url
stringlengths
30
89
title
stringlengths
2
61
author
stringlengths
1
211
content
stringlengths
463
22.9k
tags
listlengths
0
3
date
date32
likes
int64
0
509
dislikes
int64
0
243
views
int64
2
2.24M
prev_url
stringclasses
0 values
next_url
stringclasses
0 values
content_len_diff
float64
0
0.1
title_len_diff
float64
0
0.29
len
int64
463
22.9k
ld_ratio
float64
0.03
2.5
read_score
float64
0
0.84
tag_multiplier
float64
0.1
4.56
rating
float64
0
8.88
https://shahvani.com/dastan/نون-و-نمک
نون و نمک
null
دو سه سال پیش بود که برای انجام یه کار اداری مجبور شدم چند روزی رو تو یکی از شهرستانها بگذرونم به پیشنهاد پدرم قرار شد این چند روزه رو خونه یکی از همکارای بابا که در ضمن از دوستان خوب خانوادگیمونم محسوب میشن بگذرونم آقای جدیدی و همسرشون افسانه خانم چند سالی بود که به اون شهرستان انتقالی گرفته بودن تا در سالهای پایانی کار با تدریس در مناطق محروم به افزایش حقوق بازنشستگیشون کمکی کرده باشن! اونهابه اتفاق تنها دخترشون آرزو -که تو اونروزا خودشو واسه کنکور اماده می‌کرد- میزبان‌های مهمان‌نواز من تو اون چند روز به حساب میومدن من هر رور صبح به اتفاق آقا و خانوم جدیدی از خونه خارج می‌شدم و تا یه جاهایی که هم مسیر بودیم اونا رو همراهی می‌کردم و بعدش می‌رفتم دنیال کارهای خودم. ظهر‌ها هم که اغلب تا ساعت تعطیلی ادارات گرفتار بودم و وقتی بخونه می‌رسیدم که این زوج مهربون تو خونه حضور داشتن و با روی باز ازم استقبال می‌کردن این روال ادامه داشت تا روز سوم یا چهارم حضورم در منزلشون... اون روز استثنا’ ساعت ده صبح کارم تموم شد، ازونجا که دوندگی حسابی کلافه‌ام کرده بود دیگه رمقی واسه بیرون موندن تو خودم نمی‌دیدم واسه همین تصمیم گرفتم به خونه برگردم بخونه که رسیدم مثل همیشه درب حیاط باز بود (یا الله) ای گفتم و وارد خونه شدم، خبری از آرزو نبود اما انگار دوش حمام باز بود با تصور اینکه رفته دوش بگیره با خودم گفتم بهتره همینجا روی مبلی که تو دید هستش بنشینم تا وقتی خواست از حموم در بیاد منو ببینه و با این تصور نشستم و خودمو با تماشای عکسا و مرور مطالب مجله اطلاعات هفتگی‌ای که روی میز پذیرایی بود مشغول کردم اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن درب حموم منو به خودم آورد بعد از اون هم صدای آرزو به گوشم رسید که با شرمندگی ازم می‌خواست واسه چند لحظه به آشپزخونه برم تا اون که فقط یه هوله همراهش اورده بتونه رد بشه و به اتاقش بره. من هم که راستش حوصله‌ام ازاونجا نشستن حسابی سر رفته بود ازاین جریان استقبال کردمو با گفتن چشم، حتما...! راهی آشپزخونه شدم! ولی هنوز چند لحظه بیشتر از، ورودم به آشپزخونه نمی‌گذشت که با شنیدن صدای جیغ آرزو سراسیمه بسمت اتاق او دویدم ولی نرسیده به اونجا با تصور اینکه ممکنه مثلا یه اتفاق بی‌اهمیت و جزیی مثل دیدن یه سوسک اونو ترسونده باشه و درست نیست بدون هماهنگی بخوام وارد اونجا بشم این بود که کمی مکث کرده وبا اضطراب چند بار آرزو رو صدا کردم اما هیچ صدایی در پاسخم دریافت نکردم! دلم مث سیر و سرکه می‌جوشید یعنی چه بلایی سر این دختر طفل معصوم میتونست اومده باشه؟! بلاخره بعد از چند بار صدا زدن بی‌نتیجه بود که دل به دریا زدم و درب اتاقشو باز کردم اما با دیدن منظره پیش روم برای یک‌لحظه سر جام میخکوب شدم راستش بادیدن آرزو که همونجور با هوله حمام نقش بر، زمین شده بود انگار یه پارچ آب یخ رو سرم خالی، کرده باشن بی‌دلیل می‌لرزیدم به گمانم فقط کسانی که تو موقعیتی نظیر این موقعیت گیر، کرده باشن میتونن حالا اون لحظه منو درک کنن! حدودا سی ثانیه و یا شاید کمی بیشتر زمان برد تا تونستم شرایط رو تجزیه تحلیل کرده و به خودم مسلط بشم فوری خودمو به آرزو رسوندم و نبضشو چک کردم بنظرم طبیعی میومد، تازه وقتی‌که خیالم به ذره راحتتر شد متوجه موقعیت بدی که توش قرار گرفته بودم شدم اندام نیمه برهنه‌ی یه دختر جوان و زیبا با هوله‌ای که فقط قسمتهایی از بدنشو اونم بشکل نصفه و نیمه پوشونده بود جلوی من رو زمین افتاده بود و من دوزانو بالای سرش نشسته بودم تو کسری از ثانیه شاید هزاران فکر و خیال از بستر خاکستری ذهنم گذشت و رفت افکاری که حتی بعضیاشون میتونستن آرامش و لذت رو هم برام به ارمغان بیارن اما از میون همه اون افکارر جور واجور، اونی که بیشتر از همه ذهنمو بخودش مشغول کرده بود این بود که اگربرحسب اتفاق پدر و مادر آرزو ناگهان سر می‌رسیدن با دیدن این صحنه چه فکری به ذهنشون می‌رسید و چه تصوری در موردمن پیدا می‌کردن! از تصوری که پیدا کردم یک‌لحظه بر خودم لرزیدم!! کمی گیج شده بودم اما سعی کردم بخودم مسلط، بشم فوری از جام بلند شدم و در اولین قدم با رو تختی‌ای که روی تخت کشیده شده بود روی بدنشو کاملا پوشوندم ودر اقدام بعد بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم! داشتم به این فکر می‌کردم که چه کار دیگه‌ای میتونم براش انجام بدم که یهو در کمال تعجب دیدم از پشت پرده‌ی اتاق دوتا دختر، جوون اومدن بیرون! هاج و واج مونده بودم که اینا دیگه کی هستن از تعجب خشکم زده بود! اما سعی کردم بخودم مسلط باشم و با صدایی که بی‌شباهت به فریاد نبود گفتم هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ شما کی هستین؟ اما اون دو تا هم که قیافه هاشون نشون می‌داد از صدای فریاد من حسابی ترسیدن حالی بهتر از من نداشتنو از ترس زبونشون به توضیحی باز نمی‌شد!! انگار هر سه تاییمون منتظر رخداد تازه‌ای بودیم که ما رو از این سردرگمی ناخوشایند نجات بده با کلافه گی نگاهمو از اون دو نفر که سر هاشونو پایین انداخته بودن گرفتم و به سمت آرزو گردوندم که یهو دیدم چشمهاشو باز کرد و آروم بلند شد نشست و سعی کرد با شرمندگی خودشو بپوشونه! من که تازه متوجه یه چیزایی شده بودم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم با غضب به آرزو نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون. می‌خواستم همه وسایلمو جمع کنم و برم اما وقتی آرزو با شرمندگی و گریه اومد پیشمو ضمن توضیح علت این کار بچه گونه شون با التماس ازم خواست اونو ببخشم و به پدر و مادرش درین رابطه حرفی نزنم تازه اون وقت بود که فهمیدم جریان از چه قراره: گویا آرزو در مورد من با دوستاش حرف زده و تعریف میکنه اما از قرار معلوم اون جمع دخترونه کوچیک سر پاکی یا ناپاکی من به توافق نمیرسن و تصمیم میگیرن منو امتحان کنن باهم شرط‌بندی میکنن و...!! امروز هم اومده بودن باهم درس بخونن اما وقتی از پنجره میبینن که من زود برگشتم این نقشه بچگانه رو میکشن که منو بکشن تو اتاق آرزو و از واکنش‌ام در قبال آرزوی نیمه برهنه فیلم بگیرن آرزو هنوز، برای حفظ رازش مشغول گریه و التماس بود ولی من دیگه صداشو نمی‌شنیدم... تو دلم غوغایی برپا شده بود. خدایا اگه خطایی می‌کردم و اونا فیلمشو می‌گرفتن! اگه از اعتماد میزبانم سواستفاده می‌کردم! اگه حرمت نون و نمک رو زیر پا میذاشتم! دیگه چطور میتونستم تو روی آقای جدیدی و افسانه خانوم نگاه کنم! ، جواب بابامو چی بایست می‌دادم! از اون روز به بعد توی زتدگیم هرکاری که می‌کنم حواسم هست که یکی داره از رفتارم فیلم میگیره و اگه بدکنم پشیمونی و شرمندگیش برام می‌مونه...! نوشته: TIRASS
[ "اجتماعی" ]
2016-11-12
102
20
54,576
null
null
0.008453
0
5,488
1.775765
0.494969
2.580448
4.58227
https://shahvani.com/dastan/بهشت-رها
بهشت رها
سعید
دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده واحتمال افتادنش هم خیلی ضعیفه! با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم. با چشمانی نیمه‌باز نگاهی به ساعت کردم، از هشت گذشته بود. گیج خواب بلند شدم رفتم جلوی آیفون. امیر دوستم پشت در بود! چی میخواد این وقت صبح؟ بدون اینکه چیزی بپرسم در رو زدم و دوباره برگشتم توی تخت و دمر خوابیدم. سلام، سعید کجایی؟ سلام، اینجام! باز چی شده اول صبحی؟ هیچی بابا، سوییچت کجاست، میخوام برم بهشت‌زهرا! با نگرانی سرم رو از روی متکا برداشتم و چرخوندم به سمتش: بهشت‌زهرا چه خبره؟ سعید آلزایمر داری مگه دیشب نگفتم، فردا چهلم علی ه! (علی دوست و همکارش، که بنده خدا توی یک تصادف فوت کرده بود) سرم رو دوباره ول کردم روی متکا: آها! سوییچ جلوی تلوزیونه، ریموت پارکینگ هم توی کنسول ماشینه! داشت یک چیزی می‌گفت و می‌رفت ولی یهو به ذهنم رسید منم که کاری ندارم پاشم برم سر خاک مامان! صدا زدم امیر کسی همراهته؟ نه چطور؟ خیلی وقته نرفته‌ام سر خاک مامان، اگر کسی باهات نیست منم بیام؟! پس بجنب آماده شو! امیر منو گذاشت و رفت. قرار شد یک ساعت دیگه هماهنگ کنیم تا برگردیم. تا ده ونیم نشستم و با امیر تماس گرفتم، گفت دوتا خیابون فاصله است، اگر حالش رو داری بلند شو بیا اینجا! ماشین‌رو پیدا کردم ولی جمعیت زیاد بود و توی هم وول می‌خوردن. هرچی چشم چرخوندم امیر رو ندیدم، به بهونه پیدا کردنش رفتم سر قبر و فاتحه‌ای گفتم و برگشتم پیش ماشین. بعد از پایان مراسم، ده دقیقه‌ای طول کشید تا امیر همراه با سه تا خانم اومد سمت ماشین و همسر علی رو معرفی کرد، یک خانم حدودا سی ساله سرتا پا سیاه‌پوش و چهره‌ای مغموم و گرفته! سلام و تسلیتی گفتم. امیر سوییچ رو داد به من و گفت سعید جان یک زحمتی بکش خانم شمس رو تا در خونه‌شون برسون، ماشین شون خراب‌شده، می‌مونم تا امداد خودرو بیاد وکاراش رو انجام بدم وبیام. طبق آدرسی که گفتند رسوندمشون. خانم شمس قبل از پیاده شدن، گفت لطفا چند لحظه منتظر بمونید من باید جایی برم! نگاهی بهش انداختم وگفتم حتما، در خدمتم! تا به خودم بیام دیدم ساعت دوازده و نیمه و رسما تبدیل به راننده خانم شده‌ام و چند جایی سر زدیم و خبری هم از امیر نبود. آخرین بار خانمه رفت خونه‌شون، لباسهاش رو عوض کرد و برگشتیم جلوی رستوران. همین که پیاده شدند، امیر تماس گرفت وگفت تا نیم ساعت دیگه کار ماشین تموم میشه. تو بمون برای ناهار تا منم برسم! توی همین حین یک ماشین پشت سرم دستش رو گذاشته بود روی بوق و ول‌کن نبود! وا یارو خله؟ خیابون که پرنده هم پرنمیزنه، اینجا هم جلوی در رستوران، چرا همچین میکنه! از ماشین پیاده شد. یک پسر جوون سیاه‌پوش که فکر کنم چند روزی هم رفته بود پرورش اندام (چون هیکلی نداشت و فقط اداشون رو در میاورد)! با فحش و بد و بیراه اومد سمت من! پیاده شدم ببینم حرف حسابش چیه؟! تا پیاده شدم مشتی پرت کرد به سمت صورتم، با وجود جا خالی دادن ولی بازم به نوک دماغم گیر کرد و بد جور تیر کشید! گرم شدن بینیم رو حس کردم ولی بازم سعی کردم خونسرد باشم و ببینم اصلا چه مرگشه! یک نفر خودش رو رسوند کنار ما و رو به پسره: سامان نکن زشته مهمون خودمونه! ولی پسره کلا روانی بود، فحشی به مادرم داد که چرا جلوی رستوران ایستاده‌ام! دیگه جایی برای خونسردی نذاشت و کنترلم رو از دست دادم، با توجه به جثه درشت ترم که یک سر وگردن ازش بلند‌تر بودم یک کشیده آبدار زدم توی گوشش و با کف دست کوبیدم به سمت راست سینه‌اش. تعادلش بهم خورد و بخاطر اینکه لبه جدول پشت پاش بود، ولو شد توی جوی آب! خواستم مجددا حمله کنم ولی دوسه نفری منو گرفتند و یکی دوتایی هم اونو بلند کردن و بردن. چند قطره‌ای خون از بینیم چکه کرد روی لباسم. اینقدر عصبانی بودم که با وجود عذر خواهی واصرار چند نفری برای موندن دیگه صبر نکردم و سوار شدم رفتم سمت خونه! نیم ساعتی از رسیدنم به گذشته بود که امیر زنگ زد، ظاهرا همکاراش جریان رو بهش گفته بودند کمی صحبت کردیم و فهمیدم پسره داداش علی بوده! ساعت از چهار گذشته بود که امیر زنگ خونه رو زد و از پشت آیفون گفت کسی همراهشه! تا بیاد تو سریع رفتم لباس پوشیدم برگشتم توی پذیرایی. مادر و همسر علی با یک دسته گل و یک جعبه کوچیک شیرینی برای عذر خواهی اومده بودند! نیم ساعتی نشستند و بنده خدا‌ها کلی عذرخواهی کردند و پوزش خواستند و همراه امیر رفتند. دو سه روزی از موضوع گذشته بود که دیدم یک پیام اومد: سلام جناب زاهد، من شمس هستم. حالتون خوبه؟ باور کنید هنوز بابت اتفاقات اون روز ناراحتم و شرمنده! راستش وقتی آقا امیرموضوع رو گفت، دلم می‌خواست از خجالت بمیرم، من فکر می‌کردم شما هم دوست یا همکار علی هستید که خیلی مزاحمتون شدم، و الا قصد جسارت یا مزاحمت نداشتم. خواهش می‌کنم جسارت و بی ادبی سامان رو هم ببخشید و حلال کنید! سلام سرکار خانم، روز تون بخیر، شما خوب هستید؟ دوستای امیر دوست و عزیز من هم هستند و قابل احترام! منم کاری غیر از وظیفه نکرده ا م، هرچی بود تموم شد، انشا که روح علی آقا هم در آرامش باشه، نگران نباشید! ماه‌ها گذشت و همه چیز فراموش شد! فکر کنم نزدیک سالگردش بود که از یک شماره دیگه پیام داد: سلام جناب زاهد، حالتون خوبه؟ شرمنده که مزاحمتون شدم، رها شمس هستم همسر علی. با عرض پوزش، خودم هم نمیدونم چرا و به چه دلیل، ولی هرچی فکر کردم کسی عیر از شما به ذهنم نرسید! راستش من یک مقدار پول لازم دارم، می‌خواستم ببینم براتون مقدور هست که دوسه ماهه بهم قرض بدید؟ البته خواهش می‌کنم حتی اگر امکان نداره، امیرآقا چیزی از این موضوع نفهمه! قضیه مشکوک بود. به ظاهرشون نمی‌خورد مشکل مالی داشته باشند ضمن اینکه بین این همه دوست و رفیق و یا فامیل، چرا باید بیاد سراغ منی که غریبه‌ام، اونم تاکید داره که امیر نفهمه؟! تا فردا جوابی بهش ندادم و فکر کردم، در نهایت به این نتیجه رسیدم بهش زنگ بزنم و ببینم موضوع چیه و بی خودی قضاوت نکنم! نزدیک ظهر بهش زنگ زدم ولی رد تماس کرد و نوشت خودم تماس می‌گیرم! دو سه ساعت بعد تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسی، موضوع رو پرسیدم خودش کامل توضیح داد: راستش ماه دیگه سالگرد علیه ولی خانواده‌اش قصد گرفتن مراسم ندارن و میگن میخوان هزینه‌اش رو بدن به خیریه! ولی من موافق نیستم، امسال اولین سالگردشه و به خاطر پانیذ میخوام خودم براش مراسم بگیرم! از طرفی هم جلوی دوست و همکاراش زشته! حساب وکتاب کرده‌ام متاسفانه حدود پنج تومان کم دارم وبه دو سه‌تایی هم که گفتم روم رو نگرفتند! دیگه فقط شما به ذهنم رسیدید، البته حتما تا دوسه ماه آینده بر میگردونم. ولی بازم خواهش می‌کنم رو در بایستی نکنید، اگر مقدور نیست بگید. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و پنج تومن براش واریز کردم! نزدیک ساعت هفت شب بود که ظاهرا مطمئن شده بود من واریز کرده‌ام، تماس گرفت. اونقدر خوشحال و ذوق‌زده بود که چند دقیقه‌ای مدام داشت قربون صدقه‌ام می‌رفت و تاکید می‌کرد که زودی بر می‌گردونم! گفتم رها خانم، راستش من اهل تعارف نیستم، عجله هم برای برگردوندن پول نکنید چون دوست ندارم تحت فشار قرار بگیرید! اگر کاری دیگه از دستم بر بیاد برای رفع مشکل، خوشحال میشم بهم بگید، مجددا کلی تشکر کرد و رسما برای سالگرد دعوتم کرد! (البته یک هفته قبل از مراسم مجددا هم به امیر گفته بود و هم خودش بازم تماس گرفت و دعوت کرد.) روز جمعه تا ما برسیم، چند دقیقه‌ای از مراسم گذشته بود و مداح داشت اوج می‌گرفت. همراه با چندتا از همکاران امیر یک‌گوشه ایستاده بودیم که سر وکله رها پیدا شد، دست دختر سه چهار ساله‌اش توی دستش، داشت نفر به نفر خوش‌آمد گویی می‌کرد و میومد به سمت من که نفر آخر بودم. ولی این رها با رهای یکسال پیش خیلی فرق داشت! یک جاذبه خاصی توی صورتش داشت و کاملا حواسم رو به خودش مشغول کرده بود. انگار سختی‌های یکسال گذشته جذابیتش رو چند برابر کرد بود! رسید به من و لبخند به لب ضمن خوش‌آمد گویی، احوالپرسی گرمی کرد! نشستم و دخترش رو بوسیدم و چند کلمهای باهاش حرف زدم. مجددا با دادن آدرس رستوران همه رو برای ناهار دعوت کرد ورفت کنار قبر نشست. بعد از مراسم یکسر رفتیم سرخاک مامان و از بهشت‌زهرا زدیم بیرون! امیر همانجور که زل زده بود به جاده و رانندگی می‌کرد گفت: خب؟ نگاهی بهش کردم: خب چی؟ خب، زهر مار! میگی داستان چیه؟ با تعجب بیشتر نگاهش کردم: امیر حالت خوبه، داستان چی چیه؟ با حرص نیم نگاهی کرد و پوز خندی زد: داستان خانم شمس؟! بدون حرف زل زدم بهش، یعنی منظورت رو متوجه نشدم! دوباره نگاهی کرد، یعنی الان نفهمیدی من چی گفتم؟ کم مونده بود با هم روبوسی کنید؟ مثل آدم بگو ببینم قضیه چیه؟ یکم سر به سرش گذاشتم. در حالی که از حرص می‌خندید، چند دقیقه‌ای پیله کرد! ولی چون به رها قول داده بودم، ربطش دادم به اتفاقات پارسال و گفتم شاید می‌خواسته یک جورایی دلجویی کنه! توی رستوران کلا سی چهل نفر بیشتر نبودیم و مختلط توی یکسالن نشسته بودیم. هر موقعی که نگاه هامون بهم برخورد می‌کرد لبخند روی لباش بود. عصری به بهونه تشکر و خسته نباشی زنگ زدم بهش، اونم بابت رفتن و کمک، تشکر کرد و در مورد مراسم و ناهار نظرم رو پرسید! چند دقیقه‌ای صحبت و قطع کردیم. دو سه هفته‌ای گذشته بود که بعد از شام زنگ زد! دروغ چرا از تماسش حسابی ذوق‌زده شدم و خوشحال جواب دادم و بعد از یکی دو دقیقه احوالپرسی بدون این‌که صبر کنم ببینم برای چی زنگ‌زده گفتم: چه خوب شد که زنگ زدی، رها خانم! با تعجب پرسید چطور؟ راستش نمیدونم چرا یهویی یادت افتادم، کاش می‌شد ببینمت! راستی اگر برنامه‌ای نداری وافتخار بدی فردا ناهار در خدمتتون باشیم وکمی حرف بزنیم؟! انگار از اینکه بدون مقدمه و یک‌راست رفتم سر اصل موضوع، جا خورد و نمیدونست چی بگه! کمی من و من کرد و بهونه آورد که پانیذ رو نمیتونم تنها بذارم! +چرا تنها بذاری؟ اونم طفلی هم حال و هوایی عوض میکنه! دیگه منتظر اینکه بخواد بهونه بیاره نموندم وگفتم فردا صبح هماهنگ می‌کنیم! اینکه شوک شده بود یا نه، ولی هیچ مخالفتی هم نکرد! با ورودش به رستوران باز هم سورپرایز شدم! دیگه خبری از رنگ سیاه نبود! یک مانتو کوتاه تا زیر باسن جلو باز که تاپ تنگ آبی رنگی در زیرش، شلوار جین کشی و شال آبی رنگی که با رنگ تاپش هم ست بود و بطرز عجیبی به تیپ و صورتش میومد! برجستگی‌های متعادل و خوش‌فرم پستونا وباسنش و فرو رفتگی به قاعده شکم و پهلوها! کیف کوچیکی توی دست و لبخندی روی لب که از نظر زیباییش رو دوچندان کرده بود! با نیش تا بنا گوش بازشده، از روی صندلی بلند شدم و چند قدمی به استقبالش رفتم. همراه با سلام دستم رو بسمتش دراز کردم، نگاهی به دستم کرد و دست داد، در حال احوالپرسی صندلی روبرویی رو براش آماده کردم! در حالی که می‌نشستم گفتم: پس پانیذ جون کو؟ راستش دیشب مامان اومد خونه‌مون، صبح که می‌خواست بره پانیذ هم باهاش رفت! ساک عروسکی رو که برای پانیذ گرفته بودم، دادم بهش وگفتم حیف شد کاش میومد هم ببینمش هم کادوش رو بهش بدم، البته امیدوارم که خوشش بیاد! در حالیکه داشت داخل ساک رو نگاه می‌کرد: خوشحال: وای، چرا شرمنده کردید؟ چقدر هم خوشگله، پانیذ عاشق عروسکه! بعد از کمی نگاه کردن گذاشتش کنار و سرگرم صحبت شدیم. تا ساعت دو که توی رستوران بودیم کلی صحبت کردیم، بیشتر آشنا شدیم و از خودمون گفتیم. ساعت دو که سوار شدیم تا برسونمش: گفت راستش دیشب زنگ‌زده بودم که ببینم امکانش هست پولتون رو توی سه مرحله بدم؟! نگاهی بهش کردم و گفتم رها جان من که گفتم عجله‌ای ندارم! بذار این یکی دوماه تا عید هم بگذره ممکنه نیاز باشه، بعد از عید هرجوری که تونستی برگردون. فعلا هیچ احتیاجی بهش ندارم! سر خیابون شون قبل از پیاده شدن دست داد و بابت ناهار وقرض کلی تشکرکرد و پیاده شد. توی چند ماه بعد چندین بار دیگه با هم قرار گذاشتیم و هر سری زمان بیشتری رو با هم بودیم. تعداد تماسهامون به مرور بیشتر و بیشتر شد، کم‌کم پیشوند و پسوند‌ها از کنار اسم هامون پاک شد و دستای هم رو گرفتیم. بعد از چند ماه، برای اولین بار دعوتش کردم خونه! تا قبل از این‌که برسه کارهام رو کردم و دوشی گرفتم. از راه که رسید رفتم به استقبالش موقع دست دادن جسارت بیشتری به خرج دادم، سرم رو بردم جلو و باهاش روبوسی کردم و بوسه دوم رو به عمد گوشه لبش زدم ودستش رو ول نکردم و رفتیم نشستیم. بعد از چند دقیقه‌ای احوالپرسی رفتم چایی ریختم و برگشتم! اما با یک سورپرایز فوق‌العاده رو به رو شدم! رها مانتو و شالش رو برداشته بود و سرپا ایستاده داشت تاشون می‌زد. یک پیراهن اندامی دکمه دار طرح ساتن که دکمه بالایی باز بود ونمای زیبایی از خط سینه وپست سفیدش رو نمایان کرده بود و پایینش تا روی خط شلوارش بود و شلوار جین آبی نفتی وکمربند چرمی باسگک پروانه‌ای شکل بزرگ که بیشتر جنبه فانتزی داشت! طراحی و تنگی لباسهاش باعث شده بود تمام ریزه‌کاری‌های اندامش به چشم بیاد. اما سورپرایز اصلی که حتی موقع ورودش دقت نکرده بودم، این بود که موهاش رو کاملا کوتاه و پسرونه زده و رنگ یخی گذاشته بود (قبلا چند باری بدون شال دیده بودمش، موهای بلند، مشکی و پر پشتی اتفاقا قشنگی داشت) هم مدل موی کوتاه و هم رنگی که گذشته بود واقعا بهش میومد وتغییر اساسی به صورتش داده بود! هر چی تلاش کردم نتونستم ذوق‌زدگی خودم رو پنهون کنم! دیدن ترکیب زیبایی هاش قند توی دلم آب می‌کرد و نگاه خریدارانه و پر از شوقم، لبخندی زیبا رو هم روی لبای رها نشوند! ذوق‌زده گفتم: رها کی موهات رو کوتاه کردی؟ چقدر جیگر شدی! حرفم به دلش نشست، سرش رو کمی چرخوند ودستش رو لای موهاش کشید: مرسی، دیروز رفتم آرایشگاه، راستش دیگه خسته شده بودم وکوتاهشون کردم! بدون اینکه چشم ازش بردارم، سینی چایی رو گذاشتم روی میز و نشستم کنارش و دستش رو گرفتم، لبم رو چسبوندم به گوشه ابروش و بوسیدم. چند ثانیه‌ای با ذوق زل زدم بهش وگفتم راستش فکرش رو نمی‌کردم موی کوتاه اینقدر بهت بیاد!! چایی رو خوردیم و رفتم زیر قابلمه رو روشن کنم. رها پشت سر من سینی رو آورد توی آشپزخونه: سعید کاری هست من انجام بدم! برگشتم سمتش، و با گفتن نه فعلا کاری ندارم، بهش نزدیک‌تر شدم دست خودم نبود و حسابی تحریک‌شده بودم دستام رو گذاشتم روی پهلوهاش و صورتم رو بردم جلو و با بستن چشمام، لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسه کوچیکی زدم همانطور که دستام روی پهلوش بود بلندش کردم وگذاشتم روی بوفه و بین پاهش قرار گرفتم: وای رها، خیلی جیگر شدی! دستاش رو گذاشت روی شونه‌های من وبا کمی عشوه: می‌خواستم رنگ زیتونی بذارم، ولی پشیمون شدم! بدون اینکه چیزی بگم دستام رو از روی پهلوهاش کشیدم رو به بالا وبردم پشت شونه هاش و بی‌اختیار لبم رو گذاشتم روی لبش و با مکثی چند ثانیه‌ای بوسیدم وصورتم رو چسبونم به سینه‌اش! چند دقیقه‌ای توی همون حس فقط به صدای تاپ تاپ قلب رها گوش می‌کردم ودستای رهای روی سر و صورتم می‌چرخید! با جوش اومدن آب قابلمه، بوسه نرمی به زیر گلوش زدم و رفتم سراغ غذا. برنج رو آبکش کردم و دم انداختم و برگشتم. رها هم چرخی توی خونه زد و دراز کشید روی مبل سه نفره و پاهاش رو از زانو روی دسته مبل آویزون کرد. سرش رو بلند کردم، نشستم وگذاشتم روی پام! چرخید به پهلو و پاهاش رو جمع کرد، حین حرف زدن با کشیدن انگشتام کمی شونه هاش رو نوازش کردم و کف دستم رو گذاشتم روی صورتش و با دست دیگه با موهاش بازی می‌کردم. رها دستش رو آورد بالا و دو تا انگشت وسطی دستم رو گرفت توی دستش! خیلی سعی می‌کردم که تند نرم ولی متاسفانه نمی‌شد و هر لحظه بیشتر تحریک می‌شدم! تا زمان دم کشیدن برنج توی اون وضعیت سر کردیم و بلند شدیم و وسایل ناهار رو آماده کردیم! ساعت از سه گذشته بود، جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و دست توی دست هم داشتیم فیلم می‌دیدیم. صحنه‌های رمانتیک فیلم هم تاثیر خودش رو گذاشته بود و انگار دیگه هر دو میدونستیم که از هم چی میخوایم واینجا چکار داریم! در حالیکه چشمم به تلوزیون بود، رها چرخید و پشت به من پاهاش رو جمع کرد و با زبون بی زبونی به من فهموند که بغلش کنم! بی‌خیال فیلم به پهلو شدم و دست پایینی رو از زیر گردن رد کردم و دست بالایی رو چرخوندم دور شکمش و چسبیدم بهش. محکم توی بغلم گرفتم و لبام رو چسبوندم به پشت گردنش! نفس عمیق وکشدار رها باعث شد این کار رو بازم تکرار کنم! بدون اینکه لبام رو جداکنم مشغول نوازش روی شکم و زیر پستوناش شدم و هر چند ثانیه با کشیدن لبام روی پوست گردنش بوسه ریز و یا گاهی دندون می‌زدم. نفسهای عمیق و هل دادن‌های باسنش رو به عقب نشون می‌داد که تحریک‌شده، سرش رو متمایل کرد ه بود روی دست من وبالش و نفسهاش به پوست بازوم می‌خورد. با رقص باسنش کم‌کم کیرم هم وارد بازی مون شد و هر لحظه سفت‌تر و بی‌قرار‌تر می‌شد. برخورد نفسهام و بوسه‌های ریزی که به پشت گردنش می‌زدم با عث شده بود که صدای نفسهای رها توی خونه بپیچه. بدون تغییر وضیعت مشغول باز کردن دکمه‌های پیرهنش شدم! با باز کردن آخرین دکمه، کف دستم رو گذاشتم روی شکمش ومشغول مالیدن ونوازش تا زیر سوتینش شدم. به یک دقیقه نرسیده، رها با چشمای بسته چرخید رو به من، رنگ سفیدی صورتش داشت به سرخی تغییر می‌کرد. با چرخیدنش، دستای من هم در زیر پیراهن، روی پوستش سر خورد و در پشت گودی کمرش قرار گرفت. رها به آرومی لبش رو به لبای من چسبوند ودر حالیکه لباش می‌لرزید، دوسه تا بوسه زد. درحال نوازش و لمس پشت کمرش با ولع لبش رو کشیدم توی لبام و شروع به خوردن و مکیدن کردم. دستهای رها چندین بار روی سینه‌ام چرخید و با کشیدن رفت و از روی شلوار روی کیرم قرار گرفت. دل دل زدن کیرم شروع شد! بعد از چند ثانیه که بی‌حرکت بود، خیلی آروم ا نگشتاش چرخید وحلقه شد دور کیرم وشروع به حرکت کرد. طعم لباش، در هم تنیدن نفسها، حرکت دستای رها روی کیرم و لمس پوستش، همه دست به دست هم داده بود تا حساب به وجد بیام. انگشتام رو از روی ستون فقراتش کشیدم تا روی قفل سوتینش و باز کردم. با حرکت انگشتام بدن رها موج وار خودش رو بیشتر توی بغلم جا می‌کرد و اونم با حرص بیشتری لبای منو می‌خورد. بد جوری حشری شده بودیم ومطمئن بودم که اگر چند ثانیه دیگه دستش روی کیرم حرکت می‌کرد آبم میومد! همونجوری چفت و بست شده بهم، چرخوندمش روی خودم و پیرهن وسوتینش رو از تنش درآوردم، دستام رو دوطرف صورتش گذاشتم و در حالیکه لب پایینیش رو محکم با لبام گرفته بودم، هل دادم رو به بالا و می‌خواستم پستونا ش رو کامل ببینم! لبش کمی کش اومد و با شل کردن من از بین لبام خارج شد! درست حدس زده بودم. اندازه متعادل پستونای گرد و خوش فرمش کاملا به هیکلش میومد! نه کوچیک بود و نه بزرگ، پوست شفاف سفید ودر جلو با هاله‌ای به قطر سه چهار سانتیمتر قهوه‌ای دور نوک، من ذوق‌زده به پستونای رها و رها که دستاش رو تکیه‌گاه کرد بود، با غروری که از چشماش می‌بارید به چشمای من زل زده بود. دستام رو بردم زیر بغلش و کشیدم رو به بالا، و با یک حرکت نیمی از پستونش رو چپوندم توی دهنم و با یک میک بزرگ وصدا دار بیرون آوردم و پستون دیگه‌اش رو به همین شکل! رها روی آرنج هاش قرار گرفت و من یکی دو دقیقه‌ای بین پستوناش جابه‌جا می‌شدم و در حالیکه دستام به باسنش رسیده بود، از روی شلوار داشتم می‌مالیدم و ماساژ می‌دادم. یکی دو دقیقه‌ای که خوب پستوناش رو خوردم و با باسنش بازی کردم سگک کمربند اذیت می‌کرد. غلتی زدم و روی رها قرار گرفتم، خیمه زدم روش ودر حال مالش و بازی با پستوناش، با بوسیدن شکمش رفتم رو به پایین و مشغول باز کردن و درآوردن شلوارش شدم. دستای رهای توی موهام می‌چرخید و صدای ناله‌اش بلند شده بود. با بلند کرد باسنش کمک کرد تا شورت وشلوارش رو همراه با بوسیدن و خوردن پاهاش درآوردم. پاهاش رو کمی خم و از هم باز کردم و رو به بهشتش دراز کشیدم. کف دستام رو دوطرف کس، رو روناش گذاشتم و دهنم رو باز کردم و چند ثانیه کس سفید و خوش بوش رو که تازه هم شیو کرده بود، گرفتم توی دهنم و میک زدم. با هر میکی که می‌زدم، کمرش چند سانتی کنده می‌شد ودوباره آروم روی زمین قرار می‌گرفت. دستام رو از قسمت داخلی چرخوندم زیر باسن و با کشیدن تا زیر زانوهاش جمعشون کردم روبه بالا و بستم. کسش عین همبرگر از لای روناش بیرون افتاده بود و نمای زیباش بیشتر چشمام رو نوازش می‌داد. یکی دو دقیقه‌ای که حسابی کسش رو خوردم و انگشت کردم صدای ناله‌های رها از کنترل خارج و ممتد شده بود. بصورت برید بریده ونفس زنان گفت سعید بصورت ۶۹ شو تا منم برات آماده‌اش کنم، چی از این بهتر که لبای خوشگل رها دور کیرم حلقه بشه؟! بسرعت چرخیدم روش و زحمت در آوردن شلوار و شورتم رو هم انداختم گردن خودش. سریع شلوار و شرت رو با هم تا بالای زانوهام کشید وکیر مثل سنگ شده و تخمام رو گرفت توی دستاش! با لمس پوست نرم و لطیفش ناخود آگاه چند سانتیمتری باسنم رو فشار دادم رو به پایین تا نوک کیرم با صورتش تماس پیدا کرد. بعد از چند ثانیه بازی باهاشون همزمان با من که دوتا انگشت وسطیم توی کسش بود و با شصت روی چوچولش می‌مالیدم، دو تا بوسه به نوک کیرم زد و تا پشت کلاهک کرد توی دهنش! با حس بزاق و گرمای دهنش بی‌اختیار لبام از بالای کش جدا شد همراه با صدای وای‌ی دوتا انگشتم رو تا ته توی کسش، و همزمان دو سه سانت دیگه از کیرم رو توی دهنش جا دادم و دو سه ثانیه ثابت موندم. با شروع مکیدن کلاهک کیرم و بازی با تخمام انگار خون بیشتری توی رگ هام جریان پیدا کرد و با اشتیاق بیشتری مشغول خوردن و ماساژکس و باسنش شدم. دو سه دقیقه‌ای توی وضعیت ۶۹ حسابی به هم حال دادیم و انگار هر دو چون بار اول بود و خیلی نیاز داشتیم نمی‌تونستیم تحمل کنیم و با درخواست رها برای کردن توش لباسام رو کامل درآوردم دراز کشید روش. رها در حالی که لب پایین من روکشید توی دهنش، کیرم رو با دوتا دستاش گرفت و پاهاش رو از هم کامل بازکرد و با کشیدن چند باره کلاهک کیرم به روی کسش با سوراخش تنظیم کرد و با اشاره چشماش مجوز ورود رو صادر کرد! دستام رو از دو طرف کردم زیر گردنش و با گره خوردن لبامون به آرومی فتح بهشتش رو آغاز کردم و طی ده پانزده ثانیه به تصرف کامل درآوردم. با چسبیدن تخمام به زیر کسش لبام رو ول کرد و با بستن چشماش ناله‌ای کرد. بعد از چند ثانیه توقف به آرومی شروع به حرکت کردم و دوباره صدای ناله‌های رها پیوسته شد همزمان با تلمبه‌های من مشغول نوازش صورت وموهای من شد. یکی دو دقیقه با ریتم نرم به تلمبه زدن ادامه دادم. با در خواست من به حالت داگی شد! با تنظیم کیرم آروم فرو کردم و خیلی نرم حرکت کردم. چشم‌انداز گلابی اندامش و بازی با باسن و نوازش و مالش پهلوهاش وگاهی هم مالید وگرفتن پستوناش باعث می‌شد صدا و حرکات رها بیشتر بشه و منم تشویق بشم ریتم تلمبه هام رو بیشتر کنم. به پنج دقیقه نرسیده درخواست و خواهش رها برای تند‌تر کردن تلمبه‌ها ضربات محکمتر به گوشم رسید، در حالیکه پهلوهاش رو گرفته بودم بی‌وقفه توی کسش تلمبه می‌زدم و باسنش رو می‌کوبیدم. بشدت عرق کرده بودم و ناله‌های رها با جیغ درآمیخته شده بود، با چند ضربه محکم و پیاپی من ناخن‌های رهای توی دست من فرو رفت با چند جیغ ممتمد، کمر و شکمش به سرعت شروع به بالا و پایین شدن کرد و نفس کشیدن هاش شبیه سرفه شد! برای چند ثانیه انقباض و انبساط عضلات داخلی کوسش که باعث می‌شد کیرم به حد اعلی لذت برسه، رو با همه وجود حس می‌کردم و به همین خاطر با چند حرکت آب منم حرکت کنه، در حالیکه هنوز دل دل زدنای رها تموم نشده بود کیرم رو به سرعت بیرون کشیدم و با کشیدن دستم به روی پوستش شروع به پمپاژ آب کرد، دوسه ثانیه‌ای با پر و خالی شدن کیرم آبم تخلیه شد و انگار به آرامش رسیدم! روفرشی رو کشیدم زیرمون و با درآغوش کشیدن رها، توی همون حالت داگی چرخیدیم به پهلو و خوابیدیم. بیست دقیقه‌ای مشغول ناز و نوازشش شدم تا حالمون جا اومد. چرخید رو به من و با بوسه طولانی روی لبم: مرسی عزیزم! چشمام رو باز و بسته کردم و محکمتر بغلش کردم و با ذوق: من ممنونم، قربونت برم که اجازه دادی به بهشتت وارد بشم! لبم رو گذاشتم روی پیشونیش وبوسیدم پایان
[ "عاشقی", "زن بیوه", "فانتزی" ]
2021-11-21
65
0
54,901
null
null
0.009922
0
19,957
1.875061
0.627042
2.443371
4.58147
https://shahvani.com/dastan/پتياره--تو-خواهرم-نیستی
پتیاره، تو خواهرم نیستی
مدوزا
چشمامو که باز کردم شبحی بالای سرم بود. وقتی گفت «حمید، حالت خوبه» فهمیدم خواهرمه. نور چشمامو می‌زد. پلکامو دوباره رسوندم بهم. صدای خواهرم ادامه پیدا کرد: کمکت می‌کنم لباساتو بپوشی، دیگه باید بریم. من کجام؟ کجا قراره بریم؟ اینجا بیمارستانه، یادت نیست تصادف کردیم؟ از فرودگاه که داشتیم میومدیم طرف خونه. آوردنمون یه بیمارستان تو لوس انجلس. آزمایش و اسکن می‌گه سالم و مرخصیم. یادم اومد. با اصرار پدر و مادر اومده بودم آمریکا که تحفهء نطنزشون تو ایران هدر نره، مراقب خواهرش هم باشه. خواهرم که شهروند اینجاست با ماشینش اومد دنبالم. توی راه وسط دوتا ماشین پرس شدیم. آره یادمه. تو یه بزرگراه بود. خدا رو شکر. چشمامو که دوباره باز کردم واضح دیدمش: نه، خواهرم نبود ولی خیلی شبیه ش بود. خواب می‌دیدم؟ منگ دارو بودم؟ چیزی نگفتم. مطمئن نبودم. ماشینی که سوار شدیم همون ماشینی بود که باهاش تصادف کرده بودیم ولی کاملا " سالم و تمیز بدون کوچکترین ردی از تصادف. این همون ماشینه؟ مگه تو تصادف له نشد؟ شرکت بیمه یه ماشین نو از همون مدل بهم داده. خنده داره، خرج تعمیر ماشین بیشتر می‌شده. شکم بیشتر شد. چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود؟ این دختری که وانمود می‌کرد خواهرمه کی بود؟ چه سودی از این کار می‌برد؟ واسهء مال و اموال خواهرم نقشه کشیده بود؟ تو مملکت غریب و بی زبونی چطوری بفهمم؟ بهتره دندون رو جگر بذارم تا چیزای بیشتری روشن شه. خونه‌ای که رفتیم توش ویلایی شیک بود. یه استخر کوچیک هم داشت. دختره همهء سوراخ سمبه هاشو بلد بود. می‌دونست کدوم کلید مال کدوم دره یا چی رو از تو کدوم کشو برداره. ولی اینا باعث نمی‌شد گول بخورم. این دختره هرکی بود حمیده نبود. تصاحب خونه و اموال خواهرم می‌تونست هرکسی رو وسوسه کنه. باید بفهمم سر خواهرم چی اومده. دختره نمی‌تونه این کار رو تنهایی کرده باشه، حتما همدست داره. نیم ساعت بعد توی اتاقی که برام مشخص کرد سرگرم جا به جا کردن وسایلم بودم که حس کردم صدای خواهرمو شنیدم. دنبال صدا با شتاب رفتم سمت هال. صدا از اتاق‌خواب میومد. از لای در نگاه کردم، خواهرم نبود همون دختره بود که گوشی به دست داشت لباس عوض می‌کرد. انگلیسی حرف می‌زد. درست نمی‌فهمیدم چی می‌گه. قبلش فارسی شنیده بودم. گوشی رو قطع کرد. پیرهنش رو در آورد. عجب تن و بدنی! سوتینش رو که باز کرد یه جفت سینهء درست و درمون پرید بیرون. یه تی‌شرت کشید سرش که سینه‌هاشو یه کم جمع کرد. شلوار جینی که تنش بود سه سوته از پاش افتاد. و تا بیام تجسم کنم چقدر به اندام حمیده می‌خوره پاهای خوش تراشش تو یه دامن ماکسی پنهان شد. هیچ وقت حمیده رو لخت ندیده بودم، مگر وقتی‌که بچه بودیم و با هم حموممون می‌کردن. حالا بدلش اینجا تونسته بود روی ترشح آدرنالین من تاثیر بذاره. سینه‌ها که نوکشون رو به تی‌شرت فشار می‌دادن دعوت کنندهء دست و لب برای نوازش و مکیدن بودند و اندامی که عبور نور از پارچهء نازک دامن جذابترش کرده بود چشم‌نواز بود. اینم یه دلیل دیگه. حمیده اینجوری لباس نمی‌پوشید اگرم می‌پوشید منو تحریک نمی‌کرد چون خونی که تو رگامون جریان داره یه خونه. البته چند سالی می‌شد ندیده بودمش ولی این چیزی رو عوض نمی‌کنه. هیچ آدم بالغی توی این مدت کوتاه اونقدرها عوض نمی‌شه که بگم تو شناختنش اشتباه کردم. دختره که اصرار داشت بگه اسمش حمیده است از همونجا گفت: می‌دونم خسته‌ای، یه استراحتی بکن، عصر یه قهوه می‌خوریم بعدش می‌ریم بیرون. چیزی هم بخوای تو یخچال هست. نفهمیدم کی خوابم برد که با تکون بیدار شدم. خم‌شده بود روم. عطر آرایش و بوی شامپویی که استفاده کرده بود با دو گوی بلوری که از تی‌شرت سرک می‌کشیدن سحر کننده بود. خدای من خواهر واقعیم کجاست، این دخترهء سکسی چی از جون من می‌خواد؟ رسما داره منو تحریک می‌کنه. پاشو عزیزم، قهوه حاضره، چایی هم می‌تونم بهت بدم، البته تی بگ. می‌تونی یه دوش هم بگیری. دوستم میاد دنبالمون بریم بیرون. دلم می‌خواست همونجا خرشو می‌گرفتم و گلوش رو فشار می‌دادم تا به زبون بیاد حمیده کجاست ولی توی رفتارش یه چیزی بود که نمی‌ذاشت خشونت به خرج بدم. در واقع خشونت رو تبدیل می‌کرد به میل جنسی. اینم که منو برانگیخه بود فعلا " به نفع اون عمل می‌کرد. عقل سلیم می‌گفت دندون رو جگذ بگذارم. فرصتی بود برای شناسایی دوستش که می‌تونست همدستش باشه. باید سر نخای بیشتری گیر میاوردم. دوستش یه دورگهء خوش تیپ و قد بلند بود. خوش‌رو بود و می‌تونست چهار کلمه‌ای فارسی بلغور کنه. حالت کوبه حمید آگا؟ توی کافه که پهلوش نشستم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد برجستگی جلوی شلوارش بود که حداقل یه وجب در امتداد پاچهء شلوارش ادامه داشت. با خودم گفتم این تازه خوابیده شه، چطوری تحملش می‌کنه این پتیاره؟ قبل از شام مشروب خورده شد: دختره فقط یکی دو گیلاس شامپاین خورد. ولی سیاهه ظرفیتی داشت. واسم ویسکی ریخت. دومی رو که خوردم انگار سوار چرخ فلک شدم. خودش چهارتا لیوان بیشتر خورد ولی انگار آب خورده باشه حالت چشما و حرف زدنش هیچ تغییری نکرد. با این‌که خیلی دقت می‌کردم از حرفاشون چیزی نمی‌فهمیدم. مگر وقتی دوکلمه‌ای فارسی حرف می‌زدن یا حرفای ساده و روتین زده می‌شد. به خونه که برگشتیم دختره ازش دعوت کرد شب بمونه. سیاهه دستی به پشتم زد و طوری که من بفهمم گفت: مرسی، امشب به حمید برس، باشه یه وقت دیگه. و رفت. وقتی داشتم لباس عوض می‌کردم دوباره صدای خواهرمو شنیدم: حمید جان چیزی کم و کسر نداری؟ بی‌معطلی نیمه لخت دویدم طرف اتاق‌خواب که صدا از اونجا میومد. دختره از بالاتنه لخت لخت بود و داشت شلوارشو در میاورد. یه شورت سفید باریک پاش بود که لای باسنش گم‌شده بود. لابد خودشو آماده کرده بوده واسهء دوست پسرش. بدون توجه به حضور دختره بلند گفتم: ها، کجایی حمیده، خودتو نشون بده تو رو خدا. دختره دستاشو گرفت جلوی سینه ش: دیوونه، معلوم هست اینجا چکار می‌کنی؟ می‌فهمی داری چی میگی؟ یعنی دو گیلاس مشروب اینقدر از خود بی خودت کرده؟ برو بیرون، مگه نمی‌بینی لختم؟ سراسیمه توی کمد و پشت تخت رو چک کردم: این صدای خواهرم بود، شک ندارم. بگو کجاست، نکنه صدای ضبط بوده؟ اگه نگی خواهرم کجاست هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. مثل این‌که زده به سرت، این مزخرفات چیه میگی؟ اگه خودتو کنترل نکنی... چی، زنگ می‌زنی به پلیس؟ یا اون دوست پسر لندهورت؟ گوشیش رو از روی میز توالت برداشتم کوبیدم زمین: حالا زنگ بزن ببینم! همون جوری دست به سینه لب تخت نشسته بود و جم نمی‌خورد. خوب گیرش انداخته بودم. احمق، به کی زنگ بزنم؟ بگم داداشم خل شده ببرینش تیمارستان تا بلایی سرم نیاورده؟ منو داداش صدا نکن، من هیچ نسبتی با هرزه‌ای مثل تو ندارم. اگه همین الان نگی با خواهرم چکار کردی بلایی سرت میارم که لاشی‌های کنار خیابون به حالت گریه کنن. وقتی داد زد: «گم شو از خونهء من برو بیرون، دیوونه» و با وقاحت خودشو صاحب خونهء خواهر من اعلام کرد دیگه آمپرم زد بالا. من دیوونه‌ام؟ نشونت می‌دم دیوونه یعنی چی. مثل گرگی وحشی پریدم روش. به پشت افتاد رو تخت و من سوارش شدم. سر و صداها و بد و بیراه‌هایی که از دهنش در میومد بیشتر جری‌ام می‌کرد: ببند اون دهن کثیفتو وگرنه خفه ت می‌کنم. هر دو فقط شورت پامون بود. تماس مستقیم با سینه‌های لختش حس تجاوز غیرقابل مهاری توم بیدار کرده بود ولی پتیاره بشدت مقاومت می‌کرد و بهم چنگ می‌انداخت. دستامو دور گلوش حلقه کردم و فشار دادم: زنیکهء هرزه، واسه من ادای دخترای نجیب رو در میاری؟ بعد از چند ثانیه وقتی دید مقاومت فایده‌ای نداره تسلیم شد. برای خودش هق‌هق می‌زد و منم عجله داشتم زودتر خدمتش برسم. ولی واژنش خشک بود و دخول انجام نمی‌شد. آره، مثل دختری که بهش تجاوز می‌شه چون روحا " آماده نبود و تحریک نشده بود واژنش خشک بود و لغزندگی لازم رو نداشت. اگه می‌کردم توش در اثر فشار مجرای ورود ملتهب و دردناک می‌شد. با این‌که بدم نمی‌اومد درد بکشه از آب دهن استفاده کردم که کار زودتر انجام شه. وحشیانه به موهاش چنگ می‌زدم و سینه‌هاشو فشار می‌دادم. وسط التماساش که خیلی هم طول نکشید بی‌اختیار تخلیه شدم. انتقام از ربایندهء خواهرم با انزال کامل شد و آرامشی گرفتم. کارم تو دستشویی یه کم طول کشید. وقتی بیرون اومدم دختره نبود. همه‌جا رو چک کردم. فقط گوشی شکسته ش رو زمین پخش بود. ها، خوب از خونهء خواهرم فراریش دادم! ولی بعد از چند دقیقه نگرانی اومد سراغم. نکنه با اون قلچماق برگرده دخلمو در بیارن؟ بهتره از خونه برم بیرون همین دوروبرا مراقب باشم. احمق تو که کلید نداری، اومدیم تا شب حمیده نیومد، کدوم گوری می‌خوای بری؟ گزینه‌ای جز صبر و انتظار نبود. تلاش گرسنه م کرده بود. سری به یخچال زدم و بعدش روی کاناپه دراز کشیدم. یه کارد هم محض احتیاط گذاشتم دم دستم. هوا هنوز روشن بود که با صدای زنگ در بیدار شدم. از توی چشمی پسره رو دیدم. دوباره و سه باره زنگ زد. بعد (به انگلیسی) گفت: می‌دونم اونجایی، درو باز کن، کاریت ندارم. مجبورم نکن بشکنمش، به خواهر خودت خسارت می‌خوره. شکستن در چوبی براش کاری نداشت. بازش کردم. کارد آشپزخونه رو پشت سرم گرفته بودم. با لحنی کاملا " جدی گفت: دوست من کجاست، تلفنش جواب نمی‌ده. وقتی نگاهش افتاد به لاشهء گوشی دوستش دوزاریش افتاد. اینجا چه خبر بوده؟ صورتت چرا زخمه؟ حرفمون شد از خونه رفت بیرون. وای به حالت اگه آسیبی بهش زده باشی. من همینجا منتظر می‌مونم تا برگرده. از یخچال یه شیشه آبجو واسهء خودش باز کرد. رو مبل ولو شد و نم‌نم می‌خورد. بی‌اختیار دوباره نگاهم افتاد به شبح آلت درازش و همونجا ثابت موند. متوجه شد. شیشه که خالی شد نطقش دوباره باز شد: اون کارد واسهء چیه؟ نکنه می‌خوای اینو ببری؟ ازش خوشت اومده، نه؟ خندان بلند شد اومد طرفم. یه وجبی صورتم وایساد: تو چشمای من نگاه کن. روی صندلی نشسته بودم و از پایین به بالا نگاهش می‌کردم. ابهتی داشت. با یک حرکت فرز کارد رو از روی میز برداشت و گرفت جلوی صورتم. دوست من کجاست؟ از کجا بدونم؟ سر چی دعواتون شد؟ خودت بهتر می‌دونی. با هم نقشه کشیدین. واسهء خواهر من و مال و اموالش چه نقشه‌ای دارین؟ چشماش درشت شد: مادرقحبه! کدوم نقشه؟ وقتی ماتحت رو مثل صورتت خونی کردم می‌فهمی چه نقشه‌ای کشیدیم. زیپو واز کن ببینم. اصلا «جای شوخی نبود. فورا» بازش کردم. زیر جینی که پاش بود شورتی در کار نبود. شکلاتی یک وجبی جلوی چشمم آویزون بود. ساک بزن مادرقحبه! بدون درنگ دو دستم و دهنم رو با شکلاتی پر کردم که هرچی می‌خوردم بیشتر و بزرگتر می‌شد. باید اعتراف کنم ابهتش منو گرفته بود. انگار یه چیزیه که از اول خوردنش سهم من بوده! با اشتها می‌خوردمش. ولی از تصور این‌که همچین دیلمی بخواد بره به ماتحتم چارستون بدنم می‌لرزید. خدایا، چجوری از پس این نره خر بر بیام؟ هوم، آفرین... پس داره حالی به حالی می‌شه. آره، همینه. باید همهء سعی خودمو بکنم همین جوری به اورگاسم برسه نتونه بره سراغ ماتحت. با همین خیال با شدتی که باورم نمی‌شد به ساک زدن ادامه دادم. با کمال تعجب حس جنسیش مثل موقعی بود که افتاده بودم به جون دوست دخترش. پنج دقیقه نشد که دو دستی چنگ انداخت به موهای سرم و پرفشار تا جا داشت دهنمو با شکلات پر کرد و تا تخلیهء کامل نذاشت نفس بکشم. به هر زحمتی بود آبش‌رو قورت دادم. به خودم لعنت فرستادم: احمق، آبت نبود، نونت نبود؟ آمریکا اومدنت واسهء چی بود؟ بعد خودمو قانع کردم: شاید دست تقدیر کشوندتت اینجا به کمک خواهرت که یکه و تنها گیر این عوضی‌ها افتاده. فکر کردم نباید خودمو ببازم. فعلا " که نقشه م گرفته و می‌تونم نفسی بکشم. ولی اینجوری نبود. چرا معطلی، ادامه بده؟ روز از نو روزی از نو! باید شکلاتی رو که در حال وارفتن بود دوباره سفت می‌کردم. در زمانی طولانی‌تر و برای عقوبتی دردناک و چه‌بسا خونین. فکر کردم این بار هرچی لفتش بدم و دیرتر به مرحله‌ی آخر برسم بهتره. از این ستون تا اون ستون فرجه. با تانی به کارم ادامه دادم. وسطای کار گوشیش زنگ خورد. توی جیب شلورش بود که روی زمین افتاده بود. بده اون ماسماسک رو. جرات نداشتم آلتشو از دهنم در بیارم. همون جوری گوشی رو از جیبش در آوردم دادم دستش. چند دقیقه‌ای تلفنش ادامه داشت برای تمرکز و این‌که بفهمم موضوع چیه ساک زدن متوقف شد. صدای اون طرف رو که نمی‌شنیدم ولی سیاهه دوباره چشماش گرد شده بود: تو حالت خوبه؟ مطمئنی؟ عجب، که اینطور! اوکی، اوکی. گوشی رو طرفم گرفت: ببین خواهرت چی می‌گه. هه‌هه هه، اینجوری نمی‌تونی حرف بزنی، هه‌هه هه! اگه خواهرت بود چه حالی می‌شد، خوبه که نیست. آلت دراز و سنگینشو از دهنم کشید بیرون و سرگرم پوشیدن شلوارش شد. اونطرف خط خواهرم بود، خود خودش بود. گل از گلم شکفت: بالاخره پیدات شد، چه به موقع. حمیده حالت خوبه؟ کجایی؟ کی می‌بینمت؟ مرسی، حالم خوبه. با همین آقایی که اونجاست بیا به آدرسی که می‌دم. اینجا می‌بینمت. نمی شه خودم با تاکسی بیام؟ نه، طول می‌کشه، من عجله دارم، مسایل دیگه‌ای هم هست. وقتی اومدی خودت می‌فهمی. توی راه سیاهه همش سر به سرم می‌ذاشت: پسر تو یه موجود استثنایی هستی و خودتم نمی‌دونی. چه افتخاری نصیبم شد که باهات آشنا شدم. ولی ناقلا خوب حال می‌دی‌ها. خودتم حالم کردی، مگه نه! مدتی که توی راه بودیم دائم این سوال توی ذهنم بود که بین خواهرم و این نره خر که و اونی که وانمود می‌کنه خواهرمه چه ارتباطی هست؟ با خودم فکر کردم حتما " اینم بخشی از نقشه شونه. یه جور گروکشی که به هدفشون برسن. باید حواسمو جمع کنم. دیگه نباید بی‌گدار به آب بزنم. ماشین جلوی ساختمانی شیک و بزرگ توقف کرد. اون تو خواهرت منتظرته. تو برو داخل منم ماشینو پارک می‌کنم میام. با خودم گفتم عجب جای شیکی. بهش نمی‌خوره محل ملاقات باج‌گیری باشه. لابد حمیده اینجا کار می‌کنه. با اعتماد به نفس وارد سالنی شدم که به لابی بیمارستان شباهت داشت. با چشم دنبال حمیده می‌گشتم که یه خانم با دوتا آقای سفید پوش اومدن طرفم. خانمه گفت: مستر حمید؟ بله، خودمم. لبخندی زد: اوکی، با من بیا. خواهرم کجاست؟ به زودی می‌بینش. خواهر عزیزم، الان که این نامه رو می‌نویسم درست نمی‌دونم چند وقته اینجام. هر وقت سراغت رو می‌گیرم می‌گن دنبال یه کاری هستی و به زودی میایی. نمی‌دونم چرا اینجا نگهم داشتن. می‌گن بیرون خطر تهدیدم می‌کنه و اینجا در امنیتم. بهم خیلی توجه می‌کنن. جای خیلی تمیزیه. ولی مثل بیمارستانه. ناراحت نیستم ولی خوشمم نمیاد. بعضی وقتام می‌برنم اسکن و آزمایش. دلم برات یه ریزه شده. امیدوارم از دست اون دختره و دوست پسر قلتشنش راحت شده باشی. یه چیزی بهت بگم. اینجا بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته. مثلا «همون خانمه که روز اول تحویلم گرفت. چه زن نازنینی. چند دفعه خودش اومد احوالپرسیم. چند وقتی غیبش زد. پریروز یکی اومد سراغم عینهو همون. ولی اون نبود. مطمئنم. نه، اصلا» خیالاتی نشدم. چه‌بسا با اون دختره و دوست پسرش ربطی داره. باید مواظب باشم. آره اینا دست‌بردار نیستن. منتظرت می‌مونم. برادرت حمید. نکته این بود که به رغم کاهش زندگی حمید به شرایط کلینیکی هنوز مجدانه سعی می‌کرد با خنثا کردن توطئهء دزدی هویت خواهرش به اون کمک کنه. حتا توی اون شرایط هم سعی می‌کرد یه هدفی داشته باشه و به زندگیش معنی بده. این یکی از یادداشت‌هایی بود که توی پروندهء پزشکی حمید نگهداری می‌شه. پوشهء قطوری که اولش در تشخیص بیماری نوشته: توهم کاپگراس. این بیماری که نتیجهء نوعی آسیب مغزیه اینقدر نادره که خیلی‌ها ممکنه نشنیده باشن. فردی که که در اثر ضایعه مغری دچار این مشکله می‌شه، وقتی از کما در میاد از هر لحاظ نرمال و عادیه ولی چون ارتباط عصب‌های بینائیش با قسمت آنالیز احساسی قطع‌شده به رغم شناسایی شخصی که می‌بینه نمی‌تونه اونو با فرد مورد نظر تطبیق بده. مثلا " وقتی برادرش رو می‌بینه می‌گه: این برادرم نیست، خیلی شباهت داره، ولی وانمود می‌کنه که برادرمه. همین فرد اگه برادرش تلفنی باهاش حرف برنه هیچ مشکلی در شناسایی اون نداره چون ارتباط اعصاب شنوائیش با قسمت احساسی مغز درست‌کار می‌کنه. این افراد حتا با سگشون و یا تصویر خودشون توی آینه هم مشکل دارن. خودشون به نظر خودشون ناآشنا میان، با این‌که می‌دونن تصویر مقابل تصویر خودشونه. توهم کاپگراس مثل خیلی از آسیب‌های مغزی درمانی نداره ولی با دارو فرد رو آروم نگه می‌دارن تا کار خطرناکی مثل بلایی که حمید سر خواهر بدشانسش اورد نکنه.
[ "خواهر" ]
2018-12-01
92
6
113,937
null
null
0.006559
0
13,658
1.910186
0.699415
2.398171
4.580952
https://shahvani.com/dastan/پایان-عزا
پایان عزا
سعید
دیگه دعا هم فایده‌ای نداشت و انگار کم‌کم مسیر مشترک مون داشت به انتها می‌رسید. جسم نحیف و رنجور بهاره بیش از این تحمل رنج و درد سرطان را نداشت و برای همیشه باید از هم جدا می‌شدیم! اما فقط سه سال زندگی مشترک؟ مگه قرارمون تا ابد نبود؟ تازه از اون سه سال هم که دوسالش با درد و رنج گذشت! بالاخره اون روز شوم از راه رسید و بهاره من رو تنها گذاشت. با بسته شدن چشمان بهاره، روحم از بدنم جدا شد و منم در کنارش مردم! دنیا برام مثل یک قفس شده بود که به هر طرفش که فرار می‌کردم به دیوار می‌خوردم. تمام مدت مراسم تا پایان خاکسپاری در پشت شیشه‌های آفتابی عینک، چشمام رو بسته بودم تا لا اقل کوچش رو نبینم. بعد از مرگ بهاره، انگار ترمز روز‌ها بریده و سرعتشون از قبل بیشتر شده بود! هر روز به این امید از خواب بیدار می‌شدم که ببینم همه اینا فقط یک کابوس بوده و بهاره منتظره تا بیدار بشم و بریم برای صبحانه، تمام روز چشمم به گوشی بود که زنگ بزنه و بپرسه شام چی بزارم؟ ولی زهی خیال باطل! تازه روزهای سختم شروع‌شده بود، روزهایی پر از یاد بهاره اما... تلخی روزگار به کنار، دیگه هیچ کنترلی روی رفتار وگفتارم نداشتم و گویا یکی دیگه جسمم رو در اختیار گرفته بود. از محبوس کردن خودم توی خونه، تا ساعتها حرف زدن با بهاره خیالی! ازشب و نیمه‌شب رفتن به قبرستان، تا یهو وسط روز ول کردن کار و برگشتن به خونه و هزار جور کار عجیب دیگه. تا اینکه بالا خره کارم رو هم از دست دادم. یکسال پر از درد و تلخی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام و در میان مخالفت خانواده و اطرافیان تصمیم گرفتم از اون شهر فاصله بگیرم. سه سال سخت رو در شهرهای جنوبی سرگرم بودم، تا تونستم به کمک یکی از هم کاران سابق، یک کار خوب توی تهران پیدا و به این شهر مهاجرت کنم. بعد از ورودم به کار جدید، هفت‌هشت ماهی طول کشید تا بتونم با شرایط و محیط کنار بیام و جا بیفتم. شرکت ومحیط خوبی بود. یکی از حسن هاش این بود که اونقدر سرم شلوغ بود که دیگه کمتر میتونستم فکر کنم و روز به‌روز اوضاع روحی و روانیم بهتر می‌شد. ولی خوب دل است و گاهی اینقدر سر به هوا میشه که افکارت رو به هم میریزه و مشوشت میکنه! دو سه هفته‌ای به پنجمین سالگرد بهاره مونده بود. شب قبل، بعد از مدتها بازم خوابش رو دیدم و از صبح منتظر یک تلنگر بودم تا بازم به هم بریزم، انگار خیال تموم شدن نداشت این درد لعنتی! داشتم توی فایلها دنبال یک عکس پروژه می‌گشتم که نا خواسته یکی از عکس‌ها بهاره که ظاهرا اشتباهی سیوش کرده بودم باز شد! دوباره افکارم بهم ریخت و محو زیبایی و چهره خندانش شدم. اشک هام بی‌اختیار سرازیر شدن و کاری از دستم بر نمیومد. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای خانم حیدری به خودم اومدم، در حالی که همه متعجب زل زده بودند به من، خانم حیدری یک لیوان آب توی دستش بالای سرم ایستاده و خیره شده بود به عکس بهاره: سعید اتفاقی افتاده؟ بگیر یکم آب بخور! با عجله عکس رو بستم و با سر آستین اشک هام رو پاک کردم. نیم‌خیز شدم و لیوان رو از دستش گرفتم: ممنونم، شرمنده! سریع رفتم توی آبدار خونه و چند دقیقه‌ای موندم تا حالم بهتر بشه. آبی به صورتم زدم و با عذر خواهی مجدد از بقیه، برگشتم پشت میزم. هنوز ننشسته آقای عباسی پرسید: سعید چیزی شده؟ سرم رو تکونی دادم و گفتم نه! خیلی سعی کردم با سرگرم کردن خودم حواسم رو پرت کنم، ولی انگار روز من نبود و نمی‌تونستم تمرکز کنم. همینجوری که زل زده بودم به مونیتور و نمیتونستم که چکار کنم، صدای نزدیک شدن صندلی خانم حیدری توجهم رو جلب کرد. میز هامون کنار هم دیگه است وقتی کاری داریم دیگه از جامون بلند نمیشیم و همون صندلی رو حرکت میدیم. تا چند سانتیمتری میزم اومد و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد: راستش من همیشه فکر می‌کردم این اتفاقات بین دختر‌ها مرسومه و مرد‌ها قوی ترند! ولی انگار اشتباه می‌کردم. توی این چند ماه با هیچ کدوم از بچه‌ها رابطه گرمی نداشتم. هیچ وقت از زندگیم بهشون نگفته بودم و یک جورایی واسشون نا‍شناخته بودم، به خاطر همین از حرفاش متعجب شدم و خیال می‌کردم داستانم رو میدونه. کمی چرخیدم به سمتش و گفتم: ببخشید، کدوم اتفاقات؟ لبخندی زد: آقا سعید خیلی‌ها توی دنیا شکست عشقی می‌خورند! راستش چند باری عکسش رو اتفاقی دیده‌ام، خوب دروغ چرا خیلی هم خوشگل و نازه! ولی سعید از تو بعیده! تو دیگه سی دو‌سه سالت است، باید بتونی با واقعیت‌ها کنار بیایی! زندگی همیشه اونطور نیست که دلمون میخواد! بهر حال قسمت هم نبوده‌اید و شاید اون دیگه تو رو یادش نباشه و حتی اگر ببینه، نشناسه! تو هم بهتره دیگه به زندگی خودت فکر کنی، تا کی میخوای خودت رو اذیت کنی! نفسی کشیدم و پوزخندی زدم: ممنونم ولی داستان اونجوری نیست! اونم با نگاهی به بقیه پوزخندی زد و به حالت تمسخر: همه همین رو میگن. فکر میکنن داستان اونا با بقیه فرق داره، با اشاره به خانم کرامت: همین مهسا دو هفته پیش آخرین شکست عشقیش رو خورد، ولی همیشه هم‌فکر میکنه داستانش با بقیه و حتی شکست قبلی خودش فرق داره! در حالی که اون داشت حرف می‌زد و بقیه می‌خندیدند، کیفم رو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گشتن. خوشبختانه شناسنامه همراهم بود، در آوردم و گرفتم به سمتش! نگاهی به شناسنامه کرد: این چیه؟ گفتم لطفا نگاهی به صفحه دومش بندازید! نگاهی به اطلاعات صفحه اول انداخت وآروم ورق زد، چند ثانیه ساکت روی صفحه قفل شد و با چشمانی که از تعجب بزرگتر شده بود، شناسنامه رو بست وگذاشت روی میز. نگاهی به بچه‌ها انداخت و بدون حرف رفت به سمت آبدار خونه، چندبار پلک هام رو باز و بسته کردم و شناسنامه رو گذاشتم توی کیفم! در حالیکه بقیه گنگ‌تر شده بود و نگاهشون روی خانم حیدری بود، خانم کرامت طبق عادت سریع از پشت میزش بلند شد و با سرعت اومد به سمتم: سعید میشه منم ببینم؟! ولی هنوز دستم رو از کیف در نیاورده، خانم حیدری برگشت توی سالن و بلند گفت: سعید، چرا زودتر نگفتی؟ تسلیت میگم، به خدا من نمیدونستم، معذرت میخوام لطفا ببخش! دوباره نگاه‌ها بهت‌زده چرخید به سمت اون و خوشبختانه خانم کرامت هم یادش رفت: کمی چشمام رو بستم وگفتم: ممنون، اشکالی نداره شما که تقصیری ندارید. آقای طلوعی با تعجب: میشه یکی‌تون بگید اینجا چه خبره؟ خانم حیدری نگاهی به من کرد وگفت اجازه هست؟ با گفتن بفرمایید بلند شدم رفتم توی بالکن تا کمی هوا بهم بخورم. وقتی برگشتم کمی فضا غم‌انگیز و ابراز همدردی بود وبرگشتیم سرکارمون. غروب که از شرکت اومد بیرون به سر خیابون که رسیدم، پژو ۲۰۶ خانم صابری جلوی پام ترمز کرد و در حالیکه کمی از شیشه رو پایین داد: سعید سوار شو تا یک جایی میرسونمت! خم شدم تا جلوی پنجره و ضمن تشکر تعارفی کردم، ولی با دعوت دوباره‌اش سوار شدم. مسیرم رو که پرسید، ظاهرا هم مسیر بودیم. خانم صابری (ملیحه) نسبت به خانمای دیگه کم حرفتر بود البته یک جورایی گزیده‎‍گو. بعد از تسلیت مجدد، شروع کرد به صحبت کردن و دلداری دادن تا رسیدیم به جایی که باید از هم جدا می‌شدیم. غروب روز بعد هنوز خدا حافظی نکرده، گفت سعید صبر کن با هم میریم! تشکر کردم وگفتم نه مزاحم نمیشم، ولی گفت ما که مسیرمون یکیه و من دارم میرم، دیگه مزاحمتی نداره! خوب راستش با توجه به اخلاق یک دوتا از بچه‌ها حوصله حرف و حدیثی رو نداشتم از طرفی هم نمی‌خواستم که ملیحه به خاطر لطفی که داره میکنه به دردسر بیفته، به همین خاطروقتی از شرکت خارج شدیم تشکر کردم و ضمن توضیح همین مسائل گفتم که بهتره مزاحمتون نشم! کمی فکر کرد و گفت: ببین حرف بچه‌ها اصلا برام اهمیت نداره، بهتره که تو هم اهمیت ندی. من کهاین مسیر رو تنها دارم میرم چه اشکالی داره که تو رو هم تا یک جایی برسونم. سوار شدیم و راه افتادیم. و دیگه غروبا مسیر رو با هم برمیگشتیم. اوایل انگار حرف مشترکی نداشتیم و گاهی ملیحه از من، بهاره و زندگیمون می‌پرسید، ولی کم‌کم صحبتامون بیشتر شد و حرفا و مسائل دیگه لای صحبت هامون گنجیده شد و یواش‌یواش دیگه مسیرمون مسیر ثابت هر روزه نبود و گاهی یک قهوه یا بستنی هم می‌خوردیم. چند ماهی از این شکل همراه شدن گذشته بود که یک روز غروب گفت: سعید جمعه ظهر یک مهمونی دعوتم، باهام میایی؟! راستش دیگه مهمونی و جشن از یادم رفته بود ولی هنوز هم احساس می‌کردم حال و حوصله درست و حسابی ندارم، از طرفی هم نه کسی رو می‌شناسم نه درسته که دعوت نشده برم، منتهی هنوز جواب نداده ملیحه گفت: سعید با توجه به شناختی که ازت پیدا کرده‌ام میدونم جوابت منفیه، ولی به نظرم تا زمانی که خودت رو رها نکنی و این حصار دورت کشیده شده باشه، تغییری توی زندگیت ایجاد نمیشه! بهتره این بار رو بیایی اگر دوست نداشتی یا معذببودی، چیزی رو از دست ندادی! ولی حضور توی جمع و شادیها کمکت میکنه. بعد از کلی فکر روز بعد بهش گفتم که میام. برنامه از ساعت ده تا سه بعد از ظهر توی یک باغ ویلا اطرف شهر بود. مهمونا چهل پنجاه نفری به صورت مختلط می‌شدند و ظاهرا از خیلی وقت پیش همدیگه رو می‌شناختند. من یک‌گوشه نشستم تا ملیحه بره لباس عوض کنه. کمی طول کشید تا برگرده، منتهی یک ملیحه دیگه! پیراهن دکمه دار سفید و اندامی که دکمه بالایی رو باز گذاشته بود وبا و جود رنگ سفید یا کرمی سوتینش بازم هم پیدا بود و شلوار جین تنگ وکوتاهی که روی رون سمت چپش از لابه لای نخها چند سانتی از پوست سفیدش جلب توجه می‌کرد و البته سگک بزرگ و پروانه‌ای شکل کمربندش جلوی دیده شدن ناف و شکمش رو که به خاطر کوتاهی پیرهنش بیرون بود، گرفته بود. کفش بندی و پاشنه داری که به زیبایی اندام و برجستگی باسنش کمک می‌کرد. موهاش تقریبا پسرونه بود وآرایش کمی هم روی صورتش نشسته بود. خوب واسه منی که بیشتر از پنج سالی می‌شد که هیچی چیزی ندیده بودم جذابیت خاصی داشت، همینجوری که محوش شده بودم رسید به کنار صندلی و دستش رو گرفت به سمتم: سعید، گردن بندم گره خورده به هم میتونی بازش کنی؟ با گفتن آره، گرفتمش و در حالی که نشست روی صندلی کناریم، مشغول باز کردن گره‌ها شدم. یکی دو دقیقه‌ای طول کشید تا بازش کردم وگرفتم به سمتش، منتهی به جای گرفتن، نیم‌تنه‌اش رو چرخوند به طرف دیگه و گفت میشه ببندیش برام ناخن هام نمیذاره ببندم! دیدن گردن سفید و بلورینش به اضافه بوی اودکلن زنانه‌اش حالم رو دگرگون کرد به خاطر اینکه بیشتر تحریک نشم سریع بستم براش و چرخیدم. نشسته بود کنارم و جنب نمی‌خورد و به خاطر صدای موسیقی هر حرفی می‌خواست بزنه سرش رو تا دم گوشم میاورد. دیدن اندامش که به خاطر تنگی و فرم لباسهاش بیشتر به چشم میومد، برخورد نفس هاش به گوشم و بوی اودکلنش تاثیر خودش رو گذاشته بود و داشت اون حسی که بیشتر از پنج سال از خوابیدنش گذشته بود رو بیدار می‌کرد، یادم نمی‌اومد آخرین بار کی تحریک و یا ارضا شده بودم واز این می‌ترسیدم که نتونم مقاومت کنم. خوش بختانه کمی از شروع مهمونی که گذشت یکی از دوستاش دعوتش کرد که برقصه و چند دقیقه‌ای رفتند وسط. چند دقیقه‌ای همراه بقیه رقصید و برگشت، خیال کردم میخواد بیاد بنشینه، ولی با گرفتن دستش به سمتم دعوتم کرد که منم برقصم. کمی مکث کردم که چکار کنم ولی ملیحه فرصت نداد و با گرفتن دستم، کشید و همراه خودش برد. شروع کردیم به رقصیدن ولی تمام حواسم به زیبایی‌ها و اندام ملیحه بود، به خاطر حرکات بدنش گاهی یکی دوسانتیمتر پیراهنش بالا میومد و نواری سفید از پوست بدنش فاصله بین شلوار و پیراهنش می‌شد یا به خاطر بلند‌تر بودن قد من نگاهم می‌رفت توی یقه‌اش که قسمت بالای سینه بلورینش، چشمام رو نوازش می‌داد. چند دقیقه‌ای رقصیدیم و به خاطر اینکه رفتارم تابلو نباشه رفتم نشستم، اما چند دقیقه بعد ملیحه هم اومد و با نزدیک‌تر کردن صندلیش نشست کنارم. خانمی در سمت دیگر من نشسته بود و گاهی از پشت سر من با هم حرف می‌زدند که یکی دوبارش ملیحه برای نزدیک شدن به خانمه آرنجش رو میذاشت پشت شونه من وسینه‌هاش رو میچسبوند به کنار بدنم، خوب بابا این چه کاریه پاشین بشینید کنا هم تا من رو به فنا ندادید. با هر بد بختی بود تا بعد از ناهار سر کردیم. چند دقیقه‌ای غیبش زد و وقتی برگشت دوتا لیوان توی دستش بود، یکی شوررو گرفت سمتم: سعید نوشیدنی می‌خوری؟ نگاهی به لیوان انداختم و گفتم: زیاد نه، ولی مرسی! لیوان رو از دستش گرفتم، منتهی با هم جرعه اول منصرف شدم! طعمش خیلی به دلم ننشت! ملیحه در حالیکه کم‌کم لیوانش رو تموم می‌کرد می‌چرخید و با بقیه حرف می‌زد، برگشت سمت من و با دیدن لیوان با تعجب گفت: واا هنوز نخوردیش؟ گفتم: نه نمی‌خورم خوشم نیومد! بدون حرف لیوان رو برداشت و اینم تموم کرد! ساعت از سه گذشته بود که از باغ زدیم بیرون ولی به سر خیابون نرسیده معلوم بود حالش مساعد نیست! گفتم بزن کنار و خودم نشستم. کمی که از باغ فاصله گرفتیم، در حالیکه زد زیر گریه شروع کرد حرف زدن. نمیدونم شاید اثر مشروب بود یا شاید دنبال درد و دل کردن: میدونی سعید، من و تو یک درد مشترک داریم! با تعجب نگاهی بهش کردم و پرسیدم چطور؟ ادامه داد: هر دو عشقمون رو از دست داده‌ایم و عزا داریم، عشق منم توی یک تصادف کشته شد! بی‌اختیار رفتم کنار و توقف کردم. بهت‌زده خیره شدم بهش! عزیز من چرا قیمه رو می‌ریزی تو ماستا؟ تو که روز به این خوبی ساختی دیگه چرا همه چیز رو داری خراب می‌کنی؟ دوباره همه چیز برگشت و افکارم پریشون شد، در حالیکه ملیحه گریه کنان داشت از عشق خودش می‌گفت، منم اشکام سرازیر شد، سرم رو به پشت سری تکیه دادم و چشمام رو بستم. چند دقیقه‌ای هرکس توی حال خودش بود، ولی جای مناسبی نبودیم، آروم دستش رو که روی کنسول گذاشته بود گرفتم توی دستم و در حالیکه نوازش می‌کردم، دلداریش می‌دادم تا کمی آروم شد و حرکت کردیم! دیگه تا نزدیکی خونه‌شون حرفی نزد. تصمیم گرفتم با توجه به اوضاعش تا سر کوچه‌شون ببرمش، ولی دور میدون که رسیدیم یهو به خودش اومد: سعید من خونه نمیرم! گفتم: پس کجا میخوای بری بگو تا برسونمت! خودش رو جم و جور کرد: جای نمیرم! الان با این وضع برم خونه باز مامان گیر میده! حال و حوصله بیرون رو نداشتم. گفتم میخوای بریم خونه من! شونه‌ای انداخت بالا و گفت نمیدونم! کمی میوه وسایل پذیرایی گرفتم و رفتیم به سمت خونه. ملیحه ولو شد روی مبل ومنم رفتم میوه‌ها رو بشورم چایی بذارم. وقتی برگشتم توی پذیرایی مانتو وشالش رو برداشت بود و همون شلوار جین و پیرا هن توی باغ تنش بود. همینطوری که ولو شده بود روی مبل زل زده بود به عکس بزرگ بهاره که روی دیوار بود! گفتم میخوای تا چایی آماده میشه یک چرت بزنی؟! انگار نشنید چی گفتم: خوش به حالت سعید که راحت میتونی عکسهاش رو بذاری جلوی چشمت من که هر موقع دلم تنگ میشه باید دزدکی عکس هاش رو ببینم! نفسی کشیدم و نشستم مبل کناریش: میدونی ملیحه، به نظرم به اون حرفت که پریروز گفتی، که حصارها رو باید بشکنیم عمل کنیم. شاید تا زمانی که اوضاع اینجور باشه زندگی ما همین باشه! درسته اینا برای همیشه توی ذهن ما زنده هستند و به یادشون هستیم ولی اینکه زندگی خودمون رو فراموش کنیم به نظرم خیلی منطقی نیست. شاید تقدیر مون این بوده! خودش رو کمی بالا کشید و مرتب‌تر نشست. همینجوری که سرگرم صحبت بودیم بلند شد سر پا و با بردن دستاش به سمت بالا، کشی به بدنش داد که باعث شد پیراهنش ده پانزده سانتی بالا بره و گودی کمر و پهلو هاش کاملا مشخص بشه. عجب پوست شفاف و سفیدی داره! دوباره داشتم تحریک می‌شدم وفکرم مشغول شد با اشاره به در دستشویی: سعید دستشویی اینه؟ همزمان با اشاره سر گفتم آره و رفت. منم رفتم ظرف میوه هار و مرتب کردم چایی دم کردم و آوردم تا برگرده. وقتی برگشت چشماش حالت خاصی داشت ومعلوم بود هنوزم اثر مستی رو داره. با گفتن مزاحم تو هم شدم نگاهی به ساعت کرد و دوباره نشست. انگار خمیر دندون زده بود چون دیگه بوی الکل از دهنش نمیومد. دیدن پهلو‌ها و گودی کمرش وبوی اودکلنش دوباره داشت کاره خودش رو می‌کرد. نمیدونستم توی اون شرایط یا وضعیتش کاری که می‌خواستم بکنم درسته یا نه، ولی خوب شهوتم بیدار شده بود و از لابه لای حرفاش فهمیدم با پسره مدت زیادی دوست بوده و این اواخر هم صیغه محرمیت خونده‌اند، پس احتمال باکره نبودنش زیاده! باید شانسم رو امتحان می‌کردم. +ملیحه فکر نمی‌کردم موی کوتاه اینقدر بهت بیاد! کمی عشوه وناز چاشنی نگاهش کرد و دستش رو کشید لای موهاش! مرسی، دو سال پیش عصبانی بودم رفتم موهام رو کوتاه کردم. هرکی که دید گفت اینجوری بیشتر بهت میاد، دیگه شد عادت واسم! +البته من قبل از این هیچ وقت با این تیپ ندیده بودمت ولی امروز بی‌نهایت خوشگل شده بودی و می‌درخشیدی! لبخندی زد، دستاش رو دوطرف تکیه‌گاه مبل گذاشت و تکیه داد. وقتی نزدیک می‌شد بوی ادکلنش دیونه‌ام می‌کرد. یهو چشمم خورد به تتوی پروانه کوچیکی که در محل اتصال گردن با شونه چپش بود، جالبه که از صبح ندیده بودمش! همین رو بهونه کردم و انگشتم رو بردم به سمتش: وای ملیحه این تتوت چه خوشگله! چطور ندیده بودمش؟ انگشتم به پوستش خورد کمی خودش رو جمع کرد ولی عکس‌العمل خاصی نداشت، منم همینجوری که زبون بازی می‌کردم، با انگشت شستم آرومشروع به نوازش گردنش کردم، چند ثانیه فقط لبخند روی لبش بود و سپس چشماش رو بست. انگار حرکتم گرفت و مصمم ترم کرد که ادامه بدم. بدون اینکه دستم رو بردارم، دست دیگه‌ام رو بردم و دستش رو گرفتم توی دستم. خوشبختانه هنوز حالت خلسگی داشت. چشماش رو باز کرد و خواست دستش رو بکشه ولی منم دستم رو همراهش بردم بالاتر، با لبخندی برگشت به سمتم که چیزی بگه ولی فرصت ندادم و لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسیدم. صورتش کمی سرخ شد و خواست سرش رو برگردونه ولی اینبار دستام رو بردم دو طرف صورتش و اجازه ندادم وآروم لب پایینش رو کشیدم توی دهنم! نمیدونم اونم همین رو می‌خواست یا شوکه شده بود یا شایدم هنوز مست بود و نمیدونست چکار کنه ولی فقط چشماش رو بست و تسلیم شد. همزمان با خوردن لبش، دستام دو طرف صورت وگردنش حرکت می‌کرد و می‌مالیدم. بعد از اطمینان از عدم مقاومتش یک دستم رو بردم سمت پایین و گذاشتم روی سینه‌اش. همزمان با انقباض و انبساط سینه‌اش نفس عمیقی کشید و دستش رو گذاشت روی دستم، ولی بدون توجه به مقاومت نصفه‌نیمه‌اش مشغول مالیدن سینه‌اش شدم. کم‌کم بدنش شل شد و کشیدن زبونش روی لبم، نوید همراهی رو داد. دو سه دقیقه‌ای لبامون بهم چفت شده بود ولی جامون مناسب نبود، بدون اینکه چیزی بگم از جام بلند شدم و با بلند کردن روی دستام بردمش سمت اتاق و گذاشتم روی تخت. متاسفانه تختم یک نفره بود و جای اینکه دوتایی روی تخت باشیم رو نداشت. نشستم کنار تخت و با بوسیدن لباش دوباره دستم رو گذاشتم روی سینه‌هاش شروع به مالیدن کردم. هنوز چشماش بسته بود، اما کاملا همراه شده بود. سرش رو چرخوند به سمت منو و با گذاشتن دستش رو صورتم مشغول نوازش شد. لا به لای مالیدن سینه‌هاش دکمه‌های پیراهنش رو باز کردم. فقط همون سوتین سفید رنگ تنش بود. لباش رو ول کرد و با بوسیدن صورت و گردن رفتم بسمت پایین و همزمان دستم رو از پایین کردم زیر سوتین و سینه نه چندان بزرگش رو گرفتم توی دستم، با فشار کوچیکی به نوک سینه‌اش دادم، آهی کشید و انگشتاش رو کرد لای موهام و مشغول بازی شد. با رسیدن لبام به بالا سوتین دستام رو از دو طرف بردم زیر بدنش و قفل سوتین رو باز کردم و با کشید روی بدنش رو به بالا همرا با پیراهنش در آوردم. دوتا پستون نرمال و خوش‌فرم که تا شعاع چند سانتیمتری از نوکشون با هاله‌ای از قهوه‌ای کمرنگ احاطه شده بود، نوکش رو گرفتم بین لبام و همزمان با کشیدن دستم به روی شکم بردم لای پاش. یکم پاهاش رو جمع کرد و به هم فشار داد ولی همون هم خیلی دوام نیاورد و به جاش صدای دم وبازدمش بلند‌تر شد، یکی دو دقیقه همزمان با خوردن وبازی کردن با پستوناش کسش رو هم از روی شلوار می‌مالیدم و کم‌کم صدای آه و ناله و ملیحه بلند‌تر شده بود وپیچ و تاب‌های بدنش بیشتر شد. بازم قبل از این‌که برم به سمت پایین خواستم مطمئن بشم که باکره نیست، دستم رو سر دادم به زیر شلوار و شرت ولای چاکش. انگار ملیحههم از من حشری‌تر بود و کسش حسابی آب انداختهو با چند بار لمس لبه‌های کسش با انگشتام چشمم رو بستم وانگشت اشاره‌ام رو فشار دادم داخل! خوشبختانه انگشتم به راحتی وارد شد و با عدم ممانعت ملیحه هم به اطمینان رسیدم. با فشار انگشتم به داخل ملیحه هم‌نفس صدا داری کشید و سرم رو به سینه‌اش فشار داد. بعد از یکی دو دقیق تلمبه زدن و نوازش با انگشتام دستم رو بیرون کشیدم و با گرفتن پاهاش، چرخوندم به سمت کنار و پاهاش رو از لبه تخت آویزون کردم. در حالیکه من بین پاهاش قرار گرفته بودم و مشغول باز کردن دکمه شلوارش بودم، ملیحه هم نشست و بدون اینکه دکمه‌ها رو بازکنه، از پشت پایین پیراهنم رو گرفت و کشید رو به بالا، تا از سرم در آورد. با بلند کردن باسنش کمک کرد تا شلوارش رو درآوردم. کس سقید و تازه شیو شده‌اش با رنگ صورتی لبه هاش حسابی دلبری می‌کرد. سرم رو بردم بین پاهاش و با یک لیس از پایین کس تا روی چچوله‌اش مشغول خوردن و لیسیدن شدم. با همون لیس اول همراه با ناله‌ای ممتد خودش رو ول کرد روی تخت و ضمن آه و ناله کردن، مشغول بازی با موهام شد وگاهی هم سرم رو به لای پاهاش فشار می‌داد. دو سه دقیقه‌ای حسابی براش خوردم تا در خواست کرد که بکنم توش! خوش بختانه از خیلی وقت پیش کیرم آماده و منتظر اذن ورود بود، سه سوته شلوار و شورتم رو در آوردم و همزمان هم ملیحه چرخید روی تخت. دراز کشیدم روش. با کمی از اب دهنم کیرم رو خیس کردم و با لبه کسش تنظیم و فشار کوچیکی دادم. مشغول خوردن لباش شدم. یک دست ملیحه دور گردنم چرخید و دست دیگش رفت پایین و ضمن نوازش و کند وکاش کیرم مشغول هدایتش به داخل شد. کسش اونقدر لزج وآماده بود که تا دخول کامل خیلی طول نکشید همین که به آخر رسید این بار ملیحه مشغول خوردن لبای من شد و درخواست کرد تلمبه بزنم. هر چند تا میکی که به لبام می‌زد یک گاز هم می‌گرفت و با تکون دادن سرش تشویق به سرعت بیشت می‌کرد. ناخوناش رو روی ستون فقرات حرکت می‌داد و گاهی هم بصورت خنج پشت شونه هام می‌کشید. نگران این بودم که این وقفه چند ساله توی سکس و حشری شدنم باعث بشه زودتر از اون ارضاء بشم ولی گویا اوضاع اونم بهتر از من نبود، شاید هم خوردن بیش از حد من براش، باعث شد دیگه فرصت عوض کردن پوزیشن گیرمون نیاد و به سه دقیقه نشده در حالی که با فشار دادن پاهاش بهم، بدنش قفل شد با فشار زیاد لبام رو گاز گرفت و توی همون وضعیت خواست حرکت نکنم! با یک مکث نیم دقیقه‌ای بدنش رو ول کرد و منم سرعتم رو بیشتر کرد تا بالاخره آبم حرکت کرد. سریع کشیدم بیرون با کمک دستای ملیحه شیره جونم رو خالی کردم روی شکمش و ولو شدم کنارش. زیر پوشم رو از کنار تخت برداشتم و بدنش رو تمیزکردم وگرفتمش توی بغل. ملیحه چند تا بوسه از لبام گرفت و چرخید پشت به من، خودش رو کامل توی بغلم جا داد. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشی ملیحه از خواب پریدیم. پایان دوستان بابت اشکالات پوزش میخوام
[ "زن بیوه", "دوست دختر" ]
2022-05-13
154
4
148,301
null
null
0.001789
0
19,042
2.169327
0.594749
2.111365
4.58024
https://shahvani.com/dastan/بنفشه-دوست-زنم
بنفشه دوست زنم
رضا
اسمم رضاست ۲۹ سالمه و آتلیه عکاسی دارم و متاهل هستم. حدود ۱ ساله با یکی از دوستای قدیمی خانومم به اسم بنفشه که ۲۵ سالشه آشنا شدم که اونم متاهل هست. خیلی از آشناییمون نگذشته بود که ارتباطمون با بنفشه و شوهرش زیاد شد و زیاد خونه همدیگه می‌رفتیم. شوهر بنفشه مهندس بود و محل کارش عسلویه بود. ۲ هفته عسلویه بود و ۱ هفته میومد خونه اما گاهی پیش میومد که تا ۳ هفته عسلویه می‌موند. بنفشه هم که تنها بود اکثر زمان بیکاریشو با منو خانومم میگذروند و هر زمان که کاری واسه خونه داشت به من می‌گفت که واسش انجام بدم. منم فقط واسه اینکه تنها بود کمکش می‌کردم و هنوز هیچ حسی نسبت بهش نداشتم اما بالاخره همین مسائل باعث شده بود که منو بنفشه خیلی با هم صمیمی بشیم. تا اینکه یه شب منو خانومم به یه پارتی خودمونی دعوت شدیم و مثل همیشه واسه اینکه بنفشه هم تنها نباشه به اونم گفتیم با ما به پارتی بیاد. اولش گفت چون اهل مشروب نیستم نمیام اما با اصرار خانومم قبول کرد و همراه ما به پارتی اومد. خلاصه بزن و برقص شروع شد و تقریبا تموم ۸ - ۹ نفری که اونجا بودیم مست بودیم به غیر از بنفشه که تا اون موقع مشروب نخورده بود اما بنفشه هم از اونجایی که احساس می‌کرد تنها افتاده تصمیم گرفت برای اولین بار مشروب رو امتحان کنه. اما مشکل اینجا بود که همه مست بودن و مشغول رقص و هیچکس حواسش به بنفشه نبود که چقدر میخوره. اونم تا جایی که میتونست خورده بود. بیشتر اون شب‌رو من با بنفشه رقصیدم و خانومم با دوستای دیگش می‌رقصید تا اینکه بنفشه حالش به هم خورد و من اونو به دستشویی بردم تا بالا بیاره. هنوز وارد دستشویی نشده بودیم که بنفشه هرچی خورده بود رو بالا آورد. اما من باز هم تو حلقش انگشت زدم تا بهتر شه و همینطور که انگشت می‌زدم اونو محکم توی بغلم گرفته بودم که نیوفته و پشتش رو واسش می‌مالیدم که یهو اومد تو سینه‌مو لبامو بوسید و از من تشکر کرد. من که شکه شده بودم از طرفی هم تو این فکر بودم که این‌که دهنش پر از کسافت بود که از من لب گرفت!! از همون موقع بود که دیگه نمیتونستم نسبت به اون بی‌احساس باشم. از اون شب به بعد دیگه یه جور دیگه بهش نگاه می‌کردم. بنفشه واقعا یه زن خوشگل و سکسی بود و هیکلش هم کوچکترین ایرادی نداشت. صورت کاملا شهوتی با اون چشمای خمار عسلیش، سینه‌های درشت و شق، کمر باریک و باسن و پاها هم متناسب. تمام فکرم شده بود این‌که چطور باش نزدیکتر شم که یه روز که آتلیه بودم و مشغول ادیت آلبوم اول یه اس‌ام اس بی ادبی فرستاد و سریع پشتش بهم زنگ زد که بگه ببخشید اشتباه فرستادم، گویا می‌خواسته واسه خانومم بفرسته که اشتباها میفرسته واسه من و منم که منتظر موقعیت بودم سریع استفاده کردم و ازش خواستم که در این مورد به خانومم چیزی نگه تا اون حساس نشه. اونم پذیرفت و از اون به بعد خیلی راحت واسه هم اس‌ام اس سوپر می‌فرستادیم و همدیگرو اذیت می‌کردیم تا اینکه بنفشه از من خواست تا از اون و شوهرش عکس بگیرم و یه آلبوم واسشون درست کنم. منم پذیرفتم و گفتم که به خاطر آلبوم هیچ هزینه‌ای ازتون نمی‌گیرم و اونا هم بعد از اصرار و تعارف زیاد قبول کردن. یک هفته‌ای گذشته بود که بنفشه بهم زنگ زد و گفت پس چی شد؟ مگه قرار نبود بیایم از ما عکس بگیری؟ منم با اینکه خیلی سرم شلوغ بود و دست تنها هم شده بودم (آخه عکاس کمکیم رفته بود سفر منشیم هم ۲ روز بود که گفته بود دیگه نمیام) اما چون شوهر بنفشه قرار بود فردای اون روز بره عسلویه قبول کردم و گفتم آخر وقت بیاید آتلیه تا عکس بگیرم. اون شب انقدر عکس گرفتم که خودشون گفتن خسته شدیم همینا کافیه. دیگه داشتیم آماده می‌شدیم که بریم خونه که به این فکر افتادم که چند تا عکس تکی از بنفشه بگیرم و به عنوان مدل به کارام اضافه کنم و اونا هم قبول کردن اما چون همگی خیلی خسته بودیم و شوهر بنفشه هم صبح زود عازم عسلویه بود قرار شد بنفشه فردا ظهرش بیاد تا ازش عکس بگیرم. فردا صبحش بنفشه بم زنگ زد که هستی دارم میام؟ منم گفتم آره عزیزم فقط یادت باشه هرچند تا لباس شب و لباس سکسی و چند مدل لباس زیر رو هم بیاری و اونم بدون اینکه چیزی بگه فقط گفت چشم عزیزم. وقتی رسید آتلیه تنها بودم. اومد داخل و پشت سرش درو قفل کردم. هنوز سلام نکرده پرسید آخه تنوع لباس زیر واسه چیه؟ من که همینجوریش هم دلتو بردم... قبلا هم از این شوخی‌ها زیاد می‌کرد واسه همین جدی نگرفتم و گفتم برو داخل آماده شو تا بیام. وقتی رفتم دیدم فقط مانتو و شالشو درآورده و هنوز لباس نپوشیده و منتظره تا من بش بگم چی بپوشه. رفت داخل پروو منم از ساکش یه لباس شب کاملا آزاد رو دادم که بپوشه. خلاصه عکاسی رو شروع کردم و در هر حالتی ازش عکس گرفتم. خیلی خوش عکس بود. یه لبا دیگه بش دادم و پوشید و بازم چند تا عکس گرفتم که گفت دارم خسته میشم. گفتمش تازه داره شروع میشه، حیف این بدن خوشگل نیست که عکس سکسی نداشته باشه؟ اونم خندیدو رفت تو پروو تا لباس بعدیرو بش بدم. بهش گفتم سوتینت رو هم در آر زیر این لباس قشنگتر میشه. اونم درآورد. منم یه لباس خواب توری کوتاه بهش دادم، یه نگاه به لباس کردو گفت این بدون سوتین قشنگتره؟ اما دیگه چیزی نگفت و وقتی از پروو اومد بیرون سوتین نپوشیده بود. سینه‌هاش شق شده بودن و نوک سینهاش سیخ. نوک سینش به خوبی نصف بند انگشت بود. داشتم می‌مردم اما به روی خودم نیاوردم و عکس گرفتم. حالتهای مختلف رو عکس گرفتم بنفشه خسته شده بود اما مشخص بود که خودش هم دلره حال میکنه. خمار خمار شده بود و دیگه بدون اینکه من بهش فیگور بدم خودش لوند بازی درمیاورد و هر حالتی که می‌گرفت از حالت قبلش سکسی‌تر و آزاد‌تر بود تا اینکه انگشتشو انداخت زیر بند لباس و از روی شونش آوردش پایین، گفتم این خیلی سکسی و خوب بود. پرسید دوست داشتی؟ گفتم آره اما اگه بیشترش کنی بهتر میشه. حالت بعدی انگشت وسط اون یکی دستش رو کرد دهنشو شروع کرد به مکیدن. داشتم دیوونه می‌شدم که دیدم بند لباسشو آورد پایینتر و تا نزدیک نوک سینش. داشتم عکس می‌گرفتم که دیدم نوک سینه‌شو درآورده و با دو تا انگشتش گرفتتشو میمالدش. کاملا مشخص بود که این حالتاش دیگه فیگور گرفتن نبود و حسابی داشت حال می‌کرد. بعد سینه‌شو کامل درآورده بود و کامل گرفته بود تو دستش و می‌مالید. مطمئن بودم که اگه بهش نزدیک می‌شدم هیچ اعتراضی نمی‌کرد اما می‌خواستم بیشتر شهوتیش کنم. بهش گفتم لباستو عوض کن تا یه سری عکس دیگه هم بگیرم و تو همین فرصت رفتم یه قرص خوردم تا کمرم سفت شه و آبم درتر بیاد و زود برگشتم. بهش گفتم این لباسو درآر تا یه لباس دیگه بهت بدم. اونم همونجا لباسشو درآورد. دیگه حتی به اتاق پروو هم نیازی نبود. هرچی ساکش رو گشتم لباسی لخت‌تر پیدا نکردم، داشتم می‌گشتم که بنفشه گفت بزار یه لباس هم تو کیف دستی خودم دارم و اون رو آورد که بپوشه اما لباس نبود که... یه ست شورت و سوتین سکسی سفید بود. سوتین توری که نوک سینش سوراخ بود و وقتی پوشید نوک سینه قهوه‌ای و بزرگش بیرون بود، با یه شورت لای لمبه‌ای که اونم جلوش یه مثلث توری کوچولو بود. پوشید و دوباره مشغول عکاسی شدیم. نوک سینه‌هاشو می‌مالید و منم پشت سر هم عکس می‌گرفتم. شروع کرد به انگشت مکیدن و لیسیدن نوک سینه‌هاش. گفتمش سینه‌هاتو تموم کردیا... بقیه جاهاتو بمال. شروع کرد به مالیدن بدنش، از کمر و شکمش شروع کرد تا رسید به پاهاش. داشت رونهاشو می‌مالید که گفتمش حال یکم پاهاتو بازتر کن... اونم هرچی می‌گفتم انجام می‌داد. گفتم توی رونهاتو بمال... گفت باشه عزیزم... کاملا مشخص بود که فقط منتظر بود من لب‌تر کنم. گفتم پاهاتو کامل بازکن... باز کرد. گفتم لای پاتو هم می‌مالی؟ گفت هرجور تو بخوای عزیزم... گفتم پس بمالش... با انگشت... دیگه بیشتر داشتم نگاه می‌کردم تا عکاسی. گفتم شورتت رو کامل بزن کنار تا همه جات پیدا باشه... پرسیدم اشکال نداره توعکسا کست هم پیدا باشه؟ همین که گفتم «کست» انگار برق گرفتتش... گفت اوه و شورتشو کامل درآورد و انگشتشو تا ته کرد تو کسش و شروع کرد به انگشت زدن. منم دوربین رو گذاشتم زمین و رفتم تو بغلش و شروع کردم به لب گرفتن... سینه‌هاشو لیسیدم و نوک سینه‌هاشو گاز می‌گرفتم... اونم همینجور آه و اوه می‌کرد... کسش خیلی تپل بود... تپل و نرم و گرم... تا شروع کردم به لیسیدن کسش آهه و وهش رفت هوا و آبش اومد... رفتم تو بغلشو شروع کردم به بوسبدنش که کیرم‌رو درآورد و شروع کرد به خوردن... همینطور مک می‌زد و می‌لیسید اما قرصه کار خودشو کرده بود... سرشو آوردم بالا و رفتم تو بغلش... داشتم لباشو می‌خوردم که کیرم‌رو گرفت و گذاشت لای پاش... پرسید کسمو می‌کنی؟ خیلی شهوتی شدم... دلم میخواد باز هم حال کنم... منم کیرم‌رو گذاشتم لای کسش‌رو آروم آروم حل دادم داخل... خیس خیس بود... هر مدلی که فکرشو کنی از کس کردمش اما آبم نمیومد... منو خوابوند و خودش بلند شد و نشست روی کیرم... هی بالا و پایین می‌شد و آخ و اوخ می‌کرد. ۲ بار دیگه آبش اومد... خوب که از کس کردمش پشتشو بهم کردو گفت دوست دارم از کون هم منو بکنی... عجب کون نرم و درشتی داشت... کیرم لای کونش گم می‌شد... لای کونش‌رو باز کرد و یکم هم تف مالید روی سوراخش و کیرم‌رو گذاشت لای کونش رو سوراخش و آروم آروم کردش تو کونش... همین که رفت تو تندو تند پمپ می‌کردم... دیگه خیس عرق شده بودم که آبم اومد. خواستم کیرم‌رو درآرم که بنفشه گفت در نیار... آبت‌رو بریز تو کونم. تازه فهمیدم واسه چی اینقدر باسن تپل و خوشگلی داشت، آخه عادت داشت همیشه آبو می‌ریخت تو کونش، البته من اینجور شنیدم شاید هم هیچ ربطی نداشته باشه. از بعد از اون روز وقتایی که شوهرش میره عسلویه هفته‌ای ۲ - ۳ دفعه سکس داریم و خیلی هم به هر دو مون حال میده و همدیگو خیلی دوست داریم.
[ "دوست همسر" ]
2013-06-21
17
8
387,096
null
null
0.016117
0
8,070
1.06897
0.373875
4.283309
4.57873
https://shahvani.com/dastan/-ارگ-خان
ارگ خان
مفقود الاثر
تو این خونه هیچکس حق نداره رو حرف خان حرف بزنه، قوانین اینجا کاملا فرق میکنه با هرجایی که دیدید. اشتباه فکر نکنید این موضوع برای قبل انقلاب نیست، دقیقا تو همین دهه ۱۴۰۰ هست. خان یا جمشید خان یه مرد ۳۹ سالست، دارایی‌هایی که داره باهاش میشه یه ایران رو از نو ساخت، صاحب ۵ مرکز خرید بزرگ تو تهران، نزدیک به ده کارخانه تولیدی و چند ایرلاین هوایی تو خاورمیانه و البته چندین معدن استخراج سنگ‌های قیمتی تو ایران و چند کشور حاشیه، از املاک و مغازه هاش هم که دیگه بگذریم. جمشید خان تو لواسون تو یه خونه خیلی خیلی بزرگ که بهش ارگ خان میگفتن زندگی می‌کرد، یه ملک چند هزار متری و یه بنای ساختمان خیلی لاکچری. اما از خودم بخوام بگم، مریم هستم تقریبا ۳ ماه دیگه وارد ۲۸ سالگی میشم قدم ۱۶۹ و وزنم ۷۰ کیلو، چشم ابرو مشکی بودم سایز سینه‌هام ۷۵ و باسنم نه خیلی بزرگه نه کوچیک، تو یه خانواده ۴ نفره بدنیا اومدم مامانم لیلا که عاشقش بودم، پدرم ابراهیم که وقتی ۱۵ سالم بود فوت کرد و یه داداش کوچیکتر به اسم میلاد... اوضاع زندگیمون بعد رفتن بابا خیلی بهم ریخت، اما مامان با هر بدبختی بود ما رو بزرگ کرد، چند سالی بعد که میلاد کار می‌کرد و دیگه مامان کار نمی‌کرد و خرجمون رو میلاد می‌داد، اما نه من نه مامان سر از کار میلاد نتونستیم در بیاریم تا گذشت و همین پارسال میلاد و یکی از دوستاش رو به جرم تولید مواد مخدر دستگیر کردن و به دلیل سنگین بودن حکم تو همون جلسات اول بازپرسی از وکیل پروند متوجه شدیم حکم میتونه اعدام باشه... انگار یه بمب بزرگ وسط زندگیمون ترکید، همه چیز بهم ریخت... بعد شنیدن این خبر مامان سکته کرد، مامان لیلا دیگه طاقت کمی میلاد رو نداشت. کار من شده بود هر روز دفتر وکیل و دادگاه رفتن... تا اینکه... هیچوقت روزی رو که وارد ارگ خان شدم یادم نمیره، یک هفته بعدی آزادی میلاد، آخرین شنبه دی‌ماه ۱۴۰۰ حول و هوش ساعت ۵ بعدازظهر با ماشینی که برام فرستاده بودن وارد ارگ خان شدم... اصلا نمیتونستم تصور کنم همچین جایی رو یه حیاط بسیار بزرگ و پر از مجسمه‌های لاکچری که دور تا دورش چندین نگهبان با کت شلوار مشکی ایستاده بودن و البته یه ساختمانی که به کاخ شبیه بود جلوی صورتم بود... حسابی گیج شده بودم... تو جریان دادگاه و این مسائل با یه خانومی آشنا شده بودم به اسم فتانه که بهم گفته بود که کسی هست که میتونه میلاد رو نجات بده و حکم رو عوض کنه... و اون فرد کسی نبود جز جمشید خان یا همون «خان» اما بزرگترین سوال تو ذهنم این بود که در قبال این کار ازم چی میخواد؟! فتانه یه زن میانسال حدودا ۴۰ ساله بود که ظاهر شیک و تروتمیزی داشت، هیکلش نسبت به سن و سالش خوب بود. -خانوم... میشه واضح بگید که در قبال این موضوع از من چی میخواد خان؟! -فتانه: ببین مریم جان، من آمار همه زندگیتون رو دارم میدونم صاحبه خونه‌تون از خونه‌تون بیرونتون کرده! میدونم مادرت حسابی داغون شده، قبل از هرچیز میخوام خوب فکر کنی و تصمیم اشتباه نگیری... ولی در کل بخوام بهت بگم خان علاوه بر حل کردن مشکل برادرت و آزاد کردنش یه واحد آپارتمان بهتون هدیه میده و ماهانه بالای ۲۰ / ۳۰ میلیون بهت پول میده در قبال همه اینا... خودت رو میخواد... ببین خان دورش همه جور دختری هست و قرار نیست براش کار کنی فقط قراره بشی یکی از سوگولی هاش... نمیدونستم چی باید بگم، چیکار باید بکنم ولی یه چیز رو خوب میدونستم من به خاطر خانواده حاضر بودم هرکاری کنم، بعد کلی فکر کردن به این موضوع مجبور شدم قبول کنم. گذشت... یکی دو روز بعد از آزاد شدن میلاد، سند یه آپارتمان ۱۰۰ متری تو وسط شهر رو زدن به نامم که ارزشش خیلی بیشتر از ۶. ۷ میلیارد بود و ۲۰۰ میلیون تومان تو حسابم ریختن... از اونجایی که فعلا تا حداقل هفت هشت ماه نمیتونستم دیگه خانوادم رو ببینم یه نامه نوشتم و روز موعود از خونه رفتم. قبل رفتنم به اونجا هزار جور فکر اومد سراغم... میدونستم باید چیکار کنم و از این بابت قطعا حس خوبی نداشتم ولی با این همه کاری که خان برام کرده بود شاید این اتفاق برام یه راه جدیدی می‌شد... جلوی عمارت که رسیدم فتانه اومد پیشوازم و بعد از سلام و علیک منو برد و گفت: این عمارت خان هست که هر وقت وعده داشته باشی مثل امشب میری داخلش، محل اقامت شما دخترا اون سمت حیاطه، به یه ساختمون ۲ طبقه اشاره کرد و رفتیم سمتش، این ساختمون هم بناش مجلل بود ولی نه به اندازه عمارت اصلی... دو تا نگهبان جلوی در ساختمون ایستاده بودن... -فتانه: وقتی یه نفر جدید میاد اینجا مثل تو تا قبل اینکه خان رو ملاقات کنه حق نداره با هیچکدوم از خانوم‌ها صحبت کنه واسه همین امروز به همه دخترا گفتم تو اتاق بمونن... رفتیم سمت طبقه دوم جلوی یکی از اتاق‌ها ایستاد و با کارت باز کرد، باورم نمی‌شد اتاق‌خواب اندازه خونه ما می‌شد، تخت، حمام، تلویزیون، یه میز آرایش تکمیل و... من گیج شده بودم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... -فتانه: اینجا اتاق خوابته، تو طول روز میتونی اینجا یا داخل همین ساختمون با دخترا وقت بگذرونید، یا میتونی برید استخر، همه‌کاره‌ی این حرمسرا منم... هر چی نیاز داشتی یا اگه اتفاقی افتاد باید به من بگی! متوجه‌ای؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره... -فتانه: تو این ارگ حرف حرفه جمشید خانه، وقتی میری پیشش باید هرچی میگه و هرچی میخواد رو انجام بدی، اگه دختر خوبی باشی کم‌کم میتونی از ارگ هم با راننده بری بیرون و حتی به دیدار خانوادت بری ولی تا اون روز باید فقط اطاعت کنی... الانم برو یه دوش بگیر و حسابی به خودت برس که قراره امشب به حجله بری -من: امشب؟!!! -فتانه: آره امشب... هر چی زودتر بهتر صورتم مثل گچ شده بود، ندیده و نشناخته قرار بود امشب همه چیم رو از دست بدم... -فتانه: من دارم میرم شب موقع رفتن پیش خان میام خودم و هرچی لازم باشه بهت میگم... تو کمد هرچی لازم داری هست، یه لباس خواب قشنگم واست انتخاب می‌کنم و میارم خودم... تا به امروز سکس نداشتم، یبار برای دوست پسرم چند سال پیش تو ماشینش واسش ساک زده بودم با اینکه خیلی سعی کرد که باهاش سکس کنم ولی انجام ندادم... واسه همین غیر از سکس چت کردن و بعضی اوقات دیدن پورن اونم خیلی کم هیچ دیدگاه خاصی نداشتم، چه آرزوهایی داشتم!! عروس شم... بچه‌دار بشم... حالا باید بکارتم رو با کسی از دست می‌دادم که نه زنش بودم نه معشوقه... ساعت همینطوری جلوتر می‌رفت و من دلشوره عجیبی گرفته بودم، رفتم حموم و نیم ساعتی طول کشید، موهام رو خشک کردم و یه لباس معمولی که خودم آورده بودم پوشیدم حوالی ساعت نه شب در اتاقم باز شد و فتانه اومد داخل با یه ساک و همراهش یه دختر که لباس خدمتکار هارو پوشیده بود. -فتانه: از اتاقت خوشت اومد؟ -من: آره... -فتانه: خوبه... دختر چون هر شب شام تو آشپزخونه همین ساختمون براتون سرو میشه ولی امشب هرچی شکمت خالی‌تر سبک‌تر (با خنده)، یه اشاره به دختر خدمتکار کرد و گفت بیا علی‌الحساب این آب‌میوه و شکلات رو بخور تا ضعف نری... اضطراب اصلا امونم رو بریده بود و با اینکه ناهار هم درست نخورده بودم ولی میل نداشتم و گفتم نه نمی‌خورم... -فتانه: باید بخوری تا جون داشته باشی... بجنب... با اصرارش یه جرعه خوردم ک یکم شکلات گذاشتم تو دهنم... به خدمتکار اشاره کرد که بره بیرون... ساک رو باز کرد و یه از داخلش یه لباس خواب توری درآورد بیرون و گفت: بلند شو لخت شو ببینمت... -من: اینجا؟؟؟!! جلوی شما؟ -فتانه: آره بلند شو... به ت ت پ ت افتادم و گفتم: میشه جلوی شما عوض نکنم؟ -فتانه: ببین دختر جون بهت گفتم بعد خان حرف حرفه منه برای شما دختر‌ها... پس حواست باشه که این آخرین باره رو حرفم حرف می‌زنی دوما کسی که امشب قراره زیرش بخوابی و بهش کس بدی جمشید خانه نه من!! سوما من تا خوابوندنت زیر کیر خان همراتم پس خجالت کشیدن رو بزار کنار... پاشو قاطعیت فتانه همین اول ماجرا برام روشن شد، از داخل فرو ریخته بودم، می‌خواستم بزنم زیر گریه ولی خیلی خودم رو کنترل کردم... از جام بلند شدم و لباسام رو درآوردم و با شورت و سوتین جلوش ایستادم فتانه نزدیک‌تر شد بهم و یه نگاه از پایین تا بالا کرد و گفت: در بیار شورت و سوتینت رو... یکم مکث کردم با تکون دادن سرش به سمت بالا منظورش این بود بجنب، سوتینم رو باز کردم و و شورتم رو کشیدم پایین، فتانه چشماش برق زد، مثل یخ داشتم آب می‌شدم... اومد جلوتر دورم چرخید، انگار داشت بازرسی می‌کرد منو... رفت پشت سرم خیلی آروم روی باسنم دست کشید و آروم گفت الحق که انتخابم حرف نداره، تو با این کس و کون حسابی سوگلی میشی... اومد جلوم و گفت بپوش لباس خواب رو بدون شورت و سوتین، یه سرهمی توری بود که تا زیر باسنم بود ولی به شدت جذب و البته طوری که تمام بدنم زیر پیراهن معلوم بود. لباس رو پوشیدم و همراه باهاش از ساختمان خارج شدیم وارد حیاط شدیم... نگهبان‌ها داشتن منو نگاه می‌کردن و تو این مدت سرم از شدت خجالت پایین بود... وارد عمارت شدیم... وای که عجب چیزی بود، یه سالن بزرگ که چند تا خدمتکار اینور اونور سالن ایستاده بودن، پر از لوازم و تابلو‌های گرون قیمت، از پله‌های وسط به سمت بالا رفتیم، فتانه بهم گفت بشینم رو مبل تا بیام و خودش رفت به سمت یکی از اتاق‌ها و در و بست... ده دقیقه‌ای طول کشید، استرس شدیدی داشتم، بالاخره در اتاق باز شد و فتانه اومد بیرون... چی داشتم می‌دیدم فتانه با ست دو تیکه لاتکسی و کفش‌های پاشنه‌بلند اومد به سمت من... مات شده بودم... -فتانه: نمیری حالا... بلند شو بریم... از جام بلند شدم و رفتیم به سمت یه در بزرگ تو انتهای سالن طبقه دوم که جلوش یه پیشکار کت شلواری ایستاده بود، فتانه یه چشم بن‌بست روی چشمام و دستم رو گرفت و رفتیم جلوتر... استرسم شدید‌تر شد و بدنم می‌لرزید... فتانه دستام رو ول کرد و گفت وایسا و خودش چند قدم جلوتر رفت و برگشت سمت من -فتانه: موهات رو با دستات جمع کم بده بالا ببینم... بدون سوال انجام دادم که یهو یه چیزی رو بست دور گردنم... دستام رو اوردم سمت گردنم و گفتم این چیه؟ چیکار داری می‌کنی باهام؟ که چشم بندم و باز کرد و دیدم یه قلاده بسته دور گردنم و زنجیر رو تو دستش گرفته... -من: این چیه؟؟؟!!! چیکاری می‌کنی؟؟!! ولم کنن و خواستم تقلا کنم که زنجیر و پیچید تو دستش و کشید عقب و گردنم خم شد متمایل به پایین و یه کشیده زد تو گوشم... دنیا دور سرم می‌چرخید و گریم گرفته بود -فتانه: خفه شو حروم زاده... از امروز تو هم به جمع حیوانات خانگی خان اضافه میشی تو مثل یه ماده سگ فقط باید گاییده شه!!! فهمیدی جنده خانوم؟ وای که انگار همه چیز برام سیاه شد... اشک از صورتم می‌ریخت... -فتانه: گریه کن... همه مثل تو اولین روز گریه میکنن ولی کم‌کم یاد می‌گیری که اینجا کجاست تو کی هستی؟؟ در و باز کن... در باز شد و یه اتاق ۸۰ / ۹۰ متری جلوی روم بود که گوشه سمت راست‌رو یه قسمت که یکم از زمین ارتفاع داشت، خان نشسته بود و جلوش یه سفره بزرگ میوه و آجیل و تنقلات بود و کنارش منقل و وافور... وارد اتاق شدیم و در بسته شد، خان یه نگاه کرد و گفت براوو فتانه... افرین که اگه تو رو نداشتم کارم زار بود... من مثل بید داشتم می‌لرزیدم و صورتم پره اشک بود... -فتانه: دست‌پرورده شمام خان... شما فقط دستور بدید... جمشید خان از جاش بلند شد، یه مرد ۳۹ ساله با موهای جوگندمی و تقریبا قد بلند و البته هیکل روی فرم و کات... بعد متوجه شدم که خان هر روز ورزش میکنه و مربی شخصی تو ارگ داره که... قدم زد و نشست روی یه صندلی بزرگ و اشاره کرد که ببره منو جلو... فتانه منو کشید جلو برد جلوی صندلی... خان با دستش به پاهاش اشاره کرد و فتانه منو نشوند روی پاهای خان... خان یه لباس خواب پوشیده بود ولی معلوم بود زیر شلوار شورت نداره چون کیرش رو زیر خودم احساس می‌کردم، یه دستش رو گذاشت روی شکمم و یه دستش رو روی صورتم -خان: یه دست به زیر چشمام کشید و گفت: گریه خوبه! من از گریه خوشم میاد... ولی هنوز زوده... -خان: اسمت چیه؟؟؟!! گریه امونم نمی‌داد که جوابش رو بدم -فتانه: نشنیدی؟؟!! -خان: ولش کن فتانه الان زبونش رو باز می‌کنم... منو زد کنار و بلند شد و زنجیر قلاده رو کشید و منو برد به سمت تخت... لباس خواب خودش رو درآورد و لخت با یه کیر بزرگ جلوم ایستاد... با دستش زیر چونم رو گرفت و یه کشیده محکم زد زیر گوشم صورتم سرخ‌شده بود، منو میخکوب کرد... -خان: گفتم که هنوز زوده برای گریه... -من: ت ت ت ت... تو رو خدا صورتش رو اورد جلو مثل وحشی‌ها لبش رو چسبوند رو لبام و خیلی محکم جوری که کبود شه می‌خورد... صورتش رو جدا کرد و قلاده رو از دور گردنم باز کرد و با دستش لباس خواب رو تو تنم پاره کرد... دستش رو روی سرم گذاشت و گفت حالا بشین روی زمین وکیر صاحب تو بخور... روی زانو نشستم... خان: فتانه بیا جلو کیرم‌رو بزار تو دهنش... فتانه اومد جلو موهام رو محکم گرفتم و سرم رو برد سمت کیر خان... -من با حالت ترس: خودم انجام میدمم -فتانه: خفه شو... دهنم رو باز کردم و کیرش و وارد دهنم کردم... کیرش انقدر بزرگ‌بود که تو دهنم جا نمی‌شد خان موهام رو از دست فتانه گرفت تو دست خودش و موهام رو کشید و کیرش رو تا ته حلقم داخل کرد راه نفسم بند اومد و چشمام از حدقه بیرون زده بود، شدیدا عوق می‌زدم با دستم خواستم بزنم روی پاهای خان که فتانه دستم رو محکم گرفت... کیرش‌رو کشید بیرون، نفس‌نفس می‌زدم... -خان: گفتم که زبونت رو باز می‌کنم... باید یاد بگیری که هروقت هرچی گفتم چشم‌بسته بگی چشم!! با دست محکم روی سینه م چک زد و گفت باید چی بگی؟؟ -من: چشم -خان: آفرین... فتانه رو می‌بینی؟؟!! الان ۴۰ سالشه، ۱۵ ساله حیوون خونگی خودمه... حتی وقتی هم که حامله شده مثل بنز بهم کس و کون داده... -فتانه: خان تا پای مرگ جنده خودتم خان بلندم کرد و از پشت بهم چسبید و دستش رو دهنم گذاشتم و داخل دهنم فرو برد، حالم خیلی بد شده بود... از پشت کیرش رو باسنم بود، دستش رو بیرون آورد و چند تا اسپنک خیلی محکم رو باسنم زد... ای... توروخدا... منو نشوند روی زمین و گفت چهار دست و پا بشین و پاهام رو بلیس... بجنب توان مخالفت کردن رو نداشتم، چهار دست و پا نشستم و سرم رو بردم پایین و شروع کردم به پاهاش رو لیس زدن، فتانه اومد و با کفش پاش رو گذاشت روی گردنم، فشار پاش و کفشش گردنم رو داشت می‌شکست... -خان: بلیس... پای صاحبتو بلیس. تو فقط یه سگ‌دست آموزی... فتانه تو همون حالت داشت با خان لب می‌گرفت... فتانه پاش رو از روی گردنم برداشت و خان یه با پاش منو هل داد کنار و گفت ببند شو... تو عمرم تا حالا از هیچکس کتک نخورده بودم، به خاطر همین هر یه ضربه برام خیلی سنگینی می‌کرد... منو برد روی تخت... و رو به فتانه کرد و گفت لخت شو و بشین روی صورتش... خان پاهام رو باز کرده بود و نشسته بود وسط پاهام... یه سیلی دیگه زد روی صورتم و گفت تو چشمام نگاه کن... -من: توروخداا... خان... هرکاری بگی می‌کنم... خواهش می‌کنم... فتانه لخت شده بود و اومد روی صورتم و گفت خفه شو حیون... وای به حالت مثل آدم کسمو نلیسی وگرنه کاری می‌کنم زیرم خفه بشی ی... تا حالا شوک شدید؟!!! دیگه حس شوک شدن بهم دست داشت می‌داد نمیتونستم دوباره گریه کنم... فتانه نشست روی صورتم، واژنش خیس خیس بود، از ترس هرکاری که گفته بود رو انجام می‌دادم... زبونم‌رو می‌کشیدم روی کسش... خان هم صورتش رو چسبونده بود روی کسم و می‌لیسید... فقط فرقش این بود که انگار یه تیکه گوشته بی زبونه واژنم و مثل وحشی‌ها می‌خورد... فتانه یکم خودش رو تکون می‌داد تا بتونم نفس بکشم و دوبار میزاشت روی صورتم... فتانه: زبونت رو ببر داخل سگ... ترشحات کسش توی دهنم رفته بود، خان حسابی زبونش روی کسم می‌کشید، با اینکه گه گاهی لذت می‌بردم ولی درد و تحقیری که شده بودم همه چیز رو از یادم می‌برد... خان: فتانه بلند شو از روی صورتش میخوام وقتی کسش و پاره می‌کنم تو چشام نگاه کنه... کیرش و گذاشته بود روی کسم و فتانه با دستش سرم رو اورده بود بالاتر تا ببینم... خان یکی از دستاش رو گذاشت روی سینه سمت راستم و کیرش رو با فشار وارد کرد... جیغ بلندی کشیدم... احساس شدید سوزش و درد رو باهم داشتم... اخحخخح... خان کل کیرش ک با فشار و زور تو کسم جا داده بود، برای اولین بار خانوم‌ها میدونند وقتی پرده بکارت پاره میشه خیلی درد داره که کل کیر تو کس جاشه... خان کیرش‌رو کشید بیرون، روی کیرش خون بود، نفسم بالا نمیومد... اومد نشست روی سینه‌هام جوری که نفسم بند اومده بود... -خان: با زبونت کیرم‌رو تمیز کن... یالا اشک دوباره از صورتم جاری‌شده بود، میدونستم که اگه کاری که میگه رو نکنم بیشتر اذیت میکنه... کیرش‌رو گذاشت روی دهنم و من با زبونم خون رو پاک کردم... -خان: آفرین... دوبار اومد وسط پاهام و کیرش‌رو کرد داخل کسم، نوک سینه‌م رو بین دوتا از انگشتاش گرفت و محکم فشار داد، از درد به خودم می‌پیچیدم، کلی خواهش و تمنا می‌کردم ولی انگار نه نگار، خان تلمبه هاش رو محکم می‌زد... کیرش‌رو درآورد ایستاد روی تخت و ازم خواست بشینم، کیرش‌رو آورد سمت دهنم و گفت حالا مثل یه سگ کیرم‌رو بخور، کیرش رو تا ته حلقم داخل کرد، آب بینی و اشک هام باهم قاطی شده بود و از گوشه لبم وارد دهنم می‌شد... با دستش بینیم رو می‌گرفت که نتونم نفس بکشم... وقتی دید که دارم از حال میرم کیرش و کشید بیرون تا نفس بکشم، ه ه ه... دستش رو گذاشت کنار دهنم و باز کرد دهنم رو صورتشو آورد جلو، فکر کردم میخواد لب بگیره ولی... توف کرد داخل دهنم و با دستش دهنم رو بست... به صورت داگی نشوندم روی تخت و با کیرش‌رو از پشت گذاشن تو کصم شروع کرد به تلمبه زدن... محکم سیلی می‌زد روی باسنم... چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فشار تلمبه زدنش و بیشتر کرد و بعد لحظاتی داغی آب کیرش‌رو تو کسم حس کردم... فتانه گوشه تخت فقط داشت تماشا می‌کرد، خان کیرش رو درآورد... با دستمال شروع کرد به تمیز کردن کیرش... با کشیدن کیرش بیرون کم‌کم نفسم بالا اومده بود ولی تمام بدنم کوفته شده بود و درد می‌کرد... از روی تخت بلند شد و موهام رو کشید و منو اورد پایین تخت... دیگه اصلا توان مقاومت و حرف زدن نداشتم... نمیدونستم دیگه چیکار میتونه بکنه... نشستم روی زمین و ایستاد بالای صورتم و ازم خواست زبونم و در بیارم بیرون و دهنم رو باز کنم... مگه همین الان آب کیرش نیومده بود؟! کیرش‌رو گذاشت روی دهنم و بعد یه مکث ۳۰ ثانیه‌ای شروع کرد به شاشیدن تو دهنم... خواستم سرمو بکشم عقب که با دستش سرمو سفت گرفت... شاش از روی صورتم می‌ریخت روی بدنم... یکم از شاشش رو خوردم ناخودآگاه حالت تهوع بهم دست داده بود، کیرش‌رو کشید عقب و به فتانه گفت منو ببره بیرون... دوستان این داستان قطعا میتونه ادامه داشته باشه و تو چند قسمت منتشر بشه، ولی این به شما بستگی داره در صورتی که تو لیست برگزیده‌ها بره حتما ادامه میدم، در غیر این صورت چند پروژه دیگه دارم که باید ادامه بدم
[ "بکارت", "سکس خشن", "بی دی اس ام" ]
2024-02-29
58
11
55,801
null
null
0.003706
0
15,709
1.599429
0.627642
2.862644
4.578595
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-عمه-به-صورت-شرعی
سکس با عمه به صورت شرعی
shadow
رضا یک پسر بسیجی هست رضا اهل هیئت مسجد هست رضا پسر خوبیست رضا رو دوست داشته باشیم رضا از طریق فرمانده پایگاه با سایت شهوانی آشنا شده بود سایت ضد دین شهوانی قرار بر این بود به تاپیک‌های دینی بروند و افراد نا آگاه رو به راه راست بکاشنند اما داستان‌های سایت کنجکاوش کرد رضا گاهی با داستان‌های سایت خود ارضایی می‌کرد اما حشر که می‌خوابید به دارک وب و رفقایش فحاشی می‌کرد رضا پسر خوبیست مدافع دین هست رضا را دوست داشته باشیم رضا فعالیتش را به زیر داستان‌ها انتقال داده بود اکثرا محارم و به بی غیرتی بی عفتی کذب بودن و در نهایت بده بکنیم توش اشاره می‌کرد اما همچنان! رضا پسر خوبیست امام خامنه‌ای مرجع تقلیدش بود و برای رفع تکلیف به رساله امام خمینی مراجعه می‌کرد رضا یکبار حین همین گشت زنی با این مسئله مواجه شد رساله امام خمینی مسئله ۲۴۰۱ پشمانش ریخت عمه! او عاشق عمه کوچکش بود زنی میان‌سال ۴۳ نهایتش باقی اقوام محارم در واقع سنشان از یائسگی گذشته بود مادر خاله زن عمو خواهر هم که نداشت تک‌فرزند بود تگ عمه در داستان‌های سایت تگ مورد علاقه‌اش بود که البته بعد مدتی فعالیتش را به پورن هاپ انتقال داد. داشتیم می‌گفتیم فکری به سر رضا زد زلزله؟ توپم تهران را تکان نمی‌داد اما لرزش صوری می‌توانست شرایط را فراهم کند لرزه صوری از طریق خودرو آسفالت کنی همه تقریبا شدت اثرش را می‌دانیم لرزه‌ای در حد دو الی سه ریشتر عمه یک زن تنها بود شوهرش دو سالی می‌شد که جان به جان‌آفرین تسلیم کرده بود و دو فرزندش هم خارج از ایران اقامت گزیده بودن زین سبب رضا شب‌ها پیش عمه‌اش می‌خوابید تا تنها نباشد رضا از طریق فرمانده پایگاه بسیج قرار آسفالت کردن را در ۰۳: ۰۰ بامداد گذاشته بود قبل آن آسفالت رو به روی خانه عمه‌اش را با بیل کلنگ کنده بود اکنون همه چیز با او یار بود تا به مراد دلش برسد خانه عمه‌اش یک خانه دوبلکس قدیمی ساخت که اقلا ۶۰ - ۷۰ سالی از زمان ساختش گذشته بود رضا از چند روز قبل سقف طبقه بالایی را شروع به کندن کرده بود و پس از اتمام کار آن را با نی و پارچه پوشانده بود ساعت ۲:۵۱ به پایین رفته دامن و شورت عمه را پایین کشیده بالشتی زیر شکمش قرار داده بود البته با چشمان بسته که مبادا گناهی مرتکب شود. اکنون همه شرایط محیا بود برای دخول رعد آسا تیک تاک تیک تاک این صدای ساعت بالا سرش بود تنها چند ثانیه تا زمان ذکر شده... و بله لرزش خفیف خانه! و پرش رضا به سمت قمبل مبارک عمه گرامی و در یک حرکت تا دسته کردن در داخل خدا قوت پهلوان زنده باشی دلاور عمه که گویی برق گرفته باشدش چند ثانیه طول کشید تا موقعیت را درک کند پس از آگاهی یافتن از این‌که رضاست که به شدت در کصش تقه می‌زند تفی سمتش پرت کرده گفت بلند شو از روم ذلیل مرده و دست پا می‌زد رضا که زیر حجمه سنگین لگد‌ها بود یک سیلی به در کیونش زده رساله امام حمام را سمتش پرت کرد و عمه صفحه را مطالعه کرد و با ولع خاصی کیون و کص دادن را ادامه داد آخر دو سالی از اخرین سکسش می‌گذشت و هول کیر بود! عمه رضا: اوه فاک می‌بی‌بی فاک می‌سو هارد رضا: فاک یور درتی اثل (assel) فاک یور پوسی فاک یور بیگ اثل و با یک فشار تا آخرین قطرات در کیونش ارضا بشد رضا پسر خوبیست رضا عمه‌اش را به صورت شرعی و قانونی می‌کند رضا همچنان به دارک وب و رفاقیش فحاشی می‌کند رضا را دوست داشته باشیم (love) اگر مرد در اثر حادثه‌ای با عمه یا خاله خود زنا کند، مثلا شب در اطاقی در طبقه بالا خوابیده و درست زیر همان اطاق در طبقه پایین عمه یا خاله‌اش خوابیده باشد و زلزله اتفاق بیفتد که بر اثر آن زلزله حائل بین دو طبقه از بین برود و او از بالا روی عمه یا خاله‌اش فرود آید و اتفاقی ذکرش (آلت تناسلی مرد) در فرج (آلت تناسلی زن) عمه یا خاله‌اش دخول کرده لازم نیست خودداری کند، می‌تواند کارش را تمام کند و بعد هم با دختر او مزاوجت نماید. (رساله امام خمینی مسئله ۲۴۰۱) #امام_خمینی_شرمنده_ایم
[ "عمه", "طنز" ]
2018-10-03
59
6
220,411
null
null
0.01011
0
3,297
1.704601
0.189914
2.685214
4.577219
https://shahvani.com/dastan/آن-شنیدستی-که-در-بلاد-شمال-
آن شنیدستی که در بلاد شمال...؟
کیر ابن آدم
با هم حکایتی را می‌خوانیم از رساله هزلیات شیخ العالمین، سعدی شیرازی... اینک حکایت معهود: آن شنیدستی که در بلاد شمال / بود مردی بخیل صاحب مال دختری زشت روی و بد خو داشت / کز همه چیز جامه نیکو داشت از قضا جوانکی خام با دخترک زشت روی عهد ازدواج بست، وز بهر کس، نادیده روی معشوق، به مهری عظیم خویشتن اسیر کرد. چون شب زفاف فرا رسید دخترک پرده زرنگار از رخ گشود و چشم جوانک به اول مرتبت بر روی وی فتاد. پس او را حالتی حاصل شد. گو اینکه به جکوزی عن فتاده باشد. روی از دخترک بگرفت و دیوار می‌نگریست تا دیدگان از نظاره آن دیو صورت مصون دارد. دخترک اما گه گاه دست به کیر وی در می‌انداخت و لنگان برافراشته می‌داشت مگر شویش ورا بگاید... جوانک اما هر بار یک سخن می‌گفت: تو مناره ز پای بنشانی / شهوت من کجا بجنبانی؟ ملک الموتم از لقای تو به / عقربم گو بزن، تو دست منه مخلص کلام آنکه می‌گفت آخه جیندا! سگ کون تو میزاره که من بزارم؟ با این حال من کون سگ می‌زارم ولی کون تو رو نه! باری پسرک یک چند دیدار وی به کوی خود تحمل کردی، دست خود گزیدی که این چه غائط بود که تناول نمودم؟ علی‌ای حال جز از صبر چاره دیگرم نباشد. لیک آخر سر طاقتش طاق شد و گفت کیون لقش... میرم به باباش میگم... تا به امروز بنده پروردی / مهربانی و مردمی کردی شکر فضلت به سالهای دراز / نتوانم به شرح گفتن باز گر توانی دگر بفرمائی / پایم از بند غصه بگشایی... لکن تایپ باق ابیت از حوصله ما خارج است. باری جوانک یک چند خایه پدرزن مالید، و در باب ازدواج گه‌ها خورد که زن و مرد باید مچ باشن. نه من راضیم نه اون راضیه کس ننه هر کی راضیه. (پوزش از تمام راضیه‌های سرزمینم.) پدرزنش اما چون کیر راست که ز تنیان بیرون جهد میان حرفش پرید گفت: اسهال غرغره منما! یا مهریه را می‌دهی یا با دخترم می‌سازی! پس جوانک نالان و درمانده با کیونی پاره، چاره کار در مصلحت و مشورت با پشم سفیدان دید... استناعت به کدخدایان برد / مبلغی مرد و زن شفیع آورد لکن پدر زن... همگنان را به هیچ بر نگرفت / هرچه گفتند، هیچ بر نگرفت یعنی که پدر زن دایورت نمود پیران و کلام ایشان را به بیضه چپ. جوانک چاره‌ای در پیش نداشت جز سوختن و ساختن. هم در این هنگام بود که چشمش خواهر زن خود را گرفت و خلاص خود در این ره‌یافت... خواهرش را دل آورید به دست / مهر از او بر گرفت و در وی بست تا شبی پای در دواجش کرد / میل در سرمه‌دان عاجش کرد کودک از کودکی فغان در بست / به درستی زرش دهان در بست روی بر خاک و جفته بر افلاک / چون سرش رفت تا خایه چه باک؟ روی در روی دست در گردن / ناف‌بر ناف دسته در هاون و اما خواهر دخترک کفافش نداد پس این بار چشم به سرخی سولاخ برادر زنش دوخت... بعد از آن با برادرش پیوست / بند شلوار عصمتش بگسست خانه خالی و دمبه فربه بدید / گربه برجست و سفره را بدرید و بعد از آن... مادرش بی نسیب هم نگذاشت / هر دو پایش به آسمان برداشت و حتی بعد‌تر... عمه را نیز شربتی در داد / خاله را نیز شافه‌ای بنهاد جوانک مادر به خطای زن جلب را که گو ویاگرا خورده بود، اینان کفایت نکردند لذا... دایه را هم چنان به دل داری / مهربانی نمود و غم خواری تا بدانست خوابگاهش را / خانه معلوم کرد و راهش را شب آدینه شمعی آنجا برد / نیم شمعیش در میان پا برد و هچنان کیرش راستی می‌نمود... نو بلوغی که بود شاگردش / بر دوانید همچنان کردش خوابنیدش به لطف در زانو / قضی الامر کیف ما کانو نازک اندام نا خوشی می‌کرد / بد لگامی و سرکشی می‌کرد عاقبت رام چون ستورش کرد / کیر در کون چون بلورش کرد اگر چوب بود می‌پوسید و‌گر تیر آهن بود زنگار می‌بست و می‌شکست اما... بعد از آن با کنیزکش پرداخت / کار او هم به قدر وسغ بساخت پاره دوغ ریخت در مشکش / تا نیاید ز دیگران رشکش مخلص کلام آنکه... خویش و پیوند هر که را دریافت / همه را در قفا و رو انداخت بوق روئین در آن قبیله نهاد / همچو شمشیر قتل در بغداد این حدیث را چندان نمی‌شد در خفا نگاه داشت، لذا... همه همسایگان بدانستند... لکن چون از ترس کیون خود خایه نمی‌کردند ندایی برآورند،... نحی منکر نمی‌توانستند! اما باد صبا که تحمل این فساد و هرزگی نبودش، حدیث آن جان سوختگان و کون دریدگان به نزد پدرزن برد. مردک چون دریافت گو اینکه داماد همانجا فی‌المجلس درونش سپوزیده باشد ز جای جست و سوی پسرک روان شد... بر سر خاکسار دود برفت / در دکان ببست و زود برفت کیسه‌های قباله حاصل کرد / بر داماد پهلوان آورد گفت کابین و ملک و رخت و جهیز / همه پاک‌ات حلال کردم، خیز جوانک که در «کوچه‌اش» عروسی بود از شدت شوق در پوست خود نمی‌گنجید، معهذا رم ننمود و ادای عاشقان دلشکسته درآورد. پدر زن اما دانست که این نقشه صید کون اوست و کون به تله نداد... گفت نی‌نی سخن مگو با من / یا تو باشی در این سرا یا من که اندر این خانه از قرایب و خویش / کس نمانده است جز من درویش هر چه ماده در این سرا و نر است / از جفای تو نابکار نرست گر شبی تاختن کنی بر من / دیو شهوت! که گیردت دامن؟ جوانک که می‌خواست اگر می‌شود کون پدر زن هم بگزارد که بعدا بتواند قپی بیاید کون جمله فامیل زوجه خود سپوزیده‌ام گفت: نه جون حاجی... خویشان و آشنایان زخم (!) خورده اما در میان حرفش پریدند گفتند: خارکسده تو کون همه ما گذاشتی، حالا شدی مدافع حقوق کون؟ باری... جنگ با هر یک اتفاق افتاد / عاقبت صلح بر طلاق افتاد از کمند بلا بجست چو صید / که خلاصش به جان نبود از قید گل رویش به تازگی بشکفت / می‌خرامید و زیر لب می‌گفت حیف بردن ز کاروانی نیست / با کرانان به از کرانی نیست زینها راز قرین بد زنهار / وقنا ربنا عذاب النار
[ "طنز", "شمال" ]
2019-02-21
38
3
21,732
null
null
0.019256
0.032258
4,711
1.585601
0.46257
2.884086
4.573009
https://shahvani.com/dastan/ازدواج-با-یک-فرشته-افغان
ازدواج با یک فرشته افغان
احسان
اوایل مهربود، وقتی رفتم سری به دوستم توی باغش بزنم درو که زدم دختر نگهبان اومد درو باز کرد و اومدم داخل گفتم مرسی عزیزم خندید و رفت. تازه اومده بودن اونجا و هنوز منو نمیشناختن. از رضا سوال کردم و و... طالبان اومده بود روی کارو اونام از افغانستان فرار کردن. بعد‌ی مدت که هر بار می‌اومدم و درو برام باز می‌کرد یروز ازش پرسیدم مدرسه نمیری گفت افغانستان که بودم می‌رفتم اما اینجا نه گفتم دوست داری بری ننه بابات میزارن؟ گفت اره میزارن اما ظاهرا نمیشه. منم شنیده بودم که همه بچه‌های مهاجر میتونن تحصیل کنن با اجازه مادرش گفتم بپوش بریم یه مدرسه ببینیم چجوریه رفتیمو خلاصه گفت باید برین میدان چی چی تو ملارد اداره امور اتباع نامه بیاری و خلاصه نشد. کم‌کم بهش گفتم من کتاباتو می‌گیرم هر وقت اومدم اینجا بیا بهت درس بدم، حکیمه فوق‌العاده دختر باهوش وبااستعدادی بود هفته‌ای یکی دوبار می‌رفتم اونجا تو یکی دو ساعت چند تا درس بهش می‌دادم و می‌رفت تا هفته دیگه همونارو مرور می‌کرد و لابه لاش هم مرتب بهم زنگ می‌زد از گوشی مادرش اشکالاشو می‌پرسید. چند ماهی می‌گذشت و ما با هم خیلی خوب بودیم و یه مدت نتونستم برم باغ به مامانش می‌گفتم اسنپ می‌گیرم بفرستش بیاد اینجا بهش درس میدم قبل اینکه باباش بیاد میفرستمش بیاد. اینجوری که شد خیلی روزا رو که خونه بودم می‌اومد. گاها هم فقط می‌اومد اونجا که درس بخونه چون دو تا خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت. خلاصه هربار که می‌اومد ناهار منو خودشم همراهش می‌اورد منم جبران می‌کردم بهش گوشت و مرغ می‌گرفتم می‌بردم ظاهرا بابا اصلا خبر نداشت از این موضوع. حکیمه ۱۷ سالش بود و چند وقتی بود اصلا مثل قبل نبود و مرتب نمی‌اومد. هرچی هم می‌پرسیدم چی شده هیچی نمی‌گفت. یروز گفت عمو‌ی رازی رو بهت میگم ولی به کسی نگو گفتم باشه گفت بابای من فوت‌شده این بابام نیست. خیلی با بابام فرق میکنه مرتب اذیتمون میکنه مادرمو میزنه پول بهش بده بره شیشه و مواد و سیگار بگیره و. گفتم اشکال نداره درست میشه گفت مشکل اینجاست که این همه مشکل نیست اخیرا گفته من باید زن پسرعموش بشم که یکی بدتر از خودشه وو خیلی ناراحت شدم گفتم بذار با مامانت صحبت کنم گفتن می‌ترسم خلاصه راضی شد و گفتم ببین خودت بدبخت کردی نذار حکیمه بدبخت بشه خب خب تو میگی چیکار کنم گفتم بفرستش پیش خودم، به شوهرم چی بگم... گفتم بگو حکیمه فرار کرده منم خبری ندارم خلاصه قرار برهمین شد. داستان منو حکیمه از اینجا شروع شد. با آمدن حکیمه خونه یک خواب من عملا شد بدون خواب. اتاق دادم بهش و رفتیم کلی لباس توخونه بیرونی مانتو پالتو کفش وو خریدیم. همه چی عادی بود و حکیمه مرتب با مامانش ارتباط می‌گرفت همه چی خوب بود و عالی. منو حکیمه هم کاملا دیگه صمیمی شده بودیم و چند باری هم باهم رفتیم مسافرت و کلی خوش گذرونی. حکیمه مرتب ازم تشکر می‌کرد. اما من حتی یک دست از رو شهوت بهش نزدم. راحت بود جلوم اما لباسای بسته می‌پوشید. هفت ماهی بود حکیمه اومده بود خونه من. مدت زیادی بود سکس نداشتم یه روز گفتم میشه امروز بیای تو پذیرایی من اتاق لازم دارم یکی دوستام میاد. قبول کرد و یکی دوستام اومدن و یه حالی دادن و رفتن بعدش دیگه حکیمه سابق نبود نگران بود ازدواج کنم و وو. جایگاه حکیمه پیش من خیلی بالا بود کسی جرات نداشت چیزی بهش بگه اونم از این مورد احساس قدرت می‌کرد و بالاخره یه روز بهار بود رعدوبرق می‌زد شدید. شب بود اومد بیرون گفت احسان من می‌ترسم میشه بیام پیش تو بخوابم اومد کنارم هنوزم فک کنم سرموضوع دختره حالش گرفته بود. گفت یه چی بگم ناراحت نمیشی. گفتم فکر کنم میدونم درمورد چیه. گفت آره دقیقاا. چیکار کردی با اون دختره با خنده گفتم هیچی باهم حرف زدیم.... منو فردا بفرست خونه مادرم. خلاصه بعد کلی عشوه و حسادت گفتم باشه دیگه کسی نمیاد. چندوقتی گذشت یه روز به حکیمه گفتم آماده شو بریم شمال رفتیم و بعد کلی خوش گذرونی حسابی کیف کرده بود یه ویلا گرفتیم اومدیم خونه رفتارای حکیمه عوض شده بود مرتب دلبری می‌کرد خب واقعا من هرگز به چشم دوست دختر هم نگاش نکرده بودم. شده بود کنارم خوابیده باشه اما هیچ شهوتی نبود بینمون. اومدیم تو ویلا حکیمه ارایش ملایم همراه با تاپ و‌ی شلوارک خیلی خوشگل پوشید اومد کنارم نشست خجالت می‌کشید. معلوم بود، گفتم چیزی شده چیزی نگفت یه دفعه دستمو گرفت گفت احسان چرا؟ گفتم چیو چرا. گفت چرا این کارارو برا من می‌کنی اولا می‌ترسیدم درعوض کارایی ک می‌کنی یروز یه چیزی بخوای ازم و منم قطعا قبول نمی‌کردم و مطمئن بودم بعدش رابطمون بهم می‌خورد. یه مدت که گذشت دیگه اون حسو نداشتم کاملا اطمینان داشتم. و برعکس بعد یه مدت هرچی خواستم تحریکت کنم و بلکه بیای سمتم تو نیومدی. خیلی با خودم کلنجار رفتم که چکار کنم. اون روز که اون دختره رو اورده خونه خیلی بهم ریختم. همون موقع هم به اون دختره حسودیم شد. پریدم وسط حرفش هرگز خودتو با اون مقایسه نکن. دستشو گرفتم شوکه بودم چکار کنم دیدم اشکش اومد اروم اروم از رو گونش اومد و. گرفتمش تو بغلم. گفتم تو عزیزمی تو بهترین کسمی. الانم که همه کسمی. تو امانتی دست من. خدا همچین فرشته‌ای گذاشته جلوم مگه دلم میاد برنجونمش تو از پسر من فقط ۱۰ سال بزرگتری. دست تورو گرفتم یکی دست پسرمو بگیره. من ۱۵ سال از تو بزرگترم. اروم در گوشش گفتم دوستت دارم. ازم فاصله گرفت و سرشو برداشت از رو شونم و گفت چقدر راست میگی گفتم شک داری. گفت نه میدونم داری اما نمیدونم چقدر. گفتم خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی. اگر راست میگی ی قول بده گفتم حتما سرشو گذاشت رو شونه من گفت میخوام جای اون دختره باشم. هر کاری با اون کردی با منم بکن. مونده بودم چیکار کنم خواستم پاشم برم گفتم شاید بد بشه. محکم بغلش کردم. گفتم یعنی داری قبول می‌کنی زنم شی لبخنددی زد. ذووق کرد. زنتم نخواستی نمیشم تا وقتی تو بخوای و من باهاتم مثل زنت. ی بووس خوشگل و یه لب که زیاد هم بلد نبود گرفتمش تو بغلمو بلندش کردم و چرخوندمش. کلی عشق‌بازی و لب و عشوه. راستش شوکه بودم. از اون تایم به بعد دیگه همه چی عوض شد. عصر رفتیم دریا و من با شلوارک و حکیمه تاپ و شلوار رفتیم تو دریا دستشو گرفتم و رفتیم اون وسط به بهونه ترس مدام تو بغلم بود منم محکم می‌گرفتمش تو بغلم و خلاصه هرجور بود رسیدیم خونه. همین که وارد ویلا شدیم صدام کرد پرید تو بغلم. لباساش هنوز خیس بود گفتم خیسم کردی گفت اشکال نداره الان درش میارم. گفت اصلا خودت درش بیار. اره زود باش. نگاه تو نگاهش بودم دیدم دستشو اورد بالا گذاشت دوطرف صورتم و‌ی لب خوشگل گرفتو بعدش شروع کرد دکمه‌های پیرهنمو باز کردن. دست گذاشتم رو دستش. گفتم حکیمه مطمئنی؟ گفت خیلی. ادامه داد و دکمه رو ک باز کرد سرشو گذاشت رو سینم و بغلش کرردم. گفتم اگر مامانت مخالف بود چی گفت من قبلا بهش گفتم که دوست دارم برای همیشه بااحسان باشم. گفتم خب چی گفت قانون ازدواج شما با ما فرق داره. گفتش مامانم گفت آرامشی که داری از هر چیزی بالاتره. اینو که گفت. گفتم عزیزم اختلاف سنی.... گفت اگر لباسمو در نمیاری برم. گفتم پس از الان من همسرتم. گفتم اینجوری نمیشه پس برو لباساتو عوض کن بریم یه جایی بعد. رفتیم یه دست لباس خواب سفید توری شکل و لباس زیر و کفش و بعدشم بردمش آرایشگاه رسما تا حدودی شکل عروسش کردمو داروخونه کاندوم گرفتم اومدیم خونه یه اهنگ گذاشتیم کلی رقصیدیم بعد کلی عکس گرفتیم. اخر شب بود بعد کلی رقصیدن و ناز و عشوه. حکیمه رو بغل کردم چندباری دورش زدم اوردمش رو تخت شروع کردم لباس تورشو درآوردن. دیگه از اینجا به بعدش شهوت جای عقل حکمرانی می‌کرد و لباسشو درآوردم ی سوتین اسفنجی که معلوم بود زیرش سینه‌های کوچیکه و بعد شلوارشم درآوردم با دیدن شورت سفید حکیمه که کاملا خیس شده بود و حتی لزجی اب کوسش از اینور شورت مشخص بود با دیدن این صحنه بدنم مور مور شدو کیرمه به حالت انفجار در اومد. نوبت لباسای من بود که حکیمه با عشوه در می‌آورد.. دیگه الان فقط شورت تن من بود و شورت سوتین تن حکیمه گرفتمش تو بغلم. گفتم چقدر خیس شدی گفت نه که تو نشدی گفتم کو دوتایی نگاه پایین کیرم داشت شرتمو سوراخ می‌کرد. دست حکیمه رو گرفتم گذاشتم رو کیرم منم دستمو گذاشتم رو کوسش. معلوم بود خیلی کوچیکه. کل بدنش داشت می‌لرزید دیگه صدای نفس‌نفس زدن اون به گوش می‌رسید و یدفعه حکیمه شورتش کلا درآورد گفت مال تو هرکاری میخوای بکن... بعدشم شورت منو کشید پایین. با دیدن کیرم‌ی لحظه جا خورد. میدونستم سکس نداشته گفتم تا حالا خودارضایی کردی گفت نه چیه. من دیگه از الان رو ابرا بودم چه بدن خوشگلی سینه‌های کوچولو. کوسش که اصلا صاف صاف بود فقط دوتا لب کوچیک داشت. دستمو گذاشتم رو کوسش دستم خیس شد. ا اوردمش رو تخت و‌ی لب طولانی نوبت من بود. با دستم کمرشو با دستم ماساژ دادم. کیرم شق شده بود یه دفعه دستشو انداخت دو طرف و آروم در گوشم گفت. تو شوهر منی. بعد کلی عشق‌بازی. و خوردن و نوک زدن سینه‌هاش حکیمه دیگه کاملا حشری شده بود. تصمیم گرفتم کوسشو براش بخورم. پاهاشو باز کردم وای نگم براتون. کوس سفید و خوشگل اب انداخته. قشنگ منو روانی کرده بود. کس دست‌نخورده. لب‌های خیلی کوچیک. زبونم به زور می‌رفت وسط چاک کوسش. مرتب اب میاومد از کوسش. دستمو گرفت اومدم بالا. گفت من مال تو بگو چیکار کنم. یه ملافه سفید گرفته بودیم زیرمون بود گفتم بدنتو شل کن کیرم‌رو کاندوم زدم یه خورده نگاه کرد گفت چقدرش میره توم گفتم همش گفت مگه میشه. همین که کیرم‌رو میزاشتم رو کوسش بدنشو سفت می‌کرد. یه بالشت گذاشتم زیر کونش. یه خورده ترسیده بود. بهش آرامش دادم گفتم هر مرحله اگر دیدی دردت اومد بگو ادامه نمیدم. گفت باشه فقط سرشو بکن توم می‌گفتم کجاتکنم می‌گفت کوسم. بدنش اماده بود چندباری کیرم‌رو کشیدم وسط کوسش دیگه کیرم پره اب کوسی شده بود گفتم شل کن میخوام رسما برای همیشه مال خودم شی. چشاشو بسته بود و لبشو گاز گرفت و منم دقیقا سر کیرم‌رو گذاشتم وسط کوسشو)). دوتا دستاشو گرفتم خیلی اروم کیرم‌رو فشار می‌دادم خلاصه با فشار فرستادمش تو و با رفتن کیرم تو کوسش ی جیغ کشیدو منم خودمو ول کردم روش. مرتب داشت دل می‌زد کوسش بوسش کردم گفت الان بیرونه گفتم نه الان تو کوسته گفت چقدر گفتم همش بلند شد نگاه کرد گفتم شل کن دو سه بار اروم جلو عقب کردم. پاهاش از درد داشت می‌لرزید. خیلی تنگ بود و فشار زیادی رو کیرم و طبیعتا به کوس حکیمه وارد بود. شروع کرددم تلمبه زدن معلوم بود درد داره. هم حس خوبی بود و هم بد. کیرم‌رو اوردم بیرون ناخداگاه اشک از چشای حکیمه اومد و گفتم درد داشتی سری تکون داد و گفت خیلی ولی دردشو دوست داشتم گفتم چطور گفت نمیشه توصیف کردنگاه به کوسش کردم کماکان داشت می‌لرزید و اما.... به‌به چه خونی پردشو زدم و کیرم‌رو با یه دستمال سفید پاک کردمو گفتم بسه گفت نه میخوام. گفتم بذار‌ی تایم دیگه. گفت نه الان و دوباره کیرم گذاشتم اینبارم اروم اروم فشار دادم باورش نمی‌شد کل کیرم داخل کوسش باشه یه لب ازش گرفتم گفتم شل کن میخوام تلمبه بزنم. شروع کردم اولش اروم اروم کیرم‌رو جلو عقب کردن و حکیمه هم هم لذت داشت و هم درد. ناله‌های ریزی میومد و می‌گفت چه خوبه ادامه بده. چه حس خوبی. بکن منو. همسرم بکن. دارم بهت کوس میدم. کوسس منم حال حال حال. حال می‌کردم فقط مرتب جلو عقب می‌کردم و تندش کردم و بعد‌ی تایمی دیدم ناله هاش بیشتر شد ی چنگ اساسی انداخت رو بدنمو ارضا شد کیرم‌رو در آوردم کنارش خوابیدم گفتم مبارکت باشه گفت خیلی خوب بود خیلی. تو هم شدی گفتم نه گفت خب بکن ادامه بده. یا صبر کن... کاندومو درآورد کیرم‌رو کرد تو دهنش بااینکه بلد نبود اما خوب می‌خورد ناله‌های من بلند شد. حکیمه لخت جلوم داره کیرم‌رو میخوره. نگاه کردنشم کلی لذت‌بخش بود رو ابرا بودمو بعد یه تایم گفتم حکیمه ابم نزدیکه میخوام تو کوست ارضا بشم دوباره کاندم پوشیدو دوباره سکسو سکس و سکس همزمان اب دوتامون اومد و. کلی کیف کردیم و. دیدن خون‌های پرده حکیمه خیلی لذت داشت و ما تو اون سفر کلی سکس باحال داشتیم و هنوزم داریمو و هنوزم مثل دوتا عاشق با هم زندگی می‌کنیم و لذت می‌بریم. امیدوارم خوشتون اومده باشه... اگر براتون لذت‌بخش بود که خوشحالم و اگر نتونستم درست بیان کنم پوزش میخوام. ی خاطره جالب دیگه هم دارم اگر دوست داشتین در خدمتم
[ "ازدواج", "عاشقی", "افغان" ]
2024-07-18
30
6
33,301
null
null
0.00988
0.04
10,222
1.393121
0.564733
3.280631
4.570318
https://shahvani.com/dastan/شعری-که-"شعر"-نبود
شعری که «شعر» نبود
Hidden moon
سعی می‌کردم مداد نوکی رو از دستش بیرون بکشم اما نمیذاشت، بدبختانه استاد هم دقیقا روبه روی من بود. از شدت خنده و به زور نگه داشتنش داشتم منفجر می‌شدم. دختره‌ی خل داشت با کشیدن و غلتوندن نوک مداد، تیزترش می‌کرد تا تو بازوم فرو کنه! چپ چپ نگام می‌کرد و تیزی نوک مداد رو نشونم می‌داد! سعی کردم خودم رو جدی نشون بدم. الکی با سر استاد رو نشون دادم تا فکر کنه حواسش به ماست، اما خل شده بود. مداد نوکی رو جلوی چشمم تکون داد: لیلا برای بار آخر هشدار میدم، یا شعر میگی یا با نوک مدادم طرفی... دیوونه! سعی کردم محلش ندم... اما با فرورفتن نوک مداد تو بازوم، جیغ خفه و آرومی کشیدم. استاد پیر معارف بلند شد! وای قلبم! فاتحه‌ام خوندس! خدا بگم چکارت کنه مرجان... استاد: کی بود جیغ زد؟! اینجا کلاسه یا... با پا، به پای مرجان کوبیدم، سرم رو روی میز گذاشتم و ریسه رفتم... خوشبختانه نفهمیده بود ما بودیم و بعد از نصیحت‌های مسخره‌اش، وقت کلاس تموم شد. باهاش قهر بودم مثلا و داشت منت می‌کشید! دوست خوب و دیوونه‌ام... مرجان: بیا بستنی کوفت کن! خاک تو سرت! همه رفیق دارن منم رفیق دارم! الهی که چشمه‌ی اشعار مزخرفت خشک بشه که به هیچ دردی نمی‌خوری. منو بگو چقدر فیس و افاده‌ی تو رو میام. واسه یه شعر لنگ در هوا موندم. اگه با پرهام بهم بزنم تقصیر توئه. ا! به من چه؟! آقا چشمه‌ی شعرم خشکید رفت. تو چرا بلوف زدی که توش بمونی؟ تو دروغ میگی من جورشو بکشم؟! والا! حالا اومدم و شعر رو گفتم، چی به من میرسه؟ تو و اون میخواید شاعرانه عشق کنید به من چه؟ دندون نما خندید و گفت: ا...؟ پس لیلا خانوم عشق و حال دلش میخواد؟! fmf بزنیم خوبه؟! باش... من که اوکیم، پرهام جونم بدش... بین حرفش با خنده گفتم: چرت نگو مرجان fmf چیه روانی... ای... دلتم بخواد. اگر شعرمو گفتی گفتی وگرنه میدم بهت تجاوز کنن... حالا ببین... انقدر مخم رو خورد که قبول کردم! به دوست پسرش الکی گفته بود شعر بلده بگه! دوست پسرشم گفته بود باید یه شعر سکسی براش بگه!! حالا هم من باید به جاش شعر رو می‌گفتم! هم خنده‌دار بود، هم حرصم در اومده بود... سر کلاس سبزوار، استاد غول تشن فیزیک نشسته بودیم و باز هم مرجان مشغول تیز کردن نوک مدادش بود! تا آبروم رو نمی‌برد ول نمی‌کرد! فاطمه رو هم بر علیه‌ام تحریک کرده بود و هر دو اصرار داشتن همین الان شعر رو بگم! مرجان برگه‌ای از کلاسورش کند و جلوم گذاشت. یه خودکار هم کوبید روی برگه! با ژست مامورای ساواک! سعی کردم آروم حرف بزنم: آخه مرجان الان شعرم نمیاد... باید حسش باشه! آخه مگه سر کلاس فیزیک میشه شعر گفت؟! اونم صحنه دار...! مرجان: نگی نوک مداد و می‌کنم تو چشت! دختره‌ی قرتی! حسش باشه؟! یعنی حتما باید یه نره خر بغلت باشه شعر صحنه دار بگی؟! خجالت نکش بگو دلت میخواد دیگه... من و فاطمه سرمون رو میز و غش کرده بودیم. ادامه داد: والا! لابد باید برم یکیو پیدا کنم بپره روت تا ۴ تا بیت بگی؟ نخیر... تو شاعری، بلدی همه جوره بگی، منتها می‌خاری... مشغول یکی به دو بودیم که کلاس ساکت شد! یا خدا! استاد سبزوار ایستاده بود و دقیقا به ما نگاه می‌کرد! از نگاه استاد همه ساکت شده بودن. احتمالا از خنده سرخ‌شده بودم، حالا هم که ترسیده بودم شکل سکته کرده‌ها بودم که استاد با جدیت بهم گفت «برو یه آب به صورتت بزن بیا!» می‌خواست بیرونم کنه؟! نه استاد من خوبم. ببخشید. سرمو انداختم پایین و ادای مظلومیت درآوردم. به تدریسش ادامه داد. انقدر ترسیده بودم که نگو... استاد جدی‌ای بود و اخلاقش با چهره‌ی خشن، استایل چهارشونه و زیادی گنده‌اش مراعات‌النظیر داشت. بچه‌ها می‌گفتن که قبلا زن داشته اما طلاقش داده... می‌گفتن چون زیادی گنده و قویه یه زن براش کم بوده و طلاقش داده تا آزاد باشه! که البته به اندام درشت و چهره‌ی نه چندان زیبا و خشنش می‌اومد! حالا سر کلاس این دیو، مرجان گیر داده بود که شعر رو بگم! گوشی اش رو روی میزم گذاشت و پیام پرهام رو نشونم داد: «مرجان شعر چی شد پس؟! همین الان بفرست. البته اگه بلد نیستی بیخیال...» مرجان: بگو دیگه جون مرجان... بابا مرجان من باید حس شعر داشته باشم، آخه... مرجان: نگاش کن بگو. نگاش کنم؟! گیج بهش نگاه کردم که گفت: استاد سبزوارو نگاه کن بگو. دیگه ازین بهتر؟! مث غوله! چشمای من از تعجب گرد شد و فاطمه ترکید! به هر بدبختی‌ای بود شروع کردم به نوشتن. نمیدونستم با چی شروع کنم! خدا لعنتت نکنه مرجان از چی بگم؟ مرجان: از بوس و لب بگو! فاطمه: نه از بغل و عشق بگو! مرجان: خفه بابا... عشق چیه؟ از خود عملیات بگو! تو روحتون... چرا خود به خود برای شروع، نگاهم به سبزوار می‌افتاد؟! واقعا تو روحت مرجان! فی‌البداهه شروع کردم به نوشتن... " من امشب غرق عشق‌و مست بوسم توام شهوت زده می‌خوابی پیشم! " چشمای مرجان و فاطمه به برگه بود، با دیدنش، مرجان گفت: ایول! ایول ادامه بده. و فاطمه با بشکنی کوچیک خندید. برای بیت دوم ذهنم نمی‌کشید. حس نداشتم... مرجان: آتیش دار و تند بنویس لیلا... دقت کن! انگار می‌خواستم اتم بشکافم! آتیش... بیت دوم اومد. " من آرومو پر آتش تو خطرناک همه چیز امشب عالی و هوسناک " مرجان با دیدن بیت دوم مشغول تایپش تو گوشیش شد. فاطمه: وای آفرین لیلا... چه قشنگ... مرجان: لیلا رمانتیکش نکن جون سیبیلای سبزوار! برو تو کار لب... لب... " لبات آروم میلغزه روی لب هام گره خورده به هم دستاتو دستام " باورم نمی‌شد دارم شعر اینجوری میگم! هیجان داشتم. البته حس بدی هم داشتم... تو فکر بیت بعد به سبزوار، که ایستاده بود کنار تا یکی از بچه‌ها تحقیق کوتاهشو ارائه بده، خیره شده بودم. با لبخند مشغول فکر بودم که متوجه شدم داره نگام میکنه! با تعجب و کمی گیجی! سرم رو پایین انداختم و چند لحظه بعد مرجان با آرنج به پهلوم زد: اسکول گفتم نگاش کن شعرت بیاد، نگفتم قورتش بده با اون چشات! تابلو... چه پرو روئه! حواسم نبود بهش... اه... خیلی بد نگاه کردم؟! الان میگه لابد آره... اصلا شعرم نمیاد. ۳ بیت بسشه دیگه! مرجان: نه جون خودت ادامه بده. سبزوار فدات شه، اگه بهت ایده میده قورتش بده اصلا! والا... بذار زنگ بعد... تابلوم میکنیا... این تعادل نداره یهو بیرونم میکنه، اونوقت کی میتونه دستمال کشی اینو کنه که حذفم نکنه؟! فاطمه: مرجان مسئولیت دستمال کشی رو به عهده میگیره... تو حس بگیر! اگرم مرجان نتونست خودم دربست در خدمتم... مگه چندتا غول داره دانشگاه؟! ای بابا... بیت‌های قبلی رو خوندم تا ریتم و وزن دستم بیاد... " به من می‌چسبی و می‌بوسیم آروم فشارم میدی و می‌خوابی پهلوم " مرجان با هیجان شروع به تایپش تو گوشی کرد و گفت: فکر کنم پرهام همین فردا بیاد خواستگاریم... دیگه هنرمندم هستم... با این شعرا تشنه ترم میشه... فاطمه پقی خندید و من لبخند زدم. بعضی روابط برام هضم شدنی نبود. مخصوصا این تشنه شدن! «خب وقتی بارها باهم تا لب چشمه رفتن و آب خوردن و سیراب شدن، هر وقتم حس تشنگی کنن باز هم میرن... پس این عطش دقیقا کجا بود؟!» کلاس ساکت بود و سبزوار حضور و غیاب رو شروع کرد. مشغول فکر بودم که مرجان گوشه‌ی کاغذ یادداشت کرد: ‘لیلا، جون سبیلای سبزوار که عاشقشی دو بیت دیگه بگو. ’ با دست ۱ رو نشونش دادم، یعنی فقط ۱ بیت دیگه میگم. حین قافیه بندی استاد اسمم رو خوند: لیلا صبوری. دستم رو کمی بالا بردم و گفتم: حاضر استاد. نگام کرد و گفت: آهان... و بقیه‌ی اسم هارو خوند. مسلما منظورش این بود که حواسم به کلاس نیست... خب این با این اخلاقش چرا اخراجم نکرده؟! لابد عاشقم شده!!! لبخند رو لبم بود و بیت بعد رو برای خلاصی از دست مرجان نوشتم. " توی چشمات هوس هاتو می‌بینم چشات سر میخوره تا روی سینم " همچنان لبخند به لب هام بود و فاطمه و مرجان ذوق کرده به برگه نگاه می‌کردن. دیگه نمی‌خواستم ادامه بدم، زیر بیت آخر خط کشیدم که بدونن دیگه ادامه نمیدم. شعر اینجوری دوست نداشتم... مرجان با حالت التماس و مظلوم ۱ رو با انگشت نشون داد که یعنی یکی دیگه بگو. خم شدم و زیر برگه یادداشت کردم: این آخری هم محض جون سبیلای غول غولی جون نوشتم. تمام. صاف نشستم که با دیدن سبزوار، دقیقا روبه روم خشکم زد و لبخند از خاطرم رفت. و دقیقا وقتی برگه رو از زیر دستم کشید، تا زد و روی میز خودش گذاشت، سکته کردم! دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم. مرجان و فاطمه‌ی آب‌زیرکاه خودشونو به اون راه زده بودن و ساکت بودن! باید یه کاری می‌کردم! اون شعر افتضاح، رو میز سبزوار، استاد جدی و بد اخلاق فیزیک بود! بجز اون، دو خط صحبتم با مرجان، که دقیقا جون سیبیلای سبزوار وسط بود، تو برگه بود!!! مونده بودم چکار کنم. چند دقیقه گذشت و تایم کلاس تموم شد. من نباید میذاشتم استاد برگه رو بخونه. نه برای ترس از حذف شدنم... آبروم می‌رفت! دودل بودم که برم و با حرف برگه رو بگیرم. فاطمه و مرجان هم با سکوت مسخره اشون روی مغزم بودن. کلاس داشت خالی می‌شد و ما ۳ تا قصد رفتن نداشتیم، و البته استاد هم نشسته بود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بلند شدم تا یه جوری برگه رو بگیرم. استاد رو بهم گفت: بشین! و وقتی مرجان و فاطمه به هم نگاه کردن، استاد با گفتن «شما میتونید برید» به اونا، قلب من رو مستقیم تو دهنم آورد! سر جام نشسته بودم، وقتی با قد زیادی بلندش به طرفم اومد و بالای سرم ایستاد، نا خودآگاه فقط گفتم: ببخشید استاد! بعد از کمی مکث با صدای همیشه زمخت و گرفته‌اش، که کاملا با اندامش متناسب بود، گفت: پس میدونی که کارت اشتباه بوده. بله. ببخشید. لطف کردید حرفی نزدید... آها! پس میدونی باید اخراج می‌شدی... اخراج؟! وای فقط ۲ هفته به تموم شدن ترم مونده... عجب غلطی کردما... خدا لعنتت کنه مرجان... سکوت کردم و سرم پایین بود که به طرف میزش رفت. سریع بلند شدم که روی رونم محکم به میزصندلیم خورد و آخم دراومد. برگه تو دستش موند و به طرفم برگشت. با وجود درد پام، روم نمی‌شد بهش دست بزنم یا ماساژش بدم. نگاهش بهم بود که ببینه چم شده. از درد و درموندگی توام، اشک توی چشم هام اومده بود. سربه‌زیر گفتم: استاد برگه رو بدین خواهش می‌کنم. مگه چی توشه؟! شخصیه... نباید بخونیدش. -شما همه‌ی چیزای شخصیتون خنده دارن؟! سکوت کردم که دوباره گفت: دلم میخواد منم کمی بخندم! وای خدا! استاد خواهش می‌کنم بدینش. خیلی شخصیه. جوابم رو نداد و مشغول باز کردن تای برگه شد! ریتم قلبم به حداکثر رسید. سریع گفتم: نگاه نکنین! اصلا حذفم کنین اما نخونیدش. با تعجب نگاهش رو از برگه برداشت و گفت: نکنه بد و بیراه به منه؟! یا کاریکاتورمه! در هر حال سر کلاس من مشغول هر کاری جز درس بودی، پس میخونمش. نه اینا نیست. استاد من نمیخوام حذف کنم درسمو... حذفت نمی‌کنم. عجب نفهمیه... با اخم و جدیت گفتم: نه... اگه بخونید خودم مجبور میشم حذف کنم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و با بی شعوری تمام مشغول خوندن شد! بدبخت شدم. آبروم رفت... یه ترم الکی انقدر اومدم و رفتم... با بغض جزوه و خودکار و وسایلم رو تو کیفم ریختم. اما انگار زیاد هم سریع نبودم، یا شایدم اون خیلی تندخوان بود! چون همزمان با بالا آوردن سرم نگاه زیادی متعجبش رو دیدم. انگار نمیدونست چی بگه! از خجالت و عصبانیت و ناراحتی در حال ترکیدن بودم. سریع رفتم بیرون و با باز کردن در کلاس، با فاطمه و مرجان خندان و در حال پچ‌پچ روبه‌رو شدم!!! نادیده گرفتمشون و به حیاط رفتم. اگر می‌موندم صد درصد بحثمون می‌شد. هیچ تصوری از فکری که سبزوار در موردم کرده نداشتم. فقط در اولین فرصت باید فیزیک رو حذف می‌کردم، فقط سه جلسه تا پایان ترم مونده بود ولی من اصلا روم نمی‌شد دیگه به کلاسش برم. از شدت عصبانیت می‌خواست گریه‌ام بگیره... مرجان و فاطمه اومدن پیشم مثلا برای دلجویی و عذر خواهی، اما از خودم دورشون کردم، بیشتر برای فضولی از اتفاق توی کلاس اومده بودن تا دلجویی! مرجان: خب چرا انقد لوسی لیلا... اه.... الان میخوای چیکار کنی که حرف نمی‌زنی؟! گوشیم رو درآوردم، وارد وبسایت دانشگاه شدم و با صدای بلند گفتم: الان دقیقا میخوام فیزیک رو حذف کنم! فاطمه: مگه چی گفت سبزواری؟! خوندش؟! مرجان: لابد خونده دیگه! چی گفت بهت؟؟ عصبانی شد؟! جوابشون رو ندادم. قصد قهر نداشتم اما فقط می‌خواستم زودتر فیزیک رو حذف کنم. وارد کاربریم شدم که دستی گوشیم رو کشید. عصبانی گفتم «اه. مرجان!» که با دیدن سبزواری با گوشیم توی دستش لال شدم. با اخمی وحشتناک و جدی گفت: نیازی نیست درس رو حذف کنید. کلاس بعدیتون چه ساعتیه؟ خدای من... یک ساعت و نیم دیگه. برای چی استاد؟ میریم کمی صحبت کنیم. ده دقیقه‌ی بعد تو ماشینش نشسته بودم و به جایی که نمیدونستم کجاست می‌روند. کنار یه پارک نگه داشت و به طرفم برگشت، شروع کرد به خوندن شعرم از روی گوشیش!!! ازش عکس گرفته بود؟! بلند خوند و با اخم اجازه نداد بین شعر حرفی بزنم. ریلکس و بی‌حس: " من امشب غرق عشقومست بوسم... توام شهوت زده می‌خوابی پیشم... من آرومو پر آتش تو خطرناک... همه چیزامشب عالی وهوسناک... لبات آروم میلرزه روی لبهام... گره خورده به هم دستاتودستام... به من می‌چسبی و می‌بوسیم آروم... فشارم میدی و می‌خوابی پهلوم... توی چشمات هوس هاتو می‌بینم... چشات سر میخوره تاروی سینم... " از خجالت و حرص حتی سرم رو بالا نیاوردم. حق نداشت... ساکت بود که سربه‌زیر گفتم: چرا خوندیدش؟! با مکث گفت: از دخترای شاعر و باحیا خوشم میاد، اما احمق نه! چی؟! احمق؟! ادامه داد: مرجان رو چقدر می‌شناسی؟ چرا انقدر متعجبم می‌کرد؟! خیره جواب دادم: همکلاسیمه. دوستمه... سرش رو از تاسف به اطراف تکون داد و گفت: گروه تلگرام دانشگاه رو باز کن! برو تو بلاک یوزرت! فکر کنم مثل بز نگاهش می‌کردم که دوباره جمله اشو تکرار کرد. بلاک یوزر تلگرامم رو آوردم. خب حالا «کاوه» رو از بلاک دربیار! از فرط تعجب چشمام گرد بود! گفتم: شما از کجا میدونید؟! کاوه مزاحمم بود! کاوه منم! ها؟! به سرعت کاوه و پیام هاش از ذهنم گذشت. یه مزاحم که از گروه دانشگاهمون پیدام کرده بود و درخواست دوستی داشت، ادعای بچه مایه داری داشت، طبع شاعرانه هم چاشنی مخ زنیش کرده بود! اما بلاکش کرده بودم، آخه به مرجان هم پیام دوستی داده بود... یعنی... شما... خب... بین حرفم گفت: در مورد همه‌ی مزاحمات به مرجان میگی؟! کاملا گیج شده بودم... نمی‌فهمم منظورتونو... گیج شدم. مرجان بهم گفت کاوه مزاحم اون هم شده و به خصوصیش رفته. برای همین عصبانی شدم و کاوه رو بلاک کردم... با نگاهی که کاملا حس کردم نگاه به یه بچه اس، گفت: مرجان دروغ گفته... برای چی باید دروغ بگه؟! چون از کاوه براش گفته بودی، حس کرد کاوه خوب موردیه! پولدار و رمانتیک. خودش باهاش دوست شد، الانم هست. با ناباوری گفتم: اون الان با پرهام دوسته استاد... برای بار چندم شگفت‌زده شدم وقتی گفت: پرهام منم! انگار چهره‌ام کاملا بیانگر گیجیم بود که گفت «توضیح میدم برات» و پیاده شد و با دوتا بستنی برگشت. بعد از خوردن بستنی‌ها شروع به حرف زدن کرد: از روزی که تو کلاس دیدمت فهمیدم چقدر خاصی برام. بعد هم دیدم که تو گروه دانشگاه چقدر قشنگ شعر میگی. فیزیک خوندم اما عاشق شعرم... عاشق دخترایی که با تمام احساسشون به کلمات وزن و قافیه و رقص میدن... احساسات یه دختر شاعر، مثل ریتم آهنگین یه ملودی، خاص و منحصربه فرده. دخترای شاعر همیشه زیبا هم میرقصن. اینو از ناز حرکاتت هم میتونم تشخیص بدم. حتی یکی از آرزوهام رقصیدن باهات شده بود. وقتی موقع حرف زدن با لطافت و ناز دست هاتو رو حرکت میدی، مطمئنا موقع رقص بی نظیری... از تعجب و خجالت سعی کردم به چشماش نگاه نکنم. در واقع غیرممکن‌ترین اتفاق همین بود!! سبزوار جلوت بشینه و از عشق و شعر و احساس و رقص بگه!!! خواب بودم؟! دستش رو روی دستم گذاشت، ناخوآگاه به چشماش نگاه کردم. نه! بیدارم... انگشتش رو پشت دستم حرکت داد و با لبخندی ملیح که کاملا با چهره‌اش غریبه بود، ادامه داد: " خیلی برام جذاب بودی اما نمیدونستم چطور بهت بگم. ترجیح دادم غیرمستقیم و با اون آیدی بهت پیام بدم و بعد از آشنایی نسبی بگم که کی هستم. میدونم که اختلافمون زیاده... اما از لطافتت خوشم می‌اومد. میدونم زیادی زمخت به نظر میام اما همین زمختی، کنار لطافت قشنگ وجودت، بهترین پارادوکس طبیعته. از حالت ناباوری و شگفتی من خنده‌اش گرفت! خندیدنش هم بدون ظرافت بود! سبزوار با خنده گفت: تمام وجودت فریاد میزنه که حرفای رمانتیک بهم نمیاد... بهش می‌اومد... اما... اینایی که می‌گفت آخرش به کجا می‌رسید؟! چی ازم می‌خواست؟ اون الان دوست پسر مرجان، پرهامه؟! بدون لبخند پرسیدم: شما دوست پسر مرجانی؟ پرهام؟! پرهام همون کاوه اس یعنی؟ خودش رو جمع و جور کرد و گفت: آره. وقتی بلاکم کردی، خیلی زود مرجان اومد خصوصی و با یه آیدی ناشناس بهم پیام داد. خودش رو جای تو جا زد. گفت با این آیدی بهش پیام بدم. فکر می‌کرد من ندیدمت و صرفا به خاطر متن و شعرهات تو گروه ازت خوشم اومده... اما من میدونستم تو نیستی، بارها ازش شعر خواستم و اون از هر جایی شده برام می‌فرستاد تا نفهمم که تو نیستی. هیچ فکر نکردی اصرارش برای شعر امروز برای چی بود؟! برای اینکه شما ازش خواستید اونطوری شعر بگه؟ چرا؟! شما که میدونستید خودش رو جای من جا زده، پس چرا؟ اولش می‌خواستم مچش رو سر شعرای تقلبیش بگیرم... اما بعد به ذهنم رسید از طریقش تو رو بیشتر بشناسم. میدونم خودخواهانه اس اما امروز و اتفاقاتش، بهترین تفریح زندگیم بود. چی؟! مردیکه‌ی... من امروز ۱۰۰ بار تا دم سکته رفتم! بعد این... ناراحت خواستم درو باز کنم که دستمو کشید و برم گردوند. با همون حالت جدی گفت: باید از مرجان دوری کنی! نه من... چی باید می‌گفتم؟! شما استاد منید، نمیدونم چی بگم، زیادی غافلگیر شدم. سبزوار: اسمم کیانه. دیگه استادت نیستم، در واقع حرفایی که بهت زدم باعث میشه دیگه فقط استادت نباشم، چیزی فراتر از اونم. استادی که عاشق دانشجوش شده، مثل رمان‌ها! البته خیلی رمانتیک هم نیست... من ۱۲ سال ازت بزرگترم، خوشگل نیستم، قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، حوصله و وقت نامزدی و ایناهم ندارم، سنم به این چیزا قد نمیده، ازدواج و بعد بچه میخوام. پس خوب فکر کن. اما از عشق و تعهدم مطمئن باش لی‌لی ناز. در ضمن اگه جوابت منفی باشه سیبیلامو می‌زنم. به متن برگه اشاره کرده بود که جو عوض بشه اما واقعیت‌هایی که گفته بود ضربه‌های کاری ای بودن. بودن اما... توی چشم هام چی دید که دستم رو رها کرد؟ «خوب فکر کن» آروم پیاده شدم. قدم زدم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی بگیرم. به مرجان فکر کردم. به دوستی که «دوست» نبود. خیلی چیزا هستن که اون چیزی که باید نیستن؛ مثل مردی که از کنارم با زن و بچه‌اش رد شد، بچه تو بغل و رو شونه‌ی مادر خواب بود، ساک بچه هم اون یکی دست مادر بود! و مرد، دست هاش رو آزادانه جلو و عقب می‌برد و جلو جلو می‌رفت. مردی که «مرد» نبود... پرنده‌ی خوش رنگی تو یه قفس کوچیک، در مغازه آویزون بود، پرنده‌ای که پر نمی‌زد، «پرنده» نبود... به خاطر مرجان شعری گفتم که احساسم قبولش نداشت، شاعرانه نبود... شعری که «شعر» نبود... دنیا پر از چیزاییه که خودشون نیستن.... سر جای خودشون نیستن. کاوه، زیبا نیست، اختلاف سنمون زیاده، قبلا ازدواج‌کرده، اما مگه هر چیزی سر جای خودشه؟! عشق قانونمند نیست، منظم نیست. عشق دیوانه اس! هر جایی ممکنه بشینه، حتی اگه جای خودش نباشه... جای من تو بغل کسی بود که باهام جور نبود. مرجان هم اعتقاد داشت هیچ‌چیز سرجای خودش نیست، ناراحت و غمگین از شکست عشقیش با پرهام بود! می‌گفت یهو غیبش زده. گریه می‌کرد... من دلداریش می‌دادم. «عیبی نداره! این نه یکی دیگه! تو خیلی خوب و دلبری.» براش دلسوزی می‌کردم، دلسوزی‌ای که «دلسوزی» نبود. هیچ‌چیز سرجاش نبود. هیچ‌چیز اون چیزی که باید، نبود.
