text
stringlengths
27
2.34k
با نایهان که صحبت می‏کردم او هم همین را می‏‌گفت: «آرایی که در موثق‏‌ترین پژوهش‌‏ها ارائه می‌‏شود با نظراتی که عموماً وجود دارد خیلی متفاوت است». او، درمورد محتواهای افراطی و اطلاعات گمراه‏‌کننده، می‌‏گفت مطالعات معتبری که «مواجهه با این موارد را اندازه‌‏گیری کرده‌‏اند دریافته‏‌اند افرادی که محتواهای افراطی را مشاهده می‏‌کنند اقلیت کوچکی هستند که از قبل نظرات افراطی دارند». نایهان در ادامه گفت که مشکل اکثر تحقیقات پیشین این است که بر همبستگی تکیه دارند. او گفت که «بسیاری از این دست مطالعات به قطبیدگی در رسانه‏‌های اجتماعی اشاره می‏‌کنند. ولی چه‌‏بسا این قطبیدگی تنها انعکاسی از جامعۀ ما در رسانه‌‏های اجتماعی باشد!». او بلافاصله اضافه کرد «نه اینکه این موضوع نگران‏‌کننده نباشد یا شرکت‏‌های فناوری را، که بدون نظارت کافی اِعمال قدرت فراوان می‏‌کنند، از مخمصه برهاند ولی بسیاری از انتقاداتی که به این شرکت‌‏ها می‏‌شود پایه و اساسِ محکمی ندارد … افزایش دسترسی به اینترنت با ۱۵ گرایش دیگر، در طول زمان، تلاقی داشته و تفکیک آن‏‌ها از یکدیگر بسیار دشوار است. فقدان اطلاعاتِ کافی مشکل بزرگی است، تا آنجا که به افراد اجازه می‏‌دهد نگرانی‏‌های شخصی‏شان را وارد موضوع کنند». او گفت «دشوار بتوان با ‘ما نمی‏‌دانیم، شواهد کافی نیست’ وارد معرکه شد، چراکه این حرف‏‌ها همیشه در گفت‌وگوها گُم می‏شود. اما این مباحث، به‏‌نحوی نظام‏مند، خیلی کم در دسترس عموم قرار می‏‌گیرند».
هایت در مقالۀ مجلۀ آتلانتیک بر گزارش تحقیقِ دو دانشمند علوم اجتماعی، فیلیپ‏ لُرنز‏-اسپرین و لیزا آزوِلد، تکیه می‏‌کند. آن‌ها فراتحلیلِ جامعی از حدود پانصد مقاله انجام داده‌‏اند و نتیجه گرفته‏‌اند که «ظاهراً اکثریت قاطعِ روابط گزارش‌‏شده میان استفاده از رسانه‌‏های دیجیتال و اعتماد به زیانِ دمکراسی‏ است». هایت می‏‌نویسد «ادبیات تحقیق پیچیده است -برخی پژوهش‌‏ها، به‏‌خصوص در دمکراسی‏‌های کمتر توسعه‌‏یافته، مزیت‌‏ها را نشان می‏‌دهند- اما، به‏‌طور کلی، این مطالعه دریافته که رسانه‌‏های اجتماعی قطبیدگیِ سیاسی را افزایش می‌‏دهند؛ عوام‌‏گرایی، به‌‏ویژه عوام‌‏گرایی جناح راست، را دامن می‌‏زنند و با گسترش اطلاعات گمراه‌‏کننده ارتباط دارند». نایهان چندان معتقد نبود که فراتحلیلِ مذکور مؤید چنین احکام بی‏‌قیدو‏شرطی باشد -خصوصاً وقتی یافته‌‏های همبسته‌‏ای که ممکن است صرفاً منعکس‌‏کنندۀ پویایی اجتماعی و سیاسی باشند در یک مقوله جای می‏‌گیرند. او می‏‌گفت «اگر به چکیدۀ آن‏ها از پژوهش‌‏ها، که استنتاج علّی را امکان‏‌پذیر می‏‌سازد، توجه کنید می‌‏بینید که نتایج درهم‌برهم هستند».
و اما درمورد پژوهش‌‏هایی که به نظر نایهان از لحاظ روش‌‏شناسی درست بودند، او به مقاله‌‏ای با عنوان «تأثیر رسانه‏‌های اجتماعی بر به‌روزی» (۲۰۲۰)، نوشتۀ هانت آلکات، لوکا براگیِری، سارا آیشمِیِر و ماتئو گنتسکو، اشاره کرد. نویسندگان این مقاله گروهی از داوطلبان را به‌‏مدت چهار هفته پیش از انتخابات میان‏‌دوره‌‏ای سال ۲۰۱۸ به‌‏طور تصادفی به دو دسته تقسیم کردند -گروهی که مطابق معمول از فیسبوک استفاده می‏‌کردند و گروهی که، در ازای مبلغی، حساب‌‏های کاربری‏شان را در این مدت غیرفعال کردند. نویسندگان دریافتند که غیرفعال‌کردن حساب کاربری «(۱) فعالیت آنلاین را کاهش و فعالیت‏‌های آفلاین، نظیر تماشای تلویزیون و معاشرت با خانواده و دوستان، را افزایش داده؛ (۲) آگاهی از اخبار واقعی و قطبیدگی سیاسی را کاهش داده؛ (۳) احساس ذهنی بِه‌زیستی را افزایش داده و (۴) سبب شده استفاده از فیسبوک، پس از اتمام آزمایش، به‌‏طور دائم و به میزان قابل‏‌توجهی کاهش یابد». اما گنتسکو به من یادآوری کرد که نتایج او، ازجمله اینکه فیسبوک ممکن است کمی قطبیدگی را افزایش دهد، باید به‏‌شدت محدود شوند: «از برخی شواهد دیگر برمی‌‏آید که رسانه‌‏های اجتماعی، در بلند مدت، نمی‏‌توانند دلیل اصلی افزایش قطبیدگی در آمریکا باشند».
برای مثال اِزرا کلاین در کتاب چرا قطبیده هستیم؟ به آثار پژوهش‌گرانی چون لیلیانا مِیسن استناد می‏‌کند تا بگوید که چه‌‏بسا ریشه‏‌های قطبیدگی را می‏توان، ازجمله، در تجدید ساختار سیاسی و ملی‌گرایی مشاهده کرد که در دهۀ شصت آغاز شدند و سپس در جناح راست، با ظهور برنامه‏‌های زندۀ رادیویی و شبکه‌‏های خبری، جنبۀ مقدس پیدا کردند. این عوامل هویت‌‏های سیاسی‏‌مان را یک‏‌شکل و توانایی یا تمایل ما در یافتنِ راه میانه را تضعیف کرده‌‏اند. ما، تا آنجا که بعضی اَشکال رسانه‏‌های اجتماعی هویت‏‌هایمان را به‏‌سوی مجموعۀ محدودی از نظرات سوق می‏‌دهند، ممکن است به گروه‌‏های متخاصمی که حرف طرف مقابل را نمی‏‌فهمند ملحق شویم. هایت به‌‏خوبی اشاره می‏‌کند که آمیزش قبایل رسانه‏‌های اجتماعی، حولِ اشخاص مجازیِ جاذبه‏‌داری که رعب‌‏انگیز هستند، این فرایندها را تسریع می‏‌کند. گنتسکو می‌‏گفت «رسانه‌‏های اجتماعی بیش از آنکه عامل محرک مستقلی باشند، احتمالاً، تقویت‏‌کنندۀ عوامل دیگرند». «به نظرم اگر بخواهیم داستانی روایت کنیم که نقش اصلی آن را رسانه‏‌های اجتماعی ایفا کنند، به‏‌ویژه وقتی پای کشورهای مختلف و گروه‏‌های متفاوت در میان باشد، باید کمی انعطاف به خرج دهیم».
پژوهشی دیگر، به سرپرستی نیجلا آسیمویچ و جاشوا تاکر، روش گنتسکو را عیناً در بوسنی و هرز‏گوین بازسازی کرد ولی به نتایجی دقیقاً عکس آن رسید: در پایانِ تحقیق، افرادی که فعالیتشان را در فیسبوک ادامه داده بودند نظر مساعد «بیشتری» به گروه‌‏هایی که سنتاً متخاصم‌قلمداد می‏‌شدند ابراز کردند. تفسیر نویسندگان مقاله این بود که گروه‌‏های قومیِ بوسنی ارتباطی چنان ضعیف با یکدیگر دارند که اساساً رسانه‌‏های اجتماعی، برای برخی افراد، تنها محلی هستند که آن‏‌ها می‏‌توانند تصویری مثبت از یکدیگر داشته باشند. بیل می‏‌گفت «حیرت انگیز است که عین همان تحقیق انجام شود و نتیجه‌‏ای کاملاً برعکس به دست آید». «این موضوع در هر گوشۀ دنیا یک‏‌جور است».
نایهان می‏‌گفت که ما، دست‏کم در کشورهای غربیِ ثروتمند، شاید واکنشِ پلتفرم‌‏ها به انتقادات را خیلی دست‏کم می‏‌گیریم: «هنوز همه تصور می‌‏کنند که الگوریتم‏‌ها درگیری ما با رسانه‏‌های اجتماعی را در مدتی کوتاه به حداکثر می‏‌رسانند» بدون آنکه توجه چندانی به اثرات جانبیِ احتمالی داشته باشند. «شاید این موضوع آن زمان که زاکربرگ هفت کارمند داشته درست بوده، ولی امروزه ملاحظات فراوانی در این مورد وجود دارد». او افزود «شواهدی در دست است که نشان می‌‏دهد قابلیت نمایش پُست‏‌ها به ترتیب عکسِ زمان ارسال آن‌‏ها» -یعنی نمایش محتواهای مرتب‏‌نشده، که برخی منتقدان می‏‌گویند نسبت به انتخاب الگوریتمی کمتر فریب‏کارانه است- «سبب می‏‌شود افرادْ ‘بیشتر’ در معرض محتواهای سطح‌‏پایین قرار بگیرند، و این نمونۀ دیگری است از اینکه گزارۀ سادۀ ‘الگوریتم‏‌ها مضر هستند’ در برابر بررسی‏‌های دقیق ضعف دارد. نمی‌‏خواهیم بگوییم الگوریتم‏‌ها مفید هستند، بلکه می‏‌گوییم اطلاعات دقیقی در دست نداریم».
بیل می‏‌گفت که، در مجموع، چندان مثل هایت اطمینان ندارد شواهد موجود، صراحتاً، علیه پلتفرم‌‏ها باشند. «شاید تعداد پژوهش‌‏هایی که می‏‌گویند رسانه‌‏های اجتماعی در کل، حداقل در غرب، زیان‏‌بخش هستند و در باقی نقاط دنیا ممکن است فوایدی هم داشته باشند تنها اندکی بیشتر باشد». او اشاره کرد که اما «جاناتان خواهد گفت علم نیز همین انتظار انسجام و دقت را دارد که نمی‏‌تواند پا‏به‌‏پای نیازهای دنیای واقعی پیش برود -خواهد گفت با اینکه پژوهشی قطعی در دست نداریم که، در حکمی تاریخی، اعلام کند فیسبوک مسبب اصلی قطبیدگی در آمریکاست، مطالعات فراوانی هست که به این موضوع اشاره دارد و من تصور می‏کنم پذیرفتنی باشند». بیل لحظه‌‏ای سکوت کرد و بعد گفت «ممکن نیست همۀ این پژوهش‌‏ها کارآزمایی‌‏های تصادفی کنترل‏‌شده باشند».
هایت هنگام گفت‌وگو به نظر کنجکاو و صادق می‌‏آید و ضمن صحبت چند بار مکث کرد تا بگوید من نقل‏‌قولی از جان استوارت میل، در خصوص اهمیت بحثِ همراه با حُسن‏نیت برای پیشرفت اخلاقی، را در گفت‌وگو بگنجانم. طبق همین نگرش، نظر او را درمورد بحثی جویا شدم که برخی منتقدانش مطرح می‌‏کنند، مبنی بر اینکه مشکلاتی که او شرح می‏دهد اساساً سیاسی، اجتماعی و اقتصادی هستند و مقصردانستن رسانه‏‌های اجتماعی حکایتِ جست‏‌و‏جوی کلیدِ گمشده زیر چراغ خیابان است -صرفاً به این دلیل که آنجا روشن‌تر است. او پذیرفت که استدلال آن‏ها مغالطۀ پهلوان‌‏پنبه نیست: در آثار توکویل نمونه‌‏هایی از «فرهنگ طرد» دیده می‌‏شود و نگرانی دربارۀ رسانه‌‏های نوین به دورۀ ماشین چاپ برمی‌‏گردد. «فرضیۀ فوق کاملاً منطقی است و این وظیفۀ وکلای شاکی -افرادی مثل من- است که بگویند نه!
این‏بار قضیه فرق می‌‏کند. این مورد نوعی پروندۀ مدنی است! ضابطۀ مترتب بر مستندات، مثل پرونده‏‌های کیفری، ‘قطعی‌بودن’ نیست بلکه اقوی دلیل است».
پژوهشگران مدارکشان را بر مبنای اقتضائات خاصِ هر رشته ارزیابی می‏‌کنند. اقتصاددانان و متخصصان علوم سیاسی عموماً بر این باورند که بدون کارآزمایی تصادفی کنترل‏‌شده حتی صحبت از عناصر علّی ناممکن است؛ اما جامعه‏‌شناسان و روان‏شناسان از پژوهش‏‌های همبسته با دشواری کمتری نتیجه‏‌گیری می‏‌کنند. هایت معتقد است اوضاع وخیم‌‏تر از آن است که به‌‏دنبال نگرشی واقع‏بینانه و خالی از هرگونه شکِ منطقی باشیم. «اقوی دلیل همان چیزی است که در خدمات بهداشتی دولتی به کار می‏گیریم. مثل وقتی بیماری همه‏گیری پیدا می‏شود -فرض کنید وقتی کرونا شروع شد همۀ دانشمندان می‏‌گفتند ‘خیر! قبل از هر اقدامی باید کاملاً مطمئن شد’. ما باید آنچه را که به‌‏راستی رخ می‏‌دهد در نظر بگیریم -بصرفه‌ترین حالت ممکن». او در ادامه گفت «ما با گسترده‏‌ترین همه‏‌گیری سلامت روانی نوجوانان مواجهیم و هیچ توجیه دیگری در دست نداریم». «همه‌‏گیری شدیدی است که سلامت عموم را تهدید می‏‌کند و خودِ نوجوانان می‏‌گویند اینستاگرام مسبب آن است و شواهدی نیز در دست داریم. حال، آیا سزاوار است که بگوییم ‘نه! شما آن را اثبات نکرده‌‏اید’؟».
