url
stringlengths 30
89
| title
stringlengths 2
61
| author
stringlengths 1
211
⌀ | content
stringlengths 463
22.9k
| tags
listlengths 0
3
| date
date32 | likes
int64 0
509
| dislikes
int64 0
243
| views
int64 2
2.24M
| prev_url
stringclasses 0
values | next_url
stringclasses 0
values | content_len_diff
float64 0
0.1
| title_len_diff
float64 0
0.29
| len
int64 463
22.9k
| ld_ratio
float64 0.03
2.5
| read_score
float64 0
0.84
| tag_multiplier
float64 0.1
4.56
| rating
float64 0
8.88
|
|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
https://shahvani.com/dastan/کس-دادنم-در-روز-مرگ-شوهرم
|
کس دادنم در روز مرگ شوهرم
|
نسرین
|
از سر خاک که برگشتیم بدحال شدم و چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. زیاد هم بد نشد همه گمان میکردند از شدت غصه کارم به مریضخانه کشیده شده است. زندگی در مناطق کوچک و دورافتاده که هنوز ذهنیت عشایری حکمفرماست قواعدی دارد که باید رعایت شود تا دهانها بسته بماند.
یک هفته بعد ازدواجم فهمیدم به کاهدان زدهام و شوهرم دیکتاتور و دروغگو و خیانتکار است. طلاق هم مانند آشنایی قبل ازدواج تابو بود. پنج سال سوختم و ساختم تا عزرائیل پادرمیانی کرد و خلاصم کرد. من در مدرسه ابتدایی روستایمان تدریس میکردم و شوهرم در تهران راننده شرکتی بود. سه ماه یکبار برمیگشت و همو یک هفته تحمل میکردیم. بدحالی امروز نه از باب عزا و دق بلکه شوک از آغاز فصل جدیدی در زندگیم بود که نمیدانستم چه خواهد بود.
برمیگردم به موضوعی که به سایت شهوانی مرتبط است.
در دهههای گذشته وقتی زنی تنها میشد یکی از پسران فامیل را به مراقبتش میگماشتند. از دل این مراقبتها داستانهایی درست شد که یکی از آنها مال من بود. حمید پسر خواهرم بود که همدم و مراقب من شد. اوایل زیاد بهش بها نمیدادم چون از همه مردها متنفر بودم. اما وقتی زمان گذشت و شناخت ازش پیدا کردم عین پسر نداشتهام بهش علاقمند شدم. هر چقدر شوهرم عوضی و بیشرف بود این پسر انسان و با شخصیت بود. مدتی که گذشت آنقدر بهش اعتماد پیدا کردم که جلویش لباس راحتی میپوشیدم و در مورد همه چیز باهاش حرف میزدم. باهاش درددل میکردم و حتی جریان خیانتهای شوهرم را بهش گفته بودم. چند باری بغلم کرده بود و از روی لباس سینههامو نوازش کرده بود و من که نیاز شدید جنسی داشتم سریع ارضا میشدم. تازه بالغ شده بود و پشت لبش سبز شده بود. خوشتیپ و مهربان بود و سنگ صبورم بود. یه جورایی شوهر و عشقم شده بود با این تفاوت که سکس نداشتیم و بدنم را ندیده بود.
توی این فکرها بودم که دکتر اومد بالا سرم و بعد چک کردن علائم گفت که مرخص هستم ولی باید چند روز از شلوغی و استرس دور باشم. منو بردند خونه خواهرم و گفتند یکی دو روز اینجا استراحت کن. تصمیم گرفتم چند روزی خوب نشوم تا از چشم تو چشم شدن با فامیلهای شوهرم معاف شوم.
تازه چشمم گرم شده بود که صدای باز شدن درب اومد. از جام بلند شدم و سرمو بین دست هام گرفتم که مثلا دارم گریه میکنم. حمید بود. میگفت مامانم منو فرستاده که مواظبت باشم. که اگر حالت بد شد بهشون خبر بدم. گفتم از خونه ما چه خبر؟ گفت همه روستا خونه شما هستند. یک بز رو سربریدند و زنها سراغ تو رو میگیرند.
بوسم کرد و اشک هامو پاک کرد. همش قربون صدقم میرفت میگفت من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم. به این نوازش در این شرایط محتاج بودم. میگفت کی این لباسهای سیاه رو در میاره؟ گفتم دیوونه هنوز یک روز هم نگذشته که.
گفتم من حالم بده میخوام یه چرت بزنم. در واقع خودمو به خواب میزدم که بغلم کند. هنوز چشامو نبسته بودم که شروع به نوازش موهام کرد. نمیدونم چرا قدرت مقاومت در مقابل در این پسر را نداشتم و به محض اینکه دستش به پوستم میخورد از خود بیخود میشدم. موهامو کنار زد و گوشمو بوسید. توی گوشم گوشوارهای بود که با پول گردوتکانی برایم خریده بود و هر روز چک میکرد که توی گوشم باشد. داغی نفس هاش کنار گوشم سبب شد منم داغ کنم. شروع به خروپف کردم تا بیشتر دستمالیم کند. شهوتم بیدار شده بود و سینههام شق شده بود و کسم شروع به ترشح کردن کرده بود. به پهلو خوابیدم و اونم بلافاصله کنارم دراز کشید و بغلم کرد. این بغل کردن با قبلیها متفاوت بود. سفت بغلم کرده بود و به خودش فشار میداد. اینبار واقعا زنی بودم که در آغوش داغ مردی گرفتار شده بودم. من درشتاندام و چاق بودم و حمید ریز نقش بود. همه وزنش اندازه کون بزرگم نبود. با این حال پر زور بود و طوری سفت بغلم کرده بود که چیزی نمونده بود جیغ بکشم. خودشو پایین کشید و اینبار سفتی کیرش را روی کونم حس کردم. همزمان دستشو توی یقم کرد و چون کرست نبسته بودم سینهمو تو چنگش گرفت. سینهمو که گرفت دیگه واقعا وا دادم و ناله ریزی کردم. خیلی وقت بود سکس نداشتم و محتاج بودم که سینههام محکم کشیده شوند و این همان کاری بود که حمید داشت انجام میداد.
روستا و عزا و زمان و مکان را فراموش کرده بودم و در دنیای لذت غلط میخوردم. وقتی شلوارمو پایین کشید نهتنها مقاومتی نکردم بلکه پاهامو باز کردم تا هلومو ببیند. وقتی کلاهک کیرش را بین پاهام گذاشت فهمیدم واقعا میخواد تصاحبم کند. حمیدم میخواست توی آغوش خودم مرد شود و اولین زن زندگیش من باشم. بلد نبود توی کسم فرو کند. کیرش بین پاهام سرگردان بود. یکبار روی سوراخ کونم گذاشت ولی کونمرو چفت کردم که داخل نکند. وقتی بیحرکت شد خودمو بالا کشیدم و بالاخره کلاهک کیرش توی کسم رفت. یک فشار تندی داد که تا ته توی کسم رفت و صدای کس خیسم توی اتاق پیچید.
چند تلمبه که زد خودمو جا کردم و کیرش از کسم بیرون افتاد. نمیخواستم آبش زود بیاد.
دوباره به تقلا افتاد که فرو کند. اینبار خودش سوراخمو پیدا کرد و کیرش که مثل سنگ سفت بود را داخلم کرد. نسبت به سنش کیر بزرگ و کلفتی داشت و بزور وادارش میکردم. یادم آمد یکبار که سینههامو گرفته بود بهش گفته بودم از کجا یاد گرفتی سینهها را اینجوری حرفهای بمالی؟ گفته بود گاهی با سینههای مامانم بازی میکنم. نمیدانم خواهرم چطور اجازه میداد حمید که مردی شده بود با سینههاش بازی کند. شدت تلمبه هاش به حد جنون رسیده بود و وقتش رسیده بود کسمو سیراب کند. چشامو بستم و برای ارضا شدن مهیا شدم. داغی آب کیر رو که توی کسم حس کردم منم رها شدم و به نوک قله لذت رسیدم. گوشوارمو بوسید و آروم گفت قربون زن خوشگلم بشم. کیرش هنوز توی کسم بود و همه وجودم غرق عرق بود.
|
[
"اجتماعی",
"زن بیوه"
] | 2024-09-16
| 96
| 8
| 169,201
| null | null | 0.009279
| 0
| 4,786
| 1.900188
| 0.579664
| 2.733004
| 5.193223
|
https://shahvani.com/dastan/ماساژ-آمنه
|
ماساژ آمنه
|
وانیشه
|
قهرمان اصلی داستان من اسمش آمنه ست که مدیر من هم بحساب میاد. اون یک دختر اهل تبریزه که با یک تاجر ثروتمند ازدواجکرده. چهرهی خیلی زیبا و جذابی داره که هرکسی دوست داره فقط بهش نگاه کنه. من همیشه حس هوس و میل شدیدی بهش داشتم. چون اون اونقدر رعنا و جذاب بود که دل هر مردی رو آتیش میزد و تقریبا کسی نبود که بهش فکر نکنه. سینههای سایز هشتاد جمع و جوری داشت که موقع راه رفتن تکون میخورد و چشمای من رو به خودش خیره میکرد و من همیشه توی رویاهام اونا رو توی دهنم درحال مکیدن تصور میکردم. سینههای اون برای چشمای من مثل خوراکی بود و دوست داشتم که قطرهقطره زیبایی اون رو نوش جان کنم.
ما بطور مشترک روی یک پروژه کار میکردیم و چون پروژه نسبت به زمان تحویل تاخیر داشت، به بچهها گفته بودن که پنجشنبه جمعهها رو هم بطور فشرده تا یه مدتی سرکار بریم تا بتونیم کار رو تکمیل کنیم و تحویل بدیم. حتی ما مقداری از کارها رو هم بصورت تلفنی هماهنگ میکردیم و توی خونه انجام میدادیم و بین همدیگه تبادل میکردیم. برای همهی ما خستهکننده بود اما بخاطر شرایط اجباری، با فکر و بدن خسته اون روز پنجشنبه رو رفتم سر کار.
ما در شرایط عادی لباس فرم داشتیم ولی این دو روز رو استثنائا میتونستیم لباس غیررسمی بپوشیم و داخل ساختمون هم خانمهایی که میخواستن راحتتر باشن روسری سرشون نمیکردن.
وقتی به دفتر رسیدم با دوستان و همکارانم احوالپرسی کردم و داشتم توی دلم به این آخر هفتهی لعنتی فحش میدادم اما ناگهان قهرمان داستان وارد شد.
اون یک مانتوی قرمز گلدار جلوباز تنش بود و یک پیرهن سفید گل گلی، و شلوار کوتاه مشکی با کفشهای پاشنهبلند که بیشتر شبیه به یک بمب سکسی به نظر میومد و کاملا مشخص بود که با این ظاهر قراره امشب به یک مهمونی بره. ساق پاهای سفیدش اونقدر میدرخشید که نمیتونستم ازشون چشم بردارم.
چشمها بهش خیره شده بود و همه واقعا شگفتزده شده بودن و من به یاد نداشتم که تا اون روز اون رو اینقدر زیبا دیده باشم. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون و بزاق دهنم مثل یه سگ گرسنه از دهنم راه افتاده بود و میخواست که اون پاچههای آبدار رو بگیره و بخوره. اونقدر غرق در افکارم شده بودم که دوستم مجبور شد بزنه روی شونه م تا حواسم جمع خودم بشه.
رفتیم مشغول به کار شدیم و بعد از چند ساعت کار همه گرسنه بودن و برای ناهار به طبقهی پایین رفتن و منم بهشون گفتم شما برید زود کارم رو تموم میکنم و تا ده دقیقه دیگه میام.
محیط ساکت شده بود و بعد از دو سه دقیقه صدای زنونهای رو شنیدم که انگار درد میکشید. از جام بلند شدم و سعی کردم ببینم صدای کیه. طبقات خالی بودن ولی بعد متوجه شدم که صدا از طبقه چهارم میاد رفتم و دیدم آمنه توی اتاقش نشسته و گردنش رو میچرخونه و از درد، اون صداها رو در میاره.
رفتم سمتش و پرسیدم همه چی روبراهه؟ اولش از دیدنم تعجب کرد چون فکر میکرد همه رفتن ناهار. بعد گفت توی این دو روز گذشته گردن و کمردرد داره و الانم بدتر شده.
گفت که رفتم دکتر اما بهتر که نشدم بدتر هم شدم و به نظر میرسید که واقعا درد زیادی داره.
خب برای من واقعا خیلی سخت بود که توی این همه زیبایی، درد ببینم و اصلا برام خوشایند نبود.
اما ناگهان این فکر به ذهنم رسید که از این شرایط بعنوان یک فرصت استفاده کنم.
من فورا بهش پیشنهاد ماساژ دادم و گفتم اگه صلاح بدونی میتونم گردنت رو ماساژ بدم. اینطوری دردت هم خیلی کمتر میشه.
یه نگاه عجیب و عصبانی به من انداخت و این نگاه خشمگینش من رو به این فکر انداخت که لعنتی اشتباه کردی اینو گفتی فرصت رو خراب کردی. توی همین لحظات اون داشت اطراف رو نگاه میکرد که ببینه کسی پشت پارتیشنها نشسته یا نه. وقتی دید کسی نیست گفت: باشه
نمیتونستم چیزی که میشنیدم رو باور کنم. زن رویاهام به من گفت باشه. به من اجازه داد که ماساژش بدم و این بهترین باشهای بود که توی عمرم شنیده بودم. همهی اون افکار شیطانی که توی سرم داشتم از لمس تنش و حس لمس اون پوست نرم و صاف و سفیدش باعث شد که توی شرتم یه اتفاقاتی بیافته. اما احساساتم رو کنترل کردم و سعی کردم که خیلی عادی رفتار کنم.
رفتم پشت صندلیش و ازش خواستم که راحت باشه و کف دستم رو روی پوست شونه ش گذاشتم و شست هام رو روی پایین گردنش گذاشتم. پوستش اونقدر نرم و ابریشمی بود که دستم میلرزید و اون هم اینو حس کرد و نفس عمیق کشید. بعدش به آرومی اون لمسهای جادویی رو با انگشتهای شستم روی گردن و شونه ش شروع کردم. من شستم رو حرکت میدادم و با حرکت ریتمیک دایرهای و یه فشار مناسب، بهترین حس ممکن رو بهش میدادم.
بعد به آرومی شروع کردم به حرکت دادن دستام از شونه به پایین گردن و از پایین گردن به بالای گردن. از بالای گردن به سمت چونه و از چونه به سمت لالههای گوش و بالعکس. از حس خوشی یه ناله کوچیکی کرد و چند تا نفس عمیق کشید. میتونستم حس کنم که اون از لمس دستای من داره لذت میبره. به پشت صندلی کاملا تکیه داد و پاهاشو دراز کرد و چشماشو بست.
همونطور که پشت سرش وایساده بودم دید خیلی خوبی از بالای سرش به زیر پیرهنش داشتم و اون دوتا سینه سفید تنها چیزایی بود که بهش فکر میکردم و میخواستم که توی دستام بگیرمشون و تمام روز اونها رو بمکم و ماساژ بدم. همینطور که ماساژ میدادم صدای آه و ناله ش هم بیشتر میشد. و اون صدای دلنشینش داشت مقاومت من رو از بین میبرد و کنترلم رو برام سخت کرده بود.
کیرم کاملا راست شده بود و میخواست شلوارم رو پاره کنه و خودشو آزاد کنه.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به این فکر کردم که من باید وارد مرحلهی بعدی بشم. شروع کردم به حرکت دادن انگشتام به سمت پایین به سمت سینههاش و در حالی که کف دستم رو روی شونه هاش فشار میدادم نفسش سنگینتر شد. انگشتام رو حرکت دادم و حدود دو سانت بالاتر از سینههاش نگه داشتم. بعد به آرومی شروع کردم به حرکت دادن انگشتام به شکل دایرهای. اون به شدت نفسنفس میزد و هیچ مقاومتی هم از خودش نشون نمیداد.
من این رو به عنوان چراغ سبز در نظر گرفتم و انگشتام رو به سمت سینههای گرد اون به سمت پایین حرت دادم. نوک انگشتام سینههاش رو لمس کرد و این باعث لرزش بدنش شد. شروع کرد به گاز گرفتن لب پایینش. اما بخاطر پیرهنش دیگه نتونستم انگشتام رو پایینتر ببرم.
پس انگشتام رو یه کمی به سمت بالا چرخوندم و مستقیما دستم رو داخل لباسش و بعد هم توی سوتینش کردم. یه آه بلندی کشید. انگشتام رو میکشیدم روی سینههاش و اونا رو حس میکردم. سینههای اون نرمترین چیزی بود که دستای من تا بحال لمس کرده بودن.
شروع کردم به حرکت دایرهای انگشتام به دور و روی سینههاش و بعدش به سمت نوک سینههاش رفتم. نوک سینههاش سفت و صاف بود. هنوز چشماش رو بسته بود. حالا شروع کردم به چرخوندن انگشتام دور نوک سینههاش و آروم اونا رو فشار دادم. اون یه تکونی خورد و یه آه بلند کشید.
حالا نوک سینههاش رو بین انگشت سبابه و وسطم گرفتم و کف دستم تمام سینههاشو پوشونده بود اما فشار ندادم. سینههای سفید اون به قدری فوقالعاده و نرم بود که اولش با فشار خیلی کمی شروع به ماساژ دادن کردم و بعدش شروع کردم به بیشتر کردن فشار و این کار باعث شد که اون خیلی وحشی بشه و ناله هاش با هر فشاری بیشتر میشد.
همینطور که داشتم از سینههاش لذت میبردم و نفس داغم رو توی گوشش میدمیدم لالهی گوش چپش رو گاز گرفتم اون مشت هاشو محکم بست و از درد ناله کرد.
شروع کردم به بوسیدن گردنش و درحالیکه سینههاش رو فشار میدادم با شدت بیشتری گردنش رو بوسیدم و لیسیدم. به لیسیدن ادامه دادم از گردنش به سمت گونه هاش و داشتم به سمت لبش حرکت میکردم.
اما یهو صدای پای یک نفر رو شنیدم که داشت از پلهها بالا میومد. به حال خودم برگشتم چون کاملا فراموش کرده بودم که اصلا کجا هستیم. فورا دستام رو از لباسش بیرون آوردم و اون هم حواسش جمع شد و شروع کرد به درست کردن لباسش.
خیلی عصبانی شدم و شروع کردم به فحش دادن به این شانس گند که زیباترین زن تاریخ و بهترین و شیرینترین لحظهی زندگیم با اومدن این حرومزادهی زشت خراب شد. اونقدر عصبانی شدم که بدون هیچ حرفی فقط از صندلیش دور شدم.
رفتم طبقهی پایین ولی دیگه نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم و به شانس خودم فحش میدادم. نمیتونستم به اون سینههای نرم و صاف اون فکر نکنم و این فکر که شاید دیگه این فرصت تکرار نشه منو بیشتر عصبانی میکرد.
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. اونقدر نا امید بودم که بهش توجهی نکردم ولی بعد که نگاه کردم این پیام رو به من داده بود: من کمردرد هم دارم میشه بعدا کل بدنم رو ماساژ بدی؟ (چشمک).
|
[
"ماساژ",
"همکار",
"شرکت"
] | 2021-12-09
| 64
| 8
| 177,701
| null | null | 0.007296
| 0
| 7,179
| 1.704081
| 0.550287
| 3.045913
| 5.190481
|
https://shahvani.com/dastan/پارک-آبی
|
پارک آبی
|
پارسا
|
سلام من پارسا هستم این داستان مال ۱۷ سالگیمه
یه روز که خیلی حال خوشی نداشتم تصمیم گرفتم واسه تفریح برم پارک آبی، اول قرار بود با یه دوستام برم اما کنسل کرد و گفتم تنها میرم، طبق معمول شب قبل همه وسایلم جمع کردم و آماده کردم که صبح اول وقت برم
وقتی رسیدم پارک سریع لباس عوض کردم و مایو پوشیدم، یه مایو هفتی و رفتم حسابی بازی کردم و خوش گذروندم و همه چیز خوب بود و فقط چندباری توی رودخونه یکی دونفر انگشتم میکردن یا دستشون به کونم میزدن و منم یه ذره تحریک میشدم ولی چون اصلا به چیزی فکر نمیکردم واسم عادی بود تا اینکه تصمیم گرفتم برم سرسره U سریع رفتم دیدم خیلی شلوغه ولی گفتم طوری نیس میرم توی صف و بعدشم میرم ناهار و یه ذره استراحت میکنم
یه ذره که گذشت حس کردم نفر پشت سری هی سعی میکنه دستش بزنه به کونم خیلی توجهی نکردم ولی چندبار تکرار کرد و هی به هر بهونهای دستش میزد بهم یه جوری که تابلو نباشه برگشتم ببینم کیه دیدم یه مرد سن بالا حدودا ۵۰ ۶۰ ایناس، بدنش معمولی بود ولی یه ذره ماهیچه داشت معلوم بود ورزشکاره تا اینو دیدم خیلی تحریک شدم چون دوس داشتم همیشه با سن بالا باشم و دوباره عادی رفتار کردم تا کارشو ادامه بده و اونم آروم آروم پرروتر شده بود و جوری که کسی نفهمه دستش میکشید به کونم حتی یه بار جوری چسبید بهم که حرارت و بزرگی کیرش روی کمرم حس کردم من که دیگه دیوونه شده بودم و آب شهوتم جلوی مایومو یه دایره خیس کرده بود و دلم میخواست همونجا کیرشرو بکشم بیرون و تا ته بکنمش تو حلقم، همینجوری ادامه داد تا یه جای صف که هم باریکتر شد هم به جای نرده دیوارای باریک صفو جدا کرده بود اونجا دیگه قشنگ کونمرو میگرفت تو دستش و میمالید و انگشتش میکرد لای کونم من پاهام داشت شل میشد دیگه از لذت آخه استرس اینکه الان تو یه جای عمومی داره باهام ور میره از یه طرف کونمرو حشری میکرد و خود دستمالی شدن هم از یه طرف دیگه، تو کل مدت تنها کاری که میکردم برمیگشتم و فقط بهش یه لبخند میزدم و حرفی بینمون نبود چندبار دیگه هم کیرشرو روی کمرم حس کردم، خیلی بهم حال میداد و همینجوری آب لذت از دودولم میومد
بالاخره نوبتمون شد و دوتایی سرسره رو رفتیم پایین وقتی رسیدیم پایین بهم گفت وایسا و اون رفت تیوپ تحویل بده منم همونجا منتظر بودم تا اومد گفت بریم رودخونه توی رودخونه منو خوابوند روی تیوپ و خودش پشت سرم منو هل میداد و شروع کردیم حرف زدن و با هم آشنا شدیم و فهمیدم اسمش فرهاد و ۵۸ سالشه و اومده یه مسافرت کاری و چون عاشق شنا و آبه واسه تفریحش اومده پارک آبی همینجوری که حرف میزدیم فرهاد هم از زیر دستش برد سمت کونم و دوباره شروع کرد انگشت کردن و مالیدن کونم و ازش تعریف میکرد میگفت عجب کونی هستی واقعا حرف نداری معلومه تو هم دلت حسابی کیر میخواد منم با یه لبخند تاییدش کردم و گفت دیگه طاقت ندارم بیا یه سر بریم سونا قبل رفتن منو به شوخی با تیوپ کرد زیر آب تو بالا اومدن همینجوری که دست پا میزدم واسه اولین بار دستم خورد به کیرش وای عجب کیری بود بعد که رفتیم بیرون نگاه کردم دیدم توی مایوش قشنگ انگار یه مار خوابونده
رفتیم سمت سونا بخار و رفتیم یه گوشه که پر از بخار بود و از دید دور بود یه ذره که خلوت شد دستش گذاشت رو رونم و شروع کرد مالیدن منم دستم بردم سمت کیرش و از روی مایو واسش مالیدم اووف عجب کیری داشت دیگه دلم میخواست لختشو ببینم ولی اونموقع اوکی نبود پس گفتم بزار حداقل لمسش کنم از پاچه مایوش دستم بردم تو و گرفتمش تو دستم آخ چه داغ بوود واقعا نیازش داشتم یه ذره مالیدمش و اونم رونامو میمالید اومد بره سمت دودولم نذاشتم گفت چرا گفتم بعد بهت میگم
کمکم سونا شلوغ شد و هرچی منتظر موندیم نتونستیم کاری کنیم تا فرهاد گفت پاشو بریم ببینم ساعت چنده و بعدش یه فکری بکنیم
از سونا زدیم بیرون ساعت حدود ۴ بود گفت تا کی وقت داری گفتم تا ۹ شب گفت خب پس برو بریم رختکن و فعلا از اینجا بزنیم بیرون و اگه اوکی شد بریم خونهای که من اجاره کردم هم خیلی حشری بودم هم از سایز کیرش میترسیدم تازه اعتماد کامل هم بهش نداشتم و شاید هر اتفاقی میوفتاد اول به سرم زد بپیچونمش و برم خونه و با یه خیاری چیزی با خودم وربرم تا ارضا شم و ریسک نکنم اما موقعی که رفتیم بیرون و رفتیم زیر دوش توی اتاقک دوش دستاش کفی کرد و یهو کرد زیر مایوم و شروع کرد کونمرو هم بماله هم بشوره و بعد چسبید بهم و کیرشرو گذاشت لای کونم دیگه من فقط یه ثانیه فاصله داشتم تا آبم بیاد بعد هم که موقع شستن خودش کیرشرو دیدم دیگه مطمئن شدم که باهاش میرم و بهش میدم تا این کونو آروم کنم
خلاصه زدیم بیرون و سوار ماشینش شدم توی ماشین ازم پرسید چرا توی سونا نذاشتی دست به کیرت بزنم گفتم آخه هم میترسیدم آبم بیاد هم اینکه دوس دارم از کون ارگاسم بشم گفت اووف پس حسابی کون دادی گفتم اوهوم
یه ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم خونهای که گرفته بود و کلید انداخت و رفتیم داخل تا درو بست لباساشو کند و با شورت نشست رو مبل و به منم گفت دربیارم منم درآوردم و با یه شورت اسلیپ مشکی نشستم روی پاش اووف داغی کیرش لای کونم
یه ذره کونم روی کیرش لرزوندم و بعد نشستم جلوی پاش و از نوک انگشتای پاش تا پایین شرتش حسابی زبون زدم و بعد آروم آروم شورتش دادم کنار تا به کیر خوشگلش برسم حدودا ۱۸ سانت میشد ولی خیلی کلفت نبود سرشو زبون زدم و آروم آروم گذاشتمش توی دهنم و ساک زدنو شروع کردم فرهاد حسابی حال کرده بود و آه و اوهش فضارو پرکرده بود بعد نوبت اون شد منو داگی خوابوند و شروع کرد زبون زدن و لیسیدن کون و سوراخم انقدر خورد و لیسید که من آبم اومد و ارگاسم شدم ولی اون ادامه داد تا دوباره تحریک شدم و حالا دیگه نوبت گاییده شدنم بود فرهاد کیرشرو خوب خیس کرد و گذاشت دم سوراخم یه ذره بازی بازی داد و منم با ناز گفتم بکن بکن گفت جوون چیکار کنم؟! گفتم کونمرو بکنن گفت با چی گفتم با کییرت فقط بکن توش فرهاد میخواست اذیتم کنه منم طاقت نداشتم اما هی باهام بازی میکرد منم کیرشرو گرفتم و خودم کونمرو دادم عقب و کیرش رفت توی کونم یهو هردو گفتیم جون شروع کرد تلمبه زدن منم کونمرو براش جلو عقب میکردم، چک میزد روی کونم و قربون صدقش میرفت گفت پوزیشن عوض کنیم روی کمر خوابیدم پاهامو دادم بالا اونم اومد روم اوف چه حالی میداد سینههامو زبون میزد منم چشامو بسته بودم تو فضا بودم اوف بکن عجب کیری داری فرهاد جوون اونم میگفت جوون پارسا کونی خوب میکنمتا داری عشق میکنی با کیرم
دوباره پوزیشن عوض شد و من یه بالش گذاشتم زیر شکمم و خوابیدم زیرش و اونم کیرشرو فرو کرد تو کونم جون عجب کیری داشت شاید هنوز تلمبه پنجم نزده بود که من ارگاسم شدم و اونم از نبض و فشار سوراخم دور کیرش انگار خیلی حشری شد و سرعتش زیاد کرد تا اینکه بالاخره منفجر شد و کونمرو پرر از آب داغش کرد وای دیگه نا نداشتم فقط بهش گفتم قربونت بررم کونمرو حال آوردی اونم گفت جون من قربون این کونت بشم عزیزم
بعدش رفتیم دوش گرفتیم اونجا هم یه سکس لاپایی داشتیم که خیلی حال داد
بعد از اون فرهاد هروقت میاد شهرمون همو میبینیم و الان چندساله منو در به در خودش و کیرش کرده...
|
[
"گی",
"سن بالا",
"استخر"
] | 2023-05-07
| 36
| 6
| 49,901
| null | null | 0.00168
| 0
| 5,963
| 1.476561
| 0.31096
| 3.511014
| 5.184226
|
https://shahvani.com/dastan/از-بهترین-لزهای-عمرم
|
از بهترین لزهای عمرم
|
مرجان
|
سلام. داستانای شهوانی مخصوصا لزها رو میخونم و دنبال میکنم. میخوام براتون بهترین لز عمرمو تعریف کنم. من مرجان هستم ۳۵ ساله. متاهل. حوالی مرزداران ساکنم. لز زیاد میکنم از اول گرایشم به لز بوده. قابل ت جه دوستانی که میگن چرا پس متاهلی اونم بخاطر داستانایی ک مملکت ما داره متاهل شدیم. بگذریم. ی روز بهاری که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه (با مترو از سمت شرق) وارد مترو که شدم بالای پله برقیا دیدم کهی خانوم خیلی خوشهیکل با لباس فرم جذب و موهای بلوند و فوقالعاده خوشگل داره از پلهها میره پایین. انقد این زن خوشگل بود که هرچی بگم کم گفتم. منم ک اولین بارم نبود لز میکنم حشریتر از قبل یجوری خودمو بهش رسوندم. شونه به شونش داشتم میرفتم هیچی نمیگفتیم. تا اینکه کاملا متوجه شد من کنارشم ولی خب عادی بود براش. رسیدیم منتظر قطار خیلی خیلی ایستگاه شلوغ بود چند باری آروم خودمو چسبوندم بهش از پشت. اروم و با ناز خاصی برگشت و منو نگا کرد منم ب روی خودم نمیاوردم. تا اینکه سوار قطار شدیم. اینم بگم طول این مدت همش پایینم خیس بود چون علاوه بر هیکل و قیافه عالی بوی عالی هم داشت. سوار قطار ک شدیم واگن خانما انقد شلوغ بود ک سوزن پایین نمیومد خیلی خیلی شلوغ بزور چپوندم خودمو توی واگن چون اون حوری رفت داخل. ی جوری خودمو رسوندم پشتش و چسبیدم بهش. دیگه عادی شده بود براش انقد حشری شده بودم ک نمیدونستم چکار کنم. آروم دستمو گذاشتم روی پهلوش. لباس فرم اداری سرمهای جذب تنش بود که جذابیتشو چند برابر کرده بود دستم ک رفت روی پهلوش یکه خورد ولی سعی کرد عادی باشه. هم حشری بودم هم میترسیدم سر و صدا کنه داستان شه. خلاصه با ترس و لرز دستمو نگه داشتم رو پهلوش. انقد واگن شلوغ بود که کسی اگر لختم میشد هیشکی نمیفهمید. دستمو یکم بعدش جابجا کردم روی کونش از بغل و یکم اروم فشار دادم دیگه نمیدونستم دارم چیکار میکنم. یهو دیدم یکم کونشرو داد عقب و فشار داد به کوصم. خیلی حال کردم و فهمیدم اوکیه. دستمو بردم روی کونش و کونشرو گرفتم توی دستم. ی بارم برگشت نگام کرد لبخند ریزی زد و گفت ببخشید عزیزم کجا پیاده میشی. اسم ایستگاهو بهش گفتم و مثلا خواست ادرس ی ایستگاهو بپرسه گفت کجاست گفتم بهش معلوم حشریه مخش درستکار نمیکنه. پرسیدم تو کجا پیاده میشی ک دو تا ایستگاه اونورتر رو گفت. همینجوری ب مالش و نگاه و لبخند گذشت ک رسیدیم ایستگاه من ولی من پیاده نشدم. راه افتاد و همینجوری اروم داشتم میمالیدمش ک رسیدیم ایستگاه اون. پیاده شد منم پشت سرش رفتم. گفت چرا پیاده نشدی گفتم چون میخواستم باشما صحبت کنم عزیزم. همدیگرو خوب برانداز کردیم حسابی حشریت از چشای جفتمون میبارید دست دادیم باهم ولی دستامو ی طور خاصی نوازش کرد ک نتونستم جلو خودمو بگیرم و چشامو بستم. خودشو معرفی کرد اسمش المیرا بود ۳۴ سالش بود و متاهل مث من ولی لامصب انگار خدا تراشیده بودش. از من خیلی بهتر بود هیکلش. خلاصه شونه ب شونه هم از مترو اومدیم بیرون. گاهیم دستمو میمالیدم ب دستش توی مسیر. کار رسید به خانواده و اینکه کجا میشینی و اینا. گفتم خوشحال میشم بیای پیشم. پنجشنبه و جمعه تعطیلم باهم بریم گشت بزنیم میتونیم دوستای خوبی باشیم برای هم. منظورمو گرفت. شماره رد و بدل کردیم. اونروز ۳ شنبه بود و من دل توی دلم نبود ک پنجشنبه یا جمعه ببینمش ک رسیدم خونه و دیدم پیام اومد توی واتساپ ک دیدم نوشته مخمو زدیا. فهمیدم المیراس ولی مثلا ب روی خودم نیاوردم گفتم شما گفت المیرام. ب شوخی و سلام علیک گذشت. دیدم شب ساعتای ۱۱ بود ک شوهرم خوابیده بود ولی من معمولا ۱۲ میخوابم پیام اومد از المیرا ک بیداری گفتم اره عزیزم. شروع کرد سوالای بیسر و ته ک معلوم بود مخش تحت فرمان کوصشه. منم بدتر از اونی سکس ناقص با شوهرم داشتم که ارضا نشده بودم کوصم باز خیس شد. حس میکردم میخواد ی چیزی بگه ولی همش میپیچوند. یهوی استیکر لز فرستاد که توش دوتا لز میلف که فیلمشو دیده بودم و داشتمش توی پوشه مخفی گوشیم داشتن با شورت و سوتین از هم لب میگرفتن. من این فیلمو هزار بار دیده بودم هربارم باهاش خود ارضایی یا لز کرده بودم. ولی هربار ک میدیدم دوباره برام تازگی داشت. منم نامردی نکردم ی گیف لز از اون حشری کنندههاش براش فرستادم که دوتا زن حشری میلف ایستاده روبروی هم دارن از هم لب جانانه میگیرن شدید. گفت اووف. گفتم جون چیه گفت هیچی فقط حالی به حالی شدم. گفتم دوس داری چیزی نگفت بحثو عوض کرد و یهو گفت شببخیر. یکی دو روز خبری نشد ک پنجشنبه زننگید روی موبایلم. بیروت بودم جواب دادم یای صدای پدر دربیار و ناز و حشری کننده اسممو گف. وسط خیابون نزدیک بود غش کنم. گفت کجایی مرجان جان. آدرسمو دادم اومد پیشم وقتی رسید من که زن بودم از دیدنش فکم باز موند چ برسه به مردا. همه وایساده بودن نگاش میکردن. جلو باز تنش بود بای شلوار جذب براق. باقیشو نمیگم ولش کن خودم بعد یادآوریش حالم ناجور میشه. خلاصه ک خیلی حشری و هات. اومد جلو سلام داد دست دادیم مث سری قبل با دستش دستمو لمس کرد طولانی ک باز چشامو بستم. من نوازش خیلی تحریکم میکنه. اونم کثاقت فهمیده بود اینو. رفتیم یکم گشتیم منم توی تمام مدت چشمم ب خط کوصش بود ک از روی شلوارش معلوم بود بس ک جذب بود. ی بارم تیکه انداختم که همه رو داری میکشونی دنبالتا. چیزی نگفت. داشتیم حرف میزدیم نزدیکای عصر بود ک گفتم شام بیا پیشم گفت اومدم برا همین که امشب پیش تو شام بخورم عزیزدلم. اینو که گفت دلم ریخت کف پیادهرو. قند توی دلم اب شد. گشت زدیم و از ذوق و با فکر خبیثی که به سرم زد براش رفتیم به زور من براش یه تاپ شلوارک خوشگل و سکسی براش خریدیم. بزور قبول کرد. گفتم حالا بریم خونه ما. شوهرم خداروشکر رفته بود ماموریت از طرف شرکتشون چهارشنبه و قرار بود شنبه صبح برسه. برای اطمینانی زنگ بهش زدم ک نیاد یهو گفت شنبه میاد. مطمئن که شدم رفتیم خونه و شامو از بیرون سفارش دادم. غذای مورد علاقه المیرای خودمو. عاشق فسنجون بود و من از رستورانی ک میشناختم سفارش دادم و میدونستم غذاش بینظیره. اسنپ گرفتم نشستیم صندلس عقب. چسبیدم بهش رانندشو زدم بانوان بیاد ک راحت باشیم. همینجوری ک نشسته بودم پیشش دستشو گرفتم توی دستم و نوازش میکردم و گوشیمو اوردم ک عکسای خودمو بهش نشون بدم. ساق پاهامون بهم میخورد و فشار میداد ساقشو به ساقم. با یه حالت دیوونه واری رسیدم خونه و درو براش بازد کردم رفنیم داخل آسانسور. داشت بالا میرفت آسانسور که یهو گفت خوشحالم پیش منی مرجان من. و برگشتی بوس کرد گوشه لپم بین لب و لپ. حالی ب حالی شدم. جفتمون داشتیم روانی میشدیم چیزی نگفتم رسیدیم دم در در آپارتمانو باز کردم رفت داخل. گفت وای چ خونه قشنگی داریا. گفتم قابل تورو نداره عزیزم. شالشو انداخت روی شونش. عین ستاره توی اسمون بود لامصب. گفتم راحت باش میخوای لباس راحتی بهت بدم که گفت نه دارم. تعجب کردم که کجا داره. گفتم پس برو توی اتاق عوض کن الان شام میرسه. رفت داخل اتاق و دیدم دیر کرد رفتم در اتاقو زدم خواستم دید بزنم که دیدم میگه مرجان جانم یه دقیقه میای؟ خوشحال شدم رفتم داخل دیدم تاپ و شلوارکی ک براش خریدمو پوشیده و موهاشو باز کرده روی شونش. وای خدا دیگه داشتم دیوونه میشدم. گفت چطور شدم عزیزم. گفتم ماه شدی نفس. رفتم جلو و بیاختیار دستمو انداختم گردنش و گفتم شوهرت اگر بود که جرت میداد. اولین بار همچین حرفی میزدیم بهم. اونم جواب داد که حالا زحمتشو شما میکشی دیگه. اینو ک گفت لبامو چسبوندم به لباش. داغ داغ بودیم مث آتیش. همو میخوردیم دیوونه وار. آخ که چقد لبای خوبی داشت نرم عین پنبه. دهنامونو رویهم گذاشته بودیم و زبونارو میچرخوندیم توی دهن هم. زبونشو براش میک میزدم و اونم لبامو میکرد توی دهنش. اصنی وضعی بود ک جدا شد ازم و گفت دیوونه وار از روزی ک دیدمت منتظر این صحنه بودم و دوباره چسبید بهم. صدای نالههای خفه و ملچ ملوچامون کل خونه رو برداشته بود. همدیگه رو فشار میدادیم بهم. انقد ک آب از لب و لوچمون میریحت پایین. من اسلاپی خیلی دوس دارم. یخورده کثیف کاری ولی نه خیلی. آب دهنش انقده خوشمزه بود انقد دهنش خوشبو بود ک دلم میخواس کل آب دهنشو قورت بدم. اونم مث من اسلاپی دوس داشت بعدا فهمیدم. خلاصه باهم ور میرفتیم و همو میخوردیم که زنگ آیفونو زدن. خروس بیمحل نمیتونست زودتر بیاره غذارو اد وسط داستان. خلاصه جمع و جور کردیم خودمونو و رفنتم غذارو گرفنم حساب کردم اومدم داخل که غذاهارو ازم گرفت گذاشت اونور و دوباره چسبید بهم. انداختم رو مبل و نشست روبروم روی پام. داشتیم همدیگه رو قورت میدادیم مانتومو ک درآورده بودم تیشرتمو هنوز عوض نکردع بودم که از آب دهن جفتمون خیس شده بود تاپ اونم خیس بود سر و صورت و گردنمون خیس بود ک تیشرتمو درآورد و افتاد به جون سینههام از روی سوتین. منم هی ناله میکردم و کونشرو و بدنشو میمالیدم. تیشرتشو درآوردم ک اونم با سوتین شد. بلندش کردم ایستاده چسبیدم بهش و مشغول لببازی شدیم. شلوارشو درآوردم با شورت جلوم بود این هیکل بینهایت قشتگ و خوشتراش بود. شلوار منم درآورد و با شورت و سوتین چسبیدیم بهم. موهاش بلند بود مث موهای من موهای همو از پشت گرفته بودیم و لبا و زبونامون توی هم قفل بود. انقد لبای همو خوردیم ک نزدیک بود ارضا شیم. چون لب بازی خیلی بهم لذت میده حتی از خوردن کوص بیشتر. دستشو گرفتم بردمش روی تخت دو نفرمون. دراز کشیدم اومد روم و مالید خودشو بهم و لبا توی هم. سوتینشو باز کردم. دوتا سینه بینهایت گرد و قشنگ و سفت افتاد بیرون. بیاختیار دستم گرفتم جفتشو و مالیدم. کیف میکرد روی ابرا بود. سوتین منو سعی کرد باز کنه منم کمکش کردم. شورتشم درآوردم و اونم شورت منو درآورد. دوباره اومد روی من لخت لخت رویهم دراز کشیدیم. همو بغل کرده بودیم و لبا توی هم قفل بود و کوص روی کوص سینه روی سینه بود. داشتیم میمالیدیم خودمونو بهم و من توی آسمونا بودم. خیلی حشری بودیم خیلی. بلندش کردم گفتم بچرخ ۶۹ شیم. برگشت و گوص طلاییش روبروم قرار گرفت. اونم کوص منو میمالید انقد حرفهای اینکارو میکرد ک انگار باقی اونایی ک باهاشون لز کردم هیچی بلد نبودن جلو المیرا. منم دیوونه وار کوصشو انگشت میکردم و میخوردم انقد اینکارو کردیم که نالههای جفتمون زیاد شد و تقریبا دیگه جیغ میزدیم. همزمان لرزیدیم شدید و افتاد روی من. به سختی خودشو جابجا کرد و اومد توی بغلم. اونجام حسابی از هم لب گرفتیم و کیف کردیم. یکم ک حالمون جا اومد رفنیم شامو بخوریم ک من یه دست شورت و سوتین سکسی بهش دادم بپوشه. خودمم با شورت و سوتین. شامو ک خوردیم. مشروب داشتیم توی خونه آوردم. میریختم دهنش و از دهن اون مشروب میخوردم آخ که چقد خوشمزهتر میشد. خوردیم و مست کردیم و پاشدیم رقصیدن. که حین رقص دیدم درآورد سوتین منو منم سوتین اونو درآوردم شورتمو کشید پایین منم شورتشو درآوردم ی فیلم لز ماهواره داشت پخش میکرد از اونورم آهنگ گذاشته بود المیرا با گوشیش اصن توی حال خودمون نبودیم کلی بهم چسبیدیم و لب بازی و مالیدن کوص و خوردن سینه همدیکه ک خسته شدیم گفتم بریم روی تخت. رفتیم اونجا ضربدری نشستیم کوصامونو بهم میمالوندیم انقد شالاپ شالاپ صدا میداد و ناله میکردیم که اون زودتر از من ارضا شد منم یگم بعدش شدم. چ کیفی داد همونجا لخت توی بغل هم خوابمون برد بهترین خواب عمرم بود. انقد خوش گذشته بود ک تلویزیون چراغا و خلاصه همه چیو ول کرده بودیم یادمونم نبود. تا اینکه پاشدیم دیدیم صبحه. قرار بود تا شب پیشم باشه که رفتیم حموم توی وان آب گرم نشستیم اونجام کلی حال همو جا آوردیم لامصب به خوشگلیش هرلحظه اضافه میشد. تا شبم دو سه بار دیگه لز کردیم کلی هم تقویتی زدیم که جون داشته باشیم. الانم بعد گذشت چند وقت با همیم و هر وقت بشه با هم لز میکنیم. بهترین لز عمرم بود. برنامه دارم براش که لز کنه با یه خانوم چادری خیلی خوشگل خیلی خیلی خوشگل. مث خودش عروسک. میخوام لزشونو ترتیب بدم و خودپ ببینم و لذت ببرم. اگه این داستانو میخونه میگم بهش که المیرای من دوستت دارم از صمیم قلب.
دریوری نگین لطفا. نظر بدین.
اگر از خانومای خوشگل لز هستین پیام بدین خوشحال میشم با شمام لز کنم خوشگلا.
|
[
"لزبین",
""
] | 2022-06-25
| 39
| 5
| 66,301
| null | null | 0.005753
| 0
| 10,140
| 1.539906
| 0.352111
| 3.365699
| 5.182859
|
https://shahvani.com/dastan/-ساختن-دشوار-است--شعر--بی-دی-اس-ام
|
ساختن دشوار است (شعر، بی دی اسام)
|
Hidden.moon
|
سر صبح و نفسی تازه و دلدار و منم
" ماه نرمین بدنم!
خواهش چشم سیاهت پیداست
زود بازآ به برم! "
بوسهای از لب هام
بوسهای از گونه...
با نوازش ز سر و موی و تنم
" دست برکش ز سرم!
کتکم کم شده!! محکم بزنم! "
" ماه دیوانهی من!
به هوای هوست جانی و جلاد شدم... "
«من مریضم قطعا...؟»
«توی بیمار نشستی به دلم...»
من بیمار؟!
بله!
تن مریض است به عشقت دلدار!
من بیمار؟!
بیا!
چرم مشکین کمربند اصیلت تیمار!
ضربه هایت پر زور
دست از بوسه و نرمش بردار!
من بیمار؟!
بزن!!
سوزش رد کمربند سیاهت سرشار!
ترس از ضربهی بعدی به تنم
وای...
دست از مهر و محبت بردار!
من بیمار؟!
بکش!!!
این بلور بدنم نذر صدایت سردار!
دورگه، بم، پر خشم!
ای وای!
اثرات سیگار...!
وا ویلاه!
نفسم قطع شد و بعدش آه!
چشم در چشم سیاهت،
لرزش دل، ای وای...
خشم را راه بده بین دو ابرویت تا،
آن خم و خشم دلم را ببرد قربانگاه!
تلخ و سرد و جانکاه
چشم بندم بگذار!
ضربه هایت ناگاه
سوزش و ترس و آه...
هر چه خواهم تو بگو نه!
«نه» ی مقطوعت، جان!
من تسلیم و تن داغ و سر داغتر و مست گران
من زانو زده در راه شکستن
ای جان!
سر و پا گوش به فرمان لبانت جانان
که بگویی تو بمیر و من بگویم، بله! هان!
«پشت کن توله!» بگویی بران!
«بله حتما قربان!»
دست بالا ببری، محکم! آخ...
ضربه هایت سوزان
درد چون از تو نشیند، نوشان!
ضربه چون از تو بیاید، بر جان...
ناز شصتت سلطان!
مکث پر حیله، سپس ضربه، سپس مکث، سپس...
آخ... لذت بیپایان...
حس خاصی دارم!
این اطاعت کردن...
این سرا پا گوشی...
این ز خود دل کندن...
اینکه خشمت زیباست!
اینکه من با همه نخوت هایم،
مست و رام و تسلیم،
زیر تو جان کندن!
من پر از احساسم! حس «آری» گفتن...
هرچه میخواهی کن، اختیارم با توست
بردهای شرمینم، پادشاهی قطعا...
خشم تیزت حسی، زنده دارد در من...
حس کوچک گشتن!
هیچ ترس اینجا نیست
اعتماد، اطمینان...
وحشتی با من نیست...
دست هایم را بست... نمرهی کارش بیست!
بوی شمع و گوگرد...
چشم هایم بسته ست...
سوزشی داغاداغ!
آب شمع و چک چک!
اضطرابم عالیست!
قطره روی سینه! از شکم تا پایین...
وای! این عالی نیست؟
هیهات!
ضربه هایت کاری...
با شروعی پرشور
جان به لب میآری...
پشت بر اربابم
زلف مویم در دست،
چه گلی میکاری!
نفسم در سینه...
حبس و تنگ و جاری...
رفت و آمدها تند!
ناگهان اما آه! ضربههایی با دست...
سوزشی اجباری، طعم فلفل داری!
ضربهها محکمتر!
میروم تا بالا...
هر دو باهم آزاد!
همچو پر آسوده، خالی از هر باری...
قصهی این احساس، قصهی درد و زجر...
درک من دشوار است!
حس من سرشار است...
حس پنهانم وای!
این طپش بیمار است
شاعری پر احساس!
حرفها بسیار است...
راهها را بستند!
با سکوتم فریاد!
ساختن دشوار است
این بنا آوار است...
پشت هر در اینجا،
باز هم دیوار است...
|
[
"فتیش",
"شعر"
] | 2017-09-05
| 51
| 5
| 13,462
| null | null | 0.061659
| 0
| 2,445
| 1.659935
| 0.162357
| 3.119974
| 5.178953
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دختر-خوانده-ام-
|
سکس با دختر خواندهام
|
مهران
|
من مهران هستم ۳۵ ساله ساکن تهران ۱۰ ساله ازدواج کردم و اسم خانمم الهام است. اون از من ۵ سال بزرگتره و الان صاحب ۲ تا بچه هستیم پسر مشترکمون و دختر الهام.
موقع ازدواج الهام با من ۳۰ سالش بود و بسیار زیبا جذاب و همچی تموم بود. البته الان هم فوقالعاده است و از هر زنی که سراغ دارین تاپ تره. شبیه مونیکا بلوچی و بهمون اندازه سکسی. من هم نمیخوام تعریف کنم ولی تو ۲۵ سالگیم که باهاش آشنا شدم تو تهران کمتر مردی از لحاظ قیافه و جذابیت به گردم میرسید چون منو اون در واقع یه ازدواج عاشقانه داشتیم که اون بیشتر از من عاشقم بود. از شوهرش طلاق گرفته بود و با دخترش که اون موقع ۱۰ ساله بود زندگی میکرد. الان ۳۵ سالم است هر چند هیکلم از اون سایز مانکنی و کمر باریکی در اومده هرچی باشه ۱۰ ساله متأهلم و خوب آقایون میدونن یه مرد هیکلش جا میافته ولی با این حال همین الان هم فقط کافیه اراده کنم فکر نکنم دختری باشه که بتونه به من نه بگه.
بگذریم همش دارم تعریف میکنم بریم سر اصل مطلب.
چند ماه پیش یه شب داشتیم با الهام عشقبازی میکردیم و تو حال خودمون بودیم که حس کردم از تو بالکن داریم کنترل میشیم شک کردم و برای اینکه مطمئن شم به الهام گفتم به پشت بخوابه که مشت و مالش بدم آخه شبهایی که حال میکنیم اولش کلی عشقبازی میکنیم و با همدیگه ور میریم شاید ۱ ساعت برا همین برشگردوندم که مشت و مالش بدم که اونم کلی کیف کرد و آخ جون آخ جون میگفت اون که منو نمیدید بالکنو نگاه کردم و داشتم کمرو و کونشرو ماساژ میدادم که دیدم دختر خوندم سپیده داره منو مامانشو دید میزنه. اون منو نمیدید یعنی نمیتونست تشخیص بده که دارم میبینمش در واقع منو مامانشو سایه هامون و میدید بخاطر پرده که پشت اون مخفی بود ولی چون تابستون بود و پنجره باز مطمئنم صدامون واضح شنیده میشد.
نمیدونستم چی کار کنم نه میتونستم بیخیال حال کردن بشم چون الهام خیلی حشری است و نمیشد نمیتونستم به اون بگم که سپیده داره دیدمون میزنه چون نمیدونستم چه کاری ممکن بکنه و نمیتونستم به سپیده بفهمونم که من دیدمت گفتم ممکن خجالت بکشه.
رابطمون با دختر خوندم خیلی خوبه و منو خیلی دوست داره (مثل پدر) فکر کنید از ۱۰ سالگی با من بزرگشده و بخاطر فاصله سنی کم مثل ۲ تا دوست هستیم منم چون سنمو چهرم نشون نمیده بیرون که میریم مثلا پیش دوستش وقتی میگه بابام باید توضیح هم بده که چجور بابایی که اینقدر جوان و خوشگل است.
خلاصه بگذریم مونده بودم چی کار کنم که یهو الهام گفت عشقم امشب نمیخوای زنتو بگای زود باش دیگه یا میخوای من شروع کنم. من دیگه کاملا لال مونی گرفته بودم که الهام خودش منو برگردوند و اومد روم شروع کرد کیرمرو خوردن.
ما چون حال کردنامون همیشه با صحبت کردن زیاده و قربون صدقه هیکل همدیگه میریم و الهام همیشه بهم میگه چطوری بکنمش فکرشو بکنید دیگه سپیده چه حرفایی داشت میشنید. کونمرو بکن جرم بده کسمو بگا آخ جون جون و کیرترو میخوام و... خلاصه همه چی
الهام ارضا شده بود و من چون هنوز شوک بودم ارضا نشده بودم که شروع کرد کیرمرو خوردن و میگفت مهران یالا آب میخوام ساک میزدو و میگفت و قربون صدقه کیرم میرفت که آخ جون چه کیری دارم من و همین حرفا. آبم که داشت میومد فهمید و نزاشت ازش دور شم منو گرفته بود و میگفت بپاش تو صورتم؛ خلاصه منم ارضا شدم و رو تخت ولو شدیم و من هنوز حس میکردم که سپیده آنجاست و نرفته.
خیلی بیمقدمه گفتم منو تو موقع حال بهم اینجوری حرف میزنیم زشت نیست آخه تا حالا به این مساله فکر نکرده بودم. گفت نه همه عشقبازی مون مزش به همینه گفتم آخه یه جوری حرف میزنیم مثل جنده و جنده باز میشه گفت خوب آره معلومه من جندم عزیزم ولی جنده توام حشری توام برای تو جندگی نکنم برا کی بکنم گفتم خوب بسه.
البته بین من و الهام اعتماد بالای بود و هر دومون عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم و تو این ۱۰ سال به هم دیگه خیانت نکردیم.
من میخواستم حرفارو تموم کنم که بخوابم، پس به الهام گفتم عشقم تو برو دوش بگیر که من دیگه پنچر شم فردا صبح هم باید زود برم شرکت که شریکمون میاد زشته استقبالش نکنم.
میخواستم بخوابم که الهام که پاشده بود بره حموم گفت نکنه قربون کیرت میرم و میگم جون چقدر گندست یه فکرایی کردی گفتم دیوانه، چه حرفیه میخوام بخوابم شب بخیر یهو گفت:
آخه با چند تا از دوستام که میشینیم حرفای زنونه میدونی که برا هم تعریف میکنیم اندازه کیرای شوهرامون و داستانهای رختخواب میدونیکه گفتم خوب. گفت اینجور که من فهمیدم مال تو حرف نداره گفتم عجب. این چه حرفای که میزنین آخه. با کدوم دوستات؟
گفت همون مریم و مژگان و سمیرا لاشی که هر وقت میومدن میخواستن بخورنتا. گفتم پس برا همینه چند وقتیه نمیزاری بیان آره؟ گفت آره از حسودی از همون اولش هم میترکیدن که از من کوچیکتری. گفتم خوب بیخیال من میخوابم
خواستم بخوابم که زودتر این حرفا تموم شه و سپید بره هرچند کاری که نباید میشد شده بود.
ساعت ۷ بود که از شرکت برگشتم الهام نبود آخه باشگاه میره. منم انگار نه انگار که از ماجرای دیشب سپید خبر دارم گفتم شام خوردی یا باهم بخوریم، گفت مهران (آخه تو خودمون همیشه از اولش مهران صدام میکرد خودم میخواستم) بریم بیرون شام بخوریم چون میدونستم الهام تا ۹ نمیاد گفتم باشه برا مامان هم میاریم هرچند رژیم میگیره. رفتیم بیرون.
نرسیده به پل رومی رفتیم پیتزا بزنیم. خلاصه داشتیم شام میخوردیم که دیدم یکی از میزا خیلی تو نخ ما هستن البته چون ۳ تا دختر جوان بودن خوب من هم چیزی نگفتم اما خیلی مشکوک شدم. بگذریم برگشتیم خونه. البته سر راه رفتیم دنبال الهام و پسرم که ۵ سالشه و مامانش باشگاه میبره او رو هم آوردیم.
من داشتم آبجو میخوردم و فیلم میدیدم و الهام هم داشت دوش میگرفت که صدای پچپچ شنیدم از تو اتاق سپید راستشو بخواید تا اون روز به هیچچیز شک نمیکردم چون سپید یه دوست پسر داشت که خوب ماهم خبر داشتیم و میشناختیمش یعنی دلیل برای پچپچ تلفنی نبود بیاختیار رفتم پشت در و گوش کردم چیزایی که شنیدم باورم نمیشد: دیدی چقدر جیگره آره خیلی باحاله خیلی هم سکسیه دیدی لباشو یذره است پیتزارو چجوری میخورد.
دو زاریم افتاد اونا که مارو تو رستوران دید میزدن دوستش بودن که من نمیشناختمشون پس سپید داره منو جای دوستش به اونا جا میزنه. حالم بد شد نمیدونستم چی کار کنم. به الهام نمیتونستم بگم با خودش هم آخه چجوری حرف بزنم؟ مونده بودم که چی کار کنم
چند روز گذشت و من دیگه حواسم بود تو اتاقخواب پنجره را ببندم و پرده هارو کامل بکشم. یه پنجشنبه شب بود الهام و پسرم رفته بودن خونه مادرش اینا (چون بعد ازدواج منو الهام تقریبا فامیل من منو ترد کرده بودن بچهام فقط خونه یه مامان بزرگش میرفت) برا همین وقتی میرفتن حسابی میموندن من هم نمیرفتم به همون دلیل که مادرش اینا هم راجع به من فکر خوب نمیکردن البته من از خانواده کمی نبودام ولی الهام و خانوادش خیلی پولدارو و بزرگ و... آره و فکر میکردن من برای پول اون بود که باهاش هستم و اینو همه جز خودش قبول دارن. بماند.
سر شب بود بهم زنگ زد و که حسابی مشروب بخور امشب میخوام یه حال حسابی کنیم وقتی اومدم خونه آخه هر دومون از سکس تو مستی خوشمون میومد منم که فکر اتفاقی رو که امشب قراره بیفته رو نمیکردم حسابی ویسکی خوردم که ساعت ۱۱ اینا بود باز زنگ زد که فرهاد (پسرم) لج کرده نمیاد و مامانم هم نمیذاره بیام فردا میام و از این حرفا
گفتم باشه و رفتم سراغ ماهواره که خودمو سرگرم کنم. سپید اومد و از اتاقش بیرون و روی کاناپه ولو شد و باهم داشتیم فیلم میدیدم.
سراغ مادرش رو گرفت گفتم خونه مامانی ایناست و فردا میاد. منم که معلوم بود مستم گفت با منم مشروب میخوری؟ گفتم آره عشقم (البته همیشه میگفتم و عادی بود مشروب رو همی ۱ سالی بود که میخورد و مام میدوستیم) فردام که جمعه بود و خونه بود پس مهم نبود بخوره.
برا اونم ریختم و میخورد منم چون خیلی جلو بودم چند تا در میون خودم هم یکی میخوردم.
کلش داغ شده بود چون هر وقت داشت مست میشد سرخ میشد لپاش و چشماش از درشتی میخواست از صورتش بیاد بیرون. من داشتم سیگار میکشیدم که یهو و بیمقدمه گفت خالی که حال نمیده بذار یهچیزی بدم پرش کنی. من که خوب مجردیم همه جور غلطی کرده بودم فهمیدم و با تعجب به سپید نگاه میکردم و زبونم بند اومده بود. چون تاحالا تو این ۱۰ سال نه تنبیه کرده بودمش نه نصیحت کلا اینجور کارا با مادرش بود.
دید من چیزی نمیگم رفت و تقریبا چیزی نزدیک به ۳ گرم حشیش آورد و داد بمن و گفت حدس میزنم خودت واردی. یه لحظه فکر احمقانهای از سرم گذشت. گفتم خوب اگر باهاش بکشم رومون باز میشه و میتونم باهاش صحبت کنم و بیشتر خیر سرم نقش تربیتی از خودم نشون بدم.
منم که تو این ۱۰ سال گذری خلاف کرده بودم چون الهام از تجربه زندگی قبلیش شدیدا ضربه روحی خورده بود و تنها چیزی که نمیتونست قبول کنه این مساله بود و تنها دروغ تو زندگیمون که به اون گفته بودم همین بود که این گذری رو مخفی میکردم.
بگذریم خوب خیلی وقت بود از آخرین بار میگذشت خیلی سریع ۲ تا موشک حاضر کردم و یکی دادم به سپید یکی هم خودم روشن کردم. که سپید اومد پیشم و گفت نه مثل همه باهم بکشیم خوب من هم بعد از چند تا پک چرخوندمش و خلاصه با یه لذتی وصف نشدنی داشت با من حشیش میکشید.
تموم شد و خلاصه هر دومون رو ابر بودیم و حسابی میخندیدیم و به اصطلاح بنگ و باده کرده بودیم. من البته هوشیاریمو میخواستم حفظ کنم ولی صحبت و نصیحت رو بیخیال شدم برای بعدن گذشتم.
اما از همهجا بیخبر که یه الف دختر بچه ۲۰ ساله چه خوابی برام دیده. سپید رفت کنترل رو برداشت و رفت رو شبکههای سکسی که قفل بود با تعجب نگاش کردم و گفتم چطور تونستی بازش کنی با یه شیطنت خاصی گفت خوب دیگه.
خیلی جدی گفتم بزن بره اما گفت منو تو که دیگه باهم این حرفارو نداریم دیدم مثل اینکه نمیشه برای بعدن بمونه صحبت کردن و باید همین امشب حرف بزنم باهاش چون دیگه داره خیلی جلو میره.
گفتم عزیزم من میخوام تو آزاد باشی و با من رابطه خوبی داشته باشی ولی تو حریم خانواده یه مرز هائی هست که نباید برداشته بشه یه حرمتهای هست که نباید شکسته بشه و درست نیست منو تو باهم این صحنهها رو ببینیم وقتی تنها بودی ببین مساله نداره خوب یه امر طبیعه و تو هم مثل همه بالاخره یهروز خانوم میشی و با عشقت آره دیگه و در این بار هر سؤالی داشتی از مادرت میپرسی. خلاصه من که داشتم مثلا نصیحت میکردم اومد نشست روی پاهام و گفت من سعید و نمیخوام نه هیچکس دیگهای رو تو رو میخوام خیلی وقت که خانوم شدم و همه چیزو میدونم ولی من تورو دوست دارم.
از جام بلند شدم و گفتم خوب بسه دیگه برو بخواب بعدن حرف میزنیم که با پروی هرچه تمامتر اومد طرفم و شروع کرد به لب گرفتن از من و میگفت امشب بی تو نمیخوابم مگه من چی میخوام فقط میخوام دوستم داشته باشی. ازش دور شدم و گفتم خوب معلومه دوستت دارم واگر نه الان استوخونات رو شکسته بودم. که یهو لباساشو کند گفت دلت میاد منو بزنی تازشم این دوست داشتن نه همون جور که مامان ودوست داری میدونم خیلی همدیگرو دوست دارین منم که نمیخوام مامانمو ناراحت کنم شوهر اون باش ولی یذرم من هم حق دارم دیگه دوستت دارم میفهمی دست خودم نیست.
من که دیدم نه نمیشه و خوب هم مست بود هم چت رفتم طرفش و بردمش طرف اتاقش ملافه تختشو برداشتم کشیدم دورش و خوابوندمش رو تخت و گفتم باشه بخواب اینجا میشینم پیشت بعدن حرف میزنیم خوب. ملافه رو زد کنار و گفت نه بغلم کن منو بکن میخوامت واگر نه به مامان میگم حشیش میکشی. برق از کلم پرید و یکی گذاشتم زیر گوشش که چند ثانیه بعد فهمیدم چی کار کردم تاحالا نزده بودمش. بغض جمع شد تو چشماش رفتم از اتاق بیرون یه سیگار روشن کردم داشتم میکشیدم که بازم اومد دوباره ولی ملافه رو دورش پیچیده بود شروع کرد معذرتخواهی ببخشید غلط کردم فراموش کن اصلا همچین حرفی نزدم و داشت حق حق گریه میکرد و اون چهره قشنگش خیس اشک بود و با اون چشمای درشت که حالا پر اشک بود و میدرخشید نگام میکرد و گریه میکرد. منم که دیدم خودشو پوشونده اومده گفتم حتما مستیش پریده و فهمید چه غلطی کرده خوب منم خیلی سنگ دلی نکردم و رفتم طرفش بغلش کردم پیشنیشو میبوسیدم و گفتم ببخشید عزیزم قشنگم دخترم) برا اولین بار بود میگفتم)
گفت نه دخترم نه همون عزیزم قشنگم دخترم نه من دوستت دارم میفهمی مگه چی میشه هم منو دوست داشته باشی هم مامان من که نمیخوام جداتون کنم دوستم داشته باش و... من که یواشیواش دیگه کیرم سیخ شده بود و سپید هم هی هیکل نازشو میمالند بهم برا اولین بار تنم داغ شد و تو دلم لرزید و یه لرزش خیلی خفیف موقع عشقبازی خلاف که همه تجربه کردین تو وجودم بود و هنوز سپیده تو بغلم بود.
وقتی کیر شق شدم رو رو بدنش احساس کرد بدون اینکه از بغلم در بیاد صورتش رو دور کرد از من و تو چشمم نگاه کرد و با لبخند زیبائی شروع کرد به دوست دارم گفتن هی میگفت و از صورتم لبم گلوم میبوسید و یواشیواش ملافه از روش افتاد و من حالا داشتم به اندامش به چشم دیگه نگاه میکردم که خوب فهمیده بود و هی به اون بدن مثل مرمرش پیچو تاب میداد و وای که چه اندامی داشت به خوش فرمی یه مانکن و به تو پری یه زن خوش کس و کون سینههای درشتتر از مادرش وبدنی مثل مار کون کاملا فرم دار و باسنی گرد و تو پر که میگن طاقچه و یه کس که به رنگ گل محمدی صورتی بود و الحق که چه کسی بود تپل و درشت که به شلی کس مادرش نبود من که داشتم نگاش میکردم از دوست دارم گفتن دست کشید و لبمو گرفت تو دهانش و من هم مقاومت نکردم و لبشو میمکیدم که زبونشو داد تو دهنم و من هم خوردم و متقابلأ زبونم رو دادم دهانش که با چه ولع و تشنگی میخورد با باسنش بازی میکردم و تو مشتم میچروندم و میکشیدمش رو به بالا و به طرف خودم فشارش میدادم و کیرم از رو شلوار تو خونم که خیلی هم نازک بود به کس او مالیده میشد و از همین الان اه و اوهش در اومده بود و شروع کرد به در آوردن لباسم و لختم کرد و حالا لخت جلوش ایستاده بودم و با دستای مثل حریرش داشت بدنمو از بالا تا پاین نوازش میکرد و سینه من که از آدمای معمولی پهن تره البته نه مثل ورزش کارا هم میبوسید هم میلیسید و همین جور با من ور میرفت که نشست و کیرمرو گرفت دهانش که ساک بزنه و من که انتظار همچین زیاده رویو نداشتم صورتشو گرفتم و کشیدم بالا و لبشو خوردم و گفت نه میخوام کیرترو بخورم نگاش کردم و گفتم بعدن چون من به عشقبازی طولانی عادت کرده بودم یهو رفتن سر هارد سکس اونهم با سپید سخت بود و هنوز فکر میکردم با همین یه عشقبازی بتونم سرو تهشو هم بیارم
بردمش طرف اتاقخواب خودمون که گفت نه عشق من تو اتاق من عشق مامان تو اتاق مامان. رفتیم تو اتاقش و رو تخت ۱ نفرش تو بغل هم خوابیدیم و هنوز داشتیم بدن همدیگرو میخوردیم که بغل به بغل هم بودیم خودشو کشید بالا و سینهاشو داد دهانم و من هم خوردم براش حسابی سفت شده بود و داشت سپید از شهوت میسوخت ۱۰ بار از مادرش داغتر شده بود منم با کوسش بازی میکردم که چند ثانیه هم طول نکشید که تو بغلم شروع به لرزیدن کرد و با اه و اوه زیاد ارضا شد
تو بغلم گرفتمش و داشتم لبخند میزدم که گفت نخند دیگه دست خودم که نبود گفتم باشه مهم نیست حالا دیگه لالا، گفت نه تازه اولشه منم آب میخوام و هنوز ندادم بهت، که یهو رفت پاین و کیرمرو گذاشت دهانش و چه ساکی میزد نفسش مثل آتیش بود و وقتی با زبونش کیرمرو از خایه تا بالا لیس میزد و با اون چشمای حشری و خمارش نگام میکرد کمرم تیر میکشید و تنم سوزن سوزن میشد از زور شهوت دیدم اگه بخواد اینجوری ادامه بده الانه که آبم بیاد و بریزه تو دهانش که پاشدم و رفتم تو حموم تو اتاقش و رفتم زیر دوش و آب سرد و باز کردم روم چند ثانیه نگذاشته بود که چسبید بهم و گفت سردت نشه عشقم و واقعا زیر دوش آب سرد تن داغش داغم کرد و داشت بهم حال میداد و لبمو میخورد دستشو انداخت دور گردنمو خودشو کشید بالا و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بس نیست عزیزم بریم منو بکنی دیگه. دوش رو بستمو تو بغلم بردمش رو تخت و انداختمش رو تختشو گفتم من همیشه اول کون میکنما گفت میدونم مامان کونیه خوب منم اول کون میدم بهت نگران نباش آماده است تمیزم فقط جاکون توم منم نشوندمش زمین و شکمشو خوابوندم رو تخت طوری که زانوهاش زمین بود و قمبول کرده بود طرفم ولی با شکم خوابیده بود رو تخت وای که چه کونی جلوم باز شد یه سوراخ صورتی با یه کون خوشتراش و گوشتی که معلوم بود کردنیه گرد از اون چیزایی که بهش تاقچه میگن وقتی راه میره آدامس میجو ه شروع کردم به لیسیدنش از بالا تا پایین و توف مینداختم درش و با انگوشتم با سوراخش ور میرفتم و چه آخ و اوخی میکرد انگشتمو کردم توش اول یکی بعد ۲ تا بعد ۳ تا و حسابی بازش کردم که کیرم میره توش دردش نگیره دندونشو به هم فشار میداد وکسشرو میمالید گفت بکن دیگه گفتم دارم میکنم خوب گفت نه با کیرت با اون کیر کلفت بکن گفتم کیر میخوای گفت چه جورم میخوام بیای توم. سر کیرمرو یه توف حسابی زدمو دستامو گذشتم رو باسنش فهمید که میخوام بکنم دستشو آورد پشتش و چاک کونشرو حسابی برام باز کرد منم سر کیرمرو گذاشتم دم سوراخشو یواش هل دادم تو وای اون در اومد و جیغهای ریز میزد کشیدم بیرون افتادم رو کمرش بغلش کردم گفتم عزیزم چیزی شد؟ حشری و آهسته گفت نه تو بکن بازم جا کردم تو و هل دادم یواشیواش هنوز تا ته جا نکرده بودم میکشیدم بیرون بازم هل میدادم تو صداش اتاقو برداشته بود آره جون بکن وای چه کونی میدم چقدر رفته تو؟ همشو میخوام بکن تا ته. یواشیواش همین جور که میکردم و وقتی میکشیدم عقب توف مینداختم رو کیرم دیدم تا ته کردم تو کونش. گفتم خوب اینم همش قربون کونت برم که چه کونی داری گفت آخ جون خوبه؟ کون خوبی دارم خوشت اومده آره فدات شم. تا ته کردی توش؟ گفتم آره تا ته توشه زدم رو رونش و باسنش داد زدم کون بده یالا کون بده و اون شروع کرد به عقب جلو شدن و جیغ میزد وایای بکن جرم بده آخ جون کیر، مامان خوش بحالت، بکن مهران بکن پاره کن وای من هم مثل کون ندیدهها داشتم تلمبه میزدم و مثل یه شیر غرش میکردم اخه کون بده وای یالا میزدم رو باسنش موج میافتد رو تن مثل حریر سپیده سرشو چرخوند و نگام کرد گفت بسه بذار برگردم وقتی میگای تو چشات نگاه کنم. برگشت و رو تخت ولو شد و لنگشو گرفت تو دستش و جم کرد تو شکمش کس و کونش جلوم هوا شد میزد رو کوسش و میخندید تو صورتم سوراخ کونش بود بود میکرد و هنوز باز بود درش توف انداختم تو کونش و خوابیدم روش توری که پاهاش افتاد رو گردنم و دستامو گذشتم این ور و انور سرش و داشتم تلاش میکردم که کیرمرو جا کنم تو کونش که با دستش کیرمرو گرفت و گذاشت دم سوراخ کونش منم براش حول دادم تو چشماش یهو درشت شد دست انداخت دو طرف صورتم گفت وای جون قربونت برم وحشی من بکن منو بکن دندونامونو هر دومن به هم فشار میدادیم و و صداهای وحشی از ما در میومد پشتمو چنگ مینداخت منم حسابی داشتم تلمبه میزدم سرعتم که زیاد شد گفتم آبم داره میاد برات میریزم تو کونت که بسوزی خوب، جیغ زد بریز بریز قربون خایههات که میخوره به درم. یهو چبوندم بهش تا ته و حس کردم کیرم رفت تو حلقش دهانش باز شد چشاش از کاسه در میومد که آبم با فشار ریخت تو کونش آخ و اوخ هر دمون بلند بود و سپید کچولم داد میزد وای داغ ابکیرت داغ جون کونم من هم که داشتم تکونای آخر میخوردم که مثل پس لرزههای بعد زلزله بود سپید قربون صدقم میرفت که جون دلم خوب باشه آروم عشقم منو کردی دیگه آره بریز همشو بریز توم.
آخ که چه حالی داد گایئدن سپید یه چیز دیگه بود آخه من تو مجردیم کم زن بازی و دختر بازی نکرده بودم. بگذریم کیرمرو در آوردم بیرون از کونش و رفتم دوباره زیر دوش و کیرمرو شستم اومدم بیرون دیدم رو تخت ولو مونده و داره با سینههای مثل هلوش بازی میکنه رفتم طرفش و خوابیدم بغل دستش چششو باز کرد و گفت شستیش کیرترو عسل جون. منو خوابوند و رفت شروع کرد کیرمرو خوردن و با چشمای خوشگلش نگام میکرد منم دستمو چنگ انداختم تو موهاش و بیشتر میکردم تو دهانش میگفتم بخور همشو بخور جون. بستت نیست آبمرومیخوای بخوری. کیرمرو از دهانش کشید بیرون یه جوری که از نوک لبای مثل البالوش تفش به نوک کیرم چسبید و کش اومد گفت نه دارم برا کسم آمادش میکنم کسم میخا ره تا نگای خوب نمیشه غصه چیزیم نخور باز شده ۶ ماهیه. گفتم عجب پس سعید ترکوند. گفت آره بچه قرتی ولی این کسو تو باید بکنی فقط تو. الحق که راست میگفت چه کسی بود تپل و گوشتی.
کیرمرو که حسابی شق کرد گفت بشینم روت عشقم یا میخوای تو بیفتی روم. گفتم چی دوست داری؟ گفت بدم نمیاد اول من سوارت شم خوشت میاد مثل جندت باهات حرف میزنم آره. گفتم سوار شو جنده کچولم بشین رو کیر بابا گفت جون قربون کیر بابام اومد روم و با دستش کیرمرو گذاشت دم کوسش و سعی کرد بشینه حیوونی دردش میگرفت آخه کوس خیلی تنگ بود و منم که سالها بود به کس الهام عادت کرده بودم کیرم داشت میترکید جیغ میزد وقت یواشیواش بالا پاین میکرد و هنوز ببیشتر از نصف کیرم بیرون بود و سپید رو هوا بود و هنوز نمیتونست کامل بشینه روم. داد میزد وای چه کیری آی کلفته داره جرم میده منم که درد داشتم رو کیرم گفتم بسه پاشو گفت نه من اینو تو خودم باید جا بدم کشید بیرون و سر کیرمرو حسابی توف زد و رو دستش توف ریخت مالید در کوسش یکم بازی کرد با کوس و باز نشست رو کیرم چند بر فشار آورد و با دهان باز جیغ میزد چشمش بسته بود و آخ اوخ میکرد. من که میترسیدم چیزیش بشه گذاشته بودم هر کاری دوست داره بکنه. داد میزد کونمرو بگیر لاشو باز کن جون آره بتپون تو کسم کیرترو منم براش بالا پاین کردم خودمو, که دیدم نه دیگه کاملا نشست رو کیرم و هیکل مرمریش میخوره به شکمم. سینهاشو براش میملوندم که لذت ببره از کس دادنش و اونم سنگ تموم گذشته بود چه جیقی میزد انگار کلی فیلم پورنو تمرین کرده
اوف خوب میدم مهران آره بکنش وای میگفتم آره جون کس بده. میزدم شلپ و شلوپ رو کونش که پاشد از روم خوابید رو تخت گفت بفرمایید آقا نوبت شماست سوار شید. لنگشو از هم باز کردو میزد رو کوسش میگفت بگا خوب بگا هر جور دوست داری منو بگا همیشه میخوام منو بکنی خوب. رفتم روش خوابیدمو کیرمرو گذاشتم درش و هول دادم تو. باوجودی که الان داشت کوس میداد و روم بود انگار کوسش کیپ شده بود و باز به زور رفت تو من که حواسم نبود و یه فشار محکم دادم جیغش بلند شد و کمرمو چنگ زد جون آی جر خوردم آره اینجوری بکن آره اینجوری مامان و میکنی آره اونم مثل من میده جون اونم مثل من وحشی هست مثل من تشنت هست؟ من که مغزم قفل بود و نمیتونستم فکر کنم که بخوام جواب بدم فقط میگفتم جون کس بده جنده کس بده اونم داد میزد بکن بیشتر چشماش به درشتی یه تخممرغ شده بود و نفسش که به صورتم میخورد انگار از کوره نون پزی بود. عرق هر دومون در اومده بود توری که عرقم چکه میکرد رو صورتش و سپید چنگم میزد و با ناله میگفت جون داشت از حال میرفت که بغلم کرد محکم و به تنش لرزه افتاد اونم چه لرزی از اولین بار شدیدتر جیغ میزد و تکون میخورد تو بغلم که کیرم سوخت وای بیشتر از چند ثانیه طول کشید چون روش بودم و اون ارضا شده بود بر اینکه وزنم اذیتش نکونه برگشتم و اون اومد روم چند ثانیه بیحرکت موند و از روم شل کرد یواش کشید بیرون وای آبش شوره کرد رو شکمم غش غش میخندید و قربونم میرفت بعد گفت پس تو چی ارضا نشدی که. گفت بیا عشقم بکن آب میخوام آب, بازم خوابیدم روش و تلمبه میزدم اونم چه تلمبهای کوسش که حسابی خیس شده بود و پر آبش بود شلپ شلپ صدا میداد و دوباره اه و اوهش بلند شد سرعتم زیاد شد و داشتم نعره میکشیدم فهمیدم الانه آبم بیاد در آوردم کیرمرو و تا کشیدم بیرون فواره زد آب کیرم رو هیکلش و صورتش با ووجدی که بار دوم بود که ارضا میشدم ولی چه ابی ازم در اومد شکمش سینههاش صورتش انگار شاشیدم روش جون جون میگفت با هیکلش ور میرفت و میگفت آخ جون آبترو ببین چه جور در آوردم کیف کردی. افتادم روش و از حال رفتم برای چند دقیقه ولو بودم و بعد پاشدم گفتم بریم دوش بگیریم ساعت ۳ صبحه دوش بگیریم که بخوابیم. رفتیم زیر دوش و اون منو میشوست و من اونو دیگه چیزی نمیگفت و فقط مثل یه عاشق واقعی نگام میکرد من که نمیدونستم چی بگم دست به سر و صورتش میکشیدم و میبوسیدمش ازگریبانش و لباش اونم کیف میکردی نیم ساعتی زیر دوش بودیم میخواست بازم باهم ور بره که گفتم نه بعدن گفت قول؟ گفتم تو همیشه اینجوری بده تا هروقت بخای من هستم. گفت تو بکن من همیشه اینجوری میدم. گفتم باشه پس الان تو تو جات منم تو جای خودم میریم میخوابیم که مامان صبح خوابیم میاد بعدن فکر میکنیم خوب؟ منو بوسید و گفت خوب من از حموم اومدم بیرون و رفتم طرف اتاقخواب خودمون و رو تخت ولو شدم و مونده بودم امشب چه شبی بود.
|
[
"دختر خوانده"
] | 2011-02-21
| 10
| 2
| 213,947
| null | null | 0.001207
| 0
| 20,740
| 1.135896
| 0.503034
| 4.55793
| 5.177335
|
https://shahvani.com/dastan/شکست-زن-عموم
|
شکست زن عموم
|
محمد
|
سلام
اون موقعه مجرد بودم، پدربزرگم زمین کشاورزی داشت که کل تابستون میرفتم روستا کمکشون کنم.
عموی کوچیکم چند روزی بود ازدواجکرده بود و یه دختر دبیرستانی شهری براش گرفته بودن.
به محض اینکه عمویی زن میگرفت میومد شهر تا جا برای بعدی باشه و به این ترتیب همه کارهای خونه توی روستا روی دوش نو عروس بود یه جورایی ارشد و آشخور خودمون تو خدمت.
زن عموهای قبلیم از اول چون خودشون تو روستا بودن با جدیت و تعصبات اونا اشنا بودن اما این یکی خیلی نق میزد و به زور کار میکرد.
تا جایی که همیشه مورد سرزنش قرار میگرفت. خیلی شیطون بود و همیشه در حال گنده کاری و غر زدن بود.
عموم از سر زمین که میومد خسته بود و بیشتر اوقات حموم نرفته همون بیرون خونه رو تراس میخوابید. زن عمومم بدش میومد بره بیرون میگفت از حشره و اینا میترسه.
خلاصه که تمام ارزوهای زن عموم یه جورای براش به باد رفته بود و نمیتونست باور کنه که باید این زندگی رو داشته باشه. همدم و همرازش من بودم. یه جورایی درکش میکردم و پای حرفاش میشستم.
یه وقتایی هم گله میکرد از عموم کهای کاش همیشه مث شب عروسی بود. و بهترین لحظه زندگیشو همون شب میدونست و میگفتدبعد اون دیگه عموت بهم اهمیت نمیده. خلاصه کنم که باهام انقد راحت شده بود و اعتماد داشت که سفره دلشو برام باز میکرد. بیشتر موقعها هم مانع کتک خوردنش میشدم و با عموم بحث میکردم حتی چند بارم به خاطرش سیلی هم خوردم. بچهدار شدنو اومدن شهر دوتا کوچه پایینتر خودمون. عموم نگهبان شیفتی شده بود و شبهای که تنها بود منو میفرستاد برم پیشش.
هیچ وقت حتی توی ذهنمم به عموم خیانت نمیکردم.
ارتباط منو زن عموم انقد راحت بود که جلوی من با لباس راحت میگشت و جاشو کنارم مینداخت. وقتی تلویزیون نگاه میکردم میومد سرمو میذاشت رو پاهاش و موهامو نوازش میکرد.
با وجود من اروم میشد اما تصور اینکه بخوام روزی باهاش سکس کنم هم نداشتم.
یه روز تو پارک دم خونهشون نشسته بودم دیدمش با یه مرد غریبه داره میاد تا منو دیدن مرده راشو کج کرد و رفت طوری که حتی فک کردم با اون نبوده. اما خودش لو داد و گفت محمد اون پسر عموم بوده و میخواسته بیاد فرشارو بخره. منم چیزی نگفتم. اما فهمیدم زن عموم علاوه بر محبت نیاز به رابطه سکس هم داره. ولی خودمو گول میزدم که امکان نداره و به روش نمیوردم.
بعد اون زن عموم همش سوال میکرد دوست دختر داری باهاش رابطه هم داری چقد سکس میکنی و اصلا کمرت سفت هست یا توام مث عموتی بعد این همه سوال خودش با خودش دوباره جواب میداد نه توام مث اونی ازت معلومه. منم فقط میخندیدم.
اما نمیدونستم چه آشوبی تو دلشه و واقعا افسرده شده. شایدداگه اون موقعها درکش میکردم با عموم حرف میزدم و بهش راهکار برای بهتر شدن رابطشون میدادم.
زندگیشون دوومی نداشت و از هم جدا شدن و بچه رو عموم گرفت و اونم رفت. مدتها بعد تو خیابون دیدم یکی اومد سمتم و با خوشحالی پرید تو بغلم چنان محکم منو گرفت که همش به اطراف نگاه میکردم که کسی نبینه.
درسته لیلا زن عموم بود. چقد شکستخورده بود چهره یه دختر دبیرستانی به یه زن جا افتاده و سکسی تبدیلشده بود. اولین باری بود که بهش حس پیدا کردم. بعد کلی گلایه که نامرد من با عموت مشکل داشتم تو چرا دیگه سراغی نگرفتی. میدونی چقد دلم برات تنگ شده. کجای چکارا میکنی اصلا نمیبینمت. گفتم سرباز بودم تازه تموم شده.
ازذخوشحالی نمیدونست چکار کنه گفت بیا بریم خونه پیش من باش یه کم. گفتم اون موقع فرق داشت الان نمیشه. گفت بهتر حالا دیگه راحتر میتونم باهات حرف بزنم بیسر خر.
رفتیم خونش. یه خونه نقلی که فقط دو تا فرش و یه گاز و یخچال و خرت و پرتای ساده. گفتم چرا نرفتی پیش پدر مادرت. گفت یه مدت اونجا بودم نگاههای سنگین اقوام به یه زن مطلقه رو نمیتونستم تحمل کنم. الانم تو یه خیاطی کار میکنم و بیشتر کارام میارم خونه. بابام اینام میان بهم سر میزنن. خیلی ناراحت شدم و بغض گلومو گرفت. فهمید بهم گفت ناراحت نشو دیگه هر کی یه قسمتی داره. اون شب تا نزدیکای صبح باهم حرف زدیمو حسابی درد دل کردیم چشام سنگین شدو خوابم برد نزدیک ظهر بیدار شدم دیدم گوشیم زنگ میخوره بابام بود گفت کجایی تو عصبانی بود. گفتم خونه یکی از دوستام خلاصه قطع کردو لیلا گفت بیا همشون مث همن. خیلی اصرار کردم که برگرده به خاطر بچشون. اما قبول نکرد حتی عموم هم قبول نمیکرد البته بعدا مشخص شد که عموم با کسی قرار ازدواج داشتن.
سر صحبتو کشید به اونروز تو پارک که داشته با پسر عموش میومده. دیگه خیلی راحت اعتراف کرد که میخواسته به عموم خیانت کنه و نمیتونسته بیخیال رابطه جنسی بشه. اما قسم خورد که بعد اینکه تو رو دیدم تو پارک یه تلنگری خوردم که نتونسنتم خیانت کنم و گفتم باید بسازم.
گفت بعد از جدایی هم انقد دلتنگ بچه بودم و هر شب و روز گریه کردم که دیگه تمام حس و شیطنتام پرید. دیگه اون دختر شیطون و بشاش نیستم محمد. از طرز حرفاش معلوم بود چقد سختیکشیده. گفتم چرا بچتو نمیاری چند روزی پیش خودت. گفت نمیخوام روم تو روی عموت بیفته یه وقتایی چادر سرم میکنم میگیرم جلو صورتم از دور بچمو میبینم. حتی از فامیلای خودمم فراریم تو خیابون میبینم رامو کج میکنم. تو چه میدونی معنی حرفامو چه میفهمی یه زن تمام رویاشو تمام حسشو خاک کنه یعنی چی. بهش گفتم میخوای معصوم رو بیارم ببینیش. اینطوری کسی نمیتونه جلوتو بگیره ضمن اینکه حق قانونیته. از اون به بعد هر هفته معصوم رو به بهانه خیابون میبردم یه ساعت تو پارک میدیدش. یه کم ارومتر شده بود.
حس عجیبی بهش پیدا کرده بودم. نه که ناجیش باشم. اخه کاری از دستم بر نمیومد ولی بیشتر میرفتم پیشش. شبا که میخوابیدم از پشت بغلم میکرد و دستشو میکشید تو صورتم و رو سینم. حس خوبی داشتم باهاش احساس امنیت میکرد ارامش عجیبی بود زود خوابم میبرد اما اون ساعتها بعد من میخوابید.
نمیتونسم بفهمم چی تو دلش میگذره. اما نرمی سینهشو که یه وقتای پشت سرم رو بهش فشار میدادم میفهمیدم. نفسهای پی در پی اما اروم و عمیقش دیوونم میکرد. حس میکردم دوس دخترمه. اما دوست دختری که ممنوع بود. این خط قرمز بیشتر روانیم میکرد. تا اینکه اون شب رسید شبی حس شهوت و تو چشاش دیدم. نگاهای دوخته شدش به من که گاهی از نگاهاش لذت میبردم. مثل همیشه خوابیدم تو بغلش و اونم از پشت بغلم کردم. هیچ وقت تا اون موقع به خودم جرات نداد بودم برگردم و تو بغلم بگیرمش. توی حالت خواب و بیداری بودم با ترس برگشتم دیدم بیداره. چشامو بستم و سرمو کردم لای سینههاش اونم کلا منو کشید تو اغوش خودشو سعی کرد کاری کنم که پاشو باز کنه تا بتونم پای راستمو بدارم بین رونهاش تا بیشتر بهش بچسبم. از این کارم خوشش امده بود و مدام دستاشو تو کمرم بالا پایین میکرد. منم دستامو انداختم دور کمرشو اروم به سمت گودی گمرش بردم. دیگه هر دومون میدونستیم چی میخواییم اما جرات اینکه پیشقدم بشیم رو نداشتیم. چشامو باز کردم تو چشاش نگاه کردم یه نفس عمیق از لای سینش کشیدم و سرمو تکون دادم بیشتر تو سینش جا کردم. لیلا خیس عرق بود منم از ترس و شهوت بدتر از اون. تویه دوراهی بودم که راه برگشت نداشتم اما نمیخواستمم ازم برنجه میخواستم مطمن بشم خواسته قلبیشه. صدایرقلب هر دومون و صدای نفسامون اتاق و پر کرده بود. دست و اوردم بالا و موهاشو نوازش کردم و دلمو دادم به دریا لبامو بردم سمت لباش. دیگه از خودمون بیخود شدیم نزدیک به دو ساعت فقط لب میخوردیم. در حال لب گرفتن هیچ کدوم نمیتونستیم بیشتر پیش بریم و لب بازی و طولش میدادم تا یه جا طلسم شکسته شه. انقد غلت خورده بودیمو سعی در به رخ کشیدن اندام همدیگه داشتیم که رسیده بودیم گوشه اتاق. د اخه چت شده محمد چرا یه کاری نمیکنی. دیگه داغ و مست بودیم دستشو اوردم پایین گذاشتم رو کیرم. اونم انگار منتظر بود چنان مثل وحشیها چنگش میزد که نزدیک بود ابم بیاد. متعجب بود از سایزش. اروم و با خجالت گفت محمد چقد بزرگه. من فکر میکردم چیزی لا پات نیست. منم فقط نگاش کردم جوابی نداشتم بدم. رفت پایین شلوارو شورتمو کشید پایین گفت درش ییار دیگه اینارو. منم لباسامو کامل دروردم. لیلا رفت لای پامو شروع کرد لیسیدن و خوردن. خیلی حرفهای نبود اما با حسش بهم میفهموند که کیرمرو دوس داره همین خیلی بهم لذت میداد. خیلی نخورد ابم اومد. انقد شهوتی شده بودم که ابم با فشار پاشید اونم با شرت خودم که دم دستش بود پاکش کرد. بقیشم از رو کیرم میلیسید. پاشد رفت دستشویی ابخودشو شست و امد. گفت خیلی عرق کردم ببخشید... گفتم لیلا لباساتو در نمیاری. گفت چرا عزیزم. با شورت مشکی و سوتین سفید تازه سایز سینههاشو میدیم چقد خوشگل بودن مثل بلور سایز ۷۵. نشوندمش رو پاهامو دوباره لباشو بوسیدم. سوتینشو باز کردم. سینههای نازشو میمالوندم از شدت شهوت دیگه نفساش به جیغای ریز تبدیلشده بود. خوابوندمش و شرتشو دروردم. یه کم بوی عطر میومد از لای پاش. بیشتر شهوتیم میکرد. یه کس کلوچهای که موهاش تازه نیش زده بود. شروع کردم خوردن و با زبون میکردم تو کسش. معلوم بود سکس نداشته زبونم هم با زحمت میکردم تو. ابشم که هی میومد. لرزید و شکمش مثل تبل بالا پایین میکرد. فهمیدم ارضا شده. گفت بسه دیگه تورو خدا بیا. رفتم بالا منو کشید تو بغل خودش و پاهاشو حلقه کرد دور کمرم. سینههاشو میمالیدمو لیس میزدم. سرکیرمرو گذاشته بودم دم کسش و اونم با التماس نگاهش و تکوناش بهم میفهموند که بکنم تو. یه کم اروم هل دادم سرش رفت تو اما انقد تنگ بود که ابروهاش محکم کشیده شدن تو همو شونمو گاز میگرفت. چند باری خودشو جمع کرد ولی دوباره شل میکردو خودشو به سمت کیرم هل میداد. گذاشتم به اختیار خودش تا تونست همه کیرمرو توش جا کنه. شروع کردم تلمبه زدن و قربونش میرفتم و اعصابم خورد که عموم چطور نتونسته این جیگرو راضی کنه.
کسش چنان ابی انداخته بود که هربار مجبور میشدم با دستمال پاکش کنم. از شدت شهوت چنان میپیچید که حرکاتش دیوونم میکرد. منو محکم بغل کردمو ام گفتو کسش نبض میزد. کیرم چنان قفل شده بود که فکر میکردم کش افتاده دورش.
بلندش کردم رو چهار دست و پاش زانو زد از پشت کردم تو کسش. اینار اختیار بیشتری باهام بود و محکمتر میکردمش. لیلا هم از بین پاهاش با دستاش تخمامو میمالید تا من حرکاتمو کندتر کنم. بهش گفتم ابم اومد گفت بریز رو سینم. منم آبمروریختم رو ممههاش. اونم همشو مالید به تنش. خیلی هیجان داشت و دوتا رفتیم حموم. تو حموم فقط بغلش کردمو و لیف کشیدم براش. خیلی راضی بود و بهم گفت خیلی دوسم داره و همیشه توی فکرش دوس داشته با من رابطه نزدیکتر از یه دوست و همدم داشته باشه.
منم خیلی دوسش داشتم. بعد از اون شب بازم با هم رابطه داشتیم و امادگی بیشتری برای رابطه سکسمون پیدا میکردیم.
در کل اولین سکس همیشه به یاد موندنیترینه هرچند که فکر میکردیم اونشبم مثل بقیه شبا بگذره. اما اتفاقی بود که افتاد و خیلی خوشحالم
دوستان گلم ببخشید اگه طولانی شد و قلم خوبی نداشتم. اگه دوست داشتین تا بازم از سکسامون براتون بگم.
|
[
"زن عمو"
] | 2018-05-12
| 81
| 8
| 144,183
| null | null | 0.026921
| 0
| 9,193
| 1.818245
| 0.675874
| 2.843692
| 5.170531
|
https://shahvani.com/dastan/-من-و-مشتری-زیبام-نسیم
|
من و مشتری زیبام نسیم
|
رامین
|
من اسمم رامینه ۳۸ سالمه متاهل و قدم ۱۸۰ و وزنم ۸۴ قیافه معمولی دارم من یه فروشگاه لوازم خونگی دارم با چهارتا کارمند آقا که خیلی از اوقات خودم میام کف فروشگاه و مشتریارو راهنمایی میکنم و از این کار خیلی لذت میبرم
منم مثل خیلی از آقایون متاهل با وجود تعهد شیطنتهایی هم داشتم
اون روز از اول صبح کارای فروشگاه و انجام دادم و سفارشات مشتری هارو فرستادم برای کارخانهها و مشغول حساب کتاب بودم که یه زوج جوون وارد فروشگاه شدن و خیلی خریدارانه داشتن کارامونو نگاه میکردن که منم خودمو به بچههای فروش رسوندمو سعی کردم خودم راهنماییشون کنم
من اون روز خیلی تو مود شیطنت نبودم و داشتم با تمرکز کارارو معرفی میکردم که متوجه نگاهای شیطنتآمیز خانم شدم خانمی که خیلی زیبا بود و اندام قشنگی داشت و با سلیقه خاصی لباس پوشیده بود البته اصلا شوهرش تو باغ نبود منم گه گاه جوری که مثلا مخاطبم خانمه بهش خیره میشدم تا اینکه رفتیم پای فاکتور و قرار شد اقلام و برای هفته آینده براشون ارسال کنیم
آدرس و شماره تماس رو گرفتم و ضمیمه فاکتور کردم
دوروز بعد یه شماره با موبایلم تماس گرفت و تا جواب دادم خودشو معرفی کرد که همون خانمیه که چند روز پیش با همسرش اومدن و
منم خیلی تحویلش گرفتم و گرم صحبت میکردم و اونم شروع کرد به صحبت که یکی از اقلام و میخواد جابجا کنه و منم ازش خواستم واتساپ بیاد و اونجا تغییرات و بهم بگه تا بعدا مدرک داشته باشم که خودتون عوضش کردین
خلاصه همون موقع اومد واتساپ و پیام داد و منم اقلام جدید و جایگزین قبلیا کردم و عکس فاکتور جدید و فرستادم و اونم تایید کرد
وآخرش گفت مرسی عزیزم
با جمله اخرش هنگ کردم و شیطنتم گل کرد و منم قلب فرستادم براش و لایک کرد
شمارشو سیو کردم و توی تلگرامم رفتم و عکساشو نگاه میکردم که با لباسای باز عکس گذاشته بود که زیباییشو دو چندان کرده بود
همه عکساشو با دقت میدیدم و حسابی هوایی شده بودم دنبال بهونه بودم که دوباره بهش پیام بدم ولی نمیخواستم خودمو هول نشون بدم و بیخیال شدم
گذشت و منم بارشونو با دقت طبق فاکتور آماده کردم و اومدم به شماره روی فاکتور زنگ بزنم که نظرم عوض شد و به شماره خانم زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم تشریف دارین سفارشتونو ارسال کنم؟
اونم خیلی صمیمی جوآبمروداد و تشکر کرد و گفت منتظرم
با راننده هماهنگ کردم و ساعت ۲ تحویلشون داد
حدود ساعت ۶ بود که زنگ زد به موبایلم و کلی تشکر کرد و گفت خیلی راضیم فقط خواستم همسرم بره سرکار تا زنگ بزنم و تشکر کنم و وسط حرفاش خیلی قربون صدقم میرفت و عزیزم میگفت
البته خیلیا اینجورین و راحت صحبت میکنن ولی این واقعا فرق داشت و باعث میشد جسارت من بیشتر بشه
ازش خواستم یه فیلم رضایت مشتری بگیره و برام بفرسته و اونم خیلی مشتاقانه قبول کرد و گفت چشم الان میفرستم
منم تشکر کردم و قطع کردم
بعد حدود نیم ساعت یه فیلم اومد تو واتساپ و زیرش نوشته بود ببخشین اگه خونه خیلی مرتب نیست خواستم سریع فیلم بگیرم
متن و که خوندم فیلم دانلود شده بود بازش کردم دیدم خیلی حرفهای فیلم گرفته و با کیفیت چون گوشیش آیفون ۱۳ بود و روز معرفی دیده بودم
توی فیلم وسایل و خیلی با سلیقه نشون میداد و خودش صحبت کرده بود که خیلی راضیم از فروشگاه... و کارشون عالیه و قیمتاشونم خوبه و...
فیلم و که دیدم کلی براش قلب فرستادم و قدردانی کردم
بعدش گفتم فیلم خیلی خوبی بود فقط کاش خودتونم بودین و یه شکلک🫣 فرستادم
یکم مکثکرد و بعد نوشت نه دیگه خیلی خوش بحالت میشه
منم گفتم راست میگین اونو تو پیجم میذارم نمیخوام فالورام هوایی بشن گناه دارن 😁
گفت
-مگه تو منو دیدی هوایی شدی
-راستش کم نه
-فهمیدم از اون اول شیطونی
-عه کجا من به این سر به زیری
-اره کم مونده بود جلوی شوهرم قورتم بدی
-من که خیلی خودموکنترل کردم 😔
-اره خداروشکر کنترل کردی وگرنه...
-وگرنه چی؟
-هیچی
-نه بگو وگرنه؟؟؟
-ولش کن دیگه آقا رامین
-باشه چقدر خوب که اسممو میدونی وچقدربد که منم نمیدونم اسمتو
-تو فروشگاه که کارمندات صدات میکردن فهمیدم منم اسمم نسیمه
-چه اسم قشنگی ولی بیشتر شبیه طوفانی
-طوفان چرا؟؟؟
-طوفانی که قلب آدمو از جاش در میاره
-داری مخمومیزنی؟ 😁
-دارم حرف دلمو میزنم
خلاصه چت اون روزامون یه سه ساعتی طول کشید و همه جور حرف زدیم و اونم گفت منم خوشم اومد ازت و خلاصه با هم حسابی صمیمی شدیم جوریکه تا دو هفته به هم صبحها پیام میدادیم تا شب بجز تایم ناهار که شوهرش خونه بود باهم چت میکردیم
یواشیواش چتامون تصویری شد و ازش میخواستم بره عقبتر و تا کل بدنشو ببینم
معمولا لباسهای سرهمی میپوشید با بندهایی که بالا بود و تقریبا چاک سینش معلوم بود
یروز بهش گفتم میرم انبار تا راحت بتونیم حرف بزنیم و منم کیرمرو درآورده بودم و با داشتم باهاش بازی میکردم البته نسیم نمیدید
بهم گفت چیکار داری میکنی منم گفتم محو تماشاتم
گفت نه یه کاری داری میکنی که آروم رفتم پایین و نشونش دادم یه لحظه خشکش زد و گفت وای چه باحاله دیوونه میشم که
منم گفتم سینههاتو ببینم اونم بعد کلی ناز اروم نشونم داد واو چی میدیدم دوتا ممه خوشگل حدودا ۷۵ با نوک قهوهای کمرنگ و پوست سفید
دیگه داشتم دیوونه میشدم با دیدنش و فکر نمیکردم اینقدر سریع بتونم پیش برم
ازش خواستم پایینتر و لخت ببینم که گفت دیگه نمیشه اونو باید از نزدیک ببینی تازه اگه بتونی ببینیش
منم به همون سینههاش اکتفا کردم و کلی بازی کردم با کیرم که بهش گفتم دارم ارضا میشم گفت بگیر ببینمش دوس دارم آبترو ببینم و آبم با فشار پاشید بیرون و کلی قربون صدقم رفت
منم که دیگه حال نداشتم همونجا دراز کشیدم و ادامه چت کردن تا اینکه ازش خواستم حضوری ببینمش و گفت نمیتونه بیاد و شوهرش خیلی گیره
منم به شوخی گفتم نیای من میاما
که خیلی سریع گفت ببینم میتونم اوکی کنم بیای
من دوباره شوکه شدم که چه زود پیشنهادم گرفت
دو سه روزی چت میکردیم که یه روز گفت فردا میتونی ساعت ده اینجا باشی
منم گفتم حتما
کجا بیام و کی بیام و چجوری بیام و کلی نقشه کشیدیم
و قرار شد من صبح ساعت ده با یه کارتن وسیله (برای پوشش قضیه که مثلا دارم جنس میبرم بالا) برم ادرسشون
خونهشون مجتمع مسکونی بود که نگهبانی داشت توی مجتمع بلوکهایی بودن ۴ طبقه قدیم ساخت که هر طبقه دو واحد داشت که دراش روبروی هم بودن و قرار شد به نگهبانی بگم با اینا هماهنگم و فامیلی شوهرشو دادم و نگهبان راهنماییم کرد کجا برم منم ماشینمو پارک کردم جلوی بلوک و زنگ زدم نسیم، گفت بیا بالا طبقه چهارم در بازه بیا تو با کفش رفتم بالا
تا برسم نفسنفس میزدم که تا در بازو دیدم و وارد شدم
نسیم پشت در ورودی بود و با یه تاپ سرهمی که تا بالای زانوهاشوپوشونده بود و یه ارایش ملایم خیلی ناز و موهایی که معلوم بود تازه از حموم اومده و شونه کرده بود همونجوری باز روی شونه هاش و یکم از سینههاش ریخته بود جلوم ایستاده بود
من از استرس دستام یخ کرده بود همونجوری جلوی در دستشو گرفتم و بغلش کردم گفت چرا اینقدر دستات یخه بذار گرمش کنم و گذاشت بین بازوش و سینش منم هم لب میگرفتم و لباشو میمکیدم
خیلی اروم صحبت میکرد که گفت ممکنه همسایه روبرویی پشت در باشه
منم همچنان نگاش میکردم و لباشو میخوردم و با دستام که دیگه تقریبا گرم شده بودن کونشرو از روی لباس میمالیدم
خیلی کون خوش فرمی داشت وقتی روبروم ایستاده بود تقریبا پیشونیش روی چانه من بود بخاطر همین مجبور بودم یکم خم بشم تا بتونم کونشرو بمالم کامل حشری شده بود ولی برای اینکه یکم از استرس من کم کنه گه گاه صحبت میکرد و گفت کارتونه حالا چی هست که گفتم نترس کارتن خالی نیست کادوی دیدارمونه که تا اینو شنید دوباره محکم خودشو بهم چسبوند منم کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد و نسیمم اینو حس کرده بود و یواش با دستش کیرمرو نوازش کرد که یهو گفت اوف چقدر بزرگه اینو کجای دلم بذارم
منم گفتم قراره تو کست بذاری قشنگم
بعد برش گردوندم و همونجا پشت در لباسشو دادم بالا
چقدر صحنه قشنگی بود یه شورت خوشگل زرد رنگ که روی پوست سفید قشنگش یه درخشش خاصی داشت از پشت دستمو داخل شرتش کردم و به کسش رسوندم اخ چه کوسی خیس خیس تا دستم بهش خورد نسیم نفساش تند شد و اروم شرتشو درآوردم
و خودمم شلوارمو تا زانو کشیدم پایین نسیم دستش رو جاکفشی بود و از روی آینه جاکفشی داشت منو تماشا میکرد منم کیرمرو که کامل سیخ شده بود و اروم میمالیدم به کوسش و خیسش میکردم و دوست نداشتم به این زودی فرو کنم داخل و همینجوری داشتم بازی میدادم و نسیم با عقب و جلو کردن کونش همراهی میکرد و از تو اینه نگاه میکرد
هردومون میدونستیم که تا دوساعت مزاحم نداریم ولی بازم هر دو استرس داشتیم و اینو از نگاهای نسیم میتونستم بخونم که بهم گفت زود باش بکن تو و منم شروع کردم آروم کیرمرو روونه کوسش کردم با اینکه کامل خیس بود ولی خیلی سخت واردش شد گفتم نسیم چقدر تنگی اونم با حرکت کونش تایید کرد و لب پایینش و گاز گرفت دیگه داشت اه بلند میکشید و یه دستشو آورده بود روی کونش و باهاش بازی میکرد منم اروم داشتم کیرمرو تو کوسش بازی میدادم و با انگشت اشارم سوراخ کونشرو بازی میدادم با هر بار تلمبه زدن من سینههاش تکون تندی میخورد که منو بیشتر حشری میکرد
کیر من خیلی بزرگ نیست حدودا ۱۶ سانت ولی نسیم و داشت دیوونه میکرد دیگه آااه نسیم تبدیل به ناله شده بود و داشت حسابی لذت میبرد و وسطش میگفت قربونت برم رامین فدات بشم رامین بکن نسیمت رو
ولی من وسطاش بیرون میاوردم تا استراحت بدم و ارضا نشم بعد چند دقیقه برگشت زانو زد و کیرمرو دستش گرفت و تا آخرش کرد تو حلقش
خیلی حرفهای این کارو میکرد و از کنار لباش آب دهنش که با آب کوسش قاطی شده بود آویزون میشد که با دست جمعش میکرد و میمالید کیرم که این کارش خیلی منو دیوونه کرد و محکم سینههاش گرفتم تو دستم و فشارش میدادم
عجیب بود که با اینکه خیلی محکم سینههاشو فشار دادم ولی اعتراضی نکرد که بعدا بهم گفت که خیلی دوس داره تو سکس سینههاشو محکم فشار بدم
بلندش کردم و یه پاشو روی جاکفشی گذاشتم و از روبرو کردم تو کسش و لباشو میخوردم اونقدر شهوتی شده بود که صداشم دورگه شده بود با دستاش دو طرف صورتمو محکم گرفت و خودشو فشار میداد جلو و با چشمای خمار و حشریش زول زده بود بهم منم چشم تو چشم داشتم محکم میکردمش و کونشرو چنگ میزدم اونقدر این حالت برام لذتبخش بود که نتونستم کیرمرو در بیارم تا آبم دیرتر بیاد و همانطور انقدر تلمبه زدم تا ابم داشت میومد که از حرکت سریعم فهمید دارم ارضا میشم نشست و بهم گفت بریزم رو صورتش منم با فشار آبم پاشید رو صورت و لباشو که یکمم از آبمروبا زبون مزه مزه کرد و با انگشتاش به دور لباش میمالید پاشد رفت سمت سرویس و با دست اشاره کرد که الان میام و رفت صورتشو شست و اومد منم تو اون تایم شلوارمو پوشیدم و خودمو مرتب کردم وقتی اومد تو دستش موز بود که منم سریع نصفش کردم و باهم خوردیم که حتی با موز خوردنشم شیطنت میکرد موزو میبرد تو دهنشو گاز نمیگرفت با فشار کم لباش میاورد بیرون و میخندیدیم
بعد من محکم بغلش کردم و بوسیدمش و با همون صدای یواش از هم خداحافظی کردیم و من اومدم تو ماشین بهش زنگ زدم گفت بالارو نگاه کن دیدم داره از تراس منو میبینه یکم اونجا باهاش حرف زدم و در مورد سکسکون صحبت میکردیم میگفت بهترین سکس زندگیش بوده
میگفت یکی از فانتزیاش سکس جلوی در و یواشکی بوده مخصوصا اینکه بتونه از آینه موقع دادنش طرفشو ببینه
بعد از اون قضیه دیگه نشد با نسیم باشم و چند بار باهم چت کردیم و فاصله گرفتیم
من خیلی اهل روابط اینجوری نبودم ولی نسیم واقعا فرق داشت و خودشم میگفت اولین باره که خیانت میکنه
البته راست و دروغش با خودش
امیدوارم از خاطره واقعیم خوشتون اومده باشه
مراقب خودتون باشین❤️
|
[
"مشتری"
] | 2024-12-14
| 33
| 4
| 46,701
| null | null | 0.00276
| 0
| 9,808
| 1.496088
| 0.500561
| 3.455325
| 5.169468
|
https://shahvani.com/dastan/به-یادموندنی-ترین-سکس-لعنتی-عمرم
|
به یادموندنیترین سکس لعنتی عمرم
|
هو لی هات وت
|
من اشکانم؛ یه مرد حدودا ۴۰ ساله و عاشق سکس. بیست و سه-چهار سالهم بود که اولین سکسم رو تجربه کردم. از اون موقع چند تا سکس داشتم رو نمیدونم، ولی مطمئنم سکسی که ۲ سال پیش تو یه شبجمعهی پاییزی با همسرم داشتم، بهترینشون بوده. از اون شب بگم...
خیلی خوب یادمه بیشتر از دو هفته از آخرین سکسمون گذشته بود. دوشنبهی قبل از اون پنجشنبه بود که وقتی از سر کار برگشتم خونه، یکتا – همسرم – بعد از چند شبی که خیلی سر حال نبود، با تاپ و شلوارک مشکی اومد پشت در به استقبالم. بعد از ۷ سال زندگی، خوب میدونست که هیچچیز مثل ترکیب شلوارک مشکی و پاهای سفید تو پرش حشریم نمیکنه. به محض دیدنش، شروع کردم به لبگرفتن و دست کشیدن روی کونش و پشت رون پاش. یکتا هم بعد چند لحظه آروم دستشو گذاشت روی شلوارم و شروع کرد به مالیدن. ۱ - ۲ دقیقه بیشتر نگذشته بود که لباشو نزدیک گوشم کرد و با صدای آروم و سکسی گفت: «اگه بخوای میتونیم امشب سکس کنیم، ولی اگه صبور باشی تا شب جمعه، یه سکس محشر میکنیم اون شب.» خودم کاملا راضی بودم که سکس بمونه برای پنجشنبه، ولی برای اینکه شکبرانگیز نباشه، گفتم:
-قهرمان (اسمی که یکتا برای کیرم انتخاب کرده بود) میپرسن به چه دلیل باید این تحمل سخت رو بپذیرم؟» +ببین قهرمان، اگه میخوای موقع رفت و آمد با ملوس (اسمی که من برای کص یکتا انتخاب کرده بودم) هیچ موی مزاحمی نباشه، باید صبر کنی تا بعد از اپیلاسیون چهارشنبهی اینجانب...
-پس کرم داشتی شلوارک مشکی کوتاه پوشیدی؟ باشه بابا...
+حشری شدی؟ اینکه چیزی نیست بابا. صبر کن تا پنجشنبه... (و زد زیر خنده).
پنجشنبهها زود از سر کار میومدم خونه. آخرای ساعت کاری بود که یکتا بهم مسیج داد: «منتظران شب جمعه، آمادهاید؟» خیلی از این کارها نمیکرد؛ نمیدونم از اون حجب و حیاهای زیاده از حد بگم یا چیز دیگه، ولی معمولا وقتی سکس میخواست هم سعی میکرد غیر مستقیم عمل کنه و منو حشری کنه. به هر حال اون روز متفاوت شده بود. جواب دادم: «با سرعت ۳۰۰ کیلومتر بر ساعت به سمت خانه» و چند دقیقه بعدش زدم بیرون. مطابق پنجشنبهها، ناهار آماده بود. بعد ناهار دراز کشیدم و بعدم رفتم حموم و خیلی تمیز و حسابی شیو کردم. چند شب بیشتر به شب یلدا نمونده بود و روزا کوتاه بودن؛ به خاطر همین وقتی اومدم بیرون دیگه تقریبا تاریک شده بود هوا. رو مبل جلوی تلویزیون ولو شده بودم که یکتا با دمنوش اومد و گفت: «بخور، یه چرت بزن، بیدار شی، شروع برنامهس». با یه بوس ریز ازش تشکر کردم. مشغول خوردن دمنوش و ور رفتن با گوشیم بودم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم، ساعت از ۶ عصر هم گذشته بود. سر و صدای یکتا از توی اتاق میومد. پا شدم یه دستشویی رفتم و بعدم وارد اتاق شدم.
تمام اتاق پر از شمعهای وارمر بود؛ انقدر زیاد بودن که اتاق روشن شده بود با یه نور نارنجی و قرمز طور. یکتا سوتین ورزشی و شلوارک چسبون خیلی کوتاه مشکی پوشیده بود و داشت شمعهایی که خاموش شده بودن رو روشن میکرد که با ورود من به اتاق، پا شد و آروم اومد به طرفم. بوی خوب عطرش اتاق رو پر کرده بود؛ محو بدن سکسیش شده بودم و نگاهم از روی رون پاهاش تکون نمیخورد. یه دستمو روی رون پاش و دست دیگهم رو روی شکم تختش گذاشت، بعد لباش که جیغترین رژ قرمز دنیا رو بهشون زده بود رو نزدیک گوشم کرد و با همون لحن آروم و شهوتی گفت: «فکر میکردی اون تاپ شلوارکه سکسیترین حالتمه؟ اینا چطوره؟» و شروع کرد بلند بلند خندیدن. یکم تعجب کردم، ولی قبل از اینکه چیزی بگم، با زبونش گوشم رو طوری لیس زد که موهای تنم سیخ شد. اومدم حمله کنم سمتش که یه قدم رفت عقب و به عسلی کنار تخت اشاره کرد که یه بطری روش بود؛ بعد خیلی آروم برگشت نزدیکم و گفت: «مست نباشیم نمیشه که».
گفتم بشین تا بیام. دوییدم آبمیوه و چند پر ژامبون آوردم و دو تا لیوان. ودکا و آبمیوه رو قاطی ریختم تو لیوانا، یه لیوان رو دادم به یکتا و در حالی که همچنان نگاهم داشت یکتا رو برانداز میکرد، گفتم: «سلامتی یه سکس رویایی» و دو تایی رفتیم بالا. هنوز ژامبون از گلومون پایین نرفته بود که یکتا بطری رو برداشت و بدون اغراق نصف لیوان رو با ودکا پر کرد و بقیهی لیوان رو هم آبمیوه ریخت. همونقدر سنگین برای من هم درست کرد، و این بار خودش لفظ رو گفت: «سلامتی امشب که هیچ وقت از یادمون نخواهد رفت» و رفتیم بالا.
شاتها به قدری سنگین بودن که همونطور نشسته هم حس میکردیم گرفته. یکتا پا شد لپتاپش رو باز کرد و آهنگایی که جلوتر آماده کرده بود رو پلی کرد: «یه امشب شب عشقه، همین امشبو داریم...» و ازم خواست پاشیم برقصیم. رو زمین که پر از شمع بود و نمیشد راحت رقصید، واسه همین روی تخت وایسادیم به رقصیدن؛ همون اول هم بلیز و شلوار من رو خودش درآورد و موندم با شورتی که به خاطر سایز کیرم داشت پاره میشد دیگه. با اینکه تلوتلو میخورد، یه بار دیگه ودکا رو برداشت و یه شات دیگه برای جفتمون حاضر کرد. به سنگینی دفعهی قبل نبود ولی قشنگ تیر خلاص بود. چند دقیقه گذشت که دیگه ولو شدیم رو تخت.
خودش سوتینش رو درآورد و سینههاش رو آورد نزدیک من که تاقباز خوابیده بودم، منم به شکل وحشیانهای شروع کردم به خوردن. معلوم بود از اون سکسهاس که یکتا خیلی حالش خوبه، چون خیلی باحوصله برای تمام جزییات وقت میذاشت. انگشتای دستمو خیلی آروم لیس زد و گذاشت روی نوک یه سینهش، که یعنی یکی رو که میخوری، اون یکی رو هم بمال؛ منم با ولع تمام خوردم و مالیدم. کمکم بدنش رو کشید سمت بالای تخت تا دست من به شلوارکش برسه، و بدون اینکه چیزی بگه با قوس دادن به کونش بهم گفت که درش بیارم. یه تکون به خودم دادم و شلوارک رو کشیدم پایین، و دیدم که شورتی در کار نیست. بالاخره بعد از شروع، یه چیزی گفت: «یه دونه پوشیدم که کمتر منتظر بمونی (و باز زد زیر خندهی خیلی بلند؛ کاری که کمتر دیده بودم ازش؛ گفتم حتما به خاطر مستیه). ملوس هم تمیز تمیزه، منتظره یکی لیسش بزنه...»
من بینهایت علاقه به کصلیسی دارم، ولی یکتا خیلی علاقهای به اورال نداشت و معمولا اینکه کصش مو داره یا تمیز نیست و ترشح داره یا... رو بهونه میکرد و ازم میخواست اورال نریم. قرارمون این بود که هر از گاهی خودشتر و تمیز کنه و بذاره که لیس بزنم براش. ۶۹ هم که پوزیشن مورد علاقهم بود رو گاهی وقتا حالت جایزه بهم میداد؛ به هر حال...
جامون رو عوض کردیم؛ خوابوندمش رو تخت و رفتم پایین بین پاهاش. با دستام شروع کردم به مالیدن رون پاهاش و کمکم از هم بازشون کردم تا یه کص تمیز و مشتی زد تو چشمام. دیگه معطل نکردم و با تمام وجود شروع کردم به لیسیدن کصش. زبونم رو تا جایی که میشد فرو میکردم تو و عقب جلو میکردم، بعد درمیاوردم و روی کصش میکشیدم. همونطور که میخوردم، دستام هم رفته بودن روی سینههاش، خود یکتا هم دستام رو گرفته بود و با هم سینههاش رو میمالیدیم. ۲ - ۳ دقیقهای که گذشت، بهم گفت بیا ۶۹...
از خدا خواسته پریدم بالا و خوابیدم روی تخت تا یکتا هم برعکس بخوابه روم و شروع کنیم. قبل از اینکه بچرخه، زل زد تو چشمام، و خیلی محکم زد تو گوشم. تو اون حال و هوای سکس و مستی و... برق سهفاز از کلهم پرید. چشمام گرد شد که شروع کرد به بلند خندیدن. یه چشمک بهم زد، چرخید و نشست روی صورتم و کصش رو فشار داد توی دهنم، و منم به ادامهی کصلیسیم مشغول شدم، یکتا هم آرومآروم رفت پایین و در حالی که کیرم رو از بالای تخمام محکم گرفته بود، دو سه تا تف انداخت روش و آروم تا ته وارد دهنش کرد. چند ثانیهای کیرم رو کامل توی دهنش غیب کرده بود که یهو با حالت عوق زدن دیگه درش آورد. یخورده ازم فاصله گرفت تا دستمال کاغذی برداره، و شروع کرد توی دستمال تف کردن. احساس کردم حالش خوب نیست، پرسیدیم «اذیت شدی؟ میخوای تمومش...» که با صدای شکسته گفت: «چی میگی اشکان؟ تازه اولشه. خوبم بابا.» و دوباره اومد کصش رو گذاشت توی دهنم و رفت به ادامهی ساک زدن.
کمتر پیش اومده بود بهم اجازه بده اونقدر کصش رو بخورم، واسه همین دیگه سیر سیر شده بودم و داشتم دیگه کنارههای رونش رو بیشتر بوس میکردم و گاهی یه لیس هم میزدم، ولی چون خیلی این فرصت پیش نمیومد، نمیگفتم بسه؛ بالاخره خود یکتا بلند شد. ازم پرسید: «موقع ارضا شدنه؛ کی مقدمتره؟». گفتم: «البته خانوما». یکتا معمولا یه پتوی کوچیک که بغل تخت میذاشت رو زیرش پهن میکرد تا آبش روی تشک نریزه، ولی اون شب بلند شد و یه پارچهی سفید آورد و زیرش پهن کرد، یه نفس عمیق کشید و دراز کشید. ژلش رو آوردم، مالیدم روی کصش و شروع کردم به ماساژ دادن کصش که حسابی خیس بود. در حالی که با دست چپم سینههای یکتا رو آروم میمالیدم، کمکم انگشتای سوم و چهارم دست راستم رو وارد کصش کردم و شروع کردم به تکون دادن تا بالاخره به نقطهی مورد نظر رسیدم؛ یکتا هم با یه لرزش ناخواسته به بدنش بهم فهموند که درسته. دو انگشتی شروع کردم به مالیدن نقطه و آرومآروم مالیدن سینههاش رو شدیدتر کردم. حسابی تمرکز کرده بودم و چند دقیقهای مشغول بودم تا بالاخره دستم خیس شد و یکتا با حالت فریاد گفت: «آره، آره، شدم، آره...» نگاهش که کردم، یه قطره اشک گوشهی چشمش بود.
-چشمات میگن خیلی حال کردیا...
+آره؛ خیلی. حالا نوبت توئه...
-البته! برم لباس کار قهرمان رو بیارم...
بیشتر شمعا خاموش شده بودن ولی تک و توک بعضیاشون روشن بودن. کاندوم رو آوردم و باز کردم که یکتا ازم گرفت و گفت خودم. کاندوم رو کشید سر کیرم و تاقباز خوابید. چون پوزیشن مورد علاقهش داگی بود، گفتم برگرد داگی بریم، ولی گفت نه، اینطوری میخوام، گفتم باشه. بدون اینکه لازم باشه تنظیم کنم، کیرم با اولین حرکت تا ته رفت تو. چشم تو چشم هم بودیم و تلمبهها رو شروع کردم. چند تا که زدم، افتادم روی یکتا و شروع کردم به لب گرفتن. یکتا چند بار با پاش و چند بار هم با دستش زد به کونم، صورتم رو داد عقب و بلند گفت: «بدو، یالا، بکن منو، با همهی توانت بکن، هیچی نذار بمونه، بکن لعنتی بکن...» در حالی که با حرفاش و ضربههای دست و پاش دیگه منو به اوج رسونده بود، منم با قدرت عجیبی تلمبه میزدم و بالاخره اون اوج آخر رو حس کردم و پاشیدم توی کاندوم. فشار آبم رو قشنگ حس میکردم، گفتم: «اگه کاندوم نبود، یه جوری میریختم توت که از دهنت میزد بیرون...» و شروع کردم به خندیدن، یکتا هم یه لبخند زد، بلند شد دستمال برداشت، ۲ - ۳ تا هم به من داد و رفت بیرون، چند دقیقه بعد با دو تا شکلات وارد اتاق شد. یکیش رو خورد، یکیش رو داد به من، و کنارم دراز کشید.
یکتا فقط شلوارکش رو پوشیده بود، منم فقط شورتم رو. داشتم آروم با سینههاش بازی میکردم، یکتا هم از روی شورت کیرم رو گرفته بود. شروع کردیم به حرف زدن از اینکه فردا کجا بریم، که احساس کردم چشمام خیلی سنگین شده.
-یه چورت بزنیم، بعد پا شیم شام بخوریم؟
+خوابت گرفته، آره؟
-آره خیلی؛ فکر کنم شیرهی جونم رو کشید این سکس...
+باشه تو بخواب. قهرمان تو بیداری؟ (شورتم رو داد پایین و کیرم رو محکم گرفت توی دستش). قهرمان، به یکتا چه نمرهای میدی از ۲۰؟
- (صدام رو یخورده بچهگونه کردم و گفتم) ۱۹. ۷۵.
+بعد به مریم چند میدادی؟...
چشمام داشتن از خواب کور میشدن ولی انگار پتک خورد تو سرم. اومدم یه چیزی بگم دیدم سختمه، اومدم تکون بخورم دیدم نمیشه. ترسیده بودم، که یکتا ادامه داد...
+نترس، اثر اون شکلاتهس ولی اون قدری نیست که بکشتت. همینطوری که بیحالی، خوابت میبره. چند ساعت دیگه هم بیدار میشی. وقتی بیدار شدی، نامهای که برات گذاشتم رو بخون. خلاصهش اینه که من دیگه تهران نیستم، دنبالم هم نگرد... قهرمان! میگفتی؛ نمرهی مریم چند بود؟ تو که میگفتی بلوند دوست دارم، بلوند کردم، گفتی لاغر دوست ندارم رژیمم رو قطع کردم، گفتی واسه چندرغاز نرو سر کار، بمون خونه زندگیمون اینطوری بهتره، گفتم باشه... مریم چرا؟ لابد سکسش ۲۰ از ۲۰ بود، آره؟...
نمیدونم تا کجا ادامه داد، ولی وقتی بیدار شدم رفته بود و من بودم روی تخت، کنار پارچهی سفیدی که آب یکتا رو ریخته بودم روش. با دقت که نگاهش کردم، فهمیدم چادر سفیدیه که موقع بلهبرون برده بودیم. نامهش کلی شکایت بود از من و اینکه هیچ وقت منو نمیبخشه. دیگه هیچوقت یکتا رو ندیدم؛ پدرش بهم گفت که درخواست طلاق غیابی داده که دیگه نبینتت؛ منم اذیت نکردم تا زودتر همه چی تموم شه، رسما البته. چند وقت بعد شنیدم رفته آلمان پیش خواهرش و همونجا هم پناهنده شده، و تمام...
مریم کی بود؟ سومین شیطونی من! دو سال از عروسیم نگذشته بود که احساس کردم سخته بخوام یه عمر فقط با یه نفر سکس کنم! این شد که شروع شد، دو تای اولی رو قسر در رفتم، ولی سومی لو رفت. اون دوشنبهی قبل از آخرین سکسمون، فردای سکسم با مریم بود و میدونستم اگه بخوام با یکتا سکس کنم، ممکنه کیرم سیخ نشه؛ مخصوصا که چند باری پیش اومده بود کیرم وسط کار شل شده بود و شر درست کرده بود؛ به خاطر همین کاملا راضی بودم که سکس بمونه برای پنجشنبه شب... هیچوقت نفهمیدم کی و کجا سوتی دادم، ولی دیگه چه فرقی میکرد؟...
دو ساله هر فرصتی گیر میارم با هر کسی سکس میکنم. خدا میدونه چقدر مستقیم و غیر مستقیم خرج سکس کردم، ولی لامصب هیچ کدوم به اندازهی اون سکس حال نمیده. فقط اونایی که این شرایط رو تجربه کردن میفهمن چی میگم؛ اینکه کیرم سیخ میشه، تو کص میره، ولی قهرمان نمیشه...
|
[
"همسر",
"۶۹"
] | 2023-02-13
| 33
| 3
| 62,601
| null | null | 0.007177
| 0
| 11,087
| 1.52794
| 0.636222
| 3.382979
| 5.168988
|
https://shahvani.com/dastan/کردن-خواهر-رییس
|
کردن خواهر رییس
|
کامران
|
۲۴ سالم بود و حسابدار شرکت توی جزیره بودم، چند روزی بود که خواهر رئیس، مهدیه از تهران همراه با دختر ۲ سالش اومده بودن، دختر چاق با قد ۱۵۵ سفید چادری که فقط دماغش معلوم بود، دختر بامزهای داشت سفید و موفرفری چون کار من تویی اتاق از خونه بود وقت بیشتری پیش هم بودیم، مهدیه معمولا از اتاقش بیرون نمیاومد، اما بچه حسابی بامن جور شده بودو شاد بود، هم رئیس هم مهدیه خوشحال بودن، ۲۰ روزی گذشت و من به مرخصی تهران و دفتر مرکزی آمدم از آبدارچی شرکت که سالها توی خونه اونا کار کرده بود فهمیدم که مهدیه از شوهرش ۶ ماهه جدا شده، البته شوهرش قبلا توی همین شرکت کار میکرد، گذشت تا مرخصی تموم شد و برگشتم، هیچ جاشو نمیتونستی ببینی، نه با غیر از داداشش باکسی حرف میزد خلاصه برزخی بود، اما برگ برنده من دختر کوچیکش بود، سرمون گرم بود که رئیس گفت باید بره تهران، اونارو بمن سپرد و رفت، عصرا که هوا بهتر بود میبردمشون بیرون و بازی و سرگرمی و شب توی اتاق خودش با دخترش، همون جور سرد بود، اما چون برادرش نبود ناچارن کمی صحبت میکرد، روابط بخاطر دوستی منو دخترش گرمتر شده بود و شبا بدون من نمیخوابید، یه روز توی استخر بودم البته بخاطر بچه و با لباس، اونم به هوای بچه لب استخر، که یهو دختره مهدیه رو هول داد افتاد توی آب، فهمیدم شنا بلد نیست، دختر میخندید، رفتم بسمتش، پرید منو گرفت، آب خورده بود، ب زور کشیدمش بالا، ب پهلو خوابوندمش تا آبا بیاد بیرون، لباسش چسبیده بود ب بدنش چیز مالی بود، از فرصت استفاده کردمو مالوندمش، تنفس دهنی بهش دادم و بهتر شد، کمکش کردم رفتیم تو. با بچه سرگرم بودیم و ناهار شد، بعد ناهار سر میز انگار که یخش باز شده باشه حرف اومد، معذرتخواهی وتشکر و... گفتم میدونم که جدا شدی و لازم نیست اینقدر خودتو زجر بدی، آدم خوبی نبوده و حقت زندگی بهتره، پس زندگی کن، چیزی کم نداری و... اشکش در اومده بود از اینکه دخترش پیش من اینقدر شاده، گفتم خودتم شاد باش و راحت، گفتم میخوای برای راحتیت ی صیغه محرمیت بخونیم؟ برق شادی رو دیدم، گفت چرا به فکر خودم نرسیده بود، عصر زنگ زد تهران به کسی، اونم صیغه رو خوند، راحت شده بود و البته منم حیا داشتم، داداشش که خبردار شد، بی تعارف زنگ زد و گفت حالا که خودش خواسته، از طرف من مشکلی نیست اگر بیشتر خواست ازش دریغ نکن، دهنم باز مونده بود، گفتم چشم، فهمیدم که عنقریب کردمش، شب طبق معمول بچه بغل من خوابش برد، اومد بغلش کنه ببرتش، دستم عمدا از طرف اون ۲ تا سینه ش رو لمس کرد، ۱ ربع بعد اومد، فهمیدم، کنارم نسشت، دستاشو گرفتم داغ بود، گفتم نیاز نیست چیزی بگی و لباشو بوسیدم و یواش درازش کردم، مالوندمش، پیراهنش رو در آوردم، سفید بود عین برف، سینههای بزرگ ک رگ هاش معلوم بود، رونای سفید و تپلی، لخت شدم رفتم لای پاش، لب سینه... خوردم و حشریش کردم، لای پاشو باز کردم و کیرمرو با آبش که اومده بود لیز کردم کردم توش، ب ۳ ضرب کردم تا تهش، محکم بغلش کرده بودمو میکردمش، ۲۰ تای تلمبه زدم و آبم اومد، بغلش خوابیدم، کمی بعد دوباره کردمش تا صبح ۳ بار کردمش، صبح راضی و خندان صبحونه درست کرده بود، چرخی زدیم ظهر بود قبل از ناهار کردمش، تکون میخورد گاییده بودمش، که میخندید و میگفت دیگه به غسل نمیرسه، روزی چند بار میخوایی؟ گفتم ۵ بار عین نماز و قند تو دلش آب میشد
|
[
"کارمند"
] | 2023-09-30
| 30
| 17
| 54,601
| null | null | 0.004673
| 0
| 2,795
| 1.134003
| 0.377042
| 4.55793
| 5.168704
|
https://shahvani.com/dastan/بعد-از-ظهر-جمعه
|
بعد از ظهر جمعه
|
عروس مُرده
|
روز جمعه نزدیکای ظهر بود، داشتم از یک مراسم برمیگشتم. خیابونا خلوت بود. یک ماشین از کنارم رد شد و کمی جلوتر وایساد. برام بوق زد و ازم خواست که سوار بشم. یک آقای تقریبا بزرگتر از من و ظاهری با شخصیت. اولش ترسیدم، ولی بعد بهش اعتماد کردم و سوار شدم. همون صندلی جلو که درش رو برام باز کرده بود نشستم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. یکم ترافیک شد. تصمیم گرفت از فرعی بره. نمیدونم چرا ولی خیلی بهش اعتماد کرده بودم. تا اینکه پیچید ی جای عجیب، ی خیابونی که نه اسمشو تابحال شنیده بودم و نه اصلا شمال و جنوبش رو میتونستم تشخیص بدم. ازش پرسیدم: ببخشید اینجا کجاست؟ گفت: اینجای راه میانبر هست که سریعتر برسیم. گفتم: مطمئنید؟ ولی من حس میکنم داریم دور میشیم. چیزی نگفت. رفت به یک مسیری که اطرافش پارک جنگلی بود. دیگه واقعا مطمئن شدم که داره منو میبره جایی. نمیدونستم چیکار کنم، فقط تنها ترسم این بود که بلاهای عجیب غریب سرم نیاره و قصد گرفتن عکس و فیلم و آبروریزی نداشته باشه، اگه فقط در حد تجاوز ساده باشه مشکلی ندارم. اتفاقا روز قبلش حسابی بدنمو هلو کرده بودم و صابون عطر دار با عطر و طعم کاپوچینو زده بودم، شورت و سوتینم نو نو بود و توری سفید مشکی بود. شورتم مدل لامبا، یا همون نخ در بهشت بود. رفت ی جای کاملا خلوت و نگه داشت. صندلیش زد عقب و زل زد به من. منم یکم استرس و شرم گرفته بودم و سرمو انداخته بودم پایین. ازم پرسید: چطوری؟ اسمت چیه و...
اسمم رو گفتم و بقیه چیزها رو همی خط در میون جواب دادم. اومد جلو و دستشو حلقه کرد دور کمرم و منو کشوند سمت خودش و گفت: از کجات شروع کنم بیشتر دوس داری. گفتم: هر جا شما بخوای. اونم که حس میکردم خیلی حشری شده و لحن شم که شهوتناک شده بود من رو از روی صندلی بغلم کرد و نشوندم روی پاش. توی بغلش بودم و شروع کرد لب گرفتن، قربون صدقم میرفت و بعد شروع کرد خوردن گردنم. با یک دستش که از پشت کمرم آورده بود سمت پستونم و داشت میمالیدش و از توی سوتینم و مانتوم درش اورد. با دست دیگش هم داشت کسم رو از روی جوراب شلواری نازکم میمالید. وای که چه لذتی داشت. آه میکشیدم و از خود بیخود شده بودم. جوراب شلواریمو کشید پایین و شروع کرد کسم رو از روی شورت توریم لیس زدن. شورتم خیس خیس بود. شورتمو کشید پایین و کسمو گرفته بود توی مشتش و محکم میمالید. در ماشینرو باز کرد و پیاده شد و ازم خواست پامو کامل باز کنم. منم اینکارو کردم و شروع کرد لای کسم و چوچولمو میخورد. چوچولمو به شدت میمکید و زبونش توی سوراخ کسم میچرخوند. از ارگاسم شدید پریدم هوا. زیپ شلوارشو باز کرد و کیرشرو درآورد. منم شروع کردم به ساک زدن. با دست دیگه هم خایه هاشو میمالیدم براش. وقتی میخواست آبش بیاد کیرشرو گذاشت لای کسم و همون لحظه فوران کرد. دوباره ازم خواست ساک بزنم و منم با عشق عجیبی و ولع تمام این کار رو براش انجام دادم و این بار همه آبشرو لای باسنم ریخت.
گذشت و در داشبورد رو باز کرد و یک دفتر شعر از توی داشبورد درآورد و گوشیشو روی ریکوردر گذاشت و ازم خواست شعرهای داخل دفتر رو با صدای بلند بخونم. منم اول مخالفت کردم بخاطر ریکوردر چون ترسیدم برام دردسر بشه، ولی چون توی حال خودم نبودم و اتفاقا بنظرم فانتزی جالبی اومد، برای همین قبول کردم. شروع کردم به خوندن شعر با صدای بلند، اونم همزمان شروع کرد به خوردن و مالیدن کسم.
میخوندم:
مثل طلوع خورشید آاه
به ه قلب من تابیدی آه وای
نگاتو سمت من کن آه
وقتی بهم باریدی وای. آه وای کسم
همشو خورد. کسمو خورد
جیغ ارضا شدنم به هوا رفت و از حال رفتم. موبایلشو برداشت و همه رو ذخیره کرد و گفت عالیه. گفتم دارم میمیرم دیگه جون ندارم. گفت الان میبرمت ی معجون بهت میدم سرحال بیای. گفتم تو رو خدا از اون معجونا نباشه که بیهوش بشم سر از جای دیگه دربیارم، من باید برم خونه تا شب نشده، برای امروز کافیه بنظرم. گفت به روی چشم قربونت برم ولی از این به بعد مال منی عسل خانوم. رفتیم و توی راهی معجون خوشمزه خرید بای پیتزا دو نفره. توی راه هم همونطور که رانندگی میکرد دستش همش روی کسم بود و میمالیدش و فشارش میداد و قربون صدقه کسم میرفت. منم باز دوباره ارضا شدم. دم خونه که رسیدم بوسم کرد و بغلم کرد و شمارمو گرفت و کلی قربون صدقه خودم و کسم رفت، یک کارت هدیه ۵ تومانی هم بهم داد و قرار بعدی هم قرار شد اسام اس کنه. خیلی روز عالی بود.
بله، درسته، همش توهمات یک ذهن بیمار بود. چیزی که همیشه دوس داشتم و بهش نرسیدم، اینکه یک مرد، با تمام هویت مردونگیش، از من خوشش بیاد، من رو بپذیره، و به من رغبت و تمایل پیدا کنه، و با یکم دستمالی و لیس زدن باعث لذت بردن من و احساس خوشایند من بشه. بنظرم هیچچیز ارزشمندتر از این نیست. این موهبتی هست که خیلیا به سادگی نادیدش میگیرن و بعضی مثل من در حسرتش هستن. یک حسرت و ناکامی بسیار تلخ و عذابآور. به عنوان یک خانم اگه مردی رو داری یا داشتی که دوستت داره و باعث لذت بردنت میشه، قدرشو بدون و یا لااقل بهش نارو نزن. موقعیتی که برای تو بی ارزشه، برای یکی مثل من یک آرزوی دست نیافتنیه.
|
[
"راننده"
] | 2024-03-02
| 27
| 12
| 39,201
| null | null | 0.009533
| 0
| 4,260
| 1.183137
| 0.679755
| 4.361331
| 5.160053
|
https://shahvani.com/dastan/کسمالی-در-سینما
|
کسمالی در سینما
|
الکس
|
کسمالی در سینما
هفته قبل بود که توی اپ پیشبینی فوتبال یه بلیط سینما بنده شدم خیر سرم... خیلی خورد تو ذوقم... ولی بازم غنیمت بود... با کدی که داده بود از سینما آزادی بلیط اینترنتی خریدم برای فیلم انفرادی و دیدم همه صندلیها پره بجز یکدانه ردیف ۱۰ آخرین صندلی... از روی اجبار همونو خریدم و گیشه ساعت ۱۰ بود شلوغترین ساعت -چون تو ترافیک موندم ۱۰ دقیقه دیر رسیدم یه کام بزرگ گرفتم و سیگارم رو نصفهنیمه خاموش کردم و وارد شدم فیلم شروعشده بود و صندلی م رو پیدا کردم... متوجه شدم کنار من دو خانم نشستن... همون اول گوشی م رو باز کردم که چند تا پیام اومد بخونم که نور گوشی زیاد بود و دختری که کنارم بود برگشت و خیلی محترمانه و باکلاس به من گفت... خیلی عذر میخوام میشه گوشی تون رو خاموش کنید نورش زیاده اذیت میکنه... وای چه لحن صداش سکسی بود... عین گویندههای رادیو و دوبلاژ بود... وا رفتم از این لحن صدا... من که همیشه اعتماد بنفس بالایی دارم یه لحظه مکث کردم و ساکت موندم و در عرض شاید یکی تا ۵ ثانیهای که محو صداش شده بودم کلی نقشه برای مخ زدنش از سرم گذشت... همون لحظه یه افکت روشن از فیلم باعث شد که نور بیفته تو صورتش و ببینمش... که شالش رو انداخته بود و عین صداش چهره ش خوشگل و سکسی بود... گفتم... بله خیلی ببخشید حواسم نبود... انگار مدل ش بود که هر سلامی رو علیک بگه گفت: خیلی ممنونم از لطف تون... سعی کردم سر صحبت رو باز کنم... گفتم من چند دقیقه دیر رسیدم میشه بگین الان عطاران چی شده این وسط... صورتش رو نزدیک آورد و خیلی آروم توضیح داد... که آره- رفته هورمون وارد کرده و اشتباهی داده به زنا و مردا... الان قاطی کردن... مردا صداشون زنانه شده زنا مردانه. اینا رو با خنده میگفت... و منم خندیدم گفتم... خوبه حالا فقط صداشون عوض شده... اگه از کمر به پایین عوض میشدن جالب میشد. خیلی ریلکس و عادی گفت... با خنده آره واقعا... چه بکن بکن شون دیدنی میشد... یه لحظه هنگ کردم... از این حرفش... نه به اون با کلاسی اولش... نه این لحن لاتی و سکسی که گرفته بود... شاخکم تکون خورد که آره... طرف میخاره... هر دو مون خنده مون گرفته بود... که دوستش با مشت زد بهش. و گفت آروم بگیرید... بذارید فیلم ببینیم... دل و زدم به دریا و دستش رو گرفتم... برگشت و تو صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت... چند لحظهای گذشت... که دستم رو گذاشتم روی پاش... بازم برگشت و چیزی نگفت تو صورتش نگاه کردم و گفت: راحتی دیگه؟... گفتم دارم سعی م رو میکنم راحتتر هم بشم... خندید... گفت تو همیشه اینقدر زود صمیمی میشی با دخترا... گفتم نه همیشه... ولی واقعا نمیتونم دربرابر یه دختر خوشگل و سکسی مقاومت کنم... گفت بیشعوری دیگه... تابلو نکن فقط... چند دقیه پاشو مالیدم... یه شلوار نخی مشکی پوشیده بود و اینقدر نرم بود که براحتی میتونستم پوست نرم ش رو حس کنم با دستم... کمکم دستم رو رسوندم نزدیک کسش... که دستش رو گذاشت رو دستم... یعنی جلوتر نرم... عجلهای نداشتم. و جای دنجی گیرم اومده بود... تا آخر فیلم هنوز یکساعت وقت داشتم... اصرار نکردم و همونجا نزدیک کس ش رو مالیدم... دست دیگم رو از زیر مانتو رسوندم به سینه ش... و گرفتم تو دستم... از روی حرکات قفسه سینه ش فهمیدم چقدر نفس ش تند شده... دیگه مقاومت نمیکرد... خودش مانتو ش رو جوری انداخت که دستم معلوم نباشه... دستم رو از زیر مانتو رسوندم... فقط یه سوتین زیر مانتو داشت... که اونم زدم کنار و یه سینه سفت و اناری تو دستم گرفتم... به آرامی براش مالیدم و با انگشتم سر سینه ش رو میکشیدم... میتونستم ببینم که داشت لباش رو گاز میگرفت... همزمان دستم رو رسوندم به کس ش و از روی شلوار مالیدم براش... گوشتی و نرم به نظر میرسید... سخت بود برام تو که از جلو دست بکنم تو شلوار ش... دستم رو رسوندم به کونش و از پشت کردم تو شلوارش... خودش همکاری کرد و به یه طرف شد و مثلا داره با دوستش صحبت میکنه... و کل کونش رو رو به طرف من کرد و پاشو انداخت رویهم... به راحتی دستم رو رسوندم به سوراخ کونش... از عرقی که کرده بود حسابی خیس بود... یکم براش مالیدم... و هنوز تو نقشه کس ش بودم... از همونجا تونستم لبهای کسش رو از کنارشرت ش بگیرم... و انگشتم رو رسوندم به سوراخ کسش... فکر کنم ترسید که انگشت بکنم تو کسش. دستم رو گرفت که یعنی جلوتر نرم... منم... چند لحظه بیحرکت شدم... تا بهش اطمینان بدم که انگشت تو کس ش نمیکنم... در عوض چاک کسش رو طی کردم تا چوچوله ش رو لمس کردم و با دو انگشتم براش مالیدم... حسابی برجسته شده بود... فهمیدم که ارضا شد... چون یه لحظه بدنش کش اومد و نفس عمیق کشید... وای من از خوشی رو ابرا بودم... از یه طرف کیرم حسابی تو شلوار جینم داشت اذیت میشد... دکمههای شلوارم رو تونستم باز کنم و سالار رو آوردم بیرون تا هوا بخوره... دیگه ارضا شده بود... خودم دست ش رو گرفتم و گذاشتم روی کیر داغم... مقداری آب شفاف از کیرم میامد با همونا خودش کلاهک کیرم رو ماساژ میداد... این حس شهوت و ترس واقعا کلی آدرنالین تو بدنم ترشح کرده بود... اینقدر تو حال خودمون بودیم که دیگه حتی به صحنههای خندهدار فیلم واکنشی نشون نمیدادیم... که گاهی بخاط اینکه کسی شک نکنه... میخندیدیم با بقیه... دوباره دست رسوندم تو شلوارش... و انگشت کردم تو کونش... و گاهی هم کون نرم ش رو میالمیدم... حدس میزنم ۲۰ تا ۲۲ ساله باید باشه... یه لحظه متوجه شدم... تو گوش دوستش یه چیزی گفت... برگشت و دید داره کیر منو میماله... یه لبخند ریز زد و داشتن میخندیدن... این منو جسورتر کرد. و کمی شلوارش رو تا نزدیک کس ش کشیدم پایین... و دستم رو از جلو با خیال راحت رسوندم به کسش. و براش مالیدم... کس صاف و تراشیدهای داشت... اینقدر اب از کسش اومده بود که صندلی خیس شده بود... یه تف انداختم به کیرم... اونم همونطور که داشت برام جق میزد... یه دفعه محکم کیرم رو فشار داد... فهمیدم دوباره ارضا شده... منم همونطور ادامه دادم... اونم همونطور داشت فشار میداد... از این حالت مون حسابی حشرم زد بالاو آبم با شدت پاشید... خودم متوجه شدم که پاشید به پشت صندلی جلویی... و اگر کمی بالا میپاشیدتو کله یارو جلویی میریخت... خندم گرفته بود... اونم همینطور... یه دفعه دوستش یه دستمال از کیف ش درآورد... و بهش داد... اونم دست ش رو تمیز کرد و به منم یه دستمال داد... کیرم رو تمیز کردم... و دستمالا رو گذاشتیم تو پاکت چیپس خالی... از دوست ش... تشکر کردم... و گفتم امیدوارم بزودی برای تو هم جبران کنم... اونم پرو پرو خندید و گفت... امیدوار باش... تقریبا آخرای فیلم بود... همینجوری کشعر میگفتیم... اسمش پری بود... و دانشجو بود و نارمک زندگی میکرد... فیلم که تمام شد اومدیم بیرون... تازه تو روشنایی دیدم چه لعبت خوشگلی به تورم خورده... قدش حدود ۱۷۰ بود با بدن سفید و ترکهای... دوستش هم کمی تپل و سبزه... به پیشنهاد من رفتیم کافه و دعوت شون کردم به قهوه... کلی لاس زدم باهاشون و شماره شون رو گرفتم... الان با هم سکس چت داریم... ولی هنوز فرصت نشده که کیرم رو فاتح کون این دوتا خوشگل خانم کنم...
|
[
"سینما",
"مالیدن",
"جلق"
] | 2022-09-18
| 45
| 12
| 87,501
| null | null | 0.047241
| 0
| 5,941
| 1.448266
| 0.12823
| 3.561854
| 5.158513
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-روز-زندگی-مشترک
|
اولین روز زندگی مشترک
|
علی
|
اسم من علی این خاطره مال اوایل سال ۹۶ که ازدواج کردم من ۲۲ سالمه و همسرم الان ۱۸ سالشه بریم سر اصل داستان.
من از ۱۵ سالگی ترک تحصیل کردمو تو مکانیکی کار کردم و الان مکانیکم، تو زندگیم دوست دختر و دختر بازی و ازین کسکلک بازیا نبوده نه اینکه دوست نداشته باشم، دوست داشتم دوست دختر داشته باشم ولی کی به یه کارگر همیشه روغنی مکانیکی نگاه میکنه اگرم نگاه میکردن، من اعتماد به نفس نداشتم میترسیدم ضایعم کنن، گذشت تا یه روز پاییزی سرد ۹۵ مادرم بهم گفت علی یه دختر رو برات پیدا کردم مثل پنجه افتاب نجیب و سربزیر اسمش زینب، دختر خواهر هاجر خانوم با عمهاش صحبت کردم ۱۷ سالشه الانم کلاس ۱۱ دبیرستانو میخونه، من از خجالت روم نمیشد حرف بزنم خلاصه ما رفتیم خواستگاری قم، ما خونه پدریم رباط کریمه ولی من خودم بعد ازدواج تو کرج مغازه مکانیکی زدم و خونه کرایه کردم اونجا زندگی میکنم، من اونروز تو خواستگاری تو حیاط خونه پدرش برای اولین بار با یه دختر حرف زدم، از کارم گفتم و اینکه از بچگی کار کردمو الان یه مکانیک ماهرم خلاصه همه چیز راست و ریس شد برای اینکه بتونیم وام ازدواج بگیریم بهمنماه عقد کردیم و قرار عروسی روز ۲۱ اردیبهشت شب نیمه شعبان گرفتیم
شب از تالار عروسی اومدیم سمت خونهی خودمون تا مهمونا رفتن و ما تنها شدیم ساعت دو شب بود یه بوس از بازوش کردم گفتم خستهای گفت خیلی کمکش کردم ارایش موهاشو بازو کنه تو سرش پر سنجاق و قلاب و میخ بود خخ نزدیک یک ربعی درگیر این سنجاق سرا بودیم تا موهای قشنگش بازشد تا روی کمرش زیپ لباس عروسو کشیدم پایین که برگشت نگام کرد گفت میشه بری تو پذیرایی تا صدات کنم من بدبختو میگی انگار یه پارچ اب یخ ریختن (البته بعدا به این قضیه کلی خندیدیم، حقم داشت ما کلا قبل عروسی ۲۰ بار بیشتر همو ندیده بودیم) رو سرم از جام بلند شدم رفتم تو پذیرایی رو مبل سه نفره دراز کشیدم، انقدر خسته بودم دو دقیقه نشد خوابم برد ساعت نزدیکای سه بود بیدارم کرد گفت نمیای رو تخت بخوابی چشمامو باز کردم یه فرشته کوچولو که تازه از حموم برگشته بود با یه لباس راحتی بلند شدم از زور خواب سرم تلو تلو میخورد رفتیم رو تخت دراز کشیدیم چندتا بوسش کردم ولی از زور خستگی و خواب الودگی اصلا نای سکس نداشتم بغلش کردم چشمامو بستم که گفت علی جواب دادم جانم گفت میدونی عمه تو با زندایی من چرا منو بردن اتاقخواب گفتم نه عزیزم چرا، از روی میز کنار تخت یه کیسه برداشت گفت بهم گفتن تو این ۲ تا دستمال سفید با یکیش وقتی پردهات پاره شد خونه کسترو (البته نه به این صراحت من دارم اینطوری صریح میگم) پاک میکنی با اون یکی هم شوهرت کیرش که خونی شد پاک میکنه هرکیم مال خودشو پاک کنه حق ندارید مال همدیگه رو پاک کنید بد شگونه، ما صبح میایم دستمالا رو میگیریم، من اینا رو که شنیدم باور کنید استرس تمام وجودمو گرفت یه کتاب خونده بودم که همهی پردهها بار اول پاره نمیشن میترسیدم که نکنه پردهاش ازونا باشه با زور خستگی بلند شدم رفتم یه لیوان اب خوردم و دستام شستم اجیر بشم اومدم عشقمو بغل کردم شروع به بوس و ناز و نوازش که کمکم رفتم تو کار لبای شیرینش که واقعا خوردنی بود و هست و خواهد بود کمکم لخت شدیم البته من از اولم شورت و زیر پوش تنم بود، کت و شلوار و درآوردم دیگه لباس تنم نکرده بودم سینههاشو خوردم یکم کسشرو مالیدم خودش گفت علی تموم میکنی زودتر بخوابیم، فردا پاتختی مهمون داریم، کیرمرو یکم با توف خیس کردم گذاشتم روی کس داغ خوشگلش بخاطر اذیت نشه دستامو اینور اونورش گذاشته بودم و روی بدنش فشار نمیوردم نگاه به بدنش بود که از ترس میلرزید چشمای قشنگ عسلیش پر اشک بود ولی از درد نبود از ترس بود چون من هنوز فشار نداده بودم تو یه بوس از چشمش کردم و اروم فشار دادم با دست سینهمو گرفت بیشتر نفرستم توش اشکش سرازیر شده بود ناله میکرد و التماس میکرد درش بیارم من که از فتحم خوشحالو از درد عشقم که واقعا دوسش داشتم ناراحت کیرمرو درآوردم پر خون بود دستمالا رو برداشتیم خودمونو پاک کردیم داشت گریه میکرد میگفت خیلی درد داشت یه لحظه نفسم بند اومد منم فقط بوسش میکردم و معذرتخواهی که اذیت شده، اروم روش خوابیده بودم و بدنشو ناز میکردم و میخوردم یکم گذشت دوباره کیرمرو دم کسش گرفتم گفت بعدا من ولی سریع لباشو تو دهنم گرفتم و کیرمرو که با توف لیزش کردم فرستادم تو اون سوراخ تنگ و کوچیک یه دقیقهای نگه داشتم توش اونم همش میخواست از زیرم فرار کنه که شروع به تلمبه زدن کردم بعد چند دقیقه اومد سریع کشیدم بیرون ریختم رو شکمش تا منی رو دید داشت حالش بهم میخورد طفلی رفت خودشو شست بهش گفتم این اب مرد که باهاش بچه میسازن، ساعت ۴ ٫ ۵ - ۵ بود خوابیدیم صبح ساعت ۱۱ صدای در اومد درو باز کردم مادر خانومم بعد احوالپرسی یه سینی دستش بود کره و عسل و نون سنگگ داغ و شیر و تخممرغ محلی بمن گفت تا تخممرغ و چای و اماده کنم برو خانومتو بیدار کن بیاین صبحونه، زینب بیدار شد رفت دستشویی منم اومدم رو صندلی میز ناهارخوری نشستم، مادرزنم گفت علی اقا مبارک جفتتون باشه انشاالله به پای هم پیر بشید هوای دخترمو داشته باش باهم خوب باشید رفیق باشید بعد شروع کرد از خودش گفتن از اینکه بعد شب زفاف بهداشت و رعایت نکرده تا چند هفته مریض بوده گفت یه شیشه الکل سفید خریدم لگن حموم و پر اب ولرم کن توش یه استکان الکل بریز خانومت روزی یه بار بره توش بشینه بعدش تو این یک هفته جلوی یخچال و کولر نره لباساشو رفت ظرف بشوره حتما خیس شد عوض کنه زیاد راه نره زخم داخلی داره خوب بشه راحت میشید خانومم اومدو صبحونه رو خوردیم و با مادرش رفتن تو اتاق و ۲۰ دقیقه بعد مادرش رفت و گفت ساعت ۳ قرار بیان پا تختی من نیم ساعت زودتر میام چای و اینا رو اماده کنم، منم بلند شدم باند میزون کردم و رفتم سراغ سماورو به شیر گاز نصبش کردم برگشتم یه اهنگ شاد گذاشتم عشقم رو تخت داشت ارایش میکرد یه لباس مجلسی فوقالعاده زیبا برای پاتختی خریده بودیم تنش کرده بود و یه ارایش ملایمم کرده بود اومد تو پذیرایی اهنگ اسمت چی چیه ارش داشت پخش میشد شروع کرد به رقص منم همراش شروع کردم به رقص و مالیدنش که شروع کردیم رو مبل لب همو خوردن و کمکم لخت شدن که صدای زنگ اومد سریع جمع و جورش کردیم ایفونو برداشتم مادرم بود با خواهرم درو باز کردیم و لباسامونو مرتب کردیم بنده خدا با دوتا قابلمه اومده بود بعد روبوسی و تبریک گفت براتون ناهار اوردم منم تشکر اینچه کاریه از رباط تا چهارباغ دوساعت راه گفت برای تو نیوردم برای عروس گلم اوردم، غذا رو کشیدیم و خوردیم دیگه شده بود ساعت ۲ ٫ ۵ که مادر زینبم اومد و بعد سلام و احوالپرسی من دیگه از خونه زدم بیرون رفتم در مغازه پشت میز نشستم که از شانس گند ما یه مشتری اومد بیا ماشین ما یه مقدار پایینتر خرابشده گفتم داداش من دامادم خیرسرم الانم خونه پاتختی بود اومدم اینجا نشستم برو جای دیگه گفت داداش دمتگرم با خانوادهام روز تعطیل همهجا بسته است منم دیگه به اجبار لباس کار پوشیدم رفتم سر ماشین یه ۲۰۶ بود ایراد از برق بود و منم زیاد بلد نبودم برق ۲۰۶ یه دوساعتی ور رفتم تا روشن شد و رفتن میخواست پول بده گفتم من امروز کار نمیکنم گفتم دامادم، اگرم کار میکردم کارم برق ماشین نبود ولی چون با خانواده بودی درستش کردم الان من نمیدونم درست شده یا نه رسیدی تو هشتگرد نشون برقکار بده یه تشکر کرد و گفت پس منم یه شیرینی عروسی میدم بهت با عروس خانوم برید یه بستنی بخورید یه گذاشت تو جیب لباسمو رفت منم نگاه کردم یه ۵۰ تومنی بود رفتم مغازه دستمو شستم و لباسامو عوض کردم دیدم یه ۳۰ تا تماس پاسخ از عشقم دارم ساعت ۷ ٫ ۵ بود زنگ زدم گفتم سلام عزیزم گوشیم تو مغازه جامونده بود نشنیدم کار داشتی گفت ۲ ساعت مهمونا رفتن زنگ زدم بیای خونه گوشیو جواب نمیدی گفتم ده دقیقه دیگه درخدمتم کرکره دادم پایین و سوار ماشین شدم تو راهم با اون پول بنده خدا داد نزدیک ۱ کیلو اجیل ۴ مغز خریدم (البته به لطف جمهوری اسلامی تو عرض یکسال الان با پنجاه تومن بری اجیل بخوای بهت فوش میدن تا اجیل) و بعدم رفتم داروخونه کاندومو قرصو اسپری گرفتم و رفتم خونه مثل یه مرد خوب سیر تا پیاز و گزارش دادم اونم از جشن گفتو شامو که باقی مونده چلو گوشت ظهر بود خوردیم و وسایل تو یه نایلون بود نشونش دادم گفت اینا چیه گفتم اسپری و کاندوم و قرص سریع یدونه قرصو انداختم بالا و رفتم سراغ بروشور اسپری نوشته بود به نیمه بالا الت تناسلی زده شود مواظب باشید روی بیضه و سر الت نریزد چون باعث سوزش شدید میشود بعد اسپری برای نزدیکی ۱۵ - ۳۰ دقیقه صبر کنید تا دارو اثر کند در صورت نزدیکی بدون کاندوم حتما با اب سرد بشویید من طبق دستور عمل کردم و بعد نیم ساعت رفتم حموم شستمشو زینبو صدا کردم عزیزم بیا اتاقخواب اومد تو اتاق و لب تو لب شدیم و سینه و تمام بدنشو لمس کردمو خوردم بالای کسشرو بوس میکردم اومدم روش گفتم حاضری گفت اره بسته کاندومو باز کردم یکی برداشتم کشیدم سر کیرمرو گذاشتم تو کس زینبو شروع کردم به تلمبه زدن ساعت ۹ ٫ ۵ بود موقعی که کاندومو کشیدم رو کیرم خودم ساعت دیدم رو دیوار ابم قرار نبود بیاد دیگه جفتمون از نفس افتاده بودیم ساعت و نگاه کردم ۱۰ ٫ ۲۰ دقیقه بود منم اصلا احساس اومدن نداشتم زینبم بدبخت فقط التماس میکرد تمومش کنم و منم که حرصم گرفته بود و ترسیده بود قرص بلایی سرم اورده که ابم نمیاد تندتر تلمبه میزدم که بعد ۷۰ دقیقه یعنی ساعت ۱۰ ٫ ۴۰ دقیقه ابم اومد تمام بدن جفتمون پر عرق شده بود کمرم داشت دو شقه میشد زینب از درد داشت زمینو گاز میگرفت رفتیم حموم و دوش گرفتیم و یکم خوراکی خوردیم حالمون جا اومد بروشور محصولات و خوندم تو بروشور قرص نوشته بود برطرفکننده مشکلات نعوظ و تاخیر در انزال درمانکننده زود انزالی اقایان اسپرم که اسمش روشه تاخیری سومی کاندوم بود اونایی که کاندوم شناسن میدونن چی میگم، تو داروخونه گفت کدوم بسته رو بدم منم نگاه کردم دیدم یه بسته روش عکس توت فرنگیه همون انتخاب کردم پیش دلم گفتم خوبه خوش بویه نگو این وامونده دبل تاخیریه، انگار من همزمان سه تا تاخیری زده بودم که اینهمه طول کشید سعی کردم اتفاقای روز اول زندگیمو براتون تعریف کنم ببخشید که طولانی شد و سرتونو درد اوردم اگه غلط املایی و انشایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید من کلا ۴۰ روز رفتم دبیرستان بعد ترک تحصیل کردم ولی سعی کردم غلط املایی نداشته باشم بازم ببخشید همتون پیروز باشید و پولدار
|
[
"شب زفاف",
"اولین سکس"
] | 2019-01-29
| 71
| 7
| 108,323
| null | null | 0.008107
| 0
| 8,705
| 1.772187
| 0.012419
| 2.908823
| 5.154978
|
https://shahvani.com/dastan/برادر-شوهر-مهربون
|
برادر شوهر مهربون
|
Fa
|
سلام به دوستان شهوانی
امروز خواستم سکس خودم و برادر شوهر رو تعریف کنم
اول از خودم بگم فریبا ۴۴ سالمه متاهل و دوتا بچه دارم. از خودمم بگم قدم ۱۷۶ وزنم ۸۳ سینههام ۸۵ و اندام توپر و گوشتی دارم
تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم البته مادرم و خواهرام چادری بودن و منم مثل اونا تمایل به چادر پیدا کردم. ۱۷ سالم بود با یکی از آشناها ازدواج کردم چون اون موقعها زیاد سنی نداشتم زیاد از شوهر داری و رابطه چیزی نمیدونستم چند سال گذشت و زندگیمون عادی بود سکس مون تو هفته یه بار یا دوبار بود شوهرم که اسمش محمد تو مغازه پدر شوهرم که سوپرمارکت داره مشغول کاره مغازه با خونه مون فاصله زیادی داره حدود نیم ساعت. چون شوهرم خونه نداشت مجبور بودیم خونه پدر شوهر بمونیم اونا طبقه پایین بودن ما بالا. پدر و مادر شوهر بچه هاشون ازدواجکرده بودن جز پسر کوچیک شون که رامین باهاش چند سال اختلاف سنی دارم و ازم کوچیک تره. جلوی خانواده شوهرم پوشیده هستم با حجاب کامل نمیزارم روسریم عقب بره یا با تاپ و شلوارک جلوشون نمیگردم چه زمانی که میرفتم پایین پیش شون و چه زمانی که اونا میومدن بالا خانواده مهربونی هستن. ۲۳ سالم بود که پسرم به دنیا اومد زندگیمون شیرینتر شد ۲۸ سالگی هم دخترم به دنیا اومد. رامین که برادر شوهرمه خیلی مهربونه وقتی برای خونه چیزی میخواستم محمد نبود به رامین میگفتم اونم میخرید رامین زیاد اهل شوخی نبود و سنگین رفتار میکرد. بعد از بچه دوم شوهرم مثل سابق باهام گرم نبود اکثرا خسته بود وقتی از سرکار میومد همش میخوابید مهمانی رفتنها کم شد میگفت نمیتونم باید بیشتر کار کنم تا هزینه هامون جبران بشه ولی دلتنگ بودم ناز و نوازش میخواستم سکس میخواستم یا زود ارضا میشد یا میگفت خستم اما محمد توجهش بهم کم شده بود. یه روز صبح که پسرم مدرسه بود خواستم مبلها رو جابهجا کنم ولی شوهرم نبود دخترمم خواب بود به رامین زنگ زدم اومد بالا بهم کمک کرد مثل همیشه با حجاب کامل جلوش بودم وقتی آخرین مبل رو جابهجا کردیم نزدیکش بودم بوی عطر خاصی به دماغم خورد چند ثانیه گیج شدم رامین گفت زندادش کمک دیگه نمیخوای؟ گفتم نه رامین جان ممنون. نمیدونم چرا یهو دلم خالی شد حس کردم رامین میتونه بهم محبت کنه اما چطور. یکم خودخوری کردم که من متاهلم و مذهبی و چادری چطور به شوهرم خیانت کنم همش حس بد بهم دست میداد ولی منم نیاز داشتم به سکس به نوازش به آغوش گرم. نمیدونم چرا. از اون روز به هر بهونه رامین رو میاوردم خونه کمکم کنه دوست داشتم بپرم بغلش بگم من بهت حس دارم اما نمیتونستم برام سخت بود. چند جا شنیده بودم ماساژ مردها رو حشری میکنه خواستم از این روش استفاده کنم یه روز به بهونه مرتب کردن کابینت گفتم کمکم کنه پسرم مدرسه بود دخترمم چون بچه بود زیاد میخوابید عمدا روسریمو شل بستم که بیفته چند بار افتاد موقع کار رامین هم نیاز توجه نمیکرد و داشت تو کابینتها رو مرتب میکرد دیدم فایده نداره کارمون که تموم شد رفتم کنار مبل دراز کشیدم گفتم رامین جا بیا رامین اومد گفت زنداداش کار دیگه مونده گفتم نه ولی پام درد میکنه میشه یکم ساق پامو بمالی رامین گفت زن داداش برو دکتر حتما از کار زیاده گفتم الان تو یکم بمال بعد میرم دکتر براش عجیب بود
رفتم کنار مبل دراز کشیدم گفتم رامین جا بیا رامین اومد گفت زنداداش کار دیگه مونده گفتم نه ولی پام درد میکنه میشه یکم ساق پامو بمالی رامین گفت زنداداش برو دکتر حتما از کار زیاده گفتم الان تو یکم بمال بعد میرم دکتر برایش عجیب بود
ادامه
رامین گفت چشم زنداداش هرچی تو بگی دامن پام بود زیرشم شلوار مشکی تقریبا گشاد چون نمیتونستم تنگ بپوشم پاهامو دراز کردم دامنو تا روز زانو هام زدم بالا شلوارم رو تا زانو پاهای سفید و گوشتیم که یه دونه هم مو نداشت جلوش دراز کردم رامین نگاه اونور بود فکر کنم حس خجالت صداش زدم رامین شروع کن یهو برگشت و پاهامو دید تو این همه سال که غیر از صورتم و دستام اونم تا مچ چیز دیگه نذاشته بودم ببینه براش عجیب بود دیدم خجالت میکشه گفتم رامین از کف پاهام تا ساق
ماساژ بده گفت چشم دستش که به کف پام خورد قلقلکم گرفت اروم خندیدم ولی دستاش که به ساق پاهام خورد گرمای خوبی داشت احساس کردم وسط پاهام ترشح کرده حالم یه جوری بود میخواستم بگم همین الان منو بکن اما چه جور بگم تو این حال یهو صدای دخترم شروع کرد به گریه بیدار شده بود زود پاشدم رفتم بغلش کردم اوردم تو هال گفتم ممنون رامین جان خیلی کمک کردی اونم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم روش ماساژ جواب میده یه جورایی باید بکشم سمت خودم چند روز گذشت یه روز رفتم پایین دیدم پدر شوهر و مادر شوهرم خونه نیستن رفتم آشپزخونه دیدم چند تا ظرف و استکان رو روشویی هست منم طبق معمول که کمکشون میکردم شروع کردم به شستن ظرفها و استکان موقع شستن صدای در اتاق خوابشون اومد برگشتم دیدم رامین از اتاق اومد بیرون با یه شلوارک پیرهن تنش نبود هیکل خوبی داشت سلام کرد گفت معذرت زنداداش تا اومدم جواب سلام بدم زود رفت لباس پوشید و اومد آشپزخونه کارم که تموم شد ازم تشکر کرد رفتم نشستم گفتم مادر و پدرت کجان گفت رفتن بیرون. گفتم رامین اون روز ممنون که پاهامو ماساژ دادی خیلی خوب بود نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت این چه حرفیه زن داداش میرفتی دکتر بهتر بود منم زود ادامه دادم رامین ازت خواستهای دارم میشه منو ماساژ بدی اونم انگار برق گرفتهها مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ادامه دادم اخه من دوست ندارم برم دکتر وقت ندارم اگه میتونی ممنون میشم. حالا بیا توام که غریبه نیستی زیاد سخت نگیر. اومد نزدیکم نشست انگار با چشماش باهام حرف میزد گفت باشه فقط ساق پا؟ گفتم نه کمرم انگار از حرفم جا خورد ولی چیزی نگفت دراز کشیدم به شکم گفتم کمرمو ماساژ بده یه لباس آستین بلند گشاد با دامن و شلوار پام بود دستشو گذاشت رو کمرم گفت اینجا گفت آره و شروع کرد موقع ماساژ وسط پاهام خیس شد ازش نخواستم لباسو بزنه کنار یا جاهای دیگه رو بماله. گفتم ممنون رامین و بلند شدم چیزی نگفت رفت رو مبل نشست منم رفتم کنارش دیدن این چیزا براش عجیب بودسرمو بردم نزدیک صورتش گفتم رامین من یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نباید اعتراض کنی دستمو گذاشتم رو دهنش یعنی اعتراض نکن. گفتم رامین من خیلی وقته با برادرت رابطه نداریم سرد شده منم نیاز دارم به بوسه به بغل خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی نمیتونستم کس دیگه رو سراغ ندارم و تو برام قابل اعتمادی. الان پاشو محکم بغلم کن و کاری که میگم انجام بده بلند شد از مبل منم ایستاده بغلش کردم گفتم محکمتر بغل کن و محکم بغلم کرد یعنی داشتم به آرزوم میرسیدم لبانون رو هم قفل شد زبونمو خورد داشتم لذت میبرم کمکم خودمو لخت کردیم گفتم از سینههام شروع کن شروع کرد به لیس زدن ممههام میخواستم جیغ بزنم صدای لیس زدنش اتاقو پر کرده بود با موهاش بازی میکردم سرشو بلند کردم اینار خودش ازم لب گرفت بلندش کردم رو زانو نشستم شورتش رو درآوردم از کیر شوهرم یکم بزرگتر بود شروع کردم به ساک زدن تا ته میخورم موهام میومد تو صورتم رامین هم موهامو میزد کنار کیرش خیلی گرم بود خایه هاشو کردم تو دهنم خواستم لذت ببره بلند شدم رفتم رو مبل سه نفره دراز کشیدم اماده بودم کوس بدم حالت طاقباز پاهامو باز کردم اومدم سمتم سرشو گداشت رو کوسم یعنی واقعا یکی میخواد کوسمو بخوره شوهرم اصلا کوسمو نخورده بود زانوهامو داد بالاتر که سوراخ کونم هم دیده بشه زبونشو لوله کرد کرد تو کوسم جرات جیغ زدن نداشتم ولی ارضا شدم اونم کوسمو لیس میزد موهاشو چنگ میزدم گفتم بسه بیا بکن سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد زیر کونمرو گرفت شروع کرد به بوسیدن کونم داشتم خیلی حال داد بهم آروم سوراخ کونمرو لیس زد با دستش سوراخ کونمرو باز میکرد و لیس میزد دیگه داشتم از خوشی میمیرم انگار سوراخ کونم خنک شده بود ازش خواهش کردم بکنه کیرشرو گذاشت رو کوسم نبض کیرشرو حس میکردم اروم اروم شروع به کردن کوس بیحالم کرد انگار تازه جون گرفته بود داشتم زیر کیر برادر شوهرم حال میکردم کیرشرو که عقب جلو میکرد سینههام بالا و پایین میکردن یه وقتایی هم سینههامو میمالید کیرشرو درآورد فک کردم ارضا شده اما ازم خواست دمر بخوابه منم زود دمر خوابیدم یه بالش اورد گذاشتم زیر شکمم کوس و کونم اومد بالا پاهاشو گذاشت کنار زانوهام شروع به کردن کوسم کرد همش میگفت جون خشن نمیکرد منم دوس داشتم سکسمون آروم و رمانتیک باشه. کیرشرو درآورد چند ثانیه گذاشت روی کونم منم اصلا کون نداده بودم گفتم رامین من تا حالا کون ندادم حتی برادرت لطفا مهربون باش کیرشرو کرد تو کوسم چند تا تلمبه زد وقتی آبش اومد ریخت رو کونم آبش داغ بود. بدنم سبک شده بود بلند شدم خودمو پاک کردم زود لباس پوشیدم ازش تشکر کردم اونم تشکر کرد این یکی از بهترین سکس هام بود ممنون که حوصله کردید و خوندید
فریبا
|
[
"برادر شوهر"
] | 2025-02-14
| 40
| 14
| 87,001
| null | null | 0.010847
| 0
| 7,362
| 1.346425
| 0.246055
| 3.825947
| 5.151351
|
https://shahvani.com/dastan/بدترین-نوع-دلسوزی-دلسوزی-با-شهوت
|
بدترین نوع دلسوزی: دلسوزی با شهوت
|
علی کیر 18 سانتی
|
ساعت ۱۲ شب بود میرفتم خونه پک آخر سیگارو زدم و انداختم کنار یه صدای قدم سریع مثل دویدن شنیدم دیدم ی نفر به سمتم داره میدوه با چشمای خیس التماسم کرد کمکش کنم قایم بشه نور دوتا چراغ ماشینو دیدم سریع دستشو گرفتم و کشوندمش توی کوچه توی تاریکی کوچه قایم شدیم یدونه پژو پارس با دوتا پسر توش اروم رد شدن دستاش توی دستم داشت میلرزید و یخ کرده بود اونا رفتن ازم اومد تشکر کنه منو بغل کرد قدش تا زیر چونم بود وقتی دیدمش یدونه دختر باصورت ناز ولی باموهای کوتاه و کلاه و شال و کاپشن بود ازم خدافظی کرد و راهشو کشید که بره بهش گفتم کجا میری گفت نمیدونم خودمو بهش رسوندم و گفتم یعنی چی مگه خونه نداری گفت خونه دیگه نداره بیچاره باباش وقتی موادو میزنه مادرشو میکشه اونم دیگه پاشو تو اون خونه نمیذاره گفتم بیا خونه من امشبو اونجا باش هوا سرده خیلی راحت قبول کرد...