[ "عاشقی", "استاد" ]
2017-05-06
57
2
15,095
null
null
0.026623
0
16,620
1.777554
0.548749
2.569074
4.566668
https://shahvani.com/dastan/کیش-رفتم-اما-به-قیمت-کونم
کیش رفتم اما به قیمت کونم
ثنا
سلام امیدوارم که خاطره‌ام دیده شه بدون اینکه برام مشکلی پیش بیاد، من اسمم ثناست نمیگم کجا، ۳۰ ساله مجرد، قدم متوسط ۱۶۵ وزنم هم ۷۳ کیلو هستم یکم میدونم اضافه‌وزن دارم پوست سفید چشم ابرو مشکی موهام کوتاه پسرونه، من خوب گاهی خیلی حشری میشم دلم میخواد یکی پاره‌ام کنه کسم جر بخوره اما خب تا مجردم نمیشه، قبلا یکی و دوست داشتم تو سن ۱۷ سالگی که چندین بار لاپایی منو کرد اما خب این همه سال سکسی نداشتم، و این موضوع واقعا طاقتمو طاق کرده بود و بدتر می‌شدم، و پسر جذاب می‌دیدم حالم بد می‌شد، همه چی عادی بود و می‌رفتم سرکار می‌رفتم خونه. تو یک لباس عروس فروشی کار می‌کنم که شده آینه دق وقتی می‌بینم جوجه‌ها عروس میشن و منه دهه هفتادی فقط نگاه، تا اینکه دوست صمیمیم مهوش گفت باید بخاطر داستان انحصار وراثت بره شهر ابا اجدادی، فقط میتونم بگم که یکی از شهرهای لبه ساحلی خلیج‌فارس که بشدت گرم و شرجی بود اما واقعا زیبا، گفت بیا بریم یه چند روز هستیم برمیگردیم تنها نباشم، منم مرخصی گرفتم و هزینه سفر با مهوش بود با هواپیما رفتیم. فامیل شون اومد دنبالمون و ما رفتیم خونه، اینقدر گرم بود که شلوارم به تنم چسب شده بود عرق‌سوز شدم، و من گفتم که نمیتونم اینجوری تحمل کنم گور بابای لباس بابا راحت می‌گردم دهنم سرویس شد خب، بازم همه چی عادی بود تا اینکه یکی از اقوام مهوش اومد، یه مرد یا پسر نمیدونم چی میشه گفت، دومتر قد غول بود بخدا چهارشونه درشت عضلانی سبزه‌رو ته‌ریش با موهای جمع کرده بسته از پشت، دروغ چرا خوشم اومد ازش اما خب هیچی نمی‌گفتم، باهاش رفتیم بیرون گردش منم فقط ساپورت و سوتین تنم کردم و روش یه لباس یه سره خنک پوشیدم، خوش گذشت رفتیم گشتیم. لب دریا و بازار و جاهای دیدنی، من متوجه نگاه‌اش شده بودم که هی بهم نگاه میکنه، منم عشوه اومدم و ناز کردم کلی، باهام گزم گرفته بود و راحت حرف می‌زد، غروب بود لب دریا نشسته بودیم قلیون می‌کشیدیم و نوشیدنی می‌خوردیم من چشمم خورد به یه کشتی گفتم اون کجا میره. اسم پسره و یادم رفت بگم، اسمش حسام بود، گفت اون تفریحی هستش میره کیش یا قشم. گفتم اینقدر دلم میخواد برم کیش و ببینم که نگو. گفت میخوای ببرمت ببین، گفتم میشه؟ گفت آره چرا که نه. منم قبول کردم که اگر جور شد برم کیش یه دوری بزنم، شمارمو گرفت و شروع شد، چت می‌کرد باهام و از اینکه کجا مد نظرته بری و... رسید که عزیزم و... به خودم اومدم دیدم باهاش یه جورایی دوست شدم مهوش هم کلی منو دست مینداختن که مبارکه و لیلیلی، قرار بود دو روز دیگه برگردیم شهرمون و من دلم می‌خواست برم کیش، که دم ظهر بود حسام پیام داد آماده شو خوشگل خوشتیپ کن میام دنبالت اوکی کردم بریم کیش زود برگردیم با لنج، گفتم باشه با کلی ذوق و شوق آماده شدم و یه ساپورت مشکی جذب و نیم‌تنه و مانتو کوتاه شیک داشتم پوشیدم، کلی هم ارایش کردم. اومد دنبالم تا منو دید گفت چه تیکه‌ای شدی منم خندم گرفت از حرفش، تو راه بهم گفت این لنج واسه عمو ابراهیم و رو دوست دختر دوست پسر حساسه من گفتم که نامزد کردم و خانممی سوتی ندی، منم لپم سرخ شد گفتم باشه، رفتیم سوار شدیم و حرکت کرد. دور تا دورمون آب بود حسام اومد کنارم دستمو گرفت. نگاهش کردم گفت تابلو نکن داره نگاهمون میکنه، گفتم باشه، نزدیکتر شد و منو اورد تو بغلش، من نفسم برید یهو، چه تن سفت و درشتی داشت، من حالم بد می‌شد هی. خودمو خیس کردم اما تابلو نکردم. رسیدیم کیش و تا اخر شب کلی گشتیم و خوش گذروندیم. برگشتیم تو لنج که شبونه برگردیم که عمو ابراهیم گفت هوا خوب نیست و نمیشه رفت بمونیم فردا، من هول شدم اخه قرار نبود بمونیم، حسام گفت خب خانمم و چکار کنم گفت خب به مادر خانمت بگو چی شده بمونید، خلاصه گیر کردم اونجا، گفت بیا بریم استراحت کن صبح میریم، باهاش رفتم یه جا که اسمشو نمیدونم اما خیلی باحال بود، لب آب و چه ویو‌ای داشت رفت با یکی صحبت کرد و اومد گفت خب بریم گفتم کجا گفت قرار مگه لب ساحل بخوابی، ذل تو دلم نبود انگار بهم الهام شده بود که این شب یک شب عادی نخواهد شد، رفتیم تو یک آپارتمان و سوئیت بود. نشستیم و گفتم اینجا باید بمونیم گفت آره، من نشستم لبه تخت گفت خب چرا در نمیاری مانتو رو راحت باش، با کلی خجالت درآوردم نشستم، نگاهی بهم انداخت با چشماش داشت می‌کرد منو، قلبم داشت تاپ تاپ می‌زد، گفت خوش بدنی‌ها همش گوشت. من خجالت کشیدم. گفت من میرم دوش می‌گیرم. رفت حموم من یه نفسی کشیدم فکر کردم از بیخ گوشم گذشت، داشتم قهوه درست میکزدم اهنگ گذاشته بودم واسه خودم که یهو با کف دست زد دم کونم. پریدم هوا گفت چه درشته باسنت، تا خواستم برگردم بغلم کرد، یه لحظه خون به مغزم نرسید با تن‌پوش بود بغلم کرد ماچم کرد، قلبم تند می‌زد و چشمتون روز بد نبینه تا لاله گوشمو بوسید آه‌ام در اومد و ول نکرد هی میکید هرچی گفتم حسام نکن اما خب بی‌فایده بود داشت سینه‌مو می‌مالید من خیس کرده بودم و ترسیده بودم که داد زدم سرش گفتم نکن. ساکت شد فضا و هیچی نگفت، یهو محکم بغلم کرد بلندم کرد برد انداخت رو تخت، گفت سرم داد نزن‌ها جوجه، من نگاهش کردم گفتم همینی که هست، که کاش نمی‌گفتم. تن پوشو انداخت لخت مادرزاد جلوم بود. با یه کیر کم‌کم بیست سانتی عین لوله پلیکا، من شوک شدم دهنم قفل شد هیچی نمی‌شد بگم فقط عقب عقب رفتم که مچ پامو گرفت کشید سمت خودش و اومد روم و موهامو گرفت تو دستش سرمو داد عقب گلومو می‌خورد من تنش‌رو چنگ می‌زدم ولم کنه اما انگار نه انگار، زیرش گم گور بودم، خیس کرده بودم و کیرش‌رو حس می‌کردم دم کصم. پا شد اما موهامو ول نکرد سرمو اورد رو کیرش هی خواستم نزارم اما کیرش‌رو بهم مالوند گفت بخور گفتم نه گفت بخور. هی ممانعت کردم با یه لحن جدی و ترسناک گفت بخور بهت میگم. ساکت شدم. گفت دهنتو وا کرد ببینم. وا کرد کرد دهنم. چه کیر گنده‌ای یود درشت و کلفت عوق می‌زدم سرمو گرفته بود آروم تو دهنم تلمبه می‌زد. اشکم دراومد. کیرش‌رو درآورد من حالت تهوع داشتم شروع کرد به لخت کردن من. خواستم ممانعت کنم سرم داد زد گفت بکپ دیگه. لخت مادرزاد کرد منو. اومد نشست رو شکمم بین سینه‌هام تلمبه می‌زد، دیدم که گویا بله امشب تمومه، نوک سینه‌مو فشار می‌داد ناله‌ام در اومد پا شد منو بغل کرد عین بچه نوزاد، سرپا بغلم کرد لبم می‌خورد و با دستاش چنگ می‌زد به کونم. دیگه من تو حال خودم نبودم که کیرش‌رو حس کردم دم کصم تا خواست فشار بده جیغ زدم گفتم نه. من باکرم. منو گذاشت زمین گفت چی، گفتم من دخترم. مکثی کرد و بهم گفت وایسا، پاشدم گفت بچرخ. چرخیدم. گفت ایرادی نداره توفیق اجباریه این کون به این تپلی قسمت ماست، گفتم اصلا فکرشو نکن. نیش خند زد گفت دمر بخواب، گفتم نه. گفت بخواب تا با چک نخوابوندمت. گریم گرفت گفتم تا حالا ندادم خب. گفت خب بهتر من عاشق کردن کون پلمپ هستم، گفتم کیرت گندست خب، گفت نترس بلدم، عقب عقب رفتم. گفت بخواب، دو دل بودم که دستمو گرفت هلم داد انداختم رو تخت با کف دست کمرمو به تخت فشار داد گفت وقتی میگم بخواب یعنی بخواب، گفتم توروخدا نه نکن. گفت آره. باسنمو وا کرد تف انداخت متوجه شدم، از ترس تن بدنم می‌لرزید. بالشو بغل کرده بودم شاید بخندید اما آیت‌الکرسی میخوندم منتظر بودم کیرخرشو فرو کنه، که یهو دیدم داره زبون میزنه، آه‌ام بلند شد وی که تا حالا تجربه نکرده بودم داشت کونم‌رو می‌خورد من پاهام بی‌اختیار پرت می‌شد. کل وجودم مورمور می‌شد و لذت، دیگه خودمو ول کردم، راستش گفتم هرچی بادآباد، شل کردم و داشت می‌خورد. و گاهی با یک انگشت فرو می‌کرد و بازی می‌داد. پا شد رفت از کیفش یه چیزی آورد زد به سوراخم. یخ بود گفتم اوی چیه گفت ژل. انگشتم کرد و با اون دستش کسمو می‌مالید. من تو اوج بودم که دو انگشت کرد اخ‌ام دراومد بالشو چنگ زدم گفت اروم باش، واقعا دردم میومد اما خب توجه نمی‌کرد و دو انگشتی داشت می‌کرد توم. یکم گذشت دیدم داره سه انگشتی میکنه جیغ زدم. دردم گرفت گفت صبر کن. گریم داشت درمیومد تقلا کردم نکنه. گفت صبر کن باید وا شی گفتم نمیخاام. گفت خودت خواستی پس، یه بالش گذاشت زیرم منو رو شکم خوابوند، دیدم که با همون ژل داره کیرش‌رو چرب میکنه، من استرس داشتم خیلی، کیرش‌رو لای کونم بازی می‌داد و قربون صدقه کونم می‌رفت که چه گندس چه سفید جون. بازی بازی می‌داد واقعا درشت بودن کیرش‌رو حس می‌کردم. کیرش‌رو دم سوراخ کونم گذاشت روم دراز کشید گفت اگر بخوای نسازی خودت اذیت میشی پس دختر خوبی باش، اومدم بگم باشه که فرو کرد جیفغ زدم دهنمو گرفت گفت هیس چته. وای خدا نوکش داشت جر می‌داد سوراخ‌ام باز می‌شد حس می‌کردم گریه‌ام گرفت فشار می‌داد می‌گفت شل کن شل کن، که سرش جا رفت صداش هم شنیدم. بغضم ترکید و گفت آه تموم شد رفت. درد شدیدی حس می‌کردم اونم روم خوابیده بود بی‌حرکت و هی می‌گفت آروم باش نترس، دیدم داره بازی بازی میکنه ااخخ خدا هی وسط بازی دادن هول می‌داد توم من تو بالش داشتم عر می‌زدم. پا شد نشست لپ کونم وا کرد با دستش اروم اروم کیرش‌رو عقب جلو می‌کرد صدای شلقش هنوز تو گوشمه. چک می‌زد دم کونم. هی کم‌کم فرو می‌کرد و قسمت سختش گویا هنوز نرسیده بود، حس می‌کردم کیرش‌رو که تا نصف داره عقب جلو میشه منم گریه می‌کردم و بالشو چنگ می‌زدم، دستشو گذاشت رو سرم خدایا کل کیرش‌رو فرو کرد و فشار می‌داد توم. فقط میتونم بگم اون لحظه حس کردم بخدا که یکی با تبر کونم‌رو قاچ کرد غیر قابل توصیف آخه. چشمم سیاهی رفت چند لحظه هیچ چیزی نمی‌دیدم از اعماق وجود جیغ می‌زدم احساس می‌کردم یه قوطی تار و مار و کردن تو کونم تو شکمم حس می‌کردمش، روم خوابیده بود و. کیرش‌رو فشار می‌داد نگه ذاشته بود توم و می‌گفت هیس آروم باش عزیزم تموم شد کلا توت، التماس می‌کردم که دربیار می‌گفت اروم باش، انگار که کونم تا کمرم پاره شده، تا حالا من به هیچ کسی التماس نکرده بودم اما اون لحظه فقط داشتم التماس می‌کردم که تو رو خدا درش بیار، اما نه بی فایدست، اروم اروم شروع کرد، واای خدا فقط خدا انگار داشت زنده نگم می‌داشت، کیرش‌رو آروم آروم با حوصله می‌اورد بیرون تا نوک و اروم تا دسته جا می‌کرد و کیرش‌رو بازی می‌داد و باز آروم می‌کشید بیرون و آروم می‌کرد. قشنگ حس می‌شد. کیرش جوری بود ورود خروج‌اش زمان می‌برد. با لبش گوشمو می‌خورد و کصم می‌مالید، و فقط و. فقط کیرش‌رو آروم و با حوصله تلمبه می‌زد، درد شدید با لذت شدید ترکیب‌شده بود و من داشتم تلف می‌شدم، از جیغ هام کم شده بود اما گریه امونمو بریده بود و اونم تلمبه می‌زد، یکم سرعتش بیشتر کرد صدای شلخ شلخش میومد با نفس‌نفس زدنش، کل وجودم می‌لرزید نفسم در نمیومد دلم نبض می‌زد و هیچی ندیدم دیگه، حس کردم نفسم برید و کل بدنم می‌لرزید و ارضا شدم. دست خودم نبود پاهام رعشه گرفته بود اونم کیرش‌رو تا بیخ کرده بود و داشت کسم می‌مالید، دیگه هیچی متوجه نشدم راستش، عین یه اغما رفتن. و نمیدونم چند ثانیه یا اصلا چند دقیقه بود. چشم وا کردم حسام روم بود خیمه زده بود سینش به سرم فشار میاورد و تلمبه می‌زد فقط، بی‌حال و داغون ناله کردم گریه کردم که من دارم می‌میرم. انگار که دیگه کونم‌رو پاره کردن حس وا شدنو داشتم و خودم متوجه شدم که کونم واقعا دیگه جر واجر. نمیدونم چند دقیقه داشت می‌کرد ابش نمیومد انگار، من تو فکرم فقط منتظر بودم که الان هاست که ارضا شه اما نه. کیرش‌رو درآورد فکر کردم میخواد آبش‌رو بریزه رو کمرم، اما دیدم نشست رو تخت. منو کشید لبه تخت گفت دولا شو. سوراخ‌ام وا شده بود. کیرش‌رو دیدم که سرخ سرخ بود و تبر بود لامصب، تا خواستم کاری کنم باز ژل زد بهم و چندتا تف هم چاشنی کرد و کیرش‌رو فرو کرد و سر داد تا ته، کمرمو گرفته بود رو زانو هاش خم بود و تلمبه می‌زد، وای کونم چه حسی داشت، دردش کم شده بود دیگه فقط هق‌هق می‌زدم، با دستش چنان می‌زد دم کونم که صداش کل خونه می‌پیچید، بی جون گفتم حسام بسه. گفت تحمل کن. گفتم حسام مردم بخدا چرا ابت نمیاد بسه، نفس‌زنان گفت زبون نفهم بازی درنیار میگم تحمل کن. حرفش بهم بر خورد زیر لب گریه می‌کردم از طرفی نمیدونم چرا‌ها. شیفته اقتدار مردونگیش شدم، بخدا ما خریم، کلی کرد و کیرش‌رو درآورد منو رو کمر خوابوند پاهامو داد بالا گذاشت رو کتفش، نگاهش کردم ناامیدانه گفتم بسه تروخدا، کیرش‌رو گذاشت دم کونم نگاهم می‌کرد و گفت جوون و هول داد توم، کمرم داشت می‌شکست. محکم می‌کرد. موهاش پریشون و بلند رو صورتش بود خیس عرق، می‌چکید رو صورتم، با دستاش دستامو گرفته بود. و با یه دست جفت دستامو بالا نگه داشت با اون دست لبمو غنچه می‌کرد و بوس می‌کرد و گاهی هم اب دهنشو مینداخت تو دهنم، به کل از اومدن ابش نا امید شدم دیگه، چشممو بسته بوذم و فقط تلمبه‌های محکمشو حس می‌کردم که ته روده‌ام می‌خورد کیرش، کیرش‌رو درآورد پا شد، من که جون نداشتم حتی ناله کنم چه برسه که تکونی بخورم، منو باز رو شکمم خابوند کیرش‌رو کرد توم روم خوابید، تلمبه‌های می‌زد که نفسمم قطع می‌شد، با پاهاش جفت پامو گرفته بود، حس کردم داره تندتر میشه. می‌خواستم کاری کنم اما خب چکار ازم برمیومد، هی تندتر می‌کردو می‌گفت چه کونی وای، چنان می‌کرد که باز جیغ‌ام در اومد، دستشو گذاشت رو دهنم محکم تلمبه می‌زد، همچین تند محکم می‌کرد کل بدنم پرتاب می‌شد انگار، و دیگه شد وحشتناک. وحشیانه تلمبه می‌زد و. من جیفغ می‌زدم با قدرت تموم می‌کرد چجوری خسته نمی‌شد اخه، همچنین می‌کرد انگار چرخ خیاطی داره میزنه، منو زیرش قفل کرده بود و رگباری می‌کرد و کیرش‌رو به فشار کرد توم نگه داشت آه می‌کشید و وای کیرش داشت پمپاژ می‌کرد و آبش ته رودمو آتیش می‌زد. کیرش‌رو فشار می‌داد بازی می‌داد و ابش می‌ریخت توم. و ولو روم افتاد. نازم کرد گفت بهترین کونی هستی که تو این ۳۵ سال عمرم کردم، کیرش کوچیک می‌شد. و درآورد کنارم خوابید، گفتم دستمال بده. چندتا دستمال کاغذی برداشت گذاشت لای کونم، سیگارشو اتیش کرد شرتشو پوشید کنار پنجره وایساده بود، گفتم حسام خدا لعنتت کنه جر خوردم. نگاهم کرد با تیکه گفت مهم نیست، کونم شدید گزگز می‌شد، گفتم واقعا که، نا نداشتم حتی برم سرویس، بخدا دیگه هیچی متوجه نشدم تا اینکه دیدم حسام داره تکونم میده میگه پاشو تپل خانم باید بریم، چشمم وا کردم کونم می‌سوخت. هوا روشن شده بود حسام هم اماده شده بود داشت قهوه می‌ریخت، پا شدم از درد کونم نمی‌شد خوب پا شم، گفتم کمکم کن برم دستشویی، اومد منو برد دستشویی. از کونم اب منی و چندین قطره خون خارج شد، گفتنش درست نیست اما مدفوع‌ام خونی بود و قطره خون و می‌دیدم چکه میکنه، اینقدر اب‌اش زیاد بود که انگار بیرون روی گرفتم همچین صدایی داد وقتی تخلیه کردم، اومدم بیرون گفتم خونریزی دارم، گفت میریم دارو می‌گیرم واست، آماده شدیم رفتیم ساحل، سعی کردم درست راه برم اما بازم لنگ می‌زدم، نگاه سنگین ابراهیم و اون کارگراش و نیش خند مرموزشون مشخص بود که دارن به حسام میفهمونن که بد سکسی کردی، رسیدیم شهر و منو رسوند دم خونه گفت این دارو و بگیر سر وقت استفاده کن شمارمو پاک‌کن هر چی دیشب شد فراموش کن و فردا برو شهرتون مواظب خودت باش، یه حس بدی داشتم. نمی‌خواستم مهوش بفهمه اما تا منو دید گفت به باد دادی پرده رو نه؟ گفتم نخیر، گفت پس کونو باخت دادی، گفتم حالا ول‌کن دیگه، یکم غر غر کرد سرم و فرداش برگشتیم خونه، الان یک سال میشه حدودا، و اسم کیش میاد یاد کون دادن وحشتناکم میوفتم، از طرفی هم ارگاسم و تجربه کرده بودم، یادش که میوفتم میگم چجوری اخه اون کیرخر و تحمل کردم من. دیگه هم نه کیش رفتم نه جنوب، حسام هم ندیدم و تمام شد، انگار فقط پیداش شد کونم‌رو بترکونه و یه سکس کنه باهام، این جریان هم فقط منو حسام و مهوش میدونیم، و البته الان شما، سکس نکردم نکردم و یهو سکسی کردم که تصورش هم نمیتونید بکنید، و هنوز واسم سوال که آقایون واقعا چجوری انقدر توان دارن واسه گاییدن نه میخوام که امتیاز بگیرم نه میخوام که به‌به چه. چه کنه کسی واسم، من فقط و فقط خواستم بنویسم تا به اشتراک بزارم، ممنون که بامن همراه شدید. ثنا ۳۰ ساله از (ک)
[ "سفر", "آنال", "یواشکی" ]
2023-11-16
38
5
80,101
null
null
0.00263
0
13,273
1.528335
0.368104
2.987434
4.565802
https://shahvani.com/dastan/جق-لایت
جق لایت
کیرمرد
چشامو دوخته بودم به مانیتور. مرده بشدت داشت زنه رو می‌گایید منم کیرم‌رو سفت تو مشتم گرفته بودم و سر کیرم‌رو فشار می‌دادم آبم نیاد. تو یکی از رساله‌های یکی از مجتهدین خونده بودم وقتی داری جنب میشی سر آلتو سفت فشار بده از بروز احتلام جلوگیری میشه. حالا بماند بعد خوندن این جمله یکی دوروز رفتم تحقیق کردم معانی جنب و احتلام و دبر و قبل و مذی و وزی و وطی و هزارتا کوفت و زهرماری دیگه رو درآوردم آخر سر هم معلومم شد وقتی داری ارضا میشی سر کیر رو فشار که هیچ, حتی اگه ببریش ارضا میشی و علوم لدنی آقایون در مورد آناتومی و فیزیولوژی هم همش کشکه. در حالی که سر کیرم‌رو فشار می‌دادم از جام پا شدم با عجله دنبال دستمالی پارچه‌ای فریزری چیزی می‌گشتم توش تخلیه کنم. جریان منی رو توی لوله‌های داخلی کیرم حس می‌کردم که به سرعت تا سر کیرم پمپاژ می‌شد ولی جلوی خروج رو داشتم می‌گرفتم که بیفایده بود و یکی دو قطره به صورت خیلی شیطنت آمیزی از سر کیرم امد نوک انگشتام. کار از کار گذشته بود و ارضا شدم کیرم‌رو که از شدت فشار شل شده بود ول کردم چهار پنج قطره آبم ریخت تو شورتم و بلافاصله تخمام تیر خیلی بدی کشید و زیر شکمم دقیقا زیر نافم درد گرفت. یاد یکی دیگه از مسائل توی رساله‌ها افتادم که نوشته بود هیچگاه جلوی احتلام خود را نگیرید. یه فحش تو دلم به هرچی شیخ و ملا دادم و به شکم رو تختم خوابیدم و شکم و پهلوهامو با دستام بغل کردم یکم دردش کم شه. یعنی درد پریودی هم اینجوریه؟ بعد ارضا شدن فکرایی به سر آدم میزنه که خودشم خندش میگیره. تو همون حال بدنم کم‌کم بیحس شد و خواب خیلی عمیقی به چشمام امد. گوشه چشمم به مانیتور کامپیوتر افتاد که هنوز داره فیلمه پخش میشه و مرده جلو زنه ایستاده داره جق میزنه زنه هم با دهن باز مثله جوجه نشسته بهش غذا بده. از تصور امدن آب مرده تو زنه حالم داشت بهم می‌خورد پریدم مدیاپلیر رو ببندم که پرتاب اول آب مرده اتفاق افتاد و منم انگشت کوچیکه پام گرفت به پایه صندلی و با فریاد خفه‌ای به پشت افتادم رو تخت. خوب چی می‌شد کاش می‌گذاشتم مرده تو دهن زنه آبش‌رو خالی کنه. چیزی نمی‌شد که قبلا این صحنه رو با هیجان می‌دیدم ولی الان چون ارضا شده بودم دیگه دوست نداشتم. آدم همیشه همینجوره. خرش که از پل میگذره دیگه تخمشم نیست. درد انگشت کوچیک پام که بهتر شد یاد درد تخمام افتادم. سمت راستیه انگار یه سوزن فرو کردن توش و داره حرکت میکنه. آروم تخمامو گرفتم تو دستم و یکم با احتیاط مالیدم یه رگ روی تخمم حس کردم که بشدت باد کرده و میتونستم به راحتی از چینای تخمام تشخیصش بدم. تو همین اوضاع و احوال بودم باز یاد رساله‌ها افتادم. جق حرام است. فوری آیه‌هایی از قران و عذاب قبر و نکیر و منکر اومد تو ذهنم. خدایا توبه. منو ببخش دیگه تکرار نمی‌کنم. بعد جق این برنامه همیشگیم بود. البته قبلش که حشر میزنه بیخ گلوم و دستم چنان سکسی جلوه میکنه انگاری پیوندی از کوس و کون و ممه سیلویا سینته (پورن استار محبوب نسل من) و با بهانه اینکه من با این گناه کوچیک خودمو از گناه بزرگتر که زنا هستش تبرئه می‌کنم خودمو. هرچند تو همون رساله‌ها نوشته کوچک شمردن گناه خودش گناه کبیرس. کسانی که تمام رساله هارو خونده باشن میدونن که بسیاری از مسئله‌ها سوال‌ها همدیگه رو نقض میکنن و اگه قرار باشه تمام نکته‌ها و جوانب رو مخصوصا در مورد مسائل جنسی رعایت کنن (اسلام سکسی‌ترین دینه که حتی در مورد نحوه و چگونگی و زمان و روز و ماه و سال و اوقات شبانگاهی و بعضا روزانگاهی حکم و مساله داره) از زندگی میفتن و در عمل دست و بالشون برای اکثر فعلها بسته میشه. بگذریم نمیخوام وارد جزئیات بشم (الان دوستان اهل فن میان گیر میدن منبع بیار مدرک بیار قابت کن. آقا دین اسلام بهترین دینه) حس خوابالودگی و کرختی پس از ارگاسم بشدت تن و بدنمو دراختیار گرفته بود اما خوابیدن با شورت خیس از آب منی چیزی نبود که دلم بخواد چون قبلا تنبلی کرده بودم و با شورت مملو از منی خوابیده بودم صبح از بوی تعفن و شورت سفت شده و چسبیده به کیرم و شلوارم از خودم متنفر شده بودم. حموم کردم شورتمو با دقت شستم لامصب نمیدونم آب منی از چی ساخته‌شده چرب نیستا ولی مگه اثرش میره؟ با مخلوط شامپو و پودرلباسشویی و صابون یه ربع شستمش تا اون اثر لیزی و لزجی برطرف شد. تو اتاقم انداختم رو لبه تختم خشک شه صبح که از خواب پاشدم دیدم لکه‌های سفیدی جلو شورتم مثل ابر خودنمایی میکنه. بالاخره یه روز این عامل سفیدی رو که هیچوقت پاک نمیشه کشف می‌کنم و به خدمت سیستم خط کشی خیابانها درمیارم. شب بعد جلو کامپیوتر نشستم و اتفاقات شب قبل مرور شد بازم. نه دیگه امشب جق نمی‌زنم. خواستم برم تو سایت‌های علمی فرهنگی که به طور اتوماتیک تایپ کردم شهوانی دات کام. آروم دستمو بردم تو شورتم.
[ "جلق", "طنز" ]
2018-01-01
38
1
13,069
null
null
0.001249
0
3,997
1.647941
0.407063
2.769259
4.563577
https://shahvani.com/dastan/بانوی-همجنس-من
بانوی همجنس من
عصیان
*بر اساس واقعیت... دقیقا وسط سردترین ماه سال گرم‌ترین اتفاق زندگی من تو چشمای اون شروع شد. با عصبانیت از ونی که ما رو باشگاه اورده بود پیاده شدم و کتاب زیست شناسیم و پرت کردم سوم دبیرستان بودم و معدل بیست دبیرستان ولی از شر بودن چیزی کم نذاشته بودم. لباس ورزشیام و پوشیده بودم و با بچه‌ها داخل سالن رفته بودیم کاپیتان تیم بسکتبال بودم. با بی‌حوصلگی رو به معلمم گفتم من امروز نمیتونم ورزش کتم حرفی نزد اواخر زنگ ورزش بود که از جام بلند شدم نگاهم مثل اهنربا رو دختری گوشه دیوار موند به دیوار تکیه داده بود موهاشو بالا سرش بسته بود و با اخم نگاه می‌کرد چشمام و ریز کردم چرا تا الان ندیده بودمش؟ با افتادنم و درد شدید پام اخ بلندی گفتم... حواسم اونقدری پرت شده بود که افتادم و مچ پام اسیب دید،... این شد شروع یه فصل عجیب از زندگی مرده من... مثل همیشه دختر معقول ماامان بابا بودم با سرکش بودن‌های شاید کم... دوست شدم باهاش خیلی اتفاقی و دقیقا دو ماه بعد از دیدنش.،، حجم موهای ابی جلوی چشمم و کنار زده بود و با لحن مسخره‌ای گفته بود بچه خرخون و چه به مو رنگ کردن هفته‌های بعدش حرف زدنمون شروع شد اینکه فهمیدم مدام تنهاست و مامان باباش درگیرن اینکه مشکل معده داره و چیزی که این وسط مثل پوتک رو سرم فرود اومد دوست پسر داشتنش بود نمیدونم چرا ولی‌گر می‌گرفتم وقتی باهاش حرف می‌زد دوست داشتم همیشه نزدیکم باشه تا کسی نتونه بهش نگاه کنه حس‌های عجیبی بود گرچه کم و بیش از گرایشم خبر داشتم روز قبل از تولدم بود کسی در خونه رو زد خودش بود... نفس... نفس من بود و نمیدونست... صداش و شنیدم در و باز کن ارامش با شنیدن اسمم لبخندی زدم و در و باز کردم وقتی اومد دوازده نفر دیگه باهاش بودن... این شد اولین سوپرایز تولد زندگیم پیرهن مردونه مشکی پوشیده بودم با شلوار مشکی بهش نگاه کردم با اون دامن و نیم‌تنه مشکیش قدش از من بلند‌تر بود بهش خیره شدم چرا اینقدر به نظرم بی‌نقص میومد؟ تا حالا با لباس دخترونه ندیده بودمش همیشه تیپ‌های. اسپرت و پسرونه می‌زد فهمیدم هر دو وجه‌اش و دوست دارم هم اون وجه شاید کمی پسرونه‌اش و جتی این وجه کاملا دخترونه و جذابش شب تولدم فهمید دوست پسرش بهش خیانت کرده‌ی کات کرد و این شد شروع جسارت من... شروع انحصار طلبی من برای چیزی که قلبم می‌گفت حقشه خوب یادمه یه روز گرم تابستونی بود خونه‌شون بودم از پنجره بزرگ اتاقش نور تمام اتاق و روشن کرده بود داشت تو کمدش دنبال مانتو برای بیرون رفتن می‌گشت پشت سرش مونده بودم با دیدنم ترسید حرفی نزدم اروم تکیه‌اش دادم به کمد سفید رنگش قلبم تند می‌زد نفس... با چشمای خدادادی خمارش نگاهم می‌کرد... قانون جذب بود لبام و گذاشتم رو لبای درشت و خوش فرمش اروم لباشو بین لبام کشیدم هیچ واکنشی نشون نمی‌داد و من هم عقب نمی‌کشیدم از عسل لباش... اروم لباشو میمکیدم رو نوک انگشتام وایستاده بودم که دستش دور کمرم نشست احساس کردم قلبم پودر شد از گرمای دستش... بوسه‌ام که کامل شد عقب کشیدم خیره به چشمایی شدم که بسته‌شده بودن صداش کردم جوابی نشنیدم انگشتم و روی گونه نرمش کشیدم و بوسیدمش از خونه اشون بیرون زدم. روزها گذشت و همینطور ادامه پیدا می‌کرد مثل همیشه با هم حرف می‌زدیم و هردو چشممونو رو اون روز بسته بودیم ولی من هنوز طعم لباش و می‌خواستم هنوز جای دستاش رو کمرم اتیش می‌گرفت هفت مهر بود و شروع فصل جدید تحصیلی و پاییز بهم گفت دوست دارم با دیدن پیامش شوک شدم جوابش و دادم به عنوان یه دوست؟ فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرفا باشی ارامش! و اون شد خانم من شد منبع ارامشم دستاش و از دستام دور نمی‌کردم بوس عطرش و از خودم دور نمی‌کردم وقتی دیدمش تغییر کرده بود موهاشو کوتاه کرده بود و دیگه نگاهش و ازم نمی‌دزدید موهاش عین من کوتاه شده بود... اون برای من جان بود یه شکوفه توی تاریکی بود هر چی که بود برای من ارامشی بود که نمی‌شد ازش دل کند ماه‌ها گذشت تا بهار سال بعد هنوز همونقدر عاشقانه دوسش داشتم و دوسم داشت هنوز لبهای پر از عطشمون بهم متصل بود و هنوز اون روح دیگه من بود اومده بود خونه‌مون فقط اون بود و من روی تختم خوابیده بودیم... فانتزی بود روی تخت یک نفره دو نفره خوابیدن اروم انگشتم و از شقیقه هاش تا مژه‌های پرش کشیدم تا گونه‌های برجسته‌اش تا لبای غنچه‌اش تمام اون صورت و عین نقشه داشتم حفظ می‌کردم... عین نقشه نجات اروم لباش انگشتام و بوسید انگشتم ی بین داغی لباش کشیدم از نزدیک شدن بیش از حد بهش می‌ترسیدم چون یاد اون روزی می‌افتادم که تو خونه‌شون می‌خواستم قله تنش و فتح کنم و اون به شدت حالش بد شده بود همچنان داشت انگشتامو می‌بوسید لبامو روی لباش گذاشتم انگشتای خوش فرمش توی موهام چنگ می‌زد منظم و نرم اون همه چیزش برای من عین بهشت بود زبونم و روی داغی سقف دهنش کشیدم خیلی اروم روم خیمه زد لباش و به گردنم رسوند لذت می‌بردم از اینکه انگار لباش گرسنه است بوسه‌های خیسش از زیر گوشم تا ترقوه هام کشیده می‌شد اروم موهاشو چنگ زدم با مکش گردنم ناله کوتاهی کردم سریع جامونو عوض کردم از بالا بهش نگاه کردم. و سرمو کردم تو گردنش عین گشنه‌ها گوشت شیرین تنش و می‌بوسیدم کیس مارکای بنفش کوچیکی از زیر گوشش جا مونده بود بی تابیش و حس می‌کردم تو گوشش گفتم میخوایی بهم اعتماد کنی خانومم؟ تاییدش یه بوسه داغ روی لبام بود اروم چشماش و بستم زمزمه کردم پس بزار به روش من بازی کنیم بین ترقوه هاش و بوسیدم از توی کشوم کراوات قرمز رنگی که خودش برام خریده بود بیرون کشیدم تیشرتش و از تنش بیرو کشیدم ناله خفیفش و شنیدم دستاش و بالا سرش بستم صدای زمزمه‌اش و شنیدم چیکار می‌کنی ارامشم؟ لباشو بوسیدم فتحت می‌کنم اروم سوتینش و باز کردم و لبامو به سینه‌های داغش رسوندم می‌خواستم فقط با حس لامسه‌اش لبای منو حس کنه لبام و نوک سینه‌هاش گذاشتم نرم بود و سفید اروم مکیدم کم‌کم مکشام محکم‌تر شد و صدای ناله‌های واقعیش و می‌شنیدم بدون هیچ تظاهری... صدایی ازسر لذت داشتم می‌شنیدم و از شراب تنش لبریز می‌شدم خط سینه‌اش و بو کشیدم تا نافش اروم نافش و بوسیدم دکمه شلوار جینش و باز کردم صدای ناله‌اش و شنیدم ارامش هیش بهم اعتماد کن شلوار تنگش. و اروم پایین کشیدم با هربخشی که پایین می‌کشیدم ران خوش‌فرم و سفیدش و می‌بوسیدم صداش دوباره بلند شد همش نگران این بودم که اذیتش کنم اروم خودمو بالا کشیدم همه چی خوبه مهر جان من؟ گونه هاش صورتی شده بود لبش و گاز گرفت خوبم لباش و دوباره بوسیدم شلوار و از تنش بیرون کشیدم اروم روی شرتش و بوسیدم (ترجیح میدم به جای استفاده از کلمات رایج برای الت تناسلی از کلمه عضو استفاده کنم) کشاله رانش و نرم بوسیدم صدای چنگ زدن انگشتاش به چرم بالای تختم و می‌شنیدم و نفسای سنگینش اروم لباس زیرش و درآوردم روناش و بهم چسبونده بودم روی عضو سفیدش و بوسیدم و اروم روناش و باز کردم اروم عضوش و بوسیدم نرم و خیس. زبونم و روی کلیتوریس تحریک‌شده‌اش کشیدم... یک‌بار تجربه سکس با یکی از دوستام کمکم کرده بود که بتونم تمام لذت و بهش بدم ناله هاش و فقط دیواره‌های اتاقم شنیدن و لب‌های گیجگاهی مغزم صبط کردن اروم انگشتم و رو کلیتوریسش گذاشتم و اروم بوسه هام پایین کشیدم تا زانو هاش تا مچ سفید پاش همه جای تنش و غرق بوسه‌هایی کردم که از نظر خودم مظهر عشق و سجده نیاز بود اروم بولیز شلوارم و درآوردم و روش خیمه زدم دست و چشماش و باز کردم چشمای خمار و لبریز از نیازش و روم قفل کرد لبامو رو لباش گذاشتم و خودمو بین پاهاش جا دادم اروم عضوم و رو عضوش می‌کشیدم و صدای ناله هاش و بین لبام می‌کشیدم گوشش و مکیدم تو جانان منی محکم تکون می‌خورد دستمو کنار سرش ستون کردم دستاش کمرم و چنگ می‌زد و به خودش فشار می‌داد بریده بریده زمزمه هاش و شنیدم من عاشقتم ناله خفه‌ای کردم لباشو بوسیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم منم عاشقتم همه امیدم تنش اروم لرزید و چشمای خمارش بسته شد چند ثانیه بعد تن منم اروم گرفت از کنار تختم و از روی عسلی شکلات و بین لبای خودم گرم کردم و بین لباش گذاشتم و بغلش کردم بخور ضعف نکنی همه وجودم سرشو به سینه‌ام چسبونده بود صدای تاپ تاپ قلبش و می‌شنیدم یک دقیقه بعد هر دو اروم اروم بودیم یه خلصه شیرین حاصل از لذتمون موهاش و بوسیدم... هنوز عاشقشم هنوز عاشقمه هنوز وقتی نگاهم می‌کنم حس می‌کنم اولین باره میبینمش هنوز وقتی بغلم میکنه انگار اولین باره اینقدر که این قلب لعنتی بی قرارشه خانواده‌ام فهمیدن... با خودم ارزو می‌کردم کاش سرشناس نبودن و من میتونستم ازاد باشم... ولی من هرکاری می‌کنم که مامانم اخم نکنه مامانم ناراحت نشه هر کاری برای لبخند بابام می‌کنم... من بین بلاتکلیفی عشق و خانواده موندم... من تو قهوه چشماش حل شدم و اگه ازش جدا شم از من چیزی جز یک جسم تهی نمیمونه...! اون نفس منه...
[ "لز" ]
2018-06-22
88
12
77,901
null
null
0.01425
0
7,331
1.798851
0.438574
2.536582
4.562932
https://shahvani.com/dastan/ناناز-زن-عموی-عزیزم-سمانه
ناناز زن عموی عزیزم سمانه
PhiloSix
۱ - این داستان واقعی هست (در آینده شاید بتونم واقعی بودن داستان مو ثابت کنم!!!) ۲ - برای حفظ حریم شخصی و امنیت افراد، تمامی اسم‌ها، تاریخ‌ها و مکان‌ها تغییر کرده است سلام به شهوانی‌های عزیز و دوستداران خاطرات سکسی من محمد هستم و به سن ۲۵ سالگی وارد شده بودم، چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه آزاد مدرک مهندسی کامپیوتر گرفتم متوجه شدم که توی کشور مثل پشگل گوسفند لیسانس و مهندس کامپیوتر ریخته رو زمین و نتونستم کار و شغل مناسبی پیدا کنم (شانس آورده بودم که پدرم خرجمو می‌داد، ما یه سوپر مارکت داریم و از بابت مالی دستمون به دهنمون میرسه و فقیر نیستیم، البته ثروتمند هم نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود!) بعد از اینکه کار گیرم نیومد تفریحم این شد که مثل دوران دبیرستان و سربازی دوباره برم باشگاه کشتی و بدنسازی، همینجا بگم که در زمان سربازی عضو تیم کشتی سربازها بودم و در سطح کشوری مدال هم گرفته بودم، ۱۸۲ قدمه، عضلانی و چهره‌ایی سبزه با صدای مردونه، یه زن عمو دارم به اسم سمانه که دوازده سال از خودم بزرگتر بود و هرچی از خوشگلیش بگم کم گفتم، قیافه و چهره با مونیکا بلوچی مو نمی‌زد، باسن خوش‌فرم، کمر باریک، چشم‌های خمار که با عشوه صحبت می‌کرد. عموم راننده‌ی ترانزیته و همونجور که الان درست متوجه شدید داستان از جایی شروع شد که عمو حسن خونه نبود. عمو حسن هر موقع که بار می‌برد اروپا یا چین، حداقل یک ماه طول می‌کشید تا برگرده. و زن عموی جیگرم، عشقم، زندگیم که همیشه به یادش جق می‌زدم با پسر کوچیکش تنها بودن. عمو و زن عمو چهارده سال قبل ازدواج‌کرده بودن، اما به دلیل پزشکی بچه‌دار نمی‌شدن و هیچ وقت هم متوجه نشدیم که ایراد از عمو حسن بود یا سمیرا!!! بالاخره هر چند دیر اما بچه‌دار شده بودن، حالا یه پسر بچه‌ی هفت ساله‌ی شیرین زبون، وروجک و شیطون داشتن به اسم امیر طاها. خوب اگر تعریف از خود نباشه، من برای دخترها و زن‌ها جذابیت داشتم، اما در رابطه با جنس مخالف دل و جرات نداشتم، بلد نبودم چه جور مخ بزنم و تک و توک دوست دختر داشتم، از سن بلوغ به این طرف (تقریبا ۹ سال قبل) تعداد دوست دختر و سکس‌هایی که داشتم به عدد ده هم نرسیده بود!!! عاشق سمیرا بودم اما جرأت نمی‌کردم بهش بگم، هم ترس و هم اینکه زن عموم بود و تنها در رویاها و خواب و خیال بهش فکر می‌کردم و در خیالات خودم یک رابطه‌ی عاشقانه و فوق‌العاده سکسی باهاش داشتم و همیشه با خجالت با سمانه صحبت می‌کردم. (اما از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می‌کردم، که فکر کنم خودشم متوجه شده بود) از شانس خوبم، عمو حسن تو یکی از سفرهای خارجی که چین رفته بود یه پلی‌استیشن ۵ برای امیرطاها آورد و منم خوراکم کامپیوتر و پلی‌استیشن بود. عمو حسن یه روز به بابام زنگ‌زده بود که محمد و بفرست بیاد پلی‌استیشن و برای امیرطاها راه بندازه. بابام که اینو گفت، داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، همیشه با دیدن زن عمو سمانه حالم خوب می‌شد، خوب بهش دقت می‌کردم همه چیز یادم بمونه تا در اولین فرصت بتونم با تمرکز به یادش جق بزنم... توی خیالاتم سینه‌های برجسته‌ی زن عمو رو میک می‌زدم، زن عمو یه دستشو حلقه می‌کرد دور گردنم و با اون یکی دستش سینه‌شو میزاشت توی دهنم و می‌گفت بخور عزیزم، همشو بخور... منم دو تا دستم روی کون زن عمو بود و اونو روی کیرم بالا پائین می‌کردم... اما افسوس که همش خیالات و تصور بود. (به قول خارجیا دریم و ایمیج بود) خلاصه بعد از ظهر رفتم خونه‌ی عمو حسن... در زدم و زن عمو درو باز کرد، زن عمو سمانه همیشه یه شال روی سرش بود و توی جمع لباس‌های ناجور نمی‌پوشید و به خاطر کون قلبه و خوش فرمش همیشه لباس‌هایی می‌پوشید که روی کونش‌رو کامل بپوشونه و کمتر توی دید باشه! اون روز اما یه شلوار پوشیده بود که یه وجب بالای مچ پاش بود، ماهیچه‌های ساق پای زن عمو کامل توی دید بود و پابند طلایی که به پای راستش بسته بود این زیبایی رو چند برابر کرده بود، البته یه دونه پیراهن مردانه بلند پوشیده بود که دکمه هاشو نبسته بود و زیرش یه تیشرت تنگ پوشیده بود که قشنگ چاک سینش معلوم بود... دوباره نگاهم اومد پائین‌تر، هرچند سمیرا ساپورتی که پوشیده بود ضخیم بود و نمی‌شد متوجه رنگ شورتش بشم، اما کوس قلمبه‌ی زن عمو از روی ساپورتش هم قابل‌تشخیص بود، کمی پائین‌تر پای زن عمو واقعا سکسی بود و آدم دهنش آب می‌افتاد، سرم پائین بود و نگاهم میخ‌کوب شده بود به ساق پای گوشتی و مچ کلفت زن عمو، (یه لحظه سریع تصور کردم که دارم با سمانه سکس می‌کنم و این پاهای خوشگل حلقه شده دور کمرم) البته زن عمو اصلا چاق نبود کمر باریک مثل ساعت شنی، اما کون، رون و ساق پاش گوشتی بود، کمر باریک بود تا می‌رسید به سینه‌ها که دوباره پهن می‌شد، می‌رفت بالاتر یه گردن کشیده و صورتش که دیگه هرچی بگم کم گفتم از خوشگلیش، لباش قرمز بود و چشماش مثل چشم گربه کشیده و پر از ناز بود، با موهای شرابی رنگ و بلندی که تا روی گودی کمرش می‌رسید که هایلایت‌های طلایی و زیتونی لابه لای موهاش این زیبایی طبیعی رو بیشتر کرده بود. زن عمو که متوجه شده بود حواسم به پاهای سکسی و کوس تپلش هست، با یه لبخند بهم گفت: محمد! کجایی زن عمو؟!، حواست کجاست پدرسوخته؟! به ت ت پ ت افتادم گفتم ببخشید زن عمو حواسم جایی نبود، عمو گفت بیام پلی‌استیشن امیرطاها رو راه بندازم. خلاصه رفتم داخل و امیر طاها تا منو دید شروع کرد به بالا پائین پریدن، تخم سگ همیشه از سروکولم بالا می‌رفت. آقا نشستیم پلی استیشنو راه انداختیم و شروع کردیم بازی کردن و هر موقع زن عمو میومد داخل اتاق من حواسم پرت می‌شد. دیگه کامل تابلو شده بودم، این اولین بار بود که تنها پیش زن عموی نازم بودم، قبلش همیشه مادرم یا پدرم یا عمو حسن بودن، اینجور تا حالا تنها نشده بودیم. زن عمو هم مثل اینکه می‌خواست اذیتم کنه، وقتی رفت روی مبل نشست جوری این کارو کرد که پاچه‌ی ساپورتش بیشتر بالا بره و ساق پای خوش‌تراش و گوشتیش کامل دیده بشه...، دیگه تقریبا پاچه‌ی شلوارش رسیده بود نزدیک زانو، به خصوص چونکه پاشو انداخته بود روی‌هم، قلمبگی کونشم بهتر دیده می‌شد. من یکی دو بار به بهانه‌ی اینکه عذر خواهی کنم که پشتم بهش هست، برگشتم و در حالی که پاشو دید می‌زدم گفتم: زن عمو ببخشید پشتم به شما هست. اونم لبخند می‌زد و می‌گفت راحت باش عزیزم، گل پشت و رو نداره. بعدش یکی دو بار اون صدام می‌زد و درباره‌ی پلی‌استیشن ازم سوال می‌پرسید و در حال صحبت کردن، روی ساق پاش دست می‌کشید و منو نگاه می‌کرد و چشماشو هم خمار کرده بود. من دیگه کنترلمو از دست داده بودم و همینجوری زل می‌زدم به سمانه، فکر کنم برای اون خیلی هیجان‌انگیز بود که یه پسر در حالی که دوازده سال از خودش کوچیکتره اونجوری با علاقه داره نگاهش میکنه و من بعدها متوجه شدم اکثر خانم‌های متاهل همینجوری هستن، از سی و چند سالگی به بعد عاشق این هستن که پسرای کوچیک‌تر از خودشونو جذب کنن. این براشون یه جور افتخار هست که برای یه پسر جون جذاب‌تر از یه دختر بیست ساله هستن. من که عاشق خانم‌های بالای سی سال (۳۵ تا ۴۰ سال) هستم، مثل زردآلوی شیرین و رسیده هستن، برخلاف دخترای هم‌سن و سال و یا کوچیک‌تر از خودم که مثل زرد آلوی کال و خشک هستن موقع سکس بلد نیستن چه جوری دلبری کنن... بگذریم. دیگه زن عمو کاملا حشری و با شهوت صحبت می‌کرد، صحبت‌های خیلی معمولی، همون صحبت‌هایی که درباره‌ی پلی‌استیشن گوشی و کامپیوتر بود، اما با ناز و عشوه سؤال می‌کرد، منم عرق کرده بود، گاهی زل می‌زدم به چاک سینه یا رون و لمبرهای کونش که از دو طرف خود نمایی می‌کرد، همزمان از موسیقی صدای سمیرا و از صحبت کردنش لذت می‌بردم. صدای سمیرا مثل صورت و اندامش واقعا زیبا و گوش‌نواز بود، این ترکیبو در ذهنتون مجسم کنید زنی با صدای دلنشین و تحریک‌کننده که کونش ژله ایی، خوردنی و کردنی هست، که بالاتر به کمر باریک ختم میشه، با سینه‌های درشت و تپلی که به دلیل فشار سوتین بین دو تا سینه خطی زیبا و شهوتناک ترسیم‌شده و معلومه که حتی کلفت‌ترین کیر هم به راحتی بین دو تا سینش جا میشه، البته بعضی وقتا تاب دیدن اون همه زیبایی رو نداشتم و سرمو مینداختم پائین. امیر طاها گرم بازی بود و من همش می‌باختم،... امیر طاها خوشحالی می‌کرد و می‌گفت: مامان محمد سوخت... زن عمو هم با یه حالت خاصی در حالی که بهم نگاه می‌کرد گفت: آره معلومه سوخته... چند دقیقه بعد زن عمو رو به امیر طاها گفت: مامان جان دیگه بازی بسه، زیاد جلوی تلویزیون بشینی چشمت درد میگیره، بهت پول میدم با امیر علی برو برای خودت بستنی و هر خوراکی که دوست داشتی بگیر، به مامان امیرعلی هم زنگ می‌زنم که بری حیاط خونه‌شون دوچرخه‌سواری... توی دلم گفتم ای جان، قربون زن عمو برم معلومه میخواد خونه رو خالی کنه. امیر طاها با خوشحالی از خونه بیرون رفت و حالا من و سمانه برای اولین بار تنها موندیم... باید این زن عمو رو از نزدیک دید تا متوجه بشید چه فرشته ایی هست، من عکس‌های دوران ۲۰ تا ۲۵ سالگیشو دیده بودم، بعد از این همه سال نه‌تنها شکسته نشده بود که اتفاقا جذاب‌تر شده بود، به قول قدیمی‌ها تازه استخون ترکونده بود، نمیدونم چه دلیلی داره که بعضی از خانم‌ها از سی سالگی به بعد سکسی میشن. این زن عموی عزیزم دقیقا همینجوری بود... بعد از رفتن امیر طاها می‌خواستم پلی استیشنو خاموش کنم که زن عمو جونم گفت نه خاموش نکن، منم میخوام یاد بگیرم که بعضی وقتا با عموت بازی کنم. تا اومدم جواب بدم اومد و بغل دستم نشست، جوری که گرمای بدنشو احساس می‌کردم. در حالی که گردنشو کج کرده بود و چشماشو هم یه کمی ریز کرده بود گفت:... خوب الان به نظرت باید چکار کنم؟! من هنگ کرده بودم، توی فکرم هم نبود که یه زمانی من و سمانه تنها توی خونه با همدیگه باشیم. چه بوی خوبی داشت زن عمو، چه لبای خوردنی داشت، دوست داشتم بگم باید دراز بکشی و بزاری از نوک انگشت پا تا نانازتو حسابی لیس بزنم. آب دهنمو قورت دادم و با کمی لکنت گفتم: زن عمو جان کدوم بازی رو دوست داری برات بیارم...؟! زن عمو یه مقدار اومد جلوتر، دیگه علاوه بر گرمای بدن، نفسشو هم احساس می‌کردم، همینجوری خمار داشت بهم نگاه می‌کرد و گفت: اون بازی که خودت دوست داری و بیار. گفتم من فوتبال دوست دارم اومد جلوتر، دیگه یه وجب بیشتر بین صورتمون فاصله نبود، گفت: مطمئنی بازی دیگه ایی رو دوست نداری با همون لکنت گفتم:... م... من همیشه فیفا بازی می‌کنم سمانه گفت: خیلی وقته حواسم بهت هست، تو از من خوشت میاد، همیشه با نگاهت میخوای منو بخوری... چند ثانیه خشکم زد، زمان متوقف‌شده بود... نمیدونستم باید چی بگم، بریده بریده گفتم: نه به خ... ب... به خدا... م... ن نذاشت حرفم تموم بشه، وسط حرف لبشو گذاشت روی لبم و لبمو آروم بوسید، مثل این بود که بهم برق وصل کردن، یه ارتعاش در کسری از ثانیه توی بدنم با سرعت چرخید، نمیتونستم تکون بخورم، دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه، من قبلا زیاد دوست دخترامو بوسیده بودم، حتی سکس هم داشتم، اما سمانه یه چیز دیگه بود... خوشگل بود و سکسی پر از ناز، پر از هوس و شیطنت، لبمون همون جوری روی‌هم بود، بدون اینکه به همدیگه دست بزنیم، دوباره لبمو بوسید، کمی به خودم اومد و جسارت پیدا کردم، منم لبشو بوسیدم... چشمامو بستم گفتم، زن عمو میخوام دستتو بگیرم، اجازه میدی؟! اومد جلوتر، دیگه کامل بهم دیگه چسبیده بودیم، مثل تنور از زن عمو آتیش و حرارت بلند شده بود، گرم گرم بود، بهترین گرمایی که توی عمرم حس می‌کردم، یه دستمو انداختم دور کمر سمانه، اونم دستشو انداخت دور گردنم، خودمو به سمتش جلو کشید و آروم به پشت روی زمین دراز کشید، دستم زیر کمرش بود، کمرشو آورد بالاتر، دستمو از زیر کمرش بیرون آوردم و گذاشتم روی صورتش، چه گرمایی چه لطافتی،، همزمان که لب‌های گرم و قرمزشو میمکیدم اون یکی دستمو گذاشته بودم روی سینش و فشار می‌دادم، یه آهی کشید که کیرم راست شد، ایکاش با نوشته میتونستم صداشو شبیه‌سازی کنم، که متوجه بشید اون آه چقدر لبریز از شهوت و عشوه بود، با دست سرمو به سمت پائین هول داد که متوجه شدم باید کوس نازشو بخارونم چونکه معلوم بود کوس زن عموی نازنینم خارش داشت. قبل از کوس لیسی تازه یادم اومد که هنوز آمار عمو حسن و نگرفتم که کجا هست و کی میاد که اگر اون موقع می‌رسید هر دوتامونو گوش تا گوش سر می‌برید. گفتم: زن عمو جان جواب داد: جون دلم : عمو حسن کی میاد _ نمیدونم، شاید الان توی راه باشه : چکار کنیم اگر بیاد آروم با یه صدایی که از شهوت می‌لرزید گفت: به نظرت چیکار کنیم؟ نمیدونستم باید چکار کنم، یهو از ترس کیرم خوابید و شد دونه‌ی لوبیا... متوجه شد که ترسیدم، با دوتا دستاش سرمو کمی آورد بالاتر، توی چشمام خیره شد، اولین بار بود که میتونستم با دقت و بدون خجالت مستقیم توی چشماش نگاه کنم، چقدر چشماش قشنگ بود... به زور چشماشو باز نگه داشته بود... همیشه چشماش خمار بود، از اون چشم و نگاه‌هایی داشت که می‌گفت بیا منو بکن، همراه نگاه خمارش یه لبخند زد و گفت: نترس، عموت امشب نمیاد گفتم: پس چرا اونجوری گفتی؟ در حالی که پاهاشو دور کمرم حلقه می‌کرد و منو به سمت خودش می‌کشید گفت: دوست داشتم اذیتت کنم اینبار به جای لب چشماشو بوسیدم و گفتم: آخه چرا دختر، مگه آزار داری؟! دو تا دستشو هم حلقه کرد دور گردنم و گفت: آره، همیشه دوست داشتم اذیتت کنم، مطمئن بودم چشمت دنباله منه، خیلی تابلو هستی، سرمو بردم طرف لاله‌ی گوشش و همونجور که میبوسیدمش آروم گفتم: زن عمو خیلی دوست دارم، میگی چکار کنم؟! لبم روی لاله‌ی گوشش بود و اونم آروم زیر گوشم گفت: میخوای بیای رو تخت خوابم...؟! باورم نمی‌شد این رویا بود یا واقعیت؟!، سمانه داشت منو دعوت می‌کرد برم روی تختش گفتم از خدامه دوباره سرمو داد عقب‌تر و گفت: من که زانوهام شل شده محمد، نمی‌تونم راه برم... باید بغلم کنی. دیگه یخم باز شده بود: گفتم: به روی جفت چشمام زن عمو جون صورتمو بوسید و گفت: سمانه،... بهم بگو سمانه منم قبل از اینکه جملش تموم بشه گفتم: هرچی تو بگی سمانه جون، توی همین چند دقیقه اندازه‌ی یه عمر عاشقت شدم. خندید،... چه خندیدنی، ناز، پر از دلبری پر از نیاز، خدای عشق‌بازی و ناز و کرشمه بود. بهش گفتم محکم بهم بچسب که میخوام بلندت کنم عشقم. دستشو دوباره حلقه کرد دور گردنم، نیم‌خیز شدم، دستمو انداختم زیر کون نرم و خوش فرمش و مثل پر قو از روی زمین بلندش کردم، پاهاش دو طرف کمرم بود، دستمو زیر کون گرمش قلاب کرده بودم، لب روی لب، همونجوری که زبونشو میمکیدم راه افتادم به طرف اتاق خوابش، دوست نداشتم اون مسیر زود تموم بشه، آروم آروم می‌رفتم بعضی جاها مکث می‌کردم و به کونش فشار میاوردم، سمانه هم خوب باهام هماهنگ بود و با هر فشار من، زبونشو بیشتر تو دهنم میچرخوند و آه می‌کشید... سنگین بود اما دوست نداشتم بزارمش زمین، ولی ناچار شدم سرعت حرکتمو بیشتر کنم، رسیدم توی اتاق‌خواب و آروم گذاشتمش روی تخت. خیس عرق شده بودم، سمانه گفت: عزیزم، خسته شدیا، و بدون اینکه من چیزی بگم، پیرهنشو در آورد و با همون پیراهن عرق صورتمو پاک کرد... وای اون چیزی که میدیم، باعث شد دوباره عرق روی پیشونیم بشینه، یه بدن برنزه، بازوهای تراشیده، کمر باریک... یه مانکن به تمام معنا بود. جلوی روش نشستم و گفتم: سمانه تو چرا اینقدر خوشگل هستی؟ سمانه روی سرم دست کشید تا رسید به زیر چونم و گفت: تو که خودت دوست دختر به اون خوشگلی داری مگه تا حالا خوشگل ندیدی؟! دستمو بردم به سمت سینه‌های برجسته و قلمبش که داشت سوتینشو از زیر تاپ پاره می‌کرد... سعی کردم نوک سینه‌شو از روی سوتین پیدا کنم، پیدا کردم و آروم فشار دادم... همونجوری با ناز و دلبری گفت: آخ چیکار می‌کنی پدر سگ؟ گفتم: به خدا تا حالا هیچ دختری رو که مثل تو اینقدر خوشگل و دوست‌داشتنی باشه ندیدم با همون عشوه و دلبریه خاصش گفت: واقعا... راست میگی؟ لبمو گذاشتم روی لاله‌ی گوشش و آروم گفتم: به خدا ک خوشگل‌ترین دختر هستی بهم نگاه کرد، لبمو بوسید، چند بار بوسید و گفت: اینو برو به اون عمویه خانم بازت بگو بغلش کردم: محکم بغلش کردم و گفتم: زن عمو، بعضی از مردا جنده پسند هستن. همونجور که توی بغلم بود گفت: خیلی وقته که مجبوری باهاش سکس می‌کنم، اگر دست خودم بود هیچ وقت پیشش نمی‌خوابیدم. دوباره بوسیدمش بهم گفت: مگه قرار نبود بهم بگی سمانه : ببخشید عزیز دلم یادم رفت _اگه میخوای باهات باشم، باید من دوست دخترت بشم : دوست دختر چیه، بالاتر از دوست دختر، عشقمی از بغلم بیرون اومد، بهم نگاه کرد، دستشو انداخت زیر تیشرتم و اونو به سمت بالا کشید و از تنم بیرون آورد و پرت کرد اونطرف... دست کشید روی بدنم با موهای سینم بازی کرد و گفت: جوون چه هیکلی، کیف می‌کنی چه پسر خوشتیپی تور کردم و بعد خم شد روی کیرم و شروع کرد به ساک زدن، جوری میک می‌زد که نزدیک بودن از اون طرف رو تختی بره توی کونم. منم روی بدنش نیم‌خیز شده بودم و با لمبرهای کونش بازی بازی می‌کردم... آخ خدایا چه کونی چه کوسی جه زن خوشگلی... : سمانه جون اجازه بده شروع کنیم، می‌ترسم الان آبم میاد _ محمد الان اگر آبت بیاد به خدا میرم سر کوچه به اولین مردی که ببینم میدم، حواست باشه که آبت نیاد با گفتن چشم زن عمو جونمو عشقمو به کمر روی تخت دراز کش کردم و رفتم لای پاهای برنزه خوش تراشش، کوسش خوش عطر بود، بوی سیب تازه می‌داد، یه شورت بنفش توری پوشیده بود، از این شورت‌های فانتزی که اندازه‌ی چهار انگشت بیشر روی کوسو نمیپوشونه، با لبو زبون مثل سگ تونستم شورتو بدم کمی کنار بدم و زبونمو برسونم به کوسش، بعدها یه روز دیگه که در حال معاشقه بودیم بهم گفت: اونروز که شورتمو با دهن و زبون دادی کنار و خودتو رسوندی به نازی خیلی کیف کردم. از کوسش بخوام بگم، گوشتی بود با لبه‌های شبیه غنچه‌ی گل ارکید و به رنگ صورتی، این زن واقعا تمام و کمال بود، همه چیزش سکسی بود، سمانه به خودش پیچ می‌خورد و صداهای نامفهوم از دهنش بیرون میومد، که نمی‌فهمیدم چی میگه، یه لحظه خودشو عقب کشیده و گفت: محمد کیرت‌رو میخوام، نازیو بکن، دیگه کوس خوری بسه آقا پسر می‌ترسم رو دل کنی، هر دو تا خندیدیم و گفتم به روی چشم رئیس، بلند شدم، پاهای سمانه رو گذاشتم دو طرف شونه هام و کیرم‌رو با کوس ناز و گرم سمیرای عزیزم تنظیم کردم و در حالی که به سمانه نگاه می‌کردم آروم گفتم: اجازه میدی بیام داخل، سمانه لب بالایشو گاز گرفت معلوم بود اونقدر شهوتش بالا رفته بود که نمی‌تونست حرف بزنه و فقط چند بار سرشو به نشانه رضایت تکون داد، منم آروم آروم کیرم‌رو دادم داخل کوس عشقم، کوس سمانه گرم و لیز بود و مثل جارو برقی تمام کیرم‌رو کشید داخل و اگر تخمام نبود فکر کنم خودمو هم می‌کشید داخل، ناخودآگاه و بر حسب غریزه هر دو آه کشیدم... آهی بلند و از عمق وجود، آه سمانه از اعماق کوس پنبه ئیش بالا میومد و آه من از نوک کیرم... تو همون حالت موندم، کیرم توی کوس عشقم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمی‌خوردیم، بعد از مدتی که فکر کنم یک دقیقه بود، سمانه به کمرش قوس داد و کونش‌رو مثل رقص‌های عربی کمی چرخوند، متوجه شدم که باید تلمبه زدنو شروع کنم از آروم به تند شروع کردم ... جلو... عقب جلو... عقب تمام حواسم به کوس و سینه‌های سمانه بود، سینه‌های شق شده با نوک صورتی پر رنگ که مثل دریا موج برداشته بود، پاهاشو پائین آوردم و روی بدنش خیمه زدم، به نوبت نوک سینه‌هاشو می‌خوردم، سمانه هم دستشو گذاشته بود روی کمرم و سرعت عقب جلو شدن کیر توی کوسشو کنترل می‌کرد... زن‌های سی ساله به بالا خیلی از سکس با پسری که از خودشون چندین سال کوچیکتر است لذت میبرن، با جرأت میگم که حتی مذهبی‌ترین زن هم اگر پا بده از این کار بدش نمیاد، یعنی عملی هم اینکارو انجام نده توی رویاها و خیالات خودشو زیر یه پسر که درشت‌اندام هست و به لحاظ سنی از خودش کوچیکتر هست تصور میکنه و من رویای سمانه بودم که به واقعیت تبدیل‌شده بودم، سمانه هم برای من رویایی بود که به واقعیت تبدیل‌شده بود، شبیه این بود که هر دو در سرزمین خیال و رویا مشغول سکس هستیم... ناگهان صدای زنگ در ورودی آپارتمان طنین‌انداز شد، مثل برق‌گرفتگی سریع به سمت عقب کشیده شدم و کیرم همون جوری سیخ مثل شمشیر از ناناز زن عموم بیرون اومد... : سمانه جون بدبخت شدم عمو حسن _ چی میگی بابا، عموی کوسکشت الان رسیده به وارنا، یا همسایه هست یا امیر طاها، تو همین جا باش تکون نخور، وقتی من از اتاق بیرون رفتم، درو از پشت قفل کن، با سرعت شلوارشو پوشید و یه تیشرت هم پشت بندش پوشید و از اتاق‌خواب بیرون رفت. درو قفل کردم و با تپش قلب گوشمو گذاشتم روی در که ببینم کی در زده.... ای توله‌سگ، تو روح پدرت،... امیر طاها بود! امیر طاها: مامان... مامانی من میخوام با داداش محمد پلی‌استیشن بازی کنم سمیرا: باشه مامان جان برو دستو صورتتو بشور تا مامان بهت بگه باید چیکار کنی امیر طاها به حرف مادرش گوش داد و رفت دستو صورتشو شست و اومد داخل سالن، لبخند به لب داشت، سمیرا پسر هفت سالشو بوسید. امیر طاها با تعجب گفت مامان چرا اینقدر عرق کردی؟ سمیرا: کشوی میز توالتم خراب‌شده، داداش محمد اومده تو اتاق بهم کمک کنه که کشوی میز مو خوب جا بندازه... امیر طاها: منم میخوام بیام ببینم سمیرا: نه مامان جان اتاق شلوغه روی زمین میخ و چکش هست، خدای نکرده میخ میره توی پای پسرم، نمیشه بیای وسط دستو پای داداش، حواسش پرت میشه و اونوقت کشوی میز مامان خوب تو نمیره. تو با پلی‌استیشن بازی کن، تا مامانم برم به داداش محمد کمک کنم... پسر خوبی باشی یه جایزه بهت میدم امیر طاها: آخ جون جایزه، چشم مامان سمیرا: آفرین پسر گلم امیر طاها: مامان به داداش محمد چی؟! به اونم جایزه بده، خدایی بچه‍ی خوبیه سمیرا: ای مامان قربون شیرین زبونیت برم، باشه عزیزم، به محمد هم میدم امیر طاها: دست گلت درد نکنه مامانی سمیرا: ای خدا... این جمله هارو از کی یاد گرفتی؟ مامان دوباره امیر طاها رو بوسید و رفت به سمت اتاق‌خواب امیر طاها هم رفت طرف تلویزیون تا پلی استیشنو روشن کنه سمانه رسید پشت در و آروم گفت، درو باز کن پهلوون درو آروم باز کردم و سمانه جلدی اومد داخل، سریع درو قفل کردم و سمانه رو بغل کردم. سمانه می‌خندید و گفت: سکته کردیا محمد: آره به خدا، هم خودم هم کیرم هر دو تا سکته‌ی ناقص زدیم سمیرا» آخ آخ... الی، بمیرم واسه اون کیر کلفت و خوشگل، الان حالشو جا میارم اینارو که می‌گفت با تف دستشو دور کیرم حلقه کرده بود و جلو عقب می‌کرد... کیرم دوباره سیخ شده بود و نبض می‌زد، کیرم بی‌قرار بود که دوباره با کوس عشقم بازی کنه! سمانه رو لخت انداختم روی تخت و دوباره شروع کردم به بوسیدن سر و صورت و لب‌های سمانه به سمانه گفتم، عشقم دورت بچرخم، می‌خوام از نوک پا تا فرق سر ببوسمت، خواهش می‌کنم مخالفت نکن... سمانه با ناز و ادا بهم گفت محمد جونم خیلی هم خوبه ولی کیر میخوام، اونو چکار کنیم، ناناز گشنشه تشنشه، مگه تو دوست پسرش نیستی؟ حواسم به نازی جون هست، دستام که نشکسته حسابی بهش ماساژ میدم سمانه سرشو بالا آورد و لباشو با حرص و طمع محکم روی لبام گذاشت، همزمان با دوتا دست دور گردنم حلقه درست کرد و شروع کرد به مکیدن لبهام، اوه خدا با، چه وحشیانه لبامو می‌خورد، منم باهاش همکاری می‌کردم و زبونشو میمکیدم، و با یه دست کوس و چوچولشو نوازش می‌کردم و فشار می‌دادم... مثل آهویی که توی دام افتاد باشه، مدام به کمر و کونش پیچ و تاب می‌داد، با زحمت سرمو عقب کشیدم و رفتم پائین زیر پاش نشستم و گفتم: زن عمو جون چشماتو ببند و بزار من حسابی زنی رو که سالهاست در آرزوش بودم غرق بوسه کنم، زن‌ها توی این سن عاشق شنیدن جملات رمانتیک هستن، چونکه توی این سن معمولا سالهاست که از ازدواجشون گذشته و سالهاست که حسرت یک مکالمه‌ی عاشقانه اینکه یکی قربون صدقشون بره، روی دلشون باقی مونده و چه لذتی بالاتر از این‌که یک جوان که چندین سال هم از خودشون کوچیکتره، نازشونو بکشه و قربون صدقشون بره... سمانه‌ی عزیزم مثل یک بچه‌ی حرف گوش کن چشماشو بست، حالا من شده بودم بزرگ‌تر و اون مثل یک دختر دبیرستانی حشری به حرفام گوش می‌داد... نمیدونم چقدر گذشت یه ربع یا نیم ساعت، تمام بدنشو با دقت بوسیدم و لیسیدم، روی کوسش که رسیدم، دیگه از حال رفت، لای رون‌های خوشگلش خیس خیس شده بود و آب از کوسش راه افتاده بود... چشماشو باز کرد، دوباره همدیگه رو بوسیدیم و ازم تشکر کرد و گفت خوب حالا نوبت منه که آبت‌رو بکشم بیرون، داگی شد خیلی هنرمندانه کونش‌رو قنبل کرد به طرفم و گفت، بیا عشقم، این کوس مال توئه نه عموی بی لیاقتت...!، منم روی زانو به طرف کونش که قمبل شده بود حرکت کردم و گفتم، عزیزم میخوام با عشق بکنمت... سمیرا: وای آخ جون کیر عاشق، مرسی محمدم. و من شروع کردم به تلمبه زدن در کوس اسفنجی سمانه، کوسی که مثل ساحل دریای خزر مرطوب و مثل دریای جنوب گرم بود. وحشیانه شروع کردم به تلمبه زدن، خایه هام پشت کیر می‌خورد به کوس خیس سمانه و شالاپ شلوپ راه انداخته بود... دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم، یک ساعت از شروع معاشقه، لب تو لب شدن و کوس کردنم گذشته بود، تمام آبم توی کوس عشقم خالی شد، اولین بار بود که اینقدر آب ازم خارج می‌شد، ناخواسته بلند آه کشیدیم،... سمیرا به پهلو روی پام دراز کشید و کیرم‌رو فرو کرد داخل دهنش تا باقی مونده‌ی آب کیرو بخوره که مبادا حتی یک قطره اسراف بشه! من و سمیرا اونقدر بلند آه کشیده بودیم که به گوش امیر طاها رسیده بود، صدای پاهای امیر طاها که به طرف اتاق‌خواب می‌دوید به گوش هر دوتامون رسید امیر طاها: مامان... مامان... چی شد؟!!، میخوام بیام پیش داداش محمد سمیرا: دستم بنده پسرم نمیتونم درو باز کنم، چیزی نشد مامان جان، منو داداش محمد داشتیم کار میز توالتمو انجام می‌دادیم، داداش محمد اونقدر فشار داد که بالاخره کشو جا خورد، منم داشتم کمکش می‌کردم که هر دو تا از خستگی آه کشیدیم... امیر طاها: داداش محمد، کشوی مامانمو جا زدی؟ محمد: آره داداشی مگه می‌شد اینکارو نکنم، امیر طاها: هورا... هورا... داداش محمد قهرمانه... داداش محمد قهرمانه امیرطاها پشت در شادی می‌کرد و بالا و پائین می‌پرید و منم این طرف موهای عشقمو نوازش می‌کردم.. و همچنان از نگاه کردن و تماشای این الهه‌ی زیبایی لذت می‌بردم! سمانه برگشت و گفت: خسته نباشی قهرمان!!! و هر دو تا زدیم زیر خنده...
[ "زن عمو" ]
2023-09-15
72
18
187,801
null
null
0.004829
0
21,847
1.604396
0.537403
2.843692
4.562408
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دامادم-به-دلم-موند-
سکس با دامادم به دلم موند
فائزه
سلام به دوستان شهوانی من فائزه هستم ۱۹ سالمه مجردم این خاطره مربوط میشه به یک سال پیش که من ۱۸ سالم بود من اصلأ اهل سکسو اینا نیستم ولی دوس داشتم با دامادم سکس کنم... من پوستم سفیده... اندامم خیلی خوبه... تعریف از خودم نباشه خوشگلم هستم... من یه خواهر دارم به اسم فریبا که ۲۲ سالشه و شوهرشم ۲۲ سالشه هم‌سن هستن راستش من از روزی که شوهر آبجیمو دیدم عاشقش شدم خیلی خوشگله چشماش خرمایی... موهاش بلند... خلاصه از اون بچه سوسولاست خیلی ازش خوشم میاد از اون پسرایه مدرنه هر روز یه لباسی تنشه. مخصوصا که پیرهن زردشو با شلوار سفیدشو میپوشه دل تو دلم نیست فعلأ دارم امسالو میگم دو سال پیش خواهرم که ۲۰ سالش بود ازدواج کرد ۱ سال بعد هم عروسی کردن... که قبل عروسی این اتفاق برام افتاد. من خیلی سعیدو دوس داشتم راستی اسم دامادم سعید هست... من دوس داشتم بهم توجه داشته باشه ولی اون اصلأ بهم توجه نمی‌کرد من دوس داشتم حداقل سکس هم باهام نمیکنه یه بار لباشو ببوسم خلاصه بگذریم یه روز که خونه بودیم دامادم اومده بود واسه دیدن خواهرم خب ازدواج‌کرده بودن دامادم بیشتر خونه ما بود... بعد اومد بالا سلام کردیم و... گفت فریبا کجاس گفتم بالاست پیش مامان بعد رفت پیششو... خلاصه سرتون رو درد نیارم خواهرم رفت بخوابه ساعت حدود ۲ بعداظهر بود مادرمم رفت تو اتاق خودش. دامادم گفت من پایین میرم تلویزیون می‌بینم منم که موقعیت گیر آورده بودم باهاش تنها بشم خوشحال بودم رفتم به خودم عطر زدم رفتم پیشش دیدم رو مبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه گفتم چه خبر سعیدی گفت چی یه بار دیگه بگو؟ گفتم چیو بگم؟ گفت اسممو... دوباره گفتم سعیدی گفت خیر باشه شنگولی تا دیروز آقا سعید الان سعیدی فردا هم حتمأ چیز جدیدتر گفتم خب چیه مگه دوس دارم اینطوری صدات کنم اشکالی داره گفتش باشه هر جور راحتی حالا نزنی ما رو یه وقت منم یکم مثلأ ناراحت شده باشم سرمو انداختم پایین یه گوشه نشستم گفت چته فائزه ناراحت شدی باشه ببخشید دلخور نشو اومد جلو گفت سرتو بالا کن ببینمت دید ناراحتم گفت ناراحت نباش دیگه جون سعیدی اینو گفت خندیدم گفت ایول حالا شد... یک‌لحظه چشام به لباش خیره شد متوجه نگام شد رنگش پریده بود تا می‌خواست بلند بشه دستامو دور گردنش حلقه کردم لبامو گذاشتم رو لباش واقعأ انگار تو دنیای دیگه بودم ولی فکر می‌کردم اونم بهم لب میده اعصابش خورد شد از جاش بلند شد بهم گفت پاشو تا بلند شدم یکی زد تو گوشم وای بد جور سوختم بهم گفت خیانت‌کار اونایی هست که انسان نیستن بعد گفت دیگه قیافت واسم خفست دوس ندارم ببینمت از اون موقع دیگه با من خوب نیست ببخشید طولانی بود همه‌ی داستانم واقعی بود...
[ "شوهر خواهر" ]
2014-06-22
5
0
113,299
null
null
0.013122
0
2,239
1.176091
0.516743
3.878307
4.561243
https://shahvani.com/dastan/عشق-بازی-رزا-و-رامین
عشق‌بازی رزا و رامین
رزا
سلام من اسمم رزا ۱۸ سالمه و اسم دوست پسرم رامین ۲۱ سالشه این داستانی که میخوام بگم برای ۲ ماه پیشه من و رامین ۱ سالی میشه باهمیم من خییلی خجالتیم و نمیتونم تو بیشتر موقع‌ها ابراز احساسات کنم... داستانی که میخوام بگم سکس نیست یه جور عشق بازیه... من و رامین خیلی همو دوست داریم تو این مدت رامین به من پیشنهاد سکس نداده ولی زیاد راجبه سینه و این چیزا حرف می‌زد یکی دو بار به من پیشنهاد کرد که بیا به من شیر بده منظورم همون ممه است ((منم سایز سینه‌هام ۶۵ بود ولی الان شده ۷۵ ماشالله فعالیتمون زیاده)) من قبول نکردم تا اینکه یه روز من رفتم خونه‌شون... تو خونه هیچ‌کس نبود اینم بگم که من و رامین زیاد از هم لب می‌گیریم و عادیه برامون رو مبل نشسته بودم که برام آب آورد بعد منو بغل کرد و کلی لبامو خورد خیلی خوب میخوره منم همراهیش می‌کردم یه ۵ دقیقه ایی لب‌های همو خوردیم و امیر شروع کرد به مالیدن بدنم هیچی بهش نگفتم اخه میدونستم پسره خیلی حشرییه سر همین کاریش نداشتم بهم گفت بیا بریم تو اتاق یه کم بخوابیم بعد بریم بیرون منم گفتم باشه رفتیمو دراز کشیدیم منو سفت بغل کرده بود به خودش فشار می‌داد بعد از چند دقیقه دیدم داره سینه‌هامو میماله من بهش گفتم نکن چون اولین بارم بود؛ خجالت می‌کشیدم ولی اون توجه نمی‌کرد و از رو لباس می‌مالید بعد یهو دستشو کرد زیر لباسمو از زیر شروع کرد به مالیدن حشرش زده بود بالا و نفس‌های عمیق و تند می‌کشید گرمای بدنشو حس می‌کردم من خوابم میومد چون شبش تا صبح بیدار بودم اون همین طوری که داشت منو می‌مالید من خوابم میبره تا اینکه حس می‌کنم سینه‌هامو یکی داره گاز میگیره سریع چشامو باز کردم دیدم بله از بالا تنه لخت جلوی اقا خوابیدم وخودم خبر ندارم شروع کرد به خوردن سینه‌هام منم که نمیتونستم کاری بکنم گذاشتم که سینه‌هامو بخوره سینه‌هامو می‌خورد و لیس می‌زد و گازای کوچیک می‌گرفت بهترین حسو اون لحظه داشتم و منم حشری کرد یهو دستشو کرد لای پام و شروع کرد به مالیدن کسم جوون خیلی حال می‌داد با اینکه خجالتم آب شده بود ولی بهش اجازه ندادم که سکس داشته باشیم و نزاشتم شلوارمو در بیاره اینقدر سینه‌هامو خورده بود که نوک سینه‌هام داشت از شق درد می‌ترکید یهو دیدم تنش لرزید نگو ارضا شده بود یهو افتاد من نمی‌خواستم ارضا بشم چون موقعیت خوبی نداشتم شروع کردیم به لب گرفتم نزدیک ۵ دقیقه ایی از هم لب می‌گرفتیم خییلی روز خووبی بود برای من خلاصه سرتونو درد نیارم اینقدر این اتفاق برام لذت‌بخش بود که بعد از اون روز باز هم این اتفاق چند باری افتاد و همین طوری هم شدت کارامون بیشتر می‌شد و من وعشقم هنوز که هنوزه با همیم و قصدمون هم ازدواجه و این داستان واقعی بود قصدمم ارضا کردن شما دوستان نبود امیدوارم خوشتون بیاد ((تورو خدا توهین نکنین))
[ "عشقبازی" ]
2015-07-27
0
0
26,311
null
null
0.002989
0
2,349
1
0.181155
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/شقایق-فیس-بوکی
شقایق فیس بوکی
امیر علی
سلام... امیرعلی هستم... اولین باره داستانم رو می‌نویسم... خیلی وقته سایتایی مثل شهوانی رو می‌شناسم... این چیزی ک قرار بخونید،،، داستان نیست،، این بهترین خاطره‌ی سکسی منه... دوست داشتید باور کنید، دوست داشتید باور نکنید... از اول بگم... پیش‌دانشگاهی بودم، حسابی گرم درس خوندن و کلاس رفتن و اینا، دوستامو کم می‌دیدم،،، تازه هم با دوست دخترم بهم زده بودیم، حوصله‌ی کسی رو نداشتم... یه روز که رفته بودم آموزشگاه، وسط کلاس دوستم آرش زنگ زد بهم،،، گفت کجایی؟؟ گفتم آموزشگاه،،، گفت بیا با بچه‌ها داریم میریم بیرون... گفتم باشه...! خلاصه رفتم پیششون... دیدم آرش و سعید با ۲ تا دختر تو ماشین نشستن یکیشون که دوست دختر آرش بود، میشناختمش، اما اون یکی رو اولین بار بود می‌دیدم... مثل اینکه آرش اونو میخواس با سعید دوست کنه... این دوستم سعید خیلی خوش قیافس، نشستیم تو ماشین و یه چرخی زدیم و بردیم دخترا رو رسوندیم... منم رفتم خونه... دورادور شنیدم که سعید با دختر چند روز حرف زده بعد پیچوندتش... ینی آرش بهم گفت، گفت آره خاک تو سرش، یکم نگه می‌داشت، دختره راضی به سکس هم بود... هیچی دیگه... از این ماجرا گذشت... چند ماه بعد، حدودا ۶ - ۷ ماه، آخرای شهریور بود که یکی منو تو فیس بوک ادد کرد که اسمش شقایق بود، دیدم دوست مشترکمون آرشه، عکسش‌رو که باز کردم دیدم همون دخترس، یکم تغییر کرده بود، ولی زود شناختمش... اکسپت کردمش مسیج داد: کنکور چطور بود؟؟؟ گفتم ای، بد نبود، تو چطوری؟؟؟ و... ۲ روزی با هم چت می‌کردیم... ما خانوادگی رفتیم شمال... بهم شمارشو داد... منم بهش زنگ زدم،،، چند روزی که شمال بودیم خیلی حرف زدیم، تا اینکه فاز عشق و عاشقی برداشت... منم از فرصت استفاده کردم... زود زنگ زدم به دوستم، اون همیشه خونه‌شون مکان بود، خونه‌شونو واسه فردای اونروزی که می‌خواستیم برگردیم تهران اوکی کردم... دختره هم هی می‌گفت زود بیا میخوام ببینمت و این حرفا... منم الکی بهش گفتم برگشتم تا چند روز نمیتونم ببینمت، آخه کلی کار دارم، الکی گفته بودم که با اون دوستم که مکان ازش بود کار می‌کنیم،، کارمونم عقبه،،، باید برم خونه‌ی اونا چند روز... گفت خب آدرس بده من بیام ببینمت... منم از خدا خواسته آدرسو دادم بهش و قرارو گذاشتیم... حرف آرش یا دم بود که گفته بود این دختره پایه سکسه... اومدیم تهران، اولین کار رفتم از دوستم ترامادول گرفتم، تعارف نداریم که الکی بگم من کویر لوتم وآبم هر ۸ سال یکبار میاد... روز قرار رسید... رفته بودم حموم و به خودم رسیده بودم، یه شورت خوشگلم داشتم پوشیدمش... قرار بود دختره ۱۱ اونجا باشه... من ۱۰ بود رفتم خونه دوستم... تا ۱۱ یکم نشستیم با هم که دختره اومد... بعد این چند ماه که من ندیده بودمش خیلی عوض شده بود، لاغر و خوب شده بود، دماغش هم چسب داشت، تازه عمل کرده بود... اومد تو منو بقل کرد: | انگار ۲۰ ساله همو می‌شناسیم... چند دقیقه نشستیم... تا دوستم به یه بهونه‌ای رفت... تنها شدیم، رفتم نشستم کنارش، یکم حرف زدیم، بهش گفتم چیزی می‌خوری بیارم؟ گفت فعلا نه...: - / یکم که نشستیم شروع کردیم به شوخی کردن، نمیدونم چی شد بهش گفتم بلندت می‌کنم از رو مبل میندازمت پایینا... گفت عمرا بتونی... (آخه من یکم لاغر بودم) بلندش کردم وایسادم... تو بقلم بردمش تو اتاق انداختمش رو تخت، خودمم نشستم رو شکمش... یکم که شوخیمونو ادامه دادیم لبم رو گذاشتم رولبش... داغ بود، با ولع تمام لباشو می‌خوردم،،، دستمو بردم رو سینش، سینه‌هاش کوچیک بود، ولی دوسش داشتم... از رو لباس یکم مالوندم، سریع از زیر تاپش دستمو بردم تو... لبمو گذاشتم رو گردنش،،، دیدم تکون خورد،،، گفت من رو گردنم حساسم، کاری بهش نداشته باش (ادا تنگا) منم شروع کردم گردنشو خوردن، اه و اوهش در اومده بود... کم‌کم رفتم پایین... تاپ و سوتینشو در نیاوردم،،، با جای دیگه کار داشتم... یکم با دگمه‌ی شلوار جینش ور رفتم تا خودش بازش کرد... مثلا میخواس نذاره شورتشو در بیارم، با زور کشیدم پایین... دیدم یه کس خوشگل که یکم تیره بود لای پاهای ورزیدش قایم کرده، آخه ورزشکار بود مثه اینکه... کلا از کس لیسی خوشم نمیاد،،، یکم زبونمو رو کسش کشیدم،،، خیلی حشری بود،،، من کاری هم نمی‌کردم اه و اوه می‌کرد،،، موهای کسش‌رو تازه زده بود،،، ولی خیلی صاف نبود، شروع کردم انگشتمو بکار گرفتن... یه ۲ دقیقه‌ای با کسش بازی کردم. اومدم بالا،،، خودش سریع پیرهنمو در آورد... کیرم از بالای شلوارم زده بود بیرون... دگمه‌ی شلوارمو باز کردم، زود کشیدش پایین، یکم با کیرم ور رفت، سرشو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به میک زدن،،، خیلی حرفه‌ای نبود، ولی حال می‌داد، هر از گاهی هم تخمامو می‌کرد تو دهنش میک می‌زد... بعد ۲ دقیقه اومد بالا بشینه رو کیرم... این پوزیشن رو دوس داشتم،، تا کیرم با کسش تماس پیدا کرد، احساس کردم کیرم الان آتیش میگیره، انقدر تنگ و داغ بود که آبم داشت میومد،،، سریع از زیرش اومدم بیرون،،، تازه یاد ترامادوله تو جیبم افتادم... به شکم انداختمش رو تخت... از پشت نگاش کردم... وای، چی میدم،،، واقعا بدنش خوب شده بود،،، یه هیکل لاغر،،، با یه کونه گرد تو حالت قنبل، یه کس ناز هم که از زیر زده بیرون... کیرم‌رو گذاشتم دمه کسش،، تا نصف کردم تو، شروع کرد به حرف زدن، می‌گفت اه جون،،، بیشتر بیشتر... منم که داغ شده بودم، تند تند تلمبه می‌زدم،،، ۱ دقیقه بعد آبم اومد، ریختم رو کمرش... سریع ۲ تا انگشتمو کردم تو کسش، انقد تکون دادم که دیدم عضلاتش سفت شد... ارضا شد... دستمو که آوردم بیرون،،، دیدم آبش چسبیده به دستم... رفتم دستمو بشورم، ترامادولو خوردم: -o برگشتم تو اتاق دیدم همونجوری رو تخته کولر رو روشن کردم... کمرشو پاک کردم خوابیدم کنارش نیم ساعت بعد بازم دلم خواست یکم با کسش ور رفتم... کیرم بلند شد... بلندش کردم،، دوباره قنبل کرد،،، کیرم‌رو کردم تو کسش،،، دیگه بدونه توقف تلمبه می‌زدم... دیگه آخراش داشت گریش در میومد که دوباره آبم بعد ۲۰ دقیقه اومد،،، بازم ریختم رو کمرش... خسته بودم... می‌خواستم بخوابم،،، ولی باید خونه رو خالی می‌کردیم... زود پاشدیم جم و جور کردیم و رفتیم... بعد اونم یه مدت باهاش ارتباط داشتم،، اما دیگه سکس نداشتیم... هنوزم واسه خودم عجیبه که اومد و داد و رفت،،، بدون حاشیه امیدوارم بد نبوده باشه...!
[ "فیس بوک" ]
2015-02-16
0
0
38,600
null
null
0.021173
0
5,257
1
0.211686
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/پشیمونی-شاهین
پشیمونی شاهین
شاهین
فحش نده عوضی کونی آدم باید با ادب داستان بخونه و کامنت بده. خو من اسمم شاهین قدم ۱۷۷ وزن ۷۳ سن ۱۶. خو میخوام یه داستانی رو بگم تقریبا هفته پیش واسم اتفاق افتاد. تو خونه بودم باید می‌رفتم کلاس بخاطر همین لباسام رو پوشیدم (من عادت دارم لخت تو خونه‌مون راه میرم به تو هم هیچ ربطی نداره با اونایی ام که فحش میدن.) رفتم کلاس و موقع برگشتن بود اینو بگم چهارشنبه بود فرداش مدرسه نداشتم دلم می‌خواست یکم کس چرخ بزنم خسته شدم دیگه داشتم می‌رفتم خونه‌مون تقریبا ساعت ۱۰ بود تو خیابون هیچکی نبود یهو یه صدای شنیدم صدای ناله بود با خودم گفتم توهم زدم بابا زیاد داستان سکسی میخونم اینجوری شدم اینا همه اثار جق زدنه بعدش دیدم نه صدا بیشتر شد جلوم یه کامیون پارک شده بود صدا از اون تو میومد همونجا ایستادم یکی فریاد می‌زد و ناله می‌کرد اه اه کیرم راست شدش فضولیم گل کرد خواستم تو کامیون رو دید بزنم ولی کونش‌رو نداشتم همونجا ایستادم ناخواسته دستم رفت رو کیرم... تو همون حالت دیدم یه مردتقریبا ۳۴ ساله از تو آینه کامیونش منو دید از شدت ترس پا به فرار گذاشتم یهوع دیدم صدام زد هوی گوش ندادم فرار کردم. داد زد: واستا. منم ایستادم گفتم: چی میخوای؟؟؟ گفت: میخوای بکنی؟؟؟ من از خدام بود چون تا حالا سکسی نداشتم البته طعم کس کردن رو نچشیده بودم ینی تا حالا پسر زیاد کردم و برام ساک زدن حالا از داستانمون فاصله نگیرم... من که خیلی دوس داشتم گفته نه ممنونم... گفت: بیا نترس... من مث چی ترسیده بودم گفتم نمیخوام با خودم گفتم الان منو هم میکنه خ پا به فرار گذاشتم رسیدم خونه... هی خودمو سر زنش می‌کردم که خاک تو اون سرت بکنن... ممنونم از اون دوستانی که خوندن... واسه اون‌هایی که باورشون نشد بگم که خیابونه اولا خیلی بزرگ بود بعشم انتهاش بیابون بود و خونه‌های اطرفش درحال تکمیل شدن کسی اونجا‌ها زیاد رفت و امدی نداشت... باشد به امید ان روز که کس بکنیم. فدای همتون.
[ "سکس در خیابان" ]
2015-02-01
0
0
24,884
null
null
0.015499
0
1,638
1
0.394675
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/مخ-زدن-فیسبوکی
مخ زدن فیسبوکی
null
سلام مخلص همه بچه‌های با حال شهوانی هم هستم دربست امید وارم ار پر گویی من خسته نشید من و می‌شناسید همون که سکس با زن سیاهپوست توی چین و نوشتم قدیمیها یادشون هست حتما خوب بریم ببینیم موضوع خاطره چی هست البته بگم که خداییش واقعیه و تازه هم اتفاق افتاده برام به خاطره نداشتن فیلتر شکن و اینا نمیتونستم سایت شهوانی رو باز کنم ولی همهتون میدونید که با فری گیت میشه فیسبوک و باز کرد برای همین چند ماهی از بچه‌های شهوانی خبری نداشتم اما بجاش تا دلتون بخواد می‌رفتم تو فیسبوک و یه اکانت دوم برای خودم ساخته بودم و باهاش شر و برهای سکسی رو با بقیه اشتراک میذاشتم تو همین گیر و دارای بحثهای سکسی و اینا بودم که دیدم زیر پست جدیدم یه نظر از یه خانوم هست و البته شک داشتم ولی از روی عکس اواتار اکانتش حدس زدم طرف یه خانومه سریع یه پیغام تشکر و اینکه شما چقدر نکته سنجید و از این دست کسشعرا براش فرستادم و بعدش زودی یه درخواست دوستی براش زدم. فرداش که اومدم تو پیجم دیدم ادم کرده و چراغ وب هم روشنه فهمیدم انلاینه و تندی براش پی‌ام‌های مختلف فرستادم و اونم بدتر از من پایه‌ی بحثهای سکسی بود حالا چرا اینقدر زود جواب داد درخواست سکس چت که بهش داده بودم میگم براتون. وقتی احوال‌پرسی و اینا تموم شد نمیدونستم چجوری بحث و بکشونم به سکس که یهو یاد عکس اواتارش افتادم که یه زن و نشون می‌داد که با یه شورت نخ در بهشت از پشت قنبل کرده بود و حسابی شهوتناک بنظر میامد بهش گفتم چه اواتار قشنگ و جذابی داری؟ گفت: اواتار چیه؟ پیش خودم گفتم یا خیلی زرنگه یا واقعا تو اینچیزا یوله یوله خلاصه براش داشتم توضیح می‌دادم که یهو پی‌ام زد مال منم اینجوریه... شاخ درآوردم که بابا این یارو از منم تشنه تره حسابی شنگول شدم و پرروتر از قبل براش نوشتم یعنی میشه؟ گفت|: چی؟؟؟ گفتم منم به ارزوم برسم یه همچین دافی رو بغل کنم؟ نوشت پرروییها؟ گفتم اره خوب تقصیر من نیست ولی سیناد کوچیه حوله خ اونم نوشت عکس سکسی داری برام بفرستی؟ گفتم اره و تند تند براش فرستادم که دیدم یه مدت کوتاهی ازش جوابی نمیاد نوشتم: کوشی رفتی؟ نوشت نه دارم ور میرم با خودم میشه برام حرفهای اونجوری بزنی؟ دارم با خودم ور میرم اخه چند ماهه دوست پسرم رفته و بهم محل نمیده الانم میدونم با دوست دخترش رفتن تایلند نوشتم از کدوم حرفها؟ نوشت میدونی دیگه بگو الان از حس میام بیرون‌ها؟ منم شروع کردم مسلسل وار براش از پایین و بالای پسرا و سکس و اینا نوشتن و بعد ادامه داد بسته دیگه شدم مرسی چه قدر خوب توضیح میدی انگار یه سکس واقعی داشتم منم تو جواب زدم واقعیش و بهتر بلدم اگه بخوایی؟ گفتم فکر کنم بیام ولی چند روز بعد اقا منم رفتم یه گوشی در پیت خریدم و یه سیمکارت ایرانسل و بهش دادم که اگه دوست داشتی مسیج بده تا هماهنگ بشیم شاید باورتون نشه به همین راحتی طرف پا داد و دو روز بعدش مسیج دادکه کجا بیام ادرس و دادم که بیا اخره مترو خط ۲ میام دنبالت و رفتم یه بسته کاندوم و میوه و اینا خریدم رفتم دنبالش از در مترو که اومد بیرون دیدم ای بابا اینه؟ این‌که نضفه قد منه می‌گفت که خیلی دافه و اینا؟ یه خانوم با قد ۱۴۰ تا ۱۴۸ و اینا می‌زد صورت کوچیک که خوشگل نبود ولی خداییش تو دل برو بود هیکل میکلشم بدک نبود ولی باورکن به ۳۰ ساله‌ها نمی‌خورد سینه قد ۲ تا گوجه سبز برقون کون یه جورایی کوچیک هم قد طالبی تو سبز ساوه تو دلم گفتم زکی سیناد جون بز اوردی این‌که می‌گفت کون مونم ردیفه و سینه مینه توپه هیچی باید گونی بکشم روش و بکنم توش شاید توش بهتر باشه خودم الکی خر کردم و راه افتادیم سمت مکان داره طولانی میشه قسمتهای سکسی رو میگم و عزت همتون زیاد تا نشست رو صندلی مانتو و روسریشو درآورد و با یه تاپ خوش‌رنگ قرمز که بعد دیدم با سوتین و شورتش ست کرده نشست روبروم حرف‌های مختلفی زدیم منم پررو بودم ولی نه اونقدر که بی‌مقدمه بپرم رو یارو یهو تو حرفهاش گفت دوست پسرم هم هیکلش مثل شما ست سریع گفتم دوست داری؟ گفت عاشق سینه‌هاش بودم نامرد ولم کرد و رفت دیدم داره باز میره تو خاکی گفتم یعنی سینه‌ی منم مورد پسند شما هست حالا؟ تا گفت اره گفتم پس بیا تو بغلم که منتظرته این سینه امد رو پاهام نشست و سریع رفتیم تو لب بازی وای چه حرفه ایی لب می‌گرفت ناکس اونقدر خورد که لبهای جفتمون سفید شده بود در حین لب بازی یه دستم رو پستوناش قل می‌خورد و یه دست دیگم روکونش البته از پشت دستمو و رسونده بودن به غنچه‌ی جلوش که دیدم وا رفت گفتم چی شد گفت حساسیت من توی سکس اینه که کسی از پشت کسم و لمس کنه منم گفتم منم حساسیتم اینه که یکی برام بخوره گفت باشه چون جای نشستن و مبل و اینا نداشتم یه صندلی اوردم روبروی صندلی خودم و بعدش زود لخت شدم و با یه شورت جولوش نشستم رو صندلیم اونم لخت کردم و نشوندم رو صندلیه روبرویی اون دولا شده بود رو کیرم و کونش حسابی بالا اومده بود و منم طبق میلش براش از پشت کسش‌رو بازی می‌دادم حسابی ناله ش در اومده بود من که رو ابرا خلاصه یکمی خورد و بعدش گفتم بر عکس حالا من می‌خورم تو بازی کن به جون مادر گاندی یه جوری براش خوردم که تو چشمام خیره شد گفت چه قدر خوب می‌خوری عاشقتم بخور تمومش کن جر بده اخ وایی منم خوشحال مثل خر حسن گچی که گلابی میسوکه با ولع بیشتری مشغول شدم انصافا هیکل خوبی داشت ولی در سایز مینیاتوری خ به یه دختر ۱۸ ساله‌ی ریزه میزه بیشتر می‌زد. وای از لحظه ایی که کردم توش. تنگ و داغ. باورم نمی‌شد که ۳۰ سالش هست و خیلی هم سکس کرده چون حسابی تنگ بود چند دقیقه ایی تلمبه زدم و گفتم دارم میشم تو چی اماده ایی؟ گفت نه تو حالت و بکن من اینجوری نمیشم منم با چند تا ضربه‌ی طوفانی یه استکان اب خالی کردم تو کاندوم و کشیدم بیرون نفسم بند اومده بود خیلی داغ و هات بود این دختره {اگه اسمشو نمیگم شاکی نشید} بعد از سکس اولمون یه قهوه درست کردم و یه ابی به سر و صورتمون زدیم و نشستیم به حرف و میوه خوردن بعد از نیم ساعت بهش گفتم پایه ایی یه بار دیگه؟ گفت پس چی من که نشدم هنوز گفتم خودت گفتی من بشم وگرنه کنترلش می‌کردم گفت اره ولی من باید دراز بکشم و بیایی روم گفتم اینجا اخه؟ بعد پاشدم یه فرش نیمه داغون و پهن کردم و یه دستی بهش کشیدم و گفتم اینجا خوبه گفت اره عالیه فقط بخواب روم و از پشت بکن توش گفتم باید بخوری تا خوب سیخ بشه اونم که مرده‌ی خوردن بود نالوتی بد جوری می‌خورد باور کنید تک‌تک سلولهای بدنم کنده می‌شد وقتی تخمام ومی‌کرد تو دهنش از سر کیرم زبون می‌زد و بعدش تا ته می‌کرد تو حلقش من هم بیکار نبودم پستوناشو می‌مالیدم و از پشت کسش‌رو مالش می‌دادم خلاصه بهش گفتم بسه بریم رو فرش وقتی دراز کشید دیدم طفلکی راست می‌گفت کونش قلنبه ست ولی گفتم که تو سایز لی‌لی پوتها خوابدم روش و ازپشت بگم بزور شاید باور نکنید به زور کردم توش و اروم و شهوتی عقب جلو کردم چون دیگه از عطشم کم شده بود عجله ایی نداشتم یهو برگشت عقب و نگاه کرد و گفت: وحشیانه بزن منم مثل قحطی‌زده‌ها تلمبه زدم نامرد یه جوری جیغ می‌زد که گفتم الان همسایه‌ها میریزن اینجا. بد جوری کردمش از زیر شکمش گرفتمش و کونش و بالا اوردم و تند تند تلمبه زدم که یهو دیدم داره چشماش میره بی‌حس و حال افتاد رو زمین وقتی حالش خوب شد گفت که وقتی ارضا میشه این عکس‌العمل و داره خلاصه حال و حول ما تموم شدو وقت رفتن بهم گفت کارم غلط بود بهت زود اعتماد کردم ولی مثل اینکه اینبار شانس اوردم طفلکی نه پولی خواست نه چیزی فقط ۲ تا ماشین از ماشین دکوریهام که زیاد دارم بهش دادم برای بچه‌های دادشش و اونم رسوندم مترو خداحافظ تا الان دیگه ندیدمش و نه زنگ‌زده و نه چیزی فقط یه بار تو پیجم اومد و گفت پشیمونه به دوست پسرش خیانت کرده اخه برگشته و فهمیدم که با دختر نرفته تایلند بلکه با دادش و دوستش رفته و دختره توهم زده بود که دوست پسرش دورش زده حالا بگذریم که پسره بهش گفته به درد هم نمی‌خوریم و واقعا رفته ولی دختره دیگه بهم پا ندا اگه شما فهمیدید منم هی شاید بفهمم که چرا؟ به خدا چند بار تکرار کرد که سکس با من یکی از بهترین سکساش بوده اما نمی‌دونم چرا دیگه نشد که بشه البته من ادم خسیسی نیستم و بهش گفتم چی میخوای در عوض سکس تازه ناراحت شد که مگه من هرزه‌ام. مرسی از وقتی‌که گذاشتید و خوندید شرایط سکس داستان و خوب و شهوتی ننوشتم ببخشید ولی ترو خدا به خودم فحش بدید و به پدر و مادرم و اینا نه ممنون همتون هستم سیناد
[ "فیس بوک" ]
2014-10-06
0
0
17,342
null
null
0.001577
0
6,987
1
0.029266
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سارا-و-پسرخاله
سارا و پسرخاله
سارا
سارا هستم و الان ۲۰ سالمه. قدم ۱۷۱ و وزنم ۵۲. قیافمم بد نیست. خوشگلم. ۱۶ سالم بود که پسرخالم (هومن) بهم پیشنهاد دوستی داد. ۴ سال ازم بزرگتر بود و دانشجوی مهندسی عمران. منم ازش خوشم میومد. خوش‌هیکل و خوش‌قیافه بود. اخلاقشم دوست داشتم. پیشنهادشو قبول کردم و دوستیمون شروع شد. با هم می‌رفتیم بیرون. تلفنی حرف می‌زدیم و این کارا. گهگاهی اس‌ام اسای سکسی برام می‌فرستاد منم چیزی نمی‌گفتم. چون از سکس بدم نمیومد. قرار شد یه بار ک مامان و بابای من خونه نیستن بهش زنگ بزنم که بیاد خونه‌مون. شیش هفت ماه بعد دوستیمون بود که پسرخالم تنها اومد خونه‌مون. زورش خیلی زیاد بود و راحت میتونست منو بلند کنه. بغلم کرد برد رو تخت مامان و بابام و شروع کرد به بوسیدن. گردن و لبامو می‌خورد و منم خیلی حشری شده بودم اما اجازه ندادم بیشتر پیش بره. بلندم کرد و منو نشوند رو پاهاش و دستشو برد تو شورتم. تندتند نفس می‌زد و انگشت وسطشو محکم می‌کشید لای کسم. دیگه کم‌کم داشت دردم میومد و همش می‌گفتم نکن! مالشش داشت تندتر و محکم‌تر می‌شد که با دادوبیداد من تمومش کرد. پرسید «میخوای کیرم‌رو ببینی؟» کمی می‌ترسیدم از دیدنش!!! تا اون موقع کیر ندیده بودم. منتظر جواب من نموند و فورن کیرش‌رو درآورد. شوکه شدم. کیرش خیلی خیلی کلفت بود. دراز نبود ولی کلفت بود و تیره رنگ. قیافه‌ی منو که دید خندید و دم و دستگاهشو جمع کرد!!! دوباره خوابوندم رو تخت و شروع کرد به بوسیدنم و نوازش موهام. بعد از اتاق رفت بیرون. منم همونجا دراز کشیدم. کمتر از یه دقیقه بعد با یه کادو برگشت و داد بهم. با خوشحالی بازش کردم دیدم یه شورت و سوتین خیلی ناز و خوشگل واسم خریده! گفت باید خودم تنت کنم. -ب شرطی ک شیطونی نکنی خندید و ازم خواست بلند شم. تی شرتمو از تنم درآورد. بدنمو می‌مالید و قربون صدقم می‌رفت. من سینه‌های خیلی کوچیکی داشتم ولی کونم خیلی خوش‌فرم و معرکه بود! بعد شلوارمو با کمک خودم از پام در آورد. دوباره خوابوندم رو تخت و شروع کرد به خوردن کسم. خیلی حشری شده بودم و فقط آه و ناله می‌کردم! اونم وحشیانه می‌خورد. انقدر خورد که ارضا شدم و آبم اومد. کلی قربون صدقه‌ی آبم رفت بعد شورتی که خودش خریده بودو پام کرد. ازم پرسید کرم مرطوب‌کننده کجاست؟ جاشو بهش گفتم. رفت اورن و مالید لای پام. بعد انقدر لای پاهام بالا پایین کرد تا آبش درومد. بعد افتاد روم و کمی همدیگه رو بغل کردیم. سری بعدی من رفتم خونه‌شون. حسابی به خودم رسیده بودم و لباس تنگ و سکسی از زیر مانتوم پوشیده بودم. رفتم خونه‌شون. درو باز کرد. اون بار کار تا جایی پیش رفت که منو از کون کرد. منم چون خیلی درد کشیدم و اذیت شدم باهاش کات کردم. الانم که حدود ۴ سال از اون ماجراها میگذره تو مهمونی‌های خانوادگی هروقت منو تنها گیر میاره دستشو میبره تو شورتمو کسمو میماله. یه بارم کیر گنده ش رو درآورد و برد تو شرتم و مالید به کسم. یه بارم توسط داداش کوچیکه ش لو رفتیم و من مجبور شدم یه بار با داداش کوچیکه عشق‌بازی کنم. ۱۳ سالش بود ولی خیلی خفن‌تر و با حال‌تر از داداشش! حسابی بهم حال داد. الان دیگه با هومن هیچ رابطه‌ای ندارم و براش رو ترش می‌کنم اما با حامد (داداش کوچیکه) گاهی یه کارایی می‌کنیم. کیرش معرکه ست و کلی هم فیلم مبتذل داره!!! خیلی حال میده یه پسربچه آدمو بکنه. هروقت فرصت میشه که بتونیم تنها باشیم، ی فیلم میذاریم. من میشینم بغلش و اون دستشو میکنه تو شلوار لی تنگم و... تا تهش منو درست و حسابی از پشت میکنه. سکس با پسرای ۱۳ ۱۴ ساله خیلی باحاله. بیشتر کیف میده. لااقل من که اینطوریم.
[ "پسر خارجی" ]
2014-08-01
0
0
99,264
null
null
0.002336
0
3,003
1
0.639462
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/آتیش-زیر-خاکستر
آتیش زیر خاکستر
null
سلام دوستای گلم من ۲۵ سالمه متاهل هستم داستان مربوط میشه به ۲۰ سالگیم؛ یه روز به قصدباشگاه زدم بیرون، منتظرتاکسی بودم چند تاماشین بوق زدن ومنم روموبرگردوندم سمت دیگه بلاخره یه تاکسی اومدسوارش شدم یهو برگشت داد زد گفت آیسان تویی نگاش که کردم شناختمش یکم چاقترشده بودولی همون چشا بود که زمان مجردیم عاشقش بودم چشای سبز درشت موهای لختش هوش و حواس برام نذاشته بود. ۱۶ سالم بودکه باهم آشناشدیم منتظراتوبوس بودم که بدجورنگام می‌کرد و می‌خندید. تو اون سن خوشم میومدکسی ازم خوشش بیاد. خجالت می‌کشیدم نتونستم جواب نگاهاشوبدم اتوبوس اومدمنم اجباراسوارشدم ولی یه هفته تمام به فکرش بودم ۲۴ سالش بودقدش ۱۹۲ وزنش ونمیدونم ولی لاغرنبود شبیه پارساپیروزفر تو فیلم درپناه تو بود. یه هفته گذشت امیدواربودم باز ببینمش از دور که چشم به چشمش افتاد قلبم تندتند زد داشت قفسه سینه مو پاره می‌کرد. با خودم گفتم اینبارحواسم هست نمیذارم بپره نزدیکش که شدم نفس عمیقی کشیدم و براش لبخند زدم یکم نگاه کردبا اشاره بهم گفت بریم تو کوچه؛ منم زود رفتم توکوچه اون موقع قدم ۱۵۸ بودو ۴۵ کیلوبودم اون خیلی قدبلندتر از من بود. ازم خواست برم خونه‌شون ولی ترسیدم و نرفتم دستم وکه گرفت تمام تنم لرزید. یه حس خاصی داشتم ازاینکه کنارم بوداحساس غرورمی‌کردم بعدهاچندبار منو برد باغشون ازم لب می‌گرفت من تو اوج بودم دگمه‌های مانتومو یکی بازمی‌کردوسینه‌های سفت وکوچیکم و فشارمیداد با زبونش لیسشون میزدهمشو می‌کرد تو دهنش منم براش ساک می‌زدم آب کیرشوخالی می‌کرد رو زبونم ازم می‌خواست قورت بدم ولی نمیتونستم و تف می‌کردم؛ حالاسالها از اون روزا گذشته بودهم من ازدواج‌کرده بودم هم اون، ازم خواست یکم باهم باشیم نمیدونم چرا قبول کردم رفتیم خونه قدیمیشون از درکه ردشدم منو کشوندطرف خودش لباشو گذاشت رو لبام آروم و با احساس می‌خورد. بعدلباشو برد سمت گردنم بادستش روسریم و بازکرد و موهام و نوازش می‌کرد. گیره موهامو بازکرد و با انگشتاش برام شونه می‌کرد دگمه‌های مانتومو بازکرد. یه تاب گردنی سفید پوشیده بودم با سوتین و شورت و شلوارسفید. دستشو مالید به سینه‌هام بزرگتراز قبل بودن عاشق سینه‌هام بود. تابم و در آوورد همه بدنمو برام لیس زد من تو حال خودم نبودم دستشو آروم میکشیدرو کوسم، سوتینمو بازکرد و نوکشو گذاشت تو دهنش نتونستم بی‌تفاوت باشم و یه آهی ازته دلم کشیدم میبوسیدو یواش گازمی‌گرفت همونطور که سینه‌هامو می‌خورد دکمه شلوارمو بازکرد کشیدش پایین. چون خونه قدیمی بود و بلااستفاده نمی‌شد که بشینیم مجبور بودیم سرپاباشیم فرشی نبود و همه‌جا رو خاک گرفته بود. یکم از رو شورتم کوس و کونم و لیس زد و شورتمم درش آووردسرش وکردلای پاموشروع کردبه خوردن کوسم آروم وبیصدابرام لیس می‌زدمنم دیگه صدام دراومده بوددلم می‌خواست کیربلندوکلفتشوزودتربکنه توکوسم بلندشدوشلوارشوکشیدپایین ازم خواست براش ساک بزنم منم اول تخماشو براش لیس زدم و آروم سر کیرش‌رو گذاشتم تو دهنم محکم میک می‌زدم که گفت آروم‌تر کشتی منو. منم با زبونم بازیش می‌دادم، بلندم کرد و دوباره ازم لب گرفت، تیشرتش و درآوردم ونوک سینهاشو گازگرفتم، پشتم و کردبه خودشو منو یکم خمم کرد سر کیرش‌رو خیس کرد و هول داد تو کوسم تنگ بود به سختی رفت توش آخه کیرش بزرگ بود و ته دلم یهویی خالی شد آه واوخ می‌کردم و ناخونام و روپاهاش می‌کشیدم کیرش که جا بازکرد حرکاتشو تندتندکرد وای اوج عشق و حال بود. ازش خواستم بشینه روپله منم بشینم بغلش خودم بالاپایین کنم آخه اونجوری زود ارضامیشم. نشستم رو کیرش و عقب جلومی‌کردم وای یه حالی داشتم که تو عمرم تجربه نکرده بودم بعدچند دیقه داشتم ارضامیشدم حرکاتم تند کردم اونم داشت آبش میومد ازم خواست بلندشم ولی دیگه نمیتونستم به اوج رسیده بودم ارضاشدم کیرش وکوسم فشارمیدادکه اونم ارضاشدوبغلش کردم اونم منومحکم فشارمیداد رو کیرش نفس‌نفس می‌زدیم کیرش و درآووردوگذاشت تو دهنم می‌خواست دوباره بکنه بازم ازلب شروع کردیم و اون دوباره منو از کس کرد و آبش‌رو ریخت تو دهنم؛ تموم که شدیم لباسامونوپوشیدیمویکم تو بغل هم ازگذشته هابرام گفت؛ نه شمارشو گرفته نه شمارمو دادم دیگه ندیدمش نمیخوامم ببینمش. دوست ندارم زندگیم به هم بریزه اون یبارم به خاطره آتیشی بودکه سالهازیرخاکسترمونده بود. خوش باشید عزیزان آیسان ناز
[ "عشق قدیمی" ]
2014-06-02
0
0
50,895
null
null
0.016283
0
3,620
1
0.215052
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سكس-با-پسری-كه-نميشناختم-تو-كوچه
سکس با پسری که نمی‌شناختم تو کوچه
null
سلام دوستان شهوانی؛ من اولین بارمه که دارم خاطره می‌نویسم اگه بد بود به خوبی خودتون ببخشید؛ اسم من میناست و ۱۹ سالمه یه دختر محجبه چادری اما فوق‌العاده حشری. خاطره‌ای که براتون میگم مربوط به ۲ ماه پیشه و اولین سکس و آخرین سکسم قبل از ازدواجم خواهد بود. یه نکته‌ای که لازمه بگم اینه که من فیلمای سکسی زیاد می‌بینم و سکستل هم زیاد می‌کنم. داستان سکس من با پسری که هنوزم اسمشو نمیدونم از جایی شروع شد که من به تهران اومدم و برای خرید دارو به بهارستان رفتم و موقع برگشت به نواب سوار یه ماشین تاکسی شدم که ۳ تا پسر به جز راننده توش بود یعنی یه نفر جلو و ۲ نفر عقب. من تپلی هستم و یه کم جا تنگ بود پسری که کنارم بود هی خودشو میچسبوند به من و من هی خودمو جمع می‌کردم بعد دست به سینه شد و آروم یه دستشو گذاشت رو سینم و فشارش داد من که زود حشری میشم دستشو نیشگون گرفتم که ادامه نده اما ول‌کن نبود طرف و انقد منو دستمالی کرد که از مسیرم دور شدم و وقتی به راننده گفتم اون هم فهمید و با من پیاده شد. در طی مسیر هی کنار من میومد و ازم می‌خواست تو پارک نیم ساعت بشینیم اما من قبول نکردم ولی اون ول‌کن نبود و هی پشتم اومد و حرف سکسی زد تا من قبول کردم تا مسیری که اشتباه رفته بودم و باید برمیگشتم رو همراهیم کنه؛ خلاصه ایستادیم تا یه تاکسی اومد دربست گرفتیم و سوار شدیم و ۲ تامونم عقب نشستیم. پسره یه نگاه بهم کرد و دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش؛ بعد کرم در آورد مالید به کیرش و دستمو رو کیرش عقب جلو کرد منم یکم واسش جق زدم انقد حشری شده بود و تکون می‌خورد که راننده مرد مسنی بود فهمید اما به رومون نیاورد و پسره ارضا شد و آبش ریخت رو دستم منم همشو مالیدم به لباساش خلاصه پیاده شدیم و من که داشتم از شدت حشر می‌مردم ی نگاه بهش کردمو گفتم خیلی کصافطی (کثافتی) دارم می‌میرم از شدت حشر و از این حرفا اونم گفت بیا بریم تو یه کوچه خلوت بقیش بامن. خلاصه رفتیم تو یه کوچه که تهش یه تیکه زمین خالی بود که مردم ماشیناشون رو پارک کرده بودن (نواب-خ جوانمرد-ک اول دست راست). اونجا خلوت بود و تکیه دادم به یه ماشین؛ پسره اومد لب بگیره که من تبم نیومد و نذاشتم بعد شلوارمو کشید پایین و کیرش‌رو گذاشت لای کس چاقم که خیس خیس بود؛ نفسم به شمارش افتاده بود و آه آهم داشت بلند می‌شد من خم شدمو کمرمو گذاشتم رو ماشین و کسمو فشار دادم رو کیرش وای چه قد داغ و بود و حال میدادهربار که کیرش می‌خورد به چوچولم صدای ناله هام بیشتر می‌شد بهم گفت برگردم اما من که از کون دادن بدم میاد قبول نکردم و خودمو بیشتر فشار دادم رو کیرش تا یهو بدنم لرزید و ارضا شدم انقد آب از کسم اومده بود که دیگه نمیتونستم رو پام وایسم ولی مجبور بودم تا خونه برم؛ پسره موقع خداحافظی با اصرار زیاد شمارمو گرفت و تک زد تا شمارش بیفته اما من همین که به خونه رسیدم توبه کردم و سیم کارتمو شکستم؛ ممنونم که خاطره منو خوندین
[ "سکس خیابانی" ]
2014-05-18
0
0
98,978
null
null
0.014499
0.03125
2,449
1
0.104073
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/نقطه-سر-خط
نقطه سر خط
null
بوی گند دهنش، دل و رودم و از حلقم می‌کشید بیرون با اینکه ده دقیقه‌ای می‌شد ارضا شده بود ولی انگار قصد نداشت هیکل لشش و از روم جمع کنه، صورتش عمود به نیم‌رخ صورتم بود. با گوشه چشم نگاش کردم چشماش بسته بود آروم آروم نفس می‌کشیدو بوی گهی و که از دهنش می‌زد بیرون و روونه‌ی صورت من می‌کرد! یه تکون به خودم دادم و چشماش و باز کرد. گفتم بلند شو میخوام برم حموم. سرش و آورد بالا می‌خواست بیخ گلوم و بوس کنه که گردنم و کج کردم و خودم و کشیدم بالا. حس کردم دندوناش و بهم فشار داد و انگار تازه یادش افتاد که من کیم، با صدای دو رگه‌ای گفت: خوب حال دادی جنده، یادم باشه دفعه‌ی بعد فقط از کون بکنمت! دستاش و در طرف بدنم و گذاشت و با یک حرکت از روم بلند شد. شوکه بودم و منگ احساس کسی و داشتم که واسه اولین دفعه سکس کرده! رفت سمت دستشویی منم بدن له‌شده و لختم و از رو تخت جمع کردم و ایستادم جلو آینه و زل زدم به سینه‌های آویزون و بدن لاغر اما شل و وارفتم. دور چشمام از بیدار خوابی دیشب کبود و رنگم کاملا «پریده بود. من چی بودم؟!! یک روسپی رسمی! تو یک‌لحظه افکار و توهمات و بدبختی‌های زندگیم که فقط خودم باعثش بودم از جلو چشمم رد شدو از نرون هام گذشت و حمله‌ور شد به معدم. جوری که احساس کردم با چاقو دارن معدم و میشکافن. دستم و به معدم گرفتم و نشستم لبه‌ی تخت، همیشه وقتی مشتریام موقع پرداخت پولشون می‌شد حتما» لباس تنم می‌کردم که با دیدن بدنم موقع دادن پول وسوسه نشن یک دست دیگه بکنن تا مبادا یک قرون از پولشون الکی به گا بره... اما امروز حس می‌کردم دارم جون میدم. صدای شر شر آب نشون می‌داد که معشوقه‌ی دیشبم داره حمومی و که صد سال نرفترو تو خونه‌ی من میره!! زیر لبم غریدم و دوباره رو تخت ولو شدم، همون دیشبم که سوار ماشینش شدم ازش خوشم نیومد. مدت‌ها بود که وقتی اتو می‌زدم قیافه سرنشینش واسم مهم نبود اما این یکی یه جورایی من و گزید، صورت شیش تیغش با موهای جو گندمیش با دندونهای کجش و خنده‌های چندش آورش حالت بدی بهش می‌داد مثل آدمای مسخ‌شده! دلم می‌خواست زود‌تر شرش و بکنه و بره. هنوز باهاش حساب کتابم نکرده بودم. دوباره خودم و از رو تخت جمع کردم که یه لباس بپوشم که دیدم حوله‌ی من و دورش پیچیده و از حموم اومد بیرون! اونی که تنته حوله‌ی شخصیه منه! -ا جدی؟ (با خنده‌ی حشری) -بله لطفا «لباساتو بپوش و قبل اینکه هوا کاملا» روشن بشه از این جا برو. نباید همسایم این جا ببینتت. -ببینم مگه تو جنده نیستی؟ چه چوری بهت خونه دادن؟ گیر نمیدن بهت؟ سوالش خون و تو رگام خشک کرد... انگار دفعه اولی بود که خود فروشی کرده بودم و کسی بهم این لقب رو داده بود... دندونام و رو هم فشار دادم و با غیظ گفتم: غلط کردنش به تو نیومده، بهتره زود‌تر پول من و بدی و شرت و کم کنی. با یک حرکت خودش و به من رسوند و در حالی که حولم و ول کرد که رو زمین افتاد، جلوم ایستاد. نگاش کردم به کسی که حتی اسمش و نمیدونستم! احتمالا " گفته بود اما من یادم نمونده. یک سرو گردن از من بلند‌تر بود. همه‌ی هیکلش چربی بود و مو! دو طرف بازومو چسبید. که پولتو میخوای آره؟؟ باشه خوشگله پولم میدم بهت اما قبلش باید یک دست دیگه بکنمت! خاک بر سر من که یه چیزی تنم نکردم. بیا اینم نتیجش! یک نگاه به کیر شق شدش کردم با وقاحت تمام زل زدم تو چشماش، تجربه بهم ثابت کرده بود همچین مواقعی نباید کم بیارم! با نقاب خونسردی که به صورتم زدم گفتم یا همین الان گورتو گم می‌کنی یا کاری می‌کنم که به گه خوردنت راضی بشی... انگار با این جمله آتیش ریختم رو ماتحتش. خنده‌ی بلندی کرد و گفت: از کی تا حالا جنده دو زاریام گنده لات شدن؟ دستام و فشار داد و تو یک صدم ثانیه پرتم کرد رو تخت، از پاهام من و چرخوند و به شیکم برم گردوند... دستش و رو گردنم گذاشت و صورتم و به تشک فشار می‌داد... دستام و دو طرف سینه‌هام گذاشتم که شاید بتونم خودم و بالا بکشم. نه توان نفس کشیدن داشتم نه جیغ زدن... جالبه که نمی‌ترسیدم، احساس می‌کردم لحظه‌ی مرگم رسیده اما ترسی نداشتم. شاید همه‌ی این اتفاقات توی یک دقیقه افتاد اما واسه من مثل یک عمر بود... اون یکی دستشو زیر شکمم حس کردم، کمرم و کشید بالا و سر کیرش و جلوی کونم احساس کردم. دردی که توی انتهای روده هام ایجاد شد قابل توصیف نیست. با شدت تمام و بدون از دست دادن حتی یک‌لحظه کیر خشکشو فشار داد توی سوراخ خشک و نسبتا " تنگ کونم... کیرش و همون جا نگه داشت و دست از کار کشید... دستشو چند لحظه قبل از روی گردنم برداشته بود و منتظر بود که من جیغ بزنم اما وقتی دید صدایی ازم در نمیاد مطمئنم که فکر کرد مردم!! روم خم شد و گفت: زنده‌ای؟ با دستام ملافه‌ی تختم و چنگ زدم و صورتم و کج کردم و با صدای خفه گفتم: گورتو گم کن. این جمله‌ی من و که شنید انگار موتورش دوباره به کار افتاد. گفت: جون می‌کنمت جنده‌ی زبون دراز خودم... کیرش و تا نصفه در آورد و با فشار هل داد تو کونم. این دفعه ناله‌ای از ته دلم بیرون اومد که باعث شد حشری‌تر بشه و با شدت شروع به تلمبه زدن کرد. احساس سوزش و خیسی مقعدم مطمئنم کرد که داره ازم خون میاد... اما چه اهمیتی داشت؟ مهم روح داغون من بود که زیر ضربات محکم این مرد تو هر صدم ثانیه داشت زخم می‌خورد... صدام در نمیومد... ملافه رو داشتم از درد می‌جوییدم... اما صدایی ازم بیرون نمیومد... چون لذتی نمی‌بردم... اما اون سر صدا و آخ و اوف می‌کرد. خیلی داشت حال می‌کرد. بعد از حدود بیست ضربه (چون اکثر سکسام بهم حال نمی‌داد عادت کرده بودم بشمرم ضربه هارو) داشت آبش میومد. کشید بیرون و با یک حرکت من و بلند کرد و کیرش و به لبام چسبوند، دهنم و قفل کرده بودم اما دو طرف سرم و گرفت و فشارش داد تو دهنم و همون جا آبش و خالی کرد... تا کیرش و کشید بیرون منم همه‌ی آب و زرداب معدم و بالا آوردم... اه کثافت آشغال هرزه. جلوی دهن نکبتت و بگیر. اینار و در حالی می‌گفت که من و روی تخت ول کرد و می‌رفت سمت لباساش... سرم داشت گیج می‌رفت، کونم داشت می‌سوخت، درد معده و حالت تهوع داشت من و رو به مرگ می‌برد، اما انگار از رو نمی‌رفتم. از رو تخت بلند شدم و کشون کشون رفتم طرفش، کف پام و گذاشتم روی استفراغام... اما اینا واسم مهم نبود. می‌خواستم حقم و بگیرم، پول خود فروشیم و انگار می‌خواستم تلافی بیست و چند سال زندگی ننگینم و سر این آدم خالی کنم. داشت زیپ شلوارش و می‌کشید بالا که بهش رسیدم... با مشت می‌خواستم بکوبم تو سینش که دستم و گرفت و گفت: دیدی اون کسی که گه خورد تو بودی جنده، تا دوباره نگاییدمت خفه بمیر، نیرویی نداشتم، با صدای خفه‌ای که بیشتر شبیه ناله بود گفتم: پولم و بده عوضی... دستام و ول کرد و بدون حرف رفت سمت در... که همه‌ی نیروم و جمع کردم و از پشت هلش دادم، یک‌دفعه برگشت سمتم و با هر چی قدرت تو دستش داشت، کشیده‌ی محکم خوابوند بغل گوشم که روی زمین ولو شدم... صدای بسته شدن در و شنیدم... اما زمان واسم متوقف‌شده بود... دهنم پر خون شده بود و دستم تیر می‌کشید. اینا مقابل درد دلم هیچی نبود... انگار سیلی این مرد غریبه دمل چرکیه ده سال زندگی ننگینم و باز کرد... اون مرد درست می‌گفت من یک هرزه بودم... همسایه هام میدونستن و بارها زمزمه هاشون و پشت سرم شنیده بودم... نامه‌هایی که از مسجد محل واسم میومد و خونده و پاره کرده بودم... اما تو این لحظه فهمیدم که همه حق دارند... از ته دل زجه می‌زدم و به زمین و زمان فحش می‌دادم... هیچ‌کس مقصر نبود جز خودم. منی که سالها بود انتقام بدی‌های زندگی رو از جسمم می‌گرفتم و همیشه فکر می‌کردم که بقیه عامل بدبختیامن انگار پرده‌ای از جلو چشمم کنار رفت که هیچ‌کس مقصر نیست جز خودت!! بعد از سالها از ته دلم صداش زدم... خدایا کمکم کن... تو یک‌لحظه صدای ترمز وحشتناک یک ماشین که روی زمین کشیده شد سکوت ساعت پنج صبح خیابون رو درید... تصادف... صدای همهمه‌ی عابرین با صدای مبهم به گوشم می‌رسید... در حالی که اشکام جلو‌ی چشمم و تار کرده بود، دهنم و با پشت دستم پاک کردم و لنگان رفتم سمت پنجره،، هوا روشن شده بود و چیزی که دیدم باور کردنی نبود... معشوقه‌ی متجاوز من در حالی که از دهنش خون می‌ریخت کف خیابون ولو شده بود... چند نفر بالا سرش ایستاده بودن و یک پیرمرد که معلوم بود راننده‌ی نیسانیه که با مرد تصادف کرده، همش با دستاش روی سرش می‌کوبید... چون خونه‌ی من طبقه‌ی دومه صورت مرد و به وضوح می‌دیدم... انگار چشمای باز گرد شدش به سمت اتاق من زل زده بود... نه ناراحت بودم نه خوشحال... فقط دوست داشتم با تمام وجود بعد از مدت‌ها به صدای اذونی که از مسجد پخش می‌شد گوش بدم و آرامشی و که سالها دنبالش بودم و حس کنم... شاید امروز روز یک تغییر بزرگ توی زندگی منه.
