url
stringlengths 30
89
| title
stringlengths 2
61
| author
stringlengths 1
211
⌀ | content
stringlengths 463
22.9k
| tags
listlengths 0
3
| date
date32 | likes
int64 0
509
| dislikes
int64 0
243
| views
int64 2
2.24M
| prev_url
stringclasses 0
values | next_url
stringclasses 0
values | content_len_diff
float64 0
0.1
| title_len_diff
float64 0
0.29
| len
int64 463
22.9k
| ld_ratio
float64 0.03
2.5
| read_score
float64 0
0.84
| tag_multiplier
float64 0.1
4.56
| rating
float64 0
8.88
|
|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
https://shahvani.com/dastan/شیطونی-های-یواشکی
|
شیطونیهای یواشکی
|
سارا
|
سلام
اسمم ساراست نویسنده داستانهای بمال بمول و ضرس قاطع
من عاشق شیطنتم علیالخصوص شیطونیهای یواشکی تو داستانهای قبلیم به دو موردش اشاره کردم اینی مورد جدیده که هفته پیش واسم اتفاق افتاد البته بهتره بگم خودم پیشش آوردم. به جز اسم خودم همه اسامی غیر واقعی هستن
مهمون داشتیم پدر شوهر جان و مادر شوهر عوضیم فری شوهرم زود اومد مثل همیشه که قرار بود خانوادش بیان داشت دستمالیم میکرد که زنگ درو زدن وا؟؟ الان؟؟ من هنوز آماده نبودم فقطی لباس بلند مشکی تنم بود کهی سره بود از بالا میمیها تا حدودی پیدا بود و از پایین تا روی رونم اومده بود از آیفون نگاه کردم فقط پدر شوهرم بود و مادر فری نبود چشمام مثل کارتونهای قدیم برق زد دلم میخواست باهاش شیطونی سکسی کنم و انتقاممو از زنش و خواهر شوهرام بگیرم غرق این فکرا بودم که اومد تو فری باهاش روبوسی کرد منم همینطور
با خودم گفتم بذار لباسمو عوض نکنم و تو هر فرصتی که میشه کس و کونمرو نشونش بدم اما چجوری
خوب فکر کردم بهتره فری تو دست و پام نباشه فرستادمش حموم پدر شوهرمم یجوری تمام میکرد انگار موفق شده بودم و اونم حالش بد بود
گفتم این لباس کافی نیست بذار برم تو حموم خیسش کنم که بیشتر جونم پیدا باشه رفتم پیش فری گفتم بذار پشتتو بشورم گفت زشته جلو بابا گفتم میخواست زودتر نیاد گفت خوب کارش زود تموم شده تو مغازه گفتم مشکل خودشه الان زود میرم
یکم شستمش اما حسابی خودمو خیس کردم اومدم بیرون یکم ناز کردم بد نشستم که لا پام پیدا باشه اما اینا اغنام نمیکرد یهوی فکری به ذهنم رسید گفتم بابا؟؟ البته با ناز
لوله زیر سینک خرابه میشه درستش کنی؟؟؟
گفت اره عزیزم صداش کاملا گرفته بود نگاهش به کون گندهام بود گفتم بیاین بریم تو آشپزخونه خودم جلوش راه افتادم تا جایی که میشد کونمرو چرخوندم جلوش تا حشری شه وقتی برگشتم دیدم کامل نگاهش به کونمه یس موفق شده بودم!!!
دراز کشید شروع کرد به ور رفتن با لولههای پایین سینک منم به بهانه باز و بسته کردن آب که ببینم باز آب میده یا نهی ماند گذاشتم این سمتش اون یکی اون سمتش تا اگه یکم بیاد پایین رونمو ببینه اونم اومد قشنگ داشت دید میزد فکرم نمیکردم اینقدر زود موفق بشم گفتم باید هیجانش بیشتر کنم تا اون پایین مشغول بود رفتم تو اتاق شرتمو درآوردم برگشتم حالا با دامن یعنی همون لباسی سره هه و بدون شرت بودم باز رفتم بالاسره پدر شوهرم وایسادم به بهانه باز کردن آب و چک کردن اینکه آب میده یا نه کلی خودمو جا به جا کردم که کس و کونمرو ببینه اونم میدید بعد چند دقیقه خواستم چک کنم ببینم دید میزنه خوب یا نه چون خیلی حال میکردم با این کار خم شدم که لوهای زیر سینک رو چک کنم وای چی میدیدم پیرمرد سیخ ه سیخ کرده بود هیجانزده شدم قلبم تند تند میزد حشری شده بودن خیلی هیجانانگیز بود کیر پدر شوهرم از دیدن کس و کونم سیخ شده بود دوباره وایسادم بالاسرش گفتم درست شده؟ گفت اره اما یهو یادش افتاد اگه تموم شده باشه دیگه نمیتونه دید بزنه منم حالم گرفتهشده بود که یهو گفت نه یکم مونده با خودم گفتم ای شیطون دلش میخواد باید کاری میکردم ممکن بود فری از حموم درآد اینبار به بهانه چک کردن اینکه آب میده یا نه صاف نشستم رو کیرش
وای باور کردنی نبود
کیرش شق شق
سیخ ه سیخ کامل کسمو حس کرد حس فوقالعادهای بودی جور پیروزی احساس میکردم قلبم تو دهنمهی هیجان بینظیر ادرنالین داشت از گذشتم میزد بیرون همه این نشستن چند ثانیه بود ممکن بود بفهم تعمدی دارم میکنم اینارو اونوقت این خجالت کشپیدنش کم میشد و لذت من کم میشد بلند شدم وای چی میدیدم کیرش خیلی بزرگشده بود چکار کرده بودم با این پیر مرد
دلم میخواست آبشرو بیارم اما چجوری که هم نفهمه عمدیه هم فری نیاد خیلی سخت بود
یهوی فکری بود کردم
دوباره اومدم بالا سرش اینبار اما بر عکس نشستم صورتم دیگه سمت پدر شوهرم نبود وانمود کردم میخوام از کابینت روبروی سینک چیزی وردارم کونمرو دقیقا گذاشتم رو کیرش مالونوم روش فشار دادمش دیدم داره حال میکنه اما ارضا نمیشد ممکن بود فری بیاد بیرون این بیچاره هم شق درد بود لباسمو جمع کردم تو شکمم طوری که کونمرو کامل ببینه دید یهو گفت آخ دیدم ضایعشده گفتم چیزی میخوای بابا گفت نه ولی چه نه گفتنی با صدای گرفته و حشری وای عالی بود باز هیجان م به اوج رسید داغ کردم باز فشار دادم و گفتم وا این ظرف ه چرا پیدا نمیشه پدرشوهرم گفت یکم دیگه بگرد پیدا میشه ??? وای عالی بود کلی حال کردم تو همین ریسه رفتن یواشکی بودم که فری گفت سارا حوله وای اینم ارضا نشده گفتم وایسا الان میام گفتم یکم دیگه فشار میدم بلکه ارضا شه اول میزونش کردم دقیقا کردمش لای کونم فشارش دادم چرخوندم و گردونوم مطمئنم اگه شلوار پاش نبود یا کیرش میرفت تو کسم یا تو کونم کامل لای کونم بود ی هیجان عالی باز صدای فری اومد گفت نمیخواد بیای خودم حوله رو پیدا کردم وای داشت میومد بلند شدم کونمرو دادم عقب پایین لباسو دادم بالا به سمتش قمبل کردم مطمئنم همه کس و کونمرو میدید باز نشستم رو کیرش یه عقب جلو دیگه وای اومد قشنگ دل زدن کیرش رو بین کس و کونم حس کردم ی کم دیگه نشستم روش که کامل ارضا شه، شد ی لحظه به خودم اومدم گفتم نه بابا نیست که نیست اصلا بیخیال این ظرفه بلند شدم همون لحظه فری از حموم اومد بیرون وای چه شانسی از کون آوردم گفت چرا به بابا زحمت دادی پدر پاشو من خودم انجام میدم بابا گفت نه این چه حرفیه خودم خواستم
وای خودمو که جمع و جور کردم تازه دیدم پدرشوهرم چه افتضاحیه قشنگ آبش شلوارش و خیس کرده بود رفتم بالا که لباس بپوشمو دوش بگیرم خیلی خوشحال بودم هیجان فوقالعادهای بود شب موقع رفتن پدرشوهرم گفت سارا من میدونم تو چقدر ماهی ??? انگار فهمیده بود عمدیه گفتم خواهش میکنم نمیدونه که من بیشتر از اون لذت بردم ازین شیطنتهای یواشکیم.
|
[
"پدرشوهر"
] | 2017-05-09
| 40
| 19
| 195,159
| null | null | 0.000205
| 0
| 4,872
| 1.256547
| 0.464415
| 4.50224
| 5.657276
|
https://shahvani.com/dastan/تنهایی-غم-انگیز-یک-پانــــدا
|
تنهایی غمانگیز یک پاندا
| null |
مغز گردوهای خرد شده را توی یک خط روی نان پنیر مالی شده میریزم، نان را لوله میکنم و میگذارم توی کیسهی خوراکی هایش. با خودم میگویم: -دسته کلیدت یادت نره! دسته کلیدت...
نازنین ایستاده جلوی آینه و با زحمت موهای صافش را میچپاند زیر مقنعهی گلبهیاش. کمکش میکنم کیفش را روی کولش بگذارد. کفشهای اسپرت چسبیاش را میپوشد، توی در ورودی میایستم و داخل کیفم را میگردم: -چی جا گذاشتی؟ چی جا گذاشتی... دوتا اسکناس ده هزارتومانی توی کیفم هست، امروز باید حساب را چک کنم ببینم آن نامرد مقرری این بچه را ریخته یا نه: -چی جا گذاشتی...
نازنین میگوید: -دسته کلیدت!
نگاهش میکنم، چشمانش را از من میگیرد و به پایین راهپله نگاه میکند... برمی گردم و دسته کلید را برمی دارم... جلوتر از من پلهها را پایین میرود توی حیاط آپارتمان و یکراست به سمت باغچه. باران ریزی گرفته، به سمتش میروم، بوی نرگسها میپیچد توی سرم... با وسواس یک رز قرمز و چند شاخه نرگس میچیند. کلاه بارانیاش را سرش میگذارم...
به خودم که آمدم دیدم دارم میکشمش به دنبالم توی خیابان و اعتراضی هم نمیکند، من تند تند قدم برمیداشتم و او تقریبن میدوید، به نفسنفس افتاده اما توی همان حالت هم گلهایش را بو میکند... قدمهایم را آهسته میکنم. نزدیک مدرسه که رسیدیم دستش را از توی دستم میکشد و میدود، نگاهش میکنم تا داخل مدرسه میرود. به عابر بانک آنطرف خیابان میروم، آن موقع صبح خلوت بود، کارتم را داخل دستگاه میگذارم که موجودی بگیرم... یک خانمی از تویش میگوید: لطفن چند لحظه صبر کنید، دستگاه در حال دریافت اطلاعات حساب شما میباشد!
با خودم میگویم: حالا دیگر؟ آنجا که باید صبر میکردم، نکردم. همیشه همهی زندگیام را عجله داشتم، برای درس خواندن، برای ازدواج لعنتی، برای بچهدار شدن و بدبخت کردن این طفل معصوم...
کاغذ را از توی دستگاه بیرون میکشم،
مانده حساب: پنجاه و پنج هزار و دویست و سی ریال
پردهای جلوی چشمانم را تار میکند، لبهابم را به هم فشار میدهم که اشکم سرازیر نشود: -نامرد...
سرم را که بلند کردم رسیده بودم به کارگاه، پله هایش را پایین میروم، معصومه و رویا آمدهاند، خانم سلحشور هم پشت میزش نشسته. بلند سلام میکنم و منتظر جواب نمیشوم، یکراست میروم توی رخت کن. مقنعهام که خیس آب است را توی روشویی میچلانم و آویزان میکنم روی بند بالای شوفاژ، کنار عروسکهایی که انگار باران تند دیشب خیسشان کرده بود. موهای خیسم را میتکانم و از توی کمدم پارچهی چهارگوشی را که گاهی از آن به عنوان روسری استفاده میکردم، سرم میکنم. میروم توی سالن و پشت چرخ مینشینم، نمدهای سفید و سیاه را کنار هم میگذارم و شروع میکنم به راسته دوزی، یا به قول معصومه: -پاندا دوزی!
زیر چشمی خانم سلحشور را نگاه میکنم، میخواهم حدس بزنم امروز خوشاخلاق است یا بد اخلاق که راجع به پول حرف بزنم شاید قبل از دوخت کامل عروسکها پولم را بدهد، که یک عروسک میخورد توی بازویم، سرم را میچرخانم، معصومه که انگار حواسش به من بود و فهمیده بود چه مرگم است، به خانم سلحشور که سرش توی برگههای حساب کتابش بود اشاره میکند و بعد دندانهایش را نشانم میدهد و با پنجه توی هوا میکشد... که یعنی امروز وحشی شده و چیزی نگو فعلن.
دوباره مشغول چرخ میشوم و به قسطهای عقبافتادهی وام، کرایه خانه و وسایل ماکتی که باید برای نازنین بگیرم تا درست کند و ببرد برای مدرسه فکر میکنم. به آن نامرد، آن بی همه چیز که رفت دنبال هوس بازیاش، که دلش میخواست همه را تجربه کند... همهی زنهای شهر را! به کتکهایی که سر مچ گرفتنش خورده بودم، که هنوز تیر میکشد جای مشت و لگدهایی که دیوانهوار بر، سرو صورتم میکوبید انگار سیرمونی نداشت بیشرف! با وجودیکه حتی در پریودهام هم از دستش آسایش نداشتم, باز نمیتوانستم سیرش کنم به هیچ زن و دختری رحم نمیکردو با این وجود آلت صاحب مردهاش، که انشالا نصیب ساطور شود همیشهی خدا راست بودو خودش تشنه!
بخاطرآنکه نازنین بدون سایه پدر بزرگ نشود از خیلی کارهایش گذشتم تحمل کردم و دم نزدم بارها و بارها مچش را گرفتم اگر قبل از ارضایش بود که نصیبم کتک میشد و بد و بیراه و اگر بعد از اتمام کثافتکاریش بود نصیبم گریههای به اصطلاح پشیمانیش بود اشک تمساح میریخت و ضجه میزد که ببخشمش که نمیتواند خودش، را کنترل کند! که زنها شیطان شدهاند و فریبش دادهاند! بیمار بود و حاضر به پذیرش، بیماریش نبود! هر کار کردم حاضر نشد با من به دکتر بیاد و گذشت تا انکه. این آخری را دیگر، نه میتوانستم گذاشت کنم و نه اصلا میشد!!
از خلوتی خانه سواستفاده کرده بود و به همسر تازه عروس برادرم که بیخبر از ذات پلید اون بی صفت برای کاری به خانه ما امده بود بزور تجاوز کرده بود!!
برایم آبرویی نمانده بود حتی پدر و مادرم هم از من رو برگردانده بودند بیچاره مرجان خون گریه میکرد بهر بدبختی، بود آرامش کردیم که به برادرم چیزی نگوید، مبادا شر دیگری درست شود و دامن زندگی این زوج جوان را بگیرد خودم هم بی سروصدا از اون حیوان جدا شدم
اما مگر ۸ سال زندگی مشترک شوخی است که به راحتی فراموش شود
به این فکر میکردم که حالا بعد از اینکه زندگی منو سیاه کرد چرا آنقدر بیغیرت شده که خرجی بچهاش را نمیدهد؟!
. به مانده حساب پنجاه و پنج هزار ریال... فکر میکنم!!
راستی کارتم را از دستگاه برداشتم یا نه؟ بلند میشوم و با عجله به سمت کمد میروم و توی کیفم را میگردم -اه، احمق، جاگذاشتی...
برمیگردم بیاعتنا به نگاه بقیه و به خصوص معصومه که از ترس خانم سلحشور جرات نمیکند بلند شود از جایش... دوباره شروع میکنم به دوختن.
باصدای رویا به خودم میآیم: -منیر... نمیری دنبال نازنین؟
ساعت را نگاه میکنم: -ها؟ چرا میرم... حواسم به ساعت نبود اصلا.
خانم سلحشور از بالای عینکش به ما نگاه میکند و با خلق تنگ میگوید: یه ساعت استراحت کنید.
مقنعهام را میپوشم، بوی باران میدهد. کیفم را روی شانهام میگذارم. دم راهپلهها معصومه صدایم میزند، سرم را که برمیگردانم لقمهای را میچپاند توی دهانم و با دست به پشت شانهام میزند: حالا برو.
باران بند آمده و خیابان پر از لباسهای صورتی شده. نازنین چشم چشم میکند و به دنبالم میگردد. برایش دست تکان میدهم، نمیبیند، به سمتش میروم: بیا مامانی.
از دیروز که بیدلیل سرش داد زده بودم با من حرف نمیزد. دستش را گذاشت توی دستم. راه که میافتیم چشمم میخورد به تابلوی بانک، میروم و کارتم را میگیرم.
توی راه کارگاه زیر درختهای کاج گوشهی خیابان پر است از میوههای خشک کاج. خم میشوم و چندتا از کوچکترینهایشان را میگذارم توی جیبم برای ماکت نازنین.
به کارگاه میرسیم. معصومه دستهایش را باز میکند و نازنین میدود توی بغلش و شروع میکنند به خوردن و پچپچ کردن. ظرف غذایم را از توی کمد بیرون میآورم ومیگذارم کنار ظرفهای بقیه: -کتلته.
معصومه با دلخوری نگاهم میکند: چته امروز؟ آهی میکشم و سرم را پایین میاندازم. جلوی نازنین سوال پیچم نمیکند. یک لقمه میگذارم دهانم و برمیگردم سراغ پانداها.
پارچههای خز دار مشکی را بر میدارم و میچسبانم روی نمدهای مشکی. باید امروز صدتا پاندا تحویل بدهم، تا آخر هفته اگر روزی صد تا درست کنم پولم را میگیرم.
رویا و معصومه و نازنین از رختکن بیرون میآیند، نازنین را نگاه میکنم: -بیا ببین چی برات دارم!
دست معصومه را میگیرد و نگاهش میکند، انگار میخواهد از من به هر کسی پناه ببرد، از کلافگی هایم، از بیخودی داد زدنهایم بر سرش... معصومه که به من خیره شده بود به نازنین نگاه میکند: میدونی چرا پانداها سفیدو مشکی ان؟
-نه
-اینا که از اول این رنگی نبودن، همهی تنشون سفید بود.
با قدمهای آرام به من نزدیک میشوند.
-دختر امپراطور چین عاشق پانداها بود، پانداها هم عاشق اون بودن...
ما به معصومه نگاه میکنیم.
-اما یه روز دختر امپراطور مریض میشه و به خاطر همین مریضی هم میمیره. پانداها از مرگش خیلی ناراحت میشن و یه قسمتی از بدن شونو به خاطر دختر سیاه میکنن و این رنگ از اون موقع برای همیشه میمونه.
پارچههای خزدار سفید و مشکی را از توی سبد جلوی من بر میدارد و به دست نازنین میدهد: -نگاه کن، اینجوری شدن.
رویا میگوید: چی براش داشتی؟
نگاهش میکنم.
چشمکی میزند و به عروسکهای کنار دستم اشاره میکند. سه تا پاندای کوچک هر کدام به اندازهی دو بند انگشت را میگذارم توی دست نازنین.
ذوقزده دهانش باز میشود: چه خوشگلن...
یاد کاجهای توی جیبم میافتم، آنها را هم میگذارم توی دستش: -اینا برای ماکته، چند تیکه چوب هم میذاریم کنارشون...
چشمانش برق میزند و با هیجان میگوید: خیلی خوبه
و به معصومه و رویا نشان شان میدهد.
رویا دست میگذارد روی شانهی نازنین: -حالا تو که میخوای ماکت دربارهی پاندا درست کنی، میدونی چی میخورن؟ کجا زندگی میکنن؟
-نه... از کجا بدونم؟!
معصومه: -پس باید توی اینترنت بگردیم، من که بستهی اینترنتم تموم شده.
گوشی همراهم را از توی کشو در میآورم: -خودم الان نگاه میکنم...
ویکی پدیای پاندا را باز میکنم: -خب اینجا نوشته که... پانداها در نواحی جنگلی چین زندگی میکنند. گوشت خوارند اما ۹۹ درصد رژیم غذایی آنها را گیاه بامبو تشکیل میدهد.
نازنین میپرسد: مگه پانداها رژیم میگیرن؟
من بقیهاش را با چشم برای خودم میخوانم:
پاندای نر، بعد از جفتگیری، پاندای ماده را تنها میگذارد و ماده تولهاش را به تنهایی بزرگ میکند.
پایان
نوشتهی: TIRASS
|
[
"حیوانات",
"اجتماعی"
] | 2017-01-02
| 66
| 6
| 30,588
| null | null | 0.021943
| 0.142857
| 7,964
| 1.756514
| 0.655399
| 3.211666
| 5.641337
|
https://shahvani.com/dastan/دوران-نامزدی-حنانه
|
دوران نامزدی حنانه
|
حنانه
|
خاطره از حنانه دختر خالم...
منو رامین یک سالی هست ازدواج کردیم، رامین در دوران نامزدیمون که خونه بابام رفت و آمد داشت, چون خانواده من مذهبی و سختگیر هستن و با رابطه قبل عروسی مشکل دارن و خیلی خوششون نمیاد پسر زیاد بمون پیش دختر! مخصوصا شب! برای همین سعی میکرد کمتر در دید خانوادم قرار بگیره!
خلاصه تا اینکهی روز که قرار بود یکی از دوستام بیاد پیشم باهم درس بخونیم همزمان رامین زنگ زد گفت: حنانه جان من پشت درم، اگر تنهایی بزار بیام پیشت، خیلی داغم، شهوتم زده بالا!
من که پای تلویزیون نشسته بودم گفتم الان تنهام، مامانم و آبجیم رفتن خرید، ولی دوستم قراره بیاد پیشم!
گفت: خوب چارهای نیست، میام دو دقیقهای منو را بنداز!
فقط تو رو خدا بزار بیام! التماست میکنم! دارم میمیرم!
با اینکه شرایط اوکی نبود ولی دلم سوخت دیدم بچه یکی دوماهه ارضا نشده حالا سیخ کرده! درو باز کردم اومد تو، تا رسید به من، بغلم کرد انقد منو بوس کرد و میمالید به خودش که مهلت نداد فکر کنم! ولم نمیکرد! دست گذاشتم به کیرش دیدم بیچاره مثل سنگ شده!
گفتم خب بریم تو اتاقم تا دوستم نیومده! ولی هر موقع در زد باید زود جم کنی بری! مامانم بفهمه اومدی خیلی زشت میشه!
گفت: قربونت برم چشم، ممنونتم!
رفتیم تو اتاق درو بست شلوارشو درآورد اومد جلوی تخت، منم شورتشو درآوردم، اونم نشست لب تخت جلوم منم جلوش نشستم شروع کردم باهاش بازی کردن و لیس زدن.
وقتی سرگرم بازی شدم کلا نگرانیم یادم رفت!
ی خورده میخوردم ی خورده تکونش میدادم، گاهی مثل میکروفن میگرفتم دستم شعر میخوندم بعد یهو میدیدم سر کلاهکش باد کرده سرخشده مثل گوشت لب برق میزنه هوس کردم بخورمش، مثل یخمک میذاشتم تو دهنم میمکیدمش و تو چشمای خمارش نگاه میکردم لذت میبردم، گاهی مثل دسته جوی استیک میگرفت باهاش آتاری بازی میکردم، خلاصه مسخرهبازی در میاوردم دوتایی میخندیدیم حال میکردیم.
نگو در همین هین دوستم رسیده بود جلوی در، همزمان مامانم و آبجیم هم رسیدن دم در و داشتن باهم سلام علیک میکردن.
مامانم با کلید درو باز کرد و متوجه نشدم که رسیدن!
من که خودمم جوگیر شده بودم و تازه حس گرفتم، رامینم که انگار اسپری زدن بود! هر چی بازی میکردم فقط حال میکرد ولی انگار قصد نداشت ارضا بشه، منم که با خیال راحت داشتم میخوردم خودمم حال میکردم.
آخه دقیقا از اون لحظه که شرتشو کشیدم پایین دیدم چقدر شقو رق خوشگله کلا هوش از سرم پرید، شهوتم از خود رامین هم بیشتر زد بالا همه چی یادم رفت!
خلاصه مامانم اینا حتی در واحدو باز کردن اومدن تو ولی چون تلویزیون روشن بود اصلا متوجه نشدم!
رامین دیگه رسیده بود به تایم ارضا شدن، داشت نفسنفس میزد.
هی میگفت: دیگه نمیتونم تحمل کنم... الان میشم... الان میاد...
آبجیم و دوستم داشتن میومدن سمت اتاق من، حتی تا پشت در هم هنوزم ما نفهمیدیم، تا اینکه رامین یهو ارضا شد.
همینطور که سر کیرش تو دهنم بود یهو گفت: شدم... شدم...
همون لحظه اومدن تو و چیزی که نباید میدیدم رو دیدن!
ک. ر رامین تا ته تو دهنم بود در حالی که آبش داشت میومد!!!
منم یهو سرشو در آوردم، رامین بیاختیار پاشد ایستاد!
منم جلوش وایسادم دستمو گرفتم زیرش که آبش نریزه رو فرش!
حالا نصف آبش تو دهنم بود نصفش تو دستم!
اونا هم که کلا شوکه شده بودن!!!
آبجیم بلند گفت: اه اه... چیکار دارید میکنید!!!
من هم نه میتونستم حرف بزنم نه میشد ولش کنم، نه بیام کنار نه هیچ غلط دیگه!
من که مرده بودم از خجالت، ی دستم پر از آب! و دهنم هم که پر!
بوی منی اتاقو برداشته بود! نصف عمر شدم از شرمندگی!
فقط پاشدم اومدم سمت بیرون که برم دستشویی، اونا هم که از اتاق زدن بیرون رامین هم شلوارشو پوشید.
من رسیدم وسط پذیرایی مامانم داشت میومد سمتم گفت چی شده!
یه نگاه به دستام کرد که منی داشت ازش میچکید!
رامین هم دیگه کم مونده بود خودشو از پنجره بندازه پایین! فقط شلوارشو پوشید و در رفت!
مادرم گفت خاک بر سرم! رامین اینجا بود!؟
معلوم هست چه غلطی میکردین؟؟؟
حالا مامانم نمیدونست من دهنم پره، این وسط جلومو گرفته بود داشت منو محاکمه میکرد که این چه کاریه! بعد هم شاکی شد که چرا جواب نمیدم!
به دهنم اشاره کردم، تازه دوزاریش افتاد!
خندید آروم زد تو سرم گفت: اه اه... خاک تو سرت! برو دهنتو آب بکش!
خلاصه آبرویی از منو رامین رفت که هنوز که هنوزه بعد از گذشت یک سال از اون روز هنوز روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم!
|
[
"جلق",
"نامزدی"
] | 2024-04-21
| 54
| 4
| 55,501
| null | null | 0.021317
| 0
| 3,737
| 1.708271
| 0.622617
| 3.298933
| 5.635472
|
https://shahvani.com/dastan/کردن-زن-دوستم-_1
|
کردن زن دوستم
|
ممد
|
سلام اسمم ممد هست. ۳۸ ساله و متاهل هستم. کاسب هستم و عمدهفروشی لوازم جانبی... دارم. این قضیه عین واقعیته. بخاطر حفظ آبروی دوستان که توی ماجرای من هستن زیاد به آدرس و شرایط اشاره نمیکنم. توی یه مغازه بزرگ جای خوب شهر مشغول کاسبی هستم. دوستان همکار از من خرید دارن و با هم کار میکنیم. یه پاساژ نزدیک مغازه من هست که یه همکار و دوست قدیمی مشغول بکار هست و تعمیرات و خردهفروشی داره و با توجه به شرایط شغلی ما زیاد با خانمها سروکار دارد. (همون جور که مطلع هستین شغلهایی مثل موبایل فروشی و لباس فروشی زنانه و... امثالهم با خانمها بیشتر در تماس مستقیم هستن تا مشاغلی مثل مکانیکی و جوشکاری و... و ما هم یه شغلی این چنینی داریم که زیاد خانم به محل کار ما رفت و آمد داره و نیاز بود جهت اطلاع بیشتر شما توضیح بدم). دوستم که داخل پاساژ مغازه داره اسمش مجید هست و اسم خانمش هنگامه است. قبلا با هم دوست بودن و بعد ازدواج کردن و حدودا ۳۳ تا ۳۵ سال سن دارن هر دوتا شون و چون مشتری قدیمی من بود مجید از زندگیش و ازدواجش و شرایطش مطلع هستم چند سالی است. مجید زیاد دوست دختر داشت و داره و خوش تیپ و سر زبون داره. زن مجید میدونست که شوهرش حرفهای خانم بازی بلده و چند بار هم مچ مجید را گرفته بود و بینشون اختلاف بود ولی هنگامه مجبور بود و تحمل میکرد مجید را چون خانواده ش از قشر ضعیف جامعه هستن و خودش هم مجید را واقعی عاشقش هست و دوسش داره. اقا مجید دیگه بس گند زده بود نمیتونست کیسهایی که باهاشون اوکی میشدن را خونه خالی یا مغازه و... چون هنگامه مجبورش کرده بود دوربین مدار بسته بزاره واسه خونه و واسه مغازه شون و مجید هم ولکن نبود و مرتب کیس جدید ردیف میکرد و میزد توش و حالش را میبرد. خلاصه یه مدت گیر داده بود به ما که اگه زنم پیگیر شد میگم پیش تو اومده بودم وسیله ببرم و تو تایید کن. بعد یه مدت مجید گفت جون ممد یه چیز میگم نه نیار و بزار بشه کارم و بخدا منم جبران میکنم. گفتم بگو کارتو و مجید گفت تو مغازه و انبار داری و انبار جداست و هر وقت من کیس خواستم ببرم میارم انباری و کارم را میکنم باهاش و کسی هم شک نمیکنه و خواهش التماس و تمنا و قسم و آیه که تنها جایی که میتونم از دست زنم راحت کیس ببرم فعلا همینجاست و توی رودربایستی علیرغم میل باطنی خودم قبول کردم و دیگه آقا مجید کارش شده بود قرار مغازه من با دوست خانمهایی که داشت و بهونه خرید وسایل برن انباری و ترتیب خانم را میداد و میرفتن و منم توی عالم دوستی و رفاقت چشمم را بسته بودم روی مجید و اونم الحق کیسهای توپی میبرد که من خودمم اگه چنین دافهایی بهم راه میدادن نمیتونستم نه بگم و حتما میکردم شون بس قشنگ بودن. زن مجید شک کرده بود چون حساس بود و فکر میکنم که یه آدمفروش هم از اطراف پاساژ آمار شیطنت آقا مجید را مرتب میداد به خانمش و هنگامه هم رد مجید را میزد گهگاهی و مایه سردرد میشد براشون و و منم کم و بیش از حرفا مجید میفهمیدم که چپ و راست آمارش میره دست هنگامه و خیط میکاره حسابی ولی چون زنش هنوز نمیدونه آقا مجید کجا میره ترتیب زید هاش را میده چیزی اثبات نشده و مجید این وسط برنده این بحث هاست. یه روز مجید کیس اورد و رفتن انبار و حال کردن و زود رفتن و چند دقیقه بعد رفتن مجید یهویی هنگامه زنش اومد داخل مغازه و بعد سلام تعارف گفت ممد آقا بهم راست بگو و آمار دارم مجید اینجا زیاد رفت و راه داره و میدونم نقد و نسیه خیلی هوا کارش را داری و باهاش میسازی توی حساب کتابها و همیشه ازت خوب میگه و تعریف شما را کرده اما قسم میدم بهت جون عزیزات بهم بگو مجید کار دیگه هم میکنه و خبر داری شما و...؟ گفتم قسم نده لطفا منو و از وقتی دوست بودین میشناسم شما را و همسایه مغازه قدیمی هستیم و همکار و دوست سالهاست و الان هم زن و شوهرین و منو وسط نندازین و اختلاف دارین دوتایی توی خونه با گفتگو حل کنین و نصیحت کردم به سازش و دوستی و مدارا با شوهرش و اینکه بالاخره مردها هم ممکنه اشتباه بکنن و زنها هم ممکنه کار نابجا بکنن و کسی بیگناه و معصوم نیست و با زبون خوش هنگامه را ردش کردم رفت خونهشون و بعد به مجید گفتم دوست عزیز اینجا لو رفته و نیار دیگه اینجا و اگه زنت رسیده بود اینجا و خودت و زیدت را میدید و منم بودم حتما مغازه را آتیش میزد روی سر سه تامون و من آش نخورده و دهن سوخته باید تاوان خانم بازیهای تو را میدادم و بیآبرو میشدم توی محله و خودمم پام وسط کار شما خواه ناخواه کشیده میشد. مجید گفت باشه و مرسی و شرمنده م و جبران میکنم و دیگه کیس نیاورد و گاهی میومد خرید میگفت من دیگه آواره شدم بعد اون روزو دیگه نمیشه درست حال کرد و همش توی ماشین و سرپایی و بیابون و به دربه دری گاهی زیدها را میکنم. یه ماه و نیم بعد این حرفا یه روز مجید با یه خانم اومد مغازه و گفت جون من بزار من این دوست جدیدم را ببرم انباری و بعدش کار دارم و نکنم میپره و مسافر هست و... خلاصه با اخم و دلخوری گفتم ببر بکن ولی دیگه مشتری منم نمیخواد باشی و بیا تسویه حساب کن و من شدم مسئول رفع گیر گندکاریهای تو و قهر کردم با مجید. یه هفته بعد مجید اومد مغازه اخر وقت و گفت اومدم جبران و درب مغازه را ببند ده دیقه حرف بزنیم دوتایی و نشستم پای حرفاش و نالید از زنش و از شرایط کاری گفت و کیسهای خوبی که ردیف میشن و... خلاصه ته حرفاش گفت من فکرام را کردم ممد و میخوام یه کاری بکنی رفاقت را تموم کنی در حق من و نه نیار. گفتم شرمنده دیگه من کاری نمیکنم. گفت میخوام قول بدی جواب هر چی بود بعدش حرف منو همین جا خاک کنی. گفتم بگو مجید حرفتو. گفت ممد دوست دارم تو رفیق بشی با هنگامه زنم و هواش را داشته باشی و لازم دونستی هم از طرف من مختاری که باهاش حال کنی. اول فحش دادم و دعواش کردم و گفتم من نمیزارم کیس بیاری باز اینجا و به هوای این حرفا باز انباری را مکان کنی. گفت نه ممد من مکان نمیخوام ازت من میخوام هنگامه سرگرم باشه و پیش یه دوست مطمئن بسپارهام که خیالم راحت باشه. خلاصه قرار شد جواب اینکه آیا حاضرم با هنگامه برم توی فاز دوستی یا نه خبر بدم تا فردا. چیزی من نگفتم فردای اون روز و پسفردا مجید اومد و گفت آره؟ یا نه؟ گفتم من نمیدونم. گفت من خودم میخوام ازت این کارا بکنی. گفتم مجید من بلد نیستم و نمیتونم. گفت خودم کمکت میکنم و هر چی گفتم یه جوابی داد و قرار شد وقتی زنش هنگامه میاد مغازه خودشون سر بزنه خبر بده بهم مجید و من برم اونجا و شماره زنش را بگیرم. یه عصر بود یه هفته بعد اون حرفا که مجید پیام داد بیا مغازه و هنگامه اینجاست. طبق قرار رفتم مغازه مجید بهونه حساب و کتاب کاری و بگم پول لازمم و مجید بهونه خرید قهوه برای من بعنوان مهمان بره بیرون مغازه و من به هنگامه بگم یه چیزایی از مجید میدونم و چون قسم دادی اون روز شمارتو بده بعد حرف بزنیم و همین جور شد. من با کمک مجید مخ هنگامه را زدم و یکی دوبار اومد مغازه و یه سری آمار سوخته که هنگامه میدونست و خود مجید گفته بود را میدادم بهش و هنگامه مشتاق شده بود و میفهمید که صددرصد دارم درست میگم و دوست شدیم. مجید در جریان بود و مثلا میگفت چه رنگی دوست داره هنگامه چه غذایی دوست داره و چطور مردی را دوست داره و با کمک مجید یه جورایی با هنگامه جور شدم و یه روز مجید بهم گفت هنگامه دوتا وقت است خیلی حشریه یکی بعد پریودیش و یکی نزدیک تخمک گذاریش و دست خودش نیست شهوتش و فقط کافیه یه کوچولو تحریکش کنی و میبینی که راه داده بهت تا بکنیش. گفتم مجید میفهمی چی میگی؟ حالت خوبه؟ گفت ممد بکنش ولی مراقبش هم باش مثل خانم خودت و تنها راه اینکه اونم سرگرم باشه و خوش باشه و حس بهش ندارم مثل قبل و همیشه تشنه است و بابت رفتارش من تمایل بهش ندارم. دو سه بار با حرفا که مجید زد و راهنماییها که کرد و شناختی که داشت از زنش رفتم جلو و موفق شدم با هنگامه حرفهای زناشویی و سکسی بزنم و تلفنی و چت کردنی با هنگامه حسابی ۲ ماهی شد تا جور شدم. مجید هم میگفت اگه کمک خواستی بگو و گاهی راهنمایی میگرفتم و کار را جلوتر بردم. یه شب دیگه عکس کیر و کوس بهم دادیم و دیگه هر دوتا علاقمند شدیم با هم بیشتر راحت باشیم. من توی همون انبار وسایل حال کردن را ردیف کردم و موکت و پتو و... ردیف کردم. یه روز به هنگامه گفتم بیا مغازه و قرار شد نزدیک ظهر آخر وقت بیاد و اومدش. شک داشتم مجید با خبر هست یا نه واسه همین زنگش زدم ولی چیزی نگفتم به مجید که با خانمت قرار دارم ولی پرسیدم مجید خانمت راه داد چه کنم؟ گفت بکن توش نوش جونت. گفتم مطمئنی؟ گفت اره. صاحب اجازه و اختیاری اگه داد بکنیش. منم گفتم پس وقتی کردمش بهت میگم. گفت نگفتی هم نگفتی. به کسی نگو جز خودم اگه لازم شد. اوکی دادم و خداحافظی کردیم. منتظر بودم هنگامه بیاد. وقتی هنگامه اومد از لباس و آرایش و بوی حمام که هنوز میداد فهمیدم واقعی اومده که بهم کوس بده. چند دقیقه نشستیم بعد مطمئن شدیم کسی با خبر نیست و در را بستم و رفتیم انبار با هنگامه و دست بکار شدیم. هنگامه قد متوسط و موهای بلندی داشت که رنگ کرده و موهاش خیلی قشنگ بودن. سینههاش ۷۵ بودن و بدن سفید و بی مویی داشت. چون هر دو متاهل بودیم وقتی رسیدیم انبار بیاراده همدیگه را بغل کردیم و لب دادیم و شروع کردیم دست کردن توی لباس و شلوار همدیگه و لخت شدن و بوس و نوازش کردن همدیگه و قربون صدقه رفتن و جون گفتن و سریع جلو هنگامه زانو زدم و کوس تمیز صاف بیمو و قشنگش را همون مدل که ایستاده بود بوس کردن و لیس زدن و اونم پاهاش را از هم باز کرد همون حالت ایستاده و با دست راستش سعی میکرد سر منو کنترل و نوازش کنه و مشخص بود خیلی حشری هست و خم میشد که من بهتر بتونم کس لیسی کنم براش و میگفت من زود با خوردن ارضا میشم و یواش بخورش برام و منم سعی میکردم روی دلش کوس سفید و تمیزش را بخورم. بعد چند دقیقه گفت ممد کیرت را بزار منم بخورمش و منم از خدا خواسته گفتم هنگامه جون پوزیشن ۶۹ بشیم و اونم سریع قبول کرد و زیرش خوابیدم و اونم خم شد دهن من و دوتا سوراخ تمیز و بی موی خودش را جلوی دهنم نگه داشت و سریع شروع کرد ساک زدن برام و منم دوتا سوراخش را با جون و دل لیس میزدم و ناله ش را در میاوردم یواش ممد جون الان میشم و من زبون توی کوسش فرو میکردم و اونم تخمای منو محکم میمکید و میگفت جون چه کیر کلفتی و واقعی با انگیزه و شهوت زیاد واسه همدیگه خوردیم. هنگامه را هر پوزیشنی بلد بودم و دوست داشت کردم. داگی که کردمش بهش گفتم کیر من بزرگتره یا مجید شوهرت؟ گفت کیر تو بزرگتره و من کلفت دوست دارم و خیلی هاتم و زیاد دلم میخواد اما مجید زیاد بهم محل نمیذاره و گفتم خودم هستم هر وقتی بخوای و اونم گفت قول میدی و منم قول دادم. من نشستم و هنگامه را نشوندم سر کیرم و بالا پایینش کردم و سینههاش را همزمان خوردم که یهویی ارضا شد حسابی و واقعی و تا بلند شد از روی کیرم کلی آبها که از کوسش ریخته بود روی ملحفه پتویی که روی اون کردیم با هم گویای همه چیز بود. سرپایی هنگامه را دولا کردم و دستش را گذاشت به دیوار و کردم کوسش و محکم کردمش و خودمم آبم اومد و ریختم به بدنش و کلی بوس بهم دادیم و تمیز کردیم و رفتیم خونه بعدش. از اون روز دیگه سکس منو هنگامه مرتب هفتهای ۲ بار را بود. البته یه موضوعاتی بود که به حالمون اضافه شد بعدها که فرصت بشه حتما تعریف میکنم.
|
[
"زن دوست"
] | 2023-06-25
| 70
| 14
| 142,801
| null | null | 0.003169
| 0
| 9,436
| 1.648142
| 0.287852
| 3.412657
| 5.624543
|
https://shahvani.com/dastan/ماجرای-راننده-ی-اسنپ
|
ماجرای رانندهی اسنپ
|
راننده اسنپ
|
طبق معمول بعد از ساعت کاریم رفتم سوار ماشین شدم و اسنپ رو روشن کردم و منتظر یه سرویس نزدیک خونه بودم. ولی متاسفانه سرویسی نزدیک به خونه پیدا نشد و یه دونه تو مسیرم بود و قبول کردم. بعد از پایان سفر سیگارم روشن کردم زدم مقصد منتخب و منتظر یه سرویس نزدیک خونه شدم. همینجور که داشتم سیگار میکشیدم و به کون و چاک سینه کسایی که از جلو ماشین رد میشدن نگاه میکردم یهو دیدم یه سفر خورد از گوهردشت به دانشگاه خوارزمی کرج، خونه من همون طرفاس. با خوشحالی به خودم گفتم به این میگن شانس، ولی وقتی به مبدا رسیدم دیدم طرف تغییرات ایجاد کرد و سفر رفت و برگشتش کرده. گفتم اشکال نداره دیرتر میرسم خونه ولی یه دویست تومن بیشتر کار میکنم. یهو دیدم یه صدای رسا با لحن عشوه گرانه گفت: اسنپ؟ وقتی دیدم دو تا دختر ۲۰ – ۲۱ ساله مسافران کیفم بیشتر کوک شد. خلاصه نشستن تو ماشین و حرکت کردیم. سعی میکردم از تو آینه یواشکی ببینمشون که شاکی نشن. یه ذره که رفتیم یکیشون که بعدا فهمیدم اسمش ملیحهاس گفت آقا تورو خدا ببخشیدا ممکنه کاره ما یه ده دقیقه طول بکشه ولی ما توقف در مسیر نزدیم که کمیسیون ازتون کم نشه جداگانه میزنیم به کارتتون، گفتم ممنونم
دیگه اونا فقط زیر زیرکی حرف میزدن و میخندیدن و صحبتی رد و بدل نشد. رسیدیم و رفتن داخل یه لوازم تحریری، همون ده دقیقه طول کشید و راه افتادیم برای برگشتن. یهو موبایل یکیشون زنگ خورد که گفت وای دروغ نگو ماه شاد... خدا بگم چیکارت نکنه... الان چه غلطی بکنیم این وقت شب؟؟ و گوشیو قطع کرد. اون یکی که اسمش نیایش بود پرسید چی شده؟ و ملیحه زیر لب گفت اروم گفت بگا رفتیم لب تاب صفحهاش سوخته. شروع کردن غر زدن بد بیراه گفتن، من پرسیدم:
خانم فضولی نباشه ولی شنیدم گفتین لب تاب صفحهاش سوخته درسته؟
نیایش: بله
گفتم خوب اشکال نداره فردا ببرید به آدرسی که میگم بدید درستش کنن
نیایش: فردا دیره ما فردا باید مقاله رو تحویل استاد مون تو دانشگاه بدیم. نفری ۷ نمره از نمره پایان ترممونه.
