url
stringlengths 30
89
| title
stringlengths 2
61
| author
stringlengths 1
211
⌀ | content
stringlengths 463
22.9k
| tags
listlengths 0
3
| date
date32 | likes
int64 0
509
| dislikes
int64 0
243
| views
int64 2
2.24M
| prev_url
stringclasses 0
values | next_url
stringclasses 0
values | content_len_diff
float64 0
0.1
| title_len_diff
float64 0
0.29
| len
int64 463
22.9k
| ld_ratio
float64 0.03
2.5
| read_score
float64 0
0.84
| tag_multiplier
float64 0.1
4.56
| rating
float64 0
8.88
|
|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
https://shahvani.com/dastan/شب-تولد-16-سالگی-نوازش
|
شب تولد ۱۶ سالگی نوازش
|
Navazesh
|
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه من نوازش هستم ۱۹ سالمه این خاطره که میخوام بگم مربوط میشه به شب تولد ۱۶ سالگی من، قصد نداشتم داستانمو بنویسم چون یه عده داستانهای الکی بعضی از مردم رو خوندن فقط بلدن کامنتهای چرت و پرت بزارن!
ولی به هرحال منم دلم خواست خاطره اون شب تولدم رو بزارم
من تقریبا تو یه خانواده نیمه مذهبی بزرگ شدم اما از بچگی جلوی نامحرمها حجاب معمولی داشتم. آخرای ۱۵ سالگی بودم که مامانم ترتیب یه مهمونی را داده بود که عمم به همراه شوهرش و پسرش و دخترش و عموم به همراه همسرش و دوتا پسر عمو هام که بزرگه به تازگی عقد کرده دعوت بودن.
ساعت ۵ با دوستام قرار داشتم و به هر زحتمی بود مامانمو راضی کردم که زود برمیگردم تا بزاره برم، رفتم تو اتاق حاضر بشم و خلاصه یه نیم ساعتی آرایش کردم و لنزهای طوسی کم رنگمو گزاشتم و یه رژ قرمز گوشتی پر رنگ زدم و سوار ماشین شدم.
مامانم منو تا خاقانی رسوند و چند ساعتی رو با دوستام گذروندیم. دوستام تقریبا همه شاخهای میدون جلفا بودن و به توسط اونا منم خودمو میگرفتم بالاخره رسیدیم و با کلی غر و نصیحت از ماشین پیاده شدم و به طرف کافه هرمس رفتم.
وقتی وارد کافه شدم دوستام واسم جشن تولد گرفته بودن اصن باورم نمیشد از خوشحالی دل تو دلم نبود حدود ۱۰ تا پسر و دختر بودن و کلی دوستامو بغل کردم و تا ساعت ۸ حسابی ترکوندیم و کلی عکس گرفتیم تا مامانم اومد دنبالم و خبرو که بهش رسوندم کلی خوشحال شد و از دوستام تشکر کرد و به خونه برگشتیم.
وقتی رسیدم خونه همه مهمونا رسیده بودن و بعد از سلامی دستهجمعی همه با تعجب بهم خیره شده بودن اخه اولین بار بود منو با لنز میدیدن و متوجه تغییر اساسی توی صورتم شده بودن. محل ندادم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم.
از توی کمدم یه اسلش دم پا کش پوشیدم و یه سارافان تنگ تا پایین باسن به همراه یه زیر سارافانی. لباسم خیلی تنگ بود داشتم میترکیدم اما طبق معمول اونا تمیزترین لباسای کمدم بودن.
بیرون اتاق رفتم و شروع کردم پذیرایی از مهمونا. همش تو کف پسر عموم آرمین بودم و خیلی دوسش داشتم از بچگی باهم بزرگشده بودم و ۵ سال اختلاف سنی داشتیم خیلی خوشگل بود و هیکل ۶ تیکه و بازوهاش منو بیشتر جذب خودش میکرد.
هرچیزی که بهش تعارف میکردم تا برداره بهش خیره میشدم و بهش یه لبخند ملیح میزدم. خلاصه چند ساعتی گذشت و مهمونا میخواستن برن که داداشم یه تعارف به پسر عمم کرد و اونم به همراه خواهر بزرگش موند. منم که دیدم بچههای عمم موندن به بابام گفتم زشته آرمین بره حالا اون داداشش خودش زن داره نمیتونه بمونه و بابام هم آرمین رو نگه داشت خونهمون.
ما کلا عادت داریم دختر پسری که جمع میشیم تا صبح بیدار میمونیم به قلیون و چای و پاسور بازی و اون شب هم چند ساعتی پاسور بازی کردیم و قلبون کشیدیم ساعت ۵ صبح بود که گفتم من گشنمه داداشم بهم پول داد و گفت با آرمین برو یکم حلیم بخر و بیا. (من و آرمین از بچگی همو آجی و داداش صدا میکنیم و چون از بچگی بزرگ شدیم خانوادم زیاد به ما سختگیری نمیکنن) خلاصه گفتم ساعت ۵ بریم میان میگیرنمون بزار ۶ بریم ک مطمعن شیم حلیمی باز کرده.
ساعت ۶ شد و با هم زدیم بیرون پیاده رفتیم چون نزدیک بود. هوا تقریبا گرگ و میش بود و صدای بی صدایی صبح منو میترسوند. آرمین یه نیش خندی زد و گفت خخ آجی چیه میترسی؟ گفتم اره خیلی و چسبیدم به بازوش و اونم رو حس برادری منو محکم با دستش گرفته بود که سردم هم نشه همینطور که میرفتیم کمکم سرمو گذاشتم رو شونش و و منتظر بودم خودشو کنار بکشه ولی عکس العملی ندیدم.
به حلیمی رسیدیم خودمو جمع و جور کردم و رفتیم داخل و نیم کیلو حلییم خریدیم و اومدیم بیرون بهش گفتم مرسی گفت باباته چی؟ گفتم بابت اینکه تولد آجیت یادت بود وای اصن انگار یه لحظه ماتش برد و گفت وای اصن کلا از ذهنم پاکشده بود و ازین حرفا گفتم عیب نداره تو راه برگشت بودیم که گفت پس حسابی خانوم شدی و کامل و بالغ!
منظورشو نفهمیدم ولی لپام گل انداخت همینطور که سرم رو شونش بود برگشتم نگاهش کنم نمیدونم چیشد یه جاذبهای مارو با هم فیس تو فیس کرد و به لب کوچولو ازم گرفت.
حس خیلی خوبی بود کشوندمش تو یه کوچه که تهش میپیچید و بنبست میشد رفتیم داخل بنبست و بهش گفتم خیلی حس خوبی بود اینو که شنید شروع کرد وحشیانه به خوردن لب هام و منو به خودش فشار میداد.
خب بهم حق بدین اون موقع ۱۵ - ۱۶ سالم بود ازین چیزا سر در نمیاوردم ولی به هر حال منو به خودش میمالید و فشار میداد یه حسی که بعدا فهمیدم بهش میگن شهوت وجودمو گرفته بود و آرمین گفت بریم که مانعش شدم و گفت نوازش تو آجی منی تا اینجا هم خیلی زیادهروی کردم و از اعتماد خانوادت سو استفاده کردم. منم گفتم نه منم تو این کار شریک بودم ۵۰ ۵۰ بودیم حس دوطرفه و بهش گفتم میخوام یه چی بت بگم ولی روم نمیشه گفت راحت باش گفتم من اولین باره اونجام داره یه جوری میشه باید چیکار کنم؟
گفت اسمش کس هست و بیا بریم میترسم یکی از خونش بیاد بیرون ببینتمون گفتم امروز که جمعس ملت تا ظهر میخوابن و خلاصه با کلی اصرار راضیش کردم گفت یک کدوم ازین کارا جایی نباید درز پیدا کنه.
میترسید ولی دکمه شلوار لیمو باز کرد و یکم کشید پایین و دستشو میکشید لاش وای واقعا عالی بود همین الانم ک به اولین تجربم فکر میکنم کسم خیس میشه خلاصه دستشو بالا پایین میکشید تا به یه نقطهای که رسید نتونستم تحمل کنم و دستشو کشیدم گفت چیشد گفتم نمیدونم این بالا یه چورییه وقتی دست میکشی گفت چیزی نیس اینجا چوچولته و دهنشو گزاشت روش و میخورد وای از تعجب شاخ درآوردم چرا اینکارو میکنه خو بلد نبودم از طرف دیگه از لذتش لبام به حرف نمیومد و با دست دیگش شروع به دستمالی سینههام کرد وای که دیگه داشتم دیونه میشدم که یه دفعه لرزیدم و پاهام سست شد و یه مایه لزجی از کس
م به کوچولو اومد.
گفت ارضا شدی دقیقا نمیفهمیدم چی میگه که دیدم یه چیزی تو شرتش قلمبه شده گفت بسه بریم دیگه گفتم نامردیه تو از منو دیدی من نبینم؟
گفت نه این یکی دیگه فرق داره بریم یه پا ایستادم و گفتم من بابد اینو ببینم دست کرد تو شلوارش و شرتش واسش دکمه شلوارشو باز کردم وای عججب چیزی بود گفتم این دودول هست؟ تا چند دقیقه میخندید گفت دودول چیه بگو کیر و دستمو گرفت و گفت تف کن کف دستت تف کردم و دستمو گزاشت رو کیرش بالا پایین میکرد گفتم اینم قابل خوردنه گفت اره ولی واسه تو ممنوع هست ادامه ندادم چون خودمم حالم بهم میخورد یه ده دقیقهای گذشت و همینطور که دستمو بالا پایین میکرد گفت یکم آه و ناله کن اولش روم نمیشد ولی یکم که گفتم عادی شد یهو یه چیزه سفیدی از کیرش پاشید تو دیوار گفتم این چیه گفت این اسپرم
هست آب کیره بریزه تو کس حامله میشن دخترا دیگه ازونجا بود که فهمیدم یه دختر چجوری حامله میشه شلوارشو بست و رفتیم خونه لپامون و لبامون سرخشده بود ولی سه نکردیم و حلیمای یخ یخ رو بردیم سر سفره و با داداشم و دختر عمه پسر عمم خوردیم.
خوابیدیم تا بعد از ظهر و بیدار شدیم همگی ناهار خوردیم و بابام رفت پسر عمم و خواهرش و با پسر عموم رسوند خونهشون.
|
[
"تولد"
] | 2016-02-03
| 2
| 0
| 32,559
| null | null | 0.003217
| 0
| 5,926
| 1.079181
| 0.419987
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/دوزخ-برزخ--بهشت--4-و-پایانی
|
دوزخ برزخ، بهشت (۴ و پایانی)
| null |
با صدای زنگ موبایل غزل از خواب پرید، پیشونیش خیس عرق شده بود و لذت خوابی که دیده بود هنوز تو وجودش بود.
حس کرد پریود شده، گوشی رو برداشت و به صفحهاش خیره موند.
یه پیامک از ساناز بود، سلام، آدرس پسر عموت رو بده، تا یه ساعت دیگه اونجام!
فوری شماره ساناز رو گرفت، اما گوشی خاموش بود، با خودش زیر لب زمزمه کرد، روانی.
و بعد آدرس رو به همون شماره اسام اس کرد.
بلند شد و از کیفش یه نوار برداشت و به سمت دستشویی رفت.
وقتی برگشت، امین بهش گفت:
صبحانه حاضره، اما فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار بشی.
امین از اینجا چجوری میشه رفت دریا؟ دیشب صداش خیلی نزدیک بود.
برای شنا یا تماشا؟
نه، شنا که نه، برای تماشا! یادمه اوندفعه که اومدیم اینجا یه راه خیلی نزدیک به کلبه هور بود، خیلی وقته نرفتم اونجا رو ببینم، دلم میخواد اول برم اونجا.
امین لبخندی زد و گفت:
باشه، صبحانه رو بزن تا با هم بریم.
زحمتت نشه پسر عمو، البته احتمال داره ظهر از پیش شما برم، دوست دیوونهام راه افتاده بیاد دنبالم.
خوب قدمش به چشم، مگه مشکلی هست؟
نه نمیخوام مزاحم باشم، تازه قرار نبود همچین کاری بکنه.
اینجا مثه خونه خودته غزل جان، من مشکلی ندارم، ولی هرجور خودت صلاح میدونی.
کمی بعد غزل هوای صبحگاهی دریا رو نفس میکشید، موجها به ساحل صخرهای میخوردند و رو به آسمون پاشیده میشدن، کمی اون طرفتر لاک پشتهای بزرگی در حال حرکت به سمت دریا بودن و دورتر چند مرد و زن میخواستن لذت غواصی زیر آبهای شفاف خلیج پارس رو تجربه کنند.
امین با ویلچر کمی نزدیک غزل که لبه یه صخره ایستاده بود رفت و گفت:
خلیج رو میبینی، عظمت و بزرگیش، رنگبندی آبیش و این موجهایی که به سمت ساحل میفرسته، گاهی اوقات فکر میکنم که این دریا و موجهاش، دنیا و اتفاقاتش هستند و من، مثه این صخره خیس هستم.
سالهاست که دریا با موجهاش خودش رو به من میزنه تا کمی جابجا بشم و راهی برای عبور بهش بدم، اما من ایستادم و تکون نمیخورم، ساییده میشم و رنج میکشم، اما هرگز از هدفم بر نمیگردم، میدونی هدفم چیه؟
هدفم فقط دیدن خورشیده، چه طلوعش و چه غروبش، منو اینجا میخکوب کرده و این دریا با تمام عظمتش نمیتونه از جاییکه هستم تکونم بده.
خوشبختی این صخره، دیدن هر روز خورشیده و انتظاری که توشب برای ملاقات بعدیش میکشه، ماه و ستارهها همدم دلتنگیش هستن، اما هیچ کمکی نمیکنن، اونها فقط صدای سکوت صخره رو میشنوند و شاهد بیشتر ساییده شدن و رنج بردنش هستند.
غزل جان، رسیدن به خوشبختی رنج داره، تلاش و ایستادگی داره، نباید بذاری که موج زندگی به کناری هلت بده، اگه تو این برخوردها یه لحظه کم بیاری اونوقته که دیگه لذت دیدن خورشید رو از دست میدی.
وقتی با برخورد موج فرو بریزی، باید حسرت دیدن خوشبختیت رو از زیر اب و در حال خفگی دنبال کنی.
بعد آروم آروم از کنار غزل دور شد، قطره اشکی از گونهاش فرو ریخت و به فکر فرو رفت.
ظهر غزل از رستوران شاندیز صفدری با ساناز تماس گرفت و باز هم گوشی خاموش بود.
سعی کرده بود تا حالا با شماره دوم ساناز که شماره کاریش محسوب میشد، تماسی نداشته باشه، اما الان مجبور بود، برای همین گوشی رو برداشت و مجدد با شماره دوم ساناز تماس گرفت.
ساناز بیتفاوت به صدای زنگ گوشی، وارد حمام شد و تماسهای غزل بیپاسخ موند. غزل چارهای نداشت، نگران ساناز شده بود و نیومدنش، بهمین دلیل شماره فربد رو گرفت.
بله؟
سلام، اقا فربد، غزل هستم.
بله بله شناختم، شما خوبی؟
ام، راستش هرچی سعی میکنم، ساناز رو بگیرم، نمیتونم، خط رایتلش خاموشه و خط کاریش رو هم جواب نداد.
اوه، معذرت میخوام، خط رایتلش پیش منه، من کیش هستم و اشتباهی برای آقای غزالی که از دوستامه میخواستم پیامک کنم که آدرس پسرعموش رو برای کاری بده، اما اشتباها برای شما ارسال شد و شما هم جواب دادی، ببخشید چون از اینترنت خط ساناز استفاده میکردم، شارژ گوشی تموم شد و خاموش شد. نگران ساناز نباشید، قرار بود، برای مأموریت برند اصفهان، اونجا یه سمینار هست، شاید تو جلسه باشن، به هر حال اگه کاری دارین من در خدمتم.
آه، مرسی، خیالم راحت شد، البته من خودم کیش خونه پسرعموم هستم، در هر صورت خوشحال شدم و ببخش که مزاحمت شدم.
خواهش میکنم، اگه حوصله داشتین، یه وقتی رو هماهنگ کنید با هم دوری بزنیم، اینجا جاهای دیدنی زیادی داره و منم تنها هستم و عصرها حوصلهام سر میره.
ایشالا، تو یه فرصت مناسب، حتما، راستش الان خیلی دل و دماغ گشتن و خوش گذرونی رو ندارم و برای کار دیگهای اینجا هستم، خیلی خوشحال شدم، خداحافظ.
خداحافظ
فربد بابت اینکه نتونسته بود کاری پیش ببره، شاکی شد ه بود و گوشی رو به سمتی انداخت.
دوباره حالت سرگیجه سراغش اومد، خودش رو روی کاناپه ول کرد و به خدمتکاری که برای سرویس ویلا اومده بود، گفت یه لیوان آبمیوه براش بیاره، این دو روزه سردردهاش شدیدتر از قبل شده بود و احساس ضعف بیشتری میکرد.
صدای سیستم پخش تو خونه ساناز با صدای احسان خواجه امیری شنیده میشد:
یه جوری بعد تو، تنها شدم که، به هر ایندهای بی اعتمادم
بدون تو فقط دیروزمو نه، تمام عمرمو از دست دادم
کنارم هرکسی غیر از تو باشه، فقط هم صحبته دیوونگیمه
تو تا وقتی تو قلب من نمیری، چه فرقی داره کی تو زندگیمه
تمام فکر من شده منی که از تو خالیم، اگه یه لحظه با کسی ببینمت چه حالیم
اگه بدونم عشق من، کنار هرکسی خوشی
به حرمت گذشتمون، چرا منو نمیکشی؟
ساناز با ریموت صدای پخش رو قطع کرد، گوشی رو برداشت و به فربد زنگ زد، با وکیلش هماهنگ کرده بود که دستی به سر و روی دفتر کار استانبولش بکشه.
فربد با بیحالی و سردرد ناشی از بی خوابی شب قبل جواب داد:
بله؟
کجایی فربد؟
قبرستون، تو کجایی، یه هفته اس معلومه کدوم گوری هستی؟
دنبال کارام بودم، برا هفته دیگه میخوام بلیط بگیرم، برمیگردم ترکیه، اینجا نمیخوام بمونم، با من میایی یا میمونی؟
فرقی هم به حال تو میکنه؟
آره میخوام بدونم اگه میمونی، کار فروش خونه رو انجام بدی، اگر هم که میایی، کارها رو بسپارم ضیایی یکسره کنه.
نه میمونم، خودم یکسرهاش میکنم.
فربد، پارتی و جنده خونه راه نندازیا، روی پولش حساب کردم.
باشه بابا، زنگ زدی رو اعصاب بریا.
الان کجایی؟
کیش، کاری داری؟
خط منو چیکار کردی؟
پیشمه، بدردت که نمیخوره!
نه، به جهنم، کاری نداری؟
و تماس قطع شد، ساناز یه بار دیگه گوشی رو برداشت و شماره آژانس هواپیمایی رو گرفت و برای هفته دیگه بلیط رفت استانبول رو رزرو کرد.
خانم رحیمی که ساناز رو میشناخت و طعم کیر فربد رو چشیده بود، با تعجب پرسید:
آقا فربد همراهتون نمیان؟
ساناز با بی میلی جواب داد:
-نخیر، مسافرت کاری هستند.
بله از هفته قبل که اینجا دیدمشون و با عجله بلیط گرفتند، دیگه اینجا نیومدن، به هر حال خوش بگذره و خداحافظی کرد.
ساناز از مسافرت یکباره و بیخبرفربد کمی متعجب شده بود، دوباره گوشی رو برداشت و به پدر غزل زنگ زد.
سلام، آقای رئوف، غزل پیش شماست؟
سلام ساناز جان، نه عزیزم، به شما که پیامک داد، رفته کیش، خونه پسر عموش، اونجا راحتتر میتونه درباره اتفاقات تصمیمگیری کنه.
ساناز احساس کرد یه سطل آب سرد روی بدنش ریخته شد، پیامک، سیمکارت رایتل، ساناز رنجیده از رضا، سکس رولی که فربد پایان شب مهمونی باهاش انجام داده بود، کیش... همه اینها مثل قطار از ذهنش گذشت.
سریع شماره رضا رو گرفت و دید خاموشه، بلافاصله شماره خونه رو گرفت.
الو رضا، خونهای؟ گوشی رو بردار، الو رضا خواهش میکنم، گوشی رو بردار.
رضا با صدای بیحوصلهای جواب داد،
بله؟
رضا با غزل چیکار کردی؟ خبری ازش داری؟ میدونی کیشه!
به تو ربطی نداره!
رضا خواهشم میکنم، نگرانم اتفاق بدی رخ بده. فربد یک هفته اس رفته کیش.
گوه خورده مرتیکه، اونجا رفته چه غلطی بکنه، دو روز پیش با بابای غزل صحبت کردم، گفته منتظر تماس غزل باشم - خواستم برم پیشش اما گفت اگه میخوام که برگرده باید کمی منتظر بمونم.
رضا، من برای امروز دو تا بلیط کیش میگیرم، باید بریم اونجا، اصلا حس خوبی ندارم.
باشه، بهم خبر بده.
غزل یک هفته بود که صبح زود میرفت کنار دریا و خیره میشد به طلوع آفتاب، شلوار جین رنگ یخیش و مانتوی صورتیش، همراه با کفشهای اسپرت، تیپ این عروسک ملوس رو مثل یه دختر دبیرستانی کرده بود، شال سفیدش که با باد روی شونهاش جابجا میشد رو درست کرد به پهنای آبی دریا چشم دوخت. نسیم صبحگاهی با هوای دریا بین موهای بلندش میدوید، اما غزل اینجا نبود، دلش برای رضا و دیوونه بازیهاش تنگ شده بود حس میکرد تکهای از وجودش گمشده، تو اون یک هفته حسابی فکر کرده بود، بعد از اینکه تماسهای تلفنی رضا رو تو ذهنش مرور کرده بود، تازه متوجه شده بود که در دوماه گذشته چه فشار کاری شدیدی روی رضا بوده و غزل تو تمام این مدت توجهی به مکالماتش نداشته، به رفتارخودش همفکر کرده بود، یاد مهمونی ساناز افتاد و حرکات فربد، یاد خرید از فروشگاه شهروند و شوخیهای بیمزه فروشنده و خندهای که او کرده بود.
یاد شمارهای که به دسته کیفش چسبونده بودند و متوجه نشده بود و رضا تو ماشین دیده بود و خیلی چیزهای دیگه که دیگران انجام داده بودند و غزل بیتفاوت رد شده بود، اما رضا ممکن بود بجای بیتفاوت بودن، حساس و حساستر شده باشه و شاید بشه دلیل حساسیت و حرفهای بی منطقی رو که اون روز میون دعوا گفته بود تو حوادث گذشته پیدا کرد.
با یه نفس عمیق، هوای تازه صبح دریا رو به ریه هاش فرستاد، دستش رو به روی صورتش کشید، حس سوزش گذشته رو نداشت. احساس کرد، دلش برای لمس دستهای رضا تنگ شده، یه نگاه به گوشیش انداخت. اما دوباره اونو سرجاش و تو جیب شلوار جینش برگردوند.
فربد که حال عمومی خوبی نداشت، از اورژانس با حالتی رنجور بیرون اومد، تو این یک هفته بدترین روزهای عمرش رو گذرنده بود، سردردها و سرگیجههایی که بیشتر و بیشتر شده بود و اون تنها دوبار تونسته بود از ویلا خارج بشه.
دکتر یک سری آزمایش براش نوشته بود و بهش پیشنهاد داده بود به تهران برگرده، اما فربد کار تموم نشدهای داشت و باید امشب انجامش میداد.
غروب، سوار ماشین شد، یکبار دیگه همه چیز رو چک کرد، خیلی آروم به سمت خیابان جهان رانندگی کرد و غروب آفتاب رو با خوردن ویسکی تماشا کرد.
هنوز احساس سر درد و سرگیجه داشت، اما الکل کمک میکرد، این حس کمتر بشه، تمام هفته رو با مستی سر کرده بود.
به سمت خونه امین راه افتاد، دستش رو به جیبش رسوند و جسم سفتی رو لمس کرد، تصمیم پلید خودش رو گرفته بود، این کام باید از غزل گرفته میشد، به هر قیمت ممکن، اون باید به رضا ثابت میکرد که غزل به کیر اون علاقه داره و این موضوع مثل یه مالیخولیا به جونش افتاده بود، چندین سال، از همون وقتیکه تو دانشگاه هرکاری کرد، نتونست توجه غزل رو به خودش جلب کنه و باهاش بخوابه و بعد رضای ساده لو خیلی راحت این دختر زیبا رو به چنگ اورده بود، این شکست از همون موقع روحش رو سیاه کرده بود.
شب عروسیشون اینقدر مست کرده بود که نفهمید چه پیامی رو برای رضا ارسال کرد و حالا بعد از هشت سال، که حس کرده بود عشق اونا ضربه خورده، بهترین موقعیت برای فربد بود.
ماشینرو جلوی درب منزل امین پارک کرد و در حالیکه سعی میکرد، مستیش تو چشم نیاد و حرکاتش کنترل شده باشه زنگ منزل رو به صدا درآورد.
غزل با تعجب درو باز کرد.
سلام، اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوبه؟؟
حالم خوب نیست، از اینجا رد میشدم، گفتم یکم استراحت کنم، فکر کنم گرما زدهشده باشم.
-بفرمائید تو.
ممنون.
چند دقیقه بعد فربد روی مبل نشسته بود و خیره به غزل که داشت شربت آلبالو براش درست میکرد مونده بود.
امین مشکوک به نگاههای فربد، سعی کرد سر صحبت رو با فربد باز کنه.
خیلی کار خوبی کردین فربد خان، اینجا اگه گرما زده بشی و به خودت نرسی، ممکنه خیلی خطرناک بشه.
فربد بیتفاوت نگاهی به امین کرد و به معنای تأیید سری تکون داد.
غزل با لبخند به سمت سالن اومد و شربت رو به دست فربد داد، فربد در حین گرفتن شربت دستش رو به روی دست نرم غزل کشید و تشکر کرد. کمی بعد امین از اونها جدا شد و به سمت حیاط رفت تا باغچه رو آب بده، فربد هم به بهونه تازه کردن هوا و دیدن باغچه شخصی امین، همراهیش کرد.
چند دقیقه بعد فربد در حالیکه امین رو با ضربهای به سرش بیهوش کرده بود، وارد سالن شد، شب شروعشده بود و سکوت عجیبی تو خونه حکمفرما.
غزل از آشپرخونه بیرون اومد و فربد رو روبروی خودش دید.
امین نیومد تو؟
نه، گفت نمیخواد مزاحم ما باشه؟
مزاحم ما؟ چه حرفیه؟
آخه من بهش گفتم نیاد تو!
چرا؟
بهش گفتم وقتی میخوام با تو سکس کنم، شاید حالش بد بشه.
درست صحبت کن فربد، فکر کنم حالت خوب نیست، لطفا از اینجا برو.
فربد خندهای کرد و چاقوی شکاریش رو از جیبش بیرون آورد.
من تازه اومدم، باور کن تا با تو سکس نکنم و شام نخورم هیچ جا نمیرم.
فربد خجالت بکش، من همسر دوستت هستم.
خفه شو، دوست کیلو چنده، من کس تو رو میخوام و باید امشب جرش بدم، بعدشم فیلمش رو برای به قول تو دوستم بفرستم که ببینه چجوری زیر کیر من ناله میکنی.
غزل وحشت و ترس همه وجودش رو گرفته بود، حرفها و رفتارهای فربد از غیرطبیعی بودن شرایطش خبر میداد.
چند قدمی به عقب رفت تا شاید بتونه از کمد آشپزخونه چیزی رو برای دفاع از خودش برداره.
اقا فربد خواهش میکنم برو، مجبورم نکن جیغ بزنم.
فربد که متوجه حرکت غزل شده بود گفت:
جیغ بزن غزل من، مگه اینجا تو این منطقه کسی هست که صدات رو بشنوه.
و به سمت غزل هجوم برد و قبل از اینکه غزل بتونهکاری بکنه، بغلش کرد و دست و پاهاش رو با بدن مردونهاش قفل کرد.
غزل جیغ میزد و التماس میکرد که رهاش کنه، صورت معصومش پر از اشک شده و بود و با تمام وجود امین رو به کمک میخواست.
فربد گردن و صورت غزل رو میبوسید و بلند میگفت تا چند دقیقه دیگه خودت التماس میکنی بیشتر بگامت، پس آروم بگیر.
غزل روی تخت دو نفره امین پرتاب شد و پیرهن بلند سفیدش تو تنش پاره شد، دامن سفیدی هم که به پا داشت به گوشهای انداخته شد.
حالا غزل با ست لباس زیر سفیدش، لخت جلوی فربد روی تخت افتاده بود و اشک میریخت.
فربد کنار غزل نشست، دستی تو موهای حالت دار غزل که بخاطر رطوبت جزیره پیچ و خمش بیشتر هم شده بود کشید و گفت، من حسرت تو رو دارم، بذار راحت بشم.
و دستش رو به سمت سوتین غزل برد.
غزل جیغی کشید و آب دهنش رو به صورتش انداخت.
فربد که از این کار غزل عصبانی شده بود، با پشت دست سیلی به غزل زد و به زور سوتینش رو باز کرد، سینههای درشت غزل و چشمهای شهوت زده فربد تکامل برخورد معصومیت بود و حرص.
فربد به سمت سینههای غزل هجوم برد و شروع به لیسیدن کرد، وزن سنگین خودش رو روی بدن غزل رها کرده بود و از شوق نمیدونست، مزه کدوم سینه رو امتحان کنه.
هنوز از سینههای غزل سیر نشده بود، که صدای زنگ خونه رو شنید، و تکرار و تکرار زنگ و پشت سرش تلفن خونه و بعد صدای زنگ موبایلها که از هر طرف خونه شنیده میشد.
فربد از شدت هیجان تمرکزش رو از دست داده بود، سر درد و سرگیجه دوباره سراغش اومده بودن، اما اون تسلیم نمیشد.
چند دقیقه بعد صدای شکستن درب و بلندی صدای دلخراش جیغ زنونهای باعث شد مکث کنه.
غزل که مدام در حال جیغ زدن بود، با مکث فربد با پاش ضربهای به اون زد و از روی خودش هلش داد.
سرگیجه باعث شد، فربد تعادلش رو از دست بده و از روی تخت به زمین بیفته.
وقتی از روی زمین بلند شد، یه لحظه تو چارچوب در رضا رو دید که داره با خشم به سمتش میاد و قبل از اینکه فرصت کنه چاقوش رو دوباره از جیبش دربیاره با مشت رضا نقش زمین شد.
پارسا نگاهی به عکس سر فربد کرد و گفت عجب تومور بزرگی بوجود اومده و کاملادر ساقه مغز پخششده.
ساناز و رضا با تعجب نگاهی به هم کردند و رضا پرسید:
یعنی چی دکتر؟
بنظرم مشکوک به گلیوم مغزی هستن.، نوعی تومور مغزی و شایعترین و اکثر اوقات بدخیم ترینش.
رضا متعجب به پارسا خیره موند.
ساناز پرسید، چی کار میتونیم براش بکنیم؟
هیچی، دعا کنید و بعد به رضا نگاهی انداخت و گفت، اگه دوست دارید البته، من جواب MRI رو خوندم، باید از مغزش نمونه بگیرم، برای این کار باید بیهوش بشه و جمجمهاش رو با مته سوراخ کنم، اگه قابل عمل کردن باشه که البته با این حجمی که من میبینم امکانش یک درصده، باز هم به مغز در حین عمل آسیهایی میرسه که ممکنه چیزایی مثل از دست دادن قدرت تکلم و یا از دست دادن بخشی از قوای حرکتیش باشه.
رضا روی صندلی وارفت.
ساناز هم بغضش ترکید.
امین با سر باندپیچی شده وارد اتاق پسرش شد و با حالتی نگران، گفت، فربد حالش اصلا خوب نیست، مدام داره بالا میاره بهتره یه سر بهش بزنی، رویا تو اتاق پیششه، منتظر تو هستش.
سال بعد، ساناز از ترکیه خبر ارسال محموله جدید لوازم آرایشی رضا رو بهش داد و اونا رو برای ماه اینده برای شرکت در مراسم عروسیش دعوت کرد.
ضیایی پس از کش و قوس زیاد، حکم محکومیت شرکت رقیب رو گرفت و پول زیادی بابت جبران خسارت نصیب رضا شد، آقا و خانم رییسی هم در حال فرار از مرز به صورت قاچاقی، دستگیر و به پرداخت جریمه و زندان محکوم شدند.
فربد به عنوان متهم ردیف اول شناخته شد، اما بخاطر شرایط جسمی و معلولیت کامل بدنش و حکم پزشکی قانونی و رضایت رضا، پروندهاش مختومه اعلام شد.
سه سال بعد رضا که شرکتش دوباره رونق قبل رو گرفته بود و تو اوج قرار گرفته بود داشت بازی کردن غزل رو تو وایلد وادی دبی با پسر کوچولوی خودش تماشا میکرد.
تلفن رو کناری گذاشت، لیوان آبجوش رو بالا رفت و به بازیهای زندگی فکر کرد، میدونست که الان که توبهشته باید خیلی بیشتر مواظب باشه، کافی بود دوباره پاش بلغزه و اسیر دوزخ و برزخی بشه که بغل گوشش چشم به راهش هستند.
پایان
|
[
"اساطیر"
] | 2015-06-01
| 2
| 0
| 20,358
| null | null | 0.00494
| 0
| 14,705
| 1.079181
| 0.502909
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/عشق-قدیمی-و-پلاک-طلا
|
عشق قدیمی و پلاک طلا
|
lilian_naz
|
ن سعیده هستم و ۲۵ سالمه. بعد از سه سال آشنایی با بهروز تقریبا دو سال پیش باهم ازدواج کردیم و یکسال پیش هم برای زندگی اومدیم تهران. تو اون سه سالی که باهم بودیم تقریبا همه کار کردیم بجز سکس، البته اوایل خیلی باهم سنگین بودیم و رابطمون خیلی رسمی بود چون ما تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و خیلی زود به هم اعتماد نکردیم و از همون اول هم هدف جفتمون ازدواج بود که با وجود مخالفت خانواده هامون بالاخره بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کردیم و تو این دوسال هم از هیچ نظری باهم مشکلی نداشتیم از جمله تو سکس! بهروز همیشه تو سکس پوزیشنهای جدید و مختلف رو بکار میبست و هرچی من بهش میگفتم اینا رو از کجا یاد میگیری میگفت قبل از ازدواج تو فیلما دیده ولی من باورم نمیشد و میدونستم سرو گوشش میجنبه و از تو نت و این ور اونور فیلم و عکس میبینه. بخاطر همین منم برای اینکه جلوش کم نیارم و بدونم چیکار کنم کمکم اومدم تو نت سراغ فیلم و عکس سکسی و از اینجا با شهوانی آشنا شدم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم بخوام خودم داستان خودم رو اینجا یه روزی بنویسم.
تو اون سه سال دوستی هرچند روزای آخر ما خیلی بهم وابسته شده بودیم و عاشقش شده بودم اما اوایلش خیلی به بهروز دلبسته نبودم و به همین خاطر خیلی خودم رو متعهد نمیدونستم که با هیچ پسر دیگهای حرف نزنم چون مطمئن هم نبودم که ما بهم برسیم. فرشاد یه مرد حدودا سی ساله بود که من از تو نت باهاش آشنا شده بودم البته اوایلش به من نگفت ولی بعدش فهمیدم که زن داره. فرشاد فوقالعاده خوشصحبت بود، صدای مردونه و جذابی داشت و بعضی وقتا تا یک ساعت تلفنی باهم حرف میزدیم. البته من هیچ وقت زود به کسی اعتماد نمیکنم و همین باعث شده قبل از اینکه بخوام از نزدیک فرشاد رو ببینم باهم خیلی راحت و صمیمی بشیم و اون بهم گفت که زن داره ولی زنش از خودش خیلی سطحش (از نظر فرهنگی) پایینتره و خودش نمیخواسته ولی به اصرار خانوادهاش به این ازدواج تن داده و الانم میخواد طلاقش بده اما تو رودربایستی خانوادهاش گیر کرده ولی مصممه که جدا بشه. هرچند با فهمیدن این موضوع که فرشاد متاهله بهش گفتم که فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه اما اونقدر صداش و صحبت هاش برام جذاب بود که نتونستم کاملا رابطهام رو باهاش قطع کنم. نمیدونم یه جورایی هم دلم براش میسوخت چون میگفت احساس تنهایی میکنه و هیچکس رو هم نداره که باهاش راحت بتونه درد و دل کنه و تنها کسی که میتونه باهاش صادقانه حرف دلشو بزنه من هستم. بخاطر همین منم فکر میکردم دارم بهش کمک میکنم و خیلی عذاب وجدان نداشتم. رابطهی منو فرشاد خیلی فراز و نشیب داشت و بعضی وقتا یکی دو ماه ازش خبری نیود و منم بهش زنگ نمیزدم چون فکر میکردم حتما سرگرم زندگیشه و بهتره من مزاحمش نشم ولی خودش دوباره زنگ میزد و من هم جوآبشرو میدادم تا اینکه بالاخره رابطه منو بهروز جدی شد و دیگه احساس کردم باید رابطهام با فرشاد قطع بشه که یه شب خودش زنگ زد و گفت که قضیه طلاقش از مهشید (همسرش) دیگه منتفی شده چون بچه شون داره به دنیا میاد (که در این مورد چیزی به من نگفته بود) و من هم خیلی از دستش عصبانی شدم که چرا این موضوع رو به من نگفته و هم خوشحال شدم که بالاخره خودش داره رابطه رو تموم میکنه. من هم چیزی در مورد بهروز بهش نگفتم و فقط گفتم دیگه به هیچ وجه من زنگ نزنه و اگه هم بزنه من جوآبشرو نمیدم. البته فرشاد وقتی یه حرفی میزد میدونستم میشه بهش اعتماد کرد چون وقتی ازش خواستم فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه بعد از اون حتی یکبار هم ازم نخواست که همدیگه رو ببینیم.
به هر حال بعد از چند ماه منو بهروز باهم ازدواج کردیم و فرشاد هم فراموش شد. تا اینکه یک ماه قبل از عید نوروز یه روز داشتم ایمیلم رو چک میکردم که دیدم یه ایمیل ناآشنا برام اومده وقتی باز کردم دیدم از طرف فرشاد هست که ازم احوالپرسی کرده و نوشته که نو این مدت همیشه به فکرم بوده و خیلی دوس داره بدونه الان کجام و چیکار میکنم. تو این مدت من شماره هام رو عوض کرده بودم ولی ایمیلم تنها چیزی بود که عوض نشده بود. من اولش جوآبشرو ندادم، اما ایمیلشم پاک نکردم، فرداش بهش ایمیل دادم وگفتم که ازدواج کردم و الان تهران زندگی میکنم و ازش خواستم دیگه بهم ایمیل نده، اما تو ایمیلم یه سوالم از احوالش و پسرش پرسیدم که بزرگشده یا نه. فرداش دوباره بهم ایمیل داد و ازدواجمو بهم تبریک گفت و به شوخی نوشته بود که تو از یه طرف میگی دیگه بهم ایمیل نده و از طرف دیگه از علیرضا (پسرش) میپرسی؟! به هر حال چند روزی چند تا ایمیل بین ما رد و بدل شد، البته من پسورد ایمیل رو عوض کردم تا یه وقت بهروز ایمیلا رو نبینه. چون هم بهروز ایمیل منو چک میکرد و هم مال بهروز رو. بعد یه هفته ازم شماره خواست، اولش گفتم نه اما خیلی اصرار کرد و گفت دلش برا شنیدن صدام تنگ شده و راستش منم خیلی دوس داشتم یه بار دیگه اون صدای جذابش رو بشنوم. شماره ایرانسلم رو بهش دادم. صبح بود و بهروز سرکار بود و من خونه تنها بودم. گفت الان میتونی صحبت کنی؟ گفتم آره. زنگ زد چند دقیقه باهم صحبت کردیم و اون از زندگیم و بهروز پرسید و منم از زندگیش و اینکه راضی هست یا نه که گفت با اومدن پسرش دیگه همه زندگیش پسرش شده و خیلی از قبل بهتر شده. ازش خواستم دیگه بهم زنگ نزنه چون ممکنه بهروز پیشم باشه و دردسر بشه برام، اونم قبول کرد ولی ازم خواست هر موقع تنهام بهش اسام اس بدم تا بهم زنگ بزنه و من بهش گفتم فک نمیکنم کار درستی باشه و قطع کردم. دو سه روز بعد دوباره بهم ایمیل داد خواست بهش فرصت بدم یه کم باهام حرف بزنه. فرداش بهش اسام اس دادم و زنگ زد باز یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم. تقریبا یه هفته مونده بود به عید که قرار بود منو بهروز باهم بریم شهرستان. روز قبل رفتن با اینکه مطمئن بودم بهم زنگ نمیزنه بهش زنگ زدم و قضیه رو گفتم و بهش گفتم توی تعطیلات شوهرم کنارمه و به هیچ وجه زنگ نزن. اونم از اینکه فهمید دارم میرم شهرستان خیلی خوشحال شد و گفت با اینکه خیلی براش سخته که من شهرستان باشم و بهم زنگ نزنه ولی این کار رو میکنه. روز پنجم فروردین بهروز برای کارش باید برمیگشت تهران و من قرار شد تا سیزده بمونم. یکی دو روز بعد رفتن بهروز تو خونه داشتم به موبایلم ور میرفتم که یهو یاد فرشاد افتادم، خواستم بهش اسام اس بدم، اما شک داشتم. یه تردیدی همه وجودمو فرا گرفته بود. باخودم میگفتم چیکار داری میکنی سعیده، اگه بهروز بفهمه! اگه کسی بفهمه!...
تو همین شک و تردید بودم که دیدم انگشتم رو دکمه فرستادن اسام اسه. فقط یه کلمه نوشتم «کجایی؟» چند دقیقه بعد مث اینکه اصلا باورش نمیشد من بهش اسام اس بدم جواب داد: «سلام عزیزم، باورم نمیشه بهم اس دادی، سال نو مبارک گلم، من خونه هستم تو کجایی؟ میتونی صحبت کنی؟» من باز یه کلمه جواب دادم «آره» ولی انگار نوشتن همین یه کلمه سختترین کار زندگیم بود! دستام میلرزید. زنگ زد رفتم تو اتاق باهم حرف زدیم، بهش گفتم مگه تو خونه نیستی پس چطور داری حرف میزنی؟ گفت مهشید و علیرضا چند روزی رفتن خونه مامانش، تنهام خونه. منم بهش گفتم بهروز رفته تهران و من موندم. خیلی خوشحال شد، گفت حداقل چند روزی بدون استرس میتونیم باهم حرف بزنیم. گفتم البته اینجام خیلی بدون استرس نیستم و خانوادهام اگه بفهمن بدتره. ازش خواستم زنگ نزنه ولی عصرش دوباره اس داد که میخوام باهات حرف بزنم. تنها نقطهضعف من در مقابل فرشاد همین بود که نمیتونستم بگم نمیخوام باهات حرف بزنم، واقعا صداشو دوس داشتم هنوز. زنگ زد و چیزی رو که اصلا فکرشم نمیکردم پیشنهاد داد. گفت میخوام ببینمت، داشتم شاخ در میآوردم، گفتم یعنی چی فرشاد؟! ما متاهلیم، حالا از اون اصرار و از من انکار بالاخره با اینکه با خودم میگفتم عمرا برم سرقرار، قبول کردم، برای فردا صبحش یه جایی رو هماهنگ کردیم بیاد دنبالم. فردا صبحش ۵ دقیقه مونده به قرار بهم زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم خونه. گفت یعنی چی؟! چرا نیومدی؟ من اینجا سر قرارم، لااقل میگفتی منم نمیومدم. گفتم خب نتونستم بهت بگم حالا برگرد، من معذرت میخوام. گفت نمیرم همین جا تا شب وایمیسم. قط کرد. حس کردم خیلی ناراحت شده بهش زنگ زدم جواب نداد. بهش اسام اس دادم گفتم من تا بخوام حاضر شم بیام یه ساعت طول میکشه، بزار یه روز دیگه. جواب داد اشکالی نداره. من تا شب اینجا وایمسم. گفتم باشه میام ولی فقط ده دقیقه، جواب داد منتظرم. تقریبا یه ساعت بعد سر قرار بودم یه پرشیا سفید کنار خیابون وایساده بود. خودش بود، پیاده شد سلام کردم، صدام میلرزید. سوار شدیم، راه افتاد. یه مرد چهارشونه با قد حدود ۱۸۵ و پوست گندمی. فک نمیکردم اینقدر خوشتیپ باشه. «چقدر خوشگلی سعیده! همون فرشتهای که تو رویام مجسمت میکردم.» اینو بهم گفت و هر چند ثانیه یه بار یه نگاه سنگین بهم مینداخت. وقتی نگام میکرد نگاش نمیکردم اما وقتی داشت جلو رو نگاه میکرد زیرچشمی نگاش میکردم. گفتم خب حالا من خوشگل ترم یا اون فرشته خانم؟ یه لبخند معنیدار زد و گفت من وقتی با تو صحبت میکردم تو ذهنم زیباترین فرشته روی زمین رو مجسم میکردم و الان هم حس میکنم زیباترین فرشته کنار من نشسته. ازش تشکر کردم و گفتم خیلی بهم لطف داری. گفت کجا بریم؟ گفتم هیچ جا، من یه کم جلوتر پیاده میشم. گفت یعنی چی؟ گفتم خب بسه دیگه. گفت باشه اگه میترسی کسی تو رو ببینه تو ماشین یه کمحرف بزنیم فقط بزار من یه جا مناسب پارک کنم. چیزی نگفتم. گفت بریم جلو خونه ما اونجا خلوته، گفتم اگه دوره نه گفت نه نزدیکه. ده دقیقه بعد دوسه تا خونه مونده به خونه اشون زد کنار، ماشینرو خاموش کرد. و برای چند ثانیه همین طور نگام میکرد. من چیزی نمیگفتم یه کم راحتتر شده بودم اما هنوز استرس داشتم. یه کم از خودش حرف زد و از من زندگی تو تهران پرسید، داشت در مورد خونهاش توضیح میداد که اون پنجره اتاق علیرضاست و اونجا آشپزخونه که یهوگفت: سعیده!
بله؟
هیچ وقت فک نمیکردم یه روزی ببینمت اما امروز که به بزرگترین آرزوم رسیدم میخوام یه چیزی بهت بدم.
چی؟
یه چیزی که همون وقتا که باهم حرف میزدیم برات گرفته بودم، ولی هیچ وقت فرصت نشد بهت بدم. اما نگهاش داشتم تا امروز.
خب چیه؟ ببینم.
تو خونه اس.
نمیخوام ولی فقط میخوام ببینم چیه.
ماشینرو روشن کرد.
گفتم کجا؟
خب بریم بدم هدیهات رو.
نه... من همین جا میشینم تو برو بیار...
تا بخوام مخالفت کنم ماشینش جلو در پارکینگ بود داشت در پارکینگ باز میشد. تو پارکینگ پیاده شدیم، از پلهها رفتیم بالا با اینکه من راه رو بلد نبودم اصرار داشت من جلو برم، در رو برام باز کرد وارد پذیرایی شدیم. خونهاش شیک و بزرگ بود. بهش گفتم انگار وضعتون هم خیلی خوب شده؟ گفت قابل شما رو نداره فرشته خانم... خیلی خوش اومدین خونه ما رو ورشن کردین... اصلا باورم نمیشد الان تو خونه فرشاد هستم اما اصلا ترسی نداشتم و تنها چیزی که به ذهنم خطور نمیکرد سکس بود. با اینکه تنها بودیم نمیدونم چرا، ولی بهش اطمینان داشتم. روی مبل نشستم با یه سینی آجیل و میوه از تو آشپزخونه اومد. گفتم این کارا چیه میکنی؟ من معذبم اینجوری... گفت این چه حرفیه عزیزم؟ خب حالا که اومدی خونه من حداقل یه عید دیدنی هم بکنبم دیگه. دوباره رفت توی آشپز خونه و با دوتا نسکافه اومد. تعارف کرد و روی مبل کناری نشست.
خب کو؟
چی؟
سرکار بودم؟!
نه عزیزم این چه حرفیه؟ اول باید یه چیزی بخوری بعد.
نسکافه رو خوردم اونم باهام همراهی کرد. میوه و آجیل تعارف کرد، نخوردم. بهش گفتم خب دیگه برو بیار اگه واقعا هدیهای در کار هست. رفت و با یه جعبه کوچیک مخصوص جواهرات برگشت.
ببخشید کادو نداره، اصلا یادم نبود که بخوام اینو بهت بدم.
وای این چیه دیگه... یعنی چی...
دستمو بردم جعبه رو بگیرم، یهو خم شد جعبه رو گداشت تو دستم و تا بخوام دستمو بکشم روی دستمو بوسید... یهو سرخ و سفید شدم، اما هیچی نگفتم. جعبه رو باز کردم، یه پلاک طلا و یه زنجیر بود. خوشگل بودن و مشخص بود با سلیقه انتخابشده.
واقعا اینو برای من خریده بودی؟
یعنی بهت دروغ میگم؟
نه... ولی آخه...
سه سال پیش اینو برات خریدم، فک نمیکردم یه روزی بتونم اینو بهت بدم.
مرسی... ولی من نمیتونم قبول کنم...
وا... این چه حرفیه؟ آخه چرا؟
آخه اگه بهروز بفهمه چی؟
از کجا بفهمه؟ مگه تو کم زنجیر طلا داری؟
نمیدونم چرا ولی خیلی دلیل چرتی آورده بودم. اصلا مخم هنگ کرده بود. نمیدونستم چی بگم. زنجیر و جعبه رو گذاشتم رو میز.
گفتم ممنون که اینقدر به من لطف داری ولی من نمیتونم اینو قبول کنم
سعیده حان! باز میخوای امروز منو ناراحت کنی؟
خیلی قشنگ و مؤدبانه حرف میزد. باز صداش کارخودشو داشت میکرد...
حالا بندازش ببنیم اصلا بهت میاد؟
آخه...
آخه نداره عزیزم... اینکه برای تو خیلی ناقابله، من همه طلاهای دنیا رو هم به پای تو بریزم کمه.
مرسی... تو خیلی به من لطف داری.
تو خیلی تو اون دوره به من کمک کردی سعیده جان عزیزم... خیلی برام عزیزی.
مرسی...
زنجیرو برداشتم یه لای شالم که روی گردنم بود باز کردم تا زنجیر و بندازم. فرشاد نگاهش رو برگردوند که من خجالت نکشم. خواستم زنجیرو بندازم قفلش بسته نمیشد.
چی شد؟ قفل نمیشه؟
نه
بزار کمکت کنم.
نه میبندمش.
تا بخوام ببندم دیدم فرشاد اومد کنارم نشست. زنجیر از دستام گرفت. برا چند لحظه دستاش روی دستام بود. تو همین حال شالم از رو سرم افتاد. منم برش نگردوندم تا زنجیرو قفل کنه. اونم هیچی نمیگفت. سکوت مطلق حکمفرما شد. صدای نفسش رو از پشت سرم میتونستم بشنوم. قلبم داشت تند تند میزد. زنجیرو قفل کرد. انداخت روی گردنم. جاشو درست کرد. تو یه لحظه دیدم هرم نفس رو گردنم حس میکنم تا بخوام برگردم، گردنمو بوسید. گرمم شد. شدم یه پارچه آتیش. وقتی برگشتم صورتش روبه روی صورتم قرار گرفت به فاصله دو سه سانتی. گفت خیلی دوست دارم سعیده. بیشتر گرمم شد. صورتشو برد عقب به پلاک یه نگاهی انداخت و گفت نه انگار خیلی هم بد سلیقه نیستم؛ بهت میاد. من که هنوز تو شوک بودم خواستم برم جلو آینه اما دیدم اصلا نمیتونم تکون بخورم. عضلاتم سست شده بود. سرمو آوردم پایین یه نگاه انداختم به پلاک و زنجیر، خودمو یه کم جمع و جور کردم و گفتم آره خیلی قشنگه نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم... گفت این چه حرفیه عزیزم؟ دیگه از این حرفا نزنیا.
دوباره نگاهامون بهم گره خورد و سکوت حکمفرما شد. دستش رو که حالا کنار دستم حس میکردم آورد دور کمرم منو کشید طرف خودش، صورتشو گذاشت رو صورتم و شروع کرد به بوسیدن نمیدونم چرا ولی نمیتونستم مقاومت کنم یا اصلا نمیخواستم مقاومت کنم. اونم که اینو فهمیده بود دوتا دستشو دور کمرم حلقه کرد ومنو بغل کرد و گذاشت روی پاهاش و لباشو گذاشت رو لبام کمکم داشتمگر میگرفتم... منو غرق بوسه کرد و همه صورت و لبام و گردنم لیس میزد، منم دستمو دور گردنش انداختمو شروع کردم بوسیدن و لب گرفتن. تو اون لحظه یه آن با خودم فک کردم که بعد از این سکس چجوری باید زندگی کنم و چطور عذاب وجدانش رو تحمل کنم، اما اونقدر لذتبخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم. تو تمام سکسایی که با بهروز داشتم حتی یکبار هم این حس رو نداشتم. بعد از چند دقیقه بوسیدن و لب گرفت فرشاد همونجوری که منو تو بغل داشت از رو مبل بلند شد و منو برد داخل اتاقخواب و آروم منو گذاشت رو تخت. یه تخت دونفره فنری با یه رو کش نرم سفید... منو خوابوند روی تخت کفشامو از پام درآورد و خودشو کشید روی من و دوباره شروع به لیس زدن و لب گرفتن کرد. در همون حال با یه دستش دکمههای مانتوم رو دونه دونه باز میکرد و منم شروع کردم به باز کردن دکمههای پیرهنش اما دوتاشو بشتر نتونستم باز کنم چون به من چسبیده بود. بعدش بلند شد و منم بلندشم تا مانتوم رو در بیارم، زیر مانتوم یه تاپ سبز رنگ که نصف سینههام ا ز بالاش بیرون میزد ویه شلوار جین سورمهای و زیر اونم یه شرت و سوتین قرمز که ست بودن داشتم. فرشاد هم پیرهنش رو در آورد و دوبار اومد سراغ من دوباره دراز کشیدم از بالای سوتین و تاپم یکی از سینههام رو در آورد، یه کم مالش داد نوک سینهام رو که گذاشت توی دهنش از خود بیخود شدم، دیگه تو فضا بودم اون یکی سینه امم در آورد و شروع کرد به خوردن و مالش دادن، همونظور که روم دراز کشیده بود میتونستم سفتی کیرش رو از زیر شلوار پارچه ایش رو رونم حس کنم، بعد از چند دقیقه باز بلند شد و خواست که تاپم رو دربیاره منم با اشاره ازش خواستم شلوارشو در بیاره. شلوارشو آروم کشید پایین، کیرش داشت شورتشو جر میداد، زیر پوششم در آورد و اومد سرغ شلوار من. شلوار منم به کمک همدیگه درآوردیم؛ حالا اون فقط یه شرت و جوراباش تنش بود و من شرت و سوتینم، دوباره خودشو روی من انداخت فک کنم از بهروز بیست سی کیلویی سنگینتر بود با سینههای مردونهاش سینههام رو فشار میداد و با ولع از بالای سینههام تا گردنو لبامو میخورد حس خوبی داشتم و حسابی حشری شده بودم، از روم بلند شد و گفت برگرد برگشتم وروی سینههام خوابیدم از پشت خوابید روم شروع کرد به خوردن گردن و گوشام و کمرم... کیرشرو روی لمبرای کونم راحت حس میکردم. از همون پشت دکمههای سوتینمو باز کرد دوبار برگشتم به پشت خوابیدم تا سوتینم از تنم دربیاره حالا سینههام لخت جلوش بودن و اون یه لحظه هم بهشون امون نمیداد اون میخورد و من حال میکردم، کمکم رفت پایین تا زیر شکممو لیس زد. آروم شرتمو از پاهام در آورد، کس خیسمو که دید آب از لک و اوچهاش آویزون شد اما اصلا عجله نکرد و از نوک پاهام شروع کرد به لیس زدن و خوردن. گفتم فرشاد اونجا رو نخور پاهام عرق کرده بو میده... اونم که کاملا حشری شده بود گفت عاشق عرقتم، عاشق بوتم... همشو میخورم عزیزم، این حرفاش منو بیشتر حشری میکرد، کمکم لیس زد و اومد بالا تا به نزدیکیای نقطه حساس رسید. برای چند لحظه تماس زبونش با پوست بدن من قطع شد، من چشامو بستم، یه لحظه آتیش تمام وجودمو گرفت، با زبونش از زیر سوراخ کونم تا روی چوچولم محکم لیس زد و تمام آبشرو قورت داد. دیگه تو فضا بودم. سر فرشاد لای پاها من بود و زبونش تا اعماق کسم تکتک قطرات آب کسمو مث جارو برقی میمکید و من مث مار به خودم میپیچیدم چنان لذتی داشت که در تمام عمرم نداشتم.
بعد از هفت هشت دقیقه یهو احساس کردم دارم میلرزم و تو یه آن به اوج رسیدم و همهی کسم خالی شد و مث نعشهها ولو شدم، ولی فرشاد همچنان داشت لیس میزد، یکی دو دقیقه بعد فرشاد سرشو از لای پای من در آورد و یه نگاه همراه با لبخند رضایت به هم کردیم.
بلند شد و کنار تخت وایساد. دیگه نوبت من بود. منم که یکم جوون گرفته بودم بلند شدم ولب تخت پاهامو انداختم پایین و نشستم درست طوری که شرت فرشاد جلوی صورتم بود. اول از روی شرت حسش کردم، واقعا کلفت بود، یه کم با دستم مالیدمش و صورتمو از رو شرت بهش مالش دادم و چند تا گاز کوچولو ازش گرفتم و از همون پایین یه نگاه به چشمای فرشاد انداختم که داشت با تمام وجودش حرکات منو دنبال میکرد.
خیلی آهسته و آروم شرتشو کشیدم پایین با اینکه فهمیده بودم کیرش بزرگه اما چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. من همیشه به بهروز میگفتم که کیرش بزرگه اما کیر فرشاد قشنگ دو برابر کیر بهروز بود. همیشه فک میکردم اینجور کیرا رو فقط تو فیلم و عکسای سکسی میشه دید ولی الان یکیشون جلوی چشام بود. بعد از چند ثانیه که از شوک دیدن کیر فرشاد خارج شدم کمکم شروع به ساک زدن براش کردم، اول از نوکش شروع کردم و زیر کیرشرو چند تا لیس زدم، دیدم آف و اوفش داره درمیاد، فهمیدم خوشش میاد، زیر این کیر گنده دوتا بیضهی بزرگ آویزون بودن که همهی موهای اطرافشون تمیز شده بود و برق میزد. با اشتهای تمام تخمهاشو میکردم تو دهنم میچرخوندمشو و میدادم بیرون، سرغ کیرش که رفتم دیدم نصف کیرش هم به زور میره تو دهنم، پس از دستام کمک گرفتم و کل کیرشرو تف مالی کردم و نوکشو با دهنم و بقیهاش رو با دستام مالش میدادم، فرشاد هم دیگه تو اوج بود و با یه دستش محکم تو موهای من چنگ زده بود و به سرمو به طرف خودش میکشید، حدودا چهار پنج دقیقه براش ساک زدم، فکم درد گرفت، برا بهروز که کیرش نصف این بود پنج دقیقه بیشتر ساک نمیزدم، فرشاد هم که فهمید خسته شدم منو دوبار لب تخت خوابوند و پاهامو داد بالا، دوباره آب از کسم جاریشده بود، فرشاد باز نشست کنار تخت سرشو کرد لای پاهام و دوباره همهی آب کسمو مکید و خورد، بهش گفتم فرشاد بسه دیگه بده، گفت چیو بدم؟ گفتم کیرترو میخوام؟ گفت کیرمرو چیکارش کنم؟ گفتم بکن تو کسم... تو آخرین لحظات با این سوالا میخواست منو حشریتر کنه و همینطور هم شد، گفت بزار یه کاندوم بیارم، دستشو گرفتم گفتم نه، با کاندوم دوس ندارم، اونم از خدا خواسته گفت چشم عزیزم... دوباره اومد روم کیرشرو جلوی کسم تنظیم کرد، چند بار کلاهکشو لای پرههای کسم کشید دیگه داشتم دیوونه میشدم که تو یه لحظه درد از نوک انگشت پام تا فرق سرم رو گرفت، انگار یه کامیون ده تنی با بارش اومده باشه توکسم، داشتم منفجر میشدم، خواستم بکشم بیرون اما فرشاد منو زیر خودش کشیده بود و هیچ تکونی نمیتونستم بخورم، خواستم جیغ بزنم اما اون این رو هم پیشبینی کرده بود و لباشو رو لبا و دهن من قفل کرده بود، من هنوز زایمان نکردم ولی فک کنم درد اون لحظه از درد زایمان هم بدتر بود، اما خدا رحم کرد که فقط دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید و با اولین تکونی که به کیرش داد تمام اون درد به لذت تبدیل شد... کمکم تلمبههای فرشاد شروع شد و من داشتم رو ابرا سیر میکردم، واقعا تو یه دنیای دیگه بودم، لذتش قابل وصف نبود... تو همون حال بهم میگفت عاشقتم سعیده، من دیوونه اتم، کاش مال خودم بودی، و منم میگفتم منم دوست دارم عزیزم، من از امروز مال توام، هرکار ی میخای با من بکن، منو جر بده، کیرت خیلی گنده اس، عاشقشم... تلمبههای فرشاد تندتر و تندتر میشد و لذت من بیشتر و بیشتر، یه لحظه سرم بلندم تا ببینم کیرش چه شکلی میره تو کسم، نصف عقب کیرش رو بیشتر ندیدم که اونم کاملا با آب کس من شیری رنگشده بود، بعد از ده دقیقه من باز داشتم به اوج میرسیدم و انگار خبری از آب فرشاد نبود، تو یه لحظه همهی ماهیچههای بدنم منقبض شدن و انگار تمام شیره بدنم گرفته شد، خالی خالی شدم، و بیحال افتادم، فرشاد هم که فهمید من ارضا شدم کمکم کیرشرو از کسم کشید بیرون و رفت چند تا دستمال کاغذی برداشت تا شیره کس منو از رو کیرش پاک کنه. بعد دوباره اومد کنار من دراز کشید و منو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و مالش دادن، انگار دقیقا میدونست من چی میخوام و دقیقا همون کاری رو میکرد که من تو اون لحظه نیاز داشتم. با لیسیدن و بوسیدنای فرشاد دو سه دقیقه بعد باز احساس کردم داره شهوت میاد سراغم، خوردن و مالیدن سینههام باز منو تحریک کرد، فرشاد باز بلند شد و روی تخت نشست یه نگاه به کیرش انداخت که یه کم شقیش کم شده بود و به من نگاه کرد، منم منظورشو فهمیدم و رفتم سراغ کیرشیه یکم براش ساک زدم دوباره مث اولش شد، رگهاش قشنگ زده بود بیرون، خیلی دوس داشتم اون لحظه ازش بپرسم کیرش چند سانته ولی روم نشد. بهروز همیشه به کیر ۱۶ سانتیش مینازید ولی این بالای ۲۰ سانت بود و کلفتیش هم دوبرابر، به هرحال فرشاد بهم گفت که به حالت سگی بشم و خودش رفت پایین تخت وایساد، کونمرو که واسش قلمبه کردم و دادم بالا قشنگ میشد برق شهوت رو تو چشماش دید. بهروز همیشه به من میگفت تو همه چیزت خوب و خوشگله سینههات، هیکلت، پوستت و حتی کست حرف نداره اما کونت یه چیز دیگه است و این کونت کیر همه مردا رو تو کوچه خیابون شق میکنه، واسه همین همیشه وقتی میخواستم تنها برم بیرون بهم میگفت مانتوی گشاد بپوشم، ولی باز با این حال همیشه میدیدم که حق با بهروزه و همه مردا رو کون من زوم میکنن، حتی دوستای دخترمم هم به کونم حسودیم میشد و چند بار بهم گفته بودن. حالا این کون قلمبه بزرگ جلوی فرشاد بود، فرشاد فاصله بین پاهامم رو یکم بیشتر کرد، خم شد لمبرای کونمرو غرق بوسه کرد، با دستاش اونا رو ماساز میداد و با زبونش و لباش میخورد و میبوسید، دو باره اومد سراغ کسم که حالا از پشت داده بودمش بیرون، اول با دهنش دوباره همهی آب و شیرههایی که از سکس قبلی مونده بود لیس زد و خورد، این کارش باز منو حشری میکرد، کیرش رو یه کم خیس کرد و دوباره هل داد توی کسم دوبار من رو آسمونا بودم، سرمو رو تشک گذاشته بودم و با دستام روتختی رو چنگ میزدم و از صدای برخورد شکم فرشاد به کونم بیشتر تحریک میشدم، دوباره آخ و اوف من به هوا رفت و فرشاد دوباره شروع کرد به حرف زدن، عاشقتم عزیزم، مال خودمی، خودم جرت میدم... و من از این جملات لذت میبردم و منم یه در میون جواب میدادم، بیشتر بکن فرشاد، تا تهش بکن، کیرترو میخوام، مال خودمه، بکن تو کسم و...
بعد از چند دقیقه باز داشتم به اوج میرسیدم که دیدم این بار فرشاد هم داره آخ و اووخ میگه فهمیدم بالاخره اونم داره ارضا میشه بهش گفتم نریزی تو کسم گفت باشه عزیزم... همزمان که من داشتم ارضا میشدم اونم تلمبههای آخرشو زد و کشید بیرون، من سریع خودمو پخش کردم رو تخت که یهو دیدم تمام کمرم با یه آب داغ خیس شد، فک کنم یه لیوان آب ازش اومد...
بهروز تا بحال بیشتر از یکبار تو یه سکس منو ارضا نکرده بود و فرشاد تو اولین سکسش سه بار منو ارضا کرد... تا یه ساعت بعد تو خونه فرشاد خوابیدم بعد بلند شدم رفتم حموم و بدون اینکه موهام خیس بشه بدنمو شستم فرشاد یه حوله بهم داد تا خودمو خشک کنم، یه آب پرتقال داد بهم خیلی بهم چسبید، بعد از سکسمون دیگه اون فضای سنگین قبل حکمفرما نبود، خیلی راحت بودم، خیلی باهم کمحرف می¬زدیم بیشتر سکوت بود تو خونه ولی برق رضایت رو تو چشم هردومون میشد دید، جلوی فرشاد وایسادم تا زنجیرمو دوباره بندازه برام، اما این بار کاملا لخت جلوش وایساده بودم و اصلا خجالت نمیکشیدم. فرشاد میخواست منو برسونه ولی بهش گفتم میخوام یه کم پیادهروی کنم و اونم قبول کرد. منو بغل کرد و همه جامو بوسید. وقتی از خونه فرشاد داشتم میومدم بیرون اصلا خبری از اون عذاب وجدان که فک میکردم بیاد سراغم نبود... خیلی سبک شده بودم، نمیدونم چرا ولی حس خیلی خوبی داشتم،... یاد اون جملهی بهروز افتادم که میگفت «تو این دنیا هرکس مسئول کارای خودشه، پس سعی کن بخاطر دیگران لذتهایی رو که میتونی داشته باشی از دست ندی»، اون موقع معنی حرفشو نمیفهمیدم اما الان معنیشو خوب مفیهمیدم...
|
[
"عشق قدیمی"
] | 2012-04-30
| 2
| 0
| 22,545
| null | null | 0.014274
| 0
| 21,885
| 1.079181
| 0.460879
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/فقط-همين-يكـ-بار-
|
فقط همین یکبار...
|
کوهیار
|
زیر نور آفتاب، وسط ناکجا آباد، به ماشینم تکیه داده بودم و سیگار دود میکردم. عرق از کل تنم میریخت، لباسام به تنم چسبیده بود. پیکان سفید جمال رو از دور دیدم که با سرعت به سمتم میومد. به ساعت نگاه کردم، یه نیم ساعتی دیر اومده بود. سیگارم رو خاموش کردم و از صندوق ساکه پول رو بیرون کشیدم، دوباره به ماشین تکیه دادم و منتظر شدم جمال برسه. وقتی ماشینرو پارک کرد و پیاده شد، ناخودآگاه پوزخند زدم. پیراهن قرمز و تنگ، زنجیر کلفت طلایی که لای پشمای سینش گمشده بود، شلوار جین فاق بلند و کفش ورنی براق، دقیقا شبیه یه دلقک واقعی شده بود. نگاهش کردم و با بیحوصلگی گفتم:
-من مسخره توام دو ساعته منو معطل کردی؟
+به بهبه! کوهیاره خوشگله خودم! چرا پکری زیبا؟!
رفت سمت صندوق ماشینش، یه کیف کوچیک درآورد. با لبخند کج مسخرش اومد سمتم و در کیف رو باز کرد. یه نگاه به جنسا کردم، یه نگاه به خودش و با تردید گفتم:
-از کی تا حالا هروئین سفید شده؟!
+کی گفته هروئینه خوشگله من؟
-ینی چی؟! جمال به قرآن میزنم صدا سگ بدیا!
+کوکائینه.
یه لحظه قفل کردم، با تعجب گفتم:
-کوکائین؟!
+آره، خانوم گفتش که این دفعه کار گندهتر میخواد بده بهتون. این خوشگلارو گرمی یه تومن آب کنید.
یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف نگاه کردم، کیف رو از دستش گرفتم و ساکه پول رو بهش دادم.
-به خانوم بگو سهممونو از رو پول جنسا ورداشتیم، اینارو آب کردمشون بهت زنگ میزنم.
+فقط هرچی زودتر بهتر، میدونی که خانوم خوشش نمیاد جنساش زیاد دست کسی بمونه جیگر!
نگاهی به سر تا پاش کردم، یه لبخد مصنوعی زدم و سوار ماشین شدم.
.
-ناموسا کسخلی؟! اینهمه کوکائینو به کی بفروشیم ما؟!
+پیدا میشه.
-آخه از کجا کوهیار؟!
-سارا! تو مخم نرو اینقد! جورش میکنم گفتم!
جنسا وسط اتاق بود، با نغمه و سارا دورش نشسته بودیم و دنبال یه راه برای آب کردنشون بودیم. نغمه گفت:
-من میتونم به چندتا از دوستای مایه دارم زنگ بزنم، هرکدومشون ۲ - ۳ گرم شاید بخرن...
+این ۵۰۰ گرم پودره نغمه! میدونی چقد طول میکشه بخوایم خورد خورد بفروشیم؟!
نغمه یکم فکر کرد، یه دفعه با هیجان گفت:
-وای فهمیدم! اون زنه بود... اسمش چی بود خدایا... مهناز! به اون زنگ بزن!
+چی بگم بهش دقیقا؟
-مگه کوک نمیزد اون؟! وضعشم خوبه، یه زنگ بزن شاید ورداشت ازمون!
فکر بدی نبود، حداقل میدونستم که اگر بخره زیاد میخره. فقط یه مشکلی وجود داشت.
-آخرین باری که دیدمش یادت نیست؟ هرچی طلا و جواهر داشت رو زدم؟
+اون که نمیدونه تو زدی اسکل!
-آخه خیکی، طلا جواهراش گم شد، منم همون روز گم شدم! یارو یابوعه نفهمه؟
+حالا تو یه زنگ بزن بهش! جونه نغمه!
نفس عمیقی کشیدم، تلفنم رو بیرون کشیدم و دنبال شمارش گشتم. وقتی پیداش کردم دستام شروع کرد به لرزیدن، با استرس بهش زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد:
-الو؟
+سلام مامی، کوهیارم...
.
کنار در کافه وایسادم و از توی شیشه داخل رو نگاهی کردم، ته کافه نشسته بود و قهوه میخورد. پای چشماش سیاهتر از همیشه بود، خود چشماش ام که بیروح مثل جسد بود. وارد کافه شدم و به سمتش رفتم. وقتی رسیدم کنار میز، نگاهی از پایین تا بالا بهم انداخت. لبخندی زد و با صدای تو دماغی و گرفتش گفت:
-بزرگ شدی.
بلند شد و بغلم کرد.
-اونقدم نگذشته مامی!
نشست و منم رو به روش نشستم.
-چی شد یاد من افتادی کوهیار خان؟
+دلم واست تنگ شده بود...
-دلت تنگ شده بود، یا دست و بالت؟!
زیر چشمای سبز و بیروحش داشتم ذوب میشدم.
-هنوز ناراحتی؟
خندید و یه نخ سیگار روشن کرد.
-ناراحت؟ نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟!
+بالاخره نامردی کردم...
-چه نامردی؟! آها اینکه هرچی جواهرات و پول داشتم ورداشتی و غیب شدی؟! یا اینکه شمارتو عوض کردی که نتونم پیدات کنم؟!
+مهناز... اشتباه کردم! ترسیده بودم، داشتم کمکم... عاشقت میشدم!
به چشماش زل زدم، کمی نرم شد.
-کوهیار من دختر بچههای دورت نیستم که اینجوری میخوای خرم کنی...
+اگه نمیخواستمت، هیچوقت تو این کافه رو به روت نمیشستم!
-آها بعد دوسال یادت افتاد منو میخوای؟!
+وقت میخواستم که خودمو پیدا کنم مهناز... میخواستم واست مرد باشم، نه پسر بچه!
نگاه دیگهای بهم کرد، کام سنگینی از سیگارش گرفت و گفت:
-من خر نمیشم دیگه کوهیار... همینکه ندادمت دست پلیس برو خدارو شکر کن.
کیفش رو برداشت و بلند شد که بره، سریع دست توی جیبم کردم و یه بگ کوکائین روی میز گذاشتم. وقتی جنس رو دید رنگش سفید شد از ترس، سریع دستش رو روش گذاشت و سر میز نشست. با صدای آروم به حرف اومد:
-روانی شدی؟! این چیه وسط اینهمه آدم میذاری رو میز؟!
+هدیه معذرتخواهی...
به اطراف نگاه کرد، وقتی مطمئن شد کسی نگاهمون نمیکنه دستش رو بلند کرد. با دقت چند ثانیه به جنس نگاه کرد، لباش رو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید.
-ممنون... ولی من خیلی وقت ترک کردم!
+از کی تا حالا؟
-از وقتیکه داشتم سرش جون میدادم!
+توکه ترسو نبودی، با یبار اووردوز بیخیال شدی؟!
-نمیترسم نمیخوام!
دستم رو روی دستش گذاشتم، به چشماش نگاه کردم.
-یادته چقد خوش میگذشت؟ شبایی که باهم تا صبح میرقصیدیم، تو بغل هم فیلم میدیدیم...
سرمو بردم نزدیکتر، صدام رو کمی خشدار کردم، میدونستم خوشش میاد.
-سکسامون... یادت رفته؟!
+من...
-هیس! مهناز فقط یه بار دیگه بذار داشته باشمت! فقط یه بار دیگه بیا مثل قبلا باهم بکشیم... یه شب خوش باشیم! ها؟
چشماش رو ازم میدزید، میدونستم داره تحریک میشه. ادامه دادم:
-من عاشقتم، هرکار برات میکنم! همینو ازت میخوام، فقط یه باره دیگه! بذار حداقل تو مغزم آخرین خاطرمون باهم خوب باشه!
آب دهنش رو قورت داد، یه کم فکر کرد.
-همین یه بار... پاشو بریم خونه من!
.
کنار میز آشپزخونه دست به سینه وایساده بود، داشتم براش خط میکردم. نگاهش کردم، دودل بود. دستاش رو بهم میمالید، هی اطراف رو نگاه میکرد و نفس عمیق میکشید.
-آمادس...
نگاهی به خطها انداخت، زیر لب آروم گفت:
-همین یه بار...
موهاش رو پشت سرش جمع کرد، لوله رو تو دماغش گذاشت، یه لحظه مکث کرد، با تردید یه خط کشید. سرش رو سریع بالا برد و دماغش رو گرفت.
-آخ... خدا لعنتت کنه!
دوباره سرش رو پایین آورد، اینبار با ولع یه خط دیگه کشید. لوله رو روی میز انداخت و اومد سمتم، بدون هیچ حرفی لباش رو محکم روی لبام گذاشت. کمر لاغرش رو گرفتم، وحشیانه لبام رو میمکید. هولم داد سمت صندلی آشپزخونه، پام محکم به میز خورد و چند تا چیز روی زمین افتاد. بیتوجه اومد روم، لباش رو روی گردنم گذاشت. صندلی تحمل وزن هردومون رو نداشت، شکست و روی زمین افتادیم. اما انگار نه انگار، لباش رو از گردنم جدا نکرد. روی زمین بردمش زیر خودم، از روش بلند شدم و لباسم رو کندم. زیر لب نفسنفس زنان گفت:
-جون... قربونه بدنت بشم!
دستم رو کردم زیر لباسش، از روی سوتین سینههای سفت و کوچیکش رو گرفتم. فشار محکمی دادم، آه کشداری کشید. با یه دستم گردنش رو گرفتم و با دست دیگم شلوارش رو تا جایی که فقط کسش بیرون بیاد پایین دادم، برش گردوندم و روی زمین به شکم خوابوندمش. چک محکمی به لپ کونش زدم، بلند گفت:
-جون!
کیرمرو از شلوارم بیرون کشیدم، موهاش رو گرفتم و سر کیرم رو روی سوراخش گذاشتم. سرش رو فرو کردم، بیرون کشیدم.
-بکن توم!
دوباره سرش رو فرو کردم، ولی بیرون کشیدم. بلند داد زد:
-بکن توم! جرم بده!
یه دفعه کیرم رو تا آخر توی کسش فرو کردم، ناله بلندی کرد. شروع کردم تند تند تلمبه زدن، موهاش رو محکم کشیدم سمت خودم. روش خم شدم و در گوشش گفتم:
-کسه کوچولوت داره جر میخوره؟!
داد زد:
-آره بکن!
+مامیه حشریه من!
یه چک دیگه به کونش زدم، پشت گردنش رو گرفتم و شروع کردم با آخرین قدرتم توی کسش تلمبه زدن.
-آه آره! جر بده کسمو! داره میاد آبم، بکن!
یه دستم رو از جلو کردم لای پاش و بالا کسش رو تند تند مالیدم، ناله هاش مثل جیغ شده بود. کیرمرو تا ته کردم توی کسش و نگه داشتم، آبم با فشار توش خالی شد. همینکه آبم اومد، اونم شل شد. کنارش روی زمین افتادم و به سقف زل زدم. هنوز داشت ناله میکرد، به صورتش که موهای مشکی بهم ریختش پنهونش کرده بود نگاهی کردم و از جام بلند شدم.
.
-کوهیار! تورو خدا اذیتم نکن!
+عزیزم گفتم همون یبار! دوباره میخوای به عمل بیوفتی؟!
-میتونم کنترلش کنم! برام جور کن!
+گفتم نه!
-کوهیار، جونه من!
با مهناز پای تلفن بودم، سارا کنارم نشسته بود و ریز میخندید.
-خب من که خودم ندارم، باید برم واست بخرم!
+خب بخر!
-یه نفرو میشناسم که جنس خوب داره، که اونم عمده کار میکنه فقط!
+پس اون چی بود دیروز؟!
-اونو اشانتیون داده بود بهم...
+باشه عمده میخرم ازش! اصن چه بهتر، دیرم تموم میشه! قیمت داری؟!
-نه صبر کن زنگ بزنم بهش.
تلفن رو که قطع کردم، سارا بلند جیغ کشید و روی تخت هولم داد.
-چته وحشی؟!
با خنده گفت:
-قربونت بشم که اینقد کسکشی!
+الان این تعریفت بود؟
خم شد روم لبمو بوس کرد، آروم با شیطنت گفت:
-نه... تعریفم اینه!
دستشو برد سمت کیرم، از روی شلوار گرفتش. با لبخند نگاهش کردم.
-پس اینطوری تعریف میکنی ازم...
همون لحظه نغمه در اتاق رو محکم باز کرد، سارا سریع از روم بلند شد و سر نغمه داد زد:
-حیوون در زدن بلد نیستی؟!
+وا! یجور میگی حالا انگار من نمیدونم به کوهیار میدی!
سارا یه مشت محکم به بازوی نغمه زد و از اتاق بیرون رفت. نغمه نگاهم کرد، جفتمون زدیم زیر خنده:
-چش شد این؟!
+نمیدونم... مهنازو دارم بهش میفروشم!
-ای قربونت بشم من! چقد میخواد؟!
+اگه بشه میخوام همشو یجا بندازم بهش.
-اوه! اینهمه کوکائین یجا میخره؟
+چرا نخره؟ هم معتاده، هم پولدار! صبر کن به زنگ بهش بزنم...
شماره مهناز رو گرفتم، همون بوق اول جواب داد.
-الو... چی شد؟!
+گفت گرمی یکمیلیون و نیم میفروشه، ولی زیر ۵۰۰ گرم الان کار نمیکنه!
-خیلی زیاده ۵۰۰ گرم کوهیار!
+نمیخوای؟
-نمیتونی یکیو پیدا کنی خورد بفروشه؟!
+نه الان چند وقته دارن میگیرن کاسبارو، غلاف کردن همه.
-خب... باشه سگ تو روحش! بگو میخوام ۵۰۰ گرم!
دستمو مشت کردم و به نشونه پیروزی بالا بردم، نغمه شروع کرد بالا و پایین پریدن.
-باشه بهش میگم، پول نقد آماده کن! فردا ظهر برات میارم.
+باشه، فعلا!
.
از در که تو رفتم، از روی مبل پرید. با ذوق اومد سمتم، کیف تو دستم رو قاپ زد و روی میز گذاشتش.
-علیک سلام، هول شدیا!
بدون اینکه بهم توجه کنه، از توی بسته یکم پودر بیرون آورد و روی میز خط کرد. رفتم سمتش:
-پولش کو؟
سرش رو خم کرد روی خطا، با دست به سمت پذیرایی خونه اشاره کرد. به سمت میز پذیرایی رفتم، روی میز پر از تراول و یورو و دلار بود.
-هفصد و پنجاه میل کامله دیگه؟
نگاهش کردم، با ولع داشت خط میکرد. پوزخندی زدم و مشغول شمردن پولها شدم. داشتم پولارو میشمردم که صدای افتادن شنیدم، سریع سمت صدا برگشتم. مهناز روی زمین افتاده بود و از دهنش کف بیرون میزد. دو دستی توی سرم زدم. دویدم سمتش، سرش رو از زمین بلند کردم و چند بار توی صورتش زدم. شروع به لرزیدن که کرد، ازش فاصله گرفتم. کل تنم یخ کرده بود، نمیدونستم چه خاکی باید توی سرم بریزم. خواستم به اورژانس زنگ بزنم، ولی پشیمون شدم. اگر این کار رو میکردم حتما پام گیر میشد. به نغمه زنگ زدم، همینکه جواب داد با صدای لرزون به حرف اومدم:
-ن... نغمه... داره میمیره!
+کی؟! چی شده؟!
-مهناز... داره میمیره... چیکار کنم؟!
+قربونت بشم من، یه نفس عمیق بکش اول! مهناز چرا داره میمیره؟!
یه نفس عمیق کشیدم، سعی کردم خودم رو کنترل کنم. تا جایی که میتونستم آروم و شمرده ادامه دادم:
-زیاد کشیده اووردوز کرده، چیکار باید بکنم؟!
چند ثانیهای سکوت کرد.
-خونش ویلاییه؟
+آره!
-دوربین داره؟!
+نمیدونم حتما!
-خوب گوش کن ببین چی میگم! آدرس رو برام بفرس، بعد پولا و جنسارو وردار بزن بیرون! با جمال قرار بذار پولارو بده بهش بعدشم برو یه جا قایم شو تا بهت زنگ بزنم، خب؟
+چیکارش کنم الان اینو؟!
-نگران نباش، زنگ میزنم یه نفر بیاد کاراشو بکنه! تو الان فقط آروم باش، نفس عمیق بکش! چیزی نشده که...
نگاهی به بدن مهناز انداختم که دیگه تکون نمیخورد، با چشمای نیمه بازش بهم زل زده بود.
-باشه...
تلفن رو که قطع کردم، بغضم ترکید. مثل بچهها شروع کردم به گریه کردن، تف و لعنت بود که به خودم میفرستادم. اشکام رو پاک کردم و پولا و جنسارو جمع کردم، تلفنم رو برداشتم و شماره جمال رو گرفتم.
-الو جمال، پولای خانوم حاضره. کی قرار بذاریم؟
+به همین زودی خوشگله؟!
به جسد مهناز نگاهی کردم و چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم.
-آره به همین زودی...
|
[
"اجتماعی",
"اعتیاد"
] | 2021-02-25
| 31
| 3
| 34,301
| null | null | 0.028314
| 0.052632
| 10,496
| 1.502585
| 0.449695
| 3.268388
| 4.911032
|
https://shahvani.com/dastan/صاحب-خونه-خوب
|
صاحب خونه خوب
|
حشری خانوم
|
سلام
من زیاد توضیح نمیدم فقط اتفاقاتو تعریف میکنم
من زهره هستم ۳۹ سالمه و سه ساله طلاق گرفتم یه پسر ۱۰ ساله دارم که پیش باباشه هفتهای دوبار میبینمش پارسال طلاق گرفتم چون شوهرم نسبت به قبل خیلی سرد شده بود و بر عکس من هرشب میخواستم که فهمیدم یه دوست دختر داره
خیلی ضربه خوردم من واسش همه کار میکردم انداممو خیلی خوب نگه داشته بودم و ورزش میکردم ولی اون دوست دختر داشت
طلاق گرفتم و پسرمم ازم گرفت و منم یه جایی رو اجاره کردم و روزا سرکار شبا خونه خواب و افسردگی تا چند ماه بعد کمکم خوب شدم و شهوت خیلی اذیتم میکرد هفتهای یکی دو بار کمکم خودمو ارضا میکردم که زن صاحب خونه گفت دنبال یه خونه باش خواهرزادمو میخوام بیارم من فرداش از سر کار پیاده اومدم اولین مشاور املاک وارد شدم سلام کردم و گفتم که خونه میخوام و اجاره و پیش چقدر میتونم بدم که پرسید چجور جایی میخواین و چند نفرین گفتم یه نفر یه نگاه کرد و گفت تنهایین گفتم بله گفت چجور جایی میخواین گفتم تمیز باشه و همسایه هاش خوب باشن زیادم بزرگ نباشه گفت همین الان بریم ببینیم گفتم بریم اومد بیرون درو قفل کرد و سوار ماشینش شدم تو راه باهم حرف زدیم خیلی شوخطبع بود دیگه رسیده بودیم که پرسید راستی قصد ازدواج نداری؟؟
منم گفتم تا کی باشه که گفت خودم من یکم سرخ و سفید شدم ولی اون خندید و پیاده شد با کلید درو باز کرد و گفت اینجا مال خودمه و وارد شدیم یه خونه یک طبقه هفتاد متری یکخوابه با حیاط و باغچه خونه خیلی به دلم نشست تقریبا همه وسیلهای داشت گاز یخچال فرش یه مبل سه نفره هم بود پرسید خوشتون اومد گفتم اره خوبه شرایطش چجوریه گفت بشین تا بگم وقتی نشستم نشست بغلم تقریبا چسبید بهم و گفت این خونه یکم شرایطش فرق میکنه که من فهمیدم قراره چی بشه (قبل از اینم یکی دوباری تو شرایط اینجوری قرار گرفتم که اگه خواستین میگم) نگاهش کردم گفتم چجوریه؟؟ گفت قرار داد مینویسیم ده تومن پیش و ماهی پونصد گفتم قبوله گفت ولی سر ماه نمیخواد اجاره بدی منم که میدونستم با یه حالت سوالی گفتم پس چکار کنم؟؟ که یه دفعه دوتا انگشتشو هل داد لای پام و گفت اجارشو هفتگی بده وقتی دستش از رو لباس خورد به کسم آتیش گرفتم میدونستم قراره سکس کنیم ولی انتظار نداشتم اینقدر زود کسم لمس بشه خودمو کنترل کردمو با حالت خماری گفتم یعنی حرفمو قطع کرد گفت یعنی یه شب تو هفته زن من میشی هنوز داشت کسمو میمالید خیلی وقت بود سکس نداشتم و خیلی زود تحریک شدم کیرشرو گرفتم و گفتم ببینم میتونم تحملش کنم لباشو اورد جلو و لبامون تو هم قفل شد و اون کسمو و من کیرشرو میمالیدم چند دقیقه بعد گفت پاشو رفتیم تو اتاقخواب انداختم رو تخت و افتاد به جونم لبامو میخورد و دکمههای مانتو باز کرد و سریع بالا تنمرو لخت کرد و حسابی سینههامو خورد دستشم روی کسم بود من تو اوج بودم که دیدم داره شلوارمو در میاره و شرتمو انداخت کنار سرم نگاه کردم دیدم پاهامو گذاشت سر شونش و کیرشرو مالید لای کسم یه آهی کشیدم که گفت بکنم توش چکار میکنی و داشت سر کیرشرو میمالید به چوچولم از بس خیس بودم قشنگ لیز میخورد رو کسم گفتم بکن توش با یه چشم کرد تو این دفعه بلندتر گفتم آه و داشتم واقعا لذت میبردم چند دقیقه که زیرش بودم ارضا شدم اما اون هنوز داشت میکرد من دوباره تو اوج بودم که کشید بیرون و آبشرو پاشید رو بدنم و افتاد بغلم من رفتم یکم لب گرفتم و گفتم همه بدنمو آب کیری کردی گفت عوضش حامله نشدی گفتم کثیف که شدم گفت برو حمام گفتم خودت کثیفم کردی خودتم باید بشوریم پاشو به زور بلندش کردم رفتیم حمام اول خودمو شستم بعد کیرشرو گرفتم و زیر آب خوب مالیدم و شستم و جلوش زانو زدم اولش خواب بود ولی یکم که خوردم شق شد و به زور دندون نمیزدم بهش خیلی وقت بود هوس یه ساک درست و حسابی داشتم و خوب خوردم بعد خوابوندمش کف حمام زیر دوش و نشستم رو کیرش حالا دیگه همه چی دست خودم بود بیست دقیقهای تقریبا رو کیرش بودم تا ارضا شدم از آه و نالههای اونم معلوم بود داره میشه سریع کشیدم بیرون و گذاشتم لای سینههام ایندفعه کمتر ولی بازم لای سینههام پر آب کیر بود یکم دیگه با هم ور رفتیم و اومدیم تو تخت خواب زیر پتو لخت لخت گفت من خستم میخوام بخوابم تو چکار میکنی من پرسیدم برم؟؟ گفت اگه دوست داری بمون میخوای بری هم میرسونمت منم گفتم نه میمونم خوابیدیم ساعت تقریبا شش یا هفت بود نصف شب بیدار شدم دیدم سعید بغلم خوابه و هنوز هردو لختیم دوباره خوابیدم صبح زود دوباره کیرشرو تو کسم حس کردم و بعد یه سکس هردو رفتیم سر کار و بعدش قرارداد نوشتیم فقط من گفتم گفتم به جای هفتهای یک شب باید سه شب بیاد خونه اما تو این یک ماه هرشب داره منو میکنه حتی پریود شدم هم دو شب اومد واسش خوردم خیلی هم اصرار میکنه از پشت ولی تا حالا نزاشتم
ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین خداحافظ
|
[
"صاحبخانه",
"زن مطلقه"
] | 2019-02-08
| 70
| 26
| 216,070
| null | null | 0.006463
| 0
| 4,049
| 1.48244
| 0.175059
| 3.310712
| 4.907933
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-زن-دوست-صمیمیم
|
سکس با زن دوست صمیمیم
| null |
اسم من بابک هست از خودم بگم ۳۵ سال سن دارم، قدم ۱۸۲ همیشه ورزش میکنم و همیشه به تیپ و قیافه اهمیت میدم. تو کار ساخت و ساز هستم و بیشتر کارام هم منطقه یک و پنج تهران هست. میخواستم یکی از خاطراتمو براتون بگم که هر چند واقعا خلاف میلم بود ولی واقعا لذتبخش بود. یه دوست دارم به اسم سعید که طلا فروشه و خیلی با هم ندار هستیم. دوساله که سعید ازدواجکرده و اسم زنش بهار. از بهار بگم که یه دختر فوقالعاده زیبا قد بلند و خوشبرخورد. خیلی جاها با سعید و زنش رفتیم خیلی مهمونیا با هم بودیم یه بار همسال گذشته یه برنامه داشتیم با همسفر آنتالیا رفتیم که واقعا سفر خاطره انگیزی شد برامون. توی این سفر خوب با هم استخر میرفتیم ساحل میرفتیم دیسکو و... بهار هم همیشه وقت شنا یه مایوی بندی خیلی ظریف میپوشید که فقط یه سوتین کوچیک و یه شورت خیلی ظریف داشت و کون قلمبه و سینههای سفت سایز ۸۵ ادمو دیوونه میکرد، کلا دختر با کلاس و راحتی بود به خاطر صمیمیتی که باهم داشتیم پیش من همیشه لباسای کوتاه و راحت و اینجور چیزا میپوشید ولی من دیگه اینجوریشو ندیده بودم. بدن زیبا و جذابش اینقدر خودنمایی میکرد توی این مایو که من از دیدنش دیوونه میشدم ولی خب بالاخره زن رفیقم بود و به خودم اجازه نمیدادم که فکر بدی در موردش بکنم. خلاصه اون یه هفته رو کلی عشق و حال کردیم با هم و خیلی بیشتر از قبل با سعید و خانمش صمیمی و راحت شدم. مخصوصا وقتایی که دیسکو میرفتیم و مشروب میخوردیم بهار اینقدر جذاب و لوند میشد و به خاطر رقص زیبایی هم که بلد بود نظر همه رو به خودش جلب میکرد ولی خب همش با من و سعید سهتایی در کنار هم بودیم و کلی حال میکردیم. دو ماه بعد از اون سفر متوجه شدم که سعید و بهار خیلی ناجور با همدیگه دعواشون شده و کار به جاهای باریک کشیده شده که سعید به من زنگ زد و از من خواست که خیلی فوری برم خونهشون و وساطت کنم، منم که که دیدم اوضاع اینقد بده حرکت کردم سمت خونهشون. خونه سعید سعادت اباد بود و من ولنجک میشینم. دم غروب بود ترافیک یه کم سنگین بود حدود ۴۰ دقیقه طول کشید که برسم توی راه هم سعید یکسره زنگ میزد که زودتر خودتو برسون. بالاخره رسیدم دیدم که اوضاع خیلی خرابه بهار اینقدر گریه کرده بود که تمام صورتش از خط چشم سیاه شده بود و همش داد میزد وسایلشو جمع کرده بود که بره و سعید هم همش میگفت اشتباه فکر میکنی و از این حرفا متوجه شدم سعید یه گندی بالا آورده. چند تا چت روی گوشیش بوده که زنش دیده بوده. خلاصش کنم کلی با بهار حرف زدم که کوتاه بیاد و بعدش هم من با ماشین بردمش یه دوری زدیم با هم و یه کم صحبت کردیم قرار شد یه فرصت دیگه به سعید بده که اشتباهشو جبران کنه سعید هم با کلی کادو و عذرخواهی بالاخره راضیش کرد که بمونه. دو سه ماهی از این داستان گذشت که بهار تو این فاصله هر از چند گاهی یه پیامی به من میداد یه درد دلی میکرد و منم آرومش میکردم. تا اینکه یه روز زنگ زد و بهم گفت میخوام ببینمت. تو یه کافه قرار گذاشتیم یه غروب که سعید مغازه بود اومد پیشم بعد چند دقیقه دیدم باز داره گریه میکنه. گفتم باز چی شده گفت که تو این مدت مچ سعید و با دو نفر دیگه گرفتم ولی زیر بار نمیره و جوری برخورد میکنه که انگار من اشتباه میکنم ولی مطمئنم که سعید داره به من خیانت میکنه منم که به خاطر سعید تو روی خانوادم وایسادم اگر خانوادم بفهمن یا بخوام جدا شم ابروم میره. منم باز مثل همیشه آرومش کردم و گفتم زمان همه چیو حل میکنه. بعد از چند روز دیدم که بهار داره بهم پیام میده البته نسبت به قبل پیامش بیشتر شده بود و یه رنگ دیگهای داشت خب منم چون شرایطشو درک میکردم دل به دلش میدادم که شاید ارومتر بشه. خلاصه یه روز دلو زد به در و پیام داد که من دیگه تحمل خیانتهای سعید و ندارم و تنها چیزی هم که میتونه منو آروم کنه اینه منم مث خودش بهش خیانت کنم. راستش دروغ چرا تو کونم عروسی شد وقتی این حرفو شنیدم ولی باز اولش گفتم که این کارو نکن و از این کوص شعرا. که دیدم نه قصدش خیلی جدیه گفتم اگه نزنم تو گوشش یکی دیگه خیرشو میبینه. اومدم بهش پیشنهاد بدم که دیدم خودش پیام داد که بیا حضوری ببینمت. خلاصه یه قرار گذاشتیم با ماشین رفتم دنبالش که بریم یه دور بزنیم که بعد از کلی صحبت و آسمون ریسمون گفت که من میخوام به سعید خیانت کنم و خودت هم شرایط منو میدونی تنها راهیه که میتونم خودمو اروم کنم. منم که دیدم تنور داغه گفتم که حیف تو که سعید قدرت رو نمیدونه راستش من خیلی وقته که تو کفتم ولی ولی به خاطر دوستی و رفاقت به خودم اجازه ندادم حتی بهش فکر کنم. دیدم که بدش نیومد و خیلی هم استقبال کرد بعد کلی صحبت و مخ زنی قرار گذاشتیم برای فردا به از ظهر ساعت پنج برم دنبالش و با هم بیایم خونه من. من که دل تو دلم نبود لحظهشماری میکردم برای اون ساعت. بالاخره ساعت پنج رفتم دم خونه دنبالش. دیدم وای چه تیپ و استایل خفتی زده لامصب یه ست سفید با دامن بلند و یه پیرهن روش و یه میکاپ خفن که من تا الان ندیده بودم بهارو اینجوری. همون جا کیرم پاشد و آبم داشت میریخت که خودمو کنترل کردم و بهار اومد نشست تو ماشین بوی عطرش داشت دیوونم میکرد. اصن یه بهار دیگه شده بود. خلاصه رفتیم سمت خونه من، منم حسابی تدارک دیده بودم رمانتیک بازی و چند تا شمع روشن کرده بودم با عود و... روی میز پذیرایی هم چند تا گل رز قرمز پرپر کرده بودم با یه شیشه مشروب و کلی مخلفات. پردههای خونه رو کامل بسته بودم خونه تاریک شده بود با چند تا نور لایت که خیلی خفن شده بود. بهار هم از دیدن این فضا خیلی حال کرد و گفت از این کارام بلد بودی ما نمیدونستیم بالاخره نشستیم پای میز و دیدم که بهار خیلی استرس داره و احساس کردم حالش خوب نیست ازش پرسیدم گفت که اوکی هستم و عادت میکنم گفتم اگه برات سخته میخوای اینکارو نکنیم که گفت نه باید هر طور شده من خودمو آروم کنم. بعد از اینکه چند تا پیک مشروب خوردیم شروع کردم به لب گرفتن از بهار دیدم که اونم با کلی اشتها لبهای منو داره میخوره. لباساشو شروع کرد به درآوردن دیدم که یه تاپ بالا ناف سفید تنشه و لی هنوز دامنه پاش بود. سینههای خوشگل و درشتش داشت زیر تاپ میترکید که من سینههاشو کشیدم بیرون شروع کردم به لیس زدن. وای که چقد سفت و خوشمزه بودن دیدم نفساش خیلی تند و گفت نقطهضعف من سینههامه منم شروع کردم حسابی خوردن و لیسیدن که دیگه داشت بیهوش میشد که دامنشو یه کوچولو زدم بالا از زیر شورتش دستمو کردم توی کوصش که دیدم وای چه خبره انگار یه لیوان آب جوش ریخته بودی توش. شروع کردم به مالیدن چوچولش و همزمان سینههاش هم میخوردم که بعد چند دقیقه دیدم داره میلرزه و داد میزنه فهمیدم که ارضا شد یکی دو دقیقه راحتش گذاشتم لب و لوچه میگرفتم ازش اونم داشت حال میکرد. بعدش بلندش کرد رفتم اتاقخواب. لباساشو کلا درآوردم نشوندمش لبه تخت شلوارمو که کشیدم پایین دیدم که یه لیتر آب پاشیده روی شورت و شلوارم کیرم هم که داشت میترکید واقعا. کیرم ۱۸ سانته و خیلی هم صاف و صوفه بهار که این صحنه رو دید یه برق توی چشاش دیدم ولی باز یه کوچولو شرم توی نگاهش بود منم خیلی ازش توقع پر رویی نداشتم چون میدونستم براش سخته.
خلاصه گفتم الان نوبت توئه ببینم چی بلدی. بهش نزدیک شدم کیرمرو گذاشتم دهنش دیدم وای چقدر حرفهای ساک میزنه دیگه داشتم ارضا میشدم که کشیدم بیرون از دهنش و گفتم داگ استایل وایسا بغل تخت کیر خیسمو بردم دم سوراخش اینقدر هر دومون خیس بودیم که علیرغم کوص تنگش با یه فشار کوچولو کیرم تا ته رفت و بهار یه اه سکسی کشید کون گنده و کوص تنگش داشت دیوونم میکرد شروع کردم اروم اروم تلمبه زدن که بهار هم با حرکتای عقب جلو رفتنش و آه کشیدنای سکسیش منو همراهی میکرد این وسط چشمم به سوراخ کون تمیز و خوشگلش افتاد همزمان با کردن یه کم با انگشت با سوراخ کونش ور رفتم دیدم خیلی تنگه ازش پرسیدم با سکس پشت اوکیه که گفت تا حالا این کارو نکردم و علاقهای هم ندارم که منو بیخیالش شدم شروع کردم به تلمبه زدن. چند تا پوزیشن دیگه رو هم روش انجام دادم که داشت دیوونه میشد و میگفت تا حالا همچین سکسی نداشته. بعد از حدود بیست دقیقه سکس از تخت آوردمش پایین و بصورت سرپایی از پشت شروع کردم به گاییدن کس خوشگلش دستاش روی تخت بود ازش خواستم وقتی آبم اومد برگرده که بریزم روی صورتش خلاصه داشتم دیوونه میشدم شروع کردم به تلمبههای محکم و تندتر که احساس کردم آبم داره میریزه گفتم برگرد، همه آبمروپاشیدم روی صورت خوشگل و سینههای جذابش اونم همراهیم میکرد و سر کیرمرو لیس میزد. بعد از اینکه اروم شدم و همه آبم پاشید روی بهار، یه اه کشید و گفت اخیش اونجا بود که احساس کردم واقعا عقدهاش رو از سعید خالی کرد بهارو فرستادم یه دوش گرفت لباساشو پوشید چند دقیقهای پیش هم نشستیم یه عصرانه با هم خوردیم و بعد منم بردم رسوندمش خونه که البته سعید هنوز نرسیده بود اون شب کلی با بهار پیام بازی کردم و ازم خواهش کرد این راز بین خودمون بمونه و البته چند بار دیگه هم ما این کارو تکرار کردیم و هنوز رابطمون خیلی خوبه سعید هم بیخبر از همهجا جنده بازی خودشو میکنه بهار هم خیلی کمتر بهش گیر میده و از زندگیش لذت میبره. امیدوارم این داستانو دوست داشته باشید.
نوشته: بابک
|
[
"زن دوست"
] | 2023-05-31
| 65
| 26
| 157,401
| null | null | 0.002196
| 0
| 7,725
| 1.437883
| 0.046408
| 3.412657
| 4.907
|
https://shahvani.com/dastan/زندایی-مونا
|
زندایی مونا
|
هالو
|
داشتیم برنامه تفریح رو میچیدیم و همه اظهار نظر میکردیم بجز زندایی مونا که قیافش برعکس همیشه درهم بود، که معلوم شد با داییم حرفش شده،
حال بد مونا حال هممون رو خراب کرده بود، آخه همیشه شاد کن مجلس بود و با حرفاش همه رو میخندوند،
هر کس به طریقی سعی میکرد حال مونا رو خوب کنه ولی موفق نمیشدیم،
شبرو خوابیدیم و صبح عازم تفریح شدیم، ناهار رو توی مسیر خوردیم و عصر رسیدیم به اونجا،
منطقه مورد نظرمون ی منطقه کوهستانی و زیارتی بود که همیشه شلوغ بود،
به اصرار داییم دورترین آلاچیق رو برای سکونت انتخاب کردیم و رفتیم مستقر شدیم، هر کس مشغول کاری بود بجز من که همیشه جیم میزدم،
بارش باران توی این منطقه چیز طبیعی بود و ما هم مجهز بودیم،
کاپشنم رو برداشتم و حرکت کردم به سمت مغازههای توی روستا، مامانم صدام زد گفت وایسا منم بیام که با هم بریم،
فهمیدم که میخواد خریدی انجام بده، من داشتم آروم قدم بر میداشتم که وقتی برگشتم دیدم مونا بجای مامان اومده بود،
بیست دقیقهای راه بود تا مرکز روستا،
همین که از خانواده دور شدیم مونا اون روی طنزپردازش برگشت و شروع کرد به مسخرهبازی، هوا ابری بود و نمنم بارون شروع شد، به روستا که رسیدیم شدت بارون بیشتر شد و ما هم بدو بدو خودمون رو به مغازهها رسوندیم،
مغازه شلوغ شده بود از مسافرا، ی طورایی همه پناه گرفته بودن که خیس نشن، نیم ساعتی منتظر موندیم ولی بارون هر لحظه بیشتر میشد، گوشیم زنگ خورد که داییم بود گفتش که چندتا وسیله بگیریم، گفتم باشه ولی تا قطع شدن بارون اینجا میمونیم،
یکی از پیر زنهای بومی مونا رو دید و تعارفش کرد که تا قطع شدن بارون بریم خونهشون که نزدیک مغازه بود،
رفتیم و زیر سالن خونهشون منتظر شدیم تا بارون قطع بشه که دوباره داییم زنگ زد و گفت راه داره مسدود میشه مونا رو بزار اونجا و وسایل رو برا ما بیار، مونا رو تنها گذاشتم و وسایل رو برداشتم و رفتم سمت مقرمون، صد متر مونده به آلاچیقمون ی مسیر آب بود که با بارش بارون خیلی بالا اومده بود، دایی و بابام اومدن اون سمت رود و در حالی که صدای بارش بارون و صدای آب رودخونه نمیداشت صداشون رو بشنوم با صدای بلند گفتن وسایل رو پرت کن و برگرد روستا و خونه بگیر،
خلاصه وسایل رو براشون پرت کردم و برگشتم پیش مونا،
ضمن زد حالی که خورده بودم ولی تجربه تنها شدنم با مونا برام جذاب بود،
وارد خونه پیرزنه که شدم با مونا گرم صحبت کردن بود و مونا داشت از اون خندههای مرموزش میزد فهمیدم حسابی مونا سوژش کرده، پیرزنه مدام رو به من میگفت ماشاالله، از چشمک مونا فهمیدم باید سوتی ندم، مونا رو به من کرد و گفت چه خبر عزیزم؟ خیس شدی،
پیر زنه به مونا گفت به شوهرت بگو بره داخل خودشو خشک کنه،
مونا نگاهم کرد و لبخندی زد،
دوزاریم افتاد که چه دروغی سرهم کرده و پیر زن اختلاف سنی سیزده ساله رو تشخیص نمیداد،
گفتم نه مرسی باید بریم دنبال خونه برگردیم،
مونا جدی شد و علتش رو پرسید که جریان رو براش توضیح دادم، هر چقدر خواست راه حلی پیدا کنه نشد، بلند شدیم که بریم که پیرزنه پاپیچمون شد و گفت باید بمونین خونه خودم و شام رو هم خودم براتون درست کنم،
ما هم که دیدیم بد نمیگه قبول کردیم و رفتیم خونش، (البته پول میگرفت)
ی اتاق به ما داد که بای در فلزی از بقیه خونه جدا میشد، ی زیر شلواری مردونه برای من آورد و قرار شد بره بیرون تا من هم لباسمو عوض کنم، نگاه مونا کردم که داشت میخندید، یاد دروغش افتاده بود، بهش گفتم به بهانه کمک کردن برو بیرون تا من لباسمو عوض کنم،
کمی بعد شوهر پیرزنه پیداش شد و با هم سر سفره نشستیم و کلی داستان عشق و عاشقیمون رو براشون تعریف کردیم تا بلاخره وقت خواب شد،
رفتیم توی اتاقمون و پیرزنه اومد و رو به مونا گفت راحت باش تا براتون رختخواب بیارم،
رفت بیرون و من به دامی که مونا خودش چیده بود میخندیدم،
پیرزن بای تشک دستباف دو نفره وی پتوی دونفره اومد و دادشون دست مونا،
اینجا دیگه حرفی که زده بود گندش بالا اومد،
در رو بستیم و گاهی به ناراحتی گاهی به خنده دنبال راهکار بودیم،
هیچ طوری نمیشد بهشون بگیم دروغ گفتیم،
تشک رو پهن کردیم که فقط اسمش دو نفره بود، تصمیم گرفتیم امشب رو اینجوری سر کنیم،
داشتم بالشتمو تنظیم میکردم که مونا مشغول درآوردن مانتوی لی تنش شد، جفتمون خنده روی صورتمون بود، ساپورت مشکی و تاپ سورمهای که از جابجایی به بالای نافش کشیده شده بود من رو محو بدن بینظیر مونا کرده بود، مونا بدون اعتراض به نگاه من خم شد که جوراباش رو در بیاره توی اون حالت نتونستم حجم بزرگشده کونشرو تحمل کنم و دراز کشیدم و پشت به جای مونا پتو رو روی خودم کشیدم، مونا چراغ رو خاموش کرد و اومد پشت سرم رو به من دراز کشید فقط سرمون از پتو بیرون بود،
من. مونا فکرش رو بکن دایی این وضع رو از منو تو میدید،
مونا. ه آره، اگه میدید سر جفتمون رو میبرید، البته اگه میدید کاری نداشت فقط به تو شک میکرد،
من. چرا من، منظورت چیه؟
مونا. خب آخه پشت به من خوابیدی، ممکن بود فکر دیگهای کنه ه
من. زهر مار، آهسته بخند،
مونا. نه بابا خیالت راحت پیرزن و پیرمرد درکمون میکنن (آخه گفته بود تازگیها عروسی کردیم)
جفتمون فاز خنده گرفته بودیم و سرمون رو برده بودیم زیر پتو که آهستهتر بخندیم،
من. حالا واقعا فردا به دایی چی میگی؟
مونا. من که بهش جواب پس نمیدم، ولی اگه کسی ازت پرسید بگو دوتا اتاق گرفتیم،
من. آره این فکر خوبیه،
مونا. تو چرا اینقدر ترسویی، اصلا بفهمن مگه چیه، ما که کاری نکردیم،
من. ترس کجا بود نمیخوام آش نخورده دهن سوخته بشیم،
مونا، چه کاری کنیم چه نکنیم مطمئن باش کسی نمیفهمه، پس ترسو نباش
همزمان با این حرف با زانوش به لمبر کونم زد و خندید،
من که دیگه ته فکرشو خونده بودم گفتم حالا که نمیفهمن تو پیشنهادی داری؟
مونا. بنظر من برگرد تا اون فکری که توی سرمونه رو عملیش کنیم،
کیرم آنی سیخ شد و برگشتم، زیر پتو نمیشد ببینمش، پتو رو کنار زدم و لبخند رضایت رو روی صورتش دیدم، زانوهامون به هم چسبیده بود و هر دو منتظر جرقهای برای انفجار شهوتمون بودیم،
مونا. چرا وایسادی میخوای التماست کنم؟
صورتمو بردم جلو و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم نه عزیزم تو جون بخواه و دوباره لبم رو روی لباش گذاشتم، دستامون دور هم حلقه شده بود و خودمون رو تنگ در آغوش گرفته بودیم،
دستم از گردن تا کونش رو لمس میکرد، یک دقیقه بیشتر تحمل نکردیم و بدون حرف پتو رو که باسنمون پایین رفته بود رو کنار پرت کردم و در حالی که لبامون از هم جدا نمیشد نشستیم و دست من سمت تاپ و دست اون سمت تیشرتم رفت، سینههاش که هنوز زیر سوتین بود نمایان شد، رفتم سمت سینههاش و یکیشون رو بیرون انداختم و مشغول خوردنش شدم، مونا بیکار مونده بود در گوشم گفت کامل لخت شیم بعد،
میدونستم تشنه کیره شورت و زیر شلوار رو در آوردم، اونم دراز کشیده مشغول درآوردن ساپورتش بود، رفتم و کمکش ساپورت و شورتش رو درآوردم، و افتادم روش و کیرمرو روی شکمش گذاشتم و مشغول لب بازی شدیم،
کمی بعد خودمو لیز دادم پایین و کیرمرو بی حدف بین پاهاش قرار دادم و سوتینش رو کامل دادم بالا و مشغول خوردن سینههاش شدم، چه سفت و خوشمزه بودن، نتونستم تحمل کنم رفتم بین پاهاش قرار گرفتم و کسش رو میدیدم، کس تپل و گوشتی بود و مقدار خیلی کمی مو داشت، اگه سردی هوا نبود باید بوی عرق میداد ولی وقتی سرمو بین پاهاش بردم متوجه عطرش شدم و با دل و جون مشغول خوردن شدم توی اوج بودم و زبون میزدم و لذت میبردم که مونا سرمو بین پاهاش قفل کرد و نزاشت بیشتر بخورم، اشاره داد برم بالا، رفتم بالا و گفت عزیزم دارم ارضا میشم کیرترو بده بخورم که با هم ارضا بشیم، دهنی که این حرف رو میزد بوسیدن داشت، لباش رو بوسیدم و به پهلو شدم و بین پاهای هم برای هم میخوردیم، شدت خوردنهای مونا زیاد و البته نامنظم شد و با رعشهای در بدنش ارضا شد و دهنمو پر آب کرد و کیرم توی دهنش موند، کمی مکث کرد و دوباره بای دستش ته کیرمرو بالا و پایین میکرد و کیرمرو تا نصفه توی دهنش بازی میداد، من که دیگه کاری نداشتم داشتم ساک زدنش رو تماشا میکردم که داشتم به ارضا شدن نزدیک میشدم بهش فهموندم دارم ارضا میشم، بدون هیچ کاری کیرمرو توی دهنش نگه داشت و دستش رو بالا و پایین میکرد،
از کارش متعجب شدم و با لذتی برابر به کس دادن رایگان زندایی به من توی دهنش ارضا شدم، حتی نزاشت یک قطرشو ببینم و همشو توی دهنش جمع کرد، دستمو به شورتم رسوندم و به مونا دادمش که خالیش کنه توی شورتم ولی دستش جلوی دهنش گرفت و کامل آبم رو قورت داد، از این کارش زیاد خوشم نیومد ولی میدونستم برای لذت من انجامش داده، دوباره کیرمرو گرفت و کامل کیرمرو توی دهنش تمیز کرد،
رفتم بغلش و مقدمه سکس بعدی رو میچیدم که گفت برا امشب بسه،
من. چرا؟ تازه سر شبه،
مونا. عزیزم میدونم و منم میخوام ولی نگاه کن نه دستمالی نه کاندومی نداریم، قول میدم برگشتیم شهرستان از خجالتت در بیام،
من. باشه عزیزم ولی اگه مشکل دستمال کاغذیه منی شورت دارم که بهش احتیاج ندارم،
خنده ریزی زد و گفت پررویی دیگه چکارت کنم، پس بده اون کیر خوشگلت رو تا آمادش کنم، باز شصت و نه شدیم و همو تحریک کردیم، توی این شب سرد و قشنگ باید این کس خوشگل رو میکردم،
کیرم طاقت موندن توی دهن مونا رو نداشت، کیرمرو درآورد و رفتم بین پاهاش و شورتمو نزدیک آوردم و کیر خیسم رو کردم داخل کس گوشتیش، هنوز چیز زیادی نرفته بود که داغی کسش منو روانی کرد، شروع کردم به هول دادن تا کیرم کامل جا شد، مونا دو دستش رو بالا آورد و منو به بغلش دعوت کرد، رفتم توی بغلش و آهسته تلمبه میزدم،
در گوشم گفت امشب روانیم کردی فک نکنم تا ابد به داییت بدم، لباشرو بوسیدم نفسزنان گفتم کاشکی تا ابد بارون بباره، منو قفل خودش کرد و سرعت تلمبمه زدنم رو کم کرد ولی حس همه تنش و بوی گردنش خودش ارضا کننده بود، شروع کردم به آروم حرف زدن در گوشش (وای عجب کسی داری، میخوام همیشه بخورمش، این بدن مال منه و...)
مونا دیگه نمیتونست حرفی بزنه و صدای نفساش به آه تبدیل شدن، باید قبل من ارضا میشد، لاله گوشش رو میخوردم و بوسههای مکرر به گردنش میزدم، بلاخره موفق شدم ارضاش کنم و با لب گرفتن جلوی آخرین ناله هاش رو گرفتم، دیگه منم داشتم ارضا میشدم، از روی بدنش بلند شدم و شورت رو توی دستم گرفتم و قبل خالی شدنم بیرون کشیدم و خالی شدم توی شورت،
این داستان مربوط به هفت سال پیشه
|
[
"زندایی"
] | 2022-05-19
| 94
| 18
| 227,801
| null | null | 0.021563
| 0
| 8,717
| 1.754019
| 0.611706
| 2.795968
| 4.904183
|
https://shahvani.com/dastan/به-خواهرم-حسودیم-می-شد
|
به خواهرم حسودیم میشد
|
سحر
|
اسمم سحره و ۲۰ سالمه دانشجوی پزشکیم. هیکل ظریفی دارم و صورت بچه سال ولی باسنی بزرگ و به قول دوستام سکسی دارم. حبیب شوهر خواهرمه ۳۰ سالشه قد بلند بور و چشم رنگی. یه خورده بینیش تو ذوق میزنه ولی قابل تحمله! واقعا بعضی وقتا به خواهرم حسودیم میشه. دبیرستانی که بودم دلم میخواست بغلش کنم اونم منو ببوسه ولی روم نمیشد. روزهای دوشنبه خواهرم کشیک بیمارستان بود و دیر میومد خونه منم برای اینکه یه خورده با حبیب تنها باشم یه خورده باهام بلاسه از دانشگاه میومدم خونهشون. حبیب خیلی نجیب بازی درمیاره حتی وقتی روسریم عمدا میافته نگاشو برمیگردونه!!
یه شب با دوستام فیلم گلشیفته فراهانی رو تو خوابگاه دیدیم که نقش یه زن افغانی رو بازی میکرد و مثلا بد کاره بود! اولین باری بود که بهم فشار میومد. دلم میخواست یکی بهم تجاوز کنه! فرداش دوشنبه بود و منبعد از دانشگاه رفتم خونه خواهرم. به بهونه اینکه بغل حبیب بشینم گوشیم رو در آوردم و عکسای دانشگاهمو بهش نشون دادم. رفتم تو آشپزخونه برای خودم چایی بریزم که دیدم حبیب گوشیم رو برداشته. الکی بهش گیر دادم که داری عکسای شخصی منو دید میزنی. تهدیدش کردم که به خواهرم میگم. بیچاره کلی قسم و آیه آورد که من اصلا با عکسات کاری نداشتم. میدونستم کاری نداشته فقط بهترین موقعیت بود برای سادیسم بازی من! گفتم اگه میخوای دهنم بسته بمونه باید بذاری بهت آمپول ویتامین بزنم! خندید و گفت باشه خانم دکتر فقط عواقبش با خودت. اولین بار تو عمرم میخواستم آمپول بزنم! البته هدفم لمس کردن باسن حبیب بود نه آمپول زدن.! خلاصه از تو یخچال آمپول رو برداشتم و الکل هم آوردم. دستام داشت میلرزید. حبیب سرنگ رو ازم گرفت و پرش کرد هواگیری هم کرد و بعد گفت بلدی دیگه نه خانم دکتر؟ حبیب بیچاره دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود رو دستاش من شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پایین. حبیب گفت خانم دکتر بالا باید بزنی چه خبره اینقده کشیدی پایین شلوارمو؟! گفتم ساکت شو حواسمو پرت نکن. امپول رو بدون آسپیره کردن فرو کردم و زدم به اون بیچاره! کارم که تموم شد عرق کرده بودم بد حشریتر شده بودم میخواستم برش گردونم که یه دفعه دیدم مثل مار به خودش پیچید و داد میزد آیی ی...
دست و پام رو گمکرده بودم. با ترس و لزر گفتم چی شده؟ دیدم دست گذاشته رو آلت و بیضه هاش و میپیجه به خودش و داد میزد. بغلش کردم گفتم غلط کردم ببخشید تو رو خدا... که بهم گفت برو یه دستمال خیس بیار بذار رو بیضه هام. رفتم سریع آوردم خواستم بذارم رو بیضه هاش دیدم آلتش بزرگشده بود خیلی بزرگتر از اونی که تو سالن تشریح دانشگاه دیده بودیم!! فکر کردم از عوارض آمپوله است! یه دقیقه بعد حبیب که دراز کشیده بود رو تخت گفت خوب خانم دکتر تو که ما رو برانداز کردی حالا اگه میخوای دهنم بسته بمونه نوبت منه! گفتم نه میترسم تورو خدا... گفت نترس فقط نشونم بده! بیاختیار شلوار و شرتم رو در آوردم. یه خورده که نیگام کرد گفت یه چرخی بزن خانمی صندوق عقبت رو هم ببینیم! خندهام گرفت. دیگه به هیچی فکر نمیکردم خوشحال بودم که حالش خوبه! ولی همینکه چرخیدم از پشت منو گرفت و انداخت رو تخت. خواستم داد بزنم که جلو دهنم رو گرفت گفت اگه آروم باشی کاری میکنم لذتش رو ببری ولی اگه داد بزنی بهت امپول میزنم! آروم خوابیدم رو تخت. یه بوس کوچولو از لبام گرفت و رفت سراغ کلیتوریس و لبههای کسم. وای... چنان با زبونش میکشید که انگار داشتن تمام توان و جونم رو میکشیدن بیرون. اولین تجربه سکسیم بود. پستونهای کوچیکم از زیر سوتین سایز ۵۰ داشت میزد بیرون. میلیسید و باسنم رو فشار میداد. کمکم دستاش رو آورد پشتم و بند سوتینم رو باز کرد حالا دیگه سینههام تو دستش بود. یاد فیلم دیشب افتام غرق لذت بودم. شاید باورتون نشه ولی بیاختیار گفتم خدا...
ضربان قلبم مثل گنجشگ شده بود مثل موم تو دست حبیب بودم صدای نفسام اینقدر بلند بود که توی اطاق طنینانداز شده بود! حبیب بینیش رو گذاشت رو کلیتوریسم و زبونش رو کرد تو واژنم یه فشار به همه جام آورد و بیاختیار جیغ زدم نه از سر درد بلکه از شدت لذت. چند لحظه تو همون حالت موند و بعد بلند شد رفت تو حموم که دهنش رو بشوره چون فکر کنم یه چیزی ازم اومده بود بیرون.
وقتی برگشت آروم منو برگردوند و گفت میخوام ماساژت بدم بدنت نگیره. یه بالش گذاشت زیر شکمم و شروع کرد به ماساژ دادن خداییش خیلی خوب ماساژ میداد! همش با خودم میگفتم خوش به حال خواهرم. تو همین حال بودم که دیدم حبیب دست از ماساژ برداشته ولی از پشتم کنار نرفته. گفتم چیکار میخوای بکنی گفت میخوام کرم بزنم نترس. یه خورده از پماد لوبریکنت بهداشتی زد در معقدم و یه خورده هم زد به آلت خودش بعد آلتش رو گذاشت وسط باسنم. ترسیدم خواستم بلند شم که دستش رو گذاشت رو کمرم و گفت نترس و بدنت رو شل کن به من اعتماد کن باشه. چارهای نداشتم و قبول کردم. آروم آروم نوک آلتش رو میزد دم معقم خوب که خودم رو شل کردم یه دفعه احساس کردم دو تا لپ باسنم دارن از هم جدا میشن! سوزش بدی داشت خواستم بیاختیار جیغ بزنم که حبیب جلو دهنم رو گرفت و تا ته آلتش رو کرد تو کونم!! چند لحظه اصلا تکون نخورد وقتی دوباره شل شدم شروع کرد آروم آروم به تلمبه زدن! دیگه درد نداشت یه جورایی لذتبخش هم بود. ایندفعه صدای نفسهای حبیب بلند شده بود. کمکم خوابید روم و یه دستش رو گذاشت رو کسم و با اون دستش سینههام رو فشار میداد. ایندفعه احساس میکردم برق از کسم داره مپره دوباره شروع کردم به لرزیدن ولی تموم نمیشد با دستام رو تختی رو چنگ میزدم تا اینکه گرمای آب حبیب رو تو کونم احساس کردم. تمام بدنم سرد و بیحس شده بود. این دومی دیگه از شدت لذت نابودم کرده بود حتی فکرش رو هم نمیکردم. سکس از عقب اینقدر لذتبخش باشه. بعد از اون باهم رفتیم حموم و یه شیرموز خوردیم تا حالمون جا اومد.
بعد از اون چندید بار سکس از کون با هم داشتیم ولی هر بار که ازش خواستم منو جر بده پردمو پاره کن! این کارو نکرده و میگه میخوام بیشترین لذت عمرت رو شب عروسیت ببری.
امیدوارم حال کرده باشین و پیشنهاد میکنم سکس معقدی به صورت بهداشتی حتما تجربه کنین خیلی حال میده!!
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2014-04-28
| 12
| 1
| 287,786
| null | null | 0.005078
| 0
| 5,146
| 1.264462
| 0.464471
| 3.878307
| 4.90397
|
https://shahvani.com/dastan/خود-ایمنی!_3
|
خود ایمنی!
|
Hidden moon
|
بوی سبزی توی حیاط پیچیده بود، دیگ آش روی شعله بود و میجوشید.
مادرم سبزی میشست و توی آبکش بزرگ قرمز میریخت.
گوشهی حیاط، روی روفرشی زرشکی، زنعموهام سفرهای که روش سبزی پاک کرده بودن رو جمع میکردن.
مادربزرگم داخل خونه رو به حیاط نشسته بود و توی ظرف سفالی سبز، کشک میسابید، میگفت کشک فقط کشک لرستان. کشکها جامد و سفید و دونه دونه بودن و خوشمزه... باید سابیده میشدن...
زنعمو لیلام دست هاشو کنار حوض شست و گفت:
عروس مش تقی به هوش اومده!
مامانم: پس بدبختیاش دوباره شروع شدن! دیگه آبرویی که بریزه جمع نمیشه...
زنعموم:
شنیدم شوهرش گفته به هوش بیادم خودم میکشمش!
مامانم:
اون دیگه مرده و زندهاش فرقی نداره... خودش میره شهرشون... بچهاش فقط بدبخت شد.
مادربزرگم در حال تق تق سابیدن کشک گفت:
زن مش تقی پیره، نمیتونه بچه اشو نگه داره... خدا نگذره از باعث و بانیش...
زنعموم:
باعث و بانیش خودشه! باید از اول به شوهرش میگفت خاطرخواه داشته... نه که یواشکی دم ارایشگاهش با مرده حرف بزنه!
از کلمهی خاطرخواه خوشم میومد. در حین خوردن ساقههای خوشمزهی شوید، از مامانم پرسیدم:
خاطرخواه یعنی عاشق؟
مامانم:
نه! خاطرخواه دیگه چیه؟! جلو باباتم بگو تا بهت ذوق کنه!
برو ریاضیاتو بنویس حرف بزرگترارو گوش نده!
محلش ندادم و پوست بقیهی ساقهی شویدم رو کندم و گاز زدم. ولی خاطرخواه دوست داشتم!
درسته عروس مش تقی چون خاطرخواهش اومده بوده در آرایشگاهش و داد و بیداد کرده، آبروریزی شده، اما همیشه این کلمه برام خاص بود.
شاید شهاب خاطرخواه من بود!
هروقت میومدن تهران، برام یه چیزی یواشکی میآورد، حتی وقتی میخوردم زمین و جاییم زخم میشد و هیچکس براش مهم نبود، حتی بهروز و مهرادم نگران نمیشدن، اما شهاب برام چسب زخم میخرید...
هنوز چسب زخم هارو تو سماور اسباب بازیم دارم!
خدا کنه مامانم نبینه...
با حرف زنعموم حواسم به حرف هاشون برگشت:
مش تقی میگفت خود عروسش مقصر بوده، وگرنه اون مردک آدرس از کجا داشته؟! همسایهها چندبار دیدنش دور و بر آرایشگاه...
مادرم:
آره. منم دیدم... میگن میخواستن فرار کنن! از ترس خودکشی کرده!
زنعموم:
دروغ میگن، پسره با خودش چاقو داشته، میخواست فرار کنن که با چاقو نمیاومد... شاید میخواسته مجبورش کنه باهاش بره... میگن خیلی میخواستش...
مادربزرگم:
شاید... اما تهش هرچی آتیش هست از گور خود عروسه بلند میشه. همیشه ۷ قلم آرایش داره! از بس چادرش رو شل میگیره، سر و سینهاش همیشه پیداس! خودش کک یه تنبون داشته وگرنه اگر سنگین و رنگین بود، هر مردی هم بود بیخیال میشد... زن باید خودشو سفت بگیره، سنگین رنگین باشه... مردا که سنگ نیستن، میبینن، دلشون میخواد!
به این فکر کردم که «خب زنها سنگن؟! دلشون نمیخواد؟»
بعدم فکر کردم شاید عروس مش تقی مثل من خاطرخواه دوس داشته!
بعدم قیافهی همیشه بداخلاق شوهرش یادم اومد، که هربار تو کوچه بازی میکردیم توپمون رو میگرفت و دعوا میکرد...
بلند شدم و رفتم تو اتاق، کیف مدرسه امو برداشتمو برنامهی فردا رو چک کردم. شروع کردم به انجام تکلیفام.
اه! باز فردا دینی داشتیم!!
زنگ دینی بدترین زنگ دنیا بود!
«هر آدمی وجدان داره، وجدان یه حس درونیه که آدم رو تشویق میکنه به کارهای خوب، و از انجام کارهای بد باز میداره. یعنی به آدم میگه که کار بد نکن! کسی رو آزار نده! مهربون باش و به آدما کمک کن!»
بلند شدم و گفتم «خانوم اجازه؟ من یه کار بد کردم، مامانمم دعوام کرد. قول دادم دیگه انجامش ندم...»
معلم دینی، چونهی مقنعهاش رو کمی عقب داد و گفت:
خیلی خوبه که تصمیم گرفتی تکرارش نکنی، حالا برای بچهها تعریف کن تا اوناهم یاد بگیرن! بچهها ساکت باشید تا دوستتون تعریف کنه! "
گفتم:
یه روز با پسر عموم رفته بودم حموم...
با این حرفم، چشمهای معلم ۴ تا شد! بچهها «او» گفتن!
خواستم دهن باز کنم و ادامه بدم که معلم اخم کرد.
پسرعموت چندسالشه؟! کوچیکه؟
گفتم:
یه سال و نیم کوچیکتره ازم! من که ۱۲ سالمه، اون ۱۰ / ۵ سالشه...
با تندی گفت: بزرگه که!! چطور مادرت اجازه داده؟!
اتفاقا مامانمم گفت نرو. اما خب شیطنتم گل کرده بود!
صدای خندهی ریز بچهها اومد و معلم از جاش بلند شد، خودکارش رو عصبانی روی میز پرت کرد و گفت:
فردا میگی مادرت بیاد! تا ببینم چه مادریه که اجازه میده دخترش با یه پسر حموم کنه!
خانوم مامان من نمیتونه بیاد! معلمه مدیرشون مرخصی نمیده.
مادرت معلمه و تو با یه پسر...
داشت با اخم جلو میومد که گفتم: اما من توبه کردم. دیگه شیطنت و مردمآزاری نمیکنم...
این شیطنت نیست! گناهه! گناه کبیره. تو بالغ شدی، اون هم ممیزه!
ممیز؟!
/؟!
یهو همه خندیدیم...
مگه ریاضیه؟!
بین خنده گفتم: خانوم ممیز چیه؟! پسرعمومه! خیلیام چاقه... دایره اس!
و با خندهی من دوباره خندهی بچهها بلند شد...
جیغ بنفش معلم همه رو ساکت کرد. با اخم غلیظ بهم گفت:
یه پسر از وقتی از ۴ سال بگذره و خوب و بد رو تشخیص بده دیگه باید جلوش حجاب کرد. بعد توی احمق پاشدی باهاش رفتی حموم و لخت جلوش بودی؟! مادر و پدرت کجا بودن؟!
من لخت جلو اون بودم؟! اون بهروز بشکه رو تو خونه به زور راه میدادم! لخت؟!
بچهها جرات حرف زدن نداشتن و زیر لب پچپچ و خنده و ا گفتن بود...
گفتم: خانوم من لخت جلوش نبودم که!
با اخم گفت: با لباس میرید حموم؟!
خندهی بچهها...
گفتم: نه! لخت، اما اون بالا خونه خودشون حموم بود. راهش نمیدم پایین اصلا، بی جنبه اس همش میاد...
جنبه! تو چه میفهمی جنبه چیه؟! از بس که مادر و پدرتون آزادتون گذاشتن بی چاک دهن شدید! بشین حرف نزن!
«جنبه» حرف بدی بود؟!
سرکوب! شاید اگه معلمای دینی جای اخم و سرکوب، لبخند و تشویق تحویلم میدادن، تو کنکور ۳۰ درصد نمیزدم!
و شاید اگر پسرعموم، بهروز، نبود، رتبهی کنکورم انقدر خوب نمیشد!
آره! تمام وقتای پرحسرتمو درس میخوندم، مدیون بهروز و مهراد بودم!
وقتیکه بابام و دو تا برادرش و پسرهاشون میرفتن جاجرود ماهیگیری، و جاجرود جای دختر نبود!، من درس میخوندم.
اخه اونا قرار بود لخت بشن و برن تو آب!
دختر که نباید لخت بشه! بماند که انقدر لاغر بودم که گوشتم نداشتم، زنانگی پیشکش...
اونا میرفتن با تور و قلاب ماهی بگیرن و من باید میموندم خونه، چون دختر بودم!
وقتی گریه میکردم و اصرار که میخوام برم، مامانم عصبی میشد که «لابد خودتم دلت میخواد لخت بگردی!»
و تمام لذتهای انسانیای ک برای زنها حرام شد، ریشهاش در بیعرضگی و کوتهفکری خود زنها بود / هست...
خودشون خودشون رو محدود میکردن، به خودشون حمله میکردن...
انگار که نسبت به خودشون «خود ایمنی» داشتن!
مرد همیشه برتر بود، زن هم حوای وسوسه کننده!
و البته زنها خودشون قفل میزدن به زندانشون!
هرگز شده از گریهی پر درد بخندی؟
در پیلهی موروثی یک حصر بگندی؟
آبستن تبعیض شدم، بچه عزیزست!!
هرگز شده قفل قفست را تو ببندی؟!
خلاصه که معلم دینی زبون نفهم نگذاشت تعریف کنم قضیه چی بوده! اما برای دوستام تعریف کردم...
همه شون کنجکاو بودن، و من شروع به تعریف کردم:
وقتی من طبقه پایین برم حموم، اونا که طبقه بالان دیگه آب بهشون نمیرسه. منم تا فهمیدم اون رفته حموم زود رفتم حموم شیر اب رو تا ته باز کردم که آب بهش نرسه، بعدم مامانم اومد دعوام کرد.
یهو همه شون خندیدن، زهرا گفت:
خاک بر سرت کنن! چنان گفتی کار بد کردم و مامانم دعوام کرده گفتم لابد دکتر بازی کردید. اینکه چیزی نبوده. اصلا خوبش کردی! پسرا بدجنسن، مثل پسرصاحبخونهی ما، خیلی هیز و بده...
من: ولی پسرعموای من مثل داداشامن. لخت ندیدمشون. جلوشونم شلوار و پیرهن میپوشم. اما یه پسر عمو دارم ۳ سالشه، اونجاش اندازه نصف پفک نمکیه...
اینبار همه مون خندیدیم...
زهرا: اما من دیدم. پسر صاحبخونهمون بزرگه. دبیرستانه. همش حواسش به من هست... اما جدیدا بد شده، مثل دیوونهها، یه بار تو حیاط یهو شلوارشو درآورد، یه چیز دراز مثل بادکنک داشت. گفت بیا دستش بزن! منم جیغ زدم و فرار کردم... اما مامانم جیغم رو شنید، الکی گفتم با شلنگ خیسم کرده جیغ زدم، وگرنه دعوام میکرد.
همه تایید کردیم... نباید میگفت به مادرش، دعواش میکرد...!!
«یک ماه بعد»
سه روز بود که زهرا غایب بود. خونهشون رو بلد بودم اما تنهایی نمیتونستم برم، اجازه نداشتم.
باید بهروز رو خر میکردم تا الکی به مامانم بگیم میریم پارک، تا بریم خونه زهرا.
با هزار بدبختی و وعدهی بستنی توپی بهروز تپل رو راضی کردم بریم.
خونهی زهرا دور بود و باید میدویدیم.
موهام همیشه کوتاه بود، مثل قارچ!
انگار که یه کاسه رو سرم بذارن و دورش رو کوتاه کنن!
موهای کوتاهم تو هوا پخش بودن... از روسری بدم میومد، حس میکردم گوشام نمیشنوه با روسری!
گرمم میشد، اگر سفتش میکردم گلوم درد میگرفت، اگر شل میبستم از روی موهای لختم سر میخورد...
چندباری بابام دعوام کرد اما مامانم گفت ولش کن، بزرگتر بشه سر میکنه، کوچیکه.
راست میگفت، زیادی بچه بودم، ریز و سر به هوا.
و من میدویدم و موهامو با خوشحالی تو هوا رها میکردم.
با وعدهی بستنی بهروز راضی شد تا خونهی زهرا بدویم.
رسیدیم و بهروز گفت الا و بلا اول بستنی! فکر میکرد اگر زهرا رو ببینم زیر حرفم میزنم...
به بهروز گفتم زنگ خونه رو بزنه تا برم بستنی بخرم.
تا اولین بقالی دویدم و ۳ تا بستنی توپی خریدم، همون مزهی بستنی لیوانی میداد اما کیفش بیشتر از لیوانی بود!
از سرکوچه دیدم که زهرا دم در خونه ایستاده. روسری سرش بود، چادر سفید هم رو شونه هاش سر خورده بود، بهروزم داشت باهاش حرف میزد انگار...
نزدیکتر شدم.
قدم هام کند شدن وقتی کبودی صورت زهرا رو دیدم!
مبهوت وایسادم...
هنوز به پاهام حرکت نداده بودم که صدای مادر زهرا اومد، از خونه بیرون اومد از پشت گیس باف بیرون زده از روسری زهرا رو گرفت و کشید!
جیغ زهرا تو جیغ مادرش گم شد!
بهروز ترسید و عقب دوید.
مادر زهرا، زهرارو داخل کشید و در رومحکم بست.
بستنی توپیا از دستم افتادن و قل خوردن تو جوب وسط کوچه.
دویدم به طرف در.
«دخترهی چش سفید این کیه کشوندیش در خونه؟؟ میخوای آبرومو ببری؟ تا حالا پسر صابخونه اذیتت کرده بود، حالا پسر میاری دم خونه ذلیل مرده؟! از اولم میدونستم پسرصابخونهام کرم خودت بود، خوب کردم دادمت دست بابات. خوب شد دعوا نکردیم باهاشون! بذار بابات شب بیاد میدم گیستو آتیش بزنه!»
زهرا دفاع نمیکرد! چرا حرف نمیزد؟! چرا فقط میگفت ببخشید، غلط کردم؟؟؟
اون که کاری نکرده بود!
در زدم. محکم در زدم...
انقدر که مادرش با عصبانیت در رو باز کرد.
ها؟ چیه؟؟؟
من همکلاسی زهرام، اون پسرعموم بود، اومدم حال زهرا رو بپرسم. نزنش خاله!
من خالهی تو نیستم!
دوباره با دست پس سر زهرا زد:
با همینا گشتی که اینجوری شدی، نگا کن! روسریت کو؟؟
خونت کجاس بیام پیش ننت بگم با پسرا سر ظهر تو کوچه ویلونی؟؟؟
داشت گریهام میگرفت...
پسر عمومه! به خدا اومدم ببینم چرا زهرا نیومده مدرسه...
زهرا هم مثل تو چش سفید بود روسری سر نمیکرد دادم باباش ادبش کرد! هر وقت کبودی صورتش خوب شد...
وسط حرفش به سرکوچه نگاه انداخت.
زهرا با صورت اشکی زمین رو نگاه میکرد، خجالت میکشید!
یکهو مادرش داد زد: گمشو برو خونه، سرتو از اتاق درنمیاری!
زهرا زود داخل رفت و مادرش هم با نگاه به سرکوچه داخل رفت. اما در رو باز گذاشتن!
به سرکوچه نگاه کردم، پسر چشم زاغی با نگاه به من جلو میاومد. صورتش پراز جوش بود و لاغر بود.
نزدیک اومد: اینجا چیکار داری؟
بهروز که هر چی نداشت غیرت رو داشت، نزدیک اومد.
بهروز: آبجی منو چیکار داری؟
پسر: شما در خونه ما چیکار دارین؟؟
بهروز: خونه دوستشه.
به پسر خیره بودم، پسر صابخونه بود حتما...
همون که اونجاشو...
زهرا رو اذیت کرده بود و تقصیرا گردن زهرا افتاده بود!!
باباش جای پسره، زده بودش!
این پسر باعث شده بود زهرا کتک بخوره!!
گفتم: وایسا!
رفتم و بستنی هارو آوردم. یکی رو دادم به بهروز.
گفتم برو!
دوتا دستم گرفتم و عقب رفتم.
هر دو رو محکم به طرف پسره پرت کردم، یکیش باز شد و شلوارش رو کثیف کرد، تا به خودش نیومده بود دویدم و فرار!
با تمام سرعت دویدیم.
تتها چیزی که یادم موند، لبخند زهرا گوشهی پنجره بود.
و تنها چیزایی که رو مخم بودن، یکی غرغرهای بهروز برای حیف بودن بستنیا بود!
و دیگری این سوال که، چرا همیشه دخترا مقصر میشدن؟! چرا صورت اون پسر کبودیای نداشت؟؟؟!!!
|
[
"اجتماعی",
"خاطرات کودکی"
] | 2018-08-24
| 123
| 16
| 61,026
| null | null | 0.02832
| 0
| 10,385
| 1.924822
| 0.338323
| 2.547693
| 4.903856
|
https://shahvani.com/dastan/دوست-هات-شوهرم
|
دوست هات شوهرم
| null |
دو سالی بود که ازدواجکرده بودم. از همون اول فهمیده بودم که شوهرم از پس نیاز جنسی من بر نمیاد. من عاشق سکسم اونم با مردای هات. اما شوهرم زیاد هات نیست...
خلاصه بعد از دو سال یه روز بهم گفت یکی از دوستاش که آلمان بوده اومده ایران و میخواد یه شب دعوتش کنه. (یادم اومد کیو میگه چون قبلا عکسشرو بهم نشون داده بود. خیلی خوش تیپ بود). منم گفتم باشه. برای شب جمعه دعوتش کن. شب جمعه شد و منم حسابی به خودم رسیده بودم. یه بلوز یقه باز تنگ و کوتاه قرمز با یه کرست که سینههای درشتمو به هم نزدیک کرده بود و از زیر یقه باز لباسم نشون میداد. با یه شلوار تنگ مشکی که باسنمو به خوبی نمایش میداد و حتی خط شورتمم دیده میشد. زنگ در به صدا در اومد و مجید (شوهرم) رفت آیفونو برداشت و تعارف کرد که بیاد تو. وای خدا در که باز شد بهرام (دوستش) وارد خونه شد اب دهنم حسابی راه افتاد عجب قیافهای عجب تیپی.
سلام علیک کردیم و نشست. منم شروع کردم به پذیرایی وقتی میخواستم بهش چیزی تعارف کنم طوری خم میشدم که سینههام دیده بشه. اولش حواسش نبود اما کمکم متوجه شد. یکی دو بار که از کنارش رد میشدم اونقدر نزدیکش میشدم که کنار رون پام به دستش میخورد. بعد به مجید گفتم بساط مشروبو راه بندازم؟ اونا هم از خدا خواسته قبول کردند. وقتی گیلاسو به سلامتی هم بالا میبردیم بهم زل میزد و منم با عشوه بهش نگاه میکردم. سر میز شام از زیر میز پاهامو بهش میمالیدم اونم نامردی نمیکرد و خوب حال میداد حتی یه بار پاشو اورد جلوی کسم و با شصتش با کسم ور میرفت. وای خدا چه حالی داشتم دلم میخواست همونجا بپرم بغلش.
بعد از شام به هوای کمک به من تو سفره جمع کردن چند باری تو اشپزخونه به من نزدیک شد و منم مثلا میخواستم خم شم چیزی از تو کشو ور دارم کونمرو قلمبه میکردم طرفش اونم یه لحظه کیرشرو که حسابی هم راست شده بود و داشت شلوارشو پاره میکرد مالید به کونم. دوباره اومدیم نشستیم به مشروب خوری که مجید رفت دستشویی. میدونستم ده دقیقهای کارش طول میکشه یه پرتقالو عمدا انداختم زمین روبروی بهرام دولا شدم طوری که تمام پستونم وکرستم معلوم میشد کمی طولش دادم یهو دیدم نوک یکی از پستونام از تو کرست در اومده دست کردم درستش کنم که دیگه طاقت نیاورد و اومد جلو دستشو کرد تو کرستم و کامل پستونمو از تو کرست کشید بیرونو شروع کرد به لیس زدن و مکیدنش منم که اخ و اوخم در اومده بودم شروع کردم از روی شلوارش کیرشرو میمالیدم. دو سه دقیقهای که گذشت سرشو از لای پستونام درآوردم و گفتم الان مجید میاد بعد خودمونو مرتب کردیمو نشستیم.
گفت کی میتونم ببینمت گفتم پسفردا شب مجید شب کاره میتونی بیا؟
گفت اره! گفتم پس ساعت ۱۰ شب منتظرتم.
مجید اومد و چند دقیقه بعد بهرام که دیگه از شدت شهوت نمیتونست طاقت بیاره بهونه اورد که خونوادش منتظرشن و باید بره و رفت.
اون دو روز برای من مثل دو سال گذشت اما بالاخره اون شب رسید مجید ساعت ۸ شب از خونه رفت بیرونو منم سریع پریدم تو حموم و شروع کردم به زدن موهای کسم و خلاصه حسابی تنمرو برق انداختم و بعدهم اومدم بیرون و یه تاپ نازک بدون کرست پوشیدم که نوک سینههام و حتی گردیشون به خوبی معلوم میشد. یه شورت طوری که پشتش فقط یه نخ داشت و اونم لای باسنم گم میشد پوشیدم با یه دامن کوتاه یه وجبی. راس ده شب زنگ خونه به صدا دراومد و بهرام اومد. وارد خونه شد و نشست روی مبل و گفت تو با من چیکار کردی که از اون شب خواب ندارم. گفتم عوضش امشب و خوب میخوابی. گفت امشب که اصلا نمیخوابیم باهات کار دارم خوشگل خانوم. گفتم مشروب میخوری گفت نه میخوام اون پستونات و بخورم که دارن از زیر تاپت منو میکشن. پاشدم رفتم طرفش اونم پاشد وایساد لبمو گرفت تو دهنشو دستشو برد تو لباسم گفتم بیا بریم تو اتاقخواب!
گفتم چقدر عجله داری؟
گفت دارم میمیرم زود باش.
رفتیم تو اتاقخواب و من دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم به عشوهگری اونم بلوز شلوارشو درآورد و اومد سراغمو شروع کرد به درآوردن لباسامو لیسیدن بدنو منم مدام اخ و اوخ میکردم.
شورتشو درآوردم وای که چه کیری داشت با دستم اروم هولش دادم رو تخت و شروع کردم به ساک زدنش داد که میزد کسم یه جوری میشد حسابی خیس شده بودم بعد اون اومد و شروع کرد به لیس زدن کسم با دستاشم پستونامو میمالید وای دیگه بلند اخ و اوخ میکردمو میگفتم اوف بهراما جون بخورش ااه ه ه ه. اونم میگفت جونم نازی جون میخورم کس قشنگتو.
بعد بهش گفتم دراز بکش بعد کسمو گذاشتم رودهنشو خودم هم شروع کردم به ساک زدنش (مدل ۶۹) اونقدر ادامه دادیم که داشتیم ارضا میشدیم. بعد دوباره من دراز کشیدم و پاهامو داد بالا و کیرشرو کرد تو کسم وای که چه حالی میداد من داد میزدم و میگفتم بهرام جون محکمتر عزیزم!!
اونم محکم و محکمتر منو میکرد تا اینکه دیگه ارضای من شروع شد و من داد میزدم و ناله میکردمو تنشرو گاز میگرفتمو میمکیدم. اونم حسابی منو میکرد و قربون صدقم میرفت.
بعد ارضای اون شروع شد و ناله هاش تموم خونرو پر کرد. بعد افتاد روم گفت تا حالا سکس به این خوبی نداشته منم گفتم اره منم همینطور.
اونشب تا صبح ۴ بار دیگه هم با همون ابو تاب منو کرد. ساعت ۶ صبح هم رفت چون بهرام ساعت ۸ صبح میومد خونه. تموم مدتی که ایران بود شبهایی که بهرام شیفت بود با هم بودیم و حسابی حال کردیم یه روز صبح ۱ ساعت قبل از رفتنش موقع خوردن صبحونه مربا رو ریخت لای کسمو شروع کرد به لیسیدنش اوف که وقتی زبونشو میرد تو کسم چه حالی میشدم
میگفت این بهترین صبحونه عمرمه بعد با هم رفتیم حمومو تو واونجاهم حسابی با هم حال کردیم.
الان دو سالی هست که از آلمان نیومده ولی حتما وقتی بیاد بازم با هم حال میکنیم.
|
[
"دوست همسر"
] | 2010-05-16
| 20
| 8
| 522,692
| null | null | 0.012951
| 0
| 4,771
| 1.143981
| 0.525128
| 4.283309
| 4.900025
|
https://shahvani.com/dastan/سعی-کردم-خاله-ی-خوبی-باشم
|
سعی کردم خالهی خوبی باشم
|
ابرو زخمی
|
محتوای این داستان سکس با محارم است!
از وقتیکه خودمو شناختم یه آدم هات بودم که آتیش درونش میتونست همه چیز رو بسوزونه؛ میتونست خیلی از باورها رو ذوب کنه و خط قرمزها رو نابود کنه
از دوران جوونی و زمانی که یک دختر بودم تا زمان ازدواج و بعد از پایان زندگی مشترکم و حالا که یه زن مطلقه محسوب میشم.
مامانم در حالی که غر میزد پشت در حموم اومد
+غزل دو ساعته تو حمومی بیا بیرون دیگه خواهرت صدبار زنگزده شب شد باید بریم
_باشه الان میام.
حموم برای من گاهی خلوتی بود تا کمی از حجم آتیش درونم کم کنم و کمی لذت ببرم
بیرون اومدم و خودمو خشک کردم
ست شورت و سوتین قرمز رو پوشیدم
تو انتخاب لباس برای مهمونی امشب مردد بود و بالاخره تصمیم گرفتم یه جین آبی و یه مانتوی صورتی کالباسی رنگ رو پوشیدم و جوراب ساق کوتاه کتونی سفید و آرایش مناسب و عطر و...
شام خونه خواهر بزرگم که از همه خواهر برادرها بزرگتر هست یعنی رعنا دعوت بودیم
مناسبتش برگشتن پسرش رامین بعد از چند وقت بود
رامین دانشجوی دندانپزشکی بود تو یه شهر دیگه که نسبتا دور بود و هر وقت میرفت دیر به دیر میومد
۲۵ سالش بود و نوه ارشد خانواده ما و به خاطر درسخون بودنش هم جایگاه ویژهای داشت
من هم با ۳۱ سال کوچکترین دختر و فرزند خانواده بودم
برادرم با ماشین سراغ من و مادرم اومد
بعد از مرگ پدرم؛ من هم که طلاق گرفته بودم تو یه آپارتمان با مادرم زندگی میکردیم
راه افتادیم به سمت خونه رعنا
داداشم گفت: غزل خیلی خوشگل شدیا امشب
+چشات قشنگ میبینه داداش
_الحق که از همه آبجیها خوشگلتری
وقتی ازم تعریف و تمجید میشد به عنوان زیباترین دختر خانواده حس خوبی داشت برام
رسیدیم و داخل رفتیم
سلام و احوالپرسی و تعارف تیکه کردنای معمول انجام گرفت و رامین جلو اومد
+سلام خاله خوبی دیر کردیا ناراحتم ازت
_سلام عشق خاله قربونت بشم رسیدن بخیر خوبی تو (شروع به رو بوسی کردیم) ببخشید بخدا کار پیش اومد
+عیب نداره
_قربون قد و بالای بلندت بشم
+خدانکنه خاله جان
بعد از کمی صحبت و خوش بش داشتن سفره رو مینداختن
رامین غیبش زد و رفتم تو اتاق پیداش کردم
+کجا رفتی یهو؟
_هیچی اومدم گوشیمو چک کنم
+ای شیطون معلوم نیست چند تا دختر رو عاشق خودت کردی
_نه بابا اتفاقا با کسی نیستم
+باشه حالا پاشو بریم شام بخوریم تا وقتش
شام رو خوردیم و دورهم نشستیم با خانواده و آخرشب رامین گفت: من مادرجون و خاله غزل رو میرسونم
با ماشین پدرش مارو رسوند و بهش اصرار کردیم بیاد بالا بعد بره
رفتیم بالا و من به اتاق رفتم لباس عوض کنم
دکمه جین تنگمو باز کردم و درش آوردم و انداختمش گوشه اتاق و مانتومم درآوردم
یه شلوارک که زیاد کوتاه نبود با یه تیشرت تنم کردم و بیرون اومدم
رامین با دیدن من انگار چشماش چهارتا شد
دیدن بدن برنزه و گوشتی من تو اون لباس تحریکش کرده بود ظاهرا اما من دیدی جز خواهرزاده بهش نداشتم و نگاه هاشم جدی نمیگرفتم.
یکم میوه خورد و پاشد که بره و مادرم گفت تو که دیر به دیر میای یه امشب رو پیش ما بمون و رامین قبول کرد
پایین رفت که ماشینرو بیاره تو پارکینگ و برگرده
من رو مبل نشسته بودم و پاهامم بالا آورده بودم و داشتم با گوشی ور میرفتم که رامین اومد و روبروم نشست و یه لحظه چشمم بهش افتاد دیدم چشماش داره از حدقه میزنه بیرون
فهمیدم چون شورتمو درآوردم موقعی که برگشتیم؛ خط کصم از زیر شلوارک خودنمایی کرده
زود پا شدم به اتاقرفتم و لباسامو عوض کردم دوباره
برای رامین یه رخت خواب تو یکی از اتاقها تدارک دیدیم و رفت که بخوابه و منم به اتاقم رفتم و مادرمم که تو هال خوابید مثل همیشه
تا دراز کشیدم یه پورن پلی کردم؛ طولی نکشید که کصم شروع به خیس شدن کرد؛ دستم تو شلوارم رفت و انگشتمو تو کصم کرده بودم و فیلم میدیدم
حسابی حشرم زده بود بالا نصف شبی
پا شدم در اتاق رو قفل کردم و اومدم شلوارمو درآوردم و پاهامو باز کردم و انگشتمو تو کصم عقب جلو میکردم و آروم آه میکشیدم و کصمم حسابی خیس بود
به هر ترتیبی بود ارضا شدم و اومدم گوشیمو آف کنم که رامین تو واتس اپ پیام داده بود منظوری نداشتم اگه نگاه کردم ببخشید
نوشتم این چه حرفیه عزیزم
نوشت آخه رفتی لباس عوض کردی فکر کردم موذب شدی
نوشتم نه خاله جان خودم تو اون لباس راحت نبودم وگرنه تو که پسر خودمی
عکس پروفایلشو باز کردم؛ واقعا خوشتیپ و دوستداشتنی بود اما نمیتونستم نگاهی فارغ از نسبتی که داریم بهش داشته باشم
اونشب گذشت و یکی دو روز بعد رامین زنگ زد گفت: غزل میام دنبالت (بخاطر اختلاف سنی کم گاهی با اسم صدام میزد) بریم یه دوری بزنیم
منم قبول کردم و آماده شدم و یکساعتی گذشت و رامین اومد دنبالم و با هم رفتیم یکم گشتیم و رفتیم که برای شام پیتزا بخوریم
+اینجا پیتزاهاش حرف نداره
_آره رامین که جای بد نمیاره تورو
+قربونت برم عشق خاله
_خدانکنه خالهی خوشگلم
پیتزا رو خوردیم و اومدیم یکم دور زدیم و کمی درد و دل کرد از دختری که بهش خیانت کرده و...
منم دلداریش دادم و گفتم تو جوونی خوشتیپی فعلا اول راهی و این حرفا و من رو رسوند و خودش برگشت خونه
دو سه روزی زیاد ازش خبر نداشتم و جز تو واتساپ که چت میکردیم؛ میگفت قبل اینکه برم باید بیام یه شب تو بغلت بخوابم منم جواب دادم دیگه به روت خندیدم پررو شدیها...
دوشنبه عصر بود تلفن خونه زنگ خورد؛ مادرم حموم بود و منم طبق معمول تو اتاق با کصم ور میرفتم
+الو سلام
_سلام غزل خوبی چخبر مامان خوبه؟
+فدات آبجی سلامت باشی
_میگما فردا رامین میخواد بره پرواز داره و گیر داده امشب شام برم پیش مادرجون و خاله غزل و اونجا بخوابم
+چه اشکالی داره قدمش رو چشم بیاد
_باشه عزیزم خواشتم خبر بدم میبوسمت
+باشه خواهری فعلا
دست به کار غذا شدم و یه غذایی آماده کردم
یه دوشم گرفتم و بیرون اومدم یه لگ طوسی ساده و تونیک سفید که تقریبا کوتاه بود و آستین هاشم کوتاه بود پوشیدم
شب ساعت ۸ رامین اومد و خلاصه خوش و بش و صحبت کردیم و شامم خوردیم و بعد شامم ساعت نزدیکای ۱۲ بود که مادرم رخت خوابش رو پهن کردم که بخوابه و چون دارو زیاد میخورد و عموما داروهاشم خوابآور بود
من و رامین هم کمی نشستیم صحبت کردیم
متوجه تغییر نوع نگاههای رامین شده بودم؛ حشر از نگاهش میبارید و هر وقت راه میرفتم رون و باسن گنده من رو تو اون لگ تنگ حسابی دید میزد و منم به روی خودم نمیاوردم
مثل اون شب اول براش رخت خواب پهن کردم تو اتاق و به اتاق خودم رفتم و سر جام دراز کشیدم
طولی نکشید پیام بازیهای رامین شروع شد
+یادم میمونه نذاشتی یه کوچولو بغلت بخوابم
_خرس گنده بچه که نیستی بغل من بخوابی (با اموجی خنده)
+هرچی ولی دل که دارم
_باشه آروم بیا مامان جون بیدار نشه پنج دیقه و برو
وارد اتاقم شد؛ پیراهنشو درآورده بود و رکابی و شلوار تنش بود و اومد کنارم رو تشک دراز کشید و سرشو تقریبا رو سینم گذاشت و گفت: آخیش
منم حرفی نمیزدم و موهاشو نوازش میکردم و چند دقیقه گذشت که چرخی زد و دستشو دور من انداخت و بغلم کرد
خودشو بهم چسبونده بود
وای خدای من باورم نمیشد؛ کیر رامین شق شده بود و کاملا روی رونم حسش میکردم و میشد کلفتیشو همونطور هم حس کرد
چون میدونستم حالم الان بد میشه خودمو کمی ازش جدا کردم و گفتم: رامین خاله برو الان مامان جون بیدار میشه زشته
+توروخدا یه کوچولو دیگه الان میرم
اینبار منو محکمتر بغل کرد و کیرشرو کاملا به رونم چسبوند و نفسهای داغشم میزد تو صورت و گردن من
ثانیه به ثانیه اون آتیش درونم داشت شعلهور میشد و کارهای رامین مثل یه جرقه تو انبار باروت بود
پشتمو بهش کردم و اونم میدونست باید چیکار کنه و خیلی زود از پشت بهم چسبید و کیر کلفتش رو از زیر شلوار لای کونم گذاشت
تو دلم یه جوون حسابی گفتم؛ ترشحات کصم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
کمی که گذشت کیر رامین رو خیلی بهتر حس کردم و فهمیدم شلوارشو پایین اورده و کیرشرو لای کونم میماله
آروم آه میکشیدم و داشتم دیوونه میشدم
تو عالم سکس داشتم غرق میشدم که یهو صدای غزل غزل گفتن مامانم منو به خودم آورد
زود پا شدم و به رامین نگاه نکردم و اونم شلوارشو بالا اورد و تو هال رفتم
+جانم مامان؟
_خواب که نبودی؟ یه لیوان آب به من بده و قرصای منو بیار
+نه مامان بیدار بودم (قرص هارو با آب بهش دادم و خورد و دراز کشید)
به اتاق برگشتم؛ رامین بلند شد؛ سرشو پایین انداخته بود و گفت ببخشید من برم بخوابم شب بخیر
چون شب خواب اتاق روشن بود میشد هم رو به وضوح ببینیم
دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و لبهای داغم رو به لباش چسبوندم و وحشیانه لبهاشو میخوردم
با زبونم زبونش رو میمالیدم و لبهاشو بین لبام گرفته بودم
پنج شیش دقیقهای لبهای همو خوردیم و زانو زدم و شلوارشو پایین کشیدم
باورم نمیشد رامین یه کیر با این حجم و اندازه داشته باشه
مدتها بود برای همچین کیری لهله میزدم و حالا به اونچه که میخواستم رسیده بودم
با دستم گرفتمش و سرشو تو دهنم کردم و رامین گفت: جوون خاله آه آه
نصف بیشتر کیرشرو تو دهنم جا داده بودم و کیرشرو تو دهنم عقب جلو میکردم و خایه هاشو میمالیدم
آروم حرف میزدیم که مامانم بیدار نشه
کیرو خایه هاشو تو دهنم میکردم و زبونمو به قامت کیرش میکشیدم
+آه خاله میذاری کصترو بگام
_آره عشقم مگه میشه این کیر خوشگل رو تو کصم نذاری
حسابی که ساک زدم و کیر و خایه هاش خیس از آب دهنم شد بلند شدم و لگ و شورتمو که با آب کصم خیس شده بودن رو تا زانو پایین آوردمو و داگی شدم رو تشک و رامین با دست لای کونمرو باز کرد و زبونشو به کصم کشید
+آخ لعنتی آه آه
_وای خاله چه کصی داری داشتم میمردم برات
+آخ جوون بخور کص خالتو آه آه
زبونشو تو کصم میکرد و لبههای کصمو لیس میزد و لای کصم میکشید زبونشو و منم آه میکشیدم و سعی میکردم صدام بالا نره
+آه بکن دیگه رامین طاقت ندارم
رامین هم کمی کیرشرو لای کصم کشید و آروم تا خایه چسبوند تو کصم
آخ بلندی کشیدم
+آروم خاله الان بیدار میشه مامان
رامین آروم عقب جلو میکرد و من بالشتو به دهنم گرفته بودم که سر و صدام بالا نره
رکابیشو درآورد و گوشه اتاق انداخت و محکم تلمبه میزد و بدنش به بدنم میخورد و صداش به گوش میرسید
منم سعی میکردم آروم ناله کنم
+آیی آیی آه جوونم خالتو بکن آه آه
_قربون کص تنگت برم میگامت
کمی تندتند که تلمبه زد رعشهای کردم و برای بار اول ارضا شدم
رامین کیرشرو بیرون کشید و لگ و شورت منو درآورد
+آخ رامین کاش لختم نمیکردی ممکنه بیدار شه
_نه بیدار نمیشه
+پس حداقل در اتاقو قفل کن
رامین رفت در اتاق رو قفل کرد و منم تونیک و سوتینمم درآوردم و رامین هم کاملا لخت شد
دراز کشیدم و پاهامو باز کردم و رامین کیرشرو لای لبههای کصم میمالید و سر کیرشرو به کلوریتوسم میزد و دوباره تا خایه کرد تو کصم
+آخ جوونم آه همینطوری بکن منو آه
رامین سینههامو میمالید و تو کصم تلمبه میزد و منم پاهامو دور کمرش انداخته بودم
+آیی آیی جان جان آه کصم آه آه
و برای بار دوم ارضا شدم
حس میکردم خوابم؛ بعد مدتها داشتم یه لذت وصف نشدنی رو تجربه میکردم
رامین کیرشرو درآورد و گفت دمر کن غزل
منم گفتم صبر کن یه سر و گوشی آب بدم
در اتاق رو باز کردم و آروم تو هال رو سرکی کشیدم و مادرم خواب بود و خروپف میکرد و خیالم راحت شد برگشتم و بالشت رو زیر شکمم گذاشتم و دمر کردم و با دست براش باز کردم لای کونمو
اونم کیرشرو تو کصم کرد و رو من افتاد
+وای رامین آخ جوونم آه آه
رامین محکم کیرشرو تو کصم میکوبید و کصم به گرمی از کیرش استقبال میکرد
بیرون میکشید و کمی میمالید لای کصم و دوباره میکرد توش و منم نالهای از ته دل میکردم
+آه کصم آه جان جان بکن عشقم آه
کیرشرو درآورد و با چک رو کونم زد و گفت داگی کن خاله
+چشم عشقم
زود داگی کردم و کونمرو بالا دادم و کمرمو پایین دادم و رامین دستاشو رو کونم گذاشت و دوباره کیرشرو تا ته راهی کصم کرد
+آخ عشقم آیی آه آه
رامین محکم تلمبه میزد جوری که صدای کصمم دراومده بود
+بزن آره آه آه جون دلم آه
یهو رامین بیحرکت شد و ترشح آب داغشو تو کصم احساس میکردم و رامین آه میکشید
کیرش کمکم شل شد و از کصم درآورد
منم دراز کشیدم و رامین هم بغلم کرد
+میدونستی بهترین خاله دنیایی؟
_دیگه کصمو پاره کردی نیاز نیس زبون بریزی
و جفتمون خندیدیم
رامین به اتاقش رفت و منم لباس پوشیدم و خوابیدم...
|
[
"تابو",
"زن مطلقه",
"سکس یواشکی"
] | 2022-04-14
| 165
| 21
| 262,601
| null | null | 0.012824
| 0
| 10,188
| 2.034837
| 0.342157
| 2.406935
| 4.897721
|
https://shahvani.com/dastan/دوستی-من-و-مهدی
|
دوستی من و مهدی
|
نادر
|
این داستان راجع به من و بهترین دوستم هست
من نادر هستم، ۳۵ سالمه. مهدی هم یکی دو سال از من کوچکتره. من و مهدی رفاقت ۳۰ ساله داریم، از وقتی همو شناختیم باهم بودیم و تو رفاقت برا هم کم نذاشتیم. تا الان یک بارم از هم دلخور نشدیم و رفاقتمون محکم و پابرجا بوده. از زمانی که به بلوغ رسیدیم و کنجکاوی و هوس وجودمونو گرفته بود اولین فیلم پورن رو باهم دیدیم و جلو هم خودارضایی کردیم. تا قبل از ازدواجمون با دوست دخترامون بیرون میرفتیم و تو تنهایی از سکسهایی که باهاشون داشتیم صحبت میکردیم. رابطه دوستی ما خیلی عالی و نزدیک بود تا اینکه ازدواج کردیم و به خاطر مشغله و یک سری محدودیتهایی که داشتیم بیرون رفتنا و تماسامون کمتر شده بود، اما با ازدواجمون رابطه ما وارد فاز جدیدی شد.
وقتی باهم بودیم یا زمانهایی که چت میکردیم از زن هامون برای هم میگفتیم. چیزایی مثل اینکه از چه نوع سکسی خوششون میاد یا چه کارایی میکنیم و...
رابطه احساسی که بین من و مهدی بالا بود، به خاطر همین خیلی دوست داشتم رابطمون ۴ تایی شه. من و نفس (خانومم) میشه گفت با این قضیه مشکلی نداشتیم چون همیشه تو سکس هامون راجع بهش صحبت میکنیم و یکبار با یک زوج که از دوستامون بود هم تجربه کرده بودیم اما رابطه مهدی و فریبا اینقدر راحت و باز نبود و مهمتر از اون با اینکه من و مهدی اینقدر بهم نزدیک بودیم هیچ مراوده و رفت و آمدی باهم نداشتیم.
زمانی که به مهدی گفتم نظرت برای چهارتایی چیه یکم جا خورد و گفت نمیشه فریبا قبول نمیکنه و نمیشه و اگر بهش بگم ازم جدا میشه و...