[ "خودفروش" ]
2014-05-08
0
0
56,214
null
null
0.026774
0
7,248
1
0.651956
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سکس-داغ-در-ارمنستان
سکس داغ در ارمنستان
مهناز
سلام من ۲۸ ساله و ۴ ساله متاهل هستم. مترجم یه شرکت صادراتی هستم. بچه ندارم و عاشق سکسم اما شوهرم که خیلی هم تو کردن من تبحر داره خیلی سکس نمیکنه ۲ هفته‌ای ۱ بار. خاطره‌ای که براتون میگم واقعی واقعی ۲ سال پیش بدون شوهرم برای یک سفر کاری به ایروان رفتیم ۱ هفته‌ای که مشغول کار بودیم و انقدر خسته به هتل بر می‌گشتیم که وقت به شام خوردن هم نمی‌رسید. اما قبل از اومدن به تهران ۲ روز وقت گردش به بچه‌های شرکت دادن. ما هم رفتیم این ور و اون ور و هم خرید و هم بازدید. شب که برگشتیم هتل رفتیم رستوران که شام بخوریم یه آقای سفید رو چشم ابی که البته ایرانی هم بود و برای کنفرانس پزشکی اومده بود تنها نشسته بود و سالاد می‌خورد. من و همکارام هم رفتیم و شام برداشتیم و هر کی یا تنها یا ۲ - ۳ نفری نشستن به خوردن. اون آقا هه که اسمش سهند بود روبروی من نشسته بود و دوست من پشتش به اون بود من از اون می‌گفتم و با دوستم بهش می‌خندیدیم واخه فکر می‌کردم خارجی و فارسی بلد نیست. شامش که تموم شد اومد و کنار میز ما ایستاد و گفت شب بخیر وای من مردم از خجالت و پاشدم ازش عذر خواهی کردم اونم خندید و گفت عیبی نداره. خداحافظی کردیم و قتی می‌رفت گفت آخر شب میاد دیسکو و مارا هم دعوت کرد منم انقدر خجالت‌زده بودم قبول کردم رفتیم اتاق و یکم با همکارم که یه زن ۳۵ ساله بود به نام مریم خندیدیم. مریم گفت خستستو میخواد بخوابه منم گفتم شاید نرم چون خسته بودم و از طرفی روم نمی‌شد ولی باید خبر می‌دادم به سهند رفتم پایین و از لابی شماره اتاقش رو پرسیدم می‌خواستم از داخل هتل به اتاقش زنگ بزنم که گفتم بذار یه دقیقه برم دمه اتاقش اون طبقه دوم بود. رفتم در زدم درو باز کرد وگفت الان میام اما من گفتم شرمنده اما اون اصرار کرد گفتم باشه نیم ساعت دیگه تو لابی. رفتم اتاق خودمونو سریع دوش گرفتم و ارایش ملایمی کردم یه شلوار جین با یه تاپ زرد با کت مشکی و کفش پاشنه‌بلند پوشیدم و عطر زدم و رفتم سهند زود‌تر اومده بود. خلاصه رفتیم و یکم از کارامون صحبت کردیم و مشروب خوردیم و یه کم هم با هم رقصیدیم سهند هم گفت زن داره و یه پسر ۳ ساله. همسرش هم پزشک بود. منم از شوهرم گفتم. چون خسته بودم گفتم که برگردیم و اون هم قبول کرد. رسیدیم هتل و گفت بیا اتاق من یکم دیگه باهم صحبت کنیم. قبول کردم ولی خیلی راحت نبودم. یکم که صحبت کردیم حرف رو رسوند به سکس و رابطه زنا شویی منم حسابی از بابت مشروب داغ شده بودم و حرفاش منو تحریک می‌کرد ۸ - ۹ روزی هم بود که کیری ندیده بودم حسابی خیس شده بودم... خلاصه نفهمیدم چه جوری شد که گفت من ماساژ بلدم و بذار ماساژت بدم منم هم دلم می‌خواست هم نه چون می‌گفتم شوهر دارم و این حرفا-راضی شدم خوابیدم رو تخت و شروع کرد به مالیدن خیلی خوب می‌مالید خودش رو هم هی میمالوند به باسنم. یواش‌یواش شروع کرد به مالوندن کون و سینه‌هام -با این حالی که میدونستم نباید بکنه نمیتونستم جلوشو بگیرم -خیس خیس بودم دلم می‌خواست منو بکنه. هیچ کاری نمیتونستم بکنم نه جلوشو بگیرم نه هیچ‌چیز دیگه-سهند هم که دید هیچی نمیگم تاپمو درآورد و شروع کرد به مالوندن -سایز سینم ۸۰ وای داشتم دیوونه می‌شدم -دیگه منو کامل برگردونده بود و داشت سر و سینه‌مو می‌خورد. لبامو می‌خورد داغ داغ بود گردن و گوشامو زبون می‌کشید زبونشو می‌کرد تو دهنم می‌کشوند رو زبونم و دندونام و می‌گفت خوشمزست. نوک سینه‌هامو می‌خورد و گهگاهی گازشون می‌گرفت-وای چه حسی بود- بلیزشو درآورد خوابید روم و خیلی سفید بود و یکم هم مو رو سینش داشت-خدارو شکر که پشمالو نبود چون خوشم نمیاد شوهرم هم سفید و رو بدنش یکم مو داره-کیر شوهرم خیلی خوبه ۱۸ سانته و اندازه اسپری قطر داره-خدا خدا می‌کردم کیرش از مال شوهرم کلفت‌تر باشه. یواش‌یواش شروع کرد شلوارمو در اوورد و از رو شرت کس تپل خیسمو می‌خورد. کسم یکم مو داشت اخه نمیدونستم قراره بدم. خلاصه ازم سوال کرد که اجازه میدم شورتمو در بیاره یانه که منم گفتم من هیچ کارم و الان تصمیم‌گیرنده توای-بوسم کردو شورتمو درآورد و گفت وای چقدر خیسی و چه کسی داری و از این حرفها یواش‌یواش شروع کرد به خوردن اب کسم و لب‌های کسم و چوچولم هی می‌کرد تو دهنشو در می‌اورد و گهگداری هم زبونشو تا ته می‌کرد تو کسم. منم داشتم می‌مردم و دلم فقط یه کیر کلفت می‌خواست و هی اه و اوه می‌کردم. خودشو چرخوندو کیرش‌رو گزاشت نزدیک صورتم و خوش مشغول خوردن کس بود. منم شلوارشو باز کردم و یکم کشیدم پایین و از کنار شورتش کیرش‌رو لمس کردم و نگاه کردم بد نبود تمیز و سفت و داغ بود ولی به اون کلفتی که می‌خواستم نبود. منم شروع کردم به خوردنش -براش ساک می‌زدم و اونم حال می‌کرد تو تمام این لحظات یادم رفته بود که شوهر دارم. خلاصه اونم حساب حشری شده بودو می‌خواست بکنه تو کسم-یه چند تا لب از هم گرفتیم و اومد دمه گوشم گفت بکنم توش منم داد زدم اره بکن زود بکن توش. اومد رومو کیرش‌رو هی می‌مالید دمه کسم و گفت خودت بکن خوابید من رفتم روش اول یکم کیرش‌رو دمه کسم نگه داشتم بعد یهو خودمو انداختم کیرش تا ته رفت تو کسم دردم نگرفت چون کیر کلفت‌تر از این ۲ سال بود که می‌رفت توش. بالا پایین می‌کردم و حال می‌کردیم اونم هی حرف می‌زد می‌گفت تو داری منو می‌کنی نه من تورو. داشتم به ارگاسم می‌رسیدم که خودم کسمو درآوردمو بردم طررف دهنش خیلی خوشش اومد برام خورد وحشی وحشی شده بودیم دوباره کیرش‌رو کردم تو کسم و دیگه کم اوردم خالی شدم و افتادم روش -گفت نوبت منه تا خالی بشم اومد رو و هی تلمبه زد داشت ابش میومد قرمز شده بود گفت داره میاد منم انقدر داغ بودم که گفتم بریز توش اما اون فکرش بیشتر از من کار می‌کرد ابش اومد و سریع کیرش‌رو درآورد همی اب کیرش‌رو بافشار ریخت روم رو سر و صورت و سینه. ابش انقدر داغ بود که دلم می‌خواست بازم بکنه منو. افتاد روم و یکم استراحت کرد. بعدش تشکر کرد و گفت خیلی داغی و خوب حال میدی رفتین دوش گرفتیم و لباس پوشیدم که برم منو بوسید و گفت صبح منتظرتم -ساعت تقریبا ۳ صبح بود -گفتم حالا ببینم چی میشه رفتم تو اتاق و دیدم مریم خوابه خوابه. منم لباس راحت پوشیدمو خوابیدم. ساعت ۱۰ صبح به اسرار مریم که پاشو بریم بیرون بیدار شدم -اماده شدم و رفتیم بیرون ابمیوه خوردم و رفتیمم بازار و اخرین خرید هارو کردیم و برگشتیم ساعت ۸ شب بود -گشنه بودیم خرید هارو بردم بابلا و برگشتم لابی من گفت پیغام دارم -سهند بود نوشته بود کجایی نگرانتم. ساعت ۱۰ بیا اتاقم. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم اتاق-یکم جمع و جور کردیم اخه قرار بود فرداش ساعت ۱۱ به سمت تهرانم پرواز کنیم -چمدونارو بستیمو مریم گفت میره کلاپ هتل منم که دنبا بهونه بودم رفتم اتاق سهند. باهم صحبت کردیم من از عذاب وجدان گفتم. گفتم خیانت کردمو از این حرفها-یکم با من صحبت کردو منو به یه سکس دیگه راضی کرد. دوباره باهم سکس کردیم و شماره رد و بدل کردیم که تو ایران هم باههم در ارتباط باشیم. ۲ هفته بود که اومده بودیم و من ۲ بار با شوهرم سکس داشتم. شوهرم خوب می‌کرد خیلی خوب بود فقط دیر به دیر کیرش‌رو در اختیار من میذاشت. و بعدها فهمیدم که شوهرم هم بادختری تو محل کارش رابطه داره و از این بابت خوشحال شدم چون دیگه کارمو خیانت نمی‌دیدم-بعد از اون ماجرا شاید هفته‌ای ۲ بار سهندو می‌بینم و هر ۲ بار تو مطبش باهم سکس داریم. حتی ۱ بار از سهند حامله شدم و وقتی ۲ ماهه بودم متوجه شدیم اما خودش ردیف کرد و من سقط کردم. دوستاش همه دکتر بودن و همه تخصصها رو داشتن. میخواد منو بفرسته پیش یکی از دکترایی که میشناسه تا عمل زیبایی رو کسم بکنن. چون کس من نسبت به کیر اون گشاد تره میخواد تنگش کنه. به شوهرم که گفتم گفت هر کار دوست داری بکن اما اون وقت که من بکنمت دردت زیاد میشه منم گفتم دردشو دوست دارم بیچاره خبر نداره کسم برا یه مرد دیگه و یه کیر دیگه آماده می‌کنم.
[ "خارج" ]
2014-04-21
0
0
100,533
null
null
0.019522
0
6,528
1
0.239903
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سکس-اول-و-یه-دنیا-تنهایی
سکس اول و یه دنیا تنهایی
null
سلام من با پسری که اسمشو میذارم محمد یه مدت کوتاهی بود ک از طریق پنجره اتاقم با هم دوست شده بودیم وقتی از نزدیک دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد انگار ک من یکی دیگرو دیده بودم اما کم‌کم بهش عادت کردم وقتی ب خودم اومدم ک عاشقش شده بودم. هردفه ک منو می‌دید راست می‌کرد چه تو پنجره چه وقتی ک تو بغلش بودم, (از خود تعریف نباشه همه میگن ک خیلی سکسیم) تا اون روز فقط عشق‌بازی می‌کردیم, همیشه با یه ولع خاصی لبمو میخوردو همیشه لبم کبود بود, اون روز بهم اس داد گفت حالم خوب نیست هر طور شده بیا بهت نیاز دارم منم با هزار تا مکافات جور کردمو رفتم تا زنگو زدم به هزارم ثانیه نکشید ک درو باز کرد پرید تو بغلم عین خنگا فقط نگاش می‌کردم ک چی شده وقتی نشست دیدم کیرش عین چی راست شده بود یه لب ازم گرفتو شروع کرد دکمه‌های مانتومو باز کردن منم از رو شلوار کیرش‌رو می‌مالیدم عین سنگ سفت شده بود, سینه‌مو از توی تاپم درآوردو شروع کرد به خوردن بهش گفتم عزیزم چی شده ک امروز این شکلی شدی گفت دو شبه ک تا صبح می‌کنمت, اینو ک گفت دلم یهو ریخت, نوک سینه‌مو داشت مک می‌زدو با یه دستش کسمو می‌مالیدو با او یکی سینه‌مو می‌مالید, لبش اتیش بود گذاشتش رو گردنمو لیس می‌زد صدای اه منم اونو شهوتی‌تر می‌کرد, زیپ شلوارشو باز کردم کیرش پرید تو دستم اروم اروم می‌مالیدمش تو چشمام نگاه کرد چشاش پر از خواهش بود دم گوشم گفت خانوم خوشگلم میخوریش؟ منتظر جواب نموند شلوارشو کشید پایین, وقتی گذاشتمش تو دهنم یه اهه سوز ناکی کشید ک دلم ریش شد خوب بار اولم بود ساک می‌زدم دندونم گیر می‌کرد اون لحظه پیش خودم گفتم ای کاش دندون مصنوعی داشتم, یه دفعه گفت بسه ابم میاد گفتم میخوام آبت‌رو بخورم ک نذاشت گفت عشقم حالت بد میشه بد مزس نمیخواد منم قبول کردم انقدر ک سینه‌مو لبمو خوردو کسمو مالید ک داشتم می‌مردم گفتم بسه گفت اجازه میدی بکنم توش با سر ج دادم ک باشه حال هردومون بد بود باید خالی می‌شدیم, دراز کشیدم اومد پشتم زانو هاشو گذاشته بود دو طرف بدنم لای کونم‌رو باز کردو گفت جون عشقم مرسی, کیرش‌رو گذاشت دم سوراخ کونم اینقدر تنگ بود ک تو نمی‌رفت کیرش‌رو کرم زد وای وقتی داشت می‌کرد توش داشتم از درد می‌مردم وقتی رفت یه چند لحظه نگه داشت یه کم اروم شدم شروع کرد تلمبه زدن ک سه یا چهار دقیقه بیشتر نشد ک گفت ابم داره میاد منم گفتم بریز توش تندترش کرد بد یدفه گفت اخیش مرسی خوشگلم اما من ازضا نشده بودم حالم بد با سرو گفتن اره نه ج سوالو حرفاشو می‌دادم وقتی اومدم خونه خودمو ارضا کردم تا یه هفته از پشتم خون می‌اومد دو سه بار دیگه هم رفتمو هر بار بهش حال می‌دادم اما منو ارضا نمی‌کرد, بعد از اردیبهشت دیگه نرفتم پیشش یعنی نمی‌شد اونم همش گله می‌کرد اندازه یه ماه قهر بودیم اون پا پیش گذاشت اشتی کنیم هی می‌گفت بیا پیشم بهونمو می‌کردم ب کنکور ک باید قبول شم تا بتونه بیاد خواستگاریم اخه این طوری خر شدم بعد از یه ما دیگه ج اسو تلفونمو نمی‌داد ب داداشش ز زدم گفت ازدواج‌کرده چه روزاو شبا ک اشک ریختم واسه خریتم, بعضی از پسرا این طورین تورو به خدا به دخترا قول ازدواج ندین, سه ماه ک روانی شدمو فقط ب کارام فکر می‌کنم. ای کاش اون روزا از زندگیم پاک شه. رها
[ "سکس اول" ]
2014-03-05
0
0
28,846
null
null
0.018875
0
2,699
1
0.195583
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سکس-فقط-سکس-فیسبوکی
سکس فقط سکس فیسبوکی
MR.sipackian
سام و الیک من کسری هستم ۱۸ سالمه. موضوع از اینجا شروع میشه که یه مدت بود من خیلی تو کف بودم (این مال وقتی بود که ۱۴ سالم بود) و توی فیس بوک افرادی رو می‌دیدم که بخاطر بدنشون خیلی دختر دوروورشون بود. من هم تصمیم گرفتم شروع کنم. از فرداش با یک برنامه عالی شروع به تمرین کردم. جق رو کم کردم و بیشتر فکر انرزی بودم یک سال که گذشت هیکل فیتنسی داشتم ولی چه فایده کسی نمیدونست. ی روز این مشکلو به دانی گفتم اون به من فیس بوک رو پیشنهاد داد وااو چرا خودم فکرشو نکرده بودم. بعد چهار ماه فرند‌های زیادی داشتم. یک روز تو پیج یکی از ستاره‌های فیتنس بودم که دیدم یک دختر همه‌ی عکسهاشو شییر کرده گفتم این از اون دختر حشری جنده هاس. خلاصه با یکم کس لیس زدن و اینجور کارا شمارشو گرفتم اسمش فاطی بود ولی می‌گفت رادینا هستم. سه سال از من بزرگ‌تر بود. بعد یک هفته بهم گفت تو بدت فتوشاپه سر این قضیه یکم رابطه سرد شد. . بعد دو سه روز زنگ زد گفت بیا اگه بدن خودت بود حاضرم باتو عشق‌بازی کنم. قرار گذاشت. اولین باری بود با دختر بالغ بیرون می‌رفتم خیلی می‌ترسیدم که نپسنده. دوستشم باهاش بود سه تای از گلدیس تا فردوس پیاده رفتیم رسیدیم خونه گفت زود رو کن اون هیکل فتوشاپی رو تی شرتو درآوردم حسابی کیرش کردم گفتم حالا وعدتو که فراموش نکردی؟! تو شب به اون روشنی زد زیرش منم کون نکردم دست بزنم بهش دیگه نه زنگ و نه اس می‌داد بلاکم کرد پس فرداش یه دختر زنگ زد گفت منم نگار دوست فاطمه. نشناختم. گفت یادت نمیاد اون شب... فهمیدم اسمش دروغ بوده تو فیس بوک سه تا اسم نا نا ز رادینا فاطی تیغ ریدم نگار رک گفت ازت خوشم اومده میخوام باهم باشیم با اینکه یه سال کوچک‌تری. تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم والا گوشت به اون خوبی ندیدم شب‌ها از سکس حرف می‌زدیم که یهو گفت اینا حرفه میخوام واقعی شو تجربه کنم با خودم گفتم اره جون عمت قبل من با صد نفر بودی من کیرم نبود چون اولین سکسم بود می‌خواستم ففط کس داشته باشم فرداش ساعت‌های ۹: ۰۷ زنگ زدم گفت بیا همون جای قبلی ساعت‌های ۱۰ بود رسیدم گفت دیر شده زود باش من بگو دست پام سست شده بود پریدم کانارش تاپشو کشیدم... تیغ ریدم دولم داشت می‌شکست فشار میورد بر خلاف اون کس‌های باحال پورن استارها این زیاد سفید نبود طی سکس فقط ساکت بود و عرق می‌ریخت چون اولین باری بود سکس داشتم می‌ترسیدم زود ابم بیاد واسه همین حرفی از ساک مجلسسی نزدم فورن خمش کردم گذاشتم دم کونش یکم خیسی دیدم جا نمیخوره اندازشو زیاد کردم این بار که فشار دادم فررت پرید توش ار... ار کردناش شرو شد یه تکون داد دولم پرید بیرون سایزش ۱۶ تا بیشتر نمی‌شد (تخمینی) خابوندمش خابیدم روش چیزی حدود پنج دقیقه طول نکشید. قدرتم با ابم زد رو پله هاش بعد فقط کنار هم بودیم زیر پتو بی‌سر صدا فقط نگاش می‌کردم باورم نمی‌شد اولین سکسم وای‌ی هیچ وقت از یادم نمیره سه روز بعد واسه عوض کردن باشگاه رفتم که باز تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم... تیغ ریدم با نگار بودیم دست تو جیبم کرد به شوخی فتوشناسنامرو که دید تیغ رید...... سن من... پف رفت پشت سرشم نگا نکرد
[ "فیس بوک" ]
2013-12-14
0
0
69,038
null
null
0.010169
0
2,682
1
0.431165
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/وقتی-کیرم-قطع-شد
وقتی کیرم قطع شد
بدشانس روزگار
سلام دوستان خوبید؟ من اسمم محسن هست یعنی بود البته زمانی که واسه خودم مردی بودم میخواید باور کنید یا نکنید من ۱۵ سالم بود و تازه به سن بلوغ رسیده بودم و کلی با کیر خوشگلم حال می‌کردم هنوز مزه جلق زدن هام زیر دندونمه همون که دیگه نتونستم تا حالا تجربش کنم یه روز صبح رفتم مدرسه اصلن از همون صبح میدونستم میخواد یه چیزی بشه دلهره داشتم با هیچکس نپریدم اینو هم بگم که یه داداش دارشتم که معتاده و پدر خانوادمو درآورده اون روز ظهر وقتی رسیدم خونه دیدم صدای عربده داداشم و گریه و جیغ مامانم میاد زودی رفتم بالا دیدم داداشم یه چاقوی موکت بر بزرگ دستشه و میخواد مامانم رو بکشه میگه یا پول موادمو میدی یا میکشمت مامانم هم گریه میکنه و میگه ندارم یه هو دیدم داداشم با چاقو به سمت مامانم حمله‌ور شد منم مطمءن بودم که میکشدش واسه همین خودمو انداختم وسط که نذارم که لای دست و پای داداشم گیر افتادم و داشتم دست و پا می‌زدم که یک‌هو داداشم دستشو کشید که منو پرت کنه که چاقوش به کیرم برخورد کرد نفهمیدم چی شده اما سوزش شدیدی رو تو ناحیه کیرم حس کردم که یک‌هو مامانم جیغ زد خون و داداشم فرار کرد منم شوکه شده بودم مامانم سمت من پرید و منو بغل کرد و داد زد کمک کمک منم دیگه نفهمیدم چی شد چشمم رو که باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بابا و مامان و خواهرم دور و برم هستند و دارند گریه می‌کنند پرسیدم چی شده کسی چیزی نگفت یک‌هو یاد اتفاقی که افتاده بود افتادم دستم رو بردم لای پام شلوار پام نبود وسط پام رو پانسمان کرده بودند تخمام سر جاشون بود اما وای کیرم نبود جیغ زدم بابام من بغل کرد و گفت اروم باش بابا بمیرم برات خدا لعنت کنه داداش نامردتو که تو رو اینطوری کرد منکه ازش نمی‌گذرم فهمیدم چی شده بود چاقوی داداشم ناخود آگاه با فشار زیاد به کیرم خورده بود و از اونجا که چاقوی موکت بر خیلی تیزه کیرم رو کامل قطع کرده بود و تو بیمارستان نتونسته بودند کاری برام بکنند و مجبور شده بودند کاملا کیرم‌رو قطع کنند چند روز بیمارستان بستری بودم و بعد که مرخص شدم برای یادگاری کیرم رو که تو الکل انداخته بودند بهم دادند حیوونی پژمرده شده بود و عین خودم غصه‌دار بود هنوزم دارمش و هر موقع نگاهش می‌کنم گریم میگیره ولی از اونجا که تخمام سالم بودن شهوتم سرجاش هست اما وسیله‌ای برای دفع شهوت ندارم حتی نمیتونم جلق بزنم جای کیرم یه سوراخ کوچولو هست که باهاش می‌شاشم و بعضی موقع‌ها توی خواب اگه شهوتم زده باشه بالا ابم از همون سوراخ میاد البته اگه خواب سکسی ببینم ولی دیگه نمیتونم حال کنم نمیدونم الان جنسیتم چیه ولی میدونم بدبخت شدم و نابود اینها رو نگفتم که شما رو سر کار بذارم یا دلتون برام بسوزه اینو گفتم که قدر کیرهاتون و سلامتیتون رو بدونید و یه لحظه خودتونو جای من بذارید و بدونید کیر نداشتن چقدر بده داداشم هم دیگه نیومد تا اینکه خبر مردنش پای بساط رو اوردند اگه میخواید فحش هم بدید بدید منکه کیر ندارم چند تا فحش هم شما بدید تا خوشحال بشید چون چه فحش بدید چه ندید من دیگه کیر ندارم
[ "بدشانسی" ]
2013-10-31
0
0
102,449
null
null
0.001176
0
2,555
1
0.291852
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/ذهن-فاحشه
ذهن فاحشه
محمد
سلام این اولین باره که دارم می‌نویسم اینجا، تا حالا کاربر خاموش بودم نمیدونم از کجا شروع کنم، شاید بهتره اول از خودم بگم من اسمم محمد، ۲۳ سالمه راستش این یه داستان سکسی نیست، بیشتر بازگو کردنه خودمه، بازگو کردن تفکراتمه گفتن حرفایی که به هیچ‌کس و هیچ جا نمیشه زد از نظر خودم من یه فاحشه ذهنی هستم، از وقتی یادم میاد که فهمیدم چی به چیه، کی به کیه فقط خودم بودم و خودم من نه تو بچگی با دخترای هم سنه خودم دکتر بازی کردم نه داییم یا عموم تو دورانه نوجوانی و جوانی رفتن مأموریت نه خیلی یهو زن‌های فامیلمون تبدیل به جنده‌های شدن که من باهاشون سکس کنم من تو ذهنم با همه سکس کردم، تو فکرم هر کسی رو هرجا که خواستم مال خودم کردم یه زمان حتی فکر کردن به صحنه‌های سکسی واسم باور نکردنی بود، و گناه بزرگی به نظر میومد واسم، اما الان این قدر پست شدم که حتی به خاله و و زن دایی هام هم‌فکر می‌کنم شاید فکر کنین ظاهرم مشکل داره، ولی نه، من یه ظاهر معمولی و خوبی دارم حداقل زشت نیستم، تا حالا هم جی اف زیاد داشتم اما خدا شاهده تا الان حتی تنه دختری رو لمس نکردم، سکس تل کردم، سکس چت هم کردم تا دلتون بخواد اما همیشه یه ترس و دلهره تو وجودم بوده که جلومو گرفته تا بخوام یه سکس واقعی رو تجربه کنم اعتراف می‌کنم که این قدر خود ارضایی کردم که مغزم پوک شده گاهی فکر می‌کنم خیلی بی‌عرضه‌ام ۹۰ ٪‏ دوستام خیلی راحت سکس میکنن و عین خیالشونم نیست اما من! تنها چیزی که جلومو میگره تا این کارو نکنم اینه که اگه قرار باشه روزی با کسی ازدواج کنم چطور میتونم با فکر اینکه من این لحظه هارو تو آغوش کسه دیگه‌ای هم بودم کنار بیام، حسه خیلی بدیه! حداقل واسه من که بده متاسفانه ما یا کم‌کم خودم چشمامونو روبه حقایق بستیم، بی خیالی طی می‌کنیم، تفکرات ما شده بکن در رو و تیغ زدن بچه پولدارا یه جور معامله‌ی کالا به کالا شده، من بهت حال میدم توام ساپورتم کن! لطفأ به کسی برنخوره اینا تفکرات و عقیده‌ی منه شاید غلط یا درست باشه از نظر من داشتنه یه جسم فاحشه خیلی بهتر از داشتن یه ذهن فاحشه اس، خودم که تو تناقضم با خودم تفکرم یه چیزه عملم یه چیز! اگه دوس داشتین شما هم نظرهاتونو بگین اگه اشتباه فکر می‌کنم روشنم کنین اگه تفکره خودتونو دارین بیان کنین مرسی که وقت گذاشتین و نوشته هامو خوندین
[ "تاملات" ]
2013-05-27
0
0
62,958
null
null
0.003597
0
1,953
1
0.33209
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/روز-تلخ-زندگی-من
روز تلخ زندگی من
بی نام
دوستان این داستان زیاد سکسی نیست ولی مثل واقعیت ه بعد چهارده روز و کلی صبر برای این‌که قرار ببینمش خیلی هیجان و استرس داشتم دلم براش یه ذره شده بود تو اینه بغل ماشینم دیدمش از اتوبوس پیاده شد لحظه‌ای که دنیا رو بهم دادن لحظه‌ای که داشتم از خوشحالی سکته می‌کردم از ماشینن پیدا شدم رفتم جلو‌تر وسایل هاش رو از دستش گرفتم و در واسش باز کردم سوار ماشین شد بعد این‌که خودم سوار ماشین شدم همون لحظه اول تو ماشین محکم بغلم کرد چون روز ولنتاین رو ندیده بودمش کادو و یه گل رز گرفته بودم براش خودش مثل همیشه میدونست برگشت از پشت کادو گلش رو برداشت بدون این‌که چیزی بگه محکم بوسم کرد اون هم برام کادو گرفته بود کادو رو بهم داد ولی نزاشت بازش کنم گفت میخوام تنها که رفتی خونه بازش کنی برای من بهترین روز زندگیم بود زمان خیلی زود‌تر از چیزی که فکر می‌کردم رد می‌شد ساعت پنج عصر بود تو خیابون‌ها رو بالا پایین می‌کردیم قرار شد بریم کافی‌شاپ یا جایی ولی هر کجا رفتیم بسته بود (جا‌های که ما دوست داشتیم) بهش گفتم میرم دربند (تبریز) قبول کرد و رفتیم راهش درو بود وقتی رسیدیم هوا کمی تاریک و سرد بود بهم گفت نفسم برام دیر نشه؟ اره راست می‌گفت ساعت شش بود ساعت هشت باید میبردمش خوابگاه دور زدم و برگشتم جاده‌ای که داشیتیم می‌رفتیم فقط ماشین ما بود به بهونه‌ی پیست اسب‌سواری که ببینم حاجی عباس نگهبان پیست و اسب‌ها هستش یا نه پیچیدم تو یه فرعی که خاکی بود جای که یکم از جاده دور شدیم نگه داشتم و ماشین‌رو خاموش کردم هیچ نوری نبود جز نور ماه هیچ صدایی نبود جز صدای نفس کشیدن اون و من بهش نگاه کردم و با تعجب بهم نگاه می‌کرد رفتم نزدیک‌تر گونش رو اروم بوسیدم و نزدیک گوشش بهش گفتم عاشقتم وقتی گرمی نفسم به لاله گوشش خورد طرز نفس کشیدنش عوض شد و دستم رو فشار داد اولین بارم بود با کسی تو زندگیم با کسی که عاشقشم تنها باشم من‌ی که اولین بارم بود که می‌خواستم با کسی باشم لبم رو چسبوندم به لبش هیچ کاری نکرد هیچ عکس العملی نشون نداد ترسیدم از این‌که ناراحت بشه لب بالای ش رو خوردم بعد چند لحظه ازم جدا شدم و گفت حالا که اینجا که تنهایم کاری نکنیم که بعد پشیمون بشیم بهم گفت تو که قول داده بودی بعد ازدواج، نزاشتم حرفش رو ادامه بده و بهش گفتم عزیز دلم تو چشماتو ببند دوباره رفتم شروع کردم به خوردن لب هاش دستم رو بردم زیر شالش یکم دستم سرد بود اذیت شد ولی چیزی نگفت با دستم داشتم گردنش رو ناز می‌کردم باورم نمی‌شد این منم فکر می‌کردم خوابه هر لحظه از خواب بیدار میشم یعنی این منم؟ این همه خواب نیست؟ دگمه اول پالتوش رو باز کردم تو دلم گفتم الان مقاومت میکنه و نمیزاره ولی حالی نداشت که مقاومت کنه فقط مداوم تکرار می‌کرد یکی میاد بریم دیگه دستم رو بردم روش شونه سمت چپش همیشه بهم می‌گفت دوست دارم بدنم رو با پشت دستت ناز کنی همین کار رو هم داشتم می‌کردم نمی‌تونستم برم پاینتر هم لباسی که از زیر تنش بود نمی‌زاشت هم ترس و استرس که ناراحت نشه تو همین حس و حال بودم گوشیم زنگ زد اصلا دوست نداشتم تموم بشه نمی‌خواستم جواب بدم که بهم گفت جواب بده باباته شاید کاری داره باهات صدای گرفته بابام بود ازم پرسید کجایی برام عجیب بود ازم این سوال رو نمی‌پرسید از خواست که برم خونه نمیدونستم حس خیلی بدی داشتم بهش گفتم بریم خونه بابا باهام کار داره بعد بریم خوابگاه بهم گفت دیر میشه واسه من گفتم نه می‌رسیم نمیدونم تا خونه چطور رانندگی کردم وقتی رسیدم دم در در باز بود صدای گریه میومد باهام پیاده شد رفتیم تو خونه دردناکترین لحظه زدگیم بود هرچقدر مامانم رو صدا زدم بهم جواب نداد دلم می‌خواست خواب باشه ولی نبود اینم از زندگی تلخ من که برای همین سال بود ببخشید سکسی نبود ولی مثل حقیقت بود
[ "غمگین" ]
2013-04-20
0
0
25,407
null
null
0.004147
0
3,148
1
0.415142
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/در-حسرت-یک-اشتباه
در حسرت یک اشتباه
null
نمیدونستم چرا اومده بودم اون خونه شاید می‌خواستم بهش بفهمونم منم میتونم بد باشم اما دیگه زیادی تند رفته بودم. من آدمی نبودم که به سحر پا بدم. اصلا سحر رو آدم نمیدونستم. سرم درد می‌کرد. سیگارمو روشن کردم صدای پای سحر میومد. -به به آقا سامان. قدم رنجه فرمودین. منور کردین هیچی نگفتم. ۱ کام دیگه از سیگارم گرفتم و به شیدا فکر می‌کردم. -آقا خوشتیپ چته چرا دمغی ? صداش قشنگ بود اما از جمله‌بندی هاش و انتخاب واژه هاش متنفر بودم -با شیدا بحثم شده -إ إ إ سر چی ? ۱ نگاه بهش کردم. معلوم بود خوشحاله -اصلا نمیخواد بگی بیا شربتتو بخور -میل ندارم -د بخور تا میام اینو گفتو شربتو گذاشتو رفت دوباره ۱ کام از سیگارم گرفتم و یاد صبح افتادم مادرم خیلی شیدا رو اذیت می‌کرد اما من نمی‌خواستم قبول کنم که مادرم عمدا اینکارارو میکنه شیدا هم هیچی نمی‌گفت صبح دوباره رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیم آره ایراد از شیدا بود خودش رفت من دنبالش نرفتم یعنی خواستم برم ولی مادرم نذاشت تو همین فکرا بودم که سحر باز اومد پیشم -آقا خشگله چرا نخوردی ? -خسته‌ام. میخوام استراحت کنم -باشه گلم بیا رو تخت من جلو راه افتاد ۱ تاپ کوتاه تنش بود با ۱ شورتک خیلی شیک می‌گشت. چشماش عین خودم آبی بود و بدنشم مثل من ذاتا برنزه خب هرجور بخوای حساب کنی ارث از مادرمون بردیم اما پدرهامون ۲ تا بود من از شوهر اولش بودم و اون از دومی رفتم تو اتاقش کتم رو گذاشتم رو صندلی و دراز کشیدم رو تخت چشام به سقف دوخته شده بود اصلا جون نداشتم چشمامو بستم خوابم برده بود نوازش رو روی گونه هام احساس کردم فکر کردم شیداست دستمو گذاشتم پشتش اتفاقای صبح واسم تکرار شد ازمایشگاه. بچه. شیدا. مامان... سحر وای خدا سحر یهو چشمامو باز کردم لباشو گذاشت رو لبام تکون نخوردم نفس نداشتم اومد روم -سامان میخوامت -سحر نه! من زن دارم. باز لباشو گذاشت رو لبام دیگه تسلیم بودم طعم لباش دیوونم می‌کرد برش گردوندم تازه متوجه بدنش شدم لباس تنش نبود حالا من روی سحر بودم شروع کردم به خوردن گردنش لبام سرتاسر گردنش می‌چرخید آه‌های شهوتناکش بدنمو شل می‌کرد اومدم پایین‌تر بین سینه‌هاشو می‌بوسیدم سینه‌هاشو غرق بوسه کردم خوش‌فرم. سفت. سربالا بوس می‌کردمو میخوردمشون پیچ و تاب‌های بدنش منو روانی می‌کرد اومدم پایین از سینه تا کسش‌رو بوس بارون کردم بین پاهاش بودم کسش غرق آب بود تمیز و بی‌مو خوش‌بو طاقتم تموم بود ۱ بوس کردم لبه‌ها کسشو بدنش شروع به اسپاسم کرد مشهود بود داره لذت میبره بوس دوم بوس سوم بوس چهارم رو رفتم بکنم که آبش کل صورتمو خیس کرد آه می‌کشید سکوت بود و فقط صدای آه سحر سکوت رو می‌شکست دوباره سرمو بردم بین پاهاش چوچولشو گرفتم تو دهنم معلوم بود حساسه اون آه‌های کوتاه تبدیل شد به جیغ و التماس -سامان -سامان تو رو قرآن از این شهوت نجاتم بده -ساما ا ا ان و دوباره صورتمو پر آب کرد جون نداشت اما بلند شد لباسامو در آورد بدنش بی‌حس بود اما دلش نمی‌خواست ازدستم بده کیرم‌رو گرفت تو دستش -جون -سفید و ناز و دراز و کلفت شروع کرد به خوردن باز فکر شیدا افتاد تو سرم شیدا اصلا کیرم‌رو نمی‌خورد -سامان دوست نداری بخورم ? -هووم ? -نخورم ? هیچی نگفتم فقط خوابوندمش فکر شیدا و سکس قاطی شده بود -سامان از پشت نه! تورو قرآن اصلا حرفاش تو فکرم نمی‌رفت کیرم‌رو گذاشتم دم سوراخ کونش -سامان! تورو جان مامان! تا ته دادم تو جیغش رفت هوا وحشی شدم تند تند می‌کردمش اصلا تو اون حس نبودم ۱ آن به خودم اومدم -سامان کون نه! بذار تو کسم کیرم‌رو در آوردم کردم تو کسش حس قشنگی داشت هنوز به ۵ دقیقه نرسیده آبم پاشید ته کسش افتادم ۱ کنار سحر هم کنار من -سامان عاشقتم -الان دیگه من واست بچه میارم تا اینو گفت سیخ نشستم رو تخت تازه فهمیدم چیکار کردم سحر دستمو گرفت -سامان چی شده ? بلند شدم نصفه‌نیمه لباسمو پوشیدم راه افتام سمت خونه‌ی بابای شیدا ۱ سیگار روشن کردم با هر کام دنیا رو سرم خراب می‌شد طاقت نداشتم روز کثیفی داشتم واسه خودم برنامه ریختم که چیا بگم -شیدا من بچه برام مهم نیست من عاشق خودتم شیدا ببخش نیومدم دنبالت رسیدم اونجا رفتم تو -سلام آقای نادری! شیدا هست -علیک سلام! نه! چیزی شده ? -آره. ۱ بحث کوچیک داشتیم -سر چی ? چیشده ? -هیچی باباجون با خودش میام باهم صحبت می‌کنیم برگشتم سمت خونه خودم مادرم ?! ? داشت از خونه میومد بیرون -اینجا چیکار می‌کنی ? -جای سلامته ? کفری شدم واسه اولین بار سرش داد زدم -گفتم اینجا چه غلطی می‌کنی ??? -چیه ? وحشی شدی ? رفتم فیلم بچه‌دار شدن سحر و نشون شیدا جون بدم یاد بگیره چطور بچه‌دار بشه! یا قرآن انگار دنیا رو سرم هوار شد فقط به دو رفتم بالا -شیدا -شیدا -غلط کردم -شیدا گه خوردم اینا رو تو راه‌پله می‌گفتم اشک و بغض و شرمساری باهم قاطی شده بود -گرووپ صدای جیغ مادرم از پشت سر اومد فهمیدم چیشد دنیای من دیگه خراب شد برگشتم جیغ‌های یکسره مادرم همه رو کشید بیرون اومدم پایین شیدا کف خیابون افتاده بود گوشیشم تو دستش افتادم زیر پاش -خانومم -عسلم -چه کاری بود کردی ? بغض راه نفسمو بسته بود اشکام سرازیر دیگه ندیدم جایی رو فرداش سر خاک فقط گریه کردم مادرم با سحر اومده بودن که با داد‌های من سریع رفتن الان ۲ سال میگذره... من تنها... در حسرت ۱ اشتباه!!! . پایان نوشه: امیر
[ "حسرت" ]
2013-03-10
0
0
20,961
null
null
0.019861
0
4,416
1
0.237799
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/می-خواستم-پاک-زندگی-کنم
می‌خواستم پاک زندگی کنم
دیوانه سکس
سلام. من شیث هستم. ۲۷ سالمه و از یکی بهترین دانشگاه‌های ایران فاغ التحصیل شدم. راستش من در نوجوانی آدم بسیار با اعتقادی بودم. همیشه خودم رو از نامحرم می‌گرفتم. هیچ وقت سرم در خیابان از زمین دور نمی‌شد و هرگز با هیچ دختر رابطه نداشتم. الان که این داستان رو می‌نویسم ترسم اینه که نکنه این داستان اشاعه فحشا باشه. اما احساس کردم که اینکه من به این روز افتادم نتیجه خوندن همین داستان‌ها در سال ۸۲ بود. واسه همین اهمیتی نداره برام این مساله. فقط خواهش می‌کنم بهم فحش ندین. همه چیز از دختر همسایه شروع شد. عاطفه دختر همسایه ما بود. بسیار زیبا با کمری باریک و صورتی سفید. خنده هایش بسیار دوست‌داشتنی بود و من حقیقتا به او دل بستم. اما هرگز نتوانستم به او بگویم که دوستش دارم. صبح‌ها قبل از رفتن به مدرسه کفش هایش را برایش جفت می‌گردم و منتظر می‌ماندم تا او نیز از خانه بیرون بیاید و با لبخندی به او سلام می‌کردم. خانه ما ویلایی و دو طبقه بود و ما در طبقه همکف زندگی می‌کردیم. یک روز وقتی به حیاط رفتم از روی تراس دیدم که عاطفه جلو در پشت توری خوابیده و اندام قشنگش دیده می‌شد. حدود یک ساعت به او نگاه کردم. شهوت تمام وجودم را گرفته بود و دوست داشتم از پله‌های تراس بالا بروم و او او را در آغوش بگیرم. تا آن زمان در مورد طریقه خود ارضایی چیزهایی شنیده بودم اما هرگز خود ارضایی نکرده بودم. اما وقتی دیدم که آقا عباس خیلی به شلوارم فشار می‌آورد فورا از حیاط به حمام رفتم و برای اولین بار با شامپو گلرنگ در عالم خیال با عاطفه سکس کردم. وقتی از حمام آمدم خوابی مثل مرگ بر من غالب شد و از ساعت ۳ تا ۳ فردا ظهر خوابیدم. نهایتا من عاطفه را از دست دادم. او با یک سبزی‌فروش ازدواج کرد. زمان گذشت و روزی در یکی از نمایشگاه‌های کتاب فصلی که دور یکی از میادین اصلی مشهد برگزار شده بود داشتم دنبال کتاب گنج‌های معنوی رضا جاهد می‌گشتم که دختری به من تنه زد. دختری تپل و خپل با چشم‌های سبز و صورتی بسیار زیبا و دوست‌داشتنی. عباس بلند شد. دوست داشتم که همانجا در بیارم و خانم را سر و ته کنم اما وسط خیابان زشت بود. این بود که دنبال او حرکت کردم. می‌ترسیدم که با او صحبت کنم. اما او این‌کاره بود و به سمت سینما رفت. با هم به داخل سینما رفتیم و در فاصله نزدیکی از همدیگر نشستیم. دستم را داخل جیبم کرده بودم و با عباس بازی می‌کردم. به داخل سالن رفتیم. خوشبختانه سالن بسیار خلوت بود و فیلم بسیار مزخرفی از جنگ ایران و عراق را نشان می‌داد. من کنار ساناز نشستم و به او سلام کردم. اسمم را گفتم و در حالی که مثل سگ لرز بدنم را گرفته بود و به جهنم و قیامت فکر می‌کردم دستم را آرام روی پایش گذاشتم. او نگاهی با لبخند به من کرد و کیفش را روی دستم انداخت. دستم روی پاهای گرمش بازی می‌کرد و کم‌کم آن را به جای حساسش نزدیک کردم. اما دستم را پس زد. یک‌لحظه فیلم صحنه‌ای را نشان می‌داد که یک سرباز به درون سنگر رفته بود و با همسنگری اش صحبت می‌کرد. فضای سالن کاملا تیره شد و من برای اولین بار توانستم سینه ساناز را بمالم. ناگهان احساس کردم که عباس آقا توی شرتم تف کرد و به سرعت خوابید. اگر چه تا آخر فیلم دستم روی دست و پای ساناز بازی می‌کرد اما دیگر لذت نمی‌بردم. ماجرا به همین جا ختم شد و چندی بعد ساناز با یک راننده تاکسی ازدواج کرد. بعد از این ماجرا عذاب وجدان کونم را پاره کرد. با یک کابل پیش دوستانم رفتم و گفتم که آنقدر مرا شلاق بزنید که از پشتم خون بیاید. من انسان احمقی بودم که با اینکه می‌دانستم نباید به ناموس مردم نگاه بد کرد. این کار را انجام داده بودم. توبه کردم اما به چشم‌چرانی عادت کرده بودم. دلم خوش بود که تنها به دختر‌ها نگاه می‌کنم و به زن مردم کاری ندارم. هر روز آلوده‌تر وکثیف‌تر از دیروز شدم. قلب من که روزی مامن و جایگاه نور الهی بود به منشا کثافت تبدیل‌شده بود. مرتب مثل شما داستان سکسی می‌خواندم و به نوامیس خودم هم با نگاه شهوت آلود نگاه می‌کردم. با خودم می‌گفتم که شیث تو داری به کجا می‌روی؟ و این گفته قرآن را مرور می‌کردم که: فاین تذهبون؟ اما دلم میل به هر سو می‌کرد. من با بدبختی تمام دیپلم ریاضی را گرفتم. توی ذهنم پر بود از عکس سکسی و مالش دختر‌ها در اتوبوس و تاکسی که برای تفریح انجام می‌دادم. روش کار چنین بود که بعد از ظهر‌ها در صف تاکسی می‌ایستادم و اگر دختر خوشگلی در نوبت می‌ایستاد من هم طوری سوار می‌شدم که صندلی عقب و وسط قرار گیرم و آنوقت از میدان رسالت تا جنت‌آباد روی دختر لم می‌دادم. برخی اوقات که با واکنش روبرو می‌شدم خودم را به خواب می‌زدم و خلاصه به قول دوستان مرض خودم را خالی می‌کردم. شب هم که سرویس آخر اتوبوس بسیار شلوغ بود از رسالت تا تجریش صندلی عقب قسمت مردان سمت بیرون می‌نشستم و شانه‌ام را از صندلی بیرون می‌دادم و دختران هم می‌دانستند که چطوری خودشان را به من بمالند. خلاصه این خواب‌های غفلت لحظه به لحظه مرا تباه کرد. از آنجا که درسهایم ریده بود به دانشگاه درپیتی در شهرستان رفتم که آنجا نسبت پسر به دختر ۹۰ به ۱۰ بود و فرصتی بود برای لاس زدن با دختران گوناگون که بعضی اوقات به اندازه‌ای داستان در اتاق خالی شدت می‌یافت که عباس شرتم را سوراخ می‌کرد. آخر کار از آنچه از آن می‌ترسیدم سرم آمد و من عاشق یک زن شوهر دار شدم. اولین بار تنها با او روی تخت خوابیدم بدون اینکه لباسم را در بیاورم. می‌دانستم که گناه است. اما در آن لحظه که شهوت بر انسان غلبه می‌کند هیچ‌چیز مگر ایمان جلودار آن نیست و من پله‌پله در منجلاب فساد فرو رفتم. وقتی‌که فاصله‌ها و اعتماد‌ها بیشتر شد من بیشتر و بیشتر گناه کردم. تا اینکه یک روز وقتی وارد خانه شده بودم سعیده روی تخت خوابیده بود و من به سرعت روی او پریدم. او بلوز دامن زیبایی بر تن داشت و به راحتی دامنش را بالا دادم. پاهای سفیدش می‌درخشید و در ذهنم گفتم خدایا مرا ببخش. به سرعت شرتش را در آوردم و کف دستم را روی نقطه حساسش به آرامی به گردش در آوردم. بارها این کار را انجام داده بودم و با زبانم دور گردنش را می‌لیسیدم. سعیده گفت: چی شده شیث؟ گفتم می‌خوامت و درحالی‌که شلور و شورتم را در می‌آوردم سینه‌هایش را می‌مالیدم. سینه مالی یکی از بهترین راه‌های ارضای سعیده بود. من با نرم و سریع این کار را انجام دادم و در یک حرکت غافلگیر کننده انگشتم را در سوراخ اونجای خوشگل سعیده فرو بردم. آخ او در آمد و چشمانش خمار شد. گفت: نکن شیث! اما شهوت امانم را بریده بود و عباس را به سرعت درون جایگاه گرم و مطمئنش کردم. تا آن زمان من تنها با لای پایی کار می‌کردم اما آنجا برای اولین بار کثافت کار بودنم را ثابت کردم. داستان مثل همه این داستان‌هایی که اینجا نوشته‌اید تمام شد، اما بعد از آن من خودم را نبخشیدم و بار دیگر از دوستان درخواست کردم که مرا شلاق بزنند. خون روی تمام پشتم جاری‌شده بود. متاسفانه سعیده از من حامله شده بود. در حالی که بچه‌ام در حال شکل گرفتن بود من دوباره در کنکور شرکت کردم. فکر می‌کنم این سکس‌ها قوای ذهنی‌ام را افزایش داده بود. من با رتبه دو رقمی در یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران قبول شدم. فشارهای عصبی مرا به بیماری دیابت مبتلا کرد. من فکر می‌کنم نفرین‌شده‌ام. دانشگاه به پایان رسید و فرزند من در خانه یک مرد ساده‌دل متولد شد. مردی عصبی که نمی‌دانست چگونه باید با همسرش رفتار کند. مردی پاک و احمق که آنقدر زنش را عذاب داده بود که وقتی زنش با من می‌خوابید احساس عذاب وجدان نداشت. بارها جلوی او خودم را زدم. بارها گفتم که رهایم کن اما او می‌گفت که تو زندگی منی و من نتوانستم از او ببرم. مخصوصا اینکه او برای چند سال تمام هزینه‌های مرا تقبل کرده بود و من نیاز مالی بسیار داشتم اما بی‌نیاز شدم. خدایا من چقدر بدبختم که به این روز گرفتار شدم. تا اینکه از سربازی معاف شدم و عازم افغانستان شدم. جایی که من اسم آن را سرزمین بدبختی و حماقت می‌گذارم. افغان‌ها مثل حیوان زندگی می‌کنند. زنانشان هم مثل حیوان اند. من دوستی پیدا کردم که به من پیشنهاد شراب و زن داد. گفتم من دختر می‌خواهم و شاید هم با او ازدواج کنم. می‌دانید از زمانی که بچه‌ام بدنیا آمده به شدت افسرده شده‌ام. می‌خواستم خودم را بدبخت کنم. بدبختی از این بیشتر که زنت افغانی باشد! دوستم که شاید دشمنم بود مرا در کارناوالی از دختران فراری یا دزدیده‌شده افغان قرار داد. افغانی‌ها دخترانشان را می‌فروشند. دوستم هم حیوان‌تر از آنها رفته بود و ۴ دختر بچه خریده بود. در کابل دختر هر چه جوان‌تر باشد ارزان‌تر است چون پدر برای او خرج کمتری کرده است. چهار دختر در یک خانه گلی با بوی گوه و من!!! یکی از مزارشریف و دو تا از فاریاب و دیگری از کابل... چهار دختر سفید افغان با پشم‌های بلند. زجری از این بدتر و نعمتی از این بهتر و گناهی از این بزرگتر؟ آن شب تا صبح سه تاشان را پرده دریدم. خدایا من چه حیوان کثیفی شدم. شیثی که روزی آرزویش این بود که خدا را ملاقات کند. اکنون تبدیل به شیطانی شده بود که هیچ‌گاه نمی‌توانست از منجلاب بیرون بیاید. شب بعد از دوستم خواستم که برای این دختران ژیلت و کمی لوازم آرایش خریداری کند که احساس نکنم که با خر مجامعت می‌کنم. بدبخت‌ها نمی‌دانستند که چگونه خودشان را آرایش کنند و چهار اورانگوتان تبدیل به چهار کون سرخ‌شده بودند. می‌دانید اسلام می‌گوید که صیغه بخوانید و من هرگز خودم را با این مزخرفات فریب نمی‌دهم. من با آن چهارتا سکس کردم و غیر از دختر کابلی سه تا از آنها باکره بودند. دوستم می‌گوید که ۴ فرزند از آنها دارم اما من از افغانستان برگشتم و اکنون دنبال فرار از خودم هستم. ارشد قبول شدم اما بی خیالم چه فایده دارد زندگی؟ می‌ترسم خود کشی کنم. می‌ترسم که نزدیک دختری بروم. می‌ترسم ازدواج کنم. دلم خوش است که لواط نکرده‌ام اما بعید نیست که با این روند آن را هم مرتکب شوم. دوستان می‌دانم شما هم مثل من فکرتان پریش است که به این سایت آمده‌اید و عقل درست و حسابی هم ندارید. اما شاید مثل من گناهکار نباشید. کسی هست که بگوید من چطور باید از خودم و از گذشته‌ام خلاص شوم؟ کسی هست که حرفی بزند شاید آدم شوم. مرسی ببخشید که داستانم باب میل شما که دوست دارید داستانی بخوانید که تحریک شوید نبود. این حقیقت من بود که می‌خواستم پاک زندگی کنم.
[ "پشیمانی" ]
2013-02-25
0
0
30,076
null
null
0.006885
0
8,628
1
0.607472
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/عشق-لعنتی
عشق لعنتی
null
با عرض سلام خدمت شما دوستان متن زیر اصلا واقعی نیست و نمیخوام دروغ همین ابتدا اگه کلمه‌ای رو اشتباه نوشتم ببخشید داستان از روزی قبول شد که فهمیدم دانشگاه قبول شدم و خانواده‌ام خیلی خوشحال بودن چون اولین فرزندشون دانشگاه قبول شده بود من دوتا خواهر ویک برادر کوچیکتر از خودم دارم و پدرم شغل آزاد داره خلاصه روزهایه تابستون تموم شد و من به همراه پدرم به دانشگاه رفتیم و کارایه ثبت‌نام و اینجور چیزا... کلاسهایه دانشگاه شروع شد (راستی من شیمی قبول شدم) تویه دانشگاه با افراد زیادی آشنا و دوست شدم بعد از چند وقت فهمیدم یکی از همکلاسهام هرجا که میرم جلوم سبز میشه اسمش هم سعید بود یه روزی دلمو زدم به دریا و رفتم پیشش و گفتم چرا هرجا که میرم تعقیبم می‌کنی و از این جور حرفا خیلی عصبانی بودم بدبخت ماتو مبهوت مونده بود مه چی بگه یکم من‌من کرد و چیزی رو که انتظار نداشتم گفت گفتش که از شما خوشم اومده و من رفتم تویه خودم اون زیاد حرف زد و من اصلا متوجه حرفاش نشدم و سرم رو گرفتم پایین و رفتم یک و دو روز تویه خودم بودم یه روز رفتم جلویه آیینه و خودم رو نگاه کردم من چهره‌ام سبزه متمایل به سفید و قدی کشیده به خودم گفتم این سعید از چیه من خوشش اومده روز بعدش رفتم کلاس تویه کلاس خداییش یه حرکات سعید توجه می‌کردم خیلی بامزه به نظر می‌اومد بعدکلاس اومد ازم عذر خواهی کرد و منم گفتم اشکالی ندازه ناگفته نمونه که ازش خوشم اومد بعد از یک و دو روز یه شماره نااشنا بهم اس داد جواب ندادم که اون اس داد سعیدم جا خوردم جوآبش‌رو دادمو ازش پرسیدم که شماره رو از کی گرفتی که گفت یکی از پسرایه کلاس از مهتاب (همکلاسم) گرفته اول به بهانه جزوه اس می‌داد و کم‌کم اس‌ام اس عاشقانه سرتون رو درد نیارم یه جورایی به هم وابسته شده بودیم هر روز همدیگه رو می‌دیدم و با هم حرف می‌زدیم تا اینکه یه روز بهم پیشنهاد ازدواج داد منم گونه هام قرمز شده بود و چیزی نگفتم و قرار شد که بعدا بهش جواب بدم و بالاخره جواب مثبت رو بهش دادم اون به خانواده‌اش اطلاع داد پدر و مادرش یه روز اومدن خواستگاری ناگفته نمونه که پدر سعید تاجر پارچه بود وضعش خوب بود بعداز چند جلسه اونا تونستن نظر پدرم رو جلب کنن و اون راضی شد قرار شد منو سعید با هم عقد کنیم تا پایان دانشگاه عقد کردیم و بین دوستانمون شیرینی هم پخش کردیم. یه روز سعید یه پیشنهاد بهم داد که الان پشیمونم که چرا قبول کردم بهم گفت این پنجشنبه جمعه بریم یکی از هتل هایه شهر (راستی ما دانشگاه نیشابور می‌خوندیم) منم قبول کردم و رفتیم آخ اون دوشب اصلا از ذهنم پاک نمیشه وقتی رفتیم تویه اتاق من چادرم رو که درآوردم می‌خواستم به سعید یه چیزی بگم که سعید مثل یه شیر گرسنه منو تویه یه چشم بهم زن رویه تخت خوابوند و حسابی ازهم لب گرفتیم و کم‌کم لباسهایه هم دیگه رو در می‌آوردیم بعد از لب سعید شروع کرد به لیسیدن لپ هام و کم‌کم پایین می‌اومد و من اون داشتیم حسابی حال می‌کردیم و وقتی به سینه‌هام رسید چنان می‌خوردشون که داشتم از حال می‌رفتم و اون متوجه شد رفت سراغ چوچولم حسابی میک می‌زد و نوک بازبونش رو داخل کسم می‌کرد و زبونش رو هی این طرف و اون طرف می‌کرد اصلا دلم نمی‌خواست که دست از این کارش برداره تویه اوج شهوت بودم که یک لرزه ناگهانی بدنم رو فرا گرفت و من ارضا شدم سعید فهمید بعد اون سعید رفت از تویه جیبش یه کاندوم درآورد و کیرش رو گذاشت داخل و اومد سراغم بهم گفت لنگهاتو باز کن بعد کیرش رو گذاشت نوک کوسم و کم‌کم شروع به فشار دادن کرد بعد از اینکه یکمی رفت داخل پرده‌ام پاره شد سریع رفت یک دستمال از کیفم بیرون اورد و خون هارو پاک کرد بعدش دوباره شروع کرد این بار بی‌انصاف از همون ابتدا با یک فشاری کیرش رو داخل کوسم کرد ویک دردی بدنم رو فرا گرفت انگار که زغال داغ روت بذارن شروع کرد به تلمبه زدن یه کمی که گذشت کوسم باز ترشد و منم لذت می‌بردم بعد از چند دقیقه ابش اومد و کاندومش رو عوض کرد این بار بهم گفت پاهاتو بده بالا و تویه هوا پاهاتو بهم قلاب کن وقتی این کارو کردم با دو دستش پاهام رو گرفت شروع کرد به کردنم خیلی وحشیانه منو می‌کرد به کمرم فشار زیادی اومد از اون طرف درد کیرش شروع کردم زه اه و ناله کردم اشکم در اومد ولی اون همچنان می‌کرد من نمی‌دونستم گریه کنم یا لذت ببرم وقتی برایه بار دوم ابش اومد ولم کرد هردومون رویه تخت ولو شدیم و از هم لب می‌گرفتیم همون جا خوابمون برد وقتی بیدار شدیم شب شده بود رفتیم حموم و بعدش رفتیم بیرون پیتزا خوردیم وقتی اومدیم هتل رویه تخت نشتیم منو ناز می‌کرد قربون صدقم می‌رفت تویه موهام دست می‌کشیدداشتم کم‌کم شهوتی می‌شدم پریدم روش شروع کردیم به لب گرفتن سعید بهم گفت بیا واسم ساک بزن من که بلد نبود یه کمی که واسش ساک زدم دردش اومد چون دندونام به کیرش می‌خورد بهم گفت چپه شو می‌خوام از کون بکنمت بهش گفتم دردم میاد راضیم کرد یه تف انداخت رویه سوراخم و کیرش رو گذاشت رویه سوراخم وقتی‌که فشار داد از جام پریدم کونم بدجوری می‌سوخت بهش گفتم از جلو بکن قبول کرد بعد از این‌که ارضا شدیم رفتیم حموم و بعدش خوابیدیم خلاصه بیشتر آخره هفته‌ها کارمون همین بود تا اینکه بعد از سه ماه بهم گفت پریسا دیگه ازت خوشم نمیاداین حرفش مثل یه اوار روم خراب شد هرچقدر بهش اصرار کردم که آبرومون میره قبول نکرد بی‌انصاف ازم طلاق گرفت و من دیگه نمی‌تونستم سرم رو جلویه دوستام و همکلاسیهایم آشناهام بلند کنم افسردگی گرفتم و ترک تحصیل کردم الانم بعد از چهار سال اون عوضی رو با یه دختر دیگه که مثل من خرش شده دیدم تصمیم گرفتم که برم به اون دختره قضیه رو بگم پایان می دونم خیلی زیاد شد و معذرت من اولین تجربه‌ام بود
[ "عشق" ]
2013-02-18
0
0
16,814
null
null
0.001268
0
4,739
1
0.111693
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/دلیل-زده-شدن-من-از-سکس
دلیل زده شدن من از سکس
shahrzad
سلام دوستان حدودا یک ماهی میشه این سایت رو هر از گاهی می‌بینم و فقط می‌خندم وبعضی وقتهام با خوندن بعضی داستانها مثلا سکس با خاله و عمه و خواهر... چندشم میشه! ۲۳ سالمه دوسال پیش یا یه پسره خیلی خوشگل دوس شدم (هرچندخودم بهش سر بودم) دوسالی ازم بزرگتر بود و واقعا دوسم داشت روابطمون خوب و گرم بود اما من فقط به عنوان دوست دوسش داشتم نه عشق و... اما اون نه. خلاصش کنم که با زیاد شدن رفت و آمدمون علی هی خودشو به در و دیوار می‌زد که دوسدارم بغلت کنم حست کنم، ارامش بگیرم چرا من باید جق بزنم وقتی عشق دارم اما من زیر بار نمی‌رفتم چون همش چهره‌ی مامانم و اعتمادش میومد جلو چشمم... و در کل تمایلی به سکس نداشتم. یه روز که تولدش بود ازم خواست برم خونه‌شونو کمکش کنم منم رفتم... از لحظه‌ی ورودم به خونه‌شون بهم چسبید تا نیم ساعت مونده به اومدنه مهمونا. اولین بارم بود خیلی گریه کردم هم دلم واسه اون می‌سوخت هم واسه خودم... اما شهوتش وحشیش کرده بود ول‌کن نبود به زور لختم کرد ولبم و خورد و شروع کرد به خورد بدنم... اما من فقط زجر می‌کشیدم چون به اعتمادم داشت خیانت می‌کرد سرتونو درد نیارم وقتی خوردنش تموم شد کیرش‌رو گذاشت پشتم و وای واقعا فک کردم مردم با اون همه کرم و نرم‌کننده اما واقعا تو نمی‌رفت من داشتم جیغ می‌زدم خداییش خیلی قربون صدقم می‌رفت اما کاره خودشم پیش می‌برد... ووقتی هم ارضا شد آبش‌رو تو سوراخ باسنم خالی کرد... باورتون نمیشه نه‌تنها از اون حتی از بدن خودمم چندشم می‌شد... اون روز بدترین و گند‌ترین روز زندگیم بود. بلافاصله رفت حموم و منم تو دستشویی با گریه و حالت تهوع عصبی خودم مرتب کردم و جلو مهمونا تظاهر کردم همه جی خوبه اما بعد از اون روز ازش متنفر شدم و باهاش تموم کردم اما از بس التماس کرد بخشیدمش اما کارشو بازم تکرار کرد و... الان یکساله کاملا باهاش تموم کردم و از جنس مخالف بیزار شدم. از دوستام شنیدم که از رفتن من داغون شده و افسردگی گرفته ولی دیگه نمیتونم باهاش باشم... هنوزم مدعیه دوسم داره شما بگین چیکار کنم؟
[ "پشیمانی" ]
2013-02-17
0
0
30,176
null
null
0.010502
0
1,732
1
0.551893
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/اشتباه-بچگی
اشتباه بچگی
رضا
با سلام و عرض درود به تمامی شهوانی‌های عزیز. من رضا هستم و ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به ۵ سال پیش، زمانی که ۱۷ سالم بود. من قدم ۱۸۳ و وزنم ۸۵ بود و از نظر جثه خیلی بزرگتر از سنم نشون می‌دادم و همه اینو بهم می‌گفتن. تو مدرسه درسم خیلی خوب بود ولی به خاطره هیکل درشتم تو پیدا کردن دوست دچار مشکل بودم. همه فکر می‌کردن من چند سال رفوزه شدم و حتی معلم‌ها هم همین نظرو داشتن. خیلی شهوتی بودم و هر راهی رو امتحان می‌کردم تا خودمو ارضا کنم، عکس، فیلم، داستان و هزارتا راهه دیگه. چندتا دوست دختر واسه خودم دست و پا کرده بودم ولی چون سنشون کم بود میترسیدن و حتی با قرار گذاشتن و رو در رو شدن هم مخالفت می‌کردن. داشتم تو آتیش شهوت می‌سوختم. خیلی دوست داشتم سکس رو تجربش کنم. هر وقت می‌خواستم درس بخونم افکار سکسی میومد سراغم و تا جلق نمی‌زدم دست از سرم بر نمی‌داشت. همیشه فکر می‌کردم دلیل نمره‌های خوبم جلق زدنه. بگذریم، پیش‌دانشگاهی بودم و یه همسایه داشتیم که اسمش احمد بود و همسن بودیم ولی چون اون فنی حرفه‌ای خونده بود یه سال زودتر از من رفت دانشگاه، معماری میخوند. هر روز میومد و درباره دخترای تو کلاسشون واسمون تعریف می‌کرد و می‌گفت مخ چندتا شون رو زده و باهاشون رفیق شده ولی من میدونستم که عرضه‌ی این کارارو نداره. چند وقت به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز اومد به من گفت بیا این شماره رو بگیر و زنگ بزن و صداشو ضبط کن میخوام حالشو بگیرم. مثل اینکه یکی از همکلاسی هاش بود که بهش جواب رد داده بود و اونم می‌خواست تلافی کنه. بهش زنگ زدم صداش نشون می‌داد که سنش زیاده. باهاش طرح رفاقت ریختم و گفتم شمارتو از یکی از دوستام گرفتم و یه اسم دروغی بهش دادم اونم باور کرد. فهمیدم ۲۱ سالشه. منم الکی گفتم ۲۲ سالمه و دانشجوی برق همون دانشگاهم. صدام کلفت بود واسه همین اصلا شک نمی‌کرد. هرشب تا دیر وقت حرفهای سکسی می‌زدیم و لذت می‌بردم. خیلی پایه بود. دروغهایی بهش می‌گفتم که با فکر کردن بهش خودم شاخ در می‌آوردم. حتی بهش گفتم که واسه ازدواج میخوامش. بالاخره باهاش قرار گذاشتم. خونه‌شون تهران بود، من اهل رودهن بودم. ماشین بابام رو برداشتم و رفتم جلو دانشگاه. بعد از چند دقیقه اومد و نشست تو ماشین و بهم دست داد. داشتم از ترس سکته می‌کردم. با ترس و لرزی محسوس باهاش دست دادم. قیافه‌اش متوسط بود ولی لباس پوشیدنش مثل مامان بزرگها بود. معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن. اون روز بردمش کنار یکی از چشمه‌های آب معدنی دماوند و باهم کلی حرف زدیم. دیگه دیر وقت بود که رسوندمش ایستگاه تهران. و خداحافظی کردیم. تو راه برگشت به خونه همش به حرفها و دروغهای خودم فکر می‌کردم و اینکه چقدر احمق بودم. چند شب بعد گفت که میخواد فردا بیاد و منو ببینه و دوست داره باهم سکس داشته باشیم. بهم گفت فردا پاید پردمو پاره کنی. طفلک باورش شده بود واسه ازدواج میخوامش. فردا صبحش کلید باغ دوستم رو ازش گرفتم و با دختره که اسمش نسرین بود رفتیم اونجا. دوستم یه آلاچیق داشتن با یه تخت چوبی که یه موکت کثیف روش پهن بود. ولی همون هم واسه من کافی بود. شب قبلش رفته بودم حموم و همه‌ی پشمامو زده بودم. یه دوری تو باغ زدیم بعدش اومدیم رو تخت دراز کشیدیم. گفتم میخوای بیای تو بغلم؟ اونم بدون حرفی اومد کنارم خوابید. دستمو گذاشتم رو سرش و نوازشش می‌کردم. گفتم میخوای مانتوت رو دربیاری اونم گفت آره و پاشد و مانتوش رو درآورد و دوباره دراز کشید. گفتم میخوام بوست کنم و اونم چشماشو بست و سرشو آورد جلو صورتم و لبامون به هم گره خورد. مقنعشو در آوردم و مثل فیلمهایی که دیده بودم شروع کردم به لیسیدن گوش و گردنش. یه تی‌شرت آبی تنش بود. ازش خواستم درش بیاره. درش آورد. یه سوتین کرم بسته بود سوتینشو به سختی باز کردم و خوابوندمش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه‌هاش. رسیدم به نافش و زبونمو کردم تو نافش و میچرخوندم. فقط چشماشو بسته بود و داشت لذت می‌برد. ولی برای من هیچ لذتی نداشت. پا شدم و شلوار و شورتمو در آوردم و ازش خواستم برام ساک بزنه ولی اون برخلاف قولی که دیشب داده بود اینکارو نکرد و گفت خوشم نمیاد. حالم گرفته شد. شلوار و شورتشو کشیدم پایین. وای واسه اولین بار از نزدیک کس می‌دیدم. ولی سیاه بود و روش دون دون بود و مثل تو فیلمها نبود. آوردمش جلو تخت و سره کیرم‌رو وسط چاک کوسش می‌کشیدم. بهم گفت رضا بکن تو و پردمو بزن. ولی من از این کار می‌ترسیدم، یه لحظه به ذهنم رسید چرا اینو ازم میخواد؟ گفتم به خاطره اینه که فکر کرده میخوام باهاش ازدواج کنم یا شاید اصلا پرده نداره. بهش گفتم نسرین تو پرده داری دیگه؟ یهو از جا پرید و ناراحت شد و گفت یعنی چی که پرده داری؟ فکر کردی من جنده‌ام؟ و پاشد که لباساشو بپوشه. کلی التماسش کردم تا راضی شد دوباره دراز کشید گفت بکن تو کسم ولی من گفتم امروز واسه این کار زوده. خلاصه هرجور بود طفره رفتم. گفتم میخوام بذارم تو کونت. اونم برگشت به حالت سگی نشست. با دیدن کسش از پشت داشت آبم میومد. سره کیرم‌رو یه تف زدم و کلاهکشو فرو کردم تو کونش هنوز چند ثانیه نگذشته بود آبم فوران کرد بیرون. برگشت و با تعجب گفت آبت اومد؟؟ گفتم آره. به خودم کلی فحش دادم. میدونستم زود انزالیم به خاطره جلق زدنه. رفتم لباس بپوشم که گفت کجا؟ باید منو هم ارضا کنی. گفتم باشه و بعد از پوشیدن لباسهام اومدم و پاهاشو از هم باز کردم و زبونمو انداختم لا کسش و می‌لیسیدم براش. یه مزه‌ی ترش و بدی می‌داد. اونقدر لیسیدم و زبون زدم که آهی کشید و ارضا شد و ازم خواست برم تو بغلش. رفتم و چندبار لب گرفتیم. پا شدیم لباس پوشیدیم و بردمش ایستگاه اتوبوس پیادش کردم. بعد با یه بوسه ازم خداحافظی کرد. منتظر شدم، بعد از اینکه رفت چند ساعت تو ماشین نشستم و به اتفاقات اون روز فکر کردم. فکر می‌کردم سکس لذت‌بخش‌تر از این حرفا باشه، ولی من از هیچ جاش لذت نبردم. البته شاید به خاطره سکس نصفه و نیممون بود. ولی در کل ذهنیتی که نسبت به سکس داشتم از بین رفت. وقتی نسرین رسید خونه‌شون پیامک داد ولی جوآبش‌رو ندادم و گوشیمو خاموش و خطمو عوض کردم. مثل سگ پشیمون بودم. دیگه جلق زدن رو گذاشتم کنار. دوباره چسبیدم به درس. راجع به این قضیه هم با هیچکس حرف نزدم. دوستان، حالا بعد از چند سال فهمیدم که آدم فقط باید با یکی سکس کنه که دوستش داره، نه هرکسی. الان که دارم با گوشی این خاطره رو می‌نویسم یه ساله که ازدواج کردم و زندگی خوبی داریم و باورم نمیشه که دارم واستون این خاطره رو می‌نویسم. سربلند و پیروز باشید.
[ "پشیمانی" ]
2013-02-13
0
0
45,478
null
null
0.028291
0
5,452
1
0.349717
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سفر-به-دیار-رویا-جون
سفر به دیار رویا جون
امیر
امیدارم دوستان شهوانی من خوششن بیاد حال کنن... اسم من محمد هست ۲۳ ابان رفتم تو ۲۴ سال این خاطره برمیگرده به چند ماه پیش وقتی رویا جونم قرار شد چند شب تنها باشه منم کوله‌بار سفر را بستم اماده سفری دور دراز شدم. تعریف از خود نباشه من سبزه گندمی قد ۱۷۸ وزن ۷۷ چشمای سبز بهم میگن محمد رضا گلزار. اما نفسم که خیلی میخوامش و عاشقشم عجیب دوستش دارم قد ۱۶۰ وزن ۶۷ تقریبا سینه ۸۵ توپ توپ کون کنده تپلی. خلاصه رفتم هتل جای که قبلا می‌رفتم شب استراحت کردم صبح رفتم تو شهر چرخی زدم تا ظهر یه ساندویچ نوش جان کردم دوباره برگشتم هتل استراحت کنم برا شب / / / حدد ساعت ۴ عصر بلند شدم دوش گرفتم صاف کردم جوری که مورچه لیز می‌خوردرفتم یه پری خوردم تا شب شد و لحظه رفتن. طول روز با هم ر ارتباط بودیم اس داددم که راه افتادم ۱۰ دقیقه بعد سرکوچه بودم... آیفون رو زدم در رو باز کرد رفتم داخل نمیدونین رویا با یه پیرهن سکسی ارایش معرکه شده بود پریدم تو بغلشش جندتا بوس و لب ازش گرفتم نشستیم چند دقیقه حرف زدن رفت برام از دست‌پخت خودش اورد قورمه سبزی می‌خوردیم وبه هم می‌دادیم دهن به دهن لذتش چند برابر می‌شد رفتیم ت اتاق خوابش شرع کردیم لب گرفتن اوف چه لبای شیرینی گرنش رو لیس می‌زدم خیلی دوست داشت گوشاش اخ که چه حالی می‌داد گووش کوچیک تمیز اه اه اهشش در اومد یه رگ هست پشت گوش اون خوردن داره حس میده به طرف مقابل پیراهنش رو درآوردم و اونم همزمان پیراهن من درآورد دوباره انداختمش رو تخت سوتین قرمز سینه‌های گردو سفت سوتین رو دادم بالا وشروع کردم به خورن پفکی‌های نفس تو دهن جا نمی‌شدن با دستام بازی می‌کردم با زبونم لیس می‌زدم همزمان لب می‌گرفتم دستم دادم داخل شرتش خیس شده بود ناله‌های خفیف می‌کرد تو عرش بودیم سوتینش رو باز کردم اروم اروم با زبون رفتم رو نافش دستام هنوز باسینه‌هاش بازی می‌کرد اومدم یه گاز کوچولو ازشرت گرفتم شرتشو از پاش درآوردم وای خدا کس ناازز سفید بدون مو توپل شروع کردم به خوردن چند تا بوس از کنارش زبون زدم به چوچولش می‌گفت بخور محمد جان کسمو بخور زبون بکن توش منم می‌خوردم خیلی خوشمزه بود بیشتر از قورمه سبزی بعد از چند دیقه بلند شدم شرتم درآوردم شلوارمو بعد باز کردن سوتینش درآورده بودم حالا نوبت رویا بود بخورش دوستداشت من ایستاده باشم بعدجلوم زانو بزنه بخوره شروع کرد به خورن کیر ۱۴ سانتی اما اما اما کلفت با زور نصفش می‌داد تو دهنش ولی حرفه‌ای ساک می‌زد خایهامو که لیس می‌زد دوست داشتم موهاشو از ریشه بکنم روتخت دراز کشیدم و دباره شروع کرد اب دهنش رو مینداخت رو کیرم و می‌خورد بعد خورن اومد روم بعد کیرم که حسابی خیس شده بود دم سوراخ کسش تنگ بود تنگ اروم درد داشت خودش ارم فشارش داد داخل نشست جا باز کرد شروع کرد به تلمبه زدن من هم سینه‌هاشو نوکشون رو لیس می‌زدم دیدم پاهش جمع کرد دراز کشید رو من صدای نازش می‌گفت اخ اخ اخ اوف اوف چنا تا نفس عمیق ارضا شد به من گفت تکون نخورم ولی من اروم تلمبه می‌زدم حالا نوبت من بود به صورت هفتی خوابدمش لامصب بدنش سریع جمع می‌شد دوباره خواستم کیرم رو بزارم می‌گفت اروو اروم محمد جان شروع کردم به تلمبه زدن توو اون کس تنگ همزمان گردنش رو می‌خوردم می‌گفتم ککیرم تو کسته اره پاره‌ام کن فشار بده بغلش می‌کردم همزمانش فشارش می‌دادم دیدم نزدیک ابم بیا گفتم چیکارش کنم گفت بریز توش میخوام داغی تو رو حس کنم منم ریختم توش بیحال افتادم رو هم قربون صدقه هم می‌رفتیم ارزش اون همه راه رو داشت تا سپده دم چند بار سسکس داشتیم تو حالت‌های مختلف. شاد حشری و پیروز باشید. بدرود
[ "دوست زن" ]
2013-01-20
0
0
38,880
null
null
0.020215
0
3,005
1
0.089471
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/قصه-تنهایی-من
قصه تنهایی من
داریوش
از همه چی خسته شده بودم بعد از اون خیانتی که در حقم شد دیگه دنیام رنگی نبود، همه به چشمم یکسان بودن، به هیچکس علاقمند نمی‌شدم. دیگه تصمیم گرفته بودم که با هیچ دختری نباشم. اولش خودمو با یه کاری مشغول کردم. ولی اعصابم نمی‌کشید. بعد از چند تا درگیری که با مشتری‌ها داشتم انداختنم بیرون، حقوقم هم ندادن. دیگه کارم شده بود با رفیقام برم بیرون خیبون‌ها رو متر کنیم بریم تو پارک بشینیم سیگار بکشیم هفته‌ای یکی دو بار هم مشروب می‌خوردیم مشروب که چه عرض کنم. یا اب الکل بود یا سرم و قرص. تا این‌که دیدم رفیقام دیگه پایه نیستن. میومدن منو نصیحت می‌کردن که خودتو تو اینه نگاه کن ببین با خودت چیکار کردی زیر چشات گود افتاده رنگت زرد شده. پس کو اون داریوش که روزی دو بار تمرین داشت؟ اصلا تو اینه بدنتو نگاه کردی ببینی چه بلایی سرخودت اوردی؟ البته راست هم می‌گفتن ولی به قول خودم من دیگه از دست رفته بودم دیگه زندگی واسم معنی نداشت. تو زندگی که به هیچ‌کس هیچ احساسی نداشته باشی و فکر کنی که همه باهات دشمنن، واقعا اون زنگی دیگه ارزش زنده بودن نداره. اینجوری شد که خودم موندمو خدای خودم. بعضی وقتا به این جمله فکر می‌کردم به نام ان که اشک را افرید تا سرزمین عشق اتش نگیرد) می‌گفتم خدایا کدوم سرزمین؟ کدوم عشق؟ عشق‌هایی که همش شده پول یا تنوع؟ می‌زدم زیر گریه. بیدار می‌شدم می‌دیدم ظهر شده نصف کلاس هامو غیبت داشتم ۷، ۸ تا تماس از دست رفته داشتم. که دوستام میخواستن منو از خواب بیدار کنن. بعضی روزا می‌شد که اصلا دانشگاه نمی‌رفتم اون ترم هم مشروط شدم. یه شب اهنگ یاور همیشه مومن داریوش رو گذاشته بودم داشتم مشروب می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم. یاد گذشته افتادم یاد ان روز‌هایی که با سحر دوست بودم. چه روزای خوبی بود، دلم واسه اون روزا تنگ می‌شد. یادمه همیشه می‌رفتیم بام کرج بعدش می‌رفتیم جاده اتشگاه. هر وقت می‌رسیدیم اونجا می‌گفت: هوی دوباره که اومدی این جا بازم میخوای شیطونی کنی؟ نگر دار من میخوام پیاده شم. منم اخمام رو می‌کردم تو هم محلش نمیذاشتم. خودش میومد لباشو میذاشت رو لبام خودشو لوس می‌کرد. عاشق این کاراش بودم. وقتی می‌خواستم ازش لب بگیرم فرار می‌کرد منم دنبالش می‌کردمو می‌گرفتمش تو بقلم و از هم لب می‌گرفتیم. به خودم اومدم، پیک مشروبم رو پر کردم چند تا پیک پشت سر هم رفتم بالا یه نخ سیگار روشن کردم. سگ مست سگ مست بودم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. شمارش نا شناس رد تماس دادم اخه کیه که ساعت ۳ نصف شب به من زنگ میزنه؟ دوباره زنگ خورد، جواب دادم دیدم صدای دختره گفتم: بفرما گفت: چیه چرا اینجوری صحبت می‌کنی؟ یه فحشش دادم می‌خواستم قطع کنم که گفت فحش نده منم شیما. یه لحظه خشکم زد. شیما تویی؟ (دختر عمومه) اره منم چرا انقدر بی‌ادب شدی؟ ساعت ۳ ادمو از خواب بیدار می‌کنی میخوای خوش‌اخلاق و با ادب باشم؟ اره جون عمت تو خواب بودی؟ دیروز شبنم (یکی از بچه‌های دانشگاهمون که بچه تهرانه با دختر عموم دوست بود) بهم زنگ زد گفت حالت خیلی خرابه تو دانشگاه میگن معتاد شدی. هر چی میخوان بگن واسه من فرقی نمیکنه پاشو چند روز بیا اینجا حال و هوات عوض بشه اخه دانشگاه میرم شبنم که می‌گفت این ترمو مرخصی گرفتی؟ ترم قبل هم که دانشگاه نمی‌رفتی شنیدم مشروط شدی. شیما تو رو خدا تو یکی دیگه گیر نده واسش تعریف کردم که چی شده با اسرار زیاد تصمیم گرفتم که برم بندرعباس (دانشجو اونجاس) با شیما هم خیلی راحت هستم. راجع به دوست دخترام و سکس هام تا قبل سحر، همه چیو واسش می‌گفتم. به خودم اومدم دیدم صبح شده زنگ زدم به یکی از دوستام ازش خواهش کردم که بیاد ماشینمو بر داره ببره نماینگی چکش کنه. بعد اون دعوایی که باهاش کردم فکر نمی‌کردم قبول کنه. ولی دمش گرم گفت باشه. خودم هم که از سر درد داشتم می‌مردم. جند تا قرص خوردمو خوابیدم. نزدیک‌های صبح روز بعد بیدار شدم. رو تخت دراز کشیده بودم پاکت سیگارو برداشتم دیدم خالیه مثل زندگی من پر از خالی بود. یاد اون روز افتادم که اورده بودمش چالوس اره درست رو هوین تخت بود با هم دراز کشیده بودیم. چشمام به چشاش قفل شده بود لباشو رو لبام احساس کردم خیلی لباش قشنگ بود خیلی خوش‌مزه بود هیچ وقت از لباش سیر نمی‌شدم. داشت بدنمو نوازش می‌کرد منم دستم رو کونش بود. یه تاپ تنش بود تاپشو درآوردم سوتین نپوشیده بود وای چه سینه‌های قشنگی داشت. از زیر گردنش شروع کردم به خوردن، رسیدم به سینه‌هاش خیلی نرم بود من مونده بودم این سینه‌ها به این نرمی چطوری انقدر رو فرم وایساده بود. دستش تو موهام بود داشتم دستم رو از زیر شلوارش بردم رو کسش خیس و داغ بود. شروع کردم به مالیدن کسش. دیگه تو حال خودش نبود داشت اروم ناله می‌کرد. شلوارکشو اروم درآوردم یه لحظه احساس کردم خجالت کشید. من که یه شلوار تنم بود. شلوارمو کشید پایین. گفت داریوش کوچولو من که داره میترکه. شروع کرد ساک زدن خیلی خوب ساک می‌زد. داشت ابم میومد کشیدمش بالا گفتم بسه حالا نوبت منه. (هیچ وقت کس نمی‌لیسیدم. نمیدونم چرا؟ از ترش‌مزه گیش خیلی بدم میومد. بجز اولین بار دیگه هیچ وقت این کارو نکردم.) ولی این بار بخاطر سحر داشتم کسش‌رو می‌خوردم. یه لرزه کوچیک کرد سرمو محکم فشار داد. فهمیدم ارزا شده. خودم از تخت اومدم پایین رو زانو نشوندمش. پشتش به من بود خیلی بدن قشنگی داشت. کون گنده کمر باریک رون هاش که خیلی خوب بود. برگشت بهم نگاه کرد با نگاش فهمیدم که میگه نکن تو کونم. ولی خیلی حشری شده بودم. اونم که دید من ارزا نشدم. ممانعت نکرد یه خورده کرم مالیم به کونش یه انگشتمو کردم توش زیاد دردش نیومد کسش هم داشتم می‌مالیدم داشت یواش‌یواش ناله می‌کرد یه انگشت دیگمو کردم تو کونش. یه جیغ خفیف کشید. دیگه داشت کونش جا باز می‌کرد کیرم‌رو اروم گذاشتم جلو سوراخش خیلی منظره‌ی قشنگی بود. اروم اروم کردم تو. صورتشو نگاه کردم دیدم چشاش پر اشک شده خیلی داشت درد می‌کشید. یه لحظه خواستم در بیارم، گفت نه تا اخر بکن تو میخوام کیرت‌رو تو بدنم احساس کنم. داشتم تلمبه می‌زدم. اونم داشت حال می‌کرد. از پشت سینه‌هاشو می‌مالیدم خیلی حال می‌داد. ابم اومد همرو خالی کردم تو کونش. یهو دیدم یه چیزی خورد به صورتم. دیدم افشین با بالش زد تو صورتم. گفت هوی گوسفند یه ساعته دارم صدات می‌کنم بیا صبحونه بخور بعد ۶ ماه. رفتم کنار سفره نشستم همه چی گرفته بود سفره پر شده بود. یه کم خوردم بلند شدم اماده شدم. افشین هم سویچ ماشینو داد، گفت ماشینتو دادم چک اپ کامل کردن. یه تشکر کردم وسایلامو بر داشتمو راه افتادم. دمش گرم بنزینش هم پر کرده بود. اصلا یادم رفته بود خرج ماشینو بهش بدم. نو این مدت هم افشین خونه‌ی من می‌موند. (واقعا رفیق‌های با مرامی داشتم، قدرشونو نمیدونستم.) راستی از خودم بگم من ۲ روز در هفته کرج بودم بقیه هفته باید می‌رفتم چالوس دانشگاه. خودم هم بچه تهران هستم. یه رفیق صمیمی تو کرج داشتم به اسم اروین بهش گفته بودم حواسش به سحر باشه حتی چند بار دوستاشو فرستاد تا امتحانش کنن ولی به هیچ کدوم امار نداد. از چشام بیشتر بهش اعتماد داشتم. تا این‌که امتحان‌های دانشگاه شروع شد چند هفته نتونستم برم کرج. یه روز بدون این‌که بهش بگم رفتم کرج رفتم جلو دانشگاش نمیدونستم کی میاد بیرون. گفتم یه ساعت صبر می‌کنم اگه نیومد بهش زنگ می‌زنم. مثلا می‌خواستم سورپرایزش کنم. ۲۰ دقیقه گذشت دیدم سحر داره از دانشگاه با دوستاش میاد بیرون. گوشیشو درآورد. خواستم برم جلو، گفتم شاید میخواد به من زنگ بزنه گوشیمو نگاه کردم ولی زنگ نمی‌خورد. داشت با یکی دیگه حرف می‌زد. یکی از این ماشین مدل‌بالا‌ها اومد، دیدم سحر داره میره سمتش. اولش خیلی ترسیدم ولی بعدش گفتم شاید یکی از هم‌کلاسی هاش باشه میخواد تا تهران برسونتش. یه خورده شک کردم گفتم برم دنبالش ببینم کجا میره دلم مثل سیرو سرکه داشت می‌جوشید. به خودم تلقین می‌کردم می‌گفتم نه حتما یکی از فامیل هاشه. رفتن سمت جهانشهر اشکم داشت می‌ریخت. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می‌شدم. جیزی رو که نباید می‌دیدمو دیدم سحر و اون پسره دست همو گرفته بودن با لب خندون رفتن داخل خونه پسره. نمیدونستم چیکار کنم. برم پسره رو بزنم؟ سحرو بزنم؟ خودمو بزنم؟ داشتم همینجوری داد می‌زدمو گریه می‌کردمو اسم خدا رو میاوردم. زنگ زدم به اروین سریع خودشو رسوند. زدم زیر گوشش گفتم اینجوری می‌خواستی از سحر مواظبت کنی؟ هیچی نگفت. نشستم رو زمین زار زار گریه می‌کردم. صداش در اومدو گفت من که نمیتونستم صبح تا شب پیشش باشم. تازه اون خودش خواسته بود با این پسره دوست بشه چرا به من زنگ نزدی بگی؟ چی بگم؟ بگم عشقت با یکی دیگه دوست شده؟ اطراف رو نگاه کردم دیدم مردم جمع شدن بعضی‌ها داشتن میخندیدن، بعضی‌ها با تعجب نگاه می‌کردن. سوار ماشین شدیم رفیتیم یه کافی‌شاپ. نمیتونستم این موضوع رو درک کنم بلند شدم رفتم جلو در خونه اون یارو. منتظر شدم تا بیان بیرون تو اون چند ساعت تمام خاطراتم با سحر از جلو چشام گذشت. دیدم اروین هم اومد. سحر و اون پسره با لب خندون از اون خونه اومدن بیرون از شدت عصبانیت دستام می‌لرزید. رفتم جلو، سحر تا منو دید زد زیر گریه شروع کرد قسم خوردن دیدم پسره اومده جلو میگه: چیه داداش؟ مشکلی پیش اومده؟ اینو که گفت با کله زدم تو صورتش افتاد زمین. خون بینیش پاشیده بود رو پیشونیم. تو چشمایه سحر نگاه کردم. چقدر قشنگ و فریب‌دهنده بودن. ۲. ۳ تا کشیده زدم بهش. از حال داشت می‌رفت. نشست رو جدول افتادم به پاش گفتم چرا سحر؟ اخه چرا؟ هیچی نمی‌گفت فقط گریه می‌کرد. سرمو می‌کوبیدم به زمین دیدم دستاشو اورد جلومو بگیره بلند شدم تف کردم تو صورتش‌ای خدا؟ خدا؟ خدا؟ خدا؟ خدا؟. ببخشید بچه‌ها دیگه نمیتونم راجع به این موضوع بنویسم. اروین منو برد بیمارستان بعد ۲ روز، با ماشینم منو برد چالوس یه هفته پیشم موند خودش با اتوبوس بر گشت. هوا تاریک شده بود رسیدم بندرعباس، زنگ زدم شیما گفت بیا فلان کافی‌شاپ تو یه پارک کنار دریا بود. رفتم داخل دیدم ۷. ۸ تا دختر نشستن اونجا. شیما که منو دید اشک تو چشاش جمع شده بود. حوصله نداشتم گفتم پاشو بریم خونه دوستاش هم همینطوری داشتن منو نگاه می‌کردن شیما و دو نفر دیگه که هم خونش بودن سوار ماشین شدیم رفتیم. تو راه شیما گریه می‌کرد می‌گفت داریوش چرا اینطوری شدی؟ تو رو خدا بگو که معتاد نشیدی. سرش داد کشیدم گفتم چرا چرت و پرت میگی؟ یه خورده حالم خوب نیست. رفتیم تو خونه گرفتم خوابیدم هیچ کدومشون خم محل نذاشتم. صبح دبدم به دختره با یه گیرهن و شلوارک کنارم نشسته صدام میکنه میگه پاشو بریم صبحونه بخوریم. یه لحظه با دیدن چهره‌ی این دختر همه گذشته یادم رفته بود. خندیدمو بلند شدم دست صورتمو شستم رفتم سر نیز صبحونه. چند ماه می‌شد نخندیده بودم. دیدم دارن اماده میشن. گفتم کجا؟ سمیرا (همونی که بیدارم کرد) گفت داریم میریم ورزش از شیما شنیدم یه زمانی تو استان و منطقه مقام میاوردی. گفتم اره یه زمانی. پاکت سیگارمو بر داشتم. دیدم سمیرا اومد جلو گفت تو رو خدا به خاطر من امروز سیگار نکش یه لحظه خواستم بگم تو کی هستی که بخاطر تو سیگار نکشم. ولی گفتم بیخیال. جلو دوستاش ضایع نشه بهتره. با خواهش سمیرا قرار شد که منم باهاشون برم بدوم. یه خورده دویدم ولی نفس نداشتم جلو دخترا هم خیلی ضایع شدم. قرار شد از اون روز هر روز بریم بدوییم یه چند روزی گذشت روحیه‌ام خیلی بهتر شده بود با سمیرا خیلی صمیمی شده بودم. شبا میومد کنار من می‌خوابید. یه روز همه رفته بودن دانشگاه. دوباره سمیرا با اون ناز همیشگیش اومد بیدارم کرد. گفتم تو چرا نرفتی گفت امروز کلاس ندارم. رفتیم پارک واسه ورزش. اسم پارکش هم‌فکر کنم پارک دولت بود. دویدیمو رفتم ۲ تا ابمیوه خریدم. اومدم یه خورده دیدم ناراحته. کنار ساحل نشسته بدیم داشتیم دریا رو نگاه می‌کردیم نزدیک‌های عید بود دریا خیلی موج داشت. هوا هم ابری بود گفتم چیه سمیرا؟ چی شده؟ گفت هیچی هر وقت اینجوری دریا رو می‌بینم اعصابم خورد میشه. گفتم چرا؟ گفت تو اول بگو چرا وقتی اومدی حالت انقدر خراب بود. منم شروع کردم جریانو واسش گفتن. به خودم اومدم دیدم سرم رو شونه هاشه دارم گریه می‌کنم. گفتم ببخشید نباید می‌گفتم. چشاشو دیدم پر اشکه. یه ارامشی از نگاش می‌گرفتم. خودم اروم شده بودمو گفتم تو داستانتو بگو. داستان اون هم خیلی توش نامردی و بی معرفتی داشت. دیدم خود یه خود لبام داره به لباش نزدیک میشه. به خودم اومدم دستشو گرفتم بردمش تو ماشین رفتیم خونه. ۲ تا قهوه درست کرد اورد نشست کنارم. عاشق متالیکا بود آهنگ ناثینگ الس متر وآنفورگیون رو گذاشت. گفت داریوش خیلی دوست دارم از همون روز اول عاشقت شدم. همون روز که با اون اخلاق بدت اومدی تو کافی‌شاپ فهمیدم، تو هم مثل من زجر کشیده‌ای. منم گفتم تو تنها کسی بودی که بعد از این همه مدت ارومم کردی. احساسی که بهت دارم رو نمیتونم بیان کنم اما مید. نمهنوز عاشقت نشدم. ولی میدونم که خیلی دوست دارم. بهش گفتم مشروب می‌خوری گفت نه تا حالا لب نزدم ولی یه مدت سیگار می‌کشیدم. منم خیلی حوس مشروب کرده بودم. ولی تو اون شهر قریب مشروب از کجا میاوردم. یه نخ سیگار روشن کردم. تو حال خودم بودم. گفت ما هم اینجا ادمیم‌ها. دوباره رفتی تو فکر؟ گفتم می‌کشی؟ گفت فقط به خاطر تو. ولی تو هم باید قول بدی که کم بکشی. گفتم باشه. با اون لبای خوشگلش از سیگار کام گرفت چند تا سرفه کرد. گفتم حتی سیگار هم به لبات حسادت میکنه. گفت منظور؟ گفتم هیچی میشه لبات رو ببوسم؟ گفت پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من از این دخترای تو خیابونم؟ شروع کرد دیوونه بازی. منم هیچی نمی‌گفتم نگاش می‌کردم می‌خندیدم. هر دفعه که می‌خندیدم بیشتر خودشو می‌زد به عصبانیت. بعد چند دقیقه گفت باشه بیا بوس کن ولی فقط یک‌بار گفتم باشه. وقتی داشتم می‌بوسیدم دیدم خودش لباش رو باز کرد شروع کردیم به لب گرفتن. خیلی وقت بود لب نگرفته بودم. خیلی خوب بود هم خودش هم لباش. جرات نمی‌کردم به سینه‌هاش دست بزنم. خیلی بدن خوبی داشت هرچی نباشه شش سال به صورت حرفه‌ای شنا کار کرده بود. دلو زدم به دریا دستمو گذاشتم رو سینه‌هاش یه لحظه نفسش گرفت. ولی چیزی نگفت اروم داشتم سینه‌هاشو می‌مالیدم رو کاناپه دستشو گذاشت روی کیرم دیگه فهمیدم که اره باید تا اخرش برم. یه پیرهن گشاد پوشیده بود. پیرهنشو درآوردم وای چه بدنی داشت بدنش از شکیرا هیچی کم نداشت. سوتینشو باز کردم شروع کردم سینه‌هاشو خوردن ولی کسش‌رو نمی‌خواستم بخورم چون خیلی بدم میاد. تی شرتمو درآوردم. شلوارمو خودش درآورد. من رو کاناپه دراز کشیده بودم. اون روم بود. اولش کل کیرم‌رو از سرش تا تا تخمام رو بوس کرد یه بار ساک می‌زد بعد دوباره سر کیرم‌رو بوس می‌کرد. وقتی موهاش به کیرم می‌خورد خیلی حال می‌کردم. خیلی خوب ساک می‌زد بعد ۳. ۴ دقیقه ابم اومد. همشو خورد. من که هال نداشتم بلند شم دیدم داره منو نگاه میکنه یعنی تو هم بیا بخور من که فعلا حال کردن نداشتم مجبور شدم کس لیسی کنم. از هر چی بدم میومد سرم اومد. ولی کسش خیلی ناز و تمیز بود. وقتی کس سحر رو می‌خوردم اون ترشیش که به زبونم می‌خورد حالم بد می‌شد ولی واسه سمیرا نه. خودم هم داشتم حال می‌کردم. یه لرزه‌ی کوچیک کرد و ارزا شد. کیر من هم دوباره راست شده بود. درازش کردم رو کاناپه انگشتمو تف زدم کردم تو خیلی راحت رفت تو انگشت دومم رو یه ذره سخت کردم تو معلوم بود قبلا از کون داده. البته بهم گفته بود که با دوست پسر قبلیش سکس داشته. کیرم‌رو تف زدم یه ذره هم به کونش زدم. کیرم‌رو کردم تو دراز کشیدم روش ازش لب می‌گرفتم، با دستام سینه‌هاشو می‌مالیدم و تلمبه می‌زدم. یه خورده تلمبه زدم گفت جاها رو عوض کنیم من خوابیدم زیر اون رو یه من بالا پایین می‌کرد. داشت ابم میومد بلندش کردم بردمش نزدیک دیوار دستاش رو دیوار بود از پشت کردم توش سینه‌هاشو گرفته بودم داشتم تلمبه می‌زدم. سرشو برمیگردوند ازم لب می‌گرفت اروم داشت ناله می‌کرد. ابم اومد ریختم تو کونش. ولی اون ارزا نشده بود. چند بار کسش‌رو مالیدم اونم ارزا شد. خوابیدیم رو کاناپه. بعد سکس سیگار می‌چسبید ولی نذاشت بکشم من شرت و شلوارمو پوشیدم ولی اون همینجوری تو بقلم خوابید بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده. دیدم شیما و دوستاش نیومدن خونه. سمیرا رو بیدار کردم زنگ زدم به شیما گفتم کجایی؟ کافی‌شاپ همیشگی. کی رفتین؟ چرا به ما زنگ نزدین؟ اومدیم خونه در روباز نکردین اومدم شروع کنم خالی‌بندی گفت عیب نداره. با سمیرا رفتیم کافی‌شاپ. دوباره مثل قبلا خوشحال و خوش‌اخلاق شده بودم ورزش خیلی جدی شروع کردم. الان هم با سمیرا دوستم. ببخشید بچه‌ها اگه طولانی بود من قبل این‌که بخوام داستان سکسی بنویسم می‌خواستم حرف دلمو بگم، داستان زندگیمو بگم. اگه غلط هم داشت به بزرگواری خودتون ببخشید.
[ "تنهایی" ]
2013-01-16
0
0
33,006
null
null
0.004878
0
13,872
1
0.452636
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سفر-پربار-به-آنتالیا
سفر پربار به آنتالیا
بوی گندم
سلام برهمه من تمام داستانهارو میخونم و دیگه بوبردم کدومش واقعیه وکدومش تخیله اصلا هم دوست نداشتم که داستان خودم روبنویسم ولی دلم طاقت نیاورد ولی شک نکنید عین واقعیته چون نیازی به دروغ ندارم وهیچ کمبودی توزندگیم از نظر سکس ندارم. من حوصله چرب کردنش ندارم. عید سال ۹۰ بود تصمیم گرفتم با پسرخاله‌ام محمد برم انتالیا وقتی به محمد موضوع روگفتم خیلی خوب از پیشنهادم استقبال کرد و پاسپورتش رو گرفتم رفتم دنبال بلیط و رزرو هتل (انتالیا نیاز به ویزا نداره) تمام کارهاروانجام دادم و صبح ساعت ۶ قرار شد از فرودگاه شیراز پرواز کنیم چون پروازهای خارجی باید ۳ ساعت قبل در فرودگاه باشی ساغت ۳ اومدیم فرودگاه ومنتظر شدیم تا گیت پرواز انتالیا باز بشه وکارت پرواز وبگیریم. ساعت ۶ هواپیما پرواز کرد و حدودا یک ساعت ونیم بعدش خلبان اعلام کرد که وارد مرز ترکیه شدیم هنوز یک دقیقه نگذشته بود ازاین حرف که دیدیم به‌به یکی مانتو درمیاره میگه گرمه یکی شال از سرش برمیداره میگه وایی خفه شدم یکی باحجاب میره دستشویی سکسی میاد بیرون خلاصه همه رو دید زدیم شناسایی کردیم که یه دختر حواسم رو به خودش جلب کرد بغل دست من محمد بود بغل دست محمد این دختره که اشاره به محمد کردم گفتم اینجارو داشته باش گفت میخوایی چکار کنی گفتم تماشا کن و رو کردم به دختره گفتم مگه شما گرمتون نیست گفته چی گفتم مگه گرمت نیست با حالت تعجب گفت منظور گفتم مگه شما نمیخوایید اروپایی تیپ بزنی که یه خنده کردو گفت من عقده‌ای نیستم ولی تیبپ می‌زنم الان اینجا جاش نیست ومخش رو به همین بهانه گرفتم کار تا زمانی که رسیدیم وارد فرودگاه که شدیم مستقیم رفتیم هتل. هتل کرملین یه هتل ۵ ستاره بود در جنوب انتالیا چسپیده به ساحل دریای مدیترانه که کمتر کسی اونجا می‌رفت به خاطر هزینه سنگینش ولی نکته قابل‌توجه این هتل این بود که اکثرا روسی و ایرانی بودنندروز اول گذشت چون عید بود تو دیسکوی هتل هرروز بزن و برقص بود به محمد گفتم بلند شو بریم وارد دیسکو که شدیم تقریبا یه هشتاد نود نفری توسالن بودند که همه مست مست توحال خودشون بودنند وهردقیقه هم به این جمعیت اضافه می‌شدند بعداز چند دقیقه بدجور احساس کردم به رقص نیاز دارم جوگیرشده بودم شدیدا رفتیم کنار بار وتا اونجایی که بهمون فاز بده مشروب خوردیم وچون گیرایی مشروبهای ترکیه خیلی بالاست توپیک چهارم احساس کردم که اختیا بدنم دست خودم نیست اونموقع هم تازه ترانه اذری منصور مد شده بود باری باخ. من هم افتادم وسط جمعیت حالا برقص وکی نرقص نمیدونم چند دقیقه گذشت که دیدم محمدشتابون اومد سراغم وگفت دختره اینجاست گفتم برو کسشعرنگو فیلمت رو بگیر گفت چرا حالیت نیست میگم دختره اینجاست خیلی مست بودم حواسم فقط به رقص بودفقط یادمه بهش گفتم کدوم دختره گفت همونی که توهواپیما بود گفتم ولم کن حوصله داری ولش کن بره گمشه ومحمد هم برگشت تواوج رقص بودم که یه لحظه به خودم اومدم و یادم اومد محمد کیو میگه سریع از روی سکو اومدم پاین دنبال محمد می‌گشتم پیداش کردم گفتم چی می‌گفتی گفت دختره اینجاست گفتم کو کجاست گفت اونجا رو صندلی نشسته گفتم محمد دعا کن گفت واسه چی دعا: گفتم یا حالا یا هیچوقت مست مست رفتم طرفش باورم نمی‌شد تیپ زده بود محشر زمانی که بهش رسیدم جلوم پاشد و یه احوالپرسی مختصر باهم کردیم از شانس خوبم صندلی کناریش راحت بغل دستش نشستم ومشغول صحبت کردن شدیم ناگفته نمونه خیلی مواظب بودم سوتی ندم چون خیلی مست بودم بعدازچنددقیقه بی‌اختیار بهش گفتم بلند شو گفت واسه چی گفتم پاشو خودتوگرم کن گفت چه جوری گرم کنم که دعوتش کردم واسه رقص اولش تعارف زد ولی خیلی جنتلمن دعوتم رو پذیرفت رفتیم بالاخواستم مشروب واسش بیارم ولی پیش خودم گفتم شاید ادب حکم نکنه بدون اینکه چیزی بگم رفتیم بالا وشروع کردیم به رقصیدن محشر بود واقعا یه مانکن به تمام معنا البته اونجا مانکن زیاد بود که مارال هم یکی از اونها بود. بله مارال متولد ۱۳۶۶ قد ۱۷۱ وزن ۶۴ کیلو پوست سفید کمربند مشکی دان ۲ تکواندو خیلی خوشتیپ بود متوجه بودم نظر خیلیها رو به خودش جلب کرده ومنم خیلی بیخیال می‌رقصیدم (تمام این صحنه‌ها فیلمبرداری شده توسط محمد)... زمانی که دیسکو تموم شد چون هردومون بدجور گرم شده بودیم نمی‌شد بیایی بیرون چون سریع سرما می‌خوردی اخه بدجور نسیم سردی میومد زیاذ هم نمی‌شد اونجا موند وچون مارال با یه تاپ اسپورت اومده بود مجبور شدم ادای زنده‌یاد فردین رو دربیارم وکت خودم رو کردم تنش اولش تعارف زد ولی نمیتونست قبول نکنه چون بدجور سرما می‌خورد. مارال تو هتل آدم و هوا بوددقیقا چسپیده به هتل ما گفت باهام بیا تا کت رو بهت بدم ببرش منم گفتم حالا شب میام ازت می‌گیرم من رو منظوری نگفتم ولی مارال رومنظور این حرفم رو درک کرده بود وقتی هم خواست بره گفتم شاید هم نیومدم شماره منو داشته باش اگه اومدی اینجا بهم زنگ بزن تا بیام ازت بگیرم. اونشب نرفتم فردا صبح ساعت ۹ سرمیز صبحانه بودم دیدم اس‌ام اس اومد که دیشب سردت نشد بدون کت که جوابش دادم توگرم باشی منم گرم هستم سرما یعنی چی همه چیز الکی داشت درست میشدبه محمد گفتم محمد برم توکارش واسه سکس گفت اینجا نه بزار واسه ایران شاید بپره گفتم اگه بخواد بپره تو ایران هم میپره گفت نمیدونم هرکاری دوست داری بکن ولی متا سفانه تمام فکرام غلط بود اصلا اهل سکس نبود یااگرهم بود که فکرنمی‌کنم خیلی هفت‌خط بود چندروز گذشت وما همه‌جا باهم بودیم ویه مطلب خیلی مهم مارال با خانوادش اومده بود با پدر مادر و خواهرکوچکترش و نیازی نبود واسه بیرون اومدن دلشوره داشته باشه. تو مرکز خرید انتالیا بودیم یه پاساژگردن کلفت به نام دپو deppo که بدجور به سکس نیاز پیداکرده بودم وچون انتالیا یه کشور اسلامیه تقریبا دختر واسه سکس سخت‌گیر میاد فقط تو دیسکوهای خارجی گیر میاد که اکثرا اکراینی و روسی هستندو قیمتشون هم فوق‌العاده بالاست واسه یه شب تا صبح تقریبا ۲۵۰ دلار که میشه به نرخ دلار اونموقع که میشه ۳۶۰ هزارتومان ونمی ارزید ولی از نظر دختر تو بهشت هم گیر نمیومد همه محشر. خلاصه گفتم بگیرم دوروبر همین مارال شاید فرجی حاصل شد چون خیلی با شخصیت بود دوست نداشتم ازدستش بدم چیزی نگفتم تا اومدیدم ایران. تقریبا یک هفته بود اومده بودیم ایران که بهم زنگ زد گفت کجایی گفتم خونه گفت تنهایی گفتم اره گفت پس درو باز کن گفتم مگه تو پشت دری گفت بیا بازکن می‌بینی درو بازکردم دیدم مارال بایه دسته گل خیلی بزرگ و خوشگل مثل افتاب میدرخشه که دیگه اومد تو خیلی راحت لباسهاشو درآورد لخت نشد ولی راحت بود بامن با یه تک پوش وشلوار جین. ده دقیقه گذشت رفتم تو اشپزخونه یه چیز خنک بیارم که فکر سکس به سرم زد گفتم دیگه موقعشه... پیشش نشستم و گفتم... مارال ازت خیلی خوشم اومده گفت چرا گفتم چرا اونجا تیپ سکسی نمی‌زدی گفت دوست داشتم بزنم ولی روم نمی‌شد گفتم عمرا بلد باشی تیپ سکسی بزنی گفت خیلی دست‌کم گرفتی گفتم این گویی اینم میدان بلند شو بیپ بزن که دراومد بهم گفت اول خودتی دوم اینجا لباس سکسی نیست که من بپوشم. گفتم دومی رو قبول دارم منظورت از اولی چیه که خودمم گفت بدجور تو کف سکس بامن هستی مگه نه سرجام میخکوب شدم سریع گفتم سکس باتو عمرا چی داری میگی من تورو واسه سکس نمیخوام گفت چرا واسه سکس نخوایی تو کف من هستی گفتم خب دیگه چرت و پرت نگو یه حرفی بهم زد خیلی جاخوردم گفت نمیتونم هردفعه با ترس اینکه بخوایی باهام سکس داشته باشی بیام اینجا میخوام یه پیشنهاد بدم گفتم چی بگو گفت الان پاشو بریم تواتاق هرکاری دوست داری باهام بکن ولی مطمعن باش دیگه هیچوقت نمی‌بینیم گفتم خفه شو چرا چرت و پرت میگی گفت به جان خودت راست میگیم یا لالن هرکاری دوست داری باهام بکن یا دیگه هیچوقت حرفی از سکس نزن که یکدفعه مثل برق یه چیزی به ذهنم رسید گفتم باشه پاشو بریم تواتاق بدون هیچ شک وتردیدی بلند شد گفتم نمی‌ترسی گفت نه هر کاری دوست داری سریع بکن میخوام برم کار دارم گفتم به قیافه‌ات نمیخوره تاحالا باکسی سکس داشته باشی گفت اونش به شما ربطی نداره سریع باش میخوام برم گفتم سکس من معتادی داره‌ها مطمعنی پشیمون نمیشی که سریع عصبی شد و تک پوشش رو درآورد و کرست سفیدش رو هم خواست در بیاره که نزاشتمش گفتم ازاینجا به بعدش به عهده من گفت میخوایی چکار کنی گفتم بخواب تا بهت بگم. یه دستمال اوردم و چشماش رو بستم گفت چرا چشمام رو می‌بندی گفتم خودت گفتی هرکاری دوست داری بکن که دیگه چیزی نگفت چشماشو بستمو شلوارشو که خواستم دربیارم گفت خیلی عوضی هستی بدون اینکه به حرفش توجه کنم شلوارش رو درآوردم یه شرط سفید بایه کرست سفید بدجور رو بدن سفیدش ست شده بود واقعا محشربود واقعا رزمی‌کار بود بدن محکم و رو فرمی داشت از کف پاش شروع کردم به لیس زدن خیلی اروم لیس می‌زدم از کف پاش اومدم رو پاش وخیلی اروم زبونم رو هدایت کردم سمت ساق پاش هنوز به زیر زانوش نرسیده بودم که تمام بدنش سیخ شدیه لحظه خودش رو جمع کرد ولی باز نمی‌خواست چیزی رو به رو خودش بیاره به رونش که رسیدم زیاد باهاش ور رفتم ولیس زدم مخصوصا داخل رونش چون شدیدا تحریک کنندست وهمینجور لیس زدم همزمانی که رونش رو لیس می‌زدم با نوک انگشتهای دوتا دستم پهلوهاش رو نوازش می‌کردم البته خیلی اروم جوری که بدنش به لرزش افتاده بود هیچی نمی‌گفت وچون چشماش بسته بود شدیدا داشت حال می‌کرد ولی جوری وانمود می‌کرد که چیز مهمی واسش نیست به کارم ادامه دادم شکم پهلوها زیر بازوهاش روی سینه‌اش شدیدا ولی خیلی با ارومی لیس می‌زدم دورو بر گردنش که اومدم گفت بسته دیگه گفتم تازه اولشه که ناخوداگاه دستم خورد روی شرتش دیدم بدجور خیس شده بود جوری که اگه شرتش رو در میوفردم و میفشردمش نصف لیوان اب کس رو میتونستم بگیرم. اروم گردنش رو با نفسم زبونم ولبهام لمس می‌کردم خیلی حال می‌داد دیگه هیچی نمی‌گفت تسلیم‌شده بود و راضی از هرکاری که بکنم گفتم برگرد برشگردوندم واز پشت گردنش شروع کردم با نوک انگشتهام به نوازش کردن این کارو معلوم بود خیلی میپسنده ازپشت گردن به کمر واز اونجا رو کونش ورونهاش بدجور تمام بدنش سیخ شده بود وقتی برش گردوندم حالا می‌خواستم واسه اولین بار لب بگیرم با لب گرفتن میتونستم بفهمم راضی هست یا نه و لبم رو چسپوندم به لبش چند ثانیه هیچی نگفت ولی بی‌اختیار دست انداخت دور گردنم و حالا لب بگیرو کی نگیر بد جور حشری شده بود واز اون بدتر خودم لب و گوشش رو بدجور می‌خوردم دیگه حالاموقع سینه و کس بود اول کرست رو باز کردم تا تونستم سینه رو خوردم خیلی محشر بود خیلی رو فرم بود که دیگه اومدم سراغ کس شرتش رو درآوردم بدجور قرمز و سفید بود یه کم هم تپل اب زیادی هم رو کسش جمع شده بود با انگشتهام اروم خروسکش رو می‌مالیدم بهش گفتم اجازه میدی از لب چشمه یه کم اب بخورم که هیچی نگفت یه چند دقیقه مالیدم بدجور هم‌نفس می‌زد که بهش گفتم تموم شد... گفت چی گفتم تموم شد گفت خب هرکاری دوست داری بکن گفتم نه دیگه تموم شد دستمال رو دور چشماش باز کرد گفت تو مگه لخت نشدی مگه نمیخوایی باهام حال کنی گفتم نه بدجور توچشمام نگاه می‌کرد بهش گفتم حالا بلند شو لباسهات رو بپوش و برو خونه گفت توچته چرا اینجوری می‌کنی گفتم واسه من سکس باتو عین اب خوردن ولی واسه سکس نمیخوامت یا بهتر بگم دوست ندارم از دست بدمت که بعد از چند ثانیه مکث گفت خیلی دوست دارم ولباسهاشو پوشید زمانی که خواست از در بره بیرون گفتم مارال گفت بله گفتم یادیگه زنگ نزن یا اگه زدی فکر همه کاری رو از طرف من بکن اینبار... اون لحظه هیچکش نمیتونست اون سکس رو ول کنه ولی کاری نکردم وهمین باعث شده که الان یک سال و نیمه با مارال هستم و به اندازه موهای سرم هم تا حالا باهم سکس داشتیم ولی سکس درست سکسی که هردوطرف راضی بودند سکسی به دل هردو طر ف میشینیه سکسی که هیچ ترسی داخلش نیست... من نمیدونم قبل از من مارال باچندنفر سکس داشته یا نداشته ولی الان برام مهمه که فقط با خودمه چون هزار بار امتحانش کردم. دوستون دارم سکس حق همه ما انسانهاست ولی سکسی که مثل حیوون نباشه سکس زوری نباشه التماس به هیچکس نکن واسه سکس خودت رو هم کوچیک نکن جق بزن ولی سکس زوری رو هیچوقت انجام نده چو فقط ترس و دلشوره داره. عارتون بکنه با همه کس سکس کنید همتون رو می‌بوسم و واستون ارزوی موفقیت می‌کنم این روزها زدن یه پرده شاید به قیمت از دست دادن زندگیتون تموم بشه
[ "سفر خارج" ]
2013-01-07
0
0
71,224
null
null
0.005597
0
10,241
1
0.235453
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/گرداب
گرداب
امیررضا
صندلی اتاقم رو برداشتم و کنار پنجره گذاشتم. کتاب صادق هدایت، «سه قطره خون» رو گذاشتم رو لبه پنجره و شروع کردم به خوندن. داستان «گرداب» رو؛ همون ماجرای همایون و صمیمی¬ترین دوستش بهرام. همایون پس از خودکشی بهرام به این شک میکنه که زنش، بدری خانم، با بهرام رابطه داشته و حتا دختر کوچکش دختر خودش نیست. داشتم داستان رو میخوندم ولی میدونستم که دیگه وقتشه. باید از راه برسن. مثل هر سه‌شنبه بین ساعت ۱۲ تا ۱ بعدازظهر میرسیدن. و من با حسرت از پشت پنجره نگاهشون می‌کردم. هر بار از پژو ۲۰۶ که مال پسره بود پیاده می‌شدن و محتاطانه وارد خونه می¬شدن. خونه دختره طبقه سوم بود. رفت و آمد کس دیگه¬ای به اون خونه رو رصد نکرده بودم و برام یقین شده بود که دختره تنها زندگی میکنه. به احتمال زیاد دانشجو بود و خونه رو اجاره کرده بود. دو سه ماهی می‌شد که من متوجه این دختر شده بودم و می‌دیدم که فقط این پسره رو به خونش میاره. خیلی به هم میومدند. هم خوش تیپ بودن و هم پولدار به نظر میرسیدن. پنجره‌ی یکی از اتاقهای خونه‌ی دختره تو کوچه باز می‌شد، همون پنجره‌ای که من تا اندازه‌ای بهش مسلط بودم. بیشتر وقتها پرده رو می‌کشید ولی گاهی هم لای پرده باز می‌موند. پس از دو سه دقیقه دختره رو از پشت پنجره تشخیص دادم، چشمام رو تیز کردم که ببینم چی میشه. ولی یکباره اونطرف رفت و غیب شد. کیر توش!! سرم رو انداختم تو کتاب. «... زنش هشت سال پنهانی با یگانه دوستش راه داشته و کانون خانوادگی او را آلوده کرده بود. همه‌ی اینها در خفای او. بدون اینکه بداند! همه بازیگرهای زبردستی بوده‌اند. تنها او گول‌خورده بود و بریشش خندیده‌اند...» دیگه نمی‌توانستم ادامه داستان را بخونم. تمرکز نداشتم. فکرم تو خونه‌ی دختره بود. لابد الان روی تخت افتاده بودند و همدیگر رو در آغوش گرفته بودند. لب می‌گرفتند. سینه‌های دختره مالیده می‌شد، پروپاچه‌اش ورز داده می‌شد. «مریم خیلی دوست دارم، آخخ، چه پستونایی داری». «منم دوست دارم عزیزم، برو سر اصل مطلب دیگه». نمیدونم شاید هم هنوز روی مبل لم‌داده بودند و چیزی می‌نوشیدند. «شرابی که دفعه¬ی قبل گرفته بودیم بیشتر فاز داد». «یه خورده بیشتر بریز بخوریم شاید فاز داد» [با خنده و عشوه]. «ولش کن، یه لب خوشگل بده ببینم جیگر». «ماچ». شاید لباسهای هم رو از تن هم بیرون می‌آوردند. «عزیزم بذار دکمه‌ی مانتوت رو باز کنم»... خسته شدم. یه سیگار آتیش زدم و گوشه لبم گذاشتم. تو خودم رفتم. به یاد معشوق خودم افتادم. تصویر سکسی که با هم کردیم اومد پیش چشمم. بهترین جاش اونجایی بود که رو زمین درازش کرده بودم، طاق‌باز خوابیده بود. لای پاهاش باز بود به طوریکه خودم لای پاهاش نشسته بودم و کله‌ی کیرم رو میمالوندم روی کسش، بیشتر روی چوچولش تمرکز داشتم. کسش خیس خیس شده بود. وه که کیرم چه آسون تو شیارش می‌لغزید و بالا و پایین می‌رفت. کمرش رو از روی زمین بلند می‌کرد و دوباره رو زمین میذاشت. «بکن توش دیگه». با کله کیرم سوراخش رو نشونه رفتم. یه خورده‌اش رو کردم تو. عقب و جلو کردم. بدنه کیرم یواش‌یواش تو کسش می‌رفت و ناپدید می‌شد. ناگهان دختره از دم پنجره رد شد. درست می‌دیدم؟! لخت مادرزاد وارد این اتاقی شد که پنچره ش به کوچه باز می‌شد. حواسش نبود که لای پرده رو کیپ نکرده. دوباره رد شد و رفت؛ یه چیزی مثل یه قوطی تو دستش با خودش برد. شاید قوطی کرم یا وازلین بود. «علی میگن خیلی درد داره، تو رو خدا یواش بکنی». «باشه عزیزم اول با انگشت می‌کنم اگه خودت خواستی با کیر می‌کنم». وازلین رو میماله دم سوراخ کون مریم. با نوک انگشت سوراخش رو نوازش میکنه، بی آنکه به داخل فشار بده. فقط دم سوراخ رو میماله، خیلی صبورانه و استادکارانه. مریم قنبل کرده و یه بالش بزرگ هم زیر شکمش گذاشته تا دیرتر خسته شه. احساس میکنه سوراخ کونش یه کم منعطف و نرم شده. نوک انگشت رو به نرمی فرومیکنه تو. فقط یک‌بند انگشت. انگشت رو عقب جلو میبره. پس از یکی دو دقیقه انگار خیلی نرم و چرب شده. مریم که اطمینان بیشتری بدست اورده کونش رو یه خورده عقب‌تر میده و گودی کمرش بیشتر میشه. حالا نوبت انگشت وسطی است. چون فقط یه خورده از سبابه بزرگتره. پس آمادگی کون رو بیشتر میکنه. انگشت وسطی رو هم اول میمالونه دم سوراخ کون و کم‌کم فرومیکنه تو. دو سه سانت از انگشت وسطی رو یکی دو دقیقه عقب و جلو میکنه، بعد بند انگشت دوم، بعد تا آخر. مریم یه خورده درد کشید ولی به روی خودش نیاورد چون قابل‌تحمل بود. بیشتر از اونیکه درد داشته باشه فشار داشت. «علی کاش زودتر تموم شه، دیگه نمیتونم». «کیرم‌رو بکنم تو؟» «بکن تو ولی خواهشا یواش بکن». کله کیرش رو حتما چرب میکنه و بعد میذارش دم سوراخ کون مریم. آروم فشار میده تا خودش بلغزه تو. فقط کله‌اش تو میره که مریم خودش رو جمع میکنه و دیگه اون حالت وادادگی رو نداره. «تو رو خدا بسه دیگه، بسه دیگه جلوتر نیا». «بابا فقط کله ش تو رفته». «خیلی درد داره، آی، آی، نمیتونم». «تا همینجا خوبه بمونم؟ دیگه جلو نمیام». «آبت نمیاد؟» «نه هنوز مونده». مریم یک‌لحظه با خودش تأمل کرد که چه بگه. آب دوست پسرش نیومده و از طرفی هم نمیخواد که او رو ناکام بذاره. در همین فکر بود که علی یکی دو سانتی از کیر کلفتش رو تو داد. کون مریم خیلی می‌سوخت!! علی کیرش رو تقریبا تا نصفه تو کرده بود و عقب و جلو می‌کرد. اشک مریم دراومد. «آی، علی بسه دیگه نمیتونم». «یه خورده تحمل کن عزیزم دیگه نزدیکه». «نه، آخ، آی، دستشوییم گرفته دیگه نمیتونم». زرشک!! چه ضدحالی. یه پشه روی شیشه‌ی پنجره وز وز می‌کرد و به شیشه می‌خورد. تقریبا همه‌ی سیگارم دود شده بود و خاکسترش هم افتاده بود روی زمین. دیگه حوصله‌ی فکر کردن به تصویری که از سکس خودم داشتم رو هم نداشتم؛ پشه خیلی وز وز می‌کرد. نمی¬دونستم چجور از شرش خلاص شم. از روی صندلی پاشدم، «سه قطره خون» رو بستم و توی قفسه‌ی کتابخونه گذاشتم. امیدوارم از دانشکده یک و دو و همچنین از شعر سکسی که گفته بودم خوشتون اومده باشه. اگر خواستین نظر خصوصی بدین یا سوال خصوصی داشتین لطفا به amir_reza ۹۱ @yahoo. com ایمیل بزنین. دوستدار شما.
[ "ادبیات" ]
2012-11-10
0
0
21,868
null
null
0.004537
0
5,092
1
0.432262
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سکس-هول-هولکی
سکس هول هولکی
سیروس
سلام به همه دوستان عزیزی که وقت میزارن داستان منو میخونم چون من خودم از روده‌درازی بیزارم میرم سر وقت داستان اول بگم که من گهگاهی مسافرکشی می‌کنم یک روز که در حال مسافر بردن بودم خردم به تور یک خانوم چادری خیلی باحجاب که حتی روبند داشت. تومنطقه ما روبده برای خانم‌ها عادیه. سوارش کردم بعد از یکم سکوت ادرس داد شروع به حرف زدن کرد از روزگار بدشانشی که اورده شوهرش توی یک تصادف مرده درضمن روبندشو برداشته بود این قدر زیبا بود وزیبا حرف می‌زد که محو حرف زدنو چهره نازش شده بودم با عشوه‌ها خاصی که هرمردی حتی ازنوع شوتش می‌فهمید منظورشو برهر حال گفت که داره میره خونه برادر شوهر مرحومش واز گیردادنای برادر شوهر گفت اذیتو ازاراش دل به دریا زدمو گفتم چرا ازدواج نمی‌کنی که انگار حرف دلشو زدم گفت کو شوهر تونشونم بده گفتم داخل فامیل شما نیست گفت نه گفتم این کمبود احساس نمی‌کنی گفت خیلی زیاد از هر در حرف زدمیم بهش گفتم میای باهم یک دوری داخل شهر بزنیم که گفت بزنیم زدم کنار گفتم بیا جلو بشین امد جلو برسیدم اسمت چی گفت فاطمه گفتم من سیروس هستم دستمو جلو بردم تا دست بده که این کار کرد ودستمو فشار داد راه افتادم دستم گذاشتم روی رونش وشروع کردم به مالش که دستم گذاشت وسط باش گفت اینجارو بمال دستم داخل شروارو شورتش کردم تا حالا کس به این پر آبی تدیده بودم با هر مالش من اب سرازیر می‌شد بایین واونم دست منو فشار می‌داد که نمیتونستم دنده عوض کنم مستقیم بردمش خونه‌ی یکی از فامیل فاطی این اسمو من صداش می‌کردم اینقدر کف کیر بود بی‌طاقت که منو مجال رسوندن به خونه رو نمی‌داد به هر مکافاتی بود رسیدیمو رفتیم داخل اتاق درو بستم شروع به لب گرفتن از فاطی روکردم اینقدر زیبا حال می‌داد شروع به درآوردن لباسش کردم اونم ازمنو درآورد وای چی بیستونی داشت با همی کوچکیش سر نسبتا بزرگی داشت سرو گذاشتم روبیستوناشوشروع به خودن کردم مک می‌زدمو فشار می‌دادم فلطی دراز کشید شروع اخ اف کرد می‌گفت بخوهرچی میخوای بخور جگرومن همین جور می‌رفتم بایین تا به کس قشنگش رسیدم براب بود شوع به ساک زدن کردم براش سرومو فشار می‌داد می‌گفت بخور زیاد بخور ترخدا همینجوری اینمقدر ادامه دادم تا با یک لرزمختصرارضاشدخوب حال نبت هنرنمای فاطی جون بود دراز کشیدمو شروع به ساک زدن کرد اینقدر بی کیری کشیده بود که نمیدونست بخوره یا داخل چشماش بزاره با یک ولعی می‌خورد دندون می‌گرفت که چندبار دادم رفت هوا که ببخشیدی گفتو مشغول خوردن سرشو بالاکردم دراز کردم گفتم بزار اون کوس براب توبکنم بسه روش که دراز کشیدم باهاشوبالا کرد که کیر مبارک من راه خودشو بیدا کرده بودرفت تو یک گرما خاصی داشت کوس فاطی جون حالا که دارم فکر می‌کنم بد راست کردم. بالاخره شروع به تلمبه زدن کردم هرچی بیشتر می‌زدم فاطی جون باسن بیشتر بالا می‌داد البته اینم بگم که خودم داشتم می‌ترکیدم یک دهدیقی طول کشید تا تزدیک لرزال بودم گفتم باشه تو گفت هرکاری میخوای بکن منم درش نیاوردم همه آبم‌روخلی کردم داخل کس فاطی جون که داقی آبم‌روبدجوری احساس کرده بود البته این اولین سکس من با فاطی بود ازاون جریان یک دوسه ماهی میگذره حالا شدیم شریک جنسی هم هر از گاهی یک سر به کوسش می‌زنم. این بود داستان سکس من اگه خوب بود یا بد به بزرگی خودتون ببخشید
[ "مسافرکش" ]
2012-09-06
0
0
81,376
null
null
0.038354
0
2,758
1
0.096586
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/پیک-نیک-جوونی
پیک‌نیک جوونی
null
سلام به همه گی... داستانی که می‌نویسم واسه پاییز سال ۹۰ هست ۴ پسر و ۴ دختر بودیم ۴ تا پسرا فامیل بودیم و دخترا هم با هم رفیق ۶ من با یکی شون که سمن نام داشت دوست شدو و پسر عموم وپسر عمه هام رو با ۳ تا از دوستای سمن اشنا کردم اسم هارو میگم واستون (سمن. آرشام) پسر عموم (مرتضی. لیلا) پسر عمه هام (ابی... ارزو) (مجتبی... ندا) روزای خوشی با هم داشتیم... خوش گذرونی و عشق و حال وتفریح یه روز قرار گذاشتیم تا بریم ویلای ما یه هوای پاییزی و باحال صبح روز قرار زود بیدار شدم و وسایل‌های مورد نیاز یه پیکنیک جوونی رو اماده کردم از کباب و مشروب تا بقیه بسا لحو و لعب خلاسه رفتیم دختر‌ها رو سوار کردیم و حرکت کردیم سمت ویلای ما رسیدیم و دختر‌ها رو فرستادیم اشپزخونه... چون موقع نهار بود و شکم‌ها داشت قارو قور می‌کرد ناحار اماده شدو خوردیم و بع موقع خوردن هم حسابی کس بازی درآوردیم بعد جمع و جور کردن هرکی دست دوست دخترش رو گرفت و یه جایی رفت بهترین اطاق ویلا ما من و دوست دخترم بود و یه تخت نرم داشت که فقط حال می‌کرد ادم روش بخوابه... چه برسه به کس کردن من عاشق سکس نرم و مهربون هستم اما هر دختری باهام بوده تا حالا از سکس با من راضی بوده رفتیم تو کار لب و لوچه و شروع کردیم به خوردن و مالوندن... لب‌های گوشتی و صورتی... سینه‌های کوچولوی نوک‌تیز... هیکل اندامی و مانکن اخ... کلا هولویی بود واسه خودش بعد خوردن سینه‌هاشو مالوندن رفتم تو کار کس لسیس که علاقه خاصی به این کار دارم زبونم رو گذاشتم رو چوچولش و شروع کردم به بالا پایین کردن که صدای اخ و اوفش کل ویلا رو ورداشته بود کیرم تقریبا بلند شده بود که بهش گفنم واسم ساک بزنه اونم نا مردی نکرد و عین حرفه‌ای‌ها شروع کرد به ساک زدن تهران و... شیطونی‌های تهران خوب امادش کرده بود واقعا مثل یه این‌کاره ساک می‌زد و من کیرم در پوست خودش نمی‌گنجید و می‌خواست بیاد بیرون دیگه طاقت نیاوردم و خابوندمش رو تخت خوشگلم و سر کیرم رو گذاشتم رو کس کوچولوی خوشگلش... با یه سر دادن کوچولو تا دسته رفت تو و من فقط تخم‌هامو میدیم نامرد شعبده‌باز خوبی بود و کیرم رو غیب کرد منم داشتم یه سکس خوب و عالی رو تجربه می‌کردم تند وتند تلمبه می‌زدم و کمرم رو عین شلاق جلو و عقب می‌کردم هم من داشتم حال می‌کردم و هم اون کیر کلفتم تو کس کوچولوی خوشگلش دیگه روون شده بود با یه مدل سکس داشتم ادامه می‌دادم روش خم شدم و سینه‌های نقلیش رو می‌مالیدم و لب‌های پنبه ایش رو می‌خوردم احساس کردم که دارم ارضا میشم و کیرم رو درآوردم و گفتم که باز واسم ساک بزنه تا ابم بیاد دوست داشتم مدل خوردنش رو همینطور که داشت ساک می‌زد ابم یهو سرازیر شد تو دهنش و تا قطره اخرش اومد اونم نا مردی نکرد و همش رو خورد بعد هم پاشدیم و خیلی عادی رفتیم تو سالن ویلا دیدیم که بچه‌ها یکی یکی سر کله شون پیدا شد همه سر حال بودیم بهترین پیک‌نیک همه مون بود کلی حال کردیم تو همون روز هر کدوم ۳ بار سکس کردیم و دیگه حالی نمونده بود واسمون این اولین داستانه من بود امید وارم خوشتون اومده باشه راستی من اهل بندر انزلی هستم
[ "پیک نیک" ]
2012-04-29
0
0
21,691
null
null
0.021218
0
2,599
1
0.255737
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/فاحشه-مقدس
فاحشه مقدس
غریبه
سلام به همه‌ی دوستان. داستان یکی از نویسنده‌های سایتو براتون میذارم. هرچی گشتم پیداش نکردم، جاشو خالی دیدم. امیدوارم خوشتون بیاد. سرمو به شیشه تکیه داده بودم. قطره‌های بارون به آرومی از رو شیشه پایین میومدن. ستاره م تو آسمون بهم چشمک می‌زد. هیچ کی دیگه حال نداشت. دیگه از بچه‌ها صدایی نمیومد. نمی‌دونستم چرا اما از اول اون روز یه احساس عجیبی داشتم. آسمونمو دیگه آبی نمی‌دیدم. می‌دونستم خدا با اون همه صدا می‌خواد یه چیزی بهم بگه اما منظورشو نمی‌فهمیدم. تو همین افکار بودم که یواش‌یواش پلکام سنگین شدن... از خواب که بیدار شدم، نمی‌دونستم کجام. صبح شده بود. وقتی‌که با دستم بخار رو شیشه رو پاک کردم، تابلوی مدرسه مون پیدا شد اما کج شده بود. تصویر واضحی از مدرسه مون نمی‌دیدم اما به نظر اونجا مدرسه‌ای نبود. همه‌ی دوستام خواب بودن. آروم از مینی‌بوس پیاده شدم. آسمون هنوز همون رنگی بود. همه چی بهم ریخته بود. دور و ورم هیچ خونه‌ای دیده نمی‌شد اما برام مهم نبود. فقط خیلی دلم برا مامانم تنگ شده بود. می‌خواستم هرچی زودتر بغلش کنم و ببوسمش و کل روزو درباره‌ی اردومون براش حرف بزنم. بهش بگم یاد گرفتم بنویسم زیتون!!! تو افکار زیبای خودم بودم، که یه صدایی شنیدم: کمک... آی... تو رو خدا یکی کمک کنه... دور ورمو نگاه کردم اما هیچ کسی نبود اما اون صدا همش تکرار می‌شد. یکم که دقت کردم فهمیدم صدا از زیر یه سری سنگ میاد. یکم سنگا رو جا به جا کردم، که ناگهان دست خونی‌ای رو دیدم که تکون می‌خورد. خشکم زد. آروم عقب عقب رفتم و پا به فرار گذاشتم. نمی‌دونستم چرا اما داشتم می‌لرزیدم و اشکام سرازیر می‌شدن. این صدا از همه‌جا میومد و مثل خوره تو مغزم می‌پیچید. داشتم همین جوری می‌دویدم که یه لحظه یاد یه چیزی افتادمو ایستادم: نکنه مامان خوشگلمم مثل اینا کمک بخواد؟؟؟ با هر قدرتی که داشتم، به سمت خونه‌مون دویدم. حس می‌کردم سر کوچه مون رسیدم اما خونه‌مون اونجا نبود!!! با تیکه سوادی که داشتم سعی کردم نوشته‌ی رو دیوار ترک‌خورده رو بخونم: کو... کوچه‌ی بزرگ... بزرگ مهر... این‌که کوچه‌ی ماست!!! پس خونه مون کو؟؟؟ خندیدم و گفتم: ای مامان ناقلا!!! یه روز نبودم، فوری خونه رو عوض کردی!!! با دیدن یه چیزی خنده م محو شد. یه مردی که پشت به من دو زانو جلو خونه‌مون نشسته بود. رفتم پشتشو بهش گفتم: آقا دارید به اینا کمک می‌کنید؟؟؟ اینجا قبلا خونه‌ی ما... هنوز حرفم تموم نشده بود، که برگشت. چشاش از شدت اشک قرمز قرمز شده بودن. گفتم: آقا کمک می‌خواید؟ من دختر خیلی باهوشی... با دیدن دستاش سرجام خشکم زد. یه نگاه به اون ورش کردم که دیدم داشته مچ دست یه زنیو می‌بریده. سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار... از رفتارش خیلی تعجب کردم. یکم بعد متوجه اون زن شدم. آروم آروم با همه‌ی قدرت بچگیم سنگا رو کنار زدم و سرشو بیرون آوردم. خیلی خاکی بود. موهاشم بهم ریخته بودن اما یه بوی خیلی آرامش بخشی می‌داد. به نظرم اون بو خیلی آشنا میومد. آروم موهاشو کنار زدم... همین که صورتش پیدا شد، با یه جیغ ولش کردم و همون جوری که نشسته بودم، خودمو به عقب کشوندم. چند لحظه به اون صورت خیره موندم. بعد یواش‌یواش اومدم جلو و گفتم: سلام!!! من اومدم. مامان جون پاشو ببین برات چی سوغاتی آوردم!!! یه کش سبز!!! از همونی که دفعه‌ی پیش خرابش کردم. پاشو دیگه!!! اینجا که جای تو نیست!!! پاشو!!! کثیف میشیا!!! مگه خودت همیشه نمی‌گفتی خاک‌بازی نکن!!! مامانی!!! مامان گلم!!! منتظرم بودی؟؟؟ از این چشای نیم بازت فهمیدم. از این چشای بهاریت فهمیدم. مامانی!!! مامان خوشگلم. با من قهری؟؟؟ من که جز تو کسیو ندارم. مگه خودت اون شبایی که به خاطر بابا گریه می‌کردم، نمی‌گفتی همه کست میشم؟؟؟ نمی‌ذارم قند تو دلت آب شه. خب پاشو... پاشو دیگه... یعنی تو‌ام رفتی پیش خدا؟؟؟ سرشو بوس کردمو تو آغوشم گرفتم. اشکام همین جوری داشتن سرازیر می‌شدن. یادته... یادته هیچ وقت بدون بوسیدن من نمی‌خوابیدی. هرشب سرمو تو بغلت میگرفتیو گریه می‌کردی. یادته همش ازت می‌پرسیدم: چرا گریه می‌کنی؟ حالا دیگه جوآبم‌روگرفتم... چشامو بسته بودمو داشتم گریه می‌کردم، که صدایی شنیدم: دریا... دریا جان دخترم... سرمو بالا آوردم و گفتم: بابا جون مگه هرشب نمی‌گفتی غصه‌ی منو نخور. مامان ازت مواظبت می‌کنه؟؟؟ مگه نمی‌گفتی هیچ وقت تنها نمی‌مونی؟؟؟ مگه نمی‌گفتی اگه از اونجا بیایم اینجا، دیگه اون صداها رو نمی‌شنویم؟؟؟ خب حالا چی؟؟؟ این همه خونه‌ها رو خراب کردی تا مامانمو ازم بگیری؟؟؟ مثل همیشه یه لبخند زد و گفت: درست میشه بابا. غصه نخور... چهره ش تو اون لباس جنگ مثل همیشه می‌درخشید اما این دفعه حرفاش اصلا آرومم نمی‌کرد... گفتم: باشه بابا مامان مال تو... اما قول بده ازش خوب مواظبت کنی... نذاری گریه کنه‌ها... اگه کرد، دل داریش بده و آرومش کن... بگو حال من خوبه... راستی از وقتی‌که اومدیم اینجا مامان یکم سخت نفس میکشه... از اون دستگاهای عجیب غریب به دهنش وصل می‌کنه... قبلا بهت نگفتم که ناراحت نشی اما حالا که اونجاس از خدا بخوا که یه دونه از اونا براش درست کنه... نگی بهش گریه کردما... آخه بهش قول داده بودم، دختر قوی‌ای باشم. هیچی نگفت، فقط لبخند زد. دیگه هیچی نگفتم. سرمو رو سر مامانم گذاشتم و یواش‌یواش خوابم برد. وقتی چشامو باز کردم، تقریبا عصر شده بود. مامانی گشنته؟؟؟ من که خیلی... وایسا برم از اون ور پارک یه ساندویچ بگیرم باهم بخوریم. جایی نریا!!! الان برمی گردم... از تو پارک داشتم می‌رفتم که یادم افتاد هیچ پولی ندارم. پرنده اونجا پر نمی‌زد. خسته رو یه صندلی نشستم. یه بویی میومد. یه بوی آشنا!!! آخ مامانی امروز هوس آش کردم. برام درست می‌کنی؟؟؟ یه کاسه‌ی گنده می‌خوام!!! برام کشک نریزیا!!! با ماست دوست دارم!!! هوا داشت تاریک می‌شد. آسمون رنگش عوض شده بود. نمی‌دونستم این بار می‌خواد بهم چی بگه. همه‌جا تاریک تاریک شد. فقط نور ماه بود که یکم زمینو روشن می‌کرد. یواش‌یواش زوزه‌ی گرگا به گوش میرسدن... مامانی من می‌ترسم!!! مگه نمی‌گفتی نباید شب برم بیرون؟؟؟ مامانی قلبم خیلی تند میزنه... چی کار کنم؟؟؟ مامانی خوابم نمیاد میای بازی کنیم؟؟؟ مامانی چرا همه چی این جوری شد؟؟؟ آروم رو صندلی دراز کشیدمو زانوهامو تو بغلم گرفتم. داشتم آسمونو نگاه می‌کردم. اون ستاره مو!!! هنوز نور داشت و بهم چشمک می‌زد. مامان جون امشب دندونامو مسواک نزدم اما خودتو ناراحت نکنیا، دندونام خراب نمیشن. آخه از صبح تا حالا هیچی نخوردم. غصه نخوریا!!! سیر بودم میل نداشتم. تو راحت بخواب. قول میدم فردا صبحونه مو کامل بخورم. از تو کوله پشتیم اون کش سبزه‌رو درآوردم و تو سینم گرفتم. بهم آرامش خاصی می‌داد. آرامشی که باهاش یواش‌یواش... آفرین عزیزم... چند قدم دیگه... فقط چند قدم... خانوم می‌بینی داره برا خودش خانومی میشه!!! آخ قربونش برم. مامانی اگه بتونی بیای تو بغلم این کشو بهت جایزه میدم... چشام باز شدن. صبح شده بود. وقتی چشمم دوباره به اون کش افتاد همه چی برام زنده شد. سریع دویدم رفتم پیش مامانم اما اونجا نبود... زانوهام شل شدنو زمین خوردم. مامانی!!! رفتی پیش خدا؟؟؟ باشه... فقط اومده بودم، سوغاتیتو بدم... نترس... جاش پیش من امنه... کاش اینجا بودی حداقل می‌گفتی دوستش داری یا نه... کاش اینجا بودی حداقل النگوهایی که برا خودم خریده بودمو می‌دیدی... نترس... حرفات هنوزم یادمه... اینکه می‌گفتی طلا برا بچه برکتو از خونه میبره... پلاستیکی خریدم!!! وقتی می‌خورن به هم، انقدر صدای خوبی میدن... یکم که گذشت، دوباره آروم رفتم پارک. رو نیمکتم برا خودم نشسته بودمو پاهامو آویزون کرده بودمو تابشون می‌دادم، که یه پسری با یه نون اومد پیشم نشست. گشنته؟؟؟ آره... بیا هرچقدر میخوای بکن. مشغول خوردن بودم، که صدای یه زنی اومد... مهدی بیا آقات باهات کار داره. م: من باید برم. خیلی دور نشده بود که برگشت و گفت: اگه سیر نشدی بازم تو خونه مون داریما... بیا بریم بهت بدم... آروم پشت سرش راه افتادمو رفتیم خونه شون. خونه‌ی اونام ریخته بود. یه چادر تو حیاط زده بودن. باباش داشت یه سری النگوی خونی رو می‌شست. آروم یه گوشه نشستم. از مرده می‌ترسیدم. از اون سیبیلاش. مهدی این کیه با خودت آوردی؟؟؟ تنها تو پارک نشسته بود. گشنشه... ای وای عزیزم چرا رنگت... تصویرشون داشت تار می‌شد. حس می‌کردم دیگه چیزی نمی‌فهمم... یک دو سه... تولدت مبارک! آخ مامان جون قربونت برم. با این حالت رفتی برام کیک خریدی. اا... مامان باباهه‌ها اونجا وایستاده! بابا بیا کیک بخور... اونجا که کسی... ای وای مامانی چی شد؟؟؟ وایسا الان قرصاتو میارم... حس کردم زیر گوشم داره داغ میشه... عزیزم چت شد، یه دفعه؟؟؟ مامانم کجاس؟؟؟ الان وقت قرصاشه... حالت خوبه؟؟؟ شما کیید؟ من اونو میخوام. اون بغل گرمشو می‌خوام. اون دستای آرامش بخششو می‌خوام. چیز زیادیه؟؟؟ زن بلند شد و رفت بیرون. یکم بعد از بیرون چادر صدای جر و بحث اومد: خانوم!!! من تو خرج همین یکیش موندم. اونو کجای دلم جا بدم؟؟؟ همون لحظه مهدی اومد تو چادر... ببین بازم برات نون آوردم. بیا... داشتم می‌خوردم که گفت: اسمت چیه؟ دریا... برا همین چشات آبیه؟ نمی دونم... همون لحظه زنه اومد تو و گفت: عزیزم از این به بعد با ما زندگی می‌کنی. مهدی وسایلا رو جمع کن که داریم میریم تهران... گذشت و گذشت. اومدیم تهران و رفتیم تو یه خونه. از اونایی بود که چندتا اتاق داشت و هرکدوم دست یه خانواده بود... روز اول، صبح زود مرده منو بیدار کرد و یه دسته گل بهم داد و گفت: این زردا دو تومن، اون قرمزا سه تومن. ظهر برگرد برا ناهار. داشتم به سمت در می‌رفتم که صدای پری جون رو شنیدم: اون هنوز بچه س. یه بلایی سرش میادا... به من چه... می‌خواست مواظب مامانش می‌موند. وقتی این حرفو شنیدم، سر جام وایستادمو سرمو سمت آسمون گرفتم. مامانی هرکاری که داشتی انجام می‌دادم. ظرفاتو می‌شستم. خونه رو جارو می‌کردم. حواسم به همه چی بود. یادته برات نیمرو درست می‌کردم. خودت یادم داده بودی. یادته قرصاتو از سر کوچه برات می‌گرفتم؟؟؟ به خدا فقط یه بار یادم رفت سر وقت بهت بدم. حالا این آقا عه چی میگه؟؟؟ مامانی اشتباه کردم. اگه اونقدر اصرار نمی‌کردی با بچه‌ها برم، شاید اینجوری نمی‌شد... مامانی نگرانم نباشی‌ها!!! یه خانواده‌ی خیلی خوب پیدا کردم. خیلی مهربونن. تازه مرده بهم اجازه میده کار کنم. ببین!!! می‌بینی چه گلای قشنگیه!!! ازم ناراحت نشیا!!! درسمم می‌خونم... خیالت راحت... د! هنوز که همونجا وایسادی!!! برو دیگه... لنگ ظهر شدا... روزها همین جور می‌گذشت تا اینکه ۱۳ سالم شد. تو این مدت بهم اجازه‌ی مدرسه رفتن ندادن و فقط مشغول فروختن گل بودم. پر شده بودم اما تا جایی که می‌تونستم حرف نمی‌زدم. چیزی هم برا گفتن نداشتم. یه روز که پاهامو تو حوض تو حیاط کرده بودم، مهدی هم اومد کنارم نشست و پاهاشو کرد تو آب. دیگه برا خودش مردی شده بود. اون دستای پر مو و اون چشای شیطونشو دوست داشتم. آروم انگشتای پاشو به پام می‌مالید و نخودی می‌خندید. مهدی این ماهیا رو نگا کن. دارن دور پام می‌چرخن!!! فقط یه لبخند بهم زد. لبخندی که خیلی وقت بود، گمش کرده بودم... دوباره به حوض خیره شدم. نمی‌دونستم چرا اما دلم می‌خواست تو بغلش یه دل سیرگریه می‌کردم. اونم با نوازشاش و بوسه هاش آرومم می‌کرد. چند روز بیشتر نگذشته بود که تو راهرو صدای زمین خوردن یه ساک نظرمو به مهدی جلب کرد. بهم گفت: مجبورم... مواظب خودت باش. تو چشام خیره شده بود، با دستش آروم پوست صورتمو نوازش کرد و گفت: حواست به خودت باشه. با این کارش دنیای صورتیه نوجوونیمو آتیش زد... هیچی نگفتم. فقط داشتم قدماییو می‌شمردم، که داشتن فاصله‌ی بینمونو بیشتر می‌کردن. بعد چند لحظه گفتم: مهدی!!! انقدر سریع برگشت، که انگار منتظر چیزی بود. تو هم مراقب خودت باش. باشه قول میدم. این دفعه که برگردم دیگه تنهات نمی‌ذارم. چیزه دیگه‌ایم هست؟ می‌خواستم فریاد بزنم که اون روزا هم، مامان و بابام همین قولو بهم دادن اما آخرش چی شد؟؟؟ همه چیو فراموش کردن. تو دیگه نه. اون موقع دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. به خدا نمی‌تونم... اما همه‌ی اون حرفا رو خوردم و فقط گفتم: موفق باشی. هر قدمی که ازم دورتر می‌شد، حس می‌کردم روحم داره هی ناقص‌تر میشه تا اینکه رفت و درو پشت سرش بست. آروم رو پله‌ها نشستم. چشام پراشک شده بودن که از لا به لای اون اشکا، جلوی در پدرمو دیدم. یه دست مامانم اسفند بود، اون یکی دستش قرآن. یه دختر کوچولو ایو دیدم، که سمت باباش می‌دوید. باباش اونو محکم بغل کرد و تو آسمون چرخوند. خنده از لب دخترک جدا نمی‌شد. همون لحظه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن. سرمو رو دستام گذاشتم و گریه کردم. گریه‌ای که برا خیلی سالا خشک‌شده بود. گریه به حال بچه‌ای که زندگی، خونوادشو مفت از چنگش درآورده بود. گریه به حال بچه‌ای که هروقت فکر می‌کرد همه چی داره درست میشه، همه چیشو از دست می‌داد. گریه به حال بچه‌ای که سایه ش رو خودش سنگینی می‌کرد و گریه به حال بچه‌ای که تنهای تنها مونده بود... چند روز اول خیلی سخت گذشت. نمی‌تونستم اون خونه رو بدون مهدی تصور کنم. بعد یه مدت، دعوای اون زن و مرد بیشتر شد. تو اون لا به لا هم شنیدم که زنه می‌گفت: همه چیز از کشیدن اون وامونده‌ها شروع شد. برا اولین بار هم دیدم، مرده زنشو می‌زد. چند وقتی همین جوری گذشت تا اینکه یه روز با کمال ناباوری مرده بهم گفت: عزیزم چیزی لازم نداری؟؟؟ نه همه چیز خوبه... عزیزم خودت که وضع مالیمونو میدونی، می‌خوام بدمت به یه خانواده‌ی دیگه. خوبه؟ برا من فرقی نمی‌کنه. هفته‌ی بعد یه مرد کت شلواری با یه عینک دودی اومد تو خونه. بعد از اینکه چند بار دورم چرخید و یکم با مرده پچ‌پچ کرد، بهم اشاره کرد که برم. همون لحظه یه صدایی اومد. پری جون بود. گریه می‌کرد و محکم به در خونه می‌کوبید. براش دست تکون دادمو با اونا رفتم... داشتم سوار ماشین می‌شدم، که یه نفر دستمو گرفت. همین که چرخیدم مهدیو دیدم. تاس کرده بود. قیافه ش خیلی با نمک شده بود. بعد از یه دعوای حسابی، جفتمون فرار کردیم. همون جوری که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم: مهدی! فکر کردم، دیگه نمیای!!! بهت قول دادم. مهدی سرش بره، قولش نمیره... همون لحظه زانوش شل شد و خورد زمین. چیزی شده؟؟؟ نه، چیز مهمی نیست. الان خوب میشم. به سختی پاشد ایستاد و گفت: دوست داری با هم زندگی کنیم؟؟؟ تشکیل زندگی پول میخواد. مگه داری؟ کاری با اوناش نداشته باش. فقط بگو آره... چی بگم وا الله... هرجور صلاح میدونی... اون روز تونستیم یه اتاق برا اجاره پیدا کنیم. یکمم وسایل گرفتیم. بعد رفتیم خونه... خوش‌حال بودم، از اینکه آخرش به خیر داره تموم میشه... سرمو رو پاش گذاشته بودمو دراز کشیده بودم. اونم داشت موهامو نوازش می‌کرد، که بهم گفت: منو دوست داری؟ دلم قرص بود. گفتم: بیشتر از خودم... خودت چی؟ منو دوست داری؟ به قدری که هر روز با یادت از خواب بیدار می‌شدم و شب به خواب می‌رفتم... حاضری زنم بشی؟ سرمو از رو پاش بلند کردم و گفتم: من‌بعد خدا فقط تو رو دارم. معلومه که از خدامه... سکوت برقرار شد. فقط بهم زل زده بودیم. فاصله مون داشت کمتر و کمتر می‌شد. دوست داشتم خودمو بهش تقدیم می‌کردم و روحمو در اختیارش میذاشتم اما اون یه دفعه پیشونیمو بوسید و گفت: من زنمو دست‌نخورده دوست دارم. ایشالا فردا جبران می‌کنم... بعد رفتم دو استکان چایی آوردم. با نعلبکی خیلی می‌چسبید. احساس خیلی خوبی داشتم. مهدی بلند شد و استکانا رو برد بشوره که یکدفعه صدای شکستنشون اومد. سریع رفتم پیشش. خودشو زده بود زمینو سرشو گرفته بود. خیلی ترسیده بودم. سریع به آمبولانس زنگ زدم... تو بیمارستان دکتر بهم گفت تمور داره. وضعشم الان خیلی بده. باید هرچی زودتر عمل بشه... اما پول زیادی نداشتیم. تو این مدت همش دنبال کار می‌گشتم اما کی به یه دختر بی‌سواد کار می‌داد؟؟؟ چند روز بعد آوردمش خونه و داروهاشو براش خریدم. از رخت خواب که بلند می‌شد، تعادلشو از دست می‌داد. پول بستری کردنشو هم نداشتم. چند روز گذشت. تو این مدت رفتم سراغ خونوادش اما مثل اینکه صاب خونه اساسشونو ریخته بود تو خیابون و دیگه خبری ازشون نبود. قرصاش داشتن تموم می‌شدن اما تو این مدت همیشه بهم لبخند می‌زد. یه شب بهش گفتم: بهم قول بده... قول بده تنهام نذاری... قول میدم. بعد سرشو بوس کردم و تو بغلم گرفتم. یه حس خاصی داشتم. حس می‌کردم خودمو در آغوش گرفتم. اشکام شروع به جاری شدن کردن... چند روز دیگه م گذشت. دیگه تو خونه نون هم برا خوردن پیدا نمی‌شد... نمی دونستم باید چی کار کنم... شب بود. داشتم برا خودم تو خیابون قدم می‌زدم که یه ماشین جلوم نگه داشت و گفت: خانوم کوچولو برسونمت... بهش توجهی نکردم و گذشتم اما... رو یه نیمکت دختربچه ایو با یه پسر دیدم. پسره داشت بهش نون می‌داد... یه نفس عمیق کشیدم. نه نتونستم!!! دردام نذاشتن... سرمو کردم رو به آسمون اما دیگه از ستاره م خبری نبود. یعنی دیگه آخر خط رسیده بودم؟؟؟ با یه بغضی که داشت خفه م می‌کرد، رفتم گوشه‌ی خیابون وایستادم. سرم پایین بود. یه ماشین جلوم نگه داشت. سوار صندلی عقب شدم. خواهر کجا می‌رید، برسونمتون؟؟؟ می‌خواستم بگم «قیمت یه زن برا چند ساعت خوشی چقدره» اما صدا از گلوم بیرون نمیومد. همه‌ی زورمو جمع کردم و گفتم: چند؟ هیچی نگفت فقط حرکت کرد. یکم که گذشت، گفت: منو می‌شناسی؟ همین که اینو گفت، سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. خدای من!!! خودمو بدبخت کرده بودم. اینکه حجت‌الاسلام فلانیه!!! گفتم: بزنید کنار می‌خوام پیاده شم... تا چند دقیقه فقط آرومم کرد، بعد گفت: لنگ پولی؟ وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم، منو برد مسجد و جلوی چند نفر یکم بهم پول داد... بعد سریع یکم خوراکی و دارو برا مهدی خریدمو رفتم خونه. تو جاش نشسته بود. با خنده چیزایی که خریده بودمو جلوش تکون دادم اما عکس العملی نشون نداد... براش ماجرا رو توضیح دادمو قرصاشو دادم خورد اما اصلا روی خوش بهم نشون نداد... زود هم گرفت خوابید و باهام یه کلمه هم حرف نزد... فردا صبح رفتم پیش همون فرد تا شاید بتونم پول عمل مهدیو گیر بیارم... بهم گفت باید یکم منتظر بمونم... آسمون آروم آروم شروع به باریدن کرد. ظهر منو برد دفتر شخصیه خودشو بهم گفت این پول یکم زیاده اما می‌تونم بهت بدم فقط با یه شرطی. اونم اینکه صیغه بشی... چشام داشتن چهارتا می‌شدن!!! یه نیم ساعت تو خودم بودم. بعد رفتمو انگشت زدم... چشام پر اشک شده بودن. سمت راستم مهدی رو دیدم که داشت بهم می‌گفت: من زنمو دست‌نخورده دوست دارم. سمت چپمم مهدیمو دیدم که تو بیمارستان بستریه و با نگاهی مظلوم بهم خیره شده... جلومم فرشته ایو دیدم، که بهم می‌گفت: کی جرئت داره از گل پایین‌تر بهت بگه؟؟؟ شلوارمو پایین کشیدم. چشامو بستمو مثل سگ رو زمین نشستم و گفتم: زودتر کارو تموم کن... آروم داشتم گریه می‌کردم. بارش شدیدتر شد. لب پنجره گربه‌ای رو دیدم، که از ترس خیس شدن به اونجا پناه آورده بود. نمی‌دونستم با اون گربه چه فرقی دارم... اومد پشتم و با انگشتش راه کونم‌رو باز کرد. بعد دو انگشت و سه انگشت. بالاخره سر کیرش‌رو گذاشت رو کونم‌رو فشار داد. چشام داشتن از حدقه می‌زدن بیرون... نمی‌تونستم تحمل کنم. داد زدم پول نمی‌خوام منو ول‌کن برم... تو رو خدا ولم کن... اما بی‌توجه به حرف من داشت بیشتر فشار می‌داد و هرچی التماس می‌کردم ولم نمی‌کرد. اون لحظه فقط می‌خواستم از زیر دستش فرار کنم. دستمو دراز کردم، یه چیزی اومد تو دستم. با تمام نیرو برگشتم و زدم تو سرش... دیگه هیچ حرکتی نکرد. منم تا چند لحظه از شدت درد هیچ تکونی نخوردم. یکم که حالم بهتر شد، سرمو بلند کردم اما جز خون چیزی ندیدم. نمی‌تونستم باور کنم. ترس تموم وجودمو گرفته بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون. اشکام همین جوری داشتن جاری می‌شدن. نمی‌دونستم از ترس بود یا درد... هرجوری بود، خودمو به خونه رسوندم. مهدی پاشو جمع کن باید بریم... اما جوابی نداد. وقتی حواسمو بهش جمع کردم، دیگه حرکت نمی‌کرد... با دیدن اون صحنه عجله‌ی منم خوابید... آروم به سمتش رفتمو تکونش دادم اما... کنارش نشستم. یه کاغذ کنارش بود، که یه چیزایی روش نوشته بود... با ته سوادم سعی کردم بخونمش... سلام به دریای آبی شده... بهت دروغ گفتم. سربازی نرفته بودم. اصلا معاف شده بودم. فقط به خاطر مریضیم باید ازت دور می‌موندم؛ چون نمی‌خواستم بیشتر از اون بهم دل ببندی و ازم ضربه بخوری... فکر کردی برام آسون بود، هرشب میدیدمت تو خودتی و داری تمام سعیتو می‌کنی تا کمکم کنی... نمی تونستم اینا رو ببینم برا همین برنگشتم. برا اینکه نمی‌خواستم بشنوم عزیزترین کسم، به خاطر من به کسی رو میندازه... اما همیشه حواسم بهت بود و نمی‌ذاشتم کسی اذیتت کنه. خیلی وقتا میومدم و از دور به اون معصومیتت نگاه می‌کردم. خیلی روزا که کسی گلاتو نمی‌خرید، خودم یکیو می‌فرستادم... اما وقتی شنیدم، اون مرتیکه داره به خاطر چند تومن تو رو به اون آشغالا می‌فروشه، دیگه نتونستم تحمل کنم... می دونستم این جوری میشه اما نمی‌خواستم بشنوم که هرشبو زیر پای کدوم آشغالی صبح می‌کنی... بهت قول دادم. می‌دونم... مهدی سرش بره، قولش نمیره اما من قولمو نشکوندم... دیشب که همه چیو برام تعریف کردی، هر کاری کردم نتونستم بهت بگم اون مرده واقعا کیه... چرا؟؟؟ چون چشات یه برق خاصی داشت... بعد چند هفته، برا اولین بار، بعد یه عالمه تلاش تونسته بودی پول جور کنی... اینا رو از چشای آهوییت خوندم. از اون برقی که بعد چند هفته توشون ظاهر شده بود... می دونستم زیاد نمی‌تونم پیشت بمونم اما نمی‌تونستم کمکتو رد کنم. امروزم خودت باعث شدی قول بشکنه... قولی که حاظر بودم به خاطرش هرکاری بکنم... چرا؟؟؟ چون روحت آنچنان عظمتی گرفته که باعث شده دریای من توش گم بشه... همه‌ی این کارا به خاطر من بود، می‌دونم و باعث شدی عشقم بهت چند برابر بشه... عشقی که نه من لیاقتشو دارم، نه جایی تو این دنیا داره... من میرم اما نام «دریا» برای نشون دادن عظمتت خیلی کوچیکه... برا همین میخوام بهت یه عنوان دیگه بدم. مقدس‌ترین دختر روی زمین، که به خاطر عشقش تبدیل به یه فاحشه شد... خدانگهدار فاحشه مقدس... دیگه از چشمام اشک هم نمیومد... فقط به صورت مهدی زل زده بودم. چشاش باز بودن. انگار اونم مثل مامانم منتظر بود اما مثل اون موقع دیر رسیده بودم. آروم آروم رفتم جلو‌تر و لبمو رو لبش گذاشتم... بعد یه بوس از پیشونیش کردم و چشاشو بستم... بدنم خیلی سرد شده بود. احساس پوچی می‌کردم... دیگه هیچ‌چیز برام مهم نبود... همون لحظه در وا شد و پلیسا اومدن بهم دست بند زدن... تا چند هفته فقط سرتیتر همه‌ی روزنامه‌ها بودم و بهم برچسب آمریکایی و منافق می‌زدن اما چه فایده... آخرین چیزی هم که یادم میاد یه طناب بود... طنابی که برا گردن دریا خیلی کلفت و برا گردن من خیلی نازک بود... پایان
[ "فاحشه" ]
2012-04-23
0
0
50,739
null
null
0.011282
0
19,182
1
0.468237
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/ریحانه-و-کیر-پسر-خواهر-
ریحانه و کیر پسر خواهر
null
اسم من ریحانست و ۲۰ سالمه. من هیچ وقت تجربه سکسی نداشتم و توی دوستامم بچه مثبته بودم ولی کم‌کم با دیدن فیلمای سوپر ه توی گوشیدوستام بود خیلی دوست داشتم سکس داشته باشم همیشه تو خونه خودمو تحریک می‌کردم و همیشه دوست داشتم یکی‌ی هویی ظاهر می‌شد و با من سکس می‌کرد بعضی وقتا اونقدر حشری می‌شدم که حتی منتظر بودم بابام یا داداشم بیانو منو بکنن وقتی مهمون میومد خونه‌مون به جلوی مرداشون نگاه می‌کردم. نمیدونستم چطوری باید‌ی مردو به طرف خودم جذب کنم تا اون بتونه با من سکس کنه. خب بدن قشنگی داشتم ولی یکم جثم کوچیک بود. ی کون کوچیک ولی زیبایی داشتم که هر وقت توی اینه می‌دیدمش تحریک می‌شدم. ی چند باری با خیار یا هویج توی کونم کرده بودم ولی اینا هیچ وقت نمی‌تونست جای‌ی کیر کلفت و سفید که تو فیلما دیده بودمو بگیره. ولی‌ی روز فکر نمی‌کردم که‌ی پسر خودش بیاد سراغمو با من حال کنه و اون کسی نبود جز پسر خواهرم رامین که‌ی چند سالی از من بزرگ‌تر بود و من می‌شدم خاله کوچیکش. خانه ما دو طبقه بود و طبقه بالا یکی از اتاقاش پر بود که اون اتاق خواهرم بود اون روز خواهرم اینا همشون اومده بودن خونه ما که رامین هم اومده بود. من طبفه بالا بودم که رامین سر و کلش پیدا شد. اون روز من‌ی شلوار مشکی تنگ پارچه‌ای پوشیده بودم با‌ی بلوز صورتی که تا بالای باسنم بود. رامین وقتی به سمت اتاق میومد چشمش به این کون خوشگل من افتاده بود و کلی تحریک‌شده بود آخه من زیاد لباس تنگ جلوی اون نپوشیده بودم ولی اون روز چرا! رامین اومد کنارم ایستاد و دستشو گذاشت در کمرم وای‌ی لحظه بدنم سرد شد و‌ی حس خوبی بهم دست داد. من داشتم صورتمو آرایش می‌کردم رامین منو از توی آینه می‌دید که داشتم رژ لب می‌زدم. پیش خودم دل دل می‌کردم که رامین با من سکس کنه دوست داشتم اون شروع کنه چون من بلد نبودم و روم نمی‌شد. اون دستشو حلقه کرد دور کمرم میدونستم ی فکرایی واسم کرده ولی اونم منتظر بود من‌ی اشاره‌ای بکنم. گفتم خیلی حال میده وقتی دستت دور کمرمه. رامین گفت جدا میگی یعنی تحریک میشی؟ گفتم اره خیلی حال میده. گفت دیگه ماساژ کجای بدنت تحریکت میکنه؟ گفتم باسنمو رونام بعد با یکم مکث گفتم با سینه‌هام. رامین گفت میخوای ماساژشون بدم بعد شروع کرد به خندیدن. منم خندیدمو گفتم خب اره چرا دوست نداشته باشم! رامین اومد پشتم قرار گرفت گفت بدم؟ گفت خب بده! اونم بدون معطلی دو تا دستاشو آووردو سینه‌هامو گرفت. وای ان لحظه بدنم سرد سرد شد دیگه میدونستم به آرزوم رسیدم. هیچی نگفتم فقط می‌خندیدم رامینم داشت سینه‌های منو می‌مالید خیلی حال می‌داد سینه‌هام قشنگ توی دستاش جا شده بود و اون داشت می‌م الیدشون. بهتر از این نمی‌شد. کیر شق کردشو روی کونم احساس می‌کردم که می‌خواست شلوارشو پاره کنه و بیاد بیرون. رامین سینه‌هامو ول کردو منو به طرف خودش بر گردوند من از روی خجالت سرم پایین بود با دستش چونموگرفتو سرمو آوورد بالا. توی چشمام نگاه کرد ولی من چشمامو انداختم پایین. ی سکوتی حکم‌فرما بود نه من حرف می‌زدم نه اون. نمیدونستم میخواد چیکار کنه ولی دوست داشتم ی کاری بکنه. انگشت شصتشو کشید روی لبام. بعد لباشو نزدیک کرد به لبام و‌ی بوسه کوچیک به لبام زد. من داشتم از درون می‌ترکیدم و دست و پاهام می‌لرزید. بوسه دوم و زد و بوسه سوم بلافاصله. بوسه چهارم یکم ابدار بود بوسه پنجمو منم‌ی بوسه بهش دادم که همون باعث شد لبامو بگیره تو لباشو شروع کنه به خوردنشون منم کم‌کم لباشو خوردم. واقعا بهترین لحظه زندگی من بود وقتی لبامو می‌مکید چشمامو بسته بودمو توی رویای خودم بودم اونقدر لبامو خورد که هرچی ماتیک زده بودم پاک‌شده بود. صدای ملچ ملوچ لب دادنام توی اتاق پیچیده بود. همین طور که ازم لب می‌گرفت شلوارشو در آوورد لباشو از لبام جدا کرد سرمو انداختم پایین تا چشمم به کیر کلفت و سفیدش افتاد همون کیری که مدت‌ها دنبالش بودم و انتظارشو می‌کشیدم. بهم گفت میخوریش؟ منم سرمو به طرف پایین تکون دادم که اره می‌خورم. گفت پس بشین. دو زانو نشستمو کیرش‌رو با دستم گرفتم عالی بود. سر کیرش‌رو کردم توی دهنمو شروع کردم مثل توی فیلما خوردن. واقعا کیر خوردن لذت خاصی داشت. چشمامو بسته بودمو با کمال میل سر کیر رامینو می‌خوردم. برای من واقعا خوشمزه بود ی مزه خاصی داشت. سرمو یکم فشار داد که بیشترشو بکنم تو دهنم منم اینکارو کردم ولی سرش‌ی حال دیگه داشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم واسه پسر خواهرم ساک بزنم. اونم داشت قربون صدقه من می‌رفت صدای آه آه گفتنش بلند شد همون موقع بود که بلندم کرد. دوباره منو برگردوند و خمم کرد روی میز آرایش. دستشو گذاشت روی کونم‌رو یکم مالیدش بهتر از این نمی‌شد میدونستم که میخواد منو بکنه. ی چند باری از روی ترسم می‌خواستم نذارم که کاری بکنه ولی اون دیگه شلوارمو کشید پایین اون لحظه واقعا ترسیده بودم و همه جام می‌لرزید. ولی اون کیرش‌رو گذاشت لای پام و پاهامو چسبوند بهم نمیدونستم میخواد چیکار کنه. شروع کرد به عقب و جلو کردن کیرش که بعد‌ها فهمیدم که لا پایی منو کرده. ولی لا پایی هم خیلی حال می‌داد چون کیرش روی کسم کشیده می‌شد و شکمش می‌خورد به کونم. کونم می‌لرزید. با دستاش بالای باسنمو گرفته بودو کیرش‌رو عقبو جلو می‌کرد. داشتم ارضا می‌شدم. صدای آه آه گفتنم بلند شده بود همین موقع بود که ارضا شدم بدنم‌ی تکون شدیدی خورد و کسم خیس خیس شده بود تمام بدنم خشک‌شده بود. همون موقع رامین داشت هنوز عقبو جلو می‌کرد که کیرش‌رو کشید بیرون. اونم ارضا شد از صدای آه کشیدنش فهمیدم. باسنم داغ شد. اون آبش‌رو روی باسنم ریخته بود. من برگشتمو رامینو دیدم که داره کیرش‌رو می‌ماله و چند قطره‌ای از کیرش چکید روی فرش. اومد جلو و‌ی چند لبی ازم گرفت. بهم گفت چطور بود؟ با صدای لرزون گفتم خوب بود. دیگه اون حال خوب و بد از ارضا شدنم نداشتم ی حس پشیمونی از کاری که انجام داده بودم داشتم. رامین بوسم کردو گفت ریحانه دوستت دارم تو بهترین خاله دنیا هستی. بازم میام پیشت. اینو گفتو شلوارشو پوشید. بهم گفت راضی هستی؟ سرمو تکون دادم یعنی اره گفت خوبه و رفت طبقه پایین. من برگشتمو باسنمو از توی آینه دیدم می‌خواستم آب رامینو ببینم. ی آب سفتو سفید روی قمبولام ریخته بود با دستمال پاکشون کردم و شلوارمو پوشیدم. رفتم پایین. وقتی رامین با من سکس می‌کرده داداشم همه چیزو دیده بود ولی دادشو در نیاوورده بود و کامل اون صحنه هارو تماشا کرده بود. بله اونم تو فکر سکس با من بود که این میتونست بهونه خوبی واسش باشه. که تو داستان بعدی مفصل توضیح میدم. (ریحانه)
[ "پسرخواهر" ]
2012-02-17
0
0
216,371
null
null
0.002552
0
5,472
1
0.633505
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/بهترین-عشقبازی-من-و-عشقم-
بهترین عشقبازی من و عشقم
null
سلام من نگارم و الان ۳ ساله که با امیر دوستم و خوشبختانه رابطه خوبی داریم همه خانواده اونم رابطمونو میدونن برا همین اکثره قرارامون خونه اوناست و از اونجایی که مامانش به قول خودش به ما اطمینان داره ما همیشه تو اتاق امیر که طبقه بالاست تنهاییم و گاهی یه کوچولو شیطونی می‌کنیم البته چندبار بیشترم شد که اگه خاستین اونم می‌نویسم. اون روز من برا ناهار دعوت شدم اونجا ینی مامانش گفت کارم داره و چون باباش نبود منم قبول کردم ساعت ۱۱ بود که رسیدم و بعد از سلام و احوالپرسی امیر یه چشمک ناز بم زدو گفت بریم بالا منم از چشمکش فهمیدم نباید مخالفت کنم سر پله‌ها کمرمو گرفته بودو قربون صدقم می‌رفت تا رفتیم تو اتاق درو قفل کردو محکم از پشت بغلم کرد و تمام بدنمو لمس کرد و سری زیپ پالتومو باز کرد منم سرمو عقب بردمو لبای نازشو خوردم بعد برمگردوند و بغلم کرد خابوندم رو تخت اما من می‌ترسیدم مامانش یهو صدامون کنه اما اصلا گوش نمی‌داد کنارم خابید و شروع کردیم به لب گرفتن بد می‌خواست لباسمو دراره که اجازه ندادمو فقط زدش بالا یکم شکممو زبون کشید بد سوتینمو زد بالا و شروع کرد به خوردن سینه‌هام من عاشق این کارم وقتی لباشو رو سینم می‌بینم دیوونه میشم امیرم با سرو صدا کردن من هات‌تر میشه منم که همینو می‌خواستم یه ناله‌ای می‌کردم که نگو بعد چند مین باز اومد بالا و لبامو خورد و دستش رفت برا دکمه شلوارم می‌ترسیدم اما نمیتونستم مخالفت کنم چون من حالم از اون بدتر بود برا همین یکم اومدم بالا تا راحت شلوارمو پایین بکشه اما یهو خاهرش صدامون کرد من که انقد بیحال بودم که فقط خودمو جم و جور کردم امیرم که شق کرده بود با بدبختی پاشد منو بوسید و رفت پایین بعد از چند مین با مامانش اومد بالا خلاصه میگم اون خاهرش باردار بود حالش بد میشه و خلاصه بعد از کلی معذرت خاهی مامانش و خاهرش رفتن و ما با اون حال بد تنها شدیم باز رفتیم رو تخت وحشتناک لبامو می‌خورد بد زبونشو کشید رو گردنم بدم لاله گوشم بد من اومدم بالاترو گردنشو خوردم که بلوزمو سوتینمو درآورد و شرع کرد به میک زدن سینه‌هام منم چشمامو بسته بودمو با ناله هام هاتش می‌کردم بد تیشرتشو درآوردم وای مثه اتیش بود بدم که باز رفت سراغ شلوارم اما اینبار کامل درش اورد و منم چیزی نگفتم یه جوری رونامو می‌مالید که نگو اومد کنارم خابید و منم شلوارشو دادم پایین اما خودش کامل درآوردش دستاشو از رونام کشید بین پاهام و شرتم که خیسه خیس بود درآورد منم ماله اونو درآوردم حالا هردو کامل لخت بودیم باز از لب خورد تا رو شکمم شیطون میدونست چی میخوام اما کسمو نخورد رفت رو زمین نشستو پاهای منمم از تخت اویزون کرد از رونام زبون کشید اومد پایین بعد برا اولین بار انگشتای پامو دونه دونه خورد وای رو ابرا بودم ینی اخره حال بود دیگه داشتم جیغ می‌زدم بد یهو پامو باز کرد و سرشو برد لای پام وقتی زبونشو کشید لاش داشتم داد می‌زدم بد خیلی محکم شروع کرد میک زدن داشتم بیهوش می‌شدم منم رفتم رو زمین برعکس کنارش خابیدم و برا اولین بار براش ساک زدم کسه منم که تا ته تو دهنه اون بود و میک می‌زد از رفتارم فهمید دارم ارضا میشم اومد روم خابید و کیر کلفتشو مالید به کسم اما ما همیشه تا همینجا پیش میریم رو دستش بود و مثه شنا رفتن عقب جلو می‌شدو کیرش‌رو می‌مالید به کسم تا اینکه ارضا شدم حالا نوبت من بود که بهش حال بدم من به خاطر درد نمیذاشتم از کون کاری کنه اما اینبار فرق داشت رو شکم خابیدم اما گفت نمیخوام درد بکشی و بم اشاره کرد بشینم رو کیرش منم طوری که تو نرو نشستمو با تخماش بازی کردم اما معلوم بود یه چیز دیگه میخواد منم اونوری نشستم می‌خواستم کیرش‌رو کنم تو کونم که باز نذاشت میدونست می‌ترسم اما منم می‌خواستم عشقم حال کنه خودمو لوس کردمو گفتم مگه دوسم نداری؟ خب من اونو میخوام اونم با یه بوس محکم قبول کرد زانو هامو گذاشتم لبه تخت و خم شدم اول کلی با زبون سوراخمو خیس کرد بدم من به کیرش کرم زدم کلفتیش میترسوندم اما خب عشقم حالش بد بود خیلی اروم کیرش‌رو به سوراخم فشار داد اما چون اولین بارم بود تو نمی‌رفت با کلی قربون صدقه فشارشو بیشتر کرد و یکمش رفت تو بدون اینکه بفهمه اشک میریختمو دستمو گاز می‌گرفتم بد از چند مین که اروم تلمبه زد داشت ارضا می‌شد و بخاطره قولی که بهم داده بود کیرش‌رو درآورد بعد احساس کردم کمرم داره میسوزه آبش‌رو خالی کرد رو کمرم بدم یک ساعت کناره هم خابیدیمو هی قربون صدقه هم رفتیم.