گفتم ای بابا حالا مشکلش چی هست؟
ملیحه حالت طلبکارانه و عصبی گفت: چه میدونیم آقا، گیرم بدونیم شما چیکار میتونی بکنی آخه؟ (حالت تمسخر)
گفتم میخواستم کارتونو راه بندازم، ببخشید دخالت کردم
نیایش: وای آقا شما میتونید لب تاپمونو درست کنید؟
گفتم شاید بشه یه کاریش کرد ولی دوستتون مثل اینکه مخالفه.
ملیحه: نه مخالف نیستم، ببخشید، عصبیم، واقعا اگه میتونید ممنونتون میشیم
گفتم پس با خانواده هماهنگ کنید که بریم درستش کنیم.
گفتن چه ربطی به خانواده داره آخه؟
گفتم یهو با یه پسر بری خونه کاریت ندارن؟
گفتن ما تنها زندگی میکنیم، ما شیرازی هستیم، دانشگاه اینجا قبول شدیم سه تاییمون اومدیم اینجا خونه کرایه کردیم
من یهو کیرم با سرعت نور سیخ شد، با خودم گفتم ممد افتادی تو رانی هلو
هی دختره میپرسید اگه درست نشه چه غلطی بکنیم.
گفتم کابل HDMI دارید؟ گفتن بله به رسیور وصله. ولی چه ربطی داره؟
گفتم اگه درست نشد تهش وصل میکنیم به تلویزیون دیگه.
خلاصه رسیدیم وقتی پیاده شدن تازه تونستم درست حسابی ببینمشون، وای که چه کسایی بودن، فرشته از اونایی که میبینی آبت میاد
رفتیم سوار آسانسور شدیم سرمو انداختم پایین که حس بد نگیرن ازم
در زدن و همون دوستشون که زنگزده بود که اسمش ماه شاد بود درو باز کرد. چیزی که دیدم نتونستم باور کنم!!
یه دختر با یه تاپ نیمتنه، اینقدر این تاپ باز بود که هاله قهوهای دور نوک سینش معلوم بود. بعد چند ثانیه سرمو انداختم پایین گفتم کاش با دوستتون هماهنگ میکردین.
نیایش گفت برای چی؟ گفتم همینجوری.
ملیحه گفت پیامک زدم به ماه شاد گفتم که شما میاید برای تعمیر در جریانه
نیایش یهو خنده ریزی کرد و منظورمو فهمید، گفت آها ما کلا تو خونه خودمونم جلو فامیلا راحت میگردیم. باغ که میریم استخر همه با مایو هستیم و کسی به کسی کاری نداره.
منم گفتم اوکی اونا رفتن تو منم یه یاالله گفتم اومدم تو که سه تاشون خندیدن و شروع کردن تکرار کردن حرف من به مسخره یالله گفتن.
چند ثانیه وایستادم تا تا تعارف کنن بشینم. خونه بزرگی نبود ولی خیلی شیک بود. نیایش و ملیحه رفتن تو اتاق. ماه شاد گفت بفرمایید بشینید. منم گفتم بیزحمت لب تاب رو بیارید من ببینم. یه پوفی کرد و گفت غیر ممکنه درست بشه.
منم گفتم: غیر ممکن، غیر ممکنه...
خلاصه تا روشن شد فهمیدم مشکلش چیه. نور صفحه کاملا خاموش بود به قدری که باید چراغارو خاموش میکردیم. تا معلوم بشه.
یهو دیدم نیایش و ملیحه اومدن. انگار از قصد اینجوری لباس پوشیدن که کرم بریزن. ملیحه یه کراپ با یه لگ نقرهای تنگ. نیایشم یه تیشرت بسکتبالی بلند که تا روی رونش اومده بود و شلواری پاش نبود. من دیگه کیرم زیر گلوم بود همینجور میخکوب داشتم دیدشون میزدم. یهو نیایش یه خنده با نمکی کرد و گفت نه به تو آسانسور که سرت رو زمین بود نه به الان که گوشات کبود شده و سه تاشون خندیدن.
ملیحه گفت درست میشه؟ گفتم اره، ببین یه چیزایی معلومه. ولی باید لامپارو خاموش کنید تا بتونم ببینم. نیایش و ماه شاد یکیشون سمت راستم یکیشون سمت چپم رو کاناپه دونفره نشستن که تمام بدنشون چسبیده بود بهم ملیحه هم بالا سرمون داشت نگاه میکرد. من کیرم داشت میترکید، خیلی تابلو بود. لب تابو گذاشتم رو پام که کیرم معلوم نشه.
یهو ماه شاد گفت آره، فکر خوبیه و دوباره سه تاشون خندیدن. منم از شدت هیجان ضربان قلبم رو هزار بود. خلاصه یه دقیقه بیشتر طول نکشید و لب تاب درست شد. اینقدر خوشحال شدن که ماه شاد منو بغل کرد و لپمو بوس کرد. بهش گفتم میدونی من یه دوس دختر داشتم اسمش ماه شاد بود؟ ببین اول اسمشم رو انگشت دست چپم تتو کردم. اون دوتا هم شروع کردن مسخرهبازی و این داستانا.
گفتم با اجازه من برم. یهو سه تاشون گفتن نه کجا بری؟ مگه ما میزاریم، بمونید با هم شام بخوریم. دیگه با اصرار و اینا گفتم باشه میمونم به شرطی که منم کمک کنم زودتر پروژتون تموم شه. خلاصه شام و خوردیم و پروژه هم کارای پاور پوینتش تموم شد و من بلند شدم که برم چون ساعت ۲ شده بود. یهو ملیحه گفت اگه خستهای همینجا بمون. گفتم نه دیگه برم شماهم فردا باید برید دانشگاه. گفتن نه نمیریم دانشگاه فردا باید ایمیل کنیم استاد ببینه بعد یه روز تعیین میکنه برای کنفرانس. منم یه ذره الکی دل دل کردم که یهو ماه شاد گفت مشروبم داریماا اگه اهلش هستی. گفتم آره اهلش که هستم ولی فردا چجوری برم سرکار. گفت خوب مرخصی بگیر اگه میتونی. خودم قصدم موندن بود ولی داشتم ادا تنگارو در میاوردم. راستی اینم بگم اسممو از روی پروفایل اسنپم فهمیده بودن دیگه به اسم کوچیک صدا میکردیم همو. من قبول کردم و سهتایی رفتن میز و چیدن و ماه شاد گفت برم برات یه شلوارکی چیزی بیارم راحت باشی، رفت از تو اتاق یه لگ سفید آورد گفت بیا اینو بپوش با خنده.
منم متعجب گفتم بابا این تو پام نمیره، من همینجوری راحتم. اصرار کردن گفتم باشه. همش میگفتم با خودم این کیر ما تابلو میشه که همون اولش. مطمئن بودم امشب حداقل یکیشون رو میکنم. یهو زد به سرم برم دستشویی جق بزنم که هم کیرم بخوابه هم وقتی خواستم بکنم ابم زود نیاد. رفتم دستشویی یه دیقه نشد آبم اومد. کیرمرو شستم و دیدم بهبه یه اسپری بی حسی دندونم اونجاست و حداقل ده تا پاف به کیرم زدم قشنگ سر شده بود. خلاصه لگرو پوشیدم خودم و تو آینه دیدم کیرو خایم خیلی تابلو بود، گفتم اینا خودشون میخارن بیخیال دیگه. رفتم تو پذیرایی سه تاشون خندیدن. گفتم مرض کجاش خنده داره گفت اخه ممد کوچولو داره خفه میشه. خلاصه نشستیم پایه مشروبو من ساقی شدم. یه اهنگیم گذاشتیم و پیک سوم و که رفتیم بالا من یه ذره خط انداخته بودم ولی اونارو قشنگ گرفته بود. دیگه راحت شوخیهای سکسی با هم میکردن و فحشهای بد بهم میدادن، خیلی راحت شده بودن. پیک چهارم ریختم برای خودم که گفتن برای ما هم بریز. منم اندازه دو تا پیک براشون ریختم. خوردیم اونا دیگه پاتیل شده بودن. پا شدن یه ذره رقصیدن و ادا اطوار درآوردن که من گفتم بیاید بازی کنیم. که نیایش با قیافه شیطونی گفت بطری بازی؟؟ منم گفتم آره بد نیست. قرار شد هر کی نخواست حقیقت یا جرات رو اجرا رو اجرا کنه نفر مقابل بهش حکم بده. چند دست اول به سوالای جرات و حکمهای فان گذشت. من گذاشتم خودشون شروع کنن به سوالا و کارای سکسی. بطری افتاد سرش یه من تهش به ملیحه. یهو بیهوا گفت دوست دخترت ماه شاد چه پوزیشنی دوست داشت؟ منم بی تعارف و خجالت گفتم COWGIRL. سه تاشون خندیدن. چرخوندیم این دفعه افتاد به نیایش و ملیحه. نیایش گفت خودت چه پوزیشنی دوست داری؟ با نیشخند گفت COWGIRL. دوباره کیرم داشت بلند میشد و هر سه تاشونم خمار بودن و داشتن با چشاشون برجستگی کیرم زیر اون لگ لعنتی رو میخوردن. دوباره چرخوندیم. افتاد به نیایش و ماه شاد. نیایش گفت حقیقت میخوام. ماه شاد گفت شورتتو درار. نیایش گفت کس کش اینجوریه؟ بزار به من بیافته لخت میفرستمت تو خیابون. نیایش بلند شد شورتشو درآورد انداخت رو بطری. دیگه جلو لگ کاملا خیس شده بود از پیش آبم. دوباره بطی چرخوندیم افتاد دوباره به من و ملیحه. ملیحه گفت فانتزیت چیه؟ گفتم گروپ! من عاشق گروپم. سه تاشون خندیدن و گفتن خیلی دیوثی. اومدم بطری رو بچرخونم یهو ملیحه گفت بسه دیگه این مسخره بازیا دست انداخت دو طرف کراپشو درآورد.
وای چی میدیدم سینهها ۷۵ - ۸۰ سفت. چهار دستو پا اومد سمت منو شروع کرد لب گرفتن. داشتم لبشو میخوردن دیدم دست ماه شاد روی کیرمه داره میماله. یهو نیایش گفت پاشید بریم تو اتاق. بلند شدیم که بریم همینجوری ماه شاد داشت کیرمرو میمالید. رفتیم تو اتاق منو هل داد رو تخت و خودشون شروع کردن با ناز و عشوه لخت شدن. همینجوری کس همو میمالیدن اون یکی سینه میخورد. لب بازی میکردن. یعنی آرزوم بود یه بار اینجوری سکس کنم. سه تاشون چهار دستو پا اومدن سمت منو از روی لگ شروع کیرم خوردن. یعنی استاد بودن. ماه شاد لگو داد پایین و کیرم گرفت تو دستشو شروع کردن خوردن. وای تو فضا بودم سهتایی افتاده بودن به جون کیرم. با اینکه اسپریه هم تاثیر کرده بود ولی هر لحظه ممکن بود آبم بیاد. گفتم بهشون بسه من عاشق کس خوردنم. قرار شد نوبتی دراز بکشن. من کس بلیسم اون دوتای دیگه هم با لب سینه اونی که خوابیده ور برن. اولیش ملیحه بود که به سی ثانیه نرسید و بدنش لرزید و ارضا شد. ماه شاد گفت من دیر ارضا میشم اول برای نیایش بخور. نیایشم حدود دو دقیقه طول کشید و ارضا شد. ماه شاد که اومد بخوابه اولش شروع کردم لب گرفتن ازش. بعد سینههاشو میخوردم نیایش گوشش ملیحه سینشو. داشت دیوونه میشد. خوابوندمش و شروع کردم با دقت و مهارت تمام لیسیدن کصش. قشنگ مزه کص ماه شاد خودمو میداد. پنج دقیقهای طول کشید یهو شروع کرد داد زدن و سر منو محکم فشار داد به کصشرو یهو اندازه یه لیوان ازش آب ریخت بیرون. همینجور داشت میلرزید و منم داشتم براش لیس میزدم. هی میگفت تورو خدا پاشو بکن توش. بلند شدم به نیایش اشاره کردم بیان کیرمرو خیس کنن. با دستاشون لبههای کس ماه شاد باز کردن و ملیحه کیر منو گرفت و فرستاد تو کص ماه شاد. اتاق بوی کس گرفته بود. سر نیایش رو شکم ماه شاد بود. هی کیرمرو در میاوردم میکردم تو دهنش بعد دوباره تو کص ماه شاد. ملیحه هم نشست بود رو صورت ماه شاد، داشت کصشرو میمالید به لبای ماه شاد. چندتا تلمبه زدم کیرمرو درآوردم خوابیدم رو تخت بغل ماه شاد شروع کردم خوردن لباش. ملیحه و نیایشم داشتن برام ساک میزدن. نیایش بلند شد نشست رو کیرم، ملیحه هم با زبون داشت تخمام و میخورد. منم داشتم با تموم وجود لبای ماه شاد و کبود میکردم. نیایش جاشو با ملیحه عوض کرد. متوجه شدم داره با کمک نیایش کیرمرو میکنه تو کونش. یواشیواش کیرم وارد منزلگاه عشق شد. نیایش از کشوی بغل تخت چندتا دیلدو آورد و کرد تو کس ملیحه که از شدت تنگی کیرم داشت متلاشی میشد. ماه شاد در گوشم گفت بازم کصمو میخوری؟ سرمو تکون دادم به پایین. یه دونه از این ویبراتورهای کوچولو کرد تو کصشرو ریموتشو داد بهم. گفت بیا با این بازی کن، بعد نشست رو صورتم منم با تمام وجودم شروع کردم به خوردن و هی ریموتو قطع وصل میکردم. ملیحه که کیرم تو کونش بود درآورد و کرد تو کصش. ماه شاد جیغ میزد، ملیحه از شدت حشریت میخندید، نیایش داشت نوک سینهمو میخورد. یهو دیدم ماه شاد شروع کرد به لرزیدن و دو سه برابر دفعه قبل ازش اب اومد بیرون و منم ریموتو زدم که خاموش بشه. ماه شاد افتاد رو شکمم حالت ۶۹ شدیم داشت چوچول ملیحه رو میخورد. نیایشم داشت سینه و لبه ملیحه رو میخورد. منم داشتم اروم با زبونم کص ماه شادو لیس میزد. یهو ملیحه کیرمرو درآورد آبش شروع به پاشیدن کرد. دیگه منم نزدیکه به اومدن بود. گفتم میخوام بیام. نیایش گفت من بازم میخوام. گفتم آخه ابم میخواد بیاد. گفت بریز توش. ملیحه گفت نه میخوام بزار براش ساک بزنم آبشرو بریزه تو دهنم. خلاص یه ذره با تخمام ور ور رفتن لب بازی کردیم. نیایش داگی شد و گفت جون همون ماه شادت فقط زودنیا. شروع کردم گاییدنش. یه دقیقهای زدم و دیگه کیرمرو درآوردم. دراز کشید. سهتایی افتادن به جون کیرم. انگار دهنشون وکیوم داشت. بعد بیست ثانیه کیرم که تو دهنه ملیحه بود آبم اومد فک نمیکردم ابم زیاد باشه. ولی وقتی شروع کرد به لب گرفتن از ماه شاد نیایش دیدم تمومی نداره. حالا تو دهنه هر کدومشون اب کیر من بود و داشت از گوشه دهنشون میریخت رو سینههاشون و بدنشونو با ابکیرم خیس میکردن. ماه شاد اب کیرمرو قورت داد و سر کیرمرو کرد تو دهنش شروع کرد با قدرت تموم مکیدنش و تمام شیره جونمو کشید. چهارتایی بیحال افتاده بودیم. ملیحه زد در کون ماه شاد گفت جنده تو هیچوقت ازت آب نمیومد بیرون. ماه شاد گفت نمیدونم لعنتی چیکار کرد باهام که اینجوری شدم. نیایشم رفت چند تیکه از پیتزای شام مونده بود و آورد باهم خوردیم. ملیحه خوابش برد. منم ماه شاد و نیایش و بغل کردم خوابیدیم. نیایش در جا خوابش برد. منم دستمو کشیدم از زیر سرش بیرون و ماه شاد و بغل کردم. توچشماش نگاه کردم. خنده شیطنت آمیزی داشت. گفت میشه هر وقت خواستم بیای؟ گفتم به شرطی که فقط مال خودم باشی. گفت ولی تو ماله من نیستی ماله این دوتا هم هستی. گفتم اگه تو بخوای فقط مال تو میشم. گوشیمو برداشتم شمارشو زدم تو گوشیم. داشتیم لب میگرفتیم از خودمون عکس گرفتم. گذاشتم رو شماره تلفنش. دیگه خوابم برد. ۸ صبح از صدای زنگ موبایلم پاشدم. دیدم مدیرمونه. گفتم دیشب دیر وقت یه مشکلی پیش اومد نتونستم بهتون خبر بدم. تازه سه ساعته خوابم برده. اونم گفت اشکال نداره تونستی بیا. دیدم ماه شاد جوری بغلم کرده که انگار قراره بمیرم. یواش دستشو برداشتم بلند شدم لباسمو پوشیدم و روی آینه با مداد لب نوشتم براشون: مرسی که فانتزیمو اجرا کردین. شمارمو ماه شاد داره. کاری داشتید زنگ بزنید و رفتم
الان من و ماه شاد یک ساله باهمیم. چند بار دیگه هم این سکس بینمون اتفاق افتاد. ملیحه با یکی دوست شده که اونم داستان جالبی داره
اگه استقبال بشه بازم براتون میزارم.
|
[
"تاکسی",
"اسنپ"
] | 2024-10-17
| 71
| 29
| 94,501
| null | null | 0.015357
| 0
| 12,496
| 1.45525
| 0.728421
| 3.862752
| 5.62127
|
https://shahvani.com/dastan/اسب-های-من
|
اسبهای من
| null |
این داستان ترجمهی داستانی است نوشتهی j. jamesبا کمی تغییر. چون تو این سایت، همه جور داستانی خونده بودم، به غیر از سکس با حیوانات تصمیم گرفتم این داستان رو ترجمه کنم. یادآور میشم که این داستان مخصوص کساییه که حداقل از دیدن سکس با حیوانات لذت میبرن. پس اگه علاقه ندارید نخونید که بخواید آخرش فحش بدید.
من ۳ اسب داشتم که باهاشون مشکل پیدا کرده بودم. نظر دامپزشک این بود که اونا از نظر جنسی یائسه شدن و نیاز به تخلیه شدن دارن. پس من شروع کردم به ارضا کردن اونا و جمع کردن آبشون...
صدای در زدن رو شنیدم و دوست پسرم تامی رو پشت در دیدم. از این ملاقات سرزده تعجب کردم:
-سلام تامی، چه خبر؟
-هیچی، داشتم رد میشدم گفتم بیام یه حال و احوالی ازت بپرسم.
-چه خوب. اگه میل داری، تو یخچال نوشابه هست.
و نشستم رو مبل. شوکه شدم وقتی تامی و دیدم که در حال بو کردن لیوانی از چیزی که شبیه شکلات شیری غلیظ بود، از آشپزخونه بیرون اومد
-این دیگه چیه؟
-آها، او-اون شیک پروتئینه!!!
-فایدهای هم داره؟
-من خوشم میاد، همش دارم از اینا میخورم، تازه خریدمش. ممکنه هنوز گرم باشه، یخ میخوای؟
-نه، همین خوبه.
منم فلاسک خودم رو آوردم. نشستیم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم. تا اینکه تامی از فلاسک من پرسید. بهش گفتم که بهش شکلات اضافه کردم، ببینم چه طعمی میشه. بهش گفتم که که دارم خامه سفید میخورم. بعد در فلاسک مسافرتی ۲۲ اونسی رو باز کردم که ببینه. حدود ۳ / ۴ فلاسک از شیک خامه سفید پر شده بود. حرف زدیم و سیگار کشیدیم و شیکامون رو خوردیم.
از تامی پرسیدم که شکلاتش خوب بود. تامی گفت بد نبود. من لیوان اون رو مزه کردم و اونم لیوان منو. هر دومون موافقت کردیم که شکلات مزش رو بهتر کرده. صحبتمون که تموم شد، تامی لیوانشو تموم کرد ورفت. من یه قلپ بزرگ دیگه از لیوان خودم خوردم. مزه مزه کردم و قورت دادم. بعد لیوان تامی رو برداشتم بردم تو آشپزخونه، لیوانا رو گذاشتم تو سینک و بلند خندیدم. اتفاقی که الان افتاد باور نکردنی بود. ولی یه چیز قطعی بود. من هیچوقت بهش نمیگم که واقعیت چی بوده، تامی یه لیوان آب اسب خورده بود!!! یه راست از کیر اسب اومده بود تو لیوان و بعد به یخچال. وقتیکه تامی اون و برداشت تازه بود و ۱۵ دقیقه هم ازش نمیگذشت.
همونطور که گفتم ۳ تا اسب داشتم و وقتی باهاشون مشکل پیدا کردم با دامپزشک تماس گرفتم. وقتی دامپزشک اسبا رو چک کرد عجیبترین چیز ممکن رو گفت. گفت اونا دارن پیر میشن و یائسه جنسی شدن، و باید ارضا بشن. و من باید واسشون جفت پیدا کنم و بذارم چند بار حال کنن. اونوقت اونا آروم میشن. تشکر کردم و به شهر برگشتم.
ها... یعنی باید حال کنن؟؟؟ حالا من چه جوری واسه اینا جفت پیدا کنم؟؟
این فکر تمام روز تو ذهنم بود. فردا صبح رفتم حموم و طبق معمول شروع کردم به خود ارضایی. همونجا بود که یه فکری به سرم زد: «چی میشه اگه من واسشون جلق بزنم؟؟؟ شاید اصلا نیازی به جفت نباشه...»
زیر دوش حسابی تو فکراین بودم که چه جوری میشه واسه اسب جلق زد؟ من نمیخواستم لگد بخورم...
اینجا بود که به فکر محفظه شیر دوشی افتادم. حفاظهایی که موقع دوشیدن شیر گاو، جلوی حرکت گاو رو میگیره. فکر کردم که همین خوبه. به طویله رفتم و حفاظها رو برداشتم و مرتبشون کردم و یکی از اسبا رو بردم تو. بعد کنار محفظه نشستم. نمیدونستم چه جوری باید شروع کنم. کیروتخماشو دیدم و کف کردم. قبلا چند بار کیر اسبو دیده بودم، ولی نه به این نزدیکی. دشتمو بردم جلو و تخماشو مالیدم، پرید و یه شیهه کوتاه کشید. چقدر بزرگ بودن، هر کدومشون به تنهایی از مشت من بزرگتر بودن. و سنگین...
پوست تخماش خیلی کم مو داشت. پوستش خیلی نرم و لطیف بود. خیلی دلم میخواست تخمشو بمالم. کمکم کیرش بزرگ شد. کیرش رو که در حال شق شدن بود گرفتم و مالوندم. خیلی پوست لطیف و نرمی داشت. به سرعت شق کرد و من میتونستم رگای کلفتشو ببینم، سر کیرش کلفت و صاف بود.
سر کیرشرو با دست دیگه م گرفتم و یه کم فشار دادم. نرم واسفنجی بود. وقتی سرشو به کف دستم مالیدم، لبه هاش ازحالت صافی درومد. وقتی به مالیدن ادامه دادم میتونستم خون رو که از کیرش میگذشت و حس کنم. یهو فورانی رو کف دستم احساس کردم و حس کردم مایعی چسبناک و لغزنده فضای بین کف دست من و سر کیر اسب رو لیز کرد. شوکه شدم و پریدم. ولی وقتی قطرات سفید رو دیدم که رو زمین میچکن لبخند زدم.
همینجوری به مالوندن کیرش ادامه دادم. حسابی شق کرذه و آماده انفجاربود، طوری که کلفتیش به اندازهی ساعد دستم شده بود. و حداقل ۱۶ یا ۱۸ اینچ طول داشت. بعد دوباره کیرش فوران کرد و آبش از لای دستم بیرون پاشید و ریخت رو دستم...
با خودم فکر کردم: «عجب حالی داد.»
کیرش رو دوباره تو دستام گرفتم و محکم براش جلق زدم. خیلی حال میداد وقتی کیر رو محکم فشار میدادم و خون رو تو رگهاش احساس میکردم. سپس یه بار دیگه فوران کوچیکی داشت که ریخت رو زمین. فوران کوچیک آبش بیشتر از بیشترین مقدار آب من در بهترین روزام بود. ایول! داشت کمکم از این کار خوشم میومد. بعد واسم سوال پیش اومد که این اسب چقدر آب داره. کیرش رو گرفتم و محکم و تند جلق زدم. هر چند ثانیه کیرش میلرزید و مقدار کمی آب میپاشید بیرون. محشر بود. هربار که ابش میومد به کلفتی انگشت و به طول ۶ اینچ بود. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. جریانی از آب غلیظ و سفید از کیر بیرون میزد. انگار داشت آبکیر میشاشید. همینطور آب کیر بود که رو زمین میریخت. سپس برای یه ثانیه قطع شد و دو بار دیگه همین اتفاق افتاد. اینقدر جالب بود که البته جالبتر هم میشد وقتیکه موقع ارضا شدن دستم رو رو کیرش نگه میداشتم. کیرش میپرید، میپاشید و میلرزید. میتونستم ارضا شدنش و حس کنم. باحالترین چیزی بود که دیده بودم یا انجام داده بودم.
عجب حالی بود. نمیتونستم واسه انجام دوباره ش صبر کنم. کارم با این اسب تموم شد و رفتم سراغ بعدی... مشتاقانه نشستم رو چهار پایه م و شروع کردم به بازی با کیرش. سریع شق شد و من سر صافش رو با تمام توان میمالیدم. اولین فوران آبش با شدت بیرون پاشید و همهجا ریخت. روی شکمش، شرت، کفش و پیرهن من. ولی فقط دستم رو کامل پوشوند. دفعه بعد تند و محکم واسش جاق زدم و موقع ارضا شدنش کف دستم رو محکم به سر کیرش چسبوندم تا تمام فشارش رو کف دستم بیاد. دوباره کیرش رو با دو دستم گرفتم و سعی کردم بهترین جلقی رو که میتونستم واسش بزنم. وقتی ارضا شد درشت مثل اسب اول ۳، ۴ جریان غلیظ ریخت رو زمین. بقیه ش هم قطرهقطره از کیرش که داشت شل میشد، بیرون اومد. دستم رو زیرش کاسه کردم و دستم پر شد. قبلا چند بار آب خودم رو مزه کرده بودم و میخواستم آب اسب رو هم مزه کنم. پس دستم و نزدیک دهنم کردم و خوردم. دو قلپ. نظرم؟ چسبناک، گرم و کاملا خوشمزه...
همیشه از خوردن آب خودم لذت میبردم. به نظرم باحال بود و البته که همیشه هم آبم رو قورت میدادم. و میتونستم بعدش طوری صحبت کنم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. پس حتما حدس میزنید که تو چه فکری بودم؟؟ «چی میشه اگه بذارم کیر اسب تو دهنم ارضا بشه؟»
پس سراغ اسب بعدی رفتم...
محافظ رو کنار زدم و رفتم زیر اسب و شروع کردم به مالوندن کیرش. وقتی حسابی سفت شد، سرشو تو دهنم فرو کردم و پشت سر کیرشرو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه م واسش تند جلق زدم. مست شده بودم. نمیدونید گذاشتن کیر اسب لای لبا و نگاه کردن به کیر به اون بزرگی چه حالی داره. برای من که یه تجربه باور نکردنی بود... وقتی اولین جریان اومد، پاشید تو حلقم و سریع دهنم رو پر کرد. مشتاقانه قورتش دادم. خیلی حال داد. داشتم با زبونم سر کیرشرو لیس میزدم که واسه بار دوم ارضا شد. آبش ریخت تو دهنم و از گوشه لبام بیرون زد. تازه گرم شده بودم. این کار نشاطبخشترین و منحرفترین کاری بود که تصورشو کرده بودم. سومی وچهارمین جریان هم به خوبی دو تای اولی بودن. داشتم آماده یه جریان کوچیک دیگه میشدم که آبکیر مثل یه شیلنگ آتشنشانی از کیرش بیرون زد. با تمام سرعتی که میتونستم قورت میدادم، ولی آبش همهجا میپاشید. سپس واسه یه ثانیه متوقفشده و دوباره شروع شد. سرم رو عقب آوردم و خم کردم. آب روی تمام صورتم پاشید. وقتی سومین اسب کاملا ارضا شد، من از سر تا پا با آب اسب کاور شده بودم. بلند شدم. کیرش و که داشت شل میشد تا جایی که میتونستم فرو کردم تو دهنم و اونو هم کنار گذاشتم.
به خونه برگشتم و وقتی به آینه نگاه کردم خنده م گرفت. من با آب اسب پوشیده شده بودم. تو موهام و رو صورتم یه عالم آب سفید بود که تمام پیرهن خیسم رو هم پوشونده بود. لخت شدم و زیر دوش خود ارضایی کردم.
اون شب به طویله رفتم، لخت شدم و رفتم که باهاشون بازی کنم. کیرشون از بازی صبح هنوز نیم شق بود. رفتم زیرشون، واسشون جلق زدم و از کیرشون به عنوان شیلنگ واسه آبتنی استفاده کردم. کل بدنم رو با آبشون شستم. بدنم رو لیس زدم. حتی از آبشون به عنوان لیز کننده واسه جلق زدنشون استفاده کردم. داشتم حسابی حال میکردم و تازه روشن شده بودم. کی فکرشو میکرد که بازی با کیر اسب میتونه اینقدر باحال باشه؟. صبح روز بعد دوباره به طویله رفتم، لخت شدم و با اسب اولی بازی کردم. رفتم زیرش، واسش جلق زدم و صورت و دهن بازم رو آبپاشی کردم. هر چقدر که ریخت تو دهنم رو خوردم، بقیش رو هم به تنم مالیدم. رفتم تو نور و از درخشندگی که آب اسب به پوستم داده بود تعجب کردم. خم شدم و داشتم آب و لای کون حشریم میمالیدم که یه فکری به سرم زد: «میتونم یه کاری کنم که کونم و با آبشون آبپاشی کنن.»
در مر حله بعدی این بازی، با کیرش بازی کردم و اونو به کونم چسبوندم که همون موقع ارضا شد. سر کیرشرو گرفتم تا آبو رو همه جای کونم بریزم. وقتی همه جای کونم با آب اسب پوشیده شد سر کیرش و لای کونم بالا و پایین کردم و با شدت کیرشرو میمالوندم که یهو ارضا شد. به سرعت پشتم و کونم رو با آب اسب پوشوندم. دوباره این قضیه تکرار شد. تا وقتیکه کمکم سرکیرشرو کردم تو کونم، به محض اینکه سرش رفت تو یه راست آبشرو ریخت تو سوراخ کونم. شوکه شدم و پریدم، و نتونستم به موقع قبل از اینکه آبش قطع بشه دوباره سرشو بکنم تو کونم.
سراغ اسب بعدی که رفتم یه کم خشنتر کار کردم و کیرشرو محکم تو کونم فرو کردم، به این امید که دوباره آبشرو باشدت توم شلیک کنه. وقتی بار اول ارضا شد، یه راست توم شلیک کرد. گفتم: «آی... چه حالی داد، کونم پر از آب اسب شده.» دو تا شلیک بعدی هم یه راست تو کونم.: «محشره، یه اسب و با کونم ارضا کردم» کیرشرو حس میکردم که میپرید، و میدونستم که داره ارضا میشه.
محکمتر کیرشرو تو کونم فشار دادم. در حالی که منتظر یه جریان آب زیاد بودم... یهو اسبه رونشو خم کرد و کیرشرو محکم تو کون آغشته به آب کیرم فرو کرد، طوری که انگار هیچی جلوشو نگرفت. سوراخ کونم از درد فریاد کشید. و درست پشت سرکیر قلمبه شدهی اسبه، قفل کرد. سیلی از آب کیر تو روده هام شلیک شد. بعد از اون دومی و سومی هم شلیک شد توم.
میتونستم فشار رو حس کنم. اینقدر پر شده بودم که داشتم سرریز میکردم. سر کیر اسب درپوش خوبی درست کرده بود. فشار زیاد شده بود و آب کیر تو روده هام شرشر میکرد. حس میکردم چند گالون آب گرم و غلیظ اسب مثل سیل تو من ریخته شد. مثل یه مایع روان گرم میموند. ولی بهتر بود، این آب گرم اسب بود...
میتونستم کیرشرو حس کنم که داشت توم شل میشد. لای پاهام رو نگاه کردم و شوکه شدم. از کس حشری من هم داشت آب میومد. من یه ارگاسم داشتم از فرو رفتن محکم کیر اسب تو کونم و جاری شدن سیل آبکیر تو کونم!!!
«عجب چیزی بود.» وقتی کیرش از تو کونم بیرون کشیده شد، فورانی از آب اسب از کونم بیرون ریخت و قطرههای غلیظ رو پاهام جاری شد. با ذوق خندیدم. من یه جندهی اسپرم بودم و بهش دست پیدا کرده بودم. در واقع من واقعا لذت بردم.
در طی هفتههای بعد، دو بار در روز، من هر کار منحرفی که فکر میکردم میشه با کیر اسب انجام داد رو امتحان کردم. فقط میتونستم ۴ اینچ از کیر اسب و تو کونم فرو کنم، ولی آب کیر چیزی بود که منو واقعا حشری میکرد.
یه روز من فلاسک مسافرتی بزرگم رو برداشتم تا، تا جایی که میتونم آب کیر جمع کنم. یه کم بیرون میریخت، ولی لیوان ۲۲ اونسی من تقریبا پر بود. ایول... اسمشو میذارم کوپ اسپرم... درش رو گذاشتم و یک ساعت بعد رو با مزه مزه کردن آب اسب از فلاسک قهوه م گذروندم.
من ترجیحا از قدم زدن و خوردن آب تازه و گرم اسب لذت بردم. من واقعا کمکم از مزه آب اسب خوشم اومده بود. به من نشاط میداد. من باید اونو جمع میکردم و همه جای خونه میخوردم. چند تا گالون برداشتم وبا قیف همه آب اسبا رو تو این گالونا خالی کردم، بدون اینکه قطرهای هدر بره. مطمئنم که هر دفعه از هر اسب حداقل یه پیمانه آب گرفتم. بعد از یه مدت اینقدر آب جمع کرده بودم که نمیدونستم باهاشون چی کار کنم. برای خودم مسابقه میذاشتم تا ببینم چقدر میتونم آب اسب بخورم. تو وان حموم میریختم و میرفتم توش... ولی بیشترش رو خوردم. خالی، با شکلات، با قهوه صبحونه، با بستنی... کلا تو خونه راه میرفتم و آب اسب میخوردم. فکر میکنم باحاله، به اضافه اینکه راز کوچیک کثیف منم هست. «من عاشق خوردن آب اسبم.»
اون روز من تازه از طویله اومده بودم خونه با سه تا فلاسک پروبقیه ش رو هم تو یه پارچ کوچیک ریخته بودم و با شکلات میکس کرده بودم و گذاشته بودم تو یخچال. دو قلپ از عصاره تازه تخم اسبام خورده بودم و نشسته بودم تو هال که تامی در رو زد...
دوستان، طبق پاورقی این سایت، این داستان به عنوان یه فانتزی بزرگسالان نوشتهشده و واقعیت ندارد.
من شخصا از پردازش این داستان خوشم اومد و دیدم ارزش ترجمه کردن رو داره. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
ترجمه: مترجم
|
[
"حیوانات"
] | 2011-11-23
| 19
| 0
| 311,509
| null | null | 0.035225
| 0
| 11,403
| 1.462398
| 0.69363
| 3.842884
| 5.619826
|
https://shahvani.com/dastan/روز-آشنایی
|
روز آشنایی
|
noone
|
طبق معمول کنار خیابون ایستادم کونم رو دادم بالا، کمربند مانتوم رو شل کردم تاپم رو کشیدم پایینتر که چاک سینههام معلوم شه و منتظر مشتری شدم. جایی که من میام رقیب ندارم بقیه منو میبینن میرن جای دیگه چون وقتی چنین شاه کصی کنار خیابون باشه اونا نصف قیمت هم بگن محل سگ کسی بهشون نمیذاره من نصف درآمدم رو خرج اندامم میکنم، باشگاه هیچ وقت از زندگی روزانهام حذف نمیشه، رژیمم هیچ وقت بهم نخورده و به هیچ عنوان درگیر مواد نشدم و مهمتر از همه بهداشت فردی وقتی چنین مواردی رو رعایت کنی مشخصه همیشه هیکل رو فرمی داری از طرف دیگهام قرار نیست غار درست کنم و مشتری باید از تنگ بودن کار لذت ببره من جنده مجازیام و شاید ماهی یکی دوبار بدم که امروز از همون روزاست که کصم هوس کیر واقعی کرده طولی نمیکشه که یه ماشین ترمز میکنه با چشاش خیره شده وسط چاک سینهام و دستش رو کیر شق شده اشه و سعی میکنه جا به جاش کنه، خم میشم داخل ماشین اگر بوی مواد بخوره به دماغم کار همون اول کنسله و طرفم تو ماشین بگه اهلشه بازم کنسله خوب از چشای قرمزش و بوی گلی که تو ماشین پیچیده معلومه چه خبره بهش میگم هری به معتاد جماعت نمیدم سعی میکنه به لاس زدنش ادامه بده منم اسپری فلفل رو نشونش میدم حساب کار دستش میاد و میپیچه به بازی منم منتظر بعدی میشم. دو سه تا خدنگ دیگه هم میان که سر چص تومن چونه میزنن به توافق نمیرسم. بالاخره سر و کله یکی دیگه پیدا میشه طبق معمول خم میشم و جز بوی اووم مامامیا ماماسیا کالچلا کغید اوونتوس چیز دیگهای به مشامم نمیخوره به خودشم یه نگاه میکنم یه پیرهن سفید تنشه با شلوارک و یه عینک آفتابی، عینک شو میده پایین و میگه: خانمی برنامه چنده
لبخند میزنم با لحن سکسی میگم: ساک ۱ تومن ساعتی ۲ تومن شب خواب ۵ تومن
اخماش میره توهم و میگه: چه خبره تو کصت طلا داری مگه
میخندم و میگم: آره میخوای ببینی یه طلای صورتی
اونم میگه: نه گرونه نمیخوام
منم جدی نگاش میکنم و میگم: هری برو هم هیکل من پیدا کردی برو باش سکس کن
اونم میگه: آره چربیا رو با گن کاور کردی ادعای خوش اندامی داری
اینو که گفت برخورد بم تاپمو زدم بالا شکمو ببینه، تخت بودن شکمو و پرسینگ نافم باعث میشه چشماش یه برقی بزنه آب از لب و لوچهاش راه افتاد با کمی مکث میگه: بشین بریم
میشینم تو ماشینش و میگم: قبل برنامه پولو بزن چی میخوای حالا
میخنده و میگه: شب خواب
میگم: اوکی بیب همین جا یه عابر بانک پیدا کن بزن به کارتم
میگه: باشه میزنم عجلت واسه چیه یکم خرید دارم واسه خونه همونجا واست کارت به کارت میکنم.
میگم: تنهایی دیگه؟ من تیمی کار نمیکنمها دو نفرم باشید قبول نمیکنم
میخنده و میگه: نه من تنها زندگی میکنم نترس فقط خودمونیم حالا بیزحمت سیگار منو از تو داشبورد بده
اخم میکنم و میگم: سیگار؟
نگاهی به قیافم میکنه و نیشش باز میشه میگه: آره سیگار دیگه چیش اینقدر عجیبه؟
میگم: سیگار میکشی فقط؟
میگه: آره فقط سیگار اونم تفریحی تو اهل چی هستی؟
میگم: من اهل هیچی نیستم حتی قلیون هم نمیکشم مشتری اهل مواد باشه حتی تفریحی هم کنسله حالا با سیگار کنار میام ولی بقیه چیزا نه
می گه: آفرین حالا سیگار منو بده
با بی میلی در داشبورد رو باز میکنم که یهو با حجم انبوهی از شکلات مواجه میشم. انواع شکلات خارجی و ایرانی جوری که هوس کردم چندتاشون رو بخورم. برای کسی که رژیم داره چنین چیز وسوسه انگیزی تحملش سخته به زور جلوی خودم رو میگیرم و دنبال سیگارهاش میگردم و پیدا نمیکنم.
بهم میگه: چی شد پس اون جعبه فلزی است بده ازون شکلاتها هم هر چندتا دوست داری بخور
اولین بار سیگار تو جعبه فلزی میدیدم بهش میدم و میگم: فک کردم شکلاته
میخنده و میگه: اتفاقا شکلاتیه اسم سیگارش سناتور شکلاتیه
در جعبه رو باز میکنه واقعا بوی شکلات میاد وقتیام روشنش میکنه بوش چند برابر میشه جوری که هوس میکنم یه نخ بکشم اما قبل از اینکه وسوسه شم جعبه رو ازش میگیرم میگذارم تو داشبورد
دوباره بم میگه: شکلات برنداشتی؟ تعارف نکن بردار
نه مرسی بیبی من رژیمم ازین چیزا نمیخورم
میخنده و میگه: چقدر حساسی تو
بش میگم: اگه حساس نباشم که این هیکل دو روزه خراب میشه
اون مشغول سیگار کشیدنش میشه منم با یکی از مشتریهای مجازیام سکس چت میکنم.
کمی بعد جلوی هایپر میایسته و میگه: زود میام
میگم: یه چیزی فراموش رو نکردی؟
می گه: چی؟
میگم: پول من دیگه بیا این شماره کارتمه ۵ بزن بش
میره و منم ادامه سکس چتم رو انجام میدم.
بعد ده دقیقه سر و کلهاش پیدا میشه و میشینه تو ماشین و میگه: امشب واست یه شام رژیمی درست کنم حال کنی راستی پولتم زدم
میخندم و میگم: مگه آشپزی میکنی؟ مردا تهش یه املت بزنن
اونم میخنده و میگه: اختیار داری من باریستام جز نوشیدنیها تو آشپزیام دستی بر آتش دارم
میگم: باریک الله بابا، کجا کار میکنی کدوم کافه
میگه: راستش فعلا جایی کار نمیکنم دارم تلاش میکنم برم از ایران
میگم: پس توام مثل همه میخوای بری فک کنم فقط من میمونم چارتا آش و لاش مثل خودم
میگه: چته مگه؟ زبانت رو تقویت کن پولاتو جمع کن میتونی بری
میگم: ای بابا اگه من حوصله زبان خوندم داشتم که دانشگاهم رو تموم میکردم.