دیدگاه او، در کل، همین بود. می‏‌گفت رسانه‌‏های اجتماعی پُست‏‌های تحریک‏‌کننده را بزرگ می‌‏کنند و با افزایش خشونت ارتباط دارند. حتی اگر تنها گروه‏‌های کوچکی از مردم در معرض اخبار دروغ قرار داشته باشند، چنین باورهایی می‏توانند به‏سرعت از طرقی افزایش یابند که برآورد آن دشوار باشد. او می‏گفت که «در عصر پسا‏‏بابِل آنچه اهمیت دارد نه حد متوسط بلکه پویایی، انتشار و گسترشِ تصاعدی است». «چیزهای کوچک ممکن است خیلی سریع بزرگ شوند، پس اینکه اطلاعات گمراه‏‌کنندۀ روس‌‏ها چندان مهم نبوده مثل حرف‌‏های پیرامون کروناست که می‏‌گفتند کسانی که از چین وارد کشور شده‌‏اند ارتباط چندانی با افراد دیگر نداشته‌‏اند». هایت تأکید می‌‏کرد که با توجه به اثرات دگرگون‏‌کنندۀ رسانه‌‏های اجتماعی، به‏‌رغم غیاب شواهد قطعی، باید اقدام فوری شود. او گفت که «مباحث آکادمیک دهه‏‌ها طول می‌کشند و بیشترشان هرگز حل نمی‏‌شوند ولی محیط رسانه‏‌های اجتماعی سال‏‌به‏‌سال تغییر می‏‌کند». «ما نمی‏‌توانیم پنج یا ده سال منتظر بررسی‌‏های ادبیات تحقیق بنشینیم».
چه‌‏بسا می‏شد هایت را متهم به مصادرۀ به مطلوب کرد -به اینکه وجود بحرانی را فرض می‏‌گیرد که معلوم نیست نهایتاً تحقیقات آن را تأیید ‏کند یا نه. باوجوداین، شکاف میان این دو جبهه آن‏قدرها هم که هایت تصور می‏‌کند عمیق نیست. منتقدان جدیِ نظرات او نمی‏‌گویند که اصلاً مخاطره‏ای وجود ندارد. نایهان به من می‏‌گفت اینکه کاربران عادی یوتیوب بعید است به ویدئوهای وب‌‏سایت استورم‏فرانت کشانده شوند دلیل نمی‌‏شود که نگران استقبال عده‏ای از مردم از این ویدئوها نباشیم. گنتسکو هم می‌‏گفت چون اتاق‏‌های پژواک و اطلاعات گمراه‌‏کنندۀ خارجی ظاهراً تنها بر افراط‏‌گرایان تأثیر داشته نباید تصور کنیم که کاملاً خارج از موضوع هستند. او می‌‏گفت «ابهامات زیادی درمورد نحوۀ تأثیر رسانه‏‌های اجتماعی بر افراد «عادی» وجود دارد. پرسش‌‏های بسیار دیگری نیز در خصوص گروه‌‏های کوچکی که متحد می‌‏شوند وجود دارد -خشونت قومی در بنگلادش یا سریلانکا و افرادی که در یوتیوب برای تیراندازی جمعی بسیج می‏‌شوند. در کل، شواهد زیادی در دست است که نشان می‏دهد تأثیر رسانه‏‌های اجتماعی بر افراد عادی، آن‏طور که در بحث‏ها مطرح می‌‏شود، شدید نیست ولی از سوی دیگر تصور می‏‌کنم مواردی هست که گروه کوچکی از افراد، با دیدگاه‏‌های افراطی، می‏‌توانند یکدیگر را بیابند، متحد شوند و دست به عمل بزنند». او افزود «بخشی از عمیق‏‌ترین نگرانی‏‌های من در همین‏ مورد است».
مشابه همین می‌‏تواند درمورد هر پدیده‏ای که نرخ پایه‌‏اش پایین ولی سهم‌‏ها بسیار بالا هستند گفته شود، مثل مورد خودکشی نوجوانان. «این یکی دیگر از آن نمونه‏‌هایی است که موارد مرزیِ نادر، بر حسب آسیب کلی اجتماعی، ممکن است بسیار عظیم باشند. حتماً نباید تعداد زیادی نوجوان تصمیم بگیرند خود را بکُشند یا صدمات روانی جدی ببینند تا آسیب اجتماعی واقعاً قابل‌‏توجه باشد». او اضافه کرد که «تقریباً هیچ پژوهشی نمی‏‌تواند به آثارِ آن موارد مرزی پی ببرد و باید مراقب باشیم که اگر اثبات کردیم میانگینِ اثر چیزی صفر، یا کم، است به معنای آن نیست که دیگر نباید نگران باشیم -چراکه ممکن است آن موارد مرزی را نادیده گرفته باشیم». جِیمی سِتل، پژوهشگر رفتار سیاسی در کالج ویلیام و مری و نویسندۀ کتاب گرگ‌‏ها در لباس میش: چگونه رسانه‏‌های اجتماعی آمریکا را قطبی می‏‌کنند ، متذکر شد دعاوی هایت «از آنچه محققان رسانه‌‏های اجتماعی معتقدند شواهد متقن برای اثباتشان وجود دارد بسیار دور هستند». ولی او نگرانی هایت را درک می‌‏کرد: «بی‏‌تردید با مسائلی جدی روبه‌رو هستیم و خوشحالم که جاناتان مقاله‏‌اش را نوشت. و اگر در آینده به دریافت کامل‏‌تری از نقش مخرب رسانه‌‏های اجتماعی در مواردی که ذکر شد رسیدیم،من شگفت‌‏زده نخواهم شد -مطمئناً رسانه‏‌های اجتماعی، به طرقی، سیاست ما را دست‏کاری کرده‌‏اند».
می‌‏توان مسئلۀ تشخیص هایت را به‌طور کلی کنار گذاشت و مقالۀ او را نه بر مبنای دقت پیشگویانه -که آیا رسانه‏‌های اجتماعی، نهایتاً، منجر به نابودی دمکراسی در آمریکا می‌‏شوند یا خیر- بلکه به‌‏عنوان پیشنهادهایی برای عملکرد بهتر ارزیابی کرد. اگر او اشتباه کند، توصیه‏‌هایش تا چه میزان ممکن است زیان‏‌بخش باشند؟ هایت درگیر خواب‏‌و‏خیال نمی‏‌شود، که این امر سزاوار تحسین بسیار است، و با اینکه تشخیص او عمدتاً فناورانه است، توصیه‏‌هایش اجتماعی‏-سیاسی هستند. از سه پیشنهاد اصلی او دوتای آن به نظر سودمند می‌‏رسند و ارتباطی با رسانه‌‏های اجتماعی ندارند: به نظر او باید انتخابات مقدماتیِ بسته را کنار بگذاریم، و به فرزندانمان اجازه دهیم بدون نظارت ما بازی کنند. توصیه‏‌های او دربارۀ رسانه‌‏های اجتماعی هم، اکثراً، مورد توافق همه هستند: او معتقد است که کودکان ۱۱، ‏۱۲‌ساله نباید از اینستاگرام استفاده کنند و پلتفرم‌‏ها باید اطلاعاتشان را در اختیار پژوهشگران خارج از شرکت‏‌ها قرار دهند -پیشنهادهایی که هم سودمندند و هم هزینۀ چندانی ندارند.
اما این مسئله همچنان به قوت خود باقی است که هزینۀ واقعیِ نگرانی‏‌های مربوط به رسانه‌‏های اجتماعی را نمی‏‌شود به همین ‏سادگی فهرست کرد. گنتسکو می‏‌گفت در بازۀ زمانی ۲۰۱۶ تا ۲۰۲۰ چندان خبری از تأثیر مستقیم اطلاعات گمراه‌‏کننده نبود «ولی چون به‏‌شدت نگران آن بودیم، تأثیری به‌مراتب بیشتر بر ما -بر اعتماد ما- گذاشت». «گرچه مردم چندان در معرض اطلاعات گمراه‌‏کننده نبودند، ولی همین‌‏که گفته می‏‌شد دنیا را اخبار دروغ برداشته، دیگر به هیچ‌‏چیز نمی‏‌شود اعتماد کرد و مردم دارند گول اخبار را می‏‌خورند، احتمالاً نسبت به خودِ محتواهای دروغ تأثیر بیشتری بر اعتماد ما داشته‏ است». نایهان نیز همین‌‏طور تصور می‏کرد. «پرسش‏‌های واقعی و درستی هست که اهمیت فراوان دارند ولی، در این میان، نوعی هزینۀ فرصت نیز هست که نادیده گرفته می‏‌شود. دعاوی کلی‏ای که قابل‏‌تعقیب نیستند یا ادعاهای بی‌‏اساسی که با اطلاعات نقض می‏‌شوند چنان توجه ما را به خود معطوف کرده‌‏اند که عرصه را بر آسیب‏‌هایی که «می‏‌توانیم» اثبات کنیم و چیزهایی که «می‌‏توانیم» بیازماییم تنگ می‏‌کنند -چیزهایی که ممکن است رسانه‌‏های اجتماعی را سودمندتر گردانند». او افزود «سال‏‌هاست که درگیر این بحث‌‏ها هستیم و همچنان به گفت‌‏و‏گوهای بی‌‏اساس پیرامون رسانه‏‌های اجتماعی ادامه می‌‏دهیم. بسیار عجیب و نامعقول است».
خیلی اوقات از من می‌پرسند که آیا شده شخصیت‌های رمان‌هایم را از آدم‌های واقعی بگیرم. در مجموع، پاسخم منفی است. تاکنون زیاد رمان‌ نوشته‌ام، اما فقط دو سه بار عمداً و از ابتدا، هنگام خلق یکی از شخصیت‌ها، فردی واقعی را در ذهن داشته‌ام (هر بار هم یکی از شخصیت‌های فرعی بوده). هرگاه چنین می‌کردم، دلم کمی شور می‌زد که مبادا خواننده‌ای متوجه شود شخصیتْ الگوبرداری از فردی واقعی است، به‌خصوص اگر آن خواننده همان فرد مرجعِ شخصیتم باشد. اما خوشبختانه تا کنون کسی مچم را نگرفته، حتی یک بار. ممکن است شخصیتی را از فردی واقعی الگوبرداری کنم، اما همیشه حواسم جمع است و سخت می‌کوشم تا شخصیت را چنان بازآرایی کنم که مردم نسخۀ اصلی‌اش را نشناسند. شاید حتی خود آن فرد هم نفهمد.
اتفاقی که بیشتر می‏افتد این است که بعضی‌ها ادعا می‌کنند فلان شخصیت، که کاملاً هم زادۀ ذهن خودم است، از فردی واقعی الگوبرداری شده. در بعضی موارد، حتی قسم می‌خورند که از خودشان الهام گرفته شده. سامرست موآم را یکی از مسئولان دولتی، که حتی او را ندیده بود و نمی‌شناخت، تهدید به شکایت کرد، با این ادعا که موآم یکی از شخصیت‌های خود را از روی او خلق کرده است. موآم رابطه‌ای خیانت‌کارانه را به تصویر کشیده بود و آن مسئول احساس می‌کرد آبرویش در خطر است.
بیشتر اوقات، شخصیت‌های رمان‌هایم خودبه‌خود از سیر داستان سر برمی‌آورند. تقریباً هیچ‌گاه از قبل تصمیم نمی‌گیرم فلان نوع شخصیت را به تصویر بکشم. حین نوشتن، نوعی محور شکل می‌گیرد که بستر را برای ظهور انواع خاصی از شخصیت فراهم می‌سازد؛ من هم کار را ادامه می‌دهم و جزئیات را یکی پس از دیگری سر جایشان می‌گذارم، مثل بُراده‌های آهن که جذب آهن‌ربا می‌شوند. چنین است که تصویری کلی از یک فرد تجسم می‌یابد. بعد از این مرحله، خیلی وقت‌ها به فکرم می‌رسد که بعضی جزئیات شبیه فردی واقعی است، اما بیشترِ این فرایند خودکار است. گمانم به‌صورت ناخودآگاه اطلاعات و خرده‌رویدادهایی را از کشوهای مغزم بیرون می‌کشم و به هم می‌بافم.
برای این فرایند اسمی هم در نظر گرفته‌ام: کوتوله‌های خودکار. من تقریباً همیشه خودروهای دنده‌دستی می‌رانم و نخستین دفعه‌ای که خودرو دنده‌اتوماتیک راندم، حس می‌کردم کوتوله‌هایی داخل گیربکس نشسته‌اند و هرکدامشان متولی یک دندۀ مجزاست. کمی هم دلشوره داشتم که یک روز آن کوتوله‌ها از این جان‌کندن برای فردی دیگر جان‌به‌لب شوند و اعتصاب کنند و ماشینم ناگهان وسط بزرگ‌راه از کار بایستد.