هر دفعه که همو میدیدیم یا چت میکردیم از تصور رابطه چهارتاییمون بهش میگفتم و لذتی که میبریم، بعضی مواقع سهتایی. من و مهدی و نفس یا من و مهدی و فریبا
حتی صحبت کردنش هم برامون لذت داشت تا جایی که بعضی مواقع طاقت نمیاوردیم و باید تلفنی راجع بهش حرف میزدیم و خود ارضایی میکردیم.
بعد از دوسال که هردومون ازدواجکرده بودیم برای اولین بار مهدی و فریبا رو دعوت کردیم که برای شام بیان خونه. مهدی که قبول کرد اما خانومش با کلی نه و تعارف بالاخره اومد. زمانی که وارد خونه شدن نفس که شلوار و تیشرت آستین کوتاه پوشیده بود و حجاب نداشت ازشون استقبال کرد و خوشآمد گویی کرد. فریبا هم که مثل گفتههای مهدی مانتو و روسری پوشیده بود و با این حالی که نفس گفت لباس راحتی برات بیارم قبول نکرد و با همون وضعیت نشست. من به رسم ادب پرسیدم که نوشیدنی الکلی یا غیر الکلی میخورین که فریبا چشاش گرد شد و بدجوری نگاه کرد (مهدی بهم گفته بود که مخالفه و من اومدم این سد و تابو رو بشکنم). مهدی و فریبا گفتن همون آبمیوه، منم با خنده به فریبا گفتم نکنه گفته که مشروب نمیخوره؟! من کاری به فریبا ندارم اما مهدی انتخابش با خودم یکیه و باید بخوره
خلاصه نفس برا من و مهدی راکی، برای خودش آبجو و برای فریبا آب هویج آورد. زمانی لیوان هامون رو آوردیم بالا برا سلامتی به فریبا گفتم شما چرا نمیخوری؟ گفت علاقهای بهش ندارم، فقط میدونم مزه بدی داره و خوب نیست. نفس هم فورا لیوان آبجو رو بهش داد گفت امتحان کن، مطمئن باش با آبجو و خوردن یه جرعه نه مست میشی نه میمیری. اونم با کلی اخم و اکراه یه جرعه خورد و برعکس انتظاری که داشتیم ازش خوشش اومد و گفت طعم خوبی میده اما چون مستی داره نمیخورم، اینارو میگفت انگار که هی میخواست نازشو بکشیم که بخوره، نفس هم بهش گفت آبجو مستت نمیکنه فقط یکم گرمت میکنه، نگران نباش اگر بد بود بهت پیشنهاد نمیکردم و بدون اینکه منتظر جوابی از فریبا بشه یه قوطی براش آورد. اون شب با کلی خنده و خوشی گذشت و مهدی و فریبا با حال خوب و خندون با ما خداحافظی کردن.
ما هم طبق روال همیشه، هر زمان که مست میکنیم سکس فوقالعادهای داریم. مثل همیشه نفس وسط سکس گفت یکی دیگم میخوام، یدونه کمه، یدونه کیر دیگم میخوام، منم گفتم مهدی خوبه؟ دلت میخواد من از جلو، مهدی هم از پشت کونترو حال بیاره؟ نفس تند تند میگفت آره آره بگو بیاد که کونم کیر میخواد، من باز آشتیششو بیشتر کردم و گفتم فریبا هم بیاد سینههات رو بخوره، اینارو میگفتم و آتیش نفس بیشتر میشد و حرکتش رو تندتر میکرد.
فرداش مهدی تماس گرفت و تشکر کرد و گفت دیشب خیلی بهشون خوش گذشته، منم گفتم به من و نفس هم خوش گذشت، هم زمانی که بودین هم زمانی که نبودین، گفت یعنی چی؟ گفتم وقتی رفتین یه سکس توپ داشتیم، حرفتون بود که کاش بودین اما خودتون نبودین. مهدی با تعجب گفت یعنی نفس میخواسته که وسط سکستون باشیم؟ گفتم اره، تو بهترین حالمون تصورتون کردیم. وقتی هم رفتم خونه نفس گفت که فریبا تماس گرفته و تشکر کرده.
حدود یک هفته بعدش هم ما دعوت شدیم و رفتیم خونهشون. زمانی که رسیدیم فریبا مثل اون شب نبود، شلوار و پیراهن پوشیده بود. نفس هم بهش گفت این شال رو. بیرون بیار که گرمم شد، وقتی مهدی گفت آره بابا نادر و نفسس از خودمونن فریبا هم شالشو از سرش برداشت. از اونجایی که مهدی هنوز کد مشروب رو آزاد نکرده بود من همراه خودم بردم اما مزههای کنار مشروب رو نداشتن، مهدی گفت من میرم بیرون میگیرم و میام که منم همراهش رفتم. توی مسیر یهو مهدی گفت تو هم دلت کشیده؟ گفتم شدید. دلم میخواد تا جایی که میتونم بخورن، گفت نه، همون حرفی که اون روز زدی، فهمیدم چی میگه اما باز خودمو زدم به اون راه. گفتم یادم نیست که چی گفتم؟! گفت اینکه جلو هم سکس کنیم. گفتم من که از خدامه اما مشکل فریباست. مهدی گفت منم مثل شما مابین سکسمون از شما گفتم، همون لحظه فریبا چیزی نگفته اما بعد از اینکه تموم شد بهم گفته که جدی دوست داری چهار نفری جلو هم سکس کنیم؟ منم دلمو زدم به دریا و گفتم اگر تو دوست داشته باشی و اونام راضی باشن آره. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته، نه از علاقمون به هم کم میشه نه قرار دستدرازی به هم کنیم، فقط یه لذتی که همگی ازش آگاهیم رو با هم شریک میشیم. فریبا گفت یعنی تو حاضری که من جلو نادر لخت باشم و همه جامو ببینه؟ گفتم اون لحظه همگی داریم همه جای همو میبینیم. بعدم نادر رفیق ۳۰ ساله من هست، قرار نیست کسی از چیزی حرف بزنه و قضاوتش کنه. منم یه چیزی گفتم در حد فانتزی، توهم نظرمو خواستی منم مثل همیشه چیزی که میخواستم و تو ذهنم بوده رو بهت گفتم. دیگه راجع بهش باهم حرف نزدیم تا دو شب پیش که سکس داشتیم فریبا خودش شروع کرد و گفت به نادر و نفسم بگو بیان، دلم میخواد کس دادن نفس رو ببینم، منم گفتم اشکالی نداره کیرمرو توی کست ببینن؟ فریبا هم میگفت نه بذار ببینن و حال کنن، منم میخوام حال کنم، به نادر بگو بیاد کیرشرو بذاره دهنم.
مهدی اینارو میگفت من کیرم داشت میترکید. در نهایت گفت که فریبا گفته اگه تو راضی هستی منم به خاطر تو قبول میکنم. خلاصه ازم پرسید نظرت چیه منم گفتم من مشکلی ندارم اما نمیدونم نظر نفس چیه!
وقتی رسیدیم خونه سفره انداخته بودن و شروع کردیم به ریختن مشروب. اون شب من و مهدی و نفس مشروب خوردیم، فریبا هم آبجو، البته کنارش هم بزور دوتا پیک مشروب بهش دادیم. ساعتای ۱۱ شب بود همگیمون بالای بالا بودیم و افتاده بودیم به حرف زدن و خندیدن. نفس تو گوش فریبا یه چیزی گفت که یو دوتاشون باهم خندیدن. ماهم گیر دادیم که باید بگین و درگوشی حرف زدن نداریم. نفس هم گفت چیزی که نگفتم. گفتم خدا به دادت برسه، هم تو بی حسی هم مهدی، تا صبح طول میکشه که ماهم خندیدم یعد از اون سر صحبت باز شد و من گفتم خدا به داد منم برسه، تو حالت عادی طول میکشه و خانوم ارضا نمیشه الان که دیگه بدتر. هرکدوم داشتیم از هم میگفتیم و خصوصیات سکسی همو میگفتیم. دیگه ساعتهای ۱۲ بود که نفس گفت بریم خونه منم گفتم باشه، زمان خداحافظی نفس به مهدی و فریبا گفت راستش من شمارو نمیشناختم و فکر میکر نمیکردم اینقدر خوب باشین اینقدر که الان دلم نمیخواد برم خونه. پشت سر حرف نفس هم مهدی و فریبا گفتن خوب شب اینجا بمونین، فردا که تعطیله، نفس یه نگاه به من کرد و منم گفتم من که مشکلی ندارم.
فورا مهدی رفت برامن شلوارک آورد وقتی رفتیم تو اتاق که بپوشم، کیرمرو تو دستش گفت و گفت ببینم امشب چیکار میکنی؟ گفتی جدی هستی؟ گفت آره ببین میتونی کاری کنی؟ گفتم اگه شروع کردم توهم همکاری کن که تایید کرد
نفس هم وقتی از اتاق بیرون اومد یه تاپ صورتی پوشیده بود با دامن مشکی. تاپی که پوشیده بود یکم کوتاه بود که برجستگی کون نفس رو کامل نمایان میکرد.
ما داشتیم حرف میزدیم که نفس گفت ما خانوما کنار هم میخوابیم شما هم کنارهم، من آروم به مهدی گفتم بگو من میخوام کنار زنم بخوابم، منم همینو میگم که مهدی بلند گفت من میخوام کنار خانومم بخوابم، منم گفتم منم بدون خانومم نمیتونم، من گفتم فعلا که نمیخواهیم بخوابیم، جلو تی وی تشک هارو بندازیم، کنار هم میخوابیم و فیلم میبینیم که موافقت کردن. به مهدی گفتم دیگه با خودته که آب فریبارو بیاری و آمادش کنی، منم نفسو آماده میکنم. امشب کیرمرو تو کسش میبینی اما خودت باید زرنگ باشی که بتونی بیای کنارمون و حال کنی. نفس و فریبا کنار هم خوابیدن، من و مهدی هم اون طرفشون. هنوز بالا بودیم و فقط میدیدم که یه چیزی داره از تی وی پخش میشه اما نمیدونستیم چی داره میشه، من و مهدی هم که دیگه بدتر، تو فکر شروع کردن بودیم. همینجور که خوابیده بودیم من دستمو بردم زیر دامن نفس و کسشرو مالیدم. نفس هم با تعجب نگاه کرد و گفت نکن، منم اروم در گوشش گفتم اشکالی نداره و دستشو گذاشتم رو کیرم که دید سیخ سیخ شده. من کسشرو میمالیدم اونم کیرمرو میمالید. متوجه چشم فریبا و مهدی شدم که حرکت دستمون رو میدیدن. نمیدونم مهدی درگوش فریبا چی گفت که فریبا سوالی پرسید که بخوابیم؟ ماهم گفتیم اره دیگه بخوابیم.
چراغا خاموش بود و فقط یه شب خواب با نور کم روشن بود. کس نفس خیس خیس بود، منم که کیرم داشت میترکید. سکوت مطلق بود اما صدای آه و ناله نفس و فریبارو میشد شنید. من دامن نفس رو کامل دادم بالا و شلوار خودمو هم کشیدم پایین، دلو زدم به دریا و با کمترین فشار کیرمرو کردم تو کس نفس. نفس هم یه آه بلند و با لذت کشید و با حرکت من آه و نالش بیشتر شد. بعد از چند دقیقه صدای مهدی و فریبا هم میومد اما چون رو به بغل خوابیده بودیم هیچ کدوم همو نمیدیدم. به نفس گفتم میشینی روش؟ گفت مهدی و فریبا چی؟ میبینن. گفتم اگه تو مشکلی نداری منم مشکلی ندارم. یهو پتو رو زد کنار، اومد که بشینه روش. اون لحظه دیدیم که فریبا هم پیراهنش بازه و سینههاش تو دست مهدی و شلوارش تا نصفه پایینه. نفس دامن و شورتش رو بیرون آورد و کیرمرو تو دستش گرفت و نشست روی کیرم و یه آه بلند کشید. منم کونشرو تو دستام گرفتم و محکم به کون بزرگش زدم
بعد تیشرتشو بیرون آورد، سوتینشو داد بالا و خوابید روم و مثل همیشه سینههاش رو گذاشت دهنم. از نگاه مهدی و فریبا میشد فهمید که چقدر داغ شدن. اونا هم بلند شدن که حالتشون رو تغییر بدن فریبا حالت داگی شد، مهدی از پشت بالا و پایین شدن نفس رو روی کیرم میدید، منم صورت سینههای بزرگ فریبارو میدیدم که با ضربههای کیر مهدی تکون میخورد. منم کون نفس رو با دو دستم گرفته بودم و از هم باز کرده بودم که سوراخ کونش کامل باز شه و مهدی ببینه. مهدی هم فهمید چیکار کنه و انگشتشو خیس کرد و گذاشت رو سوراخ کون نفس و میمالید. نفس هم که داشت حال میکرد، حرکتشو تندتر کرد. وقتی نفس در کنار آه و نالههای بلندش یه آه بلندتر کشید فهمیدم که مهدی انگشتشو کرده تو کونش و داره حرکت میده. بعد از اون منم جرات کردم و دستمو بردم طرف سینههای فریبا و لمسش کردم که با تعجب دیدم که فریبا هم چشماشو بست و هیچ اعتراضی نکرد. نفس برای اینکه کد رو آزاد کنه گفت من نیاز دارم یه چیزی تو دهنم باشه، فریبا که به مهدی نیاز داره و نمیتونه به من بده اما خودش که هست. از روی کیرم بلند شد و خوابید زیر سینههای فریبا و نوک سینش رو گذاشت تو دهنش، منم پاهاش رو باز کردم و کیرم رو گذاشتم توی کسش. چهارتامون داشتیم دیوونه میشدیم. من دیگه تحمل نداشتم داشتم میشدم و نمیخواستم لذتش رو با نگهداشتن خودم خراب کنم. آه و ناله هام بیشتر شد و سریع کیرمرو کشیدم بیرون و ناخداگاه گرفتم جلو صورت فریبا و آبمروریختم رو صورت فریبا. اونم که شکه شده بود خیلی ریلکس کیرمرو گرفت و سرشو گذاشت تو دهنش و جوری میمکید انگار که داشت تمام وجودمو میکشید بیرون. بعد از اون فریبا گفت باید برم صورتمو بشورم، اینجوری بدم میاد. تا فریبا رفت دیدم مهدی افتاد رو نفس و با ولع سینههاش رو خورد. نفس هم کیر خیس مهدی رو حرکت میداد و با خنده گفت شانس ماهم هرچی گیرمون میاد قلمی و برای کون ساختهشده. خودش داگی به طرف مهدی زانو زد و گفت نادر که با کیر کلفتش کسمو باز کرده. زود باش بذار تو کونم که میخوام. مهدی همدست کشید به کس نفس و با آب کسش، سوراخ خونش و کله کیر خودشو خیس کرد و با کوچکترین فشار کرد توی کونش. با ناله میگفت این کیر خوبه. هم سرش بزرگه هم کونم حال میده. برای خودم ساختهشده. کیرپژمرده منو هم گرفت و گذاشت تو دهنش و گفت هنوز باهاش کار دارم. فریبا با سینههای بزرگ و لرزونش اومد جلو و نشست جلو کیرم که تو دهن نفس بود. من سینههاش رو تو دستم گرفتم و آروم آروم میخوردم. با دست دیگم هم کسش رو میمالیدم. کیرم باز جون گرفته بود و آماده بود. وقتی فریبا کیرمرو تو دستش گرفت گفت نمیتونم تو خودم جا بدم، بزرگه، گفتم اشکالی نداره، درستش میکنم. بغلش کردم و نزدیک مهدی و نفس خوابوندمش. تمام بدنش رو بوسیدم و رسیدم به کسش. با بوسههای آروم از کسش شروع کردم. آروم زبونمو روش میکشیدم. آبش زیاد شده بود و بلند آه میکشید، بعد یه لیس بزرگ از کسش زدم، داشت دیوونه میشد که صورتمو چسبوندم به کسش و محکم کسشرو میلیسیدم و میمکیدم. یهو گفت دیگه طاقت ندارم. زود باش بکن. کیرمرو بردم نزدیک کسش، خودش کیرمرو تو دستش گرفت و اروم فرستادم داخل. وقتی مهدی و نفس رو با هم و نگاه مهدی که روی من و فریبا رو لذتم چند برابر میشد. چون کمرم خسته شد خوابیدم که فریبا بیاد روم بشینه. وقتی نشست رو کیرم انگشتمو با آب کسش خیس کردم و انگشتمو کردم تو سوراخ کونش، یهو با تعجب نگاه کرد و کون من از کون ندادم و نمیدم. گفتم نمیکنم. فقط همینجوری. مهدی نفس رو خوابونده بود و کسشرو میلیسید. وقتی مارو دید اومد پشت سر فریبا و گفت فقط یکم. فریبا هم گفت نه اصلا. پشت سرش نفس گفت نه نگو. نمیذاره دردت بگیره،
فریبا هم گفت فقط یکم بفرست داخل. اگر دردم گرفت بیرون میکشی. مهدی هم گفت چشم. من دستمو انداختم رو دوتا لپ کونش، و کونشرو از هم باز کردم. مهدی هم کرم به کون فریبا و سر کیرش کشید. فریبا چشاشو بسته بود و وقتی مهدی آرم کرد داخل یه آه کشید و و خوابید روی من و بدون اعتراض آه و ناله میکرد. منم حرکتمو شروع کردم، بعد از کمتر از یک دقیقه انگاری جون گرفت و میگفت بکنین، قرار نبود اینجوری شه اما دارین کس و کونمرو باهم میکنین. نفس هم اومد جلو که سینههای فریبا رو بخوره. مشخص بود روی هوا بود و داشت حال میکرد که یهو جیغ کشید و افتاد روی من و با آه و ناله میگفت وای مردم، وای مردم از لذت. نفس گفت دیگه کافیتونه، برای منم بذارین، مهدی کشید بیرون فریبا هم بیحال افتاد کنارمون. نفس یکم کسشرو مالید و نشست روی کیرم. سوراخ کونشرو هم با آب دهنش خیس کرد و به مهدی گفت بیا بذار. مهدی هم چسبوند بهش و کرد داخل. نفس که تجربش رو داشت خودش رو تکون میداد و سهتایی حال میکردیم. مهدی که ارضا نشده بود و نزدیک بود، به خاطر همین هی کیرشرو بیرون میاره و میکرد داخل. بعد از چند دقیقه نفس گفت تندتر بکنی که نزدیکم، یهو آه بلند کشید و تمام بدنش لرزید، پشت سرش هم من و مهدی ارضا شدیم و آبمونو ریختیم داخل. به مدت چند دقیقه همگیمون بیحال افتادیم.
بعدش چهارتامون رفتیم حمام و حمام کردیم، بعدم باز کنار هم تو آغوش هم خوابیدیم و فرداش برای صبحونه و نهار هم همونجا موندیم.
دو روز بعد من و نفس با مهدی و فریبا تماس گرفتیم که ازشون تشکر کنیم. مهدی که گفت هنوز فکر کردن به بهش کیرش سیخ میشه و لذت میبره، فریبا هم گفته بود هنوز مثل خواب براش میمونه، هم حس شرم و خجالت رو داره، هم حس راحتیش با مهدی بیشتر شده و جدا از همه این حسا بهترین سکسی بوده که داشته
|
[
"تریسام",
"موازی",
"ضربدری"
] | 2024-09-14
| 61
| 3
| 61,801
| null | null | 0.028665
| 0
| 13,493
| 1.782959
| 0.503686
| 2.746562
| 4.897009
|
https://shahvani.com/dastan/دلسوزی-یا-شهوت
|
دلسوزی یا شهوت
|
…
|
ساعت ۱۲ شب بود میرفتم خونه پک اخر سیگارو زدم و انداختم کنار یه صدای قدم سریع مثل دویدن شنیدم دیدم ی نفر به سمتم داره میدوه با چشمای خیس التماسم کرد کمکش کنم قایم بشه نور دوتا چراغ ماشینو دیدم سریع دستشو گرفتم و کشوندمش توی کوچه توی تاریکی کوچه قایم شدیم یدونه پژو پارس با دوتا پسر توش اروم رد شدن دستاش توی دستم داشت میلرزید و یخ کرده بود اونا رفتن ازم اومد تشکر کنه منو بغل کرد قدش تا زیر چونم بود وقتی دیدمش یدونه دختر باصورت ناز ولی باموهای کوتاه و کلاه و شال و کاپشن بود ازم خدافظی کرد و راهشو کشید که بره بهش گفتم کجا میری گفت نمیدونم خودمو بهش رسوندم و گفتم یعنی چی مگه خونه نداری گفت خونه دیگه نداره بیچاره باباش وقتی موادو میزنه مادرشو میکشه اونم دیگه پاشو تو اون خونه نمیذاره گفتم بیا خونه من امشبو اونجا باش هوا سرده خیلی راحت قبول کرد...
رسیدیم خونه یک دست لباسای خودمو بهشدادم که عوض کنه اونم همینکارو کرد گفتم گرسنته. گفت اره منم یدونه تن ماهی واسش درست کردم خورد وتشکر کرد بهش گفتم رو تختم بخابه منم روی مبل خابیدم... صبح ۷ بیدار شدم رفتم شرکت به خاطر اینکه بهش اعتماد نداشتم درارو قفل کرده بودم و تو شرکت حسابها و پرونده هارو بردم خونه که درست کنم وقتی رسیدم خونه دیدم نشسته سر میز و داره صبخونه میخوره بلند شد سلام کرد و خیلی مودب تعارف کرد منم گفتم نوش جان نشستم پای تلوزیون... ساعت ۱ شد گفتم بلدی ناهار درست کنی گفت یه کاریش میکنم دیدم داره تخممرغ و سوسیس درست میکنه منم به شوخی گفتم دختری مثل تو فقط همینو بلده دیدم بغض گلوشو گرفت و گفت دختر؟ دختر اونه که باباش نازش کنه بوسش که و ناناز باباش باشه نه منمن از دختر بودن فقط هرزه بودنشو بلدم کنارم نشست و گریه کرد سرشو گذاشتم روی سینم و نوازشش کردم چشمای ناز و پر اشکش دل ادمو میلرزوند یدونه بوس به پیشونیش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم منم خانوادم ۴ سال پیش تو یه تصادف مردن اون داشت اروم میشد زنگ زدم دوتا پیتزا اوردن خوردیم گفتم مشروب میخوری؟ گفت اگه باشه اره... بطری skyyرو گذاشتم تو یخ سرد شه بعد ریختیم و خوردیم و نشستیم پای تلویزیون یکی یکی شبکه هارو میزدیم گذاشتم pmc یه اهنگ شاد بود نشستنکی توی خودش میرقصید گفتم خجالت نکش پاشو برقص بلند شد و شروع به رقصیدن کرد تازه چشمام به بدن زیبا و خوش فرمش افتاده بود اهنگ تموم شد یه اهنگ ملایم گذاشت رفتم کنارش باهم میرقصیدیم خیلی خوشمون اومده بود چشماش خمار و مشکی بود توی رقص لب میگرفتیم و بوسههای من روی سر و گردنش بود رفتم سمت گوشش وقتی بوسیدم نفسش بند اومد باریتم اهنگ بردمش توی اتاق خابوندمش روی تخت در گوشش گفتم اجازه هست که گفت همه به زور ازم میگرفتن ولی من الان بارضایت میخوام بهت تقدیم کنم تیشرت و شلوار رو که از تنش درآورد تا مرز جنون رفتم پوست سفید و بلورین با بدنی خوشفرم شروع کردم بوسیدن از پیشونی تا بهشت زیباش پستونای سفت و خوش فرمی داشت که هرکدوم قشنگ اندازه مشتم بود صدای اه و ناله ارومی ازش در میومد رفتم سمت بهشت زیباش که یک چشمه خیلی کوچیک ازش سرازیر شده بود اول یه بوس کردم که یه نفس عمییق کشید بعد شروع کردم زبون زدن به لبهها توش که نفسش بند اومده بود چوچولشو بالبام گرفتم و مکیدم که لرزید و ارضا شد بلند شد منو گرفت و هل داد روی تخت وحشیانه لباسامو از تنم درآورد و اول یه بوس سر کیرم زد که جای رژ لبش موند بعد شروع کرد لیسیدن و ساک زدن هردو روی ابرها بودیم بعد چندین دیقه اومد و گفت نوبت توعه من دوباره یکم بهشتشو خوردم بعد با مجوز خانم خانما حضرت کیر رو راهی غار حرا کردم خیس و فوقالعاده داغ شروع کردم تلمبه زدن نگاه بهش کردم اشکش در اومده بود فک کردم ناراحته تا داره درد میکشه ازش پرسیدم و بابغض گفت: تا الان هرزگی کرده و بخاطر پول کس میداده همش هم به زور ولی این بار بارضایت خودش بود و نهایت حال رو داشت میرد من تلمبه هامو سریعتر کردم هردو تو اسمون بودیم ۴... ۵ نوع پوزیشن عوض کردیم بعد ۴ بار ارضا شدنش نوبت من بود درآوردم و همشو روی شکمش ریختم با لذت تمام همشو با دستاش خود رفتیم حمام هم دیگرو شستیم و اومدیم بیرون یکم مشروب خوردیم سیگار کشیدیم و توی بغلم خابید... الان نزدیک ۴ ماهه ما باهم هستیم هر دو رضایت داریم و مشکلی برای من درست نکرده اون از امنیتی که واسش فراهم کردم راضیه و گفته همین واسش کافیه...
دختران هرزه هیچ وقت از روز تولد هرزه نبود این عملهای خدمونه که اینطور میشن
دختران هرزه هیچی جز مهر محبت عشق و امنیت نیاز ندارن
پایان... ****>;)
|
[
"دختر فراری"
] | 2017-10-02
| 16
| 5
| 21,289
| null | null | 0.007392
| 0
| 3,816
| 1.152416
| 0.208285
| 4.247886
| 4.895332
|
https://shahvani.com/dastan/دختر-خاله-متاهل-و-سکسی-دوس-دخترم
|
دختر خاله متاهل و سکسی دوس دخترم
| null |
سمم امید هست. الان ۲۹ سالمه. خاطره بر میگرده به سه سال پیش، یه دوست دختر به اسم مریم داشتم، اهل حال بود ولی زیاد خوشگل و خوشهیکل نبود. چندباری تو ماشین واسم ساک زده بود ساک زدنش عالی بود یه جوری کیرمرو میخورد که آدم احساس میکرد وقتی آبش میاد داره جونشم از کیرش در میاد. همیشه اصرار میکرد که بریم خونه و بهم از پشت حال بده ولی من با اینکه موقعیت داشتم رغبت آنچنانی برا کردن کونش نداشتم. یه روز بهش گفتم یکی رو واسم جور کن که اوپن باشه و اهل حال تا دوتاتون رو باهم بکنم. اولش قبول نمیکرد ولی چون تشنه سکس بود قبول کرد. بعد یه هفته یکی زنگ زد و خودش و معرفی نکرد و خواست باهام حرف بزنه که من محلش ندادم. بعدش اس داد که من دختر خالهی مریمم. تازه دوزاریم افتاد و بهش زنگ زدم. بعد کمی حرف زدن فهمیدم دو سال ازم بزرگتر هستش و اسمش لیلاست و شوهر داره. فکرنمی کردم تو همون جلسهی اول بحثمون به سکس بکشه ولی خوب از صداش و حرفاش معلوم بود که زن حشری هستش و به خاطر مشکلش با شوهرش چند وقتی هست که از کیر بینصیب مونده. قرار شد تو اولین فرصت ببینمش و با هم برنامه داشته باشیم روز موعود فرارسید و شبش با هم هماهنگ شدیم ولی ازم خواست به مریم نگم. منم قبول کردم. شب رفتم حموم و بدنمو سه تیغ کردم و آمادهی سکس. صبح ساعت ۱۰ سر یه خیابون نزدیک خونه باهاش قرار گذاشتم. قرار بود باهم بریم آپارتمان داداشم که خالیه. رسیدم سرقرار دیدم یه خانوم با عینک دودی و یه هیکل خوب وایساده سر خیابون. یه گلم دستش. سریع سوارش کردم و بعد از کمی صحبت گفت که سریع بریم خونه منم گازشو گرفتم رسیدم سر کوچه من جلوتر رفتم و اونم با کمی تاخیر پشت سرم اومد. با ترس ولرز رفتیم تو خونه همون دم در خودشو چسبوند بهم و خودش رو انداخت تو بغلم منم بغلش کردم شروع به نوازش بدنش کردم روسری و مانتوشو از تنش درآوردم. آروم لبامو گذاشتم رو گردنش و کمی لالهی گوشش رو خوردم لبامو گذاشتم رو لباش شروع کردم به خوردن دیدم اونم بیکار نیست و داره از رو شلوار کیرمرو میماله منم دیدم دیگه جای وقت تلف کردن نیست هدایتش کردم به سمت اطاق و انداختمش رو تخت. یه تاپ تنش بود درش آوردم و کمی سینههاشو از رو سوتین مالیدم. دیدم اینجوری حال نمیده سوتینشم باز کردم دو تا سینه خوشفرم سایز ۸۰ افتاد بیرون افتادم روش و شروع کردم به خوردن و مالیدن سینههاش دستمم بردم لای پاهاشو از رو شلوار کوسش رو مالیدم. خودش شروع کرد به باز کردن زیپ شلوارش و منم کمکش کردم تا درش بیاره حالا با یه شورت بود ولی من هنوز لباس تنم بود سریع پاشدم و همه لباسامو کندم. کیرم مثل فنر پرید بیرون. افتادم روش و شروع کردم به خوردن و مالیدن. سینههاش بزرگ و خوشفرم بود بدن سفیدی داشت بارونای توپول. سفید مثل برف. نه میشد از سینههاش گذشت نه میشد بیخیال روناش شد با لبام از سینههاش رفتم پایین تا رسیدم به کوسش ازرو شورت کوسشو گرفتم به دهنم که صداش دراومد و گفت زود باش دارم میمیرم داشت لباشو گاز میگرفت دل زدمو به دریا شورت رو کشیدم پایین وای چی میدیدم یه کوس سفید و بیمو با لبای پفکرده، سرمو کردی لای پاهاش. پاهاشو آوردم بالا چسبوندم به سینهشو زبونمو گذاشتم رو کوسش شروع کردم به لیس زدن و خوردن اونم داشت صداش میرفت هوا التماس میکرد که بسه بزار توش ولی نمیشد از خوردن کوسش گذشت، نه بوی بدی داشت نه مزه بدی دیدم داره تخت روچنگ میزنه منم نشستم بین پاهاشوشروع کرد به مالیدن کیرم در کوسش خودشو تکون میداد تا بره تو ولی من میخواستم دیوونهتر بشه سر کیرم میکردم تو درش میاوردم. دیگه خودمم طاقت نداشتم و یه جا همهی کیرمرو کردم تو کوسش، توش خیس خیس بود با اینکه چند سال از ازدواجش میگذشت ولی هنوز تنگ بود وقتی همهی کیرمرو فرستادم تو کوسش دادش درواومد که یواش، شروع کردم آروم به تلمبه زدن، چند دقیقه به همون حالت تلمبه زدم بعد چرخوندمش به پهلو و نشستم پشتش از پشت کردم تو کوسش کمی هم تو این حالت کردمش، دوس داشتم چند پوزیشن دیگه رو هم امتحان کنم آخه کوس مفت بود و اسپری هم کار خودشو کرده بود. به شکم خوابوندمش و افتادم روش و کردم تو کوسش. وقتی تلمبه میزدم صدای شالاپ شولوپ اطاق رو برداشته بود همین صدا آدمو ترغیب میکرد که محکمتر تلمبه بزنه، دیگه دوتامون خسته شده بودیم و نا نداشتیم، پاشدم کشیدمش لب تخت و پاهاش دادم بالا گذاشتم رو شونم. سرپا بین پاهاش بودم بهترین حالتی هست که توسکس دوس دارم. دلم میخواد همیشه اینطوری ارضا شم. گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن با دستمم سینههای توپولشو میمالیدم لیلا هم داشت تخت رو چنگ میزد. یه ربعی همینجوری تلمبه زدم نزدیک اومدنم بود یه کاندوم کشیدم رو کیرمرو با بیشترین شدتی که میتونستم تلمبه میزدم من داشتم میومدم ولی اون انگار تازه جون گرفته بود صداش بیشتر شده بود گفتم دارم میام که گفت بیا منم دارم میام آخرش آبم اومد ولی با یه سوزش، اونم ارضا شده بود افتادم بیحال روش و کمی بغلش کردم وبوسش کردم ازش تشکر کردم به خاطر سکس خوبی که داشتیم اونم لذت برده بود مثل من ولی انقدر تلمبه زده بودم دلدرد گرفته بود. پاشدیم دوش گرفتیم تو حمومم نشست جلو پامو کیرمرو کرد تو دهنش حسابی خورد تا آبمروآورد. الان سه سال میگذره از اون روز و من ولیلا هنوز باهمیم. همیشه مریم رو به خاطر اینکه مارو باهم آشنا کرد دعا میکنم.
|
[
"زن متاهل"
] | 2014-02-03
| 7
| 0
| 213,580
| null | null | 0.004449
| 0
| 4,475
| 1.230449
| 0.355379
| 3.977578
| 4.894206
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-سه-نفره-با-زن-همسایه
|
سکس سه نفره با زن همسایه
| null |
برام خیلی واضح بود که دیمون به شدت استرس داره مداوما تو موهاش دست میکشید و با گره کراواتش ور میرفت. طفلکی!! واقعا براش ناراحت بودم که اینقدر به خاطر شغلش استرس داره حتی فکر اینکه ممکنه اخراجش کنن باعث حرص خوردنش میشد. هر روز صبح تماشا میکردم که لباس میپوشه به محل کار مزخرفش میره تا تمام روز رئیس کس کشش رو تحمل کنه. واقعا برام سخت بود جلوی خودمو بگیرم که نرم محل کارش و رئیس کونیشو با دستای خودم خفه نکنم. شوهرم مدتها بود دنبال یه کار جدید میگشت اما کار کم پیدا میشد و کلی ادم بیکار اون بیرون ریخته بود. همه اینا باعث شده بود تصمیم بگیرم با سورپرایزش کردنش یکم از استرسش رو کم کنم. یادمه یه بار موقع مستی برام تعریف کرده بود بزرگترین فانتزیش دیدن سکس من با یه دختر دیگه است. میگفت حاضره حتی به دختره دست هم نزنه فقط تموشا کنه. اما من نقشه بهتری داشتم. ساعت پنجو نیم بود که صدای ورود ماشینشو به گاراژ شنیدم. رفتم رو مبل نشستم که مثلا دارم تلویزیون میبینم یه بسته شیش تایی از ابجو مورد علاقش خریده بودم و یکیشو داخل یه ظرف پر از یخ روی میز گذاشته بودم وقتی اومد داخل خیلی جلوی خودمو گرفتم که لبخندمو پنهان کنم. تو کت شلواری خاکستری تیرهاش از همیشه خوشقیافهتر بود. گفت سلام عزیزم خوبی؟ نگاه خستهاش برای گرفتن حال من کافی بود انگار از همیشه عصبیتر و داغونتر بود. خودشو انداخت رو کاناپه و طبق معمول سرشو گذاشت رو پستونام. گفت واقعا خستهام و دارم از تشنگی میمیرم. دست کردم ابجو رو بر داشتم و بهش دادم با خستگی لبخندی زد و گفت تو بهترین همسر دنیایی!!! به محض اینکه اولین جرعه از ابجوشو خورد موبایلو برداشتم و به الیسیا که تو اطاق خواب منتظرمون بود پیام دادم. شوهرم نمیدونست زن همسایه با یه لباس سکسی گرونقیمت که به عنوان تشکر براش خریده بودم منتظر علامت منه که بیاد جلو. صدای تق تق کفش پاشنه بلندش باعث شد دیمون سرشو از رو سینم برداره و بگه مهمون داریم؟ میخوای من برم که تنها باشید؟ جواب دادم لازم نیست عزیزم اون به خاطر تو اینجاست. الیسیا اومد زیر نور وایساد و حتی من هم نتونستم بهش خیره نشم. اون یه کرست توری مشکی پوشیده بود که بیشتر برای نشون دادن پستون طراحیشده بود تا پوشوندنش و یه شورت دو لایه به همون رنگ. یکلایه مخمل مشکی که یه لایه تور نازک به دورش دوخته شده بود و یه جفت کفش مشکی براق پاشنهبلند هم پاش بود. دیمون شوکه شد هم خوشش اومده بود هم سعی میکرد زل نزنه با تعجب ازم پرسید برای من اینجاست؟؟ کلسی اینجا چه خبره؟ از جام پاشدم و به ارومی به سمت الیسیا رفتم قلبم تند تند میزد نزدیکش که رسیدم الیسیا دستشو دورم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و شروع کرد گردنمو لیسیدن با صدای بلند اه کشیدم نوک سینههام سفت شد چون رو گردنم واقعا حساس بودم الیسیا به دیمون گفت زنت میخواد وقتی دارم میکنمش تو تموشا کنی مشکلی که نداری؟؟ دیمون خفه خون گرفته بود و فقط مثل میمونهای عروسکی باطری دار سرشو به علامت نه تکون میداد. الیسیا از منتظر موندن برای جواب شفاهی خسته شد دست منو گرفت و به سمت اطاق خواب کشوند. برگشتم دیدم دیمون بیچاره که از قیافش معلوم بود داره شاخ در میاره مثل بچه گربه مطیع داره دنبالمون میاد. وقتی رفتیم تو اطاق الیسیا منو هل داد رو توشک و دراز کشید روم و شروع کرد گردنمو گازهای کوچیک گرفتن یهو حس کردم توشک به سمت پایین رفت فهمیدم دیمون هم اومده تو تخت. الیسیا از دیمون پرسید دوست داری عشقبازی منو زنتو تموشا کنی؟؟ دیمون جواب داد تا وقتیکه منو فراموش نکنین همه چی ازاده!! الیسیا دامن منو پایین کشید و شورت توری که همونروز خریده بودم رو در معرض نمایش شوهرم گذاشت. همینطور که بدنمو میبوسید پایینتر رفت از سینههای برجستم در حال لیسیدن رد شد زبونشو رو شکمم کشید تا به کسم رسید وقتی اولین بوسه نرم رو به کسم زد یه نفس عمیق کشیدم و دستمو به سمت شوهرم دراز کردم انگشتاشو تو انگشتام گره زد و بهم نزدیکتر شد همینجوری که الیسیا کسمو لیس میزد دست شوهرمو محکمتر فشار دادم. الیسیا گفت کست چقدر خیسه میشه آبترو بیارم؟؟ کلماتش حالمو بدتر کرد دیمون صداش در نمیومد اما از نفس کشیدنش معلوم بود حالش داره بدتر میشه. دستشو از دستم درآورد و انگشت شستشو کرد تو دهنم که براش بمیکم. همینجوری که ایلیسیا منو لیس میزد منم انگشت دیمون رو ساک میزدم انگار کیرش تو دهنمه. الیسیا اروم و با دقت لیس میزد اما من تندو وحشی. حالا الیسیا با ارامش زبون مخملیشو به کلیتوریس من میکشید کمرم مثل طاق خم شد و انگشت شوهرمو گاز گرفتم. الیسیا گفت امادهای که برای به ارگاسم رسوندنت التماس کنی؟؟ جیغ زدم لطفا!! دارم میمیرم!! الیسیا با بدجنسی خندید و گفت من که قانع نشدم!! بلندتر جیغ زدم لطفا!! با زبونت منو بگا!!
الیسیا شورتمو که سر زانوم بود رو کامل درآورد. دیمون بهم نزدیکتر شد و من کیر سیخ شدشو بغل سرم حس کردم دلم میخواست همونطور که زبون الیسیا تو کسمه براش ساک بزنم اما میدونستم باید صبورتر باشم دستای دیمون تو موهام حرکت میکرد وقتی الیسیا بالاخره کسمو ول کرد غلط زدم و برگشتم به سمت دیمون که داشت ازم میپرسید اینکه یه دختر برات بخوره چه حسی داره؟ جواب دادم خیلی حال میده!! شروع کردم از روی شلوار کیرشرو براش مالوندن. الیسیا واقعا تو کس لیسی استاد بود وقتی دوباره لیسیدنو شروع کرد حس میکردم الانه که کل تنم اب بشه و بریزه رو تخت! الیسیا همزمان با خوردن کسم اه هم میکشید که باعث شد دیمون حشری دستشو دراز کنه و پستونامو حسابی فشار بده. وقتی از حالت چهرم فهمید ابم داره میاد دیمون ازم پرسید میخوای آبترو تو دهنش بیاری؟؟ گفتم اره و چند لحظه بعد ابم پاشید تو صورتش. انگار بدنم اتش گرفته بود و مغزم از شدت داغی داشت ذوب میشد. الیس فقط چند دقیقه بود که کسمو میلیسید اما تا مغز استخونم در حال لرزیدن بود. عرق از همه جای بدنم میریخت و نفسنفس میزدم دیمون کنارم دراز کشید که من رو ببوسه و ارومم کنه الیسیا هم تمام آبمرواز روی بدنم لیسید. الیسیا گفت کست از همه اون کسایی که تا الان خوردم خوشمزه تره!! بعد اروم روی بدنم به بالا خزید. من لب گرفتن از دیمون رو قطع کردم و شروع کردم به الیسیا لب دادن. اب کسم داشت از روی چونش رو پستونام میچکید. دیمون پرسید میتونم جق بزنم؟؟ ببخشین ولی دارم میترکم!!! ایلسیا و من نگاهی به هم کردیم. الیسیا منو ول کرد و مثل یه گربه در حالی که لباشو میلیسید چهار دستو پا به سمت دیمون رفت و گفت خجالت نکش عزیزم ما به خاطر تو اینجاییم. امشب قراره کلی لذت ببری چون لیاقتشو داری!! بعد شروع کرد کمربند دیمون رو باز کردن. دیمون به من نگاه کرد و با چشماش ازم اجازه خواست. عشقم همیشه به من توجه میکرد به احساساتم به خواسته هام به نیازهام. ولی برای اولی بار در زندگیمون من میخواستم خودمو به خاطر اون ندیده بگیرم. با لبخند سرمو به حالت تایید تکون دادم و رفتم کنارش الیسا که کمربندو کامل باز کرده بود ازم پرسید میخوای برای شوهرت ساک بزنم؟ جواب دادم اره!! خودتو با کیرش خفه کن!! چشمای الیسیا از لذت درخشید و به دیمون گفت زنت واقعا اهل حالهها!! خوش به حالت!!
شوهرم واقعا زبونش بند اومده بود. الیسیا اول نوک کیرشرو از روی شورت بوسید بعد شلوارو شورتو با هم پایین کشید. من در سکوت منتظر لحظهای بودم که الیسیا کیر شوهرم رو جلوم بخوره از دیمون پرسید معلومه واقعا حشرییا!! نوک کیرت هیچی نشده خیس شده!! بعد در سکوت و ملایمت شروع به گذاشتن بوسههای ریز رو کیر شوهرم کرد. سینه شوهرم به خاطرنفس نفس زدناش به سرعتت بالا و پایین میرفت. دیمون جواب داد شرمندم اخه شما دو تا خیلی خوشگلین ادم نمیتونه جلو خودشو بگیره!! الیس گفت خوب نگیر!! اب کیرت واقعا خوشمزس!! منم در حالی که به کیر خوشتراش شوهرم زل زده بودم گفتم اره که خوشمزس!! دیمون خجالت کشید و گفت مرسی!!
خودمو بالا کشیدم و شروع به بوسیدن گردنش کردم بوی عرقش واقعا دیوونم میکرد هیچوقت ازش سیر نمیشدم. الیسیا اول یه لیس طولانی از زیر تخما تا نوک کیرش براش زد که باعث شد نفس دیمون بند بیاد بعد شروع کرد کلاهک کیرشرو مثل اب نبات مکیدن. منم گردنشو بوسیدم و شروع کردم به لیسیدن تنش. دیمون بیچاره داش تنگی نفس میگرفت از یه طرف کیرش داشت تو دهن الیسیا یه حموم مفصل میکرد از یه طرف من داشتم همه جاشو لیس میزدم. الیسیا به من گفت عزیزم وقتشه بیای کمک!!! با یه حس شیطنت رفتم پایین کنار الیسیا دراز کشیدم و تخمای دیمون رو گذاشتم تو دهنم الیسیا کل کیرو میکرد تو دهنش منم سعی میکردم بیضه هاشو جوری میک بزنم که از شدت لذت فریاد بزنه. الیسیا داشت سعی میکرد تا اونجا که ممکنه کیر دیمون رو تو حلقش فرو کنه. دیمون هم بیکار نموند در حالی که خیلی سکسی اه میکشید سر الیسیا رو گرفت و به سمت پایین فشار داد سرمو بالا گرفته بودم و در حالی که با دستم کسمو میمالوندم تموشا میکردم که دیمون گفت میشه جفتتون همزمان برام بخورین؟؟؟ لطفا؟؟ اصلا لازم نشد دوباره بگه جفتمون همزمان مثل گرسنهها به کیرش حمله کردیم هر چند لحظه یکبار بهش نگاه میکردم چشماش بسته بود و داشت از هر لحظه لذت میبرد وقتی من کله کیرشرو میک میزدم و الیسیا لوله کیرشرو رو از بقل کرده بود تو دهنش پاهای دیمون میلرزید و تنفسش عجیب تند شده بود. الیسیا از دیمون پرسید دوست داری آبترو کجا بریزی؟؟ میخوای بریزی تو دهنش بعد من ازش لب بگیرم؟؟ دیمون گفت میخوام ابم تو دهن زنم بیاد ساک زدنتون واقعا داره حال میده لطفا با حرف زدن وسطش خرابش نکنین.
حساب زمان از دستمون در رفته بود اما مطمئن بودیم حتی یه ذره از کیرش نمونده که هر دومون بارها نخورده باشیمش!! در حالی که من تمام کیر دیمون رو تا ته تو حقلم فرو میبردم الیسیا ساک زدنو ول کرد رفت زیر پاهای من دراز کشید و دوباره شروع کرد به لیسیدن کسم. اون لحظهها واقعا دیوونه وار بود مخصوصا وقتی فهمیدم دوباره ابم داره میاد اونم به این زودی!! همونطور که عمیقتر ساک میزدم ابم تو دهن الیسیا اومد. برای استراحت سرمو گذاشتم رو دوشک از بغل خایههای دیمون رو لیس میزدم در حالی که با دستم از اون طرف لوله کیرشرو میمالوندم که یهو به بغل خم شد کیرشرو کرد تو دهنم و آبشرو یکجا ریخت توش. بعد موهامو گرفت کشید کیرشرو تو دهنم فشار داد و مجبورم کرد همه قطرههای آبشرو قورت بدم. الیسیا هم با نیشخند این لحظه رو نگاه میکرد بعد پرسید میشه منم مزه آبشرو بچشم؟؟ بدون اینکه منتظر جوابم بمونه صورتشو جلو اورد و لبامو لیسید و بعد جلو روی دیمون شروع به لب گرفتن کرد. عملا اب شوهرمو از تو دهنم مکید. دستمو به کس الیسیا رسوندم و گفتم تو هنوز ابت نیومدهها!! الیسیا سریع دستمو گرفت و نزاشت ادامه بدم. بعد بهم گفت اصلا اشکالی نداره اما من دیگه باید برم. واقعا تعجب کردم اما وقتی رومو برگردوندم و دیدم دیمون شوهرم داره عملا با نگاهش الیسیا رو از عقبو جلو میگاد فهمیدم جریان چیه!! دیمن پرسید همه اینا نقشه تو است مگه نه؟؟ جواب دادم اره خوشت اومد؟؟ بدون اینکه جواب بده منو انداخت رو تشک و نوک کیرش رو روی کلیتورسیم مالید اما داخل فرو نکرد گذاشت اول حسابی التماس کنم بعد ذره ذره با سرعت کم فرو کرد داخلم و تو گوشم گفت زنم یه جنده واقعیه یعنی به معنی کلمه عاشقتم!!! وقتی گردنمو میخورد و کیرشرو داخل کسم فرو میکرد احساس میکردم استخونام داره از لذت اب میشه دستاشو دور صورتم گذاشت و در حالی که وحشیانه داخل کسم تلمبه میزد به چشمام خیره شد بعد با قدرت تمام گفت عاشقتم خوشگله جواب دادم من عاشقتم عزیزم!!
کیرشرو از کسم درآورد و برم گردوند اول یک سیلی محکم به کونم زد بعد موهامو تو دستش گرفت و دور مچش پیچوند و اینبار داخل کونم فرو کرد خیلی سعی کردم بلند جیغ نکشم یهو خودشو انداخت روم بازوشو دور گردنم حلقه کرد و وحشیانه تو کونم تلبه زد. همیشه خیلی ملایم کونم میزاشت اما امشب انگار داشتم با یک مرد جدید میخوابیدم هرگز اینقدر حشری ندیده بودمش بهم دستور داد آبترو بیار لرزش کست رو حتی از داخل کونت حس میکنم. عاشق کسو کونتم که همیشه اینقدر تنگو خیسن!! برای اینکه همسایهها صدامو نشنون سرمو تو بالشت فرو کرده بودم و از لذت تو بالشت جیغ میزدم اب کسم راه افتاده بود و تشک رو خیس میکرد خودشو یکم عقب کشید بعد کیرشرو با یه حرکت اینبار وارد کسم کرد کنار گوشم با صدای سکسیش گفت کسترو حسابی شل کن میخوام امشب کیرم تا تهش بره!! شروع کرد گوشمو میک زدن بعد بدنشو عقب برد و با نوک انگشتاش کلیتوریسم رو گرفت و حسابی فشار داد. داشت گریم میگرفت ازم پرسید ابت داره میاد؟ میخوای آبمروتو کس تنگت خالی کنم؟؟ جیغ زدم اره!!! بریز تو کسم!! بهش احتیاج دارم!! پاشد رو زانو هاش قرار گرفت کونمرو بالا کشید تو کسم فرو کرد و با قدرت بیشتر داخلش تلمبه زد دیگه هیچی برام مهم نبود پس در حالی که بهترین ارگاسم عمرم رو تجربه میکردم با قدرت تموم جیغ زدم. اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم رفتن ابرومون جلوی همسایهها بود دیمون غرشی کرد و بالاخره ابش داخل کسم اومد کونم رو چنگ زد و سفت نگه داشت تا اخرین قطرات ابش داخل کسم اومد بعد کنارم افتاد و منو در اغوش فشرد و به نرمی بوسید. نوک سینههام به سختی سنگ شده بودن. گفت تو فوقالعادهای واقعا عاشقتم. نوک بینیشو بوسیدم و جواب دادم منم عاشقتم عزیزم سورپرایزتو دوست داشتی؟ لبخند زد و سرشو به حالت تایید تکون داد. واقعا از ته دل خوشحال بودم سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم و با لذت گذاشتم لحظه خالص ارامش بعد از طوفان منو در خودش غرق کنه...
ترجمه: شاه ایکس
|
[
"ترجمه"
] | 2018-10-28
| 36
| 6
| 132,175
| null | null | 0.009362
| 0
| 11,321
| 1.476561
| 0.295041
| 3.314415
| 4.893936
|
https://shahvani.com/dastan/شب-زفاف-من-و-علی-شوهرم
|
شب زفاف من و علی شوهرم
|
یاسمینا سکسی
|
سلام به دوستان عزیزم، من تازه عضو سایت شدم و میخوام شب زفاف خودم وشوهرمو براتون بنویسم، از مدیر سایت میخوام سکس بامحارم روحذف کنه چون تاثیرمنفی روی جوونا میزاره، باتشکر،
من یاسمین ۲۰ ساله از لرستان هستم، ۲ سال پیش یه خواستگار داشتم، پسرخوب و کاری بود، و پدرم جواب مثبتو خیلی زود بهشون اعلام کرد، یه ماه بعدعقدکردیم، توی دوران نامزدی کلی شیطونی کردیم، وهروقت جورمیشد نامزدبازی ومعاشقه میکردیم (لب، سینه، مالش، ماساژ، لاپایی و...) ولی پرده روگذاشتیم واس شب عروسی، ۷ \ ۱ \ ۹۵ عروسی کردیم، روزعروسیمون خیلی خوش گذشت، وبعدشام منوشوهرم علی کلی رقصیدیم، علی بلدنبود، فقط سرجاش تکون میخورد، امامن هرچی هنرداشتم روکردم. اخرشب که همه رفتن مامانم بهم گفت اگه دردداشتی واذیت شدی بهم زنگ بزن من تاصبح بیدارم، هرچندعلی ازقبل بهم گفته بودنترسم واروم باشم ولی حرفای مامان ترسوندم، ودلهره داشتم یکم، خلاصه رفتیم خونه خودمون، یه خونه خوشگل کوچیک وساده، واردخونه که شدیم علی دستاموتودستاش گرفت، وبدون حرف فقط سر انگشتاموبوسید، قلبم ازهیجان زیادتندتندمیتپید، توچشام زل زد واروم بغلم کرد، درگوشم پچپچ میکردو عاشقانه میگفت (خیلی دوستت دارم، عاشقتم، نفسمی، داشتنت ارزوم بوده، امشب شب توعه و...)، خیلی حس خوبی گرفتم ازحرفاش، عاشقش بودم ولی شب عروسی عاشقترشدم، از هم جداشدیم دست تودست هم وارداتاق خواب شدیم، من بالباس عروس، علی باکت شلوارمشکی وپیرهن سفید وکراوات مشکی دامادیش، نشست لبهی تخت وپاهاشو یکم ازهم بازکرد و منونشوندروپاهاش،، دست انداختم دورگردنش و لباموتولباش قفل کردم، باجون ودل ازهم لب میگرفتیم، صدای لب بازیامون توی اتاق مسکوت میپیچید و بیشترتحریک میشدیم، علی کامل خوابوندم روی تخت، وخودش هم افتادروم، سنگینیشو روی بدنم دوست داشتم، سرشوتوگودی گردنم فروبرد، ومیک زد، لاله گوشموبه دندون گرفت وبوسید، زیرگلومو بویید، بادستاش موهامو نوازش میکرد، وقربون صدقم میرفت، خیلی حس نابی بود، دیگه طاقت نداشتم، کراواتشو ازسرش کشیدم بیرون، کتشو درآوردم، تندتند وباعجله دکمههای پیرهنشویکی یکی بازمیکردم، پیرهنشوکندم انداختم پایین تخت، علی خیلی حشری شده بود، دست بردبندهای لباس عروسموازپشت بازکرد، لباسموکامل درآورد، حالا بایه شرت وسوتین تورسفید جلوش بودم، ازروی سوتین شروع کردبالای سینههاموبوسیدن، نوازشم میکرد، ذوق عجیبی داشت، ازحرکاتش مشخص بود، سوتینموبازکرد وممههاموبه بازی گرفت، سینه چپموکرددهنش، به نوکش زبون میزد و خیسش میک، سینه راستمو گرفته بودتودستاش وبانوکش بازی میکرد، یکم سینه چپمومیخوردیکم سینه راستم، هول شده بود، هیجان داشت، وعجله میکرد، (نفسمه خیلی عاشقشم) دوباره درازم کردروتخت، بین پاهام نشست وپای راستمودادبالا، کصموازروی شرت بومیکشید ومیبوسید و قربون صدقش میرفت، ازروی شرت کصموزبون میزدو میلیسید، لای شرتمویکم زدکنار تا راحتتر بخورش، دیگه طاقت نیورد، وبایه حرکت شرتمودرآورد، کامل لختم کرد،، بین پاهام درازکشیدو سرشوروی کصم گذاشت و عمیق بوکشید، لبههای گوشتی کوصموبازکرد، چوچولمو زبون میزدومیکرددهنش، محکم میکش میزدکه خیلی لذتبخش بود، ازبین پاهام بلندشد، طاقتموتموم کرده بود، بلندشدم، ونشستم، کمربندشوبازکردم، پرتش کردم اونور، دکمههای شلواربازکردم، وزیپشوپایین کشیدم، برجستگی کیرش ازروی شلوارم معلوم بود، شرتشومحکم کشیدم پایین، کیر برنز و خوش تراشش نمایان شد، گرفتمش تودستام، یکم تف زدم بهش وشروع کردم براش مالوندن، سرموبردم نزدیکترو کلاهکشوکردم تودهنم، خودشوهل دادجلو، که باعث شدکیرش کامل تاتخم بره تودهنم، شروع کردم ساک زدن واسش، کیرش خیس خیس بود مثه کص من، شونه هاموگرفت و خوابوندم، کامل درازکشیدروم اماهمهی وزنشوننداخت روی بدنم، کیرش لای رونام فرورفت، شروع کردلاپایی زدن، نوک کیرشوبه کصم وچوچولم میمالید، وباکیرش دوسه تا ضربه به کصم زد، یه دستشوگذاشت زیرسرم به عنوان بالش، وبا یه دستشم پای چپموداد بالا، لباموبه دهن گرفت ومیخورد، اروم باصدای خشداربهم گفت یاس من آمادهای؟؟ فقط تونستم سرموبه نشونه مثبت تکون بدم
اروم کیرشرو گذاشت روکصم، و یه سانت یه سانت فرستادش توم، دردو لذت باهم قاطی شده بود، لحظهی خیلی خاص وعجیبیه، لب پایینمو گازگرفتم و چشاممو ناخوادگاه بستم، لذت فوقالعادهای بهم دست داد که دردشو کمرنگ میکرد، اروم صداش زدم -علی، وعلی بااون صدای بی نظیرش یه *جونم زندگیم *گفت که هنوزم که هنوزه یادم نرفته، علی یواش وباحوصله کیرشودرآورد، کیرش خونی بود، بادستمال پاکش کرد، کوصموهم تمیزکرد کامل، بغلم کرد و اروم دم گوشم لب زد، -درد که نداری نفسم؟! -نه خوبم همه کسم، یکم لبای همو خوردیم و زبون همو لیسیدیم، علی اینبار بازم روم خیمه زد و اروم کیرشرو گذاشت دم سوراخ کصم، فشارش دادداخل، کمکم همشو کرد تو کصم، تا دسته، و شروع کرد رو تنم تلمبه زدن، حدود ۵ دقیقه خودشو روم بالا و پایین کرد، تااینکه ارضاشدم، ناخوداگاه کمرشو چنگ زدم و یه آه عمیق ازته دلم کشیدم، کصم خیس بود، رودخونه شد! ترشحاتم زیادبودبه نسبت همیشه، باارضاشدن من علی هم کامل تحریک شد و کیرشرو بیرون کشید و با یه آه خیلی عمیق ارضا شد، همه آبشوریخت روکوصم و رونام، بیرمق افتادکنارم، ۱۰ دقیقه بعد خودموبادستمال پاک کردم، علی گرفتم بغلش وپیشونیموبوسید، دست برد اباژورو خاموش کرد، تو بغل هم فرو رفتیم، و به دقیقه نکشیده خوابمون برد، پایان
|
[
"شب زفاف"
] | 2017-07-12
| 17
| 3
| 54,280
| null | null | 0.030731
| 0
| 4,528
| 1.266104
| 0.108064
| 3.860327
| 4.887575
|
https://shahvani.com/dastan/همسر-و-همکار-ایده-آل-من
|
همسر و همکار ایده آل من
| null |
سلام. اسم من محمد ۳۴ و اسم همسرم نوشین ۲۸ هستش. نوشین خیلی خوشگل ونازه و ۷ ساله مربی شناست. نوشین خیلی هیکل نازی داره سینههاش ۹۰ و سفت پرتقالیه کونش گرد و خوردنیه و بدنش به سفیدی برفه. منم ازون مردام که عاشق اینم که همه مردای دنیا حشر زنم باشن. هیچوقت به طرز لباس پوشیدنش گیر نمیدم. اونم همیشه حسابی لباسای سکسی میپوشه. تازگیا که ساپورت کرم میپوشه میره خیابون منم هال میکنم چون تو خیابون پسرهاروحشری میکنه. تو مهمونیا هم لباسای لختی میپوشه همیشه سینش دیده میشه و چاک دامنش تا نزدیک باسن نازس میرسه. خلاصه ماجرا از اونجا شروع شد که من و همکار صمیمیم به نام وحید از طرف شرکت میخواستیم بریم ماموریت ۴ روزه. نوشین هم ازم خواست که اونم با خودم ببرم. منم خوشحال شدم که حوصلمون سر نمیره. روز قبل رفتن من به نوشین سپردم که با وحید غریبی نکنه و پیشش معذب نباشه. و هر لباسی که واسش راحته رو بپوشه.
روز رفتن که شد وحید با دیدن نوشین خیلی سرحال شده بود و تا خود نوشهر حرف زد. وقتی رسیدیم یه ویلا اجاره کردیم. ۲ روز گذشت. تو این ۲ روز نوشین و وحید کلی با هم صمیمی شده بودن. نوشین هم با تاپ و شلوارک تنگ میپوشید و با اون رون و باسن ناز و سفیدش دل وحید رو میبرد. تا اینکه روز ۳ وم نزدیکای غروب زنم اومد پیشم و ازم خواست که برم واسه نهار فردا گوشت بخرم از لرز صداش فهمیدم که داره دکم میکنه. وحیدم داشت تلویزیون میدید منم قبول کردم و اومدم بیرون. ولی از ویلا نرفتم بیرون. یواشکی رفتم دم پنجره که حال دیده میشد. چند دقیقه دید زدم تا دیدم نوشین از اتاق اومد بیرون وای داشتم بال در میاوردم یه دامن کوتاه سفید پوشیده بود با یه تاپ قرمز تنگ. با کلی ناز و اشوه اومد نشست کناره وحید. وحیدم یه چیزایی بهش گفت و لباشو گذاشت رو لباش. وای طوری داشتن همدیگرو میبوسیدن که انگار چند سال عاشق همدیگه ان. وحیدم خیلی هرفهای بود. وحید آروم آروم گردن نوشین رو میبوسید و میومد پایین به سینش که رسید با دو دستش پستونای زنمو گرفت وشروع کرد به خوردن سینههاش. منم که راست کرده بودم و داشتم از شدت شهوت میمردم. وحید یهو تاپ خانوممو درآورد زبونشو کرد تو نافش و لیسش زد. بعد نوشین دراز کشید رو مبل و پاهاشو داد بالا. وحید رفت لای پای زنم و سرشو برد تو دامن نوشین. منم که دستم به کیرم بود با دیدن این صحنه تند تند جلق زدم تا اینکه آبم اومد. وای که چه حس خوبی داشتم. وحید داشت با اشتها کوس سفید و ناز خانوممو میخورد. تا اینکه نوشین نشست رو مبل و از وحید خواست که باایسته. وای باورم نمیشد که نوشین میخواست ساک بزنه. آخه تا به حال واسه من ساک نزده بود. هروقت ازش میخواستم واسم ساک بزنه بهم میگفت این کار فاهشه هاست. نوشین دستشو برد رو شلوار وحید و شلوارشو در آورد. بینیشو از رو شرت گذاشت رو کیر وحید و بوش کرد. بد یه چیزی به وحید گفت. فکر کنم بهش گفت: کیرت خیلی خوشبوه. بد که اینو گفت لبای نازشو گذاشت رو کیرش و بوسش کرد. بد شروع کرد به لیسیدن کیرش از رو شرت. وحیدم کیرش راست راست شده بود. کمکم دستشو برد تو شرت و کیرشرو در آورد. وقتی کیرشرو دیدم یه شوک بهم وارد شد کیرش ۲۰ سانتی میشد. با خودم گفتم ای ول کیر به این کلفتی میخواد بره تو کوس زنم. وای قشنگترین لحظه زندگیم بود. زنم داشت کیر کلفت دوستمو با اشتها میخورد. نوشین با دستش کیر وحید نگه داشته بودو داشت تخماشو لیس میزد بد اومد سر کیر کلفتشو مک زد. وحید خانوممو خابوند رو مبل شروع کرد به لخت کردنش. دامنشو که در آورد کون سفید و ناز زنمو دید و کپلشو بوسید. اومد جلو و کیرشرو گذاشت لای پستونای نوشین و شروع کرد به تلمبه زدن. نوشین هم زبونشو آورده بود بیرون که زبونش بخوره به سر کیرش. حالا دیگه وقت بهترین قسمت سکسشون بود که هیچوقت از یادم نمیره. وحید کیرشرو آورد در کوس زنم پاهای زنمو با دست گرفت وبرد بالا یه بوس از کوس زنم کرد و کیرشرو گذاشت رو کوسش. آروم آروم کیر کلفتشو کرد تو کوس خانومم. وای که چقدر لذتبخش بود که همکارم داشت خانوممو میکرد. وحید داشت آروم آروم واسه زنم تلمبه میزد. نوشین هم لباشو غنچه کرده بود آخواوخ میکرد. وحید کمکم سرعت تلمبشو برد بالا تا ینکه صدای خانومم رفت رو هوا. دیگه صداشونو واضح میشنیدم. نوشین با جیغ و داد میگفت: ای آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه وحیدم آی وحیدم دوست دارم آه ه ه ه ه ه ه ه وحیدم کیرترو میخوام فقط کیر تورو میخوام آی وحیدم دلم میخواد فقط مال تو باشم وحید منوبکن وحیدم کوسمو جر بده. وحیدم آی قربون کیر کلفتت برم آی (دیگه کمکم داشتن به ارگاسم میرسیدن) نوشین: وحیدم آبترو توکوسم خالی کن میخوام گرماشو حس کنم آی میخوام ازت حامله شم بریز تو بریز بریز. آه ه ه ه ه. دلم میخواد مال توباشم ای. وحید تند تند تلمبه زد و هرچی آب تو کمرش بود خالی کرد تو کوس زنم. بعد از اینکه آبشرو خالی کرد کیرشرو آورد جلوی دهن نوشین اونم زبونشو در آورد و کیرشرو لیسید و آخرش لبشو گذاشت رو سر کیرشرو بوسید. بعد یه چیزی در گوش وحید گفت و نشست جلو کیر وحید کیرشرو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن خیلی حرفهای این کارو میکرد انقدر کیرشرو خورد تا وحید گفت: داره میاد. زنم دهنشو باز کرد تا تمام آبش خالی شد تو دهن زنم. دهنشو بست و یه نگاه عاشقانه به وحید کرد و تمام آبشرو قورت داد. دیگه داشتم از شهوت میمردم. رفتم جلو باغچه جغ زدم و خودمو خالی کردم. آروم رفتم بیرون و زنگ زدم اومدم تو. خانومم اود جلو. صداش میلرزید. پرسید: پس گوشت کو؟ گفتم: گوشت تازه نداشتن گفتن برو فردا صبح بیا...
|
[
"همسر و دوست"
] | 2013-05-02
| 10
| 3
| 162,125
| null | null | 0.007599
| 0
| 4,641
| 1.069929
| 0.602542
| 4.55793
| 4.876661
|
https://shahvani.com/dastan/من-و-مامانم-زیر-کیر-علی
|
من و مامانم زیر کیر علی
|
شایان
|
من اسمم شایانه. الان ۲۵ سالمه و این داستان برای حدود ۵ سال پیشه. من از بچگی دوس دشتم کون بدم و چون رابطهی زیاد و صمیمی با یکی از دوستام به اسم علی داشتم، اون هم کمکم متوجه شد و بعد رابطهمون پا گرفت. علی همسن من بود. پسری سبزه، هم قد من و کمی درشتاندامتر از من. کیر دراز و خوشگلی هم داشت که اون رو با دنیا عوض نکرده و نمیکنم. ما همیشه وقتی خونهخالی پیدا میکردیم، سریع دست به کار میشدیم و کیر خوشگلش کون و دهن من رو فتح میکرد.
من زنونهپوشی رو هم دوس داشتم که وقتی به علی گفتم، اون هم خوشش اومد ولی چون نمیتونستم لباس بخرم و قایم کنم (چون حریم شخصی تو خونهی ما برای من تعریف نکرده بودن!!!) مجبور میشدم لباسای مامانم رو بپوشم. علی هم خیلی بیشتر از این موضوع لذت میبرد چون متوجه شده بودم که خیلی با هیکل مامانم حال میکنه. من چون کونم گنده بود شرتای مامانم برام اندازه بود ولی سینههام خیلی کوچیکتر از مامانم بود (سایز مامانم هشتاده). ماجرا از روزی شروع شد که خونهی ما قرار بود برای کل روز پنجشنبه خالی باشه و مادر و پدرم برن کرج. من هم زنگ زدم به علی که امروز خونهمون خالیه و خودش رو برسونه که کونم حسابی میخاره. خودم رو تو حموم تمیز کردم و بعد رفتم سراغ کشوی لباس مامان. یه شرت و کرست سیاه بود که یکم توری هم داشت و روی پوست سفید من حسابی به چشم میومد. اونا رو پوشیدم و یهو چشمم افتاد به لوازم آرایش مامانم. به ذهنم رسید چرا آرایش نکنم؟ نشستم و خیلی با حوصله رژ لب و خط چشم و... خودم از دیدن خودم کف کرده بودم. حسابی خوشگل شده بودم. مطمئن بودم علی از دیدنم کلی حال میکنه. نیم ساعت بعد علی اومد. در رو که باز کردم تا من رو دید، خشکش زد. گفتم: چته؟ خوشگل ندیدی؟؟؟ گفت: عجب کونی شدی! کونی خودمی! چنان بکنمت که التماس کنی مادرت رو هم بکنم! در ضمن، بعد از اینکه من زنونهپوش شدم و به علی هم کامل اعتماد پیدا کردم که دهنش قرصه و دوستم داره، رابطمون خیلی پیشرفت کرده بود. جوری که از فانتزیامون و علایق سکسیمون صحبت میکردیم و وقتی فهمید من میدونم که از مامانم خوشش میاد و از این موضوع ناراحت نیستم، کمکم از مادرم هم حرف میزد و همیشه موقع گاییدن من راجع به گاییدن اون صحبت میکرد. به هر حال، اومد توی خونه و یه لب ولانی ازم گرفت. رفتیم توی اتاق من روی تخت نشستیم و یکم براش ناز کردم و اونم نازم رو خرید و بعد دیگه نتونستیم طاقت بیاریم و افتادیم به جون همدیگه. تموم بدنم رو لیسید و شورت و کرست مامانم رو هم حسابی بوسید و هی تکرار میکرد: چه حالی میده کون جفتتون جلوم باشه و یکی بکنم تو کون تو، بعد بیارم بیرون و بکنم تو کون مرجان (اسم مادرم مرجانه) من هم داشتم لذت میبردم. نوبت من بود که شروع کنم. لباساش رو درآوردم و کیر نازش رو به دستم گرفتم. سرش رو یوسیدم و یه لیس از پایین تا بالاش زدم که «آه» علی در اومد. حسابی براش ساک زدم و تا ته تو حلقم میکردم. خیلی دوس داشت که کیرش رو توی گلوم حس کنه. حالا نوبت کونم بود که از این موجود آسمونی لذت ببره. علی کرستم رو درآورده بود ولی شرت رو گذاشته بود بمونه. شاید وقتی شرت رو موقع گاییدنم میدید به این فکر میکرد که کون مامانم رو داره میگاد. شکمم رو روی تخت گذاشتم و زانوهام روی زمین. حالت سگی رو خیلی دوس دارم چون تموم کیر ۲۰ سانتریش رو میتونم توی کونم حس کنم. علی کیرش رو گذاشت روی سوراخم و از حس گرماش به اوج لذت رسیدم و آبم اومد. ولی هنوز اول راه بود و دوس داشتم ساعتها این سکس ادامه پیدا کنه. علی یکم کیرش رو روی سوراخم مالید و آروم شروع کرد به فرو کردن و گاییدن طوری که بعد از یک دقیقه کل کیرش تو کونم بود و گرمای شکم و تخمش رو روی بدنم حس میکردم. صدای «آه و اوه» ما کل اتاقم رو ورداشته بود. سرم رو برگردوندم عقب که ببینم کیر علی چطور وارد بدنم میشه که یهو هنگ کردم. مادرم دم در اتاق وایساده بود و داشت ما رو نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه گیجی، گفتم: علی وایسا. علی که نمیدونست جریان از چه قراره، گفت: چرا کونی؟ دارم حال میکنم. جون چه کونی داری عزیزم. مثل کون مامانته. وای!!! من از جام پا شدم و کیر علی از کونم در اومد. علی داشت میگفت: چرا این جوری کردی که به امتداد خط نگاه حیرتزدهی من نگاه کرد و خودش هنگ کرد! من دستم رو جلوی بدنم گرفتم و گفتم: مامان؛ ببخشید. تو رو به خدا چرا برگشتی خونه؟ گه خوردم!!! مامانم فقط داشت به من نگاه میکرد و گاهی هم به علی و هیچ حرفی نمیزد. علی هم که یکم به خودش اومد سریع لباساش رو برداشت و جلوی خودش نگه داشت و به مامانم گفت: مرجان خانوم به خدا غلط کردیم! تو رو خدا به کسی نگو! به خدا همین جوری یهویی شد! ببخشید تو رو خدا!!! مامانم روش رو کرد سمت من و گفت: این چه قیافهایه؟ خجالت نمیکشی؟ تو دیگه مرد شدی، بعد داری به دوستت کون میدی؟ لباسای من تن تو چیکار میکنه؟ من دارم دیوونه میشم. حالا من چیکار کنم باهات؟ من به منمن افتاده بودم و فقط تکرار میکردم: غلط کردم... تو رو خدا ببخشید. یهو رو کرد به علی و گفت: تو خجالت نمیکشی عوضی کون دوستت رو میکنی؟ راجع به من چی میگفتی الان؟ علی داشت از ترس میلرزید و هی میگفت: گه خوردم به خدا. دیگه از این کارا نمیکنم. من دیگه داشتم از ترس و درموندگی دیوونه میشدم. نمیدونستم چیکار کنم. از اوج لذت به اوج خفت افتاده بودم. رفتم سمت مامان و افتادم به پاش به غل کردن. پاهاش رو میبوسیدم و ازش طلب بخشش میکردم و اصلا حواسم نبود که لختم و فقط شرت اون پامه! علی هم افتاد به پای مامان و پای دیگهی مامان رو میبوسید. اون هم حواسش نبود که لخت زیر پای مامانم نشسته. مامانم پاهاش رو عقب کشید و با لحن عصبی گفت: بشینین رو تخت ببینم. ما هم سریع نشستیم رو تخت. اومد جلوی ما ایستاد. شروع کرد به سوال کردن که از کی این کار رو میکنین و چرا این کار رو میکنین و... ما هم که حسابی ترسیده بودیم همهی حقیقت رو بهش گفتیم. تا اینکه از من پرسید: چرا شرت من پاته؟؟؟ من هم گفتم: ببخشید مامان. نمیدونم چرا ولی من زنونهپوشی رو دوس دارم. علی هم لباسای تو رو دوس داره. احساس کردم علی ترسش چند برابر شد. مامان از علی پرسید: راست میگه؟ علی افتاد به من و من. احساس میکردم مامانم داره لحنش آرومتر میشه. ازم خواست بلند بشم. جلوش ایستادم و اون سر تا پام رو نگاه کرد و بعد پشتم رو نگاه کرد و یه دست کوچیک به کونم کشید. یهو گفت: حسابی هم که خوشگل کردی براش! لباس من رو هم که پوشیدی واسش! مگه چی داره که این همه براش سنگ تموم گذاشتی؟ من که از سوالش گیج شده بودم جواب ندادم. بعد مامان علی رو بلند کرد و سر تا پاش رو ورانداز کرد. کیر علی خوابیده بود ولی باز هم خوشگلیش و بزرگیش معلوم بود. یهو مامان چیزی گفت که من و علی به اوج درموندگی رسیدیم. گفت: الان دوباره جلوی من کارتون رو ادامه بدین. واقعا نمیدونستیم چیکار کنیم؟ این چه کاری بود که مامان از ما میخواست؟ یهو با عصبانیت سرمون داد زد که: مگه نمیگم به کارتون ادامه بدین؟ من خواستم بگم که این چه حرفیه که دوباره داد زد: خفه شو. هر کاری که گفتم بکن وگرنه روزگارتون رو سیاه میکنم. واقعا نمیدونستم چیکار کنم. علی روی تخت نشسته بود. من با درموندگی به سمت کیرش رفتم و کیرش رو توی دهنم کردم. علی بدبخت هم از ترس مادرم نمیتونست راست کنه. شاید پنج دقیقه تموم داشتم ساک میزدم که آروم آروم کیرش تو دهنم شروع کرد به بزرگ شدن. به ساک زدن ادامه دادم ولی تو مغزم نمیتونستم وضعیت الانمون رو پردازش کنم. فکم درد گرفته بود. دیگه خسته شدم و کیر علی رو ول کردم و روی تخت دراز کشیدم. علی هم بلافاصله اومد روی من دراز کشید و کیرش رو با سوراخ کونم تنظیم کرد و آروم شروع کرد به فرو کردن و گاییدن. متعجب شدم که علی چطور خجالت و ترسش ریخته که داره جلوی مامانم کونم رو میگاد. سرم رو یواشکی سمت مامانم کردم که ببینم داره چیکار میکنه که باز خشکم زد. مامان مانتو و پیرهنش رو درآورده بود. تنش کرست بود و یه شلوار لی و داشت زیر کرست با نوک پستوناش بازی میکرد. از اینکه یکی داشت پسرش رو جلوی چشمش میگایید حسابی حشری شده بود. علی هم که این وضعیت رو دیده بود داشت بیشتر از قبل حال میکرد. مامانم شلوارش رو هم درآورد و با شرت و کرست اومد نزدیک ما. بهم گفت: داری حال میکنی؟ کیر دوس داری؟ من نمیدونستم چی جوابش رو بدم. فقط تونستم بگم: آره. از علی پرسید: تو چی؟ کون شایانم رو دوس داری؟ علی هم که حسابی از دیدن بدن مامانم داشت حال میکرد، گفت: عالیه مرجان خانم! باز مادرم ما رو متعجب کرد و یهو به علی گفت: تابال داشتی میگفتی کون من رو هم دوس داری بکنی؛ اگه بهت کون بدم من و پسرم رو با هم میکنی؟؟؟ علی قفل کرد یکلحظه و بدتر از اون من. نمیتونستم رفتار مامان رو درک کنم. یعنی هم از کون دادن من ناراحت نشده و هم از دیدنش حشری شده و هم دوس داره به بکن من کون بده؟؟!! علی با شهوت تموم گفت: من عاشق کون شایان و شمام. اگه شما دوس داشته باشین من هر چقدر که بخواین بهتون حال میدم. مامان شرت و کرستش رو در آورد و کنار من رو تخت نشست. علی دیگه داشت دیوونه میشد. کونی که خوابش رو هم نمیتونست ببینه جلوش لخت شده بود و منتظر کیرش بود. مامان آروم کیر علی رو از کون من بیرون کشید و خوب نگاش کرد. گفت: پس بگو چرا این قدر براش سنگ تموم گذاشتی، حسابی گنده و خوشگله. خوشم اومد از سلیقت شایان! بذار یکم هم من باهاش حال کنم ببینم چطوره. من که زیر کیر علی یکم سر حال اومده بودم دیگه خودم رو ول کردم و به دست شهوت سپردم. دستم رو روی بدن مادرم کشیدم و از نرمیش کیفور شدم. گفتم: مامانی، کیرش خیلی نازه، بزار بره تو کونت ببینی چه حالی میده. مامانم هم که چراغ سبز من رو دید کیر علی رو به سمت کونش برد و روی سوراخش مالید. علی هم داشت حال میکرد و منتظر حرکات مامان بود تا کون آرزوهاش رو فتح کنه. من سریع بلند شدم و کیر علی رو گرفتم و کردم تو دهنم. حسابی خیس که شد خودم گذاشتمش رو سوراخ ناز مامان مرجان و آروم بازیش دادم. علی هم آروم آروم کیرش رو به سمت داخل فرو کرد و خیلی مواظب بود مامان دردش نگیره. مامان یه آه از ته دل کشید که من دیوونه شدم. خیلی برام زیبا بود که کیر علی که شوهر من بود و کیرش فقط واسه من بود، حالا داره جلوی چشمم تو کون مامانم میره. علی هم خیلی حرفهای کیرش رو تا ته کرد تو کون مامانیم و شروع کرد به گاییدن. من رفتم کنار مامانم دراز کشیدم و لباش رو بوسیدم. چشماش رو باز کرد و بهم لبخند زد. گفت: چه خوشگل شدی؟ کونت هم خیلی خوشگله. نبینم بری جنده بشی و کونت رو به هزار نفر بدیا! باید همیشه فقط با یه نفر باشی. من هم گفتم: چشم مامان جون. مرسی که دعوام نمیکنی. خیلی وقته دوس دارم با هم زیر کیر علی بخوابیم و امروز این رویام محقق شد. با لبخند مامان، من شروع کردم به نوازش بدنش. علی هم داشت به حرف میومد: جون! مرجان خانوم کون شما هم مثل کون شایان حرف نداره. هر وقت دستور بدین میام و میکنمتون. با چشم غرهای که من براش رفتم، اضافه کرد: البته عشقم شایان جون باید اجازه بده که من مامانش رو بکنم وگرنه من هیچ وقت بدون اجازه این کار رو نمیکنم!!! من که میدونستم علی تازه به آرزوش رسیده دیگه اذیتش نکردم و من هم کنار مامان دراز کشیدم. چشم تو چشم مامان با هم داشتیم به یکی کون میدادیم. علی هم که دو تا کون ناز جلوش بودن چندتا تلمبه تو این میزد و چند تا دیگه تو اون! تا اینکه آبش نزدیک بود بیاد که گفت: آبم رو چیکار کنم؟ من و مامان بدون هیچ حرفی بلند شدیم و سرمون رو نزدیک کیر خوشگل شوهرم بردیم. علی هم از دیدن این صحنه در جا آبش اومد و کلی آب رو روی صورت جفتمون خالی کرد. من صورت مامان رو لیسیدم و مامانم صورت من رو تا تموم آبها رو تمیز کنیم. بعد هم با هم کیر علی رو لیسیدیم و باقیموندهی آبش رو خوردیم و یه لب اساسی از هم گرفتیم. از اون روز به بعد علی وقتی مامانم خونه هم باشه میاد و من رو میکنه. گاهی هم مامان به جمعمون اضافه میشه و لذتمون بیشتر میشه. من هم راحت با مامانم راجع به علایق سکسیم صحبت میکنم و گاهی هم با هم سکس میکنیم. علی هم مثل قدیم هنوز عاشق من و کونمه و امیدوارم این عشق بین ما همین طور ادامه پیدا کنه. راستی اون روز که مادرم برگشته بود خونه و ما رو دیده بود، برای این بود که از بیمارستان برای پدرم زنگ میزنن و یه عمل اورژانسی رو باید انجام میداده (پدرم دکتر جراح قلب و عروقه) و مادرم هم ترجیح میده برگرده خونه.
|
[
"مامان",
"زنونه پوش"
] | 2014-11-27
| 35
| 6
| 510,691
| null | null | 0.003073
| 0
| 10,381
| 1.463632
| 0.32635
| 3.329627
| 4.873347
|
https://shahvani.com/dastan/محمد-سیاهپوست-
|
محمد سیاهپوست
|
سیما
|
سلام سیما هستم ۲۹ سالمه بیوهام ی دختر دارم ۸ ساله. قدم ۱۷۰ وزنم ۶۹ شمالیم رنگ پوستم سفیده استایلمم خوبه کونم تقریبا بزرگه سینم ۷۵ دختر خیلی شهوتی هستم ما قم زندگی میکنیم بعد فوت شوهرم با توجه به اصرار زیاد خانوادم که برگرد شمال بخاطر بعضی از مسائل تصمیم گرفتم قم زندگی کنم... این خاطره من واسه پارساله من تو هتل کار میکنم قسمت پذیرش چهار سالی بود شوهرم فوت کرده بود... خیلیا با هزاران بهانه خواستن به من نزدیک بشن ولی من بخاطر ترس از آبروم همیشه شهوتمو سرکوب میکردم ولی شبا خونه همش به سکس فکر میکردم با خودم ور میرفتم و بیشتر اوقات فیلمای سکسی نگاه میکردم... یکی از فانتزیای من همیشه سیاپوستا بودن... ی روزی نفر که سیاهپوست بود به نام محمد صداش میکردن به عنوان مترجم استخدام هتل ما شد... محمد اهل کشور عربستان بود. به عربی انگلیسی و فارسی مسلط بود ۳۲ ساله بود تقریبا هیکلی بود... من با دیدن محمد هول شده بودم ی هول و ولایی در من ایجاد شده بود... من چون دختر خون گرمیم اولین نفر رفتم باهاش سلام علیک کردم ی چند ماهی گذشت منو محمد خیلی بهم نزدیک شدیم. با هم شوخی میکردیم... داستان منو محمد از روزی شروع شد که سر ناهار ازم پرسید من دختر تو چند بار دیدم ولی شوهر تو اصلا ندیدم. داستان زندگیم براش تعریف کردم... از فردا اون روز شهوتو تو چشماش میدیدم خیلی حواسش بهم بود منم واقعا دلم میخواست... ولی نه اون میدونست چطور بهم پیشنهاد بده نه من میدونستم چیکار کنم... شب بود ساعت ۸ بهم تو واتساپ پیام داد سلام خوبی منم جوآبشرو دادم... مقدمهچینی این چیزا گفت فردا من استراحتم میتونی مرخصی بگیری فردا بریم بیرون... منمی کم ناز کردم و قبول کردم... فردا دخترمو گذاشتم مدرسه به محل کار زنگ زدم گفتم حالم بده مرخصی گرفتم با ماشینم رفتم دم خونه محمد اون ماشین نداشت... بهش زنگ زدم بیا پایین گفت سیما میتونی یه دقیقه بیای بالا داشتم اتو میزدم پیراهنم سوخت قبول کردم داشتم میرفتم بالا گفتم یعنی میخواد؟! درو باز کرد رفتم داخل نشستم خودش پیراهن نپوشیده بود بدن کاملا سیاهش جلو چشام بود بیاد اون فیلما افتاده بودم... زوم کرده بودم بهش خودش متوجه شد دیونش شدم... آروم اومد جلو ایستاده لبمو خورد وای بعد چهار سال داشت لبی مرد میخورد به لبم اونم چه مردی... مرد فانتزیام... شهوت تو خونه پر شده بود... رفت رو گردنم و سینم نفسنفس کشیدنم دیوونش میکرد... لباسمو کامل کند منو برد تو اتاقش منو خوابوند رو تخت شروع کرد به لیس زدن کوسم خیلی حس خوبی بود تا حالا کسی کسمو نخورده بود زبونشو داخل کوسم میکرد آه کشیدنم بند نمیومد بلند شد شلوارشو در آورد از زیر شورت از کیرش ترسیدم گفتم خودت باید درش بیاری آروم شورتشو اوردم پایین کیر گنده سیاهش در امد تو دلم گفتم سیما این تمام عقده هاتو در میاره شروع کردم ب خوردن کیرش عین کیر ندیدها میخوردم کیرشرو تخماشو میخوردم... اوم بهترین بود... کوسم کیر میخواست بی تابی میکرد پاهامو انداختم دور گردنش کوس تنگم داشت بای کیر کلفت باز میشد درد شیرینی بود تا ته انداخت تو تلمبههای محکمی میزد کمرشو محکم بغل کردم آرومتر بزنه داشتم پاره میشدم... بلند کرد از زیرش گفت سیما داگی وایسا داگی موندم کیرشرو فرو کرد تو کوسم تلمبهای بی امانش منو ارضا کرد گفت ارضا شدی حالا حالاها باهات کار دارم... تلمبه هاشو آروم کرد احساس کردم داره با سوراخ کونم ور میره اینقد داشتم لذت میبردم هیچی حالیم نبود ی انگشتشو کرد تو کونم تلمبه میزد تو کوسم با انگشت کونمرو باز میکرد لذت دوبرابر شده بود... گفتم محمد دراز بکش... نشستم رو کیرش بزرگش... احساس کردم به نافم میخوره کیرش چند دقیقه بالا پایین کردم اونجا ارضا شدم... چشاش منو خمارش میکرد... گفت سیما بهم پشت کن با کونت بشین رو کیرم گفتم محمد خیلی کیرت گندست گفت میخوای با کون گندت آبمروبیاری یا نه... با خنده گفتم آره عزیزم... گفت پس بشین کونمرو با زبونش خیس کرد سر کیرشرو کردم تو واقعا گیر کرده بود تو نمیرفت درد داشت خیلی بزور فشارم داد رو کیرش تا ته نشست داشتم از درد میمردم... گریم گرفته بود نمیتونستم تکوم بخورم از جام بعد چند دقیقه دردم کمتر شد دوتا انگشتشو کرد تو کوسم منو بالا پایین کردبعد ی مدت که دردش کمتر شد فقط میخواستم آبش بیاد راحت شم... تند تند بالاپیین کردم دیدم یهو آه کشید آبشرو کامل ریخت تو کونم از رو کیرش بلند شدم... گفتم محمد تورو خدا سوراخمو بمال دردش بخوابه خیلی نازم کرد تا خوب شد... همه جوره دیوونه محمدم تنها کسیه که میتونه منو ارضا کنه بعد یکسال هنوز با همیم... البته الان رفته کشورش قراره سر ماه بیاد... شرمنده اگه زیاد نوشتم
|
[
"زن بیوه",
"سیاهپوست"
] | 2024-03-01
| 33
| 11
| 41,601
| null | null | 0.02908
| 0
| 3,928
| 1.30892
| 0.546342
| 3.721745
| 4.871466
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-بهترین-بابای-دنیا
|
سکس با بهترین بابای دنیا
|
دلسا
|
این داستان واقعیت ندارد
اگر محارم دوست ندارید نخونید اسمش هم جوری انتخابشده که کاملا این موضوع رو میرسونه کسانی که به این موضوع علاقهمند نیستن این صفحه رو ترک کنن ونخونن
دلم نمیخواست بیدار شم دوست نداشتم به ساعت نگاه کنم انگار میترسیدم که ببینم ساعت ۷ شده دلم واسه یه ذره بیشتر خوابیدن با عقلم یکی به دو میکرد یکی از چشمامو نیمهباز کردمو به ساعت نگاه کردم ۶: ۵۵ با یه اووف زیر لب پاشدم و به یه روز لعنتی دیگه که خواب شیرین صبحگاهیمو ازم گرفت بود لعنت فرستادم نشستم لبه تخت خودمو تو آیینه رو به روم نگاه کردم موهای بلند ژولیده چشمای پفکرده از جام بلند شدم و به سمت حموم حرکت کردم میدونستم که بابا خونه نیست همیشه این موقع صبح واسه ورزش از خونه بیرون میرفت... شونه هامو به هم نزدیک کردم و با قوسی که به بدنم دادم اجازه دادم لباس خواب سفید و تقریبا گشادم از تنم بیوفته... زیر دوش بودم داشتم از فرود اومدن قطرههای داغ آب روی پوست تنم لذت میبردم که بابا به در حموم کوبید +دلسا دخترم صبحانه آمادست عزیزم _ الان میام باباجون... سعی کردم پروسه حموم کردنو تندتر کنم بلاخره تموم شد حوله رو دور تنم پیچیدم یه خورده از سینههای خوش فرمم از بالای حوله مشخص بود به اندام سکسی خودم با لبخند تحسین برانگیزی نگاه میکردم که احساس کردم اگه یکم دیگه طولش بدم حتما کلاسمو از دست میدم... اومدم بیرون نشستم سر میز صبحانه _ بهبه دست بهترین بابای دنیا درد نکنه +نوش جونت عزیزم... تند تند صبحانه رو خوردم پاشدم رفتم سمت بابا خم شم گونه ش رو بوسیدم _ بابایی من رفتم + صبرکن دوش بگیرم برسونمت _نه خودم میرم کلاسم دیر میشه +دختر هنوز یک ساعت مونده به کلاست تا تو آماده شی منم آمادهام پرنسس _ باشه پس پرنس خوشتیپ پس بجنب... نمیدونم چرا به بابا گفتم پرنس مسلما باید اون پادشاه میبود وای ولش کن دلسا بجنب که دیرت شد همینجور که توی راه رو به سمت اتاقم میرفتم حوله رو در آوردم وارد اتاق که شدم بابا رو تو آیینهی کمدم که روبه روی در اتاق بود دیدم داشت از توی حال منو نگاه میکرد ناخودآگاه سریع پشت سرمو نگاه کردم بابا فورا رفت توی اتاقشو درو محکم بهم کوبید صدای در باعث شد چشمامو محکم به هم فشار بدم... سعی کردم خودمو آروم کنم و به خودم توضیح بدم که اون یه اتفاق بود خجالت نکش و فراموشش کن آماده شدم و منتظر نشستم بابا از اتاقش اومد بیرون خشم و استرس رو توی چهرش میشد دید چیزی نگفت و فقط اشاره کرد که بریم اون لحظه تو مظلومترین حالت خودم بودم تو ماشین هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد توی دانشگاه این موضوع رو تقریبا فراموش کرده بودم و درگیر حرف با بچهها و درس شده بودم وقتی خدافظی کردمو به سمت خونه حرکت کردم یاد اتفاق صبح افتادم دوست نداشتم با بابا روبهرو بشم یه خورده خجالت میکشیدم اما تصمیم گرفتم این موضوع رو همینجا فراموش کنم و انقد بهش پروبال ندم وارد خونه شدم و مثل همیشه با بابا سلام و احوالپرسی کردم و یه لبخند پهن و گشاد بهش تحویل دادم که کاملا با حال درونیم متناقض بود... بابا هم سعی کرد تحویلم بگیره و خوب جوابم رو بده نهارو خوردیم و هرکس رفت توی اتاق خودش این روال زندگی همیشگی مون بود خسته بودمو خوابم برد ساعت حدودا ۴ عصر بود که بیدار شدم از اتاق بیرون رفتم بابا روی صندلی اتاق کارش نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد +آقای مقدم من بیشتر از این نمیتونم منتظر بمونم ازتون میخوام که زودتر تیزر تبلیغاتی رو آماده کنید وگرنه مجبور میشم کارو به یه شرکت دیگه واگذار کنم رفتم نشستم روی پاش و خودمو توی بغلش جا کردم هنوز بین خوابو بیداری بودم سرمو فرو بردم تو گودی گردن بابا و آروم گفتم بابا بغلم کن بابا با بیحوصلگی دستشو دور کمرم انداخت بغلم کرد صدای قلبش بهترین موسیقی زنده دنیا بود تلفنش تموم شد +دلسا دخترم اگه بازم خوابت میاد پاشو برو تو تختت _ نه بابا... به همین جمله اکتفا کردم و داشتم از گرمای بدنش لذت میبردم یکم دیگه تو بغلش موندم تا کمکم کاملا خواب از چشمام خدافظی کرد یه لحظه یاد اتفاق صبح افتادم زود از بغل بابا بیرون اومدمو شوکه نشستم روی پاش یه لحظه یه چیز کمی سفت زیرم حس کردم زود پاشدم یه برآمدگی و کمی خیسی روی شلوار خاکستری و پارچهای بابا دیدم میدونستم اون چیه هول شدم حس کردم صورتم داغ شد بابا زود صندلی چرخدارش رو به سمت میز کشید و پاهاش زیر میز قرار گرفت و نگاه منو از برآمدگی روی شلوارش برداشت نمیدونستم چی باید بگم یا چه عکس العملی نشون بدم بابا گفت + چیزه من یه خورده کار دارم ب ب باید به کارام برسم... گردن و گوشاش قرمز و رگ گردنش متورم شده بود گفتم _ خ خ خب من میرم که ب ب به کارتون برسید کاریم داشتید ت تو اتاقمم... فورا اومدم بیرون و درو محکم بستم نفسم بالا نمیومد قلبم با شدت میتپید یعنی بابا واسه من اونجوری شده بود ?? چه اتفاقی افتاد ?? قدرت هضم این اتفاق رو نداشتم نمیدونستم ناراحتم یا عصبانی اصلا من اجازه داشتم از دست بهترین بابای دنیا عصبانی بشم ? هنگ کرده بودم رفتم داخل حموم لباسام رو در آوردم و آب سرد و باز کردم تا شاید یکم از حرارت بدنم کم شه و عقلم بیاد سرجاش انقد هول بودم که حوله م رو نیاورده بودم نمیدوسنتم بابا رو صدا بزنم که بیاره برام یا نه اصلا آمادگی رویارویی با بابا رو نداشتم و از طرفی نمیخواستم ریسک کنم و لخت برم بیرون شاید باز با بابا مواجه میشدم سرگردون در حال فکر کردن بودم و تو آیینهی رختکن حموم خودمو نگاه میکردم قطرههای آب رو پوست تنم مونده بود و بخاطر نور لامپ پوست سفید بدنمو جذابتر کرده بود دلو زدم به دریا و در حموم و باز کردم چندبار آروم بابا رو صدا زدم فهمیدم بابا داخل حال نیست خیالم راحت شد و آومدم بیرون سریع اطرافمو نگاه کردم دیدم نیست دویدم سمت اتاقم و زود رفتم داخل و دروبستم یه آه از سر آسودگی کشیدم و خیالم راحت شد که بابا منو ندید یهو میخکوب شدم بابا تو اتاق پشت میز تحریرم نشسته بود و سرخشده بود داشت زمینو نگاه میکرد یه جیغ کوتاه کشیدم و حولهی روی تخت رو گرفتم جلوی خودم گفتم بابا شما اینجا چیکار میکنید با لحن خیلی جدی گفت دلسا دخترم تو چرا اینجوری تو خونه میگردی این چه وضعشه اینجا مگه جزیره لختی هاس گفتم آخه من... اجازه نداد ادامه حرفمو بزنم و گفت من میرم بیرون شام بگیرم منتظر حرف من نشد و از اتاق بیرون رفت از صدای در خونه متوجه شدم که رفته خیلی عصبی بودم هم از دست خودم هم از دست بابا تند تند وسط اتاق راه میرفتم و دستامو تو هوا تکون میدادم و میگفتم اون اومده منو نصیحت میکنه ولی خودش کیرش شق شده بود و شلوارشم خیس بود آره من اشتباه کردم اما اتفاق بود آره اتفاق بود ولی اتفاق یبار میوفته اما تو دوباره اشتباهتو تکرار کردی دلسا خیلی بیشعوری خیلی لطفا آدم باش آدم... همینجوری تند تند راه میرفتمو با خودم حرف میزدم که بابا برگشت ساکت شدمو زود لباسامو پوشیدم و رفتم تو تختم نمیخواستم شام بخورم یعنی نمیتونستم بابا در زد +دلسا بیا شام بخور دخترم... ازش خیلی دلخور و عصبانی بودم اما این لحن مهربونش دلمو میبرد اما آخه اون چجوری ?? خب دلسا تقصیر خودت بود اون الان مجرده نباید اونجوری جلوش ظاهر میشدی نه بازم دلیل نمیشه که بابا اونجوری بشه باز داشتم با خودم بحث میکردم که بابا دوباره صدام زد+ دخترم میشه بیام داخل ? با خنده گفت +الان که لخت نیستی ? حرصم گرفت گفتم بابا شما بخورید من گرسنم نیست دیگه منتظر اجازه من نشد و درو باز کرد اومد داخل +پاشو دختر لوس پاشو شام بخوریم معذرت میخوام بابت همه چی... یکم معذب شدم که بابا داره ازم عذرخواهی میکنه آخه خیلی دوسش داشتم گفتم نه بابا اینجوری نگو تقصیر من بود+ خب دیگه دخترم تمومش کن پاشو بریم شام آشتی کنونه... پاشدم رفتیم تو حال دوتا پیتزا بود نشستیم بابا لوسم میکرد و خودش پیتزا رو میذاشت دهنم انقد خندوندم که چندلحظهای اون اتفاقات رو فراموش کردم سیر شده بودم همونجور که نشسته بودم به عقب خم شدم و روی مبل دراز کشیدم بابا گفت پاشو غذات هنوز تموم نشده گفتم نمیخورم دیگه بابا سیر شدم گفت نمیشه باز کن دهنتو خم شد روم گفت بخور منم دهنمو باز نمیکردم بابا شروع کرد به قلقلک دادنم +یا باید بخوری یا تا صبح قلقلکت میدم _ باشه میخورمم... بابا کاملا خمشده بود روم پیتزا رو گذاشت تو دهنم یه گاز زدم دیدم بابا صورتش جدی شد و دیگه نمیخنده یه چیزی رو روی کسم حس کردم یه چیز سفت چشمای بابا خمار بود گوشه لبمو که سس مالیده شده بودمو آروم با شصتش پاک کرد دوباره بدنم داغ شد دوباره نفسم بند اومد ولی این بار فرار نکردم چون بابا روم بود چند ثانیه تو اون حالت بودیم که بابا پاشد منم نشستم یه لیوان آب ریخت و زود سرکشید و لیوان و محکم کوبید روی میز سکوت حکمفرما بود بابا پاشد رفت توی اتاقش... توی تختم هی تکون میخوردم آروم نداشتم یه چیزی داشت اتیشم میزد ناخوداگاه دستمو بردم توشورتم کسم داغو خیس بود زود دستمو بیرون کشیدم و سعی کردم بخوابم... با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شدم بابا خونه نبود دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو من آماده کردم بابا اومد سعی کرد خودشو خوشحال نشون بده اما نبود بعد یه دوش کوتاه اومد سر میز... صبحانه رو که خوردیم مشغول خوندن روزنامه شد بابا عادت داشت که همیشه سرتیتر خبرهارو میخوند یه حسی منو کشوند سمت بابا میخواستم باز خوشحال باشه مثل قبل میخواستم بخنده و پرهیجان باشه دوتا پاهامو گذاشتم دو طرف صندلی و نشستم روی پاش... نشستنم باعث شد روزنامه رو برداره و منو نگاه کنه بهم لبخند زد گفتم بابا راستی تیزر تبلیغاتی آماده شد ? بابا دستاشو دور کمرم حقله کرد و منو یکم بالاتر کشید گفت هنوز نه ولی تو این هفته آماده میشه سفید برفی همینجوری که حرف میزدیم جنبش اون چیز سفت دیشب و باز داشتم حس میکردم با این تفاوت که دوتامون داشتیم بهش بیتوجهی میکردیم سعی کردم عکس العملی نشون ندم حالا دیگه کاملا حسش میکردم بابا باز یکم دیگه منو بالا کشید و حالا دقیقا به سوراخ کوچولوی کسم فشار میاورد ولی کلی لباس بین کیر بابا و کس من بود من باز نفسام تند شد ولی همچنان سعی داشتم عادی جلوه بدم بابا منو کمی تکون میداد و هی بالا میکشید... لذت خجالت ترس استرس حال عجیبی داشتم هم دوسش داشتم هم نه... از روی پای بابا بلند شدم رفتم سمت اتاقم... توی راهروی اتاقم بودم که گفتم نهار با شما بابایی... پشت در اتاق وایساده بودم دستمو گذاشتم رو کسم سعی میکردم حالت کیر بابا رو با انگشتام از روی شلوارم شبیهسازی کنم چندبار همونجوری تکون دادم ولی حالت کیر بابا نمیشد اون حالو بهم نمیداد لباسمو عوض کردم یه دامن کوتاه که تا دو وجب زیر نافم بود پوشیدم با یه تاپ سفید رکابی بدون سوتین نوک سینههام قشنگ معلوم بود رفتم توی حال بابا درحال تماشای یه آهنگ عربی بود از... دوست داشتم دوباره اون حس و تجربه کنم گفتم بابا بیا برقصیم پاشد شروع کردیم سالسا رقصیدن با آهنگ عربی به حالت خنده دارمون و به تناقض رقص و آهنگ میخندیدیم و مسخرهبازی در میاوردیم چسبیده بودم بهش اما کیر بابا هم خواب بود هم اینکه به کسم نمیرسید و روی نافم قرار گرفته بود به بابا پشت کردم نامحسوس دامنمو یکم کشیدم بالا تا یکم کونم پیدا باشه و شروع کردم لرزوندن کونم آهنگ تموم شد از قصد خم شدم کنترل رو از رو میز بردارم میخواستم بابا کاملا دید بزنه برگشتم سمت بابا دستاشو باز کرد گفت خسته نباشی بیا بغلمم رفتم مثل صبح نشستم رو پاش اما اینبار با کمی تفاوت بابا نوک بینیمو گاز گرفت گفت تو چقد بلایی منم به نشونه خجالت خندیدمو بغلش کردم که بابا دستش و از کمرم سر داد رو باسنم گرفتش تو دستش و فشار داد یه آهنگ دیگه شروع شد همون جوری رو پای بابا به بهانه آهنگ شروع به تکون خوردن کردم با مالیدن کسم به پاها و بدن بابا دنبال کیرش میگشتم ولی حسش نمیکردم یهو متوجه شدم کیر بابا به سمت پاچه شلوارش شق شده هیجانم بالاتر رفت سعی میکردم پاچه شلوار بابا رو با تکون هام رو پاش به سمت بالا حرکت بدم تا شاید بتونم کیرشرو حس کنم یهو کیر شق بابا رو رو قسمت داخلی رونم حس کردم آب دهنمو قورت دادم و به شوخیامون ادامه میدادیم اگه کسی اونجا بود اصلا متوجه نمیشد که بین ما داره چه اتفاقی میوفته و بابا دستش و برد پایینتر و گذاشت رو شورتم چون حرکت دستش تند بود واسه اینکه ماستمالی کنه حرکتشو گفت میخوای ماساژت بدم دلسا ? گفتم آره باباجون دوتا دستاشو گذاشت رو کمرم و داشت ماساژ میداد و من همچنان روی پاش نشسته بودمو روبه روش بودم اومد پایین دوتا قاچ کونمرو گرفت و از هم باز کرد و فشار داد همینجوری لپهای کونمرو میمالید و از هم باز میکرد چشمای دوتامون خمار شده بود ولی اصرار داشتیم که وانمود کنیم که هیچ اتفاق مهمی درحال افتادن نیست تو حال خودمون بودیم و همینجوری که کونمرو میمالید و راجب شرکت حرف میزدیم زنگ خونه به صدا در اومد پاشدم رفتم سمت آیفون مامان بزرگم بود تو دلم کلی به شانس خودم فحش دادم و ناراحت بودم درو زدم و اومدم پیش بابا گفتم مامان بزرگه بابا پتو رو کشید روی پاش که مامانبزرگ متوجه کیر شق شدهی بابا نشه... مامانبزرگ اومد بالا و بعد احوالپرسی با بابا مشغول صحبت راجب ازدواج عموی کوچکم شدن شربت و گذاشتم روی میز و گفتم من میرم تو اتاقم خیلی از دست مامان بزرگم عصبی بودم که اومد و گند زد به حال خوبم داشتم میرفتم که بابا گفت کجا ? و با سرش اشاره کرد که برم تو بغلش انگار فهمیده بود چرا ناراحتم رفتم نشستم کنارش و یکم از پتو رو انداختم رو پای خودم بابا گفت بیا بشین رو پام که مامان بزرگم گفت لوسش میکنیا حمید که بابام سرشو چسبوند به سینههام و گفت لوسه باباشه دیگه یکم که جابجا شدم رو پای بابا متوجه لختی کیرش شدم بابا کیرشرو زیر پتو درآورده بود یه نگاه به بابا کردم که اون اصلا بهم توجه نکرد اما کیرش تکون خورد وای داشتم میمیردم از خوشحالی استرس و هیجانم هزار برابر شده بود ولی نمیتونستم تکون بخورم جلو مامانبزرگ ولی بین کیر بابا و کس من حالا فقط یه شورت نازک بود و من داغی کیر بابا رو حس میکردم کسم داغ و خیس شده بود دستمو آروم کردم زیر پتو و شورتمو کشیدم کنار و خودمو رو کیر بابا رها کردم بابا یه نفس عمیق کشید و به صحبت با مامانبزرگ ادامه داد دست بابا رو روی کونم حس کردم داشت از زوایهای ک تو دید مامانبزرگ نبود کونمرو میمالوند دستش و برد زیر شورتم آروم میمالید انگشتش و روی کسم حس کردم یه لحظه لرزیدم که مامانبزرگ گفت چی شد سردته دلسا ? گفتم نه مادر جون خوبه دوباره مشغول صحبت شدن نمیدونم بابا چجوری میتونست انقد خونسرد باشه دستش و روی خط کسم کشید آورد عقب و روی سوراخ کونم نگه داشت احساس کردم آروم آروم داره انگشتشو میکنه توی سوراخ کونم دوست داشتم بلند بگم اخ ولی به فشار دادن چشمام به هم اکتفا کردم بابا به فشار دستش اضافه کرد و انگشتشو کاملا فرو کرد تو کونم و نگه داشت یکم دایرهای چرخوندش هیچ لذتی واسم نداشت اما کسم کیر بابا رو کاملا خیس کرده بود یه تکون خوردم که رو کیر بابا یه مانور دادم دوباره نشستم مامان بزرگم خم شد از روی میز یه خیار و هلو برداشت بابا گفت دلسا به منم بیزحمت یه خیار و یه هلوو بده دخترم لحنش بیشتر حشریم کرد دوس نداشتم از رو کیرش بلند شم میترسیدم نتونم دوباره کسمو رو کیرش تنظیم کنم ولی خم شدم که از رو میز میوه بردارم بابا انگشتشو گذاشت رو سوراخ کسم و تو چند ثانیه یکم مالشش داد وای بهترین حس دنیا بود میوه هارو برداشتم و دادم به بابا خیارو برداشت و تا مامانبزرگ حواسش نبود آورد زیر پتو و بعد شروع کرد به خوردن هلو بلند گفت هلوش تازه و آبداره... حس کردم خیار و داره از زیر میماله به کسم سردی خیار یکم ناخوشایند همه جای خیار و به کسم مالید داشت با اب کسم خیسش میکرد... خیارو گذاشت دم سوراخ کونم وای بابا میخواست اون خیارو تو کونم جا کنه اوف کاش یه خیار کوچیکتر بهش داده بودم یه خورده خودمو رو کیر بابا تکون دادمو نگران نگاهش کردم اما بابا بهم لبخند زد آروم فشار داد سوراخمو تنگ کردم و و اجازه ندادم بیشتر بره داخل به شدت دردم اومد بابا خیار و کنار گذاشت و شروع کرد به گاییدن کونم با انگشتاش کمکم تعداد انگشتارو بیشتر کرد... خیار و دوباره گذاشت دم سوراخ کونم اینبار راحتتر رفت تو و درد کمتری داشتم سرش داخل کونم بود و بابا داشت فشارو بیشتر میکرد حالا یه خیار تقریبا بزرگ کاملا توی کونم بود و بابا داشت آروم جلو عقبش میکرد داشتم لذت میبردم که مامان بزرگم پاشد گفت من برم دیگه بابا گفت کجا ? مامان یکم بیشتر پیشمون بمون... خیار و تا ته فشار داد تو کونم و شورتمو سرجاش درست کرد مامان بزرگم رفت دم در و داشت خدافظی میکرد منم با همون خیار تو کونم و بابا با کیر شقش که یه کوسن گرفته بود جلوش مامانبزرگ و بدرقه کردیم مامانبزرگ که رفت هیچکدوممون چیزی راجب اون اتفاق نگفتیم بابا دراز کشید روی مبل کیرش قشنگ خیمه زد بود تو شلوارکش و بابا دیگه سعی در پنهان کردنش نمیکرد رفتم تو اتاقم شورتمو درآوردم و برگشتم یه آهنگ پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن خم شدم و با فشار که به کونم اوردم جلوی چشم بابا خیارو از کونم دادم بیرون آروم آروم این کارو کردم که بابا با لذت به باز شدن و در اومدن خیار از کونم نگاه کنه خیار که افتاد یکم قر دادم و برگشتم سمت بابا چشماش از شهوت قرمز شده بودو خمار رفتم روی شکمش نشستم کیرش دقیقا پشت کونم شق وایساده بود چندبار رفتم عقب و اومدم جلو که کیر بابا از شلوارکش پرید بیرون حالا دوباره اون داغی ناب و داشتم تجربه میکردم کیر بابا خم شد روی شکمش کسمو به کیر بابا میمالیدم کیر بابا مثل هات داگ که داخل نونه داخل لبههای تپل کسم بود و رو تنه کیرش کسمو جلو عقب میکردم اما بازم چیزی راجب سکس به زبون نمیاوردیم بابا کیرشرو تنظیم کرد روی سوراخ کونم وقتی رفتم عقب سر کیرش رفت داخل چشمامو بستم و یه آه کشیدم بابا فرو کرد تو کونم و شروع شد تلمبههای اروممون بابا داشت برام از ازدواج عمو مجید میگفت و همزمان تو کون دخترش تلمبه میزد یهو بابا چشماشو بست منو از خودش جدا کرد فکر کردم آبش اومده و تموم شد یکم ناراحت شدم که بابا دوباره منو نشوند رو کیرش و بهم فهموند که مثل قبل کسمو بمالم به کیرش از اینکه آبش نیومده بود خوشحال شدم و دوباره مشغول شدم انقد کسمو به کیرش مالوندم که چشمام سفید شد لرزیدم و ارضا شدم همون لحظه آب بابا رو دیدم که فواره زد و ریخت روی تیشرت خودش بیحاله بیحال بودم همونجا خم شدم روی بابا و بغلش کردم...
پایان
|
[
"دختر و بابا",
"تابو"
] | 2018-06-17
| 44
| 13
| 374,159
| null | null | 0.009086
| 0
| 15,437
| 1.416782
| 0.096733
| 3.43744
| 4.870104
|
https://shahvani.com/dastan/رنگ-سیاه-تاوان
|
رنگ سیاه تاوان
| null |
اوف جون خانومم ممههات داره بلیزتو پاره میکنه، نمیخوای آزادشون کنی یکم هوا بخورن؟ مرد جوون با گفتن این جمله دستشو از زیر بلیز به سینههای سفت و متوسط زن رسوند و از روی سوتین اسفنجی، اون به قول خودش، پرتغالهای خوشمزرو تو مشت مردونش فشرد.
نه پژمان، دستتو وردار.
زن تقلا میکرد و سعی داشت خودشو عقب بکشه. میدونست که امروز برای سکس پاشو نزاشته بود به خونهی پژمان، فرصت زیادی براش نمونده بود و برای یبارم که شده میخواست جدی با مرد صحبت کنه.
پژمان سرشو از بین خط سینههای فائزه آورد بالا و درحالیکه با دستای مردونش سعی داشت بلیزصورتیشو از سر دختر دربیاره تا راحتتر بتونه نوک قهوه ایه پستوناشو دندون بگیره با صدای شهوتناکی زمزمه کرد: خودتو لوس نکن فائزه، امروز وحشتناک داغ کردم، به جای نه و نو لذت ببر.
فائزه هراسون و با درماندگی سعی کرد جلوی دست پژمان رو که از داخل شلوار کشی به سمت کسش میغلتید بگیره، وقتی دست مرد لای چاک کسش قرار گرفت سعی کرد بدون لرزش صداش به صحبت بی نتیجش ادامه بده: پژمان چرا به حرفم اهمیت نمیدی؟ میگم باید باهات حرف بزنم. موضوع مهمیه امشب با بابا صحبت کردم... آاه پژمان دستتو وردار آاخ
جون قربون کوسه تنگت بشم عشقم، کست ماله کیه؟
پژمان، آااخه بیانصاف دارم باهات حرف میزنم؛ حالا انگشتای مرد روی چوچولش قفل شده بود و با حرکات چرخشی و محکم داشت میمالیدش؛ زن نتونست مقاومت کنه، با اینکه اصلا سکس نمیخواست اما احساس میکرد که وسط پاش داره لزج و خیس میشه
اوف قربونت برم تو که خیس کردی جیگر دیگه چرا ناز میکنی، کیرم تو کوس خیست، جون عاشقتم فائزه، عاشق همه چیتم اللخصوص بدن نازت؛ با این حرف قلمبگی کیرشرو از روی شلوار محکم به زن فشار داد و همونطور که دستش تو شرت زن بود سرشو لای گیسوان آشفتش پنهون کرد تا از گردن لختش کام بگیره. فائزه دیگه مقاومتی نمیکرد، همون یه کلمهی عاشقتم عشقم براش کافی بود تا قلب سرکشش و شکی رو که نسبت به عشق پژمان تو دلش ایجاد شده بود آروم کنه، با خودش گفت بهتره اجازه بده تا عشقش تو بغلش به آرامش برسه و مقاومت نکنه، میدونست مردش یه روز سخت کاری رو پشت سر گذاشته و حالا وظیفه داشت آرومش کنه. دیگه بعد این همه مدت میدونست که عشقش زمان شهوت هیچ چیزی رو غیر از بدن و آغوشش نمیخواد. چشماشو بست و اجازه داد تا مرد تو وجود زنونش غرق شه، این مردو با همهی وجودش دوست داشت، چهارسال میشد که با پژمان دوست شده بود، هر سال جریان این دوستی عمیقتر میشد و عشق فائزه بیشتر، اولین باری رو بیاد آورد که پژمان بهش گفته بود اگه میخوای بهم ثابت کنی دوسم داری باید باهام بخوابی، فائزهی پاک که تا اونروز با وجود ۲۶ سال سن هنوز دست مردی به کویر تنش نخورده بود سخت مقاومت کرد اما بالاخره بعد دو ماه کشمکش و تهدید به ترک مردی که از ته دل دوسش داشت راضی شد تا باهاش بخوابه. مرد قول داده بود که هرگز ترکش نکنه.
فضای خونه سنگین بود، پژمان شلوارشو کشید پایین و بدن عرق کردشو چسبوند به فائزه، زن وقت کیر داغ رو لای چاک کسش حس کرد خودشو چسبوند به دیوار اما مرد جوری اونو بین بازوهاش قلاب کرده بود که این عقبنشینی کمکی حاصل نکرد و فائزه اصلا نفهمید که چجوری سر آلت مرد وارد کسش شد، حس میکرد پاهاش داره تحلیل میره، جفتشون کمکم از حالت ایستاده روی زمین سرامیک کنار در پهن شدن و مرد طبق عادت همیشگی با ضربات محکم و بدن عرق کرده شیرهی وجودشو داخل بدن زن خالی کرد. مرد کمی شرمنده بود، خیلی زودتر از موعد به ارگاسم رسید اما وقتی زن به روش لبخند زد و گفت که همزمان با اون ارضا شده کمی از حس عذاب و شرمندگیش کم شد، فائزه دروغ میگفت، از لحاظ جسمی نتونسته بود ارضا بشه اما برای اینکه عشقش احساس سرخوردگی نکنه وانمود کرد که به ارگاسم رسیده، قبلا هم اینکار رو انجام داده بود، براش زیاد اهمیتی نداشت که اونم ارضا بشه، تنها چیزی که براش مهم بود فقط احساس رضایت و عشق و ارضای روحی بود که تو بغل پژمان حس میکرد. جفتشون بلند شدن و لباسهاشونو مرتب کردن. پژمان زیر لب غرید: فائزه یادت نره قرص بخوری، داشت به سمت در اتاقخواب میرفت که زن با صدای لرزونی جلوشو گرفت: - پژمان کی میای خواستگاریم؟ مرد قیافش با اخمی توهم رفت و مثل همیشه گفت: باز شروع شد...
زن بغض کرد و گفت: چرا همش این قضیرو میپیچونی پژمان، چهارساله که باهمیم نمیخوای تکلیفمو روشن کنی؟ فکر نمیکنی منم خانواده دارم؟ بچه که نیستیم... دیگه ۳۰ سالمه تا کی میتونم بهونه بیارم برای بابا مامانم...؛ مرد با لحنی بیحوصله حرف زن رو قطع کرد: قبلا هم گفتم، باید شرایطم یکم بهتر بشه... بزار یوقت دیگه راجبش حرف بزنیم فائزه، الان خستم اگه غرغر نکنی یکم بخوابم. فائزه بغضش رو قورت داد و مثل هروقت دیگهای که عشقش رو به خودش ترجیح میداد سکوت کرد تا بیشتر از این پژمان رو نرنجونه.
سال دیگه همین موقع بود که گوشی عشقش پژمان برای همیشه خاموش شد، خطی که مثل عشقی پوچ تا ابد به خاموشی گرایید. فائزه هیچ وقت نفهمید که زندگی بعد پژمان چه رنگ و بویی داره، وقتی از اطرافیان و دوست و آشنا شنید که عشقش با دختری ۲۴ ساله ازدواجکرده؛ مردی که بارها بدنشو به هوای عشق خالص و جملهی هیچ وقت ترکت نمیکنم بی چشمداشت در اختیارش گذاشته بود تا روزی بالاخره با پیشنهاد ازدواج به رویاهاش رنگ واقعیت بزنه؛ فائزه بدون صدا فروریخت. عروس تازه حتما خیلی خوشگل بود، لابد دستنخورده هم بود، یادش میومد که پژمان همیشه میگفت دختری که سالم نباشه اهل زندگی نیست. فائزه هم قبل پژمان سالم بود، بکر و جوان و زیبا بود... اما افسوس. هیچ جوابی بابت این همه سالی که به پای این مرد ریخته بود نداشت: وقتی بیصدا اشک میریخت فقط یک جملرو از اعماق قلبش بیصدا فریاد زد: سپردمت به خدا پژمان... من ازت میگذرم اما خدا ازت نمیگذره.
خیلیها به این حرفش خندیدن و به حالش افسوس خوردن چون پژمان نهتنها تقاصی پس نداد بلکه روز بهروز هم خوشبختتر شد، یه خونهی بزرگ داشت، زن خوشگل و جوون و دو تا بچهی دختر و پسر دوقولو به زیبایی فرشتهها... تو کارش هم هر روز موفقتر میشد. ((خدا چیه!؟؟))
علی با همهی پولی که داشت یه دسته گل بزرگ و به قوله ماندانا آبرومند خرید و با هزارجور دلهره راهی میلاد نور شد، تمام حقوق این ماهش صرف هزینه برای یه دست کت و شلوار نو شده بود تا جلوی مامان ماندانا با شخصیت و محترم جلوه کنه. بیش از یکسالی میشد که خودش تو تنگنا زندگی میکرد تا بتونه برای زندگی آیندش یه هزینهای کنار بزاره، بهش سخت میگذشت اما شوق بدست آوردن ماندانا به همهی این سختیها میرزید، با اینکه هنوز ۲۶ سالش تموم نشده بود اما آرزوی یه زندگی توام با آرامش و عشق در کنار دختر رویاهاش از اون مردی رو ساخته بود که میتونست کوهو جا به جا کنه. وقتی پاشو رو پلههای مجتمع گذاشت از ترس و استرس به خود لرزید، با اینکه میدونست ماندانا باهاش اتمام حجت کرده بازم دلش آروم نگرفت و شمارهی دخترک رو با سیمکارت اعتباریش گرفت: الو ماندانا
صدای خواب آلودی از اونور گوشی جوآبشرو داد: چی شده علی؟
خوابیدی؟؟!!!
آره خواب بودم دیگه، آخه الان وقت زنگ زدنه...
دختر! من به خاطر تو با بدبختی دارم میرم سر قرار، دیشبم از استرس یه لحظه نخوابیدم اون وقت تو راحت گرفتی خوابیدی... دستمریزاد
وا علی... انگار داری میری کوه بکنیا حالا میخوای دو دقیقه با مامانم حرف بزنی دیگه... اینکه شیشصد بار زنگ زدن نداره
به خدا دست خودم نیست، استرس دارم. میگم اگه مامانت از من خوشش نیاد چی... ماندانا؟ ولم میکنی؟
نه بابا خره! حالا تو سعی کن دلشو بدست بیاری علی، من تا آخرش باهاتم. قول میدم. الانم برو دیگه ساعت ۱۱ شد، مامانم رو آن تایم بودن حساسه. میبوسمت عجخم
پسر دلش آروم شد و بعد از تکرار جملهی دوستت دارم به سمت محل قرار رفت. دل تو دلش نبود...
۱ ساعت بعد، پسر با دلی پر درد، سوالهای مادر ماندانا و جواب آخرش رو توی ذهن آشفتش موشکافی میکرد: شغلتون چیه؟ درآمدتون چقدره؟ از خودتون خونه و ماشین و سرمایه دارید؟ آخه مگه یه پسر ۲۶ ساله بدون ارث پدر میتونست اوناسیس باشه جواب آخر مادر ماندانا مبنی بر اینکه شما شرایط ازدواج رو ندارید و لطفا دیگه مزاحم دخترم نشید تو سرش زنگ میزد. پسر، زخمخورده و دلمرده شمارهی عشقش رو گرفت اما در کمال ناباوری هیچ جوابی بوق آزاد رو قطع نکرد. وقتی پافشاری کرد ماندانا با لحنی سرد جوآبشرو داد، این لحن سرد روز بهروز سردتر میشد تا جاییکه تمام آرزوهای پسر با ازدواج ماندانا با پسری به مراتب پولدارتر از اون برای همیشه فرو ریخت. علی دیگه هرگز نتونست دوباره عاشق بشه، اون به خاطر عشق پاکش حاضر بود همه کار بکنه اما ماندانا حتی یکسال هم براش صبر نکرد...
ای نامرد بیمعرفت...
۲۳ سال بعد
پژمان تازه از سر کار برگشته بود. خونهی بزرگشون سوت و کور بود، نیم ساعتی میشد که همسرش با گوشیش تماس گرفته بود و شکایت پسرشون رو میکرد که از فرط تنبلی زیاد همش میخوابه و این اواخر خواب زیادش واقعا مشکلساز شده، ازش خواسته بود تا با پسرشون خیلی جدی صحبت کنه و چه وقتی از امروز بهتر که خودش و دخترشون خونه نبودن تا دو تا مرد بتونن درست و حسابی و مردونه سنگاشونو باهم وا بکنن. پژمان با اعصاب نیمه داغون از یک روز کاریه خستهکننده به اتاقخواب سر زد. از دیدن پسر ۲۱ سالش تو رختخواب طبق معمول کفری شد و در حالیکه سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه و به گفتهی همسرش خیلی منطقی با پسرشون صحبت کنه غرید: کیان، پاشو ببینم. هر وقت که من از در میام تو خونه تو خوابی! ناسلامتی پسر جوونی گفتن مردی گفتن!
بابا ولم کن حال ندارم... برو بیرون
غلط کردی که حال نداری، منم از صب تا شب بخورم و بخوابم واسه هیچی حال ندارم. پاشو، واست تو شرکت یه کار خوب دست و پا کردم از تابستون میای وای میستی ور دست خودم تا کار یادبگیریو این بی عاری یادت بره
بیلاخ... من درسمو تموم کنم هنر کردم
پژمان عصبانی شد و پتو رو از روی پسرش کشید، بدن لاغر پسر جوونش روی تشک گوله شده بود، یه جایی پشتش، دقیقا نزدیک کمر، یه کبودی نیمه بزرگ به چشم میخورد که پژمان قبلا ندیده بود. دیدن این لکه روی پوست رنگ پریدش باعث شد پژمان درشتیه پسرش رو فراموش کنه.
با ادامه یافتن بیحالی کیان و دیدن نشانههایی از قبیل کبودی، حالت تهوع گاه و بیگاه و خونریزی لثهها و... باعث شد تا خانوادش اونو به دکتر ببرن. آزمایش بود و آزمایش و بالاخره کمر پژمان با تشخیص سرطان خون شکست. هیچ کودومشون باورشون نمیشد که پسر سالمشون که تا چند وقت پیش مثل هر پسر دیگهای سالم بوده حالا کاملا بیدلیل روی تخت بیمارستان با سرطانی بیدوا و مرگبار دست و پنجه نرم کنه...
پژمان اصلا نفهمید که چجوری طی ۴ ماه کل موهای سرش سفید شد. نصف سرمایش خرج دوا و درمونی بینتیجه بود و آخرشم جنازهی پسری که تو ۲۱ سالگی برای همیشه پدر و مادر و خواهر دوقولوشو تنها گذاشت... هنوز ۶ ماه نگذشته بود که به خاطر لقوهها و بی اختیاری غیر عادی اندامهای حرکتی دخترش اونو به دکتر بردن، وقتی جواب آزمایش هارو گرفت روی پلههای مطب ماتش برد: اماس... باورش نمیشد، نمیتونست بفهمه که این همه بدبختی و سیاهی از کجا وارد زندگیش شد... اونم یهویی و کاملا بیدلیل... بیاختیار وقتی داشت اشک میریخت یاد صورت پر از امید دختری افتاد: اسمش فائزه بود... ۲۳ سال پیش... ((پژمان به خدا اگه ولم کنی ازت نمیگذرما... / / پژمان با یه حرکت اونو تو بغل خودش کشید... منو نفرین میکنی حالا جنده خانوم! آخه کی میتونه تورو ول کنه دیوونه، حالام بیا شام منو بده که گشنمه و با یه خیز به بدن دوست دخترش حمله کرد...)) هیچ وقت فکر نمیکرد اینجوری بشه... بعد ۲۳ سال و بازی روزگار؟
وقتی سوار ماشینش با بغض به سمت خونهشون میرفت، آشیانهای که ۲۳ سال توش فقط خوشی دید، سر چهار راه بعد یه ترافیک طولانی ماشینی رو دید که چپ کرده بود، یه کامیون بزرگ کمی اونورتر به چشم میخورد، وقتی روی زمین دریاچهی باریکی از خون رو دید، با درماندگی روشو کرد اونور، مامورای امداد داشتن مرد جوونی رو میزاشتن توی آمبولانس، روی صورتش با پارچهی سفیدی پوشیده شده بود. کمی اونرتر از جلوی زنی رد شد که با درد میکوبید تو سر و صورتش و زن پیرتری سعی داشت آرومش کنه: اسمشو فریاد میزد و التماسش میکرد تا خودزنی نکنه، مردم جمع شده بودن و پژمان نمیتونست قیافه هاشونو ببینه اما صدای پیرزن رو میشنید که با گریه میگفت: ماندانا آروم باش... تورو خدا آروم باش، بمیرم واسه سرنوشت سیاهت، آخرسر خودتو هلاک میکنی دخترم...
مرد با وجود آشوب درونش برای اون زن و پیرزن احساس تاسف کرد.
کمی دورتر داخل ماشینی دختر بچهای مدرسهای دفترش را باز کرده بود و شعری را که به اصرار او، مادرش میخواند با خطی خرچنگ قورباغه داخل آن مینوشت:
این همه غصه و غم / این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه / میوهی یک باغند
همه را باهم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند / سبزه زاریست پر از یاد خدا
و درآن باز کسی میخواند
که خدا هست، خدا هست، خدا هست هنوز
نوشتهی سیاهپوش
|
[
"انتقام"
] | 2016-06-10
| 33
| 4
| 28,932
| null | null | 0.012973
| 0
| 10,880
| 1.496088
| 0.597676
| 3.254944
| 4.869681
|
https://shahvani.com/dastan/دختران-رینگ
|
دختران رینگ
|
هیچکس
|
عقربهی ساعت داشت کمکم به زمان شروع مبارزه نزدیک میشد.
بیکینی و سوتین با کفش پاشنهبلند.
تنها قانونی بود که مبارزان باید به هنگام ورود به داخل رینگ رعایت میکردن.
همه چیز مهیا بود. نورافکنها روی راهروی ورود مبارزان به رینگ زوم کرده بودند.
آتنا با قدمهای آهستهآهسته به سمت رینگ حرکت میکرد. کفشهای پاشنهبلند قرمزی که به پا کرده بود، زیر نور سفید چراغها برق میزدن.
موهای قهوهای رنگش رو با یک کش پاپیونی قرمز به صورت دم اسبی بسته بود و مدام دستاش رو به هنگام قدم زدن، روی موهاش میکشید.
اولین مبارزهاش بود؛ اضطراب و استرس توی چشمهای سیاهرنگش بیداد میکرد.
به پلههایی که به داخل رینگ ختم میشن، میرسه. اولین قدمش رو به سمت بالا برمیداره. ولی صبر میکنه. به اطرافش نگاه میکنه. برای یکلحظه، ترس و اضطراب، فکر بازگشت رو در وجودش میکاره. اما حس ترسش رو سرکوب میکنه و قدم بعدی رو با اطمینان بیشتری برمیداره و وارد رینگ میشه. دستهای سفید رنگش رو به سمت بالا میبره و یکنفس عمیق میکشه. با بازدم نفسش، حس ترس هم از بدنش خارج میشه.
چند قدمی رو روی تشک آبی رنگ به سمت گوشهی رینگ برمیداره و به انتظار حریفش، به همون راهروی ورود زل میزنه.
چند لحظه بعد اولین حریفش پا به راهروی ورود میذاره.
موهای بلوندی که روی شونههایش پخششده بودند و با رژ قهوهای رنگی که به لب هاش زده بود اولین قسمتهایی بود که از دور خودشون رو نمایان میکردن.
برخلاف آتنا، محکم و سریعتر قدم برمیداشت. خیلی مصمم، با نگاهی خشمگین که قدرت زنانهش رو به رخ میکشید، به آتنا نگاه میکرد و به رینگ نزدیکتر میشد.
سینههای گردش با نوکهایی که شاید از هیجان سفت شده بودند از پشت سوتین سفیدرنگش خودنمایی میکرد.
استرس و اضطراب در وجودش پیدا نبود. صدای بالا رفتن از پلههای رینگ با کفشهای پاشنهبلند قهوهای رنگش، توی سکوت سالن میپیچد.
با دستهایی مشت کرده وارد رینگ میشه.
آتنا با دیدن حریفش، چشماش رو درشت میکنه و با دقت بیشتری اندامشو برانداز میکنه. زنی با پوست گندمی، بدون هرگونه نقصی در اندامش. زیبایی محصور کنندهی چهرهاش با اخمی از شدت نفرت و خشم آمیختهشده بود.
حتی آتنا هم نمیدونست چه هیولایی زیر اون چهرهی زیبا بود.
با دیدن شجاعت و نترس بودن حریفش، استرس و نگرانی، دوباره به وجودش برمیگرده ولی این حسهارو از خودش بروز نمیده، مانع تغییر حالت صورتش میشه و خودش رو نمیبازه. دستاشو از هم باز میکنه، به سمتش قدم برمیداره و کمر خودشو کمی خم میکنه.
دو مبارز، دستاشون رو جلو میارن و بهم میزنن. صدای کوبیده شدن دستها بهم همون صدای زنگ شروع مسابقهست.
آتنا خیلی سریع دستاش رو روی شونههای حریفش میذاره و اونو به سمت خودش میکشه. رقیبش از زیر دستاش در میره و با دوتا قدم و یه چرخش سریع به پشت آتنا میاد و کمرش رو میگیره.
آتنا تمام توان خودش رو توی دستاش جمع میکنه و پاهاش رو محکمتر به زمین فشار میده و به سختی قفل دور کمرشو باز میکنه. با آزاد شدن از دستهای ماندا، با پشت آرنجش به صورتش میزنه.
صورت ماندا از شدت خشم قرمز میشه، با کف دستش جای ضربه رو کمی ماساژ میده.
با این کارش، ناخودآگاه انرژی ضعیفی رو به آتنا منتقل میکنه و همین باعث میشه پوزخندی بر اون لبای صورتی رنگ آتنا بشینه.
ماندا نعرهای از عصبانیت سر میده و مثل یک گربهی وحشی به سمت آتنا حمله میکنه.
دستشو روی گلوی آتنا میذاره و اونو به سمت عقب هل میده.
آتنا با دوتا دستش، موهای طلایی رنگ ماندا رو در حالی که گلوی خودش در حال فشرده شدنه، میکشه.
ماندا از درد کشیده شدن موهاش، دستش رو از روی گلوی آتنا برمیداه و دوتا ساعد آتنا رو میگیره و تلاش میکنه تا موهاش رو از چنگش رها کنه.
ماندا به ذهنش میرسه که آتنا رو زمین بزنه و برای عملی کردن فکرش، با پای چپش محکم به پشت ساق آتنا ضربه میزنه و تعادل اون رو بهم میزنه و با پشت به تشک برخورد میکنه.
ماندا به سمت سر آتنا میره و موهاش رو از پشت میگیره و با خودش میکشه.
جیغهای ناشی از درد کشیده شدن موهاش توی اون فضا طنینانداز میشه.
آتنا دوتا دستش رو به پشت سرش میبره و به طور ناگهانی دست ماندا رو به سمت خودش میکشه.
با اینکار، ماندا کمی تعادل خودش رو از دست میده و همین یه لحظه کافیه که موهای آتنا رو رها کنه.
آتنا از فرصت استفاده میکنه و بدون ذرهای اتلاف وقت بلند میشه.
تنها خواستهاش اینه که به عنوان یک بازنده این رینگ رو ترک نکنه. باختن اولین مبارزه براش مثل یه تبری بود که به ریشهی آرزوهاش میزد.
تمام عزمش رو جزم میکنه و به سمت حریفش قدم برمیداره. دستاش رو از هم باز میکنه و خودش رو روی ماندا میندازه. هردو باهم به زمین میخورن.
آتنا خشمگینتر از همیشه شده بود. هیولای درونش داشت بیدار میشد و خودشو نمایان میکرد.
روی ماندا قرار گرفته بود و اون صورت صاف و بدون چروک رو زیر ضربات متوالی و سنگین مشتش میگیره.
ماندا دستهاش رو روی صورتش سپر میکنه تا ضربات به صورتش برخورد نکنه.
بدن آتنا گرم شده بود. ترشح آدرنالین در بدنش افزایش پیدا کرده بود و کمکم کنترل خودش رو از دست میداد.
اما خستگی بعد از زدن ضربات متوالی و بی وقفهاش به حریف، کمکم به سراغ آتنا میاومد. قطرههای عرق از کنار تار موهای بالای پیشونیش آروم پایین میومدن از روی پیشونیش به سمت پایین لیز میخوردن. کمی صبر میکنه. غیر ارادی چشمهاش رو روی سینههای سفت و برجستهی ماندا میبره و نوک صورتیرنگشون رو که از زیر سوتین سفیدش خودنمایی میکنن، با بیرحمی بین دوتا از انگشتاش میگیره و فشار میده.
دوزهای قوی از حسهای درد و شوک ناشی از مورد هدف قرار گرفتن سینههاش توسط آتنا، به بدن ماندا تزریق میشه.
آتنا میخواست دوباره کوبیدن ضرباتش به صورت ماندا رو از سر بگیره و عصبانیت زن جنگجوی بیرحم درونش رو با برنده شدن، خاموش کنه.
چشمهاش ناخودآگاه دوباره روی سینههای ماندا زوم میشه.
با دیدن خیس شدن جای نوک سفت سینههایی که ازشون قطرههای سفیدرنگ شیر ترشح میشد کمی درنگ میکنه و بهشون خیره میشه.
با دیدنشون به وجد میاد و سوتینش رو کمی بالا میده و سرش رو نزدیک سینههای ماندا میبره و نوک سینهی چپش رو داخل دهنش میکنه و با بیرحمی تمام گاز میگیره. ورود قطرات شیر گرم رو به دهنش حس میکنه. سینههای ماندا رو بهم میچسبونه و فشارشون میده و نوک هردوتارو همزمان وارد دهنش میکنه و تمام شیر داخلشون رو میدوشه. بعد از چند لحظه، نوک سینههاش رو از دهنش بیرون میاره. یکی از دستاش رو به زیر سر ماندا میبره و سرشو بالا میاره و فشار میده. با دست دیگهش سینهی راست ماندا رو توی مشت میگیره و به سمت دهن خود ماندا میبره و با زور و سختی سینهش رو توی دهنش میکنه و شیر خودش رو به خورد خودش میده.
ماندا شوکه شده بود. کاری نمیکرد. سستی و ضعف تمام وجودش رو فراگرفته بود و دیگه خبری از عطش و شجاعت و اون دختر مغرور به هنگام شروع مسابقه در وجودش پیدا نبود.
درد توی وجودش میپیچید. اما اون هم نمیخواست بازندهی این میدان باشه. خودش رو جمع میکنه و توان خودش رو به کار میگیره و با دستهاش آتنا رو از روی خودش بلند میکنه. و بدون هیچ مقدمهای، دستش رو به بین پاهای آتنا میبره و دوتا از انگشتاش رو به سرعت وارد سوراخ کسش میکنه و همین شوک ناگهانی باعث میشه که بتونه پاهای خودش رو از زیر بدن آتنا بیرون بکشه و اونارو به سمت بالا ببره و دو طرف سر آتنا قرار بده.
پاهاشو دور گردن آتنا قفل میکنه و بهم فشار میده.
آتنا شروع به دست و پا زدن میکنه. کفشای پاشنه بلندش از پاهاش بیرون میان و در دو طرف بدن ماندا قرار میگیرن.
ماندا فشار دستش روی کس آتنا سنگین میکنه و کسش رو میماله. در حین حال قفل گردن آتنا رو هی تنگتر و تنگتر میکنه و بیشتر فشار میده.
صورت آتنا، زیر ماهیچههای ران ماندا داشت له میشد.
چشمهاش کمکم رو به تاری میرفت و رنگ صورتش تیرهتر میشد.
دست راستش رو بلند میکنه و با کف دستش به تشک میزنه. برای دومین بارهم اینکارو میکنه.
ولی برای تسلیم شدن، کوبیدن ضربهی سوم نیاز بود.
اما تردید میکنه، دستشو مشت میکنه. خفه شدن زیر ماهیچههای ماندا رو به حقارت تسلیم شدن ترجیح میده.
ماندا پیروزی رو جلوی چشمای خودش میبینه. لذت برندهشدن رو مزهمزه میکنه.
اما آتنا تصمیمش رو گرفته بود. یا مرگ یا برندهشدن.
تمام زور باقیمانده توی بدنش رو به دستاش منتقل میکنه و قفل دور گردنش رو کمی بازتر میکنه.
پاهاش رو از بین دستای ماندا آزاد میکنه و با همون پاهای برهنه یه لگد به پهلوی ماندا میزنه.
همین ضربه کافیه تا ماندا کمی به خودش بپیچه و آتنا بتونه گردن خودش رو آزاد کنه و راحتتر نفس بکشه.
آتنا سنگدل و بیرحم شده بود. با اینکه ماندا داشت روی زمین میلولید و از درد به خودش میپیچید، ولش نمیکرد.
بعد از زدن چند لگد دیگه به ماندا، یه اسپنک محکم روی باسنش میزنه، به شکلی که صدای ضربه توی کل سالن بپیچه.
جای دست آتنا رو باسن ماندا حک میشه و رد خودشو به جا میذاره.
ماندا دیگه نایی نداشت. در مقابل ضربات آتنا دیگه مقاومت نمیکرد و از درد مینالید.
آتنا حریص شده بود. اما نه برای برنده شدن، بلکه برای تحقیر کردن رقیبش.
حس اینکه چند لحظه پیش تا مرز تسلیم شدن رفته بود ولی تسلیم نشده بود بهش انرژی مضاعف و دلیل محکمی برای تحقیر کردن ماندا میداد.
به صورت ناگهانی سوتین ماندا رو با دستش میکشه و با عصبانیت اونو به گوشهی رینگ پرت میکنه.
سینههای ماندا آزاد میشن. ناخودآگاه به سمت سوتینش میره که اونو برداره ولی رقیبش اجازهی این کار رو بهش نمیده و با دستاش به سینههای ماندا چند ضربهی محکم میزنه.
ماندا برای توقف ضربات، کارش به التماس رسیده بود و
از آتنا میخواست که دیگه ادامه نده.
با هر بار التماس کردن ماندا، غرور آتنا بیشتر میشد و ضرباتی که وارد میکرد سنگینتر از قبل میشدن.
آتنا از کاری خجالت نمیکشید، برای تحقیر کردن ماندا از هر راهی استفاده میکرد. لذت اینکار براش خوشمزهتر از طعم برنده شدن بود.
توی چشمهای ماندا خیره میشه و بدون ذرهای تردید، چنگی به کسش میزنه و اونو توی مشتش میگیره. بیکینیش رو پایین میکشه و دوتا از انگشتاش روی سوراخ کسش نگه میداره و به تندی واردش میکنه و محکم توی کسش عقب_جلو میکنه به طوری که ناخنهای انگشتش، دیوارهی کس ماندا رو خراش میدن.
ماندا تا مرز تسلیم شدن رفته بود. دیگه توان ضربه زدن به آتنا رو نداشت. قطرات اشک کمکم داشتن از چشمهاش پایین میومدن.
تحقیر شدنش رو پذیرفته بود و تنها کارش التماس کردن بود.
آتنا خودش رو ارباب رینگ میدونست و اندام ماندا براش حکم یه اسباببازی رو داشت. دستش رو از بین پاهای ماندا بیرون میاره. نوک یکی از سینههاش رو میگیره و اون رو فشار میده و با دست دیگهش به صورتش چند سیلی محکم میزنه.
قطرههای شیر از نوک سینههای ماندا بیرون میاومدن و روی انگشتای آتنا سر میخوردن. یکی از دستاش رو روی دو طرف دهن ماندا میذاره و به سمت هم فشار میده تا دهنش رو باز کنه و همون انگشتای آغشته به شیرش رو توی حلق ماندا فرو میکنه. با اوق زدنش، انگشتاشو از دهنش بیرون میاره و دست دیگهش رو به پشت سر ماندا میبره و موهاش رو توی مشتش میگیره. سرش رو به سمت عقب میکشه و روی صورتش تف میندازه و دوباره
سینههای ماندا حملهور میشه و به اونا ضربه میزنه. سینههاش به علت شدت ضربات کبود شده بود و خطهای قرمز ناشی از فرو کردن ناخنهای آتنا روی پوستش دیده میشدند.
ماندا دیگه نقشی جز یه عروسک برای آتنا نداشت. کنترل حرکاتش دست خودش نبود و مبارز تازهکار، ادارهش میکرد.
با فشار دستاش به شونههای ماندا، اونو روی زمین میخوابونه. به بالای سرش میاد و پاهاش رو دو طرف صورت ماندا میذاره و محکم روی صورتش میشینه و کسش رو روی دهن ماندا حرکت میده. با ضربات دست، ماندارو مجبور میکنه که زبونشو بیرون بیاره و کسش رو لیس بزنه و خودش هم بدنش رو بیشتر به سمت پایین فشار میده. بعد از چند لحظه از روی صورتش بلند میشه و اجازه میده کمی راحتتر نفس بکشه. دستای ماندا رو میگیره و اونا رو به سمت خودش میکشه تا ماندا بلند بشه. به پشت سرش قدم برمیداره و خودشو خم میکنه. یکی از کفشهای پاشنه بلندش رو از روی زمین برمیداره و پاشنهی کفشش رو روی سوراخ کون ماندا میذاره و به داخل فشار میده و به سرعت چندباری اونو عقب_جلو میکنه.
آرنج دست دیگهش رو دور گردن ماندا حلقه میکنه و اجازهی فرار کردن رو ازش میگیره.
التماس کردنهای ماندا با صداهای ناشی از دردش در هم میآمیزن و به سختی از زیر فشار دستای محکم آتنا راه خودشونو به بیرون باز میکنن.
ماندا دیگه مقاومت نمیکرد و شکستش رو پذیرفته بود.
خون توی چشمای آتنا جاریشده بود. با شنیدن نالههای ماندا، ترغیب میشه که حلقهی دور گردنش رو تنگتر کنه. کفش رو با شکمش به سمت جلو فشار میده و دستش رو آزاد میکنه و چنگی قوی به کس ماندا میزنه و اون رو توی مشتش میگیره. سرش رو به سمت گوش ماندا میبره و زبونشو روش میکشه و بعد ناگهانی از گوشش یه گاز محکم میگیره. گوشش رو از بین دندوناش رها میکنه و کمی ازش فاصله میگیره.
. کلمهی «جنده» رو با صدای سفت و محکم خودش توی گوش ماندا فریاد میزنه.
با شنیدن فریاد آتنا، ترس تمام بدن ماندا رو میلرزونه و همین ترس و وحشت باعث میشه ادرار غیر ارادیش از لابهلای انگشتای آتنا که روی کسش قرار گرفته بیرون بریزه و روی تشک رو خیس کنه.
ماندا با دستش سه بار روی بازوی آتنا میزنه و از زیر فشار دور گردنش به سختی و با صدای بریدهبریده و وحشتزده جملهی «تسلیم میشم_تسلیم میشم» رو به آرامی زمزمه میکنه.
آتنا با شنیدن این جمله کمی آروم میشه. دست خیسش رو از روی کسش برمیداره و اون رو به سر و صورت ماندا میماله. دست دیگهش رو از دور گردن ماندا باز میکنه و پاشنهی کفشش رو از کونش بیرون میکشه. زیر چونهی ماندا رو به پایین فشار میده و دهنش رو باز میکنه و پاشنهی کفشش رو چند باری روی زبونش میکشه.
بعد از اینکارش لگدی به پشت ماندا میزنه و اونو به سمت جلو هل میده.
ماندا روی زانوهاش به زمین برخورد میکنه و از درد تحقیر و خستگی، همونجا ولو میشه و چشماش رو رویهم میذاره.
آتنا با لبخندی که نشانهی پیروزیه و نگاهی تحقیرآمیز به ماندای شکسته شدهای که در ابتدای ورودش به رینگ مغرور و برندهی مسابقه جلوه میکرد، نگاه میکنه و کفش توی دستش رو به سمتش پرت میکنه. به کنارش میاد و یه لگد به پهلوش میزنه و بهش میگه: «جندهی مغروری که با یه داد کنترل ادرارشو از دست میده، حقشه همینجوری باهاش رفتار بشه.»
بعد از گفتن این جمله، آب دهنش رو روی بدن ماندای تحقیر شدهای که کف رینگ افتاده بود و قطرههای شیر از نوک پستوناش چکه میکرد و کسش از ادرار خودش خیس شده بود، تف میکنه و با پاهای برهنه و قدمهایی محکم به سمت خارج رینگ حرکت میکنه.
|
[
"سکس خشن",
"لزبین"
] | 2022-01-11
| 61
| 11
| 66,501
| null | null | 0.007502
| 0
| 12,356
| 1.625431
| 0.588712
| 2.991478
| 4.86244
|
https://shahvani.com/dastan/سعی-کردم-مادرزن-خوبی-باشم
|
سعی کردم مادرزن خوبی باشم
|
ابرو زخمی
|
ساعت کمی از ۶ عصر گذشته بود که هواپیما توی فرودگاه بندرعباس فرود اومد و نشست و کمکم برای پیاده شدن آماده شدم.
تو دلم با خودم غر میزدم که خواستگار قحط بود مگه دخترتو دادی راه دور؟
پیاده شدم و چمدونم رو هم تحویل گرفتم؛ هوا برای من غیرقابل تحمل بود اما بخاطر دخترم مجبور به اومدن به این سفر شده بودم.
لا به لای جمعیت نگاه میکردم شاید سروش رو ببینم؛ سروش دامادم بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه پشت سرم صدای سروش رو شنیدم که داشت میگفت: بهبه ببین کی اینجاست؛ مادر خانوم عزیزم.
جوری من رو نگاه میکرد که انگار بار اول بود من رو میدید؛ من در آستانه ۵۰ سالگی بودم ولی اصلا ظاهرم این رو نشون نمیداد؛ همیشه تیپهای بهروز و جوان پسند میزدم و هیکلمم به واسطه ورزش رو فرم بود.
موهام رو رنگ میکردم و آرایش و لاک و اینجور چیزا و به جمله دود از کنده بلند میشه خیلی پایبند بودم.
بعد از سلام و احوالپرسی و این صحبتها سوار ماشین شدیم تا به خونه بریم و همچنان داماد عزیزم چشم از این بدن من برنمیداشت.
یادم اومد که مهشید دخترم حاملس و اصلا دلیل سفر من به بندرعباس هم همینه که کمک دستش بشم تا این یک ماه آخرش به خوبی سپری بشه و بچش بعد از دوتا سقط قبلی به دنیا بیاد و حتما آقا سروش هم از بس رابطه نداشته اینجور من رو نگاه میکنه.
+خیلی خوش اومدین مامان مژگان؛ کاش آقا پرویز هم میاوردین با خودتون.
دامادم دل خوشی داشت؛ فکر میکرد شوهر من میتونه با من بیاد تا بندرعباس، خبر نداشت که مریضی و دیابت از یه طرف و اعتیاد هم از طرف دیگه از شوهر من چیزی باقی نذاشته و من سالهاست که یه بیوه شوهردارم!
گفتم: لطف داری؛ دوست داشت بیاد خب دیگه نوبت دکتر داشت و درگیر بود گفت من بیام حالا اگه بتونه اونم میاد.
به خونه رسیدیم؛ بعد از یکسال مهشید رو میدیدم و حسابی دلتنگش بودم و کلی ماچش کردم.
با راهنمایی آقا سروش به حموم رفتم و یه دوش گرفتم؛ بدنم خیس عرق بود؛ حتی شورتم از عرق خیس شده بود.
از حموم بیرون که اومدم یه تیشرت شلوار سبز پوشیدم و کمی آرایش هم کردم.
جلوی سروش راحت بودم و غافل بودم از اینکه چه خیالاتی توی سر داماد عزیزم میگذره!
دست به کار شام شدم و با وجود اینکه خسته بودم غذا حاضر کردم و بعدشم خودم جمع و جور کردم و همش مراقب مهشید بودم که کار نکنه و تکون نخوره؛ خیلی نگرانش بودم و دلم نمیخواست اینبار هم تجربه تلخ دوتا حاملگی قبلش تکرار بشه.
آخر شب مهشید خوابید و من هم یه نوشیدنی خنک برای خودم آماده کردم و به تراس رفتم و روی صندلی نشستم؛ آسمون بالای سرم پر از ستاره و روبرو هم که دریا بود هرچند شب بود و زیاد پیدا نبود اما حس و حال خوبی بهم میداد؛ تو تهران حبس بودم تو یه آپارتمان کوچیک و اینطور جای دنجی برای استراحت نداشتم.
در تراس باز شد و آقا سروش هم تشریف آوردن؛
+خوابتون نبرد مامان؟
_نه خواستم کمی هوا بخورم.
+مزاحمتون نمیشم راحت باشید.
_نه بابا بشین؛ مهشید خوابید؟
+آره؛ شبا خوب میخوابه.
_دکتر درباره وضعیتش چی گفت؟
+هیچی گفت خداروشکر همه چی خوبه.
کمی با سروش تو تراس نشستیم و ایشون هم از تماشای بدن من دست برنداشت تا به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح زود بیدار شدم و صبحانه حاضر کردم و سروش درحالیکه برای رفتن به سرکار آمادهشده بود اومد و تشکر کرد و چند لقمه خورد و رفت.
یک هفتهای به همین منوال و خیلی عادی سپری شد تا اینکه یک شب با شلوارک و تاپ خوابیده بودم و یکلحظه فکر کردم کسی کنارمه؛ خواب و بیدار بودم و حس میکردم دارم خواب میبینم و یکلحظه که چشممو بهتر باز کردم دیدم سروش کنارم دراز کشیده.
بلند شدم و اونم دستپاچه شد و به منمن افتاد و گفت: ببخش مژگان خانوم
گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ زهره ترک شدم
پا شد رفت و منم از فردا سرسنگین و با اخم باهاش رفتار میکردم و شب که مهشید خوابید و باز تو تراس بودم اومد و شروع به عذرخواهی و این چیزا کرد:
+مامان مژگان منظوری نداشتم من؛ لطفا ازم ناراحت نباش.
_اومدی دراز کشیدی بغلم بعد میگی منظوری نداشتی؟ باورم شد.
+یک لحظه نفهمیدم چیکار کردم ببخش دیگه.
_باشه بخشیدم برو بخواب
دو سه روزی زیاد باهاش خوب نبودم تا یه روز از سرکار برگشت و من تو اتاق بودم و اومد گفت این کادو شماس مژگان خانوم و گذاشت رو میز و رفت.
بازش کردم یه نیم ست بود که واقعا هم قشنگ بود و تصمیم گرفتم که ببخشمش.
دیگه جفتمون شب بعد از خوابیدن مهشید تراس رو پاتوق کرده بودیم و اونجا میرفتیم و اونشب هم اومد و بابت کادوش تشکر کردم و کمی صحبتهای بینمون رنگ و بوی صیمیمیتری گرفت.
+میدونم که چند وقته بخاطر شرایط مهشید رابطه نداشتید و تو مضیقهای و درکت میکنم
سروش که هم تعجب کرده بود هم با شنیدن این حرفا از جانب من حال میکرد گفت: اره خب به هر حال شرایط مهشید خیلی خاصه.
+اشکال نداره؛ تو هم دامادمی اگه کسی غیر تو بود اونشب میدونستم چیکارش کنم
_لطف داری شما مامان خانوم
غیرمستقیم اجازه پلکیدن دور و ورم و دیدن زدن و اینجور چیزا رو بهش دادم.
با خودم گفتم مردای غریبه تو خیابون منو دید میزنن و شق میکنن و تیکه میپرونن اینکه دامادمه.
دو شب که گذشت و بیدار بودم ولی چشمام بسته بود که صدای باز شدن در اومد و فهمیدم سروش وارد اتاق شد؛ دوباره پشت سرم دراز کشید و چند دقیقه که گذشت دستش رو روی باسنم حس کردم.
یهو برگشتم که دیدم کیرشرو از شلوار بیرون آورده داره میماله و تا من برگشتم شلوارشو بالا کشید.
پا شد که بره بهش گفتم: صبر کن
بلند شدم و رفتم کنارش؛ اتاق با نوری که از پنجره مشرف به خیابون میومد خیلی تاریک نبود.
+تو چت شده سروش؟ این کارا چیه؟
_گفتم که دست خودم نیست.
+ببین حیف بخاطر دخترم نمیتونم ادبت کنم و از طرفی هم میترسم بری بهش خیانت کنی.
سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود که ادامه دادم: یکبار فقط یکبار ارضات میکنم اونم چون نمیخوام خیانت کنی به مهشید ولی گفته باشم فکر سکس با من رو از سرت بیرون کن.
نشستم و شلوارشو پایین کشیدم و کیرش بیرون اومد؛ کیرش نسبتا کلفت بود و بدون اغراق اندازه خوبی داشت.
یه تف روش انداختم و کمی مالیدمش و بعدش سرشو تو دهنم کردم و سروش آخی گفت و قربون صدقم رفت و لبامو روی کیرش میکشیدم و با زبونم سرشو لیس میزدم و سروش آه میکشید و میگفت جوون بخور بخور.
چند دقیقه تند تند کیرشرو تو دهنم عقب جلو میکردم و تخماشو میمالیدم و زبونمو روش میکشیدم که آه و ناله سروش بیشتر شد و آبش بیرون پاشید و لب و دهن منو سفید کرد.
برام دستمال آورد و دهنمو پاک کردم؛
+وای مرسی مامان خانوم عالی بود حتی از مهشید هم بهتر خوردین
_برو دیگه مهشید بیدار نشه یه وقت
سروش رفت اما کص من خیس بود و در انتظار کیر؛ نمیدونم چرا ولی نمیخواستم رابطه ما به سکس کشیده بشه.
چند شب بعد باز سروش به اتاق اومد و شق بودن کیرش از روی شلوار هم پیدا بود؛
+مامان مژگان اگه ناراحت نمیشی میشه یکم بدنتو بمالم؟ خیلی دوست دارم که ماساژت بدم
_آره از شلوارت معلومه
سروش لبخندی زد و گفت: قول میدم فقط ماساژ بدم
گفتم: مهشید خوابه؟ مطمئنی؟
+آره خیالت راحت
شلوار تقریبا تنگ مشکی و یه تیشرت آبی تنم بود؛ دمر دراز کشیدم و سروش هم اومد و از مچ پاهام شروع به ماساژ دادن کرد؛ کارشو بلد بود و خیلی خوب پاهام رو مالید تا به رون و باسنم رسید.
دستاشو رو باسنم گذاشت و میمالید و گفت: ماشالله چه بدنی؛ دیوونه کنندس
من هم چشمام بسته بود و سروش باسنمو میمالید و دستشو لای پام میبرد و کصمو انگولک میکرد و آروم آه میکشیدم و از کارش لذت میبردم.
شلوارمو پایین کشید و منم توان مخالفت نداشتم و سروش گفت: جوون چه کونی داری مامان خانوم
دستشو لای کصم برد و انگشتاشو به کصم کشید و گفت: آخ چه آبی راه انداخته کصت؛ معلومه کیر میخواد.
منم گفتم: آره هر غلطی میکنی فقط بکن منو زودتر دارم میمیرم
شورت و شلوارمو کامل درآورد.
+چرا لباسامو درآوردی الان مهشید بیدار میشه
_نگران نباش خوابش سنگینه به این راحتی بیدار نمیشه.
شلوارشو پایین آورد و گفت: مامان خانوم نمیخوای اون ساک حرفهای رو بزنی برام؟
بلند شدم و کیرشرو با دست گرفتم و بیشترشو تو دهنم جا دادم؛ جوری تو دهنم کرده بودم که با عق زدنم همراه شد و آب دهنم از کیر و خایهاش سرازیر شده بود.
یکم خوردم و گفتم: بدو تا مهشید بیدار نشده
سروش گفت: مگه میشه این شاه کص رو نخورده گایید؟
دراز کشید و ازم خواست با کصم رو دهنش بشینم و منم که آرزوم بود یه زبون لای کصم بره موافقت کردم.
آروم کصمو رو دهنش گذاشتم و با برخورد زبونش با کصم آخ بلندی گفتم و ترسیدم مهشید بیدار شه.
زبونشو تند تند لای کصم میکشید و آب کصمو نوش جان میکرد و منم خم شدم کیرشرو تو دهنم کردم و ۶۹ شدیم.
زبون سروش لای کص من بود و کیرش تو دهنم.
سروش از تمیزی و خوب بودن کص و کونم تعریف میکرد و حقم داشت چون من مدام حموم میرفتم و همیشه شیو شده و مرتب بودم.
از رو دهنش بلند شدم و به پهلو دراز کشیدم و سهیل هم پشت سرم قرار گرفت و بخاطر شرایط لباسای خودشو کامل درنیاورده بود و شلوارشو پایین داده بود فقط و منم تیشرت و سوتینم تنم بود و فقط شلوار پام نبود.
کیرشرو لای کصم میمالید و من آه میکشیدم و ازش میخواستم هرچه زودتر کارمو بسازه و سروش هم کیرشرو وارد کصم کرد.
اینبار آه بلندتر و پر شهوتتری کشیدم و سروش گفت: واای چه کصی داری تو زن انگار کص دختر بیست سالس.
من آه میکشیدم و سروش کیرشرو تو کصم عقب جلو میکرد.
تیشرت و سوتینمو بالا دادم و سینههامو بیرون انداختم؛ از سکس با لباس خوشم نمیومد اما چارهای نبود.
سروش کیرشرو تا خایه میچسبوند تو کصم و با هر حرکتش من آه میکشیدم و اوف میگفتم.
چند دقیقه که تو اون حالت کص من رو گایید بیرون کشید و گفت داگی بمونم.
من هم داگی شدم و کون گندهام رو به طرفش گرفتم؛ سروش سرشو لای کونم برد و کص و کونمرو لیس میزد و ازش میخواستم تا کیرشرو زودتر تو کصم بذاره و آه و ناله میکردم.
سروش هم کیرشرو دم کصم گذاشت و منم خودمو عقب دادم و کیرش تا ته تو کصم رفت و گفتم جوون.
سروش محکم تلمبه میزد و من میگفتم جوون همینطوری ادامه بده محکم بکن آره.
یهو صدای مهشید اومد از تو اتاق که داشت سروش رو صدا میزد و سروش زود شلوارشو بالا کشید و رفت و منم شلوارمو پام کردم و کمی خودمو مرتب کردم و رفتم ببینم چخبره
گفتم چیزی شده؟
گفت: نه مامان فقط آب میخواستم
داشت از سروش میپرسید کجا بودی که گفت دستشویی بودم.
نیم ساعت گذشت و من تو آشپزخونه بودم داشتم آب میخوردم که سروش اومد و گفت خوابید.
گفتم: باشه بیا بریم تو اتاق
گفت: نه همینجا بهتره از اتاق دورتره صدا نمیره
شلوارمو پایین اوردم اینبار تا سر زانو و سروش منو خم کرد رو میز ناهارخوری و از پشت کیرشرو تو کصم گذاشت و منم دوباره نالهام بلند شد.
کمرمو گرفته بود و محکم تلمبه میزد و چند دقیقه ادامه که داد ارضا شدم و به رعشه افتادم.
خیلی حس خوبی بود و وصف نشدنی.
کف آشپزخونه داگی شدم و سروش هم دوباره کیرشرو تو کصم کرد و دو سه دقیقه تلمبه زد و گفت: دارم میام مامان خانوم.
ازش خواستم آبشرو تو کصم بریزه چون چندسالی میشد عمل کرده بودم و ترسی هم نداشتم.
سهیل کیرشرو ثابت نگه داشت تو کصم و آبش شروع به پاشیده شدن تو کصم کرد.
حرارت و داغی آبش کصم رو از اونچه که بود داغتر میکرد و چند ثانیه بعد کیرشرو بیرون کشید و شلوارشو بالا اورد و گفت من برم تا بیدار نشده دوباره.
من هم شلوارمو بالا کشیدم و به اتاقم رفتم.
|
[
"تابو",
"مادرزن",
"اروتیک"
] | 2022-04-19
| 180
| 25
| 452,701
| null | null | 0.024973
| 0
| 9,563
| 2.049376
| 0.434459
| 2.372639
| 4.862429
|
https://shahvani.com/dastan/مادمازل
|
مادمازل
|
Pocoyo
|
با صدای اروم و شبیه ناله گفتم: «ولی قرار به گروپ و انال نبود» سینههامو میمالید و شهوت میخواست از چشاش بیرون بزنه: «تو قرارو تعیین نمیکنی کوچولو»
رفتم تو و سعی کردم اروم باشم
«تحمل کن نگین تحمل کن! تو به پولش احتیاج داری، خرابش نکن، همه چی درست میشه، تو که بار اولت نیست» اینا حرفایی بود که موقع درآوردن لباسام و جوون گفتنای سه تا مرد پشمالو و بوگندو به خودم میزدم.
اونی که از بقیه جوونتر به نظر میرسید با صدای نخراشیده ش سکوتو شکست: «ملیحه میگفت خوب ساک میزنی، ما هم که بردهی سالارو...» سهتایی خنده سر دادن و به سلامتی هم سه تا پیک بالا رفتن
پشت به اونا لبه تخت نشسته بودم و فکر میکردم که ایندفعه حین سکس به چی فکر کنم، یهو دستای یکیشون از پشت محکم سینههامو گرفت، نالیدم: «یواشتر...»
: «جون بابا مگه زبونم داری»
دستاشو قفل تنم کرد و سرمو گذاشت روی تخت
«یا ساک مهمونمون بکن مادمازل»
دهنمو باز کردم، بوی کیرش حالمو بد میکرد ولی چارهای جز شروع نبود
چشامو بستم و شروع کردم، چند لحظه بعد
پایینتر کیر یکیشونو حس کردم که دیوارههای واژنم رو داشت جر میداد...
.
درد بدی رو توی بدنم حس میکردم که منشاش مشخص نبود
منتظر موندم تا پولو بده، سهتایی با کیرای آویزون مشغول خنده بودن و انگار منو نمیدیدن
رفتم نزدیک: «پول منو بدین تا برم»
یکیشون در کشو رو باز کرد و چهارتا اسکناس تحویلم داد، «همین؟» لبخند کثیف یه دقیقه هم از لباشون پاک نمیشد
: «جدی جدی باورت شده مادمازلیها، برو به ملیحه بگو دفعه بعد یه بهترشو میخوایم، یجوری از ساک زدنت تعریف میکرد که ما پشت تلفن یبار ابمون اومد حاجی»
من لجبازتر از همیشه پولمو میخواستم، بحث بینمون بالا گرفت و در نهایت کسی که ضعیفتر بود با اردنگی پرت شد بیرون. روی رونام قرمز شده بود، پاهامو رو زمین میکشیدم و بابت همون چند تا اسکناسی که گمشون کردم غصه میخوردم.
.
«هوی چته نگین؟ چقد کاسب شدی جنده کوچیکه؟»
«ملیحه حوصله ندارم با من کلکل نکن یه امروزو، ولی قرارمونم این نبود، سه تا مرد گنده رو...» حرفمو قطع کرد: «غرغر بسه، برو خداروشکر کن که دلش بحالت سوخته، یه مورد جدید داری واسه فردا، زود برو دوش بگیر و چند ساعتی بخواب، موردای قبلی میگفتن مرده میکردن با تو فرقی نداشت»
دردام یه لحظه آروم شد، به این فکر کردم که اگر تا آخر ماه بتونم پولو جور کنم چقدر خوب میشد: «راست میگی ملیحه؟ حالا کی هست؟ کجا باید برم؟ پولداره؟» «واه واه، به ایناش چیکار داری دختر، من موندم تو شانس تو، چه فرقی برات داره؟» راست میگفت چه فرقی میکرد؟ همونجوری که از اتاق میرفت بیرون داد زد: «حواست باشه کاندومی که میبری رو تا وقتیکه خواست کیرشرو جا کنه سوراخ وا مونده ت، در نیار، کلی گرون شده، بذار ببین خودش داره یا نه، این صد بار»
دفترچه یادداشتمو درآوردم
دوشنبه ۱۲ مرداد صفر
سهشنبه ۱۳ مرداد —؟
|
[
"روسپی"
] | 2020-11-16
| 20
| 5
| 14,901
| null | null | 0.016243
| 0
| 2,440
| 1.247132
| 0.561338
| 3.896857
| 4.859895
|
https://shahvani.com/dastan/اکرم-پس-از-جدایی
|
اکرم پس از جدایی
|
اکرم
|
سلام داستانم یکم طولانیه من اکرم ۲۳ سالمه و ۶ ماه نامزد داشتم البته عقد کرده بودیم. الان هم ۸ ماهه که ازش طلاق گرفتم. اوایل خیلی خوب بود دوسه ماه اول خیلی باهم حال میکردیم ۷ ۸ دفعه ازعقب سکس داشتیم به غیراز دفعه اول که هم خیلی درد داشت هم آبش زود اومد بقیه دفعاتش خیلی حال داد. از ساک زدنم خیلی لذت میبرد آخه دوسه تا فیلم سکسی نشونم داده بود ومن از اونها ساک زدن رو یاد گرفتم خیلی هم زود یاد گرفتم و قشنگ براش اینکار رو میکردم اما نمیذاشم آبشرو تودهنم بریزه چون بدم میاد. بعداز سکس ازعقب یا بعداز اومدن آبشم براش ساک نمیزدم. دلیل جدا شدنمون این بودکه فهمیدیم خلافکاره و تو کار خرید و فروش مواد مخدره. من باورنکرده بودم تا یه چیزی دیدم که دیگه طاقت نیاوردم طلاق گرفتم. یه روز بیخبر داشتم میرفتم خونهشون مادرشو توی بازار دیدم بعداز سلام و احوالپرسی سراغ پسرشو گرفتم. گفت خونه هس داره به فرزانه دختر خالهاش کامپیوتر یاد میده. فرزانه یه سالی بود که ازدواجکرده بود. اتاق نامزدم طبقه بالا بود وقتی رفتم توخشکم زد. فرزانه شلوارشو تا بالای زانو کشیده بود پایین ونشسته بود روکیرنامزدم. اونم نشسته بود روی صندلی. اونهاهم با دیدن من خشکشون زد. من داد زدم چیکار میکنید؟؟؟... تصمیم آخرو گرفتم. بعد مدتی فهمیدم که اونها از خیلی وقت قبل همدیگرو میخواستن و باهم رابطه هم داشتن ولی چون شوهرخالش میدونسته پسره چه جونوریه قبول نکرده و به یکی دیگه شوهرش داده. اونم اومد منوگرفت.