رسیدیم خونه یک دست لباسای خودمو بهشدادم که عوض کنه اونم همینکارو کرد گفتم گرسنته. گفت اره منم یدونه تن ماهی واسش درست کردم خورد و تشکر کرد بهش گفتم رو تختم بخابه منم روی مبل خابیدم... صبح ۷ بیدار شدم رفتم شرکت به خاطر اینکه بهش اعتماد نداشتم درا رو قفل کرده بودم و تو شرکت حسابها و پرونده هارو بردم خونه که درست کنم وقتی رسیدم خونه دیدم نشسته سر میز و داره صبخونه میخوره بلند شد سلام کرد و خیلی مودب تعارف کرد منم گفتم نوش جان نشستم پای تلوزیون... ساعت ۱ شد گفتم بلدی ناهار درست کنی گفت یه کاریش میکنم دیدم داره تخممرغ و سوسیس درست میکنه منم به شوخی گفتم دختری مثل تو فقط همینو بلده دیدم بغض گلوشو گرفت و گفت دختر؟ دختر اونه که باباش نازش کنه بوسش که و ناناز باباش باشه نه منمن از دختر بودن فقط هرزه بودنشو بلدم کنارم نشست و گریه کرد سرشو گذاشتم روی سینم و نوازشش کردم چشمای ناز و پر اشکش دل ادمو میلرزوند یدونه بوس به پیشونیش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم منم خانوادم ۴ سال پیش تو یه تصادف مردن اون داشت اروم میشد زنگ زدم دوتا پیتزا اوردن خوردیم گفتم مشروب میخوری؟ گفت اگه باشه اره... بطری skyyرو گذاشتم تو یخ سرد شه بعد ریختیم و خوردیم و نشستیم پای تلویزیون یکی یکی شبکه هارو میزدیم گذاشتم pmc یه اهنگ شاد بود نشستنکی توی خودش میرقصید گفتم خجالت نکش پاشو برقص بلند شد و شروع به رقصیدن کرد تازه چشمام به بدن زیبا و خوش فرمش افتاده بود اهنگ تموم شد یه اهنگ ملایم گذاشت رفتم کنارش باهم میرقصیدیم خیلی خوشمون اومده بود چشماش خمار و مشکی بود توی رقص لب میگرفتیم و بوسههای من روی سر و گردنش بود رفتم سمت گوشش وقتی بوسیدم نفسش بند اومد باریتم اهنگ بردمش توی اتاق خابوندمش روی تخت در گوشش گفتم اجازه هست که گفت همه به زور ازم میگرفتن ولی من الان بارضایت میخوام بهت تقدیم کنم تیشرت و شلوار رو که از تنش درآورد تا مرز جنون رفتم پوست سفید و بلورین با بدنی خوشفرم شروع کردم بوسیدن از پیشونی تا بهشت زیباش پستونای سفت و خوش فرمی داشت که هرکدوم قشنگ اندازه مشتم بود صدای اه و ناله ارومی ازش در میومد رفتم سمت بهشت زیباش که یک چشمه خیلی کوچیک ازش سرازیر شده بود اول یه بوس کردم که یه نفس عمییق کشید بعد شروع کردم زبون زدن به لبهها توش که نفسش بند اومده بود چوچولشو بالبام گرفتم و مکیدم که لرزید و ارضا شد بلند شد منو گرفت و هل داد روی تخت وحشیانه لباسامو از تنم درآورد و اول یه بوس سر کیرم زد که جای رژ لبش موند بعد شروع کرد لیسیدن و ساک زدن هردو روی ابرها بودیم بعد چندین دیقه اومد و گفت نوبت توعه من دوباره یکم بهشتشو خوردم بعد با مجوز خانم خانما حضرت کیر رو راهی غار حرا کردم خیس و فوقالعاده داغ شروع کردم تلمبه زدن نگاه بهش کردم اشکش در اومده بود فک کردم ناراحته تا داره درد میکشه ازش پرسیدم و بابغض گفت: تا الان هرزگی کرده و بخاطر پول کس میداده همش هم به زور ولی این بار بارضایت خودش بود و نهایت حال رو داشت میرد من تلمبه هامو سریعتر کردم هردو تو اسمون بودیم ۴... ۵ نوع پوزیشن عوض کردیم بعد ۴ بار ارضا شدنش نوبت من بود درآوردم و همشو روی شکمش ریختم با لذت تمام همشو با دستاش خود رفتیم حمام هم دیگرو شستیم و اومدیم بیرون یکم مشروب خوردیم سیگار کشیدیم و توی بغلم خابید... الان نزدیک ۴ ماهه ما باهم هستیم هر دو رضایت داریم و مشکلی برای من درست نکرده اون از امنیتی که واسش فراهم کردم راضیه و گفته همین واسش کافیه...
دختران هرزه هیچ وقت از روز تولد هرزه نبود این عملهای خدمونه که اینطور میشن
دختران هرزه هیچی جز مهر محبت عشق و امنیت نیاز ندارن
|
[
"دختر فراری"
] | 2019-04-23
| 31
| 14
| 37,921
| null | null | 0.006887
| 0.029412
| 3,801
| 1.210687
| 0.14891
| 4.247886
| 5.142861
|
https://shahvani.com/dastan/معلمی-تو-روستا-و--وکون-دختر-صاحبخونه-
|
معلمی تو روستا و وکون دختر صاحبخونه
|
فرشید
|
سلام دوستان وقتتون بخیر من فرشیدم الان ۴۰ سالمه قضیه مال ۱۵ سال پیش هست که من تازه اموزش پرورش استخدامشده بودم و سه سال اول تدریسم رو توی روستای دورافتاده یکی شهرهای غرب کشور افتادم. جونم واستون بگه اول مهربود که من رفتم وبعد کلی مسافت تو جادههای تنگ وخاکی با یه نیسان که دوستم داشت وسایلمو بردمو رسیدم روستا وقتی رسیدم من ومدیر مدرسه فقط بودیم و دوتا معلم دیگه که اهمشون اهل روستای بغلی بودن. یه معلم هم که من جای اون قرار بود بمونم داشت وسایلشو جمع میکرد که بره به من گفت جای خوبی هست و یه خونه رو بهم معرفی کرد گفت اینجا واست مناسبه
خلاصه رفتیم خونه که رسیدیم دیدم که یه پیرزنه هست که با دخترش که سنش هم بالا بود حدود ۳۵ سال شوهر نکرده بود البته اینا رو بعدا فهمیدم پیرزنه کلی تحویلم گرفتو بالای خونهشون یه اتاق بود که راهش جدا بود اونو به من دادن. اینم بگم توی روستا اول پاییز همه مرداشون میرفتن تهران کار و فقط چند تا پیرمرد توروستا میموند وهمه میرفتن کار دوسه ماه یکبار میومدن خونهشون. بگذریم وسایلمو بردمو توی اتاق بالایی خونه چیدمو معلم قبلی خداحافظی کردو رفت پیرزنه اومد بالا یه چیزایی بهم نشون دادو تذکراتی داد وگفت کاری چیزی داشتی به من بگین وخلاصه زن مهربونی بود. مدرسه شروع شد ومن علاوه بر درس دادن تو روستا همه کاراشونم میکردم تعمیر لوازم خونه شون نمیدونم کارای مردونه وخیلی کارا وهمه هم دوسم داشتن. برام غذا کشمش شیره خیلی میرسیدند. یه روز جمعه که توی بالکن اتاقم اومدم لباسمو بندازم یه لحظه چشمم افتاد حیاط پایین دیدم اووف دختره این زنه صاحبخونه عجب بدنی داره با یه دامن بلند کشی وبلوز داشت حیاطو جارو میکرد چشمم افتاد ناخود اگاه عجب سینه وکونی داشت خیلی گنده ومشتی راه میرفت عقل از ادم میبرد خلاصه چشا رو درویش کردم گفتم دور از مردیه این زنه بهم اعتماد کرده من ناپاکی کنم. اما لامصب از ذهنم بیرون نمیرفت. چند روزی گذشت تا اینکه یه روز عصر پیرزنه در زد وبا دخترش اومدن تو خونه اسم دخترش افسانه بود. گفت که این دختره گوشیش خرابشده اقای احمدی ببین میتونی درستش کنی تعارف کردم نشستن وپیرزنه شروع کرد سوال وپرسش از خودمو خانوادمو کلی تعریف کرد که شوهرش خیلی ساله مرده و چند تا بچه د اشته همه رفتن فقط افسانه مونده وشوهرم نکرد ه وفلان وفلان. تا اون لحظه با دختره حرف نزده بودم گفتم چشه گوشیتون که گفت ببخشید نمیدونم چرا پیامهام اینجوریه واونجوریه و اون موقع تلگرامو اینا نبود بلوتوث تازه اومده بود. یکم ور رفتمو گوشیشو درست کردمو بهش گفتم بلوتوث دارین گفت اره گفتم منم گوشیم داره ویجورایی حالیش کردم که بلوتوث دارم منم. همونجوری که داشتم کوشیشو درست میکردم چشمم افتاد چادر رنگیش باز شده بود وشلوار کشی مشکی پاش بود رونای تپلش تو چشم میزد شاسی بلند وبدن خیلی سکسی داشت یهو چادرشو جمع کرد روی پاهاش دستهای سفید وتپل وموهای بلندی داشت که از پشت روسریش معلوم بود خیلی بلنده اصلا ارایش نداشت اما خیلی با حجب وحیا وناز حرف میزد که ادم یجوری میشد. خلاصه تشکر کردنو رفتن واز اونروز به بعد دم خونه میرسید به من سلام وتعارف میکرد ویکی دوبار واسم جمعه بود اش وغذا واینا میاورد. یه شب داشتم به گوشیم ور میرفتم که دیدم پیام دریافت بلوتوث اومد سریع دریافت کردم دیدم عکس یه گل هست. مطمئن بودم افسانه هست چون اون نزدیک خونه نبود که بلوتوث جواب بده منم در جواب یه عکس گل وقلب فرستادمو یه عکس گرفتم از نوشته که نوشتم افسانه خانم شمایی < وعکسو فرستادم جوابش یه قلب اومد منم شمارمو نوشتمو عکس گرفتمو فرستادم براش. دیگه خبری نشد تا فردا شبش پیام اومد سلام. جوآبشرو دادمو یکم سربه سرم مثلا گذاشتو بعدشم من گفتم فهمیدم کی هستی خودشو معرفی کردو پیام دانامون شروع شد. از خودش میگفت وتنهایی وسرگرمیهاشو روزا چکار میکنه و... خلاصه یه هفتهای مودبانه وسنگین با هم پیام میدادیمو یکی دوبارم اخر شب بود دوسه دقیقه حرف زدیم. خط منو دیده بود وگفت دوس داره خطاطی یاد بگیره منم گفتم اگه میتونی روزا بیا مدرسه اخر وقت نیم ساعتی هر روز کارکنم باهات. خلاصه فرداش با دوتا دختر دیگه اومدن مدرسه وبا موافقت مدیر من یه کلاس خطاطی گذاشتمو کمکم تعدادشون یه هفت هشتایی شد بهشون خطاطی اموزش میدادمو خط تحریری کمکم با افسانه صمیمی ترشده بودمو یه روز بهش گفتم منم روزا وشبها تنهام اگه میتونستی بیای پیشم خوب بود که با لحن متعجبی گفت وا مگه میشه یوقت یکی ببینه نه نمیشه واینا گفتم مثلا شبی وقتیکه مامان خوابه از درپشتی بیا بالا خندید وگفت حالا فعلا که نمیشه و... تا اینکه یروز از طرف خانم جلسهای روستاشون قرار شد یه زیارت قم جمکران زنای روستا برن که مادر افسانه هم اسم نوشت تومدرسه که برن من به افسانه گفتم تو نمیری که گفت نه من نمیرم گفتم تنهایی میزاره مادرت بمونی گفت اره پارسالم نرفتم شما که طبقه بالا هستی خاطرش راحته بعدم ایتجا امنیت داره ودزد واینا نداره خلاصه دلو زدم به دریا گفتم شب میشه بیای پیشم گفت نمیدونم میترسم کسی ببینه یوقت بد بشه هم برا شما هم من گفتم فکراتو بکن اگه تونستی بیا شب شد وشام خوردم ساعت نه بود که پیام اومد سلام خونهای؟ ج. واب دادم اره تو کجایی گفت خونه خلاصه راضیش کردم بیاد بعد ده دقیقه در زد دروواکردم اومد تو. ترسید هبود ونفس میزد برای اولین بار دستمو دراز کردم اونم با خجالت دست دادو اومد نشست گفت مرد ماز ترس اگه یکی میدید گفتم کسی دوروبر خونهتون نیست پس نترس براش چایی میوه اوردمو کامپیوترم اوردم نشستیم تعریف کردنو بازیها ی کامپیوتر و کلی چیزاییکه علاقه داشتو نگاه میکرد بهش گفتم افسانه اینجوری سختمه راحت باش چادرتو دربیار گفت خوبه گفتم نه دیگه در بیار یکم من ومن کرد وپاشد چادرشو درآورد وای باور کنید همون لحظه کیرم چسبید زیر گلوم یه بلوز زرد با شلوار مشکی که کون گندش داست جرش میداد کون گندئهای تو کمر باریک تا اون موقع چنین کونی ندیده بودم کس تپلش تنگ افتاده بود تو شلوارشو منم زیاد تابلو نگاه نکردم که راحتتر بشه اومد نشست روزمین کنارم دو زانو رونای گندش چشممو خیره کرد هبود اون به کامپیوترم نگاه میکرد که روی میز کوتاه بود و من به رون وسینههای اون خیره بودم در حین نگاه کردن فایلها وفیلمها واینا بودیم که اروم دستمو بردمو دستشو گرفتم داغ داغ بود یکم خودشو جمع کرد اما دستشو ول نکردم کمکم اروم بازوهاشو گرفتمو ازش تعریف کردم که خیلی جذابی وخوشگل وخیلی خوب موندی بهت نمیاد ۳۵ سالت باشه اونم با ناز جوآبمرومیداد وکم کم پرسید مازش گفت تاحالا با هیچ پسری نبوده راست میگفت چون اصلا شرایطشو نداشته از سرخ وزرد شدنش معلوم بود. در حین تعریفامونو ناز کردنش یهو بغلش کردمو سینههاشو گرفتم یه جوری شد وگفت وای اقا احمدی نه سرشو انداخت پایین روش نمیشد نگام کنه اروم سرشو گرفتم بالا وبرای بار اول لباشو بوسیدم یه اخ بلند کشید گفت وایی نکنید منم ول نکردمو ارووم خوابوندمش افتادم روشو شروع کردم مالوندن سینههاش وکونش دستمو بردم که ببرم توشلوارش که مخالفت کمرد وگفت وای چیکار میکنید نه اصلا وای. خوابوندمشو با ولع از روی بلوز سینههاشو چنگ میزدمو میمالیدمو کسشرو از روشلوار میمالیدم کمکم شل شده بود وهیچی نمیگفت با اصرار زیا بل. وزشو درآوردمو تیشرت زیرشم کندمو سوتین سفید خوشگلی داشت کشیدم پایین سینههای گنده با نوک قهوهای شروع کردم به خوردن که اه واوخش در اومد و نفسنفس میزد. تی یه چشم بهم زدن دست اند اختمو شورتو شلوارشو باهم تا زیر زانوش کشیدم پایین جیغ کوتاهی زد ولبشو گاز گرفتو شروع کرد غر زدن که نه توروخدا پاهاشو چسبونده بود بهم ونمیزاشت حتی نگاه کنم پایینو کلی باهاش صحبت کردم که نترس میدوم دختری میخوام ارضات کنم فقط بخورمو دست بزنم. گفت من تاحالا انجام ندادم میترسم خجالت میکشم خلاصه چشماشو بستو خوابید تاق باز ومن شلوارشو کامل درآوردمو پاهاشو واکردم وای چه کس نازی تپل و لپای گنده کمی آب ازش اومده بود ولیز وبد پاشو بلند ترکردم سوراخ کون قهوههای ریز لای دمبههای گنده کونش چشممو نوازش میکرد پاهاشو گذاشتم روسینهش کسش اومد بالا اروم زبونمو بزدمو کشیدم لای کسش که دادش در اومد کل کسشرو تو دهنم کردمو مک میزدم کونشرو بالا پایین میکرد وداشت دیوونه میشد موهامو چنگ میزد اب کسشرو میخوردم اصلا دیگه حالیم نبود چکار میکنم روناش ساق پاهاش ناف سینه همه رو میخوردمو مک میزدم پاشدم خودمم لخت مادر زاد شدم چشماش به کیرم افتاد با تعجب نگاهی کرد ومعلوم بود خیلی ترسید کریم ۲۰ سانتی هست ونسبتا کلفت وسیاهه کیرمرو که دید ترسید و گفت اقا احمدی بسه دیگه من برم کیرمرو بردم نزدیکش گفتم بگیر نگاش نمیکرد وگفت نه وای نه نمیتونم با کلی اصرار با اکراه دستشو بهش زد وهرکاری کردم حتی زبونم نزد وگفت اوق میزنه حالش بد میشه. برگردوندمشو یه بالش گذاشتم زیرش گفت میخواین چکار کنین گفتم بزارم لای پاهات مخالفت میکرد که نه خطرناکه من تا حالا ندادمو اینا راضیش کردمو خوابید کیرمرو اروم گذاشتم لای پاشو خوابیدم روش کیرم گذاشت م زیر کسشرو تلمبه میزدم بعدش انگشتمو خیس کردم بردم طرف سوراخ کونش اومد پاشه گفت وای نه پشت نکن گفتم نترس اروم میکنم اروم گذاشتم کونشرو با فشار زیاد هرکاری کردم تو نمیرفتو دادش در اومد که میسوزه شروع کردم انگشت کردن نیم ساعتی با کونش ور رفتمو بالاخره با زور کله کیرم رفت تو کون گندش دادش رفت توهوا که در بیار نمیتونم پستوناشو گرفتمو میمالیدمو نازش میکردم اروم سر میخورد توکونشرو اونم هی که میخواست کونشرو سفت کنه دردش میومد شل میکرد میرفت توش بیشتر کیرم تو کونش که رفت دیگه امونش برید وونفس نفس میزد ومیگفت وای کونم توروخدا در بیار کونم پاره شد کشیدم بیرونو با تمام قدرت طوری کردم تو کونش که چنان گوزید که صداش تا سرگوچه رفت به مض گوزیدن گریه ش در اومد و خجالت کشید. گفتم عیب نداره طبیعیه دیگه امونش ندادمو محکم عقب جلو میکردم کونش زیاد توش خالی نکرده بود وخبلاصه یکم گنده کاریم میشد اما شهوتم بالا بود وعلیرغم گه کاری محکم تلمبه زدمو کسشرو گرفته بودم گفت دستشویی دارم وای پاشو همینکه گفت آبمروبا فشار تو کونش خالی کردم اه بلندی کشید گفت وای چی ریختی تو کونم وای. خوابیدم روش ارو کیرم در اومد واب از کونش سرازیر شد پایین. بردمش دستشویی ویکم تمیزش کردم رفت خونهشون تا یکی دو روز میگفت نمیتونه راه بره بعدش کونی خود مشد وتا اونجا بودم هفتهای دو سه بار کونش میکردم عادت کرده بود وحتی چند دقیقهای هم که شده میومد پشت درخونه طرف داخل قمبل میکرد آبمروتو کونش خالی میکردمو میرفت با چشم خودم دسیدم که به اب کیر عادت کرده بود وحتما باید داخلش اب میریختم. گذشت تا اینکه یروز دختر عموش رو هم که ۱۸ سال داشت یروز با هم اومدن هفته اخر که اونجا بودم دوتا شونو باهم کردم کون دختر عموش جر خورد دور اتاق میچرخید واخ کونم اخ کونم میکرد دوتایی ارومش کردیم بعدا داستانشو میگم مرسی از نگاهتون.
|
[
"روستا",
"معلم"
] | 2018-12-01
| 60
| 19
| 210,023
| null | null | 0.027666
| 0.027778
| 9,173
| 1.48641
| 0.143015
| 3.459105
| 5.141648
|
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-عجیب-با-پدر-شوهرم
|
ماجرای عجیب با پدر شوهرم
|
الهام
|
من الان زنی حدودا ۵۰ ساله م و حدود ۵ ساله که دیگه متاهل نیستم و هرگز در دوران تاهلم راه خطا نرفتم به جز یکبار که اون هم واقعا اتفاقی شد و حالا که مهاجرت کردم و اینجا با یکی از دوستان خیلی صمیمی و قدیمی م درمیون گذاشتم ترغیب م کرد که بیام اینجا براتون بنویسم.
۲۴ ساله بودم که با مهران ازدواج کردم. هر دومون از خانوادههایی بودیم که وضعمون بد نبود خوب بودیم و زندگی مون هم خوب بود. قبل آشنایی با مهران با خواهرش مینا دوست بودیم در واقع هم دانشگاهی بودیم و مینا باعث ازدواجمون شد. بعد ازدواجمون هم با هم خوب و صمیمی بودیم. تنها نکته قابلتوجه پدر شوهرم، نادر، بود که حرف و حدیث پشتش زیاد بود اما من توجهی نمیکردم چون چیزی ازش ندیده بودم و با من همیشه مهربون و پدرانه برخورد میکرد. میگفتن خیلی خانم بازه و حتی با خیلی از زنها و دخترای فامیل هم رابطه داشته. خب خوشتیپ بود و معروف بود که سکس باز قهاریه و مهمترین ویژگی ش که از سالها قبل اسباب شوخی بعضیا بوده همین بوده و هم آلت بزرگی ه که داره. گاهی تو جشنهای عروسی یا عزا، مینا یواشکی میزد به من که «اون زنه رو میبینی؟ فلان زنه که از بستگان دورشونه، دختر فلان فامیل مونه، اینرو هم بابا بله!!». منم میگفتم: «خاک تو سرت مینا نگو اینجوری عیبه!!» میخندیدیم. گاهی هم با مهران شوخی میکردیم و خودش میگفت من چرا ازین نظر به بابام نرفتم آخه! منم دعواش میکردم که خوب شد که نرفتی بهش، بعد کنترل ت سخت میشد همینجوری هم مال تو خوبه استاندارده من دوسش دارم. و فقط در همین حد بود که مایه طنز ما بود. و گذشت.
بچهدار شدیم و الان دختر من همسال هاست که مهاجرت کرده و مشوق مهاجرت منم دخترم بوده اگر نه من اهل مهاجرت نبودم.
چند سال بعد ازدواج، مادر شوهرم بخاطر سرطان ریه فوت کرد. و پدر شوهرم تنها زندگی میکرد مینا هم بالاخره ازدواج کرد و رفت دبی. اما اتفاق وحشتناک تصادفی بود که تو راه شمال به تهران برای پدرشوهرم و یکی از دوستاش اتفاق افتاد، مست بودن. دوستش درجا فوت شد و خودش ضربه نخاعی شدیدی دید و تقریبا بیحرکت افتاد خونه. چند بار هم جراحی شد اما بهتر نشد. برای آدم فعالی مثل اون که هیچ وقت خونه نمیموند بیزینس میکرد همه ش مسافرت بود و تجارت و خوشگذرونی، این فاجعه قابل هضم نبود و تبدیل به یه موجود افسرده شد. بساط بافورش همه ش پهن بود و کانالهای ماهواره رو بالا پایین میکرد، این شده بود کارش. گاهی گریه میکرد که واقعا دل آدم میسوخت. اوایل من و مهران میرفتیم کارای خونه و خرید هاشو انجام میدادیم و مهران حموم ش میکرد و منم خونه شو تمیز میکردم و رخت هاشو لاندری میکردم. دیدیم نمیشه ما نمیرسیم مشغله مون زیاده. با یکی از خانمای فامیل که نیاز به کمک مالی داشتن صحبت کردیم چند وقتی زنه اومد اما نمیدونم دیگه چی شد که شوهرش اجازه نداد بیاد. و دوباره من و مهران یا باهم یا نوبتی میرفتیم کارهاشو انجام میدادیم تا یکی دیگه رو پیدا کنیم بره. پدرشوهرم بدخلق و پرخاشگر شده بود و هرکسی رو قبول نمیکرد.
یه روز که عصرش قرار بود برم کارهاشو انجام بدم، شب قبلش مهران گفت که فردا عصری باس راه بیفتیم بریم شمال جشن عروسی یکی از دوستامون و صبح هم کار داره نمیتونه بره و من گفتم اشکالی نداره من فردا آفم، صبح زود میرم کارها رو انجام میدم زود برمی گردم. حدود هشت و نیم صبح رسیدم خونه پدرشوهرم. با خودم گفتم نکنه الان خواب باشه بیدارش کنم عصبی میشه، گرچه با من اصلا بد رفتاری نمیکرد همش قربون صدقه م میرفت و عذرخواهی میکرد که اسباب زحمتم شده، واسه همین کلید انداختم یواش و پاورچین رفتم به ورودی هال رسیدم. واو! پشت به من یه پهلو روی رختخوابش لمداده بود و روبروش تلویزیون بود داشت کانالهای پورن رو تماشا میکرد. خودش خواسته بود که جلو تلویزیون تختخوآبشرو بذاریم و دیگه نره تو اتاقخواب تو تختش. اصلا متوجه اومدن من نشده بود. من یه لحظه هول شده بودم تو جام خشکم زده بود. شلوارکشو کشیده بود پایین پورن تماشا میکرد و با آلتش ور میرفت. و من تازه چیزی رو که اونهمه درباره ش یواشکی شوخی میکردیم و میخندیدیم بالاخره دیدم. واقعا بزرگ و کلفت بود چشام گرد شده بود و قلبم میزد!! نمیدونستم چیکار کنم. من قبل ازدواج یه دوست پسر داشتم که سایز آلتش خیلی کوچیک بود و مال مهران هم تقریبا کوچیک بود. اما این لعنتی رو واقعا مگه تو فیلمها میشد دید!!! با اینکه دست و پنجه ش درشته ولی اون لعنتی ش بازم معلوم بود که چقدر قطورتر و درشتتر از دستاشه.
چند قدم برگشتم دم در ورودی چند بار نفس عمیق کشیدم. خیلی هول شده بودم.
زنگ زدم و صدا زدم «بابا جان؟ منم الهام، بیداری؟؟؟»
یهو صدای تلویزیون قطع شد گفت «وایسا وایسا چند لحظه نیا تو تا من لباس بپوشم!!!»
منم تا این فاصله یه کم نفسم سر جاش اومد چند دقیقه وایسادم یه کم هم خنده م گرفته بود، که گفت بیا.
سلام کردم، اخم کرد و یواش جواب داد. گفت «چرا خبر ندادی میای؟» رنگ و روش پریده بود و ملتهب بود. گفتم «ببخشید بابا جون یهویی شد. دیشب آخر وقت مهران اومد گفت عصری باس بریم جایی منم الان اومدم نخواستم بیدارتون کنم نمیدونستم بیدارین!»
با حالت خاصی پرسید «مثل اینکه اول داخل اومده بودی و من متوجه نشدم درسته؟» نمیدونستم چی جواب بدم! گفتم «آره ولی تا درو باز کردم فهمیدم بیدارین دیگه صداتون زدم!» فهمید که من دیدم که توی چه وضعیتی بود. هیچی نگفت ولی خیلی عصبانی بود. با دستپاچگی وقتی میرفتم سمت آشپزخونه دیدم رسیور رو خاموش کرد. انگار تا فهمید من اومدم تو فقط تلویزیون و خاموش کرده بود. من سریع براش برنج گذاشتم خورشت و کبآبشرو دم دستش گذاشتم بتونه خودش هر وقت خواست گرم کنه. نمیتونست بلند بشه راه بره فقط میخزید اگر مجبور میشد یا از ویلچر مخصوص استفاده میکرد اونم باس یکی کمکش میکرد تا بشینه توش. لاندری کردم و توی اون مدت هیچی نگفت منم فقط گاهی خنده م میگرفت که اونجوری اخم کرده پشتشو کرده به من. گاهی از خودم خنده م میگرفت که با خودم فکر میکردم چرا بیشتر بیحرکت واینستادم تماشا کنم اون لعنتی ش رو. یا کاش مینا بود باهم میخندیدیم. مینا چند بار با ذوق و شوق برام تعریف میکرد که چند بار یواشکی دید میزده وقتی باباش با مادرش سکس میکرده، چون بخاطر چیزهایی که شنیده بود دوست داشت آلت باباشو ببینه، و اینطور که میگفت چند بار هم موفق شده بود ببینه! و تعریف میکرد چه نقشههایی میکشید تا وقت حموم کردنش یا لباس عوض کردنش بتونه ببینه. خیلی دیوونه بود مینا و خیلی هم دوسش داشتم خیلی بیریا و صمیمی بود.
دیگه داشتم میرفتم که گفتم «بابا جون برات میوه و آجیل هم خریدم میارم کنارت میزارم هر وقت خواستی بافور بزنی مزه ت باشه. کاری نداری دیگه؟ غذا و خورشت و کباب هماندازه چند روز داری فقط گرمش کن» گفت «مرسی دخترم». داشتم میرفتم که صدام زد: «الهام جان یه لحظه بیا.» همه ش دخترم صدا میزد و اینبار به اسمم! رفتم پیشش گفتم «جونم باباجون». دستمو گرفت و بوسید گفت «خیلی برام زحمت میکشی ازت ممنونم». گفتم «وظیفه ما اصلا نگید اینجوری# ۳۴ ;. خودمو پایین کشیدم که بغلش کنم از دلش دربیارم اگه ازم ناراحته و گفتم داریم میریم شمال اگه از اونجا چیزی خواستی بگو برات بگیریم. من حالت وایساده خم بودم و اونم بغلم کرد. اما بغلش بیش از حد معمول طول کشید، دوتا بازوهامو گرفته بود و منتظر بودم ابراز تشکر و احساساتش تموم بشه. صورتم رو بوسید و بازم تشکر کرد و منم بیاختیار گفتم» منم دختر شمام بابا جون «. گفت» از دخترمم بهتری، خودم به مهران میگم برام ماهی سفید بگیره براش کارت به کارت میکنم. «درحالیکه هنوز داشت لمسم میکرد. گفتم» چشم بابا «. دیدم که باز راست کرده و از روی شلوارکش معلوم بود و یه جوری هم خودشو نگه داشت که متوجه بشم!! و آرومتر گفت» چیزی رو که دیدی هم بین خودمون بمونه لطفا!! «. باز هول شدم و گفتم» بخدا چیزی ندیدم بابا، اصن مهم نیس که، پدر میدیگه «و هول هول سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون. تو راه همش استرس داشتم و اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه. میدونید، اولش که با اون وضع دیدمش و حتی شلوارش پایین بود برام فقط فان شد و طی حدود دو ساعتی که اونجا بودم فقط خنده م میگرفت و حتی یکلحظه نگران نشدم. واقعا مثل بابام دوسش داشتم و خیلی دلم میسوخت که با اون همه بروبیا و بریز و بپاش و خاطرخواه، حالا اینجوری افتاده یه گوشه و خار شده. ولی وقتی موقع خداحافظی اونجوری کرد دیگه کلا ذهنم بهم ریخت. این دیگه عمدی بود!!! همیشه بین ما یه احترام دوطرفه بود، کلی جلوی خانواده م و فامیلای خودشون نازم میداد و تعریفم رو میکرد و هی میگفت:» مهران همین یه انتخابش باعث افتخارم شد «، منم تعریفاشو دوس داشتم و لوس میکردم خودمو براشون و البته جلو بقیه پز میدادم که خیلی هام خوششون نمیومد و حسادت میکردن. به جز مینا و مادرشوهرم که تایید میکردن و میگفتن» واقعا الهام رو مثل دختر خودش دوس داره و ما هم دوسش داریم ". و این همیشه حس خوبی به من میداد. نمیدونم شاید خرم میکردن، ولی فکر نکنم! چون حداقل مینا از زمان دانشجویی باهام صادق و مهربون بود. اما اون روز اون رابطه پدر دختری و احترام دو جانبه برای چند لحظه واقعا حالتش عوض شد.
خونه که رسیدم هنوز گیج بودم باس دوش میگرفتم و میرفتم آرایشگاه، اصلا یادم رفته بود که خیر سرم میخوام برم شمال عروسی. اما اصلا اون صحنهی ورودم و اتفاقات خروجم از خونه پدر شوهرم از ذهنم خارج نمیشد. زیر دوش که بودم همه ش اون حجم و کلفتی آلتش تو ذهنم میچرخید و اونجوری که با دستای پهنش میمالوندش هنوزم که هنوزه تو مغزم ثبتشده و نمیدونم چرا. من اصلا اون مدلی نبودم هیچوقت. شهوتپرست و هوسباز نبودم. مهران سکس خوبی نداشت نسبت به دوست پسر قبلی م. تفاوتشون فقط در مدت و تعداد رابطه و انواع پوزیشن بود. با مهران یه زناشویی معمولی بود همه ش ولی اونقدر شوهر خوبی بود که اصلا برام اهمیتی نداشت این موضوع، و سعی میکردم لذت ببرم ازش. و سالها همینطور متاهل و متعهد مونده بودم. فقط گاهی یکی دوتا از دوستای شیطونم که واسه خنده و شوخی کلیپ پورن میفرستادن تو تلگرام و اینا رو یواشکی با علاقه نگاه میکردم. فقط در همین حد. اگرنه انواع و اقسام پیشنهادات از تو خیابون تا سرکار و توسط غریبه و آشنا و رییس کمپانی و همکارا و... هر روزه به من میشد که بهشون بیاعتنا بودم.
خلاصه حدود ظهر بود که رفتم آرایشگاه و تا ساعت سه برگشتم. مهران هم برگشته بود و دخترم هم از مدرسه اومده بود خونه. جمع و جور کردیم و راه افتادیم شمال. یه چندتا سوال معمولی هم مهران از خونه پدرش کرد و گفتم حالش خوبه و این کارو کردم و اونکارو کردم و یادت باشه براش ماهی سفید هم بگیریم. در همین حد. اما نمیدونم چرا هربار که چشامو میبستم باز میرفتم تو فکر اون لحظات و بارها و بارها مرورش میکردم. آلتش رو، دستای پهنش رو، اونجوری که بازوهامو گرفته بود، پاهای قوی ش با اون موهای بور نازک کمپشت پاهاش... واقعا خوش تیپ بود پدرشوهرم و دخترکش و درشتاندام و قدبلند. و چقدر حیف بود که این بلا سرش اومد. مهران هم تیپ ش خوب بود اما از لحاظ چهره و فیزیک بیشتر به مادرش رفته بود. عروسی شمال تموم شد و دو روز بعد برگشتیم خونه.
مهران صبح زود رفت خونه پدرش سر بزنه و کاراشو انجام بده و همون طرفی هم رفت شرکت. منم رفتم سرکارم. شب مهران تعریف کرد که بابا رو حموم کرده، رخت و لباساشم لاندری کرده براش ماهی سفید و گوشت و میوه و اینا هم گذاشته، و اینکه اینطوری نمیشه باید سریعتر یکیو پیدا کنیم کارهاشو انجام بده ما واقعا وقت نمیکردیم دیگه. هردو شاغل، کارهای خونه خودمون هم بود. چند جا هم سفارش کردیم که کسی و بفرستن آزمایشی بیاد. فردا سر کار بودم که مهران زنگ زد که باس برن ترکیه برای قرارداد. مهران عضو هیات مدیره شرکت شون بود و پس فرداش پروازشونه. منم یه دو روزی نرفتم خونه پدر شوهرم، بعد اون ماجرا روم نمیشد برم. یه زنی رو فرستادیم که ظاهرا نادر باهاش بدرفتاری کرد و عذرشو خواست. کسیو نمیپذیرفت و این اوضاع رو سختتر میکرد. وسایل سفر مهران و چمدون بستیم و مهران رفت. صبح سرکار بودم که پیامی اومد تو تلگرامم. باباجون سیوش کرده بودم: «الهام جان، دخترم. مرسی بابت ماهی سفید. مهران آوردش ولی کی برام درستش میکنی؟ از وقتی از شمال برگشتی دیگه نیومدی!» اولین بار بود تو تلگرام به من پیام میداد. جواب دادم: «کارهام عقب مونده بود بابا جون میام برات درست میکنم چشم». عصری یه استراحتی کردم. دخترم هم با یکی از همکلاسیهای صمیمی ش که هم کوچه مون هم بودن تو اتاقش بودن و با سروصدا و جیغ بازی میکردن و خوش میگذروندن. به پدرشوهرم زنگ زدم که «من تا نیم ساعت دیگه میرسم برات ماهی درست کنم و کارها رو انجام بدم.» رفتم و خیلی صمیمی و گرمتر از همیشه باهام خوش و بش کرد از شمال و عروسی پرسید و احوال نوه ش رو پرسید و گفت «حتما یه روز با خودت بیار ببینمش که دلم براش تنگ شده»... گفتم چشم و رفتم سراغ آشپزیم و نادر هم مشغول بافور کشیدنش بود و اخبار نگاه میکرد. حدود نیم ساعتی بود سرم تو کار خودم بود و گاهی بازم همون تصاویر و افکار میومد تو ذهنم و استرس میگرفتم. یه بشقاب میوه درست کردم و برگشتم که ببرم پیشش بذارم که دیدم کامل داره منو نگاه میکنه خیره خیره، پتوش رو هم از رو کمرش زده پایینتر و برآمدگی و حجم کلهی اون لعنتی ش از زیر پیژامه ش زده بالا و تا دید دارم میام یه کم پتو رو کشید روش. اصلا تو اون وضعیت نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. واقعا نمیدونستم. از طرفی حسم بهش پدرودختری بود و نمیخواستم باهاش برخورد کنم ناراحتش کنم. از طرفی میخواستم احترام بینمون باقی بمونه، و شایدم یه کمی حس کنجکاوی و نمیدونم چیم گل کرده بود که واکنش نشون ندم، از طرفی میگفتم بخاطر ضایعه نخاعی ش و روحیه بدش مراعاتش رو بکنم... و همهی اینها طی چند ثانیه از ذهنم میگذشت که رسیدم بالا سرش و اونم همینطور خیره و با لبخند نگاهم میکرد. یواش و ترسون و لرزون گفتم: «بابا جون بفرما برات میوه پوست کندم».
یه پهلو کنار بساطش زیر یه تنه ش چند تا بالش و کوسن بود و با دست دیگه ش که خواست میوهها رو ازم بگیره دوباره پتو رو یه کم زد کنار و حجم لعنتی ش خورد به چشام. انگار داشت با من بازی میکرد و از این بازی لذت میبرد اما مطمئن هم نبودم. هول شدم و سریع بشقاب میوه رو جای اینکه بدم دستش گذاشتم پایین کنارش و تندی برگشتم آشپزخانه. خودش هم انگار فهمید که ترسیدم و دررفتم و خودشو جمع کرد. هم حس ترس داشتم، هم حس هیجان، هم مستاصل که چه کنم و تا کجا میخواد پیش بره. نکنه خودم خیالاتی شدم و رفتارش مثل همیشه ست و طبیعیه.
داشتم لباساشو و چند تا ملافه ایناشو میریختم تو لاندری... که نمیدونم چرا حس کردم اونجام یه کم مرطوب شده!!! خیلی عجیب بود چون من فقط حس هیجان و ترس داشتم!!! تو همین حال و هوا بودم که دیدم صدای تقلای ویلچرش میاد. رفتم تو هال و گفتم «چی شده بابا؟» گفت «دو سه روزه دوش نگرفتم، این لباسامم بدم با اونا بندازی تو ماشین»
گفتم «بذار کمکت کنم بشینی روش»
گفت «نمیتونی سنگینم برات، مهرانم به زور میتونه...» که من دیگه رسیدم بهش و سعی کردم کمکش کنم. واقعا سنگین بود چون پاهاش رو نمیتونست جمع کنه، دو تا دستش رو باهم تکیه دادیم به ویلچر و من از پشت زیر بغلش رو گرفتم که بکشمش بالا اما نمیتونستم زورم نمیرسید. تو اون تقلاها پیژامه ش کمی کشیده شده بود پایین. همونطور که حدس زده بودم شرت نپوشیده بود و پشماهی حنایی و بور زیر شکمش و کمی از پایین آلتش معلوم شد. یه لحظه هر دو استپ کردیم درحالیکه هر دو میدونستیم داریم به کجا نگاه میکنیم. گفت " ببخشید دخترم، بذار تو برو خودم میتونم# ۳۴ ;.
اومدم جلو روش و با لبخندی که انگار خنده م گرفته، گفتم «عیب نداره باباجون، منم دخترت، بذار پاتو بگیرم هول بدم بالا شما با دستات خودتو بکش بالا» یه کم پیژامه شو کشیدم بالا و مرتبش کردم و با دوتا دستام یکی از پاهاشو از روبرو بغل کردم و هن و هن که هولش بدم بالا و بالاخره موفق شدیم. راه افتادیم سمت حموم و تو مسیر انگار هیولاش دوباره بخاطر مالوندنی که من کردم بیدار شده بود و زده بود بالا و من دیگه گفتم حساسیت نشون ندم بهتره. رسیدیم داخل حموم و گفتم: «بابا من فقط یه کمکمک میکنم پاشی از رو ویلچر بشینی تو وان، خودت لطفا لباستو درار بنداز دم در بر دارم بشورمشون» و دوباره اون مالوندنا شروع شد و نمیدونم چرا دیگه حساسیتی واسش نشون نمیدادم چون بنظرم طبیعی میومد دیگه چارهای نبود، محکم از روبرو گرفته بودمش و سرش و صورتش کاملا رو سینههام بود و حس کردم عمدا میماله. لبه وان حموم نشوندمش و گفتم مراقب باش لیز نخوری و بدون اینکه به پایین بدنش نگاه کنم سریع از حموم رفتم بیرون. خیس عرق شده بودم و نفسنفس میزدم. ملتهب بودم و مطمئن نبودم از چی! چند لحظهای تو آشپزخونه موندم یه کم آب خوردم و به صورتم آب زدم که صدام زد برم رخت هاشو بردارم. گفتم دیگه حتما تو وان رفته و منم در و باز کردم لباساشو بردارم که وای.! لب وان حموم لخت رو به در نشسته بود و خیره به من. کیرش شق شده رو به بالا. دیگه طوری نبود که چشم بردارم و فرار کنم. منم خیره وایسادم. تمام اندامش رو نگاه کردم بیحرکت. اون سرشانه و سر سینههای ورزشکاری ش، موهای سینه ش که کمپشت و هوس برانگیز بود، پاهای قوی و بلندش و اون بیضههای گنده ش که بالا پایین آویزون بودن و اون کیر معروف کلفت لعنتی ش که انگار نبض ش میزد. نمیدونم شاید حدود ده ثانیهای شد که بیحرکت با جرات نگاهش کردم و حس کردم چقدر خوشش اومده ازین بابت و داره لذت میره. به خودم اومدم، اخم کردم، خم شدم و رختهاشو برداشتم و در رو بستم. قلبم داشت از جاش در میومد. ماشین لباسشویی رو روشن کردم و کمی به ماهیای که میخواستم سرخ کنم ادویه شو زدم. انگار تو این فاصله یکی دوبار صدام زد اما نشنیده گرفتم.
رفتم رو مبل نشستم و سرم و گرفتم بین دستام. نمیدونستم چمه و چه کنم. اصلا قابل توصیف نیست اون لحظات. نمیدونم بغض داشتم یا نه. انگار اکسیژن کم بود. یه ربعی گذشت تازه داشتم آرومتر میشدم و میخواستم ماهی رو سرخ کنم و سریع برم که صدا م زد: «الهام جان بیا گل من، ویلچرم دوره ازم... حوله مم بیار قربونت، تو بالکن ه فک کنم»...
ای دادو بیداد!!! فکر اینجاشو نکرده بودم که برگشت از حموم هم داره و مونده هنوز!!! من واقعا ظرفیت شو نداشتم و به این فکر میکردم که چجوری به مهران بگم که دیگه نمیام اینجا طوری که شک نکنه و آبروریزی نشه!
تصمیم گرفتم قوی باشم و با جرات تا مهران بیاد و یه فکری کنم. من همون زنی م که مردای کمپانی و حتی رییس جرات جسارت به منو ندارن و با ترس و لرز باهام حرف میزنن. پاشدم حوله شو برداشتم و در زدم وارد حموم شدم. در زدن نمیخواست لخت بود دیگه! بدون اینکه بهش نگاه کنم ویلچر رو گذاشتم کنار وان و دو تا دستمو دراز کردم که دستاشو بگیرم تا بلندش کنم که خودش با دستاش زور زد و نیمتنه بالایی شو بلند کرد لب وان گذاشت پشت به من. ویلچر رو به کنارش نزدیک کردم و گفت: فقط دو تا پاهامو بگیر تا بچرخم. تا از کنارش خم شدم تا کمک کنم دیدم بازم شق کرده راست راست. من خمشده دوتا دستم رو رون هاش یه کم با حالت اخم گفتم:
«بابا جون، من که دارم سعی میکنم ریلکس باشم و کمک کنم، ولی این چه کاریه شما میکنی؟ من دخترتم»
درحالیکه از شدت شهوت نفسنفس میزد و با لرزش و هیجان حرف میزد گفت: «دارم میترکم بخدا، زنم مرد دخترم رفت تو فقط موندی برام خوشگلم یه کم درک کن خیلی نیاز دارم...» و همینطور که اینا رو میگفت مچ دستم رو گرفت و پنجه م رو گذاشت رو کیرش که یعنی تاچش کن و بمال برام. من پنجه و انگشتام و گاهی سفت میکردم و گاهی سیخ میکردم که کیرشرو نگیرم تو دستم و زار میزدم: «بابا تورو خدا ولم کن داری اذیتم میکنی، من مسئول این وضعیت شما نیستم، داره مچم درد میگیره، ولم کن، بخدا جیغ میزنم...»
گفت: «نه این حرفا رو نزن همین یه بار برام انجام بده بعد حرف میزنیم. لااقل فقط با دست بمال چیزی نمیشه که...»
بغض م ترکید و دیگه بوضوح گریه میکردم و هقهق میزدم و میگفتم «ولم کن توروخدا...»
خیلی قویتر از اونی بود که بتونم در برم. با اینکه خودم حدود ۱۷۲ سانت قدمه و ضعیف هم نیستم ولی هیچ شانسی برای مقاومت نداشتم، مثل یه گنجیشک تو دستاش میلرزیدم.
گفت: «من روم و اونوری میکنم راحت باشی خجالت نکشی فقط آبمروبیار خوشگلم زود تموم میشه اگه بگیریش...»
خم شد سمت پشتم و یه لحظه مچ دستم و ول کرد که مثلا دستم آزاد بشه براش بمالم که تقلا کردم در برم اما باز دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش منم پنجه مو مشت کرده بودم که نگیرمش...
گفت «خوشگلم اگه میخوای زود تموم شه بگیرش دیگه، منم روم و میکنم پشتت نگاه...» خم شد یه سمت پشت و کمرم و منم دیدم واقعا هیچ راهی ندارم و ول بکن نیست. تمام بدنم میلرزید. همونجوری هقهق کنان با گریه پنجه مو باز کردم و آلتش رو گرفتم که مچم رو ول کرد. خمشده بود و باسن و کمرم رو میمالوند و میخورد و من برای اولین بار از فاصله چند سانتیمتری چند بار نگاه به کیرش کردم و نگاهم و برداشتم. حتی نصفشم تو دستم جا نمیشد، حتی قطرشو نمیتونستم بگیرم... صورتم خیس اشک بود و همچنان هق میزدم و براش میمالیدم. چندبار سرم رو فشار داد سمت پایین که یعنی بخور برام ولی دهنمو میبستم و نمیذاشتم. رو صورتم به زور میمالیدش و من فقط چشمامو میبستم و التماس میکردم «نکن توروخدا ولم کن...» دستاشو برد زیر پیرهنمو سینههامو مالید، از تو سوتینم درآورد و هی چنگ میزد و کمرم رو میخورد... منم دیگه مقاومت نمیکردم که فقط تموم بشه. نادر ناله ش داشت در میومد و هی میگفت: «بزن بزن بزن دو دستی بزن...» و یهو دستشو کرد جلوی شلوارم و اونجامو مالوند یهو رعشه به تموم جونم افتاد و التماس کردم «نکن نکن...» که دیدم داره بدنش میلرزه. بیشتر و تندتر براش زدم که یهو چنان آبی پرتاب کرد که تا بحال چنین چیزی ندیده بودم... به همهجا میپاشید و من فقط درمونده و... نگاه میکردم که یهو تو همون حال دستشو کرد تو شرتم که پریدم و همچنان که براش میمالیدم گفتم «چیکار میکنی؟ تموم شدی دیگه ولم کن...» گفت «بذار ارضات کنم...»
دیگه خودمو به زور از دستش خلاص کردم و گفتم «نمیخوام... قول دادی...» اون هم دیگه ولم کرد و اصرار نکرد...
دیگه از چنگش در رفتم و به محض جدا شدن ازش دوباره بغضم ترکید و خم شدم دو دستام رو زانوهام و گریه میکردم... فقط داد میزدم «ازت متنفرم...»
|
[
"تجاوز",
"پدرشوهر"
] | 2025-03-08
| 52
| 10
| 91,001
| null | null | 0.004172
| 0
| 18,775
| 1.562518
| 0.58676
| 3.288481
| 5.13831
|
https://shahvani.com/dastan/خدمتگذار-حشری-مدرسه
|
خدمتگذار حشری مدرسه
|
الکس
|
پارسال برام ابلاغ زدند که دبیر کامپیوتر هنرستان دخترانه زایمان کرده و من باید ۳ ماه باقیمانده رو برم دخترانه درس بدم... شهر ما هم کوچکه و دبیر خانم دیگهای نداشتن... تو همان هفته اول تو دل مدیر و بقیه دبیرا جا باز کردم... و چون تنها معلم مرد مدرسه بودم... خیلی دخترا و معلما برای حجاب شون جلو من سختگیری نمیکردن... و گاهی حتی موقع عوض کردن روپوش آزمایشگاه در دفتر رو نمیبستن و من میتونستم از دفتر روبرو راحت لباس عوض کردن که البته همون تعویض مانتو بود رو ببینم... اونا هم کلی کار میریختن سرم که بیا سر میز رو بگیر... مانیتور بیار... پرینتر درست کن... دیگه همه شون تو صف بودن و لب تاب شون میاوردن که براشون سرویس کنم... منم توش سرچ میکردم کلی عکس لختی از همه شون میدیدم... یه خدمتگذار داشتن به اسم راحله... حوالی ۳۰ ساله. اوف نگم براتون تازه بیوه شده بود... با حجم کون زیاد و سینه ستبر و قد بلند... خوشگل... من مونده بودم این با این استیل باید میرفت یه شغل دیگه مثلا مدل میشد یا هر چی. منو دعوت میکرد تو آبدارخانه برام کیک و ساندویچ میاورد و با هم میخوردیم زنگ تفریح... ازخودش و زندگیش میگفت که یه بچه داره و شوهرش ۶ ماهه از کرونا فوتشده... منم دلداری ش میدادم... کسی هم کاری به کارمون نداشت... نمیدونم چرا هیشکی ملاحظه نمیکرد که من موجود مذکر حشری تو این مدرسه میان اونهمه جنس مونث بودم. یه روز راحله بهم گفت... لطفا میتونی بعد از تعطیلی مدرسه واستی که انباری بالا و باید خالی کنم... برای کلاس خیاطی میخوان موکت کنند... با اشتیاق قبول کردم... اون روز حسابی به خودش رسیده بود... رنگ موی خوشگل و ارایش ریز... بعد که مدرسه تعطیل شد و به مدیر گفت من و فلانی هستیم که انباری بالا رو خالی کنیم... میخواد کمک م کنه... منم داشتم اونا رو میدیدم... که چیزی به هم گفتند و قهقهه خنده زدن... منم توجهی نکردم... خلاصه رفت و در مدرسه رو بست و چفت پشت ش هم انداخت... شصت کیرم خبر دار شد که خبریه... اومد تو ابدارخانه و لباس ش درآورد با تیشرت و شلوار جین... گفت بریم بالا... چشمم چارتا شده بود از این استیل ناب... یه لحظه گفت... کجایی؟؟؟ پرسیدم بریم بالا...؟ /؟ جا خوردم و گفتم بریم... من پشت سرش راه افتادم... و از پلهها که بالا میرفتیم... پشت سرش... لپهای کونش که این ور اون ور میرفت... حسابی منو حشری کرده بود... چند بار خواستم دست برسونم که... ترسیدم... رفتیم تو اتاق پر میز و صندلی و وسایل بود... دو نفری بردیم بیرون... گاهی اوقات خم میشد که چیزی برداره... تیشرت ش بالا میرفت و چند سانتی از شورت قرمزش رو میتونستم ببینم... و چند بار خودم و مالیدم به کونش که واکنشی ندیدم... کیرم حسابی راست شده بود... یه تابلو سهبعدی بزرگ به دیوار نصبشده بود... رفت که برداره. تا یکمی بلند کرد... یه مقدار سنگین بود... صدا زد... بدو بیا کمک... رفتم پشت سرش و تابلو رو گرفتم... دیگه عملا کیر راست شده م تو شیار کون ش بود... یکم تو همون حالت ایستادیم... اونم خنده ش گرفته بود که... وای تو رو خدا ول نکنی... چکاری کردم... نزدیک بود بیفته. منم گفتم... اره... یواش بلند کنیم بذاریم پایین... ولی نه اون تلاشی میکرد... نه من... انگار اصلا قصد نداشتیم کاری انجام بدیم... با یه لحن حشری گفت... مطمئنی میخوای کمکم کنی...؟ گفتم... خیلی دوست دارم... ولی فکر کنم باید جور دیگه کمک ت کنم... اروم تابلو رو ول کردیم سر جاش و برگشت تو صورتم... گفت... کمکم کن تو رو خدا... دارم میمیرم. بغلش کردم و لب تو لب شدیم... یعنی وحشی شده بودیم جفت مون... سر چند ثانیه کل لباسها مون رو عین وحشیا کندیم و انداختیم کنار... یه میز مانده بود... بلندش کردم... گذاشتم روی میز... و رفتم لای پاش... کس تپل و شیو شده و سفیدش حسابی خیس شده بود... یه انگشت کشیدم لای کسش... داد ش روفت هوا... جیغ زد... گفتم جوون چرا اینقدر خیسه این بلا... گفت... کیرترو میخواد... چون خیس شده بود و احتمالا عرق هم کرده بودنخواستم براش بخورم... کیرم رو گرفت و چند دقیقهای ساک مجلسی و پر تف زد... که دیگه ترسیدم آبم بیاد... گفتم بسه... سر کیرم رو چند بار کشیدم لای کسش و چوچوله ش رو با سر کیرم مالیدم داشت التماس میکرد که بکنم توش... کیرم رو فرستادم تو کس داغ و تنگش... اونم محکم بغلم کرده بود داشت کمرم رو فشار میداد که بیشتر بکنم توش... از این همه حشریت این زن تعجب کرده بودم... داشت گریه میکرد... اومد پایین و خم شد لب میز... از عقب گذاشتم تو کسش... و با انگشت همزمان سوراخ کونش رو مالیدم... که جیغ زد و ارضا شد... همهش قربون من و کیرم میرفت... و منم بیشتر حشری میشدم... آبم داشت میومد که کشیدم بیرون و ریختم رو کونش... برگشت و محکم بغلم کرد و کلی ماچ و بوس و تشکر... بعد که دو تایی آروم شدیم... زد زیر گریه... که لطفا درباره من فکر بد نکن... از شش ماه قبل که شوهرم از کرونا فوت کرده... من هیچ رابطه جنسی نداشتم و واقعا این رفتار دست خودم نبود و اگر بخوای حاضرم صیغه ت بشم... فقط منو ول نکن... جایی هم نگی که اخراجم میکنن... منم بغلش کردم... گفتم من از خدامه خانم خوشگله... تا الان که با هم هستیم و هفتهای شاید سه بار سکس داریم... میرم خونه ش... ولی بنظرم باید دیگه تمام ش کنم یا نقشه دیگهای بکشم... چون خانمم مشکوک شده چون کمتر میکنم ش...
|
[
"خدمتکار",
"صیغه",
"زن بیوه"
] | 2022-05-17
| 58
| 14
| 217,901
| null | null | 0.068301
| 0
| 4,489
| 1.546781
| 0.343036
| 3.321413
| 5.137498
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-شوهرخواهر-هات
|
سکس با شوهرخواهر هات
|
رویا
|
سلام
من اسمم رویاهست ۲۲ سالمه ساکن شیراز قسم میخورم که این داستان کاملا واقعی هست. من دوتا خواهر دارم یکی کوچکتر از خودم و دیگری از من بزرگتره و ۲۵ سالشه این داستان به تازگی واسم اتفاق افتاد راستش خواهر من مدتی میشه که با یه پسر خوشتیپ به اسم بهنام ازدواجکرده که ۲۶ سالشه من و خواهرم تقریبا از بچگی به علت اختلاف سنی کمی که داریم خیلی با هم راحتیم و همه چی واسه هم میگیم من توی خانواده که خیلی هم مذهبی نیست یعنی معمولی به دنیا اومدم اما خودم تقریبا آدم مقیدی هستم یعنی اهل نماز و روزه بریم سر اصل داستان
من خیلی دخترحشری هستم پوست یکم سبزه دارم قدم هم ۱۷۰ هست. قضیه از جایی شروع شد که من متوجه نگاههای گاه و بیگاه بهنام رو خودم میشدم ولی زیاد توجه نمیکردم و واسم مهم نبود تا اینکه بعد از یه مدت یه روز که خونه خواهرم شیوا بودیم خواهرم رفته بود حمام و من و بهنام تنها پای تلوزیون بودیم که دیدم بهنام پاشداومد کنارمن نشست و بهم گفت یه سوال بپرسم راستش رو میگی من یکم جا خوردم ولی از روی کنجکاوی گفتم بپرس گفت نظرت درباره من چیه من گفت یعنی چی گفت میخوام بدونم درباره من چی فکرمیکنی منم گفتم خوب پسرخوب و خوشتیپی هستی و واقعا لیاقت شیوا رو داری گفت نه منظورم اینه که تو از من خوشت میاد من که خیلی جاخورده بودم گفتم خوب تو شوهرخواهرمی و من به چشم خواهر شوهر آره ازت خوشم میاد یکم بهم نزدیکترشد گفت اگه من به جای شیوا اومده بودم خواستگاری تو قبول میکردی؟ من دیگه رنگم پریده بود و قلبم تند تند میزد یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم بهنام بس کن اینا چه حرفیه گفت یه چیزی تو دلم هست که میخوام بهت بگم ولی میترسم دربارهام فکر بدی بکنی یه آهی از ته دلش کشید گفتم خوب چیه بهم بگو آخه یه جوری گفت که دلم یه جوری شد انگار دلم سوخت گفت قول میدی به کسی چیزی نگی گفتم باشه. بهم گفت راستش شیوا خیلی گرم نیست و من پسر واقعا گرمی هستم نمیتونه نیازهای منو ارضا کنه از طرفی من تورو خیلی دوست دارم حتی از شیوا هم بیشتر راستش خیلی شکه شدم زبونم بنداومد انتظار هر حرفی رو داشتم جزاین کاملا لال شده بودم اوم سکوت کرد سکوت بدی اتاق رو گرفته بود پاشدم برم تو آشپزخونه که دستم رو گرفت گفت نرو گفتم ولم کن گفت توقول دادی گفتم نترس سرقولم هستم ولم کرد ورفتم خواهرم هم از حموم اومد بیرون منم ازشون خداحافظی کردم و رفتمولی همش تو فکرحرفای بهنام بودم خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده بود از طرفی هم من چون دخترگرمی بودم خیلی احساس نیازمیکردم از بهنامهم بدم نمیومد ولی آخه من اهل نماز و روزه بودم چطور میتونستم به رابطه بایه پسرفکرکنم خیلی ذهنم مشغول بودیه ماه گذشت و من باز خونه خواهرم بودم بازم همش نگاه بهنام رو من بود شب شد وخوابیدیم نصف شب بود که احساس کردم یه چیزی کنارمه خیلی ترسیدم که نکنه جن باشه میخواستم جیغ بزنم که یه دست جلو دهنم رو گرفت بله بهنام بود همین جورکه جلو دهنم رو گرفته بود گفت ساکت باش باهات کاری ندارم درضمن شیوا قرص خواب خورده چون سرش درد میکرده و خوابه خوابه خیلی ترسیدم که میخواد چیکارکنه کنارم دراز کشید و شروع کرد به نوازش موهام و همش میگفت خیلی دوستت دارم توخیلی اندام خوشگلی داری و خیلی خوشگلی و من رو دیوونه کردی دیگه طاقت ندارم و از این حرفا منم همش داشتم زور میزدم که یه جوری فرارکنم ولی اون مرد بود و قلدر کمکم دستش رو گذاشت رو سینههام منم که دیگه خسته شده بودم کارزیادی نمیتونستم بکنم بهش التماس میکردم و گریه که اینکار گناهه و توروخدا و از این حرفا که دلش به حالم سوخت و ولم کرد ولی گفت نبایدبه کسی چیزی بگم وگرنه آبروم رو میبره صبح زود ازاونجا رفتم از بهنام بدم اومده بود خیلی هم زیاد بعد یه مدت با خواهرم تنها شدم و همه قضیه رو بهش گفتم ولی گفتم به بهنام چیزی نگو ولی چندروز بعد بهنام باتوپ پر زنگ زد بهم که خیلی نامردی چرا اینکارو با من کردی و ازاین حرفا منم گفتم نامرد تویی که شبونه اومدی سراغ من و اون قطع کرد و من دیگه خونهشون نرفتم.
چندماه بعد بعدفهمیدم که خواهرم بارداره و همه خوشحال بودیم یه روز خواهرم بهم زنگ زد که بیا خونه ما من تنهام و بهنام خونه نیست وقتی رفتم اونجا برام شربت آورد آخه خیلی هوا گرم بود بعد اومدنشست و گفت میخوام راحجع به حرفاییکه درباره بهنام زدی باهات صحبت کنم گفتم حوصله ندارم ولی اون اصرار کرد وگفت راستش من زیاد نمیتونم بهنام روارضا کنم اونم به خاطر همین به تو اون حرفا رو زده و گفت من اولش که بهم قضیه رو گفتی خیلی از دستش عصبی شدم ولی بعددیدم حق با اونه خوب نیازداره و باز خوبه که اومده سراغ تو و نرفته سراغ جندههای خیابونی تو هم که دخترگرمی هستی و تواین سن نیاز داری منم این مدتی که بارداربودم نتونستم به بهنام برسم بیا و با بهنام باش و باهم هرکارکه دوست دارید بکنید من جا خوردم و گفتم دیوونه شدی ولی اون کوتاه نیومد گفتم اینکار گناهه گفت اینکه تو و اون تحت فشار باشید گناه نیست؟ شماها گناه ندارید بالاخره با صد بدبختی یکم نرم شدم گفتم که من خیلی بااین خواهرم راحتم و بهش اعتماد دارم و رو حرفش حرف نمیزنم اما گفتم به این زودی نه یکم به زمان نیاز دارم
گذشت تا خواهرم وقت زایمانش شد و رفت بیمارستان تا زایمان کنه وقتی رفتم بیمارستان قبل از زایمانش بود که بهم گفت حالا وقتشه گفتم چی گفت همون قضیه که بهت گفتم گفتم نه من اینکارو نمیکنم ولی اون بلدبود چطور راضیم کنه بهم گفت که بهنام خونه تنهاست بهش میگم که تو داری میری تابراش غذا درست کنی وقتی رفتی اونجا اون حتما خودش شروع میکنه من با کلی ترس رفتم خونه پیش بهنام وقتی رفتم تو زیاد تحویلم نگرفت سراینکه لو داده بودمش هنوز ناراحت بود رفت نشست پای تلوزیون ومن رفتم آشپزخونهمشغول بودم که یهو دیدم از پشت چسبید بهم و گفت تلافی کاری که کردی رو حالا سرت درمیارم منم الکی یکم زور زدم که یعنی نمیخوام و اینا بعد بغلم کرد و بردم توی اتاقخواب و به زور شروع کرد لباسام رو درآوردن دلهره زیادی داشتم از طرفی هم دلم میخواست اون کیری که میره تو کس خواهرم رو ببینم مانتوم رو درآورد زیرش یه تاپ تنم بود با یه شلوار دکمهای همش بوسم میکرد و قربون صدقهام میرفت و میخواست لب بگیره ازم اما من نمیگذاشتم ولی همش الکی بود خودم خیلی دلم میخواست حشرم زده بودبالا انداختم روتخت و تاپ و شلوارم رو هم درآورد وقتی سوتینم رو درآورد و چشمش افتاد به سینههای کوچولوم چشماش گرد شد آب از دهنش راه افتاده بود و چشماش برق میزد یهو چشمم افتاد به کیرش که از زیر شلوار باد کرده بود دیگه طاقت نیاوردم گرفتمش و کشیدمش رو تخت و شروع کردم بوسش کردن و از لب گرفتن حالا تاچنددقیق قبل داشت به زور بوسم میکرد و نمیگذاشتم اونم تعجب کرده بود ولی من دیگه چیزی حالیم نبود اون کیر باد کرده دلم رو برده بود بدجوری ازهم لب میگرفیتم جوری که لبامون بادکرده بود به خودم شلوارش و درآوردم و کشیدمش رو خودم همش میگفت کیرم توکست منم میگفتم جون بیا بخور مال خودته دستش رو کرد توشرتم و دید که بله کسم حسابی خیس شده از شهوت و کسم رو خیلی خوب میمالید بعد شرتم رو درآورد و کسم رو که دید که یه نخ مو هم نداشت و باد کرده بود کس کوچولوم رو کرد تو دهنش و محکم میخوردش من که دیگه دیوونه شده بودم و فقط آه و ناله میکرده که بخور این کس منو بخور مال خودته بخورش عشقم بخور کیرکلفت وای دیگه نا نداشتم از شهوت و لذت خیلی لذتش زیاد بود همین جور که داشت میخورد دیدم همه بدنم داغ شده و دارم میلرزم آره خیلی عجیبی بود یه حالتی که هیچوقت نداشته بودم با جیغ بلند برای اولین بار تو عمرم ارضا شدم وهمه آبم ریخت توصورتش اونم با خوشحلی و لذت همه آبم رو خورد بعدازیکم که حالم جااومد گفت نوبت توهه کیرش رو در آورد خیلی کیرخوشگلی داشت داددستم و گفت بخورش گفتم به چشم سرکیرش رو کردم تو دهنم یکم باهاش بازی کردم که خیلی بهش حال میداد یهو سرم رو گرفت و کیرش رو تا ته کرد تو دهنم داشتم خفه میشدم ولی خیلی لذت داشت هم واسه من هم بهنام جونم منم دیگه داغ داغ شده بودم و تند تند کیرش رو براش میخوردم و اونم میگفت بخورش عشقم بخورش تا ته بکن تو حلقت کیرم تو کست کس کوچولوی من خوشگل من قروب اون کس آبدارت برم من کلی براش خوردم و کیرش رو در آورد و گفت حالاوقت اصل کاریه ترسیدم گفتم چیکارمیخوای بکنی خ. ابید روم گفتم نکن دیوونه من کسم بسته است پرده دارم گفت نترس خوشگلم میخوام بذارم روی کست لای پاهای نرم و خوشگلت خیالم راحت شد گفتم بیا بذار مال خودته کیرکلفت گرمی کیرش رو روی کسم احساس میکردم نمیدونید چه حالی میداد تا یه کیر روی کس شما مالیده نشه نمیدونید چی میگم لذتش اونقدر زیادبودکه میخواستم کیرش رو بگیرم و بکنم تو کسم کیرش رو گذاشت روی کسم و لای پاهام بالا و پایینش میکرد و همش میگفت آخ کی میشه این کیر بره تواین کس قربون کس خوشگلت برم منم که دیگه مست کیرش شده بودم میگفتم آخ گفتی کی میشه بره توش کاش زودتر یه خری پیدامیشد منو میگرفت کسم رو پاره میکرد تا مزه کیر تورو کسک بچشه قربون اون کیرکلفت خوشگلت برم نفسم دستم رو انداخته بودم تو موهای سینهاش که مثل ابریشم بود و میمالیدم اونم همینجورکه کیرش رو بالا و پایین میکرد سینههام رو میخورد ومیگفت این سینهها تا حالا کجا بودن این سینههای مرمری و خوشگل گفتم کیرت توکسم اگه میدونستم اینقدر سکس باتوحال میده خیلی زودتر ازاینا پستونام رو بهت داده بودم و باهات حال میکردم من چمیدونستم سکس باتواینقدرباحاله من همش میترسیدم گفت ولش کن الان از کیرم لذت ببر وای وقتی پستونام تودهنش بود و گرمی زبونش رو روی سر پستونام حس میکردم انگاربهشت رو بهم داده بودن خیلی بهم حال میدادوقتی سینههام رومیخورد ازطرفی چون شوهرخواهرم بودم خیالم ازش راحت بودکه دهنش قرصه و ممکن نیست روزی آبروم رو ببره واسه همین خیلی جلوش راحت بودم و همه چی میگفتم و خیلی بیشتر بهم حال میداد تا بخوام بایکی دیگه اینکارو بکنم سینههام رو که میخورد میگفتم محکمتر و هرچی اون محکمتر میخورد من بیشتر لذت میبردم. بهم گفت بلندشو برگرد گفتم واسه چی گفت برگرد تو منم گفتم چشم کیرکلفتم رفت از تو کشوی میزش یه کرم آورد و مالید به کیرش گفتم کرم واسه چی گفت کس رو که نمیشه کرد حیف نیست کونت بدون کیر بمونه گفتم نه بهنام شنیدم خیلی درد داره گفت شنیدن کی بود مانند دیدن گفت من کارم رو بلدم اگه تو نترسی من یواشیواش راهش رو باز میکنم یکم دردت میاد اولش ولی اگه نترسی و تکون نخوری لذتی داره که از کس دادن واست بهتره منم که تو اوج شهوت بودم قبول کردم کیرش رو که حسابی چرب بود گذاشت دم سوراخ کونم یواشیواش فشارمیدادیکم دردداشت و میسوخت خیلی میترسیدم گفت هیچکارنکن تاجا بازکنه یکم همونجوری کله کیرش رو تو کونم نگه داشت تا جابازکرد و باز یکم دیگهاش رو کرد تو کمکم دیدم همه کیر کلفتش توکونمه و دیگه هیچ دردی ندارم یواشیواش شروع کرد جلو عقب کردن دیگه درد نداشتم و یه لذت خاصی داشت کیرش که تا ته میرفت تو کونم میخورد به یه جایی که خیلی لذتش رو بیشتر میکرد همینجور کسم از شهوت خیس بود اونم کیرش تو کونم بود و با یه دست داشت کسم رو میمالید خیلی حال میداد هرچی بگم کم گفتم کیرش رو تند تند جلو عقب میکرد منم ازشدت حالی که میبردم ناله میکردم و میگفتم بکن تا ته بکن توش جرم بده همینجورکه یه دستش رو کسم بود و داشت باکیرش به کونم حال میداد یه دستش روی پستونام بود و میمالیدشون خیلی لذت داشت همش میگفت این کس و کون مال کیه میگفتم مال شوهرخواهر عزیزم ماله توهه کیرکلفت بکن جرم بده بکن بکنم آه ه ه ه ه گفت داره آبم میاد چیکارکنم گفتم نریزی توش حامله بشم گفت دیوونه تو کون که آدم حامله نمیشه و آبش رو ریخت توکونم یهو احساس کردم داخل کونم داغ داغ شد خیلی حس باحالی بود تو همون حال منم ارضا شدم برای بار دوم و افتادم رو تخت کیرش هنوز تو کونم بود تمام بدنم آروم شد وقتی آبش روریخت تو کونم سبک سبک شدم انگار میخواستم پرواز کنم همونجور رویهم خوابمون برد بعدنیم ساعت بیدارشدیم و باهم رفتیم حموم توی حموم هم باز باهم خیلی حال کردیم و خیلی بهم حال داد واقعا بهترین سکس عمرم رو با شوهرخواهر عزیزم داشتم اینو کاملا جدی میگم تا جای من نباشید نمیفهمید چی میگم. از اون به بعد هروقت خواهرم پریود بود من میرفتم و شبا که خواهرم خواب بود با بهنام کیرکلفت سکس میکردم و قرار شد هروقت شوهرکردم و کسم پاره شد تقدیم کنم اون کس باحال خودم رو به کیر آقا بهنام کیرکلفت بااون کیرش که قربونش برم من. تازه داریم برنامه میریزیم که اگه بشه منو شیوا خواهرم با بهنام سهتایی یه بار جور کنیم سکس کنیم. درضمن خواهرم بهم گفت چون بهنامبود اجازه دادم اینکارو بکنی وگرنه اگه هرکی دیگه بود نمیگذاشتم چون پسرا خیلی نامردن وقتی باهاشون دوست میشی فقط به فکر خودشونن اول قول ازدواج میدن بعد که کردنت میذارن میرن و میگن اگه حرف بزنی آبروت رو میبرم تازه اگه از آدم فیلم بگیرن که بدتر ولی بهنام جون شوهرخواهرمه و خیالم ازش راحته واسه همینم بهش کس دادم و باهاش حال کردم وگرنه باهیچکس دیگه حاظر نیستم اینکارو بکنم. امیدوارم ازاین داستان خوشتون اومده باشه و بازم قسم میخورم که تماما راست گفتم شایدچیزی رو از قلم انداخته باشم ولی قسم میخورم چیزی رو دروغ نگفتم. درضمن بهتون پیشنهادمیکنم اگه مثل من موقعیتش واستون پیش اومد و شوهر خواهری مثل شوهرخواهر من داشتید از کیرش بینصیب نمونید که واقعا لذتش زیاده واسه من که اینطور بود...
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2014-11-30
| 11
| 0
| 248,431
| null | null | 0.005909
| 0
| 11,236
| 1.322219
| 0.031525
| 3.878307
| 5.127972
|
https://shahvani.com/dastan/شوهرخواهر-سمج
|
شوهرخواهر سمج
|
شهرزاد
|
سلام شهرزاد هستم ۲۹ سالمه یه خواهر و بردار کوچیکتر دارم خواهرم شراره ۲۵ سالشه، من ۸ ساله ازدواج کردم و شراره ۲ ساله من زندگی خوبی دارم از شوهر خیلی راضی هستم اسم شوهرم رامین، شراره هم مثل من از زندگیش راضیه، یک سال پیش اتفاقی برام افتاد که خودم دلم نمیخواست اما ناخواسته درگیر اون ماجرا شدم
شوهر شراره اسمش آرمانه، ارمان جوان خوب و خوش تیپ و خوش صحبتیه از همون اول که وارد خانواده شد با همه زود گرم گرفت و برخورد خوبی با همه داشت، ما خانواده راحتی نیستیم یعنی به حجاب و روابط ادما اهمیت میدیم تقریبا تو جمعها خانومها با خانومها و اقایون هم باهم بگو بخند میکنن و زیاد شوخی نمیکنیم اما خوب باجناقها کمکم باهم بیشتر رفاقت میکردن و رابطه گرمتر میشد جمعهای چهار تایمون بیشتر و بیشتر میشد اما هم حجاب رعایت میشد هم حد شوخیها تا اینکه از یک سال پیش من متوجه رفتارهای از آرمان شدم از زل زدنهای یواشکی تا بیشتر با من صحبت کردن سر هر موضوع الکی، که کمکم بیشتر میشد و تبدیل میشد به تعریف کردن از دستپختم مدل لباسم اونم یواشکی نه تو جمع مثلا موقع جمع کردن میز شام تو راه اشپزخونه یا یه لحظه تنها شدن تو راهپله و خلاصه هر فرصت کوچیکی که بدست میاورد راستش از این رفتار خیلی ناراحت بودم نمیدونستم به کی شکایت کنم که بحثی پیش نیاد و باعث دوری من از خواهرم نشه اما حس میکردم داره به جاهای بدی کشیده میشه، یه شب خونه مادرم بودم رامین عصر کار بود مشغول شام پختن بودم که شراره و شوهرش اومدن اونجا سعی میکردم اصلا به آرمان نگاه نکنم نگاهش منو اذیت میکرد اخر شب میخواستم برم خونه از بابام خواستم یه اژانس بگیره که یهو ارمان گفت آژانس چرا من میبرم، ما شب میخواهیم بمونیم تورو میرسونم برمیگردم، تا اینو گفت همه رضایت دادن اما من دلم ریخت از ترس اخه چرا ولم نمیکنه این لعنتی، خانواده هم خبر ندارن آرمان رفتارش اذیت کننده است خلاصه هرچی اصرار کردم کسی زیر بار نرفت رفتیم پایین من رفتم عقب نشستم راه افتادیم آرمان با ناراحتی گفت چرا عقب مگه من غریبهام بیا جلو که گفتم راحتم مرسی، دلم نمیخواست حرف بزنم ولی گفتم بزار اعتراض کنم بهش، شروع کردم حرف زدن که کاش نمیزدم آرمان گفت من تورو میخوام دیونه تو شدم باید مال من باشی از ترس بهت پیام یا زنگ نزدم تا یه جا حرفمو بهت بزنم، خیلی اعصابم بهم ریخت نمیدونی چه جوری اون شبو صبح کردم قضیه بدتر شد از اون به بعد دیگه زنگ زدن پیام شروع شد گیج شده بودم از کی کمک بگیرم کاش میرفتم پیش مشاور خانواده، رفتارهای ارمان بدتر شد حالا دیگه از هر فرصتی پیش میومد دستامو میگرفت سرمو ماچ میکرد اخرش هم گیر داده بود تنها همو ببینیم اما من قبول نمیکردم هر چقدر سرد برخورد میکردم بیخیال نمیشد تا اینکه یه روز خونه مامانم اتفاقی منو تنها گیر اورد مامان بابا رفتن بیرون خرید منم مشغول تدارک شام تا رامین بیاد از سرکار باهم شام بخوریم که یهو زنگ در خورد، آرمان بود درو باز فکر کردم با شراره اومده ولی تنها بود و مستقیم از سرکار اومده و قرار بود شراره با آژانس بیاد، آرمان که اومد تو لال شده بودم یه چایی بهش دادم رفتم اشپزخونه خودم مشغول کنم که پشت سرم اومد تو اشپزخونه شروع کرد حرفاشو تکرار کردن التماس میکرد فقط یکبار بهت دست بزنم، واقعا خسته شده بودم ازش خواهش کردم یکبار بغلم کنه و تموم بشه همه چی قبول کرد، اما تا بغلم کرد شروع کرد با لجبازی لب گرفتن و سینههامو مالیدن انقدر این کارو کرد که تقریبا از حال رفتم منو برد رو مبل شروع کرد لباسمامو درآوردن دیگه نفهمیدم چی شد، لباشو رو التم حس میکردم انقدر لیس زد ارضا شدم شروع کرد سینههامو خوردن یهو یه چیز داغ تو بدنم حس کردم سرمو بلند کردم دیدم یه الت بزرگ داره که تند تند داره فشار میده تو، شاید چند باری ارضا شدم اما دیگه خودمو ول کرده بودم شورتمو برداشت و خودشو خالی کرد رو شورتم و دوباره ازم لب گرفت رفت دستشویی من مونده بودم چیکار کنم نمیدونی خودمو چه جوری جمع کردم حس گناه و خیانت داشت منو میکشت اون شب تموم شد اما من یک ساله هنوز مشکلات روحی دارم با بعضی از دوستام سر بسته راجب این موضوع حرف زدم اینو سایت رو هم وقتی دنبال داستان که اینجوری اتفاق افتاده میگشتم پیدا کردم، از چند نفری شنیدم که اتفاقای این شکلی براشون افتاده و این چیزا تو فامیلها هست و خانوادهها خبر ندارن، میخواستم بدونم اصلا اتفاق این شکلی برای کسی افتاده یا نه، دلیل این اتفاقات رو زیاد راحت بودن حفظ نکردم فاصلهها ادم هد میدونم
هنوز خیلی ساده بهم اعتماد میکنیم همین الان که این اتفاق رو خونید شاید تو خانوادتون چند تا زن و دختر باشن که درگیر این ماجراها شدن اما جرات گفتن ندارن شاید خواهرتون شاید همسرتون خیلی وقتها تو اجبار تن به این کار میدن من که زندگی خوبه این بلا سرم اومده وای به حال اونایی که زندگی خوبی هم ندارن حتی ممکنه واسه مردها این اتفاق بیوفته ولی خوب آبروی زن بیشتر تو خطره و هزار بهش تهمت میزنن شاید اون لحظه شهوت باعث بشه زن رضایت بده ولی باور کنید عذاب روحی بدی داره
ببخشید پر حرفی کردم
|
[
"شوهرخواهر",
"زن شوهردار"
] | 2021-01-06
| 71
| 15
| 262,101
| null | null | 0.004463
| 0
| 4,276
| 1.6405
| 0.095319
| 3.125733
| 5.127767
|
https://shahvani.com/dastan/امید-و-سفر-شمال
|
امید و سفر شمال
|
امید
|
من امیدم ۱۹ سالمه و همجنسگرام و از این حسم هیچکس خبر نداره نه خانواده نه دوستام من یه پسر کاملا معمولی هستم با قد ۱۷۸ با وزن نزدیک به ۶۰ کیلو دانشجوی روانشناسی تهران که با خانوادم زندگی میکنم چند باری تجربه سکس و رابطه کوتاه مدت داشتم و این داستان یکی از جذابترین تجربههای جنسی منه، من معتقد هستم که یه همجنسگرای واقعی پوزیشن خاصی نداره و میشه از بات بودن و تاپ بودن به یه اندازه لذت برد و خودم تجربه هر دو را داشتم و برام لذتبخش بوده پدر من کارمند بانکه و به خاطر تعطیلات بهمنماه امسال که چنتا شنبه تعطیل بود تصمیم گرفت با یکی از همکاراش به صورت خانوادگی بریم شمال چالوس اونجا بانک چنتا ساختمون داره که به کارمندا برای تعطیلات اجاره میده این همکار بابام را ما زیاد نمیشناختیم ولی میدونستیم که اونا هم مثل ما یه خانواده چهار نفره هستن من یه خواهر ده ساله رو مخ دارم من ترجیح میدادم خونه بمونم و بیخیال سفر خانوادگی بشم اما خانواده راضی نشدن و مجبور بودم به همراهی خانواده روز سهشنبه بعد از اینکه بابام از سر کار اومد یکم استراحت کرد وسایل سفر را چید توی ماشین قرارمون با همکار پدرم ساعت ۴ صبح اول جاده چالوس بود که به ترافیک نخوریم شب هم همه زود خوابیدیم من تا ۱۲ شب تو اینستا کس چرخ زدم نفهمیدم که کی خوابم برد ساعت سه و نیم صبح بود با صدای مامانم بیدار شدم که پاشو حاضر شو اماده شدیم و زدیم بیرون ما چون نزدیک دریاچه چیتگریم نیمساعته رسیدیم اول جاده چالوس هوا سرد بود و هنوزم همکار بابام نیومده بود منم گیج خواب عقب ماشین خوابیده بودم حوالی ساعت چهار بیست دیقه بود که اونا هم رسیدن کنار ما بابام شیشه را داد پایین و احوالپرسی کرد من از پنجره یه نگاهی کردم به این هم سفریهای سفر اجباری یه پسر جون پشت فرمون بود باباش کنارش و دوتا خانوم رو صندلی عقب من گیج خواب بودم تمام مسیر را خوابیدم ساعت نزدیک به ۱۰ صبح بود که رسیدیم به چالوس و ویلا از ماشین اومدم پایین و با همکار بابام سلام احوال کردم مشخص بود که اونام مثل خانواده من مذهبی هستن خانم چادریش بهم سلام کرد و گفت ما بالاخره شما را زیارت کردیم پسرم بابام داشت با پسر هم کار بابام که فهمیدم اسمش رضا بود از سرایدار ویلا کلید را تحویل میگرفت منم داشتم سوالات کلیشهای همکار بابام را جواب میدادم که چی میخونم و کدوم دانشگاهم و از این چرت و پرتا که بابام با رضا اومدن یه پسر چهار شونه تو پر قد بلند با یه ریش جذاب ولی با یه تیپ تخمی پیراهن مردونه روی شلوار کتون اومد جلو دست داد و خودشو معرفی کرد عین این برادرای بسیجی پایگاه بود ولی چهره جذابی داشت.
وسایل را از تو ماشین تخلیه کردیم تو حیاط ویلا که یه ساختمان دوبلکس بود با پنج اتاقخواب بعد از بازدید خانومها از ویلا یه اتاقخواب پایین بود که همکار بابام و خانومش قرار شد اونجا باشن چهارتا اتاقم بالا بود که مامان و بابای منم وسایلشون بردن تو یه اتاق قرار شد دخترام یه اتاق بگیرن و برای من و رضا هم دو تا اتاق بود رفتم تو یکی از اتاقها سقف اتاق نم داده بود و کفش هنوز گویا خیس بود و خیلی بوی نا و رطوبت میداد جای موندن نبود منم به ناچار با رضا هماتاقی شدیم تا ما وسایل را چیدیم بساط صبحانه پایین آمادهشده بود ولی رضا معلوم بود خستس چون تموم شب را رانندگی کرده گفت میخوابه و بعدا یه چیزی میخوره رفت بخوابه منم رفتم پایین بعد خوردن صبحونه بابای منم رفت یه چرتی بزنه و مامان من کلید ماشین را گرفت تا با خانوم همکار بابام و دو تا دخترا برن بازار خرید وسیله برای نهار منم گفتم نمیام اونا رفتن و من و همکار بابام تو پذیرایی تنها شدیم یکم کس شعر گفت منم که اهل معاشرت زیاد نبودم عموما سکوت میکردم تا اینکه گفت بیا بریم یه دوری این اطراف بزنیم گفتم ممنون یکم خستم شما برید رفت یکم پیادهروی کنه منم لش کردم روی مبل هورنتم را باز کرده بودم و داشتم کیسهای اطرافم را رصد میکردم ببینم میشه چیزی پیدا کرد یا نه شارژگوشیم رو به اتمام بود و شارژرم تو ساکم بالا رفتم تو اتاق و دلم رفت رضا یه رکابی سفید پوشیده بود با بازوهای عضلانی جذاب با اینکه تو اتاق یه تخت دو نفره بود جا پهن کرده بود پایین و ساک و کوله من و گذاشته بود رو تخت و خوابیده بود واقعا جذاب بود دلم میخواست همون جا لخت شم برم بغلش دیدنش تو اون حالت حسابی حشریم کرد آروم رفتم سمت تخت که از تو ساکم شارژرم را در بیارم و برگردم پایین که چشماشو باز کرد و نشست گفت سلام بقیه کجان گفتم بابام که خوابه باباتم رفت یکم پیادهروی خانومم رفتن بازار گفت خوب پس من موندم و تو امید برنامت چیه تو دلم گفتم ساکشن ۱۰۰ برنامه ۳۰۰ و خندیدم گفتم هیچی گفت پس بزار من برم یه دوش بگیرم بیام بزنیم بیرون من دراز کشیدم رو تخت و گوشیمو زدم به پیریز کنار تخت و تو هورنت و اینستا کس چرخ میزدم اونم از تو ساکش یه حوله در آورد و رفت حمام یه ربع بعد من داشتم تو هورنت با یه یارویی عکس بازی میکردم که رضا اومد تو اتاق وای یه حوله پیچیده بود دور کمرش یه سینه خوشگل هیری مردونه داشت با بدن خیس و سر کیرش داشت از زیر حوله خود نمایی میکرد ناخود آگاه قفل شدم رو سر کیرش که از زیر حوله پیدا بود اونم تا دید من دارم کیرش را میبینم با دست جا به جاش کرد فکر کنم خجالت کشید رفت سراغ وسایلش و یه رکابی درآورد پوشید و معلوم بود که شرت نپوشیده یه شورت هم درآورد زیر حوله پوشید تو این حالت پشتش به من بود و من محو بدنش بودم یه پیژامه پوشید و رفت دوباره توی حمام فکر کنم شورت و رکابیش را شسته بود، اره برد پهن کرد توی بالکن و اومد نشست لب تخت گفت خوب امید جان پایهای بریم ما هم یه دوری بزنیم گفتم بریم گوشیمو گذاشتم کنار تصمیم گرفتم یکم شیطنت کنم من همیشه شیوم بدن سفیدی هم دارم پا شدم از تو ساکم یه شلوار درآوردم که شلوارم را عوض کنم رضا هم داشت لباس میپوشید که بریم بیرون پشتم و کردم بهش و شلوارم را کشیدم پایین همزمان یکم شورتم را هم کشیدم پایین و یک طول دادم شلوار پوشیدنم را برگشتم دیدم داره اونم منو دید میزنه فضای اتاق وحشتناک سکسی شده بود ولی هیچ کدوم جرات کاری نداشتیم اومدیم پایین باباش تو حیاط نشسته بود داشت سیگار میکشید ما رو دید با رضا یکم حرف زد منم گوشیمو گذاشته بودم بالا تو شارژ داشتم دورو اطراف را میدیدم تا رضا گفت بزن بریم ویلا تا دریا دو تا خیابون فاصله داشت وحشتناک هم سرد بود اومدیم تو بلوار و رفتیم دم یه سوپری رضا گفت چیزی نمیخوای گفتم نه رفت چند نخ سیگار گرفت و اومد گفت نمیدونم میکشی یا نه من زیاد اهل سیگار نبودم یه چند باری با دوستام یا بعد سکس تست کرده بودم از طرفی نمیخواستم وقتی میریم ویلا بوی سیگار بدم مامانم تیزه... گفتم نه یکیش را روشن کرد و قدم میزدیم سمت دریا تا رسیدیم خلوت بود یکم کس گفتیم اون کارشناسی ارشد حقوق جزا خونده بود و منتظر امتحان نمیدونم چی چی کانون بود تا وکیل بشه و از این کس شعرا منم یکم از خودم گفتم خیلی بچه مثبت بود و همین اعصاب ادمو خورد میکرد یکم کس چرخ زدیم برگشتیم سمت ویلا بابام و همکارش نشسته بودن تو حیاط رفتم تو مامانم و مامان رضا داشتن تو آشپزخونه ماهی سرخ میکردن و بوی کیری ماهی کل خونه را گرفته بود رفتم سراغ گوشیم و دراز کشیدم رو تخت یه چنتایی پیام هورنت داشتم همه سن بالا که تایپ من نبودن شلوارم را در آوردم تا اومدم دنبال شلوارک بگردم گوشیم زنگ خورد یکی از بچههای دانشگاه بود با شورت نشستم رو تخت و داشتم باهاش حرف میزدم که رضا اومد تو اتاق لباس عوض کنه نگاهش رو روی پاهام میدیدم منم داشتم حرف میزدم که اون هم جلوی من لخت شد و لباس عوض کرد وای باز حشری شدم لامصب خوب چیزی بود حاضر بودم همونجا بشینم براش یه ساک اساسی بزنم تلفن من تموم شد رضا نشست لب تختو گفت پاشو بریم نهار آمادس پاشدم یه شلوارک پوشیدم معلوم بود اونم داره کون من و دید میزنه رفتیم نهار و اومدیم چون هوا زود تاریک میشد زدیم دستهجمعی بیرون و رفتیم یه چنتا مرکز خرید و شب هم رفتیم رادیو دریا یه کافه شام خوردیم و بابام اینا قلیون کشیدن و برگشتیم ویلا همه خسته بودن من همش تو نخ رضا بودم اونم داشت با سفر حال میکرد و گویا تو باغ نبود اصلا رضا پایین موند منم رفتم بالا یه دوش بگیرم رفتم حمام و میخواستم تو حمام یه حال اساسی به خودم بدم بیخیال شدم اومدم و خودم و خشک کردم یه شلوارک با تیشرت پوشیدم خوابیدم رو تخت رفتم تو گوشی، مامانم برام میوه اورد گذاشت لب تخت گفت پایین نمیای گفتم نه و رفت داشتم تو اینستا کس چرخ میزدم رضا اومد لباساش را عوض کرد این بار دیگه نگاش نکردم امیدمو از دست داده بودم گفتم از این مثبت مذهبی واسه ما کیر در نمیاد جاشو رو زمین پهن کرد گفتم رضا اگه میخوای بیا رو تخت گفت نه تو راحت باش گفتم باشه رفت سراغ کولش و یه لب تاب در آورد و گفت اهل فیلم و سریال هستی گفتم اره گفت ایول در اتاق و بست و گفت برو اون ور رفتم یه گوشه تخت اومد دراز کشید رو تخت و لب تابش را زد تو شارژ و گفت خوب چی ببینیم گفتم هرچی دوس داری فرقی نداره با موبایلش هات اسپات کرد و اکانت فیلیموش را باز کرد فقط همین کم بود که بشینیم فیلم سانسور شده از فیلیمو ببینیم من خودم فیلم بازم ولی چارهای نبود یکم تو فیلمو چرخید و یه چیزی پیدا کرد دراز کشید و لب تاب را گذاشت دقیقا روی کیرش وای منم سرم را تنظیم کردم و خوابیدیم به نگاه کردن فیلم زاویه من خیلی کیری بود و صفحه را درست نمیدیدم ولی من اصلا حواسم به فیلم نبود یکم جا به جا شدم سرم دقیقا چسبوندم به سر شونه رضا و مثلا داشتیم فیلم میدیدم بوی بدنش و گرمی بدنش داشت دیونم میکرد میخواستم سرمو بزارم روی بازوش و فیلم ببینم ولی نمیشد نمیدونستم عکس العملش چیه فکر کنم لب تاب داغ کرده بود و کیرش داغ شده بود فیلم را پاز کرد و گفت میرم دستشویی و برمیگردم، رفت و اومد هیچ صدایی از ویلا نمیاومد گویا همه خوابیده بودن رضا اومد و چراغ و خاموش کرد و خوابید این دفعه نزدیکتر به من لب تاب را گذاشت رو پاش و فیلم و پلی کرد برگشت بهم گفت این جوری که نمیبینی بیا دستش را دراز کرد منم از خدا خواسته سرم گذاشتم رو بازوش وای همون چیزی بود که میخواستم سرم روی بازو رضا بود راست کرده بودم دیگه فیلم برام مهم نبود نور لب تاب میخورد به صورت مردونش و من بیشتر فیلم حواسم به رضا بود با کلی خجالت دستم را گذاشتم رو سینش اصلا حواسم نبود که چی کار میکنم
شروع کردم به بازی با موهای سینش اونم گویا دیگه حواسش به فیلم نبود لب تاب را از رو پاش گذاشت پایین نگاهمون به هم قفل شد منتظر بودم اون شروع کنه که شروع کرد و لباشو آورد سمت لبام و لبم به لباش گره خورد داغی زبونش را تو دهنم حس میکردم که میچرخوند و تو اوج لذت بودم اصلا باورم نمیشد یه صدایی از بیرون اومد خودشو کشید عقب و از رو تخت بلند شد اتاق کاملا تاریک بود لای در و باز کرد مثل اینکه یکی رفته بود دستشویی، در و بست و برگشت سمت تخت الان چشام به تاریکی اتاق عادت کرده بود میتونستم راست شدن کیرش را ببینم که از زیر شلوار داشت خودشو نشون میداد صدای در دستشویی اومد هیجان جالبی بود مثل یک کار ممنوعه ولی لذتبخش باز از لای در یه نگاه به بیرون کرد و برگشت روی تخت تیشرت منو در آورد و رکابی خودشم کند و شروع کرد به خوردن گردن من وای نقطع ضعف منو پیدا کرده بود تو بغلش گمشده بودم یکم ادامه میداد همون جا از خوردن گردنم ارضا شده بودم خیلی وارد بود لاله گوشام را میمکید و با دستاش پشت کمرم را نوازش میکرد دیالوگی بینمون رد و بدل نمیشد همه چیز غریزی بود بیخیال گوشها و گردنم شد رفت سراغ بدنم زبونش را روی بدنم کشید و شروع کرد به مکیدن سینههام همه چیز در یه سکوت عجیب و لذتبخش بود برگشت بالا یکم لبام و خورد و دراز کشید روی تخت گویا حالا نوبت من بود خوابیدم روش و شروع کردم به نوازش ریشهای جذابش قلبم تند میزد و تپش قلبشو حس میکردم هر دو استرس داشتیم هر صدایی از بیرون من و میترسوند که نکنه کسی بیاد رفتم سراغ گردنش شروع کردم به مکیدن گردنش که توی گوشم گفت کبودش نکنی وای بالاخره یه صدایی ازش در اومد رفتم پایینتر یکم سینههاشو خوردم سفتی و کلفتی کیرش روی شکمم احساس میکردم رفتم پایینتر و شلوار و شورتش را کشیدم پایین اتاق تاریک بود با دست کیرش را لمس کردم دستم را دور کیرش حلقه کردم زیاد بلند نبود اما کلفت بود و خوشبو سر کیرش را که کردم دهنم ناله خفیفش در اومد شروع کردم به ساک زدن و حال کردن با کیرش شلوارک و شورت خودم را درآوردم حالا هر دو لخت بودیم من و روی تخت چرخوند و به پهلو خوابید حالا اون داشت دهنمو میگایید سرمو با دستاش نگه داشته بود داشت توی دهنم تلمبه میزد داشت خفم میکرد یه چند دقیقهای دهنم را گایید وای آبش نمیاومد خسته شدم کیرش و درآوردم براش جق زدم کشیدم بالا و شروع کرد به خوردن لبام کیرش هنوز توی دستم بود وداشتم واسش جق میزدم دستش را کشید روی شکمم کیرم و گرفت و شروع کرد به جق زدن برام و خوردن لبا و گردنم رفت پایین و نشست روی تخت و پاهامو باز کرد انگشتشو خیس کرد و گذاشت دور سوراخم و ماساژ داد وای تو اوج لذت بودم با یه دستش برام جق میزد و با یه دست دیگش سوراخمو میمالید داشتم دیونه میشدم دست خودم نبود بدنم شروع کرد به لرزیدن و ارضا شدم شکمم و دستش پر شد از آب کیر من تا حالا این قدر ازم آب نیومده بود تو اتاق حتی دستمال کاغذی هم نداشتیم با رکابی رضا بدنم و دستش را پاک کرد حالا نوبت من بود که به اون حال بدم دوس داشتم بهش بدم ولی نه کاندوم داشتیم نه چیزی برای روان کردن نشوندمش لب تخت زانو زدم لبه تخت و شروع کردم براش ساک زدن اونم با کون و سوراخم بازی میکرد موهامو تو دستش مشت کرد و سرم و عقب جلو میکرد که ناگهان نبض زدن کیرش را تو دهنم حس کردم اولین بار بود طعم آب کیر را میچشیدم همش و غورت دادم سرم را ول کرد و کیرش را در آورد وای عجب تجربهای بود هر دو آروم شده بودیم رفت رو تخت شورتش را پوشید و از تو ساک یه رکابی دیگه درآورد و شلوارش را پوشید و رفت دستشویی رکابی پر آب کیرش را برد شست و اومد به منم گفت برم سرویس منم رفتم بدنم را شستم و اومد دیدم پایین تخت خوابیده دلم میخواست تا صبح بغلم کنه ولی حیف با خانواده بودیم و... دراز کشیدم رو تخت نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای بابام تو چهار چوب در بیدار شدیم رضا پای تخت خوابیده بود و من روی تخت بابم گفت پاشید تنبلا امید بابا تو پایین میخوابیدی اجازه میدادی آقا رضا بخوابه رو تخت که تا اومدم چیزی بگم رضا گفت نه من عادت دارم به رو زمین خوابیدن بابام رفت و رضا بلند شد هنوز چشم تو چشم نشده بودیم نمیدونم خجالت میکشیدیم یا چی انگار نه انگار که دیشب... پاشد در اتاق و بست و شلوارکش را در آورد زیرش شورت نپوشیده بود وای کیرش نیمه راست بود حالا توی نور کیرش را میدیدم حدود ۱۵ سانت کلفت و خوشفرم دلم میخواست پاشم براش یه ساک دیگه بزنم شورتش را پوشید یه چشمکی به من زد شلوار و تیشرت پوشید و قبل رفتن بیرون یه ماچ به کلم کرد انگار دنیا رو بهم دادن منم پاشدم خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین عین گاو گرسنه بودم صبحانه خوردیم دستهجمعی رفتیم تلهکابین نمکآبرود و غذا همونجا خوردیم عصر خسته برگشتیم ویلا همش منتظر بودم که شب بشه از طرفی رضا جلو جمع باهام خیلی رسمی و خشک بود نمیدونم شاید میخواست کسی به چیزی شک نکنه من رفتم بالا یکم دراز کشیدم نمیدونم چی شد که خوابم برد با صدای رضا بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده نشسته بود لب تخت و دستش روی سینم بود گفت امید پاشو بیدار شدم و گفتم چیه گفت هیچی میخوام برم شام بگیرم میای گفتم اره پاشدم و با همون لباسا رفتم پایین خانوما داشتن یه بازی فکری میکردن بابام و بابای رضا هم پای تلوزیون بودن بیرونم داشت بارون میاومد میخواستیم شب حاضری بخوریم اما گویا دخترا پیتزا میخواستن قرار شد من و رضا بریم پیتزا بخریم بیایم از اینکه قرار بود با رضا تنها باشم بالاخره خوشحال بودم که خواهر خود شیرینم گفت منم میام خواهر رضام گفت پس منم میام ریدن تو برنامم چهار تایی رفتیم پیتزا سفارش دادیم تو راه برگشت رضا دم یه داروخونه ایستاد و گفت سر درد داره میره مسکن بخره و یه چشمکی هم به من زد منم شستم خبردار شد که بله امشب... رسیدیم ویلا شام و خوردیم و نشستیم به حرف زدن رضا رفت بالا لباس عوض کنه منم یه دو دیقه بعد رفتم بالا تو اتاق در و بستم رضا بغلم کرد و لبامو بیمقدمه شروع کرد به خوردن از تو جیب کاپشنش یه پلاستیک درآورد داد بهم وای یه بسته کاندوم یه لوبریکانت و دستمال مرطوب خریده بود داد بهم گفت بزارش تو ساکت که امشب قراره حال کنیم.
رفت پایین منم قند تو دلم آب شد حولمو برداشتم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدو رو تخت داشتم تو اینستا چرخ میزدم مامانم اومد بالا گفت چیزی نمیخوای گفتم نه ساعت ۱۱ اینا بود همه رفته بودن تو اتاقاشون دخترا داشتن تلوزیون میدیدن رضا اومد بالا و منم منتظرش بودم اومد لباس عوض کرد و لب تابش و اورد گذاشت وسط تخت چراغ و خاموش کرد ولی در را نبست هنوز بچهها پایین تلوزیون میدیدن من و رضام با اینکه لب تاب وسطمون بود از زیر پتو همو میمالیدیم حسابی حشری بودیم هردو، ساعت دوازده و نیم اینا بود بابام اینا بیدار بودن وسطای فیلم بودیم که بابام اومد دم اتاق گفت هنوز بیدارین گفتیم اره رفت دستشویی و رفت خوابید صدای تلوزیونم دیگه نمیاومد من پاشدم برم دستشویی رفتم دستشویی و خودمو اماده کردم برای امشب که قرار بود... برگشتم رو تخت رضا رفت یه سرو گوشی آب داد و با یه آب معدنی برگشت همه خواب بودن در اتاق و بست و اومد رو تخت و شروع کرد به خوردن لبام وای تمام طول روز منتظر این لحظه بودم لباساش را درآوردم نشستم لب تخت و شروع کردم براش ساک زدن و درآوردن لباسای خودم خوابوندم لب تخت خودش نشست لب تخت و پاهمو باز کرد وبا زبون افتاد به جون سوراخم وای ریشای نرمش که میخورد دور سوراخم و زبونش که روی سوراخم میچرخید داشت دیونم میکرد همزمان برام جق میزد داشت باز ارضام میکرد که بلند شدم نزاشتم ادامه بده خوابوندمش رو تخت و نشستم بین پاش و شروع کردم براش ساک زدن سرم و گرفت بود تو دستاش و فشار میداد روی کیرش و با انگشت پاش سوراخم رو میمالید دیگه طاقت نیاوردم از جیب ساکم کاندومها را درآوردم یکیشو باز کردم و کشیدم رو کیرش با یکم لوبریکانت سوراخمو با انگشت باز کردم و با دستم کیرش را با سوراخم تنظیم کردم و سانت به سانتش را جا دادم تو سوراخم درد و لذت با هم همه وجودم را داشت میگرفت حالاکامل کیرش را جا داده بودم تو سوراخم و چند ثانیه صبر کردم که جا باز کنه دوس داشتم ناله کنم ولی نمیشد اونم معلوم بود تو اوج لذته یه کون نوزده ساله سکسی داشت رو کیرش پایین و بالا میشد کامل باز شده بودم دیگه دردی حس نمیکردم همش لذت بود رضا بلند شد نشست رو کیرش پایین و بالا میشدم لبا و سینهمو میخورد تو اوج لذت بودم چرخید و خوابوندم روی تخت پاهامو باز کرد و گذاشت روی شونش و شروع کرد به گاییدن سوراخم وایب حس دنیا بود پر شدن و خالی شدن سوراخم با کیر کلفت و خوشتراش رضا هر چند ثانیه هم میاومد پایین لبامو گردنم را میخورد تو اوج لذت بودم که بدون دست زدن به کیرم زیر تلمبههای سنگین رضا ارضا شدم کیرش را کشید بیرون یه لبخند پیروز مندانه روی لبش بود از اینکه من و با کردن ارضا کرده بود دستمال مرطوبها را اورد و بدنم را پاک کرد برم گردوند و شروع کرد از بالای کونم لیس زدن تا لاله گوشم وخوابید روم و کیرش را تا دسته جا کرد تو سوراخم که حالا تنگ شده بوده نفساش را پشت گردنم حس میکردم و کیرش تو سوراخم عقب جلو میشد بیحس شده بودم و گذاشتم اون لذت ببره تلمبه هاش را تندتر کرد کیرش را کشید بیرون و کاندوم را در آورد داغی آب کیرش را روی کمرم حس میکردم و صدای نفسنفس زدنش کل اتاق و پر کرده بود خوابید روی هنوز کیرش راست بود و لای چاک کونم عقب جلو میشد و نبض میزد هر دو بیحال شدیم این یکی از بهترین سکسهای عمرم بود با دستمال مرطوبها کمرم و کیرش و پاک کرد و کنارم دراز کشید کمرم را نوازش میکرد پاشد از توی کولش یه سیگار در آورد و گفت تا خودت و تمیز کنی من میرم بیرون و میام رفت یه سیگار بکشه منم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون دستشویی و برگشتم روی تخت دوس نداشتم پایین بخوابه دوس داشتم تا صبح بغلم کنه خیلی اروم شده بودم با اینکه سوراخم هنوز درد داشت چشمام سنگین شد و خوابم برد نفهمیدم رضا کی اومد و خوابید صبح با صدای بابام بیدار شدم که اومد تو اتاق من رو تخت و رضام پایین تخت خواب بود گفت میخوایم بریم امامزاده فلان گفتم من که اهلش نیستم رضا هنوز خواب بود بابام گفت باشه پس ما با یه ماشین میریم بیدار شدین با اقا رضا زنگ بزنید بیاین سمت ما مامانم اومد دم اتاق و گفت صبحانه تو یخچال هست بخورید و با بابام رفتن پاشدم رفتم پایین دیدم همه رفتن و این چیزی بود که منتظرش بودم ویلا خالی بشه برای ما رفتم میز صبحانه را چیدم ورفتم بالا سروقت رضا هنوز خواب بود پتو را از روش کشیدم و شلوارکش را در آوردم کیرش خواب بود شروع کردم به خوردن کیرش آروم آروم داشت تو دهنم بزرگ میشد با خوردن کیرش بیدارش کردم چشاش و باز کرد دید در بازه و منم روکیرش تعجب کرد کیرش و درآوردم از دهنم گفتم نگران نباش همه رفتن بیرون چشاشو بست و سرم و گرفت و برد سمت کیرش یعنی ادامه بدم به ساک زدنم و شروع کرد به گاییدن دهنم نمیخواستم ارضاش کنم فقط میخواستم حشری بشه تو گوشش گفتم پاشو بیا پایین که کارت دارم خودمم لباسامو در آوردم با یه شورت سیاه تنگ رفتم پایین رفت دستشویی و با تیشرت بدون شورت اومد پایین نشوندمش سر میز و براش لقمه میگرفتم چندتا لقمه که خورد صندلیش را چرخوندم و زانو زدم روبه روش و شروع کردم باز براش ساک زدن نالش در اومده بود انتظار همچین چیزی را نداشت انگشتش را کرد تو ظرف خامه و کشید رو سر کیرش منم با ولع تمام داشتم براش ساک میزدم فکر کنم داشت ارضا میشد که بلندم کرد تو بغلش مثل یه بچه بودم گذاشتم روی مبلهای سالن و شروع کرد حالا اون حال دادن به سوراخ من زبونش را تو سوراخم عقب جلو میکرد و انگشتم میکرد تو سوراخم تا جا باز کنه حسابی که باز شدم گفت بریم بالا گفتم نه همین جا رفت از بالا کاندوم اورد نشستم یکم براش ساک زدم و کاندوم را کشیدم سر کیرش و داگی رو مبل نشستم اومد پشتم و این بار با یه ضربه کیرش و تا دسته جا کرد تو سوراخم نالم در اومد حالا میتونستیم یه سکس واقعی کنیم زیر کیر و تلمبه هاش داشتم ناله میکردم و میگفتم محکمتر سوراخمو بگاد اونم داشت سنگین تلمبه میزد تو سوراخم خسته شد نشست رو مبل خودم رفتم از پشت نشستم رو کیرش و بهش حال میدادم لاله گوشامو میخورد و هر دو تو اوج لذت بودیم داشتم رو کیرش ناله میکردم شروع کرد برام جق زدن یه دیقه نشده بود که آبم پاشید بیرون و از رو کیرش بلند شدم و زانو زدم جلوش کاندوم درآورد و شروع کرد به گاییدن دهنم تلمبه هاشو تو دهنم تندتر کرد و کیرش و کشید بیرون و ابش با فشار پاشید رو تمام صورتم وای خیلی زیاد و داغ بود نشست پیروزمندانه لب مبل و گفت وای چه حالی داد مرسی پاشدم رفتم بالا زیر دوش که در باز شد و اومد تو حمام یکم زیر آب عشقبازی کردیم و اومدیم بیرون خودمو خشک کردم رفتم پایین میزو جمع کردم آبمروکه پاشیده بود کف سالن پاک کردم و کاندوم گذاشتم تو دستمال و رفتم بالا گفتم بریم بیرون رضا گفت میریم حالا اومد طرفم و لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن لبام گفت صبح خیلی با کارت حال کردم تا حالا تو خواب کسی برام نخورده بود خندیدم گفتم ما اینیم دیگه کیرش باز راست شد انگاری سیری نداشت نشستم لب تخت شورتش را درآورد و شروع کرد گاییدن دهنم بلندم کرد و ایستادم و دستامو گذاشتم به دیوار نشست یکم سوراخمو لیس زد هنوز درد داشتم کاندوم کشید و لوبریکانت زد و شروع کرد به گاییدن سوراخم بیشتر از لذت درد داشتم نالم در اومده بود واقعا غیر قابلتحمل بود ولی رضا از نالههای من داشت حال میکرد محکم اسپنکم میکرد و سوراخ را میگایید داشتم زیر کیر جر میخوردم پاهم سست شده بود کشیدم خودمو جلو و گفتم خیلی درد داره بلندم کرد گذاشتم رو تخت و پاهامو باز کرد گذاشت پاهامو رو سینش و کیرش را تا دست جا داد تو سوراخم درد داشتم شروع کرد به بازی کردن با کیرم آروم اروم منم راست کردم یه تف انداخت سر کیرم و شروع کرد به جق زدن و گاییدن سوراخم نالم باز در اومد داشتم ارضا میشدم که اونم تلمبه هاشو محکمتر کرد و نعره زد این بار نبض کیرش و تو سوراخم حس میکردم آبشرو خالی کرد تو کاندوم و کشید بیرون و شروع کرد تند تند برای من جق زدن آبی نداشتم که دیگه بیاد کاندوم را درآورد و کیرش را میمالید دم سوراخم تا منم ارضا شدم چشمام سیاهی میرفت دیگه تا حالا این قدر تو یه بیست و چهار ساعت حال نکرده بودم رفتیم باز یه دوش گرفتیم و اومدیم از تو کیف یه پلاستیک درآورد که کاندوم استفادهشده دیشب و دستمال بود وسایل سکس امروزم ریختیم توش که رفتیم بیرون بندازیم دور و زدیم بیرون شب باز یه سافت داشتیم که خیلی حال داد بعد برگشت از سفر رابطمون را ادامه دادیم و رضا الان دوس پسر حشری منه که هر فرصتی گیر بیاد هر جا بشه از خجالت هم در میایم و من دارم روز بهروز بیشتر بهش وابسته میشم
امید
|
[
"گی",
"سفر",
"شمال"
] | 2023-02-23
| 55
| 4
| 57,901
| null | null | 0.002751
| 0
| 21,025
| 1.716259
| 0.000542
| 2.987434
| 5.127212
|
https://shahvani.com/dastan/کافئیین-منی-تو-
|
کافئیین منی تو
| null |
ساعت دو بود صدای کلید انداختن در که اومد زودی پاشدم رفتم تو اتاقخواب پیرهنمو که بوی غذا گرفته بود با یه تیشرت چهار خونه قرمز مشکی عوض کردم
دکمههای بالاش رو باز گذاشتم تا چاک سینههام بیشتر به چشم بیاد داشتم ادکلن میزدم که صدای بسته شدن در حموم اومد مثه همیشه که از سرکار برمیگشت مستقیم رفته بود دوش بگیره بخاطر کوچیکی اشپزخونه میز ناهار خوری نداشتیم ولی دو تا صندلی کنار کانتر اشپزخونه گذاشته بودیم و ناهار و رو همون کانتر میخوردیم با حوله و شورتی که پاش بود اومد بیرون
حسام: سلام خانوم کجا قایم شده بودی موقع اومدنم؟
رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو قفیه سینهی پر موش و گونشو بوسیدم
: خسته نباشی نفسم تو اتاق بودم
تو سکوت ناهارمونو خوردیم و حسامم بعد تشکرش رفت رو تخت دراز کشید منم مشغول شستن ظرفا شدم
کنار هم دراز کشیده بودیم سرم تو گوشی بود مشغول چک کردن تلگرام و اینستام بودم که شروع کرد دستاشو اروم میکشید رو کسم و دیوونم میکرد با ته ریشای زبرش پوست گردنمو غلغلک میداد و هرازگاهیم لباشو حرکت میداد و ترقوه هام رو میبوسید همونجوری که سرم تو گوشی بود بهش گفتم -شیطون شدی سر ظهری؟ نمیخوابی چرا
میدونی... تا وقتی بیداری من خوابم نمیبره... چشات کافئین داره...
تو چشمات هکتار هکتار مزرعههای قهوه وجود داره حالا بگو چیجور خوابم ببره با این حجم از کافئینهای ضد خواب؟
با این حرفای قشنگی که به زبون اورده بود حس کردم اتشفشان منم داره فوران میکنه ولی خب
بازم شیطنتم به رمانتیک شدنم غلبه کرد
-عزیزدلم نمیدونی چقد میخوامت که...
توام صدات واسه من مثه لالایی شیرینیه که خوابم میکنه
گوشی رو گذاشتم رو پاتختی به پهلو سمتش خوابیدم یه خمیازه کشیدم و گفتم همین الان نمیدونی چقد دارم مقاومت میکنم پلکام بسته نشه
تعجب و تو ذوق خوردنش رو میشد تو تکتک اجزای صورتش دید ولی بازم حالت قبلی ر به خودش گفت دستاشو این بار گذاشت رو باسنم و با سر انگشتاش نورونهای عصبی پوستم رو شدیدن تحریک میکرد مغزم نمیتونست دیگه در برابر خیس نشدن مقاومت کنه و کسم داشت مرطوب میشد...
چشامو بسته بودم دستشو دراز کرد و کشیدم سمت خودش دوتامون به پهلو رو به رویهم خوابیده بودیم...
-خب پس عروسک قشنگم خوابش میاد اره؟
-توام بخواب خب همیشه اینموقع یه چرت میزدی که قربونت برم
-عزیزم اونا خزعبلات نبودا که گفتم باز میگی بخواب؟
-عزیزم همین امروز حس کردی شبیه فنجون قهوام؟
با یکم دلخوری گفت باشه بخواب با یه لحن تحکم امیز و پر شیطنتم گفت ولی حق نداری به کارام اعتراض کنی
دوباره چشامو بستم و خودمو بیتفاوت نشون دادم نفسشو که رو صورتم حس کردم فهمیدم چشامو باز کنم بینیش میره تو چشمم
با دستاش باسن و رون و کمرمو نوازش میکرد و کسم لحظه به لحظه در اوج پر آبیش تشنهتر میشد
دستش که رفت لای چاک باسنم مطمن بودم بره پایینتر و انگشتش خیس شه باید بیدار شم
-اوه اوه ببین کی خوابش میاد... وای ببین کی خودشو بیمیل نشون میده
کسمو که داشت انگشت میکرد چشامو باز کردم و زدم زیر خنده
با لحن جدی گفت عزیزم دیه به حرفت گوش نمیدم در حالیکه داش به کسم ضربه میزد گفت ازین به بعد حرف حرف ایشونه هرچی بگه من انجام میدم
دستشو کنار زدم و قفسه سینهشو هل دادم سمت تخت وقتی خوابید شورتش رو درآوردم و کیر قشنگشو درآوردم در حالیکه با دستای لاک زدم داشتم باهاش بازی میکردم سرمو بردم پایین و از پایین کیرش نگاش کردم و بهش گفتم میدونی ایشون کافیئن منه؟ کافیه ببینمش تا بیخواب بشم
با خنده گفت دهنت سرویس ترانه
با همون حالت سکسی ادامه دادم جون کافئین منی تو
هر وقت خواستی بیخواب شم فقط کافیه ایشون رخ بده نمیدونی چقد خواستنیه واسم که عزیزم
سرشو لای لبام گذاشتم و زبونمو بازی میدادم روش
آه مردونه اشو که شنیدم بیشترشو فرستادم تو دهنم و کاملن خیسش کردم
دستامو که فشار داد لباسامو زود درآوردم و فقد با سوتین خوابیدم رو حسام
لپای کونمرو باز کرد با دستاش منم کیرشرو تنظیم کردم
و نشستم روش
وقتی هردومون ارضا شدیم و افتادیم رو تخت حسام خیلی زود خوابش برد
منم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم کنارش خوابیدم... سینههای مردنشو که میبینم دلم واسش ضعف میره دلم قنج میره ازینکه این مرد مال منه ازینکه دوسم داره و حواسش هس منو به اوج برسونه چون میدونه وقتی زنی رو به اوج لذت عشق میرسونی خودتم به اوج میرسی تو قلبش و بیشتر از قبل عاشقت میشه...
|
[
"دوست",
"پسر"
] | 2016-09-11
| 11
| 2
| 36,672
| null | null | 0.007682
| 0
| 3,673
| 1.167195
| 0.287302
| 4.386209
| 5.119563
|
https://shahvani.com/dastan/طعم-خیس-اندوه-اتفاق-افتاده
|
طعم خیس اندوه اتفاق افتاده
|
راوی
|
راوی -داستانی رو که بارها از مادرم شنیدم و حسودی کردم به عشقشون رو بای کم رویا پردازی میخوام بنویسم، داستان مربوط به دهه هفتاد میباشد.
داستان مربوط به زنی بسیار زیبا هست
.
.
تنها دو سال بود از ازدواجم میگذشت که متوجه شدم بچهدار نمیشم و کارم شده بود دارو و دعا کردن،
شوهرم اتوسرویس ماشین سنگین داشت و همه درآمدش رو خرج بچهدار شدنمون میکرد،
پنج سال از ازدواجم گذشته بود و شوهرم برای اینکه شاگردی تربیت کنه که در مواقع نبودش مغازه رو بچرخونه خواهرزاده خودش سیامک رو که با گرفتن مدرک سیکل ترک تحصیلکرده بود شاگرد خودش کرد و تعلیم داد،
سیامک با من دوازده سال اختلاف سنی داشت و بچهای به شدت مسئولیتپذیر و با ادب بود،
سیا منو زندایی الهه صدا میکرد و خیلی زود قبله پاکی منو همسرم شد و طی هشت سال که شاگرد همسرم بود ناهار و چرت ظهرانه رو خونه ما بود، این اواخر یک سوم درآمد مغازه برای او شده بود تا بتونه برای آیندش پس اندازی داشته باشه،
در آن روی داستان این منو همسرم بودیم که بعد از سیزده سال ازدواج از بچهدار شدن ناامید شده بودیم و برای تسکین حال همدیگه میگفتیم اگه خدا بچه نداده سیا رو داده که بهش مهر بورزیم،
اینقدر مهر سیا به دل ما نشسته بود که قسم مابینمون جون سیا بود،
هر وقت سوار بر موتور از مغازه برای ناهار میومدن مسافت داخل خونه تا جلوی در ورودی رو چنان با ذوق میرفتم که گویی بچه خودم اومده و تمام خطاب من به سیا عزیز دلم بود،
در ذهن منو همسرم یک بت ساختهشده بود به نام سیا که طوافش میکردیم،
فشارهای عصبی منو همسرم مال وقتایی بود که دم از بچهدار شدن میزدیم و هر دو در این آرزو میسوختیم،
هر چقدر جلوتر میرفتیم میفهمیدم رحم من قابلیت باردار شدن رو نداره و عشق بینمون نمیزاشت به جدایی فکر کنیم،
دری حادثه در مغازه جفت دستای همسرم زیر ماشین گیر کرد و دستاش با عمل جراحی پلاتین شد و باید دوماهی خونه میموند و اینجا بود که سیا بیش از پیش خودنمایی کرد و هم مغازه رو میچرخوند و هم در کار حمام و دستشویی و... همسرم کمکمون میکرد،
فشار عصبی همسرم با خونه نشینی زیاد شده بود و از سکته قلبی اول تا سکته آخرش شش ماه بیشتر طول نکشید و آسمانی شد،
اینبار طی چهل روز تباهی خودم و سیا و دیگر بستگان رو میدیدم،
سیا حتی یک روز نبود که منو با بغل کردنش چه جلوی چشم بقیه چه در خلوت به گریه نندازه،
خونهای ویلایی هشتاد متری با یک در کوچیک و همسایههای خون گرم به من رسید و البته وسایل داخل مغازه اجارهای که قیمت چندانی نداشت،
چند روز بعد از چهلم در حالی که سیا با گریهاش گریهام رو درآورده بود لابلای گریهاش بهم گفت که میخواد مغازه رو تنهایی بچرخونه و من که ایدهای نداشتم و میدونم که میتونست مستقل این کار رو انجام بده و اندک سرمایه ما رو بده ممانعتی نکردم و کارش رو تایید و تحسین کردم،
فردای اون روز به وقت ناهار صدای موتور سیکلت سیا رو شنیدم و وقتی اومد خونه به رسم قبلی دفتر حساب و کتاب رو آورد و درآمد روزانه رو نوشت و منو صندوقدار درآمدش کرد،
وقتی توی حرفاش شنیدم که قراره از این به بعد طبق روال قبلی ناهار رو خونه من بخوره اشکم رو از خوشحالی درآورد و بهم این انگیزه رو داد که هر روز کسی هست که باید براش ناهار درست کنم و میتونم مفید باشم،
هر روز با کلی پول میومد و ناهاری رو که با جون و دل درست میکردم رو با من میخورد،
ولی کار بزرگتری که انجام داد این بود که سر ماه همونجوری که با همسرم درآمد رو تقسیم میکرد با منم تقسیم کرد و به هیچ وجه حاضر نشد بیشتر از قبل از درآمد مغازه برداره،
من که یک دهم اون درآمد برام کافی بود شروع کردم به پسانداز کردن تای وقت مناسب براش جبران کنم،
هشت ماه از وفات شوهرم گذشته بود و من کلی پسانداز داشتم و هیچ طوری نمیتونستم براش جبران کنم و هیچ کادویی رو نمیپذیرفت،
وقت ناهار که میدیدمش و تا رفتنش تماشاش میکردم و دیگه لحظهشماری میکردم تا فردا برسه،
از بیتابی شروع کردم به دعوتهایی برای شام و اینطور هر روز میتونستم بیشتر این مرد بزرگ رو ببینم،
در یکی از این ایام که برای شام و حساب و کتاب ماهیانه خونهمون بود کار به دیروقت کشید و ازش خواستم که شبرو پیشم بمونه،
سیا حالا منو برای اینکه یاد داییش نیوفتم زندایی نمیگفت و الهه صدا میزد و من اونو سیا صدا میزدم،
کنار بخاری تشک دونفره من جمع شده بود رفتم سمتش و پهنش کردم و رفتم که از اتاقخواب تشک دیگه بیارم که سیا بای جمله عامیانه گفت همین کافیه جفتمون روش میخوابیم،
مطمئن بودم که از این گفته فقط میخواست زحمتی به من وارد نشه و قصد دیگری نداشت، سیا کنار من روی تشک دونفره و زیر پتوی دونفره آماده خوابیدن شد و کمی نگذشته بود که صدای افتادن چیزی از توی حیاط اومد،
سیا بلند شد و توی حیاط و خیابون رو نگاه کرد و برگشت و ازم پرسید قبلا همچنین چیزی پیش اومده و در جواب گفتم بله و اونم ناراحت و نگران من شده بود و از همون شب تصمیم گرفت که به جای ناهار شامها رو با من بخوره و شبرو پیشم بخوابه،
من که اینقدر از کنارش بودن خوشحال بودم احساس نمیکردم کهی زن سی و چهار ساله بیوهام،
با اومدن هرشبش به خونم تشک جداگانهای براش تدبیر دیدم که بخاطر رفت و آمد بقیه فامیل بعد از رفتنش جمع ش میکردم،
چند روز که گذشت و متوجه این مسئله شد دیگه نزاشت تشک بیارم و کنار من میخوابید،
یک روز به وقت خواب بود که موقع حرف زدن تنش رو لمس کردم و با گفتن حرفاش احساساتی شدم و بغلش کردم و دستم رو تا روی سینش رسوندم و شروع به ابراز احساساتم نسبت بهش کردم،
یک هفتهای گذشته بود که متوجه شدم معتاد بغل کردنش شدم و از این بغل کردنها لذتی ممنوعهای میبرم،
نمیتونستم بپذیرم چنین فکری نسبت به سیا دارم و سعی کردم از بغل کردنش فاصله بگیرم ولی دیگه دیر شده بود و حریمها و حرمتها شکسته شده بود و روز دومی که با پشت کردن به سمت سیا خوابیده بودم با شروع حرفامون سیا دستش رو روی بازوم و سرش رو نزدیک سرم گذاشت، تنم زیر دستش به لرزه در اومده بود و حسابی گرم شده بودم ولی به هیچ وجه آمادگیش رو نداشتم،
از فردای اون روز مثل زن شوهردار خودم رو تمیز و آماده سکس نگه میداشتم،
سه روز بعد در حالی که یک بلوز قهوهای دستدوز که یقه تنگی داشت و یک زیپ بیست سانتی پشت گردنش داشت و زیرش سوتین نبسته بودم و یک دامن مشکی بلند که یک شورت مشکی زیرش پوشیده بودم به بستر سیا رفتم و با تعلل سیا از پشت بغلش کردم و اینبار خیلی واضح یک بغل سکسی ازش گرفتم و با نوازش سر و سینش شروع به حرف زدن کردیم و اینبار حسمو در مورد بغل کردنها پیش کشیدم،
+وقتی بغلت میکنم یا بغلم میکنی بیشتر دلتنگت میشم انگار ترس از دست دادنت میاد سراغم، همش فکر میکنم که قراره ازم گرفته بشی،
دستم رو گرفت و فشرد و گفت قرار نیست ولت کنم،
آهی بلند کشیدم و برگشتم پشت به سیا دراز کشیدم و گفتم بلاخره که یک روز باید زن بگیری و اون روز دیگه من تنهای تنها میشم،
اومد و سرش رو پشت سرم گذاشت و دستش رو به بازوم گرفت و گفت اصلأ من غلط بکنم زن بگیرم، تا ابد پیشت میمونم،
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم نه دور از جونت، بلاخره که یک روز باید برام عروس بیاری ولی تا اون روز منو بغل کن که حسرت بغل کردنت به دلم نمونه،
با اتمام این جمله دستش رو کشیدم و به حالت مایل به طاقباز توی بغلش جا گرفتم،
دستش توی دستم بود و از شکم تا زیر سینههام میکشوندمش،
جواب حرفهای احساسیم رو با نوازش سرم داد و با تاخیر گفت هم بغلم و هم جونم مال توئه،
بیشتر به پهلو شدم و گفتم پس بیشتر بغلم کن که از بغلت سیر بشم،
جواب خواستم رو همراه با چشم داد و تمام فضای خالی بینمون رو پر کرد،
دستش رو سمت دهنم بردم و بوسهای به کف دستش زدم،
سیا نزاشت چیز زیادی از لمس بوسهام بگذره و موهام رو از گردنم کنار زد و بوسهای به گردنم زد،
دستش رو بردم و با لمس سینهام روی قلبم گذاشتم و گفتم تپش قلبم رو حس میکنی که داره برای تو میزنه،
با فشار دستش و مکث گفت آره قربون قلب مهربونت برم،
با گفتن خدا نکنه شروع کردم به پایین دادن دستش و از روی سینم کشوندمش و تا شکمم بردمش و دوباره برش گردوندم رو به بالا، بار سومی که این کار رو کردم دوباره بوسهای به گردنم زد و لباش رو نگه داشت منم دستش رو بردم و روی سینم نگه داشتم و شروع کردم به فشار دادن دستش، کمی بعد بوسههای سیا به بغل گردنم رسید و دستش روی سینم بسته میشد،
حالا دیگه میتونستم رضایت رو از حرکاتش بفهمم و شروع کردم به بالا دادن بلوزم،
بلوزم که به زیر دستاش جمع شده بود رو حس کرد و کمک کرد و دستش رو زیر بلوزم و روی سینم گذاشت و یکی یکی چنگشون میزد، صدای نفس هام تند و تندتر میشد، بای دستش شروع کرد به پایین کشیدن زیپم و جای بوسه کردناش رو به مابین شونه هام برد،
هنوز باورم نمیشد جفتمون تونستیم وارد این مرحله بشیم،
خودمو فشار دادم به عقب و موفق شدم کیرش رو حس کنم و شروع کردم به بالا دادن دامنم تا سکسی از پشت داشته باشیم، سیا دوتا بوسه آخر رو بلند شد و به صورتم زد و ازم جدا شد،
از صدای پرت شدن لباساش فهمیدم داره لخت میشه،
در پوست خودم نمیگنجیدم و هر لحظه مشتاقتر میشدم که کیرشرو داخل بدنم حس کنم،
سیا اومد و با بالا زدن دامنم تا شکم و کشیدن یک سمت شورتم به پایین طاق بازم کرد تا هم دامنم رو بالاتر بده هم شورتم رو در بیاره،
چشمام رو بستم تا تموم بشه ولی سیا رو بین پاهام حس کردم،
چشمام رو که باز کردم سیا رو در اون تاریکی دیدم که با کیر مردونه راست قامتش بین پاهام قرار گرفت و خودشو آماده کردنم میکرد،
دستش رو دیدم که جلوی دهنش رفت و تفش رو روی کیرش انداخت و شروع کرد به زور زدن کیرش به زیر چوچولم،
از درد دستم رو بردم و کیرشرو به پایینتر هل دادم و بدون کلامی دستم رو روی سینش گذاشتم تا از جر خوردن کسم جلوگیری کنم،
چند ثانیهای بیشتر نتونستم جلوی زور سیا رو بگیرم و با دردی که لذیذ هم بود کیرشرو تا ته توی کسم کرد و بلافاصله دستاش رو بغلم ستون کرد تا تلمبه هاش رو شروع کنه،
به تلمبه هاش سرعت داد و بیست الی سیتا تلمبه سرعتی داخل کسم زد و نفسزنان سرعتش رو کم کرد و خودش رو روی بدنم انداخت تا سینههام رو بخوره،
با آروم شدن تلمبه هاش و خوردن سینههام متوجه شدم که چقدر به ارضا شدن نزدیکم و با بستن چشمام ناخواسته دستام و پاهام دور بدنش حلقه شد و با نوازش کمرش گرمای بدن مردونش رو بیشتر حس کردم و مثل دختر نوجوانی با چند آه بلند و لرزشی زیاد که ناشی از لذت زیادم بود تسلیم کیر سیا شدم و با شنیدن صدای نفسهای نامنظم سیا و مکثی که از خوردن سینههام کرده بود منتظر ارضا شدنش شدم و دستام رو که بی جون شده بود رو بالا آوردم و شروع به نوازش سرش کردم و تا آخرین تلمبه هاش سرش رو نوازش کردم و با داغی داخل کسم تمام سلولهای بدنم بیحال شد و دستم روی سرش بدون حرکت موند و منتظر عکسالعمل بعد از سکس سیا شدم،
بد جوری بدنم ضعف رفته بود و آب کیرش رو حس میکردم که از کسم سرازیر میشد،
سیا باید بلند میشد ولی با خوردن سینههام متوجه رشد کیرش بیرون از کسم شدم که داشت به بدنم فشار میآورد،
فقط میتونستم در مقابل خواستههای سیا خودمو فدا کنم،
وقتی دیدم خیلی راحت با رابطمون کنار اومده و هر وقت دوست داره ازم سکس میخواد منم با اینکه خواستههای اون از حوصله خارج بود ولی هر وقت میخواست خودمو در اختیارش میذاشتم، دغدغه ایام قاعدگیم رو داشتم که تقریبا همون روز اولی که انتظار قاعدگی داشتم یکی از زنای مسن همسایه گفت که فکر کنم حاملهای،
با پوزخندی به حرفش یاد علایم این چند روز شدم،
راوی -بله خانم داستان ما از سکس با خواهر زاده شوهر سابقش به طور معجزه آسایی حامله شد و در کمال ناباوری پسره با عشق فراوان عقدش کرد و جشن مختصری با بچه توی شکمش براش گرفت و تمام این اتفاقات قبل از اولین سال مرحوم افتاد،
نکته -خیلیا این کار رو ننگ میدونن ولی من چنین شوهری رو برای خودم آرزو میکنم
|
[
"زندایی",
"زن بیوه"
] | 2022-08-07
| 57
| 1
| 94,701
| null | null | 0.001602
| 0
| 10,005
| 1.801449
| 0.470923
| 2.840765
| 5.117494
|
https://shahvani.com/dastan/انگشت-کردن-هانا-دختری-در-مهمانی-شهاب
|
انگشت کردن هانا، دختری در مهمانی شهاب
|
اُرِز Orezonfire
|
همه سرشون گرم مشروب، همسرم هم با دوستاش مشغول صحبت بود. من چیزی نخوردم به خاطر معدم ولی تا دلتون بخواد High ASF
از همون اول هم حواسم به این دختره بود که گویا به هوای شهاب اومده بود و حالا هم شهاب با یه دوست عزیزی تو اتاق در رو بسته بودن. دختره کسخل هم ماتم گرفته بود تو بالکن و گوله گوله اشک میریخت. دیدم کاری ندارم حوصله جوکهای تکراری شوهرمم نداشتم، اینم که مست بدفازه، یه ماجراجویی کنیم آخر هفتهای.
اذیتتون نکنم. یکم لیموناد ریختم تو لیوان و یه راست رفتم تو بالکن. سه نفر هم داشتن سیگار میکشیدن و گریه کردن این طفلی هم به تخمشون بود.
کنارش که ایستادم تازه فهمیدم چقدر کوچولو و ریزه میزه ست.
من همیشه بین دوستام درشتتر از بقیه بودم ولی این هم دیگه خیلی جاسوییچی بود. لیوان رو جلوش روی حفاظ بالکن گذاشتم و گفتم: یکم بخور و نفس عمیق بکش.
تشکر کرد.
ادامه دادم:
-کاری ازم برمیاد حالت بهتر بشه؟ میخوای به کسی زنگ بزنی بیان دنبالت؟
اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت: نه خوبم، ممنون. اونجوری فکر میکردم نبود.
-مهمونی؟
با چشمای گرد و قرمزش نگاهم کرد
-نه! این آشغال لاشی رو میگم. شهاب، میشناسینش؟
گفتم همکلاسی همسرم بوده ولی صمیمی نیستیم. که دروغ گفتم.
من هم که تا الان نکرده چون زن دوستشم.
خلاصه چند دقیقه صحبت کردیم، آرومش کردم سعی کردم بیخیال کیر شهاب بشه و گفتم همچین مالی هم نیست (که اینم دروغ گفتم). فهمیدم اسمش هانا ست.
پرسیدم: چند سالته؟
-نوزده
-چرا پیگیر آدمای سن بالایی؟ ۱۱ سال ازت بزرگتره. حداقل وان نایت میخوای داشته باشی با همسن و سال خودت داشته باش. گل میکشی؟
و جوینتو گرفتم سمتش. برداشت روشن کرد و بعد چهارتا کام برگردوند بهم. یکم منمن کرد ولی چون بیش از حد خورده بود نطقش باز شد
-من دلم میخواد همه چیو تجربه کنم. به نظرم حیفه آدم عمرش بدون هیچچیز جدیدی بگذره. شهابم فقط واسه سکس بود. رذست میگم، چون سنش بیشتر بود بیشتر هم بلد بود، که نشد. گریه م هم واسه اون نبود. برگشته به من میگه الان که دوستم اومده تولدم و اوکی داده اول اون، بعد تو. اگه خواستی بمون شب با هم باشیم. انگار من هول دست خر اونم!
تو دلم گفتم حاجی این شهابم بیش از حد لاشیه. یعنی تو نسل ماهم کمیابه. ولی متاسفانه چشمام برق زد و گفتم:
-چرا فکر میکنی شهاب همچین مالیه؟؟ چیو تجربه نکردی؟ بیا دست خالی برنگرد خونه. و دستمو گذاشتم رو دستش
بعد از اینکه کلامم منعقد شد فهمیدم یکم زود بوده.
شوک شد ولی سریع حالت چهرشو عادی کرد (از خصوصیات مشترک دهه هشتادیها) آروم به شونهم زد و پر رو گفت: من کاملا استریتم ولی شما خیلی قشنگ و جذابی ممنون از پیشنهادت.
لبخند زدم و به نشیمن اشاره کردم و گفتم: اون آقای خوشتیپ رو میبینی که داره حرف میزنه؟ اون همسرمه. سه ساله که ازدواج کردیم.
دوباره گلرو روشن کردم و دادم بهش. مشخصا متوجه شرایط نشده بود.
-منظورتونو نمیفهمم... من نفر سوم نمیشم!
به نظر میومد مضطرب شده بود. یکی از صندلی هارو گذاشتم بغل دستش رو به خیابون و گفتم: بشین بدفاز شدی.
چند دقیقه قبلش بعد از رفتن اون سه نفر در بالکن رو قفل کرده بودم که رفت و آمدا نگاد!
نشست روی صندلی و دامنش بالاتر رفت و تونستم تتوی ماهی رو بالای رون راستش ببینم. از پشت، رو به همسرم اشاره کردم که حواسش باشه کسی سمت بالکن نیاد.
دست کشیدم رو شونههای هانا و گفتم
مشروب با گل نمیسازه. نباید میدادم بهت.
-نه... خوبم فقط سستم.
موهای صاف خرماییشو نوازش کردم و دادم کنار تا شونههای ظریفشو بهتر ببینم.
با شصتم انحنای گردنشو به آرومی ماساژ دادم. بعد آروم آروم شونهها و ترقوه. تمام تلاشمو میکردم که از بالا سینههای گرد و خوشگلشو ببینم. درحالیکه واقعا پاره حشر بودم نمیخواستم بترسه. که یهو بعد چند دقیقه خودش گفت:
شما خیلی مهربونی. حال من بد بود میتونسی بمونی پیش همسرت و دوستات. واقعا آروم شدم.
دیگه بریده بودم.
دم گوشش آروم گفتم: بس که مثل فرشته میمونی عزیزم. از همون اول که داشتی با شهاب میرقصیدی چشم برنداشتم ازت گفتم این دختره مثل برگ گل میمونه حیف واسه این مرتیکه.
و همونجا زیر گوشش رو بوسیدم. و ادامه دادم:
بذار حالت رو بهتر کنم. قول میدم بعدش لبخند بزنی و واست یه خاطره خوب بشه.
نگاهم کرد و با چشمای خط افتاده سرشو تکون داد و گفت باشه.
همونجور که آروم آروم شونههاشو میمالیدم دستمو بردم پایینتر و کمکم از زیر تاپ ابریشمیش به سینههای قشنگش رسیدم نمیخواستم تاپشو در بیارم که هول بشه همونجوری از زیر تاپ ماساژشون میدادم و نیپلهای سفت شدهش رو با انگشتام نوازش میکردم خیلی دلم میخواست گاز بزنم ولی الان وقتش نبود.
نوک سینههاشو که میکشیدم و ول میکردم نفسش تندتر میشد.
کنارش رو زانو نشستم و بند تاپش رو شل کردم سینه راستش افتاد بیرون. آخ نگم براتون. ژلهای، نرم با نیپلهای بیرون زده قهوهای، پاستیلی مناسب برای بازی با زبون...
نتونستم جلو خودمو بگیرم. تو یک حرکت نوکشو کردم تو دهنم.
جمع کرد خودشو گفت: الان یکی میادا!
بهش گفتم در قفل و انقدر استرس نده به من که سه ساعت تو نخشم!
خودش بند چپ تاپشو شل کرد و شروع کرد به مالیدن سینه خودش...
اینو که دیدم و عنان از کف دادم. شرتم خیس خیس بود از روی جوراب شلواریم هم لیزیش مشخص بود لعنتی. دستمو بردم زیر دامنش و درحالیکه جای تتوشو میبوسیدم گفتم: با اجازه.
و بیمعطلی انگشتمو از لای شرتش بردم تو. توصیف اون چه که با انگشتام حس میکردم در کلمات نمیگنجن. برای من اولین بار نبود ولی اینم کص نبود شبیه جایزهای از بهشت بود. خیس و لغزنده لبهای چوچولهش نرم از هم باز شده بود و داغ. همینجور که میمالیدم نوک سینه راستش هم بین دندونام بود. دست چپمو کردم تو شورتمو و مشغول شدم که تنهایی فقط به هانا خوش نگذره.
انگشت وسطمو کردم تو. یکم خودشو منقبض کرد که زیاد طول نکشید. نگاهم کرد و لباشو گاز گرفت.
انگشت اشاره هم اضافه کردم. صورتش گل انداخته بود و چشماش به قدری هورنی که ادامه کار رو سخت میکرد. بیخیال خودم شدم و دست چپم هم بردم تو کارش. به عنوان یک زن اینو بهتر از هر کسی میدونم که یه کص آب انداخته دقیقا چیمیخواد. حیف که فقط دوتا دست داشتم.
با دست چپ میمالیدم و با دست راست ۳ انگشتی میکردمش...
هانا خانومی که تا الان ساکت بود دیگه تقریبا صداش دراومده بود (نقطهضعف اصلی من)
-م... تندتر، تا ته... تا ته بکن توش...
سرعتمو بیشتر کردم. صدای شلپ شلپ میداد.
-تورو خدا وای... تندتر بکن. بیشتر...
با چهارتا انگشت تا جایی که میرفت تو، کردم. چیزی که حس میکردم دیوارهی خیس و تنگی بود که انگشتام توش جا نمیشدن.
بعد یکی دو دقیقه،
صدای نفساش تندتر شده بود و نالههای ضعیف میکرد حسابی عرق کرده بودم که یهو خودش مچمو گرفت و تا ته کرد تو و یه جیغ نسبتا بلند کشید که با دست دیگهم جلو دهنشو گرفتم.
چندین بار لرزید و نهایتا آروم مچمو رها کرد...
خیلی آهسته دستمو از کصش کشیدم بیرون.
صندلی خیس شده بود و از سر انگشتام آبش کش میومد.
چشماشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
تو این فاصله که خانوم ریکاوری بشن قفل درو باز کردم و یه سیگار کشیدم.
چشماشو آروم باز کرد و چرخید سمتم.
-خیلی خوب بود. ممنون
-میدونستم، قابلی نداشت
نصف سیگارمو دادم بهش، برگشتم تو نشیمن و نشستم کنار همسرم. بعد از اون شب هانا شماره منو از شهاب گرفته بود که دوباره تشکر کنه ولی میدونم برنامهش چیه، حوصله این بچه بازیارو ندارم و پیچوندمش...
ممنون که خوندید.
پ. ن ۱: این داستان توتالی واقعیست. (وسط نوشتنش دوبار تا مرز ارگاسم رفتم)
پ. ن ۲: اسامی و لوکیشن ساختگی. بقیه ش اگه کم گفته باشم، زیاد نگفتم!
نظراتتون رو بگید که برای سری بعد بهتر بشه.
|
[
"لزبین",
"انگشت کردن"
] | 2022-03-11
| 33
| 9
| 70,601
| null | null | 0.010133
| 0
| 6,480
| 1.35684
| 0.609312
| 3.770701
| 5.116238
|
https://shahvani.com/dastan/شمال-با-خواهرزن-
|
شمال با خواهرزن
|
ساسان
|
سلام. این خاطره عید امسال برام اتفاق افتاد. من کامرانم ۴۲ ساله قد ۱۸۳ با هیکل نرمال کمی ورزشکاری وزن ۹۲. خانمم رویا ۳۷ ساله با هیکل معمولی ولی جذاب و تودل برو با قد ۱۷۴ و ۷۵ کیلو وزن. یه خواهر زن هم دارم به اسم سیما اونم ۳۲ سالشه. هر کدوم دو تا بچه داریم همشون دختر. خاله خانمم ساکن شماله و تقریبا یکسال در میون عید مسافرت شمال میریم خونه شون. خانوادهای پر جمعیت و شلوغ پولوغ و اهل بگو بخند، که همیشه با اونا بهمون خوش میگذره. خب بریم سراغ خاطره. امسال عید برنامه مسافرت شمال طبق سالهای پیش داشتیم که دوم فروردین رسیدیم و دیگه هرکی تو اون شلوغی جمعیت به کاری مشغول بود. یکی دو روز اول با رفتن به رویان و خرید از مراکز خرید و کنار دریا و شبها هم بساط کباب و مشروب و بزن و برقص تموم شد. روز سوم رویا یه تفریح گاه کوهستانی جنگلی از سایت بوم گردی پیدا کرده بود که منظرههای عالی و آبشار زیبایی داشت و پیشنهاد داد بریم یه سر اونجا و بگردیم. داماد خالهی رویا گفت: اونجا رفتن به این سادگی هم نیست. از یجایی ماشینهارو باید پارک کرد و چند ساعت پیادهروی و کوه پیمایی داره و اگه قبل از ظهر راه بیافتید، عصر همون بتونید برسید، این توضیحات تقریبا همه رو پشیمون کرده بود از رفتن که رویا گفت اشکالی نداره، نهایتش یه شب میمونیم تو چادر و فرداش برمیگردیم، خلاصه سرتون رو درد نیارم بعد از کلی بحث و مشاوره و نظرخواهی، قرار شد فقط من و رویا و سیما و شوهرش محسن با یه ماشین، چهارتایی بریم و اگه تونستیم که تا شب برگردیم اگه هم نشد شب چادر برپا کنیم و بخوابیم اونجا، صبحش برگردیم. این بود که حدود ۱۱ راه افتادیم و عصر با کلی بدبختی و تحمل وزن کولهپشتیها رسیدیم به آبشار. واقعا دیگه نایی برامون نمونده بود. یه کم استراحت کردیم و اطراف رو چرخی زدیم و از زیباییهای بکر محیط جنگلی و کوهستانی و صدای زیبای آبشار لذت بردیم. آدمای زیادی برای دیدن اونجا اومده بودن. کمکم داشت تاریک میشد که طی نظرسنجی قرار شد شبرو بمونیم. با نزدیک شدن غروب، هوا هم شروع کرد به سرد شدن و این باعث شد زود دست به کار بشیم و چادر رو برپا کنیم. بعد از درست کردن یه آتیش کوچیک جلوی چادر و خوردن ساندویچهای سردی که با خودمون برده بودیم رفتیم داخل چادر و با توجه به سردی هوا و کمبود پتو بخاطر محدویت در امکان حمل، دوتا پتو باز کردیم کف چادر و دو تا پتو باقیمانده رو هم قرار شد هر زوج یکی رو مشترک روشون بکشن. زیر سرمون رو هم با خورده لباس و کولهها جور کردیم. رویا و سیما وسط خوابیدن و منو محسن هم کنارهها در یک ردیف چهار نفره. چندتا چادر دیگر هم لابلای درختها و در اطراف ما دیده میشد. همون اول کار رویا پشتش رو به من کرد و اومد بغلم که گرممون بشه. سینا هم روشو کرد سمت رویا و با محسن پشت به پشت خوابیدن. از سیما بخوام بگم یه خانم خوشهیکل ورزشکار که دائم به خودش میرسه و کون و سینه درشت و مناسبی داره. من تا اون شب هیچگاه با چشم رابطه به سیما نگاه نکرده بودم و تقریبا مسافرتهامون اغلب با هم بوده ولی اصلا فکر اینکه بخوام باهاش رابطه نزدیک و سکس داشته باشم از فکرم نگذشته بود. نه اینکه آدم خیلی مثبتی باشم، بجاش شلوغی هامو حسابی کردم و اگه جاش بیافته بازم میکنم. ولی به سیما همچین نظری نداشتم. خلاصه مود خواب گرفتیم و دست من زیر سر رویا بود و از پشت چسبیده بودم بهش، رویا بلافاصله خوابش برد و منم بخاطر خستگی کوه پیمایی کمکم چشمام داشت داغ میشد که یهو دست یکی اون دستم رو که زیر سر رویا بود گرفت و یه فشار کوچولو داد. اولش گفتم شاید رویا با دست راستش گرفته ولی رویا کاملا خواب بود و این دست همراه با فشار اندک، دست منو نوازش میکرد. واقعا هنگ بودم که نکنه این دست سیماست و اگه اونه آخه چطور ممکنه. هر چند با سیما راحت بودیم و شوخیها و بعضا حتی شوخی فیزیکی داشتیم ولی تا حالا از رفتارهای سیما هیچچیز غیر عادی که نشون بده داره چراغ سبز میده ندیده بودم. تو همون تاریکی چادر، منم یه عکسالعمل نسبی نشون دادم و اون دست رو با فشار کمی نوازش کردم. یه لحظه حرکت دست متوقف شد و بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد و اینبار با حرارت و احساس بیشتر. دیگه مطمئن شدم که سیماست و قبل از اینکه بخوام به چیزی فکر کنم یهو احساس کردم کیرم در حال تکون خوردن و سیخ شدن هست و چون از پشت چسبیده بودم به کون رویا، از ترس اینکه با سیخ شدن کیرم از خواب بیدار بشه، یه ذره کمرم رو عقب کشیدم ولی دستامون در تاریکی داشتن با هم عشقبازی میکردن. یواشکی از پشت رویا سرم رو بلند کردم و نگاهی به صورت سیما که فاصلهای کمتر از یک متر با من داشت انداختم و در نور خیلی کم محیط، برق چشمای سیما رو دیدم و اونم متوجه من شد و احساس کردم لبخندی به من زد. من دوباره در جای خودم قرار گرفتم و انگشتای دوتامون رفته بود لای هم و یه حس سکسی خاصی به من دست داده بود. بعد از چند دقیقه سیما دستش رو از دستم بیرون کشید و بعد صداشو که سعی میکرد یواش باشه شنیدم که داشت محسن رو بیدار میکرد که پاشو من دستشویی دارم. اونم با حالت خوابآلود جواب داد خب برو لای درختا بکن و بیا. سیما هم میگفت من میترسم. اونم با همون لحن خواب گفت ببین از رویا اینا کسی اگه بیداره با اونا برو. اینجا بود که تازه دوزاریم افتاد و پی به نقشه سیما بردم. سرم رو کمی بلند کردم و دیدم سیما دوباره چرخید سمت ما و رویا رو یواشکی صدا زد و گفت بریم بیرون دستشویی دارم، ولی صدایی از رویا در نیومد. خواب رویا عمیقه و با اینجور چیزا عمرا بیدار نمیشه و تقریبا تو فامیل همه این موضوع رو میدونن. بعدش سیما منو صدا زد و منم یواشکی گفتم بله، چیزی شده؟ گفت میشه با من بیای بیرون حواست باشه که من دستشویی کنم. گفتم باشه و این بود که یواشکی از چادر زدیم بیرون. هوا واقعا سرد بود و سرما باعث شد کیرم از حالت شق خودش کمی بخوابه. کمی که از چادر دور شدیم یواشکی از روی شلوار جین دستی به کون سیما کشیدم تا ببینم عکس العملش چیه و آیا چراغ سبزش رو درست متوجه شدم؟ سیما یه نگاه شیطنتآمیز بهم کرد و با ناز گفت عجله نکن شیطون بذار بریم یه جای امن که کسی نبینه. با این حرفش کیرم دوباره سفت شد و علیرغم سرما، داشت شلوارم رو سوراخ میکرد. رفتیم پشت یه درخت بزرگ بدون هیچ حرفی خودشو انداخت تو بغلم و لبهامون با اولین تماس شروع کردن به خوردن هم. وای باورم نمیشد این حرارت و گرمای تن سیماست که داره وجودمو داغ میکنه. با توجه به سردی هوا هواسم بود که باید زود کار رو تموم کنم و برگردیم به چادر، واسه همین حین لب بازی داغ و شهوتناک، دستم همه وجود سیما رو داشت کشف میکرد. دستم از پشت رفته بود تو شلوار سیما و کون صاف و گرمش رو فشار میداد، سیما هم بیکار نموند و از روی شلوار دستشو رسوند به کیرم و فشارش داد و با صدای لرزون و آروم گفت: اوف... منم گفتم: جون، دوسداری؟ لبخندی زد و گفت: اگه بره توش خیلی... گفتم: چرا که نه؟ از خداشه، گفت: پس زود باش که وقت نداریم. هر دو سرمست از شهوت در اون هوای سرد که کمکم احساسش نمیکردیم و تنها فکرمون رسیدن به وصال و اوج لذت بود، تو دوثانیه شلوار و شورتش رو کشید پایین و دستاشو تکیه داد به درخت و جلوم خم شد. چقدر صحنه زیبایی جلوی چشمام ظاهر شده بود که از دیدنش سیر نمیشدم. کون زیبا و خوشفرم سیما منو دعوت به خودش میکرد یه لحظه به صورت غیر ارادی دوتا کفه کونش رو فشار دادم تا باز بشه و بیاختیار سرم رفت لای کونش و زبونم رو به کص و کونش کشیدم، سیما یه صدایی شبیه وی از خودش درآورد گفت: کامران جان فعلا وقت نداریم اینا بمونه واسه بعد، بکن توش که دارم میمیرم... منم با این حرف سیما و امید به ادامه این رابطه یهویی، از ته وجودم گفتم: اوف، چشم خانمی و کیرم رو از زیر شلوار ورزشی کشیدم بیرون و با آب دهنم خیسش کردم و گذاشتم دم سوراخ کصش... رو شیار کص سیما چندتا بالا پایین کردم و بعد به آرومی هل دادم تا رفت توش... صدای آه سیما بگوشم خورد و گفتم: جون دلت خواسته بود؟ گفت: آره، زیاد، یه ماهه تو کفم، بیشعور محسن بخاطر حسابو کتاب کاراش مدتیه که حال و حوصله درست و حسابی نداره و منو تو کف گذاشته. منم گفتم: نگران نباش بعد از این خودم هستم و هر وقت بخوای کص و کونترو جر میدم و همزمان وحشیانه تلمبه میزم طوری که صدای برخورد رونها و شکمم به پشت سیما بلند شده بود و سیما افتاده بود به آخ و اوخ و گفتن قربون کیرت برم عشقم، بکن منو... تند تند بزن... جیگرم داره حال میاد، با چند ضربه دیگه یهو سیما نفسهاش تند شد و لرزید و دیدم پاهاش داره سست میشه، که از باسنش محکم گرفتم و به سمت خودم کشیدم و فرصت نفس بهش ندادم و با همون سرعت به تلمبه زدن ادامه دادم. کمکم به ارگاسم نزدیک میشدم که سیما متوجه شد و گفت: بریز توش، میخوام داغی آبترو حس کنم و من با تمام فشار آبمروتو کصش خالی کردم. خیلی وقت بود ارگاسم چنین لذت بخشی نداشتم. بیحال از پشت چسبیده بودم به سیما... تا اینکه کمکم کیرم خوابید و خودش از کص سیما در اومد. شلوارم رو کشیدم بالا و خودمو مرتب میکردم که همونجا سیما نشست و شروع کرد کنار درخت به شاشیدن... انگار که سالهاست زن و شوهریم و هیچ حس خجالتی بینمون نیست. شاید کل این ماجرا بیشتر از ۱۲ دقیقه طول نکشید ولی احساس میکردم بهترین سکس عمرم رو تجربه کردم. فرداش موضوع شبرو اصلا به رویهم نیاوردیم اما هر وقت با سیما چشم تو چشم میشدم یه تبسم توام با شیطنت روی لبهاش نقش میبست و منو به آینده امیدوارتر میکرد... فعلا از اون جریان تا حالا که دارم مینویسم فرصت سکس برامون پیش نیومده ولی چتهای سکسی بین منو سیما همچنان رد و بدل میشه و خاطره اون شب سرد رو دائم با هم مرور میکنیم...
|
[
"خواهرزن",
"سفر",
"شمال"
] | 2022-05-10
| 87
| 18
| 283,801
| null | null | 0.014533
| 0
| 8,069
| 1.710768
| 0.521918
| 2.987434
| 5.110807
|
https://shahvani.com/dastan/سه-پرده-از-سه-نفر
|
سه پرده از سه نفر
|
همشهری کین
|
پرده اول: رامین-آقازاده
رامین در مغازه لوازم یدکی رو باز کرد. همه تو شهر میدونستن که بزرگترین لوازم یدکی شهر مال رامینه و احتمالا تنها یدکی فروشی که لوازم یدکی کامیون و تریلی راحت توش پیدا میشه. اون هم تو شهری که یکی از بزرگترین بندرهای کشوره و مدام توش تریلی و کامیون میاد. تو شهر شایع بود که این مغازه دو دهنه یدکی فروشی از دزدیهای پدر رامین تو گمرک بدست اومده و همین الان هم از طریق رانت پدرش لوازم یدکیهای نایاب رو میاره.
چند دقیقه بعد حسن، راننده کامیون وارد مغازه شد. تسمه دینام تریلی هوو حسن درحال پاره شدن بود. حسن با هیجان پرسید: «آقا میگن تنها جایی که تسمه میتونم پیدا کنم شمایید؟» رامین با خونسردی گفت: «جنس درجه یک دارم پنج میلیون و سیصد و درجه سه دو میلیون و دویست». حسن چند لحظهای فکر کرد و جواب داد: «بیزحمت همون جنس درجه یک پنج و سیصد رو بدین، ولی ارزونتر حساب کن» رامین با بیحوصلگی جواب داد: «شما پنج تومن بده» اما هیچکس نمیدونست که تمام تسمه دینامهای مغازه درجه سه هستند و رامین اونها رو دونهای یه میلیون و دویست خریده ولی به جای یک و پانصد، پنج تومن میفروشه.
پرده دوم: غزاله- فاحشه
رامین دم در با مسعود صاحب مغازه لاستیکفروشی بغلی مشغول صحبت بود. ناگهان مسعود گفت: «اوه، اونور خیابون رو نگاه کن، عجب تیکهای، من میشناسمش. اسمش غزالس. یه بار بردمش خونه، زمین زدمش. عجب کسیه. حیف که خونه خالی ندارم.» رامین جواب داد: «خانمم خونه پدرشه. خونه ما فعلا خالیه. کلید رو تقدیم کنم؟» مسعود نگاهی به کلید کرد و گفت: «مردش هم هستی داداش. ولی نه امشب کار دارم. خودت ببرش. برو سوارش کن.»
رامین به همسرش زنگ زد و گفت: «گلنوش عزیزم خوبی؟ یه کم اوضاع به هم ریختس. شاید برا شام نتونم بیام. بابا مامانو سلام برسون اگه به شام نرسیدم شما شامتون رو بخورید.» بعد مغازه رو قفل کرد و سانتافه رو روشن کرد و اونور خیابون جلوی پای غزاله ترمز زد.
غزاله با ناز عقب ماشین نشست. رامین با چرب زبونی پرسید: «خانم خانما کجا تشریف میبرن؟» غزاله که هفتخط روزگار بود با همون ناز جواب داد: «شما مسیرتون کجاست؟» رامین هم بیدرنگ پاسخ داد: «میرم خونه. خونه مون هم خالیه. من میگم بریم خونه ما یه چایی بخورین بعد هر جا خواستین میرسونمتون.» غزاله چیزی نگفت. سکوتش علامت رضا بود. اما یهو مثل اینکه چیزی یادش بیاد گفت: «من میترسم بیام خونهتون براتون گرون دربیاد.» رامین بدون معطلی جواب داد: «شما نگران هیچی نباش» غزاله که دیگه رودرواسی رو کنار گذاشته بود گفت: «من اگه پام رو گذاشتم تو خونت که تو دیگه پول نمیدی. اول پول بده.» رامین با بیحوصلگی غر زد: «چقدر پولکی هستی. بیا چقدر بدم؟!» و یکمیلیون و پانصد از پولهایی که از حسن گرفته بود رو بدون اینکه بشماره داد به غزاله و گفت: «به شرطیکه جلو بنشینی تا من این ممههای هشتاد و پنجت رو بگیرم»
غزاله از کنسول وسط اومد و جلو نشست. رامین همینطور که رانندگی میکرد پستانهای غزاله رو از روی لباس میمالید. غزاله که متوجه کیر باد کرده رامین از روی شلوار شده بود گفت: «این پولی که دادی نصف قیمت منه. اگه میخوای بیام خونت باید دو برابر بدی و گرنه با این پول فقط تو ماشین برات ساک میزنم.» رامین که خون تو رگهاش به جوش اومده بود بدون اینکه حرفی بزنه دو میلیون دیگه از پولهایی که از حسن گرفته بود رو به غزاله داد و با شدت بیشتر پستانهای غزاله رو مالید.
ناگهان غزاله از رامین خواست که جلوی داروخانه وایسه تا اون کاندوم بخره. رامین با لحن عصبانی گفت: «بابا خونه دارم» اما غزاله اصرار داشت. به محض اینکه رامین ایستاد غزاله با لحن کاملا جدی گفت: «ببین من الان از ماشینت پیاده میشم و تو هم میری گورتو گم میکنی و گرنه همینجا شروع میکنم جیغ و داد کردن.» رامین خودش رو جمع و جور کرد گفت: «گه خوردی زنیکه جنده، پولمو پس بده» اما غزاله با اطمینان در ماشینرو باز کرد و با خونسردی به سمت داروخانه رفت. رامین همچنان جلو داروخانه منتظر بود که دید ناگهان غزاله از داروخانه بیرون اومد و یه تاکسی گرفت. رامین رفت خونه، یه فیلم پورن گذاشت و خودش رو ارضا کرد و رفت خونه پدر خانمش.
پرده سوم: حسن-راننده تریلی
حسن سالها راننده تریلی بود و چند سالی بود که خودش تریلی خریده بود. اون روز هم بار خودش رو خالی کرده بود. بار جدید هم زده بود و فردا قرار بود به سمت تهران حرکت کنن. راننده کمکی و شاگردش که اهل شهر مجاور بودن اون شب رفته بودن خونه شون و حسن تنها بود و برای اینکه پول هتل نده تصمیم داشت تو تریلی بخوابه. خیلی وقتا وقتی به شهر میومد به بهزاد زنگ میزد. بهزاد همیشه جنده پولی سراغ داشت. این بار وقتی به بهزاد پیام داد بعد از چند دقیقه بهزاد بهش زنگ زد و گفت: «یه داف آس برات سراغ دارم، اسمش غزالس. خیلی خوشگله. ممههای خیلی بزرگی هم داره. راضیش کردم بیاد پشت تریلی. حق حساب منم بده به خودش»
نیم ساعت بعد غزاله سوار تریلی شد. از دیدن قیافه خپل و سبیل از بنا گوش دررفته حسن چندشش شد. ولی به هر حال اون با همه طور آدمی خوابیده بود. برای غزاله رفتن به ردیف صندلی پشتی تریلی عادی بود، راننده زیاد بود تو شهرشون و همه طالب کس، نصف مشتریهای غزاله همین راننده تریلیها بودن. غزاله اصرار میکرد که اول پول بگیره. اما حسن که شهوتش بالا زده بود و از دیدن قیافه زیبای غزاله هم به وجد آمده بود توجهی نکرد و لبهاش رو همراه با سبیلهاش در لبهای غزاله فرو برد و همزمان خیلی سریع دستش رو به پشت کمر غزاله رسوند و سوتینش رو باز کرد. سپس لباس غزاله رو بالا زد و شروع کرد به مکیدن پستانهای غزاله. بعد هم خیلی سریع شلوار غزاله رو درآورد و شروع کرد خوردن کس غزاله. غزاله خیلی به این اهمیت نمیداد که کسش خورده بشه یا خودش ارضا بشه. فقط پول براش مهم بود تا خرج داروهای مادرش رو بده که سرطان داشت. اما با این همه داشت حال میکرد و بعد هم ارضا شد. در این لحظه بود که حسن کیرش رو تازه درآورد. غزاله از دیدن کیر بسیار بزرگ حسن تعجب کرد و حتی ترسید، اما تو اون یه گله جا تا اومد بخودش بجنبه حسن بغلش کرد و از عقب کیرش رو کرد تا دسته تو کس غزاله. غزاله به مردهای زیادی کس داده بود ولی معمولا از کس دادن دردش نمیگرفت اما کیر بزرگ حسن واقعا اذیتش میکرد. حسن به تدریج تلمبه هاش رو سریعتر و محکمتر میزد. غزاله خسته شده بود، ولی آب حسن نمیومد. حسن به تناوب پوزیشنها رو عوض کرد. داگی، از روبرو، از بغل و دست آخر غزاله رو کیرش نشوند و تا دسته فرو کرد. در آخرین لحظه حسن کیرش رو از کس غزاله بیرون کشید و آبش رو تو دستمال کاغذی ریخت. غزاله نگران بود که چطوری باید خودش رو تمیز کنه، اگرچه تریلی کنار یه پارک زیبا پارک شده بود و پارک دستشویی هم داشت. اما به هر حال خیلی خوشحال بود که حسن آبش رو تو دستمال کاغذی ریخته و اون لازم نیست ساعت یازده شب بره تو دستشویی پارک.
حسن در همون حال شروع کرد ماساژ دادن کون غزاله و آروم با انگشت باز کردن کون غزاله. اینبار غزاله با جدیت گفت: «دست به کونم نزن، پولمو بده برم.» حسن ناگهان یه بند انگشت فرو کرد تو کون غزاله و گفت: «من تا کونترو نکنم پول نمیدم که» غزاله تو بد مخمصهای گیر افتاده بود. میدونست که کیر بزرگ حسن اگه بره تو کونش خیلی درد داره. خیلی میترسید. به آرومی گفت: «باشه بزار برم دستشویی یه کمتر و تمیز کنم، حداقل روده هام رو هم خالی کنم بعد بکن» آروم لباسهاش رو پوشید و از تریلی پیاده شد. میدونست که وقتی از تریلی پیاده بشه دیگه پولی نمیتونه از حسن بگیره، اما میترسید از کون دادن اون هم به کیر به این بزرگی.