می‌دانم وقتی دربارۀ فرایند خلق شخصیت‌هایم این حرف‏ها را می‌زنم می‌خندید، اما انگار آن کوتوله‌های خودکاری که در ناخودآگاهم زندگی می‌کنند، هرچند کمی غرغرو هستند، از سخت‌کوشی کم نمی‌گذارند. تنها کاری که من می‌کنم این است که دیکتۀ آن‌ها را روی کاغذ می‌آورم. طبیعتاً آنچه می‌نویسم نظم و سامان چندانی ندارد و رمانی تروتمیز و آماده نمی‌شود، پس بعداً چند بار روی آن کار می‌کنم و فرمش را تغییر می‌دهم. این بازنویسی آگاهانه‌تر و منطقی‌تر است. اما خلق الگوی اولیه فرایندی کاملاً ناخودآگاه و شهودی است. واقعاً هیچ انتخابی در این فرایند دخیل نیست. مجبورم کار را به این شیوه پیش ببرم، وگرنه شخصیت‌هایم غیرطبیعی و مرده از کار درمی‌آیند. برای همین است که، در مرحلۀ نخستِ فرایند، ریش و قیچی را به دست کوتوله‌های خودکار می‌سپارم.
البته، همان‌طور که آدم باید زیاد کتاب بخواند تا بتواند رمان بنویسد، آدم‌های زیادی را هم باید بشناسد تا بتواند دربارۀ مردم بنویسد. منظورم از «شناختن» این نیست که واقعاً درکی عمیق از آن‌ها به دست آورید. کافی است نگاهی به ظاهرشان بیندازید و به طرز حرف‏زدن و رفتارشان دقت کنید و ببینید ویژگی‌های خاصشان چیست. افرادی که دوستشان دارید، افرادی که چندان علاقه‌ای به آن‌ها ندارید، کسانی که واقعاً از آن‌ها خوشتان نمی‌آید؛ در هر صورت مهم است که حتی‌الامکان مردم را مشاهده کنید و در این راه گزینشی به خرج ندهید. منظورم این است که اگر فقط افرادی را به رمان‌هایتان وارد کنید که از آن‌ها خوشتان می‌آید، به‌شان علاقه دارید یا راحت درکشان می‌کنید، رمان‌هایتان دست‏آخر عمیق نخواهند بود. باید همه‌نوع آدمی در میان باشد که همه‌کاری کنند؛ همین کشمکش تفاوت‌هاست که کار را راه می‌اندازد و داستان را پیش می‌برد. پس وقتی از کسی خوشتان نیامد، فوری به او پشت نکنید، بلکه از خودتان بپرسید «از چی‌اش خوشم نمی‌آید؟» و «چرا از این ویژگی خوشم نمی‌آید؟».
سال‌ها پیش (گمانم سی‌وپنج‌شش‌سالم بود) یک نفر به‌ من گفت «واقعاً توی رمان‌هایت آدمِ بد نیست» (بعداً فهمیدم پدر کرت وانه‌گت هم کمی قبل از مرگِ خود همین را به او گفته است). طرف بیراه نمی‌گفت. ازآن‌پس آگاهانه کوشیده‌ام شخصیت‌های منفی‌تری وارد کار کنم، اما در آن مقطع بیشتر تمایل به خلق دنیایی خصوصی داشتم (دنیایی که هارمونی داشته باشد)، نه نوشتن کتاب‌هایی بزرگ‌ و روایت‌محور. باید قلمرو گرم و نرم خودم را می‌ساختم تا پناهگاهی دربرابر واقعیات تلخ دنیای پیرامون باشد.
اما هرچه زمان گذشت و من (به قولی) فرد با تجربه‏تر و نویسندۀ پخته‌تری شدم، رفته‌رفته توانستم شخصیت‌های منفی‌تری را وارد داستان‌هایم کنم، شخصیت‌هایی که باب ناسازگاری را در داستان می‌گشایند. وقتی دنیای رمانم شکل روشن‌تری می‌گرفت و به‌خوبی راه می‌افتاد، گام بعدی این بود که این دنیا را وسیع‌تر و عمیق‌تر و پویاتر از قبل کنم. این کار یعنی افزودن تنوع در شخصیت‌ها و بسط دامنۀ اقداماتشان. عمیقاً احساس می‌کردم باید این کار را بکنم.
در آن زمان، در زندگی خودم هم چیزهای زیادی را تجربه کرده بودم. در سی‌سالگی، نویسندۀ حرفه‌ای شدم و در مجامع عمومی حضور یافتم، پس خواه‌ناخواه با فشار زیادی روبه‌رو شدم. عموماً علاقه‌ای به جلب‌توجه ندارم، اما گاهی پیش می‌آمد که با اکراه مجبور می‌شدم در کانون توجهات قرار گیرم. گاهی باید کارهایی می‌کردم که دوست نداشتم، یا به‌شدت سرخورده می‌شدم که یکی از نزدیکانم ضد من صحبت کرده است. بعضی‌ها با حرف‌هایی که از ته دلشان نبود مرا می‌ستودند و برخی دیگر (به نظرم بی‌جهت) مضحکه‌ام می‌کردند. بعضی‌ها هم حقایقی نصفه‌نیمه درباره‌ام می‌گفتند. چیزهایی را نیز تجربه کردم که می‌توانم آن‌ها را فقط نامعمول بخوانم.
هر بار، می‌کوشیدم ظاهر و طرز صحبت و رفتار افراد دخیل را با دقت زیر نظر بگیرم. با خود می‌گفتم حالا که مجبورم این اوضاع را از سر بگذرانم، لااقل چیز مفیدی هم از آن به دست بیاورم (یعنی به تعبیری نتیجۀ زحمتم را ببینم). طبیعتاً چنین تجربه‌هایی احساساتم را جریحه‌دار می‌کرد و حتی گاهی افسرده می‌شدم، اما اکنون احساس می‌کنم همان اتفاقاتْ روح رمان‌نویسی‌ام را بسیار غنا بخشیدند. البته تجربیات شگفت‌انگیز و لذت‌بخش هم کم نبود، اما نمی‌دانم چرا همیشه خاطرات ناخوشایند در ذهنم می‌مانند، خاطراتی که دوست ندارم به یاد بیاورم. شاید هنوز چیزهای دیگری باید از آن‌ها بیاموزم.
وقتی به رمان‌های موردعلاقه‌ام فکر می‏کنم، متوجه می‌شوم که تعداد زیادی شخصیت فرعی جذاب دارند. یک مورد که الان به ذهنم می‌رسد جن‌زدگان داستایفسکی است. رمانی طولانی است، اما تا آخرین صفحه‌اش مرا علاقه‌مند و مجذوب نگه می‌دارد. شخصیت‌های فرعی عجیب‌غریب و رنگارنگ یکی پس از دیگری ظاهر می‌شوند و من مدام می‌پرسم «چرا این جور آدم؟». مطمئنم داستایفسکی کشوهای ذهنی بسیار زیادی داشته تا از آن‌ها در کارش استفاده کند.
رمان‌های ناتسومه سوسه‌کی هم پر از شخصیت‌های جذاب‌اند. حتی شخصیت‌هایی که حضور کوتاه دارند هم بسیار دقیق و منحصربه‌فردند. حرفی که می‏زنند یا کاری که می‌کنند عجیب در ذهنم حک می‌شود. به نظرم نکتۀ جالبِ داستان‌های سوسه‌کی این است که به‌ندرت شخصیت‌های دم‌دستی و کارراه‌بینداز دارند، یعنی شخصیت‌هایی که دلیل حضورشان این باشد که نویسنده احساس کرده در آن مقطع به چنین شخصیتی نیاز دارد. این رمان‌ها زادۀ ذهن نیستند، بلکه محصول حواس و تجربه‌اند. سوسه‌کی در سطربه‌سطر نوشته‌هایش کار را به نحو احسن انجام داده و آدم با خواندنشان آرامش خاصی احساس می‌کند.
یکی از لذت‌های من وقتی رمان‌ می‏نویسم این است که می‌توانم به هر کس که دلم خواست تبدیل شوم. رمان‌نویسی را با روایت اول‌شخص آغاز کردم، با ضمیر اول‌شخص مذکر «بوکو»، و تا حدود بیست سال به همین منوال ادامه دادم؛ فقط گاهی بعضی داستان‌های کوتاه را به سوم‌شخص می‌نوشتم. طبیعتاً این «من» با منِ هاروکی موراکامی یکسان نبود (همان‌طور که فیلیپ مارلو با ریموند چندلر یکی نیست) و تصویر راوی اول‌شخص مرد در هر رمان تغییر می‌کرد. اما هرچه بیشتر روایت اول‌شخص نوشتم، مرز میان منِ زندگی واقعی و راویان رمان‌هایم لاجرم تا حدی محو شد، هم برای خودم و هم برای خوانندگان.
این امر در آغاز مشکل‌ساز نبود، چون هدفم از ابتدا خلق و بسط دنیای رمان با استفاده از نسخۀ خیالیِ «من» بود، اما به‌مرور احساس کردم به چیزی بیش از این نیاز دارم. به‌خصوص هرچه رمان‌هایم طولانی‌تر شدند، استفادۀ صِرف از روایت اول‌شخص دست‌وپاگیر و محدودکننده شد. در رمان سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا (۱۹۸۵)، از دو نسخۀ «من» استفاده کردم (با استفاده از ضمیر «بوکو» و ضمیر رسمی‌ترِ «واتاشی» در فصل‌های متوالی) که به گمانم تلاشی بود برای شکستنِ پیلۀ دست‌وپاگیر روایت اول‌شخص.
سرگذشت پرندۀ کوکی (که در ژاپن، در سال ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵، در سه جلد منتشر شد) آخرین رمانی بود که صرفاً با روایت اول‌شخص نوشتم، البته تا دو دهه بعد و رمان کشتن سپهسالار. در آن رمانِ متقدم و بسیار طولانی، نمی‌توانستم فقط با زاویۀ دید «من» کار را دربیاورم، پس چند فن روایی را به کار گرفتم، فنونی همچون نقل داستان‌های دیگران و نامه‌های بلند. اما حتی با تمام این موارد هم حس می‌کردم دیگر به ته روایت اول‌شخص رسیده‌ام. همین بود که در رمان کافکا در ساحل (۲۰۰۲) فصل‌های مربوط به پسرک کافکا-نام را با «من» همیشگی نوشتم، اما باقی فصل‌ها را به سوم‌شخص روایت کردم. شاید بگویید یکی به نعل زده‌ام یکی به میخ، اما حتی آوردن صدای سوم‌شخص در نیمی از کتاب هم دنیای رمانم را به‌طرز قابل‌توجهی توسعه داد. از حیث فنی، آزادی بسیار بیشتری نسبت به زمانِ نوشتن سرگذشت پرندۀ کوکی احساس می‌کردم.
مجموعه‌داستان رازهای توکیو (۲۰۰۵) و رمانِ نه‌‏چندان بلندِ پس از تاریکی (۲۰۰۴) را تقریباً کامل به زبان سوم‌شخص نوشتم. انگار می‌خواستم به خودم ثابت کنم که با این شیوۀ روایی جدید هم می‌توانم کاری درست‌وحسابی انجام دهم، مثل اینکه ماشین اسپورتی را که تازه خریده‌اید به کوه‌وکمر ببرید تا ببینید چندمَرده حلاج است. دو دهه پس از شروع به کارم، آماده بودم تا از اول‌شخص گذر کنم.
چرا این‌قدر طول کشید تا صدای راوی‌ام را عوض کنم؟ خودم هم دقیقاً نمی‏دانم چرا. گمانم تن و روانم کاملاً با فرایند رمان‌نویسی با راوی «من» خو گرفته بود، پس تغییر جهتْ کاری بود زمان‌بر. قضیه برایم صرفاً کنارگذاشتن روایت اول‌شخص نبود، بلکه انگار می‌خواستم تحولی اساسی در موضع نویسندگی‌ام ایجاد کنم. من هم آدمی هستم که برای تغییر شیوۀ انجام کارهایش به زمان زیادی نیاز دارد. مثلاً تا سال‌ها نمی‌توانستم نام‌های واقعی به شخصیت‌هایم بدهم. القابی مانند «موش» یا «جی.» کار را راه می‌انداخت، اما اساساً شخصیت‌هایی بی‌نام به کار می‌گرفتم و با روایت اول‌شخص می‌نوشتم. چرا نمی‌توانستم نام واقعی به آن‌ها بدهم؟ خودم هم نمی‌دانم. فقط می‌توانم بگویم که از نام‌گذاری افراد خجالت می‌کشیدم. حس می‌کردم اگر کسی مثل من بر دیگران (یا حتی شخصیت‌های خلق خودش) اسم بگذارد کاری تصنعی کرده است. شاید ابتدا کلاً از داستان‏نویسی هم خجالت می‌کشیدم؛ مثل این بود که مکنونات قلبی‌ام را برای همه به نمایش بگذارم.
از رمان جنگل نروژی (۱۹۸۷) به بعد سرانجام توانستم شخصیت‌های اصلی‌ام را نام‏گذاری کنم. تا آن زمان، نظامی نسبتاً محدود و غیرمستقیم بر خودم تحمیل کرده بودم که چندان هم آزارم نمی‌داد. با خودم می‌گفتم همین است که هست. اما هرچه رمان‌هایم طولانی‌تر و پیچیده‌تر شدند، این نظام بیشتر آزارم داد. اگر شخصیت‌ها زیاد و بی‏نام باشند، سردرگمیِ زیادی پدید می‌آید. پس هنگام نوشتن جنگل نروژی دل را به دریا زدم و تکلیف را یکسره کردم که روی شخصیت‌هایم اسم بگذارم. چشمانم را بستم و استوار ایستادم و، ازآن‌پس، نام‌گذاری شخصیت‌ها چندان دشوار نبود. الان دیگر راحت می‌توانم برای شخصیت‌ها نام‌های مختلف دست‌وپا کنم. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش (۲۰۱۳) حتی در عنوان هم نام شخصیت دارد. با ۱Q۸۴ (۱۰-۲۰۰۹)، داستان واقعاً زمانی شکل گرفت که اسم ائومامه را برای شخصیت اصلی زن در نظر گرفتم. از این لحاظ، اسم‌ها به مؤلفه‌ای مهم در نوشته‌هایم تبدیل شده‌اند.