خلاصه تواین مدت که جدا شدم اوایلش خیلی دپرس بودم ولی خوشحال بودم که بموقع فهمیدم و بدبخت نشدم برای همین زودتر بحالت عادی برگشتم. ولی من که طعم سکس رو چشیده بودم حالا برام خیلی سخت بود بدون سکس سرکردن و باخودم توحمام ور میرفتم تا خودمو ارضا کنم ولی... تااینکه یکی ازدوستام چندتا داستان سکسی با مبایلش برام بلوتوث کرد. منم بعدازخوندنشون خیلی خوشم اومد به این ترتیب با سایتهایی که داستانهای سکسی داشتن آشنا شدم وهمینطوربا شما. الان سه ماهه که کارم شده داستان خوندن و باخودم حال میکنم و نظر و دیدم هم به اطرافم عوض شده. به نگاههایی که بهم میکنن دقت میکنم و میفهمم با چه نظری به من نگاه میکنند. ما یه خانواده ۴ نفری هستیم یعنی غیراز پدر و مادرم یه داداش کوچیکترازخودم دارم که ۱۷ سالشه و جدیدا فهمیدم که بعضی وقتها با شهوت بمن نگاه میکنه شاید قبلا هم همینطور بوده ولی من دقت نکرده بودم چون اصلا به این چیزا یعنی رابطه سکسی خواهر و برادر و حتی نگاه بد بهم کردن فکر نمیکردم. دوستام و فامیلامون میگن خوشگل وخوش هیکل هستم و همه از باسنه تپل و گرد و قلمبهام وکمر باریکم تعریف میکنن مخصوصا وقتی شلواراسترژ تنگ و نازک میپوشم با تاپ نیمتنه که عقب و جلوم (کون و کووسم) بدجور تو چشم میوفته. البته جلوی هیچ مردی غیراز بابام و داداشم اینطوری نمیگردم. چند روز پیش هم که باهمچین لباسی بودم متوجه شدم داداشم بدجور نگاش به کونمه و حتی یکی دوبار بشوخی زد روی باسنم و گفت آبجی روز بهروز خوشگلتر میشیها. منم بهش خندیدم و چیزی نگفتم تاغروبش که میخواستیم بریم مسافرت و داشتم جلوی میزآرایش میکردم و بین میز و تخت خواب فاصله کمی هست و دونفر اگه بخوان باهم ردشن نمیشه. داداشم به بهونه ردشدن خودش رو مالید پشتم ومنکه کمی بسمت آینه خمشده بودم قشنگ مالیده شدن کیرش رو به کونم حس کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.
اون روز رفتیم مسافرت و وقتی از مسافرت برگشتیم تصمیم گرفتم به داداشم راه بدم باهم حال کنیم. تصمیم گرفتم اول حسابی با شیطنت حشریش کنم واذیتش کنم بعد بهش حال بدم. بخودم گفتم خوب اون که معلومه ازاینکار خوشش میاد ومنم که نیاز دارم وخیلی هوس کردم پس همینکارو میکنم وازهمین امروز شروع میکنم. خلاصه از همون روزی که گفتم تصمیم گرفتم به داداشم حال بدم و خودمم حال کنم شروع کردم بکار وهروقت موقعیت جورمیشد یکاری میکردم. مثلا باهاش درشوخی رو بازکردم و وسط شوخی دست مینداختم گردنش و یه کم به خودم فشارش میدادم یا وقتی روی مبل بود میرفتم یه وری روپاش میشستم و درحین صحبت با موهاش بازی میکردم و میدیدم که چطوری شق میکنه و حشری میشه. راستی مامان و بابام سرکار میرن و داداشمم که تابستون بود روزها خونه تنهاییم و فرصت زیادی دارم برای انجام نقشهام. یه بارم که جلوی میزآرایش مشغول بودم باز به بهونه ردشدن ازاونجا خودشو مالوند بمن و دوباره وقتی میخواست برگرده بره بیرون همینکارو کرد که من دستمو بردم عقب وهمون پشت نگهش داشتم و گفتم نادر قلنجمو میشکنی؟ با یه مکثی و یه نفس بلند بیرون دادن گفت آره فکرکنم یه لحظه ازحرکت من ترسیده بود و با شنیدن حرفم خیالش راحت شده بود. گفت دستاتو جمع کن توسینت. منم همونکار رو کردم و اونم دستشو دورم حلقه کرد و قلنجمو شکست که البته کیرشم به کونم فشار میداد. وقتی منو گذاشت زمین گفتم نمیدونم چرا اینقدر کمرم کوفته و خسته است کاش بلد بودی یه مشت و مالش میدادی؟؟؟ اونم که هنوز پشتم بود گفت یه کم بلدم میخوای امتحان کنم؟ گفتم حالا بکن تا ببینم؟؟؟ گفت خوب بخواب روتخت. گقتم حالا همینطوری سرپا بمال تا منم جلوی آیینه کارموکنم. یه کم بطرف جلوخم شدم وگفتم شروع کن. اونم ازشونه هام شروع کرد و میومد پایین. کیرشق شدش رو قشنگ لای کونم حس میکردم و خودمم داغ کرده بودم. همونجا دوست داشتم شلوارمو بکشم پایین و بگم کیرترو بکن توکونم داداشی. ولی جلوی خودمو گرفتم. وقتی بخودم اومدم دیدم داره خودشو پشتم بالا پایین میکنه و بغلهای باسنمو میماله و معلوم بود بدجوری شهوتی شده. بخودم گفتم نباید بزارم کارش تمومشه. باید بیشتر ازاینها اذیتوحشریش کنم تاهم خوش بگذرونم هم اون بعداز بدست آوردنم بیشتر قدرمو بدونه. بخاطرهمین گفتم بسه داداشی من گفتم کمرم رو بمال نه بغل پامو؟؟؟ اونم باحالت التماس که شهوت توش موج میزد گفت بزار ماساژت بدم دیگه خوبه که؟؟ گفتم کارت خوبه ولی حالا بسه من کار دارم. اونم درحالیکه هنوز داشت بکارش ادامه میداد گفت آخه من خوشم اومده ازماساژ دادنت. با اخم گفتم معلومه ولی دیگه بسه پرونشو. حلش دادم کنار و ازاتاق اومدم بیرون. اونم که ضدحال خورده بود ولو شد روتخت البته فکرکنم چون پشت پاش تخت بود وقتی حلش دادم پاش گیرکرد وافتاد روتخت. منم رفتم دستشویی تا باآب سرد خودمو بشورم و آروم بگیرم چون همیشه وقتی حشری میشدم و نمیتونستم کاری کنم همینکار رو میکردم و بهتر میشدم. بعدم لباس پوشیدم و رفتم خونه دوستم وعصرکه مامان میومد اومدم خونه. فرداش داداشم که یخورده روش باز شده بود چند دفعه گفت نمیخوای ماساژت بدم؟؟؟ منم میگفتم نه. ولی هی باهاش شوخی میکردم و توبغلم میگرفتمش و با گوشش بازی میکردم. یه دامنم پوشیده بودم که تا زانوم بود ونرمولختو مشکی رنگ بود زیرشم شرت نپوشیدم. اونموقعها نامزد سابقم خیلی ازاین دامنم خوشش میومد و میگفت نرمیو لرزش و بزرگیه کونترو بیشتر نشون میده و حسابی حشری کنندست مخصوصا بدون شرت. خلاصه بعدازظهر جلوش دمرخوابیده بودم وداشتیم باهم حرف میزدیم و اونم همش یه جوریکه من نفهمم نگاش به کونم بود. منم که زرنگتر ازاون بودم هی پاموتکون میدادم تا کونم بلرزه میدونستم دامنم قشنگ روکونم خوابیده طوریکه انگار کونم لخته. طاقت نیاورد وباحالت التماس گفت بیام ماساژت بدم؟ گفتم باشه ولی هروقت گفتم بسه باید ادامه ندی تا مثل دیروز اعصآبمروخورد نکنی؟ گفت چشم اومد زانوهاشو گذاشت دوطرف کونم و شروع کرد ازگردن ماساژدادن تا رسید به پایین کمرم و گفت میخوای همینطوری برم پایین تا انگشتای پات؟ منم که شهوتم بالا زده بود گفتم باشه ادامه بده. اونم شروع کرد مالیدن کپلام و اومد تا روباسنم. وقتی دستشوگذاشت روباسنم خیلی خوشم اومد واونم میمالید ومیلرزوندشون. دامنم هم اروم اروم کشیده بود بالا تا زیرکونم. وای. وقتی دستش رو روی لختیه رونم حس کردم متوجه قضیه شدم. روناموهم مالید ومن حال میکردم. بعدهم ساق پا و تا انگشتام رو ماساژداد من اصلا حال نداشتم بلندشم اونم مثل من دلش میخواست بخوابه روم ولی هیچکدوم رومون نمیشد پا پیش بزاره. گفت میای مثل دیروز جلوی آینه ماساژت بدم؟ بااینکه حال بلند شدن نداشتم گفتم باشه بلندم کن بریم. اونم دستشو اززیر برد بالای شکمم زیر سینهمو گرفتو بلندم کرد که کیرش چسبید به کونم همونطور رفتیم تواتاق وجلوی میزآرایش. دستمو گذاشتم رومیز و خم شدم اونم ولم کرد وازم فاصله گرفت. بعد یه لحظه چسبید بمن که سر کیرش بادامن لیزم رفت لای کونم و شروع به ماساژکرد. فهمیدم کیرشرو ازشلوارش درآورده. به روش نیاوردم اونم منو میمالید. من توی آسمونها بودم. دیدم فشار کیرش رو بیشترکرده و یه کم عقب جلو میکنه. دستشم روکپلهام گذاشته بود و میمالیدشون. دیدم کیرشرو کشید عقب و دوباره گذاشت لای پام. ازتماسش فهمیدم دامنم رو داده بالا. سرمو بلند کردم وبااخم گفتم چکار میکنی نادر؟ داری زیادهروی میکنیها خجالت بکش. گفت مگه چیه آبجی؟ گفتم یادت رفته من ازتو بزرگترم و بچه نیستم وهم نامزد داشتم و میدونم چه کار میکنی حالاهم بسه دیگه. گفت اذیت نکن دیگه یه خورده دیگه ماساژت بدم؟؟؟ گفتم اولا این ماساژنیست و کاردیگست دوما قولت که یادت نرفته؟ یه کاری نکن دفعه آخرت باشه. اونم هنوزداشت کیرشرو لاکونم فشار میداد کشیدش عقب وسریع کرد تو شلوارش. گفت چشم آبجی ولی صداش بدجورمیلرزید و شهوتی بود. دلم براش سوخت. خواستم بگم ادامه بده ولی خودمو کنترل کردم. برگشتم لپشو بوس کردم وگفتم آفرین داداش کوچولوی حرف گوش کنم. اونم منو بوس کرد واومدم برم بیرون بازبرم سراغ آب سرد که گفت آبجی یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم حالا بگو تا ببینم. گفت خجالت میکشم. گفتم خودتو لوس نکن بچه. گفت میشه از لبت بوس کنم؟؟؟ گفتم ای بابا فکر کردم چی میخوای بگی ازکاریکه الان داشتی میکردی که بیشترباید خجالت میکشیدی اینکه درمقابل اون چیزی نیست حالا باشه بیا. اومد لبمو بوس کرد و گفت آبجی خیلی دوست دارم. گفتم چون خواهرتم یا برای اون کاری که کردی؟ سرشوانداخت پایین گفت دوتاش. گفتم ای شیطون منم همینطور ولی یادت باشه باید دهنت چفت و بست داشته باشه و کسی نفهمه و زیادهروی نمیکنی و حرف گوش کن باید باشی. اونم سریع گفت باشه قول میدم. داشتم میرفتم گفت آبجی لبت خیلی خوش مزست. خندیدمو رفتم دستشویی. فرداش همش دور و ورم میچرخید و شیرین زبونی میکرد. اونیکه باید به زور میفرستادیش خرید میگفت آبجی جون چیزی نمیخوای برات بخرم؟؟؟ گفتم خودتو لوس نکن بگو چی میخوای؟ گفت هیچی همینجوری میگم. گفتم خر خودتی بیا میدونم چه مرگته. دستشو گرفتم و بردم تواتاق و دمرافتادم روتخت. گفتم ماساژتو بده. گفت روی چشمم. نشست روی رونمو مشغول شد. مثل دیروز ازگردن تا انگشتای پامو مالید ولی ایندفعه دامنمو کامل بالا زد و کون لختمو میمالید و باهاش بازی میکرد. منم معلومه توی چه حالی بودم. یدفعه هم خواست ازلای پام دست بزنه به کوسم که پامو سفت کردم و نزاشتم. خودش فهمید و دیگه دست نزد. گفت بریم جلوی میز؟؟ چیه اینطوری نمیتونی از اون کارا کنی؟؟؟ هیچی نگفت. گفتم عیب نداره راحت باش میخوای بخواب روم. اونم سریع خوابید رومو لپمو بوس کرد. گفت قربون آبجی مهربونم برم خیلی باحالی. گفتم بسه خر شدم. نادر کیرشرو لای کونم میمالید و گردنمو لپمو بوس میکرد. گفتم گوشمو بخور. اونم همینکار و کرد و حال میکردم. گفت آبجی سینهتو بگیرم؟؟؟ گفتم خنگه تو کیرت لای کونمه حالا برادست زدن به سینم اجازه میگیری؟؟؟ چند لحظه مکث کرد وتکون نخورد وبعد دستا شو آورد زیرمو سینههامو گرفت. معلوم بود ازحرفم خجالت کشیده بود. گفتم بسه بلند شو. گفت توروخدا آبجی اذیت نکن دیگه. گفتم توبلند شو تا بهت بگم. بلندشد و دوباره سریع کیرشرو کرد تو شلوارش تامن نبینم. گفتم خوب نمیخوای لباسامو دربیاری و خودتم لخت شی؟ گفت میخوام روم نمیشه. گفتم بچه بودی لختت رو زیاد دیدم خجالت نکش درش بیار ببینمش چقدری شده؟؟ اونم باخجالت درش آورد. وای. ازکیر نامزد سابقم کوتاهتر و نازکتر بود ولی کوچیکم نبود خوب بود. بادیدن کیرش خیالم راحتشد و گفتم لخت شو برو اون کرم نرمکننده منو ازرومیز بیار تامنم لختشم. چشاش داشت ازکاسه میزد بیرون. خشکش زده بود. گفتم زودباش دیگه مگه توکف کونم نبودی؟؟؟ مگه نمیخواستی بکنیش؟؟؟ گفت آ آ آ ره. گفتم پس بجنب تاپشیمون نشدما. سریع لخت شد و کرموآورد. من که لخت شدم داشت میمرد ازذوق و شهوت. گفت وای آبجی چقدر نازی تو جون چه سینههایی داری؟؟؟ گفتم بلدی چکارکنی بچه یا یادت بدم؟ گفت بلدم فقط کافیه بگی تاکجا پیش برم؟؟؟ گفتم هرکاری بغیر ازکردن توکوسم. گفت بخورم کوستو؟؟؟ گفتم آره ولی اول لبمو. اومد جلوهمدیگه رو مثل یه زن و شوهر بغل کردیم و لب میگرفتیم. لباش خیلی خوشمزه و ناز بود. منم حسابی لبو زبونشو میخوردم. اونم همینطور. فهمیده بود خوردن گوش هامو دوست دارم شروع کرد به خوردن گوشهام و منم اوج لذت بودم ناله میکردم. بعد رفت سراغ گلوم و بعد سینههامو اینقدر خوردکه دیگه از زور لذت داشتم جیغ میزدم. شکممو زبون میزد و رسید به کشاله رونم و بغل کوسم و داخل رونم که من داشتم مثل مار بخودم میپیچیدم و اونم لیس میزد تا بالاخره زبونشو کشید لای کوسم. آخ خ خ قلبم میخواست کنده شه. چوچولمو میخورد و لیس میزد. منم تو ابرها بودم مسته مست خیلی حال میداد. خیلی وارد بود. تا بالاخره به اوج رسیدمو ارضا شدم و سرشو به زور از رو کوسم کشیدم بالا خوابوندمش روخودم. گفت خوب بود آبجی جون؟؟؟ گفتم مرسی خیلی حال داد حالا بلند شو. گفت پس من چی؟؟؟ گفتم بلند شو تا بگم. بلند شد وکیرشرو گرفتم و مالیدم مثل سنگ شده بود. کردم تودهنم و یه ساک توپ براش زدم و گفتم آبترو نریزی تودهنم؟؟؟ گفت کجا بریزم؟؟؟ گفتم روسینم. دوباره ساک میزدم و اونم آ ه ه ه و اوه ه ه میکرد و قربون صدقم میرفت. گفت داره میاد... کشید بیرون و با داد و فریاد ریخت رو سینم گفت دمت گرم آبجیه خوشگلم. گفتم دستمال بده من برو کیرترو تمیز بشور بیا. رفت و منم خودمو تمیز کردم. برگشت گفت شستم. با دستمال خشکش کردم و دوباره کردم تودهنم و یه کم خوردم دوباره راست کرد. گفتم کرم بزن درکونم و به کیرتم بزن و کاراصلی رو بکن. دمرخوابیدم و اونم کرم زد درکونم وسوراخمو مالیدش یه انگشتش رو آروم کرد توش وعقب جلوکرد. دودستی کونمرو بازکرده بودم گفتم خوبه کیرترو بکن توش ولی یواش. خوابید رومو سرکیرشرو گذاشت درسوراخ کونم و آروم فشار داد توش. جان. یواشیواش تا ته کرد توش. منم کونمرو ول کردم و اونم کامل خوابید روم. خیلی دردم گرفت و آخ خ خ و اوخ خ خ کردم ولی انقدر کف کیر بودم و شهوتی بودم که تحمل کردم و از دردشم لذت بردم. میدونستم تا چندلحظه دیگه دردش خوب میشه. گفتم شروع کن دیگه. اونم شروع کرد بالا و پایین کردن و بقول معروف تلمبه زدن. میگفت جون چه کونی داری جون بالاخره به آرزوم رسیدم. قربون این کون گنده و تپلت برم وای چه حالی میده. همینطور تلمبه زدناش محکمتر میشد. منم ناله میکردم و میگفتم جون بکن بکن آبجیتو کونموپاره کن جرم بده محکمتر وای محکمتر بزن داداش کوچولوم دیگه مرد شدی. یه دستشو آورد سینهمو گرفت و با یه دستشم کوسمو چوچولمو میمالید. طولی نکشید که آبش اومد و ریخت توکونم که با حس کردن آب داغش توکونم منم دوباره ارضا شدم. گفتم درش نیار و همینطوری بخواب روم. گفت اتفاقا منم میخواستم همینو ازت بخوام. شاید ده دقیقهای شد که روم بود. کیرش کوچیک شده بود و از سوراخم دراومده بود. خیسی کیرشرو داغیش و آبش توی سوراخ کونم خیلی حال میداد. گفتم حالا دیگه بلندشو تا مامان اینا نیومدن بریم باهم حموم و رو تختشونم مرتب کنیم. گفت چشم آبجی باحالم. رفتیم حموم توحموم میخواست یه بار دیگه حال کنیم ولی گفتم نه برای امروز بسه فردا دوباره حال میکنیم و هرروز دیگه باهمیم.
|
[
"برادر"
] | 2014-09-01
| 21
| 1
| 172,020
| null | null | 0.046412
| 0
| 13,129
| 1.439709
| 0.602542
| 3.372893
| 4.855984
|
https://shahvani.com/dastan/اشک-شهوت
|
اشک شهوت
|
الکس
|
اشک شهوت
یه روز تو آموزشگاه م نشسته بودم... منشی یکماه مرخصی گرفته بود و تنها بودم و طبق معمول تو شهوانی کس چرخ میزدم... یه خانم قد بلندو خوشگل و چادری و خوش استیل وارد شد... چادرش رو باز و بسته کرد یه پیرهن و شلوار جین تنگ تنش بود که فقط خط کس ش رو نمیتونستی ببینی... در همون نگاه اول تمام جزئیات بدن خوشگلش رو در نظر گرفتم... حتی حجم بزرگ ممه ش... گفتم... واو این دیگه کیه؟... با لحن آروم سلام و احوالپرسی کرد و گفت میخوام تو کلاس نرمافزار حسابداری تون ثبتنام کنم... گفتم با کمال میل... اطلاعاتش رو گرفتم /... اسم ش مهشید بود... و علاوه بر اطلاعات شناسنامه ش... پرسیدم... خانم متاهل هستید یا مجرد؟... گفت دیگه مجرد هستم... گفتم دیگه؟ گفت بله طلاق گرفتم و... خیلی خودم رو ریلکس نشون دادم ولی تو کونم عروسی که نه ایکس پارتی بود... تعداد فرزند؟ با تعجب گفت یک دختر... واقعا اینا لازمه برای ثبتنام؟ گفتم بله باید تمام اطلاعات کارآموز رو یادادشت کنیم... خندید و گفت جالبه. گفتم ببینید هنوز کلاس حسابداری مون یه حد نصاب نرسیده و تا دو ماه دیگه شاید شروع نشه... ولی اگر ضروری لازم تونه میتونید از همین امروز فشرده چند جلسه بیان که اصول کلی نرمافزار رو بهتون بگم و معرفی بشین برای آزمون... گفت... اره... ضروری لازمه... و قرار شد یک هفته هر روز عصر بیاد که راهش بندازم... کار سختی نداشتم چون خودش دیپلم حسابداری بود و تقریبا اصول پایه رو میدونست و من فقط قرار بود برنامه هلو رو براش بگم...
عصری مهشید اومد... و من راهنمایی ش کردم پشت سیستم بشینه و همون اول ازش خواستم اگر راحت نیست میتونه چادرش رو باز کنه... و گفت نه مرسی راحتم... منم شروع کردم براش تدریس... همه ش سعی میکردم پام رو پاش بزنم یا یه جوری خودم رو بهش بمالم که هر بار با زیرکی از من فاصله میگرفت... این جلسه تمام شد... و فردا اومد... باز هم ازش خواستم چادرش رو بذاره کنار... باز هم گفت... نه اینجوری راحتم... بازم از من فاصله ش رو حفظ میکرد... دیگه رفته بود رو اعصابم... از طرفی هم خوشگل بود هم رو اعصاب... گفتم باید جلسه سوم دیگه ترتیب ش رو بدم... قسمت سند سازی انبار رو براش گفتم... اما یاد نمیگرفت... یه دفعه دستم گذاشتم رو دستش و موس رو گرفتم... گفتم ببین اینجوری باید ثبت بزنی... فهمیدم جا خورد... ولی ادامه دادم... اما باز هم فاصله میگرفت و از طرفی طنازی هم میکرد تو این چند جلسه... با خودم خیلی درگیر شده بودم این دیگه فازش چیه... اگر میخاره چرا طنازی میکنه... اگر نه... چرا فاصله میگیره و پا نمیده... جلسه چهارم که اومد... اول رفتم در اموزشگاه رو بستم بهش گفتم... در رو بستم که راحت باشید... میتونید چادرتون رو باز کنید کسی مزاحم نمیشه... باز هم گفت نه خوبه مرسی... یه پیراهن سفید و شلوار جین فقط زیر چادر بود که میتونستم رنگ سیاه سوتین ش رو حدس بزنم و از بس سینه ش سایز بزرگی داشت دکمههای پیرهنش کش اومده بود و بخشی از سوتین ش دیده میشدو... کیرم دیگه راست شده بود... گفتم باید امروز اینو بکنم... همین جور که داشتم براش توضیح میدادم و بهش نگاه میکردم... یه دفعه ساکت شدم... گفت چی شد... گفتم از بس شما خوشگلی ادم حرفش یادش میره... خنده ریزی زد و گفت مرسی... گفتم مهشید خانم مجردی کاملا یا با کسی هستی؟ گفت که قبلا گفتم طلاق گرفتم... گفتم بله گفتی... ولی صیغه یا دوست پسری این وسط هست؟ گفت نه... گفتم ببین شما مجردی منم مجردم... قصد بیاحترامی ندارم... میخوام شرعی و قانونی بیای یه صیغه محرمیت بخونیم یکماه یا چند ماهی با هم باشیم. منم همه جوره ساپورت ت میکنم و اذیت ت نمیکنم... فاز مخ زنی برداشته بودم و از این تسلط خودم لذت میبردم و مطمئن بودم الان اوکی رو میده... سرش رو انداخت پایین و ظاهرا که خجالت کشیده بود و گفت... شما آدم خوبی هستین و خوشتیب و خوشرفتار... ولی من یه دختر دارم و دوران سختی رو با شوهر معتاد قبلی داشتم و از لحاظ روحی و عاطفی اصلا شرایط شروع رابطه جدید رو ندارم... دنیا رو سرم خراب شد... اصلا انتظار این جواب رو نداشتم... گفتم خب منم برای همین بهت پیشنهاد دادم... میخوام کمک ت کنم از این شرایط سخت خارج بشی... کنارش با هم اوقات خوشی هم داشته باشیم... از بالا سلام علیک... از پایین هم رفت و آمد داشته باشیم... باز هم خنده ش گرفت... گفت ببینید شما انسان خوب و جنتلمن هستین ولی من باز هم نمیخوام... ولکن نبودم... گفتم ببین هر آدمی یه سری نیاز داره که باید برطرف بشه مث غذاخوردن... تو الان نیاز جنسی ت رو باید یه جوری برطرف کنی... خوب منم این نیاز رو دارم... به همدیگه کمک میکنیم... نیازی هم نیست عاشق هم بشیم... فرض کن من یه خیار و یا بادمجونم... چرا سخت میگیری... بازم گفت نه... ولی اگر شما اینقدر بی تابی و نمیتونی مجردی رو تحمل کنی یه دوستی دارم در واقع دختر عمه م هست... میدونم اون اوکیه... میتونم اونو برات جورش کنم... گفتم نه... فقط تو رو میخوام... من اگر بخوام برام ریخته س از این جور دخترا... منم آدم هر کسی نیستم... ازت خوشم اومده واقعا... گفت ببین... اون از من خوشگلتره و سر تره... حتی پول هم نمیگیره... مطمئنم ازش خوشت میاد... با نا امیدی گفتم باشه... اگر تو تایید ش میکنی. ولی باید دهنش قرص باشه چون محل کارم نباید تابلو بشه با اینکارا. بگو فردا بیاد ببینم ش... این جلسه تمام شد و بعد از اینکه رفت... خیلی دپرس شدم و نشستم به تکتک لحظات و کلماتی که بین ما اتفاق افتاده بود فکر کردم... من تمام ریزهکاریهای مخ زنی رو با دقت رعایت کرده بودم... خودمم خوشتیپ م و وضع مالی م خوبه... پس چرا نتونستم مخ ش رو بزنم... خلاصه فردا... یه خانمی اومد... سلام کرد و گفت من مرضیه هستم... مهشید معرفی کرده... واقعا دختر خوشگلی بود... حتی از مهشید خوشگلتر... ولی نمیدونم چرا باز هم دلم پیش مهشید بود... گفتم سگ تو ضرر... اینو بکنم حداقل از دستم در نره... کس مفتیه که... گفتم مهشید برات گفته چی میخوام و برای چی اومدی... گفته آره بابا... کجا بکنیم حالا؟ از این جسارت ش و لحن جنده گویی ش خوشم نیومد... گفتم همینجا... بذار در رو ببندم... تا برگشتم دیدم... خودش لباسش ر و در آورده و با شرت و سوتین رو صندلی نشسته... بدن سفید و سینه سفتی داشت با کون قلمبه... شروع کرد ساک زدن... به سختی کیرم راست شد. عجیب بود این شرایط برام... خودش هم تعجب کرده بود از این شرایط. فضا به شدت خشک و بیروح بود. با بی میلی تمام در حالی که استایل داگی گرفته بود... کیرم رو فرستادم تو کسش... اما مگه این فکر لعنتی میذاشت لذت ببرم... در حالیکه مرضیه داشت جیغ و داد میزد از مستی و شهوت... من عین خیالم نبود... آخرش خسته شدم... و کشیدم بیرون... گفتم مرسی که اومدی... گفت چی شد پس... آب ت نمیاری... گفتم نه... قبل اینکه بیای جق زدم... فکر نکنم بیاد... گفت اوکی... میخوای باز م بیام... نخواستم بزنم تو برجک ش و ضد حال بهش بگم... گفتم خودم بهت خبر میدم. یه پنجاهی دادم بهش و رفت. ریده شده بود تو اعصاب م... این دیگه چه کوفتی بود... چرا همچین شاه کسی رو نباید جر میدادم... عصری ش مهشید اومد... همون اول گفت... خوب شاه داماد... حال کردی دیگه؟... کرم ت ریخت؟... گفتم... مهشید نگو این حرفو... جریان سکس م رو براش تعریف کردم... گفتم ببین من فقط با تو میتونم خوش باشم... بیا یه بار این فرصت رو به من بده... قول میدم اذیت ت نکنم... اینقدر بهت خوش بگذره که از خوشی گریه کنی... یه دفعه دست ش گذاشت رو صورتش و شروع کرد گریه کردن... بغلش کردم و گفتم چی شد عشقم... چی گفتم مگه... گفت ببین تو نمیدونی من از چه جهنمی با شوهر قبلی م خارج شدم... حتی مهریه هم نگرفتم و بچه م رو برداشتم و طلاق گرفتم... الانم خونه بابام هستم... فکر اینکه یکی دیگه دوباره منو به بازی بگیره... منو میکشه... یه لحظه وجدانم جلو چشم م اومد و گفتم... ببین من فعلا شرایط ازدواج ندارم وگرنه فقط تو رو انتخاب میکردم... الانم میخوام فقط یه مدت با هم باشیم... شاید آینده بتونیم تصمیم بهتری بگیریم ولی الان فقط بیا به این فکر کنیم که خوش باشیم. گفت: آره شما مردا... فقط به فکر همون سوراخ هستید و نمیدونید دارید با روح یه زن چه رفتاری میکنید.... گفتم چی میخوای از من که راضی بشی... گفت هیچی فقط بخاطر اینکه من طلاق گرفتم به من بیاحترامی نکن و به چشم هرزه منو نبین... که این خیلی منو آزار میده... گفتم ببین من از سکس با دختر عمه ت با اینکه خیلی خوشگل بود نتونستم بخاطر فکر تو لذت ببرم... پس حتمن تو با بقیه در نظر من فرق میکنی؟... تصمیم سختی نیست... اصلا بیا چند روز امتحانی با هم باشیم... بعد تصمیم اصلی رو بگیر... گفت باشه... اینجوری بهتره... خیلی خوشحال شدم... شب برنامهریزی کردیم... با ماشینم بردمش بیرون کلی چرخ زدیم. و گفتیم و خندیدیم... براش یه ساعت گرفتم... فردا بردم ش یه رستوران سنتی تو آلاچیق کلی با هم خوش گذشت... اخر شب که رسوندم ش خونه ش... موقع خداحافظی... گفت چشم ت رو ببند... و یه دفعه لبم رو بوسید و پیاده شد... تو کونم باز ایکس پارتی شروع شد... تا صبح از شوق نخوابیدم و کلی هم چت میکردیم قبون صدقه هم میرفتیم... باز هم فردا عصری ش با ماشین رفتیم بیرون و سینما... بعدش گفت... تو نمیخوای خونه ت رو نشون من بدی... گفتم به روی چشم... ولی یه مقدار به هم ریخته س... دوست ندارم اینجوری ببینی... گفت بریم مشکلی نیست... وارد خونه شدیم و دست به کمر زد... گفت... واقعا این خونه یکی رو میخواد بهش برسه... چادرش رو گذاشت کنار... با همون شال و پیرهن و شلوار... گفت کمک کن... مرتب کنیم... اولین بار بود میتونستم اینقدر بهتر جزئیات بدن ناز و تراشیده ش رو ببینم... حواسم بود که دست از پا خطا نکنم که ناراحت نشه... آخر سر قهوه گذاشتم و گفتم بیا... بشین... خسته شدی... نشست و روسری رو باز کرد... قهوه خوردیم... و همش نگاه مون به هم قفل میشد... اومد طرفم و بغلم کرد و لب گذاشتیم به لب هم... با اشتیاق لب میگرفتیم و زبان ش رو مک میزدم... لبهای گوشتی و سکسی مهشید و سینهای که جرات کرده بودم بگیرم تو دستم... حسابی هر دو رو حشری کرده بود... بغلش کردم و بردمش تو اتاق... کمک ش کردم لباسش رو در بیاره... و خودش هم شرت و سوتین ش رو باز کرد... خدای من چی میدیدم... یعنی خدا میتونه یک زن رو اینقدر خوشگل و زیبا درست کنه... ته چهره ش انگار خرم سلطان بود با چشم سبز و پوست سفیدو موی خرمایی و بدن کیم کارداشیان... کیرم رو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن... از گرمای دهانش و زبانی که میکشید دور کلاهک کیرم... آبم داشت میامد که سریع کشیدم بیرون و آبم رو ریختم رو سینه ش... جا خورد و خندید گفت... چی شد... همین بود اون همه ادعا؟... گفتم لعنتی با من چکار کردی... من اینقدر شل کمر نبودم... الان حساب ت رو میرسم... آب م رو پاک کردم و شروع کردم کس خوشگلش رو خوردن... کسی که اصلا لبه اضافی نداشت و سفید و صورتی و ژلهای بود... دادش رفته بود به هوا... و داشت سرم رو فشار میداد به کسش... همه ش قربون صدقه میرفت... زبانم رو تو کسش میچرخاندم و همزمان چوچوله ش رو نوازش میکردم... یه دفعه برای چند ثانیه بیهوش و بیحرکت شد... گفت... لعنتی تو عالی هستی... جرم بده که خیلی میخوام ت... پوزیشنهای مختلفی گاییدم ش... و اخر سر رفتم سراغ پوزیشن مورد علاقه م... گفتم داگی کن خوشگلم... و کیرم رو فرستادم تو کسش... دیدن اون حجم زیاد از کون و موجی که با هر ضربه من به کون خوشگل و سفید ش میافتاد... و انگشتی که همزمان براش سوراخ کونش رو مالیدم... هر دو مون رو تا مرز جنون برده بود... دیگه علنا داشت گریه میکرد مهشید خوشگل من... گفتم حالت خوبه؟... گفت عالیه لعنتی... من تو فضام... چقدر داری خوب میکنی... جرم بده... دستم رو کشید و گذاشت رو سینه ش... که میشد شدت شهوت ش رو با این حرکت ش فهمید... آبم با شدت پاشید رو کونش... و هرو بیحال افتادیم تو بغل هم... کلی لب گرفتیم... و ازش تشکر کردم... اونم گفت... حالا فهمیدم چه اشتباهی کردم همون اول پیشنهاد سکس ت رو قبول نکردم... همونطور که گفتی... اشکم در امد از شدت لذت... گفتم عزیزم... همین عشوه هات و ناز کردن هات باعث شد که من عاشق ت بشم و مشتاق بشم که بکنمت... مهشید عزیز من تا دو ماه صیغه م بود و بعدش ازدواج کردیم... و الان دو ساله زندگی عاشقانهای با هم داریم... و از سکس اصلا سیرمونی نداریم...
|
[
"کارآموز",
"صیغه",
"زن مطلقه"
] | 2022-06-15
| 28
| 3
| 28,901
| null | null | 0.058775
| 0
| 10,358
| 1.461585
| 0.091951
| 3.321413
| 4.854528
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-من-و-ناپدریم
|
سکس من و ناپدریم
| null |
سلام این خاطرهای که میخوام براتون بگم بر میگرده به چند ماه پیش من راندام (و ۱۸ سالمه قدم ۱۷۰ و وزنم حدود ۶۹ کیلو) وقتی خیلی کوچیک بودم پدرم تو تصادف از بین میره و مامانم بعد چند سال با بهرام ازدواج میکنه بهرام الان حدود ۳۸ سالشه با قد ۱۸۸ و وزن ۹۵ تو این حدودا چون دقیق نمیدونم بهرام هیچوقت جای پدرومو نگرفت ولی انصافا مرده خوبیه و من باهاش رابطهی دوستانهای دارم اونم مثل یه دوس تا الان بهم کمک کرده و فکر سکس باهاش اصلا به ذهنمم نمیرسید چون اصلا احل لاس و لوس نیس موقعیت شغلی مامانم چون پرستاره طوریه که تو هفته سه شبو بیمارستانه یکی از همین شبا که مامانم نبود من و منم از غروبش رفته بودم با دوستام بیرون ولی شبش چون بیرون شهر بودیم حدید ساعت ۱۱ اومدم خونه کاری که هیچوقت انجام نمیدادم چون گوشیمم جواب نمیدادم بهرام و مامان خیلی نگران و عصبانی بودن وقتی اومدم خونه دیدم مامان نیس و بهرام خیلی عصبانی جلوم وایساده شروع کرد به سوال که کجا بودیو چرا دیر اومدی منم که خسته بودم سیع کردم با ببخشید و این حرفا تمومش کنم ولی انگار بی محلی به حرفاش عصبانیش کرده بود و همش داشت قر میزد منم عصبانی شدم و شروع کردم به جواب دادن که ه اون ربطی نداره و این حرفا بحثمون بالا کشید که یهو شونمو گرفت و منو کبوند به دیورا راه رو بهم گفت مثل هرزهها زندگی نکن وقتی این حرفو زد نتونستم جلو اشکامو بگیرم خیلی ترسیده بودم نمیتونستم بهش اجازه بدم اون که پدر من نبود حثی نداشت رفتمم تو اتاقمو بش گفتم اون فقط شوهره مامانمه و کارای من مربوط به اون نیس پس بره خفه شه بهتره خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم یه جوه خاصی دلم برای خودم میسوخت که چرا یه غریبه باید بهم همچین حرفی بزنه همهی فکرا حرفا تو مخم بود بعد نیسم ساعت دیدم در زد و اومد تو اتاق وای خدا میخواد مخمو بخوره عوضی سرمو بردم زیر پتو و گفتم حوصله ندارم برو بیرون اومد نشت رو تخت دلم میخواس خفش کنم گفت تا حالا شده چیزی بگم به ضررت باشه؟ گفتم نه تو خوب قول مرحله اخری برو بیرون فقط همین... یکیم ساکت موند و گفت (باهم خیلی شوخی میکنی معمولا): شخمل دیفونهی من خل خلی شده هاپو شده گاز میگیره... خندم گرفت اخه خیلی خندهدار میگه ولی نخندیدم گفتم ه حالا برو اومد دستشو بزاره رو صورتم که مثلا ارایشمو پاک کنه دیده گریه کردم خیلی شک شد گفت راندا منو ببین ببینم دیونه صورتمو برگردوند و خندید گفتم برو به خودت بخند و چشام پر اشک شد اشکامو پاک کرد و گفت به چشات میخندم سیاه شده مثل جادوگرا شدی و بلند خندید منم حسابی بد نگاش کردم و سرمو بردم زیر پتو گفتم اه داری میری رو مخم بررو دیگه... گفت ای قربونش تو که مخ نداری وروجک شاید همیشه با این حرفش میخندیدم ولی واقعا گریم گرفته بود نتونستم جلو خودمو بگیرم شروع کردم به گریههای بلند یهویی گفت چرا گریه میکنی تو؟ منو به زود نشوند و صورتمو پاک کرد دید اورم نمیشم بغلم کرد گفت من بدتو نمیخوام اشتباه کردم شاید حق با توء اروم باش دخملی... دلم میخواس تو بغلش بمونم و خودمو چسبودندم بش صورتمو رو سینش فشار دادم اونم محکم بغلم کرد و سرمو بوس کرد به خودم اومدم دیدم دوتایی رو تخت تکیه داده به دیوار منم بیش پاش تو بغلشم یه حسه خیلی خوبی داشتمم نفسم میخورد به قفصهی سینش سرمو بردم بالا و نگاش کردم گفت جونم قیافشوو و بوسم کرد بازم نگاش نکردم انگار نمیتونستم چشم ازش بردارم دوباره بوسم کرد چند بار رو صورتم تا خودم از قصد لبمو بردم جلو لبش اولش انگار اتفاثی لبامو بوسیده بوسم کرد منم چون واقعا نمیدونستم چی به چیه لبمو بردم نزدیکه گردنش ولی نخوردم لبم خیس بود و میخورد به گردنش نفسام روی گردنش احساس میشد منو به خودش فشار میداد و منم اروم بغلش کردم وقتی بغلش بودم و یکم فشارم میداد اوم اوم میکردم نمیدونم چرا ولی انگار دسته خودم نبود فقط داشتم انجامش میدادم بدون فکر کردن به چیزی لبم هر از گاهی میخورد به گردنش ولی این بار یه جونه اروم گفت جون نگاش کردم بم خیره شده بود منم مظلوم به چشاشم نگاه کردم گفت جون بازم نگاش میکردم بوسم کرد چند بار دو بارم رو لبمو اولش من بوسش نمیکردم ولی کمکم وقتی لبش میخورد به لبم منم کمو بیش لبمو میزدم بش همیجوری ادمه داشت تا دیدم داریم از هم لب میگیریم احساس دلشوره داشتمم ترس وحشناک ولی نمیخواستم تموم شه چشامو بستم و خیلی اورم لباشو خوردم محکم بغلم کرده بود و فشارم میداد گردنشو اورد سمت لبم منم بعد یکم مکث گردنشو خوردم هوم هوم نفس عمیق میکشید و دستش رو کمرم بود خودمو فشار میدام بش و اروم دستشو میکشید رو کمردم دستشو اروم اورد سمت سینم اول وقت روش گذاشت انگار نمیخواس کاری کنه منم خودمو تکون دادم انگار دارم تو بغلش جا به جا میشم اونم سینهمو گرفت و مالوند ااه ه ه ه یه اه ه ه ه ه اروم و میگفت جونم هیش جون منم خیلی داشغ شده بودم دستمو گذاشتم رو دستش تا سینهمو فشار بده اونم شروع کرد به مالیدن سینم و همزمان لب مبگرفتیم نفسای تند تندم داشت دیونش میکرد نگاهش خیلی بهم خیره بود چشاش خمار شده بود با هم خوابیدیم رو تخت وقتی خوابیدیم و نگاش کردم هس کردم باید تمومش کنم ولی نمیتونستم نمیتونستم جلو چیزیو بگیرم با اینکه هر دوتا استرس داشتیم ولی ادامه میدادیم بدون هیچ دلیلی لبمو خورد دستش رو گردنم بود حسابی لب مبگرفتیم اومچ اوچ ام خودمو برگردوندم برگشم پشت بهش خوابیدم خودمو چسبوندم بش بغلم کرد گردنمو از پشت میخورد دستشم رو سینم بود اخ اوم اه صدای نازکم تو گوشش بود جون جونم جون جون جون منم اه میکشیدم خیلی اروم و یواش پاشو گذاشت لای پام و کم و بیش فشار میداد رو کسم دستشو گذاشت رو شکمم دستشو میکشید رو شکمم گردنمو میخورد منم خودمو بش فشار میدادم اوم ا ه جونم هیش هیش جون دستشو میخواس ببر سمت کسم خودمو دستمو گذاشتم رو کسم از رو شلوار اونم دستشو گذاشت رو دستم یکم بعدش من دستم و ورداشتم با دستش کسمو فشار میداد و ول میکرد ا ه ه ه ه اوم بهرام سرمو بر گردونده بودم سمت صورتش تا لب بگیریم نفسام میخورد به صورتش میگفت جون جونم هیش جون چی میخوای منم فقط بهش نگا میکردم و اه و اوه میکردم تا خوشش بیاد دستشو اروم برد تو شلوارم نفسم بند اومده بود دستش رو کسم بود همهی کسم تو دستش جا میشد اشگشتتشو میکشید لاش و با چوچولم ور میرفت اه اه اه اه اه بم هههه هههه همش میگفت: جوونم جونم جونم جونم کستو برم جون جون جون منم حسابی داشتم لذت میبردم لباسمو درآوردم شلوا و شرتمم کشیدم پایین وقتی منو لخت دید یه جوری نگام کرد باورش نمیشد انگار زود بغلش کردم لباسشو کند ولی شلوارک پاش بود دلم میخواس دستمو بازرم رو کیرش خودش دستمو اروم برد رو کیرش اولش یکم مالوندم واسش یعنی فقط بش دس زدم ولی کمکم دستمو بردم تو شرتش خیلی دلشوره داشتم قلبم تن تن میزده دست خورد به کیرش واسش مالیدم ولی نگاش نمیکردم کیرش حسابی کلف بود شرتشو کند بغلم کرد پامون لای پای هم بود کسم خیس بود و پسبیده بود به رون پاش میگفت جون چی میخوای خوشگلم چی میخوای... پشت کردم بش کونمرو پسبوندم به کیرش پامو گذاشتم روی رون پاش... دستشو گذاشتم لای کسم تن تن میمالید اه اه ا ه اه اه اخ اوم
هه ه هه ه ه ه ه ه هه خودمو فاشید میدام به کیرش با دستم کیرشرو گذاشتم لای پامم و پامو جفت کردم و چسبیدم بش خودش کیرشرو لای کسم درس کرد و اول اروم جلو عقب کرد اخ جون صدای اه و اوهمون بلند شده بودد کمکم تندش کررد کیررشش تند لای پام جلو عقب میشد ا ه اه بهرام اومای ایای ایای ای هوم
دلم میخواس پارهام کنه کیرش تن تن لای کسم جلو عقب میشد و میگفت اخ اه جونم خانم کسهی من چه میخوایی جون جونم جونم لعنتی جون؟ انقددر اینکارو کرد تا ابش لای پام خالی شد داغه داغه بود یه اهه بلند کشیده بود بغلم کرد و هیچی نگفت منم بر نگگشتم نگاش کنم یه حالت پشیمونی داشتم ولی واقعا راضی بودم خیلی خوب بود نمیدونم چرا ولی خیلی دوس داشتم نمیدونم تا کی پیشم خوابید صب پا شدم دیدم نیستش و تا شبش ندیدمش وفتارش باهام مثل قبل صمیمی بود از اون موقع تا حالا سکس نکردیم ولی خیلی باهام راحتیم خیلی حسه خوبی بش دارم ولی از یه طرفم وقتی به مامانم فکر میکنم از خودم بدم میاد از کاری که کردم بدم میاد حتی گریمم میگیره نمیدونم این چه حسیه که من دارم و نمیتونمم درستش کنم امید وارم از این خاطره خوشتنون بیاد ببخشید اگه طولانی بود و بد تعریف کردم...
امضا... ^_^ راندا
|
[
"ناپدری"
] | 2014-07-21
| 8
| 2
| 194,218
| null | null | 0.036438
| 0
| 7,034
| 1.064479
| 0.049365
| 4.55793
| 4.851821
|
https://shahvani.com/dastan/بابا-هوسم-یه-عشقه
|
بابا هوسم یه عشقه
| null |
وقتیکه نسرین از سکس با باباش میگفت من دهنم از تعجب وا مونده بود و جز اینکه حسرت بخورم که چرا من نمیتونم بابابام سکس داشته باشم کار دیگهای از دستم بر نمیومد. البته اونا حتما یه آمادگی و انگیزههایی داشتند. میگفت اون و باباش شاهد صحنهها یی بودند که مادرشو با دوست پسرش دیدند. از این میگفت که حتی دیگه دختر نیست و از این بابت تاسف نمیخوره. ولی من نمیدونستم تو خونه خودم چه بهونهای بیارم. بابام خیلی خوش تیپ بود. بین دخترا طرفدار زیادی داشت. اون سی و نه سالش بود و من تازه هیجده سالم شده بود. هنوز یه ماه نمیشد که رفته بودم دانشگاه ولی دخترا که اول اونو دیدند فکر میکردند دوست پسرمه. بعدشم که فهمیدن بابامه اصلا خجالت نمیکشیدند و اینکه من مادری هم دارم میگفتند باباتو واسه ما جورش کن. منم تو دلم میگفتم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی. البته سر و گوش بابام خیلی میجنبید. نسرین بهم یاد داد که لباسای تحریککننده بپوشم و با یه حالت سکس و لختی تو خونه بگردم تا ببینم عکسالعمل بابام چیه. اگه خوشش اومد که چاشنی رو زیادتر و زیاد ترش کنم. میگفت اگه اون زیبا پسنده و غریبهها رو دوست داره و جوونا رو حتما این انگیزه رو هم پیدا میکنه که به تو گرایش پیدا کنه. اون باباهایی که هزار جور فسق و فجور و جنایت میکنند و لاف از این میزنند که عشق دختری و از این حرفا همش کس شعری بیش نیست. وقتی جنس خراب شد و خلاف شد و عوضی در اومد دیگه طرف به دختر خودش رحم نمیکنه. البته مسئله مهمی نیست. میخوان از هم لذت ببرن. گناه که نکردن. پدره میره هزار جور جنایت میکنه زن مردمو زیر کیر خودش داره میاد میگه وای من و دخترم؟ /؟ اصلا حرفشو نزن... میدونی چیه حس میکنم تو هم موفق میشی ولی بابات خیلی خوش تیپتر از توست. هر کاری رو که نسرین میگفت انجام دادم تا اینکه یه روز من و بابام خونه تنها بودیم. مامان و داداشم رفته بودن خونه مامانبزرگ و تا شب هم بر نمیگشتند. با یه تیشرت و شورت توی خونه میگشتم. یه تیشرت سفید همرنگ شورتم. البته قدش به تیشرت نمیخورد چون فقط تا وسطای کونمرو میپوشوند. سوتین هم که نداشتم. چند بار از جلوی بابام رد شدم ولی اعتنایی بهم نداشت. تجویز نسرین تا حالا کار ساز نبود. چند بار به بهانه بر داشتن چیزی قمبل کردم تا عکسالعمل اونو ببینم ولی بازم فایدهای نداشت. نه این جوری فایدهای نداشت. رفتم توی اتاق خودم دراز کشیدم. نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم. یه بار که بابام بغلم زده بود و مثلا به عنوان محبت و علاقه منو به خودش میفشرد حس کردم که کیرش خیلی کلفت شده و سفت ولی با این حال من که کیر مردی رو تا حالا لمس نکرده بودم که بدونم مال بابا در چه وضعیتی قرار داره. ولی نسرین میگفت که پدرم هم حشری شده بوده. چون اون اندازهای رو که براش ترسیم کرده بودم میگفت که در وضعیت حشری بودن و تمایل به سکسه. اینو هم میگفت که دیگه وقتی یک پدر و دختر با هم سکس میکنند خارج از زمان سکس نباید به این مسئله پیله کنند و زیاد کشش بدن. زدم به سیم آخر. در اتاقمو باز کرده رو تختم دراز کشیدم شورتمو در آورده کف دستمو گذاشتم روی کسم و آروم آروم با باز کردن چاک کسم باهاش ور میرفتم... چشامو بسته بودم و خودمو زدم به بی خیالی. این جوری بد هم نبود. لذت میبردم. فکر میکردم که الان بابا اومده روم و کیرشرو چسبونده به کسم و داره باهام حال میکنه. ولی من هنوز یه دختر بودم. اون که نمیتونست کسمو بکنه. ولی من راضیش میکردم. بوی بابا رو حس میکردم. بوی عطرشو. اون باید همون نزدیکیها باشه. میدونستم همونجاست. میخواستم چشامو باز کنم ترسیدم که فرار کنه. ولی خیلی کم چشامو باز کردم و اونو دیدم که کاملا لخت وتر وتازه از حمام در اومده با موهایی خیس یه گوشه در وایساده و با کیرش داره بازی میکنه. تونسته بودم اونو حشریش کنم. با خودم میگفتم... بابا بابا چرا نمیپری روم. چرا بهم حال نمیدی. مگه نمیبینی دخترت چطور داره تو آتیش هوس میسوزه.؟ /؟ فرصت بهتر از این نمیشد. اون در یک حالت عادی نبود و نمیتونست برام شیخ بازی در بیاره و نصیحتم کنه. مثل دونده دو صد متری که منتظر شلیک و استارته منم همون خوابیده رو تخت گارد گرفتم. همچین از جام بلند شده به طرف بابا یورش بردم که تا بخواد بفهمه چی شده و از شوک بیاد بیرون کیرش میون دو تا دستام بود -نه جمیله جمیله چیکار داری میکنی زشته زشته... زشته... دختره پررو -بابا چی رو زشته من که خودم دیدمت داری بهم نگاه میکنی و با کیرت بازی میکنی. میری با زنای شوهر دار رابطه داری زشت نیست؟ /؟ با دخترا ارتباط داری زشت نیست؟ /؟ میای دزدکی باهام حال میکنی زشت نیست؟ /؟ تا کی این قدر ریا کاری. بس کن بابا بس کن دیگه. تا بخواد چیز دیگهای بگه کیر خوشمزه تازه از حموم در اومده و خوشبوی بابا رو گذاشتم تو دهنم. طوری واسش ساک زدم که دیدم همونجا داره شل میشه میفته -بابا جون تو که از من بدتری. بنازم به این اشتهات. این همه میخوری بازم میل داری. فقط اگه امروز بخوای بهم نرسی من میدونم و تو و مامان -تهدیدم نکن که حالتو میگیرم جمیله. یه خورده جا رفتم ولی سکوت کردم. دستشو گرفتم و با هم رفتیم روی تخت. پدرو بغلش زدم. بدنمو به بدنش چسبوندم. پوست بدنش در کنار پوست بدن من یه دورنگی خاصی رو ایجاد کرده بود اون سفید بود و من تقریبا سبزه. -بابا بیحال نباش. به کسم دست بکش. دوستت دارم. دوستت دارم منو ببوس ببوس. منم دخترتم... -دختر! فقط پیش کسی حرفی نمیزنی -بابا مگه من دیوونهام که آبروی خودم و تو رو ببرم و نون خودمونو آجر کنم... ولی به نسرین میگفتم تا پزشو بدم. بابا جمال آتیش به جونم زد. پاهامو بازش کرد و اون دهن گنده شو طوری گذاشت روی کسم که وقتی سبیلاش به روی کس میخورد خونه رو به لرزه در آورده بودم. زبونشو فرو کرده بود توی کسم و به یه حالت نیش ماری کسمو لیس میزد. موهای بور و چشای سبز و خوشگل بابا و صورت سرخ و سفیدش هوس منو زیادتر میکرد -بابا بابا جونم نه نه... من کیرترو میخوام... -از این حرفا نزن. من سر حالت میکنم. دیگه صحبت بی وفایی نکن. کوس کوچولومو که از هوس ورم زیادی کرده بود گذاشته بود توی دهنش و مثل یه آدامس یا یه غذای خوشمزه اونو خیلی آروم میجوید. یه حس قشنگ و آروم کنندهای بود. -پدر پدر... -جون... نمیدونستم این قدر باحالی جمیله. چشام تا حالا کور بود و فقط غریبهها رو میدیدم. -گوشتو میکشم بابا جونم... ادامه ندادم چون میدونستم پدر که نمیتونه کسمو بکنه ولی باید اونو راضیش میکردم که این کارو بکنه. چون این روزا دیگه اینکه یه دختر بکارت نداشته باشه مد شده و یواشیواش دخترای پردهدار دخترای بی کلاسی تلقی میشن. -اوخ بابا جون بابا جون اوی اوی اوی اوی... بدجنس ولم کن ولم کن... ولی بابا جمال ولم نمیکرد. میخواست این جوری ارضام کنه. اون مدل ار گاسمی که تا به حال نشده بودم... این جوری دیگه بهش نمیگفتم که بیا و کسمو بکن... حس کردم دارم جیش میزنم... سربابا رو محکم به کوسم چسبونده و کسمو چند بار محکم به صورت و بینی بابا جون مالوندم و فشارش دادم... حس کردم داره ازم میریزه... چه حس آروم و آتشینی... یه احساس سبکی خاص یه حس خوب... یه حس آروم کننده. همونی که نسرین ازش حرف میزد. ولی من دوست داشتم کیر بابا رو توی تنم داشته باشم واسه همین وقتی گفت میخواد کونمرو بکنه خوشحال شدم تازه خودم ول کنش نبودم اگه منو نمیکرد. -جمیله کونت باید تپلتر و گندهتر شه -بابا تا حالا چه حرفی بهم زدی که گوش نکردم. به خاطر تو هر چی تو بگی. ولی پدر... پدر -نه نمیشه... ادامه ندادم. فکرمو خونده بود. متوجهش کردم که دلم میخواد که کسمو بکنه... سه قوطی کرم آورد تا کونمرو چربش کنه. واسه اینکه دلمو نشکنه کیرشرو گذاشت روی کسم و چند بار به طور عمودی از پایین تا بالای کسو با کیرش مالید... منو بر گردوند و سوراخ کونمرو آماده کرد... جای اینکه به درد فکر کنم داشتم به این فکر میکردم که از فردا باید مجهز شم برای اینکه کونمرو تپل ترش کنم. پدر شروع کرد به نوازش پشت گردن و کمر و موهای سر و پاهام بعد دستاشو گذاشت رو قاچای کونم و اونا رو به دو طرف بازشون کرد... دو تا بالش دو طرفم قرار داده و به شدت بهشون چنگ انداختم تا درد رو یه جوری تحمل کنم. کیر بابا بالاخره تا یه حدی رفت توی کونم. حس کردم آروم شدم از اینکه زیر کیر اونم احساس امنیت و لذت میکردم. به آرزوم رسیده بودم. میدونستم اون روزی هم میاد که کیرشرو توی کسم ببینم. کار سخت انجامشده بود. اون که مسئلهای نبود. گذشت آن زمانی که آن سان گذشت. با اینکه کیر بابا جمال وقتیکه میرفت عقب و میومد جلو کمی دردم میگرفت ولی لذتش فوقالعاده زیاد بود. به من آرامش میداد. حس میکردم خانوم شدم و برای پدرم اهمیت دارم. اون بهم اهمیت داده بود. حالا دیگه خیلی بیشتر به رقیبام حسادت میکردم. دیگه میتونستم با دخترایی که میگفتند باباتو واسه ما جورش کن راحتتر در گیر شم. دیگه نمیتونستم کیر بابا رو توی تن بقیه حس کنم. حتی به مامانم هم حسودیم میشد. در همین افکار بودم که حس کردم بابا با دو تا دستاش پهلوهامو گرفت و کونمرو بیشتر به بدنش چسبوند و صدای نالهاش در اومده بود -جمیله داره میاد... اوف چقدر تنگه... داره میاد... تقصیر من نیست. کیر باباتو قفلش کردی... آبشرو داری خالی میکنی -پدر بریز بریز برای اولین بار داغی آب کیر رو توی بدنم حس میکردم... بابا چند تا آه کشید و خودش و منو یه پهلو کرد و منو بغلم زد. دو تایی مون آروم گرفتیم. حالا این من بودم که یه دور بابا رو بر گردونده روش قرار گرفتم. لبامو گذاشتم رو لباش تا با یه بوسه گرم به هم نشون بدیم که رابطه بین پدر و دختر فقط یک هوس نیست بلکه عشقم درش دخالت داره... با همه اینا داشتم به این فکر میکردم که چیکار کنم که بابام دختری دخترشو بگیره... پایان...
نویسنده... ایرانی
|
[
"پدر و دختر"
] | 2013-06-27
| 8
| 2
| 188,567
| null | null | 0.013902
| 0
| 8,228
| 1.064479
| 0.349717
| 4.55793
| 4.851821
|
https://shahvani.com/dastan/سقوط_1_2
|
سقوط
|
lovely_grl
|
فنجون چای داغش رو روی میز گذاشت و روی مبل راحتی ولو شد.
-آه عزیزم سام همین الان خوابش برد. با خودم فکر کردم بهتره امشب یه خلوت دونفره داشته باشیم. نظرت چیه؟!
لبخند زد و به زن زیبایی که مقابلش روی مبل لمداده بود نگاه کرد.
زنی با موهای بور و چشمای سبز رنگ و پوست شفافش، لبهای خوشفرم و سرخی داشت و دماغی که متناسب با چهره ش بهش زیبایی دوچندانی میداد.
مرد ادامه داد:
-میدونی چیه عزیزم؟ من خسته شدم!
احساس میکنم باید یه مدت خیلی زیادی رو استراحت کنم. حس میکنم باید این مواد کوفتی رو کنار بگذارم. آره من دیگه خسته شدم.
نظرت چیه با همبریم مسافرت؟ نمیدونم یه شهر دور، خارج از ایران... آم مثلا استانبول چطوره؟ اونجارو دوست نداری؟! مشکلی نیست میریم دوبی.
مناظر مصنوعی و برجهای سربه فلک کشیدهی اون شهر داغ لعنتی چشم نوازه.
من شنیدم هتلهای دنجی هم داره.
خیلی خب میدونم خسته شدی... دیگه حرف نمیزنم، قرار شد امشب مثل روزهای اول ازدواجمون پرحرارت باشم.
یادته؟ شبامون پر از سکس بود و روزامون اشتیاق برای یه شب دیگه و یه سکس دیگه.
اعتراف میکنم تو داغترین زنی هستی که میتونم داشته باشمش.
همه چیز تو من رو مثل آهنربا به خودش جذب میکنه.
خدای من تو همه چیزو برای به جنون رسوندن یک مرد داری...
مرد بلند شد و به طرف مبل راحتی که زن روی اون بود قدم زد. در تمام این مدت زن سکوت کرده بود و با چشمای باز به مرد خیره شده بود.
انگار از حرفای همسرش خوشش اومده بود که مثل مسخشدهها فقط نگاهش میکرد.
مرد زانو زد و دست زنش روگرفت و آروم بوسید، دستاش رو به دوطرف صورت همسرش حائل کرد و چشماش رو بست و حریصانه لب هاش روی لبهای زنش گذاشت و با ولع مشغول خوردن لبهای گرم اون زن شد.
دکمههای پیراهن نازک زنش رو یکی یکی باز کرد و با دیدن سینههای گردی که پشت اون سوتین فسفری خودنمایی میکردن چشماش برق زد.
سرش رو لای چاک سینههای زنش برد. گرما و عرق کمی که سینههای زنش رو خیس کرده بود، هوش رو از سر مرد میبرد.
عمیق سینههای زنش رو بو کشید و با دستاش آخرین دکمهی پیراهن زن رو باز کرد. با دیدن پوست سفید و و شکم صاف زنش لبخندی زد و دستش رو روی بالا تنهی زن حلقه کرد و قفل سوتین رو باز کرد. سینههای زن انگار از زندان آزاد شده باشن با لرزش محسور کنندهای توی هوا رها شدن.
نوک سینههارو لیس زد، چندبار این کاررو تکرار کرد و درنهایت بیطاقت شروع یه مکیدن سینههای زن کرد.
دستاش تن زن رو لمس کردن و به شلوارک راحتی که زن پا کرده بود رسیدن.
شلوارک رو از پای زن درآورد و زبونش رو از قفسهی سینه پایین کشید، روی شکم و حتی نافی که مثل یک چالهی ونوسی اونجا خودنمایی میکرد.
دماغش رو لای رانهای تپل و سفید زنش برد و عمیق بو کشید.
نفس عمیقی کشید و شورت توری زن رو از پاش درآورد.
اون داشت زیباترین صحنهی دنیارو میدید. دیدن کس خوشفرم و شیو شدهی زن حس زندگی رو درش بیدار میکرد.
انگشتاش رو نوازشگونه روی لبههای کس زن گذاشت و نرمی و لطافت اون رو زیر انگشتاش حس کرد.
سرش رو نزدیک برد و یه بوسهی آروم و کوچیک نثارش کرد.
زن رو روی زمین خوابوند و با اشتیاق مشغول لیس زدن به کس پفکی و باد کردهی زنش شد.
کیرش مثل یه تیکه استخون داشت شلوارش روپاره میکرد. تا جایی که حس کرد نمیتونه دیگه اون درد رو تحمل کنه.
لخت شد و روی زن خیمه زد.
کیرش رو توی دستش گرفت و چند بار ازبالا تا پایین اون رو روی اون کس نرم و گوشتی کشید. آروم آروم فشار داد...
درهمین حین مشغول خوردن زبون زنش بود و دستاش رو از پشت زن رد کرد و باسن گرد و نرم زنش رو چنگ زد. احساس میکرد داره به پنبه چنگ میزنه.
با یه حرکت ناگهانی کل حجم کیرش روهل داد توی کس داغی که بیصبرانه منتظر بود.
با حرکات منظم و آهسته شروع به عقب و جلو کردن پایین تنش کرد.
لرزش بدن زن که حاصل همین حرکات بود داشت اون رو دیوونه میکرد.
هرچقدر که زمان میگذشت حرکات مرد سریعتر میشد و انقدر سریع که صدای شالاپ و شلوپی که از فرو رفتن کیرش به اون کس داغ حشری کننده بود فضا رو پر کرده بود.
چند دقیقهی بعد مرد از عمق وجودش آه کشید و با حرکت سریع و لرزش بدنش مایع منی کیرش رو تماما داخل کس زنش خالی کرد، حتی نگذاشت یک قطره هم هدر بره.
بلند شدو دست زن رو گرفت و بلندش کرد و دوباره اون رو نشوند روی مبل و خودش رفت و سرجای قبلیش نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید اگه زیادهروی کردم. من فقط میخواستم بهمون خوش بگذره.
هنوز باهام قهری؟ من که ازت بابت اتفاق دیروز عذر خواهی کردم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
خودت میدونی که من چقدر روت حساسم. من مردتم روی تو غیرت دارم لعنتی...
من... من نمیتونم تحمل کنم که یه نفر دیگه توی زندگیمون باشه.
قطرههای اشک از چشمای مرد جاریشده و بود در حالی که گریه میکرد کلمات رو بریده بریده و نامنظم تلفظ میکرد.
-من... م... ن پشیمونم! از اتفاقاتی که افتاده پشیمونم، از کاری که کردم پشیمونم، از اینکه... از اینکه حتی با تو ازدواج کردم پشیمونم... آوا من پشیمونم و حالم بد میشه وقتی سکوتت رو میبینیم.
وقتی بی تفاوتی تورو میبینیم حالم بد میشه.
من حالم بد میشه وقتی توی موبایلت شمارههای مشکوکی داری و حتی گاهی بهشون زنگ میزنی.
آوا من حالم بد میشه از مواد و از توهم...
خسته شدم، از خماری خسته شدم... از نئشگی خستهام. از سام خستهام... از این زندگی روتین و تکراری خستهام... از سکس باتو خستهام و حتی از این اندام سکسی توهم خستهام...
آره من خیلی خستهام... میخوام بخوابم، ولی به محض اینکه پلک هام رو رویهم میذارم کابوسها میان سراغم.
کاش میشد کابوس ندید.
آوا! این منم... احسان. مردی که روزی با تمام وجود دوستش داشتی، مردی که همیشه با اشتیاق اتفاقات حتی کماهمیت رو هم براش تعریف میکردی و مشتاقانه حرفهای نه چندان جذابش روهم گوش میکردی.
حالا منو ببین!
یه پوست چروکیده که روی استخوانای شکسته کشیده شده.
من یه معتاد به قرصای ضد اعتیادم.
حالا منو ببین آوا...
ببین چه بلایی سرم آوردی؟ من هیچوقت نمیتونم ببخشمت، هیچوقت نمیتونم قبول کنم که تو مادر بچهی منی. من نمیتونم ببخشمت چون خودم دیدم با اون بودی.
نمیتونم چون خودم با چشمای لعنتیخودم دیدم که بهم خیانت کردی.
احسان نفس عمیقی کشید، بلند شد و رفت مقابل آینهی بزرگ و قدی کنار پذیرایی ایستاد.
نگاهی به خودش کرد و دستی به موهای پریشونش کشید، دور چشماش گود افتاده بود، دستاش میلرزید و چهره ش شکسته شده بود.
وقتیکه به گذشته فکر میکرد تنها واژهای که به ذهنش میرسید «سقوط» بود.
سقوط باورها و رویاها، سقوط عشق و علاقهی بیش از حدش به آوا.
سقوط لبخند و سقوط هرچیزی که خوشحالش میکرد.
سقوط زنی که مظهر پاکی بود، لگد مال شدن نجابت یک زن تو فکر همسرش.
فکر کردن به گذشته حالش رو بد میکرد و ابروهاش رو خم.
به این فکر کرد که چه بلایی سر زندگی آرومشون اومده بود...
دفترچه یادداشتش رو برداشت و ورق زد. با دستای عصبی خودکار رو گرفت و نوشت.
گاهی فقط نوشتن آرومش میکرد...
" امشب که دارم مینویسم حس میکنم راه دیگهای جز این کار ندارم. حس میکنم اگه ننویسم باید فریاد بزنم، حتی ممکنه شیشه هارو بشکونم، پس باید بنویسم.
باید کلماتی که توی ذهنم گندیدن رو روی کاغذ بیارم. نمیخوام ذهنم زندان بزرگی برای واژهها باشه.
برای واژههای عاشقانه و حتی واژههای پر از حس تنفر.
میخوام ذهنم رو خالی کنم، میخوام محتویاتش رو بالا بیارم.
۷ سال از ازدواج منو آوا میگذره، اون زن ایده آل من بود. زیبا، متین، باوقار و خوشاخلاق....
اون یک خانوادهی اصیل هم داشت. من واقعا عاشقش بودم و حاضر بودم تمام لحظات عمرم رو کنارش باشم. "
خودکار رو روی دفتر گذاشت، حس کرد خسته شده.
بلند شد و چرخی توی خونه زد. نگاهی به آوا انداخت، انگار خوابش برده بود. سعی کرد خیلی سروصدا نکنه.
رفت و سری به اتاق سام زد، اون هم مثل مادرش خوابیده بود.
حالا احسان با اینکه در کنار خانواده ش بود اما احساس تنهایی میکرد.
بیهدف توی خونه قدم میزد، سری به آشپزخونه زد و در یخچال رو باز کرد، بطری آب سرد رو سر کشید. نفس عمیقی کشید و جرعهی آب از کنار لبش سرازیر شد و روی یقهی لباسش ریخت.
عرق کرده بود حس کرد داره توی جهنم قدم میزنه.
پاکت سیگار رو از روی اوپن برداشت و یه نخ ازش بیرون کشید.
سیگار رو گوشهی لبش گذاشت و با نزدیک کردن فندک به لبش و حرکت شاسی، اون نور کم حاصل شعلهی فندک فضای نیمه تاریک رو کمی روشنتر کرد.
عمیق به سیگار پک زد. نفس عمیقی کشید و دود رو با تمام وجود به ریه هاش فرستاد و چندثانیه بعد با همون شدت تتمهی دود رو تو فضای خونه رها کرد.
احسان خوب میدونست که زندگیش تو چه لجنی فرو رفته و توی این مدت فقط سعی میکرد خودش رو فریب بده.
اون فقط مثل یه احمق سعی میکرد همه چیز رو نرمال جلوه بده.
خسته شده بود از تظاهر کردن، از اینکه مجبور بود وقتی تا خرخره غرق کثافت شده بازم لبخند بزنه و وانمود کنه که همه چیز خوبه.
ولی خب همیشه روشنترین روزهاهم سرانجام به یک شب تاریک ختم میشن.
و حالا اون شب تاریک برای احسان فرارسیده بود. به طرف مبل راحتی که آوا روش خوابیده بود قدم زد.
بالای سر آوا ایستاد، با دیدن چهرهی زیبای آوا لبخندی زد و حس کرد وجودش پر از حسهای متناقض شده. حس دلدادگی به زن زیبا و سکسیش.
حس نفرت به زن هوسباز و خیانتکارش. مغزش داشت از اینهمه پارادوکس منفجر میشد.
زانو زد و دستی به موهای لخت و پرپشت آوا کشید. پوست شفاف صورتش رو نوازش کرد.
لبهای خوشفرمش رو دست کشید.
قطرههای اشک از چشمای احسان سرازیر شده بود.
نمیتونست جلوی گریه ش رو بگیره.
بلند شد و به طرف دفتر یادداشتش رفت.
روی صندلی نشست و دوباره خودکار رو توی دستش گرفت...
" آوا مثل یک پرنده بود، پرندهای که تو اوج آسمون بال هاش رو باز کرده بود و غرورش بهش اجازه نمیداد حتی متوجه فاصلش با زمین بشه.
یه پرنده تا چقدر میتونه پرواز کنه؟ بالاخره تو چه ارتفاعی سرش گیج میره و با خودش میگه: لعنتی من خیلی بالا اومدم... انقدر بالا که همه چیزرو کوچیک و بیارزش میبینیم.
اینجا ممکنه فکر کنه که واقعا همه چیز انقدر کوچیک و بی ارزشه و تنها خود اونه که از همه بزرگتره... و این میشه شروع سقوطش.
درست مثل آتیش که سوزانترین شعلهی اون آخرین شعلهی اونه.
آوا شبیه همین پرنده بود. با خودش فکر میکرد من واقعا آدم پست و بی ارزشیم. با خودش فکر میکرد من زیادی براش کمم. با خودش فکر میکرد چرا زیبایی و تنش رو صرف یکی دیگه نکنه؟ و چه کسی بهتر از پسرعموش؟!
یه مرد ۴۰ ساله و بالغ و البته مجرد. مردی که حتی دوران جوانی خاطر خواهش بوده که موفق نشده باهاش ازدواج کنه.
آره مطمئنا کیوان مرد رویاهای اون بود. شاید من فقط براش یه بازیچه بودم.
بخاطر همین شبا گاهی با صدای پچپچ آوا بیدار میشدم که با گوشی حرف میزد. من حتی چندبار شنیدم که شخص پشت گوشی رو کیوان صدا کرد.
بخاطر همین بود که سکسیترین عکساش رو همیشه برای کیوان میفرستاد.
بخاطر همین بود که دیگه با من ارضا نمیشد. سرد شده بود، سرد مثل یه شب پرسوز زمستون.
سرد شده بود چون من دیگه خورشیدش نبودم و اون به کیوان به پسرعموی رذلش دل داده بود.
تمامی افکار منفی من وقتی به یقین تبدیل شدن که اون روز بیهوا از سرکار برگشتم.
حال خوشی نداشتم و فقط میخواستم روی تختم دراز بکشم.
کلید رو توی قفل در چرخوندم و وارد خونه شدم.
صدای آه و نالهی آوا کل محیط خونه رو پر کرده بود.
انگار اصلا متوجه اطرافش نبود.
پاورچین پاورچین به طرف اتاق خوابمون رفتم. از کنار اتاق سام رد شدم که خوابیده بود.
پشت در اتاقخواب ایستادم، از کنار درز در نگاهی به داخل اتاق انداختم. از چیزی که میدیدم انگار خون توی رگ هام منجمد شد. عرق سردی روی پیشونیم نشست و دندونام از فرط عصبانیت بدون اینکه روشون کنترلی داشته باشم رویهم ساییده میشدن.
همون چیزی که مدتها فکرم رو به بازی گرفته بود داشت اتفاق میفتاد.
آوا لخت لخت درحالیکه اندام سکسیش رو با ناز و عشوه در مقابل چشمای حریص و دریدهی کیوان داشت تکون میداد دلبرانه لبخند میزد.
روی تخت نشسته بودن و آوا گاهی لبهای کیوان رو میخورد و آه و نالهی بلندی راه مینداختن.
کیوان دستاش رو دور کمر آوا انداخت و اون رو به پشت چرخوند و وزن بدنش رو روی آوا انداخت.
لباش رو به گردن آوا رسوند و وحشیانه مشغول خوردن گردن آوا شد.
آوا غرق در شهوت شده بود، آه و ناله میکرد و قربون صدقهی کیوان میرفت.
کیوان با بدجنسی خودش رو روی آوا انداخته بود و داشت کیرش رو داخل کس زنم فشار میداد. با صدای دورگهای گفت: اون شوهر دیوثت کجاست ببینه زنش داره زیر عشق قدیمیش جون میده.
در مقابل آوا فقط خندید و گفت الان شوهرم فقط تویی عشقم.
تمام این صحنهها هنوزم که دارم مینویسم توی ذهنم و جلوی چشمام انگار بازم دارن اتفاق میفتن.
من چه انتخابی داشتم جز اینکه اون زنیکهی هرزه رو به سزای اعمالش برسونم؟!
ولی درست لحظهای که میخواستم برم و خلوتشون رو به هم بزنم دستام لرزید و یه فکر توی ذهنم جرقه زد.
نباید الان متوجه حضورم میشدن. خیلی آروم دوباره از خونه بیرون زدم. ذهنم پریشون بود و سعی کردم فکرای شلخته ونامنظمی که توی مغزم رژه میرفتن رو مرتب کنم. باید سنجیده عمل میکردم.
فقط باید منتظر میموندم که زمان مناسبش فرا برسه... "
دستای احسان عرق کرده بود و خودکار رو نمیتونست لابه لای انگشتاش نگه داره.
داشت به اتفاقی فکر میکرد که دیروز زندگیش رو زیرو رو کرده بود.
به لحظهای که اتفاقی سکس زنش با معشوقهی قدیمیش رو دیده بود...
با اینکه هنوز چیزی به آوا نگفته بود اما حس میکرد دیگه نمیتونه سکوت کنه...
برای فرار از این فکرها، رفت و وسایلش رو گشت و یه پایپ رو ازشون بیرون کشید. پایپ شیشهای که کنارش ترکخورده بود.
از جیب کتش مواد رو بیرون آورد و آمادهی مصرفش شد...
چند لحظهی بعد صدای تق تق شاسی فندک تنها صدایی بود که تو خونه شنیده میشد.
آوا روی مبل ولو شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، سام توی تختش خواب بود و هیچ حرکتی نمیکرد، احسان گوشهی پذیرایی مچاله شده بود حس میکرد خوابش میاد.
با اعلام فرود پرواز فرانکفورت همهی آدمایی که منتظر مسافرشون بودن به طرف گیتهای خروجی رفتن.
از پلههای برقی هیکل مرد بلند قدی مشخص شد که چمدون بزرگی رو حمل میکرد.
وقتیکه پلهها به زمین رسید با آرامش روی سرامیکهای سالن قدم گذاشت.
مرد بلند قدی که کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت. درحالیکه سعی میکرد کلاه مخمل لبه دارش روی سر نسبتا کوچیکش مرتب کنه زیر چشمی نگاهی به جمعیت داخل سالن انداخت.
می دونست کسی به استقبالش نیومده چون کسی رو اینجا نداشت.
پدرش چند سال پیش ازدنیا رفته بود و مادرش رو همراه خودش به آلمان برده بود، فقط برای فروش یکسری املاک پدری برگشته بود.
با قدمهای سنگین و آروم وارد سالن شد و روی اولین نیمکت نشست.
مدارکش رو دوباره چک کرد، همه چیز کامل بود. نگاهی به پاسپورتش انداخت.
اون رو توی کیف چرمش گذاشت و از داخل کیف یه سیمکارت بیرون آورد و اون رو توی گوشیش انداخت، از اینکه بعد ۵ سال به ایران برگشته بود حس خوبی داشت.
اینجا فامیل زیادی نداشتن جز چندتا عمو و پسرعمو دختر عمو...
درست وقتی میخواست بلند شه و از سالن بیرون بزنه چشمش به نیمکت روبه روییش افتاد. دختر جوونی درحال خوندن و ورق زدن روزنامه بود.
یکلحظه چشمش به خبری افتاد که با تیتر درشت چاپشده بود.
«مرد شکاک همسر و کودک ۶ سالهی خود را خفه کرد»
یه لحظه حس بدی بهش دست داد به طرف نیمکت رو به رویی رفت و بدون اینکه از دخترک اجازه بگیره روزنامه رو از دستش قاپید.
با خوندن خبر دستاش به وضوح شروع به لرزیدن کرد.
مرد شکاکی پس از مصرف مواد توهم زا همسر و کودک ۶ سالهی خود را خفه کرد و جسد آنها را چند روز درخانه نگه داشت.
این مرد در نهایت پس از چند روز خود را به پلیس معرفی کرد و به گزارش پلیس در طی این مدت او با این فکر که همسر و فرزندش هنوز زندهاند با آنها در آن خانه زندگی کرده. "
مرد بلند قد این بار با قدمهای نامطمئن از نیمکت دور شد...
چند دقیقهی بعد. موبایلش زنگ خورد و صدای زنی از اونور خط خطاب بهش گفت: کیوان مادر رسیدی؟!
کیوان درجواب فقط یه بلهی خشک و خالی گفت و هاج و واج اطرافش رو نگاه کرد.
با دیدن اسم آوا توی روزنامه و عکسهایی که از اون و پسر کوچیکش کنار خبر چاپشده بود، مطمئن شده بود که این اتفاق تلخ برای دختر عموش افتاده... دخترعمویی که همیشه مثل خواهر دوستش داشت...
بارون شروع به باریدن کرده بود و کیوان بیهوا زیر بارون قدم زد.
قدم زد و همهمهی آدمارو پشت سر گذاشت.
روزنامه از دستش سر خورد و قطرات تند بارون بیرحمانه روی اون کاغذ فرود میومد... بارونی که عکس صورت شاد آوا و سام رو مچاله کرد و با خودش شست...
|
[
"جنایت",
"اروتیک"
] | 2022-02-17
| 33
| 1
| 16,501
| null | null | 0.014991
| 0
| 14,083
| 1.596497
| 0.601411
| 3.0383
| 4.850636
|
https://shahvani.com/dastan/وسوسه-در-طبیعت
|
وسوسه در طبیعت
|
سروش
|
من سروشم ۲۸ سالمه حدود این خاطرم برای پنج سال پیشه توی کوه
دانشگاه ما یه گروه کوهنوردی خوبی داشت، توی گروهمون همه جور ادمی بود اما من خیلی با بقیه کار نداشتم، و اگر رفیقم بابک نمیومد معمولا با کسی حرف نمیزدم و فقط موزیکم رو گوش میدادم و میرفم بالا، تا اینکه گروه کمکم کوچیک شد و تقریبا از هم پاشید، بچهها دیگه باهم میرفتن، منم چون خیلی کوهنوردی رو دوست داشتم، با یکی از این اکیپها جور شدم ورفتم. یه اکیپ ۸ نفره، یه دفعه قرارمون گلگشت بود و قرارمون ساعت ۶ صبح آزادی بود، که من خواب موندم و یه ساعت دیر رسیدم و گفتم اشکال نداره خودم میرم، که یه دفعه یکی از بچهها زنگ زد و گفت دوتا از بچه هاک جاموندن و اگه تو ماشین اوردی اون دوتا رو هم بیار منم گفتم آره دیر شده ماشین اوردم و باشه
خلاصه ما ساعت ۷ دم تاکسیهای جناح قرار گذاشتیم اینا ساعت ۹ رسیدن. کلافه شده بودم چون باهاشون رودربایسی داشتم وایساده بودم اونم هر ده دیقه میگفتن ما نزدیکم و... خلاصه اومدن منم کفری گفتم عجب خریت کردم. رفیقم زنگ زد گفت مینیبوس ماهم خرابشده شمام بیایید میرسیم بهم.
منم عصبی راه افتادم، اونم عقب نشته بودن و کلی اولش معذرتخواهی ولی بعدش گفتن به شر و ور گفتن منم عصبی و تو جاده گازش رو گرفتم، قرارمون یکی از روستاهای توی جاده چالوس بود.
خلاصه رسیدیم سر قرار رفیقم زنگ زد زفیقم در دسترس نبود، قرار بود یه نفری بود اونجا گفت شما سروشی گفتم بله و گفت از اینور برید و بهشون میرسید و به من گفتن مکه به شما بگم.
ماهم وسایلا رو برداشتیم و ماشینرو گذاشتم یه جای مطمن ورفتیم
حالا این دوتا راه نمیومدن
سه ساعت رفتیم، خسته شده بودن، خدایا راه نمیومدن، همش خودم رو لعنت میکردم، نشستیم استراحت کردیم، یکیشون لباسش رو کم کرد، مانتوش رو درآورد و رفت پشت و یه لباس بلند و با یه ساق پوشیدی اون یی هم فقط مانتوش رو درآورد
منم فقط آب خوردم و باعصبانیت بلندشون کردم، رفتیم تا ساعت حدود ۴ شده بود حدود ۶ ۷ ساعت راه رفته بودیم باید بهشون میرسیدم، استرس داشتم، برنامهی ما دو روزه بود، وسایل داشتیم اما خدایا من بلد نیستم، گوشیم آنتن نداشت
گفتم برگردید. گفتن ما خستهایم گفتم بیخود بلند شید.
بلند شدن و برگشتیم داشت غروب میشد ساعت فکر کنم ۷: ۳۰ بود من کپ کرده بودم گمشده بودیم
بیخیال شدیم و چادر زدیم
منم گازم روشن کردم و با چوب خشک یه آتیش درست کردم و غذا رو آماده کردم.
غذا رو خوردیم و من تو چادر خودم خوابیدم اونام تو چادر خودشون، تا اون موقع اصلا تو فاز سکس و اینا نبودم ولی موقع خواب داغونم کرد
اومدم بیرون نشستم یکم آب و هوا خوردم یکم چادر اونا رو نیگاه کردم گفتم اینا امانتن رفتم خوابیدم
خوابم برده بود کی دیدم یه صدا میاد صدام زدن و عین سگ ازم میترسیدن گفتم بله گفتن ما میترسیم. گفتم براچی خوب اومدین اینجا، گفتن میشه اینجا بخوابیم گفتم نه معلومه نه، خواهش کردن
من ته دلم میخواست اما گفتم برید تو چادرتون بخوابید من میشینم دم چادرتون، گفتن نه و گفتم اگه نه که هیچی، گفتن باشه
رفتن تو چادرشون خوابیدن، منم نشسته بودم، از ترس داشتم سکته میکردم، وهن جنگا خیلی وحشتناکه داشتم میمردم، هیچ کاری نبود بکنم. وای خدا خیلی وحشتناک بود. خلاصه دیدم صدا از تو چادر میاد فهمیدم اینا لزبین وای خدا خیلی دوست داشتم برم تو چادر اما میدونی عذاب وجدان حتی رومم برنگردوندم فکر کنم خیلی حال کردن باهم خیلی صدای بلندی نداشت اما لامصب همون آهای ریز و همون حرفای سکسیشون آدم رو دیوونه میکرد.
بعد که صداها خوابید گفتم اینا بیهوش شدن
رفتم تو جادر داشتم دیونه میشدم، به خودم هم فحش میدادم هم از طرفی گفتم اینا امانت و کار بدی نکردم، نمیتونشتم بخوابم
داشتم میمردم از حشریت، بالای ده بار زیپ چادر رو کشیدم پایین که برم اما نرفتم، و خلاصه از فرط خستگی خوابم برد
صبح شد و بلند شدم دیدم اون دوتا دیونه لخت لخت تو بغلم خوابیدن، کیرم یه عان شق شد، گفتم نه، خدایا خجالت میکشیدم اونا حداقل چهار سال کوچیکتر از من بودن (من یک سال دیرتر رفتم دانشگاه، پشت کنکور بودم) بلند شدم رفتم بیرون
داد زدم گفتم بلند شین عوضیا
میدونید آدم خوبی نبودم تجربه سکس هم نداشتم، اما همش میگفتم اینا امانتن، پدر مادرشون...
دلم میسوخت ولی خب کیرمم داشت میترکید
یکیشون که اسمشون سروناز بود بلند شد گفت تو دیوونهای
خلاصه شاید باورتون نشه اما من دستم بهشون نزدم برگشتیم و رفتیم منم دم خونه هاشون رسوندمشون
الان یکی شون ازدواجکرده و اون یکی هم رفته کانادا، الان هم خیلی باهم دوستیم و همیشه کلی مشورتاشون باهام میکنن و به من میگن احمقترین احمقها
این داستان رو گفتم فقط برا اینکه لذتی که تو نکردنه تو کردن نیست.
من این داستان رو به هیچکی تا حالا جز یکی از رفیقام نگفتم ولی با اینکه بعد از اون تجربه چندتا سکس رو داشتم، اون شب یکی از بهترین شبای زندگیمه، چون حس میکنم خیانت در امانت نکردم، هرچی هم بگی خودش خواسته، بازم اون عقلش تو اون سن...
و خواستم بگم تو رو خدا جنده نسازید، جنده به اندازه کافی داریم، یکم مرد باشید، هر چیزی ارزش امتحان نداره
نصیحتم نمیکنم، خیلی مخلصم ببخشید طولانی شد
|
[
"کوهنوردی"
] | 2016-06-06
| 19
| 9
| 52,895
| null | null | 0.002784
| 0
| 4,322
| 1.089506
| 0.575086
| 4.4514
| 4.849827
|
https://shahvani.com/dastan/بن-بست-نازنین
|
بنبست نازنین
| null |
ساعت از یازده شب هم گذشته بود
همگی دور آتش حلقه زده بودیم و به صدای التماس شاخههای نه چندان خشکی که آخرین نشانههای حیاتشانرا به دست سوزان اتش میسپردن گوش میدادیم
اکثر بچهها قصه شان را تعریف کرده بودند، از دیدارهای اتفاقی منجر به عشق گرفته تا ابعاد بزرگتر و دردناکتری که گاهی گوینده قصه رو به گریه میانداخت و یه وقتهایی هم جمع شنونده هاشو!
نوبت من شده بود. ته سیگارم را به درون آتش پرتاب کردم و شروع کردم.
اسمش نازنین بود. تقریبا بیست سال پیش همراه مادرش همسایهی ما شدند. آن زمان در کوچهای به نام ارس زندگی میکردیم. در یکی از محلههای پائین شهر. ارس بنبست بود، اما آنقدر همه به آن کوچه گفته بودند که فکر نمیکردیم واقعا کوچه نباشد. از آن کوچههایی که از هر پنجره بوی زندگی به مشام میرسید ونورش را به دلها میتابوند
اره... اونرورا براحتی میشد جریان مطلوب زندگی را درشریانهای کوچه دید وحس کرد. از اول صبح، سر کوچه پاتوق پسر بزرگها بود، ته کوچه هم ما کوچکترها. یکی از درهای بزرگ ته کوچه را دروازه میکردیم و با هر گل کوچه را روی سرمان میگذاشتیم. هر شب بعد از شام، زنها یک پتو وسطای کوچه پهن میکردند و صدای قلیون و شکستن تخمه و بوی سبزی و باقاله همهجا را پر میکرد.
نازنین و مادرش در خانه ثریا خانم زندگی میکردند. خانه شان روبروی خانهی ما بود. یک در به حیاط قدیمی داشت که دیوارش کوتاهتر از بقیه خانهها بود. در سفیدش اما گاو پیشونی سفید کوچه بود. وقتی در از بیرون بسته میشد، فقط پسر ثریا خانم بود که قلق باز کردنش را بلد بود، واسه همین همیشه به روی همه باز بود، که کار به استفاده از کلید نکشد. وقتی ثریا خانم مرد، بچه هایش خانه را اجاره دادند، و خانواده نازنین اولین مستاجرهای کوچه ارس شدند.
صبح یکی از آخرین روزهای پائیز که همهی کوچه بوی مهر گرفته بود، اثاثشان را با یک خاور آوردند. از سر کوچه تا ته کوچه انگار که مشغول فیلم دیدن باشند. جلو خاور یک فولوکس سبز با شیشههای دودی و لاستیکهای پهن وارد کوچه شد و دقیقا جلوی خانه ما، یعنی همان جایی که من ایستاده بودم نگه داشت. اول مادر نازنین پیاده شد. یک زن میانسال که چین و چروکهای صورتش را زیر انبوهی از انواع آرایش پنهان کرده بود. سفیدی بیش از حد صورتش در کنار ناخنهای خیلی بلند قرمز دست و پاش و عینک آفتابی بزرگش، من را یاد زنهای خلافکارتو فیلمای خارجی مینداخت، اما نگاه عجیبم به او خیلی طول نکشید و نازنین از ماشین پیاده شد. یک دختر قد بلند سبزه، که با شلوار چسبان مشکی و مانتو کوتاه قرمزش، لاغرتر و بلندتر هم به نظر میرسید. نهایتا هیفده، هیجده ساله بود. موهای لختش را که کنار زد و عینکش را که برداشت، چشمهای درشت مشکیش اجازه نمیداد که به چیز دیگری توجه کنیم. وقتی موفق نشدند در را باز کنند، یکی از پسر بزرگهای کوچه پرید داخل حیاط و در را باز کرد.
وقتی به گذشته و زندگی در آن کوچه فکر میکنم، چیز زیادی از قبل از حضور نازنین در کوچه به یادم نمیآید، انگار آنها آمدند تا من بزرگتر شوم. انگار بیشتر دیدن نازنین، برای من همراه شده بود با بهتر یاد گرفتن جدول ضرب. او به کوچه ما آمده بود تا من بیشتر به رنگ کوچه توجه کنم. وقتی باد یه شال بلندش زد، رنگ در کوچه جاری شد. انگار نوری که از ترکهای دیوار خانه مان به من میتابید، جایش را به نور لامپی از حیاط خانهی ثریا خانوم داده بود. قطعا آن روز بزرگتر شده بودم.
شب آمدنشان کل کوچه صحبت از این خانواده جدید بود. اوج صحبتها جایی بود که پسر بزرگهای کوچه دور هم جمع شده بودند و سعی میکردند نشان بدهند چیزی دیدهاند که بقیه ندیدند. یکی از موهای لخت دختره میگفت که به عینکش گیر کرده بوده، یکی از خط لباسهای زیرش میگفت که از روی لباس مشخص بوده، یکی میگفت لاک پاش قرمز بوده و دستاش صورتی و آن یکی قسم میخورد که برعکس این بوده و هزارتا حرف و شرطبندی دیگر.
حتی بعد از اثاثکشی هم رفت امد آن خاور به کوچه قطع نشد. هر هفته کلی ایزوگام در حیاطشان خالی میشد و کلی هم بار زده میشد. آن زمان اعتراض کردن چیز معمولی نبود. تا آن موقع هنوز اسمشان را نمیدانستیم. کمکم اسم زن ایزوگامی و دختر ایزوگامی ساخته شد و تا روزی که از آن کوچه رفتن برویشان ماند.
آن شبها در کوچه شایعه کم نبود. حرف یکی از پسرها دهن به دهن بین همه میپیچید. یکی تعریف کرده بود که یکی از دوستاش قبلا با نازنین بوده. هر شب هم یک خاطره جدید از قول همان دوست نادیده تعریف میکرد. خب تقریبا تمام خاطرهها از روی تخت بیرون میآمدند. میگفتند روی پای چپش یک خاکوبی خاص وجود دارد. خالکوبیای که هر آدمی را از خودش بیخود میکند. یک مار خوشخط و خال، که از یکم بالاتر زانوی چپش شروعشده و پیچیده و بالا آمده. از آن مارهایی که وقتی چشم کسی به آن بیوفتد، دیگر نمیتواند از آن چشم بردارد. از آنها که یک حسی شبیه ترس در دل آدم به وجود میآورند، ولی باز هم نمیتوانی از آن چشم برداری.
قضیه مار دور پای نازنین شب به شب کاملتر میشد. اینکه مار جوری دور پاش تابخورده که
حرف N بزرگ را تداعی میکند، ولی تا دقت نکنی متوجه این موضوع نمیشوی. یا اینکه یک مار زنگوله دار هست، که هر بار با یک آدم جدید میخوابد، یک مهره به دم مار اضافه میکند. طرف میگفت رفیقش تعریف کرده زمانی که با او بوده روی پایش سه تا مهره داشته و حالا خدا میداند چندتا شده باشد. خلاصه، هر شب یک قصه جدید به راه بود. جالبتر اینکه همین قصهها هم با واسطه به ما کوچکترها میرسید و معلوم نبود که چندمین کلاغ سهم ما میشد!.
چند ماهی از آمدنشان گذشته بود و دم دمای عید بود. در کوچه رسم بود که فردای چهارشنبهسوری، همهجا شسته شود. همهی همسایهها جمع میشدند و از ته کوچه هرکسی جلو خانه خودش را میشست. یکی از پسرها یک انبر دست و یک تکه سیم در دستش میگرفت و تنها شلنگ کوچه را به شیر هر خانه محکم میکرد. آن روز اولین باری بود که زن ایزوگامی مجبور شد که در جمع ما باشد. از شال بلندی که مادر نازنین گاهی به سرش میکرد، و بوی ماهیای که جمعه ظهرها مشت کوچه را به نفع ایزوگامیها میخواباند، فهمیده بودیم جنوبی هستند و شاید همین باعث شد خانواده ما به آنها یکم نزدیکتر شوند. اصلا اهل ارتباط با دیگران نبودند، اما همین اندک ارتباط باعث شد بعد از مامانم من اولین کسی باشم که اسم دختر ایزوگامی را میفهمم. آن روز آب از ته کوچه به راه افتاد، خانه ایزوگامی را با ما قاطی کرد و رفت تا در حال هوای نوروز و بوی بهارنانج کوچه، برایم بازهم تبدیل به رنگی جدید شود.
مدتی بعد، در یکی از آن عصرهای جمعه ا ی که بساط فوتبالمون به راه بودتوپمان باز هم به حیاطشان افتاد. هرچی در زدیم کسی در را باز نکرد. از روی دیوار پریدم داخل حیاط. پیدا کردن توپ لابلای آن همه ایزوگام رولی شکل که کل حیاط را گرفته بود و تا روی پلههای فلزی پشتبام و احتمالا کل پشتبام ادامه داشت سخت بود. وقتی به پشت پنجره شان رسیدم، برای اولین بار نازنین را با لباسی غیر از مانتو و شلوار و آن شالهای رنگی بلندش دیدم. یک هدفون نارنجی بزرگ روی گوشش گذاشته بود و مشغول آرایش و دیدن خودش در آینه بود...
به اینجای قصه رسیده بودم که صدای بچهها بلند شد.
ایول داستان سکسی شد...
یکی از دخترها گفت: - بزار تعریف کنه...
منم در حین لبخندی که به لب داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بگم دقیقا چی پوشیده بود؟ بگم جزئیات آرایشش چطوری بود؟ یا از همه مهمتر بگم آنجا پشت پنجره به چی فکر میکردم؟
قول صداقت داده بودیم، ولی من نگفتم. اما گفتم که نازنین من را دید و من فرار کردم. هیجان بچهها باعث شد چند ثانیهای سکوت کنم و به این فکر کنم که قضیه دومین باری که از پشت پنجره نازنین را دید زدم، تعریف کنم یا نه. ای کاش تعریف نمیکردم.
دو سالی از آمدنشان به کوچه ارس گذشته بود و بودنشان برای کل کوچه، مثل ترکهای روی دیوارهای هر خانه، عادی شده بود. دیگر تابلو نصبشده به دیوار، بنبست ارس نبود. پسرها خیلی ظریف قبل از الف با رنگ سفید یک «ن» اضافه کرده بودند و بالای «ر» یک نقطه گذاشته بودند، بالا و پائین «س» هم چهار نقطه گذاشته بودند تا تبدیل به «نین» شود، اینگونه ارس را تبدیل به نازنین کرده بودند و اسم کوچه شده بود بنبست نازنین. انگار از اول هم اسمش همین بوده، بعد هم با رنگ قرمز یک قلب گذاشته بودن یکطرف و یکطرف دیگر هم ماری کشیده بودن که به شکل N در آمده بود.
دومین عیدی که در کوچه ما بودند حتی مادرش برای تبریک سال نو به خانه مان آمد. نازنین هرچیزی که در خانه شان کم بود را از ما قرض میگرفت. وقتی ما بچهها در کوچه مشغول فوتبال بودیم و کس دیگهای نبود، توپمان را میگرفت و شوت میزد. علاقه خاصی داشت که توپ را به هوا بیندازد و زیر توپ بزند، انگار با خودش شرط کرده بود که هر بار توپش بالاتر برود. بعد از ضربهی او تا توپ را دوباره پیدا میکردیم نیم ساعتی گذشته بود و یادمان رفته بود که چند چند بودیم. اما هر بار، دوست داشتیم که او توپش بالاتر برود. انگار ما بودیم که او را به بالا میفرستادیم و در لذت صعود او، مثل یک بچه عقاب از لذت شکار مادرش، سهیم میشدیم. آخر هفتهها در حیاطشان سیبزمینی دودی درست میکرد و بین ما هم پخش میکرد. خریدهای خانه شان از سوپر سر کوچه را هم که همیشه ما انجام میدادیم. حداقل هفتهای یکبار نازنین در خانه ما را میزد تا از روی دیوار بپرم و در را برایش باز کنم. دیگر هیچ پسری سر کوچه تعریف نمیکرد که به داخل خانه شان رفته و با نازنین خوابیده، چون دیگر کسی باور نمیکرد.
ظهر یک روز تعطیل قبل از همهی بچهها در کوچه بودم. شب قبل توپمان داخل حیاط ایزوگامیها افتاده بود، در زده بودیم و نازنین در را باز کرده بود. سرسری داخل حیاط را گشته بود ولی توپ را پیدا نکرده بود. میدانستم ایزوگامیها خانه نیستن. خودم پریدم داخل حیاط تا لابلای ایزوگامها پیدایش کنم. وسط گشتنم صدای کلید انداختن به روی در آمد. تا باز شدن در اینقدر وقت داشتم که لابلای آن همه خرت و پرت بهترین جا قایم بشم. نازنین با یک مرد غریبه وارد حیاط شد. از حرفهایشان فهمیدم طرف سمسار هست. با نازنین وارد خانه شدند. بعد از چند دقیقه صدای خفه جیغ نازنین را شنیدم. اگر در حیاط نبودم حتما هیچکس صدا را نمیشنید. خودم را پشت شیشه رساندم. مرد خودش را روی نازنین انداخته بود و با دست جلوی دهانش را گرفته بود.
بعد از چند لحظه هاج و واج بودن با فریاد به داخل خانه دویدم و شروع کردم لباس مرد را کشیدن. مرد از سر و صدای من ترسید و فرار کرد. من نازنین را نجات دادم.
سیگاری روشن کردم، قطره اشکی که گوشهی چشمم جمع شده بود را پاک کردم و ادامه دادم.
به بچهها گفتم که حس نجات دادن آدمها از هر چیزی لذتبخشتر است. به آنها گفتم که نجات یک آدم تا آخر عمر با یک نفر میتواند بماند. آدمی که یک نفر دیگر را نجات داده است، راه رفتنش، ایستادنش، غذا خوردنش و از همه مهمتر خوابیدنش، با کسی که این کار را نکرده متفاوت است. انکار بعد از هر قدمی که برمی داری میتوانی به جای به جا مانده از کفشت نگاه کنی و بشنوی که تو را تحسین میکند. رختخوابت دیگر جایی نیست که فقط روی آن بخابی، انگار برایت گهوارهای میشود با عاشقانهترین لالاییها. با تاکید به آنها گفتم: وقتی کسی را نجات میدهی، دیگر آدم سابق نیستی.
بعد از آن قضیه خیلی کمتر نازنین را دیدم. تا اینکه یک روز نزدیکهای غروب، برایشان مهمان آمد. یک زن و بچه که یک چمدان و یک ساک هم همراهشان بود. در زدند ولی کسی در را باز نکرد. من تازه از مدرسه آمده بودم. چراغهای خانه روشن بود ولی کسی در را باز نمیکرد. هوا سرد بود و نمنم باران، بوی خاک را در کوچه پخش کرده بود. مامانم تعارف کرد که مهمانشان تا آمدن ایزوگامیها در خانهی ما منتظر باشند. بیشتر از چند دقیقه آن هم خیلی کوتاه در خانه نبودم که حرف هایشان را بشنوم. در یکی از همان رفت آمدها شنیدم که در مورد نازنین حرف میزدند، وقتی متوجه حضور من شدند زن خیلی آرام جوری که فقط مامان بشنوه ادامه داد و من فقط صدای مامان را میشندیم که میگفت: عه... واقعا... اون موقع چند سالش بود؟... آخی دختر بیچاره... خدا بیامرزتش درسته برادرتون بوده ولی آخه به اینم میگن پدر؟... آخه دختر چهارده ساله...؟
وقتی زن ایزوگامی بدون نازنین با فلوکسش از سر کوچه به سمت خانه آمد، دویدم و به عمه نازنین خبر دادم. زن گفت: میذاریم برن خونه و بعد چند دقیقه میرم در میزنم. انگار که تازه رسیدم.
وقتی زن ایزوگامی در را به رویش باز کرد بدون اینکه حرفی بینشان رد و بدل شود، در را محکم به روی او بست. زن هرچی در زد کسی دیگر در را به رویش باز نکرد. وقتی دید از پنجره دارم نگاهش میکنم محکمتر به در میکوبید، آنقدر به این کار ادامه داد تا به گریه کردن افتاد. از آنجا شروع کرد به حرف زدن با زن ایزوگامی. گفت که کوچکش کرده. گفت کهای کاش همان عصر که کسی در را به رویش باز نکرده برمیگشت. گفت کاری نکرده که حقش این باشد. گفت که همیشه در دعواهایش پشت او و نازنین بوده نه برادرش. شروع کرد به فحش دادن به برادرش که فوتشده بود و خیلی چیزهای دیگر که قاطی لهجه غلیظ جنوبی زن و گریهاش متوجه نشدم.
بعد آن قضیه نه نازنین دیگر در خانه ما را زد، نه دوستی کمرنگ زن ایزوگامی با مادرم ادامهدار شد. چند ماه بعد از آن محله رفتند و هیچوقت ندیدمش، تا همین چند روز پیش که خبرش همهجا پیچید. خبر قتل یک خانواده. در یک عکس، نازنین کنار یک مرد و دو بچه ایستاده بود. مرد شوهرش بود و دو بچه، بچههای او و نازنین. نازنین یک شب شام مفصلی درست کرده و وسط شام، هر چهار نفر مردند. در غذا سم زیادی وجود داشته، میگویند کار نازنین بوده است.
آن شب من نفر هشتمی بودم که ماجرایم را تعریف میکردم. بچهها گوشی هایشان دستشان بود و دنبال آن عکس میگشتند. خبری که با عنوان «قتل یک خانواده» کلی صدا کرده بود. در ادامهی خبر امده بود: نون. میم زن چهل ساله، خود و خانوادهاش را به قتل رساند. اکثر خبرها با قاطعیت از عمد او میگفتند و دلایلشون را هم ذکر کرده بودند.
حالا نوبت نفر بعدی بود که قصهاش را تعریف کند اما من به چیزهایی که گفته بودم فکر میکردم. تازه قصه برای خودم شروعشده بود. قصهی نجات نازنین. روزی که مرد سمسار شروع به اذیت کردن نازنین کرد من پشت پنجره بودم. ترسم اینقدر زیاد بود که جرات برداشتن یکقدم را هم نداشتم. حس میکردم قلبم در حال بزرگتر شدن هست و به سینهام فشار میآورد. خودم را خیلی سخت و بیصدا پشت پنجره رساندم. سمسار شال نازنین را در آورده بود و مشغول پاره کردن مانتواش بود. من نمیدانستم چه کاری درست است. انگار رولهای ایزوگام قد میکشیدند و من را انقدر در خورم فرو میبردند که از من چیزی نمانده بود جز دو چشم و یک قلب سرد. وقتی به شلوار نازنین رسید تمام خاطراتی که از مار روی پای چپش تعریف میکردند در ذهنم زنده شد. انگار قرار بود چیزی را ببینم که مرا بزرگتر کند. چیزی که مرا به جمع بزرگترهای کوچه ببرد. دستهای سمسار که روی پای نازنین کشیده میشد را دنبال میکردم و به دنبال اثری از آن مار میگشتم. روی پاهای او هیچ اثری از هیچ ماری نبود. قاطی شدن اشکهای او با سرمه چشمهایش و خط سیاهی که تا لبهایش رسیده بود، تنها چیزی بود که مار را در ذهنم تداعی میکرد. نازنین از دست پا زدن انگار خسته شده بود و خودش را در اختیار مرد گذاشته بود. ترس من هم، جایش را به حسی داده بود که تا قبل از آن تجربه نکرده بودم. انگار که یک مار نیشم زده بود. غرق تماشا شده بودم. هر تکان مرد، انگار من را هم به تکان وا میداشت. نازنین را در کنار خودم حس میکردم. زمان شکل عجیبی به خودش گرفته بود، انگار تمام ساعتهای دنیا در حیاط ایزوگامیها جمع شده بود و کنترل همهی آنها در دست سمسار افتاده بود. وقتی کار سمسار تمام شد، نازنین به پهلو خوابید و تا زمانی که من آنجا بودم تکان نخورد. خودم را پوشاندم و بعد از سمسار از خانه فرار کردم. تا ماهها در کوچه خبری ازش نبود. فقط من میدانستم که نازنین سفر نرفته و در خانه خودش را حبس کرده است. وقتی هم که بعد مدتها در کوچه ظاهر شد فقط من بودم که راز قدم هایش را میدانستم. نگاهش که به نگاهم برخورد، به سمت خانه فرار کردم، اما هر لحظه خانه از من دورتر میشد. انگار مارهایی از زانو نازنین بیرون میآمدند و به دنبال من میافتاند. جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم، اینکه کل کوچه پر از مار شده بود و من تنم پر از سمی مهلک، من را به گریهای غیر کودکانه میانداخت. مارها نیز با من وارد خانه شدند. تکتک مارها وارد خانه شدند و در تکتک ترکهای ان خانهی قدیمی لانه کردند. زیر پتو پنهان بودم و حس میکردم که چگونه تخت را در خود غرق کردهاند. مارها از آن خانه به خانهی دیگر و از ان شهر به شهر دیگر و از هر تخت و هر زن به تخت و زنی دیگر همراه من منتقل شدند. مارها بخشی از وجودم شدند. مار من شد و من مار شدم. هربار با کسی بودم ماری از تخت بالا میامد دور پای آن زن شکل N را میساخت و با هر زن، زنگولهای به روحم اضافه میشد. من، ماری سراسر صدا شدم.
دوباره به سراغ عکسش رفتم. در عکس هنوز هم چشمهای درشت نازنین خودنمایی میکرد، و موهایش با وجود کوتاه بودن، همان برق سابق را داشت. هنوز هم دستانش حس فردای آن روزی را داشت که برای اولین بار از حیاطشان فرار کردم و او من را دید، همان روزی که دستهای خوش عطرش را میان موهایم کرد و به من خندید تا ترس روبرو شدن با او برایم از بین برود. همان نازنینی که بوی قیر ایزوگام را تبدیل به خاطره انگیزترین بوی ممکن کرد. بویی که انگار از خانه شان در آن کوچه بلند شده بود، درهای کل کشور را زده بود، و در هر خانه، بر روی هر سقف جا خوش کرده بود. در عکس هنوز همان نازنینی بود که یک کوچه به نامش بود!... پایان... نوشته: PADIDAR
|
[
"دختر همسایه"
] | 2017-08-23
| 50
| 1
| 25,025
| null | null | 0.008327
| 0
| 14,895
| 1.750997
| 0.533155
| 2.768006
| 4.84677
|
https://shahvani.com/dastan/شوگرددی-و-سفید-برفی-
|
شوگرددی و سفیدبرفی
|
cheshmasali
|
اسنپ گرفتم و حرکت کردم سمت خونه سیامک
یه ساپورت تنگ مشکی و یه مانتو جلو باز یشمی تنم بود
به خاطر تپل بودن رون هام کاملا ساپورتم کش اومده بود
باید مخش رو میزدم
حسابی به خودم رسیده بودم، موهامو دم اسبی بسته بودم همونجوری که دوست داشت، لبامو هم با پول خودش پروتز کرده بودم که عالی شده بود
اما بهش گفته بودم که ساک زدن و دوس ندارم و اونم قبول کرده بود
کل بدنمو ژیلت کشیده بودم، زیر بغل، کس، ساق پا و روی لمبههای کونم، قرار بود پول لیزرمو بده
میدونست دخترم واسه همین
بهم قول داده بود که نه کاری به کسم داشته باشه نه بکنه تو کونم
ترکیب سنی مون اصلا با هم جور نبود یه دختر ۲۶ ساله و یه مرد ۵۲ ساله، البته جذاب و خوشتیپ و پولدار
بند شورت لامبادا که پوشیده بودم کاملا لای کونم بود و کمی اذیتم میکرد
قبلا با هم حال کرده بودیم، استاد سکس بود و تو چند دقیقه اب از کسم سرازیر میکرد
در واحد اپارتمانش باز بود و اروم وارد شدم و درو پشت سرم بستم
بوی تند ویسکی همهجا رو پر کرده بود
از توی سالن پا شد و اومد سمتم
سلام عروسک من
سلام خوبی
یه شورت فقط پوشیده بود که کیرش کاملا سیخ بود
بغلم کرد
لباشو گذاشت رو لبام و یه بوس محکم از لبم گرفت
کیرش لای پاهام و روی کسم بود
با دستش میکشید روی کونم و شروع کرد
قربون تو سفید برفی خودم برم
دوست دارم همه جاتو لیس بزنم
سینههام از توی تیشرتم شروع به باد شدن کردن، همونجا مانتومو درآورد و گذاشت سر میخ
بیا بریم تا بخورمت شیرین عسل من
کنار هم حرکت کردیم، دستش لای کونم بود و کونمرو میمالید
هلم داد رو تخت و خودشو انداخت روم
به بغل خوابیدیم و کیرشرو کرد لای پاهام و لبامو برد توی لباش
باهاش هماهنگ شدم و لباشو اروم میخوردم
جوون زندگی من، تو توی این سن چطور این کس و کون رو بهم زدی؟
چشمام و بسته بودم و لذت میبردم
دستشو گذاشت روی لبامو منم حسابی کف دستشو لیس زدم میدونستم قراره چیکار کنه
پشت ساپورتمو دادم پایین و کونمرو لخت کردم
دستشو گذاشت روی کونمرو و شروع کرد لای کونمرو مالیدن و خیس کردن، کونمرو دادم عقب تا کونم باز بشه
لای کونم کاملا خیس بود که دستشو برد رو کش ساپورتم و خواست بکشه پایین که یکم خودمو جا به جا کردم تا روی رونم پایین اورد ساپورت و شورتمو
شورت خودشم پایین کشید و کیر سیخش رو از روی کسم اروم ردش کرد لای پاهام
چشمام و بسته بودم و لب میگرفتیم
دوباره کف دستش رو گذاشت روی لبام
چنتا لیس زدم و یه تف انداختم کف دستش
خودش رو عقب کشید و دستشو دور کیرش حلقه کرد و حسابی خیسش کرد
کسم باد شده بود و داغی کیرش رو روی اون حس کردم
اروم تلمبه رو شروع کرد و کیرش رو روی کسم میکشید
داغ شده بودم
خودم و عقب جلو میکردم تا سریعتر کیرشرو احساس کنم
لبام باز مونده بود و نفسم عمیق شده بود
زبونشو میکشید روی چونهام و روی لبام
با چنتا اه بلند کسم داغ داغ شد و انگار سبک شدم
جوون عشقم، قربون اون کس تپلت برم
ازم جدا شد و تیشرتمو از تنم درآورد و ساپورت و شورتمو از پام پایین کشید
منو به حالت داگی خوابوند و دوتا بالش گذاشت زیر شکمم تا راحت بخوابم
اوف چه شیری از کس نازت اومده عسلم
صورتشو برد سمت کسم و اول بوسیدش و اروم زبونش رو میکشید روی کسم از بالا تا پایین
لمبههای کونمرو با دستش باز کرد و زبونشو کشید روی سوراخ کونم
اوم چه تمیز و سفیده، اوم
لمبههای کونم بزرگ بودن و صورتش کاملا لای کونم بود
بالشها رو از زیرم برداشت و منو خابوند روی تخت
تورو خدا توم نکنیا
نه نفسم کی دلش میاد این سوراخ ریز رو گشاد کنه
صورتمو گذاشتم رو تخت و چشامو بستم
کیرشرو کاملا تف مالی کرد و خوابید روم
گندگی کیرشرو لای کونم حس میکردم
دستشو از زیرم برد و کسمو برد تو مشتش
اخ
جون عروسک دوست داری؟
اوهوم
انگشت وسطش رو لای کسم اروم میکشید و خودشو روی کونم بالا پایین میکرد
پاهامو تو پاهاش قفل کرده بود و زبونشو میکشید روی لپم
نفسنفس زدنهای داغش توی گوشم دوباره تحریکم میکردم
قربون این کون گنده و سفتت برم من
انقد کست تپله که تو مشتم جا نمیشه
حرفاش بیشتر تحریکم میکرد، نفسام تند شده بود
گوشمو برد تو دهنشو و میبوسید
زبوشو میکشید روی لالهی گوشم
حرکت کیرشرو لای کونم تندتر کرد
انگشتشو کشید روی چوچولم و با انگشت دیگش لای کسمو میمالید
احساس کردم یه سنگ بزرگ قراره از کسم در بیاد که دوباره همه اب کسم کف دستش خالی شد
جون بریز ابنو عشقم، من عاشق اب کس نازتم
دیگه هیچی جون نداشتم، به سختی نفس میکشیدم و اروم گفتم
بسه، دیگه نمیتونم
اوف چششم عشقم
دستشو از رو کسم برداشت و گفت کونترو بده بالا
به زور دادم بالا کونمو
کیرشرو تند تند میکشید لای کونم که یهو
لای کونم و کمرم داغ داغ شد
اخ
اوف
چند ثانیه روم بود و بعد پا شد و رفت از اتاق بیرون
امیدوارم دوست داشته باشین 🥂
|
[
"شوگرددی",
"لاپایی"
] | 2022-10-20
| 21
| 8
| 65,201
| null | null | 0.001752
| 0
| 3,989
| 1.166781
| 0.197409
| 4.152927
| 4.845556
|
https://shahvani.com/dastan/اگر-جای-من-بودی-چیکار-میکردی-
|
اگر جای من بودی چیکار میکردی؟
|
نایب
|
حقیقت رو باید قبول کرد وقتیکه ما یک سکس رو انجام میدیم این سکس دو قسمت متفاوت داره یکطرف کسی که میکنه و یکطرف اونی که کرده میشه وقتی ما ارضا میشیم پنجاه درصدش بخاطر خودمونه و پنجاه درصد راضی کردن طرفمونه یعنی از ارضا شدن طرفمون ما هم لذت میبریم همینطور زن هم از ارضا شدن طرفش اونم لذت میبره پس اگر غیر از این فکر میکنید پس سکس رو در ذهن خود تجسم کنید ببینید
آیا غیر از این هست یا نه.
با این مقدمه شروع کنیم
من با دختری ازدواج کردم که بیست سال از من کوچکتر بود با اسرار مادرم و این اول اشتباه من بود در سن ۳۵ سالگی یا دختری ۱۵ ساله اون زمان من تازه از سفر و گردش آمدم که در تهران بمونم خیلی جاها رو گشتم و خیلی سکس داشتم ولی این آشنائی بود که شد ازدواج
سال ۶۵ ازدواج کردم متولد ۱۳۳۰ هستم زنم متولد ۱۳۵۰
موضوع ما از چند سال پیش شروع شد زنم خیلی سرحال و با نشاط من پیر و زوار در رفته.
همون زمان ازدواج هر جا با زنم میرفتیم اون رو دختر من خطاب میکردند موضوع کمکم به جایی رسید که من برای ارضا کردنش کم میاوردم و الکی خودمو به ارضا شدن میزدم از ترس خالی شدن یا شل کیر وسط کار سکس باعث میشد سریع کنار بکشم
خیلی وقتها با دست بعد از سکس راضیش میکردم ولی هیچ اعتراضی نا مدتها نداشت قرص و دکتر دوا درمون چاره نکرد الانم شده شل شل که بالا نمیاد من در شهوانی با گشت گذار در فیلمها سکسی تا حدودی خودمو راضی میکنم و نیاز دارم که اینجا میام.
کار به جایی رسید که من علنی گفتم به زنم از من دیگه ابی گرم نمیشه.
پسرم ازدواجکرده و رفته و منو زن تنها در ایران و پسرم با همسرش الان هلند زندگی میکنند و از اقوام کسی رو ندارم که اومد و رفت داشته باشد.
تا مدتها دنبال یک کیر مصنوعی بودم که در مسافرت به هلند تهیه کردم ما هر سال یکبار میریم هلند.
این کیر مصنوعی هم زیاد به مزاج من و زنم خوش نیامد.
از دوستم که مجرد بود و از من جوانتر و با زنم همسن و سال هست خواستم تا بیاد و منوکمک جنسی کنه و این درخواست من با هزار مشکل روبرو شد تا اینکه گفتم و اونم قبول کرد موند زنم که باید اونم قبول کنه.
من شریک جنسی رو داشتن در هلند بودم متوجه شدم و از اونجا کرم نفر سوم افتاد در تنم.
با زنم شروع کردم به یواشیواش مطرح کردن تا قبول کردن خیلی طول کشید.
در یک سفر با دوست مجردم به شمال و اقامت چند هفتهای اونو با زنم خیلی تنها گذاشتم و کنار هم بودند و شوخی میکردند و منم میرفتم که بخوابم و شما با هم بازی کنید وقتیکه در یکی از شبها زنم اومد پیش من بخوابه بعد از بازی و شوخی مخصوصا دستم رو تو شورتش میکردم و خیس شدن کصش رو حس کرد و شروع کردم به مالیدن و بردن بالا درجه حشرش رو تا جایی که به زور خودش رو نگه میداشت تا صدائی نکنه.
منم بیشتر بیشتر میمالیدن تا اینکه وسط اون حال خرابش گفتم فلانی رو نمیدونی چه کیری داره اگر بگم من دیدم بدرد تو میخوره باور نمیکنی.
میخوای صداش کنم بیاد یه حالی یه کست بده تو برگرد که نبینی و چشم تو چشم نباشید اون کارش رو بکنه.
از اون نه از من بیشتر مالیدن و اسرار که قبول کرد و کونش رو داد بالا گفتم صدا کنم با سر جواب و منم صدا زدم که بیا آمد و با دیدن صحنه و صدای نفسهای زنم کیر شده بود مثل سنگ اشاره کردم بیا و بشین بزن داگی آمادهشده.
اونم با اسرار من امد و منم کیرش رو که داشت از شورت میکشید بیرون در گوش زنم گفتم من برات میزارم توش با دست خودم که کمی بعد کیر بیست سانتی میشد رو گرفتم دستم و حسابی بین کوس زنم مالیدم و خوب که خیس شد یا یک فشار دادم لای پاش
کمی که عقب و جلو کرد دیدم زنم با یه تکون ریز و با دستش سر کیر رو به داخل کصش راه داد.
نگاه به سکس این دو نفر که در اوج لذت هستند منو هم راست کرد و کیر خوابیدهام با صدای سکس بیدار شد ولی نه به اندازه کافی که بشه کرد
حالم دگرگون شد لذت ارضا شدن زنم و دیدن کسی که کیری کلفت الان داخلشه و نالههای دلچسب زنم و نفسهای پی در پی دوستم منو تا مرز ارضا شدن یرد
وقتی قرار شد که پوزیشن رو عوض کنند زنم بالشت رو روی صورتش گذاشت منم سرم رو کنارش زیر بالشت بردم با چند تا بوسه و نوازش ازش تشکر کردم که منو هم به وجد آورده است.
کس زیر کیر بیست سانتی ولی تشنگی کیر برطرف نمیشد به این سادگی.
چند بار در این حالت کیر رو از کصش بیرون کشیدم و بین کلوچه کصش میمالیدم که ارضا شدن دوستم رو روی کس زنم و دل زدن کیرش رو روی کس زنم فشار دادم ابش که تموم شد.
زنم خواست که بلند بشه و دوستم از اتاق خارج شد...
اولش خیلی ناراحت شد زنم و منم دلداریش دادم و گفتم این من بودم که کردمت در واقع دوستم برای کمک یه من امده بعد از این فکر کن که منم در برابر تو خودت رو ناراحت نکن
از سکس که بیاد بیرون انگار نه اون کرده و نه تو دادی
امتحانش مجانی است الان بریم با هم کنارش بنشینیم و بازی پاسور و با هم دوباره انجام بدید میخوای
گفت نه باشه تا صبح ببینم چکار کنم.
صبح اول من لز اطاق زدم بیرون دوسه دقیقه بعد زنم.
بدون اینکه نگاهش کنه نیم ساعت بعد سر نیز صبحانه زنم وسط ما دوتا بود که من گفتم باید برم ماشینرو سر بزنم برگردم.
نمیدونم چی شد برگشتم اوضاع خیلی بهتر شده بود و یخ بین آنها باز شده بود که قرار شد باهم بروند برای خرید ماهی از بازار.
باهم رفتند و برگشتند که دیگه من شدم شاهد سکس و کمک بکن و و لذت برد از سکس این دو باهم.
حمام رو هم اول سه نفری و بعد دوتاشون باهم رفتند.
چند ماهه دوستم خونه ما آمد و رفت داره و حدود سه یا چهار بار در هفته به کس زنم رسیدگی میکنه و گاهی من خواب هستم یواشکی بدون اینکه من متوجه بشم با هم در اتاق یا سالن باهم سکس میکنند و منم از صدای رفت امد کیر گاهی بیدار میشم.
من نتونستم خودم تا اخر صاحب کس زنم باشم مجبور به کمکی گرفتن شدم شما اگر جای من بودید چه میکردید.
|
[
"شمال",
"نفر سوم"
] | 2024-11-10
| 27
| 6
| 34,301
| null | null | 0.005994
| 0.034483
| 4,867
| 1.345209
| 0.448596
| 3.597996
| 4.840057
|
https://shahvani.com/dastan/اتوبوسی-که-زندگیمو-عوض-کرد
|
اتوبوسی که زندگیمو عوض کرد
|
سمانه
|
سلام اسمم سمانه ۳۲ سال دارم از تهران ۵ سال هست شوهرم کردم کاملا معمولی هستم
قدم ۱۶۰ میشه وزن ۶۵ میشه پوستم سفیده
بینیمو عمل کردم رنگ موهام خرمایی هیکلم توپره سینه سایز ۸۰ پاهای پر دارم باسنمم نمیگم خوشفرم ولی آویزون نیس
تیپمم معمولیه شلوار لی مانتو جلو باز شال همیشه دارم
شوهرم اصالتش گیلانه بخاطر همین ما اکثرا اگه مراسمی ختمی مهمونی چیزی باشه میریم اونجا اصولا زیاد رشت میریم
یه بار عروسی دخترخالش دعوت بودیم ما عروسی رفتیم با میکاپ فراوان البته شبش برگشتیم و قرار بود من فرداش صبح تو جلسه مهمی سرکارم حاضر باشم بعده عروسی من ارایشمو نسبتا پاک کردم و بخاطر شلوغی خونه مادرشوهرمم ۳ _ ۴ روزی بود سکس نداشتم هرجا گیر میاوردیم در حد یه لاپایی از رو شلوار تازه سره همو قضیه در میاوردیم
همون شب ساعت ۱ جمع کردیم که بریم سمت تهران باید صبح سره جلسه میبودم
بعده خدافظی و کلی دلواپسی که دیر وقته اینا بالاخره سوار ماشین شدیم اما هرچی استارت زد روشن نشد که نشد عصبی بودیم من باید به جلسه میرسیدم
زنگ زد شوهرخالش که تعمیرکاره اومد سره ماشین گفت تسمه زده و درست نمیشه ساعت ۲ بود خیلی عصبی بودم ساعت ۱۰ من باید تو جلسه میبودم. متاسفانه همه فامیل شب کسی نمیرف تو جاده که باهاش برم.
گفتم اتوبوس میرم جهنم باید برم من با هزار تا غر و دعوا که شبه زن تنها بری خوب نیس هرچی بود راضی شد با اتوبوس برم منو خودش با ماشین پدرشوهرم رفتیم ترمینال رشت.
رسیدیم کلافه بودم بلیط گرف تا دم اتوبوس منو آورد تا خوده صندلی آخرم بودم جلو پر بود تنهاام بودم کسی نبود پیشم خیالش راحت شد ازش خدافظی کردم نمدونستم قراره بااین خدافظی عجیبتر شب و روزه زندگیمو سپری کنم.
ساعت نزدیکا ۳ بود که اتوبوس شروع کرد راه افتادن همون گاز اول که داد دیدم یه پیرمرد ۶۰ ساله با قد بلند استخونی موهای کمپشت ولی از این سرحالا اومد سمت صندلی من گفت خانوم صندلی من پیش شماس اجازه میدید؟
گفت میشه روی اون ۲ تا صندلی بشنید من اینجوری راحت ترم گفت بله حتما
رفت نشست و هیچی نبود من عادت دارم تو ماشین کفش درمیارم مصافت طولانی جورابم هیچوقت نمیپوشم عرق میکنه خوشم نمیاد یه شلوار ماماستایل دودی پوشیدع بودم که مچ پام به پایین معلوم بود یه مانتو مشکی که زیرش یه پیرهن بود نسبتا گشاد با شاله مشکی که پوشیده بودم کنار پنجره بودم زانوهامم گذاشته بودم روی صندلی جلو که ۲ تا بچه کمسن خوابشون برده بود ماشین داشت از شهر خارج میشد یکم خروجی شهر ایستاد دیدم شاگرد راننده با چند تاپلاستیک بزرگ لباس نو میاد تهه اتوبوس یکم نگاه نگاه کرد گذاشت وسط راهرو اتوبوس رفتش با خوده راننده اومد گفتش نگاه میگم جا نیس کجا بزارم اخه؟!
راننده گفت خانوم میشه شما بشینید پیش حاجی مااینارو اینجا بزاریم؟
یکم نگاه کردم واقعا دوس نداشتم پیشم کسی بشینه که پیرمرد گفت من میرم اونور نیاز نیس شما پاشی
من یکم خودمو جمع وجور کردم نشستم اومد نشست پیش من اوناام گذاشتن لباسا رو صندلیها رفتن ماشین راه افتاد افتادیم تو جاده پیرمرد گفت بچه تهرانید گفتم بله گفت منم تهران میشینم میام نوه هامو رشت میبینم
من خیلی سرد فقط میگم اها بله اها درسته.
گفت یه نوه دختر یه پسر داره
خودشم یه دختر و پسر بزرگ داره
همسرشم رشت میمونه اکثرا برای کمک به خواهرش برام حرفاش اهمیتی نداشت یه مدت ساکت شد.
گوشیمو برداشتم به شوهرم پیام دادم که همه چی اوکیه گرم صحبت با شوهرم بودم که شروع کرد حرف سکسی زدن گفت ۴ روزه نکردمت دارم روانی میشم
بیام خونه کس و کون برات نمیزارم سمانه
منم حالم داشت خراب میشد با حرفاش گفتم نگو حشری میشم نمتونم خودمو کنترل کنم گفتش بیا واتساپ
رفتم واتساپ عکس کیرشرو فرستاده بود سیخ شده بود زیرشم نوشته بود نگاه چجور برات سیخ شده
منم لبخند میزدم از کیرش تعریف میکردم
اصلا حواسم به پیرمرد نبود که دیدم بهم میخنده سریع جمع و جور کردم خدافظی گردم باهاش گفتم میخوام بخوابم.
خیلی داغ بودم کسم داشت گرء میگرف پیرمرده گفت شما کجای تهران میشینید گفتم چطور
گفت بهتون بخوره بالا شهر بشنید
گفتم سمت غرب
گفت اها پس هم جهتیم منم غرب میشینم تو گلافشانجنوبی
حین حرف زدنش نگاهم رف رو کیرش دیدم شلوار داره جر میده دلم لرزید هوسم بیشتر شد گوشه لبمو میجوییدم شالمو درست میکردم
گفت اصولا باید شوهر داشته باشید
گفتم چطور
گفت اخه عکسی که دیدید باید برا شوهرتون باشه
گفتم یعنی چی اقا لطفا بزارید استراحت کنم اصن بزار بگم جامو عوض کنه حرف میزنید به علاوه فضولید
با عجله گفت خانوم ببخشید توروخدا قصد توهین نداشتم گفتم تیری تو تاریکی انداخته باشم اخه اگه شوهرتون نباشه شما میتونید درده منو درمون کنید دیگه
گفتم خیر اقا نمتونم شوهرم بودن بله شوهرمدارم
گفت چه عالی خداحفظش کنه
واقعا اگه کیر شوهرم پیشم بود اون لحظه یه حال اساسی به خودم میدادم.
چند دقیقه گذشت سرن رف رو گوشیش دیدم داره عکس کس و کیر نگاه میکنه دیگه داشتم روانی میشدم خدایا چرا اینجوری شدم کرمم گرفته بود یا مجردی افتاده بودم که دوس پسر داشتم چندتایی.
پاهامو تکون میدادم کع یهویی ناخداگاه گفتم مشکلتون چی بود حالا؟
خودمم سریع جمع کردم اون سریع گوشیشو خاموش کرد
گفت کهولت سن دخترم کسی بهم محل نمیزاره همه سرم داد میزنن فشار روانی زیاد رومه مخصوصا فشار جنسی
اینو که گفت گفتم اها درست میشه
گفت چجوری اخه زنم که دیگه بدرد نمیخوره گهگاهی ام تو خیابون چیزی پیدا کنم که اوناام دنبال پولن فقط هزار تا مریضی دارن
داشت حرف میزد من دوباره زانوهامو گذاشتم رو صندلی جلویی سریع گفت بهبه چه ناخونا قرمز خوشگلی اسمتون ببخشید فقط؟
گفتم سمانه
گفت بهبه سمانه خانم منم ایرج هستم
گفت اتوبوس که تاریکه شماام تیره پوشیدید فقط این پای سفید شما برق میزنه با خنده
منم خوشم اومده بود از طرز بیانش هی نگاه میکرد گفتم حاجاقا پای بخدا نگاه کردن نداره
گفت اولا بهم بگو ایرج دوما این پا هم دیدن داره هم خوردن
گفت وا پا مگه میخورن
گفت بله پای شما باید انقدر خورد تا تموم بشه نتونی راه بری
هردقیقه حشر روم غلبه میکرد.
دوباره ساکت میشدیم بعد حرف میزدیم اندفعه معلوم بود جرئت پیدا کرده
گفت میشه بخورم براتون سمانه جان؟
من گفتم نه زشته من هم شوهر دارم هم پا رو نمیخورن درست نیس
گفت جای بدی که نمیخورم پاته دیگه
یه ذره بخورم پاتو سمانه جان خواهش میکنم
با یه بی میلی و خنده ریز گفتم اخه پی بگم چه کاریه اخه؟؟
اینو که گفتم کف پاهامو لمس کرد پاهمو ورز میداد انگشتامو با دستش میمالید
اومد سرشو ببره پایین که بخوره کمرش درد میگرف
گفت میشه پاهاتو بیاری بالا
پاهامو آوردم بالا یه نگاه به اتوبوس صندلیها جلویی کرد
انگشت بزرگه پامو کرد تو دهنش مک میزد انگشتامو تکون میدادم همشون لیس میزد لای انگشتامو کفه پامو گهگاهی ام از شلوار میرف بالا از زیره ساق پامو لمس میکرد لذت میبردم از کارش کل انگشتام خیس بودن میمالید به صورتش بوس میکرد یهویی دستش از روی شلوار رف روی کسم سریع دستشو گرفتم گفتم نه بسه دیگه جلو تو نه همینجا بسه حالتم کردی
گفت سمانه جان کاری نکردم که هنوز فکر کن این لیس زدنا بره روی کس خوشگلت فکرشو بکن چه لیسی روی کست میتونم بزنم بخورم برات لیس بزنم
هی میگفت دست خودشو آزادتر میکرد
یه هوف کشیدم گفتم زودباش تا کسی ندیده
گفت ای به چشم دست انداخت از پشت شلوارمو درآورد گفت اوف چه سفیده خدای من همه رونمو دست میکشید میمالید بوس میکرد یه شرت سرمهای داشتم اونم درآورد سرشو برد روی کسم یه اه کشیدم سریع اومد بالا صاف نشست دور و ورو نگاه کرد نگاه کرد بهم اون پایین افتاده بودم بدون شلوار و شرت گفت هیس چته میفهمن بدبخت میشیم گفتم اوکی
دوباره رف پایین کسمو شروع کرد خوردن معرکه بود لیس میزد میخورد زبونش تا توی کسم میرف فقط جلو دهنمو گرفته بودم اه میکشیدم صداش بیرون نره انگشتشو کرد تو کسم گفتم ن ن اونکار نه داد میزنم یوقت گفت جهنم دستتو بردار ببینم انگشتشو میکرد زبون میزد ریز گفتم داره آبم میاد ادامه بدهای
یهویی سریع اومد بالا نشست دهنشو پاک کرد خیلی عادی نشست
من دستم رو کسم بود
گفتم چیشد
گفت بپوش بشین
گفتم چی یعنی چی
گفت تو حال میکنی فقط من چی پس
گفتم ای بابا یکم دیگه بخور منم برات میخورم
گفت نه نمیخورم تا نخوری
گفتم اقاایرج تو روخدا روانیم نکن یکم لیس بزن داشت میومد
دیدم کمربندشو باز کرد اروم شلوارشو کشید پایین یه کیردرآورد ۱۷ سانت سیاه زشت
گفت شروع کن
انقدر حشری بودم گرفتم دستم لیسش زدم کردم تو دهنم داشتم واقعا کیرشرو میخورم
اونم میگفت عالیه آرومتر دندون نزن سمانع
اوف عالیه کونمرو میمالید از پشت
درمیاوردم نفس میگرفتم دوباره میخوردم
گفت بسه
هرکاری کردیم که بکنه تو کسم نشد که نشد
دوباره شروع کرد خوردن کسم
اهم دراومد بود گفت سینههاتو درار دادگ بالا از سوتین کشیدم بیرون
گفت به به ممههارو
اومد گرف دستش میچلوند میخورد لیس میزد من فقط کیره داغ آرومم میکرد
گفتم ایرج پاشو یجوری بکن توش
دوباره زور زد گفت نمیشه میبینن بقیه
گفت رسیدیم تهران بریم خونم
گفتم نه کار دارم
گفت اذیت نکن دلت میاد کیر نبینی گفتم نه حشرم میخوابه
داشت التماس میکرد رسیدیم بریم خونهشون که رانندا زد بغل گفت خانوما آقایون یکم استراحت برای نماز تقریبا همه خواب بودن هرکی بیدار بود رف پایین
ماام همه چیزو پوشوندیم
ایرج میدونست تهران برسیم دیگ نمتونه منو بکنه
کلا یا دستش تو کسم بود یا سینههام
گفت سمانه بریم پایین تو دستشویی بکنمت
گفتم وا همین مونده تو اون کثافطا
گفت چارهای نیس توروخدا بریم
من همش نه میاوردم اون میگف
گفت بزار برم ببینم چجوریه اصن اون رف پایین
من نگاش میکردم خیلی سراسیمه دنبال دستشویی بود من واقعا اگه راه داشت به کل اون اتوبوس میدادم انقدر کیر میخواستم یادم رفته بود شوهرم دارم اصن
ایرج بدو اومد تو گفت پاشو بریم
گفتم کجا
گفت پشت اون نماز خونه دستشویی زنونس هیچکی نبود
گفتم پس اینا کجا میرن
گفت زنی نبود اصن باشه تکو توکه بریم دیگ
گفتم تو برو من میام
گفت نه تو برو هر کدوم خواستی من ۵ دقه دیگ میام
رفتم دیدم پشت نمازخونه یه دستشویی ۶ تا واگن داره یکی مونده به اخری خراب بود رفتم داخل اخری ایستادم
استرس گرفتم بیآبرو نشم خدا اینجا اصن چجوری میخواد بکنه
یهویی یه صدا اومد سمانه
درو باز کردم اومد تو درم بست
گفتم هیس اروم
گفت درار دیگ راننده گفت نیم ساعت دیگه حرکته
اومد رو گردنم واقعا کاربلد بود
منم مانتو درآوردم با شال انداختم رو رخت اویز همونجا پیرهنمو با کمکش درآوردم سوتین درآورد بالاتنه لخت شدم سینههامو میخورد خودش شروع کرد لخت شدن
گفت شلوار بکش پایین بچرخ
تا زانو هام دادم پایین که به زمینم نخوره
کونمرو یکم مالید تفشو مالید دم کسم
من دستم رو دیوار بود منتظر کیر بودم
از پهلوم هام گرف کرد تو کسم
جفتی اه کشیدیم دهنمو از پشت گرف شروع کرد کردن ارومو ریز تو کسم میزد با یه دستش سینهمو میمالید نوکشو میکشید
من فقطط چشامو بسته بودم پاهامو جاگیر میکردیم
همچنان تو کسم میزد گردنمو از پشت شروع کرد خوردن من دیگه از هوش داشتم میرفتم
صدای شاپ شاپ برخوردش به کونم بلند شده بود ۲ تایی هیچی مهم نبود فقط میکردش منم یا دستم رو دیوار بود یا سرشو بیشتز فشار میدادم گردنمو بیشتر بخوره
اون کم نمیاورد کیرش تو کسم معرکه جلو عقب میشد سینههام تکون میخورد یکم شل کرد ریز میکرد
گفت بچرخ
چرخیدم چهرش خیس عرق بود مث خودم
جفت سینههامو چلوند یه گاز از کدوم زد کیرشرو تنظیم کرد بکنه توش پاهامو بیشتر باز کرد که کرد توش
کامل چسبیدم به دیوار اون میکرد تو کسم تکون تکون میخورم ایرج نفسنفس میزد
چشامو بسته بودم اصلا فکر نمیکردم انقدر خوب بتونه بکنه
گردنمو از جلو شروع کرده بود به خوردن و مک زدن تو کسمم تلمبه میزد کمرشو گرفته بودم چشامو بسته بودم فقط اه میکشیدم گفتم ایرج من دارم میام
گفت اره منم
ریز و آروم میگفتم بکن ایرجای بزن وای خوبه کسم خیسه ای بکن جر بده کسمو اهای اوف محکمتر ایرج بکن منو وای خداای بیشتر بیشتر
یهویی کیرشرو درآورد یه دستشو گذاشت روسینم فشار داد عقب خودشم کیرشونگاه میکرد و میمالید که آبش اومد ریخت کف دستشویی
نفسنفس میزد مث خودم گفت زود بپوش بریم
اون لباساشو زودتر پوشید رف منم سوتین بستم پوشیدم رفتم بیرون دیدم چند تا پسره جوون ایستادم میخندن بهم
یکیشون گفت خوش گذشت جنده؟ چند میگیری ماام بکنیمت هوی جنده کجا میری؟ کونشرو نگاه کن اخه چرا اون پیری
منم بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتوبوس نگاههای سنگین چند نفر مخصوصا راننده که یه خستع نباشیدم بهم گفت برام خیلی شرمآور بود
رفتم نشستم سره جام ایرج اومد گفت خودتو اذیت نکن کی تورو میشناسع برسیم تهران دیگه اینارو نمیبینی که
گفتم باشه میخوام بخوابم
اومدم بخوابم که یه پیامک از شوهرم اومد گفت سمانه پیرمرده کیه داره مزاحمت میشه راننده گفتش ازت بپرسم اگه مزاحمه حسآبشرو برسه!
خیلی ترسیده بودم راننده چیه تو چی میگی اصن شمارتو کجا اورده خیلی ترسیده بودم نکنه راننده دیده باشه بخواد بهش بگه بیچارم کنه
بهش جواب دادم نه مشکلی نداره عزیزم راحتم
ترس تو وجودم بود ساعت ۶ ونیم بود از ترس نخوابیده بودم که رسیدیم ایرج قبلتر شمارمو گرفته بودش قرار بازم بهش بدم خیلی خسته بودم به شدت خوابم میومد رفتیم بریم پایین چون اخرین نفر بودیم هیچکی دیگه پشت ما نبود
راننده گفت خانوم شوهرتون بهتون پیام داد؟
ایرج یه نگاهی کرد گفتم شما برو من الان میام انگار واقعا دوس پسرم یا شوگرم شده بود
گفتم اره شمارشو از کجا اوردی؟
گفت موقع رفتن شمارشو داد گفت اگه مشکلی چیزی پیش اومد در جریانش بزارم
گفتم اها ممنون اومدم که برم
گفت مشکلی پیش نیومد؟
گفتم نه
گفتش پس من الان بگم کل دیشبو به این پیری میدادی فرقی نداره؟
گفتم چی میگی اقا
گفت راست میگم دیگه تو دستشویی که صداش دیوونه میکرد آدمو
گفتم نمیفهمم چی میگی خدافظ
گفتش پس من بهش میگم دیشب بااین پیری تو دستشویی بودی
گفتم آقا بس کن نکن اینکارو یه چیزی بود تموم شد رف
گفت چیو تموم شد فکر کردی الکیه
گفتم یعنی چی
گفت پیری پیچ بده برو تهه اتوبوس منم بکنمت
کوپ کردم گفتم چی برو آقا خجالت بکش رفتم پایین ساکمو برداشتم ایرج فقط مونده بود
گفتش چیشده
گفتم هیچی
گفش بریم خونه ما؟
گفتم نه من باید برم جایی الانم زنگ زدم بیان دنبالم تو برو خودت بعدا باهات تماس میگیرم
گفت اع باشه رسیدی پیام بده بهم گفتم باشه بهم دست داد و رفتش
منم سریع بعده رفتنش رفتم سمت اتوبو گفتم اقا میشه اونکارو نکنی؟
گفت خب بیا ۱۰ دقه تو بخواب برو دیگه
گفتم اخه
گفت اخه نداره دیگ کلا ۱۰ دقس گوشیشو درآورد
گفت نگاه شماره شوهرته الان زنگ میزنم میگم برا من فرقی نمیکنه ولی برا تو جرا
گفتم باشه کجا برم
گفت بیا این زیرانداز بگیر تو راهرو پهن کن لخت شو تا من بیام درو بست ماشین قفل کرد
منم مانتو و شلوارمو درآوردم پیرهن تنم بود
راننده اومد گفت اسمم قاسمه تو چیه
گفتم سمانه
گفت پیرهنتم درار دیگه درآوردم اومد روم
گفت کس ننت پیری چه کسی دیشب زده
سینههامو درآورد شروع کرد خوردن سینههامو مک میزد میمالید گاز میگرف
گفت جانتو برم جنده
شرتمو درآورد دست کشید رو کسم گفت جون خودش رف عقبتر لخت شد
گفت بیا بخور
رفتم دلا شدم کونم اومد بالا شروع کردم خوردن براش ساک پرتفی براش زدم موهامو جمع کرده بود و تلمبه میزد تو دهنم درآورد نگام کرد گفت بچرخ ببینم بیناموس
داگی گرفتم کونو دادم بالا یه ضرب کرد تو کسم
گفتم اه
گفت جون
پهلوها وکونمرو گرفته بود میکرد توش صداش کل اتبوس پیچیده بود
کمرمو چنگ مینداخت منم فقط جلو عقب میشدم
گفتم ای ارومتر اوف اه
گفتش بخواب کامل خوابیدم خوابید روم یکم لای کونم گذاشت جلو عقب کرد من کف اتوبوس پهنشده بودم سنگینی راننده روم بود
اومد بغل به بغل خوابوندتم پاهامو بلز کرد از بغل جا کرد توش من لخت کامل از این پوزیشن خوشم اومد خودم دستمو بردم کسمو مالیدم اونم از بغل سینههامو میگرف تکون میداد یا رونمو چنگ مینداخت صورتمو میگرف سمت خودش گفت رو صورتت میخوام بریزم گفتم نه نمتونم پاک کنم گفت خفه همونو پاشد جلو صورتم کیرشرو میمالید همه آبشرو خالی کرد رو صورتم من جدا پاره بودم از خواب از دادن از همه چی اون شب
پاشد گفت لباساتو بپوش شمارتو بده برو
گفتم چرا گفت بده تا بهت بگم گفتم نمیدم گفت پس به شوهرتم میگم من هنوز لخت بودم و با دستمال داشتم صورتمو پاک میکردم گفتم باشه زدم تو گوشیش زنگ زد گفت حله
لباسامو پوشیدم رفتم تاکسی گرفتم بین راه زنگ زدم به شرکت گفتم نمیام کلی غر زدن گفتن کسری حقوق برات میزنیم که قبول کردم نائی نداشتم واقعا رسیدم خونه
تو مسیر به این نتیجه رسیدم من فانتزی خیانت دارم کیر بقیه خیلی بیشتر بهم حال میده رسیدم خونه شرت و سوتین درآوردم با لباسام لخت گرفتم خوابیدم
وقتی بیدار شدم گوشیمو درآوردم زنگ زدم شوهرم گفت تا غروب میاد ساعت ۳ ظهر بود دیدم واتساپ یه فیلم اومده باز کردم دیدم همون دستشویی ترسیدم بعد دیدم فقط صدای شاپ شاپه
گفتم شما
گفت قاسمم راننده
گفت خب که جی از کجا معلوم منم
یه فیلم دیگه لود کرد از تهه اتوبوس توی بوفش که من داگی گرفتم لخت با کیفیت بالا قاسمم داره یه ضرب میکنه
گفتم کسکش عوض پاکش کن
گفتش هر ساعت و هرروزی که گفتم میای پیشم میکنمت وگرنه میفرستم به شوهرت
گفتم نمتونم
گفت من کلا ۲ روز در هفته تهرانم نه هروز
گفتم باشه
گفت افرین جنده
گفتم ولی دیگه نگو جنده
گفت جندهای دیگه شوهر داری اونوقت کس دادی تو یه شب به ۲ نفر
گفتم باشه من میرم
گفت مواظب سینههای سفیدت باش
شوهرم اومد زندگیم بوی تازه گرفته بود
معمولا هرهفته شنبهها ترمینال بودم به قاسم میدادم
هروقتم حس خیانتم میگرف میرفتم خونه ایرج
جفتش خوب میکردن از چشمم تاالان نیوفتادن این داستانم واقعی بود کسیام باور نکرد مهم نیس برام
|
[
"اتوبوس",
"زنشوهردار",
"خیانت"
] | 2023-01-08
| 57
| 32
| 150,201
| null | null | 0.008024
| 0
| 14,824
| 1.286076
| 0.308529
| 3.762718
| 4.839142
|
https://shahvani.com/dastan/شوهرم-مثل-جنده-ها-كسمو-ميكنه
|
شوهرم مثل جندهها کسمو میکنه
|
یاسی
|
سلام به دوستان عزیز شهوانی، این داستان سکس خشن و مهیجه دیروز عصر با شوهرمه و برخلاف بقیه داستانها نه خالی بندیه نه ذرهای اغراق توشه، ضمنا این دومین داستانمه و قبلا یکبار ماجرای اولین سکس با شوهرم رو براتون نوشتم که حدود یک ماه پیش اومد تو سایت، هدفم از نوشتن هم اینه بدونین که میشه با همسر جان هم سکس عالی داشت و بینهایت لذت برد، بدون خیانت و کارهای عجیب غریب، با اجازه میرم سر اصل مطلب امیدوارم حال کنید، اسمم یاسیه ۳۵ سالهو اسم شوهرم محمده ۴۵ ساله، همسرم بسیار سکسی و خواهان سکسه و ما تقریبا هفتهای سه بار سکس داریم مگر بدلیلی از هم دور باشیم مثل مسافرت یا بیماری.
ماجرا از اونجا شروع شد که من زانو درد بدی شدم و احتیاج به فیزیتراپی داشتم و چند روزی که درگیر گرفتن عکس و انجامام ارای و فیزیوتراپی بودم نتونستم سکس کنم یعنی برخلاف خواستهی محمد، همزمان با این قضیه دو هفته از تاریخ پریودم گذشته بود و پریود نمیشدم، تازه داشتم شک میکردم نکنه حامله م که دردهای زیر شکمم شروع شد ولی پریود نشدم ولی لک میدیدم، بیبی چک گذاشتم دیدم خبری نیست، درد شدیدتر شد که تصمیم گرفتم سونو گرافی کنم، تا اینجا حدود یه هفته سکس نداشتیم و محمد از بس غر زد دیوونم کرد، سونوگرافی از ناحیه رحم و تخمدان و رحم خوشبختانه سالم بود بدون مشکل ولی از همون عصر بعد از سونو پریودم شروع شد، من خوشحال و محمد ناراحت که چرا حامله نیستم... محمد خیلی دلش بچه میخواد ولی من بخاطر سنمون و اینکه اون از ازوداج اولش بچه داره اصلا دوست ندارم، اون شب خیلی مختصر مفید برای محمد ساک زدم آبشرو اوردم که اذیت نشه تا پریودم تموم شه و اونم از ناراحتی حامله نبودنم در بیاد، چهار روز گذشت عادتم قطع نشد ۶ روز، ۸ روز بشدت ادامه داشت، عجیب و سوال بر انگیز بود از دکتر زنانم وقت گرفتم تا بهم نوبت بده منشی با کلی منت گذاشت ۴ روز بعد، روزی که نوبتم شد ۱۲ روز بود پریود بودم دکتر سونوگرافیمو دید و گفت احتمالا حاملگی خارج رحمی داری، اشکم داشت در میومد، مگه میشه؟ برام آزمایش سریع نوشت و کلی قرصهای تقویتی و قرص آهن و از این چیزا و گفت زود جوآبشرو بیار، پسفردا پریودم تموم شده بود و نتیجه ازمایش رو بردم که خوشبختانه حامله نبودم ولی کمی هورمون هام بهم ریخته بود، این حدودا بیست روز محمد بیچاره م کرده بود انقد غر زد و کلا یه بار واسش خوردم تا ابش اومد، خوشبختانه دیگه خیالم راحت بود که مشکلی ندارم و حالم سرجاش میمود که دیروز ظهر محمد اس داد امشب جنده میخوام، این اصطلاح محمد که میگه امشب جنده میخوام یعنی تمام کارایی که من کردم و الان براتون میگم، رفتم حموم همهجا رو شیو کردم، حتی یه تار مو نموند، اومدم سشوار کشیدم ارایش غلیظ با رژ قرمز جیغ، گوشواره و گردنبند که میاد تا وسط سینههام، شرت و سوتین توریه مشکی با لباس خواب توری مشکی و کفش پاشنهبلند، لاک قرمز و عطری که محمد رو حشری میکنه، حقیقتش خودم بیشتر دلم میخواست، همیشه بعد عادتم اینجوری میشم ولی اینبار حشریتر بودم چون حدود یه ماه نداده بودم بهش، دوستان عزیزم شما نمیدونین واسه یه زن چه لذتی داره بخودش برسه و منتظر بشه شوهرش بیاد، من هر بار شروع میکنم به خودم رسیدن که بعدش سکس کنم از همون اولش که میرم حموم کسم نبض میزنه و مرطوب میشه تا وقتی ابم بیاد، ایشالله خدا نصیب همه بکنه تو خونهشون با ارامش کنار عشقشون بخوابن و از همخوابی با هم لذت ببرن، محمد اومد، میدونستم صبح دوش گرفته و تمیزه، رفتم دم در بغلش کردم بوسیدمش گفتم سلام عشقم خوش اومدی، اونم مثل همیشه که اینجور وقتها با لذت و تحسین نگام میکنه بوسم کرد گفت قهوه، قهوه ش اماده بود دست و روشو شست نشست رو مبل قهوشو بردم و نشستم کنارش و نوازشش میکردم، این ماجرای جنده شدن من همیشه با همین جزییات اتفاق میافته واسه همین زیاد حرف نمیزنیم چون من میدونم چی میخواد، شروع کردم اروم بوسیدن و نوازش کردن و بعد اهنگ مخصوص لخت شدن رو پلی کردم و شروع کردم براش اهسته رقصیدن و درآوردن لباس خواب تا اشاره کنه بیا، وقتی میگه بیا یعنی باید ساک بزنی، بعد ۵ سال همه چی رو حفظم، وقتی عصبانیه چجوری بدم وقتی ناراحته، کیها وحشی میشه کیها سکس اروم میخواد و وقتی جنده میخواد چی بگم و با چه حرفهایی حشری ترش کنم، رفتم سمتش و از جوراباش درآوردم دونه دونه انگشتهای پاشو خوردم و بوسیدم، بعد کمربندشو باز کردم و شلوار و شرتشو درآوردم، یکم کیرشرو خوردم بعد خایه هاشو، بعد پاهاشو بلند کردم به سمت بالا و شروع کردم به مکیدن سوراخ کونش، این کار محمد رو به اوج میرسونه، صدای ناله هاش که در اومد پاشدم شرت و سوتینمو درآوردم نشستم رو کیرش و بدون اینکه حرکت کنم دکمه هاشو وا کردم و شروع کردیم به خوردن لبای هم، محمد سینهامو میمالوند و میگفت جندهی من چیکار میکنه میگفتم به کیر اقام حال میدم، بعد محمد گفت بریم تو اتاق میخوام جرت بدم جنده خانوم، ما موقع سکس خیلی از این حرفها بهم میزنیم اما در حالت عادی امکان نداره حتی به شوخی بهم جنده یا چیزی مشابه این حرفو بگه، عاشق این اخلاقشم، خلاصه رفتیم تو اتاق، محمد وقتهایی که خیلی حشریه سکسش خیلی خشن میشه و دروغ چرا، منم دوست دارم خیلی لذت میبرم، چنان میافته روم و کسمو میکنه و خودمو میزنه و دردم میاره انگار داره بهم تجاوز میکنه، خلاصه انداختم رو تخت و کیرشرو سر داد لای کسم و شروع کرد به کار مورد علاقه ش یعنی گاز گرفتن پشتم، ۲۳ روز جلو چشمش راه رفتم نتونست بکنه، داشت گوشت تنمرو میکند و منم تو بالش جیغ میزدم و اونم میگفت خفه شو جنده شوهرت داره از کست استفاده میکنه، با پشتم که حسابی حال کرد کونمرو اورد بالا قنبلم کرد گذاشت تو کسم و شروع کرد به تلمبه زدن، یه چنددیقه که چپ و راست لپهای کونمرو محکم میزد و تلمبه میزد دوباره برم گردوند و حمله کرد به سینههام، درد پشت قابلتحمل تره، خداییش از وقتی زنش شدم اینجوری سینههامو کبود نکرد ه بود، اشکم در اومد دیگه به التماس افتادم، اینجوروقتها باید اقا صداش کنم، میگفتم تورو خدا آقا بسه دارم از حال میرم ول میکرد میرفت بالا دو تا کشیده میخوابوند زیر گوشم که برای من فوقالعاده حشری کننده س، دوباره سینههامو گاز میگرفت و همینجورم تو کسم تلمبه میزد، به محمد گفته بودم محض احتیاط چند وقت آبشرو نریزه تو، وسطهای تلمبه زدن گفتم اقا آبترو نریزی تو کسم که یهو گفت نخیر جنده خانوم ایندفعه باید بخوریش!!! من کم پیش میاد آبشرو بخورم معمولا میریزه دور دهنم اخرین شات آبشرو میمکم که دیگه بالا نیارم، فکر کردم همونو میخواد گفتم چشم عشقم هرچی تو بگی، دوباره برم گردوند و بازم از پشت گذاشت تو کسم، یکی دوبار کیرشرو درآورد سرشو گذاشت در کونم فشار داد جیغ زدم نه محمد دوباره کرد توکسم، بعد از روم پا شد گفت بشین روش، محمد میدونه وقتی میشینم رو کیرش نهایتا دو دیقه بعد ابم اومده، منم خوب بالا پایین میکنم، وقتی بخواد آبمروبیاره نوک سینههامو میگیره، تا نشستم نوک سینههامو گرفت فهمیدم اومدن ابش نزدیکه، منم که انقد حشری بودم انقد کسم داغ بود دوبار رفتم بالا اومدم پایین ارگاسم شدم، محمد عاشق اینه من موقع ارگاسم جیغ بکشمو و اونم دهنمو بگیره، مثل همیشه من شروع کردم به جیغ زدن و اونم انگشتشو کرد تو دهنم و منم با نبض کسم شروع کردم به ساک زدن انگشتش تا از حال رفتم، محمدو خیلی دوست دارم خیلی اقاست خیلی مرده، علیرغم اینکه موقع کردن کسمو جر میده و نهایت لذتی که کیخواد از تنم میبره هیچوقت نمیزاره من ارضا نشم و همیشه موقعی که دارم ارگاسم میشم منو میبوسه و بهم میگه دوست دارم جون حال کن لذت ببر که تو اون لحظه واقعا بهم احساس عمیق عشقو میده، اما کارشم بلده، به محضه اینکه نبض کسم کم میشه بلندم میکنه دوباره میزاره تو کسم سرد نشم، بلافاصله منو خوابوند پاهامو داد هوا شروع کرد ادامه گاییدن، از حالتش فهمیدم داره ابش میاد گفتم محمد تورو خدا نریز تو کسم به استرسش نمیارزه، همین جور که نفس میزد گفت پس بخورش گفتم باشه که یهو گفت پاشو دستمو کشید سرمو از پشت گرفت کیرشرو کرد تو دهنم، خواستم در برم نشد ابش اومد ریخت، مگه تموم میشد خواستم تف کنم بیشتر فشار داد تو یعنی قورت بده، تاحالا کل آبشرو نخورده بودم، با عق زدن خوردم و اونم میگفت جون بخور، اب کیر شوهرتو بخور، جندهی خودمی، یکمم دورو بر دهنم ریخت، محمد که کیرشرو ازتو دهنم درآورد سریع پاشدم رفتم توحموم دوش بگیرم دهنمو بشورم چشمتون روز بد نبینه سینههام جابجا کبود خون افتاده نوکشون ورم کرده برگشتم به اینه دیدم پشتم بدتره، دوش گرفتم اومدم بیرون دیدم محمد طبق عادت داره خر و پف میکنه، یکم سرو صدا کردم بیدار شد بهش کلی غر زدم ببین چیکار کردی همه جام کبوده، میخندید میگفت زن شدی واسه همین دیگه ادم مال خودشو اینجوری نکنه پس کیو اینجوری بکنه، باورم نمیشه چنان با شهوت و لذت به تن و بدنم کبودم نگاه میکنه، گفت یاسی امشب دوباره میکنمت، زود ابم اومد نتونستم خیلی باهات حال کنم، شونه رو پرت کردم سمتش گفتم دیوونه باشم یبار دیگه به تو وحشی کس بدم، البته ۵ ساعت طول نکشید که زیر کیرش ناله میکردمو گفت بگو غلط کردم که نمیخواستم بدم منم، منم که مست کیر بودم گفتم غلط کردم... محکمترم بکن...
دوستان میدونم باز یه عده میان میگن دروغه، نویسنده مرده، جقی هستی و از این دست حرفها، اما من با احازه شوهرم برای بار دوم یکی از سکسهای خودمونو نوشتم، چون این سایت پر شده از سکس محارم و خیانت و داستانهایی که با دروغ سعی میکنن چیزای نا متعارف رو عادی جلوه بدن، زن و شوهر اگه با هم دوست باشن وخواسته هاشونو به هم بگن میتونن انقد با هم حال کنن که دیگه واقعا با هرهوسی از راه بدر نشن، امیدوارم ازداستان سکسی من همسرم که دیروز عصر ۶ / ۲ / ۹۵ اتفاق افتاد لذت برده باشید.
|
[
"شوهر"
] | 2016-05-08
| 41
| 7
| 195,376
| null | null | 0.002338
| 0
| 8,147
| 1.51151
| 0.113317
| 3.200971
| 4.838298
|
https://shahvani.com/dastan/شب-های-عیاشی-سکس-با-بدنساز-
|
شبهای عیاشی (سکس با بدنساز)
|
پدرخوانده
|
خب سلام... این داستان برای جق زدن نیست خاطره ایه که من داشتم
غلط املایی بود ببخشید چون کیبرد گوشیه و دست خسته میشه.
من کیارادم ۱۷ سالمه. داستان برمیگرده به تابستون همین امسال.
خارج از شهر بودم توی یکی از روستاهای اطراف مشهد. یه نفر رو قبلا توی باشگاه دیده بودم. اسمش روزبه بود. بدن فوقالعاده بزرگ و ورزشکاری داشت. تهریش نرم. موهای کمپشت
یه صدای خیلی تو دل برو داشت. که. دوست داشتی همیشه به صداش گوش کنی. وقتی میخندید خیلی بامزه میشد.
اون روز خارج شهر اکانت ایسنتا شو پیدا کردم. ۱۰ کا فالوور داشت. کلی پست سکسی از خودش. داشت که هر لحظه داغتر میکرد آدم رو. بهش پیام دادم. چند سالته گفت ۲۶. بهش گفتم ازت خوشم اومده. گفت من اینکاره نیستم که با پسر رابطه احساسی برقرار کنم.
گفتم منم رابطه احساسی نمیخوام سکس میخوام.
که گفت آها. هارد دوست داری؟
گفتم. اوهوم
گفت عکس از بدنت بده
منم چند تا عکس از کونم دادم. یه کون سفید بیمو که نسبتا تو عکس تپل دیده میشد. چون من در کل لاغرم. صورت کشیدهای دارم. تهریش و زاویه فک دارم. چشمای عسلی. و گیرایی خوبی داره فرم چشمام. در کل راحت دل میتونم ببرم.
خلاصه بعد عکس دادن گفت میتونی امشب بیای پیشم؟
من گفتم خارج شهرم. چجوری بیام
گفت با اسنپ بیا
حدودا ساعت یازده شب بود.
گفتم من تا حالا شب خونه کسی نبودم.
که روزبه میگفت یه چی بگو.
من که داغ شده بودم و نمیخواستم از دست بدمش. گفتم ببینم چی میشه.
شمارشو گرفتم و گفتم زنگ میزنم.
رفتم خونه گفتم به خانوادم امشب رفیقام اومدن اینجا. میرم ویلای یکی از بچهها. با کلی اصرار رضایت دادن. وسایلمو جمع کردم. رفتم.
اسنپ گرفتم. رنگ زدم به روزبه. جواب نمیداد یه لحظه ترسیدم اگه جواب نده. و من سرگردون توی بیرون بشم چی. چون نمیتونم برگردم خونه بگم پشیمون کردم.
شانسم جواب داد گفتم آدرس دقیق خونتو بده دارم میام.
راستش نمیدونم چه فکری کرده بودم اون وقت شب میخواستم برم خونه یه آدم غریبه. اما خب. شاید به خاطر تو دل برو بودنش بود.
یه مرد پنجاه ساله بود راننده اسنپ... رفتم عقب نشستم. تا برسم به مشهد. بعد حدودا یه ساعت رسیدم در خونهشون. لوکشینش صیاد شیرازی بود. دیدم با یه شلوارک و رکابی ورزشی منتظره دم در. پول اسنپ رو دادم رفتم سلام کردم.
رفتیم خونه یه ساختمون بود که طبقه پایینش تنها زندگی میکرد
طبقههای بالا هم خانوادش.
رفتم توی خونه. خونه تاریک بود فقط با الای دیهای بنفش خونه روشن بود. خیلی عادی لباسم رو عوض کردم
هیچ حرفی از سکس نبود.
بهم گفت قهوه میخوری. منم گفتم باشه بد نیست.
گفتم سیگار داری؟ که گفت سیگاری نیستم. ناراحت شدم چون به شدت سیگار میخواستم. گفتم اشکال نداره قهوه میخورم از سرم سیگار کشیدن بپره
بعد خوردن قهوه. رفتیم توی اتاقش.
نور بنفش یه تلویزین حدودا میخورد ۵۰ اینچ باشه جای دیوار بود. اما روی یک میز بود. که به لپتاپ وصل بود واسه فیلم گذاشتن
بهم گفت چه فیلمی بزارم. من گفتم فرقی نداره... خلاصه بعد کلی حرف زدن به فیلم اکشن گذاشت...
من داغ بودم. استرس هم داشتم اما به روی خودم نمیاوردم.
روبروی تلویزیون یه تخت یه نفره بود که پایین تشک پهن بودع.
بهم گفت هر دو روی تخت باشیم یا نه گفتم مورد نداره
پشتم دراز کشید. منم به پاهاش تکیه دادم.
فیلم میدیدیم و هیچ حرفی نمیزدیم.
بعد چند دقیقه گردنمو گرفتم و گفتم درد اومد دراز میکشم راحت تره
پشت به روزبه دراز کشیدم. طوری که کونم به کیرش میرسید.
دستش زیر سرم بود
یه دست دیگش روم.