تو دستشویی بود که صدای روشن شدن موتور تریلی رو شنید. زیر لب پیش خودش زمزمه کرد: «دست بالا دست بسیاره غزاله خانم»
|
[
"اجتماعی",
"سکس در ماشین"
] | 2022-08-25
| 51
| 1
| 54,601
| null | null | 0.007176
| 0
| 6,456
| 1.758573
| 0.642237
| 2.905393
| 5.109346
|
https://shahvani.com/dastan/دنیا-عشق-زیبای-من
|
دنیا عشق زیبای من
|
مبهم
|
اروتیک
دارای صحنههای اروتیک میباشد.
نزدیک کافه نادری بودم. داشتم برای گرفتن سفارش و تسویه حساب قبلی میرفتم اونجا. من، کوروش آریا متولد سال یک هزار و سیصد و سی در زایشگاه باهر تهران. سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت تو رشته اقتصاد مالی دانشگاه تهران یعنی وقتی هفده سالم بود پذیرفته شدم و سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک با نمره عالی فارغالتحصیل شدم و رفتم سربازی.
از اونجایی که پدرم سرهنگ آریا از افسران نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی بود سربازیم رو تو نیروی هوایی گذروندم. بعد از ظهرها تو یه شرکت واردات قهوه و شکلات و... به عنوان حسابدار و بصورت پارهوقت مشغول به کار شدم. شرکت متعلق بود به یه نفر یهودی به نام ژاکوب.
ژاکوب آدمی بود بسیار پولپرست که هیچی به اندازه پول براش اهمیت نداشت، علاوه بر واردات خبر داشتم که پول هم نزول میداد و توکار گنج و زیرخاکی هم بود. خلاصه از یه یک قرونی هم نمیگذشت. ولی یه رفتار عجیبی داشت این مرد. علاقه خیلی زیادی به ارتش بخصوص نیروی هوایی داشت. روزایی که کارم در زمان سربازی طول میکشید و مجبور بودم با لباس نظامی برم شرکت، وقتی من رو میدید خبردار میایستاد و میگفت: بهبه افسر جوان خوش تیپ، خیلی خوش اومدی. از قدیمیترهای شرکت شنیده بودم وقتی دو تا خواهرش کوچیک بودن پدرشون ترکشون میکنه و تو فقر تنگدستی بودن، مادرشون تو باشگاه افسران کارهای نظافتی میکرده تا از شانسشون یه تیمسار نیروی هوایی از مادرش خوشش میآد و مادر ژاکوب که میگفتن قشنگ هم بوده معشوقه تیمسار میشه و خلاصه زندگیشون از این روبه اون رو میشه، حتی شایعه شده بود که ژاکوب بچه همون تیمساره ولی کسی نمیدونه، به خاطر همین ژاکوب خودش رو مدیون اون تیمسار میدونه و الان هم علاقه شدیدی به نیروی هوایی داره. با اینکه تازه استخدامشده بودم و هنوز وارد به کارها نبودم حقوق من رو تقریبا به اندازه پرسنل تمام وقتش میداد. ماهی حدود هزار و صد تومن که پول خیلی زیادی بود. البته علاوه بر حسابداری مسئول گرفتن طلبهای ژاکوب هم بودم.
من از همین خصوصیات ژاکوب استفاده کرده بودم و با رضایت خودش یه جورایی بازاریابی هم میکردم و حق دلالیش رو هم برای خودم بر میداشتم. تقریبا خردهفروشیهای شرکت با من بود.
خدمتم که تموم شد تو شرکت زمزم دوخی تهران یا همون پپسی به عنوان حسابدار استخدام شدم. از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر اونجا بودم و بعد از ظهرها هم میرفتم شرکت ژاکوب. حقوقی که از دو تا شرکت میگرفتم با حق دلالیم ماهی حدود پنج هزار تومن میشد. که تونسته بودم یه خونه صد و خردهای متر تو امیر آباد اجاره کنم و یه پیکان جوانان آجری صفر قسطی هم بخرم.
به در کافه نادری که رسیدم یه دختر حدود نوزده بیست ساله نظرم رو جلب کرد. قد نسبتا بلند با هیکل تو پر و موهای طلایی ایستاده بود دم در کافه. یه تاپ آستین حلقهای گلبهی رنگ نسبتا بلند که تا زیر شکمش بود و یه دامن کرم روشن که تا کمی زیر زانوش رو پوشونده بود تنش بود. یه جفت کفش بندی جلو باز عسلی رنگ که سگک طلایی بزرگی روی قوزک پا داشت و ناخنهایی که لاک قهوهای سوخته زده بود پاش کرده بود. رنگ سفید پوستش با چشمای سبز رنگ و موهای نسبتا بلند، ترکیب خیلی هماهنگی درست کرده بود. یه نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد. وارد کافه شدم.
سرژیک مدیر کافه تا من رو دید با لهجه غلیظ ارمنیش گفت: باز که تو پیدات شد بابام، اوضاع کافه خیطه، مشتری نیست. لبخندی بهش زدم و کاغذ سفارش رو از کیفم در آوردم و گفتم: سرژیک کمتر ناله کن، الان در صندوقت رو باز کنم که هزار تو منی میریزه بیرون. خندهای کرد و گفت: تو بگو یک تومنی بابام. پول کجا بود؟ مردم گشنهان کسی کافه نمیاد. گفتم: یکی تو راست میگی یکی پدر مرحومت. بخاطر همینه ماهی صد کیلو قهوه سفارش میدی و تخته تخته شکلات میگیری. گفت: آی آی آی پای پدر مرحومم رو وسط نکش کوروش که بد میبینی. گفتم: فعلا یه دونه از اون قهوههای ترک مخصوص تبریز و با دفتر دستکت بیار ببینم چقدر بدهی داری. رفتم رو یکی از میزها نشستم و سرژیک چند دقیقه بعد اومد روبروم نشست و شروع کرد به حساب کتاب. واقعا قهوه هاش تو ایران تک بود.
آروم با پا به پاش زدم و گفتم: سرژیک اون دختره که دم در ایستاده رو میشناسی؟ نیم نگاهی کرد و گفت: آره بابام چطور مگه؟ گفتم: کیه؟ خیلی جذاب و قشنگه. گفت: دانشجوی رشته حسابداریه هفتهای دو سه روز با دوستاش میاد اینجا. به گروه خونیت نمیخوره بابام بیخیالش شو. گفتم: چرا؟ با مسخرگی گفت: قیافت رو تو آینده دیدی. گفتم: زشت خودتی و جد آبادت. گفت داغ نکن بابام شوخی کردم. دختره خیلی پولداره میگن باباش سهامدار شرکت فیلور. با بیام دابلیوی دو هزار و دو میآد. گفتم: خوشم اومده ازش. گفت: ولش کن بابام بیا حساب کتابامون رو بکنیم. حدود پانزده هزار تومان بدهی داشت که همش رو پرداخت کرد و قهوه و شکلات و سیگار برگ سفارش داد. گفت: کی میرسن اینا؟ قهوم داره تموم میشه. گفتم: یکی دو روزه میرسونم دستت. سرژیک کارش که تموم شد پاشد رفت. همون موقع دختره که دم در وایساده بود با دو تا دختر دیگه اومد و میز کناری من نشست. یه نیم ساعتی نشستم و چند باری چشم تو چشم شدیم. هر بار که میدید نگاهش میکنم لبخند میزد. رفتم پیش سرژیک و آمار رفت و آمدش رو گرفتم. داشتم با سرژیک پشت پیشخونش صحبت میکردم که دختره اومد تا سفارشش رو حساب کنه. بهش گفتم: قابلی نداره بانوی زیبا. خنده ریزی کرد و گفت: خواهش میکنم آقای خوش تیپ. گفتم: میز شما حسابشده، بفرمایید. گفت: اونوقت کی زحمتش رو کشیده؟ سرژیک گفت: شما خودت رو ناراحت نکن این مهندس ما از کیسه دیگران میبخشه. یه بیست تومنی از روی پولها برداشتم و گذاشتم جلوی سرژیک که دهانش رو ببنده. دختره ازم پرسید: شما مهندس چی هستین؟ گفتم: مهندس نیستم اقتصاد مالی خوندم. گفت: جالبه منم دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. گفتم: کجا میخونین؟ گفت: انجمن حسابداری ایران. اوه اوه بچههایی که حسابداری انجمن خونده بودن خدا رو هم بنده نبودن انگار از دماغ فیل افتادن. گفتم: خیلی هم عالی. گفت: شما کجا خوندین؟ گفتم: دانشگاه تهران. لبخندی زد و گفت: چه خوب. موفق باشید، من با اجازتون برم. گفتم: افتخار میدادین یه قهوه با هم میخوردیم، یکم گپ میزنیم بیشتر با هم آشنا میشدیم. یه نگاهی به دوستاش کرد و گفت: باعث افتخاره ولی اونا رو چکارشون کنم؟ گفتم: ردشون کن برن. گفت: پس چند دقیقه اجازه بدین من میام پیشتون. بعد رفت سمت دوستاش. بلند شدن که برن بیرون، برگشت چشمکی به من زد و همراه دوستاش رفتن بیرون. سرژیک گفت: لعنت بهت کوروش تو اگه این زبون رو نداشتی باید شبا کنار خیابون میخوابیدی و بعدش خندید. گفتم: سرژیک جون مادرت حواست بهم باشه ببینم میتونم مخش رو بزنم یا نه. گفت: برو ته سالن رو اون میز دونفره بشین حواسم بهت هست بابام.
رفتم نشستم چند دقیقه بعد دختره اومد نشست روبروم. دستم رو جلو بردم و گفتم: کوروش هستم. دست داد و گفت: دنیا، خوشوقت شدم از آشناییتون. گفتم: چی سفارش بدم؟ گفت: هر چی که خودت میخوری. به کارگر سالن اشاره کردم و گفتم دو تا قهوه ترک لطفا با کیک شکلاتی. خود سرژیک سفارشات مون رو آورد و گفت: برای بانوی زیبا و مهندس خوش تیپ. بعد رو به دنیا کرد و گفت: این مهندس ما آدم خوشقلب و لوتی هستا بعدشم خندید و رفت. یه ساعتی با دنیا گپ زدیم. دنیا یه دختر تکفرزند بود که پدرش جزء سهامداران فیلور بود. پدر پدربزرگش از زمین دارای بزرگ قاجار بود که زمان محمدعلی شاه، یکی از این القاب نمیدونم چی چی سلطنه گرفته بود و پدرش به برکت مال پدریش سهام عمده شرکت فیلور و مقداری هم از سهام ارج رو خریده بود. منم شغل خودم و پدرم و موقعیت مالیم رو گفتم. گفت: چرا با خانوادت زندگی نمیکنی؟ گفتم: بعد از بازنشستگی پدرم، رفتن شهرستان و من به خاطر موقعیت شغلیم تهران موندم. بعد یه ساعت صحبت کردن شماره تلفن هامون رو به هم دادیم و در حالیکه دست تو دست هم داشتیم کافه رو ترک کردیم.
من برگشتم شرکت و سیزده هزار تومن از پانزده هزار تومنی که از سرژیک گرفته بودم رو دادم به ژاکوب. ژاکوب دو هزار تومان به عنوان حق دلالی بهم برگردوند. گفت: ولی خیلی دیر کردی افسر جوان. گفتم: دیگه دارم میرم قاطی مرغها خیلی رو رفت و آمد منظم من حساب نکن. خنده قهقهه آمیزی زد و گفت: بهبه افسر خوش تیپ جوانمون داره شاه داماد میشه. به سلامتی مبارک باشه. سری تکون دادم و رفتم تو دفتر حسابداری. کارهام رو تموم کردم و راه افتادم سمت خونه.
فردا چهارشنبه بود و قرار بود با دو تا از دوستام بریم دریاکنار. آرش و کیارش برادرهای دوقلو که تو خدمت باهاشون آشنا شده بودم و به خاطر موقعیت پدرم خیلی هواشون رو داشتم. باباشون تاجر بود و خانواده خیلی پولداری بودن. آرش فارغالتحصیل دانشگاه هنرهای زیبا بود و کیارش مهندسی مکانیک خونده بود و اواسط خدمت جذب ارتش شد برای خلبانی جنگنده. تو دوره سربازی خیلی با هم رفیق شده بودیم و هر وقت مرخصی میگرفتیم با هم میرفتیم شمال، دریاکنار، تا قبل از ازدواجمون هم این روند ادامه داشت. اینقدر رفته بودیم با یه خانمی به اسم ژاله آشنا شده بودیم که کارش کرایه دادن ویلا و پلاژ بود. هر وقت میرفتیم علاوه بر اجاره دادن ویلا بساط عشق و حالمون رو هم جور میکرد از غذا و مشروب گرفته تا کلابهای شبانه و بزن و برقص با دخترا و گاهی هم پارتیهای شبانه.
این خوشگذرانیها تا سال پنجاه و پنج ادامه داشت. کیارش برای تکمیل دوره خلبانی رفت آمریکا و با یه دختر آمریکایی ازدواج کرد و وقتی برگشت ایران همسرش هم که از جو و رسم و رسومات ایرانی خوشش اومده بود به قول خودش عاشق ایران شده بود هم همراهش اومد. کیارش هم با یکی از دخترای هم دانشگاهیش که بازیگری خونده بود ازدواج کرد. این ازدواجها تا وقتیکه منم ازدواج کردم یکم بینمون فاصله انداخت ولی رابطمون قطع نشد و بعد از ازدواج من دوباره رابطهها مثل قبل شد و تا امروز که به مرز هفتاد سالگی رسیدم هنوزم ادامه داره.
بعد از برگشت از شمال زنگ زدم به دنیا یه خانمی برداشت خودم رو معرفی کردم و گفتم: میتونم با دنیا صحبت کنم؟ دنیا رو صدا کرد و باهاش قرار گذاشتم کافه نادری. شنبه ساعت شش عصر کافه نادری بودم. قهوهای با هم خوردیم و به پیشنهاد دنیا رفتیم پارک شاهنشاهی یا همون ملت فعلی. گفت: کوروش یه چیزی میخوام بهت بگم، اگه موافقی تو رو به خانوادم معرفی کنم. یکم شوک شدم و گفتم: فکر نمیکنی یکم زوده؟ گفت: به نظر من نه هر اتفاقی قراره بیفته بهتره خانواده هامون در جریان باشن. گفتم: باشه مشکلی نیست هماهنگ کن میام خونهتون. برای اولین بار بغلم کرد و گوشه لب هام رو بوسید. شب جمعه قرار شد برم خونهشون. یه گلدون گل و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونهشون که سمت تجریش بود. یه خونه باغ بزرگ که یه عمارت سوبلکس خیلی شیک وسطش بود. خودش اومد به استقبالم و پشتش هم مادرش بود. معرفیمون کرد به هم. ثریا مادر دریا، زن فوقالعاده زیبایی بود که اصلیتش دورگه روس و ایرانی بود. بعد از آشنایی مقدماتی و پذیرایی اولیه پدر دنیا هم اومد و بعد از معرفی وقتی فهمید پدرم افسر نیروی هوایی بوده خیلی تحویل گرفت و گفت: یه قراری بزار با پدرت آشنا بشم. گفتم: ایشون تهران نیستن و رفتن شهرستان. گفت: کدام شهرستان؟ گفتم شیراز. گفت: پس شیرازی هستین شما. گفتم: خیر، پدر بخاطر علاقهای که به ایران باستان و مردم شیراز داشتن رفتن اونجا. یکم از وضع زندگی و کار و این چیزا پرسید و ظاهرا خوشش اومده بود ازم. شام رو تو یه محیط کاملا صمیمی خوردیم.
چند ماهی از آشنایی با دنیا میگذشت که قضیه رو به خانوادم گفتم. با اصرار پدر و مادرم قرار شد یه جلسه آشنایی بذاریم دور هم. برای جمعه ظهر قرار گذاشتیم و بابا و مامان پنجشنبه اومدن و مامان هر چی هنرنمایی بلد بود رو کرد. جمعه ظهر به بهترین شکل ممکن مهمانی آشنایی برگزار شد و پدرم رسما دنیا رو برام خواستگاری کرد. تا زمان عروسی رابطه من و دنیا شده بود زبانزد همه فامیل و دوست و آشنا، و جوری شده بود که هر کس میخواست یه عاشق رو مثال بزنه میگفت کوروش و دنیا. لحظهای نبود که من و دنیا از هم بیخبر باشیم. با اومدن دنیا وضع مالیم عالی شده بود، انگار دنیا با خودش برکت به زندگیم آورده بود. تو همون دو ماه اول ژاکوب شعبه دوم شرکتش رو هم زد و من رو مدیر اونجا کرد. منم اولین کاری که کردم با دو سه تا از کشورهای عربی حوزه خلیجفارس قرارداد صادرات قهوه و... امضا کردم. در آمدم به حدود بیست هزار تومن رسیده بود. دنیا رو هم تو بخش حسابداری شرکت مشغولش کردم که پیش خودم باشه. خلاصهشده بودیم یه روح تو دو بدن. به غیر از پیکان یه رامبلر کرم هم خریده بودم. شش ماه بعد از افتتاح شرکت جدید ژاکوب، مراسم عروسیمون تو خونه بابای دنیا برگزار شد.
با کمک پدرم همون خونه امیرآباد رو خریدم و زندگی مشترکمون عاشقانه شروع شد. بعد از مراسم عروسی، من و دنیا رو تا در خونه بدرقه کردن و بعد از کمی بزن و برقص رفتن. دنیا کمی مضطرب بود، با کمی نوازش و در آغوش گرفتن آرومش کردم و کمکش کردم تا لباسش رو در بیاره. برای بار اول بدن بینقص دنیا رو میدیدم. گذاشتم لباسام رو در بیاره دستهای قشنگش میلرزید. دستاش رو گرفتم و آروم بوسهای بهشون زدم. سرش رو روی سینم گذاشت و گفت: حواست بهم هست دیگه کوروش؟ من خیلی میترسم... لب هاش رو بوسیدم و گفتم هواتو دارم عزیزکم نگران نباش. لبهاش رو چند تا بوس ریز کردم و آروم شروع کردم به مکیدنشون آه بلندی از سر لذت کشید و تو آغوشم شل شد. خوابوندمش روی تخت و روش دراز کشیدم. با بوسههای ریز از لبش شروع کردم و پایین اومدن، سینههاش رو حساب خوردم و مالوندم حسابی که تحریک شد و صدای ناله هاش در اومد، اومدم پایینتر تا رسیدم وسط پاهاش. شروع کردم به خوردن، چند ثانیه بعد دنیا شروع کرد به لرزیدن و نالههای بلند کردن. قشنگترین ارضایی بود که تا اون موقع دیده بودم. کنارش دراز کشیدم و کمی نوازشش کردم تا حالش اومد سر جاش. طفلی خیلی خجالت میکشید دوباره شروع کردم به بوسیدنش و دنیا هم به آرامی رو بدنم دست میکشید. بهش گفتم: دوست داری برام بخوری؟ گفت: نمیدونم ولی امتحان میکنم. اولش بلد نبود چکار کنه بهش یاد دادم و بعد از چند دقیقه اوضاع خوردنش بهتر شد. خوابوندمش و یه بالش گذاشتم زیر کمرش و پاهاش رو تا جایی که میشد باز کردم و روش دراز کشیدم. بهش گفتم: آمادهای عزیزترینم با شک و ترس سرش رو تکون داد و در حالی که داشتم لب هاش رو میخوردم و سینش رو میمالیدم با حرکت سریع بکارتش رو زدم، جیغ خیلی بلند کشید و از درد تو خودش جمع شد. شروع کردم به نوازش و دلداری دادنش تا آروم شد، بعد به آرامی شروع کردم به کمر زدن اولش خودش رو سفت میکرد و درد داشت بعد از چند دقیقه آروم شد و ناله هاش شروع شد و تشویق میکرد که تندتر بزنم پاهاش رو به درخواست خودم انداخت دور کمرم و ارضای عمیقی رو تجربه کرد. یکم که آروم شد از روش بلند شدم و یکی از پاهاش رو گذاشتم رو شونم و شروع کردم به کمر زدن. دنیا با لبخند محوی نگاهم میکرد. در حین تلمبه زدن پاش رو چندین بار بوسیدم و انگشت شستش رو شروع کردم به مکیدن با این کار دوباره دنیا تحریک شد و شروع کرد به ناله کردن و همزمان با هم ارضا شدیم افتادم رو دنیا و اونم من رو محکم بغلم کرد.
همونجوری تو بغل هم خوابمون برد تقریبا یه ساعتی گذشت که با تکون خوردن دنیا بیدار شدم. با هم رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم. دوباره که اومدیم رو تخت دنیا شروع کرد به ور رفتن و برای بار دوم یه سکس رمانتیک عالی رو تجربه کردیم. همون شب نطفه اولین فرزندمون مهسا بسته شد. زندگی عاشقانه و سکسی رو شروع کردیم. و همه جوره سکسی رو با هم تجربه کردیم حتی سکس یواشکی تو جنگل و ماشین و هر جایی که بشه فکرش رو کرد.
هر روز رابطمون عاشقانهتر میشد. دخترمون مهسا که به زیبایی مادر دنیا شده بود پنج ساله بود که پسرمون پارسا به دنیا اومد و جو خانواده رو گرمتر از قبل کرد. تو تمام این سالهایی که امروز چهل و چهار سال ازش میگذره و من در آستانه هفتاد سالگی هستم، یکبار برای هم تکراری نشدیم.
مهسا تو بیست و پنج سالگی با پسر کیارش ازدواج کرد و الان یه پسر و یه دختر داره. پارسا هم تو بیست و هفت سالگی با دختر آرش ازدواج کرد و یه پسر قشنگ داره.
امشب تو آستانه هفتاد سالگی برگشته بودم به گذشته، بهروز آشناییم با دنیا، چرا من عاشق دنیا شدم؟ چیزی که پیش من همیشه یه راز موند. من عاشق پاهای زیبای دنیا شده بودم که حتی دنیا هم تا این لحظه نمیدونست این ماجرا رو. همون پاهایی که بارها و بارها آبم رو باهاش آورده بود.
سوز پاییزی که از پنجره نیمهباز اتاق خوابمون میومد من رو از فکر و خیال بیرون آورد. بلند شدم پنجره رو بستم و قاب عکس دنیا رو از کنار تختمون برداشتم و بوسیدم امشب چهل شب از آسمانی شدن دنیا گذشته بود...
پایان
|
[
"رومانتیک",
"عاشقی"
] | 2024-06-05
| 37
| 1
| 14,501
| null | null | 0.002574
| 0
| 14,020
| 1.638132
| 0.554637
| 3.115916
| 5.104283
|
https://shahvani.com/dastan/-سکس-من-و-دوستم-با-فروشنده-خوشتیپ-
|
سکس من و دوستم با فروشنده خوشتیپ
|
مریم کیردوست
|
پنجشنبه حدود شیش و هفت غروب بود که با دوستم شهرزاد داشتیم بازارو میگشتیم و یه مقدارم خرید کرده بودم که رفتیم داخل یه پاساژ که معمولا زیاد اونجا میرفتم.
یه مقدار که چرخیدیم طبقه دوم پاساژ یه مغازه بود که پشت شیشه زده بود به مناسبت افتتاحیه ۱۰ درصد تخفیف.
رفتیم داخل مغازه که یه دکور جذاب و مدرن داشت.
فروشنده یه پسر حدود ۲۴ ساله با قد بلند و پوست سبزه و یه چهره مردونه جذاب بود که یه پیراهن لش سفید و یه شلوار پاره پوره مشکی پوشیده بود و دست چپش کامل تتو بود. تا رفتیم داخل از صندلی بلند شد و با یه صدای کلفت خاص گفت خوش اومدید. بعد سلام یه کم رگالارو نگاه کردیم. من یه شلوار جین برداشتم گفتم این سایز منو دارید که با مکث و یه نگاه بهم گفت بله خانم بدم بپوشید؟ گفتم آره مرسی
(از خودم بگم من مریمم _ ۳۳ سالمه. قدم ۱۷۵ ووزنم ۶۹ کیلو. سینههام درشته و کونم هم یه جوریه که همیشه نگاه شهوتی مردارو احساس میکنم پوستم فوقالعاده سفیده و چشمام سبزه. دماغم عملیه و همه رو خوشگل بودنم نظرشون مثبته_ ۲۵ سالگی با وجود مخالفت زیاد خانوادم با یه مرد ۵۵ ساله ازدواج کردم فقط به خاطر پول زیادش. من خیلی حشریم ولی علی شوهرم نه. چون شاید بخاطر اختلاف سنی زیاد مونه. همه جوره بهم میرسه از لحاظ مالی و از نظر لباس و پوششم گیر نیست.
قبل ازدواج خیلی دوس پسر داشتم و بعد از ازدواجم بعضی وقتا رابطه داشتم که اونم بخاطر نیازم بود)
شلوارو که برام آورد رفتم داخل پرو پوشیدم. یه شلوار مشکی تنگ بود که روی رونش زاپ و مروارید کاری داشت.
یه مانتو سفیدم تنم بود که تا وسطا باسنم میشد. در پرو باز کردم که شهرزاد ببینه نظر بده
(شهرزاد از دبیرستان دوستمه. طلاق گرفته. اونم خوشگله و اندام خوبی داره اما قدش کوتاهه یکم. پایه همه گند کاری هامه. از اون رابطههای بعد ازدواجمم ک گفتم یه بارتری سام با دوست پسر شهرزاد بود)
شهرزاد گفت وای چه خوشگله. که پسره گفت بیرون آینه قدی هست تشریف بیارید خودتونو با فاصله ببینید. اومدم بیرون که پسره یه آب دهن قورت داد و با همون صدای کلفتش گفت خیلی بهتون میاد و داشت کون گنده منو که داشت شلوارو جر میداد نگاه میکرد. به آینه نزدیکتر شدم و گفتم بنظرت شهرزاد جونم خیلی تنگ نیست و مانتومو دادم بالا یه جوری که یکم کمرم معلوم باشه. که شهرزاد گفت نه والا خیلی خوشگله.
آقا سایز منم دارید؟
+بله خانم دارم. اجازه بدید
شهرزاد رفت داخل پرو و منم عمدا پشت ب پسره داشتم لباسای رگال جلومو ورق میزدم. یه شومیز برداشتم گفتم این کار رنگبندی داره؟ از پشت پیشخوان اومد بیرون قشنگ میتونستم باد کردن کیرشرو احساس کنم. اومد رنگ بندیشو بهم نشون داشت. جلو آینه رنگ سبز تیرشو گرفتم جلوم گفتم این خوشگله عمدا دو قدم اومد عقب تا با کون خوردم ب پسره. گفتم وای ببخشید ک با یه لحنی گفت اشکال نداره شما راحت باش. شهرزاد اومد بیرون و گفت به من نمیومد. منم غر زدم عه چرا نیومدی بیرون من ببینم و خلاصه رفتم داخل پرو و شلوار خودمو پوشیدم. موقع حساب کردن پسره کلی تعارف کرد و بالاخره با یه تخفیف خوب ک خودش داد و من اصن چیزی نگفتم کارتو کشید. لحظه آخر
+خانم اینم کارت مغازس. شماره و پیجمونو داشته باشید در خدمتتونم مغازه خودتونه...
اومدیم بیرون از مغازه که شهرزاد گفت عجب پسر خوشتیپی بود. منم گفتم خوش بحال صاحبش یا هم زدیم زیر خنده...
رفتیم یه کافه که همیشه میرفتیم نشستیم که شهرزاد گفت _کو شماره پسره؟
+گفتم برا چی میخوای؟ تو کیفمه
_گفت کیرشرو میخوام
+خفه شو کثافت دلم خواست
_میدونم دیگه... این همه ب اون خروس پیر میدی چیزیم گیر خودت نمیاد
(خروس پیر منظورش علی بود)
+حالا میخوای چی بگی بهش
_فعلا هیچی فقط شمارشو بده
کارتو در آوردم شماره پسر رو سیو کرد تلگرامش یه عکس از خودش گذاشته بود ک تو باشگاه بود. بدن خیلی خوشگلی داشت
گفتم میخوای بهش پیام بدی گفت نه صبر کن فعلا. تو امشب چهکارهای؟
گفتم هیچی میرم خونه... گفت میتونی خروس و بپیچونی؟
گفتم بزار یه زنگ بزنم.
به علی زنگ زدم که عزیزم شهرزاد حالش بده بردمش دکتر. اگه اجازه بدی امشب پیشش بمونم. که گفت باشه بمون. قطع کردم و گفتم اینم از این...
رفتیم بیرون از کافه و ماشین و یکم بالاتر از کافه پارک کرده بودم. رفتیم سمت خونه شهرزاد. رسیدیم من لباسامو در آوردم...
شهرزاد شماره پسره رو گرفت:
_الو
+آقا سلام. خوب هستین؟
_ممنون_شما؟
+من دو سه ساعت پیش با دوستم اومدیم دوستم ازتون یه شلوار گرفت که منم پوشیدم اما خوشم نیومد
_آها حال شما... میدونم همون شلوار مشکیه... جانم در خدمتم
+الان همش غر میزنه که چرا نذاشتم ببینه که ب من میاد یا نه که باهم ست کنیم دیوونم کرده؛ خواستم ببینم تا ساعت چند مغازهاید بیایم بپوشم؟
_والا تا یه ربع دیگه هستم میخواید تشریف بیارید
+نه آقا من الان خونم نمیرسیم تا اونجا یه ساعت بیشتر راهه
_خب فردا تشریف بیارید. ما جمعهها هم هستیم.
+فردا من کار دارم. میشه یه لطفی کنید الان بدید اسنپ بیاره اگه اوکی بود کارت ب کارت میکنم اگه نه شنبه پس میارم براتون
_اشکال نداره. آدرستون کجاست؟
+ما... میشینیم. الان لوکیشن میفرستم
_عه. خب سر مسیر خودمه... لوکیشن بفرستید خودم سر مسیر میرسونمش به دستتون
+زحمتتون میشه
✓قطع کرد و خلاصه خودش قرار شد بیاره. به شهرزاد گفتم لعنتی تو همونجا نقشه داشتی که یه خنده شیطانی و یه چشمک شهرزاد تائیدش کرد...
شهرزاد لوکیشنو فرستاد و پسر فروشندم گفت تا یه ساعت دیگه میرسه
من و شهرزاد رفتیم حموم و با هم یه دوش گرفتیم... واقعا دلم کیر میخواست... تو حموم زیر دوش ممههامو کف میزد ک گفت اگه من کیر جور نکم این کس ناز تو که بیثمر از دنیا میره و یه دس کشید رو کصم...
سریع تمومش کردیم و از حموم اومدیم بیرون... من همون شلوار جینی که از خودش خریده بود رو پوشیدم و زیرشم شرت نپوشیدم با یه تیشرت جذب قرمز ک واسه شهرزاد بود بدون سوتین.
رفتم موهامو باز کردم رو شونه هام و یه آرایش سکسی کردم...
شهرزادم یه شلوارک تا زیر زانو و یه تیشرت لش گشاد مشکی... آرایش شهرزاد تموم شد اومد بیرون از اتاق گفت بهبه چه خانومای سکسی... هر دو زدیم زیر خنده.
پسره زنگ زد گفت رسیدم. لوکیشنیم که فرستادید.
خونه شهرزاد طبقه اول یه آپارتمان پنج طبقس که واحدش سمت خیابونه. از پنجره بیرونو نگاه کردیم که با موتور بود و هنوز با گوشی با شهرزاد حرف میزد که شهرزاد گفت درو میزنم موتورتو بزار تو پارکینگ بیا طبقه اول.
من رفتم تو اتاق.
شهرزاد در پایین و زد و رفت دم در واحد... دم در گفت ببخشی زحمتت شد بیا داخل. پسره (که بعد فهمیدیم اسمش میلاده) میگفت ممنون همینجا منتظر میمونم که شهرزاد گفت نه زشته بفرمایید داخل.
صداشونو میشنیدم که تعارفش میکرد بفرما رو مبل بشین من بپوشم میام...
شهرزاد با یه نایلون دستش اومد تو اتاق و آروم گفت وای که چه حالی کنیم امشب...
گفت تو برو پیشش من میام...
رفتم بیرون اتاق یه راهرو داشت که به ورودی و هال پذیرایی وصل میشد... از راهرو ک اومدم بیرون منو دید بلند شد و سلام کردیم... رومو ک برگردوندم برم سمت آشپزخونه باز زوم شدنش رو کونمرو احساس کردم...
یهو برگشتم گفتم خوشگله؟
جا خورد با منمن گفت چی؟
یه لبخند زدم گفتم شلوارم...
گفت آره آره خیلی مبارکتون باشه
رفتم از یخچال یه بطری آب سرد برداشتم با یه لیوان گذاشتم رو عسلی کنارش و خودمم مبل اونوری نشستم...
شهرزاد اومد بیرون...
شلوارو پوشیده بود اومد گفت چطوره؟
گفتم وای خیلی خوبه عشقم برش دار که مهمونی فردا باهم ست باشیم... رو به میلاد گفت خوبه؟
میلادم گفت آره خیلی خوشگله البته با این تیشرت نه با یه لباس مناسبتر خوشگل ترم میشه...
یهو شهرزاد گفت آره درست میگی و با یه حرکت تند و تیز تیشرتشو در آورد... خود منم جا خوردم اما میلاد دیگه داشت سکته میکرد... آخه شهرزاد سوتین نداشت و سینههای گندش با نوک قهوهای افتاد بیرون...
یه دور زد و گفت الان چی خوبه... میلاد گفت آره عالیه...
من زدم زیر خنده گفتم آقا ببخشید دوست من یکم کم داره بپوش دیوونه چکار میکنه...
میلاد گفت نه خب با تیشرته خوب نبود حیف نیست این هارو قایم کنه...
شهرزاد رفت رو برو میلاد و میلاد بلند شد دو تا دستشو گذاشت رو ممههای شهرزاد و لبشو برد رو لب شهرزاد و بعد یکی دو تا لب همینجوری که داشت ممههای شهرزاد و میمالید لباشون رو هم قفل شده بود دیگه و سینههای شهرزاد و چنگ میزد... یه دور چرخیدن جوری که شهرزاد افتاد سمت مبل و میلاد روبروش... لباشونو جداکردنو میلاد دکمههای پیرهنشو باز کرد و درآورد... یه هیکل ورزشی خوشفرم و شکم شیش تیکه... با پوست سبزه که موهای سینه و دستاشو زده بود... میلاد دکمه شلوار شهرزاد و باز کرد و شلوارشو کشید پایین و تا زیر زانوش اومد... شهرزادم مثه من شورت نپوشیده بود. منم دیگه پاشدم و رفتم نزدیکشون پشت سر میلاد وایسادم. شهرزاد و نشوند رو مبل و شلوارو که خیلی تنگ بود کلا از پاش درآورد و پاهای شهرزاد و گرفت کشید جلو. کص تقریبا تیره شهرزاد دقیقا لبه مبل بود که میلاد یه تف انداخت رو دستش و شروع کرد با مالیدن. آی و اوی شهرزاد بلند شد. میلاد سرشو برد رو کص شهرزاد و شروع کرد به زبون زدن. و یواشیواش داشت حسابی میخورد و میک میزد. صدای شهرزاد بلند شده بود و داشت حال میکرد. من داشتم از شهوت میمردم.
شلوارو و تیر شرتمو در آوردم. نه شورت داشت نه سوتین.
میلاد که روشو برگردوند منو دید یه گاز از لبش گرفت و اومد سمتم. صورتش خیس بود از اب کس شهرزاد. منو بغل کرد و لبشو گذاشت رو لبم و با دوتا دست لپای کونمرو میمالید. خیلی حرفهای لب میخورد. از مالوندن لپ کونم با دستای مردونش خیلی لذت میبردم.
شهرزاد اومد و دست دوتامونو گرفت رفتیم سمت اتاق...
من رو تخت دراز کشیدم و شهرزاد شروع کرد ب خوردن کصم. میلادم شلوارشو در آورد و حالا فقط یه شرت
سرمهای پاش بود که کیرش حسابی سیخ کرده بود... اومد کنار تختو و سرشو گذاشت رو ممههام و شروع کرد به خوردن ممههام. نوک ممههامو میک میزد... میخوردشون. شهرزاد قبلا زیاد برام کصمو خورده بود اما اینبار یه چیز دیگه بود. منم از رو شورت کیر میلاد و میمالیدم. شهرزاد بلند شد در حالی که آب کصم راه افتاده بود. از تخت اومد پایین. شرت میلاد رو کشید پایین. کیرش زیاد دراز نبود اما کلفت بود. کیرش از فشار اومده بود بیرون و راست راست بود. خایههای بزرگ و آویزونی داشت.
میلاد کنار تخت بود و شهرزاد جلوش زانو زد و شروع کرد به مالیدن کیر میلاد. آروم آروم نوک کیرشرو زبون میکشید.
و شروع کرد به ساک زدن.
منم رفتم کنار شهرزاد و از کنار شروع کردم به زبون کشیدن رو تخماش. معلوم بود خیلی حال میکنه. کیرشرو نوبتی میکرد تو دهنمون و منو شهرزاد گاهی یه لب از هم میگرفتیم. کیرشرو کرد تو دهنم و شروع کرد تلمبه زدن تو دهنم. شهرزاد بلند شد و لبای میلاد و میخورد و میلاد با یه دست ممه شهرزاد و میمالید با یه دست کمرشو. و سرعت تلمبه زدنشو زیاد میکرد که یهو شهرزاد و زد کنار و با دو دستی سر منو گرفت و تند تند داشت تلمبه میزد در حدی که داشتم جق میزدم و خفه میشدم و یهو کل آبشرو ریخت تو حلقم. من عاشق خوردن آب کیرم. کل آبشرو خوردم و نوک کیرشرو میک میزدم. میلاد اومد رو تخت عین جنازه افتاد و کیرش خوابید. شهرزاد اومد ب حالت ۶۹ رو میلاد و شروع کرد ب خوردن کیر میلاد. میلادم کص خیس شهرزادو میخورد. منم رفتم از پایین باز خایههای میلاد و خوردن. دو دقیقه نشد که کیرش باز راست شد...
شهرزاد پا شد و من رفتم با کس نشستم رو کیر میلاد... آروم آروم کیرشرو تا ته کردم تو کس خیسم... دو سه بار بالا پایین کردم و شروع کردم به کیر سواری. شهرزادم کصشرو برد گذاشت رو صورت میلاد و صورتشو آورد جلو و از من لب میگرفت. داشتم میترکیدم از لذت... رو کیر کلفتش به سرعت بالا پایین میکردم. آب کصم راه افتاده بود.
من و شهرزاد هر دو بلند شدیم. میلادم بلند شد. شهرزاد رو تخت از قسمت پایین دراز کشید و پاهاشو باز کرد. من داگ استایل شدم جوری که میلاد کصمو بکنه و من کس شهرزاد و بخورم. شروع کردم ب خوردن کس شهرزاد و با دو تا دست سینههاشو چنگ میزدم. میدونستم ک عاشق اینکاره. میلادم از پشت کیرشرو کرده بود تو کسمو داگی داشت منو میگایید. سرعتشو کمو و زیاد میکرد. بعدش دیگه نتونستم رو زانو وایسمو پهن شدم رو تخت و میلاد افتاده بود روم تلمبه میزد. داشتم از لذت میمردم. که برم گردوند و پاهامو انداخت رو شونش و کیرشرو محکم کرد تو کصم. تند تند تلمبه میزد ک به دو دیقه نرسید ارضا شدم... سی ثانیه بیشتر لرزیدم. خیلی خوب ارضا شدم ک لباشو گذاشت رو لبامو و لب میخورد و آروم تلمبه میزد.
کیرشرو کشید بیرون رفت سراغ شهرزاد که رو به بالا دراز کشیده بود... خودشو انداخت روش و ممههاشو میخورد و کیرشرو میمالید به کصش. از زاویه دید من خیلی لذتبخش بود... شهرزاد نفسنفس میزد که با اوی بلندش فهمیدم که کیرشرو کرده توی کصش. شروع کرد به تلمبه زدن و آروم آروم تلمبه میزد. نمیتونستم از جام تکون بخورم. شهرزاد اومد از بالا منو بغل کرد. اینو میدونست که از مالیدن سینههاش به سینههام خیلی خوشم میاد. زیر گردنمو میخورد و تو حالت تقریبا داگی شکل میلاد از پشت کیرشرو کرده بود تو کص شهرزاد و عقب جلو میکرد. یکی از بهترین پوزیشنهای تریسام همینه واقعا. میلاد سرعتشو زیاد کرد و منم همزمان با اونا از مالیدن سینههای شهرزاد به سینههام تو اوج لذت بودم و شهرزاد لباشو گذاشت رو لبام و با سرعت میخورد و تو بغلم لرزید و فهمیدم ارضا شده... میلادم چند ثانیه بعد از اون کیرشرو در آورد و شهرزاد افتاد کنار من و میلادم در حالی که کیرشرو میمالید کل آبشرو ریخت رو شکم شهرزاد.
و رفت پایین تخت رو سرامیک دراز کشید...
منو شهرزاد که واقعا نای بلند شدن نداشتیم... من تو حالت خواب و بیداری دیدم که میلاد داره شلوار میپوشه و از اتاق رفت بیرون...
وقتی بیدار شدم دیدم میلاد رفته و شهرزادم دوش گرفته و داره شام میپزه
رفتم دوش گرفتم و اون شب بعد شام بغل شهرزاد خوابیدم. یکی از بهترین سکسهای عمرم بود
.
اگه خواستین کامنت بزارید بیشتر از سکسام بنویسم
|
[
"مغازه",
"زن شوهردار",
"تریسام"
] | 2024-09-10
| 96
| 11
| 167,401
| null | null | 0.036178
| 0
| 11,800
| 1.857537
| 0.698078
| 2.746562
| 5.101841
|
https://shahvani.com/dastan/عزیزم-
|
عزیزم...
|
نیوشا
|
سلام
این یک داستان نیست، بلکه یک خاطره واقعی است که داره به
صورت داستان روایت میشه و نسبتا طولانی است.
مهرماه سال نود و هفت بود...
خیلی سال غمگینی بود برام
هیچ دلخوشی نداشتم، احساس میکردم این روزای سخت نمیخواد اتمام پیدا کنه.
ولی توی دانشگاه
یه نیمکت بود که خیلی از محوطه حیاط دور بود
یه پسر با لباسای سر تا پا مشکی اونجا مینشست
احساسم اینجوری بود که فقط چهره و نگاه اون از من غمگین تره...
برام عجیب بود شکل و شمایلش.
مثل این فیلما علاقهای نداشتم برم کنارش بشینم و از راز دلش با خبر بشم
اونم مثل هزاران آدم دیگه غمگین بود
ولی این روزای بد گذشت
شد دیماه و من بهترین اتفاق زندگیم برام رقم خورد
خاله شدم، وای که چقدر لحظهشماری میکردم برای این روز
ولی این وسط فقط و فقط هنوز اون پسر بود که همون گوشهترین نقطه حیاط دانشگاه مینشست...
تازه به اوج مظلومی و غمگینی نگاهش دقت کردم
خیلی غم داشت چهرش.
جعبه شیرینی رو که به مناسب خاله شدنم داشتم توی دانشگاه پخش میکردم رو بردم سمت اون پسر
با دیدن من سرش رو انداخت پایین
انگار دلش نمیخواست برم سمتش، انگار خلوتش رو به هم زده بودم...
+بفرمایین
-ممنون
+خواهش میکنم
-میشه یه سوال بپرسم
+اوکی
-مناسبتش چیه؟
+شیرینی؟
-بله
+خاله شدم
-به سلامتی، خدا حفظش کنه
+مرسی
-فامیلیتون صادقیه؟
+بله، شما از کجا میدونی
-از ترم بعد توی کلاس زبان با هم هم کلاسیم
+شما از کجا میدونی؟
-لیست رو دیدم
+آهان
کیفشو برداشت و با جمله روز خوش آخرین روز این ترم دانشگاه رو تموم کرد
صداشم عین چهرش غمگین بود...
چه جالب
توی این بیست روز استراحت بین ترم همش داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر غمگینه
شاید اصن غمگین نیست، شاید کلا مدلش اون شکلیه
روز بهروز داشت برام عجیبتر میشد.
با خودم گفتم اگه تو کلاس زبان با هم باشیم، صد درصد آشناییمون یکم بیشتر میشه.
ترم جدید شروع شد و لحظهشماری میکردم برای روز کلاس زبان
نمیدونم چرا انقدر یه پسری که اصلا نمیشناسمش برام مهم شده بود...
بگذریم
روز کلاس رسید و استادمون همون روز اول ازمون یه تحقیق خواست (موضوع تحقیق رو یادم نیست، ولی راجع به صرف افعال و این گرامرای انگلیسی بود)
بهمون گفت تا آخر امروز برید گروه هاتونو مشخص کنید و بیاید بهم بگین.
وارد محوطه شدم
چشمم دنبال اون نیمکت میگشت
باز تنهایی نشسته بود.
دوتا نوشیدنی از بوفه گرفتم
عجیب بود برام، با خودم گفتم بیخیال نیوشا، آدم مگه انقدر باید پاچه خوار باشه
با جمله اینکه بالاخره دوسته، هم دانشگاهیه شایدم هم تیمیت بشه خودمو قانع کردم.
رفتم سمتش
باز تا منو دید سرشو انداخت پایین
ولی این بار نگاهش طوری نبود که انگار مشتاق حرف زدن با من نیست.
+سلام
-سلام خانوم صادقی
+بفرما
-این چیه؟
+والا نمیدونم، قهوهس، نسکافهس، کافی میکسه... هزار تا اسم دارن.
-ممنون نمیخوام
+تعارف نکن، دوتا گرفتم که الان میخوایم با هم حرف بزنیم یه چی برای خوردن باشه
-باشه، ممنون، لطف کردین
+خب، اسمت چی بود؟
-آرمان
+نمیخوای اسم منو بدونی؟
-قبلا گفتم که، میدونم
+فامیلیمو میدونی فقط
-اسمتم نیوشا
+لیست رو دیدی یا شناسناممو؟ (با حالت خنده)
-نه همون لیست (با حالت خنده)
اولین باری بود که خندشو دیدم
+میشه آرمان صدات کنم؟
-مگه چجوری میخواستی صدام کنی؟
+مثلا آقا آرمان یا آقای حسینی
-تو هم لیستو دیدی؟
+نه من موقع حضور غیاب فامیلیت رو یادم موند (با حالت خنده)
اونم خندید
-خیلی با حالی
+از چه نظر؟
-هیچ دختری پیشقدم نمیشه با یه پسر حرف بزنه
+مرسی ولی من یه کاری باهات دارم
-بفرما
+میایی برای تحقیق این استاد مزخرف همتیمی شیم؟
-آره مشکلی نیست، من تحقیقم رو برسم خونه سریع آماده میکنم، فایل وردش رو برات میفرستم، چیزی خواستی اضافه کنی اضافه کن بعد تحویل استاد میدیم...
+چجوری میخوای برام بفرستی
-تلگرام دیگه، اهان راستی شمارتو ندارم، البته شماره که نه، آیدی تلگرامتو بهم بده
+باشه مشکلی نیست
-راستی، اینم نسکافس
+چه خوب، من واقعا نمیدونم
-یه چی بگم، میدونم خیلی بده، ولی میشه بگی چقدر شد پول نسکافه که من حساب کنم باهات
+خودت گفتی، خیلی بده، بخور نوش جونت، من باید برم کلاسم الان شروع میشه، آیدیمم... تحقیقو برام بفرست
حتی بهش فرصت ندادم یه خدافظی کنه، یا تشکر کنه
انگار داشتم از چیزی فرار میکردم یا انگار مظلومیت نگاهش دوست نداشت که من اونجا باشم
با گفتن این جمله به خودم که بیخیال، تو اونو از تنهایی درآوردی
دلیل نمیشه که باهاش چند جمله حرف زدی حتما داستانیه
بگذریم...
ساعت ۴ همون روز
دو ساعتی بود برگشته بودم از دانشگاه خونه و داشتم تلوزیون نگاه میکردم.
داخل تلگرام شدمو مشغول چک کردن پیاما شدم و دیدم یه مخاطب ناشناس بهم پیام داده
وقتی اسمشو خوندم که نوشته آرمان، فهمیدم کیه
پیامشو باز کردم، نگاهی به فایل انداختم، بیاندازه تکمیل بود
ولی واسه اینکه خیلی ضایع نباشه
ریختم فایل رو تو لپ تاپو چند تا چیزم خودم بهش اضافه کردم
فایل رو برای آرمان فرستادم و ازش خواستم ببینم خوبه یا نه...
بعد از چند دقیقه پیام داد
-خیلی خوبه، کی باید تحویل بدیم؟
+والا فکر کنم تا چارشنبه وقت داره
-باشه، چارشنبه هم پس فرداس، میدیم میره
+اوکی، فعلا خدافظ
-خدانگهدار
چارشنبه شد و وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی عجلهای نداشتم برای رسوندن اون تحقیق به دست استادمون
اولین کلاسو شرکت کردم و وقتی از کلاس اومدم بیرون دیدم آرمان به دیوار جلوی کلاس تکیه داده و سرش تو گوشیه.
+سلام
-سلام
+بریم پیش استاد؟
-بریم
توی مسیر خیلی خجالتزده بودم
کلا یه راهروی نهایتا هشت متری بود که میخواستم طی کنم
انگار هشت کیلو متر بود
بالاخره رسیدیم و دوتایی رفتیم پیش استاد
نگاهی به تحقیقمون انداخت و فامیلیمون رو پرسید.
+برای جفتتون بیست رد میکنم، خدافظ
ما هم ازش تشکر کردیم و رفتیم
-نیوشا، یعنی خانم صادقی
+یواش، چرا خودتو اذیت میکنی، همون بگو نیوشا
-یکم سخته، ولی باشه. نیوشا
+بله
-میگم امروز چند تا دیگه کلاس داری؟
+یدونه
-اگه تایمت آزاده، میشه من تورو یه کافیشاپ دعوت کنم؟
برای چند ثانیه کلا گیج شدم
نمیدونستم چی بگم...
با خودم گفتم بیخیال، یه کافی شاپه دیگه، دل اینم نشکنم
+باشه، ساعت دوازده من حاضرم
-دوازده من دم درم، برو به کلاست برس، مزاحمت نمیشم دیگه
+مراحمی، فعلا
-فعلا
توی کلاس همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که جلوش چجوری رفتار کنم
چی کار کنم که ازم زده نشه
با خودم گفتم خودم باشم، چرا خودمو تغییر بدم...
یا ازم خوشش میاد یا نمیاد دیگه
اصن مگه قراره ازم خوشش بیاد
فقط یه قرار خیلی سادس
تو همین فکر و خیال ساعت شد دوازده و طبق قولش همون جایی که گفته بود وایساده بود
رفتم سمتش
لبخندی تحویلم داد و گفت ماشینم یکم جلو تره
بریم؟
منم گفتم بریم
الآن که داشتم بهش دقت میکردم اگه لباساش سر تا پا مشکی نبود، اگه چهرش انقدر غمگین نبود
واقعا آدم خوش استایل و جذابی بود
یه ریش یه دست پر پشت که هر دختری رو جذب میکرد، صدای آروم و مردونهای که انگار پر از بغض بود داشت دیوونم میکرد.
وارد کافیشاپ شدیم
بعد از سفارش مشغول حرف زدن شدیم:
-خب از خودت بگو
+خب من نیوشام (اینجا خندیدیم جفتمون) فقط یه خواهر دارم، اونم یه بچه داره و بیست و سه سالمه
-صحیح، چه خوب
+تو چی؟
-منم آرمانم (بازم خندیدیم) یه خواهر دارم از خودم کوچیک تره، پونزده سالشه، یه برادرم دارم ازم بزرگ تره سی سالشه و ازدواجکرده
+خودت چند سالته؟
-بیست و چار
+آرمان میشه یه سوال بپرسم، البته شاید خصوصی باشه
-بپرس مهم نیست
+اولین بار که دیدمت انگار کل غم دنیا تو نگاهت بود، البته هنوزم همینجوریه، یا مثلا چرا همیشه لباسات سر تا سر مشکیه؟
-فکر نمیکردم واقعا این رفتارای من برای کسی مهم باشه...
+اگه تو برای من یه دوست محسوب میشی خب حقیقتا مهمه
-سلامت باشی، اگه غم دنیا تو نگاهمه، چون اندازه یه دنیا غم دارم، اگه لباسام همیشه مشکیه و همیشه ریش میذارم چون عذادار دو نفرم.
نفسام به شماره افتاد،
+آرمان ببخشید من واقعا منظوری نداشتم، یعنی چی عذادار دو نفری؟
-پدر و مادرم، پارسال تو یه تصادف جفتشون مردن
دستمو بردم نزدیکش دستش
دستشو تو دستم فشردم و به نگاهش که بیشتر از همیشه غم داشت نگاهش کردم
+پاشو بریم آرمان، ببخشید اگه ناراحتت کردم
-نه مهم نیست، بریم
سوییچ ماشینشو داد بهم و گفت تو برو بشین من حساب کنم بیام.
منم حرفشو گوش کردم و رفتم تو ماشین
تمام بدنم عرق سرد کرده بود
باورم نمیشد پدر و مادرش مرده باشن
یعنی خواهرش با کی زندگی میکنه
خودش چی کار میکنه؟!
منبع درامدش چیه؟!
نشست تو ماشین با یه حالتی گفت:
-بپرس
+چیو؟
-اوضاع منو
+ناراحت نمیشی؟
-اصلا
+خواهرت با کی زندگی میکنه؟
-با من
+دوتایی؟
-آره
+برادرت چی؟
-باهاش ارتباط ندارم
+چرا؟
-بعد فوت پدر و مادرمون خیلی بهم ریخت، ارتباطشو با ما خیلی کم کرد
+آرمان واقعا تو و خواهرت باهم تنها زندگی میکنین؟
-آره
+بعد میشه بپرسم کارت چیه؟
-بیکار
+خب یعنی چی؟ بالاخره باید پول دربیاری که زندگی خودت و خواهرت بچرخه...
-بابام و عموم باهم دفتر بساز بفروشی داشتن
این اواخر خیلی کارشون گرفته بود، بعد فوت بابام عموم کلشو دست گرفت، به من میگه تو فقط درستو بخون، خرجمونو اون میده، البته نه که فکر کنی کلا جیره خور عمومم، خودمم بعضی وقتا میرم سر ساختمونا
+آرمان واقعا نمیدونم چی بگم، انگار تو زندگیت واقعا خیلی سخته، قول میدم هر کاری از دستم در بیاد برات انجام بدم
-مرسی از لطفت
+میشه منو برسونی
-حتما، مسیرو نشون بده...
وقتی رسیدم خونه تمام بدنم داغ کرده بود
دلم میخواست خالی شم رفتم تو حموم
آب سردو رو خودم گرفتم
انگاری حجم زیادی از گرما توی بدنم خوابید.
(داستان از اینجا یک مقدار حالت سکسی طورتر به خودش میگیره، میدونم باید از اول اینجوری میگفتم، ولی شما ببخشین)
دستمو روی کصم گذاشتم و به شدت هر چه تمومتر خود ارضایی میکردم و گه گاهی یه کوچولو خودمو انگشت میکردم.
سرم داشت داغ میکرد، احساس میکردم دارم به جنون میرسم
میخواستم زمینو گاز بگیرم
که توی همون لحظات آبم با فشار از کصم خارج شد و یه جیغ ریز کشیدم
تمام و کمال تخلیهشده بودم، دلم نمیخواست از حموم بیام بیرون.
بدنمو شستم و اومدم بیرون
با حوله روی تخت دراز کشیده بودم
حالا دیگه خیلی آروم بودم...
خیلی...
خیلی...
خیلی...
بیش از حد آروم، از هر فکر سکسی تو ذهنم میومد انگاری بدم میومد
یاد آرمان افتادم، گوشیمو نگاهی انداختم
پیامی نبود
رسمش بود یه تشکر میکردم ازش
توی تلگرام بهش پیام دادم بابت کار ظهرش ازش تشکر کردم
خیلی زود جواب داد
همون شد که تقریبا سه ساعت باهاش چت کردم
از اون شب بیدلیل با هم چت میکردیم
خیلی زیاد
هر بار یا من یه بهونهای برای چت کردن پیدا میکردم
یا اون
نمیتونستم منکر احساسم بشم
اگه کلمه عاشق یکم پیاز داغش زیاد باشه
کلمه وابسته خیلی مناسب حس و حالم بود
گذشت و گذشت و گذشت و شد اوایل اردیبهشتماه سال نود و هشت.
ترم قبلی چند روزی بود که تموم شده بود و واقعا خیلی خسته شده بودم.
آرمان توی اینستا بهم پیام داد و گفت:
-اگه بیکاری بیام دنبالت یه سر یه بیرون بریم
+آرمان خدا رفتگانتو بیامرزه، پاشو همین الان بیا
که به یه گردش بعد از ترم به شدت نیاز دارم.
-چشم، الان راه میفتم.
لباس ساده و بهاری پوشیدم و رفتم سر کوچمون منتظر آرمان وایسادم
وقتی رسید و سوار شدم اصلا برام مهم نبود که قراره کجا ببرتم
فقط دلم میخواست از این قفس نجاتم بده.
رفتیم بام تهران
با اینکه هوا روشن بود، بازم قشنگ بود
قیافش یه جوری بود که انگار میخواد یه چیزی بهم بگه.
-نیوشا
+جانم؟
-میخوام یه چیزی بهت بگم
+بگو عزیزم
-ببین من تا حالا واقعا هیچ دختری تو زندگیم نبوده، یعنی میتونم بگم تو اولیش بودی
+خب
-نمیدونم چجوری بگم.
داشبورد ماشینو وا کرد و یه جعبه کادو پیچ شده درآورد
-ببین نیوشا، من خیلی بهت وابسته شدم، ازت میخوام این کادو رو از من قبول کنی و برای خودم بشی، قبول میکنی
قلبم داشت هزار بار در ثانیه میتپید
دلم میخواست بپرم تو بغلش
+قبول میکنم، معلومه که قبول میکنم، با تمام وجود قبول میکنم.
-عزیزمی...
بیدلیل رفتم تو بغلش
دوست نداشتم ولش کنم
آرمان کی بود؟!
از کجا اومده بود؟!
انگار ساخته بودنش برای من، دقیقا همونی بود که میخواستمش
انگار واقعا جفت من بود
-نیوشا
+جانم عزیزم؟
-ولم کن دیگه خانومم، کمرم داره میشکنه.
وقتی بهم گفت خانومم دلم براش رفت
کاش میشد با فامیلی خودش صدام کنه
به شوخی بهم بگه خانوم حسینی
+آرمان
-جانم؟
+به یه شرط ولت میکنم
-بگو عزیزم
+بهم بگو خانم حسینی
-آخی، عزیزکم، خانم حسینی میشه ولم کنی؟
وقتی دستمو از دور کمرش وا کردم و اومدم عقب و چشمم به اون چشمای قشنگش افتاد دلم خواست دوباره بغلش کنم، ولی شرط گذاشته بودم باهاش بالاخره.
-برسونمت خونه؟
+من نمیخوام از پیش تو برم...
-پس بشین تا چند جا ببرمت
+باوشه
رفتیم تهرانپارس
جلوی یه ساختمون نیمهکاره نگه داشت
+اینجا کجاست؟
-صبر داشته باش خانم حسینی
نگاهی لوس و اخمگین طور بهش انداختم
انشگت اشارشو زد نوک دماغم و گفت پیاده شو
وارد ساختمون شدیم
با نگهبان اون جا آرمان سلام علیک کرد
دوتا از این کلاه نارنجیا که مهندسا سرشون میذارن گرفت و یکیشو گذاشت سر من و گفت بفرما خانم حسینی مهندس.
وقتی اینجوری باهام حرف میزد دلم میخواست همونجا براش بمیرم.
چند طبقه رفتیم بالا و دیدیم یه مرد نسبتا پیر و جا افتاده داره به یه کارگر با عصبانیت میگه فلان کارو بکن فلان کارو نکن که تا چشمش به آرمان افتاد یه آهی کشید.
بلافاصله آرمان دست منو گرفت تو دستش
مرده اومد طرفمون و دسشتو گرفت طرف آرمان و گفت:
#چقدر بهت بگم نیا سر ساختمونا، همون بشین درستو بخون، بابا لا مصب تو دست من امانتی
-اومدم یه موقع نخوای پول مول مارو بالاکش کنی (با حالت خنده)
#آرمان آدم با عموش اینجوری صحبت میکنه؟
-عمو دارم باهات شوخی میکنم، بعد عمری یه سر بهت زدیما
+سلام
#سلام دخترم، حالت خوبه؟
+ممنون سلامت باشین، من نیوشام هم دانشگاهی آرمان
#به به، سلامت باشی دخترم، من حسینیم عموی آرمان
+خیلی خوشبختم
-منم که این وسط خیارم
#آرمان عمو، برو از اینجا، صبح یه یه آجر اتفاقی افتاد بخدا میترسم یه اتفاقی یهو بیفته، برو خونه، جمعه هم با میترا بیاین خونه ما.
-باشه عمو، خدافظ
#برو پسرم، خدا پشت و پناهت
+آقای حسینی خدافظ
#خدافظ دخترم، برین به سلامت
از اینکه آرمان لای اون همه آدم دست منو گرفته بود خیلی حس خوبی داشتم
دلم میخواست همونجا از گونش بوسش کنم
رفتیم تو ماشین و گفت میخوای بیایی خونه ما؟
حسابی جا خوردم و گفتم:
+چی؟
-مگه همیشه دوست نداشتی خواهر منو ببینی؟
+چرا، ولی نه اینکه بیام خونهتون مزاحمت بشم
-مراحمی
+باشه بریم
گوشیشو درآورد و تلفن زد به خواهرش و گفت من با یکی از دوستام دارم میام خونه، یکم خونرو مرتب کن تا بیایم
قطع کرد و راه افتادیم
تمام مسیر داشتم به این فکر میکردم که میترا چه شکلیه
یا مثلا خوش اخلاقه یا نه؟!..
رسیدیم دم خونهشونو رفتیم بالا
روم نمیشد از در برم تو.
بالاخره بزور بردتم تو و اولین صحنهای که دیدم یه دختر با چادر که پای گاز وایساده و داره اشپزی میکنه و وقتی نگاهش به من افتاد کلی جا خورد و اومد نزدیکم
چادرشو انداخت رو گردنش و گفت:
-شما نیوشایی؟
+آره عزیزم
-داداشم خیلی از شما به من گفته
+الهی دورت بگردم عزیزم که انقدر نازی، عشقم
بغلش کردم و اونم بغلم کرد و چند ثانیهای تو بغلم نگهش داشتم
وقتی ولش کردم کف دستامو رو صورتش گذاشتم
دندونای خرگوشی و نازش افتاد بیرون
+خیلی خوشحال شدم دیدمت میترای عزیزم
-منم همینطور آبجی جونم
رفتم سمت ارمانو خواستم که برسونتم
اونم گفت وایسا غذا بخور بعدش میرسونمت
تو خونهشون یه گشتی زدم
رفتم تو اتاق آرمان
یه اتاق حسابی مرتب با محیط تاریک
با یدونه تلوزیون و کامپیتور و از این دستگاههای بازی و تخت و صندلی چرخ دار
به نظرم آرمان خیلی تو این جا بهش خوش میگذره.
یکی صدام کرد!
-آبجی نیوشا
+جانم عزیزم
-میخوای اتاق منو هم ببینی؟
+آره عزیزم حتما
اتاق نیوشا یه اتاق تمام صورتی بود
تخت و کاعذ دیواری و پرده و هزار تا چیز صورتی دیگه
یه اتاق دیگه هم بود که تا خواستم برم سمتش آرمان صدام کرد با یه لحن عجیب گفت نیوشا اون اتاق نه لطفا
منم اهمیتی ندادم، حتما اتاق پدر و مادرش بود.
خلاصه اون روز گذشت
من هر روز به آرمان وابستهتر میشدم و بیشتر عاشقش میشدم.
به روم نمیاورد، ولی من زندگیشو عوض کرده بودم
دیگه لباس مشکی نمیپوشید خیلی
چهره و صدای غمگینشم به فراموشی سپرده بود
شهریور ماه سال نود و هشت بود و یه شب که داشتم با آرمان چت میکردم این موضوع پیش اومد:
-نیوشا
+جانم عشقم؟
-جانت بی بلا، یه چیزی میخوام بگم
+بگو نفسم
-دورت بگردم خانومی، اگه بهت بگم میخوام بیام خواستگاریت، نظرت چیه؟
+الآن داری جدی میگی؟
-من دیگه بیست و پنج سالم شده، بالاخره که باید ازدواج کنم
+تو جدی نمیگی، میخوای منو مسخره کنی
-اتفاقا الان در جدیترین حالتم
+حله، هفته دیگه بیا
-با بابات هماهنگ کن، آرمان نیستم نیام
+آرمان، سه روز دیگه با بابام صحبت میکنم، قول میدی بیایی؟
-قول میدم عزیزم
+میشه من برم بخوابم آرمان، خیلی خستم
-آره عشقم، شبت بخیر نفس
+شب تو هم بخیر خوشگل پسر.
یعنی چی؟!
چرا انقدر یهویی
وقتی رفتم با بابام راجع به آرمان صحبت کردم
گفت الان نمیتونم هیچ نظری بدم، ولی یه کم زوده برات الان ازدواج
وقتی گفتم پدر و مادرش فوت شدن، گفت این بچه تورو خوشبخت میکنه، چون بدون پشتوانه زندگی کردن رو یاد گرفته
خلاصه روز موعود فرا رسید و آرمان و خانواده عموشو و خواهرشو برادرشو و زن داداشش اومده بودن
حقیقتا اولین باری بود که داشتم برادر و زن داداششو میدیدم
وقتی با چایی از آشپز خونه اومدم بیرون و قیافه آرمان رو دیدم
احساس میکردم میخواد از خجالت آب شه بره تو زمین
فقط داشت زمینو نگاه میکرد
خیلی اضطراب داشت
چایی رو با لرزش دستاش برداشت و حتی روش نشد بهم نگاه کنه
منم بعد پخش کردن چاییها نشستم رو مبل گوشامو به صحبت بزرگ ترا سپردم
(چون اینجا تعداد افراد زیاده نمیتونم از مثبت و منفی برای افراد استفاده کنم، برای همین مستقیم اسمشونو مینویسم)
بابام: خب کار آقا آرمان چیه؟
عموی آرمان: من و برادرم با هم دیگه یه دفتر بساز بفروشی داشتیم، انشاالله همیشه خانوادتون کنار هم باشن، از وقتیکه برادرم و زن داداشم تو تصادف عمرشونو دادن به شما
بابام: خدا بیامرزتشون
عموی آرمان: سلامت باشین، از اون موقع کارو من گرفتم دستم، آرمان خیلی مشتاق بود بیاد کنار دستم، ولی خب من گفتم همون به درس و دانشگاهش برسه، کارشناسی ارشدشو که گرفت میارمش پیش خودم، حالا ایشالا دیگه امسال کارشناسیشو میگیره میبرمش سر کار
بابام: یعنی خرج آقا آرمانو تو این مدت شما میدادین؟
عموی آرمان: نه همش من، آرمان رشتش کامپیوتره، والا من خیلی سر در نمیارم، ولی برنامه نویسی بلده، یه درامدی هم از اون راه در میاره
یعنی اگه تنها زندگی کنه میتونه خرج خودشو دراره، ولی خانواده رو نه.
نگاهی به آرمان با اخم انداختم که چرا تا حالا این موضوعو بهم نگفته، اونم فقط یه لبخند ریز زد
بابام: آقا آرمان با کی زندگی میکنه؟
عموی آرمان: با خواهرش میترا، ولی ما خیلی هواشونو داریم، زیاد میریم بهشون سر میزنیم
خانومم معمولا میره پیششون، پسرم میره بهشون سر میزنه، حواسمون بهشون هست
بابام: ایشالا همیشه سایتون بالا سرشون باشه، فقط یه مشکلی هست
عموی آرمان: سلامت باشین، بفرمایین؟
بابام: تکلیف خواهر آقا آرمان چی میشه؟
عموی آرمان: والا هرچی شما دستور بدین، ولی میترا باید باهاشون زندگی کنه، بالاخره یه بچه شونزده ساله نمیتونه تنها زندگی کنه، خونه ما هم که بعید میدونم میترا جان قبول کنه، ولی باز اگه عروس خانم راضی نباشن، تو طبقهای که آرمان و خواهرش زندگی میکنن، واحد روبرویی هم مال خودمونه، میترا رو منتقل میکنیم اونجا
بابام: آقای حسینی، بچهها خودشون توافق میکنن سر این موضوع، ولی همون میترا با خودشون زندگی کنه، بالاخره بچه اذیت میشه تو این سن تنها، اگه نیوشا مشکل نداشته باشه، هیچ مشکلی نیست فقط آقا آرمان
آرمان: بله آقای صادقی؟
بابام: آرمان جان، شما هم جای پسر من
عموی آرمان: غلام شماست این چه حرفیه
بابام: اختیار دارین، آرمان جان، من از ده سالگی بدون پدر بزرگ شدم، شما هم پدر و مادرتون فوت شدن، میدونم چقدر زندگی بدون پدر و مادر سخته، ولی شما با همه سختی هاش زندگی کردی، یعنی شما ثابت کردی مرد روزای سخت هستی، مرد باش و پای دختر من وایسا
آرمان: چشم آقای صادقی، قول میدم
عموی آرمان: پس آقای صادقی اگه اجازه بدین تا یک یا دو هفته دیگه ما برای این عروس دوماد یه نامزدی برگذار کنیم.
بابام: اجازه ما همدست شماست، به امید خدا
وقتی رفتن منتظر این بودم بابام شروع کنه باهام خط و نشون هاشو بکشه
ولی تنها جملهای که گفت این بود که بچه خوبیه، ایشالا خوشبخت شی.
بعد از یک هفته که نامزدی رو برگذار کردیم دیگه رفت و آمدمون خیلی زیاد شده بود
پسر عموم شده بود رفیق آرمان، حسابی با هم خوش میگذروندن
بابامم خیلی از آرمان خوشش اومده بود، طوری که شوهر خواهرمو اصلا تحویل نمیگرفت
محو ادب و شخصیت آرمان شده بود، خدایی خیلی از شوهر خواهرم آرمان سرتر بود...
بگذریم
دیماه همون سال که ترم دانشگاه تموم شده بود آرمان یه پیشنهاد سفر داد
منم چون میدونستم بابام احتمالا قبول نکنه گفتم خبرشو بهت میدم.
وقتی به بابام گفتم، گفت هر آدمی رو خواستی بشناسی باهاش سفر کن، دوتایی برین، هیچکس رو نبرین با خودتون، فقط بابا جان، حسابی مراقب باش
منظورشو از این مراقب باش کاملا میفهمیدم
ولی مخالف رابطه تو دوران نامزدی نبودم
هر چند قرار بود دیگه توی اردیبهشت سال نود و نه عروسی کنیم که بخاطر کرونا کنسل کردیم و بدون عروسی رفتیم سر خونه زندگیمون.
ساعت حدودا نه صبح بود، قرار بود بریم کیش
ماشین آرمانو از سر کوچه که دیدم حسابی ذوقزده شدم
سوار شدیم و رفتیم سمت فرودگاه.
خلاصه رسیدیم و شب اول که حسابی خسته بودیم و خوابیدیم
شب دوم یه کم رفتیم خرید و وقتی برگشتیم من یه لباس خواب نازک و لختی پوشیدم رو تخت دراز کشیدم
آرمانم با فاصله از من دراز کشید.
بدنم مثل اون روز شده بود که حسابی داغ کرده بودم
از پشت بغلش کردم و پشت گردنشو بوس کردم
انگار میخواست یه چیزی بگه ولی روش نمیشد
-نیوشا
+جانم؟
-تو دوست داری اولین رابطمون کی باشه؟
+اگه راستشو بخوای من با رابطه قبل عروسی مشکلی ندارم
برگشت رو بهم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-جدا؟
+آره
-یعنی اگه من اوکی باشم تو اوکیی؟
+آره
-کجا انجامش بدیم؟
+حموم خوبه؟
-مطئنی نیوشا؟
+آره، من تورو خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم عزیزم.
قرار شد اول من برم توی حموم
اوکی که شدم بگم آرمان بیاد
وقتی این آب داغ روی تنم ریخت، به حشریترین نقطه ممکنه رسیدم
به کص و کونم یه مقدار صابون کشیدم تا خیلی کثیف نباشه
آرمانو صدا کردم و رومو کردم طرف دیوار
صدای وا شدن در حموم وحشت به تنم انداخت
پشتم کاملا لخت رو به طرف یه مرد بود
یواشیواش اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام.
وقتی دستش با بدنم تماس پیدا کرد، همه چی از یادم رفت
وقت حس زیاد حشری بودن توم موج میزد
کیرشرو از روی شرت به کونم نزدیک کرد
سرمو تکیه دادم به سینش
قدش واقعا خیلی از من بلندتر بود
حداقل یه سر و گردن
آروم سرشو برد سمت گردنم و آروم گردنمو میک میزد
دستاش رفت سینههام
آروم گفتم آرمان سینههامو محکم فشار بده
شدت قدرت دستش روی سینههام خیلی بیشتر شد
خیلی داشتم لذت میبردم
برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم
-الهی فدات بشم، خوشگل خودم
+آرمان؟
-جان دلم عزیزم؟
+میشه مثل روزای اول خانم حسینی صدام کنی؟
-خانم حسینی، میذاری لباتو ببوسم؟
اینو که گفت رو پنجه بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لباش
به خودم جرعت دادم و آروم دستمو بردم روی کیرش
شرتش خیس بود بخاطر آب دوش
کمی کیرشرو از روی شرت مالیدم و دستمو انداختم رو خطکش شرتش و کشیدم پایین
کیرش از تصورات من یکم کلفتتر بود
شایدم یکم درازتر
وقتی لباشو از رو لبام برداشت انتظار داشتم ازم درخواست ساک زدن بکنه
ولی برگردوندتم سمت دیوار
کمرمو خم کرد و کونمرو گرفت سمتش
خودمم وقتی فهمیدم دیگه میخواد برو رو کار یه کم بیشتر باسنمو سمتش کردم
کونمرو یه کم نوازش کرد که میخواستم دیگه به اوج جنون برسم.
کونمرو گرفت زیر دوش و کمی کصم رو مالید
کیرشرو گرفت دستشو گذاشت رو کصم
-آمادهای نیوشا؟
+آره، مراقبم باش مرد من...
کیرشرو یه ضرب فشار داد تو
انتظار درد بیشتری داشتم، ولی فقط یه چیزی رو تو خودم احساس کردم
سوزش
کیرشرو یکم عقب جلو کرد و منم از درد داشتم به خودم میپیچیدم و چشمام و بسته بودم
-اگه اذیت میشی درارم
+آره درار
وقتی کیرشرو کشید بیرون با دیدن خونی که داره ازم میریزه خیلی حس بدی بهم دست داد
دیگه کسی نمیتونست بهم بگه دختر
دیگه زن بودم...
حس عجیبی داشت واقعا.
+آرمان شروع کن دوباره، فقط اول آروم
کیرشرو دوباره گذاشت دم کصم و آرومتر فرو کرد این بار
چند تا تلمبه آروم زد و بعدش تند کرد کارشو
سینههامو گرفته بود تو دستش و منم واقعا دیگه داشتم از رابطه لذت میبردم
برگشتم سمتش و گفتم:
+میشه پوزیشن رو عوض کنیم؟
-چجوری مثلا؟
+تو بخواب رو زمین، من بشینم روت
-باشه
دراز کشید رو زمین و من نشستم رو کیرش
شروع کردم خودمو بالا پایین کردن
یکم ناله کردم
ولی ناله هام از حس لذت بیش از حد بود
+آرمان؟
-جانم نفس
+میخوام آتیش بگیرم آرمان، نوک سینههامو گاز بگیر
در همون حالت که خوابیده بود، کمرشو بلند کردو یه سینهمو گرفت تو دستش و نوک سینهمو گاز گرفت
دستمو بردم نزدیک کصم و شروع کردم خود ارضایی کردن که بلافاصله آرمان پوزشیون عوض کرد
رفتیم پوزیشن داگ استایل، خیلی زانوم داشت اذیت میشد
رو کاشی حموم، خیلی درد داشت ولی تحمل کردم
بعد از چند تا تلمبه احساس کردم دارم ارضا میشم
به ارمان گفتم بکشه بیرون کیرشو
تا کشید بیرون من مشغول خود ارضایی شدم که فکر میکنم لذتبخشترین ارضا شدن عمرمو تجربه کردم.
آرمان چهرش خیلی عصبی شده بود
این سری کیرشرو یهو کرد توی کصم
موهامو با تموم قدرت داشت میکشید
منم وحشی شده بودم دندونامو به هم دیگه فشار میدادم
از درد گرفتن گردنم بخاطر کشیده شده موهام داشتم لذت میبردم
+آرمان محکمتر آرمان، آرمان میخوام زیر کیرت بمیرم لعتی، ترخدا بهم چک سکسی بزن
صدای برخورد دست آرمان با کونم بهم حس خوبی میداد
که یهو آرمان موهامو ول کرد و با ساعدش دستشو انداخت دور گردنم و شروع کردن خود ارضایی کردن روی کونم
آب داغ زیادی رو روی کمر و کونم احساس کردم
بلا فاصله آرمان بلند شد رفت
ولی من ولو شده بودم کف حموم.
خودمو جمع و جور کردمو لباس مباسمو پوشیدم و رفتم سمت تخت
یکمی درد داشتم.
آرمانم پشت به من رو تخت دراز کشیده بود
دستامو دورش حلقه کردم
+دوست دارم مرد من
-منم دوست دارم خانومم...
مرسی از چشماتون که این داستان رو دید و مرسی از دلاتون که تو خودش خوند
|
[
"دانشجویی",
"خواستگاری",
"شوهر"
] | 2021-02-19
| 44
| 5
| 63,901
| null | null | 0.025688
| 0
| 22,440
| 1.593767
| 0.349866
| 3.200971
| 5.101601
|
https://shahvani.com/dastan/پسرخالم-تا-صبح-منو-کرد-
|
پسرخالم تا صبح منو کرد
|
ماس
|
سلام رفقا این داستان، ادامه داستان (چطور کونی پسرخالم شدم) هستش
بعد از همه اون جریانها ما به علت این ک پدر بزرگم توی خونه تنها بود مامان و خالهها شبی نوبتی میرفتن اونجا بمونن، شبایی که خالم میرفت اونجا خونهشون خالی میشد و فوری به من زنگ میزد که برم پیشش بخوابم
یه شب رفتیم با هم و گفت که اسپری تاخیری خریده و میخواد منو پارهام کنه، منم که تا حالا استفاده نکرده بودم از تاخیری و کلا فقط میدونستم آب طرف دیرتر میاد، اون یه کیر ۱۸ سانتی داشت اگه یادتون باشه و مال منم ۱۵ سانت، اومد و کلی با صحبت اینکه امشب قراره پاره بشی و این حرفا، اسپری تاخیری رو زد روی کیرش که راست نشده بود و بعد فهمیدیم که اشتباه زده و کیرش تا حدود یه ساعت کلا شق نشد، و فقط میخندیدیم و اون هی میگفت ک حس میکنه کیرش کنده شده اون شب خیلی خوابم میومد و دیگه بیدار نموندم که ساعت شد حدود ۱ شب و دیدم که شورت و شلوارم داره میره پایین، فهمیدم که اثر تاخیری رفته میخواد شروع کنه، خودمو زدم به خواب و فهمیدم که تاخیری رو زد و داره یواشیواش میاد سمت کونم، نمیدونست بیدارم یواشیواش کیرشرو کرد توی کونم و خیلی آروم عقب جلو میکرد که بیدار نشم (از قبل چون به قصد دادن رفته بودم کونمرو تمیز کرده بودم) یه دفعه محکم تا آخر کیرشرو کرد تو کونم که خیلی دردم و نتونستم تظاهر کنم خوابم، بلند شدم و گفتم روانی چته چرا اینجوری میکنی، با بوس و ببخشید خلاصه که خرم کرد ک بخوابم رو شکمم تا کارشو بکنه، ده دقیقهای توم تلمبه میزد که گفت خسته شدم بیا من میخوابم تو بشین روش بالا پایین کن، نشستم رو پاهاش و آروم آروم تا ته کیرشرو کردم تو کونم، به آهی کشید فهمیدم این پوزیشنو خوشش اومده، هی بالا پایین میشدم و تخماشو میمالیدم حدود ۶ یا ۷ دقیقع همینجوری رفتم ک پاهام خسته شد گفتم دیگ نمیتونم، اونم متاسفانه تاثیر دوبار اسپری تاخیری روش عمل کرده بود و آبش نمیومد ولی شهوت داشت پارش میکرد، رو همون پوزیشن شروع کرد به تلمبه زدن و گرمای کیرش واقعا یه حس خوبی میداد مخصوصا خودمو مثل فیلمایی که میدیدم تصور میکردم و بهم حال میداد، اینبار هم یه هف هشت دقیقهای تلاش کردیم و نشد، من رو کمرم خوابیدم و پاهامو گذاشتم رو شونش که بکنه میدیدم که کلافه شده ولی باید آبش بیاد هیچی نمیگفتم میذاشتم کارشو بکنه، کیر منو محکم گرفته بود فشار میداد و تند و تند تلمبه میزد و با شدت زیاد که دقیقا صدای تخماش که میخورد به کونمرو یادمه، این پوزیشنم ده دقیقهای تلاششو کرد ولی دیگ داشتم پاره میشدم گفتم بابا نمیاد آبت ولکن دیگ کونم پاره شد، گفت نه دیگه آخریشه، داگی نشستم و شروع کرد، این دفعه دیگه خیلی محکم و تند تند داشت تلمبه میزد و واقعا داشت دردم میومد و آه و نالم راه افتاده بود، فک کن ۱۸ سانت توت عقب جلو بشه، اونقدر محکم تلمبه میزد تو کونم که یه تیکه چشمام سیاهی رفت خوابیدم رو شکمم و پاهام میلرزید، چند ثانیه بعد فهمیدم که در حین کون دادن ارضا شدم و بخاطر همون بوده، تقریبا نزدیکای دو بود که محکمترین تلمبهها داشت تو کونم زده میشد، که یه دفعه آه حمید بلند شد و آبشرو پر فشار ریخت تو کونم و خوابید روم، گفت که پااره شدم بالاخره اومد، منم که نمیدونستم بخندم یا چی گفتم کون من صدا توش میپیچه تو پاره شدی؟ ساعتو دید پشماش ریخته بود و باورش نمیشد یک ساعت منو گاییده، گفت بیا توهم بکن آبت بیاد که بهش گفتم داشتی پارهام میکردی اومد، هرچند از اینکه پسر بکنم خوشم نمیاد و فقط میدم، اما دختر باشه فرق میکنه، دراز کشیدیم که بخوابیم، حدود یه رب گذشت و دیدم که چشماش بستس خیلی بهم حال داده بود زد ب سرم واسش ساک بزنم رفتم نشستم رو زانو هاش و شورتشو دادم پایین و شروع کردم ساک زدن بهم میگفت دیگه نمیتونم به خدا منم میگفتم کاری ندارم که فقط میخوام بذارمش تو دهنم یه رب واسش ساک زدم که دیدم بله ساک زدنه کار خودشو کرد پاشد گفت بخواب این سری میگامت که دیگه بلند نشی گفتم برو بابا من خوابم میاد دراز کشیدم ک بخوابم گفت منم کاری ندارم که فقط میخوام بکنم توش، اومد شورتمو بکشه پایین نذاشتم هی گفت بذار درارم میگفتم من خوابم میاد میخوام بخوابم که دیدم رفت آشپز خونه، گفتم رفت آبی چیزی بخوره که برگشت و دیدم شورتم از زیر کیرم قیچی شد، با خنده گفتم دیوونه چرا پاره کردی شورت ندارم دیگه من که دیدم کلا تو این فضا نبود وحشی شده بود شورتمو داد بالای شکمم و کیرشرو آورد جلو ک بکنه دست گرفتم دم سوراخم گفتم بسه دیگه وحشی یه اسپنک محکم زد ک هنوز یادش میوفتم دردم میگیره، شروع کرد دوباره منو کردن با این فرق که از همین اولش داشت تند و تند و محکم میکرد هی میگفت منو حشری میکنی میکنمت نتونی پاشی یکم کیف میکردم بعد با خودم میگفتم اگ کونم پاره شه چی، خلاصه که همینجور با شدت کرد و خوابید گفت و ساک بزن، ساک زدم واسش یجوری که از کردنم منصرف شه و بگه بخور تا بیاد، ده دقیقهای ساک زدم که دیدم گفت بلند شو بشین رو اپن، نشستم منو بلند کرد و منم گرنشو گرفتم که نیوفتم، کیرشرو گذاشت دم سوراخم و تا ته هل داد داخل این پنج دقیقه یه سکس رویایی بود قشنگ تو هوا بالا و پایین میشدم، ک بعد دوباره داگی شروع کرد به کردنم و جوری میکرد که میگفتم الان تخماشم میره تو سوراخم، حدود نیم ساعت گاییده شدم بم گفت که داره میاد زانو بزن بخورش، نشستم و همشو ریخت تو دهنم با وجود اینکه بار دوم بود نسبتا آب زیادی بود، تا ریخت تو دهنم حالم بد شد رفتم تفش کردم و باز دراز کشیدیم که بخوابیم، بهش گفتم خب من الان شورت ندارم چیکار کنم گفت به شورتم نیازی نداری و خندیدیم و دیگه خواستیم بخوابیم، حدودای ساعت ۴ بود شورتم هم ک پاره بود و لخت خوابیده بودم، که دیدم باز یه انگشت داره میره تو کونم بیدار شدم گفتم بابا دیگه شورشو درآوردی دستت تا مچ دیگ میره تو کونم گشاد گشادم نمیبینی؟ یه دفعه اومد خوابید روم و شروع کرد به خوردن گردنم و سینم و کیرمرو میمالید همزمان، دیگه نفهمیدم چیشد داغ شده بودم شدید و بش گفتم دیگه آخریشه اونم گفت قول و یه تف انداخت و شروع کرد به کردن، به پهلو خوابیده بودم و اونم پشت سرم تلمبه میزد بم گفت بخوابم رو شکم یه بالشت گذاشت زیر کیرم تا کونم بیاد بالاتر و بدنشو انداخت روم و شروع کرد تو همون حالت به تلمبه زدن، گرمای بدنش منو آتیش میزد نمیخواستم از زیر کیرش بلند شم، یه سوپر از تو گوشی گذاشتم و صدای آه و ناله دختره رو زیاد کردم که شهوت پسر خاله بیشتر شه زودتر آبش بیاد چون صدا خودم اونقدرا هم نازک نیس، حدودا یه رب شد و گفت زانو بزن نشستم ریخت تو دهنم حدود چهار یا پنج قطره بود فک کنم، اینبار خوردمش، مزش یه خورده شور و تلخ بود یه جورایی اما بد نبود، گردنمو بوسید و خواست بخوابه که رفتم بغلش کردم و پیشش خوابیدم، ساعت و دیدم و در کمال تعجب ۶ صبح بود، نزدیک ۵ ساعت رو کار بودم، ساعت ۱۲ پاشدیم و صبحونه خوردیم و واقعا کونمرو حس نمیکردم حس میکردم باز مونده همونجوری ولی پسر خالم سر حال بود و میگفت کون خوبی داری و دلم میخواد همیشه بکنمت و این حرفا، چون شورتمو پاره کرده بود منم بد دل بودم که شورت کس دیگهای رو بپوشم، همون شلوار ورزشیمو بدون شورت پوشیدم و با پسرخالع راه افتادیم سمت خونه ما که منو پیاده کنه، خوش به حال اونایی که کونمرو از پشت موتور میدیدن که شورتم پام نبوده
امیدوارم لذت برده باشید، اگه خوشتون اومد بازم دارم که واستون بنویسم.
|
[
"گی",
"پسرخاله",
"سکس خشن"
] | 2023-04-20
| 50
| 3
| 216,801
| null | null | 0.006983
| 0
| 6,201
| 1.699377
| 0.190163
| 2.999482
| 5.097252
|
https://shahvani.com/dastan/زندایی-و-دوست-صمیمیش
|
زندایی و دوست صمیمیش
|
داوود
|
سلام دوستان شهوانی
من داوود هستم ۲۹ سالمه پیش شرکت ساختمانی دایی کوچکم کار میکنم اسم دایی من موسی هستش تقریبا یک سالی بود که ازدواجکرده اسم زندایی من مریم بود خیلی اختلاف سنی داشتن زندایی ۲۵ سالش بود ولی دایی ۳۵ سالش بود مطمئن بودم به خاطر پول دایی باهاش ازدواجکرده بود زندایی مریم یک دوست قدیمی داشت اسمش مرجان بود خیلی با همدیگه خوب بودن همیشه میومد خونه دایی پیش زندایی مریم همهجا با همدیگه بودن حتی چند وقت پیش دایی و زندایی مریم و مرجان سه نفری رفتن شمال یک روز تو شرکت بودم داشتم حساب و کتابهای شرکت انجام میدادم دایی امد گفت داوود جان من دسته چک جا گذاشتم تو خونه هرچی زنگ میزنم زندایی جواب نمیده فکر کنم خوابه میشه بری برام بیاری من اینجا مهمان دارم نمیتونم برم گفتم چشم کلید ماشین و خونه رو بهم داد گفت بالای شومینه گذاشتم بیصدا برو برش دار که زندایی بیدار نشه گفتم چشم ماشین روشن کردم رفت سمت خونه دایی رسیدم ماشین و پارک کردم درب باز کردم آروم درب حال باز کردم دیدم صدا میاد صدای عجیبی بود انگاری زندایی داشت فیلم پورن نگاه میکرد خیلی آروم رفتم داخل نگاه کردم دیدم زندایی لخته و دولا شده بود مرجان داشت از پشت تلمبه میزد موهاش گرفته بود و میگفت شوهرت منم جنده خشک شدم یکلحظه چشمام چهار تا شدن اصلأ انتظار دیدن چنین چیزی رو نداشتم فکر کردم مرجان دوجنسه هستش دیدم نه شورت دیلدو دار پوشیده داره زندایی میکنه.
منم خیلی آروم گوشی گذاشتم رو بیصدا رفتم پشت در یک فیلم چند دقیقهای گرفتم دسته چک برداشتم آمدم سوار ماشین شدم چند بار فیلم نگاه کردم اولش قلبم تند تند میزد و استرس داشتم ولی بیشتر دوست داشتم فیلم ببینم در حین دیدن فیلم گوشی زنگ خورد پریدم از جا دیدم دایی گفت کجای دایی جان گفتم حرکت کردم فیلم مخفی کردم با ماشین سریع رفتم پیش دایی دسته چک بهش دادم گفت چیه دایی چرا رنگت پریده گفتم هیچی داشتم میومدم یک بچه پرید جلو ماشین زدم رو ترمز ترسیدم گفتم نزنمش گفت زدی؟ گفتم نه دایی خیالت راحت باشه گفت باشه دایی برو یک لیوان آب بخور برو به کارات برس زندایی کجا بود؟ گفتم نمیدونم فکر کنم خواب بود.
آمدم پشت میز نشستم دستم نمیرفت کار کنم همون لحظه دوست داشتم برم خونه رفتم پیش دایی گفتم حالم خوب نیست گفت برو گوشی دایی زنگ خورد جواب داد.
(اینجا صحبتهای دایم با زندایی مریم بود مکالمه دو طرفه)
گفت سلام عزیزم خوبی فهمیدم داره با زندایی مریم حرف میزنه.
(منم به بهانه پول گرفتن ایستادم ببینم چی میگه)
گفت عزیزم زنگ زدم خواب بودی ببخشید دیدم جواب نمیدی به داوود کلید دادم آمد دسته چک بیاره بهش گفت آره عزیزم داوود روی شومینه بود ظاهرا آنجا زندایی متوجه شد که من آمدم دیدمشون.
گفت آره اینجاست حالش خوب نیست داره میره خونه میگه نزدیک بود با یک بچه تصادف کنه رنگش پریده گفت باشه عزیزم بهش میگم.
دایی گفت زندایی میگه مقداری خرید دارم برو براش خریدها رو انجام بده.
گفتم دایی اصلا حالم خوب نیست میخوام برم خونه اینجا ایستادم ازت پول بگیرم و برم.
گفت چشم دایی اشکال نداره خودم میگیرم میبرم خونه دست کرد تو جیبش چند تا تراول صدی درآورد یکمیلیون بهم داد منم اسنپ گرفتم رفتم سمت خونه تو مسیر بودم دیدم زنگ زد جواب ندادم چند بار زنگ زد جواب ندادم پیام داد گفت زنگ بزن کارت دارم داوود بازم جواب ندادم تو دلم شور میزد رسیدم خونه دیدم کسی نیست برادرم و بابام سر کار بودن زنگ زدم به مادرم گفت رفتم خرید یک ساعت دیگه میام.
گوشی برداشت زنگ زدم به زندایی مریم زود جواب داد سلام کرد گفت تو کی اومدی خونه من خواب بودم متوجه نشدم؟
گفتم دیدم خوابی مزاحم نشدم دسته چک بردم برای دایی مکث کرد گفت تو دیدی من خواب بودم؟
گفتم نه آمدم داخل دیدم صدای نیست با خودم گفتم لابد خوابی دیگه من صدا نکردم دسته چک دایی بردم رفتم.
گفت مطمئن هستی من خواب بودم چیزی ندیدی؟
گفتم اگه دیدم چشمام بستم و رفتم.
گفت ببین داوود بهتره چیزی ندیده باشی و حرفی نزنی وگرنه چندتا طلا گمشده هست میندازم گردنت که تو بردی و از کارت اخراج میشی و ممکنه دایی بندازت زندان.
گوشی تو صورتش قطع کردم پیام دادم اگه دایی فیلم خودتو مرجان ببینه متوجه میشه که بابت چی تهمت زدی دیگه زنگ نزن و لطفا پیام نده موفق باشی.
شروع کرد به زنگ زدن به جرات میگم بالای ۲۶ بار زنگ زد منم گوشی گذاشتم رو حالت پرواز رفتم تو پوشه مخفی فیلم درآوردم چند بار نگاه کردم داشتم حشری میشدم گوشی بردم تو حمام فیلم نگاه کردم جق زدم آبم اومد بعد دوش گرفتم رفتم تخت خوابیدم.
عصری بلند شدم گوشی از حالت پرواز خارج کردم دیدم پیام که داره میاد خودش و مرجان بالای ۴۹ تماس تو پیامکها آمد.
پیام داده بود لطفا فیلم پاک با آبروی من بازی نکن.
مرجان التماس میکرد تو پیامها.
هنوز دو دقیقه نشده بود زن دایی زنگ زد جواب دادم گفتم بله گفت داوود عزیزم ببخشید تهدید کردم معذرت میخوام لطفا فیلم پاککن.
بهش گفتم زندایی این فیلم ضامنت منه.
گفت چه ضمانتی؟
گفتم دیگه تهدید نکنی و شرمنده پاک نمیکنم.
گفت یک وقتی میفته دست کسی آبرو من میره.
گفتم نترس فیلم پیش من محفوظ هستش.
گفت الان داییت از سرکار میاد بیا بیرون کارت دارم میخوام ببینمت.
گفتم تنهایی گفت نه با خاله مرجان میام گفتم نهتنها بیا گفت باشه.
تو پارک آب و آتش قرار گذاشتیم دیدم آمد تنها بود.
گفتم مرجان؟
گفت جایی دیگه هستش.
گفتم گوشی موبایل رو بده.
گفت میخوای چیکار؟
گفتم بده داد منم خاموش کردم.
گفتم حرف بزن گوش میکنم.
گفت داوود جان عزیزم ببخشید تهدید کردم من عصبانی بودم هرچی بخوای بهت پول میدم هرکاری بگی انجام میدم به خدا راست میگم جون مادرت آبروم میره زندگیم نابود میشه فقط فیلم پاککن اگر با مرجان این کار میکنم چون دایت مشکل داره نمیتونه به من برسه.
لبخند زدم گفتم زندایی مریم گوشم پره از این حرفها دایم هیچ مشکلی نداره من با دایم بزرگ شدم و میدونم بابت این قضیه زناشویی هیچ مشکلی نداره بگو من لزبین هستم دیگه چرا دروغ میگی.
گفت آره من لزبین هستم مرجان و من از وقتی همدیگه رو شناختیم با همدیگه بودیم و این کارها رو میکردیم.
گفتم خب چرا ازدواج کردی؟
گفت از دایت خوشم اومد.
گفتم نه عزیزم از پولش خوشت اومد.
گفت لطفا پاککن.
گفتم فکرامو میکنم.
گفت فردا صبح منتظرم بیایی پیشم میخوام برات جبران کنم بعد از جبران لطفا فیلم پاککن.
گفتم فکرامو میکنم.
فردا صبح ساعت ۹ بیا اینجا از اینجا میریم.
گفت چرا؟
گفتم تو بیا.
گفت باشه.
ازش خداحافظی کردم رفتم سمت خونه.
همش پیام میداد با حرفهای مختلف که منو قانع کنه که فیلم رو پاک کنم ولی منم یک خط در میون جواب میدادم که بعد پاک میکنم.
زنگ زدم یک سوئیت رزرو کردم ماشین دوستم گرفتم که فردا صبح برم دنبالش ببرمش سویت ممکن بود خودشو مرجان نقشه بکشن که برم خونه دایی بخوام زن دایی بکنم یا ازم فیلم بگیرند یا دایی بیارن بالا سرم و هزارتا چیز دیگه فردا صبح رفتم ماشین اوکی کردم آمار دایی گرفتم که تو شرکته رفتم پیش پارک ایستادم دیدم از تاکسی پیاده شد آمد نشست سلام کرد منم حرکت کردم گفت کجا میریم چرا نیومدی خونه خودم بهش گفتم نه میریم یک جا بهتر چندتا کوچه پسکوچه رفتم که مطمئن بشم کسی تعقیب نمیکنه رسیدم سویت زنگ زدم طرف آمد کلید رو گرفتم رفتیم داخل نشست رو مبل تو چشماش استرس بود دیدم اشکش درآمد گفت داوود به جان دایت تا حالا بهش خیانت نکردم تو بغل هیچ مردی نخوابیدم فقط من چند ساله با مرجان رابطه دارم به جان مادرم و بابام قسم میخورم اگه تهدید کردم ترسیدم بری به دایی بگی زندگیم نابود بشه ترو جان مادرت فیلم پاککن فکر آبروی من باش اگر اشتباهی فیلم پخش بشه به نظر خودت چه اتفاقی برای منو مرجان پیش میاد.
مرجان حاضره تو بغلت بخوابه هرچی که گفتی هرچی که میخوای بهت میدم میدونی من شوهر دارم ولی مرجان مجرده فقط برای اینکه فیلم پاک کنی.
بهش گفتم شما فقط لز میکنید؟
همینجوری که اشک میریخت گفت آره به خدا قسم.
دلم براش سوخت گفت داوود به عزیزانم قسم تا حالا به دایت خیالت نکردم حاضرم تو بغلت بخوابم فقط فیلم پاک کنی و همینجوری اشک میریخت.
رفتم دستمال کاغذی آوردم بهش دادم اشکاشو پاک کرد بهش گفتم باشه بهت قول میدم فیلم پاک کنم بلند شو بریم.
بلند شد که بره تو اتاقخواب.
بهش گفتم کجا میری؟
نگاه کرد گفت مگه نمیخوای؟
گفتم نه چون قسم خوردی تا حالا به دایی خیانت نکردی منم دوست ندارم بهت دست بزنم بریم بیرون.
با خوشحالی پرید تو بغلم شروع کرد به بوسیدنم گفت جان دایی فیلم پاک میکنی خیالم راحت باشه؟
گفتم آره بریم بیرون دور بخوریم.
گفت برات جبران میکنم رفتیم سوار ماشین شدیم.
دیگه احساس نداشتم بخوام با زن دایی سکس کنم.
گفت کجا میخوای بریم؟
گفتم هیچی برسونمت خونه بعد منم برم سرکار.
گفت باشه یک دقیقه بزن کنار از ماشین پیاده شد با گوشی زنگ زد داشت صحبت میکرد چند دقیقهای طول کشید بعد آمد سوار شد گفت بریم خونهمون مرجان داره میاد میخوایم دور هم باشیم نمیخواد امروز بری سرکار.
گفتم باشه رفتیم خونه.
نگاه کرد گفت فیلم پاک نمیکنی؟
بهش گفتم فیلم تو کامپیوتر خونه هستش خیالت راحت باشه همین که رفتم بهت قول میدم پاکش میکنم نگران نباش رمز داره کسی نمیره داخلش.
گفت باشه.
تو راه شروع کرد به شوخی کردن خنده تا یک هایپر مارکت ایستادم رفت داخل و کلی چیپس و پفک ترشی زیتون و میوهها بسته بندی و کالباس و غیره خرید آورد نشست تو ماشین گفت بریم خونه که یک مشروب حسابی بزنیم دعوت من.
گفتم بریم رسیدیم خونه سفره گذاشت وسایل داشت میذاشت زنگ زدن رفتم پشت آیفون تصویری دیدم مرجانه درب باز کردم رفتم نشستم آمد داخل سلام گرمی کرد و دست داد رفت پیش مریم همدیگه رو بغل کردن سفره که کامل چیده شده زندایی مریم رفت تو اتاق با یک شورتک که خط کسش پیدا بود و یک تاپ یقه هفت صورتی آمد مرجان گفت جون بابا برای ما اینجوری نمیپوشی زندایی مریم بهش گفت تو هم برو لباس عوض کن بیا مرجان همون پیش من مانتو درآورد شال و شلوار اونم با یک شلوارک سفید و یک تاپ مشکی که نمیپوشید بهتر بود همه بدنش پیدا بود یکدفعه دقت کردم دیدم مرجان سوتین نبسته نوک سینهها زیر لباسش پیدا بودن.
زندایی ساقی شد و خندهدار بود من فقط مشروب میخوردم گاهی اوقات یک چیزی به اسم مزه میخوردم مرجان و زندایی مریم یک پیک میزدند کلی مزه میخوردن سینههای بزرگ مرجان داشت دیونم میکرد میخندید یا حرکت میکرد سینهها تکون میخوردن کیرم راست شده بود نمیدونستم چیکار کنم زندایی مریم پرید گفت چیه داوود؟
گفتم هیچی سرمو انداختم پایین مرجان خندید متوجه شد دستم گرفت برد زیر لباسش گذاشت رو سینههاش یکلحظه خشکم زد گفت بیا دوست داری باهاش بازی بکن زندایی مریم میخندید مرجان گفت تو که لخت ما دوتا رو دیدی چه فرقی میکنه زندایی مریم گفت اون قولی بود که دادم مرجان مال خودت منم آروم سینههاش میمالیدم ولی یکم خجالت میکشیدم یک حس عجیبی داشتم مرجان گفت بلند شو کارت دارم بلند شدم زندایی مریم گفت اذیتش نکنی رفتیم تو اتاقخواب بدون مقدمه گفت لخت شو بچه جون خودش لباسها از تنش درآورد چه سینههای بزرگی داشت از تو فیلم بهتر بودن منم لخت شدم همون کنار تخت همدیگه رو بغل کردیم دستم بردم با کسش بازی میکردم ازش لب گرفتم گفت بیا رفت رو تخت پاهاش باز کرد گفت اول کسمو بخور منم بالای کسش زبون میزدم صدای نالش بلند شد انگشتمو کردم داخل و بازی میکردم آنقدر زبون زدم داشت دیونه میشد گفت بسه بیا بالا ولی دوست داشتم برام ساک بزنه دوتامون حشری شدیم بلند شدم همین که پاهاش باز کردم با دستم کیرمرو تنظیم کردم با یک فشار تا آخر رفت داخل یک جیغ بلندی زد خودشو جمع کرد و منم شروع کردم به کردن و همینجوری تلمبه میزدم تو کسش سینههاش بالا و پایین میشدن و گاهی میخوابیدم تو بغلش ازش لب میگرفتم و هی میگفت بکن وای کیر واقعی چقدر خوبه بکن و صداش بیشتر شد چشماش بست با دستاش محکم منو کشید سمت خودش چندتا تکون خورد منم تلمبه نزدم متوجه شدم در حال ارضا شدن هستش و آروم شد و من ادامه دادم خوابیدم روش محکم میزدم وسط تلمبه زدن داشتم نفسنفس میگفت کیر واقعی چقدر گرم و خوبه میزدم بهش گفتم آبم بریز داخل اونم دوباره داشت حال میکرد گفت بریز اشکال نداره آبم اومد تمام آب خالی کردم تو کسش واقعا تو بغلش لذت بردم بوسیدمش کنارش دراز کشیدم گفت کسم سوخت چقدر آبت داغه بلند شد با دستمال خودشو تمیز کرد رفت دستشویی منم لباس پوشیدم رفتم تو اتاق پذیرایی دیدم زندایی مریم داره میخنده گفت خسته نباشی شاه داماد خندیدم نشستم کنارش بوسیدمش ازش تشکر کردم اون گفت مرجان برای خودت من مخشو زدم که باهات باشه ولی با منم باشه چون منم لازمش دارم گفتم چشم زندایی جان زندایی مریم گفت نظرت چیه خوب بود خوشت اومد؟
گفتم خیلی خوب بود بعد مرجان از لباس تنش کرد آمد نشست کنارم دستش انداخت دور گردم بهم گفت آخرین بازی که سکس کردی کی بود؟ گفتم شیش ماه پیش گفت لامصب هرچی خودمو میشستم آب بود که از کسم میومد چقدر زیاد ریختی داخل خندیدم زندایی مریم گفت اوف زندایی مریم به مرجان گفت حال داری بریم تو اتاق ما دوتا هم یک برنامه بریم منم با سر و صدا شما زدم بالا مرجان گفت بریم، گفتم منم بیام؟ زندایی مریم گفت خجالت میکشم میشه نیای گفتم باشه منم رفتم تو گوشی تو اینستاگرام بودم دوتا پیک مشروب خوردم صدای ناله زندایی مریم آمد و هی میگفت بکن بکن دوباره کیرم بلند شد گوشی گذاشتم رو زمین رفتم پشت در با کیرم بازی میکردم آروم در باز کردم دیدم دوتا لخت زندایی مریم پاها رو باز کرده مرجان داره با همون شرت دیلدو داره تلمبه میزنه و دوتا تو بغل همدیگه خوابیدن منم داشتم نگاه میکردم با کیرم بازی میکردم همینجوری پشت سر هم تو کس زندایی مریم تلمبه میزد دوباره دوست داشتم سکس کنم از تو کس زندایی درش آورد داد زد جنده دولا شو زندایی مریم روی چهار دست پا ایستاد از پشت کرد داخل و تلمبه میزد زندایی مریم فقط صدای جیغش میومد منم داشتم با کیرم بازی میکردم صدای اح و نالههای زندایی مریم داشت دیونم میکرد از طرفی دیگه دوتا زن لخت دیدم بیشتر حشری شده بودم در باز کردم گفتم بزار هرچی میخواد بشه دوتاشون داشتن منو نگاه میکردن و سکس میکردن منم با کیرم بازی میکردم نگاهم به سینههای زندایی مریم بود که چطوری موقع تلمبه زدن بازی میکردن شهوت هزار برابر شده بود میترسیدم برم جلو مرجان ناراحت بشه و زندایی، یکدفعه مرجان گفت بیا جلو بکنش تو دهنش آنقدر سر و صدا نکنه جنده و چندتا محکم با دست کوبید در کون زندایی اونم جیغ میکشید رفتم جلو کیرمرو بردم سمت دهنش وسط تلمبه زدن با دستش کیرمرو گذاشت تو دهنش میخورد وای چه حالی بودم با یکی سینههاش بازی میکردم که حالت ایستاده بودم، سینههای زندایی مریم سایز سینههاش ۷۵ بود یک دقیقه نشد با فشار آبم خالی کردم تو دهنش یکم سرفه کرد آب از تو دهنش ریخت رو تخت خواب جیغ بلندی کشید به پهلو افتاد زندایی مریم ارضا شد مرجان یکی زد پشتش گفت راحت شدی منم بعد از ارضا شدنم که تو دهن زندایی مریم شدم یک ترس عجیبی گرفتم که قرار نبود با زندایی این کار بکنم خدا کنه واکنش بدی نشون نده یا مرجان در صورتی که خودش گفته نکنه ناراحت شده باشه.
رفتم دستشویی اومدم دیدم دوتاشون لباس پوشیدن زن دایی داشت روتختی میانداخت تو ماشین لباسشویی که کثیف شده بود.
رفتم کنار مرجان نشستم زندایی مریم آمد گفت کسکش چرا آبترو تو دهنم خالی کردی نزدیک بود خفه بشم خندیدم خیالم راحت شد گفتم زندایی جون موقع ارضا شدن باید داخل خالی بشه گفت کوفت دیگه نگو زندایی از این به بعد بگو مریم جون مرجان گفت جون زدیم زیر خنده گفتم من برم ماشین دوستم بدم تا دایی نیومده نگاه کردم گفتم مرجان عزیزم شما میخوای جای بری؟ گفت نه عزیزم من اینجا هستم بعد بهت زنگ میزنم قرار میزاریم بیرون مرجان و زندایی بوسیدم.
آمدم برم زندایی مریم گفت داوود برای پنجشنبه صبح ردیف کن که باز دور هم باشیم گفتم چشم.
مطمئن شدم که پنجشنبه قراره با رضایت قلبی خودش بهم بده شاید گروپ زدیم.
برای پنجشنبه برنامه خوب بود بازم براتون مینویسم.
|
[
"تریسام",
"زندایی"
] | 2024-09-17
| 92
| 11
| 171,101
| null | null | 0.007556
| 0
| 13,468
| 1.835926
| 0.489434
| 2.771265
| 5.087838
|
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-من-و-سارا-و-شوهرش
|
ماجرای من و سارا و شوهرش
|
حنانه
|
سلام اسم من حنانه هست و ۲۹ ساله هستم. یه رشته تحصیلی درس خوندم که کار واسش خیلی کم هست ودوست ندارم جزئیات را خیلی بیان کنم. از اینکه قضاوت بشم ناراحت میشم ولی خواستم بنویسم که چی برای من پیش اومد.
حدود یکسال و نیم با مردی بعنوان ازدواج عقد کردیم و بعد چند ماه مشخص شد اون مرد اهل دود و خلاف و همه کاری هست و سر ماجرایی که خلاف کرده بود رفت زندان و دیگه به نتیجه رسیدیم که مرد زندگی نیست و طلاق قانونی گرفتیم.
هم سرخورده بودم هم بیکار هم حرفا و متلکها همه که نه درس که خونده درس حسابی هست نه شوهر حسابی و نه کاری و ترشیده شده و تقصیر خودشه و بختش سیاهه و چرت و پرتها که به گوشم میرسید.
دنیال کار بودم دنبال تفریح و دوری از دوست و فامیل و آشنای فضول بودم و واقعی سر به گریبان شده بودم.
موقع کرونا هم که بدتر شد همه چیز و دائم توی خونه بودم. یه دختر خاله دارم اون یه کم با من دوستی داشت و گاهی سر میزد بهم ولی متاهل بود و زیاد با هم نمیشد باشیم و باید به زندگی شخصی خودش میرسید. ولی گاهی با هم میرفتیم خرید یا کاری داشت با ماشین میومد دنبالم و این تنها تفریح من بود.
یه روز زنگ زد و قرار شد بریم یه مغازه که توی پیج شون دیده بود قیمتها مناسب هستن و گفت بیا بریم ببینیم چی دارن و ما رفتیم اون محل که جای دور از مرکز شهر بود و یه مغازه معمولی بود ولی انصاف داشت و با نازلترین قیمت چیزای خوبی میآورد و اونجا بود که با سارا صاحب مغازه آشنا شدم.
دیگه گاهی پیج شون سر میزدم و قیمت میگرفتم و گاهی خودش استوری میزاشت و پیام میداد و در واقع بیشتر توی نت تبلیغ داشت و دنبال مشتری بود و کمکم با هم دوست شدیم.
دو سه بار سفارش چیزای مختلف دادیم و برای ما با قیمت خوبی تهیه کرد و ما هم مشتری ثابت سارا شدیم.
خردهخرده سارا فهمید بیکارم و بهم گفت اگه حالش را داری بصورت حضوری بیا کمکم و یا توی نت برای پیج من دنبال محتوا باش و اگه چیز مناسبی دیدی پیگیر باش تا تهیه کنیم و بهت درصد سود میدم و خیلی نرم و آهسته با سارا دوست صمیمی شدم و حضوری و بصورت فعالیت توی پیج باهاش همکاری کردم. پول زیادی نداشت واسه من ولی یه جورایی مشغول بودم و کمتر حرف میشنیدم.
شوهر سارا مرد خیلی خوب و آقایی هست و اسمش فرشید هست. کارمند (...) بود و شیفت داشتن. ۲ روز حالت روزکار ۲ روز عصر کار ۲ روز شبکار و ۲ روز حالت استراحت داشت. وضع مالی خوبی داشتن ولی سارا بابت اینکه حوصله ش سر میرفت اینکار را راه انداخته بود و فرشید خیلی واسش فرقی نمیکرد زنش شاغل باشه ولی چون سارا رشته (...) خونده بود و علاقه داشت بهش کمک میکرد.
ولی خیلی قید پول و سود نبودند و منبع درآمد اصلی شون این کار نبود و بیشتر سرگرمی بود و خرج و دخل اینکار با هم زوری یه حقوق اداره کار شاید تهش واسه سارا باقی میزاشت.
بعد چند ماه سارا بهم نشون میداد پسرها و مردهایی که بقول خودش میومدن دایرکت کوس لیسی واسه دوستی و پیشنهاد دوستی چقدر زیاد هستن و خدایی هم اکثرشون آدم له و داغونی بودن وقتی بررسی میکردیم عکس و پیج شون را و اون پست و استوری هاشون را متوجه میشدیم بدرد بخور اصلا نیستن.
اما گاهی پسر و مرد خوب و خوشگل هم حضوری یا بصورت مجازی پیام میدادن و سارا باهاش یه جورایی لاس میزد و خودش میگفت فقط گذاشته سر کار ولی به نظرم سارا واقعی دوست داشت با بعضی از اون مردها بخوابه و شماره میداد و دوست میشد ولی جلوی من تظاهر میکرد که فقط سرکاری هست و مشتری مداری و مخ زدن واسه فروش و جوری که یعنی اینا هم جزئی از کار هست و قصدش فقط فروش هست.
دو سه بار که ساعتها چت میکرد یا حرف میزد تلفنی یا گاهی حضوری با این جور مردها را کنترل کردم جوری که متوجه نشه و میفهمیدم که واقعی خیس میشه و دوس داره با اون شخص حال کنه. ولی ندیدم که این کار را علنی جلوی من بکنه و یا تابلو بازی درمیاره که قراره برن جایی و ملاقاتی هست. فقط گاهی دیرتر میومد مغازه و مرتب شورت را از لای پاش میکشید و خودش را میخاراند و خانمها میدونن دقیقا این اتفاق بعد حال کردن پیش میاد و مشخص بود که سارا شارژ هست یا خسته است و یا خلق و خو و رفتارش عوض شده.
سارا ۲ سال از من بزرگتر هست و ۴ سال بود با فرشید ازدواجکرده بودند. دختر تپل و سفید و توپری هست و چشم و ابرو درشت و قشنگی داره و بدن کم مو با موهای یه کم بلوند شاید بشه بگی.
بعد یه مدت دیگه واقعا سارا باهام راحتر بود و برای من از سکس شوهرش میگفت و آخرین باری که حال کرده و مرتب حرفای مثبت هجده و گاهی هم علنی میگفت فلان زن یا دختر یا مرد عجب نازه و جون میده واسه سکس و احساساتش را کمتر پنهان میکرد. یه روز علنی بهم گفت حنانه من با اینکه دیشب با فرشید برنامه داشتیم ولی نمیدونم چرا خیلی خیس شدم و هوس کردم و داغ شده و نکنه حامله شدم و بحث الکی رفت سمت این موضوع و خیلی ریلکس توی یه موقعیت که خلوت بود پشت میز جوری که از بیرون قابل دیدن نباشه شلوار را باز کرد و شورت را جلوی من یه کم داد پایین و خم شد و داخل شورت خودش را نگاه کرد و گفت وای نگاه کن چه خبره چقدر آب ازش اومده و خندید. بعد هم گفت ببین نگی دروغ میگه و شورت را داد پایینتر و نشون من داد که چه کوس تپلی داره و شورتش هم واقعی نم داشت و گفت شوهر لازم شدم و باهم خندیدیم. بعد گفت ببخشین حنانه جون یهو دلت نخواد و تو هم شانس نیاوردی از شوهر و ببخشین من گاهی از این حرفا میزنم و دلت یهو نخواد و خواستی بگو به خودم شوهرت میشم و دوباره خندیدیم.
بعد اون روز سارا دو سه بار علنی بهم گفت حنانه دلم یه حال حسابی میخواد از اونا که رمق آدم گرفته میشه و از حال میره و بعد خندیدیم و یه روز گفت دیگه گفت حنانه خونه تنهایی آدم میپوسه و من وقتایی که فرشید نیست مخصوصا شبهایی که نیستش اصلا خوابم نمیبره و میترسم گاهی و بعضی وقتا هم هوس میکنم و بدتر اذیت میشم و تا صبح بخورم پیچ میخورم و شوخی شوخی گفت مثل شما مجردها مجبور میشم دست بکشم به سر ناتوانش و خندید.
دیگه سارا هر چی تو دلش بود را پیش من میگفت و من میدونستم چون هم خودش هات هست هم فرشید زیاد هات نیست همینکه سارا با بعضی پسرها لاس میزد خیلی دلش میخواد تند تند حال کنه.
یه روز سارا بلیط استخر آورد و گفت به شوهرش سرکار دادن و اگه دوس دارم تا یه سانس با هم بریم و منم برای جکوزی و سونا که داشت گفتم باشه و رفتیم سانس بانوان با همدیگه استخر و خوش گذشت.
بعد اون روز سارا با من شوخیهای دستی میکرد و بهم دست میزد و میگفت تو هم گوشت خوبی هستی و رو نمیکنیها و گاهی قشنگ دستش را از پشت میکرد لای پای من و میمالید و زمانی که بهش میگفتم نکن سارا زشته و اذیت نکن میگفت ایشالا قسمت تو هم یه شوهر مثل فرشید بشه تا حال منو بفهمی. گاهی هم سارا فیلم سکسی نگاه میکرد اوقات بیکاری و به منم نشون میداد و نظر میداد راجع به اون مرد یا زن توی اون فیلم یا نظر از من میپرسید و میگفت تو چه مدلی دوست داری و میخندیدیم. بعد یه چند بار شوخی،، شوخی عکسهای خودش و فرشید را بهم نشون داد. فرشید هیکل متوسط و خوبی داشت و بدنش روی فرم بود. صورت خوبی هم داشت و عکس کیرش را هم سارا بهم نشون داد و کیر متوسط و قلمی و خوش فرمی داشت. دو سه بار سارا بهم علنی گفت حنانه کیر شوهرم تو کونت و حنانه فرشید بکنتت ایشالا و حرفای این مدلی زد و دیگه همه شوخی و حرفی با هم پیدا کردیم و راجع به شوهر سابق من و سکس و کیر و کارای جنسی مون میپرسید و من هم واقعیت را میگفتم.
یه روز سارا گفت فرشید شب کاره امشب و فردا شب و میای پیش من تنها نباشیم دوتایی؟ یه جورایی حسش نبود و بهونه آوردم که خونه بابا ومامان اینا گیر میدن و فوری سارا گفت من زنگ به مادرت میزنم و میگم من مریضم و حالم خوب نیست و شوهرم هم نیست و خواهش میکنم ازش که اجازه بده بیای و تو که بچه نیستی دیگه و هر جوری بود منو راضی کرد که خونه زنگ بزنم و اوکی را بگیرم و اوکی را گرفتم.
تا غروب با سارا چند تا سفارش را اوکی کردیم و بعد سارا گفت کی حال داره شام بپزه و پیتزا سفارش بدم؟ پیتزا دوست داری؟ پیتزا سفارش داد و توی مسیر خونه گرفتیم و رفتیم خونه سارا و از در که داخل شدیم سارا گفت من برم دستشویی و گفت باز این کلوچه من اب از لب و لوچه ش آویزون شده و خندید و وقتی برگشت میز شام را ردیف کرد و با هم پیتزا خوردیم. ساعت حدود ۹ شب بود. سارا بهم گفت مشروب هست میخوای بخوری؟ گفتم نه مرسی گفت آبجو هم هست و نترس الکل کم داره و آورد و یه قوطی باز کرد و دوتایی خوردیم. بعد شام و مشروب سارا گفت چه گرم شدم لامصب و برم دوش بگیرم و پا شد خیلی رله لباس جدید تمیز و حوله حمام آورد و بعدم لباس در آورد و رفت داخل حمام و من نشسته بودم روی مبل و ماهواره نگاه میکردم و موزیک ویدئو میدیم. چند دقیقه بعد سارا اومد و رفت اتاقخواب و سشوار و لباس راحتی پوشید و آمد پیش من و گفت حنانه میخوای دوش بگیری؟ گفتم نه گفت برو حال میده سر حال میشی ولی قبول نکردم و نرفتم و چند دقه بعد سارا میوه آورد و منم گرم بودم بابت آبجو و زیاد دلم چیزی نمیخواست. بعد چند دقیقه سارا گفت عزیزم خوابت میاد؟ گفتم نه زیاد و سارا گفت یه کمحرف بزنیم و حرفایی زد که فهمیدم واقعی هوسی شده و اولش یه کم ترسیدم و جا خوردم ولی کمکم حس کردم سارا میتونه یه دوست خوب مطمئن باشه و خدایی همه جوره هوای منو داشت و اذیتم نکرد و خودش هم متاهل هست و مراقب آبروریزی و این حرفا هست و بعد بهم گفت حنانه لباس راحتی دارم بیارم بپوش و برای من دامن راحتی و یه تیشرت از لباسهای خودش آورد و با اصرار منو متقاعد کرد لباس عوض کردم. بهم گفت حنانه بریم تخت خواب؟ کاملا رفتارش مثل مردها شده بود. کامل مشخص بود که چه فکری داره و انگاری پاهام سست شدن و زبونم لال شد و فقط گفتم بریم. وقتی رفتیم توی اتاقخواب به شوخی گفتم شوهرت نیاد؟ گفت نه نمیاد و بیاد هم اول باید منو حال بیاره بعد رمق واسش موند تو را بکنه و خودم جرش میدم و خندیدیم. سارا لامپ را خاموش کرد و چراغ خواب اتاق را روشن کرد. نور آبی داشت. بعد توی تخت کنار هم دراز کشیدیم و حنانه دوباره حرفای سکسی زد و گفت سارا من هر شبی که پریود نباشم و فرشید باشه توی این تخت حسابی میدم ولی سیر نمیشم نمیدونم چرا و انگار هر چی میکنم بیشتر و متنوعتر دلم میخواد و من فقط اینجوری هستم یا تو هم مثل من هستی؟ گفتم بالاخره همه آدمها یه چیزایی را دوست دارن و همش طبیعی هست و بعد سارا گفت حنانه یه خواهش میکنم نه نیار و من دوسدارم امشب یه کم باهات بازی کنم و هم خودت هم خودم را حال بیارم و موافقی؟ گفتم سارا دیوونه شدی؟ گفت تو فکر کن شدم. گفتم کار دستمون میدیها دختر بیخیال شو. گفت مگه من مرد هستم نترس. فقط، چشاتو ببند و ریلکس باش قول میدم خوش بگذره. بعدم اولین حرکت پا شد و خم شد روی من که به کمر خوابیده بودم و گردن منو بوسید و انگار داروی بی حسی بی هوشی بهم تزریق کرد و دیگه نتونستم حرفی بزنم و دستای سارا اول لباسم را بالا داد و سینههای ۷۵ منو در آورد و انگار مدتها منتظر این فرصت بود شروع کرد به مکیدن سر سینه راستم و دست راستش را هم بدون تلف کردن وقت کرد زیر دامن توی شورت من و گفت حالت میارم امشب و من ساکت بودم و حس میکردم یه مرد انگار منو داره میماله و فقط گفتم کاش میدونستم که قراره چیکار کنیم که شیو کرده بودم کاش رفته بودم حمام و تمیز کرده بودم ولی سارا گفت وقت هست بعد حال مون خواستی برو و کارشو ادامه داد و منو بد جور حشری کرد. حدود چند دقیقه که منو مالوند افتادم التماس چون واقعی داشتم ارضا میشدم. سارا خیلی استاد بود توی حشری کردن و منو تا نزدیک ارضا شدن میبرد و بعد رها میکرد. چند بار اینکار را کرد و دیوانه ش شدم که باهاش واقعی عشقبازی کنم و حس میکردم انگار واقعی کارش را بلده و مثل مرد بهم حال میده. دامن و شورت را در آورد از پاهام و خودم هم اون تیشرت را در آوردم و دیگه فقط دوست داشتم با سارا هر کاری میگه بکنم تا ارضام کنه. سارا گفت حنانه دوست داری؟ گفتم آره و گفت پس تو هم حال بده که من از تو داغترم و زود میشم اگه واسه من بخوریش و لیسش بزنی و گفت ببخشین و حالت وارونه خم شد دهن من و دقیق کوسش را آورد جلوی دهنم و خودش هم سرش را کرد لای پای من و شروع کرد به لیس زدن و انگشت کردن و حتی سوراخ کونم را آروم حین خوردن با شست دستش مالش میداد و حشریتر میشدم و سعی میکردم پاهام را بالاتر بیارم و حنانه استادانه برای من کوس منو خورد و انگشت میکرد و ناله منو در آورد و دیوونه م کرد بحدی که حتی فکرش را نمیکردم یه روزی من حاضر بشم برای زن دیگه بخورم مثل خود سارا لای کوس خیس و لیز شده ش را خوردم و راحت زبونم را توی کوس سارا فرو میکردم و بوی کوسش منو یه جورایی انگار داغتر میکرد و میگفت یواشتر بخورش زود ارضام میکنی ولی من فقط زبون توی کوسش میکردم و کمر دوتامون گاهی تکون میخورد از فرط لذت و قلقلک و هر دو چون شوهر داشتیم و لذت اینکار را چشیده بودیم بیشتر بهم حال میدادیم. و بعد مدتها من یه حال حسابی کردم و سارا بهتر شوهر سابقم منو حال میآورد و دقیق میدونست کجا را بخوره بماله ببوسه زبون بزنه چقدر فشار بیاره که دلم بخواد بازم باهاش بخوابم. بالاخره اول سارا ارضا شد توی دهنم همون پوزیشن و کمر چرخوند و توی دهنم آروم شد منو با زبون و انگشت همزمان حال آورد. اون شب یه بار دیگه بعد حمام رفتن دوتایی با سارا حال کردیم و واقعی مثل زن و شوهر شدیم و سوراخ واسه هم سالم نداشتیم و اونشب قول دادیم با هم باشیم همیشه.
حداقل دو بار ما در هفته با سارا باهم حال میکردیم و بعد با پیشنهاد سارا فرشید شوهرش را هم اوکی کردیم تا به منم حال بده و یه جورایی منم شریک سارا شدم و به فرشید جلوی سارا دادم. اینکه بگم سارا منو برای فرشید میخواست واقعا ناحق هست و منو سارا خودمون به این نتیجه رسیدیم که فرشید هم منو بکنه و از طرف سارا نه اصراری بود نه اینکه بخواد نامردی در حق من بکنه. چون چند بار تعریف کرده بود که فرشید خوش سکس هست منم باهاش حال کردم. ولی هیچ وقت نه من نه فرشید نه سارا اون احترام و حریم همدیگه را نشکستیم و واقعی همه چیز توافقی بود و زمانی که سارا پریود بود من بجاش با فرشید میخوابیدم و کسی دلخور نبود. فرصت شد مینویسم اولین بار چطور فرشید را هم باهاش سکس کردم جلوی سارا. امیدوارم لذت برده باشین از خوندن سرگذشت من
|
[
"تریسام"
] | 2024-05-07
| 100
| 13
| 167,501
| null | null | 0.000586
| 0
| 11,946
| 1.851583
| 0.407896
| 2.746562
| 5.085486
|
https://shahvani.com/dastan/اعترافات-یک-جنده-ی-باکره
|
اعترافات یک جندهی باکره
| null |
از حس کردن اونهمه آبی که توی کس تب دارم فوران میکرد هیجانزده بودم. پسر جوونی رو روبروم میدیدم که کیرشرو تو دهن گرم و نرمم کرده بود و با انگشتاش آبمروروی پاهام پخش میکرد. میتونستم به راحتی ذهنشو بخونم. داشت فکر میکرد که کس نازمو از قلم انداخته؛ چون تنها چیزی بود که تسلیمش نکرده بود. حداقل نمیخواستم تو این شرایط ازش کار بکشم.
یه جمعهشب عادی و کسلکنندهی دیگه. حداقل برای من که اینطور بود. منی که آخر هفتههای زیادی رو با نوجوونای حشری و داغی گذرونده بودم که حتی آبشونم نمیومد.
برام اهمیتی نداره که چی صدام کنید؛ جنده، پتیاره، لکاته یا هر اسم دیگهای که دوس دارین. تنها این مهمه که هرچند یه جندهی کم سن و سالم ولی تونستم بکارتم رو تا همین الانشم نگه دارم. چون فکر میکنم باید کسم رو برای کسی نگه دارم که بتونه منو از این لجنزار نجات بده. هرچند خودمم نمیتونم نبود کیری که دهنم پر کنه و بتونه منو به اوج لذت برسونه تحمل کنم؛ چون این کاریه که از هفده سالگی انجام میدم و بخاطر همینه که دوران مدرسه من فقط تو درس و خاطرات دانش آموزی خلاصه نمیشه. شاید باورتون نشه که من همونقدری با معلمام سکس داشتم که با همکلاسیام بودم و یه جورایی تنها کسی که حالی بهش ندادم خواجه حافظ شیرازی بود!
اوضاع خونوادگیمم جالب بود. پدر و مادرم وقتی بچه بودم از هم جدا شدن و همین باعث میشد که نسبت به من یجور احساس گناه داشته باشن. همین احساس اونا باعث شده که یه دختر خودخواه جاهطلب و خراب بار بیام. من عملا هرچیزی رو که برای جلب توجه هر مردی لازمه، داشتم. اما فقط یکیش بود که میتونست این عطش سیری ناپذیرم رو برطرف کنه.
هرچند که قیافهای معمولی دارم ولی عوضش اندامم بی نظیره. قدم کمی از ۱۷۰ سانت بیشتره که عملا آرزوی هر مردیه. نوع لباس پوشیدنمم بخاطر اعتماد به نفسیه که هیکلم بهم داده. سینههای سربالای نرم و خوشدست، کمر باریک و کون طاقچه! چون میدونم که بخاطر این قیافهی معمولیم باید اندامی عالی داشته باشم تا هیچ مردی نتونه جلوم مقاومت کنه.
از هرچه بگذریم سخن یار خوشتر است. لزومی نداره که به شما دروغ بگم. یکی هست که واقعا دوسش داشته باشم. ولی موقعی که کلاس دوم دبیرستان بودم و چیز زیادی در مورد بدنم یا لذت بردن نمیدونستم اونا خونهشونو بردن یه جای دور از ما. اون یه جنتلمن واقعی و تکپر بود و از قضا رفاقتی با داداشمم داشت. شک ندارم که اگه بازم میتونستم ببینمش اون کیر مال خودم میشد و نیازی به گفتن نیست که با کمال میل کسمم تقدیمش میکردم. حتی فکرشم باعث میشه تنمگر بگیره. فکر سنگینی اون بدن برنز روی تنم کسمو خیس خیس میکنه. و البته اون کیر کلفتش که میتونه فتحم کنه و کسی رو که تا حالا دستنخورده نگه داشتم جر بده.
اسمم واقعیم ریانا است ولی همه ری ری صدام میکنن. هرچند که یه اسم بچگونه به نظر میرسه ولی خودمم معمولا با همین اسم خودمو معرفی میکنم. اساسا آدم باهوشیم. خیلی باهوش. چون علیرغم اینکه همیشه نصف هفته رو غایب بودم، با نمرههای عالی دیپلم گرفتم. نصف دیگهی هفته رو هم با فعالیتهای اجتماعی و چرخیدن تو جاهای عمومی میگذروندم؛ چون بچههای مدرسه سیراب شده بودن و دیگه کشته مردم نبودم و مجبور بودم طعمههای جدیدی پیدا کنم!
عاشق کلاس انشا بودم و وقت زیادی رو تو کتابخونه صرف نوشتن میکردم. شاید تنها دلیلش این بود که میتونستم به خیالاتم پر و بال بدم و بی هیچ محدودیتی روی کاغذ جاریش کنم. البته کتابخونه همون جایی بود که طعمهی بعدیم رو هم پیدا کردم؛ یه بچه مثبت که همیشه یه گوشهی خاص میشست و وانمود میکرد که سرش تو کتاباشه. به این دلیل گفتم وانمود میکرد چون میدیدم که هر سه ثانیه یکبار به من زل میزنه! بالاخره بعد اینکه چندبار این اتفاق افتاد تصمیم گرفتم که خودم پا پیش بذارم. رژ لب جیغمو از جیبم درآوردم و به لبام حسابی رنگ و لعاب دادم و بلند شدم برم پیشش تا بتونم بهتر ببینمش و آنالیزش کنم... بالاخره چشممون به جمال آقا روشن شد. کیس بدی به نظر نمیرسید.
ناخواسته توجهم به عنوان کتابی که میخوند جلب شد. چرا با استفاده از همین سر صحبتو باز نکنم؟!
جالبه که همچنان داری زیست شناسی مولکولی میخونی. بعید میدونم خود کتابخونه هم تا بحال همچین کتابی رو به کسی پیشنهاد کرده باشه.
لبخندی زدم و منتظر نتیجهی کارم موندم.
دیگه نه. به زودی میرم سراغ یکی دیگه.
چشمشو از کتابش برداشت و قسمتی از تی-شرتم که روی سینم بود و روش نوشته بود «بالا رو نگاه کن» دید. خندید و گفت شرط میبندم که از این نگاهها زیادی گیرت میاد.
آره خب. خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی تصور کنی. یه نفس عمیق کشیدم که پشت بندش جلو اومدن بیش از حد سینهمو ببینم. واقعا نیازی به سوتین نداشتم ولی اونروز پوشیده بودم که کاش نمیپوشیدم!
خب، تعریف کن. کدوم دانشگاهی؟
دانشگاه دوک
خیلیم عالی. چه رشتهای؟!
داروسازی. ولی خب فکر نکنم دوست داشته باشی در مورد مطالعاتمم بدونی.
با هزارجور ناز و ادا لبامو لیس زدم و یه گاز گرفتم:
دقیقا. فقط دوس دارم که دهنم گاییده بشه!
بنده خدا هنگ کرده و بود و چند ثانیه عین بز نگام میکرد!
چرا که نه! خب سکسی خانوم بگو اسمت چیه؟
اسمم ریاناست ولی دوست ندارم اسم تو رو بدونم!
چرا؟!
خب آشنایی ما فقط برای سکسه و نه استارت دوستی. پس لزومی نمیبینم که بخوام بشناسمت.
بازومو سفت چسبید و منو توی جیپش برد و پرتم کرد روی صندلی. لباشو چسبوند به لبام.
کجا بریم؟
هرجا که خودت جور کنی. فقط زودتر راست و ریستش کن.
دستمو تو شلوارم کرده بودم و با کسم بازی میکردم که دیدم پسره زل زده به من!
چشاتو درویش کن عوضی. حواست به اون جادهی لعنتی باشه.
دیگه تقریبا رسیدیم.
پیچید سمت راست و سمت یه خونهی بزرگ آجری روند. حس میکردم که لبای کسم ورم کرده و عین چشمه، آب ازش میجوشه که ماشینو نگه داشت. دستمو از شلوارم بیرون کشید و تکتک انگشتای خیسمو لیس زد.
زودی پیاده شو.
میتونستم بی قراری رو توی صداش حس کنم. پس معطل نکردم، پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
به محض اینکه درو بست محکم چسبوندم به در و دوباره لبامو گرفت تو دهنش. فک کنم لازمه بهش یادآوری کنم که این یه قراره عاشقانه نیست! من کیرشرو میخواستم و برای همینم بزور لبامو ازش جدا کردم.
همین الان بریم تو اتاق.
بوسمون تموم شد و توی آپارتمان تاریکش دنبالش راه افتادم. لزومی نداشت که اطرافمو نگاه کنم؛ چون دیگه قرار نبود اونجا برگردم. به محض اینکه رسیدیم تو اتاق، هلش دادم سمت دیوار و جلوش زانو زدم. دکمه هاشو باز کردم و بالاخره چشمم به جمال حضرت کیر روشن شد. کیر و تخماشو تو دستام گرفتم و شروع کردم به مالیدن و لرزوندنشون.
فکر کنم دوست داشته باشی برات ساک بزنم. درسته؟!
سریعتر باش جنده. بلبل زبونی نکن. فقط زودتر بخورش.
کیر خوش تراششو کردم تو دهنم. قبل ساک زدن حسابی میکش زدم و زبونمو روی نوکش چرخوندم. بعدش یه لیس پر تف از پایین تخماش تا نوک کیرش زدم و شروع کردم به ساک زدن. تند و تند دهن و دستمو روی کیرش عقب و جلو میکردم تا حسابی حشریش کنم. اونم همش زور میزد که به کار مسلط باشه ولی خب من نمیخواستم ابتکار عملو از دست بدم. معتقدم که ساک زدن یه هنره و طبیعتا هر کسی هم نمیتونه یه هنرمند باشه. دوست داشتم که منم یه پورن استار ساکر و معروف میشدم. شاید یکی مثل الکسیس تگزاس؛ چون تو ساک زدن یه پا استادم. البته یه جورایی مجبور بودم که بلد باشم. چون وقتیکه حاضر نیستم کس بدم مجبورم طوری براشون بخورم که نفسشون بند بیاد و جبران مافات کس نداده رو هم کرده باشم.
پس کارمو به نحو احسن انجام میدادم و کاری میکردم که حس کنه داره یه کس پر آبو میکنه. بذاقم با پیش آبش قاطی شده بود و از گوشههای لبم روی کیرش میریخت. نالههای شهوانیش تو خونه پیچیده بود و منو حشریتر میکرد. باید دیوونه ترش میکردم. پس کیرشرو در آوردم و یه نفس عمیق کشیدم.
دیگه وقتشه. کیرترو تا تهوتوی دهنم فشار بده. میخوام توی گلوم حسش کنم.
اونم نامردی نکرد و موهام کشید و یهو کیرشرو تا ته چپوند توی گلوم. وقتیکه کیرش خورد به ته گلوم اشک تو چشام جمع شد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و کیرشرو تا جایی که راه نفسم باز شه بیرون کشیدم و گذاشتم که تا همون حد توی دهنم تلمبه بزنه. این کارا سر و صدای جالبی راه انداخته بود که شنیدنش حشری ترم میکرد. کسم داشت حسابی وول میزد و دیوونم کرده بود که دستمو دراز کردم و کسمو چنگ زدم و شروع کردم به مالیدن چوچولم که هر لحظه بزرگتر و سفتتر میشد.
به نظر میرسید که با گاییدن دهنم ارضا شدنی نیست. دیگه خسته شده بودم و میخواستم از دهنم درش بیارم که یهو کیرشرو تا ته توی دهنم فشار داد و همهی آبشرو اون تو خالی کرد و انقدر کیرشرو اون تو نگه داشت تا مجبور شم همشو قورت بدم. هنوزم داشتم کسمو میمالیدم که خم شد و سینههامو چنگ زد. شدیدا ناله میکردم و خودمو تندتر میمالیدم. عاشق این پوزیشن بودم. بهم احساس قدرتی وصف نشدنی میداد که البته توی اون وضعیت هرکسی میتونست اینو از تو چشمام بخونه.
ظاهرا حسابی بهت خوش میگذره؟!
فوق العادست. محاله که بتونی حالمو درک کنی.
البته که میتونم. خم شو میخوام جرت بدم.
بلند شدم و سریع شلوارمو بالا کشیدم.
نه نمیتونی. بهت که گفته بودم فقط قراره اورال سکس داشته باشیم و دهنم تنها سوراخیه که اجازه داری بکنیش.
یعنی چی؟! این ادا اطوارا چیه در میاری؟!
همینکه گفتم. الانم منو به پردیس دانشگاه برگردون.
اومد سمتمو با دستش زد روی سینم. چشماش خبر از عصبانیت بیحد و اندازهاش میداد.
گمشو بیرون و خودت یه ماشین واسه برگشتن پیدا کن.
حالم از این کار مزخرفش بهم خورد. واقعا که آدم رقت انگیزی بود. پلهها رو دوتا یکی پایین اومدم و با عجله از خونه زدم بیرون که یهو محکم به یکی خوردم.
کمکم کرد تا بلند شم. ولی داشتم از خجالت آب میشدم. اوضاعم خیلی داغون بود. موهام توی صورتم پخش و پلا شده بود و میشد کلی آب کیر روی تیشرت و دور دهنم دید.
اوه خیلی میبخشید خانم. اصلا متوجه شما نشدم. فقط من اشتباه میکنم یا اینی که روی تیشرت شماست...؟
آره آقای محترم. آب کیره. اگه ناراحتی از سر رام گمشو کنار تا به زندگیم برسم.
سرمو بلند کردم تا ببینمش که کم مونده بود سکته بزنم!
برایان؟ واقعا خودتی؟!
میبخشید احیانا من شما رو میشناسم؟
از آب کیری که روی تیشرتم ریخته بود چشم بر نمیداشت. ظاهرا لازم بود نوشتهی روی تیشرتمو براش بخونم تا از نگاه کردن دست بکشه. به محض اینکه صورتمو نگاه کرد با تعجب پرسید: ری ری؟! که گفتم: بله. واقعا نمیدونستم که دیگه چی باید بگم!
تو کجا، اینجا کجا، با این یارو؟!
ببین برایان، اگه میتونی فقط منو به ماشینم برسون. نمیخوام هیچ حرفی بزنم.
اوکی. بریم تو ماشین و منم خفه خون میگیرم. فقط بگو که چرا اون؟
من بهش ندادم. فقط یه ساک ساده. همچین گند بزرگی به بار نیاوردم.
توی ماشین نشستم و از شیشه به بیرون خیره شدم.
فقط حرکت کن.
پنج دقیقه هم طول نکشید تا به پردیس دانشگاه برسیم و منو جلوی کابریولتم پیاده کنه.
مرسی
وایستا چند لحظه. صبر کن لطفا. میخوام دوباره ببینمت.
خودت میدونی کجا میتونی پیدام کنی. کار خیلی سختی نیست.
راه افتادم برم سمت خونه. یه حسی مثل به گا رفتن داشتم.
چرا؟! چرا اون؟ و چرا الان؟!
برایان، عشق همیشگی من، درسته که بالاخره یه روزی باید میدیدمش ولی نه تو اون وضعیت. داشتم میرفتم تو اتاقی که تو خونهی مادرم داشتم. باید سریعا یه دوش میگرفتم. چون اگه مادرم منو تو اون وضع میدید روانی میشد.
ویبراتورمو برداشتم و پریدم تو حموم. از وقتیکه برایان رو دیدم لرز خاصی تو بدنم افتاده بود. وقتیم که تو ماشینش نشسته بودم خیلی خودمو کنترل کردم تا با کسم ور نرم و تا دوشم تموم نشد و با ویبراتور به کسم حال ندادم لرزم از بین نرفت.
ترجیح دادم که به خاطر یه سری مسائل خونه بمونم و یه پیتزا سفارش بدم. نمیدونستم دردم چیه ولی میدیدم که هنوز یه جندهی اخموام. مامانم صدام کرد و داشتم میرفتم که زنگ درو زدن و من رفتم درو باز کنم.
چقد شد؟!
دیدم هیچ جوابی نمیده و عین بز بهم زل زده! البته فک کنم نباید بدون سوتین درو باز میکردم. به هرحال ۲۰ دلار بهش دادم و فرستادم بره پی کارش.
بعد اینکه یه تیکه از پیتزامو خوردم رفتم بالا و نازکترین و کوتاهترین پیراهنم رو پوشیدم. میدونستم که باید کجا برم. فقط امیدوارم کسی خونه باشه. دعا کنان تو ماشین نشستم و روندم. بالاخره به اون خونهی آجری رسیده بودم. ماشینو یه گوشه پارک کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم.
داشتم به در نزدیک میشدم که صدای موزیک راک رو شنیدم. خوبه. ظاهرا کسی خونه است. در زدم و امیدوار بودم که برایان درو باز کنه. تقریبا دو دقیقهای از در زدنم میگذشت که دیگه نا امید شدم و داشتم بر میگشتم که بالاخره در باز شد و دیدم که آرزوم برآورده شده!
ریانا؟!
سلام برایان، میتونیم حرف بزنیم؟
حتما عزیزم. بیا داخل تا بریم تو اتاقم. اونجا ساکت تره.
بعد مدتها برای اولین بار بود که حس میکردم که همون دختر بچهی سال دومی هستم.
چی تو رو دوباره تا اینجا کشونده؟!
مثل یه عوضی رفتار کرده بودم و لازم بود که معذرتخواهی کنم. امیدوارم منو ببخشی.
خیلی جالبه ری.
سرتا پام رو یه برانداز کرد.
خیلی دلم برات تنگ شده بود. بدو بیا بغلم.
برایان من اومدم تا مثل یه دختر بالغ باهات حرف بزنم و یه سری چیزو برات روشن کنم. من با اون پسره نخوابیدم. حتی با بقیه هم یه سکس واقعی نداشتم.
اینا یعنی چی؟!
من عملا یه جندهام ولی...
خفه شو ری. اصلا میدونی که من فکر میکردم خواهر کوچولوی رفیقم چقد جذاب و خواستنیه؟!
یهو صورتمو برگردوندم سمتش و نیشم تا بناگوش باز شد!
چی؟! واقعا؟!
آره. یه نگاه به خودت بنداز. هنوزم جذاب و خواستنی هستی.
نفسم بنده اومده بود و به زور حرف میزدم.
یعنی هنوزم دوستم داری؟!
هنوزم دوستت دارم.
تنها کاری که میتونستم رو انجام دادم. جلو رفتم و روی انگشتای پام وایستادم تا لبای خوردنیشو بین لبام بگیرم که حس کردم درد جای گرمای لباشو گرفت.
اصلا معلومه داری چیکار میکنی؟! پیش منم مثل یه جنده رفتار میکنی؟ یا همون ریانای همیشگی باش و یا گورتو گم کن.
میدونستم که حرفاش جدیه.
من جایی نمیرم
پس بیا بغلم ری ری کوچولو
بلندم کرد و منو تو بغلش گرفت. منم پاهامو دور کمرش حلقه کرده بودم و حس میکردم که قراره یه بوسهی بی نظیرو تجربه کن. خیلی حرفهای با لباش لبامو میرقصوند و با زبونش توی دهنمو کشف میکرد. از طرفیم داشت دامنمو آروم آروم بالا میداد و منو بیشتر تو آتیش هوسم میسوزوند.
برایان منو زمین گذاشت و برگردوند. اینجوری جفتمونم پشت به تخت بودیم که با یه فشار کوچولو روش ولو شدیم و دوباره لبامون تو هم گره خورد. از کاری که انجام میدادم کاملا راضی بودم و اون لحظه از زندگی هیچچیز دیگهای نمیخواستم. پس دست انداختم به شلوارشو آروم زیپشو باز کردم. کیر کلفت و دوست داشتنیشو تو دستم گرفته بودم و پرکردن دهن و حتی کسم تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم. نیاز داشتم یادم بده یه جنده چطوری باید کس بده.
خودمو کشیدم پایین و به محض اینکه سر کیرشرو کردم توی دهنم صدای نالهاش بلند شد. همینطور که داشتم زبونمو روی کیرش میلرزوندم بوی قوی طبیعی و مردونهاش رو حس میکردم که اون لحظه برام خوشبوتر از گرون قیمتترین عطرها بود. هرچقدم که بیشتر عطر تنش مشامم رو پر کرده و مستم میکرد، منم کیر بی نظیرش رو بیشتر با دهنم میپرستیدم. البته علاقهی خودم به ساک زدنم بی تاثیر نبود که اینطوری به وجد آورده بودمش. قصد تموم کردنشو نداشتم که سرمو کشید و نذاشت ادامه بدم. ولی من با ناله هام حالیش کردم هنوز سیر نشدم. میخواستم بگم که زمان بیشتری لازم دارم تا بتونم اونو به اوج لذتش برسونم.
میخواستم انقد براش ساک بزنم تا ارضا شه ولی ظاهرا اون باهام همعقیده نبود و خودش کنترل کارو بدست گرفت؛ منو به پشت خوابوند و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدنم. لبامو میک زد و بوسشو تا گوشام ادامه داد. بعد دوباره برگشت سراغ لبام و اینبار شروع کرد به لیسیدنم. از گردنم شروع کرد تا رسید به سینههام. جفتشو تو مشتش گرفت و آروم نازشون کرد. وسطشونو لیس میزد و خودشونو گازای آروم میگرفت. زبونشو دور نوک سینم میچرخوند و گاهیم ضربهای به نوکش میزد. بعدش کل سینهمو کرد تو دهنشو و شروع کرد به میک زدن و در عین حال گازای آروم از نوکش میگرفت. دیوونه شده بودم و میخواستم بره سراغ اصل کاری که سینههامو به هم نزدیک کرد و نوک هردوشونو همزمان چپوند تو دهنش. مثل وحشیا میک میزد و منو دیوونه ترم میکرد.
لطفا برو پایینتر. خواهش میکنم. تروخخدا
دوباره لیس زدنشو شروع کرد تا رسید به شکمم و بعد چندبار زبون زدن نافم رفت سر وقت کسم.
وسط پاهام نشسته بود و تنها چیزی که منو ازش جدا میکرد همون دامن لعنتی بود که خیلی آروم بالا داد و زبون داغشو چسبوند به کس حشریم که باد کرده بود و عین چشمه ازش آب میجوشید. چنبار زبونشو از پایین تا بالای کسم کشید و لای چاکشو لیس زد تا بالاخره چوچولمو بین لباش گرفت و شروع کردن به میک زدن و و زبون زدن. اولین باری بود که همچین چیزیو تجربه میکردم و ناله هام دیگه به جیغ تبدیلشده بود. اونم ولکن نبود و مثل پستونک میکش میزد و گاز گازش میکرد. کم مونده بود به ارگاسم برسم که از خوردنش دست برداشت و بلند شد و پاهامو گذاشت روی شونه هاش و نوک کیرشرو با سوراخ کسم مماس کرد. اون لحظه به هیچی جز پاره شدن کسم فک نمیکردم. همون کسی که از این همه آدم دریغ کرده بودم و حالا میخواستم تقدیم عشقم کنم.
آمادهای کوچولو؟
کاملا ولی خودت چطور؟ مطمئنی که آمادهای؟!
برایان داشت کیر نازشو بین لبای خیس کسم بالا و پایین میکرد.
اوم
ناله کن رایانا
دامن پیراهنمو روی صورتم کشیده بود و با کیرش ضربههای آرومی روی سوراخ کسم میزد و ازم میخواست که دوباره همونجوری ناله کنم. همش اینکارو تکرار میکرد و دیگه صبرم تموم شده بود.
منو بکن برایان. لطفا جرم بده. پارهام کن. میخوام کیر کلفتتو توی کسم حس کنم. زود باش
چرا اینو زودتر ازم نخواسته بودی جنده کوچولوی من؟!
کیرشرو به سوراخ کسم فشار میداد که هم حشری ترم میکرد و هم دردم میومد. میتونستم عشقو تو چشاش بخونم.
عزیزم چیزی برای نگرانی وجود نداره. فقط ریلکس باش تا جفتمونم بتونیم یه ارگاسم عالی رو تجربه کنیم.
کس کوچولوم به کیر کلفتش چسبیده بود و خودمو بهش فشار میدادم تا ترغیبش کنم هرچی زودتر دست به کار شه. ولی حرکت بعدیش بدجور پشیمونم کرد. طوری کیرشرو تا نصف توی کسم فرو کرد که از درد نفسم بند اومد و حتی نای جیغ زدنم نداشتم. انگار فلج شده بودم.
پس که اینطور؟ یه جندهی باکره؟! ها؟! ولی دیگه نه! تو الان جندهی منی. فقط من
حتی بهم فرصت نداد که نفسی تازه کنم. کیرشرو بیرون کشید و اینبار تا ته چپوندش توی کس تنگ و خیسم. هیچوقت فکر نمیکردم که سکس کامل انقدر دردناک و در عین حال شگفتانگیز باشه. میتونستم ذرهی ذرهی کیر کلفتشو حس کنم که داشت راهشو توی کس خونیم باز میکرد. وقتی انگشتشم گذاشت روی چوچولم و شروع کرد به فشار دادنش دیگه حالمو نفهمیدم و روی ابرا بودم. کیرش بیرحمانه توی کسم جولون میداد و انگشتشم همچنان با چوچولم میرقصید که منقبض شدن عضلات کسم رو حس کردم و منم همزمان با تلمبه هاش خودمو بهش فشار دادم.
برایان دارم میشم. تندتر تلمبه بزن. محکمتر. جرم بده.
بدنم به لرزه افتاده بود. نمیتونستم تکونامو کنترل کنم. اشک از چشام سرازیر شده بود و میتونستم طعم شورشو روی لبم حس کنم. دقیقا لحظهای که فک میکردم از این بهتر نمیشه فوران آب برایان توی کسم رو حس کردم. بدنامون به هم گره خورده بود و ترکیب آب کسم با آب کیر برایان روی پاهام جاریشده بود. ذهنم از هر فکری آزاد و مثل روز برام روشن بود که این اولین و بهترین ارگاسم کاملمه.
تب برایان فروکش کرده بود و میتونستم حس کنم که اونم مثل من از این سکس لذت فراوونی برده.
چی تو فکرته ری؟!
خودمو به تخت فشار داده بودم و ناز و عشوه میریختم.
فقط به این فکر میکردم که چند وقت بود که دلم میخواست کیر کلفتتو توی کسم حس کنم.
مثل یه بچه میخندید. خنده خیلی جذابترش میکرد.
واقعا؟ خب حالا چیکار کنیم؟!
الان... خب من دارم به دفعهی دیگهای فک میکنم که قراره کیر کلفتتو توی کس تنگم حس کنم. نظرت چیه که یه بار دیگه هم بریم تو کارش؟!
تو واقعا یه جندهای
اره. ولی جندهی اختصاصی خودت...
ترجمه: Saam
|
[
"بکارت",
"ترجمه"
] | 2016-12-16
| 44
| 3
| 67,718
| null | null | 0.013436
| 0
| 17,046
| 1.646133
| 0.598661
| 3.08853
| 5.084129
|
https://shahvani.com/dastan/سحر-و-پسر-پررو-در-تاکسی
|
سحر و پسر پررو در تاکسی
|
سحر
|
سلام سحرم ۲۹ سالمه و مجردم،
چند وقت پیش سوار تاکسی شدم که یه پیرزن عقب نشسته بود و بعد از سوار شدن من به پسر بچه حدودا، ۱۶، ۱۷ ساله سوار شد و کنار من نشست،
من یه جین زخمی و تاپ با یه مانتو جلو باز پوشیده بودم، یکم بعد از سوار شدنش دستشو گذاشت روی پاس جوری که پشت دستش به رون من چسبیده بود و یکم بعد حس کردم از پارگی شلوارم داره رونمو لمس میکنه، نمیدونم چرا چیزی نگفتم و وانمود کردم حواسم نیست و تو گوشیم رفتم، اروم اروم حرکت دستش بیشتر شد تا جایی که انگشتشو کامل میکشید روی رونم از پارگی شلوارم، یه, اون دستشو اورد و ارنج دستش که چسبیده بود بi بازوی من و گرفت، من فهمیدم چکار میخواد بکنه و اصلا واکنش نشون ندادم، به بهانه دادن کرایهاش شونهاش و اورد روی شونم حالا دستش که ارنجشو گرفته بود گاهی میخورد به سینم، اروم اروم با انگشتش فقط سینهمو لمس میکرد و میمالید به سینم دستشو، لرزش دستشو حس میکردم حالا یا از ترس و اضطراب یا شهوت نمیدونم، یهو یکم که دستشو میمالید به سینم نمیدونم چه فکری کرد انگشتشو یکم کج کرد که از یقه تاپم بکنه داخل، خوب دیگ نمیشد وانمود کنم حواسم نیست و نمیفهمم منم زدم زیر دستش گفتم مثل ادم بشبن بیچاره رنگش مثل گچ سفید شد و اروم گفت چشم ببخشید، ولی دستش همچنان روی رونم بود تا پیاده شدن دیگه تکونش نداد اصلا، منم حسابی خیس شده بودم نمیدونم چرا اصلا گذاشتم دست بزنه بهم، این تجربه رو داشتم گفتم بگم براتون،
|
[
"مالیدن",
"تاکسی"
] | 2024-07-13
| 44
| 12
| 95,101
| null | null | 0.005682
| 0
| 1,239
| 1.436482
| 0.381495
| 3.536434
| 5.080024
|
https://shahvani.com/dastan/مترو-طرشت
|
مترو طرشت
|
سعید
|
یه روز پنجشنبه از دانشگاه داشتم بر میگشتم خوابگاه حوالی ساعت یک بود اومدم توی ایستگاه مترو...، از قضا خیلی هوس کس کرده بودم، اما نمیخواستم خداییش باز پول بدم واسه جنده که هر کون نشوری از راه میرسه میزنه توش. میخواستم یکی باشه کهتر و تمیز باشه و حال کنم باهاش و حداقل پول ندم. طبق معمول در حال رصد کردن اطراف بودم که متوجه خانمی شدم که یه ده متر اونورتر نشسته بود. یه چند باری نگاش کردم اونم متوجه شد و یکی دوبار به هم نگاه کردیم. قطار که رسید اون یکم به سمت من اومد و من هم از همون دری که اون رفت تو وارد شدم. کنار در ایستاده بود و روی زمینو نگاه میکرد و یه گاهی هم گوشیشو چک میکرد. حدود ۳۰ سالش بود و مانتوش معمولی بود. شک داشتم برم تو کارش یا نه! خدایی توی مترو اگه صدای یه زن بلند بشه اونم تو قسمت مردا کون آدمو پاره میکنن. دو سه تا ایستگاه که رد شد یه چند تا مرد دیگه اومدن تو. منم رفتم نزدیک زنه ایستادمو بهش زل زدم. چندتا مردی که بهم نزدیکتر بودن شاید متوجه شده بودن. من اصولا آدم کس خلی نیستم ولی حشر گاییده بود دیگه. دستمو انداختم به میله کناری جایی که زنه تکیه داده بود. این کارم خداییش خیلی ضایع بود. دور و برم رو که نگاه کردم خیلی از مردا و زنا نگاه میکردن. و توی این مدت این زنه که منظور نظر ما بود فقط زیرچشمی حواسش بهم بود. با نوک انگشتم زدم بهش. توجهی نکرد ولی وقتی دوباره زدم برگشت توی صورتم نگاه کرد. خایه کردم یه لحظه. یه لبخند زدم زنه هم یکم خندید. سرمو تکون دادم گفتم آره؟! زنه هم گفت چی آره؟ خم شدم در گوشش گفتم میخوامت! گفتش یعنی چی میخوای منو؟ با یه نگاه منو خواستی؟ گفتم چه کنیم دیگه. گفتم وقت داری؟ گفت چی. گفتم یه ساعت وقت داری. گفت واسه چی؟ گفتم بدجور میخوامت. یه نگاه کرد پایین به کیربرآمده من توی شلوار و خندید. گفت من دارم میرم شهرستان. دیگه از ایستگاهی که من میخواستم پیاده بشم کلی رد شده بودیم. تا رسیدیم ایستگاه امام خمینی. گفت میای؟ گفتم آره. موقع پیاده شدن تمام جرأتمو جمع کردمو یه لحظه دستمو گذاشتم روی کونش و یکم فشار دادم. توی ایستگاه بهم گفت برو خونت بگیر بخواب. چی میخوای از من وسط ظهری؟ گفتم دیوونم کردی. گفت چی من دیوونت کرده؟ گفتم باسنت. خندید گفت آخه من که مانتوم گشاده اگه اون مانتو تنگمو میپوشیدم لابد... گفتم لابد چی؟ جواب نداد. گفت من گشنمه. گفتم کجا میخوای بری؟ گفت دارم میرم قم. تا ساعت ۶ باید برسم. گفتم بیا یه ساعت کارمونو بکنیم ناهارهم بخوریم بعد برو. گفت نمیتونم اگه زودتر دیده بودمت شاید میومدم. گفتم لااقل شمارتو بده. شمارشو گرفتم اسمش نوشین بود. موقعی که داشت واسم شمارشو توی گوشیم میزد یکم بهم چسبید من آروم از بغل سینهشو گرفتم. بعدشم قطار اومدو سوارشد و رفت سمت ترمینال جنوب. بازم موقع سوار شذن با دستم زدم در کونش. واقعا حماقت بود این حرکتم. توی ایستگاه امام خمینی اونم با این همه دوربین. یکشنبه هفته بعدش بهش پیام دادم که نوشین خانم اومدی تهران؟ با کلی اشاره که من کیام بالاخره شناخت منو. گفتم کی میتونم ببینمت؟ گفت میخوای چیکار؟ گفتم میخوام باهات بخوابم. گفتش با من بودن خرج داره. گفتم ای کیرم توش که اینو که فکر میکردم آدمه هم جنده از آب دراومد. خلاصه با کیری برافراشته قبول کردیم که بریم خونش و بکنیمش. با خودم گفتم چونه میزنم بهش پول نمیدمو اینا. خونش طرشت بود. یه محله خوف پر از خلافکار. خلاصه رفتیم آدرسش نزدیک اتوبان فضلالله بود قشنگ همسایه اتوبان:) رفتیم در خونش بهش زنگ زدم درو باز کرد گفت بیا طبقه سوم واحد ۲. رفتیم بالا لای در باز بود. دیدم یه بچه دو سه ساله داشت بازی میکرد با آجراش. رفتم تو گفتم نوشین. گفت بیا تو. رفتم داخل دیدم یه تخت اونجاس یه مردی اونجا دراز کشیده و یه سرم هم بهش وصله خوابیده بود. دیدم خودش اومد و باهام دست داد. خیلی به خودش رسیده بود و خوشگل شده بود. گفت بیا بریم توی اتاق. گفتم این کیه؟ گفت شوهرمه. گفتم چشه؟ گفت بیخیال. گفتم ناراحت نمیشه. گفت اصلا نمیفهمه بهش آرامبخش زدم. گفتم چشه؟ گفت اماس داره. یعنی اونجا آب شدم رفتم توی زمین. خداییش ادعای غیرت و اینا ندارم. ولی هرچی تا اون موقع به دل خودم صابون زده بودم واسم زهر شد. کیرمم همونجا خوابید. یهو برگشتم، گفتم نوشین من نمیتونم. گفت بیا واسه من قیصر نشو. روزی دو سه نفر میان. بدونه اینکه بفهمه ۱۰۰ تومنی که باهاش طی کرده بودم و وقتشو گرفته بودم گذاشتم یه گوشه و برگشتم. از در که اومدم بیرون خیلی بهم فشار اومد چون خیلی به سکس نیاز داشتم و تا دمش اومده بودم. بعد از اونم خیلی وقتا پشیمون شدم حتی که چرا نکردمش!! ولی باز فکر اون مرد مریض که اون گوشه افتاده بود و نوشین که حتما بخاطر شوهرش اینکارو میکرد یه جور واسم تسلی بود.
|
[
"مترو"
] | 2016-10-07
| 39
| 11
| 86,988
| null | null | 0.005033
| 0
| 3,994
| 1.394628
| 0.602542
| 3.641396
| 5.078394
|
https://shahvani.com/dastan/مسافرکشی-و-کردن-کس-در-کمپ
|
مسافرکشی و کردن کس در کمپ
|
رضا پراید
|
سلام به همه دوستان گلم... رضا هستم ۲۹ ساله... پارسال دانشگاه رو با هر بدبختی که بود تموم کردم و الان یکساله با پراید قسطی که دارم محدوده تجریش و یافتآباد مسافرکشی میکنم... داستان برمیگرده به سه ماه پیش که داشتم از جلوی یکی از شعب کمیته امداد رد میشدم که یه خانم جوون دربست خواست... وقتیکه سوار شد فقط توی آینه چشمهای درشت و زاغشو میدیدم... چند متری که حرکت کردم سر صحبت رو با گرونی و این چیزها باز کرد... کمیتهای بود و بیوه... از اونهایی که معلوم بود تیغزن حرفه ایه. پول نداشتو ماشین دربست میگیره... همینجوری که حرف میزد کمکم خودشو به وسط دو تا صندلی رسوند. فهمیدم که طرف آماده هر گونه سرویسه. وقتی ازش پرسیدم کجا پیاده میشی اونم خیلی راحت گفت هرجا تو بری منم میام. زدم کنار و ازش خواستم بیاد جلو بشینه... چادری بودو وقتی جلو نشست چادرشو جمع کرد و اون موقع رون چاقش و جلوبندیش از زیر شلوار لی که پوشیده بود بهتر معلوم شد. دستمو روی پاش گذاشتم تا ببینم چیکارست. دیدم حرفی نزد و من با کمال پر رویی دستم رو بردم روی کسش و شروع کردم به مالیدن... کیرم راست شده بود و دل دل میزد... متاسفانه اون روز مکان نداشتم برای همین دور شهر میچرخیدم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. اون هم از روی شلوار کیر منو میمالید. حشری شده بود و میخواست برام ساک بزنه ولی دوست نداشتم به این زودی ارضا بشم برای همین انداختم جاده قدیم و یه جای دنج توی پارکینگ زدم کنار. یه چادر مسافرتی با یه پتوی سربازی همیشه توی جعبه داشتم. سریع بازش کردم و پتو رو انداختم داخلش... طرف رو داخل چادر لخت کردم. یه بدن سبزه بدون مو و چربی اضافی... کمر باریک با یه باسن گرد و ژلهای. شروع کردم به خوردن سینههاش. نوک سینش سیخ شده بود و نفسنفس میزد. خیلی حشری بود. یه دستم روی کسش بود و با یه دستم سوراخ کونش رو میمالیدم. رگهای کیرم داشت میترکید... اینقدر حشری شده بود که سینههای منو میمکید و خایه هامو میمالید. کیرمرو توی دهنش گذاشت و خیلی آروم میلیسید... متاسفانه کاندوم نداشتم ولی بدجوری داغ شده بودم برای همین از پشت چسبیدم بهش و کیرم روی سوراخ کونش مالیدم و آروم آروم کردم توی کونش. اونم کونشرو عقب و جلو میداد و میچرخوند. بعدش من خوابیدم و اون نشست روی کیرم و تا ته رفت توی کونش... کیرمرو از کونش درآوردم و روی کسش میمالیدم و با چوچولش بازی میکردم... دهنه کسش باز و بسته میشد و معلوم بود خیلی کیر میخواد. کیرمرو توی کس داغش کردم و چندین بار جلو و عقب کردم تا اینکه احساس کردم میخوام ارضا بشم که سریع کردم توی کونش و با یکی دوتا تلمبه زدن تمام آبمروتوی کونش خالی کردم و جیغش در اومد و اون هم ارضا شد...
البته این کس کردن من اون روز برام ۷۰ هزار تومن آب خورد... مرسی از حوصلهای که به خرج دادین.
|
[
"مسافرکش"
] | 2015-04-21
| 3
| 0
| 99,034
| null | null | 0.044954
| 0
| 2,371
| 1.113943
| 0.382487
| 4.55793
| 5.077276
|
https://shahvani.com/dastan/ددی-ب-د-قول-
|
ددی بد قول!
|
در رابطه با داستان قبلی یعنی ″ لیتلگرلِ شیطون″ اکثر دوستان کامنت گذاشته بودند که اگر دست و پا های لیتلگرلِ داستان بسته بوده،چطور کارهایی مثل نشستن و… که در طول داستان وجود داشت رو انجام داده؟
|
****این داستان واقعیت ندارد!
ژانر: BDSM
لطفا اگر به داستانهایی با ژانر BDSM علاقه ندارید، این داستان رو نخونید.
با چشمهای گریون و خسته به عقربههای ساعت چشم دوختم؛
ساعت نزدیک ۰۰: ۳۰ نیمهشب بود و ددی هنوز به خونه نیومده بود.
امروز قرار بود منو ببره شهربازی و کلی خوش بگذرونیم، بعدش هم بریم رستوران و باهم یک غذای خوشمزه بخوریم.
اما ددی زیر قولش زد و مثل شبهای اخیر، تا دیروقت شرکت بود...
دوباره به عقربههایی که گویا امشب باهم مسابقه گذاشته بودند خیره شدم؛
عقربهها، ساعت ۱: ۱۵ نیمهشب رو نشون میدادند.
خیلی دیر کرده بود و نگرانش بودم؛
آروم خمیازهای کشیدم و کمکم پلکهای خیسم داشت رویهم میافتاد که صدای باز شدن در رو شنیدم.
شتابزده چشمهام رو باز کردم که قامت ددی جلوی چشمهای خوابآلودم نمایان شد.
دوباره چشمهی اشکم جوشید؛
با چشمهای اشکی و لبهایی که از شدت بغض میلرزیدند به سمت ددی دویدم.
مشتی به سینهی ستبر و محکمش زدم و با هقهق و صدایی نالون گفتم:
-ددی خیلی بدین، میدونید ساعت چنده؟
و تندتند ادامه دادم:
-قرار بود امروز باهم بریم بیرون، بریم شهربازی ولی شما تا ساعت ۱: ۱۵ نصفشب نیومدید خونه!
آروم دستهای بزرگش رو دور کمرم پیچید و بدن لرزونم رو به خودش فشرد.
اینبار با صدایی گلایهمند زمزمه کردم:
-ترسیدم ددی، ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه و یا هیچوقت نیاید خونه و ولم کنید...!
چند لحظه لالهی گوشم رو به کام گرفت و بعد با لحنی شرمنده ولی محکم زیر گوشم گفت:
+ببخشید نفس ددی، فردا یه قرارداد مهم داریم برای همین کارهام بیشتر طول کشید.
و بعد با صدای مهربونتری ادامه داد:
+قول میدم فردا حتما بریم بیرون، اصلا هرجایی که تو دوست داشته باشی میریم. باشه؟
آروم لب زدم:
-باشه.
من رو از آغوش گرمش جدا کرد و بوسهای داغ روی لبم کاشت و گفت:
+خب کوچولوی من، شام خوردی؟
با لحن لوس و کشیدهای گفتم:
-نچ
+چرا فسقلی؟ مگه من بهت نگفته بودم هرشب سر ساعت شام بخور؟!
تخس به چشمهای مشکیش خیره شدم و گفتم:
-گفته بودید ولی امشب از نگرانی و گریه غذا از گلوم پایین نمیرفت؛
و بعد پشت چشمی نازک کردم و ادامه دادم:
چون یه آقایی بنده رو قال گذاشته بودند!
ددی با خنده لپم رو کشید و گفت:
+مزه نریز پدرسوخته.
زبونی براش درآوردم که ضربهای به باسنم زد و به سمت آشپزخونه رفت.
بعد از ۱۰ دقیقه ددی صدام زد؛
با چشمهای خمار از خواب پیشش رفتم که اشاره کرد روی صندلی مخصوصم بشینم.
پیشبندم رو بست و با زورگویی بهم شیرخشک و پورهی سیبزمینی داد.
بعد از اینکه کامل پوره سیبزمینی رو خوردم، بیاهمیت به نقهای من، جلوی چشمهای مظلوم و حرصی من پیتزا پپرونیای که سفارش داده بود رو خورد.
از اینکه بهم پیتزا نداده بود داشتم غرغر میکردم که با دستمال، دور دهنم رو پاک کرد و یهو دست هاش رو زیر زانوهام برد و بغلم کرد.
به چشمهای ناراحت و حرصیم خیره شد و لب زد:
-غرغر نکن فنچ کوچولو، امشب باهم خیلی کار داریم!
لبهای صورتیم رو از هم باز کردم که بپرسم چهکاری داریم که روی تخت رهام کرد و بعد لباس هاش رو در آورد.
روی بدن نحیفم خیمه زد و لب هام رو به دندون کشید؛
همراهیاش کردم.