[ "عشقبازی" ]
2012-02-11
0
0
40,646
null
null
0.005422
0
3,709
1
0.021011
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/هما-هووی-عمه-ام
هما هووی عمه‌ام
کریم
سلام خیلی خلاصه و کوتاه می‌خوام بگم و سرتون را درد نیارم قبل سربازی‌ام شوهر عمه‌ام به خاطر نداشتن پسر و داشتن ۳ دختر که آن موقع حدود ۵۰ سال داشت که یک دختر کارگر شالیزا حدود ۱۸ ساله رابعقد دایم خود درآورد که نتیجه آن یک پسر و یک دختر بود. من رفتم سربازی همان اوایل سربازی شوهر عمه‌ام سکته قلبی کرد و دو زن بیوه ماندند. من از سربازی آمدم وبیشتر وقتها تو خونه عمه‌ام زندگی می‌کردم که هوی عمه‌ام (هما) شده بود ۲۱ ساله و من ۲۰ ساله و تا حالا هیچ‌گونه فکر منفی روش نداشتم. یک روز صبح برای خوردن صبحانه نشسته بودیم که بچه‌ها مدرسه رفتند و عمه‌ام که جلوتر ازما صحبانه را آماده کرده بود رفت سراغ گاو‌ها که آب و علف بدهد. من و هما صبحانه می‌خورذیم که عمه‌ام هما را صدا کرد و گفت بچه‌ات افتاد توی گل و لای و هما هم غرغر کنان رفت پی بچه‌اش که منم چایی می‌خوردم و لم‌داده بودم به بالش یه دفعه چشمم به کیفدستی هما روی طاقچه افتاد گفتم چقدر پول داره بدونم بعد از قرض بخواهم. یکدفعه چیزی نظرم را جلب کرد ((قرص ضد بارداری)) باخودم کلنجار رفتم این‌که شوهر ندارد قرص برای چه؟ کنار قرص تاریخ مصرفش هم جدید. قرص را تو جیب پیراهنم گذاشتم و الکی سر سفره خودمو الاف کردم تا هما بیاد. و بالاخره اومد البته بایک کمی غرغر... یک چایی تازه به خودش ریخت و روبه من کرد و گفت: چایی بریزم. گفتم: آره و به بدن هما دقیق شدم تازه فهمیدم شوهرعمه‌ام چه چیزی را می‌کرده و من تاحالا آنطور تحریک نشده بودم یکدفعه بدون مقدمه دستم را دراز کردم و سینه سمت چپش را گرفتم و فشار دادم. رنگ از رخساره هما پرید و البته مال من هم همینطور. گفت: چکار می‌کنی خجالت نمی‌کشی و من درجواب قرص را از جیب پیراهنم درآوردم و نشانش دادم و گفتم این چیه؟ هاج و واج مانده بود و خودش را گم کرد و پرت‌وپلا گفت و نمی‌دانم دکتر واسه خونریزی داده و از آخرین بچه‌اش مانده و چرت وپرت دیگه. خودش را جمع و جورکرد و خواست از من قرصها را بگیره که من ندادم و بطرف خونه خودمان راه افتادم و بهش گفتم اگه می‌خواهی بیا خ. نه بگیر. می‌خواستم محک بزنم چقدر این مدرک جرم دست من براش ارزش داره میا یا نمیاد؟ چند ساعت بعد به بهانه خرید پیراهن برای دخترش آومد (البته خونه ما تو شهر کوچیک و آنها در روستای نزدیک که حدودا ۱۵ کیلومتر فاصله دارد) و به خانه ماهم اومد نهار مهمان ما بود و مادرم کلی پذیرایی کرد و بمن گفت: با موتور پدت منوببر به ایستگاه البته جلوی پدر و مادرم گفت و من نخواستم ببرم که مادرم گفت ببرش و اجازه موتور را از پدرم گرفت و گفت اگر مینی‌بوس خال باشد تا روستا ببرش... من هم سوار موتور شدم و انم ترک موتور نشست و من راه افتادم و دیگه تو ایستگاه پیاده نکردم و هما هم اعتراضی نکرد و از شهر که خارج شدیم سراغ قرص هاش را از من گرفت و من گفتم تا به من یه حال ندی نمیدم و اون هم انکار می‌کرد از من التماس و از اون انکار البته چند بار سینه‌اش را گرفته بودم آخ چه نرم و قلمبه بود و از همان صبح شق کرده بودم و بهانه می‌آورد و می‌گفت اگه بفهمن خیلی بد میشه و از این حرفه و عقل من هم کار نمی‌کرد و فقط می‌خواستنم بکنم و این را هم بگم تا اون موقع با هیچ زنی سکس نداشتم. و بالاخره بزور قبولاندم که شب دوباره میام خونه عمه مثل همیشه و تو در طاقت راقفل نکن. ساعت ۲ شب رفتم دستشویی واقعا اذیت می‌شدم و خایه هایم درد می‌گرفت و سرو گوشی آب دادم و بدون اینکه کسی متوجه بشود رفتم داخل اطاقش دو تابچه‌اش خوابیده بودند ولی خودش نخوابیده بود و خیلی نگران... گفت: زود کارت را انجام بده و برو. پیژامه و لباس بلند تنش بود لباسش را در نیاورد فقط پیژامه و شورتش را درآوردو به پشت خوابید و گفت داخل نریزم منم سریع یه آب دهن سر کیرم و فروکردن تو کسش البته تو تاریکی احاس خاصی داشتم فقط ۳ بارتلمبه زدم که داره آب فوران کردتا خواستم در بیارم نصفش ریخت تو وبقیه را ریختم دستم همه‌جا کثیف شد دنبال دستمال می‌گشتم که به پیژامه‌اش دستم افتاد دستم و کیرم راتمیز کردم. گفت: حالابرو گفتم کجا این‌که حالی نشدم چی به چیه دوبار میخوام بکنمت. هنوز کیرم شق بود با آنکه آب زیادی ریخته بودم و دباره یه آب ئ دهن و فروکرد تو کس هما این دفعه حدود ۱۰ تا تلمبه زدم که دوباره آبم اومد البته کمتر از قبل و داخلش ریختم و چند لحظه‌ای به پشت خوابیدم و به چند لحظه پیش فکر کردم که دوباره شق کردم و خواستم بکنم که می‌خواست ممانعت کنه چون بنده خدا هیچ حالی نمی‌کرد و فقط قرص هاش را از من بگیره گفتم آخریه بع میرم. گفت عجله کن. البته کمی از ترسش ریخته بود. رفتم بین دو پای گوشتالودش و این بار بادقتی بیشتر که هم کشس رابهتر ببینم آرام سرش را گذاشتم لای پاش و یواش‌یواش روی کسش مالیدم متوجه شدم تکانهیی می‌خورد و دستش را دور کمر حلقه کرد و بطرف خودشس کشید و مال من هم تا دسته داخل شد و شرو به حرکت موزون البته این بار ۵ دقیقه‌ای طول کشید که انقدر بافشار منوبخودش می‌چسباند و می‌لرزید که فهیدم ارضاشده و من هم با چند تلمبه دیگر خالی کردم و به کناری افتادم و به اطاقی که قبلا بودم و رفتم و در افکارم غرق بودم و وقتی به دقایق قبل فکر می‌کردم راست و شل می‌شد. این بکن بکن حدود ۶ ماه ادامه یافت و از آن موقع حدود ۲۰ سال می‌گذرد نه من اونو می‌بینم نه اون منو الانزن وبچه دارم و دست از پا خطا نمی‌کنم.
[ "هوو" ]
2011-11-23
0
0
97,045
null
null
0.00337
0
4,466
1
0.265759
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/آن-تعطیلات-تابستان
آن تعطیلات تابستان
null
وقتی در آن کوچه‌ی تنگ و قدیمی با بچه‌های همسایه‌ها بازی می‌کرد، هنوز عضو مهم گروه بود. غروری که وی از بابت این عضویت داشت چنان زیاد بود که آن را پیوسته به رخ هم‌کلاسی‌های‌اش می‌کشید. ارتباطی که وی با این گروه داشت به بازی یه‌قل‌دوقل و هفت‌سنگ و فوتبال ختم نمی‌شد، حتی محدود به خلوت‌کردن‌های معصومانه‌شان هم نمی‌شد. او حتی با بچه‌های گروه جنگ‌بازی هم می‌کرد، و اتفاقن این بازی از بازی‌های محبوب‌اش بود. در این بازی باید سریع بدوی و عضله‌های قوی‌ای داشته باشی، هم‌چنین باید رفتاری خشن و وحشیانه‌ای داشته باشی. یک روز از مدرسه که برگشت خیلی شاد بود، چون تعطیلات تابستانی شروع‌شده بود. همیشه آخرهای سال تحصیلی همین کار را می‌کرد؛ لباس مدرسه‌اش را درمی‌آورد و تی‌شرت گل‌گلی و شلوارک سفیدش را می‌پوشید. تن کشیده و قلمی‌اش زیبا و متناسب و پرانرژی به نظر می‌رسید، درست مثل همه‌ی تن‌های سالم نوزده ساله‌ی دخترانه. او و برادرهای‌اش داشتند آماده می‌شدند که بروند بازی. برادر کوچک‌اش سنگ‌هایی را که قبلن جمع کرده بود می‌آورد و برادر بزرگ‌تر میله‌ها و تیرکمان‌ها را، و بعد می‌رفتند توی کوچه تا جنگ‌بازی کنند. آن‌ها با شوق از این کوچه به آن کوچه دویدند و اصلن متوجه‌ی گذشت زمان نشدند، متوجه نشدند که زمان چه سریع گذشت. عصر که شد مادرشان خواهر کوچک را فرستاد دنبال‌شان تا برشان گرداند خانه. وقتی به خانه برگشتند کاملن نفس‌بریده و خاک‌آلود بودند. بی‌توجه به موهای ژولیده و صورت و دست و پا و لباس‌های کثیف‌شان، با سر و صدای زیاد و شاد وارد خانه شدند. پدرشان توی راه‌رو نشسته بود، و عجیب بود. ساکت و خاموش نشسته بود و سرش پایین بود، انگار که غرق فکرکردن بود. دست و روی‌شان را شستند و عصرانه را خوردند. همین‌که برادرهای‌اش رفتند اتاق خواب‌شان، مادرش او را از توی راه‌رو صدا کرد. پدر بلند شد و رفت آشپزخانه. مادرش دوستانه پرسید «بازی چه‌طور بود؟» یک‌نفس جواب داد «خیلی حال داد، ما بردیم. فتحی زمین خورد و از سرش خون اومد. سمیر هم من رو زمین انداخت اما محل‌اش ندادم. فردا مرحله‌ی فینال بازی ماست. می‌خواییم ببریم‌اش.» مادر گفت «خوب‌ه، خوب‌ه» تا بتواند او را ساکت کند. بعد خیلی جدی ادامه داد «امروز ابومحمد مغازه‌دار و فهمی سبزی‌فروش اومدن با پدرت حرف زدن.» «چی می‌خواستن؟» «به پدرت گفتن که تو بزرگ شدی و...» مادر برای لحظه‌ای ساکت شد و بعد دختر پرسید «که چی؟» «سینه‌هات بزرگ شدن. اون‌ها ناراحت می‌شن که تو تی‌شرت می‌پوشی و توی خیابونا با بچه‌ها این‌ور و اون‌ور می‌دویی.» «چی؟!» «دلال! از الان به بعد، نمی‌ری خیابون. این رو پدرت گفته. و، از الان به بعد، تی‌شرت پوشیدن ممنوع‌ه. این لباس‌ها رو می‌دی به برادرت.» دلال، زخم‌خورده، داشت اعتراض می‌کرد «اما مامان! من دوست دارم بازی کنم، دوست دارم تی‌شرت بپوشم. آخه این‌ها چه ربطی به...» مادرش پرید وسط حرف‌اش: «بحث تموم‌ه. نمی‌خوام یه کلمه هم ازت بشنوم.» بعد اتاق را ترک کرد. دلال برای لحظه‌ای ایستاد انگار که پای‌اش را بسته باشند. خودش را کشاند به حمام و در را قفل کرد. نشست کف زمین و انگار نمی‌توانست فکر کند. بعد ناگهان بلند شد و تی‌شرت‌اش را درآورد و به خودش توی آینه نگاه کرد. دست‌های‌اش را برد روی سینه‌اش، زیر انگشت‌های‌اش دو جوانه‌ی کوچک و گرد را احساس کرد. به یاد آورد که ابومحمد هفته‌ی پیش تلاش کرده بود تا این‌ها را لمس کند. نتوانست احساسات‌اش را کنترل کند، خودش را با تی‌شرت پوشاند و بغض‌اش ترکید و اشک‌ها سرازیر شدند. سمیعه اطعوت – ترجمه حمید پرنیان فرستنده: توماج روستا
[ "ادبیات" ]
2011-11-11
0
0
30,536
null
null
0.007324
0
3,026
1
0.698622
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/پیتزافروشی
پیتزافروشی
عسل
چند وقتی میشه میام داستان و نظرات شما دوستان رو می‌خوانم که البته بیشتر نظرات یا توهینه یا میگین خالی بندبه. من می‌خوام یکی از خاطرات سکسی خودمو بنویسم امیدوارم بپسندید. عسل هستم ۲۶ ساله وزنم ۶۵ و قدم ۱۶۸ و سایز سینم ۸۰ هستش از نظر خودم قیافم معمولیه ولی تمام دوست پسرام میگن چشمای قشنگی دارم (خودم که میگم نه!!) (یادم رفت بگم من متاهلم من خودم ادم شهوتی هستم و عاشق سکس بیشتر از اون می‌میرم برای عشق‌بازی در عوض شوهرم ادم سرد مزاجی هستش با اینکه ۳ سال ازدواج کردیم ولی فقط ۱ ماه اول هفته‌ای ۲ یا ۳ بار سکس داشتیم بعدش شد ۲ هفته‌ای یکبار بعد شد ماهی یکبار الان ۲. ۵ که سکس نداشتیم) خاطره‌ای که می‌خوام بگم مربوط میشه به یک سال پیش اون روز حوصله‌ام سر رفته بود با دوستم زدیم بیرون رفتیم خرید البته بیشتر کوس چرخ بود تقریبا ساعت ۹ بود که رفتیم یک پیتزا فروشی شام بگیریم پسری که تو پیتزا فروشی بود خیلی هیکل روفرمی داشت عضوله‌ای بود با قد بلند موهاشم ماشین کرده بود یک طرح قشنگ روش زده بود با بینی عملی خلاصه من و دوستم رفتیم تو کف این پسره بعد ۲۰ دقیقه سفارشمون اماده شد زمانی که تحویل گرفتیم شماره مغازه همراه یک کد اشتراک از پسره گرفتیم امدیم خانه تا زمانی که دوستم پیشم بود همش حرف پسره بود. چند روزی گذاشت تا اینکه یک شب که خانه تنها بودم (شوهرم رفته بود شهرستام ماموریت ۳ روزه) به سرم زد گوشی برداشتم زنگ زدم به مغازه پسره سفارش شام دادم گفت ۲۰ دقیقه دیگه آمادست بیاین ببرین که من گفتم اگه امکان داره و پیک دارین برام بفرستین اونم گفت باشه آدرس گرفت بعد یک ربع گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم دیدم خودشه گفت من پایینم منم ff زدم گفتم بیاد بالا (تو یک مجتمع ۲۰ واحدی زندگی می‌کنم) امد بالا زنگ واحد زد با یک حالت خاصی با هام صحبت کرد که اصلا نفهمید چی گفت سفارش گرفتم در بستم اونم رفت بعد چند دقیقه یادم امد که پول بهش ندادم!!! سریع رفتم بهش زنگ زدم حسابی معذرت‌خواهی کردم خواهش کردم بیا پول و ببره وقتی امد پول ببره همه حواسم به کیرش بود امد پول گرفت رفت. بعد ۱ ساعت خودش زنگ زد که اسمتونو چی saveکنم تو گوشیم این شد مقدمه دوستی ما یک مدت باهم حرف می‌زدیم تا اینکه شوهرم از ماموریت امد یکبار زنگ زد شوهرم جواب داد که خیلی ضایع شد فرداش باهاش تماس گرفتم کلی بهش حرف زدم اونم رفت برام یک گوشی وخط خرید داد دستم گفت فقط با این باهام تماس بگیر حدود ۳ ماهی گذشت دیگه با هم خیلی راحت شده بودیم در مرد همه چی با هم‌صحبت می‌کردیم تا اینکه شوهرم رفت ماموریت این یار ۵ روزه وقتی بهش گفتم ازم خواست دعوتش کنم خانم منم قبول کردمو با هم قرار گذاشتیم برای ۲ نصف شب که همه همسایه‌ها خواب باشن کسی متوجه امدنش نشه منم از عصر رفتم حمام تمیز کاری صفا موهامو مرتب کردم یک ارایش ملایم البته با یک روژ لب قرمز اتشی یک تاپ قرمز بندی بدون سوتین با یک شرت مشکی توری و یک دامن قرمز کوتاه کوتاه و تنگ پوشیدم منتظر امدن محمود شدم ساعت ۲ بود که زنگ زد گفت دارم میام منم در باز کردم وقتی امد داخل دستتشو دراز کرد طرفم که منم بهش دست دادم همین جور که دستم توی دستش بود اروم منو کشید طرف خودش اول یک بوس از لبم کرد که با همون بوس داغ شودم بعد منو محکم تو بغلش فشار می‌داد بعد چند دقیقه که اینطوری گذاشت اروم شروع کرد به لیسیدن گردنم منم که حسابی داشتم از شهوات می‌مردم ولی نمی‌خواست جلوش کم بیارم خودمو از ش جدا کردم رفتم روی مبل نشستم اونم امد کنارم نشست دستامو گرفت شروع کرد یا موهام بازی کردن اروم با پشت دست صورتمو لمس می‌کرد منم دیگه چشمامو بسته بودم داشتم لذت می‌بردم که امد ازم لب گرفت منم لباشو می‌خوردم اونم لبای منو میمکید زبان من تو دهان اون بود یا زبون اون تو دهان من چند دقیقه‌ای لب گرفتم که اون شروع کرد به لیس زدن گردن و گوش من هم‌زمان سینه‌هامو می‌مالید کم‌کم دست کرد زیر تاپ با یک حرکت تاپمو از تن درآورد امئ پایین رو سینهام شروع کرد به خوردن سینهام که با اینکارش صدای منو درآورده بود منم با چشمای بسته دست می‌کشیدم رو موهاش قربون صذقش می‌رفتم که دیدم همینجوری که داره سینهامو می‌خوره و میماله دستشو اروم حل داد پایین تا رسید به کسم و شروع کرد خیلی آروم از رو دامن مالیدن کوسم منم که تو اسمونا بودم هیجی مقاومتی نکردم داشتم لذتشو می‌بردم که اروم دستشو اورد بالا دامن و شورتمو هم‌زمان کشید پایین و تی‌شرت و شلوار خودشو درآورد منو نشوند لبه مبل, یک شرت سفید تنگ پوشیده بود که کیرش توش جا نشده بود داشت از شرتش می‌زد بیرون وقتی کیرش‌رو دیدم یک لبخند زدم که متوجه شد پرسید خوشت میاد منم جواب دادم اره قربونت که یک‌دفعه حمله کرد طرفمو سرشو کرد تو کوسم شروع کرد یه یوسیدن و بو کردن کوسم و لیسیدن زبونشو می‌کرد داخل و لبهای کوسمو گاز می‌گرفت داشتم دیوانه می‌شدم ۳۰ دقیقه کوسمو خورد همش می‌گفت قربون کوس نازت بشم که یک‌دفعه ارضا شدم همه آبم‌روخورد قربون صدقه کوسم می‌رفت داشت لیس می‌زد که بهش گفتم بسه اومد کنارم نشست چند بار بوسیدمش اونم منو بوسید خیس عرق بود عرقاشو پاک کردم نشستم بین پاهاش شروع کردم با کیرش بازی کردن چند دقیقه بعد دیدم کیرش سفت شدو کلفت منم با زبان با سرش بازی می‌کردم اونم هی نگام می‌کرد دستشو لای موهام گداشته بود سر کیرش‌رو براش خوردم میمکیدم گفت همشو بخور منم کیرش‌رو کردم تو دهنم شروع کردم براش ساک زدن (تا اون موقعه براس کسی ساک نزده بودم از برکت فیلم سوپر یادگرفته بودم) ۱۰ دقیقه‌ای براش ساک زدم بعد بلندم کرد برد تو اتاق رو تخت خوابوند خودشم انداخت رو من شروع کردیم لب گرفتن از زیر گردنم تا بالای کوسم می‌بوسید و لیس می‌زد وس من که حسابی خیس شده بود دست کشید یک تف زد سر کیرش و کیرش تنظیم کرد اول اروم سر کیرش کرد داخل که من داشتم از شهوت می‌مردم که یک‌دفعه تا آخر کرئ تو کوس از درد و لدت جیغ زدم اونم شرع کرد به تلمبه زدن اول آروم بعد سریه داشتم از لذت دیوانه می‌شدم بهش می‌گفتم عزیزم بکنم جرم بده پاره‌ام کن کن اونم محکمتر می‌کرد ۳۰ دقیقه‌ای تلمبه زد که دیدم یک چیز گرمی داخلم فوران کرد همون جوری افتاد روم چنذتا لب از هم گرفتیم بعد چند دقیقه بلندشیم خودمونو تمیز کردیم امدیم رو تخت کنار هم خوابیدیم یک‌کم صحبت کردیم دوباره شروع کردیم تا صبح ۳ بار دیگه سکس کردیم همه مدلی که خیلی حال داد ساعت ۷ بود که رفت. از اون زمان تا الان چندین بار سکس داشتیم که خیلی توپ بود. اینم از خاطره من امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بدین.
[ "متاهل" ]
2011-10-17
0
0
59,680
null
null
0.004244
0
5,442
1
0.129532
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سیب-سرخ-حوا
سیب سرخ حوا
xxx
خواننده عزیز این داستان به هیچ عنوان یک داستان سکسی محسوب نمی‌شود... تنها یک داستان عاشقانه است... وقتی قرار شد با «صبا» همسفر بشم می‌ترسیدم ذوق و شوقم از تو چشام چنان بزنه بیرون که آبروم بره... اگه مجرد بودم تا حالا یه جوری مخوشو خورده بودم اما الان حیفم میومد هم زندگی خودمو خراب کنم هم مال اونو. پارسال بود که قرار شد طی یه سفر کاری به خارج از کشور بریم.. وقتی رفتم دفتر مدیر عامل تا دستور کار بگیرم فهمیدم که تویه گروهی که قرار بریم ماموریت کلا چهار نفریم من بهمراه ۳ خانوم که یکی از اونا صبا بود. صبا مدتی بعد از من اومده بود تو شرکت و چون تویه دو تا دپارتمان جدا بودیم زیاد نمی‌شد بهش نزدیک بشم. متاهل هم که بودم دیگه کار سختتر بود. همیشه مثه یه حسرت بهش نگاه می‌کردم... یه حسرت... یه بار حتی خوابش رو دیدم که داشت با یه پسر دیگه خوش و بش می‌کرد تو خواب داشتم عذاب می‌کشیدم!.. خیلی نازه این دختر مو مشکی, یه ذره شیطونه, با هوش و کلا ۲۰. خیلی سعی می‌کردم یه جوری حسمو بهش منتقل کنم... می‌خواستم در عین حال بهش بگم که اون زیاد جدی نگیر ه چون این عشق اگه دو طرفه هم بشه سرانجام خوبی نداره. رسوایی داره بی آبرویی داره چه روزهایی داشتم با این حس عجیبم. افکار متفاوتی میومد تو سرم... همیشه می‌گفتم خوب میشه یه ارتباط پنهانی برقرار کنم در خودم این قدرتو می‌دیدم اما تو فیلم و داستان همه دیدیم که احتمال رسوایی کم نیست. بهر حال روز سفر بالاخره رسید فرودگاه امام خمینی تهران ساعت ۵ صبح. هر چهار نفر بودیم با هم چمدونا رو به کانتر دادیم و چهارتا صندلی کنار هم‌ردیف وسط... نشد که کنار صبا بشینم اما متوجه شدم که انگار صبا هم دوست داشته پیش من بشینه این فقط یه حس بود نمیدونستمم چقدر به واقعیت نزدیکه. فرودگاه دوبی توقفی ۳ ساعته داشتیم و دوباره کانتر فرودگاه و اینبار به‌به! یه فاصله خواسته و شاید ناخواسته بین ما (من و صبا) با اون دو نفر افتاد و بالاخره تویه هواپیما تونستم کنارش بشینم... چه حس خوبی بویژه که اون مزاحما کنار پنجره مخالف یه ردیف جلوترنشستن... کم‌کم شروع به صحبت کردیم و من از همون اول یه جوری گفتم که متاهلم و اونهم یه جوری گفت که مجرده! غیبت مدیر عاملو کردیم و منشیشو با شیطنت پنهان از احتمال ارتباط اونا گفتیم که خاص ایرونیاست. لذت خاصی می‌بردم از صحبت باهاش و وای که چه لحظات خوبی بود. گاهی سکوت بود و نگاه در عمق چشمهای قشنگش که دیوونه می‌کرد منو. حس دو جانبه‌ای داشتم اول اینکه علاقه منو درک کرده بود و دیگه اینکه همه چیز از همین جاها شروع میشه و ممکنه به مسیر بدی بره. چیکار باید می‌کردم؟ شما بودید کدوم راهو می‌رفتید؟... فرودگاه مقصد رسیدیمو یه تاکسی به هتل واقع در حومه اون کلانشهر اروپا. در واقع شرکت ما چهار اتاق در حوالی شهر گرفته بود تا اقتصادی‌تر باشه. تویه راه اولین متلک رو خانم (ش) کلید زد و گفت: ماشالله همکارای خونگرمی باهامون همسفر شدن و ظاهرا اجتماعی هستن و زود ارتباط میگیرن! صبا که انتظار نداشت کلا خودشو به کوچه علی چپ زد و منم با خونسردی گفتم مگه بده؟ اتاقا تویه هتل همه کنار هم‌طبقه چهارم بود از یه ساختمون ۸ طبقه. بین اتاق من و اتاق صبا یه اتاق فاصله افتاد. قرار گذاشتیم غروب تویه لابی باشیم به اتفاق یه سر بریم مرکز شهر وتویه این شهر غول‌پیکر مدرن گشتی بزنیم... چند روز بعد با جلسات کاری و چانه‌زنی قرارداد با شرکت طرف قرارداد گذشت و هنوز فرصتی نکرده بودیم بعد از شب اول به گشت و گذار بریم تا اینکه جمعه بعد از پایان کاربه اتفاق قرار شد بریم موزه و بعد خرید. بعد از موزه من و صبا یه خیابون خاص رو پیشنهاد دادیم (من پیشنهاد دادم و صبا تایید کرد) و اون دو تا همکار دیگمون یه جای دیگه رو مد نظر داشتن... بهترین راه این بود شما با هم برید و ما دوتا هم باهم! چی از این بهتر دو تا سر خر رو جدا کردیم از خودمون. تو مترو بازم تونستم تویه یه خلوتی که اونا دیگه نبودن کنارش بشینم, بعد از چند روز اون حس خوب تو هواپیما رو دوباره تجربه کردیم. همینطوری که تو چشای قشنگش خیره شدم صبا گفت سلیقت واسه لباس خریدن خوبه؟ گفتم ای بد نیست فک کنم... تو چی تو سلیقت خوبه؟ بهت میاد که خوب باشه چون خوشگل لباس می‌پوشی! گفت جدی؟ حالا بریم ببینیم. پیاده که شدیم صبا جون انگار اینطوری به نظر رسید دوست داره بازوی منو بگیره منم دوست داشتم دستشو لمس کنم اما خوب باید یکی دلشو بدریا می‌زد... اولین فروشگاهی که رفتیم لباس مردونه بود و به انتخاب صبا یه تی‌شرت گرون رفت تو پاچه من! بیرون که اومدیم گفت مبارکه قشنگ بود و منم ایستادم و دوتا دستامو گذاشتم رو شونه هاش گفتم مرسی خانومی همیشه ازش مواظبت می‌کنم لبخند قشنگی کرد و ایندفعه بازومو گرفت... وای لحظه قشنگی بود و حالا دیگه داشتیم صمیمی می‌شدیم با هم... بیشتر از اون چیزی که تا چند هفته قبل بهش فکر می‌کردم. شاید باورتون نشه چه حس خوبی داشتیم و بازم شاید باورتون نشه من به سکس فکر نمی‌کردم!!! حالا باید واسه خانومم یه لباس می‌خریدم که بالاخره اون رو هم خریدیم و بعدش بدنبال یه محیط رمانتیک رفتیم یه کافی‌شاپ با یه دکور چوبی. بوی چوب مرطوب کافی‌شاپ بوی قهوه بوی صبا... نگاه‌های پرسکوت و پر حسرت... بهش گفتم صبا میدونستی همیشه نگاه تحسین‌کننده‌ای بهت داشتم؟ اونم گفت یه چیزایی فهمیده بودم اما مطمئن نبودم. شب... هتل... ۱۲ شب و دلم که بهم می‌گفت صبا هم هنوز بیداره اما مگه جرات داشتم در اتاقشو بزنم؟ دلم واسه بوی خوبش تنگ شده بود واسه چشاش... تازه ساعت ۱۰: ۳۰ بود که برگشته بودیم هتل. خدایا این دیگه چه عشقی بود انداختی تو دل ما. چیدن سیب سرخ حوا بود و بس. سیب سرخ صبا بود. صبا میوه ممنوعه بود که دلم هواشو کرده بود... صبح بالاخره رسید و چقدر طول کشید اون شب. واسه صبحونه طبق قرار قبلی ساعت ۸: ۳۰ تو رستوران هتل بودیم. صبا اومد با یه دکولته بلند سفید که شال بافتنی هم رویه دوشش انداخته بود. گفتم وای خدایا چه زیبا دختر فکری هم به حال دل بیچاره مردم کن! گفت مرسی نظر لطفته راستی از اون دو تا خبر نداری؟ منم گفتم نه لابد دیشب دیر موقع اومدن هنوزم خوابن. گفتم راستی صبا دیشب خوابم نمی‌برد دوست داشتم باهات حرف بزنم اما مطمئن نبودم بیداری! راست میگی؟ کاش می‌گفتی آخه منم خوابم نمیومد, منم گفتم خوب امشب اگه خوابم نیومد چجوری بهت بگم؟ * / نمیدونم منم کاشکی یه سیم‌کارت اینجا رو می‌خریدیم نه؟ یه راه‌حل خوب بنظرم رسید گفتم امشب اگه خوابمون نبرد ساعت ۱۲: ۳۰ تویه لابی اونم خندید و حالا هر دومون میدونستیم امشب قطعا تو لابی هم دیگه رو می‌بینیم اما خوب یکی نبود بگه شرم و حیارو کنار بذارید برید تو اتاق هم دیگه... شما که... خانم‌ها رسیدن ومیز ما رو پیدا کردن و ایندفعه چند تا متلک واضح‌تر و بعدش قرار گذاشتیم دیگه امروز رو هر چهار تا با هم باشیم, واسه ما هم بد نبود چون یه مقدار از شکشون کم می‌شد. شب... هتل... ۱۲ شب... و من نیم ساعت زودتر رفتم تویه لابی... سر ۱۲: ۳۰ صبا اومد پایین تو چشمامون هم خستگی و خواب بود و هم علاقه و عشق, گفتم صبا میخوای بریم اتاق تو و هر چی خواستم یه بهانه‌ای پیدا کنم فی‌البداهه بگم زبونم نچرخید و هر دو مون از خنده ریسه رفتیم... بیا بریم اتاق من میدونم دوست داری کنار من باشی بیا اما فردا بعنوان یه ناشناس به خانومت میگم دیشب تو اتاق یه خانومی بودی, نه نگو تورو خدا گناه داره اون بیچاره... من اینو گفتم و بعد با احتیاط اول صبا رفت بالا قرار شد در اتاقو باز بذاره منم با تاخیر برم... خیلی بد می‌شد اگه اون دوتا سر خر ما رو میدیدن... تنها روشنایی اتاق یه آباژور بود رمانتیک و عاشقانه... صبا موهای بلندشو روی شونهاش ریخته بود بیصدا و متحیر روی لبه تخت نشسته بود آروم کنارش نشستم انگار تپش قلب همومیشنیدیم و هیچ نبود جز سکوتی زیبا... در اعماق این سکوت شاید گوشه‌هایی از دلهره هم بود ترس از آینده... اون یه دختر مجرد بود که حالا عاشق شده بود عاشق مردی که نگاه ملتمسانشو هر آدم با هوش معمولی هم تشخیص می‌داد... احساس می‌کردم طیل رسوایی رو از الان تویه تهران دارن میزنن... آروم بهش گفتم صبایی حستو درک می‌کنم خودمم گیج شدم واقعا تقدیر بسراغ ما میاد یا خودمون داریم تقدیرو می‌سازیم؟ اشک از چشاش جاری‌شده بود شاید اونم به‌به حال خودش و عشقی بی‌فرجام اشک می‌ریخت... بدون اینکه اجازه بگیرم موهاشو بو کشیدم چه بوی مطبوعی انگار داشتم پرواز می‌کردم... خودشو تو آغوشم صبا کرد صبای من... لبهامو گذاشتم روی لبهایه شیرینشو و تا مدت زیادی... شیرین‌تر از عسل... رویا و آه و حسرت و لذت بی‌پایان. و بعد تو آغوشه هم آروم آروم با هم گپ زدیم از همه‌جا گفتیم و داستانهای زندگیمونو صمیمانه تعریف کردیم... بوی عشق بود و بس تا سپیده صبح. آخرین شب ما تویه اروپا رویایی‌ترین شب عمرم شده بود و حالا هر دو آدمای دیگه‌ای بودیم... هر دو اسیر علاقه‌ای پرکشش شده بودیم و افسوس که همه داستانهای زندگی نمیتونن خوب تموم بشن... افسوس. عصر یکشنبه رفتیم فرودگاه و بسمت دوبی پرواز کردیم, هر چی از زمان پرواز می‌گذشت انگار از آغوش هم داشتیم دورتر می‌شدیم... سرانجام پرواز دوبی- تهران, فرودگاه امام و ایندفعه ما بازهم به بهانه اینکه مسیرمون تقریبا یکیه با یه تاکسی رفتیم سمت خونه... اول صبا رو رسوندم بدون اینکه حرفی بزنه یادداشتی نوشت و بهم داد: «متشکرم از احساس خوبی که در من بوجود آوردی» شماره موبایلشو واسم نوشته بود و خدا نگهدار... طی مدت بعد از سفر سعی می‌کردیم تو شرکت همه چیزو عادی جلوه بدیم, قرارامون همیشه تویه پارکها بود و کافی شاپها و همیشه با کلی ترس. با اینکه باصبا فرصت پیش اومدتعمدا نمیذاشتم سر و کارمون به خونه من یا اون برسه و با هم تنها بشیم... طی یکسال گذشته هر دو شدیدا افسرده شدیم حالا صبا از شرکت رفته شاید کمتر منو ببینه, قرار گذاشتیم دیگه بهم زنگ هم نزنیم و من میدونم اون چقدر دل بزرگی داره که نمیخواد زندگی یکی دیگه رو بهم بریزه... شاید صبا تا چند ماه دیگه بره خارج از کشور شاید اونجا اون همه چیزو فراموش کنه و شاید من هم... من هم فراموش کنم... شاید فکر با هم بودنو فراموش کنیم! شاید هم هیچ‌گاه!
[ "متاهل" ]
2011-10-12
0
0
38,473
null
null
0.017171
0
8,471
1
0.633508
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دوست-دختر-قدیمی
سکس با دوست دختر قدیمی
null
سلام دوستان امیدوارم از این داستان لذت ببرین من ۳۶ سالمه متاهلم ۱ پسر دارم توسالای جوونی مثل همه دختر بازی می‌کردم با چند تا دخترم دوست شده بودم تو حوالی ۲۴ یا ۲۵ سالگیم بود که یه اتفاق عجیب تو زندگیم افتاد یه دختر ۱۴ یا ۱۵ ساله عاشقم شد انقدر بهم گرا داد تا خلاصه یه گوشه‌ای باهاش حرف زدم گفتم تو سنی نداری چرا میخوای با من باشی خلاصه بعد از کلی حرف زدن فهمیدم خیلی دوسم داره شماره دادیم و شماره گرفتیم کم‌کم خیلی بهش علاقه‌مند شدم دیگه عشق ارش و سارا افتاد سر زبونا هرچی می‌گذشت حسادت اطرافیان ما بیشتر می‌شد خلاصه انقدر بدگویی کردن تا ازش جداشدم بدبخت هرچی گریه کرد هرچی التماسمو کرد من قبول نکردم بعد از مدتی هر دومون ازدواج کردیم ناگفته نمونه که بعدا فهمیدم که چه کلاه گشادی سرم رفته ولی پشیمونیم فایده نداشت. سالها گذشت تا روز اول مهر که پسرمو بردم مدرسه دیدمشو از اونجاییکه قلبامون واسه هم می‌زد سر حرفو باز کردیم دوباره شمارهامونو بهم دادیم ارتباطمون برقرار شد اما از اونجاییکه هردومون متاهل بودیم خیلی حواسمون جمع بود کسی متوجه نشه اول صحبتامون یا اس‌ام اسامون عاشقانه بود کم‌کم سکسی‌تر شد بعد از مدتی فهمیدم شوهرش نمیوتونه خوب ارضاش کنه دیگه بنده خدا به زبون اومد که یه جا پیدا کن باهم راحت باشیم منم ازیه طرف شهوت بهم فشار میاورد از یه طرف زن شوهر دار بود بد جوری کلافه شده بودم خلاصه همیشه بهونه میاوردم جور نمیشه ولی این سارا بقدری خوش گلو خوش هیکله همیشه توقکرش بودم تا اینکه یه شب جمعه بهر کلکی بود شوهرشو فرستاد شهرستانو بهم گفت برم پیشش راستش خیلی باخودم کلنجار رفتم ولی اخرش شهوت بهم غلبه کردو رفتم در باز کرددیدم یه تاپ ویه دامن پوشیده دختر کوچولوش بیدار بود یه خورده با دختره بازی کردیم تا خوابید وقتی‌که دخترش خوابید باچنان هوسی اومد طرف من که نمیتونم وصفش کنم منم قبل ازاینکه برم پیشش باتریاک حسابی خودمو ساخته بودم دستشو گرفتم کشیدمش طرف خودم اون لحظه تمام وجود منو اورو عشق هوس پر کرده بود وقتیکه ازهم لب گرفتیم تمام بدنمون می‌لرزید احساس می‌کردم بدنامون داره اتیش میگیره همزمان گه داشتیم از هم لب می‌گرفتیم اشاره کرد بریم اتاق‌خواب دیدم تشک پهن کرده فضا رو اماده کرده واسه سکس لباسامون سریع درآوردیم لخت لخت شدیم اول یه لب مشتی ازهم گرفتیم شروع کردم به خوردن ممه‌هاش دیگه طاقت نیاورد می‌گفت ارش جونم بکن تو کسم پاهاشو باز کردم کیرم‌رو گذاشتم دم کسش بقدری خیس بود سر خورد رفت توش اون لحظه جفتمون رو فضا بودیم چندتا عقب جلو کردم با ناله می‌گفت جون ارشم بکن عشقم بکن قربون اون کمرت یه دفعه دیدم پاهاشو قفل کرد دور گمرم گفت دارم تموم می‌کنم منم محکم فشار دادم توکسش همون بدنش لرزید ابم با فشار ریخت تو کسش یه خورده باهمون حالت تو بغل همدیگه خوابیدیم تا یکم سرحال شدیم بعد پاشدیم باهمون حالت یه خورده میوه خوردیم بعدش یه حال جانانه دیگم کردیمو ازش خدا حافظی کردم موقع اومدن ده دقیقه از هم لب می‌گرفتیم
[ "متاهل" ]
2011-10-08
0
0
53,157
null
null
0.001584
0
2,522
1
0.161151
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/تاکسی
تاکسی
null
من نازی هستم. اسم من یادتون بمونه چون می‌خوام از این به بعد داستانهای سکسی خودم رو براتون بنویسم تا حالشو ببرین. اولین داستان: تاکسی این خاطره‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم مربوط به یک روزیه که حالم خیلی بد بود. مثل چارلی چاپلین که گرسنه بود و همه چیز رو شکل مرغ می‌دید، منم اون روز همه کس و شبیه کیر می‌دیدم. خلاصه داغون داغون بودم. داشتم از سر کار بر می‌گشتم خونه، دلم می‌خواست یک موقعیت خوب پا بده. گفتم میدان ولیعصر و سوار تاکسی شدم، یک پراید سفید که راننده‌اش هم یک پسر تقریبا سی ساله معمولی بود. دلم می‌خواست زود برسم خونه و یک فیلمی چیزی بگذارم و یک‌کم با خودم ور برم. تا نشستم به یارو گفتم آقا ونک هم مسیرتون می‌خوره. گفت اگه مسافر باشه. یک‌کم جلوتر یک پسر و یک مرد هم سوار شدن. پسره یک تی‌شرت آستین خیلی کوتاه تنش بود و تا نشست چسبید به من. البته چون مرده خیلی گنده بود، اونم مجبور شد بچسبه. منم دست راستم رو کیفم بود و دست چپم زیر بغلم. وقتی پسره اونجوری نشست، دستم خورد به دستش. نمی‌دونم، یک هویی گرمای دستش یک حال خوبی بهم داد. منم دیدم بچه است گفتم یک‌کم حال بهش بدم. شروع کردم آروم آروم با انگشتام دستشو مالوندن. اونم بدش نیومد و هی بیشتر خودش و می‌چسبوند بهم. یک‌کم که رفتیم، به خودش بیشتر جرات داد و دست راستش و آورد زیر بغل من و شروع کرد به مالوندن سینه‌ام. خوشم اومده بود و چشمامو بسته بودم و داشتم حال می‌کردم. شالم هم باز کردم رو شونه و سینم که معلوم نباشه. آروم دستشو می‌مالوند رو سینه‌ام و گاهی یک فشار کوچیک می‌داد. منم که حالم خراب، دلم می‌خواست می‌تونست همونجا جرواجرم کنه. چشمام حسابی خمار شده بود که یک‌لحظه متوجه شدم رانندهه داره منو نگاه می‌کنه. یک‌کم خودم و جم و جور کردم ولی به روی خودم نیاوردم. رسیدیم ولیعصر. مسافرها پیاده شدن. پسره که داشت می‌رفت پایین، هول شده بودم نمی‌دونستم برم دنبالش، بی‌خیال شم. یک کمی خیز برداشتم که پیاده شم، رانندهه گفت مگه شما نمیری ونک، بشین می‌برمت. مجبور شدم نشستم. راه افتاد ولی مسافر نزد و تو آئینه فقط منو نگاه می‌کرد. یک‌کم که رفتیم جلو عصبی شده بودم، یک جورایی ازش می‌ترسیدم. از اون پسرهای جدی به نظر می‌رسید. زدم تو فاز پر رویی و منم زل زدم به آیینه و نگاش کردم. بعد چند دقیقه گفت مثل اینکه حالت خیلی خرابه؟ گفتم تو دکتری؟ گفت آره می‌خوای خوبت کنم؟ چیزی نگفتم. کنار خیابون وایساد و گفت بیا جلو بشین. رفتم و اونم رفت تو اتوبان که مثلا خلوت‌تر باشه. بدون هیچ حرفی دکمه شلوارش و باز کرد و کیرش و از شورتش کشید بیرون. خیلی راحت و انگار نه انگار که ما اصلا همو نمی‌شناسیم. منم فقط نگاش می‌کردم. دستم و گرفت و گذاشت رو کیرش. یک کیر شل و وارفته ولی خوش‌تراش بود. شروع کردم باهاش ور رفتن. پیش خودم گفتم بی‌خیال مگه من همین و نمی‌خواستم. بگذار ببینیم چی پیش میاد. آروم آروم داشتم کیرش و می‌مالوندم که خودش دوباره دستمو آورد بالا و یک تف گنده انداخت کف دستم و گذاشت رو کیرش. از جدی بودنش و محکم برخورد کردنش خیلی خوشم اومده بود. آخه من عاشق این جور مردهام. شروع کردم به مالوندن کیرش. حسابی سیخ شده بود. منم خوشم اومده بود و داشتم حسابی باهاش ور می‌رفتم. یک کمی جا به جا شد و شلوارش و داد پایین‌تر و تخماش و کشید بیرون. گفت با تخمام هم ور برو. یک کمی که تخماشو مالوندم احساس کردم خیلی داره حال می‌کنه. با اینکه داشت رانندگی هم می‌کرد ولی حواسش هم به جاده بود و هم به کیرش. گاهی که دستم خشک می‌شد خودم تف می‌نداختم کف دستم و براش می‌مالوندم. سر کیرش حسابی ورم کرده بود که یک هویی دست برد پشت گردنم و سرمو کشوند رو کیرش. گفت بخور. هم هول شده بودم هم از اینکه داشت دستور می‌داد خوشم می‌اومد. چشمامو بستم و شروع کردم به خوردن. از تکونهای ماشین می‌فهمیدم که حال اونم خیلی خرابه. اینجوری منم بیشتر حشری می‌شدم و حسابی براش ساک می‌زدم. دستش و کشید لای مو هامو و سرمو فشار داد رو کیرش و یهو حس کردم تو دهنم پر آب شده. می‌خواستم سرمو بیارم بالا که دیدم داره هل میده و نمی‌ذاره، گفت همشو بخور. وای به حالت اگه یک قطره‌اش بریزه رو لباسم. وای با اینکه تا به حال آب کیر نخورده بودم ولی از اینهمه جدی بودنش، هم ترسیدم و هم حال کردم. نمی‌دونم چرا یا چطور شد ولی خودم هم انگار خوشم اومد، کیرش و حسابی خوردم، مزه بدی هم نمی‌داد. دیدم خوشم اومده، با حرص زبونم و می‌کشیدم رو کیرش و تخماش و دور کیرش و با زبونم تمیز می‌کردم. دستشو شل کرد و سرمو بردم عقب. یک دستمال برداشتم و لبامو پاک کردم. اونم یک‌کم که حالش جا اومد گفت خوب کیر می‌خوری آفرین. از تعریفش خوشم اومد و یک لبخند زدم. اونم خودش و جم و جور کرد و لباسش و انداخت رو کیرش که حالا شل شده بود. اما شلوارش و نکشید بالا، منم فهمیدم که پس داستان ادامه داره. داشت می‌رفت سمت جاده‌های بیرون شهر. نمی‌دونستم مکان داره یا فقط داره می‌چرخه. منم چیزی نپرسیدم. یک‌کم که رفتیم گفت شلوار و شورت تو در بیار کامل. اما مانتو تویک جوری بکش رو پات که تابلو نباشه ماشین از بغلمون رد می‌شه. منم همین کار رو کردم. بعد خودم دکمه‌های بالایی مانتومم باز کردم و یک جوری تنظیمش کردم که بتونه حسابی سینه‌ها مو از توی لباس یقه بازم دید بزنه. انگشت وسطیشو کرد تو دهنش و خیس خیسش کرد و بدون مقدمه کرد لای پام. چسبوند در کسم و اول کمی بالا پایینش کرد و دوباره خیسش کرد و این بار با یک فشار کردش تو کسم. البته هی مجبور بود واسه دنده عوض کردن دستش و در بیاره ولی دوباره همین کار و می‌کرد و منم خیلی حال می‌کردم. گفت یک‌کم خودتو بکش جلو و پشت صندلی رو بده عقب تا دستم راحت‌تر بره تو. همین کار و کردم. حسابی کسم خیس شده بود و داشتم حال می‌کردم که گفت انگشتاتو خیس کن و بکن تو کونت. گفتم نه، کون درد داره، حال نمی‌کنم. گفت خفه شو. هر کاری بگم می‌کنی. وای بازم شل شدم. این جور حرف زدنها دیونه‌ام می‌کنه. گفت هر چی بهت می‌گم فقط می‌گی چشم. چشماش یک برق تیزی داشت که واقعا نمی‌تونستم مقاومت کنم. انگشتم و بردم رو زبونم و شروع کردم با ناز و ادا میک زدن و بعد کلی آب و تاب کردم تو کونم. اولش خیلی تنگ بود و دردم می‌اومد ولی از نگاه لذت‌بخش اون بیشتر تشویق می‌شدم که ادامه بدم. اونم هر از گاهی دو انگشتی تو کسم می‌کرد و باهاش ور می‌رفت. یک‌کم که حواسم جمع شد دیدم یک جای خلوتی هستیم و از جاده اصلی هم دوریم. انگاری پرنده هم اونجاها پر نمی‌زد. پسره هم معلوم بود داره دنبال یک مکان خوب می‌گرده. یک جا رو پیدا کرد و ماشین و نگه داشت. از ماشین پیاده شد و اومد سمت من. در و باز کرد و کیرش و که یک کمی سفت‌تر شده بود گذاشت جلوی صورتم و گفت بخور. منم شروع کردم. با یک دست زیر تخمهاشو گرفته بودم و با یک دست رونشو می‌کشوندم سمت خودم و حسابی براش کیر می‌خوردم. سیخ سیخ که شد دستم و گرفت و برد سمت صندلی عقب. در و باز کرد و یک جوری هولم داد تو که فهمیدم باید چهار دست و پا بشم. مانتو مو داد بالا و یک کمی با دستاش کونم و مالید. خیلی کم‌حرف می‌زد و از اینکه یک‌راست رفته سر اصل ماجرا داشتم حال می‌کردم. گفتم اینجا ضایع نیست، کسی نیاد. گفت خفه شو تو فقط کوستو بده. وای منم همین و می‌خواستم. با دست کیرش و گرفت و اول یک‌کم مالوند رو کوسم و بعد کرد توش. اول آروم آروم تلمبه زد و بعد تند‌تر کرد. دو تا لنبر‌های کونم و با دستاش گرفته بود و من و می‌کشید سمت خودش. منم حسابی جیقم در اومده بود. آه و اوه می‌کردم و به نفس‌نفس افتاده بودم. می‌گفتم بکن. محکم‌تر وای بکن. آخ پاره‌ام کن. اونم که اصلا کاری به حرفهای من نداشت و داشت کار خودش و می‌کرد. گاهی هم که صدام زیادی می‌رفت بالا یک سیلی محکم می‌زد به کونم. دو سه بار هم کیرش‌رو کشید بیرون و یک کمی هوا داد و دوباره کرد. بهم گفت برگردم و لباسها مو کامل در بیارم. گفتم آخه اینجا نمی‌شه که، می‌ترسم. دستشو گرفت به مانتوم که حس کردم اگه خودم در نیارم همش و جر می‌ده، دیگه باید لخت برم خونه. سریع لباسهامو در آوردم و لخت مادر زاد جلوش خوابیدم رو صندلی عقب. پاهامو داد بالا جوری که تقریبا چسبیده بود به شونه‌های خودم. یک تف انداخت رو کسم و کیرش و هل داد اون تو. وای که چه حالی می‌داد. کیرش حسابی سیخ بود و با اینکه خیلی کلفت نبود اما خیلی خوشگل و خوب بود. به من که خیلی داشت حال می‌داد. یک ده دقیقه‌ای که کس حسابی کرد، کیرش و کشید بیرون و رفت از تو داشبورد یک کرم مرطوب‌کننده آورد. زد کف دستش و سریع مالوند رو سوراخ کونم. گفتم تو رو خدا، دردم میاد. دیدم دوباره چشماش برق زد، فهمیدم همونجوری که من دوست دارم با زور بکنه منو، اونم از اینکه من التماسش کنم حال می‌کنه. دیگه فهمیده بودم چیکار کنم. هی مدام التماس می‌کردم و اون می‌گفت خفه شو. داشتم از زیر دستش در می‌رفتم که پاهامو محکم گرفت و پماد و حسابی با انگشت تو سوراخ کونم چرخوند و گفت مگه من نگفتم فقط باید بگی چشم. مثل اینکه نمی‌فهمی. حالا حالیت می‌کنم. کیرش و گذاشت دم سوراخم و با یک ضربه همشو جا داد اون تو. جیغ زدم و درد پیچید تو تنم. ولی واقعا داشتم حال می‌کردم. اینقدر دیونه شده بودم که فکر می‌کردم کاش یک چند نفر دیگه هم پیدا شن منو چندتایی بگان. گیرش و محکم می‌کرد تو کونم و در می‌اورد، چند بار هم اون وسط می‌کرد تو کوسم. یک‌بار تو کون یک‌بار تو کس. خیلی حال می‌داد. بعد پاها مو آزاد کرد و باز گفت برگرد. دوباره چهار دست و پا شدم و دوباره همونجوری ادامه داد. هم کس دوست داشت لامصب هم از کونم دل نمی‌کند. چند باری گفتم داره آبش میاد ولی خودش و نگه می‌داشت. ناگفته نمونه که منم این وسط دو سه باری ارضا شدم. حسابی بی‌حال بودم ولی انگاری از کیرش سیر نمی‌شدم. هر چقدر بیشتر می‌کرد منم بیشتر حال می‌کردم. همونجوری داشت ادامه می‌داد که حس کردم دیگه نمی‌تونه جلوی خودش و بگیره. کیرش و کرده بود تو کونم و داشت حسابی تلمبه می‌زد، عقب و جلو می‌کرد و خودشم عربده می‌زد. صدای بمش حال منم خراب‌تر کرده بود و بیشتر خودم و بهش می‌چسبوندم که کیرش بیشتر و بیشتر بره تو. یکه هو کونم و گرفت و چسبوند به خودش و شروع کرد به داد زدن. وای آبش و ریخت تو کونم. حس می‌کردم کونم آتیش گرفته ولی دلم می‌خواست می‌داد می‌خوردم. گفتم من آب می‌خوام، بده بخورم. بده من آب می‌خوام. چرا ریختی اون تو. هنوز کیرش آروم نشده بود. برگشتم و نشستم رو صندلی و هی خودم و لوس کردم که آب می‌خوام. من تشنمه. کیرش و همونجوری چپوند تو دهنم و دست کرد لای موها مو و کیرش رفته بود تو حلقم و داشت همچنان تو دهنم عقب جلو می‌کرد که دیدم باز آبش اومد. البته خیلی کم ولی من همونم از دست ندادم و حسابی میک زدم و تمامش و خوردم. داشتم از شدت ضعف می‌مردم. اونم که ولو شده بود کف زمین وسط خاکها. یک کمی که گذشت رفتم کنارش و یک لب حسابی ازش گرفتم. پا شدیم لباس پوشیدیم و راه افتادیم. البته اون بیچاره دیگه داشت می‌مرد اصلا نمی‌فهمید چه جوری رانندگی می‌کنه. منم که مثل مرده‌ها افتاده بودم رو صندلی. ونک که رسیدیم گفت آخرشه خانوم خوشگله و یک لبخند بزرگ زد. گفتم مرسی خوش گذشت. گفت به ما بیشتر. اومدم از ماشین پیاده شم گفت خانوم خانوما... یک مکث کرد و گفت من هنوز اسمتم نمی‌دونم، گفتم بیخیال اینجوری بهتره. گفت یعنی دیگه همو نبینیم گفتم آره. خداحافظ رفتم اون طرف خیابون و اونم رفت. تعجب نکنید که شماره نگرفتم و ندادم و... آخه به نظر من سکسهای خوب فقط یک‌بار اتفاق می‌افته و بارهای بعدی به خوبی و خوشمزگی بار اول نیست. منم خیلی حوصله درگیر شدن تو یک رابطه ثابت که آدم و محدود می‌کنه رو ندارم. حالا تو داستانهای بعدی منو بیشتر می‌شناسین. البته بستگی داره به نظراتتون که ببینم بازم واستون خاطره سکسی بنویسم یا نه.
[ "غریبه" ]
2011-09-27
0
0
90,035
null
null
0.002239
0
9,802
1
0.646933
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/من-عاشقش-بودم
من عاشقش بودم
الف.حیم
من عاشقش بودم. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود. لذت لحظاتی که به هر بهانه باهاش بودم فراموش‌نشدنی بود. عاشقانه نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم تبسم شیرین نازنین تبسم به عشق منه. بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم. بعضی وقت‌ها بعد از یه روز کاری پرمشغله باهم سری به پارک کنار شرکت می‌زدیم. بالاخره یه روز سکوتم شکست. «نازنین... من دوست دارم!» همین جمله کافی بود تا نازنین بهت‌زده نگاهم کنه. کمی سکوت و... «کامران من... من نامزد دارم» نمیدونم چطور میشه چنین لحظه‌ای رو تصور کرد. انگار تمام دنیا سرم چرخید. چرا، چرا باید بین این همه دختر عاشق نازنین می‌شدم؟ چرا نازنین باید نامزد داشته باشه؟ بی هیچ حرف اضافی بلند شدم و بی‌هدف راه افتادم. چند روزی گذشت تا اینکه نازنین پیش‌قدم شد. «کامران تو عین برادر نداشتم هستی، به خدا نمی‌دونستم چیزی بین ماست» «چرا هیچوقت نگفتی نامزد داری؟» «آخه نپرسیدی!» «باید می‌پرسیدم؟! چرا گذاشتی عاشقت بشم... چرا؟»... هق‌هق گریه امانم نداد. نازنین که انتظار این رفتار من رو نداشت فقط نگاهم کرد و رفت. با طرح مشترکی که برای شرکت داشتیم نمی‌شد هیچوقت همدیگه رو نبینیم. یک ماه، دو ماه کم‌کم همه چیز عادی شد. نازنین مثل همیشه بود. این من بودم که عوض شده بودم. یعنی نگاهم عوض شده بود. شب‌ها چراغ آپارتمان مجردیم رو خاموش می‌کردم و فقط صدای سکس فیلم‌های پورنو شنیده می‌شد. چشم هام رو می‌بستم و به چشم‌های عسلی نازنین فکر می‌کردم. راه رفتن نازنین بی‌شباهت به مرال‌های کوهستان نبود. مانتو‌های رنگارنگ، آرایش ملایمی که صورت ماهش رو روشنتر می‌کرد. دست‌های ظریف و ساق دست‌های بلوری... هر شب کارم گریه بود. «نازنین خانوم» - «بله» «من و با آقا شهاب آشنا نمی‌کنی؟» - «چرا که نه» - «پس لطف کنین همراه ایشون فردا شب سری به کلبه درویشی ما بزنید، نه هم نیارین!» همه چیز مرتب بود. دست هام برای من کار نمی‌کردن، برای عشق نازنین بود که آرام و قرار نداشتن. عشقی که انگار تنها بهانه‌ی زندگی من بود و نمی‌شد فراموش کرد. قرص‌ها رو با دوز مرتب گذاشتم روی کابینت. با هزار بدبختی گیر آورده بودم. مهمونا رسیدن. شهاب از من سرتر بود و این اعتراف دردناکی بود که بیشتر دیوونم می‌کرد. یک‌لحظه هم از هم جدا نمی‌شدن. انگار دست ظریف نازنین به دست شهاب چسبیده بود. شاید می‌خواست پیامی به من بده اینکه شهاب رو واقعا دوست داره. طبق برنامه شربت آوردم و شهاب جان تا ته سر کشید. انتظار خیلی سخت بود. کم‌کم شهاب خوابش اومد. - «شهاب جان.. خوبی؟» - «حتما فشارشون افتاده» - «ببخشید.. بد جور خوابم میاد.» - «بفرمایید اتاق من کمی استراحت کنید.»... بخش اول به خوبی تموم شد. - «انگار شماهم خوابتون میاد؟» - «نه.. نه» - «برای احتیاط اجازه بدید چیزی بیارم یه وقت خواب نرین!»... جلو رفتم و یواشکی لب غنچه گونش رو بوسیدم. مثل فرشته‌ها خوابش برده بود. شال سبز سرش رو که برداشتم موی خوش‌فرم و بلندش روی صورتش ریخت. با باز شدن هردکمه‌ی مانتوی نازنین بند دلم پاره می‌شد. نفسم بند اومده بود. خوشگله کاملا شل و در اختیار من بود. از زیر مانتو یه تاب صورتی پوشیده بود. وقتی بازوهای سیمینش رو لمس کردم تازه فهمیدم نازنین چقدر نازه. تاب رو درآوردم. حیف باید عجله می‌کردم. حالا نوبت کرست بود که پستون‌های مرمری عشقم رو محکم گرفته بود. با دیدن پستون‌های نرم سربالای نازنین عقلم پرید و بی‌اختیار با ولع شروع کردم به خوردن و میک زدن. شلوار پارچه‌ای پوشیده بود. این اوج خوش شانسی من بود چون راحت‌تر در اومد. دستام رو روی رون هاش می‌کشیدم وای که چقدر نرم بود. تا اینکه شورتشم درآوردم و حالا نازنین من لخت مادر زاد روی کاناپه بود. کمی از دور نگاش کردم. سلیقه‌ی بی نظیرم قابل تحسین بود. چون باید لباس هاش رو می‌پوشوندم فرصت کمی داشتم. لباس‌ها رو در آوردم و لختی روی تن نرم و سفید نازنین ولو شدم. کیرم رو لای رونش می‌مالیدم. با تمام وجود سینه‌شو می‌خوردم. دست‌های زمختم هم نرمی کونش رو لمس می‌کردند. پاهاشو باز کردم و زدم بالا روی شونه هام. کس طلایی نازنین رو باید اول لیس می‌زدم ولی افسوس که مجالی نبود. فقط با انگشت کمی لای فابریکش رو ناز کردم. کیر تشنم رو که ضربان داشت با تمام عشقم کردم توی کس بهشتی نازنین. انگار تمام آرامش دنیا رو به من دادن. با یکی دو تلمبه اول از کس نازی خوش تراوش کرد. از خوشحالی پر در آورده بودم. با شور مضاعفی تلمبه می‌زدم. با دو دست پستون‌های نازنین رو فشار می‌دادم و عاشقانه می‌کردمش. تا اینکه آبم فوران کرد. هیچی حالیم نبود. وقتی به خودم اومدم فهمیدم چه خریتی کردم. تمام آبم رو ریخته بودم توش. با عجله خون کس نازنین رو پاک کردم و لباس هاشو پوشوندم. بغل کرده و بردم روی تخت کنار شهاب خان گذاشتم. با کرختی بیدار شدن. تمام شب حواسم به نازنین بود که اصلا سرش رو بالا نمی‌آورد. فقط من و شهاب بودیم و نازنین ساکت. از فردای اون شب نازنین با من حرف نمی‌زد. چند هفته بعد تقریبا هر روز حال نازنین بهم می‌خورد و استفراغ می‌کرد. حتی یک اپسیلون به این فکر نمی‌کردم که چه اتفاقی برای نازنین میوفته، فقط مطمئن بودم نامزدی با شهاب بهم می‌خورد. انگار عقلم از کار افتاده بود. وقتی خبر حاملگی نازنین پیچید، پچ‌پچ‌ها هم شروع شد. سر کار نمیومد و خبری ازش نداشتم. تا اینکه از یکی از دوستای نزدیکش سراغش گرفتم. اونم می‌گفت زیاد خبری ازش نداره، فقط شنیده نامزدیش بهم خورده و اینکه از کار هم استعفا داده. اینکه درباره‌ی من چیزی نگفته بود خوشحالم می‌کرد، چون مطمئن بودم این یعنی منتظر منه. گوشیش خاموش بود. خونه‌شون رو می‌شناختم. چند باری دیر وقت رسونده بودمش. از دور با دیدن پارچه سیاه سر درشون دلم لرزید. جلوتر رفتم. با دیدن اعلامیه ترحیم نازنین خشکم زد. دو تاق درشون باز بود و همه سیاه پوشیده بودن. از پیرمردی که ظاهرا همسایشون بود جریان رو پرسیدم «بلا به دور بلا به دور.. دختر حاج رحیم بعد بی‌آبرو کردن خونوادش و خودش دق کرده مرده، شایدم خودش رو راحت کرده. بیچاره حاج رحیم، تک دخترش بود خیلی دوسش داشت. برادراش که می‌خواستن کتکش بزنن خودش رو انداخته بود جلوش که منو بزنید... لااله الا الله، استغفرالله.. خدا از تقصیراتش بگذره» از اینکه بچه‌ی حاصل عشقم هم تلف‌شده بود دلم سوخت. اما ته دلم خوشحال بودم ازینکه قبل رفتن نازنین فرشته دست هیچ احدالناسی غیر من بهش نرسید. فقط حیف عمرش به دنیا نبود تا عشق بارونش کنم. برای خوشگل خانوم و بچه‌ی بیگناهم فاتحه خوندم و به خونه برگشتم. توجه: بیزارم بیزارم بیزارم از آدم‌های خودخواهی که فقط فکر میکنن اون‌ها حق دارن عاشق باشن. متاسفانه احمق‌هایی مثل کامران کم نیستن، کم نیستن مدعیان عشق معشوق کش! لعنت به افریت خودخواهی وقتی لباس عشق پوشید.
[ "عشق" ]
2011-08-03
0
0
14,982
null
null
0.010347
0
5,643
1
0.533953
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/زندگي-مال-زنده-هاست
زندگی مال زنده هاست
ایرانی
نمی‌دونستم با ناله هاش چیکار کنم. با اشکهایی که می‌گفت واسم می‌ریزه. با درد‌های درونش. اشتباه کرده بودم. خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم. تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می‌زد. خیلی زیبا از عشق می‌گفت. از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود. من هنوز به فکر سعیدعشق چتی خودم بودم که پس از چند سال دوستی میونه مون بهم خورده بود. نمی‌خواستم دوباره خودمو اسیر دنیای دروغ چت کنم. به فرید همه چی رو گفتم و اون گفت که میشه در دنیای دروغ و حقه بازیها دنیایی که میشه هر کلکی رو زد نسبت به هم صادق بود و حقیقتو گفت اگه از هم چیزی نخواهیم. اگه همدیگه رو واقعا دوست داشته باشیم و به هم احترام بذاریم. راستش بابت عشق اولم هنوز خیلی ناراحت بودم. هر روز بیشتر از روز قبل یه گرایش خاصی نسبت به فرید پیدا می‌کردم. وقتی‌که همون اول فهمیدم فرید زن و یه دختر داره یه حس بدی بهم دست داد. فرید از دختر ۵ ساله‌اش می‌گفت و زنی که هنوز سی سالش نشده بود. می‌گفت خودش سی سالشه. اون بچه یزد بود و منم اهل اصفهان بودم که در دانشگاه اصفهان هم‌درس می‌خوندم. می‌گفت زنش آدم ناسازگاریه و از این حرفا... منم جز این‌که حرفاشو باور کنم چاره‌ای نداشتم. چون ته دلم می‌خواست با اون باشم بازم حرفای قشنگ بزنه. بازم برام از دلهایی بگه که می‌تونن به هم نزدیک باشن و از محبت و وفا بگن. از اخلاق در عشق از این‌که بشه همدیگه رو درک کرد. ما فقط با هم چت می‌کردیم. حتی وقتی هم که بهم شماره تلفنشو داد من قبول نکردم که تلفنی باهاش حرف بزنم. ولی چت تلفنی داشتیم. راستش عشق قبلی من عکسمو تلفن و آدرسمو داشت و من دیگه می‌ترسیدم که در مورد این یکی هم به مشکل بخورم. هنوز حال و هوای اونی که سالها باهاش چت داشتم همون سعید نامرد از سرم نرفته بود. ازم یه انتظارات بیجایی داشت که دیگه میونه مون بهم خورد.. من نمی‌تونستم شرف و عزت خودمو به خواسته هاش بفروشم. خیلی هم بد دهن شده بود. اما فرید حداقل که خیلی با فرهنگ نشون می‌داد. حس کردم می‌تونم دوستش داشته باشم. گاهی هم حس می‌کردم که برای فرار از خاطرات چند سال بودن با سعیده که به فرید رو آوردم. چون اون زن داشت. یه دختر داشت. یه مدت طوری شده بودم که اگه اون یعنی فرید از دخترای دیگه اسم می‌برد حسودیم می‌شد. من ازش خواسته بودم که در طول هفته میزان این چت‌ها رو کم کنیم تا به درسام برسم و اون بر خلاف میلش قبول کرد. بهش قول داده بودم که وقتی فشار درسام کمتر شد بازم بیشتر بهش می‌رسم. از این‌که این همه بهم توجه داره لذت می‌بردم. دیوونه وار دوستم داشت. همش از عشق می‌گفت و منم با لذت به حرفاش و نوشته هاش توجه می‌کردم. یادم رفته بود و راستش دوست داشتم یادم بره که اون زن داره. من یه دنیای خیالی واسه خودم درست کرده بودم و اونم همین طور. هردو غرق در لذتی خیالی بودیم. منم از هر فرصتی کهبه دست می‌آوردم برای صحبت با اون استفاده می‌کردم. اما درسام باعث شدهبود که بهش توجه کمتری کنم. دلم واسه خوندن حرفای عاشقونه‌اش پرپر می‌زد. می‌دونستم باهاش سر انجامی ندارم و اونم همین حسو داشت. بهم می‌گفت همیشه دوستم داره. خوشبختی منو می‌خواد. می‌گفت حتی اگه ازدواج کنم همیشه به عنوان یه دوست کنارم می‌مونه در سختیها باهامه کمکم می‌کنه. این حرفا رو می‌زد ولی وقتی‌که صحبت خواستگار و ازدواج من می‌شد می‌گفت فریبا من چطور می‌تونم دنیایبی تو بودنو تصور کنم. این حرفای اونمنو بیشتر به این فکر فرو می‌برد که شاید دل بستن به فرید اشتباه باشه. من فریدو دوستش داشتم اما این عشق تا به حدی نبود که بخوام واسش ایثار کنم. آخه اون سی سالش بود و میگیم این هشت سال اختلاف سنی مهم نبود تازه صحبتی از ازدواج نبود و اونم عیالوار بود. نمی‌دونستم چیکار کنم. وقتی‌که یه خواستگار خوب اونم یکی از فامیلام ازم خواستگاری کرد از اونجایی که جوون خوبی بود وسوسه شده بودم که چیکار کنم. من عاشق فرید شده بودم اما نه با یک پیوندی قوی ولی بازم دوستش داشتم. پسر داییام جواد رو دوست نداشتم ولی قبول کردم که باهاش ازدواج کنم. شاید واسه این‌که هیچ امیدی به فریدی که هنوز قیافه شو ندیده بودم نداشتم. دلم می‌خواست عروس شم و از این مشکل فکری خلاص شم. یه انسان چه زن و چه مرد یه نیاز‌های جسمی و روحی داره که با ازدواج تامین میشه و راه دیگه‌ای برام نمونده بود. بدون این‌که موضوع رو با فرید در میون بذارم این کارو انجام دادم. ولی عذاب وجدان داشت منو می‌کشت. از طرفی شوق و ذوق زندگی جدید و مرد جدید... هرچند که هنوز عشقی بهش نداشتم و از طرفی محبت خالصانه فرید دیوونه‌ام کرده بود. فرید این قدر حسود بود کهوقتی از اولین عشقم سعید باهاش حرف می‌زدم اون لجش می‌گرفت. وای اگه می‌فهمید که دارم با جواد ازدواج می‌کنم دیوونه می‌شد. خیلی اونو سر می‌دواندم. دیگه مثل سابق بهش اهمیت نمی‌دادم. بیچاره دلش خوش بود که امتحانات ترم که تموم شد بازم بیشتر باهاش درددل می‌کنم. خودشو می‌کشت و با تمام احساسش واسم مطلب می‌فرستاد تا دلمو بیشتر به دست بیاره ولی من دیگه توجهی به اونا نمی‌کردم. دیگه انگیزه‌ای نداشتم. ولی خب یه خورده‌ای احساس گذشته درمن مونده بود و از این‌که بهش نگفته بودم که به خواستگار جواب مثبت دادم ناراحت بودم. بالاخره بهشگفتم. فکر نمی‌کردم تا این حد یکه بخوره و داغون بشه. ولی شد. زمین و زمانو یکسره کرد. طوری که انگار من همسرش بودم و بهش خیانت کردم. نمی‌دونستم چیکار کنم. هر دومون محکوم بودیم و اون شاید بیشتر. می‌خواستم بهش بگم تو زن داری. من جوونم و باید ازدواج کنم... ولی نخواستم دلشو بیشتر از اینا به درد بیارم. نخواستم نسبت به اون بی‌احترامی کنم اون دلش شکسته بود. هر چی بهم پیام می‌داد و ایمیل می‌زد تحویلش نمی‌گرفتم. می‌خواستم ازم زده شه. حال و هوای من از سرش بره بیرون ولی اون بدتر می‌کرد. حالیش نبود. همین بیشتر رو من اثر میذاشت و دلمو به درد می‌آورد. یه چیزایی می‌نوشت که جیگر سنگ کباب می‌شد ولی من خودمو قانع کرده بودم که به این نوشته‌ها اعتنایی نکنم. باید خودمو عادتمی دادم که بعضی مواقع یه قلب سنگی پیدا کنم. واسه همین از چت مستقیم با اون فرار می‌کردم. یه بار که اومدم با هم حرف بزنیم کاری کرد که خیلی متاثر شدم ولی دیگه کاری ازم بر نمیومد. واسم خیلی چیزا می‌نوشت. می‌گفت نذار هیجان عروس شدن تو رو بندازه توی هچل. وقت برا ازدواج زیاد داری. الان به عنوان یک عروس اعتبار داری ولی اگه طرف خرش از پل رد شه دیگه پشیمونی سودی نداره. راست می‌گفت شاید من عجولانه تصمیم گرفته بودم ولی چاره‌ای نبود. نمی‌شد دیگه نه گفت و منم سرنوشت خودمو انتخاب کرده بودم. این نه! یکی دیگه. حتما واسه هر کس دیگه‌ای هم از این بر نامه‌ها داشت. یعنی هرکسی که می‌خواست باهام ازدواج کنه. هرچه من نسبت به اون بی‌خیال‌تر می‌شدم اون بیشتر بهم گرایش پیدا می‌کرد. من می‌خواستم از دنیای خیالی بیام بیرون و اون می‌خواست خودشو غرق در رویا‌ها و خیالات کنه. رو احساسات و نقطه ضعفهای من انگشت میذاشت. واسم از نامردمیها می‌گفت -فریبا من دارم می‌میرم این کارو باهام نکن. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. من دارم می‌میرم فریبا. نکن این کارو باهام. ولی فریبا کجا بود اون تصمیمشو گرفته بود. با این حال گاه دچار تردید می‌شدم. دلم می‌سوخت. می‌خواستم اون خودش قبول کنه که رابطه ما یک اشتباه بوده ولی اون نمی‌خواست همچین چیزی رو بپذیره. آخه من چطور می‌تونستم یه زندگی واقعی رو ول کنم و برم به سوی دنیای خیالی اون. ولی احساس گناه می‌کردم. دوستش داشتم. می‌دونستم دلش پاکه... از کلامش بوی اشک و ناله رو احساس می‌کردم ولی نمی‌تونستم کاری بکنم. چیکار می‌کردم دلم می‌خواست بره پی کارش ولی اون منو یه سنگدل بد جنس دیو صفت معرفی کرده بود. به خودم و خودش... من این جوری نبودم. دلم می‌گرفت وقتیاون این حرفا رو بهم می‌زد. بهم می‌گفت فریبا تو می‌تونی خاکم کنی ولی عشق منو نمی‌تونی خاک کنی. چقدر دلم درد میومد وقتی این حرفا رو می‌زد. من اون جوری که اون فکر می‌کرد سنگدل نبودم. اون فکر می‌کرد با محبت زیاد می‌تونه نرمم کنه ولی با همه دلسوزیهام یه جورایی حس می‌کردم که دلم از سنگ شده. چون به فکر خودم بودم. منم باید می‌رفتم دنبال احساسات و زندگی خودم. چرا باید این جوری بهم وابسته شده باشه. من گیجشده بودم. حرف حساب هم سرش نمی‌شد. من یه زمانی واسه فرار از یه سری مشکلات روحی بهش وابسته شده بودم.. تا حدودی هم کمک حالم شده بود ولی حالا دیگه تاریخ مصرفش گذشته بود. می‌تونستم اونو به عنوانیه دوست اونم تا قبل از ازدواجم قبول کنم ولی دیگه بیش از این نمی‌شد -فریبا من خودمو می‌کشم -فرید دیوونه نشو. فکر زنت نیستی فکر دختر کوچولوت باش. -من دوستت دارم فریبا. عاشقتم -تو فکر می‌کنی عاشقی. من کس تو نیستم. تو خیال برت داشته... این قدر آه و ناله نکن. این قدرقسمم نده. نمی‌دونم چرا این حرفا رو بهش می‌زدم. خودم یه زمانی حس عجیبی به اون داشتم ولی حالا که دلمو زده بود این جوری باهاش حرف می‌زدم. دلم می‌خواست جیغ بکشم برو دست از سرم بردار. می‌تونستم دیگه باهاش چت نکنم. جوآبش‌رو ندادم. هرچند حالا هم دیر دیر جوآبش‌رو می‌دادم ولی بازم یه خورده دلم می‌سوخت. درسته که دلم سنگ شده بود ولی هند جگر خوار که نشده بودم. واسم از ترانه آدمای گوگوش می‌گفت... آدما از آدما زود سیر میشن آدما از عشق هم دلگیر میشن آدما رو عشقشون پا میذارن آدما آدمو تنها میذارن... -فرید تو از جون من چی میخوای. بذار من برم. تو برو به زن و بچه‌ات برس به زندگیت برس. -من دوستت دارم فریبا. تنهام نذار ترکم نکن گاهی وقتا فکر می‌کنم تو اون فریبای من نیستی. به من بگو فریبای من کجاست. بگو در چنگال کدوم دیو اسیره تا من نجاتش بدم. هنوز اون عشقی رو که نسبت به فریدداشتم به جواد پیدا نکرده بودم ولی می‌دونستم که اون مجرده و می‌تونم بهش تکیه کنم ولی فرید چی داشت که من بهش تکیه کنم. -فرید منو ببخش من اشتباه کردم -فریبا من دوستتدارم. -تو نمی‌تونی در آن واحد عاشق دونفر باشی. -بس کن فریبا من عاشقتم. عصبی‌ام کرده بود. سریع خودمو از فضای چت خارج کردم. اون شور گذشته رو نداشتم. بیشتر حواسم به نامزدم جواد بود به این‌که اونو مثل خودم در بیارم و این بار این یک زن باشه که گربه رو دم حجله می‌کشه. برام پیام‌های سوز آور می‌فرستاد. -میدونم که اون قدر‌ها هم که فکر می‌کنم سنگدل نیستی ولی یه روزی میشه که به حال دل‌شکسته من دل بسوزونی ولی اون روز دیگه خیلی دیر شده چون دلم خاک شده و رفته زیر خاک. -بس کن... توروخدا برو دنبال زن و بچه‌ات. من اشتباه کردم. کلافه‌ام کرده بود. -من خرد شدم فریبا غرورم درهم‌شکسته. چرا باهام این رفتارو کردی چرا با من مثل یک دلقک و مترسکرفتار می‌کنی. این جواب مهر و محبت و وفایی بود که من نسبت به تو داشتم؟ /؟ -فرید من از کجا بدونم ما که از نزدیک با هم نبودیم چرا جو گرفتت. من چند سال با سعید بودم و ندیدمش و آخرش بهم زدیم. -با این حساب تو عادت داری. تو یکی رو می‌خواستی که رفیق تنهایی‌ات بشه. سرتو گرم کنه -ببین فرید من از طرز کلام و حرفات خوشم اومد و یه مدت عاشقت بودم. حالااون حسو کمتر دارم. من به خواستگارم چی بگم. تازه تو می‌تونی بیای خواستگاریم؟ /؟ اصلا خود من اگه راضی باشم فکر کردی خانواده‌ام راضی میشن؟ /؟ تو می‌خوای منو در خیال دوست داشته باشی که چی بشه... ولی اون حرف خودشو می‌زد. منم نسبت به اون سرد شده بودم. اما بیچاره حق همداشت تا حدودی بد قولی کرده بودم ولی زن و دخترش چی. می‌گفت دخترش خیلی دوستش داره... -فریبا تو ایمیلهای منو هم نمی‌خونی قبلا تا ایمیلم نرفته بود جوابش میومد ولی الان اگه پنجاه تا بفرستم جواب یکی رو هم نمیدی -من اشتباه کردم ولم می‌کنی؟ /؟ تو رو جون دخترت ولم کن -تو اگه دلت واسه من نمی‌سوزه واسه همون دخترم بسوزه. من خواب و خوراک ندارم دارم تلف میشم. راستش چه جوری حالیش می‌کردم که دیگه بهش علاقه‌ای ندارم. -فریبا من خودمو می‌کشم. -مسخره نشو. از من چه کاری بر میاد -بگو بازمدوستم داری. عاشقمی -آخه من دارم به یه نفر دیگه تعهد میدم -هنوز که ندادی-میگی من چیکار کنم تا آخر عمرم بشینم ور دل این چت و چت بازی؟ /؟ مگه کار و کاسبی نداری؟ /؟ -من دیگه از همه چی بدم اومده. من دوستت داشته و دارم و رو تو حساب ویژه‌ای باز کرده بودم. نمی‌تونم اون روزایی رو که می‌گفتی دوستم داری اون روزایی رو که مرد دیگه‌ای در زندگیت نبود فراموش کنم. برام سخته زجر می‌کشم. -فرید بس کن دیگه این قدر اذیتم نکن. خودتونشکن. -فریبا اشک چشام بهم امون نمیده که دیگه جلومو ببینم. این قدر بد جنس و سنگدل نباش... زود باشفریبا... فریبای گمشده منو بهم بده. من می‌میرم. دخترم بی بابا میشه... نکن این کارو... فرید انگار روانی شدهبود. راستش منم اعصابم خرد بود. درس داشتم... جواد هم احتمالا می‌خواست بیاد به دیدنم. -فریبا من شوخی نمی‌کنم. من دیگه از زندگی سیر شدم. آدماش همه نامردن. همه بی وفان. -زنت چی؟ /؟ دخترت؟ /؟ اونا چه بدی در حقت کردن؟ /؟ -زنم غر غروست همش ارث پدر می‌خواد. دخترم فقط دلم واسه اون می‌سوزه... یه شماره موبایل داد و گفت اگه دیدی ازم خبری نشد تماس بگیربا این شماره... می‌بینی که من شوخی می‌کردم یا نه... -یعنی چه فرید تو قاطی کردی. می‌خوای خودکشی کنی؟ /؟ زده به سرت -فریبا من این کارو می‌کنم تا بهت نشون بدم... سیماش قاطی کرده بود. اون رفت و منم دیگه گفتم بهتره دیگه برم به درسام برسم. اصلا دیگه به ایمیل خودمم سر نمی‌زنم. دو روز شد و از چت خبری نشد. یعنی انلاین نمی‌شد تا با هم حرف بزنیم... رفتم اون شماره تلفنی رو که در آخرین پیام سیستم چت نیمبوزی واسم فرستاده بود رو خوندم و شماره تلفنشوگرفتم تا براش زنگ بزنم. از دبیت کارت استفاده کردم تا شماره‌ام نیفته. نمی‌خواستم واسه خودم شر درست کنم. یه دختر کوچولو گوشی رو گرفت. صداش نشون می‌داد که باید همون فریده یاشه دختر فرید... پس از ناز دادناش بهش گفتم میگی بابایی گوشی رو بگیره ناز گل من؟ /؟ -بابانیست... -بابا کجاست... -بابا رفته پیش خدا... اینا اینجا همه دارن گریه می‌کنن... یکی گوشی رو از دستش گرفت. ظاهرا مادر فرید بود... دیگه ازم نپرسید کی هستم. داغون بود. فرید خودشو کشته بود. اون راستی راستی زده بود به سرش... تا چند دقیقه مات مونده بودم. دست و پام می‌لرزید. دلم واسه دخترکوچیکش می‌سوخت. نمی‌دونستم چیکار کنم. نه من مقصر نبودم. چه ربطی به من داشت. هنوز نوشته هاش تو خاطرم مونده بود. چت تلفنی هم داشتیم. صداش هم هنوز تو گوشام مونده بود. اونی که بهم امید داده بود چطور ناامیدانه زندگی رو ترک کرده بود.. رفتم رو ایمیلم... یه ایمیل از طرف فرید دیدم. خوشحال شدم ولی اون مال ۳۶ ساعت قبل بود. قبل از این‌که بمیره... حال که این نوشته‌ام را می‌خوانی شاید که دیگر در این دنیای پست و کثیف و فانی نباشم. دنیایی که در آن عشق و وفاو محبت ارزشی ندارد. دنیایی که دوستانت با تو دشمنی می‌ورزند... آره فریبایعزیزم. دنیایی که آدماش فراموش میکنن چی بودن و یه زمانی چه احساسی داشتن. آدمایی که به شادیهای خودشون فکر می‌کنن. عشقشونو مثل لباس تنشون عوض می‌کنن. به دنبال تنوع هستند. یک تپش جدید یک هیجان جدید... همه چی رو فراموش می‌کنن. دنیای ما دنیای پوچیهاست. به دنیا می‌آییم تا امروزمون مثل فردا و فردامون مثل امروز باشه... تمام علاقه‌ها همه پوچه... واسه یه لحظه چشامو بستم. خدای من فرید واسه چی اینا رو نوشته بود. این همون احساسی بود که من چند ماه پیش داشتم و با این احساس مبارزهکردم و خود این فرید هم خیلی کمکم کرده بود. اون منو به زندگی امید وار کرده بود. حالا چرا خودش این قدر ناامید شده بود. اون که منو نمی‌شناخت. چرا همسرشو بیوه و دختر کوچولوشو یتیم کرده بود. ادامه اشاین بود. حالا می‌خوام از این دنیای خاکی برم... حالا حس می‌کنم حس اونایی که خودشونو از این دنیای پوچ خلاصکردن. دیگه نه زجری و نه غصه‌ای نه ترس از آینده و حسرت گذشته‌ای هیچیوجود نداره. چقدر همه چی آرومه... من نمی‌تونم تو رو با یکی دیگه ببینم. شاید اگه قبل از اجرای تصمیم به سوی من بر گردی خودمو از بین نبرم ولی دیگه حس می‌کنم تو قلبت از سنگ شده باشه. حتی حس می‌کنم این آخرین پیام منو هفته‌ای پس از مرگم بخونی. ببین من شوخی نمی‌کردم. من از مرگ نمی‌ترسیدم. از این‌که بهخاطر تو و عشق تو بمیرم. اون دنیا روکی دیده... شاید برسم به همونجایی که قبل از تولدم بودم. فانی بشم. هیچی ازم نمونه. خاک بشم. نیست و نابود. بهشت و جهنمو کی دیده. خیلی اذیتت کردم. دیگه غصه اینو نمی‌خوری که یه مزاحم مجازی هی بهت نق بزنه و غر بزنه که بهش وفا دار بمونی و با مرد دیگه‌ای نری. خدای من این فرید چرا این جوری شده بود؟ /؟ من روش حساب می‌کردم. اون عاقل‌تر از این حرفا بود. نباید این جور می‌شد. از آدما و خیانت‌ها نوشته بود. از اون حرفایی که این اواخر می‌زد... خدایا من روز آخر حرفاشو جدی نگرفته بودم. اگرم می‌گرفتم نمی‌دونستم چیکار کنم. بیچاره فریده بی بابا. چرافریدباید منو اینقدر دوست می‌داشت. اون فکر می‌کرد دوستم داره اون شاید یه جنونی بهسرش افتاده بود همون جنونی که بعداز جدایی از سعید توی سر من افتاده بودو اگه فرید نبود نمی‌دونستم کارم به کجا می‌کشه. راستش نخواستم خودمو بیشتر ناراحت و متاثر کنم. بقیه ایمیلشو نخوندم. چه فایده! خدا بیامرزدش که می‌دونم خودکشی کننده‌ها رو نمی‌آمرزه و به باز ماندگانش صبر بده. در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. جواد بود. پسردایی ام که پسر خیلی بامعرفتی نشون می‌داد. همونی که می‌خواستم باهاش ازدواج کنم... قبول کردم که با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم. فرید مرده بود و دیگه نباید بهش فکر می‌کردم و دلسوزی الکی می‌داشتم. زندگی مال زنده هاست و این زنده‌ها هستند که باید زندگی کنند... پایان...
[ "دوست مرد" ]
2013-02-02
0
0
29,158
null
null
0.01783
0
14,873
1
0.349717
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/شماره-اشتباهی
شماره اشتباهی
null
سلام: اسم من امیره الان ۳۱ سال دارم این داستان بر میگرده به ۹ سال پیش تا الان ۹ سال پیش می‌خواستم به خالم در شهرستان زنگ بزنم که یادم رفت باید کد ان شهر را اول بگیرم و بدون کد شماره را گرفتم که گوشی را دختری که بعدآ فهمیدم اسمش بهاره است برداشت و من طبق معمول که با دختر خالم شوخی می‌کردم شروع کردم به اراجیف و جالب اینجا بود که اون اصلا نگفت که اشتباهه و با دقت گوش می‌کرد و در اخر گفتم که آخر هفته باید برای نامزدی برادرم حتما بیایند و بهاره هم گفت که حتمآ میاییم و من گوشی را قطع کردم ۲ ساعتی گذشت که تلفن زنگ زد وقتی کالر ایدی را دیدم تعجب کردم شماره خالم بود البته بدون کد گوشی را بردااشتم دیدم دختری میگه من دختر خالتم گفتم اسمت چیه گفت همونیکه دعوت کردی برای نامزدی برادرت من که تازه فهمیدم چه کار کردم گفتم ببخشید من مزاحم نیستم اگه به شمارتون کد اظافه کنید شماره خاله من است و من حواسم نبوده و بدون کد گرفتم و اون گوشی را قطع کرد نامزدی برادرم تموم شده بود و ۲ روز گذشته بود که دوباره زنگ زد وگفت که تنهاست و می‌خواهد با کسی حرف بزندو من هم که تنها بودم شروع کردم از عشق و عاشقی حرف زدن این صحبتها ۳ ساعت طول کشید تا اخر سر میدان امام حسین با هم قرار گذاشتیم روز قرار من با موتور سر قرار رفتم و با نشانیهایی که از هم داشتیم هم دیگر را زود پیدا کردیم و رفتیم ابمیوه فروشی کلی با هم حرف زدیم بهاراه که خیلی زیبا با اندامی کاملا مانکن و خیلی خوش‌صدا و ۱۹ ساله و من که خودمو آماده دیدن زنی ۳۵ ساله و زشت کرده بودم با ظاهری بسیار بد صورت نتراشیده ولباسهایی کاملآ معمولی و با موتور رفته بودم و حسابی خجالت کشیدم ولی بهاره اصلآ به روم نیاورد و قرار بعدی را منزل من گذاشتیم و خداحافظی کردیم تا موقع قرار فرا رسید من که اینبار حسابی به خودم رسیده بودم با پراید برادرم رفتم با یک دسته گل سر قرار رسیدم و با بهاره به منزل رفتیم من که حسابی پیش خودم نقشه کشیده بودم وبساط مشروب و کاندوم واسپری را قبلآ اماده کرده بودم وقتی وارد منزل شدیم برای او مبل را کنار کشیدم تا روی مبل بنشیند و او هم همین کار را کرد من هم رفتم کمی تنقلات و میوه آوردم و نشستم پیشش ود ستم را انداختم دور گردنش و برایش از این خانه که قسطی خریدم می‌گفتم که با یک نگاه به چشمانم یکدفعه گفت که چرا مرا به این خانه آوردی من فکر می‌کردم که مادر و پدرت هم هستند و این یک جلسه آشنایی است. من که مات مونده بودم گفتم پدرم که به رحمت خدا رفته و مادرم هم همین حوالی زندگی می‌کند پیش برادرم و من هم ترا برای اینکه بیرون ممکن است ماموری به ما گیر بدهد اینجا اوردم تا بدون دلهره با هم حرف بزنیم ولی اگه تو ناراحتی بیرون برویم که گفت نه همین جا هم بد نیست و تو پسر خوبی به نظر میایی و من به تو اطمینان می‌کنم. من که انگار گردن گیرم شده باشه شروع کردم از خوم فردین بازی درآوردن و گفتم که باید از طرف من خیالش راحت باشه و تا زمانی که خودت نخواهی از من نامردی نمی‌بینی خلاصه ۵ الی ۶ ساعت حرفهایمان که بوی عشق می‌داد طول کشید موقع خداحافظی هدیهای به من داد که من ان موقع بازش نکردم و تشکر کردم وگفتم که حتمآ دفعه بعد هدیه مرا خواهد دید وقتی رساندمش منزل خودشان بعد از خداحافظی دو سه کوچه انطرفتر هدیه را باز کردم چیزی دیدم که اصلآ باورم نمی‌شد یک گوشی صفر موبایل با یک خط ۰۹۱۲ و یک نامه داخل نامه نوشته بود که از من خوشش امده و اگر رفاقت با او به ازدواج می‌انجامد به یک شماره موبایل که نوشته بود زنگ بزنم واگر نه کلآ بی‌خیال شم وتماس نگیرم وای خط وگوشی را همینجور کادو بردارم من که گیج شده بودم زنگ زدم و چند روز مهلت فکر کردن خواستم در این یک هفته کلی با خودم فکر کردم در آخر تصمیم گرفتم که که با او ازدواج کنم وقتی به او خبر دادم همان روز با هم قرار گذاشتیم و او خواست که چند ماهی بین خودمان بماند بعد من به اتفاق خانواده برای خواستگاری به منزلشان بیاییم خانواده من از همه چیز خبر داشتند وکلی با بهاره به مهربانی رفتار می‌کردند ولی خانواده بهاره خبر نداشتندمن کم‌کم فهمیدم که پدر بهاره از خرپولهای تهرانه واین موضوع مرا ناراحت می‌کرد مادرم می‌گفت وصلت با این خانواده پول می‌خواهد و من هم که حالا عاشق بهاره بودم دلم نمی‌خواست بهاره پیش خواهر بزرگش که شوهر کرده بود کم بیاره شوهر خواهرش سوپر مارکتی داشت به همین خاطر به بهاره گفتم میرم ژاپن الارقم مخالفت همه و بهاره رفتم بماند که با چه بدبختی اما رفتم هر ماه یکی دوبار بیشتر نمی‌توانستم تماس بگیرم ان موقع موبایل ایران خارج خط نمی‌داد بماند که در این دو سال چه کارهایی نکرده بودم ۲ شیفت کار می‌کردم روزی ۱۲۰۰۰۰ ین به پول ان زمان ۱۴۰۰۰۰ تومان ما میشدخلاصه بعد از ۲ سال صد میلیون تومان به پول ۶ سال پیش جمع کردم در اواخر این دو سال موبایل بهاره همش خاموش بود خانوادم هم از او خبر نداشتند تا اینکه به ایران برگشتم ولی باز هم موبایلش خاموش بودخلاصه رفتم طرف خانهاشان دیدم دم در خونه‌شون چراغونی شده ویک پسر کوچیک ۱۲ یا ۱۳ ساله کرابات زده و ایستاده صداش کردم گفتم چه خبره گفت عروسی گفتم عروسی کی گفت خاهرم گفتم اسمت چیه گفت رضا گفتم فامیلیت گفت... یک ان دنیا رو سرم چرخید وقتی سر حال اومدم گفتم عروسی کجاست گفت تالار... تو تهران‌پارس نمیدونستم باید چکار کنم ماشین سییلو که روز قبل برادرم برام خریده بود را سوار شدم رفتم دسته گل بزرکی خریدم اخر شب ساعت ۱۰ شب رفتم تالار ایستادم تا جشن تموم شدموبایل وخطی را هم که او گرفته بود را کادو کردم ومنتظر ماندم تا عروس داماد امدند بیرون بله بهاره بود دسته گل را برداشتم کادو را هم همینطور و جلو رفتم بهاره از دیدن من داشت سکته می‌کرد داماد که لا اقل ۴۰ سال را داشت سلام کرد. گل را گرفت من خودم را هم دانشجویی خانم... معرفی کردم و عذر خواهی کردم که دیر به جشن رسیدم و کادو را به دست بهاره دادم بهاره که انگار کمی خیالش راحت شده بود تشکر کرد ولی لحن صداش داد می‌زد که بغض گلوشو گرفته و من هم بدون خداحافظی برگشتم یک ماه بعد خانه را فروختم ویک مغازه خریدم وامتیاز اژانس اتوموبیل کرایه را گرفتم که الانم در ان مشغول کارم داخل ستار خان ۵ سالی گذشت تا اینکه روزی خانمی ماشین خواست من هم یکی را فرستادم بعد از ۱۰ دقیقه ماشین با خانم به آژانس برگشتند و راننده گفت که خانم به بازار میرند و راننده من طرح ندارد من به یکی از راننده هام که طرح داشت گفتم که او خانم را ببرد خانم پیاده شده بود که با یک ماشین دیگه سوار شود من هم سرم به کار خودم بود اصلآ به او نگاه نمی‌کردم که یکی صدا کرد امیر تویی من که تعجب کرده بودم این خانم مرا از کجا می‌شناسد با دقت به او نگاه می‌کردم منم که انگار سوزن خورده بودم از جا پریدم بله او بهاره من بود البته حدود ۲۰ سال پیرتر خیلی شکسته شده بود من که به خودم اومدم دیدیم بهاره گریه میکنه منم شروع کردم به گریه سویچمو برداشتم یکی از دوستامو گذاشتم سر جام ورفتیم تو ماشین کمی که دور شدیم ایستادم وپرسیم چرا پیر شدی فهمیدم ۲ سال بیشتر زندگی نکرده طلاق گرفته والانم به دور از پدرش که مصوب ازدواج اون بوده تنها زندگی میکنه و یک ارایشگاه تو مطهری داره وخواهرش تو ستارخان زندگی میکنه من هم از اول تا اخر قضییه خودمو گفتم وازش خاستم که به خونه من که الان دیگه گیشا خریده بودم بریم قبول کرد وقتی وارد خونه شدیم بی‌مقدمه ازش لب گرفتم بردمش روی کاناپه وشروع به مالیدن سینه‌هاش کردم که یکهو پرید و گفت من جنده نیستم منم محکم زدم تو گوشش وگفتم که همون روز اول می‌خواستم بکنمت اگه به حرفت گوش نمی‌کردم الان تو زن من بودی ولی حالا هم منو بدبخت کردی هم خودتو بهاره دیگر هیچی نگفت منم ولش کردم زنگ زدم ۲ تا پیتزا اوردند بعد از نهار خودش گفت من به تو بد کردم حالا میخوام یک هدیه بهت بدم دست منو گرفت گذاشت رو کسش من که دوباره مات مونده بودم رفتم طرفش و شروع کردیم به لب خوردن نیم ساعتی لبشو میمکیدم که دستمو بر دم رو سینش از رو‌ی لباس خیلی سفت بود من تا حالا بدن لختشو ندیده بودم اون هم معلوم بود خیلی وقته با کسی نبوده چون لا مالیدن سینه‌هاش از روی لباس ارضاع شده بود من اول لباسشو درآوردم سوتین قشنگی داشت من لنگشو ندیده بودم از پشت باز نمی‌شد خودش فهمید من بلد نیستم با یک اشاره از جلو باز کرد جالب بود سینه‌هاش خیلی خوشگل بود دلم می‌خواست تا اخر فقط نگاش کنم وقتی به سینه‌هاش دست زدم خیلی سفت بودند دیگه طاقت نیاوردم وشروع به لیسیدن سینه‌هاش کردم نوک سینه‌هاش صورتی بود اول سینه چپشو خورم سینه راستسو می‌مالیدمبعد بر عکس دوباره رفتم سراغ لبش که یک با ولع شروع به خوردن لبم کردکه به من خیلی حال داد و باز هم ارضاع شد در همین موقع دست بر د به کیر من و می‌مالید من هم لباسم و شلوارم و شورتمو درآوردم و کیرم‌رو بردم جلوی دهنش اول کمی به من و کیرم نگاه کرد ولی بعد برد تو دهنش معلوم بود وارد نیست کمی که گذشت عادی شد وخوب ساک می‌زد ومحکم هم ساک می‌زد من هم با سینه‌هاش بازی می‌کردم که دیدم داره ابم میاد کشیدم بیرو ن ریختم رو سینه‌هاش رفت حموم من هم کمی به خودم رسیدم کمی اب هویج وموز خوردم وقتی از حموم اومد یک حوله دور کمرش بود و بالا تنش هنوز لخت بود منم به بهانه اب هویج صداش کردم که امد من حوله را کشیدم باورم نمی‌شد کس به این باحالی ندیده بودم کون خوبی داشت یک گرم هم چربی نداشت خوابوندمش اول گفت دیگه بسه ولی دید من گوش نمی‌کنم چیزی نگفت منم رفتم وسط پاش و شروع کردم بع لیس زدن هر بار که زبانمو از پایین به بالا می‌کشیدم اهی می‌کشید که منو دیوانه می‌کرد دیگه کیر من هم بزرگ‌شده بود کمی با کیرم به لبه‌های کسش مالیدم بع کردم تو با هزار زحمت رفت خیلی تنگ بود خلاصه من شروع کردم تلمبه زدن حالا دیگه اه بهاره به اخ تبدیل‌شده بودو سر و صدا می‌کرد ۲۰ دقیقهای می‌کردمش که یهو لرزید و منو محکم به خودش فشار داد منم که میدونستم از کون عمرآ بذاره هیچی نگفتم و هی تلمبه می‌زدم عرقم دیگه در اومده تا بالاخره ابم اومد ریختم رو کسش بعد بلند شد دوباره حموم کرد اومد لباساشو پوشید ماچم کرد حالا هم که یک سال میگذره با هم تو یک خونه‌ایم ولی زنو شوهر نیستیم برام غذا میپزه لباس میشوره همه کارامو میکنه کس میده ولی دیگه شوهر نمیخواد به منم نمیگه چرا. فرستنده: aminagha
[ "سرگذشت" ]
2010-08-30
0
0
27,648
null
null
0.005852
0
8,594
1
0.119512
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/آسمان-هفتم-شهوت-
آسمان هفتم شهوت
null
سلام به همه دوستان من رامین ۲۹ ساله و متاهل هستم. انگیزه من از نوشتن این داستان ترویج اهمیت سکس بین زن و شوهر هست که امیدوارم همه دوستان (متاهلین) اهمیت این ارتباط ویژه رو در زندگی زناشوئیشون به مسائل جنسی بدن. من خیلی خلاصه و بدون مقدمه شروع می‌کنم: خاطره‌ای که میخوند یکی از بهترین و اولین سکس‌های من و خانمم هست... آسمان هفتم... رفته بودیم خونه پدر خانمم... شب که شد، مادر زن جونم رختخواب من و خانمم رو تو اتاق قبلی خانمم انداخت. من درازکشیده بودم و چشمام داشت گرم می‌شد. بعد از ربع ساعتی متوجه شدم در اتاق کمی رو هم رفت، مثل این‌که کسی بخواد نور ما رو اذیت نکنه. کمی کنجکاو شدم. از لای باز مانده در یه نگاهی کردم دیدم مادرخانم جونم بود. منم دوباره درازکشیدم. یه کمی دست به کیرم زدم و باهاش ور رفتم. بلند شدم در رو بستم و از پشت اونو قفل کردم... دیدم نه خیر آقا کوچیکه بیدار و نمی‌خواد که بخوابه دست زدم... یه کم مالوندمش سفت تو دستم بود. تکون تکونش می‌دادم تا اینکه حسابی اومد بالا. یه نگاهی به زنم کردم دیدم پاهاش رو جمع کرده تو شکمش و رون و شورتش پیداست. سفید ونرم. آروم دستمو کشیدم رو رونش. داغ داغ بود. دلم می‌خواست کسش پاره کنم. کیرم همین طور بالا بود و تکون که می‌خوردم بیشترحشری می‌شدم. مثل یه نور بود. سفید و سفید و کمی هم چاق. آروم پاهاشو باز کردم و تو بغلم محکم فشارش دادم. خانمم خوابش سبک بود. دیدم یه آهی کشید و چشماش نیمه‌باز شد. دستش گرفت رو پستوناش. گفت: تویی؟ و تندتند نفس می‌کشید... گفت: می‌خوای چکارکنی؟ گفتم: هیچی. و بهش نزدیکتر شدم. خنکی و طراوت تنش‌رو حس می‌کردم. رون‌های تپل و سفیدش چسبیده بود به هم. گفتم: فقط می‌خوام ببوسمت. البته اگه اجازه بدی. چشماش آروم شد و نفسش بهتر می‌اومد. یه کمی لبخند زد و ساکت بود. یه لحظه مثل این‌که ازش درخواست ازدواج کردم و منتظرجوابش بودم. یادم افتاد که سکوت علامت رضاست. آروم با دو تا دستم صورتشوگرفتم. با شستم گونه هاشو نوازش می‌کردم. می‌دونستم هرچقدر بیشتر طولش بدم، بیشترحشری میشه ولی نه به این زودی. صورتم رو بهش نزدیک کردم. به چشماش که بسته بود نگاه کردم. بهش گفتم: فوق‌العاده زیبایی، لطیفی، خوشگلی. و فقط لبخند رضایت‌مندی می‌زد. آروم گونه هام رو به صورتش مالوندم. نرم و نرم. می‌دونستم به این زودی و سادگی نباید بوسه را بگیرم. همین که صورتم به صورتش چسبیده بود. گفتم: دوستت دارم. عشق منی،. و او فقط ساکت بود و چشماشو بسته بود. دو تا دستم رو پایین‌تر به سمت پهلوهاش آوردم... آروم پهلوهاش می‌مالوندم. من این کارو خیلی دوس داشتم. چیزی نمونده بودکه بغلش کنم و هنوز زود بود. عزیزدلم. عشق من. دوباره ازش فاصله گرفتم. بهش نگاه کردم. اون هم نگاه کرد. گفتم: چشماتو ببند. و بست. بعدگفتم: بازکن. و اونم بازکرد. گفتم: وقتی چشماتو می‌بندی چقدر زیبا میشی وقتی بازشون می‌کنی دیوونم می‌کنی. هیچی نمی‌گفت... دو تا دستمو دوکمرش بردم و دوباره بهش نزدیک شدم. آروم لب هامو به صورتش نزدیک کردم. دهنم باز و با ولع تمام شروع کردم به خوردن گونه هاش. دستامو قفل کردم. و گردنشو می‌خوردم. فقط چشماش بسته بود و کمی نفسش تند شد. شروع به خوردن گونه دیگش کردم. نفس‌های من هم تندشده بود. محکم فشارش دادم. و با صورتم نوازشش می‌کردم. دستامو از پشت پایین‌تر آوردم و باهاش حرف می‌زدم: خیلی می‌خوامت. دوستت دارم. عشق منی. عزیزدلم. تا این‌که دقیقا دستم رو کونش بود. دوباره شروع کردم به خوردن صورتش. و با دو دست هم‌زمان کونش‌رو مالش می‌دادم. و لبامو گذاشتم رو لباش. مثل دیوونه‌ها لباشو می‌خوردم و اون فقط تندتند نفس می‌کشید و منو همراهی می‌کرد. زبونشو تو دهنم می‌کرد و اونو می‌چرخوند. من لب بالای اونو می‌خوردم و اونم لب زیریه منو. سرش روکمی به عقب و سینه رو به جلو داده بود و نفس‌های تند می‌کشید. یه مرتبه با دو تا دستش از پشت منو بغل کرد و چنگ زد تو موهام. من تمام گردنش رو می‌خوردم. اومدم پایین‌تر و تندتند کونش‌رو می‌مالوندم. لبام رسید به پستوناش. دهنم رو با همه قدرت بازکردم و پستونشو تا جا داشت تو دهن کردم و شروع کردم به خوردن. آروم گردیستوناشو لیس زئم و کم‌کم رسیدم به نوک پستوناش. خیلی خوشگل و‌تر و تازه و خوردنی. داشت می‌لرزید... دستاشو از هم باز کردم و پاهش رو کمی از زانو آورد بالا و من خود به خود وسط پاهاش قرارگرفتم. کیرم داشت منفجر می‌شد. متورم و سیاه شده بود. سر کیرم ورم سختی کرده بود و تمام مویرگ هاش رو می‌شد دید. باز حمله کردم به لباش. خوردم و خوردم. اونم می‌خورد و تو خوش و من میلولید. بعد ز اینکه کلی پستوناش رو خوردم. دستمو گرفت و برد سمت کسش. شروع کردم به مالوندن کسش. می‌مالوندم. فشار می‌دادم. تندتند کسش می‌لرزوندم. پاهاشو به پهلوهام فشار می‌داد و باز هم شلشون می‌کرد... وآه بلند می‌کشید. دست زدم پایین کسش دیدم خیس خیسه. دستم کامل خیس شده بود. روی پهلو برش گردوندم. یه پاش زیر و یه پاش انداخت رو پهلوی من. شروع کردم به مالوندن روناش و ازش لب می‌گرفتم. بهش گفتم: خیلی دوست دارم عزیزم. تشنه کست بودم. تشنه کس خیست. وکونش‌رو می‌مالوندم و لب می‌گرفتم... همینطور پستوناشو مک می‌زدم. ضمن آه وناله کردن، صداش با نفس زیاد دم گوشم بود. گفت: کیر می‌خوام، کیر. و تندتند نفس می‌کشید. فقط منو بکن. خواهش می‌کنم زودتر منو بکن. و پاهاشو کامل بازکرد. بلند شدم رو زانو و نگاهش کردم. به حالت التماس نگاه می‌کردم. سرمو بردم طرف کس خیسش و مثل آدم تشنه گرمای تابستون رسیده باشه به یه چشمه خنک می‌خوردم. و تمام دهنمو روی کسش می‌مالوندم. آروم زبونمو بصورت عمودی بین لبهای کسش می‌کشیدم. بوی خیلی خوبی می‌داد. بدون مو و خیلی خوشگل و قلمبه شده بود و داغ داغ. من هی کسش‌رو می‌خوردم. با انگشتام لبهای کسش‌رو از هم باز کردم و با زبونم بین اونو می‌خوردم. چوچولشو با نوک زبونم تحریک می‌کردم هی تکونش می‌دادم و می‌خوردمش. چنگ می‌زد تو موهام و سرمو به کسش فشار می‌داد. می‌گفت: بخورش. بخورش دارم دیوونه میشم. کسمو بخور. بعد منو کشید بالاتر. شروع کردم به خوردن لباش و پستوناش. می‌گفت دارم می‌میرم. کیر می‌خوام. کیرت‌رو بکن توکسم. کیر می‌خوام. کیرکلفت تو رو می‌خوام. حمله کرد به کیرم. منو یه مرتبه خوابوند و شروع کرد به خوردن کیرم. باورم نمی‌شد کامل تو دهنش جا بگیره. گفتم الان خفه میشه. ولی مدام درش می‌آورد و می‌خوردش و به من نگاه می‌کرد. با ولع خاصی به سر کیرم بوسه می‌زد و اول کله بعد هم تا آخر می‌کرد تو دهنش. خیسش می‌کرد و من آه از نهادم بلند شد. تخمامو لیس می‌زد. و آروم گازشون گرفت. داشتم از لذت می‌مردم. خیلی خوب کیرم و می‌خورد. چند دقیقه‌ای کیر مو می‌خورد و منم دست می‌کشیدم تو موهاش و سرشو سمت خودم بیشتر فشار می‌دادم تا کیرم و تا تهش بخوره اونم خیلی خوب این کار و می‌کرد. دوباره خوابوندمش. ولی روی شکم. کامل خوابیدم روش. کیرم لای شکاف کونش افتاده بود. نرم و لطیف. شروع کردم به لرزیدن و مالوندن. احساس می‌کردم آبم داره میاد ولی جولو خودمو می‌گرفتم. با همه قدرت خودمو بهش می‌مالوندم. و دستام داشتن کونش‌رو دوتکه می‌کردن و می‌مالوندن. از بین روناش دستم به کسش رسید و اونو می‌مالوندم. خیس خیس شده بود و خیلی داغ بود. به زورخودشو برگردوند. کنارش درازکشیده بودم. پاهاش باز بود. دو زانو. من نگاش می‌کردم. دهن و زبونم را به صورتش می‌مالوندم. تو گوشم می‌گفت که تو بهترینی... زود باش منو بکن عزیزم. کلفتت مال منه. بکنش تو کسم که ذیگه طاقت ندارم... آروم انگشتمو بردم بین لبهای کسش و یه کمشو کردم توکسش. چند بارکه داخلش کردم چشماشو بست. بعد تاته کردم و یکم دیگه دو تا انگشتمو کردم تو. حس می‌کردم کسش بیشتر خیس شده. تندتند دو انگشتی می‌کردم توکسش. و فقط هوا رو از لای دندوناش داخل می‌داد و آه و ناله می‌کرد. این صدا شهوتم رو صد برابر می‌کرد. با اون یکی دستم سینه‌هاشو می‌مالوندم. چشماشو بسته بود و می‌گفت: کس من مال تو. تیکه پاره‌اش کن باکیرت. دلم می‌خواد کیرت‌رو تا ته توکسم حس کنم. دلم می‌خواد از درد کیرت بمیرم. پاشو دیگه الان آبم میاد. دلم می‌خواد وقتی آبم میاد کیرت توکسم باشه. بلند شدم و نشستم بین پاهاش. آروم با کیرم به لبه‌های کسش زدم. با دست کیرم‌رو گرفتم و به کسش می‌زدم. چشماش بسته بود و زبونش بیرون می‌داد و لباشو لیس می‌زد. آه بلندی کشید. فهمیدم دیگه طاقت نداره. آروم کیرم‌رو مالوندم رو لبای کسش و آروم بین لبهاش بالا و پایین می‌کردم. لیز لیز و خیس خیس. خیلی گرم و نرم و جالب بود تا آخر کردم توکسش که آهی همراه با جیق بلندی کشید از شدت شهوت لبهاشو می‌خورد و با دستاش پهلوهامو چنگ می‌زد. گفت: بزن. تندتند بزن. و من طوری می‌زدم که تمام هیکلش تکون می‌خورد. چند بارکه می‌زدم بعد مکث می‌کرد. می‌گفت: زودباش دیگه چکارمی کنی؟ دارم می‌میرم زود باش بکن توش. دراز بکش روم. وزنتو بنداز روم. منم افتادم روش پستونانش رو آورد جلوتر. من می‌خوردم و ازکس می‌کردمش. چند بار پشت سر هم آه می‌کشید. آه. آه. داد می‌زد محکم‌تر، تند‌تر تند‌تر منو جر بده، کسمو بکن. و من طوری می‌زدم توکسش که پستوناش از جا کنده می‌شد. سرش رو داده بود بالا و من فقط گردنشو رو می‌دیدم. می‌زدم و می‌زدم. داشتم خسته می‌شدم. یه کمی روی پهلو جابجاش کردم. اصلا نمی‌فهمید کجاست. گیج نگاهم می‌کرد. چشماش مثل آهو و التماس آمیز نگاه می‌کرد و شهوت و حشریت ازشون می‌بارید و این خیلی حشر منو بیشتر می‌کرد. دوباره شروع کردم به کردنش. چشماش کامل افتادن روی‌هم. فقط سفیدی چشماشو می‌دیدم. و سرش برگشت. اومدم پستوناش دوباره بخورم سرمو کامل چسبوند به پستوناش. و شروع به لرزیدن کرد. چنان می‌لرزید. داد می‌زد: بکن. بکن. بزن. و من هم می‌کردم. طوری فشار داده بودم توکسش که بدنش از کمر دولا شده بود. مثل لول کردن قالی. تا یه مرتبه از هم باز شد. شل شد. یهو تکون خورد و لرزید و آه بلندی که بیشتر شبیه به جیق بود کشید، فهمیدم ارضا شده، یه کم به همون حالت موندم. نفساش داشت آروم‌تر می‌شد، چشماشو نیمه‌باز کرد و لبخند ملیحی رو لباش نقش گرفت. کسش نرم و لیز و خیلی لزج بود منم آرم دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. پاهاشو حلقه کرد دور کمرم و خیلی محکم دستاشو حلقه کرده بود دور گردنم. کامل تو همدیگه لول شده بودیم. تو اوج لذت بودم و اون هم دوباره نفساش تند‌تر شد و گردنمو می‌خورد. تلمبه‌ها مو تند‌تر و تندتر کردم داشتم منفجر می‌شدم. نفسها خیلی تند‌تر شده بود و اونم هی می‌گفت بکن تند‌تر و تند‌تر بکن توم. این حرفاش خیلی روم تأثیر داشت و در همین حین گفتم که دارم میام... آه که منو محکمتر چسبوند به خودش و گفت بریزش تو کسم عزیزم و با فشار هر چه تمام‌تر آبم‌روریختم تو کسش آه از بنیادم بلند شد و افتادم روش. اونم هی آه می‌کشد و می‌گفت که آبت خیلی داغه خیلی دوسش دارم. کل تنم داغ شده... درحالی‌که هنوز کیرم تو کس عزیزم بود همونطور تو بغل همدیگه خوابیدیم... تو گوشش آروم ازش تشکر کردم و اونم ازم خواست که همیشه همینطور هات هات با هم سکس داشته باشیم و تشکر کرد و... پاینده باشید و مهربان. رامین
[ "شهوت" ]
2010-08-08
0
0
71,857
null
null
0.001192
0
9,243
1
0.437925
4.55793
4.55793
https://shahvani.com/dastan/تجاوز
تجاوز
null
جمعه صبح بود که من بازداشت شدم. اون روز جدا از این اتفاق یه صبح بی‌نظیر و دلنشین برای یه روز توی آخرای دسامبر به حساب میومد، ولی گذزوندن این روزهای نزدیک سال نو توی زندان یه خورده غیر طبیعی و غیر منتظره بود. باید تا دوشنبه صبح واسه تفهیم اتهام صبر می‌کردم. و دوشنبه بود که فهمیدم که منو به تجاوز متهم کردند. البته من فریاد می‌زدم که بی گناهم. و واقعا هم بی‌گناه بودم. روز بعد باید توی دبیرستان به یه مشت دانش آموزی که تقریبا هیچ کدومشون علاقه‌ای به شنیدن حرفام نداشتند ریاضی درس می‌دادم، ولی در عوض جلوی تعداد زیادی از خبرنگاران و فیلمبرداران گذروندم و مجبور بودم که بهشون بفهمونم که کاری نکردم و بی گناهم. ملاقات کوتاهی با وکیلم داشتم. وکیلی که توسط دادگاه واسم انتخاب‌شده بود و آدم خوش برخوردی بود ولی به خاطر این‌که خیلی جوون بود به نظر نمیومد که اونقدر تجربه و باهوش باشه که بتونه منو از این مخمصه نجات بده. همسرم خیلی کم باهام صحبت می‌کرد و به نظر میومد که اونم فکر می‌کنه که من گناهکارم. توی زمانی که اون واسه ملاقاتم اومده بود همش بهم بد و بیراه می‌گفت و نیش و کنایه می‌زد. و به نظرم تو حرفاش حداقل ده بار هم از طلاق اسم برد. مشخص بود که مسئولان مدرسه هم دیگه نمی‌خواند که با من کار کنند و منو اونجا ببینند. در حالی که دختر جوانی که من متهم به دست‌درازی بهش شده بودم دانش‌آموز من نبود و اصلا دانش‌آموز نبود، ولی اونا نمی‌خواستند که توی معلمهاشون یه آدم هرزه وجود داشته باشه. به وکیلم توضیح دادم که بی‌گناه هستم و اون دختره رو اصلا به اون صورت نمی‌شناسم. می‌دونستم اون کی بود، اسم اون دختر بکی بود و خانوادشون همسایه ما بودند و من و پدرش پائول چند بار سر چیزهای جزئی مثل خرابکاریهای سگش تو حیاطم و اینکه بعضی مواقع مهموناشون بطری‌های نوشیدنیشون رو پرت می‌کردند تو خونه ما جر و بحث داشتیم. وقتی‌که من این چیزا رو بهش گفتم اون اخمی کرد و ازم پرسید که خود دختره رو شخصا چقدر می‌شناختم؟ «فقط در این حد که اون چند بار به من و به زنم سلام کرده بود و ما هم جواب سلامشو داده بودیم، همین.» سه هفته بعد، همسرم برگه‌های طلاق رو واسم آورد که امضا کنم. اون رفته بود توی خونه پدر و مادرش و اونجا ساکن شده بود. تا اون زمان من رسما از کار معلمی هم اخراج شده بودم. من بیست و هفت سالم بود و همه چیزمو از دست داده بودم و به جرمی متهم شده بود که ممکن بود منو سالهای سال به زندون بندازه. زندگی من کاملا از کنترل خارج‌شده بود. روز دادگاه به سرعت نزدیک می‌شد. سه روز قبل، شش ماه بعد از ادعای جرم علیه من، همسرم رسما ازم جدا شد. اون کاملا از من دست کشیده بود و حتی هیچ ادعایی هم واسه خونه نکرده بود. وکیلم به سختی تلاش می‌کرد که چیزای بیشتری رو برای تبرعه شدنم به پرونده اضافه کنه و مدام ازم می‌پرسید که چیز دیگه‌ای هم هست که بخوام بگم. ولب جواب من همیشه منفی بود. قیافه‌اش بهم می‌گفت که تلاشی که می‌کنیم بیهوده است و هیچ شانسی نداریم. محاکمه شروع‌شده بود و سه روز اول به سرعت گذشته بود. «قربانی» داستان خودشو گفته بود و این داستان توسط یکی از دوستاش که یه عوضی بی‌وجود به اسم شری بود تایید شده بود. داشتم تو اتاق نشیمن خونه‌ام قدم می‌زدم و زانوی راستم به شدت اذیتم می‌کرد. زانوم توی فوتبال توی زمان دبیرستان مصدوم شده بود و با اینکه معمولا مشکلی نداشت ولی هر وقت که استرسم می‌رفت بالا شروع به درد گرفتن می‌کرد. آرتور وکیلم گفت: «ازت میخوام که دو تا کار واسم انجام بدی.» «چه کاری؟» «اول اینکه بگو که اینکه من فکر می‌کنم که تو واقعا بی گناهی یه خیال واهی نیست.» وایستادم و با ناباوری بهش نگاه کردم و بعد گفتم: «آرتور من هیچوقت به اون دختره جنده دست هم نزدم، دومین چیز چیه؟» «دوم اینکه از این همه قدم زدن با اون عصا...» اون وسط جمله‌اش وایستاد و به من نگاه کرد و بعد به آرومی جمله شو تموم کرد: «دست‌بردار.» من ایستادم. اون به پای من خیره شده بود. دستشو دراز کرد و عصا رو از دست من کشید و بعد دستور داد: «به سمت من قدم بزن.» منم حرفشو گوش دادم. اون که مستقیم تو چشمام خیره شده بود گفت: «زخم قدیمی از زمان جنگه؟» «نه، به خاطر فوتباله.» و بعد کل داستان مصدومیتمو واسش تعریف کردم. اون لبخندی زد و با خوشحالی بهم گفت: «شلوارتو در بیار.» با تعجب پرسیدم: «چی، چی گفتی؟» اون با اطمینان و در حالی که می‌شد خنده‌رو از توی صداش فهمید گفت: «شنیدی که چی گفتم، درش بیار.» واسه یه لحظه بهش نگاه کردم و بعد کمربندمو باز کردم و اجازه دادم که شلوارم بیفته رو زمین. آرتور خنده‌ای کرد و بعد اومد سمتم و پامو تو دستش گرفت و آروم فشارش می‌داد. «آرتور، تو گی هستی؟» اون خنده‌ای از ته دل کرد و بعد گفت: «نه، ولی فکر کنم فهمیدم که چه جوری می‌تونیم دادگاهو ببریم.» روز بعد توی دادگاه، و از اونجایی که اون دختره جنده و رفیق جنده‌تر از خودش جفتشون علیه من شهادت داده بودند، آرتور حق اینو داشت که از هرکدوم از اونا رو به جایگاه احظار کنه. اون اول از شری خواست که به جایگاه بیاد و ازش پرسید: «تو شاهد این بودی که موکل من به دوستت حمله کرد؟» «بله.» «آیا موکل من موقع حمله لباس تنش بود یا نه؟» به نظر میومد که شری یه خورده جا خورده. اون یه نگاهی به بکی کرد، بکی هم داشت به دادستان نگاه می‌کرد و دادستان هم اخمی روی صورتش نشسته بود. دادستان که یه زن جوونی بود که از مردها متنفر بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد، چونکه هیچ چیزی نبود که بتونه بهش اعتراض کنه. آرتور گفت: «به اونا نگاه نکن، به من نگاه کن. لباس داشت یا لخت بود؟» شری گفت: «اوه... اوم... نیمه لخت بود.» آرتور خیلی بلند گفت: «نیمه لخت بود؟» و بعد ادامه داد: «یعنی منظورت اینه که نیمه لخت و نیمه لباس پوشیده بود؟» شری با ترس و خیلی ضعیف گفت: «اوه... اوم... اوه... آره. یه قسمتیش لباس پوشیده بود.» آرتور گفت: «کدوم قسمتش لخت بود؟» شری که الان دیگه اشک از گونه‌اش سرازیر شده بود با گریه گفت: «پایین‌تنه‌اش لخت بود.» «یعنی شلوار نداشت ولی پیراهن داشت؟» شری سرشو به نشونه تایید تکون داد. قاضی گفت: «خانم جوان، شما باید جوابتون رو بلند و واضح بیان کنید.» اون به آرومی گفت: «بله، اون شلوارشو درآورده بود.» آرتور گفت: «و تو هم هیچ کاری واسه این‌که جلوی اونو از کاری که می‌خواست بکنه بگیری نکردی؟» اون دوباره سرشو تکون داد که باعث شد قاضی دوباره بهش تذکر بده که بعدش گفت: «کاشکی جلوشو می‌گرفتم.» آرتور با آرامش گفت: «من سوال دیگه‌ای ندارم.» وقتی‌که شری از جایگاه مرخص شد، اعلام شد که زمان استراحت و نهار رسیده. دادستان فریاد زد: «اصلا معلومه چه مرگت شده تو؟ میخوای پدر قربانی رو به جایگاه احضار کنی؟» آرتور گفت: «فقط یکی دو تا سوال جزئی ازش دارم.» بعد با هم به سمت بیرون حرکت کردیم. اون از پشت سر ما دوباره پرسید: «چه سوالاتی؟» ولی آرتور توجهی به حرفش نکرد و راهمون رو ادامه دادیم. همسایه سابق من، پائول به جایگاه احضار شد. آرتور: «تو از موکل من بدت میاد.» پائول بعد از چند ثانیه فکر کردن جواب داد: «همسایه‌هایی بهتر از اون سابق بر این داشتم. ولی نه من از اون بدم نمیاد. نه اونجوری که منظور شماست.» آرتور بعد از سوال اولش به طور ناگهانی و بدون هیچ مقدمه‌ای پرسید: «آیا شما و دخترتون با هم این داستان تجاوز رو سرهم کردید؟» پائول که از این سوال به شدت غافلگیر شده بود ناخودآگاه یه خورده عقب رفت و با عصبانیت گفت: «نه، همه چیز همونجور که دخترم گفت اتفاق افتاده.» آرتور: «خب، که این‌طور. آیا شما زمان واقعه اونجا بودید؟» پائول: «نه! معلومه که نه! فقط... دخترم هرچی بگه من قبولش دارم و بهش اطمینان دارم.» آرتور: «آیا شما بهش گفتید که دروغ بگه؟ که بگه که بهش تجاوز شده در حالی که چنین اتفاقی نیافتاده؟» پائول که به شدت عصبانی شده بود فریاد زد: «من همچین کاری نکردم.» آرتور با آرامش گفت: «من سوال دیگه‌ای ندارم از شما.» وقتی‌که پائول از جایگاه مرخص شد و بکی به جایگاه احضار شد می‌شد دستپاچگی رو تو رفتار اون و دخترش دید. آرتور آروم زد رو شونه‌ام و گفت: «اینجا رو نگاه کن و اگه می‌خوای که تبرعه بشی هر چیزی که من گفتم هیچ عکس العملی نشون نده.» آرتور بلند شد و با یه پوشه که تو دستش بود به سمت بکی حرکت کرد و وقتی‌که به جایگاه و کنار بکی رسید با لحنی دلنشین گفت: «سلام بکی.» بکی با دستپاچگی به دور و برش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه جواب داد: «اوه... سلام.» آرتور بعد از این قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: «خب بکی به نظرم تو اظهارات دوستت شری رو قبل از نهار شنیدی درسته؟» اون سرشو تکون داد و بعد از این‌که یه نگاه به قاضی کرد گفت: «بله.» «و چیزهایی که اون میگه رو تایید می‌کنی؟ اینکه وقتی موکل من به گفته شما به تو تجاوز کرد...» بکی داد زد: «اون این کارو کرده.» «وقتی‌که اون حمله منتصب به موکل من اتفاق افتاد، اون شلوار پاش نبود. تو اینو تایید می‌کنی؟» بکی سرشو با اطمینان به نشونه تایید تکون داد و بعد گفت: «بله.» «باشه، حالا ما از این موضوع که دوستت اونجا بوده و هیچ کاری واسه کمک کردن به تو نکرده صرف‌نظر می‌کنیم و فرض می‌کنیم که اون فقط وایستاده و نگاه کرده.» «و واسه اینکه همه چیز شفاف باشه و هیچ شبهه‌ای وجود نداشته باشه، تو تحت قسمی که توی دادگاه خوردی، این موضوع رو مطرح کردی که موکل من به تو تجاوز کرده درسته؟» بکی تایید کرد و گفت: «بله، اون این کارو کرد.» آرتور به پوشه‌ای که تو دستش بود اشاره کرد و گفت: «این چیزی که الان تو دست منه، یه کپی از گزارش پلیس و اظهارات تو و دوستت هست.» اون پوشه رو باز کرد و شروع به ورق زدن اون کرد و گفت: «فقط واسم این سوال پیش اومده که چرا هیچ کدوم از شما، توی اظهاراتتون که به نظر میاد خیلی دقیق و با جزئیات کامل باشه به این موضوع که کدوم یکی از پاهای موکل من مصنوعی هست اشاره نکردید.» آرتور تو چشمای پر از استرس بکی خیره شد و ادامه داد: «پس فکر کردم که الان ازت بپرسم، از اونجایی که تو این مرد رو بدون شلوار دیدی باید بدونی کدوم پاش مصنوعیه و کدومش پای خودشه؟» لبهای بکی شروع به لرزیدن کرده بود. «اوه... اوم...» «تو باید الان جواب بدی بکی. تو قسم خوردی که حقیقت رو بگی و ادعا می‌کنی که موکل من رو در حالی که پاهاش لخت بوده دیدی. اگه اون اونقدر به تو نزدیک بوده که بتونه بهت تجاوز کنه، فکر نمی‌کنی که یه همچین چیزی رو حتما باید متوجه می‌شدی و یادت می‌موند؟ یعنی اصلا ممکنه که یه همچین چیزی از چشم تو دور بمونه؟» بکی با سر حرفهای آرتور رو تایید کرد. یک قطره اشک از چشم چپش سرازیر شد ولی هیچ حرفی نزد. آرتور نگاهی به قاضی کرد. قاضی: «خانم جوان، شما باید به سوالی که ازتون پرسیده شده جواب بدید.» اون با صدایی ضعیف جواب داد: «اوم... چپ، فکر کنم. آره، چپ.» آرتور برگشت سمت قاضی و گفت: «جناب قاضی، به نظرم کل اتهامات بر علیه موکل من برداشته شد و این خانم جوان و پدرش و دوستش باید به خاطر شهادت دروغ متهم بشند.» همهمه‌ای سالن دادگاه رو فرا گرفت و قاضی مجبور شد که همه رو تهدید کنه که از دادگاه اخراج میکنه تا بتونه ساکتشون کنه. بکی کاملا شوکه شده بود و پدرش و شری هم وضع بهتری نداشتند. آرتور با ذوق و شوق ادامه داد: «همه شما شنیدید که این خانم جوان، توی دادگاه و تحت قسمی که خورده، گفت که این مرد یک پای مصنوعی داره. در حالی که پاهای موکل من جفتش طبیعیه و پاهای خودشه و فقط به خاطر مصدومیتی که داره پای راستش می‌لنگه. اون با این حرفش در واقع اعتراف کرد که هیچ وقت موکل من رو بدون شلوار ندیده و بنابراین اون نمیتونه به این دختر تجاوز کرده باشه.» بکی دو تا دستاشو رو صورتش گرفت و گفت: «وای خدا وای خدا وای... ازتون معذرت میخوام.» و شروع به گریه کردن کرد. قاضی دستور داد که بکی و پدرش و شری همونجا بمونند و دستور داد که مراقب اونها باشند. بعد گفت: «میشه بگی الان دقیقا چه اتفاقی افتاد.» آرتور گفت: «جناب قاضی، من ثابت کردم که هیچ‌گونه تجاوزی اتفاق نیافتاده.» قاضی به پائول نگاهی کرد و با یه لحن تحقیر آمیز گفت: «آیا تو این دخترا رو مجبور کردی که این داستان دروغ رو سرهم کنند؟» پائول می‌خواست انکار کنه. ولی دخترا که الان جفتشون به شدت گریه می‌کردند سرشونو تکون دادند و گفتند: «آره اون مارو مجبور کرد.» می شه اینطور گفت که شانس یه بار دیگه و به یه طرز کاملا غیرمنتظره خودشو به من نشون داد. کل اتهامات علیه من برداشته شد. پائول به خاطر سوگند دروغ و اتهام زدن به من محکوم به هفت سال زندان شد. بکی و شری به خاطر شهادت دادن علیه پائول تخفیف گرفتند و به سه سال حبس تعلیقی و شش ماه حبس قطعی و پنج سال آزادی مشروط محکوم شدند. ولی طبعات دیگه‌ای هم واسشون داشت. بکی یه بورسیه از یه دانشکاه معتبر دریافت کرده بود و شری هم تو یه دانشگاه رده‌بالا قبول شده بود. هر دو نفر جایگاهشون تو دانشگاه رو از دست دادند. من از پائول و خانواده‌اش شکایت کردم که باعث شد که خونه‌شون و بیشتر داراییشون به عنوان خسارت به من برسه. من کاملا خانواده اونو نابود کردم. با این‌که هیچوقت مشکلی با همسر پائول نداشتم ولی اونا طوی طوفانی که خودشون راه انداخته بودند گیر افتاده بودند. همسر سابقم تلاش کرد که ازم معذرت‌خواهی کنه و قصد داشت که دوباره برگرده پیش من. ولی من دیگه اونو نمی‌خواستم بهش گفتم که از خونه من گم شه بیرون. از مسئولین مدرسه هم شکایت کردم و مجبورشون کردم که اعتراف کنند که معلمشون رو بدون هیچ دلیلی اخراج کردند. آرتور؟ اون حتی یک پنی بیشتر از چیزی که از قبل بهش داده بودم ازم نگرفت. اون به من این اطمینان رو داد که شهرت و اعتباری که به خاطر برنده شدن این پرونده به دست آورده بیشتر از هر چیزی واسش ارزش داره. بعضی مواقع فکر می‌کنم با خودم که این موضوع زیاد هم به ضرر من تموم نشده. یعنی با این وجود که زنم ازم طلاق گرفت و کارمو از دست دادم و دو سال تمام از طرف همه بهم توهین شد، ولی بعد از اون تونستم کلی خسارت از پائول و از مدرسه بگیرم و احترامم هم بین مردم و توی روزنامه‌ها و شبکه‌های محلی برگشت. الانم یه زن مطلقه خیلی خوشگل توی اتاق کناری منتظرمه. کسی که تو این شش ماه اخیر باهاش سکس دارم و باید بگم که سکس با اون واقعا بینظیره. به نظرم الانم داره صدام میکنه و باید برم. بعدا میبینمتون!!! پایان. ترجمه: blockin
[ "ترجمه", "تجاوز" ]
2017-06-25
46
2
42,717
null
null
0.014149
0
12,042
1.691451
0.601067
2.694568
4.557731
https://shahvani.com/dastan/من-و-عمه-پریسا
من و عمه پریسا
امیر
درود برهمه دوستان امیر هستم ۳۲ ساله ساکن شیراز و متاهل. یه عمه دارم به اسم پریسا که فاصله سنیش با من خیلی کمه و الان ۳۶ سالشه و تو بچه‌های برادراش با من از همه صمیمی تره و خیلی خیلی دوسش دارم و که هر کاری بخواد براش انجام میدم. خیلی هیکل بیستی داره. تو پر و گوشتی اما در عین حال متناسب. سینه ۸۰ و قدشم بین ۱۶۵ تا ۱۷۰. وزنشم تقریبا ۷۰ کیلو میشه. من همیشه تو کف اندامش بودم، هر وقت لباسای جذب میپوشه به معنای واقعی حشری کننده میشه و همش زیر چشمی حواسم بهش هست. خیلی دوست داشتم اون بدن خوشگلشو لخت ببینم و سینه‌ها و اون کون طاقچه‌ای دیوونه کنندشو با دستام لمس کنم و حسابی ازش لذت ببرم. یا اینکه لبامو بزارم روی کسش جوری براش میک بزنم که از خود بی خودش کنم. بارها همه این چیزارو تو ذهنم تصور کردم و به عشقش جق زدم. باهاش دست می‌دادم، روبوسی می‌کردیم و با هم شوخی هم می‌کردیم اما هیچ وقت جرعت نکردم کوچیکترین حرکتی روش انجام بدم. هم بخاطر اینکه اگر یه درصد بابام می‌فهمید جرم می‌داد و هم بخاطر اینکه خیلی رابطمون باهم خوب بود و اصلا دلم نمی‌خواست این صمیمیت خراب بشه. پریسا ۲۵ سالگی ازدواج کرد و بعد از ۳ سال شوهرش تو تصادف فوت کرد و تنها شد. خونه شون اجاره‌ای بود، پول پیش خونه رو گرفت و رفت پیش مادرش یعنی مادربزرگم و دوتایی با هم زندگی می‌کردن. مادربزرگم هم سنش بالا بود و ۲ سال بعد فوت کرد و پریسا بنده خدا بازم تنها شد و بابام و عموهام بعد از کارای انحصار وراثت اون خونه رو زدن به نامش که یه سرپناه داشته باشه. بعد از فوت مادربزرگم پریسا تا یه مدت خونه ما و عموهام بود و بهش خیلی محبت می‌کردن که حس تنهایی نکنه. بعد از ۳ ماه پریسا تصمیم گرفت باز برگرده تو همون خونه مادربزرگم که الان خونه خودش بود و تنهایی زندگی کنه. از روزی که رفت خونش، بابام به من گفت برو پیشش و نزار تنها بمونه و هر کاری داشت انجام بده و هر چی لازم داشت براش بگیر. البته هر ماه بابام و عموهام براش پول میریختن و نمیزاشتن کم و کاستی داشته باشه. من در هفته حداقل ۴ شب پیشش می‌موندم و روزا هم که سر کار می‌رفتم. باهاش خیلی راحت بودم و هر وقت می‌رفتم پیشش خیلی خوشحال می‌شد و منم پیشش حس خوبی داشتم. خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد یه کم تعمیرات نیاز داشت. بابام تصمیم گرفت یه کم به ظاهر خونش برسه که پریسا اومد چند روز خونه ما و بابام کچ کار و بنا آورد و خونه رو مرتب کردن و موند یک سری کارای جزئی مثل رنگ و نصب کلید و پریز و لوستر و تعویض روشویی توالت و یه سری کارای دیگه که من چون میتونستم این کارارو انجام بدم قرار شد من انجام بدم. ۳ روز سر کار نرفتم و همه کارهارو انجام دادم و پریسا هم تاجایی که می‌شد کمک می‌کرد و موند فقط تمیز کاری که من به پریسا گفتم فردا هم سرکار نمیرم، می‌مونم همه جارو تمیز کنیم که دیگه کارا تموم بشه و وسایلو بچینیم. پریسا گفت منم میام کمک که فرداش از ۸ صبح با هم رفتیم و شروع کردیم به تمیزکاری که تا غروب کارا تموم بشه. بیشتر جاهارو تا ساعت ۲ تمیز کرده بودیم که خیلی گشنمون شده بود، فست فود سفارش دادیم و خوردیم دوباره شروع کردیم به کار و تا ۷ و خورده‌ای تمیزکاری تموم شد و فقط و فقط موند دستمال کشیدن کابینتا و پاک کردن رنگ از روی کابینت‌ها که قرار شد همه وسایل رو بچینیم و اون کار رو آخر از همه انجام بدیم. خلاصه وسایل رو چیدیم و چند بار جابجا کردیم تا به دل پریسا بشینه و حسابی خونش خوشگل و تمیز شد. تا به خودمو اومدیم دیدم ساعت تقریبا ۹ شده و باز گشنمون شد و من گفتم میرم از سر کوچشون که یه کترینگ بود غذا بگیرم و قرار شد تا من میرم و میام پریسا استراحت کنه. وقتی برگشتم و در رو باز کردم با بدترین صحنه عمرم مواجه شدم و تمام هیکلم از ترس یخ کرد. دیدم یا خدا پریسا غرق روی زمینه و ولو شده کف آشپزخونه و ناله میکنه. از ترس داشتم سکته می‌کردم. پرسیدم چیشده پریسا!!! پریسا فقط می‌گفت به دادم برس که مردم. با دیدن چهارپایه فهمیدم که اوضاع از چه قراره و پرت شده رو زمین. پریسا که می‌خواسته هیچ کاری برای بعداز شام که دیگه حال کار کردن نداشتیم نمونه، تا من رفتم بیرون رفته بود بالای چهارپایه که بالای کابینتا و درای کابینتارو دستمال بکشه که چهارپایه تعادلش به هم میخوره و از اون بالا به پشت با کمر میفته کف آشپزخونه. فقط خدا رحم کرد سرش به زمین نخورده بود. به زور بلدش کردم بردم نشوندمش روی مبل لم داد. مانتو و روسریشو آوردم دادم بپوشه که با یه بدبختی و به کمک من پوشید و زنگ زدم آژانس اومد که ببرمش بیمارستان. اصلا نمیتونست رو پاش وایسه و منم زیر بغلشو گرفتم و بردم تا جلوی در ماشین و راننده در رو باز کرد پریسارو آروم نشوندم روی صندلی جلو و خودمم نسشتم عقب. بردمش با آژآنس تو حیاط بیمارستان، زیر بغلشو گرفتم آروم آروم بردمش داخل. هرجاشو که می‌گرفتم از درد ناله می‌کرد. خلاصه نوبت ما شد و رفتیم داخل دکتر معاینه کرد و عکس رادیولوژی گرفتن و همه چک آپ‌ها انجام شد که خدارو شکر جاییش نشکسته بود و فقط پشت کمر و پاهاش ضربه دیده بود و کوفته شده بود و به شدت درد می‌کرد. بهش فکر کنم آمپول مسکن یا شل کننده عضله زدن که بعد از نیم ساعت دردش کمتر شد و دیگه ناله نمی‌کرد. خلاصه بعد از تجویز دارو و هر چیزی که لازم بود راهی شدیم بریم خونه و سر راه دارو و پماد و کمربند طبی و هر چی بود گرفتم و رفتیم خونه. دکتر بهش پماد داده بود باید به تمام جاهایی که کوفته شده بود و درد داشت می‌زد و می‌بست تا اثر کنه و چندتا مسکن. پریسا که نای حرف زدن نداشت و معلوم بود بدجور بدنش ضرب‌دیده مانتوشو درآورد بقیه لباساشم کثیف شده بود که باید عوض می‌کرد اما سختش بود. من رفتم بیرون از اتاق و لباساشو عوض کرد و چون تخت اتاقش فنری بود و نمی‌شد روی اون بخوابه، براش تشک پهن کردم و کمکش کردم رفت و به پهلو دراز کشید که معلوم بود راحت نیست و انگار بازم به پهلو درد داشت. باید دمر می‌خوابید و چون شلوارش از این شلوارای گشاد و شل بود و مسلما دمر می‌خوابید کونش قلمبه معلوم می‌شد. داشتم از اتاق میومدم بیرون که کلی ازم تشکر کرد و گفت ببخش که هم بخاطر خونه هم بخاطر من این همه تو زحمت افتادی. گفتم چی میگی پریسا من کاری نکردم، من و تو این حرفارو نداریم. شامم زهر مارمون شده بود. رفتم دیدم غذاها سرد شده و هر دوتاشو ریختم تو قالبمه و گرم کردم و بردم تو اتاق باهم بخوریم که پریسارو تکیه دادم به لبه تخت و پشتش بالش گذاشتم و غذا رو خوردیم و پریسا دوباره دراز کشید. باید پماد به پشتش می‌مالید و بعد می‌بست و می‌خوابید. پریسا صدام کرد امیر جان میشه این پمادرو برام بمالی؟ هم این‌که همه جام درد میکنه هم اینکه اصلا خودم نمیتونم دست و بالم و تکون بدم، زحمتشو تو بکش. دمر خوابید پماد رو گرفتم کنارش نشستم و لباسشو یه کم زدم بالا که ازش بپرسم کجات درد میکنه و کجا رو پماد بزنم که دیدم یه کم‌پشت کمرش کبود شده بود و معلوم بود کونشم ضربه دیده. پماد رو مالیدم به کمرش و شروع کردم به مالیدن به جاهایی که میدیم کبود شده و حس می‌کردم کوفته شده. با تماس دستم به پشتش آخ و ناله می‌کرد چون تمام بدنش درد داشت. اولش از ناراحتی اینکه بدنش ضرب‌دیده بود اصلا به شهوت و این چیزا فکر نمی‌کردم. بدن گرم و تمیز و خوشگلی داشت. یه عطر خاصی داشت بدنش. بوی زنونه خوبی می‌داد. تا اون روز اصلا فکرشم نمی‌کردم که بتونم به بدن لختش دست بزنم و یا حرکسی روش انجام بدم. یه کم که کمر و پشتشو مالیدم قلبم کمی تندتر می‌زد و آب دهنم یه کم خشک‌شده بود. پریسا گفت امیر همه جای پشتم و کمرم و پاهام درد میکنه پماد رو به همه جای پشتم بمال وگرنه شب از درد خوابم نمیبره. منم لباسشو تا جایی که می‌شد دادم بالا که قشنگ بند سوتینش معلوم بود و بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم پماد مالیدن. ولی دهنم داشت سرویس می‌شد و صدام در نمیومد از بس که گرمای تنش و بوی سکسیش داشت دیوونم می‌کرد. اما هم این اتفاق که براش افتاد و هم اینکه نمی‌خواستم همه چیز خراب بشه، نمیزاشت دست از پا خطا کنم. پشتشو پماد مالیدم و قشنگ با آرامش ماساژ دادم بعد رفتم سراغ پاهاش، شوارش خیلی گشاد بود راحت از پاینن دادم بالا تا زیر زانوهاش. که یه دفعه پریسا گفت امیر جان پایین پام درد نمیکنه بیشتر از باسن تا بالای زانوم درد میکنه. من که از خدام بود لخت مادرزادش کنم اما یه کم فیلم بازی کردم که مثلا روم نمیشه گفتم آخه اونطوری باید شلوارتو در بیاری که پریسا خیلی عادی گفت باشه اشکال نداره خودت درش بیار از رو شلوار که نمیشه پماد زد. منم از خدا خواسته آروم شلوارشو کشیدم تا زانوهاش پایین که با یه کون خوشگل و تو پر و سفت و خوش‌فرم مواجه شدم. وای خدای من چی می‌دیدم، تصورم از اندامش خیلی خوب بود اما چیزی که می‌دیدم از تصور منم بهتر بود. قلبم داشت میومد تو دهنم. من یه عادتی دارم وقتی خیلی هیجانی و حشری میشم همزمان با قبلم نبض زیر گردنم به شدت میزنه. قبلم و نبض گردنم تند تند می‌زد. طوری که باور کنید گفتم الان صدای قبلمو میشنوه و تابلو میشم. یه شرت سفید نو هم پاش بود که کونش حسابی داخلش خودنمایی می‌کرد. انگار خشکم زده بود که پریسا بهم گفت درش بیار دیگه. انگار متوجه مکث و نگاهم به بدنش شده بود که یه کم خودشو آورد بالا و من شلوارشو در آوردم. شانس آوردم که شرت و شلوارم خیلی تنگ بود و کیرم با اینکه باد کرده بود، زیاد تابلو نبود و پریسا هم که درمر خوابیده بود چیزی نمی‌دید. پمادو ریختم پشت رون پاش و به همه جای رونش مالیدم. انگار هی داشت بدنش گرم‌تر می‌شد و بیشتر منو تحریک می‌کرد. دستمو آروم می‌بردم به سمت داخل رونش و میاوردم بیرون که همه جاشو مالیده باشم. میدونستم کونشم درد میکنه و دلش میخواد بمالم ولی نه اون روش می‌شد بگه و نه من جرات داشتم بی‌گدار به آب بزنم. تا جایی که می‌شد رفتم بالاتر و نزدیک لبه‌های شورتش که لپای کونش ازش زده بود بیرون رو یه کم مالیدم یه آخ آخی گفت و بهم گفت امیر خیلی باسنم درد میکنه. منم از بس آب دهنم خشک‌شده بود و قبلم تند می‌زد لال شده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. با زور دهنم باز کردم و بهش گفتم پریسا جان بیشتر از این برم بالاتر شرتت پمادی میشه که یه دفعه ضد حال شد و بهم گفت باشه بسه دستت درد نکنه فقط کمکم کن کمربند طبی رو ببندم و بعدش دراز بکشم. سریع به بهانه آوردن کمربند پاشدم و از اتاق اومدم بیرون که کیرم تابلو نشه. ریده شد به حالم و گفتم لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود. اون شب گذشت و پریسا خوابید و منم رفت تو حال خوابیدم و تا صبح همش بدن ناز و کردنی پریسا جلوی چشمم بود. صبح بیدار شدم رفتم به پریسا یه سر بزنم که دیدم بیداره و انگار بازم خیلی درد داره. بهم گفت امیر آمپول دیشب و پماد و مسکن‌هایی که خوردم اثرش رفته و الان دوباره درد دارم. بابای یکی از دوستای پریسا که با هم از دوران دانشگاه آشنا شده بودن و خیلی صمیم بودن، طب سنتی انجام می‌داد. پریسا با دوستش تماس گرفت و بهش گفت که چی شده و اونم بهش گفت از بابام مپرسم و بهت میگم. نیم ساعت بعد زنگ زد و به پریسا گفت که یه روغن که مخصوص درد و کوفتگیه از عطاری بگیره براش خیلی خوبه و زود خوبت میکنه. اسمشو بهم گفت و غروب که از سر کار برمیگشتم رفتم عطاری براش گرفتم و صاحب عطاری برام توضیح داد که دوره درمانش ۵ الی ۷ روزه و هر شب قبل از خواب بمالید و نیم ساعت ساعت صبر کنید جذب پوست بشه بعد لباس بپوشید. شب رفتم خونه پیش پریسا و دادم بهش براش توضیح دادم که بهم گفت میخوای اگه تو سختته به مامانت یا یکی از زن داداشا بگم بیاد و اینکارو برام انجام بده؟ نمیخوام تو بیشتر از این تو زحمت بیفتی و اذیت بشی. گفتم نه من سختم نیست و کلی کلاس گذاشتم که من برای تو هر کاری می‌کنم و خودم انجامش میدم. دست انداخت بغلم کرد و صورتمو بوسید. بهم گفت مررسی که تو پیشمی و هوامو داری. منم از ته دل و با توجه به اون چیزایی که امشب دیده بودم صورتشو بوسیدم. موقع خواب صدام کرد رفتم تو اتاق دیدم تشک پهن کرده و لباس راحتی هم پوشیده اما امشب بجای تیشرت یه تاپ تنش بود. بهم گفت امیر جان من آماده‌ام. از همون اولش من کرمم گرفته بود و می‌خواستم هر طور شده بهش نزدیکتر بشم. خواست دراز بکشه که گفتم پریسا اگه لازمه شلوارتو در بیاری همین الان درش بیار که من وقتی دستام چرب بشه دیگه نمیتونم درش بیارم. انگار صورتش سرخ‌شده بود و خجالت می‌کشید. پشتشو کرد به من و شلوارشو در آورد و سریع دراز کشید که من از جلو نبینمش. آروم نشستم پشت پاش روغنو ریختم تو دستم شروع کردم به ماساژ دادن کمرش. حسابی کمرشو مالیدم. لامصب نمیدونم این روغنه چی بود. وقتی مالیدم به دستم دستام داغ شد. پشتشو که می‌مالیدم گرمای روغن و بدن پریسا با هم قاطی شده بود و داشت دوباره دیوونم می‌کرد. ولی به خودم گفتم عجله نکن حداقل ۵ روز فرصت داری این کارو بکنی. پس همه چیزو خراب نکن بزار خودش چراغ سبز نشون بده. ولی هیچ جوره نمی‌شد چشم‌پوشی کرد. کیرم مثل چوب شده بود و داشتم از دیدن بدن پریسا دیوونه می‌شدم. تآبش‌رو دادم بالا پشتشو حسابی مالیدم هر از گاهی یه آخی می‌گفت و آروم می‌شد. همون شرت سفید پاش بود. رون پاشو داخل رونشو حسابی چرب کردم و ماساژ دادم. اومدم روغنو بریزم پشت پاش که ریخت یه کم‌رو شرتش و کثیف شد. خواستم پاکش کنم دست کشیدم روی شرتش دیدم بدتر پخش شد. گفتم پریسا ببخش شورتتو روغنی کردم. گفت اگه میدونستم کثیفش می‌کنی درش میاوردم ولی اشکال نداره فدای سرت دیگه شده. که من یه دفعه با پررویی گفتم میخوای درش بیارم بیشتر کثیف نشه، گفت نه لازم نیست. اون موقع نفهمیدم چرا نزاشت شرتشو در بیارم و فکر کردم نمیخواد چراغ سبز نشون بده. من همینطور که پشت پاهاشو می‌مالیدم آروم آروم و یه سانت سه سانت هی به سمت داخل شرتش می‌رفتم و می‌مالیدم. نصف دستم از بغلای شرتش تو بود داشتم لپای کونش‌رو می‌مالیدم و پریسا هم چیزی نمی‌گفت که پیش خودم گفتم حتما خوشش اومده بزار بیشتر دستمو ببرم داخل. همین که دستمو بردم سمت چاک کونش مثل برق گرفته‌ها بهم گفت امیر!!! چیکار می‌کنی. اونجارو نمیخواد بمالی بالای کمرمو بمال. منم پشتش روغن ریختم تا زیر بند سوتینش مالیدم که پریسا بهم گفت امیر جان دستت درد نکنه کافیه. بازم به بهونه شستن دستام سریع بلند شدم رفتم بیرون که برآمدگی کیرم معلوم نشه و زود رفتم تو توالت و با همون دستای چرب و داغ کیرم‌رو درآوردم و یه جق درست و حسابی زدم که با تمام قوا آبم پاشید بیرون. اون شب هم گذشت و من بازم نتونستم کاری بکنم. اما امیدم به روزای آینده بود. صبح پریسا خواب خواب بود معلوم بود بهتره که اینطوری غرق خواب بود. بیدارش نکردم، از خونه زدم بیرون و رفتم دنبال کارم. غروب از سر کار که برگشتم سر راهم رفتم یه کم براش خرید کردم که من براش آشپزی کنم رفتم خونه پیش پریسا زنگ رو زدم و وقتی پریسا درو باز کرد دیدم با یه تاپ و ساپورت جلوم وایساده و تمام بدنش از روی لباس خود نمایی میکنه. موهاشم خوشگل کرده بود و سشوار کشیده بود. معلوم بود رفته بود حموم. پریسا گفت چیه بد شدم؟ گفتم این چه حرفیه تو همیشه خوشگلی و الانم مثل پری شدی. یه خسته نباشید بهم گفت و صورتشو بوسیدم و اونم بوسید و ازش جویای حالش شدم که گفت بهترم و اما هنوز هم درد دارم. رفتم تو آشپزخونه که دیدم غذاشم گذاشته و بهش گفتم من مثلا می‌خواستم امشب برات آشپزی کنم که پریسا گفت ممنونم ازت همینطوریشم حسابی تو این مدت بهت زحمت دادم و از کار و زندگی انداختمت. من خیلی خسته بودم. شامو که خوردیم من رفتم دراز کشیدم و تا ساعت ۱۱ خوابیدم. بیدار که شدم دیدم پریسا داره تلویزیون تماشا میکنه که معلوم بود منتظر من بود که بیدارشم و رفت میوه آورد خوردیم. بعدش بهم گفت اگه بازم برات سخت نیست بریم روغنو به بدنم بمال که انشاالله شاید تا فردا خیلی بهتر بشم و دیگه بهت زحمت ندم. منم بخاطر اینکه بهترین شانس زندگیم رو از دست ندم گفتم صاحب عطاری گفت که باید بین ۵ تا ۷ روز این روغن رو استفاده کنی تا کاملا درد و کوفتگی رفع بشه. پریسا رفت و طبق شب قبل آماده شد و صدام کرد اما امشب رفتم دیدم روی تخت خوابیده. بهش گفتم مگه تخت بخاطر اینکه فنریه اذیتت نمیکنه؟ گفت نه بهترم میتونم رو تخت دراز بکشم مشکلی نیست. رفتم آروم پشتش خودش تآبش‌رو داد بالا اول پشت و گودی کمرشو چرب کردم و شروع کردم به ماساژ دادن. وای کونش تو ساپورت همچین گرد و قلمبه شده بود که دلم می‌خواست با تمام وجودم بهش حمله کنم و کس و کونش حسابی جر بدم. گفتم حالا پاهاتو روغن بزم؟ خواست که خودش کمک کنه ساپورتشو بکشه پایین که یه کم از شرتشم همزمان با ساپورت اومد پایین. سریع با دست درستش کرد. منم آروم گرفتم ساپورتشو درآوردم که دیدم یه شرت نخی خوشگل صورتی پاشه. با دیدن شورتش و کون شق و رقش که داشت شرتشو میترکوند آب دهنمو همچین با صدای بلند قورت دادم فکر کنم شنید. پشت پاشو که مالیدم با خودم گفتم باید یه حرکتی بکنم وگرنه اینطوری یه هفته هم ادامه بدم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. روغنو ریختم روی پاش و دستمو کامل بردم لای پاشو مالیدم می‌خواستم هر طور شده دیوونش کنم که خودشم بخواد. همینطور که می‌مالیدم یه دفعه با لحن شوخی بهم گفت امیر امشب اگه دوباره شرتمو کثیف کنی کشتمت. منم دیدم سر شوخی رو باز کرده بهش گفتم دست من نیست انقد این روغن لیز و چربه هر کاری کنی مالیده میشه و اگه نمیخوای شرتت کثیف بشه باید درش بیاری. گفتم الان مثل دیشب ضد حال میزنه و همش به خودم می‌گفتم نمیتونی دهنتو ببندی، الان پا میشه و میگه بسه دوباره ریده میشه به حالت. تو همین فکرا بودم که پریسا بهم گفت امیر جان اگه همین جا بین خودمون میمونه و تو هم به چشم بد بهم نگاه نمی‌کنی شرتمو در بیار که باسنمم برام ماساژ بدی چون تو این دو شب نشد که روغن بمالی حداقل درد اونجا هم بهتر بشه. منو میگی انگار تو کونم عروسی بود و خر کیف شده بودم و اما در عین حال شدیدا ضربان قلبم تند شده بود و صدای قبلمو مثل اکو می‌شنیدم. گفتم پریسا برام سلامتیت از هر چیزی مهمتره و بهم اعتماد کن. دست انداختم آروم شرتشو کشیدم پایین. وای خدای من کون مگه انقدر قشنگ میشه. دلم می‌خواست با صورت برم توش. تازه فهمیدم که چرا شب قبلش نزاشت شرتشو در بیارم چون بدنش مو داشت و شیو نکرده بود و انگار نمی‌خواست من با اون شرایط ببینمش. پریسا خیلی زن تمیزیه. بوی بدنش داشت دیوونم می‌کرد. یه کم پاهاشو به هم چسبونده بود نمیتونستم کسش‌رو ببینم اما معلوم بود رفته حموم و حسابی به خودش رسیده و همه جارو شیو کرده. روغنو خالی کردم روی کونش دودستی افتادم به جونش. الان نمال کی بمال. انقدر روغن مالیدم روی کونش که پریسا با خنده گفت خوب شد شرتمو درآوردم وگرنه کلا شرتمو روغنی می‌کردی از بس روغن ریختی. منم گفتم آخه این قسمت بیشتر روغن میبره که دوتایی خندیدم. یه کم که کونش‌رو مالیدم دستمو آروم می‌بردم لای چاک کونش و دوباره میاوردم بیرون که دیدم پریسا صورتشو گذاشته روی بالش و صداش در نمیاد و اما قشنگ معلوم بود که بدنش داغ کرده و حالتش عوض شده و صدای نفساشو می‌شد قشنگ شنید. چند دقیقه‌ای که مالیدمش دیدم خودشو شل کرده و کس صورتیش مثل یه هلوی پوست‌کنده تمیز و خوردنی قشنگ از لای پاش معلوم بود. دلم می‌خواست دهنمو بزارم روی کسش تا میتونم براش بخورم که از هوش بره. روغنو ریختم لای چاک کونش سر خورد و رفت لای پاش و ریخت روی کسش. یه دفعه مور مورش شد و یه یکونی به خودش داد. گفتم چیزی نیست روغنه. گفتم الان پاکش می‌کنم، دستمو بردم لای پاش که روغنو پخش کنم آروم دستمو کشیدم روی کسش و روغن مالیده شده به هم جای کسش. دیدم پریسا صورتشو همچنان روی بالش گذاشته و انگار نفساش تندتر شده بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی‌داد. جراتم بیشتر شد و یه کم روغن ریختم تو دستم و دستمو لای پاش و مماس با کسش می‌کشیدم و میاوردم روی لپ کونش دوباره می‌بردم لای پاش و روی کسش که مثلا همه جارو دارم می‌مالم که دیدم کسش خیس خیس شده. دستمو بیشتر به کسش می‌زدم و دیگه قشنگ کسش‌رو می‌مالیدم و کناره‌های کسش‌رو با انگشتم ماساژ می‌دادم و دوباره دستمو می‌کشیدم روش. پریسا حسابی تحریک‌شده بود. منم کیرم داشت شرتمو پاره می‌کرد. حس کردم پریسا وا داده و دلو زدم به دریا و خودمو یه کم جابجا کردم که برآمدگی کیرم به پاهاش بخوره و عکس العملشو ببینم. دیدم هیچی نمیگه و قشنگ فهمیدم که پریسا رو ابرا سیر میکنه شلوارمو بدون اینکه متوجه بشه درآوردم و دستمو این بار کامل بردم لای پاش کسش‌رو گرفتم تو دستم و تا میتونستم مالیدم. پریسا از فرط شهوت، صدای نفس زدنش تو خونه پیچیده بود و دیگه خودشو رها کرده بود. معلوم بود خیلی دلش سکس میخواد چون از وقتی شوهرش فوت کرده بود، با هیچ‌کس رابطه نداشت. خم شدم روش بند سوتینشو باز کردم و همزمان کیرم از روی شرت مالیده شد به کونش. اونم یه کم خودشو داد بالا که قشنگ کیرم به بدنش برخورد کنه. دیگه فهمیدم اونم راضیه. بدون اینکه سنگینیم روش بیفته خوابیدم پشتش تنم‌رو چسبوندم بهش، صورتمو بردم دم گوشش بهش گفتم پریسا خیلی دوستت دارم یه دفعه صورتشو از روی بالش بلند کرد و بهم گفت امیرجان من برات می‌میرم بدجور دیوونم کردی. لپای کونش‌رو با دستم باز کردم صورتمو از پشت کردم لای پاش زبونم کردم لای کسش و لای کسش حرکت می‌دادم. بعدش انگشتم کردم تو کسش انقدر خیلی خیس شده بود انگشتم راحت رفت توش. هی می‌کردم توش در میاوردم صدای آه و اوهش در اومده بود. منم حسابی راست کرده بودم و داشتم با آب کس و بوی کس و صدای آه کشیدناش حال می‌کردم. بهش گفتم برگرد. پاشد و برگشت نشست، تا پاشد سوتینش افتاد و سینه‌هاش مثل دوتا انار گرد و خوشگل و سفت افتاد بیرون. اولش خجالت می‌کشید مستقیم تو صورتم نگاه کنه ولی معلوم بود که اون از من بیشتر دلش سکس میخواد چون نزدیک ۲ سال بود کیر ندیده بود. چشمش به کیرم که داشت شرتمو جر می‌داد افتاد گفت وای امیر این بچه چرا انقدر بی قراره، گفتم خوب مگه میشه تورو ببینه و بی قراری نکنه. گفت یعنی تو همیشه به من نظر داشتی؟ گفتم نه دیوونه ولی الان موضوع فرق میکنه. گفت میدونم شوخی می‌کنم، تو با اینکه همیشه با هم راحت بودیم، هیچ وقت بهم دست‌درازی نکردی و کوچکترین خطایی انجام ندادی. بخاطر همینم هست که خیلی باهات راحتم. آروم خوابیدم روش لبامو گذاشتم رو لباش، چنان لب می‌داد که شهوتمو چند برابر کرده بود. خیلی لباش خوشمزه بود، معلوم بود لب خوردنو خیلی دوست داره چون حسابی همراهی می‌کرد. پاشدم بهم گفت اون بچه رو بیارش جلو ببینم چشه که انقدر بی تابی میکنه. بلند شد نشست رو زانوهاش منم وایسادم روبروش. شرتمو دو دستی گرفت و کشید پایین. یه دفعه همه کیرم یکجا پرید بیرون. گرفت تو دستش و خیلی با اشتیاق براندازش کرد و گفت چقدر کلفت و سفته. شروع کرد با دست مالیدن. هیچ وقت گیرم انقدر از شهوت سفت نشده بود. گفت امیر این چرا انقدر سفته گفتم دیوونه تو شده. سرشو گذاشت تو دهنش شروع کرد خوردن و یواش‌یواش برام ساک می‌زد خیلی حرفه‌ای نبود، گه گاهی دندونش به کیرم می‌خورد اما معلوم بود تشنه کیره. یکی دو دقیقه که گذشت دیدم ساک زدنش هم پر تف و هم خیلی تند‌تر شد و ترسیدم آبم بیاد کشیدم بیرون گفتم دراز بکش. رفتم لای پاش کسش‌رو اول بوس کردم بعد زبونمو کشیدم روش. وای چه کسی داشت. خوشمزه و خوش‌بو و از همه مهمتر انقد صاف و صوف بود که کیف کردم. چوچولشو با لبام گرفتم میک می‌زدم براش و زبونم لای کسش میچرخوندم. داشت دیوونه شده بود و با دستاش تشکو چنگ می‌زد. رفتم بالا سینه‌هاشو با دستام گرفتم حسابی مالیدم و باهاش ور رفتم انصافا خوشگل‌ترین سینه‌ای بود که تاحالا دیدم. پریسا پوست خیلی قشنگی داره. نوک سینه‌هاش صورتیه. نوکشو کردم توی دهنم میک می‌زدم و با اون یکی دستم اون یکی سینه‌شو می‌مالیدم. پریسا دستاشو کرده بود لای موهامو چنگ می‌زد و محکم موهامو می‌کشید. دوباره رفتم پایین دوتا پاشو با دستم گرفتم بردم بالا کسش زد بیرون دهنمو گذاشتم روش با تمام وجودم خوردم براش و زبونمو کردم تو سوراخ کسش. اوف خیلی خوب بود من بیشتر از اون داشتم حال می‌کردم. ولش نمی‌کردم. انقدر میک زدم و لیسیدم و زبونمو کردم توش که دیدم بدش لرزید و ارگاسم شد. انقدر آب داشت که تمام دهنمو خیس کرد. افتادم کنارش رو تخت. چند دقیقه‌ای صداش در نمیومد و انگار بیهوش شده بود. یه دفعه بلند شد اومد پایین پشت به من زانو زد رو زمین و بالاتنش‌رو انداخت روی تخت و از پشت قمبل کرد که من بکنمش. رفتم پشتت کیرم‌رو که هنوز داشت منفجر می‌شد گذاشتم روی کسش یه کم سرشو با دستم مالیدم به کسش که خیس بشه و بعدش آروم فشار دادم فرتی رفت تو و پریسا یه آه بلندی کشید و گفت بکن امیر. منم شروع کردم تلمبه زدن و از ته دلم تلمبه می‌زدم. انگار بهترین لحظه عمرم بود. با اینکه خیلی کس کرده بودم ولی کس پریسا انگار با همه فرق داشت و خیلی داشت بهم حال می‌داد. کمرشو دو دستی گرفته بودم و تند تند عقب و جلو می‌کردم و چنان ضربه می‌زدم که کیرم تا زیر تخمام رفته بود تو کسش و تخمام محکم می‌خورد زیر کسش. آبش تخمامم خیس کرده بود. خیلی داشتم لذت می‌بردم. پریسا دیگه با صدای بلند اسممو صدا می‌کرد، امیر بکن، جرم بده، خیلی دارم حال می‌کنم با کیرت، تورو خدا درش نیار، تند‌تر بکن. منم با تمام قوا تلمبه می‌زدم و دستمو از بغل بردم سینه‌هاشو گرفتم تو دستم و فشار می‌دادم. کیرم‌رو که با آب کسش خیس خیس شده بود، در آوردم بکنم تو سوراخ کونش که تا سرشو گذاشتم دم کونش فشار دادم پریسا یه جیغ ریزی کشید و دستشو آورد کیرم‌رو گرفت و نزاشت بکنم، گفت امیر نه. از پشت نمیتونم. منم اصرار نکردم و دوباره کردم تو کسش و از اینکه نزاشت بکنم تو کونش یه کم حرصم گرفت محکم می‌کردم تو کسش و تند تند ضربه می‌زدم که دیدم پریسا دوباره صدای آخ و اوخش رفت بالا و لرزید و بی‌حس شل شد و روی تخت وا رفت. منم با دیدن این صحنه چند تا تلبمه جانانه زدم آبم داشت میومد و تا آخرین لحظه تو کونش تلبمه زدیم و یهویی کیرم‌رو کشیدم بیرون که آبم با فشار پاشید پشتش. بعدش منم بی‌حال دراز کشیدم روی زمین پایین تخت. پریسا هم خودشو کشید بالا و رفتم روی تخت پشتشو کرد به من و بی‌حال دراز کشید. ده دقیقه‌ای همونطوری رو زمین ولو بودم بعدش که یه کم حالم جا اومد رفتم بالا رو تخت پشتش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم و سینه‌هاشو گرفتم توی دستام و تو همون حالت همش پشت گردن و شونه هاشو می‌بوسیدم. پریسا فقط آروم و زیر لب گفت امیر جان مرسی. گفتم پریسا من ازت ممونم که خیلی خوشگل و خوشمزه‌ای گفت تو چشمات قشنگ میبینه. پتو رو کشیدم رومون همونجا تو بغل هم خوابمون برد. بعد از اون شب ۳ شب دیگه براش اون روغنو مالیدم و عین هر ۳ شبش باهم سکس کردیم. انقدر نازشو کشیدم و ازش خواستم که بالاخره گذاشت از کون هم باهاش سکس کنم. اولاش خیلی خوشش نیومد و دردش می‌گرفت. منم مراعات می‌کردم ولی بعدش دیگه خودش می‌گفت بکن تو کونم و منم حسابی از کون می‌کردمش. الان من ۲ ساله ازدواج کردم ولی پریسا همچنان مجرده، دو نفر اومدن خواستگاریش ولی سنشون خیلی بالاتر از پریسا بود هم خودش راضی نبود و هم بابام قبول نکرد. هر وقت که موقعیتش گیر میاد میرم پیشش و حسابی باهاش سکس می‌کنم. با پریسا خیلی سکس داشتم ولی چون اولین سکس همیشه خیلی به آدم میچسبه و برای آدم جذابه، به همین دلیل خاطره اولین سکسمون رو براتون نوشتم. دوستان این خاطره واقعی بود و یه داستان ساختگی و خیالی نبود و کاملا واقعیت بود. امیدوارم که باهاش حال کرده باشید. همگی خوش باشید. بدرود.