فیلم میدیدم. نفسای داغش بهم میخورد و داغ ترم میکرد
با دستی که روم بود دستمو آروم میمالید. منم داغتر میشدم. یه پاش رو انداخته بود روی پاهام. بدنمو قفل خودش کرده بود. منم با خودم گفتم یه قدم من جلو بزارم. گفتم بهش بدون لباس راحت ترم در میارمش. گفت اوکی
که گفتم تو هم دربیار
در آورد لباسش رو یه بدن خیلی عضلانی جلوم بود. هی میمالیدم بدنشو.
از دوباره سرمو گذاشتم رو بازوی بزرگش این بار لخت. به هم چسبیده بودم
کمکم. احساس کردم کیرش راسته و چسبیده بهم. مونده بودم چی کار کنم. هیچی هم از فیلم نمیفهمیدم. بدون هیچ حرف زدنی شلوارش رو در آورد و شرتم در آورد
منم گفتم منم در میارم. کیرش رو هنوز ندیده بودم چون زیر پتو بود.
ولی احساس میکرد یه کیر ۱۹ سانتی خیلی کلفت لای پامه. هی میمالیدش. دیگه طبیعی شده بودیم با هم. گوشمو میخورد. لاله گوسم رو میلیسید
منم نالههای بلند میکردم تا حشری شه. اونم همش جون میگفت. البته با شهوت خیلی زیاد.
از لب میگرفت منم همراهی میکردم. با دستام هدایت میکردمش به سمت گردنم تا بخوره گردنم رو. ته ریشش که به گردنم میخورد دیوونه میشدم. مثل عاشقا عشقبازی میکردیم. وسط خودن بدنم میگفت همیشه مال من میشی. باید همیشه بیای جام. منم میگفتم مال توام.
بعد کلی بدن همو مالیدن و لب گرفتن از هم. رفتم پایین سراغ کیرش. همونطور که حدس زده بودم یه کیر خیلی بزرگ بود. فکر میکردم کسایی که بدن عضلانی دارن کیرشرو کوچیکه. اما این ترسناک بزرگ بود. تخمای خیلی خوشگلی داشت فقط دوست داشتی بخوریشون. شروع کردم به خوردن. از بالا به پایین لیس میزدم. سرش رو میمکیدم. تخمش رو لیس میزدم. و تو دهنم میکردم. کیرشرو رو تا تقریبا آخر میکردم تو دهنم البته همش نمیرفت چون خیلی بزرگ بود. هر جور حرکتی میزدم براش که ناله میکرد. و سرمو فشار میداد روی کیرش. بعد حدودا یه رب ساک زدن گفت باید بهم کون بدی اینطور آبم نمیاد. گفتم. من گفته بودم نمیدم این کیر تو جر میده منو. اونم میگفت یعنی چی. اینطور که نمیشه منم گفتم لاپایی بزن اما اون اصرار به پاره کردنم داشت.
وقتی دید نمیشه گفت اشکال نداره لاپایی میزنم رفتیم روی تشک که جلوش یه اینه بزرگ بود. خودمو میتونستم ببینم
یه مرد بزرگ گردنم رو قفل بازوش کرده بود و خیلی محکم لاپایی میزد طوری که. دردم اومده بود. با خودم میگفتم اگه بکنه تو زنده در نمیام از این زیر. هر جور شده بود تحمل میکردم و بلند آه میکشیدم تا حشری سه. اونم محکمتر انجام میداد و گردنم رو گاهی میخورد و قربون صدقم میرفت. نمیدونم چقدر تایم بود که تلمبه میزد ولی خیلی بدنش عرق کرده بود. منم مثل یه جوجه توی دستاش بودم و فقط ناله میکردم.
بلند سد گفت ساک بزن. شروع کردم ساک زدن. اونقدر ساک زدم تا دیدم نفساش تند شد و. احساس کردم توی دهنم مایعی پر فشار اومد.
ولی من هنوز بالا پایین میرفتم تا قشنگ تخلیه شه. بلند شدم رفتم دستشویی آبش رو خالی کنم دیدم اون رفت حموم تمیز کنه کیرش رو.
ساعت رو نگا کردم دیدم ساعت یک و نیمه
میخواستیم بخوابیم گفت بیا. کنارم بخواب سرتو بزار روی بازوم. منم سرمو گذاشتم روی بازوش و دستام رو روی سینه لختش. معلوم بود دستش خواب میره اما خواست جنتلمن باشه. برای همین من وقتی خوابش برد رفتم روی تخت خوابیدم. استرس داشتم کل شبرو نتونستم بخوابم. صبح ساعتای شش بلند شدن روزبه رو بیدار کردم گفتم من دارم میرم. اونم خداحافظی کرد و منم اسنپ گرفتم رفتم
|
[
"گی",
"بدنساز",
"هاردکور"
] | 2022-02-28
| 12
| 1
| 34,401
| null | null | 0.015587
| 0
| 5,864
| 1.264462
| 0.650749
| 3.825947
| 4.837763
|
https://shahvani.com/dastan/زنی-که-جسمش-گم-شده-بود-و-مردی-که-روحش
|
زنی که جسمش گمشده بود و مردی که روحش
|
مدوزا
|
این داستان حاصل گفتگو با دوستی است عزیز
به قصد روشن کردن ابهامی، ولی قصه شد.
امید که پسند شود. با احترام، مدوزا
چیزی که میخوام بهت بگم قصه نیست، واقعیت زندگیمه، اونقدر عجیب که باورش برای خودمم سخته.
دختری با من زندگی میکنه که از وقتی اومد، به زندگیم لطافت و گرمایی داد. قبل از اون انگار جسم بی روحی بودم. این موجود طناز، منو با همین بدنی که دارم پسند کرد و خواست که مال اون باشم. چطور میتونستم مقابل همچین موجود لطیفی تاب بیارم؟ به من نیاز داشت، روحی بود که جسم میخواست. منم نیازمند گرمای اون بودم.
شاید روح دختری بود که پیش از تولد سقط شده بود، یا دختری زنده به گور که بعد از قرنها جستجو بالاخره ذراتی از وجودش رو در من پیدا کرده بود. و شاید عاشق گمنامی که به دلدارش نرسیده، یکی مثل لیلی.
هرکه بود و از هر کجا که اومده بود منو دلباخته خودش کرد، هر روز بیشتر از روز قبل. با رغبت و رضایت خودمو در اختیارش گذاشتم. لیلی وار وجودمو تسخیر کرد. مجنونی شدم با روح لیلی. عاشق و معشوق کجا میتونن بهتر از این به هم برسن؟
دیگه چیزایی رو دوست داشتم که لیلی دوست داشت، و رفتاری میکردم که دلخواه اون بود. دیگه جسم منم روح خودشو پیدا کرده بود. حتا اسمشو روی خودم گذاشتم. شاید از نظر تو اسم دخترونه برای یه پسر مناسب نباشه ولی اگه این پسر فقط یه جسم باشه که به تسخیر روح یه زن در اومده چی؟ روح مهم تره یا جسم؟
بعد از اومدن لیلی میخواستم فراموش کنم که پسرم. سعی میکردم هویت و شخصیت تازه م رو نشون بدم. دلم میخواست همه باورش کنن. سالها برای بقیه این شبیه یه بازی یا شوخی ناجور بود. چقدر طول کشید، چقدر صدمه خوردم تا حداقل آدمای نزدیک بهم بفهمن که اصلا " بازی نیست، اتفاقیه که به طور جدی افتاده، دست منم نبوده. تا اونجا که یادمه همیشه همین طوری بودم. حالت قبلیای وجود نداره که بخوام یا بتونم بهش برگردم.
روح لیلی وقتیکه خیلی کوچکتر بودم سراغم اومد. هنوز مدرسه نمیرفتم. سه چهار ساله بودم که یه وقت متوجه شدم دلم میخواد لباسای دخترونه بپوشم.
خواهرم دو سه سال از من بزرگتر بود. اولین باری که گذاشت لباساشو بپوشم گفت: وای چقدر مامانی شدی.
لبامو قرمز کرد و گفت: تو اصلا " باید دختر به دنیا میاومدی.
این حرفش تا عمق وجودم نفوذ کرد. آرزو کردم دختر باشم و به محض این آرزو، لیلی به دنیا اومد. و روز بهروز بزرگ و بزرگتر شد. واقعی و غیرقابل انکار. شاید فکر کنی اگه خواهرم کمک یا تشویقم نکرده بود و دامن و شورتهای رنگ وارنگش رو نمیداد بپوشم کار به اینجا نمیرسید. ولی نه، این من بودم که دلم میخواست دختر باشم. خواهرم فقط لباس تن آرزوم کرد.
هر وقت فرصتی میشد خاله بازی میکردیم. بعضی وقتا دوستای خواهرم اضافه میشدن. بغلم میکردن و میبوسیدن. مثل عروسک باهام بازی میکردن. کاری که برای خواهرم و بقیه یه بازی سرگرمکننده بود برای من خود زندگی و لذت از وجود دخترونه بود.
این بازیها برای ما که نابالغ بودیم جنبه سکسی نداشت. بازی بچه گونهای بود که دختر بودن من مهمترین قسمتش بود.
پوشیدن مخفیانه لباسهای خواهرم کم و بیش ادامه داشت تا اون به نیمه دبیرستان رسید و دیگه لباساشو بهم نداد که بپوشم. از اون به بعد مجبور بودم تنهایی با خودم و عکسم تو آینه دختر باشم. تازه واسه همینم فرصت کم پیش میاومد. بعضی وقتا یه دامن یا شورت از خواهر یا مادرم کش میرفتم و تا وقتی تنم بود حس خوبی داشتم.
دوست نداشتم موهای سرم کوتاه بشه. مادرم آرایشگاه داشت و کوچیکتر که بودم بعضی وقتا منو با خودش میبرد. جولون دادن تو محیط زنونه کیف داشت. بوی مواد آرایشی مستم میکرد. دلم میخواست به موهام حالت دخترونه بدم. مادرم اولین کسی بود که متوجه این رفتارم شد. نصیحتم کرد، تهدید و دعوام کرد، حتا منو دکتر برد. محدودیتهایی که برام گذاشتن نتیجهای نداشت.
به کارایی که پسرا دوست داشتن، تفنگ بازی یا فوتبال چندان علاقهای نداشتم. از عروسک و خاله بازی بیشتر خوشم میاومد. یادمه وقتی به مناسبت جشنی قرار بود تو مدرسه نمایش بازی کنیم تنها کسی که داوطلب نقش دختر نمایش شد من بودم و اینقدر طبیعی بازی کردم که بهم جایزه دادن. این یه اتفاق مهم تو زندگیم بود.
از ترسم به دوستای مدرسه و فامیل نمیگفتم که چه حسی دارم ولی از رفتارم میفهمیدن که فرق دارم.
اولین شریک جنسی که وارد زندگی زنونه م شد پسر خاله م بود. چون برام اتفاق مهمی بود با جزئیات میگم. حمید چند سال بزرگتر از من و تازه بالغ بود. هنوز چیز زیادی از سکس نمیدونستم ولی اون میدونست و از وضع منم خبر داشت. یه دفعه که با هم تنها بودیم گفت: لیلی خانم، میخواهی یه دامن بهت بدم بپوشی؟
حمید منو تو لباس دخترونه میخواست. برام هیجانانگیز بود. وقتی دامنو پوشیدم گفت: چه بهت میاد، میخوای شورت خواهرمو پات کنی؟
سرمو تکون دادم که آره. یه شورت صورتی آورد و گفت: میخوام خودم پات کنم.
لبه دامنو گرفته بودم بالا. پیژامهای که پام بود کشید پائین و درش آورد: حیف پاهای قشنگ لیلی که تو این شلوار بیریخت باشه.
می دونستم کارمون عادی نیست و اگه ببینن دعوامون میکنن. ولی از تعریفش خوشم اومد و باهاش همراهی کردم. شورتمو کشید پائین و از پام در آورد. یه دستش به باسنم بود و با دست دیگه ش دولمو بازی میداد: لیلی، تو فوقالعادهای، به جای سوراخ جلو یه منگوله داری.
گفتم: دوستش ندارم.
غصه شو نخور عزیزم، خودم برات غیبش میکنم.
از رویا و آرزویی حرف زد که هنوز که هنوزه شبا باش میخوابم: میشه صبح بلند شم و به جای این گوشت آویزون مثل بقیه دخترا یه گل خوشگل وسط پاهام باشه؟
در حالی که شورت صورتی خواهرش علامت پسری منو میپوشوند فکر میکردم چطور میخواد اونو غیب کنه؟
ازم خواست براش برقصم، قر بدم و چرخ بزنم تا دامنم مثل چتر بازشه. تشویقم میکرد و خوشم میومد. خیلی وقتا جلو آینه میرقصیدم ولی رقص به عنوان دختر واسه یه پسر کیف دیگهای داشت. تشویقم کرد، بغلم کرد و در حالی که زیرگلومو میبوسید گفت: لیلی جون، زنم میشی؟
نمی دونستم زن یکی شدن یعنی چی، حدس میزدم کار ممنوعتری قراره بکنیم، اینش برام مهم نبود، دلم میخواست به هر قیمتی زن باشم. هنوز خجالت میکشیدم، فقط سرمو تکون دادم.
جلوش وایساده بودم. لبه جلو دامنو داد دستم و شورت صورتی رو یه کم کشید پائین: اول این منگوله رو غیب کنم، میدونم خوشت میاد.
غیب شدن تنها نشانه مردونگیم بین لبای نرم و گرم پسرخاله لذتی داشت. لذتی که لیلی میبرد و زیر دلم حسش میکردم. مثل موقعی که موج آب ولرم توی وان به شکمم میخورد و خوشم میومد. ولی عضو مردونه به جای اینکه غیب بشه بزرگتر شد مثل بعضی صبحها که از فشار شاش بیدار میشدم. دستاش رونا و کپلم رو نوازش میکرد و گاهی انگشتش لای باسنم میرفت. دنبال سوراخش میگشت. مثل قلقلک بود. بالا و پائین رفت تا پیداش کرد. انگشتشو روش میچرخوند. در گوشم گفت: اجازه هست برم داخل؟
یواشکی گفت و صداش لرزه داشت. هیجان کار ممنوع به منم سرایت کرد و به جای من تصمیم گرفت. دوباره سرمو تکون دادم. انگشتشو کرم زد و آروم کرد تو سوراخم. بدنم شل و سفت شد. یه خورده که جا باز کرد بیشتر فرو کرد تا جایی که یهو داغ شدم و تنم به لرزه افتاد. حس عجیبی بود. هنوز گیج و منگ بودم که پسر خاله گفت: زن عزیزم، میشه تو هم مال منو غیب کنی؟
سر آلتش تو دهنم غیب شد. حرفای مهربونش باعث میشد از کاری که میکردم کیف کنم. واقعا " دلش میخواست من دختر باشم: لیلی جون، دختر خوشگل، زن عزیزم، محکمتر، با لبای نازت، آره، فدات شم.
به نفسنفس افتاده بود و هی قربون صدقه م میرفت. گفت: زن خوشگلم، اجازه میدی یه کمی تو سوراخ عقبت غیبش کنم؟
فرو رفتن چیزی توی سوراخ عقب رو بارها تجربه کرده بودم. بچهتر که بودم وقتی تب میکردم یا شکمم سفت میشد تنقیه میشدم. لذت رهایی از درد و تب همراه میشد با لذت تحریک ناحیه مقعد. بعدها دونستم که اعصاب اون ناحیه خیلی پیش از بلوغ قابلیت تحریک جنسی دارن.
حمید ازم خواست به پشت بخوابم، پاهامو بگیرم بالا و از هم بازشون کنم. مثل دخترایی که خودشونو واسه دوست پسرشون باز میکنن. من اینا رو نمیدونستم ولی غریزی حس میکردم دختر باید همین طوری با دوستش طرف بشه.
وقتی وارد بدنم شد خیلی طول نکشید که حالش خراب شد. منم برای بار دوم داغ شدم. نه از درد، نه از فوران مایعی که حسش کردم: لیلی دوباره ارضا شد، از ارتباط جنسی با پسری که جنسیت واقعیش رو به رسمیت شناخته بود.
اگه پوشیدن لباس دخترونه جلوی خواهرم و دوستاش و یا بازی در نقش دختر نمایشنامه اولین مرحله جاافتادن جنسیت زن در من بود رابطه جنسی با حمید دومین نقطه عطف بود: یه پسر با من به عنوان دختر رابطه برقرار کرده بود. حالا بیشتر خودمو زن حس میکردم.
چندین سال بعد که با لباس زنونه با دوستام رفتم بیرون از آخرین مرز گذشته بودم و دیگه راه برگشتی نبود. توقعم بالا رفته بود: کل جامعه باید منو اون طوری که بودم قبول میکرد.
همینطور که به سن ۱۵ سالگی نزدیک میشدم غریزه جنسی اوج میگرفت. کم و بیش بین جنسیت مردونه و زنونه در نوسان بودم. البته دو سه سالی که اوج بلوغ بود گرایش مردونه غالب بود. بعضی وقتا با خودم ور میرفتم و پسرونه ارضا میشدم ولی رویاهای سکسی زنونه هم داشتم. توی خواب با بدن زن بودم ولی واژن نداشتم و هیچوقت دخولی در کار نبود. این قسمتش مثل فیلمای سانسور شده محو بود.
رفت و برگشت بین هویتهای زنونه و مردونه تجربه بی نظیری بود. بودن بین دو جنس میل جنسی رو دوبرابر میکرد. البته لنگرگاه هویت و جنسیت من غیر از دوره بلوغ همیشه زنونه بود. همیشه احساس میکردم از هر زنی زن ترم. بیشتر از هر زنی از زن بودن خوشم میومد و در دورهای، بیشتر از هر کسی میل به ارضای جنسی داشتم. به فاحشهها که فکر میکردم قلقلکم میشد.
نیاز به سکس با شریکی که با تموم قدرتش وجودمو در اختیار بگیره، معمولا " سرشب میومد سراغم در حالی که دم دمای صبح بیشتر به آغوشی مهربون و دستایی نوازشگر فکر میکردم. باید کار هورمونا باشه که ترشحشون شب و روز بالا و پائین میشه.
بعضی وقتا نمیتونستم میل جنسی خودمو کنترل کنم. انگار میل جنسی منو کنترل میکرد. وادار به کارهایی میشدم که خطرناک بود، ارتباط با کسانی که ممکنه هر بلایی سر آدم بیارن، دوستای اینترنتی ناشناس، کسانی که به امثال من به چشم آدمی هرزه یا منحرف نگاه میکنن و خودشونو مجاز میدونن هر بلایی سر ما بیارن. بدن قدرتمندی دارم که بهم کمک کرده از معرکههایی که توش گیر کردم جون سالم در ببرم. در حالی که آزارم به کسی نرسیده. نه دنبال مرد زندار رفتم نه زن شوهر دار.
هویت جنسی طرفم واسه م زیاد فرق نداشت چی باشه، کافی بود زن بودن منو به رسمیت بشناسه.
یه دفعه با مردی دوست شدم که رفتارش عجیب بود. لباس و آرایشم کاملا " زنونه بود. در حالی که منتظر بودم این مرد قوی هیکل باهام کاری بکنه ازم خواست من با اون کاری بکنم. فکر میکنم فقط من نیستم که جنسیتم حالت سیال داره، خیلی از مردا و زنای به اصطلاح عادی هم گاهی علائم جنس مخالف نشون میدن. به نظرم اینا طبیعیه، اختلاف زن و مرد فقط یک کروموزمه، مرد هم سینه داره که بعد از بلوغ بزرگتر میشه و گاهی ترشحاتی هم داره.
یه دوست دختر داشتم که بهم انتقاد میکرد که زیادی ملایمم و انتظار داشت باهاش محکمتر باشم. زن بود و طبق ذاتش از من انتظار رفتار تهاجمی داشت، در حالی که منم مثل خودش یه زن بودم و همین انتظار رو از اون داشتم. رابطه ما لز بود، مثل رابطه هر ذوج لزبینی. سینههام بیشتر از هر جای دیگه بدنم مورد علاقه ش بود. معاشقههای طولانی لذتبخشی داشتیم که توی اونها سکس به معنی ارگاسم برای من جنبه فرعی داشت. دوستم توی عشقبازی حرارت زیادی نشون میداد که منم به اشتها میاورد. بیشترین فعالیت ما لب و لب بازی بود. هر کاری براش میکردم تا به اورگاسم برسه. اون که ارضا میشد منم به حس خوبی میرسیدم. عضوی که ممکن بود این حس زنونه رو خراب کنه توی گنی همرنگ بدنم منزویشده بود. حتا دوستم تمایلی نداشت بیارتش تو بازی.
ناخوانایی جنسیت با شکل بدن ظاهرا «یه معمای حل نشدنیه. از بیرون که نگاه کنی مثلا» به خودت میگی یه ترنس مرد-زن حتما " دلش میخواد با مردی که دوستش داره عشقبازی کاملی داشته باشه ولی وقتی واژن نداره وسط راه متوقف میشه. ممکنه همین طور باشه ولی یه ترنس اگه قیدوبندهای اجتماعی پاپیچش نشن و بتونه امکانات و روابط مختلفی رو تجربه کنه بالاخره به انتخابی که راضیش کنه میرسه.
مسایل سکس و ارضای جنسی رو میشه حل کرد. لب بازی و لمس بدن خودش به تنهایی عالیه و ترنسها میتونن خیلی طولانیتر از یه مرد و زن معمولی عشقبازی کنن. بعضی مرد-زنها از عقب با تحریک پروستات ارضا میشن. واسه بعضی دیگه این روش جواب نمیده یا دوست ندارن. مطمئنا «اگه دستشون باز باشه واسه اینم راهی پیدا میکنن. ذوجهای ترنس واقعا» عاشق همن و خیلی زود قلق همو پیدا میکنن.
به مرور هرچی روحم زنونهتر میشه میل جنسی مردونه ضعیفتر میشه. انتظار طبیعی اینه که میل جنسی زنونه جاشو بگیره. ولی اینطور نیست، کلا " میل جنسیم کمرنگ میشه. اگه همین طور ولش کنم تبدیل میشم به یه موجود خنثا، کوشه گیر و به بنبست رسیده. هورمون تراپی همین جا به درد میخوره. بعد از درمان، میل جنسی دوباره بر میگرده.
بعضی وقتا فکر میکنم بزنم به سیم آخر و تن بدم به عمل جراحی. یعنی دستگاه تناسلی مردونه حذف بشه، جاش یه واژن خوشگل درست کنن. البته خرج بالایی داره. فقط میترسم میل جنسی به کلی از بین بره. یعنی مسئله جنسیت به قیمت از دست دادن میل جنسی حل شه. خوب یا بد، جنسیت و سکس دو چیز جدا از همن. به نظرم جنسیت مهمتر از سکسه، برای هر کسی.
خوشبختانه خانواده خوبی دارم که منو درک میکنن و میدونم اگه بخوام، هر طور شده پول عمل رو تهیه میکنن. برخوردهای بد اجتماع رو هم ندیده میگیرم که امثال من رو به راحتی منحرف، مریض، ک... و ج... خطاب میکنن. خیلی از کسانی که جلبم شدن و هنوز میشن فقط واسه تنوع طلبیه که ببینن ترتیب یه «اواخواهر» رو دادن چه مزهای داره. من چون فعالم و اهل تلاش برای هدفم بودم روابط خوبی پیدا کردم و هیچ وقت حس بنبست نداشتم. در حالی که خیلی از امثال من زیر همین فشارها خودکشی کردن و خیلی از موارد منجر به مرگ شده. یکی که یه مستند هم براش درست کردن با بریدن آلت و با مرگ به آرزوش رسید.
یه دوستی بهم میگه: تو درس خوندی، از هنر سر در میاری، خلاقیت داری، چرا خودتو با اینا سرگرم نمیکنی؟
واقعیت اینه که خیلی از ترنسها افراد با استعدادی هستند ولی واسه هر کاری یه شرایطی لازمه، یه ثبات و آرامشی که ازش محرومن چون مسایل ابتداییتری هست که باید حل کنن. مثل لباس و ظاهر و تطبیق با محل کار و زندگی و قبل هر چیز مدیریت هویت متناقض. جنسیت زنونه در بدن مرد، یا برعکس، میتونه باعث بی ثباتی بشه، هم از درون هم از بیرون. باید سرسخت و پیگیر و صبور باشی تا قدم به قدم جلو بری و بدون اینکه از تعادل خارج شی.
گاهی منم مثل خیلی از ترنسها یا دگرباشان جنسی فکر میکردم بیخیال شم و هر جوری شده خودمو با جسمی که باهاش متولد شدم وفق بدم. ولی عملی نبود. روح شورشگری که علیه جسمم قد علم کرده خیلی قویتر از اینهاست. وادارم میکنه به آرایش و رفتار زنونه. اگه به این خواستهای غریزی جواب ندم افسردگی و گوشهگیری میاد سراغم. بنابراین تصمیم گرفتم با همین جسمی که دارم برای همیشه برم سمت روح زنونهای که وجودم رو تسخیر کرده حتا اگه این به معنی از دست دادن خیلی چیزها باشه. این رو هم فهمیدم که سکس به جسم مربوط میشه و با اون پیر میشه بنابراین فقط تا یه موقعی خودنمایی میکنه. در حالی که جنسیت اینطور نیست. مثلا «یه زن یائسه میل جنسیش معمولا» خیلی کمه ولی اگه سرزنده باشه و به خودش برسه میتونه از روابطش به اندازه قبل لذت ببره.
صرفنظر از وضع خاصی که دارم، هر جنسیتی که داشتم، در مبارزه بین روح و جسم بدون شک طرف روح رو میگرفتم. حتا اگه همین روح یه وقت تصمیمش چیز دیگهای بشه و مثلا " بخواد زن نباشه بازم طرفشو میگیرم.
|
[
"ترنس"
] | 2019-01-21
| 21
| 1
| 12,451
| null | null | 0.004654
| 0
| 13,384
| 1.439709
| 0.684297
| 3.357716
| 4.834133
|
https://shahvani.com/dastan/بی-مکانی-و-بگایی-شدن-زندگیم-و-ازدواج-با-نگین-ساکی-
|
بی مکانی و بگایی شدن زندگیم و ازدواج با نگین ساکی
|
مجید
|
سلام، حتما این داستان رو بخونید، هم طنزه، هم هیجانانگیز مجیدم ۳۶ سالمه، دارای پدری به شدت سنتی، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی) و به شدت با مرام، مادری معلم، و سه برادر کشتیگیر، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونهای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود، یه دختری تو محلمون بود (بیزی) به اسم نگین، حدودا ۲۵ ساله، خیلی جذاب، قد ۱۸۰، باسن خوشفرم، سینههای گرد، موهای طلایی تا بالای باسنش،، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش، (اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم)، همچنین عاشق ساک زدن بود، برای همین بهش به شوخی میگفتیم نگین ساکی، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت، خیلی مهربون، «««به همه هم میگفت عاشق منه»»»
من چون میدونستم خونهمون خالی نمیشه، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه؟ گفت جا داری؟ گفتم نه، گفت شرمنده منم جا ندارم، جا داشتی خبرم کن، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه. رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونهمون اکی شد، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی؟ نه خیالت راحت، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت، وای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت. صبح ساعت ۱۰: زنگ زدم نگین گفتم کجایی. گفت نزدیکم، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا، رفتم تو به مادرم گفتم بیزحمت برین اتاقتون، همین که رفت، کفشای نگینو زدم بغلم، دوتایی رفتیم تو اتاقم، وای چقدر استرس سره یه کس، خاره این سیستم و گاییدم. در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینههاشو میمالیدم، چنگ میزدم به باسنش، نگین گفت درش بیار این هیجانانگیزترین کس دادنمه، گفتم اول برام بخور، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن، با زبونش دور کیرم حلقه میکشید وای داشتم دیوونه میشدم،،، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد، تا بگم جانم، الان میام، مادرم درو باز کرد، با مانتو و روسری، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیشدستی، اومد تو:
من: ایستاده لخت،
نگین: نشسته لخت،
کیرم: سیخ دهن نگین،
مادرم: ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد، ظرف میوه از دست مادرم افتاد، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین: وای گفتم نکن ببین کیر خر شد، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد، گوشام صوت میکشید،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید، مجید، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم، تو همین حرفا بودیم (حدود یک ساعت) که در اتاق باز شد، اوخ اوخ بابام. همین که اومد تو شروع کرد فحش دادن به من، تا چشمش به نگین افتاد شروع کرد به اونم فحش دادن که چی؟ خونهی مرد آبرودار محل از این غلطا!!!. هیچی پدرم رو کرد به نگین با اخم گفت، آدرس پدر مادرتو بده فردا میایم خواستگاریت!!! نگینم دیوس سریع گفت چشم پدر جان، منم از ترس پدرم خایه نداشتم بگم بابا این بیزیه...
»»»»»»»، هشت سال بعد»»»»»
هیچی الان دوتا بچه داریم، و در ضمن خیلی از سکس هم لذت میبریم و اینم بگم نگین از با من بودن احساس خوشبختی میکنه، به من وفاداره، امیدوارم لذت برده باشین
|
[
"ازدواج",
"طنز"
] | 2023-06-28
| 48
| 3
| 39,501
| null | null | 0.026119
| 0
| 3,393
| 1.68233
| 0.516535
| 2.873461
| 4.83411
|
https://shahvani.com/dastan/مدیوم
|
مدیوم
|
shakila
|
روز اولی بود که میرفتم باشگاه، واقعا تو خونه کلافه شده بودم همه چیز واسم تکراری شده بود از طرفیام هیکلم روز ب روز کیریتر میشد تصمیم گرفتم برم باشگاه تحمله خونه هم واسم سخت بود، حداقل اینجوری یه ساعت نفس راحت میکشیدم. یه هفته از تمریناتم گذشت تواین مدت تمام تمریناتمو درست انجام میدادم و خیلی تویه کارم جدی بودم. این باعث شده بود سارا مربیم به من توجه بیشتری نسبت به بقیه داشته باشه. گاهی بعد تمرین باهم حرف میزدیم از خودش گفت ک جدا زندگی میکنه از شوهرش و اینکه تنها زندگی میکنه. حتی یه بار دعوتم کرد ب خونش ولی خب من نمیتونستم برم.
یه روز، نزدیکای باشگاه بودم ک دیدم صدای بوق اومد ولی توجه نکردم به راهم ادامه دادم، تا اینکه صدای سارارو شنیدم که صدام میکرد. برگشتم ب سمتش کنار یه اقا توماشین بود گفت سوار شو با هم بریم گفتم ن مزاحم نمیشم. ولی خیلی اصرار کرد به ناچار سوار شدم. یه جورایی واسم تخمی بود ک بخوام یه چهارراه مونده به باشگاه سوار ماشین شم. نشستم عقب راه افتادن، به راننده سلام کردم از تو آینه جواب سلامم رو داد و با مکث چند ثانیهای از تو اینه نگام کرد، بامکث طولانی. تااینکه رسیدیم در باشگاه و پیاده شدیم. ازشون تشکر کردم وبدون اینکه منتظر بمونم باسارا برم داخل، سریع رفتم داخل باشگاه داشتم اماده میشدم که ساراهم اومد کنارم و خواست آماده بشه. ازش پرسیدم، اون مرده کی بود گفت: یکی از رفیقای قدیمیم که خیلی وقت بوده از هم دیگه بیخبر بودیم. پرسید چطور؟ گفتم هیچی همینجوری کنجکاو شدم.
اون روز گذشت و روزای دیگهای هم گذشت بدون هیج اتفاق خاصی. تااینکه تولد سارا نزدیک شد یه هفته مونده بود ب تولدش داشتم فکرمیکردم چی بگیرم، بلاخره اون درمقابل من خیلی لطف کرده بود. یجورایی تنها کسی بود که گاهی باهاش دردودل میکردم و تقریبا صمیمی بودیم. چند روز بعدش تو باشگاه بعداز تمرین دعوتم کرد به تولدش، نمیدونستم که میتونم برم یا ن ولی خب گفت حتما باید بیای و گفت حسابی هم تیپ بزن یه چشمک هم بهم زد، که منم جوآبشرو بایه نیشخند دادم. روز جمعه خیلی زود رسید و من از قبل کلی دروغی که آماده کرده بودم رو تحویلشون دادم تابتونم ازخونه جیم بزنم. عین عزرائیل نگام میکردن، ولی خب موفق شدم بپیچونمشون و رفتم سالن دوستم که اماده بشم. قبلش زنگ زدم به سارا و وضعیت اونجاروپرسیدم، که اصن چند نفرن و زشت نیست ک بخوام زیادی ارایش کنم. اونم گفت ن تعداد زیاده حسابی به خودت برس منم خیالم راحت شد. اخه یادمه یه بار دوستم منو تولدش دعوت کرد، خلاصه منم کلی ب خودم رسیدم رفتم دیدم، طرف خودش انقد تیپ نزده که من زدم. حسابی کیر شدم. خلاصه موهامو گفتم برام فرریز کنه با یه ارایش ملایم فقد رژم همرنگ لباسم زرشکی بود. بعدمدتها بود که اینجوری تیپ میزدم، حسابی اعتماد به نفسم رفته بود بالا اخه ارایش و تیپ زدن به زن اعتماد به نفس میده. خوب که کارم تموم شد دیدم ادرسو سارا برام فرستاد. پشمام ریخت اخه ادرس باغ بود ومن میدونستم ک باغ خیلی از شهر دوره و من تا برسم خونه مادرم کونمرو پاره میکنه. خلاصه گفتم حالا میرم بعد همون اول مجلس کادومو میدم و زود برمیگردم. اژانس گرفتم و رفتم یه ساعت بعد رسیدم یکم معذب بودم چون تنهایی همچین جایی نیومده بودم از ورودیش ک ردشدم یه احساس خفگی بدی بهم دست داد، احساس میکردم درختا هی دارن بزرگ و بزرگتر میشن، و به هم نزدیکتر واقعا حس بدی بود چشامو بستم تا زودتر رد بشم ک یهو یه چیزی به پام خورد و جیغم رفت هوا ندیدم چی بود فقد یه چیز سیاه بود ک سریع گم شد. خیلی ترسیدم یهو اون مرده ک منو ساررو رسوند مثل جن جلوم ظاهر شد، قلبم ریخت. دستشو دراز کرد سلام کرد منم به ناچار دستمو بردم جلو وقتی دستم رو گرفت انگار جریان برق بهم وصل کردن، یه سوزش و گزگز خاصی داشت و من دستمو کشیدم عقب بانگاهش بهم رسوند که چی شد، ازش معذرتخواهی کردم اونم یجور عجیبی نگام کرد و راهنماییم کرد داخل وقتی وارد شدیم، جمعیت زیادیو دیدم فکر نمیکردم دراین حدم بزرگ باشه. صدای بلند اهنگ هم استرسمو بیشتر کرده بود. سارا اومدکنارم و بوسم کرد کلی ازم تعریف کرد، منم فهمیدم چرت میگه بااین مهمونای سانتیمانتالش مطمئنن من تخمیترین بودم البته از نظر تیپ منم از سارا تعریف کردم اونم حسابی خوشگل شده بود. یه تاپ دکلته ک نصف سینههاش مثل توپ زده بود بیرون، بایه دامن خیلی کوتاه که رونای بزرگشو به نمایش میذاشت. منو برد پیش یه خانومه که چند سالی از خودش بزرگتر بود معرفیم کرد و اشاره به اون خانومه گفت اینم دوست چندینو چندساله من سهیلا. ازجاش بلند شد و دست داد چند لحظه هم نگاهم کردمنم چون معذب بودم سرمو چرخوندم دوروبرمو نگاه کردم. کنارش نشستم اون مرده هم اومد کنارم نشست چند دیقه حواصم به رقص سارا ویه پسرکم سن و خیلی هم جذاب بود. دوباره احساس خفگی بهم دست داد واقعا حالتی بدی بود چند لحظه پیشو به یاد اوردم دقیقا همون حس انگار یکی از پشت گردنمو گرفته بود ونمیزاشت نفس بکشم یه نگاهی به دوطرفم انداختم و بایه صحنه ترسناک روبرو شدم دوتایشون به من زل زده بودن ک یهو صدای سارا اومد و انگار یکی گلمو ول کرد و رها شدم. ازم پرسیدکه بهم خوش میگذره یان منم بالبخند جوآبشرو دادم. یکم که دقت کرد گفت چرا رنگت قرمز شده منم گفتم بخاطر اینه که تاحالا همچین جاهایی نیومدم بخاطر اونه یکم معذبم. ازش پرسیدم سرویس بهداشتی کجاست میخواستم برم ازاون محیط دورشم تا یکم حالم سرجاش بیاد. ازشون دور شدم و رفتم داخل سرویس، شیرابو باز کردم و تو اینه خودمو نگاه کردم، صورتم حسابی قرمز شده بود لپامگر گرفته بود یه اب مختصری به صورتم زدم جوری ک ارایش چشام و رژم خراب نشه و اومدم دم در ک برم و باز یه چیزی انگار یهو غیب شد. ازترس داشتم سکته میکردم واقعا تحملش سخت بود شاید اگه یدفه اتفاق میوفتادمیگفتم خیالاتی شدم ولی انگار خبرایی بود. مخصوصا ازاون دوتا هم خیلی میترسیدم تصمیم گرفتم کادورو بدم و برگردم. ازاینکه به این اسونی شبم خرابشده بود خیلی اعصابم خورد بود و هی خودمو دلداری میدادم که چیز خاصی نبوده و من بزرگش کردم رفتم پیش سارا انگار داشت بااون دوتا حرف میزد منو که دیدحرفشو قطع کرد رفتم کنارش بهش گفتم ببخشید سارا مامانم خبر نداشت که من اومدم و حالا هی زنگ میزنه میگه بیا منم مجبورم برم واقعا ببخشید ک نمیتونم بمونم اونم انگار خودشم راضی بود و از خداخواسته گفت باشه عزیزم درکت میکنم. البته خوشحال میشدم اگه میموندی. برام اژانس گرفت و من بدون خداحافظی بااون دوتا برگشتم خونه. الانکه این چیزا رو برات میگم میبینم من از اونا عجیب ترم و ازاونا ترسناک ترم حیف که تونمیتونی نظرت رو بگی این خیلی بده که فقط گوینده باشی...
|
[
"ترسناک"
] | 2018-10-02
| 18
| 7
| 14,705
| null | null | 0.007399
| 0
| 5,582
| 1.128357
| 0.387041
| 4.283309
| 4.833104
|
https://shahvani.com/dastan/مدارا-با-دخترعمه-کم-سن-و-سال
|
مدارا با دخترعمه کم سن و سال
| null |
نمیدونم از کجا شروع کنم واسم خیلی سخته که لحظات سرشار از لذت و نفرت رو به قلم بیارم
من ۸۴ کیلو قد ۷۵ ۱ و ۲۵ ساله دانشجو ارشد و مشهدی و از لحاظ ظاهری چشمهای فامیلامون منو خوشگل میبینه!
پدرم خونهای رو دو طبقه خرید و از اونجاییکه من با نامادریم رابطه میزونی نداشتم منو با خانواده عمهام رفتیم توی این خونه یک طبقه مال من و یک طبقه هم عمه اینا میشینن، من این عمهام رو خیلی دوس دارم طوریکه میتونم بگم جای مادرمو واسم پر کرده، این عمه ما سه تا بچه داره که یک دختر ۱۶ ساله و یک پسر ۱۲ ساله و یک دختر ۸ ساله، داستان من با این دختر بزرگ عمهام از اونجایی شروع شد که بهار ۹۰ این دختر عمه ما تازه سر و گوشش میجنبید یک روز که توی خونه پدربزرگم نشسته بودم عمه ما با بچه هاش اومدن و از اونجاییکه خونه خیلی بزرگ بود و منم حال و حوصله شلوغی نداشتم اخه تقریبا همه عمه هام اومده بودن منم رفته بودم طبقه پایین و طبق عادت همیشگیم به فکر عمیقی فرو رفته بودم.
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم پسر این عمهام بعد از اینکه خونه یکم خلوتتر شد اومد پیش من و منم که میدونستم فارسیش خیلی ضعیفه یک مجله از گوشه خونه برداشتم و کنارم خوابوندمش و گفتم که برام بخونه، داشتم غلطهای املایی پسر عمهام رو میگرفتم که دیدم این دختر عمه ما سر و کلهاش پیدا شد. اونم اومد طرف چپ من دراز کشید تا ببینه داداشش درست میخونه یا نه؟! تا اینکه دیدم یک چیز گرمی داره کمکم به دست چپم مالیده میشه، یک نیم نگاهی انداختم دیدم بله ایشون دارن سینههاشونو به بازوهای ورزشکاری ما میمالونن. خلاصه اون روز چیزی نگفتم ولی کاملا مشهود بود که این دختر با زبون بی زبونی از من چیزی میخواد گذشت تا اینکه کمکم روش با من بیشتر باز شد و کمکم به بهانه درس و مشق بیشتر فرصت میکرد تا کنار من باشه تا اینکه داستان این خونه که گفتم درست شد و دیگه ما تقریبا توی یک خونه زندگی میکردیم و میکنیم. البته اینو بگم که عمهام حواسش ۶ دانگ جمع بود چون از فتار دخترش کاملا بوی شهوت به مشامش میرسید.
اوایل که اومده بودیم این خونه من زیاد توی خونه نبودم ولی با نزدیک شدن به ایام امتحنات پایان سال ۹۱ اصرار عمهام واسه اینکه با دخترش کار کنم تا قبول بشه بالا گرفت و منم قبول کردم وقت بیشتری در اختیارش بذارم، البته عمهام هیچوقت مارو اونقدری تنها نمیذاشت که بخوایم خیلی شیطونی کنیم ولی کمکم لابلای درس دادنام میدیدم دستمو میزاره روی سینههاشو با چشماش خواهش میکنه که واسش بمالونم، زمانیکه بهش دست میزدم از خودم متنفر میشدم که چرا دارم از اعتماد کسی سو استفاده میکنم اما واقعا نمیدونم چرا با تمام این تفاسیر راضی میشدم باز هم کنارش بشینم و به بهانه درس نگاهش کنم و لمسش کنم.
تا اینکه بعد از یک سالی که به همین منوال پیش میرفت رومون بیشتر باهم باز شده بود ولی من هیچگاه قصد نداشتم به گونهای باهاش رفتار کنم که در اینده احساس تجاوز بهش دست بده واسه خاطر همینم به گذر زمان اعتماد کردم و گفتم شاید کمکم بیخیال بشه تا اینکه زد و ارشد قبول شدم و رفتم... ترم اولمون تا نیمه اول اسفند طول کشید و در این مدت من نیومده بودم مشهد ولی وقتی برگشتم بلای دیسک کمر بر من نازل شد و کل عید رو دراز کش توی خونه بودم و بعد عید هم با هزار و یک بدبختی یک ماه رفتم دانشگاه و اومدم مشهد که شده بود خرداد ۹۲ که وقتی پیگیر کمرم شدم متوجه شدم دیسک بزرگی دارم و باید جراحی بشم یک سه ماهی رو توی خونه کاملا خوابیده بودم اخه هر دکتری ریسک جراحی منو نمیپذیرفت در مدتی که توی جا افتاده بودم بچههای عمهام خیلی به من لطف داشتن ولی این دختر عمه ما چند تا تجدیدی اورده بود و بیشتر از همه مهمون من بود تا اینکه تصمیم گرفتم ببینم از من چی میخواد، تا اینکه مالشهای ما رنگ و بوی جدیتری به خودش گرفته بود و دیگه بدون هیچ سوالی از هم لب میگرفتیم تا اینکه خواهرم یک مدتی رو اومد پیش من و با اومدن خواهرم اعتماد عمه بیشتر شد و زمانیکه خواهرم بالا بود مزاحم ما نمیشد. خواهرم بعد از چند روز کاملا متوجه قضیه شده بود ولی خودشو با کتاباش سربند میکرد و زیاد سر به سر ما نمیذاشت که بخواد ضد حال بزنه که کمکم خواهش مریم خانم از من بیشتر شد و دست منو به سمت شورتش هدایت میکرد و کمکم منم واسش کسشرو میمالوندم. در تمام این مدت ما هیچ وقت سکس نداشتیم ولی تمام زمینههای سکس اماده شده بودتا اینکه یک روز با همون کمردردم رفته بودم سراغ گواهینامم و شب قبلش خونه نبودم و اطلاع نداده بودم که فردا بعد از تموم شدن کارم میام خونه یا نه، از شانس ما همون روز یکی از دختر عمه هام امتحان ارایشگری داشت و دست این عمه مارو گرفته بود و برده بود واسه مدلش.
منم بعد از امتحان که اومدم خونه خیس عرق و تشنه بودم و از اونجاییکه میدونستم ساعت نه و نیم همه خونه ما خوابن یواش درو باز کردم رفتم توی خونه، یک نیم نگاهی به طبقه پایین انداختم دیدم فقط یک نفر خوابیده با خودم گفتم شاید عمهام هست بیخیال شدم و رفتم بالا دیدم پسر کوچک عمهام با خواهرم بالا خوابن، کارشون نگرفتم و بیدارشون نکردم و رفتم طبقه پایین تا یک چایی درست کنم که دیدم واسه گوشیم یک اسام اس اومد از طرف دختر عمهام که فلانی تا بعدازظهر پیش منه و بعداز ظهر با خواهرت و بچه هاش بیاین مهمونی فلان جا!!!
درجا خشکم زد یعنی عمه من خونه نیست؟؟؟ یعنی اینیکه الان روبروی من خوابیده مریمه؟؟؟ پتو رو که از روش زدم کنار دیدم بله خودشه چشماشو باز کرد معلوم بود که از زمانیکه من اومدم خونه بیدار بوده توی چشماش نگاه کردم و بولوزشو زدم بالا هنوز باورم نمیشد که دارم چی میبینم؟! دو تا سینه بزرگ که کار دست خودم بود و یک بدن سبزه کاملا فیت که هیچوقت لخت ندیده بودمشون هیچی نگفتم و فقط کرستشو زدم بالا تا بتونم سینههاشو بخورم هنوز که هنوزه باور اون لحظهها واسم سخته ولی واقعیت بود داغ شده بودم اونم نفساش تندتر شده بود شلوارشو کشیدم پایین خدای من شب قبلش حموم رفته بود و عجب خوشبو بود تا چشمم به کسش افتاد فقط گفت میخوای چکار کنی؟ گفتم میخوام بخورمش و همینجا اعتراف میکنم که به اناتومی کس اشنا نبودم و دقیقا نمیدونستم باید چکار کنم ولی یکم کسشرو نوازش کردم، از اونجاییکه ساعت داشت به سرعت میگذشت و هرلحظه امکان بیدار شدن خواهر و پسر عمهام وجود داشت یک استرس هم از اونطرف بهمون وارد میشد، خوابوندمش روی خودم و هی ازش لب میگرفتم و کمکم داشت ترس خودشو از بیدار شدن بقیه بروز میداد و میگفت که بسه ولی چشماش چیز دیگهای بهم میگفتن یک چند دقیقهای لب و با سوراخ کس و کونش با انگشتم بازی کردم که بهش گفتم برگرد به پشت کارت دارم واقعا کون بی نظیری داشت یکم کونشرو بوس کردم و کیرمرو روی کونش مالیدم ک هاختیار کیرم از دستم در رفت و گذاشتم دم سوراخ کونش و میگفت که نکنم ولی یکم تف زدم و گذاشتم دم سوراخش و با یک فشار یک داد خفیف زد و جالبه که منم با همون فشار ابم اومد، آبمروتوی مشتم ریختم و رفتم خودمو شستم و اونم رفت بالا پیش خواهرم خوابید و دم دمای ظهر همشون از خواب بلند شدند.
اوایلی که از این قضایا میگذشت خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا من دارم چنین کاری میکنم ولی با مرور زمان به این نتیجه رسیدم که بعضیها حشرشون خیلی فراتر از حد معمول بالاس و دست خودشون هم نیس و این مریم خانوم ما هم از این قاعده مستثنی نیست، اون الان هم که چشمش به یک مرد میفته از شدت حشرش شورتشو خیس میکنه و همین رفتارهاش و سایر مسایل باعث شد تسکین پیدا کنم و الان که داره بزرگتر میشه بیشتر به خودم میبالم که با این دختر اینگونه مدارا کردم و زمانیکه میتونستم بهش تجاوز کنم صرفا باهاش عشقبازی کردم الان هم توی همین خونه باهم زندگی میکنیم و از لحاظ عاطفی یکجورایی بهم وابسته شده ولی فکر نمیکنم که موقعیت سکس خیلی پیش بیاد من کمرمو عمل کردم و الان تقریبا امید به زندگیم بیشتر شده، میدونم که بالاخره روزی که بزرگتر بشه قطعا باهاش سکسهای بی شماری خواهم داشت مطمئنا اون روز زمانی خواهد بود که مریم به بلوغ کامل عقلی رسیده باشه و با اختیار کامل بیاد کنارم. متشکرم وقتتونو واسه این داستان گذاشتین کم و کاستیهای منو به خاطر اینکه اولین خاطرهای بود که براتون مینوشتم به بزرگواری خودتون ببخشید،
|
[
"نوجوان"
] | 2014-07-20
| 9
| 0
| 265,190
| null | null | 0.005682
| 0
| 6,903
| 1.278754
| 0.218298
| 3.777896
| 4.830998
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-نصفه-شبی-با-دختر-خواهر-ناتنیم
|
سکس نصفه شبی با دختر خواهر ناتنیم
| null |
سلام اسم من رضاس و الان حدود ۳۱ سالمه مجردم. ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنن کاملا واقعی و بدون کم و زیاده بجز اسامی که جایگزین شده که امیدوارم علتشو درک کنین. اما بذارین در ابتدا باید بخاطر غلط املاییهای احتمالی و نگارش ضعیف ازت عذر خواهی کنم. من چند تا خواهرزاده دارم (از خواهر ناتنی) که یکی از یکی خوشگلتره یکیشون که در اینجا من به اسم سارا معرفیش میکنم سه سال از من بزرگتره و الان چند تا بچه داره. یادم میاد دوران نوجوونی خیلی با هم صمیمی بودیم عین دوس پسر دخترا با هم رفتار میکردیم با هم پارک میرفتیم سینما تئاتر موتور سواری سحرا کوه و هرجایی که فکرشو بکنین. یادمه همون روزا پیش من لباس راحت میپوشید و همیشه خط سینههاش بیرون بودن. بدن صاف و سفید بدون حتی یه خال. البته فقط اتفاقی چشمم بشون میافتاد و هرگز برا بار دوم نگاشون نمیکردم. گذشت تا دوتامون بزرگتر شدیم و اون یه دوس پسر به اسم امیر پیدا کرد با هم همهجا میرفتن عین روزایی که با من بود. اوایل ناراحت شدم اما باش کنار اومدم و خواهرشو که اسمش نگین بود و ازون کوچیکتر بود جایگزین اون کردم. آخه من اهل دختر بازی نبودم و زیاد حس جنسی هم نداشتم فقط دوس داشتم با دختر همسن و سال خودم درد دل کنم. با خواهرش خیلی صمیمیتر شدم با اینکه خیلی ازم کوچیکتر بود ولی واقعا همو دوس داشتیم.
سرتونو درد نیارم. یه روز عصر برا اسبابکشی رفتم خونهشون که خونهشونو جابجا کنیم تا ساعت یک کارمون طول کشید نگین ازم خواست شب اونجا بمونم منم که خسته بودم قبول کردم. تو حال پیش داداشش بودم. آجیم و شوهرشم تو اتاقشون تقریبا خوابیده بودن که نگین صدام زد بیا تو اتاقخواب با هم حرف بزنیم. دادشش اون وقتا مواد مصرف میکرد و تقریبا حواسش به اطرافش نبود. رفتم تو اتاقخواب نگین و سارا و یه آجی دیگشون هم اونجا بود. خلاصه تا ساعت دو حرف زدیم تا نگین خوابش برد منم خواستم بخوابم که دیم سارا بعد دو ساعت اسمس بازی با دوس پسرش داره آروم باش پچپچ میکنه. که بعدا فهمیدم با هم راجب سکس حرف میزدن. برگشتم سمت سارا که گفت بیداری گفتم آره گفت بیا پیشم با هم حرف بزنیم گفتم باشه یه مقدار که گذشت دیدم مهربون شده و مث گذشته دستامو میگیره و ازین کارا. آخه بعد اینکه با این پسره دوس شد دیگه لمسمم نمیکرد. منه ساده که فک میکردم مهربون شده بش نزدیکتر شدم و انگشتامو گذاشتم لای انگشتاش و باشون بازی میکردم. جالب اینجا بود که من با عشق دایی خواهرزادهای و اون با شهوتی که همه وجودش رو گرفته بود با حرف میزد و دستمو نوازش میکرد. شاید به جرات میتونم بگم سارا حشریترین زنیه که تا حالا به عمرم دیدم خوش بحالت همرش. یه دفعه احساس کردم دستمو سمت سینش میبره. اون موقع هیفده هیجده سالم بود و تازه داشتم وارد جوونی میشدم شهوتم زیاد نبود البته تا اون روزاما برام جلب بود و از تجربه کردنش بدم نمیاومد اما نمیخواستم با خواهر زادم سکس کنم. دستمو برد سمت سینش و منم بزور دستمو بر گردوندم. بعد پنج دقیقه دو باره و سه باره. ول کنه ماجرا نبود که دیدم اومد به زبون که چته میترسی گفت سارا تو خواهرزادمی. نمیتونم. که گفت خفه شو و دستمو گذاشت رو سینش و منو عین یه مونگل بدون حرکت واسادم گفت بمال گفتم نمیخوام گفت اگه بمالی فردا با هم میریم موتور سواری و بیرون و ازین قولا اما زیر بار نرفتم. دیدم خودش دستشو گذاشت رودستم و دستمو چسبوند به سینش وبعد آروم زیر پتو پیرهنشو درآورد و گفت بمال گفتم ن الان داداشت میاد بقیه بیدار میشن دوس ندارم و... اما اون شهوتی بود و سه پیچ گیرداده بود منم که دیدم ول نمیکنه سینهشو مالیدم براش یه کم که گذشت دستمو برد پایینتر جایی که تا اون موقع لمس نکرده بودم دستمو کشیم اما گیر سه پیچش راضیم کرد. آروم انگشتمو رو کوسش بالا و پایین میکردم. ازم خواست که بکنمش داخل. گفتم پرده گفت تهشه (نداشت. دوستش پارهاش کرده بود) من که فک میکردم راست میگه حسابی انگشتمو کردمش تو وجلو عقب گفت تندتر منم تندترش کرد نزدیک به سرعت سوزن چرخ خیاطی. لبو دهنو دماغمو تند تند لیس میزد که یهویی خودشو بم جسبوند و انگشتمو از کسش آورد بیرون. بله ارضا شده بو بش گفتم. بسه دیگه من بخوابم و گقت باشه و شروع به پیام بازی با دوستش کرد. دو متر اونورتر دراز کشدم اما راستش بعد اون کارامنم شهوتی شده بودم و سکس میخواستم بعد نیم ساعت کلنجار رفتن با وجدان و شیطان تصمیممو گرفتم. پشتشو به من کرده بود و داشت اس میداد رفتم از پشت بغلش کردم خوشش اومد. آروم یه کم شلوارمو کشیدم پایین و گذاشتمش پشتش که اونم شلوارشو کشید پایین. وقتی ککه جلو رونم خورد به باسنش انکار همه دنیا رو بم دادن. یه چند دیقه لا پایی زدمش که تو منطقه ما بش میگیم فرچهای. بم گفت میخوای برات بخورمش برق از سرم پرید گفتم ن تابلو میشه اگه یکی بیدار شه از زیر پتو هم مشخصه که دیدم خودش کیرمرو گذاشت در کوسش و گفت بکن تو منم فشار دادم وای چه حس قشنگی تا اون موقع حسش نکرده بودم. آروم کیرمرو کردم داخل که دردش نگیره. کوسش گشاد بود اما خیس خیس و نرم. منه بیتجربه بی جنبه تلمبه هام ده تا نشده بود که آبم اومد سریع سر کیرمرو گرفتم و رفتم دستشویی. بعد اونشب تا یه سال رو نشد نگاش کنم اما جدیدا دوباره نسبت بهش شهوت پیدا کردم. الانم دوس دارم بکنمش با اینکه دو تا بچه داره اما میترسم بش بگم و قبول نکنه و ضایع شم. و اما نگین. ازون روز به بعد یه جور دیگه به خواهر زاده نا تنی هام نگاه میکردم. با نگین صمیمی و صمیمیتر شدم حالا من دیگه بیست و پنج شیش سالم شده بود. رفتارهایی که با سارا داشتم با نگین هم داشتم. البته هدفدار. یه شب تا ساعت سه خونهشون بودم و گفتم من دیگه برم خونهمون. بام اومد تا دم در که راهیم کنه بش گفتم یه بوس بده تا برم لپشو آورد جلو که بوسش کنم که زرنگی کردم لبمو گذاشتم رو لبش اونم بدش نیومد البته کسی تو حیاط نبود و رفتم خونه. دیگه کارم شده بود لب گرفتن از نگین اما حالا دیگه بغل رو هم بش اضافه کرده بودم اما همشون سرهم ده ثانیه نمیشد. بد جور رفته بودم تو نخش فک سینههاش الانم دیوونم میکنه آخه سینههاش بدون سوتین هم سرپا و خوش فرمن. ی روز که قرار بود با هم بریم تفریح با خودم گفتم باید حتما کارشو بسازم. با ماشین یه نیم ساعتی رانندگی کردیم تا رسیدیم یه جای دنج و خلوت اما هوا گرم بود دستی ماشینو کشیدم کولرو روشن کردم و گفتم بشین عقب که بتونم بغلش کنم اونم که انگار منتظر همین حرف بود رفت نشست عقب و منم رفتم عقب. واسه اولین با بیشتر از ده ثانیه ازش لب گرفتم چه حس خوبی. نزدیک یک رب لب بغل همو جر دادیم تازه رسیده بودم به زیر گلوش دیدم خودش یغه مانتوشو یه کم کشید پایین تا بتونم سینهشو بخورم وای کیرم عین فنر تفنک بادی از غلافش زد بیرون. عجب سینه رویایی. عین دو تا هلوی بزرگ چسبیده بود به بدنش. خورنش گشنه ترم میکرد. دیگه داشت شب میشه که دیگه ادامه ندادیم و بردم رسوندمش خونه. یکی دو بار دیگم این کارو انجام دادیم تا یه روز اومد خونهمون اتفاقا اون روز کسی خونهمون نبود. البته از قبل همانگ شده بود. تا اومد تو چند تا بغلو بوس بعد بش گفتم سرافنتو بپوش. من سرافن مجلسی خیلی دوس دارم و تحریکم میکنه مخصوصا اگه جنسش تو مایههای ساتن یا ساتن سیلک و چسبان باشه. اونم که میدونست از قبل گذاشته بودش تو کیفش. دراز کشدم و گفتم بیا روم دراز بکش گفت سنگینم گفتم فدای سرت. عاشق وزنتم. اونم ا خدا خواسته افتاد روم لبشو گذاشت رو لبام زبونم حالا تو دهنش بود. سینش رو سینم شکمش رو شکمم رونامون با هم یکی شده بود و با دوتا دستم داشتم باسنشو میمالوندم. بعد برعکس شدیم و من رو اون خوابیدم هی کیرمرو از رو لباس بش میما لوندم کمکم لخت شدیم البته زیر پتو چون رومون نمیشد همدیگرو نگاه کنیم آروم کیرمرو از جلو گذاشتم وسط پاش و هی جلو عقب میکردم. همون فرچهای خودمون. دیدم زیاد حال نمیکنه به پهلو خوابوندمش و انگشت درازمو گذاشتم رو چوچولش دیدم یهو لباشو چسبوند رو لبام. یه کم با چوچولش ور رفتم و آروم انگشتمو یه کم کردم تو کسش. عجیب بود پردش چهار پنج سانت تو بود شایدم اصلا نداشت راستش الانم نمیدونم چرا ولی هرچی بود به نفع جفتمون بود گفتم میخوام بکنمت گفت پردم چی گفتم فقط چند سانت قبود کرد. یه نیم ساعتی با انگشت گشادش کردم بعد پاهاشو باز کردم و افتادم روش ودر حالی که زبونم تو دهنش بود با دستم سر کیرمرو گذاشتم دهنه کوسش کمی دردش اومد اما میدونستم زود براش تبدیل ب لذت میشه. بلا خره کردمش تو البته حواسم بود که پاره نشه ولی همون پنج سانت برام مث پنجاه سانت لذتبخش بود وای چه کیفی داشت. تلبه هام سریع شده بود حسابی شهوتی بودم که نزدیک بود آبم بیاد کیرمرو در آوردم. کاندم رو زدم و دوباره کردمش تو کسش چند تا تلمبه بعد آبم اومد. بعد سکس بوسش کردم و و سرشو گذاشت رو شونم و خوابمون برد و بعد بیدار شدیمو رسوندمش خونهشون. یکی دو بار دیگه هم کردمش آخرین بار پارسال بود تا نامزد کرد و دیگه بم کس نداد. اما واقعا عاشقشم و آرزومه دوباره بکنمش. این داستان کاملا واقعییه ازش کم کردم ولی بلف و تخیل توش بکار نبردم. سکس با محارم کار کثیفیه ولی وقتی بیفتین توش و بهتون پیشنهاد داه بشه کمتر کسی میتونه جلو خودشو بگیره. بینهایت سخته. مرسی که خوندینش
|
[
"دختر اقوام"
] | 2015-07-31
| 4
| 0
| 136,657
| null | null | 0.010105
| 0
| 7,739
| 1.146128
| 0.372199
| 4.214489
| 4.830344
|
https://shahvani.com/dastan/مرتضی-شوهر-خواهر-عزیزم
|
مرتضی، شوهر خواهر عزیزم
|
مریم
|
سلام
من مریم هستم ۲۹ ساله
از اول ازدواجم با شوهرم مشکلات زیادی داشتیم
دو تا آدم از دو قشر مختلف میخواستن با هم زندگی کنند با وجود یه بچه نتونستیم همدیگر و درک کنیم و ناچار بخاطر بچم همدیگر و تحمل میکردیم
بلعکس من خواهرم لیلابا شوهرش خیلی خوب بودند
و با هم صمیمی بودند و چرا دروغ بگم شاید بعصی وقتا هم حسودیم میشد بهشون
خلاصه مشکلات منو محتبی هر روز بیشتر میشود و بیشتر از هم دور میشدیم
مرتصی شوهر خواهرم هم خوشگل بود هم قد بلند و جذاب
از خواهرم میشنیدم که میگه خیلی هم شهوتیه
یه جورایی کیس ایده آل من بود
از مشکلاتم با مجتبی با مرتضی درد و دل میکردم
گاها پیشش گریه میکردم و اونم با حرفاش آرومم میکرد
یه روز که داشتم براش درد و دل میکردم بغض گلومو گرفت و سرمو گذاشتم رو شونش گریه کردم
اونم نوازشم میکرد. از اون روز به بعد رفتارش بامن تغییر کرد و نگاهاش یه جور دیگه شده بود
فهمیدم که اونم دلش میخواد
تصمیم گرفتم که یه دفعه باهام سکس کنه
یه روز بخاطر یه ضمانت وام باهم رفتیم بانک و بعد از اتمام کار بهش گفتم بریم خونه یه چایی بخور اول که میگفت نه ولی یهو گفت مجتبی خونس گفتم نه دیدم شل شد و گفت باشه بریم
رسیدیم خونه سماور و روشن کردم گفتم من برم لباسمو عوض کنم و بیام
رفتم با یه ساپورت سبز و تاپ سفید چسبون اومد تا دیدم رنگش پرید انگار
چایی را آوردم اومدم روبروش نشستم و از عمد هی خم میشدم که سینههامو دید بزنه
سر بحث مجتبی را پیش آورد و منم دوباره شروع کردم به درد و دل
اومد کنارم نشست سرمو چسبوند به شونش و هی نوازشم کرد اما دستاشو کش دار به بدنم میکشید و هی میرفت پایین و پایینتر
و هی من میچسبوند به خودش
منم یواشیواش رفتم نشستم روپاش
دیگه با این کار من ازادانه دستش همه جام میتابید
و سرمو بلند کردو لبامو گرفت به لباش
محکم مک میزد لبامو و دستشو از پشت کرد تو شورتمو انگشتشو چسبوند به کونم
و هی فشار میداد تا سر انگشتش وارد کونم شد
هم درد داش هم لذت
منم هی خودمو تکون تکون دادم تا انگشتش دیگه کامل تو کونم بود
تو چشام زل و زد و گفت مجتبی که حالا نمیاد
گفتم نه
گفت پس بدو بریم تو اتاقخواب رو تخت خوابت
خوشبختانه اونروز محمد پسرم خونه مامانم بود و گرنه نمیشد کاری کرد
رفتیم تو اتاقخواب لباسامو همه را کند و خودشم لخت شد
نشست لب تخت و اشاره کرد که ساک بزنم منم مشغول شدم و خوب براش خوردم
گفت به شکمت بخواب رو تخت
خوابیدمو لای کونمرو باز کرد و شروع کرد به خوردن کونم
گفت خیلی وقته تو کف این کونم امروز این کونو میکنم. گفتم نه آقا درد داره گفت اونوقت که انگشتم رفت توش فهمیدم خیلی کون دادی
خندیدمو گفتم به نفع تو
یه جونی گفت که دلم ضعف رفت
یه بالشت گذاشت زیر شکممو با آب دهنش خوب کونمرو خیس کردو یواشیواش کرد تو کونم
انصافا درد داشت اما مرتضی هم آروم میکرد هم پیدا بود خوب بلده کون بکنه
بعد هز چند دقیقه کیرش تا ته تو کونم بودو خوابیده بود روم
منم برای اینکه شهوتیش کنم هی کونمرو شل و سفت میکردم که به کیرش فشار بیاد
همینطور که لپامو لیس میزد میگفت شما دوتا خواهر خوب کون میدید
گفتم مگه لیلا را هم از کون میکنی گفت تا دلت بخواد. کون شما دوتا خواهرو باید جر داد
آروم آروم تلمبه میزد
منم هی واسه شهوتی شدنش آه و ناله میکردم
کلی شهوتی شده بود
کیرشرو از کونم در آورد و گفت داگی شو
بلند شدم اول خوب لباشو خوردم داگی شدم
اومد شروع کرد کونم خوردن
قشنگ زبونشو میکرد تو کونم
حال میداد خیلی
محکم میزد رو کونم و زبون میکرد توش
یه بوس محکم از کونم کرد و گفت عشقم آمادهای گفتم اره عزیزم
کیرشرو کرد تا ته تو کونم و تلمبه میزد با دستش سینهمو میمالید و میکردم
دستمامو از زمین بلند کرد و همینطور که کیرش تو کونم بود رو زانوم ایستاده بوده
شکم داغش چسبیده بود به کمرم و تلمبه میزد
سینهمو چنگ میزد
حس کردم داره آبش میاد سرمو برگردوندم به عقب و لبشو خوردم
که یهو سرعتش زیاد شد و داشت آبش میومد
گفتم بکن. جرم به. کونمرو پاره کن کیر کلفت من
یهو تو کونم پر از آبش شد و دلش حال اومد
انصافا منم خیلی حال کردم
خوابید رومو بعد یه ربع سریع یه دوش گرفت و رفت
از اون روز به بعد تقریبا ماهی دوسه بار میاد میکنه منو
داستانهای بعدی را بازم براتون میگم
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2018-12-24
| 38
| 18
| 197,871
| null | null | 0.015385
| 0.045455
| 3,564
| 1.244951
| 0.208464
| 3.878307
| 4.828302
|
https://shahvani.com/dastan/کونی-شدنم-با-شورت-آبجیش
|
کونی شدنم با شورت آبجیش
|
امید
|
سلام اسم من امیده امروز میخوام یکی از خاطره هایه کون دادنمو واستون تعریف کنم از اون جا که خاطرهی قبلیم که کون دادنم به پسر خالم با جوراب شلواری بود بعضیا شاید بشناسنم، ولی برای کسایی که نمیشناسن بگم من امیدم ۱۷۵ قدمه و ۶۵ کیلوعم و ۲۰ سالم سنمه. کونمم تپله و نرمه و همیشه هم شیو شدس و رنگ پوستمم سبزس خلاصه که از نظر خودم بدن سکسی دارم و خیلیم کردنیم.
این خاطره ایی که میخوام بگم کون دادنم به یکی از رفیقامه که با هم خیلی صمیمی بودیم ولی این سکس کردنامون یکم باعث شد که دیگه از هم خجالت بکشیم و یکم بینمون فاصله بیوفته. بگذریم و بریم سر خاطرمون، یه روز همین رفیق صمیمی من بهم زنگ زد و گفت که شب خونهشون خالیه و اگه پایه باشی بشینیم باهم عرق بخوریم منم که اون شبش چون بیکار بودم گفتم اوکی، شب که شد من اماده شدم و از اونجایی هم که کونم همیشه شیو شدس خودمو واسه هر اتفاقی هم اماده کرده بودم و البته اینم بگم که این خاطره اولین سکسم با این رفیقمه.
خلاصه لباسامو پوشیدم و تیپمم همیشه اینجوریه که چیزایه جذب میپوشم و قشنگ گردیه کونم معلوم میشه و خودم بعضی موقعه با همین حسی که بهم میده جق میزنم.
شب که رسیدم خونهشون دیدم بساطو اماده کرده و فقط منتظر بود که من بیامو شروع کنیم که بخوریم، ازش پرسیدم کسی به جز من نمیاد اونم گفت که نه به بقیه زنگ زدم کار داشتن نتونستن بیان منم که خیلی خوشم اومده بودو دوست داشتم همین امشب ترتیبمو بده ولی اصلا از رو رفتارام ضایع نمیکردم که میخوام بدم چون یکم ازش خجالت میکشیدم.
اول از همه بهش گفتم بهم یه شلوارک بده که راحت بشینم اونم رفت یه شلوارک تنگشو بهم داد منم هیچ بهانه ایی نیاوردمو گرفتم و همون جا شلوارمو کشیدم پایین که شلوارکو بپوشم، وقتی پاهامو که دید چشاش چهارتا شد و گفت عجب پاهای تمیزی داری و شوخی شوخی بهم گفت که عجب بکنمت و فلان منم که الکی بهش میگفتم گمشو نگا نکن ولی از ته دلم میخواستم که قشنگ بگیره بکنه منو.
خلاصه عرقو ریختو باهم خوردیم تا جایی که دیگه دوتامونم داشتیم مست میشدیم، عرقمون هم زیاد نبود و سریع تموم شد، بعدش نشستیم یکم حرف زدیم و همش هم چشاش رو پاهای من و رو کونم بود و منم احساس میکردم که کیرش راست شده.
همینجوری که داشتیم حرف میزدیم ازم پرسید که تابحال کون دادم یا نه چون گفت کسی که موهای پاشو میزنه حتما موهای کونشم میزنه و منتظر مهمون واسه سوراخشه منم هول کرده بودم و با استرس گفتم نه تا بحال ندادم ولی خودش فهمید که قبلا هم چند سری دادم.
بعد دوباره یه نگاهی به پام کردو گفت میشه شلوارکتو در بیاری کونتم ببینم، منم که کلان هول کرده بودم اولش گفتم نه و فلان ولی بعدش انقد اصرار کرد درآوردم و کونمرو دید.
وقتی داشت کونمرو میدید فهمید که کیرم راست شده و برگشت بهم گفت که چرا کیرت راست شده و خوشت میاد یکی کونترو ببینه و راجبش نظر بده؟
منم ک کلان مات و مبهوت بودم چیزی نمیگفتم و یهو از کونم گرفت شروع کرد به مالیدن کونم منم که کیرم سیخه سیخ شده بود و فهمیده بود که دوس دارم کون بدم.
بعدش شورتمو کشید پایین و انگشتشو به سوراخم میمالید منم که دیگه رفته بودم فضا فقط دوست داشتم با سوراخم بازی کنه بعد اینکه یکم مالید بهم گفت که الان مستیم باهم حموم بریم و خونه هم که کسی نیس منم ک هر چی میگفت انجام میدادم گفتم باشه.
وقتی باهم رفتیم حموم شورتشو ک درآورد یه کیری حدود ۱۷ سانتی رو دیدم که از شدت حشریتم نمیدونستم چی کار کنم، اومد یکم واسم لیف کشیدم با سوراخ کونم بازی میکرد منم یواشیواش کیرشرو میمالیدم و دیگه معلوم کرده بودم که کونیم و بعد چند دیقه که خودمونو شستیم بهم گفت که برم خودمو تخلیه کنم و برم یکم سوراخمو باز کنم که دردم نیاد منم گفتم باشه و همون کارارو انجام دادم.
وقتی اومدم بیرون دیدم تو اتاق منتظره و رو کیرش حوله رو انداخته و وقتی من وارد شدم حوله رو برداشت و کیر نیمه خوآبشرو نشونم دادو گفت که واسش راستش کنم منم اروم اروم کردم توی دهنم و واسش خیلی اروم داشتم ساک میزدم، تو همین حین یهو بلند شدو رفت اتاق خواهرش و واسم یه شرت تانگا اورد با یه جوراب ساق بلند رنگی رنگی که تا بالای زانو میاد.
اونارو داد بهم و گفت که بپوشمش چون میگفت وقتی اونارو بپوشم بیشتر حشریش میکنم.
منم کاری که گفته بودو کردمو خیلی خوشم اومد قشنگ حسه یه دختر بودنو تجربه کردم جلومونم یه اینه بود و همش خودمو از تو اینه دید میزدم و قشنگ یه کونی شده بودم واسه رفیقم.
بعد اینکه کیرشرو راست کردم براش روی تخت قمبل کردمو شرتو از روی سوراخم کنار زد اروم سرشو کرد توی کونم منم که چون هم سوراخمو باز کرده بودم و قبل هم چند سری کون داده بودم زیاد درد نداشتم ولی هر چه قدر بیشتر میکرد توی کونم دردش بیشتر میشد ولی انقد حشری شده بودم که هیچ دردی حس نمیکردم و اون زمان فقط دوست داشتم سوراخمو جر بده.
همینجوری که داشت منو میکرد با کیرمم یکم بازی میکرد و نمیزاشت کیرم یکمم بخوابه، اونایی که کون میدن خوب میدونن وقتی یکی داره میکنتتون برخورد کیرتون با شکمتون چه قد میتونه ادمو حشری کنه.
بعدش بهم گفت که با جورابهایی که واسه خواهرش بود و من پوشیده بودم واسش footjob کنم منم گفتم باشه و با پاهایه سکسیم واسش کیرشرو مالیدم بعد چند دیقه بهم گفت که ابش داره میاد و میخواد بریزه توی کونم منم دوباره قمبل کردمو دوتا لپ کونمرو باز کردم یه جوری که بتونه تا ته کیرشرو بکنه توی کونم، اونم دوباره بعد چند دیقه تلمبه زدن وقتی ابش داشت میومد اب منم اومد و اب خودشم توی کونم خالی کرد.
خلاصه که یه شب خیلی خوبی بود و خیلی بهم خوش گذشت ولی چون دوس نداشتم بهم بگه کونی بهش بعدا گفتم که چون مست بودم این کارارو کردم ولی به نظرم هیچ فایده ایی نداشت و از دیدش همیشه واسش یه کونی میمونم.
اگه میخوایین بازم خاطره هامو بنویسم حتما لایک کنید مرسیی.
|
[
"گی",
"جوراب",
"مستی"
] | 2023-01-28
| 36
| 4
| 57,401
| null | null | 0.006974
| 0
| 4,909
| 1.533217
| 0.310351
| 3.146324
| 4.823997
|
https://shahvani.com/dastan/من-ترنسم-میشه-منو-درک-کنی!
|
من ترنسم میشه منو درک کنی؟!
|
اشکانی
|
من یک ترنسم:)
منو به چشم بد نگاه نکن به عنوان دستمال کاغذی:) منم دوس دارم برای یه نفر باشم. من عاشق دخترانگی هام هستم من عاشق اینم شمرده شمرده صحبت کنم... سخت میتونی منو عصبانی کنی، نمیتونم بلند بلند بخندم البته شیطنتهای خاص خودمو دارم...
نمیخوام کسی قضاوت کنه به خدا من نه لاشیم نه هرزه... منم عاشق اینم موهای بدنمو بزنم تمیز باشم دلم میخواد یه کوچولو آرایش داشته باشم!
من دلم نمیخواد ابروهام نامرتب باشه:)
من دلم میخواد برای یه نفر باشم واونم تااخرش برای من باشه دلم نمیخواد کسی اذیتم کنه دلم ینفرو میخواد که مواظبم باشه ومن بهش تکیه کنم:)
میشه منو قضاوت نکنی؟؟ میشه وقتی تو خیابون راه میرم بهم بد نگاه نکنی؟ میشه مسخرم نکنی؟ میشه منم مثل بقیه آدما ببینی؟؟؟!!
من دلم ینفرو میخواد که تو شادیا وغما کنارم باشه، دلم خانوادهای رومیخواد که درکم کنه: /
دلم بابایی رو نمیخواد که منو کتک بزنه سر چیزی که خودم تقصیری نداشتم!
دلم داداشی رو نمیخواد که بهم بگه من داداشش خودمو میخوام: (من داداش نیستم از اولشم نبودم من آبجی هستم دلم میخواد آبجی باشم:)
دلم مادری رو میخواد که نشینه صب تا شب گریه کنه: (منو درک میکنی؟
انقد گریه کردم چشام پفکرده!
هیچکس خونه نبود رفتم یه کرم سفید کننده داشتم اونو به صورتم زدم ریمل زدم بایه رژ کمرنگ... هیچ کاری نمیکردم فقط جلو آینه از دیدن خودم لذت میبردم و از خودم عکس میگرفتم که یهو داداشم کلیدو انداخت اومد تو، نمیدونستم چیکار کنم چجوری پاک کنم سریع! رفتم پتورو کشیدم رو سرم وخودمم به خواب زدم اما از شانس بد من داداشم ناهار گرفته بود اصرار داشت منو بیدار کنه که ناهار بخوریم منم نمیخواستم بیدار بشم که یهو پتورو کشید اونور... که منو با صورت آرایش کرده دید، یه لحظه هیچی نگفت خیلی خجالت کشیدم اما بعدش منو به زور برد تو حموم و گفت که یالا صورتتو بشور، دیگه افتادم به گریه کردن: (وقتی مقاومت کردم خودش به زور صورتمو شست...
فقط گریه کردم نمیدونم چرا کسی منو نمیفهمه؟؟ بعضی وقتا دلم میخواد این کیر لعنتی رو یکی ببره حتی خیلی وقتا محکم میزنمش: (
فقط تو سایتای خارجی کلیپ همجنسگراهارو میدیدمو و حسرت میکشیدم
خیلی ساکت بودم وقتی از خونه خارج میشدم میرفتم تو پیادهروها راه میرفتم حتی بدون آرایش بدون ابروهای مرتب بدون لباس دخترونه بدون شلوار تنگ!! به هیچ دختری نگاه نمیکردم وفقط قفل میشدم رو نگاه بعضی پسرا ونگاهشونو دنبال میکردم...
من تو عالم خودم تنهاترینم عین دیونه هام! من دستای دوستامو میگیرم و سرمو میزارم رو نیمکت کلاس و فقط بهشون نگاه میکنم:) انگار اونا هم فهمیدن من چه حسی دارم خوبه که همه اونا منو درک میکنن:)
من یه ترنسم که مثل بقیه ترنسا نیستم به خاطر آبروی خونوادم فقط تو ذهنم ترنسم و خیالبافی میکنم، من تااخر عمرم ازدواج نمیکنم تنهای تنها میمونم.
فقط نشستم منتظر مرگمم دلم میخواد هر چه زودتر برم پیش خدا و ازش بپرسم چرا؟؟!
من اشکانم ۱۷ سالمه، دلم میخواد حداقل شماها درکم کنید بگید با حرفاتون که درکم میکنید دلم همدردی میخواد بد جوری تنهام بدجوری تو دنیای خودم تنهام خیلی خیلی دردناکه تو جسمی باشی که مال خودت نیست.
من ترنسم میشه منو درک کنی؟!
|
[
"ترنس"
] | 2018-02-08
| 33
| 6
| 15,756
| null | null | 0.016841
| 0
| 2,717
| 1.436667
| 0.554941
| 3.357716
| 4.823919
|
https://shahvani.com/dastan/کیر-آباد-
|
کیر آباد!
|
Little e و سفید دندون
|
نکتهی بسیار مهم: این داستان نوشتهی کاربر little e است که قبلا با نام «کیر آباد و کوس آباد» منتشر شده بود و در جریان پاک شدن داستانهای سایت پاک شد. من فقط این داستان رو ویرایش کردم و با یکم تغییر ارسالش کردم.
روستای ما، روستای بسیار خوش آب و هوایی بود که در دامنه سرسبز کوهستان قرار داشت. باغهای میوه و دشتهای سرسبز و کشتزارهای وسیع گندم، روستا رو احاطه کرده بود. مردم توی این باغها و کشتزارها کار میکردن و به سختی رزق و روزی خودشون رو به دست میآوردن. یک رودخونه بزرگ هم از کنار روستا میگذشت که از آبش، زمینها و باغهای میوه رو آبیاری میکردن.
من هر روز دم دمای غروب از سر زمین میرسیدم خونه و بعد از یه کم استراحت، دوستام رو صدا میزدم و تا نصفه شب دورهمی میگرفتیم. از همه چیز صحبت میکردیم و بعد از اون معمولا اگه کسی حال و حوصله داشت، دست یکی رو میگرفت و میبرد خونه خودش و به نوبت به هم کیر میزدن. بعدش هم خواب و فردا صبحش بازم کار و کار...
من معمولا از پارسا میخواستم که بیاد خونهی من. اول من به پارسا کیر میزدم و بعد نوبت پارسا میشد. بعضی وقتها هم من فرهاد رو به خونه دعوت میکردم، یا بعضی وقتها پیش میاومد که یکی دیگه از من میخواست به خونهاش برم و یا حتی بعضی وقتها هیچکس گیر نمیاومد و من مجبور بودم با جق زدن، شبم رو بگذرونم. تو کیرآباد برنامه همهی مردم، همین بود. همه به هم کیر میزدن و هیچوقت کسی از کیر زدن به دوست و همسایه و بقالی و سلمونی و عطاری و... خسته نمیشد. کلا فکر و ذکر همهمون تو کیر بود و همهش دنبال این بودیم که به افراد بیشتری کیر بزنیم.
تو روستا همه چیز معنا و ارزشش رو از کیر میگرفت، جوری که اسم واحد پولمون هم «کیری» بود. یعنی پولهامون که با ارزشترین چیزی بود که داشتیم، «کیری» بود. زندگی کردن تو کیرآباد هر روز داشت سختتر و کیریتر میشد. هر روز همه چیز گرون و گرونتر میشد. همین الاغ نحیفی که من باهاش میرم تا سر زمین، تا همین دو سال پیش قیمتش هفت هزار «کیری» بود و حالا شده بود صد هزار «کیری». آخه با این قیمت کی میتونه دیگه الاغ بخره؟ همین فرهاد چند سال سگدو زد و پول پسانداز کرد که بتونه الاغ بخره. وقتی پولش به هفت هزار کیری رسید، الاغ شده بود صد هزار کیری. در حالیکه اصغر تو اصطبلش پونزده تا الاغ داشت که همه رو تو زمان هفت هزار کیری خریده بود و الان رو هر کدوم ۹۳ هزار کیری سود کرده بود. یکی از قانونهای کیری نانوشته همین بود. گداها گداتر میشدن و ثروتمندها ثروتمندتر!
دیگه خیلیها مجبور بودن هر روز از این طرف روستا تا اون طرف روستا پیاده برن. پول یونجه هم که پارسال یهو سه برابر شد. خیلیها اعتراض کردن ولی مامورهای «کیر آقا» که بهشون میگفتن کیرلیس، همه رو کتبسته به ناکجا آباد بردن و دیگه خبری ازشون نشد. اما تو همه این سختیها، فکر اینکه بالاخره میتونیم هر وقت که خواستیم، شب یا روز، به همدیگه کیر بزنیم، باعث آرامش خاطر میشد. من کلا تو این چند سال فقط تونسته بودم به پنج یا شیش نفر کیر بزنم اما کسایی رو میشناسم که تونستن حتی به نصف اهالی کیرآباد، کیر بزنن. مردم میگن اینا حتما از آشناهای خود کیرآقا بودن!
اما زیر بستر این کیر زدنها و کیر خوردنها، یک مساله خیلی جدی وجود داشت که ذهن اهالی کیرآباد رو به شدت به خودش مشغول میکرد. اصلا نیت و مقصود همه اهالی، همین مساله بود ولی کسی به روی خودش نمیآورد. یک مسالهای که هم پنهان بود و هم آشکار. هیچکس علنی دربارهاش صحبت نمیکرد اما همه میدونستن که هدف اصلی همه اهالی، همین مساله است: رسیدن به روستای «کس آباد» در اون طرف رودخونه. آرزوی همه این بود که حتی برای یک ساعت هم که شده خودشون رو به اون طرف رودخونه برسونن. من خودم تا حالا کسی رو که کس آباد رو دیده باشه ندیدم اما کم و بیش وصفش رو شنیده بودم. میگفتن اونجا کسایی مثل خودمون زندگی میکنن که کردنشون خیلی لذت داره. میگفتن کردن اونا اصلا قابل قیاس با کردن اهالی کیرآباد نیست. میگفتن اگه کسی یک نفر از اهالی کس آباد رو ببینه، خود به خود کیرش راست میشه. واسه همین، اهالی کیر آباد با تمام وجود سعی میکردن به هر شکل و روش ممکن خودشون رو به کس آباد برسونن. اما مساله به این سادگیها نبود. خونه «کیر آقا» که دهخدای هر دو روستا بود، درست وسط پلی بود که روستاها رو به هم متصل میکرد. «کیر آقا» و مامورهاش هم عبور و مرور از روی این پل رو با دقت و شدت کنترل میکردن و تقریبا هیچکس اجازه رد شدن از روی این پل رو نداشت. رودخونه هم اونقدر پهن و خروشان بود که شنا کردن و رد شدن از عرض اون، ریسک بزرگی بود و احتمال غرق شدنش خیلی زیاد بود. «کیر آقا» هر چندماه یکبار همه اهالی کیر آباد رو تو میدون وسط روستا جمع میکرد و براشون سخنرانی میکرد. بعضی از اهالی روستا، «کیر آقا» رو خیلی دوست داشتن و حاضر بودن براش بمیرن. میگفتن «کیر آقا» خیر و صلاح اهالی رو میخواد و حتما حکمتی هست که نمیذاره کسی به راحتی به کس آباد بره! حتی بعضی از طرفدارهای «کیر آقا» میگفتن دیدن اهالی کس آباد برای سلامتی ضرر داره و حتی ممکنه باعث مرگ بشه!
از بین کشاورزها، هر ساله چند نفر رو که بیشترین تلاش و کوشش رو کرده بودن و بیشتر از همه کار کرده بودن، به عنوان جایزه برای چند روز میفرستادن روستای کس آباد. من هر سال سعی و تلاش خودم رو بیشتر و بیشتر میکردم جوری که بعضی وقتها شب و روز سر زمین کار میکردم ولی تا به حال موفق نشده بودم که برم. وقتی از مامور انتخاب بهترین کشاورز، علت رو سوال کردم، جواب داد: «برای انتخاب بهترین کشاورزها، یک قانون» کیری «وجود داره که دقیقا باید رعایت بشه. مطابق این قانون کیری، تو هنوز معیارها و شایستگیهای لازم رو نداری.»
مشابه این قانون کیری رو تو روستای کیر آباد زیاد داشتیم. مثلا یه قانون این بود که مردم نباید زیاد «آب گندم» بخورن یا اینکه مردم نباید تو میدون وسط روستا، رقص و شادی داشته باشن. خوب به هر حال اینجا روستای کیر آباد بود و قاعدتا قوانینش هم باید کیری باشن دیگه. حتی یه افسانهی قدیمی هست که میگه قبلاها یه چیزی جادویی بوده به اسم «کیرترنت»! تو این کیرترنت یه سری برنامهها بوده به اسم «کیرگرام»، «کیراستاگرام»، «کیرآپ» (میگن این کیرآپ خیلی کیری بوده) و حتی یه سایت سکسی به نام «کیروانی». که تو این برنامهها اهالی کیر آباد راحت میتونستن با کس آبادیها و روستاهای دیگه ارتباط برقرار کنن. ولی طبق تصمیم و دستور کیر آقا تموم این برنامهها کیلتر (فیلتر) شدن...
خلاصه که کیر، منشا همهی ارزشهای کیرآباد شده بود. ارزشهای کیری در نوشتههای کاتب روستا، در روشهای درمانی طبیب، در نحوه کاشت و برداشت گندمها، در نحوه قضاوت قاضی، در کار آهنگری و دامداری و خلاصه در همه چیز روستا اثر گذاشته بود. به طور خلاصه بگم: «همهجا کیری شده بود، جوری که دیگه خودمون هم یادمون رفته بود که آدمیم و فکر میکردیم در واقع» کیر «هستیم و کیر بودنمون به آدم بودنمون میچربید. حتی دیگه همدیگه رو با پیشوند کیر صدا میزدیم. مثلا به مسعود میگفتیم» کیر مسعود «یا به فرهاد میگفتیم» کیر فرهاد «و افتخار میکردیم که از دیار کیر هستیم و اهل یک روستای کیرپرور.»
خیلی از این قوانین و روشهای کیری که متاثر از تعلیمات حکیمانه «کیر آقا» بودن، بیشتر اوقات باعث خرابی و بدبختی بیشتر میشدن. مثلا همین چند وقت پیش کیرلیسهای «کیر آقا» که تازه یاد گرفته بودن با کمون تیراندازی کنن، اشتباها تیرهای آتشین خودشون رو انداختن روی خونههای مردم و خونهها آتیش گرفت و تعداد زیادی زنده زنده تو آتیش سوختن و «کیر آقا» به کیرش هم نبود و اصلا یه معذرتخواهی خشک و خالی هم نکرد. و در آخر کیرلیسهای کیر آقا ادعا کردن که یک خطای کیری بوده و عمدی نبوده!
اما به هر حال من هم مثل بقیه اهالی روستا در آرزوی دیدار کس آباد بودم و با خودم عهد کرده بودم تا هر طور که شده خودم رو به اونجا برسونم. حالا که قوانین «کیری» مانع از رسیدنم به اونجا شده بود، خودم باید دست به کار میشدم و به آرزوم میرسیدم.
کشاورزی رو گذاشتم کنار و چند ماه تمام کنار رودخونه رو بررسی کردم که ببینم از کجا میشه رد شد. ولی متاسفانه نتونستم راهی پیدا کنم. رودخونه خیلی پهن و عمیق بود و حتی شناگر ماهری مثل من هم به احتمال زیاد غرق میشد. اما بالاخره تلاشهای بی وقفهام نتیجه داد و یک نفر رو پیدا کردم که با گرفتن صد هزار «کیری»، حاضر بود منو با قایق کوچیکش مخفیانه برسونه اون طرف رودخونه. من اولش خیلی مردد بودم ولی دلم رو زدم به دریا و الاغم که تنها داراییم بود، به قیمت صد و بیست هزار «کیری» فروختم و دادم به صاحب قایق و شبونه به سمت ساحل مقابل رودخونه حرکت کردیم.
دلهره و اضطراب زیادی داشتم. نکنه دروغ گفته باشن و اهالی کس آباد، کیرهای کلفتتر و درازتری داشته باشن و بزنن جر وا جرم کنن! نکنه اینا همهاش خیالات باشه و اصلا چیزی به نام کس آباد وجود نداشته باشه! نکنه من که تو کیر آباد کیر شده بودم، تو کس آباد هم کیر بشم! تو همین فکرها بودم که قایقران بهم گفت: «زود باش پیاده شو.»
من بالاخره به کس آباد رسیده بودم. چند دقیقه همونجا کنار رودخونه وایستادم تا نفسم که از ترس بند اومده بود، سرجاش برگرده. بعد از چند لحظه با احتیاط راه افتادم. لحظه حساسی تو زندگیم بود و باید حواسم رو جمع میکردم. ممکن بود مامورهای «کیر آقا» در کمین باشن و من تو دامشون بیوفتم. هوا خیلی تاریک بود، ترجیح دادم یه گوشه مخفی بشم و بخوابم تا صبح ببینم چی پیش میاد. اما هر چی سعی کردم از اضطراب زیاد خوابم نمیبرد و روی علفها این پهلو و اون پهلو میشدم.
تازه چشمهام گرم شده بود که با پاشش آب روی صورتم شوکه شدم و از ترسم سریع پا شدم. هنوز گیج بودم و نمیدونستم چی شده. آب رو که از صورت و چشمهام کنار زدم، رو به روم یه موجودی رو دیدم که خیلی شبیه به خودمون بود اما یه کم فرق داشت. با اخم داشت به من نگاه میکرد. اصلا منتظر نموند که من از شوک بیرون بیام و بلافاصله راه افتاد و گفت: «دنبالم بیا.»
من هنوز میخکوب وایستاده بودم. برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد، دوباره بلندتر و با عصبانیت داد زد: «گفتم دنبالم بیا دیگه.»
من ترسیدم و با دلهره دنبالش راه افتادم. وسط راه داشتم خوب بر اندازش میکردم، هیکل و قیافه کس آبادیها خوب به نظر میرسید اما اخلاقشون قطعا کیری بود. مسافت کوتاهی که رفتیم، من رو برد و گذاشت تو یه اتاق و بهم گفت: «از اینجا تکون نخور، الان بر میگردم.»
از اخلاقی که از کس آبادیها دستم اومده بود، برای حفظ جون خودم هم که شده، ترجیح دادم حرفش رو گوش کنم و از اونجا تکون نخورم.
نمیدونم چقدر طول کشید، ولی خیلی طول کشید. واقعا خیلی طول کشید و من همینجوری علاف وایستاده بودم که این کس آبادیه بیاد. چند بار از توی اتاق سرم رو آوردم بیرون و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری نبود. با خودم گفتم ظاهرا این کس آبادیها علاوه بر اخلاقشون، وقت شناسیشون هم کیریه. آخه به من گفت الان میام ولی فکر کنم دیگه شب شده باشه و خبری ازش نیست. خودم احساس کردم کیر شدم. من هم به ناچار، خسته و گشنه دراز کشیدم و خوابم برد.
نصفهای شب بود که با صدای یه کس آبادی بیدار شدم. حتی صداشون هم فرق میکرد و لطیفتر بود. چشمهام رو باز کردم، بلند شدم و ایستادم. رو به روم پنج تا کس آبادی وایستاده بودن. قیافه هاشون خیلی جدی بود. با خودم گفتم: «یعنی میخوان با من چیکار کنن؟ نکنه میخوان گروهی بهم کیر بزنن؟»
من مظلومانه و معصومانه جلوشون ایستاده بودم و منتظر سرنوشتم بودم. اون وسطیه که یه کم جلوتر از بقیه ایستاده بود گفت: «لطفا خودتو معرفی کن و بگو اومدی اینجا چیکار کنی؟»
من با تته پته و لکنت زبون گفتم: «من یه کیرم که...»
وسطیه حرفم رو قطع کرد و گفت: «کیر نه، بگو یه مرد هستم.»
مرد؟ مرد؟ کلمه نا آشنایی بود. ولی من دوباره صادقانه گفتم: «ولی من واقعا دارم راستشو میگم، من یه کیر هستم...»
این جمله رو که گفتم، یه کس آبادی از فرط خنده افتاد روی زمین و داشت زمین رو گاز میگرفت. اما بقیه جدی بودن و داشتن با عصبانیت به من نگاه میکردن. کس آبادی وسطی، به اونی که از فرط خنده روی زمین افتاده بود، گفت: «میترا خجالت بکش، مگه بار اولته که این جمله رو میشنوی؟»
اون کس آبادی خندان که ظاهرا اسمش میترا بود گفت: «آخه چیکار کنم هما، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. خیلی بامزه و با جدیت میگه که من کیرم!» بعد دوباره پاشد و وایستاد.
کس آبادی وسطی که اسمش هما بود، دوباره رو کرد به من و گفت: «با صدای بلند بگو من یک مرد هستم نه کیر.»
من هم چند بار با صدای بلند گفتم: «من یک مرد هستم نه کیر.»
بعد از من خواستن که بشینم. خودشون هم دور من نشستن. من داستان خودم رو براشون تعریف کردم. اونها سکوت کردن و هیچی نگفتن. بعد هما رو کرد به یکی از همراهاش و گفت: «کیمیا مسئولیت این مرد با توئه!»
و بعد پا شدن و همه شون رفتن و فقط کیمیا موند. کیمیا برای من غذا آورد و سیرم کرد. بعد با مهربانی درباره کس آباد به من توضیح داد و کنارم خوابید.
روز بعد که از خواب پا شدم دیدم کیمیا برای من غذا آماده کرده و با خوشرویی منتظر منه. بعد کیمیا من رو از اتاق بیرون برد و حقیقت کس آباد رو از نزدیک به من نشون داد. اما مرتبا مجبور بودیم که مخفی بشیم که کیرلیسهای «کیرآقا» ما رو نبینن. من نسبت به کیمیا احساس عجیب و غریبی پیدا کرده بودم. وقتی بهش نگاه میکردم، ناخودآگاه کیرم راست میشد، کیمیا این صحنه رو میدید و میخندید. بعد، همون شب کیمیا منو به اتاق برگردوند، اومد تو بغلم نشست و گفت میخوام امشب آداب خوابیدن با یه کس آبادی رو بهت یاد بدم. کیمیا لباسهای خودش رو در آورد و لخت شد. پستونهای خودش رو به من نشون داد و بهم یاد داد که چطوری باهاشون بازی کنم و بخورمشون. بعد سوراخ هاش رو به من معرفی کرد. سوراخ کون رو که خودم از قبل بلد بودم. سوراخ کون کص آبادیها فرق زیادی با سوراخ کون ما نداشت. ولی خوشگلتر و تمیزتر بود.
اما کیمیا سوراخ عجیب دیگهای تو بدنش به من معرفی کرد به نام «کس» و از من خواست بهش قول بدم دیگه به کسی کیر نزنم و هر وقت کیرم بلند شد، کیرم رو تو سوراخ کسش فرو کنم. گفت بهترین جا برای کیر تو، کس یه زنه، یه زن، یه کس آبادی. اونجا بود که تازه فهمیدم چرا به اینجا میگن کس آباد...
من اون شب با کمک کیمیا بارها و بارها کیرم رو تو کسش فرو کردم و لذتهای عجیب و غریبی رو تجربه کردم. لذتهایی که اصلا قابلمقایسه با کیر زدنهای قبلیام نبود. لذتهایی که تا آخر عمرم فراموش نمیکنم. روزها گذشت و کیمیا با مهربانی خودش رو در اختیار من میذاشت و منم از کردنش سیر نمیشدم. تا اینکه یه شب هما و همراههاش دوباره اومدن به دیدنم.
وقتی من جلوی هما و دخترهای همراهش وایستاده بودم، بیاختیار کیرم بلند شد. من دیگه میدونستم زیبایی یه زن یعنی چی. من دیگه فهمیده بودم که این دخترها زیر لباسهاشون چه ممههای ناز و قشنگ و خوردنیای دارن. چطور میتونستم خودم رو جلوی این دخترهای خوشگل کنترل کنم؟ حالا که دوباره نگاه میکردم، میدیدم هما چقدر زیباس! زیبایی هما، خیرهکننده بود. من حالا چشمهام باز شده بود و میتونستم بهتر ببینم. میترا... اون دختره خندهرو، چقدر با نمک و جذاب بود.
اما ظاهرا هما از کیر راست شده من راضی نبود. رو کرد به کیمیا و گفت: «مگه تو به این مرد درست رسیدگی نکردی؟»
کیمیا با دلخوری گفت: «هما من هرکاری که تونستم انجام دادم.»
بعد هما رو کرد به من و گفت: «شاید هم این مرد، اونی نباشه که فکر میکنیم.»
بعد به میترا گفت: «از امروز تو در کنار این مرد باش و کیمیا با ما بر میگرده.»
من از اینکه یه دختر دیگه رو قرار بود بکنم، ذوق مرگ شدم. یه کم جسارت پیدا کردم و گفتم: «میشه کیمیا هم بمونه؟»
هما با عصبانیت برگشت و گفت: «فقط یه نفر.» و دوباره با صدای بلندتری گفت: «فقط یه نفر!»
میترا میدونست من دیگه اون آدم بیتجربه قبلی نیستم. من شب و روز، بارها و بارها میترا رو میکردم و هر بار میترا با خوشرویی خودش رو دوباره در اختیارم میذاشت. حتی موقعی که در حال کردنش بودم، لبخند از روی لبهاش محو نمیشد.
وقتی سرم رو لای ممههای میترا میذاشتم، دوست داشتم زمان متوقف میشد و من تا ابد مشغول خوردن ممههاش باشم.
میترا هم منو از توی اتاق بیرون برد و جاهای دیگهای از کس آباد رو بهم نشون داد. کس آباد همونجوری بود که تعریف میکردن؛ پر از دختر، پر از لذت، پر از کردن...
چند روز بعد، هما و دوستاش دوباره اومدن سراغم. من جلوی هما وایستاده بودم اما اصلا کیرم بلند نشد. هما از این وضع من راضی به نظر میرسید. رو کرد به بقیه دخترا و گفت: «لطفا همه برین. از این لحظه به بعد، من خودم از این مرد پذیرایی میکنم.»
این صحنه رو نمیتونستم باور کنم. کردن هما انتهای آروزم بود. باور نمیکردم چند لحظه دیگه قراره هما رو لخت کنم، ممههاش رو تو دستم بگیرم و بدنش رو بخورم و دست آخر، بکنمش. وقتی همه رفتن، هما اومد جلو و گفت: «به من هفت روز فرصت بده. بعد از این هفت روز مثل کیمیا و میترا در اختیارت قرار میگیرم.»
من از این حرف هما یه کم ناراحت و دلخور شدم اما میدونستم که چارهای ندارم و باید قبول میکردم. اون شب هما با فاصله از من خوابید. فردای اون روز، هما دست من رو گرفت و برد زمینهای کشاورزی کس آباد رو بهم نشون داد. وسعت زمینهای کشاورزی و باغات میوه کیر آباد رو هم برام حساب کرد و گفت: «میدونی فقط یک صدم محصول این دو روستا به خود اهالی میرسه؟»
گفت: «میدونی بقیه محصول به روستاهای دیگه فروخته میشه و» کیر آقا «با پولش هر روز برای خودش و کیرلیسهاش، کنار رودخونه، قصرهای تازه میسازه؟»
گفت: «میدونی اصطبل» کیر آقا «هزاران اسب داره و در عوض همه مردم با الاغ جابجا میشن؟»
گفت: «میدونی هر روز دخترهای زیادی رو به قصرهای» کیر آقا «میبرن تا خودش و کیرلیسهاش، از صبح تا شب مشغول کردنشون باشن، در حالی که مردهای توی کیر آباد اصلا دختر به چشمشون ندیدن؟»
گفت: «میدونی با ذرهی کوچیکی از این گندمها، دیگه هیچ گشنهای تو کیر آباد و کس آباد پیدا نمیشه؟»
دست آخر گفت: «میدونستی تا قبل از» کیرآقا «روستاهایی به نام کیر آباد و کس آباد اصلا وجود نداشتن و هر دو روستا در واقع یک روستا به نام» گندم آباد «بودن؟ میدونستی این کیرآقا بود که مردها و زنها رو از هم جدا کرد و توی دو روستای جداگونه گذاشت؟»
هما هر روز مطالب جدیدتری رو مطرح میکرد و به من جاهای زیادی رو نشون میداد. هما میگفت: «کیر آقا و کیرلیسهاش میخوان مردها و زنها، دخترها و پسرها از هم جدا باشن تا همیشه تشنه همدیگه بمونن. تا همیشه همه فکر و ذهنشون این باشه که چطور میتونن همدیگه رو پیدا کنن و سکس کنن. اونها میخوان به هم رسیدن زنها و مردها رو سخت و سختتر کنن، تا تمام وقت اونها صرف کنار زدن این موانع بشه. بنابراین زنها و مردهایی که تمام فکر و ذهن و وقتشون صرف سکس میشه، چطور میتونن به مسائل و موضوعات مهمتری توجه کنن؟ کیر آقا اینجوری میتونه برای همیشه دهخدا باقی بمونه!»
حرفهای هما تاثیر خیلی زیادی روی من گذاشت. یه جورایی مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار شده باشم. یکی دو روز از هما فاصله گرفتم و به حرفهاش فکر کردم. نفرت از «کیر آقا» لحظه به لحظه در وجودم بیشتر میشد. هما میگفت: «ما زنها و شما مردها باید با هم متحد بشیم و گندم آباد رو دوباره از» کیر آقا «پس بگیریم.»
منبعد از چند روز فکر کردن، در خلوت خودم، در همون اتاقی که روز اول خودم رو فقط یه «کیر» معرفی کرده بودم، مثل یه «مرد» وایستادم و با خودم عهد کردم تا زمانی که زنده هستم برای آزادی گندم آباد تلاش کنم. من فهمیدم که چرا هما و دوستهاش روز اول نمیتونستن این حرفها رو به من بزنن. اون روز من یه آدم تشنه سکس بودم که تمام آرزوم رسیدن به اینجا و کردن دخترها بود اما امروز که به این خواسته ابتدایی و طبیعی خودم رسیدم، میتونم به مسائل مهمتر و جدیتری فکر کنم. میتونم ریشهی همه بدبختی هامون رو بهتر بفهمم. من ذهنم دیگه همهاش تو کس و کیر نبود. ذهن من آزاد شده بود...
بعد از گذشت هفت روز، شب که شد، هما به اتاقم اومد و جلوم وایستاد و گفت: «من همونطور که بهت قول دادم، اومدم که از امروز در اختیار تو باشم، تا هر وقت که بخوای.»
بعد روسریش رو باز کرد و شروع کردن به باز کردن دکمههای پیرهنش. من از دیدن هما خیلی خوشحال شدم و منتظر اومدنش بودم. به چشمهاش نگاه کردم. در چشمهاش، آگاهی و امید موج میزد. من که از قبل خودم رو آماده کرده بودم، به طرفش رفتم، جلوی بازکردن دکمههای پیرهنش رو گرفتم و بغلش کردم، لباش رو بوسیدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم، ازش خداحافظی کردم. حرفهامون رو قبلا زده بودیم و دیگه وقت عمل رسیده بود. با آگاهی و اعتماد به نفس به طرف رودخونه راه افتادم. وسط راه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. از دور هما رو دیدم که در میانه در ایستاده بود و اشک میریخت. اما من اصلا گریه نکردم، دستم رو براش تکون دادم و بلند داد زدم: «زندهباد گندم آباد.»
پایان
|
[
"اجتماعی"
] | 2022-05-12
| 78
| 4
| 36,101
| null | null | 0.000797
| 0
| 17,582
| 1.869147
| 0.598761
| 2.580448
| 4.823238
|
https://shahvani.com/dastan/زنم-از-لیسیدن-متنفر-بود-
|
زنم از لیسیدن متنفر بود!
|
Behzadfada
|
سلام بهزادم ۳۴ تهران، حشری و داغ البته این داستان مال شش سال پیشه
تازه ازدواجکرده بودم، اسمش ترانه بود خیلی دوسش داشتم، اما رفتارهای اون یه جوری بود که کارمون به طلاق کشید... رفتارهاش به کنار اندام زیبا و خوشگلی داشت و صورت ملیح و جذابی منو دیوونه میکرد
لحظهشماری میکردم که شب ازدواج برسه بریم خونه خودمون، خونه پدر و مادرش اصلا اجازه موندن و خلوت با هم نداشتیم شب ازدواج فرا رسید و یه سکس سرد کردیم، مثل جنازه روی زمین دراز کشید و آلت بزرگ منو دید و به شکم خوابید تا من کارمو بکنم، حین کردن یککم آخ و اوخ کرد و کمی درد کشید آبمروریختم روی پشتش دست کشید به آب منو با حالت خیلی بدی بود کشید و اخ و اوخی کرد که حالم بد شد... تا چندین روز نزدیکش نشدم بدم اومده بود از رفتارش به فکر راه چاره بودم و از اینکه با کسی مطرح کنم و مشورت بگیرم خجالت میکشیدم، فیلمهای پورن نگاه میکردمو جق میزدم، با خودم گفتم باهاش صحبت کنم و اگه لازم شد بهش فیلم پورن نشون بدم شاید حشری بشه و یاد بگیره... سر صحبتو که باهاش باز کردم و در مورد سکس صحبت رو شروع کردم دیدم اخماش تو یه هم شد، گفت تنفر دارم خوشم نمیاد نمیخوام ادامه بدی! گفت اصلا حسی به این موضوع ندارم، بیشتر از لذت ازش تنفر دارم اگرم بهت اجازه دادم باهام سکس کنی بخاطر اینه که رسمه و رسومه و تو هم نیاز داری، همین قدر خودتو خالی کنی خوبه و آبتم باید تویه دستمالی چیزی بریزی!
جا خوردم هر چه کنجکاوی از من که کنه ماجرا و علت این مطلب رو در بیارم جواب نگرفتم، احساسم این بود که یک رفتار وسواس گونه داره یا یه ماجرای بد تویه کودکی ولی اون حاضر نبود از گذشتهاش بگه
من تشنه تشنه و هر روز با دیدن اندامش و فیلمهای پورن حشریتر میشدم تا اینکه یک روز وحشی شدمو افتادم به جونش، لباساشو از تنش به زور در آوردم اولش یککم مقاومت کرد بعد تسلیم شد، فکر میکرد میخوام دوباره یک سکس کنم و خالی بشمو برم اما من نقشه دیگهای داشتم شلوارشو در آوردم و شورتشو از پاش کندم و وحشیانه شروع به خوردن کصش کردم، کص و کونشرو مثل فیلمها میخوردم میمکیدم، حتی زبون میکردم توش ولی اون با دیدن این کارای من تعجب کرده بود و جیغ داد و فحش بهم میداد فکر میکردم حشری میشه رامم میشه اما میگفت این چه کاریه میکنه حالم به هم خورد خیلی کثیفی، عصبانی شدم بهش پاهاش جوری فشار دادم که دردش بگیره دیگه دست و پا نزنه، داد کشید، رفتم روی صورتش نشستم تا صداش بیرون نره، کیرمرو با زور کردم تویه دهنش واقعا کلافه و دیوونه شده بودم از رفتارهاش نمیدونستم چیکار باید بکنم
کیرمرو گاز میگرفت با دستم دماغشو فشار دادم و با حالت تهدید گفتم میخوریش و گازم نمیزنی و الا خفت میکنم، اشک تویه چشماش جمع شده بود، ترسیده بود سرشو تکون داد یعنی باشه خیالم راحت شد با کله رفتم تویه کصش شروع به خوردن کردم، یه جوری میخوردم که داد از نهاد هر زنی بود بلند میشد اما اون یه تکون هم نخورد، من وحشیانه به خوردن و همزمان تلمبه زدن تویه دهنش ادامه دادم تا اینکه همه آبمروخالی کردم تویه دهنش... خودش یه تکونی داد و ازم جدا کرد هرچی آب تویه دهنش بود رو خالی کرد بیرون پا شد رفت یه دهنشو شست و گریه میکرد بعدم رفت یه گوشه نشست و زانو غم و گریه...... حالا که خنک شده بودم فهمیدم چه غلطی کردم هر چی رفتم از دلش در بیارم جواب نداد... ازش عذرخواهی کردم به تلویزیون دیدن و گوشی بازی کردن مشغول شدم گفتم یه خورده گریه میکنه آروم میشه... خوابم برد
صبح بلند شدم اونم همون گوشه خوابش برده بود خودشو مچاله کرده بود بلند شدم روش پتو انداختم و بوسش کردمو رفتم. عصر با یه شاخه گل و یه کادو برگشتم خونه ولی خونه نبود یه کاغذ نوشته بود میرم خونه مون دنبالم نیا... هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد، به مادرش زنگ زدم اونم سرد جواب داد
هر چی رفتم در خونه شون و عذرخواهی جواب نداد، دیگه منم سرد شدم، تا نامه دادگاه اومد تویه دادگاهم راجع موضوع صحبتی نکردیم البته به مشاورها یه اشارهای به موضوع کردم اونا هم وجود رفتار وسواس گونه رو تایید کردن به خانوادهاش هم گفتن باید پیش متخصص روانشناس بره اما اون اصرار به طلاق داشت و گفت دیگه نمیتونه این زندگی رو ادامه بده مهریه رو هم بخشید و از زندگیم جدا شد و من هم دیگه ازدواج نکردم و دور ازدواج رو یه خط قرمز کشیدم... بدترین خاطره عمرم مربوط به بهترین دوره زندگیم بود
|
[
"کسلیسی",
"طلاق"
] | 2024-05-23
| 18
| 3
| 26,601
| null | null | 0.009605
| 0
| 3,679
| 1.287994
| 0.386606
| 3.744296
| 4.822631
|
https://shahvani.com/dastan/رعنا-و-شوهر-خواهر-در-بیمارستان
|
رعنا و شوهر خواهر در بیمارستان
|
رعنا
|
من و نوید رابطه مان هر روز بهتر و بهتر میشد و دیکه ازش خجالت نمیکشیدم یکبار خواهرم مریض شد و سنگ صفرا داشت دکتر اورژانسی عملش کردن و من رفتم بالای سر خواهرم تو بیمارستان نوید هم توی محوطه بیمارستان میموند شب دوم بعد عمل بود و نوید برای من غذا و چای اورده بود و رفتم توی پارکینگ تا غذا و چای و ازش بگیرم وقتی به ماشینش نزدیک شدم به صندلی تکه داده بود و داشت کیرش رو مالش میداد چند لحظهای نگاهش میکردم که یهو منو دید و دستش و برداشت منم خندم گرفته بود و به زور تونستم جلو خودم بگیرم وسایل و گرفتم و وقتی دور میشدم دستم و جلو دهنم گرفتم تا خندم نبینه پیش خواهرم رفتم و شام خوردم ولی همه فکرم پیش کار نوید بود و خندم میگرفت خواهرم خوابش برد و نوید بهم پیام داد و جویای حال خواهرم شد گفتم خوبه و خوابیده بهم گفت به چی میخندیدی گفتم هیچی ولی فهمید و گفت به کار من میخندیدی گفتم راستش آره و شروع کرد به حرف زدن و چت کردن سکسی احساس گرمی بین پام کردم و مور مور تمام بدنم و گرفت کلی چت سکسی کردیم و آخرش گفت میتونی بیای کارت دارم من که میدونستم چکار داره گفتم خواهرم چی گفت اگه خوابه بیا و زود برگرد رفتم توی پارکینگ هنوز داخل ماشین بود شیشه رو پایین داد و گفت بیا داخل رفتم و داخل ماشین نشستم دست گزاشت روی رونم و مالش میداد و با هر مالش گرمتر میشدم انگشتش رو به کصم رسوند و بین کصم حرکت میداد و گاهی چنگ میزد بین پاهام احساس خیسی و لیزی میکردم کل بدنم مور مور میکرد دست دیگش و به طرف سینهام آورد و مالش میداد یک دکمه مانتو رو باز کرد و دستش و کرد داخل و سوتین و کنار زد و شروع کرد نوک سینم و مالش دادن به شدت سفت شده بود سینم بهش گفتم اینجا زشته یکی میبینه نکن بزار برای یک روز دیگه گفت طاقت ندارم پیاده شد و رفت اطراف و نگاه کرد و اومد گفت بهتره بریم توی محوطه روی چمنها چادر بزنیم شب هست و پشت شمشادها چادر میزنیم چادر و زیر انداز برداشت و رفتیم یکگوشهای چادر زد و رفتیم داخل در چادر و بست و پیرهنش رو در آورد و من بغل کرد و خوابوند روی زمین و خودش افتاد روم من تقریبا نصف اون وزن داشتم و سنگینی بدنش روی من حس خوبی بهم میداد لبهام و میخورد و با دستش مالش میداد بدنم و سینههام و با دستهای استخوانی و انگشتهای بلندش کونم و چنگ میزد من و به شکم خوابوند و افتاد روی کمرم و کیرش و روی لمبههای کونم میکشید یکی یکی دکمههای مانتو رو باز کرد و لختم کرد و خودش شلوارش و در آورد همین طور که دراز کشیده بود روم دکمه شلوارم و باز کرد و تا زانو پاین کشید و کیرش رو جلو سوراخ کونم گزاشت و گوشم و میخورد و گردنم گاز میگرفت و کیرش رو به سوراخم فشار میداد اما داخل نمیکرد و فقط بازی میکرد این کارش بیشتر حشریم میکرد و بیشتر دوست داشتم کیرش بره داخل و هر بار که فشار میداد با خودم میگفتم این بار میکنه داخل اما نمیکرد و من بیشتر حشری میشدم کیرش رو بین پاهام کرد و بین کصم میکشید و حرکت کیرش روی چوچوله کصم خیلی لدت بخش بود صدای نفس هاش روی گوشم گرمی زبانش روی گردنم و جای دندانهاش روی لپم رو دوست داشتم و بیشتر از همه دلم میخواست اون چیز لعنتیشو بکنه داخل و کمتر عذابم بده اما نمیکرد طاقتم تمام شد و آروم گفتم بکن داخل گفت چی گفتی یه بار دیگه بگو چی گفتی گفتم بکن گفتی بکنم این حرف مثل روشن شدن فتیله بمب روش اثر کرد و مثل وحشیها افتاد به جونم بکنم الان میکنمت جرت میدم جنده کوچولوی من این حرفها رو میزد و حرکاتش تندتر شده بود با ولع بیشتری گوشم و میخورد و گازهای روی لپم محکمتر شده بود اما نه آنقدر که دردم بگیرد و فقط لذت داشت و لذت از روی من بلند شد لپ کونم رو باز کرد و آب دهانش رو ریخت روی سوراخم و با انگشتش پخش کرد و کیرش رو گرفت و جلو سوراخم گداشت و فشار داد داخل سر چیزش که داخل شد احساسی مثل آمپول زدن داشتم دردی شبیه درد اول سوزن چشمهام و بستم و دردش که کم شد چشمام و باز کردم کمی بیشتر کرد داخل و شروع کرد عقب و جلو کردن کمکم با هر حرکت بیشتر داخل میکرد و تندتر میکرد لپ هام و بین دندونش گرفته بود و تند تند میکرد که گرمی و فشار منیاش را داخل حس کردم بیحرکت روم دراز کشیده بود چند لحضه بعد بلند شد و من برگشتم به کمر دراز کشیدم کنارم دراز کشید و بادستش نوک سینم رو میمالید من هم دستم را روی کصم میکشیدم که گفت الان ارصات میکنم و به حالت ۶۹ روم افتاد اما دوتا پاش کنار یکطرف سرم بود و فقط اون داشت کص من میخورد و نمیزاشت من چیزش و بخوردم با زبون روی کل کصم لیس میزد و گاهی چوچولم و گاز میگرفت دستم و تو موهاش کردم و گفتم بسه ولی گفت وقتی بس میکنم که مزه کصت به خاطر ارضا شدن و آب کصت عوص بشه و با حرص شروع کرد خوردن آنقدر خورد تا من ارضا شدم بلند شدیم و وسایل و جمع کردیم نوید رفت خونه و من بر گشتم توی بیمارستان و اول رفتم توالت خودم و تمیز کردم و بعد رفتم پیش خواهرم خواب بود من هم کنارش روی صندلی نشستم و سرم و گذاشتم کنارش روی تخت و به کاری که با نوید کردم و لذتی که بردم فکر میکردم که خوابم برد فردا صب نوید زنگ زد و گفت برات صبحانه آوردم رفتم صبحونه رو بگیرم که خندید و گفت دیشب راحت خوابیدم و ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2022-11-04
| 29
| 11
| 93,901
| null | null | 0.006426
| 0
| 4,385
| 1.243149
| 0.123288
| 3.878307
| 4.821312
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-شوهرخواهرم
|
سکس با شوهرخواهرم
|
مریم
|
سلام... یه مدت میشه که عضو این سایت شدم و روم باز شده و میخوام اولین تجربه سکسی که داشتم رو براتون تعریف کنم...
اسمم مریمه و ۲۲ سالمه... دانشجوی سال دوم هستم... موهای بلند مشکی بدن تقریبا سفید... قد حدود ۱۶۵ و وزن ۵۵ کیلو... یعنی یه دختر دلبر به تمام معنا... با اینکه با هیچ کی رابطهای نداشتم تا قبل از سکس با حمید... ولی دل هرکی رو تو همون نگاه اول میبردم...
نمیدونم چرا اینجور بود... از وقتی با خواهرم دوست بود... ازش خوشم میومد باهم بیرون میرفتیم... منم کلی باهاش لاس میزدم... ولی اصلا هواسش به این چیزا نبود... به خواهرم حسودی میکردم... واقعا پسر خوب و خوشتیپی گیرش اومده... بعد یه مدت نامزدی جشن گرفتن و رفتن سر خونه زندگیشون... حمید دیگه مثل سابق با من نمیپرید... وقتی میومد خونه ما سعی میکردم یه جور دیگه باشم جلوش... یه جور میگشتم که سینههام و رونای پامو ببینه و حداقل یه نگاه بهم بندازه ولی دریغ... به خودم میگفتم یارو اسکوله... کی از یه دختر ۲۲ ساله و به خوشگلی من میگذره... ولی حمید حتی هواسشم به من نبود... بعد از این اتفاقات کمکم داشت از حمید بدم میومد... یعنی یه مدتم با هم کنتاکت داشتیم... محلش نمیذاشتم... با هاش قهر بودم... خودشم فهمیده بود... من فقط میخواستم باهام راحت باشه... چند دفعه هم جلو خواهرم لفظی باهم دعوا کردیم... و بهش غیر مستقیم منظورمو فهموندم ولی حمید سرشو انداخت پائین از مهلکه فرار میکرد... تازه فهمیده بودم به خاطر خواهرمه که نمیخواد رومون تو هم باز بشه...
هرشب محال بود یه فیلم سکسی نبینم و به یاد حمید نخوابم... تا اینکه یه شب خوآبشرو دیدم...
خواب دیدم حمید مثل همیشه اومد تو خونه ولی برعکس همیشه اومد تو اتاق منو یه بوس از لبام گرفتو و تا یه مدت تو خواب بهم حال داد...
صبح که از خواب پاشدم دیدم کسم خیسه خیسه نمیدونستم چیه... زیادم بهش اهمیت ندادم... فقط به خواب دیشب فکر میکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده حمید رو بیارم تو راه تا منم ازش لذت ببرم...
از اون روز به بعد با حمید یه جور دیگه بودم... لباسای لختیتر جلوش میپوسیدم... تاپای کوتاه که تا نافمو میگرفت جلوش میپوشیدم... شلوارکای نازک... گاهی میشد که نه شرت تنم بود نه سوتین... خلاصه هرجور میشد جلوش خودمو جولون میدادم ولی حمید حتی بهم نگاهم نمیکرد... مامان بابا بهم میگفتن... این چه وضعشه این چه طرز لباس پوشیدم جلو داماده... به این بهانه که حمید حتی بهم نگاه هم نمیکنه کار خودمو میکردم... بعد یه مدت تماسای بدنیم رو شروع کردم... به کونش دست میزدم... نیشگونش میگرفتم... حتی دستمم به سینههاش میزدم... البته یعنی به شوخی... چند باری حس کردم که حمید یه نفس عمیق میکشید... ولی اینقدر مغرور بود که حتی به رو نمیاورد... چند ماهی این کارامو ادامه دادم... و هرشب بیشتر از شب قبل میلم به حمید بیشتر میشد... فقط میخواستم پیشم باشه و کس و کونمرو جر بده...
تاگذشت و موقع انتخاب واحدم رسید... حمید تو این کارا وارد بود... به خواهرم زنگ زدم که امروز روز آخره و نمیدونم چیکار کنم... اونم گفت من خونه کار دارم و نمیتونم بیام... پاشو برو کافی نت تا برات کارتو انجام بده... گفتم حمید نیست بیاد؟... گفت دیوونهای الان سر کاره و تاشب نمیاد... گفتم باشه... به تو هم میگن خواهر آخه... زنگ زدم کمکم کنی نه اینکه آیه یاس برام بخونی... اصلا خودم به حمید زنگ میزنم... خدافظ!!!
شماره حمید رو گرفتم با گوشی خودم... یه صدای مردونه و جدی از اون طرف گفت جانم بفرمائید دلم هوری ریخت تو... آخه من تازه شمارمو عوض کرده بودم و حمید شمارمو نداشت... باهاش احوالپرسی کردمو بهش گفتم موضوع چیه... اونم بهم گفت ساعت ۵ کارش تموم میشه قبل از اینکه بره خونه میادو برام انتخاب واحد میکنه... از ش خداحافظی کردم یه جیغ بلند کشیدم که صدای زهرمار گفتم مادرمو شنیدم که داد میزد ما آبرو داریما دختر چه مرگته یواشتر هیجان ورت داشته!!!
تو پوست خودم نمیگنجیدم... آخه داشتم به حمید میرسیدم... خیلی شهوتی شده بودم... از همون صبح کسم خیسه خیس بود... پریدم تو حموم و خودمو شستم موهای کسمو زدم و خودم داشتم کیف میکردم چون کسم خیلی سفیده مطمئن بودم که حمید هم خوشش میاد... تا ساعت ۵ برام یه سال گذشت... از قبلش فکر کنم یه ۲۰ تائی فیلم سکسی دیدم که وقتی حمید اومد حالو هواسی سکسی داشته باشم تا بهتر بتونم بیارمش تو راه... مثل اینکه همه چی داشت برام جور میشد... مامان بابا بعد از ناهار اومدن که دایی مامان فوت کرده و ما داریم میریم خاکسپاریش تو میای؟... که قضیه انتخاب واحدو بهشون گفتم و اینکه حمید داره میاد... بابا بهش زنگ زد و گفت ما میریم شما بعد از اینکه کارت تموم شده حتما بیاین و رفتن...
دل تو دلم نبود... نمیدونستم باید چیکار کنم... پاشودم هر لباسی که لختیتر بود پوشیدم... این دفعه یه شرت بلند پام کردم که تا بالای زانوم رو پوشونده بود... آرایش ملایمی کردم... میدونستم حمید از اینجور آرایش خوشش میاد...
یه تاپ حلقهای که خودش برا تولدم گرفته بود رو تنم کردم و نشستم پشت کامپیوترم و دوباره مشغول دیدین فیلم سکس شدم... زنگ در خونه زدهشده با هزار شوق و ذوق پریدم درو باز کردم حمید تا من دید جا خورد بر عکس همیشه... یه نگاه به سرتاپام کردو بهم گفت خبریه...؟ نمیدونم این حرف از کجام در اومد... گفتم اره اگه تو بخوای خبری هم میشه... یه لبخند زدو اومد تو رفتم یه شربت براش درست کردم آوردم بهش دادم گفتم بخور خستگیت در بره... خورد یه ۵ دقیقهای رو مبل استراحت کرد... منم تو این ۵ دقیقه فقط نگاش میکردم... به لباساش به اندامش به کیرش که زیر شلوار جینش زده بود بیرون... اینقدر دلم میخواس برم کیرشرو بخورم مثل این فیلمای سکسی... یهو دیدم یکی داره صدام میزه... مریم... مریم... مریم... هواست کجاس به چی داری فکر میکنی... کجایی دختر؟... تازه متوجه شدم که رفتم تو رویاهام... همچین بدم نشد... حمید گفت چیه بد نگاه میکنی... پاشو هزارتا کار دارم... بریم ببینم چیکار میتونم برات بکنم...
رفتیم پای سیستم... وای همه دنیا رو سرم خراب شد یهو... وقتی حمید زنگ خونه رو زد یادم رفته بود فیلم سکسی رو که میدیدم قطش کنم... وقتی باهم اومدیم تو حمید گفت... بهبه به چه خبره اینجا... کسی اینجا بوده یا قراره کسی اینجا باشه... دهنم خشکشده بود نمیتونستم حرف بزنم... حمید حمیدی همیشکی نبود... یه جور دیگه شده بود رفتم کنارش وایسادم بهش گفتم حمید میخوام یه حقیقتو بهت بگم...؟ گفت مریم حرف نزن و میدونم چی میخوای بگی!!! نمیدونم چرا اینقدر دنبال منی ولی هر چی که باعثش شده رو تحسین میکنم... من از همه کارات خبر دارم و تو جریان همه کارات هستم... میدونم چرا جلو لخت میگشتی و... و... و...
وای خدای من ابروم جلو حمید رفت... نامرد از همه چی خبر داشت... دلمو زدم به دریا گفتم تو که میدونستی چرا پس بهم حال ندادی... گفت نمیتونستم تصمیم بگیرم که کار درستی هست یا نه ولی حالا که اینجام بیا هرکاری میخوای بکن...
پریدم تو بغلشو شروع کردم مثل این فیلمای هندی اشک ریختن که معذرت میخوام حمید... ولی ۱ ساله خواب ندارم از دست تو اگه بهم یه ذره توجه میکردی کار به اینجاها نمیکشید و...
اونم منو نوازش میکرد و دلداریم میداد و میگفت به خاطر خواهرمه که حرمتش نشکسته...
دستشو گرفتم بردمش رو تختم بهش گفتم من پرده دارم و این اولین سکس منه و میخوام سالم بمونم... ولی یه حال اساسی بهم بده... حمید هم که میگم مثل همیشه نبود... یه پوز خند زد و گفت باشه لباساتو در بیار... منم لخت لخت شدم دیدم حمید داره نفسنفس میزنه... پرید جلو بهم مهلت نداد... کمکم کرد و تو یه چشم بهم زدن سینههامو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن... اینقدر لذتبخش بود که نگو اونایی که سینههاشون خورده شده میدونن چی میگم... کمکم لیسیدناش اومد پائینتر وقتی اطراف نافمو بوس میکرد دنیا رو بهم میدادن... بهش رسوندم... کسمو بخوره... اونم یه دستمال برداشت کسمو که خیس آب بود خشک کرد یهو تمام کسمو کرد تو دهنش و شروع کرد به چوچول کسم زبون زدن... داد بیدادم از شهوت خونه رو پر کرده بود... وقتی زبونشو میداد تو سوراخ کسم یه حس خوبی بهم دست میداد... با دستم سرشو فشار میدادم تو کسم... خیلی بهم حال میداد... یه ربع کارش همین بود گاهی سینههامو میخورد با دستش کوسمو مالش میدادو گاهی برعکس... پاشودم بهش گفتم منم میخوام کیرترو بخورم... بهم گفت بزرگهها نمیتونی... گفتم اگه خواهرم تونسته منم میتونم لبخند زدو شلوارشو داد پائین چی میدیدی یه کیر بزرگ سفید که مثل یه استخون از جلوش زده بود بیرون... بار اول بود که کیرو از این نزدیک میدیدم اختیارمو از دست دادم رفتم شروع کردم به خوردنش وای چه حالی میداد... خیلی باحال بود حمید هربار کیرشرو میکردم تو دهنم یه آه میکشید که منو حشریتر میکرد... ۱۰ دقیقهای براش ساک زدم... که یهو منو برگردوند یه بالش گذاشت رو زمین و بهم گفت رو شکم بخوابم رو بالش... منم دیگه تابعش شده بودم... معلوم بود استاده... جوری خوابوندم که کونم اومد بالا سوراخ کونمم از هم باز شده بود... نمیدونستم چی قراره بشه...
گفت کرم داری ? گفتم اره پشت سرته بردار... یه کم به کیر خودش زد... یه کمم زد به سوراخ کونم... داشتم میمردم... بهش گفتم حمید بکن منو... بکن... منو جر بده... کس و کونم مال تو فقط بکن توش... دارم از بی کیری میمیرم... از این حرفا بیشتر تحریک شدو کیرشرو گذاشت دم سوراخ کونم و یه کم فشار داد... درد داشت ولی لذتش بیشتر بود... یه کم عقب جلو کرد که تا به خودم اومدم تمام کیرشرو کرده بود تو کونم و شروع کرد به بالا و پائین کردم منم داشتم حال میکردم با دستاش محکم مثل فیلمای سکسی میزد رو کونم با اینکه میسوخت ولی شهوتم رو بیشتر میکرد... گفتم حمید منو از کسم میکنی... گفت مگه پرده نداری... گفتم چرا... گفت اون دیگه باشه واسه شوهرت... کیرشرو درآورد و سر کیرشرو گذاشت دم سوراخ کسم داغی کیرشرو که حس کردم یکم کشوندمش جلو که دوسانتی کیرش رفت تو کسم گفتم همین قدر بسه شروع کرد باز به تلمبه زدن... که یهو تموم بدنم لرزید که بعدها فهمیدم که چون احمید شدم اینجوریم شده... حمید هم فهمیدو باز برم گردوند و شروع کرد از کون منو کردن... خیس عرق شده بود... داشت آه و اوهش بلند میشد که داد زد بریزم تو داره آبم میاد... که گفتم نه میخوام ببینم... کیرشرو درآورد منم شروع کردم با دست کیرشرو مالش دادن که با صدای بلند حمید یه مایع سفید رنگ غلیظی از کیرش زد بیرون و پاشید رو سینههام و رو صورتم بعدم شل شدو افتاد رو زمین منم بغلش کردم یه ساعتی باهم خوابیدیم... دوتائی با زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم...
خواهرم بود... زنگزده بود ببینه حمید برام انتخاب واحد کرده یا نه که با لبخند جوابش دادم مگه کاری هست که حمید نتونه انجام بده... حمید هم داشت اماده میشد که بره... نذاشتم یه بار دیگه هم من کردو ازش قول گرفتم هروقت نیاز داشتم بهش بگم و اونم بیاد بهم حال بده... الان ۱ سال از اون ماجرا میگذره و هر وقت موقعیت خوب باشه دوتایی با هم سکس داریم ولی اینو بگم که فقط به حمید میدم... نمیخوام مثل جندهها باشم...
امیدوارم خوشتون اومده باشه... نظر یادتون نره
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2011-08-13
| 16
| 3
| 297,654
| null | null | 0.0514
| 0
| 9,389
| 1.243038
| 0.611338
| 3.878307
| 4.820884
|
https://shahvani.com/dastan/بابای-خوب
|
بابای خوب
|
؟
|
«بابا میترسم. میشه باشه واسه یه روز دیگه؟»
این حرف رو که شنیدم بیشتر دیوونه شدم و نفهمیدم دارم چه کار میکنم. از ۵ سال پیش که زنم تو یه تصادف منو تنها گذاشت دخترم جای خالی مامانش رو برام پر کرد. چشماش وقتیکه نگام میکنه انگار چشمای مامانشه. وقتی میخنده انگار مامانش به من میخنده. همه تلاشم رو کردم که خوب بزرگش کنم که جای خالی مامانشو احساس نکنه.
«بابایی درد نداره؟»
یادمه چند سال پیش بود که برای اولین بار پریود شد و وقتی اومدم خونه دیدم از ترس رفته قایم شده. ۲ ساعت طول کشید تا زبون باز کرد و گفت که چی شده.
مونا جون هر دختری وقتیکه بزرگ میشه و به سن تکلیف میرسه کمکم اینجوری میشه. (حال خودم از کلمه سن تکلیف به هم خورد ولی چاره نیست همین حرفها رو تو مدرسه یادشون میدن به جای اینکه ۴ تا چیز واسه آینده شون یاد بدن).
«بابا آخه واسه چی؟ تو هم اینجوری میشی؟»
میخواستم از خنده بترکم ولی جلوی خودم رو گرفتم. ببین خانومی از این به بعد ماهی یکبار اونم چند روز از اینجات خون میاد. زیر دلت درد میگیره و بیحوصله میشی. باید... و همهی کارهایی که باید بکنه رو توضیح دادم که یککم رنگ و روش باز شد.
غروب زودتر از مغازه برگشتم. نشته بود رو تختش و پاهاش رو باز کرده بود داشت حرفهای من رو برای عروسکش توضیح میداد! یه کادوی کوچیک با یه چیز جدید.
«وای بابایی چه دست بند قشنگی. مرسی. اوم»
گردنم رو گرفت و بوسم کرد.
بابایی این یکی چیه؟ "
خانومی این اسمش تامپونه. یا نوار بهداشتی. بهت که گفتم به چه درد میخوره.
«ا پس اینه؟ مرسی بابایی»
و اومد محکم منو بغل کرد. مثل مامانش سینههاش داره بزرگتر از سنش میشه. یه نگاهی به هیکلش کردم و به دید خریداری که نکنه رو دستم بمونه بترشه. موهای صاف و بلند و نا مرتب با چشمای درشت سیاهش با اون صورت سبزه و چونهی کوچیک و دندونهای مرتب و تن و بدنی که یکمی هم شکمش اومده جلو و از زیر پیرنش بیرونه و کون تپلیش واقعا عالی بود. واقعا که دست منو مامان خدا بیامرزش درد نکنه...
مونای من نه خاله داشت نه عمه. مامانش تهرانی بود. من بچه شمال. مامانش برای من از همه خانوادش گذشت و واقعا سالهای خوبی با هم داشتیم. من سعی میکردم یک روز در میون یا دیگه نهایتا هر ۳ روز یکبار دخترم رو حموم کنم. خودم از بس حموم میرفتم مامانش به من میگفت تمساح. یه دفعه گفتم خوب حداقل بگو اردک که زنم گفت اردک که بی آزاره. توی وحشی با اون حشر زیادت تمساح هم واست کمه. آره. من جنون سکس داشتم. همیشه با هم بودیم و اونم دیوونهی دیوونه بازیام بود. مغزم واسه کارای تازه تو سکس عالی کار میکرد. الکی میرفتیم توی انباری و ترتیبشو میدادم که حال و هوای جوونی و ترسمون از دیده شدن از بین نره. بعد از مامانش و شکی که وجودم رو گرفت عوضم کرد دیگه با هیچ کسی سکس نداشتم و خود ارضایی میکردم. چون میدونم هیچکسی جای زنم رو نمیگیره و نمیخوام احساس پشیمونی بعدش رو تجربه کنم. اون حال و هوا رو هم نداشتم و هفتهای ۲ یا ۳ بار واسم کافی بود که نیازمند هیچ زنی نباشم. خلاصه به جایی رسید که مونای من کمکم داشت به چیز مخفیای که همیشه زیر شرتم توی هموم میدید حساس میشد. بدنش برای یک دختر ۱۰ یا ۱۲ ساله زیادی بزرگ بود و وقتی به تن لختش نگاه میکردم با اون سینههای نازش که کمکم داشت شروع به افتادن میکرد و کون برجستهی خوشگلش و ران بزرگش همون حسی رو داشتم که با دیدن مامانش داشتم. تا اینکه یکبار که توی حموم روی پام نشسته بود و داشتم تن نازشو میشستم دستش رو همین جور گذاشت روی کیرم و همونجا نگه داشت. من همه بدنم مور مور شد. اما به روی خودم نیاوردم. اما حرکت نکردم و دوست داشتم دست کوچولوش همونجا بمونه. با یه سوال ساده همه رابطه پدر و فرزندیمون تغییر کرد.
«بابایی این چیزه چیه؟ چرا تو زیر شرتت بزرگه مال من نیست؟»
با تعجب نگاهش کردم. خجالت کشید. کلی فکر کردم که چی بگم.
«ببخشید بابایی نمیخواستم ناراحت شی. به خدا...»
حرفش رو قطع کردم و بوسیدمش. تصمیم گرفتم همه چیزایی که باید رو بهش بگم. پس دلمو زدم به دریا و گفتم. مونا جون دخترم تاحالا اسم «دودول» رو شنیدی؟
«آره بابایی عروسک مهرناز (دوست و همکلاسیش که بعضی وقتها میره خونهشون) دودول داره. یکدفعه به من هم نشون داد!! پس این دودوله؟!!!»
نه... یعنی آره... یعنی... موندم چی بگم. ببین دخترم مردها بین پاهاشون دودول دارن. زنها یه سوراخ دارن. همونی که تو هم داری و هر ماه شیطونی میکنه و ازش خون میاد. حالا گاهی وقتها کسایی که با هم ازدواج میکنن چیزهاشون رو کنار هم میگذارن و به هم میمالن که نشون بدن همدیگر رو دوست دارن... جدا عجب دروغی تمیزی گفتم!
«راست میگی بابایی؟ پس تو هم وقتیکه به مامانی میخواستی بگی دوسش داری اینجوری میکردی؟»
خندم گرفت. آره عزیزم. منم همینجوری میکردم. توی چشماش هزار تا سوال دیگه دیدم ولی سریع پاشدم و جفتمون تنمون رو شستیم و و اومدیم بیرون. تو این مدت همش داشت به شرتم نگاه میکرد. شانس آوردم که ازمن نخواست ببینتش وگر نه نمیدونستم چی بگم.
مونا پیش من میخوابه. معمولا به من پشت میکنه که بغلش کنم. و زیر گوشش لالایی یا قصه یا هر چی که بلدم و از شکمم در میاد رو بخونم. اونم عروسکش رو بغل میکنه و میخوابه. این اواخر یه حس عجیبی تو تنم اومده بود. مونا بزرگتر شده بود. خیلی بزرگتر از سنش و وقتی بغلش میکردم احساس خوبی پیدا میکردم. فکر نمیکردم یک دختر بچه نقنقو تو بغلمه. فکر میکنم یک زن تو بغلمه و این خیلی چیزها با خودش داره. هوس و شهوت و سکس. حدود یک ماه بعد شب تولد ۱۳ سالگیش بود که وقتی تو بغلم خوابید حس کردم باسنش رو زیادی داره میده عقب. من یککم خودم رو کشیدم عقب. ولی اون بازم عقبتر اومد. دیگه موندم که ببینم چکار میکنه. کون نرمش رو حسابی داد عقب و به کیر خوابیدم فشار داد. کیرم راست شد و مونا دیوونه به خواستش رسید. حالا میتونست با کونش کیر منو که فقط ۲ تا شورت بینشون فاصله بود رو لمث کنه. من خودم رو به خوابزده بودم که نترسه. نخواستم پوزیشنم رو عوض کنم. هیچ وقت نمیخوام جلوی احساس دخترم رو بگیرم و اصلا خودم هم خوشم اومده بود. کیر راست شده من داد میزد که خواب نیستم و تنها یک بچه نمیتونست اینو تشخیص بده. هنوز صدای نفسنفس زدناش تو گوشمه. نمیدونم ترسید یا چیز دیگه که یکدفعه خودش رو جدا کرد و اون شب همینجوری تموم شد. اما درست فرداش مونای خوشگلم حرفشو زد. اویل اردیبهشت بود و هوای خوبی بود و میشد بدون پتو راحت خوابید. ساعت حدودا یازده بود که من کنار دخترم خوابیده بودم و مثل همیشه تو بغلم داشت میخوابید. یکدفعه برگشت و رو به اسمون خوابید و دستش درست موند کنار کیرم.
«بابا میشه دودولت رو ببینم؟»
جا خورم ولی از سوالش خوشم اومد و میخواستم یککم هم سر به سرش بزارم. من که دودول ندارم عزیزم؟ «ولی خودت گفتی که داری؟»
اون واسه وقتی بود که کوچیک بودی. نمیشد گفت. این دیگه دودول نیست. وقتی مردا بزرگ میشن اسم دودولشون میشه کیر.
«اه. چی؟؟؟؟»
همین که شنیدی. باشه. اخم کرد و گفت:
«خب حالا میشه... میشه کیر تو رو ببینم؟»
کیف کردم. اینش به خودم رفته. آره عزیزم. بیا. شورتم و در آوردم و همونجوری کنارش خوابیدم. با اینکه خوابیده بود ولی بد هم نبود.
«آیی چه بزرگه. میشه دست بزنم؟»
آره. دستشو گذاشت روش و پوستش رو کشید. کمی قرمز هم شده بود. یکدفعه یه چیزی به ذهنم رسید. ببینم جوجو تو از کجا فهمیدی بزرگه؟ مگه تو قبلا کیر دیدی؟
«دعوام نمیکنی؟»
نه.
«یه دفعه منو مهرناز از داداشش خواستیم که به ما نشون بده. تازه اون که کیر نبود دودول بود»
با همه وجودم خندیدم و بعدش همه صورتش رو بوسیدم. دوست دارم دختر خوبم.
«منم دوست دارم بابایی»
و از اون شب دیگه روی ما به هم باز شد...
|
[
"دختر و بابا"
] | 2011-12-05
| 10
| 3
| 252,694
| null | null | 0.002925
| 0
| 6,515
| 1.069929
| 0.702634
| 4.50224
| 4.817078
|
https://shahvani.com/dastan/ارباب-رجوع_1_2_3
|
اربابرجوع
|
سعید
|
سلام دوستان عزیز اسمم سعید ۳۸ ساله تو یه اداره دولتی کار میکنم. سریع میرم سر اصل مطلب. ساعات کاری ما از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهرها ست. یه روز نزدیکهای ساعت ۳ و نیم بود که یه اربابرجوع اومد از طبقه بالا پایین. هنوز چهرهاش خودش و ندیده بودم ولی یه شلوار چرم قهوهای تیره و پر و پاچههای تپل مپل و ساق پایی سفیدی داشت. از پشت شیشههای درب ورودی داشتم میگفتم عجب کوسیه و... تا رسید وسطه پلههای آخر که بیاد تو طبقه ما که دیدم بله یه خانم جا افتاده و ترگل ورگله. سن و سال و چهرهاش تقریبا شبیه نوش آفرین خواننده بود. گفتم سن بالاست ولی اگه بده چنان میکنمش از کوس و کون که خدا به دادش برسه و آبمرومیریزم تو صورتش واسه پوستش و از این خیالات میکردم اومد سمت من. گفتم یا خدا فکرم و خونده اومده بزنه تو گوشم. نفسم بند اومده بود. اومد با همکارم کار بغل دستیم کار داشت. اونم یه آدم متاهل و زنذلیل و بیخایه و بیغیه که نگو و نپرس. فکر میکنه هر اتفاقی تو اداره بیوفته رو زنش میبینه و میفهمه. سرش و بالا هم نیاورد. پرونده رو گرفت و گفت یکی دو تا از مدارکتون خانوم ناقصه. راستش نمیدونم چرا این کس مغز راست کرده بود که کارش و انجام نده و خیلی بد با طرف حرف زد و ناراحتش کرد. زنه هم خیلی باکلاس و مودب بود به همکارم گفت آقای محترم این مدارک و اصلش قبلا و آوردم خدمتتون دیدید. خودتون هم کپی گرفتید که گذاشتید تو پروندهام. کپی و میخواهید نگه دارید و اصلش و هم قبلا که دیدید و اصلش هم که نگه نمیدارید. پس چرا اذیت میکنید. اصلش و دخترم با خودش برد خارج الان تا بفرسته کلی طول میکشه. زدم به پاهای رفیقم ولی نگاه نکرد و گفت خانوم قانون قانونه. همین جور که مستحضر هستید تو کشور ما مخصوصا تو اکثر ارگانهای دولتی هرکسی واسه خودش یه حکومتی داره و اگه از اربابرجوع خوشش نیاد و کار اون بنده خدا هم یه مشکل کوچیک داشته باشه انجامش نمیدن. داشت میرفت که به دوستم که اسمش حسن بود (ملقب به حسن ببیی چون هم سفید بود هم مثل یه بره تو دست زنش بود) و باهاش راحت بودم گفتم کونکش چرا الکی سر یارو زدی به سقف. گناه داشت. گفت هیچم گناه نداشت مدارکش ناقصه و مثل حیوون پاشد رفت. خانومه هم رفت سمت اتاق رییس. به هوای آب خوردن گفتم پاشم برم دنبالش. دیدم بله از همکارا داره دنبال اتاق رئیس میگرده بره شکایتش و کنه. رفتم گفتم سلام خانم محترم. این کارا لازم نیست. سلام کرد و گفت به خدا داره اذیت میکنه دیدید که. گفتم اذیت نیست ما هم تابع قانونیم و قانون دست و بالمون و بسته. شما هم شکایت کنی دیگه اصلا کارتونو انجام نمیده. شما یه روز صبر کنید من درستش میکنم. تشکر کرد. گفتم اگه شماره تون و بدید خبرتون کنم. گفت شماره تو پرونده هست ولی اینم شمارهام. شماره را داد و گفت اگه همکارت پولی چیزی میخواد بهش میدم ولی نتونستم بهش بگم ترسیدم چون یه جوریه یه کم قاطی داره گفتم نکنه به جرم رشوه دادن هم اذیتم کنه خواست با جدیت هرچه تمامتر حرفش و ادامه بده و بد بگه از همکارم که گفتم فرمایشتون متینه ولی در اصل هم خودش هم پدرش قاطی دارن. یهو خندید و گفت آقای... گفتم سعید هستم. گفت آقا سعید این برگه آخر و از همکارت باید هر چه سریعتر بگیرم و بفرستم برای ترجمه و بفرستم برای دخترم خارج. الان هم دیر شده یه کاری برام کنید تورا به خدا. گفت فردا پسفردا انجام نشه دیگه به دردم نمیخوره. اگه راضیش کنید جبران میکنم محبتتون و. میخواهید یه شماره حساب بدید علیالحساب یه چیزی بزنم برای شما شما بدید بهش شاید روش نشده بگه پول میخوام. گفتم خانم محترم اصلا این حرفا رو نزنید ما اینکاره نیستیم. اگه کارتون راه افتاد غیر مالی جبران کنید. گفت غیر مالی چطوریه؟ یعنی چی؟ گفتم پول بگیر که نیستیم ما. اگه کارتون و انجام دادم شما هم یه جور دیگه جبران کنید. گفت آخه چطوری؟ دیدم یکی دو تا اربابرجوع و همکار دارن میبینن گفتم خبرتون میکنم فعلا.
اومدم پیش همکارم گفتم حسن جان اون پرونده رو امضا کن مدارکش هم کامله کرم نریز. گفت چیه رفتی خودشیرینی کردی؟ من امضا بکننیستم اصل فلان مدرکش و بیاره چشم
گفتم امضا کن لاشی خان. زن نگرفته بودی خیلی آدم بودی. بعد ازدواجت چس کنتو زدی تو برق. امصا کن زر هم نزن. گفت بشین تا امضا کنم. گفتم نکن. زنت و ببینم داستانها دارم براش. از نصف دخترای همین اداره یا خواستگاری کردی و پیام وپیامک بازی و یا باهاشون بیرون رفتن. کلی چاپیدنت و آخرش هم ولت کردن. البته خداییش فقط از دو تا خواستگاری کرد که از بس نچسب و عن اخلاق بود و دخترا هم شناخته بودنش جواب منفی دادن بهش. گفت برو بگو خواستگاری جرم نیست. گفتم جرم نیست ولی با معشوقههای سابق یه جا کار کردن خیلی خطرناکه. هر دم آدم فیلش هوای هندستون میکنه. زن شما هم حساس. میدونست از این مسخرهبازی درنمیارم ولی گفت سعید جان اجدادت یه وقت از این شوخی کیریها نکنی تو زن من و میشناسی همینجوری نزده میرقصه. هر بار هم به شوخی چیزی ببینه یا بشنوه یه هفته مغز منو میگاد. گفتم مردم و اذیت کنی منم کاری میکنم اذیت بشی. آمد بغل گوشم و آهسته گفت کیرم تو دهنت لاشی کس لیست. اگه یارو مرد بود اینجوری کون خودت و پاره میکردی؟ خیلی سریع و جدی گفتم نه. چنان خندید که آب دهنش پاشید تو صورتم. گفتم حله؟ گفت از این پیری خوشم نمیاد لااقل هفته دیگه بگو بیاد مدارک و بگیره تا هم تو مثلا خیلی تلاش کرده باشی هم من ضایع نشم. گفتم فردا میخواد. امضا کرد و گفت فکر نکنی از این کوس شعرات ترسیدم رفاقت دهنم و گاییده. برگه رو گرفتم. ساعت حدود ۴ شد و زدم بیرون. کلی نقشه کشیدم چطوری بهش بگم. نکنه اهلش نباشه رم کنه. کلی از این فکرا کردم. گفتم دل و بزنم به دریا بهش زنگ میزنم پا بده بود که هیچ اگر هم نبود بستگی به برخوردش داره اگه محترمانه جواب منفی داد که مدرک و بهش میدم اگه کیری جواب داد چند روز دیگه بهش میدم تا اذیت بشه. چون برگه رو حسن صادر کرده بود و دیگه نمیشد برش گردوندم و باطلش کرد فقط میشد معطلش کرد. زنگ زدم بر نداشت. ده دقیقه دیگه زدم باز برنداشت. گفتم کسکش سرکارم گذاشته شماره تخمی داده. نزدیکای خونه بودم که زنگ زد. گفتم فلانیام. گفتم احتمالا بشه فردا پسفردا مدرک و بدهم بهتون کلی خوشحال شد. گفت چطوری جبران کنم؟ گفتم من پولکی نیستم فقط غیر مالی. گفت ظهر هم فرمودید ولی یعنی چطوری؟ سکه یا دلار باید بدم. گفتم اونا که اصل مالی محسوب میشن گفت چطوری پس؟ گفتم غیر مالی دیگه. غیر مالی جنسی. یه لحظه سکوت کرد. گفتم راستش من ازتون خوشم اومده. نذاشت ادامه بدم گفت آقای محترم من جای مادربزرگتم نباشم جای مادرت هستم. میدونی چی میگی؟ گفتم من آبرو حیثیتم و گذاشتم به یه کسخل رو زدم کوپونم و خرج کردم برای شما بهتون هم گفتم غیر مالی جبران کنید؟ گفت خوب غیر مالی یه ربع سکه یا نیمسکه یا ۲۰۰ دلار یا چیزی میدم. گفتم فقط جنسی اگه نمیخوایید خودتون برید صحبت کنید. دیدم حرف نمیزنه. فکر کردم قطع کرده گفتم صدام و میشنوید؟ گفت بله. گفتم من آدم هول و آویزون که نیستم. از خانمهای سن بالا هم خوشم میاد از شما که خیلی بیشتر. بهش هم گفتم شبیه نوش آفرین هستید. گفت چند نفر دیگه هم گفتن. گفتم سخت نگیرید. گفت آخه من ۳۰ سال حداقل بزرگترم ازتون. گفتم فدای سرت. خندید چیزی نگفت. گفت شوهرم چی؟ گفتم یه دستی قرار نشد بزنی چون دودستی میخوری. مدارک و کپی شناسنامه هات و کلی مدارک دیگهات و تو پرونده دیدم. واسه قاضی و ملق بازی؟ خندید گفت نه ولی... گفتم اگه هستی بسمالله. گفت بدم نمیاد ولی نه با این اختلاف سنی. گفتم خانوم جان مگه میخوای باهام ازدواج کنی؟ یکی دو ماه آره و بعد هم تمام
گفت اتفاقا ۴ ماه بیشتر ایران نیستم میرم پیش دخترم و سال بعد میام. گفتم چه بهتر. گفت میزاری فکر کنم؟ گفتن یا الان یا دیگه هیچی. خندید و گفت تو از همکارت زبوننفهمتری که. باشه فردا بیرون قرار بزاریم ببینم چی میشه. فردا ساعت ۶ بعد از ظهر باهاش قرار گذاشتیم پارک جمشیدیه. خونهاش گلسنگ نیاوران بود. یه تیپ زده بود خدا. دو ساعتی کسشعرای جنسی گفتم براش که زیاد توضیح نمیدم حوصله تون سر نره. گفتم بریم خونت؟ گفت عجول هم که هستی. گفتم زیاد. مدرکش و بهش دادم اعتمادش بیشتر بشه. گفت مدرک و که دادی خونم که نرفتیم. بپیچونمت چی؟ گفتم مغز فرمانده بدنه به شرطی که کیر خواب باشه. دستور داد بدم منم دیگه جز حرف ایشون چیزی نمیشنوم. اینقدر خندید که داشت اشک میومد از چشاش. گفت از دست شما جوانها. گفت آقا سعید گل من حدود ۶۶ سالمه. توقعی که از دختر ۲۰ ۳۰ ساله داری از من نداری که؟ گفتم سوراخ داشته باشی بسه. دوباره خندید گفت دارم ۲ تا هم دارم. سرتون و درد نیارم رفتیم خونهاش آپارتمانی شیک. گفتم سریع باش باید برم خونه. به خانمم گفتم اومدم برای یکی از بچهها بنگاه قرارداد امضا کنم تا ۹ شب برمیگردم. گفت بهبه خانم هم داری و از یه پیرزن نمیگذری؟ گفتم زودباش جان مادرت دیر میشه. رفت لباسهاشو و داره. گفت وقتی گفتم بیا تو. پیش خودم گفتم خدایا یعنی چطوریه چه شکلیه؟؟؟ رفتم تو اتاق لخت با یه شورت خوابیده بود زیر پتو. رفتم سریع بغلش اومدم پتو رو بزنم کنار نگذاشت گفت اول گوشی بخور لیسی بزن بعد برو سر اصل مطلب. یه کم بالای لبها و گوشه چشمهاش چروک بود. فهمید اونا رو دیدم. گفت چروکه دیگه گفتم توقع نداشته باش. گفتم نه به این فکر میکردم ماشالله با این سن و سال کم چین و چروک داری. کفت بوتاکس کردم ولی دیگه اثرش کم شده دوباره باید برم. دوباره لیس زدم گردنش و سینههاش و گرفتم که شل بودن. گفت اینا رو جرات نکردم عمل پروتز کنم. گفتم خوبن ولی واقعا شل بودن. در عوض یه شکم سفید داشت. یه کوچولو شکم داشت. منم از زیر پستون تا رو کوسش همه جاهایی که میشد و فقط لیس زدم. کوسش و لیس نزدم. زیاد آه و ناله نمیکرد. شورت مشکی پاش بود زدم کنار. کوسش هم تپلی بود ولی وا رفته. سفت نبود. ولی شیو کرده بود و تمیز. عین سیبهای بود که یه مدت تو یخچال میمونن یه کم پلاسیده میشن اونجوری بود. خلاصه وقتی تو اداره دیدمش از رو لباس یه چیز دیگه بود اگه فکر میکردم اینه اصلا سراغش نمیرفتم. گفتم تا اینجا اومدم مدرکش هم که دادم بزار لااقل بکنم دلم نسوزه. خلاصه کامل شورتشو درآوردم و گذاشتم کنار. خودم هم که شلوار پام بود. درآوردم و کیر و گذاشتم جلو صورتش. ساک میزد بدون دخالت دندان. درآوردم از دهنش کیرم و گرفتم تو دستم رفت خایهها رو کرد دهنش میک میزد مثل جارو برقی. سرش و میگرفتم کیر و تا ته میکردم تو حلقش. میخواست اوق بزنه گفت اگه میشه فشار نده خودم میخورم. لیس بد نمیزد. در حین خوردن هم نگاه نمیکرد. سرش به کار خودش گرم بود. یه کم دیگه خورد و درآوردم کیر و گذاشتم لا چاک کوسش رو چوچوله پلاسیدهاش بالا پایینش کردم. یه جوری بود. خودم هم تف زدم لیزتر بشه گفت کرم بردار. گفتم نه. برام با دستش جق میزد و تف مینداخت رو سر سالار. گفتم بریم سر اصل مطلب سالار و گذاشتم دم درش یه فشار دادم تا ته رفت تو. یه آخی گفت و دستش و گذاشت رو چشمهاش مثلا از خجالت. شروع کردم تلمبه زدن. میرفت تو خلا و میومد. پاهاش چسبوندم به همجلوی صورتم گفتم شاید تنگ بشه نشد. پاهاش و باز ترش کردم نشد. نه من حسی داشتم نه اون به بغل خوابوندمش رفتم از پشت بغلش کردم زدم تو کوسش پاهاش و جمع کردم تو شکمش حالت جنین شو شکم مادر. گفت کمرم درد گرفت گفتم یه دقیقه دیگه عوضش میکنیم پوزیشن و این حالت یه کم بهتر شد ضربات و سریعتر کردم. چنان میزدم تو کوسش و شکمم میخورد تو کون و کمرش که نگید. نفسنفس زدنهام به خاطر فعالیت و ضرباتی بود که به کوسش وارد میکردم نه از روی لذت. اونم نفسهای عمیق میکشید ولی داد و هوار و جیغ نمیزد. کامل دمرش کردم بصورت درازکش زدم تو کوسش تو این حالت پاهام زود خسته شدن. البته بیشتر دپرس شده بودم والا با این چیزا خسته بشو نبودم. برش گردوندم یه کون سفید بزرگ داشت که اونم در حال پلاسیدن بود. سوراخ کونش باز دورش قهوهای و با چند تا جوشهای سرخ با خودم گفتم کیر اسب حضرت عباس تو کوس عمهات سعید با این انتخابت. کاش ازش سکه یا پول میگرفتی لااقل با اون سکه و پولهایی که راضی بود بده ۴ تا کوس ۲۰ ساله میکردی. این دیگه چیه. بدبخت یه چیزی میدونست گفت توقعی از من نداشته باش. خلاصه هرچی تلمبه میزدم فایدهای برای من نداشت. گفتم بزار لااقل کونش و بکنم. مالیدم در سوراخش چیزی نگفت. یه تف زدم. از روی دراور بغل تخت خواب دستش و دراز کرد و کرم داد. زدم به سوراخش و کیرم یه فشار دادم با دو سه تا فشار کوچیک اونم تا ته رفت تو. یه جیغ نیمه بلندی زد که مثلا تنگم. شروع کردم تلمبهها رو و از بغل میدیدم سینههای آویزونش مثل ناقوس کلیسا میرن این ور و اون ور. باور کنید به صورتش هم میخوردن واقعا از خودم بدم اومده بود. هر دو سه دقیقه یه بار هم وقتی کیرم و درمیاوردم که دوباره بکنم تو کونش چون فقط همون سوراخ کونش یه کم حس کردن و به آدم میداد بقیهاش رفت و آمد کیر بود تو خلا. یکی دوبار هم حین کردن کونش یا درآوردن کیرم از کونش نمیدونم گوزید یا هوایی که با کیر رفته تو کونش و داد بیرون؟ کیرم و نگاه کردم گفتم دیگه اگه کیرم گوهی شده باشه آخرت بدبختیها است. خوشبختانه کونش تمیز بود. در حالت داگی دو دقیقه کون یه دقیقه هم کوسش و گاییدم. جالب بود هیچ سر و صدایی به اون صورت نمیکرد. بعد کلی تلمبه و فکر اینکه دارم کیم کارداشیان و میکنم بالاخره آبم و ریختم تو کونش. بدون اینکه چیزی بگه رفت خودش و شست. لباسهاشو و تنش کرد. چایی و درست کرد و من و صدا کرد. منم تو این مدت فقط خودم و تف و لعنت میکردم. رفتم چایی و بخورم گفت میدونستم حال نمیکنی. منم خیلی سال بود سکس نداشتم ولی یه بار ارضا شدم. راست و دروغش با خودش چون من درست چیزی نفهمیدم شاید میخواست بگه خوب کردمش. گفتم نه خیلی هم خوب بود ممنون ازت. چایی و خوردم و رفتم دیگه نه اون زنگ زد نه من. اگه داستانم خوندید و خوشتون اومد
نظراتتون و دوست دارم بشنوم اگه خوب نوشتم دو سه تا داستان دیگه هم دارم
|
[
"اداره",
"سن بالا"
] | 2023-11-06
| 33
| 15
| 36,101
| null | null | 0.019941
| 0
| 11,648
| 1.223603
| 0.449265
| 3.936172
| 4.816313
|
https://shahvani.com/dastan/بیوه-و-سرباز
|
بیوه و سرباز
|
Hasharian20
|
سلام، داستانی که امروز میخوام براتون بگم مربوط میشه به حدود ۱۵ سال پیش، اواخر دهه هشتاد، اون موقع شاید هنوز خیلیاتون که دارید این داستان رو میخونید دودولتون اندازه یه انگشتم نشده بود،
من الهه هستم و این داستان مربوط میشه به وقتیکه من یک زن ۴۵ ساله بودم. تو اون سالها بعد فوت همسرم، تنها پسرم که اسمش شایان بود هم منو تنها گذاشت و برای ادامه تحصیل بار سفر بست و رفت که رفت. من شوهرم رو حدودا دوسال میشد که از دست داده بودم، شوهری که خیلی عاشقش بودم و ثمره این عشق شده بود شایان، وقتی از محل کارش زنگ زدن و خبر فوتش رو دادن فکر میکردم دیگه نمیتونم زندگی کنم اما خب بعد از مراسمات دلخوش به شایان بودم که اون هم بعد از دوسال منو تنها گذاشت و من ضربه روحی بدی خوردم. بعد از رفتنش خودم و با انواع کلاسها و دورهمیها خواستم سرگرم کنم اما خب هیچکدوم نتونستن حال منو خوب کنن، تنها کاری که میکردم این بود که هر روز برای خرید از خونه میزدم بیرون و اول میرفتم پارک کنار خونه کمی پیادهروی میکردم و بعدشم میرفتم خرید، اینکار فقط میتونست کمی آرومم کنه، قدم زدن رو دوست داشتم، از مشخصات ظاهری خودم بخوام بگم، یه زن تقریبا درشت بودم و الانم هستم، حدود ۸۰ کیلووزن داشتم، با سینههای تقریبا درشت، رونهای بزرگ و یک کون گرد و بزرگ که شوهرم عاشقش بود، بعد از اون هم بخاطر این کون خیلیا خواستن نزدیکم بشن که اجازه ندادم، رنگ پوستم تقریبا گندمی مایل به سبزه هست، اندامم شبیه زنای آمریکای لاتین هست. موهام فر و مشکی، چشم و ابروی درشت با لبهایی که همیشه یک رژ قرمز روش بود. تو یکی از روزای گرم تابستون بود، غروب که زهر گرما گرفتهشده بود، اومدم رفتم تو پارک قدم بزنم که متوجه یه سرباز شدم که روی نیمکت نشسته بود، بیتوجه بهش رد شدم، فردا و پسفردا و یکی دو هفتهای میشد که وقتی میرفتم میدمش، گاهی چشم تو چشم میشدیم، صورت آفتابسوخته و هیکل پری داشت، چهرش معمولی بود، یک مدت از پنجره آشپزخانه که به پارک دید داشت زیر نظر گرفتمش و دیدم گاهی میاد اونجا میشینه و یه سیگاری میکشه یا لقمه نون از جیبش در میاره میخوره و میره، خیلی دلم براش سوخت، حس میکردم پسرم رو دیدم، آخه از سر و وضعش مشخص بود که اوضاع مالی خوبی نداره و غریبه اینجا، یه روز ساعتی که میدونستم اونجاست یکم میوه شستم و رفتم تو پارک و کنار نیمکتش وایستادم ازش اجازه گرفتم و کنارش نشستم میوهها رو تعارف کردم بهش ولی اولش اصلا برنمیداشت، بهش گفتم بردار تو هم مثل پسرم میمونی که الان تو غربته، تو هم حتما مادرت دلتنگته، خلاصه این شد باب آشنایی من و احمد، پسری از دیار جنوب کشور که تو پادگان نزدیک خونه ما خدمت میکرد.