هر بار که رمان جدیدی می‌نویسم، به خودم می‌گویم خیلی خب، باید سعی کنم به فلان هدف برسم و اهدافی ملموس برای خود در نظر می‌گیرم که عمدتاً اهداف فنی‌اند. از این‌طور نوشتن لذت می‌برم. هر بار که از مانعی می‌گذرم و به چیز متفاوتی دست می‌یابم، حس می‌کنم در جایگاه نویسنده رشد کرده‌ام، حتی اگر شده فقط کمی. مثل گام‌به‌گام بالارفتن از نردبان است. نکتۀ شگفت‌انگیزِ رمان‌نویس‌بودن این است که وقتی حتی سِنَت به پنجاه و شصت و بیشتر برسد همچنان راه برای این نوع رشد و نوآوری باز است. محدودیت سنی وجود ندارد. این موهبتی است که ورزشکاران از آن محروم‌اند.
وقتی به روایت سوم‌شخص روی آوردم و بر تعداد شخصیت‌ها افزودم و بر آن‌ها اسم گذاشتم، امکان‌های جدیدی برای رمان‌هایم شکل گرفت. می‌توانستم انواع و اقسام آدم‌ها را با هزارویک جور نظر و جهان‌بینی بیاورم و روابط متنوعی را میان آن‌ها به تصویر بکشم. و شگفت‌انگیزترین نکته‌اش این است که می‌توانم عملاً به هر کس دلم خواست تبدیل شوم. حتی وقتی به اول‌شخص می‌نوشتم هم این حس را داشتم، اما با سوم‌شخص دستم بسیار بازتر است.
وقتی به اول‌شخص می‌نویسم، معمولاً شخصیت اصلی (یا راوی) را، به معنایی کلی، خودم در نظر می‌گیرم. البته چنان‌که گفتم این منِ واقعی نیست، اما اگر اوضاع و شرایط تغییر کند می‌تواند باشد. با تنوع‌بخشی، می‌توانم خودم را تقسیم کنم و با تقسیم و انداختن خودم در دل روایت، می‌توانم تعیین کنم کیستم و نقطۀ ارتباط بین خودم و دیگران یا خودم و دنیا را شناسایی کنم. در ابتدا، این شیوۀ نوشتن واقعاً برایم مناسب بود. اتفاقاً بیشترِ رمان‌های موردعلاقه‌ام را نیز به اول‌شخص نوشته‏ام.
مثلاً گتسبی بزرگ: قهرمان این رمان جی گتسبی است، اما داستان را مرد جوانی به نام نیک کاراوی به‌صورت اول‌شخص روایت می‌کند. با تعامل ظریف میان نیک و گتسبی، و تحولات دراماتیک داستان، درواقع فیتزجرالد حقیقت را دربارۀ خودش روایت می‌کند. این زاویۀ دید به داستانش ژرفا می‌بخشد. ولی روایت داستان از زاویۀ دید نیک محدودیت‌هایی را بر رمان تحمیل می‌کند، مثلاً داستان نمی‌تواند به‌خوبی اتفاقاتِ جاهایی را که نیک حضور یا خبر ندارد انعکاس دهد. فیتزجرالد تکنیک‌های روایی بسیار جذابی را به کار گرفت تا ماهرانه بر این محدودیت‌ها غلبه کند. اما حتی آن ابزارهای فنی هم محدودیت‌های خاص خود را دارند. اتفاقاً فیتزجرالد بعد از آن هرگز رمانی با ساختار شبیه گتسبی بزرگ ننوشت.
ناطور دشت اثر جی. دی. سلینجر نیز هنرمندانه نوشته شده و رمان اول‌شخص بسیار برجسته‌ای است، اما سلینجر نیز هرگز رمان دیگری به این سبک ننوشت. حدس می‌زنم هر دو نویسنده می‌ترسیدند محدودیت‌های این ساختار باعث شود همان رمان را بارها و بارها با ظاهر متفاوتی بنویسند. پس با این تفاصیل گمانم تصمیم درستی گرفتند.
در مجموعه‌رمان‌ها، مثلاً رمان‌های مارلو اثر ریموند چندلر، با استفاده از این محدودیت و تنگ‌میدانی می‌توان (برعکس) نوعی پیش‌بینی‌پذیریِ صمیمی به داستان داد (داستان‌های قدیمی «موش» من نیز کم‌وبیش این‌طور بودند). اما، در بسیاری از رمان‌های تک‌جلدی، دیوار محدودکننده‌ای که روایت اول‌شخص بنا می‌کند دست‌وپای نویسنده را می‌بندد. دقیقاً به همین دلیل است که سعی کرده‌ام حالت روایت را، از زوایای متعدد، تکانی بدهم تا قلمروهای جدیدی بیابم.
در رمان کافکا در ساحل که روایت سوم‌شخص را وارد نیمی از داستان کردم، با نوشتن دو داستان به‌صورت موازی واقعاً توانستم نفسی بکشم: داستان کافکا، پسرک ۱۵ساله، و داستان پیرمرد عجیبی به نام ناکاتا و راننده‌کامیونِ جوان و کم‌وبیش نخراشیده‌ای به نام هوشینو. هنگام نوشتن داستان ناکاتا و هوشینو، خودم را به‌شکل جدیدی تقسیم می‌کردم تا بتوانم خود را بر دیگران فرافکنی کنم، یعنی به بیان دقیق‌تر بتوانم خویشتنِ تقسیم‌شده‌ام را به امانت به دیگران بدهم. درنتیجه، روایت این کتاب توانست به‌شکل ظریفی تقسیم شود و، در جهات مختلف، مسیرها را باز کند.
شاید بگویید «اگر این‌طور است، پس باید خیلی زودتر از این‌ها شیوۀ روایت را به سوم‌شخص تغییر می‌دادی تا سریع‌تر رشد کنی»، اما قضیه برای من به این سادگی نبود. من از حیث شخصیت این‌قدرها انعطاف‌پذیر نیستم و تغییر موضع رمان‌نویسی‌ام نیازمند تغییر ساختاریِ مهمی در کارم بود. برای اینکه این تحول را تاب بیاورم، باید تکنیک‌های رمان‌نویسیِ درست‌وحسابی و قوای جسمانی اساسی‌ای به دست می‌آوردم و برای همین بود که تغییر را کم‌کم و مرحله‌به‌مرحله اجرا کردم تا ببینم چه پیش می‌آید. به‌هرروی، در اوایل دهۀ ۲۰۰۰ که بر شیوۀ جدید مسلط شدم و توانستم در رمان‌هایم به قلمروهای ناشناس پا بگذارم، احساس رهایی کردم، گویی دیواری که دورم بود ناگهان ناپدید شده بود.
رمان‌نویس باید در رمان‌های خود شخصیت‌هایی قرار دهد که واقعی و گیرا باشند و به شیوه‌ای کم‌وبیش پیش‌بینی‌ناپذیر صحبت و عمل کنند. رمانی که صحبت‌ها و کارهای شخصیت‌هایش کاملاً پیش‌بینی‌پذیر باشد نمی‌تواند خوانندگان زیادی را جذب کند. طبیعتاً بعضی‌ها رمان‌هایی را می‌پسندند که در آن‌ها شخصیت‌های معمولی کارهای معمولی کنند، اما من (به‌شخصه) نمی‌توانم به چنین کتاب‌هایی علاقه‌مند شوم.
علاوه بر واقعی‌بودن، گیرایی و مقداری پیش‌بینی‌ناپذیری، به نظرم آنچه از این‌ها هم مهم‌تر است این است که ببینی شخصیت‌های رمانْ داستان را تا چه حد پیش می‌برند. البته که نویسنده شخصیت‌ها را می‌آفریند، اما شخصیت‌هایی که (به‌لحاظ ادبی) زنده‌اند سرانجام از چنبرۀ کنترل نویسنده رها می‌شوند و مستقل کار می‌کنند. از میان داستان‌نویسان، فقط من نیستم که چنین احساسی دارم. از قضا اگر چنین اتفاقی نیفتد، رمان‌نویسی به فرایندی پرفشار و دردناک تبدیل می‌شود. وقتی رمان در مسیر درست باشد، شخصیت‌ها جان می‌گیرند، داستان به‌صورت خودکار پیش می‌رود و رمان‌نویس در موقعیتی بسیار خوشایند قرار می‌گیرد که در آن کافی است آنچه را پیشِ روی خود می‌بیند روی کاغذ بیاورد. گاهی یک شخصیت دست رمان‌نویس را می‌گیرد و او را به مقصدی غیرمنتظره می‌برد.
نمونه‌ای ذکر می‌کنم از رمانی که خیال می‌کردم نسخۀ دست‌نویس ژاپنی‌اش فقط حدود ۶۰ صفحه شود: سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش که شخصیتی به نام سارا کیموتو دارد. داستان را خلاصه می‌گویم: سوکورو تازاکی، شخصیت اصلی، دوران دبیرستان در ناگویا چهار دوستِ واقعاً صمیمی داشته که ناگهان به او گفته‌اند دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواهند او را ببینند یا چیزی درباره‌اش بشنوند. هیچ دلیلی هم برای این کارشان نیاورده‌اند. او دانشگاه را در توکیو به پایان رسانده، در شرکت راه‌آهن کار پیدا کرده و در زمان داستان ۳۶ساله است. قطع‌رابطۀ بهترین دوستانش با او قلبش را عمیقاً شکسته است. اما او دردش را پنهان می‌کند و زندگی آرام و روزمره‌ای دارد. کارش خوب پیش می‌رود، با اطرافیانش رابطۀ حسنه‌ای دارد و طی سال‌ها با چند دختر دوست می‌شود، هرچند به هیچ‌کدامشان عمیقاً دلبسته نمی‌شود. اینجاست که با سارا، دختری که دو سال از خودش بزرگ‌تر است، آشنا می‌شود و با هم رابطه‌ای را آغاز می‌کنند.
یک روز اتفاقی ماجرای چهار دوست دبیرستانش را به سارا می‌گوید. سارا به این موضوع می‌اندیشد و می‌گوید او باید به ناگویا برگردد و بفهمد ۱۶ سال پیش چه شده که این اختلاف به وجود آمده: «نه به‌خاطرِ دیدن چیزی که دلت می‌خواهد ببینی، باید بروی چیزی را ببینی که باید ببینی».
راستش را بخواهید، تا وقتی سارا این حرف را نزده بود لحظه‌ای هم به فکر خودم نرسیده بود که سوکورو باید برگردد تا چهار دوستش را ببیند. در نظر داشتم داستانی نسبتاً کوتاه بنویسم که در آن سوکورو زندگی آرام و مرموزی دارد و هرگز نمی‌فهمد چرا با او قطع‌رابطه کرده‌اند. اما وقتی سارا این حرف را زد (و من صرفاً روی کاغذ آوردم) مجبور شدم سوکورو را به ناگویا بفرستم و، در این مسیر، او را سرانجام روانۀ فنلاند کنم. حالا باید آن چهار شخصیت، دوستان سابق سوکورو، را از نو کاوش می‌کردم تا نشان دهم چه نوع آدم‌هایی بوده‌اند و جزئیاتی از زندگی‌شان تا آن لحظه را ارائه کنم.
در چشم برهم زدنی، صحبت سارا جهت و ماهیت و گستره و ساختار داستان را از اساس دگرگون کرد. خودم هم شگفت‌زده شدم. اگر فکرش را بکنید، بیش از آنکه این حرف را به شخصیت اصلی زده باشد، مخاطبش من بوده‌ام. داشت می‌گفت «باید بیشتر دربارۀ این موضوع بنویسی. توی این قلمرو پا گذاشته‌ای و قدرت کافی را هم برای انجام این کار به دست آورده‌ای». اینجا هم سارا «خودِ دیگرِ» من بود، وجهی از آگاهی‌ام که به من می‌گفت آنجا که ابتدا قصد داشتم توقف نکنم. از این لحاظ، سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش برایم اهمیت زیادی دارد. به‌لحاظ فرمی، رمانی رئالیستی است، اما به نظر من انواع و اقسام اتفاقات ظریف و استعاری در زیر لایۀ سطحی در جریان‌اند.
شخصیت‌های رمان‌هایم منِ نویسنده را به حرکت روبه‌جلو ترغیب می‌کنند. این را به‌خصوص زمانی احساس کردم که داشتم حرف‏ها و کارهای آئومامه در ۱Q۸۴ را می‌نوشتم. آئومامه انگار چیزی را به‌زور در وجودم تقویت می‌کرد. با نگاهی به گذشته، برایم جالب است که معمولاً شخصیت‌هایی که مرا هدایت می‌کنند و به حرکت وامی‌دارند شخصیت‌های زن‌اند، نه مرد. نمی‌دانم چرا.
حرفم این است که هرچند رمان‌نویس رمانی می‌آفریند، رمان نیز هم‌زمان او را می‌آفریند.
گاهی از من می‌پرسند «چرا رمان‌هایی نمی‌نویسی که شخصیت‌هایش هم‌سن‌وسال خودت باشند؟». حالا دیگر از میان‌سالی هم گذشته‌ام، پس باید سؤال را این‌طور پرسید: چرا دربارۀ زندگی سالمندان نمی‌نویسی؟ اما چیزی که درک نمی‌کنم این است که چه لزومی دارد نویسنده‌ای دربارۀ افراد هم‌سن‌وسال خودش بنویسد. چرا این کار باید طبیعی باشد؟ چنان‌که قبلاً گفتم، یکی از لذت‌های رمان‌نویسی برای من این است که به هر کس دلم خواست تبدیل می‌شوم. چرا باید قید چنین حق شگفت‌انگیزی را بزنم؟
هنگام نوشتن کافکا در ساحل، ۵۰سالگی را رد کرده بودم، اما پسرکی ۱۵ساله را شخصیت اصلی‌ام کردم و، در تمام مدتِ نگارش این رمان، حس می‌کردم پسرکی ۱۵ساله‌ام. البته منظورم احساسات پسران ۱۵سالۀ امروزی نیست، بلکه احساسات خودم در ۱۵سالگی را به «زمان حالِ» داستانی‌ام منتقل کردم. هنگام نوشتن رمان، می‌توانستم هوایی را که در ۱۵سالگی استنشاق می‌کردم و نوری را که در آن روزگار می‌دیدم، تقریباً به‌شکل اصلی‌اش، دوباره زندگی کنم. از طریق قدرت نویسندگی توانستم حواس و احساساتی را استخراج کنم که سال‌ها جایی در وجودم پنهان مانده بودند. تجربۀ واقعاً شگفت‌انگیزی بود. شاید طعم چنین حسی را فقط رمان‌‌نویس‌ها بتوانند بچشند.