همزمان که خشن و تشنهلب هام رو میبوسید، دستهای پرقدرتش تمام تنم رو میکاوید و لمس میکرد!
وقتی دید دارم نفس کم میارم، دست از بوسیدن لبهایی که الان به گزگز افتاده بود کشید.
نگاه گذاریی به چشمهایی که الان از شهوت خمار شده بود انداخت؛
شمرده و بدون هیچ عجلهای تاپ و دامن خرگوشیم، و بعد شورت و سوتین صورتی پاستلیم رو درآورد.
به سمت کمد بازی رفت و یه دیلدوی ویبراتوری آورد.
اشاره زد از روی تخت بلند شم.
دیلدوی ویبراتوری رو روشن کرد و به سمتم اومد؛
دیلدو رو روی تخت به صورت ایستاده و عمود گذاشت و با لحن جدیای گفت:
+روی دیلدو بشین!
آروم و با استرس گفتم:
-چشم ددی.
آروم سر دیلدو رو وارد کصم کردم و کمکم کامل روش نشستم.
لرزش دیلدو باعث شد آه عمیقی بکشم که ددی گفت:
+دخترکوچولوی من هنوز زوده واسهی آه و ناله!
شورتش رو درآورد؛
اومد روبهروی من ایستاد و ادامه داد:
+بدو بیا آبنبات ددی رو بخور جوجهی حشری.
و بعد سر داغ و قارچی شکل کیرش رو روی لبهای خیسم کشید و لبخندی زد.
تمرکز نداشتم چون اون ویبراتور لعنتی تمام هوش و حواسم رو پرت کرده بود!
با اکراه و بدنی شل شده دستم رو دو طرف کیرش قرار دادم؛
آروم زبونم رو بیرون آوردم و کیرش رو مثل یک آبنبات خوشمزه، پر سروصدا و تند تند شروع کردم به لیس زدن.
بعد از اینکه کل کیر و خایههاش رو با بزاق دهنم خیس کردم و لیس زدم، سره کیرش رو داخل دهنم کردم و آهسته و عمیق میک زدم که نجوایی مثل ′′جون′′ از ته گلوش به گوش رسید.
کمکم کل کیر کلفتش رو داخل دهنم کردم و براش ساک زدم.
بعداز گذشت چند دقیقه، با صدایی بم گفت:
+کافیه دختر سکسی من!
و بعد کیرش رو از دهنم بیرون کشید.
دیلدو رو از کص کوچولو و تنگم درآورد و برعکسم کرد.
اسپنکی زد تا براش قمبل کنم.
دستش رو به کص خیس از آبم رسوند، تک خندهاش به گوشم رسید؛
زمزمه کرد:
+دریاچه راه انداختی فسقلی؟!
و بدون حرف شروع کرد به لیس زدن کص پر آبم که داشت دیوانهوار نبض میزد و داغ شده بود!
صدای آه و نالههای از سر لذتم توی اتاق اکو میشد!
ددی محکم و بیتوقف، توی همون پوزیشن و از پشت، کصم رو لیس میزد و میخورد و همزمان بدنم رو نوازش میکرد.
اونقدر به این کارش ادامه داد که در نهایت به ارگاسم بینهایت لذتبخشی رسیدم و با جیغی آروم و مخلوط با آهی عمیق، شل شدم...!
ددی در آخر لیس کوچولویی به کصم زد و آروم بلند شد.
کنارم روی تخت دراز کشید و چشم دوخت به منی که، قفسهی سینهام به شدت بالا پایین میشد و داشتم نفسهای عمیق میکشیدم؛
من رو به سمت خودش کشید و همراه با نفسهای داغی که توی گردنم به خوبی حسش میکردم گفت:
+انرژیت رو حفظ کن، من هنوز ارضا نشدم جوجه!
و بعد چشمک ریزی زد و لب هام رو کوتاه و خیس بوسید.
لبخند کوچیکی زدم که کاندوم صورتی رنگ رو از روی میز عسلی کنار تخت برداشت، روی کیرش کشید و اشاره کرد بشینم روش.
روش خم شدم و دستهای ظریفم رو روی قفسهی سینهاش گذاشتم.
کمرم رو دادم بالا که کیرش رو تنظیم کرد و با فشار جزئی به باسنم، من رو آروم روی کیر شق شدش نشوند و لب زد:
+یالا! کیرسواری کن بیبیگرل من!
با شنیدن این حرف، بدنم رو، روی بدن داغش به حرکت درآوردم و خودم رو سریع، روی کیرش عقب و جلو کردم.
نالههای ریزی که از گلوم بیرون میومد باعث میشد با لذت بهم خیره شه؛
این پوزیشن رو فوقالعاده دوست داشتم!
به چشمهای خمار شدش نگاه کردم و با لحنی شیطون و مهربون زمزمه کردم:
-I love you so much Daddy!
و به حرکاتم سرعت بخشیدم.
ددی دوطرف باسنم رو گرفت من رو و با حرارت و خشونت روی کیرش، عقب و جلو کرد؛
پوزیشن رو عوض کردیم و به صورت داگی کیرش رو داخل کصم فرو کرد و محکم توم تلمبه زد.
شدت ضربه هاش به قدری بود که پوست باسنم به سوزش افتاده و صدای برخورد بدن هامون کر کننده بود!
بعد از دقایقی که بیوقفه و با قدرت خودش رو داخلم میکوبید، لحظهای مکث کرد و پایین تنهاش رو بهم فشرد؛
درنهایت پر فشار و با آه بلند و عمیقی و ارضا شد!
چند ثانیه گذشت که خودش رو ازم بیرون کشید و کاندوم رو درآورد و باهم به سمت حمام رفتیم.
دوش مختصری گرفتیم و بعد از خشک کردن موها و پوشیدن لباس، من رو به سمت تخت هدایت کرد.
بدن کوفتهام رو توی بغلش کشید؛
با عشق به خودش فشرد و بیحرف شروع کرد به نوازش موهای نمدارم.
و من در آغوش گرمش آروم آروم حل شدم و به خواب لذتبخشی فرو رفتم...!
پایان.
سخن
|
[
"بیدیاسام",
"لیتلگرل",
"عاشقی"
] | 2021-09-20
| 13
| 4
| 30,001
| null | null | 0.010882
| 0.153846
| 6,410
| 1.113283
| 0.39524
| 4.55793
| 5.074265
|
https://shahvani.com/dastan/خوابیدن-با-پسر-خواهرم
|
خوابیدن با پسر خواهرم
|
لینا خانوم
|
از اوان کودکی پی به دو خصیصه بنیادین وجودیم بردم.
نخست شهوتی تند و آتشین بود که همیشه و همهجا زبانه میکشید و دوم تمایلم به پسربچهها و مردان جوانتر از خودم.
زمانی که یک دختربچه بودم تقریبا همه پسران فامیل و همسایه را سوار خودم کرده بودم و ازشان کام گرفته بودم تا اینکه یکی ازین پسرکان ماوقع را با مادرش در میان گذاشت و مادره هم منو گوشهای گیر انداخت و سخت تهدیدم کرد.
در عین حال انسانی ترسو و محافظهکار بودم و از همان وقت روابط جنسیم در عالم واقع پایان یافت و به جهان تخیل پناه بردم.
بعد از ازدواج با یکی از همکاران بیماری جنسی من نهتنها بهبود نیافت بلکه افسردگی و استرس و گوشهگیری هم به آن اضافه شد.
بارها شوهر مرحومم وادارم کرد روی میز روانکاو و روانشناسها دراز بکشم اما همه آنها را فریب دادم تا قادر به تشخیص و درمانم نباشند چون راز من تابو و نگفتنی بود و این نخستین باری است که ناشناس قادرم آن را اعتراف کنم.
در بیستمین سال خدمتم اتفاقی برایم افتاد که تا حدی زندگی شخصی و خانوادگیم را بهبود بخشید.
از مدارس دخترانه به پسرانه منتقل شدم و مدیر یک دبستان پسرانه شدم.
اکنون گرچه قادر به تصاحب هیچکدام و دست از پا خطاکردن نبودم ولی صرف بودن در بهشتی از آلتهای جوراجور برایم اکتفا میکرد.
بعد از فوت شوهرم گزینههای خوبی برای ازدواج اظهار تمایل کردند ولی همه رو بدون درنگ رد کردم چون قادر به همخوابگی با همسن و سالان خودم نبودم.
سن بازنشستگی شغلی و یائسگی جسمی هم فرا رسیدند ولی شهوتم زبانه هایش تندتر شد و به مشکلی بزرگ برایم تبدیلشده که دیگر خیار و سوسیس هم جوابگو نیست.
تنها فرزندم در شهرستانی دیگر شوهر کرده و آنقدر در کودکی از من بی مهری دیده که بزور در هفته یک تماس ساده میگیرد.
ازدواج و مادر شدنم تنها برای همرنگ جماعت شدن و ترس از انگشتنما شدن بود.
اخیرا یک گوشی هوشمند خریدهام و یادگرفتهام آن را به تلویزیون متصل کنم. از سایتهای پورن چند فیلم هماغوشی زنان بالغ با پسران نوجوان را سیو کردهام.
وقتی این فیلمها در حال پخش است برهنه در خانه راه میروم و از شدت شهوت تنم شروع به لرزیدن میکند و قطرات ادرار و شهوت بیاراده بر ران هایم جاری میشود.
جمعه روزی بود که برای رهایی از تمنای نفسانی دست به تمیزکاری در آشپزخانه زدم. بعد به صرافت افتادم کل وسایلش رو بیرون بکشم و از نو بچینم. برای جابجایی وسایل سنگین مجبور بودم از پارسا پسر خواهرم کمک بگیرم.
به بالکن رفتم. در آن ساعت کسی در کوچه و خیابون نبود جز یک مشت بچه. پسرها دوچرخهسواری میکردند و دخترها به خرگوشهای توی دستشون غذا میدادند.
پارسا را بین دختران پیدا کردم. ازون فاصله حس کردم چیزی در حال اتفاق افتادن است و پارسا در حال دستمالی یکی ازآن دختران است و خودش را به پشت دختره میمالد.
بیشتر که دقت کردم مطمئن شدم پارسا و باران یک سر وسری باهم دارند.
پارسا رو صدا کردم گفتم بیاد بالا و باران رو هم باخودش بیاره. چند تا از دخترها گفتند خاله منم بیام؟ گفتم نه عزیزم زیاد کار ندارم.
این بچهها از خداشون بود برام کاری انجام بدن چون انعامم نقد و پر و پیمون بود.
با پارسا و باران شروع به تمیزکاری کردیم. روزی که قرار بود از تحریک جنسی دور باشم بیشتر از هر روزی تحریک شدم. تا پشتمو میکردم پارسا و باران همو بغل میکردن و منم شورتم خیس و داغ شده بود.
دلم به حال این دو پرنده عشق سوخت. گفتم بچهها من حالم خوب نیست میرم طبقه بالا یه چرت بزنم. شما همه ظروف رو دستمال بکشید تا برمیگردم. چون خونه دوبلکسه از پلهها بالا رفتم تا به اتاقخواب برسم. یه چهارپایه زیر پام گذاشتم و از شیشه بالای درب توی هال رو دید زدم. پارسا باران رو بغل کرده بود و سینههای کوچولوش رو میمالید. یه دستش هم بین پاهاش بود. باران روی مبل دراز کشید و پارسا خوابید روش و از هم لب میگرفتند. بدنهاشون در هم پیچیده بود و اطرافو فراموش کرده بودند. از مبل پایین اومدن و باران بین پاهای پارسا زانو زد. شلوار پارسا رو کشید پایین و کیر بزرگش عین فنر بیرون جهید. همچین کیری برای پسری در سن بلوغ عجیب بود. هم سایزش دراز و کشیده بود و هم کلاهکش کامل و بزرگ بود. کس و کونم برای کیرش آتیش گرفت. حاضر بودم هرچی دارم رو بدم جای باران باشم. از زیر خایهها زبونش رو حرکت میداد و تا کلاهکش رو میلیسید و دوباره این کار رو تکرار میکرد. تحریک پارسا به اوج رسیده بود چون باران رو گرفت و بطرف دسته مبل هولش داد. دامنش رو کشید پایین و شروع به لیسیدن کسش کرد. یه تف سر کیرش گذاشت و لای پای باران گذاشت. باران قشنگ یه دو متر به جلو پرید. فکر کنم سیر کیر پسره رفته بود تو کونش. از چهارپایه پایین اومدم. پاهامو باز کردم و روی دیوار گذاشتم. به محض اینکه انگشتم داخل کسم شد منفجر شدم و بدنم بشدت لرزید.
چند رورزی گذشت. کیر پارسا شده بود فکر و ذکرم. بارها با پارسا تنها بودیم و فرصت داشتم خودمو تسلمیش کنم ولی نتونسته بودم. اما کس دیگری این کار رو کرده بود و این وسط سر من بیکلاه مونده بود.
کسم دیگر به خودارضایی جواب نمیداد و طلب کیر پارسا رو میکرد.
عصر پنجشنبه بود که خواهرم زنگ زد. گفت ریاضی پارسا خیلی ضعیفه و نگرانم کرده. فکری مثل برق از سرم گذشت. گفتم درس تخصصی من ریاضیاته. بگو بیاد و کتآبشرو با خودش بیاره. یه دوش گرفتم و مختصر آرایشی کردم. بدنمو با عطر و پودر خوشبو و خواستنی کردم. یه دامن کوتاه و نازک پوشیدم و بالاش یک تیشرت چسبون پوشیدم. از آیینه به خودم نگاه کردم بزرگی کون و برجستگی سینههایم توی چشم بود و کسی نمیتونست نادیدهاش بگیرد. از بدو ورود سرش توی کونم بود هرچند سعی میکرد زیاد تابلو دید نزند.
بدنهامون به هم چسبیده بود و بدنم غرق لذت شده بود. کسم مرتب ترشح میکرد و خوشحالی میکرد.
چون کرست تنم نبود سینههامو تا نصفه در معرض دیدش میزاشتم و موفق شده بودم کیرشرو شق کنم جوری که شلوارش باد کرده بود. بوسم میکرد و میگفت خاله جون خیلی دوستت دارم. منم بوسش میکردم و میگفتم منم دوستت دارم پسر خوشگلم.
پارسا جونم میخواست شب پیشم بمونه و ازم مواظبت کنه منم طبیعتا مخالفتی نکردم. به مادرش زنگ زد. شب جمعه بود و مادرش هم از خدا خواسته آنی موافقت کرد.
ساعت یازده شد. پارسا روی زمین دراز کشیده بود و فوتبال جام جهانی نگاه میکرد. منم روی مبل نشسته بودم و دامنم رو جمع کرده بودم تا رانهای سفید و برهنهام جلو دیدش باشد. سرمو تو گوشی کرده بودم و خودمو به حواسپرتی زده بودم. پاهامو جوری باز کرده بودم که اگر شرت تنم نبود کسمو هم میدید. دیگر آشکارا به وسط پاهام زل زده بود. منم تحریکشده بودم و وجودم آتیش گرفته بود. به پارسا گفتم میرم طبقه بالا بخوابم. گفت میخای تلویزیون رو خاموش کنم؟ گفتم نه عزیزم داروهای من خواب آوره به محض اینکه بخورم بیهوش میشم. از پلهها رفتم بالا. پارسا مجبور بود بالاخره برای دیدن بقیه نمایش و لمس کس خوشگلم بیاد توی اتاق خوابم. دامن و شرتم رو پرت کردم کف اتاق و یه شلوار کشی راحتی پوشیدم و به شکم روی تختم دراز کشیدم. مدتی گذشت و تلویزیون خاموش شد. ساعت حوالی یک بود که در اتاق خوابم باز شد. اولش فقط کنارم دراز کشیده بود و یکبار هم اسممو صدا کرد که خودمو به خواب زدم. صورتشو جلو صورتم گذاشت و با احتیاط چند بار بوسم کرد. بوسههای عاشقانه و در حین حال شهوانی. با تردید دستشو تو موهام فرو کرد و نازشون کرد. بدنمگر گرفته بود. پر از تمنا و شهوت شده بودم. هربار که دستش به پوستم میخورد طپش قلبم بالا میرفت وگر میگرفتم. اونم تحریکشده بود و تو حال خودش نبود. وقت بوسیدن لباش پر از حرارت بود و بدنش میلرزید.
بالاخره خوابید روم و بدن کوچکش روی بدنم انداخت. اولش بیحرکت بود و بعد شروع به حرکت کرد. کیرش سفت شده بود و از چاک کونم تا کسم را مالش میداد. دستشو از زیر آرنجم به سینهام رسوند و پستونم رو گرفت. شروع به فشار دادن بدنش روی بدنم کرد و گردنمو بوسید. آنقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم چجوری دستشو توی شلوارم کرد. با اولین تماس خیس کردم و پاهامو باز کردم تا خوب دستمالیم کند. سعی داشت شلوارمو پایین بکشد که با تکان دادن کمرم کمکش کردم و کون برهنه شدم زیرش. چراغ شب روشن بود و نور نصفه و نیمهای اتاق رو نیمه روشن کرده بود. شروع به بوسیدن باسنم کرد. بیشتر داشت بدنمو عبادت میکرد. هربوسه داغی که روی رانهایم میگذاشت حالمو بدتر میکرد و میخواستم از شدت لذت گریه کنم. بزور جلوی خودمو گرفته بودم که هوار نکنم. چاک کونم رو با دو دستش باز کرد و سوراخ کونم رو لیسید. بهشت در تخیلات من جایی بود که یک پسرک کس و کونم را بلیسد و حالا به آرزویم روی تخت خودم رسیده بودم. وقتی زنی در آغوش مردی میخوابد هر مقدار مرد حرارت داشته باشد و از عمق وجودش زن را نوازش کند به همان نسبت زن لذت میبرد و آماده دخول میشود. زبان کوچکش لذتی بهم داد که در عمرم تجربه نکرده بودم و بال پروازی بهم داد که از زمان و مکان جدا شدم و به دنیای ناشناخته لذتهای ممنوعه و داغ قدم گذاشتم.
به همان نسبتی که کونمرو دوست داشت و بوسه بارونش میکرد منم برای کیرش لهله میزدم و در آتش انتظار ورود مردانگیش میسوختم. بالاخره کلاهک کیرش را بین پاهایم حس کردم.
نخستین تلاشش برای دخول به کونم جواب نداد چون کونمرو سفت کرده بودم و راه ورودش را مسدود کرده بودم. آنقدر کیرش رو روی سوراخم فشار داد که بالاخره لغزید و وارد کسم شد. به محض دخول فشارش رو بیشتر کرد و همه کیرشرو داخلم کرد. تمام کیرش داخل کس آتشینم بود. هر مرد دیگری بود که داخل چنین کس داغ و خیسی میکرد ارضا میشد ولی خوبی پسری در این سن و سال این بود که نهتنها خبری از اومدن آبش نبود بلکه بشدت و بسرعت کسمو تلمبه میزد.
با هر تلمبهاش صدای سکس آبدارمون توی اتاق میپیچید. بالشو گاز گرفته بودم و خودم را رها کردم تا برای دومین بار ارضا شوم. آبم اومد وقتیکه کیر بزرگ و سفتش داخلم بود. هنوز هم داشت میکرد و شدت حرکاتش تند شده بود. یدفعه کارش رو متوقف کرد و بیرون کشید. نه توی کسم نه روی بدنم داغی آبش رو حس نکردم. یکبار دیگر کیرشرو بین پاهام گذاشت و شروع به فشار دادن کرد. بازهم کیرش افتاده بود روی سوراخ کونم. همه عضلاتم رو شل کردم و کیرش تا خایه رفت تو کونم. کیرش با آب کسم خیس شده بود و راحت توی کونم عقب جلو میکرد. توی کونم نتوانست بیشتر از دو دقیقه دوام بیاورد و با یک ضربه محکم چند قطره منی ریخت توی عمق وجودم.
کیرش کوچک شد و از بدنم جدا شد. همچنان رویم خوابیده بود و گردن و موهامو میبوسید. غرق عرق شده بودم و مغزم از جستجو و اضطراب تهی شده بودم. پرندهای سبکبال بودم که در آغوش جفتم به آرامش رسیده بودم. وقتی صدای خروپفش بلند شد من هم چشمام سنگین شد و زیرش بهترین و راحتترین خواب زندگیم را تجربه کردم.
|
[
"خاله",
"تابو"
] | 2022-12-16
| 173
| 21
| 497,601
| null | null | 0.006462
| 0
| 9,034
| 2.060901
| 0.624823
| 2.461113
| 5.07211
|
https://shahvani.com/dastan/شوهرخواهر-کیرتیز
|
شوهرخواهر کیرتیز
|
فاطی
|
سلام من فاطی هستم ۲۸ ساله الان ۸ ساله ازدواج کردم. ما فقط ۵ تا خواهریم با مادرمون و من بچه بزرگم، پدرمم فوتشده ۱۵ سال پیش. سال پیش برای خواهر دومم خواستگار اومد پسره اسمش مجیده خیلی خوشگل و با نمکه. از همون اول معلوم بود که سر و گوشش میجنبه. با من خیلی شوخی میکرد. ما کلا تو فامیل راحتیم با هم. از لحاظ لباس و دست دادن با مردها. بعد از یه ۳ ماهی که با مجیدم راحت شدیم دیگه من و خواهرامم جلوش با لباس راحتی رفت و آمد میکردیم. بعد از عقد خواهرم با فزهاد دیگه مجید شوخیاشو زیاد کرد و یه چند باری مثلا تصادفی دستشو زد به باسنم. من از لحاظ زیبایی تو فامیل زبانزدم. یه خانم ۲۸ ساله با پوست سفید چشمهای عسلی و هیکل کاملا مانکنی. یه روز تو خونه مامان اینا با مجید تنها بودم خواستم امتحانش کنم داشتم باهاش حرف میزدم روی شکمم خوابیدم و باهاش حرف میزدم من یه تاپ صورتی با یه شلوار لی تنگ پوشیده بودم دیدم دائم چشمش روی کونمه منم هی تکونش میدادم وهمش زیر نظر داشتمش. یه روزم از حموم اومد بیرون رفت تو اتاق لباس بپوشه یواشی رفتم و از لای در کیرشرو دیدم خیلی بزرگتر از مال شوهرم بود. قضیه گذشت تا یه چند ماهی از عقدشون میگذشت مادرم یه خونه دیگه داشت که داده بود اجاره و تازه مستاجرش بلند شده بود مامان به مجید گفت با مهتاب خواهر کوچیکم (۱۸ سالشه) برو یه سری به خونه بزن ببین آمادس برا اجاره اگه کاری داره تا انجام بدیم. اونا با هم رفتند یه ۱ ساعتی شد حوصلم سر رفت گفتم من میرم خونه خودم. تو راه اتفاقی گفتم یه سری به مجید اینا بزنم.
رسیدم در خونه دیدم در نیمه بازه رفتم تو دیدم هیچ صدایی نمیاد کنجکاو شدم و یواش رفتم داخل حیاط و از پنجره اتاقها داخلشونو نگاه کردم. به آشپزخونه که رسیدم وای دیدم مهتاب داره واسه مجید ساک میزنه بعدش مجید اون کیر گندشو در آورد ودکمه مانتوی مهتاب را باز کرد یه کم سینههای کوچیکشو مالید تاپشو بالا زد و سوتیین شو باز کرد و با ولع سینههاشو میخورد من دهنم خشکشده بود و بدنم داغ شده بود نمیدونستم باید چیکتر کنم یه کم فکر کردم و رفتم درب حیاطو محکم بستم وبا سر و صدا اومدو تو و رفتم طرف آشپزخونه رفتم تو دیدو مجید خندید و اومد دست داد و هی یه وری راه میرفت تا کیرش پیدا نباشه و مهتاب هم سرخشده بود داشت تو کابینتها رو نگاه میکرد. اون روز گذشت تا یه دفعه دیگه هم دیدم آقا مجید داشت با خواهر سومم فرانک ریاضی کار میکنه که خونه خالیشده بود (آقا مهندس عمران بود) باز من تصادفی اومدم داخل و شنیدم که مجید داره میگه فرانک بیا باهم کشتی بگیریم و فرانکم میگه نه حال ندارم من همینطور آروم اومدم داخا پذیرایی و رفتم پشت مبلها مخفی شدم. مجید فرانکو راضی کرد کشتی بگیرن. مدام فرانک و میزد زمین و میخوابید روش و فرانکم میگفت بلند شو بسه دیگه ولی مجید تیز کرده براش. بعد از یه یه ربعی خوابید رو فرانک و فرانک هر چی گفت بسه بلند شو گفت همین طوری خوبه!!! بعد به فرانک گفت میخوای با هم یه حالی بکنیم فرانک گفت نه زشته پاشو آلان یکی میاد. مجیدم گفت نترس پاشو بریم تو اتاق تا بهت بگم چیکار کنیم و دست فرانکو گرفت و برد. منم پاشدم رفتم پشت در اتاق بازم بدنم داغ شده بود صدای نالههای فرانک فقط میومد بعداز نیم ساعت صدای گریه فرانک در اومد که تو رو خدا درش بیار درد داره مجید نامرد داشت از عقب کون خواهرم میذاشت میخواستم برم تو که دیدم کسم پفکرده دست بهش کشیدم دیدم عجب حالی میده همینطوری با صدای نالههای فرانک با کسم ور رفتم تا یه دفعه ارضا شدم و سریع دیدم صدای اونا هم قطع شد خودمو جمع کردم و رفتم بیرون از خونه. یه کم که به خودم اومدم گفتم عجب داره همه رو میکنه و منم بدم نمیاد که باهاش حال کنم کونده خیلی خوشگله و کیر باحالیم داره واینطوری جلوی کردن بقیه رو بگیرم. روزها گذشت تا سه ماه بعد عروسی خالم بود که آقا مجیدم اومد ظهر عروسی داشتیم آماده میشدیم من میخواستم برم آرایشگاه به خواهرم (همسر مجید) گفتم به مجید بگو منو ببره آرایشگاه و بعد تل زدم بهش منو ببره خونه و بعد بیاره عروسی.
داشتیم میرفتیم طرف ماشین دستشو زد به باسنم منم عکس العملی نشون ندادم و تو در حیاطم یه دفعه وایستادم به بهانه فراموش کردن چیزی که بله دیدم اونم از خدا خواسته کامل از پشت چسبید بهم. بازم چیزی نگفتم. رفتم آرایشگاه داشتم میومدم بیرون خانم آرایشگر بهم گفت وای خیلی خوشگل شدی آدم یه جوریش میشه تو آینه خومو دیدم وای خیلی باحال شده بودم. زنگ زدم به مجید اومد دنبالم تا منو دید گفت وای عجب تیکهای شدی خوردنی گفتم هوی چته چرا آب از لب و لوچت آویزونه؟ رفتیم خونه بهش گفتم من لباس عوض کنم بیام. رفتم تو داشتم لباس عوض میکردم که یادم اومد در حیاط بازه تا به خودم اومدم حس کردم اونجاست. دیدم بهترین فرصته پس شروع کردم به لوند بازی الکی با موبایل شروع به صحبت مثلا با شوهرم کردم و هی روی تخت خواب غلط میخوردم و دست به کس و کونم میزدم آخرشم گفتم کاشکی اینجا بودی عزیزم تا منو میکردی و مثلا قطع کردم. دیدم تا تلفن قطع شد اومد تو منم گفتم مجید اینجا چیکار میکنی برو بیرون که دیدم اومد دستامو گرفت و گفت ببین فاطی جون من خیلی وقته دوست دارم و چشم همش دنبالته و... من داشتم فکر میکردم باید چیکار کنم ولی یاد کیرش که میفتادم قلقلکم میشد چه لبای خوشمزهای داشت توای فکرا بودم که دیدم آقا پیشزوی کرده و داره با دستش کونمرو میماله گفتم میدونی داری چه غلطی میکنی؟ گفت خواهش میکنم گفتم دستتو بردار گفت اگه بد گذشت هر کاری خواستی بکن من از اون شوهر سردت بهتر کسترو حال میارم راست میگفت شوهرم سرد بود اونم فهمیده بود در حین این حرفا داشت با اون دستش سینههامو میمالید احساس داغ و خوبی همراه ترس سرتاسر وجودمو گرفته بود گفتم به یه شرط گفت هر چی باشه قبول گفتم من میدونم داری با خواهرمم حال میکنی باید قول بدی دیگه با اونا کاری نداشته باشی؟ گفت ای کلک از کجا میدونی ولی باشه قول. و یه دفعه دست بکار شد اوای یه لب خیلی طولانی ازم گرفت گفتم اشغال آرایشمو پاک کردی مواظب باش تا اینو شنید تاپمو داد بالا و سینههامو در آورد و شروع کرد به خوردن چه حالی میداد وای بعد دستشو میمالید به کوسم سریع هلم داد روی تخت خواب و افتاد به جونم سینههامو خوب خورد و رفت یکراست سراغ کسی بوش میکرد و میگفت به آرزوم رسیدم امروز همچین بکنمت که تا حالا اینطوری نداده باشی حیف این کس و کون که دست شوهر خرته!!! بعد تو یه پشم به هم زدن شلوار و شرتمو در آورد و کسمو با همه وجود شروع کرد به خوردن داشتم میمردم چه حالی میداد شوهرم تا حالا کسمو نخورده بود آه و اوهم به هوا بود گفتم زود باش خیلی دیر شده سریع کیرشرو در آورد چی میدیدم عجب ناز بود سریع پریدم جلوی پاهاش نشستم و شروع کردم به ساک زدن خیلی حال میداد مجیدم خر کیف شده بود یه دفعه گفت بسه دیگه پاشو تا بکنمت که دارم میمیرم منم میدونستم عاشق کونمه قمبل کردمو اونم نامردی نکرد تا ته کرد تو کسم خیلی کیرش بزرگ بود یاد شب حجلم افتادم کسم آتیش گرفته بود همون حال عجیبو داشتم تا به خودم آومدم و به حال افتادم دیدم مجید داره محکم تلمبه میزنه وهای و هوی میکنه منم در حال جیغ زذن بودم گفتم مجید جان بکن مال خودته جرش بده وای اونم حشری شدو بیشتر میزد یه دفعه احساس کردم دارم ارضا میشم یه جیغ بلند کشیدمو ارضا شدم و بیحال شدم یه کم کمر و کولمو مالید و گفت حالا نوبت منه برگرد تا اون کونی که تو کفشم بگام گفتم مجید الان دیگه دیره از جلو ارضا شو کونو بزار برا بعد با هزار قربون صدقه قبول کرد منم پاهامو باز کردم و اون از جلو مشغول شد یه بار دیگه تا اومد ارضا بشه منم ارضا شدم و بع آبش که خواست بیاد منو سریع برگردوند همشو خال کرد روی کونم بعد از کمی استراحت سریع لباسامونو پوشیدیم و رفتیم عروسی امید وارم تا اینجا رو دوست داشته باشید ادامه داستانو براتون مینویسم.
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2012-03-06
| 21
| 4
| 283,246
| null | null | 0.005491
| 0
| 6,592
| 1.306519
| 0.221976
| 3.878307
| 5.067082
|
https://shahvani.com/dastan/رویای-دادن-ریحانه-به-بابا-
|
رویای دادن ریحانه به بابا
| null |
توی آشپزخونه داشتم ظرفارو میشستم که بابا اومد تو آشپزخونه، روی میزی بشقاب میوه بود که بابای خیار برداشتو شروع کرد به خوردن، صدای گاز زدنش میومد، ولی بیشتر از اون صدای نگاهی سنگینیو حس میکردم، بابا پشت من ایستاده بودو تکون نمیخورد، میتونستم اینو احساس کنم که بابا به من نگا میکرد، ولی از همه مهمتر اینکه به کجای من نگا میکرد، خب مشخص بود که داشت به کون حوشکل من نگا میکرد، من اون روزی شلوار پارچهای مشکی که فوقالعاده تنگ بود پوشیده بودم وی تاپ صورتیم تنم بود که تا بالای نافم بود، خیلی دوست داشتم بر گردمو بابا رو نگا کنم ببینم به کجا دقیقا داره نگا میکنه که همون موقع بابا چسبید به منو گردنمو بوس کرد، رنگم پریدو ترسیدم، صورتشو گذاشت روی گردنمو بو میکرد، همون لحظه بود که یکی از دستاشو رو قمبولم احساس کردم، بابا کف دستشو روی قمبولام گذاشتو شروع کرد به نوازش کردن کون من، چه حس خوبی داشت، من که همیشه منتظر این موقعیت بودم شروع کردم به خندیدن، بابا دستشو از رو کونم برداشتو دو دستی دوتا ممههامو گرفت و بهم گفت ریحانه بابا فکر نمیکردم ی همچین کونی داشته باشی، من خوشهیکل و لاغر اندامم، یکم جثه کوچیکی دارم و اون چیزی که تو بدن من از همه نمایان تره کون قمبل و خوش فرمی که دارم، خب اون روزم چیزی که چشم بابا رو گرفت همین کون خوشگل من بود که تو شلوار تنگم خوب کیر بابا رو بلند کرده بود، چون به من چسبیده بود کیر شق کردشو رو کونم احساس میکردم که انگار تکون میخورد، بابا گفت میخوام ی حال اساسی به کونت بدم، دوست داری بابا؟ من با صدای مظلوم و آروم گفتم اره بابا دوست دارم، من ۲۱ سالمه و از تو خواهرام از همه کوچیکترم، منو یکی دیگه از خواهرام تو خونه هستیم و بقیه شوهر کردن، اون یکی خواهرم کون بزرگتری نسبت به من داره ولی بابا همیشه کون منو پسندیده، بابا ممههامو سفت میمالید، منم که دردم میومد فقط میتونستم آخ بگم و بابا قربون صدقم میرفت، دستشو برد زیر تاپو ممههامو دوباره گرفتو دوباره سفت میمالیدشون و گردنممو بوس میکرد، یکی از دستاشو در آووردو و کونمرو از رو شلوار میمالید، منم از شدت لذت چشمامو بسته بودمو فقط میگفتم آی آی اوم آی بابا اوم...
بابا منو برگردوند رو به خودش و تازه چشم تو چشم همدیگه شدیم، با دست چونمو داد بالا و لباشو گذاشت رو لبام، شروع کرد به خوردن لبام، آب دهنمو میمکیدو لبامو کامل میکرد تو دهنش، صدای ملچ مولوچ لب دادنمام تو آشپزخونه پیچیده بود، لباشو از رو لبام برداشتو تاپمو داد بالا، ممههام افتادن بیرون و بابا بدون معطلی هر دوشو گرفت کشید بالا و سر یکیشو کرد تو دهنش، مثلی بچه که پستون مامانشو میخوره اونم داشت پستون دخترشو میخورد، اونقدر سفت میمکید که صدای آخ آخ گفتن من فضای آشپزخونه رو پر کرده بود، بابا هل شده بودو نمیدونست دقیقا میخواد چیکار کنه، منو برگردوند سمت میز و خمم کرد روی میز، نشست پشتمو شلوارو شرتمو با سرعت تا زیر قمبولام کشید پایین، معلوم بود که حسابی حشری شده بود، دو تا بوس به کونم کردو لای کونمرو از هم باز کرد، سرشو کرد لای کونمرو من احساس کردم که سوراخ کونم خیس شد، بله بابا داشت سوراخمو لیس میزد، من قلقلکی میشدمو میخواستم کونمرو بکشم کنار که بابا با دستاش سفت گرفته بودو نمیذاشت، کمکم رفت پایین ترو رسید به کوس کوچولوم، خوردن کوسم انگار بیشتر بهش حال میداد، شروع کرد به خوردن کوسم، زبونشو میکرد لای کوسمو با لباش کوسمو میمکید، تمام بدنم میلرزیدو ی حس خیلی خوبی داشتم، هرچی بیشتر میخورد میلم به دادن بیشتر میشد، یشتر احساس نیاز میکردم بهی کیر کلفت، بابا بلند شدو با کف دست محکم زد به قمبولم، منم از دردی آخ بلند گفتم ولی انگار بابا قصد داشت منو بزنه، دوباره زد به قمبولمو این کارو مرتب تکرار کرد، یکی به این قمبولم میزد یکی به اون، منم دردم میومدو میگفتم بابا نزن درد داره آخ آخ آخ آخ...
ولی بابا این کارو دوست داشت و حسابی منو زد، اونقدر زد که قمبولام سرخ سرخشده بودن و میسوختن، بهم گفت بلند شو و دوزانو بشین روی زمین، اینکارو کردمو بابا شلوارشو کشید پایین، کیر بابا اونقدر بزرگشده بود که داشت شرتشو پاره میکرد، تا شرتشو کشید پایینی کیر کلفتو سفید مثل فنر پرید بیرون وی چندتا تکونی خورد تا ایستاد، بابا گفت بخور عزیزکم، کیر بابا رو گرفتمو کردم تو دهنم، شروع کردم به خوردن کیر بابا و بابا هم دستش تو موهام بودو نازیم میکرد، سر کیر بابا واقعا خوردنش لذت داشت، بابا هم هر دفعهای ی آهی میکشید، بابا نذاشت بیشتر از این کیرشرو بخورمو از زمین بلندم کرد، بدون اینکه ذاره شلوارمو بکنم دوباره منو خم کرد روی میز، یکم سوراخ کونمرو خیس کردو انگشتشو کرد توی کونم، انگشتاشو با سرعت عقب و جلو کرد در آووردشون، بعد دوباره با کف دست به قمبولام زدو سر کیرشرو گذاشت روی سوراخ کونم، آروم فشار میدادو من از درد داد میزدم، اونقدر هل بود که به فکر سوراخ دخترش نبود، بدون اینکه سوراخمو باز کنه میخواست کیرشرو بکنه توش، اونقدر داد زدم تا بلاخره سر کیر بابا رفت توی کونم، ی دردی تو کل کونم پیچید، کمکم کل کیرشرو کرد تو و دوباره تا سرش کشید بیرون، اینکارو مرتب انجام داد تا سرعتش بیشتر شد، دیگه دردم کمتر شده بود داشتم کمکم لذت میبردم از کون دادن، بابا پایین کمرمو گرفته بود تلمبه میزد، شکمش میخورد به قمبولامو صدا میکرد، صدای آه و نالم تو خونه پیچیده بود، آه آه آه آه اوم آی بابا آی آه آه آه اوم آی بابایی آی...
بابا همین طور که منو میکرد کلی فحش بهم میداد انگار نه انگار که دخترشم، میگفت اونقدر میکنمت که بمیری، یا ازم میپرسید بای دختر کونی باید چیکار کرد؟ وادارم میکرد که بلند بگم باید کونش بذاری، یا وادارم میکرد که بلند بگم بابا بیشتر بکنم یا دارم گاییده میشم یا کونم بذار و از این قبل حرفا، این حرفا بیشتر حشریش میکرد، تو همین حین بود که کیرشرو سریع کشد بیرون وی دادی زد و آبش پاشید روی قمبولام، گرمی آب کیرشرو حس کردم، ی آهی کشیدو از رو میز بلندم کرد، برگردوند سمت خودشوی لب آبدار ازم گرفتو بهم گفت ببخشید عزیزکم که اذیتت کردمو بهت دریوری گفتم، بعد بهم گفت بروی دوش بگیر تا بعد من برم، اون روزی دردی رو تو کونم احساس میکردمو ی چند ساعتی سوراخم میسوخت.
|
[
"دختر و بابا"
] | 2011-08-24
| 15
| 5
| 296,165
| null | null | 0.002088
| 0
| 5,278
| 1.125426
| 0.304182
| 4.50224
| 5.066937
|
https://shahvani.com/dastan/کصلیسی-واسه-دختر-خاله
|
کصلیسی واسه دختر خاله
|
سامان
|
درود به همه. میخوام تجربه اولین کصلیسی خودمو بگم براتون. سامان هستم ۲۱ سالم هست. یه پسر نرمال مثل بقیه پسرا نه خیلی خوشگل و دختر بازم نه خیلی زشت.
ماجرا برمیگرده به زمان ۱۷ سالگی من. من نه دوست دختر داشتم نه سکس کرده بودم. فقط سرم تو کار خودم بود و خیلی زیاد مهارت مخ دخترا رو نداشتم اعتماد به نفسم پایین بود.
با دخترای فامیل یا دخترایی که سر کار که میرفتم چون از قبل میشناختم احساس راحتی میکردم ولی با غریبهها سخت بود واسم.
بگذریم. سال آخر هنرستان بود. گفتم بهتره کنکور ریاضی هم بدم که شانس خودمو امتحان کنم.
دختر و پسر تو فامیل ما زیاده. ولی فقط چهار پنج تامون سن هامون نزدیک هم دیگه هست بقیه مثل داداش خودم هشت ده سالشون هست.
یه پسر دایی دارم اسمش رضا هست سه سال بزرگتره ازم. یه جورایی رفیق بچگی هم هستیم. رضا فیزیکش خیلی خوبه. یه چند روز رفتم خونهشون نمونه سوالهای کنکورهای سالهای قبل رو حل میکردیم.
فیزیکی که به ما تو هنرستان یاد داده بودن با توی دبیرستان یه دنیا فرق داشت. دیدم اینجوری شانسم میاد خیلی پایین.
من همه امیدم به فیزیک بود تو هنرستان فیزیکم بیست بود ولی همه امیدام کمرنگ شد.
دیدم زبان درصدش بالاست. به مامانم گفتم زنگ خاله بزنه به نگار بگه اگه وقت داره یه تایمی هماهنگ کنه یه خورده زبان کار کنیم که گفت باشه.
راجب نگار بگم. دو سال ازم بزرگتره. از بچگی رفته بود کلاس زبان و مدرکش بالاترین سطح بود و انگلیسی رو مثل فارسی راحت بلد بود.
یه دختر قد حدود ۱۶۰ اینا هیکل توپر و پوست کرمی. چهرهاش یه دختر خوشگل معمولی
گذشت و ما تایم رو هماهنگ کردیم و میرفتم خونهشون یا اون میومد خونه ما. ما خانواده مذهبی نیستیم. کلا دخترا و زنا راحتن و بدون حجاب واسه همین این چیزا رو دیده بودم واسم عادی بود اینجور نبود که بگم وای موهای دختر خالم رو دیدم یا مثلا دختر خالم با تیشرت اومد تحریک شدم و فلان. نه اینطور نبود. سهشنبه بود رفتم خونه خالم به خاله و شوهر خالم سلام کردم. رفتم تو اتاق نگار که یهو جا خوردم. نگار همیشه دامن و شلوارای خونگی آزاد و گشاد میپوشید. ولی اون روز یه لگ پوشیده بود. دیدم چقدر کونش خوشفرم هست. چه رون و پاهایی داره. جوری برق از سرم پرید که اصن اون روز هیچی نفهمیدم.
شب تو تلگرام باهاش چت میکردم. حرف میزدیم باهم. گفتم نگار من امروز هیچی نفهمیدم. گفت واسه چی. گفتم دلیلش رو نمیتونم بگم. گفت نه بگو باید بدونم. هعی من میگفتم نه هی اون اصرار میکرد. گفتم باشه میگم ولی نمیدونم واکنشت چیه میترسم دوستی و این چیزا بهم بخوره. گفت مگه چی شده نگران نباش بگو.
گفتم باشه میگم. گفتم نمیخوام فکر کنی هول هستم یا چیز دیگهای چون اینجور آدمی نیستم ولی امروز پاهای تو و باسنت دیدم همه چیزو قاطی کردم.
چند تا ایموجی خنده فرستاد و گفت واسه این؟ گفتم اره.
گفت خره مگه نمیدونی باشگاه میرم یه ساله. گفتم نه از کجا باید میدونستم. تو که نگفتی. خاله و مامان هم که نگفتن
یه خورده حرف زدیم. و مسخرهبازی و بعدش قرار شد تایم دفعه بعد که زبان کار کنیم رو مشخص کنیم. گفتم من چهارشنبه و پنجشنبه هفته دیگه بیکارم. گفت اوکی خبرت میکنم. گفتم میخوای بیا خونه ما مامان اینا پنجشنبه میرن روستا خونه خلوطه سکوته میشه درس یاد گرفت اگه که چهارشنبه وقت داشتی بگو من بیام خونه شما تو دیگه این همه راه نیای اینجا گفت باشه
خلاصه قرار شد پنجشنبه بیاد. ساعت دو بود اومد. مامانم گفت بیا ناهار بخور نگار نگار گفت نه مرسی خونه خوردم. من بهش گفتم نگار تو میخوای تو اتاقم استراحت کن من ناهار بخورم. گفت اوکی
ناهار خوردم و رفتم تو اتاق. یه ساعت کار کردیم. ساعت سه اینا بود دیگه مامانم بابام رفتن روستا.
یه ساعت دیگه هم تست هارو حل کردیم و ساعت چهار و نیم این حدودا بود. نگار گفت واسه امروز بسه دیگه به نظرم کافیه. گفتم اره مرسی واقعا خیلی نکات رو واسه تستزنی یاد گرفتم.
نگار رفت رو تخت من دراز کشید. منم داشتم لپ تاپم رو خاموش میکردم. نگار گفت سامان امشب پیام ندی باز مثل دفعه قبل دروغ بهم بگی که متوجه شدی ولی شب تو تلگرام پیام بدی بگی حواست نبوده. با خنده اینو گفت
گفتم نگار تو همیشه شلوارای راحت میپوشی خب نمیشه دید که اون بدن خوش فرمت رو. گفتم الان این شلوار بگ که پوشیدی کی میفهمه زیرش یه کون خوش فرمه😂
گفت اینا رو واسه مردم نساختم که واسه شوهرمه😂
گفتم شوهر یا دوست پسرت؟ یا نکنه خواستگار داری خبر نداریم😂
گفت مرگ خواستگار کجا بوده😂
گفتم پس دوست پسر داری. گفت نه
رفتم کنارش نشستم. یه اروم زدم رو کونش گفتم خب این واسه منه پس؟ 😂
گفت نخیرم. گفتم ولی منو داره دیوونه میکنه. خیلی دلم میخوادش.
اونم میگفت نه ولی با ناز و عشوه. فهمیدم اوکی هست. منم میگفتم نه مال منه
باهاش لاس که میزدم جرات کردم و نزدیکتر شدم بهش و دستام رو روی رون و کونش میکشیدم.
خودمو چسبوندم بهش و دستمو بردم لای پاهاش و سرمو بردم نزدیک صورتش و شروع کردم بوسیدمش
نگار داغ و حشری شده بود. خوابیده بغلش کرده بودم و هعی هما بدنش رو میمالیدم. داشتم روانی میشدم. اولین رابطه من با دختر بود. فکر نمیکردم انقدر نرم و لذتبخش باشه
نگار دستش رو کرد تو شلوارکم و کیرمرو گرفت. شروع کرد مالیدن منم کصش رو میمالیدم. ده بیست ثانیه شد ابم با فشار اومد ریخت تو شلوارکم
دیدم نگار هنوز حشریه. خودم حسم خیلی کم شد وقتی ابم اومد ولی گفتم حیفه اولین باره این موقعیت پیش اومده واسم حتی شاید بتونم نگار رو واسه دفعههای بعد جور کنم اگه الان بیخیال بشم ممکنه بخوره تو ذوقش
واسه همین دیدم یکم تایم نیازه تا دوباره حشری بشم. برا همین بلند شدم رفتم پایین تخت نشستم و نگار رو کشیدم سمت لبه تخت و گفتم عزیزم میخوام کصترو بخورم
دست انداختم و شلوار و شرتش کشیدم پایین و از پاهاش درآوردم. یه کاپشن قبلش بر کرده بود با یه لباس استین بلند که اون لباس رو هم درآورد و یه تاپ مشکی کوچیک زیرش بود
خلاصه وقتی کشیدم پایین واسه اولین بار کص تو زندگیم از نزدیک میدیدم. مو نداشت صاف صاف بود. بعدا بهم گفت رفته لیزر
کصش ترکیب کرم و قهوهای رنگ بود ولی داخلش سرخ سرخ بود. سرمو بردم نزدیک یه بوی خاصی داشت ولی اوکی بودم بوی زنندهای نبود. اول شروع کردم بوسیدنش. مزه آهن میداد یه جورایی. اروم اروم بوسیدم و زبونم رو میکشیدم داخلش. کصش لزج لزج بود. یکم که لیس زدم دیدم داره اه ک ناله هاش میاد بیرون. قسمت بالای کصش رو شروع کردم با سر زبونم تند تند قلقلک دادن و لیس زدن. آه و ناله هاش شدیدتر شد. فهمیدم کارم خوبه ولی زبونم خسته شد اومدم و شروع کردم میکدن و بوسیدن کصش. اسونتر از قلقلک دادن با زبون بود. اونجوری زبون ادم تو ده بیست ثانیه خسته میشد. با آه و ناله هاش منم داشتم حشری میشدم و کیرم دوباره جون گرفته بود.
نگار دستش رو گذاشت رو سرم و فشار میداد به کصش منم صد درصد توانم رو براش گذاشتم. انقدر سرمو فشار میداد به کصش و پاهاش هم دورم حلقه کرده بود داشتم خفه میشدم بعد یهو ول کرد و تند تند نفسنفس میزد. فهمیدم ارضا شده
کل کصلیسی من فکر کنم چهار دقیقه نهایت پنج دقیقه شد.
پاشدم سریع رفتم تو اتاق مامان بابام. میدونستم جای کاندوم کجاست یدونه برداشتم و اومدم تو اتاق
کاندوم رو نشونش دادم. گفت سامان مرسی عالی بوودی. گفتم خواهش میکنم عزیزم.
گفتم ولی تو باز منو حشری کردی. گفت من پرده دارم خره. گفتم خب از پشت میکنم. گفت نه بخدا درد داره و نمیشه. خلاصه هرچی اصرار کردم قبول نکرد. گفتم حداقل واسم بخور گفت باشه. نشست رو تخت منم وایسادم. کیرمرو کرد تو دهنش. حس میکردم ساک زدن خیلی حال بده ولی فقط وقتی سرش رو میخورد بهم حس میداد. نمیگم حال نمیداد ولی همیشه تصور میکردم خیلی حالش بیشتر باشه.
وقتی ساک میزد با چشاش نگام میکرد و منم قربون صدقش میرفتم
در حد دو دقیقه خورد واسم. سرشو گرفتم و کیرمرو مثل تلمبه زدن میکردم تو دهنش حس جالبی داشت وقتی کیرم میخورد به زبون دهنش
دیدم اینجوری ارضا نمیشم.
گفتم نگار عشقم حداقل بزار لاپایی بکنمت. گفت باشه
به پشت خوابید رو تخت منم رفتم افتادم روش با دستام کونش رو از هم باز کردم و کیرم رو فرو کردم بین کونش. شروع کردم تکون دادن و حالتی مثل تلمبه زدن. میخواستم ممههاشو بمالم ولی نمیشد هم تعادلم بهم میخورد و کامل میافتادم رو نگار هم اینکه نگار کامل دراز کشیده بود و ممههاش زیر بدنش بود.
سرشو و موهاشو میبوسیدم و گردنش و گوشاش رو بوس و لیس میزدم.
گرمای بدن و کونش کیرمرو داغتر کرده بود و سرعتم بیشتر شد و آبم خیلی بیشتر از دفعه اول اومد.
پاشدم دستمال آوردم و آبمروپاک کردم
یه خورده دراز کشیدیم و حرف زدیم. گفت تو خیلی خوب میخوری از هم دیگه تعریف کردیم.
نگار ساعت رو نگاه کرد گفت باید برم دیگه سامان. گفتم کاش میشد تا صبح تو بغلم میبودی.
یه خورده دیگه همو بوسیدم. بلند شد شلوار و شرتش رو بپوشه. گفتم وایسا عشقم خودم میخوام انجام بدم. شرتش رو خودم تنش کردم و از روی شرت کصش رو چند تا ماچ آبدار کردم و گفتم من جونمو واسه این کصت میدم😂
لباس و شلوارشو پوشید. ولی من همینجوری لخت بودم. یه حس خاصی بهم میده وقتی مثلا دختر لخت منو میبینه و کیرمرو میبینه. واسه همین لباس نپوشیدم.
نگار رفت دست و صورتش رو شست و اومد که اسنپ بگیره منم همینجوری لخت رفتم واسش خوراکی آوردم. گفتم بگیر عشقم تو راه بخور جون بگیری
کیرمم دوباره راست شده بود.
گفت سامان اسنپ داره میرسه من دیگه میرم پایین منتظرش وایمیسم. گفتم نکنه از این دودول من میترسی که دوباره واست بلند شده😂
گفت خیلی بیمزهای اشغال😂
دوباره بغلش کردم و یه خورده لباشو خوردم و بعدش رفت پایین تا اسنپ بیاد.
با نگار چمد بار دیگه رابطه داشتم اگه خواستید بگید اونا رو هم تعریف کنم
|
[
"دختر خاله",
"ساک زدن",
"کسلیسی"
] | 2024-11-26
| 53
| 5
| 66,201
| null | null | 0.012558
| 0
| 8,144
| 1.677212
| 0.622368
| 3.020131
| 5.065398
|
https://shahvani.com/dastan/پشت-رابطه-ی-فرشته-و-تهمینه-چه-بود
|
پشت رابطهی فرشته و تهمینه چه بود؟
|
bj
|
میدونم برای خیلی هاتون همیشه این سوال بوده و هست که چرا و چطور فرشته همجنس گرا شد. هیچوقت به زبون نیاوردین ولی همیشه این سوال توی نگاه و رفتارتون بود. حالا میخوام یکبار برای همیشه به این سوال جواب بدم.
خوانندهی عزیز، میدونم تو هم که احیانا " نه دختری و نه همجنس گرا بدت نمیاد بدونی قضیه چیه. پس سیر تا پیاز ماجرایی رو که برام پیش اومد تعریف میکنم.
مدت طولانی نتونستم کار مناسبی پیدا کنم. عملا " وردست مادرم شده بودم. نمیخوام بگم با من مهربون نبود یا قهری بینمون بود ولی با توجه به فاصلهی سنی و نسبت مادری، اون هم صحبتی که من لازم داشتم نبود. زندگی با پدر و مادری که یکی دو نسل ازم فاصله داشتنن و حداکثر منو مثل جوونیهای خودشون تصور میکردن میتونست کسلکننده نباشه؟ تنها وجه اشتراکی که داشتیم این بود که هیچ کدوم از وضع موجود خوشحال نبودیم!
تنها دوست دختری که از دبیرستان با هم جیک و ویک داشتیم و محرم اسرار هم بودیم رویا بود که اونم بالاخره با پسری چاپلوس ریخت رو هم. نمیدونم چرا از این پسره خوشم نمیاومد. اما اینکه داشت نزدیکترین دوستم رو ازم میگرفت واقعیتی بود. به رویا میگفتم: حواست رو جمع کن از اونایی نباشه که کارشون تور کردن دخترای پولداره؟ هشدارم نتیجهای واسه من نداشت. آخرش با هم رفتن خارج.
تو فامیل و آشنا همزبون نداشتم. نزدیکترین فرد بهم برادرم بود که حد اکثر هفتهای یه دفعه با زنش میاومدن پیش ما. داشتم میپژمردم. بد خلقی میکردم و بهانه میگرفتم. یک روز برادرم که مغازهی لوازم آرایشی داره با دیدن قیافهی دلخورم پیشنهاد کرد توی یکی از سایتهای اجتماعی برای خودم کانالی درست کنم و اینترنتی لوازم آرایش بفروشم.
سرمایه نمیخواد، از همین جنسهایی که دارم بفروش. با قیمتی که خودم میخرم باهات حساب میکنم. زیر قیمت تک فروشی قاعدتا " مشتری داره. پشتش رو بگیری موفق میشی. حوصله ت هم سر نمیره.
برای راهاندازی کانال و بارگذاری مطالب کمکم کرد. بیشتر از یک ماه طول کشید تا سر و کلهی اولین مشتریها پیدا شد که غیر از تک و توکی مرد مزاحم بقیه دختر و زن بودن. در مورد کیفیت جنس و تخفیف یا اینکه بعد از واریز وجه چه تضمینی هست که جنس فرستاده بشه سوال داشتن. باید با حوصله جواب قانعکننده میدادم و اعتمادشون رو جلب میکردم.
انتظار شقالقمر نداشتم. اگر صد تومنی فروش داشتم حدود بیست تومن گیرم میاومد. چیزی نبود ولی در کنار درامدی که از حساب سپرده داشتم کمکی بود.
برخلاف ظاهرش کار وقت گیری بود. دائم باید پیامها رو چک میکردم و جواب این و اون رو میدادم. گفتگوها یا پیامهایی که رد و بدل میشد معمولا " همراه با نوعی اعتماد غریزی و شاید نیاز غریزی به اعتماد و صمیمیت بود بین کسانی که با دوری و ناآشنایی مبارزه میکردن. موتور این مبارزه نیاز به رابطه بر پایهی اعتماد بود، چیزی که جامعه از ما دریغ میکنه، نیازی مشترک بین همه مون.
به تدریج در محیط زنانهی شغلی غرق شدم که در خدمت زیبایی بود. رژ لب و سایهی چشم مگه برای چیه؟ گفتگو با مشتری در مورد لوازم آرایش و طرز استفاده شون برام مثل این بود که مشتری به آرایشگاهم اومده باشه. وقتی آرایشگر دورت میچرخه تا ازت زن زیباتری بسازه بین تو و اون صمیمیتی شکل میگیره. حرکت انگشتاش لای موهات و روی صورتت حسی از دوستی و نزدیکی بهت میده. یه جور همبستگی متقابل میاد وسط. انگار عضوی از یک قبیله یه عضو دیگه رو برای جشنی آماده میکنه، با لذتی دوطرفه. شاید واسهی همینه که آرایشگری دستمزد خوبی داره و مشتری معمولا " با رغبت پول میده.
از همین جنس بود ارتباطی که با دختری شهرستانی پیدا کردم. اولش برام یه مشتری ساده بود. بعد از اینکه رژ گونهای رو که خواسته بود براش فرستادم پیام تشکر داد: عزیزم جنس به دستم رسید، ممنون، صورتحسابش کو؟ قربون حس اعتمادت.
عرف این بود که قبل از ارسال جنس پولش به حساب ریخته شده باشه. معلوم بود که نمیخواد پولم رو بخوره. میتونست اصلا " تماس نگیره.
جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت. ولی بهت اعتماد دارم. چرا نداشته باشم؟ اگه پولشو ریخته بودی به حسابم مگه از روی اعتماد نبود؟ هر وقت خرید دیگهای داشتی حساب میکنیم. چهل تومن که قابلی نداره.
به همین سادگی دوست شدیم. مشاور خانواده و تغذیه بود و مرتب در این موارد برام مطلب میفرستاد. مجرد بود و با همین شغل مشاوره زندگی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، سرشار از امید و زندگی. وقتی گله میکردم که از کار بی اجر توی خونه خسته شدم میگفت: غر نزن، تا دنیا بهت غر نزنه!
اگه حرف تازهای نداشت یه لطیفه میفرستاد. عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفتهی آرامش و محبتی شدم که تو چهرهی مهربون و خندونش موج میزد. برغم درگیر بودن با درد کمر هیچوقت نمینالید. برعکس، همیشه دلگرمی میداد. به صدای گرم و نرمش معتاد شده بودم. به محض اینکه حوصله م سر میرفت میرفتم سراغش. شیرین و مادرانه یه چیز جالبی میگفت، مثلا ": باز چی شده فرشتهی کوچولوی من، بارون پر و بالت رو خیس کرده نمیتونی پرواز کنی؟
بعد از اینکه شنیدن صداش آرومم میکرد قربون صدقه ش میرفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از این همسایههای به درد نخور.
دنیا رو چه دیدی، شاید یه وقت همسایه شدیم.
پولی رو که طلب داشتم هیچ وقت باهاش حساب نکردم. بالاخره جاش یه کار سرامیک برام فرستاد، مجسمهی زنی با طفلی در آغوش. حس مادری توی مجسمه ابدی شده بود. دلم میخواست من و تهمینه جای اون بچه و مادر بودیم.
تهمینه هم کانال داشت ولی کارش رونقی نداشت. کار منم رونقی نداشت ولی حداقل خرجی نداشتم. تهمینه ترجیح داده بود سختی بکشه ولی روی پای خودش باشه. به رغم مهربونی و نرمدلی ارادهای محکم و شخصیتی قوی داشت. این ترکیب فوقالعاده در شخصیتش علاقه و احترام منو بیشتر میکرد. بنر آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم تا شاید مشتری هامون بیشتر بشه. خیلی هم بینتیجه نبود.
وقتی فهمیدم برای مخارجش مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. خودش خم به ابرو نمیآورد. همچنان قرص و با روحیه بود. در مقابل شخصیت پر تحمل تهمینه من یه دختر نازک نارنجی به حساب میاومدم. فکر اینکه اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. بهش چیزی نمیگفتم ولی تو فکر بودم. برادرم که تا حدی در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد ازش بخوام راجع به بازار لوازم آرایش و قیمت مغازه تو شهرش تحقیق کنه شاید بشه اونجا کاری راه انداخت.
چندماه پرس و جو و پیگیری مداوم بالاخره جواب داد. این نتیجهی ارتباطی بود که از حد عادی گذشته بود و به یه دوستی قوی رسیده بود. با اعتبار حساب سپردهای که داشتم یه مغازهی کوچیک تو یه خیابون فرعی جور شد. مطابق معمول بخشی از سرمایه مال برادرم بود که باید مغازه رو با جنس پر میکرد. گردوندنش با تهمینه بود که باید آموزش میدید.
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. تهمینه تو ترمینال منتظرم بود. مثل عشاقی که به هم رسیده باشن دویدیم طرف هم. همدیگه رو همچین بغل کردیم که انگار هزار سال از هم دور و بیخبر بودیم.
خوش اومدی فرشتهی من.
به شهر ملکهی فرشتهها.
با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست تهمینه رو گرفته بودم و زل زده بودم به صورتش تا گرما و صفاش رو جذب وجودم کنم. دستم رو به تناوب فشار میداد و نگاه متبسمش به افقی بود که غروب قرمز و قرمزترش میکرد.
احساسات بهم غلبه کرده بود، درسته که خیلی بهم نزدیک شده بودیم ولی باید باید خودمو کنترل میکردم. گفتم: خیلی خوشحالم، امیدوارم کارمون بگیره.
با این شوق و انرژی حتما " میگیره، شک نکن.
دست تنها مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنسها رو گذاشتیم واسهی بعد چون وقت زیادی میبرد. با همون تاکسی راهی خونه ش شدیم. خونهی کوچکی بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. تنها چیز لوکسش یه کتابخونهی کوچک بود با کتابای پر مغز. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم سوالی رو که از اول آشنائی تو ذهنم بود بپرسم: چرا تنها زندگی میکنی؟
بدون مکث جواب داد: کی گفته من تنها زندگی میکنم؟ چند روز که پیشم باشی با چشم خودت میبینی سرم چه شلوغه. تو هم که جای خود داری. اگه منظورت شوهره منم مثل تو نمیتونم به زور واسه خودم شوهر یا مونسی اجیر کنم. اگه منظورت موندن پیش پدر مادره، خودتم خوب میدونی وقتی درس و مشقت تموم شد موندن پیششون راحت نیست. خانواده از نظر معیشتی و سرپناه یا عاطفی کمکه ولی در کنارش دست و پای آدم بسته میشه. تو لونهی خودت که باشی بندی به پاهات نیست. اونقدر از وضعم راضیم که اگه واسهی گذرون زندگی مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا آزادی و استقلالم رو از دست بدم.
حرفایی که شنیدنش هر دختری رو تکون میداد اینقدر راحت و ساده از دهنش بیرون میاومد انگار داره راجع به املتی که خورده بودیم حرف میزنه.
به روحیه ت حسودیم میشه، ولی واقعا " سختت نیست؟
سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید جنبهی پرداخت بهای آزادی رو داشته باشی. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه دردی میخوره؟ همون بهتر که بگذاریش واسهی بقیه.
شبیه این حرفا رو قبلا «هم شنیده بودم، دوست پسر رویا هم خیلی از آزادی حرف میزد. فرق تهمینه این بود که واقعا» بهش عمل میکرد.
می دونستم اهل ریاضت کشی و عرفان و این جور اعتقادات نیست. بخشی از فقرش مربوط میشد به کمردرد مزمنش که اجازه نمیداد جایی استخدام شه. این کمر درد مشکلی بود که باید یه راه حلی براش پیدا میکردیم. به هیچ وجه حاضر نبودم سلامتیش با سر پا وایسادن به خاطر شندرغاز پول بدتر شه.
موقع برگشتن راجع به مشکلات دیگهی تنها زندگی کردن از جمله سکس صحبت کردیم. در این مورد حرفاشو راحتتر درک میکردم.
گفتم: با اینکه تا حالا رابطهی این چنینی نداشتم باهات کاملا " موافقم که جنبهی عاطفی یا روحی سکس از جنبهی جسمانیش خیلی مهم تره.
اون موقع که هنوز هر رو از بر تشخیص نمیدادم تجربه ش کردم. حالا حتا تصورش رو هم نمیکنم با همچین آدمایی بخوابم.
به شوخی گفتم: پس واسهی امشب باید دنبال مسافرخونه باشم!
با شوخی به شوخیم جواب داد: مسافرخونه؟ تا حالا مسافرخونه نخوابیدم، تجربهاش نباید بد باشه، باهات میام.
از ته دل خندیدیم. دست در دست تاریکی رو میشکافتیم و به طرف خونهای میرفتیم و که انتظار داشتم چراغ امید سر درش روشن باشه.
به محض ورود با لباس روی تخت ولو شد.
لعنتی، بازم کمر و پام گرفت. باید یه بروفن بخورم.
دوش آب گرم هم خوبه، پدرم که همیشه از کمر درد میناله اینو میگه. مادرم مرتب مشت و مالش میده. اونم بروفن یا چیزی تو همین مایهها میخوره. برو یه دوش بگیر بهتر میشی.
آره میدونم، بزار یه نفسی بگیرم. بعدش با هم دوش میگیریم. باید تو مصرف سوخت و آب صرفهجویی کنیم.
توی حموم خیلی راحت لخت شدیم. انگار دفعهی هزارمه که با هم حموم میکنیم. اندامش معمولی بود با سینههای نسبتا " کوچیک. طبیعت در این مورد بهش خیلی لطف نکرده بود با این حال بدنش برام خوشایند بود، همون طوری بود که باید باشه، ساده و بیتکلف وتر و تمیز. دلم میخواست لمسش کنم، بغلش کنم ولی روم نمیشد.
گفت: با این تن و بدن سکسی چطور تا حالا دستنخورده موندی؟
هندونه زیر بغلم نذار، خودم میدونم چقده بیعرضه م. میخوام کمرت و پات رو صابون بزنم که نرم شه همینجا ماساژت بدم، اشکالی نداره که؟
فقط مواظب باش زیادی بهم خوش نگذره مثل بابات معتادش بشم.
با ملایمت هرچه تمومتر پشتش رو و پاهاشو لیف و صابون زدم.
چه کیفی داره یکی پشت آدمو لیف بزنهها!
بعدش شروع کرد به زمزمهی ترانهای از عهد بوق: «یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره...» صداش تو چاردیواری حموم میپیچید و منو با خودش میبرد به یه دنیای رویایی. شروع کردم به ماساژ پشتش. تماس دستم با پوست نرمش که در ضمن لرزههای آوازش رو بهم انتقال میداد حس خوبی داشت، حسی سرشار از صمیمیت. در اون لحظه نسبت به تهمینه حس مادری داشتم. مادری که داره از بچه ش پرستاری میکنه. سرگرم پاهاش که شدم ماهیچههای سفتش زیر دستم حس دیگهای داشت. احساس کردم چشمهای تو بدنم شروع کرد به جوشیدن. «خدای من، چرا اینجوری شدم». سعی کردم حواسم رو به چیز دیگهای مثل سنگ پا یا سوسک مردهای که تاقباز افتاده بود پرت کنم ولی اون حس کمتر نشد. احساس کردم دستام سست شده و میلرزه. تهمینه آوازش تموم شده بود. صدای نفس خودم رو میشنیدم و صدای قلبمو در پسزمینهی پوست زندهای که جلوی چشمام برق میزد. دستامو دور پای چپش که میگفت گرفته حلقه کردم از پائین به بالا و با فشار مختصر حرکت دادم تا به شل شدن ماهیچهها و جریان خون کمک کنه. به انتهای رونش که رسیدم دستام دیگه بهم نمیرسید، از جا در رفت و خورد به وسط پاهاش. محکم نخورد ولی غیر مترقبه بود.
ووی، چکار میکنی دختر، چرتم پاره شد؟
ببخش عزیز، لیز بود دستم سرید.
گفت: مثل برقگرفتگی بود.
به شوخی گفتم: برق خوب یا بد؟
بزار نوبت من بشه، چنان برقی ازت بپرونم که حظ کنی!
زدیم زیر خنده. تا حدی از اون حس و حال بیرون اومده بودم ولی هنوز از ماساژ دادنش لذت میبردم. چند دقیقهای ادامه دادم تا خودش گفت کافیه. زدم به باسنش: انعام ما فراموش نشه! برگشت یه بوس کوتاه گذاشت گوشهی لبام. بیاختیار دستامو دور گردنش حلقه کردم چسبیدم بهش: مرسی ازانعام.
با دستاش دو طرف سرم رو گرفت کمی از خودش کمی دورم کرد. زل زد به چشمام. فکر کردم داره ته ذهنم رو میخونه. هیپنوتیزم شده بودم. با فاصلهای که از هم گرفتیم نوک سینههام رو پوستش سرید. با حس برقگرفتگی.
ووی، منم برق گرفت!
دختر هیز، یه چیزیت میشه انگار. الان پوستتو میکنم!
با لیف و صابون افتاد به جونم. بیمحابا و رودروایسی لیف میکشید. زیر بغل که رسید قلفلکم اومد و به خنده افتادم. جدی به کارش ادامه داد. تماس دستش با داخل رونم دوباره حالمو دگرگون کرد. ساکت خودمو سپرده بودم بهش. بالاتنه رو تمام و کمال لیف کشید. تماس مکرر لیف با سینههام باعث شد نوکشون بزنه بیرون. امکان نداشت از چشمش پنهون بمونه. ولی به روی خودش نیاورد. نمیدونستم خودش چه حسی داره، هرچی بود بروز نمیداد. به نظرم نوک سینههای خودشم یه کم بزرگتر شده بود، مطمئن نبودم. لیف رو گذاشت کنار و با دست به کارش ادامه داد. دستش همهجا میرفت، روی سینهها، وسط پاها و حتا لای باسنم، ولی هیچ جا مکث نمیکرد یا فشار بیشتری نمیداد. من خواه و ناخواه در حال لذت جنسی بودم ولی اون انگار که داره بچه شو میشوره. خدا خدا میکردم متوجه ترشحات پائینتنه م نشده باشه. آخر سر زد به باسنم: دفعهی دیگه منو اینجوری بشور.
انعام نمیخوای؟
مزدمو از تن و بدنت گرفتم، مدتها بود اندامی به این خوش تراشی ندیده بودم. حس زیبایی شناسیم شکوفا شد. فکر نمیکردم بدن یه زن برام جذاب باشه. منحرف نشده باشم؟
غلط کرده هر کی همچین فکری بکنه! مطمئنم اگه اینقدر صمیمی نبودیم همچین حسی محال بود. تو رو نمیدونم، خودمو میگم.
با هم رفتیم زیر دوش. آب ولرم از تن و بدنمون سرازیر بود. کف صابون و هر فکر مزاحمی رو از بدنم و روحم میشست و با خودش میبرد. به خودم جرئت دادم و شروع کردم به لمس بدنش، هر جایی که میخواستم. با کف دستم سینههاشو اونقدر نوازش کردم تا نوکشون مثل مال خودم کاملا " بیرون زد. آروم شروع کردم به مکیدن. با اینکه تحریکشده بودم برای ارضای خودم نبود. دلم میخواست لذت ببره، لذتی که فکر میکردم حقشه. کجا میتونستم دوستی به این خوبی و اینقده حساس، حتا حساستر از خودم پیدا کنم؟ فکر اینکه تهمینه توسط من به حسی برسه که ازش محرومه لذت بیشتری داشت تا اینکه خودم ارضا شم. یه جور جبران کردن آرامشی بود که این مدت ازش گرفته بودم. غریزی دستم لای پاهاش رو نوازش میکرد تا حس زنانگیش رو برانگیخته و از مرزی که پشتش متوقف بود رد کنه. دو دقیقه نکشید که با لرزش بدن جوآبمروداد، و بوسهای که لبام توش گم شد.
عزیزم...
فرشته...
از حموم که بیرون اومدیم تقریبا " حتم داشتم برای همیشه پیش تهمینه میمونم. هیچ گزینهی دومی برام مطرح نبود مگه اینکه اون نخواد. واسهی جواب به این میل بیان نشده نمیتونستم صبر کنم.
تهمینه، اگه بخوام پیشت بمونم...
چرا که نه، آینده هم خودش بهمون میگه باید چکار کنیم. بی خودی نگران نباش.
ولی نگران بودم، نگران از اینکه کارمون نگیره یا تهمینه نظرش نسبت به من عوض شه.
شب کنار هم خوابیدیم. تهمینه کتابی دست گرفت.
بلند بخون منم حال کنم.
ولی حواسم جای دیگه بود. برنامهریزی برای بازاریابی. تبلیغات محلی. ارتباط با آرایشگاهها. فکرم که بین موضوعهای محتلف میچرخید خودمم زیر ملافه وول میخوردم.
هی، حالت خوبه؟ اگه شکلات میخوای بگو، فکر کنم از عهدش بر بیام.
با اینکه تو فازش نبودم، پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. شاید اگه ارضا میشدم آروم میشدم و راحت میخوابیدم ولی تصمیم گرفتم مقاومت کنم. دلم نمیخواست بی جنبه باشم. کی از یه دوست بی جنبه خوشش میاد؟ در جوابش گفتم: اگه بگم از شکلات خوشم نمیاد دروغ گفتم، ولی ترجیح میدم بزارمش واسهی یه وقت دیگه، میدونی که بهتره خودش پیش بیاد. من فقط میترسم کارمون نگیره. بی تابیم مال اینه.
بیخود نگرانی. ما زورمون رو میزنیم، مطمئنم موفق میشیم، ولی اگه به هر علتی به نتیجه نرسیدیم اون موقع هم جای نگرانی نیست. با رفتن سراغ یه کار دیگه به روزگار بیلاخ نشون میدیم!
مثلا " میریم کنار خیابون؟
انگار از این ایده زیادی خوشت اومدهها؟ خیلی سادهای. یه ماه هم دوام نمیاری. مشتریات اگه دخلت رو در نیارن، به زودی سر از زندون در میاری و علاوه بر جبس باید بازپروری زیر نظر امثال من رو هم تحمل کنی. آزاد هم که بشی محیطی که قبلا " پست زده بعیده همین طوری قبولت کنه. دفعه دیگه که واسهی مشاوره رفتم اونجا تو رو هم با خودم میبرم با چشم خودت ببینی یه من ماست چقدر کره داره.
با همهی این حرفا حاضرم برم کنار خیابون ولی به وضعیت سابق برنگردم.
اگه این فکر خیالتو راحت میکنه اشکال نداره، میتونی رو منم حساب کنی. فکر کنم کنار خیابون به اندازهی هر دومون جا باشه!
زدم زیر خنده. از تجسم خودم و تهمینه کنار خیابون خنده م گرفت.
فکر کن تو پیرهن قرمز مکش مرگ ما پوشیده باشی منم رژ کالباسی زده باشم... چی میشه!
تهمینه هم به خنده افتاد. حس همدلی تهمینه و اینکه در هر حالی پشتم میمونه خوشحالم کرده بود. حالا از خوشحالی میخندیدم و از ته دل. تهمینه هم نمیتونست جلوی خنده شو بگیره. تو رختخواب نشسته بودیم با متکا تو سر و کلهی هم میزدیم و میخندیدیم.
پیرهن قرمزی...
لب کالباسی...
از تقلا خیس عرق شده بودیم. خنده هم ول نمیکرد. اجبارا " دوباره دوش گرفتیم، کرم خنده هم خوابید. دیگه خواب از سرمون پریده بود. تا دیروقت راجع به کارهایی که میشد بکنیم حرف زدیم. دلم قرص شد. مثل سنگ تو بغلش خوابیدم با آرامشی که هیچوقت تجربه نکرده بودم.
از فرداش دنبال کار سگدو زدیم، اونقدر دوندگی کردیم و این در و اون در زدیم تا کارمون گرفت، خوبم گرفت. رمز موفقیتمون، غیر از پشتکار همدلانه، عرضهی جنس اصل و درجه یک بود با قیمتی که جنس بنجل یا معمولی رو کنار میزد.
سفر یک هفتهایم بیشتر از یک ماه طول کشیده بود. شبا طوری خسته بودیم که دیگه نای پرحرفی یا کار دیگهای نداشتیم. تنها زنگ تفریح مون حمامی بود که با هم میگرفتیم و گاه به گاه با لیف کشی و مشت و مال همراه میشد و از صمیمیت مون پاداشی میگرفتیم.
یه آخر هفته برگشتم تهران برای حساب و کتاب با برادرم، آوردن وسایل و کارای دیگه مثل باز کردن حساب جاری که بدون ضمانت برادرم نمیشد.
توی اتوبوس برگشت که نشستم احساس کردم برای همیشه از زندگی گذشته فاصله گرفتم. به نظرم اینجوری رابطه م با خانواده خیلی بهتر شد. از اون بن بستی که توش گیر کرده بود بیرون اومد. اونام از خوشحالی من خوشحال بودن. تلفنهای سرخوشانهای که از اون به بعد با هم داشتیم امکان تداوم همچین رابطهای رو تائید کرد.
بدون هدر دادن وقت برگشته بودم پیش تهمینه. کار مشاوره ش رو نباید ول میکرد و با کمر دردش نمیتونست ساعتهای طولانی سر پا وایسادن توی مغازه رو که جایی برای استراحت نداشت تحمل کنه. لیلی و مجنون دوباره کنار هم بودن.
بالاخره یه دفعه باهاش به ندامتگاه زنان رفتم. چون در قبال کارش پول نمیگرفت احترام زیادی براش قائل بودن. با اینکه فقط مدرک کارشناسی داشت خانم دکتر صداش میکردن. بهمون هشدار دادن پول و طلا با خودمون نبریم داخل که ندزدن. نزدیک بود خندم بگیره، هیچ کدوم نه طلا داشتیم نه پولی که ارزش دزدی داشته باشه.
تو زندونیها همه جور آدمی بود. یه زنه شوهرش رو کشته بود.
خوب کاری کردم، مگه نه؟
زنی که کنارش نیشش باز بود گفت: معلومه که خوب کاری کردی، شوهر دیوثی که غریبهها میاره با زنش بخوابن تا به موادش برسه حقش همینه، شیرت حلال! اگه یه وقت از اون دنیا برگشت این دفعه خودم میکشمش!
دخترای جوونی هم بودن که به دام عشق یا هوس افتاده بودن. جرم بیشتر زندونیا مواد بود، بعدش سرقت و رابطه. اکثرا " از قشرهای فقیر بودن، غیر از تک وتوکی متعلق به خانوادههای مرفهتر که تنوع طلبی یا هوس گرفتارشون کرده بود.
وقتی بیرون اومدیم مخم تاب برداشته بود. شوخی کنار خیابون وایسادن برام شد یه طنز سیاه.
به تهمینه گفتم: اگه دست من بود همه شون رو ول میکردم برن پی کارشون. این مادر مردهها چه تقصیری دارن؟
واقعیت تلختر اینه که زندون وضعشون رو بهتر نمیکنه. منم فقط سعی میکنم بهشون امید بدم تا کارشون به جاهای ناجورتر نکشه.
یه دفعه هم رفتیم مرکزی که از دختر بچههای بیسرپرست نگهداری میکردن. تهمینه اونجا هم رایگان مشاوره میداد. از در وارد نشده بچهها با جیغ و هلهله از سر و کولش بالا رفتن، همه دوستداشتنی و با نمک. محیط شادی به نظر میرسید، البته تا وقتیکه ندونی یتیمی و گرسنگی یعنی چی و یا سالها پیش از بلوغ از طریق بردگی جنسی با جنسیت آشنا نشده باشی. با این حال دلم هوس بچه کرد.
تهمینه برام توضیح داده بود که قانون جدید به زنای مجرد اجازه میده به عنوان مادر خونده سرپرست دختر بشن. و میدونستم خودش هم با استفاده از همین قانون برای سرپرستی یکی اقدام کرده که مراحل اداریش داشت طی میشد. بیصبرانه منتظر بودیم بچهای رو که انتخاب کرده بود تحویل بگیریم. نشونم داده بودش. چهار سالش بود، تپل مپل با موهای فرفری و سابقهای دلخراش که نگم بهتره. اینقدر ناز بود که میخواستی مثل آدامس بجویش.
بعد از اینکه درامد مطمئنی پیدا کردیم تونستیم خونهی بهتری بگیریم با اتاق اضافی واسهی مریم کوچولو که دیر یا زود بهمون اضافه میشد.
استحکام رابطهی من و تهمینه به نهایتش رسیده بود با این حال هیچ توقعی از هم نداشتیم، مگه به عنوان یه تکیهگاه روحی و سرچشمهی انرژی و اعتماد. هیچ کدوم به تنهایی و بدون خصوصیات اخلاقی که داشتیم نمیتونستیم به این موقعیت دلچسب برسیم. حساسیت به کیفیت زندگی و غریزهی نوعدوستی که مطمئنا «توی همه هست و فقط باید یه جوری بیدار بشه، سریش تموم نشدنی این رابطه بود. مطمئنم هیچ رابطهای، همجنس گرا یا غیر اون، بدون این زمینه نه لذتی داره و نه دوام خود به خودی. و اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرایی یا موضوع اصلیش تمایل به نوع خاصی از سکسه. هر سکسی تابع توافق اخلاقی و روحی بین دو نفره و بدون همچین توافقی اگه سکسی هم وسط بیاد گمون نکنم این لطفی که من میگم داشته باشه. من و تهمینه کاملا» اتفاقی دوست شده بودیم. شاید اگه برای هرکدوم از ما یه خواستگاری باب دلمون پیدا شده بود زندگیمون طور دیگهای رقم میخورد.
سکس مثل موجودیه که فقط نصفش تو وجود توست، باید ببینی نصفهی دیگه ش پهلوی کیه. بین من و تهمینه هم سکس فقط وقتی اتفاق میفتاد که حس همدلی یا نیاز به تکیه کردن به مونس همدل اوج میگرفت یا رفتار خاصی در طرف مقابل این دو نیمه رو به طرف هم میکشوند. حداقل در مورد ما این جوری بود و از شما چه پنهون با اینکه سکسمون فقط هر از گاهی بود و اغلب نه چندان طولانی ولی کیفی داشت که نپرس.
وقتی مریم، دختر خوندهی تهمینه به جمعمون اضافه شد زندگیمون شیرینتر هم شد، شور و حال بیشتری گرفت. خونه همیشه پر بود از جیرجیر خنده و پرسشهای بیپایان دختر بچهای پر انرژی که حالا واسهی خودش ماوایی داشت و کسانی به عنوان تکیهگاه دائم فقط برای خودش. دختر از وقتی اولین عروسکش رو بغل میکنه حسی مادری رو تجربه میکنه. حالا ما یه عروسک زنده داشتیم بایه عالمه امید و آرزو. دیگه واقعا " هیچی کم نداشتیم، هیچی. شاید فقط یه خواهر کوچولو واسهی مریم.
وظیفه دارم از دوست گرامی evil queen که این داستان رو با دقت خوند و نکات مفیدی تذکر داد تشکر کنم.
|
[
"لزبین"
] | 2017-07-29
| 63
| 8
| 41,176
| null | null | 0.006267
| 0
| 20,552
| 1.696431
| 0.689812
| 2.983473
| 5.061257
|
https://shahvani.com/dastan/سمیرا-که-اسب-سوارش-شدم-
|
سمیرا، که اسب سوارش شدم
|
اسب سوار
|
از زنم چند ماهی بود طلاق گرفته بودم و از تهران به شهرستان خودمون و خونه پدریم برگشته بودم خونه پدریم توی یه بنبست بود که فقط دو تا خونه توش بود خونه پدرم و خونه برادرم که پارسال فوتشده بود و الان زنش و دختر ۸ سالهاش توی اون ساکن هستن، زن برادرم اسمش سمیراست و ۳۲ سالشه و زنیه که خیلی مذهبی نیست جوریم نیست که خیلی ناجور باشه، یه زن سفید با قد متوسط اما استخوانبندی درشتی داره و اندام هاش بزرگ و برجسته ان، یه دختر ۸ ساله هم داره که اسمش موناست روزهای اول که خیلی حالم گرفته بود و ناراحت بودم سمیرا خیلی باهام حرف میزد و با هم خیلی درد و دل میکردیم من از بی وفایی زنم زهرا میگفتم و اونم از تنهایی بعد از فوت برادرم، کمکم رابطمون خیلی صمیمی شد و با هم راحتتر و صمیمیتر حرف میزدیم شبها تا دیر وقت با هم چت میکردیم و منم کمکم باهاش احساس راحتی بیشتری میکردم تا اینکه بخاطر زایمان خواهرم پدر و مادرم رفتن مشهد خونه خواهرم و چون مونا مدرسه میرفت و سمیرا هم سر کار بود و منم تازه با وساطت پدرم یه کار پیدا کرده بودم ماندیم، وقتی پدر و مادرم رفتن، سمیرا بهم پیام داد از سر کار نرو خونه بیا خونه ما من زودتر ازتو میرسم و شام درست میکنم منم از خدا خواسته قبول کردم و کمی هم زودتر از محل کارم اجازه گرفتم و رفتم خونه سمیرا، زنگو زدم و در رو زد و رفتم داخل وقتی اومد دم در واحد جا خوردم یه تاپ و دامن کوتاه و تنگ تا روی زانو پوشیده بود و پاهای سفید و تپلشو انداخته بود بیرون و خط سینهاش هم مشخص بود هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش واقعا جذاب شده بود بهم گفت خوش اومدی و مونا پرید بغلم و بوسیدمش و کلی با هم بازی کردیم و چون هر شب که از سر کار میومدم اسبش میشدم و کلی با هم اسبسواری میکردیم بعدش بهم گفت برو یه دوش بگیر بوی عرق میدی گفتم لباس ندارم اینجا باید برم خونه بیارم گفت من لباس و حوله برات آوردم گفتم واقعا؟ گفت بله سعید خان شما امشب مهمان ویژه مایی و حوله و لباس رو داد خودمو خشک کردم و پوشیدم اومدم بیرون شام خوردیم و یکم دیگه با مونا بازی کردم تا خوابید بهم گفت هر شب منو ذله میکرد تا بخوابه اما امشب راحت خوابید گفتم عمو مثله پدر میمونه گفت فقط برای مونا مثله پدری؟ گفتم مونا بچه برادرمه اومد نشست کنارم روی مبل و گفت امشب پدر مونا بودی میشه شوهر مامانش هم باشی؟ و سرشو گذاشت روی شونم گفتم سمیرا؟ نگاهم کرد، دیدم داره گریه میکنه اشکهاشو پاک کردم گفتم منم مفهوم تنهایی رو درک میکنم نمیدونم چی شد همدیگه رو بغل کردیم یه چند دقیقه بی هیچ حرفی توی بغل هم بودیم در گوشش گفتم امشب ماله خودتم دوست داری شوهرت باشم؟ گفت اوهوم، گفتم چشم شوهرت میشم ولم کرد و توی صورتم نگاه کرد و از هم لب گرفتیم آروم دستمو بردم سمت سینههاش و نوکشون رو لمس میکردم و بعد رفتم خط سینهاش رو بوسیدم تاپ و سوتین اش رو کند و گفت بخورشون و منم شروع کردم خوردن سمیرا میگفت چه خوبه چه خوب میخوری آروم دستمو بردم سمت کوسش و تا دستش زدم گفت جون برو اونو بخور و دامنشو فوری درآورد و سرمو به کوسش فشار میداد و منم براش میخوردم تا ارضا شد که مونا بیدار شد و مامان مامان میکرد که رفت توی اتاق مونا و بعد که مونا خوابید اومد یه نگاهش کردم یه نگاه به خودش کرد و هر دو زدیم زیر خنده، لخت لخت رفته بود توی اتاق مونا، گفتم بریم توی اتاقخواب رفتیم توی اتاقخواب گفتم شلوارکمو در بیار و سالار رو یه حالی بده، کیرمرو با ولع شدیدی میخورد که از دهنش کشیدم بیرون و انداختمش روی تخت و پاهاشو باز کردم و کیرمرو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن کوسش از کوس زهرا زنم تنگتر بود، من تلمبه میزدم و اون هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط به رو تختی چنگ میزد و لبشو گاز میداد تا اینکه آبم زود اومد و خالی کردم توی کوسش و یه چند دقیقه روش خوابیدم و بلند شدم و افتاد به جون کیرم دوباره با ولع خوردش و شق کردم، داگی شد و گفت با منم باید اسبسواری کنی اما اینجا تو باید سوار من بشی و منم کیرمرو کردم توی کوسش و مثله اسبسوار وحشی توی کوسش تلمبه میزدم انقدر تلمبه زدم که ارضا شد اما من هنوز ارضا نشده بودم دوباره برام خورد و من خوابیدم روی کمر و اون نشست روی کیرم و شروع کرد بالا پایین کردن یه جاهایی خسته میشد و اون وقت نوبت من بود یه جوری به سوراخ کوسش میکوبیدم که حس میکردم الان تخمامم میرن توی کوسش تا اینکه آبم اومد و سمیرا رو توی بغل گرفتم، گفتم اسبسوار خوبی بودم؟ گفت عالی، بهترین اسبسوار دنیا و هر دو خندیدیم، گفتم دقت کردی حتی فرصت نکردیم هیچ حرف سکسی بزنیم؟ من با زهرا زیاد حرف سکسی میزدیم گفت من بدجور گشنه کیر بودم تو هم بدجور گشنه کوس، آدم گشنه حرف نمیزنه و باز دو تایی خندیدیم، اون شب دو تایی تا صبح لخت توی بغل هم خوابیدیم و قبل از اینکه خوابمون ببره کلی حرف زدیم صبح هم با صدای در اتاق که مونا سمیرا رو صدا میکرد بیدار شدیم دوباره داشت لخت میرفت در اتاق رو باز کنه که بهش گفتم لباس، لباس بپوش و دوتایی خندیدیم و یه لباس پوشید و رفت مونا رو رسوند تا دم در که سرویس مدرسه منتظرش بود و برگشت، تا اومد داخل لخت ایستادم و خودمو به چپ و راست حرکت میدادم و کیرم چپ و راست میشد، گفتم بدو بیا سالارتو ببوس گفت من فدای سالارم بشم و بوسیدش و شروع کرد خوردنش گفتم انقدر میخوری تا آبم بیاد و آبمروتا قطره آخر قورت میدی اون کیرمرو میخورد و منم بهش میگفتم بخورش گشنه کیر بخور تا سیر بشی سمیرا میگفت من سیر نمیشم هر روز میخوام گفتم تازه پیدات کرده این سالار، اسبسواریها قراره بکنیم سمیرا میگفت قربون اسب سوارم بشم حرف میزدیم و اون میخورد تا اینکه آبم در حد یه قطره بود اومد و سمیرا کیرمرو مک میزد و میگفت از الان یه قطرشم هدر نمیدم همش ماله منه، کل تمام یه هفتهای که پدر مادرم نبودن منو سمیرا شبها اسبسواری میکردیم، مامان بابام که اومدن، سمیرا بهم پیام داد اسبسوار من از امشب چیکار کنم نیستی؟ گفتم نگران نباش درستش میکنم، شب رفتم خونه مامان بابام گفتن یه سر رفتن تهران و با زهرا زنم حرف زدن و اون قبول کرده که دوباره با هم زندگی کنیم منم گفتم من زهرا رو نمیخوام من سمیرا رو میخوام، که مامان بابام استقبال کردن اما گفتن خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟ گفتم بله من سمیرا رو میخوام به سمیرا پیام دادم که به مامان بابام گفتم که تو رو میخوام و تا همیشه میخوام اسب سوارت باشم گفت دروغ میگی؟ گفتم به خدا، گفت خیلی دوستت دارم سعید گفتم سعید نه، اسبسوار، گفت بله بهترین اسبسوار دنیا بعد از چند روز با سمیرا ازدواج کردم و الان سه سال از اینکه اسب سوارشم میگذره و یه دو قلو داریم بنام ماهان و مریم.
گاهی مورد مناسب جلوی چشمامونه اما ما ندیدیمش.
|
[
"زن داداش"
] | 2023-10-07
| 55
| 5
| 107,801
| null | null | 0.009143
| 0
| 5,629
| 1.69386
| 0.064556
| 2.983473
| 5.053587
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دختر-هیئتی-کربلا
|
سکس با دختر هیئتی در کربلا
|
امیر
|
چه حالی داشتم واسه اولین بار بود میخواستم برم کربلا، دل تو دلم نبود. خانواده واسه بدرقم اومده بودن کنار اتوبوس. باشون خداحافظی کردم. چشمم افتاد به خانم مرادی که داشت وسایلشو جابهجا میکرد. سلام کردمو نشستم باخودم گفتم اه این دیگه از کجا پیداش شد، این همه آدم. میشناختمش. از دخترای هیئتی بود و ۲۸ سالش بود. مثل همیشه از لابلای چادرش فقط نوک دماغش پیدابود. اتوبوس حرکت کردو از همسفرامون که اکثرا سن بالا بودن صدای صلوات وزمزمه به گوش میرسید. مرز خسروی که رسیدیم چون خانم مرادی تنها بود تو جابجا کردن ساک کمکش کردم و کمکم سر صحبتامون باز شد.
بعداز عبور از مرز وگذشت ساعاتی رسیدیم نجف. سر کاروان جامونو تو هتل تعیین کرد و دیدم خانم مرادی یا بهتربگم ریحانه خانم با سرکاروان بگو مگو داره که من تواتاق این خانواده نمیرم چون مرد باهاشونه. منم چون با سرکاروان رفاقتی دورادور داشتم باهاش صحبت کردم و جاشو پیش دو سه تا پیر زن ردیف کردم. خندید و تشکر کرد.
رفتم حرم و شروع به زیارت کردم نگاه به ساعت کردم دیدم نزدیک یک ونیم صبحه. بلند شدم برم هتل که ریحانه رو تو خلوتی صحن دیدم. بهم گفت آقا امیر وایسید منم زیارت کنم و با هم بریم چون اوضاع اینجا میگن خرابه میترسم تنها برم.
تو راه هتل یه خورده باهم شوخی کردیم و دیدم بهبه خواهرمون زیاد هم بدش نمیاد لاس بزنه.
خیابون خلوت بود وبادی همراه با گرد وغبار میوزید. با صدای آرومی گفت آقا امیر حالم خوش نیست، خستهام. سرم گیج میره یه مرتبه آستینمو آروم گرفت. منم به شوخی بهش گفتم زود دخترخاله شدی حاج خانم وبا هم زدیم زیر خنده.
نزدیکای هتل گرم صحبت بودیم دیدم آروم دستشو تو دستام گذاشت منم طاقت نیوردمو دستشو فشار میدادم. از طرز نگاهش میشد فهمید حال جفتمون خرابشده. وقتی رسیدیم نخود نخود هرکه رود...
فرداش که هماتاقی پیرم رفت زیارت دیدم یکی در اتاق رو میزنه باز کردم دیدم ریحانست اما اینبار خبری از چادرش نبود. گفت آقا امیر تنهایید، گفتم آره. صداشو نازک کرد وگفت: اومدم بگم منم جای خواهرتون اگه کاری چیزی داشتی یا لباس کثیفی بده واست میشورم. گفتم بیا تو با هم یه چایی بخوریم وبریم حرم وخرید. اومد نشست رو تخت. ضربان قلبم تند شده بود. زیر چشمی نگاش کردم دیدم روسریشو داره شل میکنه. چایی رو آوردم ونشستم کنارش رو لبه تخت. گفت چقدر دستات دیشب بهم آرامش داد. به خنده نگاه تو چشماش کردم وگفتم بابا خواهر رمانتیک شدی، بهت نمیاد. خیره شد تو چشام. خوشگل بود. قطرات چای رو لبها
ش برق میزد. نگاهم افتاد به لباش چند ثانیه سکوت بود وطوفان شهوت. آروم دستشو آورد بالا موهامو لمس کرد، کنترل کردن نفس تو این شرایط کار حضرت یوسف هاست. طاقت نداشتم لبامو گذاشتم رو لبش. اولین بوسه از یک زن چقدر لذت بخشه. چند دقیقه لبامون به هم گره خورد. افتادیم روتخت و مثل مار به هم میپیچیدیم. گفتم ریحانه مانتوتو در بیار. گفت چشم انقدر هول بود مانتو وشلوار وبا هم درآورد. باورم نمیشد. اون دختر مذهبی نما که فقط نوک دماغش معلوم بود الان برهنه جلوم وایساده. گفت بیا سوتینم رو خودت باز کن. چه سینههایی!!! میشد رنگ آبی رگهاشو پشت پوست سفیدش تشخیص داد. نوک سینههاشو بالبها
م لمس کردم. صدای نالش بلند شد بهش گفتم آروم آروم. شورتشودرآوردم. هیکلش از پورن استارها چیزی کم نداشت. من توی سکس علاقه زیادی به پرو پاچه زنها دارم شروع کردم پاهاشو لیس زدن، ساق پا، مچ پا، رونها ومثل گرگ گرسنه کسشرو تو دهنم گرفتم. شروع کردم زبون زدن. پرده داشت و میگفت کون هم نداده و میترسه. منم اصراری نکردم، گفتم پس بیا کیرمرو بخور. گرمای لبهاش حس خوبی به سر کیرم داده بود. مقایسه اون خانم مرادی با اون حجاب و متانت با این دختر عریان زیبا وخوشتراش منو به اوج شهوت رسونده بود. درازش کردم کیرمرو گذاشتم لای پاهاش، لبهامو زیر گلوش تنظیم کردمو با یه دست سینههاشو میمالیدم
. صدای ناله وفریاد لذتشو به زود تو گلو خفه میکرد. دیدم کمرمو داره چنگ میندازه، لرزشی تو بدنش افتاد وارضا شد. برش گردوندمو از پشت لاپا زدم و...
تو اون سفر حس شهوت به حس پشیمونی غلبه کرد، دهها بار کردمش، تو کربلا هم بیستو پنج تومن واسه یه اتاق جدا (واسه یه شب) دادم به صاحب هتل وتا صبح زحمت کونشرو کشیدم.
اگه شما این داستانو باور نکنید حق دارید چون الان خودمم بعضی وقتا تو شهرمون که میبینمش هنوز هم باورم نمیشه من این حاج خانم همون ریحانهی شهوتیه
|
[
"زیارت"
] | 2017-03-16
| 21
| 7
| 102,588
| null | null | 0.025662
| 0
| 3,717
| 1.198457
| 0.711897
| 4.214489
| 5.050882
|
https://shahvani.com/dastan/-گی-با-راننده-اسنپ-سن-بالا-
|
گی با راننده اسنپ سن بالا
|
مهران
|
سلام دوستان عزیز
ای واقعهای ک هفته پیش برام اتفاق افتاد رو میخوام براتون تعریف کنم
اسم من مهران هست ۲۴ سالمه و فیس پسرونه دارم اندامم هم چون باشگاه میرم خوبه. بدنم بخاطر باشگاه معمولا شیو میکنم. چند وقتی هم بود که رو مردای سن بالا فتیش داشتم ولی نمیتونستم به کسی اعتماد کنم
چند روز قبل میخواستم از یه جایی برگردم خونه رفتم تو برنامه اسنپ و درخواست زدم یه آقایی تقریبا ۴۵ یا ۴۶ ساله به اسم علیاکبر با پراید سفید درخواستمو قبول کرد منتظر موندم تا برسه وقتی رسید خواستم جلو بشینم ک دیدم یه بچه چهار پنج ساله نشسته جلو به خاطر همین عقب نشستم، تا سوار شدم شروع کرد عذر خواهی کردن ک ببخشید بچه جلو نشسته چون مادرش فوت کرده با خودم میبرمش مسافر کشی. توی مسیر سر صحبت باز شد و کلی درد و دل کرد فهمیدم زنش بیماری زمینهای داشته و وقتی واکسن کرونا میزنه دیگه نمیتونه تحمل کنه و بعد چند روز ک واکسن میزنه فوت میکنه بعد از مرگ همسرش زندگی براش سخت میگذره خرج زندگیشو از اسنپ در میاره
همینجور ک داشتیم باهم صحبت میکردیم یهو به ذهنم خطور کرد ک این میتونه کیس خوبی برام باشه از سر و وضعش و ماشین تقریبا داغونش احتمال میدادم ن با پولی و ن با دوست دختر سکس نداشته و تشنه سکس هست
سریع رفتم تو اپ اسنپ و شمارشو ذخیره کردم وقتی رسیدیم حساب و خداحافظی کردم و اون رفت
یکی دو روز با خودم کلنجار رفتم ک بهش پیام بدم یا ن از یه طرف میترسیدم ک گی نباشه و از یه طرف هم نمیتوستم بهش اعتماد کنم
بالاخره دل و زدم به دریا و توی تل یه عکس نابود شونده از کونم فرستادم
بعد یه پیام دادم سلام اهل حال هستی؟؟
تقریبا نیم ساعتی طول کشید ک سین کرد و نوشت
_شما؟
+قبلا مسافرتون بودم
_کی و کجا
+اگه اهل حالی و دوست داری باهم رابطه داشته باشیم تا خودمو معرفی کنم اگه نه که مزاحمت نشم
_خب اول تو خودتو معرفی کن
+یه کاری کن بتونم بهت اعتماد کنم بعدش چشم
پیام آخرم رو سین کرد و چند دقیقهای جواب نداد من دیگه داشتم کمکم ناامید میشدم ک یه عکس نابود شونده فرستاد باز کردم دیدم عکس کیرشرو فرستاده یه کیر خوشفرم کله قارچی تقریبا ۱۵ سانتی
از اونجا که پشمالو بود بیشتر مطمئن شدم که خیلی وقته سکس نداشته
_خب حالا میتونی اعتماد کنی؟
خودمو معرفی کردم و اونم منو یادش اومد قرار شد فردای اون شب اون بچشو ببره خونه مادر بزرگش و من برم خونهشون قبلش هم بهش گفتم حتما شیو کنه و آدرس رو ازش گرفتم
فردا رسید دل تو دلم نبود میخواسم برا اولین بار کون بدم رفتم در خونهشون یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم ولی دوباره عکس کیرش اومد تو ذهنم و حشرم زد بالا زنگ خونهشونو زدم در باز کرد و رفتم بالا یه خورده خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم
نشستم رو مبل برام چایی آورد نشست کنارم یه خورده نوازشم کرد و چند تا بوس روی صورتم زد همینطور ک نشسته بودیم دستشو برد تو شرتم و کیرمرو گرفت تو دست به محض لمس دستش با کیرم مثل سنگ سفت شد به خورده با کیرم ور رفت و گفت بلند شو لخت شو
همینجور ک داشتم لخت میشدم اونم لخت شد
دیدم بدنشو کامل شیو کرده برگشتم سمتش و اون مثل قحطیزدهها افتاد به جونم حسابی سینهمو لبامو لیس میزد
معلوم بود حسابی حشری هست خوب ک بدنمو با اب دهنش خیس کرد نشست رو مبل و گفت برام میخوری منم دو زانو نشستم جلو پاش کیرشرو کردم تو دهن یه خورده ک خوردم روشش یاد گرفتم چند دقیقهای حسابی براش ساک زدم
یهو گفت داره آبم میاد سریع سرمو کشیدم عقب و براش جق زدم آبش مثل فواره پرت میشد
بعد که آبش اومد بیحال شد و کیرش خوابید چند دقیقه رو همون مبل لش کرد تا دوباره جون بگیره بعد ک کیرش راست شد گفت میخوام بکنمت بهش گفتم من تا حالا ندادم و پلمبم باز نشده خوشش اومد گفت خودم بازش میکنم یه جور ک اصلا دردت نگیره
تو حالت فرغونی شدم اومد پشتم نشست و با به انگشت شروع کرد با سوراخ کونم بازی کردن بعد از یه مدت دو تا انگشت کرد تو همینجور جلو عقب میکرد چند دقیقه همین کارو ادامه داد گفت امادهای کیرمرو بکنم توش منم با سر تایید و دادم
اومد پشتم رو دو زانو ایستاد کیرشرو حسابی چرب و با سوراخم تنظیم کرد شروع کرد به فشار دادن یه ذره از سرش ک رفت تو چنان سوزشی حس کردم ک انگار آتیش تو کونم روشن کردن بهش گفتم بکش بیرون سریع کشید بیرون یکی دو دقیقه صب کردیم تا سوزش تموم شد دوباره امتحان کرد تا سرش به ذره رفت تو ن به اندازه دفعه قبل ولی بازم انقد سوزشش زیاد بود که نمیشد تحمل کنی
بهش گفتم نمیتونم بکش بیرون این دفعه نکشید بیرون گفت یه خورده تحمل کن آروم میشه اون تو همون حالت نگه داشته بود و من داشتم میسوختم یه کم ک گذشت ارومتر شدم بهم گفت بهتر شد با علامت سر گفتم اره
دوباره فشارو شروع کرد و بیشتر و بیشتر میکرد تو تا اینکه سرش کامل رفت تو. تو همون حالت شروع کرد آروم تلمبه زدن منم رفتهرفته دردم کمتر میشد علیاکبر هم رفتهرفته بیشتر میکرد تو تا اینکه از یه جایی به بعد برخورد خایه هاشو به پشتم حس میکردم فهمیدم تا دسته جا کرده تو کونم دیگه دردم آروم شده بود داشتم لذت میبردم باورم نمیشد که یه راننده سن بالای اسنپ پلممو باز کرده بود
بخاطر اینکه قبلش یه بار ارضا شده بود این دفعه دیر ارضاتر شد تقریبا یه ربع تو کونم تلمبه زد تا ابش اومد ولی نزاشتم تو کونم بریزه
برای من به عنوان اولین بار تجربه خوبی بود و دوست داشتم هرچند که یاد سوزش اولش میوفتم مو به تنم سیخ میشه
دوستان عزیز ببخشید که وقتتون رو گرفتم و چون اولین بار بود مینوشتم بخاطر اشتباهاتم عذر خواهم دوستون دارم
|
[
"اسنپ",
"سن بالا",
"گی"
] | 2024-05-24
| 31
| 5
| 22,701
| null | null | 0.005648
| 0
| 4,629
| 1.438061
| 0.46339
| 3.511014
| 5.049052
|
https://shahvani.com/dastan/بهش-دادم-تا-خدا-دوستم-داشته-باشه
|
بهش دادم تا خدا دوستم داشته باشه
|
؟
|
یه روزی جذابترین پسر محل بود. خوش تیپ، بامعرفت، خوشبرخورد، بلندو بالا هیچکس تو محل جرات نداشت جلوش وایسه پشت و پناه محلمون بود و همه دخترا میمردن براش.
ولی کامران فقط خاطر منو میخواست. همه منتظر بودن دیپلممو بگیرم تا ما دوتا رو سروسامون بدن منم دل تو دلم نبود تا هرچی زودتر به عشقم برسم. ولی همه چی با یه حادثه بد به هم خورد. کامران تصادف کرد. به خاطر ضربه مغزی یه مدت رو تخت بیمارستان افتاد وقتی هم مرخص شد کنترل اعضای بدنش رو از دست داد. رو ویلچر نشست بدون اینکه بتونه یه کلمه حرف بزنه. کارهای شخصیشو هم نمیتونست انجام بده. ولی با همه این احوال بازم حاضر بودم زنش بشم. همین که زنده مونده بود برام خیلی با ارزش بود.
کامران با مادر و برادرش مهران زندگی میکرد. مهران یه بچه مثبت درسخون بود. دوسال بزرگتر از کامران بود و تازه مهندسیشو گرفته بود. البته دوسال بعد از اون فاجعه. مادرشون منو برای مهران خواستگاری کرد منم قبول کردم البته شب خواستگاری تو چشمای کامران نگاه نکردم. بیچاره حتی نمیتونست نظرشو به کسی بفهمونه همه میگفتن چیزی از گذشته به خاطر نمیاره. شایدم راست میگفتن خدا میدونه.
هرچند مهران با اینکه بریم تو یه خونه جدید و مستقل زندگی کنیم حرفی نداشت ولی من خواستم که تو خونهشون پیش مادر و کامران بمونم.
گفته بودن کامران حداکثر دو سال زنده میمونه ولی حالا سه سال از اون اتفاق میگذشت و وضیعیت کامران تغییری نکرده بود نمیدونم منو به خاطر میاورد یانه ولی تو این یک سالی که خونهشون بودم همیشه کاراشو میکردم عاشقانه غذاشو دهنش میگذاشتم، موهاشو اصلاح میکردم و حتی تو حموم کردنش هم به مادر کمک میکردم. خوشبختانه دستشویشو نگه میداشت و همیشه مهران یه بار قبل از اینکه بره سرکار، یه بار بعد از برگشتن از سر کار و یه بار هم قبل از خواب میبردش دستشویی. هرسه تامون با رضایت کامل کارهاشو انجاممیدادیم ولی همیشه با یه چهره غمناک به یه گوشه خیره میشد انگار میخواد چیزی بگه ولی نمیتونست. خیلی وقتا تو خواب با هم حرف میزدیم. مثل قدیما میگفت: تومال خودمی عشق خودمی پس کی درست تموم میشه زن و شوهر بشیم و...
همین خوابها باعث میشد جلوش خجالت بکشم با خودم میگفتم نکنه گذشه یادش باشه طفلی شاید الان وقتی منو با مهران میبینه عذاب میکشه ولی نمیتونه احساسش رو بگه. این خوابا و فکرا خیلی عذابم میداد. تا اینکه یه روز مهران مادرشو برای یه مدت فرستاد مشهد تا حال و هواش عوض بشه و میخواست یه پرستار بیاره خونه تا کارای کامران رو انجام بده ولی من مخالفت کردم چون کامران مال خودم بود دلم نمیخواست زن دیگهای کاراش رو بکنه قبول کردم که همه کاراشو خودم انجام بدم البته گفتم اگه نتونستم پرستار بیارن.
خلاصه صبحها مهران میرفت سرکار و منو کامران تنها تو خونه بودیم منم میرفتم پیشش مینشستم و از گدشته براش تعریف میکردم. یه روز که داشتم براش از گذشته میگفتم دیدم یه قطره اشک از گوشه چشمش ریخت پایین. با این قطره اشک خیلی چیزا رو برام گفت بیاختیار دستم رو انداختم دور گردنش و بوسیدمش بدنش گرم شد و سعی میکرد دستاشو تکون بده یه بار دیگه صورتشو بوسیدم، رضایت رو تو چشماش میدیدم شروع کردم به لب گرفتن ازش اونم ازم لب میگرفت. بعد از سه سال که با یک چهره غمگین رو ویلچر نشسته بود الان خنده و رضایت رو تو صورتش میدیدم. اصلا احساس گناه نمیکردم برعکس از اینکه باعث شدم بعد از چند سال دلش شاد بشه خیلی خوشحال بودم مطمعنم خدا هم از این کار من راضی بود. روز بعد وقتی خواستم برم پیشش یه تاپ و شلوارک پوشیدم حتی سوتین و شورت هم نپوشیدم میخواستم وقتی بغلش میکنم حسابی از بدنم لذت ببره. اونم انگار منتظرم بود. با هر زحمتی بود خوابوندمش روی تخت وسط پاهاش رو زمین زانوزدم و بغلش کردم شروع کردم به لب گرفتن. جوری با لبای گرمش ازم لب میگرفت که دلم نمیومد ازش جداشم. همونطور که بهم چسبیده بودیدم احساس کردم نگاش به سمت سینههای منه. منم سینهمو در آوردم وگذاشتم دهنش. راستش وقتی شوهرم سینههامو میخورد هیچ وقت همچین احساس خوبی بهم دست نمیداد. مطمعنم کامران همه چیزو میفهمید. و هنوز عاشقم بود. وگرنه همچین لذتی برام نداشت. دیگه تحمل نداشتم کیرش رو درآوردم با وجوداینکه روی اعضای بدنش کنترل نداشت ولی کیرش یه کم راست شده بود. شروع کردم براش ساک زدن تا اینکه کاملا راست شد چشماش رو بسته بود و دهنش نیمهباز بود معلوم بود که داره حسابی لذت میبره خوب که راستش کردم شلوارم رو در آوردم و نشستم رو کیرش، بعد از سه سال لبخند رو روی لباش دیدم. با تمام وجود براش تلمبه میزدم خیلی طول کشید، به خاطر مشکل نخاعی که داشت خوب احساس نمیکرد و فک کنم به همین خاطر به این زودیها ارضا نمیشد با وجود اینکه خودم اورگاسم شده بودم ولی اینقدر ادامه دادم تا اینکه آبش اومد، خیلی کم و بدون هیچ فشاری. دیگه از حال رفته بودم خودمو انداختم روش و بوسیدمش اونم درحالیکه نفسنفس میزد سعی میکرد منو ببوسه خیلی احساس خوبی داشتم. آخه اون طفلی نه با پول شاد میشد نه با گردش و مسافرت و نه با هیچچیز دیگهای. حق داشت که تو این دنیا برای لحظاتی خوشی کنه و این کارهم فقط از دست من ساخته بود
خلاصه هر وقت باهاش تنها میشدم یه حال اساسی بهش میدادم ولی چند ماه بعد کلیه هاش از کار افتاد و تو بخش دیالیز بستری شد. مشکل تنفسی داشت و قلبش هم دیگه خوب کار نمیکرد با کلی دستگاه که بهش وصل کرده بودن زنده نگهش میداشتن تا اینکه به ما گفتن باید دستگاهها رو قطع کنن ما هم برای خداحافظی رفتیم بیمارستان البته اونا میگفتن که من نباید همراشون برم ولی با اسرار رفتم تو آخرین لحظات مهران و مادرش با چشمای گریون روشو بوسیدن و ازش خداحافظی کردن منم بغضم ترکید و شروع کردم بلند بلند گریه کردن بعدشم خودمو انداختم روش و چند بار بوسیدمش. باصدای بلند میگفتم مگه قرار نبود شوهرم بشی مگه نگفتی منو میخوای و خیلی چیزای دیگه، مهران و مادرش که انگار به من حق میدادن بلندم کردن و بردنم بیرون. کامران رفت و راز منو با خودش برد رازی رو که الان شما خوندید.
نظر شما چیه کارم درست بوده یا غلط؟ این تنها دلیلی هست که این داستان رو نوشتم قصد من اصلا لذت بردن نبود. با شوهرم خیلی بیشتر لذت میبردم فقط میخواستم دل عشق اول جونیم رو شاد کنم
|
[
"زن شوهردار",
"برادر شوهر"
] | 2018-05-18
| 93
| 12
| 156,865
| null | null | 0.012687
| 0
| 5,268
| 1.827411
| 0.380239
| 2.759742
| 5.043184
|
https://shahvani.com/dastan/لز-با-دوست-مامانم
|
لز با دوست مامانم
|
پارمیدا
|
اسمم پارمیدا
۱۹ سالمه
قد ۱۶۰
وزن ۷۵
قیافهام معمولی
پوستم خیلی سفیده با سینههای بزرگ و کون برزیلی
داستان مربوط میشه به پارسال تابستون
مامانم یه دوست صمیمی داره خاله کتی
که سالهاست انگلیس زندگیمیکنه
تقریبا هر سال میاد ایران
ما تو رشت زندگی میکنیم
خاله کتی پدر و مادرش فوت شدن هر وقت میاد ایران میره خونه پدریش
که کلیدش دست ماست
و قبل اومدنش مامانم کارگر میگیره تمیزش میکنن
هردفعه همدو سه هفتهای میمونه
منم خیلی دوست داره
توی اینستاگرام هم منو دنبال میکنه و همیشه پیگیرمه
این تابستون که اومد ولی اتفاقای جدیدی افتاد
ناگفته نمونه هر دفعه کلی کادو برای من و مامانم میاره
من دو ساله با یه پسر همسن خودم توکلاس زبان آشنا شدم وباهم تو رابطه هستیم
یه روز گرم تابستونی که با دوست پسرم بیرون بودیم خاله کتی بهم زنگ زد
گفت هروقت تونستی بیا خونه من سوغاتی هات رو بدم
امروزم خوبه
گفتم خاله الان بیرونم بادوستم عصری میام پیشت
گفت منتظرتم
عصر دوستم منو رسوند خونه خاله کتی
در زدم درو باز کرد
رفتم تو تازه از حموم اومده بود یه حوله پوشیده بود موهاش خیس بود هنوز
گفتم ببخشید بد موقع اومدم
گفت نه عزیزم اشکال نداره
بشین برات یه چیز خنک بیارم
دو لیوان نوشابه آورد نشستیم با هم نوشابه خوردیم
از دوست پسرم پرسید
سوالاش به جاهای باریک رسید خیلی راحت بود من ولی کمی شوکه شده بودم که اینقدر بیپرده حرف میزنه
گفتم حتما تو انگلیس این چیزا عادیه
گفتباهاش میخوابی
از سکست راضی هستی
منم تصمیم گرفتم باهاش راحت باشم و گفتم اره ولی هنوز ارضا نشدم
این همه سکس کردیم اون هر دفعه ارضا میشه من هیچی به هیچی
نمیدونم مشکل از منه یا اون بلد نیست و اینحرفا
ناگفته نمونه خاله کتی هیچوقت ازدواج نکرده
یه خانم لاغر خوشهیکل و خوشلباس همسن مامانمه ۴۲ ساله
باسینههای کوچولو و باسن برامده
گفت تا حالا با دختر سکس داشتی
شاید لزبین باشی
گفتم نه ولی حسی به جنس موافق ندارم
یعنی تجربه نداشتم نمیدونم
گفت من برم سوغاتیاتو بیارم خوشگل خاله
با یه ساک پر اومد
کلی لوازم آرایش
دوتا تیشرت
یه شلوار
دو ست لباس زیر شورت وسوتین
یه مایو و کلی چیز دیگه
گفتم خاله چرا این همه چیز آخه
گفت خوشگل خاله قابلتو نداره
ولی دوس دارم بپوشی ببینم تو تنت چطورن و اگه اندازه نیست برگشتم عوض کنم
من با کادوها رفتم تو اتاق یکییکیپوشیدم همه عالی و سایز
به لباس زیرا رسیدم
خاله گفت اینارم بپوش
انگار کامل سایز منو میدونست
لخت بودم که لباس زیرو رو بپوشم
در زد اومد تو
من خجالت کشیدم یه دستمو جلو کسم گرفتم یکیش جلو سینههام
گفت راحت باش عزیزم
بزار کمکت کنم
کمربند حولهاش باز شده بود
و منم لختشو دیدم
حس کردم عمدا بازش کرده که منم راحت باشم
بند سوتین رو برام بست
دستشو برد تو سوتین سینههام رو جابجا کرد حسابی مالید
منم کمی خجالت کشیدم
ولی متوجه شدم که داره حال میکنه
شرتمم کمک کرد کشید بالا مدام به کونم دست میکشید
و میگفت چه هیکلت سکسیه
چه حالی میکنه دوست پسرت
واسه همینه سریع ارضا میشه نمیتونه تورو به ارگاسم برسونه
رفت نشست رو صندلی کنار آینه
و منو سر تا پا تماشا میکرد
گفت کامل اندازه اته
و خیلی تو تنت قشنگه
منم رفتم کنارش بغلش کردم و بوسش کردم گفتم مرسی خاله
پاشد سرپا و منو محکم بغل کرد
کامل سینههاشو چسبوند به سینههام و چند ثانیه منو به خودش فشار داد
بعد تو همون حال رفت سمت گردنم و چندتا بوس سکسی از گردنم کرد
منم دیدم داره از خود بیخود میشه
و نمیدونستم چیکار کنم
گفتم خاله شما لزبینی
گفت اره عزیزم
اگه بخوای میتونیم با هم یه تجربه جدید داشته باشیم
تا هرجا هم تو خواستی پیش میریم
نمیخوام اذیت شی
شل شده بودم
دوست داشتم ببینم تفاوتش با سکس با دوست پسرم چیه
گفتم باشه
ولی من نمیدونم باید چکار کنم
گفت بسپارش به من
حولهاش رو کامل درآورد
لخت لخت بود لاغر و خوشهیکل ورزشکاری ماهیچهای
از پشت بغلم کرد
کسشرو چسبوند به کونم
گفت شرتتو درمیارمکه بدنمو حس کنی
کمکم کرد شرتو درآوردیم کسش رو روی کونم میمالید و با یه دستش سینهام رو
بند سوتینمو باز کرد همینجوری که از پشت خودشوبهم میمالید با دو تا دستاش سینههامو چنگ میزد
صدای نفس نفساشو گرمای بدنش منم حشری کرده بود
چند دقیقه تو این حال بودیم
گفت بریم رو تخت
تو همون حال یواشیواش رفتیم سمت تخت یکثانیه ازم جدا نشد
منو رو شکم خوابوند رو تخت و همون حالو ادامه داد دستشو برد سمت شکمم گفت کونترو بیار بالاتر بیشتر خودشو بهم میمالید
بعدش منو برگردوند چشاش پر شهوت شده بود
گفت میخوام سینههاتو بخورم اگه دوست نداشتی بهم بگو
شروع کرد با تمام وجود سینههامومیخورد
منم که رو ابرا بودم
نمیدونستم باید چکار کنم
همینجوری از سینه اومد پایین سمت کسم
گفت پاهتوباز کن
سرشو برد تو کسم من دیگه هیچی نفهمیدم
باهمهوجودشکسمو میخورد زبونشو میکرد تو سوراخ کوسم با یه دستم کسمو میمالید
خیلی سریع ارضا شدم بدنم لرزید و یه حس خیلی خیلی خوبی تجربه کردم
معلوم بود که اینکاره هست
واقعا بهم خوش گذشت
ولی نفهمیدم خودش ارضا شد یا نه
کمی حس خجالت داشتم
گفتم خاله پس خودت چی
گفت برگرد که منم ارضا بشم
دوباره رفت رو کونم و اینقد بالا پایین کرد که اونم ارضا شد
گفت حیف که اینجاوسیله ندارم
اگه انگلیس بودی اون موقع طعم واقعیتری از ارگاسمو میچشیدی
این اولین حالی بود که با خاله کتی کردم
تا وقتی ایران بود من هرروز میرفتم پیشش و کلی بهمون خوش گذشت
اگه دوست داشتین بازم براتون مینویسم
|
[
"لزبین"
] | 2024-06-16
| 69
| 11
| 108,701
| null | null | 0.003295
| 0
| 4,567
| 1.688852
| 0.137741
| 2.983473
| 5.038643
|
https://shahvani.com/dastan/سوءتفاهمی-بجا
|
سوءتفاهمی بجا
|
خواهر
|
وقتی وکیلم پیشنهاد رابطه بهم داد که مطمئن شده بود حالا دیگهی زن مطلقه هستم ولی به امیدی کیس بهتر پیشنهادش رو رد کردم، ولی در مجموع بیش از یک سال بود که رابطهای نداشتم،
قصد ازدواج مجدد نداشتم یا حداقل فعلأ نداشتم ولی نیاز به یک رابطه خوب داشتم،
دوماه سردرگم بودم و کنار داداش متین و مامانم زندگی میکردم و از گرفتن مهرم لذت میبردم، ماه سوم به پیشنهاد مامان برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم تا در سفر تفریحی متین همراهش باشم،
به امید یک حال اساسی خیلی زود کارام رو انجام دادم و تقریبا چهار ماه بعد از طلاقم سوار هواپیما ترکیه شدم،
متین بیست و شش سالش بود و سه سال ازم کوچیکتر بود و میتونستم اونجا قال بزارمش و تنها بشم،
توی هتل اتاق گرفتیم و بعد از استراحت گشت و گذار کردیم و بای بطری ودکا به هتل برگشتیم و شبرو خوش گذروندیم،
از فردا منتظر بودم که متین بخواد تنها بره بیرون که منم دلی از عذاب در بیارم ولی انگار قصد جونمو کرده بود و حتی یکلحظه تنهام نمیزاشت،
جفتمون شلوارک پوشیده بودیم و من تاپ نیمتنه پوشیده بودم و کل روز رو بیرون چرخ زدیم بلکه متین خسته بشه و بیخیال من بشه ولی بعد از اینکه شام رو بیرون خوردیم چرخی زدیم و با خستگی زیاد متین پیشنهاد رفتن به بار رو داد،
اشارات پسرای خوشتیپ توی مسیر و توی بار زمام اختیار عقلم رو ازم گرفته بود و با خوردن چند پیک بیشتر از ظرفیتم قصد کنترل شهوتم رو داشتم،
در عالم مستی نیم نگاهی به پسرک توی بار داشتم و با فهمیدن متین منو سوار تاکسی کرد و به هتل برد، اونجا روی تختخواب افتادم و داشتم هذیون میگفتم،
+متین دیدی پسره توی بار چقدر بهم زل زده بود؟
_آره، ولی تو هم داشت بهت خوش میگذشت؟!
+نه، فقط میخواستم ی کم سربه سرش بزارم،
_ولی فک نکنم اون قصد شوخی داشت،
+یعنی جدی ازم خوشش اومده بود؟!
_اگه تنها بودی الان خدا میدونه کجا برده بودت،
با خندههایی بلند از شدت مستی گفتم پس کاشکی تنها بودم،
نفهمیدم که من چیزی گفتم یا خودسر بود که متین روی کمرم نشسته بود و داشت ماساژم میداد،
_جدی دوست داشتی باهاش باشی؟!
+خودت چی فکر میکنی؟
_من میگم جفتمون بهش احتیاج داریم،
+به نظر منم موقعیت خوبیه که ازش لذت ببریم،
متین صورتش رو نزدیک آورد و صورتم رو بوسید و از روی کمرم بلند شد و منو طاقباز کرد و با قربون صدقه رفتن لباش رو روی لبام گذاشت و تا خواستم خودمو پیدا کنم دستش روی سینم بود و داشت سینم رو چنگ میزد،
میخواستم که رفع سوء تفاهم کنم ولی توی همین فکر بودم که عین فیلم از جلوی چشمم زمان رد شد و فقط طعم کیرش و ارضا شدنم و آب داغ کیرش رو یادم موند،
فردا صبح بدون هیچگونه لباسی توی بغل متین بیدار شدم و با نگاه به چشمهای بسته متین لباسام رو جمع کردم و راهی حمام شدم،
مات و مبهوت توی وان دراز کشیده بودم که صدای در حمام اومد که متین قصد باز کردنش رو داشت، وقتی متوجه بسته بودنش شد صدا زد عزیزم چیزی نمیخوای از بیرون برات بگیرم؟
فقط تونستم بگم نه،
در فکر اتفاق دیشب بودم و اینکه متین انگار راضی بود که میخواست وارد حمام بشه و تلفظ کلمه عزیزم و اینکه چطوری از شر توله سگاش توی شکمم راحت بشم، تصمیم گرفتن آماده رودررویی باهاش بشم و بهش بگم که منظورم رابطه با اون نبوده،
قبل از اینکه برگرده از حمام بیرون اومدم و شلوار و تاپ روی شورت و سوتینم پوشیدم و قصدم این بود بزارم حرفش پیش بکشه و بعد صحبت کنم،
متین با صورتی شاداب و خوشحال وارد اتاق شد و با سلام و صبح بخیر چندتا نایلون دستم داد و بوسهای به گونهام زد و گفت تا صبحانه رو آماده کنی منم دوش میگیرم و میام،
توی نایلونها قرص زد بارداری و بسته کاندوم پیدا کردم،
یکی از قرصها رو خوردم و صبحانه رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم،
متین زحمت لباس پوشیدن به خودش نداد و با حولهای به دور کمرش سر میز حاضر شد،
سر از پا نمیشناخت و وسط صبحانه حرفش رو پیش کشید،
_ خیلی خوشحالم که تونستیم با هم رابطه داشته باشیم، همیشه فکر میکردم اگه بهت بگم قبول نمیکنی، دیشب با اینکه مست بودم ولی با پیشنهادت مستی از سرم پرید، میخوام چیزی بگم که بدونی چقدر عاشقتم: با اینکه قرص پیشگیری برات آوردم ولی حاضرم برای به دنیا اومدن بچمون از همینجا بریم سمت اروپا و پناهنده بشیم،
از تعجبی که از حرفاش کرده بودم نمیتونستم لقمه توی دهنم رو قورت بدم، چقدر بچگانه فکر میکرد،
قبل از اینکه رویا پردازی بیشتری بکنه لقمهام رو قورت دادم و گفتم متین؟
_بله،
+میدونی که این پیشنهادم فقط مال تا وقتیه که اینجا هستیم و برگشتیم ایران خبری نیست،
اینبار رو بین خواسته خودم و خواسته متین نتونستم خودخواه باشم و اشتیاقش رو نادیده بگیریم،
بعد از کلی بحث و ناراحتی بر سر تصمیمی که گرفته بودم این من بودم که دست متین رو گرفتم و گفتم حالا بیا بریم تا از فرصتی که داریم استفاده کنیم،
برای اینکه هر چه بیشتر به متین خوش بگذره قصد داشتم این دو روز رو براش سنگ تمام بزارم،
کنار تختخواب حوله رو از کمرش جدا کردم و هلش دادم تا روی تختخواب دراز بکشه و با عشوه شروع کردم به کندن لباسام و رفتم و روی شکمش نشستم و موهام رو کنار زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و با شرمی که پنهانشده بود از لباش سیر دل خوردم و گذاشتم متین هم از دست کشیدن به بدنم سیر بشه و لبخند رضایت روی لباش بشینه و خواه ناخواه به سمت کیرش رفتم تا دینمو ادا کنم،
کیرش اندازه یک وجب من بود و شاید کیرشی خورده از شوهر قبلیم کوچیکتر بود ولی رنگ و لعابش و سیخ بودنش باعث شد با اشتیاق بیشتری مشغول خوردنش بشم،
اول کیرش رو دستم گرفتم و تخماش رو یکی یکی توی دهنم میکردم و بعد کاملا توی دهنم جاشون دادم، دوست داشتم توی چشماش نگاه کنم ولی نمیتونستم،
با رها کردن تخماش توی دهنم قسمت زیر کیرش رو زبون کشیدم و در آخر توی دهنم گذاشتمش، هر چه توی چنته داشتم براش رو کردم و حسابی کیرش رو آماده کردم و کنارش دراز کشیدم،
نگرانی متین تبدیل به اشتیاق و شهوت شده بود، لمسم کرد و لبای خیسم رو به خوبی خورد، فکر اینکه واقعا دارم چکار میکنم از ذهنم پاک نمیشد و در آن واحد هم داشتم باهاش در خوردن لباش همراهی میکردم،
دستش رو روی سینم گذاشت و لبای شیرینش رو هم از لبام جدا کرد و سراغ خوردن سینههام رفت، اینقدر در خوردن سینههام حریص بود که دستام رو به سرش رسوندم و رو به پایین هل میدادم تا سراغ کسم بره و لذتم رو بیشتر کنه،
متین اصلأ عجله نداشت و دو دقیقه طول کشید تا زبون کشیدنش روی ناف و شکمم تموم شد، چشمام مدام باز و بسته میشد و نمیتونستم این لذت رو نادیده بگیرم، بلاخره متین سراغ کسم رفت در اولین حرکت دماغش رو نزدیک چوچولم گذاشت و طوری که انگار داره غذای لذیذی بو میکشه بو کشید و سراغ خوردن چوچولم رفت و منو مجذوب خوردنش کرد، اگه لذت کیر رو توی کسم نچشیده بودم فکر میکردم این بهترین حس دنیاست،
قبل از اینکه سراغ خوردن کسم بره و صبرم لبریز بشه و ارضا بشم دستم رو دراز کردم و سرش رو هل دادم تا از خوردن دست بکشه و اجازه تنفس بهم بده،
متین با اون صورت خوشحالش خودشو بالا کشید و روی بدنم افتاد و باهام چشم تو چشم شد،
_خوشگلم کاندوم بزنم یا بریزم داخل؟
اگه حالت عادی بودم میگفتم کاندوم بزنه ولی تو چشماش خیره شدم و با جسارت تمام گفتم دوست دارم مزشو بچشم،
ی باشه گفت و منو به پهلو انداخت و بهم گفت که پاهام رو به شکمم فشار بدم،
از پوزیشنی که انتخاب کرده بود تعجب کردم،
پشتم دراز کشید و کیرشرو روی کسم گذاشت، با اینکه این پوزیشن رو دوست نداشتم ولی فقط میخواستم ارضا بشم،
ورود کیرش رو توی کسم احساس کردم و داشتم توی دلم بهش دمت گرم میگفتم،
طولی نکشید که با چندتا تلمبه ریز کیرش رو تا ته توی کسم کرد و دستش رو دراز کرد و پای بالاییم رو بلند کرد و در زاویه نود درجه رو به یالا قرارش داد، خود بخود سرم رو به جلو خم شد و چشمم به انتهای کیرش افتاد که توی کسم عقب جلو میشد، اولین باری بود این صحنه رو میدیدم،
متوجه سرعت تلمبه زدنش شدم و صدای نالههای مقطعام بالا گرفت و داشتم واقعا از این پوزیشن لذت میبردم، سرم رو بالا گرفته بودم و مچاله شده بودم تا هرچه بیشتر تلمبه زدنش رو تماشا کنم و داشتم به ارضا شدن فکر میکردم ولی انگار سرعت تلمبههایی که توی کسم زده میشد نمیزاشت ارضا بشم و به حالت جیغ میخواستم چیزی بگم که سرعتش رو کم کنه، همین که جیغ زدنم شروع شد متین از نفس افتاد و بدنم فرصت رو غنیمت شمرد و با علایمی که تا حالا از خودم ندیده بودم ارضا شدم و انگار که دو ماراتون شرکت کردم از نفس افتادم،
متین که متوجه ارضا شدنم شده بود تلمبه زدنش رو عین یک موزیک رمانتیک آروم و ریتم دار کرده بود،
با هشدار متین به خودم اومدم،
_خانمم نزدیکم،
از شنیدن این خبر خوشحال بودم و ازش خواستم بایسته تا براش ساک بزنم،
متین قوای جنسی خوبی داشت ولی خواهرش در ساک زدن هنرمند بود،
جلوش زانو زدم و کیرشرو دهنم کردم و چشمام رو به چشماش خیره کردم و دستام رو به لمبرای کونش گرفتم و هر بار کیرش رو چند ثانیه توی دهنم قایم میکردم،
سینم رو زیر کیرش گرفته بودم و همه ترشحات اضافه دهنم به روی سینم میریخت،
چشمای متین خمار شده بود و نوید ارضا شدنش رو داد،
با فاصله کم کیرشرو جلوی دهن بازم گرفتم و شروع به جق زدن برای متین کردم، حجم آب کیرش غافلگیرم کرد و با هر پمپاژ آبش گوشهای از صورتم رو خیس میکرد، کیرشرو توی دهنم کردم و گذاشتم تا کاملا آبش از لبام به روی سینههام سرازیر بشه،
متین شورتمو آورد و صورتمو و بعد سینههام رو تمیز کرد و دستمو گرفت و به حمام برد،
بعد از شستنم توی وان رفت و بغلش رو باز کرد تا جای منو بین پاهاش فراهم کنه، توی بغلش رفتم و پشت به متین سرم رو روی سینش گذاشتم و مورد نوازش دستای متین قرار گرفتم،
برای خوردن ناهار از اتاق خارج شدیم و توی آسانسور متین دستش رو روی باسنم کشید، با خوشحالی و رضایت از رابطمون برای خوردن لباش سرم رو به بالا کشوندم و لباش رو خوردم و دلتنگ تختخواب شدم...
|
[
"برادر",
"تابو"
] | 2022-09-28
| 73
| 9
| 198,001
| null | null | 0.002388
| 0
| 8,356
| 1.750847
| 0.500373
| 2.872766
| 5.029774
|
https://shahvani.com/dastan/مادر-زنم-جور-دخترشو-کشید
|
مادر زنم جور دخترشو کشید
|
حمید
|
سلام دوستان من حمید هستم الان که دارم این داستان را مینویسم ۳۰ سالمه ولی خود ماجرا برای سه چهار سال قبل هست. خب اول یکمی از خودم بگم قدم ۱۸۰ هست و نه لاغرم نه چاق هیکل ورزشکاری هم ندارم کیرم ۱۹ سانته و کلفته. قبل از ازدواج چندباری سکس کردم که بیشتر با دخترها بود که کس نمیدادن و ولی حسابی از کون بهم حال میدادن برای همین عاشق کون کردن بودم و انصافا هم کونهای باحالی قسمت میشد که بکنمشون بعد از مدتی تصمیم گرفتم که که دیگه بچسبم به زندگی و کار کردم و پولی جمع کردم تا ازدواج کنم و مدت زیادی شده بود که دیگه سکس نکرده بودم و با معرفی یکی از فامیلها با یک خانوادهای آشنا شدیم که اونم از فامیلهای این فایملمون بود و خلاصه خواستگاری و بعدشم ازدواج کردیم خدارا شکر همه چیه زنم عالی هست از قشنگی و قیافه تا هیکل و آشپزی و خلاصه زن فوقالعادهای نسیبم شد و دیگه زندگی مشترکمون را شروع کردیم و منم دیگه حسابی کس زنمو با کیر کلفتم میگائیدم که خب اوایل ازدواج وقتی میکردمش کسش خیلی درد میگرفت و میگفت یواشتر بکن ولی کمکم که کسش جا باز کرد همش میگفت حسابی کسمو برام جر بده منم کسشرو خوب میگائیدم و حال میکردیم ولی یک سال که همش از کس گائیدمش کمکم هوس کردم که از کون هم بکنمش که هربار که میخواستم کیرمرو بکنم تو کونش اینقدر خودشو سفت میکرد و درد داشت که نمیزاشت از کون بکنمش خلاصه سر همین کون کردن چندبار دعوامون شد و زنم هر دفعه میخواستم از کون بکنمش قهر میکرد و یکی دو روز حتی شده بود یک هفته قهر میکرد و میرفت خونه مادرش و نمیومد خونه دیگه منم هر بار میرفتم و منت کشیشو میکردم و برمیگردوندنمش و یه چندباری دوباره از کس میگائیدمش و هوس کونشرو میکردم که بازم روز از نو و روزی از نو و خانم قهر میکرد و میرفت خونه مادرش میموند. یه روز که با هزار و خواش و تمنا آوردمش خونه یه چند روزی باهاش اصلا سکس نکردم و خیلی دلم میخواست خوب بگیرم و جرش بدم تو همین حال و هوا بودم و سر کارم مشغول بودم که دیدم مادر زنم بهم زنگ و و جواب دادم و یکمی حال و احوال کردیم و گفت که برم خونه شون کارم داره منم گفتم چشم و یه مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه مادر زنم. مادر زنم اسمش سمیرا هست یه زن چهل و هفت هشت ساله با قدی متوسط و سفید یکمی تو پر و قیافش هم خوبه و جذابه. راستش تا اون زمان قسم میخورم که هیچ وقت نظر جنسی و سکسی بهش نداشتم و اصلا نمیدونستم برای چیکارم داره چون همیشه با زنم میرفتیم خونهشون این اولین باری بود تنهائی میرفتم پیش سمیرا. خلاصه سمیرا در را برام باز کرد و رفتم تو و باز هم یکمی حال و احوال و از این حرفها و نشستیم و سمیرا هم برام چایی آورد و یکمی بازم حرفهای معمولی که کمکم سمیرا بهم گفت چرا اینقدر این دختر منو اذیتش میکنی منم که فهمیدم زنم وقتی اومده خونه مادرش پشت سرم حرف زده راستش از دست زنم خیلی عصبانی شدم ولی خب نمیتونستم چیزی بگم. منم گفتم بخدا اذیتش نمیکنم هرچی هم میخواد براش میخرم نمیدونم چی بهتون گفته؟ سمیرا هم گفت اره میدونم تو پسر خوبی هستی میبینم که براش کم نمیزاری ولی خب میبینی که هر دفعه قهر میکنه میاد خونهمون کلی گریه میکنه منم گفتم والا نمیدونم چی بگم سمیرا خانم باور کنید من هرکاری بتونم برای خوشحالیش میکنم. سمیرا هم خندید و گفت و حمید جون میخوام یکمی باهات رک باشم ازم ناراحت نشی منم گفتم بفرمائید سمیرا خانم اونم یه لبخند قشنگی زد و یکمی اب دهنشو قورت داد و با یه مکثی و یه نفسی که کشید و اومد نزدیکتر من نشست و گفت راستش دخترم بهم گفته که تو چی ازش انتظار داری و چی میخواهی منم گفتم چی میخوام؟؟؟!! اونم گفت من میدونم تو از سکس از کون میخواهی اونم که نتونسته بهت کون بده و قهر میکنه و میاد خونه من. وای منو میگی هم ازش خجالت میکشیدم هم اینکه نمیدونستم چی بهش بگم داشتم از خجالت میمردم اصلا باورم نمیشد که سمیرا بخواد حرفی از کون کردن من و دخترش بزنه و باور کنید من که این همه پررو بودم و قبل ازدواجم با زبون ریختن و مخ زدن کون دختر میزاشتم الان مثل موش جلوی سمیرا لال مونی گرفته بودم. سمیرا هم که حسابی دیگه تقریبا خودشو بهم چسبونده بود دست و پام کرخت شده بود. سمیرا بازم با همون لبخند خوشگلش بهم نگاه میکرد و دستشو آورد و روی پام کشید و گفت دخرم بهم گفته کیرت خیلی کلفت و گنده است برای همین نمیتونه بهت کون بده منم که عین جنزدهها فقط داشتم تماشاش میکردم و هیچ حرکتی ازم بر نمیومد دیگه سمیرا هم که دید من لال شدم و دستشو آورد و گذاشت رو کیرم و داشت کیرمرو برام میمالید وای منم که داشتم از ترس و خجالت سکته میکردم ولی سمیرا هی همینطوری داشت بیشتر و بیشتر کیرمرو میمالید و تو چشام نگاه میکرد قشنگ از چشماش معلوم بود پر از شهوته دم گوشم شروع کرده بود آروم آه کشیدن و کیرمرو برام میمالید منم کمکم داشت ترسم میریخت و خجالتم تموم میشد از این حرکت سمیرا داشتم راست میکردم و وقتی کیرم داشت سف میشد نفسنفس زدنهای سمیرا هم داشت بیشتر میشد و هی میگفت وای حمید چه کیری داری چه کیری داری درش بیار میخوام ببینمش منم که با این شهوتی که از سمیرا میدیدم دیگه کیرم تو شورتم حسابی سیخ شده بود و سمیرا هی محکم کیرمرو میمالید بهش گفتم تو مطمئنی میخواهی سکس کنیم؟ اونم که شهوت از چشماش میبارید گفت آره آره یالا یالا درش بیار منم کمربند و زیپمو باز کردم و سمیرا سریع دستشو کرد تو شورتم و کیرمرو گرفت توی دستش و یه آه نازی کشید و کیرمرو محکم میمالید وای باورم نمیشد میخوام با مادر زنم سکس کنم منم دیگه بیکار نبودم و داشتم با پستونای نرم و درشتش ور میرفتم پستوناش اندازه یه طالبی کوچیک بود هرچی اون کیرمرو میمالید منم پستوناشو براش میمالیدم دیگه هردومون پر از شهوت شده بودیم منم برای اولین بار لبمو چسبوندم به لبهای مادر زنم و یه لب حسابی ازش گرفتم و سمیرا هم داشت از شهوت میمرد دیگه منم دستمو کردم تو شورتش و با کس تپلش بازی میکردم انگشتمو میکردم تو کسش که سمیرا با آه و ناله هی میگفت آخ وایی کیر میخوام حمید کیر میخوام یالا پاشو جرم بده منو مثل دخترم که جرش دادی جرم بده منم سریع شلوار و شورتو از پام کشیدم بیرون و کیرم مثل فنر پرید بیرون و جلوی صورت سمیرا سیخ رو به هوا وایساده بود سمیرا وقتی کیرمرو دید یه آخ جونی گفت و کیرمرو گرفت تو دستش هی میمالید و کله کیرمرو میبوسید و قربون کیرم میرفت. راستش توی اون لحظات به هیچچیز به جز کردن سمیرا فکر نمیکردم وقتی میدیدم این زن چقدر حشری برای گائیدنش داشتم لحظهشماری میکردم تا چند دقیقه قبل ازش خجالت میکشیدم راجب کون کردن باهام حرف میزد ولی الان داشتم براش جون میدادم که کسشرو جر بدم. دیگه خودم سمیرا را لختش کردم وقتی کامل لختش کردم از دیدن بدن سفید و خوشگلش حض کردم درسته که مثل دخترش بدن عالی نداره ولی خیلی خوب مونده بود و باورم نمیشد زیر لباسهائی که تنش میکنه بدنش اینقدر خوردنی و لیسیدنی باشه کسش با اینکه سنی هم ازش گذشته بود ولی حسابی دلمو برد و دوست داشتم حسابی کس خوشگلشو براش بخورم و بکنمش ولی سمیرا هم مثل دخترش کون بینظیری داشت یه کون سفید و گرد و قلمبه که جون میداد حسابی سوراخشو بلیسی و بکنی و جرش بدی. دیگه از هیچی خجالت نمیکشیدم و سمیرا را خوابوندمش زمین رفتم لای رونهای تپل و خوردنیش و زبونمو کردم تو کسش که از بس حشری بود آب کسش روان شده بود منم بدم نمیومد و حسابی با زبونم به کسش حال دادم و سمیرا هم چه آه و ناله هائی میکرد منم هرچی اون بیشتر آه میکشید بیشتر حشری میشدم و کسشرو حسابی میخوردم براش تا اینکه سمیرا ارضا شد و دو سه تا جیغ یواشی کشید و بدنش لرزید منم فهمیدم خوب بهش حال دادم که ارضاش کردم و منم کیف کردم یکمی بهش وقت دادم تا حالش بهتر بشه یکمی داشت نفسنفس میزد منم رفتم روش خوابیدم و بازم ازش لب میگرفتم و نوک پستوناشو مک میزدم سمیرا یکمی که نفسش جا اومد گفت وای حمید جون منو کشتی لامصب هیچوقت اینقدر خوب ارضا نشده بودم منم کیرمرو میمالیدم در کسش بهش گفتم دوست داری جرت بدم تا مزه ارضا شدن رو بفهمی سمیرا هم لبمو بوسید و گفت اره حمیدم یالا منو با این کیر خوشگلت جر بده ببینم منم کیرمرو فرو کرد تو کسش با اینکه هم خودم حسابی کسشرو لیسیده بودم هم اب کس خوش زیاد بود ولی لامصب کسش خوب تنگ بود و کیرمرو تو کس تنگش داشت حال میکرد سمیرا که یه کیر کلفت جدید رفته بود تو کسش داشت ناله میکرد و منم کیف میکردم دارم مادر زنمو میکنم. اولش اروم میکردمش و کمکم داشتم تندتر تو کس تنگش تلمبه میزدم و سمیرا هم هی بیشتر و بلندتر آه و ناله میکرد و هی دم گوشم میگفت وای جون جون آخ آی وای جون منم محکم تو کسش محکم تلمبه میزدم میگائیدمش و ازش لب میگرفتم و پستوناشو میخوردم یا میگرفتم تو مشتم و میچلوندمش. خلاصه داشتم حسابی میگائیدمش اونم زیر کیر کلفتم داشت از لذت میمرد. از بس حال میداد گائیدنش دوست نداشتم ابم بیاد برای همین همش تمرکز میکردم ابم دیرتر بیاد و بیشتر تو کسش تلمبه بزنم و بیشتر از کردنش لذت ببرم شاید یک ربع بیست دقیقه داشتم همینطوری میکردمش که دیگه سمیرا که چند بار هم موقع کس دادن ارضاش کرده بودم وقتی دید قرار نیست من ابم بیاد خودش به زبون اومد و گفت حمید چرا آبت نمیاد منم که دیگه خیس عرق شده بودم از بس براش تلمبه زده بودم گگفتم دارم کیف میکنم از کردن کس خوشگلت سمیرا جونم دارم میمیرم برات خانمی و هیمنطوری تو کسش تلمبه میزدم اونم یکمی اه میکشید و ناله میکرد و میگفت حمید بزار آبت بیاد جلوشو نگیر منم که براش تلمبه میزدم گفتم آبمروکجات برزیم خانم طلا اونم که ناله میکرد گفت بریز تو کسم بریز تو کسم آبترو بریز تو کسم منم دیگه واقعا فقط به این حرفش احتیاج داشتم تا ارضا بشم تو کسش و با چندتا تلمبه محکم یه ناله بلندی هرچی اب داشتمو خالی کردم تو کس مادر زن جانم و انگار که این سکسی که با سمیرا کردم از همه سکسهائی که تا اون زمان کرده بودم عالیتر و باحالتر از همشون بود چنان لذتی داشتم از کس سمیرا میبردم که حتی لذتش از شب زفافم با دخترش هم بیشتر بود دیگه کیر کلفتم که داشت هی همینطوری تو کس تنگ و البته خیس و پر ز آب سمیرا نبض میزد هی منی توش پمپاژ میکرد هم من هم سمیرا با همنفس نفس میزدیم منم دیگه افتاده بودم روی بدن سمیرا که اونم بدنش عرق کرده بود یه سکس حسابی با هم کرده بودیم وقتی دیگه هردومون کاملا خالیشده بودیم تازه من دوباره یادم اومد که وای من چکار کردم کیرم تو کس مادر زنمه و خوابیدم روش؟ روم نمیشدم بلند بشم و تو چشماش نگاه کنم ولی سمیرا دمش گرم هی منو نوازشم میکرد قربون صدقهام میرفت هی کسشرو به کیرم فشار میداد و میگفت وای حمید جون عاشقتم قربونت بشم تو دیگه مال منی عزیزم دلم میخواد هر روز منو همینطوری جرم بدی منم با این حرفهای سمیرا دوباره خجالتم ریخت و تو صورت و تو چشمای سمیرا نگاه کردم و یه لب ازش گرفتم و گفتم باور نمیکنم با هم سکس کردیم سمیرا هم گفت وای حمید نمیدونی وقتی دخرتم از کیرت تعریف میکرد چقدر هوس میکردم منو هم مثل اون بکنی منم خندیدم و گفتم پس خوب شد که دخترت قهر میکرد و میومد خونهتون با هم خندیدیم و منم محکم بغلش کرده بودم و کیرم که هنوز یه نیمه جونی داشت و کامل نخوابیده بود و تو کسش که پر شده بود از آب منی هی فشارش میدادم از هم لب میگرفتیم و با هم کیف میکردیم. بعد از اون روز هر دو سه روز یکبار خونه سمیرا بودم و با هم سکس میکردیم و حسابی کسشرو براش میگائیدم و کیف میکردیم البته که چشم دنبال کونش هم بود کون سمیرا از کون زنم یکمی تپلتر و گرد قلمبه تره منم حسابی تو سکس سوراخ کونشرو هم میلیسیدم و هم انگشتش میکردم. سمیرا هم اوایل همش مخالفت میکرد و نمیخواست کون بده ولی من ول کنش نشدم هی کونشرو میلیسیدم و انگشتش میکردم تا اینکه بالاخره راضیش کردم و از کون گاییدمش که راستش بیچاره درد بدی تحمل کرد ولی رفتهرفته دیگه خودش هم با جون و دل کس و کون میداد و هی زیر کیرم با ناله هاش ازم میخواست که جرش بدم منم خوب میکردمش و هردومون بینهایت کیف میکنیم. الان سمیرا جونم داره جور کون ندادن دخترشو میکشه منم دیگه به کون زنم کاری ندارم چون یه کون خوشگلتر گیرم اومده.
|
[
"مادرزن"
] | 2024-09-09
| 91
| 20
| 179,101
| null | null | 0.002056
| 0
| 10,236
| 1.710859
| 0.073279
| 2.937921
| 5.026369
|
https://shahvani.com/dastan/مادربزرگ-زشت-من
|
مادربزرگ زشت من
|
او.
|
دو سالیست کنار ما زندگی میکند.
در این مدت نه حرف زده، نه خندیده و نه جز تلنگری در صورت من،
که با نوازش گونه هایم آن را نشان میدهد، چیز دیگری به خاطر آورده.
خیلیها میگویند مرا هنوز میشناسد.
اما از همان چشمان کم سویش میفهمم نه،
چهرهام برای او فقط اشاره ایست به یک آشنا،
زمانی دوستش داشته...
اینقدر عمیق که با آلزایمر هم توان فراموش کردنش را ندارد.
خم میشوم و لبان او را میبوسم...
گناهی را مرتکب میشوم که احساسم نمیفهمد،
منطقم نمیپذیرد
و هیچ دوستی حاضر نیست حمایتم کند.
تنها چیزی که مرا به روانه شدن در خلاف جریان این رود کشانده،
همین پیرزن است.
موجودی غمگین با دلخوشی سادهاش
کنار پنجره نشستن،
تماشای خیابانی که نه ابتدایش را میشناسد
و نه میداند به کجا راه دارد.
دست نگه میدارم
مثل همیشه گونه هایم را نوازش میکند،
اما اینبار،
برای آن آشنای قدیمی لبخند میزند.
به هدفم،
به لبخند زشت و دندانهای نداشتهاش نگاه میکنم.
اما شاید کم اند کسانی که میبینند
این زشتی،
چقدر زیباست...
|
[
"مادربزرگ"
] | 2016-06-03
| 17
| 7
| 136,233
| null | null | 0.003308
| 0
| 910
| 1.102665
| 0.572995
| 4.55793
| 5.025869
|
https://shahvani.com/dastan/قبیله-لیلی-های-یک-ساعته
|
قبیله لیلیهای یک ساعته
|
مدوزا
|
قبیله لیلیهای یک ساعته
خجالت میکشیدم از زیر پتو بیام بیرون. فقط یه رکابی کوتاه تنم بود با یه شورت باریک. بااینکه پردهها کشیده بود اتاق روشن بود. فکر کردم سکس شب باشه خیلی بهتره.
طرف آشپزخونه که راه افتادم سینههام شروع کردن به تکون خوردن. اگه یه کم تندتر راه میرفتم کامل میافتادن بیرون. نگاهشو رو پوست بدنم حس میکردم که از سینهها به طرف باسنی که شورتم رفته بود لاش سر میخورد.
گفت: لباست اینقدر نازک و کوتاهه که منم لرزم گرفته.
از فکرم گذشت: مردا چشمشون حریصتر از پائینتنه شونه.
با خودم گفتم: یعنی هر دفعه باید از خجالت بمیرم تا این مدت بگذره؟
حتما " میخواهی بدونی قضیه چیه؟
دختر خانوادهای فقیرم. پدرم دستفروشه. خرجمو داد تا دیپلم گرفتم. نمیخواست تنها فرزندش مثل خودش بیسواد و تو سری خور بشه. چه خیال خامی! حالا افتاده زندون، با همه آرزوهاش. با موتور زده به یکی، لگنش شکسته، هشت میلیون دیه بریدن. مگه یه دورهگرد چقدر پول داره؟ شندرغازی هم که داشتیم تو بیمارستان و دادگاه دود شد هوا. کسی رو نداریم بهش رو بندازیم. دل بستن مادرم به فقیری خوشقیافه باعث طردش از خانواده شد. از خانواده پدری چیزی نگم بهتره.
حالا پولمون ته کشیده. باید بریم فال فروشی، یه کیسه فال تو خرت و پرتای بابا پیدا کردیم.
روز اول با مامانم رفتم. میترسیدیم، از مزاحم، از مامور. تا ظهر بیشتر دوام نیاوردیم. رویهم ۵۰ تمن هم کار نکردیم که ۱۵ تومنش درجا رفت واسهی کباب بلکه جون بگیریم. شل و پل رسیدیم خونه. با هم دویدیم طرف دستشویی.
شب متلکهایی که شنیده بودم توی سرم رژه میرفت. قیمتهای مختلف سکس بود که پیشنهاد میشد، از ۲۰ تا ۳۰۰ هزار تومن واسه سرویسهای مختلف، راهی، ساعتی و شب تا صبح.
روز بعد جاهای متفاوتی وایسادیم و بعدازظهر هم دو ساعتی کار کردیم. فروشمون بیشتر بود، پیشنهاد سکس هم بیشترتر. چه رونقی داره این بازار!
تو محل خودمون متلک زیاد شنیده بودم ولی پیشنهاد سکس پولی نه. چیزایی که تو محل میشنفتم تو این مایه بود: جیگرتو! گته باخ! کسترو بخورم! عجب کونی!
این حرفا چیزی نیست که بخوای بشنوی، اشتهای هیچ دختری رو باز نمیکنه.
بیشتر متلکهایی که میشنوم راجع به باسنمه. بزرگ نیست ولی به خاطر گودی کمرم بیرون میزنه. راه که میرم انگار که قر بدم تکون میخوره. دست خودم نیست، به شکل لگن مربوطه.
چشم آقای فرشفروش رو لنگر همین باسن گرفت.
بهش احساس بدی نداشتم. رو راست اومده بود جلو و تو دنیایی که صدای خر به خدا نمیرسه فقط رو قول زبونی حاضر شده بود چند میلیون مایه بذاره. خلاف چیزی که آدم از بازاری جماعت انتظار داره بی شیله پیله بود.
طرف خونه ش که راه افتادیم تو ماشین دستمو گذاشتم رو دستش. چشم تو چشم که شدیم براش لبخند زدم. گفتم: میشه قبل از اینکه بریم خونه برام یه حلقه بخری؟ جنس و قیمتش مهم نیست، فقط حلقه باشه.
مثل بچهای یتیم که به پدرخونده سپرده شده دلم حس تعلق میخواست، حسی که کمبودش اذیتم میکرد. فکر کردم حلقه این حس رو میاره.
حلقه ارزونی برداشتم که بفهمه دنبال تیغ زدن نیستم.
خونه ش یه ویلای نوسازی شده بود. هیچ شباهتی به غربیلی که ما توش زندگی میکردیم نداشت. مثل بچهای غریب توش گم شدم. یادم رفت واسه چی اونجام. فقط یه چیزش مثل خونهی ما بود: رو زمین غذا خوردیم، تو بشقابای به چه بزرگی.
بعد از نهار گیج و منگ مثل بچهای بی دست و پا زیر پتویی به لطافت ابریشم پناه گرفتم. فکرایی که کرده بودم از سرم پریده بود.
هیچ تجربه جنسی نداشتم. مگر اینی که میگم تجربهی جنسی حساب شه. یه دفعه لای پام قارچ زد و به مقعدم سرایت کرد. توش بدجوری میخارید. برای تسکین به خودم انگشت میکردم ولی اذیت میشدم. با خودم فکر میکردم سوسیس باید چیز مناسبتری باشه. با تجسم سوسیس در مقعدم ناخوداگاه سکس با مرد تداعی میشد. اینم از تجربه جنسی ما!
دلشوره داشتم. نمیدونم همه دخترایی که اولین بارشونه همچین حالی دارن یا من اینجوری بودم. هیجان و نگرانی میل جنسی رو خاموش کرده بود. اصلا " نمیدونستم باید چکار کنم. یه لحظه میخواستم تنها باشم و طرف نیاد سراغم، لحظه بعد میخواستم تو بغلش باشم.
به محض اینکه اومد کنارم سرم رو گذاشتم رو سینه ش و چنگ زدم به پیرهنش. مثل بید میلرزیدم. صدای قلبمو میشنیدم. موهامو نوازش کرد. پیشونیمو بوسید. گردن، بازوها و پشتمو نوازش داد. یه کم آروم شدم ولی فقط یه کم. هنوز رو حالت ویبره بودم. متوجه اضطرابم شد.
گفت: یه چایی بخوریم؟
با این حرفش سکس از فوریت افتاد، ویبره ساکت شد.
بعد از رفت و برگشت به آشپزخونه با اون لباسی که هیچی رو نمیپوشوند تو رختخواب روبروی هم چایی خوردیم. سرم پایین بود.
نترس، وحشی نیستم.
فقط گیج شدم.
از یه چیزی نگرونی، اینجا رو خونه خودت نمیدونی.
راست میگفت. اون خونهی بزرگ و پر از وسایل گرون خونهی من نبود. خودش هم با همه خوبی و مهربونی شریک زندگی من نبود. منو میخواست، ولی نه به عنوان همسر. منم اونو میخواستم، ولی فقط به عنوان مشکلگشا.
کمکم از گیجی در اومدم. از توهم زوج و همسری در اومدم: آره مریم، تو به خاطر کمبودهای اون اینجایی، و به خاطر بدبختیهای خودت و خونوادت، کاری که براش اومدی انجام بده. اصلا " فکر کن تو باید از اون استفاده ببری.
این فکر گوشه لبامو کشید بالا.
گفتم: دیگه گیج نیستم.
سرمو انداختم پائین و رو به پتوئی که با همه لطافتش کمکی به آرامش من نکرده بود خیلی آهسته ادامه دادم: در خدمتم. فقط... همون جور که گفتین دختریم مال خودم باشه.
بعد از بیرون دادن این جمله که مثل استخون تو گلوم گیر کرده بود راحتتر شدم. بعدش رفتم تو نقشی که باید بازی میکردم. نفس عمیقی کشیدم و مثل یه هنرپیشه حس گرفتم. دستامو دور گردنش حلقه کردم. به پشت خوابوندمش و روش سوار شدم. صد در صد غریزی. بدنم خودکار شده بود: پایینتنه م مثل سنگ آسیا رو پایینتنه ش میلغزید، لبام دنبال جایی لطیف و نرم بود و دستام حریص عضلات مردی که با همه تجربه ش مثل خودم کاری بیشتر از غریزه نمیکرد. دستاش به سرعت برق راهشونو پیدا کردن: گوشت پهلوها و باسنم رو ورز میدادن. گاهی هم میرفتن تو دره سکس. امان از این شکاف که همه راهها به اون ختم میشه!
اشتهام باز شده بود. دلم میخواست سینههامو مک بزنه. حلقه رکابی رو از رو شونه انداختم. سینهی راستم پرید بیرون یه راست رفت تو دهنی که بیمعطلی باز شد. در صفر ثانیه یه خط آتیش از نوک سینه تا زیر دلم کشیده شد. بیشتر خم شدم تا بهتر بخوره.
اووم، حالا اون یکی، آره...
خدا مرگم بده، اینا از دهن من در اومد؟
چیزی سفت بین پاهام جولان میداد. دریای سکس به تلاطم افتاده بود و امواجش توی بدنم پخش میشد. سردرگمی آلتش و تقلای من واسه هدایتش به جای مناسب، شده بود بازی موش و گربه. اون دنبال جای نرم بود و من دنبال چیز سفت. کشمکشی تحریککننده بود.
بعد از چند دقیقه آماده بودم خودمو ارضا کنم. باور نمیکردم به این زودی به اوج برسم. دلم میخواست بدنشو بهتر حس کنم. تو یه چشم بهم زدن شورتمو در آوردم. بعدش شلوارشو کشیدم پائین. چیزی که دیدم جذابتر از اونی بود که تصور میکردم. سیخ به حالت افقی تکون میخورد. دو طرفش سفید ولی بالاش قرمز بود، از بس خودمو بهش مالونده بودم.
وقتی دوباره روش نشستم، برای اولین بار آلت یک مرد به فرجم چسبید. امواج بزرگ رضایت راه افتاد. خودمو با فشار بهش میمالوندم تا بیشتر ارضا شم. اونقدر ادامه دادم تا موج شهوت فروکش کرد. مثل شیربرنج وا رفتم، با دو مشت پر از مو که از سینه ش کنده شده بود.
نوازشم کرد تا نفسم اومد سرجاش. از روش کنار رفتم و دمر خوابیدم: بیا روم.
لپم رو بوسید و اومد روم ولی نه با همه وزنش. نیمخیز شد، آلتشو گذاشت لای شکاف و سعی کرد به عمقش نفوذ کنه. با اینکه ارضا شده بودم حسش خوب بود، ولی رفت و برگشت آلتش گیر داشت.
گفت: باید کرم بزنم.
بعد که آلتش رفت لای باسنم کیفش خیلی بیشتر از قبل بود، راحتتر میرفت به عمق و لیزیش تحریککننده بود. بیشتر وقتا به هدف نمیخورد ولی وقتی میخورد خیلی خوب بود. ضربههای کوتاه با فشاری مختصر در حکم مزه مزه کردن سکس بود. دلم میخواست ادامه پیدا کنه و یه کم بره توش.
یه دستم به سینه م بود یه دستم وسط پاهام. توی این عوالم بودم که یهو با تمام وزنش افتاد روم. دستاشو انداخت زیر سینه م. خودشو محکمتر فشار داد به باسنم. ناخوداگاه خودمو دادم بالا. بالاخره تونسته بود آلتشو جای درست بذاره. به محض اینکه سر آلتش داخل رفت ارضا شد، با صدایی شبیه خرناس. بعد از چند ثانیه آلتش پرید بیرون. دوباره لپمو بوسید و بالاخره از روم بلند شد.
با اینکه به خیر گذشته بود و لذت برده بودم توی دستشویی که خودمو تمیز میکردم حس خوبی نداشتم. حلقهای که به انگشتم بود این واقعیت رو که در برابر پول با مردی خوابیده بودم کمرنگتر نکرد. دلم میخواست درش بیارم بندازمش توی توالت تا با ترشحات چسبناکی که از تنم میشستم گم و گور بشه، تا دیگه نبینمش و یاد کاری نیفتم که باید ماههای آینده تکرار میکردم.
تازه میفهمیدم زهر تنهایی یه مرد رو گرفتن یعنی چی.
واسه اینکه بفهمی چی میگم باید یه کم برگردم عقب، به شروع فال فروشی.
مادرم به علت پا درد به کار ادامه نداد. ساعت کار من بیشتر شد. محل ثابتی پیدا کردم که نزدیک یه فرش فروشی بود. صاحبش عاقله مردی بود. یه دفعه بهم یه ظرف چلوخورشت داد. گفت نذریه. از اون به بعد سلام علیک داشتیم. یه دفعه که بارون گرفت رفتم زیر سردر مغازه ش. اشاره کرد برم تو.
وقتی فهمید دیپلم دارم گفت: حیف دختری مثل تو.
دلخور از هوا، گفتم: چه حیفی؟ حیف از پولی که خرج درس خوندنم شد. اگه اون پولارو نگهداشته بودیم الان پدرم زندون نبود، منم مجبور نبودم فال بفروشم.
گفت: ناشکری نکن دختر، خدا سلامت و برازندگی بهت داده که هرکس نداره.
بعدش با لحن غمگینی ادامه داد: میدونم دست تنهایی چقدر سخته، از وقتی زنم رفته اینو خوب میفهمم. کاش واسه آدمای تنها همدمی پیدا میشد. اگه یکی بود که زهر تنهائیمو میگرفت همه جوره بهش میرسیدم.
هوا مناسب کار نبود، دست از پا درازتر برگشتم خونه.
روز بعد بارون بند اومده بود ولی سوز بدی داشت. باید میرفتم کار. ذخیرهای نداشتیم و آخر برج و کرایه خونه مثل برق نزدیک میشد.
سرما کلافه م کرده بود. آب از دماغم سرازیر و دستام بیحس بود. ماشینا شیشه رو داده بودن بالا. کسی فال نمیخرید. به سرنوشتم لعنت فرستادم. رفتگر با آشغالا آتش روشن کرده بود. دودش بیشتر از گرماش بود. چشمم افتاد به فرش فروشیه. یاد حرفش افتادم. با خودم گفتم: یعنی این آقا با زبون بی زبونی داشت به من پیشنهاد میداد؟ منظورش از «اگه یکی زهر تنهائیمو میگرفت» چی بود؟ «همه جوره بهش میرسیدم» یعنی چی؟
بی پولی، سرما و ترس اجاره خونه وادارم میکرد به حرف فرش فروشه فکر کنم. پیشنهادی که در لفافه دادهشده بود ذهنمو بهم ریخته بود. میخواستم برم طرفش ولی تردید داشتم. یه ماشین عبوری آب و گل پاشید به هیکلم تا از تردید بیام بیرون. به خودم گفتم: اون حرفاشو سربسته زده، لابد ازت خوشش اومده که تعریفت رو کرده. بد آدمی که نیست، خب تو هم حرفاتو بزن. ببین ته حرفش چیه. ضرری که نداره، شاید دری به تخته خورد.
با ترس رفتم تو مغازه ش. بعد از شرح دوباره ماجرا گفتم: حاج آقا، پوستکنده بگو، اگه بخوام شاکی پرونده رو راضی کنی تا پدرم آزاد شه، شرایطش چیه، من چکار باید بکنم؟ گفته ۸ ملیون میخواد. فکر کن به من قرض میدی کمکم پس میگیری.
چشماش گرد شد: چی؟ قرض بدم پدرت آزاد شه؟ اونوقت تو چکار کنی؟ هیچی، نمیدونم، یعنی گفتم که، من فقط یه همدم میخوام.
یه مکثی کرد، بعد نطقش باز شد: خب، آره، یکی رو میخوام، ولی تو جوونی، نمیخوای که آینده تو خراب کنی؟ خب اگه خودت مایل باشی یه صیغهای میخونیم که بین خودمون میمونه. لازمم نیست بیای با من زندگی کنی. اگه دختر هستی دختر بمون. خرجت هم با من. خوبه؟
با تعجب گفتم: یعنی نمیخوای با کسی که صیغه ت میشه کاری بکنی؟
معلومه که میخوام، ولی بی رضایت که نمیشه دختر.
ولی من نمیتونم یواشکی بیام و برم. میام مغازه ت کار میکنم، نظافت، چایی، هرچی. کارمو ماهی یه ملیون حساب کن. نصفش رو کم کن تا وقتیکه بیحساب شیم.
چک و چونه طولی نکشید. بیشتر میخواست مطمئن بشه از طرف خانواده م مشکلی پیش نمیاد. یک هفتهای با ۶ ملیون رضایت شاکی رو گرفت.
تو خونه گفتم کار پیدا کردم. حقوق اولمو جلوجلو گرفتم که بیشترش صرف لباس و زلم زیمبو شد. توی مغازه که پرو میکردم برای اولین بار متوجه اندامم شدم. غذای ساده و پیاده رفتنهای اجباری به دخترای فقیر در عوض هیکل خوبی میده.
جالب بود که فرش فروشه هم بر خلاف گذشته ریشش تراشیده و لباسش اطو کرده شد. سعی میکرد فضا خودمونی باشه که بعضی وقتا مضحک میشد: امروز تو بگو نهار چی بخوریم چون خیلی خوش تیپ شدی.
بالاخره روز چهارم پیشنهاد کرد نهار خونهی اون بخوریم. دعوت غیر مستقیم به سکس. منتظر بودم، از همون روز اول خودموتر و تمیز نگه میداشتم و لباس زیر سکسی تو کشو آماده بود. هر آن منتظر بودم کرکره رو بکشه پایین و همونجا رو عدل فرشها سرویسی رو که براش پول میگرفتم مطالبه کنه.
مسئلهای که داشتم این بود که چقدر جلو برم. میتونستم ارضاش کنم ولی بدون دخول، حتا از عقب. این جوری مشکلی پیش نمیاومد، طبق قرار هم بود. ولی شک داشتتم طولانی مدت جواب بده. در ضمن نمیدونستم با میل جنسی خودم چه کنم.
تصمیم گرفتم با احتیاط جلو برم که دیدی نتیجه ش چی بود.
بعد از دو ماه و ۷ - ۸ بار خوابیدن با مردی که هر بار بعد از تعریف و تمجید از «کون و کپل خوشتراشم» تا نمیکرد توش رضایت نمیداد اوضاع فرق زیادی نکرده بود. کار بابا نگرفته بود. دو سه بار جا عوض کرد، جنسی که میفروخت عوض کرد ولی انگار طلسم شده بود. ۳۰۰ تمن از درامد «خوشتراش» رو به مامان دادم تا نون و پنیر گچی و تخممرغ از سفره مون غیب نشه. روزشماری میکردم این مدت بگذره و کار بابا بگیره.
اوضاع بدتر شد که بهتر نشد.
یه روز صبح که رفتم مغازه آتشنشانی راهو بسته بود. فروشگاه با تمام فرشهای توش سوخته بود. آتش از اتصال برق مغازه بغلی شروعشده بود. بیشتر فرشها امانتی بود که میدونستم قیمتشون سر به فلک میزنه. مجبور شد خونه شو بفروشه تا بدهی هاشو بده. کار منم رفت هوا. گفت که چند وقت میره خونه برادرش تا کار دوباره راه بیفته.
