line
stringlengths 12
1.74k
|
---|
آب چشم (ب چَ) (اِمر.) اشک، سرشک |
آب چشی (بْ. چِ یا چَ)(حامص . اِمر.) غذایی که نخستین بار در حدود شش ماهگی به کودک دهند |
آب چلو (چِ لُ) (اِمر.) آبی که برنج در آن جوشیده باشد، ابریس، آشام، آشاب |
آب چیلک (لَ) (اِ.) پرندة مهاجری که جثة کوچک، سر گرد، منقار دراز و باریک و پاهای بلند دارد و در کنار نهرها زندگی می کند و از کرم ها و حشره ها تغذیه می کند |
آب ژاول (ب وِ) [ فا - فر. ] (اِ.) محلول هیپوکلریت سدیم در آب که برای رنگ بری و گندزدایی به کار می رود |
آب کار (ب) (اِمر.) 1 - آبرو، اعتبار. 2 - نطفه، منی |
آب کردن (کَ دَ) (مص م .) 1 - ذوب کردن . 2 - (عا.) به حیله جنس نامرغوب را فروختن |
آب کشیدن (کَ یا کِ دَ) (مص ل .) 1 - کشیدن آب از چاه . 2 - شستن جامه در آب تا کف ناشی از صابون از بین برود. 3 - تطهیر شرعی . 4 - (عا.) چرکین شدن زخم در اثر آب آلوده |
آب کور (ص مر.)1 - خسیس . 2 - حق ناشناس |
آب گردش (گَ د) (ص مر.) تند رفتار، تندرو، سریع السیر |
آب گرفتن (گِ رِ تَ) 1 - (مص م .) عصاره گرفتن، استخراج شیرة میوه . 2 - (مص ل .) به آبرو و اعتبار رسیدن |
آب گرم (ب گَ) (اِمر.) 1 - آب معدنی گرم که از زمین می جوشد. 2 - جایی که در آن آب معدنی باشد. 3 - اشک . 4 - شراب |
آب گرم کن (گَ کُ) (اِ.) دستگاه گرم کنندة آب که با نفت و گاز و برق یا گرمای خورشید کار می کند |
آب گشاده (ب گُ د) (اِمر.) شراب زبون و کم کیف، بادة کم اثر |
آباء [ ع . ] ( اِ.) جِ اَب .1 - پدران، اجداد. 2 - کشیشان |
آباء سبعه (ء ِ سَ عَ) [ ع . ] (اِمر.) هفت پدران، کنایه از: هفت سیاره |
آباء علوی ( آباء علوی عُ یُ) [ ع . ] (اِمر.)پدران آسمانی، کنایه از: هفت سیاره یا هفت آسمان |
آباجی [ تر. ] (اِمر.) خواهر، آبجی |
آباد [ په . ] (ص .) 1 - معمور، دایر. 2 - مزروع، کاشته . 3 - پر، سرشار. 4 - سالم . 5 - منظم، سامان . 6 - شادمان، خرم . 7 - مرفه |
آباد [ ع . ] ( اِ.) جِ ابد؛ جاوید بودن ها |
آبادان [ په . ] (ص مر.) 1 - معمور، دایر. 2 - مزروع، کاشته . 3 - پر، مشحون . 4 - سالم، تندرست . 5 - مأمون، ایمن . 6 - مرفه . 7 - شهر آبادان |
آبادانی (حامص . اِ.) 1 - عمران، آبادی . 2 - منسوب به شهر «آبادان ». 3 - آبادی، قریه . 4 - رفاه، آسایش . 5 - زراعت، کشاورزی |
آبادی [ په . ] (حامص . اِ.) 1 - عمران، آبادانی . 2 - جای آباد. 3 - ده، قریه |
آبار [ ع . ] ( اِ.) جِ بئر؛ چاه ها |
آبافت (اِمر.) 1 - نوعی جامه گران بها. 2 - پارچه ای محکم و خشن |
آبال [ ع . ] (اِ.) جِ ابل ؛ شتران |
آبان [ په . ] ( اِ.) 1 - ایزد نگهبان آب . 2 - هشتمین ماه از سال خورشیدی . 3 - روز دهم هر ماه شمسی |
آبانگان [ په . ] (اِمر.) جشنی که ایرانیان در روز دهم از ماه آبان برپا می کردند |
رغ (رُ) (اِ.) آروغ |
آبانگاه (اِمر.) 1 - نام روز دهم از ماه فروردین . گویند اگر در این روز باران ببارد آبانگاه مردان است و مردان به آب درآیند و اگر نبارد آبانگاه زنان باشد و ایشان به آب درآیند و این عمل را بر خود شگون و مبارک دانند. 2 - نام ایزد موکل بر آب |