[ "عمه", "ماساژ" ]
2023-04-24
42
7
114,701
null
null
0.007666
0
22,871
1.522933
0.574681
2.991917
4.556488
https://shahvani.com/dastan/هدایای-زندایی-دوست-داشتنی-من
هدایای زندایی دوست‌داشتنی من
null
یه زندایی دارم که از بچگی عاشقش بودم. آخه همیشه برام اسباب بازیهایی رو که دوس داشتم می‌خرید. بزرگ شدم و به همون نسبت زنداییم پیر شد. ولی همیشه شیک و زیبا بود و تو آرایش و لباس پوشیدنش وسواس داشت. ازدواج کردم و پسرم به دنیا اومدو زود به زود خونه داییم می‌رفتیم. بعدش داییم فوت کرد. متاسفانه همسرم و پسرمو سه سال پیش توی یک تصادف از دست دادم وضربه سختی خوردم. بازم زنداییم بود که هوامو داشت. زن دایم منو دعوت می‌کرد پیشش. بیچاره گوشاش سنگین شده بود بدون سمعک نمی‌شنید. خونه‌شون توی محله ارمنی نشین بود و تنها زندگی می‌کرد. بچه هاش هردو خارج از کشور بودن. وقتی می‌رفتم پیشش شرابهایی بهم می‌داد که لنگشو جای دیگه ندیدم. ولی خودش تا دوتا پیک میزذ می‌گفت تو بشین بخور من میرم بخوابم. می‌رفت و تا کله صبح می‌خوابید. اونروز رفتم خونش ودرو زدم رفتم تو. پیشش ی دختری بود که داشتن با هم میحرفیدن. بهم معرفیش کرد. اسمش آنابود وارمنی بود. فهمیدم شراباشو اون تامین میکنه. ی دختر لاغر اندام با موهای بلند طلایی که‌ی تاب وشلوارک مشکی چسبون تنش بود و سینه‌هاش بدجور تو آفساید بود وناخودآگاه چشممو بطرف خودش میکشوند. دعوتم کردن بشینم. نشستیم وصحبت کردیم و هرکدوم ی پیک زدیم و بلند شدم رفتم. چند روز گذشت و بازم رفتم پیش زنداییم. دم در خدا خدا می‌کردم آنا هم اونجا باشه. رفتم تو وبه آرزوم رسیدم. اونجا بود. ایندفعه باهام صمیمی‌تر برخوردکرد و اومد دست داد واحوالپرسی. زنداییم باز شیک و خوشگل رو کاناپه لم‌داده بود. صدام کرد پیشش. حدود دوساعتی گفتیم خندیدیم. دختر خیلی شادی بود و منم خیلی وقت بود خنده باهام قهر بود. ی دفعه آنا گفت راستی‌ی سورپرایز براتون دارم. شرابی دارم که معرکه است. برم بیارم باهم بزنیم؟ هردو تایید کردیم. بلندشد رفت ازخونه‌شون آوردش. حدود هفت عصر بود. بین صحبتهامون آنا وضعیت منو شنیده بود و منم فهمیده بودم که همسرشو تو حادثه ۸۸ اتفاقی با تیر زدن و کشته‌شده. هردومون ی جورایی همدرد بودیم. نشستیم پای خوردن. شرابش ۷ ساله بود. آنا ریخت و ما خوردیم. پیک چهارم دیدم زنداییم چشاش داره خمار میشه. گفت بچه‌ها شما بخورید من برم ی چرت بزنم. میدونستم چرتش تا ۸ صبحه. مخصوصا که سمعکشو درمیاورد ودنیا تو سکوت کامل بود براش. با آنا دوتایی نشستیم پای خوردن. راستش منم داغ داغ بودم. هم از شراب هم ازهمنشینی با دختر خوشگلی مثل آنا. راستش وسوسه شدم برم تو نخش. ساعت حدود ۹ بود. آنا گفت زیادی خوردیم. من دارم مست میشم. پاشم برم خونه‌مون. گفتم آنا اگه میتونی بمون. من حالم خیلی خوشه. حیفه که بلند شیم. گفتش راستش منم دلم نمیاد برم. همپیالگیتو دوس دارم. پس بزار‌ی زنگ به خونه بزنم بگم. زنگید خونه‌شونو به ارمنی‌ی چیزایی گفت و قطع کرد. گفتم چی شد؟ گفت به مامانم گفتم که خونه سوره خانومم و یکم ناخوشه. شب پیشش می‌مونم. منم تو کونم عروسی شد انگار. ی پیک بزرگ برای هرکدوممون ریختم و گفتم پس به سلامتی جفتمون و زنداییم خوردیم و‌ی ربعی صحبت کردیم و یهو ازم پرسیدتو این سه سال با مسایل جنسیت چطور کنار اومدی؟ گفتم تا حالا که سرکوبش کردم. تو چی؟ گفت منم همینطور. ولی خیلی سخته مگه نه؟ می‌خواستم تاییدش کنم که احساس کردم کلم صد کیلو شده. با مکافات با سرم تایید کردم. آنا گفت میدونی جفتمون مستیم؟ الان برم ی قهوه دم کنم بخوریم تا حالمون خوب بشه. بلندشد و تلوتلو رفت و‌ی قهوه آماده کرد آوردیم خوردیم. خیلی بهم چشبید. آخه دهنم خشک خشک بود. گفتم آنا‌ی قهوه دیگه بخوریم؟ گفت پس کمکم کن. چون اینم با مکافات آمادش کردم. رفتیم آشپزخونه و قهوه رو جوشوند. فنجونارو آوردم که بریزه. یهو قهوه جوش از دستش سر خورد و یکم قهوه ریخت رو شلوارکش. دادش رفت هوا. منم ناخودآگاه یهو شلوارکشو کشیدم پایین تا نسوزه. از بد شانسی شورتشم با اون اومد پایین. ولی آنا داشت درد می‌کشید. زود‌ی لیوان آب سرد ریختم رو پاش و گرفتم بغلم و بردمش رو کاناپه خوابوندمش. دویدم رفتم پماد بیارم. وقتی برگشتم آنا شلوارکش کنارش بود ولی شورتشو پوشیده بودو بازم درد داشت. اومدم بالاسرش و گفتم نشونم بده کجاست. چشاشو از خجالت بسته بود و مستی از کله جفتمون پریده بود. با دستش بالای رونشو نشونم داد. شروع کردم پماد کشیدن. آروم می‌کشیدم تا دردش نیاد. یکم که پماد زدم. بدجور تحریک شدم. اخه دستم تو ده سانتی کوسش بودو شرتش توری بود وکوسش کاملا مشخص بود. آنا آرومتر شده بود. منم به بهانه پماد زدن دستم همش رو رونش می‌مالیدم. آروم دستموبردم بالاتر تا عکس‌العمل آنا رو ببینم. یکی دوبار حین ماساز دستمو زدم به کسش. یهو آنا دستمو گرفت گفت مرسی بسه دیگه. الان خوبم. آبی که ریخته بودم رو پاش نزاشته بود زیاد بسوزه. آنا همونجوری با شورت روبروم رو کاناپه دراز کشیده بود. ازم‌ی لیوان آب خواست. بلند شدم که بیارم چشمش رو کیرم خیره موند. بدجور راست کرده بودم. ولی چیزی نگفت. آبو دادم خورد و گفت چی باعث تحریکت شد؟ گفتم یعنی متوجه نشدی؟ گفت راستش پماد زدنت حالموی جوری کرد. گفتم دوس داری بازم بزنم؟ گفت اگه میشه ممنون میشم. گفتم اون‌ی تیکه تابتم دربیار تا حسابی آرومت کنم. تآبش‌رو درآوردو موند شرت و سوتینش. خوابوندمش و ماسازش دادم. راستش خودمم لباسامو درآوردمو با شورت رئ کونش نشستم تاهم راحتتر ماساز بدم هم لذت بیشتری ببرم. وسطای ماساز بلند شدم شورتمم درآوردم. ونشستم. کیرم‌رو لای پاش حس می‌کرد و با روناش فشارش می‌داد. بعدش برگشت و منو کشید سمت خودش لبامون رفت توی هم و بوسه‌ای ده دقیقه‌ای کردیم. شورت و سوتینشو باز کردمو شروع به خوردن سینه‌هاش کردم. اصلا دوس نداشتم این لحظات تموم بشن. می‌خواستم حداکثر لذت رو ببرم. آنا هم انگار حال منو داشت. منو برگردونو و ۶۹ شدیم اون کیر منو گرفت دهنش منم کسش‌رو می‌خوردم. هردودر اوج لذت بودیم. یهو آنا با پاهش سرمو سفت فشار داد و ارضا شد. منم همون لحظه از ارضای اون همه آبم‌روریختم دهنش. جفتمون افتادیم کنار هم. دستامونو به تن همدیگه می‌کشیدیم و لذت می‌بردیم. کیرم دوباره داشت بلند می‌شد. آنا دوباره شروع کرد ساک زذن. نزاشتم زیاد ساک بزنه کشوندمش روی خودمو خودش کسش‌رو تنظیم کرد رو کیرم و شروع کرد بالا پایین رفتن. برش گردوندم. محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم وول می‌خوردیم. ی ربعی همه جوره امتحان کردیم. آنا بازم ارضا شد. یکم بعد روی آنا بود وتلمبه می‌زدم. بهش گفتم داره میاد چیکار کنم. یهو پاهاشو دور کمرم حلقه زد و سفت فشارش داد وگفت بریز تو که نمیخوام از دستش بدم. همه آبم‌روریختم تو کسش. توی این سه سال بهترین شبمو گذروندم. هنوزم با آنا دوستم. ولی افراط نمی‌کنیم. خیلی هم به درد هم خوردیم تاحالا. امیدوارم همیشه دوستم بمونه. منم بتونم دوست خوبی براش بام. بدرود دوستان ساسان
[ "زن دایی" ]
2014-09-30
11
3
193,140
null
null
0.014427
0
5,625
1.104169
0.352897
4.12442
4.554056
https://shahvani.com/dastan/رسیدن-به-مامان-با-کانال-تلگرامی
رسیدن به مامان با کانال تلگرامی
آرمان
سلام. من آرمان هستم ۲۷ سالمه و اهواز زندگی می‌کنم. مامانم ۴۴ سالشه و خانه داره. بخوام ویژگی‌های ظاهریش رو بگم اینجوریه که حدود ۶۵ کیلو وزنشه، ۱۶۵ سانت قدشه و سینه‌های تپل و رون‌های درشتی داره. نمیشه گفت چاقه ولی خب هیکلش تو پره. البته ورزش هم میکنه ولی نه حرفه‌ای و فقط واسه سلامتیش میره یوگا و پیلاتس. من از وقتی‌که به بلوغ رسیدم و بدن خودم رو کشف کردم یعنی از سن ۱۳ - ۱۴ سالگی تنها زنی که بهش علاقه داشتم مامانم بود. یعنی حتی وقتی به عکس‌های سکسی یا فیلم‌های پورن هم نگاه می‌کردم اونقدری که به مامانم وقتی از حمام با حوله میومد بیرون نگاه می‌کردم تحریک نمی‌شدم. اوایلش خیلی بابت این موضوع ناراحت بودم ولی خب مامانم که واسه پیگیری وضعیت درسم میومد مدرسه هم دوستام و هم معلما رو می‌دیدم که به مامانم نگاه میکنن و به خودم حق می‌دادم که جذب مامانم بشم. مامانم پوست سفیدی داره و در کل چهره ش خیلی جذاب و زیباست و در عین حال هم چشماش درشت ولی خماره. دلیل جذب شدن به مامانمم این بود که من تک‌فرزند بودم و مامانمم خانه‌دار و همین باعث می‌شد خیلی به هم نزدیک باشیم. مامان و بابام وقتی کنکورم رو دادم از هم جدا شدن و تا دانشگاه من تموم بشه مامانم از پولی که پس‌انداز داشت استفاده می‌کرد. همینطور بابابزرگم واسه بچه هاش که مامانم و داییم بودن دو تا آپارتمان گذاشته که اجاره و سود پول رهن اونها هم کفاف زندگیمون رو می‌داد چون تو مناطق متوسط رو به بالای تهران بودن. نمیدونم یادتون هست یا نه ولی یه استخرهای بادی‌ای بود قبلا که باید بادشون می‌کردی تا شکل بگیرن و توشون آب می‌ریختیم و می‌رفتیم توشون آب‌تنی. شاید باورتون نشه ولی تا ۲۰ سالگیم که میشه ۳۶ - ۳۷ سالگی مامانم با هم از اون استخر استفاده می‌کردیم و مامانم خیلی راحت با مایو یا حتی شورت زیرشلواری و سوتین میومد پیش من توی استخر. همین راحت دیدن مامانم باعث می‌شد که بیشتر دلم بخواد با مامانم باشم ولی خب واقعا کاری نبود که راحت بشه انجامش داد و اصلا خودمم خیلی بهش فکر نمی‌کردم مگه واسه تحریک شدن و جق زدن. کلا مامانم زنی بود که واسه من دقیقا همون زن معیار حساب می‌شد و میشه. همیشه لباسای قشنگ میپوشه با این‌که الان دیگه سنش کم‌کم بالاتر رفته و ۴۴ سالشه ولی کفشای پاشنه‌بلند و جلوباز و رسیدگی دائمی به پاهاش و ورزش و رنگ کردن موهاش و آرایش‌های ملو و قشنگش همیشه اون رو واسم تبدیل به یه زن erotic میکنه. حالا که توضیح مفصلی دادم بریم سراغ اصل داستان. این رو هم بگم که داستان نسبتا طولانیه. چند وقتی بود که به فکر افتاده بودم یه جوری به مامان نزدیک‌تر بشم. البته نزدیک از نظر جنسی و سکسی منظورمه. راه‌هایی که به ذهنم می‌رسید خیلی مسخره بود. مثلا فیلم گرفتن از حموم کردنش که لازم بود گوشی رو توی حموم بذارم که منطقی نبود. یا پیام دادن بهش با اکانت ناشناس تلگرام و اینجور چیزا که التبه تلگرام و اینستاگرام رو امتحان کردم ولی جواب نداد. مامانم خیلی به نجوم و بحث‌های مربوط به ستاره شناسی علاقه داره. همیشه توی گوشیش پر از این کانالاست و مجله هاشون رو دانلود میکنه و میخونه. از شانس خوبم می‌خواست گوشیش رو عوض کنه و واسه راه‌اندازی وی پی ان گوشیش اون رو به من داد و گوشیش یکی دو ساعتی دست من بود تا همه برنامه‌ها رو نصب کنم واسش. همون ساعتی که گوشیش دستم بود به ذهنم رسید که یه کانال بزنم و عضوش کنم توی اون کانال. نمیدونستم دقیقا میخوام چیکار بکنم ولی گفتم حالا این کانال باشه تا یه راه ارتباطی ناشناس وجود داشته باشه و بعدا یه فکری براش بکنم. توی کانال عضوش کردم و کانال رو هم پین کردم تا همیشه تو چشمش باشه. شروع کردم از بحث‌های نجوم مطلب گذاشتن واسش و خداروشکر به این‌که فقط یه عضو توی اون کانال هست هم هیچوقت شک نکرد و از کانال لفت نداد. علاوه بر پست‌های نجوم اون وسطا مشاوره رابطه هم می‌دادم:)) مثلا می‌گفتم اگه با همسرتون مشکل دارید فلان ساعت که بارش شهابیه رابطه داشته باشید تا تمام انرژی رو جذب کنید. مطمئن نبودم باور کنه یعنی عملا داشتم کس شعر می‌گفتم ولی می‌خواستم یه جوری مطالب رو ببرم سمت سکس و این مسائل. کم‌کم عکس‌ها رو هم اضافه کردم به کانال و سعی می‌کردم عکس‌های سکسی بذارم و زیرش مطالب علمی که کپی کرده بودم رو پست کنم تا جذب بمونه. ۱۰ - ۱۲ روز بعد از این‌که کانال رو زده بودم شروع کردم به نظرسنجی گذاشتن در مورد پست‌های کانال. قبلش یه مطلب نوشتم درمورد فتیش‌های جنسی و این‌که متولدین هر ماه چه فتیش هایی دارن. بعدش یه نظرسنجی گذاشتم که دوست دارید درمورد فتیش‌ها بیشتر بدونید یا نه؟ جواب بله رو داده بود. همین خیلی خوشحالم کرد. به این معنی بود که مطالب واسش جذاب بوده. بعدش یه نظرسنجی دیگه گذاشتم درمورد فتیش‌های مختلف و گفتم هر کدوم رو دوست دارید انتخاب کنید تا بیشتر در موردش بذارم. چندتا مورد گذاشتم که شامل فوت فتیش و فتیش کاکولدی و فتیش سکس با فرزند بود. اصلا انتظار نداشتم که فرزند رو انتخاب کنه که خب همین هم شد و فوت فتیش رو انتخاب کرده بود که منطقی و کم خطرتر به نظر می‌رسید. یه سری عکس از فتیش پا تو کانال فرستادم. اول فقط عکس لیسیدن پا و لیسیدن انگشت و لیسیدن مثلا خامه و شکلات از روی پا رو گذاشته بودم تو کانال. فرداش شروع کردم عکس سکسی گذاشتن. عکس پورن از پورن‌هایی که توش زنه با پاش کیر مرد رو می‌مالید. دیگه خیلی کمتر مطلب علمی میذاشتم ولی همچنان یکی دوتا در روز میذاشتم. یکم دیگه که گذشت عکس و کپشن و فیلم‌های کوتاه میذاشتم و سعی می‌کردم زیرنویسشون هم بکنم. عکس و کپشن رو سعی می‌کردم مادر و پسر انتخاب کنم البته نه همه شون رو. ولی خیلی چیزای قشنگ و تحریک‌کننده‌ای بود جوری که خودم هربار نگاهشون می‌کردم واقعا جق لازم می‌شدم. باید مطمئن می‌شدم که مامان به این کاناله اعتماد داره تا بتونم مراحل بعدی رو اجرا کنم. توی کانال مطالب علمی میذاشتم در مورد سبک زندگی. این‌که مثلا آب رو نباید سرد سرد خورد یا مثلا برای بهتر شدن وضعیت سلامتی باید چای رو همیشه با دارچین دم کرد و همچین چیزایی. این اتفاق افتاد و مامان دیگه از چیزایی که تو کانال بود پیروی می‌کرد. حالا که نقطه‌ضعف مامانم رو پیدا کرده بودم و میدونستم به این کاناله اعتماد داره وقتش شده بود تا قدم‌های بعدی رو بردارم. خیلی طولش ندادم چون حقیقتش برنامه خاصی نداشتم. دیگه زده بودم تو فاز سلامت جنسی و پست میذاشتم از نحوه تحریک کردن مردا و از طرفی چون مامان تنها بود و نمیدونستم دوست پسر داره یا نه از فرصت استفاده کردم. اول یه مطلب فیک گذاشتم و یه سری آمار از خودم درآوردم درمورد اینکه مثلا فلان درصد خانوما دائما به شوهرشون خیانت میکنن. این باعث می‌شد نسبت به سکس بدون ازدواج گارد کمتری داشته باشه و راحت‌تر شل کنه و پا بده. یا مثلا فیلم‌های پورن با موضوع مادر و پسر محبوب‌ترین پورن‌ها برای خانومای سن بالاست. اینا رو هم ویو کرده بود و چند تا داستان و فیلم سکسی داستانی هم گذاشته بودم بعد از این پست. نمیدونستم فیلما رو دیده یا نه. عکس‌ها رو که قطعا دیده بود ولی یه شب که خواب بود سر گوشیش رفتم و دیدم فیلم رو هم دانلود کرده و حتی توی گالریش هم سیو کرده بود (خودش دانلود و سیو کرده بود چون من توی تنظیمات تلگرام دانلود و ذخیره‌ی خودکار رو غیرفعال کرده بودم). پس دیگه خیالم راحت شد و میدونستم خودش هم به این موضوعات علاقه داره. الان وقت نظرسنجی بود. یه poll جدید گذاشتم تو کانال با این عنوان که فتیش بعدی که دوست دارید درموردش بدونید چیه؟ دنبال یه تایید بودم که دیگه کانال رو پر کنم از فیلم و عکس و داستان سکسی مادر و پسر. از شانس خوبم انتخابش این دفعه سکس محارم بود. پست گذاشتم تا آماده باشه و نوشتم با توجه به نظرسنجی این فیلم‌ها و مطالب رو میذارم. دم شهوانی گرم بابت داستاناش:)) اولین داستانی که گذاشتم تا مامانم بخونه داستان سکس مهیج با مامان بود که از همین شهوانی کپی کردم. بعدش چند تا تریلر کوتاه پورن داستانی مادر و پسر گذاشتم در حد ۱ دقیقه. بعدش تصمیم گرفتم یه سری مطلب بذارم ببینم مامان اونا رو انجام میده یا نه. یکیشون رو که انجام داد اینجوری بود که از زبون زنای دیگه پست میذاشتم که مثلا تجربیاتشون رو نوشتن. یکیشون رو اینجوری نوشتم که یه خانمی که از سرد بودن شوهرش خسته شده بود دنبال یه راهی می‌گشت که اعتماد به نفسش رو دوباره پیدا کنه و سعی می‌کرد با تحریک کردن پسرش این کار رو انجام بده. مثلا جلوی پسرش لباس عوض می‌کرد یا با سوتین توری جلوی پسرش راه می‌رفت. عمدا نوشتم توری چون رفته بودم سر لباساش و میدونستم که همچین لباسایی داره. دقیقا همین کار رو کرد و با سوتین میومد توی اتاق من به بهونه استفاده از سشوار من‌بعد از حمام می‌نشست روی صندلی و جلوی آینه سشوار می‌کشید. یا مثلا از من می‌خواست واسه لباس پوشیدنش براش نظر بدم. خنده م می‌گرفت چون مثلا واسه بازار رفتن به من می‌گفت بیا لباس انتخاب کن واسم. حالا که تا حد زیادی جلو رفته بودیم حتی پا رو فراتر گذاشتم و یه عکس از کیرم تو کانال گذاشتم (همین که میدونستم مامانم عکس کیرم رو میبینه و حشری میشه خودش خیلی برام تحریک‌کننده بود). یه مشکل بزرگ وجود داشت. من واقعا نمیتونستم با مامان سکس کنم. یعنی حتی اگه خودش هم میومد نمیتونستم این کار رو بکنم. نمیدونستم بعدش چی میشه. مامان انگار ولی واقعا مشتاق بود و به کاراش ادامه می‌داد حتی حوله ربدوشامی که داشت رو هم کنار گذاشت و دیگه با یه حوله یه تیکه که فقط از روی سینه تا روی رونش رو می‌گرفت از حمام میومد بیرون. نمی‌شد فهمید که مامان میخواد من فقط تحریک کنه یا واقعا چیز بیشتری می‌خواست. من به فعالیت توی کانال ادامه می‌دادم. همینجوری poll میذاشتم و پست میذاشتم. یه بار یه نظرسنجی گذاشتم تا هم یه چیزی رو بفهمم و هم حشری ترش کنم ولی پشیمون شدم. نظرسنجی این بود که تا حالا با کسی غیر از شوهرتون سکس کردید یا نه که جواب مامان بله بود. حالا نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال. همیشه یه تمایلات بی غیرتی داشتم ولی هیچوقت باهاش روبرو نشده بودم و از دور فقط قشنگ بود. الان که فهمیده بودم مامان با کس دیگه‌ای سکس کرده یا میکنه یکم رفته بود رو اعصابم. البته این احتمال رو هم می‌دادم که الکی جواب داده باشه ولی بعید بود. یه روز که با مامان تلویزیون می‌دیدیم که نگاهم رو پاهاش بود. چون گردنم رو زیاد برگردونده بودم مامان فهمید و نگاهم کرد. چشم تو چشم شدیم با هم و اونم فکر کرد پاش مشکلی داره و به پاهاش نگاه کرد. قضیه رو جمع کردم و گفتم چرا لاک نداری؟ بیام برات بزنم؟ تا حالا واسه مامان لاک نزده بودم ولی از حرفم تعجب نکرد چون به هم نزدیک بودیم و حرفم عجیب نبود. گفت بدم نمیاد. رفتم به سلیقه خودم یه لاک سفید آوردم و نشستم پایین مبل و پاش رو گرفتم تو بغلم و به نوبت دوتا پاهاش رو لاک زدم. هر انگشتش رو که لاک می‌زنم میاوردمش نزدیک دهنم و فوتش می‌کردم تا خشک شه. واسه آخرین انگشت هر پاش یه بوسه به روی پاش می‌زدم که مامان خیلی خوشش میومد. ما ست مبلیمون اینجوریه که یه مبل ۳ نفره‌ی بزرگ داره که با باز شدن دسته هاش و تخت شدن جلوش خیلی بزرگ میشه. معمولا موقع فیلم دیدن اون رو کامل باز می‌کنیم تا جا واسه هردومون باشه و بتونیم روش دراز بکشیم. اون شب مامان برخلاف همیشه که ساعت ۱۱ گوشیش آلارم می‌زد و می‌رفت می‌خوابید (اپلیکیشن bed time tracking)، به جای خوابیدن تو اتاقش همونجا رو مبل پیش من خوابید و سرش رو هم گذاشته بود تو بغل من. واقعا هیجان و ترس رو با هم دیگه داشتم. نمیدونستم چیکار کنم چون خوابم میومد خودم ولی این حرکت مامان رو اینجوری برداشت کرده بودم که چراغ سبز داده بهم. مامان بیدار بود همچنان و داشت تلویزیون می‌دید. بهم گفت چقدر حال میده تو بغلت خوابیدم. بیا امشب پیش من بخواب. دلم می‌خواست مخالفت کنم و این کار رو هم کردم و پیش خودم گفتم من مخالفت می‌کنم ولی اگه اصرار کرد یعنی واقعا دلش میخواد و دیگه واقعا میرم جلو. مخالفت کردم ولی مامان خواهش کرد و گفت بعد از چندسال اولین باره که قراره پیشش بخوابم و برم مثل قبلا که بین مامان و بابا می‌خوابیدم پیشش بخوابم. از حرفش خودش تعجب کرد و چند لحظه قیافه ش فریز شد ولی بعد دستمو گرفت و خواست بلندم کنه که گفتم خب باشه بذار برم مسواک بزنم و بیام. هیجانم بیشتر شده بود. احتمالا تا چند دقیقه یا یک ساعت دیگه میتونستم با مامان سکس کنم یا حداقل خیلی به سکس باهاش نزدیک بشم. چیزی که سالها آرزوم بود. دلم می‌خواست با یه ماساژ و مالوندن قضیه رو جمع کنم ولی با خودم می‌گفتم حالا که تا اینجا اومدیم جلو بذار حال کنیم. دودل بودم هی می‌گفتم برم جلو نرم جلو. مسواکمو زدم و رفتم تو اتاق. مامان زیر پتو بود و اثری از لخت شدن هم دیده نمی‌شد حداقل بالاتنه ش که لخت نبود. رفتم کنارش و خودش پتو رو زد کنار دیدم شلوارشو درآورده و فقط شورت پاشه. با اینکه راست کرده بودم از قبلش ولی دوباره یه خونی تو کیرم راه افتاد. واقعا هیجانم به حداکثر رسیده بود. رفتم زیر پتو و بغلش کردم. برگشت رو به من لبخند زد و گفت شب به خیر عزیز دلم. از اینکه کیرم‌رو به کونش بمالم هیچ خجالتی نداشتم. البته هی فکرش باعث می‌شد ضربان قلبم تندتر بشه و یکم خودمو عقب بکشم ولی وقتی میدونستم مامان واسه چی ازم خواسته پیشش بخوابم دوباره می‌رفتم جلو. کیرم تو شورتم رو به پایین بود. جوری که مامان متوجه بشه دست کردم تو شورتم و سر کیرم رو رو به بالا کردم. حالا دیگه راحت میتونست با کونش کیرم رو لمس کنه. سعی کردم بیشترین حد ممکن بچسبم بهش و یه دستم رو از زیر بالشت و اون یکی رو از روی کتفش گذاشتم دور بدنش و دوتامون رو به هم نزدیک کردم. مامان هم کمک می‌کرد و می‌چسبید به من. پاهاش رو تو شکمش جمع کرد. همین باعث شد کونش از کیرم فاصله بگیره. رفتم جلوتر و منم همون پوزیشن رو گرفتم و دقیقا قالب هم شدیم. با کف پاش می‌زد به زانوم. چندبار که این کار رو کرد به زبون اومد و گفت پاتو بگیر بالا. همین کارو کردم و دیدم یه پاش رو گذاشت بین پاهام. حالا پشت رونش کامل روی کیرم بود. همین جا میتونست راحت آبم بیاد ولی به سختی داشتم خودمو کنترل می‌کردم. مامانو می‌مالیدم مامان هم تند تند و بلند نفس می‌کشید. من نمیتونستم قدم بعدی رو بردارم. سر همون ترس و خجالت و اینکه نکنه مامان واقعا فقط قصدش تحریک کردنم بوده و دلش نخواد سکس کنه جلوتر نمی‌رفتم و میذاشتم خود مامان حرکت بعدی رو انجام بده. دستم که رو شونه ش بود رو گرفت و بوسید و بعد گذاشتش رو سینه ش و فشار داد. این چراغ سبز بعدیش بود که باعث شد شروع کنم به مالیدن ممه‌هاش. سوتین نداشت و سینه ش کامل تو دستم بود. یه‌جوری می‌مالیدم که پیراهنش بالا بیاد. بعد از چند ثانیه پیرهنش تا زیر ممه‌هاش رسیده بود. دستم رو برداشتم و از زیر پیرهن ممه ش رو گرفتم و می‌مالیدمش. بوسه‌های آرومی به گردن و نزدیک گوشش می‌زدم که نفس‌های مامان رو تندتر می‌کرد. مامان کف و پنجه‌ی پاشو روی پام می‌کشید که خیلی حرکت سکسی‌ای بود. اون دستم که زیر بدنش بود رو گرفت و گذاشت روی سینه ش و اون دستم که داشتم باهاش سینه‌هاش رو می‌مالیدم گرفت و برد گذاشت روی باسن و رونش. احتمالا ازم می‌خواست که بقیه کار رو دستم بگیرم ولی هنوز می‌ترسیدم. بعد از چند ثانیه که دید کاری نمی‌کنم خودش دستش رو آورد و انگشتاش رو کرد لای انگشتام و همونجا نگه داشت و بعد از چند ثانیه شروع کرد طول رونش رو با دستم و دستش طی کردن و برگشتن. اینجوری که از کنار پهلوهاش تا نزدیک زانوش رو با هم می‌مالیدیم و ماساژ می‌دادیم. من صورتم کامل تو گردن مامان بودن و مامان گردنش رو کاملا بیرون داده بود و گاهی سعی می‌کرد با حرکت سرش موهاش که توی راه بوییدن و بوسیدن گردنش بود رو کنار بزنه. دستم رو همونطور که با انگشتاش گرفته بود گرفت و از روی شورتش گذاشت بالای کصش. همزمان که دستم رو بردم و گذاشتم روی لپ‌های کونش یه چنگ زدم و گفتم مامان مطمئنی؟ هووم آرومی گفت و خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد. دستم رو از توی شورتش بردم لای لپ‌های باسنش و انگشتم خورد به سوراخ کونش. سوراخ کونش منقبض شد و گفت: جلو عزیزم. دستم رو از همون طرف کشوندم لای پاش که خیس خیس بود. ناخودآگاه دستمو آوردم بیرون و خیسی کس مامان که رو انگشتام بود رو کردم تو دهنم و لیسیدم. مامان انگار خوشش اومد چون برگشت و لبام رو بوسید. بهم گفت شورتمو در بیار. همین کارو کردم و اونم کونش رو داد بالا تا راحت از پاش دربیاد. بلند شد روی تخت نشست و پیرهنش رو هم خودش درآورد. مامان لخت شده بود ولی هنوز پتو روی پاهاش بود و از پایینش چیزی نمی‌دیدیم. فقط سینه‌هاش رو می‌دیدم که مثل همیشه خوش‌فرم و رو به بالا بودن البته کمی شل شده بودن. با کش داشت موهاش رو می‌بست و من محو انحنای کنار دستهاش و زیر بغل هاش که متصل به ممه‌هاش می‌شد شده بود. با نگاهش و یه کلمه‌ی کوتاه که شبیه زود باش بود ازم خواست لخت شم. لباسم رو درآوردم و هردو خزیدیم زیر پتو. من رفتم روی مامان و از لبهاش بوسیدم و رفتم پایین. سینه‌هاش و شکمش و دستاش و بالای کصش رو بوسیدم و رسیدم به کصش. واسش می‌خوردم و مامان هم داشت لذت می‌برد. وسطش یه زبونی به سوراخ کونش هم می‌زدم که مامان خودش رو جمع کرد و گفت: لطفا جلوم رو بخور عزیزم. بهش گفتم کاری ندارم و فقط میخوام بلیسمش. اجازه داد و منم بیشتر زبونم روی سوراخ کونش بود و با انگشت شستم با کلیتوریسش بازی می‌کردم و گاهی هم کصش رو انگشت می‌کردم. کف پاهاش رو روی کتفم گذاشت و من رو عقب زد. دوباره موهاش رو درست کرد و با کش محکمشون کرد و خم شد سمت کیرم. ازش خواستم بذاره دراز بکشم. دراز کشیدم و اومد بین پاهام و کیرم رو گرفت دستش و کم‌کم با لیسیدن تا نصفه می‌کرد تو دهنش. متاسفانه نه قرص خورده بودم نه اسپری داشتم به خاطر همین به ۲ دقیقه نکشید که آبم اومد. به مامان گفتم ولی مامان دهنشو دور کیرم نگه داشت. البته آبم‌روقورت نداد و رفت توی دستشویی دهنش رو شست. اومد تو اتاق و ازش عذرخواهی کردم. ولی گفتم اگه چند دقیقه فرصت بدی منم ارضات می‌کنم. محکم بغلم کرد و قربون صدقه م رفت. رو تخت دراز کشیده بود منم یه دستم رو سینه ش بود و یه دستم به کیرم اونم داشت با گوشیش بازی می‌کرد. پنج دقیقه که گذشت دوباره رفتم روش و بوسیدمش. دوباره به همون شکل رفتم پایین و یکم دیگه کصش رو خوردم و این بار کیرم که راست شد سریع کردمش تو. کصش با آب دهن من خیس بود و خودش هم با تفش یکم بدنه‌ی کیرم‌رو خیس کرد. شروع کردم به تلمبه‌های آروم که بعد از چند ثانیه مامان گفت تندتر بکن. منم تلمبه هام رو سریع کردم ولی نمیتونستم واسه مدت طولانی محکم تلمبه بزنم چون تمام وزنم روی دستام بود و نمی‌خواستم مامان اذیت شه از وزنم. ازش خواستم داگی شه. به پشت کردمش و دوباره گذاشتم توی کصش. باسنش رو گرفته بودم و تلمبه می‌زدم همونجوری که می‌خواست. محکم و سریع. خم شدم روش و ممه‌هاش رو فشار می‌دادم و کمرش رو می‌بوسیدم. کامل خوابید روی تخت و منم مجبور شدم بیفتم روش ولی دوباره دستام رو ستون کردم. یکم که گذشت دوباره به دستام فشار میومد که خودم رو انداختم رو مامان و چسبیده بهش تلمبه می‌زدم. پرسیدم اذیت نمیشی؟ گفت نه خوبه همینجوری بکن. کامل زیرم بود. حدود ۱۰ دقیقه‌ای بود که داشتیم سکس می‌کردیم. دوباره برش گردوندم به کمر خوابوندمش و یه پاش رو بالا گرفتم و یه پاش هم روی تخت بود. پاش رو می‌بوسیدم و می‌لیسیدم و همزمان تو کصش تلمبه می‌زنم. سینه‌هاش پهن‌شده بود رو بدنش و خیلی قشنگ و ناز تکون می‌خورد و موج می‌گرفت. واسه اینکه زودتر از مامان ارضا نشم دوباره پاش رو آوردم پایین تا کصش تنگ‌تر بشه و اصطکاک بیشتری بگیره با کلیتوریسش. بعد از ۳ - ۴ دقیقه مامان هی کلمه‌ی تندتر رو تکرار می‌کرد و یه دستش هم رو کصش بود که ارضا شد و منم سریع کیرم رو کشیدم بیرون چون با ارضا شدن مامان منم داشت آبم میومد. خودمو نگه داشتم تا مامان حالش جا بیاد. موهاش رو از صورتش کنار زد و ازم خواست بغلش کنم. رفتم تو بغلش و ازم پرسید چرا ارضا نشدی؟ گفتم داشتم میومدم که کشیدم بیرون تا نریزمش تو. ازش خواستم اگه اشکالی نداره برام بخوره تا منم آبم بیاد. پیشنهاد دادم ۶۹ شیم. من دراز کشیدم و مامان اومد روم. گفت حتما قبل از اینکه بیایی بهم بگو. ازش خواستم بذاره بریزم رو کونش که قبول کرد. یکم که خورد بهش گفتم دارم میام. سریع بلند شد و روی تخت به شکم دراز کشید. منم چندثانیه کیرم رو مالیدم و جق زدم و آبم پاشید روی باسن و کونش.
[ "عاشقی", "تابو", "مامان" ]
2024-01-09
134
21
240,701
null
null
0.006337
0
16,991
1.918976
0.198043
2.372639
4.553039
https://shahvani.com/dastan/تنها-در-خانه-با-پسردایی
تنها در خانه با پسردایی
مهرشاد
سلام، اسم من مهرشاده و ۱۹ سالمه، بخوام از خودم بگم، قد بلند و لاغر، پوستم روشنه، با اینکه ورزش خاصی انجام نمیدم ولی هیکل مناسبی دارم، خب میریم سراغ اصل داستان. قضیه مربوط میشه به دو هفته‌ی پیش، من یه پسر دایی دارم به اسم عرفان، عرفان دو سال از من کوچیک تره، تقریبا خصوصیاتش مثل منه، هم اخلاقی، هم هیکلش، کلا خیلی باهم اوکییم، همیشه باهم میریم بیرون یا خونه‌ی همدیگه پلاسیم، یه روز که رفته بودم خونه‌شون و اون روز تنها بود، نشسته بودیم داشتیم باهم صحبت می‌کردیم، از همین حرفای معمولی که مثلا روزمون چطوری بود و اینا، یخرده که صحبت کردیم، من بلند شدم و رفتم اشپزخونه تا اب بخورم، داشتم اب می‌خوردم یهو عرفان یه اسپنک زد در کونم، باهم زیاد از این شوخیا می‌کنیم، منم یدونه اروم زدم در کونش و جفتمون خندیدیم، رفتیم دوباره نشستیم، سرمون تو گوشی بود و مشغول اینترنت گردی بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم داره کونم‌رو نوازش میکنه، گفتم چیزی شده؟ چرا امروز به کون من گیر دادی؟ گفت نه چیز خاصی نشده، فقط یخرده شلوارت کثیف شده بود خواستم تمیزش کنم، گفتم اره جون خودت، من که کلا پیش تو بودم چرا اصلا باید کثیف بشه؟ خندید و ساکت شد، دیدم که کیرش داره کم‌کم سیخ میشه و از روی شلوارش مشخص بود، گفتم به‌به، می‌بینم که سالار بیدار شده، یخرده صورتش سرخ شد و خجالت کشید، منم نه گذاشتم و نه برداشتم، دستمو بردم سمت کیرش و از روی شلوار یخرده براش مالوندم، دیدم داره حالش خراب میشه و مثل اینکه خوشش اومده، بهش گفتم چیه؟ چرا اینطوری شدی؟ چرا حالت صورتت عوض شده؟ همزمان که اینو گفتم داشتم براش میمالوندم، کیرشم هی سیخ‌تر از قبل می‌شد، با همون حال خرابش گفت اخه خیلی لذت داره، گفتم اعع اینطوریه؟ دستمو اروم بردم زیر شرتش و کیرش‌رو براش میمالوندم، کیرش حسابی داغ بود و سیخ کرده بود، معلوم بود که واقعا داره لذت میبره، بهش گفتم الان چی؟ بازم لذت می‌بری؟ گفت خیلیی خوبه، چه دستای نرمی داری، گفتم شاید دستام نرم باشه ولی کیر سفتی دارم، دستمو از شرتش کشیدم بیرون و افتادم به جون لباش، حسابی لباشو مکیدم، واقعا لب نرم و سکسی داشت، کلی همو بوسیدیم، زبونمون دور هم می‌چرخید و اب دهنمون داشت چکه می‌کرد، صدای بوسیدنمون کل خونه رو برداشته بود، اینو مطمئن بودم که زندایی تا شب نمیاد و حسابی خیالمون راحت بود و میتونستیم کارمونو انجام بدیم، بعد از بوسیدن لباش، افتادم به جون گردنش، حسابی لیسش می‌زدم و بوس می‌کردم، کلی حشری شده بود دیگه طاقتش تموم شده بود، منم همینو می‌خواستم، می‌خواستم حالشو خراب کنم، می‌خواستم حشری و داغ بشه و به هدفم رسیدم، بهش گفتم لباساتو در بیار و منم داشتم لباسای خودمو در میاوردم، بدنشو که دیدم اصن دگرگون شدم، چه هیکل سکسی داشت، اون لحظه انگار یه فرشته جلوم وایساده، یخرده کونش‌رو نوازش کردم و شرتشو کشیدم پایین، لای کونش‌رو باز کردم، چه کونی هم بود، تمیز و سفید، کامل شیو کرده بود، هیچ موی اضافه‌ای نداشت، خیلیی با دیدن کونش حال کردم، دماغمو بردم سمت سوراخ صورتیش و بو کشیدم، نفس عمیق، چقدر لذت داشت، انگار بوی گل می‌داد، چند باری اینکارو تکرار کردم، زبونمو فرو کردم تو سوراخش، حسابی داشتم لیس می‌زدم، جفتمون توی اوج لذت بودیم، یه ده دقیقه‌ای سوراخشو لیسیدم بعدش انگشتمو اروم فرو کردم تو کونش، می‌خواستم سوراخشو گشاد کنم، گفت نکن دردم میگیره، گفتم نگران نباش، اروم انجام میدم و واقعا هم اروم انجام دادم، کلی با سوراخش ور رفتم، دیدم داره هی گشاد‌تر میشه، انگشت دومو فرو کردم هی عقب جلو می‌کردم، عرفانم از روی شهوت اه می‌کشید، گفت دیگه طاقت ندارم، کونم‌رو بکن، جرم بده، میخوام امروز پاره‌ام کنی، منم که از خدا خواسته، شرتمو کشیدم پایین و کیرم افتاد بیرون، کیرم حدود ۱۷ سانتی میشه و تقریبا کلفته، سوراخشو یه تف انداختم و کیرم می‌مالیدم به سوراخش، بعد از چند دقیقه اروم فرو کردم تو کونش، اولش یه اه کشید و گفت میسوزه، گفتم یخرده تحمل کن الان اوکی میشه، کم‌کم سرعت تلمبه زدنمو بیشتر کردم و عرفانم حسابی داشت لذت می‌برد، دیگه هیچ دردی نداشت و فقط می‌خواست کونش‌رو فتح کنم، منم سرعتو بیشتر کردم، گردنشو محکم گرفته بودم، حرفای سکسی می‌زدیم که باعث می‌شد وحشی‌تر بشم، می‌گفتم این کون مال کیه؟ می‌گفت مال خودته عشقم، حسابی منو بکن، منم که دیگه از خود بی‌خود شده بودم، سرعتمو به حداکثر رسوندم، سوراخش حسابی باز شده بود و کیرم تا ته رفته بود تو سوراخش تا حدی که تخمام می‌خورد به کونش، کلی عرق کرده بودم و انرژیم داشت تموم می‌شد ولی کوتاه نیومدم، حدود بیست دقیقه داشتم کونش‌رو می‌گاییدم و احساس کردم آبم داره میاد، می‌خواستم بکشم بیرون که گفت نه، همونجا خودتو خالی کن، میخوام بریزی داخل، منم مشکلی با این قضیه نداشتم، یهویی احساس کردم عضله‌های پام شل شد، تمام آبم‌روخالی کردم تو کونش، حدود شیش یا هفت تا شلیک منی داشتم، بهترین ارضای عمرم بود، با تمام وجودم تو کونش خالی کردم، تا اخرین قطره، بعد از چند دقیقه که کیرم شل شد، اروم کشیدم بیرون، چند قطره از ابم ریخت پایین، گفتم چطور بود؟ گفت عالی بود، خیلی لذت بردم ولی من هنوز ارضا نشدم که، گفتم اره راست میگی، می‌خواستم پوزیشن داگی بشم و بهش بدم که گفت نه، من پاهاتو میخوام، گفتم چی؟ گفت میخوام پاهاتو بلیسم، گفتم فتیش داری؟ گفت اره، گفتم اوکی، من دراز کشیدم و اومد سمت پاهام، انصافا پاهای خوشگلی هم داشتم، همیشه‌تر تمیز بودم، با پای راستم شروع کرد، جوراب مچی رو درآورد و حسابی می‌بوسید و بو می‌کرد، معلوم بود که حسابی داره کیف میکنه، یهو شروع کرد کف پامو لیس زدن، خیلی حس جالبی داشت، یخرده هم حس قلقلک داشتم، انگشتای پامو حسابی ساک می‌زد، تک‌تک انگشتای پامو ساک زد، همین کارو با پای چپمم انجام داد، بعد از حدود نیم ساعت، پاهامو جفت کرد و کیرش‌رو انداخت لای پاهام، داشت تلمبه می‌زد و غرق شهوت شده بود، منم راستش خوشم اومده بود از این کار، دیدم داره ناله هاش شدید‌تر میشه، یهویی کیرش‌رو گرفت تو دستش، آبش‌رو با تمام شدت پاشید روی پاهام، حسابی خودشو خالی کرد، اونم تقریبا به اندازه‌ی من ارضا شد، تمام منی که توی تخماش جمع شده بود رو ریخت روی پاهام و انگشتام، حسابی حالش جا اومد، گفتم راضی شدی؟ گفت اره مرسی، همه چی عالی بود، منم پاهامو تمیز کردم، خودمونو جمع و جور کردیم و رفتیم دوش گرفتیم، اینم داستان سکس من با پسر داییم، اگه خوشتون اومد بگین که بازم کلی اتفاق جالب بینمون افتاده، مرسی که وقت گذاشتین
[ "فوت فتیش", "پسر دایی", "گی" ]
2022-03-12
38
2
75,601
null
null
0.018817
0
5,423
1.616093
0.276425
2.81637
4.551517
https://shahvani.com/dastan/عشق-ممنوعه-که-دو-طرفه-بود
عشق ممنوعه که دو طرفه بود
یاسر عرفات
سلام داستانی که میخوام بگم کاملآ واقعی هست و زاییده یک ذهن جقی نیست. اسم من یاسره و کرج زندگی می‌کنیم. قصه مربوط میشه به وقتی‌که با دیدن یک صحنه، سکس با خواهر زنم شد دغدغه اول ذهن من. تو سال دوم نامزدی با خانومم بودم که یه روز عصری، رفته بودم خونه‌شون. خونه ما با هم فاصله‌ای نداشت دو سه در با هم فاصله داشتیم و هروز پلاس بودم اونجا. خواهر خانومم اسمش مهساس و اون موقع دو سال و خرده‌ای می‌شد که نامزدیش بهم خورده بود و سر کار می‌رفت. دختر خوشگل خوش‌پوش با موهای خرمایی و هیکل گوشتی و حول و حوش صد هفتاد یک اینا هم قدش بود. اون روز من تو آشپزخونه بودم و اون از سر کار اومد خونه سلام داد و رفت تو اتاقشون که با خانومم شریک بودن توش، درش روبرو اشپزخونه بود. خانومم یه چند دقیقه بعد بلند شد بره اتاق. منم بلند شدم‌دستامو بشورم بی‌هوا سرمو برگردوندم دیدم همین که در واشد هیکل لخت خواهر زنم نمایان شد. پیراهن و شلوار نداشت و یه سوتین مشکی تنش بود با یه شورت توری. داشت لباس عوض می‌کرد و اونم دید که من دیدمش. جا خوردم. یه چند ثانیه‌ای نتونستم نگاهمو بردارم. اونم نگاهم می‌کرد که خانومم در و بست و متوجه نشد که ما همو دیدیم. بعد از اون روز صحنه‌ای که دیده بودم همش جلو چشمم بود. با خودم کلنجار می‌رفتم و ذهنم پر شده بود از سوال. چرا اون نگاهشو برنداشت، چرا من اینجوری شدم و از این سوالا. قبل از این داستان با هم زیاد حرف می‌زدیم می‌گفتیم می‌خندیدیم. اس‌های فان می‌فرستادیم. بعد از این داستان یه خرده قضیه فرق کرده بود و رفتار‌های اون به طرز عجیبی عوض شد. همش تیکه‌های ریز مینداخت. حرکات عجیب غریب می‌کرد. سر شام‌های که من اونجا بودم حتما میومد کنار من می‌نشست و پاشو میچسبوند به من. باهم دست که می‌دادیم دستمو یه ذره محکم‌تر فشار می‌داد و دیر‌تر دستشو عقب می‌کشید. حال عجیبی داشتم همش دوس داشتم ببینمش. بدجوری دلبسته‌اش شده بودم و فکر می‌کردم اونم همین حسو داره ولی هی با خودم می‌گفتم نکنه اینا بازی ذهنمه و من دارم برداشت بد می‌کنم از این رفتار‌ها. خلاصه اینکه شش ماه گذشت و ما عروسی گرفتیم یک خونه تو آزادگان کرج کرایه کردم و رفتیم سر خونه زندگی مون ولی من کماکان به اون صحنه و رفتار‌های که عوض شده بود فکر می‌کردم. مهسا هم باشگاه می‌رفت و روز به‌روز خوش استایل‌تر و خوشگل‌تر می‌شد. همیشه وقتی می‌دیدمش شق می‌کردم و از شق درد می‌مردم. مصیبتی بود جمع کرد کیری که بلند شده. یکی دوبار فهمیدم که فهمیده وقتی میبینمش حالم عوض میشه و یواشکی کیر منو دیده میزنه و نیش خند میزنه. یک‌سال بعد خانومم باردار شد و رفت و آمد مهسا به خونه ما بیشتر شد. میومد تو کار‌های خونه به خانومم کمک می‌کرد و منم با بیشتر دیدنش حسابی روانی شده بودم. تقریبا سه چهار ماه آخر بود که دکتر گفت دیگه سکس نداشته باشید و منم حسابی تو کف بودم. یه بار دوتا خواهر با هم خلوت کرده بودند تو اتاق که من شنیدم دارن میخندن. کنجکاو شدم. رفتم پشت در اتاق شنیدم دارن در مورد من حرف میزنن. خانومم می‌گفت بیچاره یاسر الان سه ماهه که کوس ندیده. دلم‌به حالش میسوزه. مهسا گفت طفلکی چجوری تحمل می‌کنه. یهو پرسید آبجی یه چی پرسم بهم میگی؟ خانومم گفت آره. مهسا پرسید کیر یاسر چند سانته!؟ راضی ازش!؟ یهو امپرم چسبید پشت در. خانومم گفت خجالت بکش عوضی این چه سوالی آخه. اونم گفت جون من بگو که خانومم با کراهت گفت فک کنم هفده هجده بشه اما حسابی کلفته. بعدش صدای خندشون اومد که من دیگه رفتم. شب شد خوابم نمی‌برد از خودم می‌پرسیدم چرا باید همچین سوالی بپرسه که دیدم به گوشیم پیام اومد. بله درست حدس زدین، مهسا بود. دیدم نوشته بود بیداری یاسر؟ گفتم آره چیزی شده؟ مهسا: نه خوابم نمی‌برد گفتم حال آیدا رو بپرسم من: آیدا خوبه و هفت دولت خوابه. چرا به خودش اس ندادی؟ مهسا: گفتم شاید خواب باشه بیدارش نکنم. تو چرا نخوابیدی!؟ دلمو زدم به دریا گفتم می‌دونستی من تورو یه جور دیگه دوست دارم؟ ترسیدم اولش ولی گفتم هرچه بادا باد گفت آره میدونم خوبم میدونم یه خرده دلم قرص شد بعدش گفتم یه سوالی ذهنمو درگیر کرده؟ پرسید چه سوالی؟ گفتم چرا بعد از ظهر اون سوال رو از آیدا پرسیدی!؟ مهسا: کدوم سوال!؟ گفتم سایز کیرمو گفت می‌دونستی فال‌گوش وایسادن کار زشتیه گفتم آره ولی اتفاقی شد. جوآبم‌روبده گفت می‌خواستم بدونم عشق ممنوعه من چند مرد حلاجه! گفتم خب بفهمی که چی بشه!؟ گفت تا ببینیم چی پیش میاد. اینو گفت و شب بخیر فرستاد و رفت. یکی دو روز بعد دم دمای ظهر بود که کیسه آب خانومم پاره شد و ما رفتیم بیمارستان. زنگ زدم به مادر خانومم که پاشید بیاید. اونا اومدن تو راهرو بیمارستان نشسته بودم که دیدم اومدن. با دیدن مهسا حسابی حالم داغون شد. یه مانتو آبی نفتی جلو باز با شلوار لی آبی موهای خرمایی و سینه‌های خوش‌فرم و یه آرایش ملایم. از دور که میومد نفس هام به شمارش افتاده بود. نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم. اونم داشت منو می‌دید. اومدن نزدیک و سلام دادیم دست داد این بار من محکم‌تر گرفتم و دیرتر دستمو کشیدم. اونم همینطور و یه خنده ریزی کرد. مادر خانومم بیقرار بود. می‌گفت چرا زودتر نگفتی و اینا که گفتم بابا یهویی شد خواب بودم که با صدای آیدا بیدار شدم و گفت کیسه آبم پاره شده و زود اومدیم اینجا بعد با شما تماس گرفتم. چند ساعت بعد بچه به دنیا اومد و پسر دار شدیم. قرار بود بریم خونه مادر خانومم که آیدا و بچه اونجا باشن که ازشون مراقبت کنه مادر خانومم. یکی دو روز بود اونجا بودیم و مهسا خانوم حسابی دلبری می‌کرد از من. سر ظهر بود نشسته بودیم که خانومم گفت یاسر با مهسا برید خونه یه سری وسیله هاست که به مهسا گفتم برام بیارید. منو مهسا همدیگرو نگاه کردیم از خدا خواسته گفتم باشه و مهسا هم گفت باشه بریم. راه افتادیم. تو ماشین حسابی فضا سنگین بود. من حال عجیبی داشتم. نفس هام‌به شماره افتاده بود. احساس می‌کردم مهسا هم اینجوری شده. حواسم به جلو بود یه لحظه برگشتم مهسا رو ببینم دیدم داره منو نگاه میکنه. چشاش پر بود از شهوت. چیزی نگفتم. رسیدیم. تو‌راهرو پاهام از سستی دنبالم نمیومدن. درو وا کردم رفتیم تو. اون یه راست رفت تو اتاق‌خواب ما سر کمد آیدا. من تو پذیرایی بودم. گوش در وا بود. اروم آروم رفتم سمت اتاق. درو وا کردم. کم مونده بود پس بیوفتم از سر خوشحالی. دیدم مهسا لباس هاشو در آورده و با یه سوتین مشکی و شورت توری تو تخت خواب من دمر خوابیده و داره کونش‌رو بالا پایین می‌کنه. کیرم از شق درد داشت شلوارمو پاره می‌کرد. لباسمو کندم و دراز کشیدم روش کیرم‌رو در آوردم و گذاشتم لای پاش. پاهاشو سفت کرد و یکم آروم شد. شروع کردم به خوردن گوشش و گردنش و با یه دستم هم سینه‌هاشو می‌مالیدم. دوباره شروع کرد به بالا پایین کردن کونش. کیرم قشنگ بین لب‌های کسش جا خوش کرده بود. لبهامو نزدیک کردم و شروع کردم به لب گرفتن و دستمو رسوندن به سر کوسش. گرمی نفس هاش که می‌خورد تو صورتم حسابی حشریم کرده بود. صدای ناله هاش کم‌کم بلند شد. اونم حسابی حشری شده بود. اه و اوه می‌کرد. چند دقیقه به همین منوال گذشت که گفت دیگه بسته طاقتم تموم شد بیا با اون کیرت جرم بده. شورتمو کشید پایین و یه جیغ آرومی زد و گفت عوضی زود باش میخوام تو کوسم حسش کنم. خوش بحال آیدا. زود باش. داگی رو برقرار کرد. کاندومو کشیدم رو کیرم‌رو گذاشتم رو سوراخ کوسش. بازی می‌کردم باهاش. کلشو گذاشتم گفت واسا خودم جا کنم. یکم عقب جلو کرد و همرو با یه آهه از ته دل جا کرد تو خودش. منم شروع کردم به تلمبه زدن. کمر نسبتا سفتی دارم چهار پنج دقیقه‌ای بود داشتم تلمبه می‌زدم اونم آه و ناله می‌کرد و می‌گفت جون تو دیگه مال منی من با آیدا شریکم. جوون بکن جرم بده قطع نکن ادامه بده دارم ارضا میشم جوون آاای وای آه که یهو خودشو سفت کرد و یه نفس عمیق کشید و بعد یه لرزش ریز و آه بلند و ارضا شد. منم ادامه دادم تا اینکه منم ارضا شدم و آبم‌روریختم توش. چند دقیقه بی‌حال افتادیم رو تخت. بغلش کردم بوسش کردم ازش تشکر هم کردم گفتم حسابی چسبید اونم همینو گفت و جمع کردیم رفتیم. بعد از اون روز همدیگرو که می‌بینیم حسابی شوخی می‌کنیم گاهی آیدا هم یه جوری میشه ولی خب کاری نداره. دیگه بعد از اون روز تا الان هیچ وقت پیش نیومده که سکس داشته باشیم ولی هنوزم که هنوزه باورم نمیشه که این سکس اتفاق افتاد. خوش باشید 🙏
[ "خواهر زن", "عشق ممنوعه" ]
2021-03-25
29
17
52,901
null
null
0.022687
0
6,987
1.115865
0.684252
4.077404
4.549831
https://shahvani.com/dastan/گاییدن-کون-خواهرزادم-
گاییدن کون خواهرزادم
null
مقدمه مدتهابوددلم می‌خواست این خاطره روبراتون تعریف کنم. بارها توی ذهنم ویرایشش کردم تا اینکه خوندنی وبیانگرعمق احساسم باشه. کمی طولانیه ولی به خوندنش میارزه. داستان برمیگرده به دوران کودکی من که با خواهرزادم که ازمن دوسال کوچیکتره همبازی بودم. اون روزها من وزیبا (خواهرزادم) پنج شیش ساله بودیم وبا هم خیلی بازی می‌کردیم. چون اختلاف سنمون کم بود خیلی به هم نزدیک بودیم. وقتی مادرامون گرم صحبت یا کارای خونه بودن ماهم هرازگاهی یه گوشه خلوت پیدامی‌کردیم ومشغول دکتربازی یا آمپول بازی می‌شدیم. من با اینکه کوچیک بودم از پائین کشیدن شلوارزیبا ودیدن کونش خیلی کیف می‌کردم وچند بارهم حین بازی دودولمو گذاشتم لای کونش، اونم خوشش میومد تااینکه بزرگترشدیم، من به دبیرستان رفتم واونم دخترکامل وزیبایی شده بود. البته کمترهمدیگه رومیدیدیم ولی هردفعه که فرصت گیرمیاوردیم یه لاپایی اساسی می‌رفتیم وگاهی هم من کیرم‌رو میذاشتم دم سوراخ کونش وبا زور تف وفشارفقط سرکیرم واردکونش می‌شد وخیلی زود گرمای کونش باعث می‌شدکه آبم بیاد. اینم بگم که من خیلی عکس سکسی نگاه می‌کردم وخیلی هم جلق می‌زدم واسه همینم چون خیلی جوون وبی تجربه بودم آبم زود میومد وزیبا هم گلایه‌ای نداشت ولی خیلی دوست داشت که من کسش‌رو بمالم یا بخورم اما هیچ وقت روش نمی‌شد که بهم بگه براش چیکارکنم ولی بعضی وقتا می‌دیدم که داره خودارضایی میکنه. سالهاگذشت ومن برای خدمت سربازی رفتم به یه شهرستان دور وتوی خدمت متوجه شدم خواهرم اینا زیبا رو میخوان شوهربدن اینقدرزود این اتفاق افتاد که من حتی به جشن عروسیشون هم نرسیدم. بعدش هم زیبا وشوهرش رفتن کیش چون محل کارشوهرش توی کیش بود. من فقط عکسهای عروسیشون رودیدم زیبا که واقعا اسمش لایقش بود با آرایش عروسی فوق‌العاده شده بود، نمی‌شد شناختش. اون صورت معصوم دخترانش حالت زنانه پیداکرده بود وآرایش صورت وموهاش کاملا تبدیل به یه زنش کرده بود. ازدیدن قیافه شوهرش حالم بهم خورد. همه پشت سرخواهرم می‌گفتن که زیبا رو حیف کرده وچه عجله‌ای بود که زیبا رو به این پسره نکبت بده اصلا به زیبا نمیاد وضع مالی خیلی خوبی هم نداشت که بگم بخاطرپولش به دامادی قبولش کردن ولی مثل اینکه پدر داماد از دوستای نزدیک شوهرخواهرم بوده وخوانواده خیلی خوبی بودن، بماند از اصل داستان منحرف نشم. من به سن ۲۷ سالگی رسیده بودم وکارم گرفته بود ووضع مالی خیلی خوبی داشتم. یه ماشین مدل‌بالا برای خودم خریده بودم وهم کار می‌کردم هم عشق وحال تااینکه ازدواج کردم ویک سال بعد خدا بهمون یه پسرداد. زنم بسیارخوشگل واهل اصفهانه. تعریف نمی‌کنم عین واقعیته که زن من خیلی خوش‌اندام وسفیدرومثل برف وواقعا هوس انگیزه که اگه نبود من نمی‌گرفتمش. ولی من به یه مشکل غیرقابل پیش‌بینی برخوردم واون سردمزاجی بیش ازاندازه زنم بود. اکرم (زنم) خیلی اهل نمازوروزه است وشبها تا دیر وقت انواع نمازهارومیخونه وگاهی هم تااذان صبح روی سجاده‌اش خوابش میبره. سال گذشته کارشوهرزیبا توی کیش تموم شد و اومدن تهران یه خونه کوچیک اجاره کردن وبه محض اینکه سروسامون گرفتن من به اکرم گفتم باید زیبا وشوهرش رو یه روز دعوت کنیم چون تا اون موقع اونا خونه‌مون نیومده بودن فقط اکرم عیدها یا توی بعضی از تعطیلات این وراون ور زیبا رودیده بود واصلا ازش خوشش نمیومد چون زیبا خیلی لوند وبدحجاب بود وزن من باروسری وآرایش خیلی خفیف جلوی فامیلا ظاهرمی‌شد. اینم بگم که زیبا یه دخترداشت که نسخه زیبایی خودش بود ومن به محض اینکه دیدمش درگوش زیبا گفتم خداروشکر که به باباش نرفته زیبا هم با لوندی گفت دای!!! خلاصه به هرزوری بود اکرم رو برای دعوت کردن زیبا اینا راضی کردم و قرارشد خودم زنگ بزنم به شوهرزیبا وبرای شب جمعه دعوتشون کنم. اول به زیبا زنگ زدم وبعداز کلی لاس ولوس وکرکرخنده زنگ زدم به شوهرنکبتش ودعوتشون کردم. شب جمعه اومدن وزیبا واقعا توی خوشگل کردن خودش سنگ تموم گذاشته بود. اکرم کمی سرسنگین بود ولی من اصلا اهمیت نمی‌دادم وغرق اندام ولوندی زیبا شده بودم. بعد ازشام زیبا کنارمن روی مبل نشست ودست انداخت گردن من وبه شوهرش گفت میدونی این دایی من طلاست ومن خیلی دوسش دارم. شوهرش هم با خنده احمقانه‌ای گفت دایی جان واقعا دوست‌داشتنی هستن بعد زیبا درگوش من گفت دایی اکرم رو ببین داره میترکه وخنده شیطنت آمیزی کرد. من ازگرمای بدن زیبا وسینه‌هاش که به تنم چسبیده بود لذت می‌بردم وکیرم روکه به شدت راست شده بودبا سختی لای پام قایم می‌کردم که زیبا خیلی آروم درگوشم گفت دایی راست کردی؟ تو زن هم گرفتی آدم نشدی؟ گفتم پدرسوخته این رون وسینه‌ای که تو به من چسبوندی پدربزرگمم بود کیرش راست می‌شد. گفت دایی اکرم چطوره ازش راضی هستی؟ گفتم بعدا سرفرصت برات میگم. مهمونی اون شب تموم شد و بعدازرفتن مهمونا اکرم دعوای مفصلی سربغل کردن زیبا راه انداخت وبعد هم رفت سرسجاده‌اش. منم توفکر زیبا تاصبح به خودم میلولیدم. چندروزبعد زیبا زنگ زد وبرای جشن تولد دخترش دعوتمون کرد اما اکرم به هیچ وجه زیربارنرفت اون شب دعوای مفصلی کردیم وفرداش که من رفتم سرکاراکرم بهم اس‌ام اس داد که من دارم میرم اصفهان اگه دلت خواست آخرهفته بیا دنبالمون بعدش زیبا زنگ زد وکلی گلایه کرد که چرا نیومدین منم گفتم دست به دلم نزارکه خونه گفت حدس می‌زدم اکرم خونه مانیاد. بهش گفتم اکرم رفته خونه باباش قهرزیبا هم گفت چه تصادفی شوهرمنم رفته تبریزدنبال طلب بعدشم گفت دایی امشب بیا خونه ما حالا که هر دومون تنهاییم فرصت کافی برای حرف زدن داریم خیلی ساله که تنگ هم ننشستیم ومفصل گپ نزدیم. با این حرفش کیرم توی شلوارم داشت هی بزرگ وبزرگترمی‌شد. تصورتنهایی من وزیبا بعدازاون همه سال. با تغییرات سنی وبدنی ای که هردومون کرده بودیم قلبم رو به تپش انداخت. قبول کردم و گفت برات شام چی درست کنم؟ گفتم من پیتزامیگیرم میام. بعدازظهرساعت شیش ازشرکتم زدم بیرون واز بهترین پیتزافروشی‌ای که سراغ داشتم پیتزاگرفتم ورفتم خونه‌شون. اولین باری بود که می‌رفتم اونجا نزدیک که شدم زنگ زدم وآدرس دقیق گرفتم وزیبا گفت درآپارتمان روباز می‌زارم مستقیم بیا توی خونه. منم بی سروصدا واردخونش شدم اومد پیشوازم سلام آهسته‌ای کردو دروبست بعد بغلم کرد ومنم پیتزاهاروگذاشتم زمین وبه گرمی بغلش کردم منوبوسید منم گونه‌های قشنگش رو بوسیدم وبه خودم فشارش می‌دادم سینه‌های نرمش به سینم چسبیده بود دراثرفشاربغل کردن من قسمتی ازسینه‌های قشنگش ازچاک سینه لباسش اومده بود بیرون. کمی توی همون حال موندیم وبعددعوتم کردداخل وگفت لباس داری یابهت بدم؟ بعد رفت برام لباس راحتی آورد وگفت تا لباستو عوض کنی منم مقدمات شاموآماده می‌کنم. پیتزاروبا تعریف کردن خاطرات خدمت وشروع کارم خوردیم بعدشم زیبا داستان ازدواج ورفتنشون به کیش روبرام تعریف کرد. بعد زیبا برای خوابوندن دخترش ازم کمی فرصت خواست وگفت توی این فاصله اگه میخوای یه دوش بگیریا ماهواره نگاه کن تا من بیام. منم توی مبل فرورفتم ومشغول تماشای ماهواره شدم. زیبا تغریبا بعدازنیم ساعت اومد وازم بخاطرتاخیرش عذرخواهی کرد. اصل مطلب زیبا تنگ کنارم نشست ودستش روگذاشت روی پام منم دستموگذاشتم لای روناش وگفت خوب دایی اززندگیت بگو ازاکرم برام بگو. منم براش تعریف کردم که اکرم با تمام زیباییش وبدن سفیدوقشنگش که مثل بلورمیمونه ولی به شدت سردمزاجه وهیچ تمایلی به سکس نداره واین کارو یه عمل حیوانی میدونه. زیبا ازم خواست جزئیاتشوبراش بگم وپرسید مثلا برات میخوره یا میزاره ازهمه جای بدنش استفاده کنی؟ یاموقع سکس حرارتش بالامیره ووحشی میشه؟ گفتم اینایی که گفتی دراکرم اصلا وجودنداره! زیباگفت دایی آدما چرا اینقدرباهم تفاوت دارن شوهرمنم اصلا نمیزاره بخورمش میگه بیماری میاره یه بارکه داشتیم سکس می‌کردیم بهش گفتم سوراخ عقبمو انگشت کن من خیلی خوشم میاد وباعث میشه زودترارضاء بشم بهم گفت مگه توکنی هستی زن حسابی. همینطور که این حرفا رومی‌زدیم حرارت تن هردومون به شدت بالا رفته بود ضربان قلب من تندشده بود وزیبا مرتب آب دهنش روقورت می‌داد. خیلی بهم چسبیده بودیم. من دستموازپشت کمرش گذاشته بودم بغل باسنش ومی‌مالیدم وزیبا هم دیگه کاملا داشت ازروی شلوارکیرموماساژمی‌داد. اون یکی دستمو بردم دگمه‌های پیرهنشوبازکردم وسینه‌هاشو ازروی سوتین می‌مالیدم. نمیدونم چه مدت گذشت هردوغرق درافکاربودیم وهمینجوری همدیگه رو می‌مالیدیم. شاید هردومون به این فکر می‌کردیم که کاری که داریم می‌کنیم درسته یا نه. یدفعه زیبا سکوت روشکست وگفت دایی قشنگم خودت میدونی من چقدردوست دارم وبا هیچ‌کس توفامیل مثل توراحت نیستم. میدونم که این کاری که ما داریم می‌کنیم خیلی زشته ولی ما هم‌سن هستیم وازجزئیات زندگی هم خبرداریم. الان توچیزی میخوای که من میتونم برات مهیا کنم منم چیزی میخوام که توخوب بلدی ازپسش بربیای، به نظرتومامیتونیم همدیگه روارضاء کنیم؟ تکونی خوردم، کنترل تلوزیون روبرداشتم وخاموشش کردم خونه توتاریکی فرورفت بلندش کردموگفتم بیا روی پام بشین. زیبا هم بلندشدوبه نرمی روی کیرمن که دیگه داشت پوستشومیترکوند نشست بغلش کردم گرمای کسش اونقدرزیادبود که ازروی لباس به خوبی می‌شد داغیشوحس کرد. تیشرتمو درآورد منم پیرهنشوازتنش کندم. سوتینشوبازکردم ازدیدن سینه‌هاش سیرنمی‌شدم اصلا اون سینه‌های دخترونه قدیمی نبودن کاملا درشت وخیلی نرم وخوردنی. سرموگذاشتم لای سینه‌هاش تنش مثل تنورداغ بود. با هرلیسی که به سینه‌اش می‌زدم آه کوتاهی می‌کشید سرشوآورد درگوشم وگفت میخوام کیرت‌رو ببینم. بلندشد من درهمون حالتی که توی مبل فرورفته بودم شلوارک وشورتمودرآوردم شورتم ازپیش آب کیرم خیس شده بود. زیبا هم شلوارشودرآورد. گفتم شورتتو درنیار بعدا میخوام خودم درش بیارم. جلوی پام نشست کیرموتودستش گرفت گفت چقدراندازه کیرت تغییرکرده اصلا مثل قبل نیست رگهاش چه زده بیرون. راست می‌گفت کیرم نسبت به دوران نوجوونی هم بزرگترشده بود هم کلفت‌تر هم قدرتمندتر تجربه هم به اندازه کافی داشتم نه عجله‌ای داشتم نه هول بودم که زود بکنم توش. به زیبا گفتم آروم وبا لذت کافی بخورش امشب باید سکسمون طولانی باشه. زیبا با لبخندی که چهره‌اش رو جذاب‌تر می‌کرد کیرمودودستی گرفت ته شو فشار می‌داد تاسرش گنده ترشه. وقتی به آرامی کیرم گرمای دهنش روحس کرد داشتم توآسمونا پروازمی‌کردم و زیبا باولع ولی به آهستگی کیرم‌رو می‌خورد گاهی تا ته می‌کرد توی دهنش وگاهی با دستاش ماساژش می‌داد خایه هام رو هم توی اون یکی دستش گرم نگه داشته بود بهش گفتم زیبای گلم هروقت دوست داشتی بگو منم برات بخورم گفت نمیتونم کیرت‌رو ول کنم باید توی دست ودهنم باشه بیا بریم روی تخت ودراز بکشیم همزمان همدیگه روبخوریم بلندشدیم ورفتیم طرف اتاق‌خواب وقتی جلوی من راه می‌رفت با نگاه کردن به باسن قشنگ وگائیدنی اش گردش خون توی رگهای صورتم روحس کردم تصورگائیدن اون کون خوشگل داشت هوش ازسرم می‌برد. روی تخت به پشت خوابیدوگفت برعکس بخواب روم که هردومون بتونیم بخوریم. منم خوابیدم روش کیرم توی دهنش بود وقتی دستموبردم لای پاش که کسشوبمالم دیدم شورتش خیس خیسه. شورتشو تانصف کشیدم پائین وداشتم قسمت بالای کس گوشتالوشو می‌لیسیدم که آهش دراومد رفتم یکم پایین تروچوچولشو بازبون قلقلک دادم تنش مثل آتیش شده بود کیرموتوی دستش گرفته بود وآه و اوه می‌کرد خواستم توی لذت غرقش کنم انگشتمو یواش کردم توی کسش وبا تمام لذت کس نازنینشو می‌خوردم تمام صورتم از آب کسش خیس شده بود خیلی آروم شروع کردم به مالیدن سوراخ مقعدش شروع کرد به حرکت دادن باسنش وخیلی یواش گفت دایی دیوونم کردی دیگه طاقت ندارم توروخدا بکن توش منم خیلی آهسته گفتم عزیزم زوده قبل ازاینکه بکنم توش باید یه بارآبت بیاد. ازروش بلندشدم گفتم حالا توبیا روم. یه بالش گذاشتم زیرسرم که کاملا به کسش مسلط باشم بلندشدوشورتشوکه من تا روناش کشیده بودم پایین درآورد وپرتش کردیه طرفی وخوابیدروم شکمش داغ داغ بود منم تنم داغ شده بود وقتی تمام تنش با تنم تماس پیداکرد سرشوگذاشت روی رونم وبا دست کیرم‌رو به سمت بالا وپایین ماساژ می‌داد کیرم مثل تنه درخت سفت شده بود وکمی ازآبم خارج‌شده بود زیبا هم با لیزی همون آب داشت کیرموسفت ماساژ می‌داد صدای خوشایندی ازماساژکیرم توی اتاق پیچیده بود که منم لای رونای دیوانه کننده زیبا شروع کردم به چرخوندن زبونم روی دهانه ورودی کسش خودش هم با حرکت کمرش هرجای کسش‌رو که دلش می‌خواست به زبون وچونه وبینی من می‌مالید با هردودستم باسنشو بغل کرده بودم وزیبا روناشو به سرم سفت کرده بود انگشتاموبردم طرف قاچ کونش بازشون کردمووزبونمورسوندم به مقعدش وای چه سوراخ تمیز وداغی ماهیچه‌های سوراخش منقبض شده بود زبونم که دورگردی سوراخ کونش می‌چرخید زیبا با تمام قدرت روناشو به هم تنگ می‌کرد انگشتمویواش فشاردادم که بره داخل کونش دوتا انگشت دیگه هم کردم توی کسش وداشتم چوچولشومی‌خوردم که حرکت‌های زیبا تندترشد نفس هاش تندشد وکیرمنو محکم گرفته بود وبه صورتش می‌مالید. تمام صورتشو می‌مالید به کیرم‌رو می‌گفت خوشگلم چقدرکیرت قشنگه بعدمی‌کردش توی دهنش محکم مک می‌زد بعد میاورد بیرون وکله‌اش روماچ می‌کرد دوباره می‌مالیدش به صورتش حرکاتش خیلی تندشده بود فهمیدم داره آبش میاد دیگه ازکنترل من خارج‌شده بود حرکت کمرش باعث می‌شد تمام کسش مالیده بشه به صورتم منم دوانگشت توی کونش ودو انگشت توی کسش چوچولشواز دهنم درآوردمو گفتم عروسک قشنگ من بده بهم آبت‌رو دیگه. تغریبا بلندشده بود وروی صورتم نشسته بود باحرکتهای تندکمرش کسشومی‌مالیدبه صورتم منم واقعا داشتم از کس وکونش لذت می‌بردم یکدفعه سینه‌هاشوگرفت وگفت وای دای دارم میام گفتم بده بهم آبت‌رو خوشگله همشو بهم بده. یه دستشو برد توی موهاش وبا دست دیگه‌اش سینه‌هاشو محکم فشار می‌داد منم انگشت شصتمو کرده بودم توکونش ومحکم فشار می‌دادم و تمام کسش هم توی دهنم بود ومیمکیدم که یکدفعه حرکتش خیلی تند شدوتمام صورتم از آب کسش خیس شد بی‌حال افتادروم ودوباره کیرموکردتوی دهنش نفسش داشت بند میومد قلبش به شدت می‌زد بلندش کردمو خوابیدم کنارش میبوسیدمشو قربون صدقه‌اش می‌رفتم نفسش که آروم شد گفت دایی اذیت شدی؟ گفتم نه خوشگلم ازلذت بردن تو من کیف کردم چطور بود حسابی حال کردی یا نه؟ گفت دایی زیبا‌ترین ارضاء شدن زندگیم بود. فکرشم نمی‌کردم اینقدربا لذت آبم بیاد وای سکس قشنگ چقدرخوبه چه احساس گرم ودلچسبی داره دایی جونم تنم حس نداره انگارتمام وجودم تخلیه‌شده. لبامو گذاشتم روی لباش زبونشو انداخت توی دهنم وغرق لب گرفتن ازهم شدیم همونجوری که لبامون وزبونامون مشغول بودن با یه دستش شروع کرد به مالیدن کیرم. کیر من که تغریبا نیم خیزبود به شدت سفت شد کیرموگذاشت لای پاش واومد روم پاهاشو جفت کرده بودوکمرشوبالا پائین می‌کرد طوری که کیرم لای روناش بود وبه کسش مالیده می‌شد. خدای من لای پاش که به این گرم ونرمی بود کسش با کیرم می‌خواست چیکارکنه. درگوشم گفت کسی بهت بدم که توزندگیت نکردی. میخوای بری توش یا هنوز زوده؟ گفتم یواش بزار بره توش. لبخندی زد ودستشتو بردلای پاش کیرموگرفت وگذاشت جلوی سوراخش اونقدر داغ ولیز بود که داشتم دیوونه می‌شدم کسش تنگ ترازاونی بود که کیرم براحتی واردش بشه وزن بدنشو انداخت روی کیرم‌رو منم کمی کمکش کردم حس می‌کردم که کیرم داره کسش‌رو میشکافه ومیره تو. هردفعه که به آرومی می‌کشیدم بیرون ودوباره می‌کردم توش همون احساسوداشتم کسش بعدازهربیرون کشیدن دوباره جمع می‌شد وبازم کیرم باید میشکافتش تا واردش بشه گفتم زیبا جونم سینه‌هاتو بچسبون بهم دیدم میخواد بغلم کنه کمی از تشک فاصله گرفتم دستاش رفت زیرم ومحکم بغلم کرد حتی یه میلیمترهم دیگه برای فشاردادنش باقی نمونده بود دوتاییمون به شدت همدیگه رو بغل کرده بودیم لبهامون بی‌اختیار رفت روی‌هم ولب وزبون... وای چه کیفی داشت کیرم توی کس قشنگش فرومی‌رفت وسینه‌های نرمش هم روی سینم فشرده‌شده بود لب وزبون هم که داشتم فدای هم می‌شدن گاهی زبونشو مثل مردا که میکنن توی کس زن تیز می‌کرد ومی‌کرد توی دهنم وعقب وجلو می‌کرد گاهی لب بالمو می‌گرفت توی دهنشو مک می‌زد شروع کردم به لیسیدن گلو وگوشش داشت دیوونه می‌شد آهسته درگوشم گفت میخوای آبت همینجوری بیاد گفتم نه هنوزازت سیرنشدم حرکاتمونوشل ترکردیم که آبم نیاد دستاشو که اززیرم درآورد منم هردودستموگذاشتم روی باسنش بعد یواش انگشتموکردم توی سوراخ باسنش نگاهی با مهربونی وملاطفت بهم کرد وگفت دایی شیطونم ازپشت میخوای آره؟ گفتم اگه اذیت نمیشی آره. گفت کس وکونم فدای دایی گلم. توهرکاری بگی من امشب برات می‌کنم فقط بگو چطوری بخوابم، لب تخت قنبل کنم دوست داری؟ گفتم اونجوری خیلی دردت میاد به پهلوبخواب من ازپشت بغلت کنم. به پهلوخوابید منم پشتش قرارگرفتم باسنش واقعا زیبا شده بود کمرباریکش به زیبایی باسنش اضافه می‌کرد پرسیدم چیزی برای لیزکردن داری؟ رفت وازتوی کشوی دراورش ژل آورد داد به من وگفت خودت بمال به کونم. ژل روریختم روی انگشتام ومالیدم به سوراخ کونش کمی هم به کیرم زدم وخوابیدم پشتش کیرموگذاشتم لای لنبرهای کونش وبغلش کردم کیرم درامتداد بدن هامون بین لنبرهای کونش بالا وپایین می‌رفت زیبا با مهارتی خاص با باسنش کیرموماساژمی‌داد که کاملا سفت بشه وبتونه وارد اوخ سوراخ رویایی بشه با یه دستم که از زیربدنش ردکرده بودم سینه‌هاشو می‌مالیدم وبادست دیگه‌ام سرشو به طرف خودم برگردونده بودم و گردن وگوشش رو موخوردم زیبا هم یه دستش زیرسرش بود وبادست دیگه‌اش کمرمنو به طرف خودش می‌کشید. زیرگوشش به آرومی گفتم میتونی همه‌اش رو توی باسنت جابدی؟ گفت تاحالا امتحان نکردم ولی توتلاشتوبکن مطمئن باش من لذت بردن توروببینم همشو توی پشتم جامیدم. بعدها فهمیدم که شوهرکس میخش میگه کون کثیفه وفقط کثافت‌ها میتونن زناروازپشت میکنن (کس خل کس کش) بگذریم کیرم کاملا با کون ماساژهای زیبا سفت شده بود وسط کیرموگرفتم وگذاشتم جلوی سوراخ باسن زیبا خودش هم کمی جابجا شدتاورودکیرم به اون سوراخ تنگ ووصف نشدنی راحت تربشه با کمی فشارموفق شدم سرشو بکنم توولی به ژل بیشتری احتیاج داشتم به زیبا گفتم یکم ژل بریزکف دستم. ژل رومالیدم به تمام بدنه کیرم ودوباره مشغول فروکردن شدم گفتم زیبا جونم یادته بچه بودیم دودول بازی می‌کردیم خندید وگفت تویادته دبیرستان که بودیم چندبار آب کیرتوریختی توی کونم؟ گفتم هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم یه روزبتونم تمام کیرموتوی پشتت فروکنم گفت عزیزم هنوزم که نرفته گفتم آخه کونت تنگه خوشگلم نمیخوام اذیت بشی گفت اصلا اذیت نمیشم خیلی هم دلم میخواد که کیرت تا ته بره توی کونم اینو که گفت راستییتش یکم بهم برخورد گفتم به شکم بخواب روی تخت یه بالش گذاشتم زیرشکمش وگفتم خودت لاشوبازکن، نشستم روی باسنش اونهم با انگشتای دودستش لای باسنش روبازکرده بود یکم ژل زدم وکیرم رو گذاشتم دم سوراخش و باقدرت فشاردادم، با صدای فرچ کیرم تا نصف رفت توکونش داشت دردمی‌کشید خوابیدم روش وگفتم عزیزم میخوای بیخیال بشم گفت نه داغی کیرت توی بدنم داره حس خوبی بهم میده فقط عجله نکن گفتم برای اینکه دردکمتری داشته باشی پاهاتوکاملا جفت کن وخودتوشل بگیر. منم خوابیدم روش طوری که ازسرتاپا کاملا روش بودم این پوزیشنو خیلی دوست دارم چون رونهای زن منوخیلی شهوتی میکنه وتوی هرپوزیشنی که بتونم رونهای زن روحس کنم خیلی برام لذت بخشه آروم شروع کردم به خوردن گردن ولاله گوشهاش میدونستم این کاردیوونه‌اش میکنه دستاموهم برده بودم زیربدنش که هم خیلی وزنم روش نیفته هم بتونم سینه‌هاشوتوی دستام داشته باشم. کمرم که بالا وپایین می‌شد آه واوه زیبا هم شروع شد با صدای لرزون گفت وای دای چقدرکیرت کلفته باورم نمیشه همچون کیرکلفتی توی کونم فرورفته. منم با هرحرکت رفت وبرگشت هردفعه کیرم روبیشترتوی اون بهشت گوشت آلودفرومی‌کردم. خیلی داغ شده بودم تمام بدنم عرق کرده بود وازعرق من پشت کمر زیبا خیس شده بود نفس‌نفس می‌زدم وزیبا هم فقط آخ‌واوخ ملایم می‌کرد پاهام رو جمع کردم دوطرف باسن زیبا وکیرم رو با تمام قدرت تا ته میچپوندم توی اون کون گوشتالوش. زیبا هم پاهاشو آورده بودچسبونده بود به پشت من وبا پاشنه پاش منوبطرف خودش فشار می‌داد. دیگه کون زیبا کاملا پذیرای کیرمن شده بود وازشنیدن صدای مخصوص کون کردن که شبیه صدای فرچ فرچ میمونه وکون کنها خوب این صدا رومیشناسن داشتم به اوج لذت جنسی می‌رسیدم. به زیبا گفتم عروسک من توهم لذت می‌بری؟ گفت آره قربون کیر کلفتت بشم (زیباخوب میدونست که مردا دوست دارن زنا ازکیرشون تعریف کنن) فقط اگه حس تورو خراب نمیکنه میخوام بیام رو که بتونم ارضاء شم. بلند شدم ولب تخت نشستم زیبا جلوم ایستاد لباموبوسید وگفت من یه دستشویی برم وبرگردم. تا زیبا برگرده جلوی آینه ایستادم یه نگاهی به کیرم انداختم وبهش گفتم خوب داری امشب عشق می‌کنی‌ها پدرسوخته. زیبا اومد تو اتاق گفت میخوای بریم روی مبل گفتم آره توجلوی من برو تامن کونت‌رو دیدبزنم. زیبای لعنتی هم شروع کرد مثل مانکن‌ها راه رفتن ومن ازدیدن باسن گوشتالوش چه کیفی کردم به مبل که رسیدیم نذاشت بشینم گفت وایستا من برات بخورم. فهمیدم که دوست داره کیر مردا رو درحالیکه ایستادن بخوره. منم دستهامو زدم به کمرم وگفتم تا آخرشو بکن توی دهنت جنده خوشگل من با گفتن این حرف چشماش گردشد گفت دای خیلی بدجنسی من مثل جنده‌ها می‌مونم؟ کفتم نه خوشگل من توفقط جنده‌ی منی. کیرموگرفت وفشارداد وگفت الان که پوست کیرت‌رو کندم می‌فهمی. بعدبا ولع شروع کرد به ساک زدن باهردودستش باسن منو گرفته بود وبه طرف خودش می‌کشید منم سرشو گرفته بودم و کیرم رو تا ته می‌کردم توحلقش نفسش بند اومده بود هرچند وقت یه بار نفس می‌گرفت ودوباره شروع به فروکردن کیرم توی حلقش می‌کرد کیرم داشت از شقی می‌ترکید گفتم دختر داری خودکشی می‌کنی؟ مثل وحشیا گفت آره میخوام با کیرخودکشی کنم. گفتم چرند نگو بپرباکون روی کیرم ببینم. نشستم لبه مبل اونم پاهاشوبازکردو با زانوش نشست روبروم کیرموگرفت راست سوراخ کونش ونشست روش کیرم داشت از وسط می‌شکست گفتم ژل بیار دوید به طرف اتاق وبا ژل برگشت به سرعت مالید به تمام بدنه کیرم ودوباره نشست روش. تا ته کیرم با صدای خوشایندی وارد کونش شد یه نگاه به ساعت وسط پذیرایی انداختم ساعت چهارصبح بود با تمام قدرتم زیبا رو به بدنم فشردم گفتم الهی من دور اون کس خوشگل واون کون تنگت برم زیبا جونم آماده‌ای که آبمون بیاد؟ گفت دوست داری آبت‌رو کجا بریزی گفتم توی کونت خندید وگفت ببخشید یادم نبود که چقدردوست داری آبت‌رو توی کون زنا بریزی. دیگه نذاشتم حرف بزنه لباشوگرفتم به خوردن حرکت کمرزیبا حاکی از این بود که داره چوچولشو به بالای کیرم که چندروزپیش موهاشوتراشیده بودموتازه داشت به زبری می‌زد میماله. محکم به خودم فشرده بودمشو داشتم میچلوندمش کیرم که مثل تنه درخت محکم شده بود وبا هربالا پایینی که زیبا می‌کردداغ ترمی‌شد آه وناله هردومون شروع‌شده بود زیبا باکلمات مقطع می‌گفت دای آبت‌رو میخوام منم با حرارت می‌گفتم الان می‌ریزم توی کونت جنده. زیبا گفت دای دارم دیوونه میشم گفتم زیبا عاشق باسن گوشتالوتم زیبا میخوام همیشه کونت‌رو بکنم توخواب هم نمی‌دیدم گاییدن تورو. حرکاتم ازکنترل خارج‌شده بود همونجوری که توی هم قفل شده بودیم بلند شدم ایستادم زیبا پاهاش رو دورکمرم حلقه کرده بود دودستم زیرباسنش بودوبالا پایینش می‌کردم یکهو برگشتم وانداختمش روی مبل باهرضربه‌ای که به زیبا می‌زدم زیبا با مبل عقب می‌رفت. هردوپام روگذاشتم بالای مبل یه کوسن گذاشتم زیرکمرش وافتادم روی زیبا ضربه هام خیلی محکم بود صدای برخورد بدنم به کپل زیبا داشت هردومونو دیوونه می‌کرد زیبا دادزد دای جرخوردم بده آبتوبهم که دارم می‌میرم. کیرم داشت می‌ترکید زیبا داشت سینه‌ها وچوچولشو با سرعت می‌مالید دستاشو وحشیانه زدم کنارومچ هردودستشو گرفتم بردم بالای سرش وشروع کردم به لیسیدن زیر بغلش مثل وحشی‌ها یا زیربغلشو می‌لیسیدم یا سینه‌هاشو. نمیذاشتم دستاشو بیاره پایین دیدم زیربغلشوکه می‌لیسم دیوونه میشه اونقدرعرق کرده بودم که ازصورتم میچکید روی بدنش همونجوری که دودستش روبرده بودم بالا وزیربغلش رومی‌لیسیدم کیرم هم داشت با شدت توی مقعدش رفت وآمد می‌کرد زیبا توی سه کنج مبل گیرافتاده بود ومنم ولش نمی‌کردم یکهو دیدم زیبا بدنش به رعشه افتاد باشدت دستاشو آزادکردودورگردنم حلقه کرد بعد با فشار زیادی که توقع نداشتم کمرشوبالا آورد وگفت وای وای منم سریع دستموبردم روی چوچولش وباسرعت می‌مالیدم. زیبا ارضاء شده بود وحالا نوبت من بود گفتم برمیگردی عزیزم، میخوام تمام کونت به تنم چسبیده باشه وقتی آبم میاد. گفت توهرکاری بگی من می‌کنم برات. بعد درحالی‌که داشت تغییرحالت می‌داد گفت چه کس کنی شدی دایی شیره‌ام روکشیدی. اینوگفت ودمر خوابید منم خوابیدم روش اول قبل از ورود کاری که خیلی دوست دارم رو تکرارکردم یعنی کیرم رو درامتداد بدن هامون لای شکاف باسنش بافشارعقب وجلو کردم اونم الحق با حرکات زیبای کمرش داشت دیوونم می‌کرد یه تف به کیرم مالیدم وگذاشتم به آرامی بره تو زیبا گفت وای دایی سوختم کیرت چقدرداغه گفتم میخوام صدای فرچ فرچ کونت‌رو بشنوم دستاموبردم از زیرسینه‌هاشوگرفتم زیبا سرشو آورده بود بالا ومن داشتم گردنشو می‌لیسیدم خیلی حرفه‌ای صورتشوبرگردوند وداشتم ازش با ولع لب می‌گرفتم کیرموتاختنه گاه می‌کشیدم بیرون ودوباره با تمام قدرتم تا ته میچپوندمش توی کون زیبا نفس هام تندشده بود حرکاتم رفت وآمد کمرم تبدیل به کوبیدن شده بود هرضربه‌ای که می‌زدم صداش توی اتاق می‌پیچید یکهودیوونه شدم زیبا روبلند کردموخوابوندم کف اتاق. مبل نرم بود ونمیذاشت کارموتموم کنم زمین سفت کمک می‌کرد تا تمام فشارکمرم باعث فرورفتن کیرم توی کون زیبا بشه دیگه کاملا ازخودم بیخود شده بودم قلبم بشدت می‌زد یکبار که سرموآوردم پایین کیرمودیدم که بی‌رحمانه داشت یه کون قشنگ وکمیاب رو جرمی‌داد. زیبا دیگه نای هیچ حرکتی رونداشت کنارگوشش گفتم خوشت میاد جنده؟ با صدای خوشگل زنانه‌اش گفت کونم‌رو از آب کمرت پرکن زودباش دیگه طاقت ندارم مامان جرخوردم هردو دستموبردم زیربغلهاش روچنگ گرفتم وگفتم زیبا دارم میام گفت همشوخالی کن توکونم توروخدا زودباش دیگه کونم داره آتیش میگیره اینوکه گفت صدای آه من با گازگرفتن پشت گردنش خاموش شدوبا تمام زوری که داشتم کیرموفشاردادم توی کونش آب کیرم با فشارزیاد داشت پمپ می‌شد دیگه نمیتونستم کیرموعقب وجلوکنم فقط خودموبا تمام زورم به جلوفشارمی‌دادم زیبا داد زد خدا کونم آتیش گرفت پمپ کردن آبم تموم نمی‌شد خودم هم کلی کیف کردم از اونهمه آبی که ریختم توپشت زیبا. بعد از اینکه تمام آبم خالی شد بی‌حرکت روی باسنش درازکشیده بودم قلبم چنان می‌زد که زیبا گفت دایی خدای نکرده یه وقت بلایی سرت میاد اینجوری قلبت وای نسته یه وقت! گفتم یادته می‌خواستی با کیرخوکشی کنی؟ منم میخوام با کون توخودکشی کنم. کیرم هنوز توی کون زیبا بود درش نیاورده بودم. یه چند دقیقه‌ای همونجوری موندیم تا نفس من جا بیاد وقتی ازروش بلندشدم کیرم توی کون زیبا خوابیده بود وبه شکل خنده داری کش اومد وخارج شد. بعد هم کنارهم روی تخت خوابیدیم واونقدرهمدیگه روبوسیدیم ولیسیدیم که خوابمون برد. صبح که زیبا بیدارشد گفت دایی ما خیلی آدمای کثیفی هستیم نه؟ گفتم نمیدونم شاید... ازاون به بعد من دیگه کون زیبا رو نگاییدم وفقط هرازگاهی که خودش دلش بخواد از کس با همدیگه حال می‌کنیم. راستشو بخواین اون یه دفعه هم بیچاره خیلی ازجون مایه گذاشت ومنم دیگه نمیخوام که اذیت بشه چون کون دادن براش واقعا سخته.
[ "خواهرزاده" ]
2011-12-04
13
2
329,138
null
null
0.008952
0
22,806
1.223198
0.091089
3.719417
4.549582
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دوست-بابام
سکس با دوست بابام
سپیده
با سلام اسم من سپیده ست این اولین باریه که می‌خوام براتون خاطره‌ی سکسی بنویسم دلم میخواد اولش یه کم در مورد خودم بگم من ساکن یکی از شهرستان‌های ایرانم الان ۲۵ سالمه و یه ازدواج ناموفق داشتم این ماجرایی که امروز می‌خوام براتون تعریف کنم مربوط به دو سال پیشه که من تازه چند ماهی بود که طلاق گرفته بودم داستان از اینجا شروع میشه که ما یه دوست خانوادگی داشتیم به اسم اقا حمید که من از بچگی عاشقش بودم اما اون زن داشت و خیلی هم از من بزرگتر بود ولی چندسال پیش زنش فوت شد و مدتی بعد منم متارکه کردم و رابطه‌ی ما خود به خود نزدیکتر شد اون دوست نزدیک بابام بود ویه شرکت داشت چند بار بابام منو واسه انجام کارایی اونجا فرستاد اما هیچ رفتار خاص و معنی داری ازاقا حمید سر نزد فقط احساس می‌کردم وقتی منو میبینه قلبا خیلی خوشحال می‌شه این رفت و امدها تا مدتی به بهانه‌های مختلف ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی به شرکتش رفتم دیدم دور و برش خلوته و حسابی صورتش بر افروخته شده بی‌مقدمه منو به دیوار چسبوند وگفت سپیده جان من عاشقتم الان چند ساله که عاشقتم قربونت برم واز این جور حرفا من هم خیلی تو دلم خوشحال بودم که اونم احساس منو داره تو همین خیالات بودم که یهو لباش رو گذاشت رو لبامو شروع کرد به لب گرفتن وای که چقدر لباش داغ بود کم‌کم دستاش رو برد رو سینه‌هام وشروع کرد به مالیدن از رو مانتو من هم با وجود اینکه خیلی حال می‌کردم نذاشتم کار به جاهای باریک بکشه خودم رو جمع و جور کردم وبدون خداحافظی اومدم بیرون از اون روز ازش خبری نشد منم همش به یاد اون لحظه و لذتی که از دست دادم بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم و اخر سر با این استدلال که _من اونو دوس دارم اونم منو چرا باید سکس نداشته باشیم و از این لذت محروم بشیم _خودمو راضی کردم وبهش زنگ زدم تا گوشی رو ور داشت شروع کرد به عذر خواهی کردن که حرفش رو قطع کردم بهش گفتم فردا صبح مامان بابام میرن مسافرت بعد از ظهر خونه خالیه بیا منم دارم دیوونه می‌شم که باهات باشم قبول کرد منم فردای اون روز پا شدم رفتم یه حموم اساسی حسابی تمیز کاری کردم ادکلن زدم ارایش کردمو منتظر بودم مامان بابام رفتن و یک ساعت بعد صدای زنگ در اومد خودش بود اومد داخل با دیدن من که حسابی به خاطرش خوشگل کرده بودم دهنش واموند بعد سلام علیک درآوردن کت و شالش رفت یه گوشه نشست منم کت و شالش رو گرفتم بردم تو اتاق اویزون کردم و برگشتنی خواستم کنارش بشینم که با اشاره گفت بیا بغلم من خزیدم به اغوش گرمش منو به خودش چسبوند و شروع کرد به لب گرفتن وای داشت مثل تشنه‌ها لبامو می‌خورد کم‌کم اومد به سمت گردنمو لاله‌های گوشم با سرعت هرچه تمام‌تر داشت می‌لیسید زبون می‌زد و قربون صدقه م می‌رفت دیگه رفت سراغ سینه‌هام بلوز و سوتینم رو درآورد با دیدن سینه‌هام یه نگاه طولانی بهش انداخت و گفت واقعا خوشگلن همونطورین که دوست دارم بعدش شروع کرد به مالیدن وبازی کردن بانوک سینه‌هام وخوردنشون اغراق نمی‌کنم اما صدای مک زدنش تمام خونه رو پر کرده بود با حرص و ولع می‌خورد و باهاشون بازی می‌کرد با یه دست دیگه ش هم بدنم رو نوازش می‌کرد از دور نافم گرفته تا ساق پا و رون لای کونم دیگه دستش داشت می‌رفت رو کسم وای که چه حالی داشتم بهش گفتم بریم تو اتاق همینطور که تو بغلش بودم بلندم کرد و رفتیم تو اتاق گفت الان می‌خوام همین طور که دارم با کست بازی می‌کنم مثل بچه از سینه‌هات شیر بخورم منم گفتم مال خودته هر کاری می‌خوای بکن دوباره شروع کرد به خوردن سینه‌هام و بازی با کسم سرش رو برد پایین‌تر دامنم رو زد بالا از رو شرت صورت و بینیش رو به کسم می‌مالید اه و اوف من بلند شده بود وقتی این صحنه رو دید دیگه طاقت نیاورد شورتم رو پایین کشید و شروع کرد به خوردن کسم ضمنا داشت کیرش رو که حسابی شق شده بود رو هم با یه دستش می‌مالید که بهش گفتم می‌خوام کیرت‌رو بخورم یک‌لحظه چشماش برق زد به حالت ۶۹ در اومدیم و مال همو خوردیم من که دیگه از حشری هم گذشته بودم همش التماس می‌کردم منو بکنه گفت دقیقا کجات بذارم با صدای لرزان گفتم حمید جون کیرت رو بذار تو کسم... جرم بده... بکنم... کیرش که رفت تو دو تامون داشتیم دیوونه می‌شدیم یادمه می‌گفت کس کست داغه... تنگه... درحال نفس‌نفس زدن شروع کرد به تلمبه زدن وبعد از یه سکس طولانی و چند بار ارضا شدن من وقتی‌که خودشم داشت ابش میومد گفت چند سال پیش وقتی زنش زنده بوده برای جلو گیری _اصطلاح پزشکیش یادم نیست_خودش رو عقیم کرده اخه دو تا بچه داشت منظورش این بود ابش رو تو کسم خالی کنه که منم با کمال میل قبول کردم این بود اولین خاطره‌ی سکسی من و حمید امیدوارم خوشتون اومده باشه فقط خواهشا فحش ندید. _
[ "دوست" ]
2012-12-26
2
0
245,005
null
null
0.003336
0
3,910
1.079181
0.044119
4.214489
4.548198
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-مسئول-خانه-داری-هتل-پریود
سکس با مسئول خانه داری هتل (پریود)
تک
امید هستم ۳۰ ساله و تکنسین تاسیسات هتل... میخوام داستانم خلاصه ومفید باشه و عین واقعیته مقدمه: من تکنسین هتل وتمام مشکلات فنی اتاق‌های هتل بامن وهمکارم انجام میشه. واز اونجایی که مسئول طبقات باید درلیستی که یاداشت برداری میکنه مشکلات فنی اتاقها رو و با مسئول تکنسین هتل تحویل میده وماهم باید در کمترین زمان رفع کنیم مشکلات رو. اصل داستان. قرا بود گروه از شهرستان بیاد هتل وازشب قبلم به من و دوستانم تماس گرفتن کی فردا صبحش دوساعت زودتر بیایم سرکار. ما طبق هماهنگی صبح زود حاضری زدیم و مشغول کار شدیم واز اونجایی که عجله داشتیم اون روز خانه‌دار طبقه هم بامن به اتاق سرک می‌کشیدیم... اون اون من و مهناز (مسئول طبق ما که خانمی در حدود ۴۰ سالی بود اما به پایی بود چون شایع شده بود با همکارم قبلیم که مسیول طبقه بود تو اتاق لاس میزنن) باهم قرهر شد تمام اتاقها رو چک کنیم قبل ازتحویل به مهمان من یه دوهفته‌ای بود که کوس نکرده بودم و بدجور تو کف بودم و با مهناز که چند ماهی باهم همکاربودیم شوخی زیاد می‌کردیم اما نه شوخی سکسی و ازاینا طبق روال داخل اتاق بودیم و چک و بررسی و گزارش به پذیرش که من بدجور چشمم به مهناز بود خانم خوش فرمی بود خوش‌هیکل. باور کنید نمیدونم این حس خودم بود یاشاید اونم متوجه شده بود از چشمام که بد جور نگاش می‌کنم وقتی نگاه به می‌کردیم تا چند ثانیه توچشم هم خیره می‌شدیم دودل بودم هم استرس دلشتم هم می‌ترسیدم چون مهناز شوهر داشت. من هم خیلی بدجنسی می‌اوردم... تا از کنارش رد می‌شدم دستمو به بدنش کمر یا دستش می‌زدم اونم چیزی نمی‌گفت. تا اینکه رفتیم توی اتاق و باخودم گفتم مرگم یه بار شیونم یه بار. وارد یه اتاق شدیم (اینم بگم چون محیط کاری بود و بقیه همکارانم در رفت وامد بودن از اون جهتم خیلی می‌ترسیدم). و اتاق‌ها تا کارت رو به سوییچر اتصال ندی لامپا روشن نمیشه. مهناز وارد اتاق شد وبعدم من. اتاقم تاریک ازم خواست لامپارو روشن کنم. من رفتم و درب وردوی بستم و لامپا رو روشن نکردم اون ادن پشت به من بود تا یه دفعه از پشت گرفتمش. و محکم چسببدم. بهش دستمو همونطوری به بدبختی داخل شلوارش کردم... ازش خواستم شلوارشو دربیاره. اون اولش مقاونت می‌کرد می‌گفت کسی الان میاد و گفت پریودم اما من گوش پر بود از این حرفا اونم ترسیده بود یه زور شلوارشو درآوردم تا اینکه چشمم به نوار بهداشتی خورد چشمتون روز بد نبینه. نمی‌شد از کوس کردش گفت ساک می‌زنم من گفتم کون بده گفت نمیشه وتاحالا ندادم موقعیت هم فرصتی نبود که بحث کنیم واسه همین گفتم بزن یه چند دیقه ساک زد و منم سینه‌هاشم خمینجور فشار می‌دادم اونم تحریک می‌شد. اما حیف که استرس داشتم... که گفتم ابم داره میاد آبم‌روهمشو تو دهنش کرد و تا اه خورد لامصب یه چند ثانیه‌ی از ارضا شدنم گذشت هنوز داشت ساک می‌زد کع از دهنش داوردم و ولو شدم روی کاناپه تختی و خودشو جم جور کرد و اول رفت بیرون بعدش من رفتم بیرون. کوس خوبی بود اما نشد من استفادشو ببرم کامل میدونم دوستان ضدحال خوردین انتظار داشتین که مثل خیلی داستانها کش بدم نظرم این بود خلاصه و مفید. امیدوارم خوششتون اومده باشه منتظر نظرخواهی هستم.
[ "هتل" ]
2016-01-31
2
0
44,291
null
null
0.020299
0.030303
2,664
1.079181
0.486968
4.214489
4.548198
https://shahvani.com/dastan/همسایه-دیوار-ب-دیوار
همسایه دیوار ب دیوار
سونامی
سلام تو کوچمون غوغا می‌شد بین ۱۰ پونزده تا بچه قد و نیم قد وقتی زهرا و شوهرش میومدن بیرون... انقد خوشتیپ و خوشگل و خوش استیل بود ک هر سری سوژه‌ی جدیدی برا جق زدن ما بچه‌ها می‌شد... هممون تو دلمون دوسش داشتیم و با خیال اون خودمونو ارضا می‌کردیم... بخاطر اعتیاد شوهرش ازش طلاق گرفته بود و راه به را خواستگار داشت... اما گذشت و گذشت تا این‌که شد یه زن ۴۰ وخورده‌ای ساله ک ازدواج نکرده... خیاطی بلد بود و کنار خیاطی کردن لباس و عروسکم می‌فروخت... با این‌که همیشه خوشتیپ بود و ب خودش می‌رسید اما هیچوقت هیچ سوتیی نداد و امارش پاک پاک بود... بعد از ازدواج تنها دخترش تنها شد... ینی دخترش دو تا کوچه پایین‌تر زندگی می‌کرد... خونه ما بغل دست خونه‌ی زهرا بود و با مادر من خیلی بیا و برو داشت... خونه‌مون زیاد میومد و من دیگه مثل سابق نگاهش نمی‌کردم با این‌که خیلی کار براش انجام می‌دادم مادرم می‌گفت دست تنهاس و دومادش یه پسر عوضیی ک هواشو نداره منم هم از روی دلسوزی و هم بابت سفارش مادرم کاراشو انجام می‌دادم و جز اقا سامان و کلی احترام چیزی ازش نمی‌دیدم... نمیدونم چرا ولی دیگه برام سوژه‌ای برا خود ارضایی نبود، با این‌که با کس دیگه‌ای در ارتباط نبودم... بازار ماشین خوب بود و تک و توک کنار درس خوندن دانشگاه خرید و فروشم می‌کردم. داستان از اونجایی شرو شد ک من یه ماشین خریده بودم ک مشتری داشت و اورده بودم جلو درمون تمیزش می‌کردم تا نوایی بگیره... هر سری ک جاشین می‌گرفتم میاوردم ترتمیزش کنم میومد و درمورد قیمت ماشین ازم سوال می‌پرسید... اون روز بهم گفت ک فلان قد پول دارم و اگه ممکنه یه پراید براش دستو پا کنم منم بهش قول دادم ک زود پیدا کنم... چند روز بعد یه تیبا پیدا کردم و با یکم بالا پایین کردن قیمت خلاصه معامله رو جوش دادم و سند و انتقال مالکیت و تماام... چند روزی گذشت دیدم خیلی کم سوار ماشین میشه ب مادرم گفتم گفت بنده خدا میترسه چون چند ساله ک رانندگی نکرده از قبلم ماشین نداشته ک رانندگیش خوب باشه. ب پیشنهاد خود زهرا و و مادرم قرار شد چند بار باهم بریم خیابون پشتیمون ک خلوته یکم دور بزنیم... اینارو گفتم ک بگم رابطم با زهرا خانم یکم بیشتر شده بود و شوخیای متعارفی بینمون ایجاد شده بود... تو این تمرین‌های رانندگی یه بار بحث ازدواج منو مطرح کردن (مادرم و زهرا) دیدم زهرا چقد رو این مسئله جدی حرف میزنه... این قضایا گذشت تا این‌که یروز جلو در ماشین خودمو داشتم تمیز می‌کردم ک چنتا دختر و زن اومدن رفتن مغازه زهرا... یکی دوتاشون چقدر کص تشریف داشتن و من داشتم سعی می‌کردم بیشتر ببینمشون که تو این حین یکی دوبار با خود زهرا چشم تو چشم شدم... وقتی اون چند نفر اومدن بیرون یهو یکیشون ب من گفت اقا سامان مادرتونو صدا می‌زنید بیاد من که تفجب کرده بودم از درون یکم من‌من کردم و گفتم بله صبر کنید، گفتش مشکلی نیس و خندید... من که کلا هنگ کرده بودم چند لحظه بعد با اومدن مادرم فهمیدم ک خانما اومدن پول قرعه‌کشی بدن ب مادرم... شب ک خونه نشسته بودم تو تلگرام دیدم زهرا سلام فرستاده بهم گفتم شاید مثه همیشه کاری داره ک میخواد بسپاره تا انجام بدم. بعد یکم احوالپرسی یهو از پیامی ک خوندم چشمام ۱۰ تا شد... نوشته بود چرا داشتی مشتریای منو دید می‌زدی؟ با توجه ب شناختی ک از زهرا داشتم و این مدل سوالی ک ازم کرده بود ریده بودم ب خودم تا این‌که دیدم یهو استیکر خنده فرستاد... خلاصه دیدم اوکیه منم شروع کردم باهاش لاس زدن چند ساعتی چت کردیم از هر موضوعی ک میتونستیم. اخرشم بهم گفت سامان بگیر بخاب ک فردا کلاس داری... گفتم شب بخیر یهو دیدم استیکر قلب فرستاد منم بدون هیچ‌چیز خاصی یه گل براش فرستادم... از فردا تا دو هفته هر شب کارمون چت کردن باهم شده بود تا اینکه یه شب ساعت ۱۲ ونیم بود که تو تلگرام بهم پی‌ام داد سامان توروخدا کمکم کن. ریده بودم ب خودم گفتم چیشده گفت یه موش اومده تو خونم... گفتم باشه الان میام گفت ب مادرتم بگو بیاد ک از شانس خوب و عالی من اون شب کسی خونه نبود و رفته بودن بیمارستان پیش خالم... گفتم مامانم نیس گفت اشکال نداره بدو بیا گفتم درو وا کن ک گفت من از اتاق بیرون نمیام از پشت بوم بیا خونه گفتم باشه... رفتم پشت بوم و از بالا رفتم داخل خونه تو پذیرایی و اشپزخونه هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم ب هزار زور و زحمت از اتاق اومد بیرون تا خیالش راحت شه ک موش نیس بدبخت تا اومد بیرون و رسید ب من جیغ کشید ک اوناها و دوباره پرید تو اتاقش گفتم کجا دیدیش گفت زیر میز تلوزیون منم با توجه ب سابقه قبلی ک تو امر موش گرفتن داشتم چنتا پشتی اوردم و جوری چیدمشون ک موشه راهی جز بیرون رفتن نداشته باشه یکم میز تلوزیونو تکون دادم تا این‌که موشه اومد بیرون و از راهی ک ساخته بودم رفت بیرون و وقتی پشتش دوییدم دیدم رفت تو حیاط و... خلاصه زهرا اومد بیرون و با کلی قسم خوردن من باورش شد ک موشه رفته بیرون... خونش کلا بهم ریخته بود و شروع کردم ب مرتب کردن بعد چند دقیقه نشستم رو مبل و گفتم زهرا خانم الان اوکیی مشکلی نیس ک گفت خدا خیرت بده و از این حرفا... برام موز و سیب اورد ک گفتم باید برم و خدافظی کردم... وقتی داشتم می‌رفتم بیرون گفت میشه از پشت بوم بری بالا... تازه فهمیدم ک چی شده... من یه پسر مجرد و زهرا یه زن مطلقه ساعت ۱۲ ونیم یک شب تو خونه تنها... خلاصه وقتی ررسیدم پشت بوم فهمیدم ک ای دل غافل چ کصی بود زهرا چ اندامی چ لباسی... اومدم خونه بی خوابی زد ب سرم... همش تو فکر زهرا بودم و حقیقتا دوس نداشتم ب یادش جق بزنم اما واقعا حشری شده بودم... زهرا پوستش سفید و یه زن توپر با صورت خوشگل منو واقعا هات کرده بود... با قلیون کشیدن خودمو خواستم خر کنم ک بدتر شد... رفتم پشت بوم ذغال گذاشتم... هم پشت بوم ما الاچیق داشت هم برا زهرا من خیلی از شبا تو پشت بوممون قلیون می‌کشیدم. ساعت ۱ ونیم بود ک تو تلگرام بودم زهرا پی‌ام داد سامان انلاینی گفتم اره چطور گفت دیروقته نخابیدی گفتم دارم قلیون می‌کشم ک گفت ای نامرد... شاخ درآوردم گفتم مگه تو هم می‌کشی گفت اره کاش نمی‌گفتی هوس کردم گفتم اگه نیخای بیا ببر... گفت تنهایی نمیچسبه بهم حالا بعدا می‌کشم... من یهو ب سرم زد بهش گفتم میخای فردا بریم ی باغچه تازه باز شده اونجا بکشی گفت اره اگه ممکنه... خلاصه من فردا کلی ب خودم رسیدم و زنگ زدم بهش گفتم من فلان جام دارم میرم باغچه میای ک اونم گفت ۱ ساعت دیگه اونجام... وقتی اومد از دور دیدمش پشمام ریخت... خلاصه بگم اومدنشست کشیدیم کلی حرف زدیم و خیلی خوش گذشت... از اونروز ب بعد انگار ما شده بودیم زن و شوهر مدام باهم در ارتباط بودیم و شبا چت می‌کردیم و اخر وقتا هم چت می‌کردیم تا اینکه ب خودمون اومدیم دیدیم یه رابطه احساسی بینمون حاکم شده... اون کلا از من تشکر می‌کرد ک با وجود من از تنهایی چندین سالش درومده و من مدام از زیباییو همه چی تمام بودنش تعریف می‌کردم... با وجود این‌که ۱۶ سال از من بزرگتر بود اما هیچ مشکلی بینمون نبود... سکس تنها چیزی بودی ک بینمون اتفاق نیافتاده بود... حتی یه لب یا بوسه هم از هم نگرفته بودیم و تنها تماس بدنیمون دست دادنمون بود... اخرای تابستون بود و پدر و مادر و خواهرم رفتن شمال و من چون تازه با رفیقام رفته بودم نرفتم... زهرا ک در جریان بود تنهام شب اول برام غذا اماده کرد و اورد جلو درمون... شب دوم هم بهم گفت ک داره برام غذا میاره گفتم دستت درد نکنع من ۱ ساعت دیگه می‌رسم خونه ک با کلی من‌من کردن گفت سامان دوس دارم بیای با هم شام بخوریم من مثه خر خوشحال شده بودم و مطمعن بودم ک امشب سکس می‌کنم باهاش... اومدم رسیدم خونه یه دوش سریع گرفتمو پشم مشمامم زدم و یه قرص خوردم به امید سکس و کلی ب خودم رسیدم... گوشیمو ک برداشتم چک کنم دیدم زنگ زد و کلی قر زد ک چرا اینقدر دیر کردم... بعدشم کلی قربون صدقه هم رفتیم... بهش گفتم از پشت بوم دیگه؟؟ خندید و گفت زود بیا... وقتی رفتم پشت بوم رو طناب دو تا شرت و سوتین بود ک اول اونارو یکم بو کردم و حدت و شدت حشرم چسبید ب سقف رفتم داخل خونه و سلام و دست و برا بار اول روبوسی... وقتی داشتم میبوسیدمش دستمو انداختم دور کمرش... قدش ازم کوتاه‌تر بود و هی خودشو میاورد بالاتر ک قدش بهم برسه و همین‌ها برا شروع یه شب فوق‌العاده کافی بود... بعد چنتا بوسه از لب از هم جداشدیم ک جلوم راه افتاد سمت اشپزخونه منم پشت سرش... زرشک پلو با مرغ خوردیمو کلی چسبید بهمون... بعدش رو مبل و تلوزیون و چای... بحثای عادی و معمولی داشتیم تا اینکه یهو دستشو انداخت دور گردنمو‌گفت میشه امشب پیشم بمونی سامان گفتم به یه شرط... فهمید ک از خدامه ولی گفت چی هر چی باشه قبوله... لباشو محکم گرفتم زیر لبمو گفتم امشب همه جوره برا من باشی و تو بغل من بخابی... دوباره شروع کردم ب خوردن لبشو دستمو انداختم رو سینش و با حرص و ولع و هوس و عشق شروع کردم ب خوردنش... جز سکوت هیج چیز دیگه‌ای نبود بینمون و دوتایی غرق در لذت بودیم رو کانامه‌ای ک بودیم محکم بغلش کرده بودم و لب و گردن و گوشش تو دهنم بود خنده‌های ریز و نفسای عمیقش منو داغ‌تر از لحظه‌های قبل می‌کرد دستمو از زیر تابش بردم رو سوتینش و سینه‌شو گرفتم تو مشتم... احساس می‌کردم بهترین لحظات زندگیمه... ارامش مطلق با زنی ک سالها تو ایام بچگی تو کفش بودم. احساس قدرت بهم دست داده بود... داشتم با زنی عشق‌بازی می‌کردم ک با اون موهای بلوند و صورت خوشگلش همرو تو کف گذاشته بود تآبش‌رو درآوردم و اومد رو پاهام نشست دست انداختم پشتشو سوتینشو باز کردم... سوتین مشکی رو پوست سفید قطعا از زیبایی‌های هستیه... باورم نمیشه پستوناش انقدر خوشگل باشن... اصن زنه ۴۰ وخورده‌ای ساله ک ی عمره سکس نکرده و اهل ورزش نیست چطور میتونه انقدر روپا باشه... ممه‌های سفت سایز ۸۰ با نوک کاملا صورتی رنگ ک شاید از منه‌های دخترای ۲۰ ساله هم قشنگتر باشه... بدنش انقدر برام شهوانی بود که همه جاشو داشتم لیس می‌زدم... با انگشتام نوک ممشو فشار می‌دادم و از برجسته شدنش ب وجد اومده بودم یکم شکم داشت ک اگه نداشت قطعا بدنش ناقص می‌شد از نظر من (یکم شکم لازمه) نفسای جفتمون عمیق و اهسته شده بود رفتیم تو اتاق خوابش و رو تختش افتادم روش... لباسامو درآوردمو فقط شرت پام موند... یه شلوار جین ابی روشن پوشیده بود ک تنگ تنگ بود اونم از پاش درآوردم بین من و اون فقط دوتا شرت فاصله بود. وقتی رفتم رو تخت پشتشو‌کرد بهم منم پشتش دراز کشیدم کونش‌رو محکم چسبونده بود بهم و دستمو انداخته بودم رو پستونش و می‌مالیدم نفسام ک‌می‌خورد ب گردن و گوشش انگار مست می‌شد و... ب کمر خوابوندمش و پاهاشو باز کردم دراز کشیدم روش و شروع کردم ب خوردن لباش کیرم داشت شرتمو پاره می‌کرد تا ب کص زهرا برسع... بعد لب و گردن و سینش شروع کردم ب لیسیدن شکمش شرتش خیس خیس شده بود و بوی ترشحاتش منو مدهوش می‌کرد تا اینکه شرتشو از پاش درآوردمو کصش‌رو تمیز کردم... یه کص سفید بدون هیچ تیرگیی پف‌کرده بود و خبری از موی اضافی نبود... یکم بوی ترشحات واژن داشت اما کی بود ک بدش بیاد... اول یکی دوتا بوس از بغلای کصش کردم و دهنمو گذاشتم رو کصش‌رو شروع کردم میک زدن... زبونمو‌محکم می‌کشیدم رو کصش و حسابی زبون می‌زدم بعد دو سه دقیقه از لیس زدن زهرا پاهاشو چسبوند ب سرمو کلمو بین پاهاش گیر داد و دستشو انداخت وسط موهام و با چند تا تکون و جیغ به نفس‌نفس افتاد و ارضا شد از اینایی بود که موقع ارضا شدنشون کلی اب از کصشون میچیکه... دیگه نتونستم ب لیسیدن ادامه بدم باز با شرتش کصش‌رو تمیز کردمو دراز کشیدم رو تخت بلندش کردم و بهش فهموندم ک شرتمو از پام دراره... شرتمو ک درآورد با دیدن کیرم چشاش ۴ تا شد گفتم چیه گفت این کیر چرا انقدر بزرگه انشب می‌میرم ک اگه اینو بکنی توش... خندم گرفته بود ولی اون جدی می‌گفت اخه چند سالی بود ک کیر ندیده بوده و کیر منم بزرگ... خلاصه بهش گفتم ک کاری نمی‌کنم ک اذیت بشی و از این کسشرا تا اینکه شروع کرد ب لب زدن... اولش لیس می‌زد و زبون می‌کشید ولی کم‌کم شروع کرد ب ساک زدن اصلا بلد نبود ولی ب شدت بهم ححال می‌داد... حرفه‌ای نبودنش بیشتر بهم حال می‌داد (اهلش میفهمه چی میگم) من دراز کشیده بودم و اون بغلم ب حالت داگی نشسته بود رو زانوهاش و من داشتم با کصش ور می‌رفتمو اون کیرم‌رو می‌خورد... نمیدونم چیشد حین ساک زدن همین ک شروع کرد ب مالیدن تخمام یهو احساس کردم ابم داره میاد و از دهنش کشیدم بیرون و ابم با فشار خیلی زیاد پاچید بیرون... چند لحضه محکم بغل کردمش و ممه‌هاشو کردم تو دهنم... ازش خواستم ک باز ادامه بده... لب نمی‌گرفتم ازش چون ساک زده بود خخ پستوناشو می‌خوردمو با کون و کصش ور می‌رفتم تا اینکه باز کیرم راست شد. دراز کشید رو تخت و بالشتو گذاشتم زیر کمرش یه دستی به سینه‌هاش کشیدم و نوک ممشو فشار دادم چشماشو بسته بود و می‌گفت تمومش کن می‌گفتم جیکار کنم می‌گفت بکن بکن می‌گفتم جیو می‌گفت اذیتم نکن هی می‌گفتن بگو جیکار کنم می‌گفت کیرت‌رو بکن‌تو‌کصم کیر میخاام کیر... چشاش باز نمی‌شد قبل این‌که بکنم ی تف انداختم رو کیرم و سر کیرم‌رو گذاشتم رو کصش... احتمال می‌دادم خب خیلی تنگ باش با احتیاط اروم سر کیرم‌رو فرو کردم تو کصش و با بازی کردن با چوچولش ب کارم ادامه دادم ناله‌های ریز و ارومش بلند‌تر شده بود... لذت می‌برد و زیر لب می‌گفت بکن بکن... دستشو گذاشتم رو سینش تا خودشو بماله و خودمم شروع کردم ب مالیدن چوچولش. تلمبه‌های نسبتا تندی تو کصش می‌زدم و غرق تو عرق و لذت بودیم. یکم خسته شده بودم و ازش خواستم ک بیاد روم من دارز کشیدم و زهرا اومد روم کیرم‌رو با دستش تنظیم کرد تو کصش و خودش شروع کرد ب بالا پایین کردن صدای شالاپ شولوپ کل اتاقو ورداشته بود و تو اون شالاپ شولوپا صداهای ریز خود زهرام میومد... بلندش کردم چون احساس کردم اخرای لذتمونه... گفتم داگی استایل شد. اخ خدا تو این حالت من فهمیدم ک این زن فوق العاس سوراخ کونش ک انگار پلمپ بود کص کلوچه‌ای سفید بدن بدون کوچیکترین لک یا جوش... کمرشم نسبتا باریک بود دستاشو گذلشته بود رو تخت و موهاشو من گرفته بودم تو چنگم تن تن داشتم تلمبه می‌زدم ک جیغ کشید و ارضا شد با فکر کرن به ارضا شدن زهرا و تلمبه‌های تند من یهو دیدم ک داره میاد کشیدم بیرون و کیرم‌رو گذاشتم رو کمر زهرا و کل اب کیرم ریخت رو کمرش همونجا بغلش کردمو افتادیم روتخت... حدود یک ساعتی لش تو بغل هم بودیم و بوسه و لب و نوازش و ناز کردن موهاش طول کشید... تا ۶ صبح پیشش بودم و قبل روشن شدن هوا پاشدم رفتم خونه خودمون دوش گرفتم دوستان این اولین خاطرع من با زهرا بود... الان چند ماهی هس ک باهمیم و جز خوشی چیزی بینمون نبوده... با این سایت هیچ اشنایی نداره فقط با مشورت با خودش گذاشتم اینجا تا نظرات شمارو هم ببینیم...