افتادم دنبال کار. تک و توک موقعیتی که واسهی فروشندگی تو مانتو فروشی یا مغازههای دیگه پیدا کردم به اسم کاراموزی یکی دو ماه کار بی حقوق میخواستن که با وضع من جور نبود. یا میگفتن پورسانتی، یعنی هرچی از این قفسه هات فروختی یه سهمی مال خودت. چند روزی کار کردم، از ۹ صبح تا ۹ شب، جمعا " ۵۰ تمن هم گیرم نیومد. کلکی تو کار نبود، کساد بود.
با فروش حلقه کذایی یک ماه دیگه رو گذروندم. وضع بابا یه کم بهتر شده بود ولی هنوز رو غلطک نیفتاده بود. با شروع فصل سرما پا درد مامان شدیدتر شد. هردفعه دکتر و دواش کمتر از ۸۰ - ۷۰ تمن نمیشد. قرض بالای قرض. کلافه شده بودم. وقتی مطمئن شدم هیچ راهی نیست گفتم گور پدرش، گور بابای «خوشتراش»، لابد چیز به دردخورتری ندارم دیگه!
رفتم سراغ فرش فروشی. به حال خودش رها شده بود. مثل من که رها شده بودم به حال خودم. کنار خیابون بلاتکلیف وایسادم. جوش آورده بودم. دلم میخواست داد بزنم. از ته حلقوم فریاد بکشم: آهای تن فروشای عزیز، آهای کارگرهای جنسی محترم! ببخشید، اینا اسمایی نیست که مشتری دوست داشته باشه، باید بگم آهای جیگرا، آهای گوگوری مگوریا، مژده که صاحب این باسن خوشتراش داره به جمعتون اضافه میشه. یه وقت متوجه شدم که با دستم دارم به باسنم اشاره میکنم.
خدا مرگم بده!
داشتم خودمو جمع و جور میکردم که یه ماشین جلوم ترمز کرد. مسافرکش نبود، با لبخندش میگفت: جیگرتو!
تصمیمم خودمو گرفته بودم. براندازش کردم. قابلقبول بود. نه شاخ داشت نه دم! سرمو آوردم نزدیک پنجره. نمیدونستم چی بگم، با از جنس لبخند خودش گفتم: بله؟
هیچی، تنها بودم گفتم یه چیزی با هم بخوریم بعدش هم در خدمت باشیم.
مشکلی نیست، بعد از غذا، یک ساعت، فقط از عقب. قبلش ۱۰۰ تمن میریزی به کارتم.
به روی چشم!
از جسارتی که نشون دادم تعجب نکن! جسارت زنا دست خودشون نیست، از بدبختیه، هرچی بدبختر جسورتر. اولین مشتری که جوون هم نبود تو یک ساعت دوبار سوارم شد. دفعه دومش بیشتر طول کشید، اذیت شدم. مقعدم میسوخت، زانو و آرنجم قرمز شده بود. تنها سوالی که پرسید این بود: چرا از جلو نه؟
چون دخترم.
اون فهمید که من حرفهای نیستم و من فهمیدم که باید حرفهای شم. وقتی سر شب نزدیک خونه پیاده م کرد من واسه ش یه شماره تلفن بودم اونم واسه من یه مشتری که ممکن بود دوباره ۱۰۰ تمن بسلفه.
اگه هفتهای یه مشتری داشتم میشد مثل فرش فروشی. چیزی ذخیره نمیشد. ذخیره لازم داشتم. آینده روشن نبود.
سکس از عقب سخت بود. باید راه جلو باز میشد. چطوری؟ با مشتری بعدی چطوره؟
مشتری بعدی بی شعورتر از اون بود که اصلا " بفهمه دخترم یا زن، خودمم کرختتر از اون بودم که به دردش اهمیتی بدم. کاندومی که خریده بودم رنگش صورتی بود. دیدن خون باکرگی روی کاندوم رنگی دقتی میخواست که نه اون الدنگ داشت و نه من که دختریم رو به ۱۰۰ تومن فروختم خوشحال از اینکه مفتی ندادمش دم خیار یا موز.
به زودی درامدم چند برابر شد و بعدش شدم تک پرون کافه نشین. تو خونه گفته بودم تو کافه کار میکنم که دروغم نبود. همونجا منتظر میموندم تا کسی تلفن بزنه یا از مشتریای کافه بیان سراغم.
اوایل نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم. شب که میخوابیدم واسه خودم بیصدا گریه میکردم ولی بعد از مدتی طاقتم بیشتر شد. دیگه از کارم همونقدر بدم میاومد که گارسن کافه از آوردن قهوه واسه مشتری بدش میاد. به خودم میگفتم: مریم، تو هم مثل این گارسن داری کار میکنی. به اون میگن کارگر یدی به تو میگن کارگر جنسی. فکر میکنی اون از کارش خوشش میاد؟
حالا سه سالی از اولین روز کار این کارگر جنسی میگذره. هنوز هم وقتی تو عالم تنهایی به گذشته فکر میکنم دلم آشوب میشه، میخوام گریه کنم.
چند وقتی میشه که دیگه خونه نمیرم، از پدر و مادرم بی خبرم. چرا؟ چون این کاری نیست که بتونی همیشه قایمش کنی، بالاخره لو میره و لو رفت.
یه روز مادرم بهم گفت که همه چی رو میدونه. چند روز قبلش وقتی حموم بودم گوشیم که یادم رفته بود خاموشش کنم زنگ میزنه، مامان میره سر کیفم که جواب گوشی رو بده. یکی از مشتریا بوده که به هوای من سر به سر مامانم میذاره. بعدش مامان بستهی کاندوم و قرص ضدبارداری رو هم میبینه. گفت که بابا هم میدونه. یواشکی تا کافهای که پاتوقم بود دنبالم کرده بوده. به مادرم گفته بود: بهش بگو دیگه نبینمش وگرنه خونش گردن خودش.
مادرم گفت: بهتر بود میمردیم و این روز رو نمیدیدیم. مگه ما در حق تو چه بدی کردیم که این بلا رو سرمون آوردی؟ نفرین...
بقیه حرفاشو نشنیدم، نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم ببینم پدر و مادری که خودمو واسه شون قربونی کرده بودم، به جای همدردی و تسکین، به جای قبول کردن نقش خودشون تو این بدبختی، نفرین هم میکنن. آقا یادش رفته بود وقتی پشت میلهها واسه یه سیگار التماس میکرد کی به دادش رسید، کی آزادش کرد، کی دوباره سرمایه بهش داد. خانم یادش رفته بود وقتی از تب ناله میکرد و از درد نمیتونست تکون بخوره کی خرج دوا و درمونش کرد.
تحملم تموم شد. به هم ریختم، باقی مونده وجودم فروریخت. میخواستم سرمو بکوبم به دیوار.
حالم بهم خورد، عقم گرفت. دویدم طرف دستشویی. گریه کردم، بالا آوردم. همه گذشته رو استفراغ کردم. دیگه نمیخواستمش. نه اون دختر احمقی رو که خیال کرده بود داره از خودگذشتگی میکنه، نه اون پدر و مادر نمکنشناس رو. دیگه به اون خونه تعلق نداشتم، بچه اون پدر و مادر هم نبودم.
یتیم و دلشکسته و بی حیثیت پرت شدم به ناکجاآباد.
این پرشکنجهترین و دردناکترین روز زندگیم بود. بیشتر از این نمیخوام حرفشو بزنم.
حالا با کاملیا زندگی میکنم. به جای «ز» زندگی حرف «ج» هم بذاری غلط نگفتی. برای منی که فقط از این راه میتونم امرار معاش کنم این دو کلمه فرقی ندارن.
کاملیا از منم جوون تره. سبزه و ریزه میزه. تو کافه با هم آشنا شدیم. یه روز که کافه شلوغ بود اجازه گرفت پیشم بشینه تا میز خالی شه. مثل برق فهمیدیم از یه قبیلهایم. قبیله لیلیهای یک ساعته. در خدمت مجنونهای یک ساعته.
آهسته به کشف سریع مون خندیدیم. سادگی و صمیمیت به هم نزدیکمون کرد. مسئله بی جا شدنمو بهش گفتم. با ته لهجه کرمونی گفت: بیا ور دل خودم، منم از غریبی در میام، خرجمونم که نصف میشه. چی ازای بهتر.
انگار دوتا خواهر جدا افتاده به هم رسیده باشن به هم چسبیدیم. دوست جون جونی شدیم. تمام عمرم هیچکس اینقدر بهم نزدیک نبوده. همدیگه رو تا مغز استخون درک میکنیم.
کاملیا در عین سادگی زبل هم هست، خونه رو به اسم دانشجو گرفته، به جای کارت دانشجویی یه کارت کنکور قدیمی نشون داده. تنها یادگارش از زندگی گذشته ش. من همین رو هم ندارم.
داستان کاملیا با داستان من فرق میکنه گرچه آخرشون مثل همه. این دختر شیرین بعد از اینکه از عاشقش حامله میشه طرف ولش میکنه. وقتی لو میره از ترس بی آبرویی و از ترس پدر چاقوکشش از خونه فرار میکنه. با شکم حامله شب و روز با این اون میخوابه تا خرج انداختن بچه رو جور کنه. واسه انتقام، به همه شون گفته بود پدر چاقو کشش کیه و کدوم دیوثی حامله ش کرده. دلش میخواسته حرفش تو شهر بپیچه و آبروشون بره.
اینا رو که گفت هقهق زد. تشنج گرفت. چقدر به گردنم اشک ریخت تا آروم شد.
کاملیا مثل من راه برگشتی نداره. کسی منتظرش نیست، مگه واسه بریدن سرش.
دیگه بهشون فکر نمیکنیم، همون بهتر که توی گذشته بمونن.
وقتی با هم هستیم یه ریز حرف میزنیم، چیز یاد هم میدیم، سربهسر هم میذاریم و میخندیم. کاملیا به من که باسنم بیاراده تکون میخوره میگه «کون جنبانو». اگه فرصت کنه یه وشکونی هم میگیره. منم به کاملیا میگم «اشترو»، به کرمونی یعنی شتر کوچولو، به خاطر «کاملیا» که شبیه تلفظ شتر به انگلیسیه.
حالا یه خانوادهایم. کون جنبانو و اشترو. دوقلوهای به هم چسبیده. یه جفت کارگر جنسی که تنازع بقا راه دیگهای براشون نذاشت. رانده و مطرود. و محکوم چون به نفع همه ست تقصیر رو بندازن گردن ما. خیلی به هم وابستهایم. وابستهتر از دوقلوهای به هم چسبیده. اگه یکی مون طوریش بشه حتم بدون که اون یکی هم فنا میشه.
ای دختر گلی که از زندگی نکبتی سیر شدی، یا خوشی زده زیر دلت، مبادا یه وقت هوایی بشی «ج» بزاری به جای «ز» زندگیت! این کار تا نیفتادی توش نمیفهمی چه جهنمیه. اولین چیزی که از دست میدی میل جنسیه و بعدش حس امنیت. تنها چیزی که بدست میاری نگرانی و ترسه. ترس از مامور، ترس از غارت شدن، ترس از آینده نامعلوم. ترس از ایدز و سوزاک و مرضای دیگه، ترس از روبرو شدن با یکی از فامیل... هی باید خونه عوض کنی، باید فحش بخوری، روز بخوابی و مثل جغد شب بیفتی دنبال روزی. اگه مریض نشی، اگه گیر نیفتی، اگه لت و پارت نکنن، اگه مرتب سر کار باشی شاید تازه باید به یه زندگی ساده قناعت کنی. درمو
نده هم که بشی کسی رو نداری بری پیشش.
درسته که من و کاملیا با همه وجود پشت همیم ولی فکر نکن بهمون خوش میگذره. بی خودی کلاس آرایشگری نمیریم. آره، اولین روزی که بتونیم این کار لعنتی رو ول میکنیم.
کاملیا بعضی شبا میاد بغل من میخوابه. میفهمم که بچه م مادر میخواد. از پشت بغلش میکنم. سینههای کوچولوش میاد زیر دستم، انگار دخترمه که هنوز مدرسه میره. میدونم که صبحونه فردا هم با منه. که باید براش حلیم بگیرم. آخه دوست داره. کیف میکنم وقتی ملچ و ملوچ میکنه.
بعضی شبا من میرم بغل اون. اونوقت اون مامان من میشه. گردنمو بوس میکنه، گاز میگیره. قلقلکم میده، باسنمو انگولک میکنه.
می گه الهی نمیری کون جنبانو.
می گم الهی خودت نمیری اشترو.
|
[
"اجتماعی"
] | 2018-01-13
| 86
| 2
| 14,589
| null | null | 0.005859
| 0
| 19,915
| 1.946479
| 0.776226
| 2.580448
| 5.022789
|
https://shahvani.com/dastan/عذاب-الیم-کون-علی
|
عذاب الیم کون علی
|
پوسایدن
|
سلام خاطرهای که میخوام واستون تعریف کنم مال زمانیه که من سوم راهنمایی بودم:
خرداد ماه بود و فصل امتحانات تخمی هماهنگ آموزش و پرورش امتحان زبان داشتم خلاصه امتحانو دادمو اومدم بیرون دوستم علیام یه ذره بعد من اومد باهاش خیلی صمیمی بودم تاحالا چند بارم همدیگرو دستمالی کرده بودیم ولی اونروز خیلی فرق داشت دیشبش به خودم خیلی رسیدموتر تمیز کرده بودم خلاصه رفتم پیششو گفتم علی میای بریم باهم بستنی آب آلبالویی چیزی به بدن بزنیم اونم گفت باشه راحی شدیمو تو راه بهش پیشنهاد گی رو دادمو اونم قبول کرد ولی چون خونه اونا تو اکباتان بود اومدیم سمت خونه خودم اما از شانسم خونه خالی نبود پس به ناچار به انباری رفتیم
علی خیلی میترسید که کسی مچمونو بگیره منم به زور دلداریش دادم بعد از اینکه در انباریو از تو قفل کردم یه زیرانداز پهن کردم کف انباریو به علی گفتم برو روش بعد من دولا شدم تا کفشامونو بزارم زیر زیرانداز که خودشو چسبوند به من برجستگی کیرشرو از رو شلوار حس میکردم بلند شدمو بغلش کردم یه لب ازش گرفتمو خوابوندمش رو زیر انداز یه لب دیگه ازش گرفتم و آروم آروم پیرهنشو در آوردم هی به بدنش دست میکشیدم که خودش زیپ شلوارشو پایین کشیدو من شلوارشم در آوردم واسه اینکه کونش وا شه با انگشت کونشرو بازی میدادم که یه دفعه برگشت و گفت بزار در کونم منم کرم ور داشتم بزنم به کونش که عوضی نذاشت گفت بدون کرم بزار و گرنه هیچ منم هی زور میزدم بکنم تو کونش ولی لامصب کونش از جرز دیوار تنگتر بودو من دلم نمیومد اون درد بکشه و خودم از تف مالیدن و... خوشم نمیومد پس یه زنبوری زدم به کونش و برش گردوندم اونم قهر کردو با بغض لباسشو پوشیدو رفت هرچی ام تا آخر تابستن خواهشو التماس که بیا با تف میکنمت نیومد عوضی
|
[
"کون"
] | 2014-02-20
| 3
| 0
| 49,655
| null | null | 0.005384
| 0
| 1,494
| 1.113943
| 0.182286
| 4.50224
| 5.015241
|
https://shahvani.com/dastan/بهترین-پستونای-دنیا
|
بهترین پستونای دنیا
|
رضا
|
سلام رضا هستم از اصفهان و یه اتفاق توپ و خوب زندگیمو میخوام براتون تعریف کنم تا تهش بخونید حال میکنید قطعا: مادر ما بنده خدا سنگ کلیه داره و هر چند وقت یه بار باید سرم بزنه تا دفع بشه آخرین باری که رفتیم دکتر و دردش گرفته بود تو درمانگاه نشسته بودیم که نوبتمون شه یه خانم چادری تمیز و قد بلند اومد روبروی ما نشست با بچش ماسک زده بود (به خاطر کرونا) ولی چشمای قشنگی داشت این خانم عزیز خب وقتی نشست دیگه چادرشو جمع نکرد و من شهوتی چشمام افتاد به سینههای خیلی عجیب و بزرگش که داشت مانتوشو جر میداد میانسال بود (الان میدونم ۴۳ سالشه) واقعا خیره شدم یه لحظه بهش حواسش نبود پیش خودم گفتم وای که اگه این مانتوشو دربیاره من در لحظه میپاشه آبمرومیگم.
آقا خلاصه چشمم گرفت منم ماسک زده بودم خیلی تو نخش بودم و تابلو نگاش میکردم ک بلکه یه نگاه به چشمام بکنه با ماسک مخ زدن واقعا سخت شده ولی خب من لباسا و سر وضعم تیپم اوکیه آقا کارای خدا نگاش افتاد تو چشمم چشم برنداشتم ازش نگاهشو برگردوند زووم بودم روش دوباره لحظهای نگاه کرد بازم جوری ک مطمعن بشه تو نخشم نگاهش کردم معلوم بود دلش میخواد ولی روش نمیشد شروع کرد با بچش حرف زدن بچش شلوغ میکرد و هی بهونه میگرفت این خانم جیگر هم با اشاره به من میگفت آقا دعوات میکنه ک بچه ساکت بشه مثلا قند تو دلم آب شد یه کم هول شده بودم دل زدم به دریا گفتم آقا بیخود دعوا کنه چیکارش داری بچه به این خوشگلی رو دختر بود عزیزم خیلی خوشگل بود و فرفری این خانم عزیزم انگار از خدا خواسته که تو ادامه اسمشو میگم گفت وای کشته منو نمیدونی شما که خلاصه سر صحبت باز شد گفتم خانم خیلیها آرزوشونه همچین فرشتهای و از این کوس شعرا گفت میدونم عاشقشم ولی خب گاهی وقتا مامانو اذیت میکنه تو دلم گفتم الهی من قربون این مامان پستون گنده بشم من آب از دهنم راه افتاده بود مادرمم قاطی صحبتا شد و خلاصه چند سالشه و... دیگه از نخ دادنو اینا رد شده بود معلوم بود دلش میخواد گفتم کاش ماسکشو میزد کنار که میدیدم چه شکلیه بیخودی کیر راست نکرده باشیم آقا سرتونو درد نیارم نوبت مادر ما شد رفتیم داخل در مطب باز بود به خاطر کرونا دیگه نمیبندن ما ایستاده و مادر نشسته رو صندلی جوری وایسادم که بیرون رو ببینم و چشمم به این خانم باشه بیهوا نگاه کرد دید دارم نگاش میکنم ایندفعه نگام کرد و تابلو بود که خندید بهم دلم خیلی خوش شد گفتم هر جور شده باید شماره بهش بدم دکتر طبق معمول سرم نوشت که مادر بزنه داروخونه تو خود درمانگاه بود گرفتمو دادم به تزریقاتی ک سرم مادرمو بزنه و چون نمیشد داخل تزریقات زنان رفت بیرون نشستم که تموم شه سرمش دقیقا کجا؟؟ بازم روبروی خانم خانما بازم نگاهمون قفل شد تو هم مطب خلوت بود و منتظر متخصص بود. ایندفعه جرات کردم و یه چشمک بهش زدم خندید ماسکو آورد پایین (جوون از این صورتای خوشگلی که آدم دوست داره نگاش کنه اصلا جلف نبود) آروم گفت خیلی پررویی گفتم شمارمو میزنی تو گوشیت؟ گفت نه آب سرد ریختن روم خیلی ضد حال شد گفتم چرا با لوندی گفت شمارتو میخوام چیکارآخه پسر جون. گفتم چشمم خیلی گرفتت جوون مرگ میشم نگیری خندید. خلاصه شمارمو گفتم بهش ولی نزد تو گوشیش دو بار گفتم که حفظ کنه شمارمم رنده بهش گفتم زنگم بزن دلم میخوادت یه براندازیم کرد و باز گفت خیلی پررویی. یکی اومد کنارش نشست و دیگه نشد حرف بزنم باهاش و مطمعن شم که مخو زدم. کیر شده بود تو احوالم و گفتم پرید دکتره اومد و رفت تو درمانگاه کمکم شلوغ شد نا امید نشدم گفتم حتما حفظ کرده آقا سرم مادر ما هم تموم شد و زدیم بیرون نوبت سونوگرافی هم داشت مادر ک نزدیک همون درمانگاه بود دیگه داشتیم میزدیم بیرون که دیدم خانم با دختر کوچولوش اومدن بیرون و رفتن لب خیابون که تاکسی بگیرن انگار خدا برام خواسته بود به مادر گفتم این خانم با بچش برسونیم بنده خدا رو گرمه گفت باشه آقا ما هم اپتیما ترمز کردیم جلوش فکر کرد مزاحمه مادرم شیشه رو کشید پایین گفت خانم کجا میرید گرمه بیاید بالا بچه اذیت مییشه گفت نه مزاحم نمیشمو منم گفتم خانم مزاحمت چیه بفرمایید ک سوار شد آیینه رو صاف تنظیم کردم رو چشماش کیف میکردم تو چشماش نگاه کنم یه بوس براش فرستادم بازم خندید گفتم حفظ کرده تو کونم عروسی بود آقا تا یه مسیری رسوندیمش پیاده شد کلی تشکر کرد و کارت ویزیتشو داد به مادرم گفت آتلیه دارم (ای جان شماره همراهش روش بود) اعظم بود اسم این خانم خانما فامیلشم نمیگم ک تابلو نشه اگه داره میخونه کاملا متوجه شده. اولین کارم این بود شماره رو بزنم تو گوشیم و بهش پیام بدم برگشتیم سونوگرافی و بازم نشستیم نوبتمون شه ک یادمه بهش پیام دادم قربون چشمای قشنگت بشم من تو ک کشتی منو نوشت شما گفتم همون بچه پررو درمانگاه گفت ای کثافت کار خودتو کردی من به منظور کارتمو ندادم گفتم اصلا مهم نیست مهم اینه الان شمارتو دارم و خیلی خوشحالم. گفت آخه پسر جون تو حداقل ده سال از من کوچیکتری منو میخوای چیکار مگه دوس دختر نداری میخواستم همون اول بهش بگم عاشق اون پستونای پورن استاریت شدم که خب نمیشد. گفتم وقتی چشم بگیره دیگه سن و سالو اینا کوس شعره گفت آخه من شوهر دارم نمیشه یه کم خورد تو ذوقم ولی انقدر محو اون هیکل عجیبش شده بودم ک به کیرم گرفتم گفتم داشته باش مهم نیست که مگه کاری میخوایم بکنیم گفت برو پدر سوخته و استیکر خنده فرستاد کیرم بلند شد دلم خیلی خوش بود یادمه دقیقا یه نیم ساعتی پیامش دادم از خودش گفت از زندگیش و این ک اهل دوست پسرا اینا نبودا ولی ناخداگاه از من خوشش اومده و دلش رفته ولی میترسه و گفت احتیاط کنیمو اینا. چند روزی گذشت و پیام میدادیم بهم و میگفت عکس بفرست و تا میفرستادم قلب میزاشتو منم دست به کیر بهش گفتم دلم میخواد ببینمت گفت سختمه ولی جور میکنم آخر هفته ببینمت خیلی دلم خوش شد آقا روزا رفتو پنجشنبه قرار گذاشتیم یه جا ک برم دنبالش ساعتای شیش و هفت عصر بود یه مانتو زرشکی خوشگل پوشیده بود و با چه ناز و عشوهای راه میرفت نزدیک ماشین ک شد یادمه گفتم دمم گرم عجب کوسی تور کردم نشست تو ماشین ماسکشو درآورد دست داد گفت وای گرمه مردم رضا دمای ماشین خوب بود روسریشو باز کرد و سینهشو برد جلو که خنک شه وای از این پستونا به خدا قلبم داشت میومد تو حلقم بهش گفتم ای جان الان خنک میشی فدات شم راه افتادیم دستشو گرفتم با دو تا دستش دستمو گرفت نوازش کرد حال میومدم بدنم مور مور میشد نگاش میکردم نگاهم ک میکرد گفتم جانم به این چشما و این لبای قشنگت میخندید رفتم جاده بیرون شهر همینطور ک دستمو نوازش میکرد گفتم اعظم گفت جان گفتم لبو میدی خندید لبمو بردم جلو اونم اومد سرعت کم کردم و یه لب آبدار سکسی ازش گرفتم که اونم کم نذاشت و قشنگ لب آبدار و پر تفی بهم داد رژ ملایمی زده بود با دستمال پاک کردم گفتم کاش میشد حسابی بخورم این لبای قشنگو کیرم داشت شلوارو جر میداد پستونای اعظم داشت دیوونم میکرد دوباره گفتم میدی لبو اومد جلو ایندفعه زبونمو کشیدم رو زبونش اونم همین کارو کرد فهمیدم اونم حشریه و حال میاد آقا یه جا دنج تو جاده پیدا کردم انگار کوچه مانند بود رفتم توش گفت کجا داری میری کله خر گفتم اینجوری دلم راضی نمیشه آقا یه جا پارک کردم دنج و خلوت گفتم بیا جلو بیمعطلی اومد دسمو گذاشتم پشت گردنش و میخوردم لباشو اونم خیلی قشنگ همراهی میکرد زبونمون درگیر شده بود و صدا میداد منم میگفتم جوون وای پستوناش چی بگم براتون ک باور کنید از این حجم بسیار زیبای پستون دست گذاشتم به گردنش که روسریش افتاده بود دست مالیدم به کل گردنش اصلا مقاومت نمیکرد و هر دفعه لبشو گاز میگرفت و اسممو صدا زد این کارو ک کرد یه کم روم بازتر شد همینطور ک گردنشو میمالیدم آروم رفتم پایین از رو مانتو پستونای بی نظیرشو لمس کردم خیلی آروم و شیک دستمو گذاشتم زیرش و نوازش میکردم دست گذاشت رو دستم و گفت نه رضا بسه دیگه گفتم چی بسه اعظم جون گفت خیلی داریم زیادهروی میکنیم تو قرار اول گفتم چشم هر چی تو بگی ولی باورتون بشه یا نشه آبم اومده بود و ریخته بود تو شلوارم شورتم به گند کشیده شده بود ولی چون لی پوشیده بودم معلوم نبود ارضا شده بودم با لمس اون پستونای بهشتی راه افتادیم نگاهش کردم گفتم تو مال خودمی دیگه خار اونو میگام بهت چپ نگا کنه خندید گفت قربونت برم کیف کرده بودم میدونم که میدونید وقتی یه کسی رو چشمتون شدید بگیره و بهش برسید چه حس خوبیه آقا خلاصه یه تابی خوردیمو دو تا شیرموز خوردیمو رسوندمش جایی ک میخواست موقع خدافظی دستشو گرفتم بوس کردم خیلی خوشش اومد (کارمو بلدم) گفتم قربون قدو بالات بشم مراقب خودت باش خره دلم تنگ میشه ما اصفهانیا کسی که دوسش داریم میگیم خره خ اعظمم خندید قربون خنده هاش برم گفت خره منم همینطور. شب رفتم دوش گرفتمو رفتم تو اتاق که اعظم پیامم داد بیداری گفتم آره گفت رضا امروز خیلی خوش گذشت بهم خیلی حال کردم باهات دلم رفت برات خوشحالم که اومدی تو زندگیم داشتم افسرده میشدم دلخوشیم شدی و... که منم گفتم کسکشم اگه تا زمانی ک بخوای با کس دیگهای بپرم یا دوس دختر بگیرم ک گفت الهی قربونت برم عزیزم از این دفعه آقای زندگیمی و هر چی تو بگی بهت اعتماد کردم با این ک هنوز ده روز نشده باهاتم و... بهش گفتم ببخشید امروز یه کم زیادهروی کردم خواستم ببینم چی میگه گفت نه عزیزم اشکالی نداشت ولی تو ماشین آخه جفتمون حالمون بد بود اذیت میشدیم دلو زدم به دریا گفتم یه موقع ک یه صبح تا ظهر بیکار بودی قبلش بگو بریم باغمون نزدیکه خیالمونم راحته گفتم حالا ناراحت میشه پشیمون شدم از پیامم ولی گفت باشه هر چی تو بخوای رضا اینو که گفت اصلا نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم توالت و یه جق اساسی زدم ک فکر کنم ۲۰۰ سیسی آب ازم رفت. گذشت و روزا زنگ و چتو قربون صدقه و عکسای خوشگل از خودش برام میفرستاد که پر رو شدم گفتم بازتر نداری با لستیکر خنده گفت بازتر چیه گفتم یه کم راحتتر بازم استیکر گفت ای شیطون بازتر میخوای چیکار گفتم دلم میخواد اندام خانممو ببینم گفت تو ک بالاخره میبینی بزار بعدا نمیدونید چه حالی شدم بازم اصرار کردم بعد از یه مکسی فرستاد یه رکابی مشکی چسبون که خط سینهی بی نظیرش کامل مشخص بود اولین چیزی که فرستادم نوشتم جون بخورم نوشت ای کثافت با خنده میدونستم بالاخره کیرم میره لای این پستونا مطمعن بودم نوشتم واقعا بی نظیره گفت چی گفتم خودتو نزن اون راه اعظم گفت آهان آره میدونم مادر زادیه مامانمم عذاب بود لباس دلخواهشو نمیتونست بپوشه. گفتم تنهایی قربونش برم من گفت خدا نکنه بازم پر رو شدم گفتم اعظم گفت جانم عزیزم گفتم میدیشون بهم؟ با یه مکثی گفت تو نخوری کی بخوره بازم کیرم مثل درخت راست شد و سکس چتمون شروع شد بهش گفتم دلم میخواد انقدر لیسشون بزنم که از حال بری گفت وای رضا نگو دیوونه میشم نقطهضعف من سینههامه گفتم انقدر میخورم که آبت بیاد که اونم نه گذاشت نه برداشت گفت منم میخورم تا آبت بیاد آقا خلاصه دلش کیرمرو میخواست منم ک مرده بودم براش بهش گفتم اعظم آخر هفته باغو ردیف کنم بریم اول میترسید و چند تا سوال کرد ک مطمعنه و کسی نیاد و چیزی نشه ک خیالشو راحت کردم چون من با خانوادم راحتم و میدونستن اگه بهشون گفتم دارم میرم باغ نیاید نمیومدن خیال خودمم راحت بود.
روزا اندازه یک سال میگذشت و هر شب سکس چت و دلم میخواد چی بپوشی برام چیکار کنی و... آقا آخر هفته شد پنجشنبه ساعت ۸ صبح قرار گذاشته بودیم اونم گفته بود ک میره دکتر و تا ظهر نمیاد نمیدونید چه حالی بودم قلبم تو دماغم بود شب قبلش دوش گرفته بودم ترو تمیز و صبح پنج از استرس بیدار شدم قرص کمر سفت کن و... خوردم تا هفت و نیم رفتم سمتش یه مانتو سفید پوشیده بود با یه شال سبز و پستونا مثل همیشه درخشان باورم نمیشد این همون زن چادریه که تو درمانگاه دیدمش سوار شد بیمعطلی دست داد سرمو بردم جلو یه ماچ سفت از لباش کردم تا جدا شد گفت جون راه افتادیم طرف باغ اطراف اصفهان جای امن و درجه یک باغ داریم تو راه میگفتم بهش که امروز چه حالی بکنیم ما میخندید میگفت وای استرس دارم خلاصه عشق میکردیم رسیدیم باغ درو باز کردم اطرافو پایدم امن بود رفتیم تو پیاده شد مثل دیوونه دویدم سمتش اونم بغلم کرد و این بار مثل وحشیا با صدا اوم و آه لبوی همو میخوردیم و لیس میزدیم گفتم بریم تو دستشو گرفتم اومد بالا کیفشو انداخت اونور اینبار اون اومد سمتم اونم تشنه تشنه بود یه خانم گندمی ۴۰ به بالا ک اوج شهوتشونه با قد و بالای بلند چشمای درشت موهای مشکی و کون خیلی خوشفرم و نکته اصلی عشق من سینههای بی نظیرش. لبامون قفل بود رو هم دسمتو انداختم دور کمر و کونشرو فشار میدادم صدا میداد و اسممو بلند میگفت دیوونش بودم اولین کارم این بود که به آرزوی خودم برسم و پستونای اعظمو ببینم دکمههای مانتو زو باز کردم ای وای چی بگم براتون یه سوتین مشکی توری پوشیده بود پستونای فوقالعاده فکر کردم عمل کرده بزرگ ولی نه خیلی آویزون یه کم اندازه اونقدری که تو رو شهوتیتر کنه به جا و عالی نوکای سر بالا فوقالعاده انگار نقاشی سوتین رو بیمعطلی از وسط جر دادم بلند خندید و گفت وحشی چیکار میکنی نشستم رو کاناپه و گفتم بیا بزار دهنم پیراهنمو درآوردم اومد نشست رو پام زیر سینهشو گرفت و گذاشت تو دهنم جا نمیشد دو تا تف کردم رو سر پستوناش و جوری میخوردم حرفهای و لیس میزدم ک داشت دیوونه میشد تکون میخورد روم و کوسشو میمالید به کیرم وسط پستوناشو لیس میزدم تا بالا گردنش و لب تو لب میشدیم با صدای حشری جفتمون دیگه زده بود به سرم این پستونا رو تو هیچ فیلم سوپری هم ندیده بودم بهش گفتم کیر میخوای اعظم گفت آره گفتم پاشو پاشد شلوارمو درآوردم و شلوار اونم درآوردم انقدر این کونش گرد و خوشفرم بود ک رو کاناپه داگیش کردم و شرتشو درآوردم سوراخ کونشرو با ولع لیس میزدم مرده بود و آه و نالش اتاقو پر کرده بود زبونمو تا ته کردم تو کوسش موهامو چنگ میزد و خودشو عقب جلو میکرد دقیقا یادمه حولم داد رو زمین شرتمو کشید پایین و گفت نوبت منه کیرمرو تا دسته کرد تو حلقش جوری که صدای حلقش میومد امون به هم ندادیم که بریم رو تخت همون وسط اتاق یه تف کرد به دستش و مالید به کوسش و نشست رو کیرم داد زد وای جوونم رضا آبت نیادا میکشمت گفتم نه عشقم چنان پایین بالا میشد روم ک قرصه هم که خورده بودم تاثیر آنچنانی نداشت پستوناش جوری جلوم پایین بالا میشد ک انگار خواب میدیدم پشت گردنشو گرفتم آوردم جلو لبامو چسبوندم به لباش و پستونای قشنگشو چنگ میزدم خودشو جدا کرد و با چند تا تکون سریع رو کیرم چنان ارضا شد و آه کشید که گفتم اگه باغ همسایه کسی توش باشه حتما فهمیدن غش کرد رو و آروم لیس میزدگردنمو ولی از اقبال خوب منمن هنوز ارضا نشده بودم و کیرم شقه شق تو کوس خیس اعظم بود گفتم حال اومدی گفت مردم رضا میمیرم برات آروم کیرمرو درآوردم گفتم پاشو بریم کارت دارم رفتیم رو تخت یه تشک آبی داریم ک بابام از روسیه آورده بود باب سکس بود انگار تو آب با طرفی انداختمش رو تخت گفت وای چه با حال گفتم با حالش الان شروع میشه گفت جوون تو بکن فقط یه تف سنگین کردم لای پستوناش و کیرمرو گذاشتم وسطش گفتم همهی بدنت یه طرف این سینههای خوشگلت یه طرف آروم آروم لاپستونی زدم نگاهش جدا نمیشد ازم گفت دوست داری گفتم خیلی خودش کرد تو دهنش گفت خیسش کردم بزن برام رضا بازم میخوام رفتم پایین پاهاشو زدم بالا یه تار مو به این بدن نبود کوسش انگار کوس یه دختر بیست و چهار پنج ساله قشنگ و کلوچهای کیرمرو دو سه تا زدم رو کوس و آروم کردم تو دیدم یه کم خشکه کلی لیس زدم براش اسممو بلند صدا میزد و آه آه آه گفت بکن رضا الان دوباره میشما پاشو باز کرد بیمعطلی تا دسته کردم توش گفت وای رضا مردم شروع کردم تلمبه اول آروم بعد دیدم ک داره زیر کیرم تلف میشه چشاشو قفل میکرد تو چشام و سینههاشو جفت میکرد میدونست چجوری دیوونه ترم کنه داشت آبم میومد کشیدم بیرون که نیاد یه کم رفتم باز لباشو خوردم و سینههاشو دستشو گرفتم بلندش کردم هولش دادم طرف آینه قدی و از پشت کردم تو کوسش نگاهش میکردم تو آینه با چشمای خمار نگام میکرد دیوونه اون پستونای بینظیرش بودم تندش کردم سینههاشو چنگ میزدم سرشو برگردوند زیونشو آورد بیرون لبامون قفل شد به هم و زبون بازی میکردیم موهاشو گرفتم و انقدر تند زدم که باز ارضا شد کیرمرو کشیدم بیرون گفتم بشین آبمروتمومشو ریختم رو سینههای قشنگش آه بلندی کشیدم خندید و خودش پخشش کرد رو تموم پستونش ول شدم رو تخت اومد روم و ایندفعه آروم و عشقی لب میخوردیم بی نظیرترین سکس زندگیم بود و خواهد بود و رو دستشم نمیاد هر چند الان سه چهار ماهه تو رابطهایم و انواع اقسام سکسا رو کردیم اما سکس اول و دیدن اون حجم پستونای سایز نود عشقم برای اولین بار بهترین بود اون روز تو استخر هم سکس کردیم تو حمام هم سکس کردیم و به هیچ وجه ازش سیر نمیشم. در ضمن شوهر کسکشش هم معتاد بود هم مچشو با زن برادر اعظم گرفته بودن که فقط درد آبروشون لو نداده بود و از اون وقت هیچی بینشون نبوده با شوهرش کاملا واقعی بود سعی کردم با جزییات بگم که خوشتون بیاد ببخشید طولانی شد😉
|
[
"زن میانسال",
"مطب",
"زن شوهردار"
] | 2021-06-19
| 59
| 8
| 172,101
| null | null | 0.007855
| 0
| 14,242
| 1.664551
| 0.088631
| 3.011784
| 5.013266
|
https://shahvani.com/dastan/استخدام-کارمند-و-منشی-زن
|
استخدام کارمند و منشی زن
|
بهنام
|
سلام دوستان چند وقته یه شرکت پخش مواد غذایی زدم که یه منشی و یه کارمند حسابداری نیاز داشتم و اگهی توی چند تا کانال استانی و اعلامیه زدم که چند وقت کارم شده بود جواب دادن تلفن از مراجعه برای استخدام خسته شده بودم زنها و دخترهای گوناگون سن بالا و جوان قد بلند و کوتاه و زشتو زیبا اصلا به فکر کار خلاف نبودم و فقط کارم شده بود سوال جواب و برسی سوابق کاری تو کار تجارت حرفهای هستم و بیگدار نمیخواستم به اب بزنم تا اینکه توی مراجعین ۳ تا از پرسشنامهها رو که روزمه کاریشون و مدرکشون بهتر بود باهاشون تماس گرفتم تا بیان برای مساحبه دیگه تا ۲ تاشونو قبول کنم خودمو هم کارمند شرکت معرفی کرده بودم تا ببینم چهکاره هستن سالمن یا نه قرار شد هر سه فردا باهم بیان که ساعت ۱۰ ۲ تاشون اومده بودن و سومی هنوز نیومده بود اولی رو خواستم و اومد در مورد شرایط و حقوق و بیمه تمام مزایا با هم حرف زدیم و گفتم بیرون منتظر باشه و دومی اومد اونم به همون ترتیب به سومی زنگ زدم و گفت امروز نمیتونه بیاد و بیمارستانه مادرش مریضه و قرار شد فردا بیاد اون ۲ تا رو با هم خواستم و اومدن داخل یه شرایطی رو گفتم که ببینم کی قبول میکنه کی نه و بهشون گفتم سر کار باید با مانتو و شال باشن و شیک و ارایش کرده و مرتب چون خودم واقعا به شیک و مرتب بودن اهمیت میدم که قبول کردن و اوکی بودن تو این زمینه و قرار شد یک ماه ازمایشی بیان که قبول کردن و فردای اون روز اومدن سر کار و اون نفر سوم هم ساعت ۹ اومد دفتر خیلی شیک و مرتب با مانتو بلند و مقنعه و ارایش ملایم نمیخواستم اونو قبول نکنم ولی شرایطی که به اون ۲ تا گفته بودم به اون هم گفتم ولی اون قبول نکرد با شال و مانتو و ارایش مد نظر من بیاد سر کار به عقیدش احترام گذاشتم و گفتم فقط باید شیکپوش باشی و یک ماه به صورت ازمایشی با اون ۲ نفر دیگه کار میکنین هر کدومتون بهتر بودین با رضایت و تایید من رییس استخدامتون میکنه کارها رو بهشون گفتم و قرار شد هر مشکلی داشتن از من بپرسن که یکیشون از همون ثانیه اول انقدر به اتاق من میومد که دیگه از دستش کلافه شدم و بهش گفتم خانم محمدی یه مقدار به مغزتون فشار بیارین تا مغز منو به درد نیارین که خندید و گفت کار راحته ولی میخوام از راهنماییهای شما این کارو مال خودم کنم بهش گفتم زیاد سوال کردن کارو مال خودت نمیکنی خودتو ثابت کن تا راحت قبولت کنم ساعت ۳ ساعت تعطیلی دفتر بود که قبل رفتن اومد به اتاق من و گفت من تا ۵ میتونم بمونم و بیشتر یاد بگیرم گفتم من هستم میخای به همکاراتون هم بگو شاید بخوان بمونن و رفت و دوباره برگشت گفت نه اونا نمیمونن گفتم پس شما به کارتون برسین ۲۰ دقیقه نگذشته بود که اومد تو اتاق من و گفت چایی اماده کرده من میخورم یا نه که گفتم اگه زحمتی نباشه میخورم گفت خالی خالی میخوری یا چیز دیگه میخوری گفتم هرچی باشه بیار میخورم رفت و با ۲ تا چایی برگشت و فقط قند اورد ازش پرسیدم اون همه گفتی با چی میخوری من تو فکر بودم الان چی میخای بیاری گفت گفت اوردم اگه پسند کنی گفتم چی هستش با کمال پر رویی گفت تو بسته بندیه محتواشو باید در بیاری که به سینهاش و کسش اشاره کرد با خنده و روی گشاده ازش استقبال کردم ببینم تا کجا پیش میره و بهش گفتم هیچ کدومشو دوس ندارم فقط از چیزایی که داری قنبلشو دوس دارم گفت شما منو اوکی کنین تو کار همش برا شما که گفتم نه اول شما دست به کار شو بعد که دیدم داره اماده میشه که تو همون حالت که داشت اماده میشد گفتم جم کن کسو کونترو سیکتر کن من منشی میخوام نه جنده و چند تا حرف دیگه بهش گفتم و از دفترم انداختمش بیرون با کمال تعجب گفت خودت خواستی و به تو ربتی نداره فردا به رییس میگم تو به من پیشنهاد دادی من قبول نکردم کلی چرتو پرت که بهش گفتم من خود رییسم ولی قبول نکرد و فردا صبح قبل همه اونجا بود و از بچههای انبار پرسیده بود و رفت و پشت سرشو هم نگاه نکرد و اون ۲ تا کارمند دیگه از قضیه چیزی نمیدونستن که اونا رو خودم امتحان کردم و دوتاشون ادمهای با ابرویی بودن و مشغول کار هستن این مطلبو در جواب کسایی در محل کارشون از این کارها انجام میدن میگم به شغلتون هر چی که هستش اهمیت بدین و در محیط کار از این کارها انجام ندین که هم ابهت خودتون و هم کارتون از بین میره من نمیگم از این کارها انجام نمیدم ولی در محیط کار هرگز
موفق باشین
|
[
"منشی"
] | 2017-09-19
| 71
| 19
| 122,330
| null | null | 0.002483
| 0
| 3,634
| 1.582418
| 0.047857
| 3.167573
| 5.012424
|
https://shahvani.com/dastan/آه-از-اون-شب-
|
آه! از اون شب...
| null |
با عجله از دانشگاه اومدم خونه. تا برسم نیلوفر دوستم چند بار زنگ زد که پس کجایی؟ دیگه دفعهی آخر داشتم عصبی میشدم گفتم: نیلو! خب کلاس داشتم دیگه... بذار برم خونه لباس عوض کنم میام.
تولد دوست مشترکمون میترا بود و من هم کلاسم بیشتر از معمول طول کشیده بود هم توی ترافیک همت گیر کرده بودم و نیلوفر که توی مهمونی کسی رو نمیشناخت کار دیگهای جز مرتب زنگ زدن به من بلد نبود.
بالاخره رسیدم خونه و سریع رفتم تو اتاقم. لباسهای دانشگاه رو در آوردم. سریع یک دوش ده دقیقهای گرفتم. موهامو همون هفتهی پیشش کوتاه کرده بودم و اینجا واقعا بهم حال داد. سشوار کشیدن و یک آرایش ساده سر جمع بیست دقیقه شد. ده دقیقه بعدش من لباس پوشیده آرایش کرده و گل و کادو به دست توی ماشین نشسته بودم. راننده مرد نسبتا مسنی بود ولی خوب تند میرفت!
صدای موزیک تا پایین تو کوچه میومد. از در آپارتمان که رفتم تو میترا اومد پیشوازم. گل و کادو رو گرفت و با سر تشکر کرد. صدای موزیک نمیذاشت صدای همو بشنویم با لبخونی سلام علیک کردیم. مانتومو آویزون کردم و رفتم تو جمعیت که نیلوفرو پیدا کنم. دیدم با یک پسر کم مو و خندهرو همقد خودش داره میرقصه. پس بگو چرا نیم ساعت آخر زنگ نمیزد دیگه! یک نفر بارتندر شده بود و هر کوکتیلی که میخواستی برات درست میکرد. گفتم: یک خوبشو به انتخاب خودت بده. میترا دستمو گرفت و بردم وسط باند رقص. یککم با هم رقصیدیم. وای چقدر این کوکتیل خوشمزه بود. صدای موزیک و رقص نور و مه مصنوعی فاز رقصو قویتر میکرد. با میترا وسط باند جولون میدادیم. دندونهای سفید و گوشوارههای براق میترا توی رقص نور بیشتر جلب توجه میکرد. بهش گفتم: خوب دلبری میکنی واسه پسراها! گفت: به پای تو نمیرسم خانم با اون چشمات! هر چند به نظر فقط یک تعارف دخترونه میومد ولی باز هم برام خوشایند بود. یککم که گذشت رفتم کوکتیل دوم رو گرفتم. میترا تو این فاصله با یکی دیگه از مهمونا مشغول صحبت و خنده شده بود. یکگوشه وایستادم و به جمعیت نگاه کردم. در حال بررسی مهمونا بودم که یکی از پشت سرم گفت: خانم افتخار میدین؟ برگشتم دیدم یک پسر نسبتا قدبلند چهارشونه با یک تهریش پرپشت مشکی که به دقت مرتب شده بود و چشم و ابروهای مشکی داره بهم لبخند میزنه. گفتم: البته... چند دقیقه بعد داشتیم با هم میرقصیدیم. وقتی نزدیکم میشد بوی عطر تند و تلخش میزد تو دماغم. یکی دو تا از دکمههای بالای پیرهنش باز بودند و تخت سینهی فراخش با موهای کمش دیده میشد. الکل تو خونم دویده بود و بیشتر داغم میکرد. تو حال خوبی بودم که موزیک قطع شد. میترا همه رو دعوت کرد به میز شام. بدترین ضدحال بود برای من و به نظرم خیلی بیسلیقگی بود که یهویی موزیکو قطع کنی و مردمو از رقص بکشی سر میز غذا! اگه من میزبان بودم به جای شام اسنکهای کوچک سر میز میذاشتم که مهمونا هر از گاهی چیز کوچیکی بخورند و فرصت بیشتری برای رقص و نوشیدن داشته باشند. چراغها روشن شدن و رفتیم سمت میز غذا. نیلوفر تازه اومد سمت من. گفتم دیدم سرت گرم مزاحم نشدم. گفت: به خودت هم داشت خوش میگذشت البته. حواسم بهت بود. چطوری حالا؟ با میمیک صورت گفتم عالی! پسری که باهاش رقصیده بودم اونور میز داشت برای خودش غذا میکشید. نگاهم روی دستای پر رگش بود و چونه استخونیش. با نیلوفر روی یک میز نشستیم. داشت درباره دانشگاه حرف میزد. حوصله نداشتم الان به این حرفا گوش بدم. حواسم به همون پسره بود. اسمش هم نپرسیده بودم لعنتی! میترا اومد سمت ما و با لبخند پر انرژیش پرسید: همه چی خوبه؟ نیلوفر زودتر از من جوآبشرو داد. میترا یواشکی به نیلوفر گفت: فکر کنم تو گلوی مهدی گیر کردیها! منظورش همون پسر کم مویی بود که با نیلوفر میرقصید. نیلوفر گفت: چطور؟ میترا گفت: دیدم چجوری نگاهت میکنه و چه خندههای شیطانیای میزنه! نیلوفر خودش رو به کوچه علی چپ زده بود. یکلحظه با همرقص خودم دوباره چشم تو چشم شدم. سریع نگاهشو ازم گرفت. غذامونو که خوردیم نیلوفر گفت یک شات بزنیم بریم وسط؟ قبول کردم. یک شات تکیلا زدیم و رفتیم وسط. میترا میچرخید و به همه مهمنها سر میزد که مطمئن بشه همه چیز داره درست پیش میره. باند رقص شلوغتر شد یواشیواش. حس کردم یکی از پشت بهم برخورد کرد. آروم نگاه کردم دیدم همون پسره است. لبخند زدم و همونجور پشت به پشت کمی با هم مسخرهبازی در آوردیم و رقصیدیم. برگشت و اومد بین من و نیلوفر. نیلوفرو بهش معرفی کردم. لبخند زد و گفت: بهروزم... خوشوقتم... بعد رو به من پرسید: راستی خودت اسمت چیه؟ خودمو معرفی کردم. گفت: خوشوقتم مونا خانم! پیشنهاد داد یک شات دیگه تکیلا بزنیم. خوردیم. دیگه قشنگ گرم شده بودم. نمیفهمیدم پیرامونم چی میگذره دیگه. دستای بهروز حائل کمرم شده بود. من هم دستامو از دور کمرش رد کرده بودم. برام سخت بود چشمامو کاملا باز نگه دارم. بوی عطر بهروز رفته بود ته مغزم یک کلیدهایی رو روشن کرده بود. من مثل آدمهای مسخ سرم به سینه ش متمایل شده بود. انگار حرارت ازش میتابید. صورتمو گرم میکرد. اثر الکل داشت بیشتر میشد و پاهای من سستتر میشدن و نتیجتا دستای بهروز دور کمرم محکمتر. سرمو چسبوند روی سینهاش. آروم در گوشم گفت: خوبی؟ گفتم: آره... گفت میخوای ببرمت تو هوای آزاد؟ دیگه یادم نیست چی جوآبشرو دادم. صحنهی بعدی که یادم میاد تو اتاق میترا روی تختش چشمامو باز کردم. صورتمو شسته بودن. خیسیش رو یادمه. دوباره پلکام سنگین شد و رفتم. دوباره که چشممو باز کردم بهروز و میترا بالای سرم بودن. میترا پرسید: خوبی عزیزم؟ سرم سنگین بود هنوز ولی نسبتا هشیار بودم دیگه. گفتم آره... بهروز دست کشید روی پیشونیم. دوست داشتم ادامه بده این کارو. انگار ذهنمو خوند. باز دست کشید روی صورتم. تنم مور مور شد. اون یکی دستشو گرفتم تو دستم. میترا پرسید میخوای ببریمت درمونگاهی جایی؟ آبلیمو میخوای؟ میخوای صورتتو بشوری؟ گفتم نه هیچی نمیخوام... بهروز اومد از کنارم بلند شه که دستشو محکمتر گرفتم که فهمید منظورمو. دوباره نشست. لبخند زدم. میترا گفت: پس کاری داشتی بهم بگو... بهروز گفت من حواسم بهش هست. از جام بلند شدم نشستم. دست بهروز تو دستم بود. میخواستم پاشم وایستم یک مقدار سرم گیج رفت. بهروز چسبید بهم و نگهم داشت. سفتی تنشرو حس میکردم. گفتم بریم تو سالن. با همون ترتیب رفتیم تو سالن. دیدم نیلوفر و مهدی رفتن تو لبای هم. میترا هم رو پای یک پسری نشسته بود. من که داغ بودم اینارو دیدم داغتر شدم. موزیک آرومی داشت پخش میشد. دستام رفتن دور گردن بهروز و تانگوی آرومی رو شروع کردیم. کف دست بزرگش کمرو گرم میکرد. سرمو به سینهاش نزدیک کردمو و یکنفس عمیق از بوی عطرش کشیدم تو. بهروز پیشونیمو بوسید. انگار هزار تا پروانه توی تنم پرپر زدند. سرمو چسبوندم به زیر گردنش. باز آروم پیشونیمو بوسید. من لبمو مماس تخت سینه ش کردم و بوسیدمش. دیگه تو هوا بودم واقعا. یک جایی نزدیک ابرا. سرشو آورد بغل گوشم و گفت: «میخوای با جماعت خداحافظی کنیم بریم خونهی من؟» نفسش که تو گوشم خورد حرارتم بالاتر رفت. گفتم: " آره عزیزم! چند دقیقه بعد تو ماشین بهروز بودیم. خیلی باطمأنینه رانندگی میکرد. من چشمامو رو هم گذاشته بودم و دست چپم رو دست بهروز بود. در گاراژ که باز شد و ماشین داخل شد ضربان قلبم بالاتر رفت. با قدمهای بیصدا تا طبقه دوم رفتیم بالا. درو باز کرد و خیلی محترمانه دعوت کرد که من اول از در تو برم. لبخندش دلمو آب میکرد. رفتم تو و مانتومو پرت کردم رو زمین و برگشتم به سمت بهروز. لبای درشتشو برای اولین بار چشیدم. عمیق و آروم لبامو میخورد. زبونش با زبونم بازی میکرد. دکمههای پیرهنشو باز کردم. لبامو گذاشتم روی سینهی خوش عطرش... دستاشو کرد تو موهام... پیرهنشو در آوردم و از پشت انداختم رو زمین. روی بازوها و کمر عضلانیش دست میکشیدم و سینههاشو میخوردم. سرمو آورد بالا و یک لب عمیق دیگه ازم گرفت. خیسی گرم آبو احساس میکردم که بین پاهام میاد پایین. دستشو از پشت برد توی پیرهنم و سوتینمو از پشت باز کرد. بعد زیر گردنمو خورد. دستم انداخت زیر پیرهنم و بالاتنمرو کاملا لخت کرد. حالا نوبت اون بود که با زبون و لباش روی تنم مانور بده. از همون گردنم که شروع کرده بود اومد پایین. نفسش به سینههام که میخورد داشتم دیوونه میشدم. شروع کرد بالاخره خوردن سینههام. سرمو داده بودم و عقب و با دست سرشو به تنم فشار میدادم. بلندم کرد و راه افتاد به سمت اتاقخواب. تو همین چند قدم صدبار صورتشو بوسیدم. منو گذاشت رو تخت. دکمهی شلوارمو باز کردو آروم از پاهام کشیدش پایین. کف دستشو گذاشت رو شرتمو و شروع کرد بوسیدن رونام. بعد شروع کرد زبون کشیدن به پاهام. گاهی گوشت پاهامو میکشید تو دهنش. بغلای شرتمو که گرفت خودمو کمی بالا گرفتم تا راحت بتونه درش بیاره. سرشو آورد بین پاهام. منتظر بودم... آه... یکدفعه زبونشو از پایین کشین بالا. بلند آه کشیدم. دوباره همون کارو کرد. شصتشو گذاشت روی چوچولهام و همینجور که میلرزوندش اون لا رو میلیسید. بعد انگشت وسطش رو گذاشت روی چوچولهام و با سرعت بیشتری شروع به حرکت دادنش کرد. سینههام سفت شده بودند و صدام رفته بود بالا. بعد با اون یکی دستش همزمان با اول درگاه شروع به بازی کرد. دیگه بریدم... با صدا ارضا شدم... رو پیشونی و تنم عرق نشست. اومد بالا و یک لب عمیق گرفت ازم. لبخند رضایتمندی روی لباش بود. من هنوز سیر نبودم. خودش هم میدونست منتظرم. کمربندشو باز کرد و شلوار و شرتشو با هم کشید پایین. وای خدای من... هر چی زیبایی بود تو وجود این آدم ریخته شده بود... کیر افراشتهی کلفت و سیاهش ضربان قلبمو باز برد بالاتر... بلند شدم دستمو حلقه کردم دورش... سر گوشتالوشو کردم تو دهنم... با دست تخماشو میمالیدم و کیرشرو میخوردم... بعد تخماشو هم لیسیدیم... گفت: بسه...
به پشت دراز کشیدم و پاهامو باز کردم از هم... اومد بین پاهام و با کیرش روی پاهام ضرب گرفت... بعد روی کسم چند تا ضربه زد... سرشو مالید لاش... بعد اومد بالاتر و لالهی گوشمو اول بوسید بعد کرد تو دهنش... بغل گردنمو بوسید... همهی وجودم دیگه خواهش شده بود ولی نمیخواستم چیزی بگم... گوشمو میمکید و کیرشرو روی ورودی میمالید... بالاخره سرشو وارد کرد... محکم تو بغلم گرفته بودمش و به خودم فشارش میدادم... آروم واردم کرد... هر چی بیشتر تو میکرد بیشتر احساس میکردم داره بازم میکنه... تا وقتی همش وارد شد و تخماش خورد به تنم نفسم بیرون نمیاومد... همونجا کمی نگه داشت... بعد آروم همشو کشید بیرون... حتی سرشو... و باز کمی با درگاه بازی کرد و دوباره داخل کرد... باز کمی مکث... انگشتامو پشت کمرش فشار میدادم... دوباره کشید بیرون و مکث کرد... این بار با یکضرب همشو کرد تو... دوباره کشید بیرون و باز کوبید ته کسم... جیغم درومده بود... تلمبهها شروع شد... با یک ریتم ثابت محکم و عمیق میکوبید... با هر ضربه انگار من یک پله بالاتر میرفتم... فشارش میدادم به خودم... حالت چشمای مشکیش عوض شد... روی پیشونیش عرق نشسته بود... فهمیدم وقتشه... سریع کشید بیرون... آبش پاشید روی شکمم...
خودشو انداخت کنارم روی تخت و آروم و با لطافت لبامو بوسید... بعد انگشت وسطش رو کرد داخل و یک نقطه خاص اون انتها رو شروع کرد مالیدن... با شصتش هم روی چوچولهام رو میمالید... دو دقیقه هم طول نکشید که قویترین ارگاسم عمرم رو تجربه کردم... بیحال و کرخت شدم... دستشو آروم کشید بیرون... روی لبامو بوسید و نرم بغلم کرد... از اون روز سه ماه میگذره... تو این مدت روزهای خیلی خوبی با هم داشتیم و خاطرههای زیادی ساختیم ولی هنوز این اولین تجربه مون از همه چیزهای دیگه تو ذهنم پررنگ تره...
|
[
"مستی",
"دانشجویی",
"پارتی"
] | 2022-09-03
| 53
| 9
| 76,701
| null | null | 0.021096
| 0.066667
| 9,729
| 1.591999
| 0.418275
| 3.146324
| 5.008945
|
https://shahvani.com/dastan/شب-عروسيم-و-زدن-پرده-ی-من-بطور-عاشقانه
|
شب عروسیم و زدن پردهی من بطور عاشقانه
|
شیرین بانو
|
من شیرین و همسرم سعید زندگیمونو خیلی عاشقانه شروع کردیم، اولین شرط زندگیمون هم صداقت توی هر شرایطی بود.
دورهی نامزدی ما خیلی کوتاه و قشنگ بود و از لحظهلحظهی روزهایی که کنار هم بودیم لذت میبردیم، ولی هیچوقت پامونو از حد خودمون فراتر نمیذاشتیم چون اعتقاد داشتیم هر چیزی جای خودش قشنگو خاطره انگیزه. بعد از چند ماه نامزدی بالاخره روز عروسیمون رسید، چقدر همه چیز عالی و با برنامهریزی بود و هنوزم بعد از سه سال زندگی مشترک وقتی با سعید یاد اون روز میفتیم به این نتیجه میرسیم قشنگترین اتفاق زندگی ما بوده، شب وقتی همه رفتن و ما بالاخره تنها شدیم هر کدوم یه سمت تخت نشستیم و چند ثانیه سکوت کردیم و بعد سعید با صدای بلند زد زیر خنده و منم از خندههای اون از ته دل خندیدم، سعید اومد کنارم و کمکم کرد تا لباسمو در بیارم، واقعا دیگه خسته شده بودم از دست اون همه تور و سنگینی لباس، وقتی لباس از تنم در اومد سعید بغلم کرد و لبامو بوسید. ازش خواستم تا اول یه دوش بگیرم تا آرایش و تافت موهامو کامل بشورم، دوست داشتم تمیز باشم، سعید هم تو این فاصله لباساشو درآورد و بعد از من رفت حمام. نصف خستگیم در رفته بود و داشتم موهامو خشک میکردم تا سعید بیاد، سعید ازم خواست با حوله روی تخت دراز بکشم تا بیاد، منم رفتم دراز کشیدم، وقتی سعید اومد اونم یه حوله دور کمرش بسته بود و اومد سمت تخت، کنارم دراز کشید و شروع کرد به بوسیدن و بوییدن موهام، هر دومون آرامش داشتیم و خوشحال بودیم، وقتی لباشو گذاشت رو لبام با دستش حوله رو از دورم باز کرد و دستشو به بدنم میمالید خیلی حس خوبی داشتم، بالاخره تو بغل هم و رو تخت خونهی خودمون داشتیم اولین تجربهی کامل سکسمون رو میکردیم، قبلا همیشه با استرس بود چون همهی حواسمون به این بود که از خودمون بیخود نشیم ولی الان لذتش یه چیز دیگه بود. بدنم داغ شده بود، سعید سینههامو میمالید و فشار میداد و منم دستم لای موهای نمدار سعید بود، سعید دستشو برد سمت پاهام و با پاش، پاهامو یه کمی از هم باز کرد، کسم حسابی خیس شده بود و سعید با انگشتش حسابی داشت تحریکم میکرد. انگشتشو لای کسم بالا پایین میکرد و لباشو رو لبام فشار میداد، داشتم دیونه میشدم وقتی کسمو برام میمالید، دستمو رو دستش گذاشته بودم و دوست داشتم دستشو فشار بدم که بیشتر بماله برام، صدای ناله هام در اومده بود، سعید دستشو از رو کسم برداشت و انگشتشو کرد تو دهنش و خورد و بعدش رفت سراغ سینههام و شروع کرد به مالیدن و خوردن، خودشو کشید رو من همینطور که سینههامو میخورد و میمالید خودشو به سمت پایین میکشید، پاهامو از هم باز کرد و با انگشت دوباره برام مالید و بعدش سرشو برد سمت کسم، دور تا دورشو اول بوسید و بعد شروع کرد به لیس زدن، دستمو لای موهاش میکردم و چنگ میزدم و به خودم میپیچیدم، فقط نالههای من بود که سکوت اتاقو شکسته بود، لحظهای که زبونشو تو سوراخ کسم حس کردم سرشو بیشتر فشار دادم، سعی میکرد پاهامو بازتر نگه داره ولی من از أوج لذت پاهامو به سرش فشار میدادم ولی اون با دستش پاهامو باز نگه داشته بود. دیگه هیچی نمیفهمیدم و فقط با ناله اسمشو صدا میکردم، دهنم خشک خشکشده بود، بعد از اینکه حسابی کسمو خورد اومد روم و حوله رو از دوره خودش باز کرد. لباشو گذاشت رو لبام، زبونشو میکرد تو دهنم و منم با ولع زبونشو و لباشو میخوردم، کیرش انقدر سفت شده بود که رو کسم فشار میورد، هرکاری میکردم پاهامو باز کنم که کیرش بین پاهام باشه اجازه نمیداد و خودشو سفت کرده بود روم، با همون حالت ناله ازش خواهش میکردم که کیرشرو بکنه تو کسم، از شدت شهوت چشمام باز نمیشدن، از روم اومد کنار و منو کشید رو خودش، وقتی اومدم روش به همون حالت نشسته خودمو رو کیرش میمالیدم ولی اجازه نمیداد که کیرش تو کسم بره میگفت اینطوری دردت میگیره، میگفت خودتو روش بمال تا ارضاء بشی، منم تند تند خودمو روش میمالیدم، دولا شدم و لبامو گذاشتم رو لباش و بیشتر کسمو رو کیرش میمالیدم تا احساس کردم زیر دلم خالی شد، دیگه تکون نخوردم، وقتی لبامو از رو لباش بلند کردم هر دو لبخند میزدیم، انقدر حسم فوقالعاده بود که قابل توصیف نیست، وقتی رو تخت دراز کشیدم حسابی کل بدنمو دست کشید و گفت حالا دیگه باید بریم سر اصل مطلب، لذتش برات بیشتر میشه، بدنم بیحس شده بود، بهش گفتم خوابم گرفته، گفت طبیعیه الان سر حالت میارم، همونطوری که کنارم دراز کشیده بود دوباره دستشو برد لای کسم و شروع کرد برام مالیدن، انقدر مالید که دیدم دوباره تحریک و شهوتی شدم. بعد از چند دقیقه دوباره صدای ناله هام بلند شد، این دفعه بیشتر تحریکشده بودم، لباشو رو گردنم گذاشت و نفسای گرمش گردنمو داغ میکرد، دستمو بردم سمت کیرش، همونطور که کسمو میمالید منم کیرشرو فشار میدادم، خیلی سفت و بزرگشده بود، دستشو از لای کسم کشیدم بیرون و نشستم و بدنش و کیرش نگاه کردم، رگهای کیرش برجسته شده بود و سرش یه کمی خیس شده بود، با دستام کیرشرو بیشتر مالیدم، سرمو بردم سمت کیرش و بوسیدم، زبونمو مالیدم سر کیرش، آب شهوتش در اومده بود و یه کمی ترشمزه بود ولی اصلا بد نبود، وقتی سرشو کردم تو دهنم صدای نالهی سعید بلند شد، کیرش تو دهنم جا نمیشد برای همین بیشتر براش لیس میزدم و سرشو تو دهنم میکردم، دستاشو لای موهام کرده بود و هربار که کیرشرو تو دهنم میکردم موهامو آروم میکشید، نمیدونم چند دقیقه کیرشرو خوردم که دیدم نشست و منو خوابوند رو تخت و پاهامو از هم باز کرد، دولا شد و زبونشو کرد تو کسم و با آب دهنش حسابی خیسش کرد، بعد کامل اومد بین پاهام، و خوابید روم، پاهامو دور کمرش حلقه کردم، لباشو رو لبام گذاشت و با دستش سر کیرشرو رو سوراخ کسم تنظیم کرد، ولی فشار نمیداد، خودمو از زیر بیشتر بهش چسبوندم، داشتم دیونه میشدم از شهوت، کیرشرو رو کسم تکون میداد، دوباره با دستش کیرشرو تنظیم کرد و آروم آروم فشار میداد، حس میکردم یه چیز تیزی داره فرو میره تو کسم، ولی یه درد قشنگی بود، یه کم دیگه که فشار داد لباشو گاز گرفتم، از فشارش کم کرد، یه کمی خودشو شل کرد و باز با دستش کیرشرو رو سوراخ کسم نگه داشت و بازم فشار داد، یه حس عجیبی داشتم، هم کسم میسوخت هم لذت میبردم، هربار لباشو محکمتر گاز میگرفتم میفهمید درد دارم و خودشو شل میکرد، احساس میکردم هربار که خودشو شل میکنه و کیرشرو در میاره از کسم و دوباره فشار میده، کیرش بیشتر فرو میره، انقدر این کارو کرد که برای آخرین بار که فشار داد اجازه ندادم کیرشرو بکشه بیرون و خواستم بیشتر فشار بده، کسم واقعا داشت میسوخت ولی قابلتحمل بود سوزشش، یه کم دیگه کیرشرو فشار داد تو کسم و نگه داشت ولی احساس میکردم دلش نمیاد زیاد فشار بده، همونطور که لبامو میخورد کیرشرو آروم کشید بیرون که من اذیت نشم، دستمو بردم سمت کیرش و تنظیم کردم رو کسم، وقتی دستمو کشیدم کنار دیدم دستم یه کمی خونی شده، ولی هنوز سعید کیرشرو کامل تو کسم نکرده بود، پاهامو بازتر کردم و سعید آروم آروم فشار داد تا بالاخره پردمو کامل زد، کیرشرو تو کسم کامل حس میکردم، کیرش مثل نبض تو کسم میزد، سعید کامل خوابید روم و تا چند ثانیه تکون نخورد که کسم به کیرش عادت کنه، و بعد آروم کیرشرو تو کسم عقب جلو میکرد، صدای خیسی کیرش و کسم تو اتاق پیچیده بود خیلی حسش قشنگ بود و منو بیشتر تحریک میکرد، سعید ۷ الی ۸ بار کیرشرو تو کسم عقب جلو کرد ولی خیلی آروم و بعد کیرشرو کشید بیرون، لبههای کسم و بالای کیر سعید خونی بود، با دستمال خونارو پاک کرد، بهم گفت چند دقیقه استراحت کن و پاهاتو ببند که دردت از بین بره، خودشم رفت کیرشرو با آب سرد شست و اومد، یه کمی که حالم جا اومد دوباره اومد بین پاهام و بازم خیلی یواش کیرشرو فشار داد تو کسم، کیرش نسبت به کس من واقعا بزرگ بود ولی انقدر ماهرانه پردهی منو زده بود که وقتی کیرشرو تو کسم فرو کرد اذیت نشدم، هر دوتامون نفسنفس میزدیم و ناله میکردیم، با اینکه حالا حالاها قصد بچهدار شدن نداشتم ولی دوست داشتم آبشرو تو کسم خالی کنه، کیرشرو انقدر تو کسم عقب جلو کرد البته اصلا ضربه نمیزد که من اذیت نشم، تا بالاخره ارضاء شد، وقتی تو کسم داغ شد فهمیدم آبشرو خالی کرده توش، احساس کردم اندازهی کیرش کوچیک شد بعد کیرشرو کشید بیرون و مقداری هم از آبش از کسم ریخت بیرون، و برام با دستمال تمیز کرد، از همون شب تا مدتها قرص ضد بارداری میخوردم که فعلا بچهدار نشیم، اون شب یکی از قشنگترین خاطرات منو سعید بود که لحظه به لحظه ش همیشه به یادمون هست،
براتون لحظههای شاد و عاشقانه آرزو میکنم.
|
[
"بکارت",
"شب زفاف"
] | 2017-08-21
| 30
| 3
| 86,445
| null | null | 0.012278
| 0
| 7,173
| 1.489339
| 0.127031
| 3.361486
| 5.006391
|
https://shahvani.com/dastan/خودشو-به-خواب-زده-بود-...-
|
خودشو به خوابزده بود...
| null |
سلام دوستان اسم من سعیده و اولین باره که واسه شما خاطره میفرستم. امیدوارم خوشتون بیاد و در مورد کارم نظر بدید. من ۲۶ سالمه و با مادر و برادرم در یک آپارتمان دو طبقه زندگی میکنیم. برادرم از من دو سال بزرگتره و به تازگی با دختر یکی از اقوام (آیدا) ازدواجکرده. آیدا دختر فوقالعاده زیباییه که توی خوشگلی زبانزد فامیل شده. هیکلش بسیار روی فرمه. باسن بزرگش به زحمت توی شلوارش جا میشه. سینههاش اونقدر برجسته و بزرگند که حتا از زیر مانتو هم چشمو خیره میکنه. خلاصه از روزی که پای آیدا توی خونه ما باز شد من یه آدم دیگهای شدم... یه حس عجیب و تازهای رو در وجودم احساس میکردم که هر چی سعی میکردم باهاش مبارزه کنم، نمیشد. بی تعارف هر وقت آیدا رو میدیدم حشرم میزد بالا. به خصوص که آیدا به خاطر فرهنگی که توش بزرگشده بود بسیار راحت و خودمونی توی خونه رفت و اومد میکرد. بارها شده بود توی موقعیتهای جورواجور وقتی از کنارم رد میشد بدنش رو لمس کرده بودم. حتا یکبار به خاطر اینکه سرما خورده بود شونه هاشو ماساژ داده بودم که خدا بهتر میدونه بعدش چه حالی بر من گذشته بود و تا چند روز خیال بدن نرمش از ذهنم خارج نشده بود. عموما یه شلوار نخی گشاد یا یه شلوار چسبون تنگ میپوشید و پیراهن یخه بازی به تن میکرد که همیشه چاک سینههاشو نمایان میکرد. اونم سینههای درشتی که تماشای اونها هر بینندهای رو به خاک سیاه مینشوند. بارها به خاطر احساسی که داشتم خودم رو سرزنش کرده بودم. که به هر حال آیدا زن برادرم بود و اینجور فکرها اذیتم میکرد. ولی خب چه میشود کرد که هر کاری میکردم تصویر هیکل آیدا از جلوی چشمام کنار نمیرفت. بگذریم. برادر من سالها بود از بیماری قلبی رنج میبرد و هراز چند گاهی دچار حملههای شدیدی میشد که مجبور بود چند روزی رو در بیمارستان تحت مداوا قرار بگیره. (البته آیدا قبل از ازدواج این قضیه رو میدونست ولی عاشقیته دیگه...) داستان از اونجایی شروع شد که توی محل کارم مشغول کار بودم... (من مدیر روابط عمومی یک شرکت صنعتیام) که یهو موبایلم زنگ خورد. مادرم بود که با دستپاچگی خبر بد شدن حال برادرم رو بهم میداد. به سرعت سوار ماشینم شدم و خودم رو به خونه رسوندم و به سرعت برادرم رو به بیمارستان بردم. توی بیمارستان برادرم رو به سرعت به سیسییو منتقل کردند. آیدا اصلا حال خوبی نداشت و مدام گریه میکرد. اولین باری بود که برادرم تا این حد حالش بد میشد. من به خاطر اینکه به نوعی به این مشکل عادت کرده بودم سعی میکردم هر جوری شده آیدا رو آروم کنم. پس از یک ساعت دکتر برادرم خیال همه ما رو راحت کرد و خبر داد که حال برادرم خوبه و فقط باید دو سه روزی تحت مراقبت باشه. قرار شد مادرم اونشب پیش برادرم بمونه که آیدا اصلا حال مناسبی نداشت و هر چه برای موندن اصرار کرد مادرم بهش اجازه نداد. با آیدا سوار ماشین شدم و راه خونه رو پیش گرفتم. وقتی به خونه رسیدم به آیدا گفتم: بالا نرو بیا همین پایین که اگه خبری شد برگردیم بیمارستان. با ناراحتی گفت: مگه ممکنه باز حالش بد بشه؟
گفتم: نه بابا بهر حال تو با این وضعیتت صلاح نیست تنها بمونی. امشب بیا توی اتاق من بخواب.
آیدا قبول کرد و برای عوض کردن لباس هاش به طبقه بالا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. وقتی دیدمش یهو جا خوردم. شلوارک تنگ سفیدی پوشیده بود که علاوه بر نشون دادن برجستگی باسنش شورتش هم از زیر اون پیدا بود. پیرهن تکمه دار سفیدی هم تنش بود که به خوبی ویترین سینههای بزرگش شده بود. تا اون لحظه به هیچ عنوان به سکس فکر نمیکردم ولی با دیدن آیدا توی این لباس دوباره اون افکار همیشگی توی مغزم پدیدار شدند. خیلی دلم میخواست امشب که موقعیتش جوره کاره رو یکسره کنم ولی یه ترس عجیبی هم این میون وجود داشت که مانعم میشد. بهر حال شام رو خوردیم و برای خوابیدن آماده شدیم. آیدا توی اتاق من روی تخت خوابید و من توی هال سرگرم تماشای ماهواره شدم. چند ساعتی که گذشت یه نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از دو شب هم گذشته بود خمیازهای کشیدم و خودم رو آماده خواب کردم. یکهو فکری از خیالم گذشت. به آرامی به طرف اتاقم رفتم. در رو به آرومی باز کردم. توی نور کمرنگ شبخواب اتاق هیکل زیبای آیدا رو میدیدم که مثل یک پری زیبا روی تخت به خواب رفته. آیدا به خاطر گرمی هوای اتاق چیزی روی خودش نیانداخته بود و تکمههای پیراهنش رو هم باز کرده بود. و همین باعث شده بود سینههای قشنگش معلوم بشه. حشرم خیلی بالا زده بود. به آرومی خودم رو به تخت رسوندم و کنار آیدا روی زمین کنار تخت نشستم. همینطور زل زده بودم به آیدا. انگار از تماشای هیکل قشنگش سیر نمیشدم. عطر تنش همه اتاق رو پر کرده بود. دست هام رو به آرومی روی رون هاش گذاشتم. دستهام بدجور میلرزید. از فکر اینکه آیدا بیدار بشه بد جور میترسیدم. تمام جراتم رو جمع کردم و دستم رو به آرومی تکون دادم. وای چه رونهای نرمی داشت. شق کرده بودم و کیرم داشت شورتم رو جر میداد. شهوت کورم کرده بود. به آرومی دستم رو گذاشتم روی کونش. عرق کرده بودم. باورم نمیشد کون آیدا الان زیر انگشتای من باشه. اونقدر بزرگ و نرم که قابل تعریف نیست. آیدا غلتی خورد و روی شکم خوابید. سکته کردم. گفتم الانه که بیدار بشه و من رسوا بشم. سریع دستم رو برداشتم. ولی به خیر گذشت و بیدار نشد. گفتم بیخیال بشم و برم ولی کون خوشگل آیدا مانعم میشد. علیالخصوص الان که روی شکمش خوابیده بود و کون نرمش داشت به من با زبون بی زبونی میگفت: خره دیگه چی میخوای؟ بیا منو لمسم کن. کون به این نرمی رو از دست نده. بیا دستتو بکن زیر شلوار و منو لمس کن. داشتم دیوونه میشدم. دلم و زدم به دریا. گفتم بزار هر چی میخواد بشه. آروم رو لبه تخت نشستم. با سر انگشتام لبه پیراهن آیدا رو دادم بالا و دستم رو گذاشتم روی کمرش وای چه بدن نرم و گرمی داشت. تا چند لحظه دستم رو تکون ندادم. بعد به آرومی انگشتام رو کردم زیر شلوار آیدا. دستم رو نگه داشتم که بیدار نشه وقتی مطمئن شدم که خوابه دستم رو فرو کردم زیر شلوارش. وای کون نرمش دیوونم کرده بود. گرمای کون بزرگش داشت منو دق مرگ میکرد. دیگه حرکاتم دست خودم نبود. دستمو بیرون آوردم و به آرومی شلوارشو تا نصفه کشیدم پایین. شلوارک تنگش کارو سختتر میکرد و من تا اومدم شلوارک پایین بکشم ده دقیقهای طول کشید. توی این مدت همش نگران بودم نکنه آیدا بیدار بشه. شلوارکشو که پایین کشیدم نوبت به شرتش رسید. شورتش رو به آرومی کشیدم پایین. باورم نمیشد. جلوی چشمام زیباترین کون دنیا داشت رخنمایی میکرد. هر کاری کردم بیشتر پایین بکشمش نمیشد. توی این هول و هوا بودم که آیدا یهو غلتی خورد و روی پهلو خوابید. مردم و زنده شده. از ترس کیرم خوابیده بود. چند لحظه تکون نخوردم. وقتی دیدم خبری نشد توی دلم کلی از آیدا تشکر کردم که با این کارش باعث شد من راحت بتونم شلوارک و شورتشو پایین بکشم. همین کارو کردم. ولی به محض اینکه با احتیاط اونها رو پایین کشیدم آیدا دوباره غلتی زد و روی شکم خوابید. حسی بهم میگفت آیدا خواب نیست و بیداره ولی کی جرات میکرد از این قضیه مطمئن بشه؟ حالا روبروم زنی بود که شلوار و شورتش رو تا زیر رونهاش پایین کشیده بودم. کون و کس به این زیبایی حتی توی پورنوهای لبنانی هم ندیده بودم. کس قشنگش درست لای رونهای نرمش خودنمایی میکرد. به آرومی دستم رو روی کون آیدا کشیدم. و انگشتام رو به آرومی لای چاک کونش بردم و با احتیاط به کسش نزدیک کردم. همین که دستم به کس آیدا خورد. رعشه خفیفی رو توی بدنش احساس کردم. دستم رو جلوتر بردم و لبههای کسش رو لمس کردم. که یکهو صدای " " «آهی» " " به گوشم خورد و به دنبال اون تکونی که آیدا به خودش داد. شصتم خبر دار شده بود که آیدا دیگه بیداره و متوجه همه چیز هست. فهمیدم از اون جایی که خودش بهم کمک کرد شلوار و شورتشو پایین بکشم بیداره. کمی جرات گرفتم. لب هام رو به آرومی چسبوندم روی کونش و یه بوسه کوچولو برداشتم. دیدم خبری نشد. کنارش روی تخت دراز کشیدم آیدا غلت خورد و پشتشو به من کرد. فهمیدم که خود خانوم هم مشتاقه و داره لهله میزنه ولی خودشو به خوابزده. گفتم بیخیال. اتفاقا اینجوری من هم راحت ترم. حالا که خودش هم مشتاقه پس دیگه منتظر چی باشم؟ انگشت هامو خیس کردم و به آرومی کشیدم لای چاک کونش. دستمو به سوراخ کونش نزدیک کردم و اونو لمس کردم.. دستم رو بیرون اوردم و کردم لای رونهای نرمش و کسش رو حس کردم. کمی با لبههای کسش ور رفتم و انگشتم رو توی کسش فرو کردم. حالا دیگه مطمئن بودم بیداره و داره لذت میبره. به آرومی از پشت تکمههای پیرهنش رو باز کردم و به مکافات پیرهنش رو در اورم (آخه هیچ جوری همکاری نمیکرد و اصرار داشت خودش رو به خواب بزنه) رو به جلو خوابوندمش و سوتینشو باز کردم. وای دو تا سینه بزرگ و برجسته جلوی چشمام یهو تولوپی از سوتین بیرون افتاد. سینههایی که خوابشون رو میدیدم. سینههاشو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مالیدن. نوک سینههاشو کردم توی دهنم و شروع به خوردن کردم. مثل مار به خودش پیچ میخورد و لذت میبرد. خودم هم لخت شدم و به آرومی خوابیدم روی آیدا. لبهامو گذاشتم روی لبهاشو شروع به مکیدن کردم. با انکه این بوسه یکطرفه بود کلی به من حال میداد. به ارومی شروع کردم به خوردن بدنش از گوش هاش شروع کردم تا به سینههاشو شکمشو کسش رسیدم. سرمو کردم بین پاهاش. خود آیدا لای پاهاشو باز کرد. لبهامو گذاشتم روی کسش و شروع به خوردن کردم. صدای نفس هاش تند شده بود. چوچولش زیر زبون من چپ و راست میشد و لذت میبرد. کسش عطر فوقالعاده خوبی داشت. تازه اصلاح کرده بود. کسی که بی تعارف انگار اندازه دو تا کف دست بود. انگشتمو با آب دهن خیس کردم و فرو کردم توی کسش. کسش تنگتر از اون چیزی بود که همیشه توی رویاهام تجسم کرده بودم. سر کیرم رو که از شدت شق بودن داشت میترکید رو خیس کردم و گذاشتم دم سوراخ کسش. کمی با کیرم به سوراخش ضربه زدم و بعد به آرومی سرش رو فرو دادم تو. جیغ آرومی زد و تموم عضلاتش شل شد. ارضا شده بود و آب کسش از دو طرف کیر من بیرون زده بود. کمی صبر کردم. چند لحظه که گذشت کیرم رو به آرومی فرو کردم داخل کسش. انگار کسش تمام حجم کیر من رو بلعید. کیرم رو تا ته کرده بودم توی کس تنگش. کسی که از شدت داغی مثل کوره میموند. آیدا خودش به آرومی بدنش رو پایین و بالا میکرد و مشخص بود بینهایت داره لذت میبره. شروع کردم به تلمبه زدن. آروم آروم سرعتمو زیاد کردم. آیدا پاهاشو بلند کرد و پشت گردن من انداخت. (ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود) من شروع کردم به وحشیانه تلمبه زدن. صدای برخورد خایه هام با کسش فضای اتاق رو پر کرده بود. من وحشیانه تلمبه میزدم و از تماشای موجی که به سینههای آیدا میافتاد لذت میبردم و آیدا تند تند نفس میکشید و آه و اوه میکرد. داشت آبم میومد. تا اومدم کیرم رو بیرون بکشم آیدا پاهاشو محکمتر کرد و به من این اجازه رو نداد و آب کیر من با فشار خالی شد توی کسش. آهی کشید و خودش رو شل کرد من هم بیحال افتادم روی آیدا. چند لحظه که گذشت دیدم آیدا به آرومی داره کیرم رو از کسش بیرون میکشه. کمی جابجا شدم تا راحت کارشو انجام بده. کنجکاو شده بودم میخواد چیکار کنه. کمی با کیرم بازی کرد تا دوباره آروم آروم شق شد. دیدن این صحنه که آیدا لخت مادرزاد روی تخت خوابیده و با چشمان بسته داره با کیرم بازی میکنه، برای شق کردن دوباره من کافی بود. آیدا بعد از اینکه کیرم و حسابی دستمالی کرد. غلتی خورد پشتشو به من کرد. باورم نمیشد. یعنی آیدا دوست داشت از کون بکنمش. برق از سرم پرید. زود دست به کار شدم. برش گردوندم روی شکمش. لای لمبههای کونش رو باز کردم و تف بزرگی انداختم دم سوراخ کونش. سر کیرم رو با احتیاط گذاشتم دم سوراخش و کمی فشار دادم. باورم نمیشد کون به اون بزرگی و نرمی تا به این اندازه تنگ باشه. سر کیرم که رفت داخل کمی صبر کردم و بعد آروم روی آیدا دراز کشیدم. کیرم تا دسته توی کون آیدا فرو رفت. تکون سختی به خودش داد که معلوم بود خیلی دردش اومده. کمی صبر کردم تا عضلاتش شل بشه. آیدا آروم کونش را بالا و پایین کرد. چند بار این عملو تکرار کرد و بعد که سوراخش کمی جا باز کرد آروم خوابید. من آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم. الان دیگه سوراخش گشاد گشاد شده بود. من به سرعت تلمبه میزدم و خود آیدا هم با ولع کونش رو پایین و بالا میکرد و کونش اونقدر بزرگ و نرم بود که حس میکردم روی پر قو خوابیدم. لمبههای کونش رو از دو طرف باز میکردم و تلمبه میزدم. تخت همزمان با تلمبههای من پایین و بالا میرفت و تکون میخورد. آیدا پاهاش رو بالا برده بود و هوم و هوم میکرد. ده دقیقه طول کشید تا آبم بیاد. آبم رو تا قطره آخر ریختم توی کونش و همون جا بیحال افتادم روی آیدا. چند دقیقه که گذشت. به آرومی از روی کمرش پایین اومدم و کنار تخت ایستادم. لبش رو بوسیدم و در گوشش گفتم: ممنون... وقتی از دستشویی برگشتم آیدا لباس هاشو پوشیده بود و ملافه رو کشیده بود روی خودش. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صبحانه مفصلی تدارک دیده و کنار میز صبحانه واسم یه یادداشت گذاشته: دلم نیومد بیدارت کنم. من رفتم بیمارستان. الان برم بهتره. مادرت بیاد استراحت کنه که دوباره شب بتونه برگرده بیمارستان. از سر کار که برگشتی نرو پایین بیا بالا خونه ما. منتظرتم. قربان تو آیدا
|
[
"زن داداش"
] | 2011-01-03
| 41
| 1
| 372,319
| null | null | 0.018661
| 0.04
| 11,096
| 1.676096
| 0.378193
| 2.983473
| 5.000588
|
https://shahvani.com/dastan/-لذت-شهوت-با-مرد-میانسال
|
لذت شهوت با مرد میانسال
|
مریم
|
تو این ۶ ماه که تو شرکت کار میکردم تقریبا هر روز میدیدمش، حدود ۴۵ سال داشت و پوشاک مردونه میفروخت خیلی شیک و باکلاس بود ازون مردای جذاب با موهای جو گندمی و لباسهای شیک که متفاوت بودنشو به رخ میکشید، همیشه زیر چشمی بهش نگاه میکردم و بعضی وقتا سرتاپامو خریدارانه دید میزد
مریم هستم ۲۲ سالمه با اندامی توپر سینه درشت و کون چشمگیر که هیچ وقت نذاشتم دوست پسرام بهش دست بزنن اما شوق عجیبی به رابطه با این مرد که همسن پدرم بود را داشتم و اصلا جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم شغلش هم چیزی برا من نداشت که برم تو مغازهش، روزبروز شدت علاقه عجیبم بهش بیشتر میشد و راهی برا ارتباط گرفتن پیدا نمیکردم بعضی وقتا که مغازش بسته بود حالم خراب میشد یعنی واقعا بهش عادت کرده بودم، یه روز دیدمش که با یه دختر جوان تقریبا همسن خودم بود بدجور بهم ریختم وقتی نزدیک من شد به دختره گفت: دخترم برو تو مغازه منم الان میام
خیالم راحت شد و فهمیدم عمدا این حرفو زده که من متوجه شم، تو یه روز بهاری که مثل همیشه تو مسیر محل کارم بودم یهو بارون شدیدی اومد و داشتم خیس میشدم که بازم دیدمش یه چتر بالا سرش گرفته بود و داشت مغازشو باز میکرد که صدام زد: دختر خانم چند لحظه لطفا، قلبم ایستاد برگشتم چتر شو بهم داد و گفت: اینو بگیر خیس نشی برگشتنی برام بیار اصلا نمیدونستم چیکار کنم بی هیچ اراده چت رو گرفتم و تشکر کردم، تمام تنم میلرزید و مغزم از کار افتاده بود تا پایان کارم گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم، هم خوشحال بودم هم مضطرب نمیدونستم اونم منو دوست داره یا دلش برام سوخته، حس عجیبی که تا حالا نداشتم، کارم که تموم شد از شرکت زدم بیرون بارون بند اومده بود و دلهره داشتم که چترو بردم چی بگم تا رسیدن به مغازش هزار بار حرفامو تمرین کردم که سوتی ندم، وقتی تو مغازش رفتم تنها بود ضربانم بالا گرفت و همه حرفام یادم رفت فقط تونستم سلام بدم، خیلی خوشرو گفت: سلام عزیزم خوش اومدی، چترو بهش دادم و گفتم خیلی لطف کردین، گفت ناقابله خدمتت باشه فقط تونستم بگم ممنون
صاف تو چشام نگاه میکرد و گفت: خوبی؟
: خوبم ممنون
؛ اسمت چیه؟
: مریم
؛ خیلی خوشحال شدم مریم جان
کارت مغازشو بهم داد و گفت اینم پیج منه خوشحال میشم فالوم کنی، کارتو گرفتم و گفتم: چشم حتما با اجازتون برم
؛ عجله نکن برات یه کاپوچینو بریزم گرمت بشه
: ممنونم کار دارم باید برم
با اینکه دوست داشتم بمونم سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون تموم جونم پر از شوق بود نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم سریع اینستاشو که مال مغازه بود اسمش محسن بود فالو کردم و پستم رو لایک کردم چنتا پست خودش بود که لباسای مغازه تبلیغ میکرد حرف زدنش حرکاتش داشت دیوونم میکرد سریع رفتم فالوراشو چک کردم با اینکه کارش مردونه بود اما تعداد زیادی هم خانومای در و داف هم بودن که کامنت قلب گذاشته بودن و جواب هیچ کامنتشونو نداده بود حسودیم گل کرد و پیجاشونو سرک کشیدم، محسن هیچکدومو فالو نکرده بود یکم خیالم راحت شد خواستم دایرکت بدم اما جراتشو نداشتم تا دیروقت فکر کردم چی بگم وهی ویدیو هاشو نگاه کردم و بیشتر خاطرشو میخواستم و واقعا دوست داشتم تو بغلش عطشمو سیراب کنم تا اینکه پیام دادم و بابت چتر تشکر کردم بعد چند دیقه سین کرد و چت کردنمون شروع شد وقتی به خودم اومدم بیشتر از دوساعت گذشته بود چه حرفایی که نزده بودیم، مجرد بود و دخترش تهران دانشجو بود
تا صبح هزار بار چتها و ویسها رو مرور کردم تن صداش نوشتههاش خیلی با دوست پسرام فرق داشت، یه آدم فهمیده و عاقل که میدونست هر حرفیو کی بزنه
یه صبحانه مختصر خوردم و مانتویی که کونمرو بیشتر نشون میداد پوشیدم و یه مختصر آرایشی کردم که مادرم گفت: عروسی دعوتی بزک دوزک کردی؟ نه مامان میخوام مرتب باشم ایرادیه؟ یه سر تکون داد و رفت
از خونه زدم بیرون با سمت مغازه محسن از دور دیدمش که جلو مغازه ایستاده که قطعا منتظر من بود سلام کردم و گفت: بهبه خوشگل خانوم صبحت بخیر
وای بازم دلم ریخت و به زحمت جوآبشرو دادم و رفتم
بعد سه هفته کاملا معتادش شده بودم حرفای سکسی میزدیم و برا هم مطالب سکسی میفرستادیم اونم چندتا فیلم پورن از آنال سکس مردای میانسال با دخترای کم سنوسال برام فرستاد و قانعم کرد برم خونش
واقعا دلم میخواست بهش بدم اما از دردش میترسیدم ادرس خونشو داد و قرار شد بعد شرکت برم، شبش اساسی شیو کردم و به خودم رسیدم تو شرکت هم خوب سوراخمو سیفون کردم و خوشبو کننده به کوس کونم زدم، رسیدم دم خونهشون زنگ زدم به موبایلش و شماره واحد و طبقه رو گفت و آیفونو زد باترس از اسانسور بالا رفتم درب واحد باز بود و منتظرم، اشاره کرد با کفش برم تو، یه رکابی مشکی تنش که موهای جوگندمی از زیرش بیرون زده و شلوارک هاوایی پاش بود که یهویی بغلم کرد و تو بغلش گم شدم اندام مردانش حالمو زیرو رو میکرد گردنمو بوسید و گفت خیلی خوش اومدی برو تو اتاقخواب لباستو عوض کن ترس و دلهرم جاشو به شوق و هوس داده بود
اومدم تو پذیرایی دستمو گرفت کنار خودش نشستم تو چشام نگاه کرد و گفت با این لباسات چه جذاب و سکسی شدی سریع لبامو تو لبش گرفت و لبامو میخورد که مستقیما کوسم تیر میکشید، سینههامو تو دست گرفت و لبامو میخورد رو ابرا بودم چشامو باز کردم تو چشام خیره شده بود گفتش: میدونی چقدر دوست دارم مریم؟
چشام پر اشک شد و گفتم عاشتم محسن با انگشتش چشامو پاک کرد و بازم بغلم کرد دستشو تو سوتینم کرد و ممههامو گرفت داشتم دیونه میشدم و دستمو سمت کیر شق شدش بردم و براش مالوندم گفت بریم تو اتاق کاملا تسخیرش شده بودم و ازینکه بدستش آوردم سر از پا نمیشناختم خودش تو اتاق لختم کرد و از سرتا پامو بوسید کسم بدجور خیس شده بود، خودشو لخت کرد و کیرش نمایان شد بی هیچ اختیاری جلوش زانو زدم و براش ساک زدم و دست تو موهام کرده بود و نازشون میکرد رفتیم رو تخت و ۶۹ شدیم چوچولمو میک میزد و سوراخ کونمرو زبون میزد که یه لذت عجیبی وجودمو گرفته بود منم سعی میکردم کیرشرو تا ته قورت بدم گفتش: آفرین سوراخات آکبنده پلمپشو کی میشکنه؟ گفتم: فقط برا تو نگه داشتم و در حالی که کوسمو میلیسد آروم انگشتشو تو سولاخ کونم کرد یه کم درد داشت اما تحریک کونم و خوردن چوچولم باعث شد که ارضا بشم در حالی که جیغم بلند شده بود از شدت لذت سرشو بین پاهام فشار دادم و محسن با شدت هرچه بیشتر کوسمو میلیسید و کونمرو انگشت میکرد دیگه کاملا بیهوش شدم و بیحال افتادم هیچ وقت تو خود ارضاییام اینطور نشده بودم اونم از کوس و کونم جدا شد و بغلم کرد لباش بوی آب کوسمو میداد لباشو خوردم کیرشرو دستم گرفتم و هی قربون صدقهم میرفت و بازم کیرشرو تو دهنم کردم براش ساک زدم سولاخ کونم زقزق میزد مینطوری که کیرش دهنم بود برگشتم کونمرو در اختیارش گذاشتم که انگشتم کنه اونم اینبار با دو انگشت آروم آروم دردمو گرفت به لذت تبدیلش کرد گفت دارم میام منم کیرشرو تا ته تو حلقم کردم و برای اولین بار آب کیرو تاقطره آخر خوردم که محسن همچنان نعره میکشید
|
[
"مرد میانسال"
] | 2024-01-16
| 32
| 2
| 49,301
| null | null | 0.008463
| 0
| 5,839
| 1.549541
| 0.389933
| 3.224346
| 4.996256
|
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-خودارضایی-من-با-خیار
|
ماجرای خودارضایی من با خیار
| null |
سلام، اسم من راضیه است، یه دختر معمولیام یعنی یه دختر معمولی بودم که داشت زندگیشو میکرد تا اینکه یکی از شبهای گرم تابستون یه اتفاقی برام افتاد،...
تازه ۱۷ سالم شده بود و داشتم برای کنکور میخوندم، یه شب که خیلی خسته بودم و اینقد نشسته بودم روی صندلی که کونم داشت میترکید، تصمیم گرفتم برای رفع خستگیم لای پام یه بالش بذارم و به پهلو بخوابم،... این توصیهی دکتر بود به مامانم! ایشون دیسک کمر و کمر دردهای خیلی شدیدی داره،... منم هر وقت خیلی خستم شبا موقع خواب این کارو میکنم،...
خلاصه اون شبم طبق معمول لباس زیرهامو در آوردم و یه پیرهن نازک پوشیدمو یه بالش صورتی که همیشه رو تختم افتاده رو گذاشتم لای پام اما اینقد خسته بودم خوابم نمیبرد. هی این پهلو اون پهلو میکردم هی اینور هی اونور، بالشه هم آروم آروم به کسم میمالید،... من تا قبل اون هیچ خودارضاییای نکرده بودم، اصن نمیدونستم چی هست!!! ولی ناخود آگاه خوشم میومد
از این مالیده شدن!!
هنوزم که هنوزه نمیدونم چی شد،... نمیدونم باید از این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت،... ولی یه لحظه برای اولین بار یه لذت عجیبی تو ناحیهی کسم احساس کردم یه لرزش خفیفی حس کردم،... از شدت تعجب پاشدم نشستم یه کم کسمو نگا کردمو مالیدمش دیدم نه چیزی نیست، دلم میخواست دوباره این احساس بهم دست بده ولی هر کاری کردم نشد،...
دربارهی ارگاسم و مسائل زناشویی اطلاعاتم زیاد نبود ولی خوب بیاطلاع هم نبودم!
یه کم فک کردم چی شد که این شد ولی عقلم به جایی نرسید، خلاصه دوباره بالشو گذاشتم لای پامو خوابیدم تا فردا.
فردا به محض بیدار شدن پریدم رو لپ تاپمو کلی سرچهای مختلف کردم از ارگاسم گرفته تا انواع پورن و حالتهای مختلف سکس و اینا،...
هم خیلی عذاب وجدان داشتم هم خیلی دلم میخواست یه بار دیگه اون احساس رو داشته باشم، تصمیم گرفتم عذاب وجدانه رو بیخیال شم و یه کم حال و هول کنم،... با خودم گفتم چرا همش پسرا باید خوش باششن! یه کم ما دخترا هم کیف کنیم!
خلاصه اینقد گشتم و با دهن باز و لب و لوچهی آب افتاده سایتها رو نگا کردم و هی حسرت میخوردم که من موقعیت سکس ندارم و برای اینکه دوباره اون احساس رو تجربه کنم باید حالا حالاها صب کنم تا عروسی کنم و از این حرفا!!!
تا اینکه تو یه سایت پورن با ناباوری تمام دیدم یه خانومه داره یه خیار میمالونه تو کسش!!!
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، حالت صورتش یه جوری بود که انگار خیلی تو کیفه!
یه کم سایته رو بالا پایین کردمو با خودم گفتم اگه یه خانوم با کیر ارضا میشه با هرچیزی که شبیه اونه هم باید ارضا شه!
دیدم نه اینجوری نمیشه، اعصابم خورده،... دل به دریا زدمو رفتم از تو یخچال یواشکی یه خیار تپل مپل برداشتم سریع رفتم تو دستشویی کلی مایع دستشویی روش خالی کردم و کلی پوستشو شستم...
پریدم تو اتاقمو درو قفل کردم، خیاره خیلی سرد بود گذاشتمش لای دستام هی مالیدم تا گرم شه یه چشمم هم به سایت پورن بود... باورم نمیشد این من بودم که داره این کارو میکنه و همچین تصمیمی داره!
اولین بار بود که تا این حد پیش رفته بودم،... کوچیکتر که بودم نوک سینههامو میمالوندم فقط! به ذهنمم نرسیده بود همچین کاری کنم،...
خلاصه هی با خودم کلنجار رفتم که این کارو کنم یا نه،... گفتم ولش بابا یه بار که هزار بار نمیشه،... این همه بندهی خوبی بودم یه بار هم بد باشم! (عذاب وجدان شدید داشتم!:)))
لباسامو درآوردم و رو تخت طاقباز دراز کشیدم و سینههامو مالیدم تا کمکم داغ شدم، داشتم حشری میشدم خیر سرم!!
فیلم خانومه رو play کردم میخواستم مطابق اون جلو برم: " >
اول انگشتشو کرد تو کسش و آروم آروم بالا پایین کرد، منم همین کارو کردم فقط ترسیدم خیلی بکنم تو که یه وقت پردم پاره نشه بشم «آش نخورده و دهن سوخته»!!
اولین بار بود که کسم اینقدر داغ میشه انگشتمو که آوردم بیرون دیدم یه مایع لزج سفیدی چسبیده بهش! اولین بار بود میدیدم از نزدیک! احساس میکردم کل کسم خیس خیسه،... انگشتم با ترس و لرز لیسیدم، مزهی خاصی نمیداد،...
خانومه خیاره رو گرفت رو کسشرو هی چرخوند بعد یواش یه کمشو هل داد تو، من یه ذره خیار خودمو نگا کردم (چندشم میشد آخه) بعد با خودم گفتم دیگه تا اینجا اومدم بقیشم میرم دیگه!
آروم خیارو گذاشتم رو کسم چند بار عقب جلو کردم دیدم کسم خیسه راحت سر میخوره تو، خیلی آروم هل دادم تو وای اولین باری بود که همچین احساس خوبی داشتم خیلی خوب بود
خانومه رو نگا کردم شروع کرده بود تلمبه زدن! منم هی میدادم تو هی میاوردم بیرون، ولی با ترس و لرز که خیلی تو نره!
همین قدر هم برام کافی بود، به نوک خیاره هم از اون مایع لزج چسبیده بود!
عین خانومه خیارو لیسیدم و دوباره گذاشتم رو کسم، وای دیوونه کننده بود، با اون یکی دستم نوک سینههامم میکشیدمم، یه ۵ دقیقهای این کارو کردم یهو دیدم دلم میخواد عین خانومه هی تندتر خیارو جلو عقب کنم
(یواش آه و اوه میکردم که کسی از بیرون صدامو نشنوه)... تندش کردم
باورم نمیشد همچین گنجینهای تو بدن من بودو تا حالا ازش محروم مونده بودم،...
حول و حوش ۵ دقیقه این کارو تکرار کردمم تا اینکه یهویی عجیبترین احساس عمرم بهم دست داد، یه چیزی از عمق وجودمم، احساس میکردم خیلی زنم! دلم میخواست خیارو تا آخر فشار بدم تو!!!
با این وسوسم مبارزه کردمو سریع برگشتم رو شکم و از شدت فشار برای اینکه داد نزنم ملافه رو گاز گرفتم و لرزیدم تمام تنم لرزیید، بعد یه حالت رخوت و بی حالی همراه آرامش شدید بهم دست داد،...
دلم نمیخواست از جام پاشم، خیاره رو دوباره لیسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم، تو اتاق بوی خیار پر شده بود پنجره رو وا کردم که بوش بره و کسی شک نکنه،... بعد دراز کشیدم و یه نیم ساعتی همونجوری بودم تا اینکه حالم حسابی جا اوومد.
از اون موقع تا الآن که ۲۳ سالمه هر چند وقت یه بار این کارو میکنم و حالشو میبرم ۸ -> دیگه عذاب وجدان هم نمیگیرم، احساس میکنم حقمه که از این لذت برخوردار باشم.: |
|
[
"خودارضایی"
] | 2013-10-24
| 5
| 0
| 264,948
| null | null | 0.0002
| 0
| 4,991
| 1.176091
| 0.67607
| 4.247886
| 4.995902
|
https://shahvani.com/dastan/چگونه-کونی-و-زنونه-پوش-شدم
|
چگونه کونی و زنونه پوش شدم
|
مانی
|
سلام اول خودم رو معرفی میکنم و بعدش میرم سراغ داستانهای خودم که براتون به چند بخش تقسیم کردم از کودکی تا الان. که داستان اصلی که برام اتفاق افتاد ۴ سال پیش و در ۲۲ سالگی من بود. اسم من مانی قدم ۱۷۵ پوست سفید و واقعا خوشگلم با اندامی کاملا دخترونه مخصوصا باسنم که حتی خواهر دوقلوی من به من حسادت میکنه. البته دکتر هم رفتم که دلیل گرایش من به سمت دختر بودن رو همین اختلال ژنتیکی میدونه.
دلیل اینکه از کودکی شروع میکنم به تعریف کردن بخاطر اینه که وقتی به داستان اصلی یعنی اولین کون دادن من به شکل واقعی رسیدیم بتونین راحتتر درک کنین که چرا من این کار رو کردم.
داستان اول (کودکی): من از همون بچگی به علت خوشگلی و سفیدی زیادی که داشتم همیشه مورد علاقهی بچههای محل بودم مخصوصا ۲ تا داداش که همسایه دیوار به دیوار ما بودن و از من ۳ و ۴ سال بزرگتر بودن. اون موقع من ۷ سالم بود و اصلا هیچ چیزی در مورد سکس و این چیزا نمیدونستم برای همین خیلی راحت گول پسرای همسایمون رو میخوردم و میرفتم خونهشون. اولین بار که منو بردن خونهشون به بهونهی ورزش کردن بود. به من گفتن بیا بریم خونهمون باهم ورزش کنیم منم که ازهمه چی بیخبر رفتم. منو بردن تو اتاق و گفتن روی تخت دراز بکش، بعدش لباسهامو درآوردن و خودشون هم لخت شدن. منم که ترسیده بودم بهشون گفتم چرا لختم میکنین؟ که در جواب من گفتن این ماساژ قبل از ورزشه و لازمه. منم دوباره گول حرفاشون رو خوردم و لخت دراز کشیدم که یهو دیدم یکیشون روی من دراز کشید و شروع کرد به مالیدن کونم، اولش زیاد حسی نداشتم تا اینکه انگشتش رو خیس کرد و به سوراخ کونم مالید که یه حس خوبی داشتم، مور مورم میشد و یه لذت خوبی داشت. البته اینو بگم که اونا هم آماتور بودن و اصلا نمیدونستن کردن واقعی یعنی باید بکنن تو سوراخم، و همیشه منو لاپایی میکردن.
بعد از اینکه کلی کونم رو ماساژ داد کیرش رو گذاشت لای کونم و شروع کرد به مالوندن خودش به من. البته هنوز کیرش راست نمیشد برای همین من هم زیاد چیزی حس نمیکردم ولی داداش بزرگترش کیرش کاملا سفت میشد و وقتی اون کیرش رو گذاشت لای کونم گذاشت خیلی حس خوبی داشتم مخصوصا وقتی سر کیرش به سوراخ کونم میخورد احساس لذت میکردم. از اون موقع به بعد کونی بودن من شروع شد و بچههای محل همه فهمیده بودن که من ازینکه زیرشون بخوابم خوشم میاد، برای همین تا سن ۱۱ سالگی من یا تو خونه یا استخر مورد دستمالی و لاپایی بقیه بچهها بودم و تقریبا همهی بچهها کون من و سوراخ کونم رو دیده بودن.
بعد از این داستان، داستان دوران راهنمایی و دبیرستانم رو میگم...
داستان دوم (دوران مدرسه): همونطور که بهتون گفته بودم من برای پسرها خیلی دوستداشتنی بودم چون هم سفید و خوشگل بودم همینکه کون و اندام دخترونهی نازی داشتم. دوران راهنمایی که خودتون میدونین پسرها اکثرا به سن بلوغ میرسن و همه توی مدرسه باهمدیگه ور میرن ولی من دیر به بلوغ رسیدم (دوم دبیرستان) و برای همین در مقابل بچهها حرفی برای گفتن نداشتم و حتی صدام مثه اونا کلفت نشده بود و بخاطر صدای نازک و دخترونه مسخرم میکردن. توی کلاس همه دوست داشتن که من تو میز اونا بشینم و منو دستمالی کنن ولی ۲ نفر توی کلاس بودن به اسم عباس و نادر که گردن کلفتهای مدرسه بودن و بیشتر اوقات تو میز اونا بودم و میز آخر کلاس بودیم و همیشه دکمههای شلوارم رو باز میذاشتن تا وقتی معلم کلاس مشغول کاری بود دستشون رو ببرن تو شرتم و منو انگشت کنن و با کونم و رونای پام ور برن. زنگ تفریح هم که دیگه نوبتی بودم و همیشه یه نفر جلوی در کلاس نگهبانی میداد و چند نفری که توی کلاس بودن، منو روی میز دراز میکردن و شلوارمو تا پایین باسنم پایین میکشیدن و بعد نوبتی منو لاپایی میکردن، من همیشه ازینکه انقدر دستمالی میشدم لذت میبردم و واقعا دوست داشتم که همه منو به چشم یه دختر میدیدن.
دوران دبیرستان من به سن بلوغ رسیدم و تازه از سکس و اندام تناسلی زن و مرد باخبر شده بودم و حشرم هم خیلی بیشتر شده بود، مدتی دنبال سکس با دختر بودم ولی اصلا بهم حس خوبی نمیداد تا اینکه با بچههای مدرسه به اردو رفتیم و شب تقسیم به چند چادر شدیم که در هر چادر ۵ نفر به اضافهی یک معلم بودیم. من خواب بودم که یهو احساس کردم یکی به من بیش از حد چسبیده، اول فکر کردم شاید خوابه نفهمیده. بعد از چند دقیقه دیدم دستش رو چسبوند به کونم و داره منو انگل میکنه، که یهو سست شدم و به یاد روزای خوب گذشته افتادم، خودم رو به خواب زدم تا راحتتر کارش رو بکنه. بعد از چند دقیقه شلوار ورزشی که پام بود رو کشید پایین و پتو رو انداخت روی من تا کسی نبینه چیکار میکنه. تو حال خودم بودم که یهو انگشتش رو خیس کرد و رو سوراخ کونم بازی بازی میداد و نوک انگشتش رو تو سوراخم فرو کرد که لذت عجیبی داشتم و بدنم شروع به لرزیدن کرد. اونم که فهمیده بود من بیدار شدم پروتر شد و یهو تمام انگشتش رو تو کونم فرو کرد. این اولین باری بود که کسی انگشتش رو کامل تو کونم میکرد، اول یکم درد داشت ولی بعدش سروع کرد به چرخوندن انگشتش توی سوراخم که من از شدت لذت بالشت رو گاز میگرفتم و دیگه کنترلم دست خودم نبود و ارضا شدم. اون که فهمید من ارضا شدم شلوارش رو کشید پایین و کیرش رو لای کونم گذاشت و چون من به پهلو خوابیده بودم نمیتونست راحت کارش رو بکنه. برای همین من لای پامو باز کردم تا لای رون پام بذاره کیرش رو. اونم بعد از چندبار عقب جلو کردن کیرش آبش اومد و لای پام ریخت و من موندم با شلواری فوقالعاده کثیف. تصمیم گرفتم برم دستشویی و شلوارم رو عوض کنم تا فردا کسی متوجه نشه. رفتم دستشویی و داشتم خودم رو میشستم که دیدم صدای پای کسی اومد. اول ترسیدم بعدش دیدم سعید همون کسی که این بلارو سرم اورده بود اومده بود. بهم گفت تو واقعا خوشگلی دوست داری همیشه همینطوری باهم باشیم که منم لبخندی زدم و هنوز بله نگفته بودم شروع کرد به بوسیدن لبام و منو سریع برگردوند و به دیوار دستشویی چسبوند و کیرش رو کاملا خیس کرد و گذاشت لای کونم، وایی ی چی حس میکردم یک کیر کلفت و سفت شده که پشت سرهم سرش به سوراخ کونم میخورد و منو دیوونه کرده بود. با دستش کیر منم گرفته بود و برام جق میزد که یهو هردومون ارضا شدیم و من سریع خودم رو شستم و به چادر برگشتیم...
داستان بعدی داستان کون دادن من ایندفعه از سوراخ کونم هست که براتون تعریف میکنم...
داستان سوم (زن پوش شدن من): بعد از دوران دبیرستان به دانشگاه رفتم و تو دانشگاه همه دنبال دختر هستن و دیگه کسی نبود که منو بخواد و من هم با اینکه دخترهای زیادی بودن که میتونستم باهاشون رابطه داشته باشم، دیگه کششی به سمت جنس مخالف نداشتم و فقط به این فکر میکردم که کاش دختر میبودم و پسرها به من توجه میکردن. کمکم داشتم افسرده میشدم تا اینکه یکروز که در حال چت کردن بودم با یه مرد ۴۲ ساله به اسم مهران آشنا شدم که تو چت روم نوشته بود من دارم برای چند روز میام شیراز (من شیراز دانشجو بودم)، گیهای شیرازی پیام بدن. منم سریع ادش کردم و شروع به چت کردیم که بعد از معرفی از من خواست وب بدم که منم از صورتم وب دادم و به محض اینکه صورت منو دید عاشقم شد و گفت تو تاحالا کجا بودی، پسر به خوشگلی تو ندیدم تا حالا و ازین حرفها. بدون اینکه اون از بدن من وب بخواد، خودم انقدر حشرم بالا زده بود بهش از تمام بدنم وب دادم و کونم رو تو وب کامل بهش نشون دادم که داشت از شدت شق درد دیوونه میشد، بعد از چت شماره تلفن بهش دادم و به من زنگ زد و تا روزی که بیاد باهم حرفهای سکسی میزدیم و حتی برای من اسم دخترونه پریناز گذاشت، البته من بهش گفتم که فقط لاپایی میدم و تاحالا از سوراخ ندادم و بخاطر دردش اصلا دوست ندارم این کار رو بکنم، اونم قبول کرد و فقط ازم خواست که براش لباس زنونه بپوشم که منم علاقهی زیادی نشون دادم و گفتم چشم.
روز موعود رسید و قرارشد به خونه دانشجویی من بیاد که اون موقع تنها بودم و همخونهای نداشتم. روز قبل هم من کلی خرید کردم و چند مدل شرت و سوتین و جوراب شلواری و دامن کوتاه خریدم. صبح اون روز اول به حموم رفتم و کلی خودم رو شستم و یه ذره مویی که روی پاهام در اومده بود رو با اسپری موبر زدم و دیگه حتی یه دونه مو روی بدنم نبود و حتی خودم وقتی توی آینه به بدنم نگاه میکردم لذت میبردم. بعدش رفتم جلو آینه وکلی آرایش کردم و موهام رو درست کردم (موهام اون موقع خیلی بلند بود و دم اسبی میبستم) و یه شرت توریه مشکی پوشیدم و روی شرت جوراب شلواریه سفید نازک پوشیدم. یه تاپ چسب سفید که تا بالای نافم بود و یه دامن کوتاه قرمز هم پوشیدم. وقتی خودمو تو آینه دیدم باورم نمیشد که انقدر شبیه دخترا شده بودم و تنها فرقی که داشتم همون داشتن کیر بود.
مهران زنگ خونه رو زد و من در رو باز کردم، اول فکر میکرد اشتباه اومده و وقتی من پریدم توی بغلش تازه منو شناخت. اصلا باورش نمیشد. میگفت مانی این واقعا تویی؟ اصلا باورم نمیشه آخه مگه ممکنه تو انقدر شبیه دخترا باشی؟ تو واقعا دختری پسر نیستی! و ازین حرفا
جلوی در کلی لبای همدیگرو خوردیم و با اینکه اون از من ۲۰ سال بزرگتر بود ولی حس خوبی بهش داشتم. در همون حالی که لبامو میبوسید دستشو از زیر دامن به کونم چسبوند و کونم رو میمالوند. بعدش نشستیم و از توی کیفش یه شیشه مشروب درآورد که گفت اوردم باهم بخوریم (من تا اون موقع مشروب نخورده بودم و واقعا میترسیدم) منم برای اینکه ضایع نشم و تابلو نشه تا حالا نخوردم قبول کردم. (ولی اون چون حرفهای بود به من ذره ذره مشروب میداد تا به هدف خودش برسه). بعد از ۲ پیک که خوردم حس کردم حالم زیاد خوب نیست و اونم گفت باشه عزیزم یکم که رد شد بعدا بخور. منو برد روی تخت و شروع به خوردن لبام کرد و تاپم رو درآورد و جوراب شلواری رو پاره کرد و کاملا وحشی شده بود و بعدش شرتم رو درآورد و لخت لخت شده بودم، خودش هم لباساش رو درآورد و لخت شد. وایی ی چی میدیدم، یه کیر فوقالعاده بزرگ ولی نازک. فکر کنم ۲۰ سانت میشد کیرش ولی سفید و ناز بود. شروع کرد به لیس زدن دور گردنم و مالیدن سینههام. و بعد شروع به میک زدن نوک سینههام شد. وقتی نوک سینههام رو میخورد دیگه دیوونه شده بودم و تو اوج لذت بودم. بعدش منو برگردوند و رو شکم دراز کشیدم و کونم سمت اون بود. وای انقدر حشری شده بود که شروع کرد به لیسیدن کونم و کونمرو گاز میگرفت. وقتی زبونش رو برد روی سوراخ کونم دیگه مست شده بودم و فقط لذت میبردم و آه و اوهم تموم خونه رو ورداشته بود و مهران هم که متوجه شده بود من دیگه آمادهی نقشهی اون شدم یه پیک دیگه به من داد و دوباره شروع به لیسیدن کونم کرد که من از شدت حشر ارضا شدم و مهران پیشنهاد داد بریم حمام تا منو بشوره و دوباره به کارمون ادامه بدیم. وقتی توی حمام بودیم گفت میخوام کونترو بشورم. منم که حال خوبی نداشتم و نمیدونستم چه هدفی داره قبول کردم. شلنگ آب رو روی سوراخ کونم گذاشت و کمی داخل کرد و آب گرم رو باز کرد و من فقط حس میکردم دارم پر از آب میشم که یهو شلنگ رو درآورد و گفت با فشار آب رو از کونت خالی کن، منم اینکار رو کردم و دوباره رفتیم روی تخت که با اصرار یه پیک دیگه به من داد و من کاملا در اختیارش بودم. خودش دراز کشید و گفت ۶۹ بشیم. منم رفتم سراغ کیرش و کونم روبروی صورت اون بود. وایی ی چه کیر خوشمزهای داشت، وقتی میخوردم تو اوج شهوت بودم چون مهران هم مشغول لیسیدن سوراخ کونم بود و سوراخم کمی بازتر شده بود که انگشتش رو فرو کرد تو کونم که من از شدت لذت بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از چند دقیقه یک انگشت دیگه هم اضافه کرد که من دردم گرفت و بهش گفتم نکن مهران درد دارم. تا اینو گفتم دوتا انگشتشو محکم فرو کرو کرد و جیغ منو درآورد ولی بعد از چند دقیقه برام عادی شد و بازهم داشتم لذت میبردم. بعدش مهران منو به شکن خوابوند و گفت حالا میخوام برم سر اصل مطلب. من زیرش بودم و کلی روغن به کونم مالید طوری که کونم کاملا چرب شده بود و کیرش رو گذاشت لای کونم. وایی ی ی داغیه کیرش دیوونم میکرد. سر کیرش که به سوراخم میخورد آه و اوهم رو بلند میکرد. یهو دیدم لذتم کمی بیشتر شد که فهمیدم نوک کیرش رو داخل سوراخم کرده، منم که فکر میکردم در همین حد میمونه چیزی نگفتم چون واقعا داشتم لذت میبردم. تا حالا همچین حسی نداشتم. ولی یهو با یه فشار نصف کیرش رو کرد تو که من انقد مست شده بودم که توان جیغ زدن نداشتم و فقط حس کردم دارم آتیش میگیرم. آره حالا دیگه کیرش کاملا توی کونم بود و به من کلک زده بود و برای اولین بار یک نفر تونست کون منو فتح کنه و تو سوراخم بکنه کیرش رو. دیگه کمکم دردش کمتر شده بود و داشتم لذت میبردم. واقعا لذتش قابل وصف نبود. ولی برام جالب بود که خودم تواوج حشرم ولی کیرم کوچیکه کوچیک شده بود. منو برگردوند و گفت میخوام مثه زن و شوهرها بکنمت و چشام تو چشات باشه. روم دراز کشیده بود و سرعت تلمبه زدنش بیشتر شده بود و لبامو میخورد منم که مست مست فقط لذت میبردم که ناگهان احساس کردم دارم میسوزم، آبش رو داخل کونم خالی کرده بود و منم بعداز اینکه کیرشرو کشید بیرون ارضا شدم. از شدت مستی گیج افتادم و وقتی بیدار شدم اون رفته بود (نامرد کرد و در رفت ولی واقعا منو خیلی خوب کرد و این اولین باری بود که من از سوراخ کون میدادم و زنونه پوش شدم)
داستان بعدی پیدا کردن دوست پسر در استخره که به زودی براتون مینویسم...
|
[
"زنونه پوش"
] | 2014-04-28
| 5
| 0
| 107,070
| null | null | 0.019187
| 0
| 11,155
| 1.176091
| 0.291816
| 4.247886
| 4.995902
|
https://shahvani.com/dastan/-بیدمشک-گس-
|
بیدمشک گس
|
Elanor
|
من و سه زن داستان بلندی هست که به صورت جدا از هم و هر کدوم طی چند قسمت مختلف نوشته و منتشر میشه.
اولین زن زندگی من زهره بود، همیشه اولینها خاص هستن خیلی حساسیت به خرج میدی که طوری انتخاب کنی که اولین انتخابات آخرین انتخابت هم باشه، وقتی میگم آخرین انتخاب یعنی تا آخرین دم و بازدم زندگی کنار هم بودن رو تجربه کرد، خوشبخت باشی که در نهایت پیش مرگش باشی و توی آغوشش بمیری، یا عاقبت عشق رو با فراق بگذرونی و انتظار پیوستن بهش رو بکشی.
بیدمشک گس داستان پر فراز و نشیبی هست، امیدوارم بخونید و با حوصله دنبال کنید. از همین ابتدا باید بگم که ممنونم که وقت میگذارید، این اولین داستانی هست که دارم مینویسم امیدوارم انگیزهای باشه برای نگارشهای بعدی من. و امیدوارم از بلند بودن داستان اذیت نشید.
من مهر ۱۳۶۳ بدنیا اومدم توی بیمارستان کسری، زهره زندگی من آذر ماه همون سال درست توی همون بیمارستان بدنیا اومد، از فضای روزگار ما همسایه دیوار به دیوار بودیم و مادرهامون با اختلاف کمی از هم باردار شده بودن، زری خانم مادر زهره کارمند بود، مادر من همزمان جنگ سرپرست بهزیستی بود، اما با این تفاوت که من بچه آخر یک خانواده پنج نفری بودم که دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم ولی زری خانم اولین بچه شو بدنیا آورده بود و با توجه به اینکه شغل شوهرش طوری بود که زیاد انتقالی میگرفت از خانواده و شهر خودشون بدور بودن، همین دست تنهایی معضلی بود که باب آشنایی و ارتباط خانوادگی ما رو باز کرد و در اوج جنگ و زمان موشک باران اکثر مواقع در کنار ما میگذشت. خلاصه تا ۴ سالگی که ما دیگه از آب و گل در اومده بودیم بیرون و قشنگ حرف میزدیم و کارهامون رو خودمون انجام میدادیم مثل غذا خوردن و دستشویی رفتن و... رو، این روند ادامه داشت، البته این رو هم بگم که من یک سال و خوردهایم که بود بخاطر فشار زیاد کاری که روی مادرم بود مخصوصا ساعتها بودن توی حیاط خونهای که یک تهویه هوا هم نداشت باعث شد مادرم دچار پارگی مویرگهای ریه بشه و بعد از چند ماه بستری و مراقبت وقتی سلامتی شو بدست آورد دیگه پدرم مانع شد و بهزیستی هم حکم از کار افتادگی زد و به بازنشستگی پیش از موعد رسید مادرم.
همین بهانه خوبی بود که صبح به صبح زهره رو به مادرم تحویل بده و غروب به غروب هم وقتی از کار برمیگشتن زن و شوهر بیان زهره رو از ما بگیرن. جنگ تموم شد ولی این روال ادامه داشت،
ما باهم بزرگ شدیم باهم گریه کردیم خندیدیم درس خوندیم اولینها رو باهم تجربه کردیم. خونه ما ویلایی بود و یک حیاط ۹۰ متری داشت که ۴۰ متر از اون رو باغچهای گرفته بود که تکتک درختها و گل هاشو مادرم کاشته بود و پرورش داده بود. همیشه حساس بود و باغچه شو مثل بچه هاش دوست داشت! حق هم داشت باغچه کوچیکی بود ولی پر بود از گلهای نادر!
پدر من اون سال توی گمرک مهرآباد بود، بعدها برام تعریف که میکرد حتی نمیگذاشتن بذر گل یا میوهای وارد بشه و توی همون گمرک توقیف میشد. گلچینی از اینها شده بود ماحصل باغچهای که مادرم زحمتش رو کشیده بود.
یک بوته رز داشتیم ارتفاع بالای دو متر داشت گلبرگهای مخملی زرشکی تیره اون طوری بود که وقتی دست میزدی بهش و فشارش میدادی رنگ قرمز اون پس زده میشد روی دست هات. کندن یک شاخه گل ازش کار مکافاتی بود، من از درخت گردو یا شلیل باید بالا میرفتم تا بتونم یه گل بکنم، تیغهای بسیار بد و نامردی داشت، یکبار رفتم بالا گل کندم ولی دستم طوری تیغ فرو رفت داخلش که شکسته شدن تیغ رو با برخورد به استخونم متوجه شدم، از همون بچگی قد و مغرور بودم گریه میکردم ولی جیغ و دادی نبودم، گلرو کندم و اومدم پایین زهره دستم رو دید که در از خون هست ترسید اومد گریه کنه گفتم نترس برام شیر آب رو باز کن میشورم خوب میشه. بعد از شستشوی دستم گلرو به موهای فرفری خاکی رنگش وصل کردم و بغلش کردم و بهش گفتم دوستت دارم. اون هم گفت من هم دوستت دارم. بعد گفت بهم چشمات رو ببند و من هم بستم بعد برخورد لبهای نرم و ترد دخترونه شو روی لبهام احساس کردم. همانطور که داشت بوسم میکرد چشمهام رو باز کردم و دیدم که خودش چشمهاش رو بسته و بعد که باز کرد دید دارم نگاهش میکنم خجالت کشید و تندی فرار کرد رفت توی خونه توی اتاقم و کله شو کرده بود زیر بالش من.
دنبالش کردم و رفتم پیشش حالا هی چشمهاش رو محکم بهم فشار میداد و با زبون لوس و شیرین میگفت برو نگام نکن، خجالت میکشید ولی خب معنی خجالت کشیدن رو نمیدونستیم. دیدم این چشمهاش رو باز نمیکنه ترسیدم که همینطور فشار بده کور بشه! به هزار زور بالش رو از دستش جدا کردم و دستهاش رو گذاشت روی چشمهاش، خلاصه چاره رو توی این دیدم که همون کارو من باهاش بکنم! یعنی لب هاشو ببوسم. حالا که حواسش نبود بهترین وقت بود. بوسیدمش دستهاش رو کنار زدم و گفتم ببین من هم بوست کردم دیگه چشمهای قشنگت رو باز کن ما مثل هم شدیم. چشمهای آبی نازش رو باز کرد ولی کماکان خجالت میکشید. بعد که همه چیز عادی شد بهم گفت دیده که مامان باباش هر وقت احساساتی میشن این کارو میکنن و اون هم میخواست به من بفهمونه که چه حسی بهم داره.
توی پنج سالگی اولین بوسه رو باهم تجربه کردیم، خواهرای من با ما درس تمرین میکردن و خیلی جلوتر از مدرسه رفتن خوندن نوشتن و عددها رو یاد گرفتیم، بعدا معنی دوست داشتن رو انگار بهتر فهمیدیم. توی هر فرصتی که میشد بغل و بوس و دوستت دارم گفتن ما به راه بود، همیشه بهش میگفتم چند تا دوستت دارم و اون هم بهم میگفت ولی هیچ وقت تعداد دوست داشتنش بیشتر از پنج تا نمیشد، گاهی بهش اعتراض میکردم که چرا کمتر دوستم داری، میگفت نه من ۵ رو دوست دارم برای همین همیشه میگم بهت.
جنگ تموم شد بزرگ شدیم مدرسهای شدیم، مدرسه هامون چسبیده به هم بود، هم شیفت هم بودیم همیشه صبحی بودیم، توی اوج برف و یخ بندانی که اون موقعها میشد دست هم رو میگرفتیم میرفتیم مدرسه، من روی یخ سر خوردن رو یاد گرفته بودم ولی زهره میترسید و نمیآمد بالاخره یاد گرفت و ترسش ریخت، روزها گذشت و ما قد کشیدیم دبستان تموم شد، حمید پدر زهره ظاهرا زمزمه انتقالش به آبادان بود، یک روز دیدم که زهره مثل ابر بهار گریه میکنه پرسیدم چی شده که گفت بابامو میخوان بفرستن راه دور دیگه از هم جدا میخوایم بشیم. روزهای سخت و جهنمی بود برامون، اول راهنمایی بودم دل رو زدم به دریا و یک روز رفتم پیش حمید آقا و ازش خواهش کردم کاری کنه که انتقالی نگیره و بمونه، گفتم بهش من و زهره باهم بزرگ شدیم بیشتر از چیزی که با شما باشه ما باهم بودیم و بدون زهره من میمیرم، بقدری با اشک و مظلومیت خاصی باهاش حرف زدم که بغلم کرد و گفت نمیدونم چی میشه ولی بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم. سه هفته گذشت و هر روز ما جدایی مون با ترس آخرین بار کنار هم بودن گریه گذشت. مادرم و زری خانم افسرده بودن ما رو میدیدن و از علاقه و وابستگی شدید ما بهم مطلع بودن و گاها که باهم صحبت میکردن میگفتن اینها برای هم ساختهشدن و خوشبختی اینها به باهم بودن شون میگذره. خلاصه روزی رسید که حمید از شرکت زنگ زد خونه و گفت خوشبختانه یکی از دوستان همکارش که از جنگ اومده بوده تهران رو تونسته راضی کنه که بجای اون بره به آبادان، اتفاقا طرف هم بخاطر خوزستانی بودن و اتمام جنگ قبول کرده و خلاصه خبر از انتقالی نیست. اون روز یکی از روزهای زندگی من هست که حتی مرگ هم نمیتونه اون رو ازم بگیره. بقدری خوشحال بودم که بال در آورده بودم.
باهم درس خوندیم، ۱۷ سالمون شده بود چشم و گوشمون هم تا حدودی باز شده بود، سال سوم دبیرستان بودیم و حمید خان ما رو برد کلاس کنکور تهران ثبتنام کرد، خودش ما رو میبرد و میاورد، میدونستن که من تک پسرم و پدر بالای ۶۰ سال میشه تا دانشگاه مون تموم بشه و معاف میشم و سربازی ندارم صحبتهای عقد و ازدواج مون رو گذاشتن برای بعد از کنکور که ما اسیر حواشی نشیم و آینده مون لطمهای نبینه و از کنکور ذهنمون منحرف نشه. خلاصه اون دوران هم در حال سپری بود که خواهر بزرگه من ازدواج کرد، خونه خلوتتر شده بود خواهر دومی هم دانشجو بود و با هزار خواهش و تمنا پدرم رو راضی کرده بودن علوم پزشکی شیراز رشته زنان زایمان رو از دست نده و از خونه دور بود. من و مادرم بودیم توی خونه، یا زهره طبق معمول خونه ما بود یا من خونه اونها بودم. پدر بزرگم فوت کرد من برای مجلس هفتم دیگه نرفتم و موندم خونه و اولین فرصتی بود که من و زهره تنها کنار هم باشیم.
اون موقع نه اینترنتی بود نه ماهوارهای نه چیزی که بشه مثل الان از سر و ته همه چیز سر درآورد، من با هزار ترس و لرز یک نوار ویدیو داده بودم دوستم فیلم پورن برام ضبط کرده بود و اون رو باهم نشستیم دیدیم و هر دو تحریکشده بودیم. خبری هم از ساک زدن و خوردن و این حرفها توی پورنهای اون دوران نبود.
فیلم که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم دستهام توی موج موهای پریشون نیمه فرفری زهره شروع به بازی کردن کرد و لبهامون بهم گره خورد سعی میکردیم از فیلم تقلید کنیم، ده سال از اولین بوسه مون گذشته بود ولی هیچ وقت بوسیدنی به این شکل رو تجربه نکرده بودیم که لبها توی هم گره بخوره و گاز گرفتن و بازی زبونها باهم تجربه خیلی هات و جذابی بود برامون. نشستن روی زمین ما کمکم تبدیل به خوابیدن کنار هم و قلاب کردن پاهای من دور باسن زهره و چسبیدن کیرم به کسش شده بود. این برخورد باعث شده بود که هر دو حسابی شهوت وجودمون رو بگیره بدن زهره رو وقتی لباسش رو درآوردم و دستم به پوست تنش برخورد کرد متوجه شدم که داره از شدت شهوت میلرزه، سوتین گیپور بنفشی که تن کرده بود پوست سرخ و سفیدش رو حسابی جلا داده بود، تازه سینههاش داشتن کامل میشدن و سایزش ۷۰ میشد، لمس کردن و بوسیدن چیزی به اون نرمی و لطیفی برای من اولین بار بود که تجربه میشد، لطافت سینههاش رو حتی توی لبهاش نمیشد لمس کرد. شروع کردیم به لخت کردن هم و خوردن بدن همدیگه. از بوسیدن و خوردن سینههاش سیر نمیشدم بقدری خوردم که نوک صورتی ریز سینههاش حسابی قرمز شده بود و با برخورد زبون به نوک سینهها دیگه احساس ضعف و درد داشت.
دستش روی کیر من بازی میکرد و حسابی با کنجکاوی تمام با نوک انگشت هاش تکتک برجستگیها و فرو رفتگیهای دور ختنه و سر کیرم رو. لمس میکرد. با هر برخورد دستش سرعت خون توی تنم بیشتر میشد و اون لرزش رو توی بدن خودم به خوبی حس میکردم. دستم رو بردم لای پاهای بهم چسبیده زهره که ضربدری رویهم افتاده بودن، انگار خجالت میکشید اون کس ناز و تپلش رو بزاره من به راحتی ببینم و لمسش کنم.
بعد از کلی کلنجار زهره رو به کمر خوابوندم و پاهاش رو از هم باز کردم و چشمم به کس زیبای صورتی رنگش افتاد، سرم رو نزدیک کردم و شروع به بوسیدن و بوییدن عطرش شدم، باغ بیدمشک بود برام معطر آرامشبخش و خواستنی، تمام کنجکاویهای ممکن رو داشتم با دیدن و لمس با دست و زبون و لب تجربه میکردم. کشاله رونهاش رو با گازهای ریز و فشار بین لبهام حسابی خورده بودم. ترشحات زهره رو مزه مزه میکردم و میخوردم و برام به هیچ وجه حس بدی تداعی نمیکرد. اون روز ما با ارضا شدن مون بیشتر با لمس کردن و بازی با دست اندام همدیگه تموم شد. زهره باکره بود و نمیخواستم تا عقد نکردیم بهش دست بزنم. دلم هم نمیآمد بخوام از کون بکنمش. برای همین رابطه ما در همین حد تداوم پیدا کرد و با لاپایی و بیشتر تحریکات دستی و بوسه ارضا میشدیم.
کنکور لعنتی رو دادیم و من تهران خواجه نصیر قبول شدم و زهره علم و صنعت و حسابی خوشحال از اینکه هر دو مون توی رشته مهندسی قبول شدیم و رشته هامون هم تازه لیست شده بودن و به قول حمید خان آینده درخشانی هم داشتند، من مکاترونیک و زهره هم نانو تکنولوژی علم و صنعت قبول شده بودیم.
دو ترم گذشت و من اقدام کردم به گرفتن معافیت کفالت و بعد از ده ماه دوندگی و هزار تا فیلتر رد کردن کارتم رو گرفتم! دیگه همه چیز آماده بود برای ازدواج ما، به هر شکل ممکن مادرم رو راضی کردم که پدرم رو قانع کنه بریم خواستگاری، گذشت و ما قبل از شروع ترم چهارم عقد کردیم. پدرم برام یک ماشین دوو ریسر خرید، سال ۸۱ بود اولین هفته اسفند ماه ما عقد کردیم. دیگه با ماشین میرفتیم و میامدیم و اکثر اوقات کلاس هام رو طوری بر میداشتم که بتونم زمانی برسم که تازه زهره کلاس هاش تموم شده بود. من برای ترم جدید هر کاری کردم فقط تونستم یک روز مشترک با زهره داشته باشم، از طرفی هم خیلی علاقه به رشته خودم داشتم و یکی از اساتید مون وقتی فهمید من عقد کردم و از من هم توی پیشرفت کارم و درسم رضایت داشت برام کار جور کرد و من رو به گروه ماموت برد. دیگه کمکم داشتم مرد یک زندگی میشدم و دستم توی جیبم بود سرم بالا بود و همه چیز به کام من بود بجز اینکه ساعتهای باهم بودن ما نسبت به قبل کمتر شده بود.
ما بعد از اولین تجربهای که براتون تعریف کردم کارمون شده بود هفتهای دو هفتهای یا هر وقت که فرصت پیش میامد برامون باهم نیمه نصفه سکس کنیم و نیاز جنسی هم رو تامین کنیم. برای همین اولین عید مشترک ما بهانهای شد حالا که زن و شوهر هستیم و عقد کردیم یک مسافرت دو نفره باهم بریم! خلاصه به هر زحمتی بود رضایتها رو جلب کردیم و راهی جاده چالوس شدیم و رفتیم به سمت متل قو، عموی من با پدرم قطع ارتباط کرده بودن ولی من پنهان از خانواده با عموم رابطه خوب و گرمی داشتم و وقتی بهش رو زدم کلید ویلا رو بهم داد و کلی هم خوشحال شد و کنارش هم یک انگشتر خوشگل گرفته بود کادو داد بهم که بدم به زهره که انگشتر رو نگرفتم و به عموم قول دادم از مسافرت برگشتن صاف بیایم خونه شون برای دیدن و دستبوسی. رفتیم توی دل جاده و تفریح کنان و آروم میرفتیم تا از زیباییهای طبیعت لذت ببریم. یک مسیر خلوت وسط هفته چهار ساعته رو ما نزدیک ۸ ساعت لفت دادیم تا رسیدیم و هر لحظه و هر مکانش رو خاطره ساختیم.
اون شب برای اولین بار زهره برام آشپزی کرد و برای آخرین بار من طعم دست پختش رو چشیدم. ماهی پلو شمالی درست کرد و خوردیم و خندیدیم و فیلم نگاه کردیم و خوابیدیم. صبح که بیدار شدم رفتم صبحانه خریدم و هر چیزی که فکرش رو بکنید روی میز گذاشتم. رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم با ناز و نوازش و بوسه بیدارش کردم و دستهاش رو گرفتم توی دستم و خانم من خرامان و پر از ملاحت و دلبری چشم باز کرد و دستش رو دور گردنم انداخت و اومد توی بغلم و گفت بزار همینطوری یه پنج دقیقه توی آغوشت بخوابم. من هم بخاطر اینکه خوب بلد بود خودش رو مظلوم کنه جیک نزدم و همونطور موندم و اون پنج دقیقه شد نیم ساعت که بهش گفتم دلبرم نازنینم دیگه چای دمکرده یخ کرده بدرد نمیخورهها! بلندش کردم روی کولم سوارش کردم و بردمش توی آشپزخونه و صبحانه رو باهم خوردیم و من رو به زور دوباره برد روی تخت! این بار مثل یک ماده شیر اومد روی سینه من نشست و گفت من خسته شدم دیگه مال هم شدیم چیزی که مال منه و پیش توئه رو یالا بهم بده ببینم! گفتم چی عزیزم که دستش رو برد سمت کیرم و گفت این لعنتی رو میگم که دلم میخواد توی خودش حسش کنم، کیر دوستداشتنی تو که در حقیقت مال منه رو میخوام. اون روز سکس کردیم و بکارتش رو زدم و یک تجربه سکس داغ و کامل رو برای هم رقم زدیم.
که البته این تنها تجربه ما بود.
ببخشید که کامل نمیتونم بگم، شما هم جای من بودید حتی بعد ۱۵ سال وقتی یادش میافتادید قطعا توان تعریف جزئیات بیشتر رو نداشتید. بیدمشک من یگانه عشق زندگی منبعد از برگشتن مون از سفر اولین هفتهای که دانشگاه لعنتی باز شد رفت ولی دیگه برنگشت، به موبایلش زنگ زدم که برم دنبالش که گفت با یکی از همکلاسی هاش که ساکن گوهردشت هست برمیگرده و نمیخواد من ۶۰ کیلومتر برم دنبالش و گفت بجاش شب بریم شام بیرون و دور دور کنیم.
توی راه برگشتن بودن که یک تویوتا توی بزرگراه امام علی دنبال اینها میکنه به بهانه اینکه مخ این دختره رو بزنه، نمیدونم چه اتفاقی پیش اومده که ظاهرا ماشینرو میگیره رو دست اینها و این دختره هم ترسیده بوده به شدت فرمون رو میگیره به سمت چپ توی سرعت بالا ماشین از کنترل خارج میشه و بعد از برخورد به گارد ریل به وسط اتوبان برمیگرده و باعث یک تصادف شدید میشه که به دلیل هشت برخورد متعدد با سایر خودروها زهره من و سمانه در جا فوت میکنن و غروب زندگی رو برای هر دو ما رقم میزنن.
زهره من پرپر شد و رفت، سالها انزوا رو ترجیح دادم افسرده شدم و تا دم خودکشی رفتم ولی مادر زنم من رو برد سر خاک زهره و قسمم داد که زندگی کنم. کمکم به زندگی عادی برگشتم، بعد از پنج سال وقفه بین کارشناسی اقدام کردم به ارشد خوندن و با رزومه خوبی که داشتم جذب شرکت نفت تهران شدم. توی ۲۷ سالگی با دومین زن زندگیم مواجه شدم.
داستان من و رویا یک داستان مفصل هست که در یک داستان دنبالهدار تعریف میکنم براتون که پر از تجربههایی هست که به درد زندگی تون میخوره.
اما داستان من و زهره با گفتن این موضوع که وقتی بزرگتر شدیم هم همیشه همون ۵ تا دوست داشتن سر جاش بودو علتش رو تموم میکنم. هزار بار بهم گفت بخدا نمیدونسته که ۵ تا که به تعداد انگشتان یک دست بود که همیشه بهم میگفته یعنی دستی که مشت میشه و مشتی که اندازه قلب آدمه، این رو وقتی توی کتاب علوم دبستان خوندیم متوجه شدیم، وقتی اون ۵ تا دوستم داشت یعنی با تمام اندازه قلبش من رو عاشقانه میخواسته برای همین حتی بعد از اینکه بزرگ شدیم همیشه میگفت میدونی که ۵ تا دوستت دارم... امیدوارم یک همچین عشق و خواستنی رو توی زندگی تون تجربه کنید.
موفق باشید مرسی از وقت و حوصلهای که به خرج دادید، داستان بعدی رو دنبالهدار مینویسم تا از اروتیک بیشتری بتونم استفاده کنم. خواستم ولی نشد بیشتر از این بخوام حس هوس رو به عشق قالب کنم برای این داستان. امیدوارم که درک کنید
|
[
"رمانتیک",
"تراژدی",
"اروتیک"
] | 2022-01-12
| 14
| 3
| 6,901
| null | null | 0.007147
| 0
| 14,725
| 1.192803
| 0.353677
| 4.182898
| 4.989374
|
https://shahvani.com/dastan/شیطنت-های-یک-معلم
|
شیطنتهای یک معلم
|
خانم خوش دل
|
این داستان با الهام از یک تجربه واقعی به رشته تحریر درآمده است!
+بازم که تکالیفت رو ننوشتی آرمین، این دفعه دیگه باید بری دفتر و اخراج بشی.
-ببخشید خانوم آخه حالم بد بود.
در حالی که با نگاههای جدی به چشمای پر از ترس و استرس آرمین زل زده بودم برای ننوشتن تکالیف ریاضی سین جیمش میکردم.
آرمین یکی از شاگرد زرنگای کلاس بود اما نمیدونم چرا مدتی بود که درسش افت کرده بود.
وقتی دیدم واقعا حالش اوکی نیست پشیمون شدم از اینکه بفرستمش بره دفتر مدرسه، زنگ تفریح خودم شخصا با خانوم مولایی مدیر مدرسه صحبت کردم.
+خانوم مولایی اگه میشه یه تماس بگیرین خانواده آرمین بیان مدرسه ببینم مشکل این بچه چیه، یکی از استعدادهای مدرسه بوده حالا مدتیه خیلی افت کرده.
-آرمین کریمی منظورته شکوفه؟
+آره دیگه، یه آرمین بیشتر که تو کلاس من نیست.
-باشه زنگ میزنم اولیاش بیان.
دو سه روزی به همین منوال گذشت، مشغول تدریس بودم که در زدن، رفتم در کلاس رو باز کردم، آقایی بلند قد با یه پالتوی قهوهای که همرنگ نیم بوتهای پاش بود و چهره اخمویی داشت پشت در بود:
+بله بفرمایید جناب؟
-سلام وقت بخیر، کریمی هستم پدر آرمین.
+آهان سلام خوب هستین آقای کریمی؟ بنده صبوری هستم معلم آرمین جان، ممنون که اومدین.
-بله خوشبختم از آشناییتون، طوری شده؟
+اگر وقت دارین چند دیقه صبر کنین که زنگ تفریح رو بزنن میام دفتر و میرسم خدمتتون.
-بله حتما.
زنگ خورد و رفتم سمت دفتر که پدر آرمین تو راهرو داشت با موبایلش صحبت میکرد و با دیدن من تلفن رو قطع کرد.
+چه کمکی از دستم برمیاد خانوم صبوری؟
-راستش آرمین ازشاگردای زرنگ و با هوش کلاس و حتی کل مدرسه هست، مدتیه درسش افت کرده و تکالیفش رو انجام نمیده و میگه حالم بده، حواسش به درس نیست، همش استرس داره، خواستم شما یا همسرتون تشریف بیارین ببینم دلیلش چیه؟
-حقیقتش من و همسرم مدتیه به مشکل خوردیم و گاه بحثمون میشه، فکر میکنم این موضوع روی آرمین تاثیر گذاشته.
+ببینید جناب کریمی من نمیخوام تو مسائل شخصیتون دخالت کنم، اما حدالامکان سعی کنین جلوی آرمین بحث نکنین یا آرمین رو ببرین مشاوره، این بچه داره آیندهاش خراب میشه.
-باشه من سعی میکنم، لطفا شما هم که معلمش هستین کمک کنین حالش بهتر شه، آخه شما رو خیلی دوست داره و هر وقت میاد خونه از شما تعریف میکنه.
-چرا که نه، من هرکاری بتونم انجام میدم برای آرمین جان.
از اون روز به بعد با آرمین مهربونتر رفتار میکردم، هواشو بیشتر داشتم، زیاد بهش سخت نگرفتم و سعی کردم فضای مدرسه براش طوری باشه تا اتفاقات خونه روش اثر منفی نذاره!
یه روز زنگ آخر که پنج شیش دیقه به زنگ مونده بود و به بچهها گفتم وسایلشون رو جمع کنن و خودمم داشتم با گوشی ور میرفتم تا زنگ بخوره آرمین جلو اومد:
+خانوم اجازه
-جانم آرمین جان چیزی شده؟
+خانوم میشه شما با من بیای بریم پیتزا بخوریم امروز
-نه عزیزم نمیشه که هرجا بری من باهات بیام، با مامان بابا برو
+آخه مامانم نیست، بابام گفت هرچیزی بخوام میتونم به شما بگم
وقتی بغض رو تو صداش دیدم بهش گفتم باشه میام و خوشحال شد و رفت سر جاش نشست و زنگ خورد و آرمین اومد دست منو گرفت و با هم از مدرسه بیرون اومدیم.
آرمین گفت: الان بابام میاد
دو سه دیقه بعد یه دنای سفید رنگ اون طرف خیابون بوق زد و آرمین گفت: عه بابام اومد
دستشو گرفتم و رفتیم در جلو رو باز کردم آرمین نشست و خودم عقب نشستم.
+سلام خانوم صبوری خسته نباشین، تشکر که دعوت آرمین رو قبول کردین.
-سلام خوبین شما؟ خواهش میکنم، آرمین هم مثل پسر خودمه فرقی نداره برام.
در حالی که تو آینه منو نگاه میکرد گفت: خوشحالم که آرمین معلم خوبی مثل شما داره.
-لطف دارین به من.
شروع به حرکت کرد و به پیتزایی رفتیم، پیاده که شدیم باز آرمین اومد و دست منو گرفت، رفتیم داخل و پیتزا سفارش دادیم و آرمین سرگرم بازی با گوشی پدرش شد.
+شما متاهلین خانوم صبوری؟
از سوال یهویی اش یکم جا خوردم!
-بله متاهلم.
+آهان بسلامتی.
-تشکر.
به فکرم رسید سوالشو با سوال تلافی کنم.
-شما با همسرتون به کجا رسیدین؟
+هیچی به احتمال زیاد توافقی جدا بشیم.
-چه بد، مخصوصا برای آرمین.
+وقتی به بنبست رسیدیم و راهی برای ادامه دادن نیست مجبوریم قبول کنیم این موضوع رو.
چند دقیقه گذشت و گارسون سفارش مارو آورد و مشغول غذا خوردن شدیم، بعد از غذا هم پدر آرمین رفت حساب کرد و از پیتزایی بیرون اومدیم و من خواستم تاکسی بگیرم که آرمین و پدرش اصرار کردن من رو میرسونن.
من رو در خونه رسوندن و رفتن، کلید انداختم در رو باز کردم و از پلهها بالا اومدم، بوی سیگار مسعود از همون سر پلهها به مشام میرسید.
اومدم داخل، لمداده بود رو مبل و تلویزیون میدید، از وقتیکه فهمیده بودم با یکی از فروشندههای مغازهاش ریخته بود رو هم و بهم خیانت کرده بود دیگه بهش حسی نداشتم، اما چون طلاق تو خانواده ما یه ننگ محسوب میشد و هنوز به این رشد عقلی نرسیده بودن بزرگان ما که طلاق هم جزئی از زندگی میتونه باشه به ناچار داشتم با مسعود زندگی میکردم.
درحالیکه مقنعهام رو از سر برمیداشتم و لیوان آب رو با آب سرد کن یخچال پر میکردم، صداش بلند شد:
+دیر کردی امروز
-فکر نکن واسه یک ساعت تاخیر میمونم بهت جواب پس میدم، قبلا هم گفتم کار به کار من نداشته باش.
+نه چه کاری خواستم بگم غذا گرم کردم برات.
-کور نیستم دیدم خودم، غذا هم خوردم و سیرم.
تقریبا دو روز در هفته برنامه ناهار خوردن من با آرمین و پدرش تکرار میشد، آرمین دیگه بیشتر از حد انتظارم به من وابسته شده بود و اگر بهش نه میگفتم گریهاش میگرفت و...
شنبه صبح رفتم سر کلاس و حضور غیاب کردم اما آرمین نیومده بود، دو سه روز گذشت و آرمین غیبت داشت و کمکم نگرانش شدم.
رفتم دفتر و به خانوم مولایی گفتم میشه شماره خانواده آرمین رو بهم بدی، خانوم مولایی شماره پدر و مادرش رو برام رو برگه نوشت و بهم داد، بعد از تموم شدن کارم تو مدرسه گوشیمو درآوردم و شماره پدر آرمین رو گرفتم:
+بله
-سلام آقای کریمی خوب هستین؟ صبوریام.
+سلام حال شما خانوم صبوری؟
-تشکر به خوبی شما، مزاحم شدم بپرسم چرا آرمین جان غیبت داره چند روزه؟
+خواهش میکنم، سرما خورده یکم برا همین نتونست بیاد.
-ای بابا چه بد، از درس هم جا میمونه اینجوری
+آره دیگه پیش اومد، سعی میکنم زود بفرستمش بیاد
-باشه از طرف من ببوسینش، مراقبش باشین، خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم، به خونه برگشتم و غروب برام پیامک اومد از طرف پدر آرمین.
+سلام وقت بخیر امیدوارم حالتون خوب باشه، خواستم خواهش کنم اگر براتون مقدوره پنجشنبه ظهر به منزل ما تشریف بیارین و دروس این هفته رو به آرمین توضیح بدین، هزینه تدریس هم جداگانه پرداخت میکنم.
منم جواب دادم: سلام وقت شما بخیر، باشه حتما، این چه حرفیه چه هزینهای، آرمین شاگرد خودمه.
پنجشنبه ظهر شلوار جین و مانتوی سفید رو تنم کردم با یه آرایش ملایم، اسنپ گرفتم و آدرسی که برام فرستاده بود پدر آرمین رو به عنوان مقصد زدم.
بیست دیقه نیم ساعت تو راه بودم، پیاده که شدم دنبال پلاک ۷۲ گشتم و پیداش کردم، خونه یک طبقه و بزرگی بود، دکمه زنگ رو فشار دادم و صدای پدر آرمین اومد که گفت: بله؟
وقتی متوجه شد که منم در رو باز کرد و گفت: بفرمایید.
بالا رفتم، اولین بار بود که پدر آرمین رو با لباس غیر رسمی دیدم، یه ست تیشرت و شلوار ورزشی که رنگش طوسی بود و هیکل و بازوهای پدر آرمین بیشتر به چشم میومد با این لباس و پدر آرمین هم اولین بار بود من رو با لباسی غیر از لباس مدرسه میدید.
داخل رفتم و پدر آرمین رفت به آشپزخونه و با یک لیوان شربت برگشت و من هم تشکر کردم و لیوان رو برداشتم و کمی ازش خوردم.
+آرمین کجاست آقای کریمی؟
-توی اتاقشه.
به اتاق آرمین رفتم، با دیدن من خیلی خوشحال شد و بغلم کرد، من هم شروع کردم براش درس رو توضیح دادم تا نزدیکای ساعت سه که آرمین گفت هم گشنمه هم خسته شدم، خود من هم گرسنه شده بودم.
از اتاق بیرون اومدیم که پدر آرمین غذا از بیرون سفارش داده بود و ناهار خوردیم.
پدر آرمین نگاهش کرد و گفت: خب حالا پسر قشنگم برو تو اتاقت استراحت کن تا منم خانوم معلم رو برسونم و برگردم.
آرمین هم جواب داد: باشه بابا عماد.
اونجا بود که فهمیدم اسمش عماده.
+نه آقای کریمی شما پیش آرمین بمون حالش بهتر شه من خودم میرم.
-نه زود شما رو میرسونم و برمیگردم تا آرمین هم استراحت کنه.
از آرمین خداحافظی کردم و اومدیم پایین و سوار شدم و اینبار جلو نشستم، تو طول مسیر زیاد صحبت خاصی بینمون رد و بدل نشد و سر کوچه رسیدیم و عماد یه پاکت از داشبورد ماشین درآورد.
+خدمت شما، ناقابله.
-عه این چه کاریه آقای کریمی؟ مگه من برای پول اومدم؟ من آرمین رو بیشتر از همه شاگردام دوست دارم
هرچقد اصرار کردم حریف یکدنگی عماد نشدم و پاکت رو ازش گرفتم و پیاده شدم.
اومدم خونه و در پاکت رو باز کردم، پونصد هزارتومن بود و یه نوشته:
ممنون که وقت گذاشتی و اومدی.
شب نت رو روشن کردم و رفتم واتس اپ، پروفایل عماد رو چک کردم، آنلاین بود، منم پیام دادم:
سلام وقت بخیر، امروز شرمنده کردین منو و راضی به زحمت نبودم که پول بدین.
کمی بعد جواب داد: سلام حال شما؟ آخه شمام زحمت کشیدی وقت گذاشتی، مگه میشه بدون پول.
صحبت و چت کردنمون به درازا کشید، طوری که عقربههای ساعت به دو و نیم رسیده بود، من که از مسعود جدا میخوابیدم و مشکلی نداشتم برای بیدار موندن.
صحبتهای بینمون انقدری جلو رفت که هم عماد از زندگی و مشکلاتش با زنش گفت هم من سفره دلمو باز کردم و عماد دلداریم داد.
بی ادبی نمیکرد، چرت و پرت نمیگفت، با شخصیت بود و همین باعث شده بود انقد زود باهاش صمیمی بشم.
کمکم یک رابطهای فراتر از پدر دانشآموز و معلمی بینمون شکلگرفته بود و من هم از ارتباط با شخصی مثل عماد احساس رضایت میکردم.
جمعه دو هفته بعد از اینکه به خونهشون رفته بودم برای درس دادن به آرمین، عماد از من خواست که برم خونهشون و ناهار رو با اونها بخورم.
من هم اینبار بیشتر به خودم رسیدم، یه ساپورت مشکی و مانتوی کرمی رنگ تنم کردم، چون پاهای نسبتا حجیمی دارم ساپورت بهم میومد، آرایشم رو کمی غلیظتر از همیشه کردم و عطر زدم.
مسعود با دیدن من گفت: کجا بسلامتی؟ خوشگل کردی
+مسعود نمیدونم کی قراره بفهمی، من و تو فقط هم خونهایم و حق دخالت تو کار همو دیگه برای همیشه نداریم!
زدم بیرون و عماد سرکوچه منتظرم بود، نشستم تو ماشین و بوی عطر عماد خیلی بیشتر از عطر من احساس میشد.
+سلام خوبین شکوفه خانوم؟
-سلام تشکر آقا عماد بازم زحمت افتادین شما.
راه افتادیم و به خونه رفتیم، آرمین تازه از خواب بیدار شد و تا منو دید زود اومد بغلم کرد.
کلی با آرمین بازی کردم، براش قصه گفتم، انیمیشن دیدیم باهم و...
بعد از ناهار هم آرمین تا رفت توی اتاق و سرش رو روی بالشت گذاشت خوابش برد.
من هم شالمو از سرم برداشته بودم و رو مبل نشسته بودم که عماد با دوتا چای اومد.
+بار اول که دیدمت با مانتو شلوار مناسب مدرسه، زیباییت انقد به چشم نمیومد.
-لطف داری به من.
عماد اومد و کنار من نشست رو مبل، از تجربه تلخش تو زندگی با مادر آرمین گفت، منم دستمو رو شونهاش گذاشتم و گفتم: غصه نخور دیگه، بعضی آدما تو زندگی ما اشتباهی ان.
عماد دستشو روی دستم گذاشت و گفت: چه خوب آرومم میکنی.
ضربان قلبم تند شده بود، نفسام به شماره افتاده بود، نمیدونستم چه مرگمه، حس میکردم الانه قلبم از دهنم بزنه بیرون.
عماد زل زد بهم، انگار آهنربایی به لباش وصل بود که لبای منو سمت خودش کشید!
عماد با دستش صورتمو گرفت و وحشیانه لبهای منو با لباش شروع به خوردن و مکیدن کرد.
منم زبونم رو سعی میکردم وارد دهنش کنم و زبونش رو لمس کنم.
پنج دیقهای لبهامو خورد، جوری که کبود شد لبهای جفتمون، منو بلند کرد و بغلم کرد و سمت اتاقخواب برد و در اتاق رو بست و قفلش کرد، اینبار سمت من اومد و گردنم رو شروع به خوردن کرد.
به خودم میپیچیدم و آه میکشیدم، مهارتش تو خوردن و لیسیدن تحسینبرانگیز بود!
کمکم دکمههای مانتوم رو باز کرد و گوشهای از اتاق پرتش کرد، سینههای ۸۰ منو از روی تیشرت مشکی که تنم بود میمالید و لب و گردنمو میخورد و من آه میکشیدم.
شهوت تا مغز استخونم نفوذ کرده بود!
تیشرتی که تنش بود رو درآوردم و حرارت بدنش جوری بود که میتونست منو بسوزونه.
بیاختیار شروع به خوردن گردنش کردم، تا روی قفسه سینهاش خوردن رو ادامه دادم و تو همین حین عماد کش موی منو باز کرد و موهای من روی شونه هام پخش شد.
تیشرت رو از تنم درآورد، سوتین آبی آسمانیم رو درآورد و مثل بقیه لباسا یه گوشه پرت کرد.
رو تخت هلم داد و روی من اومد و سینههام که حالا نوکش برجسته شده بود رو تو دهنش کرد، نوک سینههام رو آروم گاز میگرفت و مک میزد و من چنگ تو موهاش میزدم و آه میکشیدم.
+آیی آه عماد آرومتر آیی...
خیسی کصم رو روی شورتم کاملا حس میکردم، عماد میخورد و پایینتر میرفت، یکم کمرمو بلند کردم و ساپورتمو از پام بیرون کشید، بلافاصله جوراب هامم درآورد، الان فقط یه شورت طوسی پام بود که خیس شده بود!
عماد گفت: جوونم چه بدنی داری تو
بین پاهام رفت و از روی شورت زبونی به کصم کشید، اینبار بلندتر آه کشیدم و عماد شورتم رو کنار زد و گفت: آخ لعنتی کصت محشره و زبونشو از بالا تا پایین کصم کشید و بعدش شورتم رو درآورد.
من بلند آه میکشیدم جوری که عماد گفت: آروم الان آرمین بیدار میشه!
چند ماه بود که سکس نداشته بودم و تو مدت تموم شدن زندگی مشترکم با مسعود از مدرسه که برمیگشتم و مسعود خونه نبود یه پورن پلی میکردم و با انگشت تو کصم میکردم و اونجوری خودمو ارضا میکردم.
عماد زبونشو تو سوراخ کونم میکرد و بعد دوباره سراغ کصم میرفت، دوتا از انگشتاتشو تو کصم کرده بود و کلیتوریسم رو لیس میزد و من جیغ میکشیدم.
شلوارشو درآورد، کیرش نسبتا کلفت بود با تخمهای آویزون و شیو کرده و مرتب، داشتم لهله میزدم براش
عماد دراز کشید رو تخت و من اینبار کصمو رو دهنش گذاشتم و خودم رفتم سراغ کیرش یا به اصطلاح ۶۹ شدیم!
مزه کیرش هم شهوتمو تشدید میکرد، تخمهاشو میمالیدم و کیرشرو لیس میزدم، عماد هم انگشتشو تو کصم عقب جلو میکرد و لیس میزد برام.
دیگه نتونستم طاقت بیارم، از رو دهن عماد بلند شدم و به سمتش چرخیدم و نشستم و کیرشرو با دست تنظیم کردم و تا ته تو کصم رفت.
آه بلندی کشیدم، تو عمرم صدای خودمو اینجوری پر از شهوت نشنیده بودم!
آروم روی کیر عماد پایین و بالا میشدم.
+آه جونم آیی بکن منو آه آه...
عماد هم همراهی میکرد و گاهی من ثابت میموندم و خودش تلمبه میزد.
کمی گذشت که از رو کیرش بلند شدم، رو تخت داگی استایل موندم و عماد کمی روغن بدن رو کونم و لای کونم ریخت و کیرشرو چندبار لای کصم مالید و یه بار میکرد توش تا ته و دوباره بیرون میکشید و با هر ورودش من آه بلندی میکشیدم.
چندبار این کار رو تکرار کرد و تا ته تو کصم گذاشت و محکم شروع به تلمبه زدن کرد، من داد میزدم و عماد میگفت: هیس الان آرمین بیدار میشه.
با دست جلوی دهنمو گرفتم که کمتر صدام بپیچه.
+آیی عماد دارم میام آخ آهه...
تلمبههای عماد ادامه پیدا کرد و من ارضا شدم، بعد از مدتها داشتم یه ارضای کامل رو تجربه میکردم.
به رعشه افتاده بودم و آب کصم راه افتاده بود!
دوباره عماد کیرشرو تو کصم کرد و محکمتر از قبل تلمبه زد و ناله منو درآورد.
دو سه دیقه گذشت که عماد گفت: آه داره میاد
خواستم بگم بپاشه رو سینههام که یهو بیرون کشید و همون لای کونم ریخت.
آبش از سوراخ کونم و کصم سرازیر شده بود و عماد آه میکشید.
برگشتم و کیرشرو تو دهنم کردم و دو سه قطره باقیمونده آبشرو مکیدم و کیرش تو دهنم شل شد.
هنوز کیر عماد تو دهنم بود که آرمین به در زد و گفت: بابا بابا کجایی؟
درصورت رضایت شما مخاطبین عزیز ادامه ماجرا در داستانهای بعدی نقل خواهد شد!
|
[
"اروتیک",
"زن شوهردار",
"خانم معلم"
] | 2023-02-12
| 208
| 12
| 331,501
| null | null | 0.016179
| 0
| 13,253
| 2.233489
| 0.532603
| 2.233716
| 4.98898
|
https://shahvani.com/dastan/گل-فاوانیا
|
گل فاوانیا
|
هیچکس
|
پدرم رو دو سال پیش به هنگام رد شدن قاچاقی از مرز عراق برای کارکردن، با گلوله میزنن و یه جنازهی زخمی بهمون تحویل میدن. البته پدرم خیلی وقت پیش مرده بود. فقط فرقش این بود که نفس میکشید وگرنه زندگی نمیکرد. منم یتیم شدم به جرمی که بهش میگفتن «تجاوز به مرز».
پدرم خیلی اوقات پیشم نبود، اما هربار که از کار به خونه برمیگشت تمام تلاشش رو میکرد که نبودناش رو جبران کنه. حس کردن زمختی دستای خستهش وقتیکه گونههامو لمس میکرد برام آرامبخشترین حسی بود که تجربه کرده بودم. همیشه به حرفام گوش میداد. از اون پدرایی نبود که همهی حرفاش حق به جانب باشه و دردام و حرفام میشنید و سعی میکرد آرومم کنه. با مرگش مهربونترین و شاید تنها حامی که داشتم رو از دست دادم. سه ماه بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت که به خواستگاری پسر عموش جواب مثبت بده و باهاش ازدواج کنه. اسمش وحید بود. مرد محترم و متعهدی به نظر میومد. چهرهی معصومی داشت ولی در عین حال هم کمی مشکوک بود و به نظرم آدم مارموزی جلوه میکرد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بعضی وقتها که بهش نگاه میکردم، دلشوره میگرفتم. همون روز خواستگاری هم بحث اینکه من قراره باهاشون زندگی بکنم یا نه، پروندهش بسته شد. پدربزرگم خیلی اصرار میکرد که با مادرم نباشم ولی وحید خیلی محترمانه منظورش رو رسونده بود که باهام هیچ مشکلی نداره و قرار نیست که به خاطرش بین یه دختر و مادر جدایی بیوفته. حرفایی که شب خواستگاری در مورد من زده بود باعث شد که با خودم فکر کنم قراره با یه آدم درست و حسابی زندگی بکنیم. نمیدونستم باید از اینکه مادرم قرار بود ازدواج بکنه خوشحال میبودم یا ناراحت. یه جورایی خودم رو قانع کرده بودم که دلیلی برای ناراحتی نداشته باشم. مادرم هنوز ۳۲ سالش تموم نشده بود و دلیلی نداشت که به خاطر من یا هرکس دیگهای باقی عمرش رو در تنهایی زندگی بکنه.
مراسم ازدواجشون زیاد شلوغ نبود و یه جشن کوچک توی خونهی پدری وحید گرفتیم. تصمیم گرفته بودن زیاد هزینه نکنن. توی زندگی خودشون هم هزارتا چاله چوله وجود داشت و دلیلی برای گرفتن یه عروسی لاکچری نبود.
وحید انباردار یه شرکت غذایی بود که صدها کیلومتر با شهر خودمون فاصله داشت و به خاطر کارش، من و مادرم مجبور شدیم که زود وسایلای خودمون رو جمع کنیم و به خونهای که وحید توی همون شهر کرایه کرده بود نقلمکان کنیم. وحید بهم قول داده بود که خودش زود دنبال کارای عوض کردن مدرسهم میره تا خیلی از درسام عقب نمونم. احساس میکردم، میخواد کمکم جای خودش رو توی دلم باز کنه و منم جلوش رو نمیگرفتم.
اولین باری که وارد اون خونه کرایهای شدم، حس عجیبی داشتم. یه خونه با معماری قدیمی که یه حیاط کوچک داشت. حیاط با سهتا پله از ساختمون جدا شده بود. روی سر و ته هر پله یه گلدون گذاشته بودند که گل مورد علاقهی خودمم «فاوانیا» روی پلهی دوم توی یه گلدون قهوهای کاشته شده بود. دوتا گوشهی حیاط هم دوتا درخت کاشته بودند یکیش نارنج و اون یکی هم یه درخت زیتون کوچک بود.
حیاطش فضای زیبایی داشت. با دیدن اون فضای سبز، کمی از حس منفی که میگرفتم کاسته شد و رو به وحید گفتم: «حیاط قشنگیه، گلهارو هم دوست دارم.»
از شنیدن این حرفم لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که خوشت اومده.»
مادرم هم کمی به گل و درختها دست زد و ازشون تعریف کرد و گفت که دوستشون داره. انگاری توی این یکی مسئله باهم موافق بودیم و هردومون از اون فضا خوشمون اومده بود.
پشت سرشون وارد خونه شدم. خونه یه راهروی باریک داشت که به هال ختم میشد. سمت راست راهرو یه در بود که وحید بدون مقدمه و در بدو ورود، درش رو باز کرد و گفت: «اینم اتاق بیتا خانوم»
با شور و ذوق وارد اتاق شدم. وسایلایی که دستم بود رو همونجا روی زمین گذاشتم. اولین چیزی که دیدم یه پنجرهی بزرگ بود که رو به حیاط قرار داشت. همون پنجره باعث شد که دیگه میلی به دیدن اتاق دیگه نداشته باشم و همون رو انتخاب کنم.
زیاد از خونه بیرون نمیرفتم، شهر احساس غریبی و تنهایی بهم میداد. به جز وحید و مادرم، کس دیگهای رو توی اون شهر نمیشناختم و دوستی رو هم برای خودم پیدا نکرده بودم.
روزای اول، خود وحید باهام تا مدرسهی جدیدی که ثبتنام کرده بودم میومد اما با گذشت چند روز، خودم تنهایی راه خونه تا مدرسه رو طی میکردم. سال آخر مدرسهم بود، هرطوری شده بود میخواستم یه دانشگاه دولتی توی یه شهر دیگه قبول بشم و از پیششون برم. وحید هم انصافا باهام مهربون بود و از انجام خواستههام دریغ نمیکرد. با تموم صمیمیتی که در این مدت بینمون شکلگرفته بود، بازم ته دلم راضی نبود و از اون جو و فضایی که بینمون حاکم بود خوشم نمیومد. احساس میکردم یجورایی کاراش در قبال من با میل و خواستهی خودش نیست. برای همینم نمیخواستم زیاد توی منگنه بذارمش.
همه چیز خوب بود تا اینکه یه شب وحید با عصبانیت به خونه برگشت. در ورودی رو اینقدر محکم بست که از ترس یه لحظه از جام پریدم. سراسیمه از اتاقم بیرون اومدم و به سمت هال رفتم تا بفهمم چه خبره. حرفی نزدم و فقط به مکالمات مادرم و وحید گوش کردم.
وحید داشت با عصبانیت و صدای بلند به مادرم میگفت که از کار اخراجش کردن و دلیلش هم دزدی کردن از انبار بوده.