این دلسوزیها و خوراکی بردنها مدتی ادامه داشت (اینم بگم جایی که تو پارک مینشست و زمانی که میومد معمولا خلوت بود کسی ما رو نمیدید وگرنه اون زمان حتما حرف در میآوردن برای آدم اونهم تو یک جو محلی که احتمالا قدیمیترها یادشون هست) و همیشه احمد میگفت شما منو شرمنده میکنید کاش بتونم براتون جبران کنم، یک روز که بخاطر گرمی هوا شلوارم یکم نازک بود متوجه نگاه سنگین احمد به پاهام شدم، بعد از اون یکم کمتر میرفتم پیشش تا اینکه یک روزی بخاطر موشی که رفته بود تو انباری داخل ساختمون (. ساختمون ما ویلایی هست) مجبور شدم ازش خواهش کنم که بیاد کمکم کنه، اونم که میخواست مثلا لطف منو جبران کنه با سر قبول کرد و گفت بریم، بهش گفتم احمد آقا تو محل یکم بده، من میرم و در و باز میزارم شما بیا، خودم حس بدی داشتم به اینجور رفت و آمد ولی خوب چارهای نبود باید ازش کمک میگرفتم، من رفتم و احمد بعد ده دقیقه اومد داخل حیاط منم راهنمایی کردمش به داخل خلاصه، رفتیم و با کمک دستای قویاحمد وسایلها رو جابجا کردیم و موش رو گرفتیم، وقتی تو انباری بودیم یکلحظه از توی تکه آینه شکسته گوشه انبار دیدم که احمد زل زده به باسن من، آخه لباس تنم یک شلوار بود و یه بلوز که تا روی باسنم میومد اما بخاطر بزرگیش اونو نمیتونست مخفی کنه، منم که دیدم احمد زل زده یهو برگشتم و احمد هول کرد و بهش گفتم مرسی احمد آقا، بفرمایید، اون روز هم گذشت و مدتی بعد باز نیاز پیدا کردم به کمک یک نفر، اینبار با دودلی رفتم و بهش و گفتم بیاد خونه برای جابجایی فرشها و لوازم سنگین که تو خونه داشتم، میخواستم یک خونه تکونی کوچولو کنم، احمد اومد و پرسید چیکار کنم، بهس گفتم لطفا اول فرشها رو جمع کنیم، چشمی گفت و رفت برای جمع کردن فرشها، روی دو تا زانو نشسته بود و داشت فرش رولوله میکرد که بیاختیار نگاهم افتاد لای پاش، وای یه حجم بزرگی یه گوشه پاش، گوشه خشتکش، جمع شده بود، تا یادم نرفته اینم بگم که من تو جوونی و زمانی که شوهرم زنده بود خیلی زن داغ و شهوتی بودم، داخل خونه یه زن سکسی اما بیرون یک زن متین و موقر بودم، خلاصه با دیدن اون حجم دلم یه جوری شد و حس کرد کسم یکم ترشح داد، اما خیلی زود خودم به خودم گفتم خجالت بکش اون چند سال از تو کوچیکتره، جای پسرته،
اما چه کنم که قدرت شهوت و چند سال تنهایی بهم غلبه کرد،، احمد که کارش تموم شد و رفت، رفتم دوش بگیرم که عرق تنم بره و یکم از این حال و هوا دربیام، لباسام و که در آوردم نگاهم افتاد به لای پاهام و سینههام، به تازگی و طراوت جوونیها نبود اما بدم نبود، از خیلی از همسن و سال هام سرحالتر بودم، هنوز میانسالی اثراتش رو روی من نزاشته بود، بعد از سالها دستم رفت لای پام، چشمام و بستم و در حالی که آب دوش روی تنم سر میخورد و پایین میریخت، با دستام شروع کردم به مالیدن سینههام و چاک مرطوب و پر از ترشح لای پام، در حالی که چشمام بسته بود در یک دوگانگی محض گاهی تصویر و خاطرات سکس با شوهر مرحومم رو میدیدم وبگاه تصویر شلوارت چرم کرده احمد رو و خودم رو تو بغلش تصور میکردم، خلاصه به هر ترتیبی بود با حال خرابتر از قبل از حموم اومدم بیرون، رفتم جلوی آینه اتاق، خودم رو برانداز کردم و تو دلم به خودم سرکوفت میزدم که چرا این چند سال خودم و از هر چیزی محروم کردم، تصمیمم رو گرفته بودم، من احمد رو میخواستم، رفتم تو فکر که چجوری میشه من اونو به دست بیارم، بخاطر همین کلی نقشه کشیدم تا اینکه یک فکری به ذهنم رسید، چند روز بعد بهش گفتم من یکسری کار دارم خونه باغچه باید مرتب بشه و یک سری وسایل جابجا بشه میخوام کارگر بیارم میشه تو بیای و من این پول و به تو بدم، اولش اصلا قبول نمیکرد ولی با اصرار من قرار شد یک روز مرخصی بگیره و از صبح تا شب بهم کمک کنه، خلاصه روز موعود رسید، من از شبش رفته بودم حموم و نوره کشیده بودم به بدنم و تمیز و بلوری و گوشت خالص شده بودم، خودم از دیدن اون بدن سبزه و براق با اون کس ورم کرده گوشتی تو آینه داغ و شهوتی میشدم، اون روز صبح بعد از بیدار شدن یک آرایش ملایم کردم ولی رژ لبم رو پر رنگ و قرمز جیغ زدم، یک پیراهن یکسره لخت هم پوشیدم زیر اون هم یک ست شورت و سوتین قرمز پوشیدم، وقتی احمد اومد داخل ومنو دید قشنگ میشد فهمید که هنگ کرده و از طرفی هم داشت با چشماش منو میخورد، البته خجالت هم میکشید و قرمز شده بود ولی خب نمیتونست از دید زدنای یواشکی دست برداره، خودمم حالم خوب نبود، یه لرزه ریزی تو بدنم حس میکردم، نمیدونم بخاطر استرس بود یا چی، سعی کردم خودم و کنترل کنم و بعد از پذیرایی شروع به کار کردیم هر از گاهی میدیدم که احمد چشمش داره هرز میگرده، این وسطا خودم سعی میکردم با انجام بعضی کارا بهش چراغ سبز نشون بدم ببینم متوجه میشه یا نه، مثلا چند جا موقع جابجایی کارتنا و وقتی میخواستم بدم دستش، دستم و آروم میکشیدم رو دستش، یا مثلا یه بار گفتم بشین برات چایی بیارم بعد جوری جلوش خم شدم و که چاک سینههام و دید و تو همون حالت انقد نزدیکش شدم با سینی چایی که گرمای نفساس رو میتونستم روپوستم حس کنم. یکبار موقعی که میخواستم یه ساک رو بزارم بالای کمد چون قدم نمیرسید زیر پام چهارپایه گذاشتم، وقتی رفتم روش داشتم تعادلم و از دست میدادم که ناخودآگاه یه جیغی کشیدم که احمد دوید تو اتاق و از پشت منو گرفت که نیافتم بعدشم سریع دستاش و ول کرد و عذرخواهی کرد، منم تو همون حال که روی پنجه هام بلند شده بودم بهش گفتم فقط از پشت هوای منو داشته باش نیافتم، احمد تو نزدیکترین فاصله از من بود و مراقب من بود، گرمای تنش و به راحتی حس میکردم، خیلی آروم که متوجه نشه کونم و بردم عقبتر و قمبل کردم یکم که قشنگ نزدیک صورتش بود، یکم لفتش دادم و وقتی اومدم پایین دیدم که جلوی شلوارش قشنگ ورم کرده، زیر دلم حس نبض زدن داشتم، گوشام داغ شده بود، یکم که گذشت آخرای کار بود و وقت داشت تموم میشد و نمیدونستم چیکار کنم، واسه همین رفتم تو اتاق و شورتم و درآوردم، توش خیس و پر از لک بود، با لباس یه سره و بدون شرت رفتم تو هال و مشغول کار شدم یه جا باید از پشت کاناپه یه وسیلهای رو بر میداشتم که راه نداشت برم پشتش بخاطر همین رفتم رو کاناپه و از پشتی مبل خم شدم که اونو بردارم که ناخودآگاه لباسم تا زانو رفت بالا و منم که دیدم موقعیت خوبیه بیشتر قمبل کردم و لباسم و تا روی رون هام کشیدم بالا، حواسم به احمد بود که دیگه کار نمیکنه دیدم اومد نزدیکم و با یه صدای خفه و لرزون گفت کمک نمیخوایید، منم با لحن شهوتی در حالی که سرم و نصفه به سمت عقب یرگزدونده بودم بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم گفتم، میتونی کمکم کنی؟ الان به کمکت احتیاج دارم. همون لحظه احمد از پشت بهم نزدیک شد و چسبید بهم، هردوتامون داشتیم میلرزیدیم و تو سکوت مرگبار خونه فقط صدای نفسنفس زدن منو تپش قلب احمد شنیده میشد. آروم سرش و نزدیک گوشم کرد و با همون لهجه شیرین گفت، تو کمک میخوای منم کمکت میکنم و بعد کیرش و از روی شلوار به چاک کونم فشار داد و یه بوسه از پشت گردنم گرفت که همین آه منو درآورد، یکم تو همون حالت سرم رو برگزدوند به عقب و لبهای همدیگرو خوردیم که از رو کاناپه اومدیم پایین و جلوی پاش زانو زدم و شلوار راحتیش و کشیدم پایین و اوف، خدای من چی میدیدم، یه کیر گوشتی که دستم به سختی دورش حلقه میشد به طول حدود ۱۶ - ۱۷ سانت، یه سر درشت و تیره رنگ، همون چیزی که میتونست منو سر حالم بیاره، کیرشرو با دست گرفتم و اینقدر شهوتی بودم که یه بوس از سرش کردم و یهو تا اونجایی که میتونستم تو دهنم فروبردم یکم همونجا به سختی عقب و جلو کردم و کشیدم بیرون، یکم نگاهش کردم و بوکشیدمش و بعد تو چشمای احمد نگاه کردم و شروع کردم باز به خوردن از پایین تا بالای کیرش و میخوردم و با زبونم روش رو میلیسیدم، بعد تخماش رو که تقریبا درشت بود رو هم گرفتم به دهن و یکم براش خوردم، هرچی تو این سالها تمرین کرده بودم و تو فیلمهای پورن دیده بودم رو میخواستم به بهترین شکل براش انجام بدم، احمد چشماشو بسته بود و رو زمین نبود اصلا، منم داشتم از شدت حشری بودن دیوونه میشدم، کیرشرو میمالیدم روی لب هام، روی چشمام. بلند شدم و لباسم و درآوردم که تازه اندام درشت منو دید، یه وایی گفت و بعدش سینههام و به دهن گرفت، با دستام سرش و به سینههای بزرگم فشار میدادم، انقدر لیسید و خورد که سینههام درد گرفت و نیپل هام درشت و باد کرده شده بود، بعد هلش دادم روی زمین به پشت دراز کشید و خودم رفتم روش اول یه ساک کوچیکی زدم براش، ولی بوی بدنش منو دیوونه کرده بود، بلند شدم و کیرش و با کس تشنه و خمار خودم بلعیدن و آروم تا ته فرو کردم، شروع کردم روی کیرش بالا و پایین کردن، یکم که گذشت کسم آب بیشتری انداخت واسه همین خودم رو بلند میکردم و محکم میکوبیدم روی کیرش، ترشحات و آب کسم از بقلای کیرش با یه صدای جالب میپاشید به اطراف، یکم که اینجوری گاییده شدم پاهام درد گرفت واسه همین بلند شدم رفتم روی کاناپه حالت چهاردست و پا شدم و اونم اومد تف کرد روی سوراخ کونم و بعد کیرش و وارد کسم کرد همزمان که کسم و میکرد کونم با انگشتش ماساژ میداد، ناله میکردم از ته دل، منو نزدیک کرد به پشتی کاناپه و سرعتش و برد بالا با دستاش کمرم و گرفته بود و با سرعت برق داشت تلمبه میزد، کسم به ذوق ذوق کردن افتاده بود، داشتم از شدت لذت بیهوش میشدم، صورتم خیس عرق شده بود و موهای پریشونم روی صورتم بود، ناله میکردم و لذت میبردم اون هم هر از چند گاهی موهام و از پشت میکشید و تلمبههای و عمیقتر میزد، منم داشتم عقده این چند سال بی کیری رو در میآوردم و همش ازش تشکر میکردم، میگفتم، احمد جان ممنونم، مرسی، اخ بکن، آخ بکن محکم، منو ول نکن، بکن دارم میمیرم زیرت، تو چقدر خوبی پسرم، احمد جون بکن منو، ممنونم که داری کسم و میکنی، من و باید عقد کنی تا همیشه زیر کیرت جون بدم، وسط حرفام یکلحظه زیر دلم خالی شد و حس کردم دارم ارگاسم میشم واسه همین با همه قدرتی که داشتم خودم و میکوبیدم به کیر احمد، میخواستم حتی تخماشم بکنم داخل، با یه ناله بلند گفتم آه منو محکم بگیر، منو محکم بکن احمد جان، و یهو انگار همه تنم ریخت رو مبل، به شکم افتادم روی مبل، حس و توانی نداشتم به احمد بگم نکنه اونم نامردی نمیکرد و داشت همچنان تلمبه میزد ولی کمی آرومتر، من تمام بدنم خیس عرق بود، احمدم مثل من بود، بدن پر و سبزه و مردونش رو وقتی انداخت روی پشتم آهی کشیدم، تو بهش بودم انگار، سر و بیرمق بودم و تو گوشه مبل مچاله شده بودیم، احمد همه وزنش رو من بود و این منو حشریتر میکرد، خیلی ضعیف و بیحال بودم، چشمام خمار خمار بود و عرق صورتم که میریخت روی پلکام نمیذاشت خوب ببینم، دستای احمد و آوردم و دور خودم حلقه کردم، در حالی که صورتم توی تشک مبل فرو رفته بود آروم گفتم بغلم کن لطفا، احمدم با دستاش بغلم کردم و سینههام و دوباره ماساژ میداد، حالا صدای نفس زدناش و میشنیدم و شدت ضربه هاش بیشتر شده بود، تا این لحظه احمد ساکت بود، اما یکلحظه توی گوشم زمزمه کرد، گفت گاییدمت جنده من، همین کافی بود تا کونم و تا سر حد امکان بدم بالا و فشار بدم به کیر احمد و همزمان که احمد عمیقترین تلمبه رو زد و خالی کرد اعماق کسم من هم با یک لرزش شدید برای بار چندم ارگاسم شدید شدم، برای چند دقیقه همون گوشه مبل با همون پوزیشن خوابمون برد، از سنگینی احمد بیدار شدم و ازش خواستم از روم بلند بشه، احمد با خجالت بدون اینکه نگام کنه بلند شد و کیرش از توی کسم در او مد، ابش سر خورد ریخت لای پام و از سر کیرشم داشت چکه میکرد، ازم اول عذرخواهی کرد و بعدشم روش و برگردوند، رفتم بغلش کردم و گفتم ناراحت نباش خودم خواستم حالا هم بیا بریم دوش بگیریم، خلاصه بعد از دوش نشستیم توی حال و یکم تنقلات خوردیم و من شروع کردم با احمد صحبت کردن
اگر دوست داشتید بدونید چیا گفتیم و چه اتفاقاتی بعدش افتاد، بهم بگید.
سکسی باشید
|
[
"اروتیک",
"زن بیوه"
] | 2025-01-23
| 80
| 4
| 82,001
| null | null | 0.00651
| 0
| 12,215
| 1.880275
| 0.248546
| 2.559638
| 4.812823
|
https://shahvani.com/dastan/پارادوکس-ازدواج
|
پارادوکس ازدواج
|
دختر_شرمغز
|
بالشتو زد زیر بغلش لش کرد رو زمین. پاچه شلوارکشو داد بالاتر تا راحتتر باشه.
گفت بدبختی من میدونی از کجا شروع شد؟
گفتمها؟
گفت ببین من قشنگ میتونم بگم با نصف دخترای تهران خوابیدم. خب؟
گفتم پشمام.
گفت ببین نصفم نباشه با چهل و نه درصدشون خوابیدم. یه هارد دارم روش عکسامه. عکسام با دخترایی که خوابیدم. بعد سکس عکس مینداختیم خاطره شه. احدیم ندیدتشون. فقط برای خودم. گفتم خو؟
گفت حالا من با کوله باری از خاطره و تجربه، سه سالم اصن با سحر زندگی کردیم ما باهم. خیلی رومانتیک و اروتیکم بود. ولی بگذریم. کجا بودیم؟
گفتم با کوله باری از خاطره.
گفت هاع. من با کوله باری از خاطره گفتم میخوام زن بگیرم. ضایس سی سالت شده پسر نه زنی نه بچهای. پس کی میخوای خانواده تشکیل بدی؟
گفتم خو؟
گفت جونم برات بگه... رفتم دست گذاشتم رو یه دختر آفتاب مهتاب ندیده. ببین واقعا پسر تو عمرش ندیده بود این دختر. دانشگاهم نرفته بود. تا این حد. گفتم زنم میشه خودم رشدش میدم میره درس میخونه بعد لیسانسشم بچه و...
گفتم ریدی که.
گفت صب کن حالا. حدس میزنی اختلاف سنیمون چقد بود؟
گفتم ده سال اینا.
گفت نه. یازده سال!
گفتم هولی شت.
گفت آره خلاصه.
گفتم بعدش چی شد؟
گفت هیچی عقد کردیم. دختره داستان میکرد تو داری به من خیانت میکنی تو فلان میکنی. گفتم ببین آخرین سکس من قبل عقدمون میدونی کی بود؟ دقیقا شب عقدمون. با دوس دخترم خوابیدم گفتم دیگه تمومه. من فردا دارم ازدواج میکنم خداحافظ. و دکتر جون تو واقعا دور تمام دوس دخترامو خط کشیدم.
گفتم بازم پشمام. گفتم چی شد خوشبختین حالا؟
گفت نه بابا دهن منو سرویس کرده. یه شب تا صب نشستم تمام عکسایی که با دخترا گرفته بودم و نشونش دادم. گریه میکرد. میگفت تو داری خیانت میکنی.
گفتم ای بابا.
حالا شما دکتری بگو چه گهی خوردم اصن؟
گفتم چرا پسر خوب تو به قول خودت با اون کولهبار تجربه به هیچ وجه نمیتونی دختری که حتی یه پسرم تو زندگیش ندیده رو تحمل کنه. اونم نمیتونه تحمل کنه. تو سکس خجالت میکشه دائم میگه نکنه من کم بیارم نکنه براش کافی نباشم بره با یکی دیگه. حتما دخترای دیگه خیلی بهتر از من باهاش خوابیدن. همین یه مورد هارد تپ تپش کلی داغونش میکنه. بعد دختری که اصن نه دانشگاه رفته نه سر کار رفته این اصن آدم ندیده تو زندگیش. فقط خونه و مدرسه رفته. چطور میخواد بلد باشه با تو انعطاف به خرج بده. اصن احساستو بفهمه؟ پسرشم همینهها.
گفت هاع.
گفتم هاع و کوفت خب خانومت الان احساس خوشبختی نمیکنه و این ایراد بزرگیه.
گفت منم نمیکنم.
گفتم خودت گند زدی خودتم درستش کن.
گفت بابا من هواشو دارم. میدونی چه شبایی تا صب واسش گیتار زدم خوندم چون که عاشق صدامه؟ حالا ولش کن اصن چی بگم بهش؟
گفتم اولا همه چیزو لازم نیست خودت بهش بگی. برید روانشناس بهش بگه. بعدشم یادت نره اون حساس تره نه بخاطر اینکه زنه، بخاطر اینکه کم تجربست به شدت. یه بحث و اختلافی بشه بجای اینکه بگه اوکی بیا مشکلو حل کنیم میگه من بدبختم من از اولم فلان و بیسار بودم.
گفت خو چی بگم؟
گفتم بهش بگو «ممنونت میشم ازینکه کوچکترین چیزی که ناراحتت میکنه رو باهام درمیون میذاری تا بتونم همسر بهتری برات باشم». تو فقط Care کن. بخاطر انتخاب اشتباهت خیلی جاها باید پا رو دلت بذاری تا درست شه. تا تو دستای تو رشد کنه. ضمن اینکه غیرتی بازی کیری در نمیاری بذار چهارتا پسر ببینه یکم بفهمه یه سری الگوهای رفتاری مردانست. بشناسه آدمارو.
گفت خب دلشو نبرن؟
گفتم اینقد براش خوب باش که هیچکس نتونه دلشو ببره. ببین من اصن با بزرگوار که بودم یه مدت یه حرفی داشت نمیزد. گفتم چته؟ گفت ببین ما الان تو رابطهایم ولی از یه پسره خوشم میاد تو محل کار. اینو میبینم میره تو مخم.
گفت تو چی گفتی؟
گفتم برو با پسره یه قهوه بخور گپ بزن باهاش. گفت اگه رف چی؟
گفتم ببین من که بهش اینو گفتم میدونستم کفتر جلد خودمه. با پسره ده دقیقه حرف بزنه پسره از چشمش میوفته. چون خودمو میشناختم. چون پارتنرمو میشناختم. میدونستم هیشکی واسش من نمیشه. اگرم میرفت که خب زودتر رفته. چون رفتنی میره. اگه مچ نباشید جدا میشید.
گفت فک کنم نصف دیگه دخترای تهرانو تو زدی. گفتم نه اینا کولهبار تجربه حاصل از جقه.
گفت اونجای آدم چاخان.
گفتم خلاصه دیگه.
|
[
"ازدواج"
] | 2018-12-07
| 32
| 5
| 26,332
| null | null | 0.021301
| 0
| 3,596
| 1.452085
| 0.617931
| 3.314415
| 4.812812
|
https://shahvani.com/dastan/سهم-من-
|
سهم من!
|
رسول شهوت
|
توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسبابکشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یکلحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شیطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فرزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از اینکه توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم، توی یکچشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خوابدیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد. تیشرتم رو پوشیدم و رفتم جلوی در. کاترین بود با یک بشقاب شرینی خونگی توی دستش. سلام کردم، در حالیکه سعی داشت مستقیم نگاه نکنه: سلام، خوبید؟
گفتم: ممنون، بفرمایید؟
با نیم نگاهی به صورتم، با لحنی حزنآلود: معذرت میخوام، به خدا من خبر نداشتم و با یک مکث: هنوزم باورم نمیشه و زبونم نمیچرخه که تسلیت بگم! آخه چرا باید یک دختر سرشار از زندگی، توی این سن پرپر بشه؟!
بیاختیار اشکم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست. با همه تلاشم برای مقاومت، نتونستم چیزی بگم. چند دقیقهای همانطور سرپا و جلوی در ابراز همدردی کرد و بعد از چند سوال درباره بیماری مژده، آرزوی صبر کرد و با عذرخواهی مجدد، بشقاب شرینی رو داد و رفت!
کمی بعد فهمیدم اسم اصلیش یگانه است. مثل بقیه همسایه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکردیم، یا اگر درسا دخترش همراهش بود چند کلمهای با اون حرف میزدم. دوسه ماه بعد یک روز عصر حین رفتن به خونه، سر خیابون دیدمش که منتظر تاکسی ایستاده بود. به حساب همسایگی جلوی پاش ترمز کردم و گفتم: سلام، اگر منزل تشریف میبرید، بفرمایید!
بدون تعارف در عقب رو باز کرد و نشست. بعد از سلام و تشکر کمی به سکوت گذشت و یهو پرسید: اسمش مژده بوده، درسته؟!
متعجب، از توی آینه نگاهی بهش انداختم و همزمان با تکان دادن سر، گفتم: بله، درسته!
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد: یادش به خیر چه روزای خوبی بود، ولی خوش به حالتون، هر چند که کوتاه، اما اونجوری که دلتون خواست زندگی کردید!
لبخند تلخی روی لبم نشست و همراه با نفسی عمیق گفتم: اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاه کنه: نا شکر نباش، حتی اگر یک ماه هم زندگی کردید، میارزه به تمام دنیا. شما گفتید، خندیدید و از لحظههاتون لذت بردید، دیگه چی میخواستید؟
با لحنی بغضآلود: یعنی سهم ما از دنیا همین مقدار بود؟!
همراه با پوزخندی، سرش رو چرخوند و رو به آینه: همه اون آدمایی که توی فروشگاه، توی خیابون و محل اخم میکردند و چپچپ نگاتون میکردند، آرزوشون بود که یک ساعت جای شما باشند. اخمهاشون از سر دانایی نبود، از سر حسادت بود! خود من آرزو داشتم یکبار با همسرم برم بیرون و تهش دعوامون نشه، آرزوم بود مثل شما رفیق باشیم و با هم آتیش بسوزونیم، آرزوم بود مثل خانمت از ته دل بخندم! به نظر من شما خیلی هم بیشتر از سهمتون رو گرفتید!
از لحنش خوشم نیومد، با این حال گفتم: ولی عوضش الان شما کنار همسر و دخترتون، از زندگی لذت میبرید و من پر از حسرتم.
با لحنی عصبی و پر از حرص: کاشکی منم مثل شما میتونستم برم سر قبرش و یک دل سیر گریه کنم!
قطعا که منظورش دخترش نیست و همسرشه و این یعنی رابطه خوبی ندارند یا دعواشون شده که تا این حد از دستش عصبانیه، به من ارتباطی نداشت و قصد نداشتم آتیشش رو تند کنم، بخاطر همین دیگه چیزی نگفتم. اما اون بعد از کمی مکث ادامه داد: یکشب دیر وقت اومد خونه و مشغول بستن چمدونش شد. گفت برای کاری میره ترکیه، بارها اینشکلی و باعجله راهی سفر شده بود، پس اصلا برام عجیب و غیر منتظره نبود. اما به محض خروج از ایران گوشیش خاموش شد و عین یک قطره آب رفت توی زمین!
یک هفته بعد از رفتنش و بیخبری ما، اول صبح یک نفر با مامور اومد دنبالش و گفت که چکش برگشت خورده! روزهای بعد هم آدمای جدید از راه رسیدند و یهو فهمیدیم که کلاه کلی آدم رو برداشته و در اصل فرار کرده! ما موندیم و طلبکارهایی که باورشون نمیشد این بی همه چیز حتی ما رو هم به امان خدا ول کرده و رفته. باورت میشه این آدم حتی به بچه خودش هم رحم نکرد، نگفت با این کارم چی به سرش میاد؟!
هنگ کرده بودم، چرا یک آدم باید کلی پول بدزده اما زن و بچهش رو بذاره و خودش فرار کنه بره؟ رسیدیم و متاسفانه حرفاش ناتمام موند. اصلا چرا این حرفا رو داشت به من میگفت؟ توی این دوسه ماه همسرش رو ندیده بودم و خیال میکردم بخاطر شغلش ساعت رفت و آمد مون با هم یکی نیست که نمیبینمش. خلاصه با کلی سوال توی سرم، جلوی در تشکر کرد و پیاده شد.
نیمههای اسفند یک جلسه ساختمان داشتیم و همه توی لابی جمع شده بودیم. جلسه که تموم شد یکی از همسایهها از من پرسید برنامهت برای تعطیلات چیه؟ گفتم برنامه خاصی ندارم و تهرانم، که انگار یگانه شنیده بود. نیمساعتی بعد از بالا اومدن، دیدم توی واتسآپ پیام فرستاده: سلام، خوبی؟ (شماره من رو نداشت، اما مدیر ساختمان یک گروه درست کرده بود که همه همسایهها عضو بودن)
نوشتم: سلام خانم، ممنون شما خوبید، درسا جان خوبه؟!
نوشت: ممنون، ببخشید مزاحم شدم، البته با عرض پوزش شنیدم گفتید عید تهران هستید، درسته؟
نوشتم: بله، چطور؟
نوشت: راستش ما سهچهار روز با بابا میریم مسافرت. چندتا گل دارم، میخواستم خواهش کنم اگر زحمتی نیست یکی دوبار بهشون سر بزنید!
معمولا ایام عید اکثر اهالی ساختمان حداقل نیمه اول رو سفر میرن و ساختمان خلوته، ولی از اینکه بازم بین اونایی که میموندند من رو انتخاب کرده تعجب کردم، گفتم: مشکلی نیست در خدمتم!
یک روز قبل از عید کلید خونه رو آورد داد و گفت یک روز درمیان آب بدم و رفتند.
معمولا روزا رو پیش مامان و بابا بودم و شبها برمیگشتم. در کل هم دوبار بیشتر نرفتم.
روز چهارم غروب که برگشتم، مستقیم رفتم بالا و گلها رو آب دادم و بعد رفتم خونه. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی درست کنم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای زنگ اومد و تصویر یگانه روی مونیتور افتاد. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم و نوروز رو تبریک گفتیم. اومده بود هم تشکر کنه و هم کلید رو بگیره. تعارفش کردم که بفرمایید یکم خستگی در کنید بعد برید!
تشکر کرد و گفت: نه درسا رو نیاوردم. باید یک چیزی بردارم و برگردم خونه بابا!
همزمان که کلید رو بهش میدادم، گفتم: به هر حال چایی تازه دمه و منم که تنهام، خوشحال میشدم یک چایی میخوردیم!
خیلی دور از انتظار نبود که نپذیره، گفت: ممنون، باشه برای یک فرصت مناسب، کلید رو گرفت و رفت.
بیست دقیقهای گذشته بود و منم لباسهام رو عوص کرده و با لباس راحتی نشسته بودم که دوباره زنگ خونه به صدا درومد و دوباره تصویر یگانه! متعجب از اینکه باز چی میخواد، رفتنم جلوی در. دوباره سلام کردم و گفتم: جانم؟
لبخندی زد: خدا بگم چکار تون کنه، گفتید تنهایید، دلم ریش شد!
هاج واج زل زدم بهش که ببینم ادامه حرفش چیه!
خندهش گرفت: مگه نگفتی چایی گذاشتی؟
تازه دوزاریم افتاد و خودم هم خندهم گرفت. دستپاچه کنار کشیدم و گفتم: ای وای شرمنده، بفرمایید! ضمن خوشآمد گویی دعوتش کردم که بشینه و رفتم به طرف آشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم.
در حالیکه داشتم ظرف میوه رو از توی یخچال برمیداشتم: آقا فرزاد زحمت نکش من زودی باید برم! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و دوتا چایی هم ریختم و نشستم روبهروش. دقایقی از حال و احوال و سفرشون پرسیدم و اونم از اینکه من چکار کردهام، پرسید و کمی هم حرفهای متفرقه. یهو در حالیکه با فنجون چاییش بازی میکرد؛ راستی، میگم اونروز سر چی دعواتون شد؟
متعجب گفتم: دعوا، کدوم روز؟!
لبخندش بیشتر شد: توی فروشگاه، و در حال خندیدن: همون روز که بلند گفتید، غلط کردم!
خندهکنان گفتم: آهاا نه، دعوا نبود!
کمی همراه من خندید: ولی یک خانم بیدلیل این کار رو نمیکنه، قطعا خظایی ازتون سرزده بود!
خنده کنان گفتم: بگذریم!
+چیچی رو بگذریم؟ مطمئنم به من ربط داشت!
اشتباهم این بود که با تکان دادن سر، حرفش رو تایید کردم! دیگه هر چقدر طفره رفتم فایده نداشت و درست عین مژده گیر داده بود و ول هم نمیکرد. جوری که حرصم گرفت و گفتم: هیچی بابا، توی اون شرایط دستش خورده بود به یکی از اندام شما و وقتی برگشت داشت اونرو تعریف میکرد!
رنگ صورتش به وضوح قرمز شد و نگاهش رو دزدید، اما پس از یک سکوت طولانی، گفت؛ پس برای چی با تو دعوا کرد؟
با همه سماجتش دیگه جوابی ندادم و برای انحراف موضوع، گفتم: راستش مژده از شما خیلی خوشش میومد، جوری که شما رو با کاترین زتاجونز مقایسه و مدام تعریف و تمجید میکرد، منم سر همین قضیه هی سربهسرش میگذاشتم و گاهی مثل اونروز دعوامون میشد!
لبخند کشداری روی لبش نشست: پس معلومه که علاوه بر زیبایی خیلی هم با فهم و کمالات بوده!
از این نوشابهای که برای خودش باز کرد، کمی دوتایی خندیدیم و باز پرسید: خب، اون وقت شما چرا با حرفاشون مخالف بودی؟!
پرتقالی رو که پوستکنده بودم توی بشقاب مرتب کردم و هل دادم به طرفش و به صورت شوخی گفتم: نمیدونم، به نظرم مژده خیلی بزرگنمایی میکرد، نباید با کاترین مقایسه میکرد!
ابروهاش رو کمی تاب داد ولی خندهش گرفت و بعد از چند ثانیه خندیدن: خیلی بی ادبی!
کمی شوخی رو ادامه دادم و اونم خندید ولی در نهایت عذرخواهی کردم و گفتم که حق با مژده بوده. بیشتر از نیمساعت نشست و ضمن تشکر بابت پذیرایی، خداحافظی کرد و رفت.
رفت اما یک اتفاق عجیب داشت میافتاد! منی که تقریبا سه سال بعد از مژده، دور خودم یک حصار کشیده و خودم رو زندونی کرده بودم، یهو دلم میخواست که اون حصار رو بشکنم و خودم رو نجات بدم، ولی هنوز از وضعیت یگانه اطمینان نداشتم و نمیدونستم که اصلا از همسرش جدا شده یا هنوز بلاتکلیفه. بعد از دوسه روز کلنجار رفتن با خودم، بالاخره دل رو به دریا زدم و یکشب بهش پیام دادم؛ سلام یگانه خانم، شبتون بخیر، راستش میخواستم ببینم امکانش هست که یک ناهار یا شام رو در خدمتتون باشم؟
یکساعتی طول کشید تا پیام رو دید و جواب داد: سلام، شب شما هم بخیر، به چه مناسبت؟
با تردید نوشتم: نمیدونم، مناسبت خاصی نداره، راستش پریشب که افتخار همصحبتی بهم دادی، احساس کردم حالم خوبه، میخواستم ببینم باز هم این افتخار نصبیم میشه یا نه؟
با کمی تاخیر، به همراه چندتا شکلک خنده: اگر شما به جای من باشی دوست داری افتخار همنشینی با یک آقای بیادب نصیبت بشه!
منم چندتا شکلک خنده ارسال کردم و نوشتم: شاید نه، ولی اگر بدونم حضور من باعث حال خوب یک نفر میشه هرگز گروکشی نمیکنم!
نصف خطی دوباره شکلک فرستاد و نوشت: ولی جای من نیستید!
نوشتم: خب اصلا بیا یک کاری کنیم، بذاریمش به حساب جبران خطای گذشته یا تاوان جسارت و بی ادبی من! نیمساعتی با شوخی و جدی ادامه دادیم ولی در نهایت گفت خبر میده!
قبل از ساعت دوازده پیام داد: فردا ناهار خوبه؟!
سریع نوشتم: بله، خیلی هم عالیه!
وقتی پرسید کجا، همینجوری آدرس یک رستوران رو فرستادم و نوشت: ساعت ۱۲:۳۰ اونجا هستم!
مثل همیشه آرایش خفیفی داشت و شالش رو هم شل بسته بود اما یک مانتوی کوتاه تا زیر باسنش به رنگ مسی و طرح ستنی جلو باز، به همراه شلوار پارچهای سفید رنگ به تن داشت که حذابتر از قبل به نظر میرسید. قبلا هیچ وقت این تیپی ندیده بودمش. بعد از سلام و روز بخیر دنبالش رفتیم داخل سالن و با راهنمایی گارسون سر میزی نشستیم. باکس گلی که توی دستم بود رو گرفتم به طزفش و گفتم: شرمنده، آدم خوش سلیقهای نیستم!
در حالیکه با لبخند و تشکر باکس رو از دستم میگرفت: اتفاقا فکر میکنم تنها پوئن مثبتت داشتن سلیقه خوبه!
تا بعد از خوردن ناهار تمام سعیم رو کردم که توجهش رو جلب کنم. بعد از ناهار هم کمی توی رستوران حرف زدیم و بعدش قدمزنان رفتیم به سمت باغ فردوس. از علت دعوتم و نیت اصلیم پرسید و منم حرفام رو زدم و از وضعیت اون پرسیدم، کلی در مورد مشکلات و اتفاقات زندگیش حرف زد، اما تهش این بود که به صورت غیابی طلاق گرفته.
بعد از حدود یکساعت صحبت، گفت: آقا فرزاد، راستش نه ما دیگه نوجوانیم که بخواهیم نقش بازی کنیم نه من آدمی هستم که در لفافه حرف بزنم. شما فوقالعاده هستید و چیزی کم ندارید. بر اساس شناختی که ازتون دارم رفتار، منش و شخصیتتون هم بی نظیره. ولی واقعیت اینه که من و شما در حال حاضر به درد هم نمیخوریم! خودت بهتر از من میدونی که شما هنوز مژده جون رو فراموش نکردهای و سایهش توی زندگیت هست. من هم متاسفانه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست. این ضربه اونقدر برام سنگین بوده که هنوز نتونستهم
هضم و فراموشش کنم. میترسم این مشکلات به هردویمان آسیب بزنه. من به تصمیم شما احترام میزارم. اگرخواستید شانستون رو جایی دیگه امتحان کنید از صمیم قلبم براتون آرزوی موفقیت میکنم ولی اگر احیانا بر این تصمیمتون اصرار دارید، باید به خودمون بیشتر وقت بدیم!
طبیعی بود که توی ذوقم بخوره ولی حرفهاش منطقی و درست بود و جای گلایهای نداشت.
توی فضای مجازی زمان زیادی حرف میزدیم و درد دل میکردیم، اما توی ساختمون چیزی عوض نشد و رعایت میکردیم. دوماه بعد از اون ماجرا یک روز غروب تازه رسیده بودم که یهو اومد در خونه، اخمای درهمش نگرانم کرد و فکرم درگیر علت اخماش بود، گفت: میشه بیام تو؟!
دستپاچه گفتم: آره حتما و خودم رو کنار کشیدم. در رو بستم و دعوتش کردم که بشینه، اما ترجیح داد سرپا بایسته! با کلی استرس و دلشوره نزدیکش شدم و گفتم: حالت خوبه، اتفاقی افتاده؟
زل زد بهم: بریدهام!
متعجب گفتم: جاان؟!
یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه: فرزاد کم آوردهم، خسته شدم از بس نیش و کنایه شنیدهم و هرجا میرم متلک بارم میکنند!
تا حدودی خیالم راحت شد، ولی نمیدونم چرا یهو تصمیم گرفتم بغلش کنم. همراه با اشاره سر، دستهام رو از هم باز کردم. خوشبختانه استقبال کرد و هقهقکنان خودش رو توی آغوشم رها کرد. دروغ چرا پر از حس لذت شدم. همزمان که داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده، من پشت شونههاش رو میمالیدم و نوازش میکردم. انگار رفته بود خونه مامانش سر بزنه، شوهر خواهرش در مورد همسر سابق یگانه متلک میگه که اینم براشون قاطی میکنه!
دوسه دقیقه همانطور سرپا توی آغوشم گریه کرد تا کمی آروم شد. کمی ازش فاصله گرفتم و با دستام اشکاش رو پاک کردم، همزمان گفتم: آخه قربون دلت برم حیف از وقت و اعصابت نیست که صرف این حسادتهای بچگانه میکنی؟!
با حرص: آخه مگه من کاری به اونا دارم؟
دوباره به خودم چسبوندمش و چند دقیقهای باهاش حرف زدم و به حرفاش گوش کردم. نشوندمش و یک لیوان آب براش آوردم. خوشبختانه بعد از یکساعت موفق شدم خنده روی لباش بیارم و از اون حال و اوضاع فاصله بگیره. سراغ درسا رو گرفتم، گفت مامان نذاشت بیارمش. حوالی ساعت هشت میخواست بره، اما گفتم: مگه نمیگی درسا موند خونه مامان؟ خب بشین، همینجا یک چیزی درست میکنیم با هم میخوریم، جوابی نداد و با کمی مکث بلند شد سرپا و شال و مانتوش رو در آورد و انداخت روی دسته مبل و رفت به سمت دستشویی. تا برگرده، ظرف میوه رو سر میز گذاشتم و مانتو شالش رو به جالباسی آویزون کردم. از دستشویی که بیرون اومد گوشیش رو برداشت و رفت کنار پنجره مشغول صحبت با مامانش شد. انگار اون داشت میگفت باباش میاد وسایل درسا رو ببره ولی یگانه گفت نمیخواد، بابا شب نمیتونه رانندگی کنه. اگر حوصله داشتم خودم میارم، اگر نه فردا صبح میارم که ببرمش مدرسه!
حرفاش که تموم شد گوشیش رو گذاشت روی میز و چرخی توی خونه زد. ایستاد جلوی آینه و مشغول مرتب کردن موهاش شد. یک تاپ کشی و شلوارجین تنش بود و اندامش خودنمایی میکرد. نمیدونم شاید عجله و حرکتم باعث به هم ریختن همه چیز میشد، ولی واقعیت این بود که یک جورایی تحریکشده بودم و نمیتونستم بیتفاوت باشم.
دنبالش رفتم و با کمی فاصله پشت سرش ایستادم.
در حالیکه با موهاش ور میرفت: چیزی شده؟!
لبخندی زدم: نه، دارم کیف میکنم!
با قیافهای متعجب اما آمیخته به شیطنت: از چی؟
یککم دیگه جلوتر رفتم، اما بهش نچسبیدم و خیره به چشماش (از توی آینه) گفتم: از اینکه اینجایی!
همانطور در حال بازی با موهاش اما بدون حرف فقط نگاه کرد. همراه با کمی ترس و استرس آروم دستام رو گذاشتم دو طرف روناش و تا روی پهلوهاش کشیدم و گفتم: میتونم ببوسمت؟
لبخندی زد: الان اجازه گرفتی که دستات رو اونجا گذاشتی؟
همراه با خنده گفتم: اون داستانش متفاوته!
درجا چرخید و لبخند به لب: میشنوم!
با چرخشش، دستام رو گذاشتم پشت کمر و بالای باسنش و صورتم رو تا جایی که نفسهامون به هم بخوره جلو بردم. همزمان که دستام رو به طرف باسنش سر میدادم: یگانه خانم داستان اینه که من به خاطر اینا جلوی کلی آدم گفتم، غلط کردم، یادت که نرفته؟! در حالیکه سعی میکرد دستام رو از هم باز کنه، خنده کنان: ولم کن، اگر میدونستم که موضوع این بوده که خودم دهنت رو سرویس میکردم!
بیتوجه به تلاشش باسنش رو بیشتر به طرف خودم کشیدم و به صورت ناگهانی بوسه ریزی به لبش زدم و سرم رو عقب کشیدم: یگانه جون شما ندونسته هم، ما رو سرویس کردهای!
بیحرکت ایستاد و به طعنه: الان من اجازه دادم که بوسیدی؟
قیافهم رو مظلومم کردم و با لحنی بچگانه: خب چکار کنم لبات خوشگله، آدم هوس میکنه!
در حالیکه با لبخند وحرص فقط نگاه میکرد، پرروتر شدم و چندبار پیدرپی لباش رو بوسیدم. بار آخر دیگه ازش جدا نشدم. با آمیخته شدن بزاق دهانمان، پر از حس شهوت شدم و دیگه قید همه چیزرو زدم، همزمان که لباش رو با ولع میخوردم، دستام رو باسنش می. چرخید و هی به خودم فشار میدادم. بعد از چند ثانیه تکروی، کشیده شدن زبانش رو به روی لبم حس کردم و همین تشویقم کرد که جسورتر باشم. چند بار زبونش رو کشید روی لبام ولی یهو دستاش رو گذاشت روی سینهم و محکم هل داد به عقب و با حرص: لعنتی من اومدم که آرومم کنی ن...
نذاشتم ادامه بده و شوخیطور پریدم تو حرفش و گفتم: به خدا آروم میکنم، اصلا من خودم از خشونت بیزارم!
صدای قهقههش توی دهنم خاموش شد و دیگه لباش رو ول نکردم و همزمان ک یک دستم رو بردم زیر تاپش و با نوک انگشتام روی ستون فقراتش کشیدم. بعد از لحظاتی بالاخره مقاومتش شکست دستاش از روی سینه تا زیر بغلم کشیده شد و لباش دست به کار شدند. نمیخواستم برای بار اول کم بیارم، پس خیلی زود دست به کار شدم و تاپش رو از تنش در آوردم. با وجودی که به سوتینش دست نزدم اما بازم دستاش رو گذاشت روی سینههاش، هر چند که لحظاتی بعد برداشت دوباره از زیر بغلم برد تا پشت شونههام. با بوسههای ریز و مداوم به تمام نقاط صورتش، لبام رو به گردن سفید و بلورینش رسوندم. چند بار به روی نای و پوست گردنش زبون کشیدم. خوشش اومده بود و با کشی که به گردنش داد بهم حالی کرد که وقت بیشتری برای اون قسمت بذارم. همزمان با خوردن، بوسیدن و لیسیدن، دستام هم روی گردن اطراف گوشش میچرخید. بعد از لحظاتی سرگرم شدن با سر و گردنش دستام رو زیر باسنش قلاب کردم، از زمین جدا کردم و نشوندمش روی میز آینه و با بوسیدن سرشونه و بالای سینهاش، تا چاک وسط سینه جلو رفتم و دستام رو به سینههای خوشگلش رسوندم. همزمان با لیس زدن خط وسط، از روی سوتین مشغول مالش و نوازش شدم. دستای یگانه رفته بود لای موهام و همراه با سر من حرکت میکرد. وقتش بود که سینههای خوشگلش رو بدون پوشش ببینم. آروم قفل سوتین رو باز کردم وبرای لحظاتی فقط نگاهشون کردم و خیره به چشمان یگانه گفتم: میدونستی تو از اول هم سهم من بودی؟
صدای قهقههش توی خونه پیچید و سرم رو محکم به سینهش فشار داد!
عین سانسور فیلم یهو یک قسمت حذف شد! به خودم اومدم دیدم هردوتایی لخت روی تختیم. چه اتفاقی افتاد؟ یگانه زیرم بود. بدن من عین فنر بالا و پایین میشد و یگانه نالههای شهوتناک میکرد و ازم میخواست با همه وجود بکنم. منم دیوار وار کیرم رو کامل بیرون میکشیدم و بلافاصله تا دسته فرو میکردم. یگانه هم بیکار نبود، در حالیکه پاهاش رو بالا گرفته و کامل باز کرده بود با گرفتن دو طرف پهلوهام توی تلمبه زدن کمکم میکرد و قربون صدقهم میرفت. انگار ساعتها بود که داشتم تلمبه میزدم، خیس آب شده بودم و عرقم روی بدن یگانه چیکه میکرد! بالاخره وقتش رسید و آبم راه افتاد. با صدای غیر عادی گفتم: دارم میام! لبخند یگانه تمام صورتش رو در برگرفت. صورتم رو محکم گرفت و دیوانهوار شروع به بوسیدن کرد. با اولین پمپاژ آبم توی کس یگانه چشمام سیاهی رفت و روی یگانه ولو شدم!!!
چشمام رو که باز کردم توی اتاق خودم نبودم! شبیه بیمارستان بود و کلی دم و دستگاه پزشکی توی اتاق بود! میخواستم از جا بلند شم اما درد وحشتناکی توی سرم پیچید! یهو درب اتاق باز شد و دوسه نفر به سمت تختم دویدند و یک نفر با صدای بلند گفت: دکتر رو خبر کنید به هوش اومد!
در حالیکه هر کدوم کاری انجام میدادند و از من میخواستند حرکت نکنم، من وحشت کرده بودم. چه اتفاقی برام افتاد؟ از شدت ترس دوباره چشمام سیاهی رفت.
اینبار که چشم باز کردم کلی آدم اونجا بود اما از بینشون فقط یگانه و درسا رو شناختم. یگانه بدون توجه به هشدار خانم سفید پوشی که میگفت مراقب باشید سرش تکون نخوره، گریه کنان خودش رو به کنار تختم رسوند و پر از حرص: لعنتی، نگفتی اگه من بمیرم، یگانه چه خاکی تو سرش بریزه؟! کنار تخت روی دو زانو افتاد و با گذاشتن سرش رو سینهم، زد زیر گریه. صدای پرستار بالا رفت و تهدید کرد که اگر ادامه بدید بیرونتون میکنم، گریه یگانه بند اومد و تند تند شروع کرد بوسیدن دستم. پرستار بقیه رو بیرون کرد اما با اصرار یگانه درسا هم با قیافای اندوهگین اومد جلو. یگانه در حالی که بیصدا اشک میریخت، درسا رو محکم بغل کرد و با اشاره من: دیدی گفتم بابا ما رو تنها نمیذاره!!
بابا؟ چی داره میگه؟! دوباره دردی توی سرم پیچید و صدای سوت دستگاه توی گوشم طنین انداخت! چشمام رو که باز کردم فقط همون خانم سفیدپوش توی اتاق بود، لبخندی زد: خوبی؟
بدون انتظار برای جوابم از اتاق بیرون رفت و یگانه اومد تو. اما چشماش پر از اضطراب و نگرانی بود. در حالی که سعی داشت خودش رو کنترل کنه صندلی رو گذاشت کنار تخت و نشست و بیحرف سرش رو گذاشت روی سینهم. به زور خودم رو جمع کردم و گفتم: یگانه!
باعجله سرش رو برداشت: جان یگانه، دورت بگردم حرف بزن دلم ترکید! اشکاش سرازیر شد و
چشمان منم پر از اشک شد. با بغض گفتم: برای چی من رو آوردی اینجا؟
بهتزده: یعنی چی، یادت نیست تصادف کردی؟!
شوکه شدم: تصادف کردم کردم، کی؟
+آره قربونت برم، هفته گذشته توی مسیر فرودگاه تصادف کردی، خدا خیلی بهمون رحم کرد، دکتر میگه اگر یکذره ضربه سنگیتتر بود...!
چند ثانیه زل زد به قیافه بهتزده من، خم شد و آروم لبم رو بوسید و با شیطنت: نمیدونی چقدر دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده بود! و آروم دم گوشم: البته به وقتش باید در مورد مژده حرف بزنی!
ها؟!
پایان
پیشاپیش از وقتیکه گذاشتید ممنونم و بابت طولانی بودن و همچنین ایرادات احتمالی پوزش میخوام. 🙏
|
[
"فانتزی",
"زن همسایه"
] | 2024-04-02
| 109
| 10
| 119,101
| null | null | 0.002574
| 0
| 22,595
| 1.934707
| 0.622926
| 2.485418
| 4.808557
|
https://shahvani.com/dastan/اسنپ-باکس
|
اسنپ باکس
|
اشکان
|
سلام من اشکانم ۳۱ سالمه
از بچگی عاشق موتور بودم و همیشه از موتور سواری لذت میبرم، شغلم کارمندیه ولی چون شرایط اقتصادی مملکت داغونه مجبورم یه روزایی چند ساعت برم پیک اسنپ باکس و الو پیک که درآمدی داشته باشم
چند وقت پیش تو بالای شهر بودم و یه سرویسی بهم خورد از اسنپ ولی چون به مشکل برخوردیم توی سرویس مجبور شدم تیکت ثبت کنم واسه پشتیبانی تا سفر رو کنسل کنه تو این تایم گفتم بیکار نباشم الوپیک رو روشن کردم تا سرویس بگیرم حدودا ۲۰ روز میشد که الوپیک رو روشن نکرده بودم چون واقعا کرایه هاش پایینه و اصلا نمیصرفه و حمالیه ولی خب گفتم بهتر از اینه بیکار باشم توی این نیم ساعت تا این مشکل برطرف میشه
همین که روشن کردم یه درخواست اومد از شمال به جنوب شهر (نگم کجا بهتره)
لوکیشن مبدا داخل یه کوچهای بود رفتم رسیدم به لوکیشن و به فرستنده زنگ زدم ولی جواب نداد یکی دو بار دیگه زنگ زدم جواب نداد گفتم شانس تخمی مارو باش
چند دقیقه گذشت دوباره زنگ زدم جواب داد دیدم صدای یه زنه همچینم میزون نیست با بغض داره صحبت میکنه
گفتم شما پیک گیرفتین؟ من تو لوکیشن مبدا هستم گفت میشه بیاید فلان میدون دنبال من، من حالم خوب نیست (با بغض) رفتم میدونه و دوباره زنگ زدم گفت من تو پارکم میام بقل خیابون
اولش ترسیدم گفتم شر نشه خدایا این به نظر میزون نمیاد بعد گفتم بزار برم دیگه تا اینجا اومدم
دیدم یکی اومد کنار خیابون گوشی دستشه رفتم کنارش گفتم شما پیک میخواستید گفت آره یه زن خوشاندام و خوشگل بود ولی مشخص بود سنش زیاده حدود ۳۷ اینا بود آرایش کرده، پشت دستا تتو شده مو هاش بافت داشت پشت سرش و خلاصه خیلی تابلو بود جوری که همه نگاه میکردن نشست پشت موتور و حرکت کردم
یکم رفتیم جلو دیدم چه بوی الکلی میده مست بود گوشی دستش بود داشت با یکی چت میکرد و آروم گریه میکرد
سرش میزاشت روی پشت شونه من و گریه میکرد و منو گرفته بود چون تعادل نداشت میترسیدم بی افته برای همون آروم میرفتم
یکم گذشت گفتم چیزی شده خانم؟ اتفاقی افتاده جواب نداد رفتیم جلوتر گفت تو متاهلی؟ گفتم نه
گفت ازت یه چیزی بخوام؟ گفتم آره
گفت منو میبری یه جایی شیشه بخرم؟
گفتم برای خودت میخوای گفت آره باید بکشم حالم خوب نیست!
من ترسیده بودم میخواستم بزنم بغل بگم پیاده شو برو بابا واسه ما شر درست نکن ولی دلم سوخت براش گقتم این با این حالش اگه اینجا ولش کنم یه بلایی سرش میاد گفتم بیخیال شو بزار ببرمت خونهات، خونهات کجاست؟ گفت سمت (یه جایی توی مرکز شهر) گفتم پس پایین شهر چیکار داشتی لوکیشن زدی؟ گفت میخوام برم اونجا مواد بگیرم. رفتم تا یکی از محلههای جنوب تهران موتور منم بنزین نداشت رفتم دم یه پمپبنزین ولی این دختره چون خیلی تابلو بود از طرفیام مست بهش گفتم اینجا وایسا من برم بنزین بزنم بیام گفت تورو خدا منو اینجا ول نکنی بری به خدا حالم خوش نیست خیلی دلم براش سوخت حقیقتا میخواستم بپیچم برم ولی نتونستم. گفتم وایسا میام به خدا نمیپیچونمت، کنار پمپبنزین یه پارک بود گفتم برو اینجا بشین تا بیام رفتم بنزین زدم اومدم گفت اینجا تو پارک بودم با اون پسره صحبت کردم جنس داره گفتم خب گرفتی؟ گفت نه پسره رو صدا کردم گفتم به این یچی بده مسافر منه ببرمش شبه خطر ناکه بیرونه پسره مارو برد یه جای خلوت و پول و گرفت و جنس اینو داد
بردمش نزدیکای خونهاش. کلی ازم تشکر کرد و پول کرایه شو چند برابر زد به کارتم
گفتم حالت خوبه میخوای کمکت کنم؟ گفت نه خودم میرم
من رفتم خونه ولی نگرانش بودم چندتا اسام اس بهش دادم گفتم کجایی حالت خوبه؟ رفتی خونهات؟ جواب داد گفت آره خونهام
فرداش بهش زنگ زدم جواب نداد از واتساپ پیام دادم سراغشو گرفتم یکم باهاش صحبت کردم از اون شب گفتم. گفت من جایی کار میکنم بهم مشروب داد طرف بهم دست زد برای همون حالم بد بود، گفتم شیشه واسه چی گرفتی گفت اعتیاد دارم دلم براش خیلی میسوخت گفتم ترک کن به خدا میتونی گفت سختمه چند ساله میکشم
یکم باهام درد و دل کرد گفت مرسی که کمکم کردی هیچکسی این کاری که تو کردیو نمیکنه میگفت من با هرکی صحبت میکنم میخواد منو ببره مکان.
من اول فکر میکردم جنده اس ولی یکم که صحبت کرد نظرم کمی تغییر کرد چون یه جنده اینقدر نصبت به سکس حساسیت نشون نمیده که بخواد گریه کنه و عذا بگیره، خوب کارشه دیگه میره میده پول میگیره
بعد گفت اگه ازت بخوام بازم برام جنس میاری گفتم نه من نمیتونم این کارو کنم من دوست دارم کمکت کنم ترک کنی نه اینکه با طناب من بری تو چاه خلاصه چند شب باهاش صحبت کردم گفت به من یه سر بزن دوست دارم دوباره ببینمت، گفتم بیام کجا بریم گفت بریم ییرون گفتم بیرون حال نمیده بزار من بیام خونهات یه شام با هم بخوریم تو خونه یکم بگیم و بخندیم روحیهات عوض شه گفت باشه بیا
رفتم از دارو خونه محل کاندوم رو خریدم و یه اسنپ گرفتم رفتم خونهاش چون گفتم موتورو نبرم بهتره یهو کیلید میکنه بریم با موتور بچرخیم (اینم که میگم موتور فکر نکنید موتورم از این ابو غراضه هاست:))
رفتم همونجا که پیادهاش کرده بودم زنگ زدم آدرس دقیق داد پیاده رفتم تا خونهاش، زنگو زدم درو باز کرد رفتم بالا
در واحد رو باز کرد یه ساپورت مشکی پوشیده بود با تاپ زرد آرایش کرده با موهای باز منو دید باهام دست داد و گفت بیا تو، رفتم تو نشستم برام چای آورد اول ازم بابت اون شب تشکر کرد گفتم کاری نکردم بابا یکم باهاش صحبت کردم از زندگیش گفت گریه کرد گفت شوهرم منو پیچوند با یه دختره رفت آلمان و الان چند ساله تنها زندگی میکنم گفت توی یه شرکتی تو سعادتآباد کار میکنم ولی دیگه بعد اون داستان نمیرم اونجا و میخوام در بیام کلی چیزای دیگه گفت
بعد زنگ زد یه جا گفت دوتا پیتزا بیارن پیتزا رسید و غذا رو خوردیم حدود ساعت ۱۰ شب بود رو کاناپه نشسته بودم اومدم لم داد بهم و رفت تو گوشی، منم آروم آروم بازو شو نوازش میکردم دوست داشتم باهاش سکس رو شروع کنم ولی چون میدونستم معتاد شیشه اس میترسیدم
گفتم بیخیال بابا تزریقی نیست که نگران ایدز باشم از طرفیام من با کاندوم سکس میکنم دیگه
گوشی رو گذاشت کنار و سرش رو گذاشت روی سینهام آروم آروم دستمو بردم سمت سینههاش و مالیدمشون و یواش دستمو بردم توی سوتینش
سینههاشو چند دقیقه مالیدم تا سرشو آورد بالا و شروع کردیم لب گرفتن
لباشو میخوردم و دستم توی سوتینش بود سینههای نرم و کوچیکی داشت آروم آروم با این یکی دستم رون پاشو مالیدم و یواشیواش از روی ساپورتی که پاش بود کصشرو مالوندم. یواشیواش اونم دستشو برد از روی شلوار کیر منو مالوند. کیرم داشت میترکید تاپ زردشو در آوردم و سوتینشو باز کردم اومد روم نشست و روش به طرف من بود، سینههاشو مثل وحشیها میخوردم صدای ناله هر دومون در اومده بود. گردنشو لیس میزدم سینههاشو میخوردم و با دستم بدن کوچیکشو گرفته بودم
چرخوندمش و خابوندمش روی کاناپه افتادم به جون لبا و سینههاش صدای نالهاش بلند شده بود. تیشرتمو در آوردم و ساپورتشو از پاش در آوردم، شرت شو کشیدم پایین چه کص تمیزی داشت باورم نمیشد این دختر موادی و معتاد باشه چون خیلی تمیز بود اصلا اونطوری که معتادا هستن نبود. کصشرو مالوندم و گفتم برام ساک بزن اگه ساک نزنی نمیتونم بکنم، سر پا وایسادم کیرمرو کرد تو دهنش اونقدر حرفهای ساک میزد که دوباره باورم شد این جنده اس، سه چهار دقیقه به بهترین شکل ممکن ساک زد و از کیفم کاندوم رو برداشتم دادم بهش گفت دیوث خوب با تجهیزات کاملم اومدیا که خندیدم، کاندوم رو گرفت و کشید رو کیرم و روی کاناپه افتادم روش و گذاشتم تو کصش توی همون پوزیشن حدود ۱۰ دقیقه کردم تا آبم اومد و همونطوری افتادم روش
دختر خوش سکس و مهربونی بود ولی حیف که اعتیاد داشت، یه مدت بعد باز دوباره رفتم خونهاش و با هم بودیم تا یه وقتیکه دیدم گوشیش برای مدت طولانی خاموش شد و از هیچ جایی جواب نمیداد منم دیگه پیگیرش نشدم ولی امیدوارم روزی بیاد و بگه ترک کردم
|
[
"جنده",
"اعتیاد"
] | 2022-08-08
| 42
| 9
| 52,001
| null | null | 0.000304
| 0
| 6,591
| 1.47633
| 0.50398
| 3.254843
| 4.805223
|
https://shahvani.com/dastan/شاه-ایکس-به-خاستگاری-میرود-
|
شاه ایکس به خواستگاری میرود
|
شاه ایکس
|
چند وقت پیش در داستان شوالیه تاریکی راجع به سفری به شمال براتون گفته بودم وقتی در انتهای سفر به تهران بر میگشتیم تو راه کلی حرف مفت شنیدم که طبیعتا جواب دادم نزدیک بود منو هم مثل سیروس بدون پول با شلوارک کنار جاده ولم کنن هیچ کدوم حاضر نبودن بپذیرن اینکه دخترا باهاشون نخوابیدن بیعرضگی خودشون بوده و من تقصیری نداشتم یک جوری رفتار میکردن انگار لخت تو بغل هم بودن من اومدم یکی یکی دخترا رو بزور بردم اطاق خودم خوابوندم به خاطر رنجیدگی بروبچ از من دیگه تو برنامهها دعوتم نمیکردن و یک چند وقتی بایکوت بودم دوهفته بعد یک پیام برام اومد تو اینستاگرام نشناختم اول بعد فهمیدم یاسیه پرسیدم ایدی منو از کجا اوردی جواب داد اون شب تو ویلا تو گوشیم دیده گفت چیکار میکنی جواب دادم دیگه دارم میرم خونه گفت میای خونه ما؟ یکلحظه خشکم زد برام عجیب بود اینقدر بیمقدمه. گفتم جلو خانوادت ضایع نباشه گفت نترس غریبه نیست جمع خودیه فکر کردم همون جمع دخترونه خودشونه وقتی رسیدم منو برد تو سالن پذیرایی خانوادش نشسته بودن جا خوردم سلام کردم کسی جواب نداد فقط پدرش سرشو تکون داد منو برد طبقه بالا تو اطاقش گفتم جریان چیه گفت یک نگاهی به سیستم من بنداز یک سرویس میخواد گفتم تعمیر کامپیوتر نرمافزار میخواد میگفتی بانک سیدی رو میاوردم گفت هرچی میخوای دانلود کن منم تون اپ و چند تا دیگه رو دانلود کردم شروع کردم به کارحدود یک ساعتی طول کشید وسطش پدرش امد گفت خیلی کار داره تا اومدم جواب بدم خودش جواب داد ده ساعت هم طول بکشه باید انجام بشه چون اگر این تحقیق رو فردا به استاد ندم این ترم منو میاندازه تا خواستم حرف بزنم با یک لحن تند گفت شما نمیخواد به پدرم توضیح بدی کارو انجام بده سریعتر تموم شه خیلی بهم برخورد خواستم یک چیزی بهش بگم که بهم چشمک زد حدس زدم اینجا یک خبری است ده دقیقه بعد مادرش اومد گفت بیا پایین. یاسی هم گفت یکمی کار دارم اینجا باش تا بیام و رفت. حدود یکربع بعد امد گفتم یکم دیگه کار داره گفت ولش کن بیا پایین از پلهها رفتیم پایین تو سالن پذیرایی دیدم حدود هفت هشت نفر دیگه هم اونجان یاسی دست منو گرفت برد جلو گفت معرفی میکنم دوست پسرم!! من یکلحظه موندم مادرش گفت ای خاک بسرم ترو خدا ببخشید من گیج شده بودم که جریان چیه. جهت اطلاعتون صمیمیترین دوست مادر یاسی اصرار کرده بود که برای پسرش بیان خواستگاری یاسمین. یاسی هم اصلا از این پسره گوشواره دار ابنهای (هیچ پیرزنی گوشوارهای به این درشتی نداشت) خوشش نمیومد اما مادرش اصرار داشت که باید زن این بشی باباش هم زنذلیل بود وتسلیم مطلق در نتیجه یاسی نقشه کشیده بود کاری کنه که خانواده داماد خودشون منصرف بشن اول به پدرش میگه یک تحقیق مهم داره که تو کامپیوترشه و اگر کامپیوتر درست نشه و نتونه اونو فردا صبح به استادش بده این ترم میوفته بعد میگه یک اشنا داره میاد تو خونه درست میکنه بعد منو میکشونه اونجا وسط خواستگاری هم میارتم جلو خانواده داماد یعنی فکر کنم یاسی تنها دختر ایرانی دنیاست که وسط خواستگاری دوست پسرشو به خانواده داماد معرفی کرده!! اگر پسر بود جون میداد که بیاریمش تو جمع بروبچ. یک کارایی میکنه این دختر که پسرا جراتشو ندارن خلاصه یک جونوریه از جنس خودمون. خواستم برم که دستمو گرفت به زور نشوندم گفت برای شام حتما باید بمونی من فکر کردم خانواده خواستگار پا میشن گورشونو گم میکنن با این افتضاح. اما پررو پررو برای شام هم موندن البته همشون نه فامیلاشون رفتن فقط خانواده اصلی داماد موندن سر میز شام که نشسته بودیم مادر داماد هی داشت مهندس مهندس میکرد حوصله همه رو سر برده بود. یک نگاهی به من کرد گفت بله پسر من درس خوندس مثل خیلی از جوونای الان بیسرو پا نیست فهمیدم قضیه دوست پسر بد جوری کونشرو سوزونده داره تلافی میکنه. چند بار از سر شب من سعی کردم اونجا رو ترک کنم اما یاسی عملا دست منو محکم گرفته بود و نزاشت. منم دیگه داشتم شاکی میشدم دنبال فرصت برای تلافی بودم که خود پسره فرصتو در اختیارم گذاشت بادی به گلوش انداخت و گفت بله هر کسی نمیتونه معماری بخونه منم عین این دخترا که مثلا بهشون میگی من فلان هنرپیشه معروف و یا فلان خواننده معروفم یهو ذوق میکنن و تحت تاثیر قرار میگیرن و میگن راست میگی؟ با همون لحن گفتم شما معماری خوندین؟ کونی گرام هم با غرور گفت بله!! گفتم واقعا امثال شما کمیابن چند وقته میخوام یک مهندس معمار پیدا کنم یک سوال دارم شما درستونو تموم کردین دیگه همه چیو بلدین؟؟ ننه گوزوش گفت بله استاداش هم باهاش مشورت میکنن (احتمالا برای خرید کرم بواسیر!!) گفتم من یک دوستی دارم به اسم سعید یکبار رفته بودم خونهشون فامیلشون که معماری خونده اونجا بود منم کلی بهش احترام گزاشتم اما سعید گفت اینقدر اینو تحویل نگیر میدونی این ساختمونو که تموم میکنه چیکار میکنه؟ من گفتم نه گفت تو زیر زمین یا گوشه پارکینگ یک جایی رو میکنه بعد با سیمان پرش میکنه قبل از اینکه سیمان سفت بشه شلوارو شورتشو میکشه پایین کونشرو فرو میکنه تو سیمان که جای لپهای کونش تو سیمان بیوفته و بعد از سفت شدن بصورت دائمی بمونه اینجوری مثل نقاشا که پای تابلوهاشونو امضا میکنن اینم ساختمونایی رو که ساخته امضا میکنه!! من باور نکردم ازش پرسیدم واقعا شما اینکارو میکنید؟؟ جواب داد اینکه چیز مهمی نیست همه معمارا همین کارو میکنن!! خواستم بپرسم راسته؟؟؟ یاسی ترکید از خنده البته خندش بیشتر برای سوزوندن کون خانواده خواستگار زوریش بود تا برای خندهدار بودن حرف من اما پدر یاسی هم خندش گرفته بود که سعی میکرد پنهانش کنه مادر داماد هم اگر میز بینمون نبود همونجا ناخنهاشو فرو میکرد تو گلوم خفم میکرد. داماد ابنهای هم معلوم بود داره زور میزنه دنبال جواب میگرده مادرش هم از عصبانیت داشت به خودش میپیچید اخرش مادره برای پیدا کردن سوژه گفت راستی شغل شما چیه گفتم معلم خصوصی هستم گفت چی درس میدین گفتم به ادمهای نفهم درس میدم که وقتی یک دختر تمایلی به پسر زن نماشون نداره به زور نرن خواستگاریش!!! مادر یاسی پاشد از جاش داد زد از خونه من برو بیرون یاسی هم پاشد و گفت مامان اگر بره منم باهاش میرم که پدر یاسی گفت زشته وسط شام. همه بشینید. خانواده داماد پاشدن رفتن یاسی هم که الهی زیرگل بره چشماش از خوشحالی برق میزد لپاش گل انداخته بود. وقتی رفتن گفتم کرمتون خالی شد سرکار خانم؟؟ اجازه مرخصی میفرمایید؟؟ پدرش گفت بشین میخوام باهات تختهبازی کنم البته هدفش بازجویی بود منم صادقانه گفتم که هیچ رابطهای با یاسی ندارم حتی شمارشم ندارم خیالش راحت شد برخلاف مادر مزخرفش باباش مهربون و ملایم بود گفت میدونم یکم زن ذلیلم اما ارزش احترام رو دارم گفتم راحت باشید تو تمام این دنیا فقط یک مرده که زنذلیل نیست پرسید کی؟ جواب دادم یکی از دوستان پدربزرگم که یکبار موقع دعوا با همسرش خانمش از بالای پلهها پرتش کرده پایین خورده زمین کمرش شکسته و فلج شده پسرش عصرا با ویلچر میارتش پارک باهاش که حرف میزنی میگه من زنذلیل نیستم زن علیلم!! از اون یکی که بگذری همه زن ذلیلن!! پدر یاسی روانشناسی خونده البته شغلش یک چیز دیگه است یکمی حرف زدیم راجع به کرم ریختنهای دخترش. یاسی گفت که من ازش خیلی بد ترم. وقتی پدرش توضیح خواست گفتم از وقتی خودمو میشناختم از مردم ازاری و کرم ریختن و به ریش دیگران خندیدن خوشم میومد پدر یاسی گفت این لذت بردن از مردم ازاری یک نوع بیماری است که ریشه در گذشته داره بگو ببینم اولین باری که اینکارو کردی کی بود گفتم خورده ریز اتیش زیاد سوزوندم گفت ریزا رو ول یه درشتش رو بگو گفتم یکی از دوستان پدرم برای تابستون یک کار برام پیدا کرد یک جایی بود مرکز خریدو فروش خودرو مردم پنجشنبه جمعه میومدن ماشینهای دست دوم میخریدن هر ماشین یک برگه داشت که مشخصاتش اونجا ثبت میشد و موقع خروج تحویل داده میشد من بین هفته میرفتم این چهارهزارتا برگه رو تایپ میکردم که اطلاعات تو کامپیوتر به صورت سابقه در بیاد و به اسانی در دسترس باشه پولش بد نبود اما مشکلی وجود داشت اونم اینکه تعاونی سیرو سفر هم تو همون محوطه بود وقتی مردم زنگ میزدن صدو هجده شماره سیرو سفر رو میخواستن اونا شماره مرکز خریدو فروش خودرو رو میدادن البته یک محوطه خیلی بزرگ و باز بود که توش سه تا فعالیت به طور مستقل و با پرسنل و مدیریت مستقل انجام میشد مرکز خریدو فروش فقط پنجشنبه جمعه فعال بود و بین هفته بجز من و یک کارشناس ماشین پیر که همش خواب بود یا میرفت برای خودش قدم میزد کسی اونجا نبود در نتیجه تلفنها رو من جواب میدادم خیلیا زنگ میزدن و بلیط میخواستن میگفتم که شماره اشتباهه بعضیا قطع میکردن اما بعضیا هم به من فحشهای سنگین میدادن که خجالت نمیکشین؟ بلیطا رو برای فکو فامیل خودتون نگه داشتین و هزار تا کس شعر دیگه البته دوستان الان پوست من کلفته و کسی چیزی بهم بگه هزارتا بدترشو بارش میکنم اما اون زمان یک معصومیت و پاکی در من بود یه بچه مثبت به معنای واقعی. اوائل از اینکه یک مشت اسکل داهاتی چیز به این سادگیو که اشتباه گرفتی اینجا مرکز خریدو فروشه نه تعاونی سیروسفر رو نمیفهمیدن و بهم فحش میدادن ناراحت میشدم چند باری هم فحش دادم و تلفن رو قطع کردم اما این راهش نبود روز سوم موقع برگشتن یک فکری به ذهنم رسید یک پرسو جویی تو تعاونی سیرو سفر کردم لم کار دستم اومد. از فرداش هر کی زنگ میزد بلیط میخواست اول میگفتم شماره اشتباهه اگر مثل ادم قطع میکرد که هیچ. اگر فحش میداد که مرتیکه بلیط لازم دارم که زنگ زدم و... میگفتم حق کاملا با شماست گفتین برای کجا بلیط میخواین؟؟ میگفت فلان جا میگفتم چند نفر اونم جواب میداد میگفتم من شما رو برای ساعت دو و نیم نصفه شب بوک میکنم اولین اتوبوس اون موقع حرکت میکنه اما شما باید نیم ساعت قبلش اینجا باشید با ارائه مدارک شناسایی بلیطو تحویل بگیرید البته جهت اطلاعتون الان رو نمیدونم ولی اون موقع سیرو سفر بعد از ساعت دوازده شب دیگه اتوبوس نداشت میبستن میرفتن خونهشون اما تمام بلیطهایی که من میفروختم مال دو نصفه شب به بعد بود!! یک نکته ریز دیگه هم وجود داشت که تعاونی اون موقع برای ده یا دوازده مقصد بیشتر اتوبوس نداشت اما من برای تمام نقاط ایران حتی پرتترین دهکورهها اتوبوس مستقیم داشتم اونم دقیقا همون شب!! خلاصه یک چند روزی گذشت چند باری داهاتی پشکلیا صبح تو تعاونی دعوا راه انداخته بودن که نصفه شبی ما رو مسخره و ساعتها الاف کردین پرسنل بیچاره اونجا هم از همهجا بیخبر بودن همه چیز رو انکار کرده بودن. یک نگهبان شب داشت اونجا که یکمی خلوضع بود بهش میگفتن ابالو یک استنبولی (از این ظرفای بزرگ که عملهها توش ملاط درست میکنن) داشت. زمستونا برای سرما توش اتیش روشن میکرد تابستون هم که میشد بازم توش اتیش روشن میکرد!! موقع رفتن ازش میپرسیدم ابالو چه خبر؟؟ میگفت تازگیا نصفه شبا یک عده با چمدون میان تو محوطه هی میچرخن اخرشم با دادو بیداد و فحش میزارن میرن منم هرهر میخندیدم. اخرش مدیر تعاونی قضیه رو پیگیری کرد و فهمید اومد منو پیدا کرد خیلی ادم فهمیده و با شخصیت وبا شعوری بود تحصیلکرده انگلستان بود خودش رو معرفی کرد و گفت این بلیطای نصفه شبو شما بوک میکنی؟ گفتم بله گفت میتونم بپرسم چرا؟؟ گفتم من همون اولش میگم شماره اشتباهه اگر ادم باشن قطع میکنن ولی وقتی به من فحش سنگین میدن و میخوان بزور بلیط بگیرن اونوقته که منم اینجوری میزارم تو کاسشون!! مهندس گفت خوب شما میتونی شماره مارو بهشون بدی گفتم با کمال احترام (خیلی ادم مودبی بود) من منشی شما نیستم که صبح تا شب تلفن هاتونو جواب بدم خودم کلی کار دارم اینجا. به علاوه اگر شمارتون رو از همکاراتون بگیرم و بدم بهشون اونجوری زنگ میزنه بلیط میگیره کارش راه میوفته یعنی به رفتار غلطش پاداش دادم. و فحشاش بیجواب میمونه اما اینجوری انتقام میگیرم که خیلی حال میده!! مهندس جواب داد من چند بار به صدو هجده زنگ زدم و شماره صحیح رو اعلام کردم اما نتیجهای نداشته امروز هم خودم به یکی از مراکزشون مراجعه و درخواست کتبی دادم که ظرف همین چند روز تغییر لازم اعمال میشه اما شما کار درستی نکردید اگر میومدن کتکت میزدن چی؟ گفتم اولا نصفه شب من اینجا نیستم زیر کولر تو تختم خوابیدم دارم هرهر به ریششون میخندم روز هم اگر بیان دفتر ما یک تابلو بزرگ این بالاست که نوشته مرکز خریدو فروش خودرو. کور مادر زاد هم میبینتش تاحالا که کسی نیومده اگرم بیاد تابلو رو نشون میدم میگم سیرو سفر به ما چه!!! گفت حتی اگر عواقب هم نداشته باشه کارت صحیح نیست طرف به شما فحش داده خانوادش که گناهی ندارن نصفه شبی دربه درشون میکنی گفتم جناب مهندس شما در جریان فرهنگ این جماعت نیستی فکر میکنی پدر خانواده گاو خالصه بقیه اعضای گله پزشک متخصص؟؟ گفت چطور نیستم صبح تا شب میان بلیط بخرن برن دهاتشون هر روز دعوا و بددهنی و عربدهکشی داریم گفتم شما چه کار میکنید؟؟ گفت هیچی مودبانه میگیم حق با شماست گفتم این رفتار مودبانه شما تاثیری داره؟ بعدش عذرخواهی میکنن؟ گفت نه فحشم میدن دری وریم میگن شاخو شونه هم میکشن که ما از کسی نمیخوریم و شیرمردیم (البته شیر جنگل نه، از این شیر توالت عمومیا که همیشه یک متر... دماغ بهش اویزونه!!) گفتم پس شما میفرمایید نهتنها با وجود نحسشون شهر انسانها رو الوده کردن یک چیزیم از اهالی اینجا طلبکارن؟؟ مهندس گفت فرهنگشون اینجوریه جواب دادم فرهنگشون برای پشکل اباد خودشون کاربرد داره حالا که حاضر نیستن گورشونو از اینجا گم کنن پس باید با کارهای مشابه این ادمشون کرد که حدشونو بشناسن و حد اقل ظاهرا مثل ادم رفتار کنن شاید بفهمن اینکه دولت بهشون بدهکاره یا امکانات بهشون نمیده معنیش این نیست که مردم تهران بهشون بدهکارن. نقطه اوج نفهمی و بی شعوری اینا در اینه که فرق دولت رو با مردم تهران نمیفهمن فکر میکنن عین چهارده میلیون جمعیت این شهر وزیر و وکیل و مقامات بالای دولتین و حقشونو خوردن. حیوانات سیرک هم روز اول تربیتشده نیستن اما چند تا شلاق که میخورن میفهمن مسجد جای بعضی کارا نیست. مهندس رفت و مشکل حل شد اما یه جورایی ناراحت بودم هر روز به تلفن ساکت زل میزدم شاید یکی زنگ بزنه بزارمش سر کار یکمی بخندیم اما افسوس که دیگه فرصتش پیش نیومد!! واقعا زندگی پر از نا امیدیست!! بابای یاسمین چشماش داشت در میومد یاسی گفت جریان خمیر دندونو بگو گفتم ولکن دیگه ضایع است پدرش با تمسخر گفت نه نه خواهش میکنم بفرمایید!! گفتم چیز خاصی نیست تو کمد شیشهای کنار ایینه دستشویی یک کرم پا بود که ده سال بود اونجا مونده بود یکبار دوران آموزشی که اومده بودم مرخصی موقع رفتن مادرم گفت اینو ببر بمال به پاهات که همش تو پوتینه ترک نخوره من گفتم پاهام ترک نخورده لازم ندارم رفتم پادگان همون شب داشتم تو ساکم دنبال چیزی میگشتم دیدم کرم پا اینجاست درش اوردم داشتم نگاهش میکردم و فکر میکردم که این چجوری سر از ساک من درآورده یکی از این پشکلخواران به من نزدیک شد گفت از این خمیر دندانت به ما میدی؟؟ منم که بخشنده با صدای بلند گفتم چشم بفرمایید دیدم انگشتشو دراز کرد (مسواک نداشتن خمیر دندون مفت گیر میاوردن با انگشت میمالیدن به دندوناشون) یهو اون یکی اومد و خلاصه جماعت مفتخور صف کشیدن منم تا ذره اخر این کرم پای ده سال مونده رو مالیدم به انگشتاشون نتیجه این بود که تا خود صبح داشتن استفراغ میکردن منم زیر پتوم داشتم هرهر میخندیدم صبح فرمانده که فکر کرده بود مسمومیت غذاییه یکساعت سر گروهبان بهداشت مادر مرده هوار میکشید که پس تو تو اون اشپزخونه چه غلطی میکنی؟؟؟ منم از دور نگاه میکردم و نیشم تا بناگوش باز بود!! بابای یاسی در حالی که دست لای موهاش میکشید گفت من که هیچی استادامم نمیتونن تورو درمونت کنن به یاسی اشاره کردم گفتم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی (یعنی خیلی دکتری دختر جونور خودتو معالجه کن) یاسی هم همش هرهر میخندید باباش بهش گفت همیشه فکر میکردم رو دستم میمونی بالاخره نیمه گمشدت پیدا شد!!! پاشین گم شین از جلو چشمم. یاسی گفت بیا بریم اطاقم منم گفتم بار اول که چیزی نگفتن چون فکر میکردن تعمیرکار کامپیوترم اما ایندفعه بعید میدونم بزارن بریم بالا من دیگه میرم. مادرش موقع رفتن یه جوری بهم نگاه میکرد که عزراییل اینجوری به جنتی نگاه نمیکنه!! از حیاط رد شدیم گفت این دفعه دومه منو نجات میدی گفتم ولی منو بازی دادی حد اقل میگفتی داستان چیه همدستت میشدم نه الت دستت گفت اگر میگفتم شاید میترسیدی و نمیومدی. اون پشمالوئه عموی داماد تو حوضه علمیه مدرس است قرار بود صیغه محرمیت بخونه بینمون اصلا نمیتونستم ریسک کنم. از خونه یاسی اومدم بیرون. رفتم خونه مادرم گفت کجا بودی گفتم رفته بودم خواستگاری!! گفت پس بالاخره دایناسور گمشده زندگیتو پیدا کردی!! دیدم نمیشه حریف زبونش شد دوش گرفتم بعدشم خوابیدم...
اون شب شاید جزو اخرین شبهایی بود که شاد به بستر میرفتم در طی ماههای بعد خیلی چیزا رو از دست دادم دوستیهایی که سر جریان مسافرت شمال ضعیف شده بود سر جریان پیمان کاملا از هم پاشید. همسر صاحب کارم فوت کرد در نتیجه تعطیلیها رو هم باید میرفتیم سر کار و بین هفته هم چون کسی منتظرش نبود میدونست بره خونه تنها میمونه بیشتر تو شرکت میموند در نتیجه ما هم بیشتر باید میموندیم حتی وقتی کاری برای انجام دادن نبود. سفرهایی که بعد از ابرو ریزی که در زمان زنده بودن خانمش پیش اومد همیشه از ترس زنش مجبور بود منو بفرسته حالا دیگه خودش تنهایی میرفت. ساعات کار طولانی... دوستانی که کلکلها و خندههای بلندشون یواشیواش از حافظه پاک میشد. سفرها و مهمونیهایی که یواشیواش تبدیل به خاطره کمرنگی از گذشته شده بودن. مثل رویای شیرینی که شبی در زمان کودکیمون دیدیم و یاد اوریش لبخند کمرنگی رو برای چند لحظه رو لبهامون میشونه. لبخندی اینقدر محو که حتی برای کسانی که روبرومون نشستن قابل رویت نیست...
امروز در مترو جای خود را به دخترکی جوان دادم و همه مرا جوانمرد و عدهای کوسلیس خطاب کردند...
کسی ندانست شاید سینههای دخترک از بالا نمای بهتری داشته باشد...
اهل گلنارم
روزگارم کیریست
نوک زبونی دارم
خونه خالی، سر سوزن دافی
کمری سفتتر از کون نهنگ
دوستانی شلتر از شاش روان
روزگاری که مرا گاییده
لای این سختیها، پای آن کیر بلند
در ان دور دست میخورد تاب کسی ناب...
اهل گلنارم
روزگارم کیریست
((سهراب جقی
تهران
مرداد ۱۳۹۶
|
[
"طنز"
] | 2017-08-29
| 118
| 10
| 19,110
| null | null | 0.002808
| 0.037037
| 15,357
| 1.973997
| 0.20147
| 2.432507
| 4.801762
|
https://shahvani.com/dastan/حال-کردن-داداشی-با-من
|
حال کردن داداشی با من
|
مرجان
|
سلام, این اولین خاطره است که میخوام بنویسم, برای همین میخوام با خاطرهی دفعهی اول شروع کنم.
من مرجان هستم و الان ۲۲ سالمه, این خاطره واسه حدود ۴ یا ۵ سال پیشه, دوران دبیرستان, قضیه از اونجا شروع شد که یه روز با احساس کردن یه چیزی از خواب پریدم, هنوز گیج خواب بودم که دیدم یکی از اتاقم رفت بیرون, یکم طول کشید تا حواسم اومد سر جاش و گوشی اومد دستم, اینم بگم که داداشم یک سال و نیم ازم بزرگتره, دیگه از اون روز به بعد چون شک کرده بودم و بیشتر به حرکات دادشم توجه میکردم فهمیدم که همش منو دید میزنه, دونستن این قضیه منو هم تحریک میکرد, واسه همین تصمیم گرفتم امتحانش کنم, تا اینکه یه روز که مامان بابام بیرون بودن و ما پای تلویزیون نشسته بودیم گفتم: من خوابم میاد, میرم بخوابم!
رفتم تو اتاقم و درو بستم, رو تخت خوابیدم و منتظر شدم. یه ۵ دقیقه که گذشت دیدم لای در آروم باز شد. منم سریع چشامو بستم. احساس کردم که اومد بالاسرم, یکم بعد دستشو رو بازوم احساس کردم, یه بار آروم اسممو صدا زد تا مطمئن شه خوابم.
نمیدونستم قراره چی بشه, از هیجان به سختی نفس زدنمو آروم میکردم, دستشو آروم گذاشت رو رون پام و آروم کشید سمت باسنم, با اون یکی دستش هم سینهمو گرفت, یکم سینه و باسنم رو فشار داد, بعد منو که به پهلو خوابیده بودم آروم چرخوند تا رو به بالا دراز کشیدم, وزنشو رو تخت حس کردم, نشست کنارم و سینههام رو گرفت و یکم فشار داد, شروع کرده بود به مالیدن, منم که خوشم اومده بود عین جسد بیحرکت مونده بودم P:
یکم بعد یه دستش رفت لای پاهام, عقلم میگفت کار درستی نیس و دلم میگفت یکم دیگه, باز تکون نخوردم, با یه دست سینهمو میمالید و با اون یکی کسمو گرفته بود و فشار میداد.
بعد نفساشو رو صورتم حس کردم, لباشو رو لبام گذاشت و آروم یه لب گرفت, بعد یکی دیگه, اما این دفعه لباش خیس بود, دوباره لباشو گذاشت رو لبام, این بار نوک زبونشو آورد بیرون و کشید رو لبام, لبامو خیس میکرد و با لباش گاز میگرفت, یکم بعد فک کردم لب گرفتنش تموم شده که یهو دیدم کسمو فشار داد و لبامو گذاشت تو دهنشو شروع کرد به خوردن, فک کنم اینجا دیگه فهمیده بود بیدارم چون محکمتر فشار میداد و میخورد.
یکم بعد کمرم رو گرفت, دستاشو کشید بالا و لباسمو باهاش بالا زد, تا اینکه سینههام افتاد بیرون, همش میگفتم کاشکی سوتین نمیبستم, دستاشو برد زیر سوتین و سینههام رو گرفت, سرشو گذاشت بینشون و بوسید, همینجور که فشار میداد لیس میزد و میخورد, کمکم رفت سمت پایین و شکمم رو لیس میزد, داشتم میمردم از هیجان.
سینههام رو ول کرد و کمر شلوارم رو گرفت, فهمیدم میخواد دستشو بکنه تو شرتم, منم که کسم خیس شده بود و نمیخواستم از این تابلوتر شه که بیدارم یه غلت زدم و رو شکم خوابیدم, داداشم یکم دستشو عقب کشید, اما یکم بعد این دفعه باسنم رو گرفت و شروع کرد به فشار دادن و مالیدن, بعد کونمرو ول کرد و اومد رو تخت, دستشو گذاشت لای کونم و فشار داد تا شکاف باسنم معلوم شه, خوابید روم, سینههام رو گرفت و کیرشرو فشار داد لای کونم.
کیره سفتشو که لای کونم حس کردم داغ شدم, واسه اینکه متوجه نشه با حرکات اون منم کونمرو منقبض میکردم و کیرشرو با باسنم فشار میدادم, سینههام رو چنگ زده بود و رو کونم بالا پایین میرفت.
یکم که گذشت از روم بلند شد, کمر شلوارو گرفت و کشید پایین, کونم که افتاد جلوش عملا از هیجان داشتم نفسنفس میزدم, دست سردش که به باسنم خورد یکم لرزیدم, شروع کرده بود به گاز گرفتن باسنم که صدای در خونه اومد, اونم سریع شلوارمو کشید بالا و رفت بیرون.
اینکه تعریف کردم اولین بود و شروع ماجرا بود, اگه خواستین بقیه رو هم تعریف میکنم
|
[
"برادر"
] | 2013-08-22
| 20
| 1
| 552,010
| null | null | 0.008946
| 0
| 3,102
| 1.423573
| 0.353953
| 3.372893
| 4.801558
|
https://shahvani.com/dastan/پارتی-های-محمود
|
پارتیهای محمود
| null |
شاید خیلی باور کردنی نباشه ولی واقعیت داره. محمود از دوستای قدیمی منه که به نظر من یکی از پولدارترین آدمای ایرانه و آدم خیلی هوسبازی هم هست. از کارهاش بگذریم ولی باید در رابطه با خونهء ویلاییش توضیحی بدم تا مطلب دستگیرتون بشه. تو این ویلا که تو یکی از دورافتادهترین محلههای شمال ساختهشده چیزهایی اتفاق میافته که شاید باور کردنی نباشن و من میخوام راجع به پارتیهای سکسیای حرف بزنم که هر دو ماه یکبار اونجا برگزار میشه. نمیدونم فیلم eyes wide shut رو دیدین یا نه ولی محمود از وقتی اون فیلم رو دید این ایده به ذهنش اومد که همچین کاری رو تو ایران راه بندازه. البته فرقش اینه که هیچکس نه نقابی میزنه و نه هیجی و علاوه بر اون تمام مسائل سکسی تو اتاقا اتفاق میافته. شاید یه کمی پیچیده به نظر بیاد ولی باید بگم که ویلای محمود چیزیه تو مایههای یه قصر. ۶۰ تا اتاق داره و یه پذیرایی خیلی بزرگ که تهش هم یه بار کوچیکی هست برای مشروب. از استخر و جکوزی و سونا بگذریم. تو این مهمونیهای دو ماه یکبار، همهء کسایی که میان همدیگرو میشناسن و قانون شرکت تو این پارتی هم اینه که اگر زن کسی رو کردی یه کسی هم زن تو رو میکنه! و قانون مهمتر اینه که برای ورود به این پارتی تو جلسهء اول باید سکس داشته باشی و زنت هم باید با محمود بخوابه حالا اگر تو جلسههای بعدی فقط بخوای تماشا کنی مسالهای نیست و میتونی سکس هم نداشته باشی (تمام اتاقها چندتا جای چشم دارن که هر کسی میتونه از اتفاقات داخل اتاق باخبر بشه و تا هر چقدر که دوست داشت نگاه کنه و حال کنه ولی بدون اجازه کسی حق داخل شدن نداره!) من اول نفهمیدم چرا دفعهء اول باید زن یکی از دوستام رو بکنم و چرا مهشید، زن خودم، باید به محمود کس بده اونم طوری که محمود به صورتش نقاب بزنه و ترتیب زنتو بده ولی بعدنا فهمیدم که از این ماجرا مخفیانه فیلمبرداری میشه تا یه وقت تو به فکر لو دادن این تشکیلات نیفتی!! این فیلم به آرشیو شخصی محمود و دوستش تو آمریکا میره و اگر کسی چیزی رو لو بده همهء این فیلمها تو اینترنت گذاشته میشه و خلاصه آبروریزیای میشه اساسی. ولی اگر حرفی نزنی کسی هم کاری به کارت نداره و از همه مهمتر اینکه خارج از محدودهء پارتی کسی نباید راجه بهش با کسایی که اونجا بودن همصحبت کنه. اینطوری این پارتی فقط جریان یه شبه که کسی نه اونو به روی زنش یا شوهرش میاره و نه به روی دوستایی که در حالت معمولی فقط دوست هستند این مقدمه رو گفتم تا با فضای محل و پارتی آشنا بشین. حالا میخوام جریان آخرین پارتی رو براتون تعریف کنم به خاطر اینکه تو کل این چند پارتیای که تا حالا توش بودم این یکی از همه شون باحالتر بوده. اون شب من و مهشید حسابی به خودمون رسیده بودیم. مهشید که فقط دو ساعت و نیم تو حموم بود و داشت همه جاشو اصلاح میکرد و به خودش میرسید. تا دو ساعت هم که فقط داشت با موهای بلندش ور میرفت تا حسابی سکسیتر بشن. بعدش هم یه پیرهن نارنجی پوشید که چاک سینهاش کاملا معلوم بود و پستونای سفت و بزرگش رو کاملا معلومتر از قبل میکرد. یه دامن کوتاه کوتاه که اگر میشست راحت میشد خط شرت قرمزش رو دید و یه جوراب مشکی که با چکمهء پاشنه بلندی که پاش کرده بود حسابی سکسیتر از همیشه بود. من که میخواستم همونجا بپرم روش و ترتیبش رو بدم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم!! من هم حسابی سر و صورت رو صفا دادم و کلی ادوکلن به خودم زدم و موهام رو حسابی شونه کردم و کت و شلوار و تنم کردم و کراواتم رو هم بستم تا حسابی شیک باشم!! هرچند همهء این لباسا تا چند ساعت بعد قرار بود که از تنمون در بیان!!! از ویلای خودمون تا اونجا نیم ساعت بیشتر راه نبود. وقتی ما رسیدیم خیلیا اومده بودن و میشه گفت نزدیک به ۱۰۰ نفر بودیم. کلی خوش و بش کردیم با دوستای قدیمی و دوستای جدیدی که تو همون پارتی باهاشون آشنا شده بودیم. محمود و زنش هم استقبال گرمی ازمون کردند و کلی از مهشید و لباسش تعریف کردن. یادم رفت بگم که هر کسی میبایست با خودش مشروب ببره. من هم دو تا بطری ودکای دستساز خودمو برداشتم که میدونستم هم محمود خیلی دوست داره و هم کلی اونجا طرفدار پیدا کرده. شیشهها رو رو پیشخون بار گذاشتم و برای خودم و مهشید دو تا لیوان از کنیاکی که اونجا از قبل بود ریختم و شروع کردم به خوردن. همزمان با خوردنم زنا رو هم زیر نظر میگرفتم تا ببینم امشب ترتیب کیو بدم. همهء زنا خوشگل و ناز بودن و با اون لباساشون داشتن منو میکشتن. تو نگاه همه شهوت موج میزد و همه منتظر بودن تا یخ مجلس یه کمی بشکنه و دو تا دو تا یا بیشتر برن تو اتاقا و شروع کنن به عشق و حال. مهشید کمکم داشت با مردا گرم میگرفت و من هم شروع کردم به صحبت کردن با چند تا از زنایی که اونجا بودن. سرم از کنیاک گرم شده بود و منتظر بودم نفر مورد علاقم رو پیدا کنم و ببرمش تو اتاق که کامی، از دوستای سربازیم، رو دیدم که اومد طرفم و بعد از حال و احوال کردن گفت «بیا بریم». من جا خوردم و با خودم گفتم «کامی جون میدونی که من گی نیستم!» گفت «آره میدونم. برا همین میگم بیا. تو اتاق یکی منتظر توئه و میخواد که کیر تو کسش رو جر بده» همین کلمهها باعث شد که حالی به حالی بشم و بدون توجه به مهشید و اینکه دو سه تا از مردا همونجا داشتن حسابی باهاش لاس میزدن دنبال کامی راه افتادم. وقتی رسیدیم دم اتاق کامی دستمو گرفت و گفت «وایسا. میدونی که قضیه همینجا تموم میشه و بعدا بیرون از اینجا بین خودمون هم حرفی ازش نمیزنیم دیگه؟» منم گفتم «معلومه. قانون اینجا همینه!». کامی سری تکون داد و در اتاق رو باز کرد. با دیدن الهه زن کامی که رو تخت نشسته بود اولش کلی جا خوردم ولی بعد از چند ثانیه یه لبخندی زدم و کلی حال کردم از اینکه همچین کسی نصیبم شده. الهه که از چند سال پیش زن کامی شده بود یکی از سکسیترین زنایی بود که من تا حالا دیدم و برای همین مساله خیلی خوشحال بودم ولی اینکه خود کامی منو آورده بود و خودش هم از اتاق بیرون نمیرفت یه کمی برام عجیب بود. به کامی گفتم «نمیری بیرون؟» اونم گفت «نه. من همیشه آرزو داشتم زنمو در حال کس دادن به یکی دیگه ببینم و خودمم باهاش حال کنم.» فهمیدم قضیه چیه. رفتم سمت الهه و نشستم رو تخت. کامی هم رو صندلیای که اون طرف اتاق بود نشست. من همهء نگاهم سمت پستونای درشت الهه بود که داشتن از تو کرستش میزدن بیرون و بدون اینکه بفهمم لبامو گذاشتم رو قسمت بالایی پستونش و شروع کردم لیسیدن و بوسیدن. الهه یه آهی کشید و یه کمی خودشو رو تخت ول کرد. منم آروم شروع کردم به باز کردن دگمههای پیرهنش و اونو از تنش درآوردم. حالا کرست سیاهش کاملا معلوم بود. اول رفتم سمت شکمش و یه کمی اونجاها رو براش لیس زدم و آروم دستمو گذاشتم رو کرستش و پستوناشو مالوندم که همین کار من باعث شد الهه رو تخت بخوابه و چشماشو ببنده. کرستش رو درآوردم. عجب پستونای معرکهای داشت. سفید و درشت و سفت. نوک قهوهای پستوناش هم زده بود بیرون و معلوم بود حسابی حشری شده. شلوار چسبی زردی پاشبود که همهء برجستگیهای پروپاچهء خوش تراشش رو معلوم میکرد. آروم شروع کردم به مکیدن نوک پستوناش و با دستم هم شروع کردم با ناز کردن رون پاش و گاهی هم یه انگشتمو به ناحیه کسش میزدم که همین کارم حسابی حشریش کرده بود. آروم آروم صورتمو آوردم پایین و پایینتر تا رسیدم به شلوارش و آروم دگمه هاشو باز کردم و زیپشو کشیدم پایین. بوی کس خورد به دماغم. داشتم حال میکردم. چه بوی نازی داشت. کسش خیلی خوشبو بود. شلوارش رو درآوردم و خودمو رسوندم به شرت سیاهش که منتظر دراومدن بود. به کامی نگاه کردم و دیدم که دستشو از رو شلوارش گذاشته رو کیرش و داره میمالونه. بهش گفتم «میشه شرت زنتو دربیارم؟» اونم کلی حال کرد و گفت «آره. درش بیار» و سرعت مالوندنش رو بیشتر کرد. منم شرت الهه رو درآوردم و تو همون لحظه بود که فهمیدم کامی از اینکه داره سکس ما رو میبینه کلی حشری شده و اینکه هرچی باهاش بیشتر از این مساله صحبت بشه بیشتر حال میکنه. الهه اصلاح نگرده بود ولی پشماشو جوری مرتب کرده بود که فقط تو قسمت بالای چاکش مو داشته باشه و قسمت پایینیش کاملا بیمو بود. آروم زبونمو گذاشتم رو همون چاک و از پایین کشیدم به بالا که آه و نالهء الهه دراومد و گفت «جون... وای». منم به کامی گفتم «کس زنت خیلی خوشبوئهها. نمیخوای بو کنی؟» کامی حسابی حشری بود جوری که فکر کردم همین الان آبش میاد. اومد سمت ما و نشست رو لبهء تخت. من شروع کردم به بازی کردن با چوچولهء الهه و حسابی باهاش بازی کردم و کامی هم تو این مدت لباساشو درآورد. کیرش سفت سفت شده بود و آمادهء آبیاری!!! منم بلند شدم و شروع کردم به درآوردن لباسام. تا پیرهنمو درآوردم دیدم که الهه هم بلند شد و رو تخت نشست و دستشو جلو ورد و کمربند شلوارمو باز کرد و شلوار و شرتم رو با هم کشید پایین و کیرمرو گرفت تو دستش و شروع کرد به بازی کردن باهاش. انصافا کیر من درمقابل کیر کامی خیلی بزرگتر بود و معلوم بود که الهه خیلی داره حال میکنه چون برگشت و به شوهرش گفت «میبینی؟ این یعنی کیر نه اونی که لاپای توئه!» کامی هم گفت «معلومه که خیلی داری حال میکنی نه؟» الهه یه سری تکون داد و کیر منو کرد تو دهنش و شروع کرد به دیوونه کردن من. معلوم بود زیاد عادت به کیر بزرگ نداره و اولش یه کم به سرفه افتاد ولی بعدش شروع کرد به ساک زدن و حسابی با زبونش بهم حال داد جوری که حس میکردم همین الانه که آبم بیاد ولی خیلی خودمو کنترل کردم تا از اون کس و کون بینظیر بیبهره نباشم. کامی هم کیرشرو آورد نزدیکتر و الهه شروع کرد به بازی کردن با اون و خوردن کیر من و بعد از یه مدت مال منو از تو دهنش درآورد و مال کامی رو کرد تو دهنش و همزمان با مال من بازی میکرد. یکی دوبار این کار رو تکرار کرد و من دیدم نمیتونم تحمل کنم. برای همین رفتم رو تخت دراز کشیدم و به الهه گفتم «حالا وقتشه که بیایی بشینی روش تا جر بخوری». اونم که معلوم بود منتظره همین مساله است کیر کامی رو ول کرد و اومد طرف من. اول رو تخت ایستاد و اومد بالا سرم و کسش رو قشنگ رو کیر من تنظیم کرد و آروم نشست. وقتی نوک کیرم خورد به کسش داشتم دیوونه میشدم. آروم آروم کیرمرو کرد تو کسش و من تنها چیزی که حس میکردم لذت عمیقی بود که از برخورد حساسترین نقطهء بدنم با داغ و مرطوبترین جای الهه بوجود اومده بود. وقتی حسابی کیرم رفت تو، الهه شروع کرد به بالا پایین رفتن و آه و نالهء خودش هم دراومد. کامی هم کنار ما بود و کیرش تو دستش بود و داشت ما رو تماشا میکرد. بعد از یکی دو دقیقه الهه پا شد و عین جندههای حرفهای کیرمرو گرفت تو دستشو بعد از یکیدوبار مالوندن کرد تو دهنش و دوباره حسابی خیسش کرد. بعدش هم برگشت و پشت به من چهاردست و پا نشست. منم درسم رو از بر بودم. رفتم بالا سرش و با تفم سوراخ کونشرو حسابی خیس کردم و به کامی گفتم «حالا میخوام کون زنتو پاره کنم. کسش که جر خورد» کامی هم با لحنی حشری گفت «بکن. هر کاری میخوای بکن» و رفت جلوی زنش و کیرشرو کرد تو دهن الهه. منم آروم کیرمرو گذاشتم دم سوراخ کون الهه و آروم آروم فشار دادم. خیلی سوراخ تنگی داشت و خوب نمیشد بازش کرد. بعد از چند بار تلاش بالاخره راه کونش رو هم باز کردم و تا نوک کیرم رفت تو کونش، یه کمی دوباره به کیرم تف زدمو محکم کردم تا ته تو کون الهه جوری که جیغ بلندی زد و سرشو آورد پایین. گفتم «درد گرفت» گفت «بکن... بکن که دارم جر میخورم» منم حسابی تحریکشده بودم و همین که کیر گندم تو تنگترین سوراخی بود که تا اون موقع به خودش دیده بود باعث شده بود که بدون فکر کردن فقط تلمبه بزنم و محکمتر زن رفیقمو جر بدم. الهه همینطور جیغ و داد میکرد و به کامی میگفت «میبینی؟ دارم به دوستت کون میدم. چه کیر گندهای الان تو کونمه... وای... مردم... جون... بکن... بکن که دارم پاره میشم». دیگه داشتم منفجر میشدم و محکمتر و محکمتر کیرمرو میکوبوندم به ته کون الهه و اونم بلندتر داد میزد و همزمان هم کیر کامی تو دستش بود و داشت باهاش بازی میکردو گاهی اوقات هم یه دور میکرد تو دهنش و درمیاورد. وقتی دیدم آبم داره میاد کیرمرو کشیدم بیرون و تا اومدم با کیرم بازی کنم و آبمروبریزم رو کون الهه دیدم که الهه برگشت و صورتشو آورد نزدیک. کامی هم اومد جلوتر. الهه کیر منو گرفت و شروع کرد به بازی کردن و دهنش رو تا اونجایی که میتونست باز کرد. آبم با فشار عجیبی زد بیرون و همش رفت تو دهن الهه و اونم نامردی نکرد و تا اونجایی که میتونست خورد و وقتی کاملا ارضا شدم دیدم که صدای کامی داره بلندتر میشه و فهمیدم که آبش داره میاد. کیرمرو آوردم عقبتر تا اونم آبشرو بریزه تو دهن و رو صورت الهه. باور کردنی نبود که از کیر به اون کوچیکی این همه آب بزنه بیرون. الهه نمیتونست همهء آب کامی رو بخوره و مقدار زیادیش رو داد بیرون که ریخت رو سینهاش. بعدش هم کیر هر دوتامون رو گرفت و شروع کرد با زبون و لبش باهاشون بازی کردن. حال عجیبی بودم. کرخت و سبک. کامی یه نگاهی بهم انداخت و گفت «خیلی حال داد» گفتم «آره. عجب کسیه این زنت بابا». الهه کیرامون رو ول کرد و رو تخت درازکشید و بهم گفت «من همیشه دوست داشتم یه بار با تو سکس داشته باشم. چون همیشه از رو شلوار میدیدم چه کیر گندهای داری» کامی هم خندید و گفت «واسه این بود که اومدم سراغ تو.» خندیدم و شروع کردم به خشک کردن کیرم. کامی هم رفت کنار الهه دراز کشید و به من گفت «بریم یه لبیتر کنیم» گفتم «آره. سیگار داری؟» ————– بعد از یکی دو لیوان کنیاک و یه سیگار حسابی داشتم با کامی راجع به زنای توی پارتی حرف میزدم و تو همین مدت متوجه نبودن مهشید، زنم شدم. حدس زدم که با یکی از مردای اونجا تو یکی از اتاقا مشغول عشق و حاله. به هر حال همه مون واسه همین رفته بودیم اونجا. تو صحبت با کامی بحث کشید به سکس خودمون و من بهش گفتم «تا حالا کس به باحالی کس الهه نکرده بودم» و اونم گفت «منم تا حالا از سکسم انقدر لذت نبرده بودم» گفتم «چی میگی؟ تو که همیشه الهه رو داری و هر وقت بخوای میتونی باهاش حال کنی» دیدم کامی یه نگاهی بهم انداخت و گفت «آره. خیلی هم با هم حال میکنیم ولی دیدن اینکه الهه داره به یکی دیگه میده خیلی کیف داره». یه کمی تعجب کرده بودم. گفتم «یعنی چی؟» اونم یه پکی به سیگارش زد و ادامه داد که «تو پارتی قبلی بعد از اینکه با یکی از زنا حالمو کردم مثل الان اومدم بیرون و بعد از نیم ساعت گفتم یه سری به اتاقا بزنم و ببینم توشون چه اتفاقایی داره میافته. تو بیشتر اتاقا مردو زنا رو هم افتاده بودن و مرده داشت تلمبه میزد. جالب بود و البته یه کمی هم خندهدار بود اینکه مثلا فلان رفیقتو از کون ببینی که داره کس میکنه! ولی بعد از اینکه از چند تا چشمی رو دیدم رسیدم به اتاقی که توش الهه بود و یه مرده که نمیشناختمش. هنوز هم نمیدونم کی بود ولی الهه رو دولا کرده بود رو تخت و داشت سفت میکردش. نمیدونم چی شد ولی دیدن این صحنه که زنم داره به یکی دیگه کس میده خیلی حشریم کرد. نمیتونم برات بگم تا چه حد حشری شده بودم. میخواستم همون موقع برم تو اتاق و بپرم رو الهه ولی میدونستم با این کار همهء لذت قضیه رو خراب میکنم» سرمو تکون دادم و با حیرت منتظر شنیدن ادامهء حرفاش شدم. کامی هم ادامه داد «آره... از اون موقع تا حالا هر شب دارم صحنهء کس دادن الهه رو تو ذهنم تصور میکنم که داره به یکی دیگه میده و منم بالا سرش دارم خودمو آماده میکنم که بکنمش» یه جرعه از لیوانش خورد و گفت «نمیتونی تصور کنی چقدر همچین چیزی میتونه سکسی و تحریککننده باشه. به خصوص که کسی که داره میکنه یه آدم قوی باشه و تو چند پوزیشن مختلف این کارو بکنه. اون شب اون مرده طوری الهه رو کرد که من با خودم فکر کردم الهه پارهء پاره شده!!! باورت نمیشه ولی همینطور میکردش. بعد بلندش میکرد و برش میگردوند و دوباره میکرد. بعدش کیرشرو میذاشت تو دهنش و بعد دوباره برش میگردوند و از کون میکردش و خلاصه نزدیک به نیم ساعتشو خود من دیدم حالا چقدر قبلش داشته میکرده نمیدونم. از همه باحالتر هم این بود که وقتی آبش داشت میومد کیرش رو درآورد و سر الهه رو آورد جلو خودش. مطمئن بودم که الان میخواد همهء آبشرو بریزه تو دهن الهه ولی به محض اینکه آبش زد بیرون سر الهه رو یه کم برگردوند و هر چی آب تو کمرش بود خالی کرد رو موهای الهه. موهای الهه از شدت آب سفید شده بود... نمیدونی چه صحنهء باحالی بود» گفتم «چرا. الان که فکر میکنم میبینم که خیلی باید دیدن کس دادن زن خوشگل و سکسیای مثل الهه باحال باشه.» لیوانم رو بلند کردم و گفتم «به سلامتی کس و کون زنت» و خندیدم. اونم گفت «شاید هم دفعهء بعد نوبت من باشه که مهشیدو بذارم اینجا» و دستشو گذاشت رو کیرش. سرمو تکون دادم و گفتم «شاید!» اونم لیوانشو برداشت و گفت «پس به سلامتی کس و کون مهشید!!» ————– کامی رفته بود تا یکی از زنا رو ببره تو اتاق و ترتیبشو بده. من هم یه ذره موندم و مشروبمو خوردم و یه سیگار دیگه روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن دربارهء اتفاقاتی که افتاده بود. حرفای کامی دربارهء دیدم زنش با یه مرد دیگه خیلی روم اثر گذاشته بود. با خودم فکر کردم تو کل این مدتی که به پارتیهای محمود میومدم هیچوقت از چشمیهای اتاقها سکس دیگران رو تماشا نکرده بودم و همش به فکر کردن زنا بودم. از این ایده بدم نیومد که یه سری به اتاقا بزنم و ببینم چه خبره. سالن نسبتا خلوت بود و تک و توک کسایی که بودن معلوم بود که تازه عشق و حالشون تموم شده و منتظر دور دومشون هستن و دارن یا سیگار میکشن یا مشروب میخورن. رفتم تو دالونی که اتاقا توش قرار دادهشده بود. همیشه این ایدهء محمود رو تحسین کرده بودم. اونم با چه ظرافتی تونسته بود این نقشه رو پیاده بکنه جوری که مو لای درزش نره!! دم اتاق اول ایستادم و چشمم رو به سوراخای دیوار نزدیک کردم و شروع کردم به دید زدن. خبری نبود. رفتم سراغ اتاق بعدی و نگاهی انداختم. اینجا یه مرده رو زنه افتاده بود و داشت تلمبه میزد. صدای زنه خیلی حشری کننده بود. مرده تلمبه زدنش تندتر شد و زنه دا میزد «آها... محکم... محکم... جرم بده... جوون»... معلوم بود که آب مرده داره میاد. اون اتاق رو هم ول کردم و رفتم سراغ اتاق بعدی. اونجا یه مرده رو مبل نشسته بود و دوتازن داشتن کیرشرو تو دهنشون میچرخوندن و حسابی براش ساک میزدن. آخ که چه مرد خوشبختی بود. دو تل زن با هم؟ چرا به فکر من نرسیده بود؟ به خودم قول دادم که تو دور دوم حتما با دوتا زن حال کنم. تو دو تا اتاقا بعدی کسی نبود ولی تو اتاق بعد از اونا چیزی رو دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه. مهشید رو دیدم که با چهار تا مرد مشغول عشقبازی بود. وای خدا من... این یعنی مهشید منه که داره به چهار نفر میده؟ باورم نمیشد. لحظهای که من رسیده بودم مهشید رو به تخت دولا شده بود و یه مرد گردن کلفت داشت از پشت ترتیبش رو میداد و سه تای دیگه رو تخت نشسته بودن و کیراشونو هوا کرده بودن و مهشید یا دهن و با دست داشت بهشون حال میداد. باورم نمیشد که زنم تا این حد مثل جندهها رفتار کنه و همزمان با چهار تا مرد به معنای واقعی کلمه سکس داشته باشه. خلاصه دهن مهشید بود که از این کیر به اون کیر میرفت و دستای مهشید بودن که یکی درمیون کیرای دیگه رو نوازش میکردن. معلوم بود اون چهارتا از لباس مهشید خیلی خوششون اومده بود که اونو درنیاورده بودن. شایدم وقت نکردن!! با اشتیاق عجیبی به نگاه کردنم ادامه دادم. اونی که از عقب داشت کس مهشید رو جر میداد شرت مهشید رو حتی از پاش کامل درنیاورده بود و میتونستم قشنگ شرت کوچولوی مهشید رو ببینم که تا زیر زانوهاش کشیده شده بود پایین و دامن کوتاهش که رفته بود بالا و اون کون زیبا و سفید را معلوم میکرد و از همه سکسیتر اون حالتی بود که مهشید موقع کس دادن به خودش گرفته بود. شاید منی که بارها با همون حالت مهشید رو کرده بودم متوجه نشده بودم ولی حالا که داشتم میدیدم میفهمیدم چقدر این کون قمبلهای که اومده بالا سکسیه. اون یارو همونطور تلمبه زد تا وقتیکه یکی از اون سه تا گفت «خب حالا نوبت منه» مهشید هم آروم خودش رو از مرد پشت سریش جدا کرد و رفت رو تخت. نفر وسطی هم رفت عقبتر و پاهاش رو یه کم باز کرد. مهشید هم شرتش رو کامل درآورد و دامنش رو هم کشید پایین تا راحت بتونه به کس دادنش ادامه بده. موقعیت تخت جوری بود که من میتونستم همه چیز رو خوب ببینم. چقدر تو دلم محمود رو دعا کردم که همچین موقعیت خوبی رو برای مهموناش فراهم کرده بود. همه چیز عالی و حسابشده بود. مهشید پیرهنش رو هم در آورد و رفت بالا سر مرده و کسش رو گذاشت جلو دهن مرده. اونم مطمئنا چارهای نداشت جز اینکه بلیسه و جوری این کار رو کرد که مهشید حسابی حشریتر از قبل شد. از بین سه تای دیگه هم اونی که تا حالا داشت مهشید و میکرد نشسته بود و دوتای دیگه داشتند به رون و پاهای مهشید دست میکشیدند. مهشید اومد پایین و کیر مردی رو که تا حالا داشت کسشرو میخورد گرفت تو دستش و اونو رو کسش تنظیم کرد و آروم آروم کردش تو کسش. نالهء خودش و همون مرده باهم دراومد. بعدش هم یکی از اون سه تای دیگه کرست مهشید رو داد پایین و دو تاپستونش رو قشنگ انداخت بیرون. مهشید شروع کرد به بالا و پایین پریدن و اون دو تا هم شروع کردند به مالوندن پستونای مهشید با یه دست و مالوندن کیراشون با یه دست دیگه. بعد از یه مدت یکی شون بلند شد و رفت پشت سر مهشید و گفت «حالا میخوایم کس و کونترو یکی کنیم». معلوم بود که کون مهشید پاره میشه چون یارو کیرش واقعا کلفت بود. وقتی رفت پشت مهشید اون یکی از تلمبه زدن دست کشید و مهشیدو خوابوند رو خودش جوری که کونش قشنگ باز بشه. اونی هم که پشتش بود قشنگ از این حالت استفاده کرد و کیرشرو گذاشت دم کون مهشید. یکی دو بار فشار داد که جیغای مهشید خیلی وحشتناک بودن و یارو رو ترسوند! ولی بعدش مرده قشنگ با تف کون مهشیدو خیس کرد و کیر خودش رو هم حسابی تف آلود کرد و دوباره کیرشرو گذاشت دم کون مهشید. این بار هم با فشارهای اول و دوم جیغ مهشید رفت هوا ولی یارو این بار از رو نرفت و هر چقدر مهشید داد زد که «آی سوختم... آی» توجهی نکرد و من دیدم که کیر به اون کلفتی تو کون زنم غیب شد. قیافهء مهشید نشون میداد که حسابی داره درد میکشه. وقتی حسابی کیره رفت تو کون مهشید هر دو با هم شروع کردن به عقب جلو کردن و آخ و اوخ مهشید دوباره بلند شد و این بار معلوم بود که هم داره از کس دادن لذت میبره و هم کون دادن به اون کیر بزرگ براش عادی شده. تو همون حال که اون دو تا داشتن مهشید رو میکردن، اون دوتای دیگه هم رفتن جلو صورت مهشید و کیراشونو گرفتن جلو دهنش. مهشید هم که حسابی حشرش بالا زده بود یکی درمیون برای این و برای اون یکی ساک میزد. بعد از چند دقیقه اونی که داشت مهشید رو از کون میکرد بلند شد و به اون یکی اشاره کرد. مهشید تا اومد بگه نه کیر اون یکی هم رفتتو کونش و باز هم تلمبه زدنا ادامه پیدا کرد. چند دقیقه تو همین حال گذشت تا اینکه اون یارو کیرشرو از تو کون مهشید درآورد و مهشید هم آروم و با درد از رو کیر اون یکی بلند شد و به پشت دراز کشید رو تخت و گفت «حالا یکی یکی». اونا هم صف کشیدن و اولی رفت رو تخت و پاهای مهشیدو باز کرد و کیرشرو گذاشت تو کسش و شروع کرد به تلمبه زدن و همینطور که رو مهشید دراز کشیده بود لبش رو میبوسید و با پستوناش بازی میکرد. بعدش نوبت نفر بعد بود که اومد و پاهای مهشید رو تا اونجایی که میشد از هم باز کرد و خودش نشست لای پاهاش و نشسته کیرشرو کرد تو کس مهشید و چند بار تلمبه زد ولی پاهای مهشید تا حدی از هم باز شده بود که من فکر کردم همین الانه که جر بخوره. نفر بعدی برعکس پاهای مهشید رو کاملا بست و با دست راستش جوری مچ پاهای مهشید رو به هم چسبوند و نگه داشت که کس مهشید از لای پاش زد بیرون. من از اونجا خوب نمیدیدم ولی میتونستم اون دو تا گوشت کوچیک رو که لاش یه شکاف خوشگل داره رو تصور کنم که از لای پای زنم زده بیرون. تو همون حالت اون مرده کیرشرو کرد تو کس مهشید و شروع کرد به گاییدن. کمتر از یک دقیقهء بعدش نفر آخر اومد و پاهای مهشید رو گرفت و گذاشت پشت سرش جوری که کس و کونش قشنگ اومدن بالا و کیرشرو با مهارت تمام کرد تو کس مهشید و چند بار تلمبه زد. بعد از اینکه اونم کارش تموم شد مهشید نشست رو تخت و گفت «ایوالله. کمراتون که خوب بود. حالا ببینم آباتون چقدر داغه. قولی که داده بودین این بود که آباتونو نگه دارین و باهم بهم بدینش». اونا هم سری تکون دادن و اومدن نزدیکتر و همه شون کیراشونو گرفتن تو دستاشون و شروع کردن به جق زدن جلو صورت زنم. همین طور که جق میزدن یکی شون گفت «م من داره میاد» و بلافاصله بعدش یکی دیگه شون گفت «منم» و آبش با فشار تمام زد بیرون و ریخت رو صورت مهشید. مهشید چشماشو بست و دهنشو باز کرد. آب مرده بود که میرفت تو دهنش و اونم اول دهنشو میبست و بعد بلافاصله باز میکرد و یه قسمت از آب رو میداد بیرون. بعدش نفر بعد بود که سر مهشید رو آورد طرف خودش و همزمان با اون آب رفیقش هم اومد و هر دوتا با هم اونو خالی کردن رو صورت مهشید. صورت مهشید پر شده بود از آب کیر این سه تا مرد که معلوم بود حسابی کار کشته هستن و کمر سفت. آب کیر بود که از صورت مهشید آویزون بود و میریخت رو پستوناش و رو تخت. نفر چهارم ولی آبش نمیومد و هر چقدر تلاش کرد نتونست کاری بکنه. مهشید هم یه کم با دهن بهش کمک کرد ولی باز هم نیومد. این بود که مهشید گفت «معلومه تو زیاد هماهنگ نیستی. برو سراغ یه زن دیگه» و از رو تخت بلند شد و رفت تا شرتش رو از رو زمین برداره. همین که دولا شد تونستم برق نگاه اون مرده رو که هنوز ارضا نشده بود ببینم. تا مهشید دولا شد اونم حمله کرد به مهشید و هولش داد رو به دیوار و مهشید و چسبوند به دیوار. یکی شون گفت «ناصر چیکار داری میکنی؟» ولی اون جواب نداد و بلافاصله پای چپ مهشید رو داد بالا و کیرشرو کرد تو کس مهشید. مهشید صورت پر از آب کیرش رو به دیوار بود و پستونای گندهاش چسبیده بودن به دیوار و پای چپش بالا بود و معلوم بود که داره حال میکنه. مرده محکم و محکم تلمبه میزد و میگفت «نمیذارم همینطوری بری. فکر کردی. الان جرت میدم. الان میخوام این کس نازتو جر بدم. فهمیدی؟» مهشید هم که حسابی حشری بود گفت «آره... آره... جرم بده... جون... تا حالا اینجوری کس نداده بودم... جون» و تلمبه زدنای مرده هم تندتر و تندتر میشد و محکمتر و محکمتر جوری که جیغ مهشید بلندتر و بلندتر میشد تا جایی که یهو مرده سرعتش کمتر شد و بعد از چند تا تلمبهء آروم پای مهشید و ول کرد و کیرشرو درآورد. فهمیدم که آبشرو خالی کرده تو کس زنم. بعدش هم خودش رو کشید عقب ولی مهشید همونطور چسبیده به دیوار ایستاده بود و میشد ذره ذرهء لذت رو تو صورتش دید و من داشتم به لای پاش نگاه میکردم و میدیدم که آب کیر سفید مرد چهارم داره از توی کسش میاد بیرون و میریزه روی زمین.
|
[
"پارتی"
] | 2009-11-11
| 17
| 1
| 148,038
| null | null | 0.006853
| 0
| 22,331
| 1.370992
| 0.548234
| 3.501356
| 4.80033
|
https://shahvani.com/dastan/رویا-و-آقای-مهندس
|
رویا و آقای مهندس
|
رویا
|
من یک خانوم متاهل بسیار جذابم، از هر نظر
به همین دلیل تو هر جمعی میرفتم برام عادی بود که خیلیها بم گیر بدن حتی بعضی وقتا خانومها! شوهرم هم از هر لحاظ عالیه و تو سکس هم بی نظیره
هر بار سکسمون یک تجربه جدیده
برای یه راهنمایی گرفتن معمولی با اکانت اصلی و بدون عکسم با یه مهندس آشنا شدم، چند باری ازش سوالاتی داشتم در کمال متانت و احترام پاسخ داد، یک شب بعد از سکس طوفانی تو نت رفتم تو پیج اینستاش و عکسا و مطالبش رو خوندم و دیدم
خیلی از شخصیت و تیپش هم خوشم اومد
بعد از اون بیشتر باش چت میکردم و ذره ذره تو چت با هم. دوست و صمیمی شدیم بدون هیچ منظوری
چندباری هم با هم بیرون رفتیم و رفتارش به قدری جنتلمنانه بود که خیالم راحت شد و واقعا بش اعتماد کردم که اصلا آسیبی بم نمیزنه
اما اینکه میدیدم بم وابسته شده اذیتم میکرد
من هم دوسش داشتم خیلی ولی نه به عنوان شریک جنسی و دوست پسر،
یه روز که باز شوهرم ماموریت بود، گفت میخای از صب بریم ویلای من
منم خیلی دوس داشتم باش وقت بگذرونم گفتم اوکی! وقتیکه تو ماشینم نشستم که برم سمت ویلاش با خودم گفتم طبق معمول یک روز خوب و البته بدون سکس باش خواهم داشت و مطمئن بودم نمیخوام باش سکس کنم، رفتم ویلا وقتی رفتم تو اتاق لباس عوض کنم از بین سه دست لباس راحتیم نمیدونم چرا بازترینشو پوشیدم، انگار از اینکه بیشتر تشنهام بشه لذت میبردم!
از اتاق اومدم تا منو دید گفت وای چرا انقد تو جذابی! با لبخندی کنارش نشستم و همون لحظه برای اولین بار دستم رو گرفت، مخالفتی نداشتم چون فقط یک لمس ساده دست بود
اما مساله این بود لمس ساده دست نبود! انگار از سرانگشتاش جادو میبارید با اولین نوازشی که از کف دستم کرد حس کردم چقدر دوست دارم این دستها ساعتها نوازشم کنن،
تجربهای از نوازش شدن و لذت نوازش رو چشیدم که هنوزم باورم نمیشه همچین لذتی در دنیا وجود داشت! طبیعی بود که خودم بخام هی جلوتر بیاد و از دستم به همه نقاط بدنم برسه
خیلی عجیب بود برام
از دستم به بازوم رسید قبل از اینکه انگشتان سحرآمیزش به گردنم برسه روی بازوم متوقف شد برای کسب اجازه! خودمو بش چسبوندم تا دستش بلغزه رو گردنم و به لاله گوشم که رسید دیگه نفسم بند اومده بود، اون روز فاصله لمس گوشم به بعد رو یادم نیست اما به تجربه دفعات بعد میدونم یکساعتی نوازشم کرده و دستش رو از رو گوشم کشونده پشت گردنم و لبای تشنه امو چسبوندم به لباش
سینههامو بسیار حرفهای و عالی نوازش کرده
و رونمو و پشت کمرمو
اصلا اینا برا روز اول یادم نیست
حتی یادمم نیست چطور لخت شدم
چند ثانیه قبل ارضا شدن فقط خاطرم هست که نشسته بودم رو کیر کلفت و داغش و تقریبا داد میزدم و حرفای عجیب برای اولین بار
وایی این من بودم داشت روی کیرش بالا پایین میرفتم و هی میگفتم عزیزم خیلی خوبه میخوام منو بکنی
اوه
اونیکه با اون انگشتاش اون معجزه رو رقم میزد معلوم بود با کیرش چه بلایی سرم میاره
دیوانهوار ارضا شدم ولی برعکس همیشه بازم میخواستم بکنه منو
بیحال روش افتادم کیرش همچنان تا ته توم بود و چوچولم چسبیده بود به تپلی اطراف کیرش و فکر میکردم داره آتیش میگیره
دید که ارضا شدم تو همون حالت شروع کرد نوازش پشت و کمرم
چشمامو باز کردم و گفتم عزیزم میخوام بکنیم باز
بخابونمو بکنم
انگار از خدا خاسته زود خابوندم روی زمین مثل همیشه که به شوهرم میدادم پاهامو بردم بالا که کسم قلمبه بشه مثل شوهرم تحریکش کنم
الانم همیشه همینکارو میکنم و خیلی دوس داره
منتظر بودم باز کیرشرو تو کسم حس کنم دیدم انگار داره سرشو میبره پایین
وای من از ساک متنفر بودم
هرچی شوهرم التماس میکرد نه میزاشتم برام بخوره نه براش ساک میزدم
چندشم میشد
اومدم جلوش رو بگیرم
با خودم گفتم رویا چه مرگته
همچین حال عظیمی بت داد اگه دوس داره بزار بخوره
فقط به خاطر قدرشناسی مانعش نشدم و وای
اصلا نمیتونم توصیف کنم لذتی رو که از لیسیدن کشاله رون و اطراف کسم بم دست داد هر چی ادامه پیدا میکرد میدیدم دارم میمیرم برا اون لحظه ایکه زبون داغش رو روی چوچول و کسم حس کنم
و وقتیکه با تمام وجود کمی بعد از ارگاسم اول داشتم دیوانه میشدم زبونش رو گذاشت اونجا که باید میزاشت و فشار داد! بازم اختیارم از کف رفت و حرفهایی که هیچوقت تو سکس نزده بودم شروع شد! سرش رو با دست فشار میدادم رو کسم و قربون صدقهاش میرفتم و خواهش میکردم کسمو بلیسه و متوقف نشه
نوع و جنس لذتش خیلی برام بکر و عجیب بود
به قدری لذت داشت که همون لحظه حس کردم دلم میخواد براش کیرشرو بخورم
گفتم کیر میخوام
زود تروخدا بم کیرترو بده
اوند بالا که کیرشرو بکنه توم گفتم نه
میخوام بخورم
به بغل دراز کشید سرشو گذاشت رو رونم منم سرمو گذاشتم رو رونش اون کس منو میلیسید و من کیرش رو
وای چرا کوچکترین حالت چندشی نداشتم
آتیشی تو کسم برپا کرده بود که منم داشتم براش تلافی میکردم با لذت تمام کیر کلفتشو میلیسیدم
تخماشو و حتی رونشو هم میلیسیدم
کمی بعد بلند شد پاهامو باز کرد
وای بازم کیر عجیبش سرش رو تو کسم حس میکردم با تمام وجود میخواستم تا ته بکنه باز سر کیرش اون نقطه داخل کسم رو که دیونم میکنه لمس کنه، اما از سرش بیشتر تو نمیداد، با سر کیرش چوچولمو تحریک میکرد و سرشو میکرد تو ولی میکشید بیرون
وای در تمام زندگیم انقد تشنه کیر نبودم
میخواستم اون کیرو تا ته
گفتم بکنم
ته ته بکن تو کیرتو
و همزمان کمرشو گرفتم و به خودم فشارش دادم
وای کیرش یه هوا از کیر شوهم کلفتتر بود ولی کمی کوتاهتر
تمام کسم پر شده بود از کیرش
با انگشت چوچولم رو هم ماساژ میداد و همزمان تلمبه میزد
با هر تلمبه کیرش یک موج لذت از کسم در تمام بدنم پخش میشد
دیگه داشتم جیغ میزدم
وای
بکن منو
بکن فقط
وای
چند دقیقه انگار داشتم ارضا میشدم
لذت ارضای نهایی تموم نمیشد
داد میزدم و اونم محکم داشت منو میکرد
تقریبا بیحال بودم ولی از شدت کردن و صداهاش معلوم بود داره ازضا میشه
گفتم ترو خدا بکن منو
تا ته بکن
وایی بازم کیرترو میخوام
اوه
پریدن آب داغ کیرش رو بدنمو حس کردم
و افتادنش تو بغلم
بدن هردو مون با آب کیرش به هم چسبیده بود و نیم ساعت تو بغل هم بودیم تو اون حال
یکی از تجربههای ناب جنسیم بود
که هیچ وقت فراموشش نمیکنم
|
[
"زن متاهل",
"خیانت",
""
] | 2020-12-24
| 34
| 13
| 93,801
| null | null | 0.00838
| 0
| 5,174
| 1.280325
| 0.277901
| 3.747925
| 4.798564
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-مهماندار-قطار
|
سکس با مهماندار قطار
|
سیما
|
بعد از ظهر یه روز پاییزی بود. با دل گرفته و غمگین بخاطر مشکلات خانوادگی که درگیرش بودم، توی ایستگاه قطار دنبال کوپه تعیینشده توی بلیطم میگشتم. از مهمانداری که نزدیکتر از همه به من ایستاده بود پرسیدم این قطار میره مشهد؟ خندید و گفت نه پس میره شیراز! بله بفرمایید کوپه شما همینجاست. خنده کمرنگی کردم و اجازه دادم کمکم کنه که چمدونم رو ببرم بالا. بیحوصله بودم و دقت خاصی بهش نکردم. کوپه خالی بود و با وجودیکه قطار راه افتاده بود باز هم هیچ مسافر دیگهای وارد نشد.
بعد گذشت نیم ساعت، در باز شد و مهماندار خوش تیپ و قد بلند حدودا ۴۵ ساله با لباس فرم شرکت قطار سرشو آورد داخل و سلام داد و بعد سه تا خانم مسن رو که همسفر بودن بسمت داخل هدایت کرد.
من که توی دلم از شانس تنها موندن ناامید شده بودم در سکوت و تظاهر به بی اعتنایی، قد و بالا و تیپ جذاب مهماندار رو دید میزدم که متوجه شدم این همون مهمانداری هست که توی ایستگاه باهام شوخی کرده بود. بعد از اینکه خانمها نشستن دوباره رو به من کرد و با یه لبخند محترمانه از من بخاطر شوخیش، بی نظمی قطار و مزاحمت عذرخواهی کرد. با خجالت گفتم اشکال نداره، ممنون. ظاهرا اون پیرزنها در قالب یک کاروان به قصد زیارت میرفتند و تا اون لحظه هم در کنار هم کاروانی هاشون مشغول یادگیری آداب زیارت بودن. به هر حال فضای کوپه با ذوق و شوق و بلند حرف زدن اونا حسابی شلوغ شد. در این بین گاهی هم منو مخاطب قرار میدادن و از اینکه زنی هستم که تنها مسافرت میکنه اظهار تعجب میکردن. با وجودی که سعی میکردم زیاد قاطیشون نشم و جواب فضولی هاشونو ندم بازم کم نمیآوردن.
ذهنم درگیر بود، اون بدن ورزشکاری توی پیراهن وشلوار فرم و اون لبهای باحال و سکسی آقای مهماندار و طرز نگاه کردن و سر تکون دادنش به من از بالای سر اون خانوما که پر سروصدا در حال ورود به کوپه بودن منو هوایی کرده بود. یاد شوخیش توی ایستگاه که سعی کرده بود با من ارتباط بگیره، میافتادم بیشتر دلم غنچ میزد براش.
ماهها بود بخاطر جدایی عاطفی، با شوهرم رابطه نداشتم. ازدواج اجباریای رو به تحمیل پدر خدابیامرزم و بخاطر پسرم تحمل میکردم و از چند سالی که سی و پنج سالگی رو رد کرده بودم احساسات شهوانیم بشدت پررنگ شده بود. رابطه م با همسر بیخیال و سردم کمرنگ و کمرنگتر میشد. بیشتر وقتها با خودارضایی خودمو آروم میکردم.
اون روزا حسابی تشنه و تحریکپذیر بودم، علاوه بر اون از تنها بودن توی سفر ۲۰ ساعته با قطار و وجه اشتراک نداشتن با هم کوپهایها احساس تنهایی و غربت میکردم. همونجور که از پنجره به بیرون زل زده بودم و فانتزیهای سکسی مختلفو با اون مرد تصور میکردم، دیدمش که با یک فلاسک چای و یه لبخند پر کشش با یه نگاه عمیق و خیره که تا اعماق وجودم نفوذ میکرد وارد شد. میخندید و برای بقیه زبون میریخت. ظاهرا آدم شوخی بود. بعد رفتنش ساکمو مرتب کردم و رفتم توی تخت بالایی کوپه و توی افکار هوسانگیز خودم غرق شدم.
دوست داشتم این خانمهای مسن نبودن تا میتونستم بدون هیچ نگرانی و نگاه کنجکاو و تعارفات مکررشون برای خوراکی به این مرد سکسی نزدیک بشم و خودمو وسط بازوها و عضلات سینهاش ببینم. مطمئنم که اونم متوجه نگاه خیره و حس و حالم شده بود... بعد یکی دو ساعت که فکر کردم مهماندار وظایفش رو تموم کرده و رفته توی کوپه خودش، از تختم پایین اومدم و رفتم توی راهرو برای تماشای مناظر اون سمت ریل از پنجره، همونجور که باز کسالت سفر داشت بهم غلبه میکرد، دیدمش که داره از ته راهرو میاد، قلبم شروع به تپیدن کرد و با لبخند و حالت رخوتناک لبهاش سرجام میخکوب شدم. وقتی به خودم اومدم که دیدم نزدیکمه و با یه عذرخواهی کوچولو داره از کنارم رد میشه. سعی کردم کنار برم ولی اون بهم نزدیک شد و بازوشو آروم و نامحسوس به سینههام مالید و گذشت.
هوس توی بند بند وجودم بیدار شد. نزدیک بود آه بکشم و بگم نرو، اگر عقل و فهم شرایط مانع نمیشد همونجا دنبالش میرفتم. بازم کنار پنجره موندم مسافرای دیگه هم اومدن و گذشتن، شلوغ شد، بازم رفت و اومد و چند بار با دلبری ازم پرسید اگه چیزی لازم دارم بیاره. اما چیزی نداشتم بگم، حس بیقراری عجیبی داشتم و مونده بودم چطور ۱۲ ساعت باقیمونده سفر رو تحمل کنم. چطور بیخیال بشم و خودمو آروم کنم.
برگشتم کوپه. شب شده بود و کلافگیم بیحد و حساب، دوست داشتم اون خانمهای فضول و پر حرف پایینی سکوت کنن یا لااقل از زوم کردن روی من دست بردارن. دلم میخواست شرایطی میبود که بتونم کوسمو بمالم و ارضا بشم. برای همین دوباره رفتم پایین که برم سرویس بهداشتی... با وجودیکه اصلا انتظار نداشتم دیدمش که توی کوپه مخصوص مهماندار تنها نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. پاهام لرزید و قلبم تند زد، ناخودآگاه ایستادم. سلام دادم و بهش خسته نباشید گفتم.
ایستاد، ذوق رو توی حرکاتش میدیدم، چشمهاش روی سینههای درشتم بود که از بالای تاپ و مانتو جلو بازم معلوم بود و حرکت لبهای سکسیش موقع حرف زدن، انگار غیرمستقیم روی کوسم اثر میذاشت که نبضش بیدار و پر تپش میزد.
با خنده گفتم؛ خسته شدین حتما! حس میکنم کارتون خیلی سخته یه لحظه آرامش ندارین.
خندید و گفت؛ نه من عاشق مسافرها هستم و کارمو دوست دارم. گفتم آخه این گروه زوار خیلی پرسروصدا و شلوغن، آسایش ندارین. خندید و سری تکون داد پرسیدم متاهلین؟ گفت بله و دوتا دختر کوچولو هم دارم که فردا ظهر منتظرم هستند. شما چی؟ گفتم متاهلم و پسرم دانشجوئه. باورش نمیشد. گفتم زود ازدواج کردم. وقتی فهمید عمران خوندم انگار بهانهای بود که خدا برامون رسوند گفت؛ راستش تازگیا من توی زمین میراثی پدرم یه خونه ساختم که پایان کار نمیدن بهم و گیر دادن و چکار کنم بنظرتون... در حین حرف زدن بازم از اون لبخندای جذابش میزد و منم عین آدمای علاف توی چهارچوب در کوپه ایستاده بودم و با تن و بدن داغ و کوس مستی که شرتمو خیس کرده بود، مستقیم به چشماش خیره شده بودم و توی دلم میگفتم؛ تورو خدا بیا سمتم، شجاع باش و بیا جلو، خدا خدا میکردم بره سر اصل موضوع و یه حرفی بزنه.
همونطور که حرف میزد برام توی لیوان یکبار مصرف چایی ریخت و بعدم شروع کرد به پوست کندن یه سیب، گذاشتش توی بشقاب و گفت؛ بفرمائید میل کنید، فقط خانم مهندس میشه شمارتونو داشته باشم تا نقشه ساختمانو عکساشو واستون بفرستم راهنماییم کنید؟
به زرنگیش آفرین گفتم و شمارمو براش خوندم. بعد از اینکه شمارمو وارد گوشیش کرد و بهم تک زد یه تیکه از سیب برید و گرفت سمتم، دستمو نزدیک بردم و خیلی آروم سعی کردم انگشتاشو لمس کنم، نمیگم دلم چی میخواست چون اون لمس منو بیشتر از قبل به حسرت و مستی انداخت. همونجور که سیب توی دستم و اتصال دستهامون در حال جدا شدن بود، دوباره گرمای دستشو حس کردم که حالا از طرف اون بود. توی چشمای هم نگاه میکردیم و حرفای نگفته میزدیم که یهو دو تا از خانمهای هم کوپهای من دم در پیداشون شد و شروع کردن با صدای بلند حرف و شوخی و مجبور شدم سریع دستمو ببرم عقب و چشمامو به روی واقعیت جایی که هستم باز کنم. اونم سریع خودشو جمع و جور کرد و خیلی عادی به هم کوپهایهای منم سیب و چای تعارف کرد... نیم ساعتی شد که همونجور سرپا با هم حرف زده بودم. توی زندگی، آدمی نبودم که بصورت اتفاقی جذب مردها بشم. ارتباطاتم با احتیاط و تصمیمگیری زمانبر بود، باوجودیکه همیشه بخاطر زیبایی چهره و کون گندهام و پوست سفیدم مردایی بودن که بهم پیشنهاد بدن. ولی اون شب اصلا حالم عادی نبود، همه شرایط دست به دست هم داده بود که من عقلو کنار بگذارم.
لیوان چاییمو برداشتم و برگشتم کوپه خودم و بلافاصله پیامش توی واتساپ اومد. سلام خانم مهندس، بد که نشد اون خانوما مارو دیدن؟
نوشتم نه مشکلی نیست. ممنون بخاطر سیب و چای!
چند تا شکلک. بعد چند لحظه کلی پیام یکجا، حاوی عکس و تصاویر نقشههای ملکش رو فرستاد و بعد خوندنش متوجه شدم که کارش مشکلی نداره و ظاهرا شهرداری گیر غیرقانونی داده. بهش گفتم به کجا مراجعه کنه تا احتمالا مشکلشو حل کنن. شروع کرد به تشکر کردن و شکلک قلب و تشکر فرستاد.
وقت شام بود و همه کوپهها پر سر و صدا و شلوغ و طبعا اونم گرفتار وظایفش شد. بیتاب بودم و توی این مدت بر حسب عادت، رفته بودم سایت شهوانی و با دیدن چند تا از عکس و فیلمهای سکسی اونجا، آتیش کوسمو روشن نگهداشتم. دوباره پیام داد؛ خانم مهندس اگر تنها هستین براتون شام بیارم. گفتم نه من شام نمیخورم. هم کوپهای هام رفته بودن پیش دوستاشون. نوشتم؛ ولی تنهایی و سفر دراز عجب خستهکننده است. شما چجوری تحمل میکنید؟ جواب نداد.
یه لحظه بعد دیدم دم کوپه است. بلافاصله از تختم رفتم پایین و دیگه یه لحظه هم فرصتو از دست ندادم. نیاز به هیچ توجیه و حرف اضافهای نبود. همونجور که یه دستشو به در نگهداشته و ایستاده بود نزدیکش شدم و لبامو گذاشتم روی لبهاش، انگشتامو بردم لای انگشتاش، دستمو گرفت و فشار داد و لب و زبونمون عمیق و وحشیانه بهم گره خورد. داغ بودیم و دیوونه. دستشو رها کرد و برد سمت سینههام. شالم افتاده بود و مانتو هم تنم نبود. با یه دست سینه مو میمالید و با زبون و لبهاش، لبهای داغمو میخورد. یه لحظه کشیدم عقب و گفتم؛ یهو نیان؟ این پیرزنا خیلی فضولن و احتمالا از حرف زدن طولانی و نگاههای ما به هم شک کردن. گفت؛ نگران نباش همشون پیش همن و دارن شام میخورن. اومد جلوتر و دوباره کل تنم رو به آغوش کشید. هیکلم در برابر اون مثل یه بچه بود. توی آغوشش گمشده بودم. لبهاش رو برنمیداشت منو به خودش چسبوند و با دستش کونمرو از روی شلوار لمس کرد و مالید. کلفتی کیرشرو روی شیکمم حس کردم و دستام بعد کلی تقلا برای پیدا کردن کیرش بالاخره پیداش کرد. شلوارش به اندازهای قلمبه شده بود که باورم نمیشد.
یعنی یه کیر کلفت و بلند ازون کیرهای رویایی و خاص توی کلیپهای شهوانی، انتظار منو میکشید؟ باورم نمیشد. هر لحظه استرس و هیجان بینمون بیشتر میشد، با عجله یکی از سینههامو از توی سوتین درآورد و همونجور که اون دستش پشت کمرم بود، شروع کرد به بوئیدن و مک زدنش. صدایی از راهرو اومد و باعث شد از هم فاصله بگیریم. خودمو مرتب کردم و شالمو انداختم سرم، اونم سعی کرد کیرشرو توی شورتش جابجا کنه تا کلفتیش معلوم نباشه. برگشت عقب و یک مسافر مزاحم توی راهرو منتظرش بود. همونجا روی صندلی پایین نشستم و سرمو تکیه دادم عقب. بشدت در حالت تحریک بودم. دستمو بردم توی شورتم و بجای اون کوسمو مالیدم. انگشتمو کشیدم وسط لبهای کوسم و خیسیشو لیس زدم. میل به لخت شدن و باز کردن چاک کوسم و داگی شدن منو دیوونه کرده بود. سینههامو درآوردم و مالیدم، با زبونم لهله میزدم. فقط کیر میخواستم و فکر میکردم که اینجا دیگه چه جهنمی بود که گیر افتاده بودم. ترس و نگرانی از اومدن اون پیرزنای فضول باعث شد با اوقات تلخی خودمو جمع و جور کنم و برم توی راهرو تا هوایی به کله م بخوره و مستی از سرم بپره.
دیدمش که باز بشدت مشغول جوابگویی به مسافرا بود، حالا از قبل دیوونهتر شده بودم. وقتی داشت از کنارم رد میشد به کیرش خیره شدم و زبونمو روی لبم کشیدم، وقتی میخواست رد بشه برگشتم و اونم قشنگ کیرشرو مالید به کونم و توی گوشم گفت میخوامت جیگر... بلافاصله با حرکت لبهام گفتم جوون... هم کوپهایها اومدن و کمکم سکوت و آرامش وقت خواب توی قطار حکمفرما شد. پیام دادن و سکس چتامون شروع شد، عکس کیر راست شده شو فرستاد که داشت شلوارشو پاره میکرد. دنبال راهی برای با هم بودن گشتیم. پیشنهاد دادم وقتی همه خوابن برم کوپه مهماندار و اونجا روی تختش، که گفت همه کوپهها دوربین نظارتی دارند و امکانش نیست و براش بد میشه. تنها راهش اینه که برم توی سرویس بهداشتی و بعد اون بیاد با علامت مخصوصی در بزنه و من درو براش باز کنم. همین کارو کردم و رفتم اونجا. دستشویی ایرانی بود، با بی طاقتی شورت و شلوارمو درآوردم و منتظر شدم. در زد باز کردم و اومد تو، فضا کوچیک بود و به سختی دونفره جا میشدیم ولی چارهای نبود باید یه جوری این مستی عجیب رو میخوابوندیم. لب گرفتیم و دستش رفت روی کوسم... بعد چند لحظه با عجله رفت سراغ کمربندش که یهو دکمه شلوارش کنده شد و افتاد کف دستشویی، خندیدیم و همونجور که به حرکت دستاش نگاه میکردم کیر سیخ شده شو دیدم که از اسارت شورت تنگ رها شد و وای چی میدیدم. یه کیر واقعا بزرگ! کلفت و سیاه. با تعجب ولی آروم گفتم؛ خدای من! عجب کیری!!! اینو چجوری با خودت این ور اونور میبری؟ چجوری قایمش میکنی تو اون شلوار پارچهای لنتی؟! خندید و گفت؛ قربونت برم، به بدبختی!
به سختی توی اون فضای کوچیک نشستم و کیرشرو گرفتم، از بس کلفت بود دستم به سختی دورش حلقه میشد. کلاهک کیرشرو بوسیدم و به لبهام مالیدمش. تاحالا کیر اونقدری ندیده بودم کیرشوهرم بزرگ بود اما نه اینقدر. سرشو و دور تا دورشو لیس زدم رفتم تا پایین، جرات اینکه این کیرو بکنم توی حلقم نداشتم.
تخماشو لیس زدم. سرشو برده بود عقب و خیلی یواش آه میکشید به هیجان اومدم و کیرو بردم توی دهنم، آهش بلند شد و کیرشرو فشار داد توی دهنم. حلقم پر شد، دوباره فرو کردم، دهنم جر خورد، حس میکردم آب کوسم شر شر داره میریزه.
چند بار کیرکلفتشو تا ته توی حلقم بردم و باز لیسیدم. به زمزمه گفت؛ وای که داری دیوونم میکنی، بخدا تاحالا زنم کیرمرو نخورده بود. خندیدم و گفتم؛ خب طبیعیه، منم کیر شوهرمو نمیخورم. گفت؛ اووف امان از دست شما زنها، ولی خدایی چقدر حرفهای هستی.
یه صدای پا و یکی دوتا تقه به در، شوک بزرگی بهمون وارد کرد، وحشت کردیم، وسط ساک زدن یه نفر پشت در بود و تصور اینکه شاید بیست سانتیمتر هم بینمون فاصله نبود ضربان قلبمو برد بالا، بعد چند لحظه مهماندار گفت؛ ببخشید این دستشویی خرابه، به اون یکی مراجعه کنید. کیرش شل شده بود از ترس و منم خشکم زده بود، وقتی صدای پای طرف اومد که معلوم بود رفت نفس راحتی کشیدیم و باز شروع کردم به فرو کردن کیرش توی حلقم، دوباره شق شد، همونجور که کیر کلفتش دهن کوچیکمو جر داده بود، بالا رو نگاه کردم ببینمش که با دهن باز توی اوج لذت بود. دهنم جر خورده بود ولی دلم نمیاومد رهاش کنم. بخصوص وقتی گفت زنم تا حالا برام نخورده و دوست دختر هم ندارم. آب دهنم از بالا و آب کوسم از پایین زمینو خیس کرده بود که دیدم داره میگه؛ بسه، آبم داره میاد. رفتم عقب و آب کیرشرو دیدم که به جای ریختن توی کوس داغ و مستم، با فشار روی زمین هدر میرفت. بازم لب گرفتیم و شروع کرد نوک ممههامو خوردن زمان زیادی هم گذشته بود که توی دستشویی بودیم و هر لحظه ممکن بود یک نفر بیاد. برای همین تصمیم گرفتیم بریم کوپه هامون، لباسامو پوشیدم و قلب و کوسمو آروم کردم و اول من رفتم بیرون.
و بعد اون. هیچ خبری نبود. سکوت شب و همه خواب بودن، پیام بازی شروع شد، پیامهاش سراسر تحسین من و تعریف لذتی که برده و توی زندگیش اینجوری حال نکرده. و ناراحتیمون برای اینکه کوس حشری و بی نوای من هنوز تشنه و بی نصیبه و چیکار کنیم این کوس و کیر دیوونه به هم برسن.
اگر اون دوربین لعنتی نبود میتونستم برم توی کوپهاش، درو قفل کنم و راحت کوسمو جر بدم. بازم باید به همون دستشویی و تنها فضای امن قطار پناه میبردیم. دو سه ساعتی گذشت، تمام مدت قربون صدقه هم میرفتیم و از فانتزیهای سکسیمون حرف زدیم. همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدیم. اسمش روی اتیکت لباسش بود و منم اسممو بهش گفته بودم. از زندگی و همسرامون میگفتیم. از شهر مقصد و اینکه کجا میریم و کی برمیگردیم. قرار بود ده روز توی مقصد بمونم و برای برگشتم بلیط هواپیما گرفته بودم. از الان عزا گرفته بود که میشه بعد ازین سفر تو رو بازم ببینم؟ نوشت؛ سیما جون میخوام مال من باشی. اجازه نمیدم دیگه هیچوقت خودارضایی کنی.
براش نوشتم؛ خودارضایی که از بی کیری نیست، من عاشق خودارضاییام هستم و اگر با هم هم باشیم کوس من بازم هر روز مسته! نوشت؛ میمیرم برای کوست. جنده خودمی سیما جون.
از حرفش خوشم اومد و غرق لذت شدم. گفتم؛ ولی واقعا کیر به اون نابی رو خدا بهت داده خودت و زنت هر روز شکرش رو بجا بیارین. همه اینطور چیزی ندارن.
نوشت؛ زنم که از بعد زایمان کلا سرده، وقتی این مملکت لعنتی هم جوری شده که زن و دخترها بجای اینکه راحت اعتماد کنند و بیان به امثال من یا عشقشون کوس بدن و لذتشو ببرن، از ترس آبرو و بی اعتمادی برن خودارضایی کنن چه فایده داره کیرت دسته بیل باشه یا دول موش. گفتم؛ فرق داره. اونوقت اگر جنده تنهایی مثل من توی همچین شبی توی قطار زد به سرش و با کوس خیس اومد سراغت، میتونی با کیر کلفتت سورپرایزش کنی و یه خاطره ابدی براش بسازی.
چندتا شکلک خنده فرستاد و گفت؛ عزیزی سیما جون. بعد عکس کیرش که دوباره سیخ شده بود و داشت باش ور میرفت رو ارسال کرد.
چند لحظه گذشت؛ پیام اومد؛ فکر میکنم وقت خوبیه جونم. کوس خوشگلتو آماده کن و بدو برو دستشویی. منم پشت سرت اومدم.
عین یک دختر خوب و حرف گوش کن سریع از تختم پریدم پایین و از جلوی کوپهاش رد شدم. پشت درب شیشهای ایستاده بود، بهتر بود نگاهشم نکنم چون زاویه دید دوربین، مستقیم روی در کوپه مهماندار زوم بود. با استرس وارد دستشویی شدم. لباسامو درآوردم و آویزون کردم. درو با علامت مخصوصمون زد، باز کردم و دیدمش که با کیر سیخ شده اومد. بغلم کرد، لب و زبونش رفت تو لب و زبونم. فقط میگفت جوون. جنده جونم. گفتم؛ نفس این دفعه شلوارتو آروم دربیار که اگه زیپش در بره دیگه نمیتونی بری بیرون.! خندید. وقتی اون کیر کلفت و سیاه افتاد بیرون دوباره رفتم پایین بوسیدم و لیسش زدم، دستمو گرفت و گفت؛ عشقم این دفعه زیاد فرصت نداریم و نوبت توئه، آماده شو بذارم تو کوست. خمشده بود و نوک سینه مو میخورد، اون دستشم روی کوس صاف و بی موم، یه انگشتشو فرو میکرد توش. داغ بودم و کوسم نیازی به پیش نوازی نداشت دستشو بردم روی کونم و گفتم اینو بمالش. همزمان کونمرو با دستش و سوراخ کونمرو با انگشت خیسش نوازش میکرد و میمالید. پشت کردم بهش و دستامو به نرده پایین پنجره گرفتم، کونمرو دادم عقب گفت جون. این کوس و کون مال منه؟ آروم خندیدم. نشست و چند تا بوسه و لب بازی از کوس و کونم کرد و چند بار دوتا انگشتشو فرو کرد توی کوسم... بعد چند لحظه داغی کیرشرو روی لپهای کونم و کلفتیشو وسط پاهام روی کوسم حس کردم.
داشت با کیرش همه جامو لمس میکرد. سرکیرشرو آورد پایینتر و شروع کرد روی لبهای کوسم عقب و جلو کردن، دهانه کوسم لیز شده بود و طاقتم داشت تموم میشد. فقط یه چیز میخواستم. برگشتم و گفتم عزیزم... بکن توش. وقت نداریم. کیرش از آب کوسم خیس خیس بود.
یه دستشو آورد جلو و سینه مو گرفت تو دستش. همزمان سر اون کیر غول پیکرو با هدایت دستش و با یه فشار هل داد توم. تمام تنم پر شد از حجم سیاه کیرش، از زیادی لذت، روی فضا بودم. تمام سوراخ سمبه هام پر شد، نمیتونستم بلند آه بکشم و داد و فریاد کنم فقط در سکوت، داشتم پرواز میکردم خم شد رو پشتم و گفت؛ چطوره عشقم. دوسش داری؟ گفتم حرف نداری دیوونه. جرم بده
گفت؛ آخرش گائیدمت جنده. شروع کرد به تلمبه زدن و همزمان انگشت بلند و کشیده شو فرو کرد توی سوراخ کونم عین یه کیر کوچیک، لذتم چند برابر شد. آخه توی چتامون بهش گفته بودم حین خودارضایی همیشه با کونم ور میرم. و کل مستی و تحریکم از سوراخ کونمه. اونقدری کیرش توی کوسم رفت و اومد که همهجا خیس شده بود. با هر تلمبه سینههام توی هوا تکون میخورد و شلپ شلپ صدا میکرد. کوسم داشت پاره میشد، اما عجب لذتی داره پاره شدن. سینههامو با دوتا دستاش گرفت و بازم تلمبه زد، تند و سرعتی، آروم و ضربهای...
با انگشت بالای کوسم رو میمالیدم و غرق خوشی بودم که بالاخره وقت اون انبساط لذتبخش و ارگاسم نهاییم رسید، لرزیدم و ارضا شدم، با حرکت دستم بهش فهموندم یه کم کیرشرو ثابت نگه داره، اونقدر غرق لذت بودم که متوجه مکان و زمان نبودیم. کوسم دچار رخوت ملکوتی بعد ارگاسم بود... علی قربون صدقه م میرفت، یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره دیر میشه گفتم علی جون، میشه بکنی تو کونم؟ دوس دارم.
گفت؛ فدای کوس و کونت بشم. معلومه که میذارم. فقط نگرانم دردت بیاد توی این پوزیشن. گفتم نه عزیزم. اصلا دردم نمیاد. کون دادن رو از نوجوانی با دوست پسرم و بعد شوهرم شروع کرده بودم.
خودمو بیشتر خم کردم و همونجور که دستام به پنجره بود کونمرو قمبل کردم. کون سفید و خوش فرمم کامل وسط پاهاش بود. انقدر با انگشتش بازی کرده بود که آماده آماده بودم. از ساعتها پیش کونمم پا به پای کوسم، به هوس و مستی افتاده بود. کیر سیاه و کلفتش رفت روی سوراخ کونم و آروم فشارش داد، همیشه تکمیل لذتم از کون دادنه. همونجور که به آب کوس ریخته شده روی کف زمین نگاه میکردم، گشاد شدن کونمرو حس کردم و همزمان رفتن آروم و ذره ذره اون کیر سیاه توی اعماق کونم. دوباره رفتم فضا. لبهای کوسم بخاطر ارگاسم و کلفتی کیری که خورده بود دچار یه درد لذتبخش شده بود و حالا که اون کیرکلفت تا دسته توی کونم بود و تخماش میخورد روی کوسم، بیشتر لذت میبردم. زبونمو آورده بودم بیرون و مثل سگ لهله میزدم. آب دهنم میریخت. برگشتم و نگاش کردم اونم خم شد و لب تو لب شدیم. کیرش توی کونم و زبونم توی دهنش. بعد چند لحظه گفت؛ عزیزم با این کون، آبم داره زود میاد. تمومش کنم؟ گفتم؛ بریز روی صورت و سینههام. کیرشرو کشید بیرون از کونم. غاری شده بودم آبچکان، نشستم جلوی پاش و سینههامو براش گرفتم تو دستم، زبونمو دادم بیرون، آب کیرش رو ریخت رو صورت و سینههام. اینقدر خسته شده بودم که نمیتونستم از کف دستشویی پاشم. نشستم سر دستشویی و خودمو شستم. اونم تکیه داده بود به قسمت روشویی و نفسنفس زنان کیرش تو دستش بود. تعجب کردم که هیچ صدای پایی از بیرون نمیاومد. واقعا خوششانس بودیم که تااون لحظه کسی مزاحم نشد، هرچند باید عجله میکردیم. فورا با کمک علی بلند شدم و لباس پوشیدم. دم گوشم گفت؛ چقدر خوب بودی. من ازین ببعد چطور زندگی کنم با زن سرد و بی احساسم. دلم برات تنگ میشه.
گفتم؛ منم دلم تنگ میشه برات، اما فردا صبح منو فراموش میکنی نگران نباش.
خنده م گرفته بود از اینکه توی دستشویی قطار دارم حرفای عشقولانه میزنم. درو باز کردم و خیلی عادی برگشتم کوپهام. علی موند تا دستشوییو بشوره و بعد از من بیاد. پیرزنهای هم کوپهایم همشون خوابیده بودن و خواب امام رضا رو میدیدن. نزدیکیای سه صبح بود و تا چند ساعت دیگه به مقصد میرسیدیم.
از کوس و کون دادن غیرمنتظرهای که نصیبم شده بود غرق رضایت و لذت بودم. علی پیام داد که منم رفتم کوپهام و اوضاع امن و امانه. قربون صدقهاش رفتم و دیگه حرفی نبود، سعی کردم بخوابم. اما هیچ جوری نتونستم انگار علی خوابش برده بود چون دیگه پیامی نیومد، سپیده صبح زده بود که صدای علی اومد و دیدم داره برق راهروها رو روشن و مسافرا رو برای بیدار شدن و جمع کردن وسایلاشون صدا میزنه، به مقصد رسیده بودیم و من فکر میکردم که چطور از علی جدا بشم و چطور اون کیر قشنگ و اون سفر بیاد موندنی رو رها کنم. وقتی رسید دم کوپه ما دید بیدار و سرحالم. با ایما و اشاره گفت مگه نخوابیدی؟ باز از نگاهش غرق لذت شدم. ازش خوشم میاومد و دلم براش تنگ میشد. آرایش کردم و لباس پوشیدم.
وقت خداحافظی بود که حس کردم علی خودشو گم و گور کرده، هرچی معطل کردم نیومد. خروجی کوپه با غصه و دل گرفتگی داشتم پیاده میشدم که یهو دستشو دیدم که دراز شد و چمدونمو ازم گرفت و گذاشت روی سکو. تو چشماش نگاه کردم و خندیدم، کت و کلاه فرمشو پوشیده بود و جذابتر از قبل با مسافرا خنده و خوش و بش و خداحافظی و به پیرزنهای کاروان کمک میکرد. خیلی رسمی با منم مثل همه مسافرا خداحافظی کرد و گفت؛ سفرتون بخیر خانم!
دلم میخواست خاطره اون شب و اون سکس پر استرس بی تکرار برای همیشه برام بمونه. برای همین نوشتمش. بعد از اون روز علی، مهماندار قطار، تا ماهها بعد رفیقی بود که منو غرق لذت میکرد.
|
[
"خیانت",
"سفر",
"زن شوهردار"
] | 2024-04-13
| 179
| 11
| 282,301
| null | null | 0.002728
| 0
| 19,847
| 2.16851
| 0.65535
| 2.211178
| 4.794962
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-برادرم
|
سکس با برادرم
|
الهام
|
سلام
چیزی که میخوام براتون تعریف کنم نه کاملا واقعی هست نه کاملا زاییده ذهن یک آدم بیمار... بخشی از این چیزی که میخوام براتون تعریف کنم واقعی هست و بخشی هم به خاطر امنیت و محفوظ بودن خودمی تغییراتی دادم، اسامی و بخشی از داستان غیر واقعی هست و صد البته که اصل ماجرا واقعی...
قبل از هر چیزی معرفی داشته باشیم. اسمم الهام هست و متاهلم. داستان مربوط به دو سال پیش هست که ۲۸ سالم بود. ۵ سالی بود ازدواجکرده بودم و یک پسر کوچیک داشتم و با شوهرم (محسن) زندگی نسبتا خوب و آرومی داشتیم. شوهرم یک شرکت واردات صادرات داره و سفر زیاد میرفت و بعضی از این سفرها البته طولانی میشد.
اوایل ازدواج البته زیاد نمیموند و سفرهاش کمتر از یک هفته بود و البته یک هفته برای هر زنی قابلتحمل هست. اما به مرور که شرکتش توسعه داد سفر هاش بیشتر شد و بیشتر میموند. دو سال پیش یک سفر چین رفتن (البته اول رفته بود دبی یک هفته اونجا کار داشت بعدش رفته بودند چین) و در کل حدود یک ماه خونه نبود. نبودش سخت بود خصوصا بعد از هفته دوم. کمکم داشتم برای سکس بی تابی میکردم. حشرم زده بود بالا و اعصابم بهم ریخته بود. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم ولی خوب دست خودم نبود و به نظرم یک چیزه طبیعی هست. هر انسان سالمی مثل غذا به سکس نیاز داره. خلاصه حشری و تشنه سکس بودم و از خدام بود که محسن زودی برگرده و من رو در آغوش بکشه و سکس داشته باشیم و... ولی هنوز خبری از محسن نبود. روزها به سختی میگذشت و اعصاب بهم ریخته... شبها محسن زنگ میزد یا پیام میداد که احوالی بپرسه دوست داشتم باهاش صحبت کنم ولی زود بهم میریختم.
میپرسیدم: کی میای؟
جواب میداد: که معلوم نیست، ی کم کارامون مونده احتمالا هفته آینده شاید هم ۱۰ روز دیگه
خیلی دلتنگتم، زود بیا
+میام دلتنگ نباش زودی میام
_ محسن چرا درک نمیکنی حالم خوب نیست، تنهام، دلم برات تنگ شده،...
+بزار کارام رو تموم کنم میام
این مکالمه هر شب ما بود و متاسفانه محسن نمیفهمید یا خودش رو به نفهمی میزد...
مثل معتادی که خماره و مدتی جنس نرسیده دستش بهم ریخته بودم. بعضی وقتها به فکر خود ارضایی میافتادم، ولی خوب خانمهای متاهل میدونند که بعد از ازدواج خودارضایی و مالوندن خودت خیلی حال نمیده، ارضا نمیشدم و بیشتر حشری میشدم و بیشتر بهم میریختم
خلاصه هر بار شوهرم میرفت مسافرت و زیاد میموند اوضاع خوب نبود برام، چند بار هم خواستم بهش بیپرده بگم که من نیاز به سکس دارم، تو میری سفر یک ماه نیستی من بدون تو چکار کنم، حالا یک هفته باشه آدم تحمل میکنه ولی یک ماه و بعضا بیشتر دیگه نامردیه...
اما دریغ از کمی درک و فهم...
چند بار دعوامون شد سر این قضیه مسافرتها، بحث مون میشد که چرا اینقدر میری مسافرت و چرا زیاد میمونی و... از طرفی هم نمیشد نره واقعیتش و این رو من هم میدونستم، درآمدمون از همین شرکتش بود، آسایش و رفاهی که داشتیم از همین شرکت وسفر هایی بود که میرفت
خلاصه یک سالی گذشت و کمکم از هم دور میشدیم، نه اون اوضاع من رو درک میکرد و نه من کاری از دستم بر میومد. نمیتونستم مانع رفتنش بشم و از طرفی هم محسن آدم سفت و محکمی بود و واقعیتش نمیتونستم جلوش وایسم و زیاد باهاش درگیر بشم...
داستان از اینجا شروع شد.
یکبار تو یکی از این سفرها که دوباره رفته بود و سه هفته بود هنوز نیومده بود، شب زنگ زدم بهش گفتم واقعا حالم بده کی میای؟ برگشت گفت میام ولی احتمالا ۱۰ روز دیگه. از شدت ناراحتی قطع کردم. نیم ساعت بعد زنگ زد، اول خواستم گوشی رو برندارم، بعدش جرات نکردم گفتم داستان میشه، گوشی رو برداشتم، بدون مقدمه گفت حالت بده؟ چیزی شده؟ بغضم ترکید و گفتم بابا چرا نمیفهمی؟ حالم بده دیگه؟ من هم آدمم؟ من هم نیاز دارم به شوهرم، که کنارم باشه، شبها خوابم نمیبره تا ساعت ۳ و ۴ بیدارم...
چند ثانیهای سکوت کرد و من هم سکوت کردم
تازه فهمید که چی گفتم
بعدش خندید و گفت: آها فهمیدم... حالت بده... سکس میخوای...
گفتم همش سکس نیست، بغل میخوام، نوازش میخوام، بله سکس هم میخوام،...
این دفعه جدی جدی گرفت دارم چی میگم وی کم سکوت کرد و گفت باشه عزیزم... متوجه شدم... راست میگی حق با توئه... میام زودی...
خوشحال شدم، ذوق کردم و اون شبرو مثل اینکه بغض رو سینهام ترکیده باشه خوب خوابیدم
فردا دوباره صحبت کردیم و قرار شد زودتر بیاد و باز یک دو روز دیگه هم شد همان محسن قبلی و...
چند شب بعدش که دوباره با همصحبت کردیم ی چیزی گفت کا تا اون موقع ازش نشنیده بودم...
داشتم گلایه میکردم که قرار شد زود بیا پس چی شد؟ چرا تمومش نمیکنی و نمیایی؟
برگشت گفت: الی جان بزار یک چیزی رو بهت بگم، درک میکنم که نیاز داری به شوهرت، به محبت و به بغل و به سکس و... همه اینها رو میدونم و خودم هم همین نیازها رو دارم، ولی خوب نمیشه کار رو نصف نیمه ول کنم و بیام، تو باید این مشکل خودت روی جوری حل کنی عزیزم... همون طور که من حل کردم...
من زیاد بهت گیر نمیدم، که داری چیکار میکنی، دیدی تا حالا زنگ بزنم بگم کجا بودی و چیکار میکنی، مطمئنم هر جا باشی حواست به خودت هست و حواست به زندگیمون هست... خودت این مشکل روی جوری حل کن، اون موقع که شوهر نداشتی چیکار میکردی الان هم یک ماه که من میام مسافرت همون کار رو بکن...
واقع داشتم منفجر میشدم، شوکه شده بودم، درست نمیفهمیدم داره چی میگه منظورش چیه...
میخواستم ی چیزی بگم، فحش بدم، داد بزنم... ولی شکه بودم
نمی دونستم منظورش دقیق چی بود، اینبار حتی بهش شک کردم که منظورش چیه؟ اون الان داره چیکار میکنه که بدون سکس یک ماه دومم میاره... منظورش چیه خودت حلش کن و...
خلاصه این شد جرقه خیانت کردن من به محسن، دیدم این نمیفهمه یا داره خودش رو به نفهمی میزنه یا داره یه کارایی میکنه که دلش برای من هم میسوزه میگه بهت گیر نمیدم برو بکن...
چند روزی درگیر این حرفهایی محسن بودم، با خودم بالا پایینش میکردم، گفتم احتمالا منظورش اینه که برم خود ارضایی کنم و... یا شاید داره چراغ سبزی دوست پسری داشته باشم و یا رابطهای دیگهای داشته باشم... مطمئن شدم دارهی غلطهایی میکنه که اینجوری حاضره من رو به حال خودم رها کنه...