[ "زن همسایه", "زن مطلقه" ]
2019-04-05
88
9
223,753
null
null
0.037895
0
12,270
1.843012
0.393738
2.467201
4.54708
https://shahvani.com/dastan/اسارت-در-زندان--اسارت-در-آزادی
اسارت در زندان، اسارت در آزادی
bj
وارد بند مجرمان مالی که شدم زندانبان جای خواب و سایلم رو نشون داد: خرید و فروش ممنوع، دعوا ممنوع... اولین زندونی که اومد سراغم یه آدم هیکلی به اسم علی غول بود: به کس شعرای این یابو نیگا نکن. اینجا رئیس کس دیگه ست، اگه می‌خوای حبست بی‌دردسر بگذره باید با ما باشی. منظور؟ باید با هم ندار شیم. واسه این‌که ندار شیم باید یه درمالی بکنیم. شوخی هم نداریم، می‌کنی یا بکنم؟ با خودم گفتم: ای داد و بیداد، مالمون که رفت، عمرمون هم که پشت میله‌ها به فناست، انگار کونمون هم رفت به مزایده‌ی مفت. فکر کردم زورم که نمی‌رسه، بلکه با زبون بتونم کاری از پیش ببرم. بزنم تو رگ غیرتش شاید جواب بده. گفتم: اهل کردن که نیستم، جای دادنم هنوز زخمه، یه رفیق نامرد ۷۰۰ ملیون کرد تو پاچم، اگه تو هم میخوای همون کار رو بکنی، بفرما، به رفیق نامرد عادت داریم. دمر دراز کشیدم زمین. رفت تو فکر. یه تف غلیظ انداخت کف بند. «لعنت به شیطون» یه چاقوی دست‌ساز از لیفه‌ی شلوارش کشید بیرون: با همین تیزی شاه رگم رو بزن ولی بهم نگو نامرد، همه می‌دونن که هرچی باشم نامرد نیستم. اگه در هم می‌مالیم فقط واسه شیشکی به این حبسه. نه، نامردی به ما نمی‌چسبه. پاشو رفیق، تصمیم گرفتم بی مراسم یکی از ما باشی. از این لحظه به بعد علی و رفقا در خدمتن. اگه چیزی می‌خوای بگو. روبه روش نشستم زل زدم تو چشاش: هیچی نمی‌خوام، اگه می‌تونی یه راهی نشون بده از توش ۷۰۰ ملیون در بیاد چک هامو از مردم پس بگیرم برم پی کارم. یه نگاهی به زندونی هایی که دورمون جمع شده بودن انداخت: مگه عنتر می‌رقصونن وایستادین تماشا؟ خلوت کنین می‌خوام با رفیقمون اختلاط کنم. بعد که تنها شدیم گفت: بینشون آنتن بود. اگه پول قلمبه می‌خوای باید یکی از این دوتا رو انتخاب کنی: سرقت یا مواد. خودم تخم هیچ کدومشو ندارم. مواد. ایول. با آدمای بند مواد رفیقت می‌کنم. ولی این بی خوار مادرا هر کاری ازشون بر میاد، باید حسابی بپائی. از من بهت نصیحت، تا می‌تونی قلدر نشون بده، شل بدی کارت ساخته است. اگه هیچ خلافی نمی‌کردم بعد از ۶ ماه می‌تونستم یه هفته مرخصی بگیرم. وقتم رو با ورزش می‌گذروندم. کم‌کم اعتماد مافیای مواد رو جلب کردم. عجب بساط شاهانه‌ای داشتن. پدرم خبر داد که داره خونه و مغازه رو می‌فروشه تا آزادم کنه. بهش گفتم: بیام بیرون پسشون می‌گیرم. با اون ناکسی هم که چکهای ضمانتی رو فروخت می‌دونم چه معامله‌ای بکنم. نفرت و انتقام تمام وجودم رو گرفته بود. بعد از هفت ماه بالاخره بهم مرخصی دادن. طبق قراری که مافیای بند مواد جور کرده بود رابط باهام تماس گرفت. گفتم یه هفته وقت دارم. یه محموله گذاشت تو برنامه. روز بعد به دستم رسید، زیر خاک یه جای پرت قایم کرده بودن. تلفن خریدار روی بسته بود. باهاش قرار گذاشتم. با خواهر کوچیکم رفتیم شهر بازی اونجا تحویلش دادم. بعدش رابط زنگ زد. معلوم شد اون محموله فقط آرد بوده و می‌خواستن امتحانم کنن. گفتم: دو روز از مرخصی هدر رفت، اصل کاری کی وقتشه؟ هنوز دستوری نیومده. به موقع خبرت می‌کنیم. روز بعد باز به روش غیرحضوری دو بسته داشتم. این دفعه مسیر درکه رو انتخاب کردم. دو ملیون اسکناس درشت با پیک به دستم رسید. فرداش یه برنامه‌ی تحویل دیگه تو سونا. یه ملیون دیگه. از خودم پرسیدم که اینا چرا کار به این سادگی رو خودشون نمی‌کنن و این همه پول می‌دن که یه آدم دیگه بکنه؟ جوابش رو که اون موقع نمی‌دونستم خیلی ساده بود: کننده‌های اصلی هیچ وقت‌گیر نمی‌افتن. اگه من یا خریدار گیر می‌افتاد کس دیگه‌ای پاش وسط کشیده نمی‌شد. زرنگ بودن. ولی من چی؟ چطور راضی شده بودم به همچین کاری تن بدم؟ وجدانم معذب بود و ترس هم داشتم. باید خودمو از این مخمصه می‌کشیدم بیرون ولی اول از مخمصه‌ی بدهکاری و زندون. خودمو اینجوری خر می‌کردم که اینا بالاخره کارشون رو می‌کنن، من نباشم یه الاغ دیگه. دیگه وقتی نبود. قبل از برگشتن به زندان یه ملیون تحویل خانواده‌ی علی غول دادم که می‌دونستم وضعشون خرابه، بقیه ش هم به پدرم دادم تا روحیه بگیره. بهش گفتم که یه سری خورده حساب رو تسویه کردم. به بند که رسیدم علی غول مهلتم نداد. کولم گرفت دور چرخوند. خانواده ش خبر داده بودن. اینقدر واسم تبلیغات کرده بود که همه جلو پام بلند می‌شدن. مخصوصا " به بند مواد نرفتم. نمی‌خواستم توجه جلب بشه. بعد از چند روز بالاخره از اون طرف احضار شدم. طرف گفت: یه کار بزرگ هست. چون تمیز کار می‌کنی فکر کردیم با خرده‌کاری هدر نری. از پسش بر میایی. یه بار ۵۰۰ کیلویی که باید فقط از مرز ردش کنی اونطرف. ۹۰۰ چوب برات داره. وقتش کی هست؟ دو ماه دیگه. گفتم: این‌که نمی‌شه، مگه اینکه همین الان برم بیرون. میری بیرون، دم شاکی‌های پرونده ت رو می‌بینیم تا شکایتشون رو پس بگیرن یا برات یه ماه مرخصی استعلاجی خارج از کشور جور می‌کنیم. راه اول واست ۷۰۰ چوب آب می‌خوره، دومی خرج زیادی نداره. رو اولی کار کنیم مطمئن تره. به بند که برگشتم بلافاصله با پدرم تماس گرفتم و تاکید کردم خونه و مغازه رو نفروشه چون داریم مذاکره می‌کنیم شاکی‌ها شکایتشون رو پس بگیرن. علی غول کنجکاو بود بدونه جریان چی بوده. گفتم: هیچی، می‌خواستن بترسوننم که یه وقت چیزی به کسی نگم. البته به علی غول اطمینان داشتم ولی وقتی آب هندونه می‌خورد دهنش دیگه چاک و بست نداشت. آب هندونه یه مشروبی بود که زندونی‌ها با سوراخ کردن هندونه و ریختن شکر توش و گذاشتن حبه‌ی انگور دم سوراخش درست می‌کردن که مزه‌ی جالبی نداشت ولی تو زندون غنیمتی بود. از علی پرسیدم اینا که خرشون اینقدر می‌ره چرا تو هلفدونی موندن؟ گفت: اینجا براشون بهترین زندگی فراهمه، در ضمن مکان امنه. کارشون رو می‌کنن بدون خطر گیر افتادن. خطر مال اوناست که بیرون می‌پلکن. باید خیلی مواظب باشی. پدرم دنبالشه که ببرتم بیرون، شاید همین روزا آزاد شم. دیگه رد مواد هم نمی‌رم، به خطرش نمی‌ارزه. علی غول سری به علامت همدلی تکون داد و خیالم راحت شد که حد اقل از اینجا ضربه نمی‌خورم. سه هفته بعد از بلندگو اسمم رو شنیدم: فرزاد... با وسایل. معنیش آزادی بود. مراسم خداحافظی با زندونیا پر از شادی و صفا بود همراه چند پیام خانوادگی از زندونی هایی که اجازه‌ی تلفن نداشتند. رئیس دفتر زندون برگه‌ی ترخیصی رو دستم داد که باید بابتش تن به خطری واقعا " بزرگ می‌دادم. گفت: امیدوارم دیگه نبینمت. تو دلم گفتم: شایدم ببینی، با خلاف اعدامی. رابط جدید تماس گرفت. گفتم که چند روزی طول می‌کشه تا نقشه‌ای جور کنم. بعد از چندین روز تحقیق و پرس و جو بالاخره طرحم نهایی شد: جاسازی مواد توی بشکه‌های روده‌ی صادراتی که خارج برای سوسیس استفاده می‌شه. جنس بعد از بارگیری تو کامیون سردخونه دار پلمب می‌شد و دربست از مرز قانونی رد می‌شد. با این امید که هیچکی تو مرز رغبت نمی‌کنه بشکه‌های ۱۰۰ کیلویی روده رو خالی کنه ببینه تهش چیز دیگه‌ای هست یا نه. ترفندهای دیگه‌ای هم داشتم که بعدا " متوجه میشین. نقش من کمک‌راننده بود. طرحم قبول شد. روز موعود که یه ماهی طول کشید تا برسه کامیون بارگیری و پلمب شده دروازه قزوین منتظرم بود. پاسپورت که داشتم، ممنوع الخروجی رو هم چک کرده بودم، مشکلی نداشت. راننده که آدم بدی نبود از هیچی خبر نداشت و همین باعث رفتار طبیعیش بود. دم مرز صف درازی از کامیون منتظر رسیدگی بود. راننده با مدارک رفت دنبال کارهای اداری. با اسپری فلفل افتادم به جون کامیون و هر جایی که ممکن بود سگای پلیس بو بکشن حسابی فلفلی کردم. شگرد دوم شربت تریاکی بود که با تینر فوری درست کرده بودم تقریبا رنگ کوکا تو بطری کوکای اصل! یواشکی از طرف بیرون جاده به لاستیک چند تا ماشین جلوتر و عقب‌تر از خودمون یه کم پاشیدم. تینرش بلافاصله می‌پرید ولی اثر تریاک که فقط سگای آموزش‌دیده تشخیص می‌دن باقی می‌موند. این واسه‌ی گم کردن رد سگایی بود که ممکن بود اونور مرز با یه مامور افسار بدست پیداشون شه. این طرف کاری به پلمب نداشتن ولی اون طرف اگه شک می‌کردن می‌تونستن همه چیز رو بازدید کنن. از مرز که رد می‌شدیم دل تو دلم نبود. ترس اعدام یک‌لحظه هم ولم نمی‌کرد. تصادفا " باهامون کاری نداشتن، فقط بارنامه و مدارک راننده رو چک کردن با پاسپورت من. علتش شانس بود. به علت شلوغی و تراکم در مرز می‌خواستن ماشینا هرچه زودتر مرخص شن. قرار بود ۴۰ کیلومتر داخل مرز حوالی دوبایزید یه سواری بیاد ماشین‌رو تحویل بگیره. دلم بدجوری آشوب بود تا بلاخره پیداشون شد. با دوتا ماشین آخرین مدل. یه نفر جای من رفت تو کامیون. یه سواری هم اسکورتش می‌کرد. من با سواری دوم باید تا ارزروم می‌رفتم که از طریق فرودگاهش برگردم ایران. بی‌ام و شیکی بود با سه نفر که مسلح بودن ولی با خوشرویی من رو بردن هتلی که از قبل یه اتاق توش رزرو شده بود. ضمن خوردن آبجو یکیشون که فارسی بلد بود گفت که ترتیب بلیت برگشت برای روز بعد داده‌شده و با دادن یه شماره تلفن برای هرگونه اشکال احتمالی، رفتن پی کارشون. تو رستوران نهاری خوردم و برگشتم که چرتی بزنم تا زمان بگذره ولی افکار ترسناک اومدن سراغم: چکام دست مافیای مواده، نکنه اونا رو گرو بکشن وادار به کار مفت بشم؟ باید هرجور شده چکا رو پس بگیرم و با یه بهونه‌ای گم و گور شم. اون پسره‌ی الدنگ رو که این همه گرفتاری واسم درست کرد و می‌گن در رفته خارج چطور گیر بیارم؟ اصلا «می‌ارزه برم دنبالش؟ جاکش حتما» پولا رو از هضم چهارم گذرونده. شاید بهتر باشه بی خیالش شم. وقتی برگردم با خانواده ش یه تماسی می‌گیرم. با این خیالات و تاثیری که آبجو گذاشته بود به خواب رفتم. غروب با صدای تقه به در بیدار شدم. در رو که باز کردم با یه دختر خوشگل روبرو شدم که با لباس سکسیش لوندی می‌کرد. شنیده بودم که تقریبا " همه‌ی هتلهای ترکیه اهل این کاسبی هم هستن. دو دل بودم که ردش کنم و پی درد سر نگردم یا بذارم بیاد تو ببینم چی می‌شه. سلام، شما ایرانی؟ بله، کاری دارین؟ شما مهمان نخواست؟ بفرمائید، ولی من زیاد وقت ندارم. اومد تو ولو شد روی مبل، پا روی پا تا دار و ندارشو به رخم بکشه بلکه نرم شم. گفتم: چیزی میل داری؟ خودش رفت سر قفسه‌ی مشروب و یه بطر شراب که بعدا " فهمیدم بابتش باید سی دلار بپردازم باز کرد و ریخت تو دو تا گیلاس پایه بلند. بعدش فارسی و انگلیسی و ترکی بهم حالی کرد که می‌دونه تنهام و خوب نیست یه مرد جوون شب تنها بخوابه و اگه حالا وقت ندارم می‌تونه شب بیاد پیشم بمونه. کنترلم رو از دست داده بودم. این مدت سختی زیادی کشیده بودم حالام تو غربت بدجوری احساس تنهایی می‌کردم. بیشتر از سکس به یه پناه عاطفی نیاز داشتم. خودمو انداختم به دامش. از ۱۰۰ دلار شروع کرد تا به ۵۰ دلار رضایت دادم. وقتی لپم رو بوسید و رفت با خودم گفتم عجب غلطی کردم، حالا باید تا صبح بیداری بکشم که یه وقت پول و پاسپورتم رو کش نره چون شنیده بودم اگه بتونن این کار رو می‌کنن. این بود که مجبور شدم کل ۶۰۰ دلار پول و مدارکم رو بذارم تو صندوق امانات هتل تا خیالم راحت باشه و از شبی که می‌گذرونم لذت ببرم. شایدم فقط شرایطی که توش بودم این جور بدبینم کرده بود و دختره قصدی غیر از کاسبی خودش نداشت. ساناز ساعت حدود ۹ سر میز شام حاضر شد. درد دل کرد که درس حقوق می‌خونه. از بی پولی مجبور به این کار شده. رفتارش هم نسبت به غروبی محجوبانه‌تر بود. حس کردم ازش خوشم میاد. ساعت ده توی اتاق بودیم. با هم رفتیم برای دوش گرفتن. لامصب تن و بدنی داشت. ترد و سر حال. شروع کرد به لیف کشیدن تنم و کم‌کم رفت سراغ پایین‌تنه. باهاش کمی ور رفت تا آماده شد: Very nice, I like it. همزمان با سینه‌های کف مالی شده و بین پاهاش و باسنش بازی می‌کردم. دوش که گرفتیم همونجا شروع کرد به ساک زدن. باز بدگمونی اومد سراغم: ناکس می‌خواد زودتر دخلم رو بیاره از دستم خلاص شه. ولی انصافا " خیلی حال می‌داد. مدتها بود که با کسی نبودم و طاقتم تموم شده بود. نذاشتم خیلی تحریکم کنه. یه لب ازش گرفتم و گفتم: بریم تو تخت. با زبون مخلوط گفت که خیلی وقته که با یه جوون باتربیت و آماده نبوده و دلش می‌خواد حسابی حال کنه. بعد از کمی ماچ و بوسه و بمال بمال از کیفش کاندوم در آورد کشید به معامله. همونجور که طاقباز خوابیده بودم اومد روم. دخول خیلی راحت انجام شد. مسیر لیز و لغزنده بود، معلوم شد که راست می‌گفته، واقعا " خودش هم دلش می‌خواد. خوبی کاندوم اینه که آدم دیرتر تحریک می‌شه. منم تا می‌تونستم فکرم رو منحرف می‌کردم سمت علی غول و مافیای مواد که هرچه دیرتر به نقطه‌ی برگشت‌ناپذیر برسم. با سینه‌های نوک کرده‌اش بازی می‌کردم. ده دقیقه‌ای کشید تا سر صدای ارضا شدنش بلند شد، منم دیگه خودمو کنترل نکردم ولی سعی کردم کامل تخلیه نشم و برای دور دوم پشتوانه داشته باشم. چند دقیقه‌ای روی سینه م ولو بود. بالاخره بلند شد: Fantastic. لبم رو بوسید و دوباره دوش گرفتیم. با حوله نشستیم رو مبل با دو لیوان آبجوی یخچالی. باز از خودش گفت و خانواده ش: باید با یه باغ زیتون کوچک و چندتا گاو و مرغ و خروس زندگی رو بگذرونیم. پدر مادرم فکر می‌کنن راهنمای توریست هستم. نمی‌دونن چه سرویسی بهشون می‌دم. گفت که قرارش با هتل اینه که باید مشتری رو وادار به خرید مشروب کنه یا بیست دلار واسه هر مشتری شتلی بده. دلم براش سوخت. بدبختی ملیت و نژاد، مظلوم و غیرمظلوم، سرش نمی‌شه. خر هرکسی رو که بخواد می‌گیره. عشق‌بازی دوم طولانی‌تر و خیلی صمیمانه‌تر بود. گذاشتم اون ارضا بشه. کمی بیشتر از دفعه‌ی قبل طول کشید. هنوز طاقت داشتم. یه کم که جون گرفت گفت: ساک بزنم؟ وقتی مخالفتی ندید دست به کار شد. هر شگردی بلد بود به کار برد ولی من دوباره افکارم رو فرستاده بودم زندون. واقعا " هم گاهی فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. اون پتوهای بوگندو و علی غول کجا این رختخواب تمیز و این دختر تو دل برو کجا. وقتی دید کارش به نتیجه‌ای که می‌خواد نمی‌رسه گفت: می‌خوای از پشت؟ نه، اذیت می‌شی. نگران من نباش، چون واسه‌ی تو هست می‌خوام. خواست دوباره کاندوم بذاره که گفتم: من مشکلی ندارم، اگه تو هم مشکلی نداری بدون کاندوم بهتره. البته همه‌ی اینا با زبون قروقاطی. وقتی باسنش به گودی شکمم چسبید دو دقیقه رفت و برگشت و ناله‌های اروتیک ساناز کافی بود تا دیگه از دست علی غول هم کاری برنیاد. قربون صدقه‌اش رفتم، بوسیدمش و بعد از تمیزکاری تو بغل هم خوابیدیم تا صبح بدون این‌که هیچ کدوم از بدبینی‌های من درست در بیاد. صبح زود عشقبازی کوتاهی تکرار شد که بیشتر شبیه وداع عاشق معشوقی بود که می‌خوان از هم جدا شن. صبحانه با هم خوردیم. بعد از تسویه حساب با هتل صد دلار بهش دادم که نمی‌خواست بگیره. می‌خواست اصلا " پول نگیره. گفت: اگه ازت پول بگیرم لذتش می‌ره، می‌شه مثل وقتایی که فقط انجام وظیفه می‌کنم. کاملا " معلوم بود که فیلم بازی نمی‌کنه. پول رو به زور چپوندم تو کیفش. باهام تا فرودگاه اومد و تو خرید سوغاتی بهم کمک کرد. شماره تلفن رد و بدل کردیم. دعوتش کردم برای تفریح هر وقت دلش خواست بیاد ایران فکر خرجش رو هم نکنه. با بوسه‌ای از هم جدا شدیم و چند ساعت بعد توی تاکسی راهی خونه بودم. رابط تماس گرفت. خبر رسیدن محموله همون دیروز بهشون رسیده بود. گفت: گل کاشتی مرد. نباید چیزی تحویل بگیرم؟ چرا، یه بسته داری، لاشه‌ی چکات با تتمه‌ی پولت. دو ساعت دیگه با پیک میاد در خونه ت. عزت زیاد. مادر به خطاها آدرس خونه رو هم می‌دونستن. بسته که رسید با دلهره بازش کردم: کل چکا با ۳۰۰ تومن، یعنی ۱۰۰ تومن هم اضافه بر قرار. از خوشحالی نزدیک بود کپ کنم. توی خانواده این‌طور وانمود کردم که یه جنسی فروختیم به ترکا که خیلی سود کرده. چند روز بعد رابط تماس گرفت تا اعلام وصول بگیره. ضمن تشکر پرسیدم اون صد تومن اضافی بابت چی بوده که گفت چکا رو ۵۰۰ تومن خریدن که صد تومن از پول اضافی خرج برنامه‌ی کامیون شده و صدتاش دستخوش از طرف رئیسه. تشکر کردم و گفتم: اوضاعم خوب نیست، گمونم تحت نظرم، رفت و آمدای مشکوکی دور و بر خونه دیده می‌شه بعضی وقتام یه ماشین تعقیبم می‌کنه. باید چند وقتی برم کنار. با این دروغا به نظر خودم رابطه رو قطع می‌کردم و می‌رفتم پی زندگی عادی. رفتم ملاقات علی غول. پکر بود. گفت که شاکی رضایت نمی‌ده، می‌گه چون لات بازی در آوردم و مزاحم خانواده ش شدم، مخصوصا " تا بتونه لفتش میده. گفتم بره سراغ رفقا از قول من بگه یارو رو مقر بیارن. به یک ماه نکشید که علی غول اومد بیرون. قرضش دادم تا دوباره بره سر کاسبیش. علی ول‌کن نبود و از طرفی که این دردسر واسه من درست کرده بود می‌پرسید. پولش ته کشیده مجبور به خلاف شده برش گردوندن ایران. افسرده افتاده یه گوشه. ارزش نداره برم سر وقتش. چیزی هم گیرم نمیاد. ولی من باید ببینمش حد اقل یه تف بندازم تو صورتش. اینقدر گفت و گفت تا آدرس خونه شو ازم بیرون کشید. بعدا " فهمیدم یه جوری کشوندنش بیرون بردنش خونه‌ی یکی از رفقا و تا صبح به نوبت ترتیبش رو دادن. صبح هم با لباس زنونه تو خیابون ولش کردن. شاید برای یک‌لحظه خوشحال شدم ولی فقط یک‌لحظه. مگه کاری که خودم کرده بودم از کار اون تمیزتر بود؟ درسته خرم از پل گذشته بود ولی به چه قیمتی؟ هیچ کدوم از ما کارایی که کرده بودیم آدمیزادی نبود. نه من نه اون. به خودم که نمی‌تونستم دروغ بگم، می‌تونستم؟ حالا که سالها می‌گذره هنوز فکر می‌کنم بهتر بود زندونم رو می‌کشیدم هیچ کدوم از این کارایی که کردم نمی‌کردم عوضش سرمو راحت می‌ذاشتم زمین. شما هم می‌دونین کار از یه جای دیگه عیب داره، اگه کسی عرضه شو داره باید بره سراغ اون.
[ "اجتماعی" ]
2017-05-10
64
5
18,791
null
null
0.0065
0
14,556
1.762082
0.698165
2.580448
4.546962
https://shahvani.com/dastan/بالاخره-شد
بالاخره شد
Pablo
سلام، پابلو هستم (اسم مستعار) اینجا می‌خوام داستان‌های جنسی و سکسی خودم، مربوط به قسمت علاقه مندی‌ام به همجنسم، یعنی مردها، را بنویسم. من بایسکشوال هستم، یعنی هم به زنها علاقه دارم و هم به مردها و از سکس با هر دو لذت می‌برم. سعی می‌کنم حس خودم را در شرایطی که برام پیش اومده بود بیان کنم. تو ایران که بودم، خیلی به بعضی تیپ‌ها و مردها، مخصوصا سن بالاها توجه می‌کردم. همیشه سعی می‌کردم لای پاشون را نگاه کنم، ببینم چه خبره:) یه مدیر داشتم که با هم خیلی خوب بودیم، درینک می‌کردیم و وقتی بیرون همدیگرو می‌دیدیم با هم روبوسی می‌کردیم، خیلی دوسش داشتم و خیلی دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم، خیلی هم آدم حسابی بود. یه بار دوتایی رفتیم مسافرت خارج از کشور، تو اتاق همش به این فکر بودم که چطوری می‌تونم بهش نزدیک‌تر بشم. اگر تجربه الانم را داشتم، مستقیم بهش می‌گفتم چی میخوام... یه یار با هم رفتیم بار، خیلی درینک کردم و بعد که برگشتیم، من را برد خوابوند تو وان حموم، که بهتر بشم. تو حالت مستی بهش چند بار گفتم بیا تو هم، که نیومد... نشد بعد که اومدم کانادا، می‌دونستم دیگه نمی‌تونم ببینمش و سعی کردم یه راه دیگه‌ای برای این حسم پیدا کنم. متوجه شدم تو شهری که زندگی می‌کنم، دو تا حمام گی هست که مردها میان برای اینکه بتونن با همجنسشون رابطه داشته باشن. خیلی خوب بود همونی بود که می‌خواستم... اولین بار که می‌خواستم برم، کلی از قبلش برنامه‌ریزی کردم، به خودم رسیدم، مسواک و دهان‌شویه و یه کمی هم درینک. البته این جور جاها درینک کردن یا مست رفتن توشون مجاز نیست و باید خیلی کم باشه. این یکی خیلی نزدیک به محل کارم بودم. رفتم تا دم درش، چند بار با ماشین از جلوش رد شدم و یه حسی بهم می‌گفت برو تو برو تو... تردید داشتم. سایتشون را دوباره چک کردم، دیدم تمشون اینکه محیط را خیلی تاریک می‌کنن که آدم‌ها راحت باشن، زنگ زدم ازشون همین را پرسیدم. نمی‌دونم چرا زنگ زدم و نمی‌دونم که چرا باز نرفتم. همین الان هم یادمه چه دلهره‌ای داشتم... نشد چند روز بعد تصمیم گرفتم برم اون گی حمام دورتره. تم اونها برای یک شب تو هفته یه چیزایی تو مایه‌های سافت سکس خودمون بود و اینکه اطلاعات تو برای ورود تو سیستم شون ثبت نمی‌کردن، به نظر خیلی ایده ال بود (که البته هنوزم خوبه). حدود نیم ساعت رانندگی بود، بعد که رسیدم تو پارکینگ، درینک کردم که حداقل دیگه خجالتی نباشم و بتونم برم تو. یک آبجو خوردم با یه شات کوچیک ویسکی. خوب بود خیلی و بعد بالاخره تونستم برم تو. موقع ورود بهم دو تا حوله داد، دوتا کاندوم و دوتا لابریکنت. برای خودم یه اتاق با تی وی گرفتم و بعد از اینکه لخت شدم و حوله را پیچیدم دور خودم اومدم بیرون که دوش بگیرم. دوش‌ها روبروی اتاق‌ها بود با چند تا پله بالاتر و یه دیوار کوتاه بینش. پشت دوش دستشویی بود، و سمت راست دوش، سونای بخار. حس خوبی داشت وقتی داشتم بدون شرت جلوی بقیع دوش می‌گرفتم:) سمت چپ تو راهروی اصلی، پلی روم بود. رفتم توش، داشتم کشف می‌کردم چیزهای جدیدی. تاریک بود، یه چند نفر داشتن تو ردیف بالا با هم بازی می‌کردن. طوری طراحی کرده بودن که اگر کسی می‌رفت ردیف بالا، کسی که پایین بود می‌تونیست راحت کیرش‌رو ساک بزنه. تو هم‌ردیف پایین دو تا اتاق بود که به عنوان گلوری هول ازش استفاده میکردن. یعنی یکی می‌رفت توی یه اتاق، کیرش‌رو از اون سوراخه رد می‌کرد و اون یکی که اینور بود، بدون اینکه بدونه اون ور کیه، می‌تونست براش ساک بزنه. خیلی آدم‌ها عجیب نگاه می‌کردن و انگار نمی‌تونستن راحت به کسی بگن چی میخوان و بیرون پلی روم، همشونو حوله شون را دورشون نگه داشته بودن. داشتم راه می‌رفتم تا ببینم که میتونم کسی را پیدا کنم دیدم یه اقای کانادایی سن بالای چهارشونه، کیرش‌رو از بین حوله داده بیرون و داره بالا و پایینش می‌کنه. کیرش هم خیلی خوب بود:) و من از اونجایی که درینک کرده بودم و کمتر خجالت می‌کشیدم، تا رسیدم بهش گفتم دوستداری با هم بازی کنیم که گفت آره. رفتیم دوباره دوش گرفتیم و رفتیم تو اتاق من. خیلی مرد گرمی بود، تا رفتیم تو اتاق و حوله هامون را برداشتیم، همدیگرو بغل کردیم، چقدر بدنش قوی بود... سینه‌هاش یک‌کم مو داشت که سفید بود و کیرش و کیرش. هم کلفت بود، هم سیخ و هم دراز. فکر کنم سیخش را اصلا نمی‌شد ساک زد یعنی تو دهن جا نمی‌شد. موقعی که بغلش کردم یه لحظه یاد مدیرم افتادم و به عشق اون یه کم بیشتر خودم را بهش چسبوندم. بعدش بعش گفتم ماساژ دوست داری که خیلی استقبال کرد. داشتم کمرشو می‌مالیدم، کونش را هم داد بالا، با انگشتم با کون و پروستاتش ور رفتم و بعدش با کیرش ور رفتم. همزمان کیرش‌رو می‌مالوندم، کیر سکسی شو و با کونش ور می‌رفتم که آبش اومد:) گفت ببخشید نمی‌خواستم بیام اما من راضی بودم. داشتم با یه مرد سن بالای خوش‌هیکل کیر گنده ور می‌رفتم و آبش‌رو آورده بودم. بعد یه کم با هم حرف زدیم و از خودمون گفتیم. و بعد گفتم بیا بریم دوباره دوش بگیریم. رفتیم همدیگرو شستیم و برگشتیم. و این دفعه نشت رو تخت و من براش شروع کردم ساک زدن. کیرش دیگه اونقدر سیخ نبود و می‌شد خوردش:) خیلی خوشمزه بود، حسم خیلی خوب بود. گفتم کاش اون روز، توی اون وان حموم اون اتفاق میوفتاد... یه کم که ساک زدم براش، دراز کشید و این دفعه یه کم لابریکنت زدم براش و شروع کردم کیر و پروستاتشو مالوندم و نوک سینه‌هاشو خوردم. خیلی حال می‌داد به خودم. کیرم سیخ سیخ شده بود و اون هم داشت با دستش کیرم را می‌مالید. از پوزیشنش هم خیلی راضی بود و بهم گفت خیلی حرفه ایی، که نبودم البته و فقط داشتم حال می‌کردم. تو همین حین گفت داره آبم میاد و منم بیشتر ادامه دادم و آبش را ریختم روی شکم و پای خودش و بعد یه کم استراحت کردن پا شد و خودش را پاک کرد. داشت که می‌رفت، دوباره همدیگرو را بغل کردیم، یک‌کم طولانی‌تر... حس‌های متفاوتی داشتم، حس قدرت بدن یه مرد، حس گرم بودن بغلش، حس آزادی، حس اینکه تونستم به چیزی که تو فکرم بود برسم و ازش راضی بودم... شده بود (بعد که ایشون رفت، من چون هنوز آبم نیومده بود موندم و اتفاق‌های جالبی افتاد که بعدا می‌نویسم) مخلصم
[ "بایسکشوال", "گی", "سن بالا" ]
2022-10-22
16
2
22,901
null
null
0.008855
0
5,127
1.294826
0.569717
3.511014
4.546151
https://shahvani.com/dastan/استاد-مریم
استاد مریم
null
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به سال ۸۷ که بنده ترم ۴ دانشگاه بودم مادرم اینا می‌خواستن برن شهرستان که من به هوای کارای دانشگاه گفتم نمیام البته واسه خونه خالی بود چون دوستم وحید با یه خانمی به نام مینا دوست شده بود و بهم گفته بود که دوستی داره به نام مریم که ۲۶ سالشه ولی بچه شماله (مینا و مریم از بچگی دوست بودن اخه مینا اینا هم تا چند سال پیش شمال بودن) که قراره اخر هفته بیاد تهران خلاصه ۲ روز بعد وحید گفت مریم داره میاد تهران البته اینم بگم مریم طلاق گرفته و ازاد بود و مشکلی واسه تهران اومدن نداشت خلاصه ۴ شنبه ساعت ۶ یا ۷ غروب بود وحید گفت مریم شوشه باید بریم دنبالش ما هم با تعجب بسیار پرسیدیم شوش!!! شوش چرا؟ وحید گفت یه سر رفته خونه فامیلشون بعد بیاد اینوری خلاصه ما با ماشین بابای وحید رفتیم دنبالش و مریم خانم رو سوار کردیم مینا هم قرار بود تا ساعت ۹ برسه خونه تو راهم ما هی خوشمزه بازی و نمک پروندنو این حرفا مثلا می‌خواستیم دل طرفو بدست بیاریم دیگه، لازمه بگم مریم انصافا هم خوشگل بود هم خوش‌هیکل، ما هم که دیگه دل تودلمون نبود و می‌گفتم هر جور شده مخه اینو بزنم حرومزاده اینم اول اینقد با من سر سنگین تا کرد که گفتم امشب که هیچ عمرا این تا اخر عمرمم به من نده خلاصه ما همونطور به کارای طنزیا جلف بازی ادامه می‌دادم بلکن این یه لبخندی بزنه که ما بفهمیم یه خرده نرم شده البته موفق هم شدم و یه خرده گرم گرفتیم ولی بازم یه جاهای می‌زد تو پرم و ضایم می‌کرد رسیده بودیم خونه و مشغوله صحبت بودیم تا اینکه مینا زنگ زد گفت من نزدیکای خونه‌ام اخه مینا خونه مارو بلد نبود ووحید رفت دنبالش منم با مریم خانم تنها شدم داشتیم پاسور بازی می‌کردیم که یهو جوگیر شدم، البته اینجاست که میگن رو بدی به مگس باند فرود میخواد. به مریم گفتم: مریم خانم طعم رژ لبتون چیه؟ مریم هم گفت خوشمزست منم گفتم چه جالب مثلا چه مزه ایه؟ گفت: میخوای بدونی منم با ذوق گفتم اره فکر کردم الان میگه بیا یه لب بگیر که گفت باشه الان برات رژ می‌زنم بفهمی چه مزه ایه تو دلم گفتم مادرتو گاییدم که اینقد حرومزاده‌ای تو همین حرفا بودیم که وحید اینا اومدن مریم و مینا با هم روبوسی کردنو حال و احوال البته منم مینا رو ندیده بودم وتازه باهاش اشنا شدم که مینا بهم دست داد، گفتم دمش گرم این اهل حالتره تا این مریم نچسب بعد از شام خوردنو تعریف و میوه این حرفا مینا به مریم گفت رفتی فلانجا مریم گفت اره اومدنی رفتم اونجا ازش گرفتم ما که نمیدونستیم چی میگن اهمیت ندادم که یهو مریم خانم یه پایپ از کیفش درآورد تازه فهمیدم چرا شوش رفته بود خانم؟! گفتم این چیه؟ که مینا گفت: گفتیم دور همیم مشغول باشیم من تا اون موقع شیشه نکشیده بودم فقط مشروب و قلیون حتی سیگارم نمی‌کشیدم و الانم نمی‌کشم خلاصه که تو دلم می‌گفتم اقا میلاد یا باید بیخیال کس بشی یا باید شیشه بکشی. طفلک من، قلیون کجا شیشه کجا یه کس خواستم بکنم نه شیشه بکشم بیچاره وحیدم هی به من می‌گفت این چیه؟ که مریم جان عزیز متخصص و کارشناس برنامه براش توضیح داد اون بدبخت از ترس باباش قلیونم نمی‌کشید حیوونکی رنگش شده بود عین گچ منه بیچاره هم از یه طرف می‌خواستم مخه اینو بزنم که امشب بکنمش از یه طرفم نمی‌خواستم شیشه بکشم خلاصه تا ما به خودمون بیایم دیدیم دستمال خیس و فندک و پایپ همه چی براهه منم که اصلا بروی خودم نمی‌وردم که عین سگ ترسیدم تازه همراهیم می‌کردم با پررویی تمام نشسته بودم یاد می‌گرفتم خلاصه کلاس شروع شد شروع به کشیدن کردیم مریم جان استاد عزیز لطف می‌کرد هم فندک می‌گرفت هم پایپ میچرخوند البته به این دلیل که ما کار اموز بودیم دیگه، خلاصه ساعت‌ها گذشت و گذشت منم هی حرف می‌زدم تا ساعت ۶ صبح کشیدن ما طول کشید فکر کنم ۳ - ۴ گرمی کلا کشیدیم نمیدونم چقد بود ولی تا صبح طول کشید توی این زمانم من هی حرف می‌زدم که بعدا فهمیدم اصطلاحا میگن (فاز حرف زدن گرفته) دم صبحم دیدم فکم یه جوری سنگین شده که بازم اصطلاحا میگن (قفل شده) دیگه کارمون تموم شده بود که مینا گفت من دیگه باید برم سر کار که من گفتم اخه تو که دیشب نخوابیدی چطوری می‌خوای بری اونم خندید و گفت من نمی‌خوابم تو اگه تونستی جای منم بخواب مینا می‌خواست بره وحیدم هی می‌گفت مینا یه دقیقه بیا تو اتاق کارت دارم من که میدونستم چی کارش داره خندم گرفته بود اخه وحیدم باید می‌رفت سر کار من میموندمو مریم خانم استاد عزیز البته بگم تا صبح کلی صمیمی شدیم البته به دلیل تلاش بی‌دریغ و پرشور بنده در کشیدن شیشه پا به پای مریم خانم که به خاطر یه کس نمی‌فهمیدم چه غلطی دارم می‌کنم اینجوری صمیمی شدیم جونم براتون بگه بچه‌ها رفتنو منو استاد مریم تنها شدیم شروع کردیم به صحبت در مورد زندگی همدیگه و مریم از مشکلات زندگیش گفت منم سر تکون می‌دادم و تایید می‌کردم البته من تو اون لحظه دنیا رو از یه سوراخ فقط می‌دیدم خلاصه گفت وگفت منم بهش می‌گفتم اره عزیزم من ازین به بعد باهاتم و هواتو دارم، حرفا که تموم شد به مریم گفتم خب حالا چیکار کنیم مریم گفت بریم استراحت کنیم من که خوابم نمیومد گفتم چطوری بخوابم خوابم نمیاد گفت پس چیکار کنیم گفتم نمیدونم یه چیزی دلم میخواد ولی نمیدونم چیه که مریم گفت من میدونم چیه گفتم اگه راست میگی چیه؟ گفت از چشات داره میزنه بیرون گفتم پس میدونی چیه گفت اره گفتم خب شروع کنیم؟ گفت نه تو دلم گفتم مادر جنده از دیشب تا حالا دارم به خاطر تو شیشه می‌کشم حالا میگی نه حرومزاده که مریم گفت بزار من برم دستشویی و برگردم ببینم چی میشه رفت و اومد گفتش حالا باید کجا بریم من که دیدم با لبخند میگه منظورو فهمیدم سریع بردمش تو اتاقم رو تخت خوابوندمش از سر شب یه تاپ تنش بود با شلوار پارچه‌ای جذب تاپ و درآورد یه سوتین داشت و یه دستمال لای سینهاش بود خلاصه بعد از کلی لب گرفتن وسینه مالوندن سوتینم درآورد انصافا سینه‌هاش خیلی خوشگل بود سایز ۷۵ بود عین پرتقال گرد و خوش‌فرم خدایشم عالی لب می‌داد حرفه‌ای بود من کم اورده بودم بعد از سینه و لب اروم شلوارو درآورد که من سریع گفتم شرتتم در بیار خلاصه جفتمون لخت شدیم به مریم گفتم یه دستی به سر و گوش کیرم بکش حالا من منظورم این بود که با دست بمالش که رفت پایین و شروع کرد به خوردن یه جوری مک می‌زد که انگار خایه‌های ادم می‌خواست از کیر ادم بزنه بیرون واقعا عالی ساک می‌زد منم سینه می‌مالیدم هی دستم می‌بردم کسش‌رو بگیرم ولی دستم نمی‌رسید اخه روبروم نشسته بود بعد که خوب کیرم راست شد مریم رو خوابوندم به مریم گفتم کدوم حالتی راحتتری گفتش پاهامو بده بالا منم پاهارو دادم بالا انصافا عجب کس تپلی داشت عالی بود فکر کنم بیش از ۳۰۰ گرم بود فکرکنم ۷۵۰ گرمی بود اخه خیلی گنده بود فک کنم ۲ سال اخیر هرچی خورده بود همش جذب کس شده بود خیلیم نرم وسفید بود اروم کردم تو خیلی توش داغ بود تا ته کردم تو بعد اروم می‌وردم بیرون و می‌کردم تو واقعا عالی بود توش داغ و یه حالت لغزندگی خاص داشت خیلی داشتم حال می‌کردم واقعا ارزش خلاف کردن رو داشت شهوتم خیلی زیاد شده بود بعد تند تند می‌کردم شاید ۴ - ۵ دقیقه طول کشید این حالتی بعد گذاشتمش لب تخت خودمم پایین تخت وایساده بودم چنان می‌کردم و محکم ضربه می‌زدم که تمام بدنش می‌لرزید و سینه و بازوشو می‌گرفتم گاهیم دور کمر باریکشو می‌گرفتم دست خودم نبود تند تند ضربه می‌زدم انگار ارث پدرمو می‌خواستم بعد گفت تو دراز بکش منم دراز کشیدم ولی کیرم عین برج میلاد صاف وایساده بود مریم نشست روش و تند تند بالا پایین می‌رفت وقتی هم خسته می‌شد روم دراز می‌کشید و چند تا لب می‌گرفت بعد رو کیرم می‌چرخید و دوباره بالا پایین می‌کرد حالا یا پشت به من بود یا رو به من‌بعد که خسته شد درازش کردم کیرم و کردم تو کسش بهش گفتم حالا پاهاتو ببند. اینجوری کیرم تمام جداره‌های کسش‌رو احساش می‌کرد اینجوری خیلی بهمون حال می‌داد مخصوصا اروم میاوردم بیرون و می‌بردم تو کیرم‌رو تا لب کسش میاوردم بیرون بعد محکم می‌کردم تو بعد گفت از پشت می‌خوابم بکن تو کسم منم این کارو کردم و واقعا هم لذت‌بخش بود کیرم تو کسش بود و باسن خوش فرمش رو می‌دیدم و احساس می‌کردم و هم میتونستم سینه‌هاشو بگیرم هم کون هم کمر که یهو مریم ارضاء شد ولی من نشده بودم خودمم تعجب کرده بودم که چرا اینقد طولانی شده بود (فکر کنم به خاطر کلاس شب قبل بود) ولی داشتم حال می‌کردم اخه از سر شب تا اون موقع همه کار کرده بودم واسه همچین لحظاتی به مریم گفتم اگه اذیتی دیگه ادامه ندم گفت نه کارتو بکن منم همین جوری می‌کردم که گفت پاهامو بده بالا وقتی پاهاشو و اون رونای نرمشو می‌دیدم ودست می‌کشیدم شدیدا تحریک می‌شدم و تا ته می‌کردم تو پوست خیلی نرم وسفیدی داشت خیلی خیلی تحریکم می‌کرد خلاصه همینجوری که می‌کردم شدیدتر ضربه می‌زدم که یهو رگای زیر کیرم خیلی داغ شد انگار ابجوش داشت ازش میومد و منم ارضا شدم همشم ریختم تو که مریم فهمید گفت بدبخت شدم اگه حامله بشم چی که دیگه به خاطر خانم ۹ صبح بنده تو داروخانه‌ها دنبال قرص ضد بار داری بودم مریم خانمم تا ۲ روز دیگه پیشم بود البته حدودا یکسال ونیم دیگه هم با هم بودیم وگاهی اوقات اخر هفته‌ها میومد تهران خونه مینا اینا یا اگه خونه‌مون خالی بود خونه خودمون میومد ببخشید دوستان اگه خیلی طولانی شد اگه از اولش نمی‌گفتم بی‌مزه می‌شد دوستدار شما میلاد
[ "مطلقه" ]
2012-03-20
1
0
75,865
null
null
0.003734
0
7,796
1.041393
0.24599
4.361331
4.541858
https://shahvani.com/dastan/من-همدم
همدم من
نسرین (nasrin.t.73)
تازه از شوهرم طلاق گرفته بودم ومعتاد شده بود و دیگه نمی‌شد باهاش کنار اومد. وضعش بد نبود. اون این آپارتمان با دختر پنج ساله امونو واسم گذاشت و قرار شد در ماه یه نفقه هم بفرسته که می‌دونستم تا چند وقت دیگه که تمام سر مایه اشو به خاطر اعتیاد بر باد بده دیگه از اینشم خبری نیست. مهریه امو بخشیدم تا دیگه طلاق ما به صورت توافقی زودتر انجام بشه. جونم به لبم رسیده بود. اینو هم بگم که من معلم ریاضی مدرسه راهنمایی بودم و جدایی من از شوهرم هم در فصل تابستون بود. وفعلا دغدغه اینو که ژینوس کوچولومو ببرمش آمادگی و خودم برسونمش یا سرویس بگیرم واسش نداشتم. تازه یه مدت که گذشت و یه خورده احساس آرامش کردم فیل من یاد هندوستان کرده بود. بیست و شش سال بیشتر نداشتم. حس کردم که دوباره نیروی جوونیم داره برمی گرده. حس می‌کردم که چیزی رو در کنارم کم دارم. وقتی دوستا و همکارای زن میومدن بهم سر می‌زدن و از شوهرشون صحبت می‌کردن یا یه زن و شوهری رو با هم می‌دیدم از این‌که آخر شب میرن کنار هم می‌خوابن بهشون غبطه می‌خوردم نوعی حس حسادت بهم دست می‌داد. از شما چه پنهون اگه دست خودم بود یکی دو موردشو هم حاضربودم بیفتم گردن شوهره و اونو بیارم تو رختخوابم. خیلی بد خلق‌شده بودم. همش دوست داشتم ژینوس رو زودتر خوابش کنم و برم سر وقت ماهواره و فیلمای سکسی و با این‌که با خودم ور برم. فکر نمی‌کردم بعد از شش سال دوباره به پیسی بخورم. هر چند که چند ماهه آخر شوهر نامردم به من توجهی نداشت. گاهی وقتا خودم می‌رفتم روش. البته کاراش نصفه و نیمه بود ولی از هیچی بهتر بود. وقتی کتی پسرشو فرستاد پیش من تا ریاضی سال اول دبیرستانو به عنوان تقویتی باهاش کار کنم اصلا تو فکر سکس با اون نبودم. رستم چهارده سالش بود. ژینوس هم اونو خیلی دوست داشت. من تا سال دوم دبیرستانو به کتابای ریاضیش مسلط بودم روزای اول پیشش رعایت می‌کردم. خیلی ساده و معمولی بدون کمترین آرایشی با مانتو و روسری می‌نشستم. رستم سه چهار سال بزرگتر از سنش نشون می‌داد خیلی خوش‌قیافه و سفید رو بود. موهایی مجعد داشت. صورتی درشت و دندونایی که وقتی می‌خندید چهره اشو مردونه‌تر نشون می‌داد ولی من هنوز اونو بچه احساس می‌کردم. یه روز که حموم نکرده بودم واسه این‌که بوی عرق ندم یه عطر ملایمی به خودم زدم. تازه اون روز بود که از نگاه‌های خمار و طرز بو کشیدنهاش و چشم چرونیهاش حتی نسبت به همون مانتوی از مد افتاده‌ام. فهمیدم که هوس منو کرده ولی کسرم بود و سختم که خودمو در اختیار یه کم سن و سال بذارم. بازم شب از هوس خوب خوابم نگرفت. تماشای کیر‌هایی که تو فیلمای سکسی وارد کوس و کون زنا می‌شدن منو دیوونه ترم کرده بود. دوست داشتم همه این کیرا مال من باشه. دستم به جایی بند نبود. داشتم بد عادت می‌شدم. کار به جایی رسیده بود که اگه بی‌اختیار واسه خرید می‌رفتم یه مغازه‌ای و زود کار تموم نمی‌شد و در حال گشتن و پیدا کردن وسیله‌ای بودم دستم بی‌اختیار می‌رفت رو کوسم. فروشنده‌های مرد بی‌اختیار به وسط بدنم خیره می‌شدند و من هم از خجالت آب می‌شدم... رستم استعدادش خوب بود. درسش خوب و فراگیریش عالی بود. ولی چش چرونیهاش ادامه داشت. دیگه نتونستم تحمل کنم. تصمیم گرفتم که یه جوری اونو بکشونم طرف خودم. هر چند دوست داشتم یه مرد منو بکنه و کوسمو نرم و گرمش کنه ولی حالا مرد از کجا گیر می‌آوردم. حوصله منم تو خونه سر می‌رفت. وقت فکر کردن به خیلی چیزارو پیدا کرده بودم. بالاخره یه بعد از ظهر ژینوسو گذاشتم پیش مامان و رفتم آرایشگاه و یه شلوار جینی رو هم که چسبون بود و هم کون آدمو خیلی گنده‌تر نشون می‌داد خریدم و با یه بلوز شیک که شوهر گور به گور شده‌ام عیدی بهم داده بود ستش کرده و خودمو آماده تدریس رستم کردم. روسری خودمو هم مثل بعضی از دخترای امروز تا پس کله‌ام عقب کشیدم. روسری من شده بود پشت سری و همش در حال سر خوردن بود. این رستم خان ما هم اون روز پاک حواس‌پرت شده بود و منم بهش گیر نمی‌دادم. خودمو بهش نزدیک می‌کردم تا دیوونه ترش کنم. حس می‌کردم نفسش به شماره افتاده و صورتش داغ کرده. چاک بلوز پوست پیازیمو باز کرده و نصف سینه‌های درشتمو نشونش دادم. یک‌بار هم برای برداشتن وسیله طوری خودمو پشت به اون قرار داده و خم شدم که بتونه کونم‌رو دید بزنه. میدونم که شیطونیش کرده بودم. هر لحظه منتظر بودم که بپره رو من ولی می‌دونستم که از منفجر شدن باروتش می‌ترسه. اون جربزه را نداشت. -رستم خان چته؟ /؟ امروز حواست پرته؟ /؟ با دوست دخترت دعوات شده؟ /؟ اینا برات نون و آب نمیشه. فکر درس خودت باش. -خانوم دبیر من اصلا تواین برنامه‌ها نیستم. صورتمو طوری بهش نزدیک کردم که نفهمه عمدیه و با یه عشوه‌ای با هاش حرف زدم. عشوه‌ای با لوندی و لبخندی خاص. -حالا نمیخوای بهم دروغ بگی راستشو بگو به مامان کتی نمیگم قول میدم. آخ که این پسره چقدر بی‌عرضه و دست و پا چلفتی بود. اگه باباش بود تا حالا تیکه پاره‌ام کرده بود. خواستم بیشتر حشریش کنم کاملا شلش کنم و میخو بکوبم. به یه بهونه‌ای پشت به اون واسه بر داشتن چیزی خم کرده و قمبل باسنمو که با این شلوار خیلی بر جسته نشون می‌داد نشونش دادم. این بار به جای این‌که برم رو صندلی روبروش بشینم رفتم کنارش نشستم. دیگه نیاز نبود سرمو زیاد خم کنم -اومدم کنارت تا حواست بیشتر به درست باشه. امروز اصلا معلوم نیست چته. مثل این‌که در مبحث اتحادها ضعف داری. امروز یه سری معادلاتو باید واست باز کنم. شده بودم عین گیجا و مستا. دست خودم نبود شهوت به جای این‌که منو به ارگاسم برسونه داشت رگا و اعصاب تنم‌رو از خط خارج می‌کرد. داشتم به جنون می‌رسیدم پس اونایی که تا حالا کوس ندادن و دست و کیر مردی بهشون نرسیده اونا باید چیکار کنن. شاید تا موقعی که مزه اشو نگرفته باشن همچه حس و حالی بهشون دست نداده باشه. ساده‌تر بگم تا نچشیده باشن نمیدونن چه مزه‌ای داره -ببینم راستشو نگفتی دوست دختر داری یا نه -خانوم دبیر امروز حالتون خوبه؟ /؟ میخوای برم فردا بیام؟ /؟ -اوف نه عزیزم کار امروزو به فردا ننداز. حالم خیلی خوبه. اگه بری مریض میشم. چشام بی‌اراده باز و بسته می‌شد. -خانوم دبیر عذر می‌خوام چیزی زدین؟ /؟ منو ببخشین فضولی کردما -نه هر چی دوست داری بگو اتفاقا تازه می‌خوام بزنم. تو آتیش شهوت داشت می‌سوخت مثل من که داشتم می‌سوختم. نه‌تنها بالای کوسم به شدت ورم کرده بود حس کردم که کونمم سفت شده و پوستش از هوس داره می‌ترکه. بین ما سکوت حاکم شده بود و صدای نفسهامون. شوهری نداشتم که از سر رسیدنش هراس داشته باشم. کوسی هم نداشتم که راهش بسته باشه و از پاره شدن بکارتم بترسم. آزاد آزاد بودم پرده حیای منم دیگه پاره شده بود. عیبی نداشت. پرده حیا هم مث پرده بکارته پاره که شد دیگه پاره شد. اگه بخوای مصنوعی اشو هم بذاری بازم مثل اصل نمیشه. خودمو طرف رستم شل و وارفته ترسو و احتمالا کوس ندیده خم کردم ولبامو به لبای داغش چسبوندم. دیگه تو چشاش نگاه نکردم که خجالت بکشه وگرنه من بیوه که دیگه شرم و حیا سرم نمی‌شد. کوسم کیر می‌خواست. غرق هوس بودم. فضا پر شده بود از بوی عطر من. رستم مقاومتی نکرد. می‌دونم که اونم داشت لذت می‌برد. بیچاره تازه رفت یه حرکتی به لباش بده تا در بوسیدن هم مشارکت داشته باشیم که صندلی من یه تکونی خورد و خودم افتادم روش و با صندلی اون دوتایی افتادیم زمین. با همون حالت بلبشو بازم لبامو از رو لباش ور نداشته بودم. دوست داشتم داغی و التهابو به اوجش برسونم و این حالتو به هم نزنم. وسط دو تا صندلی که زیر و روی ما قرار داشته بود کار سخت شده بود. من شده بودم مرد و اون شده بود زن. رستم قرن بیست و یکم مارو باش. اگه این ژاله بود که می‌دونست رستمو چه طوری رستمش کنه. طوری که مث یه رخش طرف کوسم بتازه... خودم تی شرتو از سرش خارج کردم و افتادم به جون سینه‌هاش. موهای سینه اشو که تازه داشت جوونه می‌زد و یه برقی به خودش می‌گرفت مث خرده پشمک گذاشتم تو دهنم. حس کردم که مثل یه شیر, آهو بچه خودمو رام کردم ولی دوست داشتم که اون شیر باشه و من آهو‌ی اون. یه دستم به طرف سینه‌اش بود و لبام رو سمت دیگه‌اش و دست چپمم گذاشته بودم تو شلوارش. واسه رسیدن به کیرش عجله داشتم. دیگه صبر و تحملم تموم شده بود. می‌خواستم ببینم اندازه‌اش چه قدره. عالی عالی عالی بود. انگار به یه چوب کلفت دست زده بودم. قدش برام مهم نبود. همون چیزی بود که من می‌خواستم. دست راستمو هم انداختم تو کار. یعنی رسوندم به شلوارش. اونو از پاش در آوردم. کیرش می‌خواست شورتشو پاره کنه و بزنه بیرون. هنوز شلوار خودمو در نیاورده بودم ولی شتاب هوس به من فرصتی نمی‌داد. دوست داشتم که رستم با دستای خودش این کارو انجام بده و من حس کنم بعد از مدتها سایه یه مرد بالا سرمه. خیلی حریص شده بودم. از پشت شورت کیر و شورتشو با هم گذاشتم توی دهنم. چشاشو بسته بود. -آه آه -جون رستم حال می‌کنی؟ /؟ حال کن. حال کن -خانوم دبیر -این جوری صدام نکن من هنوز ۲۶ نشدم بگو ژاله -ژاله جون -جون خوشت میاد از درس اتحاد الان مقدمه اشه. میدم خودت حلش کنی -ژاله جون من تازه می‌خوام اتحاد بخونم -نترس من باهاتم طوری بهت یاد میدم که دفعه بعدش تو بشی دبیر و من شاگردت... وروجک هنوز شروع نکرده زبون در آورده بود بلوز و سوتینمو همون اول در آورده بودم. از جام پاشدم و صندلیها رو انداختم یه گوشه‌ای و سینه‌هامو انداختم تو دهنش -رستم میکش بزن بخورش عزیزم تازه تازه هست. تازه‌تر از سینه‌های دختر بچه هاست. یاد بگیر ناامیدم نکن. میخوام تو لختم کنی. تو با دستای گرمت شلوارمو در آری. یه دوری زد و پشت به اون کون پوشیده امو گذاشتم رو دهنش -عزیزم حالا دیگه منو نمی‌بینی. هنوز خجالتت نریخته. درش بیار این تازه اتحاد نوع اوله. هرچی میریم جلوتر یه خورده تحرک بیشتر میخواد تا با این معادلات آشنا بشی. بجنب! دستاش می‌لرزید. شلوار کشی منو با شورت دوتایی کشید پایین. بقیه رو خودم در آوردم. کونم‌رو گذاشتم رو سرش. با این‌که حس می‌کردم این پسره خجالتی اولین بارشه که پاشو گذاشته به بهشت کوس ولی خوب می‌دونست چیکار کنه. دو طرف کونم‌رو باز کرد و زبونشو کشید روی کوسم که این روزا وقت و بی‌وقت خیلی خیس می‌کرد -رستم جون داری درساتو خوب یاد می‌گیری ادامه بده. کونم‌رو رو سرش می‌گردوندم. -رستم رستم خیلی باحالی. سوراخ کونم چه با مزه می‌خوری اوخ اوخ این معادلات با کیر حل میشه. راه آخرشه. میخوام زود حلش کنی حلم کن. حلم کن. دوباره دور زدم و این بار با حرص شورتشو از پاش در آوردم. اگه این کیرو می‌خواستم تو دهنم جا بدم باید دهنمو تا جا داشت به طرفین بازش می‌کردم. رگهای کلفتش بهم اشاره می‌زد که زود‌تر به دادش برسم. چشای رستم هم همینو می‌گفت و می‌خواست. کیر رستمو گذاشم تو دهنم. چقدر داغ بود. این اگه بره تو کوسم که میشه داغی ضربدر داغی. یعنی التهاب به توان دو -ژاله جون من منتظرم درسو ادامه نمیدی؟ /؟ -رستم جون داری راه میفتی‌ها. دهنمو انداختم رو کیرش و با ولع هرچه تمامتر لیسش می‌زدم. رستم پنجه هاشو مث دندوناش بهم می‌فشرد. بیچاره دیگه حس نداشت دست از ساک زدن کشیده و کیرش‌رو گرفتم تو دستام. نه باورم نمی‌شد این همون کیری باشه که من چند دقیقه پیش دیدمش. کلفتی اون تغییر نکرده بود ولی درازیش خیلی بیشتر شده بود. به حق چیزای ندیده. یعنی کوس من معجزه کرده؟ /؟ می‌خواستم بهش حال بدم و با دستام واسش جق می‌زدم. اوه نه چه زود -ژاله ژاله جون ول‌کن ول‌کن الان نه. زوده آه زوده داره میاد -رستم جون ولش کن بیاد آروم شی. -آه جون جون دارم آروم میشم داره می‌ریزه. تمام دستمو پر کرده بود از آب شیری هوسش و خیلی هم خجالت می‌کشید که قالی رو هم کثیف کرده -رستم جون نجس چیه این از شیر مادر هم واسم حلال تره و خوشمزه تره ببین. پنج تا انگشت خیس شده از آب کیرو گذاشتم تو دهنمون و لیسیدمشون. دوست داشتم بهم حمله کنه بپره روم ولی تازه خالی کرده بود. وبا این‌که هیجانو تو وجودش می‌خوندم نمی‌دونست چیکار باید بکنه. رفتم یه دی وی دی سکسی گذاشتم تو دستگاه تا شاید سر حالش بیارم و جنب و جوششو زیادتر کنم. مثل این‌که از اونایی بود که از بس به جلق زدن عادت کرده بود این فضا رو با همون فضای خود ارضایی اشتباه گرفته بود. سرشو گذاشت رو سینه‌ام و دستشو هم گذاشت لای پای تشنه‌ام که در حال آب پخش کردن بود. دی وی دی مربوط به هارد سکس بود که دو تا مرد داشتند به زور یه زنو می‌کردند و یکی گذاشته بود تو کوس و یکی هم تو کونش. -خیلی باحاله رستم این زنه عجب شانس بلندی داشته. -ژاله جون دو تا مرد و یه زن این مردا بدشون نمیاد؟ /؟ -در عوض نمیدونی به زنه چه حالی میده لذت دنیارو می‌بره. من خوابم گرفته می‌خوام همین جا بخوابم. در همین لحظات بود که دو تا تلفن پشت سرهم داشتم که به هر دو تا پاسخ دادم. اولش کتایون مادر رستم بود که تو همین طبقه ما زندگی می‌کردند و به دروغ گفتم هانی برادر زاده‌ام که همسن رستمه امشب اینجاست و این دوتا میخوان با هم باشن. و تلفن بعدی هم از طرف مادرم بود که می‌خواست ژینوسو شب پیش خودش داشته باشه و ازم اجازه می‌خواست. همه چی واسه یه هماغوشی جانانه و سکس داغ داغ داغ جور شده بود. رو زمین ولو شده و کونم‌رو به طرفی قمبل کردم. می‌خواستم ببینم رستم چیکار می‌کنه تف آبروی هر چی رستموبرده بود. داشت به صحنه‌های سکسی تلویزیون نگاه می‌کرد و جلق می‌زد. اگه مرحوم فردوسی فارسی زنده کن از قبرش بلند می‌شد تا با زنده‌ها زندگی کنه این رستمو اگه می‌دید‌تر جیح می‌داد دوباره بمیره. می‌دونستم که رستم تا صبح و حتی ساعاتی بعد از اون هم مال منه. تحت هیچ شرایطی درو باز نمی‌کردم. واسه همین تکون نمی‌خوردم تا ببینم این از پشت کوه اومده چیکار می‌کنه. شایدم بلد نبود توی کدوم سوراخ بکنه با این فکر و رویا که رستم داره منو میگاد تو یه حالتی بین خواب و بیداری بودم که دیدم یه ضربه شدیدی به بالای کونم خورد و منو به طرف جلو طوری پرت کرد که سرم خورد به پایه مبل با این‌که دردم گرفته بود ولی کیف می‌کردم از این‌که رستم داره قدرت خودشو نشون میده. -بکن فروکن همینه. رستم واقعی میگن همینه. کوس من کیرت‌رو میخواد. آخ که چه درد با حالیه -ژاله جون ژاله جون من تازه دارم کوس می‌کنم. اولین دفعه امه. کوس همینه دیگه؟ /؟ -قربونت برم میخوای صبح شه بعدا بپرس. نکنه تا حالا علاف این بودی که سوراخ دعا رو پیدا کنی. رستم رستم جون چه لذتیه. چه کیفیه. حال میدی. عزیزم بزن کوسمو بکن. هر جوری دوست داری هر جور عشقته با من عشق کن. چهار پنج سانت آخر کیرش که می‌رفت تا ته کوسم فریاد کوسمو به زور می‌خوردم -ژاله کوس عجب چیز با حالیه. من نمی‌دونستم این قدر کیف داره -من بمیرم واسه سادگیت. حواست باشه مال دخترا رو نمی‌تونی این جوری فرو کنی‌ها. اگه هم یه خورده فرو کنی اولا که مزه نمیده ثانیا یه وقتی شیطونه گولت می‌زنه میگه یه خورده یه خورده دیگه. رستم رستم رستم از اول فشارت تا آخرش کوسم همین طور داره با تماس کیرت حال می‌کنه. خیلی ماهی خیلی استادی. قدرت داری. رستمی. منحصر به فردی. هیشکی به خوبی تو نمی‌تونست این جور منو بگاد -ژاله جون اونا همش فیلمه یه وقت از این هوسای یه زن دو مرد نکنی -رستم جون ازت می‌خوام که به اندازه دو مرد بهم حال بدی وکیر تو هم مثل کیر دو مرد بهم حال بده یهو دیدم منو از وسط بلند کرد کیرش‌رو که از کوسم جدا کرده بود با یه ضربه محکم دیگه فرو کرد تو کوسم -رستم رستم رستم شجاع من رستم فردوسی من. تازه داری می‌فهمی گاییدن یعنی چه -ژاله جون نمیدونی چه فیلم باحالی بود. یه خورده فکر کردم کدوم فیلمو واسش گذاشتم که داره رومن پیاده می‌کنه. اوخ اوخ این اگه بخواد هر چی رو دیده رو من پیاده بکنه تا دوماه دیگه باید خونه نشین شم ولی خب حال میده. تعقیب و گریز هم توی این فیلمه بود. از دست رستم دررفتم -عزیزم بیا منو بگیر. اینم تو فیلم بود ولی منو نمی‌تونی گیر بندازی -خیال کردی! من از اون مرده قوی ترم. از دستش دررفتم این هال و پذبرایی ما هم زیاد بزرگ نبود و نمی‌شد جست و خیز کرد. دو سه دور که گشتم منو انداخت تو تله. اومد منو با یه دست گرفت و پرتم کرد رو کاناپه و اوخ که چقدر از این حرکتش حال کردم. زیر چونه امو گرفت و سرمو خم کرد به طرف عقب که اگه همراهیش نمی‌کردم گردنم می‌شکست. حالا من شده بودم آهوی اون و اونم شده بود شیر من. منتظر بودم زودتر کیرش‌رو فرو کنه تو کوسم تا اون طوری که دوست دارم حال کنم. دستشو از پشت گذاشت لای پام و وحشیانه انگشتاشو فرومی کرد تو کوسم -اوف. رستم رستم شیطون من پنجه هاشو می‌کشید روکمرم. صدای ببر و پلنگو در می‌آورد و منو به یاد فیلمای کاراته‌ای قدیمی مینداخت. تا می‌رفتم از یه حرکت لذت ببرم دست عوض می‌کرد این از عیب کار اون بود. اجازه می‌دادم هر کاری دوست داره باهام بکنه. وحشی شده بود. نمی‌دونستم جدیه یا ادای خشن‌ها رو در میاره. شایدهم خودش قاطی کرده بود هم این دو حالتو. منو چسبوند گوشه دیوار. ازم خواست دستامو بالا بگیرم. کیرش‌رو دوباره یه ضرب کرد تو کوسم. با چه زوری هم تا ته فرو می‌کرد. خوشم میومد ولی حس می‌کردم سر کیرش اون داخل به یه چیزی اصابت می‌کنه آخه خیلی بلند بود این کیره. واسه این‌که ضد حال نزنم چیزی بهش نمی‌گفتم. -رستم رستم هر جوری که دوست داری منو بکن می‌خوای جرم بدی بده پاره‌ام کنی بکن. میخوای آتیشم بزنی بزن فقط همدمم باش کنارم باش با من و مال من باش. اونی رو که می‌کشن تشنه نمی‌کشن اول بهش آب میدن سیرابش می‌کنن بعدا جونشو می‌گیرن وتو هم اول بهم آب برسون. سیرابم کن سیراب هوسم کن. منو ارضا کن. بعد هر کاری دوست داری باهام انجام بده. من تا فردا در اختیارتم. من و تو. روزای دیگه‌ای هم هست. امشبو که باهم تنهاییم تنهای تنها. مث شب اول عروسیمه. تو داماد من شوهر من دوست پسر من معشوقه من همه چیز منی. نشون بده که رستمی. می‌تونی ارضام کنی تا من دیگه به اون کیر‌های داخل فیلم پناه نبرم -ژاله جون بهت نشون میدم. نشون میدم که یک کیر من کار چند تا کیرو می‌کنه. راست هم می‌گفت. همون وسط اتاق طاقبازم کرد وپاهامو انداخت رو شونه هاش کیرش‌رو فرو کرد تو کوسم و سینه‌هاموگرفت تو دستاش این دفعه کیرش‌رو بیشتر از بیست سانت فرو نکرد تو کوسم. مثل این‌که خودش فهمیده بود که اگه بیشتر بکنه به مانع می‌خوره -نه نه نه وای رستم رستم منو کشتی پسر این چه کیریه چطور تا حالا تونستی توغلاف داشته باشیش. دیگه نمی‌ذارم غلافش کنی -ژاله جون دیگه غلافش نمی‌کنم. همیشه واسه کوس تو تیز نگهش می‌دارم -بکن با ساطورت منو بکن. نصفم کن سیرابم کن. این تازه شب اول من و توهه. امشب دارم عروست میشم. تو شوهرم میشی. جان دارم می‌میرم. قربون کیرگنده‌ات. رفته تو غلاف کوسم دارم تیزش می‌کنم واسه کوسم اوخ تیزش می‌کنم. کوسم تیزش می‌کنه تا دوباره کوسمو بکنه. دوستت دارم. عاشقتم. بزن حال بده. رستم داره میاد ولم نکن. بعدش هر کاری میخوای باهام بکن. منو ببوس. بخواب روم. سینه‌هامو داشته باش. رستم جون ولم نکن حس کردم داره می‌ریزه پس از این‌که به اوج داغ کردن رسیدم آبم ریخت. بالاخره پس از ریاضت کشیدنهای فراوان احساس سبکی می‌کردم این بار من شده بودم رستم. مرد من شل شده بود. کمرشو محکم با دستام قفلش کرده و اونو به خودم چسبوندم و طوری فشارش دادم که کیرش نتونست هیچ حرکتی کنه. شیر من فریاد می‌زد -جان ژاله جان آخ دوباره داره میاد. وای چه داغه. بگیر بگیر. چشامو بستم و با هر جهش آبی که می‌فرستاد تو کوسم یه آرامش خاصی تو تمام وجودم احساس می‌کردم یکی دوروز به پریودم مونده بود وبی خیال‌تر بودم. واسه این‌که کوسم ویتامین رستمو جذب کنه مجبور بودم از ماه دیگه قرص ضد بار داری بخورم. بعد از این‌که آبش‌رو خالی کرد تو کوسم روی من خم شد و لبامو بوسید و گفت حالا من سر قولم هستم هر طوری که دوست داری باهام رفتار کن. منو بست تن ستون گچی وسط هال. با حرکاتش حال می‌کردم. یه سری حرکات آماتوری انجام می‌داد. خیلی خوشم میومد. کیرش‌رو محکم میذاشت تو دهنم. با این‌که تسلیمش بودم و باهاش مدارا می‌کردم از این‌که بخواد به زور باهام رفتارکنه کلی حال می‌کرد. سر تاپامو گاز می‌گرفت و در یکی از حرکات منو همون ایستاده از کون گایید. کیرش‌رو یه ضرب به طرفم نشونه رفت. هر چند در ضرب اول سه چهار سانت هم پیشروی نداشت. جیغم رفت آسمون -بیرحم جلاد! آروم‌تر فکر نکنم این قسمت توفیلم نبوده باشه رستم. دیدم بهش بر خورد. رستم من بغض کرد -شوخی کردم ناراحت نشو آخه دردم گرفت. تو بیا من یه خیار کوچولو فرو کنم تو کونت ببین درد نمی‌گیره؟ /؟ با این حرفام قانعش کرده تا این‌که سوراخ کونم‌رو با کرم خوب چرب و لغزنده‌اش کرد و این بار به زحمت نصف کیرش‌رو فرستاد توی کونم -حال می‌کنی ژاله؟ /؟ -آره من همچند کیری رو توی فیلمها ندیدم -از این به بعد تا می‌تونی تو بیداری ببین -آخ بکن رستم کونمم کیرت‌رو میخواد ببین دهنشو واسه کیرت باز کرده. رستم بازم منو گایید و این بار مث آدما به کردنم ادامه داد تا یه ساعت داشت کونم‌رو می‌کرد. با دوبار آبی که خالی کرده بود دچار کم آبی شده حسابی با کونم کیف می‌کرد. منم بهش اجازه داده بودم که هر کاری دوست داره باهام انجام بده -عزیزم اگه حس می‌کنی یه نواخت شده جای سوراخا رو عوضش کن. گذاشت تو کوسم... بعد از این‌که شامو خوردیم و یه دوشی گرفتیم من رفتم روی تخت دراز کشیدم و هوس‌انگیز‌ترین لباس خوآبم‌روتنم کردم. این بار رستم با چهره و حرکاتی ملایم اومد سمتم مثل یه عاشقی که به سمت معشوقه‌اش میاد -خانوم دبیر ژاله جونم درسم چطوره -بیست بیستی. همه اتحاد‌های جبری رو از روی اختیار یاد گرفتی. کارت حرف نداره. این منم که باید شاگردت بشم. اصلا متوجه نشدم کی لباس خوآبم‌رودر آورد. فقط یه لحظه به خودم اومدم که دیدم در عالم عشق و هوس لباشو رو لبام قرار داده و کیرش داره داخل کوسم پیشروی می‌کنه. پایان.
[ "مطلقه" ]
2011-11-13
1
0
33,631
null
null
0.023579
0
18,055
1.041393
0.349717
4.361331
4.541858
https://shahvani.com/dastan/شیطان-بود
شیطان بود
Blue eyes
از خستگی نمیتونستم بخوابم. با کلی تلاش و این پهلو و اون پهلو شدن بالاخره داشت چشمام کمی گرم می‌شد که احساس کردم یه چیزی جست تو گلوم. با چند تا سرفه پرید بیرون. خدایا خونه به این بزرگی آخه پشه باید راست بیاد بره تو دهن بی صاحاب ما؟ یعنی اگه دستم بهت می‌رسید خارتو... پتو رو با عصبانیت کشیدم رو سرم شاید بالاخره تونستم بکپم. با سوزش عجیبی توی انگشت دستم مثل جن‌زده‌ها پریدم هوا... آخه مادر جون قربونت برم مگه وسط حال جای خوابیدن؟ نمیگی پا میزان روت بی‌خواب میشی؟ -پا میزارن روم؟ مادر من شما الان همچین از روی انگشت من رد شدی که نخاع من داره میسوزه دیگه چه جوری باید از روم رد بشی؟ اون اتاقی هم من کپه‌ی مرگم رو میزاشتم که دادی به مهمونات نکنه توقع داری توی ماشین بخوابم؟؟ -خبه خبه!! واسه من اول صبحی مسخره‌بازی در نیار می‌زنم با همین ملاقه تو سرت که صدای بزغاله بدی. پاشو لنگ ظهره برس به کارت تا سر ماه سه چهار روز دیگه بیشتر نمونده. من دیگه حوصله نیش و کنایه‌های زن جنابعالی رو ندارم هی زرت و زرت زنگ بزنه واسه چندر غاز پول اعصابم رو خورد کنه! -ای من قربون مامان خودم برم با این عفت کلامش. زن من نه مادر جون زن سابقم تکرار کن زن سابق. اون چندر غاز هم که میگی ماهی یک و نیم میلیون تومنه. نکنه فکر کردی ما تخمه ترکه خانی چیزی هستیم؟؟؟ حالا این دختر دایی جون ما تا کی تشریف دارن؟؟ به خدا کمرم دیگه خورد شد رو زمین گناه که نکردم!!! -گناه کردی خوبشم کردی! دختر دایی جونتم تا آخر این ترم دانشگاهش مهمون تا یه خوابگاه خوب پیدا کنه قدمشم روی چشم. تو هم ناراحتی راه باز جاده دراز میتونی بری تو همون ماشینت بخوابی... مامانی بیخیال دیگه اول صبحی... صبحانه چی داریم باید زود برم دیرم شده الآناست که دیگه واسم تاخیر بزنن حوصله جنگ و جدل با رئیسم رو دیگه ندارم... -فعلا دستم بنده. تو یخچال چند تا دونه گوجه بردار خورد کن تخم‌مرغ هم هست بشکن یه املت درست کن امیر علی هم بیدار کن لباساشم تنش کن بچه مهدش دیر نشه الان سرویسش میاد... -ما رو باش رو دیوار کی یادگاری می‌نویسیم. نا سلامتی ما بچه مون رو آوردیم پیش مادر بزرگش که کمبود مادر رو احساس نکنه. یه سری تکون دادم و مشغول شدم... -صبح بخیر پسر عمه!! تو برو آماده شو من صبحانه درست می‌کنم. اگه میشه منم سر راهت برسون دانشگاه... -دستت درد نکنه واقعا خوب موقعی اومدی. بیا درست کن تا آشپز خونه رو آتیش نزدم... رفتم تو اتاقی که امیر علی و دختر دایی هستی اونجا میخوابیدن تا بیدارش کنم و آماده بشه. در رو که باز کردم واسه چند لحظه از تعجب دهنم وا مونده بود. قبلنا یکم شرم و حیا بیشتر بود. هستی خانوم زحمت نکشیده لباس خوآبش‌رو لباس زیراشو از رو تخت جمع کنه... به روی خودم نیاوردم و صبحانه رو که خوردیم گفتم هستی اگه میخوای با من بیای پاشو یه خورده عجله دارم. -باشه تا ماشین‌رو روشن کنی منم اومدم. پشت فرمون قشنگ توی چرت بودم. کلا فکر کنم سه ساعت خوابیده بودم دیشب. -ببینم پسر عمه تو هم روزا کار می‌کنی هم شبا سختت نیست؟ -سخت که هست چاره چیه؟ خانوم اگه مهرش رو سر ماه تا ماه نگیره یه الم شنگه‌ای به پا میکنه بیا و ببین. خرجی خودم و امیر علی هم که هست. کلا به فاک عظما رفتم... حواسم سر جاش نبود. دیدم هستی داره میخنده تازه فهمیدم بند و به آب دادم و چه غلطی کردم... -ببخش دختر دایی مال بیخوابیه هذیون زیاد میگم... یه نخ سیگار گذاشتم کنج لبم و روشنش کردم. -شیشه رو بده پایین دختر دایی که دود سیگار اذیتت نکنه!! شرمنده دیگه ما هم گرفتار این لعنتی شدیم. -اشکال نداره پسر عمه راحت باش. میشه یه چیزی بگم؟؟ -بفرما... -فقط باید قول بدی به عمه نگی! -شما بفرما چشم نمیگم. -یه نخ سیگار بهم میدی؟ خیلی عمیق کام می‌گیری اول صبح آدم دلش میخواد... -جدی میگی یا سر کارم؟؟ ندیده بودم سیگار بکشی!!؟ -مگه قرار بوده ببینی؟؟ حالا یه نخ بهم میدی اگه اشکال نداره.؟ -اشکال که داره ولی بفرمایید کل پاکت متعلق به خودتونه... نزدیکیای دانشگاه پیاده شد. چند قدم رفت دوباره برگشت و زد به شیشه... -راستی آرمان ظهر خونه میری؟ گفتم من تا حدود دوازده یا یک کلاس دارم شاید بتونی دنبال منم بیای؟ -نمیدونم. قبلش زنگ بزن یاد آوری کن اگه خواستم برم خونه میام دنبالت... چند متر بیشتر نرفته بودم که با لرزش گوشیم فهمیدم مسیج دارم. از هستی بود. -راستی یادم رفت تشکر کنم مرسی پسر عمه خوشتیپ خودم. استیکر لبخند. -زندگیم به طور فجیعی سپری می‌شد. کلا انگار انرژی منفی کهکشان راه شیری مسیرشون رو به سمت سوراخ کون من عوض کرده بودن... -با اکراه و به زور چایی و قهوه و نخ سیگار دزدکی تو اداره کارام رو انجام می‌دادم که دیدم همکارم رضا داره با چشم و ابرو اشاره میکنه که کارت دارن. گفتم سرم شلوغه الان نمیتونم بگو صبر کنه. اومد نزدیک و در گوشم گفت بابا زنته منتظره گفت بهت بگم بیای کارت داره... -زنم؟ اها! رضا جون منظورت همسر سابقمه؟ عمدا بلند گفتم که شاید بشنوه. -رضا جان بهشون بگو کافی‌شاپ پایین‌تر از اداره منتظر باشه تا بیام با یه جور عصبانیت و خشم این جمله‌ها رو می‌گفتم انگار مسبب تمام مشکلاتم اونه. چند دقیقه بعد رفتم تا توی کافی‌شاپ ببینمش. بر خلاف این چند وقت که همیشه با تنفر نگام می‌کرد و انگار باباش رو کشته بودم صورتش خیلی معصوم و ناراحت بود. -سلام. ممنون که اومدی. خیلی وقتت رو نمی‌گیرم میدونم که سرت شلوغه. -سلام. اشکال نداره مرخصی ساعتی گرفتم. اگه پول ماه قبل دستت نرسیده مشکل از من نیست رسید واریز توی ماشینه میخوای تا برم بیارم.؟ -نه بشین. در رابطه با پول نیست. -خب بگو می‌شنوم. سرش رو آورد بالا و نگاهمون به هم گره خورد. نمیدونم چرا اما بعد از یک سالی که واسه طلاق دعوا و مرافه داشتیم و یک سال و نیمی که از هم جدا شدیم واسه اولین بار احساس کردم دلم واسش تنگ شده. دقیقا همون حسی رو داشتم که چند سال پیش زمان آشناییمون داشتم اما دلیلش رو خودمم نمی‌فهمیدم. اگه شرایطش رو داشتم احتمالا محکم بغلم میگرفتمش و یه دل سیر گریه می‌کردم چون ته دلم میدونستم مقصر همه این بلاهایی که سرم اومده خودمم. -از مهد امیر علی چند بار بهم زنگ زدن. میگن پرخاشگر شده همش با بچه‌ها دعوا میکنه. ببینم توی خونه مشکلی داره؟؟ به من که هیچی نمیگه. اصلا با من حرف نمیزنه که بخواد از مشکلاتش بگه. احساس می‌کنم همون یه روزی هم که پیشمه فقط دلش میخواد تموم بشه. رابطه ش با تو چه جوریه؟ درباره من باهات صحبت میکنه؟؟ از حرف زدنش می‌شد فهمید که چقدر پریشون و نگرانه. منم تمام این مشکلات رو میدونستم اما کاری از دستم بر نمیومد... -خب گه گداری که حرف می‌زنیم می‌فهمم که از دست جفتمون ناراحته طبیعتا چون تو مادرشی بیشتر عصبانیه. -اشکاش آروم از گوشه چشمش پایین میومد. دلم می‌خواست مثل قبلا برم و دستش رو بگیرم و دلداریش بدم اما حیف که... -راستش یه موضوع دیگه هم هست که می‌خواستم بهت بگم. -چه موضوعی؟ میخوام بقیه مهریه‌ام رو ببخشم. خودت کاراش رو بکن هر وقت نیاز به من شد زنگ بزن میام امضا می‌کنم... -ببخشی؟ تو که یکسال دوندگی کردی و تهدیدم می‌کردی که تا قرون آخر مهریه ت رو می‌گیری؟ -اون دیگه موضوعی هست که احتمالا به تو ربط پیدا نمیکنه... خواست بلند شه که دستش رو گرفتم تا بشینه. لطفا اگه میشه بگو. دستش رو از دستم بیرون کشید... -بابام خواست که بهت نگم اما خودم فکر می‌کنم که بدونی بهتره. -خب بگو اذیتم نکن. -دارم ازدواج می‌کنم و از نظر اخلاقی درست نیست که بخوام تو رو تحت فشار بزارم هرچند خانوادم با من مخالفن. لرزش دستام رو احساس می‌کردم. سیگارمو روشن کردم و بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم رفتم. هضمش واسم سنگین بود. راه می‌رفتم و زندگی مشترکمون مثل یه فیلم روی دور تند از جلو چشمام می‌گذشت. با خودم رفتم به خاطرات اوایل آشناییمون... رفتم به اون روزا که آخرین ترم از دانشگاهم شروع‌شده بود و بعد از گذشت یک ماه تازه اولین باری بود که پام رو توی محل دانشگاه میزاشتم. ماشینم رو کمی جلو‌تر پارک کردم. پیاده شدم و ته سیگارم رو روی زمین انداختم و با پا خاموشش کردم تا کسی از مسئولای دانشگاه نبینه... توی کلاس قبل از اینکه استاد بیاد بچه‌ها انگار داشتن راجع به چیز مهمی صحبت می‌کردن. جام رو تغییر دادم تا بهشون نزدیک‌تر بشم. -چی شده بچه‌ها. انگار کبکتون خروس میخونه؟ خبریه؟ لطیفه تعریف می‌کنید بگید ما هم بخندیم!! -لطیفه چیه دادا داریم راجع به طرف صحبت میکنن. -اونوقت اون طرف کی باشه؟ -سال اولیه. هنوز تو فاز مدرسه س یه خورده شوته ولی خیلیا دارن آمارش رو در میارن... -آها پس از اون طرف‌ها منظورتونه. پس گود لاک. بعد از کلاس توی سلف‌سرویس دانشگاه نشسته بودم که سنگینی نگاه یه نفر رو روی خودم احساس کردم سرم رو برگردوندم. صندلی رو چرخوندم. ارنجم رو روی میز گذاشتم و دستم رو گذاشتم زیر چونه م و بهش خیره شدم. شاید دو دقیقه شایدم بیشتر... تو این چند دقیقه چند باری زیر چشمی نگام می‌کرد اما زود نگاهش رو ازم می‌دزدید. تایم کلاس بود همراه دوستاش بلند شد و رفت... توی نگاه اول حس خوبی بهش داشتم. اگه جایی می‌دیدمش فقط بهش خیره می‌شدم بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه. هنوز نمیدونستم واقعا ازش خوشم اومده یا مثل خیلی کسایی که اومدن و رفتن زود گذره... توی ماشین که نشستم یه برگه توجهم رو جلب کرد که دولا شده بود و زیر برف پاک‌کن گذاشته بودن... برداشتم و خوندمش... -سلام. احتمالا اصلا من رو نمی‌شناسید. فقط خواستم بهتون بگم نگاه هاتون خیلی سنگینه... من که میدونستم کیه اما در واقع اصلا نمیشناختمش. صبح روز بعد پشت در کلاسش یه صندلی گذاشتم و منتظرش نشستم تا بیاد بیرون. با یه لبخند احتمالا جذاب شایدم نه به هر حال جلو رفتم و سلام کردم. -سلام میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟؟ با صدای گرفته جوابم رو داد انگار براش غیر منتظره بود. -سلام. به دوستش که همراش بود اشاره کرد که اون بره بعد هم دو تایی راه افتادیم از محوطه‌ی دانشگاه بیرون رفتیم... خب بفرمایید... -شما چند ساتونه خانوم؟؟ -چند سالمه!!؟ یعنی شما از کسی که حتی نمیدونید اسمش چیه سنش رو سوال می‌کنید؟؟ -نمیدونم؟؟ ولی من که اسم شما رو میدونم. رها! خانم رها مهدوی... -اونوقت چرا باید سن من برا شما مهم باشه؟؟ -اگه شما بگید براتون توضیخ میدم. -شما فکر کن بیست و یک... دستامو آوردم بالا شروع کردم به شمردن. بیست و یک بیست و دو... تا بیست و پنج... خب چهار سال چیزی نیست. -چیزی نیست یعنی چی چیزی نیست؟ -ازواج خانوم. واسه ازدواج عرض می‌کنم. اختلاف سنی واسه من خیلی مهمه که خدا رو شکر تو این مورد نرماله. معلوم بود که کلا گیج شده اصلا نمیدونست من جدی هستم یا دارم شوخی می‌کنم. سرشو پایین انداخته بود و کمی هم ترسیده بود. چیزی نگفت و پشتش رو به من کرد و رفت... ولی خب من میدونستم که باهاش ازدواج می‌کنم. با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم زمان از دستم در رفته بود. -بله هستی جان؟؟ -سلام. گفتم زنگ بزنم ببینم کارت تموم شده یا نه. میتونی بیای دنبالم؟؟ -چند دقیقه صبر کنی میام. ماشین‌رو جلوی در دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم و تکیه دادم به ماشین و سیگارم و روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم. آخرای سیگارم بود که هستی رو دیدم که داره میاد. سوار شد که راه بیفتیم. یه نفر با انگشت زد به شیشه. یه پسر جوون بود... -ببینم هستی این بچه خوشگل کیه سوار ماشینش شدی؟؟ -زشته بابک. اصلا به تو چه ربطی داره... -به من چه ربطی داره ها؟ نشونش میدم... عصبی بودم. پیاده شدم و یقیه یارو رو گرفتم و چسبوندمش رو کاپوت ماشین و بدون سوال یدونه مشت خوابوندم زیر چشم چپش اونم هلم داد و پرت شدم کف آسفالت و پشت پیرهنم پاره شد و کمرمم حسابی خراش بر داشت. دعوامون بالا گرفته بود که از هم جدامون کردن و هستی ازم خواهش کرد که بریم... کمی جلو‌تر کنار یه پارک وایسادم و یه شیر آب پیدا کردم و آبی به دست و صورتم زدم و روی یه نیمکت نشستم که دیدم هستی هم اومد کنارم نشست... -ببینم این یابو دیگه کی بود؟ چی می‌خواست؟ -به خدا کسی نبود فقط من چند بار جواب مسیج هاشو دادم و یکی دو بارم با هم بیرون رفتیم حالا فکر کرده کس و کاره منه. تو که از این اخلاق‌ها نداشتی پسر عمه. چی شد یدفعه؟؟ -ربطی به این پسره نداشت از قبل خیلی عصبی بودم فقط دنبال بهونه بودم خودمو خالی کنم. معذرت میخوام جلو دوستات بد شد. -نه بابا فدای سرت. حالا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟؟ -چیزی نیست. نمیخوام تو هم ناراحت بشی پاشو بریم. من که غریبه نیستم. بگو می‌شنوم. حداقلش اینه یه کمی سبک میشی... -امروز رها اومده بود دیدنم. خب؟! چیزی گفت؟ -میگه میخواد ازدواج کنه. به نظرش به منم مربوط نیست می‌گفت میخواد بقیه مهریه ش رو هم ببخشه... -خب این‌که بد نیست. حداقل دیگه راحت میشی و لازم نیست اینقدر کار کنی میتونی بیشتر به امیر علی و زندگیت برسی... -خودم اشتباه کردم و قدرش رو ندونستم و واسه چند روز خوشی زودگذر زندگیم رو به باد دادم. اینا رو می‌گفتم و بغض گلوم رو فشار می‌داد. سرم رو پایین انداخته بودم و آروم اشکم از گوشه چشمم پایین میومد... -داری گریه می‌کنی آرمان؟؟ امروز تازه دارم با شخصیت واقعیت آشنا میشم. نه به اون آرمان جلو دانشگاه نه به این آرمان که داره یواشکی گریه میکنه. نکنه تو دو شخصیتی چیزی هستی؟؟ اینو که گفت نا خود آگاه خندم گرفت. -آره اینه!! بخند بابا پسر عمه دنیا دو روزه همه چی درست میشه... -نگاش کردم و بهش لبخند زدم. پس اینجوری بقیه رو آروم میکنن!!؟ دستش رو گذاشت زیر چونم و لباش رو در کسری از ثانیه گذاشت رو لبام. چشمام گرد شده بود و بدنم یهو شروع کرد به داغ شدن. شونه هاش رو محکم گرفتم و از خودم جداش کردم. -بلند سرش داد زدم: چیکار می‌کنی؟؟ دیوونه شدی؟ زده به سرت؟ -پس یعنی هنوزم دوستش داری؟؟ نمیخوای بفهمی که اون رفته؟؟ دیگه تموم شده؟؟ اینا رو با عصبانیت تکرار می‌کرد اما نمیدونست من هر روز روزی صد بار این جمله‌ها رو به خودم میگم... از رفتارش شوکه شده بودم و دست پام رو گم‌کرده بودم. نمیدونم چه جوری رسیدیم خونه اما دیگه نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. چند روزی گذشت و من اگه چند ساعتی وقت داشتم که بخوابم می‌رفتم خونه خودم که یک سالی بود رغبت نمی‌کردم برم و هر از گاهی هم به امیر علی سر می‌زدم و اگه کسی هم سوال می‌کرد کار رو بهونه می‌کردم. هنوز منظورهستی رو متوجه نشده بودم و به خودم تلقین می‌کردم که یه هوس زود گذره و از سرش میفته اگه منو نبینه... جمعه‌شب بود و طبق معمول زودتر میومدم خونه. کلید رو انداختم که قفل در رو باز کنم که دیدم در قفل نیست. گفتم حتما عجله داشتم و یادم رفته در رو قفل کنم اما وقتی داخل شدم لامپ‌ها هم روشن بود. داشتم کم‌کم می‌ترسیدم که دیدم هستی روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده... حسابی تعجب کرد بودم. هستی؟؟ یعنی اینجا چیکار میکنه؟؟ از تو یخچال یه لیوان آب خوردم چند ثانیه معطل کردم که شاید بیدار بشه. از نحوه خوابیدنش معلوم بود سردشه. رو انداز رو روش انداختم و خودمم توی اتاقم ولو شدم روی تخت و خیره به سقف... حدود نیم ساعتی گذشت. -سلام. کی اومدی؟ متوجه نشدم. سلام. چند دقیقه‌ای میشه. انگار خیلی منتظر بودی!؟ -آره منتظر بودم اما خوابم برد ببخشید. بلند شدم و لبه تخت نشستم و اونم اومد کنارم. -خب کجا بودی؟ از اینطرفا دختر دایی؟ -ببینم چیزی خوردی آرمان؟ گشنه ت نیست؟ میخوای یه چیزی بیارم با هم بخوریم؟؟ آها پس نمیخوای بگی اینجا چیکار می‌کنی؟؟ میخوای بدونی؟؟ -آره. چند ثانیه سکوت کرد انگار دو دل بود. دستشو آورد جلو شروع کرد دکمه‌های پیرهنمو باز کرد و درش آورد. لبشو گذاشت روی نوک سینه‌ام و با دستش اون طرف سینه‌ام رو نوازش می‌کرد. مدت خیلی طولانی بود که از لذت‌های دنیا خودمو محروم کرده بودم و دیگه توانی برای مقابله باهاش نداشتم و شهوت تمام وجودم رو گرفته بود. حالا دیگه خیلی آروم گردنم رو با بوسه هاش پر کرده بود. با دستاش پشت کمرم رو نوازش می‌کرد. احساس می‌کردم روی ابرام. در عرض چند دقیقه هر دومون برهنه بودیم و توی آغوش هم دراز کشیده بودیم. گرمای بدنش تنها چیزی بود که او موقع لازم داشتم. تن لختمون رو بهم می‌مالیدیم و لذت رو از توی چشمای همدیگه می‌دیدیم. دستم رو خیس کردم و آروم لبه‌های دروازه بهشت رو باز کردم و آماده فتح کردنش بودم. دوباره دستم رو خیس کردم و سر کیرم رو که حسابی متورم شده بود رو باهاش مرطوب کردم. هر دومون روی پهلو خوابیده بودیم پاهاش رو باز کردم و کیرم رو آروم وارد کردم اینقدر داغ بود که حرارتش میتونست توی سرمای زمستون آدم رو گرم نگه داره. یه آه کشید و من رو حسابی شهوتی کرد و جسارتم رو افزایش داد. چرخیدم و اون حالا روی من بود و کیرم به طور کامل وارد کسش شده بود و با کمک من بالا و پایین می‌شد. تن عرق کردش جلو روم بود چشمام هیچوقت از دیدن این صحنه سیر نمی‌شد. سینه‌های خوش‌فرم و سر بالاش رو توی مشتام گرفته بودم و حسابی می‌مالیدم تا لذتش چند برابر بشه. حالا اون تنهایی بالا و پایین می‌شد و فاصله بین آه کشیدناش و ناله کردنش کمتر و کمتر می‌شد... احساس خستگی رو توی چشماش دیدم کمکش کردم تا دراز بکشه و حالا خودم روی اون دراز کشیده بودم. پاهاش رو دور کمرم حلقه کردو فضا برای عقب و جلو کردن کمتر شد و سخت‌تر. اما این حالت رو خیلی دوست داشتم. احساس کردم که نزدیک به تخلیه شدنم. کیرم رو بیرون کشیدم و کمی مکس کردم نشستم و پاهام رو دراز کردم کمکش کردم تا بشینه و آروم سر کیرم رو هدایت کردم توی سوراخ داغش که حالا حسابی خیس شده بود. محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم و زیر کونش رو گرفته بودم و کمکش می‌کردم که بالا و پایین بشه... از اول سکس تا حالا اولین جمله ش رو می‌گفت. خیلی دوست دارم آرمان من واقعا عاشقتم. دیگه بیشتر از این نتونستم خودم رو کنترل کنم و خوابوندمش روی تخت و کیرم رو بیرون آوردم و روی شکمش خالی کردم... وای!! خدایا چی داشتم می‌دیدم. هستی تو با من چیکار کردی؟؟؟ چند قطره خون از کسش بیرون زده بود کمی هم روی سر کیرم بود... ولو شدم روی تخت و یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو محکم بستم. کنارم نشست و صورتم رو نوازش کرد. آرمان به جون دوتامون من واقعا دوستت دارم و دروغ نمیگم. شلوارمو پوشیدم و رفتم توی تراس و سیگارم رو روشن کردم. خیلی حالم بد بود از سر درد چاره‌ای نداشتم تک‌تک موهامو بکنم. پشت سرم اومد. منو برگردوند سمت خودش. تو چشمام خیره شد تو نمیخوای بفهمی نه؟ دارم میگم دوست دارم خودم خواستم که با تو باشه. مگه به زور انجامش دادی؟؟ چشماش سرخ‌شده بود نزدیک‌تر شدم تا نفس هاش رو احساس کنم. من احمق چطور نفهمیده بودم. شونه هاش رو گرفتم و محکم تکونش می‌دادم. -تو مستی مگه نه! احمق تو مستی مگه نه؟ بی‌شعور تو مستی مگه نه؟ سرش پایین بود صدای هق هقش تو گوشم می‌پیچید. دنیا رو سرم خراب شد. اگه ترسو نبودم باید خودم و مینداختم پایین. از خونه زدم بیرون و تو همون حال ولش کردم و رفتم. فقط من بودم و خیابون هزار تا فکری که مغزم رو میخوردن. صبح شده بود و من هنوز سرگردون خیابونا بودم نزدیکای ظهر شد و من فقط توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و رفت و آمدای مردم رو می‌دیدم که هر کدوم یه قصه شاد یا غمگین داشتن واسه تعریف کردن... گوشیم رو چک کردم. بیشتر از بیست تماس بی‌پاسخ از هستی و یه دونه پیام که از رها بود. -سلام. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این پیام رو واست بفرستم. میدونستم چون نمیتونم رو در رو یهت بگم ترجیح دادم بزات بنویسم. دیروز بالاخره امیر علی باهام حرف زد. میدونی آرزوش چیه؟ تا حالا به تو هم گفته؟؟ گفت آرزوم اینه که یه بار دیگه دست مامان بابام رو بگیرم و برم تو اتاق خودم رو تخت خودم بخوابم یه طرفم مامانم باشه یه طرفم بابام. دست هر دوتاتون رو بگیرم تا خوابم ببره و دیگه کابوس نبینم. چون امیر علی زندگی من ازت می‌پرسم لطفا صادقانه جواب بده به نظر تو هنوز امیدی هست به ما؟؟؟ اشکام شروع کرد به سرازیر شدن. من چیکار کرده بودم؟؟؟ یکی اعتقاد داره به تقدیر و سر نوشت یکی میگه خواست خدا یکی میگه تصادف یکی هم میگه عکس‌العمل کارایی که انجام میدیم. به هر چی که باور داشته باشی فرق شیطان بودن و فرشته شدن فقط یه چیزه... حق انتخاب. پ ن: دوستان هر چی که دوست دارن میتونن بنویسن مشکلی نیست حتی اگه خواستین با ادبیات خودتون فحش بدید. اگه بر آیند نظراتتون مثبت بود بازم می‌نویسم. ارادتمند همه شما...
[ "دانشجویی" ]
2019-02-20
89
5
40,346
null
null
0.031792
0
17,006
1.910874
0.674971
2.376818
4.541799
https://shahvani.com/dastan/رعنا-و-شوهر-خواهر-
رعنا و شوهر خواهر
رعنا
اسم من رعنا هست خواهرم لیلا یک سال از من بزرگتره و یه خواهر دارم چندسال از ما بزرگتره اسمش مهلاست نوید شوهر لیلا پسر خوشتیپ و باوقاری هست بار اولی که اومدن خونه ما با دیدنش بهش علاقه‌مند شدم و دوست داشتم خواستگار من باشه اما وقتی خواستگاری کردن فهمیدم برا لیلا اومدن اوایل سعی کردم به چشم داماد نگاهش کنم اما هرچقدر می‌گدشت بیشتر دلبسته می‌شدم کم‌کم خودم بهش نزدیک می‌کردم و از هر فرصتی برای لمس دست یا بدنش استفاده می‌کردم یک‌بار پیرهنش خانه ما بود برداشتم و بوش کردم حس عجیبی داشتم بعد از اون هر وقت خونه خواهرم می‌رفتم پیرهنش رو بو می‌کردم رفتارهای من باعث شد که نوید هم حس‌های پیدا کنه و ما بشتر باهم چت می‌کردیم هرجا میرفتن عروسی تفریح و اکثر جاها منم میبردن یک‌بار رفتیم دریا توی آب همش اطراف نوید حرکت می‌کردم که پام لغزید و نوید من گرفت دستم را که تکان می‌دادم به آلتش خورد و با دستم آلتش رو گرفتم و بلند شدم وقتی بیرون اومدیم از روی شرت همش به آلتش نگاه می‌کردم که متوجه شد دیدم آلتش بلند شده بعد مدتی یک روز که خونه خواهرم بودم خواهرم برای خیاطی پرده رفت خونه همسایه و من و نوید تنها بودیم اومدم کنارش روی مبل نشستم تا فیلم نگاه کنیم هدف خاصی نداشتم اما فیلم عاشقانه بود و صحنه‌های داشت که احساس کردم داغ شدم نوید به آشپزخانه رفت یکم آب خورد برای من هم آورد و نزدیک من نشست هم می‌ترسیدم و هم دوست داشتم کاری بکنه دست انداخت روی مبل جوری که نزدیک گردنم بود سرم دادم عقب یعنی خسته‌ام گردن درد دارم می‌خواستم سرم به دستش بخوره که گردنم گرفت و فشار داد کمی نزدیک من شد جوری که پایش به پایم خورد و بیشتر داع شدم اونم داع شده بود و هی بیشتر نزدیک می‌شد بعد دستش روی شونم گداشت و فشار داد و بعد پاشو گداشت روی انگشت پام منم آروم دستم گداشتم روی رونش که بره عقب اما دستم گرفت و حلم داد روی مبل و افتاد روم چند دقیقه کاری نکرد و فقط روم دراز کشیده بود و آروم یه بوس کرد و سرش بلند کرد و توی چشمم نگاه کرد ترسیده بودم ولی می‌خواستم فقط نگاه می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم چشمام و بستم شروه کرد بوسیدن و گاز گرفتن که احساس کردم کیرش روی کصم سفت میشه چشمهام و بسته بودم نوید هم بوس می‌کرد یهو لبش رو روی لبم حس کردم شروع کرد خوردن طعم لبش شیرین بود و گرم بلند شد و روی شکم من و خوابوند و خودش دراز کشید روم دستم و زیر شکمم روی سینه‌ام گداشته بودم قلبم تند می‌زد گرمی کیرش روی کونم حس می‌کردم پشت گردنم لیس می‌زد و آروم شلوارم تا زیر باسن پایین کشید بلند شد شلوارش و تا زانو پاین کشید و کیرش لای پام کرد و دستش رو روی دستم گداشت و سینم و چنگ می‌زد و کیرش رو بین پام بالا و پایین می‌کرد کصم خیس خیس شده بود با کیرش خیسی کصم را بین کونم می‌کشید و کیرش رو روی سوراخم تنطیم می‌کرد و فشار می‌داد اما داخل نمی‌رفت روی زانو نشست با دست کونم رو باز کرد و آب دهنش رو جلو سوراخ کونم ریخت و باز کیرش رو فشار داد کمی رفت داخل که به شدت دردم آمد ولی ترسیدم صدا کنم کمی صبر کرد و باز فشار داد آستین لباسم رو تو دهنم کردم و با دندان فشار دادن درد زیادی داشت کمی صبر کرد و شروع کرد کیرش رو حرکت دادن درد داشت خیلی زیاد اما تحمل کردم چند دقیقه‌ای کرد سرش کنار سرم بودو نفسش رو روی گوشم حس می‌کردم گاز ریزی از لاله گوشم گرفت و گردنم و گاز می‌گرفت و می‌کرد چند دقیقه‌ای کرد و بلند شد من رو برگردوند و شلوارم رو در آورد و پام و باز کرد کیرش رو روی کصم گداشت با دست کیرش رو گرفتم می‌ترسیدم پرده بکارتم پاره بشه دستم و گرفت و گفت نترس نمی‌کنم داخل و دستم و برداشت و شروع کرد کیرش رو بین کصم کشیدن و با کیرش بازی کردن و با دست دیگش سینم چنگ زدن که بدنم به لرزه افتاد لذت عجیبی داشتم چقدر دلم می‌خواست کیرش رو بکنه داخل ولی نکرد بعد پام به هم چسباند و خوابید روم و محکم بغلم کرد و کیرش رو لای پام کرد با حرکت کیرش لای پام باز کصم خیس شد و لب هام می‌خورد و گاز می‌گرفت که لب پایین رو با دندان فشار داد و کیرش رو بیرون کشید و روی شکمم دراز کرد احساس کردم میلزه و چیز گرمی روی شکمم از کیرش خارج میشه بلند شد دستمال آورد و پاکش کرد و من هم بلند شدم لباسم رو مرتب کردم و رفتم توی حیاط بعض کرده بودم می‌خواستم گریه کنم اما خودم هم دوست داشتم اینکار بشه چند روزی جرعت حرف زدن با نوید و نداشتم اما الان با هم راحتیم نه مثل قبل اما حداقل حرف می‌زنیم میدونم تا من نخوام اون کاری نمیکنه اما خیانت به خواهرم کار بدیه دوست ندارم تکرار کنم اما ته دلم میخواد
[ "شوهر خواهر" ]
2022-07-23
31
16
106,601
null
null
0.006873
0
3,809
1.170583
0.123496
3.878307
4.539881
https://shahvani.com/dastan/من-و--خواهر-صاحب-خانه-
من و خواهر صاحب‌خانه
نیما
سلام به همه دوستان عزیز من نیما ۲۹ ساله از استان فارس هستم، ۱۷۵ قد و ۸۰ کیلو وزن دارم و خاطره‌ای را که می‌خواهم واسه شما تعریف کنم بر می‌گرده به ۶ سال پیش، زمانیکه من در تهران هنوز یه دانشجو بودم. از اونجائیکه پسر پولداری نبودم مجبور بودم که اتاقی را در قسمت‌های تقریبا پائین شهر تهران اجاره کنم و اکثر اوقات با فامیل صاحب‌خانه یکجا بودیم و این خاطره من هم دقیقا از همین زنده گی مشترک با صاحب‌خانه شروع شد. سال ۱۳۸۴ بود و من اتاقی را که اجاره کرده بودم مربوط به یک خانواده ۵ نفری بود که خواهر صاحب‌خانه نیز مثل من دانشجو بود، اما چون در یک خانواده کمی بالاتر از خط فقر زنده گی می‌کرد، زمینه اینکه بتواند کلیه ضروریات تحصیلی خویش را بخرد برایش ممکن نبود و از آنجائیکه من و اون تو یک‌رشته تحصیلی یعنی مهندسی کامپیوتر بودیم، هر روز به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم. این دختری را که من در موردش صحبت می‌کنم یک دختر همسن و سال من و اندام خیلی خوشگلی داشت، دیگه واقعا نمی‌دونم دقیقا قد و وزنش چه اندازه بود، اما فقط میدونم که قدش به اندازه شانه من و وزنش آنقدر بود که من به راحتی رو دستم بلندش می‌کردم. خلاصه، خیلی زود با این دختر صمیمی شدم و داداش اونم که صاحب‌خانه من بود به این روابط ما اعتراضی نداشت، چون فکر می‌کرد که واسش خواهرش خوب است. تا اینکه یک روز وقتی از دانشگاه برگشتم، وای چه می‌دیدم معصومه (همین خواهر صاحب‌خانه) بدون چادری (راستش بعضی خانواده‌های پائین شهر هنوزم تو حیاط با چادری می‌گردن) تو حیاط و داشت لباس شوئی می‌کرد، یه کون فوق‌العاده خوش فورم و بدن گوشتی که راستش من احمق قبلا از زیر چادری اصلا متوجه نشده بودم. برای چند لحظه مثل اینکه هیپنوتیزم شده باشم، از خود بی‌خود شده بودم و فقط داشتم اونو نگاه می‌کردم. اون روز گذشت و من به معصومه به یک دید دیگه نگاه می‌کردم، یه علاقه خاصی نسبت به اون در من پیدا شده بود و سعی می‌کردم از هر فرصتی استفاده کنم تا این علاقه را به اون هم منتقل کنم و کم‌کم موفق هم شده بودم. تو چشماش یه برقی می‌دیدم که انگار اونم به من علاقه‌مند شده بود، تا اینکه یه روز با هزار مشقت موضوع را با خودش در میان گذاشتم. اون چیزی نگفت و فقط به من نگاه کرد. بعدش گفت نیما منم دوست دارم و این سرآغاز دوستی من با معصومه بود. این دوستی ادامه داشت تا اینکه یه چیزی در وجود هر دویمان می‌گفت باید یه قدم جلوتر بریم و سعی می‌کردیم به هر ترتیب از طریق جک‌های سکسی و یا حتی صحبت در مورد بقیه همکلاسی‌های دختر و پسرمون که با هم رابطه داشتند این را به همدیگر بفهمانیم، تا اینکه او شب رسید. من معصومه را بعد از ظهر بخاطر یه موفقیت که در دانشگاه بدست آورده بود، دعوت کردم تا شام با من به یکی از رستوران‌ها بریم و این موفقیت اونو جشن بگیریم. اونم قبول کردیم، اما گفت باید زودتر بریم و برگردیم تا داداشم متوجه نشود. هنگامی‌که در رستوران بودیم، هر دومون مست بودن در کنار یکدیگر بودیم و سعی می‌کردیم از هر لحظه و هر حرف بخاطر افزایش شادی همدیگر استفاده کنیم. جک‌های سکسی و صحبت در مورد سکس و خلاصه در مورد همه چیز صحبت کردیم و خندیدیم. هنوز کاملا تاریک نشده بود که به طرف خانه برگشتیم، غافل از اینکه سرنوشت چه چیزی را در خانه بر سر راه ما گذاشته است. وقتی خانه رسیدیم، معصومه اول داخل رفت و بعدش من، اما هنوز به حیاط خانه نرسیده بودم که معصومه دوید تو حیاط و منو بغل کرد. گفتم، معصومه چیکار می‌کنی؟ گفت، نیما هیچی نگو، بطور ناگهانی داداش مامانم قراره قاچاقی بره آلمان و امشب می‌خواهد که حرکت کند و همه رفتند تا با اون خداحافظی کنند، واسه همین الان فقط منو و تو هستیم... من هنوز حرفاش کاملا تمام نشده بود که لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به خوردن اون لبای خوشگلش و سریع بعدش بغلش کردم و تو اتاق خودم آوردمش. همین طور رو تشک انداختمش و با تمام وجود دستام سعی می‌کرد تا هر چقدر میتونه بدنشو حس کند. همه جاشو می‌مالیدم و اونم سعی می‌کرد بدن منو بماله، سینه‌هاش، کمرش، کونش و خلاصه تمام بدنش، وای چه گوشتی داشت. نرم نرم... کم‌کم شروع کردیم به در آوردن لباس‌های همدیگر، خیلی سریع، بدون اینکه بفهمیم لخت در بغل همدیگر رو تخت و من داشتم سینه‌های معصومه را می‌خوردم. هر دومون بدجوری حشری شده بودیم، آخه خیلی وقت می‌شد که هر دومون می‌خواستیم با هم سکس داشته باشیم اما جرئت گفتن این موضوع را به همدیگه نداشتیم. با همدیگه بازی کردیم، من کوس اونو دستمالی می‌کردم و اونم کیر منو نمی دونم چرا، اما یهو متوجه شدم که من دارم کم‌کم انگشتمو داخل کوس اون می‌کنم، آب لزجی از کوس اون می‌اومد و من که اصلا نمی‌دونستم چیکار می‌کنم آروم کیرم‌رو که مثل یک شیطان به من فرمان می‌داد به لبای کوسش مالیدم و بعدش داخل کوسش کردم. دیوانه‌وار بدون اینکه بدونم چه کار احمقانه کردم و اونم بدونه که چیکار کرده، توی کوس اون تلمبه می‌زدم. شالاپ شالاپ و دیگه هیچ... هر دومون خسته در کنار هم افتادیم، اما یهو با جیغ معصومه بلند شدم، وای من چیکار کرده بودم، پرده معصومه پاره شده بود و تمام تشک پر از خون... معصومه گریه می‌کرد و من مات و مبهوت بودم. اگرچه بعد از ۳ ماه با کلی رو انداختن تونستم مقداری پول دست و پا کنم و پردش درست شد، اما این خاطره تلخ و شیرین هرگز از یاد من نرفت...
[ "صاحبخانه", "دانشجو" ]
2011-08-14
11
1
137,371
null
null
0.003141
0.047619
4,471
1.239159
0.608079
3.662695
4.538663
https://shahvani.com/dastan/رضا-هنوز-برنگشته
رضا هنوز برنگشته؟
سینا (sinaoo7)
هروقت توی راه‌پله می‌دیدمش، صاف به چشم‌هام خیره می‌شد و بدون اینکه کلمه‌ای بگه، لبخند می‌زد. برعکس خودش، شوهرش عبوس و ‏بداخم بود، اما حداقل جواب سلام آدم رو می‌داد و یه مختصر احوال‌پرسی هم می‌کرد. همیشه با خودم فکر می‌کردم که این زن و شوهر ‏جوون کارهاشون رو با هم قسمت کرده‌اند؛ چهره‌ی بشاش و اجتماعی رو زنه اجرا می‌کنه و شوهرش هم قسمت‌های کلامی رو بر عهده ‏گرفته. می‌دونی که آقا... راستی فرمودید اسم‌تون چی بود؟ گفتم: ‏ عرض کردم سینا. ‏ بله آقا سینا، می‌دونی که از قدیم گفته‌اند زن و شوهر باید مکمل هم باشند. اینها هم بودند. زنه تپل مپل و گوشتی بود، مرده لاغر ماغر و ‏استخونی؛ زنه سفید مفید و تو دل برو بود، مرده سبزه مبزه و نچسب؛ زنه... ‏ اگر ولش می‌کردم، ممکن بود تا صبح تفاوت‌های زن و شوهر را بشمارد و آخر سر هم به شماره‌ی شناسنامه‌هایشان گیر بدهد که چه ‏می‌دانم... یکی زوج بود، آن یکی فرد. ‏ برای همین، پریدم وسط حرفش و گفتم: ‏ بله می‌فرمودید. ‏ ظاهرا از این‌که حرفش را قطع کردم، چندان خوشش نیامد. اخمی کرد و ته‌مانده‌ی استکان سومش را لاجرعه سرکشید. از پیش از ظهر که ‏در باغ دوست مشترک‌مان، در اطراف دماوند، زیر سایه‌ی درخت‌ها نشسته بودیم، چندان حرفی نزده بود و مدام در فکر بود. اما همین که ‏بساط مشروب به میان آمد و اولین استکان را سرکشید، نطق‌اش باز شد. پیشتر ندیده بودمش و نمی‌دانستم رضا دوستی دارد که راننده‌ی ‏ترانزیت است و تریلی دارد. پرسید: ‏ پس این رضا کجا رفته؟ رفته تا دماوند برای درست کردن کباب‌ها زغال بخرد. داشتید می‌فرمودید. ‏ بله... کجا بودم؟ توی راه‌پله‌ها. ‏ با تعجب نگاهم کرد و حکیمانه پرسید: ‏ راستی؟! توی راه‌پله‌ها چکار می‌کردم؟! ‏ نمی‌دونم؛ خودتون داشتید می‌گفتید که هروقت توی راه‌پله می‌دیدمش، صاف به چشم‌هام زل می‌زد و می‌خندید. ‏ آهان... بله. به اونجا هم می‌رسم. تازه عروسی کرده بودند و یک شب جمعه‌ی گرم تابستون، با بوق بوق ماشین‌ها و هل هله‌ی فک و ‏فامیل‌هایشان، تشریف آوردند توی ساختمان ما و با سلام و صلوات و کلی سفارش بابا ننه‌هاشون چپیدند تو واحد بغل‌دستی. من که تازه از ‏سفر بلغارستان برگشته بودم و زن و بچه‌ام هنوز خونه‌ی مادرزنم بودند، جایم رو انداخته بودم توی ایوان. یه نیم‌ساعتی گذشت و تازه داشت ‏چشمم گرم می‌شد که از صدای ریز خنده‌ها و پچ‌پچ‌شون از جا جستم. گوشم رو چسبوندم به دیوار کاذبی که ایوان‌هایمون رو از هم جدا ‏می‌کرد. راستش، کنجکاو شده بودم که ببینم این عروس و دومادهای جوون به همدیگه چی می‌گن. دختره هی ناز می‌کرد که نه حمید، ‏اینجا نمی‌شه، جیغم درمی‌آد، در و همسایه صدامون رو می‌شنوند. پسره اصرار می‌کرد که خودت رو لوس نکن؛ یکی ندونه فکر می‌کنه اولین ‏باره که می‌خوای بدی. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. مردم نوعروس‌های باکره‌یشون رو می‌برند تو هتل‌های لاس‌بگاس... ‏ گفته‌اش را تصحیح کردم که: ‏ لاس‌وگاس. ‏ حالا هرچی... می‌برند تو هتل‌های همون که شما گفتی... این یارو، زن تازه عروسش رو که اولین بارش هم نبود لنگ‌هاش رو به طرف ‏آسمون می‌گرفت، صاف آورده بود بیخ گوش ما بکنه. خلاصه، طولی نکشید که صدای تالاپ تلوپ... ‏ اکبر آقا به اینجا که رسید، یک «به سلامتی» جانانه گفت و استکان چهارم را هم یک‌نفس بالا رفت و در برگشت، دستی به سبیل‌های ‏پرپشتش کشید. پرسید: ‏ تو نمی‌خوری جوون؟ نه ممنون. ‏ اشتباه می‌کنی. این آقا رضا همیشه چیزهای خوبی می‌گیره. پس کجا غیبش زد؟! ‏ من که مشتاق بودم ادامه‌ی داستانش را بشنوم، گفتم: ‏ الآن دیگه پیداش می‌شه... گفتید که صدای تالاپ تلوپ تلمبه زدن داماد رو شنیدید. ‏ اکبر آقا نیشخندی تحویلم داد: ‏ ای بابا، تو که از دوماد هم عجول‌تری. صدای تالاپ تلوپ پهن کردن رخت‌خواب رو توی ایوان شنیدم. همین‌طوری روی موزاییک‌های کف ‏ایوان که نمی‌شد. کون وکپل سفید عروس خانم خاکی می‌شد و یخ می‌کرد. یک کمی که گذشت، پچ‌پچ‌هاشون که تا اون موقع برایم نامفهوم ‏بود، بلند و بلندتر شد. دختره داشت گله می‌کرد که النگویی که عمه‌ی بزرگ دوماد سر سفره‌ی عقد داده بود، هم خیلی سبک بود، هم ‏طلای زرد بود. بیچاره حق داشت. این روزها کدوم دختر شهری میاد النگوی زرد بکنه دستش. زن من با این‌که تازه چهل رو رد کرده، محاله ‏‏... ‏ اکبر آقا بحث مبسوطی را درباره‌ی سلیقه‌ی زن‌ها و دخترهای جوان باز کرده بود که بعید بود به این زودی تمامش کند. مجبور بودم موضوع ‏را به هر نحوی که شده، عوض کنم. پرسیدم: ‏ چیزی هم می‌تونستید ببینید، یا فقط می‌شنیدید؟ اولش نه آقا... ‏ گفتم: ‏ سینا اولش نه آقا سینا، اما بعدش که کار بیخ پیدا کرد، رفتم این چهارپایه‌ی پلاستیکی حموم‌مون رو آوردم. از همین چهارپایه‌های کوچکی که ‏زن‌ها می‌شینند رویش و رخت می‌شورند. حتما دیدی. می‌دونی کدوم‌ها رو می‌گم؟ راستی زن داری آقا ساسان؟ نه؛ ندارم. خب؟ چهارپایه رو آوردی؟ بله، چهارپایه رو آوردم، آروم و بی‌صدا رفتم رویش وایستادم، سرم رو به آهستگی بالا آوردم و از لبه‌ی دیوار چشم انداختم توی ایوان‌شون. ‏چشم‌ات روز بد نبینه آقا... ‏ دیدم دوباره دارد دنبال اسم‌ام می‌گردد، زود گفتم: ‏ سینا. ‏ چشم‌ات روز بد نبینه آقا سینا. تا من برم چهارپایه رو بردارم و بیارم، اینها بحث‌شون درباره‌ی چشم‌روشنی عمه‌خانوم دوماد تموم شده بود ‏و چپیده بودند زیر لحاف. پاهای لخت‌شون از زیر لحاف زده بود بیرون و مشغول ماچ و بوسه بودند. یه کم که گذشت، صدای آخ و اوخ دختره ‏رفت بالا و گفت بجنب، دیگه تحمل ندارم. شاه‌دوماد که پشتش به من بود، لحاف رو از روی خودش انداخت کنار و نیم‌خیز شد. بلا نسبت ‏شما، یک کون سیاه و استخونی داشت که نگو. عینهو خرمای بم. خرمای بم یه چیز دیگه‌اس. زلزله خرابش کرد... چی می‌گفتم... آها، ‏کون رنگش... ‏ گفتم: ‏ رنگ کونش. ‏ آره، رنگ کونش ظلمت شب‌های بم بود؛ اما در عوضش، معامله‌اش به قدری بزرگ و جوندار بود که من ترسیدم. مثل خرمای بم. نه خرما ‏نه، مثل درخت نخل، کلفت و بلند؛ صاف و یک تیکه؛ تازه، من همه‌اش رو نمی‌دیدم و فقط یک مقدارش از لای ران‌هاش مشخص بود که به ‏طرف عروس خانم هدف‌گیری کرده بود. ‏ اکبر آقا برای این‌که دقیقا متوجه شوم که از چه زاویه‌ای آلت داماد را ملاحظه کرده، پشت به من نیم‌خیز شد و بر روی زانوهایش نشست؛ یه ‏تیکه خیار رو که مزه‌ی عرق‌اش بود، گرفت جلوش و گفت این طوری. وقتی مطمئن شد که حسابی شیر فهمم کرده، برگشت به طرفم و ‏خیاره رو گاز زد: ‏ درد سرت ندم. من تا حالا یه همچین جریانی رو لااقل از نزدیک ندیده بودم. اون بدن نحیف و لاغر، با یک همچین معامله‌ای، خیلی عجیب ‏بود. شما دیدی مهندس؟ به نظرم اگر پا می‌شد و می‌ایستاد، تعادلش به هم می‌خورد و با مخ می‌افتاد زمین. ممکن بود ضربه‌ی مغزی بشه. ‏دختره که هنوز نصف لحاف رویش بود، هی می‌نالید که جون، چقدر بزرگه؛ زود باش حامد، می‌خوام. ‏ اون دفعه که گفتید حمید! ‏ حالا حامد یا حمید... بزنم به تخته، خیلی بزرگ بود. آماده کرده بود که سیخ بزنه. ‏ اکبر آقا که به هیجان آمده بود، آب دهانش را قورت داد و زد به گوشه‌ی تختی که رویش نشسته بودیم و یک پیک دیگر برای خودش ‏ریخت. استکان را که سرکشید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ‏ رضا دیر کرده. گشنه‌مون شد. این لامصب هم که با معده‌ی خالی بدجوری آدم رو می‌گیره. ‏ بی‌صبرانه گفتم: ‏ تا بره دماوند و برگرده، طول می‌کشه. داشتید می‌گفتید. ‏ کجا بودم؟ گفتید آماده کرده بود که سیخ بزنه. ‏ بله؛ رضا کباب‌ها رو آماده کرده بود که سیخ بزنه. اگه زغال بود، همین طوری نمه نمه کنار منقل کباب می‌کردیم و این بطری رو تا ته ‏می‌رفتیم. این ودکا رو فقط باید با گوشت بره خورد. شما گفتی نمی‌خوری سعید آقا؟ نخیر، ممنون؛ داماد رو فرمودید آماده کرده بود که سیخ بزنه. ‏ دوباره با تعجب نگاهم کرد: ‏ دوماد چی رو سیخ بزنه؟! آهان... اون رو می‌گی. بله. آقا دوماد که معامله‌اش حسابی راست شده بود. یه تف اساسی انداخت کف دستش و ‏از بالا تا پایین کشید به آلتش که کم اومد؛ بس که لامصب بزرگ بود. برای همین، یه تف دیگه انداخت کف همون دستش و این بار از پایین ‏به بالا کشید که همه جاش خوب خیس بخوره. لحاف رو که از روی عروس خانم زد کنار، نزدیک بود داد بزنم. آقایی که شما باشی، اولش که ‏دیدم کون و کپل دوماد حدودا مشکیه، فکر کردم از تاریکی شبه، اما بدن عروس که اومد بیرون، انگار که سفیدی صبح زده باشه. به سفیدی ‏برف. به چه سفیدی بگم؟! ‏ اکبر آقا این طرف و آن طرف را گشت تا یک چیز سفید پیدا کند و به من نشان دهد. اما وقتی چیزی گیرش نیامد، دست کرد در قندان و ‏یک حبه قند درآورد و گفت: ‏ به همین سفیدی. ‏ قند را گذاشت لای سبیل‌هایش و چند بار بو کشید و دوباره انداخت توی قندان. ‏ پستون‌هاش مثل دو تا مشک پر از آب، ول شده بودند دو طرفش و ران‌های تپلش را داده بود بالا و بی‌ادبیه مهندس، کس و کونش باز ‏شده بود. چه آبی لای پای دختره راه افتاده بود. ‏ با تعجب پرسیدم: ‏ اکبر آقا، از اونجا آب عروس رو هم دیدید؟ نه؛ بعد که کرد تو، از صدای شالاپ و شلوپش فهمیدم. از اون حشری‌ها بود. هی می‌گفت حامد... حمید بکن تو، بکن تو. پاره‌ام کن. من ‏فقط مونده بودم که پسره چه طوری می‌خواد جریانش رو اون تو جا بده. یه چیزی می‌گم، یه چیزی می‌شنوی. خلاصه، ما این ور دیوار ‏معامله به دست، منتظر فاجعه، دوماد اون ور دیوار معامله به دست، آماده بود بکنه تو، که نمی‌دونم از کدوم طبقه صدای جیغ یه پیرزنی بلند ‏شد که حیا کنید، تا حالا از صدای بوق بوق‌تون خواب نداشتیم، حالا هم از اوف اوف‌تون. حرف پیرزنه هنوز تموم نشده بود که دوتایی لخت ‏مادرزاد مثل برق پریدند توی اتاق‌خواب و ما رو تو خ� �اری گذاشتند. وقتی داشتند با عجله صحنه رو ترک می‌کردند، معامله‌ی شاه‌دوماد ‏مثل شلنگی که از دست مأمور آتش‌نشانی در رفته باشه، مدام به این ور و اون ور تاب می‌خورد و حسابی دست‌وپا گیرشون شده بود. ‏ با افسوس پرسیدم: ‏ همین؟ پس صدای شالاپ و شلوپی که گفتید شنیدید چی شد؟ اکبر آقا که شماره‌ی گیلاس‌هایی که سرکشیده بود، از دستم در رفته بود، روی تخت ولو شد و دست‌هایش را گذاشت زیر سرش. لحنش ‏کمی نامفهوم شده بود. گفت: ‏ نه سیروس جان؛ عجله نکن. به اونجایی که دوست داری هم می‌رسیم. ‏ اکبر آقا سیگاری روشن کرد و ادامه داد: ‏ هرازگاهی توی راه‌پله می‌دیدمش که صاف به چشم‌هام خیره می‌شد و بی‌آن‌که حرفی بزنه، فقط می‌خندید. به گمونم تو کف سیبیل‌هام ‏بود. یه پنج شش ماهی گذشت. یه روز دیگه که توی خونه تنها بودم، واسه‌ی خودم با رکابی توی ایوان دراز کشیده بودم. ‏ پرسیدم: ‏ زمستون شده بود دیگه؛ نه؟! ‏ چه می‌دونم. تو هم توی این حالم، ازم اصول دین می‌پرسی. توی ایوان دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، ‏خودش بود. با یه لبخند ملیحی پرسید: ‏ ببخشید مزاحم شدم. شارژر سونی‌اریکسون دارید؟ ‏ من گوشی خودم نوکیاست. به نظرم گوشی فقط نوکیا. تو هر کشوری که می‌ری، جواب می‌ده. گوشی شما چیه آقا سعید؛ سعید بود دیگه ‏‏...؟! ‏ گفتم: ‏ اکبر آقا، هرچی دوست داری صدام کن؛ بعدش چی شد؟ اکبر آقا که همان‌طور روی تخت دراز به دراز افتاده بود، پکی به سیگارش زد و گفت: ‏ کاشکی یه زنگ بزنی به این رضا، ببینی کجا گیر کرده. مردیم از گرسنگی... خلاصه هیچ چی. بهش گفتم زنم سونی‌اریکسون داره که ‏الآن هم خونه نیست. برم ببینم شارژرش رو با خودش برده یا نه. ‏ زنه شارژر رو نبرده بود. دادم به دختره و برگشتم تو. یک ساعتی نگذشته بود که دوباره در زدند. شارژر رو پس آورده بود. ولی این بار فقط ‏یه تاپ و شورتک سفید پوشیده بود. ران‌های سفید و تپلش زده بودند بیرون و خط خوشگل پستانش از بالا معلوم بود. به تته پته افتاده ‏بودم. وقتی شارژر رو می‌داد، دست کشید به دستم که داشتم از هوش می‌رفتم؛ بس که دستش نرم و لطیف بود. بدمصب انگار دست مایکل ‏جکسون بود. با لکنت دعوتش کردم تو. خندید گفت: ‏ مزاحم نیستم؟ لاکردار؛ با عشوه اومد تو و روی کاناپه ولو شد. رفتم کنارش نشستم و دستش را در دستم گرفتم و دست دیگرم رو بردم بلا نسبت شما ‏زیر کونش و کشیدم بیرون. ‏ با تعجب پرسیدم: ‏ مگه تو گذاشتی بودی؟ اووه، نه هنوز! نشسته بود روی گوشی‌ام، ولی چون کونش نرم بود، خودش بیچاره نفهمیده بود. خلاصه، گوشی‌ام رو به زحمت کشیدم ‏بیرون. ترسیدم تکمه‌هاش گیر کنه، ناغافل زنگ بخوره به زنم. دوباره خندید و لب‌هاش رو غنچه کرد. دیگه معطلش نکردم. لب‌هام رو ‏چسبوندم به لب‌هاش و مکیدم. بی‌صاحاب، مثل ماهی توی بغلم وول می‌خورد و از حشر، عینهو میمون چیتا زیرم بالا و پایین می‌پرید. ‏ خریت کردم و و با خنده گفتم: ‏ اکبر آقا، مثل این‌که زیادی زدی؛ چیتا که میمون نیست، یه جور پلنگه! ‏ اکبر آقا ابرویی بالا انداخت و زیرچشمی نگاهی به من کرد: ‏ من زیادی نزدم. این یکی دوتا استکان هم تازه لب‌مون رو گرم کرده. شما مثل این‌که زیادی باغ‌وحش می‌ری! حالا اگه نمی‌گفتی چیتاها، ‏میمون نیستند، به پلنگ‌ها برمی‌خورد و می‌اومدند اینجا جرمون می‌دادند...؟! ‏ آروغ کشداری حرفش رو برید. نفسش که جا آمد، با حالت قهر گفت: ‏ عجب حکایتیه‌ها! ‏ عذرخواهی کردم و ازش خواستم که ماجرا را ادامه بدهد. ‏ زدی توی نطق‌مون. هیچی دیگه؛ کجا بودم؟... نمی‌خواد بگی؛ خودم می‌دونم. یواش‌یواش گوش و گردنش رو خوردم و لباس‌هاش رو یکی ‏یکی درآوردم. نه شورت پوشیده بود، نه پستون‌بند. همون پستون‌های آبداری که اون شب توی ایوان دیده بودم، ول شده بودند دو طرفش. ‏شروع کردم به لیسیدن نوک سینه‌هاش و دستم رو بردم لای پاهاش. خیس خیس بود. صداش دراومد که زود باش درش بیارش. زیپ ‏شلوارم رو باز کردم و معامله‌ام رو کشیدم بیرون. گرفت تو دستش و باهاش بازی کرد. جلوش وایستادم. دوزانو روی کاناپه نشست و شروع ‏کرد به ساک زدن. جات خالی. اگه بدونی چطوری می‌خورد. دیدم اگه بیشتر بخوره، ه مون‌جا آبم میاد. رویه‌ی کاناپه رو تازه عوض کرده ‏بودیم و من خیلی دوستش داشتم. واسه همین، از دهنش درآوردم و رفتم یه پارچه آوردم، انداختم زیرش و بعد با خیال راحت روی کاناپه ‏پاهاش رو دادم بالا. عجب تپل و سفید بود. معامله‌ام که مثل سنگ سفت شده بود، توی دستم بود. یه سیگار روشن کردم و گذاشتم ‏گوشه‌ی لبم و جریانم رو ناغافل تا دسته فرو کردم توش. جیغش رفت هوا. اگه بدونی چه حالی می‌داد. چه شالاپ و شلوپی می‌کرد! همین ‏طور که مشغول تلمبه زدن بودنم، با اون چشم‌های شهوانیش اشاره کرد که سیگار رو بدم بهش. چند تا پک عمیق زد و سیگار رو گرفت ‏پایین. گفت: ‏ وای اگه شوهرم بفهمه دارم سیگار می‌کشم، خفه‌ام می‌کنه! ‏ بنده‌ی خدا راست می‌گفت. شوهرش کلا با سیگار مخالف بود و یکی دو بار به همسایه‌هایی که توی راه‌پله سیگار دست‌شون بود، تذکر داده ‏بود. راستی، شما مثل این‌که سیگار هم نمی‌کشی، مهندس؟! خلاصه، همین طور تا دسته می‌بردم تو و می‌کشیدم بیرون. دختره تقریبا از ‏حال رفته بود و فریاد... من رو... بکن... اگه بدونی... چه کس و کونی داشت... تا... حالا... توی... عمرم... این قدر.... ‏حمید آقا... جات خالی؛ چه تلمبه... سیخ زدی؟ رضا هنوز برنگشته؟! ‏ حرف‌های اکبر آقا رفته‌رفته نامفهوم شد و دیری نگذشت که از هوش رفت. یکی دو بار صدایش کردم؛ اما بی‌فایده بود. ‏ سرانجام، سروکله‌ی رضا با بسته‌ی زغال پیدا شد. گفت: ‏ همه‌جا بسته بود. به زحمت زغال پیدا کردم. ‏ با تعجب پرسید: ‏ اکبر کی خوابید؟ ‏ و بعد درحالی‌که به بطری خالی مشروب اشاره می‌کرد، چشمکی زد و گفت: ‏ ولش کن. بذار بخوابه. وقتی کباب آماده شد، صداش می‌کنیم. ‏ وقتی داشتیم کباب‌ها را آماده می‌کردیم، رضا توضیح داد که اکبر آقا چند وقت است الکلی شده و اغلب پرت و پلا می‌گوید. ظاهرا یک روز ‏که می‌خواسته بره سفر ترکیه، یادش می‌آید که شارژرش را جا گذاشته. برمی‌گردد خانه تا شارژر را بردارد، زنش را برهنه، بر روی کاناپه، ‏کنار مرد جوان همسایه می‌بیند. ‏ پایان
[ "زن همسایه" ]
2018-04-28
56
1
53,778
null
null
0.012445
0
13,173
1.794591
0.688246
2.527466
4.535767
https://shahvani.com/dastan/کس-ناز-دختر-دبیرستانی-
کس ناز دختر دبیرستانی
علیرضا
سلام خدمت دوستان عزیز سکسی و حشری شهوانی من علیرضا ۲۸ ساله ومتاهل هستم داستانی هم که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده چهار روز پیش. تو فامیلای خیلی دور ما یه دختر خانم ناز سکسی هست ب اسم آیناز که متاهله و تازه عروسی کردن. آیناز ۱۷ سالشه و تو مدرسه‌ای که نزدیک خونه‌ی ماست درس میخونه منم که هراز گاهی تو مراسمات میدیدمش کلا زیر نظر میگرفتمش وهمیشه تو فکر موقعیت بودم تا ببینیم چجوری میتونم رو مخش کار کنم میتونم بکنمش که تقریبا دوسه ماه پیش یکی از دوستام که خیلی هم صمیمی نبودیم اومده بود پیشم باهم صحبت می‌کردیم بحث به دوست دختر و اینجور چیزا کشیده شد که دوستم بهم گفت علیرضا یه دختر ناز تور کردم چه دختری ۱۷ سالشه خودشم متاهله ولی فعلا نتونستم بکشمش مکان و ترتیبشو بدم بعد من گفتم عکسش‌رو داری که گفت تا دلت بخواد هر موقع ازش عکس میخوام فوری می‌فرسته گفتم خب ببینیم این جوجه چیه آخه اینقدر تعریفشو می‌کنی عکس و که دیدم شاخ درآوردم آیناز اونم عکس لختش با اون اندام کوچیک و سفید برفیش گفتم کونی اینو از کجا پیدا کردی باشی گفت مگه میشناسیش گفتم آره بابا این عروس یکی از فامیلای خیلی دور ماست اسمش آینازه گفت آره اسمش آینازه دوستم گفت پس اگه فامیلین ردش کنم بره آره گفتم چی میگی بابا من خودم تو کف اون کس نازشم چه فامیلی بعدشم اون عروس فامیلای ماست اونم که فامیل دور فقط یکاریش بکن منم بتونم بکنمش که اونم گفت بابا هرکاری می‌کنم نمیتونم مکان مناسب پیدا کنم که اونم بتونه بیاد چون خانواده همسرش و همسر خودش اصلا تنه‌اش نمیزارن یا نمیزارن تنها بیرون بره گفتم مدرسشون همین نزدیک خونه‌ی منه میتونی راضیش کنی بیاریش اینجا گفت اگه تورو بشناسه که نمیاد گفتم خودت یکاریش بکن رو مخش کار کن بگو علیرضا راز داره و دوست صمیمی هس بهش اعتماد دارم بعدشم فقط کلید خونشو به ما میده خودش خونه نیست و اینجور حرفا قانعش کن دوستم بهش زنگ زد و همه چیزایی که بهش گفتم رو به آیناز گفت اونم بدون ناز کردن قبول کرد فقط پس همسر علیرضا چی که من اشاره کردم که حله اونم ب آیناز گفت اونو علیرضا اوکی می‌کنه قرار شد که از مدرسه جیم بزنه و فوری بیاد خونه‌ی من منم صبح خانومم رو با خودم بردم خونه‌ی پدر زنم و زودی برگشتم خونه دوستمم اومد ولی فعلا آیناز نیومده بود ماهم نقشه هامونو مرور کردیم قرار شد که من مخفی شم تو خونه اونا کارشون رو بکن بعد منم برم حین رابطه ببینمشون و... دوستم رفت دم در منم مخفی شدم یه چند دقیقه گذشته بود از صدا درا فهمیدم اومدن مستقیم رفتن اتاق‌خواب درو که بستن منم در اومدم رفتم پشت در فال‌گوش وایسادم بعد دیدم فوری شروع کردن یکم گذشته بود که می‌خواستم برم تو گفتم بزار تموم کنن بعد میرم تو دوستمو می‌فرستم بیرون خودم با خیال راحت تنهایی می‌کنمش. بعد تقریبا بیست دقیقه سکسشون تموم شد و اومدن بیرون که یهو آیناز منو دید شوکه شد آقا علیرضا شما گفتم ساکت باش چیزی نگو به دوستم گفتم برو تو حیاط من با این خانم یکم حرف دارم اونم گفت باشه رفت ایناز گفت تورو خدا ببخشین من نمی‌دونستم شمام تو خونه‌ای گفتم عیب ندارد برگرد اتاق‌خواب کارت دارم گفت برای چی گفتم برگرد اتاق‌خواب دیگه دید عصبانیم برگشت اتاق‌خواب منم پشت سرش رفتم درو بستم گفتم. خوب آیناز میخوای این قضیه بدون هیچ مشکلی و بدون اینکه کسی بفهمه تموم شده گفت بله گفتم پس بچه‌بازی در نمیاری تا باهم یکم حال کنیم بعد تموم شه بره دیدم اشکش میاد و اینکه می‌دونه چاره‌ای ندارد فقط گفت آخه شما متاهلی گفتم ایرادی نداره من مشکلی ندارم بعد محکم بغلش کردم و گفتم که چقدر تو کفش بودم بعد شروع کردم لباس هاشو درآوردم خودمم لخت شدم خوابونمدش روزمین لباشو خودم یکمم با کسش ور رفتم یا خدا چه کوسی بخدا انگشتم بزور می‌رفت خیلی کوچولو و تنگ بعد بهش گفتم بیا یکم ساک بزن بعد بکنمت کیرم‌رو که گرفت دستش گفت آخه مال تو خیلی بزرگه فقط تورو خدا آروم بکن گفتم باشه یا یه ساک خوب برام بزن منم آروم می‌کنمت بعد چند دقیقه ساک زدن گفتم حالت داگی ایستاد یا خدا یه کس ناز کوچولو بخدا اصلا باور نمی‌کردم که میخوام آیناز رو بکنم یواش سرشو گذاشتم تو کسش دیدم داره دستشو گاز میگیره منم حشری شدم کل کیرم‌رو هل دادم تو کسش داشت بادستش جلو دهنش و می‌گرفت که صداش در نیاد یکم تو اون حالت کردم دیدم دیگه برایش عادی شده و داره حال می‌کنه بعد پوزیشن رو عوض کردیم من خوابیدم اون نشست رو کیرم بالا و پایین می‌کرد نگاش می‌کردم انگار یا فرشته داره رو کیرم بالا پایین میاره قیافشم خیلی خوشگل بود لامصب دیگه انگاری کیر بزرگ به کس کوچولو ش شیرین اومده بود خیلی داشت حال می‌کرد بعد دیدم داره تند تند بالا پایین می‌کنه فهمیدم میخواد ارضا شه یکم اونطوری تند تند بالا پایین کرد تا ارضا شد همون طوری افتاد روم گردنمو بغل کرد لباشو گذاشت رو لبام گفت واقعا خوش ب حاله زنت هم کمتر سفته هم کیرت خیلی عالیه گفتم هر موقع دوست داشتی میتونی ازش استفاده کنی ی نیش خندی زدیم بعد بازم برگردوندمش حالت داگی گذاشتم تو کسش تند تند تلمبه زدم تا ابم اومد خالی کردم رو کمرش وای خدا بهترین سکس عمرم بود بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم بهش گفتم که خیالت راحت آیناز این قضیه بین خودمون میمونه اونم تشکر کرد گفت ب منم خیلی حال داد چون تابحال چنین سکسی نداشتم گفت من دیگه دیرم شده باید فوری برم مدرسه تا گندش در نیومده گفتم برو مواظب خودت باش. اون رفت منم رفتم تو حیاط به دوستم گفتم که واقعا کاری کردی کارستون اونم گفت علیرضا خیلی کس نابی داشت من اگه هروز اینو نکنم می‌میرم خندیدیم گفتم موقعیت درست حسابی ندارد همین یکبار کافیه چون متاهله ادمو به دردسر میندازه ولش کن بره اونم قبول کرد که باهاش کات کنه. امیدوارم خوشتون بیاد.