آباژور [ فر. ] (اِمر.) حباب و سرپوشی برای چراغ و مانند آن که نور را به پایین افکند |
آبتاب (ص مر.) مشعشع، درخشان |
آبج (بَ) ( اِ.) 1 - نشانة کمان گروهه . 2 - آلتی در زراعت . آبچ نیز گویند |
آبجی [ تر. ] ( اِ.)1 - خواهر. 2 - مخففِ آغاباجی |
آبخسب (خُ) (اِفا. اِمر.) چارپایی که چون آب ببیند در آن بخسبد و این از عیوب چارپایان است |
آبخست (خَ یا خُ) 1 - (اِمر.) جزیره . 2 - میوه ای که بخشی از آن فاسد شده ب اشد. 3 - (ص مر.) مردم بدسرشت |
آبخو (اِمر.) جزیره |
آبخواره (خا ر ِ) (ص فا.اِمر.) 1 - هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد. 2 - آشامندة آب |
آبخور (خُ) (اِمر.) 1 - سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور. 2 - قسمت، نصیب . 3 - موی اضافی سبیل |
آبخورد (خُ) 1 - (مص مر.) آب خوردن . 2 - (اِمر.) آبخور، آبشخور. 3 - بهره، نصیب |
آبخورش (خُ رِ) (اِمص .) (عا.) نصیب، قسمت |
آبخوری (خُ) (اِمر.) 1 - لیوان . 2 - شارب، سبیل . 3 - نوعی از دهنة اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند |
آبخوست (خُ) (اِمر.) = آبخست : 1 - جزیره . 2 - محلی که آب آن را کنده باشد |
آبخیز (اِمر.) 1 - زمین پر آب . 2 - مد؛ مق جزر. 3 - موج . 4 - طوفان |
آبدار (ص .) 1 - آبدار باشی، ساقی . 2 - گیاه و میوة پرآب . 3 - تیز، برُنده . 4 - فصیح و روان . 5 - سخت، محکم، غلیظ . صفتی برای دشنام، سیلی |
آبدارخانه (نِ) (اِمر.) 1 - اتاقی در اداره، یا هر جای دیگر که در آن چای یا قهوه درست می کنند. 2 - مجموع آلات و ادوات و خادمان و ستوران و آبداری در دستگاه سلاطین |
آبدارو (اِمر.)1 - زفت رومی . 2 - مومیایی |
آبدارچی (اِفا.) کسی که در اداره یا محل کار وظیفه اش درست کردن چای یا قهوه است |
آبدارک (رَ) (اِمر.) دم جنبانک، گازر |
آبداری 1 - (حامص .) آبدار بودن، شغل آبدار. 2 - طراوت، تازگی . 3 - ( اِ.) نمدی نامرغوب که در سفرها مورد استفاده قرار می گرفت |
آبدان (اِمر.) 1 - آبگیر. 2 - آب انبار. 3 - کاسه . 4 - مثانه |
آبدست (دَ) 1 - (ص مر.) زاهد، پاکدامن . 2 - ماهر، استاد. 3 - (اِمر.) مستراح . 4 - لباده |
آبدستان (دَ) (اِمر.) ابریق، آفتابه |
آبدستی (دَ) (ص .) چابکی، مهارت |
آبدندان (دَ) (اِمر.) 1 - ساده لوح، ابله . 2 - حریفی که در قمار به راحتی مغلوب شود. 3 - نوعی گلابی . 4 - نوعی انار که بدون هسته می باشد. 5 - نوعی حلوا |
آبدنگ (دَ) (اِمر.) آسیاب آبی |
آبده (ب دَ یا د) [ ع . آبدة . ] (اِ.) جانور وحشی، دد؛ ج . اوابد |
آبدیده (د) (ص مر.) 1 - جلا یافته، جوهردار. 2 - آزموده، باتجربه . 3 - چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد |
آبراهه (هِ) (اِمر.) 1 - راه آب، مجرای آب . 2 - گذرگاه سیل |
آبرفت (رُ) (اِمر.) 1 - سنگ کف رود که جریان آب آن را ساییده باشد. 2 - موا د ته نشین شده در مجرای آب |
آبره (رَ) ( اِ.) ابره، رویه |
آبرو (اِمر.) 1 - اعتبار، ناموس . 2 - عرق، خوی |
آبرود (اِمر.) 1 - سنبل . 2 - نیلوفر |
آبرون ( اِ.) گل همیشه بهار |
آبریز (اِمر.)1 - فاضلاب . 2 - مستراح . 3 - آفتابه . 4 - دلو |