اما اینکه فقط خودم از این تجربه لذت ببرم باعث آفرینش اثر ادبی نمی‌شود. باید آن را به شکلی درمی‌آوردم که خوانندگان هم بتوانند در این لذت سهیم شوند. برای همین بود که شخصیت شصت‌وچندسالۀ ناکاتا را وارد داستان کردم. ناکاتا به‌نوعی خودِ دیگرِ من بود، فرافکنی من در وجود یک شخصیت. وقتی کافکا و ناکاتا موازیِ هم و در واکنش به یکدیگر عمل کردند، رمان به موازنه‌ای سالم رسید. دست‌کم خودم هنگام نوشتن رمان چنین احساسی داشتم و هنوز هم دارم.
شاید روزی رمانی بنویسم که شخصیت اصلی‌اش هم‌سن‌وسال خودم باشد، اما فعلاً نیازی به این کار نمی‌بینم. آنچه ابتدا به ذهنم می‌رسد ایدۀ رمان است. سپس داستان به‌صورت خودجوش از دل آن ایده سر برمی‌آورد. چنان‌که در ابتدا گفتم، داستان است که تعیین می‌کند چه نوع شخصیت‌هایی باید وجود داشته باشد. منِ نویسنده صرفاً کاتبی امانت‌دارم و از دستورات پیروی می‌کنم.
هر کفشی که به من بدهند می‏پوشم، پایم را در آن جا می‌کنم و دست‌به‌کار می‌شوم. قضیه همین است و بس. کاری نمی‌کنم که کفش اندازۀ پاهایم شود. در واقعیت نمی‌توان چنین کاری کرد، اما اگر سال‌ها در زمینۀ رمان‌نویسی تلاش کنید، قادر به چنین کاری خواهید بود، زیرا عرصۀ کارتان ساحت خیال است و ساحت خیال پر از اتفاقاتی است شبیه آنچه در رؤیاها رخ می‌دهد. در رؤیا (چه رؤیاهای هنگام خواب و چه رؤیاهای هنگام بیداری) اختیار اتفاقاتی که می‌افتد را ندارید. من صرفاً با جریان همراه می‌شوم. و تا وقتی با جریان همراهم، می‌توانم آزادانه هزارویک جور کار کنم که چندان امکان‌پذیر نیستند. این واقعاً یکی از لذات رمان‌نویسی است.
هر بار که ازم می‌پرسند «چرا رمان‌هایی نمی‌نویسی که شخصیت‌هایش هم‌سن‌وسال خودت باشند؟» دوست دارم چنین جوابی بدهم، اما این توضیحات زیادی طولانی است و بعید می‌دانم کسی متوجه شود، پس همیشه پاسخی متناسب و مبهم می‌دهم. لبخند می‌زنم و مثلاً می‌گویم «سؤال خوبی است. شاید یک روز چنین رمانی بنویسم». واقعیت این است که برای آدم خیلی سخت است خودش را عینی و دقیق، آن‌گونه که هست، ببیند. شاید دقیقاً به همین دلیل باشد که من انواع کفش‌هایی را که مال خودم نیست به پا می‌کنم. با این کار می‌توانم خودم را به‌شکل جامع‌تری کشف کنم، درست مثل مکان‌یابی یک نقطه.
ظاهراً هنوز چیزهای زیادی هست که باید دربارۀ شخصیت‌های رمان‌هایم بیاموزم. درعین‌حال، چیزهای زیادی هم هست که باید از شخصیت‌های رمان‌هایم بیاموزم. در آینده، می‌خواهم انواع و اقسام شخصیت‌های عجیب و رنگارنگ را در داستان‌هایم زنده کنم. هرگاه شروع به نوشتن رمان جدیدی می‌کنم، هیجان‌زده می‌شوم و به این فکر می‌کنم که قرار است به‌زودی با چه نوع آدم‌هایی آشنا شوم.
جاناتان گاچُل می‏‌گوید کتاب‌نوشتن «عذابی عظیم» است. او بارِ این مسئولیت را با نوشتن دربارۀ خودش و خلاصی از تحقیقات پردامنه سبُک می‌‏کند. صحنه‏‌ای به‌‏یاد‏ماندنی از صبحی دل‌‏انگیز را به تصویر می‌‏کشد که در تالار مطالعۀ گروه روان‌شناسیِ دانشکده‌‏اش نمایۀ کتاب‏‌های درسی را تورق می‏‌کند. او از این نگاهِ سرسری نتیجه می‌گیرد که تاکنون جز خودش هیچ‏کس موضوع مورد پژوهش او را که عبارت از «علمِ» سازوکارهای داستان‏ باشد بر ذمّه نگرفته است. چه کشف بزرگی!
گاچُل، پژوهشگر عضو کالج واشینگتن و جفرسون، به ما می‏‌گوید «از زمانی که بشر به وجود آمده همان داستان‏‌های دیرینه، به همان شیوه و همان دلایل قدیمی، تکرار شده‌اند». ما در «پیروی ناخودآگاه از دستورزبان فراگیرِ» داستان‌‏ها زندگی می‌‏کنیم. به بیان دیگر، ما داستان‏‌ها را تعریف نمی‏‌کنیم، داستان‏‌ها ما را تعریف می‌‏کنند و همه، از مسیح بگیرید تا سقراط و دیگران، داستان‌‏سرایانی از یک قماش هستند. گاچُل معتقد است آن داستان عمومی و فراگیر که از قبل در مغز ما وجود دارد داستانی است که همه‏‌چیز در آن رو به وخامت می‏‌گذارد تا آنکه بالاخره اوضاع بهبود ‏یابد.
این «دستورزبان فراگیر» نه با سفر پیدایش، اساطیر اسکاندیناوی، اسطوره‏‌های یونانی، منتخبات کنفسیوس و ریگ‏ودا سازگار است نه با «هملت»، «برادران کارامازوف»، «مادام بواری» و غیره تطبیق می‌‏کند. اما این مسئله در برابر مشکلات دیگر گاچُل هیچ نیست. او در کتاب پارادوکس داستان شرح می‏‌دهد که داستان‏‌ها آنچه را باید بشنویم به آنچه می‏‌خواهیم بشنویم تقلیل می‏دهند. آنچه در نگاه اول تنش رواییِ ساده‌ای به نظر می‏رسد ممکن است به معنای ضدیت علنیِ جماعتی با جماعت دیگر باشد. این‏‌ها مطالب بسیار خردمندانه‌‏ای هستند که هانا آرنت چند دهه پیش مطرح کرده است. اما گاچُل در این کتاب دقیقاً چنین داستانی را دربارۀ خودش نقل می‌‏کند: دانشمندی قهرمان که افکار اصیل او پیش‌‏پندارهای ما را بر هم می‏‌زند و بدین‏‌ترتیب حمله به گروه دشمنِ متشکل از استادان چپیِ وحشت‌‏انگیز را رهبری می‏‌کند. او، با دفاع از این تعبیر، کسان دیگری را که استدلال‏‌هایی مشابه مباحث او مطرح کرده‌‏اند نادیده می‌‏گیرد و رشته‌‏ها و پیشه‌‏هایی را که خلاف دیدگاه‌‏های او باشند به‌‏کل رد می‌‏کند. گاچُل فریب داستان خودش را می‏‌خورد و از این طریق قدرت داستان‏‌ها‏ را نشان می‏‌دهد.
در تحلیلِ او فکر تازه‏ای به چشم نمی‌‏خورد. ایدۀ او که می‏‌گوید داستان‏‌ها ما را تعریف می‏‌کنند از انسان‏‌شناسی ساختارگرایانۀ کلود لوی‏استروس در دهۀ ۱۹۵۰ گرفته شده است. فلاسفه روی موضوع داستان حسابی کار کرده‌‏اند که البته گاچُل آن‏ها را نادیده گرفته است. از تاریخ و روزنامه‏‌نگاری هم صحبت به میان می‏‌آورد، ولی چون معتقد است این‏‌ها اجزای شاکلۀ «دستگاه» داستان‏‌سرایی فرهنگ ما هستند، کنارشان می‌‏گذارد. گاچُل در این خرمن آتش علوم انسانی زحمت دانستن آنچه رمان‌‏ها می‏‌گویند یا رشته‌های مختلف اقتضا می‏‌کنند یا سنت‌‏ها پیش می‌‏نهند را از سر خود باز می‏‌کند. تصویری که او از مسیح و سقراطِ قصه‌‏گو به دست می‌‏دهد کاملاً غلط است، سخن آن‏ها رمزگونه، مبهم و تمثیلی بوده و می‏‌خواسته‌‏اند به ذهن و روح مردم جان تازه ببخشند. ذهنیتِ تحقیق و جست‌وجو در کار او غایب است.
از اصل امتناع تناقض هم خبری نیست. گاچُل، وقتی باب میلش باشد، درست از همان رشته‏‌هایی که قبل‏تر مردود دانسته نمونه‏ می‌‏آورد، بلافاصله پس از یک بخشِ انتقادآمیز که تاریخ را پیش‏‌بینیِ بی‏فایدۀ امروز بر اساس گذشته می‏‌داند به کتابی تاریخی استناد می‌‏کند، چراکه آن کتاب همان چیزی را می‏‌گوید که او می‏‌خواهد بگوید. بارها و بارها کاری می‏‌کند که خودش به آن انتقاد کرده است: آنچه را به داستان او یاری می‌‏رساند سند و مدرک قلمداد می‏‌کند و باقی را کنار می‏‌گذارد.
گاچُل مدعی است که دیگران واقعیات آزارنده را نادیده می‏‌گیرند، حال آنکه خودِ او چنین می‏‌کند. روان‌شناسی شاید چیز زیادی دربارۀ داستان‏‌ها نداشته باشد که بگوید، ولی برای این عمل گاچُل عنوانی دقیق دارد: «جابجایی» ، که اصطلاح ادبی‌اش «تعریض» است. البته نمی‏‌توان انتظار داشت گاچُل این موضوع را درک کند. کار اصطلاحات ادبی نظیر تعریض انجام آن چیزی است که گاچُل مدعی است پیش از او کسی انجامش نداده: از طریق فهرست‌کردن صنایع به‏‌کاررفته در داستان‌‏ها به ما امکان می‏‌دهند از آن‏ها فاصله بگیریم. البته این حوزه برای گاچُل ناشناخته است. در عنوان کتاب وعدۀ پارادوکس را به ما می‌‏دهد، ولی در ادامه هیچ نمونه‌ای از پارادوکس نشانمان نمی‌دهد. فرق بین استعاره و تشبیه را نمی‌‏داند. آنجا که مشغول سرهم‌‏بندی جزئیات هولوکاست است (تازه می‌‏گوید تاریخ به چه درد ما می‏‌خورد؟!) خوانندگان را به غلط‌‏های دستوری مهمان می‏‌کند.
گاچُل، در درخشان‏‌ترین بخش اثر، کتابِ جارون لنیر را شاهد می‌‏آورد تا نشان دهد چطور الگوریتم‌‏های شبکه‌‏های اجتماعی بدترین تمایلات ما را تقویت می‏‌کنند. هرچند ممکن است گاچُل در مورد «دستورزبان فراگیر» داستان‌‏ها به خطا رفته باشد، کاملاً درست می‏‌گوید که رسانه‏‌های اجتماعی به روایت‏‌هایی پر و بال می‌‏دهند که ما را پاک و بی‏‌گناه و دیگران را وحشی و سنگ‌دل نشان می‌‏دهند، اما چون خود را مکلف کرده که هرجور حرفی را، از شعر عهد بابِل باستان گرفته تا واقعیت مجازیِ دیجیتال، «داستان» به حساب آورد، نمی‏‌تواند به این نتیجۀ بسیار مهم برسد که هر داستانی به داستان‏سرایی از جنس بشر نیاز دارد. او می‏‌پذیرد که رمان حس همدردی را در ما زنده می‌‏کند (بحثی که مورخی به نام لین هانت باب کرد) اما نمی‌‏تواند خود را وادارد که بگوید خواندن آلیس در سرزمین عجایب بهتر از افتادن در لانۀ خرگوش رسانه‌‏های اجتماعی است.
گاچُل کمیت را به کیفیت ترجیح می‌‏دهد و، به‏‌جای خواندن رمان‏‌ها، به جدول‏‌بندی مطالعات انجام شده دربارۀ آن‏ها می‌‏پردازد. او نمی‌‏تواند به‌‏درستی تشخیص دهد که اینترنت نوعی تجربۀ روان‌شناختی بی‏‌پایان به وجود می٬‏آورد، نه داستان. گاچُل عقل خود را به دست ابزارهای کلان‌‏داده و روان‌شناسی می‌‏دهد و، به این ترتیب، از درک این نکتۀ اساسی دربارۀ تجربۀ خواندن در دورۀ حاضر عاجز می‏ماند. سخن او دربارۀ الگوریتم‏‌های رسانه‏‌های اجتماعی که ما را به خودشیفتگی مطلق می‌‏کشانند خطا نیست، اما توجه نمی‌‏کند که دقیقاً همین روان‌شناسی و کلان‏‌داده‏‌ها -هم‌‏پیمانان خود او- هستند که با تبلیغات دیجیتال و حربه‏‌های سیاسی ما را در داستان‏‌هایی که همیشه طرف خوب آن‏ها هستیم گیر می‌‏اندازند. گاچُل به ما هشدار می‏‌دهد که مراقب چنین داستان‏‌هایی باشیم، درست هم می‏‌گوید، ولی در تحلیلی که از افزایش و تشدید آن‏ها ارائه می‌دهد شخصیت منفی را با قهرمان اشتباه گرفته است. وقتی او داستان‏‌سرایی انسان را با دست‌کاری ماشینی یکی می‌‏کند، بی‌‏آنکه خود دانسته باشد، به جبهۀ ماشین‏‌ها پیوسته است.