[ "دختر نوجوان", "دختر دبیرستانی" ]
2024-01-14
25
14
99,201
null
null
0.004192
0
4,791
1.098627
0.268496
4.128422
4.535597
https://shahvani.com/dastan/اتفاقات-زندان
اتفاقات زندان
Sahar12345
(این داستان صرفا فانتزی هستش و هیچ تکه‌ای واقعی نیست. این‌که این پارت تا تکه‌های آخرش صحنه سکسی نداره پس صبور باشید گذشته این ماجرا با همین نام در تاپیک خودمه) صبح با صدای فریاد نگهبان‌ها و کوبیدن باتوم به میله‌ی سلول‌ها از جا پرید. برای صبحانه بیدارشون کرده بودن. نورا فوری لباساش رو پوشید و از تخت اومد پایین. هم‌سلولیش قبل از اون آماده‌شده بود. نورا کنار زن، که یادش اومد هنوز اسمش رو نمیدونه، ایستاد. اختلاف قد چندانی نداشتن، ولی زن به خاطر هیکلش خیلی بزرگ‌تر دیده می‌شد. زن از گوشه چشم نگاهی به نورا انداخت: اگه میخوای سالم بمونی پیشنهاد می‌کنم خیلی جلب توجه نکنی و هرچی شد ساکت بمونی. نورا می‌خواست بپرسه منظورش از هرچی چیه، ولی یه حسی بهش می‌گفت به زودی میفهمه. در باز شد و اول زن و بعد نورا رفتن بیرون. همه‌ی زن‌های دیگه از سلول‌ها بیرون اومده و تو صف منظمی راه افتادن سمت سالن غذاخوری. نورا نگاهی سریع به زن‌های توی صف انداخت. اکثرشون چهره‌هایی کاملا معمولی داشتن، از اون چهره‌هایی که هر روز تو خیابون از کنارشون عبور می‌کنی و انقدر عادی هستن که بعدا هرچقدر هم تلاش کنی به یاد نمیاری. اما بعضی‌هاشون قیافه‌هایی متفاوت داشتن، پیرسینگ، تتو، مدل موهای عجیب. بعضیاشون ترسناک بودن. از راهرویی که سلول اونا داخلش قرار داشت خارج شدن و سه تا صف دیگه که از سه تا راهروی دیگه‌ی بند اومدن کنارشون قرار گرفت. زندانی‌ها تو چهار صف، زیر نظر نگهبان‌هایی که باتوم‌هاشون رو تهدیدآمیز تو هوا تکون می‌دادن حرکت کردن و از بند زنان خارج شدن. همزمان با اونا، زندانی‌های مرد هم از بند مردان اومدن بیرون و تمام زندانی‌های اون بخش با هم رفتن سمت سالن. برخلاف انتظار نورا، هیچ صدایی بلند نشد، همه در سکوت کامل مثل یه سری آدم قانون‌مند و متمدن حرکت می‌کردن. سالن غذاخوری، سالنی بود بزرگ با تعداد زیادی میز و نیمکت آهنی. سمت راست سالن، دو تا مرد و یک زن، که از لباس‌هاشون معلوم بود خودشون هم زندانی هستن، پشت میزی که جلوی آشپزخونه قرار داشت ایستاده بودن و تند تند سینی‌های غذا رو به دست زندانی‌ها می‌دادن. نورا پشت سر هم‌سلولیش توی صف غذا قرار گرفت، ولی درست قبل از این‌که نوبتش بشه دست قوی و مردانه‌ای روی شونه‌اش قرار گرفت و پرتش کرد عقب: جیدا! مرد داشت با هم‌سلولی نورا حرف می‌زد: نظرت چیه امروز بیخیال تمرین بشیم و بریم یه جایی؟ هم‌سلولی نورا، که حالا فهمیده بود اسمش جیداست، اول نگاه بی‌تفاوتی به نورا و بعد به مرد انداخت، بعد بدون این‌که جوابی بده سینی غذا رو گرفت و رفت. مرد که بدجور زیر نگاه افراد دور و برشون ضایع‌شده بود مشتی روی میز کوبید و چیزی زیر لب غر زد، سینی غذاش رو با خشونت از پسر جوان گرفت و رفت. دختری که پشت میز بود سری از تاسف تکان داد و سینی نورا رو داد دستش، انگار اولین بار نبود که از این اتفاقا می‌افتاد. نورا نزیک‌ترین نیمکت خلوت رو پیدا کرد و نشست. اون سر نیمکت دراز، یه عده زن با قیافه‌هایی کمتر از بقیه تهدید آمیز نشسته بودن. نورا به جیدا نگاه کرد که چند تا میز اون طرف‌تر همراه ۷ _ ۸ تا زن دیگه نشسته بود. اولین کلماتی که با دیدن اون گروه تو ذهن نورا شکل گرفت، شرخر و دردسر بود. زن‌ها تقریبا همشون تتو داشتن، یکیشون قسمت بزرگی از صورتش رو طرحی شبیه دم اژدها زده بود. یکی دیگشون دست راستش کاملا از تتو پوشیده شده بود و دست چپش هم چند تا پراکنده داشت. زنی که بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد، هیکلی درشت‌تر از بقیه داشت. پیرسینگ نداشت و فقط چندتا تتوی کوچک روی دست‌های عضلانیش که از زیر آستین‌های تا زده‌اش بیرون افتاده بود دیده می‌شد. قد بلند بود با هیکلی عضلانی و کمی مردانه، چهره‌اش کاملا معمولی ولی خشن بود و ابروهاش رو مدلی برداشته بود که چهره‌اش رو خشن‌تر کنه. یه حسی بهش می‌گفت رئیس اون اکیپ همین زنه. یاد گروه‌های دبیرستان افتاد که موقع ناهار دور هم جمع می‌شدن و با فریاد هاشون کافه‌تریای مدرسه رو روی سرشون میزاشتن. گروه دیگه‌ای که نسبتا جلب توجه می‌کرد، گروهی متشکل از ۱۰ _ ۱۲ تا مرد بود که دقیقا وسط سالن غذاخوری چند تا از نیمکت‌ها رو به هم چسبونده و نشسته بودن. اکثرشون بهشون می‌خورد تو دهه‌ی چهارم زندگیشون باشن، به جز دو نفر که موهاشون خاکستری شده بود و نزدیک ۵۰ بودن. قبل از این‌که نورا بتونه تک‌تک اعضا رو دید بزنه، سنگینی نگاهی رو حس کرد. سعی کرد بدون این‌که توجه زیادی جلب کنه اطرافش رو بررسی کنه. اکثر زندانی‌ها بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن با هم بودن. چشم‌های نورا روی ۴ نفر که گوشه‌ی سالن روی نیمکتی که پشت ستون تقریبا پنهان‌شده بود نشسته بودن ثابت موند. ۳ مرد و ۱ زن، قیافه‌هاشون شبیه گروه‌های موتور سواری بود که ژاکت چرمی میپوشیدن و تو رستوران‌های وسط جاده دردسر درست می‌کردن. یکی از مردها به نورا زل زده بود، حتی وقتی نورا نگاهش کرد هم نگاهش رو بر نداشت، در عوض لبخندی تهدیدآمیز تحویل نورا داد. نورا سرش رو انداخت پایین و مشغول خرد کردن نون باگت خشکش شد. هیچ علاقه‌ای نداشت توجه اینجور آدما رو به خودش جلب کنه. فقط یکی از بازوهای مرد از کل بدن نورا سنگین‌تر بود. _ همگی گوش کنید! صدای مردانه‌ای که تو سالن پیچید فرصت فکر کردن به اتفاقات احتمالی آینده رو از نورا گرفت و اون برای این ممنون بود. یکی از نگهبان‌ها وسط سالن ایستاده بود و منتظر بود همه ساکت بشن تا حرفش رو ادامه بده: زندانی‌های جدید امروز خودشون رو به درمانگاه نشون بدن. بقیتون هم اگه نوبتتون شده برید. همین! نه توضیحی درباره زمانش داد، نه کاری که باید انجام بشه، نه حتی باید کجا برن. اصلا چرا باید می‌رفت درمانگاه؟ نورا به صندلی تکیه داد و نونش رو گاز زد. به هر حال که تا ناهار کار خاصی نداشت. صبحانه‌ی بی‌مزه‌اش رو زیر نگاه همون مرد شرخره و چند نفر دیگه داد پایین. حتی مطمئن نبود چی هست، ماده‌ای شبیه برنج شفته که انگار با گوشت‌کوب کامل لهش کرده بودن. بد مزه نبود، ولی مزه‌ای خاصی نداشت، حداقل از مزه‌اش نمی‌شد فهمید چیه. سینی رو که نصف غذا توش مونده بود رو انداخت تو سطل و جزو اولین نفراتی بود که از سالن غذاخوری زد بیرون. نزدیک در ایستاد و منتظر شد تا چند نفر دیگه که مقصدشون درمانگاهه بیان بیرون تا دنبال اونا بره. کمی گذشت و فقط یه سری زندانی که ظاهرا اونا هم مثل نورا جدید بودن و هیچ ایده‌ای نداشتن درمانگاه کدوم قبرستونیه اومدن بیرون و هر کدوم یه گوشه ایستادن. البته چند تا از زندانی‌های قدیمی هم اومدن، ولی اکثرشون از در سمت راست وارد حیاط شدن یا برگشتن به بند، نورا هم جرات نداشت از اونا آدرس بپرسه. در که باز شد، نورا با دیدن گروهی که خارج شدن یخ زد، همون شرخر موتورسوار! نورا با نهایت سرعتی که داشت از دیواری که بهش تکیه داده بود جدا شد و رفت سمت حیاط. حیاط زندان بزرگ بود، خیلی بزرگ. احتمالا همه‌ی زندانی‌ها داخلش جا می‌شدن. چهار تا ساختمونی که زندان رو تشکیل می‌دادند دور تا دور حیاط رو گرفته بودن و مثل دیوار چین، اونا رو از بقیه دنیا جدا کرده بودن. البته قسمت‌هایی بین دوتا ساختمان خالی بود که از لا به لاش منظره‌ی درخت و جنگل به چشم می‌خورد، البته تو این قسمت هم بین اونا و جنگل یه لایه سیم‌خاردار قرار گرفته بود. سه تا از ساختمونا زندان بود، و یکیش با پلاک ساختمان اداری از بقیه جدا شده بود. به کهنگی بقیه زندان بود، ولی معلوم بود ازش بهتر نگهداری شده. در ساختمون اداری کاملا باز بود و تعدادی زندانی مشغول رفت و آمد بودن. نورا رفت اون سمت، از کنار گروهی مرد که به چشم خریدارانه نگاهش کردن و یکیشون سوت کوتاهی کشید گذشت و رفت داخل. برگشت و نگاهی به حیاط انداخت، گروهی که سعی داشت ازشون فرار کنه نزدیک در ساختمونی که ازش اومده بودن بیرون ایستاده بودن و همون مرده با اون سبیل‌های بلند که تقریبا از گوشه صورتش آویزون بود داشت اطرافش رو نگاه می‌کرد. نورا قبل از این‌که مرد ببینتش خودش رو از جلوی در کشید کنار. نگاهش رو اطراف ساختمون چرخوند، با دیدن تابلوهای کهنه که نوشته‌های روشون تا حد زیادی کمرنگ شده بود و زندان حتی به اندازه‌ی یه رنگ کردن هم براش خرج نکرده بود، جلوتر رفت. راهنمای طبقات بود، درست مثل راهنمای یه اداره‌ی معمولی نوشته‌شده بود. بین دو تا گزینه‌ی بهداری و اتاق پزشک گیر کرد. هیچ کدوم دقیقا اون درمانگاهی نبود که نگهبانه اشاره کرد بود. ولی هر دو تو طبقه‌ی اول بودن، پس خیلی سخت نبود که سوال کنه. سمت راستش یه آسانسور وجود داشت ولی محل مخصوص کارت زدنی که کنارش نصب‌شده بود این پیام رو می‌داد که باید برای استفاده ازش کارت مخصوص داشته باشی، که نورا نداشت و حدس می‌زد بقیه زندا‌نی‌ها هم مثل اون باشن. راه افتاد سمت پله، قبل از این‌که بهش برسه دوتا دختر نسبتا جوون ازش اومدن پایین و بدون این‌که به نورا نگاهی کنن رفتن بیرون. نورا پاش رو روی اولین پله‌ی سنگی گذاشت، نصف پله‌ها شکسته بودن و بقیشون پر از ترک بودن. یه مهتابی کم جون راهروی تاریک رو انقدر روشن کرده بود که جلوی پاشون رو ببینن، نرده‌های فلزی راه‌پله یه رنگ سبز بدرنگی داشتن و چند جا هم‌رنگ از بین رفته و فلز قهوه‌ای سوخته نمایان شده بود. راه‌پله‌ی دیگه‌ای کنارش به پایین می‌رفت. نورا از بالای پله‌ها نگاه کرد، چند طبقه پایین می‌رفت و شبیه دخمه‌های فیلم‌های قدیمی بود. با خودش فکر کرد شاید زندانی‌های خیلی خطرناک رو تو همچین جایی می‌بندند، یا میبرن اونجا شکنجشون میکنن. افکارش رو پس زد و از پله رفت بالا. در طبقه‌ی اول رو باز کرد و به راهرو قدم گذاشت. راهرو نسبتا تاریک و خالی بود، فقط مردی جلوی یکی از اتاق‌ها که درش باز بود و نور میومد بیرون ایستاده بود. با پیچیدن صدای پای نورا، مرد نگاهی به اون طرف انداخت و بعد دوباره به داخل اتاق نگاه کرد. روی تابلوی کنار در عبارت اتاق پزشک نوشته‌شده بود. نورا از جلوش رد شد و نیم نگاهی به داخل انداخت. دکتری کچل و میانسال در حال معاینه‌ی مردی بود که پشتش به در بود، اما از موهای خاکستریش حدس زد که هم‌سن و سال خود دکتره. اتاق بعدی تابلوی بهداری مردان کنارش نصب‌شده بود، و درست رو به روش بهداری زنان. نورا به بهداری زنان سرکی کشید، تعداد زیادی تخت دو طرف اتاق قرار گرفته بودن و با پرده از هم جدا می‌شدن، به جز یکی، بقیه خالی بودن. چند تا زن داخل اتاق بودن، یکی به میز تکیه داده بود، یکی روی تخت نشسته بود، بعضی سر پا بودن. دوتا زن، یکی جوان و اون یکی سن و سال‌دارتر با لباس‌های آبی و مخصوص توی اتاق حرکت می‌کردن. نورا انتظار داشت پرستارها پیراهن‌های کوتاه و سفید به تن داشته باشن ولی خب، اینجا زندان بود. انتهای راهرو در دیگه‌ای باز بود و نور زردش اون تکه‌ی راهرو رو روشن کرده بود. نورا نگاه دیگه‌ای به اتاق انداخت، هر کاری که داشتن می‌کردن، فعلا نوبت اون نمی‌شد. رفت به انتهای راهرو، هیچ تابلویی کنار این در نبود. سرکی به داخل کشید، مردی پشت به در ایستاده بود و مشغول خوندن یک سری کاغذ توی دستش بود. لباسش مثل پرستارهای داخل اتاق بود، آبی از همون جنسی که لباس‌های بیمارستانی رو درست میکنن. موهای مشکی و کمی بهم ریخته بود، هیکلش تقریبا ورزیده بود و جوون به نظر می‌رسید. نورا با دست موهای قهوه‌ای و شلخته‌اش رو که تا بالای شانه‌اش بود رو مرتب کرد و از قصد، پاش رو روی زمین کشید. با شنیدن این صدا مرد برگشت و با تعجب به نورا نگاه کرد. قیافش بد نبود، چشم و ابرو مشکی، صورت کامل اصلاح‌شده، بینیش کمی کج بود و احتمالا قبلا شکستگی داشته. دور و بر ۳۰ سال داشت. _ بله؟ نورا چند بار پلک زد، چه مدت به پسره زل زده بود؟ _ گفتن که... بریم به درمانگاه؟ _ باید بری اتاق بهداری. لحن صداش معمولی بود، برخلاف بقیه نگهبان‌ها و کارکنان زندان با خشونت حرف نمی‌زد. مرد وقتی دید نورا تکونی نخورد ورقه‌های روی دستش رو گذاشت روی تخت: مشکلت چیه؟ _ مشکلی ندارم. نگهبانه گفت زندانی‌های جدید برن به درمانگاه. مرد سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد: برای ویتامین‌ها فرستادنت. _ ویتامین؟ مرد توضیح داد: غذای زندان از نظر مواد مغذی قوی نیست، واسه همین زندانی‌ها باید ویتامین دریافت کنن. رفت طرف یخچال کوچکی که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و دوتا آمپول ازش در آورد: بخواب روی تخت. نورا رفت سمت تخت اتاق و دراز کشید. به مرد که در حال کشیدن آمپولا بود نگاه کرد: تو دکتری؟ _ پرستارم. مرد اومد سمت تخت. نگاه نورا به سرعت روی بدنش حرکت کرد و روی شلوارش توقف کرد، امکان داشت این پسر هم به همون چیزی فکر کنه که نورا فکر می‌کرد؟ با کشیده شدن شلوارش افکارش پراکنده شد. مرد الکل زد و سوزن اول رو فرو کرد. با وجود تمام تلاشش، آهی از دهن نورا خارج شد. مرد که ظاهرا کمی دلش برای نورا سوخته بود سعی کرد حواسش رو پرت کنه: اسمت چیه؟ _ نورا. و تو؟ _ دیوید. آمپول دوم دردش از اولی بیشتر بود. نورا مجبور شد سرش رو به تخت فشار بده تا جیغ نزنه و سوال‌های دیوید که برای پرت کردن حواسش بود رو بی‌جواب گذاشت. _ خب تموم شد. نورا هنوز سوزش سوزن رو احساس می‌کرد. دیوید چند لحظه پنبه‌ی الکی رو نگه داشت و بعد سرنگ‌ها رو انداخت تو سطل. شورت و شلوار نورا همچنان پایین بود، به پهلو خوابید و روش رو کرد سمت دیوید، و وقتی پرستار جوان حواسش نبود شلوارش رو تا بالا ران داد پایین: باید لطفت رو جبران کنم. دیوید به نورا نگاه کرد، ولی به محض دیدن وضعیتش روش رو برگردوند: اوه خدای من! نورا خندش گرفت، از روی تخت اومد پایین و بدون این‌که شورت و شلوارش که افتادن دور زانوهاش رو بالا بکشه اومد طرف دیوید: مشکل چیه؟ فقط میخوام جبران کنم. یا این‌که اگه دوست نداری میتونم فقط یکم برات ساک بزنم! دیوید همچنان سعی می‌کرد به نورا نگاه نکنه: ما اجازه نداریم خیلی به زندانی‌ها نزدیک بشیم. نورا دستش رو برد نزدیک شلوار دیوید: هیچ‌کس لازم نیست بفهمه. قبل از این‌که فرصت کنه جایی رو بگیره، دیوید مچ دستش رو چسبید و تقریبا پرتش کرد طرف در: از اینجا برو، وگرنه یه جور دیگه‌ای باهات رفتار می‌کنم. نورا جا خورد، شاید زیادی تند رفته بود؟ شلوارش رو کشید بالا و با هل بعدی دیوید، از در افتاد بیرون. به موقع موفق شد تعاداش رو حفظ کنه که نیفته زمین. دیوید در رو پشت سرش بست و نورا تو راهروی تاریک تنها موند. مردی که قبل از رسیدنش دم در اتاق بود هم رفته بود، و هیچ نوری از اتاق پزشک نمی‌تابید. نورا راه افتاد سمت ابتدای راهرو. تو تاریکی دستگیره‌ی در رو پیدا کرد و رفت داخل راه‌پله. چند تا پله‌ی اول رو که رد کرد، حس کرد صدایی به جز صدای پای خودش رو شنید. توقف نکرد که حسش رو تایید یا رد بکنه، با سرعت پله‌ها رو اومد پایین و رسید به پاگرد اول که یهو در طبقه‌ی همکف باز شد. سه نفر از همون گروهی بودن که تو غذاخوری دیده بود، موتورسوار‌ها، اون طور که قبلا بهش فکر کرده بود. همون مرد سیبیلوئه که قبلا داشت با چشماش نورا رو می‌خورد جلو اومد: جایی میری خانوم کوچولو؟ نورا زیرلب لعنتی فرستاد و برگشت تا از پله‌ها بالا بدوئه، ولی با دیدن نفر چهارم گروه مسخرشون که جلوی در طبقه اول ایستاده بود ناامید شد. پس صدای پایی که پشت سرش شنیده بود مال این یکی مرده بود. یهو دست قوی‌ای جفت دست نورا رو از پشت چسبید و یه دست دیگه روی دهنش قرار گرفت: تو جدیدی مگه نه؟ یه تیکه گوشت جدید دست‌نخورده! نورا تقلا کرد خودش رو از دست مرد رها کنه، اما مرده دست‌هاش رو قفل کرده بود. مرد با پا پشت زانوهای نورا کوبید و باعث شد با زانو روی پله بیفته، دستش محکم فک نورا رو چسبیده بود و نمیذاشت هیچ صدایی ازش در بیاد. _ هی یکیتون بیاد بهم کمک کنه این جنده رو ثابت نگه دارم. تو حواست به در باشه. قدم‌هایی اومد سمتشون و لحظه‌ای بعد، تنها زن گروهشون کنار نورا زانو زد. زن چاقویی از تو جیبش در آورد و گرفت جلوی صورت نورا: صدات در بیاد قبل از این‌که کسی بتونه به دادت برسه سوراخ سوراخت کردم! مرده که انگار تا الان از وجود چاقو خبر نداشت و سورپرایز شده بود خنده‌ای کرد: برای همینه ازت خوشم میاد! مخاطبش زنه بود. زن نیشخندی زد و با تکان سرش موهای فر و قرمز رنگش رو داد عقب. مرده که حالا خیالش از بابت ساکت و مطیع بودن نورا راحت شده بود دست‌هاش رو برداشت. نورا جرات تکون خوردن نداشت، چاقو همچنان کنار صورتش تو دستای پر قدرت زن بود. مرده لبه‌های شلوار کشی نورا رو گرفت و سعی کرد بکشدش پایین، نورا از جاش پرید و دست‌هاش رو برد عقب: نه! ولم کن! سعی کرد شلوارم رو برگردونه سر جاش، ولی یهو زنه یکی از دست‌هاش رو تو موهای نورا فرو کرد و سرش رو کشید و چاقو رو گذاشت زیر گلوش: بهت نگفتم حرف زیادی بزنی چیکارت می‌کنم؟! صداش آروم و تهدیدآمیز بود، اگه داد می‌زد کمتر ترسناک می‌شد. قطره اشکی از چشم نورا چکید، دست‌هاش رو ول کرد و گذاشت روی پله. زن با خشونت سر نورا رو فشار داد پایین، حالا کون نورا کامل هوا بود. مرده دوباره دستش رو انداخت دور شلوار و این بار با یه حرکت شلوار و شورت نورا رو تا زانو کشید پایین: جوون عجب کس و کون خوبی داره! مرد انگشتش رو روی کس نورا کشید و حرکت داد: جنده خیس خیسه! راست می‌گفت، ولی نورا به خاطر خیال‌پردازی سکس با دیوید خیس شده بود، نه مورد تجاوز قرار گرفتن توسط یه مشت گانگستر! صدای خش‌خش پایین اومدن شلوار مرد می‌گفت که نورا باید خودش رو برای کار اصلی آماده کنه. از اونجایی که زن هنوز سرش رو روی زمین نگه داشته بود فقط می‌تونست حدس بزنه قراره چه اتفاقی بیفته. مرد کیر داغش رو بین لب‌های کس نورا کشید: چقدر خیسه! ببینم جنده تا حالا چند نفر گاییدنت؟ منتظر جواب نورا نموند و کیرش رو فشار داد داخل. دهان نورا باز شد اما نتونست جیغ بزنه. این بزرگ‌ترین کیری بود که تا حالا تجربه کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که مدت زیادی بود سکس نکرده بود، به هر حال از اون دوتا انگشتی که دیشب جیدا داخلش فرو کرده بود بزرگ‌تر بود و حس کرد دیوار‌ه‌های داخلی کسش کش اومدن. _ اوف چه تنگه! تا حالا کیر به این بزرگی نگاییدتت؟ کیرش رو تا انتها فرو کرد، نورا حس کرد چیزی تا جر خوردنش نمونده. مرد بی هیچ رحمی شروع کرد به تلمبه زدن، با هر رفت و برگشتش نفس نورا هم می‌گرفت. کسش درد می‌کرد، انگار هر دفعه که مرد کیر رو در میاورد کسش تنگ می‌شد و با فرو کردن بعدی دوباره جر می‌خورد. مرد سرعتش رو بیشتر کرد، صدای نورا باز شد و حالا با هر ضربه آه و ناله می‌کرد. زن گانگستر دستش رو از روی سر نورا برداشت و مشغول مالیدن کس خودش شد، داشت از پورن زنده لذت می‌برد. مرده که همچنان داشت تلمبه می‌زد سرعتش رو کم کرد، نورا امیدوار بود نزدیک ارضا شدن باشه، اما یهو چنان ضربه‌ی محکمی داخل کسش خورد که کل بدنش به جلو پرت شد و اگه مرده نگرفته بودش احتمالا می‌خورد به پله. صدای جیغش در نیومد، مرد ضربه‌ی محکم دیگه‌ای زد، نورا از شدت درد گریه‌اش گرفت. ضربات آروم ولی محکم و عمیق بود، با هر ضربه انگار یه لایه‌ی جدید از کس نورا باز می‌شد. _ اوه لعنتی! دارم میام! یکی از مردهایی که اونجا بود بلند گفت: هی! نریز داخلش! یهو کیر ناپدید شد، از شدت درد کس آش و لاشش هیچ حرکتی نمی‌تونست بکنه. مرد با دست چند بار روی کیرش کشید و آبش رو ریخت روی پله‌ها. با دیدن این حرکت زن مو فرفری آهی کشید و تندتر کسش رو مالید. مرده یه نگاه به نورا کرد که همچنان روی پله به همون حالت مونده بود: هی پسرا! این کس رو از دست ندین! شنیدن این حرف نورا رو به وحشت انداخت، کسش دیگه طاقت نداشت. یا اونا خیلی سریع بود یا نورا زمان رو گم کرد، در هر حال قبل از این فرصت حرکت پیدا کنه، دو جفت دست قوی و جدید از روی پله بلندش کردن و لباساش رو کامل در آوردن. کشیدنش روی پاگرد، نورا می‌خواست مقاومت کنه، اما حتی نمیتونست پاهاش رو ببنده. یکی از مردها دراز کشید روی زمین و کیرش رو در آورد و مشغول مالیدنش شد. نورا فهمید مرده چه قصدی داره، ولی جونی برای این پوزیشن نداشت. تقریبا پرتش کردن روی بدن مرد، ذهن نورا تازه داشت به کار می‌افتاد و اطرافش رو می‌دید، این یکی جوون‌تر از مرد سیبیلویی بود که چند دقیقه قبل جرش داده بود. موهای کوتاه مشکی داشت و شاید اگه شرایط اینجوری نبود میتونست جذاب باشه. مرده پاهای نورا رو گرفت و کیرش رو با کسش تنظیم کرد، دست‌های دیگه‌ای زیر بغل نورا رو گرفته بودن تا ول نشه. به محض این‌که کیر داخل شد، نورا آه بلندی کشید. این یکی کوچک‌تر بود، شاید هم کس نورا گشاد شده بود. به هر حال دردش کمتر بود و شاید میتونست ارضا بشه. مرد آروم مشغول بالا و پایین کردن کمرش شد و سینه‌های نورا رو گرفت. فشارشون می‌داد و با انگشت نوکشون رو له می‌کرد، دردناک ولی لذت‌بخش! دستی کمر نورا رو به پایین هل داد، سینه‌های نورا روی لباس زندان زبر و خشن مرد زیرش کشیده شد و سرش رو تقریبا گذاشت رو سینه‌اش. ضربه‌های آروم همچنان بهش لذت می‌داد و مسکنی بود برای درد چند دقیقه قبل. از زاویه‌ای که قرار گرفته بود پایین پاگرد رو دید، اون مرد سیبیلو که تا چند دقیقه قبل داشت انتقام اجدادیش رو از نورا می‌گرفت حالا مشغول کردن زن موفرفری بود، از لبخند زن معلوم بود به اون کیر عادت داره. دستی روی کمرش کشیده شد، دستی که متعلق به پسر جذاب زیرش نبود. پاک نفر چهارم رو فراموش کرده بود، داشت چیکار می‌کرد؟ ضربه‌ها متوقف شد و انگار منتظر چیزی بود. دست دوباره روی بدنش حرکت کرد و لپ‌های کونش رو باز کرد: اخخ عجب کونی داره! ذهن نورا موفق نشد به موقع پردازش کنه، کیر نفر چهارم با یه ضربه تا انتها تو کونش فرو رفت! چشم‌های نورا سیاهی رفت، کل بدنش آتیش گرفت و حس کرد یه تجربه‌ی نزدیک به مرگ بدست آورد. دهنش باز موند و حتی نتونست جیغ بزنه. اشک‌هاش بی‌اختیار سرازیر شدن، فکر می‌کرد درد چند دقیقه قبل وحشتناک بود، ولی در مقابل این یکی هیچ بود. با کوچک‌ترین تکونی که کیر داخل کونش خورد جیغ کشید، اما پسر زیرش بلافاصله انگشتاش رو تو حلقش فرو کرد و جیغش رو خفه کرد. پسر پشتی که داشت با لپ‌های کون نورا ور می‌رفت شروع به حرکت کرد، با هر حرکت جلوی چشم‌های نورا تاریک می‌شد و سوراخ خشکش یه دور جر می‌خورد. بی‌حال روی مرد زیری افتاد. وقتی دوتا مرد همزمان شروع به حرکت کردن تازه معنای گاییده شدن رو درک کرد. بی‌صدا گریه می‌کرد و منتظر بود تا زجر بی‌پایانش تموم بشه. چند دقیقه به اندازه‌ی چند ساعت براش گذشت، و حتی وقتی دوتا مرد کیراشون رو در آوردن و نورا رو گذاشتن زمین همچنان مغز نورا فرمان نمی‌داد. نورا نفهمید کی اون چهارتا از اونجا رفتن، وقتی به خودش اومد که دمر روی زمین کنار لباساش افتاده بود. فکر تکون دادن پاهاش یا حتی بستنشون وحشتناک بود، لباسش رو روی بدنش کشید و منتظر شد.
[ "سکس گروهی", "زندان" ]
2024-12-09
12
0
38,101
null
null
0.0077
0
18,846
1.342423
0.658054
3.376763
4.533043
https://shahvani.com/dastan/بکارت-خواهرم-مشتری-ثابت-خودم
بکارت خواهرم، مشتری ثابت خودم
جو لاندو
دادنم تموم شد مثل همیشه دوست داشت ادای فیلم‌های پورن رو در بیاره اما پورن‌های کوتاه خیلی کوتاه در حد پنج شش دقیقه بعدش هم مثل اکثر پسرا ادعاش کون خرو پاره می‌کرد «پاره‌ات کردم» «کست گشاد شد» «الان میتونی راه بری؟» «ده تای دیگه هم باشه حریفم» «تا حالا اینجوری ارضا شده بودی؟» راستش قسمت سخت کار من دادن نبود با یکم لوبریکانت همه چیز حل می‌شد اما ادای ارضا شدن و سولات روی مخش همیشه آزارم می‌داد. من نه‌تنها ارضا نشده بودم بلکه یک شهوت ارضا نشده هم تو وجودم روشن شده بود فقط میومد دو سه دقیقه باهام ور می‌رفت و می‌کرد توش و چند دقیقه بعد کار تموم بود. برام شغل خوبی بود داشتم ازش خوب پول در میاوردم ماهی حدود پنجاه میلیون، برام بس بود. با وجود این پسرا کلا روزی سه تا مشتری جواب می‌دادم و اونا هم منو با آمار صفر ارضا از سه سکس به خونه میفرستادن و حس می‌کردن جانی سینز ناگفته نماند که من اینجوری راحت ترم بودم. تو این چند سال که کار کردم تونستم یک خونه برای خودم بخرم خیلی لوکس نبود اما مال خودم بود و سعی کردم به بهانه‌های مختلف از خانواده فاصله بگیرم و مستقل زندگی کنم تا بتونم راحت‌تر کار کنم به خانوادم نگفتم خونه رو خریدم گفتم رهن کردم و میخوام دیگه جدا زندگی کنم مثل همه‌ی خانواده‌ها اولش وامصیبتا و وا جلافتا راه انداختن اما به مرور دیگه به تخمشون هم نبود من نیستم. یک سالی تو این خونه مجردیم بودم که یک پسری بهم پیام داد و گفت شمارمو از کجا آورده و کارش چیه منم اوکیش کردم و مبلغ بیعانه رو زد و اومد لامصب چه هیکلی داشت غول بود اما کیرش خیلی دراز و کلفت نبود جدای همه‌ی اینها بسیار مودب و خجالتی روی تخت که رفتیم خیلی ناز شروع کرد به لیسیدن و مکیدن انگشت‌های پام یواش یواش‌اومد بالا و پشت زانوم رو بوسید و با زبونش لیس‌های ممتد از کنار زانوم تا خط شورتم می‌زد خیلی وارد بود توله‌سگ دست به شورتم نزدم و اومد روی شکمم با بوس‌های اروم و یواش و کوچولو تمام پوست بدنمو تحریک کرد با لب پایینش از پهلو هام می‌کشید تا زیر بغلم مسحور حرکاتش شده بودم منی که به مشتری هام لب نمی‌دادم نا خوداگاه داشتم لباشو می‌خوردم شاید باورتون نشه اصلا نفهمیدم کی سوتینم رو باز کرد فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که داره اروم گره‌های بغل شورتم رو باز میکنه و همین که شورتم از کسم جدا شد ابم کش اومد عین پنیر پیتزا و من فهمیدم چه خبره اون پایین اروم کیرش‌رو رو کسم می‌کشید و خیسی کسمو با سر کیرش پخش می‌کرد وقتی یکدفعه همه‌ی کیرش‌رو کرد توم انگار زمان برام متوقف‌شده. تلمبه هاش‌یک ریتم خاصی داشت شش تا محکم و سه تا یواش اینقدر این کارو تکرار کرد که ناخنهای بلندم تو گوشت بازوش فرو شد ارضائی شده بودم که نظیر نداشت و از اون جالبتر اون هنوز آبش نیومده بود وقتی‌دید تشنج کردم زیر کیرش (اونجوری اسمش ارضا نبود تشنج بود همه‌ی بدنم داشت می‌لرزید) تلمبه هاش سنگین‌تر شد اصلا کم نمی‌آورد فاصله ی‌شاید یک دقیقه از ارضای قبلیم دوباره روحم اوج گرفت و سرم خالی شد و ارضا شدم اینقد مست ارضا‌های پی در پی‌ام بودم که صداش منو به خودم آورد «آبم‌رومیخوری؟» فک نکردم کاندومو درآوردم تا قطره آخرش خوردم بعدم کاملا بی‌اختیار خودمو تو بغلش جا دادم عین یک مار که بغل یک خرس بود. روزا گذشت و من باهاش‌چند بار دیگه هم سکس کردم هر بار بهتر از قبل اما یک چیزی مسیر زندگی مارو عوض کرد «خواهرم» خونه‌ی بابام بودم دیدم اخر کوچیکم که امسال تازه‌وارد هجده سالگیش شده بهم پیام داد که بیا تو اتاق رفتم و دیدم خیلی بهم ریخته س و ماجرا رو برام توضیح داد ظاهرا با دوست پسرش‌که عشق اول خواهرم هم بوده دائما انال سکس می‌کردن و پسره خسته شده و می‌خواسته کسش‌رو بکنه اما می‌ترسیده که فردا روزی ازش شکایت بشه و این کسشرایی که تو جامعه پخش کردن که اگه پرده‌ی یک دخترو بزنی باید باهاش ازدواج کنی و مهریه‌ی دختره هم یک دست و یک پای پسره ست این طفلک هم ریده به خودش به خواهرم گفته یا برو خودتو انگشت کن و پردتو پاره کن یا دیگه من نمیخوام باهات باشم. بهش دلداری دادم و ارومش کردم گفتم عزیزم پسر برای تو فراوونه خودتو اذیت نکن این نشد یکی دیگه اما ظاهرا تو گوش خر یاسین میخوندم اخرم من با عصبانیت گفتم من نمیدونم برو خودتو انگشت کن و پردتو پاره کن که دیدم خودشو زده به موش مردگی و گریه و تهدید که خودمو می‌کشم و این حرفا گفتم باید فک کنم ببینم راهش چیه الان نمیتونم بهت قولی بدم شایدم اصلا کاری از دست من برمیاد ولی فک می‌کنم برای یک راه‌حل. راه‌حل داشتم اگه همون پسر خوشتیپ و چهارشونه منو اروم ارضا می‌کرد پس میتونست پرده‌ی خواهرمم به خوبی بزنه بعد دو روز کلنجار رفتن‌با خودم به این نتیجه رسیدم بهش زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد خونه راستش معتاد کیرش شده بودم و دوست داشتم هر شب منو بکنه اومد خونه موضوع رو باهاش مطرح کردم چشماش برق می‌زد اما با کلی ناز و ادا برام ردیف کرد که باید فکر کنم و از این جور حرفا منم بهش‌فرصت دادم نمی‌خواستم با خودش فکر کنه تو موضع ضعفم پس گفتم فکراشو بکنه و بهم خبر بده فرداش پیام داد بهم قبوله ولی به یک شرط «هر دوتاتون باهم‌تری سام» قبولش برام آسون نبود که هیچ حتی غیر ممکن بود اخه یعنی چی چطور باید با خواهرم مطرحش کنم؟ بلافاصله جواب دادم نمیشه شما دوتا باهم تنها ولی ظاهرا این مرغ یک پا داشت «تریسام» ازش‌فرصت خواستم چند روزی اما زیاد نشد فکر کنم دوباره خواهرم پیام داد و همون حرفای اون شب‌رو تحویلم داد بهش‌گفتم بیاد خونه‌ی من تا حضوری باهاش‌حرف بزنم وقتی اومد کلی باهاش‌حرف زدم ازش قول گرفتم که این یک راز خواهرانه باشه تا ابد پسره رو بهش‌دوست پسرم معرفی کردم و اطمینان دادم بهش یک‌بار فقط این اتفاق میوفته نه بیشتر اونم به صورت تریسام یکم فکر کرد و قبول کرد و سر یک روز به تفاهم رسیدیم بهش گفتم باید کاملا شیو کنه و حموم بره استرس هم نداشته باشه. روز رو با دوست پسر ساختگیم هماهنگ کردم و قرار شد سر ساعت خونه‌ی من باشه و بسیار هم ان تایم بود نامرد انگاری شخصیت سکسیش با شخصیت اجتماعیش فرق داشت خیلی خونسرد و مودب برخورد می‌کرد انگار نه انگار که میخواد الان دوتا دخترو زیر و رو کنه اومد نشست یکم سوال پرسید از روی کلافگی گفت نمیاد این ابجی جونت؟ تا اومدم گوشیمو بردارم بهش‌زنگ بزنم خودش‌زنگ زد که جلوی درم درو باز کن اومد تو یک‌لحظه فک کردم یک پورن استار اومده تو اینقدر به خودش رسیده بود این وروجک یک‌لحظه صداش‌کردم تو اتاق پرسیدم ازش خره مامان اینا شک نکردن اینقد ارایش‌کردی چه وضعشه؟ شیطون شد و گفت میخوام عروس شم، خانوم شم. گفتم برو از تو کابینت یک شیشه پانصد سی‌سی شراب‌هست یک نصفه لیوان بخور خجالتت بریزه و هر وقت صدات کردم بیا تو اتاق اونم رفت منم پسره رو صدا کردم و چسبیدیم به هم با کلی شور و حرارت نوک سینه‌هاش و زیر گردنشو خوردم که کاملا حشری شه شلوارشو درآوردم و اینقدر کیرش رو لیسیدم که کلاهک کیرش‌قرمز شده بود تخماشو تو دهنم می‌کردم و پرنیه (فاصله‌ی تخماش تا سوراخ کونش) ش رو لیس زدم که حس می‌کردم داغ‌شده خودمم سریع لخت شدم پرسیدم صداش‌کنم بیاد؟ حرکت بالا به پایین سرش مهر تایید رو زد منم گفتم ابجی جونم بیا اینجا اومد تو و چشماش برق می‌زد چشمای هردوشون برق می‌زد اروم اومد تو و باهم لب تو لب شدن همزمان دستاش رو دور کیرش‌حلقه کرد و اروم براش‌جق می‌زد بعد چند دقیقه اروم لختش‌کرد و از من خواست کس خواهرمو بخورم منم با اکراه قبول کردم نمی‌خواستم بد فاز باشم کسش مزه‌ی بدی نداشت در واقع اصلا مزه ی‌خاصی نداشت یکم شوری و ترشی راستش خودمم داشت خوش میومد یهو دیدم کس خودمم داره لیسیده میشه اون داره برام میخورتش حدود یک دقیقه بیشتر طول نکشید و حس کردم کیرش‌رو کرد تو کس خیسم و آه از ته دل کشیدم و دیدم وروجک داره میگه جون کیرش‌رو دوس داری؟ کیرش خوبه؟ و دستشو حلقه کرد دور دم اسبی موهام و فشارم داد به کسش خیلی وحشیانه صورت منو به کسش می‌مالید و کسش رو می‌کوبید تو صورتم چند دقیقه ایی داشتم تلمبه می‌خوردم که یهویی یک اسپنک در کونم زد و گفت که جا به جا شید خواهرم چند ثانیه بیشتر تا رها شدن فاصله نداشت هر باری که کیر رو کسش کشیده می‌شد نفسش حبس می‌شد اما یک‌لحظه نفسش با یک آه کشدار ازش خارج شد و وارد دنیای کس دادن شد ده دقیقه مدام تلمبه می‌خورد ترکیب خون و اب کس و کیر یک صحنه‌ی جالب رو ساخته بود از توی کیفم قرص اچ دی رو بهش دادم و یک دوش سه نفره‌ی دلچسب گرفتیم و این آغاز ماجرای منو خواهرم بود
[ "تابو", "خواهر", "بکارت" ]
2024-06-27
105
12
206,801
null
null
0.005962
0
7,087
1.889858
0.371813
2.398171
4.532201
https://shahvani.com/dastan/سفر-مشهد-زیارت-و-سیاحت-و-سکس
سفر مشهد زیارت و سیاحت و سکس
خلیفه
سلام این داستان واقعی است که در شهر مشهد اتفاق افتاده. من ۱۸ سالمه تابستان باتفاق مادرم و خاله برای زیارت عازم مشهد شدیم زمان شلوغی مشهد بود که هتل خوب گیرمان نیامد و مجبور شدیم در یک مسافرخانه اطاق بگیریم پس از جابجا شدن و انجام زیارت بیرون رفتیم و ساعت ۳ بعدازظهر به اطاق برگشتیم خواستم دوش بگیرم وضع دوش مسافرخانه خوب نبود من گفتم من میرم بیرون حمام خصوصی پیدا می‌کنم و دوش می‌گیرم برمیگردم تو محله‌ای بودیم که خوشبختانه حمام خصوصی نزدیک بود یادم رفت از خودم بگم من یک پسر سفید با ۱۷۵ سانت قد و ۷۸ کیلو وزن دارم سابقه حمام خصوصی رفتن را یکبار در شهر خودمان که اب گرم نداشتیم داشتم وارد راهرو حمام شدم یک اقایی خیلی بخورد خوبی داشت درخواست نمره کردم و ایشان گفت اخرین نمره خالی است گفت چیزی لازم دارین درخواست صابون کردم پیشنهاد داد اگر دوست دارین کارگر بیاد و ایشان همه جیز همراه داره دوست داشتین کی. سه هم میکشه یخورده فکر کردم چون خسته هم بودم قبول کردم یک لنگ بمن داد که وقتی کارگر میاد ببندید من لخت شدم و وارد حمام شدم و زیر دوش قرار گرفتم زیر دوش بودم که یکی در را زد و گفت کارگر هستم من هم زود لنگ را بستم و ایشان امدند داخل که او هم لنگ بسته بود یک مرد حدودا ۴۰ ساله یک مقدار توپل و از من خواستم که روی سکو برای کیسه کشیدن دراز بکشم خدمتتان عرض کنم که پسر بسیار حشری هستم شروع کردن کیسه کشیدن بدن من که وقتی رانهایم را کیسه می‌کشید دستش بکیرم خورد که سریع راست کردم و از روی لنگ خیس کاملا تابلو بود ضمن اینکه در بدو ورود ایشان با دیدن هیکل لختش حشری شده بودم ولی الان فاز جدیدی را شروع کردم تا ایشن دیدند که راست کردم به بهانه‌های کیسه کشیدن دستش را بکیرم می‌زد که حال هم می‌کردم بعد از اتمام کیسه منطقه جلو بدنم از من خواست که برگردم و دمر بخوابم من برگشتم تا پشت من را کیسه بزند و ماملا با سیخ کرد من ایشان هم کیرش نیم‌خیز شده بود البته کارگر وقتی من برگشتم لنگش را طوری جمع کرد بالا که کیرش پیدا بود وقتی پشتم را کیسه می‌کشید دستش روی کونم بود سپس روی رانهایم نشست تا پشت گردنم را کیسه بزند وقتی برای گردنم دراز می‌شد که کیسه بزند احساس کردم چیزی به لپهای کونم میخوره دیگه لنگ را از روی کون من برداشت که راحت این لمس را انجام دهد وقتی بدفعات گردنم را کیسه می‌کشید برخورد سر کیرش را روی کونم احساس می‌کردم و تلاش می‌کرد طوری میزان بکنه که سر کیرش در سوراخ کونم بچسبه من هم که بدم نمیامد و کونم را یک‌کم بالا می‌بردم که کاملا تماس جانانه باشه غافل از اینکه اندازه کیرش را هنوز نمیدونستم به بهانه خارندن کونم دستم را پشت بردم و کیرش را لمس کردم حال قشنگی داشتم چون یکبار با همکلاسیم س. ک. س داشتم که همدیگر را کردیم و کیر ش برم لذت داده بود که دنبال تجربه بهتری بودم وقتی کارگر دید که من هم خوشم میاد و کونم را عقب میدم لنگش را باز کرد و کاملا راحت رو کونم مانور می‌کرد من هم که تو حال بودم یواش بگوشم گفت می‌خوری؟ با سرم تایید کردم و بر گشتم وای وای با یک کیر ۲۰ سانتی سفید روبرو شدم و کیرش را دستم گرفتم و براش ساک زدم خیلی حال می‌کرد یکمقدار با کیرم بازی کرد گفت دوست داری بکنمت گفتم این دومین باره فقط از دردش می‌ترسم گفت خیالت راحت یک‌کم بازش کردم و چون تو حمام هستیم خود بخود شل میشه ضمن اینکه صابون هم دارم گفت دولاشو و دستاتو رو سکو بزار یک‌کم با اب گرم سوراخ کونم را باز کرد و صابون هم زد گفت می‌خواهم لذت ببری هر جا درد گرفت بگو وامیاستم بعد از اینکه صابون مالی کرد سر کیرش را رو سوراخ کونم قرار داد یواش‌یواش فشار داد یادم رفت بگم که سر کیرش کلفت نبود فکر کنم حودا ۴ سانتی داخل کونم شده بود که احساس درد کردم و گفتم اوف درد داره گفت الان درستش می‌کنم یک‌کم کشید بیرون و با ارمش خاص مجددا کیرش را داخل کونم کرد که با لذت ویژه‌ای توام بود طوریکه من هم با عقب دادن کونم کمک کردم که تا ته کیرش وارد کونم بشه وای وای بهترین س. ک. سی بود که تا حالا داشتم و کارگره شروع کرد با کیرم بازی کردن که لذت س. ک. س را بیشتر بیشتر کرد و بعد حرکت موزون کیر نازش در کونم گفت ابم میاد گفتم بریز داخل کونم و همزمان من هم ارضاع شدم خیلی حال داد بعد از چند دقیقه کیرش که شل شده بود از کو نم درآورد گرفتم کیرش را بازی کردم و تشکر کردم که این‌چنین حال داد مدت ۱۰ روز که در مشهد بودیم سه بار کون دادم که الان هم کونم حال میکنه امیدوارم که خوانندگان عزیز لذت برده باشند
[ "زیارت", "حمام", "گی" ]
2023-02-04
26
9
63,001
null
null
0.005072
0
3,765
1.239909
0.041187
3.653697
4.530253
https://shahvani.com/dastan/فلافل-ها-ایستاده-عر-میزنند-
فلافل‌ها ایستاده عر می‌زنند!!
null
چند روز پیش یکی از همکاران پدر زنگ زد و دعوتمون کرد بریم منزلشون از اونجا که خانوادم ماه‌هاست از مجتمع بیرون نرفتن، همه خریدا رو من انجام میدم، از مهمانی و سفر هم خبری نیست به شدت استقبال کردن ولی من به دلیل کرونا مخالفت کردم که منجر به یک دعوای شدید شد. عصر همون روز با وجود اینکه تازه نان گرفته بودم ازم خواستن لواش بگیرم حدود سی چهل دقیقه تو صف بودم وقتی گرفتم زنگ زدم خونه ببینم چیز دیگه لازم ندارن ولی شماره خونه رو کسی بر نداشت!! یهو دوزاریم افتاد گفتن برو نون بگیر که بدون دعوا مرافه برن مهمونی!! در راه برگشت دوبار دیگه به شماره خونه زنگ زدم بازم برنداشتن شاکی قطع کردم که یهو دختری بهم سلام کرد و آشنایی داد دیدم دختر همسایه قدیم ماست که هشت سال پیش از محلمون رفتن و ده سالی از من کوچکتره اون وقتا میومدن خونه‌مون براش تو کامپیوتر بازی میزاشتم سرش گرم بشه باورم نمی‌شد اون جقله چه دختر خوش چشمو ابرو و خوش هیکلی در آب اومده!! گفت اومده بوده نسخه مادر بزرگشو بپیچه گفتم مادرت اون وقتا خیلی اهل قهوه بود... گفت خودمم دوست دارم، گفتم یه قهوه جوش داریم ویالون میزنه! بریم خونه‌مون نشونت بدم! (قبلا یه ماهی داشتیم دوچرخه‌سواری می‌کرد!! گرین کارتشو که گرفت اجباری اینو گرفتیم!!) خلاصه شوخی شوخی دعوتش کردم خونه از حیاط رد شدیم از پله رفتیم بالا که یهو در باز شد پدر عزیزم در چهارچوب در ظاهر شد! نگو اینا رفته بودن خونه همکار پدر پشت ایفون میگن برادر صاحبخونه دیروز ناهار مهمونشون بوده، نیم ساعت پیش از بیمارستان زنگ زدن و خبردادن کرونا گرفته! در نتیجه داخل نرفته برگشتن!! به شدت... شدم ولی کم نیاوردم بدون مکث گفتم مامانو صدا کن مهمون داره!! مادرم اومد گفتم مامان ببین کی اومده دیدنت!! مادرم از ذوق تقریبا جیغ کشید دختر رو سفت بغل کرد بردش آشپزخونه ولی بابای... م شک کرده بود گفت چرا با هم اومدین؟ جوری که دختر بشنوه گفتم دم در داشتم کلید می‌انداختم دیدمش... فردا عصرش زنگ ایفون رو زدن و پدر رو خواستن رفت دم در موقع برگشت شاکی بود ظاهرا پیرمرد فلافلی محل داشته میومده مغازشو باز کنه ما رو در راه خونه دیده دنبالمون اومده دیده اومدیم داخل مجتمع بعد رفته دنبال کارش. اومده بود از پدر پرسیده بود شما دیروز خونه نبودین؟ پسرتون دختر آورده بود!! منم حق به جانب گفتم پدر من ده ساله اینا رو ندیدم رابطه کجا بود! خلاصه پیچوندم ولی یه فاکتور پیشم به اسم فلافلی محل صادر شد!! اول تصمیم گرفتم به تخلفات مواد غذایی زنگ بزنم و شکایت کنم که ساندویچ فرستاده در خونه‌مون سوسک توش بوده یا یه نون خشکی است که پیراشکی‌های کهنه و خشک‌شده پیتزایی و سوسیسی نونوایی فانتزی‌های محله رو جمع میکنه میبره اینو دیدم داشت پیراشکی‌های خشک و فاسدشو کیلویی ازش می‌خرید!! ولی دلم خنک نمی‌شد دلم می‌خواست به جای بازرس شخصا حالشو بگیرم!! دیوار به دیوار فلافلی یه ساختمون قدیمی بود که قبلا زیرش یه معاملات ملکی بزرگ بود صد متر مغازه. ساختمون قدیمی رو تخریب کردن دوباره ساختن. پریروز شیشه مغازه رو گذاشتن روشم یه کاغذ زدن مغازه فروشی زیرشم یه شماره موبایل!! شماره رو که دیدم یه فکری به سرم زد!! به یکی از همکلاسیهای سابق زنگ زدم گفتم کجایی بی‌شعور!! گفت خونم! گفتم تیپ کت شلوار مایه داری بزن گمشو بیا اینجا بیا کارت دارم! گفت داداش اینا اومدن میخوایم قلیون بزاریم!! گفتم یا به زبون خوش تن لتشو ور می‌داری میای یا فردا میرم در خونه‌تون به زنت میگم میخوام حج ثبت‌نام کنم قبلش اومدم حلالیت بگیرم!! وقتی پرسید چرا! میگم تو این سالها هر جنده خونه‌ای رفتم از ترس اینکه خفتم کنن شوهرتم با خودم بردم! البته تقصیر اون نیست من مجبورش می‌کردم به شما خیانت کنه!! یعنی کاری می‌کنم بلافاصله زنگ بزنه قفل‌ساز قفل خونه رو عوض کنه شب تو کوچه بخوابی صبح علی الطلوع هم بره مهریشو بزاره اجرا!! اون داداش کونیتم با خودت بیار! خلاصه با کتو شلوارو عینک دودی اومدن گفتم میریم جلو اون مغازه نوساز شماها ساکت می‌مونید فقط هرچی من گفتم تایید و موافقت می‌کنید!! شماها دو تا مایه‌دار سنگینید که فست فود‌های زنجیره‌ای دارید حالا هم اومدین شعبه سرخه حصارتون رو بزنید! صبر کردیم فلافلیه مثل همیشه دم در مغازش وایسه رفتیم جلوی مغازه خالی دیوار به دیوارش بلند گفتم بفرمائید همینجاست!! جون میده برا اینکه فلافلی توش بزنید!!! مغازه بغلیش بیست ساله فلافلیه پس پاخور و کلی مشتری داره شما یه تیکه کاغذ بزن رو شیشه فلافل دو هزار تومان ارزانتر از مغازه بغلی همه مشتریاش میان پیش شما!! یعنی انگار این بیست سالو داشته برای شما مشتری جمع می‌کرده!! و... خلاصه هی من از این حرفا می‌زدم هی این حرص می‌خورد آخرش دادش در اومد برید یه جا دیگه این همه مغازه!! وسط دادو بیدادش عصبانیت کنترل زبونشو ازش گرفت و گفت اینجا اجارشم در نمیاره! فهمیدم مغازه اجارس!! پرسیدم پسندیدین؟ اون بدبختم از ترس مهریه زنش گفت بله خیلی مناسبه!!! گفتم پس بقیش با من، صاحب مغازه آشناست یه تخفیف خوب ازش براتون می‌گیرم!! یعنی ما رسیدیم خونه یارو هنوز داشت فحش می‌داد!! خیلی بهم حال داد ولی حس کردم هنوز دلم خنک نشده!! یه ساعت پیش‌شماره فلافلی رو از سردر مغازش برداشتم رفتم یه تلفن عمومی است ته پارک جای ساکت و خلوتیه معمولا دخترا باهاش زنگ میزنن کسی نبود زنگ زدم گفتم ساندویچی؟؟ گفت بله! گفتم شماره موبایلتون هرچی زنگ زدم بر نداشتین زنگ زدم ۱۱۸ ادرس مغازتون رو دادم شمارتونو داد! آقا بابت یخچالها و فری که صبح سفارش دادین زنگ زدم یه مشتری سفارششو کنسل کرده و یخچال هاش مونده اگر اینا رو بخواید دیگه مجبور نیستید یک ماه صبر کنید براتون بسازیم میتونید دو هفته زودتر مغازتون رو افتتاح کنید!! (یعنی معامله جوش‌خورده!!) یارو دادش در اومد گفت نمیخوام!! گفتم شما ۴ میلیون بیعانه دادین کنسل کنید پولتون سوخت میشه درضمن شما که صبح میگفتین میخوام صاحب مغازه بغلی رو هم پیدا کنم اونجا رو هم ازش بخرم اضافه کنم به ملک خودم!!! حالا میگین اصلا نمیخوام؟؟ خرپیره جوری از ته جیگرش عر زد «من گوه خوردم با تو» که فکر کنم ده سال از عمرش کم شد!! گوشیو روم قطع کرد!!! در انتهای خلوت پارک، ماسک را برداشتم و اجازه دادم نسیم بهاری از ورای نیش تا بناگوش باز شده‌ام دندانهایم را نوازش دهد!!.. آواتارم از اوج آسمانها شانه‌های سبک شده‌ام را با نوری ملایم مالش می‌داد... قدم‌زنان در حالی که شعری از بزرگترین شاعر قرون و اعصار سهراب جقی زمزمه می‌کردم به سوی خانه گام برداشتم... کرست تور قشنگ است به اقدس ندهند!! / فلش پورن نهان است به نارس ندهند!! ممه سفت جهانیست به مجلق ندهند!! / حس آزار الاهیست... به هر کس ندهند! 😀
[ "خاطرات" ]
2024-05-22
32
7
12,901
null
null
0.006853
0.035714
5,583
1.394412
0.169105
3.248695
4.530018
https://shahvani.com/dastan/اولین-میک-اوت-با-مردی-که-عاشقش-شدم
اولین میک‌اوت با مردی که عاشقش شدم
ایرما خوشگله
سلام اسمم مریمه قدم ۱۶۰ وزنم ۷۰. بدن پری دارم ولی چاق نیستم. اسم دوست‌پسرم مهیاره حدود ۱۸۰ قدشه بدن ورزیده‌ای داره. همون روز اول که دیدمش فهمیدم که این همون کسیه که قراره منو بزنه زمین. ۱۸ سالم بود و تجربه چندانی نداشتم. یه چندباری واسه دوست‌پسر قبلیم ساک زده بودم اون هم کسمو خورده بود برام و همو ارضا کرده بودیم ولی سکس کامل نداشتم. وقتی با مهیار آشنا شدم اون اوایل تا یک ماه فقط چت می‌کردیم تا بالاخره به خودش جرئت داد و نود خواست ازم. منم رفتم جلوی آینه پیرهنمو دادم بالا، از سینه‌های درشتم که توی سوتین توری آبی نوک خوش‌رنگ صورتیشون زده بود توی آینه اتاقم عکس گرفتم و فرستادم. دیدم جواب داد «بیشتر» منم هم سوتین و تیشرتمو درآوردم و یکی از ممه‌هامو گرفتم توی مشتم و یکم فشار دادم و عکسش‌رو براش فرستادم. دیدم بازم جواب داد «بیشتر» شلوارمو درآوردم و از آینه فاصله گرفتم، شرتمو کشیدم بالا تا برجستگی کص کوچولوم بیشتر معلوم باشه. براش فرستادم. جواب داد «میخوام کون خوشگلتو ببینم» من هم روی صندلی داگی شدم، کون سفیدمو براش قمبل کردم و فرستادم. جواب داد «آخ کاش الان اونجا بودم کون خوشگل سفیدتو گاز می‌گرفتم.» شیطونیم گل کرد گفتم «دیگه چیکار می‌کردی؟» و دستمو بردم تو شرتم. اون هم که فهمید خودم هم دلم میخواد ادامه داد «آرووم زبونمو از روی لپ کونت می‌کشیدم به خطش. زبونمو می‌کشیدم تا برسم به اون کس خوشگل کوچولوت. روشو لیس می‌زدم. آروم بوسای ریز روش می‌زدم. بعد شروع می‌کردم تند تند زبونمو می‌کشیدم روی چوچوله‌ت.» اینا رو که گفت من دیگه خیس خیس شدم. داشتم واسه کیر له‌له می‌زدم. اون هم فهمیده بود و ادامه می‌داد «جون اون کس کوچولوتو انگشت می‌کردم. انگشت فاکمو می‌کنم توش با انگشتم تلمبه می‌زنم. همینجوری که تند تند انگشتمو تکون میدم دهنمو میذارم روی کصت و چوچوله‌تو برات میمکم. لیسش می‌زنم. محکم میمکمش.» همزمان که اون اینو می‌گفت من هم انگشتمو کرده بودم توی کصم و تند تند حرکت می‌دادم و جق می‌زدم تا اینکه بالاخره ارضا شدم. بهش گفتم «تو اومدی؟» گفت «نه، دختر کوچولو بلدی آبم‌روبیاری؟» من هم نوشتم «چشم 😈» و دستمو کردم تو کسم و با آبش دستمو خیس کردم. انگشتامو که باز کردم آب کسم روش کش میومد. عکسش‌رو گرفتم براش فرستادم گفتم «بیین چقد خیسم کردی؟» که گفت «جون بخورمش» من هم بی‌معطلی شرتمو درآوردم و انگشتم کردم توی کسم و یه عکس ازش گرفتم و براش فرستادم. کسم سفید و شیو شده بود و چون جق زده بودم یکم هم سرخ‌شده بود. براش نوشتم «میخوای اینو جر بدی نه؟» گفت «آره کوچولو میخوام آبم‌روبریزم توش» گفتم «اوم قبلش میام میشینم روی شکمت. لباتو می‌بوسم و همزمان کمرمو تکون میدم. با کسم کیرت‌رو نوازش می‌کنم. گردنتو می‌بوسم. آروم زبونمو از گردنت می‌کشم و می‌رسم به سینه‌ت. میام پایین‌تر تا برسم به کش شرتت. شلوار و شرتتو آروم می‌کشم پایین تا کیر گنده و کلفتت بیفته بیرون. آروم زبونمو از تخمات تا کلاهک کیرت می‌کشم. اوم. کلاهک کیرت‌رو می‌بوسم و یواش مث آبنبات می‌کنمش تو دهنم. میمکمش با لبام باهاش بازی می‌کنم. آروم کیر گنده‌تو می‌کنم تو دهنم. تا نصفه. بعد تندتر سرمو روش تکون میدم. با زبونم باهاش بازی می‌کنم. وقتی دارم کیرت‌رو می‌خورم تخماتو توی دستام می‌گیرم و باهاشون بازی می‌کنم. دوست دارم سرمو بگیری و خودت توی دهنم تلمبه بزنی. تند تند تا ته حلقم. کیرت خیس بشه از آب دهنم.» اینا رو که گفتم دیدم یهو آفلاین شد. چند ثانیه بعد پیام داد «عاح دختر کمرمو خالی کردی که» این جریان گذشت و ما هر روز با هم چت می‌کردیم و همو می‌دیدیم و هر چند روز یه بار هم سکس‌چت. توی این مدت فقط همو گاهی می‌بوسیدیم چون مکان هم نداشتیم. یه روز که داشتیم توی پارک قدم می‌زدیم رفتیم لای درختا و مهیار لباشو چسبوند به لبام و نرم شروع کرد خوردن لبام و منم همراهیش می‌کردم. همینجوری که لبامو می‌خورد آروم دستشو از روی کمرم سر داد روی کونم و کونم‌رو چنگ زد. همین کارش مث برق کسمو خیس کرد و من هم دستمو کشیدم روی سینه‌ش. دکمه‌هاش بالای پیرهنشو باز کردم و دستمو گذاشتم روی سینه لختش. اون هم که دید من چقد خودم حالم خرابه، اون یکی دستشو از روی مانتو گذاشت روی سینه چپم و یه فشار ریز داد. من که دیگه داشتم دیوونه می‌شدم دستمو رسوندم به شلوارش و از روی شلوار کیرش‌رو گرفتم و شروع کردم به مالیدنش. قشنگ سفت شدن و بزرگ شدنشو زیر دستم حس می‌کردم و هر لحظه هورنی‌تر می‌شدم. اون هم دوتا سینه‌هامو گرفته بود توی دستاش و همونجوی که لبا و گردنمو می‌خورد فشارشون می‌داد. یکم خودمو کشیدم عقب، دکمه‌های مانتومو باز کردم، تاپ بندی‌ای که زیر پوشیده بودمو دادم پایین و سینه‌های سفید سربالام از یقه‌ش افتاد بیرون. دیدم چشماش از تعجب و تحسین برق زد. مث وحشی‌ها افتاد به جون ممه‌هام و شروع کرد خوردن و گاز گرفتنشون. من که داشتم از شهوت از حال می‌رفتم موهاشو چنگ می‌زدم و در گوشش ناله می‌کردم. آروم توی گوشش گفتم «مهیار! کسمو بمال» اون هم وحشیانه دستو کرد توی شلوار و شرتم و کسمو چنگ زد. آروم دوتا انگشت فاک و اشاره‌شو گذاشت روی چوچوله‌م و شروع کرد دستشو عقب و جلو کردن. احساس می‌کردم توی ابرام. همون موقع آروم انگشت فاکشو بیشتر هل داد و رسوند به سوراخم. در حالی که ممه‌م توی دهنش بود آروم انگشتشو فرو کرد و با شستش چوچوله‌مو فشار داد. من از شهوت پاهام شل شده بود و داشت نفسم بند میومد. اون هم که حالمو دیدم سینه‌مو ول کرد و لباشو گذاشت رو لبام و شروع کردن انگشتشو توی سوراخم تکون دادم. تند تند انگشتشو تکون می‌داد و لبامو می‌خورد که من حس کردم همه بدنم منقبش شد. دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسم. پاهام شل شده بود و کصم داشت نبض می‌زد. بدنشو چنگ زدم و خودمو نگه داشتم و توی بغلش ارضا شدم. اون هم بغلم کرد و روی موهامو بوسید و گفت «خوب بود قربونت برم؟» من که نا نداشتم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم. چند دقیقه همون جوری موندیم تا من حالم جا اومد که یدفعه متوجه کیرش که هنوز شق بود شدم. آروم دستمو بهش رسوندم و لبامو گذاشتم روی گردنش و زمزمه کردم که «حالا نوبت توعه» یه جوون کش‌دار و شهوانی گفت و من هم همونطور که گردنشو می‌خوردم، کیرش‌رو از توی شلوارش کشیدم بیرون. یه تف انداختم کف دستم و شروع کردم مالیدن کیر گنده‌ش. دستمو حلقه کردم و روی کیرش عقب جلو می‌کردمش و همزمان لباشو می‌خوردم. لبامو ازش جدا کردم. یه بوسه کوچیک دیگه روی لباش زدم و بعد جلوش زانو زدم. آروم یه بوس به تخماش زدم و بعد سر کیرش‌رو گذاشتم روی لبای خیسم. زبونمو درآوردم و با کیرش چندتا ضربه زدم روی زبونم. کلاهکشو لیس زدم. یه لیس از بالا تا دسته‌ش زدم و بعد سر کیرش‌رو کردم تو دهنم. آروم کیرش‌رو توی دهنم عقب جلو می‌کردم و هربار مقدار بیشتریشو می‌کردم تو دهنم. اون هم سرمو گرفت، موهامو پشت سرم جمع کرد و شروع کرد توی دهنم تلمبه زدن و منم با دستام تخماشو می‌مالیدم. بالاخره تا تهشو کرد توی دهنم که من عق زدم و اونم کیرش‌رو کشید بیرون. دوباره کیرش‌رو کردم توی دهنم خودم تند تند شروع کردم سرمو روش عقب جلو کردن که از صداش فهمیدم داره ارضا میشه. تخماشو بیشتر فشار دادم و تا جایی که می‌شد تندتر براش خوردم تا فهمیدم داره ارضا میشه. همونجوری که آبش داشت میومد من هم سر کیرش‌رو میمکیدم و آبش‌رو می‌کشیدم بیرون. البته نتونستم آبش‌رو بخورم و تفش کردم. بعدش با آب معدنی‌ای که باهامون بود دهنمو شستم. لباشو گذاشت روی لبام گفت «مرسی عشقم. خیلی حال داد.» و من حس کردم هنوز دلم میخواد بهش بدم ^_^
[ "دوست‌ پسر", "ساک زدن" ]
2022-07-17
10
1
14,601
null
null
0.013331
0
6,309
1.212034
0.680276
3.73717
4.529578
https://shahvani.com/dastan/برادر-کوچکم-پرویز-
برادر کوچکم پرویز
ناشناس
پرویز برادرم بهترین مرد دنیاست. از من ۳ سال کوچکتراست. تمام روزهای بچگی امان با هم گذشته. زمانی که من سالهای اول دبستان بودم تمام روز در این فکربودم که زودتر مدرسه تعطیل شود و من به خانه بیایم و با پرویز باشم. زمانی که همبازیهایم برای بازی با عروسکهای پارچه‌ای که آن روزها مادرها برای ما درست می‌کردند به خانه ما می‌آمدند پرویزکوچولو هم باید با ما همبازی می‌شد. او گاهی در بازی‌ها نقش بچه را بازی می‌کرد و ما نقش مادر. گاهی بچه‌های دیگر از شرکت کردن پرویز در بازیهای ما راضی نبودند اما خوب می‌دانستند که اگر پرویز در بازی نباشد من هم بازی نخواهم کرد. در شهرکوچکی ی زندگی بسیار آرام و ساده‌ای داشتیم. خانه‌ها آن زمان همه باغچه داشتند و حوض, و ما بیشتردرحیاط بازی می‌کردیم و انگار در تمام دنیا کوچکترین غصه‌ای وجود نداشت. زندگی دوست‌داشتنی بود. دور و برمان هم پر بود از فامیل دور و نزدیک. با این‌که انقلاب شده بود اثر آن در شهر کوچک ما زیاد دیده نمی‌شد. رابطه من و پرویز خیلی خوب بود و بی‌اندازه به هم نزدیک بودیم و بودن او در کنار من همیشه آرامش‌بخش بود تا این‌که من به دبیرستان رفتم و پرویز دوره راهنمایی‌اش را شروع کرده بود. و این درست زمانی است که موضوع این نوشته کوتاه آغاز می‌شود. گاهی وقتها حس می‌کردم که او بیشتر از گذشته و به شکلی متفاوت به من نگاه می‌کند. مخصوصا وقتی‌که درحیاط با تشت لباس می‌شستم او می‌آمد و به بهانه این‌که مانند همیشه می‌خواهد با من گپ بزند روبرویم لب حوض می‌نشست و هر وقت سرم را بالا می‌کردم می‌دیدم که دارد از قسمت باز بالای یقه‌ام سینه‌هایم را که حالا دیگر کاملا بزرگ‌شده بودند تماشا می‌کند. اوایل اصلا اهمیت نمی‌دادم ولی کم‌کم می‌دیدم که کار همیشگی‌اش شده تماشای من و از هر فرصتی برای دید زدن سینه‌های من یا ساق پاهایم استفاده می‌کند. هم برایم جالب بود و هم تازگی داشت و هم ناراحت بودم چون این کار به نظرم عادی نبود. ماه‌ها به همین شکل گذشت او ۱۳ سالش بیشتر نبود و من ۱۶ سال داشتم. تابستان سال ۱۳۶۹ بود. تعطیلات تابستان در یک شهر کوچک برای یک دختر هیچ کاری جز در خانه نشستن و کتاب خواندن نبود. البته برای پسرها بازی در کوچه و خیابان بود اما پرویز انگار نه انگار می‌تواند برود با دوستانش بازی کند و هر کس سراعش را می‌گرفت به بهانه‌ای ردشان می‌کرد و تمام وقتش را درخانه با من می‌گذراند. بیشتر اوقات که مادربرای دیدن خاله‌ها ویا مادر بزرگ می‌رفت ما دونفر تنها بودیم و او لحظه‌ای از من جدا نمی‌شد. البته من بدم نمی‌آمد و از بچگی بودن او در کنارم یک عادت شده بود و دلچسب هم بود. بعد از ظهرها در شبستان طبقه پایین خانه که خنک بود می‌خوابیدیم و چرتی می‌زدیم. اما من کم‌کم پی برده بودم که پرویز تقریبا هیچوقت زمانی که من بیدار می‌شوم خواب نیست. گاهی هم می‌دیدم که شمدی که برای خوابیدن رویم کشیده بودم کنار رفته است. با این‌که با شلوار و بلوز و تقریبا پوشیده می‌خوابیدم مطمئن هستم که او شمد را کنار می‌زد که شاید اگر بلوز من بالا رفته باشد او قسمتی از بدن مرا ببیند. کارهایش به شکل خنده داری برایم سرگرم‌کننده می‌آمد. اصلا نمی‌فهمیدم که او چرا این کار را می‌کند و دیدن قسمتی از بالای سینه‌های من یا شکم من چه چیز جالبی برای او دارد. ولی با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتها دوست داشتم بغلش کنم و با تمام وجود فشارش بدهم و گونه‌های قرمزش را ببوسم درست مانند زمانی که بچه بود و مادرم او را بغلم می‌داد و من مانند یک عروسک او را به سینه‌ام می‌فشردم. حالا که به گذشته برمی گردم حس می‌کنم به او یک احساس مادرانه داشتم. آن تابستان کما بیش این‌گونه گذشت ولی تنها چیزی که هر روز یکسان بود توجه بیش از اندازه پرویز به من و بدن من بود. ولی با باز شدن مدرسه‌ها سر هر دوی ما کمی گرم شد و من وقت کمتری در خانه با او داشتم ولی نگاه‌هایش همچنان مرا دنبال می‌کرد و تقریبا به این کارش هم عادت کرده بودم. زمستان سال ۶۹ بود و درماه آذر در آن زمان بیشترمردم کرسی بر پا می‌کردند. هنوز گاز لوله‌کشی به شهر کوچک ما نیامده بود و ما دوکرسی برقرار می‌کردیم یکی در اطاق طبقه پایین که پدرو مادرم در آن می‌خوابیدند و یکی هم در طبقه بالا که من و پروی آنجا درس می‌خواندیم و بعد هم هرکدام سرجایمان می‌خوابیدیم. کم‌کم حس می‌کردم که اواز هر فرصتی برای لمس کردن پاهای من با پاهایش استفاده می‌کند. می‌دانستم که این لمس کردنها اتفاقی نیست و عمدی است. اصلا بدم نمی‌آمد اما نگران شده بودم که این حرکات به کجا خواهد کشید. احساس می‌کردم که کارهایی که او می‌کند کارهای درستی نیست. ولی نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. تنها زمانی که او به خواب می‌رفت لمس کردنهایش قطع می‌شد. یک روز که زیر کرسی دااز کشیده و به آرنج دست چپم تکیه داده بودم و از پنجره حیاط برفی را نگاه می‌کردم حس کردم که انگشتهای پای او درست وسط رانهایم کمی بالا‌تر از زانوهایم را لمس می‌کند. برای اولین بار حسی عجیب و ناشاخته به سراغم آمد. یک حس خوب ولی کاملا غریب. نمی‌توانستم نگاهم را از پنجره برگردانم اما چیزی هم دیگر نمی‌دیدم. انگار در جایم یخ‌زده بودم. صدها بار به آن روز فکر کرده‌ام و هنوز هم نمی‌دانم که او پایش را جلوتر آورد و در میان رانهای من جایش داد یا من خودم بی‌اختیار کمی رانهایم را به جلو فشار دادم و پایش را در میان رانهایم جا داده بودم. تنها یادم هست که در همان حال که به بیرون خیره شده بودم بدون این‌که چیزی ببینم بی اختیاز نفس عمیقی کشیدم و صدایی مانند یک آه بسیارخفیف از میان لبانم بیرون آمد. و حس کردم که نازم نمناک شده است و یکی از زیباترین احساسهای تمام عمرم را تجربه کردم. جرات برگرداندن سرم و دیدن نگاه پرویز را نداشتم. همانطور خشکم زده بود و برای اولین بار با تمام وجودم حس کردم که دوست دارم پرویز بیاید مرا بغل کند و در آغوشش بفشارد. فقط بفشارد نه چیز دیگر نه حتی لمس کردن سینه‌هایم و یا نازم. فقط درآغوش کشیدنم و فشردن من در میا ن بازوانش تنها چیزی بود که تمام ذرات تنم آنرا می‌طلبید. همین. آنوقت خوشبختی و لذتی که داشتم کامل می‌شد. یادم نیست چه مدت در همان حال ماندیم و چیزی در درونم مانند حس شادی, خوشبختی, امنیت و آرامش هم‌زمان در جریان بود و انگار در دریایی از نور و روشنایی شناور هستم و صدای قلبم را که به آرامی می‌تپید و نفسهای آرامم را می‌شنیدم. تا این‌که پرویز پایش را از میان رانهای من بیرون آورد و از اطاق خارج شد و من بی‌اختیار آهی کشیدم که مطمئن هستم به خوبی هرکسی در آن اطاق بود می‌شنید. بعد از رفتن او من تازه به خودم آمدم. کاملا گیج بودم و نمی‌توانستم برای خودم توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده است. احساس گناه می‌کردم که برادرم باعث شده که چنین حس ناشناخته‌ای در من سر بر دارد. برای یک‌لحظه چهره پدر و مادرم در جلوی چشمانم مجسم شد و احساس شرم و گناهی وحشتناک تمام وجودم را گرفت. متاسفانه در آن روزها نه اینترنتی بود نه کسی بود که با او در این موارد حرف بزنی. دوستان و همکلاسی‌ها هم از من بی‌تجربه‌تر. فقط گیجی بود و سردرگمی. نه کتابی در این موارد در دسترس بود. فقط حس گناه داشتم. حس می‌کردم یکباره تنها شده‌ام و دیگر کسی مانند من نیست که از چنین کار غلطی خوشش آمده باشد. اتفاقی که افتاده بود مانند پتکی بر سرم کوبیده شده بود. آن روز گذشت و من با حس‌های متضاد غصه, گناه, شادی, هوس, آرزوی بغل شدن توسط برادر کوچک و دوست‌داشتنی‌ام و احساس شرم دست به گریبان بودم. مانند خاشاکی برتندباد هر لحظه به سویی و حسی متفاوت پرتاب می‌شدم. روزهای گیج‌کننده‌ای را گذراندم و خودم را هرچه بیشتر با مدرسه و درسها مشغول کردم. می‌دیدم که پرویز هم حال خوشی ندارد و انگار او هم احساسات متضادی مانند من دارد. اما همچنان به نگاه‌ها و لمس کردنهایش ادامه می‌داد اما خیلی به آرامی و انگار نگران من هم هست و انگار که او هم احساس گناه می‌کند. رابطه ما تغییر زیادی نکرد. من او را بی‌نهایت دوست داشتم و می‌دانم که او هم مرا دیوانه‌وار دوست داشت و همین باعث می‌شد که عذاب و رنج گیچ کننده‌ای به من دست بدهد. و واقعا نمی‌دانستم چه باید می‌کردم. آن سال گذشت و تابستان سال ۱۳۷۰ رسید. مدرسه‌ها تعطیل شد و دوباره من و پرویز تمام مدت در خانه با هم بودیم. گاهی مادرم هم شاکی می‌شد و به پرویز می‌گفت از خانه ماندن خسته نمی‌شوی؟ اما او حتی اگراز خانه هم خارج می‌شد بلافاصله بر می‌گشت و بقیه روز را مانند سابه همراه من بود. سایه‌ای که بودنش دوست داشتننی بود. ولی من همچنان نگران عاقبت این حسی که بین ما به وجود آمده بود بودم. هیچ عاقبت خوبی برای چنین رابطه‌ای در ایران متصور نیست و در ایران پس از انقلاب جزایش می‌توانست مرگ باشد. من گاهی کابوسهای وحشتناک می‌دیدم و در بیداری هم دچار وحشت می‌شدم. من خواهر بزرگتر بودم و با� �د اوضاع را به شکلی کنترل می‌کردم که آسیبی به خودم یا او یا خانواده و فامیل نرسد. هرگز حتی یک کلمه راجع به این حس با هم‌صحبت نکردیم. وانمود می‌کردیم که هیچ‌چیز غیر عادی وجود ندارد اما هر دو به خوبی می‌دانستیم در درونمان چه غوغایی است. یک روز در خانه تنها بودیم. یادم نیست مادر کجا رفته بود. و بعد از ظهر طبق عادت همیشگی خوابیدیم و وقتی بیدار شدم طبق معمول او بیدار بود و خودش را مشغول خواندن نشان می‌داد. اما می‌دانستم که تمام مدت سعی در دید زدن من داشته. هم ناراحت بودم و هم خنده‌ام می‌گرفت. چون من اصلا حس این‌که بخواهم او را لخت ببینم نداشتم. تنها گاهی حس می‌کردم دلم می‌خواهد او مرا درآغوش بفشارد آنچنان محکم که نفسم بند بیاید. بعد از بیدار شدن درست یادم هست او باشوخی و غلغلک سعی می‌کرد مرا به اصطلاح بخنداند ولی هدف اصلی‌اش لمس کردن بدن من بود. اما من زیاد توی هوای شوخی نبودم. ولی حس کردم بد جوری خودش را به من نزدیک می‌کند. به شوخی هایش زیاد عکس‌العمل نشان ندادم و انگار او بیشتر کلافه شد و ناگاه بی‌اختیار با دو دستش سینه‌های مرا گرفت. برای یک‌لحظه از کوره در رفتم. و برای اولین بار وآخربن بار به او شدیدا اعتراض کردم و الان واقعا احساس ناراحتی می‌کنم که او را سرزنش کردم که چنین کار خطایی با خواهر بزرگ خودش می‌کند. ولی واقعا در آن لحظه این حس را داشتم که این کار بسیار بسیار اشتباه است. از اطاق بیرون رفتم و خودم را به طبقه پایین رساندم و در اطاق را بستم و هزاران فکر وحس‌های جورواجور به سراغم آمد. اولین احساسی کاملا ناشناخته جدید حس لمس شدن سینه‌هایم برای نخستین بار بود. حس کردم که با این‌که کار او بسیار عصبانی‌ام کرده اما یک حس غریب و گرم و زیبا درونم را پرکرده است و دوباره حس کردم که نازم نمناک شده و حس خوبی دارم. گیج و منگ در آنجا با احساسات جورواجورو از جمله احساس دلسوزی و ناراحتی برای پرویز و احساس گناه که به او پرخاش کرده‌ام و احساس خشم که چرا او این کار را کرده دست به گریبان بودم. شاید حدود نیم ساعت طول کشید تا آرام شدم و توانستم کمی بهتر به اتفاقی که افتاده بود و عکس‌العمل خودم فکر کنم. نمی‌بایست با پرویز آن رفتار را می‌کردم. و یک‌دفعه نگرانش شدم و به سرعت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که مغموم در گوشه اطاق نشسته و حتی با وارد شدن من به اطاق هم حرکتی نکرد و همچنان خیره به گوشه‌ای مانده بود. از او معذرت خواستم و در ته دلم آرزو می‌کردم که شجاعت این را داشتم که او را بغل کنم و ببوسم و بگویم که از رفتار خودم پشیمان هستم. اما بهتر دیدم که منطقی باشم و این کار را نکنم. آنقدر در آن لحظه حالم منقلب و گیج‌کننده بود که اگر او مرا بغل می‌کرد شاید کوچکترین اعتراضی به او نمی‌کردم. اما رفتار من تاثیری بر او به جا گذاشته بود که هیچ عکس العملی نکرد و انگار نه انگار که من از او معذرت‌خواهی کرده‌ام و این همیشه یاد آوریش مرا ناراحت می‌کند. چون او را از هر کسی در دنیا بیشتر دوست داشتم و دارم. او انسانی بسیار نازنین بود و هست. چند هفته‌ای او سعی می‌کرد که خودش را از من دور نگهدارد و یا سعی می‌کرد که به من توجه حنسی نکند. ولی حالا می‌فهمم هورمونها بودند که او را کنترل می‌کردند. اما با این همه او سعی زیادی می‌کرد که جلوی احساسات خودش را بگیرد. من هم همچنان احساس گناه می‌کردم و خودم را بد تصور می‌کردم که حس جنسی به او دارم. دچار عذاب وجدان و احساس گناهی بودم واو هم‌دست کمی از من نداشت تا یک روز که یک اتفاق کوچک باعث شد نگاه ما کمی راجع به این مسئله و زشت دانستن آن تغییر کند و برای اولین بار پس از بیش از یک سال نفس راحتی بکشیم و کمی احساس گناهمان کمتر شود. داستان این بود که در آن سالها تعداد زنانی که در خانه خیاطی می‌کردند و لباس می‌دوختند مخصوصا در شهرهای کوچک زیاد بود. در شهر ما زنی میانه سال بود بسیار شوخ و مهربان که هم لباس می‌دوخت و صورت بند می‌انداخت و هم شیرینی خانگی می‌پخت. من پارچه‌ای گرفته بودم که او برایم یک بلوز و دامن بدوزد. او بعد از اندازه‌گیری و دوختن لباس معمولا آنرا به خانه مشتری می‌برد که ببیند خوب اندازه هست یا نه و آیا تغییراتی لازم دارد یا نه یعنی پروف آخرش بود قبل از این‌که آنرا تمام کنند و تحویل بدهد. این زن سمبل زندگی و سرشادی و مهربانی بود. وقتی‌که می‌خندید لبها و چشمها وتمامی اعضای صورتش می‌خندیدند. از درون انسانها کسی خبر ندارد اما من همیشه فکر می‌کردم که او سرخوش‌ترین فردی است که تا آن زمان شناخته بودم. همه او را دوست داشتند و کسی نبود که از خوبی و محبت او صحبت نکند. روزی که او برای پروف کردن بلوزم آمده بود پرویز هم طبق معمول خانه بود و هر دوی ما در اطاق مشترکمان در طبقه بالا بودیم و خانم خیاط با بلوز به همان اطاق آمد و بعد از این‌که برایش چایی آوردم و مقداری از هر دری گپ زد و شوخی کرد و خندید و جوک گفت. بلوز را به من داد که بپوشم تا او ببیند که همه چیز اندازه هست یا نه. من منتظر بودم که پرویز از اطاق بیرون برود که من بلوز را امتحان کنم. اما او همانجا نشسته بود و خیال رفتن نداشت. انگار خنده و جوک خانم خیاط هم به او جرات بیشتری داده بود. بالاخره گفتم از اطاق برو بیرون تا من لباسم را عوض کنم. او هم با پررویی گفت نمی‌رود و تنها رویش را بر گرداند و گفت نگاه نخواهد کرد. خانم خیاط هم به شوخی گفت اگر ببینه چیزی از آن کم نمی‌شود و پرویز هم خندید. خلاصه با اصرار خانم خیاط و قول پرویز که حاضر شد رویش را برنگرداند تا من بلوز بپوشم, بلوزم را بیرون آوردم و بلوز جدید را هنوز نپوشیده بودم که خانم خیاط دستم را گرفت که نتوانم بلوز را بپوشم و در حالی که از خنده اشک در چشممهایش جمع شده بود به پرویز گفت آقا داداش نگاش کن. خواهر مثل برگ گلت را حسابی تماشا کن. هنوز خنده‌های او ودندان طلایش به یادم مانده است. پرویز هم بر گشت و بالا تنه لخت مرا دید و با خنده هردو مرا نگاه می‌کردند و خانم خیاط مرتب تکرار می‌کرد دختر جون ازش که چیزی کم نمیشه. پسره, دلش را نسوزون. بذار ببینه. من سعی در پوشیدن بلوز داشتم و او هم مانع می‌شد و پرویز هم انگار قند توی دلش آب می‌کنند می‌خندید وچشمهاش چهارتا شده بود. کاملا معلوم بود که از دیدن بدن نیمه لخت من در دنیای دیگری به سر می‌برد. تمام این اتفاق کمتر از شاید ده یا ۲۰ ثانیه طول کشید اما برای نخستین بار به من این حس را داد که این نمی‌تواند آنقدر که من فکر می‌کنم هم بد و زشت و غیر عادی باشد. خانم خیاط با خنده تکرار می‌کرد بگذار نگاه کنه از ش که کم نمیشه. پسره دلش آب میشه. من هم آنچنان دچار غلیان احساسات شده بودم و انگار که سبک شده بودم و دیگرحس می‌کردم که حالا دیگریک نفر سومی هم هست که حس ما را می‌داند و در آن اشکال زیادی نمی‌بیند. آن روز گذشت و من و پرویز در مورد غلط بودن حس مشترکمان به نوعی آرامش رسیدیم. با این‌که می‌دانستیم برای رابطه ما آینده‌ای وجود ندارد ولی دیگر از بودن این حس احساس زیاد بدی نمی‌کردیم. خنده‌های آن زن خیاط انگارآبی بود گناه افکار ما را شست و آب کشید و حلال کرد. من اما چون بزرگتر بودم مسئولیت خودم می‌دانستم که نگذارم شرایط از کنترل خارج شود. درست است که حالا یک نفر سوم هم غیر مستقیم به ما حالی کرده بود که حسمان نسبت به هم زیاد هم ایراد ندارد و به ما نوعی آرامش داده بود اما این چیزی را عوض نمی‌کرد. نه جامعه ایران در این قرن چنین را بطه‌ای را می‌پذیرد. نه خانواده ما می‌توانست آنرا قبول کنند و عملا حس ما در این جهان نفرین‌شده بود و هست و برای سالها اگر نه دهه‌ها پذیرفته شدنی نیست. بعد از آن هم پرویز به شیطنت‌هایی که خارج از کنترلش بود ادامه می‌داد و من هم با آن‌که از لمس کردنهایش و توجه‌اش به خودم لذت می‌بردم و در خیالم او را درآغوشم می‌فشردم و لبانش را می‌بوسیدم اما با تمام توانم سعی می‌کردم که کوچکترین کاری که او را تشویق کند انجام ندهم. سالی دیگر این‌چنین گذشت و بالاخره من دیپلم گرفتم و دانشگاه قبول شدم و به تهران رفتم و رابطه ما کمتر شد اما زمانی که یکدیگر را می‌دیدیم عشق و گرمای آن در وجود هردوی ما زبانه می‌کشید. ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و حاضر بودم تمام عشق و هوس حنسی سوزانم را سرکوب کنم که به خودم و پرویز و خانواده امان آسیبی وارد نشود. هر بار که به خانه بر می‌گشتم او به بهانه دیدنم مرا می‌بوسید و من تنها با بوسه‌ای خواهرانه جوابش را می‌دادم. ولی به او دوست داشتن و عشقم را نشان می‌دادم که بداند عاشقانه دوستش دارم اما هیچ کاری نخواهم کرد که مشکل‌ساز بشود برای همه امان. او بعد از گرفتن دیپلمش و وقتی‌که دانشگاه قبول نشد با کمک پول اندکی از پدرم راهی ترکیه و بعد آلمان و بعد از رنجهای فراوان در کانادا ساکن شد. من فکر می‌کنم که او برای فرار از حس عشق و کششی که به هم داشتیم از ایران رفت. همانجا هم با دختری بسیاردوست داشتنی ازدواج کرد و اکنون درآنجا با همسر و بچه‌های نازش زندگی می‌کند. منهم بعد از پایان دانشکاه ازدواج کردم و اکنون درتهران همراه همسرم که مردی بسیارخوب است و بچه هایم زندگی می‌کنم. پرویز درهمه سالی که از ایران رفته تنها دوبار به ما سرزده. هربار که او را دیده‌ام حس می‌کنم که تنها مردی که بی‌قید و شرط عاشقش هستم هنوز پرویزاست و با این‌که من به همسرم همیشه وفادار خواهم بود اما هیچوقت جامعه را برای دیکته کردن که چه کسی را می‌توانیم دوست بداریم و چه کسی را نمی‌توانیم دوست بداریم نمی‌بخشم. من حس می‌کنم که اگر من با پرویز به هم می‌رسیدیم خوشبختی واقعی را می‌توانستیم تجربه کنیم برای همیشه. اما در دنیای فعلی جایی برای این‌گونه عشقها وجود ندارد. گاهی فکر می‌کنم که چرا عشق بین برادر و خواهر که این همه انرا تقبیح می‌کنند و بد می‌دانند درست و طبیعی احساس می‌شود. پنداری که تنها عشق طبیعی دنیاست. احساس دوست داشتن بدون قید و شرط و عشق و دوست داشته شدن بدون خودخواهی. از زمانی که پرویز از ایران رفته من و او همیشه تلفنی با هم در تماس بوده‌ایم و حالا هم با اینترنت و تلگرام همیشه و تقریبا هر روز در تماس هستیم. و غیر مستقیم و در لفافه قربان صدقه هم می‌رویم و عشق پرویز همیشه مانند آتشی است که در سردترین و تاریکترین روزها و شبهایم مرا گرم می‌کند. من همیشه عاشق او بوده‌ام و می‌دانم که او هم دیوانه‌وار عاشق من است ولی هیچوقت مستقیما راجع به احساسمان صحبت نکرده‌ایم. ولی صحبت کردن با یکدیگر هنوز هم مانند هوایی است که برای تنفس و زنده ماندن به آن نیاز داریم. اکنون که دارم به ۵۰ سالگی نزدیک می‌شوم هنوز در بدترین زمانها وقتی با او حرف می‌زنم حس می‌کنم که عشقی عمیق و پرقدرت درونم را گرم نگهمیدارد و هیچ‌چیز قادر به شکست دادن من نیست. حس دوست داشتن و دوست داشته شدن, حتی اگر هرگز هم به یکدیگر نرسند, نعمتی است که نصیب هر کسی نمی‌شود. من همیشه سپاسگزار خدا بوده‌ام که عشق و دوست داشتن پرویز را به من داده است. اگر داشتن یکدیگرهم برایمان امکان‌پذیر بود دنیا برایمان بهشتی می‌شد همیشگی و ماندنی. حتما شنیده‌اید که می‌گویند در دنیا خوشبختی وجود ندارد. اما من می‌توانم ادعا کنم و قسم بخورم که تمام لحظاتی که با پرویز گذرانده‌ام همراه با خوشبختی واقعی بوده و اگر در این دنیا عشق ما هم مانند تمام عشقهای دیگر مورد نفرت و طعن قرار نمی‌گرفت و ما می‌توانستیم در کنار هم زندگی کنیم من یک زن به تمام معنی خوشبخت می‌شدم. اما امروز با آن‌که همه چیز دارم و همسرم مردی بسیار خوب است اما دلم همیشه جای دیگر است و همیشه در خیالم با پرویز است که عشق‌بازی واقعی‌ام را دارم. مطمئن هستم که پرویز این مطلب را خواهد خواند چون مطمئن هستم که از زمان به وجود آمدن اینترنت او هم مانند من برای یافتن جواب برای احساسات بین ما و بهتر شناختن این رابطه در اینترنت جستجو کرده است و اگر این مطلب را بخواند و از جزئیات نوشته من به آسانی خواهد فهمید که این نوشته در مورد من و اوست چون اسم حقیقی‌اش را هم استفاده کرده‌ام. و در این نوشته چیزی وجود ندارد که او نداند. ما در این همه سال تمام احساسمان را در سکوت با هم رد و بدل کرده‌ایم و فکر نمی‌کنم چیزی مانده باشد که او یا من راجع به یکدیگر و عشق ابدی امان ندانیم. امیدوارم که این نوشته به شکلی باقی بماند و آیندگان بدانند که ما چه آسان عشق واقعی امان را به خاطر تفکرات امروزی جامعه در خود کشتیم و و مانند شمع سوختیم و خاکستر شدیم تنها به خاطر این‌که کسانی و تفکراتی برای تمامی مردم دنیا تصمیم گرفته‌اند و با زور به ما تحمیل کرده‌اند که کدام عشق درست و کدام عشق غلط است. من در این لحظه هیچ‌چیز زیباتر از عشقم به پرویز برادرم ودوست داشتن او نمی‌شناسم و با آنکه گاهی از دوری او احساس خفگی می‌کنم اما باز هم شکرگزار خدای هستم که چنین عشقی در درونمان هست که در تمام لحظات زندگی مانند آتشی در سرمای زمستان ما را گرم می‌کند و اگر دنیای دیگری یا زندگی دیگری باشد تنها آرزوی من بودن در کنار اوست و تنها در آغوش اوست که من احساس خوشبختی کامل خواهم کرد.
[ "تابو", "برادر" ]
2018-09-10
47
7
209,582
null
null
0.003076
0
18,260
1.576303
0.461368
2.872766
4.528349
https://shahvani.com/dastan/اولین-سکس-با-شوهر-خواهرم
اولین سکس با شوهر خواهرم
سحر
سلام. اسم من سحره ۲۰ سالمه. دلم می‌خواست خاطرۀ اولین سکسم رو با شما در میون بذارم. خواهر من تازه نامزد کرده. هر روز شوهرش میاد خونه‌مون. من طی امسال اتفاقات خیلی بدی برام افتاد که هر کدوم باعث شده روحیم رو از دست بدم. با وارد شدن شهرام یعنی همون شوهر خواهرم به خانوادمون زندگیم یه رنگ دیگه گرفت. همیشه حواسش بهم بود تا اتفاقی برام نبافته. این خیلی به من حس خوبی میاد. یکی از این روزایی که خیلی ناراحت بودم منو بغل کرد. گذاشت تو بغلش گریه کنم. ارومم کرد. یه بار دیگه هم خودش تو خونه یه شوخی بد باهام کرد و ناراحتم کرد که بلافاصله اومد تو اتاق و دوباره بغلم کرد منتهی این بار گونمو بوس کرد. این چیزا تو خانواده عجیبه چون ما مثلا مذهبی هستیم. ولی هیچی نگفتم. یه جورایی خوشم اومد. یه شب از همین سایت یه فیلم سکسی دان کردم. بهم اس داد on بشم چت کنیم. منم چون می‌خواستم ببینم چی می‌خواد بگه قبول کردم. بهم گفت من یه برنامه رو دستگاه مودمت وصل کردم. می‌تونم بفهمم چی دان می‌کنی. گفتم خب به تو چه... ننمی یا بابامی که به من امر و نهی می‌کنی؟ دلم می‌خواست بیشتر حرصش بدم. برای همین گفتم: تو برو دعا کن همه چی فقط به این فیلم ختم بشه. گفت: یعنی چی؟ گفتم: می‌خوام برای این‌که اروم شم سکس داشته باشم. مطمئنم همه فکر و خیالام رو از بین می‌بره! گفت: به خدا اگه کاری کنی خودم می‌کشمت. گفت: انقدر شرف داشته باش خودت پردتو بزن لااقل. گفتم: نه اون طوری اون لذتی که باید نسیبم نمی‌شه. خلاصه کل‌کل ما ادامه داشت. اخر هم گفت برو به دادنت برس و دیگه جوآبم‌رونداد. فرداش متوجه شدم کارش به بیمارستان کشیده. اخه کبدش ناراحته و وقتی فشار عصبی بهش میاد حالش بد می‌شه. ترسیدم. بهش پیام دادم و گفتم: شهرام به خدا دیشب زر زیادی زدم... من کاری نمی‌کنم! گفت: خفه شو برو گمشو به دادنت برس! با هم دعوامون شد. بهم گفت: برو به اونا که دادی بیا به منم بده! چشمام ۷ تا شده بود. منم که کم نمیارم گفتم باشه... بگو کی و کجا؟ گفت همین امروز که مامانت داره می‌ره پرتو درمانی (اخه مامان من سرطان داره) من خواهرتو دنبالش می‌فرستم ما هم کارمون رو می‌کنیم. منم پررو پررو قبول کردم. ولی دل تو دلم نبود. دستام می‌لرزید. بعد از ظهر شهرام هر کاری کرد نتونست مامان رو راضی کنه که کسی رو باهاش بفرسته بیمارستان. حالا مونده بود تصویه حساب من با شهرام خان! بهش گفتم یه دقیقه بیاد تو اتاق خواهرم هم اومد. ولی من نمی‌تونستم جلو اون حرف بزنم. شهرامم اینو می‌دونست. برای همین بیرونش کرد. گفتم: یا برنامه رو از رو مودم بردار یا برش دار برو! برنامه رو لغو کرد. بهم چته تو؟ گفتم یعنی تو نمی‌دونی؟ گفت: نه! گفتم اصلا معلوم هست صبح تا حالا چی از تو دهنت در میاد؟ گفت: فقط می‌خواستم بهم ثابت کنم تو دختری نیستی که تو بغل هر کی بری! گریم افتاد. مثل همیشه بغلم کرد. بازم گونمو بوس کرد. بار دوم نزدیک لبم و بار سوم لبم رو بوس کرد. اول تعجب کردم. بهش خیره شدم... اون دوباره سرش رو اورد جلو و لبش رو گذاشت رو لبم رو شروع کرد به خوردن این بار منم همراهش شدم. وای عجب لذتی داشت. گاهی زبونشو می‌گرفتم تو دهنو میک می‌زنم. دستش از روی کمرم روی سینم حرکت کرد. یکم از روی بلیز مالید. بعد از مدتی هم دستشو کرد زیر لباسم. دستاش با شکمم برخورد حشرم بیشتر شدم. می‌دونستم به پهلوهاش حساسه. رو پهلوهاش مانور دادم و براش مالیدم. در گوشم گفت: نکن دختر شوخی شوخی جدی می‌شه‌ها! اون وقت واقعا هوس می‌کنم. همین طوریش هم داغ بودیم. یه آن فهمیدم خواهرم داره میاد به سمت اتاق که سریع جدا شدیم. ولی وقتی دوباره رفت دوباره منو کشید جلو. با ولع بیشتری همو بوسیدیم. نمی‌شد بیشتر از این جلو بریم. چون خواهرم بیرون بود. یکم بعد رفت بیرون. اون شب خواهرمو دک کرد و گفت می‌خواد بخوابه ولی تا ۳ با من حرفای سکسی می‌زد. می‌گفت می‌خوام مال خودم بکنمت. ولی حاضرم بعدا پول عملو بدم. منم جو گیر شده بودم گفتم: عمل نیازی نیست... چون به غیر تو کسیو نمی‌خوام. اون شب کلی حرص خوردم که نمی‌تونه یه خونه خالی جور کنه. خونه خودمون هم که هیچ وقت خالی نمی‌شد. فرداش من بیرون بودم و اون و خواهرم تو اتاق. مامانم هم رفته بود پرتو درمانی. دیدم خواهرم داره حاضر می‌شه. طوطیمون بیرون از قفس بود. گفتم شهرام اول اینو بکن تو قفس بعد برو. گفت من جایی نمی‌رم. ابجیت می‌ره کار داره! نفسم تو سینم حبس شد. چند حس درونم بیداد می‌کرد. هوس... ترس... هیجان! البته بعد فهمیدم شهرام خواهرمو فرستاده بود پی نخود سیاه! چند دقیقه بعد از رفتن خواهرم از اتاق اومد بیرون. من کلیپ طنز دان کرده بودم. گفتم شهرام بیا اینا رو ببینم. اومد کنارم. یکی دو دقیقه بعد به خواهرم زنگ زد تا مطمئن بشه حالا حالا‌ها بر نمی‌گرده! وقتی مطمئن شد گفت: بیا خانم خانما... اینم تنهایی... دیدی جورش کردم. با این حرف مطمئن شدم اتفاقی می‌افته. خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد. یه دفعه منو کشید تو بغل خودش. به حالت خوابیده تو بغلش قرار گرفتم. بوسه‌های داغ و اتشینش دوباره شروع شد. و البته همراهی کردن‌های من. یهو دلم خواست بیشتر تحریکش کنم. برای همین دوباره شروع کردم به مالیدن پهلوهاش. شالمو هنوز در نیاورده بودم. درآورد و گردنم رو هم خورد. در تمام این مدت سینه‌هامو از زیر لباس می‌مالید. به گردنش عطر خوبی زده بود. شروع کردم به خورد گردنش. سرشو عقب کشید و گفت: نکن سحر... حالم بد می‌شه... نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. اون وقت اگه سکس بخوام بهم می‌دی؟ منم اون موقع داغ بودم گفتم: اره که می‌دم! شروع کرد به مالید کسم از روی شلوار. تازه زیپ شلوارمو باز کرده بود که تلفنش زنگ. یه ضد حال به هر دومون. ابجیم زنگ‌زده بود اعلام موقعیت خودشو بکنه. شهرامم سر سری جوآبش‌رو داد و قطع کرد. دستشو لای کس خیسم کرد. از اروم اروم مالید رسید به محکم مالیدن. طوری که دیگه نتونستم به همراهی تو لب دادن باهاش باشم. اه کوتاه می‌کشیدم. اونم لبمو گاز گاز می‌کرد. خیلی از این کار خوشم میومد... همیشه دلم می‌خواست یکی این طوری لبمو گاز بگیره. دم گوشم گفت: می‌خوای از عقب امتحان کنیم؟ گفتم: نه شهرام... می‌ترسم! گفت: از چی؟ نمی‌دونستم از چی می‌ترسم... فقط یه دلهره داشتم تو دلم. الکی گفتم می‌ترسم مامان اینا سر برسن! نترس حالا حالاها نمیان. با این منو از رو پاش بلند کرد شورت و شلوارمو کشید پایین و بعدشم واسه خودشو کشید پایین. برگشتم کیرش‌رو نگاه کردم. خدا رو شکر خیلی بزرگ نبود. شاید ۱۶ سانت... البته مطمئن نیستم. از شانس ان ما مامانم زنگ زد. همین طور که داشتم با مامانم حرف می‌زدم کیرش‌رو تو دستام گرفتم و براش مالیدم تا نخوابه. چهار دست و پا شدم. سوراخ کونم تنگ تنگ بود. تا حالا تحربه سکس نداشتم خب. این همه داستان سکسی اینجا خوندم که یه روز به کارم بیاد ولی یادم رفت واسش ساک بزنم تا یه ذره اون کیر وامونده لیز بشه. یا وازلین بیارم. یا لااقل بگم با اب کس خودم لیزش کنه. همون طوری خشک خشک کرد تو کونم. جیغم هوا رفت. کل ساختمون ما خانوادگیه... بقیه طبقات عمه‌ها و عموم هستن. خیلی هم گوشاشون تیزه. شهرامم اینو می‌دونست. مدام سعی می‌کرد ارومم کنه. ولی مگه می‌شد. خودم جلو دهنمو گرفتم. تازه کیرش داشت تو کون نازنیم جا باز می‌کرد که بازم موبایلش زنگ خورد... خواهر مزاحمم بود که شهرام گفت اه چرا انقدر زنگ می‌زنی... دارم با سحر فیلم می‌بینم نمی‌ذاری! دوباره با کلی دردسر کرد تو کونم. شروع کرد به تلمه زدن. اما همش کیرش از تو کونم در میومد. یه یه ربعی گذشت ولی از اب شهرام خبری نبود. تموم تنم می‌لرزید. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. رفتم جلو و کیرش در اومد. خواست دوباره بکنه تو که نذاشتم. گفتم: دیگه نمی‌تونم... جور دیگه ارضات می‌کنم. بهم محلت نداد. منو خوابوند رو زمین. نمی‌تونست کیرش‌رو بکنه تو کسم... چون پردم می‌رفت. پاهامو جفت کرد. خوابید روم. بیچاره مجبور برای این‌که ارضا بشه کیرش‌رو تند تند می‌کرد لای قاچ کسم. هی دم گوشم می‌گفت دیدی گفتم درد داره دیدی گفتم نمی‌تونی تحمل کنی! حالا بازم می‌خوای؟ گفتم اره... با تو اره! گفت پس چرا الان نمی‌ذاری تو کونت تلمبه بزنم تا ابم بیاد! جوابی براش نداشتم. برای این‌که کم‌کاری کونم رو جبران کنم زود‌تر اراضاش تا کسی نیومده شروع کردم به بوسید لبا و گردنش. بلیزش رو بالا داده بودم و دستمو رو پشت و پهلوش تکون می‌دادم ولی نمی‌تونستم به سینش دست بزنم چون درست به سینم چسبیده بود. صدای اه و اوهش بلند شده بود. یه ده دقیقه‌ای هم اون طوری تلمبه زد تا بالاخره ارضا شد. تا وقتی‌که مامان اینا بیان دوباره از هم لب گرفتیم. تازه دیروزم دوباره تو اتاقم لب دادم بهش. تو همین سایت یه سری عکس از کون دادن بود که یه دختری گفته بود چطوری دخترا حاضر می‌شن کون بدن؟ اون روز با خودم گفتم وا... مگه چیه؟ کی می‌گه درد داره! وقتی با کیر خشک جر خوردم تازه فهمیدم اون دختر چی می‌گه. ببخشید پر حرفی کردم. داستان به اندازه داستانی دیگه سکسی نبود... ولی لااقل به قول شما خاطرات جلق زنی و خود ارضایی نبود... به داستان واقعی بود.
[ "شوهر خواهر" ]
2013-05-14
11
2
303,116
null
null
0.0115
0
7,564
1.167195
0.713616
3.878307
4.526741
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-من-وشوهر-خواهرم-
ماجرای من وشوهر خواهرم
minafz
سلام اسم من شیماست ۲۵ سالمه دو ساله ازدواج کردم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم یه داستان واقعی که برام اتفاق افتاده ماجرا از اونجا شروع شد که یه روز خواهرم ازم خواست برای مراقبت از بچه هاش به منزلشون برم اخه وقت ارایشگاه داشت ساعت ۴ بود امین (شوهرم) منو دم منزلشون پیاده کرد رفتم بالا پری در و باز کرد کلی عجله داشت سلام کرد بچه هارو به من سپرد ورفت خواهرم دو تا پسر ۲ قلو ۱ ساله داره رفتم اتاق لباسامو عوض کردم هوا خیلی گرم بود یه تاپ دکلته سفید پوشیدم با یه دامن روی باسنی صورتی ۱ ساعتی گذ شت بچه‌ها خواب بودن منم تو حال داشتم ماهواره نگاه می‌کردم شبکه روس داشت فیلم سوپر می‌داد منم از انجور فیلما دوست دارم. تو حال خودم بودم که زنگ زدن منم به هوای پری همونجوری رفتم در رو باز کردم که دیدم بهرامه (شوهرپری) چنان جیقی زدم که خودمم ترسیدم اخه من به خاطر شوهرم همیشه با لباسایه بسته و با روسری جلوی بقیه می‌گردم پریدم تو اتاق سریع مانتوپوشیدم شالمو سرم کردم اومدم بیرون بهرام خندش گرفته بوده سلام کردم گفتم تو اینجا چیکار می‌کنی گفت پری زنگ زد گفت کارش طول میکشه من بیام خونه اگه تو کاری داری بری حالا تو چرا ترسیدی گفتم انتظارشما رو نداشتم رفت تو اتاق لباساشو عوض کرد گفتم چای می‌خوری گفت نه ویسکی تو یخچاله اگه زحمتی نیست اخه بهرام مشروب خوره تیره براش اوردم گفت چرا یه پیک اوردی مگه خودت نمی‌خوری (اخه من عاشقه مشروبم ولی شوهرم نمیزاره زیاد بخورم) گفتم دوست دارم بخورم ولی امین بفهمه ناراحت میشه گفت بخور نمی‌زاریم بفهمه بعد از یه زره منومون قبول کردم نشستیم ۲ سه پیک خوردیم چه مشروبی بود داغ داغ شده بودم داشتم عرق می‌کردم گفت چرا مانتو رو در نمیاری گرمته گفتم اخه لباس ندارم لباسای پریم بزرگه برام گفت مگه لباسای خودت چشه اهان می‌ترسی امین ناراحت شه باشه نمی‌زاریم اینم بفهمه باشه؟ منم که تو حاله خودم نبودم رفتم مانتو و شلوارمو درآوردم دامنم و پوشیدم اومدم پیشش نشستم گفت اخیش حالا خنک شدی یه پیک بریزم گفتم نه دیگه می‌ترسم حالم بد شه گفت اون با من ۱ دو پیک دیگه خوردیم دیگه نمیتونستم سرمو نگه دارم سرمو گذاشتم رو پاهاش چشامو بستم که یکهو دست بهرامو رو موهام حس کردم نای بازکردن چشامو نداشتم راستشو بگم بدمم نیومده بوده دستشو برد تو گردنم که یکهو راست شدن کیرش‌رو زیر سرم حس کردم دستشو اروم اورد پایین کرد زیره تاپم سینه‌هامو فشار داد دیگه نفسام به شماره افتاده افتاده بود به سختی چشامو باز کردم با خنده گفت اینم نمی‌زاریم بفهمه اینو گفتو لباشو گذاشت رو لبام نمیدونید با چه ولعی لبامو میخوردکیرشم زیر سرم بالا وپایین می‌شد دیگه طاقت نیوردم کیرش‌رو از زیره شورتش درآوردم وای چه کیری سفید بزرگ که فقط تو فیلما دیده بودم کیرش‌رو تا ته کردم تو دهنم وای چه حالی می‌داد بهرام منو بقل کرد برد روی تخت انداخت شورتمو درآورد پاهامو باز کردکیرش‌رو لب سوراخم گذاشت یواش فشار داد وای چه کیری داغ داغ شروع کرد به تلمبه زدن داشتم جر می‌خوردم التماسش می‌کردم ولی اون محکمتر می‌کرد بلندم کرد چهار دست و پا نشستم کرم به سوراخ کونم مالید کیرش‌رو کرد توکونم منم دهنم رو بالش بود و بالشو از درد گاز می‌زدم وای چه حالی بود همونجور که داشت می‌کرد یکهو برم گردوند کیرش‌رو درآورد آبش‌رو ریخت رو سینه‌هام محکم بقلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام بلندم کرد بردم حموم با هم یه دوش گرفتیمو اومدیم بیرون منم تا پری نیامده بود لباس پوشیدم و رفتم یه اعتراف دیگه هم بکنم دیگه سکس با شوهرم بهم حال نمی‌داد از اون موقع به بعدش ما حداقل ماهی چهار پنج دفعه با هم سکس داشتیم
[ "شوهر خواهر" ]
2012-01-13
11
2
209,995
null
null
0.007958
0
3,040
1.167195
0.143654
3.878307
4.526741
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-برادر-همسرم
سکس با برادر همسرم
لیلا
سلام. لیلا هستم ۲ ساله که ازدواج کردم از زندگیم راضی بودم تا اینکه فهمیدم شوهرم با زنهای دیگه هم رابطه داره نمی‌خواستم به روش بیارم اما دیگه تحملش برام سخت بود تااینکه یه شب که رفته بودم خونه مامانم تا شبو اونجابمونم به بهانه سرک کشیدن غافلگیرش کردم. اره حدسم درست بود اون با یه زن بود. از اون روز به بعد به فکر طلاق افتادم. اونم که بیشتروقتها کیش بود (برای ماموریت هاش ماهی ۱۰ روز می‌رفت کیش) من همیشه تنها بودم. دیگه همه تو فامیل خبر داشتن که ما داریم جدا میشیم. تو این میون برادر شوهرم همیشه از من دفاع می‌کرد می‌گفت خاک بر سر وحید که قدرتو نمیدونه و با هرزه‌ها می‌پره. همیشه همه‌جا سنگینی نگاهشو رو خودم حس می‌کردم. حتی یه بار شوهر بی غیرتم گفت داداشم تو کفته. یه شب خواب بودم حدودا ساعت ۱۲ بود که زنگ در خونه‌مونو زدن. نگران شدم با خودم گفتم کیه این وقت شب. لباس خواب کوتاه و نازکی تنم بود فقط وقت کردم یه چادر رو سرم بندازم و درو باز کنم. درو که باز کردم دیدم سعیده. گفتم تو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: با بابا دعوام شده میخواشتم برم خونه دوستم نبود میشه امشبو اینجا بمونم؟ من منو من کردم نمیدونستم چی بگم اما اون با نهایت خونسردی خودش اومد تو. نشست رو کاناپه. بهش گفتم صبر کن الان میام. می‌خواستم لباسمو عوض کنم. رفتم تو اتاق همین که می‌خواستم درو ببندم سعیدو پشت در حس کردم. نمی‌گذاشت درو ببندم. گفت جکار میخوای بکنی خوشگلم؟ واقعا مونده بودم. از ترس همه بدنم یخ‌زده بود. گفتم برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم. سعید گفت نمیخواد از من قایم شی میخوام ببینم داداشم چی داره. مگه من آدم نیستم؟ و چادرمو از سرم کشید. سعید: جون عجب هلویی هستی زن داداش. من: سعید خجالت بکش منو انداخت رو تخت و خودشم افتاد روم با حرص و طمع لبامو می‌خورد. صدای هق‌هق گریه هام بلند شده بود واقعا ترسیده بودم با ناخنام با بدنش چنگ می‌زدم اما اون فقط قربون صدقم می‌رفت. داشتم از حال می‌رفتم. دیدم اونم یه کم اروم شده منو محکم بغل کرده بود و نمی‌گذاشت تکون بخورم. بهم گفت من همیشه حسرت این شبو داشتم تو چرا هیچوقت نفهمیدی من دوستت دارم. همین که حرف می‌زد دستشو تو موهام می‌کشید. دیگه داشتم رامش می‌شدم. دستاشو آروم برد زیرلباسمو بدنمو نوازش کرد یه جوری دستاش بدنمو لمس می‌کرد که بی‌حس شده بودم. دیگه نمیتونستم مقاومت کنم چون از کارش لذت می‌بردم. لباس خوآبم‌رودر آورد و وقتی بدنمو دید بیشتر قربون صدقم می‌رفت همش می‌گفت: جون بدنت عین حریره چقدر سفیدی قربونت بشم و سوتینمو که درآورد وقتی سینه‌هامو دید گفت: وای هلو عجب بهشتیه شروع کرد به مک زدن سینه‌هام اینقدر مک زد که حس کردم خیس خیس شدم همین که سینه‌هامو می‌خورد دستشو برد زیر شورتم از اینکه خیس شده بودم خجالت می‌کشیدم. اونم وقتی دید خیش خیسم گفت: اوم می‌بینم که تو هم میخوای و شروع کرد به لیس زدن کسم. دیگه واقعا داشتم از حال می‌رفتم دلم می‌خواست کیرش‌رو ببینم دستمو بردم رو شلوارش اونم پاشد و لخت شد بعد به حالت ۶۹ خوابید کیرش خیلی بزرگ بود به زحمت نصفش تو دهنم جا می‌شد خودمم نمیدونستم دارم چکار می‌کنم واقعا شهوتی شده بودم دیگه هیچی برام مهم نبود حتی تخم‌هاشم براش لیس زدم اینقدر کسمو خورد که داشتم کم‌کم ارضا می‌شدم بلند شد و کیرش‌رو گذاشت دم کسم. نوکشو که فرو کرد خیلی دردم گرفت اما همی که همش رفت داخل دیگه درد نداشت بزرگی کیرش‌رو حس می‌کردم خیلی باحال بود. اونم که اینقدر بهش حال می‌داد که همش قربون صدقم می‌رفت. من‌بعد چند دقیقه ارضا شدم وقتی فهمید کیرش‌رو درآورد و شروع کرد به لیسیدن اب کسم. چه به‌به‌ای می‌کرد بهم گفت عزیزم من کون میخوام. منم که از این کار خیلی می‌ترسیدم باز هم مقاومت کردم اما اون گوشش بدهکار نبود اب کسمو با انگشتاش می‌کشید با سوراخ کونم با زبونش با سوراخ کونم بازی می‌کرداول با یه انگشت بعد ۲ تا بهد یواش‌یواش ۳ تا انگشتشو برد تو گفت الان امادست نمیذارم درد بکشی عزیزم کیرش‌رو گذاشت دم کونم اولش که سرشو کرد تو یه جیغ زدم خیلی درد داشت بعد با بازی یه ذره یه ذره کردش تو. کم‌کم بی‌حس شد دیگه درد نداشت به نظرم دردش با لذت بود من رو زمین دولا بودم و اون همش می‌زد رو باسنم با دستش هم کسمو می‌مالید خیلی بهم حال می‌داد برای بار دوم هم ارضا شدم تا اونم ابش اومد بهم گفت اجازه میدی بریزم تو کونت؟ گفتم بریز. گرمای آبش‌رو تو وجودم حس می‌کردم داغ داغ بود بیحال شد و افتاد روم. نیم ساعتی تو بغل هم بودیم تا اینکه پاشدیم و رفتیم حموم. تو حموم هم یه بار دیگه کرد. تا صبح تو بغلش بودم صبح که شد اصلا باورم نمی‌شد من بودم که این کارو کردم. اون شب گذشت. الان ۱ سال از اون شب میگذره من ۶ ماهه که از شوهرم جداشدم و امروز قراره که با برادرش ازدواج کنم. توی این مدت منو متقاعد کرد که همیشه دوسم داشته و قدرمو میدونه.
[ "برادر شوهر" ]
2012-05-16
9
1
380,305
null
null
0
0
4,060
1.182755
0.621952
3.825947
4.525156
https://shahvani.com/dastan/زیرزمین-بدبو
زیرزمین بدبو
همشهری کین
یه نگاهی برای آخرین بار تو آیینه به خودم انداختم تا مطمئن بشم در زیباترین و جوان‌ترین حالت ممکن هستم و راه افتادم سمت فرودگاه. سر راه آرین رو سپردم به حمید، شوهر سابقم، که بطور مشترک حضانت آرین روبر عهده داشتیم و بهش گفتم که مهمون دارم از ایران برای یه هفته و این هفته آرین پیش اون باشه. دل توی دلم نبود و هیجان عجیبی داشتم. مدام خاطرات بیست و پنج ساله پیش تو ذهنم میومد. آهنگ «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش رو گذاشته بودم و بخصوص این بیت رو با تمام وجود همصدایی می‌کردم: «چقدر ممنوعه خوندیم تو زیر زمین بد بو-همش بحث و جدل بود سر پیام شاملو». البته در مورد ما هیچ بحث و جدلی سر پیام شاملو نبود و اصلا اون موقع نمیشناختیمش، راستش اصلا چیزی هم نمیخوندیم، بلکه فقط تو اون زیر زمین می‌کردیم و می‌دادیم. خونه قدیمی ما یه خونه جنوبی بود که یه زیر زمین بزرگ داشت. یک حیاط پر درخت پشت خونه بود و از تو حیاط خونه یه در آدم رو کوچیک تو یه کوچه باریک باز می‌شد که معمولا ازش استفاده نمی‌کردیم و از در اصلی سمت خیابون تردد می‌کردیم. تو فرودگاه بالاخره فرشید رو پیدا کردم. موهاش جو گندمی شده بود، اما همچنان جذاب و خواستنی بود. بی‌اختیار رطوبتی در کسم حس کردم. یعنی میشه امشب با این مرد جذاب باشم. تقریبا مطمئن بودم که به محض رسیدن به خونه از خود بیخود میشم و اگه اون بخواد تو همون لحظات اول خودم رو در اختیارش می‌زارم. فرشید شوهر، پونه، نزدیکترین دوستم تو ایران بود. من از راهنمایی با پونه دوست بودم و از همه چیز هم خبر داشتیم. تو کلاس دوم راهنمایی اولین تجربه دوست پسر داشتن رو تجربه کردیم. پونه اول دبیرستان بود که برای اولین بار کون داد به دوست پسرش که خیلی هم دردناک بود، اما من که شش ماه بعد برای اولین بار به دوست پسرم کامیار کون دادم تجربه نسبتا دلپذیرتری داشتم. پونه خوشگل بود و تو هر جمعی می‌درخشید اما من اگرچه زشت نبودم اما همیشه در حاشیه بودم. فرشید رو تو بغلم می‌فشرم، هرچند کاپشنهایی که تنمون هست اجازه هیچ لمسی رو نمیده. گفتم: «پونه و بچه‌ها چطورن؟ دلم براش یه ذره شده» جواب داد: «اونها هم خوبن، شرایط تو ایران خیلی سخت شده، دیگه جای موندن نیست» پونه با فرشید تو سال سوم دبیرستان آشنا شد. با وجود زیبایی زائدالوصف پونه، فرشید هنوز از پونه سرتر بود. از همون موقع من هم عاشق فرشید شدم، اما بخاطر پونه نمیتونستم اظهار علاقه کنم. پونه که خیلی فرشید رو دوست داشت برای اینکه فرشید رو پایبند خودش بکنه تو همون ماه اول بهش کون داد. یه روز تو زیرزمین داشتیم درس میخوندیم که اون داستان کون دادنش به فرشید رو با آب و تاب تعریف کرد و از سختیهایی که برای پیدا کردن مکان کشیده بودند. هر دومون حشری شده بودیم، قبلا کسهای همدیگر رو خورده بودیم، دوباره مشغول شدیم. همون جا بود که این ایده به سرم زد. به پونه پیشنهاد دادم که بیان تو زیرزمین بکنن و من هم که اون موقع چند سال بود با کامیار دوست بودم میتونستیم چهار نفری حال کنیم. پدر و مادرم هر دو کار می‌کردند و مادر بزرگ پیرم هم که با ما زندگی می‌کرد از پله نمیتونست بیاد پایین. برای رفت و آمد از در پشتی که تو کوچه تنگ بود و متروک شده میتونستن استفاده کنند. وقتی پونه قبول کرد نزدیک بود بال دربیارم. اینطوری حداقل میتونستم کیر فرشید رو ببینم و کلا حال هم می‌داد اگرچه خطرناک هم بود. تو ماشین دوباره آهنگ کیو کیو بنگ بنگ رو گذاشتم و شروع کردم به همخونی با گوگوش و فقط اون مصرع رو اینطوری عوض کردم: «چقدر ممنوعه کردیم تو زیر زمین بدبو» و دوتایی پکی زدیم زیر خنده. یادمه دفعه اول پشت به هم در دو طرف زیرزمین لخت شدیم که همدیگر رو نبینیم و هر کی با رفیق خودش حال کنه. من آروم مشغول کون دادن و بازی کردن با کسم بودم اما پونه آخ و اوخ می‌کرد که ممکن بود به گوش مادربزرگم برسه. به همین بهانه و در واقع بخاطر اینکه اندام ردیف و‌کس و کون خوش فرمم رو به فرشید نشون بدم و کیرش رو هم ببینم برخلاف قرار قبلی همونجوری رفتم جلوشون و از پونه خواستم سر و صدا نکنه که همون باعث شد شرممون بریزه. بار دوم من و پونه در کنار هم سجده وار نشستیم و فرشید و کامیار در کنار هم کون ما رو پاره می‌کردند. احمقانه من و پونه فکر می‌کردیم باید پرده مون رو حفظ کنیم، پونه البته لذتی نمی‌برد، اما من خیلی حال می‌کردم. حالا تازه سکسمون تبدیل به سکس موازی هم شده بود، برای اینکه بتونم فرشید رو ببینم پوزیشن رو عوض کردم، حالا نگاهم تو نگاهش بود. اون داشت تلمبه می‌زد و من کون می‌دادم و با کسم بازی می‌کردم. فرشید که از زرق و برق تورنتو خوشش اومده بود گفت: «دمت گرم که خودت و بچه‌ات رو نجات دادی، راستی چرا جدا شدید؟ حمید کجاست؟» گفتم: «خونه حمید هم زیاد دور نیست، دو تامون ریچموند هیل هستیم، یه دوست دختر مکزیکی داره» ما مجموعا دوازده بار اون پایین تو زیرزمین سکس کردیم. معمولا قرارهامون ساعت دو سه بعد از ظهر بود. مادرم از شرکت ساعت چهار می‌رسید. بار سیزدهم بسیار ویژه بود. در حالیکه فرشید اومد زیر زمین خبری از کامیار و پونه نبود. کامیار زنگ زد خبر داد که تصادف کرده با ماشین باباش. پونه خیلی دیرتر زنگ زد و گفت که مادربزرگش حالش بد شده و بیمارستان هستند. یک‌دفعه بخودمون اومدیم، دیدیم فقط ما دو تا هستیم. هم اون مترسید از پونه و هم من. به آرامی گفت: «این هم از شانس امروز ما» دلو به دریا زدم و گفتم: «تو فکر کن من پونه‌ام من هم‌فکر می‌کنم تو کامیاری» شاید در کمتر از چند ثانیه در حالیکه لب تو لب بودیم لخت شدیم. کیرش شیرین‌ترین کیری بود که خوردم. کسم رو خوب خورد و کونم رو لیس زد، کیرش رو وقتی فرو‌کرد توکونم بهترین حس رو داشتم. همینکه بدن لختش بهم می‌خورد برام لذتبخش بود و خیلی سریع ارضا شدم. سه بار دیگه بعد از اون تاریخ چهار نفری سکس داشتیم، ولی دیگه هیچ وقت با فرشید تنها نشدم. بعد از اون من برای دانشگاه اومدم تهران، میکروبیولوژی دانشگاه تهران قبول شده بودم. با کامیار هم کات کردم، اما پونه همچنان با فرشید بود و ازدواج کردند. لیسانسم رو که گرفتم برای فوق‌لیسانس و دکترا اومدم کانادا و همینجا تو دانشگاه با حمید آشنا شدم و ازدواج کردیم و چند سال بعد طلاق گرفتیم. الان هم تو یه شرکت تحقیقاتی کار می‌کردم هم دانشگاه درس می‌دادم. اما فرشید بعد از ازدواج با پونه با سرمایه باباش تو همون شهرمون مغازه لوازم خانگی زده بود و وضعش خوب شده بود و به شکل کاملا علنی به پونه خیانت می‌کرد. مرد خیانتکار، بداخلاق و پررویی بود و دست بزن هم داشت، اما من هنوز عاشقش بودم. خونه رسیدیم، فکر می‌کردم تو ماشین در مورد خاطرات گذشته حرف می‌زنیم و تو‌خونه می‌کنیم اما علاقه‌ای نشون نداد فرشید. اولین چیز درخواست کرد که بره دوش بگیره. کمی تو ذوقم خورده بود. یه ده دقیقه بعد از تو حموم صدا کرد و شامپو خواست، تعجب کردم چون شامپو گذاشته بودم، تا رفتم در حموم ناگهان کیر شقش رو نشونم داد، بدون لحظه‌ای تردید لخت شدم، بهش گفتم: «به یاد خاطرات زیرزمین، دلم می‌خواد از کون بکنی» در حالیکه داشت کونم رو انگشت می‌کرد گفت «من با زنهای زیادی بودم اما تو تنها زنی بودی که موقع کون دادن ارضا شدی» و بی‌مقدمه کیرش رو فرو کرد تو کونم. درد داشت اما درد کون دادن توام با لذته، بعد از بیست و پنج سال دوباره داشتم بهش کون می‌دادم، احساس می‌کردم همون دختر هفده سال هستم.
[ "عاشقی", "موازی", "آنال" ]
2023-04-07
107
5
112,501
null
null
0.007386
0
6,138
1.994043
0.527504
2.26866
4.523805
https://shahvani.com/dastan/لز-با-دختر-بور-شهرک-غرب
لز با دختر بور شهرک غرب
آزیتا
چند وقت پیش تو این سایت داستانی رو خوندم که درباره لز برای پول بود این باعث شد منم خاطره‌ای که داشتم رو براتون بنویسم من آزیتا هستم و اون موقع بیست و نه سالم بود یه دوستی داشتم به اسم نسیم که لز بود و چنتا دوست لز داشت اما همیشه برام از فرانک تعریف می‌کرد یه دختر هجده ساله که تو استخری تو شهرک غرب باهاش آشنا شده بود و ختره خیلی مایه‌دار بود و پول پدرش کامل زیر دستش بود ماشین خوب گوشی خوب همه چی داشت و هرکیو می‌خواست با پول به دستش میاورد چه پسر چه دختر فرانک هم همش از اون برام تعریف می‌کرد حالا ما جرا از این قرار بود که فرانک بهش گفته بود که دختر خوشگل نزدیک سی سال سراغ داره؟ و نسیم منو معرفی کرده بود و عکسامو نشونش داده بود خلاصه کم‌کم بهم ماجرا رو گفت و منم راستش دلم می‌خواست لز کنم و فرانک هم پول خوبی می‌داد اما حس اینکه یه دختر کم سن و سال منو با پول بخره یکم عجیب بود تا اینکه بعد از کلی کلنجار با خودم بالاخره قبول کردم و گفتم قرار بذاریم یه روز بیرون قرار گذاشتیم و فرانک با اپتیمای سفید مامانش اومد سر قرار دختر بوری بود چشاش رنگی بود بینی بزرگی داشت و موهای خرمایی جوش نوجوانی هم رو صورتش بود و اصلا آرایش نداشت خیلی بد دهن بود و اصلا احترام بزرگتر کوچک‌تری سرش نمی‌شد مثلا شوخی کردیم چنبار به منی که بار اول می‌دید گفت کس نگو یا زر نزن ولی خب بعدش می‌زد تو شوخی و با مهمون کردن از دلمون در میاورد خلاصه گذشت و مرحله‌ی آشنایی ما انجام شد قرار شد من برم بهش حال بدم و هربار یه پولی بهم بده حقیقتا من پول هم لازم نداشتم ولی کی از پول بیشتر بدش میاد خلاصه یه روز بهم پیام داد و من رفتم خونه‌شون تو شهرک غرب خونه‌شون تو مجتمع بود ولی امکانات مجتمع در حد پنت هاوس بود انقدر که شیک و با امکانات بود اونجا خلاصه وارد شدم و یه سگ کوچولو به سم ژیگول داشت که همش اونو فشار می‌داد یکم حرف زدیم و مشروب خوردیم تا اینکه یه دفعه اومد بغلم دستشو کرد تو موهام صورتمو برد پایین پاهاش لای پاشو باز کرد شرتشو در آورد یه چوچول نرم و داغ و بور با موها و پشمای خرمایی داشت بهم گفت تو چند سالته گفتم سی گفت دوس داری کس دختری رو بخوری که ازت خیلی کوچک تره گفتم آره و گفت جوون بخورش جنده و کسش‌رو چسبوند به دهنم شروع کردم به مکیدن و زبون زدن کسش که یکم طعم عرق می‌داد داغ بود و گرماشو می‌شد حس کرد تو دهنم فشار می‌داد جوری که انگار دارم ساک می‌زنم براش لیس می‌زدم تو گوشم سیلی می‌زد انگشتشو تو دهنم می‌کرد و منم از اینکه مثل برده باهام رفتار میکنه هم تحریک می‌شدم هم ناراحت انگشتای پاشو آورد سمت دهنم پاهای سفیدی داشت ولی بوی عرق می‌دادن کف پاهاشو چسبوند رو صورتم و گفت بخورش از کف پاش تا بالا لیس می‌زدم انگشتای پاشو تو دهنم می‌کرد و می‌گفت بخور برام جنده جونم منو برگردوند یه دیلدو به خودش بست و داگی منو کرد تا تنگ‌تر بشم دیلدوی خیلی کلفت رو تو کسم فشار می‌داد تن تن تلمبه می‌زد حسابی تحریک‌شده بودم بهم می‌گفت جنده بگو کیر میخوای گفتم کیر میخوام یهو در باز شد و یه پسر کم سن اومد تو اولش ترسیدم گفت نترس دهنتو باز کن پسره از این تیپای لش داشت و اونم بور بود کیرش‌رو انداخت دهنم گفت بخور ساک می‌زدم و فرانک تو کسم می‌کرد و کونم‌رو انگشت می‌کرد قبلا کون داده بودم و کونم باز بود اما خودمو تمیز نکرده بودم گفت آروم باش که کامی میخواد کونت بذاره گفتم من کونم‌رو تمیز نکردم گفت عیب نداره میریم تو حموم کثیف بازی رفتیم گفتن اول بشینم رو توالت فرنگی خودمو خالی کنم بعد کیرش‌رو با شامپو مالیدن نرم کرد و فرو کرد تو کونم کاندومم داشت که کیرش عنی نشه تن تن تو کونم تلمبه می‌زد و فرانک کسش‌رو تو دهنم میچرخوند و می‌گفت بخور جنده‌ی سی ساله‌ی من‌من زیر کیر و کس دوتا بچه کوچولو داشتم جر می‌خوردم بعد ده دقیقه کون دادن منو خوابوندن زیرشون کامی کیرش‌رو کرد تو کس فرانک و چند دقیقه رو صورت من تلمبه زد و آبش‌رو خالی کرد تو کس فرانک فرانک از اون بالا با چشمای رنگیش نگام می‌کرد گفت دهنتو باز کن باز کردم و آب کامی رو از کس قرمز شدش ریخت تو دهنم و بعدشم حسابی شاشید رو دهن و صورتم وقتی خالی شد بلند شد و گفت دوش بگیر بیا بیرون منم اومدم بیرون قرار بود سه تومن بهم بده گفت اگه پول میخوای باید بیای زیر پام ازت عکس بگیرم گفتم قرارمون این نبود که آبرومو ببری گفت صورتت نمیفته نترس فقط نصف صورتت گفتم بعدش پولمو میدی گفت آره رفتم زیر پاش و کف پاهای سفیدش اومد رو صورتم و شصت پاشو کرد تو دهنم جوری که زیاد چهرم معلوم نبود عکس گرفت و پولمو داد اون روز گذشت و رفتم پیش نسیم دیدم همش بهم میخنده گفتم چیه گوشیو درآورد و عکس صورتمو که شصت پای فرانک تو دهنم بود نشونم داد فرانک نوشته بود اینم دوست مغرورت که میگی پا نمیده فری بخواد پا هم هم میخوره براش و استیکر خنده گذاشته بود نسیم گفت نه به اون که قبول نمی‌کردی نه که رفتی برده‌ی خودش و دوس پسرش شدی با این سنت...
[ "لز", "نوجوان", "زوج" ]
2021-06-02
29
13
57,701
null
null
0.013484
0
4,134
1.197212
0.125587
3.777896
4.522941
https://shahvani.com/dastan/اولین-خودارضایی-من
اولین خودارضایی من
آیدا
من آیدا هستم ۲۳ سالمه از نظر قد و هیکل نرمال و لاغرم یعنی نه سینه‌های بزرگی دارم نه کون گنده‌ای که هیکلم رو سکسی کنه یه ازدواج ناموفق داشتم و یه سالی میشه که مطلقه هستم بعد از طلاق دوران سختی رو داشتم و هنوزم دارم نگاه سنگین فامیل و اطرافیان گوشه و کنایه هاشون محدودیت‌های خانواده و خیلی چیزای دیگه همه‌ی اینا + ناراحتی‌ها و مشکلاتی که از زندگی مشترک واسم به وجود اومده بود و جر و بحث‌های توی دادگاه باعث شد که یه دختر گوشه‌گیر بشم خونوادم خیلی محدودم کرده بودن و اجازه‌ی رفت و آمد با دوستام رو نمی‌دادن بهم فشار روانی زیادی رو تحمل می‌کردم از نظر سکس و رابطه هم بهم فشار میومد تا قبل از ازدواج سکس نداشتم و اصلا هم اهل خودارضایی نبودم اما بعد از ازدواج فهمیدم که چقدر ادم هاتی بودم و خبر نداشتم خودم توی مدتی که مشکلاتم شروع شد و رابطم با شوهرم قطع شد بهم فشار میومد از نظر جنسی یه جورایی چون مزه و لذت سکس رو چشیده بودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم که سکس نداشته باشم از وقتی اختلافات جدی مون شروع شد، رابطمون هم قطع شد تقریبا دو هفته‌ای می‌شد که با هم سکس نداشتیم و هیچ کدوم پیش‌قدم نمی‌شدیم واسه سکس کردن تا اون موقع هیچ وقت خودارضایی نکرده بودم اما با خودم قرار گذاشتم فردا که مسعود رفت سرکار خودارضایی کنم دوست داشتم مثل فیلم‌ها واسه خودارضایی یه چیز کلفت بکنم توی کسم نه اینکه فقط بمالونم خودم رو واسه همین بعداز ظهر رفتم خرید تا خیار یا موز بخرم واسه فردا وقتی رفتم توی مغازه خیلی اتفاقی نگاهم افتاد سمت کدوها و دیدم که چقدر بزرگ و کلفتن خیلی بزرگتر و کلفت‌تر از خیار بودن واسه همین کدو + یه مقدار خرید دیگه کردم و رفتم خونه شب قبل از خواب به این فکر می‌کردم که کاش زود صب بشه و مسعود بره تا بتونم بعد از حدودا دو هفته ارضا بشم فردا نزدیکای ظهر بیدار شدم زود رفتم توی اشپزخونه و یکی از کلفت‌ترین کدوها رو برداشتم و خوب شستم که آلوده نباشه وقتی می‌کنم توی کسم اومدم توی اتاق و زود لخت شدم و رفتم توی حموم اولش نمیدونستم چیکار کنم دقیق فقط می‌خواستم کسم رو اروم کنم دوش رو باز کردم و بدنم رو خیس کردم بعدش شروع کردم آروم بدنم رو ماساژ دادن سینه‌هام رو با دستام میمالوندم و نوکشون رو فشار می‌دادم و باهاشون بازی می‌کردم کم‌کم دستم رو بردم سمت کسم هنوز خیلی حشری نشده بودم کف حموم دراز کشیدم تا راحت‌تر بتونم بمالونم خودم رو شروع کردم با کسم بازی کردن انگشتام رو کردم توی دهنم و با اب دهنم خیسشون کردم و بردم سمت کسم و میمالوندم لبای کسم رو توی ذهنم داشتم سکس‌ها و کس دادن‌های به شوهرم تصور می‌کردم و اروم ناله می‌کردم و کسم رو بازی می‌دادم یکی از انگشتام رو کردم توی کسم و به زمانی فکر می‌کردم که مسعود با دستای بزرگش کسم رو مالش می‌داد و انگشت‌های مردونش رو می‌کرد توی کسم و شروع می‌کرد تلمبه زدن و لیسیدن کسم منم اروم شروع کردم تلمبه زدن توی کسم با انگشت اما انگشتم ظریف بود و خیلی لذت و دردی نداشت نمیتونستم‌از خودارضایی لذت ببرم فقط می‌خواستم ارضا بشم واسه همین بدون اینکه خیلی کسم رو اماده کرده باشم کدو رو دستم گرفتم و گذاشتم روی کسم تا بکنم توش اول با کدو چاک کسم رو ماساژ دادم خیلی هیجان داشتم چون سایزش خیلی بزرگتر و کلفت از کیر بود روی کسم میمالوندمش تا یکم با اب کسم لزج و خیس بشه توی همه‌ی این حرکت‌ها چشمام رو بسته بودم و به سکس‌های با شوهرم فکر می‌کردم و اون لحظه‌ها رو تصور می‌کردم انگار که الان زیر کیر اونم و میخوام به اون کس بدم از مالوندن خسته شدم و می‌خواستم جر بدم کسم رو اروم اروم می‌خواستم کدو رو بکنم توی کسم ولی کلفت بود و نمی‌رفت ت یکم دیگه مالوندم ولی نمی‌شد نشستم و تکیه دادم به دیوار حموم و پاهام رو تا جایی که میتونستم از هم باز کردم و یه انگشتم رو کردم توی کسم و شروع کردم به چرخوندش توی کس بعدش یکی دیگه از انگشتام رو کردم و حرکت دستم رو تند کردم توی کسم دیواره کسم رو میمالوندم و ناله می‌کردم بعد از چند دقیقه کسم یکم باز شده بود و خیس خیس کدو رو برداشتم و گذاشتم در کسم و آروم فشار دادم داخل یکمی که ازش رفت توی کسم درد داشت و یه جیغ ارومی کشیدم و یکم نگه داشتم تا جا باز کنه خیلی کلفت بود و اگه کامل می‌کردمش توی کسم جر می‌خوردم ولی خیلی حشری شده بودم و کسم بی‌قرار بود و دوست داشتم پاره بشم یکم دیگه بیشتر کردمش توی کسم و دیگه داشتم از درد می‌مردم و ناله می‌کردم احساس کردم توی همین چند دقیقه کسم گشاد گشاد شده انقد کلفت بود شروع کردم تلمبه زدن توی کسم و با اون یکی دستم مالوندن کسم چوچولم رو میمالوندم و کدو رو توی کسم عقب حلو می‌کردم اروم درد داشت و نمیتونستم خیلی محکم تلمبه بزنم ناله می‌کردم و تصور می‌کردم دارم زیر مسعود کس میدم و توی ناله‌ها حرف می‌زنم و مثل موقع‌های سکس که با مسعود حرفای سکسی می‌زدم، داشتم حرف می‌زدم و درد می‌کشیدم و لذت می‌بردم درد کشیدن توی سکس رو دوست دارم واسه همین داشتم لذت می‌بردم در کنار درد کشیدن کدو تقریبا جا باز کرده بود توی کسم و راحت‌تر میتونستم تلمبه بزنم که احساس کردم جیش دارم کدو رو در آوردم و با شدت و فشار جیش کردم و با دستم سیلی می‌زدم توی کسم موقع جیش کردن دستم که جیشی شده بود رو مالوندم به سینه‌هام و ماساژشون می‌دادم سفت شده بودن و نوکشون سیخ شده بود ولی حیف کسی نبود گازشون بگیره و مک بزنه تا بیشتر لذت ببرم کدو رو دوباره اروم کردم توی کسم و ناله می‌کردم و صدام توی حموم می‌پیچید و چوچولم رو محکم میمالوندم که یهو شروع کردم لرزیدن و آب کسم اومد بدنم حسابی بی جون شده بود و سردم شده بود توی حموم و داشتم می‌لرزیدم و نمیتونستم بلند شم همیشه توی سکس وقتی ارضا می‌شدم شوهرم بغلم می‌کرد و ماساژم می‌داد و ارومم می‌کرد ولی الان تنها بودم و خسته شده بودم چون سخت ارضا شده بودم بلند شدم دوش گرفتم و رفتم توی رختخواب تا استراحت کنم این اولین تجربه‌ی خودارضایی من بود البته واسه من هنوز هم خودارضایی خیلی سخته و سکس رو خیلی بیشتر دوست دارم چون یکی هست که ارومت کنه و با هم عشق‌بازی کنین و دوتایی از ناله‌ها و حرف‌های‌های سکسی لذت ببرین
[ "خودارضایی" ]
2016-09-30
8
2
92,320
null
null
0.007091
0
5,113
1.064479
0.289113
4.247886
4.521786
https://shahvani.com/dastan/صندوقچه
صندوقچه
null
_ برو بابا ‏‏‏، همین الدروم بلدروم کردنت کار داد دستت آخه! به جهنم خب می‌بردنش! آخرش می‌خواست چی بشه، یه بلایی هم سرش می‌اومد، کلی اوسای وصله پینه‌دوز، تو این شهره. افشین از روی مبل بلند می‌شود. می‌رود سمت آشپزخانه، پارچ آب یخ را برمی دارد و لیوان آب را پر می‌کند. تکه‌های یخ به جداره‌ی لیوان می‌خورد و سکوت توی پذیرایی را می‌شکند. بعد می‌آید می‌نشیند لبه‌ی تخت. لیوان را می‌دهد دستم. پشت جلد قرص هایم را نگاه می‌کند. دو سه‌تایی را بیرون می‌آورد و می‌گذارد کف دستم: خود کرده را تدبیر نیست پسر! غیر از اینکه دودش رفت تو چشای خودت، نمی‌خوام منتی سرت بزارما، ولی با این کله‌ی خرابت، منو هم از درس و دانشگاه انداختی! موهای صورتم تازه جوانه‌زده است. صورتم را می‌خارانم و چشم می‌دوزم به افشین: من که خواستم این ترم رو هم مرخصی بگیرم، تو نگذاشتی. هم من می‌دونم هم تو! زمین‌گیر شدم. به فرض این یکی دو ترم باقی مونده رو هم پاس کنم، یه فلج مدرک دار به چه دردی می‌خوره آخه! ابروهای افشین در هم می‌رود: خدا لعنتت کنه که فقط بلدی آیه یاس بخونی. من میرم بیرون شام بگیرم، تو مطمئنی که مامانت اینا نمیان؟ _ آره نمیان. خیالت راحت باشه. تاسوعا عاشورا میمونن شهرستان. میرن سر خاک بابا بزرگ. افشین از جا بر می‌خیزد. کاپشنش را می‌پوشد و پتو را رویم مرتب و بالش زیر سرم را صاف می‌کند: یه چرت بزنی برگشتم. افشین که رفت و صدای بسته شدن در بلند شد، باز من ماندم و سکوت توی این خانه. داروها گیج و منگم کرده است. سرم سنگین است. پلک هایم را به زور باز نگه می‌دارم. چند صفحه دیگر که بخوانم، این کتاب توی دستم تمام می‌شود. مسحور خط به خط کتاب شده‌ام. توی قالب خودم نیستم. پلک هایم یاری نمی‌دهند. دیری را می‌بینم در صحرایی بی‌آب و علف. بر سر راه کوفه تا شام. کسانی به نماز و نیایش مشغولند. صلیب با شکوهی بر بالای محراب قرار دارد. پنجره‌های تمام‌قد، دور تا دور محراب را فراگرفته‌اند و روشنی آفتاب به گل نشسته را به داخل معبد می‌تاباند. خودم را نشسته در کنج دیر در می‌یابم. من بر کدام آیینم را نمی‌دانم! اما خوب می‌دانم دلم قهر کرده است و امیدی بر رحمت خدا ندارم. به در و دیوار دیر نگاه می‌کنم. نقاشی‌های از عیسی بن مریم است و زنی زیبا روی و بزعاله‌ای در کنار رودی. راهبی بر بلندای محراب ایستاده است. ردای سفیدی بر تن دارد و از روی کتاب توی دستش می‌خواند. صدای باد می‌آید. صدای راهب با صدای باد در هم می‌آمیزد: «کاتبان پرسیدند، تو کیستی؟... عیسی اقرار کرد من مسیا و محمد نیستم.» زیر لب تکرار می‌کنم «مسیا». یادم به کلاس ادیان می‌افتد. نزد مسیحیان، مسیا همان محمد است. راهب ادامه می‌دهد: «مسیا پیش از من آفریده‌شده است و پس از من خواهد آمد. سخن حق را هم او خواهد آورد. من شایسته نیستم که حتی بندهای چکمه یا نخ‌های نعلین او را باز کنم.» آهی می‌کشم. پلک هایم را می‌گشایم. در تلاشی بیهوده می‌خواهم پتو را از روی پاهای کرخت و بی جانم کنار زنم و نمی‌توانم. یادم نمی‌آید آخرین بار کی کفش پوشیده‌ام. اما خوب به خاطر دارم عاشورای پارسال، پاچه‌های شلوارم را یک وجب تا کرده بودم و پاهایم گلی بود و ردی از کاهگل بر فرق سرم مالیده بودم و بر سر و سینه‌ام می‌کوبیدم. صدای هوهوی باد بیشتر شده است و پنجره نیم باز آشپزخانه محکم توی چهارچوبش کوبیده می‌شود. سپس باد لوله می‌شود پشت قاب عکس‌های روی طاقچه و یکی را با ضرب می‌کوبد روی پاهایم. پای چپم است یا راستم، نمی‌دانم. هیچ چیزی حس نمی‌کنم. پلک هایم را روی‌هم می‌گذارم و باز هوای دیر توی سرم می‌نشیند. صدای ناقوس، فضا را پر کرده است. باد دریچه‌ی معبد را به هم می‌زند. راهب می‌گوید: از پدرم شنیده‌ام که این دیر قدمتی چهارصدساله دارد و تردیدی نیست به بادی و بورانی فرو ریزد. اما قبل از آنکه این دیر ویران شود، سری مقدس در آن جای خواهد گرفت. کلام راهب با صدای مهیبی قطع می‌شود. مردمان با ترس به از دیر بیرون می‌دوند. طوفان صلیب معبد را تکان می‌دهد. راهب پشت سر یارانش از آنجا بیرون می‌رود و من سینه‌خیز دست به هر چیزی می‌آویزم و دنبال مردمان پریشان از معبد خارج می‌شوم. راهب در آستانه‌ی دیر می‌ایستد و طوفان مهیب، صلیب را از بالای محراب می‌کند و آن را بر پشت راهب فرود می‌آورد. یاران راهب می‌دوند و صلیب از کمر راهب می‌کشند و او را از آن ورطه‌ی پربلا نجات می‌دهند. باید دختر را نجات می‌دادم. به نظر می‌رسید دانشجو باشد. احساس خطر که کرد، مقنعه‌اش را کشید جلو و کلاسورش را محکم توی سینه‌اش فشرد. صدای بوق بوق پژویی که چند متر جلوتر از او توقف کرده بود عاصیش کرد. فحش داد: بی پدرا! ماشین دنده عقب گرفت. شیشه‌ی دودی ماشین کشیده شد پایین . پسر جوانی عینک دودیش را روی موهایش عقب برد و گفت: چی فرمودی خانوم؟ فحش میدی؟ زشته خانوم! قباحت داره خانوم! به تریپ متشخص شما نمی‌خوره این رفتارا! دختر چادرش را سفت پیچید دورش. قدم هایش را باز کرد و دوید آنسوی جدول، زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد و بلند گفت: برید گم شید. مگه خودتون خواهر مادر ندارین؟ در ماشین باز شد. دو تا پسر جوان پیاده شدند. یکی از آنها گفت: خانوم تنش می‌خاره! آن دیگری در حالیکه چاقوی ضامن دارش را به سمت دختر نشانه می‌گرفت، بلند بلند خندید و گفت: می‌خارونیمش! تمام مغازه دارها از جیغ دخترک از مغازه هایشان بیرون دویدند. اما همگی دورادور ایستاده بودند و فقط تماشا می‌کردند. چند تایی هم آمده بودند جلوتر و دوربین موبایلشان را، زوم کرده بودند روی صحنه. نمی‌دانم چه آشوبی در درونم برپا بود که یک آن به خودم نهیب زدم که: حسین! فرض آبجی زینب خودت باشه! معطل نکردم و با آنها گلاویز شدم. تیزی دشنه ایی را که توی کمرم حس کردم، دختر چادرش را روی آسفالت یخ‌بسته‌ی خیابان رها کرده بود و داشت فرار می‌کرد. یاران راهب با رعب و وحشت فرار می‌کردند. راهب با صدای بلند‌ی گفت: از چه روی می‌گریزید؟ این طوفان لختی دیگر، فروکش می‌کند. باید که صلیب را بالا کشید و با طنابی محکم بر جایگاهش ببندید. مردانی قدرتمند آمدند و با جد و تلاش بسیار، صلیب را بر بالای دیر کشیدند اما انگار صلیب از سرب باشد و بسیار سنگین می‌نمود و بازوهای یاران راهب عاجز از کشیدن صلیب و نصبش بودند. صلیب دمادم سقوط می‌کرد و دیگر بار و دیگربار، تلاش مردان بیهوده بود. یکی از یاران راهب دست از تلاش شست و با لحنی مستاصل داد زد: پدر نمی‌شود. این کار بی‌نتیجه است. سپس دستی به پیشانی‌اش کشید و عرق از جبینش پاک کرد. بعد همان دست را سایه‌بان چشمهایش کرد و به دور دست‌ها خیره شد و با لحنی پر از شگفتی فریاد زد: پدر! کاروانی از دوردست به دیر نزدیک می‌شود. انگار زنان و کودکانی در بندند، درمیان لشکری از سربازان اسیر با جعبه‌هایی سوار بر اسبان و سرهایی به نیزه. دونفر با جعبه‌ی کمک‌های اولیه می‌آیند بالای سرم. غرق خونم و از درد به خود می‌پیچم. گروه گروه آدم می‌آیند بالای سرم. پیرزنی گریه می‌کند و می‌گوید: جوونه. خدا رحمش بیاد! راهب دامن ردایش را می‌گیرد و در مشت می‌فشارد: خدای عیسی بن مریم ما به رحم آورد. سواری از کاروان پیشی می‌گیرد و نزد راهب می‌آید. از اسبش پایین می‌آید و لجامش را در دست می‌گیرد و با گامهای آرامی به راهب نزدیک می‌شود: سلام بر تو‌ای پدر مقدس. من خولی بن یزید اصبحی هستم. سرباز امیر عبیدالله بن زیاد. در حال انجام ماموریتی خطیر، سربازانم خسته‌اند، بی‌توشه‌ی راه. گرسنه و تشنه. امان بده تا در دیرت لختی بیاسایند و خستگی از تن برهانند. از تاریکی شب بیمناکم که راهزنان بر ما شبیه خون زنند و تحفه‌ی باارزش خلیفه را بربایند. راهب نگاهی به چهره‌ی خولی انداخت و زیر لب گفت: به خدا قسم که چهره‌ی شیطان را در سیمای این مرد می‌بینم. یکی از یاران راهب نزدیک آمد و رو به خولی کرد: ای مرد، این مکان، مکان مقدسی است و شایسته نیست تن‌های بی تطهیر خو گرفته به خون و عرق ملازمانت در آن جای بگیرند. بعلاوه دیر کوچک است و گنجایش اینهمه خدم و حشم را ندارد. خولی نگاهی به راهب کرد و با لحن التماس و اصرار گفت: پس امان دهید یارانم خارج از دیر بمانند و فقط زنان و کودکان و تحفه‌های خلیفه را درون دیر آوریم. راهب با نگاهی پریشان بر دست و پاهای زنان و کودکان بسته‌شده به غل و زنجیر نگاهی کرد و گفت: تو‌ای خولی از چه این زنان و کودکان در هراسی که دربندشان کرده‌ای و به قساوت به زنجیرشان کشیده‌ای؟ خولی برآشفت و داد زد: اینها شورش کنندگان علیه خلیفه و نقض‌کننده‌ی قانون خدایند. مردانشان را سربریده‌ایم و تحفه نزد خلیفه می‌فرستیم. راهب به صندوقچه اشاره می‌کند: تحفه‌ی خونینتان درون آن است؟ از تصور آن صندوقچه نورانی خونین، لرزه بر اندامم می‌افتد. دنیا دور سرم می‌چرخد. نوری از خلال روزنه‌ی آن صندوقچه، بر روی راهب افتاده است. راهب دور صندوقچه می‌گردد: آنکه دشمن خلیفه بوده و بلوا به پا کرده است چه نام دارد؟ خولی می‌نشیند و دشنه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد و با نوک تیزش، گل و لای از چکمه‌اش می‌کند و می‌گوید: حسین فرزندزاده‌ی محمد. راهب وحشت می‌کند. شگفت‌زده و پر از ترسی بی‌پایان می‌پرسد: که؟ بازگوی. _ حسین فرزند زاده‌ی محمد. به گمانم به گفتار شما فرزند زاده‌ی مسیا. راهب نقش زمین می‌شود و دستهایش را بر سرش می‌کوبد و بر پهنای صورتش اشک می‌ریزد: ای وای من که وعده‌ی پدرانم به تحقق پیوسته. دلیل آن طوفان بلاخیز، سوگ کون و مکان است در عزای این سرمقدس به عداوت بریده‌شده! راهب با ناتوانی از جای برمی خیزد و با خشمی بسیار بر رخساره‌ی خولی آب دهانش را می‌افکند: ننگ برشما باد که عیسای مجسم بر زمین را سربریده‌اید که پدرانم وعده‌ی چنین روزی را به من داده بودند. خولی غرید: لعنت به توی‌ای راهب دون مغز که با ضربتی تو را دو تکه خواهم کرد. یاران راهب او را احاطه کردند و ترسی بر خولی مستولی شد و پا پس کشید. راهب به سمت در دیر درآمد و دست و پای کودکان به غل و زنجیر را بوسید و گریست. به هوش که آمدم انگار پاهایم را با غل و زنجیر به تخت بیمارستان بسته بودند. انگار پاهایم مال من نبودند. افشین توی اتاق بود و هی عرض اتاق را گز می‌کرد. پشت سر هم سیگار می‌کشید. آمد لب تخت نشست و گفت: آخ پسر، تو رو چه به غیرت بازی؟ دیدی عاقبتت شد مثل یزید! دانه‌ی اشکی آرام بر گونه‌ام غلطید. باورم نمی‌شد. من که در جبهه‌ی حسین، شمشیر کشیده بودم! افشین خون خونش را می‌خورد و هی انگشتش را می‌گزید: دیدی که تیزی اون جونک ریق ماستی شیشه‌ای از شعار هیهات من الذله‌ی تو مذهبی مسلک، برنده‌تر بود وزد عصبتو ناکار کرد و تا عمرداری زمین گیرت کرد؟! آهی عمیق توی سینه‌ام نشست. از خودم پرسیدم یعنی امیدی نیست! راهب زار می‌زند و می‌گوید: بر شما قوم شقی، امیدی از رحمت نیست. فرزند زاده‌ی مسیا را به خون کشیده‌اید. راهب در دیر را می‌گشاید و با عزت و احترام، زنان سوگوار را به درون هدایت می‌کند و کودکان غم‌زده را برآغوش می‌فشرد و به معبد راه می‌دهد. یاران محنت‌زده‌ی راهب، آن صندوقچه‌ی نورانی را به درون دیر می‌برند. مثل راهب پر از وسوسه‌ی دیدار درون آن صندوقچه‌ی مبهم گشته‌ام که نورش تمام دیر را کن فیکون کرده است. توی بیمارستان، کن فیکون است. مادرم بغض کرده وگریه می‌کند. همان دختر دانشجو هم همراه چند زن و یک پیرمردهم آمده است. دختر اشک می‌ریزد. پیرمرد دلسوزانه دستم را گرفته و به دختر اشاره می‌کند: نوه مه. بچه بود که خودم زیر پرو بالم، گرفتمش. پسرم و عروسم رو، تو تصادف از دست دادم. جوونمرد! تمام دار و ندارمو میدم که سالم از بستر بلند بشی. دکتری سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: امیدی نیست و همه زار می‌زنند. راهب زار می‌زند و در اندیشه‌ی درون سینه‌ی صندوقچه، در التهاب به سر می‌برد. به خولی وعده‌ی زمینی حاصلخیز را در شام می‌دهد اگر اجازه دهد درون صندوقچه را بنگرد! خولی شیطان‌صفت، رضا نمی‌دهد. راهب به اصرار و سماجت می‌گوید: دار و ندارم! و خولی نرم می‌شود. راهب به سمت آن صندوق خونین سراسر نور می‌شتابد و می‌خواهد درش را بگشاید. اما او پیر است و ناتوان. دستهایش یارای گشودنش را ندارند. باید که به یاریش بروم. روی زمین می‌خیزم و پاهای ناتوانم را روی زمین، پشت سرم می‌کشانم. در صندوق سنگین است. با تمام قدرتم زور می‌زنم. ناگاه در باز می‌شود و نوری به هوا می‌ترواد و از میانه‌ی تنم می‌گذرد. دستهایم را می‌نگرم. چقدر درخشانند. انگار آیینه شده‌ام! بی زنگار. باید که گریست. باید که سینه چاکید و رخت عزا پوشید و بیرق عزا برافراشت. چرا من اینجایم؟ باید که جای هر ساله باشم. باید کاهگل به سرم زنم. باید خون گریه کنم و بر سر و سینه بکوبم. سینه می‌زدم. با پاهای گلی و برهنه وسط هیات راه می‌رفتم. مرد و زن به شوق، دورم جمع شده‌اند. کسی می‌گوید: معجزه‌ی آقاست. راه می‌ره! از خواب می‌پرم. کتاب از دستم پرت می‌شود پایین. عرق سردی کرده‌ام. بالشم خیس است. به گمانم گریه کرده‌ام. چقدر پاهایم درد می‌کند. پتو را از روی پاهایم می‌کشم کنار. انگشت‌های پاهایم را جمع می‌کنم و بعد رهایشان می‌کنم. گوشه‌ی قاب عکس، ساق پای راستم را زخمی کرده است. پایان نوشته: TIRASS
[ "اجتماعی" ]
2017-02-14
68
7
25,067
null
null
0.022175
0
10,936
1.751709
0.737046
2.580448
4.520195
https://shahvani.com/dastan/سگ-بهاره-شدم
سگ بهاره شدم
سگ دخترها
من یه پسرم. چند سال پیش از طریق اینستاگرام با دختری آشنا شدم که اسمش بهاره بود. یه دختر دبیرستانی خوشگل که پاهای زیبا و تپلی داشت. بهاره یه سال از من کوچیکتر بود و قدش کمی از من بلندتر. همیشه آرزوم بود براش بردگی کنم. وقتی با هم بودیم، همیشه به پاهاش خیره می‌شدم. بهاره با من خیلی خوب بود و بهم احترام زیادی میزاشت اما وقتی فهمید من فوت فتیش دارم همه چی عوض شد. یه روز وقتی از دبیرستان تعطیل شد، با هم رفتیم تو پارک. روی نیمکت نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بین صحبتا گفت امروز والیبال بازی کردیم پاهام خیلی خسته شده میتونی یه کم ماساژشون بدی؟ خندیدم و گفتم با کمال میل، هرچی شما دستور بدین. خوشش اومد و گفت پاهامو دوست داری؟ چند بار دقت کردم به پاهام زل می‌زدی. با خجالت گفتم بله. پاهاشو بلند کرد و گذاشت روی زانوهام. یه کتونی مشکی نایک پوشیده بود. وقتی کتونیشو درآوردم، تعجب کردم چون دیدم جوراب نپوشیده. گفتم جورابت کو؟ گفت من معمولا کتونی رو بدون جوراب می‌پوشم. واسه همین پاهام زیاد بو میگیره. شروع کردم به مالیدن پاهاش و اونم دستور می‌داد حالا کف پاهام، حالا روی پاهام، حالا بین انگشتا. بعد از بیست دقیقه گفت مرسی، حالا کتونیامو پام کن باید برم. کفشا رو پاش کردم و رفت. چند روز گذشت و من حس فوت فتیشم شعله‌ور شده بود. بازم با بهاره قرار گذاشتیم رفتیم یه پارک خلوت. اینبار یه کتونی بوفالوی سفید پوشیده بود. گفتم اگه خسته‌ای، ماساژور برای خدمت آمادست و خندیدم. اونم بدون معطلی پاهاشو گذاشت روی زانوم و گفت کفشام خوشگله؟ گفتم خیلی. پاهاشو نزدیک صورتم آورد و گفت پس ببوسشون. کفشاشو بوسیدم و وقتی درشون آوردم بازم خبری از جوراب نبود. لاک سفیدش پاهاشو جذاب کرده بود. اومدم با دستام کارمو شروع کنم که گفت میخوام با زبونت ماساژشون بدی. من با این حرف حس تحقیر زیادی بهم دست داد. زبونمو درآوردم و کامل پاهاشو تمیز کردم. با اینکه پارک خلوت بود اما می‌ترسیدم یکی منو تو این حالت ببینه و خجالت‌زده بشم. لیسیدن پاهاش که تموم شد گفت کتونیامو پام کن. اومدم پاش کنم گفت وایسا اول بوشون کن. داخل هردو کتونی رو بو کردم و نزدیک بود از بوشون خفه بشم. بهاره مسخرم می‌کرد و می‌خندید. یه روز گفت خونه‌مون کسی نیست بیا اونجا. منم رفتم. تا وارد خونه شدم یه قلاده انداخت گردنم و گفت از حالا تو سگمی. براش هاپ هاپ کردم و اونم گفت آفرین سگ خوب. گفت دراز بکش روی زمین. وقتی خوابیدم، با کتونی‌های سفید آدیداس رفت روی صورتم. وزن بهاره زیاد بود و صورتم درد گرفت و حتی دو سه جاش زخم شد اما بهاره اصلا براش مهم نبود. نزدیک به ده دقیقه روی صورتم راه می‌رفت. بعد کتونی هاشو درآورد. یکیشو گذاشت روی صورتم، طوری که داخل کتونی سمت صورتم بود و رفت روش ایستاد. من در حالی که فشار وزنشو تحمل می‌کردم، مجبور بودم کتونیشو هم بو کنم. بعد از تموم شدن کارش، قلاده رو باز کرد و گفت گمشو بیرون آقا سگه. منم رفتم. یه بار گفت بیا دم مدرسه. منم رفتم و منتظر موندم تا تعطیل بشه. اومدنش یه کم طول کشید. وقتی اونجا خلوت شد، دیدم بهاره با دو تا از دوستاش داره میاد سمت من. بهشون گفت این همون سگمه که براتون تعریف کردم. دوستاش زدن زیر خنده. جلوی دوستاش گفت کفشامو ببوس. من زانو زدم و کفش‌های بهاره رو بوسیدم. بعد بیشتر تحقیرم کرد و گفت کفشای دوستامم بوس کن. کفشای اونا رو هم بوسیدم در حالی که فقط میخندیدن. بهاره یه استخون از تو کوله پشتیش درآورد و گفت اینم جایزت با دندون بگیر و دور شو. بهاره اصلا براش مهم نبود من تو جاهای عمومی تحقیر بشم. من شکلات توپی خیلی دوست داشتم و بهاره اینو میدونست. یه بار تو پارک قرار گذاشتیم. گفت برات شکلات آوردم آقا سگه. من دیدم یکی از کتونیاشو از تو کیفش درآورد و چند شکلات انداخت توش. یه کم تکونش داد و بعد گفت شکلاتارو از داخل کتونی در بیار و بخور. منم همشو خوردم. دو سه تاشو بین انگشتای پاش گذاشت و با زبونم برداشتم. یه بار با دو دوستش اومد سر قرار یه جای نسبتا خلوت. اسمشون الناز و نیلوفر بود. بهاره گفت سگ بی‌مصرف، باید پاهای دوستامو با زبون بی ارزشت تمیز کنی. برعکس بهاره که جوراب نمی‌پوشید، دوستاش جوراب داشتن. الناز کتونی پوشیده بود با جوراب‌های سفید که خیلی بو می‌داد. نیلوفر یه نیم بوت داشت با یه جفت جوراب مشکی که روش عکس قلب قرمز بود و چون عرق کرده بود نم داشت. با دستوری که بهاره داد جوراب دوستاشو درآوردم و به صورت تک‌تک انداختم تو دهنم و شروع کردم به جویدن. از شدت تحقیر نمیتونستم به چشمای دوستاش نگاه کنم و سرمو انداخته بودم پایین. بعد از چند دقیقه بهاره جورابا رو از دهنم درآورد تا چک کنه ببینه تمیز شدن یا نه. بعد یکی از جورابای الناز و یکی از جورابای نیلوفر رو گرفت جلوی صورتم و گفت اینا هنوز تمیز نشدن آقا سگه. دوستش خندیدن. حس تحقیر شدنم به اوج رسیده بود. منم هردو جورابو در حالی که با دو دستش نگه داشته بود لیس می‌زدم. بعد نوبت رسید به پاهاشون. الناز لاک صورتی زده بود و کف پاهاش کمی سیاه شده بود. پاهاشو کامل لیسیدم و تمیز کردم. نوبت رسید به نیلوفر که لاک آبی داشت و لای انگشتاش کمی کثیفی دیده می‌شد. پاهای اونم کامل تمیز کردم. بعد از تمیز کردن پاهاشون، بهاره گفت حالا وقتشه عکس سگمو بزارم تو صفحه اینستاگرامم. حتما کلی لایک میخوره. به نوبت پاهاشون رو میزاشتن روی صورتم و بهاره با گوشی عکس می‌گرفت. کارشون که تموم شد، جورابا و کفشاشونو پوشوندم و رفتم. من تا مدتی سگ بهاره بودم تا اینکه یه بار گفت دیگه نمیخوام ببینمت و برای همیشه سگشو ول کرد و رفت.