میخنده و میگه: به هرحال من که میخوام برم فعلا بریم خونه که بدجوری تو کف اتم
منم میگم: جون بابا بریم
بالاخره جلوی یه مجتمع بزرگ توقف میکنه و میگه: من اینجا زندگی میکنم ماشینش رو تو کوچه پارک میکنه و میگه: بیا تو
پشت سرش راه میافتم یه مجتمع حدودا ۴۰ واحدیه سوار آسانسور میشیم میریم بالا طبقه پنجم پیاده میشیم و در یکی از واحدها رو باز میکنه و میگه: اول خانما مقدم ان
منم لبخندی میزنم و وارد میشم پشت سرم وارد میشه چراغها رو روشن میکنه خونهای که شاید ۶۰ متر باشه ولی چیدمانش کاملا اصولیه حتی از خونه خودمم بهتره تو آشپزخونهاش یه اسپرسوساز بزرگ چشمک میزنه و کلی وسیلههای آنتیک و خفن گوشه کنار خونهاش گذاشتهشده از مجسمههای مختلف و یه بار مشروب تو انتهای سالن هم یه نور آبی از تراسش به چشم میخوره من که غرق آنالیز خونه شدم بهم میگه: اگه دوست داری برو یه دوش بگیر حموم داخل اتاقه هر نوع شامپویی هم بخوای هست یه لیف نو هم دارم فقط حوله ندارم بهت بدم البته حوله خودم هست پشت در آویزونه میتونی ازش استفاده کنی
لبخندی میزنم و میگم: تو کیفم حوله دارم برای چنین مواقعی نگران نباش خب پس من میرم حموم
میگه: خیلیم عالی منم تدارکات شام رو آماده میکنم تا بیای
وارد اتاق میشم یه تخت دو نفره آنکارد شده انقدر با حوصله انجام داده که یه دونه چروک روش نیوفتاده یاد تخت خودم میافتم که معمولا حوصله مرتب کردنش رو ندارم کنار دیوار اتاق یه میز آینهای بزرگه و روش وسایل مختلفی از جمله انواع ادکلنهای مردونه با برندهای مختلفه و کنار دیوار رو به رویی یه کتابخونه جمع و جوره و کمی اونورتر کنار تخت چشمم به گیتاری میافته که روی استنده از بچگی با دیدن گیتار ذوقزده میشم و دوست دارم بهش دست بزنم اما شاید خوشش نیاد پس بیخیال میشم میرم حموم آب گرم رو باز میکنم لباسامو در میارم و مشغول دوش گرفتن میشم کمی بعد صدای در زدن میاد و میگه برات لیف اوردم. در رو باز میکنم نگاهش رو اندامم قفل میشه بعد کمی مکث میگه میتونم بیام تو
میگم: آره بیا تو عزیزم
پیراهن شلوارک و شرتشو جلوی در حمام در میاره و میاد داخل همون اول کیرشرو میگیرم تو دستام شروع میکنم به مالوندن اونم دستشو میذاره رو کصمو شروع میکنه به مالوندن و مشغول لب گرفتن میشیم زبونمو میکنم تو دهنش و میچرخونم کیرش مثل سنگ میشه تو دستام پیشابش رو حس میکنم زانو میزنم کف حموم موهامو جمع میکنم کیرشرو یه جا تا ته میکنم تو دهنم ازون کیرهای قلمی خوش خوراکه چشاشو میبنده و از شهوت داره میلرزه انگار همین الان است که آبش بپاشه تو دهنم منم محکمتر و تندتر ساک میزنم و خایه هاشو میمالم دستش رو میگیره دور سرم و تند تند سرم رو تکون و یه آه بلندی میکشه آبش با فشار خالی میشه تو دهنم منم همشو قورت میدم بدنش شل شده بهش میگم: برو غذات نسوزه من تا فردا واسه خودتم
خودشو جمع و جور میکنه میگه: لامصب عجب چیزی هستی بدنتو دیدم هنگ کردم لبخندی بهش میزنم دیدی بهت گفتم ارزششو رو داره
اونم میگه: حتی بیشتر
میره تو آشپزخونه منم حمومم تموم میشه و لباس خواب سکسیام که یه لباس قرمز توری هست رو میپوشم و میرم تو هال پشتش به منه و مشغول درست کردن غذاست واسه خودم لم میدم رو کاناپه و با کصم ور میرم.
کمی بعد میچرخه منو که تو اون حال میبینه شوکه میشه کیرشرو جا به جا میکنه میگه بیا شام حاضره منم میگم: دستت درد نکنه منم داشتم شامتو حاضر میکردم
میخنده و میگه: بعد غذا کص خوردنم جوابه
بشقاب رو میذاره رو میز و میگه: راستی اسمت سهیلاست آره؟
کمی گیج شدم من اسممو بهش نگفته بودم بعد فهمیدم وقتی پول زده به کارتم فهمیده سری تکون میدم میگم: آره اسم تو چیه؟
در حالی که داره به سالاد روغن زیتون میزنه میگه: من شروینم
خوشبختم
ظرف سالاد میذاره رو میز و میگه: بفرمایید میل کنید سالاد رژیمی مخصوص سرآشپز
راستش ازین حجم سلیقه جاخوردم درسته گفت باریستام ولی تزئین سالادش واقعا مثل سرآشپز هاست بهش میگم: ترکوندیا معلومه اینکاره چند ساله باریستایی
پاستارو از آبکش رد میکنه میگه: من از ۱۶ سالگیم تو رستورانها کار رو شروع کردم از ظرف شور ساده شروع شد تا تخته کار و پیتزا زن و ساندویچ زن و چهار یا پنج سال پیشم باریستایی رو شروع کردم کار کافه رو خیلی بیشتر میپسندم تا توی رستوران هم محیطتر تمیز تره هم آدمهایی که میان خوشمشرب ترن حوصلهات سر نمیره خلاصه
حرفاشو تایید میکنم و میگم: خوشبحالت من که ریدم به زندگیم حرفی ندارم بزنم
میاد سمت میز پاستا رو تو بشقابم میکشه و میگه: حالا عیبی نداره برای شروع دیر نیست چند سالته مگه؟
تشکری میکنم و ادامه میدم: من الان ۲۶ سالمه نه تخصصی دارم نه حوصله دارم مهارتی چیزی یاد بگیرم.
میشینه رو صندلی و میگه: فعلا غذاتو بخور از دهن میفته، چون رژیمی غذات اصلا ادویه نداره بخور خیالت راحت ولی من باشم ازین سسی که درست کردم میخورم چون واقعا بی نظیره تعریف بیخود نمیدم امتحان کن.
راستش دلم حسابی هوس کرده و پاستام رو میزنم تو سسش وای یعنی انفجار طعمها توی دهنم رخداده چقدر خوشمزه است نمیدونم شاید به خاطر اینه مدت هاست ادویه نمیخورم یا این خیلی خوبه در هر دو صورت خیلی چیز بمبیه و گور بابای رژیم من دخل این سس رو در میارم
بعد از اینکه تا مرز ترکیدن غذا خوردم کم مونده خود شروینم روش بخورم تشکری میکنم رو مبل ولو میشم دلم میخواد برم خونه فقط بخوابم ولی نمیشه پس طاقباز میشم شرتمو در میارم تا نیم ساعت دیگه غذا بره پایین شروینم بیاد منو بکنه و صبح پاشم برم خونه
شروین مشغول شستن ظرفها میشه و منم کمکم پلکام سنگین میشه...
صدای پرندهها رو میشنوم و چشامو باز میکنم پشمام صبح شده مثل خرس خوابم برده بود. یه پتو و بالشت زیر سرمه یاد بچگیام افتادم وقتی میخوابیدیم صبح با پتو و بالشت بیدار میشدیم حس خیلی خوبی دارم بلند میشم و دستشویی رو پیدا میکنم کارامو میکنم میام سمت اشپزخونه آب بخورم که یه یادداشت روی یخچال توجهم رو جلب میکنه و میخونمش نوشته: سلام سهیلا صبح بخیر. نون نداشتم تو خونه رفتم نون بخرم صبر کن تا برگردم.
نگاهم به در اتاقش میوفته که بازه و دوباره همون گیتار رو استند داره بهم چشمک میزنه بیاراده به سمتش میرم این دومین باره که دارم یه گیتار رو لمس میکنم میگیرمش تو دستم و فاز نوازندگی و خوندن میگیرم اولین آهنگی که تو ذهنم پلی میشه رو زمزمه میکنم: تلخم همچو شراب تو ببین حال مرا / قدحی پر بکن سر بکش جان مرا
توی حال خودمم که صدای چرخش کلید میاد وقتی در باز میشه شروین رو میبینم و چشم تو چشم میشیم هول میکنم گیتار رو میذارم رو تخت سریع میام بیرون و انتظار هر دعوایی رو دارم.
شروین میاد جلو و میگه: سلام صبح بخیر خوبی؟
در حالی که سرم پایینه میگم: سلام ممنون تو خوبی؟
دستشو میذاره زیر چونم سرم رو میاره بالا و میگه: آره منم خوبم فقط بیزحمت برو گیتار رو بذار رو استند بعد بیا صبحونه بخوریم
می خوام یه چیزی بگم ولی بدون هیچ حرفی گیتار رو میذارم سر جاش و برمیگردم پیش شروین، پشت میز میشینم
شروین میگه: قهوه میخوری که؟
آره ممنون میخورم
کمی بعد صدای روشن شدن دستگاه اسپرسو ساز میاد که در حال عصاره گیری قهوه است با یه فنجون قهوه به همراه یه شکلات کنارش میذاره رو میز میگه: بفرما نوش جونت منم یه املت سبزیجات بزنم باهم بخوریم. نگران نباش با روغن زیتونه سالم رژیمت بهم نمیخوره
انقدر فکرم درگیره که یه تشکر خشک و خالی میکنم و ساکت رو صندلی نشستم
توی افکارم دارم میچرخم و یکم نگرانم برای اینکه بیاجازه به گیتارش دست زدم اما برخوردش اصلا بد نبود فقط گفت بذارش سر جاش توی همین فکر و خیالم که تو بشقاب برام املت میکشه و میگه: بفرما نوش جونت
مشغول خوردنم میشم و دیگه به چیزی فکر نمیکنم شروینم چیزی نمیگه شاید داره با خودش حساب کتاب میکنه چجوری حالشو بگیرم اما بعید میدونم اینجوری باشه یه سکس بهش بدهکارم بعدش دمم میگذارم رو کولم و میرم.
صبحانه تموم میشه شروین ظرفا رو جمع میکنه منم دوباره میرم رو مبل لش میکنم و با گوشیم ور میرم، این بار مثل هر روز ویدیو مسیج تو کانالم نگذاشتم و حقیقتش حوصله اشم ندارم و موکلش میکنم به شب چند نفر از قبل پیام دادن که اون رو هم باز نمیکنم برای من روزی شاید ۵۰ تا شایدم بیشتر پیام میاد که برنامه مجازی میخوام که شاید ۱۰ تاش اعتماد کنه با اینکه کانال اثبات دارم و همه هم کمر پر اومدن و کمر خالی رفتند. ولی از بس دزد و قالتاق زیاده که حق دارند اعتماد نکنن توی عالم خودم هستم که شروین میگه: پاشو بیا تو اتاق
گوشی رو میاندازم رو مبل و دنبالش میرم کنارش میشینم رو تخت و منتظرم تا بگه چیکار کنم براش
شروین میگه: خوب میبینم در نبود من با رافائل آشنا شدی
من گیج شدم و نمیفهمم منظورش چیه تا اینکه با دستش به سمت گیتار اشاره میکنه و میگه: این رافائله گیتارم، تنهایی هام، غصه هام، شادی هام و همه چیزم رو باهاش شریک میشم.
محو صحبت هاش شدم حرفی برای گفتن ندارم
شروین ادامه میده: خب بگذریم رافائل رو دوباره بگیر دستت تا یه چیزایی یادت بدم چجوری دست بگیری و استایل درست نشستن رو یاد بگیری
گیتار رو دوباره میگیرم دستمو و شروین شروع میکنه و چند تا نکته رو میگه که دستم و بدنم باید تو چه حالتی باشه یه نیم ساعتی میگذره و یه سری مطلب هم در مورد نتها و جای اونها روی ساز رو هم ازش یاد میگیرم
بهش میگم: تو ترکوندی دیگه هم آشپزی هم باریستایی هم نوازنده واقعا دمت گرم
شروین میخنده و میگه: آشپزی اینا بهانه است اصل مطلب این دلبره من تو یه خانواده خشک مذهبی به دنیا اومدم ما تو خونه اجازه نداشتیم آهنگ شاد گوش کنیم و گرنه آقام پارهام میکرد. یه روز یکی از بچهها گیتار اورد تو مدرسه و من همون موقع یک دل نهصد دل عاشقش شدم. بعد کلاس با کلی ترس ازش اجازه گرفتم و یه دلنگ دلنگ ناخوشایند کردم اما برای من خیلی شیرین بود. وقتی به آقام گفتم دلم گیتار میخواد چارتا چک افسری و لگد نصیبم شد. یه مدتی تحمل کردم ولی طاقت نیاوردم از خونه زدم بیرون یه شبایی تو پارک میگذروندم یه شبایی هم پیش دوستام با هزار بدبختی ظرف شور یه رستوران شدم و دمش گرم اجازه میداد شبا اونجا بخوابم حقوق چندین ماهم رو دادم و اولین سازم رو باهاش خریدم همونی که تو آشپزخونه آویزونه اسمشو گذاشتم مایکل سرد و گرم روزگار رو با هم چشیدیم همیشه پیش خودم نگهش میدارم تا یادم نره چه گذشتهای داشتم. و بزرگترین آرزوم اینه یه روزی روی صحنه اجرا کنم.
شروین نگاهی به من میکنه که بدنم مور مور شده و تو چشمام اشک جمع شده ازم میپرسه: خوبی چی شده؟
من که سعی میکنم جلوی گریه کردنم رو بگیرم میگم: راستش من به اندازه تو قوی نیستم برای خواسته هام نجنگیدم، منم دبیرستانی بودم یه همسایه داشتیم دخترشون کلاس گیتار میرفت یه روز که خونهشون بودم به گیتارش دست زدم و کلی مادرش با من دعوا کرد و ذوقم کور شد. من یتیم بزرگ شدم و عموم منو بزرگ کرده و زن عمو از من متنفره دقیقا مثل کتاب قصهها همه جور سلیطه بازی در میاورد که از خونهشون برم و در آخر موفق شد با اینکه تو خدمات کامپیوتری کار میکردم و خرج دانشگاهم رو خودم میدادم اما فشار روانی خانواده عموم که از هر فرصتی برای تیکه انداختن استفاده میکردن خسته شدم و کارم به خیابون کشید عموم سعی کرد برم گردونه اما زن عمو به هیچ عنوان راضی نبود و منم به اینجوری زندگی کردن محکوم شدم...
دیگه بغضم میترکه شروع میکنم اشک ریختن که شروین منو بغل میکنه کمی میگذره تا آرومم شم و میگم: ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم
شروین میگه: این حرفا چیه راحت باش گاهی نیازه از چیزی که تو دلته بگی و راحت شی و گریه برای همین وقتاست
و مستقیم به چشمام نگاه میکنه و منم نگاش میکنم چشماش یه برقی میزنه بغلم میکنه بازوهاش رو دور بدنم فشار میده احساس سبکی میکنم بدون هیچ حرفی لباشو میاره جلو و منم میبوسمش منو آروم میخوابونه رو تخت شروع میکنیم به لب گرفتن کمکم حرکت کیرش رو حس میکنم و منم کصم حسابی آب انداخته و کیر میخواد. همچنان لب بازی میکنیم. شروین یکی از ممههام از زیر لباس میندازه بیرون شروع میکنه مکیدن و لیسیدن نوکش منم با دستم تند تند کصمو میمالم. شروینم کیرشرو میماله بهم و حشریتر میشم اون یکی سینم رو در میاره و با هم لیسشون میزنه و فشارشون میده کیر شروین داره شلوارشو جر میده بهش میگم: زود باش شروین کیر میخوام کیر درش بیار
شروین شلوار و شرت رو باهم میکنه اول میگذارتش لای سینههام عقب جلو میکنم با پیشابش لای سینههام رو خیس کرده منم که از شدت حشر مغزم جواب نمیده فقط میگم بکن توش مردم دیگه
سر کیرشرو میگذاره روی کصم از شدت شهوت یه آه میکشم هی کیرشرو بالا پایین رو چاک کصم
منم میگم فقط بکن تو کشتی منو
اما قصد نداره هنوز بکنه خودش میره لای پاهام و شروع میکنه لیس زدن کصم دیگه بدنم داره میسوزه از شهوت زبونشو هول میده تو سوراخ کصم و من پیچ و تاب میخورم و ارضا میشم. دوباره لب میگیریم اما اینبار کیرشرو گذاشتم ورودی سوراخم و فشار میده تو گرمای کیرش تو بدنم میپیچه آروم آروم تلمبه میزنه، لبامون که بهم چفت شده، رفتهرفته سرعت رو میبره بالا و منی که دوباره در حال آمپر چسبوندم. شروین هم عرق کرده طولی نمیکشه که کیرشرو میکشه بیرون و میگه داره میاد سریع بلند میشم دهنم رو مثل پورن استارا جلو کیرش باز میکنم و آبشرو میپاشه تو سر و صورتم و سینههام، شروین رو تخت ولو میشه منم آبشرو جمع جور میکنم و میگم من میرم حموم
تو حموم به خاطر هات بودم مجدد جق میزنم بعد لخت و خیس در میام از حموم و با حوله دستیام خودم رو خشک میکنم و کنار شروین که شیره وجودشو کشیدم دراز میکشم.
شروین بهم میگه تو چقدر خوشگلی آخه بازم میخوامت ولی کشش ندارم دیگه فعلا همینجا باش تا منم دوش بگیرم
میخندم و میگم: آره کیرت وا رفته دیگه برو بیا هستم
شروین میره حموم منم وسایلم رو جمع و جور میکنم و آماده رفتنم تا شروین بیاد و ازش خدافظی کنم
کمی بعد شروین میاد از حموم و میگه: به این زودی داری میری؟
میخندم و میگم: زود چیه باید صبح زود میرفتم کلیام زحمتت دادم سکس خوبی بود بم چسبید
شروین میگه: دوست داشتم بیشتر بمونی پیشم گپ بزنیم ساز یاد بگیری
ادامه میدم: باشه بازم بهت سر میزنم فعلا خدافظ
شروین میگه: اوکی پس شمارهات بده
به شوخی میگم: برات اسام اس میکنم و بعد میزنم زیر خنده و شماره مو بهش میدم
و دوباره ازش خدافظی میکنم وقتی برای بار آخر تو چشای شروین نگاه کردم چیزی رو حس کردم که شاید تا الان نکرده یه چیز کاملا خاص که قلبم رو به تپش انداخته...
|
[
"سکس پولی",
"جنده"
] | 2024-04-04
| 94
| 2
| 58,601
| null | null | 0.003888
| 0
| 16,527
| 1.983547
| 0.416854
| 2.82726
| 5.608003
|
https://shahvani.com/dastan/کیر-جادویی
|
کیر جادویی
| null |
این داستان ترجمهشده، است. (voodoo dick)
مرد تاجری بود که داشت برای یه سفر تجاری طولانی آماده میشد. آقای تاجر میدونست زنش یه عشوهگر قهاره، یه لاس زن بیمثال. پس به این فکر افتاد که یه چیزی برای همسرش بخره که اونو به خودش متعهد نگه داره چون اون اصلا از تصور زنش در حال دادن به یه مرد دیگه خوشش نمیاومد.
برای همین به یه مغازه فروش اسباببازیهای جنسی رفت و شروع کرد به وارسی کردن محصولات فروشگاه. فکر کرد شاید از این عروسکای سکسی شبه مرد برای زنش بخره، ولی خب اگه زنش از یکی از اینا استفاده میکرد تفاوت چندانی با خوابیدن با یه مرد دیگه نداشت. به قسمت کیر مصنوعیا رفت و به اونجا هم یه نگاهی انداخت تا یه چیز خاص برای ارضاء همسرش پیدا کنه. در همین حین شروع به صحبت با فروشنده درباره وضعیتش کرد.
مرد فروشنده گفت: خب، راستش من راه حلی برای این مشکل به ذهنم نمیرسه. ما کیر مصنوعی لرزون و از این جور چیزا داریم. ولی من چیزی رو نمیشناسم که بتونه همسرتون رو برای چند هفته به شما وفادار نگه داره، به جز...
و بعد فروشنده سکوت کرد.
تاجر پرسید: به جز چی؟
پیر مرد فروشنده جواب داد: هیچی. چیز خاصی نیست.
تاجر معترضانه گفت: دستبردار مرد. من به یه چیزی نیاز دارم.
پیرمرد گفت: خب میدونید آقا، من معمولا اسمی ازش نمیبرم، ولی ما یه کیر جادویی داریم.
تاجر متعجبانه پرسید: کیر جادویی؟!.. خب... این کیر جادویی... چی هست؟... چه جوری کار میکنه؟
پیرمرد از زیر پیشخوان مغازش یه جعبه چوبی قدیمی رو بیرون آورد که روش علائم عجیب و غریبی بود. جعبه رو باز کرد. توی جعبه یه کیر مصنوعی به ظاهر معمولی وجود داشت. تاجر وقتی دیدش خندید و گفت: اینه؟ این همون کیر مصنوعی خفنیه که میخوای بهم بدی؟... لعنتی... اینکه عین بقیشونه!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: ولی شما که هنوز ندیدین چی کار میکنه.
بعد از اون به در اشاره کرد و گفت: هی کیره، در!
کیر مصنوعی از توی جعبش بیرون اومد و پرتاب شد طرف در، بعد از اون شروع کرد به گاییدن سوراخ کلید! در تماما بر اثر حرکات کیر جادویی میلرزید تا جایی که یه ترک روی در به وجود اومد. قبل از اینکه در کاملا بشکنه پیرمرد گفت: هی کیره، برگرد.
کیر جادویی متوقف شد و به طرف جعبش رفت و سر جاش قرار گرفت.
تاجر که دهنش از تعجب وا مونده بود، گفت: آم... همینو بر میدارم!
پیرمرد در برار فروشش مقاومت کرد. اون میگفت که کیر جادویی برای فروش نیست، چرا که شش نسله توی خانواده اونا داره دست به دست میشه و یه میراث خانوادگیه (بعش لابد به سبک مهران مدیری گفته خیلی ارزشمنده.). ولی نهایتا تسلیم پیشنهاد ۷۰۰ دلاری مرد تاجر شد. تاجر کیر جادویی رو برد و نشون زنش داد. بعد از اون بهش یاد داد چه جور ازش استفاده کنه و بهش گفت تنها کاری که باید بکنه اینه که بگه: هی کیره، کسم.
روز بعد تاجر به مسافرت رفت و خیالش تخت بود که در مدت غیبتش همه چیز خوب خواهد بود.
چند روز که از مسافرت آقای تاجر گذشت، همسرش خیلی حشری شده بود. اولش به چند نفر که با اشتیاق کامل حاضر بودن ارضائش کنن، فکر کرد. ولی بعدش یاد کیر جادویی افتاد. فکر کرد شاید بهتر باشه یه امتحانی بکنه. بنابراین کیر جادویی رو برداشت و گفت: هی کیره، کسم.
کیر جادویی به طرف کسش پرتاب شد و شروع کرد به تلمبه زدن. حسی که زن تاجر داشت، فوقالعاده بود. تا اون زمان چیزی حتی ذرهای شبیه به اون رو هم تجربه نکرده بود.
بعد از سه تا ارگاسم، به این نتیجه رسید که براش کافیه و سعی کرد کرد کیر جادویی رو از توی خودش در بیاره. ولی کیر جادویی مثل اینکه تو کسش گیر کرده بود. هیچ جوره بیرون نمیومد. هنوز داشت تلمبه میزد. زن هر چی که بیشتر سعی میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که کارش بیفایده هست. تاجر یادش رفته بود به همسرش توضیح بده چه جوری کیر جادویی رو متوقف کنه. بنابراین زن به ناچار تصمیم گرفت با همون وضع به بیمارستان بره. شاید اونا میتونستن کمکش کنن. زن لباساش رو پوشید و به سمت بیمارستان راه افتاد. در حالی به سمت بیمارستان میرفت که در اثر تلمبههای کیر جادویی میلرزید، همون موقع بود که یه ارگاسم دیگه باعث میشه تقریبا از جاده منحرف بشه. طولی نمیکشه که یه افسر پلیس بهش میگه نگه داره. اول ازش مدارکش رو میخواد و بعد ازش میپرسه چه قدر الکل خورده. زن بریده بریده و با صدای لرزون داستان رو براش تعریف میکنه و میگه الکل نخورده و کیر جادویی توش گیر کرده و دست از گاییدنش بر نمیداره.
طبیعتا افسر پلیس باورش نمیشه و خنده کنون میگه: باشه تو راست میگی. هی کیره، کونم.
ترجمه: کیر ابن آدم
|
[
"ترجمه"
] | 2018-07-03
| 46
| 2
| 30,460
| null | null | 0.008705
| 0
| 3,824
| 1.691451
| 0.687059
| 3.314415
| 5.606172
|
https://shahvani.com/dastan/زیر-کیر-خواهرزاده
|
زیر کیر خواهرزاده
|
mt
|
همه چیز از زمانی شروع شد که رضا اومد تهران. رضا خواهر زادهی منه ۱۹ سالشه و دانشگاه تهران قبول شده تنها پسر خواهر بزرگم که ساکن اصفهانه ما یه خانواده کاملا معمولی هستیم دو تا خواهر و یه برادرکه برادرم سالهاست بیرون از ایرانه خواهر بزرگم کارمند یکی از شرکتهای زیر مجموعههای شرکت نفته و سالهاست با همسرش اصفهان زندگی میکنه حاصل ازدواجش یه دختر ۲۰ ساله است و یه پسر ۱۹ ساله به اسم رضا و رویا رضا امسال دانشگاه تهران قبول شد و قرار شد بیاد پیش ما زندگی کنه خونه ما یه خونه دو طبقه است غرب تهران که طبقه بالا من ساکنم و پایین پدر و مادرم من نرگسم ۳۶ ساله که دو سال پیش از همسرم جدا شدم کارمند یکی از بانکهای ایرانی و در حال حاضر با خانواده زندگی میکنم یه زن با قد ۱۷۰ نزدیک ۶۵ کیلو و همیشه حشری یک سالی هست که دوس پسر دارم ولی خوب اون جوری که میخوام ارضام نمیکنه شاید هم مشکل از این جاست که هیچ کدوم وقت زیادی نداریم که با هم باشیم همیشه سر کاریم و فقط جمعهها و روزای تعطیل یکی دو ساعت میتونیم همو ببینیم رضا و رویا و مریم خواهرم یه هفتهای بود اومده بودن تهران برای ثبتنام رضا و کارای دانشگاه من رابطم با هر دو تا خواهر زادم تا قبلش کاملا دوستانه بود رضا برام همیشه همون بچه کوچولویی بود که بار اول تو بغل مریم دیده بودمش اونم با من کلا رفیق بود مرتب واسه هم اینستا پست میفرستادیم و رابطمون خیلی دوستانه بود الان هم قرار بود که همخونه باشیم البته قبلش هم همیشه تابستونها مرتب خونه ما بود اول مهر بود و زمان کاری من به ۶ صبح تغیر کرده بود من چون محل کارم نزدیکه صبحا پیاده میرفتم ماشینم و گذاشتم رضا روز اول دانشگاه ببره رفتم در اتاقش رو تخت خواب بود پتوش افتاده بود کنار رضا پسر خواهرم قدش نزدیک ۱۹۰ با یه بدن چهار شونه و خوشهیکل موهای فر و حالا بدون پیراهن با یه شورت سفید خوابیده بود روی تخت پتو از روش رفته کنار و میتونستم کیر بزرگ و راست شدش را ببینم که از زیر شورت سفیدش داشت خود نمایی میکرد همون جا کصم خیس شد از دیدن بدن فیت و اون کیر بزرگش خودمو جمع و جور کردم کلید ماشین و گذاشتم رو میز کنار تخت یه پیامک دادم بهش که با ماشین من برو و زدم از خونه بیرون ولی فکر کیر رضا از سرم بیرون نمیرفت به خودم فحش میدادم که این فکرا چیه اخه تا رسیدم سر کار و مشغول شدم عصر برگشتم خونه یه دوش گرفتم و پایین پیش مامان بودم که رضا اومد مامانم و بغل کرد اونم که کلی همیشه قربون صدقش میره یکم خودشو لوس کرد و من و بغل کرد و تشکر کرد بابت ماشین گفتم بهش پرو نشو روز اول بود گفتم بی ماشین نری خندید و رفت بالا رفتم بالا رضا زیر دوش بود رفتم تو اتاقم ولی یه حسی بهم میگفت برم یه دیدی بزنم رفتم درب حمام لای در باز بود ولی رضا پرده حمام را کشیده بود برگشتم برم پایین پیش مامان رفتم از تو اتاق گوشیمو بردارم رضا اومد بیرون فقط یه حوله دورش بود و باز کیر بزرگش داشت از زیر حوله خود نمایی میکرد اومد جلو بهش گفتم برو لباس بپوش بیا پایین یه چیزی بخور گفت نرگس جون فردام ماشینو ببرم گفتم ببر پرو از پشت بغلم کرد و لپم و ماچ کرد و گفت قربونت برم بهترین خاله دنیا وای از پشت میتونستم کلفتی و گرمی کیر خیسش رو کمرم حس کنم باز کصم خیس شد خودمو از بغلش کندم و رفتم پایین همش فکرم پیش رضا بود ولی خودمو مشغول میکردم که بهش فکر نکنم صبح رفتم کلیدو بزارم برای رضا دیدم بیداره گفتم بیا بچه پرو بی ماشین نمونی گفت صبر کن پس برسونمت گفتم نه گفت صبر کن دیگه اینجوری عذاب وجدان دارم گفتم نمیخواد دستمو گرفت کشیدم سمت تخت پام گیر کرد به پایه تخت و افتادم روش گرفتم تو بغلم و چسبید بهم گفت اخی بزار دو دیقه بغلت کنم خاله جون کیر راست شدس روی رونم بود و نفساش میخورد پشت گردنم محکم گرفته بودم تو بغلش گفت اخیش میگم صبر کن میرسونمت بگو چشم داغ کردم نفسم بند اومد بود خودمو تو بغلش جا دادم با لباس فرم بانک بودم دستاشو انداخت رو سینههامو گفت قربون خاله خوشگلم برم معلوم بود حسابی اونم داغ کرده یه بوس از گردنم کرد و خودمو کشیدم بیروم پاشدم ایستادم دیدم سر کیرش از شورت زده بیرون پتو را کشید روش و از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین زدم از خونه بیرون تا ظهر همش فکرم پیش رضا بود هم برام هیجانانگیز بود هم عذاب وجدان داشتم که در مورد خواهر زادم اینجوری فکر میکردم گوشیمو چک کردم دیدم پیام داده صبح که فرار کردی کلاسم تموم شد ۴ میام دنبالت پیام دادم باشه مرسی مراقبت کن ساعت تقریبا ۴ بود دیدم دم در بانک ایستاده با یکی از همکارام اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین همکارم تو مسیر بود رسوندیمش که رضا گفت بریم یکم خرید رفتیم هروی سمت هدیش مال و یکم چرخ زدیم من یه عطر خریدم به انتخاب رضا، رضا هم لباس خرید و برگشتیم خونه رفتم دوش گرفتم دراز کشیده بودم روی تختم و پتو را کشیدم روی خودم در اتاق نیمهباز بود که رضا زد به در گفتم جونم گفت فیلم ببینیم گفتم ببینیم اومد لبتابش را وصل کرد به تلوزیون اتاقم و دراز کشید کنارم رو تخت که مامانم با یه سینی تنقلات اومد بالا گذاشت رو میز و یک پیش ما موند و رفت پایین رضا سرشو گذاشت رو شونم و داشتیم فیلم میدیدم نمیدونم شاید بیشتر از یه ملیون بار رو تخت کنار من خوابیده بود ولی این بار فرق داشت هم برای من هم برای اون اینو میشد از فضای اتاق و سکوتی که بینمون بود فهمید حتی یه لحظه از فیلم را هم نفهمیدم برگشتم پشتمو کردم به رضا که اونم بغلم کرد وای چه حس خوشایندی بود دست انداخت دورم و دستشو گذاشت رو سینههام گفت خاله گفتم جونم گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم چی گفت گفت من تاحالا با هیچ دختری نبودم گفتم خوب گفت فکنم اصلا از دخترای همسن و سالم خوشم نمیاد برام جذاب نیستن برگشتم و چشم تو چشم نگاهش کردم گفت خوب از چه جور دخترایی خوشت میاد گفت از تو لباش به لبام گره خورد چشامو بستمو خودم رها کردم تو دستای مردونش به خودم که اومدم دیدم لباسام کف اتاقه رضا لخت بین پاهامه و آبی که از کصم سرازیر شده بود پاهامو خیس کرده بود رضا زبونش و از کصم کشید بیرون و پاهامو باز کرد و گفت حالا وقت گاییدن خاله خوشگلمه چنتا ضربه با کیرش زد روی کصم و سر کیرشرو گذاشت رو کصم و ذره ذرشو جا داد تو کص تنگم تا دسته جا کرد توم و افتاد باز به جون سینههام سر سینههامو گازهای کوچیک میگرفت و کیرشرو تو کصم عقب جلو میکرد نالم بلند شده بود تا حالا زیر همچین کیری نبودم دیگه تو حال خودم نبودم که بر اثر ضربهها کیرش تو کصم ارگاسم شدم بدنم لرزید رضا کشید از کصم بیرون بلندم کرد و گذاشتم داگ استایل لب تخت و شروع کرد باز به گایدن کصم همزمان با انگشتش شروع کرد به باز کردن کون تنگم وای حالا با کیرش کصم را پر کرده بود و داشت کونمرو انگشت میکرد و قربون صدقه کصم میرفت کشید بیرون و سر کیرشوگذاشت رو سوراخ کونم یکم باهاش بازی کرد و سرشو داد تو که نالم بلند شد بالشتو گاز میزدم تا اون کیرو تا دسته جا داد تو کونم و باز شروع کرد به تلمبه زدن زانو هام داشت میلرزید که کونم داغ شد نبض کیرش داخل سوراخم و مایعی که داشت کونمرو پر و داغ میکرد ناله رضا هم بلند شد کشید بیرون و افتار روم روتخت و در گوشم گفت قربون خاله خوشگلم برم بلند شد رفت سرویس و برگشت کنارم دراز کشید چشمام سیاهی میرفت این بهترین سکس زندگیم بود رضا سرشو گذاشت رو سینههام با نوک سینههام بازی میکرد دستشو گذاشت رو کصم و با انگشت چوچولم را نوازش میکرد تو گوشم گفت خاله گفتم جونم گفت برام ساک میزنی یه لبخند زدم بلند شد نشست جلوی صورتم و کیره نیمه خوآبشرو گذاشت جلو صورتم با دست گرفتم و سرشو گذاشتم تو دهنم که نالش بلند شد شروع کرد به عقب جلو کردن کیر کلفتش تو دهنم و نوازش کصم اون قدر عقب جلوش کرد تا بلند شد حتی نصفشم تو دهنم جا نمیشد از روم بلند شد خوابید رو تخت نشستم بین دو تا پاش و براش ساک میزدم اونم با سینههام بازی میکردکه گفت پاشو بشین روش خاله دلم برا کص تنگت تنگ شد بلند شدم با دست گذاشتم تو کصم و ذره ذرشو جا دادم تو خودم اهی از سر لذت کشید شروع کردم رو کیرش پایین بالا رفتن اونم سینههامو تو دستای مردونش فشار میداد اون قد پایین بالا شدم تا باز ارگاسم شدم بلندم کرد گذاشتم روی تخت و پاهامو گذاشت روی شونه هاش و شروع کرد به گاییدن کصم مرتب جای کیرش و بین کص و سوراخ کونم عوض میکرد آبی که از کصم راه افتاده بود سوراخمو باز کرده بود اون قدر کیرشرو بین کص و کونم جابهجا کرد تا نبض کیرشرو تو سوراخم باز حس کردم که داشت آب داغشو توم خالی میکرد افتاد روم نالههای مردونش کل اتاق پر کرده بود تو گوشم گفت دیگه مال خودمی خاله جونم.
|
[
"میلف",
"خواهرزاده"
] | 2025-02-06
| 68
| 16
| 133,401
| null | null | 0.00139
| 0
| 7,203
| 1.601716
| 0.246366
| 3.49676
| 5.600815
|
https://shahvani.com/dastan/آقای-دکتر-و-خانم-پرستار
|
آقای دکتر و خانم پرستار
|
blue eyes
|
-این چه حرفیه آخه خانومم. تو ناسلامتی دبیر این مملکت هستی، فرهنگی هستی، آخه این چه حرفیه که میزنی؟
×دست خودم نیست. فقط نمیخوام این دختر پیشت کار کنه.
-ولی آخه من چطوری بعد از اینکه به یه نفر کلی امید دادم الان بدون دلیل بگم دیگه نمیخوام بیای سر کار؟ میدونی که بیمارستانی که این دختر به عنوان پرستار کار میکرده تعدیل نیرو کرده و بیچاره الان با این گرونیها واقعا به این شغل احتیاج داره. از اخلاق هم به دوره که بخوام باهاش این کار رو بکنم و بگم دیگه نیا.
×خودت میدونی که من اهل حاشیه رفتن نیستم. اصل موضوع رو همین الان رک و پوستکنده میگم. این دختر زیادی خوشگله و زیادی به خودش میرسه، من نمیتونم تحمل کنم که بیشتر وقتت رو حتی از منم بیشتر، بخوای پیش اون باشی.
-مگه من تینیجر چهارده، پونزده سالم؟ اون بیچاره قرار یه مدت دستیار من باشه و کارای دفتری و مریضها رو انجام بده، منم که خیلی وقته دارم دنبال همچین آدمی میگردم. اصلا هر روز کلی مریض میاد مطب و میره، وقت واسه سر خاروندن نیست، مگه میخوایم با هم وقت بگذرونیم؟
+اون بیچاره ست؟ دیدی هنوز هیچی نشده داری طرفداریش رو میکنی؟ اصلا مگه مهم که من چی میگم و چه احساسی دارم؟
دستام رو روی صورتم گرفتم و چند لحظه سکوت کردم.
-یعنی حرف آخرت اینه که برم بهش بگم خانومم ناراحت میشه که تو پیش من کار میکنی و ردش کنم بره؟
+خب یه بهونه دیگه بیار. مگه حتما باید راستش رو بگی؟
دیگه مطمئن شدم که از خواستهاش کوتاه نمیاد.
-پس یه کاری میکنیم. سفارشش رو به چند تا از دوستام میکنم که احتمال داره بدردشون بخوره و کمکش میکنیم تا یه شغل پیدا کنه تا منم عذاب وجدان نداشته باشم، خوبه؟
+خوبه. ولی هر چه زودتر.
وقتی رسیدم مطب مثل همیشه با روی باز و خندهی زیباش ازم استقبال کرد.
+سلام آقای دکتر. شما بفرمایید اتاقتون من بیمارها رو نوبتی میفرستم داخل.
-سلام عزیزم، قهوهام رو که خوردم خبرت میکنم تا بفرستیشون داخل.
یه روز کاری مثل هر روز رو سپری میکردم، با این تفاوت که از صبح فکرم درگیره حرفای دیشب خانومم بود. باورش یه مقدار سخت بود برام که مریم بخواد همچین خواستهای ازم داشته باشه. یعنی به خاطر اینکه خیلی دوستم داره اینجوری واکنش نشون داد یا به من اطمینان نداره؟ با خودم فکر میکردم من چه کاری ممکنه کرده باشم که باعث سوء ظن اون شده باشه؟
تو فکر بودم که صدای در اتاق منو به خودم آورد.
بفرمایید داخل.
+دکتر آخرین مریض هم ویزیت شد، برا امروز دیگه کسی نیست.
به ساعتم نگاه کردم که یک و پونزده دقیقه رو نشون میداد.
-خوبه پس، ناهار رو میرسم که برم خونه.
وسایلم رو جمع و جور کردم و سمت پارکینک راه افتادم. ماشینم رو که از پارک بیرون آوردم و خواستم حرکت کنم، کمی دورتر دیدمش و با تعجب نگاش کردم.
یه کت چرمی تنش بود و شلوار لی و یه پوت مشکی. نزدیک یه موتور تریل رفت و سوار شد. روسریش رو برداشت. موهاش رو مدل پسرونه کوتاه کرده بود و با گوشوارههای بزرگ دایرهای شکلی که انداخته بود، شمایل یه راک استار دههی نود میلادی رو تداعی میکرد. کلاه ایمنی رو سرش گذاشت و حرکت کرد. عجیب بود برام که یعنی این دختر همون سوگل، دستار خودمه؟؟
چشمام دنبالش میکرد و معلوم بود که مبتدی نیست و خیلی به رانندگی با موتور تسلط داره.
برام جالب به نظر میومد که تو جامعهی بسته و سنتی خودمون یه دختر شجاع هست که براش مهم نیست که ممکنه چه مشکلاتی براش پیش بیارن و همچنان علایق خودش رو دنبال میکنه.
فکر کردم که این صحنه رو اگر مریم میدید چه واکنشی نشون میداد و ناخود آگاه خندهام گرفت.
فردای اونروز دیدم که توی ایستگاه اتوبوس منتطر ایستاده. صداش زدم و جلو که اومد بهش گفتم:
-خانوم موتور سوار، پس موتورت کجاست؟
+امروز زیر پای یه آدم نیازمندتر.
-پس بیا بالا تا خونه میرسونمت.
-خونه نمیرم ولی با رسوندنتون مشکلی ندارم.
سوار شد و حرکت کردیم.
-پس کجا میری؟
+نکنه شما هم میخوای بیای؟
-نمیخوام بیام، ولی خب باید بالاخره یه جایی برم دیگه.
+شما حرکت کن میگم بهتون.
شالش رو انداخت رو دوشش و توی آینهی ماشین مشعول تجدید آرایش شد. زیر چشمی نگاش میکردم اما نمیخواستم سرم رو برگردونم تا متوجه بشه.
ازم پرسید:
+دکتر به نظر شما چی یه زن یا دختر رو جذاب میکنه؟
یه کمی سوالش برام عجیب بود.
-نمیدونم. شاید یه طورایی مثل تو. زنهای عاصی و سرکش میتونن خیلی جذاب باشن.
بهش گفتم: میگن معمولا دخترهایی که موهاشون رو کوتاه میکنن میخوان تو زندگیشون تغییر بزرگی ایجاد کنن.
کمی فکر کرد و جواب داد: کاش به جای اینکه من بخوام تغییر کنم، ذهنیت جامعه تغییر میکرد.
رسوندمش و ازش خداحافظی کردم.
شب کنار مریم دراز کشیدم. شروع کردم به بوسیدن صورتش و لبام رو روی پوست گردنش کشیدم. خواستم سرش رو با دستم به خودم نزدیکتر کنم که گفت: عزیزم، باید برگههای امتحان بچهها رو تصحیح کنم و واسه امتحان فرداشون هم سوال طرح کنم. الان وقت مناسبی نیست.
-باشه عزیزم.
چشمام رو رویهم گذاشتم. کیرم توی دستاش بود و همونطوری که به چشمام نگاه میکرد دستاش رو روی کیرم بالا و پایین میکرد. بدجوری احساس خوشحالی میکردم. کیرم رو که وارد دهنش کردم گرمای دهنش روحم رو به آتیش میکشید. برگشت و منم رونها و لمبره هاش رو ماساژ میدادم.
+نمیخوای کیرت رو داخلم کنی؟
با شنیدن این جمله بدنم برا چند لحظه لرزید.
کیرم رو با دستام گرفتم و وارد سوراخ کسش کردم.
+دکتر جان خیلی خوب میکنی. میدونستی خیلی جذابی و من خیلی تو حسرت کیرت بودم؟ همیشه دلم میخواست کیرت رو درونم حس کنم.
-منم بدجوری میخوامت خوشگلم.
بغلش کردمو محکم به خودم فشارش دادم. احساس کردم آبم با فشار تخلیه شد و چشمام رو که باز کردم متوجه شدم چه اتفاقی برام افتاده. دوش گرفتمو برگشتم تا بخوابم اما صحنههایی که دیده بود از ذهنم خارج نمیشد. عذاب وجدان گرفتم که چرا باید این اتفاق واسم بیفته، اما خب لذت برده بودم و نمیتونستم انکارش کنم.
آخر وقت بود و باید فرم جدید ادارهی مالیات رو پر میکردم. احساس خستگی داشتم به خاطر همین سوگل رو صدا زدم تا کمکم کنه.
نیمههای کارمون بهش گفتم:
با تیپی که اونروز زده بودی خیلی کول (باحال) به نظر میومدی.
+ممنون. تیپ مورد علاقمه. فقط گاهی وقتا که هوس میکنم اونجوری لباس میپوشم.
-نگفته بودی موتور سواری میکنی؟
به حالت شوخی گفت: نکنه باید تو فرم استخدام مینوشتم و زیر لب شروع کرد به خندیدن.
گفتی تنها زندگی میکنی؟
+یه جورایی؟
-یعنی چه جورایی؟
+مدتی میشه با دوست با پسرم زندگی میکنم.
از حرفش کمی جا خوردم و وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت:
+فکر نمیکردم شما هم جزو اون قشر از جامعه باشین که زندگی کردن دوتا آدم بالغ زیر یه سقف بدون خوندن صیغهی عربی براتون عجیب به نظر بیاد.