ی مدتی گریه کردم و فکر میکردم دیگه دوستم نداره... بعدش هزار فکر و خیال دیگه اومد سراغم...
افتادم تو فکر دوست پسر و بعدش یه چند روزی همه پسرهایی فامیل و آشنا رو از ذهنم گذرندوم، بعد از چند روز پشیمون شدم از این افکار و...
خود درگیری عجیبی بود، ولی دیگه به محسن پیام ندادم و بعد دیگه بهش از دلتنگی نگفتم
جرات ارتباط گرفتم با پسری رو هم نداشتم یا هرکس دیگهای
ترسم این بود که آبرو ریزی بشه و طرف آدم درست حسابی نباشه و سو استفاده بکنه، اذیت بکنه و خانوادم ام بفهمند چی میشه و محسن بفهمه چی میشه و هزار سوال دیگه...
به خودم به محسن و به بچم که فکر میکردم از خودم بدم میومد، از اینکه فکر خیانت داشتم از خودم بدم میومد و دوباره بیخیال میشدم و میگفتم منظوری نداشته وبیاد باهاش صحبت میکنم و این بار این مشکل رو حل میکنیم و میریم پیش یک روانشناس... مدتها درگیر این افکار بودم...
خلاصه این یکی دو هفته هم گذشت و محسن برگشت و کمکم این کمیود سکس جبران شده و اون افکار هم رفت و بیخیال شدم و...
تا اینکه سفری بعدی حدود چهار ماه بعد دوباره رفت چین و از اونجا هم ظاهرا رفتن مالزی و...
دوباره همان آش و همان اوضاع سفرهای قبلی و...
این بار دیگه گفتم باید حتما من یک دوست پسر بگیرم برای همین روزها هم که شده
از ترس آبروم البته افتادم تو اینترنت و تو این سایتها و با آیدی ناشناس و... خواستم یکی رو پیدا کنم... اون هم موفق نبودم، میرفتم تواین چت رومها طرف اول کار عکس کیرش رو میزاشت و حرفهای زننده میزد، ترسم بیشتر میشد که طرف آدم حسابی از آب درنیاد و دردسر بشه برام آبروم بره و زندگیم از هم بپاشه و...
برگشتم به گزینههای دیگه...
با خودم گفتم هرکسی که بخوام باهاش وارد رابطه بشم باید در درجه اول قابلاعتماد باشه و بعدا دردسر نشه...
کمکم تو این جستجوهای اینترنتی هم که داشتم با سایتهای داستانهای سکسی آشنا شدم و انواع داستان بود ولی داستانهایی سکس خانوادگی همی مقداری نظرم رو به خودش جلب کرده بود
بعضا این داستان رو میخوندم خودم رو میذاشتم جای اون شخصی که تو داستان بود... همین شد که افتادم به فکر داداشم
حالا از داداشم براتون بگم
ما دو برادر و دو خواهریم که هر چهار تامون ازدواج کردیم و سر خونه زندگی خودمون هستیم...
برادر بزرگم که اسمش بابک بود از همه بزرگتر بود من دختر کوچک خانوادم بودم، بابک ۴۰ سال داشت و قدی حدود ۱۹۰ داره و خیلی خوشهیکل و قیافه مردونهای داره به نسبت شوهرم که قدی حدود ۱۷۰ داره وی مقداری قیافه ریزتری داره، داداشم سرتر بود... واقعیش دخترا فامیل همه بهش نظر داشتن و من هم این رو میدونستم و چند باری هم شنیده بودم کهی مقداری اهل عشق و حال هستش، خانوم بازی میکنه و... ولی تا الان که ۲۹ سالم شده هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم با داداش خودم رابطهای داشته باشم.
شنیده بودم خان داداش دختر بازی میکنه و... به قیافهاش هم میخورد... ولی من برام مهم نبود، تا اون موقع برام مهم نبود، ولی کمکم داشتم بهش فکر میکردم...
اوضاع زندگیام یجور پیش رفت که دیگه کمکم داشتم به داداشم فکر میکردم، از طرفی از محسن که خبری نبود، از طرفی هم نمیتونستم به هیچ پسر دیگهای فکر کنم یا به مرد دیگهای از اقوام و آشنایان و...
ولی داداشم گزینه خوبی به نظر میرسید، نه میتونست من رو اذیت کنه چون خواهرش بودم، نه رفت و آمد و خوش وبش کردن باهاش برام سخت بود میتونست هر وقت لازم بشه بیاد خونه مون بدون اینکه کسی مشکوک بشه و...
خلاصه کمکم فکرش داشت دیوونم میکرد. رابطهام با داداشم هم خوب بود...
از همون بچگی خیلی من رو دوست داشت... خیلی هوام رو داشت... اون موقعی که من هنوز مدرسه میرفتم و اون ۱۰ - ۱۲ سالی از من بزرگتر بود... همیشه محبت زیادی بهم داشت... ولی هیچ وقت به این شیوه بهش فکر نکرده بودم... منی داداش دیگه م داشتم ولی رابطهام با اون خوب نبود... محبتی از سمت اون احساس نمیکردم...
هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم بهترین گزینه بود، اما مشکل اینجا بود چطور برم جلو...
موقعی که محسن سفر بود داداشم میومد بهمون سر میزد برای آراد بچه مون شکلات یا اسباببازی میاورد و خلاصه خیلی بهمون لطف داشت و این بیشتر و بیشتر حسم رو بهش تقویت میکرد، دیگه کار به جایی رسیده بود تو خلوت خودم به خان داداش فکر میکردم تا به محسن و تو خیالات خودم خودم رو تو بغلش میدیدم و...
کمکم براندازش میکردم، داداشم قد خوبی داشت و هیکل مردونهای داشت، واقعیتش آرزوی هر زنی بود که یک همچین مردی داشته باشه و زیر همچین مردی بخوابه، چشمان درشتی داشت، هیکل ورزیده، موهای بور خوشگلی داشت. من هم ۱۶۵ قدم هستش، سینههای ۷۵ و بدنم بد نیست، به هیکلم و به ظاهرم میرسم. اوضاع مادی مون هم خوب بود... بیشتر از بقیه خانومهای فامیل به خودم میرسیدم... بعضی وقتها فکر میکردم داریم حیف میشم... این بدن و این ممه و کونم داره حیف میشه کسی نیست استفاده کنه... خودم رو تو آینه میدیدم حشری میشدم...
کمبود سکس که داشتم، محسن که خونه نبود، هر چند روز یکبار هم داداش میومد بهمون سر میزد و دوباره این افکار میومد سراغم تا بالاخره تصمیم گرفتم پا پیش بزارم. با خودم گفتم اینکه مطمئنم اهل دختر بازی هست و فکر نکنم خیلی درگیر این باشه این خواهرم هست و... خلاصه در بدترین حالت حتی اگه موفق هم نشم کاری بکنم این نمیتونه به محسن چیزی بگه یا نمیتونه بعد برام دردسری درست کنه نهایتش میاد فاز نصحیت برمیداره و نصیحتی میکنه و میره...
نقشه کشیدم بکشونم خونه و وقت آراد خوابه به بهانهای که شدهی مقداری اوضاع رو باهاش چک کنم ببینم چجوری اوضاع پیش میره...
یک روز صبحش بهش زنگ زدم گفتم داداش، بعد از ظهر مهمون میاد برام، ی مقداری خرید دارم ممنون میشم از مغازه که خواستی بری خونه سر راه برامی ی چند کیلو میوه بخری بیاری وی مقدار آجیل و...
بنده خدا از هر جا بیخبر گفتم باشه گلم برات میارم
ساعت ۲ بود که معمولا میرفت خونه، آراد رو خوابوندم وی لباس باز پوشیدم البته نه خیلی باز... ی شلوارک و یک تاپ ولی خوبی مقداری سرشانه و پاهام لخت بود. داداش اومد در زد تعارف کردم بیاد بالا و اومد بالا و در رو براش باز کردم و سلام احوالپرسی و... وسایل رو ازش گرفتم خواست بره گفتم داداش بیا توی کم کارت دارم
اومد تو نشست رو مبل، وسایلی که خریده بود رو ازش گرفتم و بردم گذاشتم رو اوپن آشپزخونه و رفتم پیشش نشستم، پشت به داداش رو زمین نشستم، گفتم داداشی مقداری میتونی ماساژم بدی، خیلی بدنم درد میکنه، احتمالای مقداری سرما خوردم قولنج کردم و...
داداش هم شروع کرد به ماساژ دادن پشتم و... یکی دو دقیقه ماساژ داد و داشتیم حرف میزدیم، سوال کرد کی محسن میاد و از اینجور حرفها...
من خیلی حواسم به سوال هاش نبود وی مقداری استرس داشتم و وقتی داشت ماساژم میدادی مقدار استرسم بیشتر شد که خوب حالا چیکار کنم بعدش خوابیدم رو زمین پشت به داداش، جوری که کونم کامل از رو شلوارک نسبتا تنگی که پوشیده بودم معلوم بود، سوتین هم نبسته بودم ولی خوب تابی که داشتم سینههام رو جمع کرده بود.
گفتم داداش تورو خدا یکم بیشتر پشتم و سرشانه هام رو بمال خیلی درد میکنه...
ی لحظه متوجه شدم که دارم به کونم نگاه میکنه، دلم ریخت، ترسیدم چیزی بگه، ولی چیزی نگفت و اومد کنارم نشست و بیشتر مالید داد پشتم رو سرشونه هام رو...
به بنبست رسیده بودم
حالا چکار باید میکردم، تا اینجای کار که همه چیز عادی بود و فکر نمیکردم متوجه چیز شده باشه، بایدی کار دیگه میکردم کهی مقداری این جو رو بکشونم به سمتی که خودم میخواستم.
همینجور که داشت پشتم رو ماساژ میدادم چرخیدم و گفتم دستت درد نکنه داداش این بار به پشت خوابیدم در حوالی که داداش کنارم بود ی مقداری خودم رو بهش چسبوندم...، دستم رو گذاشتم زیر سرم و رو کردم به داداشم، گفتم دستت درد نکنه، خیلی بدنم درد میکرد، گذاشتم خوب سینهها و بدنم رو دید بزنه... ی مقداری تو چشاش زل زدم... نگاه مون بهم دوخته شد بود، احساس میکردم غافلگیرش کردم. معلوم بود داشت دیدم میزد ولی نمیخواست به روی خودش بیاره...
بعد از چند ثانیه سکوت گفت خواهش میکنم گلم، میخوای بیشتر ماساژت بدم؟
ی لحظه لذت بردم احساس کردم موفق شدم، احساس کردم ی چیزی بهش فهموندم
گفتم: آره (همین دیگه چیزی دیگهای نگفتم)
اون هم برگشت دستم رو گرفت و در حالی که هر دو رو زمین نشسته بودیم دستام رو گرفت و شروع کرد به ماساژ دست هام از سر شونهام تا نوک انگشتان دستم
بعدش هم گفت برو رو مبل دراز بکش، رفتم رو مبل دراز کشیدم و اومد ی مقداری پاهام رو هم ماساژ داد
ولی تا سر زانوی پام دیگه بالاتر نبود
برای بار اول عالی بود
بیشتر از این هم انتظار نداشتم
بیشتر از انتظارم هم پیش رفت
احساس موفقیت داشتم ولی نه من و نه خان داداش چیزی به رویهم نیاوردیم...
گفت بسه؟ گفتم بله داداش دست درد نکنه؟ بلند شدم رفتم براش یه شربت آوردم و خورد و رفت...
یکی دو روز دیگه گذشت، این یکی دو روز بیشتر بهش فکر میکردم و بیشتر تو خیالات خودم داداش رو تصور میکردم... باهاش عشقبازی و...
بعد از دو روز گفتم بهش فرصت بدم اون هم بهش فکر کنه
اگه ازش چیزی خواستم و آورد برام و اومد بالا و... این یعنی اون هم بهم فکر کرده و پایه است
اگه بهانه آورد که یعنی نه، اگه بهش همفکر کرده باشه پایه نیست و... دیگه ادامه نمیدم
زنگ زدم به داداشم، احوالپرسی و گفتم دادش ی کم وسایل لازم دارم، زحمتت نیست برام بخری بیاری؟
گفت باشه گلم برات میارم
خوشحال شدم، ذوق کردم، استرس گرفته بودم، نمیدونستم چیکار کنم امروز، امیدوار بودم امروز که بیادی کم بیشتر بریم جلو...
خلاصه ساعت شد حدود ساعت ۲ و بچه رو خوابوندم و رفتم دوش گرفتم و سعی کردم موهام رو خشک نکنم خیلی، گفتم شاید اینجوری بیشتر حشریش کنم و... حوله رو دوره سرم پیچیده بودم وی لباسی مقدار بازتر پوشیده بودم، هنوز مطمئن نبودم که بخواد کاری بکنه یا چیزی بخواد بینمون اتفاق بیفته...، نمیدونستم تو سرش چی میگذره، شاید دارم اشتباه میکنم
شاید اصلا به اون چیزی که من ازش میخوام همفکر نکرده باشه،...
باز ساعت حدود ۲ بود که زنگ در رو زد و آیفون رو زدم و اومد بالا و رفتم در رو باز کردم براش... در حالی که تازه از حموم اومده بودم بیرون و موهای سرم رو خشک نکرده بودم، این حرکت محسن رو خیلی حشری میکرد امیدوارم بودم رو داداشم هم تاثیر بزاره... تعارفش کردم بیاد تو، اومد تو فهمیدم که بله دارهی جوری نگاه میکنه. برای اینکه ضایع نشه گفت دختر حموم بودی، چرا موهات رو خشک نکردی، سرما میخوری... من که همیشه نیستم پیشت ماساژت بدم... (کمی خندید)
گفتم: داداش آدمی همچین روزی به کاری آدم نیاد کی میخواد به کار ما بیاد (ی لبخند کوچکی زدم که آره منظورم شوخی بوده...)
یخمون شکست بود، مطمئن شدم که بهم فکر کرده، بعید هم نبود، با او اخلاقی که همه میگفتن داره بعید هم نبود... شنیده بودم که این داداش بزرگه مون اهل این جور کارها بوده و هست و به خیلی از دخترهای فامیل رحم نکرده و... ولی واقعیتش خیلی باور نمیکردم، بیشتر فکر میکردم از داستانها مندرآوردی دختر هاست یا اگه چیزی هم بوده در اون حدی که اینها تعریف میکنند نبوده
خلاصه دادش رفت رو مبل نشست و من هم طبق همون روش هفته قبل رفتم نشستم پیشش گفتم داداش بیزحمت یکم ماساژ میدی؟
شروع کرد به ماساژ دادن و پشت و شانهها و دست هام... خودم رو شل کرده بودم بین دستها و پاهاش، ی مقداری هم شیطنت کردم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم و بعدش بدون اینکه ازم بخواد رفتم رو مبل دراز کشیدم گفتم داداش تو رو خدای کم پاهام رو هم ماساژ بده شروع کرد به ماساژ پاهام...
این بار خواست تا زانو ماساژ بده که گفتم داداشی کم بالاتر...
ی مکسی کرد... ادامه دادی کم بالاتر رفت...
بعدش پا شد رفت نشست رو مبل
دیگه دل رو زدم به دریا و رفتم کنارش نشستم...
سرم گذاشتم رو شونهاش و گقتم داداش خیلی دلتنگتم، خیلی تنهام... تمام بغضی که از محسن داشتم و رو سینهام بود ترکید...
یکلحظه دلش برام سوخت... بغلم کرد و من رو به خودش فشار داد، بعد رو کرد بهم و که داشتم گریه میکردم، پیشانیام رو بوسید... ولی من این رو نمیخواستم
من داداش نمیخواستم تو اون لحظه من یک مرد چهار شونه میخواستم که محکم بغلم کنه، فشارم بده به خودش، ممههام رو بماله و بوسم کنه و...
دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم محکم بغلش کردم کهی مقداری ممههام چسبید به سینهاش...
اولش ی کم مقاومت کرد و نمیخواست من رو بغل کنه ولی باز همفکر کنم دلش سوخت و محکم بغلم گرفت و فشارم داد به خودش...
معلوم بود از چسبیدن ممههام به خودش لذت میبره... با خودم گفتم خوبه شکر خدا داداش حیزی دارم...
دیگه نفهمیدم چی شد، حشرم اونچنان زده بود بالا و آنچنان خیس کرده بودم که سرش رو گرفتم و لبم رو گذاشتم رو لبش و درحالیکه چشام پر اشک بود لباش رو خوردم، دادش گیج بود، مونده بود چکار کنه، حشری شده بود ولی فکر نمیکنم به اینجاش فک کرده باشه
اولش خواست پسم بزنه ولی نمیدونم چرا نزد. نمیدونم دلش برام میسوخت، حشری شده بود یا هر چی بود ادامه داد...
ی مقداری لب تو لب شدیم
دیدم داره همراهی میکنه، جراتم بیشتر شد، سرش رو کشیدم به سمت گردم و اون هم آروم شروع کردم به بوسیدم گردنم
وای خدای من
لذت او لحظه رو هرگز فراموش نمیکنم
یک ماهی بود سکس نداشتم، بیشتر از دو سه ماه بود به این لحظه فکر میکردم... رویایی بود که داشت به حقیقت میپیوست...
داشتم تو بغل داداشم خودم رو خیس میکردم و اون هم داشت گردنم رو میک میزد، تو این دنیا نبودم،... دیگه خودم رو سپرده بودم دست خان داداش، از ته دل میخواستم هر جوری که خودش دوست داشت من رو میکرد.
کارکشتهتر از این حرفها بود.
معلوم بود دهها و صدها نفر مثل من رو زیر رو کرده بود.
خیلی آروم شروع کرد به خوردن و بوسیدن و میک زدن گردن و صورت و ممههام. کمکم ممههام رو میکرد تو دهنش وی کم فشار میداد. داشتم دیونه میشدم، آه و ناله م شروعشده بود... برگشت دم گوش داداشم گفتم تو رو خدا بخور همه ممههام رو، گردنم رو، دارم دیونه میشم بخور داداش، میگفتم داداش خواهر خودته ماله خودته ممههاش رو بخور... اون هم حشریتر میشد و محکمتر میک میزد
توصیف تکتک اون ثانیهها برام سخته، تو حال خودم نبودم، داداشم رو مبل نشسته بود و من روی پای داداشم نشسته بودم... تو آغوشش بودم... دستم رو دور گردنش گره زده بودم، ترس داشتم از اینکه بلند بشه و کار رو همین جا ول کنه، میخواستم با تمام توان همون جا نگهش دارم و نزارم بلند شه... میخواستم ادامه بده... ولی هنوز لباسام تنم بود فقطی مقدار ممههام رو از بین تابی که پوشیده بودم بیرون آورده بود و داشت میخورد
شروع کرد به درآوردن لباسام، اول تاپم رو درآورد، دوباره شروع کرد به خوردن ممههام و گردنم
بعدش اومد پایینتر شلواری که پوشیده بودم رو کشید پایین و شرتم رو در آورد و پرتم کرد رو مبل و افتاد به جونم...
گردنم رو میبوسید، ممههام رو میمالوند، با او دستها درشتش بازو هام رو میگرفت و... بعد تیشرت مشکی که تنش بود رو در آورد دوباره افتاد به جونم...
الان فقط شلوارش مونده بود که در بیاره، ی کم رفت عقبتر، شلوارش رو هم درآورد... وای وقتی چشمم افتاد به کیرش، یکلحظه دلم ریخت، بزرگتر بود از کیر محسن، درشت و خوشاندام بود... فکر اینکه میخواد این کیر رو بکنه تو کصم داشت دیونهام میکرد... دیگه نتونستم دوم بیارم بیاختیار رفتم سراغ کیر داداشم، شق کرده بود و سفت... کردم تو دهنم و حسابی خوردم براش
خیس خیس شده بودم
داشتم دیونه میشدم
دوست داشتم یک ثانیه زودتر کیرش رو بکنه تو کصم... بلندم کرد و گذاشتم رو مبل و کیرش رو گرفت دستش و مالید به کصم... بعد چند بار که مالید به کصم،... کرد تو تا ته رفت، لذت اون لحظه تا اخر عمرم با من میونه... تا این لحظه هم لذتی بالاتر از این تجربه نکرده بودم، به نسبت کیر محسن (شوهرم) فکر کنم ۵ سانت بزرگتر بود شاید بگم دو برابر قطورتر
کیرش رو کرد تو کصم، آنچنان آهی کشیدم که دستش رو گذاشت رو دهنم گفت آروم گلم، خواهر خوشگلم...
من بودم و لخت و لخت مادرزاد، تو بغل داداشم که اون هم لخت مادر زاد، کیر بزرگش تو کصم بود، با هیکل مردونهاش من رو احاطه کرده بود، میان دو بازوهاش بودم، محکم بغلم کرده بود و داشت توم تلمبه میزد. لذت اینکه توسط مردی به این شکل محکم بغل بشی و محکم تلمبه بخوری قابل وصف نیست...
دوست داشتم به این زودیها تموم نشه، چند تا تلمبه میزد و بعد توفقی میکرد و میومد در گوشم میگفت: خواهر خودمی، خوشگل خودمی، من تو رو نکنم کی بکنه، قربون او کلوچه نازت برم، چ کسی داری خوشگلم،... از این حرفهاش بیشتر و بیشتر به اوج میرسیدم...
نمی دونم زمان چطور میگذشت، معلوم بود که کارش رو خوب بلد بود که هی ارضا شدنش رو تاخیر میاداخت، تو دستاش بودم، اختیاری نداشتم و خودم هم البته دوست داشتم همه چی رو بسپارم به داداشم، یکی دو دقیقه به پشت خوابیده بودم و اون روم نشسته بود داشت تلمبه میزد، بعدش کیرش رو کشید بیرون، بلندم کرد و گفتم چهار دست و پا بشین رو مبل داگی استایل میخوام، چهار دست و پا نشستم رو مبل و از پشت دوباره کیر بزرگش رو کرد تو کصم... یک دستش رو گذاشته بود رو کیرم و کونم، با دست دیگه ش موهای سرم که هنوز خیس بود گرفت و کشید به سمت خودش، دردم اومد واقعا... ولی لذت کیری که تو کصم بود نذاشت چیزی بگم، دوباره و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و هر چند بار دوباره میومد در گوشم میگفتم: آخ قربون اون کس نازت بشم، اون ممهها خوشگل... خواهر خودمی عشقمی... کیرم الان کجاست؟ ها؟
وادارم میکرد بگم تو کسمه...
آه و ناله میکردم از ته دل... اون هم تلمبه میزد تو کصم، بوسم میکرد، از پشت سرم بهم نزدیک میشد در گوشم حرفهای سکسی میزد، گوشم رو گاز میزد، در گوشم دوباره میگفت کیرم تو کس خواهر خوشگل خودمه... قربون او کلوچه خوشگلت برم... چقدر تو کون سفید و تپلی داری، بعد میزد رو لمبرای کونم...
لذت بود و نهایت لذت... سکسی که هرگز با شوهر خودم تجربه نکرده بودم، داشتم توسط برادر خودم گاییده میشدم، ولی اونقدر کارکشته بودو اونقدر خوب میکرد که...
دوست نداشتم تموم بشه...
کیرش کلفتتر بود از کیر محسن و حساب کصم رو داشت جر میداد...
ده دقیقه و شاید بیشتر تلمبه زد، دیگه نایی برای آه و ناله هم نداشتم...
فکر کنم دوبار ارضا شدم... ولی خان داداش داشت تلمبه میزد
کمکم آه و ناله اون هم بلند شد و آب گرمی رو ریخت تو کصم، چقدر گرم بود، چقدر زیاد بود، کیرش رو که از کصم بیرون کشید، آب کیرش از کصم میچکید رو مبل...
توان این رو نداشتم هیچ کار بکنم، دراز کشیدم رو مبل و داداش هم کنارم دارز کشید، من رو کشید تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینهاش...
نه حرفی برای گفتن بود نه توانی برای گفتن چیزی داشتم... یه ده تا بیست دقیقه تو بغلش دراز کشیدم و بعدش بلند شدیم، رفت لباسش رو پوشید و خودش رو مرتب کرد و... من هم لباس هم رو پوشیدم... خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم... نمیخواستم چشم تو چشم بشیم... دوست داشتم زودتر میرفت ی کم با خودم خلوت میکردم و تای کم به خودم برگردم
لباساش رو پوشید و اومد پیشم، با دو دست بزرگشت بازو هام رو گرفت، سرم و انداخته بودم پایین، گفت سرت رو بیار بالا من رو نگاه کن، سرم رو بالا آوردم،... گفت تو خواهر منی، درک میکنم... شوهرت نیست... تو هم مثل هر آدم دیگه نیاز به سکس داری... هر موقع نیاز داشتی به داداش خودت بگو... کسی مطمئنتر از من نیست برای تو... من خیلی وقته متوجه هستم که تو کمبود داری و محسن بهت نمیرسه...
خیلی آروم شدم... دیگه چیزی نگفت و رفت.
ولی منبعد از دو سال و شاید بعد از ۱۰ سال دیگه هم لذت اون سکس رو فراموش نمیکنم و نخواهم کرد...
|
[
"تابو",
"برادر"
] | 2024-08-14
| 64
| 10
| 206,901
| null | null | 0.008471
| 0
| 21,667
| 1.667709
| 0.558756
| 2.872766
| 4.790937
|
https://shahvani.com/dastan/زیر-خواب-برادر-زاده-ی-همسرم-شدم-
|
زیر خواب برادر زادهی همسرم شدم
|
لیلام
|
سامان تا وارد خونه شد گفت من امروز خیلی سرم شلوغ بوده عزیزم میشه برام یه حوله بزاری رو چوب لباسی نزدیک حموم...
گفتم چشم و رفتم سمت کمد دیواری تا براش لباس زیر و حوله ببرم
تمام اتفاقات روز رو توی اون چند ثانیه مرور کردم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم یا از حالات و رفتارم متوجه مورد عجیبی نشه
چند روز بود که تلگرامش رو هک کرده بودم و فهمیده بودم با دختر خواهر خودم که چند ماهیه طلاق گرفته و فقط ۲۰ سالشه ریخته رو هم اما تا امروز فکر میکردم فقط چت میکنن و کصشر میگن و میزاشتم پای حشری بودن اون و هول بودن سامان
میگفتم خودشون میفهمن این کار اشتباهیه و مرد و زن متاهل نباید نفر سوم وارد رابطه کنه
حتی دیشب که داشتن قرار مکان میذاشتن فکر میکردم دارم خواب میبینم
یعنی این سامان منه که داره با خواهرزادهی خودم بهم خیانت میکنه
گریه م گرفته بود
میتونستم تو خواب بکشمش
یا فردا سر میز صبحونه سم خورش کنم شایدم بهتر بود خودمو بکشم یا به خواهرم بگم که دختر جنده ش رو قلاده کنه
هرچی که بود نمیدونم کی خوابم برد و صبح با صدای سامان که داشت خداحافظی میکرد بیدار شدم
به خودش رسیده بود یه پیرهن سفید و شلوار کتان مشکی تنش کرده بود
با چشم نیمه خواب گفتم بهبه امروز شیک میری خبریه
+نه عزیزم یه جلسه داریم تو شرکت
تو چیزی نمیخوای
_نه مرسی خواستم پیام میدم
خب خداحافظ
درو بست و رفت
من موندم و فکر و خیال
_مگه چی کم گذاشتم براش
_به منم شماره دادن ولی هیچوقت حتی نخواستم به خیانت فکر کنم و شمارهها رو سریع مینداختم تو اولین سطل آشغال
_هفتهای چند بارم که سکس داریم و تا کم نیاره من کوتاه نمیام
داشتم همهی این چیزا رو مرور میکردم و دوباره رفتم سراغ تلگرام
تا از در خونه خارجشده بود به فرانک پیام داده بود
_سلام نفس... صبح بخیر
+سلام خوبی صبح توم بخیر عزیزم
_امروز ساعت ۱۰ تو آدرسی که بهت گفتم باش
+باشه عزیزم فقط بیزحمت لوکیشنش رو هم برام بفرست که با ماشین میام دیگه راحت برسم
_باشه عزیز دلم
تو چند دیقه تمام عشق چند ساله م به سامان به نفرت تبدیلشده بود
بیاختیار اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
۱ ساعت دیگه شوهر عزیزم با خواهر زادهی جندم که چند ماه بود باهاش قهر بودم و بخاطر بی ادبی هاش نگاش هم نمیکردم قرار سکس داشتن و سامان اینو میدونست که من چقدر از فرانک بدم میاد و بازم منو بهش فروخت
یه نفرت واقعی تو وجودم نسبت به جفتشون شکلگرفته بود نقشهها و کارای عجیب و غریب به ذهنم میرسید اما تصمیم گرفتم که زودتر برم به آدرس مکانشون و با چشم خودم ببینم و اگه بتونم چند تا عکس هم بگیرم
سوئیچ رو برداشتم بعد منصرف شدم اسنپ سفارش دادم
پراید سفید درخواست رو قبول کرد کنسل کردم
دوباره دوباره دوباره
بعد از ۲۰ بار بالاخره یه تاکسی ۴۰۵ درخواستم رو قبول کرد
رفتم پایین و منتظر موندم تا برسه
یه مرد ۵۰ ساله بود
تو راه بهش گفتم من خبرنگارم و دنبال سرنخ یه کلاهبرداری هستم و ازش پرسیدم میتونه تا ظهر در اختیار باشه یا نه در این بین کارت بینالمللی تدریس زبانم رو نشونش دادم اونم که سواد درست درمونی نداشت از نوشتههای انگلیسی روی کارت استدلال کرد و قانع شد که حتما راست میگم
و اوکی رو داد
اوضاع همونجوری که فکر میکردم پیش رفت سامان رو دوستش رسوند و فرانک با ماشین خودش به لوکیشن اومدن و چند تا عکس نصف و نیمه و یه فیلم از لحظهای که سامان و فرانک از خونه بیرون زدن و از هم جدا شدن گرفتم و وقتی ساعت ۱۲ تاکسی منو در خونه پیاده کرد مثل ابر بهاری داشتم گریه میکردم خودمو وسط زندگیه خاکستر شده م میدیدم
دیگه تا غروب تونسته بودم به افکارم مسلط بشم و آروم به نظر بیام
سامان اومد و رفت تو حموم
از حموم که بیرون اومد گفت لیلا جان قسمت جدید پیکی بلایندرز اومده تو شرکت دانلودش کردم حوصله داری ببینیم
یه لبخند زدم و گفتم آره چرا که نه عزیزم
اگر چشماش قابلیت دیدن درونم رو داشت میفهمید که پشت اون عزیزم یه دنیا خشم و نفرت و انتقام خوابیده
شام رو کشیدم و یه سفرهی کوچیک بردم نزدیک tvپهن کردم و سامان هم فیلم رو پلی کرد
داشتم فیلم رو میدیم که یه دیالوگ مثل جرقهی اتصال سه فاز تمام سلولهای بدنم رو بیدار کرد
_اونجا بود که رئیس گروه بیلی بویز بعد از ترکیدن نارنجکه آرتور تو چند قدمیش با خودش زمزمه کرد: توماس شلبی، اگر جنگ میخوای پس جنگ رو به دست میاری
تو ذهنم زمزمه کردم
سامان اگر خیانت میخوای پس خیانت رو به دست میاری...
از فرداش تمام فکر و ذکرم شده بود تلافی کاری که سامان با من کرده بود
تلگرامش رو از رو گوشیم پاک کردم چون دیگه برام اهمیتی نداشت چند بار دیگه قراره با هم باشن
تصمیم گرفته بودم دردی که وارد قلبم کرده رو تسکین بدم
نه روانشناس و نه طلاق و نه حتی رسوا کردنش اندازهی یه خیانت منو آروم نمیکرد و زخمم رو التیام نمیداد
تا چند شب بعدش تقریبا تصمیم گرفته بودم که چیکار کنم و از کجا شروع کنم
سامان یه برادر زاده داره
تقریبا ۲۴ ساله، تمام عمرش توی زمین چمن بوده و هیکل خوش فرمی داره مثل همهی پسرای دیگه دوس دختر هم داره و اتفاقا چند بار عکسشرو نشونم داده بود
یه شب بهش پیام دادم سلام میلاد جان چطوری
+سلام زن عمو ممنونم شما خوبی؟ عمو خوبه؟
_مرسی عزیزم مام خوبیم
میخواستم ببینم کسی رو میشناسی تعمیرات باند و اسپیکر بلد باشه
این اسپیکر ما خرابشده موقع کم و زیاد کردن ولوم قطع میشه
(میدونستم اگه اینو بگم، احتمالا میگه خودم بلدم _چون چند وقتی توی مغازهی تعمیرات سیستم صوتی و تصویری کار کرده)
_زنعمو اجازه بدین خودم ببینم اگر بلد نبودم میبرم میدم درست میکنن براتون فردا آماده ش کنین بیام بیارمش بازش کنم ببینم چشه
+مرسی میلاد جان به زحمت میفتی میخوای وسایلت رو بیار اینجا که دیگه هی نخوای بری و بیای
_باشه چشم اگه کار من نبود از همونجا میبرمش مغازهی یکی از دوستام
+باشه پس، فردا منتظرم شب بخیر
_چشم شب شمام بخیر
فرداش بعد از رفتن سامان رفتم یه دوش گرفتم و بدنم رو شیو کردم و حسابی به خودم رسیدم
باید تا قبل از اومدن میلاد یه تیپ سکسی که تحریکش کنم میزدم
یه چرخی تو لباسام زدم اما چیزی که هم تحریککننده باش هم خیلی ضایع نباشه پیدا نکردم
خلاصه یه دامن زرشکی مخملی داشتم که قدش تا زیر زانوم بود پوشیدم و زیرش هم بجز شرت چیزی نپوشیدم
امیدوار بودم با برجستگیها ی ورزشکاری سفیدی پاهام و ناخنهای لاک زده م بتونم میلاد رو تحریک کنم
یه تاپ سورمهای خیلی جذب هم برای بالا تنه م انتخاب کردم که سینههامو حسابی به چشم بیاره
تقریبا ساعت ۱۰ بود و آماده بودم و میلاد هنوز نیومده بود چند دیقه بعد آیفون رو زد و درو براش باز کردم تا موتورش روبیاره داخل پارکینگ و برسه بالا ۳ دیقهای وقت داشتم تا ببینم همه چیز طبق نقشه م داره پیش میره و یه مرور داشته باشم... وقتی درو براش باز کردم و منو دید جا خورد اما طبق معلوم دستشو آورد جلو و باهام دست داد و با یه حالت کنجکاوانهای پرسید
_زنعمو مهمون دارین
+نه عزیزم دوستم اینجا بود چند دقیقهای میشه که رفته
_آها خوب شد زودتر نیومدم محفلتون رو خراب کنم
+خندیدم و گفتم نه اختیار داری
نگاههای ریز میلاد رو روی پاهای لختم حس میکردم
و یه لبخند رضایت ازینکه مرحلهی اول خوب پیش رفته رو لبم بود
دعوتش کردم بشینه رو مبل تا براش چای بیارم و اونم نشست و همچنان هر فرصتی گیر میآورد سینهها و پاهام رو دید میزد و اما هنوز اثری بین پاهاش نمیدیدم
حین خوردن چای گفت زنعمو این اسپیکر کجاست یه نگاه بهش بندازم
گفتم توی اتاق ته راهرو هست تا تو چای میخوری برات میارمش
بلند شدم و به طرف اتاق حرکت کردم اما میدونستم که میلاد نگاش به باسن و ساق پامه و داره میخوره منو بخاطر همین تا تونستم آروم رفتم تا بیشتر تحریکش کنم
تو اتاق که رسیدم بعد از چند لحظه بلند داد زدم آی آخ کمرم
یهو میلاد بدو بدو اومد سمت اتاق و گفت چی شد با یه حالت که انگاری درد دارم گفتم اومدم باند رو بلند کنم کمرم یه تیر وحشتناک کشید
گفت شما ک نباید اینو بلند کنین این حد اقل ۳۰ کیلو هست
واسه منم سنگینه چ برسه به شما
دستمو دراز کردم تا کمکم بده بلند بشم اونم دستمو گرفت و بلندم کرد
حین بلند شدن نگاهم بین پاهاش افتاد که حسابی باد کرده بود و از روی شلوار جینش میشد راحت فهمید که چ خبره
خودمو بهش نزدیک کردم گفتم میلاد کمکم کن برم رو کاناپه
یکم دراز بکشم خوب میشم
میلاد هم که انگاری لاتاری برنده شده با یه چشم حتما دستشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و منم خودمو بهش تکیه دادم و آروم آروم به سمت پذیرایی رفتیم توی راهرویی که اتاقها و سرویس قرار داشت فضا کمتر بود و دستشو ناخود آگاه از کمرم بالاتر آورد طوری که نوک انگشتاش مماس با سینههام بود منم سعی میکردم بیشتر خودمو بهش بمالم تا تحریک شه
به کاناپه ک رسیدیم آروم منو نشوند و خودش هم رفت دنبال درست کردن باند تا بیارتش و دست به کار بشه
وقتی شروع کرد با هر پیچ که باز میکرد یه دیدی هم با پاها و سینههای من میزد که حالا دیگه آروم دراز کشیدم بودم و ادای کسایی که درد دارن رو در میآوردم
گاهی که جا به جا میشد یا بلند میشد میتونستم باد کردگی زیر شلوارش رو ببینم
باید کاری میکردم قبل از اینکه شهوت از سرش بپره
این بچه مثبتتر از این حرفا بود ک آمار دادن منو بفهمه...
کمی آه و ناله کردم و ابراز درد کردم که میلاد گفت زنعمو میخوای ببرمت دکتر
گفتم نه عزیزم خوب میشم
غروب عموت بیاد یکم ماساژش بده خوب میشم
یهو میلاد گفت اگه مشکلی نیست میخوای من ماساژتون بدم درد نکشین
گفتم مرسی عزیزم تو رو به زحمت نمیندازم بیشتر از این
_نه چه زحمتی زنعمو
بلند شد و اومد سمتم و کنارم روی زمین نشست
منم دمر شدم و با دستم بهش گفتم کجا درد میکنه
شروع کرد مالیدن کمرم و خودشو هم آروم به مبل میمالید
این کارش منو به اوج شهوت رسوند بهش گفتم لطفا یکم تاپمو بده بالا قشنگ ماساژ بده اونجا رو
میلادم گفت باشه و اومد رو کاناپه یه پاش رو وسط پاهام و یکی دیگه رو کنار پاهام گذاشت و تاپمو تا نزدیکی بند سوتینم بالا داد و شروع کرد به مالیدن کمرم
لرزش دستشو به وضوح حس میکردم
اصلا تعادل حسی نداشت و در آستانهی انفجار بود و این همون چیزی بود که من براش برنامهریزی کرده بودم
که به جایی از جنون برسونمش که دیگه بدنش از مغزش دستور نگیره بلکه همه چی از کیرش دستور بگیره
از طرفی کنجکاو بودم ببینم حالا که شرایطو براش آماده کردم چیکار میکنه
اصلا عرضهی کردن زنعموش رو داره وقتیکه همه جوره داره بهش پا میده یا نه
اون پایی که وسط بود رو گذاشت کنار م و پاهام کامل بین پاهاش قرار گرفته بودن
منم با هر مالیدن فقط میگفتم ٱخیش، مرسی میلاد جان
آخیش مرسی عزیزم
دستشو بالا آورد و میبرد زیر تاپم تا بالاتر از خط سوتینم
یهو بهم گفت زنعمو میخواین لباستون رو در بیارم قشنگ ماساژتون بدم منم گفتم آره عزیزم مرسی
شهامتش بیشتر شده بود و توی چند ثانیه لباسمو درآورد و من با سوتین دمر خوابیده بودم
دیدم قفل سوتینم رو هم باز کرد و آروم از از زیر تنم کشیدش بیرون
و منم تو اوج شهوت بودم و دیگه خودمو بهش سپرده بودم با هر کارش فقط آه میکشیدم و ازش تشکر میکردم
دستشو آروم به پهلو هام میکشید و فکر کنم فهمیده بود ک درد کمرم عملا الکی بوده
آروم دستشو کنار پهلوهام آورد و دستش به سینههام خورد و با نوک انگشتاش کمی کنارههای سینههامو مالید
آه کشیدن و مرسی گفتنهای منم جوری حشری و با اعتماد به نفسش کرده بود که گه گاهی دستشو تا روی باسنم با احتیاط میکشید و از باسنهایی که حاصل چند سال فیتنس کار کردن بودن لذت میبرد
وقتی کمی بالاتر اومد کامل کیرشرو به کونم فشار داد و میتونستم حسش کنم که داره خیلی ریز از روی شلوار تلمبه میزنه
منم کونمرو براش بیشتر قمبل کردم که چراغ سبزی نشون داده باشم
دیگه کمرو شونه هام رو ول کرده بود و عملا فقط داشت باسنمو میمالید اما جرات حرکت آخر رو نداشت
خودم آروم گفتم میلاد جان دامنم رو بکش پایینتر
گفت باشه زنعمو و زیپ کناری دامن رو باز کرد و با کمک خورم دامنم رو در آورد و شروع کرد به مالیدن باسن سفید و گوشتیه من،،، آب کسم راه گرفته بود و کامل شرتمو خیس کرده بود میلاد هم با هر بار نوازش و مالیدن باسنم سعی میکرد دستشو به داخل چاک باسنم و مشخصا به سوراخ کونم برسونه و کمکم داشت شرتمو هم از پام در میآورد و وقتی ک دید من چیزی نمیگم و آه میکشم کامل از پام در آوردش و یه دستی به کص و کونم کشید صدای باز کردن کمربند و در آوردن شلوار خودش رو هم میتونستم بشنوم
وقتی شلوار و شورتش رو درآورد دوباره اومد روی بالای رون پام نشستم و کیرشرو که میتونستم حس کنم از کیر سامان بزرگتر و کلفت تره بین چاک باسنم قرار داد و داشت به زنعموش لاپایی میزد
آروم سر کیرشرو به کص تپلم میکشید و منم آه ناله م کل خونه رو گرفته بود
با تکون دادن کونم بهش فهموندم که بزاره توش و اونم پیام منو دریافت کرد و سر گرد و کلفت کیرشرو با زور وارد کص تنگم کرد و من دوباره یه آه بلندی کشیدم
سانت به سانت کیرش داشت وارد وجودم میشد و تمام دردها و نفرت هامو التیام میداد با عبور آخرین میلیمترها ی کیرش از کصم و خوردن خایه هاش به نوک انگشتام فهمیدم که این آخرشه و منتظر بودم میلاد تلمبه زدن و کردن کصم رو شروع کنه
روم دراز کشید و لبشو به گردنم رسوند با نالههای خفیف شروع کرد به کردن و تلمبه زدن تو کص زنعموش
منم ناله میکردم و ازش میخواستم ک ادامه بده
لباشو به گردنم رسوند و همزمان در حال تلمبه زدن بود و بعد از دو دیقه با یه لرزش کیرشرو بیرون کشید و تمام آبش رو روی باسنم خالی کرد، در حالی که من قبل از اون به ارگاسم رسیده بودم...
|
[
"زن شوهردار",
"زن عمو",
"خیانت"
] | 2022-06-07
| 216
| 23
| 456,501
| null | null | 0.010558
| 0
| 11,340
| 2.166564
| 0.338465
| 2.211178
| 4.790658
|
https://shahvani.com/dastan/خود-ارضایی-عسل-در-حمام
|
خود ارضایی عسل در حمام
|
عسل
|
اسمم عسله ۱۸ سالمه شیرازیم ۱۶۸ قد ۵۸ وزن ۷۵ سایز سینههامه
راستش من با چند تا از دوسپسرام سکس داشتم اگه دوست داشته باشین میگم ولی فعلا میخوام یکی از خود ارضایی هامو توی حموم بگم
چند ماهی بود سینگل بودم و خیلی حشری شده بودم و چند بار خواستم خودمو ارضا کنم نشد خیار میکردم یا کصمو میمالیدم ولی اصلا ارضا نمیشدم
یبار رفتم حموم و خواستم خودمو هر جوری هست خالی کنم دستمو گرفتم زیر شیر آب که گرمیشو تنظیم کنم فشارش خورد به دستم و با خودم گفتم لعنتی این بهترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه
ابو داغتر از حد معمول گذاشتم و خوابیدم زیرش کف حموم و پاهامو دادم بالا خودمو جوری تنظیم کردم که آب مستقیم داغ و با فشار بریزه روی کصم یکم ریخت دیدم حسی ندارم رفتم پایینتر تا آب بریزه رو چوچولم وای نمیدونین چه حسی داشت از سکس خیلی بهتر بود سینههامو میمالیدم که بیشتر تحریک شم ولی بازم کم بود برس رو برداشتم کردم توی سوراخم و خوابیدم زیر آب و سینههامو مالیدم وای نگم براتون نوک سینههام سیخ شده بود و یه حال خیلی عجیب داشتم از لذت داشتم میمردم در حدی که خودمو زیر شیر پیچ و تاب میدادم ک یکم بهتر شه ولی نمیشد تصور کردم که دوسپسرم پیشمه و جلوش خوابیدم زیر آب سرمو گذاشتم تو بغلش و اون داره سینههامو میخوره و لب میگیره توی همین فکرها بودم که خیلی حس لذت زیادی بهم. تزریق شد و پاهامو چسبوندم به دیوار و انگشتمو میک میزدم تا اینکه ارضا شدم
این اولین باری بود که خودمو ارضا کردم ولی بعدش معتادش شدم و هروقت میرم حموم انجامش میدم
|
[
"حمام",
"استشها"
] | 2022-05-18
| 21
| 8
| 54,701
| null | null | 0.004559
| 0
| 1,322
| 1.166781
| 0.357164
| 4.105813
| 4.790584
|
https://shahvani.com/dastan/-ناپدریم-کصمو-گایید
|
ناپدریم کصمو گایید
|
ملیسا
|
سلام ملیساام ۱۹ سالمه چند سال پیش پدر و مادرم بخاطر خیانت از هم جدا شدن من ۱۵ سالم بود اونموقع مادرم بلافاصله بعد از طلاق با یکی ازدواج کرد مرد بسیار خوشتیپی بود منم چون بابام خیلی رفیقباز بود ترجیح دادم با مادرم زندگی کنم و ناپدریم با آغوش باز منو قبول کرد مادرم ارایشگره و اکثرا روزا خونه نیس منو فرزاد (ناپدریم) خیلی وقتا باهم تنها بودیم فرزاد خیلی مرد خوشتیپیه قد بلند هیکل چارشونه خوشچهره جوری که هرکی ببیننش دوس داره بهش بده همیشه دوس داشتم بهم توجه کنه همیشه پیشش لباسای راحت میپوشیدم اما تو فاز دادن بهش نبودم خلاصه یکسال پیش یه روزی که خیلی حشری شده بودمو دلم کیر دوس پسرمو میخواست هرچقد بهش زنگ زدم ج نداد رفتم پاتوق همیشگیمون دیدم با یه دختر دیگه داره لاس میزنه بعد از قهر و دعوا برگشتم خونه مامانم یک ماه برای گذروندن یه کلاس میکاپ و شینیون رفته بود استانبول و یک هفته بود رفته بود و سه هفته دیگه میومدخونه کلی ناراحت بودمو گریه کرده بودم وقتی رسیدم فرزاد خونه بود سلام داد بدون اینکه جوآبشرو بدم از پلهها رفتم بالا تو اتاقم لباسامو درآوردم تو اینه به خودم نگاه کردم سینههای ۹۰ باسن قلمبه شکم تخت کص سفید و تپل که آرزوی هر پسریه یه لباس خیلی راحت پوشیدم و دراز کشیدم رو تخت که فرزاد در اتاقمو زد گفتم بیا تو اومد داخل و کنار تختم نشست دستشو گذاشت روی کمرمو ماساژ میداد این اولین باری بود که انقد بهم نزدیک شده بود کمکم حس میکردم داره دستشو میبره سمت کونم و باهام حرف میزد گفت خیلی شبیه مامانتی هم چهرهی خوشگلت هم هیکل سکسیت بااین حرفاش حال میکردم شروع کرد سوال جواب که چی شده گفتم دوس پسر نامردم خیانت کرده گفت فکر کن منم رفیقتم همه چیو بهم بگو منم براش تعریف کردم اونم دیگه داشت کون بدون شرتمو ماساژ میداد و از صداش معلوم بود دوس داره همین الان کیرشرو بکنه تو کنم منم که بدجوری حشری بودم خودم بهش گفتم دوس داری امشب بجای مامانم منو به تختت دعوت کنی تا نقش مامانمو برات بازی کنم اونم از خداخواسته پرید رومو شروع کرد گردنمو خوردن تو همین حالتم داشت کیرشرو لای پام میذاشت تا بکنه تو کصم (اوف دلم کیرشرو خواست) اما من نذاشتم بلند شدمو به حالت ۶۹ خوابیدم روش کیرشرو تا ته کردم تو دهنم و اونم کصمو میخوررد یهو برگشت گفت ولی تو بهتر از مامانت کیرمرو میخوری از روش بلند شدمو بنشینم رو کیرش ترسید و گفت پردت منم با یه خنده فهموندم که پرده کجا بود چندتا بپر بپر کردم رو کیرشرو بلندم کرد به حالت قمبل گذاشت و وحشیانه تلمبه میزد منم میگفتم جرم بده کصمو بگا پارهام کن عشقم کیرترو تا ته تو کصم کن جندتو بگا من جندتم اونم حشریتر میشد و میگفت دارم میگامت جنده کوچولو چه کسی هستی چه کسی زاییده زنم از این به بعد جندهی خودمی کیر تو کصت بره پارهات میکنم و... کیرشرو کشید بیرون و کرد تو دهنم اوف چه کیری کلفت و بزرگ منم خوابوند و کیرشرو کرد تو کصم با دهنش یه سینهمو میخورد با یه دست کصمو میمالید و با یه دست سینهمو اخ که سکسی بود همزمان آب دوتامون اومد و سکسای متعددما شروع شد از اون موقع من زن فرزاد شدم و هر وقت مامانم نیست میاد کس منو جر میده
|
[
"ناپدری"
] | 2024-05-06
| 31
| 23
| 67,701
| null | null | 0.011725
| 0
| 2,675
| 1.050868
| 0.045318
| 4.55793
| 4.789784
|
https://shahvani.com/dastan/اعتیاد-و-دیگر-هیچ
|
اعتیاد... و دیگر هیچ
|
علی،گلاره
|
سلام
این داستان من خیلی اتفاق افتاده ولی شاید یکی از میلیونها نفری که اومدن وتعریف کردن
من باشم
تا سی ودو سالگی تنها خلافم سیگار بود، و لب به مواد نزده بودم، منتها بر اثر نشست برخواست با دوستان ناباب و از طرفی هم مسائل گوناگون روحی، گاهی سر بساط، رفقا یه دودی میگرفتم ولی علت اصلی اعتیاد من عاشق شدنم بود که علیرغم داشتن زن و یه پسر هشت ساله دلباخته یکی از همکاران شدم که تازه اومده بود پیش ما سرکار، که اونم شوهر داشت و یه پسر همسن و سال پسر من در عرض پنج شش ماه عجیب عاشق و معشوق شدیم و وقتی بنبست رو جلو راهمان دیدیم بدونه حتی یه بوسه خشک و خالی از هم جدا شدیم ولی این عشق ممنوع با من بدجور تا کرد، رفقای ناباب که شرححال منو میدونستن به وفور برام جا ب
رای کشیدن و جنس جور کردن تا کاملا آلوده شدم، در طول کمتر از یکسال کار به جایی رسید که مصرف من به روزیده دوازده گرم تریاک با بالفور رسید و دیگه عملا از تبوتاب جنسی افتاده بودم و بیشتر وقتم به کشیدن و دربه دری میگذشت، واما باقی ماجرا که از زبان خانمم براتون نوشته میشه
کم وبیش دیگه متوجه شده بودم که شوهرم تو چه وضعیت خطرناکیه و با توجه به شناختی که تو دوازده سیزده سال زندگی ازش داشتم میدونستم من هیچ حرفی نمیتونم بهش بزنم تا خودش راهش رو پیدا کنه، از نظر مالی مشکل خاصی نداشتیم همه چیزمان خوب بود و اعتیادش هم باعث فقر نمیشد ولی از نظر روحی وروانی سخت در فشار بودم، خیلی عذابآور بود، نمیدونستم چرا یهو به این راه کشیده شد و دردش چیه تو خونه کم پیداش میشد و اکثر مواقع تو خودش بود کماشتها شده بود و رنگ به روش نبود سیگار زیاد میکشید
ولی هیچوقت تو خونه مواد مصرف نکرد اما هنگام شستن لباسهاش از تو جیبش تریاک زیاد درآوردم که دوباره میزاشتم سرجاش، شبها اکثرا بیرون بود تا دیروقت یا اصلا خونه نمیاومد، اوایل که معتاد شده بود سکسش قویتر شده بود ولی بعدا دیگه نمیتونست براحتی راستش کنه، و اکثرا بدونه اینکه حتی بکنه آبش میاومد یا راست هم نمیشد،
تا اینکه کمکم سروکله یکی از دوستانش در خونه زیاد شد مرتب سراغش رو میگرفت یا تلفن میزد یا میاومد در خونه سراغش و جالب اینکه اکثر مواقع وقتیکه نبود زنگ میزد یا میاومد به بهانههای مختلف کادو برای پارسا میآورد یا براش تنقلات میخرید ولحن حرف زدنش هم روز بهروز بدتر میشد و نگاه کردنش هم بیشرمانهتر، تا اینکه یه روز طاقت نیاوردم و بهش گفتم از علی پرسیدم دلیل اینهمه رفت وآمد فرید در خونه ما چیه چرا همیشه جلو خونه ما پلاسه که گفته اگر دوباره اومد بهش بگم، کارت چیه چکار داری منظورت از این حرکات ورفتار چیه، که زد به پرروئی و گفت من تورو میخوام، خودت خوب می
دونی که علی الان دوسال و نیمه که سخت مواد مصرف میکنه و کافیه که بهش، بگم تو بهم نخ دادی یا به طریقههای مختلف بهش اینو برسونم، روزگارت سیاهه، از طرفی توهم که بالاخره نیاز داری اونم که دیگه برای تو شوهر بشو نیست دائم یا خماره یا نعشه منم که خاطرت رو میخوام بیا وبا من باش قول میدم بهت خوب برسم، چون حدسم درست بود و گوشی تلفن خونه بر اساس حدس خودم که کار به اینجا میکشه دایورت کرده بودم رو موبایل و موبایلمم اون موقع از این جی ال ایکسهای ایرانی بود که صدا ضبط میکرد تمام حرف هاش رو کامل ضبط کردم و بهش گفتم به من باید یک ماه وقت بدی تا بتونم یه تصمیم نهایی بگیر
م وبعد جوابت رو میدم، یکی، دو روز به طرق مختلف به علی فهموندم که باهاش حرف دارم و آخرش با هزارتا قسم و آیه که کار بیخودی نکنه که بعدا بیچاره بشیم، صدای فرید دوستش رو براش گذاشتم، از شدت عصبانیت داشت منفجر میشد، گفتم اینو الان گیرم زدی وکشتی بعدی رو چی واقعا آخر و عاقبت من و پارسا چی میشه، باید یه تصمیم اساسی بگیری یا بیا و منو طلاق بده که حداقل زن تو نباشم یا خودت رو درست کن که روباهصفتهای نامردی مثل این جرات نکنن بیان تو قلمرو تو وق وق کنن، انگار این داستان مثل یه پتک تو سرش خورد، همون روز چندتایی قرص ترک تهیه کرد و خوابید خونه هر کدوم از رفقا زنگ ز
دن گفت من تو خونه میشینم خانمم باهم راحته و فلان به هفته نکشید که راحت ترک کرد و نکشید یک ماه که شد کامل از سرش دراومده بود اعتیاد واقعا راحت ترک کرد. تا رسید به جواب دوستش تو این مدت علی هم اگر فرید زنگ میزد در جریان بود و با هم هماهنگ بودیم به داداشمم گفتیم و برنامه رو گذاشتیم داداش علی صبح اومد ماشین علی، رو برداشت و رفت و پارسا رو هم با خودش برد داداش حسین منم شب اومد خونه ما موند طبق قرار فرید قرار شد ساعت ده صبح بیاد خونه ما، به محض زدن آیفون من رفتم در ورودی رو براش باز کردم و بعد از اینکه خودمو نشونش دادم اومدم تو آشپزخونه وقتی اومد تو گفتم بشینه
تا براش چایی ببرم دل تو دلش، نبود خونه ساکت و سوت و کور منم حسابی، به خودم رسیده بودم اینم میگفت عجب شکاری زدم چایی رو که براش گذاشتم قند رو که از تو قندون گذاشت تو دهنش به دو دقیقه نرسید که چشماش رفت و بیهوش شد وقتی بهوش اومد که تو خونه ما نبود، بلکه تو بیابون علی و حسین با شیشه نوشابه کرده بودن تو کونش و اونقدر زده بودنش واز تمام شرح ماوقع هم فیلم گرفته بودن
این جریان باعث شد فرید کلا از اون شهر بره و دیگه هم اون طرفها پیداش نشه علی هم الان سه ساله پاکه وخدا رو شکر زندگی مون روز بهروز بهتره خدا یه دختر خوشگل هم بهمون داده که اسمش رو گذاشتیم گیسو
لحظات سخت زیاد تو زندگی هست که باید ازش عبور کرد و نباید وا داد
ببخشید دوستان که قسمتهای سکسی نداشت، فقط چون میدونم بسیاری از شماها هم شاید مشکلات اینچنینی داشته باشید نوشتیم که خودتون رو خراب نکنید چون هرچه کنی به خود کنیگر همه نیک و بد کنی از زندگیتان درست استفاده کنید و بدانید خدا توبه کاران رو دوست داره تا دیر نشده...
|
[
"مرد متاهل",
"اعتیاد"
] | 2017-08-09
| 30
| 3
| 13,047
| null | null | 0.001856
| 0
| 4,841
| 1.489339
| 0.262132
| 3.21595
| 4.789639
|
https://shahvani.com/dastan/علی-و-خاله-نسرین
|
علی و خاله نسرین
|
علی
|
سلام. علی هستم ۳۱ ساله. متاهل هستم و زندگیه خوبی با همسرم دارم و از زندگیم راضیم. من تو یه خانواده پر رفت و آمد بزرگ شدم و با دوست و آشنا زیادی رفت و آمد داشتیم و داریم. و همچنین من با دختر و زنهای زیادی از این دوست و فامیلها رابطه داشتم (چه تو دوران مجردی و چه تو دوران متاهلی). یکی از این دوستامون که من باهاشون رابطه داشتم که خیلی هم از این رابطه لذت بردم نسرین خانم بود که ما به اون خاله نسرین میگفتیم که من با دخترش شیرین هم تو دوران مجردی چند بار سکس داشتم که بعدا براتون میگم. ولی این رابطه من با خاله نسرین مربوط میشه به دوران متاهلیم.
از خاله نسرین بگم که یه زن جافتاده ۴۲ ۴۳ ساله با قد ۱ / ۷۰ و سینههای بزرگ و کونهای برجسته که من همیشه وقتی چشمام به سینههاش میفتاد این کیر من بیاختیار بزرگ میشد. از کیرم بگم که یه کیر ۱۲ سانتی و وقتی بزرگ میشه دلم واقعا برای طرف مقابلم میسوزه. من و خاله نسرین همیشه باهم خودمونی بودیم و خیلی تو مجالس باهم شوخی میکردیم و همیشه باهم میرقصیدیم و این خودمونی بودن تو دوران متاهلی قطع نشد و لی خوب کمتر شد.
ماجرا از اینجا شروع شد که من یه روز جمعه تو مغازه نشسته بودم که دیدم خاله نسرین اومد تو و مثل اینکه با بابام کار داشت و بعد از اینکه باه سلام واحوال پرسی کردیم و تا بابام بیاد شروع کردیم به صحبت و از همه چی باهم صحبت کردیم (مشکلات زندگی و مشکلات دختر و پسر و رابطه دختر و پسر و...) تا اینکه یه مقدار باهم راحت شدیم و داشتیم از روابط نامشروع زنها و مردها میگفتیم که بابام اومد و بعد از نیم ساعت کار خاله نسرینو راه انداخت و اونم رفت و ما هم ساعت ۲ مغازه رو بستیم رفتم خونه و برای شب هم قرار شد که شام بریم خونه ما و بعد از ناهار و استراحت و یه ذره سر و کله و مسخرهبازی دیگه ساعتای ۷ و ۸ بود که رفیم خونه ما و دیدم که یکی از دوستامون هم اونجا بود (خواهر خاله نسرین) و بعد از سلام و علیک مامانم گفت که برم تو حیاط خلوت که منقلو واسه کباب آماده کنم و منم رفتم تو حیاط خلوت و بعد از ۱۰ دقیقه دیدم دوباره صدای زنگ اومد که دیدیم دوباره خونه شلوغ شد و همه دارن احوالپرسی میکنن و دیدم صدای خاله نسرینم داره میاد. بعد از یک ربع دیدم خاله نسرین اومد تو حیاط خلوت و سلام و علیک کرد و بر خلاف همیشه که دست میداد اینبار منو تنها گیر آورد و بغل کرد و ماچ کرد و منو تو سینههاش فشار داد که من بیاختیار برای اینکه ضایع نشه سریع خودمو کشیدم عقب دیدم که خاله نسرین یه نگاه شیطنتآمیز منو کرد و گفت خوبی عزیزم. منم گفتم مرسی و بعد پشتشو کرد به منو رفت من تا چشمام به کونش افتاد دوباره کیرم راست کرد. سریع کبابارو درست کردم تا برم ببینم که رفتارش تو جمع هم اونطوری هست یا نه. که وقتی رفتم دیدم بله همش به من نگاه میکنه و چشمکم میزنه و بعد به من گفت که برام مشروب با ردبول بریزو منم رفتم تو یه لیوان یه بار مصرف بدون ردبول واسش ریختم و خودمم خوردم و اونم خورد و فهمید که ویسکیه خالیه و ولی به روم نیاورد و بعد ۲۰ دقیقه مست مست بود و یه ذره هم با شوهرش رقصید و ولی همش نگاهش به من بود و منم برای اینکه ضایع نشد زیاد نگاش نمیکردم. تا اینکه اون شب گذشت و من شب با یاد اون و تمام اتفاقا خوابیدم و یه ۳ ۴ روزی همش تو فکر بودم. تا اینکه بعد از ۱ هفته دیدم خاله نسرین زنگ زد به مغازهو بعد از سلام وعلیک گفت که بیا در خونه ما براتون کیک درست کردم تا عصرونه بخورید و من بدون اینکه به شاگردا بگم راه افتادم رفتم در خونهشون (خونهشون نزدیک مغازه بود) تو راه هم به من گفت که یه آب پرتقال بگیر و منم واسش گرفتمو و فکر نمیکردم که تنها باشه و وقتی رسیدیم زنگ زدم و خاله نسرین از پشت آیفون تصویری گفت بیا بالا عزیزم. من م ۲ طبقه پیاده رفتم بالا و در واحد و زدمو و وقتی خاله نسرین در و باز کرد من دهنم واز موند و زبونم بند اومد و داشتم نگاش میکردم که که گفت چیه. چرا خشکت زده. گفتم همینجوری کیک درست کردی. گفت چیه بده. گفتم نه خیلیم خوبه (یه تاپ مشکیه چسبون پوشیده بود که معلوم بود سوتین نپوشیده و یه دامن کوتاه تا بالای زانو و یه صندل که وقتی پشت به من راه میرفت این کوناش منو بد جوری حشری کرده بود) بعد از اینکه حواسم اومد سر جاش آب پرتقالو بهش دادمو اونم گفت دستت درد نکنه و هرچی میخوای خدا بهت بده ومن گفتم مرسی مگه تو میدونی که من از خدا چیزی میخوام یا نه. که گفت بیا تو یه شربت بخور تا بگم چی از خدا میخوای. منم رفتم تو رو کاناپه نشستمو و خاله نسرین با یه شربت اومد به سمت منو یه جوری راه میرفت که این سینه هلش هی بالا پایین میرفت و منم راست کرده بودمو این کیرم داشت شلوارمو جر میداد و وقتی رسید یه جوری جلوم خم شد که دوتا ممههای بزرگش قشنگ جلوی چشمم بود و داشتم همیجوری سینههاشو نگاه میکردم که گفت فهمیدی که من میدونم تو از خدا چی میخوای و بعد آبمیوه رو خوردم و اونم در همین حین نشست کنار من و آبمیوه طعم مشروب میداد و من گفتم مشروب بود و اون گفت نه مثل اون شبی که تو برام ریختی و دیدم خودشم بوی مشروب میده و منم خودموزدم به اون راهو گفتم خوب خاله کیکو بده برم و گفت کیک کنارت نشسته منتظره گاز شماست و اینو گفت بیاختیار پریدم روشو شروع به لب گرفتن کردمو وانقدر قشنگ لب میگرفت که همونجا میخواست آبم بیاد و یه ۱۰ دقیقهای ازش لب گرفت که یه دفعه منو پرت کرد عقبو شلوار منو که ورزشی بو در آورد و کیرمرو گرفت دستشو گفت امروز با این کار دارم و شروع کرد به ساک زدن و بیشرف اونقدر حرفهای ساک میزد که من دیگه داشتم از حال میرفتم و منفقط یه تپه مو رو میدیدم که رو کیرم تکون میخوره و داشتم حال میکردم و بعد از یه ۱۰ دقیقه ساک درست و حسابی که برام زد بلندش کردم و بردمش تو اتاق و انداختمش رو تخت و لباساشو در آوردمو سنه هاشو خوردم و دیگه داشت دیوونه میشد و دادش رفته بود هوا و هی میگفت کیر میخوامو من با این حرفا حشرم بالاتر میرفت حرکتمو تندتر میکردم و بعد کیرمرو گذاشتم لای سینههای بزرگشو و یه شروع به تلمبه زدن کردم که من عاشق این حرکتم و هی میگفت بکن تو کسم و بهع برشگردوندم و دستاشو گذاشت رو میز توالت و رو به آیینه و قشنگ تو آیینه میدیدمش و کیرمرو گذاشتم دم کس خیسشو یه دفعه فشار دادم تو که یه آه بلندی کشید و ومن شروع کردم به تلمبه زدن و این کمر من اونقدر سفت شده بود که خودم داشتم از پا میفتادم (البته بعدا گفت که تو شربت یه قرص ویاگرا انداخته بود) و بعد از ۲۰ دقیقه تلمبه زدن دراز کشیدم رو تخت و اون نشست رو کیرمرو رو کیر من بالا پایین میرفت و وقتی من تکون خوردن سینههاشو میدیدم دیوونه میشدم که یه دفعه بلندش کردمو برشگردوندمو گفتم میخوام از کون بکنمت و گفت بفرما همه چی دست خودته و من یه ذره کرم به کیرم و یه ذره به سوراخ کونش زدم و سر کیرمرو گذاشتمو یه ذره فشار دادم که هیچی نگفت و یه دفعه همه کیرمرو کردم تو کونش که یه جیغ بلند زد و من شروع بع تلمبه زدن کردم که هی میگفت جون جرم بده یه ۵ دقیقه که تلمبه زده دیگه آبم داشت میومد که گفتم چیکار کنم که گفت بریز تو کسم ومنم کیرمودر آوردمو بعد از چند بار تلمبه زدن تو کسش تمام آبمروخالی کرد تو کسش و اونم پاهاش قفل کرده بود که یه ذره آب هدر نره و بعد از اون یه ساک درست و حسابی برام زدو یه بارم از کون تو حموم کردمشو و بعد از اینکه ناهار خوردم اومدم مغازه. از اون به بعد همیشه زنگ میزنه میگه بیا کیک بخور و منم هر ۴ ۵ هفته یه بار میرم کیک خوری. منتظر بقیه خاطره هام باشید
|
[
"زن متاهل"
] | 2013-01-17
| 6
| 0
| 198,297
| null | null | 0.004797
| 0
| 6,284
| 1.20412
| 0.008748
| 3.977578
| 4.789481
|
https://shahvani.com/dastan/بدن-بلوری-دختر-عمه-
|
بدن بلوری دختر عمه
|
سیاوش
|
سلام
دوستان، این خاطره چون با جزئیاتش میخوام تعریفش کنم، یه خاطره طولانی هستش و اگه حال و حوصلهی خوندن داستانهای طولانی رو ندارید، بهتره برید سراغ یه داستان دیگه. همین اول داستان اینو گفتم که آخرش از طولانی بودن داستان گلایه نکنید.
اسم من سیاوشه و تهران زندگی میکنم. ۲۵ سالمه و مجردم و قدم ۱۸۰ و وزنم ۷۵ کیلو هستش. قیافهام معمولیه و در کل قابلتحمل هستم.
خاطرهای که میخوام براتون تعریف کنم واسه ۲ سال پیش هستش.
خونهی ما با خونهی پدربزرگم چندتا کوچه فاصله داره. پدربزرگ و مادربزرگم بعد از اینکه تمام بچه هاشون رو سر و سامون دادن، حالا دیگه تنها شدن و دلشون به این خوشه که بچهها بیان بهشون سر بزنن و از تنهایی درشون بیارن.
عمه بزرگم با خانواده ش شهریار زندگی میکنه و دختر بزرگش (الهام) همسن منه.
الهام یه دختر خوش استیل و خوشتیپه ولی قیافهاش چنگی به دل نمیزنه. وقتی از خونه میزنه بیرون همیشه چادر سرش میکنه و لباسهای معمولی میپوشه. چون قیافهاش زیاد مطلوب نیست، تا حالا خواستگار خوبی نداشته و همچنان مجرده. برعکس قیافهاش، هیکلش خیلی ناز و همه چی تمومه
توی مهمونیها و جشنهای خانوادگی که لباسهای مجلسی و جذب میپوشه، هیکل نازش خودنمایی میکنه. سینههای حدودا ۷۵ و کمر باریک و باسن برجسته و گرد به همراه پاهای توپر و خوشتراش که دهن هر بینندهای رو آب میندازه.
الهام دو سال پشت کنکور موند و سال سوم توی یکی از دانشگاههای تهران قبول شد. دانشگاهی که الهام توش درس میخوند تقریبا نزدیکای خونه ما و خونهی پدربزرگ بود. بعضی از روزها که کلاس هاش تا بعدازظهر طول میکشید و فردا صبح مجدد کلاس داشت، شبرو میرفت خونه پدربزرگ و فردا صبح از اونجا میرفت دانشگاه.
چند وقتی میشد که من بدجوری توی کف هیکل سکسی الهام بودم و چند بار توی مهمونیها و جشن تولد بچههای فامیل و توی اون شلوغیها خودمو بهش مالونده بودم و یجوری هم این کارو کرده بودم که متوجه بشه و از رفتار و حرکاتش معلوم بود بدش نیومده بود. مطمئن بودم الهام دوست پسر نداره و یه دختر توی سن الهام حتما نیازهای جنسی سرکوبشدهای داشت ولی خب این دلیل نمیشد که به راحتی نخ بده. اتفاقا اخلاق و رفتارش یجوری بود که با اینکه میدونستم نیاز داره و از من بدشم نمیاد ولی نمیتونستم بهش پیشنهاد بدم یا سمت این بحثها برم.
بدجوری ذهنم درگیر پیدا کردن راهی بود که با الهام وارد رابطه بشم.
به مالیدن الهام توی خواب فکر کرده بودم ولی موقعیتی پیش نمیومد که نزدیک هم بخوابیم. بعضی وقتا که الهام شب خونه پدربزرگ بود، منم به یه بهانهای میرفتم اونجا ولی خونه پدربزرگ سه تا اطاق خواب مجزا داشت و الهام وقتی میخواست بخوابه میرفت داخل یکی از اطاق خوابها و خیلی تابلو میشد اگه منم میرفتم توی همون اطاق واسه خواب.
یه روز که خونه بودم و داخل اطاق خودم داشتم با کامپیوتر فیفا بازی میکردم صدای مامان رو که توی هال داشت با تلفن صحبت میکرد شنیدم و یکم که بیشتر دقت کردم متوجه شدم داره با الهام صبحت میکنه و حالشو میپرسه و میگه چیزی نیست انشاالله و سعی کن کمتر سر پا بمونی و از این حرفا. مامان که تلفن رو قطع کرد سریع رفتم تو هال و گفتم با کی صحبت میکردی مامان؟ گفت الهام دختر عمهات انگار چند روزه که کمرش و پای چپش درد میکنه و رفته دکتر و مشخصشده مشکل از عصب سیاتیک پاش هستش.
چند روز بعد داشتم توی اینستا چرخ میزدم که با یه پیج هیپنوتیزم درمانی برخورد کردم که نوشته بود رفع تمام دردهای شما با استفاده از هیپنوتیزم و همچنین آموزش هیپنوتیزم به شما تنها در یک جلسه و...
یه فکری مث برق از سرم رد شد و بلافاصله رفتم توی گوگل و در مورد اینکه چگونه دیگران را هیپنوتیزم کنیم کلی سرچ کردم و یه کلیاتی از این کار یاد گرفتم. بعدش رفتم تلگرام و به الهام پ دادم که خدا بد نده انگار کمرت درد میکنه و...
بعد از یکی دو ساعت جواب داده بود که آره رفتم دکتر و دکتر گفت مشکل از سیاتیکته
بعدش پ دادم که من چند وقت پیش یه دوره هیپنوتیزم درمانی رفتم و اگه بخوایی میتونم با هیپنوتیزم دردت رو از بین ببرم. الهام پ داد که مگه میشه همچین چیزی؟
گفتم بله که میشه. یکی از دوستام سردردهای شدیدی داشت و با همین روش دردش رو به حداقل رسوندم براش. گفت والا چی بگم اگه مطمئنی که تاثیر داره، ممنون میشم که زحمتش رو بکشی
گفتم شک نکن که تاثیر داره. کی میایی خونه پدربزرگ که منم بیام و واست انجامش بدم؟ گفت فردا شب خونه پدربزرگ هستم
منم گفتم باشه منم میام. الهام تشکر کرد و منم خداحافظی کردم.
اون شب تا صبح نقشه کشیدم که چطور جلو برم و چطور ترتیب دختر عمهی خوش تیپ و خوش هیکلم رو بدم. نزدیکای صبح خوابم گرفت و ساعت ۲ بعدازظهر بیدار شدم. صبحانه و ناهار رو یکی کردم و بعدش رفتم حموم و صورت رو صفایی دادم و موهای زائد رو هم زدم و اومدم بیرون. میدونستم الهام تقریبا ساعت ۶ عصر میرسه خونه پدربزرگ و من واسه ساعت ۹ شب برنامه رفتنم رو چیده بودم. ساعت دیگه داشت ۹ میشد و من خوشتیپ کردم و رفتم. سر راه یه عطاری آشنا بود که رفتم پیشش و یه قرص تاخیری ازش گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم زنگ زدم و درب باز شد و رفتم داخل که دیدم خبری از الهام نیست و حسابی حالم گرفته شد و بدجوری کیر خوردم. بعد از یکی دو دقیقه از مادربزرگم پرسیدم که الهام امروز نیومده اینجا؟ مادربزرگم گفت الهام اینجاست و دکتر بهش گفته چند روز پشت سر هم دوش آب گرم بگیر که دردت کمتر شه. با شنیدن این خبر که الهام اینجاست توی کونم عروسی شد. از مامان بزرگم پرسیدم یعنی اینقدر کمرش درد میکنه؟
گفت نه پسرم چندتا قرص و دارو بهش داده که اونا رو میخوره دردش کمتر شده منتها دوش آب گرم هم واسش خوبه.
مادربزرگم پرسید شام خوردی؟ گفتم راستش نه نخوردم. گفت صبر کن الهام که از حموم دراومد واستون غذا میکشم آخه اونم هنوز شام نخورده.
الهام از حموم دراومد و رفت توی اطاق خواب و لباس پوشید که لباساش یه تیشرت قرمز و یه دامن بلند بود و حوله رو هم دور سرش پیچیده بود و اومد سلام کرد. منم باهاش احوالپرسی کردم و خلاصه شام رو خوردیم و ساعت طرفای ۱۱ شب بود که مادربزرگ و پدربزرگم خاموشی رو زدن و گرفتن خوابیدن. به الهام گفتم آمادهای انجامش بدیم؟ گفت آره فقط یه سوالی قبلش باید بپرسم. گفتم بپرس. گفت من شنیدم وقتی یه نفر هیپنوتیزم میشه، هر سوالی ازش پرسیده شه بدون اینکه بدونه و بخواد، جواب میده.
گفتم نه بابا اصلا اینطور نیست ولی واسه اینکه تو خیالت راحت شه قبل از شروع، گوشیمو میذارم روی حالت ضبط صدا تا صدای تمام مراحل هیپنوتیزم ضبط بشه و وقتی تموم شد میتونی صدای ضبطشده رو گوش کنی تا خیالت راحت شه. گفت نه نمیخواد من بهت اعتماد دارم. گفتم مرسی که اعتماد داری ولی من واسه اینکه هیچ شک و شبههای این وسط نباشه حتما صدا رو ضبط میکنم. الهام گفت باشه. تو برو توی اطاق تا منم دوتا چای بیارم و بیام.
رفتم داخل اطاق و قرص تاخیری رو انداختم بالا و الهام هم اومد و چای رو زدیم و آماده شروع شدیم. گفتم باید لامپ رو خاموش کنم چون نور باعث میشه دیرتر تمرکز بگیری. لامپ رو خاموش کردم و گفتم لطفا صاف دراز بکش و سعی کن ریلکس ریلکش باشی.
من که خودم میدونستم نمیتونم کسی رو هیپنوتیزم کنم ولی باید وانمود میکردم که میتونم اینکارو بکنم و منتظر این بودم که الهام وانمود کنه هیپنوتیزم شده و اون موقع بود که ماجرا شروع میشد. اگه الهام همراهی نمیکرد و وانمود به هیپنوتیزم شدن نمیکرد یعنی پروژه با شکست کامل مواجه شده بود.
شروع کردم به زدن حرفایی که از سرچ گوگل یاد گرفته بودم. سه چهار دقیقهای بهش گفتم که هر لحظه بدنت سنگینتر میشه و پلک هات هم همینطور.
بعدش گفتم حالا تا من تا ده میشمارم و بعدش تو توی حالت هیپنوتیزم قرار میگیری. تا ده شماردم و بعد گفتم اگه توی حالت هیپنوتیزم هستی دست راستت بیار بالا. الهام دست راستش رو آورد بالا و این یعنی میخواد همکاری کنه. پاشدم درب اطاق رو کامل بستم. اطاق دوتا پنجره داشت که رو به حیاط باز میشدن و با اینکه پرده داشتن، نور ملایمی که واسه لامپهای حیاط بود، فضای اطاق رو کمی روشن کرده بود.
گفتم حالا وارد یه دشت سرسبز میشی که یه ساختمون بزرگ وسط دشته و این ساختمون یه درب ورودی داره و یه درب خروجی و آدما از درب ورودی با حالت غم و اندوه و درد وارد میشن ولی وقتی از درب خروجی خارج میشن سرحال و خندان و شاد هستن. به سمت درب ورودی میری و وارد ساختمون میشی. داخل ساختمون یه فرشتهی زیبا رو میبینی که یه تخت جلوشه و آدما به نوبت میرن روی تخت دراز میکشن و فرشته شروع میکنه به ماساژ دادنشون و بعد از اتمام ماساژ تمام درد و غم هاشون از بین میره. حالا نوبت تو رسیده و میری روی تخت دراز میکشی. فرشته روی سرت میذاره و شروع میکنه به ماساژ دادن پوست سرت.
همزمان که اینو گفتم انگشتامو کردم لای موهای الهام و شروع کردم به ماساژ پوست سرش. آروم آروم انگشتامو به گوشاش رسوندم و بعد به گردنش. سرشونه هاشو ماساژ دادم و بعد بازوی یکی از دستاشو گرفتم همینطور ماساژ دادم و به سمت انگشتای دستش رفتم و تا نوک انگشتاشو ماساژ دادم. دیگه هیچ حرفی نمیزدم و سکوت کامل برقرار بود و من فقط ماساژ میدادم. بعد رفتم سراغ اون یکی دستش و اونم تا نوک انگشتاش ماساژ دادم. دستاشو گرفتم و یکم از بدنش جداشون کردم. نشستم سمت راستش و دستمو گذاشتم روی پهلوش و آروم به سمت زیر بغلش حرکت دادم و قبل از اینکه به زیر بغلش برسم دوباره به سمت پهلوش برگشتم. کیرم به شقترین حالت ممکن رسیده بود و شلوارم یکم تنگ بود و کیرم بدجوری تحت فشار بود. پاشدم و دستمو کردم تو شلوارم و کیرمرو جابجا کردم و دوباره نشستم و دستمو گذاشتم روی پهلوش و به سمت پاهاش حرکت دادم تا به کف پاهاش رسیدم. خیلی آروم بهش گفتم فرشته ازت میخواد برگردی و دمر بخوابی. الهام برگشت و دمر خوابید. از شدت هیجان و خوشحالی از همکاری که الهام میکرد، داشتم بال در میوردم.
توی جابجا شدن و دمر خوابیدن الهام، دامنش یکم از مچ پاهاش بالاتر رفته بود. کنار زانوش نشستم و دستم بردم سمت مچ پاش و گذاشتمش روی مچش. خیلی آروم فشار میدادم بالاتر میرفتم. دستم رسید به لبهی دامنش. میخواستم دستمو بفرستم زیر دامنش ولی با خودم گفتم نکنه این کار باعث شه دیگه همکاری نکنه و ممانعت کنه. از طرفی هم بدجوری حشری شده بودم و میخواستم پاهاشو از زیر دامن لمس کنم. دلو زدم به دریا و با خودم گفتم نهایتش اینه که نذاره پاهاشو لخت لمس کنم که در اون صورت از روی دامن ادامه میدم. نوک انگشتامو رد کردم زیر دامنش و کمکم دستم کامل رفت زیر دامنش و خوشبختانه هیچ حرکتی نکرد. باورم نمیشد که دستم پشت ساق پای الهام رو داشت لمس میکرد. پاش انگار اصلا مو نداشت و یه نرمی خاصی داشت که روانی کننده بود. دستمو رسوندم به پشت زانوش و با فشارهای ریز و حرکت دورانی داشتم میمالیدمش. خیلی آروم و نامحسوس بالاتر میرفتم و حالا دستم رسیده بود به پشت رونهای خوشتراش و نرم الهام و این واسم قابل باور نبود که دارم رونهای الهامو میمالم. همچنان بالاتر میرفتم تا دستم خورد به لبه شورتش. میخواستم دستمو بفرستم زیر شورتش ولی پشیمون شدم و با خودم گفتم بذار اون یکی پاش رو هم تا بالا بمالم بعد دستمو میکنم زیر شورتش و باسنش رو میمالم. پاشدم رفتم اون طرفش نشستم و اون یکی پاش رو هم دقیقا به همون شکل مالیدم تا به کش شورتش رسیدم. با خودم گفتم بهتره اول باسنش رو از روی شورت بمالم بعد میرم زیر شورت. دستمو که به کش شورت الهام رسیده بود به سمت باسنش حرکت دادم و باسن نرم و تپلش رو از روی شورت میمالیدم. هیچ حسی توی دنیا لذتبخشتر از مالیدن باسن الهام توی اون شرایط نبود. میخواستم دستمو بفرستم زیر شورتش که یه فکر دیگه به ذهنم اومد. با خودم گفتم اگه مشکلی با مالیدن باسنش از زیر شورت نداشته باشه خب با پایین کشیدن و درآوردن شرتش هم مشکلی نداره. لبهی بالایی شورتش رو از پهلو گرفتم و یکم کشیدم پایین. لبهی شورتش از اون سمت پهلوش رو هم یکم کشیدم پایین. خوشبختانه الهام همچنان داشت همکاری میکرد و معلوم بود خودشم بدجوری حشرش زده بالا. به زحمت شورتش کشیدم پایین و از پاش درش آوردم و دیدم وسطش خیسه و این یعنی الهام هم داره لذت میبره و همین موضوع جرات بیشتری واسه حرکتهای بعدی به من میداد. لبههای پایین دامنش رو گرفتم و بردم سمت بالا و انداختمشون روی کمرش. حالا پاهای لخت و باسن گرد و قلمبهی الهام جلوی چشمام بود و سفیدی پوست تنش زیر نور ملایمی که توی اطاق میومد، مثل الماس میدرخشید. رفتم پایین پاهاش و مچ پاهاش رو گرفتم و به طرفین کشیدم تا پاهاش از هم فاصله بگیره. حالا پاهای الهام به اندازه کافی از هم جدا شده بودن. خم شدم روی پاهاش و لبام گذاشتم پشت ساقش و شروع کردم با لب و زبون خوردم و به سمت بالا رفتم. تمام پشت رونش رو لیس زدم و بهترین طعمی که تا اون لحظه از عمرم چشیده بودم، همون طعم پشت رونهای الهام بود. وقتی رسیدم به باسنش، دیگه ادامه ندادم و رفتم واسه خوردن اون یکی پاش و اون رو هم دقیق مثل قبلی خوردم و لیس زدم تا به باسنش رسیدم. بعد شروع کردم مثل وحشیها دو لپ باسنش رو میخوردم و لیس میزدم. بعد دستامو گذاشتم قسمت داخلی رون هاش و خیلی آروم به سمت کوسش حرکت دادم. وقتی انگشتم با لبهی کوسش برخورد کرد الهام یه تکون ریزی خورد. کوسش خیس خیس بود. یه کمد دیواری داخل این اطاق خواب بود که یه قسمتش رو مادربزرگم وسایل شوینده و بهداشتی رو میذاشت. پاشدم درب کمد دیواری رو باز کردم و یه بسته دستمال کاغذی درآوردم و وقتی میخواستم درب کمد دیواری رو ببندم، چشمم افتاد به دوتا وازلین و یکیشون رو برداشتم. برگشتم و بین پاهای الهام نشستم و با دستمال کاغذی خیسی کوسش رو خشک کردم و خم شدم روی کوسش و لبامو گذاشتم روش. مزهاش بد نبود و از خوردنش حس خوبی بهم دست میداد. الهام صورتش توی بالش فرو کرده بود که صداش درنیاد و از تکونهایی که موقع خوردن کوسش میخورد معلوم بود به شدت داره حال میکنه. خوب که کوسش رو خوردم رفتم سراغ سوراخ کونش و با زبون چند بار لیسش زدم. چون الهام تازه از حموم درآومده بود، کوس و کونش تمیز تمیز بود و من از خوردنشون خیلی لذت بردم. نوک زبونمو فرو میکردم توی سوراخ کونش و دوباره میکشیدم بیرون و دوباره تکرار میکردم. آروم بهش گفتم حالا به پهلو دراز بکش. الهام به پهلو شد. دستمو فرستادم زیر تی شرتش و گذاشتم روی کمرش. رفتم بالاتر تا به کش سوتینش رسیدم و گیره هاشو باز کردم و سوتینش رو از زیرش کشیدم بیرون. رفتم اون سمتش جوری دراز کشیدم که سرم همسطح سینههاش بود. تیشرت رو زدم بالا و شروع کردم به مالیدن سینههاش. سینههاش نه خیلی سفت بودن و نه خیلی نرم و وقتی داشتم میمالیدمشون انگار روی ابرا بودم. نوکشون رو بین انگشتام میگرفتم و فشار میدادم.
تیشرتش را کامل دادم بالا و شروع کردم به خوردن سینههاش. ریتم نفس کشیدن الهام خیلی تند شده بود و معلوم بود آمپرش بدجوری زده بالا.
پاشدم و شلوار و شورتمو درآوردم و برعکس الهام حالت ۶۹ دراز کشیدم. کیرمرو نزدیک صورتش بردم و دستشو گرفتم و گذاشتم روی کیرم. الهام وقتی کیرمرو لمس کرد، خودش ابتکار عمل رو بدست گرفت و شروع کرد به مالیدن کیر و خایه م. منم پاهاشو از هم باز کردم و سرمو گذاشتم وسط پاهاش و شروع کردم به خوردن کوسش و همزمان کیرمرو چسبوندم به صورتش تا اونم کیرمرو بخوره. الهام لباشو گذاشت سر کیرم و یه کم با لب سرشو خیس کرد و کمکم میومد پایینتر و چیزی نگذشت که تمام کیرمرو توی دهنش جا میداد. البته بعضی وقتا دندوناش به کیرم میخورد که یکم اذیت کننده بود. اگه قرص تاخیری رو نخورده بودم تا اون لحظه سه چهار بار ارضا میشدم ولی به لطف قرص، هنوز ارضا نشده بودم.
بعد از چند دقیقه احساس کردم دیگه وقت اینه که از کون بکنمش. ازش یکم فاصله گرفتم و گفتم دمر شو. الهام که هرچی من میگفتم رو بی چون و چرا انجام میداد، دمر شد و منم بالش رو گذاشتم زیر شکمش و کوس و کونش قشنگ قلمبه شد. وازلین رو باز کردم و انگشتمو فرو کردم توش و یه بند انگشت ازش درآوردم مالیدم به سوراخ کون الهام و شروع کردم با همون انگشتم سوراخشو میمالیدم و نوک انگشتمو کمکم فرو کردم تو سوراخش. معلوم بود دردش گرفته ولی سعی میکرد تحمل کنه. آروم آروم دو بند از انگشتمو فرو کردم و عقب جلوش میکردم. حالا دیگه تقریبا انگشتم راحت میرفت تو سوراخش و درمیومد. دوباره وازلین مالیدم به سوراخش و اینبار سعی کردم دو انگشتی فرو کنم ولی تا انگشتام میخواستن فرو برن، الهام خودشو میکشید بالا و معلوم بود به شدت دردش میگیره. چندین بار امتحان کردم ولی هر بار همون اتفاق میوفتاد و بالاخره از کردن کونش منصرف شدم. بالش رو از زیر شکمش بیرون کشیدم و پاهاشو به هم چسبوندم و کلی وازلین مالیدم به وسط رون هاش و یکم پایینتر از کوسش و کیرمرو گذاشتم لای رون هاش و شروع کردم به لاپایی زدن. دوباره یه مقدار وازلین درآوردم اینبار مالیدم وسط لپهای کونش و با دستام لپهای کونش رو بهم فشار میدادم و کیرمرو میفرستادم وسطشون و عقب جلو میکردم. دوباره کیرمرو گذاشتم بین رون هاش و شروع کردم لاپایی زدن که احساس کردم دارم ارضا میشم. کامل افتادم روی الهام و دستامو فرستادم زیر شکمش و سینههاشو گرفتم و فشار دادم و در حین عقب جلو کردن کیرم لای رونهای توپر و لیزش، آبم با فشار از کیرم زد بیرون. تا اون لحظه سابقه نداشت این همه آب از کیرم بیرون بپاشه. سریع از روی الهام پاشدم و چند برگ دستمال کاغذی درآوردم و لای رونهای الهام رو تمیز کردم و کیر خودمم تمیز کردم و دوباره افتادم روی الهام و کیرم رو که داشت کمکم کوچیک میشد گذاشتم لای کونش. چند دقیقهای توی همون حالت بودیم که پاشدم و شورت و شلوارم رو پوشیدم و منم دمر کنار الهام دراز کشیدم و خیلی آروم کنار گوشش گفتم مرسی الهام جان. امشب بهترین شب زندگیم بود. الهام سرشو برگردوند سمت من و لباشو گذاشت روی لبام و شروع کردیم به خوردن لبهای هم. بعد از یکی دو دقیقه لبامون از هم جدا شد و الهام پاشد و شورتش رو پوشید و سوتین ش رو بست و لباساشو مرتب کرد و درب اطاق رو باز کرد و میخواست بره بیرون که یه لحظه مکث کرد و برگشت و گفت لطفا امشب رو فراموش کن یجوری که انگار اصلا اتفاق نیوفتاده
منم گفتم هرجور تو بخوایی
گفت مرسی و از اطاق رفت بیرون و من موندم و خاطرهی بهترین شب زندگیم.
|
[
"دختر عمه",
"ماساژ"
] | 2021-11-26
| 34
| 4
| 111,301
| null | null | 0.005269
| 0
| 15,292
| 1.508806
| 0.580373
| 3.173289
| 4.787879
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-من-و-نگار،-زن-مستاجر
|
سکس من و نگار، زن مستاجر
|
نیما
|
با سلام. دومین باره که دارم همچین کاری میکنم (داستان سکسی مینویسم)، هیچ وقتم فکرشو نمیکردم چنین کاری بخام بکنم، اما خب دیگه، یه حسی نمیذاره ساکت بشینم.
پیشنهاد میکنم کسایی که حال و حوصله داستانای طولانی رو دارن اینو بخونن. اسم من نیما ۲۷ ساله. آدما برام بگیر نگیر دارن – مخصوصا زنا و دخترا – یعنی تو یه نگاه یکی خیلی برام دلنشین میشه و خیلی هام هستن که اصلا هیچ حسی بهشون ندارم! خب الان سال ۹۴ هست که دارم این داستانو که دقیقا تابستون ۱ سال پیش اتفاق افتاده براتون تعریف میکنم...
ما یه خونه دربستی دو طبقه داریم که طبقه بالا رو خودمون میشینیم و طبقه پایین رو میدیم اجاره، حدودا ۲ سال پیش بود که برای ما یه مستاجری اومد که یه زن و شوهر جوون بودن به همراه یه پسر کوچولو که اون موقع ۵ سالش بود. مستاجرمون یه آدم خیلی باحال بود (داوود) و زنش (نگار) از خودش باحالتر، یه جوری بودن که خیلی خیلی باهم راحت بودیم و من چون عاشق پسر کوچولوشون (تیام) بودم اونو خیلی میاوردم خونه خودمون و خیلی بیرونش میبردمو براش چیزمیز میگرفتم. رابطه ما جوری شده بود که کمتر روزی نگار جان صبح و عصر نمیاومد خونهمون و هرجور بود یه سری بهمون میزد. و منم چون از کسی که خوشم بیاد سعی میکنم خیلی باش صمیمی و گرم بشم، تا میتونستم باش شوخی میکردمو سربه سرش میذاشتم. بالاخره روزو روزگار همینطور میگذشت و شوهرش انگار با صاحاب کارش مشکل پیدا میکنه و اخراج میشه، از همون موقع بود که دیگه مارال رو شاد نمیدیدم، کلا به خاطر اینکه اجارههای ماهم خیلی عقبافتاده بود روش نمیشد دیگه مثه قبلنا زیاد خونه ما بیاد.، این شد که شوهرش واسه یکی دو ماه رفت به سمت شهر خودشون تا تو مغازه داداشش کار کنه و یه کم پول دربیاره و برگرده...
لازمه بگم که نگار کلا ۲۵ سال بیشتر نداشت، یه زن لاغر با یه بدن باربی شکل بود که خیلی هم به خودش میرسید. موهای بلوندی داشت و چشماش مشکی بود، خیلی وقتام که میومد طبقه بالا چون زیر چادر رنگیش فقط یه تاپو شلوارک میپوشید من میتونسم یواشکی خیلی از جاهاشو دید بزنم. سینههاش زیاد بزرگ نبود حدود ۷۰ بود و پوستشم سفید و ناز بود. من همیشه تو کف نگار بودم اما از وقتیکه شوهرش رفته بود بیش از پیش رفته بودم تو نخش. اما راسش جرات هیچ حرکتی رو نداشتم، میترسیدم مایه آبروریزی بشه. یه شب که من تو خونه تنها بودم و خانوادم رفته بودن خارج شهر، دوس دخترم منو پیچونده بود و منم بدجور تو کف بودم که یه تصمیم عجیب گرفتم. گوشیمو برداشتمو رفتم رو شماره نگار (شمارشو از تو گوشی مامانم برداشته بودم). ساعت حدود ۲ شب بود. خیلی دل دل کردم اما در نهایت شمارشو گرفتم. کلی گوشیش زنگ خورد یهو نگار با یه صدای خسته و خابالو گفت بله... بفرمایید...! گفتم سلام خوبی؟ گفت شما...! گفتم نیما؟ گفت نیما کدوم خریه؟ گفتم نیما طبقه بالا... یخورده مکث کرد... وای ببخشید نیما خوبی؟ گفتم ممنون.
نگار گفت چیزی شده که این موقع شب تماس گرفتی؟ گفتم نه راسش میخاسم حالتو بپرسم. یهو یه خنده خفیفی کرد و گفت دیوونه، مامان خوبه؟ صبحم میپرسیدی جوآبترو میدادما، من الان خواب خوابم نیما خان!!! شماره منو داشتیو خبر نداشتم؟ من دیگه خیس عرق شده بودمو نمیدونسم بگم که چی میخوام. میدونستم راه احمقانهای برای باز کردن این مسله انتخاب کردم اما باور کنید بدجور تو آمپاس شدید بودم. گفتم نگار. گفت چیه؟ گفتم ببین من حالم اصلا خوب نیس. گفت چته، سرماخوردی نکنه؟ گفتم نه دیوونه، حال روحیم خوب نیس. گفت مگه چی شده؟ یخورده موندم چی بگم... یهو همینجوری به ذهنم رسید الکی گفتم با دوس دخترم کات کردم حالم خیلی گرفتس... همه هم رفتن بیرون تنهام تو خونه حس خیلی بدی دارم و خلاصه کلی از این کس و شرا واسش گفتم اونم معلوم بود با دقت داشت گوش میکرد وحسابی رفته بود تو فاز مشاوره و این حرفا حدود ۱ ساعت با هم با گوشی حرف زدیم... از همه چی... حتی ازم پرسید باش خوابیدی؟ خخ. روم دیگه حسابی باز شده بود... خلاصه اون شب نتونستم بش بگم دوس دارم بکنمت ولی کلی باش صمیمیتر شدم.
اون روزم گذشت تایه روز عصر که تنها تو خونه بودم، گوشیم زنگ خورد، دیدم نگاره. الو سلام نیما خوبی؟ ببین یه مارمولک تو خونمه میای بکشیش؟ تورو خدا میترسم! منم گقتم با کمال میل، درو باز کن اومدم! تا درو زدم دیدم تیام درو باز کرد. تا پسرشو دیدم دستو پام شل شد، ضدحال خوردم! رفتم داخل دیدم نگار با یه تاپ نارنجی و یه شلوارک تنگ تا بالای زانو و موهای برهنه فقط یه چادر گل گلی همینجوری انداخته بود الکی رو خودش اومد جلوم، تمام حسم باز بیدارشد. تا اون موقع اینجوری ندیده بودمش. خیلی با تیپش حال کردم، سکسی شده بود. گف: سلام یه ساعته داری این یه طبقه رو میای؟ بدو دیگه فرار کرد! یه سی ثانیهای بهش زل زده بودم. پشت سرش که میرفتم بدجور کونش نظرمو جلب کرد، با اینکه خودش تقریبا لاغر بود اما واقعا خووب کونی داشت و هر قدمی که بر میداشت لمبوراش با ضربان قلبم بازی میکرد. رفتم تو اتاقش زیر تختشو اینا رو هرچی گشتم هیچی ندیدم، گفت خوب بگرد نیما، همونجاهاس. اومد جلوم خم شد تا زیر تختو ببینه... وای چه صحنه سکسی... کون خشکلش جلوم قمبل شد... شلوارکش انقد تنگ بود که توپولی کسش راحت از رو لباس معلوم بود... دیگه شهوت اومده بود سراغم... مارمولکو دیدیمو منم با دمپایی کشتمش... قبلش خیلی نقشه داشتم واسه به زیر کشیدن نگار خوشگله، اما تیام کنار مامانش وایساده بود منم هیچ غلطی نمیتونسم جلو اون بچه بکنم. یهو زنگ خونه صداش درومد تیام رفت ببینه کیه که خداروشکر دوست تیام اومده بود دنبالش که برن بازی کنن اومد از مامان نگارش اجازه گرفت اونم با کمال میل قبول کرد، خلاصه از اتاق رفت بیرون... دیدم عجب موقعیتیه... منو نگار تنها تو اتاق خوابشون... گفتم یه چیزی بده تا مارمولکو برش دارم بندازمش بیرون... اینور اونورو نگاه کردم دیدم کرست نگار رو تخت دو نفرشون افتاده و با شیطنت از نگار پرسیدم با این برش دارم؟ گفت با چی؟ گفتم با این کرست دیگه... یهو زد زیر خنده با عشوه گفت نهه دیوونه با ایین؟ منم گفتم راس میگیا اینجوری خوش به حال مارمولکه میشه دوباره میاد تو اتاقت تا با کرستت برش دارم... گفت لوس نشو دیگه ببرش بیرون وای میترسم نیما... منم خواستم کمی اذیتش کنم گفتم باشه سریع رفتم کرستشو بر داشتم رفتم سمت مامولکه... با خنده گفت چیکار میکنی دیونه... اومد دستمو گرفت که مثلا ممانعت کنه... وای چه دسته نازو سفیدی داشت... منم کرستشو بردم بالا چون قدش از من کوچیکتر بود نمیتونست ازم بگیرتش و حسابی اومده بود چسبیده بود بهم... وای قشنگ یادمه یه لحظه کونش چسبید به کیرم... من ادمه بی جنبه ایی نبودما ولی کیرم شق شده بود حسابی جوری که از زیر شلوارکی که پام بود معلوم بود شق کردم... یهو نگار چشش افتاد به کیرم که راست شده بود... یه لحظه مکث کرد... اونجا بود که خودش فهمید قضیه چیه... با عشوه بم گفت نیما افرین لباس زیرمو بم بده... یوقت خجالت نکشیا... پسر بد... گفتم خوب خودت بیا بگیرش... دیدم اومد جلو... دستشو اورد بالا که برسه به دستم ولی نمیتونست گفتمش خوب بیا جولوتر و یهو زد رو کیرم که از رو شلوارک راست شده بود... گفت خوب این جوجوت نمیزاره بیام جولوتر ازت بگیرمش... وای... وقتی دسش خورد به کیرم شهوتم چند برابر شد و جوری که نگار با عشوه بام حرف میزد دیگه هیچی... من یهو مثه برق پریدم از پشت چسبیدم به نگار، دیگه خودم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. نگارم خیلی ترسیده بود، گفت نیما چیکار میکنی؟ جون من بیخیال شو، تورو خدا الان تیام میادا، اون بچه نیس این چیزا رو میفهمه. اما من دیگه واقعا حالم دست خودم نبود، اینقد سفت گرفته بودمشو به خودم فشارش میدادم که داشت نفسش بند میومد. نفس جفتمون به شماره افتاده بود، منم کم نترسیده بودم. اون بدن سکسیش خیلی حشریم کرده بود، کیرم بدجور هوس کونشرو کرده بود. از پشت سینههاشو محکم گرفته بودمو کیرمرو هی رو کونش میمالیدم،. نگارم هی با عشوه بم میگفت نیما... نکن... داری چیکار میکنی... دیوونه... به نگار گفتم اگه من الان تورو ول کنم دیگه اینجورموقعیتی گیرم نمیاد، خودشم معلوم بود از اینکه داشتم بدن سکسیشو میمالوندم خوشش اومده... با حرف ممانعت میکرد ولی خودش هی کونشرو میداد عقب و میمالوند رو کیرم... دستام رو سینههاش بود حسابی داشتم باشون ور میرفتم... واای چه سینههای هولویی داشتوو چنان فشارشون میدادم از رو لباسش که هی زیر لب میگفت ایی نیماا یواش... دیدم یکم ترسیده گفنم چیه؟ ازچی ترسیدی؟ گفت کسی نفهمه؟ گفتم مگه خری؟ آخه کی جز منو تو اینجاس؟ بعد از جلو چسبیدم بهشو شروع کردم به خوردن لباش، لبای قلوهای و درشتی داشت، کمکم دیدم اونم داره تلاش میکنه لبای منو بخوره. بعد رفتم زیر گردنشو شروع کردم به خوردنو از پشت، کون گوشتیشو میمالوندم که حس کردم زیرشلوارکش هیچی نپوشیده. دستمو از رو شلوارکش بردم سمت کسشوو... وای... چه کس توپولی داشت... انگشتام رو کسش بود و نرمی کسشرو از رو لباسش حس میکردم... چشاشو بسته بود... معلوم بود داره حال میکنه... هی خودشو بیشتر میچسبوند بهم... دستمو بردم داخل شلوارکشو گذاشتم رو کسش نرم توپولش... یهو گفت اه... دیدم بدنش شل شد... گفت بریم رو تخت... یه کمر دراز کشید روتختو... تاپشو درآوردمو... کرستم که تنش نبود... جون... به ارزوم رسیده بودم... نگارلخت افتاده رو تخت... یکم سینههاشو مک زدم رفتم سراغ شلوارکش... کمرشو داد بالا... شلوارکشو کشیدم پایین... هیچ وقت کس به اون تمیزیو تنگی تا اون موقه ندیده بودم... وای... کسش توپولو کوچولو... سفیید... انگشتمو اروم کردم لاش... حسابی تنگ بود... بش گفتم پاهاتو باز کن... اونم سریع پاهاشو باز کرد گفت انقد خوبه؟ گفتمش اره... بش گفتم کسترو بخورم؟؟... گفت بخور نیما... با شهوت کامل اینو ازم درخواست کرد... منم سرمو بردم لای پاهاشو... اول با زیون کمی یراش کسشرو لیس زدم... با انگشتام کسشرو باز کردمو... لبامو گذاشتم رو کسشرو شروع کردم به خوردن... اوم... اوم لیس... اوم میک... دیگه صدای نالههای نگار بلند شده بود... اه... ای نیما... کسمو بخور... هی سرمو با دستاش فشار میداد سمت کسش... یهو نگار گف: تو کیرترو در نمیاری ببینم؟ گفتم خودت چرا درش نمیاری؟ دیدم نشستو شلوارکمو داد پایین، دیگه کیرم از زیر شرتم بدجور زده بود بیرون. یخورده از رو شرت کیرمرو مالوند، دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم، عرق از سرو روم جاریشده بود و بد جور نفسنفس میزدم. آروم شرتمو کشید پایین، تا سر کیرم از بند شرته در اومد مثه یه فنر کمونه کردو برگشت. همین که نگار چشمش به کیرم افتاد یه حالی شد، انگار دیگه میشد خماری رو از توچشای درشتش دید. تنه کیرمرو گرفتو یکم عقب جلو کرد، همینجوری که به کیرم نگاه میکرد، گفت خیلی کیر صافو خوش فرمی داریا. گفتم پس چرا دهنتو باز نمیکنی؟ که دیدم یه بوس از نوک کیرم گرفتو آروم لبای قلوه ایشو دور کله کیرم حلقه کرد، خیلی آروم با دست راستش کیرمرو عقب جلو میکرد از اونورم لباش هی بیشتر دور کیرم حلقه میکرد. یهو دیدم تا نصف کیرمرو کرده تو دهنشو داره خیلی ریلکس عقب جلو میکنه، یه چند دقیقه که گذشت دیدم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم! خودم عاشق اینم که آبکیرمرو تو دهن دخترا خالی کنم. اما نمیخاسم یهو اینکارم باعث بشه که دیگه نگار از رابطه با من زده بشه. به همین خاطر یه چندبار بهش گفتم آبم داره میاد، آبم داره میاد نگار...، که دیدم اون همینجوری به ساک زدنش داره ادامه میده، منم از خدا خاسته که دیدم یهو یه سیل از آبکیر داره از تو کیرم میزنه بیرون، یهو از پشت سر نگار موهاشو محکم گرفتمو با چندتا فشار همه آبکیرمرو تو دهنش خالی کردم، اینقد این حرکت شدید و نفسگیر بود که سرم داشت گیج میرفت، تا یه دقیقهای چشمامو بسته بودم ونگار همینجور داشت کیرمرو ساک میزد و هی با لباش اب کیرمرو بیرون میکشید نگار حسابی نوک کیرمرو میک زد، کیرمرو از دهنش کشید بیرون. بعد پاشد بره سمت دستشویی که من گفتم، نگار! دیدم برگشت، گفتم میشه یه خاهشی ازت بکنم؟ با اشاره بهم گفت که بگو؛ منم گفتم میشه آبکیرمرو دور نریزی؟ دیدم اومد سمت من جلوم دهنشو یبار دیگه باز کردو بعدم دهنشو بستو همه آبکیرا رو با حرکت گلوش قورت داد. من خودم کف کرده بودم، فکرشم نمیکردم قبول کنه... گفت خوشت اومد نیما؟ گفتم عالی بود عزیزم، مرسی! اما خیلی از دخترا نمیتونن اینکارو بکنن، تو چطوری...؟؟!! گفت بابا من قبل از این یه چندباری آبکیر داوود رو خورده بودم، بدم نمیاد دیگه، عادی شده واسم. ولی تو خیلی آب کیرت تلخ بودا، یادت باشه بچه پررو! دیدم دسشو گذاشت رو کیرمرو دوباره شروع کرد به بازی کردن باهاش... کیرم دوباره داشت شق میشد... خودش گفت نیما... من کیر میخوام... ولی نه هر کیری... کیر تورو میخوام... شهوتواز مدل حرف زدنش میشد فهمید... منم دوباره حشری شده بودم... اروم هلش دادم رو تخت و خودش پاهاشو باز کرد و کسشرو انداخت بیرون و دستشو برد رو کسش و شروع کرد به مالوندن کس خودش... منم کمی مکث کردمو دیدن اینکه جلوم داشت کسشرو میمالوند بهم حال میداد... یهو گفت نیما... بیا بکن توم... منم معطل نکردمو سر کیرمرو با دست اروم گذاشتم لب کسشرو اروم فشار دادم تو... یهو نگار انگار شهوتش صد برابر شد... ای... نیما فشار بده تو کسم... اه... تا ته بکن... وقتی اینجوری ازم درخواست کرد منم رحم نکردمو چنان محکم کیرمرو تا ته کردم تو کسش... صدای نالش به جیغ تبدیل شد یه لحظه و داشت ملافه زیر تشکشو چنگ میزد... اره... همینو میخوام نیما... محکم بزن تو کسم... حسابی کسشرو میکردم... ای... اه... جون... بکن منو... داری منو میکنی نیما... نفهمیدم کی ابم اومد و همشو ریختم تو کسش... دیگه ناا نداشتموافتادم روش... چشامو بستمو... یه ده دقیقهای فقط داشت صورتم ناز میکردو... بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم... پا شدم لباسامو پوشیدمو... اومدم بیرون... ولی از نگاهش معلوم بود حسابی راضیه از اینکه کرده بودمش...
|
[
"صاحبخانه"
] | 2015-12-19
| 10
| 2
| 131,484
| null | null | 0.031695
| 0
| 11,653
| 1.135896
| 0.398773
| 4.214489
| 4.787222
|
https://shahvani.com/dastan/بالماسکه_1
|
بالماسکه
|
lovely_grl
|
نگاه کنجکاوش رو به سالن بزرگی که با لوسترهای مجللی تزئین شده بود انداخت.
سرامیکهای رنگی که نمای زیبایی به سالن داده بود رو از نظر گذروند.
اطراف سالن، میزهای دو یا چهارنفره چیده شده بود و جمعیت کمی صندلیها رو اشغال کرده بودن. اکثر جمعیت وسط سالن بیهدف قدم میزدن...
تاحد زیادی مشغول زیر و رو کردن فضای سالن شده بود، انقدری که صدای موسیقی آرومی که فضای سالن رو پر کرده بود نمیشنید، موسیقی سنگینی که دلهرهآور بود.
ماسک خرگوشی رو روی صورتش گذاشت.
دیدن اطراف با ماسکی که فقط دوتا سوراخ به جای چشم درش تعبیهشده بود براش سخت بود. اما کمکم به شرایط عادت کرد.
وسط جمعیت قدم گذاشت و حالا اون جزئی از آدمهایی شده بود که بیهدف درهم میلولیدن.
بعضیها که صمیمیتر بودن مشغول صحبت کردن با همدیگه بودن، چند نفری هم سرگرم رقص دونفره بودن.
نمیتونست کسی رو بشناسه، چون تکتک آدمهای اون سالن ماسکهای متفاوت و عجیب غریبی به چهره زده بودن.
غرق در افکار خودش بود که با تنهی محکمی که بهش برخورد تعادلش رو از دست داد و کم مونده بود که زمین بخوره.
صدای گرمی به گوشش رسید: ببخشید خانوم، چیزیتون که نشد؟
خودش رو جمع و جور کرد و لبخند زد و جواب داد: نه مشکلی نیست.
در مقابلش مرد بلند قدی رو دید که کت و شلوار سفیدی به تن داشت، کروات راهراه قرمز و سفید و موهای براق مرد و البته ماسکی که شبیه به یک روباه بود و تا پشت لبهای مرد رو پوشونده بود.
مرد بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت و به لب هاش نزدیک کرد و آروم پشت دستش رو بوسید.
لبهای گرم مرد و بوسهی غیر منتظرهای که پشت دستش نشسته بود، جریان سردی رو در بدنش به راه انداخت.
-فربد هستم بانو، از آشناییتون خوشبختم.
چندثانیه سکوت بین اون دونفر حکمفرما شد و در نهایت لبخندی زد و در جواب گفت: ساره هستم...
افتخار یک رقص دونفره رو میدید؟!
انتظار چنین درخواستی رو نداشت... یکلحظه کپ کرد و برای جواب دادن شک داشت.
وقتیکه سکوتش طولانیتر شد، حالا اون مرد جوان که خودش رو فربد معرفی کرده بود، دوباره درخواستش روتکرار کرد و این بار آخر حرفش از واژهی «خواهش میکنم» استفاده کرد.
خودش هم متوجه نشده بود که در تمام اینمدت فربد دستای ظریفش رو گرفته و فاصلهی بینشون به حدی کم شده بود که میتونستن گرمای تن همدیگه رو حس کنن.
دستپاچه شد، نمیخواست برقصه ولی برخلاف میل باطنیش بریده بریده گفت: ب... بله...
همین جواب مثبت نصف و نیمه کافی بود که فربد دستاش رو دور کمرش حلقه کنه و با حرکات موزون اون رو به وسط سالن ببره.
خیلی رقاص ماهری نبود و سعی میکرد حرکاتش رو بعد از فربد انجام بده.
در حقیقت هرکاری که فربد انجام میداد رو تقلید میکرد.
اما بازهم نمیتونست نابلد بودنش رو پنهان کنه...
حرکاتش آمیخته با لرزش و انقباض ماهیچه هاش بود.
اینرو فربد هم متوجه شده بود به همین خاطر سعی میکرد حرکات رو آروم انجام بده که ساره قاطی نکنه و بتونه باهاش همکاری کنه.
فربد دست ساره رو بالا برد و با چرخش مچ دستش به ساره فهموند که حالا زمان اینه که بچرخه...
دخترک با همونحرکات ناشیانه چرخی زد و به محض تموم شدن چرخشش سینه به سینهی فربد شد.
فربد سینهاش رو به سینهی ساره چسبوند و سرش رو نزدیک لب ساره برد...
-میدونستی روباهها عاشق خرگوشن؟!
کنایهی فربد با اینکه بامزه بود اما به دل ساره ننشست. جوابی نداد و سعی کرد از فربد فاصله بگیره.
اما دستای قدرتمند فربد مانع از حرکت ساره میشد...
حالا دیگه کاملا ساره رو درآغوش گرفته بود و رقص دونفرهی اونها بیشتر شبیه به یک پیشنوازی برای شروع معاشقه بود.
ساره نگاههای سنگین جمعیت رو روی خودش حس میکرد و این آزارش میداد.
نه ساره و نه فربد، هیچکدوم متوجه نبودن که حالا تنها زوجی هستند که وسط سالن خودشون رو به زیر و بم موسیقی سپردن و درحال رقص هستن.
جمعیت همگی دور اونها حلقه زده بودن و با نگاههای خیره به اونها چشم دوخته بودن.
موسیقی اوجگرفته بود و فربد حرکاتش تندتر شده بود.
ساره هم ماهرانهتر چرخ میزد و درنهایت با پایانموسیقی، فربد روی ساره نیمخیز شده بود و با دستش کمر ساره رو گرفته بود.
صدای تشویق جمعیت بلند شده بود و فربد ساره رو بلند کرد و دوباره دستش رو بوسید.
بدون اینکه حرفی بزنه از ساره دور شد و لابه لای جمعیت گم شد.
ساره هنوز مات و مبهوت بود و باورش نشده بود که همچین کاری کرده.
سعی کرد خودش رو پیدا کنه، خودش رو به اولین میز خالی رسوند و روی صندلی ولو شد.
نمیخواست کسی مزاحمش بشه. ذهنش درگیر فربد بود و حس ناشناسی که آزارش میداد ذهن دخترک رو دربرگرفته بود.
فکرای پریشونی داشت و حتی رغبت نمیکرد به لیوان بلندی که تا نصفه درش مشروب سرخ رنگی ریخته شده بود دست بزنه.
مضطرب به نظر میرسی خوشگله.
سرش رو بالا آورد و با دیدن جوونی که کت و شلوار خاکستری رنگی تن کرده بود و ماسک سادهای به چهره داشت مواجه شد.
پسر جوون ادامه داد: رقصت بینظیر بود. پیچ و خم بدنت موقع رقص تحسینبرانگیز بود، انگار سالهاست رقصندهای.
ساره از این تعریف خندهاش گرفته بود. چون مطمئنا اون پسر جوون هم میدونست که ساره رقاص ماهری نیست و فقط برای دلبری یا باز کردن سر صحبت چنین دروغی رو گفته.
-اجازه هست بشینم؟!
ساره کماکان جوابی رو نداشت که بده ولی پسرجوون که خودش رو بردیا معرفی کرده بود با پررویی کنارش نشست.
وراجیهای بردیا که از هر دری صحبت میکرد کمکم حوصلهی ساره رو داشت سر میبرد.
ساره خواست یه جوری به پسر بفهمونه حرفایی که میزنه براش مهم نیست.
پرسید: اون پسری رو که با من رقصید میشناسی؟!
بردیا انتظار چنین سوالی رو نداشت و انگار جا خورده بود، احساس وارفتگی داشت و با صدایی که مشخص بود توی ذوقش خورده جواب داد: فربد رو میگی؟
آره میشناسم، پایه ثابت مهمونیاس... یه بچه پولدار هول دخترا که چشمش به همه هست.
ساره لبخندی زد و بلند شد. آروم گفت: از آشنایی باهات خوشبختم و بدون حرف اضافه و بدون توجه به نگاه خیرهی بردیا ازش دور شد...
بیهوا توی سالن بزرگ چرخ میزد و با چشماش دنبال یه جوون بلند قد با ماسک روباه گشت. چندنفری ماسک روباه زده بودن ولی هیچکدوم آدم مدنظرش نبودن.
قدمزنان به راهپلهای که با فرش قرمز تزئین شده بود رسید. حفاظ طلایی دوطرف راهپله به چشم میخورد. تعداد پلهها زیاد بود شاید بیشتر از ۳۰ تا پله...
پلهها به دالان بزرگی که دایره شکل طبقهی بالارو شکل داده بود منتهی میشدن.
اتاقهای زیادی طبقهی بالا وجود داشتن و رفت و آمد اونجا به اندازهی طبقهی زیر نبود، اما بازهم تک و توک آدمایی بودن که اونجا پرسه میزدن.
ساره چند قدم به عقب برداشت و یکباره احساس کرد که از پشت به جسمی برخورد کرده.
برگشت و با دیدن جوونی که نقاب روباه به چهره داشت، عرق سردی روی پیشونیش نشست.
صدای خندهی جوون بلند شد و گفت: انگار قسمت مارو تو این مهمونی نوشتن.
ساره این بار با اعتماد به نفس بیشتری رفتار کرد. به فربد خیره شد و لبخند زد.
فربد دستاش رو دور کمر ساره انداخت و لب هاش رو نزدیک گردن ساره برد و دم گوشش گفت: مایلی قدم بزنیم؟؟
ساره شونهای بالا انداخت، این بار تردید کمتری برای بودن با فربد داشت.
دستش رو توی دست فربد گذاشت و قدمزنان پلهها رو بالا رفتن...
سارا کاملا خودش رو در اختیار پسری که حالا از فرط لذت داشت نعره میزد گذاشته بود.
اندام موزون سارا، کمری باریک که روی رونهای تپلش سوار شده بود. پوست سفید و سینههای درشتی که بیرحمانه اسیر دستمالی دستهای پسر شده بودن.
سارا مدام آه میکشید، آهی از سر لذت یا هوس، آهی که از اعماق وجودش بیرون میزد. وجودی که سرشار از حس شهوت شده بود.
لب پایینش رو بین دندونای سفیدش گذاشت و زیر لب گفت: فربد، محکمتر عشق من.
پسری که فربد نام داشت، با شنیدن این نجوای شهوت برانگیز وحشیانه کمر دختر رو گرفت و با تمام وجود کیرش رو داخل کس داغی فرو برد که با هر تلمبه انگار میخواست قورتش بده.
سارا ملحفهی سفید رو چنگ میزد و چشماش کاملا خمار شده بود.
فربد هربار محکم روی باسن سارا سیلی میزد، بعد از هر سیلی لرزش دیوانه کنندهای باسن سارا رو تسخیر میکرد. لرزشی که دیوانگی فربد رو به اوج خودش میرسوند.
رد سرخشدهی دستای فربد روی اون پوست سفید، تضاد بود... تضادی مثل یک نقطهی قرمز وسط صفحهی سفید.
فربد نفسنفس میزد، بدون اینکه آلتش رو در بیاره سارا رو چرخوند. حالا این سارا بود که سوار فربده شده بود.
سینههای گرد و سفت شدهی سارارو توی دستاش گرفت، سرش رو وسط سینههای دختر گذاشت و عمیق و پر از شهوت بو کشید.
حالا نوبت سارا بود که دلبری کنه. کمرش رو پیچ و تاب میداد، به عقب... به جلو...
موجی که از این حرکت ایجاد میشد از باسن تا زیر گردن سارا امتداد داشت.
دستاش رو دو طرف سر فربد ستون کرده بود و لبش رو گاهی به لبای فربد میچسبوند، زبونش رو داخل دهن فربد میکرد و چالاک اون رو داخل دهنش میچرخوند.
سارا با شدت بیشتری آه و ناله میکرد.
دستاش رو از پشت به باسنش رسوند. اونهارو چنگ زد، باسنش رو گرفت و دستاش رو خلاف جهت همدیگه از هم فاصله داد.
این باعث شد تمامی حجم آلت فربد رو در وجود خودش حس کنه.
با اینکار فربد به اوج جنون رسیده بود. عمیق نفس میکشید و عرق داغی از پیشونیش به پایین سر میخورد.
سارا سرش رو بالا برد و نگاهش به لوستر کوچیک سقف خورد.
پسر دستاش رو به گردن سارا رسوند و محکم گردنش رو گرفت و با یک حرکت سارا رو به خودش چسبوند.
دستاش رو دور گردن سارا انداخت و لباش رو با لبای اون قاطی کرد.
محکم تلمبه میزد و باهر تلمبه صدایی که حاصل برخورد آلت فربد با کس خیس سارا بود توی اتاق پر میشد... صدایی مثل شالاپ و شلوپی که چکمههای یه بچهی خردسال حین دویدن روی گل و آب ایجاد میکرد.
سارا دستاش رو توی موهای لخت و پرپشتش فرو برد و اونهارو رو به بالا گرفت.
روی فربد بالا و پایین میشد و سینههای درشتش هم مثل توپ بسکتبال بالا و پایین میشدن.
سارا جیغ کشید، جیغ کشید و بیحال خودش رو روی فربد انداخت، اون حالا ارضا شده بود، اما فربد همچنان با شدت مشغول تلمبه زدن بود...
چند دقیقهی بعد از ته دل آه کشدار و بلندی کشید و از حرکت ایستاد.
چند دقیقه در همون حالت رویهم دراز کشیده بودن.
سارا با بی حالی بلند شد و روی تخت نشست، لبهای فربد که نیمخیز شده بود رو بوسید و دستی به موهای خودش کشید.
فربد ساکت بود و لبخندی به لب داشت.
سارا از تخت پایین اومد و شورت توری قرمزش رو برداشت، با زحمت اون رو بالا کشید و مرتبش کرد، دنبال سوتینش گشت که با صدای فربد تمرکزش به هم ریخت.
-کجا؟! هنوز تموم نشده.
-دیوونه نشو من دیگه نمیتونم، نکنه تو بازم...
حرف سارا تموم نشده بود که فربد وسط حرفش پرید و گفت: من که نه، ولی بقیه میخوان.
بعد از این حرف خندید و چشمکی به سارا انداخت.
سارا متوجه حرف فربد نشده بود، سری تکون داد و با گفتن کلمهی «مسخره» دوباره رفت و دنبال سوتینش گشت.
بالاخره پیداش کرد. اون رو از روی زمین برداشت و همین که خواست بلند بشه صدای چرخش دستگیرهی در انگار تیری بود که وسط قلبش شلیک شد.
هاج و واج به چارچوب در خیره شد...
فربد خونسرد روی تخت ولو شده بود و شاسی فندکش رو پایین کشید و سیگار بین لبش رو روشن کرد.
سارا از چیزی که میدید تا مرز زهره ترک شدن پیش رفت.
دو پسر جوون بلند قد که لخت، آلتهای خودشون رو توی دست گرفته بودن تو چارچوب در داشتن به سارا لبخند میزدن.
لبخند مشمئز کنندهای که حال سارا رو به هم میزد.
فربد از روی تخت پایین پرید و گفت: خب بچهها، این خانوم خوشگلهی سکسی خیلی داغه. من که راضیم ازش، نوش جونتون.
سارا انگار به زمین دوخته شده بود. قدرت انجام هیج کاری رو نداشت. هنوز درک شرایط براش غیر ممکن بود. زبونش بند اومده بود، تنش یخ کرده بود و رنگش به سفیدی گچ شده بود.
دو پسر جوون حالا دوطرف دختر بیچاره رو احاطه کرده بودن و فربد از اتاق خارجشده بود.
اون دو نفر به سارا نزدیک شدن، یک نفر از پشت و یک نفر از جلو، هردو خودشون رو به سارا چسبوندن و با لبهای داغشون گردن سارا رو میک زدن.
سارا بیصدا اشک میریخت، میدونست که هیچ کاری ازش برنمیاد، حتی توان دفاع کردن از خودش رو هم نداشت.
دستای طماع اون دونفر ذره به ذرهی تن سارا رو لمس میکردن.
باسنش رو محکم سیلی زدن، چنگزدن، مثل بچههای شیرخواره به جون سینههاش افتادن. یه نفر روی تخت نشست و اون یکی سارا رو گرفت و هل داد توی بغل دوستش...
حالا اون دونفر مثل دوتا کفتار درحال ارتزاق از سارا بودن...
و سارایی که گاهی التماس میکرد، گاهی ساکت میشد... اما مدام اشک میریخت.
ساره مات و مبهوت ایستاده بود، میخواست جیغ بزنه ولی زبونش سنگین شده بود.
دستای لرزونش رو به گوشاش چسبوند با تقلای زیاد بالاخره جیغ کشید.
سروصدای ساره، پدر و مادرش رو به طبقهی بالا کشوند.
سراسیمه توی چارچوب در ظاهر شدن، به ساره نگاه کردن و درنهایت اونها هم از دیدن چیزی که جلوی چشمشون بود خشکشون زد.
مادر ساره شیون کنان به داخل اتاق رفت و پدر هم روی دو زانوش خم شد.
وسط اتاق جسد بی جون سارا، خواهر بزرگتر ساره افتاده بود.
کنار دستش یه جعبهی قرص خالیشده بود.
از دهنش کف بیرون زده بود و چشماش کاملا سفید شده بود.
مادر، سارا رو به آغوش کشید. هقهق زد.
ساره، موهای خودش رو چنگ میزد و پدرهم حالش اصلا تعریفی نداشت.
هرسه نفر یک سوال بزرگ توی ذهنشون بود. اینکه چرا؟ چه چیزی باعث شده سارا، دختری که اینهمه سرزنده و عاشق زندگیش بود دست به همچین کاری بزنه؟!
چند روز بعد از اون ماجرا سارا بالاخره توی بیمارستان از دنیا رفت، مراسم خاکسپاری انجام شد و تو خونهی غمزدهی سارا هرچیزی پیدا میشد جز لبخند و شادی.
ساره گوشی سارا رو نگه داشته بود. با اینکه سارا ۴ سال ازش بزرگتر بود اما رابطهی اون دو نفر چیزی فراتر از یک رابطهی خواهرانهی ساده بود.
سارا همدم، پشتیبان و بهترین دوست خواهر کوچیکترش بود، جای تعجبی نبود که از این اتفاق بیشترین ضربه رو ساره میخورد.
چند روز بعد، زمانی که هیاهوی مرگ سارا خوابید، یک شب ساره سری به گوشی خواهرش زد...
به ذهنش فشار آورد که رمز گوشی رو به خاطر بیاره...
چند بار اعداد و حروف مختلف رو امتحان کرد و در نهایت یاد تاریخ تولد سارا افتاد، برای آخرین شانس اون روهم امتحان کرد و در نهایت صفحهی قفل موبایل باز شد.
ساره کنجکاو بود، کنجاوی برای فهمیدن اونچه که مثل یک معما داشت آزارش میداد. معمای خودکشی سارا...
هیجان زیادی داشت و با دستای لرزونش گوشی خواهرش رو زیر و رو کرد.
به قسمت چتهای گوشی رفت و با دیدن مخاطبی به اسم «فربد» کنجکاویش بیشتر شد.
متعجب بود که چرا سارا هیچ حرفی از این اسم بهش نزده؟!
سارا با اینکه عاشق خواهرش بود اما دهن قرصی داشت و هرچیزی رو لو نمیداد.
با عجله وارد چتهای اون دو نفر شد. چندین پیام آخر فقط از طرف سارا بود.
فربد پیام هارو خونده بود ولی جوابی نداده بود.
" نامرد حرومزاده چرا بهم خیانت کردی؟!
«هیچوقت حلالت نمیکنم، بیشرف من به تو اعتماد کرده بودم...»
«مطمئن باش آه من دامنتو میگیره»
«خودمو میکشم، بخدا خودم رو میکشم»
«تو منو از یه دختر ساده به یک هرزه تبدیل کردی حرومزاده»
«میخوام بدونم چجوری با عذاب وجدانت سر میکنی؟ اصلا وجدانیم داری؟ پسری که اعتماد یه دخترو نابود میکنه و راضی میشه کسی که فریبش داده به زور با چند نفر دیگه بخوابه...»
ساره هنگام خوندن پیامهای سارا، حسی توام با خشم و نفرت نسبت به فربد در وجودش زبونه کشید.
عکسهای پروفایل فربد رو چک کرد...
عکسهای پروفایل فربد اکثرا عکس روباه بود. ادیتهای حرفهای از عکسهای روباهها.
تنها یک تصویر از خود فربد وجود داشت. یه عکس که فربد به ماشینی تکیه داده بود، عینک دودی زده بود و تیشرت سفیدی تنش بود.
اینکه فربد چه بلایی سر سارا آورده، حدس زدنش با توجه به پیامهای آخر سارا به فربد، برای ساره کار سختی نبود.
حالا دیگه اون مطمئن شده بود سارا بخاطر نامردی فربد خودکشی کرده و قاتل سارا اون قرصها نبودن... فقط فربد بود... فربد. اسمی که ساره مدام زیر لب تکرارش میکرد.
اسمی که با تکرارش آتیش انتقام در ساره شعلهور میشد.
از اون روز ساره تصمیم گرفت بالاخره انتقام خواهرش رو از اون موجود پستفطرت بگیره.
از این ماجرا به کسی چیزی نگفت... اما مدت زیادی رو دنبال سرنخی از فربد بود.
چندباری میخواست به شمارهی فربد که از توی گوشی سارا گیرآورده بود پیام بده و از این راه وارد زندگیش بشه ولی میترسید که فربد دستش رو بخونه.
بالاخره از طریق یکی از دوستانش خیلی اتفاقی فهمید که هرچند وقت یکبار مهمونیهایی به اسم بالماسکه هربار تو خونهی یکی برگزار میشه. اعضای ثابت اون مهمونیا چند پسر و چند دختر بودن که در واقع لیدر مهمونیا بودن. فربد هم یکی از اون آدمها بود.
تنها مشکل ساره این بود که این مهمونیا مخفیانه برگزار میشد و تمامی مهمونا باید کارت دعوت خصوصی از طرف یگی از لیدرها داشته باشن.
با اصرار ساره، از طریق هانیه دوستش که دوست دختر بردیا یکی دیگه از لیدرهای گروه بود. یک کارت دعوت هم برای مهمونی بعدی برای ساره رزرو شد.
ساره مطمئن بود که میتونه فربد رو توی مهمونی ببینه و فقط منتظر یک فرصت بود که زهرش رو بریزه.
اون خوب میدونست که همچین مهمونیهایی از یک زمان به بعدش همه چیز روال عادیش رو از دست میده. زمانی که همگی مست میشن و هرکسی توی عالم خودش غرق میشه.
شب مهمونی آرایش غلیظی کرد، بهترین لباسش رو پوشید. از آینهی قدی اتاقش نگاهی به خوش انداخت و خودش رو برانداز کرد.
این بهترین حالت اون بود... چشمای درشت و پوست شفاف، لبهای سرخ و موهایی که تا پشت کمرش میرسید. دختر زیبایی که میتونست چشم هر پسری رو توی مهمونی به اندام و زیباییهای خودش خیره کنه.
به طرف میز آرایشش رفت، وسایلش رو زیر و رو کرد...
یک ماسک خرگوشی که تا زیر دماغ باریک و خوشفرمش کشیده میشد رو برداشت. تیغ تیزی رو هم برداشت و خیلی آروم با احتیاط اون رو زیر گل سری که برای مرتب کردن موهاش استفاده کرده بود قایم کرد.
حالا اون وارد مهمونی شده بود و با چشمای کنجکاو دنبال یک نفر میگشت...
صدای موسیقی هنوز به گوش میرسید. پشت این در و دیوارهای اتاق، خفیف بود ولی بازم میشد شنیدش.
اتاق نیمه تاریکی که با نور چند آباژور کوچیک روشن شده بود.
گوشهی اتاق یه تخت دو نفره یک میز آرایش قرار داشت.
صدای نالهی بریده بریدهی دختری که دستاش رو دوطرف سر پسری انداخته بود که بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بود.
فربد ساره رو روی میز آرایش گذاشته بود و دستاش رو زیر زانوهای اون گذاشته بود و بالا آورده بود.
ساره دستاش رو روی گردن فربد میکشید و موذیانه لبخند میزد.
فربد کمکم داغ شده بود، حرکاتش تند شده بود.
سرگرم زبون کشیدن روی گردن ساره بود و به نظرش این خوشطعمترین مزه توی دنیا بود.
آروم بدن اون دونفر بالا و پایین میرفت. نفسهای عمیقی که هربار تکون آهستهای به ساره میداد.
فربد غرق در دنیای شهوت خودش شده بود و کمترین توجهی به اتفاقات پیرامونش نداشت...
ساره آهسته و با احتیاط دستش رو توی موهاش فرو برد و از زیر گل سرش تیغ رو لمس کرد. باید منتظر فرصت مناسبی میموند.
فربد سرش رو بالا آورد. موسیقی جازی که حالا شدیدترین ریتم خودش رو گرفته بود به گوششون میرسید.
فربد با زبونش لالهی گوش ساره رو به بازی گرفت.
ساره تیغ رو توی دستاش محکمتر فشرد.
اضطراب کل وجودش رو فرا گرفته بود اما فرصتی برای تردید نداشت.
نگاهی به فربد که با لذت تمام درحال عشقبازی بود انداخت...
تیغ رو بیرون کشید، دستش رو روی گردن فربد حرکت داد، پسر غرق بود، غرق در حس لذت و جز این چیزی رو نمیفهمید.
حالا دست ساره زیر گلوی فربد رسیده بود.
فربدی که با ولع تمام مشغول خوردن سینههای ساره بود...
ساره چشماش رو بست و مصمم نفس کشید.
نالهی خفتهی فربد و گرمای خونی که از رگ گردنش روی دست ساره ریخته شد تو لحظهای اوج موسیقی همزمان شد.
ساره مثل یک قاتل بالفطره موهای فربد رو گرفت سرش رو بالا آورد، به چشمای فربد خیره شد...
توی چشمای فربد فقط ترس دیده میشد...
ترس مطلق...
خشکش زده بود. ساره برای تموم کردن کار چند مرتبهی دیگه تیغ رو روی گردن فربد کشید به حدی که جراحتهای عمیقی ایجاد شد و انگار رگ گردنش رو کاملا پاره کرد.
هیکل فربد تلو خوران به پشت افتاد و قبل از اینکه کاملا زمین بخوره ساره نگهش داشت.
دوباره به چشمای فربد خیره شد...
- ۲ سال پیش تو همچین روزی، سارا خواهر من رو ازم گرفتی. اگه اون دنیایی وجود داشته باشه بهتره به حال خودت زار بزنی، چون اون بیشتر از من ازت متنفره.
گلوی فربد به خر خر افتاداه بود و توان حرف زدن رو نداشت...
فقط مستاصل به ساره نگاه کرد، به زحمت دستش رو روی گردنش گذاشت.
ساره لباش رو به لبای کبود شدهی فربد نزدیک کرد، چشماش رو بست و عمیق لبای فربد رو بوسید.
خندید یه خندهی نقش بسته بر لبهای ابلیس...
صدای برخورد تن فربد با زمین رو هیچکس نشنید...
همونطور که صدای شکسته شدن دخترایی که به بازی گرفته بود رو هرگز کسی نمیشنید.
ساره خونسرد از اتاق بیرون اومد، اطراف رو نگاه کرد، کسی طبقهی بالا نبود...
آروم و با طمانیه روی پلهها روبه پایین قدم گذاشت.
سالن بزرگ رو رد کرد، به حدی زیبا بود که نگاه سنگین پسرارو روی خودش حس میکرد. اما این دفعه موذب نبود... با غرور قدم بر میداشت.
از سالن خارج شد. چند قدم از در بزرگ آهنی خونه فاصله گرفته بود که صدای جیغ و فریاد از اون عمارت بزرگ بلند شد.
پورخندی زد، جای نگرانی نبود چون میدونست زمانی که با فربد به اتاق رفتن همهی آدمای اون مهمونی انقدری غرق کثافت بودن که متوجه اونا نشن.
از کنار جدولهای سیمانی که دو طرف جوی آبی چیده شده بودن گذشت...
چند قدم دورتر نقابش رو برداشت و اون رو داخل جوی آب انداخت.
نقاب خرگوشی شکلی که در جریان آب حرکت میکرد و به سمت مقصدی نامعلوم میرفت...
|
[
"جنایت",
"اروتیک"
] | 2021-12-11
| 37
| 3
| 24,201
| null | null | 0.01719
| 0
| 18,344
| 1.574655
| 0.591891
| 3.0383
| 4.784274
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-نطلبیده-با-زندایی
|
سکس نطلبیده با زندایی
|
Sajad
|
این خاطره بر میگرده به دوسال پیش خاطرهای همراه با شرم و شهوت
من سجاد هستم ۳۲ سالم هست داخل ایذه زندگی میکنم، یه دایی دارم که هیچوقت ازش خوشم نمیومد چون یه خایمال بسیجی هست، داییم ۴۰ سالشه، ده سالی هست یه زن از حوزه گرفته بود و هر جا گوش مفت پیدا میکرد از پاکی زنش میگفت و ناپاکی دیگران، دو سال پیش به اصرار مادرم برای دیدنش رفتیم شهرکرد خونهشون، مشکل قلبی داشت و میخواست عمل کنه منم فقط به خاطر مادرم مجبور بودم که کمکش کنم چند روزی خونهشون بودیم که بردیمش اتاق عمل و عملش کردن، دکترا گفتن باید چند روزی تحت نظر باشه و اجازه یه نفر همراه بیشتر نمیدادن چون خانمش فاطمه یه بچه یک ساله داشت مادرم موند پیشش، و من رفتم خونهشون از فاطمه بگم که یه خانم سی ساله هیچ وقت بدون چادر پیش ما نمیومد و چند باری محدود با لباسهای خیلی پوشیده دیدمش، چهره خیلی زیبا داشت ولی هیچ با لباساش هیکلش مشخص نبود فقط میشد حدس زد که بدنی پر داره، خونهشون با پول مردم و بین المال دوبلکس و شیک بود که اون چند روز من همیشه بالا بودم خلاصه اولین شبی که مامان موند بیمارستان پیش دایی دیگه به ما اجازه ندادن و فاطمه هم بایستی پیش دختر کوچیکش میموند، که با ماشین من همراه فاطمه برگشتیم خونه، داخل ماشین زیاد صحبتی رد بدل نمیشد، راستش اون میخواست سر صحبت باز کنه ولی من ازش خوشم نمیومد وقتایی هم که دایی حضور داشت که اصلا حرف نمیزد و همش هدبند و موهاشو میزد زیر، وقتی رسیدیم خونه طبق معمول من رفتم بالا یه نیم ساعتی گذشت که فاطمه با یه سینی چای و میوه اومد بالا که باعث تعجب من شد چون اصلا این کارو نمیکرد، شایدم از دایی میترسید و چیزی که نظر منو به خودش جلب کرد بود، لباسهای فاطمه بود که با یه شلوار و بلوز و یه شال که زیاد خفتش نکرده بود، الحق اندام خیلی سکسی داشت یه باسن خوشفرم و برجسته سینههای برجسته، با اینکه تابلو نگاه نکرده بودم ولی متوجه شده بود و با یه نیش خند به نگاههای من به بدنش پاسخ داد و اومد مبل روبروی من نشست و شروع کرد به تعارف و میوه و چایی، یه چند لحظهای سکوت مطلق بینمون بود چون واقعا هیچ حرفی و اشتراکی باش نداشتم خودش شروع کرد به صحبت و از من پرسیدن و خیلی هم راحت حرف میزد آخرای صحبت موضوع رسوندن به گلایه از داییم که خیلی فکر بستهای داره و اجازه نمیده من خودم باشم، گفتمش فاطمه تو که آخوند زنی مگه خودت بودن چطوره اونم با خنده گفت خوب مگه کسی که حوزهای هست دل نداره
گفتم خوب مثلا چی دلت میخواد که اون نمیزاره
خوب من دلم نمیخواد چادر بزنم دلم نمیخواد پیش مهمونا انقدر ساکت باشم اون اصلا بهم توجه نداره حتی به نیاز هامم هیچ توجهی نداره
گفتمش خوب نحوه پوشش وقتی تو آخوندی دایی هم یه پا آخوند دیگه همینه ولی منظورت از نیازها چیه مثلا دست به خرجش خوب نیست اون که ماشالا همهجا رو چاپیده
با یه خنده همراه با عشوه گفت نه متوجه منطورم نشدی
خواست ادامه بده که با گریههای دخترش سریع رفت پایین، بعد رفتنش من داشتم حرفاشو تحلیل میکردم و اون لحظه واقعا منظورش رو نمیگرفتم اصلا انتظارت از بعضیها طوری هست که باعث میشه تحلیلت درست نباشه،
رفتم پنجره رو باز کردم و یه نخ سیگار آتیش کردم، سرمای زیر صفر زمستان شبیه به موج اب وارد خونه میشد، تو خیابون یه پیرمرد کنار جدول نشسته بود کنار گاریش که از برفهای نشسته توی گاری معلوم بود امروز هیچ باری گیرش نیومده، درد این هموطن زیبایی خیرهکننده برف بالای نیم متر رو که روی کوها و پشت بومها نشسته بود رو به دیو سپید اندوه تبدیل کرده بود که روی دلم نشسته و از یه طرف از خودم بدم میومد این همه مسیر از ایذه اومدم کمک دایی که اونو همدستاش عامل این رنج مردمن، افکارم مثل سوز سرما در تاریکی سیر میکرد که یه دفعه با صدای فاطمه از هم گسستن
سجاد سردت نیست پنجره باز کردی
خواستم دود سیگار توی خونه نپیچه
عه یه نخشو به منم بده
چشام چند میل از حدقه اومدن بیرون چرخیدم که سیگار رو روشن کنم بهش بدم زیر چشمی متوجه تغییر لباس و آرایشش شدم، فاطمه تو و سیگار
پ چمه منم آدمم دل دارم دوست دارم لذت ببرم
خوب مثلا بشین یه جوشن کبیر بخون و لذت ببر
نه میخوام به سبک تو لذت ببرم
اومد و کنارم تو پنجره کامل خودشو بهم چسبوند و شروع کرد کام گرفتن از سیگار این حرکتش تحریکم نکرد چون هنوز تو ذهن من همون فاطمه آخونده بود، سیگار که تموم کرد فاطمه با اسرار بر اینکه این بالا سرده و بخاریش خوب نیست منو برد پایین داخل راهپله تازه خوب متوجه کونش شدم و اینکه اون پایین رفتن و برگشتنش یه ساپورت رو با شلوارش عوض کرده بود، هر قدمی که بر میداشت لمبرهای کونش یه لرزش دیوانهوار بر میداشتن خوب که دقت کردم اصلا شورت هم پاش نبود، تو این لحظه شهوت کل وجودمو گرفت و کیرم چندتا حرکت ریز زد، و متوجه رفتارهای فاطمه شدم، ولی بازم دودل بودم چون این نماز خون بود و حوزوی و تصمیم گرفتم هیچ حرکتی نزنم تا ببینم خودش چطور پیش میره، پایین که رفتیم یه زنگ به مامانم زد و حال دایی رو پرسید و گفت سجاد هم بالاست فک کنم خوابیده، با این حرفش دیگه دو ریالیم افتاد، هوا واقعا سرد بود و پایین سردتر از بالا
فاطمه با یه خنده همراه باعشوه گوشی رو قطع کرد بهم گفت بشین روی مبلهای جلوی تلوزیون، خونه دایی یه کاخ بود با دو دست مبل پایین و یه دست بالا همراه با لوکسترین وسایل.
فاطمه رفت یه فلش به تلوزیون وصل کرد و حین وصل کردن چند دقیقهای ابر کونشرو سمت من خم کرده بود که با کش اومدن ساپورتش کسش کامل قابل دیدن بود کیرم یه حرکت دیگه زد، داشتم با خودم فکر میکردم و از رفتاراش دیگه متوجه منظورش شده بودم، از یه طرف واقعا شهوت وجودمو گرفته بود مخصوصا کونش و استایلش که هیچ نقصی نداشت، یه کمر باریک کون بزرگ و خوشفرم سینههایی که بدون سوتین هم سیخ و رو فرم بودن و قدی متوسط حدودا ۱۷۰ به بالا و از یه طرف هم اینکه همسر داییم هست هرچند ازش متنفر بودم ولی بازم داییم بود و من تو خونش بودم، با اینکه خودش خبر نداشت چون توی نقاهت بعد عمل بود، دل زدم به دریا گفتم من هیچ حرکتی نمیزنم اگر خودش اومد جلو هم بدن به این سکسی رو فتح میکنم هم کون لقشون که راحت روی حق مردم چمبره زدن و باعث سفت شدن پایههای دیکتاتورها شدن،
فاطمه اومد کنارم نشست و یه پتوی انداخت روی پاهای دوتامون و فیلمو پلی کرد، یه فیلم پر از صحنه که زن بابای یارو تو فیلم چون باباهه خوب نمیکرد میخواست به پسرش بده، انگار فاطمه با هدف این فیلمو انتخاب کرد و گفت که پیش داییت که نمیزاره از این فیلمها ببینیم، در حین فیلم جاهاییش که حساس نبود فاطمه از هر دری از داییم بد میگفت منم فقط گوش میدادم تا رسید به یه صحنهاش که زنه داخل فیلم لخت پسره رو میبره تو رخت خواب
کیرم کامل سیخ شده بود و فاطمه از فرست استفاده کرد و گفت آرزوی یه سکس خوب تو دلم مونده و با این حرفش منو به صحبت وا داشت، گفتم مگه سکستون خوب نیست
گفت نه فقط علاقهاش از پشته داییت و وقتی ارضا میشه منو به حال خودم میزاره من تنوع داخل سکس رو دوست دارم (زنه داخل فیلم داشت کیر پسره رو تا ته میکرد تو حلقش) مثل اینا ببین خدا سکسو و همه تنوع هاشو حلال کرده ولی داییت فقط یکیشو یاد گرفته و هرچی بهش میگم گوشش بدهکار نیست
با این حرف فاطمه دیگه هردو میدونستیم که چه اتفاقی قراره بیفته، دستمو گذاشتم روی رونش و برگشتم تو چشاش زل زدم و گفتم پوزیشن مورد علاقت چیه، فاطمه با یه ذوق وصفناپذیر گفت دوست دارم چندتایی رو امتحان کنم و بدون پیش حرکتی سریع دستشو از زیر پتو برد روی کیرم شروع به ساییدن روی شلوار کرد، من واقعا شهوتم بالاست و با این حرکتش یه آهی کشیدم، که فاطمه بلندم کرد و بردم توی اتاق خوابشون که یه بخاری جدا داشت و خیلی گرم بود، کمربندمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین کیرم بین دو ابروش شروع به لرزش کرد، من کیر خیلی کلفتی دارم که بین دوستان به شوخی هواله بقیه میشه ولی هیکل و قیافم از متوسط یکم بهتره یعنی هیکل خیلی توپ و قیافه تکی ندارم قدم ۱۷۸ هست وزنم ۸۰ ولی خوب بقیه کمبودها رو این کیر ۱۸ سانتی و با ارفاق ۲۰ و خیلی کلفت جبران کرده، که فاطمه با دیدنش چشاش گرد شد و شروع کرد لیسیدن کلاهکش سعی میکرد حرفهای ساک بزنه ولی معلوم بود اگر بار اولشم نیست ولی حرفهای هم نیست
بعد از چندبار عقب جلو کردن سرش شالش تازه افتاد، موهاشو چنگ زدم، فقط میتونست کلاهکشو توی دهن کنه آوردمش بالا گفتم چطور دوست داری گفت ۶۹ همون حالت ایستاده خیلی آروم پیرهنشو درآوردم که لرزش سینههاش وجودمو لرزوند یه دستی بهشون کشیدم و نشستم لبه تخت و آروم ساپورتش رو پایین کشیدم که یه کس خیلی خوشفرم و گوشتی هوش از سرم پروند، رونهای پر و بدون زرهای حتی جای مو و ساق پای خیلی صاف و یه دست با دستهام دو طرف رونهاشو گرفتم و کشیدمش جلوی لبام با اینکه تو اون حالت سخت بود زبونمو رسوندم به کسش و کمی جلوی کسش رو لیس زدم آروم از تخت رفتم پایین و رو زمین نشستم اونم کمی پاهاشو باز کرد، زبونمو از پایین کسش تا بالا خیلی آروم و بدون فشار میکشیدم که موهامو محکم چنگ زد چسیوندم به کسش ولی بازم آروم زبون میکشیدم و سرمو به بالای کسش تکیه دادم که فشارش باعث نشه کامل بچسبم بهش میخواستم دیونش کنم پاهاش شروع به لرزش ریزی کرد همو حالت چرخوندمش و کونشرو آوردم جلو صورتم فکر میکردم تو نهایت شهوتم ولی یه درجه دیگه بالا رفتم چیزی که تجربه نکرده بودم کونشرو با دستام میمالیدم و صورتمو بهش چسبونده بودم که فاطمه تحمل نکرد و کشیدم رو تخت منو به پشت دراز کرد و خودش برعکس خوابید روم دوتا رون سکسیش دور سرم بودن و صورتم جلوی کسش تنظیم کردم دستام رو به دو لمبر کونش رسوندم و چنگشون زدم زبونمو لوله کردم و اروم تا جایی که میرفت کردم تو کسش و با لبام چو چولشو میک میزدم و یه منظره بینظیر از کونش رو دید میزدم که فاطمه سر کیرمرو رسوند به حلقش اولین بار بود کسی این کارو برام میکردم چون با سایزش برا این کار مشکل داشتن، چشام از لذت بیرون اومدن و سرعت خوردنو بیشتر کردم دیگه داشتم ارضا میشدم که فاطمه رو از خودم جدا کردم و با حالت داگی درش آوردم با یه دستمال لبامو که پر شده بود از تف و آب کسش پاک کردم و شروع کردن به بالا و پایین کردن روی لبههای کسش، فاطمه سکوت مطلق بود آروم کلاهکشو تو کردم و از شدت تنگی کسش تعجب کردم، و مطمئن شدم که دایی واقعا توش نمیکنه یکم که فشار دادم یه جیغ زد و گفت آروم تا جا باز کنه یه دقیقهای تلمبههای نصف و نیمه و آروم زدم تا بدون درد تو کسش جا شد، باورم نمیشد انگار کسش داشت روی کیرم فشار میداد موهای فاطمه رو کشیدم و شروع کردم تلمبه زدن وقتی تا ته جاش میدادم و رونم میچسبید به اون کون نرم و گنده یه قدم به ارضا نزدیکتر میشدم تند ترش کردم و صدای شلق شلق کل اتاقو گرفته بود همونطور دراز شدم روش و ممههاشو چنگ زدم با تمام توان میکردم توش که صدای جیغهای فاطمه هم قاطی شلق شلق شده لیزی و تنگی کسش و نرمی کونش یه ترکیب بینظیر ایجاد کرده بود هر بار که کیرمرو تا ته جا میدادم لمبرهای کونش مثل فنر کمکم میکردن برای برگش به عقب مجبور بودم فشار زیادی بدم که کیرم تا ته جا بشه چون بزرگی اون کون مانع میشد پنج دقیقهای تو همون حالت با قدرت میکردم تو کس تنگ داغش که فاطمه با ارضا شدنش کنار کیرم ابش پاشید بیرون بیخیال از به گا رفتن تشک منم با چندبار تلمبه آخریشو محکم چسبوندم بهبه کسش و خالی شدم داخلش اونم اصلا اعتراضی نکرد
یه ده دقیقه همونطور روش بودم تا کیرم خودش شل شد و در اومد
بعد یک ساعت دیگه رومون باز شده بود و از ارضا شدنش پرسیدم چون تا حالا ندیده بودم که یکی انقدر اب پس بده گفت با داییت تا حالا اینطور نشده بودم
رو مبل دوباره شروع به ساک زدن برام کرد و همونجا رو مبلی یا سانس دیگه رفتیم بعد هر بار سکس وقتی کونش رو میدیدم بازم شهوتم بالا میزد
۳ روز دایی تحت مراقبت بود و من یه ۱۰ باری زنشو گاییدم
|
[
"زندایی",
"زن چادری"
] | 2022-12-23
| 86
| 33
| 275,001
| null | null | 0.006891
| 0
| 9,936
| 1.530178
| 0.347299
| 3.125647
| 4.782794
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-اکسم-و-خیانت-به-شوهرم
|
سکس با اکسم و خیانت به شوهرم
|
سمیرا
|
سلام من اسمم سمیرا. ۲۳ سالمه و ۳ ساله متاهلم. قبل از ازدواجم با محمد نامی دوست بودم که حسابی لاپایی میکردم اون زمان و تنها کسی بود که معاشقه باهاش خیلی بهم حال میداد. موقع خواستگاریهام هم کسیو انتخاب کردم که مثل محمد باشه برام، و نهایتا با جواد ازدواج کردم.
جواد مث محمد بود برام ولی فرقش این بود زیاد حشری نبود و قد و هیکلش بزرگتر از محمد بود. محمد همقد خودم بود و زیاد درشت نبود.
بعد از ازدواجم محمد اینستا بهم پیام داد گفت سمیرا واقعا ازدواج کردی؟ گفت توروخدا یهبارم که شده برای بار آخر بیا ببینمت. خودم دل تو دلم نبود برم ببینمش ولی خیلی ناز کردم که نه و من شوهرمو دوست دارم و در نهایت قبول کردم. رفتیم پارک تو ماشین نشستیم گفتم پشیمون شدم که اومدم. فامیلای خودم به درک فامیلای شوهرم اگه ببینن مارو بدبخت میشم. من میرم خونه. گفت نرو بیا بریم باغ ما کلیدش تو داشبورده (با ماشین باباش اومده بود)
من انقدر دلم میخواستش حتی دو دل هم نشدم سریع قبول کردم. تو کل راه وقتی حرف میزد من هیچی نمیشنیدم فقط کسم داغ کرده بود و خیس بودم داشتم میمردم. الانم که دارم مینویسم همون حسو دارم. خلاصه رسیدیم و رفتیم تو خونه باغ. یهو وسط حرف لب تو لب شدیم و وای که گذشتمون اومد جلو چشمم با ولع لبای خوشطعم نرمشو میخوردم. بالا تنم رو لخت کرد و کلی سینههامو خورد (از حق نگذریم من سینههام خیلی خوبه حتی زنای فامیل میگن خوش بحال شوهرت) سینههام ۸۵ و سفید و سربالاست.
محمد افتاد به جون سینههام یکیشو چنگ میزد یکیشو میخورد. گوشاش از حشریت سرخشده بودن.
یهو نگاهم کرد و گفت میخوای ادامه بدم؟ گفتم اره
شلوارمو درآورد... باورم نمیشد بالاخره دارم به محمد کس میدم. همیشه لاپایی بودیم. کیرشرو رو کسم بالا پایین کرد و گفت وای هنوز کست مث قبلا داغ و خیسه. اخه من کسم در حدی داغا یه بار لخت نشستم رو پاهای شوهرم میگفت انقد کست داغه پاهام داره میسوزه. با این حرفش شوهرم اومد جلوی چشمم و پاهامو بستم گفتم میترسم. گفت توروخدا قول میدم همین یه بار باشه. جون من اذیت نکن، من چند سال تو کف این بودم تورو از کس بکنم، برام سواله از رو انقدر داغه توش چه خبره. با حرفاش انقدر حشریم کرد (دقیقا قصدشم همین بود میدونست نقطه ضعفم چیه) سرشو اوردم جلو چسبوندم به لبام و دوباره لب گرفتیم تا اینکه سر خورد رفت پایین و شروع کرد کسمو خوردن. جیغم رفت هوا داشتم دیوونه میشدم. گفتم بسه بکن توش من نمیخوام بخوری ولی اون ول نمیکرد و با خیال راحت چون میدونست باکره نیستم زبونشو میکرد توی کسم. وقتی ارضا شدم کمربندشو باز کرد و کمکم کیرشرو کرد تو کسم که دردم نگیره. بهترین سکس عمرم بود فقط ناله میکردم و چوچولمو میمالیدم. مجید هیچوقت نمیتونست اینجوری منو دیوونه کنه همیشه فکر میکردم سکس برای زن لذتی نداره ولی اونجا بود که فهمیدم آدمش مهمه. کلی تلمبه زد و بعد از چند دقیقه که ارضا نشد فهمیدم کثافت یه چیزی زده و از اولم برنامش این بوده منو راضی کنه ببره باغ و خودشو آماده کرده بوده. انقدر تلمبه زد خسته شد و دراز کشید منم رفتم نشستم روش و چند دقیقه تا حد توانم خودمو بالا پایین کردم و وقتی گفت نزدیکه ارضا شم و منم بلند شدم و کیرشرو خوردم. گفت داره آبم میاد منم بدون اینکه خودمو بکشم عقب گذاشتم آبشرو بیاره تو دهنم و رفتم تف کردم تو دستشویی. اومدم بیرون یکم سیگار کشیدیم و همو بغل کردیم از گذشته گفتیم که دوباره حشری شد. منو خوابوند تو بغلش همزمان کسمو میمالید و نوک سینههامو زبون میزد و تو ۳ دقیقه ارضا شدم و انقدر موقع ارضا شدن حرکات دستشو تند کرد و دستشو برنمیداشت جیغ زدم گفتم توروخدا بسه. نتونست جلوی خودشو بگیره منو داگی کرد و دوباره سکس کردیم. بعدش منو رسوند خونه وکلا جفتمون بدون هیچ حرفی از اینستا همدیگرو بلاک کردیم و من توبه کردم. دوستان اینم بدونید من لاشی و اهل خیانت نیستم و این بار اول و اخرم بود که به شوهرم خیانت کردم. ولی انقدر تو همون یبار کلی چیز یاد گرفتم که الان زندگی زناشویی خودمو شوهرمو نجات دادم (چون شوهرم بلد نبود منو ارضا کنه و جفتمون سرد شده بودیم و منبعد اون روز روشهای محمد و یادش دادم)
|
[
"اکس",
"خیانت"
] | 2024-07-21
| 42
| 12
| 121,801
| null | null | 0.013623
| 0
| 3,497
| 1.412104
| 0.41639
| 3.384554
| 4.779343
|
https://shahvani.com/dastan/ديگرون-عروسی-ميكنن-ما-رو-ميكنن
|
دیگرون عروسی میکنن ما رو میکنن
|
ملانی
|
سلام به دوستان شهوانی یه توضیح مختصربدم وبعدش برم سراصل مطلب اولین داستانه مینویسم نمیخوام اسم اصلیموبگم درواقع همه چی خاطره واقعیت داره فقط اسمها اونم بدلیل امنیت واینا اسمیکه دوستام صدامیکنن ملانیه سنم ۱۷ ست ولی اندامم به سنم نمیخوره قدم ۱۶۷ و وزنم ۵۰. به قول نامزدم همه وزنم توسینه و باسنم جمع شده چون سینههام خیلی بزرگه اونم بخاطراینه خیلی باهاشون ورمیرم ولی درکل سکسیه
داستانم ازاونجاشروع میشه که برادرم تصمیم کبری گرفت وخواست تکمیل دین کنه وبعد از اینکه از دخترداییم ناامید شد تصمیم گرفت بادختر پسرعموم ازدواج کنه که واسه من و برادرش خیلی میمون ومبارک بود اینم بگم باهاشون رفت وامد نداشتیم ولی بعد عقدشون ماشالله رفت وامد که چه عرض کنم تو این رفت وامدا نگاههای گاه و بیگاه محمودو رو خودم حس میکردم منم آدمیم با لباس گشاد راحت نیستم و همش تنگ میپوشم یکی از شبا که خونهشون خوابیده بودم بهم اس داد پاشو بیا توحیاط منم خودم حسی بهش داشتم دروغ چرا ولی نه اونقد که زود وا بدم رفتم بیرون بهم گفت ملو حسی که بهت دارم بچهبازی نیس و تو رو واسه ازدواج میخوام و اگه قبول کنی باخونوادم میایم خواستگاری
خلاصه بعدیه مدت قبول کردمو و کارا تموم شد بعدش به دوماه عروسی برادرم ما خونهمون اهوازه وخونه برادرم ابادانه خونه خانمش هم اونجاست تیپ زدم که نگو لباس کوتاه بلند پوشیدم از ایناکه تنگه و یه لایه حریر از باسن به پایین داره وطرح دکلته وبعددوباره لایه حریرتنگ گردنی سینههام اززیرلایه حریره خودنمایی میکردن ورونای تپلم بااون لباس زیرباسنی خیلی توچشم بودن طوریکه وقتی مینشستم شورت مشکی توریم علنی چشمک میزداصلا حال خودمونداشتم بااون همه مشروب که خورده بودم البته زیادنبودولی سنگین بود نوبت رقص تانگوشدزوجارفتن وسط منومحمودجزاولیابودیم نورکم شدوبزوردیده میشدیم محمودم دستاش روپهلوام بود دستاموکه گزاشتم دورگردن متوجه شدم حرارتش رفته بالاازش پرسیدم: عزیزم سرماخوردی لبام دم گوشش بود یهو دستاشو گذاشت رو باسنم و کشیدم جلو. تازه متوجه شدم اقامون مورد داره اونقد رو زیر شکمم حسش میکردم که خودم حالم داشتم عوض میشد حرفای که میزد وکیرش و نور و فضا همه و همه دست به دست هم داده بودن که منو حشری کنن نفسام که به گردنش میخورد جری ترش میکرد
نزدیکای تموم شدن ترانه بود و بعدشم تالارو بایدخالی میکردیم ساق و شال ومانتو رو پوشیدم و نشستم تو ماشین و رفتیم عروس کشون
تموم راه محمودحرفای سکسی میزد ازاونجاکه خونهمون اماده بودیکسره بعدتحویل عروس داماد منو برد خونه بخاطر کفشام و سنگفرش حیاط یواش راه میرفتم یهو بین زمین و اسمون معلق شدم یکراست منو برد اتاقخواب و انداختم رو تخت وخودش خیمه زد روم و وحشیانه لب میگرفت ودندون میزدمنم باهاش همراهی میکردم خودش میدونه گوش وگردنم حساسترین جای بدنمه گوشمومک وزبون میزدنفساش میخوربه گوشم ومن فقط نفسنفس میزدم تارسیدبه گردنم ولی لایه لباسم اذیتش میکردطوری زیپ لباسوبازکردکه صداجرخوردنش به گوشم رسیدگفتم عزیزم یواشتر باکمال ناباوری گفت لباسیکه باهاش دلبری کنی همون بهترمثل کست جربخوره راستش ترسیدم چون پرده داشتم البته بعد معذرتخواهی کرد لباسموخودم درآوردم واون داشت شکممولیس میزد وقتی کامل درش اوردم فقط ساقه موندقبول نکردخودم درش بیارم دوباره خیمه زدوشروع کردگردنمومک وزبون زدن اونقدکه صدا اه کشیدم داشت دیوونه ترش میکردرسیدبه سینههام وگفت ناکس کجاقایمشون کرده بودی دوماهه توکفشونم وتوازم فرارمیکردی ولی امشب باهات کاری بکنم وحالی بهت بدم باردیگه باپات بیای انچنان لیس میزدکه داشتم به سرحدجنون میرسیدم محکم مک میزدوبعدزبونشودورنوکش میچرخوندو گازمیگرفت اهای محمودمحکمترجون من محکمتر همش واسه خودته... اونقدمحکم مک میزدکه نوک سینههام واطرافش قرمزشده بودیکیومیمکیدودومیومیمالیدداشتم میمردم یواش اومدپایینترتارسیدبه نافم زبونشودورش میچرخوندوبعدمیکردتوش. تواین فاصله دستاش داشتم ساق تنگمومیکند داشت کمرمودادم بالاتاراحت ترکارشوبکنه که بایه حرکت باسنم پریدبیرون دوباره داشت وحشی میشدمحکم درش اوردوشرتمم باهاش کندپاهاموازهم بازکردخجالت میکشیدم اماوقتش نبودحال من بدتربود همینکه چشم به کسم خوردچنان اه کشیدکه گفتم ابش اومدولی بعدفهمیدم ترومادول خورده لباساخودشم درآوردتواین فاصله دستم روچوچولم بود که دوباره پاهاموبازکرد ونشست وسط پام دستموبرداشت ودست خودش وگزاشت وتندتندتکون میداداینقدتندبودکه داشتم به خودم میپچیدم اه کشیدنم به جیغ تبدیلشده بوداه الانم که یاداون لحظه میفتم ناخوداگاه دستم پایین میره سرشوگزاشت لاپام وبازبون ازپایین تابالارولیس زد وتندتندزبون میزدازخودبی خودشده بودم وچوچولم که میرفت تودهنش ومک میزدکمرمومحکم میبردم بالاومیکوبیدم وسرشوبادستام فشارمیدادم یه جیغ فرابنفش زدم لرزیدم وشل شدم ارگاسم شده بودم ولی اون ولکن نبود هی میگفت تشنمه بزارباشم داشتم دوباره تحریک میشدم که منوروزانونشوندوخودش ایستادروبه روم سر کیرشوگزاشتم تودهنم یه لیس زدم که صدای مردونش دراومدوجری ترم کردازسرکیرش تاته لیس زدم وبعدکامل گزاشتم تودهنم ومحکم مک میزدم صداش خیلی بلندبودوباصدااوق زدنم قاطی بودتخماشومیزاشتم تودهنم وای چقدخوشمزه بود خوابوندمش و ازش لب گرفتم ودوباره رفتم سروقت کیرش و مکیدمش که اب اولیه ش اومد منو برد لبه تخت و پاهام پایین بود ازم پرسید امادهای منم گفتم واسه یکی شدنمون لحظهشماری میکنم اونم انگارمنتظراین حرفم بودمنوخوابوند و یه لب طولانی ازم گرفت و دوباره افتاد به جون کسم لیسش زد و یه تف انداخت سر کیرش وکیرشرو به لا کسم میمالید و من که دوباره حشرم زده بودبالا التماسش میکردم بکنه تو ولی وقتی این حالتمو دید با اینکه حال بهتری نداشت بیشتر میکشیدکه تشنه ترم کنه بعدکه دیگه صداناله هام بیشترشدتنظیمش کرد رو کسم و میلی مترمیلیمترمیکردداخل ولی واقعا تنگ بودم داشت دردم میگرفت ولی اون میخواست کسم عادت کنه خوابید رو و لباش و گذاشت رو لبمولبامومیخوردداشت دردم یادم میرفت وباهاش همراهی میکردم که بایه فشار کاروتموم کردولی لباشوچنان گازی گرفتم که دلم کباب شد یخورده نگه ش داشت وبعدشروع کردتلمبه زدن ودستشوگزاشت روچوچولموومیمالیدکه دوباره صداجیغام رفته بودبالابه دستاش چنگ میزدم وخودشم صداضربه هاییکه واسه تلمبه زدنش بودباصدا اه کشیدنش هماهنگ بودکه واسه اولین باربافاصله خیلی کم بعدشل شدنم وارگاسم شدنم اونم ابش اومدوریخت روسینه م وافتادجفتم خیلی بیحال بودیم سینموپاک کردومنوبغل کردوتاصبح لخت خوابیدیم واولین شب زناشویی شروع شد
ببخشیداگه زیادشدشایدمتنم درست نباشه ولی اولین نوشتمه پس به بزرگی خودتون ببخشیدلطفااگه کسی فش یابدوبیراه داره براخودش نگه داره اوناییکه نظرمیدن خیلی احترام قائلم پس امیدوارم متقابلا این احترام نگه داشته بشه تاخاطره بعدی بای
|
[
"شب عروسی"
] | 2014-12-06
| 7
| 1
| 204,099
| null | null | 0.002447
| 0
| 5,735
| 1.115798
| 0.130687
| 4.283309
| 4.779307
|
https://shahvani.com/dastan/روزگار-دیبا-بیوه-ی-کتابفروش
|
روزگار دیبا بیوهی کتابفروش
| null |
بیوهی کتابفروش، این لقبی است که مردم به من دادهاند. نه اینکه توی رویم بگویند. مردم معمولا این چیزها را توی صورت آدم نمیگویند، بیوه اغلب یکجور متلک است که معانی ضمنی زیادی در خودش دارد. مثلا میشود گفت زن قابلدسترس یا کسی که خودش هم تنش میخارد و میشود راحت با او وارد رابطه شد یا مثلا بعضیها که با نمکتر هستند با کلمهی بیوه شوخی میکنند و میگویند میوه که یعنی زنکه بد چیزی هم نیست. در بهترین حالت «بیوه» آدم را یاد زنی میاندازد که درد کشیده و آسیبپذیر است و اغلب مورد ستم جامعه و دستدرازی مزاحمین واقع میشود
در مورد من اما هیچ کدام از اینها نیست. من بیتعارف بیوهی کتابفروش هستم و خدا میداند اگر میشد، بعد از فوت همسرم که آمدم و خودم کرکرهی کتابفروشی را دادم بالا، نام کتابفروشی اسداللهی را به نام طنزآمیز «بیوهی کتابفروش» تغییر میدادم. مردم هم قصد بدی ندارند و منظورشان در واقع این است که من بیوهی علی کتابفروش هستم.