آبریزگان (زَ) [ په . ] (اِمر.) 1 - عید آب پاشان، جشنی که ایرانیان در روز تیر - سیزدهمین روز از ماه تیر - برپامی داشتند و آب بر یکدیگر می پاشیدند. 2 - نوعی غذا |
آبزن (زَ) 1 - ( اِ.) تشتی از سفال یا فلز که در آن آب گرم و دارو می ریختند و بیمار را در آن می گذاشتند. 2 - وان . 3 - (اِفا.) آرام دهنده، تسکین دهنده، شخصی که مردم را به زبان خوش تسلی دهد |
آبزه (ز) (اِمر.) آبی که از کنار چشمه، رود، تالاب و امثال آن به بیرون تراود |
آبزی (اِفا.) جانوری که در آب زندگی می کند |
آبسال (اِمر.) بهار، آبسالان |
آبسالان (اِمر.) بهاران، فصل کار |
آبست (بَ) ( اِ.) نک آبسته |
آبست ( آبست .) ( اِ.) بخش درونی پوست مُرکبات |
آبست (ب) 1 - (ص .) آبستن . 2 - ( اِ.) زهدان، رحم |
آبستره (ب تِ رِ) [ فر. ] (ص .) 1 - ویژگی شیوه ای که در آن سعی می شود اشیا به صورت غیرواقعی اما به نوعی بیان کنندة عواطف هنرمند باشد. 2 - ویژگی هر اثر هنری که متکی به حالات ذاتی و درونی است نه نمودهای ظاهری ؛ انتزاعی |
آبستن (ب تَ) (ص .) = آبستان : 1 - حامله، باردار. 2 - پنهان، پوشیده . ؛ آبستن شب آبستن است (کن .) وقوع حوادث تازه محتمل است |
آبستن کردن ( آبستن کردن . کَ دَ) (مص م .) حامله کردن، باردار کردن |
آبسته (ب تِ) 1 - (ص .) آبستن . 2 - ( اِ.) زهدان، رحم |
آبسته (بَ تِ) ( اِ.) زمین آماده برای کاشت |
آبسه (س ِ) [ فر. ] (اِ.) ورم عفونی در لثه یا هر نقطه ای از بدن، دمل |
آبسوار (سَ) (اِمر.) حباب |
آبسکون (ب)( اِ.) نام دریای خزر و جزیره ای در آن |
آبشار ( اِ.) 1 - رودی که در مسیر خود از بلندی به پایین فرو ریزد. 2 - سنگ مشبک که بر دهانة ناودان ها نصب کنند. 3 - یکی از حرکات حمله ای در والیبال و پینگ پنگ و تنیس، پرش و زدن توپ از بالای تور به زمین حریف با زاویه ای تند. (فره ) |
آبشت (ب) (ص .) 1 - نهفته . 2 - جاسوس |
آبشتن (ب تَ) (مص م .) نهفتن، پوشیده داشتن |
آبشتگاه ( آبشتگاه .) (اِمر.) 1 - محل پنهان شدن . 2 - مستراح |
آبشخور (ب خُ) (اِمر.) = آبشخوار. آبشخورد: 1 - جای خوردن یا برداشتن آب . 2 - ظرف آبخوری . 3 - منزل، مقام . 4 - بهره، قسمت . 5 - سرنوشت |
آبشش (شُ) (اِمر.) دستگاه تنفسی جانوران آبزی |
آبشن (شَ) ( اِ.) نک آویشن |
آبشنگ (شَ) (اِمر.) نک آبزن |
آبشی (اِمر.) فاضلاب، چاهک |
آبغوره (رِ) (اِمر.) آبی که از غورة انگور گیرند. ؛ آبغوره گرفتن کنایه از: گریه کردن |
آبفت (بَ) (اِمر.) نک آبافت |
آبله (لَ یا ب لِ) ( اِ.) 1 - تاول، ورم پوست در اثر سوختگی یا زخم . 2 - مرضی که بیشتر در بین کودکان شایع است، از علائم آن تب شدید، درد ستون فقرات و تاول های روی پوست است . ؛ آبله افرنگ : سیفلیس |
آبله مرغان ( آبله مرغان . مُ) (اِمر.) مرضی است شایع میان انسان و طیور |
آبله کوبی ( آبله کوبی .) (حامص .) تزریق مایة آبله |
آبلوج ( اِ.) قند سفید، نبات |
آبنوس [ په . ] (اِ)درختی است با چوب بسیار سخت، سیاه رنگ و گران بها |
آبه (ب) ( اِ.) مایعی غلیظ که با جنین از شکم مادر خارج می شود |
آبو (اِ. ص .) برادر مادر، دایی |