مادرم بعد از شنیدن این حرفا زد زیر گریه. میخواستم برم پیشش که بهم گفت: «برگرد توی اتاقت. این مسئله به تو ربطی نداره.»
همیشه همینطوری بود، هیچوقت حاضر نمیشد که حرفای توی دلش رو بهم بگه. نمیدونستم اینکارش از سر دوستی بود یا تنفر.
وقتی فکر میکردم، به این میرسیدم که توی سختترین روزام هم پیشم نبوده و فقط حضور پدرم باعث میشد که جای خالی مادرم رو حس نکنم. حتی اگه یه جایی از بدنم زخمی میشد باز هم پدرم برام پانسمان میکرد و مادرم فقط به خاطر کارها و شیطونیهام سرزنشم میکرد. چیزی از حمایت کردنهای مادرم در ذهنم نبود شاید هم اصلا حمایتی نبود.
رومو برگردوندم و رفتم داخل اتاقم. دفتر نقاشیم رو از روی میز تحریر برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم.
داشتم نقاشیهام رو ورق میزدم تا اینکه رسیدم به برگی که طراحی یه چهره با مداد توش بود. چشمهای گرد، لبهای عروسکی و موهای لختی که کمی از چهرهرو پوشونده بود. ابروها پهن و چشمها، نسبت به بقیهی بخشهای دیگه پررنگتر طراحیشده بود. طرح چهرهی خودم بود که پدرم ازم کشیده بود.
اون شبرو یادمه که با ذوق جلوش نشسته بودم و اون مشغول طراحی کردن بود. بعد از تموم کردن طراحیش بهم گفت: «بیتا تو بیشک، به طرز حیرتانگیزی جذاب و دلربایی و این کمترین چیزیه که میشه در موردت گفت.»
دوباره با به یاد آوردن اون حرف، از بند تکتک غمام آزاد شدم و برای چند لحظه همهی اتفاقات بد زندگیم رو فراموش کردم. چراغ رو خاموش کردم؛ دفتر رو محکم در بغلم گرفتم و به خواب رفتم.
بعد از اخراج وحید از کارش، روزای خوب هم از زندگیمون پر کشیدن و اثری ازشون نبود. وحید خیلی از شبها اصلا به خونه برنمیگشت. همون وقتهایی هم که توی خونه بود، فقط میخوابید و با کسی حرفی نمیزد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. هر روز لاغرتر از دیروز میشد و تیرگی روی صورتش پررنگتر. چندباری از مادرم پرسیدم که چه خبره و چرا وحید داره اینجوری رفتار میکنه؟!
هر بار هم با جملهی «سرت به درسات باشه و به تو ربطی نداره» منو از خودش پس میزد.
توی ذهن و زندگی مادرم، هیچوقت، هیچ چیزی به هیچکسی ربط نداشت.
سردشدن رابطهی مادرم و وحید توی خونه حس میشد. بعضی وقتها که از کنار اتاقشون رد میشدم، صدای گریههای مادرم رو میشنیدم، اما هیچوقت نخواستم که برم و باهاش حرف بزنم آخه به من ربطی نداشت.
با مادرم سر سفرهی شام نشسته بودم. مادرم بعد از خوردن نصف ماکارونی توی بشقابش از سر سفره بلند شد و بهم گفت: «سرم درد میکنه. یه قرص میخورم و میرم میخوابم.»
+راستی مامان...
_چی میخوای؟
+هیچی.
میخواستم ازش به خاطر پختن ماکارونی تشکر کنم. نمیدونم چند وقت میشد که حتی یه تشکر خشک و خالی هم بهش نداده نبودم ولی یه حسی باز مانعم شد و حرفی نزدم.
مادرم رفت توی اتاقش؛ منم سفره رو جمع کردم و ظرفها رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.
بعد از یکم ور رفتن با گوشیم و خوندن چند صفحه کتاب، از خستگی و دلتنگی که توی بدنم پیچیده بود؛ تصمیم گرفتم بخوابم.
رفتم توی تخت و پتو رو روی خودم کشیدم و چشمام رو بستم و مثل هر شب با فکر کردن به نقاشی که پدرم ازم کشیده بود، خوابیدم.
توی خواب بودم که حس کردم یه نفر دستش رو روی دهنم گذاشته، سردی دستش رو حس میکردم. محکم دهنم رو فشار میداد. چشمام رو باز کردم، توی اون تاریکی و تاری دیدی که داشتم؛ تنها چیزی که کمی برام واضح بود صورت درهم و چشمای درشت وحید بود که بهم نگاه میکرد.
شوکه شدم، خواب از سرم پرید. فکر کردم که شاید اتفاقی افتاده. دستام رو روی تخت گذاشتم و کمی زور زدم تا کمرم رو از تخت جدا کنم.
با دستی که رو دهنم فشارش میداد بهم فهموند که بلند نشم. ترسیدم، دستم رو روی دستش گذاشتم تا از روی صورتم کنارش بزنم.
بلافاصله نوک چاقویی که توی دست دیگهش بود رو به نزدیک گلوم و آورد و روی پوستم کمی فشار داد.
هیس! صدات در نیاد.
نفسام تند شده بود، ترسیده بودم، چشمام رو به سمت چاقویی که روی گلوم بود چرخوندم. با دیدنش دلشوره و استرس سراسر وجودمو فراگرفت. آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو به نشونهی التماس بالا آوردم. ازش التماس کردم ولی صدام زیر فشار دستاش خفه میشد و راهی به گوشاش پیدا نمیکرد.
تنها حرفی که بهم میزد «خفه شو» بود. گیج شده بودم، نمیتونستم تصور کنم که قراره چه کاری باهام بکنه یا اینکه اصلا چرا داره این کارو باهام میکنه.
سرشو نزدیک صورتم آورد و با چشمای درشتش توی چشمام نگاه کرد. با صدای آروم و گرفته بهم گفت: «دستم رو از روی دهنت برمیدارم، صدات در بیاد مطمئن باش کشتمت.»
بوی الکلی که همراه نفس گرمش به صورتم میخورد رو حس کردم. فهمیدم توی حال خودش نیست و بیشتر ازش ترسیدم. دستش رو از روی دهنم برداشت، شالی رو که از گوشهی تاج تخت آویزون کرده بودم رو توی دستش گرفت و کمی مچالهش کرد و گذاشت توی دهنم و دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت.
دیگه صدام هم در نمیومد. بدون هیچ حرکتی، مات و مبهوت، فقط منتظر بودم تا کاری بکنه. چاقو رو از روی گلوم برداشت و به دندون گرفت. پتو رو از روی بدنم کنار زد و خودشو روی بدنم کشید. دلم میخواست گریه کنم، کمی دست و پا زدم که دوباره چاقو رو به دست گرفت و اینبار روی پهلوم فشارش داد و گفت: «دست و پا نزن جندهی عوضی.»
با شنیدن کلمهی جنده از دهنش، تمام بدنم یخ زد و لرزید. نفسام تندتر شده بود. تنها راه نفس کشیدنم، بینیم بود. قلبم به شدتی میزد که احساس میکردم یکم دیگه سکته میکنم.
دیگه دست و پا نزدم. فشار چاقو رو یکم بیشتر کرد، از دردش کمی خودمو خم کردم. از تغییر حالت صورتم فهمید که دارم درد میکشم و بهم گفت: «اگه تو و مادر جندهت توی زندگی من نبودین الان وضعم این نبود. اولاش فکر میکردم که میتونم باهاتون خوشبخت بشم ولی شما لیاقت خوشبختی رو ندارید.»
با شنیدن حرفاش، بغض توی گلوم جمع شد، داشت خفهم میکرد و اشکای توی چشمم منتظر ریختن بودن. نمیدونستم چرا اینکارو باهام میکنه. چرا داره این همه تحقیرم میکنه و چی شد که یهویی رفتارش نسبت بهم عوض شد یا اینکه چرا من و مادرم رو مقصر اخراج از کارش میدونه؟!
چاقو رو روی زمین، کنار تخت گذاشت. دستش رو از روی دهنم برداشت و با دو دستش، محکم دستام رو نگهداشت تا تکونشون ندم. بدون مکث کردن، سرشو خم کرد و گردنم رو بوسید. باور نمیکردم که قراره چه کاری بکنه. بعد از بوسیدن گردنم بهم گفت: «یکاری باهات میکنم که دیگه رنگ خوشبختیو تو زندگیت نبینی.»
توی دلم همزمان هم لعن و نفرینش میکردم و هم بهش التماس میکردم که ولم بکنه ولی صدایی ازم بیرون نمیومد. دستامو ول کرد و از روی تیشرتم سینههام رو مالید. بی هیج اختیاری فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشک میریختم. از ترس و استرس ارادهی دست و پام رو از دست داده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. دستش رو محکم روی کسم کشید و توی مشتش گرفت. یه لحظه دستم رو به سمت دهنم بردم که شال رو از دهنم بیرون بیارم که فورا چاقو برداشت و گذاشت بیخ گلوم و آروم بهم گفت: «نه نه نه؛ دختر خوبی باش.»
بالاتر اومد و با اشارهی دستش بهم فهموند که کمربندش رو باز کنم. توی زندگیم اینقدر ترس و وحشت رو احساس نکرده بودم. راهی جز تن دادن به این حقارت نداشتم. آرزو میکردم که مادرم یجوری بیدار بشه و کمکم بکنه. وحید توی حالت عادی نبود و از این میترسیدم که هر لحظه ممکن بود چاقو رو توی بدنم فرو کنه. کمربندشو باز کردم و اونم شلوار و شورتم رو کمی پایین کشید و درحالیکه هنوزم چاقوشو روی رگ گردنم گذاشته بود، انگشتای دست دیگهش رو روی کسم گذاشت و لمسش کرد. سردی آب دهنش رو با تمام وجودم احساس کردم. چاقو رو انداخت روی زمین و دستش رو آزاد کرد. همون دستشو محکم روی شالی که توی دهنم گذاشته فشار میداد تا صدایی ازم بیرون نیاد. با دست دیگهش کیرش رو گرفت و چندباری روی کسم کشید. سر کیرش رو روی سوراخ کسم گذاشت و محکم خودش رو به سمت جلو هل داد. بدنم از درد تیر میکشید. برای چند لحظه نتونستم نفس بکشم. تنها چیزی که حس میکردم درد بود. سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت: «میخوام صدای نالههات رو بشنوم. قول بده دختر خوبی باشی و آروم برام ناله کنی.»
بوی بدی که از دهنش میومد باعث چندشم میشد. چندباری اوق زدم و خواستم بالا بیارم. کیرشرو آروم توی کسم عقب جلو میکرد. با هر بار که حرکتی به بدنش میداد احساس میکردم یکی داره سلاخیم میکنه و دردش توی کل وجودم میپیچید.
میخواستم همهی اینا یه خواب باشه. بکارتم رو کسی گرفته بود که قرار بود برام پدری کنه اما از دردی که توی وجود خودم احساس میکردم، فهمیدم که یه کابوس نیست. بلکه واقعیتیه که چندین برابر زجرآورتر از یه کابوس بود.
شال رو کمکم از دهنم بیرون کشید و انداخت روی صورتم. با اون صدایی که هربار تنم رو میلروزند در گوشم گفت: «برام ناله کن برام ناله کن جنده کوچولو.»
چهارتا از انگشتای دستش رو گذاشت توی دهنم و جوری فشارشون داد که برخورد انگشتاش رو با ته حلقم حس کردم. انگشتاشو بیرون کشید و آروم ناله کردم. خوشش اومده بود و کیرشرو محکمتر فشار میداد.
دیگه طاقت نیوردم و حتی مرگ رو به این درد ترجیح دادم. با تموم توانی که توی وجودم بود فقط یه کلمه رو صدا زدم و اونم کلمهی «مامان» بود. وحید از حرکتم جا خورده بود و از روم بلند شد. انگاری شهوت از سرش پریده بود و فهمیده بود که چه غلطی کرده. به چند لحظه نکشید که در اتاقم باز شد و مادرم چراغ رو روشن کرد. تنها چیزی که میشنیدم صدای داد و فریادهای مادرم بود که توی گوشم میپیچید ولی از دردی که داشتم نمیتونستم بفهمم چی میگه و برام واضح نبود. شال رو از روی صورتم کنار زدم و توی دستم گرفتم. از تخت پایین اومدم و شلوارم رو بالا کشیدم و به سمت پنجره رفتم.
وحید چاقو به دست با نیم تنهی لخت جلوی مادرم وایساده بود و سرش داد میزد.
تنها جملهای که توی اون داد و فریادها تشخیص دادم «فرار کن» بود.
پنجره رو باز کردم و ازش بیرون پریدم. وقتی پاهام کف سرد زمین رو لمس کرد. بغض توی گلوم ترکید و شروع به گریه کردم. پابرهنه از خونه بیرون زدم. حتی نمیدونستم کجا برم، کسی رو هم نمیشناختم که حداقل امشب رو پیشش بگذرونم. با چشمای اشکآلود قدم میزدم. کسی توی خیابونا نبود. تنها چیزی که باهام همراه شده بود، باد سردی بود که تنم رو نوازش میکرد.
دردی از بین پاهام به کل بدنم نفوذ میکرد که حتی قدم زدن هم برام سخت شده بود. چیزی نگذشت که وقتی جلوی خودم رو دیدم، متوجه شدم به استخری رسیدم که همهش دو خیابون با خونهمون فاصله داشت. چراغاش خاموش بودن، کسی هم حوالی اونجا نبود. تنها موجود زندهی اون منطقه من بودم و چند سگی که از دور صداشون به گوش میرسید. به پشت ساختمون استخر رفتم. چسبیده به ساختمونش یه اتاقک کوچک ساخته بودن. حسی توی وجودم بهم میگفت که به کنار اتاقک برم. همین کار رو هم کردم. در اتاقک رو هل دادم و در کمال تعجب و ناباوری دیدم که درش باز میشه. در رو کامل باز کردم یه اتاقک کوچک بود که دستگاهی توش گذاشته بودن و ازش یه لوله به داخل دیوار استخر نفوذ کرده بود. وقتی وارد اتاقک شدم اختلاف دمای فاحش داخل اتاقک و بیرون رو حس کردم. در رو بستم و همونجا روی زمین نشستم. صدای اون دستگاه یه صدایی مثل دستگاه حفاری بود اما خیلی بلند نبود. بهش دست زدم، اینقدر گرم بود که نتونستم دستم رو روش نگه دارم. در شوک این بودم که چرا در این اتاقک باز بود. مات و مبهوت به جلوی خودم نگاه میکردم. سرم درد میکرد، طاقت نداشتم که حتی چشمهام رو باز نگه دارم.
به مادرم فکر میکردم، به زنی که توی کل زندگیم پیشم نبود اما امشب بهم گفت که فرار کنم. برای اولین بار حسم میگفت که اشتباه کردم. مادرم خیلی وقتها تنهام گذاشت اما امشب من تنهاش گذاشتم. همون کاری رو کردم که باهام میکردم ولی چرا ناراحت بودم؟!
هربار که چشمام رو میبستم چهرهی وحید رو جلوی خودم میدیدم. با اینکه الان پیشم نبود و نمیتونست کاری بکنه اما همچنان روح و روانم رو آزار میداد.
توی این فکرا بودم که با صدای چند سگ از جای خودم پریدم. صداها اینقدر نزدیک بودن که احساس میکردم پشت درن. از ترس زانوهام رو بغل کردم و دستم رو جلوی دهن خودم گذاشتم. صدای پاهاشون رو که دور اتاقک میگشتن، میشنیدم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم و از ترس فقط اشک میریختم.
تا صبح خوابم نبرد و فقط به در اون اتاقکی که نمیدونستم باعث زندهموندنم میشه یا مرگ، خیره شده بودم.
نمیدونستم چند ساعت گذشته بود ولی دیگه صدای سگهارو نمیشنیدم. تنها چیزی که توی اون لحظه میخواستم این بود که برگردم پیش مادرم.
بلند شدم. با ترس و لرز در اتاقک رو باز کردم به طوری که فقط بتونم با یهچشمم به بیرون نگاه کنم. صبح شده بود و هوا هم گرگ و میش بود. به بیرون نگاه کردم. سگها رفته بودن. از اتاقک بیرون اومدم و به سمت خونه دویدم.
خسته بودم، چشمام سیاهی میرفت و جلوی خودم رو نمیدیدم. شلوارم خاکی شده بود و قطرههای خون از روش تشخیص داده میشد. به در خونه رسیدم. در بستهشده بود، مطمئن بودم که دیشب در رو باز گذاشته بودم. آیفون رو زدم. کسی در رو باز نمیکرد. چند بار دیگه هم آیفون رو زدم که با شنیدن صدای کشیده شدن زنجیر در به خودم اومدم. وارد حیاط شدم. مادرم با چشمای اشکآلود و دستای خونی کنار پنجره وایساده بود. پلهی اول رو بالا رفتم. پلهی دوم رو هم بالا رفتم. دیگه نایی برای بالارفتن توی وجودم باقی نمونده بود و همونجا روی همون پلهای که گل فاوانیا رو روش گذاشته بودن دراز کشیدم و با فکر کردن به مادرم به خواب رفتم.
|
[
"تجاوز",
"بکارت"
] | 2022-01-22
| 120
| 7
| 75,901
| null | null | 0.009711
| 0
| 15,596
| 2.019869
| 0.7297
| 2.468683
| 4.986416
|
https://shahvani.com/dastan/زوج-همسفرم-
|
زوج همسفرم
|
Viki
|
وقتی به فرودگاه رسیدم صدای اپراتور رو شنیدم که داشت شماره پروازم رو برای آخرین بار اعلام میکرد و گفت مسافرین پرواز مونیخ به تهران درحال سپارشدن هستند و تا چنددقیقه دیگه گیت پذیرش بسته میشه با عجله خودم رو رسوندم به گیت و کارت پرواز رو گرفتم و انقدر دویده بودم که عضلههای پشت پام گرفته بودن و تقریبا آخرین نفری بودم که سوار هواپیما شدم با چک کردن کارت پروازم صندلیم رو پیدا کردم یک خانم و آقای جون نشسته بودن و صندلی من کنار پنجره خالی بود، چمدونم رو گذاشتم بالا و چون فضا برای رد شدنم بود با عذرخواهی از جلو خانم و آقا رد شدم و اونهام کمی دلهاشون رو جمع کردن تا بتونم راحتتر رد بشم و با نشستن روی صندلیم نفس راحتی کشیدم، خانم و آقای همسفرم به محض نشستن من با لبخند و به فارسی گفتن شما هم ایرانی هستین؟ با لبخند گفتم اگه خدا قبول کنه بله! هر دو زدن زیر خنده و خانم که کنار من نشسته بود دستش رو دراز کرد و گفت از آشناییتون خوشوقتم من مهشیدم و ایشون هم همسرم علی هستن با لبخند به هردوشون دست دادم و گفتم منم از آشناییتون خوشوقتم من آرش هستم امیدوارم پرواز خوبی داشته باشیم، مهشید که مشخص بود انسان خیلی اکتیو و پرانرژیه رو کرد به من و گفت شما ساکن مونیخ هستین یا توریستی اومده بودین؟ گفتم نه یه چندسالی هست که اینجا ساکنم، عه خوب به سلامتی، کارتون چیه اینجا!؟ از صمیمیت سریع و زیاد مهشید کمی معذب شدم و با خودم گفتم احتمالا با این دوست عزیز عمرا بتونی بخوابی و قراره تا خود تهران صحبت کنه!! گفتم تو یه شرکت it مشغول به کارم
-عه پس مهندس it هستین!؟
-بله
-اتفاقا من کلی سوال itایی داشتم!!!
علی سرش رو خم کرد تا من رو بتونه ببینه و گفت؛ کارت دراومده مهندس جان تا خود تهران تا کل اطلاعاتت رو ازت بیرون نکشه ول کنت نیست، مهشید با آرنجش زد به علی و گفت عه خوب چندتا سوال دارم از آقای مهندس، منم خندیدم و گفت نه اشکالی نداره راحت باشین، اما در واقع داشتم به خودم و شانسم فحش میدادم، بیشتر از ۳۰ ساعت بود که نخوابیده بودم و از خستگی داشتم بیهوش میشدم و الان هم به لطف همسفر وراجم نمیتونستم بخوابم، با بلند شدن هواپیما برای چند دقیقه مهشید بیخیال من شد و چسبید به صندلیش و دست شوهرش رو گرفت و چشماهش رو بست معلوم بود از بلند شدن هواپیما میترسه چند دقیقهای از استیبل شدن هواپیما نگذشته بود که صدای مهشید رو شنیدم که کنار گوشم آروم داشت میگفت آقای مهندس خوابیدین!!!؟ باورم نمیشد که یه آدم بتونه انقدر بیشعور باشه چشمام رو باز کردم و گفتم نه بفرمایید!
-از کی ایران نبودین!!؟
-یه چند سالی میشه
-پس الان تهران رو ببینین خیلی تعجب میکنین خیلی چیزها عوض شده!!
-عه چه جالب
-من پارسال ایران بودم خیلی همه چیز تغییر کرده
-شما هم مونیخ زندگی میکنین؟
مهشید با شنیدن سوالم که انگاری ذوق کرده باشه گفت بله ماهم یه چندسالی هست که اینجا زندگی میکنیم، همسرم تو کار ساخت و ساز خونهاس و منم تو کار زیبایی و پرورش اندامم و البته چندتا مدرکم گرفتم!!
من که همچنان داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که اخه چه کاریه ازش سوال میپرسی!!! با لبخند بهش تبریک میگفتم و حرف هاش رو تایید میکردم که دوباره علی به مهشید تذکر داد که مهشید جان آقای مهندس میخوان استراحت کنن!! مهشید رو کرد به من گفت آقای مهندس واقعا اگه میخواین بخوابین من صحبت نکنم، با چشمی نیمهباز گفتم نه راحت باشین!! اونم رو کرد به شوهرش و گفت بفرمایین دیدین من که نمیخوام برای کسی ایجاد مزاحمت کنم عزیزم داریم باهم کمی معاشرت میکنیم!!! کمی حرف هاش کم شد یا من بیهوش شدم که با روشن شدن چراغهای سالن از خواب بیدار شدم، میخواستن شام بیارن، مهشید که کامل بیدار بود با چشمایی ذوق کرده و لب خندون بهم سلام کرد و گفت قشنگ خوابیدینها!! کمی خودم رو مرتب کردم گفتم اره از خستگی بیهوش شدم، به صندلی علی نگاه کردم اون چشمبند و هندزفری گذاشته بود و کامل خواب بود، بهش حسودیم شد کهای کاش من هم این وسایل رو میاوردم که مهشید بازوی لختش رو چسبوند به بازوم و گفت؛
-میتونم آقا آرش صداتون بزنم!؟
-خواهش میکنم راحت باشین
-شما ازدواج کردین!؟
-نه همچنان خوشحالم!!
خندید و گفت پس احتمالا برسید تهران خانواده براتون آستین بالا میزنن!
-نمیدونم والا، شاید!
-شماهم بدتون نمیاد زن بگیرین هاا آرش خان!!؟
-والا فکر نکنم دیگه کسی زنش رو به من بده!!
خندید و با دستش زد به دست من و گفت شماهم شیطونینها نه منظورم ازدواج بود،
موهای مشکی و بلندش رو داد پشت گوشش و
یک پاش رو زیر خودش جمع کرد که رون لختش از زیر دامن بلندش زد بیرون و تقریبا طوری به سمت من چرخید که کاملا پشتش به سمت علی قرار گرفت و تو دلم گفتم دیگه تموم شد این با این پوزیشنش میخواد تا خود تهران صحبت کنه!!!
-قبلا دوست دختر نداشتی؟
-چرا یه چندتایی داشتم
-عه! چندتاا!؟
-بودن دیگه
-چرا ازشون جدا شدی!؟
-چون خیلی حرف میزدن!!
بامشت کوبید به بازوم و هردومون خندیدیم، هر کاری میکردم بیخیال نمیشد و همچنان به صحبتش ادامه میداد
-نه جدی میگم میخوام بدونم از چه دختری خوشت میاد!؟
سرم رو بردم نزدیکترو اونم خم شد به سمت من تا ببینه چی میخوام بگم، تقریبا گوش و گونهاش به صورتم چسبیده بود!
فهمیده بودم که مهشید داره ازش میره و رسما یه جنده تموم عیاره و بود و نبود علی هم مانعی برای جنده بازیش نیست برای همین یه بوس کوچولو از گونهاش کردم که مهشید حسابی جا خورد و با لبخند خودش رو از من جدا کرد تا بهتر بتونه ببینم، منم همچنان سرم روی بالشتک صندلی بود و داشتم بهش لبخند میزدم، مهشید که قند تو دلش آب شده بود با لبخند و چشمای گرد و دهن باز، دستش رو گذاشت جایی که بوسش کرده بودم و ادای آدمهایی که سوپرایز شده بودند رو در میاورد.
-از شما توقع نداشتم آقای مهندس
-دیگه کاری بود که از دستم برمیومد!
دوباره خودش رو چسبوند به من و با مشت کوبید به بازوم و با خنده گفت کووفت!!
با عشوه و ناز کنار صورتم گفت؛ پس از من خوشت اومده!؟ بگم شوهرم جرت بده!!؟
دستم رو از زیر دستش رسوندم به سینههای درشت مهشید و گفتم نمیشه خودت جرم بدی!؟ بدون هیچ اعتراضی کمی سینههاش رو جلوتر داد و با لبخند صورتش رو برگردوند سمت من و گفت خیلی پررویی، لبم رو گذاشتم رو لبش و یه بوس سریع اما پر از شهوت ازش کردم و اونم چشماش خمار شد و آه آرومی کشید و بازهم سینهاش رو براش ماساژ دادم که مهمانداران عزیز با غذا رسیدن و ما هم خودمون رو جمع و جور کردیم و شام علی رو که همچنان غرق خواب بود گرفتیم و رو میز جلوش گذاشتیم و بعد از خوردن شام و جمع کردنش منتظر شدیم چراغ هارو دوباره خاموش کنن، مهشید مثل موقع بلند شدن هواپیما که دست شوهرش رو گرفته بود دست من رو تودستش فشار میداد و مثل دخترهای دبیرستانی هیجان داشت، دستم رو کرده بودم زیر دامن مهشید و کس تپل و خیسش رو میمالیدم و اونم کیرم رو از روی شلوار میمالید و کنار گوشم ناله میکرد و قوربون صدقم میرفت و شرتش رو داده بودم کنارو با یه انگشتم سوراخ کسش رو میمالیدم و با یکی دیگه کلیتوریسش رو که حسابی خوشش اومده بود و چشماش رو بسته بود و سرش رو به بالشتک صندلی فشار میداد و انقدر پاهاش رو باز کرده بود که پاش به پای شوهرش چسبیده بود اما طبق گفته مهشید، علی همیشه قبل پروازهای بلند قرص خواب میخوره که بتونه راحت بخوابه و تقریبا خیالمون از سمت علی راحت بود، شدت بالا و پایین کردن انگشتام به حدی رسیده بود که صدای انگشتای خیسم تو کس مهشید جون رو میتونستم بشنوم و مهشید هم از شدت تحریک کسش کیر من رو تو این مشتش و دسته صندلی رو با اون مشتش و دندونهاش رو داشت بهم فشار میداد و تا بالاخره با کنی بلند کردن کونش و سفت کردن تمام عضلاتش متوجه شدم بالاخره ارضا شد و واقعا همه جارو با آب کسش خیس کرده بود، با دستمال مرطوب دستم و مهشیدم کسش رو تمیز کرد و وقتی حالش جا اومد سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم پس من چی!!؟ گفت خوب چیکار کنم برات هر کاری کنم تابلوعه!! گفتم پاشو بریم دستشویی، به لنگهای علی اشاره کرد که تمام راه رو گرفته بود و هرطوری رد میشدیم بیدار میشد! گفتم من واقعا باید برم دستشویی ارضا نشدم و تخمام داره از درد میترکه، من بلند شدم و به مهشید گفتم اگه تونستی بیا، مهشیدم یکی زد در کونم و از کنار پاهای علی به سختی رد شدم که علی بالاخره بیدار شد و گیج و منگ اطرافش رو نگاه کرد و من رد شدم و چندتا ردیف رفتم عقب تا به دستشویی هواپیما رسیدم که شانس من پر بود و همونجا ایستادم و از مهماندار که همونجا تو اتاقکشون نشسته بودن به بطری آب گرفتم تا نفسی تازه کنم، که مهماندار بخاطر اینکه دیگه کسی مزاحم استراحتش نشه بطری رو داد و پرده اتاقکش رو کشید تا به کارهاش برسه، در باز شد و یه خانم جون که شال انداخته بود رو سرش اومد بیرون و من رفتم تو چند لحظه بعد یکی در دستشویی رو زد با شلوار پایین ریسک کردم و در رو کمی باز کردم کهای جون مهشید بود، چه قد و هیکلی داشت تا اون موقع درست ندیده بودمش تا اومد تو کیرم رو گرفت و لبش رو گذاشت رو لبم با یک دست در دستشویی رو بستم و صورتم رو کمی ازش جدا کردم و گفتم علی رو چیکار کردی!؟ گفت اون اوکیه و رفت پایین و کیرم رو کرد تو دهنش انقدر کونش بزرگ بود که وقتی نشست نصف کابین رو پر کرده بود کیرم رو که حسابی و سریع خیسش کرده بود رو چندبار مالید و بلند شد دامنش رو داد بالا و من با دیدن رونهای سفید و خوشتراش مهشید حسابی تحریک شدم، همنطور که پشتش به من بود و خمشده بود دست انداخت شرتش رو که تقریبا یه نخ بود از لای پاش داد کنارو با انگشتش کمی لای کسش رو بازکرد که من راحتتر کیرم رو بکنم تو کسش، کمی کیرو رو مالید لای کس خیس مهشید، اونم خیلی سکسی با گفتن یه اوم واکنش نشون داد و بیشتر تحریکم کرد و کیرم رو با فشار کردم تو کس خیس و داغ مهشید جونم و با انگشت شصتم با سوراخ کونش بازی میکردم، انقدر کسش داغ بود که کنتر از چند دقیقه آبم اومد و ریختم رو زمین و سریع خودمون رو جمع و جور کردیم و با فاصله زدیم بیرون، همچنان چراغها خاموش بودنو اکثرا همه خوابیده بودن دوباره از روی پای علی رد شدم که دوباره چشم بندش رو داد بالا و یه نگاهی کرد و مهشید که زودتر از من نشسته بود دست علی رو کمی نوازش کرد و گفت الهی بگردم نمیذاریم تو بخوابی، علی هم با بیحوصلگی چشم بندش رو برداشت گفت نمیذارین دیگه!! میز جلوش رو باز کرد و شامش رو گذاشت بالا و مشغول خوردن شد و مهشید هم کامل خودش رو چرخونده بود سمت شوهرش و کمی کونش رو داده بود بالا و منم از روی دامن کونش رو میمالیدم تا شام علی تموم شد و مهشید چسبید به من و شروع کرد به رد و بدل کردن شماره و اکانت اینستا و... تو اینستاگرامش پر بود از عکسهای مدلهای ورزش و زیبایی اندام خودش تو باشگاه که کیر هر موجود نری رو راست میکرد، با رسیدن به مرز هوایی ایران مهشید بلند شد رفت دستشویی و وقتی برگشت یه مانتو سفید جلو باز تنش کرده بود با یه روسری سفید قرمز که همه موهاش بیرون زده بود، علی خندید گفت با این تیپ به خونه نمیرسی خوشگل خانوم یا پلیس میگیرت یا میان میدزدنت، مهشید که حسابی هم آرایش کرده بود و تو تیپ جدیدش مثل یه شاه کس شده بود همنطور که میخواست از جلوی علی رد بشه کونو بزرگش رو کمی جلوی صورت شوهرش تکون داد و گفت دیگه دیگه، باید ببینیم چی پیش میاد.
|
[
"سفر",
"سکس گروهی"
] | 2021-12-29
| 112
| 12
| 219,401
| null | null | 0.001912
| 0
| 9,431
| 1.922903
| 0.428685
| 2.591515
| 4.983232
|
https://shahvani.com/dastan/-سکس-با-خانوم-پرستار-اخمو
|
سکس با خانوم پرستار اخمو
|
شهاب
|
سلام. من اسمم شهابه. ما یه خونه داشتیم تویه یه محلهای که همه همسایه هاش با هم صمیمی بودن. همسایه بغلیمون دوتا دختر داشت که هر دوشون تو بیمارستان کار میکردن. یکیشون پرستار بود که خیلی خوشگل واندامی نسبتا زیبا داشت. و اون یکی که منشی قسمت ازمایشگاه بود در حد دخترایه معمولی بود خیلی دل ادمو نمیبرد. منم تو سن ۱۸ سالگی بودم. سنی که اکثر پسرا تا یه دختر خوشگل میبینن کیرشون باد میکنه میاد بالا. منم خیلی کف بودم. همش تو فکر دختر پرستاره شبا با کیرم ور میرفتم. یه روز مامانش اومد در خونهمون کلید خونهشونو داد به من گفت که منو شوهرم داریم میریم شهرستان دخترام صبح تا بعد از ظهرا نیستن هر از گاهی یه سر به خونهمون بزنید که دزد به خونهمون نزنه منم که انگار دنیا رو بهم داده بودن. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. یه چشمی به خانم همسایه گفتمو کلیدو گرفتم. همسایمون هر وقت میرفت شهرستان تا یه هفتهای نمیومد. منم میرفتم خونهشون با سوتین دخترا ور میرفتم. فیلم سوپر میزاشتم یه جق مرتب میزدم آبمرومیریختم رو شرت دخترا بعدش شرتا رو میزاشتم سر جاش میومدم خونه. بعد از ظهر که میشد به خودم میرسیدم تا خانم پرستار که میاد کلید بگیره ازم خوشش بیاد ولی دوباری که اومد کلید گرفت محل سگم بهم نزاشت. حتی بار دوم موقع کلید دادن دستمو زدم به دستش. بعدش یه جوری بهم اخم کرد که گفتم الانه که بزنه تو گوشم. خواهرش خودش کلید داشت و همیشه دیرتر میومد. روز سوم یه فیلم سوپر توپ گیرم اومد رفتم خونهشون که یه جق اساسی بزنم غافل از اینکه خاانوم پرستار اونروز مهمونی جایی دعوت داشتن باید زودتر میومده خونه وچون ظهر بوده به خاطر اینکه مزاحم ما نشه از خواهرش کلید گرفته زودتر بیاد خونه. منم که بیخبر از همه چی ظهر که شد فیلممو برداشتم رفتم یه دلی از جق در بیارم. رفتم فیلمو گذاشتم. عجب فیلمی بود چه کسایی توش بودن. منم سریع کیرم باد کرد. شلوارو شورتمو تا زانو دادم پایین شروع کردم به جق زدن دیه ۷ ۸ دقیقهای گذشت که تو اوج لذت بودم از همه اطرافم بیخبر بودم که یهو یه نفر داد زد کثاف داری چه غلطی میکنی. منم تو اوج شهوت انگار همهجا پیش چشمم تیره و تار شد. دلم میخواست اون لحظه زمین دهان باز کنه برم توش. دهانم از ترس قفل شده بود عرق سردی کردم. سرمو انداختم پایینو شلوارمو کشیدم بالا فرار کردم از خونه اومدم بیرون. فیلم سوپرم تو دستگاه ول کرده بودم اومده بودم بیرون. فیلمم مال یکی از دوستام بود که بهم گفته بود فیلمه مال کسیه باید تا بعد از ظهر بیاریش. منم گیر کرده بودم سر دو راهی که حالا چه غلطی بکنم. اگه برم در خونهشون که حتما بهم بدو بیراه میگه اگه نرم فیلمو بگیرم جواب دوستمو چی بدم. خلاصه با هر خفتو خاری بود رفتم در خونهشون نمیدونستم چی بگم. قلبم داشت میومد تو دهنم. زنگو زدم بعد از هفت هشت ثانیه گفت کیه. منم با من ومن گفتم ششهابم. گفت چیکار دار. گفتم ببخشید اگه میشه فیلمو بهم بدین. گفت شما خیلی پرو تشریف دارین برو گم شو. الانم میام در خونهتون به مادرت میگم که داشتی تو خونه ما چه غلطی میکردی منم افتادم به التماس دبگه نزدیک بود که گریم بگیره. بعدش گفت فعلا برو تا تصمیم بگیرم خدمتت برسم. منم همون جا در خونهشون نشسته بود همینجور به خودم فحش میدادمو میزدم تو سر خودم که اگه به مامانم بگه وای چی میشه. اگه فیلمو نده چیکار کنم. همین جوری تویه افکار در هم بر هم بودم که یهو در خونهشون باز شد. منم نشسته بودم سریع سیخ شدم. گفت بیا داخل. منم منگ شده بودم گفتم داخل یعنی میخواد چه بلایی سرم بیاره. خلاصه دیگه تصمیمگیرنده من نبودم مجبور بودم گوش بدم. سرمو اندختم پایین در حالی که زیر چشمی میدیدم که زل زده تو صورتم داره نگام میکنه. از بغلش که رد شدم احساس یه حرارت کردم. انگار داغ داغ بود. پیش خودم گفتم وای این الان اتیشیه اتیشه الانه که یه بلایی سرم بیاره. خلاصه سرتونو درد نیارم رفتم داخل با خشونت گفت بشین. نشستم. اومد رو بروم نشست. بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت این فیلما رو واسه چی نیگاه میکنی. منم نمیدونستم چی بگم. گفتم مجبور شدم نیگاه کنم. گفت مجبور شدی. یعنی کسی مجبورت کرده نیگاه کنی. گفتم نه به خاطر کمبود. گفت کمبود. کمبود چی. احساس کردم که دلش میخواد که من درباره سکس صحبت کنم. اخه هر سوالی که میپرسید یه لرزش کوچیکی تو صداش داشت. انگار تو حرف زدنش شهوت موج میزد. بعد منم گفتم اخه روم نمیشه بگم. گفت بگو تو که همین الان جلو من داشتی خرابکاری میکردی حالا روت نمیشه بگی مشکلت چیه. منم دلمو زدم به دریا مغزم داغ کرده بود گفتم من کمبود جنسی دارنم که مجبورم اینکارو بکنم. اونم بهم گفت اونایی که عرضه ندارن اینکارا رو میکنن. منم دیگه مونده بودم چی بگم. گفتم وقتی دخترا رویه خوش نشون نمیدن اخه من چجوری میتونم خودمو خالی کنم. گفت کی گفته دخترا رویه خوش نشون نمیدن. منم که یه کمرو باز شده بود گفتم یکیش خودتون. گفت من. گفتم تا حالا شده که یه بار رویه خوش نشون بدین. همیشه اخماتون تو همه هیچ وقت ندیدم شما بخندین. یه مکثی کرد جوابی نداشت که بده. یه سکوتی حکمفرما شد. بعد گفت خوب حالا از این حرفا بگذریم. تو الان مشتت پیش من گیره. باید هر کاری که میگم بکنی تا به مادرت نگم. گفتم اخه چیکار کنم هر چی که شما بگین من گوش میدم. فقط قول بدین که به مادرم نگین. گفت پس پاشو ادامه فیلمو بزار. منم یهو خشکم زد. گفتم فیلم. مگه شما... حرفمو قطع کرد گفت قرار شد گوش بدی حرف نزنی. منم با یه مکس کوچیک رفتم دستگاهو روشن کردم. همین که روشن کردم اخ اوخ زنایه تو فیلم بلند شد. بعد گفت بیا بغل دستم بشین. من با سکوت رفتم بغلش نشستم. هر دو مون محو تماشایه فیلم بودیم که من کیرم باد کرد اومد بالا. یه ان نگه کردم به خانوم پرستار دیدم چشماش سرخشده حرارت داره ازش میزنه بیرون. منم اومدم کیرمرو تو شلوارم جفت و جور کنم که انگار داشت زیر چشمی منو میپایید گفت ولش کن. درش بیار. گفتم اخه گفت هیس قرار شد حرف نزنی. منم شلوارمو دادم پایین. بدون اینکه حرفی بزنه کیرمرو گرفت تو دستش. منم که تا حال دست هیچ دختری به کیرم نخورده بود یه لذت بسیار عجیبو زیادی تو وجودم احساس کردم. لذتی کهای کاش دوبار ه طعمشو میچشیدم. اخه خودتون میدوننین که اولین تجربه هر پسری چقدر براش لذت بخشه و همیشه تو خاطرش میمونه. خلاصه یه خورده با کیرم بازی کرد. بعش گفت. لباس بالا تنه منو در بیار منم بدون اینکه چیزی بگم این کارو کردم. وای خدایه من چی میدیدم. دوتا سینه سفید که با یه بدن شیشهای که همه رگا و مویرگایه ریز از زیر پوستش پیداست. که احساس میکردم اگه دستش بزنم قرمز میشه دقیقا همینجوری یعنی هرجاشو دست میزدی یه کم که بهش فشار میاوردی قرمز میشد. نوک سینههاش یه هالهای از رنگ صورتی بود که هر انسانی اگه میدید مشتاق به خوردنش میشد و دلش میخواست غرق بوسه ش کنه. بهم گفت بیا کمبودتو جبران کن. منم با یه ارامش لذتبخش شروع مکیدن کردم. انگار بچهای که تازه متولد شده برایه اولین بار میخواد شیر مادرشو بخوره. تمام بالا تنشرو غرق بوسه کردم. اون لحظه احساس میکردم که خیلی دوستش دارم. نمیدونم چرا شاید چون اولین بارم بود مدام چشماشو بوس میکردم. لبام همش تو لباش گره خورده بود. داشت ناله میکرد. بالا تنمرو لخت کرد خودشو چسبوند بهم محکم بهم چسبیده بود انگار که من گمشدش بودم و بعد از مدتها منو پیدا کرده اونم انگار اولین بارش بود. ولی یه حیایی درونش بود یه حیایه پر لذت چشماشو بسته بود اصلا بهم نگاه نمیکرد. روش نمیشد بهم نگاه کنه. منو نوازش میکرد انگار با حرکتاش ملتمسانه میگفت زود باش من منتظرم. منم خوابوندمش رو زمین. ازش لب میگرفتم همینطور که لب میگرفتم شلوارشو از پاش درآوردم. دستمو کردم زیر شورتش. چشماشو بسته بود شرتش خیس بود. یه اه شهوتناک کشید منم به مالشش ادامه دادم داشت دیوونه میشد. شورتشو درآوردم. وای یه کس مثل گل رز. خیلی ازش اب خارج میشد گفت زود باش برام بخور دیگه طاقت ندارم. منم شروع کردم به خوردنش. چه عطری داشت. خیلی براش خوردم دیگه داشت گردنم درد میگرفت که یه دفعه چندتا تکون خیلی شدید خوردهمراش جیغ میکشید. منم اولین بار بود که ارضا شدن یه دختر میدیدم. تعجب کرده بودم فکر کردم یه اتفاقی براش افتاده بعد همزمان با جیغ کشیدن و لرزش از داخل کسش اب بیرنگی پمپاژ میشد. من همینجور متعجب نگاش میکردم بعدش اروم شد انگار که بیحال شده بود. یه دقیقهای گذشت گفت بیا تو بغلم خوابیدم روش محکم بغلم کرد لبامو بوسید یه دستی روسرم کشید گفت خیلی دوست دارم. منم کیرم افتاده بود لایه پاش باد کرده بود. گفت حالا میخوام بهت بفهمونم که من دختر اخموی نیستم. گفت هر کاری دوست داری باهام بکن. منم اروم کیرمرو لایه پاش عقب جلو کردم. اینقدر لایه پاش خیسو لیز بود که اصلا احتیاجی به کرم یا اب دهان نبود. دیگه تکونامو تندتر کردم. اونم دوباره شهوتش اوج گرفت. هی التماسم میکرد خواهش میکنم بکن داخل. منم میترسیدم از این کار چیزی نمیگفتم. تو همین حینو بین یه دفعه شروع کرد به جیغ کشیدنو تکونایه شدید منم تا دیدم داره ارضا میشه یهو شهوتم اوج گرفت کیرم منفجر شد با فشار ابم خالی شد لایه پاش. همچون لذت شدیدی بهم دست داد که هنوز که هنوزه دیگه هیچ موقع همچین حسی رو تجربه نکردم. همینجور روش خوابیدم. نایه بلند شدن نداشتماونم مدام نوازشم میکرد. هی میگفت دوست دارم. وقتی بلند شدیم دیدم ابم از لایه پاش ریخته رویه فرش زد تو سر خودش گفت وای فرش کثیف شد من سریع یه دستمال اوردم تمیزش کردم. فقط یه سوال تویه ذهنم مونده بود که چرا اون که اینقدر بد عنق بود با من سکس کرد. بعدش ازش پرسیدم اونم با خنده گفت تقسیر تو بود گفتم چرا من گفت چون باعث شدی شیطون بره تو جلدم. وقتی فیلم سوپرو جا گذاشتی در رفتی منم اومدم خاموشش کنم که شیطون نزاشت حشری شدم. با همدیگه خندیدیم بعدشم بهم گفت ببخشید که ترسوندمت. لباسمونو تنمون کردیم اخه دیگه نزدیکایه این بود که خواهرش سر یرسه. همدیگه رو بغل کردیمو. یه لب عاشقانه گرفتیم منم فیلممو برداشتم اومدم بیرون. بعد از او ن ماجرا سکسایه زیادی کردیم. ولی هیچ کدوم مثل اولین سکسمون نبود. داستان بقیه سکسامونو براتون میزارم که بخوننین. موفق باشین.
|
[
"پرستار"
] | 2014-12-01
| 15
| 2
| 262,127
| null | null | 0.020689
| 0
| 8,535
| 1.272323
| 0.602542
| 3.916016
| 4.982439
|
https://shahvani.com/dastan/لز-و-خودارضایی-با-رفیقم
|
لز و خودارضایی با رفیقم
|
مهسا
|
سلام دوستان. خیلی دلم میخواست اینو یه جا تعریف کنم چون خودم خیلی دوستش دارم ولی خب نمیتونم به کسی بگمش... اگه طولانی شد بخونید خیلی باحاله پشیمون نمیشید.
من مهسام. ۲۳ سالمه و یه خونه مجردی دارم تو گیشا تهران که بابام بخاطر اینکه مزاحم خودش و زنش نشم برامگرفته... با اینکه خونه تنهام خیلی مواقع ولی زیاد اهل برنامه کردن و اینا نیستم. بعضی موقعها فقط با دوستای دخترم پارتی دوستانه میگیریم... کلا حوصله رابطه اینا ندارم...
یه دوست صمیمی دارم که تو دبیرستان باهم دوست شدیم به نام آرزو. بخوام توصیفش کنم یه دختر ریزه میزست. پوستش یکم سبزست چشاش قهوهای روشن و اندام لاغر و خوب و فیس خوب و نرمالیم داره...
خودم دیقا برعکسشم. نمیدونم خوشگلترم یا نه... یکم هیکلیم ولی بدنسازی میرم چاق نیستم. پوستم سفیدتره و چشام و موهام مشکی پرکلاغی.
این داستان مال دوماه پیشه...
آرزو رل داشت ولی من گفتم که بهتون. سینگل بودم و معمولا گوش شنوای دوستام بودم. یه روز آرزو با حال بد بهم زنگ زد و برام تعریف کرد هم با دوست پسرش دعواش شده هم پدر و مادرش مچشو گرفتن و بدجوری دعواشون شده در حد کتک و اعصابش خورده. بهش گفتم بیا من خونهام یکم صحبت کن آروم شی. بعد نیمساعت رسید و منم که باهاش راحت بودم همون شلوارک پام بود با یه تیشرت گشاد. فقط موهامو بستم رفتم درو باز کردم. اوضاعش آشفته بود و پرید تو بغلم. بعدش یکم باهم صحبت کردیم و هی سعی کردم حالشو بهتر کنم. هی بهش میگفتم میخوای برات اینو بیارم یا میخوای بخوابی یکم حالت خوب شه یا بری حموم برا خودت. یا برقصیم و... گفتش نه حوصله ندارم نمیخوام و فلان.
یه کوچولو مشروب تو خونم داشتمکه بچهها برام اورده بودن. خودم خیلی اهلش نیستم... باهم خوردیم و اونم که حالش بد بود با ولع میزد بالا...
هی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم برای اینکه حواسش پرت شه خودش گفت پورن ببینیم منمگفتم اتفاقا دیروز نت رایگان گیرم اومده بود کلی انواع مختلف ریختم تو لبتاب برا خودم ببینم... دیگه رفتم لبتابو بالش اوردم واونم ته بطری مشروبو که مونده بود اورد رو زمین دیگه لش کردیم خستگیمون در بره رو شکم دراز کشیدیم رو بالش با یکم فاصله از هم. بعدش تصمیم گرفتیم یه پورنی رو ببینیم که خیلیی هات بود حالا اگه خواستید اسمشو میگم. دو تا دختر باهم خیلیی هات لز میکردن و بعدش حالا یه پسرم میومد و... در کل خیلیی خفن بود. من اولش ترسیدم گفتم یهو حسم میگیره باید خودارضایی کنم و اینا. بعد پیچوندم گفتم اینو نبینیم. ولی اصرار کرد و پلی ش کردم. هردیقه که از پورنه میگذشت منم داغتر میشدم هعی... همش دلم میخواست دستمو ببرم تو شرتم. بعد چند دقیقه دیدم آرزو آروم آروم دستشو برد تو شلوارش. از گوشه چشم به اون که سمت چپم دراز کشیده بود نگاه میکردم. از روی شرت انگار داشت کصش رو میمالید. منم دیگه نمیتونستم تحمل کنم و دستمو بردم تو شلوارکم. دوتامون به همنگاه عجیبی انداختیم. بعدش کمکم دستمو بردم زیر شرتم و نرمی اونجامو مالیدم و کشیدم. خیس شده بودم. اونم دستشو برده بود تو شرتش. اون با شدت بیشتری با خودش ور میرفت. صداشم بیشتر بود. هیچکدوممون کص همو نمیدیدیم اونموقع. فیلم پورنه یهو اوجگرفت و هی هاتتر و تحریککنندهتر شد. آرزو یهو از حالت درازکش بلند شو نشست. دستش همچنان اون تو بود. رو دوتا زانوهاش وایستاد. شلوارشو تا جایی کشید پایین. ولی شرتش رو نه. من سعی میکردم نگاه نکنم. من جهت خوابیدنم رو تغبیر دادم دستم راحتتر بره تو. میخواستم انگشتم رو فرو کنم تو کصم.
ولی نتونستم و بلندشدم نشستم. آرزو شرتشو درآورد و پاهاشو باز کرد و یهو دیدم انگشتشو که داره کصشرو میماله و یکمی هم فرو میکنه. چشامگرد شده بود خیلی حشری شده بودم باورم نمیشد من... دلم میخواست انگشتامو هم فرو کنم تو کص خودم هم کص خوشگل اون.
برگشت و منو دید که دارم شرتمو میکشم پایین تو با کصم ور میرم. گفت مهی دستتو بده به من. دست چپم که سمت اون بود رو به سمتش دراز کردم. دست راستم تو کص خودم بود. دستمو گذاشت رو شکمش که تیشرت تنش بود. بعد کمکم برد پایین و زیر نافش. بعد اروم دستمو رو رونای پاش مالید و چون خیلی بیطاقت شده بود یهو خیلی سریع و وحشیانه محکم دستامو مالید به کصش. هی بالا پایین میکرد با کمک دوتا دستای خودش. حسابی خیس شده بود. من تو عمرم انقدر تحریک نشده بودم. همزمان دوتامون به فیلم هم نگاه میکردیم و اوضاع بدتر یا شایدم بهتر میشد. منکه دیگه نتونستم تحمل کنم دستمو برداشتم و محکم در لبتابو بستم و رفتمسمتش. نشستم رو به روش. شرت و شلوارمو کامل از پام بیرون اوردم. اونم درآورد. دوتامون روی زانوهامون نشسته بودیم. دستمو بردم زیر کتفش اونم دستشو برد بالا و لباسشو دروردم. بدون اینکه برم از پشت سگکهای سوتینشو باز کنم، از زیر دوتا طالبیای خوشگلش که کش سوتین بود دستمو بردم و محکم کشیدمش بالا. ممههاش تالاپ افتاد بیرون فکر نمیکردم انقدرر ممههای نازی داشته باشه. یکی از دستامو بردم رو کصش و با یکیش ممشو گرفتم و شروع کردم خوردن. با ولع ممههاشو لیس زدم و مک زدم. یکمم گاز گرفتم. لدتش از خوردن خوشمزه ترینچیز دنیا هم بیشتر بود. هی انقدر خوردم که کل ممش خیس آب دهنم شده بود. یکم دهنمو اوردم عقب با نوک زبونم نوک ممشو لیس زدم با انگشتم چوچوله کصشرو کشیدم. با جیغ بانمکی گفت اویی. بعد از خوردن ممههای سیری ناپذیرش یکم هولش دادم عقب که دراز بکشه به پشت. پاهاشو از هم باز کردم و به شکل زایمان طبیعی خوابید. خودم رو بالشی که پشتم بود نشستم. اول دستمو بردم و کصش رو کامل نوازش کردم. بعد چوچولش رو کشیدم. بعد انگشتمو بردم تو کصش تا جایی که ترسیدم پردهاش پاره بشه. صدای آهش خیلی بلند شده بود. دستمو هی رو اونجاش تکون میدادم و اونم دیگه داد میزد میگفت بکن توو.. بعد سرمو خم کردم تو کصش و حمله کردم. اولش شروع کردم زبونمو زدم قسمت بالای کصش. بعد کمکم اومدم پایین. رسیدم به جای خوبش. سرتاسرشو لیس زدم. یکمگازش گرفتم و هی زبونمو بردم تو. بالشی که زیرم بود حالت کوسن بود گوشه داشت. خودمو روش میکشیدم بلکه یکم آروم شم. رو گوشه تیزیش کصمو باهاش قلقک میدادم و میمالیدم بهش. اه و ناله م درومد. دوباره چوچولشو گاز گرفتم. زبونمو بردم تو سوراخش تا جایی که زبونممیرسید. بعد با دستم شیار کصشرو از هم باز کردم و لبمو کردم لاش و مالیدم. چلپ چولوپ کل کصش خیس یود از تف من و آب اون. بعد مدتی که دیگه داشتیم میمردیم بلند شد هولم داد من افتادم دراز کش رو زمین. پاهامو یکم باز کرد و دراز. اومد روم. پاهاشو گداشت رو پاهام و کصشرو اول اروم و بعد محکم مالید در حد سابیدن. هی خودشو تکون تکون میداد بالا پایین میرفت که کصش هرچی بیشتر دیوونم میکرد. بعدش یکم کج شد یکی از پاهاشو اورد پایینتر که راحتتر اینکارو کنه. برخورد نرمی و چوچوله کصش با کصم خیلیی دیوونم میکرد. خودمم کمکش میکردم بیشتر کصامون بره تو هم. الان دارم مینویسم و تصورش میکنم خیس میشم. بعد یمدت بلند شد نشست. من همچنان دراز بودم. تیشرتمو درورد من سوتین نبسته بودم چون خونه بودم. روم خم شد و نوک سینههامو محکمگاز گرفت بعد لیسید بعد مک زد به طوری که صدای چلپ چلوبش خیلی بلند بود. صدای آااه منم خیلی بلند بود. دونه دونه سینههامو میخورد و لیس میزد و میمکید. بعدم کلی فشارشون داد. احساس کردم آب کصم داره فرشو خیس میکنه. انقدر داغ شده بودم بدنمو حس نمیکردم. عرق سردم کرده بودم. کمکم سرشو اورد پایین پاهامو کلی باز کرد و گرفت تو دستاش بالا. گوشت کصم رو گاز گرفت بعد خیلی یهویی زبونشو برد و قلقک داد. تند تند با زبونش قلقلک میداد. لعنتی از هر ویبراتوری بهتر بود خیلی بهتر. من تاحالا اینجوری نشده بودم شوکم شده بودم خیلی یهو. احساس شاش داشتن کردم. خیلی یهو انگار الان با آبم شاشم میخواد بیاد. از فشار و داغی رد داده بودم. جیغ زدم ولی اون فکرکرد بخاطر خوردنشه که واقعا بود. با پام سعی کردم سرشو یکم بدم کنار. فهمید یه چیزیم هست. چشاشو اورد بالا در حینی که لبش رو کصم بود. بین ناله هامگفتم عااحح هه انگار میخوام بشاا اوی نمیدونم بشااشم حح. چون دلم نمیخواست بره تو دهنش شاشم.
بعد دوثانیه فهمید و با دستم سرشو از رو کصم برداشتم. و سرمو اوردم بالا نشستم. دستمو سریع گرفتم جلو کصم و گفتم وای الان میریزه. پاهامم بستم و محکم بهم فشار دادم. فرشمم طوسی سفید خیلیی روشن بود و بابام شب قرار بود بیاد به خونه سر بزنه.
ولی
گفتش بزار برات بگیرمش این خوشگلرو... تو بشاش جوون. پاهامو باز کرد و با دستش لبهای کصم رو از هم باز کرد. همون کافی بود بیشتر از قبل چیز بشم و شاشم با فشار زیادی از لای دستاش زد بیرون. همزمان آبم و شاشم بود. دوتامون جیغ کشیدیم. خیلیی برام لدت بخش بود. دستشو مالید رو کصم و بعد مالید به سینههاش. بعد دیوونهتر شدیم و پاهامونو چسبوندیم بهم و کلی مالیدیم چیزامونو بهم. همه آب و شاشمو مالید به کصش. دوتامون خیس خیس بودیم. بعدش بازمادامه دادیم و من ترسیدم دیگه لباس پوشیدیمو رفتیم حموم...
اونموقع بود که فهمیدیم لز با انواع مختلف کارا و شاشیدن خیلی حال میده...
اگه خوشتوناومد خواهش میکنم بگین. چون دفعههای بعد بازهم انجام دادیم و دیگه حرفهای ترم شده بودیم. براتون تعریف کنم
|
[
"لز",
"خودارضایی"
] | 2022-02-09
| 50
| 14
| 178,901
| null | null | 0.007825
| 0
| 7,728
| 1.466628
| 0.604567
| 3.392234
| 4.975145
|
https://shahvani.com/dastan/نصاب-ماهواره
|
نصاب ماهواره
|
سرطان
|
ماهیت کلی این داستان واقعیه ولی برای اینکه سکسی ترش کنم قطعا ی سری چیزا رو بهش اضافه یا کم کردم...
رفتم توی یک آپارتمان برای نصب ماهواره.
مثل همیشه رفتم روی پشت بوم آنتن رو نصب کردم و اومدم پایین.
شهرزاد و مادرش و برادرش پایین بودن داشتم کانالها رو اوکی میکردم که سر حرف باز شد و بهشون گفتم که کار کامپیوتر هم انجام میدم، شهرزاد گفت اتفاقا کامپیوتر من مشکل داره، بعد از اینکه ماهواره نصب شد با داداش شهرزاد رفتیم برای درست کردن کامپیوتر و هر کاری کردم نشد درستش کنم. بهش گفتم ی روز بیارش در مغازه تا اونجا درست کنم. اوکی داد و خداحافظی کردم و اومدم خونه.
شب شهرزاد پیام داد خودش را معرفی کرد و گفت شهروز شماره را داده که باهات هماهنگ کنم و کیس را بیارم واسه تعمیر، گفتم فردا بیار، گفت الان هم میتونم بیارم. ساعت حدودای ۷ و ۸ بود گفتم خب الان بیار.
اومد در فروشگاه و تا اومدم کیس رو درست کنم یک ساعتی زمان برد و توی این مدت بیشتر آشنا شدیم.
گذشت و بعد از چند روز رد و بدل کردن پیام و صحبت کردن چون مامانم رفته بود بیرون و شب نمیومد امکانش را داشتم که ببرمش طبقهی بالا. بهش گفتم میای اینجا، گفت آره.
اومد...
نه بچه پررو بودم نه سر به زیر ولی خب خیلی روم نمیشد بهش نزدیک بشم. فکر میکردم اگه بهش چیزی بگم، بهش بر میخوره و صدا میکنه و آبجی و داداشم که پایین بودن میفهمن و... خلاصه که اون بالا فقطی تخت بود وی میز. اسمش شده بود اتاق من ولی انباری بود بیشتر
نشست روی تخت، منم دراز کشیدم و خودم را گوله کردم تا بتونم سرم را بذارم روی پاهاش، همین که سرم را گذاشتم و نگاهش کردم
گفتم: چقدر تو خوشگلی خندید وی لحظه لبم را بوسید.
کف کردم. ی کم اومدم بالاتر، سرم زیر ممههاش بود و کشیدم زیرش. نرم و خواستنی بود
دستم را بردم دور کمرش و یهو خوابوندمش و خودم هم اومدم روش من نصف تنم به دیوار بود و اون نصفش آویزون. به هر ضرب و زوری بود ی کم درستتر خوابیدیم و لب هاش رو بوسیدم خوشمزه بود ی طعم آدامس توتفرنگی، هی بیشتر خوردم و اون رهاتر میشد.
بوسهها شهوانی شده بود پر از شهوت بودیم بدون هیچ حرفی فقط همدیگه رو بوسیدیم.
دستم را بردم بین پاهاش و روی شلوار کسش را لمس کردم
صدای آهش رفت توی مغزم.
برای اینکه صداش زیاد بالا نره مجبور بودم که هر کاری میکنم لبهاش رو ببوسم.
کسش را میمالیدم و زیر دستم مثل مار به خودش میپیچید.
چند دقیقهای کسش را مالیدم.
دستم را برداشتم، نگاهش کردم راضی بود به همه چی و هر اتفاقی که قراره بیفته
دراز کشیدیم بغل همدیگه، دستم را گذاشتم زیر سرش و باز بوسیدن و لیسیدن لب رو شروع کردیم. کیرم داشت میترکید. چسبوندم به رون پاش و بازم آه گفتنش پیچید توی مغزم.
دستش را آورد سمت کیرم، منی شلوارک پام بود از روی شلوارکی کم مالید و دستش رو برد زیر شورتم و کیرم رو گرفت.
آروم گفت: اووف چه سفت شده.
گفتم: آره دیگه
شروع کرد به مالیدن کیرم و منم همچنان فقط لبهاش رو میخوردم. دستم درد گرفت زیر سرش. دستم را از زیر سرش برداشتم و خوابیدم روشی بوس کوچیک کردم رو لبش و رفتم پایین. دکمههای مانتوش را باز کردم، فقط نگاهم میکرد. ی تاپ پوشیده بود تاپش رو دادم بالا، اه سوتین هم داشت. دیگه تاب نداشتم. سوتینش را باز نکردم دادم بالا و اوف دو تا ممهی تپل زد بیرون، سرم رو گذاشتم لای ممههاش و مثل وحشیها شروع کردم به خوردن و لیسیدن فقط صدای آآهش میومد. کیرم و میمالیدم لای پاهاش و ممههاش رو میلیسدم و میخوردم
رفتم پایینتر شکمش را بوسیدم و دکمهی شلوارش را باز کردم.
جون بوی کس از همون فاصله هم حس کردنی بود
شلوار و شورتش را با زحمت از پاش درآوردم. میخواستم برم کسش را بخورم که دستش را گذاشت روش حتی نذاشت ببینمش.
گفت: نه دوست ندارم.
گفتم: چرا؟ باشه.
منتظر جوابش نموندم. تی شرتم رو در آوردم و اون هم سوتینش را باز کرد و باز افتادم روش شلوارم رو هم توی همون حالت دراز کش با پاهام در آوردم
دوتامون لخت لخت تو بغل هم بودیم.
کیرم رو گذاشتم لای پاهاش. میمالیدم به کسش. ی کم پشم داشت. احتمالا بخاطر همین نذاشت ببینم کسش رو ولی اصلا مهم نبود.
کسش انقدر خیس بود که کیرم سر میخورد لاش
یکی دو دقیقهای لاپایی کردمش حس خوبی بود هم واسه من هم واسه اون
گفت: بکن توش دیگه طاقت ندارم
گفتم: بازه؟ جلو؟ مطمئنی؟
گفت: آره بکن.
ترسیده بودم ی دختر ۲۲ ساله مگه میشه اوپن باشه (این جریانات مال ۱۵ سال پیشه، اون موقعها خیلی مرسوم نبود دختر اوپن باشه)
با اینکه میترسیدم ولی کیرم را گذاشتم در کسش و آروم آروم فشارش دادم
تنگ بود و کردنی. سر کیرم داشت میسوخت و میرفت تو. خیلی داغ بودیم هر دومون ولی اون انگار عطش بیشتری داشت.
با هر بار فشار دادن صدای آه و ناله ش ترغیبم میکرد که بیشتر فشار بدم
تا ته کیرم رو فشار دادم تو کسش و نگه داشتم
نگاهش کردم. ی لبخند از روی رضایت داشت وی قطره اشک گوشهی چشمش بود.
گفتم: چیه؟
گفت: هیچی بکن ن ن ن ن
تلمبه میزدم تو کسش محکم میکردمش
فقط آه و ناله ش توی گوشم بود. گاهی میبوسیدمش و کیرم را تا ته میکردم تو کسش
آبم نزدیک بود بیاد که کیرم را در آوردم
گفت: چرا در میاری؟
گفتم: برگرد از اونوری
گفت: نمیخواد همینجوری دوس دارم
بازم کیرم را مالیدم لای کسش. اینبار به نظرم ارضا شد، چونی آهی کشید که ترسیدم کسی فهمیده باشه
کردم تو کسش و تلمبه زدم
گفت: تند تند بکن
تند و محکم میکردمش
گفتم: دوس داری؟
گفت: آره بکن بکن بکن
دیگه نمیتونستم جلوی اومدن این رو بگیرم کیرم را درآوردم و گذاشتم روشکمش.
آبم پاشید روی شکمش خودم هم ولو شدم روش
چند ثانیهای که اصلا توی دنیا نبودم. خیلیی ی ی آب بود
سرم را بردم لای موهاش، لالهی گوشش را لیسیدم و گفتم: خوب بود؟
گفت: وای آآاآره خیلی حال داد.
پ ن ۱ - این داستان نبود خاطره بود خیلی کم و کاستی داره خودم میدونم ولی اولین تجربه داستان نویسیم بود.
پ ن ۲ - فحش ندید ولی اگر ایرادی داره بهم بگید که اگر تصمیمی برای نوشتن دوباره داشتم توی اون جبران کنم
پ ن ۳ - شما پر کنید...
|
[
"سکس تصادفی"
] | 2021-02-14
| 18
| 7
| 49,501
| null | null | 0.015178
| 0
| 5,061
| 1.128357
| 0.525274
| 4.404632
| 4.969999
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-سارا-و-بابا
|
سکس سارا و بابا
|
سارا
|
اسم مستعار من سارا هست و داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعی است و هیچ خالیبندی و تخیلی درش نیست.
من ۲۳ سالمه و تازه ازدواج کزدم. بعلت زود ازدواج کردن بابا و بچه بزرگ بودن خانواده فاصله زیادی بین من و پدر نیست. بابام خیلی مرد جذاب و خوشگل و خوشتیپی است و معمولا نظر خیلی از زنها رو به خودش جلب میکنه و یکم هم سرو گوشش میجنبه.
۱۹ سالم که بود تازه با یک پسری دوست شده بودم و یک کچولو با هم سکس هم داشتیم. از همون موقع وقتی بابام رو با رکابی و شلوارک یا شرت میدیدم تو خونه یجوای میشودم و دائم فکرای سکسی به ذهنم میرسید. نا گفته نماند بابام تو خونه خیلی راحت میچرخه و من هم با بابام خیلی راحتم. تابستونها معمولا همه ما با شرت تو خونه میچرخیم و من مراعات میکنم شلوارک خیلی کوتاه میپوشم ولی بایام و مامانم راحت هستن. بعد سکسم وقتی بابام رو با شرت اسلیپ میدیدم دلم میرفت و خیلی دوست داشتم نگاش کنم ولی زود میرفت شلوارک میپوشید. اخه بعضی وقتها قشنگ میشود کیر بزرگش رو از روی شرت دید.
یروز ظهر بعد از ناهار بابام رفت تو اتاق بخوابه و مامانم هم رفت خونه خالم. من و داداش کوچیکم که پنج سالش بود داشتیم انتن نگاه میکردیم که یک صحنه جذاب دیدم یدفه یکم شیطون شدم. بابام معمولا همیشه فقط با شرت میخوابه به همین خاطر بلند شدم رفتم در اطاق که نیم لا بود رو باز کردم تا ببینم در چه وضعه که یحو دلم ریخت تو شرتم. بابام لخت با یک شرت اسلیپ طاقباز خوابیده بود و کیرشم راست کرده بود. تابحال کیر به این گندهای ندیده بودم. دراز و کلفتیش از روی شرت کاملا دیده میشود. خشکم زده بود و داشتم از بیرون در بهش نگاه میکردم. بعضی وقتها هم کیرش دل میزد. اب از همه جام راه گرفته بود. توی همین لحضه دیدم دستش رو بروز زیر شرتش و شروع کرد به خاروندن تخماش که همون موقع بود کیرش از زیر شورت امد بیرون. خیلی ترسیم. خیلی کلفت و بزرگ بود. خودم رو کنار کشیدم. دلم نیامد دوباره نگاه کردم دیگه نبود و بابام روش رو اونور کرده بود. از صحنهای که دیده بودم بهتم برده بود و تا شب اون صحنه جلو چشام بود.
اخر شب موقع خواب خیلی حشری بودم و با شرت و یک تاپ رفتم تو رختخواب و تخیل فانتیزی میزدم. خوابم برد که یکدفعه نصف شب با یک خواب وحشت ناک از خواب بیدار شدم که دیدم مامانم بالا سرم هست و میگه چیزی نیست عزیزم خواب دیدی. بهم اب داد داشتم اب میخوردم که دیدم بابام هم امد و گفت چی شده مامانم بهش گفت هیچی خواب وحشت ناک دیده. خیلی ترسیده بودم نمیدونم خواب چی بود ولی خیلی خواب ترسناکی بود و من در دیدن اینجور خوابها سابقه دارم. مامان بابام رفتن و من هم خوابیدم هنوز چشمم گرم نشده بود دوباره جیغ زدم و از جام پریدم و دویدم سمت اطاق خواب مامان و بابام که دیدم اونا هم جلو در هستن و پریدم تو بغل مامانم. اونم بغلم کرد و بهم گفت چیزی نیست خواب دیدی. بهشون گفتم میشه پیشه شما بخوابم اونا هم قبول کردند و من هم رفتم وسط تخت اونا خوابیدم. خیلی ترسیده بودم و دیگه خوابم نمیبرد. یک نیمساعتی گذشت و من حالم خوب شده بود و تازه به خودم امدم که دیدم یک طرفم مامانم هست و یکطرف دیگه بابام. دوباره یاد صحنه ظهر افتادم اینبار تو بغل بابام بودم. چون جا کم بود تقریبا بهم چسپیده بودیم. از جور نفس کشیدنشون معلوم بود که خواب هستم. منم رومو طرف مامانم کردم و از پشت خودم رو چسپاندم به بابام. کونم که فقط یک شرت بام بود رو رو کیر بابام گذاشتم. نفسم به سختی بالا میامد. داغی بدنش رو حس میکردم. ولی کیرش رو احساس نمیکردم. میترسیدم بیشتر خودم رو بهشش فشار بدم. تو همین افکار بودم که بیدم بابام دستش رو انداخت رو م و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. اول ترسیدم و خودم رو سریع زدم به خواب ولی بعد از مدتی فهمیدم خواب هست و طبق عادت این کار رو کرده. داشتم دیونه میشدم الان داشتم کیر کلفتش رو رو کونم حس میکردم. طبق معمول راست کرده بود و سختیش و کلفتیش رو خوب حس میکردم. حتی دل زدنای کیرش رو. کلافه شده بودم و داشتم تو رویا با کیرش حال میکردم.
یکلحظه از شدت شهوت فکری به سرم زد میدونستم بابام خواب سنگینی داره برای همین از روی نفس کشیدنش هم میشود بفهمم خوابه هنوز یا بیدار. یک تکون خوردم و یکم فاصله گرفتم از بدنش. دیدم نفساش هیچ تغییری نکرد و فقط حالتش رو عوض کرد و طاقباز خوابید. شرتم رو اوردم پایین و انگشتم رو ابدهنی کردم و کردم تو کونم. این کار رو با توهمی که زده بودم مچ کرده بودم و داشتم حال میکردم. نیم ساعتی همینجوری سرگرم بودم و کونم حسابی جا باز کرده بود و اب انداخته بود. بابام چند بار کیرش و تخماش رو خاروند. از تکون خوردت پتو و صدای خاروندن معلوم بود. داشتم دو انگشتی تو کونم جلو عقب میکردم که دیدم دوباره بابام روش رو طرف من کرد و خودش رو چسبوند به من. (من هم سریع دستم رو با حرکت اولش برداشتم.) شکه شده بودم کیر بزگ و داغش رو روی کونم حس میکردم بدون شرت. خودم رو زدم به خوب و منتظر عکس العملش شدم ولی بعد از چند دقیقه فهمیدم که خوابه و از شدت گرما شرتش رو درآورده است. حالا کیر گندش روی کونم بود ولی جرعت نمیکردم تکون بخورم. دوباره یک تکون خوردم و از کیرش کم فاصله گرفتم. دستم رو از لای پام بردم و کیرش رو گرفتم دیدم هیچ عکس العملی نشان نداد کیرش خیلی بزرگ و داغ بود. اوردمش لای پاهم گزاشتمش و پاهام رو بستم. وای فکر میکردم تنه درخ لای پاهامه. کیرش قشنگ روی کسم قرار گرفته بود و داغی کیرش داشت کلافم میکرد. جرات نداشتم خودم رو تکون بدم. پاهام رو دوباره باز کردم دستم رو اب دهنی کردم و زدم سر کیرش. خیلی ولع داشتم نمیدونستم باید چکارش کنم. با اینکه میدیدم خیلی کلفته و درد داره دوست داشتم بکنمش تو کونم. خودم رو جلو دادم سر کیرش رو گذاشتم جلوی سوراخ کونم. خیلی داغ و نرم بود یکم فشار دادم دیدم نمیشه. سریع اب دهن گرفتم و با انگشت افتادم به جون کونم. اول و انگشته بعد سهتایی. چند دقیقه اینکار رو کردم کونم دیگه خیلی باز شده بود و اب انداخته بود. انگشتام رو سریع درآوردم و کیرش رو سریع کردم توش. خیلی هول بودم که یدفه درد خیلی زیادی رو احساس کردم که نزدیک بود جیغ بکشم.
تکون نخوردم. بعد از یک مدتی درد ش اروم شد دستم رو بردم دیدم سر کیرش تو کونمه خیلی داشت حال میداد. هی در مییاوردم و دوباره سرش رو میکردم تو. اروم اروم خودم رو جلو عقب میکردم و کیرش تو کونم حرکت میکرد و من خیلی لزت میبردم. تو حال خودم بودم و از این کار لزت میبردم که به خود امدم دیدم نصف اون کیر گنده تو کونمه. خیلی ترسیده بودم. اگه بابام بیدار میشود باید چکار میکردم. دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم. شهوت سرتا پامو گرفته بود و توی یک دنیای دیگه بودم. با دست کیر کلفتش رو گرفته بودم و باقیش رو توکونم کرده بودم. کونم رو کیرش پر کرده بود. دوست داشتم بیدار بشه و مردونه روم تلمبه بزنه. از تو کونم درش اوردم و سرش رو گداشتم جلوی کسم و میمالیدمش لای کسم. داغی, نرمی سر کیرش وگلفتی و سفتیش منو به راعشه انداخت. داشتم همیطور میلرزیدم که احساس کردم یک چیز داغی با فشار از کیرش زد بیرون. فعمیدم دار ابش میاد. خیلی با فشار تیرک میزد و میریخت کف دستم که باهاش کیرش رو روی کسم نگه داشته بودم. تیرک زدن ابش و داغی اون منو بیشتر هیجانزده کرد تا جایی که منم ارضاء شدم. بیحال تو همون حال ولو شدم و کیر بابام رو هم همنجا ولش کردم. یک چند دقیقه گذشت که با جابهجا شدن بابام از خواب پریدم. دیدم بابام روش رو اون ور کرده و منم اروم شرتم رو بال کشیدم. جای من خیلی خیس شده بود و نمیتونستم بخوام اروم از جام بلند شدم رفتم توی اطاقم خوابیدم. فردای اون روز روم نمیشود تو صورت بابام نگاه کنم.
الان چهار سال از اون موقع میگذره و من ازدواج کردم و هنوز من تو کف کیر بابام هستم. الان که به اون موقع فکر میکنم میبینم چه جرا تی داشتم. یکم هم مشکوک شدم نکنه بابام بیدار بوده و خودش رو به خوابزده بود. برای همین نوشتم شما اقایون بیشتر مهارت دارین بگید بابام خواب بوده یا بیدار. یکی از سوالای بزرگ زندگیم همینه. خیلی دوست دارم یکبار دیگه با بابام سکس داشته باشم. ولی اینبار من خودم رو به خواب بزنم و اون حال کنه. خیلی دوست دارم بدونم چه دردی داره وقتی بصورت وحشیانه با اون کیر بزرگ و گلفت تلمبه بزنه. منتظر نظرات اموزنده شما هستم.
|
[
"پدر"
] | 2013-07-30
| 17
| 4
| 785,674
| null | null | 0.020815
| 0
| 6,964
| 1.220205
| 0.329256
| 4.071265
| 4.967778
|
https://shahvani.com/dastan/با-دامادم-در-مغازه
|
با دامادم در مغازه
|
نسرین
|
من یک زن خانهدار معمولی در شهرستانی کوچک هستم که فکرش را هم نمیکردم روزی خیانت کنم آنهم با داماد خودم. ولی یک وقتی چشم باز کردم دیدم دلبسته دامادم شدم و حاضرم به خاطرش هر کاری کنم. این خاطره چند روز پیش است که بالاخره برای اولین بار باهم خوابیدیم.
قبلا شوهر و پسرم در یک کابینت سازی آنسوی شهر کار میکردند و همیشه هشتمون گرو نهمون بود.
ولی وقتی حمید دامادمون شد طبقه پایین که گاراژ و انباری بود را به سوپرمارکت تبدیل کرد و همگی در آن بیست و چهار ساعته نوبتی کار میکردیم اوضاعمون هم بهتر شد. بعضی وقتها شیفت من و حمید با هم بود و در این اوقات بود که وابستهاش شدم. حمید جوانی خوش تیپ و مهربان و البته با عرضه بود که برای هر مشکلی همیشه راه حلی داشت.
یکسال از زدن سوپری گذشته بود که بهم احساس پیدا کردیم و از هر دری حرف میزدیم. جلوتر رفتیم و گاهی برام هدیه میگرفت و چند باری منو بوسید و بغلم کرد.
چند روز پیش شوهرم و دخترم برای مصاحبه قبولی دبیری دخترم به مرکز استان رفتند. پسرم هم با نامزدش به ماهعسل رفته بودند. از صبح استرس داشتم و قلبم مثل دخترهای دبیرستانی میزد.
خوب میدونستم قراره چه اتفاقی بیفتد. ساعت ده بیدار شدم و بعد دوش یه آرایش مختصر کردم. همه سلیقهام رو بکار گرفته که برای حمیدم یه نهار توپ درست کنم. دیدم پیام داده نهار رو بیار انباری میخورم. انباری اتاقکی کوچک ته مغازه بود که برای استراحت ساخته بودیم و کمی خواروبار هم در آن بود. زنبیل گذاشتم و وسایل را چیدم و رفتم پایین.
ساعت یک حمید کرکره رو پایین داد و اومد سمت انباری. گفتم چرا تعطیل کردی شاید مشتری بیاد. گفت خلوته تو این گرما کی میاد خرید؟
خواستم سفره رو پهن کنم که گفت فعلا زوده گشنم نیست. بالش رو زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
بهم گفت توهم خستهای بیا یکم استراحت کن. گفتم نه من ساعت ده بیدار شدم تو بخواب. گفت بیا دیگه اذیت نکن قربونت برم. دلم میخواست ولی روم نمیشد. گفت بیا دیگه با لباس یخورده بیا بغلم. اینو که گفت از اتاقک رفتم بیرون گفتم من میرم بالا... دنبالم اومد و توی مغازه گیرم انداخت. خواستم خودمو جدا کنم. لبامو بوسید و سفت بغلم کرد. یه قفسه سقوط کرد و وسیلهها پخش زمین شد. چند شیشه مربا شکست. پشت سر هم بوسم میکرد و قربون صدقه میرفت.
گرمای آغوشش اسیرم کرد. داشت سینههامو چنگ میزد و هیچ کاری ازم ساخته نبود. نمیدونم کی دستشو بین پاهام کرد کسم خیس شد. گفت برگرد. چند تا در کونی بهم زد همش از کون بزرگم تعریف میکرد. از زمین بلندم کرد و برد سمت انباری. در اتاقک رو قفل کرد و منو نشوند کف زمین. زیپ شلوارش رو باز کرد و کیر بزرگ و سفتش رو درآورد. اشاره کرد که بخورم. سرمو تکون دادم که نمیخوام. گفت فقط دهنتو باز کن. کلاهک کیرش رو توی دهنم کرد. کیرش داغ و عین سنگ سفت بود. یک طعم خیلی خوبی داشت. تسلیم شدم و شروع به میک زدن کیرش کردم. گفت امشب زن خودمی امشب عروسیمونه. داغ کرده بود و تند تند حرف میزد. منم ازون بدتر مثل گرسنهها کیرشرو میلیسیدم.
هر زنی چنین شانسی نداشت که چنین کیر بزرگی گیرش بیاد.
پر از هیجان و لذت بودم و از زیر خایه هاش تا کلاهکش رو بوس میکردم و میخوردم.
لباس هامون رو درآوردیم و روی شکم خوابیدم. کیرشرو گذاشته بود روی سوراخ کونم. گفتم نه تورو خدا فعلا از جلو بکن. کسم آتیش گرفته. با اولین فشار نصف کیرشرو توی کسم کرد. از شدت لذت و درد نفسم برید و ساکت شدم. کسم جوابگوی کیرش نبود. تمام عضله هام رو شل کرده بودم که اذیت نشم. انگار تمومی نداشت و با هر فشار چند سانت رو داخلم میکرد. انگار همشو چپونده بود توی کسم که خوابید روم. پتو رو چنگ زده بودم و داد و بیدادم شروع شد. التماسش میکردم که کیرشرو در بیاره. کسم تا حالا چنین فشاری نخورده بود. کیرشرو درآورد و چند باری کلاهکش رو داخلم کرد. اینبار فشار داد و شروع به تلمبه زدن کرد. با هر تلمبه صدای کس خیسم توی انباری میپیچید. بیرحمانه بشدت تلمبه میزد. اولین دادن درست حسابیم بود و دلم میخواست تا شب زیرش باشم. کسم به کیرش عادت کرده بود و غرق عرق و لذت شده بودم. خستگی نمیدونست چیه مثل برق و باد تلمبه میزد.
این آدمی بود که ارزشش رو داشت براش آرایش کنی و لباستو در بیاری. مهلت نمیداد نفس بکشم کسمو داشت جر میداد. داشتم به لحظه انفجار نزدیک میشدم و تلمبه هاش شدت گرفته بود. چشامو بستم و خودمو رها کردم. یه ارضای طولانی و شدید با جیغ و داد رو تجربه کردم. وقتی به حال عادی برگشتم هنوز داشت میکرد. خودمو رهاکردم و چشامو بستم و زیاد نگذشت که داد و بیدادش بلند شد و ریخت توی کسم. فقط به یک چیز فکر میکردم اینکه من خر چرا هر روز این نره خر رو سوار خودم نکرده بودم؟
|
[
"مادرزن"
] | 2024-07-18
| 99
| 26
| 208,901
| null | null | 0.01334
| 0
| 3,950
| 1.690741
| 0.7276
| 2.937921
| 4.967263
|
https://shahvani.com/dastan/حال-کردن-با-بیمار-قلبی
|
حال کردن با بیمار قلبی
| null |
سلام. من مانی هستم ۲۲ ساله داتشجوی ترم آخر مهندسی پزشکی. اوایل تابستون امسال برای کارآموزی باید به یه بیمارستان میرفتم تا با دستگاهها و طرز کارشون آشنا میشدم. خلاصه بعده کلی این ور اون ور رفتن تو بیمارستان دی قبولم کردن. منم کلی به خودم رسیدمو رفتم آخه هم کلاسیام که قبلا کاراموزی رفته بودن میگفتن چون ما مثلا مهندسیمو بقیه که تو بخش پزشکی هستهای هستن به جز دکتر متخصص بقیه تکنیسین یا پرستارن خیلی تحویلمون میگیرن! خلاصه یه روز که کنار خانم دکتر بودم تا مثلا یاد بگیرم چی به چیه و دستگاهها چطوری کار میکنن چشمم به اسم مریض بعدی افتاد. کارمن ۱۸ ساله!! خیلی تعجب کرده بودم آخه اکثرا کسایی که میومدن واسه اسکن قلب پیرپاتال بودن بعدشم اسکن قلب طوریه که باید هرچی تنشون در بیارن تا کیفیت عکس خوب در بیاد. برام خیلی جالب بود. دختره اومد تو با مامانش. همون اول دیدمش محوش شدم یه دختره ظریف و با مزه با چشای درشت و کشیده مثل چشای سحر قریشی بازیگره. ناراحت شدم آخه حیف بود دختر به این نازی ناراحتی قلبی داشته باشه. مامانش خوابوندش رو تخت بعد داشت لباساشو در میاورد. وای داشتم دیوونه میشدم! بالا تنش لخت لخت بود اما حیف شد پرستار اومد رو تنش پارچه گذاشت تا خانم دکتر آماده بشه و بریم پیشش. مامانمش رفت بیرون آخه همراه باید بیرون اتاق تصویربرداری باشه. من و خاتم دکتر رفتیم بالا سرش. وای خانم دکی داشت اون پارچه هه رو برمیداشت. به چشم خواهری ماه بوود. حالا منم اون لحظه الکی چنتا سوال از دکیه پرسیدم تا ابراز وجود کنم و نگه الکی وایسادم. خلاصه موقع گرفتن اسکن از قلب کوچولوش شد! من وایساده بودم تا یه وقت اگه فیلم نویزی شد مراحلو تکرار کنم. تازه یه هفته بود اونجا میرفتم انقد مراحل کارش تکراری بود خوب یاد گرفتم. دکتره رفت بیرون پشت کامپیوتر تا تنطیمات عکس گرفتنو درس کنه منم بغل دستگاه بودم تا مراقب نویز باشم. حالا دیگه تها بالاسرش بودم با خیال راحت همه جاشو دید میزدم. اسکن قلب یه نمیم ساعتی طول میکشید. سرتونو درد نیارم یه ده مین که بهش خیره بودم کیرم از زیر شلوارم تابلو شق کرده بود. یدفه کیرم خورد به دستاش که از بغل تخت آویزون شده بود. بیچاره هیچ تکونی نداد دستشو. منم پررو ترشدم همونجا نگهش داشتم. یدفه که فشارو بیشتر کردم سرشو چرخوند منم داد زدم با لحنه جدی خانم تکون نخور تکون نخور الان نویز میفته تو عکست. دیدم داره آروم میخنده منم حشریتر شدم از خندش. باور کنین اون سینههای اناری سفید هرکسیو دیوونه میکرد. با دستم زیپ شلوارمو کشیدم پایین کیرم از توش پرید بیرون. حالا از شرت کیرم به دستش میخورد خیالم راحت بود خام دکتر تا بیست مین دیگه نمیاد. دیدم بازم داره میخنده انگار نه انگار بیماری قلبی داره! خنده هاش هنوز جلو چشمه خیلی معصوم بود. دل و زدم به دریا کیرمرو از شرتم در آوردم. ایندفه خودش با دستای کوچولوش کیرمرو گرفت. وای وقتی دست سردش به کیرم میخورد از لذت واقعا تو حال خودم نبودم. برام جلق میزد منم نمیدونم چی شد آبم انقد زود داشت میومد یه دفعه سطل کنار تختو برداشتم آبم با فشار ریخت توش. این سطل برا وقتیه که مریض اگه حالت تهوع داره لازمش بشه. یکدفعه دیدم وای کل تصویر نویزی شده!! سریع خودمو جمع و جور کردم یه چشمک بهش زدم رفتم بیرون به دکیه گفتم انقد تکون خورد تصویر خراب شد گفت عیبی نداره دوباره بگیر. منم از خدا خواسته رفتم تو اتاق تصویر بهش گفتم باید دوباره بگبرم. دیدم حالا که تصویر به گا رفته یه حالی با اون سینههای نوک صورتیش بکنم. رفتم تو کارش نزدیک ۵ مین خوردمش اصلا حرف نمیزد نمیدونمم چرا. خلاصه بار دوم عکسو گرفتمو کارش تموم شد... دیگه ندیدمش بعده ۳ روز رفتم اتاق دکتره ازش دریارهی کارمن پرسیدم گفت هیچیش نیس فقط به خاطره کنکورش یکم قلبش ناراحته با دارو خوب میشه. خیالم راحت شد. یواشکی از دفتر پرستاری پروندشو گرفتم شماره خونهشون رو پیدا کردم. زنگ زدم مامانش برداشت قطع کردم آخه من کارهای نبودم کاراموز اونجا بودم! فرداش از تلفن عمومی زنگ زدم مامانش بر نداشت گفتم کارمن خانم؟ گفت بفرمایید گفتم من همون دکتر باحالهام (مهندسما الکی گفتم دکتر) گفت همون کاراموزه؟ گفتم آره بابا میتونی صحبت کنی؟ گفت آره تنهام. سرتونو درد نیارم بالا خره شمارشو گرفتم و باهاش دوس شدم...
ببخشید داستانم زیاد سکسی نبود اما اگه دوس دارین اولین سکسم با کارمن رو براتون مینویسم.
مانی
|
[
"بیمارستان"
] | 2011-08-22
| 3
| 0
| 95,290
| null | null | 0.010914
| 0
| 3,705
| 1.113943
| 0.345014
| 4.4514
| 4.958608
|
https://shahvani.com/dastan/عمه-زهرا_1
|
عمه زهرا
|
سعید
|
اسمم سعید هست و ۳۲ ساله هستم. ماجرایی که مینویسم سال گذشته اتفاق افتاد. چند تا شغل عوض کردم تا بالاخره توی یه تالار بزرگ مشغول بکار شدم و بعد یه مسئول اجرائیات و مدیر داخلی و کارپرداز شدم. صاحب تالار حدود ۶۰ سال سن داشت و حوصله و اعصاب مشکلات را نداشت و بیشتر دنبال تفریح بود و همه دردسرها را به دوش من انداخته بود. برای شبهایی که مراسم بود نیروی آقا و خانم کم داشتیم و من چند تا نیرو بکار گرفتم و باهاشون قرارداد نوشتیم ساعتی و بعضی تمام وقت کمک حال برگزاری مراسمات باشن. این وسط با زنی به اسم سپیده که ۲ سالی بود طلاق گرفته بود و جزو نیروهای خدماتی بود دوست شدم و یواشیواش کار رسید به حال کردن و با هم سکس کردن و دوستی خارج از ساعت کاری. یه عمه دارم به اسم زهرا ۷ سالی از من بزرگتره و شوهر داره و یه پسر ۱۳ ساله داره و شوهرش راننده بیابون هست. یه روز بهم زنگ زد و سراغ کار گرفت و گفت با این گرونی حریف خرج زندگی شوهرش نمیشه و کم میارن وسط ماه و چون از قدیم با هم راحت بودیم و رابطه خانوادگی داشتیم مرتب رفت و آمد و حتی مسافرت باهم رفته بودیم و شش دونگ و عیاق بودیم براش یه جا ردیف کردم که بیاد تالار پیش خودم و هم کار کنه هم به خونه زندگیش بتونه برسه. (کار تالار اکثر مواقع از غروب تا پاسی از شب هست). بعد یه مدت سپیده به واسطه من با عمه زهرا دوست شد و با هم صمیمی شدن و رفت و آمد و دوستی داشتن. به کارای دوستم سپیده شک کردم و حس کردم داره جاده خاکی میره و خب به مزاجم خوش نیومد و یه شب بهش گفتم بعد اتمام کار میشه رفت خونه و با هم باشیم تا صبح؟ با هزار دروغ و کلک ردیف کرد و شب رفتیم خونه بعد از کار و بدون اینکه سکس کنم باهاش حرف را پیش کشیدم و قسم جون عزیزاش را دادم و گفت آره بعضی وقتا با فلانی هستم. گفتم من به گذشتت کاری نداشتم ولی انتخاب کن یا اون پسری که تازه آشنا شدی یا من؟ گفت صد البته تو و سکس کردیم و حین سکس چیزایی گفت که اصلا هوش از سرم پرید. گفت تو فقط روی من حساسی یا روی عمه خانمت که متاهل هست هم حساسی؟ گفتم چطور؟ گفت بماند و خواهش کردم و گفت قسم میدم بهش نگی من گفتم. قسم خوردم نگم و گفت با عمه زهرا من چند بار خوابیدم و لز کردیم و اون آوردم توی این کار. اول باور نکردم و گذاشتم پای نصیحت و سرزنش هام ولی گفت ثابت کردم چی؟ گفتم باشه ثابت کن جایزه داری و گفت باشه. دو روز بعد چت هاش را آورد که با عمه زهرا کرده بودن و کاملا مشخص بود با هم برنامه داشتن و دارن. هم تعجب کردم هم شوکه شدم هم ناراحت و گیج شدم. ولی واقعیت بود و سپیده برام این ماجرا را برملا کرد و نمیدونم چرا تنها که میشدیم یا حتی چت میکردیم بحث میرفت سراغ موضوع رابطه سپیده و عمه زهرا و من کنجکاوتر میشدم. ازش پرسیدم چطوری آخه؟ چی شد که با هم لز کردین و توضیح داد با یه دوستای خانم عمه زهرا که مهمونی تولد خانوادگی داشتن دو سه تا پیک مشروب میخورن و شب برای اینکه زهرا به سپیده میگه شوهرم بار برده و تنهام و بیا پیشم سپیده میره پیشش خونه عمه زهرا و بعد دوش میگیرن دوتایی و عمه زهرا موقع خواب با سپیده ور میره و میگه سخت نگیر و دوتایی یه کم داغ هم بودن سر مشروب و عمه زهرا سپیده را راضی میکنه و میماله و میخوره تا ارضا بشه و از بعدش دیگه دوستی شون با سکس هم همراه میشه. نمیتونستم باور کنم تا اینکه یه بار سپیده یه عکس کوس واتس اپ برای من فرستاد و گفت چطوره؟ و من گفتم قشنگه و خوردنی و نوشت
کوس عمه خانمت هست و خ و استیکر شکلک. توی دلم یه چیزی کنده شد و با چشم دیگه دوباره نگاه کردم. کوس بود از نوع تپل کلوچه و چوچوله کوچیک و تمیز و بیمو. گفتم بازم داری عکس؟ گفت نه و بهم گفت ما در ماه دو سه بار میریم با عمه خانمت بهم حال میدیم... بهش گفتم چرا گفتی بهم سپیده؟ گفت حس کردم فقط به من این وصله را چسبوندی که وقتش بشه دیگه دست خودم نیست و خواستم بدونی دور و برت چه خبره. گاه و بی گاه عکس که سپیده داده بود را نگاه میکردم. لعنتی مشخص بود چقدر حریفه و چقدر مست هست. از سپیده پرسیدم دیگه چی میدونی از عمه زهرا؟ گفت منو اون بخوایم کسی را بهم میگیم و بهش گفتم ردیف کرد با فلان مرد برم خونهشون و حال کنم و اوکی کرد که بتونیم بریم حال کنیم. گفتم خودش هم داد به طرف؟ گفت نه فقط من دادم و دوروز بعد لز کردیم دوباره و خیلی سراغ اون مرد را گرفت و فهمیدم دلش رفته باهاش حال کنه. احساسات بدی سراغ من اومد. حالم از همه بهم میخورد. حس میکردم عجب بساطی و چرا آخه اینجور و چرا همچین و... تصمیم گرفتم به عمه زهرا غیر مستقیم بگم حواسم بهش هست تا یه گند کاری بالا نیومده. یه شب بعد مراسم بهش گفت عمه جون میرسونمت خودم و با اسنپ نرو و توی راه مودبانه غیر مستقیم بهش گفتم آمار دارم ازش و میدونم پاش میلنگه و میدونم دوست داره شیطونی کنه. اول انکار کرد بعد فحش داد بعد گفت پیاده م کن بعد با التماس رسوندمش درب خونه قهر کرد و رفت. ده دقه بعد سپیده پیام داد خیلی نامردی و رفتی گفتی به عمه ت من چی گفتم؟ قسم خوردم من بهش نگفتم تو گفتی و از حرکاتش و دوربینها و بقیه پرسنل چیزایی شنیدم. ولی عمه زهرا رکب زده بود و یه دستی زده بود به سپیده و اونم بیخبر لو داده بود خودش را. خلاصه تا نصف شب بحث و چت و دعوا و بالاخره قهر سپیده با من و عمه و قهر عمه با من و سپیده و فردا شب سپیده نیومد سر کار و گوشی خاموش کرد و بعدم پیام داد تسویه کنین با من و نه میام و نه دیگه من نه دیگه تو. عمه زهرا گفته لو میدم تو را چون منو لو دادی و دیگه من اونجا بیا نیستم. من سپیده را هیچ جور نتونستم قانع کنم که درصدی خودش هم مقصره. منم مقصر بودم ولی من اسم نیاوردم از کسی و خلاصه سردرد بدی شد ماجرا. بعد چند روز با هر در به دری بود با عمه آشتی کردم و براش کادو گرفتم و از دلش در آوردم. بعدش سعی کردم حرفام را اصلاح کنم و به عمه بفهمونم قصد من دادن آلارم بوده نه سرزنش و آتو گرفتن و خواستم هوشیار باشه و سوتی نده. بعد از اون موضوع عمه زهرا دیگه بی خجالت راحت بهم میگفت اگه برام حرف در نمیاری میخوام برم تولد فلان خانم اگه بهم متلک نمیگی امشب فلان دوست گفته مشروب میاره تالار و دوتا شات میخوام بزنم و... یواشیواش عمه زهرا باهام بیرودربایستی شد. یه شب مشروب خوبی خواهر صاحب مراسم بهش داده بود و مست کرد یه کوچولو و با هر بدبختی بود جمع و جور کردم قضیه را و بردم رسوندمش خونه و اونشب حرفایی زد که به فکر فرو رفتم. میگن مستی و راستی انگار واقعیته و توی راه نصیحتش کردم مشروب نخوره و با این کارا یهو سوتی میده و شوهرش پیله میکنه نمیزاره بره سر کار و... اونم درد دلش تازه شد و گفت شوهر هفته ۲ شب بیاد اینم بکنه یا نه و محبت هم هیچ و با هم سازش نداریم و فقط تحمل بابت پسرم و تازه اونم دنبال خودش میبره سرکار تابستونها و مواقعی که مدرسه نداره بچه و سهم من تو این زندگی شده تحمل و تحمل و سوختن و ساختن و دم نزدن و حسرت و... گذشت یکطرفه و... دلم سوخت براش و بهش گفتم باشه درست میگی ولی اینکارا هم شر هست و یهو یکی مثل سپیده که پروندی رفت میره لو میده و شر بپا میشه. گفت چیه؟ دلت پیشش هست؟ خوب حال میداد؟ مزه کرد بهت میکردیش؟ حالا فکر کردی از من آتو داری؟ حالا که چی مثلا؟ فرض کن من هر کاری کردم
حتما یه چیزی بوده و لازم بوده و تو چه میدونی و چه میفهمی و فکر کردی چه خبره؟ و... منم ساکت شدم و دیدم عصبی شده موقع پیاده شدن دست گذاشتم رو شونه ش و توی ماشین ازش معذرتخواهی کردم و بغل کردیم همدیگه را و اون گردن منو بوسید و مکید و گفت جوون چه داغی و خندید و پیاده شد و رفت. من همه چیزو پای مشروب و دلخوریها گذاشتم. ولی از فردا یه حس دیگه بین ما بود. انگار دوتایی دلمون میخواست با هم سکس کنیم ولی هر دو جرات گفتنش را نداشتیم. من دلم را به دریا زدم و یه بار عکسی که سپیده برام فرستاده بود را بهش نشون دادم و گفتم ببین اینو میشناسی؟ نگاه کرد توی گوشی و گفت بیشعور و خندید و رفت سر کارش و آخر شب بهش گفتم شوهرت هر شبی نبود بگو بیام پیش هم باشیم. گفت باشه خبر میدم. دوست داشتم عمه زهرا را از نزدیکتر باهاش باشم. این حس دو طرفه بود و بعد بهم گفت اونم میخواسته دلش ولی چون بزرگتر بوده و فامیل بودیم و خانم بوده خجالت کشیده. یه پنجشنبه بهم گفت گل پسر شوهرم با پسرم بار میبرن راه دور و دو روز نیستن و میای امشب خونه ما؟ این همون چراغ سبز بود که دلم میخواست. گفتم ای به چشم. فقط خودتو خسته نکن که خوابت ببره زود و بشینیم پیش همدیگه تا صبح و اونم گفت چشم فقط اگه دلخور نمیشی ۲ تا شات بزنم از مشروب صاحب مجلس و گفتم باشه بزن ولی حیثیت ما را نبریها. دل تو دلم نبود. اون مراسم قدر یکسال به چشم من طول کشید. ولی بالاخره تموم شد و رفتیم با عمه زهرا خونهشون. از راه که رسیدیم گفت من برم دوش بگیرم و قسم میخورم که میدونست میخواد پاهاش را بالا بگیره. کاملا عادی جلو من حوله برداشت و رفت شیر آب حمام را باز کرد تا آب داغ بشه و بعد چند دقیقه که توی حمام بود و مشخص بود شیو کرد بهم گفت گل پسر میخوای دوش بگیری حمام داغهها و یه دقه بعد با یه حوله اومد بیرون و گفت آب را نبستم برو دوش بگیر و راحت باش. نفهمیدم لباسها را کی در آوردم و رفتم توی حمام و از قصد شورت خودش را آویز کرده بود به دستگیره درب حمام از داخل و بهم گفت ژیلت میخوای بدم بهت؟ گفتم نه تازه شیو کردم. فقط سریع شستم بدنم را تمیز و دو دقیقه بعد اومد پشت در حمام و گفت ببخشین سعید جون شورت من نشسته است یهو دستش نزنی؟ و یادم رفت بشورم. فهمیدم که اونم بد جور میخواد دلش و گفتم من برات میشورم و گفت نه زشته و زحمت میشه و آبرو من میره بس توش لکه هست. منظورش آب شهوتش بود که به شورتش لکه انداخته بود. گفتم نه نگاه نمیکنم و میشورم. گفت شرمنده بخدا شورتم را شستی بیارشها نمیشه تو حمام بمونه پسرم ببینه. غیر ارادی شورت سبز فسفری که مال عمه بود را بو کردم و بویی جز شهوت نمیداد و مشخص بود اونم با خودش فکرایی کرده که منم کردم. بهش گفتم حوله میاری برام و دیدم یه حوله کوچیک آورد و گفت ببخشین این مال مهمون هست. حوله را گرفتم از پشت در و حس و حالم را نگم که دقیق نیمخیز بودم برای همه کاری. اومدم بیرون و دیدم با همون حوله حمام داره دور خونه میچرخه و وسایل را مرتب میکنه. بهم گفت عافیت باشه و بهت نمیاد کیرت اینقدر باشه و خندید. خندیدم دلم هم یه حالی شد. گفت سپیده را چند بار کردی و من با حوله که فقط دور کمرم را گرفته بود گفتم همون قدری که تو باهاش لز کردی و گفت ما زیاد لز کردیم و منم گفتم منم زیاد کردمش. گفت خیلی گشاد بود مگه نه؟ خیلی داده بود و خندید. گفتم آره درسته. گفت سعید ببخشین منم قصد نداشتم سپیده را بپرونم بره و هم بابت کار هم عشق و حال بهت فشار بیاد. گفتم فدای سرت. گفت بیا اتاقخواب تا سشوار بدم موهاتو خشک کنی. توی اتاقخواب گفت بشین روی تخت تا سشوار کنم موهاتو و منم نشستم و از کشو سشوار را در آورد و روشن کرد و با شونه موهام را خشک کرد و حین خشک کردن گفت بعد رفتن سپیده چیزتر تمیز کردی یا نه؟ گفتم نه. گفت آخی ببخشین تقصیر من شد. بهش گفتم موهات را من سشوار کنم؟ گفت چرا که نه و بلند شدم و اون نشست لبه تخت و موهاش را از بغل سشوار کردم و شونه کشیدم و خودش حوله را کنار زد از روی سرش و باز کرد بالا تنه را تا قشنگ ببینم. گفت پسر کی تو اینقدر کیرت گنده شد؟ گفتم مگه مشخصه؟ گفت آره از روی حوله هم مشخصه و خندید. بیاختیار ره حوله را با یه دستم باز کردم و انداختم بیرون و گفت بیحیا شدیها و خندید. گفتم تو چند تا دوس پسر داری؟ گفت با خودت رویهم یکی و خندید. موهایش را که کامل خشک کردم گفت میدونم چته سعید و درک میکنم. میخوای کاری بکنی؟ گفتم آره ولی خجالت میکشم. گفت میخوای لامپ را خاموش کنی راحت باشی؟ گفتم نه. گفتم اجازه هست و گفت راحت باش. فقط مراقب آبش باش توم نریزی حال دردسر ندارم. زانو زدم لبه تخت و پاهاش را بالا گرفتم و کمرش را رسوندم به تخت و پاهای سفید و تپل ش را تا جایی که میتونستم بالا گرفتم و بوسیدم همه جای رون هاش و کوس و کونش را اونم با دوتا دستش سینهها بزرگش را نگه داشته بود و سعی میکرد نگاه کنه من چطور سر میکنم لای پاش و همون کوس که عکسش را دیده بودم بالاخره از نزدیک لمس کردم. بوی کوسش عالی بود بوی تمیزی و تازگی میداد و بیاختیار زبون زدم زیر چوچوله ش و مکیدم و ناله ش را در آوردم و از بالا تا پایین هر دوتا سوراخ را لیس میزدم. مشخص بود این کوس کارش را بلده و از بچگی ش گذشته و خودش دیگه برای خودش اینکاره است. آب شهوت عمه میومد و ناله ش به هوا بود و منم همه جوره لیس میزدم و تا نزدیک لرزش و قلقلکش بود میچرخوند کمرش را و منم قطع میکردم که زود آبش نیاد و حسابی حال بیارمش. یه ربع خوردم و بعد روی تخت خوابیدم و نشست دهنم و ۶۹ شدیم و اونم ساکی زد که هرگز تجربه ش را نداشتم. کیر و خایه هامو با لب میمکید و زیر تخمام را تا حد سوراخ کونم لیس میزد و منم متقابل براش، ساک میزدم و لبهها کوسش که باز باز بودن را میمکیدم و زبون توش میکردم و دوتایی ناله و قربون صدقه و تایید لذت و بعد ده دقیقه عمه زهرا گفت بذار بشینم اول خودم روی کیرت و نشست و کیرم را راحت کرد توی کوس لیز و داغش و تا ته جا داد و خم شد سینههاش را بمکم و ریز کمر میزد و حرفای سکسی میزد دیگه کوس خواستی به خودم بگو و حیف این کیرت که بره کوس امثال سپیده و ناله و آه و منم محکم دور کمر تپل ش را گرفته بودم و کمکش میدادم کمر بزنه و سینههاش را به نوبت میخوردم. ده دقیقه نشده بود که عمه زهرا محکم کمر زد و حرکاتش تندتر و خشن شد و جون جوون کرد و لرزید و بدنش منقبض شد و بیحال افتاد روی من. بلندش کردم بعد چند لحظه و ازش خواهش کردم برام حالت داگی بشه و اونم خیلی دقیق داگی خوابید جلو من و پاهاش را باز گذاشت و گفت توش نریزی مراقب باش و من جوری محکم کردم که ناله هاش را دوباره شروع کرد و گفت آب کیرت را میخوام بیارش برام و سعی میکرد سر جایی که داگی قمبل زده بود محکم بمونه تا من هر جور دوسدارم بکنم و آبم را بیارم. آبم که خواست بیاد گفتم کجا بریزم گفت روی کونم و منم روی کمر و کونش آبم را آوردم و ریختم. حس خجالت داشتیم دوتایی ولی پاک کردیم و بعد دوباره رفتیم توی بغل همدیگه و تا صبح ۲ بار دیگه کردیم و همه حالی بهم دادیم. ماجرا ما به اینجا ختم نشد و قضایا دیگه هم بود که بعد مینویسم.
|
[
"عمه"
] | 2023-12-24
| 71
| 12
| 142,301
| null | null | 0.007135
| 0
| 11,967
| 1.687271
| 0.382152
| 2.937921
| 4.957068
|
https://shahvani.com/dastan/آخرین-عرب
|
آخرین عرب
|
شروین
|
سلام دوستان داستانی که میخوام براتون بنویسم ما موضوع گی هست اگر از مطالبی در مورد گی خوشتون نمیاد لطفا به خوندن بقیه داستان ادامه ندید که اوقاتتون تلخ نشه.
من تو یه خانواده آذری به دنیا اومدم و داشتن پوست سفید و موهای بور و چشمان روشن زیاد برای کسی غیر طبیعی نبود تو فامیلمون
یادمه علاقهی خیلی زیاد به لباس زنونه داشتم میتونم بگم هر موقع که تنها میشدم میرفتم سراغ لباسهای مامانم و یکی یکی میپوشیدم و خودمو جلوی آینه برانداز میکردم، از سن کم با گی آشنا شدم با دوتا از هم بازیام که در حد بچهبازی بود نمیدونم شاید هشت یا نه سالم بود ولی بعد از یه مدت بیشتر دوست داشتم حس مفعول بودن و داشته باشم یعنی دلم نمیخواست که منم اونارو بکنم و بعد از دادن با مالیدن خودمو ارضا میکردم.
داستان همین جوری پیش میرفت و دیگه به بچه محلای بزرگتر از خودمم میدادم و هر موقع کسی مکان داشت منو میبرد خونهشون و حسابی از بودن با اونا و خوابیدن زیرشون احساس رضایت داشتم و حس میکردم کاری که میکنم لذتبخشترین کار جهانه، مطمئن بودم بیشترین لذت برای منه ولی دوست داشتم حس خوبی به طرفم منتقل کنم.
هیچ وقت مهراد رو فراموش نمیکنم با اون کیر خوشفرم و تیرش همیشه منو خانومم صدا میکرد برعکس همه که منو کونی یا چیزای دیگه صدام میکردن مهراد همیشه لباسهای دخترونه تنم میکرد یا ماله خواهرش یا مال مامانش و همیشه دادن به اون برام خیلی خوشایند بود اگه با کسی غیر از اون میخوابیدم چشمامو میبستم و حس میکردم مهراد داره منو میکنه و تو اوج لذت ارضا میشدم.
داستان گذشت و من با والدینم به مشکل میخوردم سر مدل لباسام موهام سوراخ کردن گوشم و شیو یا لیزر کردن بدنم و حسای دخترونم در کل هیچ ارتباطی با والدینم نداشتم اکثرا هیچ جا منو با خودشون میبردن و منم تمایلی به رفتن و کنار اونا بودن و نداشتم انگار که من براشون مرده بودم.
چند وقت بود که تیپام نیمه پسرونه نیمه دخترونه بود و موهام دیگه بلند شده بود سفیدی بندمو دوست داشتم اینکه چقدر دخترونه بودم، سنم رفته بود بالا داشتم پا میزاشتم توی هجده سالگی بیشتر پاتوقم پارکها بود و به وقت تلف کردن و گل کشیدن و سکس میگذشت
اولین مهمونی که رفتم توی یه شهر کوچیک اطراف تهران بود نزدیکای رودهن نمیدونید چقدر خوشحال بودم که به این پارتی دعوتشده بودم با یکی از دوستام به اسم مارال قرار بود بریم اونجا مارال سنش بیشتر از من بود و تنها زندگی میکرد شب قبلش من رفتم خونهشون و قرار شد اون منو آرایش کنه رفتم حموم دوش گرفتم و یه دامن کوتاه مشکی سفید که اندازم بود رو پوشیدم با یه جفت جوراب سفید که ست همون بود کفشای سورمهای و یه پیراهن کمر لخت سورمهای مارال منو یه آرایش ملایم کرد خط چشم ریمل یکمی کرم پودر و یه رژ صورتی ملایم گوشواره و پیرسینگ هم خودم داشتم، یه لاک صورتیتر از رژلبم هم به ناخنام زدم مارالم یه دکلته مشکی پوشید با جوراب رنگ پا و کلا یه ست مشکی دارک که شبیه خانمهای جا افتادهتر بود، من بیشتر تینیجری بودم.
ساعت نزدیکای هشت بود که یه آقای محترمی اومد دنبالمون ماهم همراهیش کردیم توی راه پیشنهاد مشروب شد یکمی مست کردیم و عشق حال تا رسیدیم به لوکیشن مورد نظر اکثر مهمونا یا ترنس بودن یا گی و برای من مثل بهشت بود تاحالا گی پارتی نرفته بودم کلی زدیم رقصیدیم اونجا بود که با یه آقای خوشتیپ که حدودا نزدیک چهل سالش بود آشنا شدم هیکل ورزشکاری درشتی داشت و معلوم بود حسابی به خودش اهمیت میده ریشای یکم جوگندمی بلند و خیلی خوشصحبت.
اون شب تموم شد و چند باری با سعید قرار داشتم و بیشتر همو شناختیم سکسهای مختلفی با هم انجام میدادیم و بجز هیکل درشتش کیر خیلی درشت و کلفتیم داشت که منو ارضا میکرد فقط کافی بود بره داخلم چندتا عقب و جلو بکنه تا بدنم بلرزه و ابم بیاد
برام لباسهای شیک میخرید ولی دخترونه هاشو نمیتونستم ببرم خونه و تو خونه سعید میموند یه روز داشتیم فیلم سکسی نگاه میکردیم سعید بهم گفت فانتزیت تو سکس چیه
منم بهش گفتم که علاقه زیادی به سکس دو به یک و سیاه پوستها دارم خندیدیم و ماجرا به سکس بعد از فیلم رسید و زمان رفت جلو
همیشه تو تخیلاتم عاشق این بودم که اسیر یا برده دوتا سیاهپوست باشم و منو تو خونهشون نگه دارن و منم خانمی کنم براشون آرایش کنم آشپزی کنم و خانم خونه باشم و اوناهم هر شب نوبتی یا دوتایی باهم منو بکنن با هر پوزیشنی که دوس دارن عاشق این بودم اون کیرای سیاهشونو بمالن به صورتم و بدنم بمالن به کونمرو سوراخم وقتی میخوام زبون بزنم مثل شلاق بکوبن به زبونمو بمالن به چشمام آرایش مو خراب کنن، مثل یه عروسک جنسی تو دستاشون و لای کیراشون پاس کاریم کنن دستای بزرگ و سیاهشون به همه جای بدنم مالیده بشه لباسامو از تنم در بیارن و بدنمو میک بزنن بخوابن روم و من زیرشون گم بشم و مثل یه دختر بچه ناله کنم و التماس کنم با بغض همراه با شهوت التماسشون کنم
همیشه عاشق همچین چیزی بودم
چند وقتی بود با سعید ارتباط نداشتم و دیگه تونسته بودم با کمک مارال و یکمی هم مامانم یه خونه آپارتمانی اجاره کنم و مستقل باشم دیگه محدودیتی نداشتم چند ماه اول با مانتو و شال و روسری میرفتم بیرون از توجه مردم خوشم میومد هیچکس نمیفهمید دختر نیستم یه سریا میخواستن سوارم کنن یه سریا تیکه مینداختن یه عدهایم شماره میدادن ولی بعد چند وقت، بیشتر تیپهای اسپرت که بیشتر دخترونه بود میزدم و اکثرا میفهمیدن من ترنسم کلا نمیدونم چرا دوستم نداشتم هیچ وقت زن باشم و یا حداقل اگرم دختر بودم دلم میخواست فقط آنال سکس بکنم و از پشت بدم همیشه وقتی فیلم میدیدم خودمو به جای خانم میزاشتم و حس میکردم چه لذتی میبره از آنال سکس.
یه روز مارال بهم زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه مثل همیشه یکم به خودم رسیدم و رفتم خونش یکم با هم وقت گذروندیم و چت کردیم مارال بهم گفت که برام یه مشتری سراغ داره عکس و فیلمهای رقصیدن مامو انداممو براش فرستاده و اونم تایید کرده، مارال همیشه به من لطف داشت و مشتریهای خوبی برای من جور میکرد نمیدونم به خاطر سن کمم بود و دخترونه بودنم یا کلا من با بقیه براش فرق داشتم به هر حال بهم گفت که اینا عربن و چند وقت یه بار برای معامله و کار میان ایران و تو تایمی که ایرانن یکی از دوستای مارال براشون خانم میفرستاده، ولی اینبار اونا تعریف و کلیپهای ترنسهای ایرانی و زیاد دیدن و شنیدن و دوس دارن کیس خوب براشون ارسال بشه دوست مارالم به اون گفته بود و اونم اومده بود سراغ من خوب چی بهتر از این فقط یه چیزی مارال جون تو حرفات شنیدم گفتی اونا؟
مگه چند نفرن به جز من کس دیگهای هم هست؟ یا فقط منم؟
صادقانه دوست داشتم بگه فقط تو هستی و با نهایت خوش شانسی مارال با یکم منو من کردن گفت نه گلم فقط تو هستی
اوکی هستی؟
باتوام؟
اهای سفید برفی مگه همیشه نمیگفتی سکس گروهی دوس داری اونم با سایز دارا؟
یهو به خودم اومدم و لبخند زدم، اره عزیزم دوست دارم یکم شوکه شدم حالا چرا من؟
چون که یک. هم تو کسی هستی که فوقالعاده شبیه دخترایی هم کوچولو موچولویی هم بوری هم چشم روشن اینا فیوریت عربا هستش. دوم اینکه تو عاشق گروپ سکسی و مشکلی نداری با سایز و عاشق سکس طولانی هستی
از هر طرف حساب کنی تو بهترینی هم لذت میبری هم کلی پول گیرت میاد.
باور بکنید یا نه این یه مورد با اینکه از هر مورد دیگهای برام بیشتر سود داشت ولی اصلا به پول فکر نمیکردم ولی شایدم چرا چون با پولی که از اونا گیرم میومد میتونستم خیلی کارا بکنم قبول کردم و یعنی تو کونم عروسی بود یه جور نوشتم قبول کردم انگار از سر اجبار یا بیمیلی بوده خخ باور کنید دوست داشتم همون شب برم واسه سرویس دادن ولی حیف برای آخر هفته بود.
به روزای آخر هفته نزدیک میشدم و شبا همش تو فکر اون شب بودم و روزا به خودم میرسیدم لباس انتخاب میکردم و آرایشهای مختلف همش دلم میخواست بهترین خودمو نمایش بدم بدنمو لیزر کرده بودم کاشت ناخن و کلی کارای باحال
قرار بود از خونه مارال حرکت کنم و از شب قبلش پیش مارال بودم بالاخره با کلی همفکری لباسهای مورد نظر انتخاب شد، نزدیکای ساعت دوازده اینا بود که اون دوست مارال با یه جعبه توی دستاش اومد بهم نگاه کرد و گفت واقعا تو پسری؟ با یه لحن طنز گونه منم خندیدم و گفتم شما چی فکر میکنید؟ جعبه که تو دستاش بود و گذاشت جلوم و بهم گفت اینا لباسای شماست مشتری دوس داره اینارو بپوشی کلی خورد تو حالم
ولی خوب بزار ببینیم چی آوردن,
شاید باحال باشه در جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس حریر طلایی رنگه خیلی خوشگله تور نبود ولی آنقدر نازک بود که از توی دستام مثل آب سر میخورد نمیدونم چطوری توی بدنم قرار بود وایسه یه جفت پاشنهبلند طلایی دستکشهای بلد که تا ساعدم میومد جوراب شلواری رنگ پا و یه ست جواهرات نمیدونم بدلی بودن یا اصلی ولی خیلی خوشگل بودن بهم تاکید کرد که اصلا شرت یا سوتین تنم نکنم منم با خوشحالی بغلش کردم و ازش تشکر کردم.
خودمو حاضر کردم لباسی که آورده بودن و پوشیدم و مارالم کمکم کرد تا فیکس بشه یه لباس کمر لخت که خیلی هم کوتاه بود و بسیار لطیف جواهراتمو هم بستم یه گلوبند و یه دستبند با یه جفت گوشواره کفشامو پوشیدم یه آرایش سنگین با رژ قرمز جیغ چشمامو مارال درست کرد و جوری سایه زده بود که چشمای سبزم بدجوری خودشو نشون میداد همون دوست مارال با یه پاجرو اومد دنبالم یه پالتو بلند انداخته بودم روی شونه هام و یه کیف زنونه با وسایل آرایشی
منو به مکان مورد نظر برد و تنها سوالی که داشتم این بود که این جواهرات اصلی هستن؟
اونم گفت نه اصلی نیستن ولی اگه براشون دلبری کنی حتما برات اصلیشو میخرن
داخل حیاط شدیم و آرش دیگه با من نیومد و خدمتکار منو برد داخل چی میدیدم یه کاخ بود برای خودش یه سالن بزرگ و کلی تشکیلات چهار نفرم با لباسهای عربی مشغول آهنگ گوش کردن و قلیون کشیدن و خوردو خوراک بودن کوچیک ترینشون سی و هفت هشت و بزرگ ترینشون چهل و هفت هشت تا منو دیدن شوکه شدن و با خنده و کلی ذوق و شوق دستاشونو باز کردن که یعنی بیا پیشمون عربی با هم حرف میزدن و من چیزی نمیفهمیدم منو بردن لای خودشون و بدن و پاهامو دست میکشیدن چنتا کلمه فارسی بلد بودن اونا رو بهم میگفتن شیطون ماشاالله چقدر خوشگلی بیا برگرد بشین اسمت چیه و چندتای دیگه
یکیشون هی دامنمو بلند میکرد و دست میکشید به کونم اونیکی دست میزد به کیرم کمرمو میمالیدن منو بو میکردن دستامو میبوسیدن لبامو با اون لبای درشتشون میخوردن داشتم دیونه میشدم یکیشون دستمو برد سمت کیرش و اشاره کرد که بمالمش من با یه حالت شهوت گونه دستمو بردم سمتش اوم راست راست بود خیلی بزرگ و کلفت دوس داشتم ببینمش برای همین دستمو ول کردم رفتم سمت مچ پاهاش دو زانو شدم و از زیر لباسش دستمو بردم بالا و با نوازش پاهاش رسیدم به تخماش و کیرش چقدر گرم بود اون خودش پیراهنشو داد بالا وای خیلی کیر خوشگلی داشت من داشتم کیرشرو بو میکردم و نفس عمیق میکشیدم دستایی که بدنمو لمس میکردو حس میکردم موهام نوازش میشد کمرم نوازش میشد کونم نوازش میشد من اما با چشمای بسته کیر بو میکردم و کیر میبوسیدم شروع کردم به خوردن اصلا فکر اینکه بتونم تا ته بخورم هم توی سرم نمیومد ولی تا جایی که میشد قورت میدادم حس کردم کیرای دیگهای هم منتظرن چشمامو باز کردم دیدم جلوم ایستادن با کیرای کلفت و سیاه برای اوناهم میمالیدم و میخوردم چهارتا کیر بزرگ که تا الان حتی شبیه اونارو هم از نزدیک ندیده بودم، دست کسی که براش میخوردم پشتم بود و داشت سعی میکرد جوراب شلواری و پاره کنه موفق شد انگشتهای کلفت و سیاهش سوراخمو لمس میکرد یکی دیگه دستمو از روی کیرش برداشت و رفت پشتم نمیدونم چرا ولی بقیه ولم کردن و رفتن تکیه دادن به پشتی و کیراشونو مالیدن
آروم نرمی سر کیرشرو حس میکردم که داره میره داخلم اوم نمیدونم چقدرش توم بود ولی از درون داشتم تهی میشدم هرچی بیشتر میرفت داخلم بیشتر احساس خالی بودن قلبمو حس میکردم واو چقدر لذتبخش بود بیاختیار بدنمو شل کردم نالههای دخترونم بلند شده بود لبامو گاز میگرفتم و تو اوج لذت بودم همین طور که داشتم گاییده میشدم چشمامو بسته بودم و ناله میکردم حس کردم یه دست روی گردنمه و داره با گوشواره هام بازی میکنه نفهمیدم چقدر طول کشید داشتم برای یکیشون میخوردم و یکی دیگه کونمرو میکرد من توی زمین نبودم فقط جاهایی که بدنم میلرزید و یادمه وقتی توم ارضا شد بلند شد و کیرشرو ازم کشید بیرون اوم از تو کردنشم عالیتر بود حس میکردم کل دنیا و داره از تو رودهام میکشه بیرون
جاشو به نفر بعدی داد اون منو نشوند روی خودش و منم کیرشرو تا جایی که میرفت داخلم جا دادم چند دقیقه آروم و سکسی خودمو بالا و پایین کردم تا گردنمو گرفت و چسبوند منو به سینش سرمو گذاشتم روی سینش و چشمامو بستم دست خودم نبود ولی خیلی لوس و ناز نازی شده بودم حرکتتم دست خودم نبود اون روح دخترونه به کل جسمم قالب شده بود شروع کرد عقب و جلو کردن خیلی سریع اینکارو میکرد عربی حرف میزد من متوجه نبودم تنها چیزی که میفهمیدم این بود که توی یه دنیای دیگه هستم و دارم به بدترین شکل ممکن کون میدم قلبم با سرعتی میزد که حس میکردم الان قفسه سینم منفجر میشه ضربههای آخرش داشت رودها مو در میآورد و محکم منو به خودش چسبونده بود داشت گردنمو و کمرمو میشوکوند میفهمیدم داره ارضا میشه وقتی شل شد وقتی فهمیدم ارضا شده لباشو بوسیدم و از روش بلند شدم همون حس فوقالعاده خارج شدن کیر از توی روده هام اوم عالی بود دیدم کل شکمش خیسه از آب من
نفر بعدی منو به پهلو خوابوند و کیرشه میمالید به کونم دیگه هیچ لباسی تنم نبود به جز کفشام و جواهرات با دستاش کونمرو باز کرد منم کمکش کردم که بکنه توم اوم عالی بود تند تند بهم ضربه میزد با کف دستاش اسپنکم میکرد و به عربی یه چیزایی میگفت داشتم دیونه میشدم خودمو میمالیدم دست روی سینههام میکشیدم و لای پاهام دستاشو میمالید به سینههام و لای پاهام اوم ولی چقدر زود آبش اومد حیف شد دوست داشتم بازم منو همین طوری بکنه یا حداقل نفر آخر هم تو همین پوزیشن ادامه بده
آخرین عرب اومد سمتم منو خوابوند میخواست بخوابه روم یکم کون سرخ شدمو ناز کرد کیرش یکم از ماله اونا بزرگتر بود ولی خیلی خیلی کلفتتر واسه همینم میخواستن که اون آخر بکنه یکم خیسش کرد و خوابید روم آروم کردش توم اوم انگار اولین کیر داره میره توم یکم زیرش ورجه وورجه کردم تا کامل بره توم دست خودم نبود اداهام مثل دختر بچههای لوس شده بود نازای دخترونه عشوههای دخترونه لوس حرف زدن بغضای دخترونه داشتم واسه کیرش لوس بازی در میاوردم همش مثل بچهها ناله میکردم اوف داشت منو میکرد از شدت لذت و شهوت داشتم به زمین چنگ میزدم ناله میکردم بیشتر لذت میبردم و با بغض گریه میکردم نمیدونم چرا بدنم همش میلرزید اون منو میبوسید نازم میکرد من التماس میکردم همش میگفتم تورو خدا تورو خدا منو بکن دستاشو میبوسیدم انگشتاشو لیس میزدم دستاشو میکرد توی دهنم و منم میخوردم انگشتاشو فقط نالههای من بود و گریه هامو التماس کردنم برای گاییده شدن بیشتر و لرزیدنم زیر کیرش،
اصلا دلم نمیخواست تموم بشه جفتمون عرق کره بودیم مثل دیوونهها داشت منو میکرد داد میزد منم گریه میکردم اون فریاد میزد من میلرزیدم و گریه میکردم اون با صدای بلند منو صدا میکرد منم التماس میکردم آبشرو که ریخت توم و از روم بلند شد منم خودمو رسوندم به پاهاش جون نداشتم بلند شم و سریع افتادم به دست و پاش پاهاشو لیس میزدم و میبوسیدم کیرشرو میبوسیدم و ازش تشکر میکردم پاها و دستای همشونو بوسیدم صورتمو میمالیدم به کیراشون اونام نازم میکردن و عربی حرف میزدن و میخندیدن و کیف میکردن منم روی پاهاشون گریه میکردم و التماس پالیسی میکردم براشون اونا شاد بودن من ولی تو یه دنیای دیگه دوس داشتم این شب تموم نشه تازه ساعت ده و نیم بود و تا صبح خدا میدونه شروین قراره چیکارا باهاش بکنن
این سکس ادامه داره دوستان این شب هنوز تموم نشده منتظر ادامه داستان باشید
|
[
"عرب",
"ترنس",
"گی"
] | 2023-09-06
| 40
| 8
| 49,901
| null | null | 0.008671
| 0
| 13,377
| 1.475521
| 0.437475
| 3.357716
| 4.954382
|
https://shahvani.com/dastan/خواهر-زن-یهویی
|
خواهر زن یهویی
|
علی
|
سلام دوستان این خاطره من برمیگرده به تابستون پارسال
من علی هستم ۲۸ سالمه.
وزنم ۸۵ کیلو قد ۱۸۰
من ۸ ساله ازدواج کردم
تقریبا با همه اعضا خانواده خانومم راحت هستم ولی نه در حدی که جلوم لخت باشن در حد دست دادن و اینا
ولی یکی از خواهر خانوم هام که یه سالی از من بزرگتره خیلی با من راحته من عاشق فوتبالم اونم همینطور بارها خونهمون اومدن و ما رفتیم خونهشون فوتبال دیدیم اوایل ازدواج من زیاد جلو من بیحجاب نبود
اما پارسال که سر بازی استقلال و پرسپولیس رفتیم خونهشون
و نشسته بودیم پای فوتبال یهو برگشت روسریشو در آورد و رو کرد به خانومم گفت تو ناراحت میشی من جلو شوهرت راحت باشم؟
که خانومم گفت نه بابا علی ما آدم بد چشمی نیست و از این حرفا
واقعا هم من نیتی نداشتم نسبت بهش
ولی اون نیتهایی داشت که خبر نداشتیم
اون روز با پیراهن نیم آستین سفید که بندهای سوتینش از زیرش معلوم بود و ممههای فک کنم ۷۵ که داشت جلو من میومد و مثل همیشه کلکل فوتبالی میکرد...
یه شلوار چسبون مشکی که پوست سفیدش تو نور برق میزد زیرش پاش بود
من به هوای چک کردن گوشی نشستم رو مبل یهویی شیطون اومد تو جلدم که چندتا عکس ازش بگیرم بعد راحت نگاه کنم
گوشی رو زدم رو دوربین میومد جلو من که به حساب حواسم نیست خم و راست میشد منم یواشکی چندتا عکس گرفتم
وقتی رفتم خونه عکساشو زوم میکردم همه جاشو میدیدم کس پفکرده
اینم بگم قد این خواهر خانومم حدود ۱۵۵ سانته و کوتاهه ولی خیلی جذاب
از اون روز حسم بهش عوض شده بود همش تو فکرم بود ازش عکسای بیشتری شکار کنم به بهونههای مختلف میومدن یا ما میرفتیم عکسای زیادی میگرفتم ازش...
اما بعد چند وقت نخ دادنش شروع شد یه روز سرکار بودم زنگ زد که علی شوهرم نیست رفته خونه باباش میشه از خیابون سر راهت واسم یکم سبزی بخری بیای ممنون میشم منم گفتم باشه
بعد کار رفتم سبزی خریدم و بردم در خونهشون در زدم اومد در حیاط
وای خدا با یه شلوارک و تاپ سفید توری...
یه جوری نشون داد که به حساب نمیخواسته من ببینم ولی خب من همه جاشو دیدم... راست شده بودم دم در
اونم فهمید یه صدایی زد که علی حواست کجاست؟؟ من به خودم اومدم گفتم هیچی ببخشید ذهنم درگیره یکم. سبزی دادم رفتم
شب پیام داد علی خیلی درگیر بودی چیزی شده میتونم کمک کنم
گفتم نه چیزی نیست درست میشه مسئلهای نبود و...
اون اصرار که بگو گفتم خب نمیشه اسام اسی سوتفاهم پیش میاد
باید حضوری باشه تا بهت بگم
گفت خب من که حرفی ندارم فردا بیا ببینم چته تو
صبح بود رفتم سر کارم گوشیم زنگ زد
دیدم خواهر خانومه... جواب دادم
علی دوست داشتی یه چندتا نون واسمون بخر بیا تا شوهرم بیاد یه دو ساعت وقت داریم باهم حرف بزنیم...
منم که همش تصویر اون روز تو ذهنم بود و استرس عجیبی داشتم از خدا خواسته گفتم باشه الان میام
رفتم نون گرفتم و رفتم سمت خونهشون
در زدم با همون تیپ اون روز ولی بدون سوتین اومد دم در درو باز کرد
چشم افتاد رو ممههای گردش نوک قهوهای خیلی قشنگ بود
سلام کردیمو رفتم تو نشسته بودیم تو حال یه چایی اورد و نشست کنارم گفت خب حالا بگو ببینم چته تو؟
چرا چند وقته تو فکری؟ بگو ببینم میشه کمکی کرد یا نه؟
منم که میخواستم باهاش حرف بزنم چشم میرفت تو لباسش و ممههاشو میدیدم یا پاهای سفیدشو میدیدم حشریت بر بشریتم داشت غلبه میکرد...
بهش گفتم راستشو بخوای چند وقته حسم بهت عوض شده میدونم حسمم اشتباهه ولی بدجور ذهنم درگیرت شده
گفت یعنی چی؟ تو زن داری منم شوهر دارم.
گفتم اوایل اینجوری نبود ولی از اون روزی که لباس راحتی میپوشی یه جوری شدم گفت چه جوری و گیر دادن هاشو بیشتر کرد که حرف دلمو بزنم
گفتم: راستش چشمو اون ممههات گرفته.
گفت: فقط همین؟ گفتم آره خب. فهمیدم خودشم بدجور میخواسته روش نمیشده
گفت اگه فقط ممه باشه من مشکلی ندارم اجازه میدم ببینیشون
گفتم جدی؟ گفت اره منو تو که مشکلی نداریم.
جاتون خالی ممهها شو درآورد از زیر تاپ توری داشتم نگاه میکردم کیرم داشت میترکید تو شلوارم اونم چشماش رو کیرم بود
گفت خب تو دیدی منم چند وقته میخوام ببینم مال تورو
منم زیپ شلوارمو باز کردم کیرم داشت میترکید از شورتم درآوردم حدود ۱۳ سانتی میشه زیادم کلفت نیست.
تا دید راستم گفت نه مثل اینکه از ممه بیشتره حست.
دستشو گذاشت رو کیرم شروع کرد مالیدن حس خوبی داشت
یواش خم شد گذاشت دهنش و شروع کرد ساک زدن منم استرس داشتم هی کیرم کوچیک بزرگ میشد
دستمو گذاشتم پشتش یکم کمرشو مالیدم شلوارکشو با پاهام دادم پایین شورتشم با پام دادم پایین اون کس پفکی رو با شست پام میمالیدم حسابی خیس بود
گفت دیدی گفتم از ممه بیشتره نفهمیدیم چی شد
اومد بالا نشست رو منو کیرمرو گذاشت جلو سوراخ کسش یواشیواش کرد تو کسش.
بالا پایین میکرد خیلی محکم و سفت کرده بود خودشو کسش و بالا پایین میکرد رو کیرم آب سفید کسش کنار کیرم معلوم بود ممههاشو گذاشت دهنم میگفت نوک دوتاشو بخور
منم میخوردم گاز میگرفتم اونم رو کیرم بالا پایین میکرد
بعد دو سه دقیقه یهو گفت محکم گاز بگیر سر سینهمو منم انجام دادم
بیحال شد روم گفت دیگه نمیتونم خودت کارتو تموم کن. شروع کردم همون حالت دنبه هاشو میمالیدم و تو کسش تلمبه میزدم
گفتم برگرد بیام پشتت
چرخید حالا داشتم قشنگ کوس و کون سفیدشو میدیدم که کلی تو کفش بودم
سر کیرمرو گذاشتم جلو کسش کردم توش گفت میسوزه زود باش آبترو بیار
شروع کردم تلمبه زدن و شستمو خیس کردم گذاشتم در کونش انگشتم تو کونش بود تلمبه میزدم تو کوسش حس خیلی خوبی بود ابم داشت میومد بهش گفتم ابم داره میاد گفت بزار بچرخم بریز رو سینههام
گفتم باشه تلمبه هامو بیشتر کردم چند ثانیه طول کشید گفتم بچرخ چرخید دراز کشیده بود ریختم آبمرولای سینههاش شدتش زیاد بود تا رو فکش و لبش ریخته شد.
کنارش دراز کشیدم بغلش کردم تشکر کردم گفت بازم ممه خواستی بگو...
کل سکس ما ۱۰ دقیقه بود ولی خیلی لذتبخش بود
از پارسال تا الان حدود ۳ بار تونستیم سکس کنیم.
لطفا فحش ندین
و نگین خیانت کردین و اینا
بعضی وقتها پیش میاد کسایی که زن دارن میفهمن خواهر زن هم میشه باهاش سکس داشت.
|
[
"سکس یهویی",
"خواهرزن"
] | 2023-09-28
| 53
| 19
| 180,001
| null | null | 0.017978
| 0
| 5,096
| 1.415698
| 0.42155
| 3.49676
| 4.950356
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-چه-ربطی-به-جبر-داره
|
سکس چه ربطی به جبر داره؟
|
مدوزا
|
استاد، ناهید رو که بر و رویی داره و خوشگل کلاس به حساب میاد بلند کرد و ازش پرسید: اگه یه مرد، فرضا «من، به یه دختر، فرضا» تو، تجاوز کنه آیا این تجاوز جزئی از سرنوشت توئه یا اینکه من از اختیارم استفاده کردم؟
روشش این بود که بچهها رو تکتک درگیر بحث کنه. از هرکس ناجورترین سوالی رو که میتونست میپرسید تا بیشترین کشمکش ذهنی رو ایجاد کنه. بیپروا بود و دهنش چاک و بستی نداشت. چیزایی میپرسید که آدم شوکه میشد. همه رو با هیجان درگیر مسئله میکرد. علت جاذبه کلاسش همین بود.
هنوز ناهید از مخمصهء تجاوز و ربطش به سرنوشت خلاص نشده از پسری که تو عالم خودش غرق بود پرسید: اگه فرضا " تو و بغل دستیت به توافق برسین با هم بخوابین آیا هر دوی شما از آزادی تون استفاده کردین یا فقط حکم تقدیر اجرا شده؟
همهء بچهها با اشتیاق سر کلاس حاضر شده بودن تا بفهمن بالاخره توی این دنیا چهکاره ان: بازیچهء سرنوشتی از پیش تعیینشده که امکان تغییرش نیست، یا نه، این حرفها کشکه و آدم میتونه از گزینههای مختلفی که موقع تصمیمگیری داره یکی رو انتخاب کنه.
اصلا «فکر نمیکردم نفر بعدی خود من باشم که دل و روده ش بیرون میریزه. بیمقدمه رو به من گفت: هی خانم، فرض کنیم تو مردی باشی که ظاهر زنونه داری ولی من میدونم اون زیر چه خبره. در ضمن میدونم که مثلا» دو دقیقه قبل میخواستی جای اون متجاوز یعنی من باشی ولی بعد فکر کردی سکس توافقی بیشتر مزه میده. حالا بگو این خیالات کار تستوسترون و آدرنالینه یا ذهن تو سرخود رویا پردازی کرده؟
یاد گرفته بودم باید کوتاه جواب داد. جواب طولانی احتمال خطا رو بیشتر میکنه و آدم بدتر گیر میافته. گفتم: «نقش هورمونا رو که نمیشه انکار کرد، حضور محرکی مثل ناهید هم همین طور. پس فکر و خیالاتی که گفتید اجتناب ناپذیره.»
فکر کردم از دستش خلاص شدم که ضربهء جانانهای حوالهام شد: یعنی تو میگی تجاوز فرضا «من به همکلاسی تو و اینکه اون دختر و دوست پسرش توافقی برن تو رختخواب و اینکه یکی دیگه این وسط همخوابگی رو فقط تخیل فرموده از نظر سرکارعالی هیچ فرقی نداره؟ همه اسیر جبریم، دست خودمون نیست پس مسئولیتی در قبال کاری که کردیم نداریم؟ یعنی متجاوز، مداراگر و کسی که اصلا» کاری نکرده به طور مساوی بیتقصیر و غیرقابل سرزنش اند؟ تکلیف جرم یا گناه چی میشه؟
در سکوتی سنگین نگاهش رو تکتک بچهها مکث کرد تا هرکدوم فکر کنن الان جوآبشرو از اون میپرسه. بعد سر جاش نشست: نفر وسط ردیف دوم، بنال ببینیم؟
همه به ردیف دوم که چهار صندلی بیشتر نداشت چشم دوختیم. دو نفری که وسط نشسته بودن به هم نگاه کردن و بالاخره اونی که نزدیکتر به استاد بود بلند شد: به نظرم...
استاد: نمیخواد نظر بدی، فقط بگو اونجایی که تمرگیدی طبق کدوم منطق وسط ردیفه؟ اصلا " میدونی وسط یعنی چی؟
پسره با یه ببخشید نشست و کنار دستیش ناخوداگاه بلند شد.
همه زدیم زیر خنده. طرف فهمید چه گافی کرده و سرخ مثل لبو نشست.
استاد: مرادی، بگو تو جمجمه ت غیر گچ چیه؟ تو کله شماها چیه که نمیتونین مسئله به این سادگی رو حل کنین؟ لابد ادعای تغییر دنیا رو هم دارین؟
مرادی که بلند شد تازه فهمیدیم منظورش نفر وسط ردیف دوم از آخر بوده.
درس دادنش اینجوری بود. به جای اینکه حرفای تو کتابها رو تکرار کنه اونا رو تو یه نمایش میخکوب کننده اجرا میکرد. فکر کردن یاد میداد و نه حفظ کردن چیزایی که هرکسی خودش میتونست بره بخونه. بددهن بود ولی همه بهش احترام میذاشتن. حتا رئیس دانشکده هم جرئت نمیکرد چیزی بهش بگه چون میترسید گل سرسبدش بذاره بره و دانشکده از رونق بیفته.
جلسه قبل یه مشت سوال داده بود که جوابشون رو باید مینوشتیم: یک دیونه و یه عاقل، یه ورزشکار بیسواد و یه مفلوج مثل پروفسور هاوکینک، یه روسپی، یه تارک دنیا... کدوم بیشتر اسیر جبرن و کدوم اختیار بیشتری دارن. علم و ثروت آزادی رو کمتر میکنه یا بیشتر؟ یه هفته با این سوالها تو سر و کله خودمون زدیم ولی به جوابامون اصلا " نگاه نکرد.
کلاس که تموم شد به من گفت: تو، برای جلسه بعد با جواب سوالهایی که پرسیدم کنفرانس میدی.
بله استاد، میشه احیانا " اگه ابهامی داشتم ازتون مشورت بگیرم؟
تو چشمام خیره شد. همیشه موقع حرف زدن تو چشم آدم خیره میشد. حس میکردی داره فیهاخالدون فکرت رو میخونه: باشه، فقط یه سوال.
اه، پشیمون شدم از سوال. عمرا " ازش چیزی بپرسم. همون لحظه به تمام سلولهای خاکستری مغزم دستور آمادهباش دادم. شب شد و تو رختخواب هنوز درگیر چه کنم و از کجا شروع کنم بودم که خوابم برد.
خواب عجیبی دیدم: یه جایی مثل اتاقخواب. ناهید هم اونجا بود. با دیدن من لبخندی زد و سرگرم استریپ تیز شد و همون لباس خواب مختصری که تنش بود رو در آورد. اندامش حرف نداشت. بعد از اینکه لخت شد به من اشاره کرد لباسامو در بیارم. منم انگار دارم کاری عادی مثل شونه کردن مو انجام میدم با خونسردی لخت شدم. از کمر به پائین مرد شده بودم و هردوی ما از وجود آلت مردونه بین پاهای من خوشحال بودیم. ظاهرا «بالاتنهء زنونه و پایین تنهء مردونهء من چیز مطلوبی بود. با اشتیاق سرگرم عشقبازی شدیم. فضا خودمونی و خوشایند بود اما وسط کار سر و کلهء مردی غریبه پیدا شد. از حضورش تعجب نکردیم. خیلی خونسرد اشاره کرد به کارمون ادامه بدیم. به عشقبازی ادامه دادیم تا اینکه اونم کاملا» لخت شد. از پشت به ناهید چسبید، دو دستش رو به من قلاب کرد و به طرف خودش کشید. ناهید که بین ما قرار داشت ناگهان غیب شد.
من که دیگه دوجنسه نبودم و اون مرد ناشناس افتادیم تو بغل هم. به محض تماس بدنی با مردی که مثل خودم لخت مادرزاد بود از خواب پریدم. با تردید دستی به بالاتنه و پائینتنهام کشیدم تا مطمئن شم خواب نیستم و هویت جنسیم عوض نشده. همه چی سر جاش بود به علاوهء لکهای خیس جلوی شورت که وجود رضایت جنسی رو تو خواب تائید میکرد. سعی کردم از جزئیات چهرهء مرد چیزی یادم بیاد. ولی فضای خواب نیمه تاریک بود و اون مرد هم عینکی تیره به چشمش بود. هویت مرد، برعکس من و ناهید، نامعلوم بود.
دیگه خوابم نبرد. سوالهایی که باید جوابشون رو مینوشتم جلوی چشمم رژه میرفتن. تجاوز، سکس توافقی، مسئولیت اخلاقی، نتایج باور به جبر یا اختیار... فعلا " اینا برام اهمیت نداشتن. برام این سوال اهمیت داشت که چرا خواب سکس دیده بودم. نمیتونستم بفهمم که این نشونهء نیاز من به سکس بود یا فقط واکنش ناخوداگاهم به مسئلهای که باید حل میکردم؟ اینکه اولش در پایینتنه مرد بودم به علت فرض مرد بودنم توسط استاد بود یا ترفندی بود ناخودآگاه برای کتمان میل جنسی زنونه؟ اگه میلی جنسی نبود خشتک خیس شورتم چی میگفت؟ غیب شدن ناگهانی ناهید و چسبیدن من به اون مرد معنیش چی بود؟ چرا دوباره صاحب بدن خودم شدم؟ آیا میل نهایی من به سکس با مرد اینجا آشکار میشد؟ آیا پریدن از خواب به دلیل شوک همین آشکارگی و تضادش با رفتار من در شرایط هشیاری بود؟ ناشناس موندن اون مرد به همین دلیل بود؟
هیچ مردی توی زندگی من نبود و به کسی دلبستگی عاطفی نداشتم. آیا مرد عینکی خود استاد نبود؟ اگه اینطور باشه معنیش چیه؟ نمیدونستم. فقط میدونستم خواب هرچی هم که چرت باشه از واقعیت مایه میگیره و واقعیت چیزیه مستقل از خواست من و هرکس دیگه.
اینکه آدم بازیچهء چند نانوگرم هورمونه و از قبل توی دی انای سلولهاش نقشه راهش ترسیمشده شاید واقعیت خوشایندی نباشه ولی اگه همین رو بدونی حداقل میدونی چه مرگته. مثل مریضی که میدونه با زندگی یا مرگ چقدر فاصله داره. بگذریم که معمولا " اونی که مخش بکل تعطیله خیلی راحت تره.
زد به سرم بچسبم به همین خواب و تفسیر اون رو بگیرم پایه مطلبی که باید کنفرانس میدادم. اینکه خودم کجای کارم برام از همه چی مهمتر بود و این جوری عملا " مجبور میشدم ته و توش رو در بیارم. به کسی چیزی نگفتم و سرگرم کار شدم. واسه اونایی که میخوان بدونن جنبههای فکری یا فلسفی مطلب چطور توضیح داده میشه خیلی خلاصه چند خط ته داستان زیرنویس کردم. اینجا نمیخوام به اونا بپردازم.
مطالبم رو لابلای تعریف خواب جا دادم. خوآبمروبا جزئیات کامل تشریح کردم. در مرکز بررسی، خودم قرار داشتم با واقعیتهای جنسی، جسمی و اجتماعی خودم. موضوع به عنوان واکنشی اجتنابناپذیر به نیاز جنسی مطرح میشد که تابوهای اخلاقی و اجتماعی پرتش کرده بودن به عالم خواب و ناخودآگاه. واقعیت تلخی که حتا اونجا هم نمیذاشت سکس به صورت طبیعی جلو بره. از طرف دیگه خوآبمروربط دادم به تکلیف درسی و ترس از استاد که میتونست همون مرد عینکی توی خواب باشه. بالاخره نتیجه گرفتم که با توجه به شرایط شخصی خودم و عقب موندگی جامعه چارهای جز دیدن همچین خوابی برام نبوده. با اظهار تاسف از اینکه در جامعهای زندگی میکنم که آدم تحصیلکردهاش باید توی خواب دنبال سکس باشه و تازه اونجا هم تابوها دست از سرش برندارن.
قبل از اجرای کنفرانس از ناهید عذرخواهی کردم که به علت حضور در صحنهای ناخوشایند از خوابم به اسمش اشاره میشه. همین طور از استاد که شبههء حضورش در خوابم مطرح میشه. از بچهها هم معذرت خواستم که ماجرای خوابی شخصی رو باید بشنون با تذکر اینکه خود من چه فشاری تحمل کردم تا چیزی رو که معمولا " کسی ازش حرف نمیزنه موضوع کنفرانسم بکنم. تاکید کردم انگیزهء من فقط دونستن این بوده که خودم کجای کارم. متاسفانه دونستن قیمتی داره که باید پرداخت، ندونستن البته هیچ هزینهای نداره.
در حالی سعی میکردم جلوی لرزش صدامو بگیرم کنفرانسمو شروع کردم. به جاهای سکسی که میرسیدم نمیتونستم تو چشم بچهها نگاه کنم. حس میکردم اونام سرشونو انداختن پائین. کلا «بیست دقیقه بیشتر طول نکشید. کلاس به قدری ساکت بود که صدای قلب خودمو میشنیدم. حرفام که تموم شد دیگه سر پا وایسادن برام سخت بود. اولین واکنش از استاد بود که گفت:» آفرین دختر شجاع، جامعه علمی به امثال تو نیاز داره نه یه مشت کله گچی بی جربزه. " و بعد کلاس با کف و هورا منفجر شد. هیجان تشویق لحظاتی گیج و مستم کرد ولی خیلی زود تبدیل به حسی دوگانه شد: غرور مخلوط با حس رسوایی در حد استیپ تیز وسط کلاس.
بعد از کنفرانس معمولا " پرسش و پاسخ انجام میشد. ولی اولین دانشجوی مادرمردهای که بلند شد حرفی بزنه از استاد تودهنی خورد: بتمرگ، سوال بی سوال. تعریف و تمجید هم اگه لازم بود من کردم. مطلب به این روشنی هرکی نفهمیده بهتره خودشو معرفی کنه نزدیکترین طویله.
رو به استاد گفتم: اجازه هست منم بتمرگم؟
دوباره کلاس منفجر شد. با حس عریان بودن که غرور هم قادر به پوشوندنش نبود توی صندلی آهنی فرو رفتم شاید کمتر به چشم بیام. سرم پایین بود ولی نگاه بچهها رو احساس میکردم که از مانتو و شلوار ضخیمی که تنم بود نفوذ میکرد تا ببینه یه دختر عادی هستم یا یه دوجنسه!
دلم میخواست زودتر کلاس تموم شه و نفس راحتی بکشم. احساس دوگانه هنوز ادامه داشت. هم خوشم میاومد بهم توجه بشه هم نمیخواستم بهم اون جوری نگاه کنن. زنگ که خورد بلافاصله رفتم سراغ ناهید.
ناهید جون، واقعا «معذرت میخوام، از کاری که کردم مثل سگ پشیمونم. اصلا» نمیارزید، هم خودمو خراب کردم هم به تو لطمه زدم.
ناهید محکم بغلم کرد. گونه هامون بهم چسبید و از ورای لباسی که میخواست واقعیت زنونهء ما رو نفی کنه وجود همدیگه رو حس کردیم. حس تعلق به جنسی مشترک گرمای مطبوعی به وجودم سرازیر کرد و بهم آرامشی داد. با ناهید خیلی صمیمی نبودم ولی حس خوبی بهش داشتم. البته کمحرف بود که همه فکر میکردن خودشو میگیره.
ناهید آهسته توی گوشم گفت: عزیزم، اصلا " فکرشم نکن، افتخار میکنم که توی نوشتهات جایی داشتم، محشر کردی. پوز استاد رو هم خوب زدی. روی همه رو کم کردی. مفتی مفتی منم تو این موفقیت شریک تو شدم.
نهار با هم خوردیم و مفصل گپ زدیم. فهمیدم برخلاف تصور همه ناهید چه دختر ساده و افتاده ایه و برخلاف تصور بقیه که فکر میکردن هزارتا دوست پسر داره به شدت احساس تنهایی میکنه. میگفت: این بهم تحمیلشده. هر پسری که بهم نزدیک میشه با شک بهش نگاه میکنم و نمیذارم از یه حدی جلوتر بیاد. اونم فکر میکنه من سرم جای دیگه بنده و خود به خود فاصله میگیره. میبینی؟ چیزی که هرکس فکر میکنه چه امتیازیه میتونه برعکس عمل کنه!
با خودم فکر کردم که ما با همه ادعاهامون چقدر ظاهربینیم. واسهء خودمون خیالاتی میبافیم که بعضی وقتا درست عکس واقعیته. خود من کی باور میکردم ناهید به این خوشگلی...
گفتم: تازه مثل منی. مگه من کسی رو دارم؟ هرکی سراغم میاد هدفش فقط اینه که از یه خرخون کولی بگیره. البته شاید تقصیر خودمه، طوری رفتار کردم که انگار به درد کار دیگهای نمیخورم.
ناهید گفت: آره، تقصیر خودمونه، شرایط آدمو میندازه تو یه مسیری و ما همفکر میکنیم باید تو همون مسیر بریم. چیزی که لازم داریم اینه که از این مسیر بزنیم بیرون. تو نشون دادی که جربزه شو داری. شاید ناخوداگاه. من بیعرضه باید همین رو یاد بگیرم. امتیازهای ما تا به حال به نفع ما کار نکردن، از این به بعد باید بکنن!
در حالی که بازومو آروم وشکون میگرفت گفت: تو همه چی ت میزونه. کم و کسری نداری. یه کم به خودت برس و لباس بهتر بپوش ببین چه قیامتی بشی. یه وقت دیدی خودم تغییر جنسیت دادم افتادم دنبالت!
به خاطر وضع مشترک یا کمبودی مشترک به هم نزدیک شده بودیم. هر کدوم امیدوار بودیم به کمک اون یکی به شرایط بهتری برسیم. درس خوندنمون با هم شد. خرید لباس و خرت و پرتهای شخصی، آرایشگاه رفتن و نشستن زیر اپیلاسیون.
دور دانشکده و دانشجو جماعت رو خط کشیدیم. اونجا عملا " کاری نمیشد کرد. کافی بود به یکی راه بدی و بعدش رسوای خاص و عام بشی. همین حالاشم که هیچ خبری نبود واسمون شایعه همجنس گرایی درست کرده بودن.
تمرکزمون رو گذاشته بودیم روی مهمونی و تئاتر و گالری گردی و این چیزا. خیلی عالی بود. جستجوی سرنوشت با تفریح و گردش و سرخوشی. سالنهای تئاتر و گالریها ظاهرا " محل عرضهء انواع هنرها بود و اگه دقت میکردی خیلیهای دیگه هم مثل ما داشتن هنر جفتیابی خودشون رو به نمایش میذاشتن! ناهید به زودی کسی رو که میخواست پیدا کرد. هنرمندی که ازش خواست مدل نقاشیش بشه عاشقش شد و کارشون به نامزدی کشید.
من دنبال ازدواج نبودم. به نظرم کار مسخرهای میاومد. فکر میکردم هرچقدر با طرف جور باشی آخرش میفتی تو همون چالهای که نمیخواهی، لااقل خیلی چیزاشو نمیخوای. رفت و آمدای فامیلی ناخوسته، بچه ناخواسته، افتادن از فعالیتهایی که دوست داری. نه، من ناهید نبودم. به معشوق رمانتیک هم اعتقادی نداشتم. اونی که امروز بیدلیل میمیره برات فردا بیدلیل میمیره واسه یکی دیگه! اونوقت تو میمونی و بچهای که یادت میاندازه چه غلطی کردی.
به فکرم رسید برم خارج. تفریح و تفحص تو محیط جدید و ناشناخته، با دوستی از یه جنم دیگه برای مدتی موقت. باید جالب باشه، مگه نه؟ تنها مشکلم پول بود. خانواده همین که خرج دانشگاهم رو میداد شقالقمر بود. همهجا آگهی چسبوندم واسه تدریس زبان و ترجمه پایاننامه. حساب کردم چند ماه خرکاری و صرفهجویی مخارج سفر رو جور میکنه. هنوز چیزی نگذشته خبر به گوش استاد رسید. پیغام داد برم دفترش.
یعنی چی، مگه تدریس خصوصی و ترجمه ممنوعه؟
منتظر بودم یه ایرادی به کارم بگیره تا حسابی از خجالتش در بیام. با حالتی نگران و انگار خواهرش یا دوست دخترش مشکل اخلاقی پیدا کرده برخلاف همیشه آروم پرسید: «چی شده، افتادی دنبال دوزاری؟» بعد با نگاهی پرمعنی به سر و وضعم ادامه داد: بله، قر و فر خرج داره البته. فکر نمیکردم...
حس کردم نگاهش از چشمام منتقل شد به سینههام که با نفسم بالا و پایین میرفت و بعد پایینتنه که دیگه از استرچ و نشون دادن ابعادش ابایی نداشت. فکر کردم میخواد بگه طبیعیه که دنبال سکس یا شوهر باشم. با خودم گفتم خب، منم حقش رو میذارم کف دستش.
به سبک خودش زل زدم تو چشماش: بله، قر و فر و بیشتر از قر و فر. میخوام چندوقت برم خارج، روحم، بهتره بگیم جسمم، به چیزی احتیاج داره که این محیط و این آدما بهش نمیدن. یعنی نمیشه...
دلم میخواست پوستکندهتر بگم ولی زیپ دهنمو کشیدم. شرم و حیا در اوج عصبانیت هم مهارم رو ول نمیکرد.
چند لحظهای ساکت بود. واکنش نشون دادن به همچین حرف نامنتظرهای حتا واسه آدم حاضر جوابی مثل استاد هم آسون نبود. دوباره که توی چشمام نگاه کرد از اون نگاه خیره و گستاخ همیشگی خبری نبود. یکلحظه برق نمیرو تو چشماش دیدم. سرشو انداخت پایین، نمیخواست چشماشو ببینم. با لحنی محزون و مطیع مثل بچهای که یه خواستهء مهم رو میخواد مطرح کنه ولی غرورش اجازه نمیده گفت: اینارو منم میخوام، فکر میکنی منم باید برم خارج؟
چشمای نمناکش که دیگه نمیخواست از من قایمشون کنه به دهنم دوخته شده بود، مثل بچهای که از مامانش میخواد ببرتش شهر بازی.
خاک بر سر من احمق نفهم کنن! چطور تو این مدت بعد از کنفرانس متوجه تغییر رفتارش نسبت به خودم نشده بودم. چطور متوجه نشده بودم دیگه با من، و فقط با من ملایم و مهربون شده؟ امروز هم که رفتم تو دفترش رو صندلیش نیمخیز شد که بلند شه، بعد متوجه شد که ضایعه، سر جاش نشست. چقدر دیر دوزایم افتاد که استاد گلوش پیش شاگرد نفهمش گیر کرده. و چقدر دیر غرورم کنار رفت تا بتونم کشش خودمو به اون ببینم.
با ملایمترین و گرمترین لحنی که میتونستم گفتم: اگه شما هم روح و جسمتون به چیزی احتیاج داره که با مسافرت میتونین بهش برسین حتما " به فکر سفر باشین، شاید با یه همسفر مناسب...
این دیالوگ کوتاه با لبخندی حاکی از رضایت و آسودگی خاطر دو طرف به پایان رسید. خواب کذایی به تدریج از رازهای خودش پرده بر میداشت. مرد بیهویت اون رویا نقاب از چهره برداشته بود. اگه در جریان دوستی با ناهید و اون محفل گردیها موفق به انتخابی نشده بودم دلیلش این بوده که انتخاب قبلا انجامشده بود و من نمیدونستم. به خاطر خودخواهیم که هنوز هم رو شخصیتم سنگینی میکنه آمادگی فهمش رو نداشتم. باید صبر میکردم تا زمان کار خودشو بکنه، همون طور که برای ناهید و عاشق رمانتیکش کرد و برای همه اونای دیگهای که در این فاصله به هم رسیدند یا از هم جدا شدن. همیشه همین طوره، تصویر نهایی رو فقط وقتی تشخیص میدی که قطعههای اصلی پازل کنار هم نشسته باشن.
کائنات همون لحظهای که با مهبانگ متولد شد تکتک ذراتش طوری کنار هم قرار گرفتن که چهارده میلیارد سال بعد کنفرانس جنجالی من اجرا بشه و بعدش شاگرد و استادی که به فاصله هفت سال از هم متولد شده بودن به وجود کششی بین خودشون اعتراف کنن و بعد دست در دست در کوچه پسکوچههای آتن در همون مسیرهایی قدم بزنن که زنون، دموکریت و فیساغورس سه هزاره پیشتر قدمزنان از شگفتیهای تقدیر گفته بودن، و در همان شهری معرفت اونها رو ستایش کنن که سقراط کبیر با نوشیدن جام شوکران جاودانه شد.
در معبد پارتنون، استاد که حالا آروین من بود موهای فرشتهای کمان به دست رو نوازش میکرد که از دل سنگ بیرون آمده بود.
به من گفت: مریم، نمیدونی چقدر بهت حسودیم میشه. تو تونستی به اعماق وجودت بری و چیزهایی رو برملا کنی که کمتر کسی جرئتش رو داره. در مقایسه با تو من با همه هارت و پورتم یه بزدل به حساب میام. شاید اصلا " هارت و پورتم نقاب همین ترسه.
خودت که بهتر میدونی اونجا چه خبره، دنیای غریزهها... اصلا " رفتن نداره. خریته!
ببین، این کوپیدوی دوستداشتنی رو میگم، اینم از غریزه بیرون اومده، همون غریزهای که نر و ماده رو میکشه طرف هم، ولی دست هنرمند ازش یه فرشتهء کوچولو ساخته، تا با همون تیر و کمونی که آدما باهاش همدیگه رو میکشن عشق تولید کنه. هنرمندی که اسمش رو هم نمیدونیم از جنگ و تنازع بقا عشق بیرون کشیده.
وقتی برگشتم و بهش خیره شدم باورم نمیشد این همون استاد بداخلاق و تندخو باشه. دوباره به نظرم یه پسربچه اومد که محو غزیزترین اسباب بازیش میخواد اونو با یکی شریک بشه. یه دستمو گذاشتم رو همون دستیش که هنوز رو موهای فرفری کوپیدو بود. تیر این فرشتهء ناقلا به قلبم نشسته بود. با اون یکی دست به گردنش آویزون شدم و بوسیدمش. چقدر طول کشید نمیدونم. شاید فقط یه لحظه ولی واسه من چند هزار سال، به عمر تمدن بشری، یا چند میلیارد سال به عمر عالم هستی طول کشید.
همیشه دلم میخواست بدونم پشت این صورت اخمو که مثل ماسکهای قبایل آفریقایی حالتی جادویی داشت، کی قایم شده. حالا کشف کردم همون همبازیه که وقتی بچه بودم آرزوش رو داشتم. یه آدم سالم و مطمئن که روح بچگی رو حفظ کرده. فکر کردم آدمای واقعا " بزرگ قلب یه بچه تو سینه شون میزنه.
بهش گفتم: پسر، بدو منو بگیر!
و شروع کردیم به دویدن، با تمام قدرتی که داشتیم، در کوچه پسکوچههای آتن، با بالهای کوپیدو که سبکمون کرده بود، همهء تاریخ رو سیر کردیم. سقراط کبیر از زندونی که نگهبان درشو باز گذاشته بود بلکه فیلسوف از خر شیطون بیاد پائین و فرار کنه با نگاهش به ما خندید و جامش رو یکنفس سر کشید، دموکریت و زنون و فیثاغورس ما رو مثل دوندگان ماراتن تشویق کردن: آفرین، ادامه بدین، چیزی نمونده.
بالاخره رسیدیم به معبدی که درهاش پست سر ما بسته شد. زمان از شتاب افتاد. توی بغل هم گم شدیم. مثل شیر و شکر قاطی شدیم طوری که دیگه نمیشد از هم جدامون کرد. همون طوری که آفرودیته و هفائستوس، خدایان آب و آتش در آمیختند، همچون فوران بیپایان آتشفشانی خاموش نشدنی دردل اقیانوسی بیانتها.
این سرنوشت یا سرگذشت من بود. فکر میکنم هرچی غیر از این هم بود دوستش داشتم. حتا اگه یه دختر زشت بودم یا اصلا " دوستی نداشتم، بازم با سرنوشت قهر نمیکردم. مثل دختر بچهای که عروسکش رو دوست داره حتا اگه دست و بالش کنده شده باشه. شاید با سرنوشت نمیشه کاری کرد، شایدم میشه، درهرحال اگه دوستش داشته باشی برات یه رنگ دیگهای پیدا میکنه. تقدیر ما اینه که با این بازیها از تقدیرمون سواری بگیریم نه اینکه بهش کولی بدیم.
زیرنویس: خلاصه مطالب فلسفی کنفرانسی که اول داستان بهش اشاره شد و خواننده ممکنه بخواد بدونه: آینده نتیجه گذشته است. گذشته رو نمیتونیم عوض کنیم چون بهش دسترسی نداریم. قوانین طبیعت رو هم نمیتونیم عوض کنیم. خود ما به عنوان بخشی از طبیعت تابع همین قوانین هستیم. ذهن ما با هر اعتقادی تابع شرایط عینیه و نه برعکس. رفتار اخلاقی و یا غیر اخلاقی ما هم تابع شرایطه، درست مثل رنگ پوست که تابع ژنوم اجداده. هنوز هیچ آزمایشی نشون نداده ذهن چطور میتونه روی عمل ما تاثیر بذاره. برخلاف انتظار، آزمایش نشون داده که در مغز اول جریان الکتریکی برای مثلا " تکون دادن دست برقرار میشه و بعد از اونه که جریان الکتریکی مربوط به فکر تکون دادن دست ایجاد میشه. در تحلیل نهایی، مغز با همه پیچیدگیش چیزی جز مکمل عضلات حرکتی نیست.
|
[
"دانشجویی",
"استاد"
] | 2018-10-20
| 43
| 1
| 33,502
| null | null | 0.005158
| 0
| 18,901
| 1.693896
| 0.686837
| 2.920532
| 4.947077
|
https://shahvani.com/dastan/تختخواب-داغ-مادرزنم
|
تختخواب داغ مادرزنم
|
حمید 28
|
بالاخره ساعت هفت شد. اینو از الارم بیدارباش گوشی فهمیدم. من ولی کل شب بی خوابی کشیده بودم چون منتظر بودم همین که زنم پاشو از خونه بیرون بزاره سراغ مادرزنم برم. حس ششم میگفت مادر زنم همچنین احساسی دارد و میداند سراغش میروم. از همان روز خواستگاری در بند عشق سوزان مادرزنم افتادم اما سه سال طول کشید تا اعتمادش را جلب کردم و اولین بوسه را روی لبانش گذاشتم. یکبار هم در یک مراسم ازدواج خلوتی گیر آوردم و رسما شروع به دستمالیش کردم و حتی کیرمرو به اصرار داخل دهنش کردم اما فرصت سکس کامل مهیا نشد.
زنم بالاخره به سختی پاشد و شروع به آماده شدن کرد.
وقتی خم شد شورت بپوشد قلمبگی خوشگل کسش از بین پاهاش بیرون زد. بدن زنم برخلاف مادرش لاغر و اندامی بود ولی کسش درشت و گوشتی بود و همیشه از پشت نمای زیبایی داشت.
گوشی همسرم زنگ خورد. پدرش بود که میگفت منتظر است. وقتی در حال صحبت با پدرش بود روی تخت نشست. من هم از فرصت استفاده کردم و دستمو توی شورتش کردم و کس داغش رو چنگ زدم. زنم همانطور که با پدرش حرف میزد پاهاشو باز کرد که دستم راحتتر در شورتش بچرخد.
بالاخره مانتویش رو پوشید و از در بیرون رفت. از پنجره سرک کشیدم پدر زنم وسط حیاط ماشین را روشن کرده بود و منتظر بود. برف دیشب تا کمرکش دیوار بالا آمده بود و حوض کوچک وسط حیاط را پوشیده بود. خانمم امتحان استخدامی معلمی داشت و پدرزنم که خودش فرهنگی بازنشسته بود اونو به آزمون میبرد تا احیانا اگر مراقبین آشنا از کار درآمدند سفارشش را بکند تا هوایش را داشته باشند.
خونه دو طبقه بود و من وزنم در طبقه بالایی سکونت داشتیم و پدر و مادرش طبقه پایین بودند. کتم را پوشیدم و به حیاط رفتم. کلید را انداختم و وارد منزل پدرزنم شدم. کتم را در راهرو آویران کردم و یکراست به اتاقخواب رفتم.
مادرزنم خودشو زیر پتو مچاله کرده بود و به ورودم عکس العملی نشان نداد. بدون مقدمه پتو رو کنار زدم و کنارش دراز کشیدم. از گرمای زیر پتو کیرم سیخ شد. وقتی واکنشی ندیدم از پشت بغلش کردم و کیرمرو بین پاهاش گذاشتم. اینجا بود که چشاشو باز کرد و معترض شد که دیوانه شدی؟ اگر شوهرمبرگرده چه خاکی توی سرم کنم؟ این نشانه خوبی بود که به بغل کردنش اعتراضی نداشت و تنها نگران آمدن شوهرش بود. کنترل تلویزیون کنار تخت بود. دست کشیدم گرفتمش و تلویزیون اتاقخواب رو روشن کردم و تصویر دوربینهای مداربسته روی صفحه نقش بست. بوسیدمش و گفتم حالا اگر کسی بیاد زودتر خبردار میشیم. تظاهر کرد که میخواهد از آغوشم جدا بشه ولی محکمتر بغلش کردم و موهاشو غرق بوسه کردم. در آن صبح سرد زمستانی هیچچیز لذتبخشتر از بودن در بستر زنی چنین زیبا و داغ نبود.
خرمن موهای سیاهش روی شانههای سفید و درخشانش افتاد بود و پوست بی نقصش مثل جواهر میدرخشید.
دو سینه درشت و برجستهاش در زندان تاپی صورتی و نازک بودند.
دستمو از روی تاپ به سینهاش رسوندم و یکی از ممههاشو بدست گرفتم. دستمو از بدنش جدا کرد و گفت مگه من جندهام یکی تون میره اون یکی میاد پشتم؟
بوسیدمش و گفتم تو زن خوشگل هر دوی ما هستی وقتی اون یکی نباشه خودم میشم شوهرت و ازت مراقبت میکنم.