اما اسم خودم دیبا است. دوستانم دیبا جون صدایم میکنند. من ترجیح میدهم دیبا باشم یا حداقل دیبا خانم. «جون» که میچسبد به ته اسمم حس میکنم مربی مهدکودکم یا در یک بدنسازی به زنها تمرین ایروبیک میدهم. در حالی که من کمتر با بچهها و زنها سر و کار دارم... مشتریهای من بیشتر پیرمردهایی هستند که وقتی وارد میشوند با خودشان بوی نا و کهنگی میآورند. افسران بازنشسته و دبیران مستمریبگیر که مدام دنبال قدیمیترین نسخهی هر کتابی میگردند و اسم رضاشاه که میآید به حالت خبردار میایستند. دوستانم سر به سرم میگذارند که تو با این مشتریها باید از ادارهی بیمه سختی کار بگیری!
تمام اوقاتم با کتابها میگذرد و سرم توی کتابفروشی گرم است اما اینها باعث نمیشود جای خالی عشق را در زندگیام حس نکنم.
آخر من زنی تنها هستم. هیچ جفتی ندارم و این از جهاتی مایهی سرافکندگی است. چهل و هشت سالهام و فرصت زیادی برایم باقی نمانده. شبها از درد زانو از خواب میپرم و زیاد که روی صندلی مینشینم سوزشی تیرهی پشتم را طی میکند تا برسد به گردنم. از این چیزها به کسی حرفی نمیزنم. اگر دل و دماغ داشته باشم سفیدی موهایم را با رنگ میپوشانم اما اهل تزریق بوتاکس و این چیزها نیستم، در جوانی زیاد خندیدهام و زیادتر گریه کردهام و خب فکرش را نمیکردم ردش حالا در میانسالی به شکل خطوطی عمیق توی صورتم نمایان شود. غبغب تقریبا آویزانی دارم و از خودآزاریهایم این است که وقت حمام یک ربع خیره بمانم به تن لختم، شکم عبوسم را توی مشت بگیرم و حساب کنم چه قدرش را ببرم پوستم کشیده و صاف میشود؟ جایی خواندم اگر از نوک سینهی زن خطی بکشی، آن خط باید برسد میانهی بازوها، نوک سینهی من نزدیک آرنجم است. اینها همه آن چیزی است که باعث میشود در دستهی خوشگلها و پر طرفدارها نباشم. توی دنیای برنزهها و لاغرها، مردی عاشق من نمیشود. برای همین فکر عاشقی و ماجراجوییهای احساسی را از سرم بیرون کردهام. تا همین سهشنبهی پیش که او را دیدم. من خیره ماندهام به در ورودی و کتاب جستارهایی در باب عشق جلوی رویم باز است. منتظر کسی نیستم، در خلسهی خسته از روزمرگی خیره به منبع نوری که از چهار چوب در میتابد با چشمهای باز چرت میزنم که ناگهان او وارد میشود و میآید میایستد مقابل میز میان کتابفروشی، روی این میز کتابهای جدید را میچینم که اغلب رمان و فلسفه و کتابهای کوچک روانشناسی است. او هیکلی پر دارد و هر چه مو که قرار است توی سرش داشته باشد روی سینهاش روییده. چهار تا از دکمههای پیراهن کتان آبی رنگش باز است و انگار از نشان دادن آن همه موی سفید و عریانی تنش باکی ندارد. سر بیمویش نور را منعکس میکند و لب پایینش انگار که دچار افسوسی ابدی باشد پیشآمده. یکی از کتابها را برمیدارد و ورق میزند، شبیه آدمهای نزدیکبین کتاب را آورده نوک دماغش و از جنبش لبهایش میشود دانست دارد چیزی میخواند. وقتی به من نزدیک میشود، نفسم بند میآید، نمیدانم تاثیر کرختی فصلی است یا سالها محرومیت! این مرد مگر چه در خودش دارد؟ نفسم به شماره افتاده و احساس میکنم قلبم توی گلویم میزند. انگار زنی چهل و چند ساله نباشم، صدای خودم را میشنوم که از حنجرهی دختری نورس با گونههای گلگون درمیآید. میتوانم کمکتان کنم؟
وقتی دور میزند و تقریبا میآید پشت میز من و باسنش را میدهد عقب و شانه چپش را میدهد جلو و یک پایش را کمی جلوتر از شانه و میایستد و کتاب را میگیرد توی صورتم و با انگشت به لیست پشت جلد اشاره میکند، چقدر دوست دارم سرم را بگذارم روی سینهی پر مویش و هایهای گریه کنم. میگوید: اینها را هم دارید؟
میگویم نه.
و نه را کشیده میگویم، از روی لوندی نیست بخدا! نفسم گیر کرده توی گلویم و این بازدمم است که رها شده. او اما خندهاش میگیرد و در حالی
که ابروهای پر پشت سیاهش را بالا داده با دهانی که کج شده میگوید چرا؟
میگویم چون آن فهرست کتابهای در دست انتشار است. میگوید آه. ومن حس کنم هرم آهش وجودم را آتش میزند! برمیگردد سر جای اولش آن طرف میز و کتاب را با دو تا اسکناس ده هزاری میگذارد پیش رویم کمی منتظر میماند و هیچ حواسش نیست من چهطور با سرانگشتهای لرزانم باقی پولش را پس میدهم. او دارد میرود و من تنها فرصتم را برای عاشقی از دست خواهم داد! هیچ معلوم نیست کی دوباره دیدار کسی دلم را به طپشی دیوانهوار محکوم کند! تصمیم میگیرم تمام جسارتم را به کار ببرم و خودم را پرت کنم میان ماجرایی که نمیدانم پایانش چیست. میگویم اهل رمان هم هستید؟
و چنان از پشت میزم با عجله میآیم طرفش که نوک پایم به گوشهی ور آمدهی کفپوش گیر میکند و سکندری میخورم. اوضاع ناجوری است، لب پایینم میلرزد و قطرهای عرق سرد از زیر بغلم میلغزدو تا روی سینهام سر میخورد میگوید: رمان پروست را اخیرا تمام کردهام.
آه، پروست، پروست عزیز.
اشک در چشمانم حلقه زد
باورم نمیشد عشقی که بیخبر آمده بود و میرفت تا قلبمو از ان خودش کند انقدر با من هم سلیقه باشد وبقدر من از پروست این نویسندهی دراز گویی که من عاشق جملات یلند و شرح و بسط توضیحاتش بودم، خوشش بیاید! انگار برخاسته از عشق بازیای طولانی سیر و خرسند ایستاده باشد مقابلم! میگویم: من عاشق پروستم. میگوید بله خیلی معرکه است و از این جهت تا مدتی نمیتوانم چیزی بخوانم. به شدت تحت تاثیرش هستم. انگار پروست من را بلعیده باشد!
میگویم بله بله دقیقا همین است. این را، عین این جمله را من هم به یکی از دوستانم گفتم.
در حالی که با لبخند سری به نشان تایید تکان میدهد میگوید: ممنونم، من دیگر بروم.
و میرود. بی آن منتظر بماند چیزی بگویم. حتی بگویم به امید دیدار یا حداقل خدانگهدار!
خاصیت شهرهای کوچک همین است. میشود آدمی را بارها از سر اتفاق توی خیابان ببینی، بی آنکه آن دیدار پیام و نشانهای در خودش داشته باشد. اما اگر کسی را که یک هفتهی پیش دیدهای و دلت را لرزانده همسایهی چند خانه آن طرفترت از آب در بیاید، دیگر از شیطنت تقدیرت است!
باد شدیدی در گرفته است. برای رفتن به کتابفروشی عجله دارم. در پارکینگ را باز میکنم تا ماشین را بیرون بیاورم، هر بار که میروم تا ماشین، باد میوزد و در بسته میشود. توی حیاط و حتی توی کوچه میگردم پی تکه سنگ یا پاره آجری تا بگذارم لای در که جلوی بسته شدنش را بگیرم. اما چیزی پیدا نمیکنم. دیدار او بعد از یک هفته برقی ازشور و شعف را میهمان نگاهم میکند، همان شلوار جین کهنه و گل و گشاد را پوشیده با کفشی که پنجهاش شبیه پوزهی سوسمار بلند و تهدیدآمیز است وپیراهنی طرحدار به رنگ آبی نفتی میگوید: سلام، خانم کتابفروش!
و در را میگیرد و با حرکت سر اشاره میکند بروم ماشین را بیرون بیاورم. ماشین را که آوردم، بی آنکه معطل کند مشغول بستن در پارکینگ میشود، حالا میشود با فاصله ببینمش که چطور خمشده و دارد زبانهی پایین در را میاندازد. میشود تاب پشت موهایش را ببینم و یقهی کج و کوله و اتو نکشیدهاش را. آرزو میکنم کاش موهای مرتبی داشت، مثلا سرش را کامل میتراشید، کت و شلوار خاکستری روشن میپوشید و تهریش مقبولی هم میگذاشت. بعد با خودم فکر میکنم لباس توی تن آدمها چه معنایی دارد؟ هیچ!
میگویم بفرمایید تا جایی برسانمتان. بی آنکه تعارف کند و یا حرفی بزند میآید مینشیند کنارم روی صندلی جلو. آنقدر هول شدهام که نمیتوانم دنده را جا بیندازم، اول باورم نمیشود، خیال میکنم یک گیر عادی باشد، یکبار دنده را خلاص میکنم و بعد باز میخواهم بروم روی دندهی یک، اما نمیشود، لبم را میان دندانهایم گرفتهام و نگران نیمرخم هستم که وقتی هول میشم شبیه بوقلمون میشود با آن قوز روی بینی و لبهای جلو آمده شبیه نوک پرنده. بعد میخندم، مثل همیشه که بیخودی میخندم و میدانم حالا صورتم مچاله و غبغبم برجسته شده. آرزو میکنم کاش کمی آرایش داشتم، کاش دیروز رفته بودم آرایشگاه و کمی به خودم رسیده بودم یا حداقل خودم یک فکری برای موهای سبزشدهی پشت لبهایم کرده بودم. کاشکی آخرم بابت کتابی است که دیشب وقتی رسیدم خانه، از جلوی ماشین برداشتم، حداقل کاش کتاب را گذاشته بودم همان جا پشت فرمان میماند، حالا میشد کتاب را ببیند و اینطور سر صحبت باز میشد. همینطور که دارم با دنده کشتی میگیرم، آرام و با اطمینان به نفس غریبی دستش را میگذارد روی دستم و میگوید آرام باشید. من شبیه برقگرفتهها خشکم میزند. واقعا نمیترسد به او برچسب هوسبازی و سو استفاده بچسبانم؟! ولی نه...! انگار دندانهایم را از پیش شمرده و ازاحساسم نسبت به خودش بخوبی خبر دارد میگوید: من حمید هستم، منزلم کنار پارک است، در واقع همسایهی رو به رویی شما هستم. میگویم من هم دیبا هستم. تر
جیح میدادم بگویم بیوهی کتابفروش تا خیلی واضح و صریح حالیش کنم تنهایم و با کسی در رابطه نیستم. دستش هنوز روی دنده است، در واقع روی دست من، با فشاری خفیف دست و دنده را با هم حرکت میدهد و اهرم روی دندهی یک جا میفتد و من تمام نیرویم را جمع میکنم که بتوانم پایم را روی پدال گاز فشار بدهم تا ماشین راه بیفتد. انگار روی هیچ چیزی کنترل ندارم. اشک رفتهرفته راه خودش را باز میکند و از جایی حوالی پردهی دیافراگم و ششها و گلو و دهان عبور میکند و انگار از لولهی پشت بینی بیاید تا برسد به چشمها و بعد پر صدا و هقهق، فوران میکند.
حمید اصلا حیرت نمیکند، دستپاچه نمیشود، انگار شغلش همین باشد که صبح به صبح در پارکینگ خانهی مردم را باز نگه دارد و بعد توی ماشین با آنها خلوت کند و مردم جلوی رویش خلع سلاح بشوند و بزنند زیر گریه. از وقتی ماشین را روشن کردهام، ضبط هم روشن شده و حالا مردی دارد به نجوا میخواند: جان میلرزد کهای وای اگر دلم دیگر برنگردد... کسی حرفی نمیزند، خیابان بیانتها توی قطرات اشکم خیس میخورد و من که همه چیز را تار میبینم مدام میافتم در چالههای میان راه و به سختی بیرون میآیم تا دستانداز بعدی. نرسیده به کتابفروشی میپیچم در کوچهای فرعی و ماشین را متوقف میکنم. نمیدانم قرار است چه بگوییم، اما حتما باید چیزی گفته شود. تمام شجاعتم را جمع میکنم تا بچرخم طرفش و از رو به رو نگاهش کنم. حالا میدانم نوک بینیام سرخشده حتی شاید چیزکی هم از حفرهی بینیام آویزان باشد و پشت پلکهایم حتما بیش از همیشه متورم و پفآلود است. حمید هم تکانی به خودش میدهد و نیم چرخی میزند سمت من و با همان ارامش همیشگیاش بدون هیچ مقدمهای میگوید:. مث بیشتر مردای همسن و سالم منم یه بار ازدواج کردم، ازدواجی که دوام چندانی نداشت حاصل ازدواجم دختری است که در لندن زندگی میکند. آخرین باری که صدایش را شنیدم بیش از سه سال پیش بود و بعد از آن تنها سالی یکی دوبار کارت تبریک تولد یا عید نوروز برای هم میفرستیم و بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد: حالا شما خواهید گفت این حرفهای من بیجا و بیسر و ته است. اما خودتان خوب میدانید که گفتنش همین اول کار چه قدر مهم است.
بعد هم در ماشین را باز میکند و میرود!
منتظر حرفی نمیماند، بیخداحافظی!
برای باز کردن کرکرههای عمودی کتابفروشی باید سه کلید را در سه قفل داخل کنم و بچرخانم، بعد دقت کنم انگشتم لای میلههای کرکره نماند و یکی یکی کرکرهها را جمع کنم. تا حالا و در این مدتی که هر روز، درب مغازه را باز میکنم یادم نمانده کدام کلید مال کدام قفل است. خیلیها گفتند روی کلیدها علامت بزن، مثلا با لاک یا بندهای رنگی رویشان نشان بگذار. کسی نمیداند این فراموشی عمدی است. در واقع من دوست ندارم بدانم کلید و قفل درست کدامند. میخواهم هر روزم با معما و غافلگیری و خوشی یا اندوه درست و غلط بودن کلید و قفل آغاز شود. این نشانهای میان من و روزگار است. مثلا روزهایی که همهی کلیدها بروند در قفلهای مناسب، آن روز، روز خوششانسی است و حتما اتفاقی خوب میفتد و اگر روزی یک کلید یا دو تا توی جای خودش نرود، یعنی بدبیاری. صبح روز چهارشنبه است، همهی کلیدها در اولین انتخاب میروند توی قفلهای خودشان و نرم میچرخند و تقی صدا میکنند و قفلها از هم باز میشود. مدتهاست که بهترین اتفاقی که میشود بیفتد دیدار حمید است اما خبری از او نیست. آخرین تصویرم از او هیکل کمی خمیدهاش است که توی پیچ کوچه ناپدید شد و بعدش انگار نه انگار که همسایهی رو به رویی ما باشد، اما امروز گویی فرق دارد، حس میکنم امروز بلاخره او را خواهم دید و سر خوش از این حس، در رویاهایم غوطهور میشوم
دقایق و ساعتها یکی بعد از دیگری میگذرند و من همچنان انتظار میکشم انتظار و انتظار و انتظار، اگر چه امروز تمام کلیدها در تمام قفلها چرخیده است
غروب هم گذشت اما مطمئنم که امروز حمید میاید فقط باید زمانش برسد و من صبورانه انتظار میکشم وقتی هیکل پر و شانههای خمیدهی حمید را توی درگاهی مغازه میبینم به استقبالش میرم حمید یک شلوار مشکی کتان پوشیده با پلیوری نازک به رنگ نخودی و یک جفت کتانی که پنجههایش از کهنگی قاچ خورده. میگوید سلام. یک جوری سلام میکند انگار صبح همدیگر را دیده باشیم و میگوید اگر موافقی مغازه را ببند با هم برویم شام بخوریم.
به ماشین که میرسیم، سوییچ را از من میگیرد تا خودش رانندگی کند و من مثل یک خانم مینشینم روی صندلی کنار دستش. هوا تاریک شده و نسیمی خنک عطر دلانگیز بهار را سخاوتمندانه در هوا میپراکند. زمین از باران دیشب مرطوب است و هوا بوی صمیمیت خاک را میدهد. کمکم از شهر خارج میشویم، از روی پل میگذریم و من همینطور که نگاهم به چادرهای رنگی مسافران است که کپه کپه در پارک زیر پل ساکن شدهاند، به موسیقی که پخش میشود گوش میکنم. بعد آن
قدر میرویم که بوی دریا به مشام میرسد. نزدیک لنگرگاه هستیم. جایی که میشود نشست روی نیمکتی و به انعکاس رنگی کشتیهای بیحرکت روی تیرگی آب خیره ماند. یکی از نیمکتها را انتخاب میکنیم و بعد حمید میرود و طولی نمیکشد که با دو تا پیتزا برگردد. مینشیند کنارم و ما جعبههای پیتزا را روی پاهایمان میگذاریم. حمید پاکت کوچک سس را باز میکند و با دقت همه جای پیتزایم را سس آلود میکند. من نگاهم به سرانگشتان پهن و رد جویدگی ناخنهایش است. بعد همین طور که به رفت و آمد آدمها و قایقهای کوچکی که از مسافر پر و خالی میشوند نگاه میکنیم به پیتزایمان گاز میزنیم. من خیلی سعی میکنم گازهای ریز بزنم و آهسته و کامل لقمهام را بجوم. حمید با عجله غذایش را میبلعد و هر جا گیر میافتد با نوشابه لقمهاش را پایین میدهد.
میگوید مطمئنی نوشابه نمیخوای؟
میخندم و میگویم بله.
میگوید رژیم؟ امان از دست زنها... و بعد میخندد، من هم میخندم. احساس خوشبختی میکنم که اکنون دیگر از آن دسته از زنها هستم که نگران سلامتی و زیباییشان هستند، به خودم قول میدهم از فردا صبح رژیم بگیرم و با برنامهی صبحگاهی تلویزیون ورزش کنم. حمید زودتر از من شامش را تمام میکند و مشغول باقی ماندهی نوشابهاش میشود. من نگاهم به نیمرخش است در پسزمینهی تاریک و روشن خیابان و اثر تابش نورهای رنگی لنگرگاه بر صورتش. برای اولین بار متوجهی خطی عمودی میشوم که چانهی برجستهاش را به دو نیمه تقسیم کرده. انگارحس میکند که به او خیره شدهام برمیگردد و با لبخند نوشابهاش را تعارفم میکند. من هم میخندم و از همان نی که لحظاتی پیش میان لبهای او بوده نوشابه را تا ته میمکم.
وقت برگشتن، هر دو ازچگونه گذشتن زندگیهامون برای هم حرف میزنیم.
حالا دو هفته یکبار با هم میرویم بیرون، گاهی میرویم جنگل یا من چیزکی میپزم و میرویم لب ساحل. گاهی هم میرویم سینما. با هم کتاب میخوانیم و توی ماشین موسیقی گوش میکنیم. حمید میگوید بدی ادبیات این است که یک جوری دروغ میگوید که آدم باورش بشود. مثلا یک جوری به تو میخوراند زندگی بدون عشق ممکن نیست و آدمی همیشه دنبال جفتش میگردد تا کامل باشد و آدم تنها غمگین است. فقط پروست عشق را آن طور که به واقعیت نزدیک است تصویر کرده. خوب شیر فهمت میکند چیزی به نام عشق وجود ندارد و همهاش توهمات و برداشتهای خودخواهانهی آدمی است.
چیزی نمیگویم، بحث نمیکنم. برایش کلوچه پختهام. در ظرف را باز میکنم و میگیرم طرفش و میگویم بفرمایید کلوچههای پروستی. بعد هر دو میخندیم و او گاز اول را که میزند تکههای کلوچه میچسبد دور دهانش، دست میبرم و با انگشتانم آرام دور دهانش را پاک میکنم. نمیدانم خیال بود یا واقعیت داشت او سر انگشتانم را بوسید.
پایان
نوشته: PADIDAR
|
[
"زن بیوه"
] | 2017-10-20
| 42
| 2
| 43,029
| null | null | 0.000479
| 0
| 14,624
| 1.655398
| 0.57018
| 2.885561
| 4.776753
|
https://shahvani.com/dastan/مادرزن-ساده-
|
مادرزن ساده
|
نادر
|
این خاطره واقعی است. قضاوت با خودتون...
من نادر سی و دو سالمه قد ۱۸۰ وزن ۹۰ سایز معمولی اندازه نکردم ولی پارتنرام ازم راضی بودن. متاهلم و داماد بزرگ خونهام. دو تا خواهر زن کوچکتر از خانمم دارم. حدود هشت ساله با همسرم ازدواج کردم و زندگی خوبی داریم و سکسمون هم با فانتزیهای مختلف براهه. مادر زنم فرشته با من یازده سال اختلاف سنی داره و تو هفده سالگی شوهر کرده. کلا دخترای فامیل مادر زنم تو سن پایین ازدواج کردن و این یه رسم خانوادگی تو روستاشون بوده. فرشته با پدر زنم ۸ سال اختلاف سنی داره. مادر زنم الان یه خانم ۴۳ ساله ولی وجودش عین یه زن سی ساله جوون وتر و تازه است. من و همسرم تو فانتزیهای سکسیمون فانتزی سکس با محارم رو هم داشتیم... من تو فانتزیها چند بار مادر و خواهراشو جلوی چشمش گاییدم... اونم یکی دو بار به داداش من کص داده... البته اینا همه فقط فانتزی بوده ولی از اولش یجورایی چشمم همیشه دنبال مادر زنم بوده. فرشته یه زن ساده روستایی که بعد از ازدواج اومده شهر و زندگی با یک مرد کارخانهدار که از اقوامشون هست، تغییر زیادی در سبک زندگی و طرز لباس پوشیدنش ایجاد نکرده. بر خلاف مادر زنم، پدر زن دیوث ما یه عیاش و خوش گذرون به تمام معناست. چندین بار مادر زنم مچش رو با زنهای دیگه و حتی زنهای فامیل گرفته ولی بخاطر حفظ آبرو و اینکه اینجور کارا تو فرهنگ خانوادگی مادر زن و پدر زنم برای مرد عیب نیست، صداشو در نیاورده، اما تو درد دلهایی که در طول این هشت سال که من دامادشون شدم به من گفته، حسابی دلش از شوهرش شکسته و به قول خودش دیگه دوسش نداره و فقط بخاطر بچه هاش این زندگی رو تحمل میکنه. اما اینم حسابی رو مخ پدر زنمه و به هر روشی که بتونه زندگی رو به کامش تلخ میکنه و به همین خاطر دائم تو خونهشون بگو و مگو و جر و بحث دارن. دو کلام خوش نمیتونن با هم حرف بزنن. همه حرفاشون با طعنه و کنایه است و اینجوری دیگه عادت کردن. رابطه هر دو شون با من عالیه چون هم رازدار پدر زن و هم سنگ صبور مادر زنم هستم. با دو تا داماد دیگه شون در حد من صمیمی نیستن. تو این دعواهای زن و شوهری هر از چند گاهی فرشته با پدر زنم قهر میکنه و تنها جایی که میره خونه ماست. منم بدم نمیاد چون هم فرصت مالیدن بهش زیاد دست میده و هم هر وقت میاد، پدر زنم به حسابم پول میزنه که یه مدت نگهش دارم و براش بخرجم تا اونم بتونه رو پروژههای عیاشی و جنده بازیش متمرکز بشه. هفته پیش بازم طبق معمول فرشته با قهر اومد خونه ما و بعد از تعریف ماجرا با اشک و آه و دلداریهای من و همسرم، شرایط عادی شد و قرار شد یه مدت پیش ما بمونه. من شغلم زرگریه و معمولا صبحها دیر میرم مغازه و خانمم کارمنده و صبح زود میره. کار رسوندن بچه هم به مهد کودک با همسرمه، هر چند بعضی روزا که مادر زنم خونه ما میمونه، دخترم مهد نمیره. یروز ساعت ۸ پاشدم دیدم فرشته میز صبحونه رو طبق معمول آماده کرده و منتظره من پاشم تا با هم صبحونه بخوریم. شب گذشته قبل خواب که درد دل میکرد برام بهش گفتم شوهرت حسابی شلوغیاشو میکنه و به خورش میرسه و تو هم کاری جز غصه خوردن نمیکنی... تو هم به خودت برس، خوش باش، برا خودت عشق و حال کن، برو بازار خرید کن... با دوستات مهمونی و دورهمی برو... آخرش هم یواشکی بهش گفتم من اگه جای تو بودم حتی بعضی وقتا شلوغی هم میکردم و این تیکه آخرو انداختم به شوخی و خندیدم که یهو عکسالعمل بد نشون نده. صبح در کمال تعجب دیدم فرشته خانم یه بولیز و شلوار از لباسای زنمو پوشیده و یه آرایش سبک هم کرده... کاری که تا حالا نکرده بود. فرشته با قد ۱۶۵ وزن ۷۵ و سینههای ۸۰ واقعا فیزیک عالی داره. یه میلف تو پر بدون شکم و باسن بر آمده. با تبسم گفتم بهبه مادر زن ما فرشته بود و حالا جیگر شده... با ذوق گفت: واقعا؟ خوب شدم؟ بهم میاد؟
من: خوب شدی؟ این چه حرفیه؟ تو عالی هستی... هر مردی تو رو ببینه دلش میره
ف: نه دیگه... اونقدرا هم که تو میگی نیست... دیگه دارم کمکم پیر میشم...
من: یه نگا تو آینه به خودت بنداز... با یه دختر ۲۰ ساله مو نمیزنی... شوهرت اگه شعور داشت قدر این جیگرو باید میدونست
فرشته در حالیکه چشماش از تعریفهای من که بیراه هم نبود، برق میزد، یه آه عمیقی از ته دل کشید و گفت: اگه قدر منو میدونست که الان حال و روز زندگی ما این نبود و منم هی مزاحم زندگی شما نمیشدم
من: فرشته جون از این حرفا بزنی باهات قهر میکنمها، اینجا خونه خودته و ما خیلی دوسداریم که تو پیشمون باشی... نگاه کن، اگه تو نبودی کی میخواست اینجور بساط صبحانهای رو برای من آماده کنه؟ تازه یه صبحانه عالی با یه جیگر زیبا...
ف: تو چشمات قشنگ میبینه... کاش شوهرم هم مثل تو میدید
من: با فکر کردن به اون اعصاب خودتو خراب نکن... اون برا خودش خوشه... تو هم سعی کن برا خودت خوش باشی
همینطور که صحبت میکردیم مشغول خوردن صبحانه بودیم و داشتم فکر میکردم که الان موقعیت عالی است و باید یجوری مخ فرشته رو بزنم
من: راستی رابطه زناشوییات با حاج قدرت (پدر زنم) چطوره؟
ف: وا... پرسیدن داره؟ خوبه خودت از اولش تو جریان زندگی ما هستی... رابطه مون اگه خوب بود من الان اینجا چکار داشتم؟
من: از اون نظر نمیگم... میدونم... منظورم رابطه و نزدیکی و از اینجور برنامهها...
ف: هعی... الان سه جهار ساله دستش به دستم نخورده... میگه دیگه توانشو ندارم
من: وا... اگه توان نداره پس چجوری با زنهای غریبه میتونه رابطه داشته باشه؟
ف: خب دیگه... اونا چشم و دلشو سیر میکنن، به ما دیگه چیزی نمیرسه
من: اونوقت تو چیکار میکنی؟
ف: هیچی... کاری از دستم بر نمیاد که
من: نه... منظورم اینه نیازهاتو چجوری برطرف میکنی؟ بالاخره آدم نیاز داره چند وقت یبار خالی بشه
ف: عه... من دیگه یادم رفته که زنم... مدتهاست که دیگه احساس نیاز نمیکنم
من: فرشته جوم ببخشید ها... من باهات محرم هستم و اینا رو که میگم اطلاع دارم و لازمه بدونی... اگه زن یه مدت طولانی ارضا نشه به انواع بیماریها مبتلا میشه... کلا سیستم بدنش به هم میخوره... پوستش چروک و زود پیر میشه... تو هنوز سنی ندازی... باید به فکر سلامتی خودت باشی
ف: چیکار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد که... برم بزور بهش بگم باید با من بخوابی؟
من: نه... اینکه خوب نیست زن بره منت مردشو بکشه بگه بیا با من سکس کن (این یه تیکه رو به خودم جسارت دادم و گفتم که هم عکسالعمل فرشته رو بسنجم و هم بحث رو بکشونم به جاهایی که شاید بتونم تحریکش کنم) ولی خب ارضا شدن فقط از طریق خوابیدن با همسر نیست که... راههای دیگهای هم هست
ف: من از اون کارا نمیتونم بکنم... چندشم میشه... بدم میاد
من: نمیگم که دائم انجام بدی... ولی باید حداقل ماهی دو بار بکنی که سلامتیت از بین نره... بدنت نیاز داره
ف: آخه نمیدونم که باید چیکار کنم... تا حالا نکردم
من: فکر کن من دکترت هستم و دکتر میدونی دیگه، برای مریضش محرمه... من یادت میدم ولی بلید به حرفام گوش بدی... نباید بذاری اون حاج قدرت همش بخورش برسه و خودشو جوون نگه داره و تو رو اینجوری پیر کنه تا از بین بری و اون بیشتر عیاشی کنه
ف: آخه من از تو خجالت میکشم... چطور میتونم اینجور کارها رو بکنم
من: ما که با هم محرم هستیم پس این حرفا برای ما گناه نداره... در ضمن نمیخوای عیاشی کنی که... فرض کن این نسخه دکتره که برای سلامتیت واجبه... پس نباید خجالت بکشی...
اگه اجازه بدی یه چایی بخوریم و بریم که یادت بدم... الان بهترین موقعیته... کسی هم نیست که یهو فکرای بد بکنه... راحت میتونم یادت بدم که دیگه بعد از این خودت بتونی خودتو ارضا کنی و نذاری سیستم بدنت به هم بریزه
فرشته در حالیکه صورتش از خجالت کمی سرخشده بود سرشو انداخت پایین و یواشکی گفت: نمیدونم که... سخته پیش تو...
من: نگران نباش... منو به عنوان دامادت نبین... فکر کن من دکترت هستم... تازه یباره دیگه... کسی هم قرار نیست بفهمه، بین خودمون میمونه
ف: باشه... حالا... تو مغازت دیر نمیشه؟
من: نه بابا... دست خودمه، هر وقت رفتم مهم نیست
فرشته پا شد چایی بریزه و من از فرصت استفاده کردم تا کیرم رو که حالا به مرز انفجار رسیده بود تو شلوارم جابجا کنم که متوجه نشه... بعد از خوردن چایی، گفتم: دستت درد نکنه... حالا بریم که همه چیو یادت بدم
ف: حالا نمیشه بمونه برای بعد؟ من فعلا آنادگیشو ندارم، ازت خجالت میکشم... در ضمن نیازی نیست که بریم، همینجا بگو منم بشنوم باید چیکار کنم
بعدا فهمیدم که منظورش از آمادگی نداشتن، خجالت نبود، جنده خانم کصش یه کم مو داشت و دوست نداشت یهو کصشرو مودار ببینم.
من: فرشته جون با حرف نمیشه که... تو باید رو تخت دراز بکشی، ریلکس باشی و هیچ استرسی نداشته باشی تا بتونه به مرحله ارضا برسی... در ضمن جلسه اول رو بلید خودم باشم که کمکت کنم وگرنه اگه خودت تنهایی بخوای انجامش بدی و نتونی، دیگه هیچوقت نمیتونی و این تو روحیه تو تاثیر بد میذاره... حالا پاشو... قرار شد حرفمو گوش کنی
در حالیکه پا میشد با ناز توام با گلایه گفت: نادر... از دست تو... ببین آدمو مجبور به چه کارهایی میکنی
من: باور کن اگه بخاطر سلامتیت واجب نبود نمیکردم... من تا حالا فکر میکردم با حاج قدرت رابطه سکس تون برقراره... نمیدونستم این همه مدت طولانی اصلا سکس نداشتی... این برای وجود تو عین سم میمونه... باید زود علاجش کرد
دست فرشته گرفتم و در حالیکه اکراه به اومدن داشت دنبال خودم کشیدم و بردم به سمت اطاق خواب خودمون...
گفتم مرحله اول اینکه اصلا فکر نکن من اینجا هستم و خیلی راحت و ریلکس رو تخت دراز بکش. و هدایتش کردم سمت تخت، فرشته به پشت خوابید رو تخت...
من: حالا چشماتو ببند و فکر کن مردی که تو رویاهای خودت دوسش داری داره نزدیکت میشه تا باهات عشقبازی کنه...
فرشته در حالیکه چشماشو بسته بود گفت: آخه همچین مردی رو نمیشناسم... نمیدونم به کی فکر کنم...
من: به یه خاطرهای فکر کن که برات تحریککننده بوده
اصلا فرض کن خوابیدی و یه نفر در حالیکه تو خوابی اومده و یواشکی به بدنت دست میزنه... و تو از این کارش لذت میبری
فرشته چشماش همچنان بسته بود و من در کنارش روی لبه تخت نشسته بودم... احساس کردم نفسهاش تند شده و مطمئن شدم که در مسیر هدفم قرار دارم و میتونم به نتیجه برسم... کیرم داشت شلوارمو جر میداد و من باید فعلا تحمل میکردم...
من: چه حسی داری دستای اون مرد داره بدنت رو لمس میکنه؟
ف: حسی ندارم... نمیتونم تجسم کنم دستای یه مرد روی بدنمه
من: فرشته جون لطفا منو ببخش... اینجا من باید یه کم کمکت کنم و در ضمن ناچارم حرفای سکسی بزنم که تحریک بشی
ف: نادر... خجالت میکشم آخه
من: خجالت نکش عزیزم... فکر کن مردی که عاشقته الان پیشته... تو چشماتو بسته نگهدار و تو رویای خودت اون مرد رو پیدا کن... منم سعی میکنم نقش اون مردو بازی کنم
با گفتن این حرف، دستمو آروم گذاشتم روی رون پاش... فرشته یه لرزش خفیفی کرد ولی چیزی نگفت، نفسهای تندتر شده بود
من: عشقم؟ فرشته من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
با گفتن این جملات همزمان دستم روی رون فرشته به آرامی حرکت دادم و پاشو نوازش کردم و بعضی وقتا هم یه فشار کوچولو به پاش میدادم
من: عزیزم مدتهاست که حسرت آغوشت رو میکشم و دنبال فرصتی هستم که بتونم دوباره تن ناز و قشنگت رو لمس کنم...
دستم رو از کنار رون و باسنش به روی شکمش کشیدم و فرشته یه آه کوتاه از دهانش خارج شد ولی عکس العملی نشون نداد... این باعث شد جسارتم بیشتر بشه و همزمان با نوازش شکمش دستم رو به آرامی به سمت بالا و به ناحیه زیر سینههاش بکشونم... اینجا شدت ضربان قلب فرشته رو زیر دستم حس کردم و امیدوار شدم که این ضربان از حشری شدنش باشه...
من: بعد از مدتها حسرت، امروز به عشقم رسیدم و دلم میخواد همه وجودشو لمس کنم... دلم برای سینههای قشنگت یه ذره شده... دوسدارم فشارخون بدم... بخورمشون
و بلافاصله یکی از سینههاشو تو دستم گرفتم. وای این زن یه معجزه است. ممه سفت... با نوک بر آمده که حتی سوتین زیر بولیزش هم نتونسته پنهونش کنه... یه فشار جزئی دادم... یهو فرشته گفت: آخ نادر
من: جونم؟ عشقم...
و دوباره سکوت کرد و به تند تند نفس کشیدن ادامه داد
خودم از شدت حشر کیرم داخل شلوارم و از تنگی جا داشت میشکست... به نوازش و فشار دادن سینههاش ادامه دادم و تصمیم گرفتم ایر خلاص رو بزنم...
من: وای عشق سکسی من... چه سینهای داری... جون میده برای خوردن... دیگه تحمل ندارم... عشقم آغوشت رو باز کن و منو توش جا بده که دارم برات میمیرم... فرشته با گفتن: خدا نکنه دیوونه... چراغ سبز رو داد و من به آرامی روش دراز کشیدم در حالیکه سعی میکردم همه وزنم رو روی اون نندازم... بلافاصله لبهامو نزدیک لبهاش بردم و قبل از تماس لبهامون، فرشته بدون اینکه چشماشو باز کنه لبهاشو برام غنچه کرد و من دیگه مطمئن شدم که مادر زنم مال من شده و کار تمامه...
بعد از لب بازی عاشقانه و خوردن گردن و لاله گوش فرشته جونم... دیگه صدای آخ و اوخ فرشته اطاق رو پر کرده بود و دستهاش بکار افتاده بودن و سر و گردن و پشت منو نوازش میکرد...
بدون اینکه چیزی بگم و ازش اجاز بگیرم بولیز رو از تنش در آوردم بالای سینههاشو لیس زدم و مکیدم و بعدش باز کردن سوتین که خودش کمک کرد و خوردن ممههای ۸۰ و سفت و حرکت به پایین و نهایتا لخت کردن کامل فرشته. حالا دیگه فقط یه شورت پاش بود و برای در آوردنش مقاومت میکرد...
ف: نادر؟ اونو دیگه در نیار... تمیز نیستم
من: عشقم اگه بخاطر موهاش میگی، من عاشق موی کصم... اینجوری دوسدارم
قبل از اینکه شورتش رو در بیارم لبه شورت رو کنار کشیدم و به چاک کصش یه زبو زدم و فرشته همراه با صدای آه به خورش لرزید
من: جون... قربون کص شیرینت بشم
دست انداختم به کنارههای شورت و اینبار دیگه مقاومت نکرد و از پاش در آوردم
همه چی برای یه سکس توپ آماده بود،،، بالافاصله پا شدم و لباسامو کندم و دو باره روش دارز کشیدم... کیرم لای پاهاش و مماس کصش بود و دوباره شروع کردیم به لب بازی
مسیر لب و گردن و ممهها و شکم رو دوباره طی کردم تا رسیدم به کص... با فشار دستام فهموندم بهش که پاهاش باز کنه و فرشته براحتی پاهاشو کاملا برام باز کرد... من دیگه افتادم بجون کصش... آنقدر هم موهای کصش بلند نبودن ولی نیاز به شیو مجدد داشت... با این وجود عاشقانه براش میخوردم و فرشته عین مار زخمی فقط پیچ و تاب میخورد و سرم رو به سمت کصش فشار میداد... هر دو آماده آخرین مرحله شده بودیم و میدونستم فعلا درخواست خوردن کیرم با توجه به اینکه هنوز ممکنه با موضوع کنار نیومده باشه، عاقلانه تخواهد بود... لازمه اول کامل فتحش کنم و در سکسهای بعدی راحتتر ازش بخوام برام ساک بزنه... بنابرین خودمو کشیدم بالا و با دست کیرم رو روی سوراخ کصش تنظیم کردم و به آرامی فشار دادم... سرش که وارد واژن مادر زنم شد با صدای بلند کفت آخ... لطفا یواش بکن... تنگه،،، میترسم دردم بیاد...
من: چشم عشقم... خودم مواظبت هستم... نگران نباش... نمیذارم دردت بگیره
کیرم به آرومی پیشروی میکرد تا اینکه تخمام به در کصش چسبید... لحظاتی بیحرکت موندم تا کص تنگش به سایز کیرم عادت کنه و همزمان ازش لب گرفتم...
من: فرشته؟
ف: جونم؟
من: دیگه زنم شدی... بعد از این خودم میکنمت تا ارضا بشی... این کص دیگه مال خودمه... خاک تو سر شوهر دیوثت که قدرشو ندونست... حالا میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ف: بگو
من: لطفا چشماتو باز کن و تو چشمای شوهرت نگاه کن... دوسدارم موقع کردنت، شهوت رو تو چشمات ببینم
ف: نادر؟ خجالت میکشم... بکن دیگه...
من: نادر نه... بعد از این منو عشقم صدا کن... الان کیرم تو کص داغته... آلن دیگه تو مال منی... کص خودمی... چشماتو باز کن تا ببینی چقدر عاشقتم
فرشته با ناز چشماشو باز کرد و تو چشمام نگاه کرد
ف: نادر؟ ببخشید عشقم؟
من: اوف... جونم؟ عشقم...
ف: کارمون بد نبست که؟
من: نه عزیزم... ما به هم محرم هستیم پس اصلا گناه نیست... تو دیگه زن خودمی و بعد از این مرتب میکنمت
با این حرفا شروع کردم به تلمبههای آروم و باز لبهامون در هم گره خورد... ولی این بار لب دادن فرشته متفاوت شده بود... رسما لبهامو میخورد و بعضی وقتا یه گاز کوچولو میگرفت... کمکم زبونم رو بردم تو دهنش و داخل دهنش زبونهامون عشقبازی میکرد... تلمبه هام سرعتش بیشتر شده بود و به صورت ضربه داشتم میزدم و فرشته دیگه همون فرشته خجالتی نبود...
ف: بکن... آخ... تندتر بکن... جرم بده
من: اوف... قربون جنده خودم بشم... دلت کیر خواسته بود؟
ف: آره... خواسته بود
من: بیا اینم کیر... مال خودته... بعد از این کصترو خودم آب میدم
سرعت تلمبههای من و فریادهای از سر شهوت و لذت فرشته بالا رفته بود و من دیگه تحمل نداشتم... به یکباره وجودم از طریق کیرم پاشید داخل کص فرشته و از لرزشهای بدنش فهمیدم که اونم ارضا شده... افتادم روش و لبهاش رو به دهن گرفتم... اونم منو سفت بغل کرده بود و نفسنفس میزد...
من: چطور بود عشقم؟
ف: نادر؟
من: جوون نادر؟
ف: مرسی که هستی... دو باره حس زن بودن بهم دست داد... دوستت دارم...
این آغاز رابطه پایدار من با مادر زنم بود که هنوز هم ادامه داره...
امیدوارم پسندیده باشید و اگر غلط املایی در متن باشه لطفا ببخشید.
|
[
"مادرزن"
] | 2022-12-19
| 69
| 15
| 289,101
| null | null | 0.00007
| 0
| 14,280
| 1.624929
| 0.626311
| 2.937921
| 4.773912
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-باری-که-دوست-پسرم-کصمو-خورد
|
اولین باری که دوست پسرم کصمو خورد
|
هلیا کسیتونم🥺🤤
|
اولین بارمه دارم مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد من سحر و اسم دوست پسرم علی
اولین بارم بود که بای پسر وارد رابطه میشدم ۶، ۷ ماه از رابطمون گذشته بود و واقعا وابستش شده بودم... اخیرا حرفامون خیلی سکسی شده بود... دختر حشری نبودم ولی با حرفاش کاری میکرد که ناخودآگاه شروع به مالیدن خودم میکردم، کمکم حرفامون ب جایی کشید که شروع کردم بهش عکسای بدنم رو دادن از سینههام شروع کردم سایزشون ۷۵ بدن سفیدی هم دارم خیلی براش جذاب بود و منم حسابی هورنی میشدم وقتی براش عکس و فیلم از سینههام میگرفتم دوست داشتم بهشون دست بزنه... و همینم شد ازم خواست که بزارم سینههامو بخوره یکم دودل بودم ولی بالاخره گذاشتم کناری کوچه خلوت نگهم داشت و لباسم رو داد بالا و مشغول خوردن سینههام شد خیلی حس خوبی بود که سینههام دهنش بود خیلی خوب میخوردشون میمالید نوکشو 🤤 قشنگ خیسی پایین رو حس میکردم وقتی سینههامو میخورد خیلی حس خوبی بودد🥺 این باعث شد کمکم بخوام بهش عکس از بقیه بدنم هم بدم و یه جورایی میخواستم اونارو همدست بزنه... خیلی ذوق داشتم و اون دو سه هفته هر روز که میدیدمش سینههامو برام میخورد (ی مکان متروک پیدا کرده بودیم کسی نبود و حسابی لذت میبردیم) گذشت و یروز ک برگشتم خونه از شدت هورنی بودنی فیلم از کس و کونم براش فرستادم... خیلی خوشش اومد میخواستم بفهمه که میخوام بهشون دست بزنه و فهمیدد🥺🤤 فرداش که دیدمش همینطوری که سینههامو میخورد دستشو کرد تو شلوارم و کصمو حسابی مالید اونروز خیلی بهم حال داد و بهش نشون دادم که بازم میخوام حدودا یک ماه گذشت و من هرشب عکس از همه جام میفرستادم و هروقت که میدیدمش منو حسابی میمالید دیگه طاقتم تموم شده بود واقعا دوست داشتم بهش بدم دوست داشتم کیرشرو تو خودم حس کنم... ی خونه گرفت و بعد مدرسه رفتیم تو اتاق اون خونه تا وارد شدیم لباس مدرسمو درآورد و فقط لباس زیر داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم گفت بخواب رو تخت فقط خوابیدم و چشمامو بستم خیلی حس عجیبی بود سوتینمو باز کرد شروع کرد خوردن سینههام همینطوری میخورد و کصمو از روی شرت میمالید بالاخره دست از سینههام کشید و زبونشو همونطور آورد پایین تا به کصم رسید لون لحظه که شرتم و درآورد و اولین زبون و زد انگار رو ابرا بودم 🤤🤤 آروم آروم زبونشو میچرخوند روش. اولش نمیخواستم نشونش بدم که چقدر هورنی شدم ولی ازی جایی ب بعد انقدر خوب میخورد که سرشو فشار میدادم تو کصم و التماسش میکردم ک بیشتر بخوره 🤤🤤 کصم خیس خیس بود حتی الانم با نوشتنش خیس میشه خیلی حس خوبی بود واقعا دخترا بزارید کستون خورده شه بنظرم بهترین حس دنیاست... اونروز حسابی کصمو خورد و مالیدم گفت میخوام باهات مرحله مرحله پیش برم فعلا تا اینجا بسته من نمیخواستم بس کنه کلی التماسش کردم و اونم راضی شدد که کونمرو انگشت کنه... کرم مرطوبکننده تو کیفم داشتم کلی ازش رو زد و به زور دوتا انگشتش رفت واقعا داشتم جر میخوردم ولی خیلی خوب بود دوست داشتم کیرشرو بچشم ولی دیگه گفت برای امروزت بسهه یکم دیگه کصمو خورد و وقتی برای بار سوم ارضا شدم لباسامو تنم کرد و رفتیم خونه وقتی رفتم خونه شروع کردم همینطوری عکس از کسم فرستادن 🤤 و بهش گفتم که این کص تورو بیشتر از اینا میخواد... ادامه میدم
|
[
"دختر دبیرستانی",
"دوست پسر",
"کسلیسی"
] | 2024-12-28
| 15
| 3
| 38,101
| null | null | 0.007348
| 0
| 2,742
| 1.218659
| 0.118571
| 3.916016
| 4.77229
|
https://shahvani.com/dastan/تا-ابد-دوستت-خواهم-داشت
|
تا ابد دوستت خواهم داشت
|
ترانه
|
اسم من ترانه است. ۱۹ ساله هستم. میخوام شما رو درحس کردن مهمترینترین خاطره زندگیم شریک کنم.
ساعت از ۹ گذشته بود. با خودم گفتم نکنه نیاد؟ صدای ایفون رشته افکارمو پاره کرد. رو به روی اینه ایستادم دستی به موهای مشکیم کشیدم. شیطنت از چشمانم میبارید. صدایش را از پذیرایی میشنیدم که با پدرم خوش وو بش میکرد. از اتاقم خارج شدم چشممو به چشمای قهوهای روشن او دوختم. با همان صدای رسای همیشگیش گفت: خوب... شروع کنیم؟ مرد محبوب من اقای رادمهر دبیرفیزیکم بود. مردی جذاب با قامت کشیده که ۵۰ سال داشت. ارامشی همیشگی در نگاهش جریان داشت. میپرستیدمش. شخصیت ارام و مهربانش را. افکار ازاد از قید تعصبش را. ۴ سال بود که از همسرش جدا شده بود. تنها فرزندش پسر ۲۷ سالهاش بود که در المان تحصیل میکرد. تقریبا یک سالی میشد که به من خصوصی درس میداد. نمیدانم چه توضیحی باید درباره رفتارش بدهم گاهی شیطنتهای کوچکم را بیپاسخ نمیگذاشت گاهی هم حتی نگاهش را ازمن میدزدید. نمیخواستم دیدارهای مان به پایان برسد.
اردیبهشت بود و ما به پایان سال تحصیلی نزدیک میشدیم. باید کاری میکردم سهشنبه باز هم به خانه ما امد. کمی صمیمیتر رفتار کرد. نمیتوانستم نگاهم را از لبهای صورتیش بردارم. فکرم همهجا بود به غیر از مزخرفات فیزیک و فرمولهایش. دلم میخواست محکم بغلم کند. ببوسد. از نگاهم افکارم را میخواند. گوشهی لبش را با دندان گزید. به چشمانش نگاه کردم. شهوت را در ان چشمها دیدم. اروم گفت: حواست کجاست؟ زمزمه کردم پیش شما. دستش را بر گونهام کشید و لبخند زد. بعد از ان همه چیز مثل روزهای دیگر سپری شد اما من میدانستم دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهد بود. احساس میکردم به من نزدیک است همیشه. چند روز بعد در حیاط کلاس کنکور دیدمش. میدانستم انجا تدریس دارد اما روز دیگری کلاس داشت برنامهاش را میدانستم. ساعت حدودا ۸. ۳۰ شب بود. کلاسم تمامشده بود. از دور به نظر میامد منتظر است. نزدیک رفتم سلام کردم. به قدری تصنعی اظهار تعجب کرد که خندهام گرفت. کمی ماندم و با دوستانم صحبت میکردیم. عرض حیاط اموزشگاه را میرفت و بر میگشت. ۷ تا ۸. ۳۰ اخرین کلاسها تشکیل میشد. پس انجا چه کار داشت. در اموزشگاه فقط دفتر دار بود و او و من ودوستم. به طرفش برگشتم تا خداحافظی کنم. ندیدمش. راه ورودی به کلاسها یکی دقیقا از دفتر میگذشت و دیگری ازدر پشتی. من از در پشتی وارد راهرو شدم نمیخواستم دفتر دار سوال و جوابم کند که چرا ماندهام. از گوشه در دفتر داخل را نگاه کردم فقط دفتر دار عنق را دیدم که مشغول مرتب کردن اوراق روی میزش بود. از پلکانی که به طبقه بالا منتهی میشد بالا رفتم. در یکی از کلاسهایی که پنجره نداشت اندکی باز بود. فقط چراغ راهرو روشن بود. در را به ارامی باز کردم. پشت به در روی صندلی نشسته بود. ارام صدایش کردم: اقای رادمهر کلاس دارین این وقت شب؟ نگاهش جور دیگری بود حتی کمی ترسناک. از جایش بلند شد و به طرفم امد بدون هیچ حرفی دستش را روی چانهام کشید بعد کمی بالاتر. لب هایم را به ارامی با انگشتانش نوازش میکرد. باز لبش را گزید ارام چونهام را به سمت خودش کشید و لب هایش را روی لب هایم گذاشت. بوسههای کوچک تبدیل به بوسههای شهوانی شدند. زبانش را در دهانم فرو کرد. میلرزیدم. میخواستمش. منو به خودش میفشرد و لبانم را زبانم را با ولع میمکید. خیس شدم دلم فقط اورا میخواست. بوی بدنش را میخواست. بلاخره بوسه را تمام کرد کتش را روی زمین پهن کرد. با سر اشاره کرد که بنشینم. در حالی که اطاعت میکردم صدای بسته شدن در نیمهباز را شنیدم. تنها روشنایی اتاق هم رفت. کنارم نشست. محکم مرا در اغوش کشید. بین بازو هایش بودم دیگر هیچ نمیخواستم مقنعهام را از سرم درآورد. دکمههای مانتو را باز کرد. با تیشرت و جین در اغوشش بودم. بیطاقت بود لباسم را به سرعت درآورد. سرش را روی سینههایم گذاشت و میبوسید و میلیسید. خودش ارام لباسهای خودش را درآوردفقط شلوار داشت در حالیکه من با لباس زیر روی کتش دراز کشیدم وپاهایم روی زمین سرد بود. رویم دراز کشید. گردنم را میبوسید. دستم را روی کمرش گذاشتم فهمید دیگر تحمل ندارم. کمر بندشو باز کرد. شلوار و شرتشو با هم درآورد دوباره روی من دراز کشید با دست راستش موهایم را از صورتم کنار میزد و با دست دیگر شرتم را درآورد. خیس خیس بودم دلم میخواست چیزی پرم کند پارهام کند. کمرش را چنگ زدم. دست چپش را زیر سرم گذاشت پاهایم را باز کردم. التش را بین پاهایم میمالید. اه کشیدم. فورا لبم را به دهان گرفت و همزمان میمکید. اخ که چقدر دلم فشار التش را میخواست اب کمرش را. باکره بودم و خوب میدانست. پای چپم را بالا کشید و کیرش را در شکاف باسنم تکان میداد. دلم فریاد میخواست. دوست داشتم بکارتم را باعشق پاره کند اما نکرد فقط بین پاهایم آلتش را تکان میداد. شکافم از داغی التش و اب خودم میسوخت لبش را برداشت ارام صدایش کردم: محمد... بکن توش. من جونم رو هم به خاطر تو میدم. فقط بهم خیره شده بود. دستم را در موهای جو گندمیاش فرو کردم. سرعتش را زیاد کرد. داشتم منفجر میشدم. اه اه... محمد... با نالهای بیحال شدم فشار مایع گرمی را احساس کردم نگاه عاشقانهای انداخت و بلند شد. با دستمال سریعا مرا از ابش پاک کرد. کمک کرد لباسهایم را بپوشم خودش هم لباسش را پوشید. ارام از ان کلاس خارج شدیم. از در پشتی بیرون رفتیم. درحالیکه هر دو خوب میدانستیم دیگر هم را نخواهیم دید. پایان. اسامی هم تغییر داده شدند.
|
[
"معلم خصوصی"
] | 2015-02-02
| 3
| 0
| 52,237
| null | null | 0.024244
| 0
| 4,605
| 1.113943
| 0.378193
| 4.283309
| 4.771364
|
https://shahvani.com/dastan/خاله-زیبای-من-
|
خاله زیبای من
|
Reza
|
سلام من اسمم رضاست و امروز اومدم تا خاطره سکسم با خالم را براتون بنویسم.
من الان ۲۴ سالمه و این خاطره مال هفت سال پیشه زمانی که ۱۷ سالم بود.
من توی یه خانواده سه نفری بزرگ شدم
خودم و مامانم و بابام
خانواده بابام روستایی هستن و ما زیاد باهاشون ارتباط نداریم
اما با خانواده مادریم حسابی رفت و آمد داریم
مامانم دو تا خواهر داره که خب خالههای من حساب میشن
یکیشون تهرانه که سنشم بالاست و از مامانم بزرگتره
اما اون خاله کوچیکم شهر خودمون زندگی میکنه و خیلی با مامانم جوره و خب چون بچه هم نداره با اینکه شوهر کرده بیشتر اوقات خونه ماست
بابای منم با شوهر خالم توی یه شرکت کار میکنن و خیلی باهم جورن
من از بچگی تو کف این خالم بودم
یعنی از حدود ۱۴؛ ۱۵ سالگی تو کفش بودم
اما خب نمیشد کاریش کرد چون هیچوقت من و اون تنها نبودیم و خب به هر حال خالم هم بود
سنمون به هم نزدیکه و به خاطر همین باهم خیلی جوریم
اون موقع که من ۱۷ سالم بود خالم ۲۲ سالش بود و خب همین هم باعث میشد که خیلی باهم خوب باشیم به علاوه اینکه همیشه خونهمون بود
خب سن من رسید به ۱۷ و بیشتر رفتم تو فکر خالم و دیدنش حشریم میکرد.
بابا و شوهر خالم با هم توی یک شرکت کار میکنن و عملا روزها تا ۶ عصر سر کارن و خب بعدشم خیلی وقتا میان خونه ما
یه شب خالم خونه ما بود و شوهر خالم و بابام هم از راه رسیدن
مامانم سفره را کشید و غذا را خوردیم و بعدشم نشستیم دور هم که بابام گفت من و احمد آقا (شوهر خالم) قراره از طرف شرکت بریم یه ماموریت طرفای جنوب البته به جز ما چند نفر دیگه هم هستن.
مامانم که براش طبیعی بود چون بابام زیاد ماموریت میرفت اما خالم شوکه شد گفت عه یعنی چی چقدر طول میکشه؟
که بابام گفت حدود دو هفته
و احمد آقا هم گفت پری خانوم (مامانم) اگه زحمتی نیست سارا (خالم) این دو هفته را مزاحم شما باشه چون میخوان تو خونه تنها نباشه.
که مامانم گفت نه بابا این چه حرفیه و قرار شد خالم این دو هفته را پیش ما باشه
بابام و احمد آقا صبحش حرکت کردند و رفتند
خالم یکم ناراحت بود ولی من تو کونم عروسی شده بود
به خودم گفتم بهترین موقعس که خالت را بکنی دیگه همچین فرصتی پیش نمیاد
اما خب نزدیکی به خاله خودش یه چالش بزرگ بود
چجوری باید انجامش میدادم
که تصمیم گرفتم از رفیقم نصیحت بگیرم
رفتم پیششو جریانا براش تعریف کردم که گفت خب اگه میخوای واقعا باهاش سکس کنی من یه قطره دارم که باعث شهوتی شدن زنا میشه
باید بریزی تو آبمیوهای یا یه همچین چیزی و بهش بدی بخوره
اما این تنها جواب نمیده چون این فقط یکم داغش میکنه و باید هعی بمالیش تا خیس بشه و دلش واقعا سکس بخواد وگرنه با و ارضایی کارشو تموم میکنه
قطره را از رفیقم گرفتم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت خونه.
خب حالا چجوری باید بمالمش؟!
چون خوراندن قطره بهش که خیلی راحته
اما مالیدنش نه.
تو همین فکرا بودم که یه فکری زد به سرم
با خودم گفتم اگه بدنش درد بگیره به بهونه ماساژ میشه مالوندش
پس تصمیم گرفتم یه ضربهای بخوره تا بدنش کوفته بشه و عضله هاش درد بگیره
خب حالا راهحل چی بود؟
گفتم که بهتره یه جایی از خونه را خیس کنم تا بخوره زمین و بدنش درد بگیره.
ما تو خونهمون گربه داریم و خب خاک دستشویی گربهها توی راهرو خونهمونه پس معمولا اکثر اوقات اونجا کثیفه.
چند روز از این فکرم گذشت تا اینکه دیگه رفتم تو فکر عملی کردنش
پس اومدم و از مامانم شلنگا گرفتو و از پارکینگ وصلش کردم به شیر آب و شروع کردم به شستن. خب این کارم تو خونهمون وظیفه من بود چون گربهها را من آورده بودم
کار راهرو تموم شد و اومدم توی هال که مامانم گفت میخوام برم حمام و خالم گفت آره تو برو منم بعدش میرم
تصمیم گرفتم نقشه را وقتی مامان حمامه انجام بدم.
اتاق من روی خونهمونه یعنی یه حالت سوییت طور روی خونهمون داریم که باید از راهرو حدود ده تا پله را بری بالا تا برسی به اتاق بنده که خب کامله و میگم یه سوییته.
مامانم که رفت حمام من رفتم از تو اتاقم یه صابون برداشتم و اومدم کف راهرو را لیز کردم و یه بعدشم با حوله کشیدم تا کفا معلوم نباشه
رفتم توی اتاقم و داد زدم ای خاله کمک
که خالم دویید که بیاد اتاق من ولی تو راه لیز خورد و با کمر اومد رو زمین
من حقیقتا خودم خایه کردم چون صدای برخوردش آنقدر بلند بود که گفتم یهو کمری جاییش نشکسته باشه که خب خداروشکر چیزیش نشد فقط بدندرد گرفت
با صدای جیغ خالم اومدم پایین و گفتم چی شدی پس گفت لیز خوردم.
دستشو گرفتم و بردمش توی هال و دراز کشید روی مبل
بنده خدا کمرش درد گرفته بود و حتی نمیشد دستش زد
مامانم که از حمام اومد گفت پس چی شده
گفتیم که اینجوری شده.
از اون روز یکی دو روز گذشت و من میدونستم که اگه نجمبم درد خالم خوب میشه و عملا میخوره درم
پس تصمیم گرفتم برم تو کار بخش نهایی نقشه اما خب مزاحم اصلی مامانم بود
ساعت حدود پنج عصر بود که یه لیست خرید بالا بلند دادم به مامانم تا بره و بگیره و سعی کردم لیست جوری باشه که نشه از یه مغازه خرید مثلا کتاب کمکدرسی توش بود
خوراکی بود
و...
یکم خرید هم خالم داشت که خب خودت نمیتونست بره با این حالش و خریدای خونه هم بود که مامانم قرار شد بره بگیره
مامانم از خونه رفت بیرون و وقت طلایی من شروع شد.
رفتم شربت آبلیمو درست کردم و توی لیوان خالم سه تا قطره از اون محلولی که رفیقم بهم داده بود ریختم و هم زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم بفرما خانوم (با خنده)
گرفت و گفت کوفت سر داد و بیداد تو ببین چی شدما
گفتم حالا شربتتو بخور تا برات جبران کنم
شربتشو خورد و بهش گفتم بیا تا ماساژت بدم تا دردت بهتر بشه
گفت مگه بلدی؟
گفتم آره بابا یدونه روغن و کرم مخصوص هم داریم برو اتاق من تا بیارمشون
گفت چرا اتاق تو
گفتم خب اینجا که کلا یدونه تخت هست اونم گربه روش خوابه
خلاصه با نزار زحمت راضی شد بیاد اتاق بالا
رفت و دراز کشید روی تخت
بهش گفتم بلوزت را در بیار و این حوله را بزار بالای کمرت
که خب بلوزش را در آورد ولی سوتین داشت و در مورد شلوارش هم حرفی نزدم.
(خالم بدنش خیلی خوبه باشگاه میره و برای همینم هیکلش رو فرمه سینه و باسنش بزرگ نیست اما حسابی توپره نسبت به بدنش)
(خودم هم اون موقت ککییرم ۱۶ سانت بود و هیکلم هم یه چیز متوسطی بود نه چاق نه لاغر)
خلاصه روغن بادام تلخ را برداشتم به علاوه کرم خشخاش و رفتم سراغش.
شروع کردم از شونه هاش روغنی ریختم و شروع کردم به ماساژ و به صورت چرخشی شونه هاش را میمالیدم
هنوز قطرهای که ریخته بودم اثر نکرده بود ولی کمکم داشت اوکی میشد
شروع کردم از شونهها اومدم به سمت پایینتر کمر.
یکم گذشته بود و مشخص بود که قطره اثر کرده و حشری شده بود.
همچنان درگیر مالیدن کمر بودم اومدم سراغ گردنش و گفتم بهتره که سوتینتو باز کنی تا بشه زیر بندش را ماساژ بدم
اوکی داد و خودم بازش کردم
سعی کردم صورتمو نزدیک سرش کنم تا ببینم آیا نفساش تغییر کرده یا نه
صورتمو نزدیک بردم و دیدم که بله تندتر نفس میکشید
فهمیدم تو مسیر درستیم اما خب باید زودتر میرفتم سراغ اصل مطلب چون هرلحظه مامان ممکن بود که بیاد
یواشیواش رفتم سراغ کونش سعی میکردم همینطوری که ماساژ میدم بالای کونش را شلوارش هم بدم پایین
یکم که شلوارش اومد پایین اومده بود وسطای باسنش
که خودش گفت اگه میخوای درش بیار تا راحتتر دستت برسه
پشمام ریخت این لحظه وای خب موقعیت عالی بود
شلوارشو کندم و عملا الان فقط با شرت جلوم بود البته سینههاشو رو به زمین بود و نمیشد دیدشون
شلوارشو در آوردم و شروع کردم مالیدن کونش که یهو گفت خب خوب شد دیگه
من که دیدم کیر خورده بهم گفت نه وایسا آخراشه دیگه
با هزار جور خواهش و تمنا تونستم راضیش کنم که بازم زمان بده بهم
فهمیدم که دیگه آخرای کاره پس باید سریع باشم
شروع کردم با مالیدن بغلههای رونش و میمالیدمش که یهو دستم خورد به جای کصش توی شرت
دیدم اوه اوه انگاری که سیل اومده حسابی خیس شده بود
جرعتم بیشتر شد و دستام را به کصش نزدیکتر کردمو و با یه دستم دور کصش را میمالیدم با یه دستم هم رفته بود سراغ گوشههای ممههاش که قابلدسترسی بود
دیگه میدونستم باید کارا تموم کنم و شروع کردم یواشیواش به مالیدن کصش
نفساش نامنظم شده بود و با صدای بلند نفس میکشید
دیگه علنآ دستم رو کصش بود داشتم کصش را میمالیدم جرعتم بیشتر شد و دستم را بردم زیر شرتش میخواست وانمود کنه که مخالفه اما تلاشی برای در آوردن دستم نمیکرد
خودما آوردم روش و نشسته بودم رو پاهاش تا بتونم کنترلش کنم.
سعی کرد که از زیرم بره ولی معلوم بود برا ظاهره فقط و خودش دلم میخواد دستاشو رد کردم که گفت رضا بس کن این کار درست نیست.
اهمیتی ندادم و ادامه دادم به مالیدن کصش از زیر شرت
آه و ناله هاش دیگه بلند شده بود و صداش کل اتاق را گرفته بود
شرتشو در آوردم و سوتینش را از زیر بدنش کشیدم بیرون و باز شروع کردم به مالیدن کصش چند دقیقه مالیدن کصش بلندش کردم و اونوری خوابوندمش رو تخت و اومدم روش و شروع کردم به خوردن ممههاش و گردنش با یه دستم یکی از ممههاش را میمالیدم و یکیشون هم میخوردم
یکم سینههاش را مالیدم و رفتم سراغ گردنش گردنشو میخوردم و خودش هم دیگه شروع کرده بود و با دستش فشارم میداد به گردنش
گردنشو ول کردم و اومدم سراغ لباش.
لبامونتو هم قفل شده بود و مثل وحشیا از هم لب میگرفتیم
سارا زیاد حرف نمیزد و مشخص بود روش نمیشه چیزی بگه فقط با حرکت دست منا هدایت میکرد
رفتم سراغ کصشرو شروع کردم به لیسیدنش
کصش حسابی خیس شده بود
لیسش میزدم و با دستام سینههاش را میمالیدم
دستشو گذاشت رو سرم و فشارم داد به کصشرو همون لحظه تو دهنم ارضا شد و بدنش شروع کرد به لرزیدن.
یکم صبر کردم تا اوکی بشه حالش بلند شدم و کیرمرو گرفتم جلوی صورتش و گفتم بخورش
خاله حسابی از حال خودش خارجشده بود و عملا شده بود مطیع من
دهنشو باز کرد و کیرمرو گذاشت تو دهنش
خیلی حرفهای ساک میزد جوری که نزدیک بود آبم بیاد
کیرمرو از دهنش در آوردم و رفتم بین پاش یکم دیگه کصشو لیسیدم و پاهاشو از هم باز کردم و کیرمرو با سوراخش تنظیم کردم و فشار دادم
انقدر کصش خیس بود که راحت ککیرم رفت توش و شروع کردم به تلمبه زدن
آه و ناله خاله کل خونه را گرفته بود و من باورم نمیشد که این واقعیه و بالاخره اتفاقی که سالها آرزوش را داشتم داره اتفاق میوفته
ساراهای میگفت که آی پاره شدم و بسته دیگه
ولی من هنوزم میخواستم.
حدودا پنج دقیقا تو همون حالت گاییدمش که بهش گفتم داگی شو
سریع داگی شد و من از پشت گذاشتم دم کصش
موهاش را از پشت گرفتم و شروع کردم تو کصش تلمبه زدن
عرقم در اومده بود و خالم هنوز داشت اه و ناله میکرد
خم شدم پشت سرش و تو گوشش قربون صدقش میرفتم همینجوری ادامه دادم تا اینکه دوباره بدنش لرزید و ارضا شد منم یکم دیگه تلمبه زدم و دیدم ابم داره میاد کشیدم بیرون و ریختم روی کمرش و بیحال افتادم اون طرف
خاله هم دراز کشید رو تخت
شنیده بودم که باید بعد سکس زن را نوازش کرد
رفتم سراغشو شروع کردم به ناز کردنش و قربون صدقش رفتن
تو همین حال بودیم که یهو صدای زنگ خونه اومد
خاله که انگار هنوز به خودش نیومده بود سریع به خودش اومد و شروع کرد لباساش را پوشیدن و رفت پایین در را باز کرد
مامانم اومد ولی شک کرده بود چون خالم خیس عرق بود پرسید چی شده که سارا گفت نمیدونم حالم خوب نیست احتمالا به خاطر همون درد بدنمه
منم یه بیست دقیقه بعد اومدم پایین و خریدایی که مامانم کرده بود را تحویل گرفتم و اونایی که مال من بود را بردم اتاق خودم
خالم رفت یه دوش گرفت و وقتی اومد خیلی با من سرد رفتار میکرد و مشخص بود شاکی شده
منم یکم خایه کرده بودم که آخه این چه کاری بود کردی احمق اما خب دیگه کاری بود که شده بود
تا حدودای ساعت ۹ شب حرفی بینمون رد و بدل نشد که یه باره خالم گفت که میخوام برم از خونهمون یه وسیلهای بیارم اگه میشه رضا هم باهام بیاد چون خودم کمرم درد میکنه نمیتونم خودم زور بزنم رضا بیاد کمکم
که مامانم گفت اوکیه و رضا پاشو برو
سوار ماشین خالم شدیم و حرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد رسیدیم دم خونش که گفت پیاده شو
من نمیدونستم چی داره میشه اما خب مجبور بودم به حرف خالم گوش بوده
رفتیم توی خونه که یهو گفت این چه گهی بود امروز خوردی؟
من که خایه کرده بودم با هزار تا منمن گفتم خب حالا که بدم نشد
اومد جلوم گفت بدم نشد؟ و زد تو گوشم
برق از سرم پرید خاله رفت تو اتاق و گفت بیا اینجا رفتم گفت این کارتونا بردار ببر تو ماشین و بیا بالا
کارتون را برداشتم و رفتم گذاشتم تو ماشین و اومدم تو
خاله توی اتاق بود رفتم دیدم یه بسته دیگه هم بود گفت اینم ببر
اون بسته هم بردم و کلید را برداشت که بریم از خونه بیرون
توی ماشین بازمهای میگفت فکر نکن دوباره قراره این اتفاق بیوفته و امروزم اشتباه بود و احمق اگه مامانت کلید داشت و میومد میخواستی چه گهی بخوری
منم خب حرفی نداشتم که بزنم
رسیدیم خونه
اونشب قرار شد خالم توی اتاق من روی تخت بخوابه و من و مامانم پایین بخوابیم
خالم را بردم پایین و خوابید رو تخت داشتم میرفتم چراغ هارا خاموش کردم و اومدم برم پایین که یهو خالم گفت رضا
برگشتم گفتم بله
گفت شبت بخیر
یه لبخند زدم و گفتم شب تو هم بخیر
بعد اون شب اتفاقی زیادی بین من و خالم افتاد که اگه استقبال بشه بازم تعریفشون میکنم
|
[
"خاله"
] | 2024-08-29
| 101
| 12
| 182,901
| null | null | 0.003809
| 0
| 11,069
| 1.869915
| 0.300422
| 2.549587
| 4.767511
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-تجربه-سکس-سه-نفره-من-و-همسرم
|
اولین تجربه سکس سه نفره من و همسرم
|
yezojesadeh
|
با سلام
چیزی که میخونید داستان نیست و خاطره است که مربوط میشه به اولین تجربه سکس سه نفره من و همسرم.
اکثرا اسمش و میزارید بیغیرتی و با اینکه تعریف غیرت برای ما متفاوته اما به نظرتون احترام میزارم و اصلا نمیخوام وارد بحث و جدل با دوستان عزیز بشم. برای همین اگر احساس میکنید مطابق سلیقتون نیست میتونید همین الان صفحه رو ببندید.
اسم من بابک هست و همسرم مریم. من ۳۹ سال و مریم ۳۷ سال سن داریم و این خاطره بر میگرده به حدود ۱۰ سال پیش اما چون اولین تجربمون بود شیرینی خواست خودش و داره.
مریم بدن سفید و سینههای سایز ۸۰ و با تشکر از زحمات خودم 😁 کون درشت و کردنیای داره. بدن توپری داره (تپل یا چاق نیست) و به شدت خواستنی و کردنی هست. اگر بتونم عکسش و هم اینجا اضافه میکنم.
این یکی از عکسهای مریم امیدوارم بیاد
مریم از اول هم به شدت داغ و حشری بود. هر روز سکس هم جوابگوی شهوت و عطش کیر مریم نبوده و نیست. ماههای اول ازدواج تا جایی که میشد پا به پاش پیش میومدم اما دیگه بدنم واقعا جوابگو نبود. سایز کیرم ۱۲ هست و همیشه فکر میکردم برای مریم کافی نیست. اهل مصرف قرص و دارو هم نبودم و برای همین کمکم از غافله سکسهای منظم و نا منظم خانم عقب افتادم.
همون دوران با سایت شهوانی آشنا شدم و اوایل برای بالا بردن میل جنسیم سعی میکردم بیشتر سر بزنم. تو این سایت کمکم با داستانهای بیغیرتی آشنا شدم و با اینکه اصل ماجرا برام باور ناپذیر بود اما کمکم جذبشون شدم. بلاخره احساس میکردم نمیتونم جوابگوی نیازهای همسرم باشم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم و با اینکه اطمینان کامل به هم داشتیم و داریم همش ته قلبم میترسیدم این موضوع باعث خیانت مریم بشه.
رفتهرفته این داستانها برام شد فانتزی و دوست داشتم امتحانش کنم پیش خودم میگفتم اولا اینکه من نمیتونم جوابگو باشم ایراد منه و دلیل نمیشه مریم هم بخاطر من کمبود داشته باشه هر چی باشه انسان یکبار زندگی میکنه و من نمیتونم مانع لذت بردن مریم از زندگیش باشم. دوما با این اتفاق حداقل میتونم موضوع رو مدیریت کنم و در جریان همه چیز باشم تا جلوی خیانت رو بگیرم. و سوما دیدن لذت بردن مریم برام خیلی شیرین بود طوری که توی سکس هامون هر چقدر مریم بیشتر لذت میبرد من هم بیشتر لذت میبردم و تصور دیدن لذت بردن مریم از دید شخص سوم شدیدا برام وسوسه بخش بود.
اوایل با فانتزی و صحبت کردن توی سکس درباره نفر سوم هیجان سکسامون به شدت بالا رفت اما همیشه بعد از سکس هیچ حرفی نه من دربارهاش میزدم نه مریم. کمکم پای دیلدو هم به تختمون باز شد و با دیلدو تونستیم این فانتزی رو به واقعیت نزدیکتر کنیم اما به قول مریم دیلدو سرد بود و حرارت کیر واقعی رو نداشت. بمرور تمام پردهها بینمون از بین رفته بود و خیلی راحت درباره سکس و چیزهایی که میخواستیم با همصحبت میکردیم.
مریم از سکسهای قبلیش تعریف میکرد و من هم از شنیدنشون لذت میبردم. یا من موقع پیش نوازی براش داستانی تعریف میکردم که نقش اولش خود مریم و بود توی داستان چیزایی که دوست داشت و میذاشتم و باعث میشد مریم به شدت آمپر بچسبونه.
این نوع سکسامون ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتیم واقعا عملیش کنیم. میخواستیم بچهدار بشیم و قبل از بچهدار شدن میخواستیم یکبار طعم سکس سه نفری و گاییده شدن همزمان مریم از کس و کون و با کیر واقعی رو تجربه کنیم.
شروع کردیم به گشتن و پیدا کردن آدم مورد اعتماد. این پروسه یکسالی طول کشید چون هم از آبرومون میترسیدیم هم از عاقبت کار. کلی دربارهاش با همصحبت کردیم و هر دو طرف از احساسات هم مطمئن شدیم. اما اعتماد کردن به یه آدم غریبه واقعا سخت بود. با آدمهای زیادی چت کردیم و حتی به سکس چت و وب هم کشید اما به حضوری نه.
تا اینکه یه خونه جدید خریدیم و تصمیم گرفتیم جا به جا بشیم. این بهترین وقت برای انجام فانتزیمون بود چون شخص سوم میومد میکرد و میرفت و دیگه ادرس جدید از ما نداشت که بتونه مزاحمتی ایجاد کنه. مریم خودش گشت و یه شخصی که به دلش نشسته بود رو پیدا کرد. کیس مناسبی بود. اولا تهران زندگی نمیکرد دوما سنش از ما بیشتر بود سوما توی سایت لوتی و شهوانی بود و کلی رد پا ازش بجا مونده بود پس اگر کاری میکرد میتونستیم ما هم مقابله به مثل کنیم. قرار رو طوری برنامهریزی کردیم که دقیقا شب قبل از جا به جایی بیاد پیشمون.
روزی که با علی (نفر سوممون) قرار گذاشتیم قرار بود فرداش به خونه جدید بریم. تمام وسایل و بسته بودیم و فقط تختمون رو بهش دست نزده بودیم. علی یه مرد جا افتاده بود با بدنی خوب و قیافهای جذاب و تمیز و از همه مهمتر با کیری ۲۱ سانت بود که حدودا دوبرابر کیر من بود اما لاغرتر.
یه جایی از شهر قرار گذاشتیم و رفتیم دنبالش قرار شد وقتی پیداش کردیم مریم بره تو ماشین اون و باهاش صحبت کنه و حواسش و پرت کنه و دنبال ماشین ما بیاد و منم مسیر و پیچا پیچ کنم تا آدرس دقیقی پیدا نکنه (حسابی جیمز باندی شده بود ماجرا اما خوب حق داشتیم نگران باشیم) رسیدیم خونه و نشستیم به صحبت کردن علی سوغاتیهایی که اورده بود و داد که دو تا شیشه مشروب هم باهاشون بود. نشستیم به مشروب خوردن به علی گفته بودیم فقط جلسه اشنایی هست و قرار نیست کاری بکنیم تا اگر حضوری مریم ازش خوشش نیومد بتونیم براحتی ماجرا رو کنسل کنیم. با چشم و ابرو از مریم پرسیدم که چطوره و تصمیمش چیه که مریم هم اوکی داد که میتونیم شروع کنیم. بهش گفتیم میتونه شب و بمونه و همین امشب سکس داشته باشیم. علی اولش جا خورد و شروع کرد صحبت کردن که واقعا مطمئنید و فکراتون رو کردید. نگران بود که بعد از رفتنش ما به مشکل بخوریم که این رفتارش واقعا به دلمون نشست. درسته احساس کردیم کمی داره ناز میکنه اما با فکریش و هول نبودنش رو هم میرسوند. حالا از ما اسرار و از آقا انکار که دیگه کم مونده بود که با چک و لقد ببریمش توی اتاق (اخه مرد حسابی ما چندساله برنامهریزی کردیم و کلی نقشه کشیدیم و کلی زحمت کشیدیم وقت و موقعیت به این خوبی جور کردیم حالا تو ناز میکنی 😂)
من و مریم از قبل قرار گذاشته بودیم اول مریم و علی برن توی اتاق و شروع کنن بعد من بهشون ملحق بشم که کسی خجالت نکشه. برای خودم برنامهریزی کرده بودم وقتی وارد اتاق میشم اول یه دل سیر دادن مریم و تماشا کنم بعد برم توی تخت. یه ده دقیقهای گذشت و من تا تونستم مشروب خوردم تا از استرسم کم کنم میخواستم بیشتر منتظر بمونم تا مزاحم مراسم لخت شدن و پیش نوازیشون نشم که صدای آه لذت بردن مریم از اتاق بلند شد، دیگه طاقت نیوردم و به صدای دوستداشتنی لذتبخش مریم لبیک گفتم و وارد اتاقخواب شدم و صحنهای که آرزوش رو داشتم یه دفعه جلوی چشمام ظاهر شد.
علی لخت روی تخت دراز کشده بود و مریم نشسته بود روی کیرش و تمام کیرش و جا داده بود توی کسش. باور نمیکردم که مریم یه کیر ۲۱ سانتی رو تا ته تونسته باشه توی کسش جا داده باشه (یادمه اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که چجوری جاش داده 😳). مریم کیر علی رو تا ته توی کسش کرده بود و آروم خودش و بالا پایین میکرد و ناله میکرد. کسایی که این صحنه رو دیدن فقط میتونن لذتش و تجربه کرده باشن. جلوم کون خوشگل و خوشفرم مریم بود که کمی پایینترش یه کیر دراز داشت تو کس مریم بالا و پایین میشد. هربار که مریم خودش و بالا میکشید لبههای کسش که داشت دور کیر علی کشیده میشد میومد جلوی چشمم و هربار که میومد پایین کون خوشفرمش در حالی که از اوج لذت میلرزید دیوونهام میکرد.
علی هم صورتش و چسبونده بود به سینههای خوشگل مریم و داشت همه جای سینههاش و لیس میزد و میخورد. اوج هیجانش برام اونجا بود که میدیدم مریم خودش داره روی کیر علی بالا پایین میکنه و عملا این خودشه که داره کس میده به یه مرد غریبه. کیرم به حد انفجار رسیده بود. عملا خشکم زده بود از دیدن این صحنه و طاقتم تموم شده بود. با اینکه تصمیم گرفته بودم قبل از اینکه بهشون ملحق بشم از همه زوایا مریم و یه دل سیر در حال دادن تماشا کنم نا خواسته سریع شروع کردم به لخت شدن که بتونم زودتر من هم کیرم و به کس و کون مریم برسونم. از پشت خودم و به مریم چسبوندم و کیرم و گذاشتم لای کون مریم و شروع کردم کیرم و فشار دادن لای کونش. هر دومون میدونستیم این سالها چی میخوایم اینکه وقتی من از کون مریم و میکنم یه کیر واقعی هم توی کسش باشه و همزمان به دو تا کیر مریم بده. مریم هم خودش و داد جلو و چاک کونش و هول داد سمت کیرم با آب دهن سولاخ کون مریم و خیس کردم و یکی از انگشتامم فرو کردم تو کونش که صدای آه مریم بلندتر از قبل در اومد. میخواستم به تعداد انگشتام اضافه کنم که جا برای کیرم باز بشه و با فشار دادن یه دفعه کیرم تو کون مریم اذیتش نکنم اما هیچ کدوممون طاقت نداشتیم. مریم با صدای حشریش گفت بکنم دوتایی بکنیدم. من هم دیگه واقعا کشش نداشتم که صبر کنم. سر کیرم و با سولاخ کونش تنظیم کردم و شروع کردم به فشار دادن به محض اینکه کلاهک کیرم وارد کونش شد صدای آخ شهوت ناک و نفس زدنای شدید مریم شروع شد. افتاده بود روی علی و با یه دستش لای کونش و باز کرده بود تا من راحتر کیرم و فرو کنم توی کونش. دفعه اول بود که این اتفاق برامون میوفتاد و پوزیشن گرفتن واقعا سخت بود. تجربه نداشتیم و کمی تقلا کردیم تا تونستم بلاخره کیرم و تا ته توی کون مریم جا کنم. مریم دیگه کاری نمیکرد و فقط روی علی افتاده بود و من و علی بودیم که داشتیم توی کس و کونش تلمبه میزدیم. مریم فقط از اوج لذت داشت ناله میکرد. وقتی کیرم و توی کونش تکون میدادم کامل با زیر کیرم برجستگی و نبض و تکون خوردن کیر علی رو توی کسش احساس میکردم. معجزه مشروب بود که طاقت اورده بودم و ارضا نشده بودم. چند باری هم کیرم از توی کون مریم بیرون میومد و مجبور بودم دوباره فرو کنمش توی کونش و هربار مریم یه ناله و آخ بلندی میکرد. بیتجربگی بلاخره یه مقدار سختش کرده بود. به پوزیشن مناسب که رسیدیم دیگه شدت تلمبه هام و بیشتر کردم و همزمان هم علی از زیر بیشتر و محکمت کیرش و فشار میداد توی کس مریم. فرو رفتن کیرم توی کون مریم که بخاطر فشار یه کیر دیگه از توی کسش باعث شده بود تنگتر از همیشه بشه و حس کردن کیر علی توی کس مریم با کیر خودم چنان لذتبخش بود که بعد از چند تا تلمبه محکم تمام اب کیرم و با فشار خالی کنم تو کون مریم. همون موقع مریم هم شروع به لرزیدن کرد و برای اولین بار با شدت خیلی زیادی ارضا شد. خودم و از روی مریم کشیدم کنار و شروع کردم به نوازش کردن بدنش. علی وقتیکه مریم داشت ارضا میشد مریم و محکم بغل کرده بود و چسبونده بودش به خودش و کیرش و با فشار فرو کرده بود توی کس مریم. من و مریم ارضا شده بودیم اما علی هنوز ارضا نشده بود و مطمئن بودم مریم هم نمیخواد به این زودیها از روی کیر علی بلند بشه. چند دقیقهای همینجور که کیر علی توی کس مریم بود بیحرکت موندن و علی هم با من بدن مریم و نوازش میکرد. علی از مریم پرسید که میخواد ادامه بده یا میخواد تمومش کنه (باز شعور بالا از خودش نشون داد که واقعا کیف کردیم) مریم با صدای بیحال و حشری گفت نه بازم بکنم بازم میخوام. شنیدن این حرف از دهن مریم به قدری برام تحریککننده بود که دوباره کیرم راست شد. خیلی کم پیش اومده بود که ما دوبار متوالی پشت هم سکس داشته باشیم. اون چند دفعه هم یا مریم شیطنتی کرده بود که باعث شده بود من داغ کنم یا خاطرهای برام تعریف کرده بود. یکبارش وقتی بود که بعد از سکسمون مریم بخاطر شرطبندی کاملا لخت تا پایین ساختمون رفته بود و برگشته بود با اینکه شب دیروقت بود و فقط از پلهها رفت و برگشت ولی چنان تحریکم کرد که به محض بالا اومدنش دوباره کشیدمش توی تخت و دوباره سکس کرده بودیم. این بار هم با حرفی که زد چنان تحریکشده بودم که کیرم دوباره مثل سنگ سفت شده بود.
علی کمی که کیرش و توی کوس مریم بالا و پایین کرد اجازه گفت که از کون مریم و بکنه. مریم هم از خدا خواسته قبول کرد و از روی علی خودش وکشید کنار و کنار من دمر دراز کشید و منو بغل کرد. سریع کشیدمش روی خودم و گفتم و بشین روی کیرم مریم هم وقتی دید کیرم همچنان سفت و سخته یه جون گفت و اومد روی کیرم نشست. به محض اینکه نشست روی کیرم از شدت خیسی کسش و باز شدن چاک کسش با کیر علی کیرم راحت وارد کسش شد. بعد از این همه سکسی که با هم داشتیم اولین بار بود که کیرم انقدر داغ بودن کس مریم و احساس میکرد. کسش شدیدا خیس و داغ بود و هر تکونی که میخورد کیرم داغی کسش و بیشتر احساس میکرد. علی هم از پشت خودش و چسبوند به مریم و سر کیرش و فشار داد داخل کون مریم. مریم دوباره آه و نا لهاش بلند شده بود علی هر چی بیشتر کیرش و داخل میکرد صدای آه و ناله مریم هم بلندتر میشد تصور اینکه کیر دراز علی داره تا ته تو کون مریم میره حسابی داغم کرده بود و منم با ولع بیشتر کیرم و فشار میدادم توی کس مریم. وقتی علی کیرش و تا ته فرو کرد توی کون مریم، من هم شروع کرد به تلمبه زدن باز هم با کیرم میتونستم حرکت کیر علی رو احساس کنم که باعث میشد بیشتر لذت ببرم. حالا نوبت علی بودش که کامل لذت ببره. همینطور که شدت تلمبه هاش و بیشتر میکرد قربون صدقه مریم و کونش میرفت و بیشتر فشار میداد. من دیگه نیاز نبود کاری بکنم علی با چنان شدتی توی کون مریم تلمبه میزد که مریم به خودی خود عقب و جلو میشد و کیر من هم داخل کسش تکون میخورد. شدت تلمبههای علی انقدر زیاد شده بود که کمی نگران مریم شدم که اذیت نشه آخه مریم دیگه داشت جیغ میزد. میخواستم با دستم علی رو نگه دارم عقب و نزارم بیشتر از این تلمبه بزنه که یه دفعه مریم به علی گفت محکمتر بکنم. تازه فهمیدم جیغهای مریم از لذتش و گنجایش مریم توی دادن دستم اومد. (چه سالهایی که من پخمه برای اذیت نشدنش مراعات کرده بودم 😓). علی شدت تلمبه هاش انقدر زیاد شده بود که باعث شده بود کیرم از توی کس مریم بیرون بیاد اما کشیده شدن کیرم لای چاک کس خیس اب مریم لذتش دستکمی از داخل کس بودنش نداشت. همین که مریم گفت محکمتر بکنم و شدت کردن علی بیشتر شد آب من با شنیدن این حرف از دهن مریم با فشار پاشید بیرون و کس مریم خیستر از قبل شد. علی هم بعد از چند دفعه تلمبه محکم زدن تمام آبش و خالی کرد توی کون مریم و همزمان کیرش رو تا جایی که میشد فشار داد داخل کون مریم. بعد از اینکه ارضا شد و کمی بیحرکت موند آروم اروم کیرش و از کون مریم بیرون اورد و رفت سمت دستشویی. مریم روی من ولو شده بود واقعا دیگه نای حرکت نداشت. همونطور که روم بود بغلش کردم و پرسیدم چطور بود؟ مریم دستش بین بدنمون رد کرد و به کیرم رسوند و آبکیر ی که بین بدنمون بود رو با انگشتاش داخل کسش کرد و گفت عالی بود. هم دوتا ابکیر تو کونم خالی شد هم کسم آبکیر خورد.
بعد از چند دقیقهای ما هم از جامون بلند شدیم و بعد از گرفتن دوش، لخت هر سه مون توی تخت درحالیکه مریم بین من و علی بود خوابیدیم.
بعد از اون شب ارتباطمون با علی بیشتر و قویتر شد و بارها این تجربه شیرین رو تکرار کردیم که کلی عکس و فیلم ازشون برامون مونده که هنوزم با دیدنشون آمپر میچسبونم. اگر فرصتی بود و دوستان پسندیدن اونارو هم براتون مینویسم.
اما بعد از چند سال، طولانی بودن مسافت و بدبیاریهایی که پیش اومد باعث شد ارتباطمون فقط در حد احوالپرسی برسه و مشکلات زندگی نذاشت که بیشتر با هم باشیم.
میدونم که طولانی شد و کلی ایراد نگارشی داشتم. بلاخره اولین بار بود که مینوشتم و ادعایی هم درباره نویسندگی ندارم به بزرگی کیر و ممههای خودتون ببخشید.
دوستان عزیزی هم که میخوان پیام بدن از همین تریبون اعلام میکنم که دنباله نفر سوم نیستیم. دیگه صاحب فرزندی شدیم که داره بزرگ میشه و ترجیح میدیم با خانوادهای در ارتباط باشیم که مثل خودمون باشن تا بتونیم کنار هم راحت باشیم. که امیدواریم بتونیم چنین دوستان خوبی پیدا کنیم.
این هم نمایی از کس و کون مریم
|
[
"بیغیرتی",
"همسر",
"سکس گروهی"
] | 2023-05-09
| 162
| 6
| 367,201
| null | null | 0.006023
| 0
| 13,196
| 2.170523
| 0.486131
| 2.195596
| 4.765592
|
https://shahvani.com/dastan/زیبا-
|
زیبا...
|
arashkarimi44
|
~چه ساعتی رفتی خونه؟
*فک کنم ساعت ۱۰ شب بود. کارت زدم. دوربین هم داره شرکت...
~با چی رفتی؟
*دربست گرفتم از سر خیابون...
~ماشین چی بود؟
*پژو ۴۰۵...
~خوب؟
*خوب چی؟
~بگو چی¬ شد. تعریف کن.
*چند دفعه دیگه باید تعریف کنم؟
~هرچقدر که لازم باشه.
*سر کوچه پیاده شدم. وقتی رسیدم جلوی در حیاط، طبق عادت، بالا رو نگاه کردم. دیدم چراغ طبقه چهارم روشن شد. با عجله رفتم بالا، کسی نبود...
~با آسانسور رفتی یا از پله¬ها؟
*آسانسور...
~خوب ادامه بده...
*رفتم تو خونه... بحثمون شد و از خونه زدم بیرون...
~سر چی دعواتون شد؟ درگیر هم شدی؟
*نه... چه درگیری؟ سر اینکه دیر میرم خونه و این چیزا دیگه... من دست بزن ندارم اصلا... تا حالا هیچ کسی رو نزدم...
~من گفتم زدی؟ ادامه بده...
*اومدم بیرون رفتم پارک و یه خورده قدم زدم... بعد که برگشتم...
~همسایه¬ها میگن هیچ صدایی نشنیدن. کسی هم مهمون نداشته اون وقت شب. پس کی رو دیدی که چراغ رو روشن کرده باشه؟
*گفتم که رفتم بالا کسی رو ندیدم...
~فعلا برو تا دوباره حرف بزنیم.
*برم خونه؟
~ازت شکایت شده. سند و ضامن هم که نداری. فعلا همین¬جا مهمون مایی. اگه سند نیاری فردا میری زندان.
*سند از کجا بیارم...؟
~می خوای من برات سند بذارم؟ تعارف نکن راحت باش!!
。。。。。。。。。。。。
تمام بدنش می¬لرزید. دیدن ساختمون دادگاه، چنان ترسی به دلش انداخته بود که توان راه رفتن رو ازش گرفته بود. همیشه فکر می-کرد سخت نیست. تو فیلما و داستانها یه جور دیگه بود و تو واقعیت، خیلی ترسناکتر.
وقتی بازرسی بدنی شد، احساس کرد سربازی که به بدنش دست میزد هم فهمیده که داره می¬لرزه. نگاه باباش کرد که با لبخند و مطمئن پشت سرش بود و گاه و بی¬گاه دلداریش می¬داد. منتظر بود تا خبرنگارها و بقیه بیان و شروع کنن به سوال کردن و عکس گرفتن. اما هیچ کسی حتی نگاهش هم نمی¬کرد. با خودش فکر کرد تو فیلما یه جور دیگه است. این بی¬تفاوتی محیط دور و برش، ترسش رو کمتر کرده بود اما...
وکیلش با اینکه تسخیری بود اما همیشه وقتی می¬دیدش؛ آروم می¬گرفت. آدم خوبی بود و خیلی براش وقت گذاشته بود. حتی ضامن شده بود که از زندان بیاد بیرون. فکر کرد هنوز آدم¬های خوب تو این دنیا هستن و نسل¬شون منقرض نشده.
-رضا بیا بشین تو این اتاق.
*مگه نباید تو دادگاه باشم ?
-به وقتش قاضی صدات میزنه. حواست جمع باشه رضا، اونجا فقط قاضی نیست، مستشار هم هست. فقط هر چی گفتم رو بگو. اضافه کم نکن.
*چشم. اونا هم هستن ?
-مگه میشه نباشن. دادگاهه پسر جان، همشون هستن. اما نگران نباش. تبرئه میشی. بیگناه هیچ وقت سرش بالای دار نمیره.
چند وقتی بود که هر شب بالای دار می¬رفت و با خالی شدن زیر پاش، از خواب می¬پرید. به «زیبا» هم خیلی فکر می¬کرد. شبی نبود که صورت و صداش رو تصور نکنه. نمیدونست دلش تنگ شده یا هنوز از دستش عصبانیه و فقط چون زنش بوده؛ بهش فکر میکنه.
آخرین تصویری که تو ذهن داشت چیزی نبود که دلش می¬خواست. لعنت به اون شب...
。。。。。。。。。。。。。。。。
*این کی بود رفت بیرون؟
+چی؟؟؟
*خودت رو نزن به پخمه بازی. کی تو خونه بود؟
+چرا از خودش نپرسیدی آقای زرنگ!!. خجالت بکش از خودت... تو مریضی.
*خودم دیدم از پایین. چراغ طبقه چهارم روشن شد. کی بود «زیبا»؟
+خفه شو مرتیکه متوهم. صبح تا شب تنهام. منتظر میشم نصفه شب بیای که تهمت بزنی با کی خوابیدم؟
*به خدا می¬کشمت. میگی کی بود یا گردنت رو بشکونم! دارم جون می¬کنم این زندگی کوفتی رو بچرخونم. اونوقت معلوم نیست تو این آشغال دونی چه خبره. خاک تو سر منه بی¬غیرت.
+رضا گم شو برو همونجا که بودی. تنهام بذار عوضی.
。。。。。。。。。。。。。。。。
-رضا؟ رضا حواست کجاست؟ پاشو بیا تو قاضی صدات میکنه.
وارد که شد دیگه به وضوح دستاش می¬لرزید. نشست...
-اینجا نه رضا، برو تو جایگاه وایستا!!
همه بودن. پدر و مادر «زیبا»، برادراش، خواهرش، بابای خودش، انقدر آدم اونجا بود که نفهمید چی شد و چی کار کرد. مثل طوطی هر چی وکیلش گفته بود داشت پس می¬داد. به خودش که اومد، دستش روی قرآن بود و داشت قسم می¬خورد. تازه نور فلاش عکاسها رو دید که پشت هم روشن و خاموش می¬شد.
ذهنش از همه چی خالیشده بود و چند تا سکانس گنگ و مبهم تو ذهنش تکرار می¬شد.
«خدا ازت نگذره من ازت نمی¬گذرم»
«خودم انتقامش رو می¬گیرم»
«فکر نکن قصر در رفتی، هر جا باشی پیدات می¬کنم»
«ریدم به این قانون و دادگاه که قاتل، تبرئه میشه»...
-رضا بلند شو دیگه تمومه.
*کی اعدامم میکنن؟
-چی میگی پسر؟ تبرئه شدی حواست کجاست؟ چند روزی برو سفر. از اینجا دور باش. اینا هم اروم میشن تا چند وقت دیگه.
از دادگاه که بیرون اومد، باباش دربست گرفت. یه ۴۰۵ نوک مدادی که ذهنش رو به همون شب وصل میکرد.
دیگه نمیخواست به اون شب برگرده. انگار اون شب همش خالیشده بود و دیگه نبود.
خونه که رسید با لباس رفت تو حموم.
آب دوش رو باز کرد و روی کف حموم نشست. صدای «زیبا» تو گوشش میپیچید. چشماش رو بست. لعنت به اون شب...
。。。。。。。。。。。。。。。。。
*از خونه خودم برم بیرون؟
+رضا تمومش کن.
*باشه «زیبا»، تمومش می¬کنم. اصلا خودم رو تموم می¬کنم.
+این چند وقت زیاد کار کردی، اعصابت داغون شده، بدهی و قسط و... برو یه دوش بگیر بیا شام بکشم برات.
«زیبا» جلو اومد و رضا رو تو بغلش گرفت. لباش رو بوسید. شروع کرد به خوردن لباش. وحشی شده بود. چنگ انداخت به لباس «زیبا» و دستش رو لای پای «زیبا» گذاشت. خیسی بیش از حدی که که زیر انگشتاش حس می¬کرد، باعث شد افکار مسموم دوباره به ذهنش برگرده. با خشونت باور نکردنی دستش رو فرو کرد. نالههای شهوتناک «زیبا»، جاش رو به اعتراض و پس زدن رضا داده بود...
+چی کار می¬کنی رضا؟ داری اذیتم می¬کنی. نکن دردم میاد.
*واسه کی این همه خیس کرده بودی خودتو؟ ها ا؟
+چی میگی؟ خوب معلومه برای تو، شوهرم. وای!!! رضا بس کن!
*زر نزن. وقتی جرت دادم می¬فهمی.
وقتی با بی¬رحمی آلتش رو تو «زیبا» فرو کرد، صدای درد و گریه اون هم نتونست آرومش کنه. ارضا نمیشد. چون شهوتی نداشت و فقط می¬خواست خودش رو با تحقیر و شکنجه «زیبا» آروم کنه و اون رو هم تنبیه.
آخرین تصویر ذهنش، چشم¬های خسته و نفس¬هایی بود که به زور از دهنش بیرون میومد.
لباسش رو پوشید و زد بیرون. سر کوچه که رسید دستش رو بلند کرد و به اولین ماشینی که رسید گفت: «دربست؟»
یه ۴۰۵ نوک مدادی بود که وایستاد...
。。。。。。。。。。。。。。。。
لباس¬هاش زیر دوش خیس شده بود و هنوزم کف حموم نشسته بود. به زندگیش فکر می¬کرد که از دست رفته بود. به «زیبا» که با چه عشقی باهاش ازدواجکرده بود. به بابای خودش که چقدر این چند ماهه به خاطر دادگاه و دادسرا، پیر¬تر شده بود. به دست¬هاش نگاه کرد. هنوز هم گرمی خون روی دست¬هاش بود. هنوزم فکر میکرد اون شب اون مرد کی بود که از طبقه چهارم ساختمون اومد پایین. برای اولین بار به ذهنش رسید شاید از سه تا واحد دیگه اون طبقه بیرون اومده بود. اما خیسی زیاد «زیبا»؟ خوب شاید دلش شوهرش رو می¬خواست. اما چشماش تو لحظه آخری که می¬خواست بزنه بیرون از خونه، هیچ عشقی توش نبود. چشماش که دروغ نمی¬گفت. اما چشماش...
خودش رو از حموم کشید بیرون و تلفن رو برداشت.
-الو؟ چی شده رضا؟
*من کشتمش.
-رضا خوبی؟ دادگاه تموم شده. یکم استراحت کن از این حال در میای.
*من کشتمش. یادته گفتم چشماش که دروغ نمی¬گفتن؟ یادته گفتم هیچ حسی نداشت؟ چون دیگه جون نداشت. با تیغ اصلاح ابروی روی میز آرایش رگش رو زدم.
-رضا تو حالت خوب نیست. دیگه بس کن.
*پژو ۴۰۵ نوک مدادی که اون شب دربست گرفتم. زیر صندلی راننده گذاشتم. هم تیغ ابرو رو هم لباسای خونی خودم رو تو کیسه. میشه بیای دنبالم. میخوام خودمو تحویل بدم...
|
[
"جنایت",
"خیانت"
] | 2021-02-14
| 49
| 8
| 28,401
| null | null | 0.020581
| 0
| 6,397
| 1.574202
| 0.508611
| 3.027031
| 4.76516
|
https://shahvani.com/dastan/به-من-نگو-زندایی
|
به من نگو زندایی
|
ابرو زخمی
|
محتوای این داستان «تابو شکنی» است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرفنظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیمساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: اینکه یک ماه نیست ازدواجکرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالیکه دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواجکرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شبرو پیش ما موندن، کمکم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانههای مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسیتری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کمکم نگاههای میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاههای سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه (زنش) و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها...
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد گفت که میرسونتش و مهدی رفت.
من موندم و ناهار رو باهاشون خوردم و قرار بود تا غروب بمونم که مهدی با اسنپی چیزی بیاد و شب باهم برگردیم.
ساعت دو و نیم سه بود که رفتم میلاد رو صدا زدم:
اومد و گفت: جانم ژیلا خانوم.
گفتم: میشه منو برسونی خونه؟ کمی حالم جا نیست و نمیتونم تا شب بمونم و مهدی هم دوباره نیاد تا اینجا.
اولش گفت: نه باید بمونی و این صحبتها و من راضیش کردم برسونه منو و رفتیم جلو نشستم و روشن کرد راه افتادیم.
زنش هم گفت: من میمونم تو زندایی رو برسون برگردون.
تو راه ازش تعریف و تمجید کردم،
خوشبحال هانیه با این همسرش و تو تکی و خیلی برام عزیزی و...
میلاد هم انگار حال میکرد من ازش تعریف میکردم.
اون هم کم نذاشت و میگفت: شما هم بهترین زندایی من هستی و خاطرت عزیزه برام و...
رسیدیم و گفتم: ببخشید زحمتت دادم.
گفت: نه خواهش میکنم.
گفتم: تا نیای بالا و موهیتوی مخصوص ژیلا رو نخوری که نمیذارم بری.
گفت: نه دیر میشه و...
گفتم: باشه اصراری نیست
که دیدم خندید و گفت: حالا یه چند دقیقه رو بخاطر خوردن موهیتو مهمونت میشم.
بالا رفتیم و بهش گفتم: کمی صبر کن لباسام رو عوض کنم الان میام برات درست میکنم.
به اتاق رفتم مانتوم رو درآوردم و یه تاپ سفید پوشیدم که سینههای گندم رو بهتر نمایش میداد و از بغلش بندهای سوتین قرمزم بیرون زده بود، شال و جوراب هامم درآوردم و ولی دیدم لگ چرم تو پام خودش سکسیه کاری بهش نداشتم.
به عواقب کارم فکر نمیکردم و بدجور وسوسه شده بودم!
بیرون اومدم که میلاد با دیدن من انگار برق از سرش پرید، چشماش بیرون زده بود و منو نگاه میکرد.
منم لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم و موهیتو رو آماده کردم و آوردم.
میلاد انگار با دیدن من تو اون وضعیت اسم خودشم یادش رفته بود چه برسه موهیتو!
لیوان رو بهش دادم و گفتم: حواست کجاس خوشتیپ؟
گفت: جان هیچی همینجام.
روبروش نشستم و پامو رو پام انداختم و گفتم: نه بعید میدونم، حواست بدجور پرته.
گفت: راستش تو دلم به داییم غبطه میخوردم بخاطر داشتن یه همسر به این زیبایی.
خندیدم و گفتم: زن خودتم خوشگله عزیزم من که دیگه پیر شدم.
گفت: نه بابا این چه حرفیه شما شاداب و سرزندهای.
خورد و بلند شد گفت: عالی بود زندایی.
گفتم: زندایی نگو بدم میاد، حس میکنم هفتاد سالمه.
خندید و گفت: همین الان خودت گفتی پیر شدم.
گفتم: حالا من یه چیزی گفتم.
درحالیکه چاک سینههامو نظاره میکرد گفت: شما در هر حال زیبایی.
بلند شدم و به طرفش رفتم و صدامو کمی سکسی کردم و گفتم: راستشو بگو زیباتر از زنت؟
میلاد که پیشونیش عرق کرده بود گفت: از همه زیباتری.
گفتم: دوست داری این زیبایی رو کامل ببینی؟
گفت: نیکی و پرسش؟
یه قدم عقب رفتم و تاپم رو درآوردم و میلاد که فکر میکرد داره خواب میبینه فقط نگاهم میکرد.
سوتینم رو باز کردم و سینههای ۸۵ رو بیرون انداختم که میلاد دهنش از تعجب باز مونده بود.
گفتم: چطوره؟
گفت: تو فوقالعادهای ژیلا جوون.
یه قدم به جلو برداشت که گفتم: نه سرجات بمون قرار شد فقط نگاه کنی.
میلاد که ضدحال خورده بود بیحرکت موند و من لگ چرم رو از پام بیرون کشیدم و پاهای سفید و حجیمم رو بیرون انداختم.
حالا فقط یه شورت پام بود.
میلاد با چشماش التماس میکرد و من بهش گفتم: خوب نگاه کن و برو.
میلاد گفت: اینکه نامردیه من با این حال خراب بشینم پشت ماشین صد در صد تصادف میکنم.
منم خندیدم و گفتم: فقط چون نمیخوام تصادف کنی باشه بیا نزدیک.
میلاد اومد و با دستاش سینههای من رو گرفت و من آهی کشیدم و لبهای میلاد در کسری از ثانیه لبهای منو جذب خودش کرد.
سینههام رو با دستاش میمالید و لبهامو با لبهاش میخورد و زبونم رو تو دهنش میکشید و لبهامو وحشیانه مک میزد.
یکی از دستاش از سینه من جدا شد و رفت زیر شورتم و انگشتش رفت لای کصم.
بدنم لرزید و دستشو با دست فشار دادم سمت کصم و میلاد انگشتش رو توی کصم کرده بود و لب و زبونم رو میخورد.
لبهامو ازش جدا کردم و آخ بلندی گفتم و میلاد به سراغ گردنم رفت.
زبون داغش رو روی گردنم میکشید و انگشتش توی کصم در حرکت بود و من آه میکشیدم، به لاله گوشم رسید و لاله گوشم رو هم با لبهاش خورد و سرعت مالیدن کصم رو بیشتر کرد.
خورد و ادامه داد تا به گلو و کمکم به سینههام رسید.
گفت: خوشبحال مهدی یه همچین گوشتی رو سیخ میزنه.
سینههامو با دست تو دهنش جا دادم و نوک سینهمو بین لبهاش گرفت و زبونشو دور سینم میچرخوند و نوک سینم رو مک میزد.
حالا دست خودم جایگزین دست میلاد شده بود و خودم کصمو میمالیدم و اونم سینههامو میخورد.
آههای من هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
من رو روی کاناپه پشت سرم انداخت و پاهامو داد بالا و شورتمو بیرون کشید و بعدش پاهامو باز کرد و گفت: به این میگن کص و سرشو بین پاهام برد و زبونش مثل یه انگشت تو سوراخ کصم رفت.
من که دیوونه شده بودم و ناله هام بلند بود سرشو با دست به کصم چسبوندم و میلاد هم زبونشو تند تند تو سوراخ کصم میکرد و بیرون کشید و لای کصم مالید و چوچولهام رو هم بینصیب نذاشت.
با دست دوطرف کصمو باز کرد و فضای صورتی رنگ لای کصم رو با زبونش شروع به لیسیدن کرد و انگشتشم تو کصم گذاشت و من قربون صدقش میرفتم و آه میکشیدم.
کمی سوراخ کونمرو زبون زد و باز به کصم برگشت و کصمو از پایین تا بالا زبون میکشید و منم میگفتم: جوون کص زنداییتو بخور آره.
میلاد بلند شد و تو چشم بهم زدنی لخت شد و گفت: مهدی نیاد
من درحالیکه بلند شدم و زانو زدم جلوی کیرش گفتم: نه فعلا سرکاره، و کیرشرو که دوبرابر کیر مهدی بود به دست گرفتم و یه تف روش انداختم و کمی مالیدمش و سرشو تو دهنم کردم که میلاد بلند آه کشید.
به سختی میتونستم تو دهنم نصف بیشترشو جا بدم و آروم تو دهنم عقب جلوش میکردم و تهشو با دست گرفته بودم و هدایتش میکردم تو دهنم و اون یکی دستم داشت خایههای میلاد رو میمالید.
کیرشرو بیرون میکشیدم و دوباره تو دهنم میکردم و آب دهنم رو روش میپاشیدم.
زبونمو رو کیرش کشیدم تا خایه هاش و خایه هاشو تو دهنم کردم و کیرش روی صورتم بود و کمی که خایه هاشو خوردم دوباره زبونمو رو کیرش کشیدم تا به کلاهکش رسید زبونم و دوباره کیرش رو تو دهنم کردم.
بلند شد و رو کاناپه داگی استایل شدم و کونمرو بالا دادم و گفتم: زود باش کصمو بگا با کیر کلفتت.
میلاد پشت سرم اومد و کیرشرو که خیس از آب دهنم بود به کصم میمالید و من میگفتم: بکن دیگه عوضی بکن دیگه.
میلاد کیرشرو به لبههای کصم میمالید و من التماس میکردم که توش بذاره و بالاخره میلاد کیر کلفتش رو توی کص داغ و تشنه کیرم فرستاد.
آهی عمیق کشیدم و میلاد دستاشو رو باسنم گذاشت و آروم شروع به عقب جلو کرد.
کیرش که میچسبید تو کصم از حال میرفتم.
آه میکشیدم و میگفتم: جوونم کصمو سیر کن اره زندایی رو بکن.
میلاد هم که هر از گاهی یه اسپنک رو کون گنده من میزد گفت: به قربون کصت.
دو سه دقیقهای آروم کرد و کمکم تلمبه هاش سرعت گرفت و آه و ناله من بلندتر.
کیرشرو محکم تو کصم میکوبید و من غرق در لذت آه میکشیدم.
جوری داشت میکرد منو که تخمهاش به کصم میخورد.
صدای تماس بدن هامون باهم فضای خونه رو پر کرده بود و لا به لاش آههای شهوتناک منم شنیده میشد.
کیرشرو بیرون کشید و سرشو لای کونم برد و وحشیانه کصمو لیس میزد و زبونش رو تو کصم جا میداد و به چوچولهام میمالید تا اینکه من رو به مرز ارضا رسوند و کیر کلفتش رو دوباره تو کصم جا داد و داد من رو بلند کرد.
لبههای کونمرو با دستاش گرفته بود و وحشیانه تلمبه میزد و من جیغ میزدم تا اینکه لرزیدم و ارضا شدم و میلاد کیرشرو بیرون کشید.
گفتم: آخ کاش داییت بود و میدید چطور زنشو جر میدی و ارضا میکنی تا یاد بگیره.
میلاد خندید و گفت برگرد پاهاتو باز کن.
اینکار رو انجام دادم و پاهام رو شونههای میلاد رفت و کیرشرو با دست کمی لای کصم مالید و تو کصم گذاشت و گفت: اوف.
من هم گفتم: وای جون دلم.
شروع به تلمبه زدن کرد و کیرشرو با شدت تو کص خیسم میکوبید و من با دل و جون ناله میکردم.
سکسمون تو اون پوزیشن زیاد طول نکشید که کیرش رو درآورد و رو مبل نشست و گفت بدو سوار شو.
منم پاهامو اینطرف و اونطرفش گذاشتم و کیرشرو با دست گرفتم و آروم نشستم و کیرش تا خایه تو کصم رفت و گفتم: واای پاره شدم کصکش آخ زن جندتم اینجوری میکنی
گفت: منم میخوام پارهات کنم زندایی جنده من.
آروم رو کیرش بالا پایین میشدم و اونم سینههامو میمالید و میخورد و کیرش تو کصم میچسبید.
من ثابت موندم و خودش شروع به تلمبه زدن کرد و چند دقیقه گذشت گفت: آخ داره میاد زندایی جوون داره میاد
منم بلند شدم و بین پاهاش رفتم و دهنمو باز کردم و تندتند کیرشرو میمالید من هم خایه هاشو میمالیدم که آبش با فشار تو دهن و صورتم پاشیده شد.
با اینکه اهل خوردن آب نبودم ولی از شدت شهوت تمام آبشرو قورت دادم و کمی کیر نیمه جونش رو ساک زدم و بلند شدم گفتم: حالا دیگه به من نگو زندایی!
|
[
"خیانت",
"زندایی",
"تابو"
] | 2022-05-04
| 141
| 15
| 264,501
| null | null | 0.021196
| 0
| 10,551
| 2.007996
| 0.518768
| 2.372639
| 4.76425
|
https://shahvani.com/dastan/تریسام-هاردکور
|
تریسام هاردکور
|
تتیس
|
استرس وجودم رو گرفته بود. بالاخره میخواستیم فانتزی که مدتها داشتیم روعملی کنیم. سپهر از دوستای من و فرزاد بود. البته تازه دوست شده بودیم. یه موسسه تبلیغاتی داشت و قرار شدهبود کارای تبلیغات کسبوکارمون رو بهش بسپاریم. طولی نکشید که متوجه چیزی توی سپهر شدم که با بقیه فرق داشت. حتی صداش هم باعث خیس شدنم میشد. چندبار هم به فرزاد گفتم و اونم مثل همیشه جون کشداری تحویلم داد و باعث شد تشویق بشم فانتزی توی ذهنم رو تقویت کنم. زنی با اینهمه فانتزی عجیبوغریب جنسی مگه میشد که به عملی شدنش فکر نکنه؟ با تایید فرزاد شروع کردم به سپهر چراغ سبز نشون دادن. اوایل میخواست بگه من برای حریم خانواده احترام قائلم و این حرفا؛ ولی طولی نکشید که فهمیدم خودش هم ذهنی پر از فانتزیهای جنسی مختلف داره. به هر سختی بود بهش نزدیک شدم و قضیه رو براش تعریف کردم که من و فرزاد مدتهاست دنبال کیسی برای تریسام میگردیم و آدمی که قابلاعتماد باشه رو پیدا نمیکنیم. یک روز که جلسهی سهنفره برای کسبوکارمون داشتیم دلم رو زدم به دریا و رو به سپهر و فرزاد گفتم میخوام دوتاتون من رو بکنین. اولش دوتاشون هم از اینهمه صریح بودنم تعجب کردن ولی بعدش دوتاشون رو تنها گذاشتم تا حرفهای لازم و مردونه رو بزنن. روز موعود رسیده بود. یک ست شورت و سوتین بنفش بادمجونی رنگ براق پوشیده بودم و روش تاپ و شلوارک زرد پوشیده بودم تا رنگ شورت و سوتینم مشخص بشه. قرار رو توی خونهمون گذاشته بودیم. برای اینکه سبک باشیم، برای شام سالاد الویه درست کرده بودم. همهی استرسم برای این بود که نکنه یکهو نظر سپهر عوض بشه و برای همیشه باهامون قطع رابطه کنه. تو این افکار بودم که زنگ خونه به صدا دراومد. ضربان قلبم انقدر بالا بود که حس میکردم میتونم با گوشام بشنومش. فرزاد همراه با سپهر اومدن تو. باهم دست دادیم و با لمس دستای هر دو مرد کمی از استرسم کم شد.
سپهر مثل همیشه آروم و پر از آرامش بود. انگار نه انگار که اومده بود منرو بکنه! به چشمای فرزاد هم نگاه کردم. انگار اونهم کم از من نداشت. طبق تعارفات دعوتش کردم بشینه رو مبل و خودم رفتم آشپزخونه تا چای بریزم. کتری رو چک کردم که آب جوشیده باشه. چای رو درست کردم و منتظر شدم کمی دم بیاد. انگار میخواستم زمان جلو نره و من همونجا توی آشپزخونه بمونم. چایهارو ریختم و رفتم و تعارفشون کردم. انگار زمان متوقفشده بود و کسی نمیخواست حرفی بزنه. بالاخره خودم سر حرف رو باز کردم:
-خب چخبر سپهر؟ امروز کار و بار چطور بود؟
+شکر بد نبود میگذرونیم.
دوباره خونه توی سکوت فرو رفت تا اینکه اینبار فرزاد سکوت رو شکست.
-نسترن تو نمیخوای لخت شی؟
از حرفش تعجب کردم که یکهو و ناگهانی بود ولی لبخند زدم و تاپ و شلوارکم رو درآوردم.
فرزاد با لحنی جدی گفت:
-گفتم لخت.
از لحن دستورگونهی فرزاد خیس شدم و شورت و سوتینم رو هم درآوردم. نگاه هر دوشون روی من بود. بالاخره برق شهوت رو میتونستم تو چشمای دوتاشونم ببینم.
-میخواین اول شام بخوریم؟
سپهر از جاش بلند شد و گفت:
+به اونم میرسیم.
هر لحظه خیسی کسم بیشتر میشد. سپهر اومد سمتم و یکهو سینههام رو گرفت تو دستاش. زبونش رو برد سمتشون و نوبتی نوکشون رو میک میزد. صدای نالهی شهوتیم بلند شده بود. فرزاد رو دیدم که داره لخت میشه. سپهر رو بلند کردم و با کمک خودش لختش کردم. کیرش نیمهراست شده بود. کمی کوتاهتر ولی کلفتتر از کیر فرزاد بود و کس من تشنهی چشیدن کیر کلفتتر.
فرزاد هم اومد سمتم و لبهاش رو گذاشت روی لبهام. سپهر اشاره کرد روی کاناپهی سهنفره بشینم. بلافاصله نشستم و ناخودآگاه پاهام رو از هم باز کردم. فرزاد لبهام رو میخورد و سپهر زبونشو میکشید روی کسم. نالههام توی دهن فرزاد خفه میشد و این باعث میشد ترشحات کسم بیشتر و بیشتر بشه. خیلی زود فهمیدم قرار گذاشتن باهام خشن رفتار کنن. جوری که خودم دوست دارم جرم بدن. فرزاد یه اسپنک محکم روی سینههام زد و گفت:
-یالا داگی شو جنده وقتشه جر بخوری.
اینو که شنیدم برنامههام کلا بهم ریخت و استرس گرفتم. فکر میکردم اول قراره شام بخوریم و یخ بینمون آب شه بعد به سکس برسیم اما خیلی زود به سکس رسیده بودیم. فرزاد که مکثم رو دید با یک حرکت من رو داگیاستایل کرد و کیر خودش رو نزدیک سوراخم نگه داشت.
سپهر که انگار همون آدم آروم همیشگی نبود من رو از روی کاناپه انداخت زمین و کیرشرو یکهو توی دهنم فرو کرد. خواستم عوق بزنم که کیر فرزاد رو توی کسم حس کردم. آه و نالههام مثل همیشه زود شروع شد و همزمان که کیر سپهر تو دهنم بود ناله میکردم.
سپهر جون کشداری کشید و یه سیلی محکم به صورتم زد. خواستم آه بکشم که دوباره یه سیلی دیگه به همون طرف صورتم زد. دیگه استرسم از بین رفته بود و فقط میخواستم از شرایطی که توش هستم لذت ببرم.
صدای تلمبههای فرزاد تو کسم قاطی شد با صدای سپهر که میگفت:
-جون ساک بزن برام جندهی خیابونی. مگه همینرو نمیخواستی؟ مگه این کیر رو نمیخواستی؟ یالا بخورش که تو کف کس نرمته.
نگاهم به نگاه پراز شهوتش گره خورد و کیرشرو از توی دهنم درآورد. فرزاد گفت:
-به پشت دراز بکش نسترن. یالا زود باش.
خیلی سریع به پشت دراز کشیدم. فرزاد اومد پاهام رو از هم باز کرد و سپهر اومد کیرشرو مالید به کسم. آه بلندی کشیدم و با دستم کیرشرو هل دادم توی کسم. آهم بلندتر شد چون کیرش کلفتتر از کیر فرزاد بود و احساس درد و لذتم با هم قاطی شده بود. فرزاد پاهای منرو باز نگه داشتهبود و سپهر همینجوری داشت تلمبه میزد که حس کردم فرزاد داره برای خودش جق میزنه. نگاهم و به چشماش دوختم. همهی لذتم خلاصه میشد تو لذت بردن فرزاد. همهچیز همونطور که همیشه فانتزیشو داشتیم داشت پیش میرفت. فرزاد با یه آه بلند آبش رو خالی کرد روی سینههام که با تلمبههای سپهر تکون میخورد. تلمبههاش تندتر شد و فهمیدم که اونم داره ارضا میشه. گفتم روش پیشگیریم قرصه و راحت باشه. همینو که شنید یکهو گرمی آبش رو توی کسم حس کردم و به اوج رسیدم. دستم رو به کیر خوابیدهی فرزاد رسوندم و گفتم:
-حالا چی؟ جندهی خوبی شدم؟
پایان
|
[
"تریسام",
"هاردکور"
] | 2022-02-08
| 45
| 12
| 91,301
| null | null | 0.011098
| 0
| 5,102
| 1.448266
| 0.668051
| 3.286254
| 4.759371
|
https://shahvani.com/dastan/شوهرم-موقع-تجاوز-سر-رسید
|
شوهرم موقع تجاوز سر رسید
|
ندا
|
سلام. من ندا هستم ۵۱ ساله. این داستان روایت خرید خونه ایه که سال ۸۹ اتفاق افتاده یعنی زمانی که من ۳۸ سالم بود. من و شوهرم هر دو شاغلیم و اون موقع قصد داشتیم دومین خونهی خودمون رو بخریم. با مقدار پولی که پسانداز داشتیم خونهی مناسبی پیدا کرده بودیم البته یکبار خونه رو دیده بودیم ولی چون پولش بیشتر از پولی بود که ما داشتیم بیخیالش شده بودیم هر چند خیلی کم بود تفاوت بودجهی ما و ارزش خونه ولی فروشنده عجله داشت و نمیتونست صبر کنه که البته این هم از شگردشونه که بتونن زود ملک شون رو بفروشن. دو سه روزی گذشت که پسر خواهر شوهرم به شوهرم زنگ زد و خونهای رو معرفی کرد که وقتی آدرس و اسم مجتمع رو بهمون گفت فهمیدیم همونه که دیده بودیمش و گفتیم که این رو قبلا دیدیم و بودجه مون نمیرسه. دوباره بعد از چند دقیقه به شوهرم زنگ زد و گفت فروشنده از دوستاش هست و گفته صبر میکنه تا پول رو جور کنیم. ما هم خوشحال شدیم و افتادیم دنبال جور کردن پول و اگه لازم شد معاوضهی ماشین برای تکمیل کردن بودجه. با فروشنده چند جلسه گذاشتیم که راضی بشه قیمت رو پایینتر بیاره ولی قبول نمیکرد. این اتفاقات کلا توی یک هفته افتاد. بنگاهی هم که میرفتیم بنگاه پسر خواهر شوهرم بود به اسم میثم که جلسات اونجا برگزار میشد. ما چند باری با هم میرفتیم به خونه سر میزدیم و شوهرم هم چون به پسرخواهرش اعتماد داشت به من اجازه میداد تا با اون برم سراغ خونه. یکبار با میثم برای بازدید خونه رفته بودیم. دلیل بازدید از خونه این بود که پسر خواهر شوهرم گفته بود میخواد یه مستاجر بیاره واسه خونه که پول پیشی که میخواست بده دقیقا همون قدری بود که ما کم داشتیم و میتونستیم ماشینرو نگه داریم. قرار گذاشت که من برم اونجا اون هم بیاد ولی به من گفت که خودم میام دنبالت. منتظرش بودم به شوهرم هم خبر دادم که اینجوری شده اون هم استقبال کرد و ما رفتیم واسه نشون دادن خونه به مشتری. رسیدیم اونجا و چند دقیقه منتظر موندیم که از ساعتی که وعده کرده بودیم نیم ساعتی گذشته بود. از میثم خواستم که باهاشون تماس بگیره. دقیقا یادم نیست چه اتفاقی افتاد ولی یادم میاد تو آشپزخونه بودم و میخواستم زنگ بزنم به شوهرم ولی گوشی رو تو ماشین گذاشته بودم و یادم رفته بود بیارمش بالا. توی آشپزخونه بودم که صدای بسته شدن در و بعدش قفل شدن اومد. میثم رو صدا زدم که جوابی نیومد و بعد از حدود ۲۰ - ۳۰ ثانیه رفتم ببینم چه خبره. اول ترسیدم فکر کردم کسی اومده خفتمون کنه ولی میثم رو دیدم از پشت دیواری که حموم و دستشویی رو از هال جدا میکرد اومد بیرون. ازش پرسیدم صدای قفل اومد. چی بود؟ گفت من در رو قفل کردم. دلیلش رو پرسیدم که همزمان که میاومد سمتم داشت حرف هم میزد. حرفاش یادم نیست ولی محتوای حرفاش این بود که فروشنده رو راضی میکنه تا قیمت خونه رو کم کنه و اون پول پیش رو بهمون تخفیف بده. همزمان که میگفت نزدیکم میشد و من نمیخواستم قبول کنم که برنامهی شومی داره و داشتم عادی باهاش صحبت میکردم که خب ما منتظر بودیم مشتری بیاد خونه رو ببینه و اگه خواست پول پیش رو بده که بزارم رو پولمون و بدیم به فروشنده. میثم نزدیکم شده بود و با دستاش سینههام رو لمس میکرد. سعی کردم عقب برونمش ولی زورم بهش نمیرسید و اون هم من رو به سمت در ورودی آشپزخونه هل میداد. سعی میکردم کنارش بزنم و از خونه خارج شم ولی هم کلید رو برداشته بود و هم از پشت دستم رو محکم گرفته بود. به گریه افتاده بودم و حتی توانایی جیغ زدن هم نداشتم هرچند اگه میتونستم هم جیغ نمیزدم چون ترس آبروم برام بیشتر بود. میثم من رو میکشید سمت خودش و دستش رو لای پام میکشید. از جلو و عقب بهم تعرض میکرد و صورتم رو با دستش میگرفت و لبام رو به زور روی لب هاش فشار میداد. مچ دستم رو سفت و محکم گرفته بود و دنبال خودش توی یکی از اتاقها برد که هیچ نوری نداشت. پنجره رو یادمه با روزنامه پوشونده بودن و روش هم برچسب تیره زده بودن و خیلی به ندرت نور خورشیدن از لای کاغذها عبور میکرد. یه در کمد بود که باز بود. رفت سمت اون و از توش یه تشک قدیمی که فنر هاش هم در رفته بودن درآورد و ازم خواست بشینم روش و لخت شم و خودش هم کفشاش و بعدش شلوارش رو درآورد و روی تشک دراز کشید. سعی کردم با حرف ازش بخوام بیخیال بشه که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت تا اینجا زیرم نخوابی امکان نداره بری بیرون. روی یه گوشه از تشک نشسته بودم. روبروم میایستاد و مجبورم میکرد آلتش رو بخورم که حالم داشت به هم میخورد ولی براش مهم نبود و توی دهنم عقب و جلو میکرد و ازم میخواست تف کنم روش. بعدش کنار پام مینشست و جوراب هام رو درآورد و اونا رو بو میکرد و مچ پاهام رو میگرفت و دور آلتش بازی میداد. دوباره بالای سرم ایستاد و ازم خواست خودم لباسام رو دربیارم. مانتو و تیشرت زیرش رو و بعدش شلوارم رو درآوردم و میثم منو بلند کرد و از پشت سرم سوتینم و لباس زیرم رو از تنم بیرون آورد. واقعا شرایط خجالت آوری بود واسم. بلندم کرد و آلتش رو لای پاهام گذاشت و داشت بهم تجاوز میکرد. حالم خیلی بد بود و توان سر پا ایستادن نداشتم و داشتم خم میشدم رو تشک. چند دقیقهای توی همون حالتی که بهش داگی میگن بهم تعرض کرد که صدای کوبیدن در اومد. صدای شوهرم بود و داشت در میزد و منو صدا میکرد. هم خوشحال بودم که شوهرم اومده هم واقعا ترس و نگرانی کل وجودم رو گرفته بود که اگه منو تو این موقعیت ببینه چیکار میکنه. میثم مثل گچ سفید شده بود و بهم میگفت دهنتو ببند. داد زدم و اسم شوهرم رو با فریاد میگفتم و التماس میکردم درو باز کنه و بیاد تو. دیگه چارهای نبود خیلی بهتر از این بود که اجازه بدم همینجوری بهم تجاوز بشه از طرفی اگه خودم داد میزدم شوهرم میفهمید که داره بهم تجاوز میشه و با رضایت خودم نیومدم. چون هرجوری بود بالاخره در رو باز میکردن و میومدن تو. شوهرم با صاحب خونه در رو باز کردن و اومدن تو اتاق و منم سریع با مانتو خودم رو پوشوندم که صاحب خونه با میثم درگیر شد و شوهرم هم چندتا چک و لگد نثارش کرد و اومد پیش من و اشکهای من و قرمزی چک و لگد رو که روی بدنم دید جلوی چشماش رو خون گرفته بود و فقط میتونستم بهش با گریه بگم داشت بهم تجاوز میکرد. میثم که تو اون تایمی که بیان داخل شلوارش رو پاش کرده بود میخواست فرار کنه ولی صاحب خونه گرفته بودش و اجازه نمیداد. بالاخره بعد از یه کتک حسابی که از شوهرم خورد شوهرم بهش گفت برو یه جایی خودتو گم و گور کن و دهنت رو هم ببند وگرنه سرتو به باد میدم. شوهرم حرفای من رو مبنی بر اینکه بهم تجاوز شده باور کرد و خیلی ازم حمایت کرد با اون صاحب خونه هم کلی صحبت کردیم که از این اتفاق جایی چیزی نگه. قضیهی فهمیدن شوهرم هم این بود که من گوشیم رو توی کیفم توی ماشین میثم جا گذاشته بودم و شوهرم هرچی زنگ میزد من جواب نمیدادم و نگران شده بود. بعد که به صاحب خونه زنگ زد و داستان رو گفت صاحب خونه گفته بود کسی با من هماهنگ نکرده واسه نشون دادن خونه به مستاجر که شوهرم نگران میشه و میره سراغ صاحب خونه و با هم میان سراغ ما.
|
[
"شوهر",
"تجاوز"
] | 2024-01-09
| 96
| 15
| 182,701
| null | null | 0.007506
| 0
| 5,906
| 1.803841
| 0.274161
| 2.637846
| 4.758255
|
https://shahvani.com/dastan/طعم-عسل
|
طعم عسل
|
Broken.ship
|
خراب شه مملکتی که برای فوق لیسانسش کار پیدا نمیشه، نه اینکه نشه، اما خوب کسی که مدرک کارشناسی و ارشدش رو توی یه رشته مهندسی اونم از دانشگاه سراسری گرفته، اونم با صدها مکافات و هزینههای بالا و توسری خوردن و متلک شنیدن از استادای عقدهای و سختیهای بودن توی شهر غریب و هزار دردسر دیگه، گرفتن یه حقوق بخور و نمیر ماهی یک و صد یا دویست، اونم هر وقت که کارفرما عشقش رو کشید بده یا نده واقعا زور داره. تازه همین شغل الکی هم با هزارتا آشنا بازی و رابطه و دولا راست شدن جلو این و اون. تازه اگر شانس بیاری و جاتو به یکی از فامیلا و سفارش شدههای مدیر و رییسا ندن که از بخت بد ما بعد از یک سال کار کردن و فهمیدن راه و چاه توی اولین فرصت بدون دادن حداقلهای حقوق کارگری انداختنم بیرون.
وقتی یکی دو ماه توی خونه بیکار باشی کمکم همه بسیج میشن واست کار پیدا کنن، اونم برای کسی که سربازی و دانشگاه شو رفته و الان نزدیکای ۳۰ سالشه. توی همین پیشنهاد دادنها و به این و اون سپردنا یه روز برادرم اومد گفت:
-سعید یه نرمافزار اومده اسمش اسنپ ه، خیلی باحاله، اول توش ثبتنام میکنی، بعد میزنی که مثلا از اینجا میخوام برم سهروردی، طول مسیر و حساب میکنه میگه مثلا شد ۱۰ هزار تومن که میشه یک سوم قیمت آژانس و دربستی، به سی ثانیه نشده یه راننده باهات تماس میگیره و هماهنگ میشید عین آب خوردن! میخوای بری به عنوان راننده عضو شی؟
-خل شدی نادر؟! من این همه رفتم درس خوندم و کار یاد گرفتم که حالا برم شوفر بشم؟!!
-شوفر چیه کسخل! خیلی پول توشه! (و شروع کرد زر زدن که فلانه و بمانه و...)
-حالا گیریم که اوکی، ماشینم کجا بود؟
مادرم که از توی آشپزخونه صدای مارو شنیده بود گفت: خوب این پژوی بابات که افتاده تو پارکینگ، اونم ۶ صبح که میره تا بعد از ظهر نمیاد، ازش بگیر بنزینش و پر کن اونم از خداش میشه.
تو دلم راضی نبودم، آخه مهندس شدن کجا و شوفر شدن کجا؟!! اما بحث درامد هفتگی و اینا که شد یکم قلقلکم اومد که سنگ مفت و گنجشک مفت
معاینه فنی بگیر، گواهی عدم سو پیشینه بگیر، تست عدم اعتیاد بده، فتوکپی شناسنامه و عکس و... بالاخره منم شدم یکی از راننده هاش یا به قول خودشون سفیر!
اولش نمیدونستم چی به چیه، بعد که دیگه کار اومد دستم تقریبا از ۵ صبح میزدم بیرون تا ۵ بعد از ظهر شهر رو بالا و پایین میکردم، درامدش انصافا خوب بود، حداقل آقای خودم بودم، ناهار که مادرم توی ظرف میریخت و میگفت از بیرون چیزی نخور هم پولت بمونه هم مریض نشی. همه جوره مسافر داشتم، پیر و جوون، بچه و بزرگسال، زن و مرد، دختر و پسر، دور و نزدیک، یکی دوبارم نزدیک بود خفت بشم که خدا رحمم کرد. یه جورایی دیگه عادی شده بود برام و خودم رو راضی به این کردم که حالا تا یه شغل با درامد کافی گیرم بیاد بد نیست.
نزدیکای امیرآباد بودم، حدودا ۳ ظهر، یه مسافر برای آریاشهر، ۱۲ تومن
زنگ زدم و هماهنگ کردم، وقتی رسیدم دیدم یه دختر با مانتوی مشکی شلوار جین عینک به چشم جلوی یه آپارتمان پنج شیش طبقه وایساده و کسی دیگهای نبود، دوباره زنگ زدم و گفتم آقا تشریف نمیارید؟ مردی که پشت تلفن بود گفت خانوم پایین هستن سوار کنید
بوق زدم و سوار شد. بوی عطرش بیشتر از اینکه جذاب باشه خفهکننده بود، شیشه رو دادم پایین. گفت جناب میشه بدید بالا؟ موهام بهم میریزه
-ببخشید خانم من مشکل تنفسی دارم، شما هم که ماشالله عطر و...
تا رسیدن به مقصد همین دو جمله رد و بدل شد، وقتی رسیدیم گفت میشه چند لحظه صبر کنید؟
-شرمنده اما...
یه ده تومنی داد و گفت: لطفا
گیر منم همین پوله بود، گفت زود خبرتون میکنم
جلوی آیفنون رفت و در باز شد رفت تو. دست تکون داد که یعنی برو، اومدم پیاده شم که پول رو برگردونم که دیدم رفت داخل
دوباره رفتم توی نرمافزار منتظر برای مسافر
به دقیقه نکشید که دیدم اومد بیرون و با عصبانیت در ماشین و کوبید.
برگشتم که یه لیچاری بارش کنم که دیدم صورتش قرمزه، گفت راه بیوفت!!
روی صورتش جای سیلی بود، گوشه لبش خون میومد، تازه بعد از این مدت فرصت کرده بودم ظاهرشو برانداز کنم
داد زد: مگه نمیگم برو!!! روشن کردم و راه افتادم
زد زیر گریه، همینطور که میرفتم پرسیدم کجا میرید؟
-قبرستون!!
بعد از دور دور کردن و آروم شدن حوالی فلکه اول گفت بزن کنار. یه آیینه درآورد و خودش رو مرتب کرد و گفت چقد میشه؟ تا اومدم چیزی بگم یه تراول پنجاهی انداخت صندلی جلو و رفت...
-خانوم وایسا بقیهاش!! خانوم...
همه اینا توی کمتر از ده دقیقه شد و حتی فرصت نکردم اینا رو مرور کنم!! یهو صدای نرمافزار اومد تازه یادم افتاده بود منتظر مسافر بودم!! برای کارگر ۱۵ تومن برو بریم...
اینقدر چرخیدم تا دوباره رسیدم آریاشهر، حدودا ۸ شب بود. منتظر مسافر بودم که یه شماره افتاد، مقصد سعادتآباد زنگ زدم و هماهنگ کردم
وقتی اومد سوار بشه هم من و هم اون همدیگه رو شناختیم: عه بازم شما!
-سلام خانوم بقیه پولتون رو نگرفتید!
-نمیخواد واسه خودت، ببخشید دفعه قبل عصبانی بودم نفهمیدم چی شد اگه کاری کردم که ناراحت شدی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم شما پول بده اصلا ده بار در مارو محکم بکوب!!!
هر دو خندیدیم، عادت ندارم زیاد با مسافر گرم بگیرم مخصوصا اگر زن باشه، اما با توجه به سابقهای که داشتیم یکم یخمون آب شده بود واسه هم
-درامدتون مگه چقدره؟
-عی، بخور و نمیری هست!
-مثلا روزی چقدر؟
-متوسط روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰ البته بوده روزی که ۲۵۰ هم داشته برام
-هزینه هاتو کم کنی چقدر میمونه برات؟
-روزی حدودا ۸۰ یا همون حدود
-واسه چند ساعت کار؟!
-روزی ۱۲ ۱۳ ساعت
-چقدر کم، من با ۴ ۵ ساعت کار روزی ۳۰۰ ۴۰۰ گیرم می...
جمله اشو کامل نکرد، بیرون پنجره رو نگاه کرد
تازه دوزاریم افتاد!! این رفت و اومدنا، تیپ آن چنانی و عطر و... یه جورایی بدم اومد ازش
نزدیک که شدیم توی ترافیک حدودا ساعت ۱۰ شده بود. اضافه بر اون پولی که باید میداد بیست تومن گذاشت روش، گفت شماره اتونو دارم، میتونم اگر بازم ماشین خواستم زنگ بزنم؟
یه لحظه مکث کردم، ذهنم میگفت نه بیار، اما گفتم اره حتما! در خدمتیم!!
یه چشمک زد و رفت
احمق مگه دنبال دردسری!! دیدی که یارو چیکاره بود! اصلا این پول حلاله؟؟! پولشو انداختم از پنجره بیرون، نفس بیپدر مگه گذاشت، پیاده شدم برداشتمش! پول پوله دیگه!!
اومدم راه بیوفتم که زنگ زد: اگر میشه یه نیم ساعت وایسا با هم بریم، دیر وقته آخه!!
تا اومدم جواب بدم دیدم قطع کرد.
خدایا چرا رامش شدم، این همه موقعیت، این همه دختر دور و برت، اونوقت مارو چه به یه آدم بدکاره؟؟!!!
اومدم استارت بزنم برم، گوشی رو برداشتم که بپیچونمش، اما آخه دیروقت بود، سیگار رو روشن کردم و گفتم یه شب هزار شب نمیشه، دومین نخ سومین نخ پنجمی شیشمی که اومد بیرون
لباساش عوض شده بود، این دفعه نشست صندلی جلو و گفت: تعارف نمیکنی؟! نگاهش به سیگار دستم بود، اومدم از تو پاکت بدم که دیدم تموم شده
-نمیخواد همونو بده!!
اصلا انگار وقتی میدیدمش جادو میشدم، از تو دستم قاپید یه پک عمیق زد و گفت: اگه خستهای من بشینم پشت فرمون!! تازه به خودم اومدم، روشن کردم و راه افتادم
پرسید نمیپرسی کجا؟! گفتم عه ببخشید کجا؟!!
-شاه عباسی
-عه بچه کرجی؟!!
-اره تو چی؟
-منم همینطور! مصباح!!
-به به بچه محل شدیم که!
تا کرج نفهمیدم چجوری رسیدیم، از هر دری سخنی. فهمیدم اونم لیسانس داره، واس خاطر خرج همین مدرک کوفتی هم اولین بار تن به رابطه داده اونم با یه استاد قرمصاق، دیگه کمکم واسه اجاره خونه و تنگی دست خانوادهاش و فوت پدرش تو این کار میوفته و...
دلم براش سوخت، رسیدیم کرج نزدیکای مقصد، که گفت: فردا صبح ساعت چند؟
تو دلم گفتم فردا؟؟!!! رسما شدیم رانندهاش! راننده که نه! ک... ش!! اما بازم جادوی صداش...
ماتش بودم! اهای شازده! ۸ خوبه؟!! به خودم اومدم: اا اره خوبه خوبه!!
-خدافظ پسر! راستی اسمت؟!
-سعیدم، شما؟!
-شما نه تو! عسل، شبت خوش
تا خونه همهاش تو فکر مرور امروز بودم، مامانم تسبیح دستش بود و ذکر میگفت که رسیدم، کجایی پسر نصف عمر شدم؟؟!!
-ببخشید دربستی خورد به تورم
بابام داد زد: خب احمق حداقل یه زنگی بزن!
دیدم ای داد بیداد گوشی کلن خاموشه! با معذرتخواهی رفتم تو اتاق که بخوابم، گوشی رو زدم تو شارژ و رفتم تو رخت خواب، همهاش چهرهاش، بوی عطرش، موها و چشاش، وای صدای نازش... اما نه اون یه...
صبح ساعت ۹ بود که با صدای زنگ موبایل پاشدم: کجایی رفیق نیمه راه؟!
ای داد! از خستگی اصلا یادم رفته بود ساعت کوک کنم: اومدم تو راهم ماشینم روشن نمیشد!!
-اونم با این صدای خوابآلود!!
-اومدم اومدم
از اون روز که دیدمش یه ۲۰ روزی گذشت، من شده بودم راننده شخصی خانم، پول خوبی هم بهم میداد، غرق توی مبلغای زیاد شدم و دیگه حروم و حلال و اینا از سرم افتاده بود، اون ساحر بود و من مجذوب سحر اون، خداییش دختر بدی هم نبود، اهل بگو بخند، دست و دلباز، بعد از تایم کاریش خیلی جاها باهم میرفتیم و خوش میگذروندیم. کمکم وابسته هم شده بودیم.
یه شب که تو کوچه باغای دربند پیاده میومدیم پایین دستمو گرفت و خودش رو توی سرما هل داد تو بغلم، وای چقدر خواستنیه این بشر، گفت: سعید؟
-جانم؟
یهو ایستاد. نگاه کرد تو چشمام: بهم گفتی جانم!
ناخوداگاه لبخند اومد رو لبم: از دهنم پرید!!
-نه، اتفاقا جانم گفتن از دل آدم میاد نه از دهن!!
-دیگه فلسفیش نکن!!
-فلسفی نیست، دلیه!!
نزدیکای ماشین بودم، درا باز شد و نشستیم.
تو تاریکی ماشین گفت: گوشتو بیار جلو
نا غافل لپمو بوسید: توام جون منی.
نگاش کردم، نگاهشو دزدید، وای خدا داره چی میشه؟؟!! نه این اشتباهه...
-نمیخوای راه بیوفتی؟!
بیاختیار دستشو گرفتم و بوسیدم، دیگه دستمو ول نکرد و اونم بوسید منو
روشن کردم و راه افتادیم. دلم میخواستش، خیلی خوب بود، همه چیش، الا همون یه مورد که عقلم چماق میکرد و میزد تو سرم، موقع جدا شدن گفت: امشب همیشه یادمه، اولین کسی بودی که بهم بدون قصد و نیت گفت جان...
زبونم قفل شده بود...
-شب بخیر مرد خوب. اروم اروم قدم برداشت و تو چهارچوب در وایساد، به خودم که اومدم با دستپاچگی سوییچ رو روشن کردم و رفتم، اما همهاش توی آینه چشمم به عسلی بود که هنوز تو چهارچوب در بود...
وای نکنه عاشقش شدم!!
نزدیکای خونه گوشیم زنگ خورد: رسیدی آقا؟!!
-نزدیکم
-مواظب خودت باش!!
-توام
-راستی، فردا یکم دیرتر بیا
-چرا؟
-مادرم داره میره اهواز پیش خانوادهاش میخوام برسونمش فرودگاه، در ضمن فردا ناهار مهمون منی!!
-به به، کجا اونوقت؟
-میفهمی...
فردا رسید، نمیدونم چرا ۶ صبح بیدار بودم!! هی با چیزای مختلف خودم رو سرگرم کردم تا نزدیکای ساعت ۱۱ زنگ زد!
-بیا دم در خونه، امروز روز ماست!!
-اومدم عسل خانم!!
رسیدم دم در زنگ زدم بهش: نمیای پایین؟!
-پایین چرا؟! بیا بالا!!
من خنگ رو باش! پس نقشه این بوده!
اروم اروم رفتم تو، طبقه سوم، در نیمهباز، عسل اومد لای در: سلام آقا سعید گل! بدو بیا تو! کفشاتم بیار!
در که بسته شد محکم بقلم کرد، سرش روی سینهام بود. دستم رو کردم لای موهاش... چه خوشگل شده بود پدرسوخته!! نگاه کرد تو چشمام، دوخته شدیم بهم، اول نگاه، بعد لبها، به دنبالش دستها، وای چقدر لباش شیرینه، طعم عسل!! رفتیم روی مبل، من زیر و اون سوار روی سینههام، دست میکشید توی صورتم و با دقت خاصی همه جای صورتم رو میبوسید، دستم رو از پشت تاپش رسونوم به کمرش، دوباره لبامون چسبید بهم، بهترین مزه دنیا، اروم اروم لباسای همدیگه رو درآوردیم، خدا چقدر این فرشته زیباست... مثل دو لبه زیپ دوخته شدیم رو هم، به همه جای بدن همدست میکشیدیم و بوسه میزدیم
اروم اروم دست میکشیدم روی باسن و کمرش، اونم دست روی صورتم و سینهام میکشید و لبامون همدیگه رو میمکید. اصل کاری رو شروع کردم، اول اون ریتم رو کنترل میکرد، کمکم من بودم که با ضربه هام اون رو از خود بیخود میکردم، جاهامون رو عوض کردیم، حالا من رو بودم و با تمام قدرت همه وجودم رو نثارش میکردم. نزدیک بودم، کشیدم بیرون و روی شکمش خالی شدم، هردو نفسنفس میزدیم
پیشونیش رو بوسیدم
دستم رو بوسید
اون روز بهترین ناهار زندگیم رو خوردم!
|
[
"تاکسی",
"اجتماعی"
] | 2017-07-07
| 33
| 2
| 16,140
| null | null | 0.014894
| 0
| 10,085
| 1.561367
| 0.590625
| 3.045731
| 4.755505
|
https://shahvani.com/dastan/مزه-سکس-اتفاقی
|
مزه سکس اتفاقی
|
سام
|
سلام خدمت تمامی دوستان شهوانی. این داستان که میخوام بگم برای خودم اتفاق افتاده پس تا جایی که بتونم خوب و کامل براتون مینویسم. اسم من سام. ۲۲ سالمه. قد و هیکلم عادی. خوب بریم سراغ داستان.
ماجرا از اونجایی شروع شد که من برا مهمونی نامزدی رفیق صمیمیم یعنی آیدین دعوت شدم که با دختر خالم هدا نامزد کرده بود. حدود یه قبل از این مهمونی یه جشن نامزدی عادی گرفته بودن ولی این مهمونی رو هدا میخواست برا رفیقاش بگیره که خودش میگفت خیلی بهش اصرار کردن اونا رو یه جا مهمون کنهایم گفته بیاید خونه جشن میگیریم. منو آیدین تنها پسرای جمع بودیم. منم آیدین به زور دعوتشده بودم چون یجورایی من آشناشون کرده بودم. خلاصه گذشت تا رسیدیم به مهمونی که غروب بود. منم یه تیپ هلو زدم و رفتم. اینم همینجا بگم که هدا یه خواهر دوقلو داشت که بحث اصلی ما سر همین قل دومه که اسمشم غزل. ساعتای ۴ / ۵ ۵ بود که رسیدیم. من و آیدین با هم رفتیم. قرار بود مهمونی تا ساعتای ۷ و ۸ باشه. رفتم تو دیدم بله چه خبر اینجا پارتی رو گذاشته لا پاش. خود غزل و هدا که همیشه تیپهای عجیب میزدن. مامانشون ۲ - ۳ سال پیش مرده بود و باباشون هم آزادی بیش از حد داده بود بشون. تیپ اونا یکم برام عادی بود ولی بقیه رو که دیدم چشام ۱۲ تا شد. آیدین هم وضعش از من بهتر نبود. من همونجا راس کردم. گفتم: آیدین چه خبره اینجا؟ گفت نمیدونم والا بزار از هدا بپرسم. رفت پیش هدا و دیگه نیمومد به من چیزی بگه فک کنم یادش رفت اصن. منم اونجا معذب بودم و همش خودم به گوشه کنار میچسبوندم. البته نه که کلا خجالتی باشم ولی اونجا دیگه قفل کرده بودم. بعد یکی دو ساعت یکم عادیتر شد. تا من اومدم با چند تاشون گرم بگیرم دیگه تموم کردنو رفتن (زیاد درباره چند و چون مهمونی توضیح تدادم چون بحثمون سر مهمونی نیست آقا مهمونی تموم شد ما هم جمع کردیم بریم که یه سوال برام پیش اومد. پس رفتم پیش غزل و گفتم: راستی شوهر خاله کو؟ امروز صبح رفته شیراز تا فردا هم نمیاد:: یعنی امشب تنهایید؟: نه گفت که آیدین امشب اینجا بمونه راستش کلا خانواده راحتی بودن. همونطور هم که گفتم باباشونم بهشون آزادی کامل داده بود ابته نه در حد سکس قبل از ازدواج منم گفتم: پس من رفع زحمت میکنم. گفت: حالا یه نیم ساعت واسید به جایی نمیخوره منم دیدم راس میگه قبول کردم. خلاصه یکم پوکر بازی کردیمو فیلم نگا کردیم که آیدین و هدا بلند شدن رفتن تو اتاق منم چشام داشتم با تعجب زیاد نگاشون میکردم. غزل که منو در اون حالت دید گفت چته؟ گفتم اینا کجا میرن؟ گفت میرن بخوابن گفتم با هم؟ گفت پ ن پ منم دیگه هیچی نگفتم. آقا ۵ دقیقه نگذشته بود دیدم بععله تو اتاق یه خبرایی. من که دیگه میخواستم برم کنجکاو شدم یه کم دیگه واسم. رو به غزل کردمو یه ابرومو بردم بالا و گفتم: که میرن بخوابن؟؟؟ غزل با یه صدایی که هنوز هنوزه یادم نمیره گفت اینم بخشی از خوابه دیگه. من که تا اون لحظه هیچوقت فکر سکس با غزل تو سرم نبود چون خودم دوس دختر داشتمو اونم واسم کم نمیذاشت دیگه نتوسنستم جلو حس شهئتو بگیرم. پس گفتم: خدا از این خوابیدنها نصیب کنه. اونم گفت: یه چند وقت واسی نصب میکنه. گفتم: نمیشه امشب نصیب کنه اینو که گفتم انگار غزلو زدی به برق. چشاش داشت در میومد ولی هیچی نگفت. رو مبل نشسته بودیم. پس رفتم کنارشو دستشو گرفتم. دستشو یه بوس کوچیک کردم که دیدم نه بابا این از خداشه. پس جراتم بیشتر شد و سرم بردم نزدیک سرش. اول گونشو بوس کردم بعد هم لبشو. هنوز خودش زیاد کاری نمیکرد منم یکم که لب گرفتم دستمو بردم سمت کسش. که خودش دستمو آورد بالا گذاشت رو سینش. سینه؟؟ اصن سینه نداشت فک کنم. نه داشت ولی خیلی کوچیک بود. منم یکم مالیدم براش ولی خودم حال نمیکردم پس شروع کردم در آوردن لباساش. تاب تنگشو که در آورم یه سوتین بنفش پر رنگ بود فک کنم سایز بچه: | اونم درآوردمو شروع کردم به خورن نوک سینههاش. نوبتی میخوردم ولی تند تند. اونم حال میکرد معلوم بود از صداش. خیلی ساکت بود و فقط صدا نفساش میومد. از اتاق آیدین اینا هم هنوز صداها میومد که بشتر صدای هدا بود. دیگه سینههاشو ول کردمو رفتم سمت پایینتنه. دامن کوتاشو از پپاش درآوردم. منتظر یه شورت بنفش بودم که با سوتینش ست باشه. شرتش قرمز بود. گفتم عب نداره حالا اینکه نمیدونسته میخواد بده. شرتشم سریع کشیدم پایین. آقا هر چی سینه نداشت به جاش کس داشت شمبلیله. هر چی نگاش میکردم سیر نمیشدم. اخر خودش سرمو برد سمت کسسش. منم شروع کرده به لیسیدن. والا کس دوس دخترمو هر وقت میخوردم بو نمیداد یا اگرم میداد خیلی کم. ولی کس غزل بو میداد. قابلتحمل بود پس ادامه دادم. یه چند دقیقه که گذشت آه و اوهش در اومد. منم دیدم دیگه وقتشه بلند شدم لباسامو درآوردم. همه رو سریع کندم. کیرم که ۱۸ سانته تقریبا جلو صورتش بود. ولی گفت نمیخورم دوس ندارم. اولین بار بود یکیمون حرف زد. منم گفتم عب نداره پس بچرخ گفت که چیکار کنی؟ گفتم بچرخ کارت نباشه چرخید کونش اومد جلوم. کونش نسبت به هیکلش بزرگ بود. منم یکم تف انداختم دم کونش که گفت نه سام. نکن منم گفتم نترس بابا بعد انگشتمو کردم تو کونشرو عقب جلو میکردم. دیدم نه کونش تمیزه. بعد دو انگشتی کردم. بعدشم سه انگشتی. یکم با کونش که بازی کردم یه تف زدم سره کیرم یه تفم زدم دور کیرم. گذاشتم دره کونش. هیچی نگفت یکم هول دادم کیرمرو که کلاهک کیرم رفت تو. یه اخ گفت که سر حالم اورد. منم اروم اروم فشار میدادم رو به تو. تا نصفه که کیرم رفت درآوردم دوباره کردم. چند بار این کارو تکرار کردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن. اروم تلمبه میزدم. خیلی اروم ولی اون بازم دردش میومد و آی آی میکرد. یکم که گذشت دیدم داره حال میکنه سریع ترش کردم. تو همون حالت چند تا تلمبه محکم زدم و بعد نشستم رو مبل. گفتم بیا. خودش فهمید نشست روش. بازم سخت میرفت تو. از زیر شروع کردم تلمبه زدن. خسته که شدم واسادم اون شروع کرد به بالا پایین کردن. بعد تقریبا ۵ دقیقه آبم داشت میمومد. بش گفتم چیکار کنم. بلند شد یه دستمال بم داد. منم پیش خودم گفتم کیرم تو شانس آخرش هم رسیدیم به همون جلق دوران کودکی که... آبمروکه خالی کردم غزل پاشد رفت حموم هیچی هم نگفت. منم جمع کردم وسایلو لباسامم پوشیدمو رفتم. فرداش آیدین بم گفت که با هدا قرار داشتن که دیشب سکس کنن. ما رم که اونطوری دیدن گفتن بزار تنهاشون بزاریم شاید اینام یه کاری کردن. گفت چند بار صدای غزلو شنیدیم و فهمیدیم شما هم تو کارید. الان از این ماجرا حدود یه ماه میگذره و غزل خانوم طوری رفتار میکنه انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. آقا این داستان ادامه نداره بگم اگه نظرا خوب باشه بازم میزارم. هر نظری دوس دارین بدین. اصن این خاطره رو نوشتم نظر بدین. راست و دروغشم از رو داستان میشه تشخیص داد. ممنون که وقت گذاشتید و خوندید. ذت زیاد
|
[
"سکس اتفاقی"
] | 2015-07-15
| 2
| 0
| 65,421
| null | null | 0.020075
| 0
| 5,691
| 1.079181
| 0.432262
| 4.404632
| 4.753396
|
https://shahvani.com/dastan/کردن-عمه-زهرا-
|
کردن عمه زهرا
|
فرهاد
|
سلام من فرهاد هستم ۳۳ ساله و این ماجرا همین سال جاری ۱۴۰۲ برام پیش اومد و دوست داشتم بنویسم چی شد. توی شهری که زندگی میکنیم از ارث پدر بزرگ پدری یه تکه زمین بزرگ به عموها و پدر و عمه هام رسید. قبلا زمینها حاشیه شهر بودن ولی بعد توسعه پیدا کردن شهر دیگه جزئی از شهر شدن و منزل پدری من اونجا بود و عموهام هم سهم شون را فروختن و رفتن جای دیگه و عمه زهرا که با شوهرش قبلا جای دیگه زندگی میکردن خونه شون را که قدیمی بود فروختن و با پولش توی زمین به ارث رسیده خونه بهروز ساختن و زندگی میکردیم در نزدیکی همدیگه ولی بابت همین قضیهها ارث و میراث زیاد رابطه خوبی نداشتن خانواده پدری من با هم ولی قهر هم نبودن و در حد سلام و وسلام و دید و بازدید عید یا مراسم خاص فقط با هم سر و کار داشتن و این پول و ارث همشون را با هم بد کرده بود... بگذریم من شغلم مغازه هست و تعمیرات مرتبط هم با شغلم دارم و یه باب مغازه از پدرم را توی همون محل داخلش مشغول بکار بودم. یه دوست و همکارام که با هم خیلی اوکی بودیم توی یکی از بهترین پاساژهای شهر یه مغازه بزرگ زد و وسایل عمده میآورد و با هم چک و مدت کار میکردیم و توی رفاقت هوا کار منو داشت. یه روز رفته بودم مغازه دوستم و به شاگرد داخل مغازه م سپرده بودم کسی کار داشت زنگ بزن و توی بد بازاری پیش دوستم داخل اون پاساژ و مجتمع بزرگ گرمحرف زدن بودیم که یهو احساس کردم کسی که رد شد از اون طرف پاساژ عمه زهرا بود و من اونا دیدم از داخل مغازه ولی اون منو ندید و حواسش به ویترین مغازهها دیگه بود. به خودم و چشمام شک کردم. انگار شبیه عمه زهرا بود ولی عمه از این تیپها نمیزد. عمه زهرا ۹ سالی از من بزرگتر هست و یه بچه داره و شوهرش هم توی شرکتها اطراف شهرمون کارمند هست و زندگی معمولی دارند. بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم بیرون مغازه دوستم داخل محوطه پاساژ و دورادور مراقب بودم ببینم واقعی عمه زهرا بود با اون تیپ خفن یا شباهت یه خانم دیگه هست به اون و چند مغازه جلوتر مغازه رفیق من دیدم رفت داخل مغازه و آهستهآهسته رفتم نزدیک مغازه که عمه رفت داخلش و از صدای حرف زدن و لحن حرف زدن و خندیدن مطمئن شدم عمه زهرا هست ولی شاخ در آوردم از تعجب که عمه و این تیپ زدنها؟!!! ولی نزدیک شدم و کنار در مغازه که عمه داخلش بود جوری ایستادم که اون منو نبینه ولی بتونم صدا بشنوم و اگه تونستم باز نگاه کنم واقعا خود عمه است؟؟؟!!! از صدای حرف و خنده ش مشخص بود با طرف خیلی اوکی هست و حتما یه حسابی دارن که اینجور دل میدن و قلوه میگیرن و چند دقیقه یه بار قه قه میزدن زیر خنده و به قول بچهها لاس میزدن حسابی با هم. حدود نیمساعتی عمه زهرا توی مغازه یارو بود و طرف هم کار بلد بود و میدونست ویترین و دکور را چطور بچینه کسی زیاد نتونه آمار بگیره. مطمئنم عمه را مالوند و بوس و لب را بهم دادن چون تابلو بود که طرف از قصد اونجور ویترین زده که راحت به کار لاس زدن
بتونه برسه. اونجا کشیک کشیدم تا مطمئن شدم عمه زهرا داره میاد بیرون و سریع خودم رفتم داخل یه مغازه دیگه و الکی شروع کردم به قیمت پرسیدن تا عمه زهرا رد بشه و بره. وقتی مطمئن شدم رفت آمار طرف را گرفتم. اسمش مهدی بود و قد بلند و تهریش و مو سایه زده و خوب از مغازه ش و اجناس داخلش مشخص بود مایهدار هست. خدایی نمیشه ناحق گفت و تیپ و استایل پسره خوب بود. دیگه مخ من دائم درگیر این قضیه شده بود و عمه زهرا که توی مجالس و جاهای معمولی خیلی عادی میگشت حتما رازی داره با این پسره مهدی که براش اون جوری تیپ زده بود و اونجور انداخته بود بیرون و لباس تنگ و مانتو جلو باز و آرایش حسابی و تغییر صدا و لفظ قلم و کفش پاشنهدار و موهای اتو کشیده و... دیگه هر وقت عمه زهرا را میدیدم توی محل که داره میره شک میکردم داره میره سراغ مهدی و اگه تیپ زده بود میدونستم کجا ممکنه بره و تا نزدیک پاساژ میرفتم و آمار میگرفتم. زیاد اشتباه نکردم و دو سه بار باز هم میرفت پیش مهدی مغازش و منم بهونه کاری میرفتم مغازه دوستم و مطمئن شدم عمه زهرا دوست پسرش کی هست و کجاست. از دوستم غیر مستقیم آمار اون مهدی را گرفتم و فهمیدم طرف خیلی کار بلد و حرفهای هم توی کار خودش هست و هم توی خانم بازی. شماره ش را از روی تابلو مغازه ش برداشته بودم و پیج اینستا و واتس اپ و همه چیزش را چک میکردم و دیدم عمه زهرا هم توی فالور هاش هست. هر دو بار دیگه که حدس زدم عمه رفته اونجا و بعدش برام قطعی شد که رفته بوده عمه را از دور نگاه کردم و مشخص بود تشنه رفته و تشنهتر برگشته و الان لای پاش خیس شده ولی چون مکانش خوب نبوده و حسرت به دل برگشته. اون مهدی هم گرگ بود برای خودش و جوری که دوستم تعریف میکرد خیلی دوست زن و دختر داره و دائم سرش شلوغه و به نوبت میان و میرن دوستاش و یه جورایی اون طبقه پاساژ میدونن مهدی چیکاره است و زیاد خانم بلند میکنه. ماشین مهدی یه کیا بود که دوستم بهم گفت چه ماشینی داره و شماره ماشین ش را هم توی یه سر زدنها به دوستم برداشتم. هر دفعه میرفتم پیش دوستم یه جورایی سعی میکردم هر چی میتونم آمار مهدی را بگیرم. این موضوعات حدود پنج ماهی طول کشید. دیگه عمه که از خونهشون میومد بیرون من میفهمیدم که میخواد بره دنبال کارای معمول یا داره میره سراغ دوست پسرش و لاس زدن هاش. یه روز حوالی ظهر بود داخل مغازه خودم بودم که خیلی تصادفی ماشین مهدی را دیدم که رد شد از روبرو مغازه و گفتم حتما عمه ردیف کرده خونه را که ببرتش خونه و اومده کار عمه را بسازه ولی بعد چند دقیقه که مراقب بودم عمه اومد بیرون و رفت خیابون بغلی و قطعا مهدی سوارش کرد و رفتن و فهمیدم که با هم رفت و اومد دارن و جز مغازه جاهای دیگه هم با هم میرن. از طریق دوستم سعی کردم بفهمم خونه اون مهدی مارمولک کجاست. گفت نمیدونم دقیق ولی بچه خیابون... هست. کارم شده بود توی ساعات مختلف که پاساژ تعطیله برم اون حوالی توی اون خیابون که دوستم گفت دور بزنم ببینم که ماشین مهدی را میبینیم تا بالاخره سر یه کوچه که رد میشدن دیدم داخل کوچه ماشین مهدی پارک هست و بالاخره خونه مهدی را هم پیدا کردم. آدرس و پلاک دقیق را هم یه بعدازظهر که مهدی میدونستم برمیگرده محل کارش اون حوالی کشیک دادم تا متوجه شدم. دیگه تقریبا همه چیز را راجع به عمه زهرا و مهدی میدونستم جز اینکه چه موقع با هم میرن و میان. خیلی این مدت فکر کردم که چیکار کنم و از صدتا فکر منفی و دردسر دار سعی کردم به یکی از فکرا که میگفت عیب از عمه است و خود درخت کرم داره بها دادم و گفتم اون مهدی که صد تا دورش هست این عمه زهرا هست که میخاره و باید حالش را جا بیارم. خیلی مراقب بودم عمه کی میره میاد و دنبالش شک میکردم میرفتم و یه روز که دیدم عمه تیپ زده و اومد بیرون و فهمیدم که این وقت روز حتما میره پیش مهدی و مراقب بودم تا رفت منم رفتم سریع توی محل مهدی اینا و منتظر شدم و عمه خانم تشریف آوردن و رفتن داخل خونه آقا مهدی و ۲ ساعت بعد اومدش بیرون و منم جایی توی ماشین نشستم که نتونه منو ببینه و سعی کردم فیلم بگیرم از تردد عمه اون حوالی... دیگه یه جورایی آمار عمه دقیق دستم بود که کی میره پیش مهدی که لاس بزنه و چه ساعاتی میرن خونه برای عشق و حال... یه روز طرفای ظهر بود و باز عمه اومد بیرون و رفت دنبال صفا کردنش و من خیلی فکر کردم چه کنم؟ خواستم دردسر جور کنم براش دلم نیومد ولی از طریق یه سیمکارت و یه پیج دیگه به عمه زهرا پیام دادم و نوشتم سلام و... چه خبر از آقا مهدی و... خلاصه اول که انکار کرد... و بعد بهش گفتم اگه حرفی به کسی بزنه منم چیزایی دارم رو میکنم و شماره و آدرس و اون تکه فیلمهایی که گرفته بودم در حین تردد کردنش را توی سکرت چت تلگرام براش فرستادم. اول فکر کرد مهدی هستم شوخی میکنم بعد فکر کرد مهدی شماره و آیدی داده و... ولی یواشیواش رام شد و افتاد به التماس که قصدت چیه و چرا این کارا میکنی و... بهش وقتی آمار خانوادگی میدادم خیلی یکه میخورد و فقط خواهش میکرد که شر بپا نکنم و هر کاری بگم میکنه و شوخی شوخی حرف ما رفت به سمت اینکه به من که هنوز نمیشناسه حال بده و منم بیخیال بشم و البته مطمئن مشورت گرفته بود و بهش گفته بودن اگه یه حال به طرف بدی قطعا دهنش بسته میشه و پای خودش گیر میکنه و جرات نداره آمار بده و... بالاخره ازش عکس خواستم تا امتحان کنم واقعی پایه است؟ یا نقشه است و هر عکسی خواستم از بدنش داد و وقتی دیدم اون اندام را فهمیدم چرا مهدی عمه زهرا را مرتب میبره خونه و میکننش... یه روز که خیلی حشری بودم و عکسهای عمه را دیدم دلم خواست که یه سره بشه کار و منم برسم به اون بدن جذاب و بهش گفتم زهرا خانم ساعت ۱۲ بیا پارک نزدیک خونه تا منم بیام و ملاقات کنیم. هم ترسیدم بودم هم چون آتو داشتم توپ منم پر بود. تاکید کردم با کسی بیاد و ماجرا بشه کاری ندارم بعدش چی میشه ولی صدرصد لو میدم به شوهرش که چیکاره است و قسم جون بچه ش را خورد و خیالم راحت شد که تنها میاد. رفتم سر قرار و عمه اونجا نزدیک صندلیها که قرار داشتیم ایستاده بود منتظر و اول کهمنو دید به رو نیاورد و فکرش را نمیکرد که من همون هستم که پیام میدم بهش و تا چند لحظه بعد که حرفش را خودم پیش کشیدم گیج بود و نشست روی صندلیها پارک و کمی هم گریه کرد و قسم داد خودمم فقط یا کسی دیگه منو تحریک کرده و وقتی مطمئن شد بهم اول فحش داد بعد شروع کرد به انتقاد و سرزنش و پیشنهاد دیگه ولی من دلم خواسته بود که منم مزه اون هیکل را بچشم و گفتم من همفکر کن غریبه و قولی که دادی را عملی کن. گفت نمیتونم و سخته برام و... ولی بهش گفتم من یه باره و دلم خواسته و بعد کلی بحث گفت باشه کثافت خبرت میکنم و... عمه رفت و خبری ازش ۲ هفته نشد. گاهی پیام میدادم میخوند ولی جواب نمیداد. یه روز زنگش زدم و حرف زدیم. گفت نمیتونم هضم کنم و... ولی گفتم اگه نمیخوای زورت نمیکنم ولی اگه غریبه بود حتما میدادی بهش و... قطع کردم و دو دقیقه بعدش پیام داد که قسم بخور یه باره و تموم و... گفتم باشه و گفت فردا صبح میتونی بیای اول وقت خونه ما وقتی شوهرم سر کار هست و بچه م مدرسه است؟ گفتم باشه و دیگه حرفی نزدیم. سخت بود اون ساعات حتی اون شب خوابم نمیبرد. ترسیدم ولی گفتم من گذاشتم به عهده خودش و اون خودش گفت بیا خونهمون. فردا صبح اول وقت رفتم دوش گرفتم و اصلاح کردم و پیام دادم سلام من کی بیام و جواب داد برم حمام و بیام میگمبیای و ساعت ۸ و ربع پیام داد مراقب باش کسی نبینه و بیا در را باز میزارم. نفهمیدم با چه سرعتی رفتم خونه عمه زهرا و رفتم داخل و دیدم عمه تازه از حموم اومده و لباس نازک پوشیده و دامن و رونهای سفید و تپل و بیمو و قشنگ و نازش را آماده کرده که حال بده. دو سه دقیقه نشستم روی کاناپه و اونم سوال و جواب ۱ کلمه که چایی بیارم؟ کسی ندید اومدی داخل؟ قول که دادی همین یه بار یادت میمونه؟... هر چی گفت منم گفتم حتما بله چشم و هر جور تو بگی و... جواب دادم. بهم گفت تو کی اینقدر عوضی شدی و چرا من؟ و... گفتم بحثها را قبلا کردیم و الان موعد وعده و وفاست. گفت خب پاشو کارتو زود بکن و گمشو برو دیگه نبینمت. نمیدونم چرا حرفاش بدتر حشری م میکرد. گفتم همینجا توی پذیرایی بکنیم؟ گفت هر جا میخوای بکن فقط زود تمومش کن و توی منم آب نریزی حوصله دردسر ندارم. وقتی اینو گفت پاشدم و رفتم کنارش و روی مبل که نشسته بود و سرش پایین بود و دست انداختم به دامن کوتاه و سیاهش و خودش را هم چرخوندم و سریع از پاش در آوردم. شورت سیاه پوشیده بود و بوی حموم که رفته بود میومد. چیزی نمیگفت. منم هیکل تپل و نازش را با دستام لمس میکردم و شورت را از کون گنده ش با زحمت در آوردم. الحق سلطان کوسها لاپاش بود و به خودش رسیده بود که حال توپ بده. هر چی لای کونش را باز میکردی انگار تهش پیدا نبود بس قمبل هاش بزرگ بودن. همه جاش را بوس میکردم. اول سعی کرد بیتفاوت نشون بده ولی گفت یهو آب از کیرت میریزه رو مبل و بریم اتاقخواب روی تخت و سریع رفت و منم دنبالش و از پست سر اون کون بزرگش دیوونم میکرد. وقتی رفت رو تخت گفتم قمبل کن و سریع قمبلی کرد که توی عمرم همچین هیکلی ندیده بودم. غیر ارادی سرم را لای کوسش کردم و بوسیدم و بو کردم و لیس زدم اول گفت قول دادی زود تموم کنی ور نرو زود بکن و برو منم گفتم بخورمش یه کم بعد و تا شروع کردم خوردن از کوس نازش از دست سر اولش خواست پاهاش را تنگ بزاره من درست حسابی نتونم بخورم ولی وقتی دید با زور بازش کردم پاهاش را باز گذاشت و گفت لعنتی کارم را بالاخره ساختی و کار خودتو با من کردی. حدود ده دقیقه همون مدل که جلو من خم بود و قمبل کرده بود براش خوردم و کونش را هم لیس زدم و میفهمیدم لذت میبره و حرفاش نرمتر شد و گفت دیوونه اگه آدم بودی بجا خودم بهترین دوستم را اوکی میکردم بری مرتب بکنی باهاش ولی تو هول و بیملاحظه هستی و گاهی از شدت لذت و قلقلک شدن کمر بزرگش را میچرخوند و میگفت یواش چی کار میکنی من قرار نبود حال کنمها و تو قرار بود حال کنی و آه و آخ میکرد. کوس تپل و کون تپل یه تیکه از بالا تا پایین بهم متصل و سوراخ کون که مشخص بود اونم حال زیاد داده و کیر خورده قبلا و کوس کاربلد که حریف کیر من راحت میشه و تا منگوله راحت میبلعه و برای خودش دیگه کار بلد شده. بهم گفت فرهاد خسته شدم میکنی یا بچرخم یعنی اینکه پاهام را بالا بگیرم تا بازم بخوری و گفتم من بازم میخوام بخورم و بچرخ و موقعی که چرخید لباس بالا تنه سبز رنگ و سوتین مشکی که بسته بود را هم در آورد و گفت فقط زودها میخوام برم کار دارم و پاهاش را بالا کرد. سینهها خدایی بلوری سفید با نوک قهوهای که مشخص بود زیاد مکیدن و یه دونه مو به این بدن نبود و صاف صاف کرده بود. جوری برای عمه زهرا وقتی پاهاش بالا بود خوردم که افتاد به التماس و کمر چرخوندن و کمر زدن و خواهش کردن که بکنم توش واسش و منم گفتم اگه آبت را میاری تو هم با کردن من میکنم توش و اگه نمیاری آبت را و ارضا نمیشی من میخورم تا از حال ببرمت. گفت تو کار به من نداشته باش گفتم نه یا تو هم آره یا فقط میخورم... گفت باشه من زود میشم با خوردن بکن توش و من هم شورت و شلوار را در آوردم و کیرم را زیر چشمی نگاه کرد و گفت دیونه مواظب باشی توم نریزیها و منم سریع پاهای عمه را بالا گرفتم و چند بار کشیدم لای کوسش و گفتم ببخشین با اجازه ولی گفت میخوای برات بخورم؟ گفت نه و فرو کردم تا تهش یواشیواش توی کوس تپل عمه با چوچوله کوچیک لیز و داغ و خیس بود و راحت رفت و افتادم روی کوس و سینه سمت راست عمه را شروع کردن مکیدن و عمه هم پاهاش را حلقه کرد دور کمرم و فقط ناله و آه و مشخص بود اونم داره حال میاد. وسط سکس چندتا پوزیشن داگی و... عوض کردیم و زمانی که عمه اومد روی توی یکی از پوزیشنها سوال پرسید از اون ماجراها که آمار داشتم و منم پرسیدم چه مدت دارین میکنین و یه جوری بی خجالت دوتایی حرف زدیم و حال هم کردیم. دیگه عمه را همون پوزیشن که نشسته بود روی کیر من سینه ش را مکیدم و خودش کمر زد تا افتاد به لرزش و جوری ارضا شد که عشق کردم و خوابید روی من بیحال و بعد به شکم خوابوندم و کوسش را از پشت با زحمت کردم بس کونش بزرگ بود و انگشت به سوراخ کونش هم راحت فرو میرفت. آبم را گفتم بریزم به کونت و گفت بریز و ریختم لای کون گنده ش و فکر کنم خیلی بیشتر ارضا شدن هاس معمولی ازمای اومد و عمه زهرا هم فهمید و گفت اوه چقدرم تو کف بودی و خندیدیم. پاک کردیم و نیم ساعت حرف زدیم و یه جورایی آشتی کرده بودیم و دوباره رفتیم توی تخت و حسابی حال کردیم ولی این دفعه بی خجالت و دوتایی حس مشترک داشتیم و کارای دیگه هم در ادامه پیش اومد و مینویسم...
|
[
"عمه"
] | 2024-02-03
| 68
| 15
| 163,801
| null | null | 0.002378
| 0
| 13,004
| 1.616968
| 0.300791
| 2.937921
| 4.750524
|
https://shahvani.com/dastan/لاپایی-با-خواهر
|
لاپایی با خواهر
|
بهمن
|
سال ۷۹ با یه پیکان و کلی لوازم روی باربند رفتیم سفر شمال من، بابا، مادر، ۲ خواهر و برادر کوچکم، ۲ شب اول محمود آباد جاگرفتیم و هیچ، روز سوم برآن شدیم ک بریم جنگل نور، اونجا تا شب بودیم و به پیشنهاد یکی قرار شد اونجا توی چادر برزنتی ک آورده بودیم شب بخوابیم، جاها پهن شد، بابا اونور چادر دم در و من اینور چادر دم این در، وسطم باقی خوابیدن، کنار من خواهر بزرگترم خوابیده بود، پشت بمن، ب پهلو خوابیده بودم و کون قشنگش رو نگاه میکردم، قبلا خیلی ب یاد بدن سفیدش جق زده بودم، بدن بسیار خوبی داشت، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، آهسته بهش چسبوندم یواش دستم رو گذاشتم روی کونش، گرمی کونش آبم رو آورد، خسته بودم و خوابم برد، فردا جمع کردیم و رفتیم نوشهری ویلای ۳ خوابه گرفتیم و بما ۲ خانواده از خودمون اضافه شدن، شب من بهمراه ۲ خواهر دیگه پیش هم توی یکی از اتاقها خوابیدیم، ۱ ساعتی گذشت و خواهرم رو برانداز میکردم، دیدم پیراهن مردونه پوشیده و تخت سینه سفیدش چشمک میزنه، یواش دکمه دوم رو باز کردم و آهسته دستم رو بردم و روی سینه ش گذاشتم، لذتی بیحد داشت، نرم و سفید، از پشت چسبوندم بهش و دوباره آبم اومد توی شورتم و خوابم برد، فردا شب همون مسیر ولی! در کمال تعجب دیدم خواهرم دامن پوشیده، با کمی تامل دستم رو بردم و کمی به رون و شورتش کشیدم، تکون نمیخورد، فشار دستم رو بیشتر کردم و آهسته چاک کونش رو لمس کردم، یا خوابش سنگین بود یا خودش رو بخواب زده بود، دل رو زدم به دریا و شلوارم رو کشیدم پایین کیرم رو یواش کردم لای پاش و شورتش، داغ بود، دست دیگم هم روی سینه، به ۳ نرسیده آبم اومد، بخودم فوش میدادم که چرا به این زودی، صبح رودر رو نمیشدم باهاش، میترسیدم آب لاپاش رو فهمیده باشه، توی شهر خرید میکردم و از داروخانه با خجالت اسپری تاخیری ک اسمشم بلد نبودم خریدم و بسمت کلاردشت حرکت کردیم، جا گرفتیم و شب رختخوابهای صاحب خونه رو پهن میکردن و خواهرم گفت اینجا سرده و من وتو زیر این لحاف میخوابیم، منم از خدام، وقت خواب اسپری رو زدم، چراغا خاموش شدو خودم زدم بخواب و ۱ ساعت بعد شروع کردم دیدم دوباره دامن پاشه و جسارتم بیشتر شده بود بعد از کمی لمس کونش دستم رو کردم توی شورتش، اون بعدا فهمیدم عمدی بوده، قمبل کرد، نفسم بند اومده بود، تا بحال دستم به اینجاها نرسیده بود، دستم رو در آوردم از پایین تیشرتش که ناباورانه فهمیدم سوتینم نداره، سینهها شو مالیدم و اون مثلا توی خواب حشری شده بود و کونش رو میآورد عقب که بگیرم برسه. حالا کیره راست نمیشد، البته من تو کف سینههاش بودم و میمالیدمش، بالاخره راست کردم، بسیم آخرم زدم و یواش شورتش رو دادم پایین، کیرم رو سر دادم لاپای خیسش، تمام لاپاش خیس بود، جلو عقب میکردم، خودم ک هنوز چیزی نمیفمیدم ولی ظاهرا اون ارضا شدش، بدنش و رونهاش سفت شده بود، یهو شروع کرد به برگشتن بسمت من. دلم هوری ریخت، سریع داشتم خودم رو جمع جور میکردم ک خودش رو کشید بالاترو گرمی سینههاشو روی صورتم حس کردم، باورم نمیشد، خواب بودم؟! آخر حال بود، نوک بزرگ سینههاشو لیس میزدم، البته نگاه کردم چشماش بسته بود، کیر راستم منو بخودم آورد، دوباره درش آوردم، دستم رو لای پاش کردم، اونم کمی پاهاشو باز کرد، چه کوس نرمی داشت واقعا لذتبخش بود، شورتش رو پایین دادم و رفتم جلوتر، سینه تو دهن، کیرمرو گذاشتم لای پاهاش، انگار داشتم کوس میکردم، چند دقیقهای گذشت و سرم رو فشار داد ب سینههاش، از آب داغی که لای پاشو خیستر کرد فهمیدم دوباره ارضا شده، حالی ب حالی شده بودم و آبم اومد و ریختم لای پاش، خوابمون برد، صبح داشتش جاهارو جمع میکرد دیدم تشک صاحب خونه بیچاره پر از لک رنگارنگه آب اون و آب منه، البته بروی هم نیاوردیم، اگر لایک کردین فتح کونش در تهران رو براتون میگم.
|
[
"تابو",
"لاپایی",
"خواهر"
] | 2023-10-13
| 162
| 26
| 272,201
| null | null | 0.003783
| 0
| 3,184
| 1.980722
| 0.309053
| 2.398171
| 4.750109
|
https://shahvani.com/dastan/اتاق-پرو
|
اتاق پرو
| null |
یکی بود یکی نبود. غیرازخداهیچکس نبود. روزی روزگاری دریک شهر که تازگیا شده اسمش پایتخت معنوی ایران یه مغازهای درمجتمع تجاری زیست خاور بودکه ازلحاظ سوق الجیشی جای دنجی بودکه بخاطردکور زیباش اصلاداخل مغازه دید نداشت.