-نه اینکه عجیب باشه، ولی خب حق بده بهم. منم تو همین جامعهی سنتی و مذهبی بزرگ شدم دیگه، بخوام یا نخوام افکارم تحت تاثیرشون هست.
یه آه کشید و گفت:
+چه میشه کرد؟ به هر حال زندگی اینقدر کوتاهه که اگر بخوای به این فکر کنی که چرا من تو همچین جامعهای به دنیا اومدم وای کاش دنیا یه طور دیگه بود، نصف عمرت گذشته. پس بهتره بری دنبال اون چیزی که از ته دلت میخوایش.
به خودم فکر میکردم که واقعا چقدر از چیزایی که از ته دل میخواستم رو بهشون رسیدم؟ چون پدرم دکتر بود، به ناچار منم علیرغم اینکه علاقهی دیگهای داشتم به این سمت کشیده شدم. من آرزو داشتم دنیا رو ببینم، با همه نوع از آدمهای دنیا آشنا بشم. عکاسی شغلی بود که همیشه تو رویاهای بچگی همراهم بود، اما حالا واقعا دارم از زندگی لذت میبرم؟ از نظر دیگران بهترین شغل دنیا رو هم که داشته باشی مگه تا وقتیکه رضایت درونی که خودت باید بهش برسی رو نداشته باشی فایدهای داره؟
+دکتر، کسی تا حالا بدون رودربایستی بهتون گفته که چقدر کاریزمای جذابی دارین؟ راستش شما انگار آفریده شدی که بهتون بگن آقای دکتر.
همینطوری که میخندیدم بهش گفتم: برخلاف ظاهرم چندان آدمی برونگرایی که بخوام با دیگران زیاد ارتباط بگیرم نیستم. شاید به خاطر همین فاصلهای که با دیگران دارم تا حالا کسی این حرف رو بهم نزده.
+آره معلومه، چون تو دیالوگی که داریم رد و بدل میکنیم شما باید در جواب من کمی ازم تعریف میکردی.
-خب وقتی یه نفر مثل تو میدونه که چقدر زیباست، دیگه احتیاجی هست که بخوام ازش تعریف کنم؟
+نه خوشم اومد آقای دکتر، انگار دارین راه میافتین.
اینو که گفت بلند خندیدیم.
صدای چرخیدن دستگیرهی در پیچید تو گوشم. حتی فرصت نشد که خندهرو از روی لبم محو کنم. مریم اومد داخل و با بهت و حیرت نگاهمون میکرد، مثل کسایی که انگار مچ دو نفر رو در حین خیانت گرفته باشن.
بدجوری ترسیده بودم و با نگاه مریم احساس مجرم بودن بهم دست داد.
چند لحظهای بدون اینکه چیزی بگه نگاه کرد و با همون صورت در هم کشیده رفت.
پشت سرش راه افتادم اما قبل از اینکه بهش برسم ماشینش رو سوار شد و رفت. هر چی صداش زدم بازم ماشینرو نگه نداشت و با سرعت دور شد. وقتی رسیدم خونه دیدم داره گریه میکنه و چمدونش رو میبنده.
-معلومه چیکار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟
×آره من اینجا دیونه بشم و جنابعالی هر هر و کر کرتون رو ببرید جای دیگه.
-این قصاص قبل از جنایت چیه آخه تو داری انجام میدی؟ چطوری میتونی اینجوری کسی رو قضاوت کنی؟ بزار واست توضیح بدم.
×من دیگه حرفی با جنابعالی ندارم. هر وقت تونستی از عزیز دوردونت تو اون مطب دل بکنی اونوقت بیا دنبال من.
چمدونش رو بست و رفت
شب تنها بودمو واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. با واکنشهای مریم کاملا سر در گمشده بودم.
بهش زنگ زدم و گفتم امشب تنهایی که گفت آره امشب تنهاست.
رفتم تا خیلی دوستانه باهاش حرف بزنم و موضوع رو باهاش در میون بزارم. نمیدونم شایدم ته دلم دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
ازم پرسید:
+میتونی بگی چرا اومدی اینجا؟
-چون نمیخواستم تنها باشم.
+اومد و نشست رو پام، دستاش رو توی موهام برد و لباش رو گذاشت روی لبام.
قلبم چیزی تا مرز انفجار نداشت.
+داری چیکار میکنی دختر؟
-میدونی دکتر، ذهن آدمها اولین جاییه که افکار خود آدمها رو سانسور میکنه. به خاطر همین تو نمیتونی واقعیت رو بگی و با خودت رو راست نیستی. تو واسه اینکه منو بکنی اومدی و ته دلت هم خودت میدونی، اما ذهنت بهت اجازه نمیده واقعیت رو به زبون بیاری.
به نظرم داری یه جور بازی ذهنی روی من انجام میدی.
+تا حالا به این فکر کردی که آزادی چه معنایی داره؟ اصلا به نظرت همچین چیزی امکان داره؟ فکر میکنی آدم آزادی هستی؟
-تا حالا اینجوری بهش فکر نکردم. نمیدونم، احتمالا آدم آزادی باشم، شایدم نه.
+بزار یه طور دیگه بیانش کنم. الان تو توی چارچوب یه رابطه به اسم ازدواج هستی و منم به خاطر اینکه یه نفر رو دوست دارم بهش تعهد دارم و باهاش زندگی میکنم. به نظر تو اگر منو تو بخوایم امشب رو مال هم باشیم چه اتفاقی میافته؟ تو اسمش رو آزادی میزاری یا خیانت یا هر چیز دیگه؟
-سخت شد اما به نظرم غربیها راهکار جالبی دارن. شنیدم که آزادی رو اینطور معنی میکنن که یه انسان، آزاد هر کاری که خواست انجام بده تا زمانی که آزادی و حق انتخاب دیگران رو ازشون صلب نکنه و باعث آزارشون نشه.
+پس الان چه تصمیمی میگیری؟ اگر من خودمو در اختیارت بزارم حاضری به خاطر احترام به ازدواجت ازم بگذری؟
-فکر کنم بهتر این مزخرفات رو فعلا بزاریم کنار و بزنیم بیرون، واقعا مغزم تحمل این همه حرفای فلسفی رو نداره، نظرت چیه؟
+از اونجایی که من عاشق زندگیام و حاضر نیستم یه لحظهاش رو هم از دست بدم قبول میکنم.
بدون اینکه بفهمیم داریم کجا میریم فقط حرکت میکردیم. بعضی آدمها هستن که فکر میکنی هیچوقت از در کنارشون بودن خسته نمیشی چون یه جوهرهای دارن که آدمها رو به خودشون جذب میکنن و سوگل از همون دست آدمهاست.
شیشه رو پایین داد و سیگارش رو روشن کرد و بین لباش نگه داشت. صندلی ماشینرو عقب برد و پاهاش رو روی داشبورد ماشین گذاشت. همینجوری که دود سیگارش رو بیرون از ماشین میداد ازش پرسیدم:
به چی اینقدر عمیق فکر میکنی دختر؟
به اینکه اگر روی نقشه کمی اونورتر زندگی میکردم الان با رفتارم بازم بهم میگفتن هرزه یا آنرمال؟ چون این کلمهها رو زیاد شنیدم.
هر حرفش واقعا معنای عمیقی داشت و میطلبید که خوب روش فکر کنی.
جلوتر رو دیدم که انگار کمی نور پیدا بود، مثل ایست بازرسی.
سوگل سریع خودش رو جمع و جور کرد و نشست.
×میشه مدارک ماشینرو لطف کنید؟
-بفرمایید.
یه نگاه به داخل ماشین کرد و گفت:
×خانوم چه نسبتی با شما دارن؟
-نسبتی نداریم، همکار هستیم.
×لطف کنید پیاده بشید.
دستگاه تست مشروب رو آورد و هر دومون داخلش فوت کردیم. از بد روزگار معلوم شد که سوگل مشروب خورده.
با یه حالت مسخره کردن گفت:
×پس شما همکار هستین آره؟
-جناب سروان من دکتر هستم اینم مدرک شناسایی، واقعا دروغ که ندارم بگم.
×دیگه بدتر. نا سلامتی شما تحصیلکردهای و الگوی جامعه.
-مگه چه اتفاقی افتاده؟ کسی خطایی انجام داده؟
×وقتی رسیدیم مقر مشخص میشه.
خواستن به سوگل دستبند بزنن که مقاومت کرد، وقتی به زور متوسل شدن سرش رو محکم کوبوندن به بالای در و سوارش کردن.
عصبانی شدم و سمتشون رفتم و با همون عصبانیت گفتم.
-این چه کاریه؟ مگه مجرم گرفتین؟
زیر پام زدن و وقتی افتادم رو زمین دستام رو پشتم بردن و بهم دستبند زدن.
بیست و چهار ساعت بازداشتم کردن و از سوگل هم خبری نداشتم تا اینکه اجازه دادن به یکی از آشناهام زنگ بزنم تا بیاد ضامن بشه و تعهد بده تا منو آزاد کنن.
از سربازهای همونجا پرس و جو کردم که کسایی مثل سوگل رو کجا میبرن. پرسون، پرسون محلش رو پیدا کردم. رفتمو راجع بهش سوال کردم اما هیچکس جوابی نداد و میگفتن فقط خانوادش باید بیان.
بالاخره بعد از کلی خواهش و التماس یکی از پرسنل گفت دو شب پیش یه دختر رو آوردن اینجا مثل اینکه خودکشی کرده، امیدوارم اینی که دنبالش میگردی نباشه.
مثل اینکه آب سردی ریخته باشن روم کل تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
-نه اون نیست. همچین چیزی اصلا امکان نداره. خودش گفت عاشق زندگیه و یه لحظهاش رو هم حاضر نیست از دست بده.
آدرس رو گرفتمو رفتم به بیمارستانی که اون دختر رو بردن. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. پاهام جونی نداشت که بتونم قدم بردارم.
باورش سخت بود. فکر نمیکنم بدتر از این رو کسی بتونه تجربه کنه. سوگل که سرشار از زندگی بود باید زیر خروارها خاک بخوابه. واقعا به چه دلیلی؟ یعنی واقعا بهونهای بهتر از خودکشی برای پوشوندن قتلش پیدا نکردن؟
حدود دوسال از اون زمان گذشت. نشسته بودم جلوی تلوزیون و کانالهای ماهواره رو بالا و پایین میکردم، مردم فریاد میزدند:
«ژن، ژیان، ئاژادی»
«زن، زندگی، آزادی»
مجری گفت:
دختر کرد، دختر ایران را کشتند
چقدر این داستان برام آشناست.
پس سوگل اولین نبوده و آخرین هم نخواهد بود...
به امید روزی که دختران سرزمینم معنی آزادی رو با تمام وجود لمس کنند.
پایان.
|
[
"اجتماعی",
"دکتر"
] | 2022-09-21
| 124
| 18
| 185,101
| null | null | 0.004342
| 0
| 12,490
| 1.907206
| 0.60367
| 2.93054
| 5.589143
|
https://shahvani.com/dastan/شوره-زار-
|
شورهزار
|
کنستانتین
|
سیگار گوشه لبم، لمداده بودم روی ماسهها. برای تصویر رو به روم، صدای امواج دریا و پرندههای دریایی یه موسیقی متن خارقالعاده ساخته بود. یه هارمونی نفسگیر! عینک آفتابی رو از روی چشمهام برداشتم تا بوم نقاشی مقابلم رو واضحتر و شفافتر ببینم. با یه مایوی دو تیکه مشکی که تضاد جذابی با رنگ پوستش داشت، تو فاصله حدودا ده قدمی از من ایستاده بود و درحالیکه به تقلید از مدلینگها ژستهای تحریککننده میگرفت، مثلا داشت سلفی میگرفت و استوری میکرد. با لذت به اندام بهشتی و محسور کنندهاش چشم دوختم و نیشخند زدم.
-چه تصویر قشنگی.
سرش رو چرخوند و نگاه متعجبی بهم انداخت.
-چی؟ من؟
به پشت سرش اشاره کردم.
-موجای دریا رو میگم.
خیلی زود ناراحت شد و اخم کرد.
-نمیشه یه بار نزنی تو پرم؟
دستی به موهای یکی در میون سیاه و سفیدم کشیدم و مثل اکثر اوقات که لحنم جدی بود، به مایوی تنش اشاره کردم.
-جای این حرفا برو یه لباس درست حسابی تنت کن. نمیبینی اونور آدمه؟
همونطور که زود اخم کرد، همونطورم زود اخمهاش از هم باز شد. کلا همینجوری بود. زود مود عوض میکرد. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-او لالا! نگوی روی من غیرتی شدی که باورم نمیشه.
از نشستن خسته شدم. از جام بلند شدم و ماسهها رو از روی شلوارکم تکوندم. سیگار رو که تقریبا به فیلتر رسیده بود انداختم روی زمین و راه افتادم سمت ویلا.
-کار خوبی میکنی.
دنبالم اومد و مثل کوالا چسبید بهم. از این اخلاقش خوشم میومد اما همیشه بهش اخم میکردم تا پر رو نشه.
-صادق جونم؟!
از لحن کشیده و صدایی که با ناز دخترونه نازک شده بود، آلتم زیر شلوارک تکون خورد. درسا کارش رو خوب بلد بود. برای بار هزارم بود که به این نتیجه میرسیدم.
-هوم؟
-میمیری یه بار جای هوم وها بگی جونم؟
کجخندی زدم و به مسخره گفتم:
-جونم؟!
خندید و گونهاش رو مالید به بازوی حجیمم.
-میدونستی خیلی بیشعوری؟
رسیدیم به ویلا. لب پایینم رو دادم بیرون:
-نظرت برام محترمه.
-من خعلی دوست دارم صادق، ولی تو اصن دوسم نداری.
لوس حرف زدنش... وسط حیاط و روی گراویههای کف محوطه ایستادم و پلکهام رو محکم روهم فشار دادم. آخ امان از این لوس حرف زدنش که تحت هر شرایطی من رو داغ میکرد، حتی با وجود اینکه میدونستم داره دروغ میگه. با استیصال سری تکون دادم و گفتم:
-درسا، عزیز دلم، ما همین چهل دقیقه پیش روی تخت بهم گره خورده بودیم. جدی واست کافی نبود که میخوای باز تحریکم کنی؟ تو که دوبار اومدی.
لبخند شیطنتآمیز و بامزهاش رو تکرار کرد و جواب داد:
-اتفاقا چون اومدم دارم کرم میریزم. ولی تو یه جوری رفتار میکنی انگار بدت میاد. نکنه خسته شدی پیرمرد؟
دست گذاشت درست روی نقطه ضعفم. میدونست چقدر از این کلمه متنفرم و باز بهم میگفت پیرمرد. اینا همهاش بازی بود. خودم میدونستم، ولی من خودخواسته دوستداشتم بازی بخورم! چند لحظهای به دو تیله درشت و سبز چشمهای کشیدهاش چشم دوختم و لب زدم:
-ببین، خودت خواستی!
صدای جیغ بلندش وقتی روی دوتا دست بلندش کردم به خندهام انداخت. در آستانه چهل و پنج سالگی، چه از لحاظ چهره و چه هیکل شش-هفت سالی جوونتر میزدم، اما نمیتونستم رو این حقیقت تلخ و زهرآهگین که دارم پیر میشم سرپوش بذارم. این مایهی دلمردگی بود. تو زندگیم تقریبا به هر چی که میخواستم رسیدم و مهمترینش پول بود. بیزنسمن بودم و پولم از پارو بالا میرفت. درسته، با یه دختر بیست و چهار ساله زیبا رابطه داشتم و جدیدا به امثال من میگفتن شوگرددی! اصلا از این کلمه خوشم نمیومد. حس میکردم دارن بهم توهین میکنن. اصلا چرا به ما که سنمون بالا بود میگفتن شوگرددی، ولی به همسن و سالای درسا که با مسنتر از خودشون وارد رابطه میشدن نمیگفتن شوگرلیتل یا شوگربانی یا چه میدونم، یه چیزی که مربوط به خودشونه؟! بالأخره اوناهم یه نفعی میبردن! همه کاسه کوزهها رو سر ماها میشکستن؛ چرا؟ چون با کمک پول، دختر پسرای جوون رو به اصطلاح خودشون تور میزدیم و این واقعا مسخره بود. من به خودم حق میدادم بعد این همه سگدو زدن، بالاخره بهشت رو به چشم ببینم و به آرامش برسم. مسیر منتهی به ویلا و راهپله و در نهایت اتاقخواب مشترکمون خیلی زود طی شد و درست وسط اتاق، تن لاغر درسا رو گذاشتم روی زمین. از بس بهش هیجان وارد شده بود صورتش سرخشده بود و موهای حناییش ژولیده. دست به سینه توی فاصله یک متریش ایستادم و فقط نگاه کردم. به این اثر هنری که خداوند خلق کرده بود و من چرا باید خودم رو ازش محروم میکردم؟ وقتی من راضی و خودش راضی، پس لق ناراضی! سینههای درشتش به خاطر فشار سوتین یه حالت گردی جذاب ایجاد کرده بود، هرچند بدون سوتینهم به قدر کافی گرد بود. شکم تخت، پهلوهای فرو رفته و پاهای خوشفرم، به علاوه پوست صاف و گندمی که به چندتا خال ریز جایجای بدنش مزین شده بود. این دختر به معنای واقعی کلمه همه چی تموم بود. نگاه خیرهام رو که حس کرد، زد تو کانالی که خیلی توش مهارت داشت، یعنی لوندی! با ساعد دست راست خرمن حنایی موهاش رو به سمت بالا ریخت و همزمان با یه لبخند مستکننده، نوک انگشت اشاره دست مخالفش رو گاز گرفت. تموم این حرکات درحالی صورت میگرفت که کمی، فقط کمی باسن خوش فرمش رو عقب میداد. هنوز صورتش قرمز بود و این به شکل وحشتناکی تحریکم میکرد. خودآگاه گذاشتم دیوار مقاومتم تخریب صد درصد بشه و فاصله بینمون رو پر کردم. وقتی دستهام روی کمرش پیچید، سرش رو به عقب داد و مستانه خندید. خندههاش قشنگ بود. دلم میخواست خندهاش رو لمس کنم. دهنم رو روی لبهای ازهم فاصله دارش قرار دادم و با خشونت بوسیدم. با بوسه سوم لبهاش چفت شد و اونم مشغول بوسیدنم شد. با دو دست لمبرای باسنش رو تو مشت گرفتم و محکم چلوندم. حس لطافت پوست و گردی باسنش لای انگشتهام معرکه بود. با خنده جیغ کوتاهی زد و یه مشت کم جون به سرشونهام کوبید. اینبار که گفتم «جون» از سر مسخرهبازی نبود، جدی گفتم! کشوندمش سمت تخت و مجبورش کردم به پشت دراز بکشه. سرش رو سفت توی دستهام گرفتم و با تمام علاقه و احساسی که بهش داشتم و به ندرت بیانش میکردم، محکم لبهای به عمد بیرون دادهشده و برجسته شدهاش رو بوسیدم. «آه» کوتاه و غلیظی از بین لبهاش خارج شد. دستهام از بدنش جدا نشد. از موهای پر حجم و خوشرنگ حناییش گذر کردم و کف دستهام رو از گردن باریک و استخونهای ظریف ترقوهاش عبور دادم. نگاه گذرایی به چشمهای سبز و خمارش انداختم و نیشخند زدم. روی سینههای محشرش مکث کوتاهی کردم و از نرمی فوقالعادهشون نهایت لذت رو بردم. اومدم پایینتر، شکم تختش رو نوازش کردم و در نهایت، انگشتهای دو تا دستم بند مایوی مشکیش شد. مایو رو کشیدم پایین و دروازههای طبقه هفتم بهشت به روم گشوده شد. یه خط عمودی صورتی، تمیز، صاف، شگفتانگیز! تو تمام مدتی که با درسا رابطه داشتم، یه بارم ندیدم واژنش حتی یه تار مو داشته باشه. همیشه به خودش میرسید و تو حالت آمادهباش بود و خب، من عاشق این ویژگیش بودم! باید آدم احمقی میبودم تا لبهام به اون واژن طلایی برخورد نداشته باشه. اگه غیر این بود، قطعا یه مشکلی داشتم و باید میرفتم پیش یه روانشناس حاذق! پایین تخت نشستم و کف دستهام روی رونهاش قرار گرفت. سرم رو فرو بردم بین پاهاش و زبونم رو از آخرین چینهای بیرون زده چوچولهش تا بالاترین نقطه خط واژنش کشیدم. با اولین لیس، درسا روی تخت پخش شد. یکی دیگه از ویژگیهایی که در مورد این دختر دوست داشتم، شهوت بیحد و حصرش بود. یه وقتایی اونی که کم میآورد من بودم، اما هرگز ندیده بودم درسا طالب رابطه نباشه. زبون متبحرم تو این چهل و اندی سال به قدر کافی پخته و با تجربهشده بود که بتونم به راحتی یه دختر حشری رو از خود بیخود کنم. درحالیکه صورتش رو با دست پوشونده بود و پشت هم آه میکشید، انگشتهام رو به کار گرفتم و به محض فرو کردن دو تا انگشت اشاره و وسطم به داخل فضای نرم و داغ وجودش، با ناله بلندی کمرش رو از تخت فاصله داد و بیاختیار دستش روی مچ دستم که تندتند عقب جلو میشد نشست. از حالت چهره و گونههای تب کردهاش میفهمیدم چقدر به اوج نزدیکه. بازوش رو با دست آزاد گرفتم و مجبورش کردم تو چشمهام زل بزنه.
-دوست داری بیای؟
با چشمهای خمار زیر لب چیزی زمزمه کرد، اما اونقدر شل و ول اداش کرد که متوجه نشدم. تکونش دادم و گفتم:
-هوم؟ نگفتی. میخوای ارضات کنم؟
اینبار محکمتر حرف زد:
-عاشقتم....
لبخند تلخی روی لبهام نشست و از جام بلند شدم. چونهاش رو تو دست گرفتم و صورتم رو بردم نزدیک. بوسه نرمی روی لبهاش نشوندم اما در جواب ابراز محبتش هیچی نگفتم. گره بند شلوارکم رو باز کرد و شلوارکم رو کشید پایین. از این همه عجله و شهوتی که داشت خندهام گرفت. بالای تخت دراز کشیدم و تکیهام رو به تاج تخت دادم. خودش میدونست چیکار کنه، تو این یه عمل، کار کشتهشده بود! بین پاهای از هم فاصله گرفتهام نشست و موهای حناییش رو با یک دست جمع کرد. آلت متورمم رو تو دست آزادش گرفت و بیمقدمه وارد دهنش کرد. سومین ویژگی که در مورد درسا دوست داشتم، نحوه ساک زدنش بود. هیچ زن و دختری رو ندیده بودم که انقد برای خوردن حریص باشن. جوری به آلتم میک میزد که انگار غذاست! نکته دوستداشتنی دیگه این بود که خیلی پر تف ساک میزد. بلد بود چطوری از آب دهنش استفاده کنه. مثل همین الان که آب دهنش روی تخمها و شکمم ریخته بود و همزمان حین ساک زدن، با انگشت شست آب دهن ریخته شدهاش رو روی تخمهام میمالید. چشمهام رو بستم و توی سکوت و آرامش، لذتی که تو وجودم جاری بود رو ذره ذره احساس کردم. صدای ویبره گوشی روی عسلی کنار تخت، دارکوبوار مغزم رو سوراخ کرد. بهم یادآوری شد که تن این دختر مال منه، اما روحش نه. عصبی گفتم:
-نمیخوای جواب بدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه یا حتی حلقه سفت لبهاش رو از دور آلتم باز کنه، دست دراز کرد و با یه دست تماس رو ریجکت کرد. با این عکسالعمل نشون داد که شخص مهمی پشت خط نیست، اما بود. مثل همیشه صورت مسئله پاک شد. به خیالش فکر میکرد سر من مثل کبک زیر برفه. شاید فکر میکرد من واقعا خیلی پیر شدم و حواس ندارم، اما اشتباه میکرد. من همه چی رو میدونستم. تو این شرایط درهم، تنها دلخوشی من نوک برجسته سینههاش بود! شاید زبونش دروغ میگفت، اما اندام دیگهاش دروغ بلد نبودن. من باعث سیخ شدن پستونهاش بودم. من بهش لذت میدادم و به اوج میرسوندم، و این تنها دلخوشیم بود. باعث میشد احساس غرور کنم. باعث میشد فکر کنم پیر نیستم!
-هی، پیرمرد!
نگاهم به شیطنت لونه کرده چشمهاش افتاد.
-نمیخوای بکنی؟
صدای ویبره دوباره بلند شد. آه پر افسوسم رو تو سینه خفه کردم و گفتم:
بیشوخی و مسخرهبازی، دلم میخواد وقتی بمیرم که آلتم تو بدن تو باشه.
برای چند ثانیه به چشمهام زل زد و لبخندی روی لب نشوند.
-ولی من امیدوارم هیچوقت نمیری.
مایوی مشکی هنوز بین پاهاش آویزون بود. با حرکات پا، مایو را در آورد و خواست روی آلتم بشینه. کمرم رو از تخت فاصله دادم و گفتم:
-تو که میدونی من عاشق میشنریام.
بیحرف جاهامون باهم عوض شد. من عاشق این پوزیشن بودم چون تو این وضعیت بود که تمام بدنش، ذره ذره و وجب به وجبش در دسترسم بود. یکم بیشتر باور میکردم که بدن این دختر مال منه. چهره زیباش درست مقابل صورتم قرار داشت. میتونستم هرقدر که اراده کنم ببوسمش. به جز این، موقع گاییدن میتونستم حالت و میمیک صورتش رو به خوبی ببینم و کوچکترین واکنشش رو از دست ندم. از صورت که بگذریم، کافی بود دستم رو دراز کنم تا سینههاش رو بمالم یا حتی سرم رو ببرم پایین و پستونهاش رو میک بزنم. شاید تنها مشکل این پوزیشن این بود که فرم و برجستگی و چاک باسنش دیده نمیشد تا از اون قسمت بدنشهم فیض ببرم. آرنجهام رو دو طرف شونههای ظریفش تکیهگاه کردم و بدنم روی بدنش چنبره زد.
-زود باش!
بیاهمیت به عجول بودنش، با نوک انگشت طرهای از موهاش که تو پیشونیش ریخته بود رو کنار زدم و گفتم:
-برخلاف تو، من هیچ عجلهای ندارم.
همزمان کمی خودم رو بالا کشیدم و کلاهک آلت کلفتم رو بین پاهاش انداختم. سر کلاهکم که خیس شد، دلیل عجول بودنش رو بهتر درک کردم.
-لعنت بهت.
خندیدم. با صدای بلند! دیگه تو چشمهاش شیطنتی نمیدیدم. به جاش نوعی مظلومیت مخلوط به شهوت، که خیلی خیلی خیلی بیشتر امیال مردونهام رو برانگیخته میکرد. من عاشق این لحظهها بودم. عاشق این بودم که درسا برام بالبال بزنه. عاشق تشنه نگه داشتنش. کف دستهای بزرگم، دور سر کوچیکش یه قاب درست کرد. خودم رو کمی بالا کشیدم و بدنم رو تنظیم کردم. زل زدم به چشمهاش و آلتم رو آهسته فرو کردم. سانت به سانت با ورود آلتم به واژن تنگش، چشمهاش خمار و خمارتر شد و گونههاش هالهای از رنگ قرمز به خودش گرفت. این یه تصویر واقعی از یه دختر حشری بود. سرم رو پایین بردم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم. درحالیکه دهنهای بازمون مقابل همدیگه بود، مشغول کمر زدن شدم. نفسهای داغش تو صورتم پخش شد و تو فاصله دو سانتیمتری لبهام آه کشید. سرعت کمر زدنم بیشتر و بیشتر و صدای نالههای درسا بلندتر شد. لب زد:
-همینجوری... نفسم همینجوری ادامه بده. عاشقتم لعنتی.
محکمتر و محکمتر. صدای کوبیده شدن رونهام به پشت پاهاش کل اتاق رو گرفت. لذت جنسی باعث شد احساسات بد ازم دور بشن. همه چیز فوقالعاده بود. روی ابرها سیر میکردم. برای من بهشت درست همین لحظه بود. همین لحظهای که آلتم رو تو واژن خیس و تنگ درسا فرو میکردم.
-بکن... محکمتر... محکمتر عشقم.
از فاصله نزدیک زل زدم به مردمک چشمهاش. عشقی توشون نبود. فقط شهوت. لب زدم:
-نه، من عاشقتم.
صدام رو شنید یا نه، منظورم رو فهمید یا نه، عکسالعملی از خودش بروز نداد و تنها پاهاش رو به دور کمرم محکم حلقه کرد. از شدت حشر تلاش کرد بیتوجه به تلمبههای مکرر من، خودش رو به من بکوبه. احساس کردم تو چند ثانیه دمای بدنش بالاتر رفت، جوری که انگار تب کرده باشه. ریز به ریز واکنشهاش رو بلد بودم. چیزی به ارگاسمش نمونده بود. گردنم رو خم کردم و نوک سینهاش رو به دهن گرفتم. میک عمیقی زدم و بعد، نوک پستونش رو با دندونام کشیدم. آه دردناکی کشید که رفتهرفته عمیقتر و کشیدهتر و درنهایت جنسش عوض شد. بدنش شروع به لرزش کرد و جاری شدن آبش رو با آلتم احساس کردم. با صدایی که جنسش عوض شده بود گفت:
-خدایا... این عالیه.
نالههاش منقطع و قفسه سینهاش تند تند پر و خالی شد. من اما از گاییدنش دست نکشیدم. بغل گوشش گفتم:
-کی مثل من میتونه تو رو ارضا کنه؟،
به سختی لب زد:
-هیچکی.
پس چرا؟
-هیچکی مثل من قدر تو رو نمیدونه.
تنها صدای نفسهای داغش رو شنیدم. دوباره لب زدم:
-میخوامت.
و به معنای واقعی کلمه میخواستمش. جزء به جزء وجود و حتی خلق و خوی بچگونهاش رو. لب پایینش رو بین لبهام اسیر کردم و آخرین تلمبه رو محکمتر از بقیه کوبیدم. از برخورد بدمهامون صدایی شبیه به سیلی بلند شد. ارضا شدم و مقابل دهنش آه مردونهای کشیدم. آب منی فراوون و داغم با شدت جاری شد و واژنش رو پر کرد. آلتم از فشار ارگاسم تیک گرفت آرنجهام سست شد. خودم رو روی بدنش رها کردم و تنها صدای نفس زدن تو اتاق پیچید. آلتم هنوز تو واژنش نبض میزد. دستهاش از زیر بغلم بالا اومدن و روی کتفهام نشستن. صداش رو بغل گوشم شنیدم:
-تو بینظیری صادق.
به محض بیرون کشیدم آلتم، آب منی غلیظم از ورودی واژنش بیرون زد و ریخت روی ملافههای تخت. بدنم رو به یه سمت مایل کردم و کنارش دراز کشیدم. من بینظیر بودم، اما یه بینظیر پیر! یه میانسال رو به کهنسال شهوتپرست با ظاهر معقول که ثروت زیادی داشتم و تنها دلیل حضور دختر مورد علاقهام توی تخت خواب، همین ثروتم بود. ویژگی بارز و برجسته دیگهای نداشتم، لااقل نه اونقدر که باعث بشم درسای بیست و چهار ساله به من قانع باشه و با پسرهای همسن و سال خودش وارد رابطه نشه. میشناختمش. اسمش مهرداد بود. صدای ویبره گوشی از تماس همون بود. خوشقیافه بود و همه چی تموم، فقط مثل من پولدار نبود! آه کشیدم... من هیچوقت جوون نمیشدم. درسا خودش رو تو بغلم جا کرد. سیگاری آتیش زدم و پک محکمی زدم. برخلاف چیزی که درسا فکر میکرد، من همه چیز رو میدونستم. میدونستم بهم خیانت میکنه، اما تو روش نمیزدم. نمیخواستم از دستش بدم، پس باید نقاب احمقها رو به چهره میزدم. دردناک بود. این وضعیت غیر قابلقبول و توجیهناپذیر بود، اما احساسی که به درسا داشتم گند زده بود به همه چیز. دختر مورد علاقهام. پک دیگهای به سیگار زدم و گوشه لبم کش اومد. پوزخند زدم. شوگر ددی! چه اسم مسخرهای! من یه شوگرددی بیچراغ بودم تو یه جاده تاریک، که هر لحظه هراس پیچ تند داشتم. این پیچ شاید سیر شدن درسا از پول و پلهام بود، شایدم خسته شدن خودم از این وضعیت مزخرف. عجب شوره زاری بود این زندگی.... نوک انگشتهاش رو موهای کمپشت قفسه سینهام به گردش در اومد. با لحن لوسی زمزمه کرد:
-من خعلی دوست دارم.
صدای ویبره گوشی، توی اتاق پیچید.
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
|
[
"شوگر ددی",
"عاشقی"
] | 2023-06-22
| 75
| 4
| 57,901
| null | null | 0.003316
| 0.111111
| 14,222
| 1.851921
| 0.55618
| 3.017616
| 5.588386
|
https://shahvani.com/dastan/کون-من-و-شوهرخاله-کیرتیز
|
کون من و شوهرخاله کیرتیز
|
مبینا
|
سلام مبینا هستم ۱۵ ساله، داستان از شمال شروع میشه، ما با خالم و خانواده رفتم شمال، چندتا بچه قدونیم قد بودیم، داشتن قائم باشک بازی میکردن و اصرار که منم بازی کنم. بالاخره قبول کردم و تو یکی از این بازیا رفتم توی کمد یه اتاق قایم شدم، خونهی مورد نظر ۴ خوابه و دوبلکس بود همینجور که توی کمد بودم دیدم در باز شد و شوهر خالم با خالم اومدن تو، ظاهرا شوهرش حشرش زده بود بالا و خالم پایه نبود، گفته باشم که شوهر خالم توی ۱۰ سال زندگیش ۴ تا بچه از خالم در آورده، آدم هاتیه، خاله میگفت الان نه کسی میاد، اونم گفت در رو قفل کردم معطل نکن و بالاخره تیشرتش رو داد بالا سینههای سفیدش رو شروع کرد به مالیدن، درازش کرد. میخورد انگار تا حالا سینه ندیده، برام جالب شد، موبایلم رو درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن، رفت سراغ شلوارش، با شورت درش آورد، وحشی شده بود، پاهای سفید، رون سفید یه کوس کوچولوی سفیدم داشت. یکم لیسش زد و شلوارش رو کشید پایین، باورم نمیشد، عجب کیری، بزرگ و شق، قهوهای با خایههای بزرگ، رفت لای پای خالم، کیرشرو تفی کردو کرد توی کوسش، خالم رو تختی رو چنگ مینداخت، یه حالی شده بودم، قلبم تند میزد دهنم خشکشده بود تا حالا سکس زنده ندیده بودم، تند تند میکرد توشو خالمم آه وآوه میکردو میگفت زود باش، بالاخره بعد از ۳۰. ۴۰ تا بعدا فهمیدم بهش میگن تلمبه، آبش رو خالی کرد و بلند شد، من که یدستم تو شورتم بود یدستم موبایل از حال رفته بودم، شورتم شده بود خیس آب، توی همون حال دیدم خالم بلند شد لاپاشو تمیز کرد و غرم میزد و رفت بیرون، تو خودم بودم که یهو در کمد باز شد. وای شوهر خالم نیمه لخت کیرش مقابل صورتم بود، رنگم پریده بود، لال شده بودم، خودشو جمعوجور کرد و گفت اینجا چیکار میکنی، موبایلم روشن، فهمید، گوشی رو ازم گرفت و گفت گمشو، حالا ترسیده بودم، رفتم پایین هیچی نگفتم، خالم توی آشپزخونه داشت با مادرم غذا میپختن، سرم رو گرم کردم به کاری، رفتم شورتم که خیس بود رو شستم که گندش در نیاد و با شوهر خالم رو در رو نشدم، حتی سر ناهار اون سر میز نشستم که چشم تو چشم نشیم. عصری ته حیاط بزرگ ویلا بودم یهو شوهر خالم صدام کرد، با خجالت رفتم پیشش، گوشیم رو شخم زده بود بغیر از فیلم خودشون، کلی فیلم سکسی ک توی خونه خودمون نگاه میکردم و خودم رو میمالیدم تا ارضا بشم رو دیده بود، گفت برای چی اینقدر فیلم سکسی توی گوشیت داری؟ چرا از ما فیلم گرفتی، به چه دردت میخوره، منم گفتم کم نیارم، آهسته گفتم منم دل دارم میخوام یکی منو بکنه، گفت هنوز زوده دختر با این فرمون بری جلو ۲ سال دیگه کف خیابونی، کنترل شده پیش برو، از اول برنامه مارو دیدی؟ گفتم بله، گفت چه جوری شدی، پررو گفتم دلم خواست. اونم که همیشه حشرش روشن، گفت بیا بغلم، بغلم کرد، گرمی بدنش شلم کرد، لبامو خورد، سینههامو مالید، دستشو کرد تو شورتم ک دوباره خیس شده بود، گفت تو دختری و و فقط میتونی از عقب بدی، میدونی که درد داره، گفتم بله اما حالم داره، خواهش میکنم همون جوری مثل خاله منو بکنید، گفت بذار ببینم، عصر برنامه ریخت، خالم و مادرم و بابام و ۲ تا از بچهها رفتن شهر مجاور ۲ شنبه بازار ما موندیم خونه، با بچهها رفت توی استخر به منم گفت مایو بپوش بیا، با مایو ک رفتم توی آب کف کرده بود، گفت ماشالله، برق چشماش یادم نمیره، گفت چی ساختی دختر، عجب بدن سفیدی، کون ک نگو بهشت، وای چ کلوچهای خدای من، تعریف میکرد قند توی کونم آب میشد، توی آب حسابی مالوندم، منم دستمو به کیرش میمالیدم بد بزرگ بود، احساس میکرد خیلی بزرگتر از صبحه. بردم توی اتاق مایومو در آورد، خجالت میکشیدم تا بحال لخت جلوی مردی نبودم، بغلم کرد و لبامو خوردو سینههامو مالید ب شدت حشری شده بودم، افتاد روم کیرش رو روی رونام حس میکردم، همهی بدنمو لیس میزد تا رسید به کوس، سرم رو بالا آوردم نگاهش میکردم، زبونشو میمالی ب کوسم تویی دنیای دیگه بودم، تشک رو چنگ میزدم، آهم در اومده بود، بلند شد گفت بسته؟ گفتم نه منو بکن توروخدا، لبخند زدو گفت پس میخوای کونو بدی، باشه، لبه تخت روی شکم خوابوندم، یچیزی ب سوراخم میمالید ک خوشم میومد ک بعدا فهمیدم لیدوکایینه ک دردم کم بشه، وازلینم ۱ انگشت کرد توی کونم باقیشم مالید سر کیرش و شروع کرد، سرش رو گذاشت توی سوراخم دردی گرفت ک نگم ولی دو دستی لگنم رو گرفته بودو کمکم میکرد توش، درد داشتم ولی لذت میبردم، جلو عقبش میکردو آه من در اومده بود، میکرد لامصب کیر نبود دسته بیل، یاد خالم افتادم چی میکشه از این کیر، کیر رو تا ته کرده بود توش خایه ش میخورد ب کسم، ژلهای از کسم اومده بود بیرون، بعداز چند دقیقه درش آورد تازه نفسم باز شد، برم گردوند لبه تخت دوباره کیرش رو دیدم وای خدای منی سر گنده سیاه، چجوری این توی کس جا میشه نمیدونستم، لنگامو داد بالا ساق پامو مبوسید، کیرشرو کرد تو کونم و شروع کرد ب مالیدن کسم، ی حالی جدیدی شده بودم همینجور ک میکردو میمالید پاهام و کمرم سفت شد انگار برق گرفتتم میلرزیدم و آب کوسم فوران کرد بیرون ریخت روی سینش و دستاش، میلرزیدم و اون محکم رونام تو دستش میکرد تو کونم، اشکم همراه با خنده راه افتاده بود، اون میگفت جون، چندتا تلمبه دیگه زدن و آب کیرش که سفید میزد، ریخت روی کسم و با کیری میمالید روی چوچولم، حالی میداد، بغلم خوابیدو لبامو خورد، ازش تشکر کردم و قول گرفتم بازم منو بکنه. ناگفته نمونه تا چند روز حس میکردم کیرش اون توهه درد شیرینی داشتم.
|
[
"شوهر خاله"
] | 2023-09-22
| 28
| 11
| 51,201
| null | null | 0.003068
| 0
| 4,577
| 1.225392
| 0.360945
| 4.55793
| 5.585251
|
https://shahvani.com/dastan/کون-دادنم-به-شوهرخواهر
|
کون دادنم به شوهرخواهر
|
مریم
|
سلام مریم هستم ۴۲ ساله. مجرد، پرستار. یه خونه توی پرند داشتم که اجاره داده بودم و حالا میخواستم بفروشمش، نه مستاجر کلید رو میداد نه بنگاهی همکاری میکرد، ۵ بار از صبح میرفتم دست خالی برمیگشتم، تا اینکه از شوهر خواهرم کمک خواستم، اون مرد ۵۰ سالهای بود شوخ و بسیار کار بلد، خیلی مستقل، مهربون، بامن شوخی زیاد میکرد منم هم دوستش داشتم و هم حال میکردم، مرد خوبی بود ولی خواهرم براش کم میگذاشت چند بار پیش مشاورهای مرکزمون اومده بود فهمیدم که شدیدا لنگ سکسه و دنبال خلاف نمیرفت، خلاصه رفتیم بنگاه مورد نظر، مستاجر هم اومده بود ظرف نیم ساعت همه چی رفع و رجوع شد، و قرار شد تا ساعت ۵ تتمه اسبابش رو ببره و کلا آپارتمان تحویلم بشه، دهنم باز مونده بود از این همه درایت و کار بلدی، از بنگاه اومدیم بیرون و گفت که کلید آپارتمان رو گرفتم تا مجبور نشیم تا تهران بریم همینجا ناهار بخوریمو تا عصر که مغزی در رو هم عوض کنیم و بریم، فکر خوبی بود، ساعت ۱۲ رد شده بود، از قبل دوستش داشتم و عشقم شعلهور شد که چرا همچنین مرد بدردبخوی مال من نباشه، گفتم باید نمک گیرش کنم، فکر کردم بابت این لطف بزرگ و عشق شعلهور شدهی خودم، نقشه کشیدم، اون گفت بریم ناهار و از اونجا میرم آپارتمان، من توی ماشین زیر اندازو پتو از سفر قبل دارم میندازیم کف آپارتمان و استراحت میکنیم تا عصر، گفتم سراه برو داروخانهی قرص مسکن بگیرم بعد، رفتم از داروخانه ۱ بسته ویاگرا و ۱ لیدوکایین گرفتم اومدم و رفتیم رستوران، رفت دستش رو بشوره، ۱ دونه قرص رو با ته لیوان خورد کردم ریختم توی دوغش و هم زدم، اوم و گفت سفارش دادی گفتم همه چی، وسط غذا دوغ رو خورد و گفت تلخ نیس گفتم چرا یکمی، نفهمیده بود، پول ناهارم حساب کردو دلم بیشتر خواستش، رفتیم بالا زیر انداز رو پهن کرد و روش یدونه پتو داشت پهن کرد داشتم نگاش میکردم دیدم کیرش توی شلوار کتونش راست شده، وعین لوله جارو برقی بود، حشرم زده بود بالا، شیطنت کردم رفتم دستشویی سوتینم رو درآوردم، اومدم و گفتم ببخش دیگه مانتوم چروک میشه مجبورم درش بیارم، نگاهم نمیکرد، زیر مانتو یه تیشرت حلقهای سفید پوشیده بودم، خودم نگاه کردم دیدم نوک پستونام زده بیرون، دلم براش میسوخت، دراز کشیدم و بهش گفتم تورو خدا راحت باش، من این طرف میخوابم تو اونور، تازه ک بهم نرسیدیم، منم هم صبح زود بیدار شدم هم دوغ خوردم الان که بیهوش بشم، پشتم و کردم بهش و چشامو بستم، میفمیدم ک داراز کشیده، ولی حرکتی نمیزنه، کلافه شده بودم آخه مرد هم اینقدر آقا، سعی کردم کمی خرخر کنم که مثلا خوابم و توی هی حرکت غلت زدم طاقباز توی پهلوش، گفته باشم ک دگمه شلوارمم باز کرده بودم و کمی پایینش داده بودم تا بلکه شورت صورتیمو ببینه راه بیفته، قل که خوردم رونم چسبید بهش و داغی کیر کلفتش رو حس میکردم، داشتم میمردم براش، کمی بیحرکت موند، اونم زده بود بالا، دستش رو روی شلوارم ک داشت کلوچهام لمس میکرد حس کردم، خیلی محتات بود، فشار دستش رو بیشتر کرد منم خرخر میکردم ک راحت باشه، یهو گرمی لباشو احساس کردم خیلی نرم چندتا لب گرفت، منم که خواب، آخ که داشت آبم میومد، جسارتش بیشتر شد، آهسته سینهمو لمس میکرد، حال میکردم و خرخر ک دستش رو کرد توی شورتم، رفتم فضا داغ بود، دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم، دست انداختم کیرش رو مالیدم و لباشو خوردم، شوکه شده بود، اونم نامردی نکردو تیشرتم رو داد بالا بیشرف یجوری سینه میخورد ک آبم اومد، بلند شد پیراهنشو در آورد افتاد روم و لب میگرفت، سینه میمالید کیرش رو حس میکردم، آهسته گفتم پاشو شلوارت رو دربیار، خودمم شلوارم رو در آوردم خجالتی شده بودم، گفتم نگاه نکن، داشت میومد روم کیرش رو دیدم، سیاه، کلفت، روم خوابید لنگامو یاز کرده بود کیرشرو گذاشته بود روی چوچولم خودشم سینههامو میخورد ی حالی بودم، بدنش داغ، خودش حشری کیرشم ک نگم. همینجور ک جلو عقب میکرد آبم اومد، قبلا زیاد بخودم ور رفته بودم ولی اینجوری آبم نیومده بود، میلرزیدم اونم سفت منو چسبیده بود هی کیرشرو میمالید لای کوسم ک پتورو خیس کرده بود، تمام انرژیم خالیشده بود، عین جسد شده بودم، دم گوشم گفت، حال داد نه؟ لبش رو بوسیدم گفتم خیلی، عاشقتم، گفت دیگه چیکار کنیم، گفتم مال توام، فقط دختریمو بپا، پشتمو کردم بهش، کیرش رو میمالید ب کونم کیف میکردم، انگشتش رو کرده بود با آب کوس توی کونم و میچرخوند، گفت کرم داری تو بساطت؟ کیفم که بالای سرم بود رو باز کردم ژل رو دادم بهش، گفت آفرین فکر همه جاشم بودی، و ژل رو مالید توی سوراخ کونم و از همون پهلو شروع کرد ب کردن توش، درد داشتم ولی سینههامو میمالید و گردنمو گاز میگرفت، نمنم میکرد توش و احساس میکردم تا زیر گلوم اومده کیرش، بد کیری داشت، شروع کرد ب تلمبه زدن، چندتا زد آبش اومد، کشیدش بیرون رو ریخت روی کونم، معطل نکرد دمرم کردمو دوباره نامرد تا تهش کرد تو کونم، دستاشو گذاشته بود رو کمرو تلمبه میزد، دیگه سر شده بودم، میکردا، گفتم عجب غلطی کردم بهش قرص دادم، فکرکنم ۱۰ دقیقهی بند تلمبه میزد، عرقش میریخت روم عشق میکردم، آبش اومد، نزدیک بود خایه هاشم بکنه توش، داغی آبشرو توی کونم حس میکردم، خالی شد بغلم خوابید، تشکر کرد و گفت خیلی عالی بود، تنش خیس خیس بود، سینههامو میمالیدم بهش و لباشو میخوردم، گفتم حیف که دیر پا دادم.
|
[
"شوهرخواهر"
] | 2023-09-21
| 19
| 5
| 53,701
| null | null | 0.007436
| 0
| 4,471
| 1.225183
| 0.389805
| 4.55793
| 5.584299
|
https://shahvani.com/dastan/ختنه-سُرون-و-جانبازی-۷۰-درصد
|
ختنه سرون و جانبازی ۷۰ درصد
|
bigham
|
عرض سلام خدمت دوستان عزیز
این یکی از شیرینترین و دردناکترین خاطرات کودکی من هست
همونجور که از اسمش پیداست، صحنه سکسی نداره
ولی چون نمیتونستم جای دیگهای تعریف کنم؛ اومدم برای شما بگم...