صورت زیباشو غرق بوسه کردم و دم گوشش جملات عاشقانه میگفتم. همزمان با کار کردن روی مخش دستمو دوباره روی سینهاش گذاشتم و کارکردن روی بدنش را از سر گرفتم. زیر لب غرغر میکرد و اعتراض میکرد اما بدنش تسلیمشده بود و محکم و بیوقفه سینههاشو چنگ میزدم. نوازش سینه کلید تصاحب بدن زن است و من تمام مهارت و تمرکزم را روی دستمالی سینههای بزرگش گذاشته بودم. بالاخره حس گرفت و بدنشگر گرفت و گرمای سوزان تنش همه وجودم را در برگرفت. قطرات ریز عرق روی پوست سفیدش نشست و نفس هایش بلند و شهوتی شد. دستمو پایین بردم و بعد از نوازش شکمش بین پاهاش گذاشتم. پاهاشو باز کرد و دستم به بهشتش رسید. کسشرو بدست آوردم و فشار دادم. از پشت هم کیرمرو محکمتر به کونش میکوبیدم. اولین ناله بلندش در اتاق طنین انداخت و همه وجودم را آتش زد. دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. پتو رو از تخت پایین انداختم. شلوار آبیش کشی بود و دستم راحت داخل بدنش شد. چوچوله کسش را گرفتم و نرم و آروم شروع به ماساژ دادنش کردم. چشماشو بسته بود و از شدت لذت به خودش میپیچید. حالا که غرق شهوت شده بود وقتش بود تنها یکی شوند. شلوارش را پایین دادم و از پاش بیرون آوردم. شلوار خودم رو هم پایین کشیدم و کیرمرو بین پاهای چاق و سفیدش گذاشتم. پاهای تپلش از تمیزی برق میزدند. تاپش رو درآوردم و کاملا برهنش کردم. بغلش کردم و کیرمرو تو چاک کونش گذاشتم. یهو بدنشو سفت کرد و خواست خودشو جدا کند و گفت چکار میکنی داخلش نکنی همینجوری آبترو بیار. گفتم باشه قربونت برم فقط لاپایی میزنم. دوباره شل و تسلیم شد. کیرمرو از چاک کونش حرکت میدادم و کلاهکشو روی کسش میکشیدم.
سینهشو دوباره گرفتم و بوسیدنش را از سرگرفتم. نالههای شهوانیش را از سرگرفت و قطرات عرق بر بدنش نمایان شد. کونشرو قمبل کرد و پاهاشو باز کرد. متوجه مایع منی شدم که از کسش بیرون زده بود. گفتم دیشب با اون یکی شوهرت سکس داشتی عزیزم؟ خندید و گفت مسائل محرمانه به تو چه؟ گفتم راستشو بگو کی سکس کردین گل خوشگلم؟
گفت چند دقیقه قبل از رفتنش بهش دادم و باز خندید.
پس چند دقیقهای از سکسشون نگذشته بود و دوباره به این سرعت آماده دخول شده بود. بوسیدمش و گفتم دیدی حق با من بود زنی مثل تو که اینقد زیبا و داغه یک شوهر براش کمه. باز خندید و گفت از اون یکی چه خیری دیدم تا از تو ببینم. گفتم امتحانش رایگانه تا معلومبشه کدوم یکی شوهرت بهتره. با دست انتهای کیرم رو گرفتم و کلاهکش را روی سوراخ کسش گذاشتم و با یک فشار تا نیمه توی کسش کردم. جیغی از سر لذت کشید که توی همه خونه پیچید. کسش داغ و سوزناک و پر از آب شوهرش بود. نفسش که جااومد شروع کرد به غرزدن که درش بیار و قرار نبود اینکار رو بکنیم. محکم بغلش کرده بودم و کیرمرو تا نیمه توی کسش نگه داشته بودم. نوک پستانش رو گرفتم و محکم فشارش دادم. نالههای شهوتیش را از سر گرفت و پاهایش سست شد. کیرمرو از کسش بیرون کشیدم. مایع لزج شوهرش کیرمرو پوشونده بود. خودمو تنظیم کردم. اینبار تا ته کردم توی کسش و شروع به تلمبه زدن کردم. هربار که کیرمرو محکم توی کسش میکوبیدم صدای کس خیسش توی اتاق میپیچید و جیغهای شهوانیش اتاق رو برداشته بود. من هم هر لحظه سرعت سکس رو بیشتر میکردم و شدت تلمبهها رو بیشتر میکردم. از خود بیخود شده بود و از شدت شهوت فریاد میکشید و من هم بیرحمانه توی کسش تلمبه میزدم و لرزش کون نرمش بیشتر تحریکم میکرد. میخواستم خودمو بهش اثبات کنم و بدون وقفه و بشدت کیرمرو توی کسش میکوبیدم. دستمو محکم فشار داد فهمیدم احتیاج به استراحت و نفس تازه کردن دارد ولی کیرمرو از کسش خارج نکردم و تلمبه هایم را شدیدتر کردم. با تلمبههای شدید و بیوقفهام در مدت کوتاهی به اوج لذت رسید. جیغ بلندی کشید و بدنش لرزید من هم طاقت نیاوردم و به نهایت رسیدم و کیرمرو با نهایت توان به انتهای کسش کوبیدم و آبمروداخلش ریختم. حالا آب هر سه تامون توی کسش بود. بدن هر دومون غرق عرق شده بود و نفسنفس میزدیم. سکوت حکمفرما بود و واکنشی نداشت. بالاخره تکانی به خودش داد و خواست از آغوشم جدا شود. دستهامو باز کردم و راحتش گذاشتم. بطرف سرویس بهداشتی حرکت کرد و کون خوش فرمش شروع به دلبری کردن کرد. دم در یهو برگشت و اومد نزدیک تخت. چند ثانیه توی چشمهام خیره شد. صورتشو جلو آورد و بوسه ریزی روی پیشونیم گذاشت.
|
[
"مادرزن"
] | 2023-03-03
| 66
| 10
| 313,501
| null | null | 0.009448
| 0
| 6,304
| 1.683265
| 0.578131
| 2.937921
| 4.945299
|
https://shahvani.com/dastan/بلاخره-زیرش-خوابیدم-
|
بلاخره زیرش خوابیدم
|
شیرین
|
هفتم اردبیهشت ۹۹ بدترین روز زندگیم بود وقتی از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که باید برای یه سری کارها حضوری بیای بیمارستان و چند تا فرم رو امضا کنی
تعجب کردم چون تا ساعت ۹ صبح اونجا بودم و خبری از فرم و امضا نبود... کمی ترسیدم چند روزی میشد که حال سهراب خوب نبود و کرونا همهی ریه ش رو درگیر کرده بود و دکتر بهم اخطار داده بود که سطح اکسیژن خونش خیلی پایینه
ترسم و حدسم، درست بود
سهراب برای همیشه از پیشمون رفت...
خانواده ش اصرار داشتن که تو زادگاهش خاکسپاری انجام بشه و منم مخالفتی نکردم چون برای حاج رضا پدر سهراب خیلی احترام قائلم
مرد شریفیه و بعد از ۱۵ سال که از مرگ زنش میگذره هنوز نتونسته قبول کنه و کسی رو جایگزین عشق زندگیش کنه
بعد از چهلم منو کنار کشید و گفت دخترم تو هنوز جوون و زیبایی از حالا به بعد آزادی و میتونی اگه خواستی ازدواج کنی منم همه جوره هر مشکلی که داشتی حمایتت میکنم
ماشین و خونه تون به نام خودت میشه و حقوق سهراب هم خودت بگیر
من شیرین ۳۸ ساله نزدیک دو سال پیش زندگی مشترک ۶ ساله م با سهراب تموم و شد و وارد دورهی جدیدی از زندگیم شدم
سهراب کارمند بانک بود و پشت باجه مینشست یه ۲۰۶ نوک مدادی و یه خونهی ۷۰ متری رو توی یه محلهی معمولی تو غرب تهران برام گذاشت و حقوقش ۵ تومن بود که کفاف زندگیم رو میداد
بعد از افسردگی چند ماهه و صحبتهای خواهرم نسرین که چند وقتی بخاطر اینکه تنها نمونم پیشم مونده بود تصمیم گرفتم کمکم با شرایط کنار بیام و به زندگی عادی برگردم
مادرم بعد از چند ماه چند تا پیشنهاد ازدواج از فامیل و آشنا برام آورده بود که با برخورد تند من باعث شد کلا پروندهی ازدواج مختومه اعلام بشه
تصمیم گرفتم برم سر کار اوایل مهر ۹۹ بود که یه آگهی توی سایتهای کاریابی دیدم مربوط به یه کار پارهوقت توی یه شرکت کامپیوتری و از اونجایی که لیسانس نرمافزار داشتم و کمی سابقهی کار (قبل از آشنایی با سهراب داشتم) تصمیم گرفتم زنگ بزنم و شرایطش رو بپرسم
_الو بفرمایید
+سلام برای آگهی تون پیام میدم خواستم حقوق و ساعت کاری رو بپرسم
_شما سابقهی برنامه نویسی دارین؟
+بله لیسانس نرمافزار دارم
_ببینین خانوم کار ما طراحی سایت و فروشگاه هستش باید برنامه نویسی تحت وب بلد باشین
+درسته اما من کمی فراموش کردم میدونین خیلی وقته که کار نکردم و شاید از آخرین کارم بیشتر از ۵ سال گذشته باشه
_اشکالی نداره اگر پایه و بیس کار رو بلد باشین کمکم اینجا راه میفتین، ساعت کاری از ۸ صبح تا ۲ بعد از ظهر و حقوق هم از ماه اول ۳ تومن شروع میشه و بعد از دو ماه آزمایشی قابل افزایشه... اگر دوس دارین محیط کاری رو ببینین من آدرس رو براتون اسام اس میکنم
+بله لطف میکنید خدا نگهدار
_خداحافظ
فردا ساعتهای ۱۰ صبح بود که وارد شرکت شدم ۳ تا آقا و ۲ تا خانوم مشغول بودن و هرکدوم پشت لب تاب یا کامپیوترهای خودشون داشتن کار میکردن
ازشون خواستم مدیر اونجا رو بهم معرفی کنن که همه سرشون به سمت یه خانوم تقریبا همسن و سال خودم چرخید و گفتن خانم مجیدی اینجا رئیس هستن و منم سلام کردم و جریان آگهی رو گفتم و گفتم دیروز با یه آقایی صحبت کردم و شرایط رو توضیح دادن
خانم مجیدی خیلی آروم و با لحن ملایمی گفت درسته با آقای جمشیدی و (اشاره کرد به پسر کچل و چاقی که کمی اونطرف بود) صحبت کردین
بعد از یه سری سوالات عمومی و تخصصی با مشغول شدن من موافقت کردیم و خانم مجیدی منو به بچههای شرکت و همکارهای جدیدم معرفی کرد
بعلاوهی خودش و جمشیدی یه دختر ۲۵ ساله یه آقای ۳۰ ساله وی پسر ۲۲ ساله هم توی شرکت مشغول بودن که هر کدوم متخصص و مسئول کاری بودن یکی کارای گرافیکی و طراحی قالب یکی برنامه نویسی یا تولید محتوا رو انجام میدادن
قرار بود من با گروه برنامهنویسها کار کنم و کمکم راه بیفتم و بتونم توی پروژهها کمک حالشون باشم
یه صندلی ثابت برام گذاشتن کنار جوانترین عضو شرکت یعنی هومن تا اصول و مبانی کاری شرکت رو بهم توضیح بده و برام نقشهی راه رو بگه
هومن تازه چند ماه بود ک لیسانس گرفته بود اما بخاطر علاقهی زیادش به برنامه نویسی ۲ سال بود توی شرکت مشغول به کار بود و از قدیمیهای شرکت محسوب میشد قیافهی بامزه و موهای فر که موقع تابیدن خورشید توی اتاق یه موج بور و قرمز توی موهاش معلوم بود قدش تقریبا ۱۸۰ بود و خیلی آروم و با دقت همه چیو بهم توضیح میداد و گاهی بین حرف هاش مزه هم میپروند اما اصلا به روی خودم نمیاوردم تا همین اول کار میخ خودم رو خوب بکوبم و اجازهی لوده بازی به کسی ندم
بالاخره یه زن تنها باید یاد بگیره از خودش مراقبت کنه
کار من به صورت رسمی شروع شد و یه میز کنار میز هومن برای من جا دادن و سیستم تقریبا خوبی رو برام جمع و جور کردن تا کارمو به صورت رسمی شروع کنم
همه چی خوب پیش میرفت و با گذشت یه هفته تقریبا با همهی بچهها آشنایی کاملی داشتم در کل آدمهای بی حاشیه و مثبتی بودن حتی موقع اذان چند تاشون میرفتن تو اتاق و نوبتی نماز میخوندن بجز من و هومن و عسل
هومن بخاطر نزدیکی حیطهی کاری و فیزیکی که میز هامون کنار هم و با فاصلهی کم بودن بیشتر باهام حرف میزد و گاهی اگر سوالی پیش میومد ازش میپرسیدم
بخاطر متاهل بودن و بچه داشتن خانم مجیدی ساعت کاری دفتر تا ساعت ۲ و اداری بود اما اگر کسی میخواست میتونست تا ۵ و ۶ هم بمونه و کاراشو انجام بده یا میتونست بره خونه انجام بده
یکماهی گذشته بود و من یه روز تصمیم گرفتم ۲ ساعت بیشتر بمونم و کارمو تموم کنم میدونستم که هومن و گاهی هم آقای جمشیدی بعد از ظهر هم میمونن و کار هاشون رو انجام میدن و مشکلی نبود اگر میخواستم بمونم
اون روز همه رفتن هومن هم طبق معمول برای نهار میرفت پایین که ساندویچ بخوره و برگرده سر کارش
وقتی برگشت من پشت سیستم داشتم کارام رو میکردم گفت
_عه خانوم مرادی شما نرفتی هنوز
+نه کمی کار داشتم گفتم بمونم انجامش بدم
_خب خوب کاری کردین نهار خوردین؟
+نه دیگه میرم خونه میخورم
_تعارف نکنینا اگه گرسنه هستین میرم میگیرم از پایین
+واقعا گرسنه م نبود اما الان احساس میکنم کمی گرسنه م
هومن از جاش پرید و گفت فقط صبر کنین الان یه چیزی میارم که انگشتاتون هم باهاش بخورین
تا اومدم دوباره تعارف تیکه پاره کنم درو بست و رفت
ولی اشکالی نداره واقعا نمیتونم دو ساعت دیر شدن نهار رو تحمل کنم تازه شاید تا من برسم خونه بشه ۳ ساعت
چند دیقه از رفتن هومن میگذشت که اومد با یه ساندویچ و نوشابه
گفت بیا خانوم مرادی برات بندری گرفتم بخور نوش جون
تشکری کردم و کمی به سمت دیوار برگشتم و شروع کردم به خوردن
واقعا خوشمزه بود یا من خیلی گرسنه م بود یا هر دو گزینه
بعد از خوردن ساندویچ ازش خواستم شماره بده تا براش هزینهی ساندویچ رو بزنم به کارتش که از اون انکار و از من اصرار
تا اینکه گفت اگه بازم خواستین بعد از ظهر بمونین نهار بعدی رو مهمون شما
منم قبول کردم و چسبیدم به کارم
و این شروع یه برگ جدیدی از زندگی من شد
هر روز یا حد اقل اکثر روزها حتی اگه کاری نداشتم به بهونه آب نهار میموندم تا از تنهایی توی خونه فرار کرده باشم...
کمکم بین حرف هامون توی زندگی خصوصی هم دیگه هم خیلی نا محسوس سرک میکشیدیم
من از تعریف هاش یه شناخت نسبی از خانوادهای ک توش بزرگشده پیدا کرده بودم و اونم فهمیده بود که من شوهرم فوتشده و چه شرایطی دارم
هومن برای من یه عروسک یا یه اسباببازی واسهی فرار از تنهایی خونه و سر رفتن حوصله بود
اما من برای اون شاید همچین چیزی نبودم
۱۴ سال اختلاف سنی هم باعث نمیشه که غدد جنسی و شاخکهای شهوترانی حرکت نداشته باشن
کمکم مسائل خصوصیتری از زندگیمون رو برای هم بازگو میکردیم و وقتی هم از شرکت میزدیم بیرون گاهی در مورد چیزای مختلف به هم پیام میدادیم من با ماشینی که از شوهرم برام مونده بود رفت و آمد میکردم و هومن هم یه موتور داشت که باهاش میومد شرکت
چند وقتی بود احساس میکردم وقتی تنهاییم موقع تبادل کاغذ و خودکار برخورد بین دستامون زیادتر شده شایدم توهم زده بودم اما وقتی به یه بهونهای دستشو روی تکیهگاه صندلی چرخ دارم میزاشت و چند تا انگشتش رو روی شونه م حس میکردم مطمئن میشدم که یه چیزی این وسط هست
اما به قدری نامحسوس این کار رو میکرد که نمیشد واکنش نشون داد
نمیدونم یه حسی رو درونم بیدار کرده بود که ماهها بود ازش خبری نبود انگاری خودمم ته دلم از برخورد دست هامون یا نوازش شونه هام ناراحت نبودم انگار که بهش نیاز داشتم... نیاز داشتم به شونههای یه مرد،،، به یه بغل سفت اما نه اینجا نه با این جوجه که وقتی به دنیا اومده من وقت شوهرم بوده
تصمیم گرفتم که دیگه عصرها توی شرکت نباشم و حریم خودم رو حفظ کنم
چند روزی ادامه ش دادم اما وقتی بهش فکر میکردم یه چیزی توی یه جای ناشناخته از مغزم میگفت داری از چی فرار میکنی شیرین... از خودت از احساست
تصمیم گرفتم کمی جلوتر برم ببینم این ماجراجویی میتونه چی برام داشته باشه
هومن پسر بدی نبود محال بود منو اذیت کنه یا کاری کنه که باعث ناراحتی و دلخوری و بیاحترامی به من بشه
فردا عصر رو موندم شرکت
هومن با لبخندی ازم استقبال کرد و گفت خانم مرادی چند روزی نبودی عصرها
_آره یکم خونه کار داشتم
+حوصله ت سر نمیره خونه تنهایی؟
_چرا اما خب خواهرم خیلی اوقات میاد پیشم یا من میرم خونهی مادرم
+خدا براتون نگه داره واقعا خانواده خیلی خوبه فکرشو کنین اگه نبودن چقدر سخت بود
_ممنونم آقا هومن آره واقعا خانواده مهمترین چیزه
+ببخشیدها بی ادبیه اما شما که جوان و زیبایی چرا ازدواج نمیکنی؟
_نه فکر نمیکنم هنوز بتونم بهش فکر کنم حتی سالگرد اون مرحوم هم نیومده
+خدابیامرزتش اما این حرفا مال قدیما بود خانم مرادی ببخشیدها اما از کجا معلوم آدم خودش فردا زنده باشه که بخواد به این چیزا اهمیت بده
بنظر من هر روز یه ژتون تاریخ داره که اگر ازش استفاده نکنی میسوزه و باید بندازیش دور
نمیشه جمعش کرد یهو ازش استفاده کرد
هر روز فقط یکی
حرفاش اصلا به سن و سالش نمیخورد ولی راست میگفت توی کلماتش غرقشده بودم که گذاشتن دستش روی دستم که روی موس بود مثل آب یخ بود که بریزن سر کسی که خوابیده
نمیدونستم باید چیکار کنم به صورت غریزی دستمو مشت کردم اما هنوز دستش روی دستم بود و تو صورتم لبخند زده بود یهو دستمو برداشت و بین دو تا دستش قرار داد کامل به سمتم برگشت و تو چشمام خیره شد و گفت خوش باش کسی چه میدونه فردا هم هست یا نه چرا به خودت سخت میگیری؟
دستمو ول کرد کامپیوترش رو خاموش کرد و سویشرت قرمز رنگش رو از رو صندلیش برداشت و تنش کرد و رفت
من درگیر حرکات و حرف هاش بودم و شاید بعد از گذشت نیم ساعت به خودم اومدم و منم جمع کردم و رفتم خونه
رسیدم خونه و داشتم به اتفاقات روز فکر میکردم که دیدم پیام اومد تو گوشیم
+خانم مرادی منو بابت کار امروزم ببخشید منظوری نداشتم فقط یکم احساس صمیمیت کردم تکرار نمیشه
_اشکالی نداره چیزی نشده که بخوام ببخشم
+اصلا ارادی نبود بخدا مگه میشه یه آدم زیبایی مثل شما پیش آدم باشه و قدر خودش رو ندونه و عکس العملی نشون ندی
_الان داری توجیح میکنی
+آره
بچه پرو
+خودت که گفتی چیزی نشده دیگه... چرا بچه پرو؟
_دیدی میگم پر رویی میخوای ازم چراغ سبز بگیری برای تکرار این کار
+حالا میشه بهم چراغ سبز بدی؟:)))
نمیدونستم دارم چی میگم فقط میدونستم یه حس جدیدی اومده سراغم حسی که اوایل آشناییم با سهراب داشتم اما چرا با این بچه چرا اینجوری
جوابش رو ندادم
تا پیام داد
+چراغ قرمز شد؟
_بله چراغ قرمز هست جناب
+میدونم خیلی مسخره س برآت اما من واقعا وقتی کنارتم حس خوبی دارم آرامش دارم
_خوبه خودتم میدونی مسخرست
منم همین حسو بهش داشتم ولی شهامت بیان کردنش رو نداشتم نمیخواستم اوضاع از کنترلم خارج شه اگه همکارام بویی ببرن چی اگه بهشون بگه چی
+خب مسخره باشه اما یه چیز مسخره هم میتونه حقیقت داشته باشه
یاد حرفای امروزش افتادم که هر روز یه ژتونه و نمیشه ژتون هارو جمع کرد
_راستش منم حسی که تو داری رو دارم اما این درست نیست
+وای خدای من چی میشنوم... جون من؟
_آره بی جنبه نباش.، میگم ک درست نیست و نباید ادامه پیدا کنه
+داری خودتو منو سرکوب میکنی؟
_آره من دیکتاتورم و کارم سرکوبه شب بخیر
فردا جمعه بود و پسفردا هم نرفتم سر کار و مرخصی گرفتم تا یه اخطار جدی به هومن داده باشم
یکشنبه وقتی از در شرکت وارد شدم لبخند روی لبای هومن بود به همه سلام کردم و سر جام نشستم
خانم مجیدی روبه من کرد و گفت خانم مرادی تو یه چیزی به این پسر بگو
یه نگاه به هومن ک لبخند رو لبش بود و یه نگاه به خانم مجیدی کردم و گفتم مگه چی شده
_هیچی میگه میخوام تسویه حساب کنم و برم
دوباره به هومن نگاه کردم و گفتم
+واقعا؟ چرا؟
هومن: هیچی والا من از خیلی وقت پیش میخواستم برم بخاطر کارای شرکت موندم که دستشون تو پوست گردو نمونه الانم ک شما ماشالا راه افتادین دیگه میتونم با خیال راحت برم
من: حالا کجا میخوای بری؟
خانم مجیدی: میگه میخوام برم خدمت بعدشم برم آلمان
دوباره با نگاه تعجب آمیزتری به صورت هومن که حالا سرشو پایین انداخته بود نگاه کردم و گفتم: چطور اینجوری یهویی آقا هومن فیلتون یاد ژرمنی کرده؟
_دیگه دنیا همینه میخوام از ژتون هام قبل از اینکه بسوزن استفاده کنم
چیزی نگفتم و دیگه ادامه ندادم
خانم مجیدی گفت خب حالا یه چند وقتی تا نوبت اعزام به خدمتت میرسه میتونی بمونی دیگه
+آره تا اون موقع هستم در خدمتتون
وقتی بچهها داشتن میرفتن مشغول کار کردن با کامپیوترش بود که منم وسایلمو جمع کردم و از دفتر خارج شدم طاغت نیاوردم تو مسیر بهش پیام دادم
+چطور شد یهویی تصمیم گرفتی
بعد از چند دیقه گفت
_احساس میکنم موندنم صلاح نیست و ممکنه رفتارم داستان ساز شه برای شرکت
+چه داستانی
_نمیدونم تو گفتی... من جنبهی موندن پشت چراغ قرمز رو ندارم... اگه دوس داری بهم بگی بچه مشکلی باهاش ندارم
+نه خیلی هم عاقلی چرا بچه
_نمیدونم اینروزا مد شده به کوچیکتر از خودت بگی بچه
+خب حالا ک اینجوری مد شده این بچهبازی رو تمومش کن:)))
_من بچهباز نیستم خانم محترم
+خاک تو سرت:))))
_بیا یکی هم که دوس داریم هزار انگ و فحش بهمون میبنده
+مام دقیقا وقتی یکیو دوس داریم هزار فحش، و انگ بهش میبندیم
_یعنی توم منو آره
+آره
_پس چراغ قرمز چی میگه
+هر چراغ قرمزی یه روزی سبز میشه
_یعنی الان سبزه
+فکر کن سبزه... بعدش چی
_خب بعدش با سرعت ۱۰۰ تا ازین چراغ رد میشم
+چجوری رد میشی
_فردا تو شرکت بهت توضیح میدم
+چرا الان توضیح نمیدی
_خب باید از نظر فیزیکی باشی تا بهت بگم
+بلند شو بیا اینجا خب
_کجا
+خونه
_واقعا؟
+آره بیا منتظرتم
_اگه اسکولم نکردی لوکیشن بفرست ببینم
شهوت تمام وجودم رو گرفته بود سریع لوکیشن رو تو واتس براش فرستادم
نوشت تا ده دیقه دیگه اونجام
بدنم داشت آتیش میگرفت نمیدونستم قراره چی پیش، بیاد اما دیگه واسهی این فکرا دیر بود و خودمو دست تقدیر سپردم
گوشیم زنگ خورد هومن بود
الو کدوم واحدی من دم در خونه م
_بیا واحد ۵ طبقهی دوم
موتورش رو آورده بود داخل پارکینگ و اومد بالا
صدای زنگ رو شنیدم و رفتم سمت در
از توی چشمی یه نگاه بهش انداختم و در رو باز کردم
یه سلام کرد و تو چشمام خیره شد و دستشو جلو آورد و بهش دست دادم
حس عجیبی داشتم
دعوتش کردم که بیاد تو و راهنماییش کردم تا روی مبل بشینه
با یه سینی چای رفتم سمتش و گفتم خب آقا هومن که میخواستی بهم بگی و توضیح بدی که چجوری از چراغ سبز با ۱۰۰ تا سرعت رد میشی
سرشو پایین انداخت و یه لبخند زد
روبروش نشستم و گفتم خب تعریف کن
_از چی بگم
+از همهی چیزایی که تو چت راجع بهشون زبون درازی میکنی
_گفتم که عملیه نه تئوری
+عملی یعنی چی؟
_یعنی اجازه هست بیام کنارت بشینم؟
ازین درخواستش جا خوردم اما تو چشماش زل زدم و گفتم خب حالا گیریم ک نشستی کنارم
_نه دیگه اجازه هست یا نه
+آره
منتظر همین حرفم بود پسرهی پر رو اومد نشست روی مبل دو نفره کنار من
دستشو روی دستم گذاشت و آروم دستمو تو دستش گرفت
من فقط سکوت کرده بودم و میخواستم خودمو بهش بسپارم ببینم تا کجا میره
درونم یه آتیشی روشن شده بود که خاموش کردنش فقط با خودش بود تمام تنم داغ بود و شهوت از تو چشمام معلوم بود
دستمو جلوی لباش برد و پشت دستمو بوسید و دوباره توی چشمام زل زد
_میدونی خیلی خوشگلی شیرین؟
آخ که این حرفش چقدر منو دیوونه میکرد عاشق این بودم ک یکی ازم تعریف کنه
حتی سهراب هم خیلی کم ازم تعریف میکرد در حالی که نقطه ضعفم بود
نا خود آگاه سرم متمایل شد سمت شونه و سینه ش و خودمو تکیه دادم بهش
ریتم نفس هام تند شده بود و اونم حالش بهتر از من نبود
شروع به نوازش بازو هام و شونه هام کرد و همینجوری قربون صدقه م میرفت چقدر بهش نیاز
داشتم مدتها بود همچین حسی رو تجربه نکرده بودم و قلبم داشت از جاش در میومد
دیگه کاملا شل شده بودم و هومن منو تو بغلش گرفته بود
دستاش رو روی پهلو هام و شکمم حس میکردم چشمام رو بسته بودم و فقط از لمس بدنم توسط یکی ۱۴ سال کوچیکتر از خودم لذت میبردم
دستای هومن با سینههام رسید و محکم سینههام رو از روی لباس چنگ زد و با شنیدن یه آه شهوتناک بزرگترین چراغ سبز این رابطه رو از من گرفت
با یه نظم خاصی سینههای ۷۵ م رو میمالید و داشت لذت میبرد
لب هاش رو روی گردنم و کنار گوشم حس میکردم که هم قربون صدقه م میرفت و هم میبوسید
آه قربونت برم شیرینم
لباش روی صورتم گذاشت و دوباره گفت:
(چقدرم اسم و مزهی تنت به هم میان)
با این حرفاش داشت دیوونه م میکرد
آروم دکمههای پیر هنم رو باز کرد سینههام رو از روی سوتین میمالوند رسما آهو نالهی منو تا عرش بالا برده بود
سینههامو از سوتین بیرون آورد و شروع کرد به مالیدن نوکشون
با متمایل کردن سرم سعی داشتم بهش لب بدم و طعم لباشو بچشم که همراهیم کرد و زبونمون تو هم گره خورد از طرفی هم سینههامو میمالوند و حسابی اون لحظات رو برام لذتبخش کرده بود
پیرهنم رو از تنم در آورد و سوتین منو از پشت باز کرد تا بالاتنه م رو کامل لخت کرده باشه
با یه حرکت منو چرخوند و روی پاهای خودش نشوند جوری که روبه رویهم بودیم و شروع کرد به خوردن سینههام از نوکشون تا وسط سینههام رو میک میزد و لیس میزد و نالههای منم همینطور بلند و بلندتر میشدن برجستگی کیرش رو با داخل رونم میتونستم حس کنم دیگه فکرم به چیزی جز سکس و حال فکر نمیکرد دست انداختم سویشرت و تیشرت هومن رو از تنش در آوردم چه بدن خوش فرمی داشت اما هیچ وقت لباسهایی نمیپوشید که بدننما باشن لذت لمس سینهها و بازوهای مردونه و شکم صاف و بدن عضلانیش باعث میشد که بیشتر جذبش بشم و بخوام ادامه بدم
چند دیقه بعد و خوردن حسابی لبام منو رو مبل گذاشت و شرت و شلوارم رو بدون هیچ مقاومتی از طرف من از پام بیرون کشید و منم پاهامو همینجوری بالا نگه داشتم
هومن با دیدن کص تمیز و لیزر شدم از خود بیخود شد و شروع کرد به خوردن کصم و کردن زبونش توی کصم کاری که سهراب هیچوقت برام انجام نمیداد
حالا هومن داشت جبران میکرد و از سوراخ کونم تا کص تپلم رو لیس میزد و تو دهنش میگرفت اینقدر این مسیر لای باسن و سوراخ کون و کصم رو خورده بود و لیس زده بود که دیگه توانی برای ناله نداشتم و با یه جیغ بلند تو دهنش ارضا شدم همینجوری که بیحال و سرمست از یه ارضای جانانه بودم صدای در آوردن شلوار و باز کردن کمربند هومن منو به خودم آورد شرت و شلوار خودشم پایین کشید چیزی که میدیدم خیلی عجیب بود
یه کیر خوشفرم سبزه داشت که طولش شاید ۱۸ سانت میشد و کلفتی خوبی هم داشت پاهامو تو شکمم جمع کرد و سر کیرشرو تو دهانهی کصم میکشید تا حسابی ناله هام بلند شد و آروم کیرشرو توی کصم گذاشت و فشار داد تا وقتیکه بعد از چند تا تلمبه همهی کیرش رو توی کصم جا داده بود منم چشمامو بسته و بودم و فقط لذت میبردم
چند دقیقهای توی این پوزیشن سکس کردیم تا با دستش بهم فهموند بچرخم و داگی بشم و دوباره کردن کص رو شروع کرد و با سرعت و قدرت توی کص تنگم تلمبه میزد بعد از چند دیقه با آه و نالهی زیاد کیرشرو از تو کصم بیرون کشید و تمام آبش رو روی کمر و باسنم خالی کرد
بعد از چند لحظه توی حالت کما بودن رفت و از روی میز چند تا دستمال کاغذی آورد و منو پاک کرد و خودش رو هم تمیز کرد و توی بغلم دراز کشید و جفتمون بیهوش شدیم... و هومن بالاخره به چیزی که میخواست رسید در حالی که من ورای چیزی که میخواستم رو به دست آورده بودم
|
[
"زن شوهردار",
"همکار"
] | 2022-03-12
| 228
| 11
| 417,001
| null | null | 0.007739
| 0
| 16,924
| 2.286374
| 0.196093
| 2.162863
| 4.945113
|
https://shahvani.com/dastan/-خواهر-زنم-سمیرا
|
خواهر زنم سمیرا
|
امیر
|
سلام به همگی... ما زندگیمون خوب بود تا وقتیکه مادر زنم عمرشو داد به شما و مرحوم شد. اوایل همه گیج بودن و نمیدونستن باید چیکار کنن. بعدش به مرور خودشونو پیدا کردن و جنگ و دعوا بر سر ارث و میراث شروع شد. چون مادر زن من اوصاع مالیش بدک نبود. چند تا زمین و خونه داشت و همه به صرافت افتادن که هر کی سهم خودشو بگیره و بره کنار. حتی پدر زنم که اون از همه بیشتر اصرار داشت همه چی به پول تبدیل بشه. و ما حصل این جنگ چند ماهه این شد که پدر زنم رفت یه خونه واسه خودش خرید و تک و تنها واسه خودش زندگی کرد و این خواهر زن کوچیکه ما هم آواره شد. سمیرا قبلا یه بار ازدواجکرده و بعد از یه سال جدا شده بود و پیش پدر مادرش زندگی میکرد. تا قبل از فوت مادر زنم هم ما رابطه مون معمولی بود. چون زیاد نمیرفتم خونهشون. اما بعد از جنگ و دعوا... خواهر زنم یعنی همین سمیرا رفت خونه خواهر بزرگش که دوتا بچه داشت. از قضا اونجا نتونست زیاد بمونه. چون با خواهرش به مشکل خورد و به مرور پاش به خونه ما باز شد. چند باری یه شب دوشب میموند و میرفت. اما چون زن من زیاد بهش گیر نمیداد که زود بخواب و لباساتو خودت بشور و از طرفی هم من خیلی دیر میومدم خونه... موندگاری سمیرا بیشتر شد و بعد از یه سال کلا نقلمکان کرد به خونه ما. یعنی عملا با ما زندگی میکرد. یه زن ۲۸ ساله با قد حدودای ۱۷۰ یا بیشتر با هیکل ترکهای و باسن نه زیاد تپل و سینههای نهایت ۷۰ یا ۷۵. دقیق سایز نکردم.
رابطهی من با سمیرا یواشیواش گرم شد و یه کم صمیمی شدیم. زنم هم به من خیلی اعتماد داشت و داره. چون دست از پا خطا نکرده بودم.
خلاصه روزگار به همین منوال گذشت تا جشن تولد پسرم شد. ما کیک سفارش داده بودیم. از این کیکهای خانگی که تو اینستا تبلیغ میکنن. مهمونم زیاد داشتیم. اول غروب قرار شد من برم کیک رو بگیرم و بیارم. اومدم از در برم بیرون خانومم گفت صبر کن سمیرا هم بیاد برگشتنی کیک رو دستش بگیره تا نیفته تو دستانداز و چاله چولهها.
سر کوچه تو ماشین منتظر موندم تا سمیرا بیاد. سمیرا هم ظاهرا فقطی مانتو روی لباس خونهاش پوشیده بود. چون هنوز مهمونا نیومده بودن... آرایش هم نکرده بود و با یه دامن تا پایین زانو و یه تیشرت و اون مانتو اومد نشست جلو. حتی شال هم نیاورد با خودش.
خلاصه اومد نشست و راه افتادیم. سمت شهرک غرب. خونه اون خانومه که کیک میپزد.
با ترافیک غروب تهران میدونستم یه ساعتی تو راهیم. این بود که سر صحبت باز شد و سمیرا شروع کرد حرف زدن. اونم از شوهر خواهرش که مدتی خونهشون بود شروع کرد. و اینو گفت که خدا کنه اون مرتیکه عوضی نیاد. گفتم کیو میگی. گفت همون کریم حروم زاده. و از لابلای حرفاش فهمیدم این باجناق ما چیزی نمونده بود ترتیب سمیرا رو بده. و در آخرین لحظه ماجرا به خیر گذشته بود.
بعد از بدگویی از آقا کریم... نوبت به تعریف کردن از من رسید که آره داستان تو فرق میکنه و تو چشمات پاکه و هیزی نمیکنی و اینا.
منم تو دلم گفتم خبر نداری که خیلی دلم میخواد لنگات رو شونه هام باشه... و فقط از زنم میترسم... چون زن من قاط بزنه مراعات هیچی رو نمیکنه و کل نمایندههای مجلس تا بیت رهبری و کل مردم جمهوری خلق چین رو هم خبر دار میکنه...
خلاصه این رفت و برگشت با سمیرا باعث شد اولا من بفهمم تو کله سمیرا چه خبره و هم یخ ارتباط کلامی بین ما کاملا آب شد. چون سمیرا درست مثل زنم... اصلا مراعات نمیکنه که طرفش دامادشونه و مثلا نباید مثلا بگه کریم داشت کونمرو میمالید یا بگه مرتیکه با اون دودول. ده سانتیش.
تو جشن تولد تونستم یه کم سمیرا رو دید بزنم. منتها چون طولانی میشه سانسور میکنم
تا اینکه آخرای سال زن من به خاطر فروش یه تیکه زمین موروثی میخواست بره شمال. غروب که من رسیدم خونه دیدم زنم تو خونه تنهاست با پسرم. گفت مشتری اومده واسه زمین. منو ببر شمال. گفتم من نمیتونم یهویی ببرمت. مرخصی الان از کی بگیرم؟. برات ماشین میگیرم خودت برو.
خلاصه بردمش ازادی و یه تاکسی دربست گرفتم. خانومم هم با پسرم دوتایی سوار شدن و رفتن. قرار بود فرداش بر گردن. شب هم رسیدن شمال برن هتل بگیرن. چون شمال کسی رو نداریم به جز فامیلای دور مادر زن مرحومم
تو راه ترمینال از زنم پرسیدم سمیرا کو... گفت عصری وقتی فهمید من شب میرم شمال رفت خونه خواهرم (ش) همون که شوهرش میخواست بکنتش. ظاهرا خواهر زن بزرگه بهش گفته بود بیا...
خلاصه زن و بچم رفتن و منم خوشحال و خندون برگشتم خونه. چون میتونستم اون شب هم فیلم سوپر ببینم هم تو خونه سیگار بکشم.
رسیدم خونه سریع لخت شدم و کل کیر و خایه. رو شیو کردم و کیر بدست از گوشی یه فیلم پلی کردم و وصل کردم از تلویزیون ببینم.
تازه کیرم راست شده بود که دیدم سمیرا زنگ زد. بعد از سلام و اینا... گفت خونهای. گفتم اره خب. گفت میام اونجا. منم سریع همه چیو جمع کردم یه ربع بعد سمیرا زنگ درو زد و اومد تو. فکر کردم حتما میخواد یه چیزی برداره و بره اما
تا اومد... رفت تو اتاقخواب که مال خودش کرده بود. بعد از چند دقیقه دیدم با لباس خونه اومد بیرون.
با یه لبخند گفت دعوام شد. اشکال نداره شب اینجا بمونم؟
گفتم خواهرت رفته شمال. شب هم نمیاد. فکر نکنم درست باشه اینجا بمونی. گفت میدونم اما الان درستش میکنم. زنگ زد به خانومم و بعد از چند بار که در دسترس نبود خلاصه جواب داد و گفت شب خونه شما میمونم. نگران هم نباش. با شوهرت کاری ندارم.
با خنده گفت
بعدم رفت تو اتاق که ادامه حرفاشو بزنه که من نشنوم. یه کمشو شنیدم که بازداشت از کریم میگفت و اینکه بازم هیز بازی درآورده بود.
اخرم گفت من دیگه اونجا نمیرم.
هیچی اومد تو هال و گفت چیکار میکردی. گفتم فیلم میدیدم. گفت اوکی بزن ما هم ببینیم.
حالا من تو اشپزخونه بودم و دید نداشتم به سمیرا.
ولی تصویر تلویزیون رو میدیدم. یهو دیدم وای
فیلم سوپر اومد تو صفحه
تا بیام و بخوام قضیه رو جمع کنم. چند ثانیه طول کشید.
دیدم سمیرا داره میخنده و گفت بهبه... توام پس شنا بلدی فقط اب گیرت نیومده
بعدم رفت تو اتاق و دیگه بیرون نیومد.
خیلی ضایعشده بود.
اون شب هیچکدوم شام نخوردیم و هر کی تو یه اتاق خوابیدیم. تا نصف شب که صدا اومد.
شبیه پریدن یه نفر از دیواری چیزی و بعدم چند تا صدای نامفهوم
من سریع بیدار شدم.. اما بیرون نرفتم از اتاق.
بعد یه صدای شدیدتر اومد و بعد صدای جیغ سمیرا که اومده بود تو هال
پاشدم رفتم تو هال. دیدم سمیرا با شلوارک کوتاه و تاپ رکابی وایساده داره منو نگاه میکنه.
گفتم احتمالا دزد بود. ما که چیزی بیرون نداریم.
هر چی بود تموم شد بگیر بخواب. شب بخیر
بعدم آب خوردم و رفتم تو اتاق.
چند دقیقه وول خوردم خوابم ببره. صدای در اومد. نیمخیز شدم. دیدم سمیراست
گفتم جانم چیزی میخوای
گفت میترسم
گفتم چیزی نیست. بخواب. شب بخیر
گفت میشه بیای تو هال بخوابیم
گفتم رو مبل،؟؟
بعدم گفتم باشه
پاشدم رفتم رو سه نفره. ولو شدم. من یه شلوارک پام بود و یه تیشرت.
درست مثل سمیرا
خلاصه هر کدوم رو یه مبل خوابمون برد.
نیم ساعت بعد گردنم درد گرفت رفتم رو تخت. سمیرا یه کم غرغر کرد و خوابید
صبح پاشدم برم سرکار. حدودای ۶ میرم معمولا.
دیدم سمیرای وری ولو شده پایین مبل. ی کم سینه و رونش معلوم بود بازم چند تا عکس گرفتم ورفتم سرکار
خلاصه عصری برگشتم خونه. درو باز کردم دیدم سمیرا خونه اس.
البته تعجب نکردم. یه کم حال واحوال و بعد رفتم ولو شدم رو مبل.
سمیرا از تو اشپزخونه داد زد... امیر عکسا خوب شد؟؟؟
گفتم کدوم عکسا؟
گفت عکسایی که صبح گرفتی ازم
وای خدای من... خیلی ضایع شد بازم. هیچی نگفتم.
اونم بعدش هیچی نگفت. اما یه کم بعد حس کردم یه ضربه کاری بزنم بفهمه جایگاهش کجاست
گفتم اگه فکر میکنی من خیلی هیزم چرا موندی اینجا
خب برو خونه خواهرت... میدونی که من هیزم.
سمیرا یهو آچمز شد. هیچی نگفت. بعدم رفت تو اتاق و شنیدم صدای گریه میاد
رفتم پیشش. گفتم ببخشید. معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم
سمیرا گفت بخدا اگه جایی داشتم مزاحم شما نمیشدم.
یه کم باز گریه کرد. رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستشو گرفتم و گفتم ولش کن... درست میشه
بعد نمیدونم چرا دستمو انداختم دور گردنش و به خودم فشارش دادم. البته این کارو گاهی میکردم. بدون لمس نقاط حساس
اما این دفعه تنها بودیم.
یه کم دیگه سمیرا بغض کرده بود. گفتم یه کم باهاش شوخی کنم.
چند تا جوک گفتم. دیدم فایده نداره. رفتم سراغ شوخی دستی. البته با رعایت حدود شرعی
ولی خب ناخوداگاه دستم میخورد به سینههاش. اونم چیزی نمیگفت.
بعد گفت امیر جان الان زنت میاد کونم میزاره. برو ولش کن... خوب میشم
اوه
اولین بار بود سمیرا اینجوری حرف میزد. خندم گرفت. گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کجاست. توام بهتره بری. گفت بزن ببینم کجان
زنگ زدم. زنم گفت فردا میایم. بلیط گیر نیاوردیم. ظاهرا با اتوبوس میخواستن بیان. چون زن من از جیبش حاضر نیس ولخرجی کنه.
منم از خدا خواسته از آشپزخونه داد زدم امشب نمیاد. کونت سالم میمونه
بعدم بلند خندیدم
سمیرا هم در جوابم ی کم خندید و حوله به دست اومد بیرون. گفت پس یه دوش بگیرم... بعدم شام درست کنم دوتایی بخوریم
گفتم سمیرا مطمئنی خواهرت میدونه اینجایی؟؟
گفت آره بابا. به جفتشون یعنی هم زن من و هم اون یکی خواهرش گفته بود
خلاصه سمیرا رفت حموم ومنم رفتم تو کوچه سیگار بکشم. وقتی برگشتم توی خونه یه بوی شامپو و بخار آب پیچیده بود. فکر کردم از حموم اومده بیرون. رفتم سمت اتاقخواب دیدم چراغش خاموشه. برگشتم سمت حمام که تو اتاقخواب وسطی که تقریبا مال پسرمه... دیدم در حموم نیمه بازه. داد زدم چرا درو باز گذاشتی. گفت قفلش سفت بود نتونستم ببندم بعدم ترسیدم گیر کنم. دیگه هیچی نگفتم. دو دقیقه بعد شیطونیم گل کرد داد زدم کمک نمیخوای. گفت وای اگه میشد که خیلی خوب میشد.
گفتم میخوای پشتتو بیام لیف بزنم. گفت اگه قول بدی پسر خوبی باشی آره ممنون میشم.
گفتم نه قول نمیدم. پس نمیام
گفت باشه بیا لوس
همونجوری با لباس رفتم تو حموم. گفتم یالا
نشسته بود روی یه صندلی پلاستیکی تو حموم. در واقع هیچ جاش معلوم نبود به جز کمرش. ممههاشو قایم کرده بود زیر دستاش. پاهاشم بغل کرده بود و حتی از روبرو هم چیزی معلوم نبود. تصمیم گرفتم فقط لیف بزنم بیام بیرون
لیف و صابونی کردم و پشتشو لیف زدم. بعدم موهای بلندشو فرستادم یه طرف شونهاش و یه کم گردنشو لیف زدم. گفتم تموم شد. من رفتم.
بلند داد زد ایول امیر...
هیچی یه کم بعد اومد بیرون. رفت تو اتاق خودش. چند دقیقه بعدم گفت میای سشوار بکشی موهامو
گفتم باشه
رفتم تو اتاق دیدم فقط سوتین تنشه با شلوارک
گفتم لباس چرا نپوشیدی. گفت همشون کثیف شدن
خلاصه مشغول شدم. اولش وایساده بودم. بعد خسته شدم نشستم پشتش. از پایین موهاش خشک کردم تا رسیدم به سرش گفتم سرتو بیار عقب. اونم اورد. دیگه صورتشو هم میدیدم. یه کم خشک کردم یهو داد زد سوختم.
اوه اوه
باد گرم خورده بود به پیشونیش. گفتم کجات سوخت. گفت پیشونیم. همونجوری که پشتش بود یهو پیشونیشو بوسیدم. البته کشدار و یه کم سکسی
یه ذره مکس کرد. ولی هیچی نگفت. دوباره مشغول شدم. دیگه اخرش بود و نمایش داشت تموم میشد. نمیدونستم بعدش چی میشه.
انگار سمیرا اینو فهمید گفت امیر جان لای موهام سفید هم هست؟؟ گفتم نه بابا تو که سنی نداری
گفت دقیق نگاه کن. داشتم لای موهاشو میگشتم از پشت همینجوری اومد تو بغلم. طوری که سرش دقیقا روی سینهام بود. گفت امیری کم بغلم کن
گفت خوبی؟؟
گفت آره اگه بغلم کنی.
دستاشو اوردم گذاشتم روی سینههاش. بعد دستمو گذاشتم رو دستاش که دستم به ممههاش نخوره
منتها خودش دستامو از زیر دستاش رد کرد. ساعدم درست رو نرمی ممههاش بود. بعد خودشوی کم کشید بالاتر. کاملا اومد تو بغلم.
در گوشش گفتم اینجوری خوبه؟؟ گفت اره بوسم کن
همون پیشونی خوبه
چشماشو بسته بود. منم چند تا بوس کردم. گفتم بسه؟
گفت بیشتر لطفا
بعد گفت منوی کم بکش بالاتر و محکم بغلم کن
من چهار زانو پشتش نشسته بود. اوردمش بالاتر. مجبور شدم پامو باز کنم که کمرش کاملا بچسبه به بدنم.
بعد صورتشو اورد چسبوند به صورتم. گفت چقدر تو داغی
من هیچی نگفتم.
گفت بوس لطفا
گفتم دیگه دهنم ب پیشونیت نمیرسه. گفت خب لپ و گونه ببوس
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. چند تا بوس از لپ بعدم بغلای لبشو بوسیدم
دیگه ممههاشو هم کامل میمالیدم.
یهو گفت میشه دراز بکشیم. سختمه اینجوری
دراز کشیدم به بغل. اونم اومد تو بغلم. بعدم دستمو گرفت گذاشت رو ممههاش. گفت بمال امیر
ماساژ بده ولی بدون فشار و چلوندن
بعدم کونشرو اورد عقب تنظیم کرد دقیق جلوی کیرم که از شق بودن درد گرفته بود...
تا دید راست شده بیشتر فشار داد.
من ناخودآگاه خودمو به جلو هل دادم.. دیگه داشتیم تو هم حل میشیدیم.
تا اینکه سمیرا گفت تا اینجاش دست ما بود. از اینجا به بعدش دیگه دست ما نیست. بعدم دستشو اورد پشتش و کیرمرو از زیر کش شلوارکم گرفت دستش و حسابی چلوندمش. گفت وای چقدر داغه
چقدر بزرگه... وای ابت هم اومده که
گفتم آبم نیست... یه کم ترشح کرده
گفت درش بیار کامل... با پام شلوارک و شورتمو درآورد. سمیرا همی شلوارک پاش بود. منتها نمیدونستم زیرش شورت هم داره یا نه
دوباره اومد عقب و خودشو فشار داد بهم. کیر منم دنبال یه راهی میگشت بره لای شکاف کونش
دستمو اوردم جلو و از جلو کردم تو شلوارکش کسشرو بمالم. دستمو که بردم تو دیدم شورت نداره و کارم سخت نیست.
انگشت فاکمو رسوندم به بالای کسش. ی کم خودمو کش دادم تا کامل رسید به لبای کسش. دیدم خیسه خیسه
شروع کردم مالوندن و انگشت کردن.
وسطش هم میاوردم بیرون و انگشتمو میک میزدم... ی بوی خاصی میداد ولی بدون مزه
دیگه طاقت نیاوردم و شلوارشو کامل درآوردم از پاش
یه پاشو گرفتم گذاشتم روی پاهام.
لای پاش کامل باز شد. منم شروع کردم مالیدن چوچولش. یه کم مالیدم. بعد کیرم که لای پاش بود رو درآوردم و رفتم پایین. لای پاشو باز کردم و تازه تونستم کسشرو کامل ببینم. اطرافش گندمی بود. لباش به کم تیرهتر. چوچول باد کردهاش هم صورتی و خوردنی
معطل نکردم. زبونمو رسوندم لای لبای کسش و لیس زدم. یه انگشتم هم توش بود.
تازه هم شیو کرده بود. اب کسش و توف من قاطی پاتی لیز خورده بود تا سوراخ. کونش. اونجا رو هم لیسیدم. بعدم انگشتمو گذاشتم روی سوراخ کونش. ی هل دادم راحت رفت تو
به کم تف مالیدم به انگشتم دوباره کردم توش. بعدم دو انگشتی.
به دست دیگه منم بالا مشغول بود. سمیرا سوتینشو در آورده بود. دستم روی ممههاش وول میخورد.
یه کم خوردم. سمیرا یواش گفت کیرترو بیار سمت من.
یه کم چرخیدم سمتش تا پایین بدنم سمت صورتش باشه.
اول یه کم مالید. بعد دیدم کیرم داغ شد. داشت میخورد. البته نه خیلی حرفهای. ولی خوب بود
دو سه دقیقه بعد از دهنش درآورد گفت بیا توی من و پاهاشو باز کرد سمتم. یه بالش گذاشت زیر کونش و دستاشو باز کرد.
رفتم روش... خودش با دست کیرمرو تنظیم کرد روی سوراخ داغ کسش. با اولین فشار تا ته رفت توش
سمیرا هم گوشمو گاز گرفت. گفت یواش کونی
کسش قشنگ اب انداخته بود. هر تلمبهای که میزدم یه گاز سمیرا مهمونم میکرد. فکر کنم سه دقیقه نشد
تا اومدم پوزیشن عوض کنم نتونستم بیشتر نگه دارم خودمو. کیرمرو درآوردم و گذاشتم روی شکمش.
ابم با فشار ریخت رو شکمش. یکی دو قطره ریخت روی ممههاش و بقیه هم رفت توی نافش
سریع با شورتم تمیزش کردم.
بعدم دور و بر کسشوکه سفیدک زده بودو پاک کردم و افتادم روش
دم گوشش گفتم آخر نشد که بشه
ببخشید
گفت ولش کن دیگه... بهش فکر نکن.
گفتم میرم دوش میگیرم.
رفتم حمومو برگشتم دیدم سمیرا یه کم سوسیس سرخکرده و با مخلفات روی اوپن گذاشته.
صداش کردم جواب نداد. رفتم سمت اتاقش دیدم داره با زنم صحبت میکنه. ظاهرا یه بار زنگزده بود بهش
منم شاممو خوردم رفتم تو اتاقم خوابم برد.
صبح پاشدم دیدم کیر بی صاحبم از من زودتر بیدار شده.
رفتم تو اتاق سمیرا و خودمو رو تختش جا کردم. یه کم باهاش ور رفتم تکون خورد که یعنی بیدارم
دیگه جای حرف نبود. تو همون حالت خوابیده کیرمرو درآوردم و دادم دست سمیرا که اونم دراز کشیده بود تو بغلم
شلوارک رو دادم پایین و از پشت بغلش کردم. اروم کیرمرو هل دادم رفت وسط چاک کسش. یه کم جلو عقب کردم. به سرم زد کونشرو امتحان کنم.
با همون خیسی کسش مالیدم به دور سوراخ کونش. یه کم هم تف زدم به کیرم و آروم مالیدم به سوراخ کونش. گفتم یه کم کونترو میدی عقب.
گفت کون نه
ولی تا اینو بگه دوتا انگشتم تو سوراخش بود.
خیلی هم تنگ نبود. انگار قبلا داده بود.
خلاصه کیرمرو که دوباره خشکشده بود توف زدم. اروم هل دادم سمت کونش.
یه کم هل دادم سرش رفت رو.
دستمو گذاشتم رو پهلوش و یه دستمو هم از زیر رد کرد ممههاشو گرفتم و همزمان فشار دادم. قشنگ نصفش رفت تو
سمیرا اومد فرار کنه دید نمیتونه. یه کم غرغر کرد و بعد دیگه ساکت شد.
شاید دو دقیقه تلمبه زدم که حرکت ابم رو از کمرم احساس کردم که داره از کیرم خارج میشه و همشو خالی کردم توش
بعدم یه کم بغل و بوس و از سمیرا خداحافظی کردم رفتم سرکار
ظهر بهش زنگ زدم دیدم جواب نداد. خواستم بپرسم شام چی میخوره براش از بیرون بگیرم. ولی خب جواب نداد.
غروبی رفتم خونه دیدم زنم برگشته با سمیرا دارن سالاد درست میکنن واسه شام.
بعد از سلام و حال و احوال یه لبخند مرموزانهای سمیرا تحویلم داد و دیگه همه چی عادی سپری شد.
این اولین و آخرین سکسی بود که بین من سمیرا اتفاق افتاد.
راستش باجهای زیادی ازم گرفت که با پول شروع شد و با مجوز موندن تو خونه ما تا همین چند ماه پیش ادامه داشت. من خواهر زنمو کردم اما بگم بخش کردن هیچ فرقی نداره با زن ادم. فقط هیجانش جذابه.
اگه غلط املایی داشتم ببخشید. داستان ادامه داره. ولی اینکه کی حال نوشتن پیدا کنم خدا میدونه..
|
[
"خواهرزن"
] | 2024-01-07
| 135
| 11
| 279,301
| null | null | 0.009201
| 0
| 14,752
| 2.029013
| 0.594312
| 2.43559
| 4.941845
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-سکس-من-با-عموم-
|
اولین سکس من با عموم
|
سورمه
|
سلام. اسم من سورملینا ست. ۲۰ سالمه و ارمنی هستم و تهران زندگی میکنم. امروز میخوام براتون خاطرهی اولین سکسم رو تعریف کنم. من تک فرزندم و مادرم ایروانه، از بچگی توی خانوادهی پدریم بودم. یه عمو دارم که ۱۳ سال از خودم بزرگتره. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی با هم خوب بودیم و اکثر اوقات توی خونهی مادر بزرگم با هم تنها بودیم. کمکم بزرگتر که شدم، با هم مینشستیم فیلم میدیدیم و همیشه وقتیکه فیلم صحنه داشت، یه کم باهام ور میرفت ولی از مالیدن کسم از روی شلوارک بیشتر نمیشد. گذشت تا اینکه عموم وقتی ۲۸ سالش بود ازدواج کرد و بعد از ۱ سال طلاق گرفت. اون موقع من ۱۶ سالم بود و هیچ تجربهی دوست پسر یا سکس هم نداشتم اما در کل خیلی هات بودم. عموم هم که تازه زنش رو طلاق داده بود خیلی حشری بود. بعد از چند وقت دوباره رفتیم سراغ سرگرمی اصلیمون: فیلم دیدن.
اصولا هم وقتی این کار میکردیم که مادربزرگم و بابام خونه نبودن. یه بار گفت: «سورمه بیا با هم یه فیلم ببینیم.»
تا رفتم دیدم فیلم پورن گذاشته. مثل همیشه خوابیدم بغلش و اون یواش دستش رو کرد توی شلوار من شروع کرد با کسم ور رفتن. چوچولم رو آروم آروم میمالوند و بعضی وقتا سوراخمو میمالید. منم کسم خیلی سریع خیس شد و خودم رو چسبوندم بهش. ازم یه لب گرفت و دستمو گرفت و کرد توی شورتش. منم واسهی اولین بار به یه کیر دست زدم. دیدم چقدر سفته در حالی که همیشه فکر میکردم نرم باشه. فشارش دادم دستم رو کشیدم روی سرش و نوکش رو فشار دادم. یه آخ گفت که فکر کنم دردش گرفت. کیرش رو توی دستم میمالیدم. خوابید روم و یه لب محکم ازم گرفت. تو همهی این مدت هم داشت کسم رو میمالوند.
بعدش یهو صدای در اومد. من خودم و جمع و جور کردم و عموم پتو انداخت رو خودش و تلویزیونش رو خاموش کرد و گفت: «برو بگو من خوابم.»
من که ضربان قلبم خیلی تند شده بود و وقتی بلند شد قشنگ خیسی لای پام رو احساس کردم از اتاق رفتم بیرون و به مامان بزرگم گفتم که عموم خوابه و وقتی رفتم توی اتاق دیدم واقعا خوابیده. اما من نتونستم بخوابم همه ش توی فکر حسی بودم که دست زدن به کیرش بهم داده بود. یه کیر تقریبا بزرگ که پوست نرمی داشت. یادم افتاد وقتیکه انگشت وسطشو میمالید روی چوچولمو سوراخ کسم خیلی حس خوبی بهم میداد. رفتم زیر پتو و انگشتمو خیس کردم. چشمامو بستم و همینجوری که به کیر داغش فکر میکردم، هی انگشتمو مالیدم روی سوراخ کسم و چوچولم. کسم هی خیستر میشد. دلم میخواست عین اون زنه توی فیلمه کیرش رو بکنه توی کسم و من آه و ناله کنم. دلم میخواست کیرش رو بکنم توی دهنم و سرش رو میک بزنم که ببینم چه مزهای میده. توی همین فکرا بودم که یهو دلم ریخت و کسم خیلی خیس شد. خیلی حس خوبی بود. ارضا شده بودم. ولی خب فقط کسم ارضا شده بود. هنوز چشمم دنبال یه موقعیت بود که بتونم به کیر عموم دست بزنم.
شب موقع خواب، دیدم بهم اسام اس داد: بیا توی اتاقم.
همهی برقا خاموش بود. اتاق مادربزرگ و پدربزرگم درست پشت در اتاق عموم بود و حتی اگه یه آهنگ ملایم میذاشت صداش توی اتاق اونا پخش میشد انگار که اکو گذاشته باشن. رفتم دیدم بله! آقا لخت خوابیده بود. همون فیلم بعدازظهر رو گذاشته بود و داشت کیرشرو رو با دستش میمالید. نگاهم کرد و یواش گفت: «هیس.»
من رفتم جلو. یه لباس خواب بلند صورتی پوشیده بودم که نخی بود و تا روی زانو هام میرسید و کمرش گره میخورد. گره کمربندشو باز کرد و دستشو گذاشت روی سینههام. اول نوک سینه مو فشار داد و بعد اومد خوابید روم. شروع کرد به خوردن سینههام. خوردن که نه. یا محکم سینه م رو میمکید یا سرش رو عین دیوونهها گاز میگرفت. بعدش گردنمو یه کم مکید. قشنگ کیرش رو روی کسم حس میکردم که هر لحظه داره بزرگتر میشه. خودش انگار فهمید که همهی حواس من به کیرشه.
دوباره گردنمو لیسید و اومد پایین تا رسید به سینههام. سینههامو محکم گرفت توی دستش و کیرش رو از روی شورت میمالید به کسم.
من دیگه اصلا توی حال خودم نبودم. هولش دادم عقب. فکر کرد ترسیدم واسه همین با اخم نگام کرد ولی من که نترسیده بودم. یه لحظه اون زنه رو نگاه کردم توی فیلمه که مرده نشسته بود و زنه داشت واسش ساک میزد. اونقدر هولش دادم تا تقریبا دراز کشید روی تخت. منم نشستم لای پاهاشو کیرشرو گذاشتم توی دهنم. اول یه مک محکم از سر نرمش زدم. بعد دهنمو باز کردم و سعی کردم همهی کیرشرو بکنم توی دهنم. اینقدر کیرش بزرگ بود که دهنم داشت جر میخورد. بعد کیرش رو در آوردم. یه کم مالیدم و شروع کردم به لیس زدن کیرش. خودش نیمخیز شد و سرم رو گرفت. منم زبونم رو کشیدم روی تخماش.
این کار رو که کردم، دیگه نفهمیدم چی شد. چنگ زده بود توی موهامو داشت مثل دیوونهها سرم رو فشار میداد روی کیرش. عقم گرفته بود. داشتم خفه میشدم. یه آب شور که پیش آبش بود ریخت توی دهنم که خیلی بهم حال داد. کیرش قشنگ باد کرده بود و رگاش زده بود بیرون. مثل اینکه سر و صدام زیاد شده بود چون هی بهم با لبای بسته میگفت: یواش.
بعد من رو خوابوند. شورتم رو در آورد. شورتم خیس خیس شده بود. کسم داغ کرده بود. انگشتش رو که گذاشت روی کسم فهمیدم انگشت اون سرد نیست، کس منه که کوره شده. انگشتش رو مالید روی کسم که اینقدر خیس شده بود، سر میخورد و میرفت روی سوراخم. یواش گفت: «برگرد.»
برگشتم. انگشتش رو که با آب کسم خیس کرده بود، کرد توی کونم. انگشتش درد نداشت. یه کم گذاشت انگشتش بمونه. بعدش انگشت دوم رو که خواست بکنه دردم بیشتر شد. یه جوری کونم رو گرفت که بلند شدم و یه کم قنبل نشستم. کیرش رو از پشت مالید روی سوراخ کسم. داشتم دیوونه میشدم. سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: «یواش. میخوای همه بلند شن ببینن جندهای؟»
و کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونم. یواش که فشار داد تو، دردش اندازهی همون دو تا انگشتش بود. منم که حشرم زده بود بالا، دستم رو آوردم و کیرش رو یه کم بیشتر فشار دادم تو. خیلی دردم گرفته بود ولی دلم نمیخواست قطعش کنه چون شنیده بودم که کون دادن خیلی درد داره خودمم داشتم کمکش میکردم. اونم که دید من اینقدر حشریام کیرش رو محکمتر فشار داد. بیاختیار گفتم: «آی.»
یواش گفت: «ساکت دیگه جنده. مگه جندهها هم موقع جر خوردن اینقدر سر و صدا میکنن؟»
فهمیدم وقتیکه فحشم میده حشریتر میشم. یه آخ دیگه م گفتم که فهمید لج کردم. دستم رو گرفت و گذاشت روی زمین. جوری که ستون بشه واسه تنم. دستش رو محکم گذاشت روی دهنم. کیرش رو با همهی توانش فشار داد تو. انقدر دردم گرفت که تا گلوم سوخت. دیگه هم نمیتونستم جیغ و داد راه بندازم. چشمامو فشار میدادم رویهم اونم دهنمو محکم گرفته بود و داشت سعی میکرد کیرشرو تا دسته هول بده توی سوراخ کونم.
با اون یکی دستش از جلو کسم رو گرفته بود و چوچولم رو نیشگون میگرفت. یه کم که گذشت، سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: «دوست داری پاره ت کنم که دیگه با شلوارک جلوم راه نری؟»
سرم رو تکون دادم. یه تلمبه زد که فکر کردم کونم به گا رفت.
«دارم میگامت جنده کوچولو.»
اینو گفت و شروع کرد تند تند تلمبه زدن. کونم داغ کرده بود و با هر تلمبه ش میسوخت. منم خودم باهاش عقب و جلو میکردم که کسم بیشتر به دستش مالیده بشه. کف دستش خیس خیس شده بود. خوشم هم میاومد که جلوی دهنم رو گرفته بود. هر دفعه که سرش نزدیک سرم میشد بهم میگفت: «جنده... کونی... لاشی... مثل سگ میکنمت جنده. داری به من میدی مادر قهبه. جون... کونی خودمی... لاشی منی... میدونستم بالاخره یه روز میگامت... هم کونترو هم دهنتو... دوس داری پردتم خودم بزنم؟... جون... جنده خانوم...»
اینا رو که میگفت من حشریتر میشدم و دلم میخواست بیشتر بکندم. سرعت تلمبه زدنش که زیاد شد من خیلی شدیدتر از قبل ارضا شدم. دستام لرزید و دلم یه جوری شد. کسم گرم شد و یهو آروم شدم. ولی اون نفهمید و همونجوری تند تند واسه خودش تلمبه میزد و حسابی سوراخمو که حالا گشاد گشادش کرده بود میگایید. یهو سرعتش زیاد شد و کیرش رو از توی کونم در آورد و گذاشت لای کسم. تند تند شروع کرد به لاپایی زدن که حس کردم یه عالم آب ریخت لای کسم. همونجوری آبش میریخت و لاپایی میزد. بعد افتاد روی کمرم و کیرش روی کونم یواشیواش خوابید. این اولین سکس من بود که تا مدتها فقط هم با عموم سکس میکردم.
|
[
"عمو"
] | 2012-02-12
| 8
| 0
| 241,093
| null | null | 0.005531
| 0
| 6,908
| 1.255273
| 0.742781
| 3.935825
| 4.940533
|
https://shahvani.com/dastan/-سفر-خاطره-انگیز-
|
سفر خاطرهانگیز
|
سحر
|
تمام اسما ساختگین
من اسمم سحر هست و ۲۸ سالمه و تازه نامزد کردم و کون و سینههای خیلی خوبی دارم که خیلیا بهم گفتن
نامزدم اسمش سعید هست و ۵ سال از خودم بزرگتره و خیلی هم هاته
باهم خیلی سکس داریم و هردومون گرمیم
سعید همیشه تو فانتزی سکسمون از یه نفر دیگه حرف میزد
مثلا میگفت دلت میخواد دوتا کیر باشه با دوتا کیر بکنیمت یا حتی بیشتر
منم به شدت با این حرفاش حشری میشدم
اینو بگم که من سعید رو فقط واسه خودم میخوامش و هروقت حرف از یه دختر میشد تو فانتزی قبول نمیکردم
اما با فانتزی چندتا مرد کلی حشری میشدم
نمیدونم شاید یه جورایی سعید باعث شد این حس تو وجودم بیدار بشه و بخوام تجربه کنم
هرچند که سعید خودشم کلی حشری میشد وقتی حرف یکی رو میزد که منو بکنه یا براش بخورم، به معنای واقعی روانی میشد و لذت میبرد
البته که همیشه بعد از سکس میگفت فقط میخوام در حد فانتزی تو حرفامون باشه و هرگز عملی نشه
بهم میگفت تو توی سکس خیلی حرفهای هستی مخصوصا ساک زدن و کیرشرو خوردن
از حق هم نگذریم چون مجردیم خیلی کیر دوست پسرامو خورده بودم و فیلم دیده بودم بلد بودم
خب بریم سر داستان جندگی من
من قرار بود با سعید بریم شمال اما سعید نتونست بیاد، منم چون دلم هوس سفر کرده بود تصمیم گرفتم با چند تا دوستام برم که سعید مخالفتی نکرد
منو شهره و طناز و الناز که همشون دوستام بودن و تقریبا همسن بودیم تور رزرو کردیم
روز سفر از تهران تو اتوبوس همه متاهل بودن یا با دوست پسرشون بودن
فقط اکیپ ما مجرد بود و چند تا دانشجوی پسر که اونام مجردی اومده بودن
البته معلوم بود سنشون از ما کمتره اما تو اتوبوس کلی پایه بودن
اسماشون امید، سامان، سجاد و عرفان بود
بنظرم امید از همشون بهتر بود
البته از نظر دوستامم امید بهتر بود
ساعت ۱۲ شب از تهران حرکت کردیم
اکیپ ما و اونا وسط اتوبوس نشستیم
اتوبوس که حرکت کرد، نور کم شد و آهنگ گذاشته شد که کلی رقصیدیم
من بیشتر از همه میرقصیدم سامان و سجاد و عرفان خیلی شیطونتر بودن اما امید بیشتر ساکت بود
اونا هم با من میرقصیدن و توی اتوبوس هی از پشت میفهمیدم که با دستشون میمالن به کونم، اما اهمیتی نمیدادم و با خودم میگفتم اتفاقیه
البته انگار خوشمم میومد بیشتر به من نگاه کنن تا بقیه دوستام مخصوصا که اونا خیلی هم از خود راضی بودن همیشه
منم سینههای بزرگمو هی تکون میدادم هرچند نسبتا تاریک بود اما سامان که جلوم بود میتونست ببینه
امید هم رو صندلی نشسته بود و کونمرو سمتش میکردم و اونم برای اینکه دستش نخوره میفهمیدم معذبه و خجالتیه
بعد بقیه اکیپ ماهم بلند شدن
فقط ما بودیم که میرقصیدیم و اون سه تا
همه اتوبوس همراه امید نشسته بودن و دست میزدن فقط
خلاصه تا کلی وقت هی زدیم و رقصیدیم
بعدش دیگه لیدر اهنگو قطع کرد
ما هم که حسابی تخلیه انرژی بودیم گرفتیم خوابیدیم تو ماشین
دم صبح رسیدیم شمال و رفتیم ویلا و اتاقمونو تحویل گرفتیم
اکیپ ۴ تایی ما یه اتاق داشتیم
اکیپ ۴ تایی اونا هم یه اتاق
بعد از گشت و گذار و اینا شب برگشتیم تو ویلا
با پسرا کلی رفیق شدیم
دوستای من همشون روی امید کراش داشتن مخصوصا طناز
اما امید خیلی بهش محل نمیذاشت و با من بیشتر گرم میگرفت
شبرو رفتیم تو اتاق پسرا و کلی بازی کردیم و خندیدیم
بعدش منو شهره خوابمون گرفت و اومدیم تو اتاقمون
نیم ساعتی گذشت که طناز و الناز هم اومدن
فردا شبش دوباره رفتیم تو اتاق پسرا
من یه ساپورت تنگ مشکی پوشیده بودم که همه جام بیرون افتاده بود با یه تیشرت که سوتین نبسته بودم (اکثرا هم که تو خونم نمیبندم)
شهره و طناز و الناز هم لباساشون که خیلی از من بازتر بود
کلی حرف میزدیم و میخندیدیم دورهم
یهو الناز گفت راستی امید طناز از تو خوشش میاد
همه پسرا گفتن خدا بده شانس و اینا که امید یهو گفت اما من از سحر خوشم اومده
یهو همه ساکت شدن
بعد گفتم اما من متاهلم امید
امید که انگار آب یخ رو سرش ریختن رفت بیرون و سمت درختای محوطه
یه دوستش رفت بره دنبالش گفتم بذار من برم
آخه خودمم خوشم اومده بود از امید
جذاب بود بنظرم
از طرفی چون بین منو دوستام از من خوشش اومده بود انگار بهش مدیون بودم
رفتم پیش امید و وایسادم
گفت بهت نمیاد متاهل باشی
گفتم چرا نیاد بهم!!!
گفت آخه مجردی اومدی و خیلی شیطونی
گفتم نامزد دارم و اون نتونست بیاد سفر
گفتم البته نامزدم بهم مطمئنه و آدم روشن فکریه و منو راحت میذاره همیشه
یه نگاه خاصی بهم کرد
نگاهی که ازش ندیده بودم اصلا و بهم گفت از لباسات معلومه
گفتم لباسام مگه چشه
یهو دستشو آورد سمت سینهم و با دست زد به سینم و گفت از اینا که نیستی
یهو انگار کصم خیس شد اما خودمو کشیدم عقب و گفتم تو چقدر هیزی امید!!!
گفت آخه انقدر جذابی که چارهای نمیذاری برا آدم
من مطمئنم همسرت باهات کلی کیف میکنه و بهش حسودیم میشه
گفتم اونوقت چرا دقیقا
میخواستم دوباره دستشو بیاره سمتم واسه همین پرسیدم چرا حسودیت میشه!!
اونم نزدیکتر شد بهم و اینبار دستشو کشید رو کونم و گفت بخاطر همینا دیگه
اصلا دوری از سعید بدجوری حشریم کرده بود
از طرفی دوست داشتم سعید بود و منو حسابی میگایید
مطمئن بودم اگه سعید بود دوست داشت ببینه یکی اینجوری بهش حسادت میکنه
حرفهای سعید که همش میگفت بکنمت و تو جنده منی تو گوشم هی تکرار میشد که یهو گفتم تو با کسی نیستی!!
گفت قبلا بودم اما دیگه نه
خودمو نزدیکش کردم و بیاراده دستمو بردم سمت کیرش و گفتم پس حتما خیلی وقته کسی اینو بهش نرسیده
قلبم مثل چی میزد
جفتمون حشری بودیم
گفتم امید من کیر میخوام
گفت اما تو متاهلی سحر
گفتم فقط نامزدم
اسم نامزدم سعیده و همیشه دوست داشت ببینه من کیر یکی رو بخورم، مطمئنم از نظرش ایراد نداره من حال کنم
یه لحظه نگاهم کرد
بعد دستمو گرفت و برد پشت چند تا درخت که پیدا نباشیم
سینههامو گرفت تو دستاش
بعد لباسمو زدم بالا و سینههامو در آوردم
گفت جون چه عشقی میکنه سعید
گفتم تازه کجاشو دیدی و بعد شروع کرد به خوردن
بعدش من شلوارشو کشیدم پایین و کیرشرو در آوردم
کیرش برعکس کیر سعید بزرگ بود، با اینکه سنش خیلی کمتر از نامزدم بود
تقریبا شق شده بود و کردمش تو دهنم
گفت چطوره کیرم
گفتم خیلی خوبه بزرگتر از کیر سعیده
گفت همش برای خودته
مثل چی میخوردم
گفت تو چرا اینقدر خوب ساک میزنی سحر الان آبمرومیاری
بعد کشید بیرون از دهنم
منو از پشت کرد و ساپورتمو تا روی زانوم کشید پایین
دولا شدم و کیر کلفتشو که حسابی با آب دهنم خیس شده بود کرد تو کس خیسم
درد و لذت رو باهم داشتم
میگفت حال میکنی عمرا اگه سعید اینجوری بکنتت
گفتم من کیر هردوتون رو میخوام
تو و سعید رو همزمان باهم میخوام
همینطور تلمبه میزد یهو گفت ابم داره میاد بریزم دهنت؟!!
برگشتمو کیرشرو تو دهنم کردم
آبش زیاد نبود اما خوشمزه بود
همشو ریخت تو دهنم
بلند شدم و همو بغل کردیم
از طرفی بغض کردم بخاطر سعید
بعد خودمو دلداری میدادم که تقصیر خودشه من جنده شدم و کس دادم
نمیدونم اگه بفهمه من به یکی چند سال کوچکتر از خودم کس دادم چیکار میکنه،
منو امید برگشتیم توی اتاق
بچهها همه تو بغل هم بودن
رابطم با امید ادامه داشت در حد پیام و اینا، اما دیگه فرصت سکس نشد بینمون
بعدها امید بهم گفت طناز و شهره و الناز توی اون تور برای بچهها ساک زده بودن
حالا که فکر میکنم شاید اینکه چند نفره با چند نفری کنار هم باشیم هم خوبه
اما اول باید به سعید ماجرا هارو بگم، اگه توی سکسمون بگم قطعا اونم حشری میشه مثل من
پایان
|
[
"بی غیرتی"
] | 2024-01-26
| 27
| 16
| 50,401
| null | null | 0.003891
| 0
| 6,192
| 1.097266
| 0.114606
| 4.50224
| 4.940157
|
https://shahvani.com/dastan/لز-با-منشی
|
لز با منشی
|
مریم و پارمیدا
|
سلام اسمم مریم ۳۸ ساله مجرد از ۱۶ سالگی فهمیدم لزبینم
و با زنها و دخترای زیادی لز داشتم
نزدیک یک سال بود رابطه جدی نداشتم و دنبال یک پارتنر سکسی بودم
راجب خودم بگم معمار هستم یک شرکت معماری خوب دارم و ۶ تا کارمند
منشیم از ایران رفت و دنبال منشی جدید بودم به دوست و آشنا سپردم که یه دختر خوب بهم معرفی کنم برای استخدام
تلفن شرکت زنگ خورد صدای دختری جوان بود برای استخدام منشی
گفت از طرف یکی از دوستانم هست
آدرس و زمان مصاحبه رو گرفت
روز بعد ۶ بهدازظهر که کارکنان شرکت نبودند بهش وقت مصاحبه دادم
اسمش پارمیدا بود ۲۰ ساله
اومد بالا دختری خوشقیافه و هیکلی قدش بلند نبود ولی چاق بود با آرایش غلیظ ناخنهای مرتب و بوی عطری که کل فضا رو گرفته بود
من خودم همیشه موهای کوتاه و لباسای ساده میپوشم و آرایش هم ندارم قدم بلنده و لاغر هستم
پارمیدارو به اتاقم دعوت کردم
نشستم پشت میزم اونم نشست روی صندلی روبروم
یک شال صورتی بنفش سرش بود با یه مانتو جلو باز طوسی با ساپورت طوسی کتونی سفید
وقتی نشست شالش از سرش افتاد موهای بلند اطو شده خوشگل مشکی
یه شونیز سفید دکمه دار زیر مانتوش پوشیده بود وقتی دقت کردم دیدم سه تا دکمه اولش بازه و چاک سینهاش کامل پیداست
از خودش گفت و دورههای کامپیوتری که گذرونده و قابلیتهایی که برای کار داره
خیلی سروزبون داشت و از سنش خیلی بیشتر میفهمید و نشون میداد
سینههای بزرگش خیلی توجه م روجلب کرده بود و از حرکاتش حس کردم میدونه لزبینم و عمدا داره برام دلبری میکنه
حدس زدم احتمالا از معرفش چیزایی از من میدونه وگرنه اون وضعیت زیاد طبیعی نبود
وسط حرفامون حس میکردم بیشتر میخواد بدنش رو نشونم بده
گفت گرممه و جلوی مانتوشو بیشتر باز کرد که من سینههاشو ببینم
ولی وقعا عرق کرده بود خودمم همینطور دمای اتاق رو کم کردم
از حقوق و مزایا پرسید و از اشتیاقش برای این کار و چقدر از کاراکتر من خوشش اومده و میخواد به هر قیمتی که شده استخدام شه
گفتم دیگه چه قابلیتهایی داری بجز کامپیوتر و زیبایی و سروزبون
کنار پنجره بودم وقتی این سوال رو پرسیدم
برگشتم دیدم دکمه هی شونیز رو باز کرده و دو تا سینه سایز ۹۰ انداخته بیرون
گفت اینم یکی از قابلیت هامه در خدمت شما
اونجا دیگه مطمئن شدممیدونه لزبین هستم و حتما آمارم رو داره
منم که محو سینههاش شده بودم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
از پشت میز اومدم بیرون کنارش وایسادم دستمو گذاشتم رو شونش
گفتم لزبین هستی؟ گفت دوست دارم ولی تجربه ندارم فیلم زیاد دیدم ولی در عمل نه
دستمو از شونه هاش بردم پایین سینههای نرم و خوشگلی داشت کمی مالیدم گفتم چه حسی داری چشماش خمار شده بود گفت عالی
گفتم پس استخدامی ولی میدونی که اینجا جای کاره
خواستی بیا خونه اونجا از قابلیت هات به نحو احسنت استفاده میکنم
پاشد محکم بغلم کرد سینههای لختشو بهم چسبوند داشتم دیونه میشدم برای سکس کامل
گفتم میخوای الان بریم خونه من؟ گفت اره حتما
در شرکت رو قفل کردیم رفتیم تو ماشین من که بریم سمت خونه
گفتم از کجا فهمیدی من لزبینم
گفتم مارال بهت گفته همون که معرفش بود گفت اره ولی مارال چیزی از من نمیدونه و نمیخوام بفهمه
گفتم خیالت راحت باشه
تو مسیر کلی حرف زدیم و من لحظهشماری میکردم برای رسیدن به خونه و این دختر جوان و سکسی و بیتجربهای که خودشو در اختیارم گذاشته بود
رسیدیم خونه بهش گفتم از خودت پذیرایی کم من سریع دوش میگیرم میام پیشت اون تمیز بود معلوم بود همون روز دوش گرفته
دوشم رو گرفتم اومدم بیرون دکمه هاش باز سینهها بیرون با ساپورت تنگش کونش هم گنده بود
بردمش تو اتاقم گفتم خودم میخوام لختت کنم
گفت هرکاری دوس داری بکن
لباسش رو دروردم سوتین هم که نپوشیده بود
ساپورتشو کشیدم پایین خیلی براش تنگ بود با بدبختی درش اوردم کون سفید و خوشگلش زد بیرون یه شورت طوسی هم پاش بود اونم درآوردم
خودمم حولهام رو درآوردم دراز شدیم توی تخت
من برعکس پارمیدا سینههای کوچیک دارم کونم بد نیست ولی اعتراف میکنم که هیکل پارمیدا واقعا سکسی بود
شروع کردم بوسیدنش تا به لباش رسیدم لبامو حرفهای میخورد همزمان دستمو گذاشته بودم رو کس صاف و سفید و تپلش میمالوندم اونم کیف میکرد
داغ داغ شده بودیم
سرمو گذاشتم بین سینههاش شروع کردم بوسیدن خودش یکی از سینههاشو گرفت نوکشوگذاشت توی دهنم منم شروع کردم میک زدن
وای که سینههاش محشر بود کمی خوردم رفتم سراغ اون یکی سینه
اونم کیف میکرد
میگفت بیشتر بخور بیشتر
دستم رو کسش خیس شده بود
معلوم بود حسابی تحریکشده
برش گردوندم
کسم رو گذاشتم رو کونش و با یه دست سینهاش رو میمالوندم
همه جوره خوب بود
کمی خودمو بهش مالوندم گفتم پاهاتو باز کن میخوام بیوفتم روت
پاهاشو باز کرد منم کسم رو گذاشتم روی کسش رفتم سمت گردنش میبوسیدمش کس هردومون داغ داغ و خیس بود
گفتم قیچی میدونی چیه
گفت اره دیدم تو فیلما
گفتم یکی از پاهاتو بیار بالا پای خودمو از زیرش رد کردم کسامون چسبیدن به هم شروع کردم بالا پایین رفتن حسابی مشغول کیف بودیم حس کردم خیلی زود ارضا شد بدنش زیر دستم لرزید
منم کمی طول کشید ولی تو همون حالت قیچی ارضا شدم
این اولین لز پارمیدا بود و خیلی بهش خوش گذشت
برای منم تجربه خیلی خوبی بود از اون تاریخ لزهای ما شروع شد پارمیدا یک سال برام کار کرد و پارتنر جنسیم بود
چون خیلی بچه بود فقط باهاش سکس میکردم و اونم زندگی خودش رو داشت
اوایل هر هفته میومد پیشم تا کمتر و کمتر شد چون دوست پسر داشت و وقتش بیشتر با اون بود ولی همیشه به منم حال میداد
بعد از یک سال با دوست پسرش رفتن ترکیه و من دورادور ازشون خبر دارم
چندتا خاطره سکسی خوب با پارمیدا دارم اگه دوست داشتین بازم مینویسم
|
[
"لز",
"منشی"
] | 2023-03-01
| 57
| 4
| 144,201
| null | null | 0.003395
| 0
| 4,729
| 1.731822
| 0.157663
| 2.852077
| 4.939291
|
https://shahvani.com/dastan/
بابام-هرشب-منو-میکنه
|
بابام هرشب منو میکنه
|
پری
|
سلام
اسم من پریساست واین اتفاق شیش ماه پیش افتاد براهمین جزیاتش یادمه. ب نظرم هرکس خاطرات بچگی یاخیلی سال پیش روباجزیات مینویسه دروغه. من تاحالاننوشتم ببخشید
من الان بیست سالمه پدرم ۴۵ سالشه وریس بانک صادراته.
وضع مالیمون خداروشکرخوبه. اسم بابام تورجه.
از ۱۰ سالگی مادرموازدست دادم بخاطرسرطان خون.
من تک فرزندم. مرگ مادرم باعث شد من وپدر انس بگیریم.
ازخودم بگم قدم ۱۶۳ وزن ۴۸ بدنم سفید لاغرم مو اصلأ ندارم وسینههام بزرگتر از سن و وزنمن ونوک سربالان وصورتی. از دیدن بدن خودم تحریک میشم ودوس دارم بدم وکسی ببینش و نظربده
پدرم سبزس و یککم شکم داره
من ازبچگی باپدرم حموم میرفتم ازبچگی میدونستم تنهاست و سعی میکردم نیاز محبتشو تأمین کنم. اون بخاطرمن دوباره ازدواج نکرده بود. این اواخر با پسری سکس چت کرده بودم و فیلم سوپر زیاد میدیدم. وقتی من وبابا توحموم میرفتیم توی وان بزرگ برا هرچقد که شده توبغل هم میخوابیم وسرمومیذاشتم روسینه پرموش. بارهاشده بودچون باشرت مایو بود ببینم بلندشدن جلوش. یا دست به کمرم بکشه
منم یعنی حواسم نیست ارنج دست راستمو روسرکیرش میذاشتم وبه بهونه جابه جاشدن فشارش میدادم. تو وان سوتین نمیذارم وبابام میگفت نذار. هر دومون باشرت مایو.
گه گاهی لبای همو میبوسیدیم. میدونستم چطورجلوش بلند میشه وانجام میدادم. رونشو میذاشتم بین پام یا لباشومیبوسیدم و...
میدونستم نیاز داره ومیخواستم تأمینش کنم وارضاش کنم و بارهانقشه کشیده بودم
تااین که رفتیم حموم. بابا که متوجه تابلو بازیام شده بود ی شرت بلندپوشیده بود و منم شرت مایو نازک وتنگ. که چاک جلوم معلوم بود
دوش وصابون بابارفت تو وان واب گرم گذاشت تو وان
اروم رفتم توبغلش یعنی حواسم نیست زانوم زدم ب جلوش ک خواب خواب بود. گفتمش بابا دوست دارم گردنشوبوسیدم
اونم گفت منم پری سرموبوسید. ران پاشو گذاشتم وسط پام وباجلوم به ران پاش فشار دادم. سکوت بود. سینهمو فشاردادم وخاروندم. اززیراب ک دیدمش بزرگشده بود
وتحریک شده بود. و بحث دانشگاه وپول ترم روپیش کشیدم وباارنج روش فشارمیدادم. صدابابا توحرف قط وصل میشد
دل زدم به دریاگفتمش بابای چیز میگم انجام میدی؟
گفت بگو هم نقشت چیه وشیر اب رو بست
سرموگذاشتم روسینش گفتم باناز بذار جلوتوببینم. ی هو پاشوجمع کرد گفت گم شو برو اون ور گم شو برو
اما باعصبانیت نگفت. اینم بگم بابام مشروب میخوره و مخالف دین وجمهوریه. گفتمش بابا بابا افرین بذار؟
دیدم تکیه داد و بالا رو نگاه کرد
سرموروسینش گذاشتم. سکوت سکوت بودوشب عجیبی بود. حس میکردم طاقهاپشتم بازبازشدن وسوراخ پشتم ورم کرده و نبض کسم تندشده. دستم بردم زیرشرتش سر نرمشوبادوانگشتم گرفتم بزرگ بود وپهن. بادست دیگم شرتشوگرفتم وبابا باسنشوبالا اوردوشرتشوتازیرتخماش زیراوردم. وای سفید بودورگ نداشت ک توفیلم میدیدم. سرش ازاب بیرون بودودیدم همرنگ نوک سینمه. چندباربه حالت جلق بالاپایینش کردم اروم گفت نکن. سرموبردم نزدیک دوس داشتم هرطورشده سرشوببوسم وبخورم ازشدت هیجان علاقه شهوت همه چی قاطی شده بود
بابام موهامو گرفت گفت نکن خوشم نمیاد. پاشوبریم. بدم میاد. باباتم کثافت. با ناز گفتم بابا تروخدا. یککم سرمو زود به کیرش نزدیک کردم و بوسیدمش. بابا دستشوگذاشت ب کمرم نفس عمیقی کشید
منم سرجلوشوتودهنم گذاشتم وحواسمومیدادم دندونام نخوره بهش زخمی بشه. سرشومیمکیدم ک دیدم دستش اروم رفت زیر کش شرتم وانگشتاش داره به سوراخ نزدیک میشه کمرموقوس دادم تاسوراخ بیادبالا وجلوموبه ران پاش فشاردادم وانگشتش ک داشت دورسوراخ پشتم میچرخید. دیوونه شدم. حالم خ بد بود. ومیدونستم اونم شهوتیه. بابا بیا انجام بدیم. دیدم حرفی نزد ازوان دراومدم
وبه شکم کف حموم خوابیدم. خواست بره باهزاراصرارکه نمینویسم خوابیدروم وفشارمیدادوکیرداغش وسط لپ هام بودومنم شل بودم تاباسنم نرم باشه. اصلأباورم نمیشداماهدفم ارضاشدن وحال کردن بابابود. چون بارهاازبچگی خودارضای میکردم اروم دستموبه جوجولم رسوندم ومیکشیدمش. باباارضانمیشددرحالی که من شده بودم حتی براجیش کردنم هم بلندنشدم که حالش خراب بشه وهمون طورخوابیده ادرارکردم. ک بابافهمیدوگفت مخزن خالی کردی دوتامون خندیدیم. بابابلندشد خواست بره. گفتمش راحت که نشدی؟ منطورموفهمیدگف. دیگ خجالت بکش. بادودستم دستاشوگرفتم
بابامن دوس دارم هم دخترت باشم هم زنت ورفتم دوباره خوابیدم.
باباپشت اخه دردت میاد احمق
اخه شنیده بودم دردداره وچندبارباخیارتجربش کرده بودم وخیلیم حال کرده بودم. بعدفهمیدم خیاره کوچیک بوده
خوابیدلپ هاروبازکردم وبابا رو ران هام نشست یککم باانگشتاش ب کسم زدکه باعث ارضاشدن دوبارم شد
واه ونالم ک بابارودیونه کرد
اب دهنشوزدبه پشتم. باخودم گفته بودم ازوسط دوتیکه شدم ازدردش صدام درنیاد
سرکیرشواروم مالوند هی میگفت دردداشت بگو
اروم سرشوداشت فشارمیدادمنم ک شل گرفته بودم
وپشتم تنگ بود. ک سرشی هوفرورفت همزمان بادردوحشتناک به علت کش مانندبودن پشت وقتی تنگ کردم ناخواسته ازدرد کیپ شده بود پشت سر کیرش. ی جیغ بلند زدم ودستمو گاز گرفتم تا ادامه بده امابابا با عصبانیت چندبار کشید عقب درنیومد تا با فشار درش اورد
گفتم بابا چرا... باعصبانیت و فریاد کف منه عوضی ک به سازت میرقصم ببین امشب چی کردی؟ با پا محکم به پام زد و گفت. بلندشو لباساتو بپوش وازحموم رفت بیرون
من رفتم زیر دوش وگریه کردم اونقدگریه کردم تاخودش اومد بردم.
پری جونم خانمی میدونم بخاطرمن بوداما خوب نیست. توهم دست خودت نبود سنت نیاز میطلبه منم تحریکشده بودم اما...
خلاصه دوساعت سخنرانی
دوشب بعدکه پیشش خوابیدم بعددوساعت راضی شد ازپشت نزدیکی کنه وتانزدیکای صب سه بارارضاشد
روحیه بابا این چندماه صدوهشتاددرجه عوض شده
سرزنده شده. رابطمون ازحالت پدرفرزندخارج شده
و یک بی رحمی و غریبگی داره شکل میگیره
ومن پشیمونم. چون قصدداشت باکارمندش ازدواج کنه ومنصرف شده ازطرفی منم اعتیادپیداکردم ووقتی انجام میده ارضامیشم. حس میکنم گرایشم ب پسراکم شده
ازنظرجسمی هم عوض شدم مثل پهن شدن باسنم وگوشت اضاف اوردن پشتم. نمیتونم هم درخواستشورد کنم وقتی دارم ظرف میشورم دامنمومیده بالاوشروع میکنه به نزدیکی. بعدازارضاشدنش میره
حتی یک بارگفت ازجلو هم باید بذاری
به هرحال خودم کردم که لعنت برخودم باد...
|
[
"پدر"
] | 2016-06-26
| 10
| 1
| 284,923
| null | null | 0.021489
| 0
| 5,229
| 1.212034
| 0.589681
| 4.071265
| 4.934513
|
https://shahvani.com/dastan/ماموریت-آقای-حشری
|
ماموریت آقای حشری
|
فراز
|
خیلی از داستانای این سایت شاید به گفته دوستان حاصل تخیلات باشه اما من فک میکنم یه سری اتفاقای عجیب واقعا اتفاق میوفته. شاید دلیلش تجربه زندگی شخصی خودمه که میخوام براتون بگم. من الان ۳۲ سالمه و این ماجرا چند سال پیش اتفاق افتاد. من نسبتا آدم حشری هستم و شاید دلیل اومدنم تو این سایت هم همین باشه! قبل از ازدواج چند تا دوست دختر داشتم که باهاشون سکس درست و حسابی نداشتم شاید نهایتا در حد لب و چند بار هم لاپایی، اما آخرین دوست دخترم قبل از ازدواج یه خانم سی و پنج شش ساله بود که ده سال از من بزرگتر بود و البته اوپنم بود. خودش میگفت یه بار قبلا ازدواجکرده ولی یه بار که شناسنامه اشو دیدم سفید بود. بهر حال اون هفت هشت ماهی که باهاش بودم حسابی عقدهگشایی کردم و اونم خداییش خوب حال میداد. از جلو، از عقب، ساک و حتی خوردن آبم. البته منم خوب خرجش میکردم و بهش حال میدادم. بعد از هفت هشت ماه رابطمون کمرنگتر شد و یه روز بهم زنگ زد وگفت که داره ازدواج میکنه و دیگه مزاحمش نشم. منم که یه جورایی سیر شده بودم ازش از خدا خواسته قبول کردم و رابطمون تموم شد.
بعد از اون دنبال یه دوست دختر خوشگل و البته اگه میشد اوپن میگشتم که کمکم با شیوا آشنا شدم. خیلی زود متوجه شدم که به شیوا نمیتونم به چشم یه دوست دختر نگاه کنم. شیوا یه دختر اون موقع ۲۷ ساله بود که اگه بخام تو یه کلمه توصیفش کنم یه «شاه کس» به معنای واقعی بود. قدش حدود ۱۷۰ و صورت فوقالعاده خوشگل و تودل برویی داشت، چشمای عسلی و لبای بینظیری داشت. سینههاش متوسط و اناری و سفت بودن و شاید جذابترین جای سکسی بدنش کونش بود که با انحنای فوقالعادهای که کمرش داشت ممکن نبود مرد باشی پشت سرش راه بری و کیرت راست نشه. روی همهی این زیبایی هاش یه پوست سفیده سفید صاف و بیمو داشت که جذابیتش دو چندان میکرد. یعنی اگه تو بدن این بشر یه تار مو (بجز جاهای حساس!) پیدا میکردی شاهکار کرده بودی. یه ویژگی دیگهاش هم که خیلی جذابش میکرد صداش بود. صدای زنونه فوقالعاده ناز و عشوه داری داشت. خندههای با عشوهاش همون اوایل دل منو از جا میکند. به هر حال بعد از یکی دو ماه از آشنایی باهاش یه دل نهصد دل عاشقش شدم و بعد از پنج شش ماه کشمکش و مخالفت خانواده هامون باهم نامزد کردیم.
بعد از اون دیگه باهم خیلی راحت شده بودیم و راحت از سکس حرف میزدیم. ولی هنوز از خود سکس خبری نبود چون من شیوا رو واقعا میپرستیدم و تا خودش نمیخواست هیچ کاری نمیکردم. چند روز قبل از عقدمون از تجربههای سکسی قبل از ازدواجم پرسید و منم صادقانه رابطه هامو بهش گفتم چون از اول بهم قول داده بودیم که هیچ چیزی رو از هم پنهون نکنیم. بعدش اون چیزی رو بهم گفت که منو شوکه کرد. شیوا بهم گفت که اونم قبل از من با دو نفر دوست بوده که با یکیشون سکس هم داشته (از جلو) و الان اوپنه. من خیلی ناراحت شدم که چرا اینو زودتر بهم نگفته اما اونقدر عاشقش بودم که فکر بهم زدن رو هم نمیتونستم بکنم. از طرفی با اون قیافه آسی که شیوا داشت میشد حدس زد که چند تا کیر تا ۲۷ سالگی دنبالش بوده و همون که فقط یه بار دم به تله داده بود هم شاهکار کرده بود به نظرم. با همه این حرفا شیوا بهم قول داد که همیشه بهم وفادار بمونه و اگر هم روزی خواست باکس دیگهای باشه صادقانه بهم بگه.
بالاخره ما باهم ازدواج کردیم و زندگی عاشقانه و البته سکسی فوقالعادهای رو شروع کردیم. سکس با شیوا نهایت لذت بود و اونقدر خوشگل و خوشهیکل و جذاب بود که یکسال اول زندگیمون کمتر روز یا شبی پیش میومد که نکنمش. شاید بیشترین زمانی که غیر از زمان پریودیش پیش میومد که نکنمش زمانی بود که برای ماموریت میرفتم شهرستان. چون من کارم طوریه که هر ماه برای بازدید از شرکتا و کارخونههای طرف قرارداد با شرکتمون یکی دو تا ماموریت میرم که برای هر کدوم یه شب یا دو شب خونه نیستم. البته اوایل میخواستم کارمو عوض کنم که دیگه ماموریت نرم اما چون کارمو دوست داشتم و درآمدمم بد نبود منصرف شدم. به همین خاطر به شیوا میگفتم که شبایی که من نیستم باید بره خونه مامانش. اوایل همیشه این کار و میکرد اما کمکم میگفت تو خونه خودمون راحت ترم و بعضی وقتا نمیرفت. البته از سال دوم ازدواج سکسامون کمتر شد اما بازم هفتهای دو یا سه تا سکس کامل داشتیم.
مهرماه ۹۲ تقریبا دوسال و نیم بود که ازدواجکرده بودیم. من برای ماموریت باید میرفتم اصفهان. یکشنبه صبح پرواز داشتیم و دوشنبه شب هم برگشتمون بود. وقتی رسیدیم اصفهان مستقیم رفتیم برای بازدید از کارخونه. اما او نجا یه اتفاق ساده افتاد که کل زندگی من رو زیرو رو کرد. تو کارخونه در حین بازدید از خط ناگهان گوشی من از دستم افتاد و هرکاریش کردم دیگه روشن نشد. بعد از بازدید از دفتر به شیوا زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم که نگران نشه و گفتم خودم شب از هتل باهاش تماس میگیرم. تو بازدید بعد از ظهر فهمیدیم که برنامههای روز دوم آماده نیستن و بازدید روز دوم به تعویق افتاد. از تو کارخونه زنگ زدن تا برای شب بلیط بگیرن اما متاسفانه جا نبود و بالاخره تونستن دو تا صندلی برای پرواز دوشنبه صبح گیر بیارن.
بعد از بازدید رفتیم تو شهر گشتی زدیم و بعد از خرید سوغاتی و خوردن شام حدود ساعت ۱۱ بود که رسیدیم هتل. از فرط خستگی دیگه زنگ زدن به شیوا رو هم بیخیال شدم و فقط یه دوش گرفتم و خوابیدم. صبج هم پرواز به موقع پرید و وقتی من رسیدم جلوی خونه هوا تازه داشت روشن میشد. برا اینکه شیوا نترسه به آرومترین شکل ممکن در رو باز کردم. به مجض وارد شدن به خونه یه جفت کفش مردونه دم در نظرمو جلب کرد. ناگهان ضربان قلبم شروع به بالارفتن کرد. وارد پذیرایی شدم دیدم یه تیشرت و جین مردونه روی مبل افتاده و چند تا لباس زیر زنونه که مال شیوا بود هم اونورتر رو زمین افتاده چیزایی رو که میدیدم باورم نمیشد در حالی که دست و پام میلرزید آروم رفتم به سمت اتاقخواب، در اتاق کامل باز بود و اون چیزی رو که آرزو میگردم نبینم دیدم. شیوا لخت به پهلو خوابیده بود و یه مرد از پشت بهش چسبیده بود و هردو خواب بودن.
برای یکی دو دقیقه خشکم زده بود. انگار دنیا رو سرم خرابشده بود. انواع و اقسام فکرا به ذهنم میرسید هردوتاشونا بکشم یا رسواشون کنم تو این فکرا رفتم تو آشپزخونه و نشستم. داشتم خودم و جمع و جور میگردم که صدای زنگ ساعت از تو اتاق اومد. یکیشون زنگ و خاموش کرد.
صدای شیوا خوابآلود: کجا میخای بری عزیزم؟
باید پاشم... باید برم سرکار
نه تو امروز هیجا نمیری... باید پیش من باشی
صدای ملچ ملوچ لب گرفتن و خوردن... اصلا چیزایی که میدیدم و میشنیدم قابل باور نبود. نمیدونم تو اون وضعیت این فکر از کجا به ذهنم رسید که ازشون فیلم بگیرم. خیلی آروم رفتم تو اتاق خودم دوربین برداشتم اومدم یه گوشه هال که دید خوبی داشت به اتاقخواب خودمو پشت ستون غایم کردم و شروع به فیلمبرداری کردم. مرده یا بهتره بگم پسره که حدود بیست و پنج سال داشت به پشت رو به بالا خوابیده بود و شیوای من روی شکمش خوابیده بود و درحالیکه دستای هومن (من بهش میگم هومن اسم پسره نمیدونم چی بود) روی باسن شیوا رو نوازش میکرد لباشون بهم گره خورده بود. بعد از چند دقیقه ۱۸۰ درجه چرخیدن و
حالا شیوا زیر بود و هومن که انگار کامل از خواب بیدار شده بود خوردن ولیسیدنش رو شدیدتر کرد. در حالیکه لبا و صورت و گردن شیوا رو میخورد یه دستش روی سینه شیوا کار میکرد. شیوا هم کمکم داشت حشری میشد و آه و اوهش در میومد... هومن خیلی صبور و باحوصله رو شیوا کار میکرد و کمکم داشت سینههاشو میخورد شیوا هم یه دستش پشت سر هومن بود و سر اونو بیشتر به سینههاش فشار میداد و دست دیگهاش هم روی چوچولش بود. شیوا که خوب حشری شد هومن اونو طاقباز کرد و سرش رو برد لای پای شیوا یه لیس جانانه از پایین تا بالا زد طوری صدای آای شیوا در اومد. بعدشم با
اشتها و ولع هرچه تمامتر شرو ع به خوردن کس شیوا کرد طوری که شیوا داشت از شدت شهوت به خودش میپیچید و مدام کمرش رو از رو تخت بالا میاورد و میزد رو تخت... بعد از هفت هشت دقیقه انگار شیوا ارضا شد و خودش ول کرد... هومن بالا رفت و شروع به لب گرفتن کردن...
چیکار کردی عزیزم تو هرچی آب تو کسم بود کشیدی بیرون!
معلومه که میکشم، مگه میشه شیرینترین عسل دنیا رو یه قطره اشم بزارم بمونه. نکنه میخواستی واسه آقا نیما (اسم من)؟
نه! همش مال خودته عزیزم... فقط میخوام به تو بدم بخوری...
وای اصلا باورم نمیشد شیوا داشت این حرفا رو میزد، اما دیگه از اون حالت شوکه اول در اومده بودم و شهوت سکس کامل و پرحرارتشون داشت منم فرا میگرفت. کیرم شق شده بود حسابی!
این بار هومن برگشت و به پشت خوابید و تازه من چیزی رو دیدم که فهمیدم جطور این پسره تونسته شیوا رو راضی کنه اینطور قربون صدقهاش بره. قیافهاش بد نبود انگار بدنسازی هم کار کرده بود وخوش هیکل بود اما وقتی به پشت خوابید و کیر شق شدهاش تو هوا برافراشته شد برق از چشام پرید کیرش بدون اغراق دو برابر کیر من بود. فک نمیکردم چنین کیری رو غیر از توی فیلمای پورنوی خارجی بتونم ببینم. یه کیر بالای بیست سانت طول و واقعا کلفت... برا اینکه بتونین تصور کنین کلفتیش به اندازه یه قوطی رانی بود. شیوا اومد روی هومن و به حالت ۶۹ شدن. صورت هومن دیگه مشخص نبود که لای پای شیوا داره چی
کار میکنه اما شیوا اون کیر گنده رو که تا دقایقی دیگه میخواست در اعماق وجودش حس کنه با ولع تمام لیس میزد از بالا تا پایین. میخواست براش ساک بزنه اما یه کم بیشتر از کلاهکش رو بیشتر نمیتونست تو دهن کوچیک و نازش جا بده. ولی طوری کیرش رو میخورد که تو اون مدت حتی یه بار هم کیر منو اینجوری نخورده بود. خایه هاش رو میکرد تو دهنش و تا سوراخ کونش رو هم لیس میزد. انگار این بار نوبت شیوا بود که هومن رو درحد مرگ حشری کنه تا اونم لابد با اون کیر اسبیش بیوفته به جون کس و کون شیوا خانم. همین طور هم شد و بعد از چند دقیقه شیوا به حالت سگی کونش رو قمبل کرد و هومن بلند شد اومد پشت شیوا و کیر عظیمش رو آروم هل داد تو با اینکه کس شیوا خیلی هم تنگ نیود ولی مگه کیر به اون بزرگی به راحتی جا میشد توش شیوا به ملافه تخت چنگ زده بود و صداش اوم اش در اومده بود... کمکم کل اون کیر بیست و اندی رو تو کس شیوا جا داد و آروم شروع به تلمبه زدن کرد. شیوا صداش در اومده بود و میگفت هومن بکن منو... جرم بده با کیر گندهات عزیزم... میخوامش... اوی... و هومن که با شنیدن این حرفا حشریتری میشد تلمبه هاش رو شدیدتر میکرد. حدود ۵ دقیقه تو اون حالت تلمبه زد بعدش پوزیشن رو عوض کردن و دوباره هومن خوابید و شیوا اومد رو کیرش نشست کیر هومن اینبار راحتتر رفت تو کسش و شروع به بالا پایین رفتن کرد... هردوشون تو اوج بودن و لذت میبردن...
هومن تو اون حال میگفت خیلی کسی شیوا... خیلی میخوامت... میخوام مال من بشی... شیوا هم جواب میداد... من مال توام عزیزم... برا همیشه مال توام... کیر تو فقط مال کس منه... کس منم مال توه... همه سوراخام مال توه...
با این حرفاشون فهمیدم دیگه زندگیم رو باید تموم شده بدونم ولی نمیدونم چرا تو اون لحظه منم از این حرفا شهوتیتر میشدم...
تو همون پوزیشن شیوا برای بار دوم و شاید هم سوم ارضا شد. هومن کیرش رو در آورد و با اشاره به شیوا فهموند که براش ساک بزته. بعد چند دقیقه خوردن و لیسیدن، کیرش دوباره مث یه دکل تو هوا برافراشته بود. شیوا به پشت خوابید. هومن یه بالش گذاشت زیر کمر شیوا و پاهای شیوا رو جمع کرد توی شکمش ولی یه کم از هم باز کرد تا چاک کونش از هم باز بشه. باورم نمیشد میخواست بزاره تو کونش! اصلا امکان نداشت آخه شیوا تو اون دو سال، دو سه بار اونم به زور و با کراهت کیر منو که ۱۶ - ۱۷ سانت بیشتر نبود خورده بود. ولی در کمال ناباوری من، وقتی هومن ازش پرسید بزارم تو کونت عزیزم؟ اونم گفت آره بکن تو
کونم هومن، من فقط به تو کون میدم میدونی؟... آره عزیزم میدونم... بعد یه کرم ژل مانند از کنار تخت برداشت یه کم زد به کیرش یه کم مالید دم سوراخ کون شیوا و بعدش کیرش رو دو سه بار مالید رو کس و کون شیوا و کمکم کلاهکش رو فشار داد تو کونش شیوا داشت درد میکشید و هومن لذت میبرد. کمکم کیرش رو تا ته تو اون کون خوشگل و ناز شیوا که من همیشه میبوسیدمش جا داد و بعد از یه مکس سی ثانیهای شروع به جلو عقب کردن کرد. شیوا هم با دستش چوچولش رو میمالید و صدای آخ و اوخش بلند شده بود. بعد دوباره پوزیشن رو عوض کردن و به حالت سگی کیرش رو کرد تو کون شیوا دیگه تلمبههای هومن شدت
پیدا کرده بود و با ضربه هاش کون ژلهای شیوا رو به زیبایی به لرزش درآورده بود...
عزیزم بکن... جرم بده... کونمرو جر بده...
میکنمت عزیزم... کونترو جر میدم... میخوام پارهات کنم... تو کوس خودمی...
اوف... آی... اوم
داره آبم میاد عزیزم... دوست داری کجا خالیش کنم؟
هرجا دوست داری بریز عزیزم... من که گفتم همه سوراخای من متعلق به توه... هومن دوست دارم بچهام از کیر تو باشه
باشه خوشگل من... به موقعش بچه دارتم میکنم... دیشب کس و کونت رو هر کدوم یه بار آبیاری کردم... حالا نوبت سوراخ سومته عزیزم... میخوام آبمروبخوری گلم...
باشه... هرچی تو بخای...
حتی یکبار هم آب من رو نخورده بود ولی داشت خیلی راحت آب اون کیر گنده رو تو دهنش میریخت. کیر بزرگش رو از کون شیوا کشید بیرون... شیوا چرخید و دهنش رو زیر کیر هومن گرفت هومن با دستش کیرش رو مالش داد تا آبش ریخت رو سرو صورت خوشگل و دوستداشتنی شیوا. با اینکه به گفته خودش دیشب دوبار آبش اومده بود ولی بازم کلی آب ازش اومد یه کم از آبش هم ریخت تو دهن شیوا که شیوا اونا خورد بعدش مث یه سردار فاتح کیرش رو روی صورت شیوا میمالید و آبش رو روی تمام صورت شیوا پخش کرد. شیوا هم با یه نگاه خاصی انگار در کمال رضایت داشت ازش تشکر میکرد.
دیگه نوبت من بود. دوربین رو خاموش کردم و یه گوشه گذاشتم و رفتم جلو قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. خب پس همه سوراخاتون متعلق به ایشونه شیوا خانم؟! با شنیدن صدای من هردو تاشون انگار جن دیده باشن از جا پریدن. شیوا قیافهاش عین گچ سفید شده بود.
اون یارو هن به ته ته پته افتاده بود که رفتم جلو و یه کشیده محکم خوابوندم تو گوشش. نمیدونم کجا ولی احساس میکردم یه جایی دیده بودمش. هیچی نمیگفت هرچی از دهنم بیرون میومد بهش گفتم و از خونه با لباساش پرتش کردم بیرون. برگشتم تو اتاق دیدم شیواخانم یه گوشه کز کرده و داره گریه میکنه. گفتم چیه تو که تا چند دقیقه پیش آخ و اووفت همه خونه رو پر کرده بود. تف... واقعا تف به تو شیوا که همه زندگیم رو رییختم به پات اما لیاقتشو نداشتی... از این حرفا یه کم بارش کردم فقط برای اینکه خودمو یه کم آروم کنم. بعدش بهش گفتم من میرم بیرون یه قدم بزنم وقتی برمیگردم نمیخوام ببینمت.
رفتم یه دوری زدم بیرون... دوباره با رفتن شهوت اون حالت شوک و ناباوری برگشته بود. نمیدونستم چیکار کنم. اگه کسی تجربه کرده باشه میدونه چقدر حس بدیه. از یه طرف به حد مرگ اونو دوس داشتم و از یه طرف دیگه صحنهای رو دیده بودم که حتی یک ثانیه هم نمیتونستم به فکر ادامه زندگیم باشم.
یک هفته از اون روز گذشت و شیوا خونه مامانش بود. تو اون یه هفته همه فامیل بسیج شده بودن که ما رو آشتی بدن. فک میکردن دعوای زن و شوهریه. نمیدونستن شیوا خانم چه گندی زده! جالب اینکه شیوا حتی یه بار هم زنگ نزد. من فک میکردم خب با اون کاری که کرده روی حرف زدن با من رو نداره دیگه. بعد از حدود ده روز تصمیم گرفتم برم با شیوا حرف بزنم. از یه طرف هزارتا سوال تو ذهنم بود که چرا و از کی این کارو کرده و از طرف دیگه میخواستم اگه قول بده دیگه اینکارو نمیکنه ببخشمش (الان میدونم چقدر خر بودم).
اون روز عصر زودتر از شرکت زدم بیرون اومدم سمت خونه مامان شیوا. با یه کم فاصله از خونه تو کوچه پارک کردم. تردید داشتم. نمیدونستم این کارم درسته یا نه. استرسم داشتم از اینکه چطوری باهاش رو به رو بشم و چه حرفایی قراره بهم بزنه. تو این فکرا تو ماشین نشسته بودم که یه آژانس اومد دم در خونه. چند لحظه بعد شیوا خانم از خونه اومد بیرون. چه تیپی ام زده بود. یه آرایش غلیظ و موهاشو که از کنار صورتش ریخته بود بیرون. کقشای پاشنهبلند با یه ساپورت و یه مانتوی رنگی شیوا رو همون شاه کس همیشگی کرده یود. کجا میخواست بره با اون قیافه؟!... اونم تو این موقعیت! تصمیم گرفتم تعقیبش کنم
. داشت به سمت خونه خودمون میرفت. خوشحال شدم اما خوشحالیم دووم نیاورد. جلوی یه مجتمع تجاری که نزدیک خونه مون بود وایساد. تا شیوا داشت حساب میکرد و پیاده میشد سریع رفتم یه جا پارک پیدا کردم ماشینو گذاشتم و اومدم تو پاساژ. یه لحظه از دور دیدم شیوا داره از پلهبرقی میره بالا. دنبالش رفتم طبقه بالا. رفت تو یه مغازه لباس زنانه. رفتم نزدیکتر دیدم همون پسره هومن تو مغازه اس. تازه فهمیدم چرا اون روز قیافهاش برام آشنا بود آخه چند بار واسه شیوا ازش خرید کرده بودیم. دو تا مشتری داشت که را انداخت. از اون طرف پاساژ داشتم نگاه میکردم. خیلی واضح نبود اما داشتن یه چیزایی
بهم میگفتن و لبخند رو لب هردو بود. بعد از چند ثانیه شیوا رو دیگه ندیدم. انگار یه جایی داشت پشت مغازه که رفته بود. هومن هم بعد یکی دو دقیقه اومد در مغازه رو بست چراغا رو خاموش کرد و رفت همون پشت. ساعت حدود ۴ - ۴. ۵ بود و پاساژ خیلی شلوغ نبود. من که دوباره رکب خورده بودم یا شایدم چند باره اونجا وایسادم تا حدود بیست دقیقه بعد آقا هومن اومد در مغازه رو باز کرد و شیواخانم هم بعد دو سه دقیقه از اون پشت اومد بیرون در حالیکه داشت مانتو و روسریش رو مرتب میکرد. خب دیگه میشد حدس زد تو اون بیست دقیقه اون پشت چه خبر بوده. شیوا خداحافظی کرد و اومد بیرون. جلو پاساژ منم برای بار مچ شیواخانم رو گرفتم! بردمش تو ماشین اولش ترسیده بود اما بهش گفتم دیگه باهات کاری ندارم اما دو تا سوال ازت میپرسم که دوس دارم راستشو بهم بگی و دوتا راه داری که یکیشون رو باید انتخاب کنی. تو جواب سوالام بهم گفت که دو ماهه که با هومن آشنا شده و چهار بارم تو اون مدت باهم سکس داشتن که سه بارش تو خونه من بوده!
در مورد دلیل کارش ازش نپرسیدم چون میدونستم یه مشت چرت و پرت بهم تحویل میده. بهش گفتم یا باید همه چیزایی رو که بهش دادم از سه دنگ خونه و ماشین گرفته تا طلا و جواهراتش رو بهم بده و از هم جدا میشیم یا جریان رو علنی میکنم. خب اونم معلوم بود که راه اول رو انتخاب کرد و بعد از گرفتن همه چی ازش، از زندگیم پرتش کردم بیرون.
بعد از اون با مهناز یکی از همکارام که دختر خیلی خانم و نازنینی هست و از قبل هم خیلی ازش خوشم میومد اما به خاطر تاهل و تعهدم همیشه باهاش سنگین بودم، رابطهام نزدیکتر و صمیمیتر شد و حدود یکسال قبل هم باهم نامزد کردیم. هرچند مهناز به خوشگلی و جذابیت شیوا نیس و مث اون یه «شاه کس» نیست، اما دختر خیلی فهمیده و نازنینیه که میدونم همیشه بهم وفادار میمونه. چیز دیگهای که جالبه اینه که تا سه ماه پیش که من با مهناز ازدواج کردم، خبر گرفتم که شیوا هنوز هم مجرده و حتی کسی خواستگاریش هم نیومده! به هر حال من دیگه شیوا رو فراموش کردم و دارم زندگی جدیدم رو شروع میکنم اما زندگی با شیوا منو یا یه ضربالمثل قدیمی انداخت که میگه زن خوشگل مال مردمه. واقعا هم تو اون سه سالی که با شیوا بودم تجربه کردم که چقدر بده که همه چششون پی زنت باشه. تو خیابون، دانشگاه، محل کار، مسافرت و حتی تو مهمونیای فامیلی هم مردا دنبال یه فرصت بودن تا چشم منو دور ببینن و به یه بهانهای لاس زدن باشیوا رو شروع کنن.
این داستان زندگی من بود، اونایی که باور نمیکنن و فک میکنن حاصل توهمات یه ذهن جلقیه هرچی دوس داشتن بنویسن اما اونایی مه باور میکنن دوس دارم نظراتشون رو بگن و بگن که کجا من اشتباه کردم و کجا تصمیم درست رو گرفتم... ممنون
|
[
"سفر"
] | 2016-06-25
| 50
| 5
| 58,703
| null | null | 0.010456
| 0
| 16,526
| 1.651046
| 0.627902
| 2.987434
| 4.932392
|
https://shahvani.com/dastan/دسته-جمعی-زنامونو-با-هم-عوض-کردیم
|
دستهجمعی زنامونو با هم عوض کردیم
| null |
هجده سال از ازدواجمون گذشته بود که من بالاخره موفق شدم همسرم نانسی رو قانع کنم که در یک مهمانی ویژه کسانی که عادت دارن زناشون رو با هم عوض کنن شرکت کنه. نانسی زن حساسی است ولی عاشق سکسه و اصلا سیرمونی نداره!! تو این سالهای اخر ازدواجمون نانسی به خاطر تماشای پورنهایی که قبل از خواب میبینیم تو ساک زدن واقعا حرفهای شده و میدونستم تو مهمونی کلی برای خودش اسم در میکنه!!
بچههای شرکت همیشه برام از ماجراهاشون تو اینجور مهمونیا تعریف میکردن و حد اقل هزار بار منو نانسی رو دعوت کرده بودن که باهاشون بریم. البته من اینقدر خنگ نبودم که دلیلشو نفهمم. پستونهای بزرگ و سفت نانسی. صورت خوشگلش که جون میداد کیرترو وسطش فرو کنی و اون کون برجستش که از هر دایرهای کاملتر بود. باعث شده بود همه رفقام بخوان بکننش!! ولی من علاقهای به عوض کردن زنم با زنای رفقام نداشتم چون اون یکی دوتاییشون که در مناسبتهای مختلف ملاقات کرده بودم اینقدر شل وارفته بودن که گونی ارد بیشتر از اونا حال میداد!!
با اینکه زنم قبل از ازدواج با من به دوست پسراش هم کس داده بود اما کلا از تنوع تو زندگی جنسی مون خوشش نمیومد. بعد از اینکه چند تا از همکارای جوونترمون ازدواج کردن بارها سعی کردم مخشو بزنم که بریم اینجور مهمونیا شاید بتونم چند تا کس حدود بیست سالو بزنم زمین اما خر نمیشد که نمیشد!! خلاصه کلامش این بود که اگر به مردای دیگه کس بده از چشمم میوفته و برام بیارزش میشه. جواب همیشگی منم این بود که سکس اصلا ربطی به عشق نداره قضیه فقط خوشگذرونیه. سکس یه جور لذته که گاهی وقتا تنوع توش باعث میشه بیشتر حال بده!!
یه اخر هفته که ما با خیال راحت از اینکه صبح سرکار نمیریم تا نصف شب مشغول سکس بودیم وسط کار که نانسی عملا داشت التماس میکرد بکنم تو کسش بهش گفتم فرض کن الان جورج بیلی و فرد هم اینجا بودن و همزمان داشتن میکردنت!!! بعد بیهوا کیرمرو کردم داخلش و با قدرت تموم تلمبه زدم در نتیجه نانسی دوبار پشت هم ارگاسم شد و برای اولین بار با ایده کس دادنش به بروبچ مخالفت نکرد احتمالا بعد از ماهها زبون ریختن من بالاخره داشت نرم میشد. دو ماه دیگه رو مخش کار کردم که بالاخره رضایت داد. ظهر موقع ناهار وقتی به اقایون ارازل اوباش گفتم زنم راضی شده بهشون کس بده از زور خوشحالی منو گذاشتن رو شونشون و دور تا دور شرکت گردوندن لذت خر سواری به کنار کلی حال کردم که کسی که هجده ساله دارم میکنمش اینقدر طرفدار داره!!! میدونستم تو پارتی قراره سر زنم کلی دعوا بشه و دوستام برای اینکه بتونن نانسی رو بکنن قراره کلی منتمو بکشن که زن اونا رو برای گاییدن انتخاب کنم!!
بالاخره روز پارتی فرا رسید صبح قبل از اینکه برم سر کار نانسی گفت پشیمون شده یکم دستپاچه و عصبی بود اما من رفتم بغلش کردم و بهش گفتم که چقدر دوسش دارم و برای اینکه خرش کنم خیلی عمیق بوسیدمش جوری که زانوهاش داشت میلرزید و عملا خودشو تو بغلم ول کرد. پستوناشو سفت نگرفته بودم عملا میوفتاد زمین و خلاصه دوباره خر شد و رضایت داد که به دوستام هم بده!!
در تمام روز رفقا یکی یکی میومدن به دفتر من حسابی پاچه خواری میکردن و غیر مستقیم میپرسیدن زنم که از اومدن پشیمون نشده؟ منم اذیتشون میکردم که اره قراره بیاد اما به همه میخواد بده غیر از تو!!
اون شب وقتی داشتیم میرفتیم خونه فرد. تو راه نانسی دوباره شروع کرد نق زدن مجبور شدم موقع رانندگی با دستم کسشرو بمالونم که حشری بشه ولی ارضاش نکردم که تشنه بمونه و ساز مخالف نزنه. وقتی رسیدیم اونجا زنای دوستام کشتن خودشونو که نانسی غریبی نکنه. اول یک مهمونی دوستانه پر از انواع نوشیدنی الکلی برگزار شد که باعث شد کله همه گرم بشه و رسمی بودنو بزارن کنار!! معمولا تو اینجور مهمونیا پیشخدمتها با سینیهای پر از انواع خوراکی مثل ساندویچهای کوچیک اینور اونور میرن و به همه تعارف میکنن اما چیزی که کمتر کسی میدونه اینه که تو تمام اون خوراکیهای ظریف و خوشگل که معمولا یه لقمه بیشتر نیست چند قطره از داروی محرک جنسی مخصوص زوجهایی که از نظر جنسی سردن و نیاز به تحریک دارویی دارن ریخته شده چون ادمهای نیمه مست حشری که هیچی بجز کیرو کس براشون مهم نیست به هیچ چی نه نمیگن!!
وقتی مهمونی به قسمت سکسیش رسید بر خلاف روال همیشه که زوجها متقابلا زنای همو میکردن همه اقایون سوییچ ماشیناشونو انداختن تو یه کاسه نقرهای که با جواهر تزیین شده بود. خانمها باید نوبتی دست میکردن یه سوییچ بر میداشتن اگر زنی تصادفا سوییچ شوهرشو برداشته بود حق داشت دوباره بزارتش سرجاش و یکی دیگه برداره چون نانسی کس تازه مهمونی بود قرار شد اول از همه اون یه سوییچ برداره که همه اقایون شانس کردنشو داشته باشن!!
نانسی با دستپاچگی یه دسته کلید از تو کاسه برداشت که مشخص شد مال بیلی است. یهویی تو کون بیلی انچنان عروسی برپا شد که از صدای سازو دهلش همسایههای هفت تا خونه اونورتر از خواب بیدار شدن جاکش نیشش همچین باز بود که رو دیوارها خط میانداخت بروبچ هم یکنفس از رو حسادت فحشش میدادن که هرچی کسه نصیب کونیا میشه!!
ریموند گفت امیدوارم با اون دودول یه سانتیت بتونی ارضاش کنی وگرنه مهمونیای بعدو نمیاد! بیلی جواب داد نگران نباش ننت که همیشه راضی بوده نانسی هم مثل اون!!!
زن ریموند نفر بعدی بود که رفت سر وقت کاسه وقتی سوییچو درآورد به خاطر تاسهای طلایی که همیشه برای شانس به کلیدام اویزون میکردم از فاصله دور فهمیدم که شب خوش شانسیمه!! زن ریموند همیشه به خاطر پستونای بزرگش لباساش در حال انفجار بود کون برجستهاش هم باعث شده بود از مدتها پیش به فکر زدن مخ و کردنش باشم که ظاهرا امشب وقتش بود!!
زن جورج هم دسته کلید ریموند رو از کاسه درآورد و زن فرد دسته کلید جورج رو. تنها کلید مونده تو کاسه مال فرد بود که یعنی زن بیلی باید ان شب بهش کس میداد. نانسی بر خلاف بقیه زنا نمیخواست جلوی جمع سکس کنه بیلی هم مخالفتی نکرد و با هم رفتن طبقه بالا. بقیه ما هم توی اطاق نشیمن موندیم بهترین قسمت این مهمونیا بجز متلکایی که فرداش تو شرکت بار هم میکردیم تموشای همدیگه موقع سکس بود. من پتی زن ریموند رو بغل کردم و شروع کردم به بوسیدنش. زبونهای ما تو دهن همدیگه میرقصید همونطور که داشتم میبوسیدمش یواشیواش لختش کردم اونم بیکار نموند اول کمربندمو باز کرد بعد تی شرتمو بالا کشید و از تنم درآورد بعد هم شونه هامو اروم اروم گاز گرفت حالا جفتمون وسط سالن لخت بودیم و کیر سیخ شده من چسبیده بود به بالای کسش. بالاخره شونه هامو بیخیال شد و رفت پایین شروع کرد ساک زدن. مدتها بود که کردنش برام عقده شده بود واسه همین صورتشو گرفتم و کیرمرو تو دهنش جوری تلمبه زدم که عق زد و شروع به سرفه کرد. نفسش که جا اومد اختیارو دادم دست خودش شروع کرد مثل یه جنده حرفهای برام ساک زدن تقریبا به خوبی نانسی ساک میزد ولی خیستر. داشت ابم میومد که کیرمرو از دهنش درآوردم و به جاش تخمامو گذاشتم دهنش!! چند دقیقه بعد بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل و در حالی که انگشتم تو کسش بود شروع کردم کسشرو لیس زدن ظاهر ریموند کونی تو سکس فقط به فکر خودش بود چون پتی اصلا به لیسیده شدن کسش عادت نداشت با لیس دوم سوم ارگاسم شد و ابش اومد. یهو از لذت نالهای کرد و گفت اوه تامی!! بازم کسمو بخور خیلی حس خوبی داره!!
همیشه فکر میکردم زن خودم ابش زود میاد اما پتی واقعا به سه ثانیه هم نرسید که آبشرو ول کرد. در طول چند دقیقه بعد پتی سه بار ابش اومد و تمام صورتو هیکل منو خیس کرد. خودش میخواست بیخیال بقیه سکس بشه اما من که محال بود بزارم یه همچین کسی از دستم بره نزاشتم. برش گردوندم رو صندلی و کیر شانزده سانتیمو از پشت کردم تو کسش اینقدر خیس بود که همون دفعه اول راحت تا ته رفت تو.
میگن چیزی که عوض داره گله نداره اینقدر بابت زود اومدن ابش بهش تیکه انداختم که سرنوشت حقمو گذاشت کف دستم و با همون تلمبه دوم اب خودمم اومد!! کسش پر اب من شده بود اینقدر خجالت کشیدم که نگو شروع کردم برای حفظ ابروم منت کشی و عذرخواهی کردن اما پتی گفت اشکالی نداره کارمون که هنوز تموم نشده!! یکم اونطرفتر از ما جورج و سیلویا زن فرد داشتن حال میکردن جورج نامرد همچین با حرص کیرشرو تو کس سیلویا میکوبید که انگار فرد بدبخت تمام عمر هر شب کونش میذاشته!! سیلویا که انگار از قحطی کیر اومده بود جیغ میزه محکمتر محکمتر!!! جورج هم در حال نعره زدن جواب میداد جون کس به این تنگی واقعا گاییدن داره!! پتی دستشو گذاشته بود زیر چونش و داشت سکس اونا رو تموشا میکرد که با سیلی من به لپای کونش روشو برگردوند و شروع کرد به ملایمت ساک زدن. تماشای بالا پایین رفتن پستونای سیلویا و ساک زدن همزمان پتی باعث شد دوباره کیرم سفت بشه. با وجود اینکه واقعا از ساک زدنش لذت میبردم ولی لیاقت پتی خیلی بیشتر از حالی بود که دفعه اول بهش دادم پس نشوندمش رو صندلی به سمت خودم برش گردوندم پاهاشو باز کردم و کیرمرو دوباره تا ته کردم تو کسش... اینبار اهسته میکردم تو و در میاوردم اما هر بار تا ته فرو میکردم که باعث میشد اه بکشه. بعد سرعتمو یواشیواش بیشتر کردم که باعث شد پتی بلندتر اه بکشه. چند دقیقه بعد دیگه با سرعت تمام داشتم میکردمش جوری که بدنهامون به هم میخورد کسش هم خیس بود هم داغ واقعا داشت بهم حال میداد میدونستم ایندفعه دیگه ابم زود نمیاد و با خیال راحت داشتم میکردمش اب پتی سه بار دیگه هم اومد اما من حتی مکث هم نکردم و به کردنش ادامه دادم یواشیواش تخمام داشت داغ میکرد فهمیدم ابم داره دوباره میاد وقتی بالاخره آبمروریختم تو کسش. پتی مثل کسی که صاعقه بهش زده باشه جیغ زد اوه!! جون! چه حالی داد!! یهو صدای کف زدن اومد برگشتم دیدم جرج و سیلویا لخت مادر زاد وایسادن و دارن برامون کف میزنن!! نیشم باز شد و مثل شعبده بازا براشون تعظیم کردم!!
وقتی نفسم جا اومد از پتی برای اینکه دفعه اول ابم زود اومد عذرخواهی کردم. پتی با لبخند گفت اشکالی نداره عزیزم مردا وقتی برای بار اول منو میکنن ابشون زود میاد ظاهرا کسم از مال دخترای دیگه داغ تره!! اما تو به خوبی ضعفتو بار دوم جبران کردی پس نگران نباش رازت پیش من محفوظه!!
دیگه پارتی داشت تموم میشد که نانسی و بیلی از اطاق خواب اومدن بیرون. نمیدونم چه جوری توصیفش کنم اما یه نگاه این نره خر بدجوری منو گایید خاصی تو چهره نانسی بود!!
وقتی داشتیم میرفتیم خونه نانسی برام تعریف کرد به محض اینکه رفتن تو اطاق بیلی شروع کرده بود به لب گرفتن. وحشیانه با زبونش تمام صورت نانسی رو لیس زده بود. نانسی دستپاچه بوده اما شروع میکنه به ارومی بوسه رو جواب دادن. خودشم تعجب کرده بود که چرا اینقدر حشری شده بیلی جوری کسشرو از زیر دامن مالیده بود که تمام دستپاچگی و عصبی بودنش محو شده و جاشو به حشری شدن داده بود. خودش جزییات رو به خاطرنداشت اما سه سوت لخت شده بودن و بیلی داشت به تنش دست میکشید. ظاهرا بیلی خیلی حرفهای بود چون تونسته بود با خوردن سینههاش و مالیدنشون حسابی نانسی رو حشری کنه. نانسی کلا رو پستوناش خیلی حساس بود اما بیلی با لیسیدن رونهای نانسی و کسش ثابت کرده بود یه حرفهای تمام عیاره. کارشو با دقت اما صبر انجام میداد جوری که نانسی شروع کرده بود به التماس که زود باش منو بکن دیگه!!! بیلی هم بدون مکث کیرشرو داخل کس نانسی فرو کرده بود. به خاطر نور کم اطاق نانسی اول نفهمیده بود کیر بیلی چقدر کلفته اما کش اومدن دیوارههای کسش بهش فهمونده بود کلفتیش از مال من خیلی بیشتره. به خاطر خیسی کسش اول زیاد دردش نیومده بود اما وقتی بیلی تا ته فرو کرد تازه نانسی فهمید با بزرگترین کیر عمرش روبرو شده!! بیلی سرعتشو هی کمو زیاد میکرد و نانسی هم پشت سرهم ابش میومد تا اینکه به مرز بیهوش شدن رسیده بود. وقتی بالاخره اب بیلی اومد نانسی میدونست به معنای کلمه گاییده شده و هرگز سکس به این خوبی نداشته. اولش واقعا ناراحت بود که سکس تموم شده اما بیچاره خبر نداشت این تازه شروع کاره! بیلی گفته بود وقتشه که کیرمرو ساک بزنی! نانسی با زحمت تمام تن درد کشیدشو جابجا میکنه و کیر بیلی رو میزاره تو دهنش. سایز کیر بیلی خیلی بزرگتر از اون بوده که تماما تو دهن نانسی جا بشه ولی بالاخره با زحمت تمام یک سوم کیرشرو تو دهنش جا میده و در حد توانش یه ساک مشتی براش میزنه که کار زودتر تموم بشه اما بیلی که کیرش حالا بزرگتر شده بود میگه وقت دور دومه!!! بیلی پاهای نانسی رو میگیره و بالای سرش میبره. نانسی بدبخت فکر میکنه کسش قراره دوباره پر بشه که یهو میبینه بیلی داره کیرشرو به سوراخ کونش میماله نانسی داد میزنه نه!! بیلی کیرت برای اونکار زیادی بزرگه!! بیلی به ملایمت میگه مشکلی نیست یه ذره وازلین خونگی همه چی رو درست میکنه!! بعد دستشو میکنه تو کس نانسی و اب خیسشو میماله به دور کیرش و سوراخ کون نانسی. وقتیکه بیلی احساس میکنه به اندازه کافی کیرش خیس شده شروع میکنه کلاهک کیرو به سوراخ کون فشار دادن. اول فشار کم بوده اما وقتی کلاهک وارد کون میشه یواشیواش بیلی سرعتشو بیشتر میکنه تا اینکه سه چهارم کیرش داخل کون نانسی قرار میگیره. بیلی چند لحظه مکث میکنه که کون نانسی به کیرش عادت کنه بعد بقیه کیرشم تا ته میکنه تو!! نانسی بیچاره از شدت درد جیغ میزنه اما ریموند بیتفاوت شروع میکنه به کون کردن. یواشیواش درد کمتر شده و جاشو به لذت میده در نهایت نانسی بهترین کون دادن عمرشم تجربه میکنه تا اینکه اب بیلی میاد و دیوارههای سوراخ کونشرو حسابی براش گرم میکنه. اونا ده دقیقهای در سکوت کنار هم دراز میکشن تا بیلی میگه ایندفعه میخوام آبمروتو دهنت بیارم!! نانسی میگه کی گفته برای بار سوم بهت میدم؟؟ بیلی پوزخند میزنه و میگه مگه دست خودته؟؟ وقتی داستانش تموم شد به فکر افتادم واقعا درستی کردم بردمش اونجا؟ ظاهرا نانسی اونشب بهترین سکسهای عمرش رو تجربه کرده بود و من داشت یواشیواش حسودیم میشد.
اون شب تو تخت خواب نانسی بهم گفت چقدر عاشقمه و خوشحاله که قانعش کردم به اون مهمونی بره البته بیلی صد بار بهتر از من کردتش اما من عشق زندگیشم و هیچچیز قرار نیست اینو عوض کنه!!
دو شب بعد زنگ در خونهمونو زدن وقتی درو باز کردم دیدم بیلی پشت دره تعجب کردم که اون موقع شب در خونم چیکار داره بیلی گفت میتونم بیام تو؟؟ گفتم اره بیا. وقتی اومد داخل برام تعریف کرد تاحالا کس هیچ زنی به اندازه کس زن من بهش حال نداده و ازم پرسید اشکالی نداره بازم بکنتش؟ جواب دادم این تصمیم خودشه که به کی بده نه من. بیلی پرسید الان کجاست؟ گفت تو تخت خواب ته راهرو. بیلی پاشد رفت به سمت اطاق. در مدت زمانی که به نظر تموم نشدنی میومد اونجا نشستم و صدای نالههای نانسی که داد میزد محکمتر محکمتر!! کیر درست حسابی یعنی این!! محکمتر!! رو گوش کردم. اخرای سکسشون یهو مثل اینکه اوار روی سرم خراب بشه احساس حسادت باز به سراغم اومد! زنم دیگه هرگز مثل قبل بهم نگاه نمیکرد! تازه فهمیده بودم که چه غلطی کردم!!
ترجمه: شاه ایکس
|
[
"ترجمه"
] | 2018-10-24
| 57
| 17
| 186,873
| null | null | 0.006135
| 0
| 12,463
| 1.488109
| 0.389475
| 3.314415
| 4.932212
|
https://shahvani.com/dastan/بهترین-حس-دنیا
|
بهترین حس دنیا
|
اسنووایت
|
با سلام خدمت بچههای خوب شهوانی
سوده هستم و ۳۲ سال سن دارم. متاهلم وی پسر ۷ ساله دارم. همسرم ازین مردهای قدیمی مآب ۴۵ ساله است که اصلا سکس براش در حد چهار پنج تا تلمبه و ارضا و خواب خلاصه میشه. من همیشه وقتی تو جمعهای زنانه بحث سکس پیش میومد میگفتم سکس برای منی موضوع فراموششده است و اهمیتی برام نداره. ولی در حقیقت شبهایی که از سنگینی یک حس داغ و لذتبخش خوابم نمیبرد با نوازش بدن خودم و آلتم تخلیه میشدم و میخابیدم. از خودم بگم که یکم چاقم و سفیدم. صورت خیلی چندان زیبایی ندارم ولی همه میگن دلت خیلی مهربونه. قدم ۱۶۷ و وزنم ۸۵. سینههام ۸۵ و سایز کونم ۲ ایکس. در کل درشت اندامم و همیشه ناراضی بودم ازین وضع. تا اینکه با وارد شدنی نفر تو زندگیم همه چی عوض شد و احساس رضایت دارم از خودم. تیرماه سال ۹۴ بود که تصمیم گرفتم تو خنکای غروب شام رو ببرم پارک و اونجا بمونیم تا اخرشب. منطقهی ما تو تهرانه ولی کوچیکه و همه همدیگه رو میشناسن. وقتی از آژانس ماشین خواستم دیدم ی پسرجوون سبزه و قدبلند اومد دنبالمون. من قبل ازاون روز اصلا تو فاز گناه و خیانت نبودم ولی با دیدن اون پسر دلم لرزید و حس کردم اونم ی حسی نسبت به من داره. وقتی رسیدیم به مقصد درحال پیاده شدن گفتم ببخشید میشه شمارتونو داشته باشم تا اگه لازم شد مستقیم به خودتون زنگ بزنم؟ خلاصه نه نیاورد و شمارشو داد. تو پارک رفتم تو بیتاک و واتس اپ و اینا دیدم همه برنامهها رو داره ولی بای عکس دیگه. گفتم اوه. این ازوناشه و کلا خاستم بیخیال بشم. سرتونو درد نیارم. فرداش باز وسوسه شدم و بهش اس دادم. که اول گفت شما و بعد از معرفی گفت منی جسارتی میکنمی چیزی اگه اجازه بدین میگم. گفتم بله بفرمایید. گفت من الان یه سال و خرده ایه که به شما فکرمیکنم و همش مترصدی فرصت بودم تا باهاتون حرف بزنم. من تعجب کردم و خلاصه گفتم داره مخمو میزنه مثلا به خیال خودش. غروب همون روز پیام داد گفت من جلو در خونهتونم اگه میشهی لحظه از نزدیک ببینمتون تا باورم بشه خواب نیستم. منم داشتم جاروبرقی میکشیدم خیس عرق بودم گفتم پشت دری سلامی میدم و میره. بای تاپ و شلوارک بودم ک دیدم اسانسور متوقف شد ودم در وایساده بود. گفت خوبین. گفتم مرسی. یکم درو بیشتر وا کردم. گفت میشه دستتونو بگیرم. نمیدونم اینکاراش از چه رویی بود ولی هرچی بود خودم دوست داشتم. درو بیشتر واکردم اروم اومد جلو ک محکم بغلم کرد. گفت خانوم رضایی... بزرگترین آرزوم هستین. من هاج و واج مونده بودم اون موقع ولی الان بعد از دوسال و اندی میفهمم بهترین کسی که خدا میتونست جلو رام بذاره جواد بود. خلاصهاش میکنم دوستان عزیز. من و جواد الان تقریبا دوسال ک خرده ایه که باهم هستیم.
همیشه وقتی داستان روابط جنسی رو میخوندم دوس داشتم منمی داستان از سکس خودمو با جواد بنویسم که یای جاهاییش فراموشم میشد یا حوصلم نمیگرفت. امروز بعد از مدتها تونستم برم پیشش و با التهاب خیلی زیادی همو بغل کردیم. (جواد واقعا دوسم داره و حاضره هرجا میرم همه چیزو ول کنه باهام بیاد. جفت ما نه پولداریم نه خیلی شاخیم نه هیچچیز خاص دیگهای. ولی در و تختهایم که بهم جور اومدیم. همیشه میگه بهترین حس دنیایی اگهی روز صداتو نشنوم مرگم حتمیه. البته من خیلی اذیتش میکنم و قصدم از ایجاد رابطه، ادامه دادن تا اینجا نبوده از اول. ولی خب فعلا داستان اینجوری رقم خورده و فعلا باهم هستیم. الان خیلیاتون میگین برو خجالت بکش زن شوهردار و این لاشی بازیا. ولی من میگم از من لاشیتر همسرمه که بمن میگه تو سالیی بارم نباید ارضا بشی. باید کمکم تبدیل به خواجهها بشی. نمیدونم چرا اینو میگه. من هیچوقت زن بدی براش نبودم (تا قبل از اومدن جواد) خونم عین دسته گله. بچم چندین سوره از قرآن رو حفظه و تموم کارامو با وسواس خاصی انجام میدم همیشه. ولی همسرم همیشه از لحاظ مقاربت منو انکار کرده و نادیده گرفته. من قبلا که خامتر بودم برام مهم نبود ولی حالا تو اوج جوونی و پختگی میفهمم که همسرم یک حیوون به تمام معناست که فقط باید غداشو جلوش بذاری و ماهی دوسه بارم سکسشرو براش فراهم کنی و بس) به هر حال من تا جاییکه بتونم رابطمو با جواد ادامه میدم و از ته قلب دوسش دارم ولی اینو بهش نمیگم. بالخره اونم باید به فکر زندگی خودش باشه فقط من نیستم که تو این دنیا براش. داشتم میگفتم؛ امروز با هزار استرس رفتم پیشش و بعد از خوردنی شربت خنک و کمی صحبت کردن رفتیم سراغ اصل قضیه. رو تشکی که پهن کرده بود طاقباز خوابیدم و جوادم اومد کنارم. شروع کرد به بوسیدن بدنم. روشش همیشه همینه. گردن و لبامو که میخوره میره رو سینهها و نافم. من اروم نفسهای ممتد میکشم و میگم جانم عزیزم و...
بعد شلوارمو درمیاره و از روی شورت کسمو بو میکنه و میبوسه. به اینجاش که میرسه من دیگه از خود بیخود میشم و داغ میکنم. بعد میره پایینتر و کف پاهامو میچسبونه به صورتش و انگشتای پامو لیس میزنه و میذاره تو دهنش.
هزار بار بهت گفتم اینکارو نکن جواد. پاشو بیا بالا بکن توش که دیگه طاقت ندارم...
هوم نه...
ای بابا حرف گوش کن دیگه عشقم
خ
میخندی؟ چقد لجبازی
یهو محکم میاد بالا جلوی صورتم قرار میگیره و میگه بهت گفتم که بهترین حس دنیایی؟
میگم اره بابا تو هم که فقط همینو بلدی
شورتمو آروم درمیاره و میره سراغ کلیتوریسم... از لیس زدنش خوشم نمیاد خودشم میدونه. من کلا با لیس و بوس و اینا مشکل دارم نمیدونم چمه... ولی کو گوش شنوای جواداقا!!؟؟
جواد بهت میگم نخور. اگه تو اون حالت آبم بیاد وای بحالت. خودت میدونی دوس دارم با تلمبه هات ارضا شم. با اون کیر مایل و کلفتت...
آره الان الان خخ
هوف جواد... بخورش اوف لیسش بزن دیوث. مال خودته...
(از لیس زدن دست میکشه) خخ من نفهمیدم بخورمش یا نخورمش
بخور بخور ولی کم. بدم میاد ابم اونجوری بیاد.
باشهه خ
وقتی ارضام نزدیک میشه پاهامو فشار میدم بهم و سرش بین پاهام پرس میشه بیچاره
یعنی که بسه بیاد بالا و بکنه توش
وای از کیرش وقتیکه وارد واژنم میشه و حسش همراه بای جیغ خفیف از تنم خارج میشه... کیرش ۱۶ سانته ویکم کلفت و مایله به راست... ولی هرچی هست برای من آخرته... اوایل سکس میگه سوده میگم بله میگه بهشت منی روی زمین
میگم خ اره ارواح عمت. چرا پریشب تا ۱ آنلاین بودی. میگه بقرآن من اهل چت و وت نیستم برو چک کن همه چیزو... خ... خودم میدونم که نیست ولی خب دلم میخواد اذیتش کنم. یعنی هرکس جای من بود همینو میگفت چون اهل ریا و کلک نیست. منم باهاش صادقم خب.
حاشیه نرم وقتی تلمبه زدنش تو کسم شروع میشه کلا تو فضا سیر میکنم و آمپرم میره رو هزار... خیلی پوست تنشک دوس دارم. نوازشاشو که دیگه نگو... بار اول بعد چندتا تلمبه آبش میاد و میریزه رو بدنم. پاکشون میکنیم و نمیذاره زیاد فاصله بیفته سریع میکنه توش و اینبار نوبت منه که آبم بیاد. منم بهش میگم باهام حرف بزن. اونم در حالتهای مختلف که سکس میکنه باهام حرفم میزنه و قربون صدقم میره... اخر سر بعد ازیک ربع تا بیست دقیقه من میام بالا رو کیرش میشینم و خم میشم جوری که سینههام بیفته تو دهنش. اونم نوکشونو میبوسه و میک میزنه. منم آبم میاد وی چنتا جیغ کوتاه و بلند میکشم و کلی میرم فضا. دومین سکسمون حدود بیس دقیقه طول میکشه و اینبار فقط اون ارضا میشه. بعد که آروم گرفت و خستگیش در رفت با دست کلیتوریسمو میماله و منم برای بار دوم ابم میاد و بیجون تو بغلش آروم میگیرم...
|
[
"زن متاهل"
] | 2017-08-28
| 11
| 1
| 12,998
| null | null | 0.00783
| 0
| 6,178
| 1.239159
| 0.687827
| 3.977578
| 4.928853
|
https://shahvani.com/dastan/داغ-ترین-شب-زمستون-با-برادر-شوهر
|
داغترین شب زمستون با برادر شوهر
| null |
از همین اول بگم که این ماجرا احساسش بیشتر از سکسشه... حالا اگه دوست داری بخون.
این اتفاق زمستون پارسال برام افتاد. از روزی شروع شد که شوهرم واسه کاری مجبور شد چند روزی بره اصفهان... به شوهرم گفتم که منم این چند روز میرم خونه بابات اینا اونم گفت هر جور راحتی... (خونه بابامینا شهرستان بود) صبح زود شوهرمو تا فرودگاه رسوندم و خودم رفتم خونه پدر شوهرم ساعت تقریبا ۷ صبح بود که رسیدم خونهشون... همه به جز آقاجون (پدرشوهرم) خواب بودن اونم واسه نماز صبح که بیدار شده بوده دیگه نخوابیده بود... منم که دیگه بیخواب شده بودم رفتم آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم. با آقا جون مشغول صبحونه خوردن بودیم که امیر (برادر شوهرم. شوهرم دوتا برادر داره. هردوهم ازش کوچیکترن) هم بیدارشد و بعد هم مادرشوهرم... امیر بهم خبر داد که قراره شب برن عروسی برادر دوستش از منم خواست که همراهشون برم اولش نمیخواستم قبول کنم اما وقتی آقاجون هم اصرار کرد که برم قبول کردم. بعداز صبحونه رفتم خونهمون تا واسه شب لباس بیارم... وقتی رسیدم خونه به سرم زد حالا که تا اینجا اومدم همین جا هم حموم کنم... حسابی خودمو تمیز کردم... نمیدونم چقدرگذشته بود. تو حموم بودم که صدای زنگ آیفونن رو شنیدم... دستپاچه شدم نمیدونستم چه کار کنم. منتظر کسی هم نبودم... اونم ولکن نبود... خلاصه حوله مو پوشیدمو رفتم آیفونو برداشتم دیدم محمده (برادر شوهرم) در خونه رو باز گذاشتم تا بیاد داخل... از توحموم صداش زدم گفتم من تو حمومم کاری داری؟ گفت کمال بهم گفته بود این چند روز که نیستش ماشینتونو ببرم روغنشو عوض کنم پیش دوستم. گفتم حالا که امشب میخوایم بریم عروسی هم ببرم روغنشو عوض کنم هم ببرمش کارواش... گفتم سوییچ روجا کفشیه... خداحافظی کرد و رفت. بعدازچندثانیه دوباره برگشت و گفت راستی مدارک ماشینم بده... گفت بگو خودم بر میدارم... گفتم پیداش نمیکنی. حوله رو دور خودم پیچوندمو از حموم اومدم بیرون یه راست رفتم تواتاقو مدارکو واسش اوردم... حواسم بهش بود ببینم نگاه میکنه یا نه. دیدم زیر چشمی داره دید میزنه. به خودم نگاه کردم دیدم که سینههام از حوله اومده بیرون سریع حوله رو درست کردمو مدارکو بهش دادم. واسه شب حسابی به خودم رسیدم دلم میخواست خیلی زیبا بشم مشغول آماده شدن بودم که امیر اومد تو اتاق تا واسه انتخاب کروات بهش کمک کنم منم که داشتم لباسمو میپوشیدم ازش خواستم که زیپ لباسمو واسم ببنده وقتی میخواست زیپ و بکشه بالا موهامو یه طرف جمع کردم اونم این فرصت و از دست نداد و گردنمو یه بوس کوچولو کرد... برگشتم زدم رو دستش گفتم شخصیت داشته باش... خندید وگفت خیلی خوشگل شدی خانم. وبعد سریع از اتاق رفت بیرون از کارش اصلا خوش نیومد من بهش اعتماد کرده بودم... همه که آماده شدن دم در محمد اومدپیشم در گوشم آروم گفت اگه میشه یه مانتو بلندتربپوش... آخه جلوی لباسم یه طرفش یه چاک بلند تا بالای زانوم داشت. گفتم واسه چی؟ گفت موقع راه رفتن پات پیداست اونجاهم که همه غریبه هستن... نمیخواستم بحث کنم راستش هم خودم موذب بودم وهم اینکه از تعصبش خوشم اومد ولی به روی خودم نیوردم واخمامو کشیدم تو هم برگشتم تو خونه چون مانتوی بلند نداشتم از مادرشوهرم چندتا سنجاق گرفتم وچاک لباسمو پوشوندم باورم نمیشد با لباس به این گرونی همچین کاری کرده باشم... عمدا چند دقیقهای معطل کردم تا همه سراغمو بگیرن و منم حرصم و خالی کنم وبگم که تقسیر محمد بوده... با اخم اومدم نشستم تو ماشین, تا رسیدن به محل عروسی حرفی نزدم و میدیدم که محمد از تو آینه ماشین هرچند دقیقه یکبار نگاه میکنه معلوم بود که اونم ناراحت شده... به محض رسیدن رفتم توی رختکن و سنجاقارو از لباسم درآوردم... تو عروسی محمد پیشم نشسته بود. یکی دوتا دختر خشگل بودن که از اول شب رفته بودن تو نخش حواسم بهشون بود که چه طور جلومون میرفتن و میومدن و حتی یه بارم بهش پیشنهاد رقص دادن که محمد با متانت رد کرد. نمیدونم چرا اینجوری بود توی فامیلشون هم از بین دخترا چند نفری بودن که میخواست باهاش باشن ولی اون پا نمیداد... اخه قیافه خیلی جذاب و مردونهای داشت... چشمای عسلی و موهای بور و بوستشم که مثل همه ما جنوبیها سبزه و برنزه بود... از همه اجزای صورتش لباش بیشتر از همه به نظر من زیبا و موزون بود. یه بار که داشت برامون ماجرایی رو تعریف میکرد به قیافش خیره شده بودم شاید باور نکنید ولی برای اولین بار با دقت به لباش نگاه کردم و دیدم که چقدر زیباو مینیاتوریه. نمیدونم چرا تا اون موقع متوجهاش نشده بودم... اعتراف میکنم که از اون به بعد خیلی تو کف لباش بودم...
موقع صرف شام اومد پیشم گفت چیزی لازم نداری؟ گفتن نه و بعد به لباسم اشاره کردم و گفتم تازه شالمم انداختم رو پام و پیدا نیست. دیدم ناراحت شد رفت تو خودش گفت نمیخواستم ناراحتت کنم اگه ناراحت شدی ببخشید... بلند شد که بره دستشو گرفتم گفتم شوخی کردم ناراحت نشو. نشست. دیدم انگار هنوزم تو خودشه. بهش گفتم نمیخوای باهم برقصیم؟ گفت میدونی که از این کارا خوشم نمیاد. گفتم الانه که ساعت ۱۲ بشه ولباسم ناپدید بشهها! بعد لنگه کفشم روی راهپله جا میمونه و توباید بگردی دنبالم! تازه سایز پام ۳۸ گفتم که بیخودی نری دنبال کس دیگهای بگردی... از تشبیه م خندش گرفت دستشو گرفتم و بلندش کردم که بریم برقصیم. شانس ما همون موقع dj آهنگ محلی خودمونو گذاشت همه اومدن وسط خیلی خوب بود بهمون حسابی خوش گذشت محمد که اصلا نرقصید فقط منو همراهی کرد و تنهام نذاشت. تمام مدت رقص چشمش به من بود. گاهی که سرشو نزدیک صورتم میاورد از برخورد گرمای نفسش روی صورتم حس خیلی خوبی بهم دست میداد... داغ میشدم... دستم که توی دستش بود رو محکمتر فشار میدادم تا متوجه لرزش دستم نشه. قبلا هم باهاش رقصیده بودم ولی هیچ وقت همچین حسی نداشتم فکر کنم این حس از طرف اون بود که به منم منتقل میشد... نگاهش جور دیگهای شده بود ولی هرچی که بود ازش لذت میبردم دست خودمم نبود... تو راه برگشت به خونه گفتم خیلی بهمون خوش گذشت کاش کمالهم بود... عصر که باهاش حرف میزدم گفت دوست داشتم میتونستم بیام... اسم کمال که اومد قیافه محمد درهم شد دیگه چشماش نمیخندید. فهمیدم یه چیزی هست... دلم میخواست یه فرصتی پیش میاومد تا باهاش حرف بزنم. به خونه که رسیدیم به امیر گفتم باید برم خونه داروهامو بیارم (وسط عروسی زنگ هشدار گوشیم صداش در اومد بود. یادداشت کرده بودم که یادم نره داروهامو بخورم تو کیفم که نگاه کردم دیدم داروهامو نیاوردم) من با محمد میرم و زود برمیگردم. گفت مواظب باشید. توی راه اصلا حرف نمیزد هرجوری میخواستم به حرفش بیارم نمیشد... اعصابم خورد شده بود. بهش گفتم تو چرابا هیچ دختری رابطه نداری؟ چرا به دخترا اهمیت نمیدی؟ پسرای تو سن تو دو, سه تا دوست دختردارن... گفتم نکنه؟؟؟ از حرفی که میخواستم بزنم ترسیدم ولی برای اینکه چیزی بگه... آرومو بریده بریده گفتم نکنه... به پسرا... تمایل... درای...!!!
عصبانی شد باچنان خشمی نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم... ولی بازم حرفی نزد... به خونه رسیدیم اون موند تو ماشین من رفتم بالا. مانتو روسریمو درآوردم... دیدم اگه الان باهاش حرف نزنم ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد. بهش زنگ زدم گفتم بیا بالا کارت دارم. اولش نمیخواست بیاد ولی راضیش کردم... داخل که شد اول یه لیوان آب بهش دادم که یه کم آروم شه بعد ازش بابت حرفی که زدم عذر خواهی کردم. چیزی نگفت. گفتم قصدم به حرف درآوردن تو بود. بازم هیچی نگفت. گفتم اگه میخوای حرفی به من بگی الان بهترین وقته... فقط نگام کرد... نگاش عجیب حالم و عوض میکرد... رفتم جلو دستامو دور گردنش حلقه کردم عکس العملی نشون نداد. در گوشش گفتم خیلی بده که یه خانم محترم واسه عذر خواهی بغلت کنه و تو هیچ واکنشی نداشته باشیها!!! دیدم دستاش اومد بالا و دورکمرمو گرفت. صورتمو به صورتش چسبوندم. از برخورد گرمای نفسم با گوشش احساس لذت کرد. اینو از حرکت آروم سرش که بیشتر بهم نزدیک شد فهمیدم. خودمو کمی عقب کشیدم و آروم لبامو روی صورتش گذاشتم و بوسیدمش. با دستم دور گردنو وگوششو آروم لمس کردم... دستمو تو موهاش بردمو نوازشش کردم... حلقهی دستاشو محکمتر کرد وبیشتر بهم چسبیدیم. سرشو در گوشم آورد وگفت میخوای روانیم کنی؟ زبونم بند اومده بود این بار اون ازم لب گرفت و صورتمو پیشونی وگوشم و بوسید... موهای روی شونه م رو کنار زودو گردن و شونه م رو بوسید... سست شده بودم... حس میکردم تمام خون بدنم داره به صورتم هجوم میاره ولی بدنم شل شده بود. بین بازوهاش بیحرکت ایستاده بودم. فقط دلم میخواست این لحظه هیچ وقت تموم نشه... اینو به زبون هم اوردم. منو عقب کشید و تو چشمام نگاه کرد انگار چیزی رو شنیده بود که خیلی وقته منتظرشه. حلقه اشک و دیدم تو چشماش با صدایی که بیشتر شبیه ناله و التماس بود آروم گفت اله... و بعد محکمتر از قبل بغلم کرد. از شنیدن اسمم با اون صدای لرزون و گرم دیگه اختیارم و از دست دادم. میگم که حسابی داغ کرده بودیم. به هیچی فکر نمیکردیم کاملا از خود بیخود شده بودیم. مست شده بودیم. ولی صدای زنگ گوشیش همه چیزو بهم زد. آقا جون بود هنوز نخوابیده بود منتظر ما بود که برگردیم. با نگاهم بهش التماس میکردم که نریم. فکر کنم فهمید که برای اخرین بار بوسیدم و گفت اگه نریم تاصبح میخواد زنگ بزنه. خودمو جمع وجور کردم و اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم خونه دم در محمد پرسید داروهاتو برداشتی؟ از بی حواسیم خندم گرفت رفتم اونارو گذاشم تو کیفمو لباسامو پوشیدمو رفتیم پایین... تو ماشین که بودیم ازم پرسید اون داروها واسه چیه که میخوری؟ گفتم داروهایی که دکتر داده تا برای بارداری آماده بشم. حتما باید استفاده کنم... دوباره قیافش درهم شد ولی الان دیگه میدونستم دلیلش چیه. احساس گناه و عذاب وجدان میکرد. اینکه داره به ناموس برادرش که باید در واقع ناموس خودشم باشه خیانت میکنه. منم همین حسو داشتم با این تفاوت که شرایط برای من سختتر بود. من کمالرو خیلی دوست داشتم ولی در مقابل محمد هم کاملا بیسلاح و بی ارده بودم... از خودم تعجب میکردم من که همچین دختری نبودم. تا قبل از ازدواجم با هیچ پسری دوست نبودم ولی چشم و گوش بسته هم نبودم. فقط از رابطههای سطحی که تنها برای خوش گذرونیو تفریح بود نفرت داشتم. از همون روز اول که کمالرو دیدم به دلم نشست. از شخصیتش وقار و مردونگیش خوشم اومد. قیافشم که قربونش برم دختر کش بود... واسه همین جواب مثبت دادم... دقیقا دو سال و سه ماهه که از ازدواجم میگذره... گرچه ازدواج ما سنتی بود اما منو کمال همدیگرو دوست داریم و از هم راضیم...
اما حالا محمد واسم یه دنیای دیگه تو دلم ساخته بود یه احساس جدیدو تجربه کردم که هیچ وقت با کمال این احساسو نداشتم. از طرفی هم هیچ دلم نمیخواست محمد فکر کنه دختر سطحی هستم. خدایا! بین هزارتا احساس مختلف گیر افتادم... احساس گناه, احساس خیانت, حس تنهایی, یه حس خوب بچگونه... اما حق من بود که هر لذت و حسی رو که خودم میخواستم تجربه کنم. نمیدونم اگه کمالهم میخواست این کارو بکنه من چه عکس العملی نشون میدادم و قضاوت عادلانهای داشتم یا نه؟
اون شب تادیر وقت بیدار بودم به محمد اس دادم:
بیداری؟
نوشت-آره. تو چرا بیداری؟
نوشتم-داشتم فکر میکردم
نوشت-تو بخواب. من جای هردومون فکر میکنم...
نوشتم-می خواستم بگم دیگه ازم ناراحت نیستی؟
نوشت-نه عزیزم ناراحت نیستم... راحت بخواب.
من که دیگه خسته بودم و خوابیدم ولی اون تاصبح بیدار بود اینو ازپیامهایی که تا ساعت ۸ صبح فرستاده بود فهمیدم. سه تا پیام بود:
-الهه...!!! (جوری که انگار صدام کرده باشه)
-حتما باید باهات حرف بزنم...
-من رفتم سر کلاس. خیلی خستهام فکر نکنم بتونم بمونم اگه شد زود میام...
دلم میخواست زودتر حرفاشو بشنوم. دم ظهر بود که اومد خونه. بعد از ناهار رفتم بالا تو اتاقش دیدم نیست. حمام بود. کامپیوترو روشن کردم کمی خودمو سرگرم کردم. از حموم که اومد منو که تو اتاقش دید جا خورد. گفتم من میرم بیرون. گفت بمون من میرم تو اتاق امیر لباس میپوشم لباساشو برداشت و رفت. بعد از چند دقیقه اومد تو. حولهاش رو آویزون کرد وصندلی اورد کنارم نشست. گوشیمو دادم بهش و گفتم یه نگاه بهش بنداز. صبح که داشتم با کمال حرف میزدم بی خودی خاموش شد... گفت مطمنی که شارژ تموم نکرده گفتم اونو مطمنم ولی خودمو نه... نگام کرد... گفت الان میخوای حرف بزنیم؟ گفتم موقعیتی بهتر از اینم هست؟
بعد از چند دیقه گفت: دیشب خیلی فکر کردم. نمیدونم چی شد که اون اتفاقا بینمون افتاد ولی کاش حداقل تو جلوی منو میگرفتی. از خیانت متنفرم ولی خودم انجامش دادم... ساکت شد. عصبانی شده بودم انگار همه تقصیرا رو داشت گردن من مینداخت. بهش گفتم یعنی میخوای بگی همهاش تقصیر من بود. تو خودت کاری نکردی؟ باورم نمیشه که همچین حرفی داری میزنی... گفت به خدا منظورم این نبود... میگم من داشتم زیادهروی میکردم تو چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟ گفتم چه انتظاری داری من. از یه دختر ۲۳ ساله وقتیکه با تمام وجودت بغلش میکنی و تمام احساساتشو بیدار میکنی... انتظار داشتی چه کار کنم؟ من آدمم سنگ نیستم. من حس کردم اون چیزی رو که تو تمام سعیتو کردی من متوجهاش بشم. آره راست میگی من مقصرم باید میزدم تو گوشت تا همه چی یادت بره...
خشکش زده بود فقط نگام میکرد. اومدم از اتاق برم بیرون گفت الهه وایسا باید یه چیزی بهت بگم. گفتم حرفتو واسه خودت نگهدار بعد نگی چرا جلومونگرفتی که این حرفو نزنم... اومدم بیرون رفتم توی آشپزخونه دروبستم و یه دل سیر گریه کردم خودمم نمیدونستم واسه چی دارم گریه میکنم. فقط خیلی ناراحت بودم راستش یه حسی داشتم مثل اینکه اونقدرها هم واسش خواستنی نبودم واز تجربه اون احساس با من پشیمون بود... اما اشتباه میکردم... چون یکی دوساعت بعد وقتی پیش آقاجونو مامان نشسته بودم وچای میخوردیم گوشیمو اورد بهم داد وبا ناراحتی گفت فعلا درست شده ولی باید ببریش تعمیر... ازش تشکر خیلی رسمی کردم وبعد رفت. روی گوشیم یه اس فرستاده بود بازش کردم...
نوشته بود: فقط خدا میدونه که من اون لحظهها چه حسی داشتم. اما از خراب شدن رابطه تو با کمال میترسم. امیدوارم درکم کنی.
تا آخرشب سعی کردم کمتر باهاش روبهرو بشم... میدونستم منتظر جواب منه.
رفتم تو اتاق (اتاق مهمون) تا برای خواب آماده بشم بعد از کلی بالا و پایین کردنو کلنجار رفتن باخودم اینو واسش فرستادم...
-نمیدونم در موردم چه فکری کردی یا چی ازم دیدی اما تمام شجاعتمو جمع کردم تا اینو واست بنویسم... پشیمون نیستم از اینکه به خودم یه فرصت دادم تا قشنگترین حس زندگیمو تجربه کنم... اعتراف میکنم که وقتی با تو بودم به هیچچیز حتی کمال همفکر نمیکردم. (آخرشم با طعنه نوشتم) امیدوارم درکم کنی!