گاچُل اختلاف اساسی میان باورکردن داستان و داستان‏‌پردازشدن را نادیده می‏گیرد. این مسئله وقتی بروز می‏‌کند که سراغ ادبیات داستانی می‌‏رود. صحنۀ کوتاهی را توصیف می‏‌کند که (دست‏‌کم در نظر بسیاری از خوانندگان) ظاهراً ماجرای خانمی جوان است که می‏‌کوشد از دست مهاجمی خطرناک بگریزد. گاچُل به طرزی وحشتناک می‏‌نویسد که «من خدای جهان کوچک او هستم» -پیش از آنکه، به طرزی وحشتناک‌‏تر، ما را مطمئن کند که خدایی رئوف است. اگر داستان از موضع قدرتی ازخودراضی روایت نشود، مثلاً اگر از نظرگاه خودِ زن گفته شود، به گونه‌‏ای دیگر خواهد بود. همچنین اگر به‌عنوان اثری غیرداستانی نقل شود، ماجرا به‏‌کلی متفاوت خواهد شد.
نظر گاچُل دربارۀ جهان غیرداستانیِ ما عبارت از این است که «تقریباً همه‌‏چیز رو به بهبود است و معدودی از چیزها بدتر می‏‌شوند». با توجه به اینکه او نه تاریخ را قبول دارد نه روزنامه‏‌نگاری را، نمی‏‌دانیم که چطور می‌‏تواند گذشته و حال را مقایسه کند. تکیۀ او بر «اطلاعات» استیون پینکر دربارۀ خشونت است، گرچه اصلاً چنین اطلاعاتی وجود ندارد. پینکر به دیگران استناد کرده است؛ کتاب فرشتگان بدتر ذات ما انتخاب‏‌های عجیب‌‏و‏غریب او را به‌‏نحو سودمندی مورد بررسی قرار داده است. پینکر، در حوزه‌‏هایی که من اطلاعات مختصری دارم، انتخاب‏‌های مغرضانه‌‏ای کرده است، بهترین ارقامی را که از شمار مرگ‏‌و‏میر دورۀ معاصر ارائه می‏‌دهد از مأخذی گرفته که آن‏قدر ایدئولوژیک است که شرم داشتم در کلاس‌‏های دبیرستان به آن‏ها استناد کنم. پینکر هم مثل گاچُل عاشق تناقض است. او در جایی که می‏‌خواهد داستان خود مبنی بر پیشرفت را اثبات کند پای رشد بهرۀ هوشی انسان‏‌ها را به میان می‌‏کشد، در‏حالی‏که اصلاً در آن زمان بهرۀ هوشی بشر رو به کاهش بوده است. در آغاز کتابش می‏‌گوید که دولت‏‌های رفاه جدید صلح‏‌طلب‌‏ترین حکومت‌‏های تاریخ بوده‌‏اند، اما در پایان به لیبرتارینیسم می‏‌گراید که درنهایت به فروپاشی‏ این دولت‏‌ها منجر می‏‌شود. پینکر داستانی را نقل ‏می‏‌کند، گاچُل این داستان را می‏‌پسندد و بنابراین ارزش «اطلاعات» به آن می‌‏بخشد.
مهم‏ترین تحول داستان‌‏سرایی آمریکا، که گاچُل نادیده‌اش می‏‌گیرد، برچیده‌شدن اخبار محلی است. بیشترِ نقاط کشور ما در برهوت خبری‌اند. مردمی که از امور ضروری زندگی خودشان اطلاعی ندارند دشوار بتوانند داستان‏‌هایشان را نقل کنند. برخلاف نظر گاچُل، گزارشگری تحقیقی فصلی از داستانِ همیشگی بدبینی نیست، بلکه شالودۀ حیات مدنی مردم را فراهم می‏‌آورد. میلیون‏‌ها داستان کوچک در برابر سلطۀ یک داستان بزرگ ایستادگی می‏‌کنند، اما این میلیون‏‌ها داستان کوچک نیازمند نهادی برای انتشارشان هستند. گاچُل مطلقاً دربارۀ اینکه آمریکایی‏‌ها چطور می‏‌توانند عامل و گویندۀ داستان‏‌های خود شوند چیزی نمی‏‌گوید. او از ما می‌‏خواهد داستان‌‏های یکدیگر را، هر قدر هم که مهمل باشند، بشنویم ولی اصلاً نمی‏‌داند از چه طریق می‏‌شود آنچه را می‏‌گوییم معقول‏‌تر کنیم.
بخشی از قصۀ گاچُل دربارۀ خودش این است که می‏‌گوید دیدگاه‏‌های او اصحاب قدرت را رنجیده‌‏خاطر خواهد کرد، اما روایت او از جهان به‌‏هیچ‌‏وجه وضع موجود را به چالش نمی‌‏کشد. او درگیری‏‌های سیاسی را صرفاً جنگ فرهنگی می‌‏داند -برای قدرتمندان دیدگاهی از این بهتر پیدا نمی‌‏شود. او می‏‌گوید هراس‎‏انگیزترین دشمنانش همکاران چپ‌گرا هستند، افکارِ آن‏ها را کاملاً فرهنگی تصویر می‌‏کند. اگر کسی کتاب او را بخواند، تصور می‏‌کند جناح چپ و راست هیچ کاری با برابری و نابرابری اقتصادی، موضوعی که گاچُل نادیده‌اش می‌‏گیرد، ندارند.
گرچه گاچُل ادعا می‌‏کند «۲۴۰۰ سال تحقیقات دربارۀ کتاب جمهور افلاطون» را خوانده است، به مطلب معروف کتاب چهارم، دربارۀ کشور توانگران و کشور تهی‏دستان، توجه نمی‏‌کند. در کشوری که ثروتِ صرفاً چند خانواده به اندازۀ ثروت نیمی از مملکت است، فرصت داستان‏‌سرایی برابر نیست. گاچُل چیزی در این خصوص نمی‏‌گوید. او معتقد است که ما تحت گونه‏‌ای «دمکراسی نمایندگی» زندگی می‏کنیم که اصحاب قدرت در آن داستانی را تعریف می‏‌کنند که داستان خود ماست. پس دیگر نیازی نیست به الکترال کالج، تأمین هزینۀ مبارزات انتخاباتی، تغییرات مغرضانۀ تقسیمات کشوری یا پنهان‌‏سازی و معدوم‏‌سازی آرا فکر کنیم. گاچُل اصحاب قدرت را به چالش نمی‌‏کشد، بلکه آن‏ها را تشویق و تأیید می‏‌کند.
گاچُل اعتراف می‏کند که «در این کتاب دچار آشفتگی ذهنی شده است»، و البته دلیل این امر نیز روشن است. اگر همه‌‏چیز داستان باشد، آن‏گاه هرچه داریم از آنِ خود ماست، و داستان خودمان ما را خشنود می‏‌کند تا زمانی فرا رسد که دیگر خشنود نکند. گاچُل در این صفحات که روان‌شناسی به مشکل پیچیده و شخصیِ او بدل می‏‌شود صراحتاً رنج می‏‌کشد. دست‌آخر هم او نمی‌‏تواند از تعابیر «امور مسلم» و «علم» به‏‌درستی استفاده کند -اصطلاحاتی که او با راه‌‏حل‏‌های کوکورانه‏ اشتباه گرفته و تا حد کلیشه تقلیلشان داده است. حتی اگر به ما می‏‌گفت که منظورش از «امور مسلم» و «علم» چیست، باز هم راجع به اینکه مغز ما چطور خود را از داستان‏‌ها و شیوه‌‏های تفکر ازپیش‌تعیین‌شده خلاصی می‏‌بخشد هیچ سرنخی به دست نمی‏‌داد.
گاچُل در تقلای آخر خود به فلسفۀ روشنگری استناد می‏‌کند. یکی از شعارهای این فلسفه «جرئت اندیشیدن داشته باش» بود. کانت که این عبارت را به‏‌کار برد می‌‏دانست رهایی از داستان‌‏های دیگران با رهایی از داستان‏‌های خودمان آغاز می‌‏شود. گاچُل درست عکس آن را انجام می‏‌دهد: در داستان خود غرق می‏‌شود و ما را هم همراه خود پایین می‌‏کشد. کاندید وُلتر کیلومترها جلوتر از گاچُل بود: فهم داستان یعنی اینکه بدانی کِی باید به آن بخندی. این کتاب اندوه‌بار است.
ما در دوران نابرابری به سر‌ می‌بریم؛ یا اغلب به ما چنین می‌گویند. در کل جهان، به‌خصوص در اقتصادهای ثروتمند غرب، شکاف بین اغنیا و بقیۀ مردم سال‌به‌سال عمیق و عمیق‌تر و تبدیل به ورطه‌ای شده است که اضطراب می‌آفریند، نفرت برمی‌افروزد و سیاست را به هم می‌ریزد. دلیل همه‌چیز نابرابری است، از برآمدن رئیس‌جمهور سابق ایالات‌متحده، دونالد ترامپ، گرفته تا رأی به برگزیت در بریتانیا و جنبش «جلیقه‌زردها» در فرانسه و اعتراضات اخیر بازنشستگان در چین -کشوری که یکی از بالاترین نرخ‌های نابرابری درآمد در جهان را دارد. چنین استدلال می‌شود که شاید جهانی‌شدنْ عده‌ای از نخبگان را ثروتمند کرده باشد، ولی به بسیاری از مردم آسیب زده و جاهایی را که زمانی مراکز اصلی صنعت بودند ویران کرده و مردم را در برابر سیاست‌های پوپولیستی آسیب‌پذیر کرده است.
در صورتی که کشورها را به‌صورت مجزا در نظر بگیریم در این نوع روایت‌ها حقایق زیادی هست، ولی اگر نگاهمان را از سطح دولت-ملت بالاتر ببریم و کل جهان را ببینیم، تصویر متفاوت خواهد بود. در آن سطح، داستان نابرابری در قرن بیست‌ویکم برعکس خواهد بود: جهان دارد از ۱۰۰ سال گذشته بیشتر به برابری نزدیک می‌شود.
اصطلاح «نابرابری جهانی» اشاره دارد به اختلاف درآمد بین کل مردم جهان در زمانی مشخص و با درنظرگرفتن اختلاف قیمت‌ها در کشورهای مختلف. نابرابری جهانی معمولاً با ضریب جینی اندازه‌گیری می‌شود، از صفر -وضعیتی فرضی که در آن تمام افراد درآمد یکسان داشته باشند- تا ۱۰۰ -وضعیت فرضی دیگری که در آن تمام درآمدها متعلق به یک نفر باشد. به لطف تحقیقات تجربیِ بسیاری از محققان، اقتصاددانان می‌توانند خطوط کلی تغییر در نابرابری جهانیِ برآوردیِ دو قرن گذشته را ترسیم کنند.
از زمان پیدایش انقلاب صنعتی در اوایل قرن نوزدهم تا نزدیک میانۀ قرن بیستم، نابرابری جهانی به علت تمرکز ثروت در کشورهای صنعتی غربی بالا رفت. در دوران جنگ سرد که جهان عموماً به کشورهای «جهان اول»، «جهان دوم» و «جهان سوم» -به نشانۀ سه سطح توسعۀ اقتصادی- تقسیم شده بود، به نقطۀ اوج رسید. ولی بعد، حدود ۲۰ سال پیش، بیشتر به علت خیز اقتصادی چین که تا همین اواخر پرجمعیت‌ترین کشور جهان بود، شروع به کم‌شدن کرد. نابرابری جهانی در سال ۱۹۸۸ که ضریب جینی به عدد ۶۹.۴ رسید به اوج نهایی‌اش رسید و سال ۲۰۱۸ به ۶۰ رسید، یعنی سطحی که از پایان قرن نوزدهم مشاهده نشده بود.
پیش‌رفتن به‌سمت برابری جهانیِ بیشتر حتمی نیست. الان چین بیش از آن ثروتمند شده است که به کاهش نابرابری جهانی کمک قابل‌ملاحظه‌ای کند و کشورهای بزرگی مثل هند شاید به میزان رشد لازم برای اینکه به‌اندازۀ چین تأثیرگذار باشند نرسند. وضعیت آیندۀ نابرابری جهانی خیلی بستگی دارد به اینکه وضعیت کشورهای آفریقایی چطور از آب دربیاید؛ این قاره می‌تواند عامل کاهش فقر و نابرابری جهانی شود. ولی حتی اگر نابرابری جهانی کم شود، به این معنی نیست که آشفتگی اجتماعی و سیاسی درون کشورها کاهش خواهد یافت -اتفاقاً برعکس است. به علت تفاوت زیاد سطح دستمزدها در جهان، غربی‌های کم‌درآمد دهه‌ها جزء افراد با بالاترین درآمد در جهان دسته‌بندی می‌شدند. دیگر چنین خبری نیست، چون غیرغربی‌ها با بالارفتن درآمدشان غربی‌های با درآمد کم و متوسط را از جایگاه بلندشان به زیر خواهند کشید. چنین تغییری دوقطبی‌شدن مردم را در کشورهای غنی، بین آن‌ها که با استانداردهای جهانی ثروتمند هستند و آن‌ها که ثروتمند نیستند، تشدید خواهد کرد.
اولین دورۀ نابرابری جهانی حدوداً از ۱۸۲۰ تا ۱۹۵۰ ادامه داشت. حوالی زمان انقلاب صنعتی (تقریباً سال ۱۸۲۰) نابرابری جهانی به‌نسبت کم بود. سال ۱۸۲۰ تولید ناخالص داخلی ثروتمندترین کشور جهان (بریتانیا) پنج‌برابرِ فقیرترین کشور (نپال) بود (نسبت تولید ناخالص داخلی ثروتمندترین کشور به فقیرترین امروزه ۱۰۰ به ۱ است). در سال ۱۸۲۰ ضریب جینی کلی ۵۰ بود، یعنی میزان نابرابری چیزی شبیه کشورهای بسیار نابرابرِ امروز مثل برزیل و کلمبیا بود، ولی وقتی کل جهان را در نظر می‌گیریم، این سطح نابرابری درواقع به‌نسبت کم است (برای اینکه چشم‌انداز درستی داشته باشید، توجه کنید که الان ضریب جینی ایالات‌متحده ۴۱ و ضریب جینی دانمارک، سوسیال‌دمکراسی‌ای که با برابری‌خواهی‌اش فخر می‌فروشد، ۲۷ است).