یه روزکه مشغول سرکله زدن بامشتریاکه هموشون خانم بودن زنی واردشد وخیلی متین گوشهای ایستادوفقط به من نگاه میکردکه چجوری با چرب زبونی ازخانماپول میگرفتم. بعدکه مشتریا رفتن نوبت این خانم شد.
سلام گرمی کرد که من فک کردم ازمشتریای قدیمیمه.
بهش گفتم درخدمتم بفرمایید چی میخواستین؟ گفت ممنونم. من اون لباس دو پی اس داخل ویترینتون رو میخوام. رنگای دیگشو واشس اوردم ولی قانع نشد. گفت فقط همون رنگ!
منم بهش گفتم حالایکی از رنگاشو بپوش اگه سایزش وتنپوشش واستون خوب بود. بعدازظهربیاین تا از ویترین بازش کنم. چون تازه ویترین زدم والانم سرظهره!
خلاصه بااکراه قبول کردو رفت تواتاق پرو! بعدسه دقیقه دروبازکردودستش روآوردبیرون وگفت: پوس پیازیشو محبت میکنین اخه قهوه ایش خیلی سیره. منم که گندمیم بهم نمیاد!
همینجورکه لباسوبه دستش میدادم گفتم سایزهمشون یکیه. گفت حالا من دوست دارم بپوشم اشکالی داره؟ گفتم خاهش میکنم مغازه متعلق به خودتونه! بالحنی عذرخواهانه گفت: خیلی ممنونم!
دوباره واسم مشتری اومد. لباسایی که میخواستن رو واسشون اوردم وپهن کردم رو پاچال. باوجوداینکه ازطرحای لباسا تمجید و تحسین کردن ولی خانما سایزشون بزرگ بودو لباسای من نهایت تاایکس لارج جواب میداد. بعدازاینکه اون خانمادرشت هیکل وچاق رفتن! خانومه از پرو اومدبیرون وگفت پوس پیازیش خیلی روشنه ولی اون پوس بادمجونی داخل ویترین فک کنم بهم بیشتربیاد! منم به شوخی گفتم از کجا معلوم؟
اونم خیلی جدی گفت: ماخانما از روی ساق پای خانم دیگه میفهمیم چیکارس! خانوادش چجورین! چجورآدمیه! وقتی به خونه داری میفته چاق میشه یانه!..
پریدم توحرفشوگفتم: به خونه داری میفته یعنی چی؟ یعنی غذاهاوتو خونه موندن وکم تحرکی باعث چاقیش میشه؟
خندیدوگفت: واقعانمیدونی؟ گفتم نه! گفت شوخی میکنی؟ گفتم نه بجان خودم! گفت خوب نیست من معنیشو بشمابگم! ازکس دیگه بپرس!
منم یه چیزایی به مغزم اومد وباخودم گفتم احتمالامربوط به مسایل زناشوییه!
بعدخانمه گفت پس من عصر یاشب میام تاازتون لباس داخل ویترینو بگیرم. بعدش دو تومن بیعانه داد و منم کارت مغازه روبهش دادم و بعدخداحافظی رفت!
بعدازظهراول که اومدم بابدبختی لباسو ازویترین درآوردمو جاش سبزش رو زدم!
نزدیک ساعت ده شب بودکه سروکله خانومه پیداش شد. بعدسلام واحوالپرسی گفت: وقت دکترداشتم تو مطب علاف شدم! منم ازسردلسوزی گفتم خدا بد نده! اونم گفت ممنونم مسئله ومشکل خاصی نبود یه مشکل زنانه داشتم که برطرف شد! منم گفتم خداروشکر! گفت خوب لباس منو بدین که دیرم شده! منم لباسو بهش دادم وپولشو کامل وبه بدون چک وچونه دادو رفت!
فرداصبح ساعتای یازده بود که دوباره اومدو گفت این رنگش خیلی سیره! منم بهش گفتم سلام! خندیدو گفت: ببخشید سلام! اصلاحواسم نبود. فقط به تعویض لباس فک میکردم. گفتم چی شده؟ لباس معیوبه؟ گفت نه رنگش بهم نمیاد! خیلی سیره! گفتم شماکه میگفتی ماخانما ساق پای طرف روببینیم میفهمیم...
حرفم روقطع کردوگفت: مث اینکه معنیشو هنوزنمیدونی؟ منم گفتم نه! اونم گفت: یعنی اینکه بعدازاینکه دختررفت خونه شوهرش و شد زن شوهرش چاق بشه یا نشه! منم گفتم خوب یعنی چی؟ یعنی هردختری ازدواج کرد چاق میشه واسه چی؟
اونم خندیدوگفت: منظورم اینکه... چجوری بگم...! گفتم جسارت نباشه مربوط به مسایل زناشوییه! گفت پس داشتی منو سرکارمیذاشتی؟! گفتم فقط حدس زدم. ولی نمیفهمم یعنی خوب رابطه زناشویی چه ربطی به چاق شدن یانشدن... مربوط به بچه دارشدن که نمیشه!
خندیدوگفت: داری نزدیک میشی! همون چیزی که باعث بچه دارشدن یک خانم میشه. باعث چاق شدن یانشدن یه خانم میشه! منظورم هورمونهای جنسی آقایان روی اندام بعضی خانماکه سابقه تاثیرخانوادگی دارن تاثیرمیذاره وخانم بعدچندماه از ازدواجش بدون اینکه باردارباشه چاق میشه! بعدخندیدوگفت: پول این کلاس اموزشو باید بدی! من به شوخی گفتم چشم تا باشه ازاین کلاسا! دوباره باهم خندیدیم!
ازش اجازه گرفتم وپرسیدم بیماری خاصی دارین گفت نه شمانگران نباش یه کیست تخمدان داشتم که با دارو برطرف شد! گفتم یعنی چی؟ به خنده گفت پول اینم ازت میگیرم! گفت ماه پیش استخررفتم بعدیه هفته درد خفیف توشکمم داشتم. بعدچندروز که باید پریود میشدم نشدم. رفتم دکتر زنان بهم گفت احتمالاآب استخر الوده بوده وکیست گرفتی وهمین باعث ازادنشدن تخمک توی رحمت شده وپریودت بهم خورده بهت چندتا قرص میدم تابرطرف شه! ده روزپیش پریود شدم ودیشب هم رفتم تاچکاب کامل انجام بدم! گفتم شماخانما عجب موجودات پیچیدهای هستین! خندید و گفت بذاریه اس بهت بدم درتوصیف زنها؛ شمارو گرفت وفرستاد: (زنهابدون اینکه علف بخورن شیرمیدن. بدون اینکه زخمی بشن خونریزی میکنن. بدون اینکه شکنجه بشن اعتراف میکنن...)
ازاینکارش هم خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم اخه اولین مشتری زنی بودکه به این راحتی حرف میزدو حتی شمارشو میداد!
گفت بیزحمت همون پوس پیازیشو بدین. بعدشم راضی باشین دیشب توی شبنشینی یکی ازدوستام پوشیدم لباستون رو. که همه گفتن اصلا بهت نمیادپوست پیازیش خیلی بهتره! من تعجب میکنم پوس بادمجونیش تو ویترین خیلی روشن بود وتومجلس خیلی تیره شده بود! چرا؟
گفتم: بخاطراینکه توویترین لامپای هالوژن روشنه ورنگ طبیعی لباس نیست! گفت ازدست شما فروشندها! گفتم ازدست شماخریدارا!
رنگ پوس پیازیو بهش دادم وکرد داخل نایلن که بره. بهش گفتم ازکجامعلوم بهتون دوباره بیاد یانیاد؟ گفت راست میگی! رفت به سمت پرو ورفت داخل! بعدچنددقیقه اومدبیرون!
دیدم دکمهای مانتوشو بازگذاشته واومد به سمتم! باتعجب داشتم نگاش میکردم! گفت: بهم میاد. گفتم نمیدونم مگه نظرمن واستون شرطه؟ گفت خوب توهم یکی ازدوستام! بعد دوطرف مانتوشوبازکردوگفت حالابهترنگام کن ببین بهم میاد!
دهنم بنداومده بود! جادو یاطلسم شده بودم خشکم زده بود!
گفت چت شد اقای... راستی اسمت روبگو! همین طورکه دستشو بطرف به نشانه دست دادم درازمیکرد گفت من نرگسم!
منم تا بخودم اومدم دستموتودستش دیدم. بعددستموبادو دستش گرفت وگفت خیلی دوسداشتنی هستی. دوست دارم بیشتر همدیگه روبشناسیم و اشنابشیم!
گرمای دستاش ارامش بخش بود! گفتم منم سعیدم! گفت سعیدجان بامن راحت راحت باش!
دستمواروم اروم بردبه سمت سینهاش وکف دستمومیکشیدرو سینهاش وچشاشو بست وگفت: قربونت بشم بامن راحت باش!
منم پرروترشدم جرات پیداکردم وسینهاشو توی دوتادستم گرفتم وشروع کردم به مالوندن! چشاشوکامل بسته بودوفقط میگفت محکمترقربونت بشم! منم اونقدرمحکم واسش مالیدم که گفت اخ نفسم داری میکنیشون! بعدچشاشوبازکردو صورتشوآوردجلوصورتم ولبامون رفت توهم! دیگه مغزم داشت میترکید والتم راست شده بود! اصلا حواسمون نبودکجاییمو داریم چکارمیکنیم!
یهو یه خانم جوان واردشدوتاصحنه رو دیدگفت: وای خدامرگم بده! وسریع رفت بیرون.
مادوتاکه جاخورده بودیم ازهم فوری جداشدیم! خاست بره که بهش گفتم دکمهاتو ببند! گفت خیلی بدشد ببخش دوباره میام ببینمت خداحافظ قربونت بشم! گفتم این خداحافظی قبول نیست! درست حسابی واصولی بای بای کن!
فهمید؛ اومدطرفم وبغلم کردو یه بوسه جانانه وصدادار بهم دادیم ودکمهاشو براش بستم و رفت!
|
[
"بوتیک"
] | 2012-08-22
| 1
| 0
| 192,512
| null | null | 0.031549
| 0
| 6,147
| 1.041393
| 0.73438
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/درخواست-باجناق
|
درخواست باجناق
|
؟
|
پدرم بهم خیلی لطف میکرد و همیشه هوامو داشت منم از اینرو که آدمی وابسته به قید و بند نبودم و تو دنیای خودم هیچ قانونی واسه خودم نداشتم هیشکی واسم کار ثابتی تعیین نمیکردو بعضی از کارهای عجیب غریب کارخونه رو من انجام میدادم یه جورایی همهکاره بی کاره بودم.
زمین بغلی کارخونه رو میخواستیم قاطی کارخونه کنیم و یه سالن کوچیک درست کنیم دو دانگ زمین رو ما خریده بودیم و چهار دانگشو یه نفر دیگه. چون زمین ورثهای بود و کار تفکیک سند و از این چیزا داشت و معلوم بود که کارهای ععوج و معوج ماله منه واسه همین بابام صدام کرد و با هم رفتیم یه وکالت کاری واسه زمین بهم داد. صبح اول صبح بیدار شدم برناممو تو ذهنم مرور کردم دیدم واسه زدن سوله باید به شهرداری محیطزیست سازمان صنایع و... دیگه برم. از شهرداری شروع کردمو با زیر میزی و پول چایی و از این چیزا کارمو راه انداختم اون روز خیلی از کارهامو انجام دادم ولی فرداش باید یه سری میرفتیم دادگاه تا ورثه همه جمع باشن و رضایت بدن که فروختیم به اینا و از این چیزا. اونجا بود که با همسایه جدیدمون آشنا شدم یه زن جوونی به اسم سولماز بود. سولماز با شوهرش تصمیم داشتن که یه کارخونه توی تبریز درست کنن و یه سری وسایل آزمایشگاه طبی که واسه خاطر تحریم نمیشد راحت وارد کرد اینجا درست کنند. شوهر سولماز مجید آقا هم دکتر بود که توی یه کارخونه توی آلمان کار میکرد (از همینا که میخواستن اینجا بسازن) بعد از آشنایی با سولماز واسه یه چند تا کار باید با هم به ثبت و اینا میرفتیم از این رو که من ماشین نداشتم با تعارف سولماز با ماشین اون که یه پژو ۲۰۰۰ قدیمی مال باباش بود به راه افتادیم و اون از اول راه از منجلابی که ادارات واسش درست کرده بودن شکایت میکرد و میگفت که جونم به لب اومده و عجب غلطی کردیم اومدیم اینجا و از این حرفا... منم داشتم آروم میخندیدمو سرمو تکون میدادم که آخرش سولماز شاکی شد و گفت جوک که نمیگم!! منم سیستم اداری اینجا رو بهش توضیح دادمو گفتم از اون چیزا که تو آلمان دیده خیلی فرق میکنه.
خلاصه ما کارامونو با هم انجام دادیم و حتی وقتی مجید آقا اومده بود واسه ساختن کارخونهشون تو کل کار از من کمک گرفتنو منم یه جوری پیمانکاره دو تا پروژه شده بودم. خودمم که معماری خونده بودم نقشه هر دوتاشو خودم کشیدمو اجرا کردم. ماهها از آشنایی ما میگذشت و اینام کمکم داشتن کارخونهشونو راه میانداختن تو همین ایام بودیم که خواهر سولماز به اسم زهره قرار شد بیاد تبریز اونم دکتر بود و با مجید آقا همکار بودن اینم بگم مجید آقا رو همه آقای دکتر صدا میکردنو جلوش دولا راست میشدن ولی من عارم میاومد بهش دکتر بگم!! مجید آقا با بابام در مورد زهره صحبت کرده بودو از مجیدات و جمالات ایشون پیش پدرم هیچی کم نگذاشته بودو واسه من تیکه گرفته بودن (البته بعدا فهمیدم اینارو) یه هفته بعد از اومدن زهره یه روز سولماز خانوم منو دید که دارم با راننده کامیون جر و بحث میکنمو اومد جلو و گفت که باهام کار داره راننده هم با دیدن سولماز یه کم حول شد و خجالت کشید و رفت. ولی اصل جریان از این قرار بود که سولماز میگفت ما سرمون خیلی شلوغه و نمیتونیم زیاد زهره رو بگردونیم اونم الان هشت سالی میشه که تبریز رو ندیده و اگه زحمتی نیست با هم بریم یه دوری بزنیم (نقشه از پیش تعیینشده) منم از همهجا بیخبر قبول کردمو با هم زدیم بیرون. تا خود تبریز یه نیم ساعتی راه بود که منم مثل یه راننده سر به زیر واسش میروندم و هیچ حرفی نمیزدم ولی اون کلا ریلکس بودو گه گاهی سوالاتی ازم میکرد.
کل روز و تا شب شهر و گشتیم و گل گفتیم و گل شنیدیم واسه من که خیلی خوش گذشت چون باعث میشد بعضی خاطرات شیرین گذشته به یادم بیوفته! من که اصلا تو فاز عشق و عاشقی نبودم و زهره هم همین طور. زهره یه دختر ۲۷ ساله بود که هشت ساله پیش رفته بود پیش خواهرش و مجید آقا تو آلمان. هر دو تا خواهر خوشگل و برازنده بودن ولی زهره خوشگلتر از سولماز بود. دیگه کمکم دیر میشد و باید برمیگشتیم که مادرم زنگ زد که آقای دکتر با خانواده زهره اینا همه مهمون خونه ما هستند و ما هم بریم اونجا منم غافل از همهجا نمیدونستم چه خبره. چند شب بعد از اون ماجرا با اصرار مادرم رفتیم خواستگاری و بلاخره من با زهره ازدواج کردمو بعد از یه نامزدی کوتاه زهره رو به خونه خودم بردم. زندگی واسم خیلی شیرین شده بود. زهره واسم اون خلاهای احساسی گذشته رو پر میکرد. از لحاظ سکس هم چیزی کم نمیگذاشت و حداکثر لذت رو از همدیگه میبردیم. درسته زیاد خوشهیکل (مثل این بازیگرای پورنو) نبود ولی با این خوشگلی و عشوهای که داشت لحظهای نمیشد که عزم سکس کنه و من بی میلی نشون بدم همیشه تو حالات و پوزیشنهای مختلف با هم سکس میکردیم. زهره زن خیلی حشری بود و هر وقت تو خونه تنها بودیم یا با من ور میرفت یا خودشو بهم میمالید دیگه سکس واسه زندگی ما چاشنی نبود بلکه زندگی یه استراحت کوتاهی بین سکس بود بعد از چندی. سکس تو آپارتمان کیف نمیداد و زود زود پا میشدیم میرفتیم شمال و یه خونهای ویلایی چیزی اجاره میکردیم یا میبردمش باغمون به یاد عشق پریشون شده گذشتم... د بکن!!!
بعد از چند ماه متوالی که گذشت دیگه کمی سرد شده بودیم به چیزای دیگه زندگی هم میرسیدیم و بقول معروف تازه فهمیده بودم گوشت کیلویی چنده و از این خبرا. بدجور بهش عادت کرده بودم اینو تو ده روزی که رفت آلمان واسه گرفتن مدرکش فهمیدم. رابطه ما با سولماز و دکتر خیلی خوب بود هر روز تو کارخونه میدیدمشون و حداقل هفتهای یک شب با هم شام میخوردیم. دکتر که از روز اولی که دیده بودمش همش تو فاز شوخی و جوک بود مثل اینکه سبک مغزه!! این اواخر هم شوخی هاش بیشتر شده بود مثلا وقتی تنها بودیم میگفت حموم خونهتون هر روز روشنه؟! یا پنجشنبه شبها خونه ما میومدن بعد ساعت ۱۱ - ۱۲ به سولماز میگفت پاشو بریم اینا کار دارن مزاحمشون نشیم و سولماز هم با یه نگاه شیطانی و لبخند تلخ پا میشد حاضر بشه!!! این لبخند حاکی از این بود که شکم گرد دکتر مجید به باسن قلمبه سولماز جون خوش نمیاومد و هوس تن نهیف ما کرده بود یا که کوسش یاد مو زردهای اجنبی... منم عمری بود با همه جور جماعتی سر و کله زده بودم و تمامی ایما و اشارههای هر جور ملتی رو ازبر بودم ولی خودمو به نفهمی زده بودمو اصلا کاری با سولماز نداشتم واسه خودم عیب میدونستم که نگاه بدی نسبت بهش داشته باشم و میدونستم چشم چرونیهای من نتیجش چشم چرونی دکتر مجید واسه زهرهست واسه همین صمیمیت قبلی من با سولماز جاشو داده بود به احتیاط که مبادا یه موقع شیطون گولمون بزنه و دیگه کاری بکنیم که شرمنده وجدانمون بشیم. آمد و رفتمون به خونه سولماز رو قطع کرده بودم و اگه کار خیلی واجبی داشتم به کارخونهشون سر میزدم ولی اونا هر پنجشنبه شب خونه ما بودن یه شب که با دکتر لبیتر میکردیم بهم گفت میدونم دیگه مارو پسند نمیکنی و سعی میکنی با ما دم پر نشی ولی با ما به ازین باش که با... بهش گفتم: مجید آقا سنین او گیرده قارنیوی یم من. بخدا سرم شلوغه وقت نمیکنم و این حرفا... حالا هردوتامون سر خورده بودیم و اومده بودیم پایین مبلا و رو زمین نشسته بودیم که مجید آقا کله شو بلند کرد و گفت: من که چیزی نمیگم فقط گفتم دریاب مارو. بساط بگو بخند جفتمون به راه بود و تو بالای ابرا سیر میکردیم. از خانوما هم خبری نبودو میرفتن میومدن تو عالم آشپزخونه خودشون بودن. زهره تو محیط بیرون خیلی طرز لباس پوشیدنشو مراعات میکرد و جوری میگشت که هیشکی بهش نگاه اونجوری نداشته باشه ولی تو خونه دوتا آبجی فیلشون یاد آلمان میکرد و بعشق دیار غربت پر و پاچه رو میریختن بیرون تو خونه از همون اوایل نگاهم به مجید آقا بود که چه برخوردی داره ولی یاشاسین که خیلی معمولی رفتار میکرد و کلا تو فاز چشم چرونی نبود. عصر اون شب خانوما رفته بودن خرید و چند دست لباس خریده بودن میخواستن بپوشن و ما نظر بدیم. البته این قصه تازگی نداشتو و همیشه بعد خرید میپوشیدن و فشن تی وی برقرار بود اما نکته جالبش این بود که امشب سولماز آب و تآبشرو بیشتر کرده بودو موقع نمایش قر و فری میداد که بیا و ببین من خوب میدونستم منظورش چیه ولی خوب خودم به کوچه علی چپ زده بودم البته به مدد آب شنگوله راست نکردیمو آبرومون پیش فامیلای خانوم نرفت...
القصه روابط خانوادگی ما کمکم داشت به حالت قبلش بر میگشت و رفت و آمدمون باز زیاد شده بود البته سولماز جون هم سنگ تموم میذاشت و دیگه کم مونده بود کارش به لباس زیر بکشه. چند روزی بود دکتر و سولماز بدجور تو خودشون بودن هی با خودشون کلنجار میرفتن. زهره هم یا واقعا چیزی نمیدونست یا به روی خودش نمیآورد. از دکتر خواستم راست حسینی اگه چیزی شده به منم بگه منم جای داداش کوچیکش هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم. آخرش دیگه صبر دکتر مجید سر اومد و اون چیزایی که مدتها از من و زهره مخفی کردنو گفت. جریان از این قرار بود که دکتر قبل اینکه بره آلمان تو روسیه تویه یه آزمایشگاه هستهای که با مواد رادیو اکتیو دارو میسازن کار میکرد (البته من زیاد نپرسیدم ولی مثل اینکه با چند تا دکتر دیگه در زمینه یه بیماری تحقیق میکردن) و اونجا بود که دکتر تحت تشعشع قرار میگیره و آبپاشش نیمسوز میشه. میگفت که اوایل ازدواج هفتهای یه بار پا میشد ولی دیگه یه کم بعد اونم از کار افتاد. از اونجایی که دکتر آدم خیلی خوبی بود و سولماز هم خیلی دوسش میداشت حاضر به ترک دکتر نشد و مدتی با دول نیمهجان دکتر سوخت وساخت. سولماز یه زنه به شدت حشری بود و نمیتونست بدون سکس زندگی کنه. اوایلش با خود ارضایی سر میکرد ولی بعدا دیگه اونم نمیتونست آرومش کنه. دکتر بهم گفت که تحمل این وضع خیلی واسه سولماز سخت شده بود و ناخواسته کارشون به جر و بحث دعوا کشیده بود. بعد تعریف کرد که طی گشت و گذار فراوان یه پسری رو پیدا میکنه و یه جورایی این دو تا رو دوست میکنه (علیرغم میل باطنی) و سعی میکنه خلا سکسی سولماز رو واسش پر کنه. درسته تعریف کرد که اولا چه مشکلات روحی روانی پیش اومده بود که من از گفتنش صرفنظر میکنم...
القصه حشر سولماز خانوم بالا زده بودو منو میخواستن دوای دردشون قرار بدن. این موضوع خیلی آزارم دادو بشدت منو پکر کرد طوری که رابطهام با زهره رو هم تحت تاثیر خودش قرار داد. یه روز پیاده گلستان باغی بودم و از جلوی کوهنه ترمینال رد میشدم که این پاسور سیدی فروشا که یواشکی بغل گوش آدم وزوز میکردن نظرمو جلب کرد. ازش درمورد این اسباب بازییای سکسی و اینجور چیزا سوال کردم که از تو کیفش یه کیر مصنوعی نشون داد که برق از سه فازم پرید! دسته بیل خوشفرم بود! واقعا تعجب کردم که تو کیف اینا همچین بساطی پیدا بشه!! اونو با یه جوشونده از سید عطار گرفتمو تقدیم مجید آقا کردم... چند روز بعد وقتی سولماز از سر کار برمی گشت دیدمشو تو راه کلی درمورد اون اتفاقات حرف زدیمو گفتم که من نمیتونم و این کار درست نیست و از این حرفا. اونم در مورد کادو هام ازم تشکر کرد که من تا بناگوشم سرخ شد البته گفت که اون جوشونده چقدر موثر بودو آرامبخش طبیعیه!! خلاصه: بعضی وقتا هست که خون به مغز آدم نمیرسه. بهتره که آدم یه دوری بزنه و دودوتا چهارتا کنه ببینه چی خوبه چی بد. عرض دیگهای ندارم. قبل خواب هم مسواک یادتون نره...
|
[
"باجناق"
] | 2014-10-12
| 1
| 0
| 164,105
| null | null | 0.00149
| 0
| 9,412
| 1.041393
| 0.134395
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/مستاجرمون-سکینه
|
مستاجرمون سکینه
|
آرش
|
سلام آرش هستم ۲۸ سالمه خاطرم بر میگرده با سال ۸۵ زمانی که سرباز بودم اون موقع فوقدیپلم حسابداری داشتم و توی پادگان تو قمست مالی بودم و ظهر ساعت ۲ میومدم خونه.
خونه ما یه خون ویلایی قدیمی سازه با سه اتاق مجزا جلوی خونه که هرکدومشون به حیاط خونه راه داشتن بعد از اینکه برادرم ازدواج کرد و رفت اتاقش خالیشده بود و منو مادر و پدرم تنها تو خونه زندگی میکردیم
یه شب بابا گفت که تصمیم داره اتاق اشکان (برادرم که تازه ازدواجکرده بود) رو بده اجاره و زیرزمین رو رو هم تمییز کنه به عنوان آشپزخونه و چون زیرزمین خیلی بزرگ بود یه حموم هم گوشش ساخت خلاصه اتاق و زیرزمین اماده اجاره شد و بعد از چند روز که به بنگاه سپرده بودیم یه زن و مرد جوون شهرستانی برای دیدن خونه اومدن وضع مالیشون خوب نبود و ظاهرا پدر و مادرشون از ازدواج اونا راضی نبودن به همین خاطر وسایل خیلی کمی داشتن دختره که اسمش صدیقه بود ۱۷ ساله بود و شوهرش حسین ۲۲ ساله که بعدها فهمیدیم کراک میکشه و معتاده ولی سکینه با اینکه قد کوتاهی داشت و یکم تپل ولی چهره نستا خوبی داشت و تو دل برو بود. کمکم رابطه من و سکینه مثل دو تا دوست شده بود همدیگرو با اسم کوچیک صدا میکردیم و توی کارهاش کمکش میکردم و اصلا تو فکر سکس نبودم اونم جلوی من با شلوار و تیشرت میگشت و روسری سر نمیکرد الته وقتی مامانم خونه نبود چون خیلی مذهبیه وقتی مامانم مییومد اونم روسریشو سرش میکرد.
یه مدت بود که متوجه رفتارهای غیر عادی سکینه شده بودم چند بار دم تلفن عمومی دیدمش تا منو دید سری تلفن قطع کرد و خیلی هول گفت که داشتم با مادرم صحبت میکردم گفتم چرا از تلفن خونه زنگ نزدی گفت خرابه منم گیر دادم رفتیم خونه دیدم که مشکلی نداره خلاصه بعضی روزا با اینکه کسی رو نداشت تو تهران یه دفعه غیبش میزد بعد از چند ساعت میمومد.
یه روز محسن یکی از رفیقام تو کوچه منو دید گفت کارت دارم گفتم بگو گفت خداییش تو این چند ماهه خیلی حال کردیها گفتم چطور؟ گفت مستاجر جنده که داشته باشی خونهتون هم که همش خالیه میخوای حال نکنی هنوز حرفش تموم نشده بود یه کشیده خوابوندم زیر گوشش جرات نداشت چیزی بگه چون حریفم نمیشد با عصبانیت گفت بهت ثابت میکنم جندست دو روز بعد زنگ زد گفت ساعت ۴ بیا دم خونه امیر اینا چند تا کوچه پایینتر خلاصه رفتم و با محسن پشت بوتههای ترون نشتیم حدودا ده دقیقه بعد دیدم امیر با ماشینش اومد یه خانومه هم عقب نشته دقت کردم دیدم سکینست از ماشین پیاده نشد امیر درو باز کرد و با ماشین رفتن تو و تموم
محسن خیلی حال کرد با خنده دستشو میزد پشتمو میگفت دیدی داداش کم اوردی.
حسابی بهم ریختم آخه محسن میگفت پولیه براش فرق نمیکنه کی باشه. اعصابم بهم ریخت با خودم میگفتم غجب اسکلی هستم من خاک بر سرم. از اون روز با سکینه خیلی سنگین برخورد میکردم تا اینکه یه روز ازم پرسید آرش چی شده جوآبشرو ندادن و فقط سرمو تکون دادم. فکر کنم دوزاریش افتاد چیزی نگفت. چند روز گذشت یه روز تو پادگان حسابی کلافه بودم خودمو زدم به مریضی و از رئیس واحد مرخصی گرفتم اومدم خونه کسی خونه حدود ساعت ۱۰. ۳۰ رفتم تو خونه تلوزیون روشن کردم و شروع به تماشا کردم یه دفعه یه صدایی از تو حیاط اومد از پشت پرده نگاه کردم دیدم سکینه حوله دور خودش پیچیده و اموده تو حیاط بیچاره فکر میکرد کسی خونه نیست حولشم یکم از سینهشو پوشنده بود تا پاییت باسنش، دستمو گرفته بودم به کیرم و میمالیدم که یهو از جلوی پنجره رد شد و منو دید سرم دزدیم و کلی استرس که به مادرم نگه بعد چند دقیقه تو حیاط نگاه کردم دیدم کسی نیست زدم بیرون کلی داغون بودم یهو با خودم گفتم بدبخت اون که خوش جندس کاری نمیکنه که با این فکر دل و جراتم بیشتر شد رفتم دم خونه کلید انداختم دیدم تو حیاط نشته و ظرف میشوره آروم سلام کردم و دویدم تو خونه کرمم گرفت دوباره از پشت پرده نگاه کردم دیدم اونم زل زده به من پا شد اومد سمت خونه در باز کرد و اومد پیشم هیچی نگفتم یکم نگام کرد و گفت میدونم که همه چیزو درباره من میدونی رفیقات گفتن که منو دیدی زل زدم تو چشاش گفتم خوب اومد توضیح بده که شوهرم معتاده اصلا به فکر من نیست که زدم تو برجکش گفتم اصلا اینا دلیل نمیشه هرزگی کنی اونم نامردی نکرد و گفت نه که خودت بدت میاد همچین چهار چشمی منو دید میزدی اینو گفت اومد جلو و گفت خیلی سادهای چند ماهه دارم جلوت عشوه میام شاید یه حرکتی کنی انگار نه انگار اینو که گفت کیرم یواشیواش شروع کرد به بلند شدن خواستم چیزی بگم یه دفعه تی شرتشو از تنش درآورد یه سوتین سفید تنش بود که نصف سینههاش هم توش جا نمیشد اومد جلو یه دفعه از رو شلوار کیرمرو گرفت گفت دیدی گفتم دو دل بودم ولی دلو زدم به دریا دست انداختم تو سینههاش اولین بار بود سینههای یه زن رو دست میزدم گفت سوتینمو باز کن به زور باز شد اینقدر تنگ بود رد کش سوتینش مونده بود پشتش رو زمین خوابید گفقت بیا روم خوابیدم روش و ازش لب گرفتم عجب حالی داشت زبونشو میزد به زبونم سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن سینههاش چشاش خمار شده بود و کیرمرو از رو شلوار میمایلد یه گفت سینههامو گاز بگیر گفتم درت نیار گفت به تو چه گاز بگیر چند تا گاز آروم گرفتم بلندم کرد پیراهنمو و شلوار و شورتمو از تنم در آورد کیرمرو که حسابی راست شده گرفت دستش یکم که مالید گذاشت تو دهنش شروع کرد به ساک زدن خیلی حرفهای شده بود یکم میخورد بعد لیس میزد و خلاصه به زور جلوی خودمو گرفتم که آبم نیاد پاشد شلوارشو کشید پایین یه شورت مشکی پاش بود با ولع رفتم جلو شورتشو خودم در آوردم وای خدا عجب کسی سفید وتر و تمییز گفت نوبت تو گفتم چیکار کنم گفت بخورش دست زدم به کسش دیدم خیس خیسه گفتم چندشم میشه هر کاری کرد قبول نکردم فقط با انگشت با کسش بازی کردم دوباره افتادم روش یکم سینههاشو خوردم دیگه داشت از حال میرفت گفت بذار توش منم کیرم گذاشتم تو شکاف کسش مثل فیلم سوپری که تازه دیدم یکم کیرومو جلوی کسش بالا و پایین کردم و مالیدم داشت دیوونه میشد قسم میداد که فشار بده من کیرم تا آخر یه دفعه کردم تو کسش جیغش رفت هوا آرش خیلی نامردی رحمم جر خورد یواشیواش، لباش خوردم و گفتم ببخشید و شروع کردم تلمبه زدن وای خدا چه حالی داشت یه دفعه پا شد و حالت سگی شد گفت از پشت بکن تو کسم منم کیرمرو کردم تو کسش خیلی بیشتر حال میداد یه دیدم داره آبم میاد تا اومدم بکشم بیرون یکم آبم ریخت تو کسش خیلی عصبانی شد گفت تازه من دورم تموم شده دوباره باید قرص بخورم چرا اینقدر شلی من هنوز ارضا نشدم معذرتخواهی کردم گفتم یه ربع صبر کن دوباره میکنمت بعد یه ربع بیست دقیقیه دوباره رفتم تو کارش اما اینبار یکم حرفهای شده بودم و تونستم ارضاش کنم آبم که داشت میمومد سینههاشو محکم به هم چسبوند و گفت بذار لای سینههامو و جلو و عقب کن چند بار که این کارو کردم آبم اومد و ریختم وسط سینههاش.
بعد از اون هم یک سالی که خونه ما بودن من شده بودم شوهرش و هفتهای دوبار میکردمش. الان هم برگشتنش شهر خودشون.
|
[
"زن مستاجر"
] | 2014-08-12
| 1
| 0
| 145,779
| null | null | 0.000512
| 0
| 5,865
| 1.041393
| 0.359421
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/لذت-کون-دادن-
|
لذت کون دادن
|
؟
|
سلام، من یه پسرم. دلم میخواس توضیح بدم چرا از رفتن چیزی تو کونم خوشم میاد. میدونم که اخرش کامنتاتون پر چیزایی مثل «جمعش کن کونی» «برو کونترو بده» و ایناس ولی عیب نداره.
من از رفتن چیزی داخل کونم لذت میبرم، اوایل از سر کنجکاوی بود. اولین چیزی که کردم تو کونم، انگشتم بود، توی حموم. داشتم جق میزدم. از روی لذت چنین کاری نکردم. فقط واسه اینکه امتحانش کنم، درد زیادی نداشت. انگشتم کلفت نیس. با صابون لیزش کرده بودم، ولی به خاطر صابون کلی سوزش داشتم.
تو مدرسمون یه پسره بود که هیکلش و اینا گنده بود، تو مدرسه میگفتم میز پشتی من بشینه، سر کلاس دستشو از پشت میکرد تو شلوارم و سعی میکرد انگشتشو بکنه تو کونم. البته لذتی نمیبردم. فقط امتحان کردن بود.
چیز بعدی مداد بود. موقع درس خوندنم، مدادمو با اب دهنم خیس میکردم و میکردم تو کونم، درد داشت ولی تازه داشتم لذت میبردم. البته بعدش کلی دردسر داشتم، مدادم گهی میشد و اینا. بعد دیدم مداد قطری نداره، رفتم سراغ غلط گیرم که تنهی چاقتری داشت. اینا اولین تجربه هام بودن
تابستون سال پیش جدیتر شد. رفتم تو کار گی. از جق زدن خسته شده بودم. دفعه اول با دو تا از دوستام رفتیم حمام باشگاه. کیرامونو درآوردیم. دفعه اول بود که کیر کس دیگهای رو میدیدیم. واسه هم میمالیدیم. جق میزدیم. یکیشون دوس داشت ساک بزنه. من اون یکی خوشمون نمیومد کیرمونو بکنه تو دهنش. کلا حس خوبی نداشتم. ولی چندبار واسم ساک زد. من از اون یکی پسره بیشتر خوشم میاد. دوس داشتم بکنمش. میخواستم بش بدم. کیرش کوچیک بود. ابش هم زودتر از من میومد. یه بار که دونفری بودیم اول اون رفت پشتم و کیرش رو مالید در کونم و همینجوری میمالید که یهو منو از پشت گرفت و فشار داد کیرشو. جا خوردم. کیرش رفت تو کونم. بازم میگم کیرش خیلی کوچیک و باریک بود. هی نگین چجوری کیرش رفت تو کونت. کونم سوخت. خیلی درد اومد. رفتم جلو و کیرش و درآوردم. ابش اومده بود. نوبت من. رفتم پشتش. ادم گوشتی بود. میمالیدمش و کیرمرو به درز کونش میمالیدم. اب منم بالاخره اومد.
از اون به بعد دیگه اون پسره حاضرنشد با من کاری کنه. پارتنر دیگهای نداشتم. مجبور شدم با اون یکیک که ساک میزد برم رو کار. ازش خوشم نمیومد. اولا من فاعل بودم و اون مفعول. کیرمرو میخورد. ولی بعدش بهم التماس کرد که بزارم سوراخ کونمرو بلیسه. منم گذاشتن. خیلی حس خوبی بود. زبونشو میزد تو سوراخ کونم...
بعضی موقع یه انگشتشم تو میکرد. حال میکردم، چندبار سعی کرد کیرشرو بکنه تو. ولی ناشی بود. میخواس با یه ذره تف کیر کلفتشو بکنه تو کون من. نشد چند بار سعی کرد. فقط سرش رفت و تنها چیزی که واسم موند سوزش کونم بود.
یه کمی که تو نت میگشتم فعمیدم ژلی به اسم لوبریکانت هست. تو سکس کون ازش استفاده میشه. بش گفتم اونو بخره. از اینجا بود که کار من تازه شروع شد. لوبریکانت رو واسم آورد. دیگه دائم انگشتم تو کونم بود. همش انگشتمو میکردم تو کونم. بعدش ۲ انگشت ولی جلوتر نرفتم. میترسیدم.
دفعه اولی که رفتم پیش دوستم تا با لوبریکانت منو بکنه، نشد. هنوز خیلی تنگ بودم. فقط درد داشتم. کیرش تو نمیرفت. تو خونه واس خودم یه دیلدو درست کردم. با جای اسمارتیز که استوانهای بود و قطرش به اندازه دو انگشت بود.
اون رو میزاشتم تو کونم بمونه. گاهی چند ساعت تو کونم میزاشتم باشه. بعضی موقع دراز میکشیدم و هی عقب جلوش میکردم. اینجا لود که لذت واقعی رفتن چیزی تو کون رو حس کردم. وقتی اون تو کونم بود جق میزدم. آبم دیرتر میومد ولی فشارش بیشتر بودم و لذتش دو برابر.
چندبار پیش دوستم رفتم. بعد چند هفته بالاخره تونست سر کیرشرو بکنه تو. درد. درد. درد... کمکم گشادتر شدم. از تلمبه زدناش لذت میبردم. همزمان واسم ساک میزد. خوب بود.
به خاطر یه سری مشکل دیگه با اون پسره کاری نکردم. خودم چیز میز تو کونم میکردم. ولی لوله اسمارتیز دیگه واسم کلفت نبود. کیر مصنوعی بعدی من قوطی مدادرنگی ۱۲ رنگ بود. گرد و استوانهای. فلزی. واقعا بهترین دیلدوی در دسترسه. به همه هم توصیش میکنم. بهتر از خیار و ایناس.
اولا واسم خیلی کلفت بود. وقتی میکردم تو کونم آتیش میگرفتم. کمکم تعداد انگشتها رو زیاد کردم. ۳ انگشت، ۴ انگشت. حالا دیگه دیلدوی جدیدم تو کونم جا میشد. میکردمش تو کونمرو عقب جلو میکردمش. همزمان جق میزدم.
اون حس قبل از اومدن آب که معمولا ۵ ۶ ثانیس واسه من تا ۲۰ و چندثانیه هم شد.
باعث میشد دیرتر ابم بیاد. وقتی هم میاد انگار کیرم منفجر میشد. انقباض عضلههای کونم روی دیلدوم رو حس میکردم.
مدتی بعدش دوست دختر پیدا کردم. گفتم دیگه اون کارای کون رو بزارم کنار. جق رو نه. فقط فرو کردن چیز میز تو کونم.
ولی حتی موقع سکس تل با دوست دخترم هم دوس داشتم یه چیزی تو کونم بکنم. انگار بدون اون، ارضا شدنم کامل نیست. به هر حال تا اینجا اتفاقای من بود. هنوزم جای مدادرنگی رو میکنم تو کونم. دستمو میکنم تو کونم. لذت میبرم. شماهایی که منو کونی صدا میکنین این لذتو تجربه نکردین. حالا هرچی میخواین کامنت کنین و بگین «کیرم تو کونت»
مهم نیس. فقط دوس داشتم بدونین که اینکار لذت داره. الکی منو مسخره نکنین.
ممنون
|
[
"گروگان گیری"
] | 2013-09-08
| 1
| 0
| 130,643
| null | null | 0.020451
| 0
| 4,341
| 1.041393
| 0.690083
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/بهترین-اردو
|
بهترین اردو
| null |
سلام من حسینم و الان ۲۶ سالمه.
حدودا ۱۶ سالم بود و به دبیرستان میرفتم ما توی دبیرسان همیشه طی سال دو تا اردو داشتیم کهی دونم توی ماه اذر بود یکی هم توی اسفند.
اردویی که توی اسفند اون سال برگزار شد اردویی به مشهد بود.
با قطار به مشهد حرکت کردیم کوپههای ما ۴ تخته بود من با چند تا از دوستای صمیمیم توی کوپه بودیم. کوپهی بغلی ما پایان اتاقهای بچههای مدرسمون بود و بعد اون کوپهی دخترا بود. هیچی سرتونو درد نیارم. به مشهد رسیدیمو به هتلهایی که از قبل تدارک دیدهشده بود رفتیمو ساکان شدیم ((موقع ساکن شدن اتاقها ۴ نفری بود. همهی اتاقا پرشد و فقط یک اتاق خالی موند. من موندمو دوستم شاهدو دو تا دختر از اون مدرسهی دیگهو یک اتاق از اون جایی که ناظم و مدیر ما به منو شاهد خیلی اعتماد داشتند ما چاهار تا رو فرستادن توی اتاق))
اسمی دونه از اونا مروارید بود و یکی از اونا نادیا. ی روز که از حرم برگشتیم هوا خیلی گرم بود کولر اتاقم پکیده بود و اصلا افتضاح بود. نادیا توی روزهای پیش خیلی به من نگاه میکرد و انگار به من احساس خوبی داشت. همیشه وقتی برای ناهار روی زمین میشستیم سعی میکرد خودشو جوری تنظیم کنه که پیش من بشینه. ((یادم رفت مشخصاتشو بگم. ی دختر خوشاندام چشای ابی موهای قهوهای و خیلی دختر خوب نازی بود))
اون روز گرم من تصمیم گرفتم که برم حموم قبل اون رفتم تو اتاق تا لباسامو که بعد از حموم قراره بپوشم اماده کنم که اومد پیشم. اومد جلو و تکیه داد به کمد خودش حسابی ساخته بود ی شلوار لی کوتا بای بلوز استین حلقهای سفید تنگ پوشیده بود. ((تا الان این جوری ندیده بودمش همیشه با بلوز استین بلند شلوار وی روسری بود)) بهش گفتم این چه وعضیتیه الانی ناظمی چیزی بیاد تو چی میخوای جوا ب بدی اروم اومد جلوتر منم که قاطی از گرما خودمو کشیدم عقب از این کارم ی کوچولو ناراحت شد ولی خیلی سریعی بوس کوچولو لپمو کرد و فرار کرد تو حال منم سریع رفتم حموم وقتی در اومدم ساعت ۴: ۳۰ ظهر بود دیدم نادیا رو تختش خوابیده داره با مبایلش ور میره خیالم راحت شد که تو اتاق نمیاد رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردو تو خونه همیشهی شلوار لی با جوراب وی تیشرت مشکی میپوشیدم اصلا این مدل رو دوست دارم. اومدم تو حال دیدم رو مبل نشسته و داره تلوزیون میبینه گفتم:
شاهد و مروارید کجان
شما که حموم بودی رفتن بیرون
نمیدونین کجا رفتن
نه اما میدونم با هم رفتن
فهمیدم برنامه چیه مبایلمو ور داشتم زنگ زدم به شاهد
مرتیکه خر معلومه تو کجایی دختررو ورادشتی بردی بیرون که چی مدیر ناظم ببیننت نمیگن تو... خر
-باب من رفتم شما تنها باشین
شما غلط کردی به فکر منی زود بیاید خونه
از اتاق اومدم بیرون رفتم سر یخچال بهش گفتم چیزی میخوری دیدم صدایی ازش بلند نشد دوباره گفتم چیزی نمیخورین نادیا خانومی صدای با گریه گفت نه رفتم سمتش دیدم داره گریه میکنه گفتم اتفاقی افتاده بلند شد چشاش پر اشک بود ی لحظه دلم به حالش سوخت دهن وا کردم بگم چی شده پرید تو بغلم و سرش و گذاشت رو شونم منم خیلی سرد به پشتش زدم و گفتم چی شده گریش بیشتر شد صدای هق هقش هنوز تو گوشمه فهمیده بودم برا چی گریه میکنه برای اخلاق سرد من نسبت بهش و از این جور چیزا. ی خورده گرمتر بغلش کردمو اروم نشوندمش روی مبل خودمم نشستم بغلش هیچی نگفتم گذاشتم اگه میخواد حرفی زده بشه خودش بگه
اروم گریش بند اومد و سرش گذاشت رو شونم خیلی نرم موهاشو از صورتش زدم کنارو تو چشاش نگاه کردم اونم همین جوری نگاهم میکردو هیچی نمیگفت دیدم دوباره میخواد گریه کنه که بهش گفتم مرد باش گریه نکن خودشو نگه داشت اروی بوس کوچولو کردمشو رفتم سر وقت یخشال بهش گفتم بشینه تا بیام رفتم ی خوردنی کوچولو ردیف کردم اوردم گذاشتم رو میز و نشستم کنارش ایندفه اومد کامل تو بغلمو با تموم زور زنونهاش بغلم کرد نه من اهل سکس بودم نه اون هردومون وقت تشنهی یککم محبت بودیم سرشو از روی شونم بلند کرد تا اومد لبشو بزاره رو لبام سرمو کشیدم عقب بهش گفتم الان نه گرسنهای از ظهر تا الان هیچی نخوردی اولی چیزی بخور بعد سریع رفت سر جاش نشست و تند تند شروع کرد به خوردن گفتم:
اروم میخای خودتو بکشی؟
اخه صبر ندارم میخوام سریع اینو بخورم تموم شه
یواشتر بخور اون جوری بهتره
باشه چشم
نشستم تا اونو بخوره خوابم میومد بد گفتم میشه برم بخوابم اولش جیغ کشید بعد کفت باشه برو بخواب رفتم تو تختم و شروع کردم به فکر کردن با خودم گفتم این تا دو دیقه پیش مردهی من بود الان میگه برو بخواب؟ از نقشش با خبر شدم ناقلا میخواست من بخوابم بیاد توی تخت من منو اسیر کنه منم پاشدم رفتم رو مبل کنارش نشستم تا غذاش تموم شد. سری پرید تو بغلم و گفت الان اجازه هستی پوز خند کوچیک زدم سرشو اورد پایین لباشو چسبوند رو لبامشروع کردیم به لب دادن ۲ ۳ دیقه همین جوری بودیم که گوشیم زنگ خورد همون جوری که نادیا تو بغلم بود زیر چشی نگا به موبایلم کردم دیدم شاهده نادیا رو از خودم جدا کردم تلفنو جواب دادم گفت:
خوش میگزره
شما بیشتر شنیدم مرواریدو ور داشتی بردی ساندویچی
همین که اینو گفتم گوشیو قطع کرد نادیا هم اومد مبایل منو خودش خاموش کرد من هل داد رو مبل افتاد رو شروع کردیم به لب دادن بعد ۱۰ دیقه اروم پاشد و با نگاهش میگفت سکس بهش گفتم اصلا فکرشو نکن همینم زیاد بود اروم بوسم کرد و ازم تشکر کرد همن موقع شاهد مریم رسیدن ساعت حدودا ساعت ۶ بود مروارید مست خواب بود به شاهد گفتم چی کار کردی دیوانه گفت تو چی کار کردی دیوانه. هر چارتامون خندیدیم. اون شب ورداشتیم دکراسیون خونرو کلا تغییر دادیم و دو تا دو تا تختا رو چسبوندیم به هم خوش بختانه مدیر و ناظممنون هم اصلا به اتاق ما سر نمیزدند اون شب من و نادیا رویی تخت دونفره و شاهد و مروارید هم تویی تخت خواب خوابیدند. اون شب صدای اه و اوه مروارید به راه بود ولی منو نادیا فقط در حد بوسه بودیم چه شب خوبی بود.
فردا شب قراره برم خواستگاریش ایشالا تا سال دیگهی سکس خوب خواهیم داشت تو خونهی خودمون.
|
[
"اردو"
] | 2013-11-02
| 1
| 0
| 87,721
| null | null | 0.006816
| 0
| 5,022
| 1.041393
| 0.31223
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/پریود-غیر-منتظره--قبل-از-اولین-رابطه
|
پریود غیر منتظره قبل از اولین رابطه
|
سایه
|
سلام اسم من سایه است این خاطرهی یه سکس کامل نیست چون بار اولم بودو البته برای من همون اندازه هیجان داشت. من تهرانیم ولی توی یکی از شهرای تهران درس میخونم اکثرا برمیگردم ولی گاهیم مجبور میشم بمونم و میرم خوابگاه این اتفاق کم میوفته و منم فقط یه بار پیچوندم. یکی از همین روزا با دمست پسرم تصمیم گرفتیم بریم شمال با دوستش. د. ستمو خیلی قبول دارمو مطمئن بودم هرچی من بگم میشه بیشتر از خودشم به دوستش اعتماد داشتم خلاصه واسه انکه کسی شک نکه مجبور شدم مثل اکثر وقتا که میرم دانشگاه ساعت ۴: ۳۰ از خواب بلندشم رفتیم ترمینال و از اونجا هم شمال. یکم که نه خیلی میترسیدم که خوانوادم بفهمن دلیلی واسه فهمیدنشون وجود نداشت ولی ترس دیگه!!! رسیدم به خونه که فاصله کمی با دریا داشت. نشستیم تو خونه و غذا خوردیم. دلمون میخواست بریم لب دریا ولی همه خوابمون میومد و از همه بیشتر اینکه من خیلی هوس لبای امیرو کرده بودم.
ولی قسمت بد کل ماجرا اینجاست. یهو دلم درد گرفتو همون حس بدی که هر ماه هست اومد سراغم. سری رفتم تو دستشویی و وقتی مطمئن شدم دیگه میخواستم از حرسم دیوارو گاز بگیرم. بچهها میخواستن قلیون بکشن و ذغال میخواستن اون دوتا داشتن بحث میکردن که من لباس پوشیدمو رفتم دم در. جفتشون برگشتن طرفمو بلند شدن که خودشمون برن. منم حول شدم گفتم: نه نه میخوام خودم برم هوااولش نمیذاشتن و میخواستن خودشون برن که من ناراحت نشم مخصوصا امیر که دنبالم اومدو با هزار زحمت بهش فهموندم که چی لازم دارمو خودم باید برم.
باهم قلیون کشیدم و بعددوست امیر بیرون اتاق روی کاناپه خوابید امیرم پتو هارو از تو کمد گذاشت رو تخت دو نفرهای که اونجا بود خودش داشت از اتاق میرفت بیرون. خیلی جا خوردم فکر میکردم الان میاد پیشم. بعدا وقتی ازش پرسیدم گفت: نمیخواستم اصلا بترسیو فکر بد کنی میخواستم هر موقع اوادهای بگی تا بیام پیشت.
همون موقع صداش زدمو با یه نگاه خاص تو چشماش نگاه کردمو بهش گفتم: نمیای؟ نمیای پیشم؟
اونم با نگاهی که هیچی جز عشقو نمیشد دید لبخند زدو اومد و لبامو بوسید. همون بوسههای همیشگی ولی اینبار با یه طعم خوشمزهتر. یه بوسهای که توش ترس دیدن مردمو چیزای دیگه نبود. دستاشو گرفتمو کشوندمش روی تخت کناره خودم بعد از یکم بوسیدن بهش گفتم درو ببنده و بیاد پیشم با هم بخوابیم.
خواب!!!
جفتمون داشتیم از خواب میمردیم ولی مگه میشد این فرصت رو از دست بدیمو بخوابیم؟ همیشه دوست داشتم خودم لباستو در بیارم و تنشرو ببوسم. آخه بدنش خیلی حساسه منم از قصد همیشه ناخونامو بلند میکنمو سوهان میزنم و روی بدنش میکشیدمو اونم از خود بیخود میشد و از این لذت میبردم.
اونم لباسمو درآوردو روی تنم دراز کشید روی تنم و لبامو, گردنمو, تنمرو میبوسید. سوتینمو درآوردو شروع کرد به خوردن سینههام. نفساش داغ داغ بودو من دیگه از خود بیخود شده بودم دلم میخواست با صدای بلند ناله کنم ولی بهزاد فاصله زیادی با ما نداشت. با دستاش سینههامو گرفتو میمالوندشون با لباش میومد پایین روی شکمم لباس زیرمو یکم درآوردو شروع کرد به خوردن کسم. خودمو شسته بودمو مدلم انجوری بود که وقتی بدنم بهم خبر میداد تا شب خبری از خون نبودو من اون موقع تمیز بودم. تا حالا هیچکس دست به سینهامم نزده بود چه برسه به اینکه کسمو بخوره خیلی حال خوبی داشتم. میدونستم اونم بار اولشه. اونقدم بلد نبو ولی خوب بود. وقتی داشتم ارضا میشدم نفسنفس میزدم و ناله میکردم ولی میدونستم باید اروم باشم وقتی ارضا شدم خودمو نگه داشتم تا ابم نیاد چون میترسیدم همراش خون باشه و اونجا بود که فهمیدم اونجوری بهتره چون بدش بارها میتونی ارضاشی با فاصله کمتر و تاثیر بیشتر.
هیچ وقت خوشم نمیومد کیر بخورم ولی باید امتاحانش میکردم تا امیرم راضی باشه شلوارشم درآوردمو کیرشرو با دستام گرفتمو میمالوندم. وقتی امیرو میدیدم که نفساش تند شده و چشماش حشریه خودم لذت میبردم. بعد چند دقیقه به کمر خوابیدو منم رفتم پایینو شروع کردم به خوردن کیرش. اونقدا هم بد نبو!!! ۱ حالا با ولع بیشتری میخوردم. یکم گذشت نمیخواستم ابش بریزه رو صورتم. جامونو عوض کردیم اون رویه من بود کیرش تو دستمو لبامم رو گردنش, صدای نفساش بیشتر شد و سرشو برد بالا و بهم فهموند ابش داره میاد منم دستمو محکمترو سریعتر عقب جلو میکردم تا ابش اومدو صورتش تو اون لحظه واسه من دیدنی بود. با دستمال آبشرو پاک کرد از رو تنمرو با یه نگاه مظلومانه گفت ببخشید, منم هیچی نگفتمو فقط سرشو اورم جلو یه لب طولانی ازش گرفتم. دیگه نذاشتم به کسم دست بزنه (دلم خیلی میخواست ولی تو اون شرایت که خونریزیو شرو شده بود نمیشدو اصلا ارضا شدن تو اون شرایط برای هر کسی سخته) یه بار دیگه با هم بودیمو اون باز ارضا شد بدشم بهزاد بیدار شد و ما هم لباس پوشیدیمو رفتیم لب دریاپسرا یکم اب بازی کردن و برگشتیم خونه و پسرا که خیس خالی بودن دوش گرفتنو یه چیزی خوردیمو یه خورده بعدش باز رفتیم بیرون. اینبار رفتیم دم یه سفره خونه و یه قلیون کشیدیم غذا خوردیمو دیگه خیلی دیر وقت بود که رفتیم سمت خونه. من خیلی خیلی درد داشتم, بعه پسرا گفتم که بریم واسه خودم دارو بگیرم. زیاد به رو خودم نمیاوردم ولی حتی نمیتونستم راه برم اونا هم از صورت مثل گچم میفهمیدن. رسیدیم خونه. من صبح ساعت ۴ پاشده بودمو بعد اونهمه فعالیت دیگه داشتم میمردم. اونا میخواستن باز قلیون بکشن ولی من رفتم سمت اتاق که اونا هم منصرف شدن. بهزاد خوابیدو امیرم اومد پیش من. کنارم خوابید تا با هم بخوابیم چون من خسته بودم ولی من خودم میخواستم. داشتم میمردم ولی رومو کردم بهشو دوباره شروع کردم به لب گرفتن ازش. چراغا همه خاموش بودو به جز یه هاله هیچی ازش نمیدیدم که اینجوری خیلی بیشتر دوست داشتم. دو دفعه ابش اومد دفعه دوم من خوابیده بودمو اون رو زانو بالای سینه من نشسته بود یکم گذاشت لای سینههامو یکمم خودم خواستم که بخورم بعد اوردمش بیرونو با دستام. بعد خودش احساس کرد که ابش داره میاد خواهش کرد یکم دیگه ساک بزنم منم اینکارو کردمو بعد کیرشرو درآوردو آبشرو ریخت بین سینههام, عاشق داغیشون بودم ولی اینبار چند قطرش ریخت رو صورتم با دستام پاک کردم که دیدو خیلی معذرت خواس بعد ازو خواست بیم حموم تا تمیزم کنه چون دستمال کاغذی تموم شده بودو جعبشم بیرون بود. خیلی خسته بودمو حال نداشتم برم حمومو مجبور بودیم باهم بریمو من هنوز خجالت میکشیدم چون پریود بودم. با هم رفتیم تو حموم لباس تنمون نبود به جز لباس زیرمن. تازه عوش کرده بودمو تمیز بود, ازش خواستم روشو اونور کنه لباسمو درآوردمو زیر اب خودمو شستم تا تیز باشم. اونم روی سینهمو شستو شروع کردیم زیر اب گرم لب گرفتن دستشو برد سمت کسم که در گوشش با خنده گفتم با هنو هیچی نشده رفتی سر اصل مطلب؟ ترجیح میدادم با این موقعیتی که الان دارم اول یکم امادم کنه اونم دوباره فت سراغ لبامو بعد گردمو حسابی لیس زد و بعدم با اشتهای تمام سینههامو خوردو بعد روبروم نشستو شروع کرد به خوردن کسم دیگه حسابی حشری شده بودم. دفعهی اولش بود ولی میشد حس کرد چقدر لذتبخش این کارو میکنه. داشت حسابی برام میخوردو صدای منم بین صدای شرشر اب بیرون نمیرفتو من حسابی ناله میکردمو سرشو توی کسم فشار میدادم. بدنمو صفت کرده بودمو چشمامم بسته و دستامم تو موهای امیر بود که ارگاسم شدم و نتونستم خودمو نگه دارم همونجور که دستم تو موهاش بو کشیدمشونو بلندش کردم که اون ابو همراه خون نبینه که ندید دوباره از هم لب گرفتیمو من دستاشو دورم حلقه کردمو پشتمو کردم بهشو کیرشرو گذاشتم بین پاهامو خودمو تکون میدادم اونم بعدش یکم خم شدم تا راحتر باشه ایندفه یکم دیرتر ابش داره میاد جلوش نشستم و شروع کردم به خوردن کیرش که بعد یه مدت ابش اومد. خودمونو شستیمو رفتیم بیرون, دیگه نفهمیدم ولی بعد اونهمه خستگی تو بغل هم خوابیدیم.
اهل زود بلند شدن نیستم ولی ایندفه ساعت ۸ صبح پاشدم امیر حنوز خواب بود ولی من شروع کردم به بوسیدن لب و گردن و تنش تا اونم ازخواب بیدار کردم دوباره شروع کردیم به لب گرفتنو عشقبازی. روی تخت که خوابیده یودم پشتمو کردمو امیرم یکو شرتمو کشید پایینو گذاشت لای پام بالا پایین میشد از زیرم دستشو اورد طرف کسمو از روی شرت میمالید. حسابی حشری بودمداشتم ارضا میشدم که اون زودتر ارضا شد و آبشرو ریخت رون کمرو کونم. اون لحظه بهش نگفتم که حالش گرفته بشه ولی خیلی بده تا دم ارضا شدن بریدو ارضا نشید. بهزاد رفته بود دانشگاهو منم خیالم راحت بود وگرنه مجبور بودم هر چند دقیقه یبار جلو دهن امیرو بگیرم تا بلند نفس نکشه و بهزاد نفهمه. دوباره اوج گرفته بودیم دوتایی که یهو صدای بهزاد اومد که بلند بلند گفت بدویین بیرون که ناهار گرفتم من دیگه نزدیک بود گریم بگیره که دوباره ارضا نشدم به امیر گفتم لباس بپوشه بره ولی خودم حالم گرفته بود بدجوری. امیر که فهمیده بو اومد بالا سرم گفت: دوباره؟ فهمیدم که دفعهی اولم فهمیده بود. نوازشم کردو بوسیدو در گوشم گفت, ببخشید عشقم که اینجوری شد دفعه اول بعد از اینکه ابم اومد فهمیدم چی شده خواستم جبران کنم که یهو بهزاد اومد. منم بوسش کردمو گفتم اشکال نداره زود برو پیشش اینجوری زشته. بعدش خودم لباس پوشیدمو رفتیم ناهارو خوردیم باز رفتیم لب دریا یکم عکس گرفتیمو رفتیم سمت تهران البته دوتایی!!!
|
[
"پریود"
] | 2013-07-24
| 1
| 0
| 87,829
| null | null | 0.020095
| 0.027778
| 7,767
| 1.041393
| 0.25933
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/ویلا-با-ژیلا
|
ویلا با ژیلا
| null |
سلام دوستان عزیز. امروز خیلی برام روز دلگیریه از صبح تا حالا خیلی حالم گرفته هست. بگذریم... میخوام امروز داستان اولین سکسم را براتون بگم. نمیدونم میتونم داستان را خوب تعریف کنم یا نه؟ ولی فکر کنم با علاقهای که به نوشتن دارم بتونم البته شاید هم نتونم ولی به هر صورت تلاش خودم را میکنم. بزارید اول از خودم بگم من اسمم ارشیا هست. ۲۰ سالمه و دانشجو هستم. این داستان بر میگرده به حدود ۱ سال پیش وقتیکه تازه ترم سومم شروعشده بود. این را هم از قلم نندازم من در یکی از شهرهای استان خراسان رضوی درس میخونم خودم هم که شیرازی هستم. خوب بریم سر اصل مطلب من با ۲ تا از دوستام در به در دنبال خونه میگشتیم که از اون خوابگاه که ۲ ترم با بدبختی گذروندیم راحت بشیم. آخه میدونید اگر خودتون یک زمانی دانشجو بودید یا دانشجو باشید میدونید توی خوابگاه بودن اونم توی یک شهر کوچک با امکانات خیلی کم واقعا صبر حضرت ایوب میخواهد که من نداشتم. به هر صورت برای پیدا کردن خونه اونم به ۳ تا دانشجوی پسر طبق یکضرب المثل باید زمین و زمان را بگردی تا گیرت بیاد. خلاصه بعد از اینکه توی چند روز آوارگی از این املاکی به اون مشاور املاکی میرفتیم یک خونه مناسب پیدا کردیم اونم چه خونهای! به قوله املاکیه ویلا با ژیلا. خوب از وقتی فهمیدم این ویلای ما یک ژیلا هم داره دل تو دلمون نبود دوست داشتیم هر چه زودتر ویلا را بگیریم تا به ژیلا برسیم. هم میتونستیم از آوارگی در بیایم هم دودوله بدبختمون را به یک نون و نوایی برسونیم.
خلاصه قرار شد چند روز دیگه که صاحب خونه از مسافرت میاد ما هم بریم خونه را ببینیم. به هر صورت این چند روز گذشت و قرار شد که بریم خونه را ببینیم. صبح اون روز با دوستام حسابی به خودمون رسیدیم به قول گفتنی خودمون را ساختیم و اماده شدیم که بریم. وقتیکه به در خونه رسیدیم در را که زدیم یک خانمی با صدای فوقالعاده خشن گفت کیه که همونجا پیش خودم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چه خریه چه صدای کیری داره. ولی وقتی در را باز کرد دیدم خانمی حدود ۲۶ یا ۲۷ سالهای بود که صورت نازی داشت ولی یک خورده تپل مپل بود ولی به هر صورت چیز خوبی بود یعنی بهتر از هیچی بود. به قول گفتنی کاچی بعضه هیچی. خلاصه خونه را هم دیدیم. خونه بدی هم نبود. واسه دانشجویی که خوب بود. خلاصه قرار شد عصر خونه را قولنامه کنیم و از فردا وسایلامون را بیاریم که انشاالله از آوارگی راحت بشیم. عصر که شد خودش با پدرش اومدند توی بنگاه تا قولنامه را امضا کنیم. همون روز اول توی بنگاه یک جورایی متوجه نگاهاش به خودم شدم ولی خیلی اهمیت ندادم. به هر صورت با هزار تا بدبختی با هزار تا کلک و دروغ به خانوادمون پول را جور کردیم و قولنمامه را برای ۱ سال نوشتیم. شب که شد رفتیم خونه دوستامون تا شب را مثل شبهای گذشته اونجا بگذرونیم هر کدوم از بچهها یک چیزی میگفتن اون یکی میگفت عجب چیزی بود اون یکی میگفت کاش الان اینجا بود همچین میکردمش که دیگه به کسی کس نده. خلاصه هر نفر یک کس شعری تلاوت میکرد. من هم گفتم بچهها هر کی تونست جورش کنه نوش جونش تا میتونه بکنتش. ولی من از خودم مطمئن بودم که اون من هستم که میتونم جورش کنم. آخه تعریف از خود نباشه من خدا را شکر از نظر ظاهری و مالی بدک نیستم. بچهها بهم میگن تو خیلی بچه خوشگلی اگر ما جای تو بودیم هر روز کس میکردیم و... این را هم بگم بارها و بارها شده که دخترها و زنها حتی توی فامیل ما که خیلی مذهبی هم هستند سعی کنند یک جورایی با من رابطه برقرار کنند ولی من خودم خیلی خوشم نمیاد از این کارها! نه اینکه بدم بیادها! ولی خیلی هم خوشم نمیاد. خلاصه شب تا صبح از بس که با بچهها کس شعر گفتیم سرم درد گرفته بود.
خلاصه صبح شد و وسایلامون را جمع و جور کردیم و رفتیم که بریم خونهمون. وقتی در را باز کردیم دیدم دختر صاحب خونه که اسمش نازیلا هست ومن بهش میگفتم تپلی. اومد پیشوازمون یک جورایی تحویلمون گرفت و با من صحبت میکرد که گفتم ارشیا خوش به حالت خیلی کس شانسی! نونت تو روغنه. امشب با شام کس را هم میزنی. در ضمن این را هم بگم ورودی خونه ما با صاحب خونه مشترک بود. به هر صورت وقتی دوستام دیدن نازیلا با من اینجوری رفتار میکنه کم مونده بود بشینن گریه کنند ولی پیش خودم گفتم به کیرم که دارند از حسودی میمیرند. اگر تونستن جورش کنند بکنن نوش جونشون. خلاصه یک چند روزی به همین روال گذشت تا یک روز دیدم نازیلا اومد در خونه را زد و من رفتم در را باز کردم بعد از یک احوالپرسی بسیار گرم بهم گفت آقا ارشیا میشه لطف کنید یک قلیون برامون درست کنی آخه میهمان داریم. من هم گفتم چشم و رفتم که قلیون را درست کنم. وقتی قلیون را درست کردم و رفتم که بهش بدم دیدم داره بیش از اندازه بهم نخ میده یک جورایی از نخ دادن گذشته بود بیشتر شبیه طناب بود من هم خیلی حال میکردم و میومدم برای دوستام تعریف میکردم و سر به سرشون میذاشتم تا کونشون به شدت هر چه تمامتر بسوزه. بعد از اینکه دیدم نازیلا واقعا خیلی خیلی دوست داره باهام رابطه برقرار کنه یک جورایی بیشتر از قبل دوست داشتم باهاش باشم ولی یک جورایی از نظر سنی و ظاهری خیلی به من نمیومد ولی یک چیزی من را بیشتر از بیش وسوسه میکرد که با نازیلا باشم. اونم به خاطر اینکه دوستام کونشون بسوزه تا اینکه دیگه حسادت نکنند. آخه میدونید یک دختری که از نظر اخلاقی و... اصلا نرمال نیست اونقدر ارزشش را نداره که رفیق بخواهد حسادت رفیقش را بکنه و سعی کنه زیر آب رفیقشون را بزنه من که خودم اصلا و ابدا حسود نیستم و دوستام تو شیراز هم همینطورن یعنی حاضریم جونمون هم واسه رفاقت بدیم ولی اونها اینطوری نبودند رفاقتشون بوی کیر میداد. من هم به خاطر همین جریان تصمیم گرفتم با نازیلا رابطه برقرار کنم و هر چه زودتر ترتیب اون کس و کون ناز را بدم. خلاصه فردای اون روز با حسودها رفتیم مشهد هم بریم زیارت اقا رضا (امام رضا) را میگم هم یک تفریحی بکنیم. اون روز واقعا کلی به من خوش گذشت. خلاصه شب که شد اومدیم هتل که دیدم یک نفر به حمید حسود مسیج داده و شماره من را میخواد و بعدش خودش را معرفی کرد و گفت که نازیلا هستم. این را هم بگم حمید شمارهاش را توی مشاور املاکی داده بوده و اون هم شمارهاش را برداشته بود. به هر صورت حمید با کون سوزی هر چه تمامتر شماره من را بهش داد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که دیدم مسیج اومد و گفت که نازیلا هستم و بعد از کلی حال و احوالپرسی و کس شعر نویسی رفتیم سر اصل موضوع و از خودمون گفتیم. بله اون شب فهمیدم خانمی قبلا شوهر داشته و چند سالی هست طلاق گرفته و دنبال کیر میگرده من هم که دنبال کس بودم پس کیس مناسبی بود برای سکس. وقتی به دوستام گفتم که نازیلا قبلا ازدواجکرده دوستام بازم از روی حسادت بهم میگفتن خاک تو سرت اون شوهر داشته و... ولی به قول گفتنی من به کیرم هم نبود که قبلا ازدواجکرده. من که دنبال رابطه عاطفی و عاشقانه نبودم من فقط میخواستم باهاش سکس بکنم. حالا که میشه از جلو هم ترتیبش را داد چه بهتر. خلاصه تا صبح تا تونستم مخش را زدم و قرار شد فردا که داریم میریم سمت خونه نازیلا هم بیادش تا با همصحبت کنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم. خلاصه فردا رفتیم و نازیلا هم با یک تریپ واقعا سکسی اومد پیشم که واقعا حال کردم و یک سری حرفهای کس شعر میزد که من واقعا خیلی از تو خوشم اومده. تو واقعا خیلی جذابی و از این حرفهای بچه خر کنی. من هم میگفتم شما هم خیلی جذابو از این چیزها هستی. خلاصه اون روز همچین مخش را زدم که نزدیک بود همونجا لباساش را در بیاره بگه بیا من را بکن ولی حیف که دوستام خونه بودن. خلاصه ۲ یا ۳ هفتهای از رابطمون میگذشت و توی این مدت با هم کلی جور شده بودیم و همش حرفهای سکسی میزدیم و جوکهای سکسی واسه هم میفرستادیم. یک روز بهم مسیح داد و گفت ارشیا جان عزیزه خوشگلم برات یک سوپرایز دارم. گفتم چی عزیزم؟ گفت مامانم اینها دارند چند هفتهای میرند تهران. من هم از خوشحالی نمیدونستم چی بگم ولی خیلی ضایع بازی در نیاوردم و گفتم خوب که چی؟ گفت خوب میتونیم با هم باشیم یعنی دوست نداری با هم باشیم؟ من هم یک خورده کلاس گذاشتم و گفتم بدک نیست عزیزم. اولش فکر کنم یک خورده ناراحت شد ولی بازم مثل همیشه زبان چربمون کارساز بود و دوباره خرش کردم. ولی نازیلا گفت ارشیا جان یک مشکلی هست؟ گفتم چی عزیزم؟ گفت هانیه دختر داداشش که ۵ سالشه میمونه. این را هم بگم داداشش اسمش عباس بود که به خاطر مهریه زندان بود و هانیه دخترش با مامان بزرگش اینها بود. اولش کونم بد جور سوخت ولی به هر صورت بد هم نبود آخه اون بچه بود و من را هم خیلی دوست داشت. خلاصه داستان را خیلی طولانی نمیکنم حرف واسه گفتن زیاده که اگر بخوام بگم حالا حالاها باید بنویسم میریم سر اصل مطلب عزیزان. بلاخره روز موعود فرا رسید مادرش اینها داشتن میرفتن و اومدن که با ما هم خداحافظی کنند. من هم بهشون گفتم اجازه بدین ۵ دقیقهای آماده میشم و میرسونمتون اونها هم میگفتن نه مذاحمتون نمیشیم آقا ارشیا و از این حرفها من هم گفتم چه مذاحمتی ماشین که هست میرسونمتون. و من رفتم یک تیپ دختر کشی زدم و خیلی خوشگل و مشکل رفتم که برسونمشون. دیدم که نازیلا هم انگار عروسها آرایش کرده و انصافا چیز تمیزی شده بود اونم اومده تا مادرش اینها را برسونه. خلاصه با تپلی مادرش اینها را رسوندیم و با هم بر گشتیم تا اینکه رسیدیم خونه. وقتیکه در را باز کرد و رفتیم داخل خونه به محض اینکه پایم را گذاشتم داخل مثل کس خلها اومد بغلم کرد و چند تایی بوسم کرد انگار اینکه لیلی مجنون را تو خونه خالی گیر اورده بود. خداییش من که خیلی بدم اومد که آدم این همه بی جنبه باشه. یکلحظه پیش خودم فکر کردم نکنه نازیلا کیر داره و میخواد ما را بکنه... ولی خوشبختانه خبری از کیر نبود. خوب به هر صورت رفتم روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم و داشتم برنامه این مهران عبدالشاهی کس خل را که همش گیر میده به این و اون را نگاه میکردم. و نازیلا رفت برام چای اورد و نشست کنارم و همینطور بهم زل میزد و میگفت خیلی خوشحالم که تو وارد زندگیم شدی و از این کس شعرها. من هم بلد بودم چطوری رفتار کنم و هر چه بیشتر وابسته خودم بکنمش که بعدا بتونم نقشههایی که تو سرم بود عملیش کنم. خلاصه اون روز طوری رفتار کردم که یکلحظه فکر کردم نکنه شاهزادهای چیزی هستم و خودم هم خبر ندارم. به هر صورت اون روز واقعا خیلی با شخصیت بازی در میاوردم و همش با هانیه بازی میکردم تا اینکه شب شد و کمکم هانی باید میخوابید تا فردا بتونه بره مهد کودک. خلاصه با هر کون پارگی که شد خوابوندمش و حالا نوبت من بود که چیزی که یک ماه بود منتظرش بودم بهش برسم. رفتم داخل سالن پذیرایی پیش نازیلا نشستم و یک خورده خودم را براش لوس کردم و چند باری لباش را بوسیدم که اون موقع واقعا شهوت را میشد تو چشماش دید خوب یک چند دقیقهای تو سالن پذیرایی باهاش لاس زدم که دیدم دستم را گرفت و بهم گفت قربونت بشم بریم دیگه بخوابیم. در اینجا بخوابیم یعنی بیا بریم من را بگاه من هم گفتم باشه عزیزم بریم. و رفتیم تو اتاقش به محض اینکه رسیدم تو اتاقش بازم مثل قبل دستم را گرفت انگار وحشیها انداختم روی تخت و یکلحظه دیدم دارم خفه میشم. اگر گفتید چرا؟ خوب معلومه! آخه مثل فیل افتاده بود روی من و داشت از من لب میگرفت من هم هر چی بلد بودم توی لب گرفتن انجام میدادم خلاصه چند دقیقهای لب دادنو گرفتنو اینها گذشت دیدم کیرم بدبخت بدجور هوس کس کرده مجبور شدم که وارد عملیات بشم. اونم چه عملیاتی... بهبه! نازیلا را از روی خودم بلندش کردم و خودم روش دراز کشیدم طوری که کیرم مماس با کسش باشه و خودم را یواشیواش بالا و پایین میکردم و لباش را میخوردم. بعد از لب گرفتن کمکم شروع کردم گردنش و گوش هاش را خوردن انگار اینکه داشتم دنیا را بهش میدادم از بس که داشت لذت میبرد یک خورده که گردنش را خوردم شروع کردم به سینههاش را مالیدن واقعا سینههای خیلی آسی داشت سایزش تقریبا ۸۰ بود و خیلی هم خوشفرم بود. بعد کمکم لباسش را درآوردم یک سوتین مشکی با یک شورت مشکی پوشیده بود که واقعا ادم را شهوتی میکرد اول سوتینش را باز کردم باور نمیکردم که همچین سینههایی داشته باشه. شروع کردم به خوردن سینههاش همچین میخوردم که داشت از روی شهوت جیغ میزد برای من که خیلی لذت داشت بعد که سینههاش را خوردم شروع کردم به درآوردن لباسهای خودم کمکم لباسم را درآوردم تا رسید به شورتم که گفتم نازیلا تو شرتم را در بیار و اون هم شرتم را با ناز و اشوه درآورد. اولش باورش نمیشد که من همچین کیری داشته باشم اخه کیره من خیلی شبیه کیره عربها هست خیلی بزرگه تقریبا حدود ۱۷ - ۱۸ سانتیمتره و کلفته. هر کی هم میگه کیر من ۲۰ سانته و هنگام سکس ۲ یا ۳ سانت بزرگتر میشه کس شعری بیش تلاوت نمیکنه. وقتی کیر من را دید خوشحالی را میشد تو چشماش دید. شروع کرد با دست نوازش کردن کیرم و من هم دستم را کردم توی شرتش که کاملا خیس خیس شده بود با چوچولش بازی کردن بعد بهش گفتم عزیزم کیرم را میخوری اونم قبول کرد و شروع کرد به خوردن کیرم توی اون لحظه واقعا احساس کردم روی ابرها هستم لذتی داشت که قابل توصیف نبود. انصافا خیلی ساک زن قهاری بود. انگار جندهها کیرم را یواشیواش میکرد توی دهنش و با زبونش با سر کیرم بازی میکرد بعد از حدود چند دقیقه که ساک فرنگی زد گفت حالا نوبت منه من هم گفتم باشه عزیزم و شروع کردم به درآوردن شورتش وای که چی میدیدم یک کس سفید بدون مو با لبههای خیلی کم تیره. اولین بار بود که توی ۲۰ سال عمرم کس را از نزدیک میدیدم. قبلا فقط توی فیلمهای پورنو کس را دیده بودم. به هر صورت شروع کردم به لمس کردنه کسش که خیلی خیلی خوشش اومده بود و یواشیواش باهاش بازی میکردم. و با انگشتام توی سوراخه کسش میکردم و در میاوردم. که دیدم همش داره اه و ناله میکنه و از روی شهوت میگفت نکن ارشیا. تو رو خدا نکن. ولی وقتیکه با زبونم روی کسش و چوچولش کشیدم یک اهی کشید که بیشتر شبیه گریه کردن بود. خلاصه چند دقیقهای که کسش را مثل بستنی قیفی لیس زدم و خوردم ارضا شد و آبش ریخت توی دهنم. همونجا کم مونده بود که بالا بیارم ولی خودم را کنترل کردم واقعا که به نظر من طعم خیلی بدی داشت. خلاصه اون ارضا شده بود ولی من به لطف قرص ترامادول (قرص ترامادول بیشتر جنبه نعشگی داره ولی یک کمر سفت کن خوبی هم هست) که خورده بودم حالا حالاها آبم نمیومد. حالا نوبت من بود که کیرم را که حسابی راست کرده بود به نون و نوایی برسونم خلاصه روی کمر خوابوندمش و دو تا پاهاش را دادم بالا و کیرم را اروم اروم میکشیدم روی کسش که خیس خیس شده بود و بالا و پایین میکردم. وای که چقدر لذت داشت برای اولین بار بود که کیرم را روی کس میکشیدم. بعد از چند بار این کار را کردن و یواشیواش توش کردن و درآوردن نازیلا دیگه طاقت نداشت و همش میگفت تو را خدا ارشیا زودتر تمام کیرت را بکن توش. دارم میمیرم. جرم بده با اون کیرت. ولی من کامل توش نمیکردم که بیشتر شهوتی بشه. خلاصه خودش کیرم را گرفت و خودش کیرم را راهی دروازهی بهشتش کرد. وای که اون لحظه اصلا یادم نمیره انگار کیرم داخل کوره اتیش بود از بس که گرم بود. همون موقع خواست آبم بیاد که خودم را کنترل کردم. یواشیواش شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم آه و ناله نازیلا که بیشتر شبیه جیغ بود کل اتاق را پر کرده اما من در اون لحظه فقط به تنها چیزی که فکر میکردم کس بودو کس بود. خلاصه بعد از چند دقیقه تلمبه زدن و حالات را عوض کردن به پوزیشنی که خیلی باهاش حال میکنم رسیدیم. پوزیشنه داگی. وای که نمای کسش از عقب چقدر زیبا بود. کیرم را گذاشتم توکسش و با یک فشار تا اخر کردم توش که فکر کنم جر خورد. اول یواشیواش میکردم ولی بعد از چند دقیقه سرعتم را بیشتر کردم که فقط نازیلا جیغ میزد و میگفت تندتر تندتر. تو را خدا بکن. بکن. وای که چه کس نرم و تنگی داشت. انگار اینکه اولین بار هست کیر وارد کسش میشه. بهش گفتم عزیزم میخواد آبم بیاد که گفت آبت را بریز تو کسم ولی من ترسیدم و کیرم را درآوردم و آبم رو ریختم روی کسش در ضمن اون هم چند ثانیه قبل از من وقتی داشتم مثل وحشیها تلمبه میزدم برای چندمین بار ارضا شده بود. همون ارضا شدن اون باعث شد تا من هم ارضا شم. خلاصه بعد از اینکه هر دو تامون ارضا شدیم دیگه نای (جون) تکون خوردن را نداشتم و همینطور توی بغلش خوابیدم و میبوسیدمش و با سینههاش بازی میکردم و اون هم قربون صدقهام میرفت و از من تشکر میکرد. بعد از حدود ۱۰ دقیقهای خواستم برم دوش بگیرم که اون هم گفت دوست دارم باهات بیام. با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به ناچار قبول کردم و با هم رفتیم توی حمام. زیر دوش هم یک خورده شیطونی کردیم ولی یکدفعه نگاهم به کون سفید و تپلش افتاد و کیرم باز دوباره راست شد. و پیش خودم گفتم: ارشیا واقعا کس خل و مشنگی اگر امشب نتونی این کون را بگایی! بهش گفتم نازیلا جان میخوام از عقب هم بکنمت. که گفت عزیزم تو رو خدا نه. هر چی که تو بگی من گوش میکنم ولی از من نخواه که کون بدم. بهش گفتم چرا؟ گفت تا حالا کون ندادم و دوست ندارم هم بدم. ولی من باید امشب کونش را میکردم. خلاصه بعد از کلی مخ زدن دیدم که اصلا و ابدا فایده نداره فقط یک راه وجود داشت که میدونستم راضی میشه. من که میدونستم نازیلا خیلی خیلی بهم وابسته شده آخه کیسی مثل من گیرش نمیومد. تصمیم گرفتم کم محلش کنم یعنی باهاش قهر کنم تا مجبور بشه بهم کون هم بده. داشتم از حمام میومدم بیرون که دستم را گرفت با بغض گفت میدونی ارشیا دیوونتم میدونی که عاشقت شدم باز میخوای اذیتم کنی. من هم شروع کردم به مخ زدن و کس شعر گفتن و از این چیزها. گفتم عزیزم من هم تو را دوست دارم و عاشقتم که حاضر شدم باهات سکس داشته باشم وگرنه بعد از گذشت ۲۰ سال از عمرم میتونستم با خیلیهای دیگه سکس داشته باشم ولی این کار را نکردم. چون دوست داشتم اولین بار با کسی که دوستش دارم سکس داشته باشم. اولش خندش گرفته بود که اولین بارم هست. خلاصه هر جور بود راضیش کردم که از کون بکنمش ولی به شرطی که یواش بکنم و تمام کیرم هم توش نکنم. من هم قبول کردم و شروع کردم به لاس زدن باهاش تا دوباره شهوتیش کنم بعد از اینکه یک کمی شهوتی شد بهش گفتم عزیزم حالت داگی کف حموم بخواب اون هم همین کار را کرد. وای که چه کونه سفید و بزرگی داشت. سوراخ کونش هم تقریبا تیره بود. بعد از اینکه با سوراخش داشتم بازی میکردم شروع کردم انگشتم را وارد کونش کردم که بدجور درد میکشید کمکم انگشت دومم هم وارد کونش کردم که یک خورده شل کرد برای اینکه بتونم بکنم توش. من هم بهش گفتم عزیزم کرمی چیزی نداری که اون گفت: یک کرم لیبرو نمیدونم چی چی یکی از دوستاش بهش داده من هم رفتم اوردمش و یک خورده از کرم را ریختم روی کیرم و بقیش را هم ریختم روی سوراخ کونش و با انگشتم کونش را ماساژ میدادم تا شل بشه بعد از اینکه کاملا شل شد اروم سر کیرم را وارد کونش کردم که یک جیغ ارومی زد و درش اوردم. چند باری این کار را کردم تا حسابی گشاد شده بود و من هم کیرم را یکدفعه تا اخر توی کونش کردم که یک جیغی زد که هوش از سرم پرید که فکر کنم کونش هم مثل کسش پاره شد ولی من فقط تلمبه میزدم و اون هم فقط جیغ میزد و بدبخت گریه میکرد ولی من چیزی حالیم نبود و فقط میکردم. وای که کونشم مثل کسش تنگ و گرم بود. یک چند باری که تلمبه زدم کونش کمکم راحتتر کیرم را قبول میکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه کامل کیرم آزاد تو کونش حرکت میکرد و مانور میداد اون هم دیگه عادت کرده بود و از کون دادنش داشت لذت میبرد. بعد از چند دقیقه که تلمبه میزدم داشت آبم میومد و بیدرنگ با آهی که کشیدم آبم را ریختم توی کونش. ناگفته نمونه اون هم قبل از من ارضا شده بود. بعد کیرم را یواش درآوردم تا بیشتر اذیت نشه و خودمون را شستیم و رفتیم که اگر بشه بخوابیم. توی رختخواب که بودیم همش ازش معذرتخواهی میکردم که چقدر خود خواهانه عمل میکردم و اون هم بهم میخندید و میگفت عزیزم من به خاطر تو حاضرم جون بدم چه برسه به کون. خلاصه اون شب با هم توی بغل هم تا صبح خوابیدیم. و صبح باید میرفتم سر کلاس که گفتم بیخیال مشق و درس و دانشکاه و نرفتم. خلاصه این ماجرا تا ۳ هفتهای تقریبا هر روز ادامه داشت تا روزی که مادرش اینها از سفر اومدند. البته بعدش هم چند بار دیگه با هم سکس داشتیمها.
خلاصه حرف واسه گفتن زیاده ولی باید فکر اون عزیزان و دوستان گرامی که دارند داستان من را میخونن هم کرد. در ضمن این را هم بگم بعد از چند هفتهای با نازیلا به خاطر یک سری ماجراها قطع رابطه کردم و دیگه باهاش نبودم. آخر ترم هم دیگه انتقالی گرفتم و اومدم شیراز که دیگه اصلا ازش خبر ندارم. در ضمن این را هم بگم از وقتیکه اولین بار سکس بهم خیلی حال داد من هم یک جورایی معتادش شدم و تا حالا چند باری دیگه هم سکس داشتم. که اونها هم به نوبع خود جالب هستند که اگر دوست داشتید اونها را هم براتون مینویسم. که فکر کنم سکس با دختر داییم و زن همسایه از همشون بهتر باشه. دوستان یک خورده از زن همسایمون بهتون بگم. ما یک همسایه داریم اسمش آذره. این آذر خانم حدود ۳۳ یا ۳۴ سالشه که ۲ تا دختر به نام مینا و مانا داره. شوهرش آقا حمید از اون ادمهای بسیار با مرام و خوب بود که چند سال پیش فوت کرد. خلاصه این آذر خانم خیلی خوشگل و نازه تقریبا ۲ ماه پیش تونستم با بدبختی و کون پارگی مخش را بزنم که از اون به بعد ۵ یا ۶ بار باهاش سکس کردم. این آذر خانم چند دفعه اول وقتیکه خوب کس و کون میداد بعدش تازه جو میگرفتش و میگفت من دارم به خانوادم به بچه هام خیانت میکنم دیگه از این کارها نمیکنم و از این کس شعرها. بعدش ۲ یا ۳ روزی دیگه جواب سلاممون را هم نمیداد و بعدش باز میومد و میداد و باز... چند بار که دیدم خیلی داره مسخرهبازی در میاره دیگه حسابی خر شدم و شروع کردم به فحش دادن بهش که اصلا بیخود میکنی دفعه دیگه طرف من بیای و از این حرفها که اونم وقتی دید که من آلت دستش نیستم که هر دفعه یک بچهبازی در بیاره از اون به بعد آدم شده و مثل یک زن خوب میاد میده و میره و تازه جدیدا انگار خیلی خوشش اومده کلی هم واسم هدیه و این چیزها میخره که خرم کنه. دفعه بعد اگر دوست داشتین اون را مینویسم که از این داستان خیلی خیلی بهتره. راستی نظر یادتون نره عزیزانم. به هر صورت اگر خوب نتونستم بنویسم به بزرگواری خودتون ببخشید. به امید آن روزی که هر کس هر چیزی را که دوست داره بهش برسه. در ضمن چاکره همه بچههای شیراز و بچههای شهوانی هم هستیم.
|
[
"دختر صاحبخانه"
] | 2011-10-21
| 1
| 0
| 60,964
| null | null | 0.005466
| 0
| 18,762
| 1.041393
| 0.332735
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/خاطرات-سکس-تو-تایلند--1
|
خاطرات سکس تو تایلند (۱)
|
رامین
|
سلام من رامین هستم ۲۴ سال سن دارم. زیاد خوشگل نیستم ولی میگن خوش هیکلم. تابستون امسال مثل هر سال بیکار بودم که یکی از دوستا فکر سفر به ترکیه رو انداخت تو فکر ما. کلی برنامهریزی کردیم که بریم ترکیه ولی وقتی حساب کردیم دیدیم خیلی برامون گرون تموم میشه. اینجا بود که گشتیم دنبال یه جای ارزون که آخر عشق و حال باشه. بعد از دو هفته خلاصه تصمیم گرفتیم بریم تایلند. اول مرداد پرواز داشتیم. ما سه نفر بودیم. رفتیم فرودگاه امام. یکی دو ساعتی طول کشید تا کارت پرواز گرفتیم. منتظر بودیم که هواپیما بیاد که دیدم یه دختره رو صندلی روبرو نشسته تنهاست. یخورده نگاش کردم یهو برگشت با یه حالت تهاجمی بهم گفت چته زل زدی!!! منم هل شدم برگشتم اونور. دختره بیخیال نشد اومد پیشم نشست گفت با تو هستما چرا زل زدی؟؟ منم گفتم ببخشید خانوم اشتباه گرفتم عذر میخوام. بهم گفت همین شماهایین دیگه بی جنبه بازی در میارین تو تایلند. بهش گفتم تو از کجا میدونی؟ اون گفت مثل شماها زیاد دیدم. بهش گفتم مگه تو تایلند هستی؟ گفت تو آژانس مسافرتی کار میکنم توی پاتایا. راستی کجای تایلند میخوای برین؟ گفتم حقیقتش نمیدونم. هرجا که بیشتر خوش بگذره. گفت پس رسیدیم اونجا دنبالم بیاین چند تا پکیج مناسب خودتون بهتون معرفی کنم. خلاصه چند ساعتی شد و هواپیما پرواز کرد تو آسمون بودیم خواستم برم دستشویی. دیدم صدای آخ و اوخ میاد نگاه کردم دیدم یه دختره دست کرده تو شلوار یه پسره داره براش جق میزنه. بیخیال شدم ولی خیلی تو کف صدای دختره بودم. جوری آخ و اوخ میکرد که نزدیک بود همونجا جق بزنم ولی بیخیال شدم و آبمروواسه تایلند نگه داشتم.
خلاصه سرتونو درد نیارم به محض اینکه هواپیما از آسمون ایران رد شد همه خانوما شروع کردن به در آوردن مانتوها!!! آخ که چه بدنایی بود... همه با تاپ و تیشرت بعضیا با شلوارک... بازم خودمو کنترل کردم تا اینکه رسیدیم تایلند. به پیشنهاد اون دختره باهاش رفتیم پاتایا. اول یه هتل باحال معرفی کرد که کلی استراحت کردیم بعدشم اومد در گوشم گفت که اومدی سکس کنی یا میخوای همه جاهای تفریحی رو نشونت بدم؟ منم خیلی رک بهش گفتم اومدم سکس کنم. بهم گفت یه پکیج ویژه واسه واکینگ استریت بهت میدم که حالشو ببری... منم قبول کردم و قرار شد شب ساعت ده سه نفری با اون دختره بریم یکی از اون دیسکو کلوبهای واکینگ استریت...
ادامه خیلی زود...
|
[
"تایلند"
] | 2015-01-19
| 1
| 0
| 46,373
| null | null | 0.00794
| 0
| 1,999
| 1.041393
| 0.427728
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/رقابت-بر-سر-دختر-عمو
|
رقابت بر سر دختر عمو
| null |
سلام به همهی بچهها... من اولین باره داستان مینویسم، امیدوارم اگه اشتباهی این وسط دیدین، به بزرگواری خودتون ببخشین و فحش ندین... در ضمن اسمهای انتخابی همه مستعار هستند...
من سعید هستم، یک پسر ۱۹ ساله از مشهد و راستشو بخواین، دختر عموم که اسمش رو اینجا بصورت مستعار پردیس مینویسم و زیبایی بی نظیری داره، خیلی دوست داشتم... تا جایی که میترسیدم برای ازدواج، پسر عمم امیر بیاد و از من جلو بزنه و با پردیس ازدواج کنه... اما کاش همش همین ترس درونی بود، اما نه آخه چند بار بصورت صریح توی جمع ازش شنیده بودم که میخواد داماد داییش (همون عموی من-بابای پردیس) بشه... منم که یکسال از امیر کوچیکترم و بدلیل قبول شدن توی دانشگاه دور از مشهد یکسال وایسادم تا شاید بتونم توی نیروی انتظامی ثبتنام کنم یا حداقل سال دیگه دوباره کنکور بدم، اما امیر یکسال بخاطر سنش و یکسال بخاطر اینکه رشتهی فنی و حرفهای درس خونده، مجموعا دوسال از من جلو تره و من نمیخواستم از ش عقب بیفتم، برای همین تصمیم گرفتم بیشتر به پردیس نزدیک بشم، واسه همین کارای زیادی کردم، مثلا رفتم با دختر خالم که همسن من بود و شوهر داشت و با پردیس هم صمیمی بود صحبت کردم و ازش خواستم با پردیس صحبت کنه تا ببینم مزه دهانش درباره من چیه؟ یا مثلا رفتم یه سیمکارت خریدم و شمارشو به هیچکس ندادم و شروع کردم به پیام بازی با پردیس (البته بصورت ناشناس) تا ببینم اگه کسی بهش پیشنهاد رفاقت یا سکس یا حتی ازدواج بده جواب پردیس چیه که دیدم تا حد صحبت و پیام بازی مشکلی نداره...!!!
حالا دیگه بریم سر اصل داستان... یه روز داشتیم خانوادگی میرفتیم مسافرت، به اول آزادراه خروجی مشهد رسیدیم، دیدیم بهبه، عمم و بچه هاش (امیر هم بود) توی جاده هستن و ما کاملا اتفاقی همدیگرو دیدیم و از اونجا به بعد همسفر شدیم... یه جورایی با امیر حال میکنم و ازش خوشم میاد، اما وقتی کار به جایی میکشه که به یاد پردیس میفتم، از امیر بدم میاد...
راستی اینو نگفتم که پردیس و خونوادش مشهد نیستن و تو یه شهر دیگه زندگی میکنن که بدلیل مسائل فوق سری نمیتونم بگم کجاست...!!!
نمیدونم سر چه مسئلهای بود که گوشی امیر دست من بود... اما همینجور اتفاقی رفتم توی پیامهای گوشیش و یه اسم به نام حسین محمدی دیدم که متوجه شدم تمام پیام هاش جملات عاشقانه و فدات بشم و حتی درباره سکس و از اینجور چیزها داره... کمی شک کردم و با خودم گفتم این یارو صد در صد دختره که پسر عمم بخاطر اینکه اگه کسی مخاطبهای گوشیش رو دید بزنه چیز مشکوکی نبینه، اما مثل اینکه فراموش کرده پیام هاشو پاک کنه...
خلاصه از توی پیامها فهمیدم که طرف خیلی هات بوده و تا حالا نمیدونسته که امیر بهش پیام میداده (یعنی همون نقشهای که من کشیدم و بنا به دلایلی نتونسم ادامه بدم... اما ظاهرا امیر توی کارش موفق بوده و بهش قول داده بود که یه روز همدیگرو میبینن... بعد یه فکری زد به سرم که برم و شماره طرفو نگاه کنم و با یه کم توجه فهمیدم که خیلی آشناست و با نگاه کردن به گوشی خودم فهمیدم که بله... طرف همون پردیس خانوم خودمونه که امیر خان مخشو زده تا با هم دیگه برن و یه شبرو با هم بخوابن... اونقدر اعصابم خورد شده بود که گفتم برم اینو به همه بگم و آبروی امیرو بریزم، اما دلم واسه پردیس سوخت که هنوز نمیدونست با چه کسی داشته پیام بازی میکرده و نخواستم از دست من ناراحت بشه...
اومدم و ریسک بزرگ کردم، بطوری که امیر نفهمید سیم کارتی که با پردیس پیام رد و بدر میکرده رو از گوشیش برداشتم و شماره پردیس یا همون حسین محمدی رو از داخل دفترچه تلفنش عوض کردم و شماره خودمو نوشتم و یه سیمکارت دیگه که بیمصرف بود گذاشتم توی گوشیش و کاری کردم که اگه امیر و پردیس خواستم پیامی بفرستن، من اونو میخونم و میتونم بینشون خراب کنم و نقشههای شیطانیمو عملی کنم، تا اینکه یه روز توی روستامون امیر به پردیس پیام داد که بیا خونهی اونا (آخه عمم واسه اوقات تعطیلی توی روستا خونه داشتن) تا با هم ۲ ساعتی تنها باشن و منم اونو خوندم و قبل از رسیدن پردیس و امیر، خودمو رسوندم و دم در وایسادم تا امیر بیاد تا کل ماجرا رو بهش بگم و باهاش دعوا کنم... ساعت حدود ۷ شب بود و کسی رو کمتر میشد توی کوچه پیدا کرد، اما از شانس بد من بدبخت بجای اینکه امیر بیاد تا باهاش دعوا کنم، اول پردیس اومد و چون نمیدونست که تا حالا با کی داشته پیام نگاری میکرده، با دیدن من خیلی شکه شد، اومد جلو و یکمی به من دریوری گفت که اگه بابا میفهمید پوستت رو میکندو از این حرفها که دیدم امیر داره میاد و گفتم تا تنور داغه نون رو باید چسبوند... خلاصه به پردیس گفتم کشی که دنبالش بودی امیره و رفتم و همون اول یکی زدم تو گوش امیر که خیلی عصبانی شد و یقه به یقه شدیم و پریدیم به جون هم... چرا دروغ بگم، ولی همونقدر که زدم، همونقدر هم کتک خوردم و کار به جایی کشید پردیس اومد دست منو گرفت وگرنه میخواستم بکشمش، تا دیدم دستم تو دست پردیسست و چشمم تو چشم پردیس افتاد، بیاراده وایسادم و از کتککاری دست کشیدم که امیر به نامردی اونجا یه مشت توی فکم زد که افتادم زمین و دهانم خونی شد، اما یه صحنه دیدم که خیلی حال کردم، پردیس یه تو گوشی خفن به امیر زد یه دفعه زد زیر گریه که چند تا از اقواممون اومدن و من و امیر از هم جدا کردن و کل خانوادم، یعنی هم عموها و هم عمه هام جریان رو فهمیدن و بابام خیلی منو تشویق کرد و عموم (بابای پردیس) اومد و توی صورت امیر تف کرد و اومد جلوی من و یه نیم نگاهی کرد و با یه لبخند کوچیک از کنارم گذشت و رفت... اونشب تموم شد و قرار شد ما ۲ روز بعد برگردیم مشهد...!!!
اما شب آخر که خانواده جمع شده بودند و میخواستن دور هم باشن، من اونقدر فکم درد میکرد که نتونسم بیام توی حال و غذا بخورم و توی اتاقخواب توی فکر خودم که یه دفعه در باز شد و دیدم که پردیس اومد داخل و برام غذا آورد... خیلی خوشم اومد و پشت سرش باباش هم اومد و منو بوسید و گفت که خیلی باهات حال کردم و گفت یا درستو ادامه بده، یا همون نیروی انتظامی ثبتنام کن تا داماد خودم بشی و بهم قول داد پردیس مال توئه...!!!
بعد از اینکه عموم از اتاق بیرون رفت، پردیس اشک تو چشاش جمع شد و اومد جلو و بهم گفت که دوستت دارم و منم دردم رو فرامش کردم و یه لب خوشگل ازش گرفتم که ۱ دقیقه طول کشید و اگه عموم صداش نمیکرد خیال نداشتم ولش کنم...!!!
در آخرین لحظه که میخواستیم برگردیم به مشهد و داشتیم خداحافظی میکردم وقتی به پردیس رسیدم به من یه لبخند زد و گفت که من مال توام و تو هم مال منی و خیالت راحت باشه...!
انشاءالله بقیش باشه واسه یکی دو هفته بعد... سعید ۱۹ ساله از مشهد
|
[
"رقابت عشقی"
] | 2013-01-25
| 1
| 0
| 50,046
| null | null | 0.014784
| 0
| 5,560
| 1.041393
| 0.49731
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/تقلب
|
تقلب
|
محمود
|
سلام من ۴۰ سالهام خوب زن و بچه هم دارم اما خانم مذهبی دارم که خوابیدن با شوهر همک حرامه چند قبل در چند سایت همسر یابی عضو شدم و خودم را بیوه معرفی کردم و از این راه چندین تکه خوب نصیبم شد که شرح یک را براتون میگم یکروز شماره تلفنی برام گذاشتن که زنگ زدم و قرار گذاشتم که واسه ازدواج حرف بزنیم یک خانم بسیجی هم لیسانس معارف با یک مقنعه و فوق حجاب اومد اولش خواستم بگم من پشیمونم اما خوب نصیحت من و مخ زنی شروع شد رفتیم نهار و خوردیم من گفتم که من آدم مذهبی هستم بیا ۳ ماه صیغه موقت بکنیم تا شناخت پیدا کنیم چنان ناراحت شد که میخواست پیاده بشه گفتم سکس و هیچی نمیخوام فقط محرم هم بشیم قبول کرد به کمتر از اخوند راضی نمیشد خلاصه به یک دوستی زنگ زدم که جاجی صیغه من و فلان خانم را بخون بزور قبول کرد که پشت تلفن بخونه میکفت بریم پیش اشنای مسجد ما من هم واسه روز فردا و شهادت نمیخواستم فقط دستمون بخوره و بس من گفتم بریم خونه من حرف بزنیم و یک چایی بخوریم که ناراحت شد گفتم پس چطور بشناسیم که ناچارا قبول کرد. رفتیم آپارتمانم با روپوش نشسته بود و گفت نماز بخونم یک چادر سفید و یک سجاده پهن کرد من هم از ترس وضو گرفته م مشغول شدم و بعدا قبول به همئگفتیم خوشش اومد که من نماز خونم خلاصه من گفتم راحت باش که مقنعه را باز کرد اما با اکراه خلاصه زبان من شروع کرد از فضل و رساله و که الان تو زن من هستی خلاصه روپوش در اومد من دستش را به دستم گرفتم و میبوسیدم خلاصه زنی که ۵ ساله طلاق گرفته و تنهاست دیدم رفت دستشویی و چشمهاش خمار شده از زیبایی چشماش و... حرف زدم که وقتی عقدت کردم آنقدر نازتو بخورم که گفت اجازه خوردن سینه را میدم پایین نرو گفتم نه هر طور راحتی خلاصه سینه میخوردم و کوس میمالیدم آخ و اوخ شروع شد من هم که کیرم داشت میترکید اما یواشکی دستش را گذاشتم روش با خجالت یککم مالید یواشکی دستم را زیر شلوارش کردم با اکراه قبول کرد حالا صداش میترسیدم همسایهها بیایند به هر ترفندی بود به بهانه نگاه کردن شورت را در آوردم ایوار شورت خیس خیس بود دستش را گذاشت روش اما من یککم با دست خودش مالیدم که وا داد سپس زود شلوارم را در آورد و دهنش کرد و با ولع میخورد خلاصه بچهها این خانم منو حسابی یک ساعت خورد من هم که آماده قرص خورده بودم یکساعت تمام کردمش هر مدلی میخواست من ندیدم خسته بشه چنان زن گرمی بود که نگو خلاصه رفتیم حموم در حموم میگفت تو نیا خجالت میکشم باز نصیحت که بعد دوش فورا به دهن گرفت و بلندش کرد گفت کون میخوام روی دسته مبل چنان جیغ میکشید که من میگفتم یواش خلاصه یک کوس و کونی دا که نگو حالا ۲ ماهه هر سه چهار روز یکبار سیر میکنم فقط واسه عشقبازی میاد حالا یادش افتاده که قصد ازدواج امده بود حالا آرایش میکنه بار اول موهای کوسش به ۳ سانت میرسید حالا انواع کرم مو بر استفاده کرده چیکار کنم راستش بگم فرار اگر نگم گیر داده که دایمی کنیم اما یک کوس خوب و تمیز بسیدنش به هزار بار کردن جنده پولی میارزد خلاصه میدونم دروغ گفتم اما با این قیافه و... من نمیتونم طور دیکه تور کنم و در حسرت کوس خوب باید بمیرم خلاصه هر چند ماه یکبار کوسهایی را میکنم که کسی زیارتشون نکرده چند بار هم مجبور شدم برم خواستگاری تا وا بدن و کوس بدن خلاصه از نامردی ناراحتم اما علاجی ندارم زنم هم فقط دنبال روزه قضا و نمازه و سکی میکه ماهی یکبار زیادش گناهه
|
[
"متاهل"
] | 2013-03-31
| 1
| 0
| 45,912
| null | null | 0.00741
| 0
| 2,855
| 1.041393
| 0.039179
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/سفر-باکو-با-اعمال-شاقه
|
سفر باکو با اعمال شاقه
|
majid hot
|
بعد از بحث زیاد قرار شد که به باکو بریم همراه خانواده دوست بابا که بابام با دوستش میجوشید مامانم با زن اون
دراین بین مشکل پسر اونا بود که نمیومد قرار شد برم راضیش کنم منم رفتم ولی هرچه اصرار کردم قبول نکرد یه چیزی گفت که منم تصمیم عوض شد نرم ولی اصلا بر مامان بابا اثر نداشت مجبور شدم برم بهم گفت دادا به اون منظوری که تو میری باکو اگه بابا مامانم برن همهی اونا رو من تهران دارم راستم میگفت
بالاخره رقتیم باکو دوباره گیر دادنهای مامانم از فردودگاه باکو شروع شد دید که با مهماندار همواپیما که صحبت میکنم اومد گفت ببین منو اگه پا از گلیمت درازتر کنی با من طرفی اونجا متوجه شدم که این سفر برام جهنم خواهد بود. رسیدیم هتل همه رفتن اتاقاشون بعد ۱ ساعت بابام با دوستش بهروز رفتن حال اونم با دخترای روسی که کم هم نبودن ولی هتل فقط یه بار داشت منم کلا تو کف مونده بودم منم فقط میرفتم بار هتل اونم با چه بدبختی کلا این مامانمون اگه همراهمون بود اون سفرو تبدیل به جهنم میکرد بالاخرا دوست مامانم راضیش کرد بریم ساحل رفتیم ساحل اونجا هم از همه دنیا بودن عرب فرانسوی و... ولی باز من چشام تو این کسهای روسی بود بعد اینکه مامانم و دوستش رقتن لباساشونو عوض کنن منم منتظر بودم که مامانم با یه لباس شنایی که همهی بدنشو پوشندو بود اومد سارا هم که چند بار رفته بودیم باهاشون سفر دفعه اولم نبود با شرت و کرست میدیدمشون ولی یه سالی بود ندیده بودم وقتی اومد کیرم بلند شد رفته بود ایروبیک از این چیزا
یه کسی اومد که نگو نپرس وقتی راه میرفت سینههاش بالا پایین میرفت حالمو خراب میکرد پاچه هاش هم معرکه بود با یه عینک آفتابی و رنگ موهاش بلوند کرده بود مثل زن ۲۵ ساله اولین بار بود از روی شهوت بهش نگاه میکردم بعد چند بار نگاه کردن فک کنم متوجه شد اونم شروع کرده بود شوخی میکرد باهام تو آب رو سر کله همدیگه میپردیم منم خیلی قشنگ دستمالیش میکردم اون شب به بد بختی خودم فک میکرد با این همه کس تو این شهر باید با بار بسازیم تو این فکرا بودم که خوابم برده بود که یکی بیدارم کرد دیدم ساراست گفتم هان چیه چرا اومدی اتاقم گفت مامانت خوابه بیا بریم بار یکمی مشروب بخوریم من از خدا خواسته رفتیم کس کش پدرمم هنوز نیومده بودن توی بار خوردیم اونم ودکاهایی که نپرس بعدا یه آهنگ ملایمی بود شروع کردیم رقصین هردومون اصلا هیچی حالیمون نبود دستمو میکشیدم به کونش ممههاش اونم فقط میخندید بعد مدتی گفت بریم بالا خسته شدم اومدیم بالا توی آسانسور هم فقط شوخی میکرد لمداده بود بهم رسیدیم گفت منو ببر اتاقم رفتیم تو اتاق گفت بازم برقصیم آهنگ گزاشتیم باز رفصیدیم دیگه منم هیچچیز حالیم نبود تو حین رقصیدن دیگه خیلی به هم نزدیک شده بودیم سینههاشو فشار میداد منم دیگه قاطی کردم لبمو گزاشتم رو لبش همینطور داشتم میخوردم اول اصلا اون نمیخورد بعد چند لحظه اونم مثل دیوانهها شروع کرد لبامو مک میزد لب رو لب دستم رو کونش و سینش رفتیم رو تخت مثل دیوانهها لباساشو در آوردم اونم مال منو درآورد وقتی ممههاشو دیدم حالم بدتر شد شروع کردم به خوردن ممههاش دستمم رو کسش داشتم با کسش بازی میکردم اونم فقط ناله میکرد وقتی شرتشو در آوردم اصلا باورم نمیشد یه کس خیلی تمیز بعدا متوجه شدم عمل پلاستیک کرده بود سینشم پرتز. پاشدیم جاهامونو عوض کنیم از بس مست بودیم وول خوردیم افتادیم رو هم اومد رو من کسشرو با کیرم هماهنگ کرد کیرمرو فرستاد تو کسش یه لحظه یه داغیی حس کردم نزدیک بود آبم بیاد بعدا شروع کرد بالاپاینن کردن فقط خیلی آروم ناله میکرد من چون این روش دوس نداشتم عوض کردیم به شکل معمولی شروع کردم به تلمبه زدن دستم تو سینههاش لبم رو لبش فقط داشتم میکردمش بغلش کردم میگفت جوون بکن آی بکن همش مال تو بعد چند دقیقه کوتاه دیدم آبم داره میاد اصلا در نیاوردم همین طور داشتم میکردمش آبم اومد ولی کیرم اصلا نمیخوابید ادامه دادم اونم لرزید منم بار دوم خالی کردم تو کسش بعد از چند دقیق تو بغلش بودم گفت برو اتاقت اومدم اتاقمون مامانم اگه بمب منفجر میشد اصلا متوجه نمیشد رفتم دستشویی اونجام تا میتونستم بالا آوردم بعد اومدم خوابیدم فرداش دیدم تیشرت و شرتم مونده بود اتاق اونا باباهم که از من بدتر اومده بود تا ظهر خوابید باز ۳ تایی رفتیم جاهای دیدنیش انصافا شهر خیلی زیبایی بود و تاریخی موقع بازدید بهم نگاه میکرد میخندید منم از شرم فقط قرمز میشدم ولی خیلی حال داد.
|
[
"سفر خارج"
] | 2015-04-18
| 1
| 0
| 39,251
| null | null | 0.009457
| 0
| 3,736
| 1.041393
| 0.084037
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/مرگ-آرزوها
|
مرگ آرزوها
|
هلنا
|
خیره شده بودم به ساعت، نزدیک ۹ شب بود و اونا هنوز نیومده بودن. هنوزم فکرش داشت روحمو آزار میداد. تپش قلب داشتم یادم اومد مامانم بهم یه قرص آرامبخش داده بود! در یخچال باز کردم تا قرص بردارم. نگاهم مات شده بود. قرص رو پیدا کردم و خوردم. باز نشستم نمیدونستم که اصن چه خبر شده! گیج بودم تا اینکه زنگ آیفون به صدا دراومد! در رو باز کردم و در واحدمونو هم همینطور. بازم تپش قلب داشتم. اومدن تو منم سلام کردم به علی و اون زن رو هم دعوت کردم بیاد تو! رفتم چایی بریزم که علی اومد تو آشپز خونه و هی بوسم کرد و گفت عزیزم میخوای بری خونه مامانت که یهو نگاهش کردم و به تته پته افتاد که آخه عشقم نمیخوام ناراحت بشی. چایی رو تعارف اون زن کردم که علی گفت عشقم این خانوم اسمش موناست. من مث مسخشدهها نگاش کردم گفتم خوش اومدین. چایی رو که خوردن من فنجونها رو جمع کردم رفتم آشپزخونه که علی گفت اجازه میدی عشقم؟ منم فقط سرمو تکون دادم که یعنی آره! علی رفت تو پذیرایی و آروم بهش گفت بیا اینجا! دلم هرری ریخت! پشیمون بودم از کارم اما چه فایده! کاش رفته بودم خونه مامانم سرمو میذاشتم رو پاهاش و خودمو خالی میکردم اما حیف! نمیخواستم یعنی غرورم اجازه نداد تا جلوی اون زن بشکنم! روزی که دکترا رحممو عمل کردن و درآوردن من پیه همه چیزو به تنم مالیدم! خواستم طلاق بگیرم اما علی نمیذاشت میگفت بچه به درک تو عشق منی تارا! اما خانواده و فامیلش چی که هرکدام یکی دو جین بچه داشتن؟ صدای اونا رو شنیدم از فکر اومدم بیرون که علی داشت بهش میگفت لباساتو در بیار جیگر! یه زمانی به من میگفت جیگر اما الان...
اشکام ناخودآگاه اومد. خونه ما ۶۰ متربیشتر نبود که صدا راحت میومد! اومدم تو پذیرایی تلویزیون رو روشن کردم که راحت باشن! من اون زن رو صیغه علی کردم تا براش بچه بیاره!!! خودم...
خود احمقم!!! تو همین فکرا بودم که برقا رفت! شوکه شدم گفتم حتما حکمتی داشته که علی در اتاق خوابو باز کرد اومد بیرون. گفت شمع داریم؟ من عین یخ وا رفتم مث اینکه بدشم نیومده بود که با گوشیش نور انداخت تا برم آشپزخونه که از تو کابینت شمع بر دارم. روشن کردم دادم دستش که یه بوس از لبم کرد و نمیدونم تو اون نور کم درست دیدم یا نه که کیرش باد کرده بود! یه آن نفسم بالا نیومد...
بهم گفت میخوای تو تاریکی بشینی گفتم آره گوشیم هست که رفت تو اتاقخواب و درو بست. نت گوشیمو فعال کردم رفتم تو یه سایت پر از عکس خندهدار که سرم گرم بشه که صدای آه گفتنشرو شنیدم! صدای اون زن بود که داشت آروم میگفت جون که علی هم گفت هیس میشنوه اونم گفت خب بشنوه نا سلامتی میخوام واستون بچه بیارمها...
قلبم شکست...
میدونم خودم خواستم بمونم باید تحمل میکردم. لبامو گاز گرفتمو اشک ریختم...
دیگه حیای اون زن رفته بود هی آهو اوه میکرد میگفت لیسش بزن علی جونم چوچولمو مک بزن آروم میگفت اما من میشنیدم! علی تا به حال اینکارو واسم نکرده بود اما حالا داشت کس اونو میخورد!!! میدونم موندنم احمقانه بود اما انقدر علی رو دوست داشتم که نمیخواستم بذارم اون زن باهاش چندبار سکس کنه! هرچی نبود علی مال من بود و من نمیخواستم بیشتر از یه بار باشه! اون زنم انگاری از رو لج من هی آه میگفت و هی میگفت جون علی! علی هم هی میگفت یواشتر صدات میره اونور...
یه کم آروم شدن وصدا خیلی خفیف میومد منم سرمو به عکس گرم کردم. عکس بچههای با نمک بود که چشماشونو گرد کرده بودن زبونشون بیرون بود یا بعضی هاشون تو خواب ناز بودن! همه این عکسها رو داشتم سیو میدادم که یهو صدای علی اومد که گفت جونم عجب کس داغی داری آخ که چه حالی داره صداش آروم بود اما میشد بشنوی! دیگه کنجکاویم گل کرد! یخم وا رفته بود یا حس حسادت و فوضولی بود نمیدونم که آروم نزدیک در اتاقخواب شدم گوش وایستادم تا راحت بشنوم که دیدم علی به حالت پچپچ میگفت جونم مونا جون سینههات چه گوشتین هرچی میخوردم سیر نمیشم اونم هی ناله میکردم میگفت علی جون جرم بده چه کیرت کلفته کسم داره جر میخوره علی هم میگفت همش مال توئه که یهو اونم نامردی نکرد گفت عشقم پس دیگه کیرت مال من، زنتو دیگه نکن خودم بهت حال میدم تا قشنگ کیرت سیر بشه! میخواستم در اتاقو باز کنم پرتش کنم بیرون اون جنده رو اما دلم به حال علی سوخت! میدونستم از ناراحتی من غصه میخوره. فایدهای هم نداشت! زنیکه لاشی وقتی میخواستن عقدش کنن هی دستامو میبوسید و میگفت کنیزتم حالا الان واسه من دم در آورده!! حرصم در اومده بود که یهو علی گفت بسه دیگه تموم کن این حرفا رو و فکر کنم بخاطر اینکه اون لاشی بهش بر نخوره گفت حسمو خراب نکن عزیزم معلوم بود با کنایه بهش گفت چون من علی رو میشناسم! اونم هی میگفت پس جرم بده کسم باد کرده که صدای ملچ مولوچ اومد که فکر کنم داشتن لب میگرفتن! دیوونه کننده بود از صداهاشون میشد فهمید دارن جا ب جا میشن چون تخت صدا میداد! یهو اون جنده برگشت گفت علی جونم مث اینکه کیرت خیلی تشنه بودهها که علی هم گفت آره آره که اون خفه شه! صدای شالاپ شولوپشون در اومده بود هی آوخ اوخ میکرد، علی هم صدای نفسهاش میومد که گفت قنبول کن بازم صدای شالاپ شولوپ، اونم هی میگفت جون بکن محکمتر عشقم آخ که صدای علی اومد که آه بلندی کشید دو تا آه بلند پشت سر هم که فهمیدم آبش اومد منم سریع رفتم تو آشپزخونه کز کردم یه گوشه که بعد ۱۰ دقیقه شد فکر کنم که علی در اتاق خوابو تا باز کرد برقا اومد! اومد تو آشپزخونه گفت تارا جونم خواستم بگم کوفت حالتو کردی حالا میگی تارا جونم که گفتم بله یه بله محکم! باز ادامه دادم جونم عشقم که اون بشنوه فکر میکردم من پیروز شدم اما زهی خیال باطل! که علی گفت عشقم چی داری بخوریم؟ خواستم بگم کوفته کاری که نگفتم من دوستش داشتم گفتم فعلا هیچی برقا نبود نشد بپزم که اون زنیکه کثافت گفت علی جان میخوای بیام که چیزی درست کنیم؟ علی گفت میخوای بیاد ور دستت؟ گفتم نه نمیخواستم ریخت نحسشو ببینم. علی گفت نه زنگ میزنم غذا بیارن که گفتم من سیرم که علی خودش میدونست چه حالیام آروم گفت پس عشقم میبرمش بذارم خونه ننه ش یه شامی هم براش میخرم که بخوره باشه؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم اومد یه بوس از لپم کرد و گفت ببخشید عشقم...
دوستت دارم! خداحافظی کردنو اون لاشی عین یه موش شده بود جلوم منم متکبرانه خداحافظی کردم و در و بستم تلویزیون رو روشن کردم که یهو یه فکری اومد تو ذهنم رفتم تو اتاقخواب دیدم اون آشغال تختو مرتب نکرده فقط بلد بود کس بده با خودم گفتم حالا فعلا ادامه دارد باید تحمل کنم! رو تختی و ملحفه هاشو جمع کردم رو بالشتیها رو در آوردم و انداختم یه گوشه. خدا رو شکر یه دونه زاپاس داشتم همه اونا رو عوض کردم خواستم بندازم لباسشویی اما چندشم شد گذاشتمشون تو یه پلاستیک محکم گره زدم که فردا بدمشون به اتوشویی...
ساعت ۱ شب بود علی دیر کرده بود! یه دل سیر گریه کردم رفتم صورتمو شستشو آرایش کردم که علی درو باز کرد اومد تو گفت بیداری عسلم؟ من فکر کردم خوابی ببخشید دیر اومدم مادرش نگهم داشت چایی و میوه آورد گفتم بی ادبیه اگه نشینم. منم گفتم آهان خوب کردی که اومد سمتمو یه لب ازم گرفت اما من خشکم زده بود که گفت ببین واست شام آوردم گفتم دستت درد نکنه گرسنم نیست گفت نه دیگه تارا جونم آوردم با هم بخوریم که خودش برد آشپزخانه غذا رو داغ کرد سفره انداخت سالاد کاهو و ماستم خریده بود با نوشابه گفت بیا عشقم که گرسنمه گفتم مگه شام نخوردی که عین بچهها گفت یه کوچولو خوردم اما بدون تو از گلوم پایین نرفت! شامو خوردیم منم یه کم خوردم که دلش نشکنه بعد خودش ظرفها رو جمع کرد نذاشت من دست بزنم خودش شست اومد کنارم نشست. گفتم بریم بخوابیم که گفت بریم اومد تو اتاقخواب گفت بهبه چه رو تختی نازی عسلم؟! تو همیشه زن نمونهای هستی هم خوشگل هم خانوم. میدونستم داره دلمو بدست میاره! دلم به حالش میسوخت! میخواست من ناراحت نباشم...
خوابیدم رو تخت چراغو خاموش کرد اومد چسبید بهم سینههامو گرفت تو دستش و مالید منم تکون نخوردم دلم سکس میخواست اما یاد اون صداها حرفا افتادم از علی چندشم شد! تو دلم گفتم اه اه تو کس اون جنده بوده حالا بیاد تو بدن من؟ خودمو زدم به خواب که علی آروم صدام کرد جواب ندادم. کنار گردنمو بوس کردو آروم گفت شبت بخیر عشق من ومن چشمامو باز کردم قطره اشکی از گوشه چشمم لغزید و خیره به دیوار به آرزوهای از دست رفتم فکر کردم و سنگینی پلکهام که امانم نداد...
پایان
|
[
"هوو"
] | 2014-11-19
| 1
| 0
| 26,264
| null | null | 0.003857
| 0
| 7,027
| 1.041393
| 0.515461
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/-همه-جای-کون-دادنشون-میسوزه-من-جای-کون-ندادنم-
|
همه جای کون دادنشون میسوزه من جای کون ندادنم
| null |
با سلام این خاطره مال زمانیه که من ۲۳ سالم بود اواخر سال ۸۸ ما تو فامیلمون دختر زیاد داشتیم درواقع تو هر خانواده دوسه تا دختر بودن و پسر خیلی کم بود. اما یه خانواده تو فامیل دورمون داشتیم که سه تا پسر داشت و بجز اون خانوادشون هم باکلاس و باحال بود، راحت بگم یه جورایی کل دخترای فامیل تو کف این خانواده و رابطه و رفت و آمد با اونا بودن. ما سه تا خواهر بودیم و من خواهر وسطی بودم، یه خواهر ناتنی هم داشتم که اونم سه تا دختر داشت همسن و سال ما و با هم رابطه زیادی داشتیم.
اونا سه تا دختر سبزه بودن و کونای بزرگ و کردنی داشتن و معمولا تو شلوارای تنگ به نمایش میذاشتنش، دختر اولی که چشم و ابروش قشنگ بود و همه میگفتن چشاش سگ داره بینشون سر بود و اسمش بهناز، اما خواهر بزرگ من سفید و کمی تپل بود وخواهر کوچیکم بلند و کشیده، نه که خودم بگم، همه فامیل میگفتن من یه جورایی برگ آس دخترای فامیل بودم و از نظر ظاهر و قیافه یه سر و گردن با بقیه فرق داشتم، بین همه دخترا لوندترین پوست و سکسیترین صورت رو داشتم، نوع چشمام طوری بود که شیطون و همزمان خمار بود، قدم بلند بود و بدن پر و دست و پای کشیده، در کل به قول بچههای خوابگاه پسر کش بودم، زیاد میرقصیدم و خلاصه... بریم سراغ این خانوادهی پسر دار وسط این جمع دخترونه. پسر اول این خانواده که اسشو پژمان میذارم حسابی شوت بود و هر دختری به دستش میرسید میکرد. دوس ندارم اینو بگم اما اول از خواهر بزرگتر من شروع کرد و بعد خواهرزاده کوجیکه و بعدش سال ۸۷ بود که از زبون خواهر کوچیکترم شنیدم که به عنوان اولین تجربه سکسیش تا دسته به آقا پژمان کون داده. من که به واسطهی ظاهرم خیلی هم مغرور بودم، اصلا تو کتم نمیرفت که آدم اینقد به یه پسر رو بده و از اونجایی که دخترای پررو حاضر جواب مث من جذابیتهای خاص خودشون رو دارن آقا پژمان هم سعی میکرد یه جوری سر صحبت رو بامن باز کنه، مثلا میگفت میدونی وقتی داری میری خیلی جذابی اما من که اصلا بهش پا نمیدادم تا اینکه پژمان که دید دستش به من نمیرسه تصمیم گرفت از من خواستگاری کنه. اما فکر کن من بخوام به ازدواج با کسی که جفت خواهرا و خواهر زاده منو کرده فکر کنم!!! این بود که برای لجبازی به شوخی، شروع کردم به لاس زدن با برادرش
پژمان یه برادر کوچیکتر مغرور داشت که اسمشو میذارم پیام، پیام به قول مامانش انگار از دماغ فیل افتاده بود و به هر دختری نگاه نمیکرد. از اونا که همیشه تو ژسته و با رفتارش به آدم میفهمونه باید حریمتو باش حفظ کنی. خداییش هم از همون بچگیم یادمه که همیشه میگفتم این پسر از نظر تیپ و ظاهر و رفتارو... همون چیزیه که هر دختری آرزو داره و خلاصه خیلی با رفتارش حال میکردم
تو کل فامیلای اینطرفی تنها دختری که به خیال خودش تونست تا حدودی بش نزدیک بشه و به خودش دید که بره تو تخت پیام همون بهناز بود. که پیام شب عروسی خواهرش که مست میافته تو تخت که بخوابه بهناز میره بالا سرشو لباساشو در میاره و لخت و فقط با شورت میره تو تخت اما پیام که مستیش میپره یه دفعه خودشو جمع میکنه و لباساشو که بهناز درآورده دوباره میپوشه، بهناز این کار پیام حسابی واسش میشه عقده و از اون شب مدام شروع میکنه پشت سرش بدگویی، اما من و هر کسی که نصف منم آی کیو داشت میفهمید عشق تو چشاش موج میزنه وقتی از پیام حرف میزنه. بگذریم، منم باورم نمیشد که یه پسر اینقد سفت و سخت باشه تا اینکه... یادمه پژمان داشت دیگه کمکم بحث ازدواجش بامن رو جدی میکرد و سعی داشت منو قانع کنه که حسش به من از بقیه جدا بوده و رابطش با خواهرا و خواهرزادهی من از روی نیاز و بچگی و رابطهی دوستانه! بوده. منم با مسخرهبازی هرچی اون سعی میکرد به من نزدیک بشه جلو چشمش میرفتم و به پیام آمار میدادم. راستش کمکم داشتیم میرفتیم تو کار هم... وای هنوزم وقتی یاد اون وقتا میافتم یه حالی میشم، جفتمون مغرور بودیم و نمیخواستیم چیپ بازی در بیاریم از طرفی هم میخواستیم هر طور شده به اون یکی بفهمونیم که تو کارشیم.
یادمه نزدیکای عروسی بهناز بود و بحث اینکه کی میاد و کی نمیاد داغ بود، من با یه لوندی به پیام نگاه کردم و یه نگاه خمار بش انداختم و گفتم عروسی میای دیگه؟ که دیدم گفت «فقط به خاطر تو» اوه داشت رسما آمار میداد منم دل به دریا زدم و گفتم یه شماره ازت ندارم اگه یه وقت کاری... که دیدم خندید و رفت و کارت شرکتشو آورد داد بهم. بعدا بهم گفت اگه چند لحظه دندون رو جیگر میذاشتی خودم میخواستم شمارمو بهت بدم. گذشت و من بهش زنگ نزدم اما شب نبود که تو تختم به اون رفتار و هیکل سکسیش با اون لحن خاص خودش که آدم رو با نگاه و حرکاتش تحریک میکرد فکر نکنم و خودمو به در و دیوار نزنم، آخه من بر خلاف ظاهرم بیش از حد آدم هات و حشریی بودم و دو هفته تو ماه به حدی داغ میکردم که اگه تو تخت و تو حمام خودمو ارضا نمیکردم ممکن بود به هر جنس ذکوری که به دستم برسه بدم!. تا اینکه روز عروسی رسید. دل تو دلم نبود واسه لباس کلی مغازه رو زیر و رو کردم و آخر یه دامن بالا زانو با یه جفت بوت بلند پوشیدم که هم یه کم سکسی باشه همه با ظاهر مغرور من خیلی هم منافات نداشته باشه. تو سالن منتظر بودم که آقا با خانوادهی محترم تشریف آوردن، وای با کت و شلوار عجب چیزی شده بود، به جرات میگم با دیدنش خودمو خیس کردم، واقعا دوس داشتم همونجا عقب عقب برم و تکیه به دیوار بدم و اونم بیاد و دستش رو از زیر دامنم ببره لای پام و درحالیکه لبامو میخوره با دستش کسم رو که خیس آب شده بود بماله. همه دور سکوی عروس و داماد جمع شده بودن که پیام اومد پشت جمعیت و به من نزدیک شد و گفت: «زنگ نزدی؟» من حرفم نمیومد فقط بهش نگاه کردم و یه لبخند زدم و لبم رو گاز گرفتم. شب که همه تو باغ میرقصیدن واسه دلبری سعی کردم یه رقص سنگین و متین داشته باشم و از قر کمرو تکونای باسن و لوندیهای معمولم تو رقص پرهیز کردم. یه کم سربهسر پسرای جمع گذاشتم و شیطنت کردم، حواسم بود که زیرچشمی هوامو داره بعد رفتم یه گوشه خلوت و به آسمون نگاه کردم، اومد کنارم و گفت به چی نگاه میکنی؟ داشتم صور فلکی ستاره هارو نشونش میدادم که حس کردم داره بازوش رو به سینم میماله، فقط من و خدای من میدونیم که اون موقع چه حسی داشتم. همین لحظه بود که پژمان به سمتمون اومد و با حسادتی وصفناشدنی به ما گفت که شما دوتا هیچ ستاره مشترکی تو اسمون ندارید. هر طور بود همون شب شمارمو بهش دادم و از اون شب اسام اس و تلفن و حرف شروع شد. من هنوز مغرور بودم اما اون رک وپوست کنده گفت من سکس توی رابطم حرف اولو میزنه. منم که تصمیم گرفته بودم با خودم کنار بیام و رابطم رو آزاد کنم و یه فکری به حال اون دوهفته در ماهم قبول کردم اما هنوز با خودم رودرواسی داشتم. همون شب شروع کردم به دادن اسام اس سکسی و گفتم الان رو تخت خوابگاه دم افتادم و کونمرو دادم هوا و سینههام داره میماله رو تخت و... که یهو به خودم اومدم و گفتم ببخشید...
|
[
"حسرت"
] | 2014-06-21
| 1
| 0
| 38,854
| null | null | 0.002255
| 0
| 5,778
| 1.041393
| 0.192928
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/داستان-واقعی-از-مغز-غیر-مجلوق-
|
داستان واقعی از مغز غیر مجلوق
|
ماهان
|
این اولین و آخرین داستانمه فقط مینویسم تا فرق داستان تخیلی ادمای جلقی با خاطره سکسی روشن بشه
من و بهار سه ساله دوستیم من متاهلم و بهار درحال طلاق - هشت ساله که جدا شده از شوهرش ولی اون طلاق نمیده تا مهرشو ببخشه و کار دادگاهشون هی عقب میافته - بگذریم
بهار هیکل سکسی و قد بلندی داره و کون بسیار خوش فرمی داره برای همین تو خونه حتی داداشاش جنیفر صدا میکنن اما اهل سکس نیست، از روز اولی که آشنا شدیم راحت دست میداد وقتی میاومد پیشم خیلی ساده منو میبوسید ولی تا میخواستم لب بگیرم ناراحت میشد، توی ماشین دستمو میذاشتم روی رونش ولی تا میرفتم طرف لای پاش دستمو پس میزد واگه اصرار میکردم ازم خواهش میکرد که ادامه ندم
تا اینکه زمستون پارسال یه روز قرار شد بریم پرند دنبال مدرک دانشگاهش روزی قرار گذاشتیم بارندگی شدید بود صبح اسام زد هوا بارونیه بیخیال شو ولی من گفتم چه بهتر شاعرانه است
انداختم از اتوبان تهران قم برم چون از جاده ساوه بدم میاد از تهران که خارج شدیم باون تبدیل به برف شد چند آهنگای عاشقانه غمگین گذاشته بودم خیلی احساساتی شده بود همش بهش میگفتم چی میشد زودتر آشنا میشدیم نه تو بدبخت میشدی نه من، چی میشد ده سال زودتر آشنا میشدیم
تا اینکه رسیدم جادهی فرودگاه امام، برف خیلی شدید بود پراید ما هم بخاریش گرم نمیشد بهش گفتم یه ذر نگه دارم در جا گاز دم تا موتورش گرم شه، زدم کنار هر پنج دقیقه فقط یه ماشین میاومد رد میشد و اونم به خاطر بخار شیشهها نمیتونست داخل رو درست ببینه برا همین دستمو انداختم گردنش کشیدم طرف خودم گفتم بهارم یه کاری میخوام بکنم اگه نذاری دیگه نه من نه تو، تو چشاش نگاه کردم و گفتم دوستت دارم بعد اروم لبمو طرف لبش بردم جا خورده بود اول گفت ماهان نکن میترسم گفتم از چی گفت عذاب وجدان دارم من هنوز طلاق نگرفتم، گفتم دیگه حرف نزن
لبمو گذاشتم رو لبش جا خورده بود اولش خندید انگار داشتم قلقلکش میدادم ولی کمکم خوشش اومد تو لب بازی همکاری کرد ولی زود لبش رو کشید گفت بسه دیگه بریم، گفتم بهار شاید اولین و اخرین بارمون باشه اذیت نکن
باز رفتم سراغ لیش این بار عاشقانهتر با لبم بازی میکرد چشاش خیس شده بود دستمو گذاشتم رو سینهاش دوباره خندید گفت چیکار میکنی میخوای اندازه شو ببنی ولی من شوخیشو تحویل نگرفتم با لبام نذاشتم به حرفش ادامه بده... چنددقیقهای با لب و سینهاش حال کردم و تموم شد، برگشتنی خواستم دوباره تو همون جاده فرودگاه نگه دارم ولی هم ماشین زیاد شده بود هم برف بند اومده بود، اون روز که از هم جدا شدیم فکر میکردم از دستم ناراحت شده ولی یه ماه بعد که دوباره از اون حاده اتوبان رد شدیم وقتی به اونجایی که عشقبازی کرده بودیم رسیدیم یه اهی کشید و گفت که بهترن لحظههای عمرش بوده، تازه فهمیدم که اونم دوست داره ولی به خاطر شرایطش نمیخواد سکس کنه
بعد اون لب گرفتنامون زیاد شد هر باری که میدیدمش باید بهم لب میداد و اگه یه روز نمیشد با پر رویی میگفتم لب امروز طلبم، کمکم بیشتر با بدنش بازی میکردم توی ماشین دستم میرفت لای پاش و هر چی دستمو کنازذ میزد بار ادامه میدادم چند بار هم از روی شلوار تا کسش دستمو رسوندم ولی اعتراضی نکرد، سر حرفای سکسی رو هم باز کردم و مرتب بهش میگفتم که زنم سرد مزاجه و خیلی بهم حال نمیده ازش در مورد سکسش میپرسیدم، فهمیدم که شوهرش شیزوفرنی داشته و بیماریشو قایم کرده بوده و همون هفته اول ازدواج فهمیده و کلا یه بار تو عمرش سکس داشته و پرده شو مفتی از دست داده و اینکه هیچ وقت تو عمرش خود ارضایی نکرده
کمکم بردمش تو فضای سکس ولی یه مشکل دیگه باقی بود جا نداشتیم، یه روز بردمش تو امامزاده داوود خونه کرایه کنیم ترتیبشو بدم ولی هر اتاقی که مییدیدم شرایطش بد بود یا کثیف بود یا یه جوری بوده که صدا میرفت و نمیشد کاری کرد چون بهار رو اولین بار باید با کلی بدبختی و اصرار و زور میکردم هنوز هم کاملا ردیف نشده بود
تا اینکه یه اتفاق خوب افتاد، خانمم با کمک یکی از دوستاش مهد کودک تاسیس کرد، روزای اول میرفتم کمکش تا شب هم اونجا میموندیم تا کارای تاسیسات رو انجام بدیم و پرده بزنیم و از این کوفت و زهرمارا
چون خونه مون شلوغ بود به خانومم پیشنهاد دادم کارای نوشتنیمو شبا برم تو مهد انجام بدم اونم برای اینکه از دست غر زدنای من خلاص شه قبول کرد روز اول رفتم اونحا فقط کارای نوشتنیمو انجام دادم تا این کار عادی بشه و اوضاع همسایهها رو چک کنم ولی دو روز بعدش که میخواستم شبرو برم مهد زنگ زدم بهار گفتم باید اولش گفت که نمیشه و مامانم گیر میده ولی بعد با خواهر بزرگترش که دوستیمونو میدونست هماهنگ کرد و به بهانه خونه اونا اومد منم رفتم مقدمات سکس رو فراهم کردم وکاندوم و اسپری گرفتم
اولین بار بود که زیر یه سقف با هم بودیم مثل پسرای کس ندیده استرس و هیجان داشتم، وقتی اومد فقط یه بوس و لب کوچولو داد، کلا یه مبل دو نفره تو مهد بود نشتیم روش کمکم بغلش کردمو حرفای عاشقانه زدم، رفتم سراغ لبش و لب گرفتن عاشقانه رو شروع کردم ولی یواشیواش دستمو بردم رو سینهاش اول ممانعت کرد ولی دید چارهای نداره
علیرغم مخالفتش همونجور که حرفای عاشقانه میردم لباساشو در آوردم، یه ذره میخندید شوخی میکرد ولی میدید من جدیام ساکت میشد شروع کردم بدنشو بوسیدن تا زیر نافش میرفتم و بر میگشتم، با سینهاش بازی میکردم کمکم خوشش میاومد ولی اون دستش روی شونه هام بود و آروم شونهام رو میمالید بعد چند بار که رفتم تا نافش و برگشتم بالا کمکم سرومو بردم طرف لای پاش، پاهاشو بست و نذاشت
داد زدم بهار! و با دستم لای پاشو باز کردم، ناکس موهاشو تازه زده بود نفسم که به کسش میخود بدنش میلرزید کمکم زبونم رو روی کسش کشیدم نگاش کردم دیدم چشماشو بسته، دستاشو گذاشت رو سرمو و به موهام چنگ میزد لای کسشرو باز کردم و زبونمو رستونم به چوچولش، با زبونمو و لبام چوچولشو خوردم محکمتر به موهام چنگ میزد با پاهاش سرمو فشار میداد نفسنفس میرد و کم که به آه و اوه افتاده بود ولی انگار خجالت میکشید صداشو رها کنه
پا شدم لباسامو در بیارم که گفت میخوای چیکار کنی، و پاهاشو بست ولی توجهی نکردم لباسامو در آوردم یه نگاهی به کیر شق من انداخت و سرشو انداخت پایین دوست داشتم لبای خوشگلشو رو کیرم ببینم ولی دوباره جلوی پاش زانو زدمو
با کمی زور زدن پاهاشو باز کردم و به خوردن چوچولش ادامه دادم روی زانوهام بلند شدم کیرمرو جلوی کسش قرار دادم و رفتم سراغ لباش همونجوری که لباشو میخوردم کیرمرو رسوندم به کسش ولی تو نکردم یه ذره بازی کردم تا اماده بشه
رفتم به کیرم اسپری زدم و کاندوم رو کشیدم روش و برگشتم دوباره پاهاشو بسته بود تا کاندوم رو دید فهمید که دیگه کار از کار گذشته ولی کاری نمیتونست بکنه باید تسلیم میشد، دوباره همون حالت نشستم و همونجوری که لبو گردنشو میخوردم کیرمرو آروم کردم تو کسش یه آخی گفت خواست مونو از خودش دور کنه ولی تو چشاش نگاه کردم و گفتم بهار امشب بهترین شب عمرمه منو دریاب منو مست کن
چون اسپری هنوز تاثیر نکرده بود کیرمرو همون تو نگه داشتمو تلمبه نزدم فقط با دستم ممههای نازشو میمالیدم و تو چشماش که از شرم و شهوت پر شده بود نگاه میکردم چند دقیقه که گذشت کمکم شروع کردم تلمبه زدن، صدای نازنینش اتاق رو پر کرده بود
ده دقیقهای گذشت دیدم ارضا نمیشه کف اتاق دراز کشیدیم و بالشای مبل رو گذاشتیم زیر سرمون گفتم یه ذره پشت بهم بکن تا کون قشنگت بیافته بغلم
دستمو بردم سمت کسش و همزمان میمالوندم جلوی خودمو نگه داشتم که ارضا نشم تا اینکه با کمک دستم ارضا شد دیگه تلمبه نزدم تا یه مقدار کیرم از حالت تحریک بیافته چون هنوز کون قشنگش مونده بود، چند دقیقهای بدنشو میمالوندم اونم با هر فشار دستم آه میکشید یه ذره که ازحالت مستی خارج شد گفتم عزیزم حالا نوبت جنیفرته میدونی که من عاشق کونم
گفت ماهان تو رو خدا، گفتم عزیزم من همه آرزوم کردن این کون قشنگه میدونی که بیخیال نمیشم ولی قول میدم اگه دردت زیاد بود نکنم، اسپری رو اوردم زدم روی لبههای سوراخ کونش، پنج دقیقهای با انگشتمام و اب دهنم سوراخ کونشرو ورز دادم تا بیحس بشه، کمکم با انگشتم سوراخ کونشرو باز کردم و با انگشتم کردمش ولی ناخنم اذیتش میکرد، همون بالشای مبل رو گذاشتم زیر شکمش تا کونش باید بالا
با کلی فشار سر کیرمرو فرستادم تو، خیلی دردش اومد ولی با قربون صدقه نذاشتم خودشو بکشه یه ذره با سرانگشتام بدنشو لمس کردم و قربون صدقهاش رفتم و قتی که عضلات کونش شل شد با یه فشار همشو تا دسته دادم تو، خیلی دردش اومده بود گریه میکرد و خواهش میکرد بکشم بیرون ولی محکم گرفتمش نذاشتم حرکت کنه شروع کردم از پشت کردنشو خوردن و تو گوشش مدام میگفتم، این کیر ماهانه تو کونته، قسمت از وجود عشقت تو وجود تو رفته، به خاطر من درد و تحمل کن، شورع کردم آروم تمبله زدن ولی کاندوم شل شده بود و در میاومد کاندوم رو انداختم کنار و گفتم جهنم و ضرر بعد -سه سال دوستی دیگه از لحاظ سلامتی و نداشتم ایدز ازش مطمئن بودم - دوباره شروع کردم تلمبه زدن دوست نداشتم تموم یشه ولی از طرف دیگه میخواستم زودتر کونشرو با آب کیرم داغ کنم، تندترش کردم داشت جونم میاومد بالا از بس تحریکشده بودم بهش گفتم میخوام داغیشو احساس کنی گفت ای جونم داره میاد؟ دیگه جواب ندادم با فشار همش خالی شد تو کونش و از خستگی افتادم کنارش
چند دقیقهای ساکت بود ولی دیدم بدنش داره میلرزه، نگاش کردم داشت گریه میکرد، گفتم چیه عزیزم برا چی گریه میکنی با هقهق گفت ماهان من خیانت کردم، گفتم عزیزم جفتمون اسمی همسر داریم عملا مجردیم و برش گردوندم طرف خودمو محکم بغلش کردم
|
[
"متاهل"
] | 2014-06-14
| 1
| 0
| 33,087
| null | null | 0.003702
| 0
| 8,074
| 1.041393
| 0.227542
| 4.55793
| 4.746595
|
https://shahvani.com/dastan/راه-آبی-ابریشم
|
راه آبی ابریشم
|
؟
|
خیلی خوب یادمه. با هم رفته بودیم سینما که فیلم راه آبی ابریشم رو ببینیم. هوا سرد بود و ما توی سالن کوچیک سینما، کنار هم نشسته بودیم و ژاکت من روی پای جفتمون بود. هیچکس دیگهای توی ردیف ما نبود، اما پشت سرمون چرا. یه کم که از فیلم گذشت، یه هوسی کردم و دستمو گذاشتم روی رون پاش. شروع کردم به مالوندن. از زانو تا نزدیکی لای پاش. هر بار یه کم دیگه دستمو به لای پاش نزدیکتر میکردم. هیچ مخالفتی نمیکرد. احساس کردم نفسشو حبس کرده. بهش نگاه کردم و به نظرم رسید بدش نیومده. داشت حشری میشد. به مالوندنش ادامه دادم. به خودم جرأت دادم و دستمو بردم درست لای پاش. اما سریع پس کشیدم. اولین بار بود که دستمو اونجاش گذاشته بودم. اما بازم مخالفتی نمیکرد. فهمیدم واقعا حشری شده. جرأتم بیشتر شد. بازم اون کارو تکرار کردم. این دفعه مدت طولانیتری دستمو لای پاش نگه داشتم. کمکم شروع کردم به مالوندن کسش از روی شلوار. هنوز هیچ واکنش مشخصی نشون نداده بود. کارمو ادامه دادم. اما شلوارش جین بود و فاقش کلفت. نمیشد درست و حسابی از روی شلوار مالوند. فکر کنم خودش هم حس کرد که به قدر کافی حال نمیده. برای همین یهو به طرز نامنتظرهای دستمو کنار زد. وقتی با تعجب نگاهش کردم بهم فهموند که صبر کنم. دیدم دست خودش رفت زیر ژاکت. داشت یه کاری میکرد. اولش نفهمیدم میخواد چی کار کنه. بعد متوجه شدم که دکمهی مانتوشو باز کرده و داره زیپ شلوارشو خیلی آروم، جوری که صداش توجه پشت سریها رو جلب نکنه، باز میکنه. بعد دستمو که حالا روی رونش بود برداشت و از روی شرت گذاشت روی کسش. یه شرت معمولی کرکدار تنش بود. بهم فهموند که میخواد براش بمالونم. خیلی حشری بود. منم همینطور. تا حالا دستم تا این حد به کس هیچ دختری نزدیک نشده بود. از شدت هیجان میخواستم دستمو بکنم توی شرتش. میخواستم کسشو لمس کنم. اما نذاشت. قبل از اینکه بتونم، دستمو گرفت و نگه داشت. منم بیخیال شدم. نمیخواستم کلا این فرصتو از دست بدم، همون از روی شرت هم خوب بود. دستمو گذاشتم روی شرتش. حس خیلی خوبی بود. دلم میخواست تا جایی که میتونم کاری کنم حال کنه. شروع کردم به مالوندن کسش از روی شرت. پریود بود، البته آخراش. برای احتیاط نوار بهداشتی گذاشته بود. برجستگی نوارو از روی شرتش حس میکردم. گرمای لای رونهاش خیلی حشریکننده بود. هر بار یه کم که کسشو میمالوندم، دستمو به کشالههای رونها و شکم لختش بالای شرت میکشیدم. موهای بدنش یه کم دراومده بود و یه خرده زبر شده بود. اما بازم لمس بدنش لذت فوقالعادهای داشت. خلاصه هرجاشو که دستم میرسید میمالوندم. البته نذاشت سینههاشو از روی مانتو بمالونم. گفت پشت سریها میبینن. خودش سرشو تکیه داده بود به صندلی و داشت حال میکرد. توی سینما نمیشد ناله کنه، وگرنه حتما سروصداش دراومده بود. چشمهاشو بسته بود. منم داشتم آروم آروم دستمو روی کسش بالا و پایین میبردم. سعی کردم محکمتر بمالونم. از چتهای سکسیمون میدونستم که اینجوری بیشتر دوست داره. اما بدیش این بود که اینجا توی این شرایط نمیتونستم بفهمم کی داره بیشتر حال میکنه. برای همین هر کاری به ذهنم میرسید میکردم که بیشتر خوشش بیاد. لای پاش عرق کرده بود، برای همین شرتش مرطوب بود. منم همچنان مشغول مالوندن کسش بودم. یهو دستمو گرفت و نگه داشت. نفسش حبس شد. فهمیدم اومده. اما نمیدونم چرا حس کردم به قدر کافی بهش حال نداده. یه مدت صبر کردم. بعد آروم ازش پرسیدم خوب بود؟ گفت آره. گفتم پس چرا به نظر نمیآد؟ گفت وقتی فقط با مالوندن، اونم در حد شرت ارضا شدم، یعنی خیلی هم خوب بوده. یه کم خیالم راحت شد. اونم بدون اینکه زیپ شلوارشو ببنده، دستشو از زیر ژاکت من که روی پامون بود آورد و از روی شلوار گذاشت روی کیرم. واضحه که کیرم باد کرده بود. یه کم دستشو روش کشید و نگه داشت. اما بعد از اینکه یه خرده مالوند دستشو برداشت. پرسیدم چرا؟ گفت میترسم آبت بیاد دستم کثیف شه. ناراحت شدم. تا آخر فیلم یه جورایی باهاش قهر بودم. نزدیکای آخرای فیلم زیپ شلوارشو کشید بالا و خودشو مرتب کرد. وقتی فیلم تموم شد، مجبور شد بره دستشویی که خودشو بشوره و نوارشو درست کنه. وقتی از سینما اومدیم بیرون، با اینکه به خاطر حرفی که آخر زده بود ازش شاکی شده بودم اما از طرفی از اتفاقی که افتاده بود هنوز شوکه بودم. اولین بار بود که اینجور اتفاقا بینمون میافتاد و تا این حد پیش میرفت. شاید برای همینه که هنوز خیلی خوب یادمه...
|
[
"سینما"
] | 2014-05-14
| 1
| 0
| 32,053
| null | null | 0.000529
| 0
| 3,779
| 1.041393
| 0.602542
| 4.55793
| 4.746595
|
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.