هیچ جوابی نداد نیم ساعتی منتظر شدم گفتم حتما خوابه... نا امیدانه سرمو گذاشتم رو بالش و رفتم زیر پتو... هوا خیلی سرد بود... بلند شدم تا یه پتوی دیگه بیارم... همون موقع در با یه صدای آروم باز شدو محمدو دیدم که اومد تودر پشت سرش قفل کرد... ازش خواستم بره بیرون گفتم ممکنه کسی هنوز بیدار باشه... بدون توجه به حرفم اومد جلو و محکم بغلم کرد... گفت منم میخوام پیشت اعتراف کنم میخواستم خودم رودرو بهت بگم... گفتم چیزی نگوکه بعدا پشیمون بشی یا منو مقصر بدونی... گفت به خدا منظورم تو نبودی... لحنش خیلی ملتمسانه بود دلم سوخت براش... واسه عوض شدن جو گفتم محمد سردمه... نشستیمو پتو رو کشید روی هردومو... سرمو گذاشتم روی سینهاش وگفتم خب حالا هر چی میخوای بگو... یکم سکوت کرد بعد گفت: منم اعتراف میکنم که خیلی وقته بهت این حسو دارم. اوایل که اومدی تو خانوادمون فقط برام زن داداش بودی. اما کمکم جور دیگهای تو دلم نشستی. شرم و حیات, متانتت خیلی تودلبرو و ناز بود... مهربونیات ظرافت و زنانگیت خیلی برام جذاب بود صورت خوشگل و معصومتم که خرد سوزه... برام سخت بود که هم عادی رفتار کنم هم اینکه از درون داشتم میشوختم... یه جورایی انگار داشتم کشفت میکردم... نمیتونستم به احساسم غلبه کنم. اعتراف میکنم تو حسرتت بودم... اعتراف میکنم که به خاطر تو به هیچ دختری تمایل نداشتم و هر کسی هم که سر راهم قرار میگرفت ناخداگاه با تو مقایسهاش میکردم و بازمدلم سمت تو میومد. به کمال حسودیم میشد که میتونست هرشب و روزشو با تو باشه... (انگوشتشو روی لبام کشید)
ساکت که شد نگاش کردم دیدم بازم چشماش خیس شده... شیفتگی که تو حرفاش بود بدجوری حساسم کرده بود. وقتی توبغلش بودم حواسم به هیچی نبود یه جور انگار مسخ میشدم... اون لحظه واقعا میخواستم که با هم باشیم. از هیچی هم ترس نداشتم چون اصلابه چیزی فکر نمیکردیم... روی پاهاش نشستم ولباشو توی لبام نگه داشتم وبعد اون خودش شروع کرد به لب گرفتن. هردومون حسابی تحریکشده بودیم. نفسش تند تند شده بود وقتی گوششو میبوسیدم صدای آه ش منوهم تحریک میکرد. صورتمو توی دستاش گرفته بود لبامو گردنمو میبوسید. آروم تیشرتشو از تنش در آوردم چه هیکلی داشت نوازشش که کردم چشماشو بست و سرشو به دیوار تکیه داد. بدنش داغ داغ بود نوک سینههاشو بوسیدم موهای روسینهاش خیلی جذابش کرده بود... کمک کرد تا لباسمو درآوردم دستشو اورد و یکی از سینههامو از سوتین درآورد وشروع کرد به بوسیدنو لیسیدن. از رو پاهاش بلند شدم وشلوارشم درآوردم. شیمپول بزرگشده بود و شورتشو کمی خیس کرده بود اول از روی شورتش شیمپولشو بوسیدمو لیسیدم بعد شورتشو دآوردم و با دست کمی نوازشش کردم بعد نوکشو گذاشتم تو دهنم و آروم فشار دادم تا ته آه بلندی کشید و گفت اله... فهمیدم حسابی داره کیف میکنه کمی که براش ساک زدم چون مطمن بودم که باره اولشه و ممکنه آبش زود بیاد زیاد طولش ندادم. دوباره بوسیدمشو اون با یه حرکت روی من خوابید دست کرد پشت کمرمو بند سوتینمو باز کرد (خیلی درگیرش بود تا بازش کرد) یه چند ثانیه فقط به سینههام نگاه میکرد بعد آروم شروع کردن به لیسیدن کل بدنم. به کسم که رسیداز حولش شلوارو شورتمو باهم درآورد... وقتی لیسش میزد انگوشتشو هم آروم کرد تو کسم... آه و اووهم رفت هوا اون دستشو که روی پام بودو محکم گرفتم تودستم وبوسیدمش... ناشیانه اینکارو انجام میداد ولی من خیلی لذت میبردم نمیدونم چرا؟ همین که گرمای تنشرو رو پوستم حس میکردم دیوونه میشدم... نزدیک بود که ارضا بشم دوست نداشتم این جوری ارضا بشم برای همین دستشو کشیدم و اوردمش رو خودم خوابوندمش برای اولین بار شیمپولش با کسم برخورد کرد دیگه الان وقتش بود آلتشو گرفتم و با یه فشار کوچیک گذاشتمش دم کسم و بعد اجازه دادم تا اون خودش به صورت غریضی کارو ادامه بده... شیمپولشو فشار داد رفت تو اما نه تا آخر. بیرون کشیدش و دوباره فشار داد و این بار محکمتر که تا ته رفت تو. آهی کشید و اومد روی من خوابید دستاشو زیر سرم گذاشتو کاملا بهم چسبیدیم وبعد شروع کرد به تلمبه زدن (از این اصطلاح خوشم نمیاد اما چون همه نوشتن منم مینویسم که نگن پاستوریزس) وای... خدایا تو آسمونا بودم... شیمپولش خیلی گرم بود. در گوشم آروم گفت وای الهه خیلی تنگه... آه گوشام داغ شده بود... تو اون سرما هردومون عرق کرده بودیم... دستشو از زیر سرم برداشت و موهامو که توی صورتم ریخته بود و کنار زد و بوسه عمیقی روی لبام گذاشت. همین لحظه بود که من ارضا شدم... آه خدایا چه لذتی داشت. چند ثانیهای صبر کرد اما انگار اونم داشت ارضاء میشد چون بلافاصله شروع کرد به تلمبه زدن و این بار تند و محکم و بعد همونطورکه حدس زده بودم زود ارضاءشد... از شدت هیجان حتی ازم نپرسید که آبم و کجا بریزم و ریخت داخل... صدای نالهاش اونقد بلند بود که گفتم هرآن یکی میاد تو... بیحال افتاد روی تشک... تند تند نفس میزد... سرمو رو سینهاش گذاشتمو بوسیدمش... با همون صدای ناله گونهاش گفت الهه مردم... خندیدمو گفتم عزیزم نمردی تازه طعم واقعی زندگی رو چشیدی... فکر کنم نیم ساعتی همون جور بیحال بود و تقریبا خوابش برده بود اومدم دستم و از زیر کمرش در بیارم بیدار شد. گفت ساعت چنده گفتم نترس خیلی نیست که خوابیدی اما بهتره بری اتاقت ممکنه کسی بیاد... واین شد اولین تجربه سکس محمدم با من... با اینکه سکس کوتاهی بود ولی من که خیلی لذت بردم... از اون روز تا حالا با هم سکس نداشتیم اما رابطه قلبیمون هنوزم هست خیلی شدیدتراز قبل... نمیدونم آینده چه خواهد شد و ما بازم میتونیم اون لحظه هارو تکرار کنیم یا نه...
|
[
"برادر شوهر"
] | 2013-09-08
| 13
| 1
| 499,680
| null | null | 0.032725
| 0
| 16,978
| 1.288197
| 0.533549
| 3.825947
| 4.928574
|
https://shahvani.com/dastan/کص-دادن-تو-باغ-گیلاس
|
کص دادن تو باغ گیلاس
|
ابرو زخمی
|
جمعه بود با سر و صدای مادرم و مرتب صدا زدن اسمم که میگفت سمیرا سمیرا بیدار شدم نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد هشت و نیم بود از اتاق بیرون اومدم؛
+پس تو نمیخوای آماده باشی؟
_مامان من که گفتم نمیام
+ینی چی نمیام؟ بمونی خونه تا غروب چیکار؟
_نگران نباش میرم خونه سولماز (خواهرم)
+نه اونا هم شاید برن یه جایی تفریح باید بیای بابات هم رفته آب روغن ماشینرو چک کنه و الان بیاد ببینه آماده نیستی عصبی میشه
قرار بود به یکی از روستاهای اطراف برن؛ پدرم یه فامیل اونجا داشت (حاج ابراهیم) که پدراشون پسر عمو بودن و گاه خانواده ما به اونجا میرفت و بعضی اوقات حاج ابراهیم و زنش به خونه ما میومدن. من قریب به یکسال بود که متارکه کرده بودم و با خانوادم زندگی میکردم؛ برای بهتر شدن حال و هوای من همه کار میکردن؛ از سفر گرفته تا خرید و هر چیزی که میدونستن من دوست دارم... ۳۰ سالم هست و چهره معمولی دارم و قدی متوسط و باسن و رونهای حجیم و بزرگی دارم و رنگ پوستمم سبزه هست. دلم میخواست نرم و بمونم خونه تنها باشم؛ مدتی بود وابسته شده بودم به این پورنهای لعنتی و تا تنها میشدم یه پورن پلی میکردم به هر طریقی پدر و مادرم من رو همراه خودشون بردن؛ چهل دیقهای راه بود؛ روستای سرسبزی بود و پر از باغ و زمینهای کشاورزی و... رسیدیم و حاج ابراهیم با روی باز به استقبالمون اومده بود؛ همچنین زنش و دخترش داخل که رفتیم پسری دراز و لاغر که قیافه بدی نداشت و شاید بیست و سه چهار سالی داشت اونجا بود و من چون سر خونه زندگی خودم بودم تا قبل از طلاقم و زیاد رفت و آمدی با این خانواده نداشتم نمیدونستم پسر حاج ابراهیمه و فکر میکردم فقط دختر داره سلام و علیکی کردیم که پدرم بهش گفت: ماشالله ایوب جان تغییر کردی آخرین بار دو سال پیش عروسی خواهرت دیدمت و دیگه بعدش رفتی سرکار و همش تو شهرای مختلف بودی فهمیدم که این اقای قدبلند تنها پسر حاج ابراهیم هست.
اونروز من مانتو شلوار جین آبی روشن پوشیده بودم و شلوارش طوری بود که چند سانتی از مچ پاهام پیدا بود و یه کتونی سفید از بدو ورودمون متوجه دید زدنهای ایوب شدم و به هر بهانهای میومد تا پر و پاچه منو نگاهی بندازه یکساعت که گذشت از نشستن تو محیط خونه خسته شدم و بیرون اومدم و حیاط بزرگی داشتن و رفتم و وارد اصطبلشون شدم که سه تا اسب خوشگل اونجا بود هیجانزده شدم و خیلی به اسبها علاقه داشتم چند دیقهای گذشت و من مشغول نگاه کردن به اسبها بودم که دیدم آقا ایوب رد منو زده و پشت سرم ظاهر شد
+به اسبها علاقه دارین انگار
_بله ولی هیچوقت سوار نشدم و تجربهای نداشتم
+واقعا؟ خب اجازه بدید آذرماه رو زین کنم و بریم یکم سوار بشین
هیجانزده قبول کردم؛ کارهاشو انجام داد و زین رو نصب کرد و اسب رو بیرون آورد؛ اسب سفیدی و خوشگلی بود؛ افسارش به دست ایوب بود قدمزنان از خونه خارج شدیم و یه زمین نزدیک خونه داشتن به اونجا رفتیم ایوب خودش سوار شد و چند دیقهای دور زد و اومد پیاده شد و از من خواست که سوار شم من هم خواستم سوار شم و چون بار اولم بود و تجربهای نداشتم نتونستم به تنهایی این کارو کنم و ایوب بدون اینکه من درخواست کمک کنم دستشو روی پاهای من گذاشت و کمک کرد تا سوار شدم
اولش فکر کردم منظوری نداره و خواسته کمکم کنه اما بخاطر کارش عصبی بودم افسار اسب به دستش بود و اروم حرکت میکرد و منم میترسیدم و یا زین یا اون بند رو محکم میگرفتم ایوب گفت: دانشجویی سمیرا خانوم؟ +نه لیسانس گرفتم دیگه ادامه ندادم
_آهان درسته
چنددیقهای گذشت که باز با کمک ایوب که حسابی رون و پاهای منو مالید پیاده شدم اینبار از تماسش با بدنم حس دیگهای جز عصبانیت و این چیزا پیدا کردم به اصطبل برگشتیم و من مشغول نگاه کردن به اسبها بودم و اونم مشغول انجام کارهاش که باز سر صحبت رو باز کرد
+ماشالله خوش هیکلین؛ ورزشکارین؟
_بله یه مدت ولی الان نمیرم دیگه
نمیدونم چرا اما حس و حال عجیبی اومده بود سراغم؛ بدجوری کصم داغ شده بود و بدنم داشتگر میگرفت؛ تو این مدت طلاقم جز پورن و گاهی هم خودارضایی کاری نکرده بودم و چون سخت میتونستم اعتماد کنم با کسی دوست نشده بودم تو این مدت و نمیتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم دوست داشتم دلو به دریا بزنم و با این پسر که چندسال از من کوچیکتر بود به چیزی که چند وقته تو خیالاتمه و سکسهایی که تو رویابافی هام هست برسم مطمئن بودم اونم نیتی جز گاییدن من نداره به بهونه بند کتونی خم شدم و چند ثانیهای کون گندمو تو اون جین جذب براش به نمایش گذاشتم فهمیدم آقا زوم کرده رو کون من و داره دید میزنه و با چشماش منو میخوره فکر کردم شاید میترسه قدمی برداره اینبار من سر صحبت رو باز کردم و گفتم: مجردی درسته؟ خندید گفت: آره بابا کی به ما زن میده؟ شما چی؟
+جدا شدم چند وقته؟
_آهان
+بله خیانت کرد و کلی داستان دیگه
_لیاقت شما رو نداشته
+لطف داری
_فدای شما
+الان مجردی و پس حسابی بهت سخت میگذره
_از چه نظر؟
+دیگه همه آدما یه سری نیازها دارن
نزدیکش شدم و کیرشرو با دست از روی شلوار گرفتم؛ مغز و همه نقاط بدنم از کار افتاده بودن و کص و شهوت بر من حاکم شده بود
کیرش که شق بود کاملا کلفتیش از روی شلوار قابل حس بود رو کمی مالیدم
سر و صدا اومد و عقب رفتم و پدر و مادرم و حاج ابراهیم اومدن که اسبها رو ببینن مادرم گفت: کجایی نیمساعته غیبت زده گوشی هم آنتن نمیده +
هیچی اومدم اسب هارو دیدم و کمی سوار شدم
اومدیم و ناهار که جوجهکباب بود رو خوردیم؛ ایوب بعد از پاسخ مثبت یا بهتره بگم چراغ سبز من منتظر فرصتی بود تا کصم رو پاره کنه چون آدم هاتیام بدجور حالم خراب بود؛ بعد ناهار به دستشویی رفتم و شلوارمو پایین اوردم و شورتم خیس بود انگشتمو کمی با آب دهنم خیس کردم و کردم تو کصم آه و نالم تقریبا دراومده بود؛ ترشحات کصم روی انگشتم بود خودمو جمع و جور کردم و بیرون اومدم و فهمیدم قراره به باغ بریم برای چیدن گیلاس باغشون زیاد دور نبود؛ رفتیم باغ خیلی بزرگی که سر و تهش پیدا نبود؛ همه درختها پر بود از گیلاسهای درشت و تکدانه پدر و مادرم و حاج ابراهیم و زنش مشغول گیلاس چیدن از چند تا درخت اول باغ شدن و وقتی سرگرم شدن؛ من کمکم ازشون فاصله گرفتم و ایوب هم با یک زیرانداز به دنبالم اومد (میخواستیم خونه بمونیم برای سکس اما هم بقیه شک میکردن هم خواهرش و یکی دو نفر از همسایه هاشون خونهشون بودن) یکگوشه خلوت پشت چند تا درخت رفتیم جایی که خیلی بعید بود کسی بخاطر مساحت باغ بتونه پیدامون کنه یا ردمون رو بزنه
زیرانداز رو پهن کرد و منو بغل کرد و لب هاشو به لبام چسبوند لبهای داغی داشت و خوب لبای منو میخورد خودمو ازش جدا کردم و زانو زدم شلوارشو پایین آوردم؛ بیاغراق کیر کلفت و خوبی داشت تو دستم گرفتمش و کردمش تو دهنم داشتم دیوونه میشدم برای همچین صحنهای؛ کیرشرو تو دهنم میکردم و زبونمو بهش میمالیدم و ایوب اه میکشید همش نگران بودم نکنه کسی بیاد
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشرو لیس میزدم منو داگی روی زیرانداز انداخت و دکمه شلوارمو باز کردم و شلوار و شورتمو کمی پایین آورد با دست لبههای کونمرو باز کرد و زبونشو به کص و کونم کشید
+اخ اه جونم
چند لحظه عجلهای با هول و ترس لیس زد کصمو
+توروخدا بکن تا کسی نیومده
_نه به بقیه گفتم قراره بریم اسبسواری و کسی نمیفهمه
سر کیرشرو دم کصم گذاشت و کصم مثل آهنربا کیرش رو بلعید
+اه اه چه کیری
_اخ کصت خیلی تنگه
ایوب دستاشو رو باسنم انداخت و محکم شروع به تلمبه زدن کرد
+اخ پارهام کن توروخدا کصمو جر بده کیر میخوام
_اره پارت میکنم
تلمبه میزد و صدای تلمبه هاش با نالههای من ترکیبشده بود
+اه کصم اه اه
_ارومتر الان کسی میشنوه
نمیتونستم سر و صدا نکنم؛ بعد مدتها کصم با یه کیر گنده پر شده بود ایوب همونجور که کیرش تو کصم بود من رو تقریبا دمر کرد و دستشواورد جلوی دهنم رو گرفت و محکم تلمبه میزد از خشونت و کلفتی کیرش خیلی لذت میبردم با وجود اینکه دستش جلوی دهنم بود اما باز ناله و صدای من میومد کیرشرو بیرون کشید و من رو معمولی دراز کرد کتونی و جوراب هامو درآورد اوایل تیر ماه بود و هوا خیلی خوب بود شلوار و شورتمو از پاهام بیرون کشید
+چرا درآوردی لباسامو ممکنه کسی بیاد
_مهم نیست
انقد جفتمون حشری بودیم که پی همه چی رو به خودمون مالیده بودیم شلوار خودشم درآورد و پاهای منو باز کرد و روی من اومد فیس تو فیس شدیم و کیرشرو جا داد تو کصم آهی از سر لذت کشیدم
+جون دلم بکنن اه اه
ایوب حین تلمبه زدن دکمههای مانتوم رو باز کرد و تاپ و سوتینمو بالا داد و سینههامم میخورد
+اه اه همینطوری بکن منو اره
ایوب اروم کیرشرو عقب جلو میکرد تو کصم و من رو ابرا بودم چند دیقه گذشت که بیرون کشید و گفت لباسامو تنم کن که وقتی ابش اومد زود جمع و جور کنیم زود جوراب و شورت و شلوارمو پام کردم و مانتوم رو درست کردم و شورت و شلوارم رو تا زانو پایین گذاشتم دوباره داگی انداخت منو و تا خایه کرد تو کصم بیرون میکشید و دوباره تا خایه میکرد توش
+اه اخ اه
_چه کصی داری اخ
تلمبه هاش که شدت گرفت من رو ارضا کرد چند دیقهای محکم تلمبه زد و من یه ریز ناله میکردم که کیرشرو بیرون کشید و آبش رو لای کونم ریخت داغی آبش که سر میخورد روی سوارخ قهوهای کون و کصم واقعا جذاب بود
زود شورت و شلوارمو بالا کشیدم و با ایوب از در پشتی باغ بیرون رفتیم و ایوب رفت و با اسب برگشت و پیش بقیه اومدیم مادرم گفت اسبسواری خوب بوده؟ گفتم اره خیلی غروب که شد با چند جعبه گیلاس از باغ بیرون میومدیم؛ زهرا خواهر ایوب که فک کنم بیست و هفت هشت سالی داشت و متاهل بود ولی شوهرش اونروز نیومده بود کنارم اومد و خندید و گفت: چسبید؟ گفتم چی؟ گفت: کص دادن تو باغ گیلاس...
|
[
"اروتیک",
"زن مطلقه",
"سکس یواشکی"
] | 2022-04-10
| 163
| 19
| 244,301
| null | null | 0.010131
| 0
| 8,076
| 2.046237
| 0.373331
| 2.406935
| 4.925161
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-ماساژ
|
سکس ماساژ
|
شاه ایکس
|
همونطور که بچههای اهل حال تهران خبر دارن تا همین یک ماه پیش یک مرکز سکس ماساژ در پاسداران تهران فعالیت میکرد ۴ تا دختر خوشگل که انواع ماساژ و انواع پایان خوش حتی سکس کامل جزو خدماتشون بود و از طریق تلگرام مشتری پیدا میکردن چند باری هم که من رفتم واقعا کوتاهی نکردن و وقتی بیرون میومدم کامل رلکس و سیر سیر بودم مثل جنده خونه نبود که سر ۱۵ دقیقه مشت میزنن به در میگن زود باش بیا بیرون کوفت ادم میکنن بابت مشتو مالم باید منتشون روبکشی خلاصه یک تعطیلی خورد وسط هفته منم که طبق معمول از تعطیلاتم برای انجام کارهای فوقالعاده مفید استفاده میکنم تا نصفه شب تو اینترنت بودم بعدشم تا لنگ ظهر خوابیدم پاشدم ناهار خوردم دوباره خوابیدم تا نزدیک عصر!! بعد از کلی خر غلت بالاخره رضایت دادم نشستم رو تخت داشتم کونمرو میخاروندم هنوز وقت نکرده بودم انگشتامو بو کنم که گوشیم زنگ خورد دیدم اردشیر همیشه اویزونه که معروفه به دیکشنری کس. شماره همه جندهها جنده خونهها زنای صیغه بشو کل تهرانو این داره برداشتم گوشیو گفت ۱ ماه پیش که یک خبر نگار مادرجنده به عنوان مشتری رفته بوده یک مرکز ماساژ تو شهرک غرب و بعد از بیرون اومدنش یک گزارش کامل چاپ کرده از مراکز ماساژ تهران که دخترا مردا رو ماساژ میدن نیرو انتظامی ریخته همه رو داره میگیره گفت یک تیم خوب ماساژ شیش هفت تا دختر خوشگل سراغ داره اما فعلا بیچارهها جا ندارن و مجبورن برن مکان مشتری خلاصه مکان لازمم سراغ داری؟ گفتم قیمت؟ گفت ماساژ بدن به بدن ۴۵۰ پایان خوش با دست ۵۰ ساک ۱۰۰ سکس ۱۵۰ یعنی سکس ماساژ ۶۰۰ اما حالا که جا ندارن قیمتاشون پایین تره گفتم بهت میزنگم خلاصه شروع کردم به یکی یکی این رفقای خالیبندمون گفتم لنگ مکانم همه اونایی که ۱۰۰۰ جور ادعای بچه مایه داری و اپارتمان مجردی و کوفت و زهرمار دارن اینجور وقتا مشخص میشه همشون یک مشت بدبخت اویزون چاخان خالیبندن که پز داراییهای دیگرانو میدن و از خودشون هیچی ندارن... یهو یاد داریوش افتادم یک بچه پولدار اسکل که خونش سمت میدون کاج بود تو تابستون تو چند تا مهمونی دیده بودمش وقتی میدید چند تا پسر دور هم نشستن میرفت جلو خودشو معرفی میکرد میگفت خونهشون استخر داره و میخواداستخر پارتی بگیره اما دخترای اهل حال رو نمیشناسه بعد میپرسید که اونا میشناسن؟ پسرا اول استقبال میکردن و تحویل میگرفتن میگفتن اره بعد میگفت شمارشونو بدین باهاشون هماهنگ کنم پسرا میگفتن خودمون میاریمشون میگفت نه فقط دخترا بیان پسر نمیخوام اینجا بود که ادب و محبت پسرا جاشو به خشونت و بی ادبی میداد در بهترین حالت فقط فحش میخورد یک چند دفعهای هم چک خوابونده بودن زیر گوشش که مگه ما کس کشیم!! شمارشو از یکی گرفتم و زنگیدم گفتم مکانت هنوز به راهه؟ گفت اره جریان ماساژورها رو گفتم پرسید چه نفعی برای من داره گفتم خرج ماساژ شما گردن ماست اما سکس بخوای پای خودته خرجش. قبول کرد به اردشیر زنگیدم اونم هماهنگ کرد ۲ تا دختر بیان اومد دنبالم رفتیم خونه داریوش تا رسیدیم زنگ زد که کجایید؟ گفتیم پشت دریم باز کرد درو گفت چرا نمیاید تو گفتیم منتظر دختراییم تو برو تو سرده هوا گفت میشینم تو ماشین تا خواست بشینه دخترا هم رسیدن و دیدم ۳ تان سارا که رئیسشون بود خوشگل نبود مثل مار بود قیافش حدود ۳۰ ساله دومی که خودشو رز معرفی کرد واقعا خوشگل بود ۲۴ - ۲۵ ساله یک زیبایی زنونه سینههای درشت هیکل مشتی چشمای رنگی خلاصه یه پورن استار کامل سومی سایه یک دختر ۱۷ - ۱۸ ساله خوشگل ظریف با سینههای کوچیک و زیبایی دختر دبیرستانی رفتیم تو من یواشکی به اردشیر گفتم اینا چرا ۳ تان گفت نمیدونم من ۲ تا خواستم. رفتیم تو نشستیم قهوه اورد وبعد رفتیم زیرزمین. استخر یک جکوزی بزرگ ۲ تا سونای خشک که یکیش خیلی کوچیک بود و یک سونای بخار دوش اب ورختکن چوبی تقریبا یک باشگاه کامل اما نقلی. من مایو زیر شلوار پوشیده بودم اردشیر رفت رختکن اما دخترا خیلی راحت لباساشونو درآوردن و لخت نشستن تو جکوزی. سارا داریوش رو حسابی بازپرسی کرد مشخص شد پدر و مادر داریوش پنج ساله ساکن ترکیه ان و اونجا کارخونه دارن خواهرشم اونجا دانشجوئه این کونی چون سربازی نرفته اینجا با پدر بزرگش زندگی میکرده تا ۸ سال پر بشه و بتونه سربازیشو بخره که ۶ ماه پیش پدربزرگه مرده و این خونه مونده دست این. اردشیر اومد دید دخترا لختن با عجله مایوشو درآورد و کون لخت اومد تو جکوزی که دید منو داریوش مایو پامونه حسابی ضایع شد خواست بپوشه که من گفتم همه فهمیدن چقدر کوچیکه بیخود پنهانش نکن داریوش هم گفت مثل اینکه تو برای دادن به ما از اینا بیشتر عجله داری خلاصه به رسم رفاقت تا تونستیم کیرش کردیم مادر مرده رو اونم برای اینکه موضوع و عوض کنه گفت تا کی میخوایم این تو بشینیم داریوش گفت بریم سونای خشک رفتیم تو سونا بزرگه دخترا دور کمرشون حوله پیچیدن یکمی نشستیم گفتم داریوش سونا کوچیکه روشنه؟ گفت نه دست رز رو گرفتم گفتم افتخار میدین خانم خوشگله اونم پاشد رفتیم حوله دور کمرشو کف سونا پهن کرد از تو ساکش یک ظرف روغن اورد گفت چه ماساژی؟ گفتم بدن به بدن گفت ۳۵۰ اما ماساژ معمولی رلکسیشن بخوای ۲۵۰. خلاصه کمرمو چرب کرد اول با دست ماساژ داد بعد روم دراز کشید و چند بار روم سر خورد حس خوبی داشت مخصوصا وقتی ری زمین نشست مثل متکا به بدنم تکیه داد و کمرشو روی کمرم حسابی مالید واقعا حال داد این کارش بعد برم گردوند روی کمر خوابیدم بازم روم سر خورد پرسید جاییت درد میکنه؟ گفتم کف پام یه هفتس نموده منو یکم بمالش گفت ماساژ پا خودش ۱۰۰ تومنه حسابت سنگین میشه گفتم بابا نخواستیم گفت ماساژ تموم شد گفتم پس هپی اندینگ (پایان خوش) چی گفت اونم هزینش سواست گفتم خانم بانک میرفتم اینقدر راجع به پول حرف نمیزدن حالا چقدر؟ گفت چون مکان از شماست با دست ارضات میکنم ۲۵ تومن ساک ۵۰ سکس ۱۰۰ که میره رو قیمت ماساژت یعنی ۴۵۰ هزار تومن گفتم دیگه جهنم ماهی یه باره خلاصه شروع کردن الت مارو مکیدن که وجدانا خیلی وارد بود و سنگین حال داد ملایم و حرفهای انگار دکترای ساک زدن داشت پرسید کاندم داری گفتم اره تو جیبمه برم بیارم که یهو دیدم اردشیر مثل این بچه یتیما که پول ندارن از پشت شیشه قنادی شیرینیا رونگاه میکنن بعد شیشه رو لیس میزنن از پشت شیشه زل زده داره تماشا میکنه اشاره کردم اومد تو گفتم ساک منو بیار رز گفت کاندم میخوایم اردشیر گفت الان میدم گفتم نمیخواد کاری که گفتمو بکن رفت اورد کاندمو از جیب شلوارم درآوردم دادم رز داشت با حوصله تخمامو لیس میزد و میخورد دیدم اردشیر همینجوری وایساده گفتم گمشو بیرون چیو نگاه میکنی الدنگ دیدم رفت نشست رو قسمت سکو مانند سونا که روش میشینن گفت جون تو تا حالا سکس زنده ندیدم صد بار گوزیدنتو دیدیم امشب بزار سکستم ببینیم!!. داد زدم اردشیر پا میشم میکنمتا گمشو بیرون که دیدم رز اروم نشست رو التم و شروع کرد بالا پایین رفتن اردشیر جاکشم یک شعر قدیمی داهاتی کسشعر رو شروع کرد خوندن: فلانی (اسم من) عروس خاله. کونش خیلی میخواره. همش لنگ خیاره. همزمان هم کف میزد و هم کله خرشو بالا پایین میبرد این رز هم خندش گرفته بود چشمو ابرو میومدو قرهای ریز شونه و گردن میداد ریتم بالا پایین رفتنشرو هم با دست زدن اردشیر هماهنگ کرده بود خیلی حرض خوردم گفتم اردشیر بعد از من نوبت حال کردن توئه دیگه؟ کونت پارس اونم گفت من به خودم شک ندارم بشین تا اخرشو ببین ابم که اومد رز ازش پرسید منو میخوای یا سایه رو اردشیر با دست به رز اشاره کرد رز گفت پس برو کاندم بیار اردشیر از من پرسید تو نداری؟ منم الکی گفتم همین یکی بود اما خیالی نیست همینو آبشرو تو کونت خالی کن توشم با زبونت تمیز کن بکش سرت!! این رفت کاندم بیاره گفتم رز میخوام حال اینو بگیرم فقط صدات در نیاد میشه بریزم رو سینت؟ گفت باشه اب تو کاندومو ریختم رو سینش. حسابی پخش کردم با دستم آبمرورو سینش این خره که اومد من نشسته بودم جای قبلیش تا اومد رز رو بغل کرد گفت جون گفتم اردشیر حال میخوای بکنی بکن ولی سینهشو حق نداری بخوری گفت چرا؟ گفتم خیلی حال داد سینش میخوام بعد از تو بازم یکم سینه بخورم توکه ۲۰ سال یه بارم مسواک نمیزنی دهنیش نکن مزه ان میگیره سینههاش. گفت بیلاخ سینه رز رو گذاشت دهنش صبر کردم جفت سینهها رویکمی لیسید گفتم مزش چطوره؟ گفت خوبه ولی یه جوریه گفتم احتمالا مال روغن ماساژه!! رز خندش گرفته بود به من چشمک زد ازش پرسید چه ماساژی میخوای اردشیر هم ماساژ رلکس شدن همراه با سکسو انتخاب کرد که شد ۳۵۰ ماساژ که تموم شد اردشیر راست کرده بود رز هم گرفت التشو تو دستش یکم مالید تا خواست ساک بزنه یهو اب اردشیر اومد منم زدم زیر خنده که خاک بر سر جقیت کنن ۱ دقیقه هم دووم نیاوردی شناسنامتو باز کنن جای اسم همسر نوشته گلنار و از این کسشعرا گفت زر نزن نگاهتون که میکردم میمالوندمش حساس شده بود بعد به رز گفت این حساب نیست سکس نکردم رز گفت با دست مالوندم ابت اومد سکس نیست درست اما هپی اندینگ با دست ۲۵ تومن برات هزینه داره یعنی ۲۷۵ تومن بدهکاری رفتیم بیرون دیدیم داریوش نامرد شیشههای شرابو اورده کنار جکوزی نشستن دارن میخورن گفتم داریوش جان نوبت شماست کیو میخوای اونم گفت همشونو من گفتم میل خودته اما فقط یکیشونو مهمون مایی که سارا گفت نخیر ایشون هرچی که بخواد امشب کلا مهمون ماست منم کونم عروسی شد که مجبور نیستم نصف خرجشو بدم البته بعدا مشخص شد برای این از داریوش پول نگرفتن که قراره خونشو برای کار کردن بزاره در اختیار اینا که مشتری بیارن اینجا در عوض این هر چقدر که دلش میخواد کس مفت بکنه داریوش رفت بالا بستنی اورد خوردیم تو جکوزی منم نیشم تا پس کلم باز بود داریوش ازم پرسید خیلی شنگولیا منم گتم اره امروز یک کشف مهم کردم پرسید چی؟ گفتم همیشه دلم میخواست بدونم ابم چه مزه ایه اما چون دلم نمیومد از کسی بخوام آبمروبخوره بهم بگه نمیدونستم امروز اردشیر بهم گفت!! جریانو که گفتم همه بجز اردشیرترکیدن از خنده خلاصه جاتون خالی ۵۰۰ تا فحش جدید یاد گرفتم!! بعدش سارا از داریوش پرسید بریم تو سونا؟ داریوش گفت میشه تو استخر سکس کنیم؟ همیشه دلم میخواست تو این اسخر با یکی حال کنم فانتزیمه سارا هم قبول کرد رفتن تو اب داریوش رو پلههای به شکل ربع دایره گوشه استخر نشست تقریبا نصف بدنش تو اب بود سارا شروع کرد براش ساک زدن دخترا هم داشتن شونشو میمالیدن حدود ۵ دقیقه خورد راست نشد سارا نشست رو پای داریوش کونشرو میمالید رو کیر این بازم فایده نکرد داریوش گفت چون اب سرده راست نمیشه پاشد بغل استخر رو مرمر دراز کشید از رز خواست کسشرو بزاره رو دهنش سارا هم دوباره شروع کرد ساک زدن که هیچ نتیجهای نداشت و اخر ابش تو دهن سارا اومد اما نتونست راست کنه شروع کرد فحش دادن که بخشکی شانس هر روز صبح که هیچکس نیست این قبل از من پا میشه حالا که ۳ تا کس اینجاست ضایمون میکنه و قسم پشت قسم که تاحالا یک همچین اتفاقی نیوفتاده بود و دفعه اوله. پرسیدم وایگرایی سیالیسی چیزی نداری بخوری؟ یهو انگار برق گرفتش پاشد دوید از پلهها رفت بالا برگشت گفت یک قرصی از ترکیه باباش اورده بوده که چند تاشو این یواشکی کش رفته اما فراموش کرده بوده الان خورده میشینه تا تاثیر کنه اردشیر هم به سارا گفت بریم سکس؟ رز گفت تا اینجا ۲۷۵ بدهکاری با سکس میشه ۳۷۵ اونا رفتن تو سونا پنج دقیقه بعد اومدن بیرون پرسیدم اینبار موفق شدی بکنی تو؟ معلوم شد اینبار هم در همون مرحله ساک زدن اب اقا اومده و خلاصه حسرت کس به دلش موند سایه رفت دوش بگیره بقیه هم رفتن سونای بخار رفتم با انگشت زدم به پرده پلاستیکی جلوی دوش گفتم سایه خانم سرشو اورد بیرون گفت چیه گفتم یه کوچولو میخوام وقتتونو بگیرم گفت بزار بیام بیرون گفتم نمیخواد رفتم تو خواست دوشو ببنده نزاشتم زیر اب وایسادم اونم دو زانو نشست یک ساک اروم و ملایم هم سایه جون با لب دهن کوچولوش برام زد نشست با زبونش کشید دور نوکش بعد سرشو مکید بعدشم با حرکت اهسته بقیشو خورد خیلی چسبید وسطش گفت بشین روزمین گفتم محاله!! گفت چرا گفتم میدونی بزرگترین لذت ما پسرای ایرونی چیه؟ گفت سکس؟ گفتم نخیر شاشیدن زیر دوش!! اگر یه گوز اساسی هم پشتش بیاد که دیگه جوری ادم رلکس میشه که حتی دالایی لاما در تمام عمرش ارامش روحی اون لحظه پسرای ایرونی رو حس نکرده!! الان این زمینی که شما روش نشستی حداقل ۵۰۰ بار روش شاشیدن من محاله روش بشینم!! سایه طفلک چندشش شد گفت ای سریع از جاش پاشد خندم گرفت گفتم تو که از این چندشت میشه چطوری اب از یخچال میخوری؟؟ گفت چه ربطی داره؟ گفتم منابع اب شیرین زمین محدوده و جمعیت زیاد هر قطره ابی که انسانها میخورن در طول تاریخ هزاران بار شاشیده شده در زمین فرو رفته توسط لایههای زمین تصفیهشده سفرههای اب زیر زمینی رو تشکیل داده دوباره با چاه زدن اوردن بالا خوردنش!! حالش به هم خورد گفت چقدر کثافتی تو یکمی از دوستات یاد بگیر زدم زیر خنده گفتم این اردشیر از بچههای خدمته زمان سربازی به ما بچههای دژبانی میگفتن درتی دازن یا دوازده کثافت (دوازده خاکی یا دوازده کثیف نام فیلم معروفی است که به فارسی دوازده مرد خبیث ترجمهشده) مثلا یبار ماه رمضون موقع افطار یک پیرمرد یککاسهاش اورد داد دژبانی علی سر پست بود تا خواست بخوره اردشیر رسید گفت هو تنها تنها گفت اینو برای من اوردن اردشیر گفت غلط کردی مال دژبانیه علی اب بینیشو بالا کشید خلطشو جمع کرد یک تف رنگی ااندازه کلش انداخت وسط کاسهاش گفت حالا همش مال من شد!!! اردشیر هم قاشق بر داشت اول حسابی اشو خلتو اب دماغ و هم زد بعد هم تا ذره اخرشو خورد!! الان نگاه نکن ریش پروفسوری داره و موهاش فشنه اینا رو من میشناسم دختره بد بخت داشت بالا میاورد این چیزا رو گفتم بهش اونم داشت همه جاشو با دست میمالید و اب میکشید تا اون لحظه به کسش دقت نکرده بودم خیلی کوچولو و ناز بود بدو اومدم بیرون دیدم هیچکس نیست از جیب شلوارم کاندم برداشتم برگشتم زیر دوش دیگه حاضر به نشستن نبود وایساده هم نمیشد ساک بزنه من تکیه دادم به دیوار اونم خم شد یک ساک ریز زد و کاندم رو کشید برگشت دستشو گذاشت رو دیوار منم از پشت فرو کردم واقعا تنگ بود چند بار اروم عقب جلو کردم جا افتاد دیگه ادامه دادم تا ابم اومد درش اوردم سایه اول دست التمو شستش بعد یکم دیگه مکید نوکشو و بعد هم سرشو اروم بوسید خیای حال کردم با این کارش. منم کمرشو و پاشو صابون زدم و شستم و با کف دست ماساژ دادم سینهشو ۳ بار شستم گفت بسه بابا پوستش رفت بعد برش گردوندم گفتم بزار مطمئن شم سینههای کوچیکشو خوردم گفتم اره تمیزه میتونید تشریف ببرید!! گفت از اول مثل ادم بگو سینه میخوام جواب دادم این همکارت میگم انگشتتو از تو چشم در ار میگه ۵۰ تومن رفت رو حسابت!! گفت اره ستاره خیلی پولکیه اینجا بود که فهمیدم اسم واقعی رز ستاره است. بعدش رفتیم تو استخر داشتیم شنا میکردیم که سارا اومد گفت کجایین شما گفتم شنا میکردیم از سایه پرسید بهش دادی؟ گفت نه تعجب کردم اما در سکوت سارا گفت بیاین بالا وقت شامه وقتی رفت سایه گفت این سارا رئیسمونه موقع حساب کردن کل پولو باید به اون داد اونم نصف درامدمونو میگیره منم امشب چیزی در نیاوردم گفتم مشکلی نیست پول شما رو میدم به خودت از استخر اومدیم بیرون گوشیمو برداشتم گفتم شماره کارتتو بگو ترسیده بود همش راهپله رو نگاه میکرد شماره رو از حفظ گفت منم با تلفنبانک ریختم به حسابش یک دوش کوچولو با هم گرفتیم با ذوق وخوشحالی یهو به هوا یک لب بهم داد با حوله خشکش کردم لباس پوشیدیم رفتیم بالا دیدم شام از بیرون اوردن ولی ظرفهای یکبار مصرف رو میز فقط ۴ تاس فهمیدم داریوش میخواد با دخترا تنها شام بخوره منم مثلا سیستم اینا رو نمیدونم رفتم سراغ رز (ستاره) پرسیدم شماره کارتتونو بهم میگین که با دست سارا رو نشون دادو گفت باید با رئیس حساب کنی اون شماره کارت داد منو اردشیر پولو حواله کردیم داریوش از ترس اینکه بشینیم گفت من تا دم در باهاتون میام یعنی زودتر برین گمشین منم گفتم لازم نیست خودمون میریم فقط اگر یک روزی روزگاری معجزه شد و اون قرصی که امشب خوردی تاثیرشو نشون داد زنگ بزن یک خبری بده نگرانتم!! (یعنی کیرت تا اخر عمر راست نمیشه بدبخت!!) اردشیر منو رسوند خونه هرچی تعارف کردم بیا تو بکنمت قبول نکرد مثل کیسه زباله پرتم کرد جلو درو رفت. منم داشتم لباس عوض میکردم که یهو انگار یکی زد پس کلم که اخه الاغ تو چیکاره مملکتی که یک بعد از ظهر نیم میلیون خرج عشقوحالت میکنی؟ همیشه همینجورم اینجور جاها که میرم جو میگیرتم پول میدم میام خونه مثل سگ پشیمون میشم!!! ۲ روز بعد داریوش زنگید گفت اون شب که اینجا بودی یک چیزی یادت نرفت؟ گفتم چرا تورو یادم رفت بکنم. گفت نه الاغ پول جا به من ندادید فکر کردم داره شوخی میکنه که دیدم جدی گفت نفری دویست تومن بریزید به حسابم وگرنه دیگه نمیزارم بیاین به من مدیونید گفتم زر نزن ۵ ساله تو اون خونهای هنوز یک دختر هم نتونسته بودی بیاری تو استخرش برات فانتزی شده بود خواب هم نمیدیدی با یک گروه دختر اینجوری اشنا بشی صبح تا شب کس مفت بکنی تازه طلبکاری؟ که دیدم جدی داره تهدید میکنه تلفنو قطع کردم به اردشیر زنگ زدم معلوم شد اونو هم خواسته تیغ بزنه که کلی فحش خورده گفتم حالا چیکار کنیم؟ گفت یک گروه دیگه ماساژور پیدا کردم خیلی خوشگلن (عکس دسته جمعیشونو بعدا تو گوشیش دیدم) الان دارن دنبال خونه استخر دار میگردن که اونجا روزی چند ساعت کار کنن دارم براشون میگردم تو هم بگرد پیدا کنیم دیگه هیچ وقت لنگ این چیزا نباشیم الان به شدت دنبال خونه استخر دارم بچهها دعا کنید پیدا کنم که برنامه عشقو حال اون شبم بشه برنامه دائمی!
|
[
"ماساژ"
] | 2017-02-13
| 41
| 3
| 166,815
| null | null | 0.001707
| 0
| 14,671
| 1.616901
| 0.199014
| 3.045913
| 4.924939
|
https://shahvani.com/dastan/آفتاب-پرست
|
آفتابپرست
|
Freya
|
سه هفته از آخرین باری که مشتری داشتم، گذشته بود و توی این مدت، حتی یه نفر بهم زنگ نزده بود. قیمت رو تقریبا نصف کرده بودم. کلی توی وبلاگ و شبکههای اجتماعیم تبلیغ گذاشته بودم. دعای افزایش رزق و روزی هم گرفته بودم؛ ولی فایدهای نداشت. خودم میدونستم علتش چیه. هم سنم کمکم داشت میرفت بالا، هم سوراخ لایهی اوزون از کس و کون من تنگتر بود. اون اواخر، مشتریام همه شاکی شده بودن. حتما همهتون به این فکر میکنین که جندهها مفت، مفت چه پولی در میارن! مفت مفت که نیست عزیز من! بالاخره بدن هم خرج داره؛ استهلاک داره؛ هزینهی تعمیر و نگهداری داره. هر شغلی دردسرای خاص خودش رو داره. برای ما جندهها این دردسرا دو برابره. جر خوردن و گشاد شدن فقط یه نمونهشه. به جرات میتونم بگم جندگی حتی از کار تو معدنم سخت تره!
تازه خونهم رو عوض کرده بودم و باید هرماه، کلی کرایه خونه میدادم. هزینهی بیمهی بازنشستگی هم بود که باید آزاد حساب میکردم. به جندهها نه سختی کار تعلق میگیره، نه بیمهی بیکاری. یهکم پول برای روز مبادا پسانداز کرده بودم که اونهم باید خرج تنگ کردن کس و کونم کنم. «هعیی! خدایا! خودت هوای ما رو داشته باش.»
زنگ زدم به مطب دکتر زنان.
منشی جواب داد: بله؟
+سلام! یهوقت میخوام برای عمل واژینو و رکتوپلاستی.
-سلام عزیزم! خانوم دکتر تا سهماه دیگه وقت نداره.
+ببین عزیزم! من سهماه وقت ندارم. بهخاطر شغلم به این عمل احتیاج دارم. کارم اورژانسیه.
-شمارهی اورژانس ۱۱۵ ه عزیزم!
+عزیزم! من مشتری دائمی خانوم دکترم. این هشتمین باریه که میخوام عمل کنم. شما به من یهوقت نزدیک بده. شیتیل شما رو هم میدم.
-برای چه روزی برات وقت عمل بذارم عزیزم؟ دو روز دیگه خوبه؟
+عالیه عزیزم! فقط قیمتش چقدر شده؟
-با هزینههای جانبی ۲۰ تومن عزیزم!
+بیست تومن؟؟ چه خبره؟ مگه میخواد کس و کونم رو از نو پیوند کنه که این همه پول میگیره؟
-اگه نمیخوای، کنسل کنم عزیزم.
+نه! کنسل نکن. سگ خورد! هرچی از این کس و کون لامصب در میارم باید بریزم تو حلقوم تو و خانوم دکتر!
-بله؟ چی فرمودین؟
+هیچی خداحافظ.
*
کلافه شده بودم. حالا که دو روز دیگه قرار بود برم عمل و تا یه مدت هم بهخاطر عملم نمیتونستم سکس کنم، باید هرچه زودتر یکی رو واسه خودم جور میکردم. واسه منی که عمری داده بودم، سه هفته ندادن خیلی زیاد بود. جق زدن هم کارم رو راه نمیانداخت. اصلا واسهم افت داشت! حال و حوصلهی بیرون رفتن هم نداشتم. حشرم زده بود بالا، طوریکه گفتم: «گور بابای پول، من کیر میخوام.» چیه؟ خب جنده هم آدمه دیگه. حشری میشه، احساساتی میشه، مثل همهی آدمای دیگه. میخواستم اینبار پول گرفتن رو بیخیال شم و واسه دل خودم سکس کنم. ولی با کی؟
سریع توی وبلاگم یه آگهی گذاشتم با این عنوان: «جنده با مکان، بهمدت محدود، به صورت رایگان»
دو ثانیه بعد یه نفر پیام داد: «کسکش فیک! فکر کردی مردم خرن، نمیفهمن یه کیرکلفت گرفتی دستت، نشستی پسرا رو از کون بکنی؟ کدوم جندهی خری، مفتی با مکان خدمات میده؟»
یکی دیگه نوشت: «صلواتیه؟ شب پنجشنبه واسه امواتت خیرات میدی؟»
بعدی: «شیمیلی؟»
بعدی: «جندهای که جنده نباشد جنده نیست! (عمام مرحوم).»
بعدی: «جوون! پول اسنپ و ناهارم رو هم بده، خودم بیام بکنمت.»
یه نفس عمیق کشیدم و ناامیدانه لپتاپ رو بستم. بهخودم گفتم: «اولین مردی که جلوی راهم سبز بشه، باید بکندم.»
دم ظهر بود وگشنهم بود. هم حشری، هم گشنه! تا اینکه یه فکری بهسرم زد. زنگ زدم به یه پیتزا فروشی نزدیک و یه پیتزای گوشت و قارچ سفارش دادم. تا برسه، صبر و قرار نداشتم. دست به دعا بردم و گفتم: «خدایا! این همه پول پیتزا دادم. یه کاری کن پیکش خوب باشه. آمین!»
تا اینکه حدود نیمساعت بعد، یه موتور پیچید تو کوچه و زنگ آیفون زده شد. با نیش باز آیفون رو برداشتم. یه صدای خیلی بم مردونه از پشت آیفون گفت: «خانوم! پیتزاتون رو اوردم.»
در حالیکه از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و خدا رو به خاطر نعماتش شکر میکردم، در رو براش باز کردم و گفتم: «آقا! بیزحمت بیاین بالا، طبقهی چهارم، واحد هشت.»
پرسید: «آسانسور دارین؟»
وقتی جواب منفی دادم، با طلبکاری گفت: «خانوم! من چهار طبقه با پله بیام بالا، باید انعام بدینا.»
گفتم: «آقا! حالا شما بیا، صحبت میکنیم.»
بالاخره اومد بالا. قبل از اینکه زنگ واحد رو بزنه، در رو باز کردم و مثل آفتابپرستی که با زبون، طعمهش رو شکار میکنه و به طرف خودش میکشه، با دست یقهش رو گرفتم و در کسری از ثانیه، کشیدمش تو دام خودم.
هنوز تو شوک بود که چسبوندمش به دیوار. داشتم وحشیانه ازش لب میگرفتم. اون هم پیتزا رو با یه دستش نگه داشته بود و با دست دیگهش، همهش تلاش میکرد از خودش دورم کنه. دستم رو بردم تو شلوارش، ولی هر چی گشتم چیزی به دستم نخورد. یه لحظه مکث کردم و جدی ازش پرسیدم: «کیر نداری؟»
دست از مقاومت کشید. با اخم گفت: «معلومه که دارم! شما بیا این پیتزا رو بگیر.»
پیتزا رو داد دستم و شلوار و شرتش رو کشید پایین. گفت: «پس این چیه؟»
یه نگاه به کیرش کردم و دوباره به خودش خیره شدم. گفتم: «واقعا با اون صدای کلفتت خجالت نمیکشی؟ تو به این میگی کیر؟»
زیر لب با خودم گفتم: «اینم شانس تخمی منه!»
گفت: «شما بهش چی میگین؟»
گفتم: «من به این میگم خودکار بیک!»
کلی بهش برخورد و گفت: «خانوم! نمیخوای، خب مجبور نیستی که. وقتم رو تلف نکن. کلی سفارش باید برسونم.»
پیتزا رو گذاشتم روی میز و یهکم فکر کردم. دیدم تو این اوضاع کساد، همین هم غنیمته. همین هم با کلی نقشه و دوز و کلک واسه خودم جور کردم. گفتم: «جهنم و ضرر!»
جلوش زانو زدم. گفت: «یه ذره بخوریش، میشه اندازهی جامدادی.»
به خدا توکل کردم و شروع کردم به ساکزدن؛ ولی بعد از کلی تلاش، تازه شد اندازهی یه ماژیک وایتبرد. فهمیدم اگه سه روز هم بخورمش، اندازهی جامدادی نمیشه.
پیک که کلی خرکیف شده بود، بلندم کرد و لباسام رو از تنم درآورد. خودش هم لخت شد و انداختم رو کاناپه. وقتی لای پام رو باز کرد، با تعجب گفت: «توی کس و کونت، دینامیت منفجر شده؟»
با حرص گفتم: «بچه پررو! تو تا حالا از نزدیک، کس دیده بودی که داری تز میدی؟»
گفت: «نه! ولی فیلمش رو که دیدم.»
گفتم: «اینی که داری میبینی به این روز افتاده، به خاطر بیفرهنگی یه عدهست که فکر میکنن چون چستومن پول دادن، باید حتما جرش بدن تا حلال بشه.»
میخواست بخوابه روم که دستم رو به نشونهی ایست گرفتم جلوش. گفتم: «صبر کن جونم. اول ایمنی، بعد کار.»
کاندوم آوردم و کشیدم رو کیرش. تا حالا ندیده بودم سایز کاندوم واسه کسی گشاد باشه! زیر لب گفتم: «خدایا عدالتت رو شکر! اون موقعها که بحث پول درآوردن بود، شلنگ آتشنشانی برام میفرستادی؛ حالا که نوبت من شد، این؟»
شروع کرد به عقب و جلو کردن. یکی زدم رو شونهش و گفتم: «بزرگوار! اول سوراخ مورد نظرت رو درست و حسابی انتخاب کن؛ نشونه بگیر، بعد بزن. جای اینکه بکنی تو سوراخ کسم، داری میکنی تو بنبست نافم!»
با دلخوری بهم نگاه کرد و گفت: «این کجاش سوراخه؟ این سیاهچالهی فضاییه! هرچی بره توش، ناپدید میشه.»
گفتم: «خب بکن تو سیاهچالهی فضایی.»
همینکار رو کرد، ولی دیگه نتیجه رو خودتون میدونین. من، گشاد و اون نازک! هرچی میزد، توی اون فضای لایتناهی گم میشد. خودش هم چشماش رو بسته بود و با شدت اغراقآمیزی، آه و ناله میکرد.
دوباره زدم رو شونهش و گفتم: «هی! سوپرمن! تو الان داری حال میکنی؟»
یهکم اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت: «بله؟ با من بودی؟»
گفتم: «بله! سوال کردم الان داری حال میکنی؟»
خیلی جدی گفت: «نه!»
گفتم: «پس چرا داری اینطوری آه و ناله میکنی؟»
گفت: «نمیدونم! نباید ناله کنم؟»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «اصلا ولش کن. حشرم از سرم پرید. بیا این بازی کثیف رو تمومش کنیم.»
با ناراحتی گفت: «یعنی میگی بکشم بیرون؟»
پرسیدم: «چی رو بکشی بیرون؟ مگه اصلا چیزی اون توئه؟»
با ناامیدی کیرش رو کشید بیرون و بهش نگاه کرد. از جام بلند شدم و گفتم: «لباسات رو بپوش، برو.»
دوباره طلبکار شد و گفت: «خانوم! علاوه بر انعام بالا آوردن پیتزا، انعام خدماتی که کنارش ارائه دادم هم، باید بدی.»
یه پوزخند زدم و گفتم: «من عمری بابت کس و کونم از ملت انعام گرفتم؛ حالا تو واسه این کیر نداشتهت، از من انعام میخوای؟ از من؟ میدونی مظنهی ۵ دقیقه ساک زدن، الان تو بازار چقدره؟ برو خدا رو شکر کن که پول اون کاندوم خارجی رو ازت نمیگیرم.»
داشتم به این فکر میکردم که از موتوری جماعت نه باید جنس گرفت، نه باید بهشون داد. کس منظورمه! پیتزا رو باز کردم و دیدم ای دل غافل! اینکه پپرونیه! با عصبانیت گفتم: «من پیتزای گوشت و قارچ سفارش داده بودم. این پپرونیه که!»
همینطوری که داشت لباس میپوشید، خونسرد گفت: «آره! از این اشتباها زیاد پیش میاد. یکی هم قبل شما بود که پپرونی سفارش داده بود، براش گوشت و قارچ بردم. ولی اون انعامم رو داد.»
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. گفتم: «انعام میخوای؟ هان؟»
در رو باز کردم و با کف پام، هلش دادم بیرون. در رو محکم بستم. با مشت کوبید روی در و با صدای بلند گفت: «تو از من سوءاستفادهی جنسی کردی. من ازت شکایت میکنم.»
در رو باز کردم و با یه لحن تهدیدآمیز گفتم: «میزنی به چاک یا کیر و خایههات رو با هم از جا بکنم، باهاش جاسوئیچی درست کنم؟»
از ترس چند قدم عقب رفت و کنار پلهها وایساد. تو چشام نگاه کرد و گفت: «زنیکهی جنده!»
گفتم: «ازگل! جنده فحش نیست؛ شغله. مثل اینه که بگی زنیکهی دکتر! زنیکهی آرایشگر! زنیکهی معلم! فهمیدی؟»
یهکم فکر کرد و سرش رو خاروند و گفت: «فحش نیست؟ خب! خوار و مادرت رو گاییدم!»
دستم رو زدم به کمرم و گفتم: «با چی؟ تو که کیر نداری.»
داشتم به بخت و اقبال بدم ناسزا میگفتم و از خدا گلایه میکردم که همون موقع در واحد رو به رویی باز شد و یه مرد قد بلند و چهارشونه، با یه رخ عقابی از در اومد بیرون و گفت: «چی شده خانوم؟ مزاحمه؟»
همین که دیدمش، دست و پام لرزید، آب از لب و لوچهم جاری شد و عین این کارتونا، دو تا قلب از توی چشمام زد بیرون. رو به آسمون کردم و گفتم: «آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم / یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم. خدایا! شکرت که هوای همهی بندههات رو داری.»
تا به خودش بیاد، یقهش رو گرفتم و مثل آفتابپرستی که با زبون، طعمهش رو شکار میکنه و به سمت خودش میکشه، در کسری از ثانیه کشیدمش تو دام خودم.
|
[
"جنده",
"طنز"
] | 2022-05-16
| 109
| 7
| 53,101
| null | null | 0.004998
| 0
| 8,759
| 1.974707
| 0.594987
| 2.492932
| 4.922811
|
https://shahvani.com/dastan/شیرین-و-فرهاد-استایل-
|
شیرین و فرهاد استایل
|
شاهین
|
چو فرهاد ندارد کسی آلتی
بدین گونه او میکند حالتی
که از اشک شیرین شود سیلآب
که از آه شیرین پرد چند خواب
بدین گونه فرهاد کند تاپ تاپ
گهی پشت و گهی از جلو ناب ناب
اگر فرهاد وار بگاید این فیل مرد
شود روی شیرین گهی سرخ و زرد
چو خواهی چو فرهاد شوی کیر مرد
بباید بگا دادنی سفت و سرد
چنانکه شود پاره شیرین ز درد
ز اینگونه رسم بگا دادنی
نهانند تو را یک «حشر آدمی»
«حشر آدمی» را خطر است و بس
که او فرهاد وار کند راستدست
کس و کون شیرین شود چاک بست
که گوییم به او ایول و ناز شست
همانطور که دیدی کزین دیدگاه
برو جق بزن یاد شیرین کمی گاهگاه
برو جق بزن کز نیاید من و تو چنین آلتی
نکردیم و نخواهیم کرد روزی، چنین حالتی
ناموسا اگه حال کردین برید این پایین و این کسشری که تلاوت کردم رو لایک کنید!:))
|
[
"شعر"
] | 2016-04-25
| 16
| 1
| 13,883
| null | null | 0.052342
| 0
| 688
| 1.351844
| 0.237189
| 3.641396
| 4.922597
|
https://shahvani.com/dastan/سخت-ارضا-شدن-من-و-سرد-مزاجی-شوهرم
|
سخت ارضا شدن من و سرد مزاجی شوهرم
|
یه عاشق
|
سلام. من الههام اهل تبریزم این داستان کاملا واقعیته فقط اسمم رو عوض کردم. ۲۱ سالمه و کمی تپلم از نظر اندام مشکلی ندارم یه ساله ازدواج کردم و بچه که بودم ۱۶ سالگیم بابام شوهرم داد یبار و طلاق گرفتم.
خیلی عذاب کشیدم و حساسترین دوران زندگیم با سختی گذشت خلاصه دوباره با یه پسر ازدواج کردم به اسم پیام ک ۳۰ سالشه واقعا پسر خوبیه و مهندس عمرانه و از نظر درآمد مشکلی نداره و از نظرعاطفی هم مشکلی ندارم ولی از لحاظ سکس دو سه روز یبار سکس میکنیم و پیام زود ارضا میشه و بعد دیگه تمایل به ادامه نداره و اخم میکنه
انگار که هدف ما فقط ارضا شدنه و من نمیتونم اینجوری ارضا شم چون وقتی میبینم هی قیافه میگیره و هی میگه زودباش و فلان واقعا اذیت میشم و الکی وانمود به ارضا شدن میکنم ولی با این حال راضیم ازش هرچند گرم مزاجم شدید
یروز تصمیم گرفتم باهاش رک حرف بزنم ک دیدم پیام بخاطر اینکه کیرش راست نمیشه بار دوم خودشم ناراحته و عذاب میکشه ولی بهش گفتم ک این دلیل نمیشه که وسط سکس قیافه بگیره برام و من سرد میشم اینجوری
خلاصه که دیروز تصمیم گرفتم یه فکر بکر کنم
پیام و من از خونه باغ باباش اینا که اومدیم خسته بود
به باباش کمک کرده بود بعد شرکت و حسابی خسته بود. کلی به خودم رسیدم ارایش کردم
و یه تاب بالای ناف پوشیدم و یه شرتک لی و لباس زیر نپوشیدم
یه رژ ملایم زدم و خوشگل کردم براش
از حموم که برگشت یه نگاه به سرتاپام کرد
گفت بهبه خانوم چیه خوشگل کردی میخوای دل ببری یا برنامهای داری بگو ببینم چی میخوای😉؟
گفتم وا مگه باید حتما چیزی بخوام (من پیامو دوروز یبار بدنشو ماساژ میدم و اصلا دلم نمیاد خستگیشو ببینم واسه همین ماساژ میدم بدنشو که یکم از خستگیش بره)
گفتم بیا ماساژ بدم یکم بهت خستهای
پیامم که از خدا خواسته زود اومد رو تخت که از قبل پتویی که پهن میکنم زیرش برا ماساژو انداخته بودم که روغن بدن تختو کثیف نکنه
شروع کردم به ماساژ دادنش و گفت عزیزم فقط من تازه از حموم اومدم
منم شونه بالا انداختم و گفتم هرطور مایلی
گفت خب شوخی کردم یه دوشه دیگه راحت باش
ولی فقط پاهاشو ماساژ دادم و بدجور حشری بودم پاهاشو که ماساژ دادم گفتم برگرده روشکم بخوابه برگشت آروم آروم بوس میکردم پاهاشو و رفتم بالا تا کونش.
خیلی دوس دارم باهام موقع سکس دستوری حرف بزنه
دروغ چرا اونم این کارارو میکنه ولی بعدارصا شدن دیگه یه جوری بیحال میشه و هیچی نمیگه و تو کف میمونم
خلاصه کارو فهمید پیام هم خیلی دوس داره زبونمو به کمرو کونش کشیدنی
خوب لیس زدمو کمرشو و پیام کمکم صداش بلند شد و از سر شهوت آه میکشید
برگردوندمش کیرشرو دستم گرفتم و ساک زدم براش ولی چون دستام روغنی بود و طعمش حالمو بهم زد کم ساک زدم
گردنشو لیس زدم و شروع کردم به دیوونه کردنش😬
کیر شوهرم کلفته و بلندیشم خوبه و خیلی دوس دارم
با صدای شهوتی گفتم من چی توام عشقم؟
_تو جندهی منی
گفتم جندت کیرترو میخوااد پااشو کسمو جر بده
با یه حرکت بلند شد و چهاردستو پا وایسادم کمرمو با دستش فشار داد کونم قمبل شد و از اینکه اینقد حشریش کرده بودم و صداش عوض شده بود از شدت حشری بودنش حال کردم و کسم خیس خیس بود
کیرشرو کشید رو کسم و سرشو گذاشت رو سوراخ کسم
گفت چی میخوای بگو ببینم
گفتم کییرتو میخوام دوس دارم کیر کلفتت جرم بده
یه جون بلند گفت و یهو تا ته کیرشرو کرد تو کسم
شانس اوردم خیس بودم وگرنه جر میخوردم با اون شدت کرد تو کسم
چند تا تلمبه زد و برم گردوند فیس تو فیس شدیم و دوباره کیرشرو کرد تو کسم
که یهو پاشد پاهامو گذاشت رو شونه هاش و خم شد و کسم کامل بالا رفت و با دستش موهامو گرفت خم کرد منو گفت ببین چطوری جرت میدم
کیرشرو در میاورد باز محکم میکرد تو کوسم
درد و لذت قاطی شد و بدجور حشری بودم و با دستم چوچولمو میمالیدم
ک زیرم بالش گذاشت که تو کونم بزاره
واسه دومین بار بود تو یه سال که اینقدر حشری میدیدمش
چون آبش اومدنی همیشه اروم اروم تو کونم میزاشت عادت کرده بودم و زیاد درد نداشتم موقع گذاشتن
ولی سر کیرشرو ک با دستم تنظیم کردم بدون هیچ مقدمه یهو تا ته کرد و اولین بار از درد ب خودم پیچیدم و هی تقلا کردم در بیاره
و اون عین خیالش نبود
گفت جنده جرت میدم آبترو میارم بعد ارضا میشم
حرفش حشریم کرد و درد کونم کمتر داشت میشد و تند تنو چوچولمو میمالیدم
برگردوند چهاردستو پا گذاشت کونم و بلند میگفت یجوری جرت میدم که نتونی راه بری
تو جنده کی هستی هان میگفتم من جنده توام جنده شوهرمم
آه و ناله میکردم و میگفتم در بیار خشکه درد دارم
ولی گوشش بدهکار نبود و میگفت التماس کن
یالا بگو کونت ماله کیه
_کونم ماله توعه عشقم کونیه توام آبترو میخوام بریز تو کوونم
گفت خفه شو خودم میدونم کجا بریزم
یه لحظه از لذت بدنم جمع شد و ارضا شدم و لرزیدم
تو همون حال کیرشرو درآورد برم گردوند ریخت رو صورتم آبشو
اولین بار بود این حرکتو میزد واقعا چندشم شد 😑ولی زود ارضا شدم و خیلی لذتبخش بود برام
خودمونو شستیم و اومدیم بغلم کردو کلی بوسم کرد موهامو ناز کرد
حتی از گفتنشم بغضم میگیره که چقدر دوسش دارم من این مردو که همه حال خوبم فقط با کنارش بودنه و انگار کسیو جز اون ندارم بغلش کردم و دو دیقه نکشیده بود ک خروپفش شروع شد😍خانومایی که عاشق شوهراشونن میدونن که حتی صدای خروپفشونم مثل لالاییه بخدا
راستش خیلی وقتا ک ارضا نمیشدم و اصرار هم نمیکرد ک ارضا شم و هی عصبی میشد که ارضا شم و سرد میشدم
به فکرم میزد ک بابا خب منم آدمم و نیاز دارم و با خودارضایی عذاب میکشیدم
یکی بود از فامیلامون بیشرف یه بچه هم داشت و یبارم اساس کشیمون بهمون کمک میکرد اونجا بهم حرفشو پروند
بهش خیلی فکر کردم که همچین کاری کنم
ولی هیچوقت نتونستم قبول کنم و هرلحظه شوهرم جلو چشمم بود که چقدر دوسش دارم و اگه اون این کارو بکنه حتی اگه من نفهمم هم چه حالی میشم با فکرش حتی
و کلا قطع رابطه کردیم باهاشون
به هرچی که هست راضیم و دوسش دارم. میفهممش فقط کمی خسته میشه و حوصله نداره و خودشم بارها گفته ک فقط اعصابش بهم میریزه بخاطر اینکه بار دوم راست نمیشه چون خستگیش نمیزاره و تو شرکت باهزار نفر کلکل میکنه اعصابش خراب میشه
خیلی خوشبختم باهاش و خداروشکر میکنم که عشق من به شوهرم با وجود کم بودایی ک بوده قلبم و ارادم سست نشد که بخاطر یه کیر و شهوت برم غلطای اضافی بکنم... ممنون که خوندین
دفعه بعد داستان اولین روز عقدمونو میگم و امیدوارم که خوشتون اومده باشه...
|
[
"شوهر",
"سکس خشن",
"عاشقی"
] | 2021-04-26
| 73
| 16
| 154,001
| null | null | 0.003177
| 0
| 5,368
| 1.640856
| 0.417318
| 2.999482
| 4.921717
|
https://shahvani.com/dastan/وقتی-مامانم-آمد
|
وقتی مامانم آمد
|
شهرام
|
هوا خیلی گرم بود از دفتر کارم که تو یکی از محلههای شمال غرب شهره راه افتادم بیام سمت خونهمون که جنوب شهر بود سر ظهر بود آخه ساعت یک تا چهار دفتر تعطیل بود و بهترین موقع برای انجام کارای عقب مونده...
با ماشین پرایدم که گه گاهی هم باهاش مسافر میزدم راه افتادم واسه اینکه پول حسن آقا رو بدم... بیچاره حرفی نمیزد اما یه ده ماهی میشد که قسط وامم رو نداده بودم و چون اون ضامنم بود بانک داشت از حقوقش کم میکرد...
توی راه چنتا مسافر زدم و پیادشون کردم تا اینکه یه دختری ایستاده بود جلو مترو رفتم جلوتر بهش بوق زدم دیدم یه نگاه تو ماشین کرد بهش گفتم خانم کجا میری... با صدای لرزون گفت پاستگاه...
یه لبخنده کوچیکی رو لبم نشست و با سر اشاره کردم بیا اونم خندید و امد جلو نشستیه دختری لاغربا سینهای اناری کمری باریک وپوست گندمی که چشمای خیلی زیبای داشت نمیدونم چرا دیگه بیخیال مسافرای دیگه شدم و راه افتادم چند متری که رفتیم دختره گفت پایهای بریم یه چرخی بزنیم و منم که از خدا خواسته گفتم بریم اما قبلش من یه پولی باید به یه بنده خدا بدم وبعد هرجا خواستی بریم اونم یه من منی کرد گفت باشه همینطور که میرفتم سمت خونهای حسن آقا توی راه سر شوخی دستمالی باز شد و دستامون تو دستای هم بودجوری که بازوم میخورد به سینهای سفتو اناریش که من دستم بردم سمت رونای پاش وشروع کردم به مالوندن که از حالتاش فهمیدم خوشش امده به خودم جسارت بیشتری دادم و رفتم سمت کسش و ارم میمالیدمش که یه دفعه گفت داری تحریکم میکنی باید ارضام کنیا با یه لحنی گفت که دوتای زدیم زیره خنده و همینجوری داشتیم حال میکردیم... تا اینکه رسیدم جلو خونهای حسن اقا بهش گفتم بشین من پولو بدم و بیام رفتم زنگو زدم حسن اقا امدش جلو در پول بهش دادم و کلی تشکر کرد بعد یکم گپ زدن امدم پیشه دختره که اسمش مریم بود و گفتم بریم و راه افتادیم توی این فکرا بودم که چطوری یه جا جور کنم بکنمش که یه هو دختره افکارم رو رید توش و گفت گشنمه پیتزا میخوام ومثل طوطی شروع کرد به تکرار منم که پوله کافی نداشتم به اندازهای دو تا پیتزا گفتم من سیرم اما بریم برات بخرم...
جلو اولین پیتزا فروشی زدم رو ترمز رفتم مقازه که سفازش بدم مبایلم زنگ زد خواهرم بود میگفت با مامان رفتیم خرید هایپر استار میتونی بیای دنبالمون منم از زمانی که بابم مرده یه جورای تاکسی سرویسه اونا شده بودم... که من با خوسحالی گفتم که نه کار دارم و برای اینکه ببینم خونه تا کی مکانه ازش پرسیدم تا کی هستین که گفت یه ساعت کارمون گیره و بعد میاییم میتونی بیای منم گفتم نه مشتری دارم و با خوشحالی پیتزا رو گرفتم رفتم تو ماشین ودادم به دختره که گفت وایستا یه جا تا بخورم منم گفتم میریم خونهای ما اونجا بخور...
که نزاشت به خونه برسه و تو راه همشو خورد رفتیم تو خونه و من از پشت چسبیدم بهش توپلهها که یه ساختمونه چهار واحدیه ما طبقهای دومیم کلید انداختم رفتیم تو و به خاطر کمی وقت از همون اول شروع کردم بقل کردن ولب گرفتن که نمیزاشت و هی میگفت چه خبرته حالا بزار خونهتون ببینم اما منم بیاعتنا همین جوری داشتم لختش میکردم وپرتش کردم روی تخت و شروع کردم به مکیدن سینههاش ودستمم رم کسش هی میمالدیم بد جور آب کسش ره افتاده بود و انقدر حشری شده بود که داشت به خودش میپیچید وکمرش یه سی سانتی از تخت امده بود بالا کیرمرو نخورد منم به خاطر همین کسشرو نخوردم نشستم روش که بکنمش کیرم وگرفتم جلوی سوراخ کسش که نمیزاشت وهی میگفت نه نکن دخترم وپرده دارم... که یه هو زنگه خونرو زدن بیخیال شدم گفتم شاید همسایهان و ماشینو بد جای گذاشتم بیخیال مشغول شدم که دوباره پشت هم چند بار زنگ زدن واز جام پریدم دختره ترسیده بود مبگفت کیه منم گفتم نمیدنم که از ایفون دیدم مامانم و خواهرم هستن ریدم به خودم و یه لحظه چشام سیاهی رفت دیدم دختره اروم داره کرستشو تنش میکنه هر ان مامانم اینا میمودن بالا و آبرو ریزی میشد که سریع لباسای دختره رو دادم دستش و همینجوری لخت در و باز کردم وفرستادمش طبقهای بالا و با صدای اروم گفتم که تو پلههای بالا سریع بپوش و دویدو رفتم کلی دستمال کاغذی و هر اثر جرمی بود رو تن تن جمع جور کردم و وقطی امدم جلو در واحد دیدم خواهرم ومادرم پشت درن و با عصبانیت گفتن چرا در پایین رو باز نمیکردی که دیدم نگاشون به چهرهای عرق کرده و مضظرب خیره شد و انکاری چیزو فهمیده باشن که مامانم گفت دیدم ماشینت جلو دره زنگ زدیم بیای کمک تا وسایلی رو که خریدیم بیاری بالا هر کدوم دستاشون چنتا نایلون بود منم منمنکنان گفتم دستشوی بودم چیزی مونده پایین بیارم مامانم گفتش اره رفتم پایین داشتم نایلونارو ور میداشتم که دیدم دختر با خنده جلومه منم یه نفس راحتی کشیدم و با اشاره بهش گفتم برو سر کوچه تا بیام وسایلو بردم بالا که دیدم مامنم با دادو بیداد میکه این جنده کی بود رفتش پایین و پردهها رو چرا کشیدی تخت چرا انقدر به هم ریختس و هی میگفت میکشمت من تو این خونه نماز میخونم جنده میاری تو... اون میگفتو من هم هی انکار میکردم و راه افتادم امدم دختره رو سوار کردم کلی خندیدم و رفتیم تو پارک نشستیم اون روز دیگه سره کار نرفتم و بعدشم مامانم حرفهامو باور نکرد اما دیگه به روم نیاورد...
|
[
"مسافرکش"
] | 2012-11-27
| 2
| 0
| 214,344
| null | null | 0.012001
| 0
| 4,385
| 1.079181
| 0.221273
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/شوهر-عمه-مهربون
|
شوهر عمه مهربون
|
شمیم
|
من تازه بااین سایت اشنا شدم میخواستم ماجرای خودم رو برای شما تعریف کنم من وخواهرم با هم در در سال ۸۸ در دانشگاه یکی در مشهد ومن در اصفهان قبول شدیم ماجرای من از انجا شروع شد که یک شب عمه باخانواده برای تبریک گفتن با یک جعبه شیرینی به خونه ما آمدنند صحبت بر سر رفتن و ثبتنام در دانشگاه مشکل داشتیم چون پدرم با یکی از ما میتونست بیاد مادرم هم کارمند بود تازه اون زیاد وارد هم نبود همین جور حرف میزدیم چه کنیم چه نکنیم عمم گفت اکبر آقا یکی از بچهها را تو ببر ایشان گفت مشکلی نیست پدرم گفت نه مزاحم اکبر آقا نمیشویم خلاصه کنم بعداز کلی تعارف قرار شد من با اکبر آقا برم اصفهان وخواهرم با پدرم برن مشهد لازمه توضیح بدم که شوهر عمهام ۲ سال در اصفهان خدمت کرده بود مشخصات ایشان هم یک مرد ۳۸ ساله با یک تیپ معمولی ولی خیلی مهربون. بود از خودم هم بگم که از خواهرم هم شیطونتر و کمی هم خوشگلتر هستم اگه حمل بر خودستایی نباشه اینم بگم که ما تو خونه خیلی راحت میگشتیم با اکبر آقا دست میدادیم معمولا با بلوز شلوار بودیم و همیشه نگاه سنگین اکبر آقا رو روی کونم حس میکردم ناگفته نماند که بدم نمیامد البته من قبل از این جریان هیچ تجربه سکس نداشتم فقط چندتا کلیب سکسی دیده بودم بعضی وقتها هم توی حموم که لخت میشدم یک خورده خودمو دستمالی میکردم که خوشم میومد
ببخشبد اگه زیاد حاشیه رفتم. خلاصه یک روز عصر پدرم من و شوهرعمم را ازشهری در شمال به ترمینال رسوند وما ساعت ۵ به طرف اصفهان حرکت کردیم بعد از شام تقریبا همه رفتند تو چرت ما هم مثل بقیه بعد مدتی توخواب وبیداری احساس میکردم دستی روپامه یک وقتی بیدار شدم دیدم سر اکبر آقا روسینهام است دستش هم وسط پاهام از تماس دستش روی کسم احساس خوبی داشتم ولی تقریبا تو خواب وبیداری بود کمی بعد بیدار شدم دیدم دستم روی کیر اکبر آقا ست که تقریبا سفت شده بود بعد از این خودمو زدم بخواب متوجه شدم هر چند دقیقه یک تکونی به خودش میده کمی هم منو دستمالی میکنه این لاس زدن همینجور ادامه داشت تا ما حدود ساعت ۵ / ۴ رسیدیم اصفهان هوا هنوز تاریک بود. اکبر آقا گفت بریم هتلی جایی استراحت کنیم بعد بریم سمت دانشگاه من گفتم باشه تو راه به من گفت اگه مسئول هتل نسبت ما را پرسید میگیم دایی وخواهر زاده هستیم خوشبختانه نمیدونم چه طور صحبت کرد که یارو فکر کرد پدر و دختریم رفتیم تو اتاق یک تخت دو نفره بود اول هردو با لباس دراز کشیدیم اکبر آقا برق را خاموش کرد و بلوزش را درآورد البته کمی نور از بیرون میتابید چند دقیقه بعد منم مانتوام را درآوردم یه تاب قرمز تنم بود سینههام بد جوری زده بود بیرون ولی اکبر آقا بیخیال نشون میداد ولی من دلم میخواست یه تجربهای داشته باشم نه در حد سکس کامل هم میخواستم به اکبر اقا یه حالی بدم هم به خودم رواین اصل کونمرو کامل دادم طرفش زیپ شلوارمو باز کردم خودمو زدم بخواب دیدم کلکم گرفت اقا کمکم دستشو گذاشت رو کونم تاپم رفته بود بالا کمرم کامل پیدا بود ولی نمیدونم چرا هیچ کار نمیکرد بد جوری حشری شده بودم فکر کنم حدود یک ربعی همین جور ساکت وآروم بودیم که من یدفعه برگشتم تقریبا افتادم تو بغلش یکم خودموجمع کردم که پام خورد به کیرش که بد جوری راست شده بود دستشو گذاشت رو بازوی لختم یواش گفت دلت میخواد من هیچی نگفتم ولی خودمو چسبوندم بهش اونم شرع کرد به نوازش بدن منبعد گونه هام روبوسید یواشیواش اومد رو لبم بعد میرفت سراغ لاله گوشم که تمام بدن من مورمور میشد همینجور که با من عسق بازی میکرد خیلی آرام اول تاپ بعد شلوارمو درآورد با سینههام شروع کرد بازی گفت چقدر سفته سوتینو بازگرد شروع کرد به خوردن که من دیگه صدام در اومد خودشم شلوار و بلوزشو درآورد حالا هردو فقط با شورت بودیم یه دستش رو سینم بود ودست دیگش رو کون و وسط پامو هی مالش میداد دستمو برد سمت کیرش باری اولین بار کیرو لمس میکردم البته از روی شرت فکر میکردم باید بزرگتر از اینا باشه اینجا دیگه شورتها رو در آوردیم. تمام بدن منو میبوسید مخصوصا روی باسنو هی صورتشو میکشید روی باسنم یه چیزی گفت برام جالب بود گفت من خیلی تو خیالم این کونو کردم گفتم چه طور گفت با عمت که حال میکردم تو رو میاوردم تو نظرم ببخشید زیاد حاشیه میرم خلاصه کونمرو میبوسید با چوچولم بازی میکرد و لب میگرفت دلم میخواست کسمو بخوره که این کارو نمیکرد بعد فهمیدم کس خیسو دوست نداره لبشو گذاشت رو لبم دستشم گذاشت رو کسم هی بناگشمو میخورد باکسم بازی میکرد من اونقدر حشری شده بودم هی خودمو بهش میجسبوندم وقتی نوک سینهمو گاز میزد با دستش کسمو حسابی میمالوند یهو یه حالت خاص ولذت بخشی به من دست داد وشل شدم گفت ابت اومد گفتم نمیدونم فقط خیلی حال داد گفت حالا من چه کار کنم ابم بیاد گفتم میخوای ازپشت بکن گفت نه درد داره گفتم اشکال نداره من طاقت دارم تو کیفم کرم ودادم بهش من چهار زانو شدم کمی کرم مالید سر کیرش بعد اونو میمالید روسورخ کونم حسابی چرب شد یه کم فشارداد ولی اصلا تو نمیرفت البته من احساس میکردم که زیاد فشار نمیده بعدا گفت خیلی درد داره دلم نمیومد کرمو ورداشت کیرشرو با کس منو حسابی چرب کرد روبروی هم دراز کشیدیم لبش روی لبم بود دستش روی کونم و کیرشم گذاشت روی کسم هی عقب جلو میکرد از حالتش معلوم بود خیلی داره کیف میکنه بعدا بمن گفت دوران نامزدی با عمت اینجوری حال میکردیم منم خوشم میومد یه دفعه تندش کرد شورتمو ورداشت گرفت پشتم آبشرو ریخت توش ربع ساعتی تو بغل هم بودیم پاشد رفت حموم منم رفتم برای اولین بار کیر میدیدم کیرش نیمخیز وکمی به سرخی میزد منو دید گفت سیر نشدی گفتم نه دستمو گرفت برد زیر دوش همینجور که همدیگرو میشستیم دیدم کیرش راست شد لیف نداشتیم شورتمو شست بعد اونو حسابی شامپو زد میکشید روی بدن من تمام بدن من کفی ولیز شده بود کیرشرو میذاشت تو لمبر کونم عقب جلو میکرد بدنمو شست کمی آب سرد ریخت روکسم زبونشو گذاشت لاش خیلی حال میداد ولی ابم که میومد سرشو میکشید عقب میگفت بدم میاد بعد من کیرشرو شستم کردم دهنم یه کم بازی کردم کشید بیرون گفت دندونات اذیتم میکنه ولی اون هی آب میریخت رو کسم اونو میخورد دیگه خیلی حشری شده بودم بلند شد کمی شامپو زد بکیرش به من گفت با دستت بمال اونم کس منو میمالید خیلی حال میکردیم که باز کیرشرو گذاشت لای پام روی کسم / قابلتوجه دخترها امتحان کنن / منو چسبونده بود به دیوار هی عقب جلومیکرد بعد چند دقیقه فشارشو بیشتر کرد آبشرو همانجا ریخت لاپام با دستش اونقدر کسمو مالوند که منم ارضا شدم بعد از اینکه دوش گرفتیم چهار ساعتی خوابیدیم بعد رفتیم سمت دانشگاه یه خاطره دیگه هم با عمو اکبر دارم که بعدا میگم
|
[
"شوهر عمه"
] | 2012-09-05
| 2
| 0
| 170,904
| null | null | 0.01214
| 0
| 5,586
| 1.079181
| 0.007245
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/سارا-شاگرد-افغانم
|
سارا شاگرد افغانم
|
آرین
|
سلام دوستان اسمها همه مستعارن و اگه بد مینویسم الان معذرتخواهی میکنم. ۳۴ سالمه و مجردم لیسانس زبان دارم و کارم تو مالی یه شرکت. اما چند سال بعد دانشگاهو تدریس میکردم سالای پر برکتی بودن و سکسهای زیادی با شاگردام داشتم. این داستان درباره یه شاگرد افغانیمه که هنوزم با هم هستیم هر چند وقت یکبار با هم سکس میکنیم. تو کلاس ادم خیلی سر سنگینی بود و با حجاب کامل میومد یه دختر خوشگل و با چشای رنگی و بدن لاغرکه بعدها عاشق بدنش شدم. دو سه ترم شاگردم بودو من کاری باهاش نداشتم یه ترم که دیگه میخواستم از اون اموزشگاه برم اومد پیشمو گفت استاد کاش پیش ما میموندید من دیدم بهترین زمانه گفتم ناراحت نباش و اگه کاری دارشتی به این شماره زنگ بزن و شمارمو دادم چند روزی زنگ میزدو ایراداشو میپرسید یه بار گفتم سارا اینجوری نمیشه بیا بیرون ببینمت و اونجا ایراداتو رفع کنم اونم سریع موافقت کردو رفتیم تو یه پارک شروع کردم ایزاداشو جواب دادن. خودمو بهش چسبوندم دیدم بدش نیومدو وسطاش دستشو گرفتم دیدم نه خوشش میادوحرفو به دوستیو این حرفا کشیدم اونم پا دادو یه چند وقتی با هم بودیم تا اینکه خونهمون خالی شد بهش زنگ زدمو گفتم اگه میخوای زبان کار کنی بیا پارک نزدیک خونهمون اونم اومدو در حین کار کردن خودمو مضطرب نشون دادم گفت چیه گفتم میترسم کسی مارو ببینه اگه دوس داری بیا بریم خونهمون که مخالفت کرد منم با هزار زور و زحمت مخشو زدمو با مشکل زیاد یواشکی بردمش خونه. زیاد سکس کرده بودم اما با افغانی نه قلبم داشت میزد شدید گفتم راحت باش ما چند سال با هم هستیم دیگه نباید از من خجالت بکشی اونم شالشو درآوردو بعدش مانتوشو بدن خیلی توپی داشت اصلا شکم نداشت یواشیواش بهش چسبیدمو شروع به نوازشش کردم دیدم حال میکنه دیگه دفتر کتابو جمع کردم. گفت: گناه میکنمیما گفتم نه ما همو دوس داریمو این کار گناه نیس و یواشیواش لباسشو دادم بالا و به سوتینش رسیدم یه سوتین نارنجیو باحال چه بدنی داشت یه مو نداشت سوتینشو درآوردمو دیدم دو تا سینه خیلی خوشگل. گرد مثل اینکه با پرگار دورشو خط کشیدی گرده گرد بود خیلی بدن لطیفی داشت نمیدونم تا حالا با یه دختر بکر حال کردید یا نه ولی نوک سینهاش جز به جز بدنش لطیفو نرم بود دوس نداشت لب بده منم اصرار نکردم برگشتم سراغ سینهاشو شروع به خوردن کردم با هر زبونی که روش میکشیدم حاش خراب میشدو دیگه دراز کشید منم چون تو سکس اصلا عجله ندارم ادامه دادم دیگه کاملا تسلیمشده بودو در اختیار یواش دکمه شالوارشو باز کردمو اروم شرتشو درآوردم اصلا باور نمیکردم یه دختر ۱۸ ساله کس به این بزرگی داشته باشه بالای کسش برجسته بود با کسای ایرانی فرق داشت چشاشو بسته بودو داشت حال میکرد دیگه کنترل نداشتم کاملا لخت جلوم بود شروع به لیس زدن کردم مزه بدی داشت اما من چون دوس دارم طرفمو به اوج برسونم ادامه دادم دیگه هر کاری میگفتم میکرد منم لخت شدمو کیرمرو دادم دستش کیرم مثل کیر بعضیا ۳۰ سانتو این اندازهها نیس اما ۱۶ سانت درازیشه و خیلی کلفت و این کلفتیش دردسر واسم چون کونو خیلی دوس دارم اما با این کلفتی زیاد نمیتونم به طرفم فشار بیارم. برگردیم به داستان برگشتو کونشرو که دیدم خیلی حال کردم اصلا نمیدونم زیر مانتو کجا این کونو مخفی میکرد خیلی پهن بود شروع کردم به مالیدنو باز کردنش خیلی درد میکشید منم دیگه حالم دست خودم نبود کیرمرو تف زدمو گذاشتم رو سوراخش دواش فشار دادم دیدم داره به خودش میپیچه درش نیوردم روش خوابیدم. التماس میکرد بلند شم منم توجه نمیکردم دیگه داشت گریه میکرد شروع کردم بالا پایین کردن هی میگفتم صبر کن الان میاد خیلی حال میداد گرمه گرم به اندازه یه کس ایرونی بهم حال داد دیدم خیلی بی تابی میکنه درآوردم میخواست بره زوری نذاشتمو خوابوندمش از جلو چاشو گذاشتم رو شونمو فرو کردم تو کونش خیلی راحت رفت توش دیگه کمکم راه افتادو منم تلمبه میزدم تا کمکم دیدم دارم میام بهش نگفتم ریختم توش نای بلند شدن نداشت اون روز اولین سکسمو باهاش انجام دادم و تا امروز که حدودا ۸ ساله با هم هستیم هر چند یه بار میارمش و میکنمش چند وقت پیش اتفاقی موقع سکس فهمیدم حلقویه چون بردمش دکتر و دکتر بهش گفت دیگه مخالفتی نداره و از کس میکنمش. به شما هم پیشنهاد میکنم یه دوس دختر افغانی واسه خودتون ردیف کنید درسته سکسشون ضعیفه اما بدنای فوق العادیهای دارن. مرسی که وقتتونو دادین به من.
|
[
"شاگرد خصوصی"
] | 2013-11-06
| 2
| 0
| 157,426
| null | null | 0.01038
| 0
| 3,699
| 1.079181
| 0.201721
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/شوهرعمه-عوضی
|
شوهرعمه عوضی
|
آرزو
|
سلام به همه دوستان سایت شهوان اسم من آرزو و سی و هفت سالمه و داستانم رو برای کسایی نوشتم که فکر میکنن کسایی که سنی ازش گذشته باشه فکر میکنن میشه بهشون اطمینان کرد. خانوادگی تصمیم گرفتیم که مسافرت بریم و من دوتا بچه دارم که هر دوشون بالای ده سال سن دارند. تصمیم گرفتیم مسافرت بریم به عمهام یه سری بزنیم و چندروزی پیششون بمونیم حدود سه سالی بود که نرفته بودیم خانه شون. به خاطر همین وقتیکه زنگ زدیم که میایم خانه تون کلی خوشحال شدن. عمه من و شوهرعمهام هر دوتاشون بالای پنجاه سال سن داشتن. روز چهارشنبه بود که از دم خونه راه افتادیم و بعد از چندساعت تو راه بودن رسیدیم عمه من چهارتا بچه داشت که سه تاشون عروسی کرده بودند و فقط یه پسر بیست و پنج ساله که دانشگاه میرفت مجرد بود حدود دو روز خانه عمه بودیم که شوهرم برگشت خانه مون و من موندم با دوتا پسرام ما تصمیم داشتیم یک هفته بمونیم چون حدودسه سال بود که خانه عمهام نیومده بودیم. یه شب ساعت ۱۰ برق قطع شد و همهجا تاریک شد من تو اشپزخانه بودم که دیدم یه نفر اومد بدنشو به بدنم مالوند رفت قشنگ بغلم کرد من متوجه نشدم کی بود پیشم خودم گفتم شاید اتفاقی پسرعمهام ندیده این کارو کرده اون شب دیگه برق نیومد همینجور قطع بود دیگه هر که رفت تو اتاقش. همهجا تاریک و همه خوابیده بودند نمیدونم ساعت چند بود منم که خوابیده بودم با دستی که روی کمرم گذاشته شد بیدارشدم ولی کاری نکردم همهجا هم تاریک بود چیزی دیده نمیشد حدودا بیست دقیقهای با بدنم ور رفت که دیدم اروم دستشو برده توی شورتم با کوسم داره بازی میکنه اولش فکر کردم پسرعمه که این کارو داره میکنه گفتم الان دیگه میره تا اینکه صورتشو اورده نزدیک گردنم تا بوسم کنه که دیدم یه چیزی تیزی مثل سبیل به پشت گردنم خوردم متوجه شدم که شوهر عممه دیگه داشتم میمردم از ترس. خودمو زدم به خواب تا ابروریزی نشه که دیدم داره شلوار با شورتمو پایین میاره دیگه مقاومت نکردم چون میدونستم بیشتر ابروریزی میشه کیرشرو خیس کرد فروکرد تو کوسم یه چند دقیقه همون تو نگه داشت که محکم بغلم کرد یه چیز داغی ریخته شد تو کوسم. بعدش که آبشرو ریخت همه چیزو مرتب کرد شلوارمو کشید بالا و رفت فرداش همینکه صبحانه خوردیم به عمه گفتم که ما باید میخوایم برگردیم خانه اون که ماجرارو نمیدونست نخواستم بفهمه گفتم شوهرم میره سرکار شبا برمیگرده خانه باید غذا درست کنم بخوره. دیگه اون روز برگشتم خانه تا به امروز هم دیگه به خانه عمه هم زنگ نزدم اگه پسرعمهام میومد شب با من خرابکاری میکرد مهم نبود چون میگفتم جوانه شهوت داره میخواد حال کنه ولی برای شوهر عمم متاسف بودم که با من اینکارو کرد.
|
[
"شوهر عمه"
] | 2014-04-29
| 2
| 0
| 140,997
| null | null | 0.007623
| 0
| 2,247
| 1.079181
| 0.185072
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/خاله-بازی-دوران-جنگ
|
خاله بازی دوران جنگ
| null |
خاله بازی سالهای اخر جنگ بود درست وقتیکه صدام شروع کرده بود به موشک باران شهرها. مدارس تعطیل شدن و خیلیها از ترس بمباران به خونه اقوام تو شهرستانها میرفتن. ما هم رفتیم به خونه یکی از اقوام پدرم که یه خونه بزرگی داشت با یه باغ بزرگ و با کلی اتاق بزرگ و کوچیک که چند تا خوونواده مثل ما اونجا اومده بودن. خلاصه باغ شده بود عین شهر بازی که بچهها توش بازی میکردن. اونقدر خوش میگذشت که دعا دعا میکردیم بمباران قطع نشه و مجبور نباشیم دوباره بریم مدرسه. بعد از چند وقت بعضیا رفتن ولی ما بهمراه دو تا از خانوادها موندیم. پسرهای همسن و سال منم رفته بودن و من تنها مونده بودم. تنها ۳ - ۴ تا دختر بچهمونده بودن و تنها پسر من بودم. از روی ناچاری رو اوردم به خاله بازی با دخترها در نقش شوهر مثل اکثر خونههای روستایی که گاو و گوسفند داشتن چند تا انباری هم برای نگهداری علوفه برای فصل زمستون واسه حیوونهاشون داشتن. ما هم هر کدوم از این انباریها را کرده بودیم اتاق خودمون و مهمون بازی میکردیم. اون موقع من کلاس اول راهنمایی بودم و هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم ولی خب نمنم نشونه هاش را میدیم که نمنم یکی دوتا پشم اطراف شومبولم در اومده بود. توی این دخترهایه دختری بود بنام آمنه که من ازش خیلی بدم میومد. چون هم مغرور بود و هم قبلا وقتی با پسرها بازی میکردیم یه شاخه درختی را شکوندیم که زیرابمون را زد و ما را به کتک داده بود. از نظر جثه از بقیه بزرگتر بود و سینههاش در اومده بود که اونم چون حوصلش سر رفته بود میومد بازی میکرد و در کل ریس بقیه هم محسوب میشد و کسی نمیتونست رو حرفش حرف بزنه. بخاطر همین هم منو انتخاب کرد واسه اینکه شوهرش بشم و اون دوتا دختر دیگه هم یه زوج دیگه میشدن. یکبار مثلا یه شامی خوردیم و قرار شد هر کی بره تو خونه که همون انباری باشه بخوابه تا روز دیگه. من دیدم که همینکه وارد انباری شدیم در را بست و بهم گفت مثلا شبهباید بخوابیم. خلاصه جا پهن کرد و رفتیم زیر پتو... یه چند دقیقه که گذشت دیدم دست منو گرفت و به سمت شکمش برد بعد منم که مثلا خواب بودم چشمامو محکم بستم. دیدم نمنم دستمو برد تو شرتش و گذاشت روی کوسش. پشمهای کس ش را با دستاملمس کردم که دیدم نمنم داره فشار میده به سمت داخل. انگشتم هنوز لب کس ش بود که خیسی را احساس کردم. اولش فک کردم که شاشیده و خواستم بکشم بیرون که مانع شد. بعد دیدم دستشو اورد به سمت شکم من و اروم اروم کرد تو شرتم. منم که شق کرده بودم اولش مثلا خجالت کشیدم خواستم روم را برگردونم ولی دیدم خیلی حال میده بیخیال شدم و ریلکس دراز کشیدم. تو حس اولین عشق و حال بودیم که مهمونهای ناخونده اومدن. خودمونو جمع و جور کردیم و امنه رفت در را باز کرد. چون اونا بچه بودن زود دست بسرشون کرد و گفت برید غذا درست کنید و اینسری ما میاییم مهمونی. در را ازپشت قفل کرد دوباره برگشت و رفتیم زیر پتو. دیدم که اینسری از لبهام بوسکرد. ما هم چشم و گوش بسته. عین بچههای الان که نبودیم. لب گرفتن کجا دیده بودیم. نهایتش اینکه تو اون ویدئوهای فیلم کوچیک پر و پاچه جمیله را دیده بودیم. ولی عوضش کلی حشری بودیم و کنجکاو اینبار که اومد زیر پتو دیدم انگار داره شلوار سنبادی که اونوقت مد بود را میکشه پایین. بعد بهم گفت بیا رو شکمم. منم که یه مختصر اطلاعاتی از سکس و... داشتم میدونستم که باید کیرمرو بکنم تو سوراخی. حالا کدوم سوراخ الله اعلم. بالاخره خودش با دستش تنظیم کرد و شروع کرد کیرمرو تا لبه سوراخ بردن و خودش هم کنترل میکرد. قشنگ صورتش بخاطرم هست که چه لذتی داشت میبرد. ومنم خوشم میومد تا اینکه یه لرزشیرا احساس کردم بدنم شروع کرد به لرزیدن. البته لرزش ارضا شدن معمولی نبود چون هنوز بچهتر از اون بودم که بدنم شروع به ترشح اسپرم کنه ولی حس و حال ارضا شدن بود بدون اینکهابی بیرون بزنه. شایدم یه ابی بوده ولی قطعا اسپرم نبود. امنه هم دید که کیرم شل شد بلند شد یه نگاهی تو روشنایی به کیرم کرد بعدش عین این فیلمهای سوپر شروع کرد به لب گرفتن و با کیرم بازی کردن. الان که فک میکنم میبینم این دختر تو اون سن و سال چرا اینهمه حرفهای بود. احتمالا فیلمی چیزی دیده بوده. چونسالها بعد با دخترای بزرگتر از اون که سکس داشتم خیلی گاگولتر از اون بودن. این کار را ما یکی دو روز دیگه بهمونترتیب تکرار کردیم ولی دقیق یادم نیست که چی شد که خونه پر از مهمون شد و یکی دوروزی خاله بازیتعطیل شد. یادم میاد که این یکی دو روز اونقدر فکرم پیش کس امنه بود که تا دست میزدم به کیرم سیخ میشد. درسته هنوز در حد شومبول بود ولی داشت بسرعت تبدیل به یه کیر با ابهتی میشد. دوباره بازم خونه به وضعیت سابق برگشت و همه سراغ کار و زندگیشون رفتن و ما بچهها موندیم. اینبار که دختر بچهها را پیچوندیم با چنان عحلهای چپیدیم زیر پتو که انگار ۱۰ سال تو کف بودیم. اینبار منم مزه لب گرفتن را حس میکردم. دوباره امنه سعی داشت که همون کارو ادامه بدیم ولی من بیشتر زور میزدم که کیرمرو داخل کنم. چون دفعههای قبلی تا کمی که تو میرفت داغی کس زیر زبونم مزه کرده بود. خلاصه تو یه فرصتی فشار دادم داخل که یه دفعه عین فنر از جاش پریدو منو از رو خودش پرت کرد. لامصب عین ننه فولازره قوی بود. گفت بیشعور پرده م پاره میشه و فحش داد. منم یه چیزایی شنیده بودم ولی فقط یه کم. اولش گفت نه و نمیشه. ولی بعدش گفت تا یه کمی و برام توضیح داد که اینا دخترا دارن و اگه پاره بشه باباش میکشدش و از این حرفا... ما هم که تقریبا روشن شده بودیم حواسمونو بیشتر جمع کردیم. دوباره همون بازی بازی و نم نمه فO] , F����دنXاخ که چه کس خیسی داشت و چقدر داغ. اینبار دیوانه کننده بود. کمتر از یک دقیقه نکشید که چنان لرزشی بدنمکرد که احساس کردم که دارم جون میدم. همین الانه که بمیرم. کاملا شل شدم و ولو شدم رو هیکل امنه. چشمهام تار میدید و انگار گوشهام هم نمیشنید. حالت ضعف گرفته بودم. یه لحظه چشامو باز کردم دیدم بغل افتادم و امنه داره با شرتش کسشرو پاک میکنه و یه چیزایی میگه که برام گنگ بود. بعدشم خوابم برد... بعد از چند دقیقه بیدار شدم. حالم خوب بود. اون اولین تجربه ارضا شدنم بود اونم وقتیکه هنوز کاملا بزرگ نشده بودم. امنه گفت خاک بر سرت کنم. آبترو ریختی تو کسم و غر میزد. منم اصلا حال جواب دادن نداشتم. گفت پاشو حالا بریم پیش بچهها یوقت شک نکنن. پا شدیم رفتیم تو اون یکی انباری دیدیم بدبختها خوابشون برده از بس منتظر مهمون شدن. بیدارشون کردیم که بابا مهمون دعوت کردین خودتون خوابیدن؟ شب که شد دیدم امنه بهم چپ چپ نگاه میکنه و شام نخورده رفت خوابید. فردا صبح که بیدار شدیم بیحال بود و عصبی. بهش گفتم نمیای بریم بازی. بچهها رفتنا. گفت برو گمشوببینما و فحش دادنو شروع کرد. منم رفتم یه چرخی بیرون زدم دیدم خبری نیست رفتم پیش همون دختر بچهها. از فکر سکس روز قبل نمیتونستم بیرون بیام. میگن که سن بلوغ سن بدی هست یکی از دلایل مهمش همینه. همه چیزو شکل کس میبینی. هرچی منتظر موندم دیدم امنه اومدنی نیست نمنم بفکرم خطور کرد که ببینم از این سه تا کدومشون دهنشونچفت و بستش محکمه که شوهر همون بشم. خلاصه بازی را شروع کردیم و د چیزایی حالیشه را گفتم که بیا زن من بشو و دستشو گرفتم و بردم انباری و گفتم بخوابیم تا بریم مهمونی. خلاصه رفتیم زیر پتو و دیدم که به پهلو خوابید. منم از پشت بغلش کردم و دیدم یه کوچولو نوک سینه درآورده. دستم را انداختم رو سینههاش و کمی بازی بازی دادم که دیدمدستمو اورد پایین. دیدم فایده نداره دارم از شق درد میمیرم. اروم شکممو به کونش نزدیک و نزدیکتر کردم تا اینکه نوک کیرم با کونش تماس پیدا کرد. انگار بدش نیومده بود. خودشم خیلی اروم با کونش فشار اورد. بعد مثلا یعنی اینکه میخواد کونشرو بخارونه کیرمرو دست زد بعد هم همشو گرفت تو دستش ولی زود ول کرد. منم دیگه زورمو زدمو و تا لای کونش از روی شلوار سندبادی که داشت فشار دادم. اینم بگم که اون شلوار سندبادیها یه شلوارهای راحتی بودن که دخترا تو خونه میپوشیدن و خیلی هم نازک بود. منم این سری از زیر لباسش دستمو بردم توی سینههاش و اونا را بازی دادم. این سری هیچ جرفی نزد ولی احساس کردم که بدجور داره میلرزه. عین چند روز قبل خودم که اولشاز ترس بخودم ریده بودم. بعد دقیقا همون کارایی را که امنه باهام کرد راسر این یکی دختره که اسمش مینو بود شروع به اجرا کردم. مینو پدر و مادر پولداری داشت که یکیشون دکتر بود و اون یکی پرستار. مادرش که خیلی خوشگل و خوشاندام بود. یعنی یه داف قدیمی و شباهت خیلی عجیبی هم به سیبل جان خواننده ترکیهای داشت. پس چیزی هم که پس انداخته بود جواهری بود واسه خودش. یواشیواش دستمو تو شرتش کردم و با کمال تعجب دیدم ای دل غافل اینم پشم کوسش در اومده منتها چون جثه کوچیکی داره خیلی بچه بنظر میاد. با لمس کردن پشم ریزههای مینو خیالم راحت شد که نمیره لو بده. چون دخترا تو اون سن خیلی زیرکتر و فهمیدهتر از بازم زیرکتر و موذیتر هستن. نمنم خیسی کس مینو هم با انگشتام احساس کردم. ازش سن و سالشو پرسیدم دیدم همچینم سن و سالش کم نیست. یه چند ماهی از امنه کوچیکتره ولی ظاهری که نگاه میکردی امنه خیلی بزرگتر نشون میداد. هر چند تقریبا سه تامون یه سن و سال بودیم ولی امنه یلی بود واسه خودش با کوله باری از تجربه که من بدبخت سادهلوح را تو اون سن و سال به جق زدن واداشت. خدایش لعنت کند که باعث شد از بس جق بزنیم از درس و مشق بیفتیم و از سال بعد تجدید پشت تجدید. بگذریم... همزمان که با کس مینو بازی میکردم دستشو گرفتم و کردم زیر شرتم. اونم این سری محکم گرفت و هی فشارش میداد. یواش اومدم رو سینههاش و لب رو گرفتم. این یکی دیدم ناشی هست. در نتیجه بیخیال شدم و رفتم به سمت فرج مینو خانم که با مخالفت شدید و مقاومت شدیدی مواجه شدم. دیدم اصلا راه نداره. گفتم کاری ندارم فقط نگاه ن کشیدم. خدایش کس امنه در مقابل کس مینو مثل کس گاو میموند. مال این سفید تپل و ریزه میزه مثل هلو با پشمای نرم و خشکل بدون هیچ لب و گوشه اضافی در عوض کس امنه با اینکه هنوز سن و سالی نداشت مثل جیگر زلیخا جرواجر انگار که توش نارنجک ترکیده بود. ای کاش اونموقع یه فیلم سوپری دیده بودم که حداقل یه لیسی میزدم که ناکام از دنیا نرم... چون دیگه همچینچیزی ندیدم و بعید میدونم که ببینم. بهر حال بهم پیشنهاد داد که از کون بکنم. اونم نه داخل فقط لاپایی. من موندم که چرا هر دوتای اونا همه چیز را تقریبا میدونستن ولی بازم میومدن خاله بازی میکردن. البته تقصیری هم نداشتن. تفریحات قد الان نبود و تو اون روستا هم حوصلشون سرمیرفت. بالاخره ما هم اولین حرکت از نوع لاپایی را تجربه کردیم و طبق غریزه با تف کیرمونو تو لاپای خانم به حرکت درآوردیم. خیلی پوست نرم و لطیفغ حال زیادی بهم داد. دوباره همون حالت قبلی بهم دست داد و خالی کردم تو لاپای مینو. اومدم که دراز بکشم دیدم یه کله از اون بالا داره نگاه میکنه. کسایی که دهات رفتندیدن که معمولا بالای هر انبار علوفه یا ابزار یکی دوتا سوراخ میزارن که نور بیاد بداخل انبار. نمیدونم چی جوری این مارموز یواشکی رفته بود بالا پشت بوم و بدون اینکه ما متوجه بشیم ما را دید میزده. تا دید که متوجه شدم سریع سرشو دزدید و فرار کرد. مینو که صدای پاشو شنید گفت کیه؟ گفتم امنه ست. داشته نگاهمون میکرده. اینوکه شنید بغض کرد و گفت الان میره بهمه میگه. چون این دوتا دختر عمه و دختر دایی میشدن احتمال زیراب زنی بود. اینو که گفت منم ترسیدم. گفتم زود پاشو بریم بیرون. در را باز کردیم و الفرار. من رفتم و تا غروب تو صحرا و اینور اونور گشتم دیدم هم گرسنم شده هم که تا کی بیرون بمونم. احتمال اینکه بابام هم اونشب بیاد زیاد بود. پس شهادتین را خوندم و رفسمت خونه. از در که وارد شدم دیدم باباننه مینو اومدن و مینو هم حموم کرده و لباس گرمکن خوشگلی که باباش اورده را تنش کرده. یه چشم تو چشم شدیم فهمیدم که خبری نیست. خیالم کمی راحت شد و رفتم سمت اتاقمون. دیدم کسی نیست. خسته هم بودم ولو شدم وسط اتاق که دیدم امنه در را باز کرد. یواشکی در را بست و گفت کثافت با مینو چیکار میکردین؟ جوابی نداشتم بدم. فقط گفتم بکسی گفتی؟ گفت اره. به مادرتگفتم. قلبم افتاد تو شرتم. بعد دیدم که خندید و گفت مگه دیوونه م که بگم. تازه فک کنم مینو هم میدونه منو تو با هم از اون کارها کردیم. چون هی میگفت چرا شما اونقدر طول میدید تو انباری. شاید اونم بره منو بگه. خیالم راحت شد که تو اینا هم بامعرفت پیدا میشه. بعدش گفت خواهرت وقت زایمانش شده و مادرت و فلانی و فلانی رفتن که پیشش باشن. زن حاج عمو (مرد صاحبخونه) هم با اونا رفته و مادرت هم گفت که تنها نمونی و بری خونه حاج عمو. منم میام براتون شام خوردیم ابگوشت امنه خانم رو و بعد امنه رفت ظرفا را بشوره. ما هم با حاجی کمی حرف زدیم و هر چی اطلاعات دینی سوره موره بلد بودیم واسه حاجی تلاوت کردیم و حسابی حاجی خر کیف شد و ازم خوشش اومد. چون که خیلی مینو خیز بود به امنه گفت جاها را پهن کن که بخوابیم. حالا هی این امنه میره میاد عشوه میریزه و دور از چشم حاجی ما را وسوسه میکنه. بالاخره خوابیدیم. امنه جای خودشوگوشه پایین اتاق انداخت. من و حاجی را اینور. حاجی زود خوابش برد و خر و پفش شروع شد. امنه هم نمنم لحافشو کنارزد و زیر نور چراغ خواب سینه و شکمشو بهم نشون میداد و خنده شیطانی میکرد. منم که از ترس حاجی جرات دست زدن به کیرمرو نداشتم چه برسه برم سر وقت امنه. شق دردی انداخته بود.... نمیدونم تا کی بیدار بودم و خوابم نمیبرد ولی با صدای بلندنماز خوندن حاجی بلند شدم. میدونستم که حاجی بعد از نماز میره طویله بعدشم یه و میبره اینور اونور برای فروش. بیحرکت خوابیدم و حاجی هم که فهمیده بود بچه باایمانی هستم من و امنه را تنها گذاشت و رفت. بعد از نیم ساعت نمنم صدای وانتش را شنیدم که از باغ رفت بیرون. مثل پلنگ زخمی پاشدم رفتم در رااز پشت چفت کردم و رفتم تو رختخواب امنه. بغلش کردم و نمنم رفتم سر لب و لوچش که دیدم اه اه چه بو گندی میده. در نتیجه دست انداختم تو شلوارش که غر زد. ولی کو گوش شنوا. در چند حرکت خواب امنه را پروندم و کسش را سه سوت خیس کردم. احساس مرد بودن میکردم چون سایز کیرم هم انگاری فرق کرده بود... کردم تو ولی با احتیاط. با چند بالا پایین کردن امنه هم اه و ناله ش را شروع کرد. انگار که اونم داشت بیشتر از قبل حال میکرد و همش میگفت مواظب باش خب... نریزی تو و اه و اوه... دیگه خیالمونم راحت بود. بعد سکس راحت دراز کشیدیم و راجع به مینو ازم پرسید که چی جوری راضی شد و بهم گفت که حواسش بوده که منو و مینورفتیم تو بخاطر همین سعی کرده بوده که از سوراخ در چوبی چیزی ببینه ولی دیده که تابلو میشه از بیرون باغ توسط نردبون میاد بالا و چون دور تا دور بالا پشت بوم هم علوفه بوده کسی متوجه دید زدنش نمیشده. صبحونه را خوردیم و دوباره هوس کردم قبل از بیرون رفتن یه سکس دیگه بکنیم. اینبار از کون. پمادی را پیدا کردیم و نمنم کردم دم سوراخ کونش و بدون اینکه جایی دیده باشم چنان با مهارت کردم تو که الان هم یادم میفته بخودم احسنتمیگم. روزها گذشت و ما همچنان با این دو گلنو شکفته سکسها کردیم تا اینکه وقت امتحانات رسید و بالاجبار به خانه هایمان برگشتیم. دیگر در تهران مینوی بود نه آمنهای... زمان طی شد وجق زدیم و جق زدیم تا اینکه بزرگتر شدیم و برای خودم دوست دختر یافتم. مینو و امنه را بعد از چند سال تو عروسی برادرم دیدم که ماشالله خانمیهایی شده بودن. حرکتی نشد ولی با مینو تونستم تو خلوت حرف بزنم و کمی همدیگه را بغل کنیم و لبتو لب بشیم. بعدها بعلت مهاجرت تقریبا از همدیگه بیخبر بودیم که شنیدم مینو به امریکا رفته و تحصیل میکنه ولی امنه شوهر کرده و بچه هم داره. تا اینکه امسال سیزده بدر امنه را بهمراه بچه ش تو همون روستا دیدم. شنیدم که در حال طلاق گرفتن هستش. اونم که شنیده بود ما سیزده بدر میریم خونه باغی با پدر ومادر و بچه ش اومدن. از قبل خشکلتر هم شده بود. هنوز هم قبراق و خوشاندام. جلوی جمع نمیشد راحت حرف بزنیم ولی به اشاره فهموندم که کارت دارم. خلاصه اونقدر دنبال فرصت گشتیم تا اخر شب به بهونه بچه که بی خوابی میکنه اومد تو باغ. منم که بهوای سیگار زدم بیرون ورفتم بسمتهمون انباری. در انباری را باز کرده بودم و مثلا دنبال یادگاریها میگردم خودمو مشغول کردم تا اومد. شروع کردیم از حرف زدن معمولی و اونم گفت که از شوهرش چرا داره جدا میشه و... تا بچه ش تو بغلش خوابید و منم کتم را رو علوفهها پهن کردم و بچه را از بغلش گرفتم. بعد مادرشو بغل کردم. باور نکردنی بود. همون عطر و بو را داشت. لب تو لب گذاشتیم و خواستم برم در انبار را ببندم که گفت نه بذار باز بمونه. چون شب هست کسی بخوادبیاد صدای پا را میشنویم. کسافط هنوزمعقلش خوب کار میکرد. همون جور سر پا کشیدیم پایین و دستشو گذاشت رو دیوار و شروع کردیم. کسش را دست زدم خیس شد یاد قدیما افتادم که چه زود تحریک میشد. کردم و کردم. اونم عین قدیم ناله میکرد. دقیقا همون اهنگ. ابم را ریختم رو باسنش که حالا دیگه یه باسن حسابی شده بود. بعد بغلش کردم و اروم گفتم فک کنم ریختمتوش. گفت جدی؟ گفتم اره. گفت یادت میاد چقدر ترسیده بودم ولی الان عین خیالم نیست. برات نگهش میدارم و خندید... امار مینو هم گرفتم گفت مث اینکه دوست پسر داره ولی امسال نمیتونه بیاد. احتمالا سال بعد میاد. منم گفتم پس این امریکا کی حمله میکنه که دوباره بیاییم اینجا خاله بازی کنیم و... هر دومون خندیدیم که شنیدیم صدای مادرش میاد که میپرسید امنه کجا رفتی؟ بچه اروم شد؟ امنه هم گفت اره مامان. شما برو تو هوا سرده منم الان میام. اخرین لبها را گرفتیم و شماره رد و بدل کردیم...
|
[
"خاله بازی"
] | 2014-07-15
| 2
| 0
| 67,151
| null | null | 0.022376
| 0
| 14,758
| 1.079181
| 0.592321
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/پاداش-کار-خوب
|
پاداش کار خوب
| null |
سلام بچهها این داستان مال ۱ ماه و نیم پیش بود.
جاتون خالی پنجشنبه هفته قبل یه سکسه توپ داشتم که خیلی جالب بود. داشتم از دانشگاه میومدم خونه که یهو دیدم یه خانم خوشگل و خوشتیپ کنار خیابون وایساده و کلیهم خرید کرده بود منتظر تاکسی بود. واقعا میگم اصلا تو فکر کردنش نبودم فقط یه چیزی بهم گفت ترمز کن منم زدم رو ترمز.
گفت: خیابون پیروزی منم گفتم من تا سرش میرم ولی تو نمیرم. خندهی ملیحی کرد و گفت مرسی اگه میشه میام گفتم: خواهش میکنم. اومد جلو نشست وسایلشم گذشت صندوق عقب. کلیهم صندوق عقب ماشین من شلوغ بود. یجورای جاش دادیم
از ولیعصر تا پیروزی ۲۰ دقیقه طول کشید ولی من رفتم تو فکر که چرا خندش گرفت. یهو شستم خبر دار شد آخه من گفتم (من تا سرش میرم ولی توش نمیرم). خلاصه تو این ۲۰ دقیقه یه کمکیم باهاش گپی زدم ببینم چیکارس ولی زیاد چیزی رو نکرد تا رسیدیم سر یوسفیان. گفت: مرسی من همینجا پیاده میشم گفت چقدر شد. گفتم من مسافر کش نیستم دیدم وسیله همراهتون تاکسی هم نبود سوارتون کردم. با این حرف رفتارش زمین تا آسمون تغییر کرد عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید. منم با یه خندهی شیطانی گفتم خواهش میکنم ضمنا اگه شما بخواهید توشم میرما. خندید گفت ممنون میشم. خلاصه تا داره خونش که ۴ تا کوچه پایینتر بود بردمش. ریمت در رو از تو کیفش درآورد. در رو باز کرد گفت میشه بیاید توی پارکینگ من وسایلو خالی کنم دم آسانسور گفتم باشه. راستش من زیاد تو کف کس نیستم مگه طرف خیلی شاخ باشه که بخوام نگاش کنم. جاتون خالی پیاده شد منم رفتم پایین کمکش تازه دیدم چه کسیه. وسایلو گذشتیم تو آسانسور که من گفتم کمکتون میکنم تا بالا. با خودم گفتم کسخل زیاد دلتو صابون نزن شاید شوهرش خونه باشه کیرت به سنگ بخوره. گفتم بیخیال ما که کمک کردیم بذار تا آخرش بریم فوقش یه ثواب دیگه.
رسیدیم جلوی در که گفت: آقا من اسمتونم نمیدونم که سریع پریدم تو حرفش گفتم سیاوش گفت: آقا سیاوش از لطفتون ممنونم حالا اگر میشه واسه تشکرم که شده یه چایی مهمون من باشید ضمنا منم آتوسا هستم. گفتم: مزاحم نیستم. که گفت نه من تنها زندگی میکنم یک سالی میشه از همسرم جدا شدم. آخ که چه حالی داد این جمله تو کونم عروسی بود با ۱۰۰۰ تا مهمون. گفت اگه ممکنه شما فقط زحمت بکش ماشینتو بذار گوشه سمت چپ پارک. گفتم باشه. ماشینو گذاشتم اومدم بالا در زدم که یهو دیدم اف یه کس روس جلوم وایساده (کس شعر نمیگم لخت وایساده بودو این حرفا نه یه تیشرت تنگه معمولی با یه شلوار جین تنگ) ولی موها بلوند پوستم سفید پاهای بلند.
رو کاناپه نشستم اومد گفت الان چای دم میکشه آخه بچههای تهرون میدونن ۹۰ / ۱۰ / ۸ هوا سرد بود. گفتم که رفتارش باهام عوض شد. مهربونتر شده بود. خلاصه گفت: یهچیزی بگم گفتم: بفرمایید دو چیز بگید گفت: خداییش واسه چی جلو پام ترمز زدی. گفتم: من یه وقتایی که بارون میاد یا ماشین نیست تو مسیرم هر جا بخور آدمارو سوار میکنم واسم هم فرقی نداره خانوم باشن یا آقا ولی بیشتر خانمهای که بچه بغل دارن یا وسیله دارن یا پیر مردها و پیر زنها رو ترجیح میدم. گفت: راستشو بخوای من ۵ ساله پیش آخرین باری بود که یکی سوارم کرد و آزم پول نگرفتو رفت ولی روزگار آنقدر بد شده که دیگه مردم به هم کمک نمیکنن. گفتم هر کسی باید خودشو درست کنه من یا شما که نمیتونیم دنیا رو عوض کنیم ضمنا من به شخص آنقدر ایراد دارم که نمیتونم خودمو درست کنم حالا کوو تا بقیه.
از این کس شعرا تلاوت کردیم تا چایی آماده شد. چایی رو اورد خم که شد یه کمکی از سینشم دیدمم آخه یقه تیشرتش کمی باز بود. بعدش من گفتم حالا من یه سوال میکنم. چرا من گفتم تا سرش میرم ولی توش نمیرم خندت گرفت. این سوال رو کردم و خودمو زدم به بچه خنگی ببینم چی میگه گفت: آخه پسر خوب این چه حرفیه تو میزنی هرکی جای منم باشه خندش میگیره. گفتم: آهان از اون لحاظ پس وقتی گفتم اگه شما بخوای توشم میریم چی اون خنده نداشت. گفت اومدی چشمشو درست کنی ابروشم خراب کردی که گفتم: حالا
بحث رو عوض کرد و گفت: خوب آقا سیاوش چند سالته؟ گفتم ۲۸ گفت بیشتر بهت میخورهها گفتم آره گفت من فکر کردم همسنیم من ۳۰ سالمه. گفتم: ۲ ساله که چیزی نیست. من از بچگیام عادت داشتم با بزرگتر از خودم بپرم که چیز یاد بگیرم. گفت؛ حالا چیز یاد گرفتی؟ گفتم هم یاد گرفتم هم یاد دادم. گفت مثلا گفتم بماند آتوسا جون
فکر کنم آتوسا جون کار خودشو کرد صمیمیتر شد گفت: ناهار خوردی؟ ساعت ۲ بعد از ظهر بود گفتم: مزاحم نمیشم دانشگاه بودم یه چیزایی زدم میرم خونه
گفت: منم تا ساعت ۸ شب بیکارم اگه دوست داری میتونیم با هم ناهار بخوریم زنگ میزنم بیارن. منم گفتم باشه بشرطی که زنگ بزنی عروس لبنان (یه رستوران لبنانی باحاله تو همون حوالی) سر خیابنتون اینو که گفتم فهمید آدم بدرد نخوری نیستم گفت: غذاشو خوردی گفتم: هوموسش حرف نداره گفت: باشه پیر زن از تاکسی خالی میترسونی؟ تا اینو گفت گفتم تو پیر زن؟ خندیدم گفتم پیر زن که شل کرده اندامو تو ماشاالله سفتی گفت از کجا فهمیدی سفتم گفتم از اونجا که سینهات داره تیشرتتو میترکونه بیاد بیرون گفت: مطمئنی گفتم: ۹۰ ٪ گفت: چرا ۹۰ ٪ گفتم: ۹۰ ٪ چشمام میگن ۱۰ ٪ هم باید لمس کنم ببینم واقعا سفته یا نه؟
گفت: از اولشم میدونستم شیطونی گفتم: حالا ما به ۹۰ ٪ قناعت کنیم یا به ۱۰۰ ٪ گفت: تو چی دوست داری گفتم: از بچگیم من یا ۰ بودم یا ۱۰۰ حد وسط نداشتم الانم یا ۰ یا ۱۰۰. گفت: پس ۱۰۰ باشی بهتره. اینو که گفت. آروم دستمو گذشتم رو سینش واقعا سفت بود حدسم درست بود نوک سینشم زده بود بیرون بچها واقعا سفت بود
داشتم با سیناش ور میرفتم که دیدم حشرش در حد تیم ملی زده بالا آروم دستشو گذاشت رو کیرم از روی شلوار جینم داشت کیرمرو میکند واقعا خودمم داشتم میترکیدم که خودم بنده کمربندمو باز کردم تا کیرم تحت فشار نباشه. انگار اونم از وقتی اومدم تو خونش مثل من منتظر بود. ولی جدی میگم واقعا اندامش ورزشی بود. من خودم قدم ۱۸۵ وزنم هم ۸۷ ولی یه کمکی شکم دارم ولی آتوسا لامصب هیچی شکم یا چربی اضافی نداشت.
تو همین بمال بملا بودیم که گفت پاشو وایسا. جلوش وایسادم اونم رو کاناپه نشسته بود شلوارمو درآورد. از روی شرتم داشت با کیرم ور میرفت که داشت منو دیوونه میکرد. هی صورتشو دهنشو میمالید به کیر شق شده و سفته من. از کنار شورتم کیرم رو درآورد و شروع کرد به لیس زدنش کیرم داشت میترکید. شورتمو درآورد و شروع کرد به خوردن و لیسیدن کیرو خایهام که منم شروع کردم به در آوردن تیشرت و سوتینش (یه سوتینه مشکی که بعد دیدم با شرتش ست بود) بالاتنه اون و پایینتنه من لخت بود. کیرمرو خیسه آب کرده بود گذشت لایه سینهشو بالا پایین کرد یه لحظه گفتم نکنه پریود باشه کیرم تو این شانس که دیدم پا شد گفت از کیرت خوشم اومد خوشگله داغه دوسش دارم (فکر کنم خیلی حشری بود وگر نه من کیرم یه کیر معمولیه نه ۳۰ سانته نه خیلی کلفته استاندارده استاندارد همین)
شلوارشو که درآورد منم داشتم پیرهنمو در میوردم دیدم وای چه پاهایی داره بلند کشیده واقعا قشنگ بود. دیدم اگه الان بکنم ۳ سوت آبم میاد گفتم حالا بیا رو کاناپه تا ببینی چی بلدم. خوابید رو کاناپه. از نوک پا هاش شروع کردم مالیدن و خوردن و لیسیدن تا رسیدم به کشالهایه پاهاش هی لیس میزدمو گاز گاز میکردم هر از چند گاهیم یه لیس به کس صورتی و بی موش میزدم دیگه حس کردم خیلی حشری شده چون دیگه داشت جیغ و داد میکرد. شروع کردم به خوردن فقط کوسش. کوسش خیسه خیس بود با دستم هم میمالیدمش تا اینکه دیدم سرمو بلند کرد. گفت: سیاوش بکن دیگه نمیتونم. باور کنید انگار یه عمره همدیگرو میشناختیم اصلا انگار نه انگار که اولین بار همدیگرو میبینیم. پاشد رو کاناپه قنبل کرد وای کسو باید اونجا میدیدین از همه زوایا کس بود خاک تو سر شوهرش که ولش کرده بود این کسو باید بذاری گوشه خونه هر روز بوش کنی نگاش کنی. راستی بعد داستان جدایشم واسم تعریف کرد که بعدا میگم.
قنبلو که دیدم سر کیرمرو گذشتم رو کوسش یهو دیدم کیرم رفت تو ببینید واقعا میگما یه کوسه خیس و تنگ و داغ دیگه خودتون تصور کنید که چقدر تونستم تحمل کنم آبم نیاد. بیشتر از ۳ - ۴ دقیقه نشد ولی وقتی آبم اومد کشیدم بیرون همشو خالی کردم رو کونش. چه کون سفیدو سفتی داشت. اونم آهی کشید وقتی کشیدم بیرون. ساعت رو نگاه کردم دیدم ۲:۲۵ بود. رفتیم تو دستشویی خودمونو رو شستیم آتوسا جون هم زنگ زد ۲ تا پیتزا مخصوص واسمون اوردن ساعت ۳ ناهار رسید. این نیم ساعت رو هم با شرت تو بغل هم گذروندیم. بعد از ناهار هم رفتیم رو تخت البته تختش یک نفره بود که به نظر من بهترم بود. اونجا هم یه سکس داغ با هم داشتیم. روی تخت هم که بودیم کلی عشقبازی و سکس داشتیم ولی این بار با آرامش بیشتری بود چون جفتمون کمتر حشری بودیم. بهش گفتم میخوای از کون بکنمت گفت: نه درد داره. گفتم نترس من بلدم چی کار کنم ولی بازم گفت نه شاید هنوز به من اطمینان نداشت منم بیخیال شودمو کردم تو کسش. این بارم اون کس خوسگل و خوشرنگ و خوشبو رو فتح کردم. این سری آتوسا خوابید منم رفتم روش پاهاشو حلقه کرده بود دوره من و سفت دور کمرم نگاه داشته بود. نمیگذاشت تکون بخورم فقط در حد یه تلمبه همینو بس تا اینکه آبم اومد ولی این بار ۷ - ۸ دقیقه کامل تلمبه زدم. اینبار آتوسا هم ارضا شد چون وسطای کار کلی آخ و اوف کرد و آبش اومد. لحظه ارضا زن رو دوست دارم. خوشم میاد که اونم حال میکنه و از خودش بیخود میشه. آبم که اومد کشیدم بیرون آبمروخالی کردم رو شکمش اونم همشو مالید رو سینهشو شکمش. فکر کنم دوستای خوبی بشیم با آتوسا. این بار نشد ولی برای دفعههای بعدی باهاش حرف میزنم راضیش میکنم از سکس مون عکس بگیریم واستون بذارم ببینید چه کسه نازنینیه!!!
ولی سکسه اولی با اینکه زودتر آبم اومد ولی بیشتر حال داد.
اینم عاقبت کار خیر به شما هم میگم بعضی وقتا از این کارا بکنید. مطمئن باشید خدا کارتون رو بیجواب نمیذاره
بازم براتون از سکس هام میگم. نظر یادتون نره دوستان
|
[
"مسافرکش"
] | 2012-04-05
| 2
| 0
| 70,194
| null | null | 0.014904
| 0
| 8,328
| 1.079181
| 0.545967
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/سفر-سکسی-به-کیش
|
سفر سکسی به کیش
| null |
بعد از کلی صحبت با سحر در مورد کیش و سکس و تفریح، خدا حافظی کردم.
بالاخره روزه رفتنمون رسید، امیر علی زنگ زد گفت ساعت ۸ شب پروازمونه، کلی خوشحال شدم و گفتم باشه به سحر میگم که گفت نیما بهش گفته، بعد از کمی صحبت خداحافظی کردیم. رفتم که وسایلمو جمع کنم. چند تا سارافن خوشگلو سکسی برداشتم، شورت و سوتین سفید و مشکیمو برداشتم یدونه هم یاسی داشتم که خیلی سکسی بود کله کس و کونم میزد بیرون وقتی میپوشیدمش اونم برداشتم. با چند تا مانتو شال، بعدش رفتم حموم کلا شیو کردم همه جامو، از دیدنه هیکلم تو اینه لذت میبردم. اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسامو پوشیدم شروع به ارایش کردم یه رژ قرمز خوشرنگ داشتم اونو زدمو یه ارایش ملایم کردم. یهو یادم افتاد مایو برنداشتم. رفتم اونم گذاشتم تو ساک با کلی لوازم ارایش و هر چی که به دردم میخورد و جمع کردم. ساعت نزدیک ۶ بود که سحر زنگ زد گفت امادهای گفتم اره گفت پ میگم نیما بیاد دنبالمون، گفتم اوکی،
ساعت ۶: ۳۰ بود باز سحر زنگ زد گفت بیا پایین، چمدونمو برداستم در خونه را که باز کردم دیدم امیر علی دم دره، سلام دادو گفت اومدم چمدونت و ببرم پایین، خیلی از این کارش خوشم اومد. رفتیم تو اسانسور بوی عطرش داشت دیونم میکرد، چشماش رو سینههام بود، مانتو سفید نازک که کلی هم جذب بود پوشیده بودم جوری که انگار سینههام میخوان مانتو را پاره کنن بیان بیرون، بهش گفتم به چی نگاه میکنی، گفت به هیکله خوشگلت، گفتم عجله نکن برسیم میتونی کامل نگاه کنی، سوار ماشبن بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادیم سمت فرودگاه.
رسیدیم و کارامونو انجام دادیم سوار شدیم، من پیش امیرعلی نشستم و سحر پیشه نیما. تا برسیم کلی صحبت کردیم رسیدم بعد از کارامون رفتیم بیرون، با خوردنه باد گرم به صورتم کلی خوشحال شدم، من گرما را خیلی دوست دارم، نیما قبل از اینکه بریم، هماهنگ کرده بود واسه ۴ شب یه خونه اجاره کرده بود، رفتیم سمت خونه، جای خوبی بود خلوت و دنج، بعد از اینکه رفتیم، امیر علی گفت اتاقمون و انتخاب کن منم اونی را که بزرگتر بود و انتخاب کردم که سحر گفت زرنگین اونجا ماله ماست منم زود وسیله هامو بردم تو گفتم نه ماله من و امیر علی هستش سحرم مجبور شد قبول کنه، لباسمون و از تو ساک درآوردیم و بعد از کمی استراحت رفتیم سمت ساحل، هوا واقعا عالی بود، جو کاملا صمیمی بود، دیگه به طور کامل با هم راحت بودیم، رسیدیم لب اب شهوته شدیدی تو وجودم بود، به سحر گفتم سحر از لحظهای که از هواپیما پیاده شدیم شهوتیام، الانم بدتر شد اومدیم لب اب. گفت منم دقیقا همینطوری ام، گفتم امشب زوده چهار تایی با هم سکس کنیم میخوایی امشب جدا، فردا چهارتایی، گفت اره اینطوری بهتره. بعد از کمی قدم زدن و صحبت، سحر گفت من گشنمه نیما گفت اره منم گشنمه بریم شام بخوریم، زفتیم شام خوردیمو بعدش کمی قدم زدیمو رفتیم سمت خونه، تو کیش هر بار که قبلش رفته بودم کلی سکس کرده بودم واسه همین دوست داشتم زودتر برسیم خونه تا کیر کلفت امیرعلی و تو کس و کونم حس کنم که داره جرم میده، رسیدیم خونه سحر گفت هر کی بره اتاقه خودش، یه چشمکم به من زد، گفتم اره منم خستهام بریم بخوابیم، من زودتر رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم، یه سارافون کوتاه که تا رو باسنم بود و پوشیدم. موهامم پریشون کردم، معلوم بود دارم لهله کیر میزنم، رو به اینه بودم پشتم به در بود، یهو حس کردم یکی از پشت بغلم کرد، سرمو چرخوندم لباشو گذاشت رو لبامو با ولع شروع به لب بازی کردیم. تروم دستشو رسوند به سینههام و خیلی اروم میمالیدشون، کسم خیس شد لباشو از رو لیام برداشت و گردنمو میبوسید و اروم گاز میگرفت منم اروم اه میکشیدم، دستمو از پشتم رسوندم به شلوارش و از رو شلوار شروع به مالیدنه کیرش کردم، باز لباشو گذاشت رو لبمو اروم دستشو از رو سینهام برداشت برد سمت کسم، با اون یکی دستشم سینه مو میمالید، اروم دستشو از رو شرتم میکشید رو کسم، از خیس بذنه کسم که باعث شده بود شرتمم خیس بشه خجالت کشیدم، داشتم دیوونه میشدم اروم دستشو کرد تو شرتم یه اه بلند کشیدم و لباشو با ولع میخوردم، کسم و اروم میمالید، دیگه طاقت نداشتم، دوست داشتم زودتر کیرشرو بخورم، لبامو از لباش جدا کردمو برگشتم نشستم جلوش تا اومد کمربندشو در بیاره دستاشو گرفتم بردم پشتش و گفتم دست نزن، خودم کمربندشو باز کردم و شلوارشو کشیدم پایین، وای شرتش باد کرده بود از دیدنه شرته باد کردش شهوتیتر شدم، از رو شرت کیرشرو با دندون میگرفتم خوابیدش خیلی کلفت بود، اروم شرتشو کشیدم پایین و کیرش افتاد بیرون، با دیدنش گفتم اخ، گفت چی شد، گفتم عاشقه کیرت شدم خیلی خوش فرمو نازه، گفت ماله خودته عزیزم، زبونمو از رو تخماش کشیدم تا نوکه کیرش، چند بار اینطوری کردم و بعد سره کیرشرو کردم تو دهنم خیلی اروم داشتم میکردم تو دهنم نتونستم تا ته بخورمش، تا جایی که تونستم کردم تو دهنمو نگه داشتم داشت همینطور بزرگتر میشد کیرش، حس خفگی داشتم اما دوست نداشتم از دهنم در بیارمش، امیرعلی فقط تروم اه میکشید، ابه دهنم از بغله کیرش میریخت بیرون، دیگه نتونستم تحمل کنم کیرشرو از دهنم کشیدم بیرون، کیرش خیسه خیس شده بود، دوباره شروع کردم خوردنو، جوری ساک میزدم که انگار میخواستم کیرشرو بکنم، بعد از اینکه کلی کیرشرو خوردم، رفتم سراغه تخماش نوبتی تخماشو میخوردم به دوتاشو کردم دهنم، جوری میخوردم که معلوم بود امیرعلی داره دیوونه میشه، یهو دستاشو انداخت زیره بغلمو بلندم کرد و شروع به خوردنه لبام کرد، دستاشو از پشت کرده بود تو موهام یهو سرمو کشید عقب و برمگردوند، خمم کرد سمت میز ارایش، کیرشرو مالد به کسم که خیسه خیس بود، بیتابه کیرش بودم که بره تو کسم، اروم سره کیرشرو کرد تو کسم روم کرود کیرشرو تو کسم حس میکردم، لذتی داشت بهم میداد که تا اون موقع نداشتم، باز شدنه کسمو حس میکردم فقط از شهوت و لذت زیاد داشتم اه میکشیدم. خیلی اروم کیرشرو تا ته کرد تو کسم برخورد شکمش به کمرم نشون میداد که کیرش تا ته تو کسمه، همونطوری نگه داشت کسم داشت به کیرش عادت میکرد، شروع کرد بوسیدنه گردنمو مالیدنه سینههام اروم اروم کیرشرو کشید بیرون باز کرد تو کسم ارامشی که تو سکس داشت شهوتم زیاد میکرد سرمو برگردوندم بهش گفتم تندتر بکن کمی شدت عقب جلو کزدنشو بیشتر کرد، سینههامو گرفته بود تو دستاشو میمالد بعد از اینکه حسابی کرد تو کسم کیرشرو کشید بیرون و گفت بشینم جلوش، نشستم و کیرشرو کردم تو دهنم جوری واسش ساک زدم که گفت بسه اینطوری ابم میاد. دراز کشید رو تخت گفت برم روش. رفتم روش و کیرشرو گرفتم تو دستم و اروم میمالیدمش به کسم که بیتابه کیرش بود اروم نشستم روش و تا ته رفت تو کسم شروع کردم بالا پایین کردن دستشو ریونید به سینههامو شروع کرد مالیدنشون، تا ته میرفت تو کسمو منم وقتی کیرش تا ته تو کسم بود قر میداوم رو کیرش چشماشو بسته بود فقط اه میکشید. کمی خسته شدم، از رو کیرش بلند شدم و کنارش قنبل کردم جوری کونم و دادم بالا که کسم بازه باز شده بود شکممو اوردم پایین تا خوب کسم اماده جر خوردن بشه، اول کمی کسمو لیس زد، گفتم امیرعلی فقط بکن، جرم بده، گفت باشه الا جرت میدم سارا جون، کیرسو گذاشت دمه کسم و با یه فشار همشو کرد تو کسم، جوری تو کسم تلمبه میزد که میرفتم تو تخت، واقعا تا حالا این همه سکسم حال نداده بود، گفت ابم میخواد بیاد کجات بریزم، سریع از زیرش بلند شدمو نشستم جلوش، گفتم. میخوام بخورمش، کیرشرو گرفتم تو دستمو اروم میمالیدمش بعد کردم تو دهنم و تند تند واسش ساک زدم، از کلفت شدنه کیرش فهمیدم ابش داره میاد، دستاشو کرد تو موهامو تند تند تو دهنم کیرشرو عقب جلو میکرد یهو تا ته کرد و نگه داشت فشاره ابش زیاد بود از یه طرف کیرشرو به زور تا ته کرده بود تو دهنم از یه طرفم ابش، دتشتم خفه میشدم به زور سرمو کشیدم عقب و ابش و یه کمشو که خورده بودم یه کمشم ریحت دوره لبم، کیرشرو گرفتم اروم نوکه میک میزدمکله ابش که اومد. از دوره لبم بقیه ابشم با انگشت جمع کردم و خوردم، خوابید کنارم و از پشت بغلم کرد، حسه خیلی خوبی بهم میداد، گفتم مرسی امیرعلی عالی بود، اونم گفت واقعا عالی بود ازت ممنونم، بعد تز چند دقیقه گفتم میخوام برم حموم، گفت پاشو با هم بریم، همونطوری لخت پاشدیم و رفتیم سمت حموم، تا دره اتاق و باز کردیم دیدیم سحر و نیما تو پذیرایی با لباس نشستن معلوم بود اونا هم دوش گرفتن، از خجالت برگشتیم تو که سحر داد زد بیایید بیرون، ما که دیدیمتون، به امیرعلی گفتم ما که قراره با چهارتایی با هم باشیم بیا بریم بیرون، رفتیم سریع پریدیم تو حموم، دوش و باز کردم امیرعلی رفت زیره دوش منم جلوش بود. نشستم جلوش گفت میخوایی چیکار کنی، گفتم چشمات و ببند به سکسمون فکر کن، چشماشو بست اروم با. زبونم میکشیدم رو کیرش بعد کیرشرو کردم تو دهنم با دستامم تخم و کونشرو میمالیدم وای خیلی عالی بود اب شهوتمو بیشتر میکرد، کیرشرو تا ته میکردم تو دهنم و واسش ساک میزدم، جوری داشت بهش حال میداد که ابش اومد، باز آبشرو خوردم دیگه کیرش و از دهنم در نیاوردم ابش کمتر شده بود، همشو خوردم، باز کیرشرو میک زدم و از جلوش پاشدم، گفت سارا جون تا حالا این همه حال نکرده بودم، احساس غرور میکردم، اینکه این همه تونسته بودم بهش حال بدم خیلی خوشحالم میکرد، گفتم منم خیلی حال کردم، واسه منم عالی بود، دوش گرفتیمو رفتیم بیرون، سحر تا مارو دید گفت چیکار میکردید این همه وقت، امیر علی گفت، بهترین سکسه زنیگیمو کردم، از پشت بغلم کرد و گفت بدو بریم لباس بپوشیم تو تین همه وقت نیما فقط داشت به هیکلم نگاه میکرد، رفتیم تو اتاق و لباس پوشیدیم اومدیم تو پذیرایی نیما لیوان اب پرتقال داد دستمو گفت بخور که معلومه کلی انرژی از دست دادی، گرفتم و نشستم پیشه سحر، سحر گفت ناقلا چیکار کردی امیرعلی نا نداره راه بره، گفتم وای سحر بهترین سکسم بود، خیلی عالی بود، بعد از کمی گپ زدن رفتیم خوابیدیم، خوابیدن تو بغل امیرعلی خیلی لذتبخش بود، صبح که ماشدیم رتیم بیرون کلی چرخیدیم، نهار و که خوردیم، سحر گفت بریم پلاژ من میخوام افتاب بگیرم، نیما گفت اره همگی بریم، پاشدیم وسایل و برداشتیم، نیما با امیرعلی رفتن من و سحرم رفتیم پلاز خانوما، رو شن که دراز کشیده بودیم سحر گفت سارا جون امشب چیکار کنیم گفتم سکس چهارتایی با هم خوبه، گفت عالیه، گفتم دیشب چطور بود گفت خوب بود اما زود تموم شد، گفت واسه شما که خیلی خوب بوده، گفتم اره واقعا عالی بود، عاشقه کیره امیرعلی سدم، گفت وای اره خیلی عالیه کیرش، از کونم دادی بهش، گفتم نه گذاشتم واسه امشب، بعد از یه ساعت رفتیم سمت خونه، چند دقیقه بعد نیما و ا امیر علی هم اومدن، بعد از دوش گرفتن باز رفتیم بیرون کلی چرخیدیم، موقع برگشت نیما گفت، شما برید من برم یه چیزی بگیرم زود میام، رسیدیم خونه یه کم بعد نیما اومد، سحر گفت چی میخواستی بگیری که نیما از تو کیسه یه شیشه مشروب درآورد، گفتم اخ جون چه شبی بشه امشب. دوستان عزیزم. امیدوارن از خاطرهای که نوشتم خوشتون اومده باشه، اگه لطف داشتین با پیاماتون بهم انرژی بدین تا بقیشو که خودم بهش فکر میکنم کسم خیس میشه رو واستون مینویسم.
|
[
"مسافرت"
] | 2015-07-04
| 2
| 0
| 59,289
| null | null | 0.031194
| 0
| 9,289
| 1.079181
| 0.190546
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/امتحان
|
امتحان
|
سینا
|
ا سلام من سینا هستم که خاطرهی حق السکوت رو نوشتم. حالا هم میخوام یه خاطرهی دیگه بنویسم که مال زمستون همون ساله. با تشکر از دوستان فحاش. چیزایی هم که مینویسم دروغ نیست فقط دوست دارم بنویسم.
سال آخر دبیرستان بودم و درسخون. دوست دختر داشتم ولی اصلا تو نخ خانم بازی نبودم. یه روز که تو کوچه بودم دیدم یه زنه خیلی ناز داره میاد تو کوچه از دور که میومد تا از کنارم رد شد اینقدر نگام کرد که فکر کردم حتما یه چیزیم هست که اینقدر نیگام کرد (از قیافهاش بگم: سن: ۲۴ - قد: ۱۸۰ - وزن: ۸۵ - چشای عسلی - بدون آرایش آدم فقط دوست داشت نیگاش کنه) راستشم بگم منم کم نمیارم، زیاد نیگاش کردم، اونروز گذشت. چندبار دیگه هم دیدمش همونجوری بود تا بعد از چند روز تو یه مغازه بودم که اونم اومد، مغازه شلوغ بود ۵ دقیقهای اونجا بودم تا حساب کردم تو این مدت همش تو نخم بود منم اومدم بیرون با خودم گفتم بزار یه سرش کنم بیرون وایسادم تا اومد، دنبالش رفتم میدونست دنبالشم تو یه کوچه خلوت وایساد رفتم جلو گفتم چته چرا اینقدر نیگام میکنی؟ گفت: اولا سلام، دومآ چرا اینقدر مغروری؟ گفتم: نمیفهمم چی میگی؟ گفت: اینکه میخوام با هم دوست بشیم من همون بار اول دیدمت خواستم بیام باهات حرف بزنم ولی وقتی دیدم اینقدر مغروری ترسیدم آخه شوهر دارم. منم نمیدونم چم شد شاید کرم خودم بود که نمیتونستم بیخیالش بشم شایدم دلم براش سوخت گفتم: منم ازت خوشم اومده ولی تا حالا با زن دوست نبودم، یه جور که انگار ناراحت شد گفت: مگه تا حالا با دختر دوست بودی؟ (که این حرف شروع اعصاب خوردی من بود) منم گفتم: نه. خلاصه شمارشو بهم داد و شماره مو گرفت. روزی بیشتر از ۲ - ۳ ساعت با هم حرف میزدیم. اسمش پروانه بود ۱۸ سالگی ازدواجکرده بود خونه شون نزدیک خونهی مادرشوهرش بود کار شوهرشم جوری بود که از صبح تا غروب بیرون بود یه پسر ۱ ساله به اسم بهنام هم داشت راستی یادم رفت یه خواهرشوهر به اسم زهرا هم داشت که باهاش خیلی راحت بود. (که اگه شد جریان زهرا هم مینویسم براتون).
(یک ماهی میشد که با هم دوست بودیم) من همون موقع هم الان خیلی به سر و وضع خودم میرسم بیشتر موقعها باهام سر مدل موهام و قیافهام و طرز لباس پوشیدنم جر و بحث میکرد البته خیلی با هم خوب بودیم اما میرسیدیم به بحث قیافه میگفت تو به خاطر بقیهی دوست دخترات اینقدر به خودت میرسی. در ضمن چون سنم کم بود بهم میگفت: بچه، بیشتر موقعها هم بچه صدام میزد تا سینا، منم تو این مدت اصلا در مورد سکس و اینا هیچی نگفته بودم ولی خودش همیشه یه چیزایی میگفت که پشت تلفن یا وقتایی که با هم بیرون بودیم سیخ میکردم اما چون بچه بودم میترسیدم در موردش حرف بزنم و اون بگه تو فقط منو برای اون چیزا میخوای. چند روزی بود که رفته بود رو اعصابم (مثلا زنگ میزد گوشیم اشغال بود دیگه یک ساعت سؤال و جواب میکرد) نزدیکای ظهر بود زنگ زد منم بیرون بودم دوباره خواست شروع کنه که داد زدم سرش گفتم اشتباه کردم که باهات دوست شدم و دیگه کاری باهات ندارم اونم گفت باشه و قطع کرد. برای یه لحظه یه حالی شدم که حالام نمیدونم چی بهش بگم، انگار پشیمون شدم چون منم دوستش داشتم ولی با خودم گفتم نباشه بهتر از این اعصاب خوردیه. (راستشم دو سه روز قبلش که رفته بودیم تفریح با یه دختر دیگه به اسم کیمیا آشنا شده بودم که اونم جریانش مفصله!!!) داشتم میومدم سمت خونه که دیدم داره زنگ میزنه خواستم جواب ندم، که با خودم فکر کردم شاید کار داشته باشه، برداشتم دیدم جوری گریه میکنه که صداش بالا نمیاد. به زحمت گفت: سینا خیلی وابستت شدم نمیتونم بدون تو زندگی کنم. منم دیدم اوضاع خوبه و همین حالا وقتشه. گفتم من دیگه نمیخوام تو دیگه داری منو اذیت میکنی افتاد به التماس کردن، بعد از اینکه خوب التماس کرد ازش قول گرفتم که دیگه هیچ وقت اونجوری حرف نزنه که اونم قبول کرد. (اینم نگفتم من اونروز ساعت ۲ امتحان داشتم که حتما باید میرفتم). وقتی خواست خداحافظی کنه گفت: الان میای پیشم؟ فکر کردم مثل همیشه میخواد بیاد بیرون میگه برم ببینمش یا از تو کوچه شون رد بشم. گفتم: کجا بیام؟ گفت: خونهی ما. من چند لحظه ساکت شدم. گفت چیه میترسی؟ گفتم: آخه شوهرت چی؟ مادر شوهرت اینا چی؟ گفت: هیشکی نیست تو بیا بقیهاش پای من. منم تازه امتحان ساعت ۲ یادم افتاد، گفتم نمیتونم بیام امتحان دارم اگه شد بعدا بیرون میریم باهات حرف میزنم. گفت: اصرار نمیکنم هرجور راحتی ولی دیگه برای خونه بهت قول نمیدم. گفتم: عیبی نداره و خداحافظی کردیم. همینجوری که حرف میزدیم قدمزنان تقریبا در خونهی خودمون بودم. ساعت نزدیکای یک بود باید ناهار میخوردم و میرفتم مدرسه. دم در انگار یکی زد پس کلهام گفتم زود میرم پیشش و بر میگردم انگار دست خودم نبود. راه افتادم طرف خونهشون. رسیدم تو کوچه خیلی خلوت بود. در زدم اومد درو باز کرد چشاش قرمز قرمز شده بود ولی همونجوری زد زیر خنده، گفت: چی شد پشیمون شدی پشت تلفن گفتم ناز نکن؟ با خنده گفتم: دلم برات سوخت. رفتم تو پسرش تو حال خوابیده بود. درو بست اومد روبروم نشست گفت: فقط میخواستی امروز گریه مو در بیاری؟ منم گفتم: دیگه حوصلهی بازجویی هاتو نداشتم. دیدم دوباره زد زیر گریه و میگفت: نمیخوام مال کس دیگهای باشی و از این حرفا، که منم گرفتمش تو بغل و کلی براش خالی بستم که به غیر از تو با کسی نیستم و نمیخوامم باشم خلاصه زیاد حرف زدیم و اصلا حواسم به ساعت نبود. ساعتای ۱. ۵ بود که پیش خودم گفتم باید برم. بلند شدم که دیدم دستمو محکم گرفت گفت کجا؟ گفتم: امتحان دارم این حرفو تموم نکردم که بلند شد منو گرفت تو بغل و لبشو چسبوند به لبم تا حالا اونجوری ندیده بودمش، خیلی حشری داشت لبمو میخورد. منم حشرم خیلی زده بود بالا کمکم دستمو از زیر تاپش بردم تو، سینههای خوش فرمش تو دستم بود هیچوقت فکر نمیکردم سینههاش اینقدر بزرگ باشه آخه از رو لباسایی که میپوشید سایزش معلوم نبود. دیدم تاپشو زد بالا گفت: بخورشون. منم همونجوری مثل وحشیا شروع کردم به خوردن. دیدم داره دامنشو در میاره، چی میدیدم رونهای نازش که حتی یه گرم گوشت اضافه روشون نبود وسطشم یه شرت قرمز بود که خیس خیس شده بود. منم به پشت خوابوندمش شرتشو کشیدم پایین یه کس سفید، تنگ، بدون حتی یه دونه مو (حتی بعدا که بیشتر کس از نزدیک دیدم، کس رویا بیشتر شبیه کس دخترا بود تا کس یه زن) که با خنده بهش گفتم: فکر کنم پیشبینی این موقعیتو کرده بودی. خواستم بخورمش که نزاشت منم اصرار نکردم. گفت: لباساتو در بیار بچه. معطلش نکردم وقتی کیرمرو دید، بدجور نیگاش میکرد گفتم چیه تا حالا ندیدی، گفت: چرا ولی مال شوهرم خیلی کوچیکه تقریبا نصف اینه. گفتم حالا اینم امتحان کن. گفت دوست داری بخورم اول گفتم تو نزاشتی منم نمیزارم. ولی زود پشیمون شدم کیرمرو رسوندم دم دهنش خوردش ولی مگه دیگه تموم میکرد نزدیک بود ارضا بشم که صدای آرش بلند شد رویا منو کنار زدو رفت طرف آرش یه دو دقیقهای طول کشید تا خوابوندش تو این مدت آمپر منم اومد پایین! برگشت ایندفعه پشتشو بهم کرد گفت بکن. منم سر سینا کوچولو رو آروم آروم میاوردم رو کسش دیدم دست چپشو آورد رو کونش، کیرمرو گرفت، گفت: تو یا خیلی واردی یا هیچی سرت نمیشه. خندیدم گفتم: دومی. کیرمرو رو سوراخ کسش تنظیم کرد و گفت: بکن چرا معطلی. منم امونش ندادم تا رفت توش یه جیغ بلند کشید، با جیغ پروانه بهنام هم دوباره بیدار شد ولی اینبار بهش توجهی نکرد منم داشتم خیلی حال میکردم سرعتمو زیاد کردم و از پشت سینههاشو میمالیدم هر چند لحظه سرشو میچرخوند رو به من و یه لب ازم میگرفت. با اینکه کسش خیلی تنگ بود ولی چون ارضا شده بود خیلی راحت میرفت تو و بیرون میومد. بعد از چند لحظه که تازه حواسم اومد سر جاش تازه کونش چشممو گرفت کیرمرو درآوردم دیدم برگشت که آبمروبریزم رو سینههاش که گفتم عجله نکن. گفت: چرا درآوردی؟ گفتم: میخوام از پشت برم که گفت نه من به شوهرمم از پشت نمیدم گفتم باشه دوباره همونجوری وایساد منم سر کیرمرو تف مالی کردم گذاشتم دم کونش که برگشت گفت: نه. گفتم: پروانه جون درد داشت در میارم بخاطر سینا قبول کن. که گذاشت، رو شکم دراز کشید منم یه بالشت زیر شکمش گذاشتم تا کونش بیاد بالاتر یکم که کلاهکش رفت تو جیغش بلند شد میگفت سینا درش بیار جون پروانه درش بیار منم که میدیدم فقط حرف میزنه و مثل اول قصد فرار نداره آروم آروم جلو میرفتم به وسطش که رسید میگفت دارم میسوزم توروخدا در بیار منم حدود دو دقیقه بیحرکت وایسادم بعد از اون مدت نه من حرف زدم نه اون تا من دوباره فشار دادم تو، تو یه لحظه تا بیخ کیرم تو کونش بود شروع کردم عقب و جلو کردن دیگه داشت آبم میومد، که دیدم خودش برگشت گفت سینا از پشت بسه دارم میمیرم دلم نمیومد ولی وقتی قیافهی معصومشو دیدم برش گردوندم و گذاشتم جلو حالا دیگه اون مثل وحشیا تو موسرم چنگ میزد و میگفت چند تا دوست دختر داری کثافت چند تا عوضی؟ منم که دیگه تو حال خودم نبودم جوری عقب و جلو میکردم که سینههاش دیگه سرجاشون بند نبودن و مثل توپ اینطرف و اونطرف میرفتن. بهنام هم دوباره بلند شده بود و صدای گریه ش قطع نمیشد. حتی وقتی از شدت شهوت لبمو میخورد از لبم خون اومد و وقتی من دیدم که خون رو سینههاس چکیده میگفت خوب بهت کردم. خواستم بکشم بیرون که گفت: نه بزارش. منم ترسیدم گفتم حامله نمیشی؟ خندید گفت: تو خودت بچهای نمیتونی فعلا بچه درست کنی! گفتم نه واقعا چیزی نمیشه گفت: نه قرص خونه دارم میخورم. منم آبمروتا ته خالی کردم تو کسش دیگه نا نداشتم بغلش دراز کشیدم داشت برام حرف میزد که یه لحظه که چشامو باز کردم چشمم به ساعت دیواری افتاد اصلا حواسم به امتحان نبود ساعت ۵ دقیقه به ۲ بود تند تند لباسامو پوشیدم دیدم پروانه هم داره با عجله لباس میپوشه گفتم: من امتحان دارم باید برم تو چرا میپوشی؟ گفت: فکر کردم تو صدایی، چیزی شنیدی!
یه لب باحال بهم داد و تا دم در باهام اومد منم اومدم بیرون تا خودمو رسوندم مدرسه ساعت ۲. ۲۰ بود که با هزار خواهش و تمنا رفتم سر جلسه ولی مگه امتحان دادم! همش تو فکر یک ساعت قبل بودم. یه ربع نبود سر جلسه بودم که دیدم پروانه داره زنگ میزنه که نمیتونستم جواب بدم بیشتر از ۶۰ بار تو یه ساعت زنگ زد. جلسه تموم شد و اومدم بیرون، دوباره زنگ زد جواب دادم که میگفت: سینا توروخدا هنوزم دوستم داری؟ هنوزم باهام همونجوری هستی؟ که منم میگفتم آره و تورو با تمام دنیا عوض نمیکنم. تا دو روز بعدش روزیده بار زنگ میزد و یه جورایی همینارو میپرسید. اون سال و سال بعدشم باهاش بودم ولی دیگه اونجوری نه. ظهرها یا شبهایی که شوهرش خونه نبود میرفتم پیشش اونم به شوخی به بهنام میگفت: بلند شو بهنام بابات اومده.
سر جریانی که با زهرا داشتم پروانه فهمید ولی به روی خودش نیاورد. تا دانشگاه قبول شدم که دیگه جواب تلفن هاشو ندادم و بعدشم خطمم عوض کردم.
تا امروز که دوباره تو یه کوچه دیدمش هردوتامون اشک تو چشمامون جمع شد. رفتم جلو بهش گفتم پروانه به خاطر کارایی که در حقت کردم میخوام ببخشیم. اونم گفت: اینقدر دوستت داشتم که هیچوقت از دستت ناراحت نشدم و رفت...
|
[
"خانم بازی"
] | 2012-03-07
| 2
| 0
| 68,248
| null | null | 0.005311
| 0
| 9,275
| 1.079181
| 0.484943
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/این-چیه!
|
این چیه؟!
|
بیتا
|
سلام، من بیتا هستم. درست یادم نمیاد... ۷ یا ۸ سالم بود. تو یه خانواده پرجمعیت همراه خواهرو برادرای ناتنیم زندگی میکردیم. من هیچ اسباب بازیی نداشتم. واسه همین دخترا بام بازی نمیکردن! کمکم یکی از داداشام بام صمیمی شد همه با هم میرفتیم خیلی دوسش داشتم اونقدر که شبا هم تو بغلش میخوابیدم. یه روز تو راهروی دستشویی اومد پیشم ظهر بود و همه خوابیده بودن بم گفت بیتا... میخوای یه چیزی نشونت بدم؟ منم ذوقزده شدم و گفتم اره بریم. اما دستمو گرفت کجا بابا همینجا نشونت میدم اما این یه رازه نباید به کسی بگیها منم سرمو تکون دادم بعد دیدم شلواروشرتشو کشید پایین... یه چیز خیلی بزرگ به بدنش چسبیده بود (ساسان ۱۹ سالش بود) چشمام گرد شد اول فکرکردم مریض شده که اینجوریه اما بعد با دست گرفتشو دست منم گذاشت روش انگار حالش بد شدگردنش شل شدو سرشو کج کرد من ترسیده بودم گفتم این چیه؟ چقدر بزرگه! بعدگفت اگه کمکم کنی کوچیک میشه گفتم چطوری؟ اما هیچی نگفت فوری برم گردوند وبم فشاراورد که بشینم رو زانو نشستم شلوارموکشید پایین با اینکه کوچیک بودم ازخجالت اب شدم هلم دادورودستام افتادم (الان فهمیدم حالتش سگی بود) اون چیز گنده و کلفت رو گذاشت لای کونم خدایا چقدر سفت بود! یه کمرو سوراخم فشارش داد یهو جیغ کشیدم اما اونقدر سریع دهنمو گرفت که صدام درنیومد دم گوشم گفت باشه فدات بشم تکرارنمیکنم بعد شروع کرد خودشو بم مالیدن کیرش لای کونم سرمیخورد میرد تا بعد از یه زمان خیلی کم تمام کونم خیس شد فکرکردم روم شاشیده (اب کیرشرو روکونم خالی کرد)
بعد رفتیم تو دستشویی خودش شستم...
از اون بعد هر شب زیر پتو دستش توشلوارم بودوبام ور میرفت منم اصلا نمیدونستم کارم اشتباهه خیلی زود سینههام رشد کردواین به خاطر بازی کردنه ساسان باهاشون بودهروقت کسی نبود یا کسمومیخورد یا سینههامو و انگشتت هم تو کونم بعدها کارایی بام کرد که فقط گریه میکردم زیرکیرش زجه میزدم وبم رحم نمیکرد
الان بزرگ شدم واون زن وبچه داره از وقتی بابا براشون خونه جدیدخرید ندیدمش اما هیچ وقت حلالش نمیکنم الان مثه مرگ از سکس بامردامیترسم ازدواج نکردم واز هرفرصتی برای خودارضایی استفاده میکنم داستانمو خیلی خلاصه کردم اولین بارمم هست اگه ایرادی داره ببخشید الان که رازموگفتم احساس بهتری دارم
|
[
"برادر ناتنی"
] | 2013-02-22
| 2
| 0
| 61,836
| null | null | 0.020011
| 0
| 1,937
| 1.079181
| 0.360567
| 4.55793
| 4.918832
|
https://shahvani.com/dastan/ماه-عسلی-که-از-عسلم-شیرین-تر-بود
|
ماه عسلی که از عسلم شیرینتر بود
|
Eli
|
ندا-
جانم مامان یه کم دیگه مونده الان میام-
زود باش الانه که عاقد برسه-
باشه بابا گفتم میام-
چون زیاد وقت نداشتم سریع رژلبمو زدمو دویدم طبقه پایین همون موقع ایفون زنگ زد عاقد بود داشتم از تپش قلب میمردم نمیدونم مال استرس بود یا هیجان و خوشحالیای که داشتم شایدم مال این بود که میترسیدم خوب نشده باشم ولی سعی کردم به خودم ارامش بدمو به این فک کنم که تا چند لحظهی دیگه به کسی که دوستش دارم محرم میشم
خلاصه عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. عقد توی خونهمون بود فقط هم پدرومادر من وپدرومادر حمید بودن به اضافهی دایی بزرگتر من که از مامانمم بزرگتر بود و تنها عموی حمید بودن. جالبیش این بود که ما هر دو تکفرزند بودیم
داشتم به این فک میکردم که چجوری میشه از گیر ماهعسل در برم اخه خیلی میترسیدم که یهو دیدم مامانم اروم زد به کمرم نگاش کردم گفتم چیه؟ اون وقت بود که همه از خنده ترکیده بودن نگو عاقد بار سوم رو هم گفته بود و همه منتظر شنیدن بله من بودن ولی من اصلا متوجه نشده بودم
که با اشارهی چشمو ابرو مادرم فهمیدم چه گندی زدمو سریع بله رو دادم
بعد از یه سری ادابو رسومی که خودتون میدونین همه رفتن حتی حمید هم رفت ولی حمید برای پسفردا بلیط گرفته بود واسه ماهعسل پس تعجب نکردم که قبول کرد بره خونه خودشون
. توی یه چشم به هم زدن اون دو روزم گذشتو ما توی هواپیما بودیم به مقصد کیش
حمید میدونست من خیلی از اینکه باهاش تنها میشدم دلهره داشتم به همین خاطر همش سعی داشت منو با شوخی هاش اروم کنه اما مگه من اروم میگرفتم همه جور استرسی داشتم اینکه چجوری شب کنار یه مرد بخوابم که فقط دو ماهه میشناسمش... اره منو حمید سابقه دوستیای نداشتیم و ازدواجمون کاملا سنتی بود ولی من واقعا دوسش داشتم خودمم نمیدونم چجوری توی این مدت زمان کوتاه تونسته بود خودشو توی دلم جا کنه حتی استرس خیلی از نو عروسا و دومادای دیگه رو هم داشتم اینکه مبادا جلوش بگوزم خلاصه همه چی
چیزی نگذشت که رسیدیم منم به محض ترک هواپیما به مامانم خبر دادم که ما رسیدیم حالمونم خوبه این عادت همیشگی مامانم بود چون روی من خیلی وسواس داشت
بعد رفتیم هتلو اتاقمونو تحویل گرفتیم ساعت شده بود ۵ عصر تقریبا یه ربع بیست دقیقهای توی اتاقمون داشتیم باهم حرف میزدیم که حمید گفتمن میرم توی لابی میشینم تو یه دوش بگیرو لباساتو عوض کن تا بریم بیرون و سریع رفت خیلی خوشم اومد که درکش بالا بودو گذاشت یکم تنها باشم منم سریع دوش گرفتمو همین طور که حوله دور کمرم بود اومدم بیرون که موهامو خشک کنم دیدم حمید جلوم وایستاده و داره جوری نگام میکنه که داشتم اب میشدم اخه من با وجودی که قدم کمی کوتاهه خیلی هیکل خوبی دارم واز همه مهمتر سینههام خیلی درشتن و زیاد تو چشمن که نگاه حمید هم درست اونجا قفل شده بود من فقط سعی کردم که اروم باشمو ادای کس خلا رو درنیارم که دیدم حمید نزدیکم شدو با اون چشای عسلیو خوشگلش زل زد تو چشامو گفت تا دیوونم نکردی لباساتو بپوش بریم بیرون اخه اگه نریم دیگه تا خود صبح ولت نمیکنم منم که دیدم اوضاع خیلی خطرناکه و حمید هم حشری شده یه باشه کوچیک گفتمو حمید هم زودی رفت و درو محکم بست منم بعد اماده شدن سریع رفتم توی لابی پیشش که دیدم بدون مقدمه گفت عزیزم معذرت میخوام پرسیدم چرا؟ گفت اخه معذبت کردم نمیخواستم برگردم توی اتاق اما موبایلمو جا گذاشته بودم بعدشم فکر نمیکردم به این زودی از حموم بیای بیرون به همین خاطر اینجوری شد منم سعی کردم کمی شجاعت به خرج بدمو گفتم عزیزم عیبی نداره که به هر حال من الان زنتم گفت اره و رفتیم بیرونو توی یه مرکز خرید کمی چیز خریدیمو بعد خوردن شام برگشتیم هتل که حمید گفت میرم یه دوش بگیرم منم سریع اون شرتو سوتینی که ست خریده بودم و روش فقط یه لباس خواب بلند ساتن شیری رنگ پوشیدمو شروع کردم به کمی ارایشو عطر زدن همین که میخواستم از جلوی ایینه بلند شم حمید اومد بیرون از حمومو فقط یه شرت مشکی پوشیده بود از توی ایینه دیدمش خداییش خیلی جذاب شده بود حمید چون چند سال بدنسازی میرفته هیکل خیلی خوبی داشت قدشم بلند بودو اون موهای خیسشم ریخته بود توی پیشونیش وقتی اینجوری دیدمش خودمم داغ کردمو نفسام تند تند شد دیدم همونطور که نگاهش از توی ایینه به من بود رفتو از توی کیفش یه جعبه اورد و اومد سمتم درشو باز کردو از توش یه گردنبند خیلی ناز درآوردو از پشت انداخت توی گردنم همونطور که داشت گردنبندو میبست نفسای داغ و تندش میخورد به گردنمو منو بیقرار میکرد کارش که تموم شد اروم سر شونه راستمو بوسید نه یکبار بلکه دهها بار ذره ذره اومد بالاتر روی گوشم که از نفساش روی گوشم ناخود اگاه چشام بسته شدو سرمو دادم عقبتر برگشتمو توی چشاش نگاه کردم فاصلمون خیلی کم بود دیدم دستمو گرفتو بلندم کرد همونطور که بهم خیره بودیم اروم اروم سرشو آورد نزدیک و چشاشو بست اولین برخورد لبش با لبم بود چند ثانیه فقط لباشو روی لبام نگه داشت اما کمکم شروع به خوردنشون کرد دستشم برد پشت کمرمو محکم گرفتم توی بغلش طوری که داشت دردم میگرفت اما درد خیلی دلپذیر و شیرینی بود منم خجالتو کنار گذاشتمو شروع کردم به بوسیدنش میفهمیدم دیگه کنترلش دست خودش نیست و میخواد بیشتر پیش بره اینو از حرکات تند بوسه هاش میفهمیدم از بیقراری هاشو اه هایی که اروم حین بوسیدن من میکرد کمکم سرعتش کم شد تا اینکه لباشو از لبام جدا کردو چشاشو اروم باز کرد به محض اینکه توی چشام نگاه کرد اون خجالته دوباره برگشت توی وجودمو سرمو انداختم پایین دستشو گذاشت زیر چونه مو سعی کرد که سرمو بیاره بالا اما با مقاومت من روبرو شد که گفت ندا نفسم خجالت میکشی؟
سرمو اهسته تکون دادم که گفت ای جونم قربون خانم خجالتیم برم... با این حرفش خجالتم بیشتر شد که گفت اوهه چه گونه هاشم گل انداخته انگار میخوام چیکارش کنم
زیر چشمی نگاش کردم که دیدم یه لبخند شیطونی روی لباشه منم شیطنتم گل کردو گفتم پس کاریم نداری دیگه نه؟
گفت نه چه خودتو دست بالا گرفتی من میتونم چیکار باهات داشته باشم
میدونستم این حرفش از روی شوخیه ولی یکم ناراحت شدمو به شوخی چندتا مشت اروم به سینه لختش زدمو بهش گفتم خیلی لوسی که یهو مچ دستامو گرفتو منو از عقب هل داد تا به تخت رسیدم همینطور خیره به چشام نگاه میکرد یه یه دفعه انداختم روی تختو خودشم خوابید روم و با یه ولع زیادی شروع به خوردن لبام کرد منم چون اولین تجربهام بود زودی اختیارمو از دست میدادم انگار دیگه من نبودم که اب میشدم میرفتم توی زمین بلکه اون خجالته بود که اب شده بودو رفته بود
کمکم دست راستشو اورد روی سینههام و دست چپش لا به لای موهام بود نفسای هر دوتامون تند شده بود انقدر داغ کرده بودم که میترسیدم خودم زودتر از اون دست بکار بشم لبامو ول کردو اومد در گوشم گفت چیکار کردی که اینقدر خوشمزه بودن خانمی؟
منم گفتم هنوز کجاشو دیدی؟
گفت میذاری ببینم؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه خودش لباس خوآبمرواز تنم درآوردو شروع کرد به بوسیدن از سر تا پای من
همه جامو میبوسیدو گاهی هم یه لیس کوچیک میزد داشتم دیوونه میشدم کشیدمش بالا و ایبار خودم ازش لب گرفتم اونم منتظر همین بود میخواست من حسابی حشری بشم سوتینم رو از تنم درآوردو نگاهش روی سینههام ثابت موند چند لحظهای نگاشون کرد بعدش شروع کرد به خوردن سینههام چون داغ شده بودم نوک سینههام قشنگ زده بود بیرون اونم انگاری خیلی از این وضع خوشش میومد که همش نوک سینههامو عین یه بچه میمکید
اه حمید -
جون حمید از این خوشمزهها هم داشتیو به روی خودت نمیاوردی؟ -
وای حمید دیگه دارم دیوونه میشم بسه-
نه خانمم تازه شروعشه-
بعد اینکه یکم دیگه از سینههام خورد رفت سراغ کسم و از روی شرتم میمالوندش همین که میخواست شرتمو در بیاره دستمو گذاشتم روی دستشو مانعش شدم حمیدو خوابوندم روی تختو خودم شرتشو از پاش درآوردم وای باورم نمیشد کیرش اینقدر بزرگ باشه داشتم دیوونه میشدم طولش متوسط بود اما زیادی کلفت بود بعد شروع کردم به خوردن کیرش که اه اونم بلند شدو گفت وای ندا چه خوب میخوری منم با این حرفش با ولع بیشتری براش خوردم تا اینکه خودش منو کشید بالا فک کنم میترسید به همین زودی ابش بیاد فوری رفت سراغ کسمو بدون اینکه شرتمو در بیاره از همون گو
شش شروع کرد به خوردن دیگه اهم به اسمون رفته بود داشتم از لذت میمردم با هر اه من اون بیشتر حشری میشدو با ولع بیشتری کسمو میخورد و همش میگفت جون
تا اینکه با اصرار ازش خواستم تمومش کنه اونم قبول کردو شرتمو درآورد کیرشرو محکم میزد به کسمو بر میداشت و همش قربون صدقه کسمو چوچولم میشد بعد کامل دراز کشید رومو کیرشرو میمالید به کسم هر دومون صدامون زیاد شده بود حمید گفت کاش میشد این مرحله رو کاملش کنم اما نمیشه
منم گفتم همینجوری که عالیه
سر کیرشرو اورد دم کسم و همونجا کیرشرو به سوراخ کسم میمالید همزمان سینههام توی دستش بود و لبش روی لبم که یهو حس کردم کسم خیلی داغ شدو حمید هم بیحال افتاد روم فهمیدم ارضا شده اما من هنوز ارضا نشده بودم که بهم گفت نگران نباش برات میخورم تا بیای اول با دستمال کسمو تمیز کرد بعد شروع کرد به خوردنو مالیدن چوچولم زیر یه دقیقه شد که منم ارضا شدمو دوتایی لخت توی بغل هم ولو شدیم و تا هشت صبح همونجوری خواب بودیم
این داستان واقعی نیست و کاملا تخیلی بود اما داستان اولی بود که مینوشتم
خواهشا به دور از فحش دادن نظرتون رو اعلام کنید که بدونم بازم بنویسم یا نه
با تشکر که داستانمو خوندید
|
[
"ماه عسل"
] | 2016-01-11
| 2
| 0
| 45,953
| null | null | 0.013873
| 0
| 7,890
| 1.079181
| 0.386268
| 4.55793
| 4.918832
|
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.