[ "فتیش", "حقارت", "بردگی" ]
2024-11-20
8
3
13,101
null
null
0
0
4,656
0.991664
0.697838
4.55793
4.519937
https://shahvani.com/dastan/کون-کونک-بازی-با-رفیق-صمیمیم
کون کونک بازی با رفیق صمیمیم
Ali
سلام این داستان واقعی هیچ‌چیز دروغی داخلش نیست ولی سکسی شهوتی نیست خاطره س فقط اسم هارو عوض کردم من علی ۲۶ سالمه و رفیقم امیر هم ۲۶. داستان از اونجا شروع شد که کس دیگه زیادی گرون شده بود ارزش هم نداشت اون همه پول بی زبون سر‌ی کس بگا بدی من و رفیقم خیلی باهم صمیمی هستیم کیر و خایه همدیگرو دیدیم کون همو دیدیم تو پسرا این دیدن‌ها طبیعی اگه خیلی صمیمی باشید یه روز من و رفیقم تصمیم گرفتیم بریم شمال عشق حال و کون کونک بازی ما ۲ شب هتل رزرو کردیم قرار ما این بود تو این دو روز هتل بمونیم بدون لباس کون لخت دخول و ساک هم نداشتیم چون ما گی نبودیم که می‌خواستیم رفاقتی حال کنیم من دو تا عرق ۱. ۵ هم آوردم جاتون خالی اومدیم هتل تو اتاق هامون من از اون هتل اطمینان کامل داشتم در قفل کردم هردوتامون لباس کندیم مستقیم رفتیم حموم دوش گرفتیم خدایی حال میده دونفره حموم لخت نوبتی همدیگرو شستیم یه کم همدیگرو مالیدیم کیرامون سیخ شد انداختیم لای پای همدیگه کمی کص کلک بازی درآوردیم انگشت کردیم همدیگه رو کف مالی کردیم ولی برنامه اصلی مون شب بود دیگه تا ارضا نرفتیم شستیم همدیگرو خشک کردیم همینجوری لخت خوابیدیم بغل هم تا شب. شب ویاگرا خوردیم اسپری تاخیری هم زدیم که حالا حالا نیاد آبمون بساط مشروب و سیگار چیدیم مست مست افتادیم روی‌هم کیرامون مثل سنگ اول خوشگل همدیگرو مالیدیم انگشتای دوتامون تو کون هم بود چنگ می‌زدیم کون همو روی شکم همدیگر خوابیدیم کیرامونو می‌مالیدیم بهم نوبتی خم می‌شدیم لا پای هم میذاشتیم حتی پاها رو باز می‌کردیم کاراشونو همو می‌مالیدیم به سوراخ‌های همدیگه اوج شهوت بودیم سیاه مست هم بودیم چندتا. فیلم فول اچ دی پورن هم آورده بودم گذاشتیم تلویزیون برای همدیگه جق می‌زدیم مگه آبمون میومد انقدر با کون هم ور رفتیم دودول دودول بازی کردیم سینه‌های همدیگه رو چنگ زدیم دیگه خسته شده بودیم عشق و حالمون به اندازه کافی کرده بودیم گفتم بریم حموم کف مالی کنیم همدیگرو بعد نوبت لای همدیگر گذاشتیم اول آب رفیق اومد بعد من لاپاش زدم اب منم اومد همدیگرو شستیم خشک کردیم بغل به بغل هم خوابیدیم تا صبح. صبح هم همینجوری تا دو روز شیره همو کشیدیم ممنون از خوندن منم کلی داستان خوندم شهوانی منتظر فحش هاتون هستم😂😂😂😂
[ "خاطرات نوجوانی" ]
2025-02-07
8
3
8,401
null
null
0.001577
0
1,905
0.991664
0.183523
4.55793
4.519937
https://shahvani.com/dastan/کارگرای-افغانی-و-بز-بیچاره-
کارگرای افغانی و بز بیچاره
End_stop
سلام دوستان؛ خصوصا دوستانی که لطف دارن و فش نمیدن داستان من بیشتر فانتزیه و جنبه طنز داره اما طنز و واقعیت باهم امیخته شده؛ داستان خر بابا بزرگ در دو قسمت تقدیم دوستان شد؛ لطفا راهنمایی کنید تا داستانام بهتر بشه و طنز و واقعیت‌های تلخ رو باهم یکی کنم اومیدوارم همیشه از داستان من و دوستان لذت ببرید؛ جلیل پسر تنبل مدرسه و زرنگ برای کارای فنی بود توی روستای بابا بزرگ زندگی می‌کرد پسر تیزی بود یه بار وسط کوچه دختر کدخدا رو حسابی دستمالی کرده بود و خایه مالای کدخدا دنبالش بودن تو یه فرصت تخم‌مرغ توو کون جلیل بکنن خوب دوست ما هم زرنگتر از این حرفا بود و همشونو یبار به گا داده بود؛ یه روز اومد دنبالم بریم توو باغای روستا بگردیم؛ یکمم شیطنت کنیم؛ یه باغ خیلی بزرگ بود که پر از پرتغال و سیب بود و انواع مختلف میوه توو این باغ پیدا می‌شد؛ رفتیم از جای همیشگی توو باغ پریدیم و رفتیم میوه نوش کنیم حسابی میوه خوردیم و جلیل گفت بریم سمت دیگه باغ یه میوه عجیب وجود داره از اونم بخوریم قبول کردم و رفتیم دیدم صدای دو تا افغانی میاد به جلیل گفتم یواشتر داره صداهایی میاد اونم وایساد بعد که خوب گوش کردیم دیدیم دوتا مرد دارن سکس میکنن اول فکردیم بزور دارن دختر میکنن یواشکی رفتیم جلوتر دیدم ای دل غافل اففانیا افتادن رو یه بزبیچاره میخوان حسابی بکننش اون وقتا گوشی نبود ادم یه فیلم بگیره. اما سعی میکتم صحنه روبراتون زنده کنم خودمونو یه گوشه که به صحنه مسلط باشیم پنهون کردیم افغانیا لخت بودن دو تا مرد بودن یکی بزو نگه داشته بود و اون یکی می‌خواست کس بز بزاره بزم هیچی نمی‌گفت فقط بعضی وقتا یه مع مع می‌کرد دیدم افغانیی کیرش‌رو گذاشت در کس بز و به حل داد اما کیرش توو نرفت باز یه تف انداخت رو کیرش و باز محکمتر فشار داد کس تنگ بزه نمیذاشت کیر به اون بزرگی حدود ۲۰ سانت توو بره اما افغانیه ولکن نبودیه توف انداخت رو کس بزه و حسابی بادستش کس بز رو خواست گشاد کنه یه انگشتشو توو کس بزه کرد دیدم بزه یه تکونی خوردد اما هنوز نفهمیده بود چه بلایی قراره سرش در بیارن انگشت دومو که توو کس بزه کرد بزه از جاش پرید که در بره اما افغانیه بیرحمانه نگهش داشته بود و نمیذاشت تکون بخوره دیدم دهنشو برد جلو کسبزه و یه لیس زد حالم به هم خورد اون یکی افغانه دستشو برد و پستونای بزو گرفت و شروع کرد به مالیدن زبونشو توو کس بزه می‌کرد و از شهوت جون جون می‌کرد بلند شد باز انگشتاشو توو کس بزه کرد با یه فشار ۳ تا انگشتش رفت توو کس بزه و بزه ببچاره داشت زجه می‌زد و با این کارش افغانا ببشتر تحریک می‌شدن و حشری‌تر می‌شدن باز یه تف رو کیرش انداخت و گذاشت در کس بزه و با یه فشار نصف کیرش رفت توو کس بزه، بیچاره نفسش بند اومده بود حتی نمیتونست تکون بخوره یا زجه بزنه چشاش در اومده بود اما افغانیه تازه کارش شروع‌شده بود دراز کشید رو بزه و کیرش‌رو تا خایه داد توو کس بزه صدای جر خوردن بزه توو باغ پیچید اما افغانه برای بگا دادن بزه حریصتر شد و با شدت تمام شروع کرد به تلمبه زدن و اخ جون می‌کرد و افغان دومی تحریک‌شده بود دست روو کون بزه کرد و انگشتاشو فرستاد داخل افغان اوای دراز کشید رو زمین دومی بزو گذاشترو کیرش و کیر افغانه تا ته رفت توو کس بزه و بزو از کمر گرفت و بالا و پا یین کرد حسابی حشربی شده بود و ابی‌ای و اخ اوخ می‌کرد افغان دومی رفت از پشت یه تف انداخت رو کون بزو و کیرش‌رو با یه فشار فرستاد توو کس بزه حالا نکن کی بکن کیرش‌رو در میاورد و باز می‌کرد توو کون بزه بزم دیگه راه اومده بود و بهشون حال می‌داد یا چاره‌ای نداشت صدای چالاپ چلوپ و اخ و اوخ همراه با ناله بزه توو باغ پیچیده بود تلمبه زدنو تند کرده بودن انگار دارن دختر میکنن از شهوت داشتن لذت میبردن باز جاشونو عوض کردن و به بغل یکی کس بزه گذاشت و یکی کونش عجیب حرفه‌ای بزو میگاییدن کیراشونو در میاوردن و باز می‌کردن توو کس و کون بزه و با شدت تمام تلمبه می‌زدن کیراشون توو کس بزه بود و کمره همو نگه داشته بودن و به هم فشار می‌دادن تا کیراشون تا ته بره توو کس و کون بزه بزه وسطشون گم‌شده بود و فقط کیراشون معلوم بود که توو کس و کون بزه هستن از کس بز حسابی اب روان بود معلوم بود چند بار بزم ارضا شده بود افغانا از بس تلمبه زده بودن دیگه عرق کرده بودن یه لحظه داد بلندی کشیدن و ابشونو همون توو خالی کردن و تکون نخوردن دیدم لباشونو گذاشتن روو هم و یه لب حسابی از هم گرفتن و کارشون تموم شد و لباساشونو پوشیدن و رفتن ما هم رفتیم جلو تا ببینیم بلایی سر بزه اومده یا نه دیدیم بیچاره تکون نمیخوره و اب از کس و کونش میچکه حتی نای بلند شدن نداشت دلم براش سوخت!
[ "حیوانات" ]
2012-01-09
5
0
92,127
null
null
0.015945
0
3,888
1.176091
0.128798
3.842884
4.519582
https://shahvani.com/dastan/نمیدونم-کار-درستی-کردم-یا-نه
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
Man
سلام خدمت دوستان خیلی مدت زیادی نیست که با سایت شهوانی اشنا شدم بعد از خوندن داستان‌های شما عزیزان تصمیم گرفتم داستانم رو بگم این داستان زیاد سکسی نیست من الان ۲۰ سالمه و این داستان مال ۵ سال پیشه ولی زندگیم رو نابود کرد وقتی بچه بودم پدر مادرم زیاد با هم بحث داشتن یعنی از ۱۲ سالگی سر هر چیز و ناچیزی با هم بحث می‌کردن و شاهد کتک خوردن مادرم بودم فرقی نمی‌کرد که مهمون داشته باشیم یا نداشته باشیم روحیم خیلی خراب بود حتی می‌شد بعد از بحثشون بابام، منو و مامانمو از خونه مینداخت بیرون نمیدونم چرا این کار و می‌کرد واقعا زندگی رو توی اون سن به دهنم زهر مار کردن کم‌کم داشت درسام ضعیف می‌شد یه روز بابام ما رو از خونه انداخت بیرون منو و مامانم اومدیم یه امامزاده نزدیک خونه‌مون تا نصف شب اونجا بودیم. اون موقع گوشی هم نداشتیم، هم من و هم مامانم نداشتیم ما یه دوست خانوادگی داشتیم به نام مجتبی (مستعار) زیاد رفت و امد داشتیم مامانم با کارت تلفن به این یارو زنگ‌زده بود که همچین اتفاقی افتاده اونم گفت خودشو به ما میرسونه اومدش و همه چیز عادی بود ما رو برد خونش ولی نه خونه‌ای که خودش با زنش زندگی می‌کردن یه خونه‌ای دور از شهر که حالت شهرستان کوچیک داشت من با اینکه سنم پایین بود ولی خیلی از کارای این و اون سر در میادم واسه من فیلم گذاشت روی کامپیوتر من هم یه چشمم به فیلم بود یه چشمم به بقیه چیزا یه ۲ ساعتی گذشت و من از خونه زدم بیرون ناخود آگاه رفتم سمت پارک که نزدیک خونه بود استرس یه دفعه تمام وجودمو گرفت که الان اون یارو با مامانم توی خونه طرف تنها هستن باید سریع برم خونه با دویدن خودمو رسوندم به خونه و هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد شکم بیشتر شد به سختی از در بالا رفتم خودمو اروم رسوندم به در حال در رو باز کردم سکوت خونه رو پر کرده بود کسی رو صدا نزدم داشتم خونه رو می‌گشتم که یه صدایی منو به خودش جذب کرد صدای فنر یه تخت داشت اروم اروم بالا و پایین می‌رفت قرچ قرچ می‌کرد رفتم سمتش که یه صحنه‌ی بد دیدم که تا الان از یادم نرفته دیدم مادرم زیر اون مرده خوابیده جفتشون لختن مادرمو روی کمر خوابونده خودشم افتاده روش نه حشری شدم و نه کیرم شق شد از اون ادما هم نیستم که بی‌غیرت باشم تا مادرسونو میبینن کیرشون شق شه رفتم سمت آشپزخونه روی کابینت یه جا چاقویی بود که انواع چاقو‌ها رو گذاشته بودن یکیشون رو برداشتم نمیدونستم دارم چیکار می‌کنم اروم بدون اینکه از پام صدا بلند شه رفتم دم در اتاق که نیمه‌باز بود در رو یه دفعه باز کردم و رفتم داخل با یه فریاد بچگانه کار رو توی کمر طرف کردم واسه یه لحظه خودمم جا خوردم که چیکار کردم ولی یه حسی بود که بهم می‌گفت خوب کاری کردی خواهرشو گاییدی، بی‌ناموس همه رو خون برداشته بود مامانمم بلند شد و خودش رو پوشوند و فریاد می‌زد که چیکار کردی بچه؟ مگه تو عقل نداری؟ دیوونه! کشتیش!!! منم فقط خیره شده بودم بهش تا با تلفن خونه مامانم زنگ زد به امبولانس و پلیس یهوحسی بهم می‌گفت که فرار کنم ولی گفتم وایمیسم و مادر با رو میگام پلیس اومد و به من ۱۴ ۱۵ ساله دستبند زد خبر از اون نداشتم زیاد داستانو طول نمیدم طرف الان روی ویلچره چون با اون چاقویی که من کردم توی گودی کمرش قطع نخاع شد، حقش بود سزاوار مرگ نبود باید زجر بکشه تا بمیره منم الان بعد از ۴ ۵ سال حبس تازه ازاد شدم ولی ناراحت نیستم سرتونو درد اوردم ببخشید
[ "جنایت" ]
2016-01-05
5
0
26,812
null
null
0.007413
0
2,854
1.176091
0.159775
3.842884
4.519582
https://shahvani.com/dastan/بهترین-شنبه-ی-تاریخ
بهترین شنبه‌ی تاریخ
The.BitchKing
مثلا قرار بود بهترین شنبه‌ی تاریخ باشه! ازون شنبه‌هایی که هیچیشون به همپالگی‌هاشون نرفته. وقتی صبحش برای دومین بار بیدار شدم هنو خبر نداشتم که قراره چجور روزی بشه. اولش تقریبا مثل هر شنبه دیگه‌ای بود. هفته قبلش پول نداشتم خونه نرفتم آخر هفته رو؛ صبحش ساعت ده کلاس داشتم، و تا سه‌شنبه هر صبح و ظهر و عصر حتی؛ مصداق «سحر ندارد این شب تار» بود یجورایی! فقط تنها نقطه روشن، اینکه اون روز ظهر نهار جوجه میدادن. دیگه کله صبح (ساعت ۹) با صدای قارقار مانند زنگ گوشیم بیدار شدم، مثانه‌ای خالی کردم و مسواک زده و نزده، صبحونه نخورده، هن و هن کنون لباس پوشیدم و کفشامو انداختم سر پام و کش کش خودمو کشوندم سر ایستگاه سرویس که بکشوندم اون سر شهر تو دانشکده فنی. مسیری که حداقل ۱۵ دقه با خط واحد فاصلش بود. ۱۵ دقه‌ی خوبی بود برا چرت زدن و جمع‌بندی خواب نا آروم دیشب؛ درصورتی که یه مشت کونبچه کس‌ترم که انگار کله صبح نشادر تو کونشون شیاف کردن، ته اتوبوس عروسی ننه‌هاشون رو نمیگرفتن. لذا دیگه خوابی نشد. خلاصه خط واحد تو مسیر همیشگیش راه افتاد و من در حال نیمه چرت، اصلا متوجه نبودم که هرچی از ایستگاها رد میشه، دانشجو جدیدی سوار نمیشه، و هر کی اگر پیاده بشه فقط. ایستگاه آخر که جلو فنی نگه داشت، تنها کسی که تو اتوبوس مونده بود من بودم و راننده. و هیشکی هم اونجا تو ایستگاه نبود حتی که سوار شه برگرده علوم! کم‌کم که سیستمم بوت می‌شد داشتم متوجه این قضایا می‌شدم. سر پایین راه افتادم سمت ورودی که صدایی از دوردستای ته چاهی اومد که «مهندس این در بسته‌یه میوا بری در جنوبی» بدون اینکه بفهمم صدا از کی و چی در اومده، نگام تو زنجیر بسته‌ی در، پرسیدم چرا؟ که از سمت چپم نگهبان چپول با قند گوشه لبش درحالی‌که چایی رو بجای تو لیوان چرکش می‌ریخت جلو پاش، با همون صدای غرغر طورش توضیح داد: «کلاسا ر تعطیل کردن امرو. این درم گفتن بوندیمش از همو در برن.» تموم زوری که تو وجودم بود رو فرستادم تو پلکام که باز بشن، دیگه زوری نموند که بگم «هن؟» برا همین گوشیمو در آوردم زنگ زدم به رفیقم که بپرسم چی شده؟ که البته اون خواب‌تر از من. تا فهمید چی میگم و چه خبره و چشماش وا شد و لبتآبش‌رو وا کرد و کانال دانشگاهو آورد و خوند که بخاطر زلزله‌های این چند روزه و نگرانی والدین، کلاس‌های درس و امتحانات تا روز سه‌شنبه به حالت تعلیق در می‌آیند، خط واحد داشت راه میفتاد به رفتن. ها! معلوم شد زلزله میتونه مفیدم باشه حتی. تا سه‌شنبه تعطیل، سه‌شنبه به بعدم که کلاس نداشتم من؛ تازه نهارم جوجه بود حتی؛ حالا همه اینا کافی نیست، رفیقمم گفت تعطیله من برم جیرفت، ینی نهار اونم من می‌گرفتم. درنتیجه بهترین شنبه تاریخ با اختلاف زیاد!!! برگشتم دانشگاه که وسایل جمع کنم و غذاها رو بگیرم و برم شهرمون. خلاصه تو گاراژ معلوم شد ملت همه همین فکر من رو کردن و بلیط گیر نمیاد که. شلوغ بود چنون سیاه بازار شوش (تهران). دیگه به هر کلک و زبون بازی‌ای که بود، یه بلیط جور کردم و نشستم رو پله منتظر اتوبوس و سرم تو گوشی در حال اس‌ام‌اس به دوس‌دختر راه دورم بودم که متوجه یه سایه بالا سرم شدم. سرمو بردم بالا، توی سایه‌ی ضد نور خورشید پشت سرش، قامت زن مانتو‌یی‌ای رو دیدم که بهش می‌خورد از طایفه عوج ابن عنق اینا باشه. چنان دراز بود که ازون بالا باید برام دستک می‌زد که متوجه بشم با منه. چهرش که مشخص نبود، اما با خودم گفتم زنی با این قامت حتما باید از بزرگان باشه و احترامش واجبه و باید جلو پاش ایستاد. قد کوتاه من تا زور به زیر چونش می‌رسید، ولی همون کمتر شدن فاصله باعث شد درک بهتری از چهرش پیدا کنم و مطمئن بشم از ترکیب نسل عوج و جالوت چنین تحفه‌ای سر به این دنیا داده‌شده. قیافه‌ای داشت که رابعه اسکویی پیشش سیندرلا بود. دماغ قوزداری که معلوم بود حداقل دوبار شکسته، چشمای خون دویده با پلکای افتاده، پیشونیش مث کف رودخونه‌ی خشک، چروک و پوسته پوسته؛ گونه‌های تو رفته و چونه دراز... اگه رنگ صورتشم سبز بود دیگه حتما دنبال میمونای پرندش می‌گشتم که... خو سبز نبود. با احتیاط سلام کردم گفتم بفرمایید. پرسید میرم انار؟ گفتم عاره با اجازتون. گفت‌ها منم همونجا میرم. گفتم به سلامتی. گفت پول ندارم ولی. نیمچه اخمی کردم و هیچی نگفتم. ادامه داد که «عاره امروز از زندون آزاد شدم، هیچی نبود زنگ بزنم آشناهام پولی چیزی بریزن به حسابم که پول اتوبوس بدم. از زندون تا اینجا رو پیاده اومدم الانم این یارو روغن داغ از گج مشتش نمیچکه... میتونی یه بلیط بگیری برا من، رسیدیم انار جبران می‌کنم.» سعی کردم با بالا بردن یه ابروم، قیافه عاقل اندر سفیه بگیرم، ولی اگه بخاطر قدشم نبود، بخاطر اون تیزی‌ای که تو خیالاتم یجایی بین زندون تا گاراژ از یکی دزدیده و الان زیر پیراهن گشادش یا زیر بند شلوارش پنهون کرده بود، مرعوب شده بودم و ابروم بیشتر تیک می‌خورد به سمت پایین. ولی به هر حال خودمو به هم جمع کردم و گفتم شرمنده نمیتونم. انتظار داشتم حالا که جواب منفی دادم به دیوی چیزی استحاله بشه و چنون اسب آبی دهنشو وا کنه و ببلعه منو. ولی اخمی کرد که اصلا به چهرش نمیومد. بعدشم اخمش تبدیل شد به یه قیافه نزار درمونده و شروع کرد به مصیبت‌نامه خوندن. اما منی که دیدن این رفتارش یخورده اعتماد به نفسمو زیاد کرده بود، تو همون نطفه نطقش رو چیدم و گفتم: «نه حاج خانوم. نمیتونم شرمنده.» گفت: «ببین تو یه بلیط بگیر برا من، من زنگ می‌زنم همون فلکه اولی برادرم بیایه پولت بده. قول میدم بشت!» پرسیدم با چی میخوای زنگ بزنی؟ چشماشو تنگ کرد و گفت هن؟ چپ چپ نگاش کردم تا ول کرد و رفت خر یه بدبخت دیگه رو بگیره. پشتش رو که بهم کرد، در حال تماشاش شکلکی در آوردم و نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم این قضیه رو برا یکی تعریف نکنم نمیشه. گوشیمو در آوردم و رفتم تو گروه دوستانه کلاسی و نوشتم براشون که یه عفریته‌ای می‌خواسته جیبمو بزنه. یکی از دخترا ماجرای کامل رو پرسید. تا توضیح دادم بهش، بسیار به خودم و سادگیم خندیدن. که نهایتا یکی دلش سوخت و توضیح داد که بابا این گفته جبران می‌کنم، بخاطر بلیط میتونستی بکنیش همونجا یا تو شهرتون. نوشتم براش برو باو کی با ۱۵ تومن میده این دوره زمونه آخه؟ برام توضیح داد که «مگه نگفتی مستاصل بوده؟ از زندون آزاد شده و الان نه جای برا موندنش هست نه چیزی برا خوردنش. باور کن هرکاری می‌کرده. حتی می‌خریدی هم، به قول خودت با چی به برادرش خبر بده که پول بیاره برات؟ برنامه داشته همونجا تو انار برات جبران کنه یطوری...» یخورده پس کلمو خاروندم و به این نتیجه رسیدم که بیراه نمیگه‌ها! البته نه که اون لحظه وسوسه شده باشم؛ اون قیافه و هیکل رو خود آمون بزگ هم می‌دید، کیر دائم النعوظش میفتاد. ولی به شدت کنجکاو شدم که الان میخواد چکار کنه؟ خلاصه که پا شدم و بند و بساط رو انداختم رو کولم که تو محوطه گاراژ زاغ سیاهشو چوب بزنم ببینم چکار میخواد بکنه آخرش. نتیجه جستجوم به اتاق استراحت راننده‌ها ختم شد! چسبیده به نمازخونه، با در و نرده آهنی زنگ‌زده و شیشه‌های یکی درمیون شکسته‌ای که با مقوا و تخته و کارتون و شونه تخم‌مرغ، جاشون رو بسته بودن. جایی که معمولا یه پیرمرده که با ضبط آویزون به گردن و خورجین نقل و دعاش، قبل حرکت هر اتوبوسی سوار می‌شد و مردم رو به اسم صدقه تلکه می‌کرد، دم و دستگاهشو (پیک‌نیک و قلیون و کتری و...) نگه می‌داشت؛ و یادم بود که چند لحظه قبلش داشت با رئیس گاراژ، یه یارو المک سبیلوی سیم‌ظرفشویی، بحث و دعوا می‌کرد. خلاصه که جستجوم رسید به پشت در همون اتاق. صدای چندانی از داخلش نمیومد، ولی ازونجایی برخلاف همیشه، درش بسته بود و قفل کتابی پشتش نبود، فهمیدم باید داخلش خبری باشه. یه نگاه به دور و برم انداختم که ببینم کسی حواسش هست به من یا نه؛ ملت یا درحال التماس به راننده‌ها برای صندلی خالی بودن، یا با راننده تاکسیایی که دولاپهنا حسابشون کرده بودن سر و کله می‌زدن یا مث همون پیرمرده ازین اتوبوس به اون اتوبوس میرفتن که نکنه امتیاز (صندلی خالی یا ۵۰۰ تومن صدقه) یکی رو از دست بدن. درکل ینی کسی حواسش به من نبود. آهسته یکی مقواهای کناری رو کشیدم کنار که ببینم کی به کیه اون تو. دیدم بعه! یارو شلوار زنه رو کشیده پایین و زنه رو به سه کنج دیوار ایستاده و با دست به دوتا دیوار تکیه داده. مردک همونجور که پشت زنه وایساده بود و قدش به زحمت تا گردن زنه می‌رسید یه دستش احتمالا تا آرنج کرده بود توی کس زنه (البته دروغ چرا، ازون زاویه نمی‌دیدم دستش کجاست. ممکن بود که از زیر داده باشه سمت شکم زنه و به دلایلی که فقط خودش میدونه نافش رو انگشت کنه) و اون یکی دستش هم کون زنه رو میمالوند هر چند ثانیه، یدونه سیلی آهسته و بیصدا می‌زد رو لپ کونش. مطمئن نیستم چند ثانیه اون وضعیت ادامه داشت، که نهایتا یارو قد راست کرد و از پشت چسبید به زنه و دوتایی با هم چرخیدن به سمت در. سریع خودمو کشیدم کنار که نبیننم. تو این موقعیت باز نگاهی به اطراف انداختم که وضعیت رو بسنجم؛ ملت همچنان سرشون تو بدبختیای خودشون بود و توجهی به منی که مث دزدا مشکوک می‌زدم نداشتن. باز با احتیاط خیلی بیشتر برگشتم سر همون مقوا و زدمش کنار. دیدم دوتاشون اینبار وسط اتاق، تقریبا رو به خودم وایسادن؛ دکمه‌های پیراهن زنه باز بود و سینه‌هاش هرکدوم مث یه دونه لامپ بخارجیوه ۷۰۰ وات (ازینا که تو روشنایی سالنای ورزشی و سوله‌ها استفاده میشه) مث پاندول در حال نوسان و برخورد به در و دیوار... حالا مرده پشت سرش بود و قد دراز زنه کلا زاویه دیدش رو بسته بود و من رو نمی‌دید. اما با یه دستش سینه‌های آویزون زنه رو دنبال می‌کرد و نمیتونست بگیرتشون، اون یکی دستشم لای پای زنه، بین سیاه‌بیشه‌ی سرزمین میانه گم‌شده بود احتمالا شپش برداشت می‌کرد... دیگه اگه کیری هم اون تو رفته بود یا نه خدا عالمه. به هر حال زنه با چشم‌بسته و دست به کمر، با اون قدش و اون کونی که از تختی به دیوار پشت سرش گفته بود زکی، تا جایی که امکانشو داشت قنبلی کرده بود و از حرکاتش به نظر میومد که مرده هم از پشت یا کرده بود تو، یا لاپایی بهش تلمبه‌ای می‌زد. اینکه نمی‌خواست ادا دربیاره یا یارو بهش گفته بود صداش در نیاد یا می‌ترسید کسی بفهمه دارن چه غلطی میکنن رو نمیدونم. ولی دوتاشون چنون صم بکم بودن که حتی صدای چلپ چلپی هم در نمیومد ازشون. تو همین وضعیت بودن که دیدم چشمای زنه بازه و خیره اس تو چشم من! یه لحظه ترسیدم داد بزنه و آبروریزی کنه؛ لذا قصد کردم یه میگ‌میگ بگم و الفرار. که چشمکش نظرم رو برگردوند. کنجکاو شدم ببینم چکاره اس که قدش رو راست‌تر کرد، دستاش رو از کمرش برداشت و پیراهنش رو برد عقب تا روی شونش. یکی از سینه‌هاش رو که همچنان دست حریص یارو به چنگ نیاورده بودشون رو گرفت و انگار که بخواد با یه دستمال دور دهنشو پاک کنه، آورد رو صورتش. بعدها فهمیدم این خیر سرش می‌خواسته حرکت سکسی بزنه و مثلا سینه‌های خودشو به دندون بگیره. بعد که سینش رو یه دور چلوند و ولش کرد، باز یه چشمک دیگه زد به دنبالش لباش رو غنچه کرد و مثلا بوس فرستاد. دیگه اگه تا اونجا هم بخاطر کنجکاوی مونده بودم، این حرکت آخرش نهایتش بود. شاهد چیزی بودم در حد چرنوبیل مسموم و رادیو اکتیو! به سرعت و تا جای ممکن از شعاع محدوده اون اتفاق نامیمون دور شدم و سعی کردم به چیزای شیرین و مثبت فکر کنم که نکنه سرطان مغز بگیرم. این کلنجار تا توی اتوبوس هم ادامه داشت. صندلی جلو سمت راهرو نشسته بودم و با چشمای با فشار بسته، حتی صدای نوحه‌ی بینهایت بلند ضبط آویزون از گردن پیرمرد متکدی رو هم به عنوان فراری از واقعیت میدونستم و با دقت تک‌تک آواهاش رو فرو می‌دادم؛ که بویی مث بوی ته سیگار خیس‌خورده از سمت چپم اومد. تقریبا مطمئن بودم اگه اون سمت رو نگاه کنم شاهد چی خواهم بود. ولی نمی‌شد از واقعیت فرار کرد. آهسته چشمام رو باز کردم و با حالتی نزار و درمونده سرم رو برگردوندم و با نیش باز و دندونای یکی درمیون ریخته‌ای وسط یه ذوزنقه سیاه که نمی‌شد اسم دهن روش گذاشت روبرو شدم که به من خیره بود. سعی کردم با قیافم هیچ احساسی رو بروز ندم که نخواد باهام صحبت کنه. اما با چنان اعتماد به نفسی بهم گفت «خودت نخواستی» که هرچی شهوت تو وجودم بود همونجا اشهد خوند و ریق رحمت رو سر کشید. و ازون زمان هنوز که هنوزه نتونستم راست کنم....
[ "طنز", "سکس پولی" ]
2022-01-02
48
5
31,801
null
null
0.001857
0
10,250
1.632735
0.43859
2.766835
4.517508
https://shahvani.com/dastan/مالیدن-و-ارضا-تو-ماشین
مالیدن و ارضا تو ماشین
مینا
دیروز داشتم از دکترپوست برمیگشتم منتظر تاکسی بودم، کنار خیابون ایستاده بودم که یه ماشین شخصی نگه داشت رفتم سوارشدم، رو صندلی عقب نشسته بودم و تنها مسافرش بودم، بعداز مدتی بهم گفت خانم شما مجردین یا متاهل؟ میتونم باهاتون آشنا شم؟ گفتم نه و متاهلم و دیگه پیشنهاد ندین لطفا، چون اکثر این مسافرکشا برای مخ زنی اینکارو میکنن، بعد از یکمی که گذشت گفت میشه بیای جلو بشینی؟ گفتم چرا باید بیام؟ گفت با کسی قرار داره و میخواد چیزی بهش بده، اون شخص فکر بدی میکنه دربارش و میگه خانم بلند کرده، منکه میدونستم این بخاطر چیز دیگه‌ای میگه برم جلو، گفتم نه نمیام، خیلی اصرار کرد گفت عقب باشی مردم بد فکر میکنن و ازاین حرفا، توراه هم چندباری نگه داشت که برم جلو بشینم، با کلی اصرار گفتم عیبی نداره فقط میام رو صندلی جلو میشینم و کارتو انجام دادی منو میرسونی و پیاده میشم میرم، قرارش تو مسیرم بود، چندتاچهارراه پایینتر، من رفتم رو صندلی جلو نشستم اونم چنددقیقه بعد نگه داشت یه ماشین کنار خیابون منتظر بود، پیاده شد رفت پیشش یه چیزی تو پلاستیک داد بهش و سریع برگشت، منم نپرسیدم داخل پلاستیک چی بود، اومد نشست راه افتادیم، توراه همش بحث باز می‌کرد که چه کار می‌کنم و شغلم چیه و اینا منم اولش گرم نمی‌گرفتم باهاش، خیلی خوب صحبت می‌کرد مثل روانشناسا، ازش پرسیدم گفت مهندسی کامپیوتر خونده و مسافرکش نیست منو دیده ازم خوشش اومده سوارم کرده، خیلی صحبت‌های به دور از سکس و مخ زنی داشت، در هر زمینه‌ای اطلاعات داشت، منم چندان بهش جواب نمی‌دادم که بلکه ساکت شه ولی اون همینجوری واسه خودش می‌گفت، تا به بحث ازدواج رسید، گفت واقعا متاهلی یانه؟ گفتم نه شوهر ندارم، گفت خانمی به زیبایی شما چرا ازدواج نمیکنه؟ تو بهترین سن ازدواج هستی، تحصیلات داری، من ۲۵ سالمه، به خودش گفتم شما چی؟ مجرد هستی یا متاهل؟ گفت من مجردم و ۳۹ سالمه، گفتم خودتون چرا تاحالا مجرد موندین؟ گفت خب پسرا فرق دارن و دختر باید زودتر ازدواج کنه، راست ودروغشو نمیدونم ولی نمی‌خورد بهش که مجرد باشه، شایدم بود یا جداشده بود، همش داشت از ازدواج و راه‌های ازدواج موفق و دوست پسر داشتن و می‌گفت دقیقا مثل یک مشاور که دیگه باهام راحت شده بودو دستشو روپام میذاشت یا گاهی دستمو می‌گرفت، منم مخالفتی نمی‌کردم، می‌گفت به عنوان کسی که خیلی تجربه داره به حرفام اعتماد کن، حرفاش اکثرا منطقی بود و من بدون اظهار نظرداشتم گوش می‌دادم، دیگه ازتحصیلات و چهره و کار و اینا گذشت، گفت بنظرم بدنتون هم بایدخوب باشه، همه چیزی که بتونه یه مرد رو عاشق کنه شما دارین، دستشو روی رونم فشار داد، گفت ورزش می‌کنی؟ گفتم قبلا خیلی می‌کردم، گفت بدن خوبی داری، میشه ببینم؟ گفتم اینجا تو ماشین؟ گفت آره چندتا از دکمه‌های مانتوت رو باز کن، دوتااز دکمه هامو باز کردم دستشوکرد تو مانتوم، اوردبالا به سینم دست زد گفت ازاونی که نشون میدی هم بهتری، درحال رانندگی همه این کارارو می‌کرد، اومد روشکمم دست کشید، گفت این یه تیکه شکمت بره خیلی خوب میشه، حالا زیاد شکم ندارم چون نشسته بودم اونطور معلوم بود، انگارداشت معاینم می‌کرد، دستشو گذاشت رو دکمه شلوارم گفت میشه بازش کنی؟ گفتم اینو دیگه چرا؟ گفت میخوام ببینم، منم از اول میدونستم قصدش چیه، دکممو باز کردم، دستشو آروم گذاشت بالای کسم وزیر شکمم و نوازش کرد، بادست چپ رانندگی می‌کرد، دست راستش تو شورت من بود، مانتوم بلند بود، گفت بیا جلوتر شلوارتم یکم بکش پایینتر، اومدم جلو دستش راحت‌تر باشه، انگشتش دقیقا افتاد لای شیار کسم، خودشم کیرش‌رو درآورد، من همش استرس داشتم نکنه ماشینای بغل ببینن، ولی می‌گفت نمیبینن اگه دیدن بامن، منم از بس گفتم بیخیال شدم، می‌گفت جاهای شلوغ ریسکش کمتره، به من گفت کیرشوبمالم، همزمان هم من کیراونومی‌مالیدم هم اون کس منو، بعضی وقتا تو جاده که ماشینا نزدیک می‌شدن من دستمو برمیداشتم ولی اون همچنان به کارش ادامه می‌داد بدون هیچ استرسی، گاهی هم صدای نالش بلند می‌شد، کیرش‌رو براش می‌مالیدم می‌گفت دوست داره حرفای سکسی بزنه، گفتم راحت باشه، می‌گفت دوست دارم بهم کس بدی، سرمو بزارم لای پات کست‌رو بلیسم، کست رو دهنم باشه، منم گفتم کیرت کلفته حال میده، کیر کلفت دوست دارم، می‌گفت دوست داری برات بخورم؟ گفتم خیلی، گفت فکر کن جای انگشتم زبونم تو کسته، منم باحرفاش حشری می‌کرد، می‌گفت پاهاتو بیشتر باز کن، پامو باز کردم دستشوخیلی ماهرانه حرکت می‌داد، می‌برد نزدیک سوراخ کونم، بعد کم‌کم میاورد سمت بالای کسم، چوچولمو ماساژ می‌داد، هربار اینکارو می‌کرد خیلی خوب بود، واقعا داشتم حال می‌کردم، خیلی برام کسمو مالید، دستمو گذاشتم رو دستش گفت هرجارو میخوای بگو بمالم، گفتم بالاشو، اونجارو تکون داد با دستم به دستش فشار اوردم و ارضاشدم بعد کیر اونم انقد مالیدم تا آبش اومد بادستمال کاغذی پاک کرد، ماشینو یجا نگه داشت لباساشو مرتب کرد برگشتیم منو رسوند جایی که می‌خواستم، شمارشم بهم داد تا بعد باز رابطه داشته باشیم ولی من هنوز بهش زنگ نزدم امیدوارم خوشتون بیاد
[ "سکس اتفاقی", "سکس در ماشین" ]
2021-04-11
27
12
104,801
null
null
0.029283
0
4,218
1.183137
0.315293
3.817485
4.516609
https://shahvani.com/dastan/اسمم-فاطمه-است
اسمم فاطمه است
bj
تو خونه و فامیل بهم می‌گفتن فاطی. خوشم نمیومد، به نظرم پشت این لفظ خودمونی یه چیزی غیر از صمیمیت هم بود: فاطی بپر درو وا کن، فاطی بدو بچه رو بگیر، یا دستورای دیگه. تو خانواده‌ی فقیری به دنیا اومدم. هفت هشت سالم بود که سپردنم به یه خانواده‌ی پولدار به عنوان شاگرد خونه تا یه نون خور کمتر شه، یه پولی هم بگیرن. شانس آوردم که آدمای خوبی بودن، همون اول برام رخت نو دوختن، مخصوصا «خانم خیلی مهربون بود، بچه شون نمی‌شد، منم واسه همین گرفته بودن. شوهرش بزازی داشت. اون روزا لباس آماده کم بود، اکثرا» پارچه میخریدن خودشون میدوختن، واسه همین، کار و بار بزازی رونقی داشت. روزای اول دلتنگ خواهر کوچیکم می‌شدم. شبا زیر لحاف بی‌صدا گریه می‌کردم تا کم‌کم عادت کردم. آقا که وضعش خوب شده بود دکونش‌رو فروخت، تهرون تو بازار حجره گرفت. بعدش اسباب‌کشی کردیم. ارتباطم با خانواده عملا " قطع شد. خونه‌ی جدید خیلی‌تر و تمیزتر بود، کوچه هام خاکی نبودن و کار نظافت کمتر شد. زندگی تازه‌ای بود. اولین مهمون، برادر خانم بود که دوتا دختر داشت یه پسر. دخترا بزرگتر بودن و پسره که کوچیکتر بود اسمش امیر بود. از همون اول ازش خوشم اومد، براخلاف بقیه منو فاطمه صدا می‌کرد نه فاطی، سنشم به من بیشتر می‌خورد، کلاس دوم یا سوم بود. رفت و آمد دو خانواده خیلی زیاد بود چون تو تهرون فامیل زیادی نداشتن، خونه رو هم برا همین نزدیک اونا گرفته بودن. با برادر خانمش تخته می‌زدن، منم قاطی بچه‌ها بازی می‌کردم. تا هوا روشن بود تو حیاط داژبال و لی‌لی و قایم موشک، بعدش بازیهای نشسته مثل یه قل دوقل. بچه‌ها که می‌رفتن سر درس و مشق دلم می‌گرفت. هم تنها می‌شدم هم حسرت می‌خوردم. یه دفعه که بالا سر امیر مشق نوشنشو نگاه می‌کردم گفت: میدونم، خطم خرچنگ قورباغه س. من همینم بلد نیستم. یاد گرفتنش کاری نداره، اگه بخوای یادت میدیم. خواهرام بهتر بلدن. باید از خانم اجازه بگیرم. وقتی خانم اجازه داد پریدم بغلش بوسش کردم. برام کتاب و دفتر و مداد گرفتن و با سرسختی دنبال درس رو گرفتم. خواهراش با مهربونی کمکم می‌کردن، با امیر هم راحت بودم، زبون همدیگه رو می‌فهمیدیم. این وضع ادامه داشت و ما مثل اعضای یه خانواده با هم بزرگ شدیم تا به بلوغ رسیدیم. بعد از قاعدگی سینه‌هام کم‌کم بزرگ می‌شد. اولاش زود درد می‌گرفتن ولی بعد بهتر شد. امیر هم رفتارش عوض شد. شیطنتش کمتر شد، یه وقتایی تو خودش می‌رفت، زود بهش برمی‌خورد. نمیدونستم مال بلوغه. یه دفعه موقعی که رو کتاب درس خم‌شده بودم متوجه شدم تو یقه م نگاه میکنه. پرسیدم: چیه، پیرهنم طوری شه؟ خیلی خونسرد گفت: هیچی، برا خودت خانمی شدی. دلم گرفت، چون میدونستم خونه شاگردا وقتی به سن ازدواج برسن به خونوادشون پس داده میشن. البته تا اون موقع هنوز فاصله داشتم ولی فکر این‌که از درس خوندن بیفتم و دوباره برگردم به وضعیت قبل اذیتم می‌کرد. اشک اومد تو چشمام. امیر پرسید: چی شده مگه، چیز بدی گفتم؟ نه، فقط نمیخوام برگردم خونه، میخوام درس بخونم. اگه میخوای ادامه بدی باید بری مدرسه، قول میدم کمکت کنم. با اینکه میدونستم از دست بچه‌ای که فقط دو سه سال از من بزرگتره کار زیادی بر نمیاد همین هم دلگرمم می‌کرد. با دستش اشکامو پاک کرد و برا اولین بار بوسم کرد. برادرانه؟ عاشقانه؟ از روی ترحم؟ با میل جنسی؟ الان که سالها میگذره هنوز نمیدونم، شاید مخلوطی از همش بود. هرچی بود شروع یک رابطه‌ای احساسی قوی بود که سعی می‌کردیم از همه مخفی بمونه. بوسیدن و بغل کردن تو فرصتای خلوت کمی که پیش میومد زنگ تفریح زندگی من بود. همیشه امیر پیشقدم بود، من روم نمی‌شد، ولی خوشم میومد، هرچی می‌گفت گوش می‌کردم، دلم می‌خواست از من راضی باشه، انگار نامزدمه. بعضی روزا از مدرسه میومد خونه ما و اونجا نهار می‌خورد. با هم‌درس میخوندیم تا خانم خورخور خواب بعدازظهرش بلند می‌شد. آقام که سر کار بود. می‌رفتیم تو اتاق کنار آشپزخونه که جای خوابم بود. تو رختخواب همدیگه رو بغل می‌کردیم و می‌بوسیدیم. دیگه رومون به هم باز شده بود. دست می‌کرد تو پیرنم با ممه‌هام بازی می‌کرد. میدونست نباید فشارشون بده چون هنوز دردناک بودن. از شانس بد، من اینطوری بودم، بعدا «فهمیدم اکثرا» دردشون نمیگیره. با کف دست ممه‌هامو ناز می‌کرد. نوکاشون می‌زد بیرون، دلم غنج می‌رفت. روم می‌خوابید و خودشو بهم فشار می‌داد. آلتش سفت می‌شد می‌خورد وسط پاهام. خوشم میومد ولی می‌ترسیدیم خانم بیدار شه آبرومون بره. این بود که زودتر تمومش می‌کردیم. بعدش باید می‌رفتیم دستشویی چون وسط پامون خیس می‌شد. یه روز یه فرصت استثنایی پیش اومد. خانم برا یه کاری رفت بیرون. درم قفل کرد. هر وقت می‌خواست دیر برگرده درو قفل می‌کرد ولی کلیدشو میذاشت زیر گلدون تو راه‌پله، برا احتیاط. از قضا امیر سروکله ش پیدا شد. جای کلیدو بلد بود. خیلی هیجان داشتم، در ضمن می‌ترسیدم. تو رختخواب افتاد روم. از خود بیخود شده بودیم. پیرن و شلوارشو در آورده بود. اجازه هست پیرنتو دربیارم؟ سکوت کردم که علامت رضا بود. پیرنمو در آورد ولی به شلوارم دست نزد. وقتی سینه‌های لختمون به هم چسبید یه حالی شدم. منم بغلش کردم تا بیشتر حسش کنم. آلتش به وسط پاهام ضربه می‌زد و با هر ضربه لذتش بیشتر می‌شد. از روم بلند شد کنارم دراز کشید. همونطور که بوسم می‌کرد دستشو کرد توشلوارم و گذاشت رو نازم. دوباره یه حالی شدم. باهاش بازی می‌کرد. انگشتشو کشید وسطش. گفت: خیس شده، بهتره شلوارامونم دربیاریم. چشمامو بستم. بعد از اینهمه مدت هنوز شرم داشتم. شلوارمو که یه پیژامه‌ی چیتی بود کشید پایین. دار و ندارم افتاد بیرون. اون روزا از شورت خبری نبود، حداقل برا ما نبود. عوضش تنکه بود برا زیر دامن. وای، چه قشنگه! هنوز روم نمی‌شد چشمامو وا کنم. از صدای خش‌خش فهمیدم شلوار خودشم در آورده. کنجکاو بودم آلتشو ببینم. لای چشمامو یه کم وا کردم. آلتش سیخ سربالا ایستاده بود. بزرگ نبود، قلمی بود با رنگ روشن. سرش صورتی بنفش بود و پاینش مو داشت. دولا شد نازمو بوس کرد. همونجا موند، نفسشو تو موهای نازم حس می‌کردم. بعد زبونشو زد بهش. خیلی خوب بود. نکن، تمیز نیست. برا من از تمیزم تمیزتره. از خودم پرسیدم چرا جایی از بدنم که به نظر خودم تمیز نیست به نظر اون تمیزه؟ بهش که زبون میزنه، خوشم میاد. میدونه که خوشم میاد؟ یعنی اینکارو میکنه که من خوشم بیاد؟ یعنی اینقدر دوستم داره؟ از اینکه اینقدر منو دوست داره هیجان‌زده شدم. فکر کردم آره، برا منم همه جای اون تمیزه و حاضرم بوسش کنم و زبون بزنم. نتونستم خودمو کنترل کنم. دو دستی کله شو گرفتم کشیدم طرف صورتم. لبامون به هم قفل شد. دستمو انداختم دور گردنش. آلتش رو نازم عقب جلو می‌رفت و تازه می‌فهمیدم عشق‌بازی لختی چه مزه‌ای داره. دوسه دقیقه روم بود، یه موقع‌هایی که آلتش جای درستی بود خیلی لذت می‌بردم ولی بعضی وقتام یه کم دردم می‌گرفت یا می‌سوخت. این بود که یه غلت زدم و خودمو کشوندم رو که بتونم بدنمو اونطوری که میخوام با اون تنظیم کنم. خیلی بهتر شد. وسط پامو می‌مالیدم بهش. از هیجان یه صداهایی از گلوم در میومد که نمیتونستم جلوشو بگیرم. با سینه‌هام بازی می‌کرد. کم‌کم به نهایت لذت رسیدم. چند لحظه روش بی‌حرکت شدم. چنگ انداخته بودم به موهاش. بعد بیحال افتادم روش. نفس‌نفس می‌زدم. دوباره اومد روم. آلتشو می‌مالید به نازم یا وسط پاهام ضربه می‌زد. حس حرکت نداشتم. دوباره حس کردم دردم گرفته. یه کم جابجا شو، دردم گرفته، میسوزه. از روم بلند شد و یه نگاهی انداخت وسط پاهام. یه کم قرمز شده، چکار کنیم؟ نمیدونم، یه کم آب بزنم شاید خوب شه. رفتم خودمو شستم، دیگه اونجوری نمی‌سوخت ولی تا دوباره شروع کردیم باز دردش شرو شد. از روم بلند شد. بقیه ش باشه یه دفعه دیگه، خب نابلدیم دیگه، باید یاد بگیریم. بیا بخواب رو پشتم، حیفه این فرصت. دمر خوابیدم. از خال روی باسنم تعریف کرد و آلتشو گذاشت اون لا و خوابید روم. اینم برا خودش کیفی داشت. طولی نکشید که یهو بهم قفل شد. فشارش خیلی زیاد بود. بعدش لای پاهام خیس شد. چیزی نگفتم. بلند که شد پرسیدم: این دیگه چی بود؟ عشقبازی همینه دیگه، یه آبی از من میاد یه آبی هم از تو. اگه اینا اون تو قاطی بشن میشه بچه. خاک بر سرم، نکنه یه وقت... نه، نترس، توش که نکردیم. به دو رفتم دستشویی خودمو خوب شستم. امیرم خودشو تمیز کرد. لباسامونو پوشیدیم. همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. به هر دومون خوش گذشته بود. امیر دیگه باید می‌رفت. از لذتی که برده بودیم خوشحال بودم، ولی نگران هم بودم. فرصت اینجوری خیلی کم پیش میومد، هرچی بزرگترمی‌شدم خانم بیشتر مواظبم بود. شایدم بهمون شک کرده بود. خیلی مواظب رفتارمون بودیم، ولی حالا که فکر می‌کنم صمیمیت بیش از حد ما نمیتونست برا اونا عادی باشه. بالاخره چیزی که ازش می‌ترسیدم رسید. بهم گفتن که دیگه بزرگ شدم و باید برم سر زندگی خودم. وا رفتم. زدم زیر گریه. افتادم به دامن خانم: تو رو خدا منو نفرستین خونه، میخوام درس بخونم، میخوام پیشرفت کنم، اونجا نمیشه، نمیزارن... ولی فایده‌ای نداشت. گفتن: نمیشه، قرارمون با پدرت همین بوده، نمیشه زیر قرارمون بزنیم. خب بگین دارم درس میخونم، یه کم صبر کنن به یه جایی برسم... خوندن و نوشتن که یاد گرفتی، همین بسه. میخوام برم مدرسه، فقط شما میتونین کمکم کنین، تا حالام خیلی کمک کردین، ممنونتون هستم. شما مثل پدر و مادرم هستین، نمیخواین بچه تون پیشرفت کنه؟ چیزی نگفتن. ولی علامتی از موافقت هم نشون ندادن. در اولین فرصت به امیر گفتم. گفت به باباش میگه با خانم صحبت کنه. بهم یاد داد اعتصاب غذا کنم، نه راست راستکی، یواشکی غذا بخورم. همین کارو کردم، جلوشون لب به غذا نمی‌زدم، خودبخود اشتهام کم شد، ضعیف شدم، خودمو زدم به مریضی. یکی دو هفته بحرانی گذشت تا راضی شدن. اونقدر قربون صدقه خانم رفتم که از دستم کلافه شد. گذاشتنم مدرسه، امتحان گرفتن، افتادم کلاس چهارم ابتدایی در حالی که سنم به دوم دبیرستان می‌خورد. مثل خر درس میخوندم تا بتونم سالی دو کلاس جلو برم. بالاخره بعد از سه چهار سال با همسنای خودم کلاس دهم بودم. با همه سختی که داشت، کار خونه، شب بیداری سر درس، راضی بودم. دیگه امیر رو بیشتر تو راه مدرسه می‌دیدم. فرصت عشق‌بازی کمتر پیش میومد. وقتی تصدیق گرفت گاهی تو ماشین با هم بودیم، گاهی هم تو خونه کاملتر عشقبازی می‌کردیم. با اینکه من راضی بودم، امیر حاضر نبود بکارتمو برداره. یه دفعه که به ارضا نمی‌رسید راضیش کردم از عقب باهام نزدیکی کنه. گفت: ممکنه دردت بیاد‌ها. گفتم: اگه دردم اومد بهت میگم. خیلی درد نداشت منم چیزی نگفتم. بعدا " گفت که خیلی خوشش اومده. در مورد نزدیکی از جلو می‌گفت: باشه تا شرایط ازدواج جور شه. میدونستم پدر و مادرش رضایت نمیدن. به هر حال همینم برام عالی بود: یه دوست و پشتیبان واقعی تو شرایط سختی که من داشتم. اصلا «حاضر نبودم به ازدواج مجبورش کنم، حتا وقتی‌که شرایطش باشه. کسی که معنی عشقو میفهمه میدونه چی میگم. محبت شرط و شروط ورنمیداره. با همین عشق بود که با معدل ممتاز دیپلم گرفتم. دانشگاهم مجانی شد، تونستم بورسیه‌ی تحصیل در خارج بگیرم. آسون نبود، زحمت و مشقت داشت، مادرخونده و پدرخوندم واقعا» کمک کردن ولی پایه اصلی محبت امیر بود که تا آخر ادامه داشت. شاید هم‌درس خوندن من ناخوداگاه برای رسیدن به امیر بود که الان با هم خارج کار و زندگی می‌کنیم. پسرم هشت سالشه، همون سنی که با امیر آشنا شدم. اگه یه چیز بتونم یادش بدم همین محبته، محبتی که میتونه از یه خونه شاگرد روستایی یه زن موفق و خوشبخت بسازه. یه خورده که وضع مالیمون بهتر بشه می‌خواهیم برگردیم کشورمون. دین‌هایی دارم که باید ادا کنم.
[ "اجتماعی" ]
2017-02-18
65
6
50,389
null
null
0.012603
0
9,722
1.749445
0.739613
2.580448
4.514351
https://shahvani.com/dastan/لز-بازی-با-دو-رفیق-پایه
لز بازی با دو رفیق پایه
یلدا
سلام من یلدا هستم ۲۸ سالمه و تهران زندگی می‌کنم اگه بخوام راجب اندام و ظاهرم براتون بگم قدم ۱۷۰ و وزنمم تقریبا ۶۸ کیلوه و موهای بلند و مشکی داشتم (البته الان بلوند کردم) که معمولا اونو دم اسبی می‌بستم دماغمم همون قبل رفتن به دانشگاه عمل کردم تیپم معمولا اسپورته البته هر از گاهیم خیلی باز می‌پوشم اینا رو گفتم که یه کلیاتی راجب ظاهرم بدونید خاطره‌ای که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به چند سال قبل زمانی که دانشجو بودم، من اون زمان خوابگاه زندگی می‌کردم و مثل هر دانشجوی دیگه‌ای وقتمو با کلاس و درس و تفریح با دوستام و بیرون رفتن و بعضی وقتام وقت گذروند با پسرا میگذروندم، هم تجربه سکس رو داشتم هم لز، اما این خاطره شاید کمی با تجربیات دیگم متفاوت باشه بخاطر همین خواستم راجبش بنویسم، بعد از گذشت دو ترم از دانشگاه تصمیم گرفتم مثل سابق یه تایمی هم برای ورزش کردن بزارم، همیشه از تنهایی رفتن به باشگاه بدم میومد ولی خب دوستان هیچکدومشون پایه نبودن نهایتا صبا هم اتاقیم موافقت کرد که اونم بعد از چند جلسه اومدن بهونه اورد که اره وقت نمی‌کنیم و مسیرش طولانیه و فاصلش از خوابگاه زیاده من دیگه نمیام، دوست نداشتم باشگاه رفتن و ورزشمو به کس دیگه‌ای وابسته کنم بخاطر همین تنهایی می‌رفتم، خوبی باشگاه این بود که کلا مخصوص بانوان بود و هم میتونستی صبح‌ها بری هم بعد از ظهر‌ها یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها بخاطر برنامه کلاسام بعد از ظهر می‌رفتم و اخر هفته هر تایمی که دوس داشتم، تا اینکه اونجا بعد از یه مدت رفت و آمد توجهم به دو تا دختر جوون جلب شد که هم خوشگل بودن و هم اندام خوبی داشتن تقریبا هم‌قدم بودن علاوه بر این تیپ و ظاهرشونم دوس داشتم با هم دیگه رفیق بودن و همیشه با هم تمرین می‌کردن از اونجایی که بایسکشوالم خیلی وقتا بدن یه دختر هم میتونه جذبم بکنه بعد از چند بار که همو دیدیم سر صحبت باهاشون باز شد و فهمیدن که شهرشون غریبم و اونجا درس میخونم اسمشون آیدا و پگاه بود و ۳۰ سالشون بود (آیدا بدن پر‌تری داشت و موهاش مشکی پر کلاغی بود و پوست تقریبا برنزه‌ای داشت و لباش پروتز بود و یه پرسینگم رو دماغش داشت و رو مچ پاش تتو یه ابلیسکو زده بود و سینه‌ها و کون و رون خیلی بزرگی داشت که واقعا جذابش می‌کرد و پگاه تقریبا هم قد آیدا اونم بدن پری داشت اما نه به اندازه آیدا, موهاش بلوند بود و پوست سفیدی داشت دماغشو عروسکی عمل کرده بود و در کل اونم بدن خوشگلی داشت و روی کمرش تتو داشت و چون معمولا نیم‌تنه می‌پوشید مشخص بود) آیدا و پگاه بعد از چند جلسه با من صمیمی‌تر شدن و حتی بینمون شماره رد و بدل شد، فهمیدم که جدای از خانواده و با هم زندگی میکنن، سبک زندگیشون برام جذاب بود هردو سر کار میرفتن و مستقل بودن، ازدواج نکرده بودن اما تا دلتون بخواد با پسر بودن و خیلی روابط باز و آزادی داشتن و همیشه وسط حرفاشون راجب پسرا صحبت می‌کردن، تیپشونو واقعا دوس داشتم و دیگه تقریبا با اونا تمرین می‌کردم و چند باریم تا یه مسیری با ماشین منو رسوندن و صمیمیت بینمون بیشتر شد، وقتی باشون ماشین سوار می‌شدم می‌دیدم که پسرا میفتن دنبالشون و اونام بابت این موضوع اصلا نارحت نبودن حتی خوششونم میومد و باهاشون کل‌کل می‌کردن و خیلی راحت اوکی می‌شدن که با هم برن یه جا بشینن، اوایل یکم برام عجیب بود ولی نمی‌خواستم بروز بدم و بشون نشون بدم، نمی‌خواستم فکر کنن که مثبتم و یا چیز دیگه و واقعا هم دختر مثبتی نبودم و به اندازه خودم غلطا و شیطونیایی کرده بودم اما تو این بحثا واقعا جلوشون کم میاوردم، از گشتن باهاشون لذت می‌بردم و اونام حس مثبتی بهم داشتن و خیلی وقتا ازم میخواستن باهاشون بیرون برم، وقتی با اونا بیرون می‌رفتم معمولا پای چنتا پسر دیگم در میون بود و من سعی می‌کردم خیلی باز‌تر از قبل لباس بپوشم بعد یه مدت که باهام راحت‌تر شدن خیلی عادی راجب روابطشون و حتی سکس کردنشون جلوم صحبت می‌کردن و باز من خیلی طبیعی با این موضوع برخورد می‌کردم و حتی من هم از روابط خودم حرف می‌زدم، یکی دوبار تایم کوتاه خونه‌شون رفته بودم و حتی یه بار بهم کلید دادن که با دوس پسرم برم خونه‌شون، تو رفاقت واقعا دخترای بامعرفتی بودن و یه جورایی چون ده سالی ازم بزرگتر بودن سعی می‌کردن هوامو داشته باشن، تا اینکه یه روز بهم پیشنهاد دادن اخر هفته قراره یه مهونی بریم بیرون شهر تو باغه و یکی از دوستای پسرشون دعوتشون کرده بودو میخواستن منم برم که منم بدم نیومد ولی گفتم خب من خوابگاهم و نمیتونم بیرون خوابگاه بمونم شبو، که گفتن کلا از چارشنبه بیا خونه‌مون و شنبه هم برگرد دانشگاه، دیدم پیشنهاد بدی نیس همون چهارشنبه از هم اتاقیام خدافظی کردم و گفتم یه سر میرم تهران به خانواده سر می‌زنم و چمدونمو برداشتم و از خوابگاه رفتم بیرون و آیدا و پگاه اومدن دنبالم و یکم تو شهر چرخیدیم و اینا که آیدا پیشنهاد داد مزه بگیریم مشروب بخوریم، پگاه اصرار داشت که فردا شب تو پارتی می‌خوریم و لازم نیست امشب بخوریم اما مث اینکه آیدا بدجور هوس کرده بود و دست‌بردار نبود و نهایتا مزه خریدیمو برگشتیم خونه، قبلا ویسکی و آبجو خورده بودم و بدم نمیومد. وقتی رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم یه نیم‌تنه و لگ قرمز پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و رفتم پیششون جفتشون با نیم‌تنه و شورت تو خونه میگشتن و داشتم از دیدن بدناشون لذت می‌بردم و حسابی همو دید می‌زدیم. مشروب و مزه‌ها رو آوردیم و دور هم نشسته بودیم و شروع کردیم به خوردن با همون اولین پیک مسخره‌بازی و شوخیامون شروع‌شده بود و هر چقدر بیشتر می‌خوردیم سرو صدای خنده هامون بیشتر می‌شد و شوخیامون سکسی‌تر می‌شد، آیدا پا می‌شد شیک می‌زد، پگاه ادا کردنشو در میاورد، از بدن هم تعریف می‌کردن و منم باهاشون همراه می‌شدم حتی رو بدن هم‌دست می‌کشیدیم، نمیدونم چرا انقد کارای سکسی انجام می‌دادیم با وجود اینکه همه کارا در ظاهر از روی شوخی و با خنده بود اما تو ذهنم داشتم لذت می‌بردم و برام واقعا سکسی بود اون دو تا رو با هم تصور می‌کردم که همیشه تو خونه با هم تنهان و می‌تونن حسابی باهم حال کنن دوست داشتم موقع لز کردن با هم تصورشون کنم و تو ذهنم به هر مدلی اونا رو تصور می‌کردم و اما یکمم از خودم خجالت می‌کشیدم که اونا شاید از این کارا منظوری ندارن و اگه الان ذهنمو میخوندن چقد بد می‌شد و احتمالا به این نتیجه می‌رسیدن که چقدر بی جنبه هستم. ولی تا به اون لحظه با هیچ کسی تا این حد شوخیای سکسی نکرده بودم اونم نه تو یه جمع سه نفره. ولی انقد راحت بودیم و مستی رومون اثر گذاشته بود که برام شهوت و شوخی قاطی شده بود، تو یه لحظه آیدا یه چیپسو رو بین لباش نگه داشته بود و سرشو برد طرف پگاه که چیپسو با دهنش از بین لباش برداره و تو یه لحظه لباشون به هم برخورد کرد و هر کدوم نصف چیپس و خوردن و با لبخند سکسی به هم چشمک زدن و منم با حالت شوخی ادای قهر کردن درآوردم که مثلا حسودیم شده که جفتشون خندیدن و آیدا دوباره یه دونه چیپسو بین لباش گذاشت و اومد سمتم اول به شوخی پسش زدم ولی یه جورایی روم خیمه زده بود که باید چیپسو بخورم، نمیدونم کی واقعا تونستم انقدر پررو بشم و خجالتو بزارم کنار واقعا عجیب و تو یه لحظه به هیچی فکر نکردم و جلوی چشمای پگاه چیپسو جوری گرفتم که لبام کامل به لبای آیدا چسبید و دستشو آورد پشت سرم که سرمو عقب نکشم و خوردن چیپس تبدیل شد به لب گرفتن، این کارش دیوونم کرد و به طور کامل کرم وجودمو قلقلک داد، پگاه یه جوون کش دار و بلند گفت و من و آیدا با خنده از هم جدا شدیم... آیدا: چه لبایی داری آشغال من: قابل نداره آیدا: خدمتش می‌رسم بعد اون حرکت تو چشامون یه برقی بود و حس می‌کنم فضا سنگین‌تر شده بود و یه پیک دیگه که زدیم کامل دیگه کارامون دست خودمون نبود پا شدیم که برقصیم، هر کدوم یه وری تلو تلو می‌خوردیم واقعا بد گرفته بود، رو ابرا بودیم برا اینکه نیفتم زمین تو بغل آیدا بودم و یه جورایی از عمد تا میتونستم خودمو می‌مالیدم بش اهنگ گذاشته بودیم و بلند بلند می‌خندیدیم و یه حرکتایی انجام می‌دادیم که شباهتی به رقص نداشت... من و آیدا علنا داشتیم خودمونو به هم می‌مالیدیم، پگاه گفت: خجالت نکشین در بیارین همو بکنین. همین حرف کافی بود تا آیدا بگه نه بابا چ خجالتی از تو خجالت بکشم که همش کص و کونم جلوته و رو کرد به منو زبونشو در آورد منم یه نگاه بهش کردم و تو مغزم گفتم هرچه بادا باد زبونمو در آوردم و زدم به زبون آیدا، نوک زبونمون می‌خورد به هم زبونمو رو زبونش حرکت می‌دادم و زبونامون تو هم وول می‌خوردن، سرمو محکم گرفته بود و زبونشو آورده بود تو دهنم و میچرخوند کامل دهنمون تو دهن هم بود و زبونا عین دوتا مار به هم میلولیدن و به هم قفل شده بودن چشامو بسته بودم و نمی‌خواستم این لحظه تموم بشه، دهنم پر شده بود از آب دهنامون، گرم شده بود و از کل وجودم شهوت می‌بارید، تو ذهنم به خودم می‌گفتم ایول بالاخره شد و امشب قراره یه شب فوق‌العاده باشه، امیدوار بودم این کارا ادامه داشته باشه، خودمو تو بغلش تو تخت تصور می‌کردم همه این فکرا تو کسری از ثانیه از ذهنم عبور کرد، چشامو که باز کردم، سرمونو از هم جدا کردیم، پگاهو دیدم که با چشمای گرد و حالتی از ولع و حسرت داره بهمون نگاه میکنه و میگه فقط من غریبم دیگه میخواین برم که راحت باشین، همزمان با آیدا دستشو گرفتیم و کشیدیمش سمت خودمون که به جمعمون اضافه بشه، آیدا زبونشو در آورد و کشید روی گردنش و منم لبامو گذاشتم رو لباش وای که چ لبایی داشت، پگاه باهام همراهی می‌کرد و چون همزمان گردنشم توسط آیدا خورده می‌شد، آه ریز می‌کشید، آیدام سرشو رو به ما کرده بود و حالا سه تا زبون این وسط داشتن رو هم دیگه وول می‌خوردن، بوی تند الکل به مشامم می‌رسید و با تموم وجودم حسش می‌کردم و نه‌تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه حشری‌تر می‌شدم، اول خواستیم رو مبل به کارمون ادامه بدیم، همچنان من و پگاه داشتیم لب می‌گرفتیم که آیدا دستمونو گرفت و ما رو به سمت اتاق خوابشون که یه تخت دو نفره توش بود برد... یکی یکی لباسا از تنمون در میومد و هر بار دو نفرمون از هم لب می‌گرفتیم و اون یکی مشغول خوردن گوش گردنمون می‌شد، آیدا که مشغول لب گرفتن ازم بود روم خیمه زد و یواش‌یواش رفت پایین و سینه‌مو تو دهنش قرار داد و پگاه هم باهاش همکاری کرد اول هر کدوم یکی از سینه‌هامو می‌لیسید، و بعد جفتشون نوک زبونشونو به سینه سمت راستم می‌زدن و در این حین نوک زبونشونم به هم برخورد می‌کرد، منی که رو سینه‌هام وحشتناک حساسم داشتم دیوونه می‌شدم و عملا جیغ می‌زدم آیدا پایین‌تر رفت و بین پاهام قرار گرفت و لبشو روی لبه‌های کصم حس کردم و گاهی هم با نوک زبون بهش ضربه می‌زد و اونو می‌مکید، از پگاه خواستم که بیاد رو دهنم بشینه، دیوونه شده بودم و ازش خواهش می‌کردم... اومد رو دهنم قرار گرفت، بوی کصش‌رو با تموم وجودم استشمام می‌کردم و حسابی خیس بود و رو دهنم خودشو حرکت می‌داد و منم براش می‌خوردم، جیغ مون بلند شده بود و در ادامه پگاه از رو دهنم بلند شد و رفت سراغ آیدا و اول از هم لب گرفتن و بعد پاهای آیدا رو باز کرد و شروع کرد به خوردن کصش منم موقعیتمو تغییر دادم و به پگاه پیوستمو دو نفری برای آیدا لیس می‌زدیم و پا رو فراتر گذاشته بودیم از بس حشری بودیم هم کص و هم سوراخ کونش‌رو می‌خوردیم و از هم لب می‌گرفتیم و آب دهنمون با آب کس آیدا قاطی شده بود و هیچ برام مهم نبود و از بس حشری بودم حاضر بودم هرکاری بکنم، زبونمو چند بار کردم تو سوراخ کون آیدا ودرمیاوردم و کصش‌رو میمکیدم... آیدا رو ابرا بود و جیغ می‌زد و گاهی هم از شدت حشریت هرچی از دهنش درمیومد بهمون می‌گفت (بلیسین جنده‌ها، کونیا، کصکش و...)... رو دهن پگاه نشسته بودم و آیدا هم رو به روم کصش‌رو به کص پگاه چفت کرده بود جوری که تقریبا جفتمون رو پگاه نشسته بودیم یکیمون رو دهنش و اون یکی رو کصش و کصاشونو به هم می‌مالیدن، پاهای پگاه رو بلند کرده بود و انگشتش رو میمکید انگشتانی که لاک قرمز داشتن، منم با آیدا همکاری کردم و دو نفری مشغول خوردن پاهاش بودیم زبونمون بین انگشتاش حرکت می‌دادیم و کف پاشو زبون می‌کشیدیم و تف می‌کردین رو پاش و لیس می‌زدیم، واقعا پاهای زیبایی داشت، پاهایی سفید‌تر از برف با انگشتایی کشیده و پوستی به شدت لطیف، از هر طرف داشتیم حال می‌کردیم... یکم که کس مالیدنای پگاه و آیدا به هم ادامه پیدا کرد پگاه دیگه دست از لیسیدن کصم برداشت و فقط ناله می‌کرد، متوجه شدم که کم‌کم داره ارضا میشه و بعد بدنش به لرزه افتاد و صدای ناله هاش به جیغ تبدیل شد و بدنشو کمی از بدن آیدا جدا کرد و ارضا شد... حالا منو آیدا بودیم که با نگاه کردن به هم به سمت هم رفتیم و بعد از کمی لب گرفتن به صورت نشسته تو بغل هم، پاهامونو از هم باز کردیم تا کامل کسمون به هم چفت بشه، دراز کشیده بودیم و پاهامون باز بود و کسامون رو هم مالیده می‌شد، پاش کنار صورتم قرار گرفته بود و شروع کردم به مکیدن انگشت شستش و زبون کشیدن به پنجه پاهاش اونم همزمان با من همین کارو برام انجام می‌داد پاهامو دوست داشتم و همیشه بهش می‌رسیدم و اون روز ناخنام آبی بود، پاهای آیدا مثل رنگ پوستش برنزه بود و پنجه پهنی داشت و انگشتای بلند و کشیده واقعا برام جذابیت داشت و با ولع داشتم براش می‌خوردم اونم همینطور بعد از کمی مالیدن کسامون به هم آیدا هم ارضا شد و فقط من مونده بودم که دیدم پگاه افتاد روم و با کمک دستش شروع کرد به مالوندن کصم تا با تکونای شدید و جیغ ارضا شدم و تو بغل پگاه آروم گرفتم... بعد از اون هر سه تا با صورت‌هایی راضی از اتفاقی که افتاده خودمونو جمع و جور کردیم و این شد شروعی برای داشتن رابطه‌ی جنسی با دو تا رفیقی که برام خیلی خاص بودن، در ادامه اگه استقبال بشه ماجراهای دیگه‌ایم که برامون اتفاق افتادو تعریف می‌کنم.
[ "سکس گروهی", "لزبین" ]
2024-02-18
49
1
79,901
null
null
0.010878
0
11,430
1.743286
0.070427
2.589534
4.514298
https://shahvani.com/dastan/روزی-فراموش-نشدنی-با-دختر-افغان
روزی فراموش‌نشدنی با دختر افغان
بهروز
سلام، من این داستانو با جزییات می‌نویسم، به این دلیل که وقتی دو نفر زن و مرد یا دختر و پسر باهم سکس داشته باشند، مسلما در پشت سرش عوامل و رفتارها و حوادثی نهفته است که بعضیها دوست دارند بهش پی ببرند و معمولا روابط این شکلی با سرعت ومثل سکسهای پولی اتفاق نمیفته و اصطلاحا باید در و تخته جور بشه. نمیشه بگی خیلی خوشگله اما قطعا جذابه، مثل بیشتر دختران هموطنش صورتی گرد با چشمانی کمی کشیده داره، قد متوسط (حدود ۱۶۰) پوستی تقریبا زرد داره که با سر وسینه خیلی راست راه میره مثل یه دختر ورزشکار رزمی، اما میدونم که ورزشی نیست و ژنتیکی استایلش همینه، در ایران از پدر و مادری افغان متولد شده که اونا هم در ایران باهم ازدواج کردن و هرگز به کشورشون برنگشتن، چند تا دختر دیگه هم در اینجا مشغول به کارن که اونا هم ایران بدنیا اومدن و مثل شریفه هیچ وقت کشور خودشونو ندیدن، خوب به علت اینکه سرپرست تولیدم از رزومه کاری و شرایط عمومی زندگی همه‌ی کارکنان تولید اطلاع نسبی دارم، شریفه یکبار ازدواج‌کرده و خیلی زود شاید کمتر از شش ماه بعد از عقد جدا شده، یه دختر عصبی که اغلب با همکاراش با لحن عصبی و تند حرف میزنه و البته با صاحب کارخونه و من خیلی مودب و ظاهرا مطیع، بنا به عادتی که در کارم دارم معمولا کارگرها را جابجا می‌کنم تا اگه یه روز کسی به هر دلیلی نیومد دستمم خالی نباشه، شریفه هم از اوناییه که زیاد پشت دستگاه‌های مختلف و سبک بردمش و اغلب بهتر از پسرهای کارگر و با دقت بیشتری کارهارو انجام داده. بگذریم، شریفه مهارت و دقتشو بهم ثابت کرده بود و کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا، پس منهم روش حساب می‌کردم و وقتی کسی جایی رو نمیتونست خوب بچرخونه ازش استفاده می‌کردم و کارو راه مینداختیم، به همین دلیل کمی بیشتر از کارگرای دیگه بهم نزدیکتر شده بود و ضمن احترامی که حفظ می‌کرد گاها سر یه چیزهایی اظهار نظر می‌کرد یا اگه تشری به یکی می‌زدم می‌خندید، ضمن اینکه همکارای مرد چه ایرانی چه افغانی در کارگاه ازش حساب می‌بردند و اجازه خیلی صمیمی شدن باخودش رو بهشون نمی‌داد، به همین دلیل از نظر کاری تحسینش می‌کردم. یک سال از اومدنش به کارخونه گذشته بود که در قسمت بسته بندی مسئول چند تا زن و دختر شد و هم خودش کار می‌کرد و هم نظم اون قسمت رو برقرار می‌کرد، دیگه هر وقت برای سرکشی اون قسمت می‌رفتم فقط با شریفه طرف حساب بودم و پاسخگوی من خودش بود، روی این حساب و میزان ارتباط کاری بیشتر از بقیه، باهاش گرمتر بودم و بعضا یه جورایی زیر پوستی در نحوه‌ی درخواستهای کاریش از ناز و اطوار زنانه هم بهره می‌گرفت و لبخندهای شیطنت آمیزی می‌زد که البته سریع جمعش می‌کرد و حواسش بود بخصوص هموطن هاش که بعضیشون خیلی فضول بودن براش داستان نسازن، خوب من که مجرد بودم اون هم که مطلقه، پس بیشتر زیر نظرش گرفتم تا بفهمم اگه نیمچه تمایلی داره راهو باز بذارم. شده بود مواقعی که از انبار بسته بندی و کارتن چیزی لازم داشتم ازش کمک خواسته بودم و چند بار اومده بود که از انبار وسیله‌ای تحویلم بده یا دستش یا تنه‌اش بهم گرفته بود و خودشو گم نکرده بود و انگار مشکلی با این قضیه نداشت و فرار نمی‌کرد، یه بار لابه لای کارتونها خم‌شده بود چیزی را برداره و منهم داشتم دنبال وسیله‌ای می‌گشتم ناخودآگاه توی اون جای تنگ بهش مالیدم و گذشتم و سریع یه ببخشید گفتم، فقط یادمه خندید و گفت: آقا بهروز (اسممو کشید) بعد هم گفت ایرادی نداره و زیرزیرکی دوباره خندید (از نظر من داشت آمار می‌داد) راستش مدتی بود ذهنم درگیر سکس باهاش شده بود اما در محل کار کافیه یه گاف بدی و دیسیپلین کار از دستت دربره، اما اون روز جرقه تمایل احتمالی شریفه و دوطرفه بودن این فکر تو دلم شعله زد، بی‌تجربه نبودم و نمی‌خواستم بقول امروزیش اشتباه محاسباتی کنم و به فاک برم، خواستم امتحانش کنم... سریع گفتم: برخورد از پشته و بالاخره من مقصرم و خسارت باید بدم چیزیت که نشد؟ پاسخ داد: نه همه چی سرجاشه و خدارو شکر خسارتی وارد نشد یه مالش کوچیک بود و بازهم زیر زیرکی خندید... درو باز کرده بود در همون یک دقیقه داخل انبار چند تا شوخی ریز و دوپهلو باهاش کردم و اومدم بیرون و... گذشت. چند روز بعد آخرهای ماه و زمان رسیدگی به پاداش پرسنل تولید و تایید پاداش اضافه علاوه بر کارت ساعت بود که معمولا به یکی دو نفر برای تشویق در ماه از هر قسمت داده میشه تا انگیزه تلاش حفظ بشه، شریفه را داخل دفتر کارم صدا کردم و نظرشو در مورد کارگرهای زن بسته بندی جویا شدم، در ضمن چون فقط دوتامون تنها بودیم راحتتر و با ظرافت بیشتری باهاش حرف زدم و وسط حرفهامون با شوخی گفتم از اون تصادف داخل انبار شکایتی نداره که با لبخندی گفت آقا بهروز تا باشه از این تصادفهای شیرین باشه! اینو که گفت متوجه شدم هردومون دنبال یه چیزیم، کش دادن قضیه و باز کردن سرحرف غیر از کار و تولید و شاید هم کمی هات... اون روز هم گذشت. چند روز بعد با یه بهانه‌ای داخل انبار دنبال لوازم فرستاده بودمش و سریع خودم هم پشت سرش رفتم و تا دیدمش گفتم بپا تصادف نشه، خندید و گفت تصادف بشه چی میشه آهن که بهم نمیخوره و... بقیه حرفشو قورت داد، دنبالشو من گرفتم و گفتم راست میگی فوقش یه جسم نرم به یه جسم نرمتر میخوره و هردوشون... ادامه ندادم، پرسید هردوشون چی؟ گفتم خوب دیگه... و هر دو خندیدیم. بعد از ناهار صداش کردم اومد دفتر کارم و مستقیم بهش گفتم میدونم مجردی و اگه اشتباه نکنم قبلا ازدواج منجر به جدایی داشتی آیا نامزدی دوستی نداری؟ گفت نه و چرا می‌پرسید؟ گفتم عادتمه از پرسنلم کمی اطلاعات داشته باشم بهتره، مشکلی چیزی هم داشتن میتونم بهتر تصمیم بگیرم. من یه شماره دیگه‌ای دارم که فقط برای کار ازش استفاده می‌کنم شریفه هم شماره مو داشت ولی من شماره شخصیشو نداشتم ازش خواستم شماره شو بده و اونم با یه لبخند ملیح شماره شو داد چون میدونست که شماره را فقط برای ارتباط کاری نخواستم، شب به بهانه‌ی سفارش یه موردی برای فردا صبح بهش زنگ زدم (چون همیشه نیم ساعتی دیرتر از کارگرها سر کار بودم) گوشیشو برداشت و گفت جانم آقا بهروز، خلاصه کارو براش تعریف کردم و کمی حاشیه هم رفتیم و فهمیدم که چهار تا خواهر هستند و خواهرای بزرگترش ازدواج کردند و توی خونه تک‌فرزند محسوب میشه و داخل اتاقش و اطرافش مزاحمی نداره و اون شب هم گذشت. خلاصه با خواست من و چراغ سبز شریفه، این تصادفهای گاه و بیگاه ما داخل انبار کارتون (هر روز برای بسته بندی انواع کارتن و لوازم باید از داخل انبار میاورد) به مالشهای علنی و دست کشیدن به پروپاچه و مالوندن سینه تبدیل شد البته استرس سنگینی وارد می‌شد و صلاح نبود بی‌احتیاطی کنم، سرکار هم نمی‌شد بهش خیلی نزدیک بشی چون کارگرها مشکوک می‌شدن و ارتباط کاری را فقط باید حفظ می‌کردیم، بعد از اطمینان به خواست دوجانبه مون، یه شب بهش زنگ زدم و از تمایلات و خواسته‌های جنسی دو تا مجرد حرف زدیم و قرار گذاشتیم با احتیاط در یه روز تعطیل که میتونه از خونه بیاد بیرون باهام تماس بگیره. بالاخره روز مناسب فرا رسید و در یه جمعه‌ای بهم زنگ زد که امروز به بهانه‌ای از خونه زده بیرون و تنهاست، آدرسی را باهاش هماهنگ کردم و با ماشینم رفتم دنبالش و البته دروغ چرا بازهم وقتی نزدیک به محل قرار شدم از دور چند دقیقه‌ای پاییدم تا مشکلی نباشه و بعد از اطمینان از تنها بودنش رفتم پیشش و سوارش کردم و بردم خونه‌ی خودم. وارد خونه شدیم توی مسیر که بودیم از استرس خیلی بهش دقت نکرده بودم اما داخل خونه که راحتتر بودم دیدم برخلاف همیشه که مقنعه و مانتوی سیاهی سرکار تنش بود، یه شال رنگی زیبا سرش کرده و یه مانتوی خردلی کوتاه و فیت تنشه، ازش پذیرایی ساده‌ای کردم و پرسیدم تا کی میتونه پیشم باشه؟ جواب داد تا دم غروب و بهش گفتم خوبه پس ناهار باهمیم و... که گفت فقط ناهار؟ و خندیدیم... هردومون میدونستیم چرا پیش همیم از مدتها قبل آمادگی ذهنی و خواسته‌ی همدیگرو درک کرده بودیم بنابراین تا اشاره کردم شالشو و مانتوشو درآورد، موهای مجعد و خرمایی رنگ بلندی داشت که هیچ وقت سرکار از مقنعه بیرون نمی‌زد، گردن بسیار سفید و ظریفش جلب توجه می‌کرد، اومد نزدیکم روی کاناپه نشست دستمو به موهاش کشیدم تمیز و نرم بودند یه عطر ملایم هم از موهاش و گردنش به مشامم می‌خورد و هوسمو بیشتر می‌کرد، نازش کردم و گفتم مطمئنی؟ با لبخند ملیحی گفت تصادف شاخ به شاخ؟ این کلمه‌ی تصادف کلید واژه شده بود برامون، الان هم که شاخ به شاخ رو بهش اضافه کرد و با موجزترین بیان تمایلش رو اعلام کرد، بسیار خوب شاخ به شاخ؟ اینو گفتم و لبهامو به لبهای کوچولو و گردش چسبوندم، چشمهاش بسته شد لبشو می‌خوردم و حواسم بود زخمی و کبودش نکنم زبونشو داخل دهنم کرد دستم پشت سرش بود و آروم آروم داشتم رو کاناپه میخوابوندمش، همینطور که زیرم می‌رفت دستمو از پشت سرش درآوردم و همراه با لب گرفتن دستمو بردم زیر لباسش و به سینه‌اش رسوندم، داغ داغ بود و خیلی سفت، لباسشو که زدم بالا شکم بدون چربی و پوست خیلی روشنش دیوونه‌ام کرد، سینه‌های متوسط با هاله‌ای کاملا صورتی رنگ دورش با اون گردی کاملش منو یاد عروسک باربی‌هایی انداخت که دختر بچه‌های فامیل داشتند، انگار این تن رنگ آفتابو ندیده بود تار مویی نه روی دستهاش و نه حتی دور نافش دیده نمی‌شد، لباسشو سوتینشو درآورده بودم بهم گفت شلوارمو درآر، نمی‌خواست کثیف بشه تا توی خونه براش داستان نشه، فقط یه شورت خیلی نازک تنش بود که از زیر تور شورتش کس سفید و کاملا شیو شده‌اش برق می‌زد، دوست نداشتم شورتشو پایین بکشم و داشتم سینه‌هاشو خیلی آروم می‌لیسیدم و مک می‌زدم و با دستهام هم کس و کونش‌رو بازی می‌دادم، انگشتهامو زیر شرتش بردم و با لبهای کوچیک کسش بازی کردم دو انگشت وسط و اشاره را انداختم لای دولب کسش و بازش کردم همزمان اون یکی دستم زیر باسنش بود و داشتم با چهار انگشتم چاک کونش‌رو نوازش می‌دادم، شریفه تیشرتمو از تنم کند سرشو روی کوسن کاناپه گذاشت و در حالیکه کمی خم‌شده بودم گردنمو بعدش هم سینه مو لیسید، اینکارو با نوک زبونش طوری انجام می‌داد که کیرم کاملا سیخ و سفت شد، شلوارمو از پام درآورد و سرشو دوباره روی کوسن گذاشت، در حالیکه پاهامو دو طرف شکم صاف و زیباش انداخته بودم کیرم‌رو از روی شرت به کسش چسبوندم واقعا نخورده مست بودم همزمان با هردو دستم دو تا پستون گرد و سفیدشو مثل انار گرفته بودم و میمالوندم و شریفه می‌نالید کیرم لای پاش و چاک کسش بالا پایین می‌شد پاهام از شدت شهوت می‌لرزید سر شریفه آروم آروم به سمت عقب می‌رفت و سفیدی چشمهاش بیشتر می‌شد و به سقف اتاق خیره می‌شد، طاقتش تموم شد و کاری را که دوست داشتم انجام داد شورت خودشو و شورت منو کند و انداخت رو زمین، شورتشو از رو زمین برداشتمو چسبوندم به دماغم و با شدت بوییدمش، لامصب بوی کس تمیز و عطر تنش شهوتمو صدبرابر کرد، روی کاناپه به سمت بالای بدنش و روی زانوهام حرکت کردم و کیر کاملا شیو شده مو به دهن قشنگش رسوندم، کلاهکشو بوسید و زبون کشید با نوک زبونش کمی خیس کرد و تا ختنه گاه تو دهنش کرد و خیلی آروم انگار که پستونک میخوره مک زد، اگه اینجوری ادامه می‌داد آبم زود میومد از دهنش بیرون کشیدم گذاشتم اون لذت ببره یعنی با چوچولش بازی کردم و با زبونم آروم به چوچولش کشیدم، ناله هاش خیلی شدید شد و نالید که بهروز جونم پس کی میخوای بکنی منو، آیی بکنم بهروز جونم بذار توش... پاهاش انداختم روی شونه هام ساق پاهاش خیلی نرم و سفید و پر بود، کله‌ی کیرم‌رو گرفتم و دم سوراخ کوسش که حالا خیلی لیز و خیس شده بود میزون کردم و با یه فشار کوچولو جاش کردم یه نگاه انداختم دیدم کله کیرم‌رو کسش قورت داده و کاملا گیره، کسش داشت سر کیرم‌رو فشار می‌داد لبه‌های کسش دو طرف تنه کیرم‌رو بغل کرده بود با التماس بهم نگاه می‌کرد، پاهاشو از روی شونه‌ام به سمت کمرم پایین آورد و قفل کرد با این حرکت کیرم‌رو کامل برد تو کوسش و کیرم از تنگی کسش داشت فشرده می‌شد و تا تهش داخل بود آروم آروم تلمبه می‌زدم و ناله‌های شریفه به جیغ‌های کوتاه تبدیل‌شده بود، بعد از چند دقیقه دیگه نفسم بند اومده بود و داشتم میومدم که دیدم چشمهای شریفه کاملا خالی شد و لب پایینش شل و آویزون شد و یه مامان کشیده‌ای از دهنش اومد بیرون، ارضاء شده بود و من هم با دیدن این صحنه‌ها دیگه طاقت نداشتم، ازش نپرسیدم وکیرم‌رو به سرعت کشیدم بیرون و یه آخ بلند گفتمو با شدت تمام آبم‌روروی شکم و سینه‌های بلوریش پاشیدم. البته اون روز دو تا مجرد تشنه به هم رسیده بودند و به همینجا ختم نشد و بعدش دوش گرفتیم و تا غروب چندین بار دیگه کرمهامونو ریختیم و کلا یه سکس بسیار شیرین و به یاد موندنی برامون شد.
[ "زن مطلقه", "افغان" ]
2021-07-22
48
7
94,801
null
null
0.008128
0
10,543
1.586299
0.351732
2.843783
4.511091
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-اتاق-بغلی-
ماجرای اتاق بغلی
رضا
توی حیاط داشتیم با داداشم دوچرخه‌سواری می‌کردیم که احمد آقا اومد. طبق معمول یه یا الله بلند گفت و پرده رو کنار زد و اومد توی حیاط. من و داداشم زود سلام کردیم. با خوشرویی جوابمونو داد و یکراست رفت توی اتاقشون. ما یه نگاهی به هم کردیم و دوچرخه‌ها رو گذاشتم کنار و تپیدیم توی اتاق بغلی. خونه‌ی ما از اون خونه‌های قدیمی بود که دورتادور حیاط اتاق داره. اون موقع یکی از اونها در اجاره احمد آقا بود که تازه داماد بود و از اول عروسیشون اونجا می‌نشستن. بین اتاق اونها و اتاقی که ما بهش می‌گفتیم اتاق بغلی یک در بود که از اونطرف چفت بود و جلوش یه پرده آویزون بود و رختخوابهاشون هم جلوی اون چیده بودند تا توی اتاقشون پیدا نباشه. ولی با همه این احتیاطا بازم از یه روزنه کوچیک می‌شد توی اتاقشونو دید. اولین بار داداشم که از من دو سال بزرگتر بود این روزنه رو کشف کرده بود و برا خودش صفایی می‌کرد. تا اینکه یه روز وقتی داشت اون تورو دید می‌زد و به خودش ور می‌رفت مچشو گرفتم و منم داخل بازی شدم. از اون به بعد هر وقت احمد آقا خونه بود و موقعیت جور بود می‌رفتیم چشم چرونی می‌کردیم. خانمش یه دختر جوان و زیبا و واقعا سکسی و حشری بود به اسم زری خانوم که بدن خیلی درست و قشنگی هم داشت. اون روز یه روز گرم تابستونی بود و از شانس خوب ما بقیه اعضای خانواده بعد از ناهار زیر کولر غرق خواب بودن. شنیدن صدای خرخرشون بهمون آرامش می‌داد که مزاحمی نداریم. دوتایی چشممونو چسبونده بودیم به شیشه و منتظر بودیم. احمد آقا شلوارشو عوض کرده بود و با زیرشلواری و رکابی بود ولی از روی زیر شلواری هم می‌شد دید که کیرش داره شق میشه. زری خانوم هم که یه دامن کوتاه چسبون پوشیده بود که باسن قشنگشو حسابی به رخ می‌کشید و پاهای سفید و خوش تراشش رو بیرون انداخته بود پشت به احمد آقا وایساده بود و داشت توی آینه صورتشو ورانداز می‌کرد. احمد آقا دیگه طاقت نیاوردو از عقب زری خانوم رو بغل کرد و کیرش‌رو از روی شلوار دقیقا گذاشت توی چاک کون خوشگل زری خانوم و دستاشم از زیر بغلاش برد جلو و پستونای مثل انارش رو توی دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد و تو همون حالت گردن و گوش و پشت گوش و زری خانوم رو می‌لیسید و می‌بوسید. با همون تماس اول زری خانوم مثل برق گرفته‌ها یه جیغ کوچیک کشید و شروع کرد با ناز و عشوه کونش‌رو به کیر احمدآقا فشار دادن. معلوم بود که توی عرش سیر میکنه. من و داداشمم که دستمون توی شلوارمون بود و داشتیم از حشر می‌ترکیدیم. بعد از یکی دو دقیقه که تو این حالت بودن احمدآقا کیرش‌رو در آورد و یه کمی تف بهش مالید و گذاشت لای رونای سفید و گوشتالوی زری خانوم و یواش‌یواش شروع کرد به عقب و جلو کردن. زری خانوم دیگه حال خودشو نمی‌فهمید. سر و گردنشو داده بود عقب و خودشو رو کیر احمدآقا سر می‌داد و ناله می‌کرد طوری که احمدآقا مجبور بود دستشو بذاره جلوی دهنش تا صداش بیرون نره. یه خرده که گذشت احمدآقا کیرش‌رو از لای رونای زری خانوم درآورد و دوباره تف مالی کرد و ار کنار شورت سفید توری زری خانوم هل داد لای چاک کسش. دستشم از جلو برد تو شورتش و شروع کرد به مالوندن کس خوشگلش. زری خانوم دیگه روی پاهاش بند نبود و خودشو روی کیر و دست احمدآقا ول کرده بود دیگه واقعا ناله هاش داشت تبدیل به فریاد می‌شد. اینجا بود که احمدآقا یه دفعه کیرش‌رو از شورت زنش کشید بیرونو با یه حرکت شورت زنه رو جر داد. بعد با پشت دستش چنان کوفت روی باسن زری خانوم که همون موقع باسنش سرخ سرخ شد. شنیدم که داداشم داره میگه الهی دستت بشکنه! احمدآقا همین کارو با باسن دیگه هم کرد. بعد لمبرای زری رو از هم باز کرد و سرشو کرد لای کونش و شروع کرد به لیسیدن سوراخش. زری خانوم یه دستشو گذاشته بود روی دیوار و دست دیگشو آورده بود عقب و گذاشته بود پشت سر احمدآقا و اونو به طرف کونش فشار می‌داد طوری که انگار می‌خواست سرشو کاملا داخل کونش فرو کنه! احمدآقا که حسابی از خجالت کون زری در اومد زری خانوم دیگه طاقت نیاورد و سریع برگشت و کیر احمدآقا رو توی مشتش گرفت و لبشو گذاشت روی لب احمدآقا. تو همون حال بلوز یقه بازی رو که پوشیده بود از بالا سرش درآورد و جلوی احمدآقا زانو زد و شروع کرد به ساک زدن. تا امروز هم همچین ساک زدنی ندیدم. طوری کیر شوهرشو که نسبتا بلند و کلفت بود تا ته توی حلقش می‌کرد و مک می‌زد که فکر می‌کردی الان کیر احمدآقا از ته کنده میشه! حالا نوبت احمدآقا بود که دیوونه بشه. با دوتا دستاش موهای زنشو گرفته بود و کیرش‌رو توی دهن اون عقب و جلو می‌کرد. بعد مثل اینکه داشت ارضا می‌شد خودشو عقب کشید و زری خانومو خوابوند رو زمین و رفت لای پاش و شروع کرد به لیسیدن و مکیدن کسش. من و داداشم که حسابی تب کرده بودیم بی‌اختیار با هم دیگه گفتیم حرومت باشه! و دوتایی زدیم زیر خنده. احمدآقا دیگه زری خانمو ول نکرد و اونقدر کسش‌رو لیسید تا تو همون حالت ارضا شد. سر احمدآقا رو با تموم قدرت به کسش فشار می‌داد و باسنشو بالا پایین می‌کرد و حدود یه دقیقه ارگاسمش طول کشید و بعد بی‌حال شد و بی‌حرکت رو زمین موند. ولی تازه نوبت کس کردن احمدآقا شده بود. لنگای بی‌نظیر زری خانومو داد بالا و کیرش‌رو کرد تو و شروع به تلمبه زدن کرد. لرزشی که توی رونهای زری می‌افتاد دیوانه کننده بود. بعد چند بار تلبمه زدن دوباره خودشو عقب کشید و زری خانمو به حالت سگی در آورد طوری که ما فکر کردیم میخواد از عقب بکندش. ولی احمدآقا کیرش‌رو از عقب چپوند توی کس ناز زری خانوم و بعد از چند بار عقب و جلو کردن تو لحظه آخر کیرش‌رو در آورد و توی مشتش گرفت و در همون حالت ارضا شد. باور کنید جهشای اول آب احمدآقا تا دیوار روبروشون پاشید. بقیه شم روی کمر زری خالی کرد و بیحال افتاد. همزمان من و داداشم هم خودمونو خراب کردیم و ما هم بیحال توی اتاق بغلی افتادیم. این برنامه تا وقتی‌که اونا مستاجر ما بودن هر از گاهی تکرار می‌شد.
[ "مستاجر" ]
2011-12-14
4
0
108,040
null
null
0.008212
0
4,911
1.146128
0.223061
3.935825
4.510959
https://shahvani.com/dastan/-توفیق-ناخواسته
توفیق ناخواسته
جمشید
سلام دوستان یه خاطره براتون تعریف می‌کنم مربوط میشه به سالها پیش. ۱۰ روزی می‌شد تو جاده بودم از این شهر به اون شهر و از اون شهر به این شهر بار می‌زدم. بدجوری هوای کس کرده بودم. دلم واسه کس هاجر لک می‌زد و تو دلم می‌گفتم اگه برسم خونه یه دل سیر کصش‌رو می‌خوردم جرش بدم. یه روز تابستانی حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود. از دور یه سیاهی می‌دیدم وقتی نزدیک‌تر شدم دیدم یه پیر زن با چادر مشکی کنار جاده تقاطع یک راه فرعی منتظر اتوبوس وایستاده. زدم کنار و ازش پرسیدم مادر جان کجا میری؟ پیر زنه که یه دستش رو روی کمرش گذاشته بود به سختی قامت خمیده‌اش کمی راست کرد و سرش رو بالا برد تا بتونه منو ببینه. پیرزنه فکر می‌کنم بالا ۸۰ سال داشت. با دهن بی دندانش و با لهجه شیرینش گفت: پسرم منتظر اتوبوس هستم میخوام برم تبریز. گفتم مادر جان این وقت روز که اتوبوس نمیاد باید بری جاده اصلی اونجا میتونی سوار اتوبوس بشی. خواستم حرکت کنم که دلم به حالش سوخت چون داشت هوا کم‌کم تاریک می‌شد. برگشتم گفتم مادر جان من بچه تبریزم. اگه خواستی میتونم تا راه اصلی برسونم. اگر هم خواستی تا تبریز برسونمتون. پیر زن یه نگاه به اطراف کرد و گفت: چقدر می‌گیری؟ گفتم مادر نمیخواد پول بدی همین که یک دعا پشت سرمون باشه کافیه. خلاصه در و باز کردم دیدم این نمیتونه سوار شه ارنجشو از رو چادر گرفتم تا کمکش کنم بیاد بالا پله اول رو اومد بالا. دیگه همون طور موند و حالا نه میتونست بالا بیاد نه میتونست پایین بره. عجب گیری کردم این‌طور که نمیشه. درب طرف راننده رو باز کردم و پریدم پایین رفتم طرف شاگرد گفتم مادر منم جای نوه شما. دوتا دستم رو گذاشتم زیر کونش‌رو حول دادم بالا. به صورت پیرزن نمیومد همچین کون و پاچه‌ای داشته باشه. صورتش لاغرتر نشون می‌داد. بالاخره خودم رو به گوزیدنش هم آماده کرده بودم ولی خدارو شکر به خیر گذشت. در رو بستم و رفتم اون طرف سوار شدم و راه افتادم. از پیر زن پرسیدم چرا تنها اخه؟ مگه بچه مچه نداری؟ گفت چرا یه پسر داشتم و دوتا دختر. گفتم: خوب چرا با اونا نیومدی؟ پیر زن گفت: یه دخترم تو تبریز دارم که حال و روزش از من بدتره و نمیتونه راه بره و یه دختر هم دادمش به یک یکی از روستاهای قزوین که اومده بودم اونا رو ببینم. و پسرم که ۲۰ سالی میشه عمرشو داده به شما. گفتم خدا رحمت کنه. هوا دیگه تاریک شده بود و پیر زن هم یک تیر حرف می‌زد با خودم گفتم خدا به دادشون برسه چی می‌کشند. مثل اینکه پیرزنه دهنش ترمز نداره. منم عاشق شیرینی و نون خامه‌ای هستم یه قوطی شیرینی خامه‌ای خریده بودم و گذاشته بود روی سینی داشبورد. درش رو باز کردم گفتم مادر جان بفرما. پیرزن گفت خیلی ممنون پسرم من قند دارم. گفتم مادر یدونه بردار هیچیت نمیشه. یکی برداشت و من چندتا خورده بودم هنوز پیر زن داشت با شیرینی ور می‌رفت. بالاخره چند دقیقه حرف نزد و بعد دوباره شروع کرد. گفتم ننه شوهر داری گفت نه اونم مرده. گفتم خدا رحمت کنه. ساعت حوالی ۱۲ نصف شب بود و زنه فقط از گذشته و بدبختی‌هاش می‌گفت. کم‌کم صداش آرومتر می‌شد دیدم داره خوابش میاد. بهش گفتم مادر عقب جا هست برو بگیر بخواب. گفت نه مادر همینجا نشسته یه چرت می‌زنم. گفتم تو پلیس‌راه زنجان می‌کشم کنار یه چرتی هم من می‌زنم تو برو عقب منم اینجا می‌خوابم. با هزار بدبختی رفت پشت منم واقعا خوابم میومد با خودم گفتم تو اولین آبادی می‌کشم کنار یه چرتی می‌زنم. با خودم گفتم تف به این شانس. چی می‌شد این زن جوون بود مخشو می‌زدم و حسابی تا تبریز عشق و حال می‌کردم. تو همین افکار یاد کون پیر زن افتادم. کاملا دیگه حس می‌کردم که شیطان وردستم نشسته و داره هدایتم میکنه. کیرم سیخ شده بود و فکرای بدی تو سرم بود. با خودم گفتم بپرم عقب حسابی بکنمش و تو اولین فرصت پیاده کنم و برم سواد هم که نداره شمارمو برداره. کنار یه آبادی که چند تا چراغ روشن بود و کشیدم کنار جاده. درارو بستم رفتم پشت پیرزنه که بیدار شده بود گفت مادر داری چکار می‌کنی؟ بیچاره بد جوری ترسیده بود و شروع کرد به داد بیداد. دستم گرفتم تو دهنش گفتم مادر کاریت ندارم اگه حرفم رو گوش کنی. با شنیدن این حرف یه کم آروم شد. گفتم مادرجان ۱۰ روزه کص نکردم دارم می‌میرم بزار یبار بکنمت نمیتونم رانندگی کنم. پیر زن دیگه آروم شد. رفتم پایین‌تر بد جنس با همون چادر سیاهش خوابیده بود. چادرش رو زدم کنار یه شلوار سیاه پارچه‌ای تو تنش بود و اونم زدم پایین و یه شورت که بیشتر شبیه گونی بود و هر دو تاش رو از یه لنگه پاش در آوردم و دستمو بردم کمربندم باز کردم و شلوار و شورتم با هم تا زانو زدم پایین کوس زنه آنقدر مو داشت که اصلا تو اون روشنایی کم‌نور حط کصش هم دیده نمی‌شد. پاهاش رو باز کردم. یه تف رو کیرم انداختم گذاشتم لبه کصش و گفتم خودش میره راهشو پیدا میکنه با اولین فشار نرفت تو و پیرزنه یه خورده پاهاش رو باز کرد و خودشو یکم جابه‌جا کرد و کیرم تا دسته رفت توی کصش. با اینکه پیرزن بود ولی کوصش خوب بود و زیاد گشاد نبود یک دقیقه‌ای تلمبه نزده بودم که دیدم ننه دار آخ و آوخ میکنه. و با هر تلمبه بیشتر و بیشتر می‌شد. محکم از ته دل تلمبه می‌زدم دروغ چرا پیر زنه گه گاهی هم از ته دل می‌گوزید با دستان بی‌بیجانش سینم رو چنگ می‌زد. بعد ۲۰ دقیقه تلمبه تمام آب کیرم رو توی کصش خالی کرد بلند شدم هوای گرم و پنجره‌های بسته گازهای غریب که حسابی غرق عرق بودم. یکم پنجره‌ها زدم پایین تا هوا بیاد بالاخره دو ساعتی گرفتم خوابیدم و بعد اینکه بیدار شدم و شروع به رانندگی کردم. با اینکه دلهره داشتم نکنه تو پلیس‌راه کار دستم بده ولی تا تبریز یکسر خوابید. وقتی رسیدم ورودی تبریز صداش زدم بیدار شد گفتم مادرجان از این به بعد دیگه ورود کامیون ممنوعه اگه بخوای بری توی شهر باید اینجا پیاده شی. زدم کنار اومدیم پایین و از طرف شاگرد بغلم گرفتم و گذاشتم زمین. بعد بهش گفتم مادر جان دعا یادت نره. برگشت دستم رو گرفت گفت: خدا حاجت دلتو بده که دلم و خنک کردی. دیدم اون بدبخت وضعش بد‌تر از من بود. بالاخره رسیدم خونه و حاجر شب با کس شیو کرده و با هزار ناز و عشوه اومد یه ده دقیقه‌ای برام ساک زد رو کرد به من گفت: جمشید به خدا قسم این کیری که تو دست منه کیر ده روزه نیست. یه گوهی خوردی. با هزار تا کلک و حیله پیچوندمش. بخیر گذشت.
[ "پیرزن", "طنز" ]
2023-11-07
14
1
28,101
null
null
0.015299
0
5,309
1.310569
0.479216
3.441954
4.510917
https://shahvani.com/dastan/آب-بابام-رو-من-اومد-
آب بابام رو من اومد
دخترتنها
آب بابام رو من اومد سلام دوستان این یک خاطره هست نه یک دروغ ومال همین چند وقت پیشه دفعه اولمه دارم داستان می‌نویسم ودرکله زندگیم همین یک اتفاق برام افتاده که همونم براتون می‌نویسم فقط اسمها واقعی نیست وعوض شده اسم من مهتابه تازه ۱۷ سالم شده مثل خیلیا که از هیکلشون تعریف میکنن من آنچنان هیکل توپی ندارم یک دختر معمولی نسبتا لاغر با کونو سینه‌های متوسط وقیافه تقریبا معمولی ونسبتا خوب ولی اینم بگمکه بدنم خیلی خیلی نرمه یعنی اگه دست بهرجایی ازبدنم بزنی تاجاییکه گوشت باشه دست فرو میره وبخاطر همینم از چیزای زبر متنفرم توی خونه نرمترین پتومال منه لباسای خیلی لطیف می‌پوشم شلوارامم بیشتر مخمل انتخاب می‌کنم بریم سر اصل داستان داستان از جایی شروع میشه که بابام کم‌کم داشت بهم رانندگی یاد می‌داد هروقت بیرون شهر می‌رفتیم که جادش خلوت بود فرمون رومی‌دادبمن کلاج وترمز باخودش بود یانهایتش گاز روبمن می‌داد بافرمون ولی هیچوقت کامل نمی‌داد یه روز بهم گفت بیااخرشب بریم تو همین کوچه‌های اطراف خونه خلوته مردمم خابن کامل رانندگی یادت بدم برعکس همون روز دختردایی مامانم اومده بودخونه ما که اسمش صنم بود و ۲ سال ازمن بزرگتربود ازصنم بگمکه قدش بلندترازمن ویکم توپرتربودوخیلیم شیطون بود ازچندتااز دوست پسراش خبرداشتم که زیر دو سه تاشون رفته بودوفشار بهش آورده بودن خلاصه اینم کلید کردبه بابای منکه عمو بمنم یادبده خواهش می‌کنم بابای منم باصرار اون قبول کرد خلاصه اخرشب شد وموقع رانندگی! چون اخرشب بود ومیدونستم کسی تو خیابونا نیست وازماشین پیاده نمیشیم باهمون شلوار مخمل نرم ویک پیرهن که یکم بلندتربود اومدم پایین ولی صنم بخودش رسیده بودولباس بیرون پوشیده بود ۳ نفری رفتیم توی بلواریکه بیشترش مجتمع خریدبود واونموقع شب خلوته خلوت بودبابام بمن گفت تویک مقداریادداری بذاراول صنم بشینه وچون صنم هیچی یادنداشت نشست کنار بابام ولی چون هیکله هردوشون بزرگ بود جانمی‌شدن تویک صندلی مثل من نبود برای همین بابام گفت چون تویاد نداری فقط فرمونو بگیر گلاج وگاز بامن واگه مشکلی نداری چون جانمیشیم یاباید وسط پاهای من بشینی که اینطوری خطرناکه ونمیشه به ترمز مسلط بود یاباید روی پاهام بشینی اگه مشکلی نداری اونم بخاطر ذوق رانندگی گفت باشه روپاهاتون میشینم خلاصه بابام صندلیودادعقبتر ونشست وصنم نشست روپاهای بابام دنده وپدالها روبابام عوض می‌کرد صنم فرمون دستش بود. منم یکم ناراحت شدم ولی اصلا فکرنمی‌کردم بابام تواین فازاباشه بعدچنددقیقه دیدم بابام گفت بچه‌ها یکدقیقه واستین من ماشینو چک کنم زد کنار رفت پشت ماشین خم شد یک کاری کرد ودوباره اومد نشست وصنم دوباره نشست روپاش من نفهمیدم چکارکردتا صنم نشست شروع کرد به خندیدن منم گفتم چرا می‌خندی اونم همونطوری که داشت می‌خندید گفت هیچی بابا به فرمون ماشین می‌خندم چرااینقدرنرمه منم گفتم نکه تاحالا پشت صدتاماشین نشستی همینطوری که حرف می‌زد ازاینه به بابام نگاه می‌کردمنم میدونستم یکچیزی هست بمن نمیگن همش این پوزخند رولباش بود بعد راه افتادیم صنم هی به بهانه اینکه لیز میخوره خودشو جابجا می‌کرد روی پاهای بابام یا مثل بچه‌هایی که از ذوق بالاپایین میپرن برای ذوق‌زدگی رانندگی روی پاهای بابام بالا پایین می‌پرید وهی کونش‌رو به بابام می‌مالید کم‌کم دیدم بابام دستاشو دورکمرصنم گذاشته اول فکرکردم چون فرمون دست صنمه ونمیخواد دخالت کنه جای دست نداره گذاشته اونجا ولی بعد یکمدت دیدم داره صنمو روخودش راهنمایی میکنه دیگه اعصابم داغون شد گفتم بابادیگه بسه نوبت منه بابام هی مخالفت می‌کرد که یکی دودقیقه واستا بعد توبیا منم دیگه داشت چندشم می‌شد مخالفت می‌کردم گفتم تواومدی بمن یادبدی یابه صنم زودباش نوبت منه بزن کنار فکرکنم بابام فهمیده بودکه من فهمیدم خلاصه زدکنار منم سریع رفتم ازونور در بازکردم گفتم صنم بیا پایین اونم دهنشو کج کرداومدپایین تااومد من سریع نشستم روپاهای بابام اصلا بهیچی فکرنکرده بودم تواون لحظه! چون زیاد روپاش نشسته بودم ورانندگی کردم گفتم گاز وفرمون بامن بقیش شما گفت باشه تااونوقت صنم ازونوراومدنشست جلوکنارماحس کردم مثل قبلانیست ناجوره جام صاف نیست یک چیز سفت پشتم بالای سوراخ کونم بود من فکرکردم سگک شلوار بابامه خودمو کشیدم عقب‌تر تا راحتترشم باز حس کردم یکچیز کلفتو بزرگ افتاد لایه پامو کوسمو کونم باهمین چیز کلفت پرشد باخودم گفتم شاید دست بابام زیرمن مونده بلندگفتم بابا این چیه زیرمن مونده تعادل ندارم ناهمواره وباگفتن این خودموبلندکردم ودست کردم زیرم که ببینم چیه تاگرفتمش یک کیرکلفتوبزرگ اومدتو دستم تاحالا همچین کیرکلفتی توفیلمم ندیده بودم ازبس کلفت بودتو دستم جانمی‌شدودوطرف انگشتام بهم نمی‌رسید یک‌لحظه توهمون حالت هنگ کردم مونده بودم چکارکنم بشینم یا نشینم ولی مجبوربودم بخاطراینکه بروی خودموبابام نیارم بشینم روش همینکه نشستم کیرکلفت بابام تمام لای رونامو روی کسمو سوراخ کونم‌رو پرکرده بود ولی باهمونم ازبس کلفت بود ازپاهای بابام جدابودم وتعادل نداشتم روش برای همین باین طرف اونطرف کج می‌شدم که باز خودمو راست می‌کردم باخودم فکرکردم یعنی این کیر تومامانم فرومیره بیچاره مامانم آخه اونم ریزه میزه بود عین خودم داغیه کیرش‌رو ازروشلوارمم حس می‌کردم تمام کسو وسوراخه کون کوچولومو داغ کرده بود کم‌کم منم حس خوبی بهم دست داده بودکه تاحالا همچین حسی روتجربه نکرده بودم کثافت صنم هم فهمیده بود جریان چیه روشوکرده بودسمت بیرون یواش می‌خندید اول داستان گفتمکه بدنم خیلی نرمه ولباسمم نرم انتخاب می‌کنم همین کج وراست شدن بااین وضعیت روکیره بابام حس کردم کیر بابام داره زیرم دل میزنه دل زدنش ازکسم شروع می‌شدوهمنطورادامه پیدامیکردتابالای سوراخ کونم که خیلی حس خوبی داشت نمیدونستم چراداره دل میزنه ولی خوشم میومد برای همینم خودم به بهانه‌های مختلف که دارم میوفتم روی کیربابام اینور اونور می‌شدم یکجورایی یک اتفاق باعث شده بودهم من لذت ببرم هم بابام برای همین نمی‌خواستم اینوازخودموبابام دریغ کنم تااینکه دیگه این دل زدنا خیلی زیاد شد وبابام نتونست تحمل کنه جلوخودشوبگیره دست چپش که سمت در راننده بودوصنم نمیدیداورد لمبر کونم‌رو گرفت منم باهاش همراهی کردمو کونم‌رو یکمقداربلند کردم تادستش خوب بره زیرم چون پای چپم آزاد بودپامم آوردم بالاتر دست بابام رفت تاکنار کوسم وانگشت بلند وسطشو گذاشت روی کسم خیلی بهم حال می‌داد تمام یکطرف کونم تو دست بابام بود داشت میمالیدش دوست نداشتم تمومشه که یک فشار محکم داد کونم‌رو وحس کردم کیرش پشت سرهم دل میزنه وکونم داغ داغ شد داغیش دقیقا روسوراخ کونم بود خیلی حس خوبی بود دوست داشتم لخت بودم آبش‌رو می‌ریخت روسوراخ کونم تا کامل حسش کنم ازتو اینه به بابام نگاه کردم دیدم سرشو تکیه داده به عقب وچشماشو بسته بعدچندلحظه سرشو بلندکرد گفت بریم سمت خونه ازبس لذت برده بودم ازکیرش یادم رفته بوددیگه حسش نمی‌کردم وکامل روی پاهای بابام بودم تارسیدیم درخونه در ماشینوبازکرد من سریع پیاده شدمو پیرهنه بلندمو انداختم روشلوارم تا آب بابام در کونم مشخص نباشه بابام گفت شمابرین من ماشینو بذارم توپارکینگ میام منم سریع رفتم بالاتاچشمم توچشمش نیوفته ولی صنم گفت من هستم توبرو منم سریع رفتم تواتاقم لباسای پر آب رو درآوردم کردم تو پلاستیک انداختم زیر تختم بابام باصنم بعد ۷ و ۸ دقیقه اومدن بالا حس کردم صنم بهم ریختس نمیدونم توپارکینگ کرده بودش بابام یا مالیده بودش نمیدونم ولی اوضاعش خوب نبودالبته بابام چندماهه بعد که دوباره صنم اومده بود خونه‌مون صنموکردش که هم من دیدم یکمقدارشو هم خود صنم تعریف کرد برام اگه دوست داشته باشین اونم می‌نویسم ازاین حسی که تجربه کرده بودم لذت زیادی بردم دوست داشتم دوباره اتفاق بیفته ولی نمیدونستم چطوری دوست داشتم اون نفربازم بابام باشه هنوز اون کلفتی کیررو لای رونام حس می‌کنم دوست دارم یکبار لخت دراز بکشم واون کیر کلفت لای پامو پرکنه وابشوبریزه لای پاموسوراخ کونم تاداغ شه ولی نمیدونم اون اتفاق کی قراره بیفته بابام بعد اون جریان تاچند وقت تو چشمام نگاه نمی‌کرد تازگیا بهترشده منم به بهانه‌های مختلف سعی می‌کنم بپرم بغلش یاخودمو بهش بمالم چندین بارشده که داشتم ظرف می‌شستم اومده پشت سرم تاظرف برداره پابلندی کردم وکونم‌رو دادم عقب تا مساوی کیرش بشه بماله درکونم ولی اون خودشو عقب کشیده اگه واقعا ازم بخاد باجون دل میرم زیرش ولی رو بهم نمیده یکبارم داشتم از اتاق مامان بابام میومدم بیرون اون داشت میومد داخل اتاق دراتاق بابام کامل باز نمیشه چون پشتش کمده بااینکه دیدم داره میادتو من سریع خودموبین بابام ودر قراردادم وکونموچسبوندم بکیرش اونم چیزی نگفت چون فکرمیکنه آتو دارم ازش هنوزم اون لباسای پره آب بابام رو دارم وبعضی وقتا بومیکشم دنبال یک موقعیت می‌گردم دوباره این حس خوبو تجربه کنم امیدوارم بشه ممنون که خوندین خاطره منو بابامو پایان
[ "پدر", "تابو" ]
2021-01-17
61
26
322,301
null
null
0.00692
0
7,421
1.399771
0.116036
3.221952
4.509995
https://shahvani.com/dastan/دید-زدن-مفصل-زندایی-تو-عید
دید زدن مفصل زندایی تو عید
امیر
اسمم امیره، ۲۵ سالمه، قد بلندم و لاغر، و با یه چهره و تیپ معمولی خاطره‌ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به همین عید پارسال که برام اتفاق افتاد، ما همیشه چند روز قبل عید میریم و چند روزی رو باغ می‌مونیم، و یه سری به پدربزرگم اینا می‌زنیم، خونه‌ی پدربزرگم یه طرف یه باغه تقریبا کوچیکه و خونه‌ی داییمم اون طرف باغه، و این وسط یه حیات مشاعی هست که هردوشون استفاده میکنن... سرتونو درد نیارم در ورودی اصلی اول از خونه‌ی داییم باز میشه و بعد میره اونور خونه‌ی بابابزرگم، تو روستا هم دره خونه‌ها بیشتر وقتا بازه و بچه‌ها همش دم در و تو کوچه ولن واسه همین بیشتر موقع‌ها که می‌خواستیم بریم خونه شون و در باز بود، اول مادرم می‌رفت که یه وقت زن داییم با لباس راحتی تو ایوون و تو حیاط نباشه و اما از اصل کاری بگم، زن داییم با اینکه دو تا بچه داره که خیلی هم کوچیک نیستن، و سنش فک کنم ۳۷ یا هشت باشه یه زن توپر، تقریباخوشگل، با یه پوست خیلی سفید... و یه کون گنده و سینه‌های بزرگ که من هر وقت دیدمش تو دلم گفتم دایی نوش جونت... هه! چون تو روستان خیلی آرایش نمی‌کرد اما بدون آرایش عالی بود پارسال یکی دو هفته قبل عید که رفتیم یه سری بهشون بزنیم دیدیم از زیر در حیاطشون آب و کف میاد، گفتیم حتما دارن فرش میشورن، به داداش کوچیکم گفتم برو یه یالا بگو تا ما بیایم، رفت و بعد چند دقه زن داییم گفت بفرمایین رفتیم تو... چشمتون روز بد نبینه...! گویا زن داییم با تاپ و شلوارک بوده و یه چادر گلدار نازک سرش کرده بود و از زیرش مشخص بود یه چیزایی... و اون چادر نازک خیلی سکسی ترش کرده بود سلام کردیم و یه دید ریز زدم و گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه دایی الان میاد، مرسی و ما هم رفتیم خونه... ولی دلم طاقت نمی‌آورد لامصب... به بهونه‌ی دستشویی رفتم بیرون تو حیاط و دیدم بله... با تاپ و شلوارک داره فرش میشوره پشتش به سمت من بود... وقتی هی خم و راست می‌شد یکم از تاپش می‌رفت بالا و. بالای کونش مشخص می‌شد که خیلی خیلی سفید بود لامصب فرچه که می‌کشید بازی سینه‌هاش روانیم می‌کرد به زور جا شده بودن تو تاپش سیخ کرده بودم ناجور... ولی داییمم بود و نشد درست حسابی دید بزنم و بیخیال شدم و. رفتم خونه بعد یکی دوساعت که اومدیم بیرون، کارشون تموم شده بود... و ما هم رفتیم خونه خودمون اما فرداش دوباره رفتم ولی کسی نبود، پدربزرگم گفت اگه وقت داری بمون چند روزی خونه تکونی کنیم گرد گیری کنیم دست تنهاییم، گفتم چشم می‌مونم... ولی خونوادمون کلی کار داشتن و رفتن... و من موندم تنها و... شب شد و داییم و زن داییم اومدن و دیدن منم هستم، داییم گفت موندی کمک؟ گفتم آره دیگه زن داییم که اسمش مرضیه بود گفت عه چه خوب پس‌فردا میام خونه بابابزرگو یه روزه تمیزش کنیم که بعدش بیای کمک ما... گفتم ای به چشم... فردا صبح زود بیدار شدم و لباس پوشیدم و مرضیه هم اومد با یه مانتو بلند و چسب قرمز که برجستگی کونش و سینه‌هاش دیوونه کننده بود یه روسری گلگلی هم سرش بود که بیشتر وقتانصف موهاش بیرون بود داییم هم رفته بود سر زمین و باغشون سر بزنه با هم دیگه کلی وسایل جابجا کردیم و تمیز کاری کردیم تا ظهر که حسابی گرم شد و خیس عرق شدیم زن داییم روسریشو درآورد و گفت امیرجون از خودمونه دیگه پختم از گرما...! معلوم بود موهاشو تازه رنگ شرابی زده بود... که بدجوری منو مست کرد... موهای شرابی روی صورت سفیدش ترکیب فوق‌العاده‌ای بود داشتیم با یه سطل آب کف آشپزخونه رو تمیز می‌کردیم که دستم خورد و ریخت روی مرضیه و مانتوش خیس شد، گفتم آخ ببخشید عزیزم! یهو با تعجب نگا کرد و بالبخند گفت خواهش می‌کنم عزیزم سرمو انداختم پایین مثلا خجالت کشیدم ه رفت اون اتاق که یه مانتو از مادربزرگم بگیره گفت همه لباسارو جم کردم پیدا نمی‌کنی الان که منم ذوقمرگ شدم که الانه که بیخیال شه وبا بلوز شلوار بیاد، که بله... طبیعی کرد دیگه اومد یه بلوز مشکی یقه باز که بالای سینه‌های مرمریش مشخص می‌شد و البته یکمی گشاد بود کونشم که اصلا تو شلوارش جا نمی‌شد خم که می‌شد می‌خواست جر بخوره خخ رفتیم سراغ کابینت‌ها و ظرفاش، آشپزخونه، که یکم کوچیک بود و منم فرصت‌طلب، دیگه طاقت نداشتم پشتش به من بود و سر راه ورودی رو گرفته بود، منم نگفتم بروکنار تا رد شم! به زور خودمو جا دادم و کیرم‌رو مالوندم به کون نرم مرضیه و یه کوچولو هلش دادم و باخنده گفتم جلوراهو گرفتی چاقالو یهو با تعجب نگام کرد و بعدش خندید گفت نه توخوبی نی قلیون گفتم البته شما چاق نیستیا مث پژو ۲۰۶ اس دی می‌مونی! صندوقت بزرگه پاره شد از خنده و گفت دیگه پررو نشو روی کابینتارو دستمال می‌کشید و منم چشام زوم شده بود رو کونش که سرپا توش جا می‌شدم ه وقتی تند تند دستمال می‌کشید سینه‌هاش اینور و اونور می‌رفتن و صحنه‌ای بود ک نگو... دلم می‌خواست با کله برم تو ممه‌هاش آخرای کار بود و خسته شده بودیم حسابی و مرضیه نشست رو صندلی، و. شونه هاشو گرفت، رفتم پیشش. گفتم میخای یکم ماساژ بدم؟ گفت نه مرسی ولی. من شروع کردم گفتم تعارف می‌کنی شونه هاشو و. گردنشو می‌مالیدم وای که چقدنرم بود بدنش از بالا سینه‌هاشو. دید می‌زدم دیگه. شق درد. گرفته بودم ازبس ک همش کیرم راست بود اخ اخ اخ مادربزرگم اومد و بلند شد و. رفت، مانتو پوشید و گفت خسته نباشی امیرجان گفتم سلامت باشی، کنارشما آدم خسته نمیشه خندید و. گفت شیطون من که دلم می‌خواست کار اصلا تموم نشه... ولی شد، مرضیه رفت خونه شون و منم شبش به یاد اون صحنه‌ها کیرم بدجوری سیخ شده بود و مجبور شدم یه دست جق بزنم... صبح زود بیدار شدم و منتظر بودم که صدام بزنه برم کمکش، ولی تا ظهر خبری نشد که یهو اومد و صدام زد امیر گفتم جان گفت بیا کمک گن همین فرش کوچیکه رو بشوریم رفتم با خوشحالی اما دیدم منظورش من و پسرش بودیم خ چ ضد حالی خوردم خودش تو خونه مشغول بود و ما تو حیاط فرشو شستیم و تموم شد و داییم از سرکار اومد و منم رفتم خونه، و خسته و کوفته خوابیدم به امید فردا فرداش دیگه صبح زود اومد و صدام زد واسه کمک، با انرژی رفتم دیدم این دفعه دیگه بلوز و شلوار چسب خونگی پوشیده، خیلی حال کردم گفت چهارپایه رو. نگه می‌دارم با جارو سقفو تمیز کن لطفا گفتم چشم، ولی لامصب یکم کیرم باد کرده بود و خیلی تو چشم بود و هی با دستم جابجاش می‌کردم چند جای سقفو زدم یه فکری زد به سرم یهو انگار یه چیزی رفته باشه تو چشمم گفتم اخ اخ گفت چی شد دستم. گرفتم به چشمم و اومدم پایین و. رفتم صورتمو شستم گفتم یه فوت می‌کنی تو. چشمم صورتشو آورد جلو صورتم و. یه فوت کرد توچشمم، و چشممو واکردم چشم تو چشم شدیم تودلم. گفت اخ یه لب بگیرم الان... یه زبون دور لبم چرخوندم و فاصله گرفت، گفتم نمیدونم چی رفت تو چشمم نمی‌تونم برم بالا من نگه می‌دارم شما برو بالا با تعجب گفت من برم؟ گفتم آره دیگه نترس هواتو دارم اومد و پاشو گذاشت رو پله‌ی اول، یه نگا کردم دیدم بچه‌ها تو حیاط مشغولن و حواسشون نیس، پاشو ک رو پله‌ی سوم گذاشت نفسم بالا نمیومد کونش جلوی صورتم بود وای خیلی با حال بود یه لحظه تعادلش بهم خورد و منم دستمو گذاشتم زیر کونش و گفتم برو هواتو دارم وای که چقد نرم و گرم بود دستم چهار پنج سانت فرو رفت لامصب چشماش گرد شده بود ولی هیچی نگفت! و رفت بالا... مشغول تمیز کردن شد و منم از زیر کس و کونش‌رو دید می‌زدم... خط چاک کونش دیوونه کننده بود، با دقت به کسش زل زده بودم معلوم بود کسش ازاون تپل مپلای خوشمزست از بس کیرم سیخ شده بود کم مونده بود شلوار و جر بده سقف تموم شد و اومد پایین یواش‌یواش، و یه نگاهی کرد بهم و گفت حواست کجاس امیر؟ گفتم حواسم به شماس ک. یه وقت نیفتی خدانکرده گفت آره جون خودت گفتم دیگه کجا مونده تمیز کنیم؟ گفت بالای کابینتا... منم چهار پایه رو بردم همونجا و گفتم من نگه می‌دارم برو بالا هواتو دارم! خندید و گفت خسته نشی یه وقت خودت برو بالا بچه پررو مثلا اومدی کمک اینو گفت و رفت تو حال، و من خودم رفتم بالا و سریع تمیز کردم و برگشتم پیشش، گفتم دیگه کجاها مونده مرضیه خانوم؟ گفت مرسی امیر جون الان دایی میاد کمک میکنع وسایلارو می‌چینیم، دیگه کار زیادی نمونده منم بادم خالی شد و برگشتم خونه اونم فهمیده بود یه چیزایی و بدشم نمیومد من دید بزنمش رفتم خونه مادربزرگم، تا شب که پسرش اومد و گفت امیر یه دقه میای تلویزیونمونو وصل کنی؟ گفتم بابات کجاس مگه؟ گفت خسته بوده خوابیده بابا گفتم مامانتم خوابه؟ گفت نه، گفتم الان میام رفتم تو خونه و تا مرضیه خانومو دیدم برق از سرم پرید... با یه تاپ شلوارک مشکی، دوزانو حالت داگی نشسته بود جلو تلویزیون و هی الکی سیخ می‌کرد... کونش‌رو داده بود عقب و کمرشو قوس داده بود مطمئنم از قصد اونجوری نشسته بود، با اون پوست سفیدش تو اون لباس مشکی خیلی سکسی شده بودا... خیلی دستا و بازوهای سفیدش، ساق پاهای گوشتی و خوشگلش آب از لب و لوچم آویزون شده بود... گفتم سلام، بزارین من درستش کنم گفت مرسی امیر جون یکمی سیخ گردم گفتم فک کنم از آنتن باشه، گفت یعنی باید بری بالا پشت بوم؟ گفتم میخای شما برو من از پشت هواتو دارم! ه یه خنده‌ی ریزی اومد و گفت عوضی نمیخواد خودت برو گفتم شوخی کردم الان درست میشه درستش کردم و بلند شدم که برم گفت کجا؟ یشین یه میوه بخور الان فیلم داره ببینیم بعد برو گفتم چشم! نشستیم و اون فیلم نگا می‌کرد و منم اونو... خیره شده بودم به سینه‌هاش که یهو گفت امیر؟ پشمام ریخت تلویزیون اون طرفه‌ها برق از سرم پرید بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه... دیگه از بس تو کفش بودم داغان شده بودم... همش دوروز مهلت داشتم و بعد باید برمی گشتم شهرخودمون، اعصابم تخمی بود باید یه کاری می‌کردم... صبح روز بعد زودتر بیدارشدم و رفتم تو حیاط دیدم خبری نیس، ولی صدای آب میاد... نیگا کردم و دیدم بله، صدای مرضیه و بچه هاشه که رفتن حموم، آخه حمومشون تو حیاطه... گفتم امروز دیگه روز منه یه گوشه قایم شدم و منتظر شدم بیاد بیرون، پسر اولی با یه حوله دورش از حموم اومد بیرون و دوید سمت خونه، دومی هم همینطور، و یه نیم ساعت بعدش، لحظه‌ی دیدار رسید... زن داییم سرش رو از در حموم آورد بیرون و یه این ور و اونور نیگا کرد و ااومد بیرون... چه اومدنی آخه یه حوله‌ی نسبتا کوتاه نارنجی پیچیده بود دور خودش، که از نصف سینه‌هاشو پوشونده بود تا بالای زانوش، تنش تو آفتاب برق می‌زد و می‌درخشید... کیرم داشت منفجر می‌شد... دلم میخاس برم همونجا بکنمش، داشت می‌رفت سمت خونه اما یهو برگشت! رفت تو حموم و یه سبد کوچیک لباسه شسته رو درآورد و می‌خواست با همون وضع لباس پهن کنه...! دیدم نه دیگه اینجوری نمیشه دلو زدم به دریا و یواشکی پا شدم و رفتم سمتش، پشتش به من بود و داشت لباس روی طناب پهن می‌کرد... یواش گفتم عافیت باشه مرضیه جون یهو لباس از دستش افتاد و یه جیغ کوچیک زد و پرید تو حموم! و گفت دیوونه‌ی بیشور از کی اینجایی؟ گفتم از اولش گفت خیلی خری نمیگی یه وقت دایی بیاد ببینه گفتم یعنی خودت مشکلی نداری اگه ببینم؟ جواب نداد گفت برو زشته امیر میخوام برم خونه گفتم خب بیا اول لباسارو پهن کن کاریت ندارم تو پهن کن منم هواتو دارم از پشت خندید... گفتم جون... بیا دیگه الان یکی میاد در حمومو وا کرد و اومد بیرون و رفت سمت طناب... پشتش به من بود تا خم شد لباس از تو سبد برداره زیپ شلوارمو بازکردم و کیرم‌رو از پشت چسبوندم به کونش و بغلش کردم، لباسو برداشت پهن کنه و منم از پشت کونش‌رو گرفته بودم تو دستام... کیرمم لای کونش بود چ لحظه‌ای فراموش‌نشدنی بود تو خوابم نمی‌دیدم این لحظه رو، استرس اینکه یکی ببینه لذتش رو بیشتر کرده بود از پشت بغلش کردم دستمو بردم از زیر حوله و سینه‌هاشو مالیدم و اون هیچی نمی‌گفت... دستشو گرفتم و بردمش تو حموم و دروبستم لبامو چسبوندم به لباش، فقط چند ثانیه... شیرین بود مثل عسل حولش افتاد و لخته لخت روبه روم بود بدنش سفید و فوق‌العاده خوشگل بود مثل یه حوری، برگردوندمش بغلش کردم دستمو گذاشتم دهنش و خیسش کرد و آوردمش پایین و انگشتمو کردم توکس تروتمیزو خوگلش... یکم بازی کردم آهش دراومد وقت نبود شاید کسی میومد، انگشتم تو کسش بود و ازعقب کیرم‌رو گذاشتم لای پاش، از بس داغ کرده بودم پنج ثانیه نشد ارضا شدم و آبم پاشید لای پاش و یهو صدای زنگشون اومد! پشمام ریخت سریع کشیدم بالا و از حموم زدم یبرون ولی مرضیه موند تو حموم یه گوشه حیاط قایم شدم قلبم رو هزار می‌زد پسر کوچیکش رفت درو باز کرد... داییم بود، شانس آوردم کلید نداشت! واگرنه بگا می‌رفتیم خواستم برم خونه دیدم داییم رفت سمت خونه زنداییمو صدازد، مرضیه از تو حموم جواب داد و داییمم رفت تو حموم...! اوه گفتم ای کاش دیرتر میومدی دیوث خخ عملیاتو آغاز کرده بود، چند باری از جلوی درحموم رد شدم که چ سروصدایی میومد،،، رفتم خونه و دیگه مطمئن بودم فرصتی پیش نمیاد و بی‌خیال شده بودم و قانع بودم به همون یه بار داشتم وسایلامو جم می‌کردم که فرداش بابام اینا بیان دنبالم و برگردیم، شب شد و دپرس تو گوشیم بودم که یهو داییم اومد خونه و گفت، بابات اینا کی میان؟ گفتم فردا میان دنبالم، گفت جا دارین؟ گفتم چطور؟ گفت زن دایی و بچه‌ها بیان واسه خرید عید، من باید به باغ برسم وقت نمیشه... من خشکم زده بود... توکونم عروسی بود گفتم بله که جا داریم... فرداش مرضیه آماده‌شده بود و تیپ زده بود و یه نگاه معناداری کرد به من؟ گفت سلام امیر جان،... اومدن دنبالمون و زن دایی چند روزی شد مهمون ما که ادامه شو اکه دوست داشتین میگم که چی شد و... چه. کردیم ما
[ "زندایی", "هیزی" ]
2018-03-22
44
10
117,475
null
null
0.020094
0
11,270
1.477784
0.432182
3.051734
4.509803
https://shahvani.com/dastan/کس-خونی-شادی
کس خونی شادی
اسنیپ
مگه اداره یه فاحشه‌خونه اونم با این عظمت و ارائه این طیف وسیع از خدمات اونم به آدم‌هایی که همشون دستای پشت پرده سیاست و اقتصاد خاورمیانه بودن ممکن بود؟ علی به عنوان رئیسی که حداقل مطمئن بودم رئیس منه ازم خواسته بود تو خونه دخترا و پسرا و همینطور باغ ویلاهای مربوط به محل کارشون، سیستم دوربین‌های مدار بسته رو آپدیت کنم. از طریق یه دختر خوشگل پیاماشو بهم میرسوند. دختری به نام شادی... در این ۱۲ سالی که با علی و شغلش آشنا شده بودم بجز پول‌هایی که به حسابم می‌ریخت و حمایت‌های عجیبش برای وارد کردن دستگاه پیچ و اشپیل از چین، شادی بهترین اتفاق بود. شغل علی رو ما به عنوان جاکشی می‌شناسیم ولی کلاس کاری اونا با فاحشه‌خونه‌های معمولی فرق میکنه. اون شب خسته از کلنجار رفتن با دستگاه فرز و اپراتور احمقش باهام تماس گرفت و آدرس یه خونه رو داد. با خنده گفت ماموریت جدید اونجا منتظرت نشسته و همراهش دوتا چیزه که تو دوسشون داری. اولیش قسمتی از پول به حساب بانک پاسارگادت و دومیش یه سوپرایز جنسی. قاه‌قاه خندید و تلفن رو قطع کرد. قبلا امتحان کرده بودم. خط‌هایی که علی با اونا باهام تماس می‌گرفت یکطرفه بود. باید بدنمو تمیز می‌کردم یا اینکه میتونستم با شادی برم حموم. من آدم زنباره‌ای نیستم ولی فرق شادی رو با زن‌های دیگه متوجه میشم. اونجوری که اون روی کیرم می‌نشست و رفتاری که باهام می‌کرد باعث می‌شد چنان حس خوبی بگیرم که تا مدت زیادی همراهم بمونه. انگار می‌فهمید ذهن من برای چه چیزایی عطش داره... زنگ آپارتمان رو زدم. در باز شد و من وارد لابی شدم. دومین آسانسور رو سوار شدم و طبقه دوم رو زدم. انگار یه گنجشک تو قلبم پر‌پر می‌زد. دستمو رو قلبم گذاشتم و بعد روی کیر سفت شده‌ام. با ترس نگاهی به بالای آسانسور انداختم که دوربینی دست به کیر شدنمو ضبط نکنه! دوربینی در کار نبود. در خونه نیمه‌باز بود. وارد شدم. شادی وسط یه کاناپه سفید نشسته بود و پاهای بلند و کشیده‌اشو روی‌هم انداخته به بقیه دیزاین خونه توجه خاصی نکردم فقط متوجه شدم همه چیزای این خونه جز لباس شادی سفیده. حریصانه می‌خواستم بدونم زیر اون لباس مشکی که با دوتا بند نازک به پشت گردن بلوری‌اش وصل شده بود چیزی پوشیده یا نه. لباسش یقه‌ی هفت گشادی داشت که فقط نوک سینه‌هاشو پوشونده بود. سینه‌هاش از هم فاصله داشت جوری که می‌شد سرتو لاش بذاری و با حرکت چپ و راست سرت، بینی‌ات بوی بین سینه‌هاشو حس کنه. چی بهتر از یه نفس عمیق از لای سینه‌های یه زنه؟ لباسش تو قسمت ناف توری بود و می‌شد ناف کوچولوی سکسیشو دید. سکسی‌ترین قسمت بدنش اما پاهاش بود. کفش مشکی پاشنه‌بلند نوک تیزی پوشیده بود. انگار پاهاش هرگز موی زائد نداشته... کسش هم همیشه همینجوری بود. حتی لبه‌های داخلی کسش انقدر بدون مو بود که وقتی کسش‌رو می‌خوردم دوس داشتم به جای چوچوله‌اش لبه‌هاشو بلیسم! کنارش نشستم و قبل از لمس پوست سفید بدنش گوشیمو خاموش کردم. دستمو روی بازوی لختش کشیدم و گفتم تا کی با همیم؟ نگاهم به پشت لباسش افتاد که کاملا باز بود. دستمو روی ستون فقراتش کشیدم. شادی آه یواشی کشید و کمی صاف نشست. گفت من فردا صبح ساعت ۱۰ باید فرودگاه باشم. فقط کاری کن که بتونم بشینم هرچند که با توجه به ماموریتی که بهت محول شده و دستورالعمل‌های من بعید میدونم کونی برام بمونه که بخوام روش بشینم. خنده سرخوشانه‌ای سر داد. هیچی جذاب‌تر از زنی نیس که تمایل به گاییده شدن داره. جذابیت فاحشه‌های واقعی هم در همینه! گردنشو کج کرد که ببوسمش. دست ظریفشو روی کیرم گذاشت و من گردنشو بوسیدم. گفت عاشق اینم جای ته‌ریش یه مرد روی بدنم باشه. با هیجان بیشتری بوسیدمش، طوری که ته ریشم بیشتر به پوستش بخوره. گفت: «و اما ماموریتت!!» گفتم: «و اما سوپرایزم قبل از ماموریتم!» خندید و گفت: «هردوشو با هم بهت ارائه میدم آقای مهندس!» از جعبه‌ای که کنار کاناپه بود یه دوربین درآورد. رنگش سفید بود و برای نصب دوربین مدار بسته به کار می‌رفت. از این مدل‌های قدیمی بود که دیگه تو بازار نیست. یادم اومد که قبلا از همین دوربین‌ها تو مکان‌هایی که علی گفته بود کار گذاشته بودم. اومدم دوربینو از دستش بگیرم که دستمو پس زد و گفت: «نچ نچ! میدونم که دوس داری خودارضایی منو ببینی، منم خیلی دوس دارم یه مرد با چشمای سیاه نگاهش به کسم باشه و وقتی آه و ناله می‌کنم نگاهم به نگاهش گره بخوره! فقط قول بده به‌جز دل دل کردن کسم یا انگشت کردنش گهگاهی هم به خودم نگاه کنی!» گفتم: «باشه عشقم، باشه جونم، باشه خوشگلم» نگاه کردن یه زن خوشگل که با بدنش ور میره همیشه باعث ارضای من می‌شد. یادمه یکبار انقدر با بند‌های شورت لامباداش لای کسش بازی کرد که من بیخیال کردن کیرم تو کسش شدم. شورت لامباداشو تو انگشت کوچیک دستش انداخته بود و به صورت رفت و برگشت لای کسش می‌کشید. گاهی هم شورتشو به دندون می‌گرفت و با دستاش سینه‌هاشو می‌مالید. خلاقیت‌های شادی نشوندهنده جندگی ذاتی و تعلیم گرفتنش تو مرموزترین فاحشه‌خونه ایران بود. جایی که فقط به کله گنده‌های نظام سرویس می‌داد. من به عنوان یه مهندس، با سابقه‌ای معلوم باهاشون همکاری می‌کردم و اونام برام تسهیلات ویژه‌ای ردیف می‌کردن... نشستم روی زمین جلوی پاش، دوس داشتم زودتر از کس صورتیش رونمایی کنه. از اون چوچول‌های سفیدش... دوربینو گرفت جلوم و گفت: «به نظرت لازمه روش لوبریکانت بریزم؟» باورم نمی‌شد این دفعه میخواد دوربین بکنه تو کسش! دوربین یه هنگر بهش وصل بود، از همون دسته‌ها که به دیوار وصل میشن. قبلا با خیار چنبر و بامجون و دیلدو جلوم خودارضایی کرده بود ولی دوربین برای کسش زیادی گنده بود! تازه بعدش قرار بود کیر من بره تو کسش! اونجوری که کسش زیادی گشاد می‌شد. تازه من مطمئن بودم کردن کیرم تو کسش قراره ارضای دوم من باشه پس کس گشاد می‌موند و کیر بیچاره من... غرق در تفکرات خودم بودم. حس کردم قطره عرقی از پیشونی‌ام سر خورد. قبل از اینکه بتونم حرفایی که تو ذهنم رژه می‌رفت و بهش بگم پاهاشو با ناز و عشوه مخصوص خودش باز کرد و گفت: «نچ نچ به لوبریکانت احتیاجی نیست!» شورت مشکی‌ای با شکوفه‌های سفید روش بود. پاهاشو که بازتر کرد متوجه برجستگی لای کسش شدم. نوار بهداشتی بود! پس این بود اون سوپرایزی که علی ازش حرف می‌زد! سکس کردن با زنی که در ایام پریودشه کثیف‌ترین و ممنوعه‌ترین تابویی بود که تو فانتزی‌های م بود و من درباره‌اش با شادی حرف زده بودم! شاید به خاطر تعالیم اسلام بود که تو ذهنم جا خوش کرده بود یا شاید به دلیل ممنوع بودنش از نظر بعضی از پزشکا این فانتزی برام رؤیایی و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. هجوم لذت با شق شدن بیشتر کیرم خودشو نمایان کرد. شلوار و شورتمو از پام کندم. پیرهنمو درآوردم و لخت لخت افتادم روی شادی. خنده‌هاش حشری‌ترم می‌کرد. لازم نبود دوربینو بکنه تو کسش، لازم نبود هیچ کاری کنه. دستاشو بالای سرش گذاشتم و سر و صورتشو بوسیدم. نافشو از روی لباسش بوسیدم. برش گردوندم و پیرهنشو زدم بالا. کون برجسته‌اشو لرزوند. با دستام کونش‌رو فشار دادم. انقدر محکم که آخش بره هوا. شورتشو کشیدم پایین و با تعلل گفتم: «مبل سفیده، رد خون روش نمونه!» گفت: «نگران نباش سفیده که قرمزی خونم روش بمونه، بعد از رفتن ما اینجا تمیز و پاکسازی میشه.» دستمو روی لمبر‌های کونش گذاشتم و از هم بازشون کردم. همیشه دوس داشتم بدونم کس موقع ارضا شدن تو پریود چجوری میشه! فیلماشو دیده بودم ولی دیدنش اونم از نزدیک... اوف کاندومو رو کیرم کشیدم، دوس داشتم بدون کاندوم بکنمش ولی شادی محال بود بدون کاندوم به من بده! قمبل کرد تا راحت‌تر سوراخ کسش‌رو ببینم. انگشتمو تو کسش کردم. تابی به کمرش داد که خیلی خوشم اومد. کیرم‌رو تو کسش کردم. خیس و داغ بود، خیس‌تر و داغ‌تر از یه کس معمولی... شروع کردم به تلمبه زدن. بعد از چند بار تلمبه زدن کیرم‌رو از کسش در آوردم. کاندوم خونی بود و لزجی ترشحات کسش با خون پریودش قاطی شده بود. دوباره کیرم‌رو تو کسش کردم و این بار تا ته کردم توش. سرشو به کاناپه فشار دادم تا سوراخش بیشتر تحت کنترلم باشه. لمبر‌های کونش از برخورد شکمم با کونش مثل ژله تکون می‌خورد. برای اسپنک کردنش وسوسه شدم و با دست به کونش ضربه زدم. آهی از ته دل کشیدم و تو کسش ارضا شدم... رفتم حموم که تمیز شم. زیر دوش فقط لبخند به لب داشتم. باید زودتر لوازم و تجهیزات برای نصب دوربین‌های مداربسته رو آماده می‌کردم. شادی اون دوربین قدیمی رو به عنوان یادگاری از اون شب بهم داد! بعد از رفتن مهندس انگشتمو تو کسم کردم و با خونش اول اسم علی رو روی رون پام نوشتم و براش فرستادم! بلافاصله جوآبم‌روداد و برام نوشت: «تو شادی هستی، تو علت تمام شادی مردهایی، روزی که مشتری‌های خاص خودتو داشته باشی دور نیست...»
[ "جنده", "تابو" ]
2018-11-16
65
2
61,042
null
null
0.013877
0
7,306
1.831006
0.710243
2.462998
4.509763
https://shahvani.com/dastan/من-ک-س-کشم
من کس کشم
مدوزا
من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عملی آس و پاس. این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار. هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده. دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال. یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می‌خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم. از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار. همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می‌داد، بالاخره به حرف اومد. چی می‌گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده می‌بردم واسه مشتری، اینجوریا نبود. دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد. اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده. غش غش خندید. کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند‌تر سراغ داری؟ هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه. مادرمو یادم نمیاد. نمی‌دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی‌خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی‌دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه‌ها ول می‌گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله‌دزدی. چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه‌های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می‌شد ورق بر می‌گشت. باید به قلدرا باج می‌دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش می‌رسید کون می‌دادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی‌کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش. برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله‌دزدی، واسه پول کون هم می‌دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی‌درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می‌کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می‌کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می‌شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می‌زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن. با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد. یه مدت می‌رفتم پاتوق کونی‌های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه‌ای و تیغ‌زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می‌فهمیدیم. کونی حرفه‌ای که ریش نمیذاره. اون فلک‌زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن‌های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی‌دن. کس گشاد و هیکل وارفته هم نمی‌خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می‌بردنمون پستوی حجره کونمون می‌ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم‌گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می‌بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه‌هه. کار توی بازار بی‌دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می‌کردنت جیبتو هم خالی می‌کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می‌پلکیدیم. اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می‌کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می‌باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می‌دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه‌هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی‌کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می‌زنه. با دست خودش یا بکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود. یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می‌خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می‌دادیم. هر وقت هم کیرش راست می‌شد خر یکی رو می‌گرفت و ترتیبشو می‌داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه‌ای هم بود. هه‌هه. بچه‌ها می‌گفتن ولی من باور نمی‌کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه‌کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی‌شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش. وسط کار دستمو برد طرف کیرش. گفت بمال تا آبم بیاد. من که یه عمر به هر کس و ناکسی کون دادم هنوز نمیدونم بعضیا چطور از دادن خوششون میاد. ما که هیچ وقت از کون دادن حال نکردیم. فقط فکر پولی که گیرمون میومد شیرینش می‌کرد. یه پام توی کوچه بود یه پام توی بازار. می‌رفتم سراغ اونایی که می‌دونستم اهلش هستن. اینجوری پول بیشتری گیرم میومد. اگه فرصت می‌شد دخلشون رو هم می‌زدم. نه اونقدر که گندش در بیاد. یا یه چیزی که بشه آب کرد کش می‌رفتم. از ترس باجگیرا، پولامو هزار سوراخ قایم می‌کردم. آخرش هم همین پولا بدبختم کرد. بعضی بچه‌ها حشیش می‌کشیدن. میگفتن خیلی حال میده، آدم سبک میشه، غم بی کسی و بدبختی یادش میره. اینجوری کم‌کم آلوده شدم. دیگه هرچی گیرم میومد می‌کشیدم. پولام به باد رفت. مفلس شدم. از اون خونه انداختنم بیرون. کارتن خواب و بیچاره شدم. آخرش رفتم سراغ یه جنده خونه که می‌دونستم کس کش نداره. شبیه همونی که توش به دنیا اومده بودم. سمج شدم تا قبولم کردن. جنده‌ها کس کش معتاد دوست ندارن. ولی چاره‌ای هم ندارن. من که کس کش غیرمعتاد ندیدم. عوض جای خواب که بهم داده بودن کاراشونو می‌کردم. کس کشی یعنی همین. مردم خیال میکنن کس کش برای مشتری جنده می‌بره. یه وقتی شاید این طوری بوده. چیزی که ما دیدیم کس کش فقط کارای جنده‌ها رو می‌کنه. از خرید آذوقه و نوار بهداشتی بگیر تا رد کردن مشتری مست یا رشوه دادن به مامور. خب بعضی جنده‌های خیابونی یه مرد همراهشون دارن. فقط واسه این‌که پولشونو بالا نکشن. وگرنه مرده واسه کسی کس نمی‌بره. خلاصه، هرچی گذشت عملم بدتر شد. دیگه حشیش جواب نمی‌داد. رفتم سراغ تریاک و هرویین. اینا نمی‌ذاشت کارمو تو جنده خونه درست جلو ببرم. یه مدت تحملم کردن وقتی دیدن درست بشو نیستم دس به سرم کردن. دیگه هیچ جا قبولم نمی‌کردن. کی یه معتاد تن لش می‌خواد که فقط دنبال عملشه؟ حالا دیگه خودم هم از خودم بدم میاد. همش فکر می‌کنم چرا اینجوری شد؟ چرا از همون اول کار ما خراب بود؟ بعضی وقتا لعنت می‌فرستم به اون مادر جنده‌ای که مادرمو گائید. و اون خوارکسته‌ای که منو زائید. بعد فکر می‌کنم اونام گناهی نداشتن. عزبی که کس گیرش نمیاد باید چه خاکی سرش بریزه؟ اونی هم که زیرش میخوابه کارشو دوست نداره. کدوم جنده‌ای از این کار خوشش میاد؟ واقعا چرا اینطوریه؟ هی تو که درس خوندی و چیز میز حالیت میشه، بالاغیرتا میتونی بگی من چه تقصیری داشتم که به اینجا رسیدم؟ چی باعث بدبختی من بوده؟ نگو خواست خدا بوده. توی کتم نمیره. مگه نمیگن خدا عادله. هه‌هه. حالا عادل بوده و روزگار ما اینه، اگه عادل نبود چی می‌شد. یه سیگار دیگه روشن کرد. چقدر زر مفت زدم. تریاک و سیگار مفت که برسه همینه. معلومه آق خدا امروز از دنده راست بلند شده. حتمی می‌دونه سیگار بعد تریاک چه حالی می‌ده. لامصب دود سیگارو همه چی شیرین میکنه انگاری عسل از گلوت پایین میره. ولی تو مواظب باش گرفتار سیگار و مواد نشی. یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره. ای روزگار، کی میشه سرمون رو بزاریم دیگه بلند نشیم؟ دوباره اخماش رفت توی هم. ما از زندگی هیچی نفهمیدیم. نه از بچگی نه از جوونی. زنگ تفریح مون همین عمله که چند دقیقه‌ای همه چی یادمون بره. ولی چه فایده، هیچی نگذشته دوباره همون آش و همون کاسه. گفتم آش یادم اومد از دیروز چیزی نخوردم. اگه داری آقایی کن یه دیزی یا ساندویچ کالباسی بزنیم به بدن. با هم رفتیم قهوه خونه. انتظار داشتم اقلا دوتا دیزی بخوره ولی نصف غذاش هم زیاد اومد. معلوم بود بدنش نمی‌کشه. به جاش هی چایی خورد. سفارش می‌کرد پررنگ باشه. ته یه قندون رو بالا آورد. بعد قلیون سفارش داد. گفت امروز چه اشرافی گذشت. گمونم خواب می‌بینم یا رفتم اون دنیا. هه‌هه. چقدر چرت و پرت گفتم. خب زندگی ما سرو تهش همین چرت و پرتا بوده دیگه. سگرمه هاش رفت توی هم آره، یه کس کش مادرجندهء بازنشسته م. اگه قبلا همچین جونوری ندیده بودی، حالا ببین. من یه مردنی بوگندو‌ام. یادم نمیاد آخرین دفعه که تنم رو شستم کی بوده. حموم بعدی حتمی توی مرده‌شور خونه است. از حالا قبرمو می‌بینم. سنگ درست حسابی نداره. اسم نداره. کسی نمیاد سراغش. مگه یه سگ ولگرد که دنبال یه کپه خاک می‌گرده واسه شاشیدن. بعد از سکوتی کوتاه گفت: میگن خدا تنهای تنهاست. ای تنهاترین، توی این دنیای لعنتی اگه یکی خوب درکت کنه مخلصته. اشک اومده بود توی چشماش. روشو کرد اونور که نبینم. این غرور کوفتی چیه که تا دم مرگ هم آدمو ول نمی‌کنه؟ واسه اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: بزرگترین خلافت چی بوده؟ چاقو. یه دفعه که توی چرت بودم جیبمو زدن. چهار وعده هروئین بود. فهمیدم کار کی بوده. به زبون خوش گفتم بده. نداد. دست به یقه شدیم. با سنگ زد توی سرم. منم با چاقو زدمش. چند وقتی اون دوروبر آفتابی نشدم. وقتی برگشتم. یارو جای خودش نشسته بود. منو دید ولی انگار نه انگار. وقتی میگن معتاد تن لشه یعنی همین. هه‌هه. ساکت شد. دیگه نمی‌خواست حرف بزنه. معلوم بود اثر تریاک رفته. یه سیگار روشن کرد. بی‌تاب بود. وقتش بود بذارمش به حال خودش. دیزی و چایی رو حساب کردم. یه پولی هم گذاشتم رو میز و خداحافظی کردم. عزت زیاد. این آخرین حرفی بود که پشت سرم شنیدم. برگشتنی حال بدی داشتم. از خودم می‌پرسیدم زندگی چطور میتونه اینقدر بی‌رحم باشه که کل زندگی یکی رو سیاه کنه؟ دلم می‌خواست یه قدرتی داشتم کل دنیا رو می‌پکوندم. پکر بودم. اگه گزارشم رو همونطور که بود می‌نوشتم نمی‌شد تحویل استاد داد. باید حسابی سانسورش می‌کردم. اونوقت چیزی ازش نمی‌موند. به قول مولانا می‌شد شیر بی یال دم. واسه همین، همونطوری که بود بایگانیش کردم. حالا بعد سالها دوباره دیدمش. گفتم اقلا بذارمش اینجا ناگفته نمونه. سرگذشت کسی که الان حتمی بین ما نیست. بنده خدایی که حتی اسم نداشت.
[ "اجتماعی" ]
2024-10-20
70
8
49,201
null
null
0.00396
0.1
8,874
1.747573
0.705308
2.580448
4.509522