رشد نابرابری جهانی در قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم متأثر از دو عامل بود، یکی گسترش شکاف بین کشورهای مختلف (که از طریق محاسبۀ اختلاف تولید ناخالص داخلی سرانه به دست می‌آید)، و دیگری نابرابری بیشتر در داخل کشورها (که از محاسبۀ اختلاف درآمد شهروندان کشور به دست می‌آید). اختلاف‌های کشورها بازتابی بود از آنچه تاریخ‌نگاران اقتصاددان «واگرایی بزرگ» نامیده‌اند، یعنی اختلاف روبه‌رشد بین کشورهای صنعتی غرب اروپا، شمال آمریکا و بعدها ژاپن از یک طرف و چین، هند، آفریقای جنوب صحرا، خاورمیانه و آمریکای لاتین که درآمد سرانۀ آن‌ها درجا زد یا حتی کمتر شد از طرف دیگر. این واگرایی اقتصادی پیامدهای جانبی سیاسی و نظامی داشت، یعنی کشورهای استعماری درحال‌رشد به‌سرعت از کشورهای مغلوب یا روبه‌زوال پیشی گرفتند. این دوره هم‌زمان بود با فتح بخش اعظم آفریقا توسط اروپاییان، استعمار هند و جنوب شرق آسیا و استعمار بخش‌هایی از چین.
دورۀ دوم، نیمۀ آخر قرن بیستم را در بر می‌گرفت. مشخصۀ این دوره نابرابری جهانیِ بسیار زیاد بود و ضریب جینی این دوره بین ۶۰ تا ۷۰ در نوسان بود. نابرابری بین کشورها فوق‌العاده زیاد بود: مثلاً تولید ناخالص داخلی ایالات‌متحده ۱۵برابر چین بود؛ ایالات‌متحده با اینکه شش درصد جمعیت جهان را داشت ۴۰ درصد محصولات جهان را تولید می‌کرد. باوجوداین نابرابری در داخل کشورها رو به کاهش بود. نابرابری در ایالات‌متحده به علت فراگیرتر و ارزان‌تر شدن آموزش عالی برای طبقۀ متوسط و شکل‌گیری پایه‌های دولت رفاه کاهش یافت؛ در چینِ کمونیست نابرابری به علت ملی‌کردن دارایی‌های خصوصی کلان در دهۀ ۱۹۵۰ و بعد هم به علت برابری‌خواهی اجباری انقلاب فرهنگی کم شد و در شوروی به علت این کم شد که اصلاحات نیکیتا خروشچف حقوق و مزایای بیش‌ازحد زیادِ نومنکلاتورای استالینیست را کم کرد.
نیمۀ دوم قرن بیستم -دورۀ بیشترین نابرابری جهانی- دورۀ «سه جهان» هم بود: کشورهای سرمایه‌داری ثروتمندِ جهانِ اول بیشتر در اروپای غربی، آمریکای شمالی؛ کشورهای تا حدی فقیرتر سوسیالیستیِ جهان دوم شامل شوروی و اروپای شرقی و کشورهای فقیر جهان سوم بیشتر در آفریقا و آسیا که بسیاری از آن‌ها تازه از یوغ استعمار رها شده بودند. کشورهای آمریکای لاتین را هم اغلب جزء این گروه حساب می‌کنند، با اینکه به‌طور متوسط از سایر کشورهای جهان سوم ثروتمندتر بودند و از اوایل قرن نوزدهم به استقلال دست یافته بودند. این دوره در دهۀ پس از پایان جنگ سرد ادامه یافت، ولی در ابتدای قرن بیست‌ویکم جایش را به مرحلۀ جدیدی داد. نابرابری جهانی از حدود دو دهۀ قبل شروع به کاهش کرد و تا امروز هم این وضعیت ادامه دارد و ضریب جینی از ۷۰ در حوالی سال ۲۰۰۰ به ۶۰ در دو دهۀ بعد سقوط کرده است. این کاهش نابرابری جهانی که در محدودۀ کوچک زمانیِ ۲۰ساله اتفاق افتاده از افزایش نابرابری جهانی در قرن نوزدهم پرشتاب‌تر بوده است. علت این کاهش خیز اقتصادی آسیا، به‌خصوص چین، بوده است. این کشور به چند علت در کاهش نابرابری جهانی نقش بزرگی ایفا کرد: اقتصاد این کشور از مبدأ پایینی شروع کرد و بنابراین می‌توانست طی دو نسل با نرخی چشمگیر رشد کند و، به علت جمعیت زیاد این کشور، این رشد شامل یک‌چهارم تا یک‌پنجم کل ساکنان زمین می‌شد.
هند، پرجمعیت‌ترین کشور جهان، به‌خاطر جمعیت زیاد و فقر نسبی‌اش می‌تواند همان نقشی را بازی کند که چین در بیش از ۲۰ سال اخیر بازی کرده است. ا ݣݣگر در دهه‌های پیشِ رو هندی‌های بیشتری ثروتمند شوند، به پایین‌آوردن نابرابری جهانی کمک خواهند کرد. عدم‌قطعیت‌های زیادی آیندۀ اقتصاد هند را در هاله‌ای از ابهام نگه داشته است، ولی دستاوردهای سال‌های اخیر این کشور غیرقابل‌انکار است. در دهۀ ۱۹۷۰ سهم هند از تولید ناخالص داخلی جهانی کمتر از سه درصد بود، درحالی‌که سهم آلمان که یک کشور صنعتی عمده است هفت درصد بوده است. تا سال ۲۰۲۱ این نسبت‌ها با هم عوض شدند.
ولی حتی با اینکه نابرابری کلی جهانی از ابتدای قرن جدید کاهش یافته است، نابرابری در داخل بسیاری از کشورهای بزرگ ازجمله چین، هند، روسیه، ایالات‌متحده و حتی دولت‌های رفاه اروپای قاره‌ای بالا رفته است. تنها آمریکای لاتین بوده است که در بولیوی، برزیل، مکزیک و کشورهای دیگر با کاهش نابرابری، از طریق برنامه‌های گستردۀ بازتوزیعی، خلاف این روند رفتار کرده است. دورۀ سوم قرینۀ آینه‌ایِ دورۀ اول است: در این دوره بالارفتن درآمد در یک بخش جهان و کاهش نسبی درآمد در بخش دیگر دیده می‌شود. دورۀ اول دورۀ صنعتی‌شدن غرب و صنعت‌زدایی از هند بود (که آن وقت زیر سلطۀ بریتانیایی‌ها بود که صنایع بومی را سرکوب می‌کردند) و دورۀ سوم دورۀ صنعتی‌شدن چین و تا حدی صنعت‌زدایی از غرب. ولی دورۀ فعلی اثری خلاف دورۀ قبل بر نابرابری جهانی داشته است؛ در قرن نوزدهم خیز اقتصادی غرب منجر به رشد نابرابری بین کشورها شد. در دورۀ اخیر، خیز اقتصادی چین به کاهش نابرابری جهانی منجر شده است. دورۀ اول دورۀ واگرایی بود و دورۀ فعلی دورۀ هم‌گرایی.
اگر بررسی را تا سطح فرد پایین ببریم، آنچه که آشکار می‌شود شاید بزرگ‌ترین بازآرایی موقعیت افراد در نردبان درآمد جهانی، از زمان انقلاب صنعتی به بعد، باشد. معمولاً افراد موقعیتشان را نسبت به افراد دوروبرشان می‌سنجند، نه افرادی که از آن‌ها دورند و به‌ندرت آن‌ها را می‌بینند. ولی پایین‌آمدن درآمد در مقیاس جهانی پیامدهای واقعی دارد. شاید خیلی از کالاها و تجربه‌های جهانی به‌طور فزاینده‌ای برای افراد طبقۀ متوسط در غرب غیرقابل‌دسترس شود: مثلاً امکان شرکت در رویدادهای ورزشی یا هنری بین‌المللی، گذراندن تعطیلات در مکان‌های شگفت‌انگیز خارجی، خرید جدیدترین گوشی‌های هوشمند یا دیدن سریال‌های تلویزیونی جدید، همگی، فراتر از وسعشان باشد. یک کارگر آلمانی شاید مجبور شود به‌جای اینکه تعطیلات چهارهفته‌ای‌اش را در تایلند بگذراند، به جاهای نزدیک‌تر و با جذابیت کمتر سفر کند. مالک آپارتمانی در ونیز ایتالیا هم که در مضیقۀ مالی است شاید نتواند خودش از آپارتمانش استفاده کند، چون نیاز دارد آن را سالانه اجاره دهد تا درآمدش را بیشتر کند.
افراد دارای درآمد پایین در کشورهای ثروتمند، از نظر تاریخی، در توزیع درآمد جهانی همیشه جایگاه بالایی داشته‌اند. ولی الان آسیایی‌ها دارند جایشان را می‌گیرند. رشد سریع چین تمام جنبه‌های توزیع درآمد جهانی را تغییر داده است ولی این تغییر در جایگاه‌های متوسط و متوسطِ روبه‌بالای درآمدی جهان بیشتر محسوس است، یعنی جایگاهی که نوعاً پر از افراد طبقۀ کارگر کشورهای غربی بوده است. در جایگاه‌های بالاتر، یعنی افرادی که جزء پنج درصدِ دارای بیشترین درآمد در جهان هستند، رشد چین تأثیر کمتری داشته است، زیرا هنوز تعداد چینی‌هایی که آن‌قدر ثروتمند شده باشند که بتوانند جای ثروتمندترین افراد غربی، به‌خصوص آمریکایی‌ها، را بگیرند -که از نظر تاریخی در ۱۵۰ تا ۲۰۰ سال گذشته بر رأس هرم درآمدی جهانی سلطه داشته‌اند- به حد کافی نرسیده است.
نمودار صفحۀ بعد نشان می‌دهد که رده‌بندی جهانی درآمدِ افراد در کشورهای مختلف چگونه تغییر کرده است، و وضعیت دهک‌های درآمدی جمعیت شهرنشین چین (هر دهک شامل ده درصدِ جمعیت کشور است که از فقیر به غنی رده‌بندی شده‌اند) را در مقایسه با دهک‌های درآمدی ایتالیا در سال‌های ۱۹۸۸ و ۲۰۱۸ نشان می‌دهد. من به این دلیل از داده‌های جمعیت شهرنشین چین استفاده کرده‌ام که چین خانوارهای مناطق شهری و روستایی را به‌شکل جداگانه پیمایش می‌کند و جمعیت شهرنشین چین (الان بیش از ۹۰۰ میلیون نفر) از جمعیت روستانشین آن خیلی بیشتر در بقیۀ جهان ادغام شده است. شهرنشینان چین بین ۲۴ و ۲۹ صدک بالاتر رفته‌اند، یعنی فقط ظرف ۳۰ سال افراد هر دهک درآمدیِ چین با پشت‌سرگذاشتن یک‌چهارم یا بیشتر از جمعیت جهان به ردۀ بالاتری صعود کرده‌اند. مثلاً اگر کسی سال ۱۹۸۸ صاحب درآمد میانۀ جمعیت شهرنشین چین بود در صدک چهل و پنجمِ درآمد جهانی قرار می‌گرفت. در سال ۲۰۱۸ فرد با این موقعیت به صدک هفتادم درآمد جهانی صعود کرده است که، با توجه به رشد فوق‌العادۀ تولید ناخالص داخلی سرانۀ چین در این دوره -به‌طور میانگین حدود هشت درصد سالانه-، چیز عجیبی نیست، ولی ارتقای جایگاه صاحبان درآمد در چین به سقوط نسبی جایگاه ساکنان دیگر کشورها منجر شده است.
ایتالیا روشن‌ترین نمونه برای نشان‌دادن این اثر است. بین سال‌های ۱۹۸۸ تا ۲۰۱۸ ایتالیایی‌هایی که میانگین درآمدشان در محدودۀ پایین‌ترین دهک درآمدیِ کشوری قرار داشت در رده‌بندی جهانی بیست صدک تنزل کرده‌اند. به همین ترتیب دهک‌های دوم و سوم درآمدیِ ایتالیا از نظر جهانی شش تا دو صدک سقوط کرده‌اند. ضمناً جایگاه ثروتمندان ایتالیا تقریباً اصلاً تحت‌تأثیر ترقی چین قرار نگرفته است: معلوم می‌شود که جایگاه ثروتمندان ایتالیا عمدتاً بالاتر از آن بخش توزیع جهانی است که رشد چین در آن تغییر عظیمی وارد آورده. تغییرات مشاهده‌شده درمورد ایتالیا مختص این کشور نیست. شخص آلمانیِ دارای میانگین درآمدِ فقیرترین دهک درآمدی این کشور از صدک ۸۱ جهانی در سال ۱۹۹۳ به صدک ۷۵ تنزل کرده است. در ایالات‌متحده شخصی که درآمد متوسطِ فقیرترین دهک کشور را داشته است، بین سال‌های ۱۹۸۸ تا ۲۰۱۸، از ردۀ ۷۴ صدک درآمدی به ردۀ ۶۷ سقوط کرده است. ولی ثروتمندان آلمان و آمریکا جایگاه قبلی‌شان را حفظ کرده‌اند: در رأس.