القصه
من یکی از شهرهای کوچیک اطراف اصفهان زندگی میکردم
و همونجور که میدونید شهرهای کوچیک، رسم و رسوم عجیب غریب باستانی زیاد دارن که یه نمونش جشن ختنه سرون هست...
من تا هفت سالگی اصلا چیزی در مورد ختنه نمیدونستم، خوب متولد اوایل دهه شصت بودم و ساکن شهر کوچیک و کاملا پپه...
ولی موقعی که دستشویی میرفتم، زیاد با دم و دستگاه بازی میکردم و دائما زیر و روش میکردم تا بلکه چیز تازهای کشف کنم
ولی بجزء یه لوله خودکار که سوراخ داره و دو تا تایر زیرش داره، چیز دیگهای کشف نکردم...
خلاصه رفتم اول دبستان، اوایل سال تحصیلی از بهداشت اومدن بازدید از مدرسه، بخصوص ما اولیها. آخرین مرحله بازدید، بازدید دودول بود، که من و دو سه تا از بچهها رو جدا کردن و یه نامه دادن دستمون که بدیم به والدین؛
بگذریم:
چند روز بعدش که از مدرسه اومدم خونه، دیدم بهبه! همه فامیل خونه ما هستن و توی حال و پذیرایی، ویالون و تمبک میزنن و چارتا بچه اوشکول اون وسط میرقصن، تو حیاط هم زنهای فامیل دارن آش میپزن، منم رفتم توی حال و شروع کردم مثل فلامینگو رقصیدن... که یهو داییم دستمو گرفت و برد تو یکی از اتاقها! دیدم دوتا تشک کنار هم پهن؛ و داداش کوچیکم روی یکیش خوابیده! خلاصه تا داییم گفت جریان چیه از پنجره اتاق پریدم بیرون و فرار کردم تو کوچه و زیر یه پل مخفی شدم، یخورده که دنبالم گشتن، یهو یکی پشت سرم داد زد ایناهاش گرفتمش؛ من از ترس، از جا پریدم و سرم خورد زیر پل و شکست، قشن
گ رد خون رو تا ناودونی کونم حس میکردم...
منو دوباره بردن توی خونه و سرم رو بستن و آقاهه که قیافهی شبیه افسر عراقی داشت نشست وسط من و داداشم و وسایلش رو چید توی یه سینی استیل؛ و الکل ریخت و آتیشش زد! (مثلا برا ضد عفونی شدن)!
آقا من دوباره فرار کردم و اونقدر ترسیده بودم که مثل گربه چنگ میزدم و از یه تیر برق چوبی رفتم بالا تا نزدیکای چراغش و محکم بغلش کرده بودم
بابا و دایی و دو سه نفر دیگه اومدن زیر تیر برق و هرکار کردن من نرفتم پایین، که یهو لپ کونم شدیدا سوخت، نگا کردم دیدم بابام با تیرکمون یه سنگ ریز زده بهم، دومی رو خواست بزنه داد زدم آی گوه خوردم حالا میام پایین، از شانش کیری من، جنس تیر برق راش روسی قهوهای رنگ بود که تیغ تیغی داره...
تو اومدن پایین چندتا از تیغاش عمیقا رفت توی رون پاهام و دست هام و بدجور گیر کردم، و فقط با فریاد گریه میکردم، بعد از چند دقیقه یه نیسان که باربند بلندی داشت کنار تیربرق وایساد و بابام از باربندش اومد بالا و منو آزاد کرد و اورد پایین،
کهای کاش همون بالا مرده بودم...
تا خود خونه به شدیدترین وجه کتک خوردم و مثل لاشه انداختنم روی تشک، اینقدر داغون بودم و درد داشتم که اصلا نفهمیدم اون یارو چجوری ختنم کرد و بخیه کرد و رفت؛ فقط حواسم به دخترای فضول فامیل بود که از پشت پنجره داشتن منو نگاه میکردن و میخندیدن، همه که رفتن مادرم و خاله هام اومدن توی اتاق؛ مادرم تا منو دید جیغ زد و از حال رفت! بابام که اومد همه گفتن قرار بود فقط ختنش کنید؛ پس چرا سرش شکسته؟! چرا پاهاش و دست هاش خونی؟! چرا صورت و بدنش کبود شده؟! و...
فقط یادم بابام یه سبد قرمز «سبزی خوردن» رو بست جلوم و یه دامن پام کرد و من تا فردا ظهر هیچی نفهمیدم...
و اینگونه من سرش را بر باد دادم.
شرمنده طولانی شد،
ممنون از حسن توجه عزیزان
|
[
"ختنه"
] | 2019-02-10
| 23
| 7
| 37,643
| null | null | 0.005699
| 0.035714
| 3,000
| 1.240305
| 0.55941
| 4.50224
| 5.584149
|
https://shahvani.com/dastan/-راضی-کردن-پسر-برادرم-نیما
|
راضی کردن پسر برادرم نیما
|
سوسن
|
اسم من سوسن هست ۲۶ سالمه بدنم سفید هست تپل هستم سینههام ۸۰ قدم ۱۷۰ وزن من ۹۰ و پدرم کارمند شرکت هست و مادرم مربی پیشدبستانی هست خانوادم خیلی راحت نیستن اما خیلی هم گیر نیستن یک برادر بزرگتر دارم که پسرش نیما ۱۶ سالشه هفتهای چند روز ورزش کشتی میره و هیکل خوبی داره و از سنش بزرگتر به نظر میاد انگار که ۱۹ یا ۲۰ سالشه قدش حدود ۱۷۵ وزنش حدود ۸۵ بدنش که مو زیاد نداره اونم سفید هست اما بعد تو دوران دبیرستان بود که عاشق پسر داییم بودم اونم بهم قول ازدواج داده بود ولی تو این سن پدر مادرم مخالف بودن سن هر دومون کم بود اما به هر حال خیلی زود عقد کردیم و تو دانشگاه که وارد شدم عروسی هم گرفتیم حدود دو سال و خردهای با هم زندگی کردیم اما بعد از عروسی اخلاقش عوض شد دست بزن داشت و هنوز مشغول دختر بازی بود بعد از چند وقت متوجه شدم معتاد هم شده که به هر حال پدرم که از اول مخالف بود تو رو درباسی و فشار مادرم و من قبول کرده بود دیگه پی گیر شد و بیسر و صدا توافقی طلاق گرفتیم که رو نشه چه گندی زده پسر داییم و فامیل نفهمن آبرو ریزی نشه خلاصه بعد طلاق دیگه حالم خیلی بد بود همش تو خودم بودم خونه پدریم دو طبقه بود و طبقه بالا را رسما داده بودن به من به هر حال دیگه فراموش کردم گذشته را ولی نمیتونستم با پسر دوست بشم دیگه به مردها اعتماد نداشتم با شکستی که خورده بودم اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و تو فامیل ما هم خیلی بد بود دختری که طلاق گرفته با پسر بگرده در عین حال طبیعی بود که بعد از یک مدت زندگی مجردی برای یک زن مطلقه شهوتم زده بود بالا و نمیدونستم چی کار کنم سعی میکردم خودمو کنترل کنم نمیشد خود ارضایی میکردم فیلم سکس میدیدم ولی دیگه برام کافی نبود یک روز برادرم زنگ زد گفت نیما مسابقه داره من که سر کار هستم مادرش هم همین طور شما اگر میتونی هم برو با ماشین برسونش برش گردونم گفتم باشه رفتم و بردمش ورزشگاه رفتم نشستم تماشاگر کشتی پسرا شروع شد یکهو شهوتم بیدار شد چه هیکلهایی چه بدنی داشتن پسرا با شورت و دو بنده بدن تقریبا لخت با شورت و رکابی یککم کشتیها را دیدم حسابی شهوتم زده بود بالا نوبت نیما بود بدن اونم برای اولین بار با شهوت دیدم نمیدونم چم شده بود چند ساعت کشتی دیدن و پسرا را با اون وضع دیدن از شهوت منو دیوونه کرده بود دیگه تو حال خودم نبودم به هر حال نیما که قهرمان نمیشد بعد از چند کشتی باخت و تموم شد و نیما را بردم خونهشون و رفتم خونه خودمون دیگه تو حال خودم نبودم فکر بدنهای پسرا داشت دیوونم میکرد شهوتم روی هزار بود نمیدونستم چی کار کنم خود ارضایی هم چاره کار نکرد بدن نیما هم بد جور ذهنم را مشغول کرده بود دوست داشتم باز هم بدن پسرا و مخصوصا نیما را تو لباس کشتی ببینم میترسیدم کسی بفهمه آبروم بره اما شهوت دیوونم کرده بود جمعه برادرم با خانواده آمدن خانه ما با نیما گرم گرفتم چند دقیقه تو آشپز خونه طوری که کسی نفهمه با نیما حرف زدم گفتم وضع کشتی چه طوره؟ هنوز میری؟ گفت آره یکشنبه و دوشنبهها میرم گفتم پیاده میری گفت نه بابا اتوبوس تاکسی هر چی شد گفتم میخواهی بیام برسونمت؟ گفت زحمت میشه گفتم نه خوشحال میشم حوصلم تو خونه سر میره گفت باشه گفتم فقط یک شرط داره به کسی نگی گفت چرا؟ گفتم خوب دیگه اونم گفت باشه گفتم قول گفت باشه خلاصه دیگه تو کس و کونم عروسی بود دیگه از یکشنبه هفتهای دو روز نیما را میبردم ورزشگاه تا آخر تمرین رو صندلی تماشاگر مینشستم و راحت بدن نیمه لخت همه پسرا و نیما را دید میزدم بعد هم میرفتم خونه خود ارضایی میکردم یک ماهی گذشت دیگه کافی نبود برام شهوتم زده بود بالا دیگه میخواستم تو بقل پسر بخوابم دلم یک سکس حسابی میخواست اما از خانوادم جرات نمیکردم دوست پسر بگیرم نمیدونستم چی کار کنم تا اینکه کمکم با نیما بیشتر گرم گرفتم یعنی بعد کشتی میبردمش خونه خودم البته طبقه دوم که دست خودم بود باهاش صمیمی شده بودم اونم دوست داشت بیشتر پیش من باشه به همین دلیل بهانه کرده بود یکی دو تا از درس هاشو بیاد پیش من تقویتی بخونه این باعث میشد دیگه کسی هم شک نکنه که نیما هفتهای دو روز بعد ورزش میاد خونه ما کمکم دیگه تو ذهنم نیما پسر داداشم نبود انگار دوست پسرم بود و با حرف زدن انگار باهاش لاس میزدم البته اون نفهمیده بود چی تو فکرم هست من بدن اونو دیده بودم تو کشتی اما اون بدن منو ندیده بود و دیگه به سرم زده بود بزارم بدنمو ببینه اما چه طوری؟ چون تو خانواده ما معمولا من لباس لختی نمیپوشیدم کلا خانواده ما و داداشم این طوری بودن تو خونه حتی خونه خودم جلو داداشم و خانوادش و پدر مادرم شلوار بلند میپوشیدم و تیشرت تیپم کلا لختی یا راحت نبود تو عروسی هم نهایت تاب و دامن تا زانو اونم با جوراب که پاهام لخت نباشه و زیاد لختی نبود و زن و مرد هم جدا بودن به همین دلیل نیما بدن منو ندیده بود جز مثلا سر شونههای لخت دور گرون یککم تو سینه بالای سینهها یا نهایت یک وجب پایین پاها خلاصه تصمیم گرفتم یک جوری بدن خودمو بهش نشون بدم خیلی میترسیدم جراتشو نداشتم اما دلمو زدم به دریا یک روز بهش گفتم نیما یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟ گفت نه گفتم قول بده به هیچکس نمیگی گفت نمیگم دیگه گفتم بگو به جون مامانم و گفت چون میدونستم به جون مامانش قسم بخوره زیرش نمیزنه بعد از قول گرفتن بهش گفتم من دوست دارم تو بیایی پیشم اما وقتی میایی یککم سختم هست چند وقتی تنها هستم با لباس راحت هستم وقتی میایی باید شلوار جین بپوشم و ازیتم میکنه گفت یعنی چی میخواهی نیام گفت نه بابا فقط دهنت قرص باشه کافیه گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه من لباس هامو میپوشم مثل همیشه که تنهام تو هم به هیچکس نمیگی وقتی پیش من هستی چی پوشیدم یا چی کار کردم گفتم فهمیدی؟ قول میدی کسی نفهمه؟ گفت باشه اینکه چیزی نیست داشتم پرواز میکردم دیگه اوکی گرفتم بتونم جلوش لباس راحتتر بپوشم آبمیوه آوردم دادم بخوره و رفتم اتاقم که لباس عوض کنم برای اولین بار گفتم اگر لباس خیلی لختی بپوشم ممکنه خیلی ضایع باشه و بفهمه از دستش بدم خلاصه یک تاب و یک دامن تا زانو پوشیدم بدون جوراب و اومدم جلوش شونه هامو لخت دیده بود قبلا اما پاهای سفید منو تا زانوهام لخت ندیده بود که دیگه دید اول سعی میکرد نگاه نکنه ولی کمکم عادی شد دفعه بعد که آوردمش خونه یک دامن پوشیدم ده سانت بالای زانو و آرایش کردم و بعد از اتاق اومدم بیرون این بار هم اول سعی کرد نگاه نکنه اما کمکم براش عادی شد جمعه که با برادرم آمدن خانه ما به نیما گفتم یکوقت به کسی نگی خونه من چه خبره و چه تیپی هستم گفت نه بابا خیالت راحت من چی کار دارم خیالم راحت شد یکشنبه صبح رفتم حمام حسابی موهامو زدم و خودمو تمیز کردم انگار یک زن خودشو برای شوهرش آماده میکنه یک لباس لختی خریدم بعد از ظهر رفتم دنبال نیما و بردمش ورزشگاه وقتی برگشتیم خونه آبمیوه را گذاشتم جلوش و رفتم اتاقم آرایش کردم یک تاب لختی پوشیدم با یک دامن کوتاه تقریبا از نصف رون پام به پایین لخت بود رفتم جلوش نیما یکهو جاخورد با خودم گفتم پسره سه فاز پروند نکنه همه چی خراب بشه بین ما سکوت بود نیما سرشو انداخته بود زیر که به نیما گفتم اینو جدید خریدم یک نگاه بکن ببین به نظرت چه طوره؟ صورتشو بالا آورد از خجالت سرخشده بود چند دور جلوش چرخیدم مخصوصا وقتی پشتمو بهش میکردم بیشتر طولش میدادم که تو صورتمو نبینه و راحت اگر میخواد لاپاهای لختمو نگاه کنه با ناز و ادا براش یککم هم قر اومدم و رومو بهش کردم گفتم چه طور هست گفت خوبه خودم هم خجالت میکشیدم اما شهوتم دیوونم کرده بود چند تا شوخی باهاش کردم البته نه سکسی در حد تیکه برای لاس زدن کمکم بخ نیما باز شده بود که بهش گفتم نیما دوست دختر داری؟ یکلحظه هنگ کرد بعد گفت نه بابا پدر مادرم میشناسی که مگه میزارن تو این خطها برم گفتم پدر مادرت را ولکن خودت دوست داری یا نه؟ گفت کی بدش میاد اما نمیشه دیگه من هم رفتم تو شیطونی گفتم از بس شل هستی کسی باهات دوست نمیشه دستشو گرفتم از روی مبل کشیدمش گفتم ببینم چقدر زور داری خلاصه شوخی شوخی کشیدمش به کشتی با هم گل آویز شدیم که مثلا زور نیما زیاد هست یا نه که اول سعی میکرد فقط منو دور کنه اما من سعی میکردم به بهانه کشتی بچسبم بهش نمیخواست منو بزنه زمین دیدم زیادهروی میشه تمومش کردم اما دفعات بعد دیگه کمکم براش جا انداختم گفتم میایی خونه من چند تا فن بهم یاد بده برای دفاع شخصی خوبه خلاصه مخشو زدم کمکم خودش هم دیگه خوشش اومده بود با لباس لختی در اختیارش بودم و وقتی منو خاک میکرد که فن یاد بده راحت پاهای لخت من تا رونم تو دستاش بود آخ که چه کیفی داشت تو ابرا بودم اما هر بار بیشتر میخواستم شهوتم هزار بود و میخواستم کیفم کامل بشه دیگه کمکم شوخیها هم سکسی شده بود نیما هم دیگه فهمیده بود و تو کشتی با من سیخ میکرد من هم هر طور بود خودمو به کیرش میچسبوندم یک روز بهش گفتم نیما با این لباسها کشتی میگیری تو خونه عرق میکنی بو میگیره لباس کشتی را بپوش بعد منو آموزش بده اول گفت نه بعد از یکی دو جلسه دیگه زیر بار رفت رفت اتاق من و لباس ورزشش را پوشید و اومد سراغم برای آموزش کشتی من هم که آرایش کرده بودم و تاب بندی و دامن خیلی کوتاه تنم بود تقریبا نمیه لخت به خودم عطر هم زده بودم نیما هم که با لباس کشتی دیگه با شورت بود و دو بند رو شونش وقتی اومد بیرون و دیدمش آخ چه بدنی وقتی با هم گل آویز شدیم و بدنم به بدنش رسید آخ چه کیفی داشت بوی تنش داشت دیونم میکرد وقتی میخواست تو خاک فن روی من اجرا کنه مثلا یاد بگیرم تو بقلش قرار میگرفتم چه کیفی میداد نیما هم حسابی سیخ کرده بود از رو شورت کشتی معلوم بود سعی میکرد مخفی کنه اما نمیشد بعد از کشتی یک آبمیوه بهش دادم خورد و گفتم نیما اگر دوست دخترت بودم دوست داشتی چی کارم کنی؟ سرشو انداخت پایین خیلی خجالت میکشید دیگه فهمیده بود چی میخوام گفت من برم خونه کار دارم و بلند شد لباس هاشو پوشید لباس ورزشش را گذاشت تو ساک و سریع رفت هفته دیگه رفتم دنبالش ببرمش ورزشگاه اما گفت دیگه نرم دنبالش گفتم چرا گفت خوب دیگه هر کاری کردم قبول نکرد دو هفتهای تو کف بودم نمیدونستم چی کار کنم نیما دیگه بهم پا نمیداد داشت از دستم میپرید فهمیده بود چی میخوام اعصابم خیلی خورد بود تا یک فکری به سرم زد هفته سوم بود که رفتم دم ورزشگاه دیدمش سوار ماشین کردمش گفت خونه شما نمیامها بهش گفتم باشه حد اقل بریم یک جا با هم حرف بزنیم خیلی مهم هست گفت باشه رفتیم پارک الکی فیلمی زدم به گریه گفت چیه گفتم پدر مادر من و تو بهم شک کردن میگن چی شده نیما دیگه با سوسن سرد شده داره آبروم میره دلش سوخت گفت حالا میگی چی کار کنیم گفتم ازیت نکن دیگه بیا بریم خونه ما بابا مامانم تو رو ببینن خیالشون راحت بشه چیزی نیست گفت باشه اما دیگه کشتی نه گفتم باشه راه افتادیم رفتیم خونه و باز آرایش کردم و با لباس لختی رفتم جلوش براش آبمیوه آوردم دیگه نیما هم تو حال خودش نبود اول سعی میکرد بهم نگاه نکنه اما نمیتونست کمکم دیگه زیر چشمی دید میزد کمکم عادی نگاه میکرد و منو بر انداز میکرد با اون لباس لختی و بدن سفیدم به هر حال باز هم شروع شد چند دفعه دیگه اومد خونه ما و دیگه عادی شد این بار وقتی بردمش خونه فیلم عشقی گذاشتم و نشستیم به دیدن در این حد که پسره دختره را نیمه لخت بقل میکرد با هم میرقصیدن نیما هم دیگه تو حال خودش نبود فهمیده بودم دیگه شهوتش حسابی زده بالا یک روز یک فیلم گذاشتم که آخرش پسره با دختره سکس میکرد اول فیلم فقط بقل کردن دختره بود و لخت نبودن با نیما داشتیم میدیدیم که آخر فیلم لخت شدن و سکس شروع کردن نیما مونده بود چی بگه ولی به رو خودش نیاورد قسمت بکن بکن فیلم را دیدیم تموم که شد گفتم نیما فیلم سکس تا حالا ندیدی؟ پفت دیدم ولی کم دفعه بعد رسما از همون اول براش فیلم سکس گذاشتم و دیدیم با هم فهمیده بودم دیگه نیما سکس میخواد اما چون عمش هستم حس خوبی نداره و میترسه کسی بفهمه و خجالت هم میکشه باهام شروع کنه بعد از دیدن فیلم سکس بهش گفتم نیما بیا کشتی را ادامه بدیم گفت نه دستشو کشیدم گفتم پاشو بابا خجالت نکش چقدر خجالتی شدی تو بلند که شد گفتم همین طوری بهش گفتم اینطور که نمیشه برو گمشو تو اتاق لباس کشتی رو بپوش بیا دو دل بود اما کمکم دیگه پا داد از اتاق که اومد بیرون دیدم کیر سیخ شده از روی شورت کشتی مشخصه با هم گل آویز شدیم و شروع شد آخ که چه کیفی چه بمال بمالی دیگه نیما هم میخواست روش نمیشد بگه سکس میخواد اما موم شده بود تو دستم دفعه بعد که آمد و فیلم سکس دیدیم و لباس کشتی را پوشید که بیاد کشتی بهش گفتم بیا به جای کشتی با هم یککم رقص تمرین کنیم گفت ولکن بابا گفتم چه مشکلی داره خلاصه دستشو گرفتم و کشوندمش با هم رقصیدیم سعی میکردم خودمو بندازم تو بقلش آخ چه کیفی دیگه زده بودم به سیم آخر میخواستم به هر قیمتی شده باهاش سکس کنم نیما هم دیگه معلوم بود میخواد و نرم شده رفتیم نشستیم روی مبل کنار هم کمکم بهش نزدیک شدم سرمو شل کردم رو شونش گفتم نیما عالی بود دستشو گرفتم گشیدم انداختم دور شونه هام هم بیشتر رفتم تو بقلش هم دستشو گذاشتم روی شونه لختم پاهای لختمو به کنار پاهاش چسبوندم با ناز و عشوه بهش گفتم نیما دوست دختر نمیخوای؟ چیزی نگفت گفتم من دیگه دوست دخترتم هر کاری دوست داری باهام بکن چیزی نگفت اون یکی دستشو گرفتم گذاشتم روی سینههام سعی میکرد دستشو بکشه نزاشتم دستشو چسبوندم به سینههام بهش گفتم نیما دارم میمیرم جون مامانت یککم بقلم کن یکهو گفت ولکن بیخیال شو ولی دیگه نمیتونستم از دستش بدم آخرین موقعیت بود التماس کردم بقلم کنه و نزاشتم بلند بشه و محکم گرفته بودمش کمکم دیگه شل شد کیرش حسابی سیخ شده بود گفتم با کس دیگه باشم آبروی همه خانوادمون میره تو یککم با من باش انقدر التماس کردم که گفت باشه ولی فقط با لباس گفتم باشه با همین لباسها من که لباس لختی تنم بود اونم لباس کشتی درسته لخت نشدیم اما از هیچی بهتر بود یککم بقلم کرد اونم دیگه رام شده بود و میخواست بهش گفتم پاشو بریم تو تخت من راحت تره بلندش کردم و رفتیم تو تخت من با همون لباسها همدیگه را بقل کردیم اول با هم لب بازی کردیم به هر حال من زیرش بودم و حسابی داشتم کیف میکردم نیم ساعت با هم بازی کردیم با همون لباس و بلند شد دیگه بره لباس هاشو عوض کرد و رفت چند باری همین کار کردیم تا اینکه یکدفعه دیگه که تو تخت من با لباس لختی تو بقلش بودم بعد از لب بازی بهش گفتم نیما من نیاز دارم الان دارم میمیرم حد اقل سینههامو در بیار بخور چیزی نگفت خودم تآبمروزدم بالا و سینههامو لخت کردم و دادم دستش با ناز و اشوه و شهوت کامل که از صدام معلوم بود گفتم بخورشون نیما گرفت و شروع کرد به خوردن دیگه نیما هم خوشش اومده بود گفتم نیما تآبمرودر بیار راحت بخورشون با کمک خودم تآبمرودر آورد دو بند لباس کشتی رو از روی شونشو هم من در آوردم دیگه سینههای اونم لخت بود فقط شورت نازک ورزش تنش بود افتاد روی من و منو بقل کرد دیگه نیما هم دیوونه شده بود شهوتش خیلی بالا بود و دست خودش نبود اون سینههامو میخورد من هم دستمو گذاشتم روی کیرش از روی شورت و میمالیدم کمکم دستمو کردم تو شورتش و برای اولین بار کیرشرو گرفتم تو دستم نیما هم خوشش اومده بود گفتم نیما بلند شو کامل لخت بشیم از روی من بلند شد من که راحت دامن و شورتمو کشیدم پایین و کامل لخت شدم خوابیدم تو تخت نیما برای اولین بار بود کس میدید برای اولین بار هم یک دختر لخت کامل میدید کسمو نگاه میکرد دستشو گرفتم گذاشتم لای کسم بهش گفتم نیما من دوست دخترتم خجالت نکش هر کاری دوست داری باهام بکن زود باش بیا اومد بخوابه روی من بلند شدم و دو طرف شورتشو گرفتم و کشیدم پایین برای اولین بار کیرشرو دیدم متوسط بود گرفتمش تو دستم و یککم تو دهنم کردم و ساک زدم با صدایی پر از شهوت بهش گفتم کامل درش بیار بخواب روم شورتشو در آورد از پاهاش و خوابید روی منبعد از این همه مدت کیر نیما مال من بود کیرشرو گذاشت روی کسم و خوابید روی سینم یککم خوابید باهام بازی کرد لب بازی سینههامو دستمالی کرد بهش گفتم نیما کیرترو فرو کن تو کسم دلم حسابی کیر میخواد نیما یک تف روی کسم انداخت و یک تف روی کیرش و حسابی خیسش کرد پاهامو باز کردم و نیما خوابید روی من کیرشرو خودم گرفتم و گذاشتم روی سوراخ کسم با یک فشار فرو کرد توش بلد نبود همشو یکجا فرو کرد توش درد داشت اما دیگه من حالیم نبود دوست داشتم جرم بده بعد از این مدت که دست هیچ پسری بهم نخورده بود دیگه نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم گفتم نمیا آبت اومد بکش بیرون نریزی توش اونم شروع کرد به تلمبه زدن آخ چه کیفی داشت دیگه لخت تو بقل نیما بودم داشت از کس جرم میداد چه حالی داشت بعد کیرشرو کشید بیرون و آبشرو خالی کرد روی شکمم بهش گفتم نیما من هنوز ارضا نشدم یککم کسمو بخور شروع کرد به خوردن تا ارضا شدم با دستمال کاغذی کیرش و شکم منو تمیز کرد بعد گفت میشه یک کاری کنیم؟ گفتم چی هر کاری بخواهی میکنیم تو فقط بگو من مال تو هستم گفت برگرد قمبل کن فهمیدم میخواد از کون بکنه گفتم این طوری درد میاد بزار کرم بیارم کرم نیویا داشتم آوردم بهش دادم به کیرش مالید و به سوراخ کونم هم مالید و یک متکا گذاشتم زیر شکمم قشنگ براش قمبل کردم کیرشرو گذاشت لای شکاف کونم و خوابید روی من کیرش که خوابیده بود باز سیخ شد و با دست گرفت و کیرشرو گذاشت روی سوراخ کونم با یک فشار کوچیک راحت رفت توش با روغنی که زده بود یک فشار داد تا تهشو کرد توش چون اولین بارش بود نمیدونست باید آروم بکنه کمکم بکنه تو یکهو تا تهش کرد توش درد داشت اشکم در اومده بود اما تحمل کردم که حسابی خوشش بیاد خلاصه به هر بد بختی بود از کون هم حسابی منو جر داد ازم دیگه نپرسید آبشرو هم خالی کرد تو کونم و خوابید روم تا کیرش کمکم خوابید و اومد بیرون از روم بلند شد کیرشرو با دستمال کاغذی تمیز کرد گفتم برو دوش بگیر بعد برو گفت نه دیگه خیلی دیر شده زودتر برم بهتره رفت دستشویی خودشو تمیز کرد و لباس هاشو پوشید و سریع رفت خونهشون من هم دوش گرفتم و به کیفی که کرده بودم فکر کردم و دیگه نیما هم بهش مزه داده خودش هم دیگه دنبال جر دادن من هست هفتهای یکبار به بهانه اینکه درس بهش یاد بدم میاد خونه ما از کس و کون جرم میده هم من هم اون حسابی کیف میکنیم دیگه نیما شده شوهر من خودمو جوری براش آماده میکنم که انگار شوهرم میخواد منو جر بده حسابی بهش کس میدم کون میدم که کیف کنه حسابی خودم هم کیف میکنم هیچکس فعلا به ما شک نکرده ممکنه فحش بدید یا هزار ایراد بگیرید ولی به نظر خودم بهترین کار کردم هم من به کیف کیر رسیدم بعد از یک مدت هم نیما به کس و کون من رسیده هیچکس نمیدونه وقتی نیما خونه ما پیش من هست با لباس لختی جلوش هستم یا باهاش سکس میکنم چون پدر مادرم به من خیلی اعتماد دارن فکرشو هم نمیکنن این کار کرده باشم برادرم هم فکرشو نمیکنه با نیما رفته باشم تو کار سکس خیلی نگرانم کسی بفهمه نیما دهنش قرص هست به کسی نمیگه برای آمدن خونه من بهانه کافی داره و مشکلی نداره من یک طبقه مستقل دارم و نیما میاد اونجا و طبقه پایین که پدر مادرم هم هستن کاری به ما ندارن گاهی اصلا بیرون هستن یا سر کار هستن خلاصه تا الان مشکلی پیش نیومده و تو عشق و حال و کیف هستیم نمیدونم چی پیش میاد امیدوارم کسی طلاق نگیره و پدر مادرها سختگیر نباشن و بزارن دخترها دوست پسر داشته باشن و پسرا دوست دختر داشته باشن که مجبور نشن مثل من این کار را بکنن ولی به هر حال ما کیفمونو کردیم و میکنیم دیگه برام مهم نیست نیما پسر داداشم هست برای من دوست پسرم هست اونم با هیکل ورزشی بدن عالی و یک کیر عالی که عاشق کیرشم روحیم از قبل خیلی بهتر شده و به ازدواج مجدد فکر میکنم قبلا به هیچ مردی اعتماد نداشتم و اعتماد به نفس نداشتم و از مردها خوشم نمیاومد دیگه اما الان باز برگشتم به دوره عاشقی دبیرستانم روحیم کلا عوض شده حال خوبی دارم امیدوارم همه شما راحت بتونید کیفتونو بکنید بدون مشکل ببخشید طولانی شد سعی کردم برای اولین داستان اونم داستان زندگیم خوب بنویسم نمیدونم چه طور شده از نظر شما
|
[
"تابو",
"عمه",
"نوجوان"
] | 2024-01-14
| 80
| 3
| 183,201
| null | null | 0.000654
| 0
| 16,821
| 1.89818
| 0.087931
| 2.937921
| 5.576702
|
https://shahvani.com/dastan/سقوط
|
سقوط
|
کالیپسو
|
من دارم سقوط میکنم... خیلی آروم و نرم... یه جورایی مثل پرواز میمونه... نمیدونم کجام یا چرا دارم میرم پایین فقط میدونم که خودم پریدم!
و این جریان ادامه داره... هر شب هرشب... باز دوباره سقوط... و قبل از اینکه به زمین برسم از خواب بیدار میشم.
ساعت هفت صبح، مثل هر روز، با زنگ ساعت... همه چی روتین و بدون تغییر! دوش آب سرد، صبحانه، رانندگی، کار، رانندگی، خونه، دوش آب گرم... تنهایی... خواب و دوباره سقوط... نمیدونم دقیقن از کی اینجوری شده ولی میدونم دلیلی هم برای تغییرش ندارم... میگذره... روزا کش میان گاهی، گاهی سریعتر میگذرن، انگار زندگیم رو گذاشتن رو دور تند... فقط از این چند تا تار موهای سفید که تازگی دیدمشون فهمیدم دارم پیر میشم و نیستی... خیلی وقته که نیستی... مهم هم نیست، خیلی وقته که دیگه مهم نیست، یاد گرفتم بسازم باهاش، شکایتی ندارم، قبلن داشتم، قبلن جوون بودم... الان دیگه از پیاده رفتن تو بلوار کشاورز هیچ حس خhصی سراغم نمیاد، زیر بارون گریه نمیکنم، به جاش چتر مشکیمو باز میکنم و سریعتر میرم سمت خونه! قرار نیست چیزی عوض بشه، من الان اینم... بدون هیچ خاطرهی بدی، بدون هیچ خاطرهای حتی!
تنهایی بهترین انتخاب برای ادمایی مثل منه، آدمایی که ترک شدن، ادمایی که خواسته نشدن، ادمایی که فرصتهای زیادی دادن به ادمای اطرافشون... یه چیز خوبی بهم گفتی یه بار... امم... بذار فکر کنم... اهان.... بهم گفتی اسمت بهت نمیاد، گفتم خورشید که اسم قشنگیه، گفتی آره، قشنگه ولی تو باید اسمت کالیپسو باشه، گفتم دختر اطلس رو میگی؟ اساطیر و ازین داستانا؟ گفتی آره، چون همیشه عاشق کسی میشی که نمیتونی نگهش داری، برای تو نیست... راست میگفتی، مثل همیشه، حقیقت و تلخ، من بلد نیستم عاشق آدم مناسب بشم و تهش اینه...
Yes, I am falling... how much longer 'till I hit the ground ?
I can’t tell you why I’m breaking down...
من زیاد این کافه اومدم، اولین بار با تو، اخرین بارش اما یادم نیست! با خیلیا شاید، ولی این میز کنار خیابون و پنجرهی حصیردارش مخصوص من و تو بود، با بقیه که اومدم اما اون طرف نشستم، تو تاریکی، یه جوری که یه راست بتونم اون میزو ببینم و یادم بیاد که همهی اینا رفتنی ان و باز هم منم و پاکت سیگارم و تویی که از سیگار متنفر بودی و حالا نیستی پس میتونم با خیال راحت و بیدغدغه دودش رو بدم بیرون و دوباره یکی دیگه و بازم بعدی و یه پاکت رو تموم کنم و با سرگیجهی بعدش عشق کنم... فکر... فکر... فکر... انقدر تجربه پیدا کردم که بتونم نگاهشون رو تشخیص بدم، و البته جملهی اول: تو با بقیه ف
رق داری... و تهش تنهایی به خاطر همین تفاوت! اولش برای همه شون جالبه ولی آخرش ترجیح میدن با یه آدم مثل بقیه زندگیشون رو ادامه بدن... دروغ چرا، بهشون حق میدم ولی ازین جملهی تو با بقیه فرق داری متنفرم... آخرین دفعه هم یه سیلی روونهی صورت پسرک لاغر و عینکی از همهجا بی خبری کردم که این حرف رو زده بود... خوبیش اینه که فکر کنم تفاوت منو با بقیه، با همهی وجودش لمس کرد...
Do you wonder why I prefer to be alone ?
Have I really lost control ?
از روی صندلی لهستانی کهنهی کافه که بلند میشم مثل همیشه اول چشمامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم، یه ذره طول میکشه تا بتونم ببینم، نمیدونم اسم این مریضی چیه ولی خیلی وقته که هست و اهمیتی هم نداره... موکا یخ کردم رو یه نفس سر میکشم و آروم آروم از بغل میزهای دیگه که پرن از دختر پسرهای جوون که عین خیالشون نیست کسی دستمالیهای زیر میزشون رو ببینه رد میشم و میرم طبقهی پایین... تو دستشویی رژ لب قرمز و عطرم رو تجدید میکنم، میرم حساب میکنم و طبق معمول یه چشمک به صندوقدار جوون و خوشتیپ کافه میزنم و اونم جوابش رو با یه لبخند لوندانه میده... از در که میام بیرون، دیگه بهت ف
کر نمیکنم، به جاش یه نفس عمیق تو هوای کثیف و زمستونی تهران میدم پایین... هرچی باشه تو هیچوقت مال من نبودی، داشتن تو مثل لذت بردن از رنگین کمون بعد از بارونای آبان ماه بود، همون قدر زود گذر، همون قدر مجازی...
I've realized what I could have been.
I can’t sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask...
|
[
"ادبیات"
] | 2016-08-20
| 13
| 2
| 11,455
| null | null | 0.05644
| 0
| 3,519
| 1.223198
| 0.582189
| 4.55793
| 5.575248
|
https://shahvani.com/dastan/زنان-افغانستانی-قربانی-مردان-طالبانی-
|
زنان افغانستانی قربانی مردان طالبانی
|
میمنه
|
من هیچ زمان عاشق سکس نبودم شب عروسیم هم احمد پسر عموم به زور باهام سکس کرد اون شب وحشتناکترین شب زندگیم بود بعد از اینکه کیر احمد رو خوردم دو تا توف روی کوسم انداخت و کیرشرو تا ته کرد توی کوسم تا پردمو پاره کنه من فقط جیغ میزدم و گریه میکردم اون زمان ۱۵ سالم بود و احمد ۱۸ سالش بود ما افغانستانی هستیم که هر دو در ایران به دنیا اومدیم
توی این ۳ سالی که با احمد زندگی کردم هر روز بیشتر از سکس متنفر میشدم چون از هیچ خوردنی خوشش نمیومد میگفت زنا نجسن فقط باید بکنیشون و بیشتر از دو دقیقه هم طول نمیکشید که آبش میومد و میرفت حمام اخلاقشم بعد سکس بدتر میشد میگفت میمنه دوست دارم کتکت بزنم و به بهانههای الکی کتکم میزد
تا اینکه یه روز رفت سرکار و دیگه برنگشت خیلی دنبالش گشتیم اما اثری ازش نبود گوشیشم خاموش بود دو سال گذشته بود که برادر کوچکتر احمد طالب اومد خواستگاریم که احمد نیست و تو به یه محرم نیاز داری گفتم نه من منتظر احمد میمونم اگر اومد چی؟
چون دیپلم انسانی داشتم توی دفتر یه خانم دکتر روانشناس و یه آقای وکیل که خواهر و برادر بودن منشی شدم همون روز اول آقای ماهرخی بهم گفت اسمت چیه؟ گفتم میمنه گفت اسمت مثله خودت قشنگه تعریفشو خیلی دوست داشتم تا حالا هیچ مردی بهم نگفته بود قشنگم. ساعت کاریم از ۸ صبح تا ۲ ظهر بود منشی آقای ماهرخی بودم و از ساعت ۴ عصر تا ۸ شب منشی خانم دکتر بودم و اون تایم رو بیشتر توی دفتر استراحت میکردم و ناهارم برای خودم از خونه میاوردم آقای ماهرخی همیشه باهام مهربون بود و بهم میگفت اون شال سفیده بیشتر بهت میاد و اون مانتو مشکیه لاغرتر نشونت میده از اظهار نظراتش خوشم میومد و وقتی اونایی رو که میگفت میپوشیدم میگفت وای چه خوشگل شدی؟ خیلی انگیزه بهم میداد کمکم به آقای ماهرخی که اسمش آرش بود علاقمند شدم و این علاقه روز بهروز بیشتر میشد برای لباس هام همیشه از اون نظر میخواستم و هر چی اون میگفت میپوشیدم بهم میگفت با این همه خوشگلی آخرش ما رو میکشی و میخندید کمکم اونم نمیرفت خونه و ظهرها با هم ناهار میخوردیم و روز بهروز باهام صمیمیتر میشد و نظرات خاص میداد بهم میگفت تو سینههات کوچیکن چرا مانتو گشاد میپوشی؟ مانتو فیت تنت کن قشنگ تره و منم مانتو رو تنگ کردم تا فیتم شد و بهم گفت حالا بهتر شد.
یه روز بعد ناهار بهم گفت میمنه من خیلی دوست دارم تو هم دوستم داری؟
اولش شوکه شدم از حرفش فوری گفتم بله دوست دارم گفت آخ جون و بغلم کرد و بوسیدم منم خندم گرفته بود تا حالا هیچ مردی بهم نگفته بود دوستم داره و از اینکه بغلم کرد و بوسیدم اصلا ناراحت نشدم و اتفاقا خوشم اومد از اون روز خیلی بغلم میکرد و میبوسید منم از این کارش خیلی خوشم میومد و دوست داشتم این کارو انجام بدم. بعد ناهار ظرفا رو شستم که از توی اتاقش صدام کرد رفتم دیدم روی مبل راحتی مراجعهکننده نشسته و ازم خواست بیام بغلش گفت پاهامو باز کنم و بزارم دو طرفش و بشینم سفت بغلم کرد و ازم لب گرفت گفت خیلی دوست دارم میمنه گفتم منم دوست دارم آرش دکمههای مانتو رو باز کرد و درآورد و تاپم هم از تنک درآورد و سوتینم رو داد بالا و شروع کرد خوردن سینههام میگفت جون چه سینههای پنجهای خوشگلی اینا رو کسی نخورده؟
گفتم نه گفت خودم میخورمشون خیلی دوست داشتم که یه مرد داره سینههامو میخوره داشتم نگاهش میکردم که چطور مثله گرسنهها میخورد و بهش میخندیدم که دستشو برد سمت کوسم و میمالیدش سینههامو میخورد و کوسمو میمالید کوسم خیس شده بود و شهوتم بالا زده بود میگفت اینه مرد واقعی اینجوری زنو تشنه میکنه بهم میگفت بکنم توی کوست؟ بکنم توی کوست؟ کوسمو چنگ میزد منم با یه صدای نازک پر شهوتی گفتم بکن بکن گفت جون بلندم کرد و شلوار و شورتمو کشید پایین گفت وای لعنتی چقدر مو داره؟ موهاشو نزدی؟
این چیه؟ هول شدم بهش گفتم نگفته بودی بزنم
گفت من باید بگم؟ گفت باشه اشکال نداره با دستش داشت میمالیدش که صدای کلید و باز شدن در اومد و خانم دکتر اومد که با یه سرعتی لباسامو پوشیدم و اینطور رفتار کردم که دارم اتاق آقای ماهرخی رو تمیز میکنم خانم دکتر نگاههای بدی بهم میکرد فکر کنم فهمیده بود و خیلی ترسیده بودم آرش بهم گفت سوتین پاره و کهنه چیه پوشیدی؟ موهاتم بزن
گفتم باشه خانم دکتر گفت فردا نوبت دکتر دارم نمیام تو همون ساعت ۲ برو خونه گفتم چشم بعد از این حرف آرش اومد گفت همه قرارهای فردا رو کنسل کن گفتم فقط یه نفره گفت باشه کنسل کن گفتم یعنی فردا اصلا نیام؟ گفت میمنه؟! فردا موهاشو بزن کارت دارم میخوام وقت کافی داشته باشیم گفتم آها باشه آرش جان شب رفتم حمام تمیز کردم و یه سوتین نو داشتم اونم برای فردا گذاشتم و خوابیدم صبح خواب موندم و دیر رسیدم تا رسیدم آرش گفت کجا بودی؟ تا اومدم بگم که بغلم کرد و بردم توی اتاقش دیدم یه تخت دو نفره گذاشته اونجا گفتم این از کجا اومد؟ گفت همینجا بود فقط سر همش کردم و خوشخوآبشرو گذاشتم یه روتختی خوشگل هم روش انداخته بود و منو گذاشت روش و کفشامو درآورد و خودشم کفشاشو درآورد و لباساشو کند و با یه شورت مشکی اومد خوابید کنارم و لباسای منم کند و فقط یه شورت و سوتین تنم بود و گفت چه سوتین خوشگلی بازش کرد و شروع کرد خوردن سینههام و با دستش کوسمو میمالید شورتم خیس شده بود و دستشو توی شورتم کرده بود و آرش میگفت بکنم توی کوست؟ بکنم؟ منم میگفتم آره بکن شورتمو کند و شروع کرد خوردن کوسم اینکارشو خیلی دوست داشتم اولین بار بود یه نفر کوسمو میخورد که بلند شد و آروم کیرشرو فرو کرد توی کوسم یه جیغ زدم گفت چی شد؟ چه تنگه این کوس جون چه تنگه کیرش کلفت بود و چند سالی بود کیری توی کوسم نرفته بود اولش یکم درد گرفت اما کمکم که تلمبه زد خوب شد و سراسر لذت شد آرش تند تند تلمبه میزد که آبش اومد گفت خیلی حال داد فکر نمیکردم انقدر تن باشی گفتم میشه کوسمو برام بخوری؟ گفت دوست داری؟ گفتم آره خیلی دوست دارم آرش چوچولمو میخورد و انگشتش رو توی کوسم کرده بود گفتم آرش بکن توی کوسم کیرشرو کرد توی کوسم و تند تند تلمبه میزد منم جیغ میزدم و آه آه میکردم میگفت عجب کوس تنگیه کوس فقط کوس دختر افغانی جونم چه تنگه داد میزدم آرش آرش آرش بکن بکن بکن و هر دو با هم ارضا شدیم بهم گفت خیلی دوست دارم میمنه گفتم منم دوست دارم آرش گفت این لذتبخشترین سکسی بود که داشتم گفتم منم همینطور تازه بعد این همه سال اولین بار بود که طعم سکس رو حس کردم بعد از اون روز دو مرتبه دیگه با هم سکس کردیم که توی سکس آخر زمانی که دوباره هر دو با هم ارضا شدیم و توی بغل هم لخت خوابیده بودیم خانم دکتر در اتاق رو باز کرد و منو آرش رو لخت توی بغل هم دید آرش گفت مهم نیست خودم درستش میکنم
خانم دکتر چیزی نگفت اما دیگه به چشمام نگاه نمیکرد ازش معذرتخواهی کردم گفت فقط مراقب باشید این وسط برای لذت خودتون یه بچه رو قربانی نکنید و آرش یه قرصی بهم داد گفت اینو بخور این باعث میشه حامله نشی و آرش پیشنهاد داد برم خونش اما گفتم نمیتونم بیام کسی از برادر شوهرام یا داداش هام ببینن شر میشه. ۳ سال با آرش بودم و توی دفتر با هم سکس میکردیم. آرش بهم میگفت الان ۵ سال از نبود شوهرت میگذره بیا طلاق بگیر خودم عقدت میکنم دوست دارم آبمروبریزم توی کوست و حامله بشی ازت یه پسر میخوام با کمک آرش طلاق غیابی گرفتم و رسما زن آرش شدم و رفتم خونهاش خیلی سکس هامون لذتبخشتر شده بود یه سال گذشت و باردار نشدم رفتیم دکتر گفت مشکلی نیست و یه دارو برای من داد و یه دارو برای آرش چند ماه بعد حامله شدم رفتم سونوگرافی گفت دو قلو دارم وقتی به آرش گفتم خیلی خوشحال شد چون یه دختر بود و یه پسر، اسم پسر رو آرشا و اسم دختر رو مهتا گذاشتیم.
هنوز هم اطلاعی از احمد ندارم اما همون بهتر که پیداش نشد واقعا زمان زندگی با اون تلخترین روزهای زندگیم بود حتی بلد نبود...
مهم نیست مهم اینه الان یه خانواده خوشبخت دارم.
این سایت طرفداران زیادی در بین دختران افغانستانی داره چون خواهرم منو با این سایت آشنا کرد و گفت داستانم رو اینجا بگم.
|
[
"سوءاستفاده",
"شوهر",
"افغان"
] | 2024-07-11
| 61
| 5
| 91,701
| null | null | 0.005671
| 0
| 6,739
| 1.740454
| 0.351856
| 3.200971
| 5.571143
|
https://shahvani.com/dastan/شکار-دوست-پسر-جوان
|
شکار دوست پسر جوان
|
مریم
|
سلام
سعی میکنم زیاد طولانی نشه ولی با جزئیات بگم
اسمم مریمه و دو سال پیش تو یک تصادف شوهرمو از دست دادم چند ماهی دختر و دامادم اومدم پیشم که کمکم حالم بهتر شد و تقریبا باهاش کنار اومدم وقتی دخترم رفت و دوباره تنها شدم کمی بهم سخت گذشت ولی به هر حال دوباره برگشتم به زندگی
یک سال شد تا دوباره خودمو پیدا کردم و به کارهای شرکت سر و سامان دادم و جای حسین شوهرمو پر کردم
تو این مدت میل جنسیم خاموش شده بود ولی دوباره داشت برمیگشت گاهی شبا تنهایی تو تخت خاطره سکسامونو مرور میکردم و وقتی داغ میشدم خودمو میمالیدم تا ارضا بشم یا بعضی وقتا با خیار خودمو خالی میکردم گاهی هم پورن میدیدم یا اینجا میچرخیدم و با عکس و فیلم یا داستان خودمو سرگرم میکردم و آخرش دوباره موز یا خیار
این اتفاقا تا شهریور امسال ادامه داشت درست تا تولد چهل سالگیم دخترم و دامادم غافلگیرم کردن و تو خونم یه تولد کوچیک واسم گرفتن تا آخر شب خوش بودیم ولی وقتی خواستن برن اجازه ندادم و گفتن برن اتاق خودشون بخوابن چون مست بودن و نمیخواستم دوباره با یه تصادف دیگه عزادار بشم خلاصه خوابیدن و منم رفتم اتاقم بیدار بودم و توی گوشی میچرخیدم که متوجه شدم پریا و امید سکس میکنن فقط گوش میدادم و داغ کرده بودم چیزی هم تو اتاق نبود و نمیتونستم از اتاق بیام بیرون که بفهمن بیدارم یکم خودمو مالیدم بعد یادم افتاد دسته برس چیز خوبیه برداشتمو شروع کردم ارضا شدم ولی دلم کیر میخواست هنوز تشنه بودم دلم میخواست یه مرد بغلم کنه و حسابی تو کسم تلمبه بزنه دلم سکس واقعی میخواست نه خود ارضایی
صبح پریا و امیر بعد از صبحانه رفتن و من دوباره فکر دیشب اومد توی سرم گفتم میرم دوش میگیرم و خودمو خالی میکنم خوب میشم ولی وقتی از حمام اومدم بیرون با اینکه ارضا شده بودم بیشتر دلم یه سکس واقعی میخواست چند ساعت تو خونه تنها بودم و داشتم دیوونه میشدم تا دیگه آخرش شهوت کار خودشو کرد تصمیم گرفتم برم به میدانی مرکز شهره و کارگرها دورش جمع میشن یک نفرو بیارم و با ترفندهای زنانه کاری کنم خودش پا پیش بذاره پس لباس پوشیدم و راهی شدم با میدان که رسیدم یک دور کامل زدم که بهترین مورد انتخاب کنم که پسر جوانی که اتفاقا تنها ایستاده بود توجهمو جلب کرد دوباره دور زدم و جلوش نگه داشتم و گفتم سوار شو وقتی سوار شد باقی کارگرها اومدن سمت ماشین که من حرکت کردم تو مسیر کمی حرف زدیم و بیشتر من سوال میپرسیدم و اون جواب میداد مثلا فهمیدم اسمش حامد ۲۷ سالشه با مادر و پدر بازنشستش زندگی میکنه و دانشگاه رفته ولی چون پارتی نداره مجبوره کارگری کنه منم کمی از خودم واسش گفتم مثلا از دست دادن شوهرم که تسلیت گفت فقط یک سوال ازم پرسید گفت باید چکار کنم منم گفتم یه باغچه کوچیک دارم باید حسابی بیل بزنی بلاخره رسیدیم و ماشینو بردم تو حیاط به باغچه اشاره کرد و گفت همین؟؟ گفتم نه بیا بریم بالا رفتیم تو خونه بهش گفتم بشین من الان میام رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و فقط یک تاپ و دامن پوشیدم بدون لباس زیر که قشنگ نوک سینههام پیدا بود از زیرش از اتاقم اومدم بیرون و به حامد گفتم چیزی میخوری واست بیارم که وقتی منو دید دستو پاشو گم کرد گفت نه ممنون و سرشو انداخت زمین از این حرکتش فهمیدم باید خودم پیشقدم بشم پس رفتم جلوش نشستم و گفتم عجلهای نیست من باغچم کوچیکه فوق فوقش بیل زدنش یک ساعت کار داره ولی حقوقتو کامل میدم گفت ممنون هر وقت خواستین شروع کنم تمام مدت نگاهش به زمین بود که بهش گفتم بیل داری؟؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت نه مگه خودتون ندارین؟؟ گفتم نه من بهم میخوره بیل داشته باشم؟؟ گفت همونجا که سوار شدم دیدین بیل ندارم حالا چکار کنیم؟؟ گفتم نمیدونم خودت باید یه کاریش بکنی باغچه رو نشونت بدم؟؟ گفت آره منم لای پاهامو باز کردم و کمی دامنمو دادم بالا که قشگ کسمو ببینه و گفقم اینه بلدی چکارش کنی؟؟ اولش خجالت کشید ولی دوباره نگاهم گرد و این بار میشد شهوتو تو نگاهش دید بهم گفت حواسم نبود بیل تو شلوارم قایم کردم و باهم خندیدیم رفتم بغلش نشستم و دستمو گذاشتم رو کیرش گفتم همینه؟؟ گفت اره یکم کوچیکه ولی واسه باغچه شما خوبه درش آوردم هنوز کامل شق نشده بود ولی بزرگ و کلفت بود بهش گفتم عالیه همینه که میخواستم رفتم از اتاق اسپری و کاندوم تاخیری آوردم زدم بهش و بعدش همه لباساشو در آوردم و لخت مادر زاد بردمش اتاقم خوابوندمش روی تخت اول میخواستم واسش بخورم ولی پشیمون شدم و یکراست نشستم رو کیرش وای بعد از دوسال یه کیر بزرگ و درست حسابی کسمو پر کرده بود چند ثانیه نشستم و بعد خودم تکون میدادم چند دقیقه این پوزیشن بودم که خسته شدم خوابیدم روی تخت پاهامو دادم بالا و گفتم تو قراره بیل بزنی یا من؟؟
حامدم اومد روم و یکم کیرشرو مالید لای کسم و فرو کرد توش بعدم بغلم کرد و تلمبه میزد رو ابرا بودم و داشتم ارضا میشدم پاهام قفل شد دور کمر حامد و با چند تا لرزش عمیق ارضا شدم حامد هم یکم دیگه کرد و افتاد روم و همه آبشرو تو کاندوم خالی کرد چند دقیقه تو بغل همدیگه خوابیدیم یکم سینههامو مالید و لب گرفتیم و ازم تشکر کرد و گفت عالی بود منم گفتم اره خیلی حال داد پاشدم از کیفم هفت تا تراول صدی بدم بهش که نگرفت و گفت پول نمیگیرم گفتم اومدی کار کردی گفت نه سکس واسه لذت بردنه اگه پول بگیرم احساس بدی دارم که واقعا از حرفش خوشم اومد بعد گفت تو هم خیلی خود خواهی گفتم چرا گفت نمیگی شاید من دوستدارم یکم اون ممههارو بخورم یا مثلا قبل سکس قشنگ بغلت کنم و بمالمت؟؟ گفتم من خیلی وقت بود سکس نداشتم و فقط میخواستم بدم گفت خب الان که تازه سکس کردی بیا بریم حمام هم باهم دوش بگیریم هم ممه بخورم قبول کردم و رفتیم حمام زیر دوش یکم بدنمو بوسید و افتاد به جون ممهها یک ربعی میخورد و یک دستشم لای پاهام بود و میمالید بعد خوابوندم کف حمام و شروع به خوردن کسم کرد که دوباره ارضا شدم و پاهام دور سرش قفل شده بود و همچنان میخورد تا پاهامو برداشتم اونم پاشد پاهامو داد بالا و گذاشت تو کسم چند دقیقه کرد پاشد و گفت داگی شو منم داگی شدم و دوباره کرد تو و همزمان از زیر داشت کسمو میمالید که من بازم داشتم ارضا میشدم که سرعتشو برد بالا و من ارضا شدم و خودشم کشید بیرون و ریخت روی کمرم
پاشدیم دوش گرفتیم با حوله اومدیم بیرون و یکراست زوی تخت توبغل همدیگه خوابیدیم یکی دو ساعت بعد بیدار شدم و با تکون خوردنم حامد هم بیدار شد بغلم کرد و لبمو بوسید و دوباره تشکر کرد و گفت امروز از بهترین روزامه منم گفتم منم همینطور اومدیم بیرون ساعت تقریبا دو بود و نهار نخورده بودیم که زنگ زدم سفارش دادم نهار که خوردیم حامد دوباره اومد نشست بغلم و دستشو گذاشت رو کسم بهش گفتم مگه هنوز میخوای گفت من همیشه میخوام گفتم دوبار کردی گفت خب مگه چی میشه بازم بکنم گفتم میتونی گفت اره فوقش اگه نتونستم خودت بشین روش دوباره رفتیم اتاقخواب و سکس کردیم که من تعجب کردم چجوری تو چند ساعت سه بار بکنه و منو چند بار ارضا کنه آخر سکس تو بغل هم افتادیم و لب میخوردیم و اون باسنمو میمالید و به خودش فشار میداد منم غرق لذت از سکسهای پی در پی با یه پسر جوان که احساس کردم باز داره کیرش شق میشه پاشدم لباس پوشیدم گفتم بیا بیرون حامد اومد گفتم بسه دیگه لباس بپوش ببرمت گفت کار اشتباهی کردم گفتم نه خیلی هم عالی بود گفت پس چرا داری بیرونم میکنی گفتم چون واسه هردومون بسه و زیادهروی خوب نیست پاشد لبس پوشید و سوار شدیم بریم تو راه شمارشو گرفتم و گفتم نمیخوام مزاحم کارت بشم ولی بعد کار اگه خواستی زنگ بزن بیا خستگیتو در کن اونم انگار دنیارو بهش دادن تقریبا هر شب پیشمه و وقتایی که پریودم میزاره لای کونم یا سینههام بقیه روزا هم حسابی میکنه و دو سه بار ارضا میشم حتی با خوردن و ماساژم ارضام میکنه و منم با اینکه دوست نداشتم الان واسش میخورم خلاصه این چند ماه مسیر زندگی جنسیم تغییر کرد و حتی از اول ازدواجم هم بهتر شده
ممنون که وقت گذاشتین
|
[
"دوست پسر",
"زن بیوه",
"میلف"
] | 2023-12-05
| 131
| 19
| 217,501
| null | null | 0.006522
| 0
| 6,636
| 1.92678
| 0.336175
| 2.885561
| 5.559842
|
https://shahvani.com/dastan/رعنا-و-شوهرخواهر
|
رعنا و شوهرخواهر
|
رعنا
|
بعد از وقوع اون اتفاق احساس شرمساری و ترس وجودم رو گرفت شب و روز فکرم درگیر کاری بود که با نوید کردم شبها موقع خواب ساعتها به کاری که کردیم فکر میکردم و احساس شرمساری میکردم هربار که خواهرم به خونه ما میآمد جرعت رودررو شدن با نوید را نداشتم شرم حضورش معذبم میکرد و برای فرار از شدم به آشپزخانه پناه میبردم و سرگرم درست کردن غدا میشدم چندین بار اومدن و هر بار من فقط در حد سلام و احوالپرسی پیششون بودم و از تاب خجالت فرار میکردم
یه شب که برای دیدار خونه ما بودن طبق روال معمول به آشپزخانه رفتم و سرگرم پخت و پز که صدای از پشت سرم شنیدم نوید بود برای خوردن یل بهانه خوردن آب آمده بود
رعنا رعنا میشه یه لیوان آب بهم بدی
لیوان و برداشتم و بهش آب دادم وقتی لیوان و به سمتش دراز کردم همراه لیوان دستم گرفت بیاختیار به صورتش نگاه کردم و سرم و پایین انداختم اما گرمی دستش روی دستم حس عجیبی بهم داد اون شب موقع خوابیدن باز بهش فکر میکردم اما این بار حس شرمساری نداشتم و با لدت تکتک اون لحطهها رو مرور میکردم
فردا صب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و متوجه پیامهای نوید شدم که عدر خواهی کرده بود و همه تقصیرو گردن گرفته بود و قسم خورد که بین خودمون میمونه و تا ابد مثل راز بینمون میمونه جوابش رو ندادم و گوشی و گداشتم عصر باز پیام داد و خواهش کرد که ببخشمش چند بار گوشی باز و بسته کردم و کلنجار رفتم که جواب ندم اما بلاخره شروع به تاپ کردم و ازش خواهش کردم فراموش کنه و از حس شرمندگی و عدابی که این چند وقت به خاطر اون لحطه کشیده بودم گفتم بعد اون روز چند وقت پیام نداد و من هم آرام شدم و با قضیه کنار اومدم که یک شب باز اومدن خونهمون اما این بار دیگه فرار نمیکردم و پیششون نشستم و از خواهرم درباره پرده پرسیدم که بالاخره دوختیش یا نه خواهرم گفت دوخته اما برای نسبش باید کمکش کنم فردا صب زنگ زد که نوید عصر میاد دنبالت تا بیای خونه و کمکم کنی پردرو نصب کنم عصر نوید اومد من هم آماده بودم روی صندلی عقب نشستم و با کمترین گفتگو به خونهشون رفتیم من و خواهرم سرگرم نصب پرده بودیم و نوید تو حیاط سرگرم کباب زدن شام خونه خواهرم موندم و فردا باز نوید من رسوند خونه رابطمون خیلی خوب شده بود و کمکم مثل قبل به هم پیام میدادیم و هر از گاهی کلیپ یا فیلم میفرستادبم
رابطه ما بهتر و بهتر میشد و حتی کم و بیش حرفهای مثبت ۱۸ میزدیم نمیدانم طولی نکشید که از رفتار و پیامهای نوید فهمیدم که میل به انجام دوباره این کار داره اوایل خواستم کنار بکشم اما ته وجودم میل داشت و ادامه دادم
کمکم نوید بین کلیپها یی که میفرستاد کلیپهای معنا دا ر میداد و من واضح منظورش رو میفهمیدم کمکم بعصی از کلیپها رو لایک میکردم و تقریبا میخواسنم برسونم که من هم میخوام و نوید که فهمید شروع کرد به صحبت از دوست پسر و نیاز جنسی و فلان مدتی بعد بیشتر رومون باز شد تا اینکه پیشنهاد داد چیزی نگفتم و جوابی ندادم چند روز بعد بهم زنگ زد و گفت کجای گفتم خونه و جویای بابا شد که گفتم نیستن و رفتن بیرون اولش فکر کردم همین طوری سوال میکنه اما چند دقیقه بعد پیام داد که میخواد بیاد خونه جوابی ندادم که زنگ زد درو باز کن در رو باز کردم و اومد داخل ار راهرو که رد میشد توی آیینه نگاه کرد و دستی به سرش کشید و خونه رو ورانداز کرد من هم آرام پشت سرش راه میرفتم که برگشت و بازوم و با دستاش گرفت از خجالت خشک شدم لال شدم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم که گفت چته چی شده چرا حرف نمیزنی و آروم سرش آورد و بوسم کرد و گفت نگران نباش دستم گرفت و برد روی مبل نشوند و خودش کنارم نشت هیچ حرفی نمیتونستم بزنم انگار لال بودم دستش و دور کمرم انداخت و دست دیگشو روی پام گزاشت و کمکم شروع کرد به نوازش و بوس آروم و آهسته لبم و گرفت تو دهنش و بوس کرد صورتش و جدا کرد و دوباره چسبوند به لبم و شروع کرد به خوردن این اولین بار بود که به کسی بوس از لب میدادم گرمی لبهای سرخش و تیزی ته ریشش روی لبم حس عجیبی داشت که هیچ وقت فراموش نکردم آروم به کمر روی مبل من خوابوند و شروع کرد به لب گرفتم و بوسیدن چند بار هم لپ ک گونهام رو گاز گرفت و آروم و آهسته لباسم و بالا زد و سینههام و بیرون کشید با نوک انگشتش با نوک سینم بازی میکرد و گاهی سینما چنگ میزو سرش رو پایین آورد و سینهمو تو دهنش کرد و مک میزد موقع جدا کردن سرش با نوک ندان نوک سینهمو میگرفت و میکشید لدت باحالی وجودم گرفته بود که لباسم و بیرون آورد و بالاتنهام را لخت کرد و افتاد به جون سینه و صورتم و زیر گردنم انگشتش را روی نافم میکرد و میچرخاند و من لدتی بین ترس و شهوت و شرم داشتم دستش رو به طرف شلوارم برد فهمیدم میخواد شلوار م رو در بیاره که دستش رو گرفتم تا نزارم اما یه لب ازم گرفت و گفت نترس با گفتم کلمه نترس دستم شل شد و به آرومی شلوارم و کند و نگاهی به کصم کرد و دست گزاشت روش کمی بازی کرد و چنگ زد و در آخر صورتش رو بین پاهام برد و از روی شرت شروع کرد به گاز گرفتن کصم و سرش و بین پام چرخوندن با خوردن نفس به بام بیشتر شهوتی میشدم که زبانش رو به رونم زد و گاز گرفت با دست شرم و کنار زد و زبانش رو روی کصم کشید کمی به این حالت بازی کرد که دیدم شرتم داره در میاره دیگه تسلیمش شده بودم و مقاومتی نمیکردم اما هنوز لال بودم و زبانم قفل شده بود به لبه مبل من و کشوند و پاهام و بالا داد و شروع کرد به خوردن کصم چنان با صدا میخورد و ملچ و مولوچ میکرد که بدنم مور مور میکرد آب دهنش و خیسی کص من و لیز خوردن زبانش روی کصم حالم و دگرگون کرد که احساس کردم داخل شکمم میلزه لرزشی همراه با لدت که به ران هام کشیده میشد و کل کصم را میلززاند و خیس میکرد
بلند شد و شلوارش رو بیرون آورد و کیرش گرفت و به طرف من اومد بین پام نشست و من از ترس بکارت دستم رو گزاشتم روکصم هرچه کردم زبانم باز نشد که بتونم بگم نکن اما نوید متوجه شده بود و دستش رو روی دستم گداشت و گفت نترس دست هردومون روی کصم بود و کیرش رو با دست دیگش نزدیک آورد و روی سوراخ کونم گزاشت وقتی دیدم به کصم کاری نداره و دستم مزاحم کارش هست هردو دست هامون و از روی کصم برداشتیم تا بتونه راحت کیرش بکنه تو کونم کمی با آب کصم کیرش و خیس کرد و کمی هم آب دهان زد و به آهستگی سر کیرش رو کرد داخل درد شدیدی دشت دستم رو روی مثانهاش گداشتم تا بیشتر نکنه اونم صبر کرد وقتی دردم کمتر شد باز کیرش رو بیشتر کرد من هم هر وقت درد داشت دستم رو روی مثانهاش میگداشتم تا نیمههای کیرش رو کرد داخل و وقتی دید دیگه نمیتونم و درد دادم شروع کرد به تلمبه زدن مدتی کرد که دیدم با شدت کیرش و کرد داخل و چشماش و بست و دوتا استخان لگن من و گرفت و داره میلرزه من که سوزش و درد شدیدی داشتم پاهام سفت شد و باسنم بلند کردم تا از زیر دستش در بیام اما محکم گرفته بود و فقط میلرزید ومن میسوختم و درد داشتم گرمی چیزی درون کونم احساس کردم و فهمیدم ارضا شده و کمکم کیرش خوابید و روی سینم دراز کشید و بوسم کرد وبا سینم بازی کرد و بلند شد لباسش و پوشید من هم لباس پوشیدم به آشپز خونه رفت یه لیوان آب آورد و جلو دهن من گرفت تا بخورم کمی خوردم وبقیه رو خودش خورد و گفت که میره اما هرچی گفت کاری نداری نتونستم حرفی بزنم فقط با اشاره سر گفتم نه چند بار پرسید ناراحت شدی ناراحت شدی نتونستم جواب بدم اما فقط تونستم با سر بفهمونم نه و رفت چند ساعت بعد زنگ زد اما من هنوز لال بودم و نمیتونستم حرف بزنم و جواب ندادم که پیام داد خوبی
خوبم
چه خبر
هیچی
و کمی با چت حرف زدیم وقتی فهمید من مشکلی ندارم بوس فرستاد و رفت و این شروع سکسهای بعدی ما شد
|
[
"شوهر خواهر"
] | 2022-09-19
| 42
| 11
| 105,901
| null | null | 0.003467
| 0
| 6,367
| 1.432808
| 0.305427
| 3.878307
| 5.55687
|
https://shahvani.com/dastan/لیتل-گرل-شیطون
|
لیتلگرل شیطون
|
لوسی
|
این داستان واقعیت ندارد!
ژانر: BDSM
لطفا اگر به داستانهایی با ژانر BDSM علاقه ندارید، این داستان رو نخونید.
با خشونت ذاتیش روی تخت پرتم کرد؛
از دردی که توی ناحیهی کمر و ستون فقراتم پیچید، نالهی ریزی کردم.
بدون هیچ واکنشی شورت و سوتین سفیدم رو در آورد.
دستها و بعد پاهام رو با طناب نازک ولی محکمی، بست.
آروم و نوازش وار دستش رو بین شیار کصم کشید و با انگشتهای کشیده و داغش چوچولم رو مالید.
آهی کشیدم، دمای بدنم داشت میرفت بالا و خیس کرده بودم.
انگشت خیس شده از آبم رو روی لب هام مالید و با خشونت فرو کرد توی دهنم؛
آروم و عمیق انگشت هاش رو میک زدم.
یه نیشخند زد و انگشتهاش رو از دهنم بیرون کشید.
دوتا گیرهی کوچولو که قبلا هم دردش رو چشیده بودم
و به خوبی باهاش آشنا بودم رو از روی عسلی برداشت.
یکی از گیرههای قرمز رنگ دردناک رو روی ترقوهام گذاشت، آروم و با لطافت روی پوست اطراف سینه و ترقوهام طرحهای خیالی کشید؛
بخاطر سردی و حرکت آروم گیره روی پوستم، لرز کوتاهی کردم و به حرکات دستش خیره شدم.
ددی چونهام رو توی دستاش اسیر کرد و بهش فشار ریزی آورد؛ به چشم هاش نگاه کردم که با صدای آروم و پرجذبهای گفت:
+کوچولوی من مگه قرار نبود به پلاگ ویبراتور دست نزنی تا وقتیکه من بیام؟!
-بله ددی ولی م...
+هیش!
با بغض نگاهش کردم، گیرهی توی دستش رو به نیپلم وصل کرد که با درد گفتم آخ!
بدون اینکه چیزی بگه گیره دوم رو هم وصل کرد.
اشک توی چشمهای قهوهایم جوشید، از درد پلکهام رو بستم که یک قطره از اشک هام روی گونم غلتید و تا چونهام یک رد خیس از خودش به جا گذاشت و بعد دیگه حسش نکردم...
با صدایی که میلرزید گفتم:
-ددی ببخشید، ولی تمرکزم رو به هم میزد و من باید تا آخر امشب متن پروژهام رو کامل تایپ میکردم.
زیر چشمی به صورتش نگاه کردم تا تاثیر حرف هام رو ببینم، که با نگاه سرد و خشکش مواجه شدم؛
زمزمه کرد:
+لیتلگرل بد
و بعد با صدای واضح و محکمی ادامه داد:
+کامل روی تخت دراز بکش.
و رفت...
با چشمای ترسیدهام به مسیر رفتنش نگاه کردم، امیدوار بودم تنبیه بدی در انتظارم نباشه چون هنوز رد دستهای قوی و خشنش روی سینههای کبود شدهام به خوبی مشخص بود.
صدای قدم هاش، که نزدیک اتاقبازی میشد رو میشنیدم. به در اتاق خیره شدم که یهو باز شد و ددی با چندتا وسیله که با همهشون حداقل یکبار تنبیهشده بودم، وارد اتاق شد.
با چهرهای خونسرد و لحنی بیخیال گفت:
+خب کوچولوی ددی، آمادهای برای تنبیه؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و درحالیکه شمعها رو روشن میکرد ادامه داد:
+البته که فسقلی بابایی آمادهس؛
خب بهم بگو ببینم کدوم یکی از این شمع هارو دوست داری؟ هوم؟
با لحنی عاجز و درمونده گفتم:
-ددی شمع نه
+ساکت! گفتم کدوم یکی رو دوست داری؟!
-شمع صورتی و سفید.
با قدمهای محکم اومد کنارم ایستاد و با دستهای مردونهاش صورتم رو نوازش کرد.
مسخشده بهش نگاه میکردم که با سوزش پوست شکمم بلند گفتم: آی!
انگشت اشارهاش رو روی لبام که از استرس خشکشده بود، گذاشت و شمع سفید رو به شکمم نزدیکتر کرد، اونقدر نزدیک که میتونستم کاملا شعلهای شمع رو حس کنم.
بعد از ۲ دقیقه پارافین آب شدهی شمع صورتی هم شروع کرد به نقش بستن روی پوست سرخ بدنم.
دیگه مثل ثانیههای اول با ریختن هر قطره از شمع روی بدنم، از جا نمیپریدم و خودم رو منقبض نمیکردم.
قفسه سینه و شکمم سر و بیحس شده بود؛
ولی با این حال اشکهای من بند نمیومد و بالش زیر سرم نمدار و خیس بود.
بعد از گذشت دقیقههایی که هر لحظهاش پر از درد بود، بلاخره شمعها کاملا آب شدن و دیگه اثری ازشون توی دستهای ددی نبود.
آروم هقهق کردم که ددی گفت:
+گریه نکن جوجه تو که نمیخوای یه شمع جدید روی بدنت آب شه؟
آهسته سرم رو به معنی نه بالا انداختم که گفت:
+بشین روی تخت، سریع!
بعد از اینکه نشستم، کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو درآورد.
اشاره کرد که با دندون شورتش رو در بیارم؛
به سختی شورتش رو کشیدم پایین.
با صدایی خشن گفت:
+ساک بزن برام، یالا دختر کوچولو
-چشم بابایی
با دستهایی که بستهشده بود، کیرش رو گذاشتم توی دهنم و سرش رو میک زدم.
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم رو اینکه یه وقت دندون نزنم و ددی رو عصبی نکنم.
کمکم کل کیرش رو توی دهنم جا دادم و براش با اشتیاق میخوردم.
کیرش رو از توی دهنم درآوردم و خایه هاش رو لیس زدم و بوسیدم؛
با این کارم لبخندی از سر رضایت و آهی از سر لذت کشید که دوباره کارم رو تکرار کردم؛
سرم رو به پایین تنهش فشار داد و گفت:
+آه بیبیگرل کیر ددی رو بخور!
و دوباره کیرش رو توی دهنم کرد، اما ایندفعه خودش توی دهنم تلمبه میزد.
با دستای قویش سرم رو گرفته بود و محکم و وحشیانه کیرش رو توی دهنم عقب و جلو میکرد.
اونقدر این کار رو کرد که در نهایت با آهی عمیق توی دهنم ارضا شد.
آبش که توی دهنم خالی شد کیرش رو کشید بیرون و با کیر نیمه بیدارش چندبار به صورتم ضربه زد،
و توی چشم هام خیره شد و با لبخند گفت:
+باید شیرهی وجود بابایی رو تا قطره آخر بخوری خوشگلم، فهمیدی؟!
صدایی به معنی فهمیدن از خودم درآوردم و تمام آبش رو قورت دادم؛
توی لحظهی آخر یک قطره از آبش از روی لبم چکید روی ممههای اناریم، که با انگشت کوچولو و ظریفم اون رو از روی سینههام جمع و انگشتم رو کردم توی دهنم و با ملچ و ملوچ خوردمش که ددی تک خندهای کرد و آروم توله سگی نثارم کرد.
چند دقیقه بعد تازه درد و سوزش شکم و سینههام شروع شد.
با بغضی آشکار رو به ددی کردم و گفتم:
-ددی درد دارم، شکمم داره میسوزه.
با لبخند کمرنگی که روی لبهاش نقش بسته بود، لب زد:
+دختر لوس بابایی
گیرههای زجرآور رو از نیپل هام جدا کرد و کنارم نشست و آروم نوازشم کرد.
چشمهام خمار شده بود که حس کردم دیگه نوازشم نمیکنه؛ چشمهام رو باز کردم که دیدم داره از اتاق خارج میشه.
صداش زدم که برگشت و نگام کرد و گفت:
دارم میرم برات کرم ضدالتهاب و پماد سوختگی بیارم
و رفت.
بعد از چند دقیقه بلاخره وارد اتاق شد، اومد سمتم و یکی از دستهاش رو انداخت زیر زانوهام و دیگری رو گذاشت زیر گردنم و آروم بغلم کرد؛
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم که خم شد و نوک دماغم رو کوتاه بوسید و حلقهی دست هاش رو دور تنم محکمتر کرد.
وارد حمام شدیم، من رو گذاشت توی وان که از سرد بودن آب پریدم بالا و جیغ کشیدم.
خواستم از وان بیام بیرون که با تشر و اخم اسمم رو صدا زد و گفت:
+باید توی آب سرد بمونی تا بشه پارافینهای خشک شدهی روی بدنت رو راحت جدا کنم، تو که نمیخوای برای جدا شدنش هم درد بکشی؟ میخوای؟!
آروم لب زدم:
-نه ددی
+خوبه، حالا آروم توی وان دراز بکش. خودت رو منقبض نکن و ریلکس باش.
-چشم ددی
بعد از چند دقیقه دمای آب برام عادی شد که ددی هم وارد وان شد، آروم من رو بلند کرد و نشوند روی پاهاش.
گرمی بدنش بهم حس خوبی میداد؛
آروم دم گوشم پچ زد:
+خوشگل بابایی دوست ندارم دیگه ازت نافرمانی ببینما، باشه؟!
-باشه ددی قول میدم
+آفرین موشموشیه من.
و آروم دستش رو رسوند به پایینتنهام؛
بدون هیچ خشونتی کشاله ران و کصم رو مالید و ماساژ داد، که خیلی زود خیس کردم.
آروم ناله کردم و اسمش رو صدا کردم:
-آهه ددی
+جان ددی جوجه؟
-ددی لطفا!
+لطفا چی کوچولو؟
کلافه شده بودم و حرکات آروم دستش باعث میشد تمرکز نداشته باشم، دلم میخواست هرچه سریعتر ارضام کنه.
پس با لحنی کلافه و عاجزی گفتم:
-اووم ددی ارضام کنید، خواهش میکنم!
مردونه خندید و گفت:
+بیبیگرل هات من
و بعد همونطور که توی وان دراز کشیده بودم انگشت فاکش رو کرد توی کص داغم که تند تند نبض میزد.
با عقب و جلو شدن انگشتش توی وجودم چشمام خمار شد و نالهوار گفتم:
-ددی تندتر آهه
ددی به انگشتهاش سرعت بخشید و همزمان توی گوشم حرفهای تحریکآمیز میزد.
بعد از ۵ دقیقه ماهیچههای شکم و کشاله رانم منقبض و به ارگاسم رسیدم.
نفس آسودهای کشیدم و بدنم رو بهش فشردم.
بدون هیچ حرفی شونهام رو بوسید و بعد همونطور که توی بغلش بودم شروع کرد به کندن پارافینهای خشکشده.
وقتی کارش تموم شد بدنم رو کامل شست و به موهام شامپو بچهی موردعلاقهم رو زد، و موهام رو آب کشید.
خودش هم یه دوش سریع گرفت و اومد سمتم؛
حولهی روبدوشامبر زرد عروسکیم رو تنم کرد و دوباره من رو توی بغل گرمش گرفت و به سمت اتاقخواب رفت.
من رو نشوند روی صندلی میز توالت، سشوار رو روشن کرد و شروع کرد به خشک کردن موهام.
ست آبی روشنم رو تنم کرد و بدن خسته و بیجونم رو گذاشت روی تخت.
خودش هم روی تخت خوابید و آغوشش رو برام باز کرد، آروم توی بغلش خزیدم که دستهای گرم و مردونهش رو دور تنم پیچید.
همزمان که با سر انگشت هاش پهلو و کمرم رو نوازش میکرد، سرش رو فرو کرد توی گردنم، عمیق بوسید و پچپچوار زیر گوشم گفت:
_دوست دارم کوچولویمن!