این داده‌‌ها مسئلۀ تکان‌دهنده‌ای را آشکار می‌کنند که اگر فقط به مطالعات ملی نابرابری توجه شود، کشف‌کردنش دشوار است: در کشورهای غربی تعداد افرادی که به بخش‌های بسیار متفاوت توزیع درآمد جهانی تعلق دارند روز‌به‌روز بیشتر می‌شود. جایگاه‌های متفاوت در درآمد جهانی با الگوهای متفاوت مصرف ارتباط دارد و این الگوها تحت‌تأثیر مدهای جهانی قرار دارند. درنتیجه ممکن است در کشورهای غربی، ازآنجاکه مردم این کشورها از نظر سطح درآمد به بخش‌های بسیار متفاوتی از سلسله‌مراتب جهانیِ درآمد تعلق دارند، گسترش نابرابری شدیدتر احساس شود. دوقطبی‌شدن اجتماعی که متعاقب این وضعیت ایجاد می‌شود ممکن است جوامع غربی را به کشورهای آمریکای لاتین، که در آن‌ها شکاف وسیع در درآمد و سبک زندگی به‌شکل باورنکردنی به چشم می‌آید، شبیه کند.
برخلاف بخش میانی توزیع درآمد جهانی، ترکیب بخش فوقانی در سه دهۀ گذشته تغییر چندانی نکرده است: زیر سلطۀ غربی‌ها. در سال ۱۹۸۸، ۲۰۷ میلیون نفر پنج درصدِ صاحب بالاترین درآمد جهان را تشکیل می‌دادند. این عدد در سال ۲۰۱۸ به ۳۳۰ میلیون نفر رسید که هم افزایش جمعیت جهان را نشان می‌دهد و هم گسترده‌ترشدن داده‌های در دسترس را. این اعداد نشان‌دهندۀ کسانی است که می‌شود آن‌ها را «اغنیای جهان» خواند که یک پله پایین‌تر از ردۀ خاص‌تر یک درصدِ صاحب بیشترین درآمد جهان قرار می‌گیرند.
آمریکایی‌ها اکثریت نسبی این گروه را تشکیل می‌دهند. در هر دو سال ۱۹۸۸ و ۲۰۱۸، بیش از ۴۰ درصد از ثروتمندترین افراد جهان شهروند ایالات‌متحده بوده‌اند. شهروندان بریتانیا، ژاپن و آلمان رده‌های بعدی را تشکیل می‌دهند. در کل، غربی‌ها (شامل ژاپن) تقریباً ۸۰ درصد این گروه را تشکیل می‌دهند. شهرنشینان چین همین اواخر وارد جرگۀ ثروتمندان جهان شده‌اند و سهمشان از ۱.۶ درصد در سال ۲۰۰۸ به ۵ درصد در سال ۲۰۱۸ رسیده است.
از کشورهای آسیایی (به‌جز ژاپن) فقط شهرنشینان چینی واقعاً در این گروه قرار می‌گیرند. سال ۱۹۸۸ سهم شهرنشینان هند و اندونزی از پنج درصدِ صاحب بیشترین درآمد جهان ناچیز بوده است و سهم این کشورها، بین سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۸، فقط اندکی بالاتر رفته است: درمورد هند از ۱.۳ به ۱.۵ درصد؛ اندونزی از ۰.۳ به ۰.۵ درصد. این نسبت‌ها اندک باقی مانده‌اند. همین موضوع برای افراد در دیگر بخش‌های جهان ازجمله آفریقا، آمریکای لاتین و اروپای شرقی هم صادق است که -به‌استثنای برزیل و روسیه- هرگز سهمی از اغنیای جهان نداشته‌اند، لذا رده‌های ‌بالای توزیع درآمد جهانی در اشغال غربی‌ها، به‌خصوص آمریکایی‌ها، باقی می‌ماند. ولی اگر شکاف نرخ رشد بین کشورهای شرق آسیا به‌خصوص چین و غرب ادامه پیدا کند، ترکیب ثروتمندان جهان هم تغییر پیدا خواهد کرد. این تغییر نشانگر تغییر در موازنۀ قوای اقتصادی و سیاسی جهان خواهد بود. این داده‌ها که در آن‌ها به سطح فرد پرداخته شده، همانند دوره‌های گذشته، صعود بعضی از قدرت‌ها و افول نسبی بعضی دیگر از آن‌ها را نشان می‌دهد.
پیش‌بینی سمت‌وسوی آیندۀ نابرابری جهانی دشوار است. سه شوک خارجی دورۀ فعلی را از تمام دوره‌های قبلی متفاوت می‌کند: همه‌گیری کووید ۱۹ که نرخ رشد کشورها را به‌شدت کم کرد (مثلاً نرخ رشد اقتصادی هند در سال ۲۰۲۰ منفی هشت درصد شد)؛ خراب‌شدن روابط چین و ایالات‌متحده، با توجه به اینکه ایالات‌متحده و چین صاحب بیش از یک‌سوم تولید ناخالص داخلی جهان هستند، بی‌تردید بر نابرابری جهانی اثر خواهد داشت؛ و حملۀ روسیه به اوکراین که قیمت انرژی و مواد غذایی را در جهان بالا برده است و اقتصاد جهانی را تکان داده است.
این شوک‌ها و نتایج نامعلوم آن‌ها پیش‌بینی وضعیت آیندۀ نابرابری جهانی را برای اقتصاددانان بسیار سخت می‌کند. باوجوداین بعضی تحولات محتمل به نظر می‌رسند. یکی از آن‌ها این است که زیادشدن ثروت چین توانایی این کشور را در کاهش نابرابری جهانی محدود خواهد کرد و طبقات بالا و متوسطِ روبه‌بالا به تعداد زیاد در رأس هرم توزیع درآمد جهانی قرار خواهند گرفت. رشد درآمد کشورهای آسیاییِ دیگر، مثل هند و اندونزی، هم اثر مشابهی خواهد داشت.
در نقطه‌ای در دهه‌های آینده، سهم مردم چین و مردم آمریکا از ثروتمندان جهان تقریباً برابر خواهد شد. این تحول به این دلیل مهم است که ممکن است نشان‌دهندۀ دگرگونی گسترده‌تری در قدرت اقتصادی، فناورانه و حتی فرهنگی در جهان باشد.
تعیین زمان دقیق این اتفاق نیازمند محاسباتِ به‌نسبت پیچیده بر اساس مفروضات متعددی ازجمله دربارۀ نرخ رشد آیندۀ دو اقتصاد، تغییرات در توزیع داخلی ثروت در آن‌ها، روندهای جمعیت‌شناسی و رشد مداوم شهرنشینی در چین است. ولی نرخ رشد تولید ناخالص داخلی سرانۀ ایالات‌متحده و چین -که رشد سریع‌تری دارد- مهم‌ترین عامل است برای تعیین زمانی که تعداد چینی‌هایی که در مقیاس جهانی ثروتمندند با تعداد آمریکایی‌هایی که در مقیاس جهانی ثروتمندند برابر خواهد شد. این تفاوت (ݣݣکه با اصطلاح «شکاف رشد» شناخته می‌شود) در سال‌های دهۀ ۱۹۸۰ شش درصد بود و در دهۀ ۱۹۹۰ هفت درصد شد، ولی در دورۀ زمانی بین عضویت چین در سازمان تجارت جهانی در سال ۲۰۰۱ و بحران مالی جهانی در سال ۲۰۰۸ به نُه درصد رسید. این تفاوت از آن زمان به چهارونیم درصد کاهش یافته است. ممکن است که به علت کاهش شتاب رشد اقتصادیِ چین این شکاف به دو تا چهار درصد کاهش پیدا کند. به همین ترتیب، حتی با وجود اینکه اکنون نرخ رشد جمعیت ایالات‌متحده کمی بیشتر از چین است، ممکن است در آینده نرخ رشد جمعیت دو کشور چندان تفاوت نداشته باشد.
با درنظرگرفتن همۀ موارد فوق، می‌شود برآورد کرد که چه موقع تعداد چینی‌هایی که درآمدی برابر با یا بیشتر از میانۀ درآمد در ایالات‌متحده دارند با تعداد آمریکایی‌هایی که این شرط درباره‌شان صدق می‌کند برابر خواهد شد (دستۀ آخری طبق تعریف شامل یک‌دوم جمعیت آمریکا می‌شود). درحال‌حاضر این شرط فقط درمورد کمتر از ۴۰ میلیون نفر از جمعیت چین صادق است (در مقابلِ حدود ۱۶۵ میلیون آمریکایی). ولی با درنظرگرفتن شکاف رشد حدوداً سه‌درصدیِ سالانه بین دو کشور، ظرف ۲۰ سال اندازۀ دو گروه با هم برابر خواهد شد. اگر شکاف رشد دو کشور کوچک‌تر شود (مثلاً فقط دو درصد در سال) یک دهه دیرتر به هم خواهند رسید.
از زمان بازکردن درهای چین در دهۀ ۱۹۸۰ تا زمان حاضر، یک نسل یا یک نسل و نیم گذشته است. چین بسیار به چیزی نزدیک شده است که هیچ‌کس، وقتی مائو در سال ۱۹۷۶ مُرد، فکرش را هم نمی‌کرد: اینکه ظرف ۷۰ سال کشوری که زمانی فقیر بود به‌اندازۀ ایالات‌متحده شهروند ثروتمند داشته باشد.
در نتیجۀ این تحول چشمگیر، چین دیگر نقشی در کاهش نابرابری جهانی بازی نخواهد کرد. باوجوداین شاید کشورهای آفریقایی محرک کاهش نابرابری جهانی در آینده شوند. کشورهای آفریقایی برای رسیدن به این هدف باید از بقیۀ جهان، به‌خصوص چین و کشورهای ثروتمندِ عضو سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی، سریع‌تر رشد کنند. این کشورها در این زمینه نقش مهمی دارند، نه فقط به این علت که اغلب فقیرند بلکه، علاوه‌برآن، به این علت که، درحالی‌که نرخ زادوولد در جهان دارد به کمتر از سطح جانشینی سقوط می‌کند، پیش‌بینی می‌شود که جمعیت آفریقا در این قرن و شاید هم حتی در قرن بعد رشد کند.
با‌وجوداین، بعید به نظر می‌رسد که آفریقا بتواند موفقیت اقتصادی اخیر آسیا را تکرار کند. سابقۀ آفریقای بعد از ۱۹۵۰ جای زیادی برای خوش‌بینی باقی نمی‌گذارد. فرض کنیم هدف ما نرخ رشد سرانۀ ۵ درصد به مدت حداقل پنج سال باشد که هدفی جاه‌طلبانه ولی قابل‌دستیابی است: فقط شش کشور آفریقایی در ۷۰ سال گذشته توانسته‌اند به این هدف برسند. تمام این دوره‌های رشد استثنایی، به غیر از یک مورد، در کشورهایی بسیار کوچک (از نظر جمعیت) اتفاق افتاده که رشدشان وابسته به صادرات کالا بوده (گابن و گینه استواییْ نفت و درمورد ساحل عاج کاکائو). بوتسوانا و کیپ ورد هم بوده‌اند، ولی این کشورها خیلی کوچک‌اند. اتیوپی تنها کشور پرجمعیت بین این کشورهاست (با جمعیت بیش از ۱۰۰ میلیون نفر) که نرخ رشد بالای پایداری داشته، بعد از آن این روند به علت وقوع جنگ داخلی جدیدی در سال ۲۰۲۰ و بروز مجدد مناقشه با اریتره پایان یافته است.
همین مثال ساده نشان می‌دهد که پرجمعیت‌ترین کشورهای آفریقا -نیجریه، اتیوپی، مصر، جمهوری دمکراتیک کنگو، تانزانیا و آفریقای جنوبی- باید خلاف روندهای تاریخی‌شان حرکت کنند تا بتوانند نقشی را که چین در دهه‌های اخیر در کاهش نابرابری جهانی ایفا کرده است بازی کنند. البته بسیاری از ناظران فکر می‌کردند که دیدن رشد عظیم اقتصادی در آسیا محتمل نیست. مثلاً گونار میردال، اقتصاددان سوئدی و برندۀ جایزۀ نوبل، در کتابی به نام درام آسیایی: تحقیقی در فقر ملل که سال ۱۹۶۸ منتشر شد پیش‌بینی کرد که آسیا، با فرض حفظ ازدیاد جمعیت آشکار و پیشرفت تکنولوژیک محدودش، در آیندۀ قابل‌پیش‌بینی فقیر خواهد ماند. ولی فقط یک دهه بعد از انتشار کتاب میردال، این منطقه به نرخ رشد فوق‌العاده‌ای رسید و در بعضی حوزه‌های فناوری به رهبری دست یافت.
بعید است که کمک‌های خارجی نقش با اهمیتی در رشد داشته باشند. تجربۀ کمک غربی‌ها به آفریقا در شش دهۀ گذشته بی‌گمان نشان می‌دهد که این نوع حمایت‌ها ضامن توسعۀ کشورها نیست. کمک‌ها هم ناکافی‌اند و هم بی‌ربط. به این دلیل ناکافی هستند که کشورهای ثروتمند هیچ‌وقت بخش زیادی از تولید ناخالص داخلی‌شان را صرف کمک‌های خارجی نمی‌کنند؛ ایالات‌متحده، ثروتمندترین کشور جهان، در حال حاضر فقط ۰.۱۸ درصد از تولید ناخالص داخلی‌اش را صرف کمک‌های خارجی می‌کند و قسمت مهمی از آن هم «مربوط به امنیت» طبقه‌بندی می‌شود و برای خرید تجهیزات نظامی آمریکایی از آن‌ها استفاده می‌شود. ولی حتی اگر جمع کمک‌ها بیشتر هم بود باز هم بی‌ربط می‌بود. سابقۀ کشورهای آفریقاییِ دریافت‌کنندۀ کمک‌های خارجی نشان می‌دهد که این حمایت‌ها در ایجاد رشد اقتصادی قابل‌توجه شکست می‌خورند. کمک‌های خارجی اغلب بد تخصیص داده می‌شوند یا حتی دزدیده می‌شوند و اثراتی مشابه «نفرین منابع» از خود نشان می‌دهند که در اثر آن، هرچند کشور از موهبت کالاهای باارزش خاص برخوردار است، عملکرد اقتصادی ضعیفی دارد: منافع ابتدایی فراوان بدون ادامۀ معنادار یا رفاه گستردۀ جمعیِ پایدار.