پایان
|
[
"بیدیاسام",
"لیتلگرل",
"عاشقی"
] | 2021-09-16
| 15
| 3
| 34,901
| null | null | 0.011182
| 0.066667
| 7,415
| 1.218659
| 0.302589
| 4.55793
| 5.554564
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-تریسام-راحله
|
اولین تریسام راحله
|
راحله
|
اسمم راحله است و ۳۱ ساله هستم. دفعه اوله داستان زندگیم را مینویسم و همه چیز را عین اتفاقات افتاده تعریف میکنم. شوهرم طی حادثه کاری فوت شد. دپرس و با یه بچه دو سه سال خونه خودمون و با مشکلات صبر کردم ولی هر روز بدتر شد زندگیم. فشارهای خانواده و اطرافیان مجبورم کرد فکری بکنم. رفتم پیش روانشناس و مشاور و گفتن تمام خاطرات قبل باید از یادت برده بشه و از اول شروع کنی و هر چی که هست از قبل را تغییر بدی حتی محل سکونت و محل کار و زندگی و با توجه به مشکلاتی که خانواده خودم و شوهر سابقم درست میکردن مجبور به جابجایی و شروع یه زندگی نو کردم. بخاطر مستمری که میگرفتم بعد فوت شوهرم یه حقوق ثابت اداره کار داشتم و بیشتر دنبال بزرگ کردن بچه و خانه داریم بودم. آپارتمان جدیدی که توی یه مجتمع بزرگ گرفتم یه همسایه همطبقهای داشتم که شوهرش پیمان کارپرداز یه شرکت بود و خانمش مهسا هم یه شغل نیمهوقت داشت. یواشیواش با مهسا بیشتر آشنا شدیم و چون سن بچه هامون نزدیک بود و هر دو تا بچه هامون جنسیت شون یکی بود و با هم همبازی شده بودن و عصرا توی پارک نزدیک خونه و کوچه بازی میکردن همصحبت و دوست صمیمی شدیم. شوهرش چون کارپرداز، بود سطح شهر بهترین چیزها را با کمترین قیمت میخرید و یواشیواش به واسطه مهسا زنش منم لیست سفارش مایحتاج خونه را با کارت بانکی میدادم به مهسا که آقاشون وقتی خرید داره برای خونهشون برای منم وسایل مورد نیاز خونه را بخره و منم در عوض گاهی مراقب بچه شون بودم اگه کاری جایی داشتن و پیش خودم با بچه خودم مراقبت میکردم تا مهسا و پیمان به کاراشون بتونن برسن و بچه خودم هم از تنهایی در بیاد و یه همبازی دائمی داشته باشه. باید بگم یه جورایی دائم خونه همدیگه بودیم یا با همدیگه بودیم وقتی شوهر مهسا نبود خونه و به قول قدیمیها خونه یکی شده بودیم و توی درد دل و ابراز مشکلات با همدیگه راحت و ندار شده بودیم. یواشیواش مهسا حرفای سکسی پیش من میزد و از کردنشون با شوهرش و زناشویی شون میگفت و حتی شیطنتهای مجردیش را برام بدون رودربایستی تعریف میکرد و منم سرگرم میشدم و زمان را فراموش میکردم. مهسا خیلی هات بود و میگفت هر شب با پیمان برنامه دارم و یه شب که پیمان خسته باشه یا حواسش نباشه خودش میره سراغ پیمان و میگه پاشه و بکنتش. برام از مهمونی مختلط که میرفتن گاهی میگفت و حتی استخر پارتی که با دوستای پیمان رفتن و کلی حال داده و مسافرتهایی که با دوستان غیر فامیل و رله رفته بودن و روابط آزاد دوستی که با دیگر دوستاشون دارن در غالب دوستای خانوادگی زیاد برام میگفت. از بس که مهسا تعریف کرد چه تفریحهایی میرن منم دلم خواست برم و شده یه بار امتحان کنم این دورهمیها چطوری هستن و به مهسا گفتم منم دوست دارم یه بار بیام با هم بریم پارتی و اونم انگار خیلی وقت بود منتظر این حرف من بود فوری گفت باشه اما باید جنبه ش را هم داشته باشی و از این طرز فکر سنتی فاصله بگیری تا بهت خوش بگذره و بعدش گفت فقط بچهها را باید یه فکری بکنیم و قرار شد با خواهر مهسا هماهنگ کنیم بیاد پیش بچهها اون شبی که میریم پارتی بمونه خونه مهسا اینا و تا ما پارتی هستیم مراقب بچهها باشه. عصر پنجشنبه مهسا اومد و با هم لباس مجلسی هامون را چندتاش را پرو کردیم و از همدیگه نظر خواستیم راجع به لباسهامون و مهسا بی خجالت جلوی من لخت شد و بدنش را من کامل دیدم و بعدش اونم منو لخت دید و گفت راحله لعنتی چه گوشتی هستی آدم میخواد بخورتت و کاش پیمان بود میدیدت و خندید و گفت شک نکن اگه مرد بودم همین الان میکردمت وخودم میکنمت راحله به وقتش عجب بدنی داری آدم هوس لز میکنه و.... هوا که تاریک شد خواهر مهسا اومد خونه مهسا پیش بچه شون و منم بچه م را گذاشتم پیش خواهر مهسا و با پیمان شوهر مهسا سهتایی رفتیم یه باغ ویلای بیرون شهر که حدود ۳۰ تایی دیگه زن و شوهر و دوست دختر پسر حضور داشتن و یه دیجی هم دعوت کرده بودن و پذیرایی میوه و قلیون و شام بود و بعضی هاشون مشروب هم یا خورده بودن یا همونجا با احتیاط میخوردن ولی جو خیلی خانوادگی بود و کسی به کسی کاری نداشت و هیچ مرد مجردی نبود و هر کسی میخواست با خانمی که همراهش بود میرقصیدن و چند بار هم منو مهسا و پیمان رقصیدیم و پیمان و مهسا یکی دوتا گلاس مشروب خوردن و کمی داغ شدن ولی من مشروب نخوردم و توی این پاشدن رقصیدنها و دوباره نشستن سرمیزها چند بار پیمان دستم را جلوی مهسا گرفت و حتی دو سه بار بوس کرد توی تاریکی و روشنی رقص نور و زد روی کون تپلم و شوخی کرد و گفت چه بدنی داری جون و خوراک مهسا و خودمی و مهسا هم هیچ واکنشی جز خندیدن و تایید حرف پیمان شوهرش نشون نداد و من پیش خودم گفتم مگه میشه مهسا حسادت نکنه؟ حتما مشروبها خیلی الکل زیادی داشته و به قول معروف الان مست و داغه و سر شده و نمیفهمه دورش چه خبره. تا ساعت ۲ نصف شب اون باغ پارتی طول کشید و تا برگشتیم خونه ساعت نزدیک ۳ نصف شب بود و پیمان با مهسا یه کم پچپچ کردن و مهسا گفت خیلی ستم میشه به بچهها و خواهرم الان بریم خونه از خواب و بیدارشون کنیم و امکانش هست بریم خونه شما راحله جون بخوابیم و صبح اول وقت بریم خونه خودمون؟ منم دیدم هم درست میگه هم انگار یه جورایی توی عمل انجامشده قرارم داده و مجبورم بگم بفرمایین منزل خودتونه. رفتیم به آهستگی از پلهها بالا و کلید انداختیم رفتیم داخل خونه من و تا رفتم اتاق تعویض لباس کردم و برگشتم دیدم که پیمان با زیرپوش و شورت نشسته روی مبل و مهسا هم لباس هاش را درآورده و رله با شورت و سوتین نشسته کنار پیمان و تعارف کردم که مهسا جون لباس راحتی بدم بپوشی؟ گفت من داغم و همش با لباس خواب میخوابم و لخت دوسدارم بخوابم و نه نیاز نیست لباس نمیخوام. رفتم تشک و پتو و متکا آوردم انداختم توی حال که بخوابن پیمان و مهسا و پارچ آب را آوردم بالای سرشون گذاشتم و خواستم برم اتاقخواب جدا بخوابم که مهسا گفت بیمعرفت نبودی راحله و یه امشب مهمونت شدیم پیش ما نمیخوای بخوابی؟ و گفت برو رختخواب بیار با پتو پیش ما بخواب. منم گفتم شما راحت نیستین این مدلی و پیمان گفت اتفاقا شما بری جدا بخوابی اتاق ما راحت نیستیم و حس غریبی میکنیم که شما اذیتی و غریبی میکنی و از ما دوری میکنین. رفتم تشک متکا واسه خودمم اوردم و با فاصله از رختخواب پیمان و مهسا انداختم. خواستم لامپ را خاموش کنم که مهسا گفت شب خواب دارین روشن کنی؟ منم گفتم نه لامپ شب خواب نداریم توی حال و پذیرایی و مهسا گفت اشکال نداره و پا شد هم لامپها را خاموش کرد جز یکی و من هم دراز شدم توی رختخوابم. یهو مهسا گفت راحله جون ببخشین دستمال کاغذی کجاست و آبگرمکن شما روشن هست و خندید. گفتم چطور مگه؟ گفت من تازه پریودیم تموم شده و پیمان جون چند روز پشت چراغ قرمز بوده و امشب هم که حسابی هوسی شدیم و میخوایم تلافی کنیم این چند روز را و بچه هم که نیست مزاحم باشه و دوست داریم حسابی با هم حال کنیم و تو را خدا اگه ناراحت میشی بگو و امشب همه چیزش عالی و رویایی بوده و فقط مونده حال سکسی که ما بکنیم و با یه سکس با حال به پایان ببریمش. موندم چی بگم و چیزی جز اینکه خونه خودتونه راحت باشین نتونستم بگم. مهسا بیمقدمه بلند شد رفت سراغ پیمان که هنوز لب مبل نشسته بود و مثل شکارچی که منتظره تا شکار در تیررس برسه حرفا و کارای مهسا و منو دنبال میکرد. کیر پیمان از روی شورت سیاهی که پوشیده بود مشخص بود باد کرده و مهسا هم با شورت آبی فیروزهای و سوتین که ست بود شروع کرد به مالیدن کیر پیمان از روی شورت و لب دادن به پیمان و پیمان هم اول سوتین مهسا را بازش کرد و گفت کیرم را بخورش. من هم ترسیده بودم هم هنگ کرده بودم. توی دلم هم میگفتم اینا مشروب خوردن حال عادی ندارن بزارم خودشون را تخلیه کنن و امشب بیدردسر تموم بشه و برن سر زندگیشون. وقتی مهسا کیر شوهرش را در آورد شوکه شدم. یه کیر کلفت و گنده که اصلا به تیپ و هیکل پیمان نمیومد با اون قد کوتاه و اون شکم تپل همچین کیر بزرگی داشته باشه. پیمان روی مبل نشسته بود و مهسا با شورت براش ساک میزد و من هم توی رختخوابم دراز کشیده بودم. مهسا جوری با ولع کیر میخوره انگار از قحطی و توی گور در اومده و دائم بوس به کیر پیمان میزد و میگفت مال خودمه این کیر و پیمان هم میگفت اره عشقم مال خودته. چند دقه که مهسا ساک زد برای پیمان شورت مهسا وسط دوتا پاش خیس شده بود و مشخص بود دل مهسا رفته برای دادن به شوهرش و پیمان هم حسابی کیر گنده ش را شق کرده بود برای مهسا و میگفت امشب جرت میدم خانمی و پا شد مهسا را بلندش کرد سر مبل و شورتش را از پاش در آورد و سر کرد لای پای مهسا که خمشده بود لبه تخت و چند تا بوس کرد از کوسش و شروع کرد به لیس زدن کوس مهسا و زبون زدن به سوراخ کون مهسا و اخ و ناله و آه را از نهاد مهسا بلند کرد. یه لحظه به خودم اومدم دیدم وای منم خیس کردم و یه حالی شدم انگار من جای مهسا هستم و همون قدر دلم کیر میخواد ولی به روی خودم نیاوردم. میتونم بگم چند برابر مهسا از من لیز آب راه افتاده بود و همین جور هم میومد. چشمم از دیدن کیر گنده پیمان سیر نمیشد. مهسا هم توی فضا بود و التماس میکرد برای کیر و پیمان هم بلد بود چیکارش کنه که دیوونهتر بشه و دلش بیشتر بره برای دادن بهش. همون حالت داگی که مهسا سر مبل بود پیمان پا شد و کیر گنده ش را یواشیواش فرو کرد توی کوس مهسا و انگشت شست دست چپش را هم کرد همزمان کون مهسا که نتونه تکون بخوره و همه کیرش را جا داد توی کوس سبزه و تنگ مهسا و جیغ و التماس مهسا را در آورد که یواش جر دادی منو و پاره شدم کیر کلفت و کونم را چرا توف نزدی انگشتش کردی میسوزه و یواشتر بکن بخدا دردم میاد ولی پیمان حسابی شق کرده بود و کار خودش را میکرد. یه دفعه به مهسا گفت کمک میخوای؟ به دوستت راحله جون بگو کمکت توف بزنه به کوس کونت کمتر دردت بگیره و خندید. تا اینو گفت پیمان یه دفعه انگار یخ زدم و زبونم بند اومد. مهسا گفت راحله جون از کثیف کاری خوشش نمیاد. من اون لحظه فقط مونده بودم این یه بازیه یا شوخی یا دعوت به سکس باهاشون و فقط شنونده بودم. چند دقیقه بعد یهو پیمان کیرش را در آورد از توی کوس مهسا توی همون حالت داگی که داشت میکرد و نفهمیدم چی شد در یه چشم بهم زدن مهسا اومد کنار تشک من و قمبل زد برای پیمان و گفت بکن توش و بدون هیچ هماهنگی و حرف یا اجازه گرفتن شروع کرد به بوس و لب از من گرفتن و تا خواستم چیزی بگم بهم گفت سخت نگیر همین امشبو و لب گذاشت رو لبام و مکید لب پایینی منو و زبون زد به لبام و زبونم و نفسش بوی مشروب خیلی کمی میداد. منم چون صورتم به صورت مهسا نزدیک بود و خمشده بود روی صورتم و پیمان نمیدید ما داریم چطوری لب میدیم بهم بی خجالت چندتا لب آب دار به مهسا دادم و باهاش لب بازی کردم و حس کردم واقعی لذت داره با زنی که خیلی داره حال میکنه لب بازی کنی. هر دفعه که پیمان تلمبه میزد به زنش همون لحظه مهسا زبونش را فرو میکرد دهن من و از درد و لذت همزمان نفسش را بیرون میداد. دست راست مهسا بالای سرم بود و دست چپش را گذاشت روی سینههام و به حالتی شبیه L بودیم یعنی من بصورت افقی به کمر خوابیده بودم و مهسا قمبل زده بود به صورت عمودی لب رو لب من گذاشته بود و پیمان هم محکم میکرد توی کوس مهسا و واقعی محکم میکرد توی کوس مهسا و ناله میکردن هر دوتاشون. دو سه دقیقه که شد مهسا بهم گفت بزار سینههاتو بخورمشون راحله و خیلی دلم خواستت از وقتی بدنت را دیدم و بدون اینکه فرصتی بده لباسم را بالا کشید و سرش را گذاشت روی سینه سمت چپم و واقعی با جون و دل خورد و دست دیگه ش را از کش شلوار راحتی من رد کرد و کوس خیسم را شروع کرد به مالوندن و گفت تو که خیلی خیسی دختر و سر از روی سینه م برداشت و به پیمان گفت کارت دو تا شد پیمان جون امشب و آبت را زود نیاری که باید دو تا خانم را حال بیاری و پیمان هم گفت خودم نوکر راحله جون هستم. بیاختیار به راحله گفتم خیلی کیف داره ببینی کیر شوهرت میره توی کوس من؟ گفت اره اگه خودم بگیرمش و بکنمش توی کوس زنی که دوسش دارم. گفت تو دوسداری به پیمان کوس بدی؟ گفتم ببخشین من نمیدونستم قراره چی بشه و شیو نکردم و آماده نیستم و خجالت میکشم و... که یهو مهسا به پیمان گفت راحله آماده س حالش را جا بیار عزیزم و پیمان هم از خدا خواسته سریع اومد و شلوارم را توی یه ثانیه از پام در آورد و پاهام را داد بالا و کوس منو بوس کرد و شروع کرد به لیس زدن و سوراخ کونم را هم لیسش زد و گفت راحله جون ما بد دل نیستیم واسهی دوتا موی کوتاه خجالت نکش و هلو هم کرک داره و صورت زبر خودش را که کمی تهریش داشت را کرد وسط رون هام و شروع کرد به لیس زدن و زبون کردن توی کوس من که مدتها بود کیر توش نرفته بود. اینقدر خوب خورد و اینقدر حشری شدم که حالم دست خودم نبود و انگشت کلفت وسطی دست راستش را هم کرد کونم و همزمان میخورد و میگفت مهسا عجب بهشتی لای پای راحله است و خوشمزه است و باید بخوریش تا ببینی چیه و مهسا هم همچنان بهم لب میداد و سینههام را میخورد. به مهسا گفتم خوش بحالتون شما چه راحتین و با خنده گفت راحله جون تو هم مثل ما میشی چندبار که حال کردی و اونجا بود که فهمیدم پیمان و مهسا قبلا هم از این کارا کردن و تعریفهایی که مهسا میکرد حقیقت داشت ولی جزییات را نمیگفت تا من فکر بد نکنم و سر بسته میگفت پیش دوستان راحتیم. هم دلم میخواست کیر کلفت پیمان را توی خودم حسش کنم هم میترسیدم از کیر به اون گندگی و کلفتی. یهو پیمان بلند شد و بهم گفت بکنم توش؟ گفتم بزرگه جر میخورم. مهسا گفت نترس پیمان بلده. گفتم بزار پس اول بخورم برات پیمان تا لیز بشه و پیمان هم پا شد و کیر کلفتش را آورد جلوی دهنم و به مهسا گفت کوسش را آماده کن عزیزم و من برای پیمان ساک میزدم و مهسا برای من همزمان میخورد و کوس و کونم را انگشت میکرد. بعد چند دقیقه پیمان بلند شد و به مهسا گفت کمک راحله بده حالش بیاریم و رفت نشست وسط، دوتا پام و لنگام را گرفتش بالا و یه توف انداخت به سوراخ کوسم و مهسا هم بی خجالت پا شد و حالت ۶۹ نشست دهنم و بهم گفت راحله جون کوس منو بخورش تا کمتر درد بیاد و بیشتر لذت ببری و برای اولین بار پیمان کیر کلفتش را فرو کرد توم و هم سوزش و هم درد اومد سراغم و کیرش انگار سوراخ کوس منو پر پر کرد ولی بجای داد زدن زبونم را میکشیدم لای کوس و کون مهسا که نشسته بود دهنم و کمک پیمان پاهای منو بالا نگه میداشت تا شوهرش راحتتر منو بکنه. بدنم از حس لذت شهوت درد هیجان استرس و کلی احساسات و فکر دیگه بیحس بیحس شده بود و فقط به زن و شوهر همزمان سرویس میدادم و اونا هم استاد بودن چیکار کنن من اون زیر حال کنم و لذت بیشتری ببرم. کوسم حسابی جا باز کرد و دیگه خودمم داغ شدم و خواستم تا جا داره بیشتر حال کنم. مهسا که از روی من بلند شد رفت پشت پیمان که پاهای منو داده بود بالا و پیمان هم فوری افتاد به لب گرفتن از من و سینههام را خوردن و تلمبه زدن توی کوسم که یدفه دیدم مهسا از پشت سر پیمان انگشت کرد کونم و غیر ارادی خودم را جمع میکردم و کیر پیمان را فشار میدادم با کوسم و قصد مهسا هم همین بود و تا تخمای پیمان را توی کوس خودم جا میدادم. پیمان بهم گفت حالت داگی شو وقتی شدم باز یه توف انداخت به سوراخ کونم و لیز خورد به سمت کوسم و پیمان کیر کلفتش را بیرحمانه کرد توی کوسم جوری که حس جر خوردن کردم و افتادم به التماس ولی پیمان کمر سفتی داشت بخاطر الکلی که خورده بود و تازه انگشت شست دست چپش را هم کرد توی کونم و حالتی بود که کاملا تسلیم در اختیارش بودم و نمیتونستم تکون بخورم و فقط باید میدادم بهش. مهسا هم اومد همون حالتی که منو پیمان داگی سکس میکردیم پاهاش را جلوی دهنم باز کرد و گرفتشون به حالتی که بتونم بخورم کوسش را و من از حس درد کون و کوس مهسا را لیس میزدم ولی هم تمیز بود هم بوی خوب میداد و هم لذت داشت. همون حالت داگی پیمان خم شد روی من و دستش را برد سمت چوچولم و همینجوری که تلمبه میداد با چوچولم بازی کرد به حدی که حس کردم الان ادرار میکنم غیر ارادی ولی ولکن نبود و حالم آورد به نحوی که توی عمرم تجربه نکرده بودم. و چند دقیقه بیحس زیر کیر به شکم دراز کشیدم تا حس به بدنم برگرده و بعد پیمان گفت مهسا نوبت تو شده که باید حال بیای و دوستداری نشستی حالت بیارم؟ و مهسا را نشوند سر کیرش روی مبل به حالت فیس توی فیس و خود مهسا تلمبه زد و مرتب با هم حرف سکسی میزدن و پیمان گفت دیدی چطور کوس دوستت را جرش دادم؟ حال کردی خانمم؟ و مهسا هم از شهوت اره اره عالی بود حال کردم و اینا را میگفت و یهو به سمت من نگاه کرد و گفت کیر شوهرم را بازم خواستی با اجازه خودم میتونی سوارش بشی راحله جون. منم گفتم مرسی و رفتم پیششون و به دوتاشون لب دادم حین سکسشون انگشتم را کون مهسا میکردم چون فهمیدم از کون هم داده قبلا و لذت میبره و مهسا را هم کمک کردم تا ارضا بشه همون حالت نشسته روی کیر شوهرش و تا لرزید و آبش اومد و پا شد پیمان باز منو گرفت خوابوند به شکم و افتاد روی من و کیرش را از پشت کرد توی کوس من و با پاهاش سعی میکرد پاهای منو همینجور که به شکم خوابیده بود روی کمرم بازتر کنه تا کیرش تا تهش جا بره بهم و سینههام را چنگ کرده بود و صورتم را برمی گردوند و لب میگرفت و میگفت تو هم مثل خانم خودمی هر وقت دلت خواست بگو تا با مهسا جفتتون را بکنم. منم به کمرم قوس و انحنا میدادم تا بیشتر حال کنه پیمان و قول دادم که باهم بازم برنامه بزاریم. حدود ده دقیقه اونجور باز پیمان منو کرد و منم باز دلم خواسته بود و حشری شدم که پیمان پا شد و آبش را ریخت روی سوراخ کونم و روی قمبل هام. بعدش پاک کردیم و پا شدیم رفتیم ۳ تایی دوش گرفتیم و خسته افتادیم. صبح زود دوباره پیمان منو کرد جلوی مهسا و بعد رفتن خونه شون و منم دوش گرفتم و بعدش رفتم بچه را آوردم خونه و شروع دوستی متفاوت منو پیمان و مهسا از اینجا شروع شد و همیشه پایه ثابت شون شدم توی سکسها و هر وقت مهسا پریود بود من بجاش با پیمان حال میکردم. اتفاقات زیاد دیگه هم افتاد که شاید اگه وقت و حوصله ش بود باز براتون خواهم نوشت. امیدوارم موفق باشید.
|
[
"تریسام"
] | 2023-07-14
| 139
| 13
| 178,901
| null | null | 0.003176
| 0
| 15,065
| 2.021778
| 0.189611
| 2.746562
| 5.55294
|
https://shahvani.com/dastan/شروع-زندگی-دوباره
|
شروع زندگی دوباره
|
میلاد
|
سلام بر دوستان امشب میخوام شروع زندگی جدیدمو واستون ب اشتراک بزارم
خب من میلاد هستم ۳۴ ساله قدم ۱۸۵ وزنمم ۸۸
خانمم نگین ۱۶۵ وزن حدود ۶۵ الی ۷۰ و سایزشم ک خب ۸۰
بچها من و نگین ۶ سال با هم دوست بودیم
و بالاخره ۴۰۲ ازدواج کردیم
نگین واقعا بدن فوقالعادهای داره
و خیلی حشریه، سکساش واقعا عالیه و حس میکنی داری بای پورن استار سکس میکنی
خب دو سالی بود ک توی سکسمون همیشه بهش میگفتم کاش یک نفر دیگه هم بود
ولی همیشه مخالفت میکرد
فقط اونجایی ک دیگ سکسمون طول میکشید و دیگه نمیتونست، وقتی بهش میگفتم بخاطر اینکه ارضا بشم میگفت باشه
مثلا میگفتم یکی دیگ باشه چیکار کنه
میگفت بکنه
میگفتم کجا، میگفتم تو کصم، تو هم توی دهنم
اینی جوری انگاری عادت شد بود
همیشه همین داستان بود
موقع سکس لباسهای مختلف میپوشه،
وای میشینه رو دهنم جوری ک خفه میشم
کلا خیلی عالیه
ولی بیشتر وقتا فقط یکبار ارضا میشه اونم ب سختی علیرغم من ک شاید دوبار یا سه بار در سکس ارضا میشم
وقتی میکنمش، کمکم حرفای بیشتری بهش میزدم
مثلا میگفتم این بدن باید چندین بار ارضا بشه نگین
یکی باشه ک حسابی سیرابت کنه
ولی خب چون توی سکس بود زیاد روش مانور نمیدادیم
گذشت تا اینکهی شب ک سکس کردیم بهش گفتم دوباره
این سری هم مث قبل میگفت نه
ولی سعی کردم نزارم ارضا بشه
وقتی ارضا نشه و مست کنه کلا متوجه نیست چی میگه و همه کاری میکنه
اون شب ک بهش گفتم یکم سرسختی کرد ولی من اصرار
ک یهو گفت اخه چی میگی بعدش پشیمون میشیم میلاد
همینو ک گفت، گفتم وای دیگ حله
بهش گفتم بیا. ی کاری کنیم
گفت چی
گفتم فقط همدیگه رو حشری کنیم و ارضا نشویم تا بیشتر لذت ببریم
گفت قبوله
شروع کردیم همو لیسیدن لب گرفتن اب دهن همو خوردن
مالیدن
هم اون خوب بلد بود هم من
هر موقع میخوایم ارضا بشیم با همدیگه میگفتیم یکم استراحت دوباره
بعد چند دقیقه گفت میلاد دارم اتیش میگیرم تمومش کن
گفتم نه
اولین بار بود اینقدر التماس میکرد
کیرمرو گرفته بود میگفت بکن توش
ولی گفتم بزار خوب دیوونه بشه
شرکع کرد کصشرو مالیدن ک نزاشتم
عصبی شده بود
گفتم بهترین فرصته ک الان یکی دیگ رو بتونیم بیاریم
ولی خب واقعیتش ن میشد ن آدمی رو میشناختیم ن اصن جراتشو داشتیم
ولی بهش گفتم
ک فوری گفت باشه پاشو هر کیو میخوای بیار بگو بیاد خسته شدم دارم روانی میشم
گفتم نه
یکم اروم باش
ی نخ سیگار کشیدیم یکم آبمیوه خوردیم
گفتم حالا کیو بیاریم
گفت من چمیدونم تو هی میگی خب یکی رو جور کن
خب نمیشد هر کسیو رو آورد
اومد تلگرام وی گروه ماساژ داشتم
گفتم بزاری سرچی کنم
شروع کردم ایدیا مختلف پیام دادن
ولی اینطور ک مثلا مینوشتم ماساژ میخوام
فقطم ماساژ خودم عستم و خانومم
مجبور بودم بگم خانومم ک طرف حداقل ذوق کنه و اعتماد
حالا
ی چند نفری اومدن پی وی
یکی از یکی بدتر
فقطی آقا پسری بود حدود ۲۵ ساله ک بعدن گفت ۲۲ سالشه
قد بلند موهای لخت و قیافه معمولی
ولی بدن فوقالعاده
شیو سفید و حدودیم صاف
میگفت چند ساله توکار ماساژ هست
خلاصه همون روز قرار گذاشتم میگفتی روز دیگ
ولی بهش گفتم فقط امروز
اونم هول شده بود
ولی توی چت گفتم خودم و خانومم هسیم دوتاییمون چون من دوست دارم دوتاییمون باهم ماساژ بدی
شماره دادیم و ادرس دادم بهش
حدود یک ساعت طول کشید تا بیاد
توی این فاصله با نگین گفتم و اونم ارایشی کرد ک واس من تا الان نکرده بود
ی لباس خوشگلم پوشید و کفشهای شیشهای
دوتایی حشری
گوشیم زنگ خورد، پسره اومده بود
راهنماییش کردم اومدم بالا، سلام و احوالپرسی. با همدست دادیم،
نشستیم ی آبمیوه خوردیم، نگین هم روبروش نشسته بود
تتوهای روی رون نگین جلوهای داده بود ب مجلس
ک نگین اشاره کرد
اسم پسره نیما بود
گفتم خب شروع کنیم
گفت برید روی تخت و لباس هاتون در بیارید فقط خانم شورت با سوتین و آقا شورت داشته باشن
من و نگین رفتیم، لباسهای نگین درآوردم با شورت و سوتین خودم شورت
یهو دیدیم نیما هم فقطی شورت سفید پوشیده و اومده دم در
و نگین بهش گفت بیا دیگ بای لحنی
اومد و با روغن ریخت روی کمر و کون و پای من و نگین
شروع کردن اقا نیما
واقعا حس خوبی بود
نگین دستمو محکم گرفته بود
شورت نگین انگاری پارچ اب ریخته بودی توش
ی لحظه نگا کردم، دیدم کیر پسره شق شده و داره کمر نگینو ک ماساژ میده و کیرش از روی شورت هی میخورد به صورت نگین
نگین نگام کرد، ک بهش گفتم شروع کن
اینقدر حشری بود نگین
ک دست انداخت داخل شورت پسره کیرشرو کشید بیرون
واقعا کیرش از من بزرگتر بود
دوتایی خندیدیم، یهو گذاشت دهنش
پسره هاج و واج مونده بود
ولی نگین بدون توجه، داشت واسش ساک میزد
کمکم پسره شورتشو درآورد
خم شد کصشرو مبمالید و نگین هم کیرشرو میخورد، منم واقعا داشتم لذت میبردم یهو ب نگین گفت برگرد، کشید عقب نگینو سرش لبه تخت بود، گذاشت دهنش واقعا عالی بود این صحنه
ک یهو منو صدا زد گفت پاشو، نگاش کردم
گفت مگه نمیگم پاشو
نگین همینطور ک ی دستش کیر پسره بود بهم گفت پاشو دیگ بخاطر من
پاشدم گفت بیا شونه هام ماساژ بده
رفتم پشت سرش شونه هاش ماساژ دادم
ک یهو گفت نگین خانم
نگین گفت جونم
گفت کیر من بهتره یا شوهر بی غیرتت
ک نگینم گفت مال تو معرکس لعنتی
ولی داشتم ارضا میشدم
سرشو اوردم پایین تو گوش نگینی چیزی گفت، نفهمیدم چی گفتن ک دوتایی خندیدن نگین گفت باشه
گفتم چی شده، گفت هیچی
یهو نگین گفت میلاد
گفتم جونم
گفت خیلی خوبه عشقم
گفتم اره عالیه
نیما گف، میلاد گفتم جونم
گفت زنت معرکس، عالیه، باب کردن و گاییدنه، امروز جوری بکنمش ک تا آخر عمرش بگه نیما
میخوام شوهر واقعی زنت من باشم
نظرت چیه
گفتم هرچی نگین بگه
گفت نگین خانم
ک نگین گفت من از خدامه
نگین صدام کرد گفت بیا بشین کنارم
نشستم کیرمرو گرفت دستش و تند تند میمالید و واسه نیما ساک میزد
گفتم نگین نمیخوام بیاد نمال ک گفت من میخوام حرف نزن
فقط نگاه کن ببین زنتو چجوری داره حال میاره یاد بگیر بیغیرت
اینقدر صحنه برام جذاب بود ک یهو شل شدم، انگاری تمام وجودم تخلیه شد، ی اه بلند کشیدم، همه آبم اومد کیرمرو نگین محکم گرفته بود، گفت جونم تخلیه شدی
گفتم اره
انگاری تموم این صحنها اصن از یادم رفت
ی حس پشیمونی داشتم
یهو نگین بلند شد دوتایی با نیما خندیدن
ی لب از هم گرفتن دستمالو نیما داد نگین
دستشو پاک کرد
نگین بهم گفت میشه بری بیرون
دیگ واقعا اختیاری از خودم نداشتم
مکث کردم ک نیما زیر بغلمو گرفت گفت پاشو برو بیرون دیگ مگه نمیبینی نگین جان میگه
پاشدم اومدم بیرون اتاق ک دیدم دروبستن
و صدای خندشون میومد
فقط تنها صداهایی ک میشنیدم صدای نالههای نگین بود
نیما مدام میگفت زن منی دیگ
نگین میگفت اره
جنده خودمی
نگین میگفت اره
ی چند دقیقهای گذشت ک صدای نالههای جفتشون اومد
سکوتی همهجا رو فرا گرفت
بعد چند دقیقه در باز شد پسره اومد بیرون
گفت برو پیشش ببین چجوری گایدمش
اینو میگن کردن
رفتم داخل دیدم تمام صورت و موهاش و دستاش اب کیریه
نگین میخندید
خندیدم
گفت بیا
رفتم بغلش لباشو گذاشت رو لبام
ی حس عجیبی داشتم
داشتیم ابکیر نیما رو دوتایی لیس میزدیم
ک نیما اومد داخل نشست کنار نگین
نگین پاشد گفت الان میام
رفت سرو صورتشو شست اومد تو بغل نیما
گفت واقعا ب ارامش رسیدم اوف
منم کنارشون بودم
نیما بهم گفت، دیگ نگین مال منه میلاد
امروز میخوام با خودم ببرمش...
اگ اوکی بودم و تونستم بقیشم رو هم میام مینویسم
مرسی که وقت گذاشتین
|
[
"بی غیرتی"
] | 2025-01-04
| 31
| 13
| 32,201
| null | null | 0.010028
| 0
| 6,144
| 1.231924
| 0.154748
| 4.50224
| 5.54642
|
https://shahvani.com/dastan/لاله-ی-ناز
|
لالهی ناز
|
همشهری کین
|
وقتی فهمیدم مهدی و نسیم میخوان ازدواج کنن تصمیم گرفتم هر طور هست برم ایران و در عروسیشون شرکت کنم. مهدی بهترین دوست دوران دانشجوییم بود و سیزده سال بود با نسیم دوست بود و البته چند بار هم بهم زدن و دوباره بهم برگشتن.
سه روز قبل از عروسی ایران رسیدم و دید و بازدید فامیل هم شروع شد. همه در مورد راههای بیرون رفتن از این وطن خرابشده سوال میکردند. اما چند نفرهم تخصصیتر سوال میکردند. مادرم اینجور موقعها با غرور وسط میپرید و میگفت: «بابک رئیس مهندسای نفته، تو آمریکا ماشاالله وضعش توپه، یه خونه داره هزار متر» و با اشتیاق عکسهای خونه من رو نشون فامیل میداد. طبیعتا حرفای مادرم اغراق بود. من رئیس مهندسها نبودم و فقط یک مهندس ارشد بودم و اگرچه خونهام خیلی بزرگ بود اما کلا خونه تو تگزاس خیلی ارزانتر از جاهای دیگه آمریکاست و یه خونه بزرگ در حاشیه هیوستون آنقدرها گرون نبود. اما به هر حال از یه خونه نقلی تو سهراه آذری رسیدن به همچین زندگی تو آمریکا موفقیت بزرگی بود.
اما وقتی فامیل از زن میپرسیدن جوابم ثابت بود: «نه هنوز اونقدر درگیر درس و کار بودم که فرصتی پیش نیومده» البته این گزاره هم اصلا گزاره درستی نبود. من تو ده سال تو زندگی تو آمریکا هشت تا دوست دختر عوض کرده بودم و الان هم با سلینا که اصلیت فیلیپینی داشت دوست بودم اما نیازی به جزییات دادن نبود. واقعیت هم اینه که هیچکدوم از این هشت نفر که سه تاشون هم ایرونی بودن اونی که من میخواستم نبودن. شاید برای اینکه همه رو با لاله مقایسه میکردم.
لاله دختر خاله نسیم بود و نسیم به من معرفیش کرد. نزدیک دو سال و نیم با لاله دوست بودم. لاله زیبا بود، واقعا زیبا و فوقالعاده خوشقلب و مهربون و از صمیم قلب دوستش داشتم. اما من همیشه جاهطلب بودم و وقتی پذیرش کارشناسی ارشد مهندسی نفت از دانشگاه دالاس برام اومد تصمیم خودم رو گرفتم. به لاله گفتم: «من میرم آمریکا و ظرف یکی دو سال تو رو هم میبرم» ولی لاله بهم گفت: «ببین تو نباشی من مجبورم شوهر کنم، هم بابام فشار میاره هم نمیتونم دل به خواب و خیالای تو ببندم» همین هم شد و شش ماه بعد از اومدنم به آمریکا عقد کرد و بعد هم عروسی با پسر یکی از دوستای باباش. یه زندگی معمولی کارمندی. الان هم یه پسر هشت ساله داره.
اگرچه همه فکر میکردند که برای عروسی مهدی و نسیم اومدم اما من اومده بودم تا فقط اگه بشه یکبار دیگه لاله رو ببینم. حتی اگه شده از راه دور تو لابلای مهمانهای عروسی.
برای اینکه مهمانها قاطی باشند عروسی در فضای بیرونی یک خانه باغ بزرگ اطراف عظیمیه کرج برگزار میشد در یک شب مطبوع بهاری تو اردیبهشت. با چند تا از دوستان قدیمی بودیم. به اصرار من میزی یه کم دورتر از عروس و داماد و محل رقص رو انتخاب کردیم در کنار یک درخت بزرگ. سعی میکردم خودم رو مخفی کنم تا لاله منو نبینه.
بالاخره لاله رو از دور دیدم. یه مقدار جا افتاده شده بود، بالاخره اون هم اومد وسط برای رقص، نسیم ناگهان خطاب به دی جی مراسم گفت: «آقای دی جی، دختر خاله من اسمش لاله هست من خودم هم عاشق آهنگ لاله ناز سیاوش صحنه هستم میشه با رقص دختر خالم برامون بزنی قبلا هم بهت گفته بودم آمادش کنی.
دی جی آهنگ رو شروع کرد پخش کردن و همزمان لاله باش میرقصید. «برقص ای لاله ناز-همیشه شاد و طناز-تو اوجیو من-در آرزوی پرواز»
به بهانه دستشویی بلند شدم، نمیخواستم بقیه بچهها اشکم رو ببینند. من بارها و بارها این آهنگ رو تو پراید قراضه بابام گذاشته بودم و لاله که کنار من نشسته بود تو ماشین باهاش رقصیده بود البته رقص که نه فقط بشکن زده بود. بار اولی که تنها دو نفری رفتیم خونه عمهام اینا که رفته بودن شمال و کلید خونه شون دست من بود. اونجا بود که اولین بار همدیگه رو بوسیدیم و لاله با آهنگ تو خونه عمهام رقصید. اونجا اولین و آخرین سکس ما بود. یه ساک زدن ساده.
از کنار دستشویی خیلی بهتر میتونستم لاله رو ببینم که داشت با زنهای دیگه میرقصید و همچنان سیاوش شمس میخوند و لاله میرقصید و تمام خاطرات برام زنده میشد.
آهنگ که تموم شد صورتم که از اشک خیس شده بود رو شستم. دیگه بعدش لاله رو ندیدم احتمالا دستش به کارهای عروسی بند بود، بعد از شام که خواستیم خداحافظی کنیم مهدی گفت: «بابک میری سمت سهراه آذری خونه مامانت» گفتم: «آره دیگه» گفت: «چطوری میری؟» گفتم: «خب اسنپ میگیرم» گفت: «خونه پدر مادر یکی از مهمونا هم همون طرفاست. میخواد برسوندت، نگران نباش میشناسیش، یه کم صبر کن، الانه که پیداش بشه.» میدونستم لاله رو میگه، یعنی چی؟ یعنی تنها اومده؟ شوهرش نیومده؟ چند دقیقه بعد مهدی و نسیم من رو به سمت پژو ۲۰۶ لاله هدایت کردند. انگار ملاقات من و لاله سوژه جذابتری از شب زفاف بود براشون هرچند که احتمالا صدها بار با هم سکس داشتند و حداقل یکسال گذشته رو هم در حالتی مثل ازدواج سفید با هم زندگی کرده بودند.
با تردید رفتم که عقب بشینم که لاله گفت: «چرا عقب بیا جلو بشین» خدای من هنوز چقدر زیبا بود. گفتم: «ببخشید مزاحم شدم» جوابی نداد، بجاش صحبت رو با این جمله شروع کرد: «شنیدم تو آمریکا زندگی خوبی داری!» نگاهی از سر تحسین بهش کردم و گفتم: «خونه و ماشین و پول رو آدم برای این میخواد که در کنار خانواده آدم خوشبخت زندگی کنه، وقتی خانواده نیست این چیزا به درد چی میخوره» پوزخندی زد و گفت: «از کجا معلوم آدم کنار خانواده خوشبخت زندگی کنه؟ کافیه با آدم اشتباهی ازدواج کنی؟» لبخندی زدم و گفتم: «من تو آمریکا با هشت تا دختر دوست بودم اما همشون اشتباهی بودند، همشون رو با یه نفر مقایسه میکردم و هیچکدوم در مقابل اون یه نفر حرفی برای گفتن نداشتند.» اون دوباره پوزخندی زد و گفت: «من هم با آدم اشتباهی ازدواج کردم، البته خودش خوب بود ولی خانوادش نذاشتن» با تعجب گفتم: «یعنی چی نزاشتن؟ خوب بود یعنی الان نیست؟» گفت: «شیش ماهه با مادرم زندگی میکنم. توافق کردیم برای طلاق. بچه رو نمیده»
لحظاتی سکوت کردیم. سرم رو بردم تو گوشی. لعنت به این رژیم، چرا یوتیوب فیلتره؟؟! بالاخره از یه سایت بینام و نشون آهنگ سیاوش رو پیدا کردم و با گوشی پلی کردم. لبخندی زد و گفت: «من عاشق این آهنگم. حواسم بهت بود، آهنگ رو که شنیدی رفتی سمت دستشویی، احتمالا اشک تو چشمات بوده» جوابی ندادم: «خیره به اتوبان همت نگاه میکردم و به آهنگ گوش میکردم. آهنگ که تموم شد برگشتم بهش نگاه کردم و حرف دلم رو بهش زدم: «لاله من هنوز عاشقتم و پشیمونم.» با گفتن این جملات پشت رل شروع کردن به لرزیدن و زد زیر گریه و در همون حال گفت: «حالا این حرفها رو برای چی میزنی، تو حق داشتی، کار درست رو کردی، میموندی تو این خرابشده چه گهی میخوردی؟ اگه تو به یاد من بودی اما من اصلا به تو فکر نمیکردم، من برام اولویت شوهرم و بچهام بود، حالا هم اگه سر و کلت یهو پیدا نمیشد من اصلا یادم نمیافتاد که همچین کسی تو زندگیم بوده.»
با دستام اشکاشو پاک کردم و دستش رو تو دستم گرفتم و بوسیدم.
دستش رو از دستم دزدید و بحث رو عوض کرد و گفت: «اینجا ایران ماله، یکی از بزرگترین مالهای دنیا من تو بانک ملی شعبه ایران مال کار میکنم.»
دقایقی به حرف زدن بین من و اون در مورد کار گذشت و به لحظه جدایی نزدیک میشدیم. ناگهان گفت: «بریم خونه ما یه چایی بخوریم؟» یهو ب صرافت این افتادم که این اگه اومده خونه مامانش پس چرا مامانش رو از عروسی نیاورده، پدرش میدونستم چند سالیه که فوتشده و برادرش هم که کارمند شرکت نفت تو اهواز بود. گفتم: «مزاحم نمیشم، مامانت شاید خواب باشه، بیدار میشه» خندید و گفت: «مامانم که اگه خونه بود که با یه مرد غریبه نمیتونستم بیام خونه. مامانم پیش خالم کرج موند.» و بعد با صدایی بلند و رسا گفت: «من امشب تنهام»
قلبم تند تند میزد. بهم گفت برم زیر صندلی کسی نبینه. البته ساعت دو شب کسی اونورا تو خیابون نبود. در حیاط رو باز کرد و ماشینرو تو حیاط نقلی خونه مامانش برد. خیلی آروم و بیصدا پیاده شدم و رفتیم داخل خونه. لحظاتی بهم خیره شدیم. مردد بودم که اون هم میخواد یا نه که خودش سرش رو آورد جلو و در لحظهای وصفناشدنی لبهامون توهم قفل شد، لحظهای جاودانه و دقایقی بعد بدنهای یکدیگر رو جستجو میکردیم. نه بدن من مثل ده سال پیش ورزشکاری مانده بود و نه بدن اون لاغر و نحیف. البته هنوز هم اندام خوبی داشت. پستانهای نه چندان بزرگش رو دهان گرفتم. کاری که ده سال تمام بخاطر انجام ندادنش در سکس اولمون خودم رو سرزنش میکردم. نجوا کنان در گوشم زمزمه کرد: «کاری که باید یازده سال پیش میکردی رو بکن.» کیرم رو آرام و با فشاری کم و کنترل شده به کسش فرو کردم. با ناخنش پشتم رو خنج میکشید. ریتم گرفتم. در این سالها علاوه بر هشت تا دوست دختر رابطه پولی هم زیاد داشتم. ولی کس هیچکدام اینقدر لذتبخش نبودند، شاید درون همه کسها شبیه هم باشن اما اون چیزی که تفاوت ایجاد میکنه فقط و فقط پارتنر هست. دیگه طاقت نداشتم، گفتم: «دلم نمیخواد این حس زیبا تموم بشه اما آبم داره میاد.» با خونسردی جواب داد: «بزار بیاد تمام شبرو وقت داریم.»
اون خودش رو شست و من خودم رو شستم و لخت در آغوش هم قرار گرفتیم. دوباره آهنگ سیاوش رو پلی کردم و همونطور لخت در بدن هم رقصیدیم. اینبار افتادم به جون کسش و تا ارضا نشد ولش نکردم و بعد دوباره نوبت من بود که تلمبه بزنم. اون شب سه بار آبم اومد و با کمری کاملا تخلیه کنارش خوابیدم. و دو سه ساعت بعد ساعت شش صبح جمعه زدم بیرون. شمارش رو هم گرفتم.
دو هفته بعد مدام چت میکردیم ولی دیگه فرصتی برای سکس پیش نیومد و قرار شد آمریکا کارهام رو بکنم و چند ماه بعد برگردم ایران برای عقد.
هنوز چند ساعت بیشتر از رسیدنم به هیوستون نگذشته بود که این پیام رو گوشیم اومد: «بابک، من اون شب برگشتم تهران چون فرداش شوهرم قرار بود بیاد دنبالم تا برگردم سر خونه زندگیم، ولی چون میخواستم سفر بهت خوش بگذره به چت کردن باهات ادامه دادم و قول الکی بهت دادم که میام باهات آمریکا. شوهرم مرد بدی نیست ولی دهن بین، بیاراده و بچه ننه هست ولی پسرم تمام زندگی منه و چون بچه رو نمیده مجبورم باهاش زندگی کنم. سکس با تو دلچسبترین سکس زندگیم بود و دومین باری بود که با مردی که دوستش داشتم سکس داشتم درست مثل سکس مبتدیانه یازده سال پیش که اولین بار بود.
این خط هم خط اصلی من نیست و من فقط تو این چند روز این خط رو نگه داشتم. فکر منو از سرت بیرون کن و به زندگیت برس. در زندگی من هیچچیز هیجان انگیزی وجود نداره. حتی من کارمند بانک ملی ایران مال هم نیستم، یک زن ساده خانه دارم که با شوهر کارمندی که دوستش ندارم بخاطر بچهام زندگی بخور و نمیری میکنم.
یادگاری من به تو فیلم رقص عروسی من با آهنگ مورد علاقه هر دومون هست که مامانم روز عروسی ازم گرفت. راستی تو این آهنگ سیاوش شمس میگه برقص الهه ناز، اما ما همیشه خودمون رو گول میزدیم و مطابق میل خودمون تغییرش میدادیم که میگه برقص ای لاله ناز. شاید هم برای همین پرواز نکردم، چون من هم اشتباهی بودم. شاید وقتی پسرم بزرگ شد من هم پرواز کنم. شاید هم الهه ناز آهنگ تو بودی که پرواز کردی و اوج گرفتی.
لاله»
آهنگ رو پلی میکنم و به رقص زیبای لاله خیره میشم در حالی که سیل اشک تمام صورتم رو فرا گرفته است:
«برقص الههی ناز، همیشه شاد و طناز
تو اوجی و من در آرزوی پرواز
به رقصای هم صدای دل که این دنیا دو روزه
بذار تموم غصهها با خنده هات بسوزه»
اقتباس از داستان «عشق سالهای وبا» نوشته گابریل گارسیا مارکز
|
[
"اورال",
"عاشقی"
] | 2024-02-18
| 66
| 5
| 39,201
| null | null | 0.009291
| 0
| 9,560
| 1.775951
| 0.598754
| 3.115916
| 5.533715
|
https://shahvani.com/dastan/پیتزای-هات
|
پیتزای هات
|
shoqi_bahar
|
اولین بار توی آسانسور ساختمون دیدمش. پیتزا دستش بود و نمیدونست داره برای من میاره بالا. قبل از اینکه به خونه برسم پیتزامو سفارش دادم و به نگهبان ساختمون گفتم تحویل بگیره اما چون زودتر رسیده بودم تا ماشینو بذارم پارکینگ رسیدنمون همزمان شد و نگهبان فرستاده بودش داخل.
دکمههای مانتومو باز کرده بودم و تاپ کوتاه و ساپورتم بدنمو براش به نمایش گذاشته بود. توی فضای کوچیک آسانسور متوجه نگاه زیرزیرکی اون شدم. فکر کردم به ناف افتاده بیرون از تاپم نگاه میکنه که شکم برجسته من ازش معلوم بود اما با یه دقت کوچیک فهمیدم توجهش جلب شده که زیر ساپورت شورت ندارم.
در آسانسور که باز شد بدون توجه بهش خارج شدم و میدونستم بعد از نگاه کردن به شماره دو واحد دیگه اون طبقه، میاد پشت سرم. در خونه رو که باز کردم به سمتش برگشتم که هول کرد.
+هوم؟
_ببخشید پیتزاتونو آوردم.
+آها مرسی فکر کردم میدی به نگهبانی برام بیاره
میخواست جواب بده که برگشتم و وارد خونه شدم.
+بیا تو بذارش روی میز
_خانم من اجازه ندارم داخل بیام
به سمتش برگشتم و یه نگاه تند بهش کردم که خودش بدون حرف وارد خونه شد. رفتم داخل اتاق تا مانتو و شالمو دربیارم.
+معلومه تازه کاری. صبر کن الان میام.
مانتو و شالمو گذاشتم روی تخت و برگشتم توی سالن که دیدم پیتزا هنوز توی دستشه و وایساده. وقتی منو دید اول مبهوت اندام تپلم موند و انگار تازه فهمیده بود زیر تاپ هم سوتین نبستم. یهو سرشو پایین انداخت. به روی خودم نیاوردم. پیتزارو از دستش گرفتم و رفتم داخل آشپزخونه.
+رئیست منو میشناسه و میدونه تا مزه پیتزارو نچشم از پول خبری نیست. بشین انقد معذب نباش.
یه برش پیتزا گذاشتم دهنم. مزهاش مثل همیشه بود.
+هنوزم فلفل زیاد میزنن بهش. فردا من تعطیلم واسه ظهر دو تا پیتزا و سیبزمینی سرخکرده پنیری برام بیار
_خانم ببخشید من دیرم شده دو تا ساندویچ باید تحویل بدم. یخ میکنه
+میخوای بری برو. کارتخوان همراته؟
_بله خانم
رفتم داخل اتاق و کیفمو برداشتم و اومدم. تصمیمم عوض شد. کارت بانکیمو گذاشتم داخل کیف و دوبرابر پول پیتزارو نقد گذاشتم توی دستش.
+باقیش مال خودت. فردا منتظرتم.
_خانم منم فردا تعطیلم. روز آفمه
+بهتر. الان زنگ میزنم به رئیست میگم فردا ظهر میای غذای منو میگیری میای تحویل میدی و میری. انعامت هم محفوظه
چیزی نگفت. برای آخرین بار زیرزیرکی انداممو نگاه کرد و رفت.
داغ شده بودم. تاپمو درآوردم و ولو شدم روی کاناپه. همینجور که سینههای بزرگمو میمالیدم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به مهشید.
+سلام عسلم. چطوری؟ فردا برات سوپرایز دارم یه کم شیطونی کنیم. اوهوم حدود بیست تا بیست و پنج ساله اس. جای پسره منه. یه پیتزای هات مهمون منی.
حدود ساعت ۱۲ بود که توی آشپزخونه برای خودم و مهشید چای میریختم. مهشید از اتاق اومد بیرون و یه لبخند شیطونی بهم زد.
چطورم؟
+پیرهن و دامنت محشره عشقولم ولی گفتم شورت و سوتین نپوش. بدن باربی نازت اینجوری خوردنی تره
نمیتونم بهار مورمورم میشه
+مثل اینکه خواهش کردما
مهشید اومد جلو یه لب ازم گرفت و صورتمو ناز کرد.
چشم. الان درش میارم قربون بدن تپل خوردنیت بشم
صدای زنگ در اومد. به مهشید چشمک زدم و با دست زدم در کونش و رفتم سراغ آیفون. نگهبان ساختمون گفت که غذارو آوردن. بهش گفتم بفرستش بالا. توی آینه قدی کنار در یه نگاه به اندام تپلم کردم. ساپورت مشکی هم نتونسته بود کون بزرگمو مخفی کنه و نوک سینههام از پشت تاپ قرمزم کامل زده بود بیرون. فقط شکمم انگار بزرگتر شده بود. هیچوقت دوس نداشتم اندامم مثل اندام مهشید باربی باشه. تپل بودنمو دوس داشتم ولی دیگه داشتم چاق میشدم. صدای سرفهاش از پشت درو شنیدم و قبل از اینکه زنگ بزنه درو باز کردم.
راحتتر از دیشب شده بود و روی مبل نشسته بود.
_خانم من بهشون گفتم شما دو تا پیتزا سفارش داده بودین ولی سه تا بهم دادن.
+صبح زنگ زدم گفتم سه تاش کنن. امروز توام مهمون منی.
_ولی خانم من باید برم.
از داخل آشپزخونه به سمتش برگشتم و یه نگاه تند بهش کردم که ساکت شد.
+چند سالته؟
_بیست و دو سال. ببخشید اشکال نداره من بعدا مزاحمتون بشم؟ آخه
بلند خندیدم و اومدم سمتش. جلوی پاهاش نشستم و دستاشو گرفتم دستم.
+چی شده؟ با دوست دخترت قرار داری؟ قرارتو بنداز برای غروب. نهارو با من و دوستم میخوریم بعد برو.
_ولی. دوستتون خیلی دیر میاد؟
مهشید که توی اتاق گوش وایساده بود از اتاق اومد بیرون و لبخند زد.
من اینجام. خوشبختم. اسمت چیه؟
با جمله مهشید تازه یادم افتاد انقدر عجله داشتم که اسمشو نپرسیده بودم. با مهشید دست داد.
_پویا هستم خانم
مهشید به زور خودشو کنار پویا جا کرد و گفت:
خانم خانم نکن انقدر. من مهشیدم دوست خوشگلمم که میشناسی اسم کوچیکش بهاره.
با رفتار مهشید تازه فهمیدم عجله کردنهای من بیخود نبود. مهشید هم از جذابیت پویا داغ شده بود و دستشو داخل رون پویا گذاشته بود و خیلی زودتر از برنامه داشت شروع میکرد. اینجوری هم بد نبود نهارو بعدش میخوردیم. به مهشید چشمک کوچیکی زدم و بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه تا هم وسایل نهارو آماده کنم و هم مهشید تنهایی کارو شروع کنه تا پویا آماده بشه. مهشید هم متوجه شد که موقع بلند شدن من چشم پویا دنبال دید زدن کون بزرگ منه.
_هوم جون کونه بزرگ دوس داری بلا؟
و با یک دست موهای پویارو نوازش کرد و گونهاش رو بوسید و با دست دیگه بین پاهای پویارو لمس کرد که پویا یکلحظه جا به جا شد.
همیشه تصور کردن بیشتر از واقعیت منو داغ و حشری میکرد. سعی کردم به مهشید و پویا نگاه نکنم و مشغول چیدن وسایل نهار روی میز شدم وقتی کارم تموم شد لای پاهام از صداها و نالههای مهشید و پویا خیس شده بود و نگاهشون کردم. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم جفتشون لخت شده بودن و پویا روی کاناپه دراز کشیده بود و مهشید داشت براش ساک میزد. پویا چشمشو بسته بود و بهترین موقعیت بود برای من. کیر تمیز و شیو شدهاش که اندازه معمولی داشت ولی خوشگل بود تا ته میرفت توی دهن مهشید و برمیگشت. ساپورتمو درآوردم و رفت سراغ دهن پویا. پاهامو بین سرش قرار دادم جوری که کسم درست مقابل دهنش بود. وقتی موهاشو نوازش کردم چشماشو باز کرد و دهنش هم باز موند.
+لیسش بزن عزیزم
و قبل از اینکه چیزی بگه کسمو روی لباش جا دادم.
هنوز لخت بودیم. نهار هم یخ کرد و پویا چون دیرش شده بود زودتر رفت. مهشید سیگارشو روشن کرد و آه کشید.
نه به اون خجالتی بودن اولش نه به این کاربلد بودنش.
+خیلی خوب بود و چقدر کمرش سفت بود تولهسگ.
اوهوم. پیش خودم فکر میکردم نهایتا خودش ارضا میشه و ما هم دلخوش میشیم به لز بعدش ولی دیگه نفس برام نمونده.
از لحن بیحال ولی شهوتناک مهشید خندهام گرفت و بلند خندیدم. مهشید هم خندید. لباشو بوسیدم. تصوراتم درست از آب دراومده بود.
|
[
"اروتیک",
"تریسام",
"میلف"
] | 2021-12-03
| 128
| 10
| 85,101
| null | null | 0.006201
| 0
| 5,679
| 2.014128
| 0.485527
| 2.746562
| 5.531927
|
https://shahvani.com/dastan/ناموس-پرست
|
ناموس پرست
| null |
چند روز بعد جسد ورم کرده پدر از دریا بالا میآید و خانه بدوشی شروع میشود، عمویت بشیر برای کار راهی جنوب میشود تو و مادر هم با او میروید
تازه پا به راه شدهای، گاگوله که میکنی دل مادر برایت غنج میرود
مادر شب هاباقلا میپزد وصبحها جلو قهوهخانه بساط کرده و میفروشد تا گوشهای از بار زندگی را بدوش بگیرد
شهر چون بازار مکاره است و نا امنی بیداد میکند... چه بسیارند هرزههایی که به هوای چشمچرانی و ناخونک زدن به زن جوان و زیبای باقاله فروش دور و برتان میگردند اما مادر با وجود تمام ناتوانی و ترسی که تنها برای تو واگویه کرده، در نگاه مردم کوچه و بازار شیر زنیست که خوب میداند جواب گستاخیها را چطور بدهد اما خودش بهتر از همه کس میداند که وقتی گیر بدزبانی و هرزه گویی یکی از ان ارازلی که ناکامشان گذاشته میافتد از شرم خیس عرق میشود و از روی ناچاری از جلو قهوهخانه بلند میشود و میرود تا جای دیگری بساط کند
اما کجا؟ به هر کجا برود آسمان همین رنگ است از چنگ لاشخورهای وطنی هم که بگریزد میافتد در دام کفتارهای اجنبی! دوره دورهی چاقو و تیزی است
دوره لات ولوتهای باجگیر و اجنبیهای مست
دورهی احمقانهترین مصوبه مجلس ایران، کاپیتولاسیون، مصونیت قضایی اجنبیهای افسار گسیخته!
فرنگیا تو جنوب بار انداختهاند و هر وقت گل شان بلند میشود میافتند دنبال زنها و دخترهای خوش بر و رو میچپند تو خانههای مردم و هر کاری دلشان بخواهد میکنند شهر بی در و دروازه است هر کی هر کی است و اکنون... چند تا از ان هوسرانهای اجنبی مادر را زیر نطر گرفتهاند چندبار هم میآیند در خانه تان و به عمویت میگویند زنی را میخواهند که برایشان آشپزی کند... خودشان نمیگویند یک از محلیها را راهی میکنند تا با بشیر گفتگو کند وقتی عمویت میگوید نه میگذارند و میروند و این میگذرد تا چند شب دیگر که فرنگیها بیهوا میریزند توی کپر آباد چهار تا هستند و هر چهار تا شان هم مست هوا شرجی است و زمین از زور گرما ورم کرده، تو بیابان داغ و تفدیده تا چشم کار میکند کپر هست و اتاقکهایی که با حلبی ومقوا ساختهاند شب است و کارگرها خسته و کوفته از کار برگشته اندو در فضای باز پشت کپرها که کمی خنکتر است نشسته اندوخسته و خاموش خودشان را باد میزنند
عمویت سرک میکشد و تو تاریکی خیره میماند میبینند که فرنگیها جلوی کپر میایستند و به داخل آن نگاهی میاندازند انگار دستگیرشان میشود که کپر خالیست چون به زبان خودشان چیزی میگویند غرولند میکنند بعد میآیند پشت کپر تا مادر بیاید از زیر دست شان در برود فرنگی چاق دستش را میگیرد و میپیچاند و بشیر هم تا میآید مادر را از چنگش درآورد فرنگی چاق پا پشت پایش میگذارد و هردو به زمین میافتند
+بی ناموس ولش کن...
مردان و زنان یکی یکی از پشت کپرهایشان بیرون میایند و هاج و واج به صحنه درگیری نگاه میکنند اما کسی جرات نمیکند پا پیش بگذارد
تو نیز در گوشهای افتادی و جیغ میکشی میبینی که مرد ران کلفتی مادرت را به سینه کپر چسبانذه و با صدایی که از فرط شهوت میلرزد چیزهایی را به زبان میآورد مادرت برای رهاییش دست و پا میزند اما حریف دستان نیرومند آن فرنگی هار نمیشود ان سه تای دیگر بشیر راا روی زمین دراز کردهاند که ناخدا واکو سیاه چوب بدست میآیند به کمک بشیر
دیوثها مگه غریب گیر اوردین
مگه ما کمرمون بیل خورده یا لا
همین که مردها دست گرمکی میکنند و چوب برمیدارند یکی از فرنگیها که شلوارک پوشیده و ران سرخش در ان پیداست تپانچهای درآورده و تیر هوایی در میکند زنها شیون میکنند و کل میزنند و فرنگی چاق دشنام میدهد و باز تیردرمی کند این بار راست راستکی مردم را نشانه میگیرد زن و مرد میدوند به هوای کپرها در این گیر و دار بشیر از زیر دست و پای شان در میرود آنها که گمان میکنند بشیر جانش را برداشته و گریخته است برمی گردند که چهارتایی مادر را با خودشان ببرند! تو گیر و دار رفتن و نرفتن هستند که بشیر وا میگردد و منقلی پر از آتش را از پشت بر سرشان خالی میکند و... صدای ضجه شان دربیابان میپیچد مثل اسپندی که در اتش، انداخته باشند به اینسو و آنسو میجهند و بزبان خود چیزهایی بلغور میکنند و اکو سیاه نیز که موقعیت را مناسب میبیند چوب برمیدارد و سیر و سفت بخدمتشان میرسد
انها که گمان نمیکردند اینچنین مضحکه شوند بزحمت از مهلکه میگریزند
بهت و حیرتی آمیخته با هیجان اهالی را فرا گرفته است زنها و مردهای کپر اباد همه انجا جمع شدهاند
زنها برای عمویت قلیان چاق میکنند، وآب به سرو روی مادر میزنند، اکو سیاه نفسنفس میزند، تو هم آرامگرفتهای...
صدا از هیچکس در نمیآیند همه خاموش و بیصدا بشیر را نگاه میکنند خالو منو که انگار ترسیده در حالی که صدایاش میلرزدرو به بشیر میگوید: از اینجا بار کن برو همین امشو... اینا دوباره وامیگردن
بشیر میگوید: کجابرم خالو؟! خونه م اینجان کاروزندگیم اینجان!!
به خوبی میشود ترس نشسته در چشمانشان دید
آخه برای ما هم بد میشه مگه ندیدی تیر کردند ما هم که دستامون خالیه
+راس میگه برو اینا همینطوری هم دستبردار نیستند!
ترسشان هنگامی بیشتر میشود که پاسبانهاسر میرسند
اون چهار تا الان اینجا بودند
خالو منو میگوید: هابله خوبه شماها هستین و اینا شبونه میچپن تو خونه مردم پاسبان دومی که سیاهسوخته است و سیبیلو میگوید: حال اون چاقه
خیلی خرابه بردنش بیمارستان بدجوری سر و سینهاش سوخته تا بیمارستان هی اوف و نال میکزد وقتی پاسبان سیبیلو حرف میزند ناخدا کمی آرام میگیرد و میفهمد که او از دیار خودشان است و معلوم است که خیلی سخت نمیگیرد اما صدای پاسبان اولی که بلند و سفید کاره است اضطراب نرفته را بازمیگرداند!
–برای ما دردسر داره آخه امشب ما اینجا کشیک میدیم
– نگفتین کار کیه؟!
زنها بلند میشوند و مردها بی آنکه به هم نگاه کنند سرها را پایین میاندازند تو توی بغل مادرت آرامگرفتهای و او نیز وانمود میکند که دارد به بچهاش شیر میدهد اما دستهایش هنوز میلرزد صدای پاسبان بار دیگر بلند میشود: گفتم کاری کیه؟
بشیر از جایش بلند میشود
+سرکار اونا اومده بودن ناموس دزدی شما هم اگه کسی به ناموس تون...
پاسبان اولی حرف او را قطع میکند و میگوید: خب... بسه بسه!!
هرچی میخوای بگی تو کلانتری بگو!
تو کلانتری هم افسر نگهبان پس از بازجویی میگوید چون کسی از شما شکایت نکرده بروید تا فردا صبح اما پاسبان اولی انگار دلش میکشد که بشیر را امشب آنجا نگه دارد رو به افسر نگهبان میگویند ولی جناب جرمشون سیاسیه... سوقصد به اتباع فرنگی... افسر نگهبان حرفش را قطع میکنند و میگویداینجا نگهش داریم که چی بشه؟ کاسه از آش داغتر شدی سرکار!
همین که گفتم... فردا صبح
این هم فردا صبح
فوقش از کار بیرونم کنند گور پدر همشون بشیر این را به اکو سیاه میگوید
هوا دمکرده وشرجی بیداد میکند ابرهای پراکنده توی آسمون ایستادهاند... تکان نمیخورند
کارگرها تو ساختمان بزرگی گرم کار هستند بشیر پای بشکهی قیری ایستاده و میخواهد با در دادنه تخته شکستهها و کاغذ پارهها آتش درست کنند با بیل چالهای به اندازه یک گز دست تو زمین میکند و آن دیگر بشکه را میکشد روی چاله و کبریت میکشد
قیر آماده است؟! پس چیکار میکنید شما اونجا این صدای استاد کار است که از دراتاق مهندسها بیرون میآید
بشیردر پاسخ میگوید: ساعتکی دیگه تا گونیها را بیاورند قیر هم نرم شده
خیلی خوب زود باش!
بشیر روی تخت پارهها نفت میپاشد
ساعتی دیگر گونیها آماده میشوند باید قیرگونی کنند باید برای فرنگیها خانه بسازند انگار خیلی هم ساختهاند ولی هنوز کم است!!
فرنگیهای سرخ و سفید مثل ملخ مصری ریختهاند تو جنوب و هر وقت کشتی پهلو میگیرد یا هواپیما در فرودگاه مینشیند آنها را میبینی که پیاده میشوند دوتا دو تا گله گله با زن و بچه هاشان که آنها هم مثل خودشان سرخند و بالا بلند!
خوب که نگاه میکنی به بوقلمونهایی میمانند که پرهاشان ریخته باشد
آنها که دوربین با خودشان دارند از پسر بچههای سیاهسوخته پاپتی عکس میگیرند
زیر لب چیزی میگویندو بلند بلند میخندند
و اکنون...
بشیر برای خانه شان قیر میجوشاند! خانهها تا سقف رسیدند و تنها قیروگونی و سفیدکاری مانده است تو بیابان تا چشم کار میکند خانههای نیم کاره است و کیسههای سیمان که رویهم چیدهاند و کارگرها که هنوز هم از باریها سیمان خالی میکنند
گرمای گرم است و ابرها جابجا نمیشوند، نرمه بادی هم نمیاید
مردها شانه به کیسهها میدهند و آنها را به پشت ساختمان میبرند
آی بشیر! خوب از زیر کار در رفتیها خالو منو خیس عرق از کنارش رد میشود. بشیر نگاهش میکند و باز هم چوب و تخته شکستهها را درچاله میریزد آتش زبانه میکشد اما آنچنان شعلهاش هار نیست که بشکه پر از قیر را آب کند... نه نمیشود! استادکار هم عجله میکند آخر مهندس فرنگی از صبح سرش صد بار داد کشیده! پریموسها از کار افتادهاند تا آماده بشوند بشیر سر چند تا بشکه را باز کرده و چند تا چاله هم در زمین کنده است
اومدند!
بشیر از کنار بشکهها پا کشیده سرک میکشد سمت ماشین پت و پهنی که پشت کیسههای سیمانی ایستاده...
میبیند که سه جهار تا فرنگی از سواری پیاده میشوند و میروند تو اتاق مهندس هاا
خالو منو گویا ترسیده است یواشکی خودش را به پشت بشکههای قیر میکشاند صدایش میلرزدرو به بشیر به اهستگی میگوید بدو... بدو برو اینجا دیگه جای تو نیست نگاه کن اون بلنده رو میگم... نگاه... با انگشت داره به اینطرف اشاره میکنه!
یقین جای تو رو نشون میده!
کی؟ کیو میگی خالو؟
همان پاسبان درازه همون که دیشب اومده بود سر وقت مون, غلط نکنم پول و پلهای بهش دادن!
بشیر ده به دو میشود!
میماند که چه کند؟ برود یا نه؟
دودل است! شاید ببرند زندانیاش کنند! اگرش بگیرند سرانجام زن و بچه برادرش چه میشود؟!
نه باید ایستاد!! حق با اوست واینجا مملکت اوست نه آن اجنبیها!!
به خالو منو میگوید: مگه چی کارم میکنن آدم که نکشتم تازه من باید شکایت کنم اونا اومدن خونه ما اونا میخواستند به ناموسم دستدرازی کنند!
پریموسها را کار گذاشتهاند و بشکههای قیر قلقل میزنند بشیر چوب بلندی را در بشکههای قیر داغ میگرداند و وانمود میکند که سرش به کار خودش است اما زیر چشمی در اتاق مهندسها را میپاید میبیند که آنجا آبجو میخورند و گپ میزنند آن پاسبان دیلاق هم دم در قدم میزند
تو که هنوز وایسادی اکو سیاه میزند به شانهاش و سطلهای خالی را پیش پایش میگذارد روی زمین
اگه در برم بدتر میشه میترسم پاپوشی برام درست کنن میگن اون فرنگیه تمومه سرو سینهاش سوخته و الان توی بیمارستانه!!
نه بابا تا اون اندازهها هم نیست خودم دیدم یه ذره فقط گردنش سوخته
اکو سیاه سطلهای پر از قیر را از زمین برمیدارد و میرود... پای راستش میلنگد روزگاری توی کشتی میگو یی کار میکرده و همان جا پایش را لا داده است بشیر از ریز و درشت زندگی اکوسیاه خبر دارد میداند که اکو سیاه کس و کاری ندارد و نمیداند پدر و مادر برگ چه درختی است!
زیر نخلها و پشت کپرها پا گرفته،
خودش است و گلش ویک چاقوی ضامندار روزگار به تخمش است و تخمش به روزگار روزها کارگری میکند و غروب عرقش را میخورد و نیمهشب میزند زیر آواز و میرود تا به کپرها برسد خانهاش آنجاست همیشه هم با یاد دخترک رنگپریدهای که سالها پیش در چهارچوب پنجرهای دیده شروه میخواند!
وقتی هم مست میکند چشم بر هم میگذارد و چند بن نخل میبیند وجوی آبی و کوچهای
اکو سیاه خودش اینها را گفته است!
بار دیگر که سطل هارا پر میکند چاقوی ضامندار ش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و تیغه سفیدش را چند بار کف دست میمالدو به بشیر میگوید: کاکا واهمه نکن خودم پشتتم اگر دست بهت بزنن...
خبری شدهها؟!
این را بشیر از اکو میپرسد
ارواح ننه شون... اینا حساباییه که کوره برا ک... ش میکرد!
اکو سیاه این را میگوید و میرود و تا برگردد بشیر میرود سایهی دیوارمینشیند!
آسمان را غبار گرفته است و بیصدا روی سر آدم سنگینی میکند ناخدا سطلهای قیر را با بند بالا میکشد و خالو منو گونیها را میدرد میدان جلوی ساختمان خالیست و هیچ بانگی نیست بجز صدای دستگاههای درهم کنندهی سیمان و شن
بشیر کجا رفت؟
این همان پاسبان دراز و سفید کاره است که پی بشیر میگردد اطراف را نگاه میکند و هراسان پشت بشکهها را نگاه میکند و از پشت بشکهها خودش را میرساند به اتاق کارگرها و از آنجا به اتاق مهندسها
با خشواش در اتاق میایستد و میگوید شما نگران نباش من پیداش کرد خالو منو که پیش از این بشیر را دیده است میگوید: ای گه به قبر اون پدر نداشتهات! مگه کوری؟! پاسبان اما گوشش سنگین است بشیر که از پشت دیوار بیرون میآید پای بشکهها به صدای پاسبان از رفتن میماند
تو کجایی پسر دارم در به در دنبال تو میگردم؟
همین جا هستم... بیام؟
نه همین جا باش تا صدات کنم بشیر که سطل کوچک قیر را بدست گرفته و میخواهد از بشکهها قیر بیرون بکشدکه با دیدن فرنگیها که از در اتاق میپرند بیرون پا پس مینهد و اکوسیاه پیش از آنکه فرنگیها به میانه میدان برسند پاسست میکند و همانجا تو ایوان جلوی ساختمان میماند نگاهی به بشیر نگاهی هم به خالو منو و ناخدا اکنون همه بیصدا ماندهاند و آن چهار اجنبی بالا بلند ومست دست به کار میشوند یکیشان بندی از جیب بیرون میکشد و سه تای دیگر دست و پای بشیر را میگیرند میکشند کنار بشکه قیر که قلقل میزند بند را به دست و پایش میبندند و سر آن را چند بار دور بشکههای قیرمی پیچند بشیر تنها به اندازه یک گز دست دور از شعلههاو بشکههای جوشان قیر ایستاده است و هاجوواج به اکو سیاه نگاه میکند دو دستش را از پشت بستهاند و تا میخواهد آنها را تکان بدهد صدای پاسبان بلند میشود که اگه تکون بخوری قیر داغ میپاشه رو پاهات
مادر قحبهها... اکو سیاه این را میگوید و ترو فرز خودش را میرساند جلوی فرنگیها میایستد اکو، سیاهه سیاه است و چشمهایش در جسته است و بازوهای ورم کردهاش از پیراهن زده است بیرون
شما چرا اینجا کارکرد گمشو... گم
این را فرنگی عینکی میگوید و دستش را تو هوا تکان میدهد
باز صدای پاسبان میآید: مگر تنت میخاره پسر بیا کنار نمیبینی چقدر ناراحته!
+به یه ورش که ناراحته...!
من میرم بازش میکنم,
اکو سیاه از خشم میلرزد و چاقو را از جیب پشت شلواراش میکشد بیرون و شرقی صدای تیغهاش را بلند میکند
-برگرد سر کارت بچه!
اینرا استاد کار میگوید
مهندس ایرانی و مهندس فرنگی توی راهرو جلوی ساختمان ایستادهاند
حرارت بشکههای قیر پشت و پهلوی بشیر را همچنان
داغ وداغتر میکنند شرجی هوا و گرمای بشکه پر از قیر مذاب بر پیشانیاش عرق مرگ نشانده است این پا و آن پا میکند مهندس ایرانی به اکو سیاه میگوید: چی شده پسر؟ هیچی میخواستی چی بشه؟ خودت میبینی که!
پاسبان دیلاق با دستمال سفید چرک مردهای عرق سینهاش را پاک میکند و خودش را میاندازد جلو
-دیشب کتککاری کردهاند!
این مرده که اونجاست یکیشونو زخمی کرده و با خشواش رو به فرنگی عینکی میفهماند دارد اژ آنها هواداری میکندوتنهی درازش را میکشد تو سایه دیوار ومیگوید اون فرنگی حالش خیلی بده زنده ماندنش خیلی سخته
+دروغ میگه فقط گردنش سوخته
بشیر که شکم و پایش سوخته تکان میخورد و پشت سرش بشکهی میانی میلرزد...
اکو سیاه درنگ نمیکند و میرود هوای بشکهها که باز پاسبان صدایش را کلفت میکند و میگوید اگه وازش کنی هر چهار تاشون دمار از روزگارت در میارن
+بیخود و بیجا میکنن
مگه زهره میکنن دست روم بلند کنن
خالو منو از بالای ساختمان سرک میکشد و میله کوتاه سیا هی را تو دست میگیرد
هی... هی! حالا کارم درسته که دوتا فرنگی گوزو بخوان رو سرم چریک بشن!
این هم ناخدا ست که ازپلههای نردبان پایین میپرد و پشت بندش صدای اکو سیاست که میگوید: هر که بیاد جلو شکمش را سفره میکنم
ان فرنگی عینکی که بیریختتر از بقیه است بزبان خودشان دشنام میدهد ومیغرد اکو سیاه دیگر دل دل نمیکند شلاقی خودش را میرسانند به بشیر و با چاقو بند را پاره میکندمیخواهد دستش را هم باز کند که فرنگی عینکی بالگد میخواباند تو پهلویش پاسبان دیلاق و مهندس ایرانی جلوی ناخدا و خالو منو را گرفتهاند خالومنواز زیر دستشان در میرود ومیله را میکشد به گردهی یکی از فرنگیها
+مگه غارته؟ +مگه شهید دشت کربلا گیر اوردین
مرد فرنگی که میله شکم و کمرش را سیاه کرده است میدود توی اتاق مهندس فرنگی آن دو تای دیگر اکوسیاه را به سینهی دیوار چسبانده اندو آن یکی بند رابه گردن بشیر انداخته است و میکشد
چشمهای بشیر گرد و سفید شدهاند تا بشیر خودش را رها کند و تاکارگرها همه شان از ساختمانها بریزند تو میدان اکو سیاه سینه و بازوی مرد عینکی راخونی میکند و میدود تا بشیر را از زیر دست آن یکی در بیاورد که صدای گلوله بلند میشود مهندس ایرانی و پاسبان دیلاق پشت دیوار اتاق کارگرها پنهان میشوند باز گلولهای دیگر و هیاهوی کارگرها... و
صدای فریاداکو سیاه: بشیرو سرت؟!!!
اما بشیر...
تا گردن کج کند فرنگی عینکی سطل پر از قیر را روی سرش وارو میکند!!
صدای ضجهای جگرخراش تو میدان، تا اتاقها و تو ایوان میپیچد.
و بشیر بادستهای بسته تو میدان پر پر میزند...!
پوست سر و پیشانیش کشیده شده روی سینهاش اویزان است هراسان است...
گویی قیر مست شده،
به هر سو میدود،
قیر داغ دیوانهاش کرده و کاسه سرش را آتش زده است!!
فرنگیها در رفتهاند و بشیر همچنان زوزه میکشد و میچرخد
کسی نمیگیردش...
آخر هیچکس مثل او نیست... هیچکس!
یک گلوله آتش است، همه فریاد میزنند آب و... اکو سیاه اما با دستهای خالی همچنان میان میدان ایستاده است.
پایان...
نوشته: PADIDAR
|
[
"اجتماعی",
"مادر"
] | 2017-08-21
| 43
| 1
| 60,164
| null | null | 0.006453
| 0
| 14,817
| 1.693896
| 0.440325
| 3.258136
| 5.518945
|
https://shahvani.com/dastan/انتقام-با-چاشنی-شهوت-
|
انتقام با چاشنی شهوت
|
Goodbadugli
|
آبان ۱۴۰۱ بود چند روزی میشد که از بازداشتگاهی که بابت خیزش دستگیر شده بودیم و بدترین توهین و تحقیری که تو عمرتون ندیدین و نشنیدین رو ازش آزاد شده بودم داخل رونهام و پشت بازوهام پشت و کمرم ساق پاهام پر از کبودی بودکه از همشون عکس گرفته بودم جلو پدر و مادرم لباس عوض نمیکردم که اینها رو نبینن و غصه نخورن صبح رفتم مغازه و کرکره که رفت بالا همسایهها چند دقیقه ایی اومدن. و رفتن منم مشغول زنگ زدن به سفارشات شدم که ببینم تو این بیست و چند روزی که نبودم کدوما کنسل شد و کدوما اوکی هستن نهایتا سه تا کار اوکی شد چون بقیه واقعا دیرشون شده بود و نباید معطل من میموندن از اون سه هفته یعنی فقط و فقط یه چیز تو ذهنم بود انتقام از بازجویی که چشم بندم بر اثر چکی که بهم زد کنار رفت و شناختمش قاسم کسکش محله ما بسیجی کون نشور با اون قیافه کیری و البته زنی بسیار قشنگ مشغول دوخت پردهها شدم چند روزی درگیر بودم و تو این مدت به انواع و اقسام انتقامها فکر کردم از زیر گرفتن با ماشین تا فرو کردن تیزی به قلبش اما من مثل اونا نبودم من جانی و قاتل نبودم بخاطر بچههایی که هنوز تو اون زندان بودن لحظه ایی فکر انتقام از سرم کنار نمیرفت
سه چهار روزی گذشت که دیدم قاسم با زنش اول از جلو مغازه رد شد از توی دوربین داشتم میدیدمشون فکر انتقام شعلهورتر شد یه لحظه زنش که اسمش فاطمه بود چادرش رو باز کرد تا مرتبش کنه فکر انتقام جدیدی به سرم زد که اونو بکنم از قاسم بگم یه مرد ۵ - ۳۴ ساله که حدود ۸ سال بود ازدواجکرده بود و بچه ایی هم نداشت فاطمه هم یه زن واقعا زیبا صورت سفید و مژه بلند و چشم عسلی و درشت و تا زمانی که چادرش رو باز نکرده بود هیکلش مشخص نبود زیر اون چادر و تنها چیزی که مشخص بود کون و سینه درشتش بود و این هم ارثی بود چون هم مادرش سینه و کون درشتی داشت و هم خواهرش به طوری که کیر مرده رو بلند میکرد اونها منو نمیشناختن چون زیاد با محلی هامون دمخور نبودم اما شمارشون رو داشتم
با به صدا در اومدن زنگوله در و کلمه سلام به خودم اومدم
+سلام چه خدمتی از من ساخته اس
×شما مگه جز پرده دوزی کار دیگه ایی هم بلدین؟
+بله پیرزن خفه میکنیم زن طلاق میدیم زن عقد میکنیم و وو
با گفتن این جملات فاطمه خنده ایی کرد و گفت پس همه فن حریفین
+بله چجورم به هر حال من درخدمتم
-نرخ پرده و پارچه چجوریه
+بسته به مدل و طرحتون داره
-میشه طرحاتون رو ببینم
+البته این کاغذو خودکار اینم کاتالوگها فقط شماره طرحهای انتخابیتون ر. بنویسین تا از روی لپتاپ کارهای اجرا شده رو نشونتون بدم
کاتالوگ و کاغذ رو دادم دستش و خودمم سه استکان چایی ریختم از تو فلاسک و تعارفشون کردم
×ممنون من نمیخورم
+نمک نداره
این کسکشا مگه نون و نمک حالیشون بود
+تا خانوم انتخاب کنه شما گلویی تازه کنین
×ممنون
×اوضاع و احوال چطوره
متوجه شدم کسکش منو شناخت و میخواست از زبونم حرف بکشه مجبور شدم بر خلاف عقیده و تفکرم تعریف کنمو بگم
+والا چندتا جوون با کله شقی و تحریک بیگانهها کشور رو به آشوب کشیدن
با تکتک جملاتی که گفتم از خودم هر لحظه بیشتر و بیشتر بدم اومد چون دیدم چطور زجر میکشیدن زیر باتوم و شلاق و کتک اما خم به ابرو نمیاوردن
×اره والا
-انتخابها تموم شد میشه از تو لپتاپ نشون بدین
واقعا خوشسلیقه بود اما مونده بودم فاطی با این سلیقه چطور زن این نکبت بی همه چیز شده
+چشم، بهبه بهترین طرحها رو انتخاب کردین
از تو لپتاپم طرحهای انتخابی رو نشونشون دادم
×قیمتهاش چجوریه
+درست میکنیم
×تو مگه رایگان کار میکنی
+نه ولی برام مقدوره که باهاتون راه بیام از هر پنجره معمولی ۱۸۰۰ تا ۴۵۰۰ بسته به نوع میله و پارچه انتخابیتون فرق میکنه
×ای بابا گرونه که
+دیگه گرونی واسه همه هست
تو دلم گفتم کسکش تو هم که مثل همه نداری گه میخوری خایمالی حکومت رو میکنی
×خانوم بریم قیمتها بالاست من نمیتونم
+شما ماهی چقدر میتونین پرداخت کنین
×نمیخواد ممنون
-بذار حرفشون رو بزنن ببینیم چی میگن
+دمتون گرم ببینم ماهی چقدر میتونین هزینه کنین تا براتون شرایط پرداخت چکی بذارم
×نمیخواد بریم خانوم
-این ۶ جایی هست که داریم میریم بنده خدا هم که داره باهامون راه میاد از اینجا بریم بیرون دیگه از من گله نکن
×چرا زور میگی خانوم من بیشتر از ماهی ۱۵۰۰ نمیتونم بدم اونجاهایی که رفتیم هم گفتن ۳ نهایتا ۴ ماهه
تو دلم گفتم کسکش ماهی ۱ / ۵ پوله که تو توش موندی ولی با خودم گفتم جهنم و ضرر اینا نباید دست خالی برن بیرون
گفتم خوبه با این شرایطم میتونم براتون هم کار شیک و هم مناسب بزنم هر چند یه کم به من فشار میاد اما اگه چک بدین درستش میکنم
-بفرما باز چی میگی
با این حرفم مطمئن شدم که موندگارن و تیر اولم به هدف خورد
-این سه تا طرح چقد در میاد
+هر طرح خودش باز سه نوع پارچه و میله و کتیبه داره بعدشم باید سایز پنجرهها رو هم بگیرم تا دقیق بهتون بگم
-کی میتونین بیاین
+امروز و فردا نمیشه احتمالا پسفردا شب میشه چون هم کار نصبی دارم و هم دوخت
×شب نشه
روز بهتون قول نمیدم ما معمولا شبها میریم که آقایونم تشریف داشته باشن
×من آخه شبکارم
کسکش مادرجنده شبها میرفت واسه زدن بچه هامون
-اشکال نداره به طاهره میگم بیاد
×نه خودمم باید باشم
-باز شروع کردی دعوای تو و باجناقت به ما دوتا خواهر ربطی نداره
×بحث اون نیست
+ببخشید بی ادبیه ولی اگه نظرتون راجع به منه پس بهتره همین الان کلا کار رو کنسل کنیم چون این حرفتون رو توهین تلقی میکنم
با این جملهام کلا قاسم رفت گوشه رینگ از یه طرف فشار فاطی از یه طرف شرایط پرداختش از یه طرف این جمله من
×باش مشکلی نیست پس ما پسفردا منتظرتونیم خداحافظ
لبخندی از سر رضایت رو لبای فاطی نقش بست
+باشه ولی جسارتا یه شماره ایی یه آدرسی من کجا باید بیام نکنه باید بیام دور میدون داد بزنم تا شما رو پیدا کنم
×ای بابا این زنها حواس نمیذارن واسه آدم که بیزحمت یادداشت کنین خیابان... کوچه... ساختمان...
×شماره تلفن هم بدین که هماهنگ کنم و طرحها رو براتون بفرستم
با این کارم خواستم شماره فاطی رو گیر بیارم چون گوشی قاسم از این نوکیا معمولیا بود
-یادداشت کنین... ۰۹۳۵
×شماره منو بده
-تو که هیچی نداری گوشیتم از این معمولیاس نشنیدی که گفت طرحها رو میخواد بفرسته
×باشه
+چشم پس من برای پسفردا باهاتون هماهنگ میکنم سعی میکنم ساعتی بشه که آقا هم تشریف داشته باشه اگه نشد که دیگه شرمنده
با این حرفم قاسم یه خورده راحت شد
×-خداحافظ پسفردا منتظریم
+چشم
پسفردا لباس شیک پوشیدم و تصمیمم رو برای اجرای فاز دوم نقشهام گرفتم و ساعت ۴ زنگ زدم به گوشی فاطی که قاسم برداشت و منم با اینکه صداش رو شناختم اما برای اینکه قاسم رو کلا از بابت خودم مطمئن کنم گفتم گوشی خانوم فلانی نیس
×چرا هست من شوهرشم
×سلام من پرده دوزم زنگ زدم برای اندازهگیری که بگم ساعت ۸ میرسم
×نمیشه زودتر بیاین مثلا ۶ چون من باید ۶ / ۵ برم گفتم که بیکارم
+آقا اون دریل رو بده، راستش من در حال نصب هستم زودتر برام امکانپذیر نیست وگرنه میومدم
×باشه تشریف بیارین
+سپاسگزارم
ساعت ۸ دم خونهشون بودم و رفتم بالا زنگ واحد رو که زدم فاطی با یه چادر سفید گل گلی که صورتش رو قشنگتر کرده بود در رو وا کرد با دیدنش گل از گلم شکفت و مطمئن شدم قاسم نیس و گفتم
+من چشمم شور نیست ولی یه اسپند برا خودتون دود کنین
-ممنون
+یا الله
-بفرمایین کسی نیست فقط من و خواهرم هستیم
سریع رفتم و شروع به اندازهگیری کردم و یادداشت کردم که فاطی با یه لیوان چایی اومد
-بفرمایید
+ممنون ولی شما چایی مغازه ما رو قابل ندونستین اما من مال شما رو میخورم
یه خنده یواشکی کرد و گفت دستتون درد نکنه
فهمیدم متلکم رو درست متوجه شد چایی رو خوردم و گفتم واقعا مال شما خوشمزه اس
لبخند بیشتر شد و گفت خواهش میکنم
+من برم طرحها که آماده شد براتون تو واتساپ میفرستم
-دستتون درد نکنه کی میشه دقیقا
خبر سه تا طرحه و ۹ تا مدل و کتیبه احتمالا دو سه روزی میکشه
-باشه من منتظر طرح هاتون هستم ولی ببخشید اگه مثلا من اون طرح از همه گرونتر رو انتخاب کنم آیا براتون مقدوره که با همون شرایط پرداخت قبول کنین
+راستش برام خیلی سخت میشه اما...
با حالت متفکرانه ایی نگاش کردم
+یه کاریش میکنم
-دستتون درد نکنه
#سلام
سرم رو که چرخوندم طاهره رو دیدم خواهر بزرگتر فاطی که اونم کمی از فاطی تو اندام و قشنگیش نداشت
+درود بر شما مهربانو
#اوو چه لفظ قلم حرف میزنید
+اتفاقا صحبت اصیل ایرانی اینجوریه ماها داریم عربی صحبت میکنیم همه چیزمون رو عربا ازمون گرفتن وگرنه خود عربا نمیگن سلام بلکه میگن اهلا و سهلا
-عربا خوبن که
+من ازشون بدم میاد هر فرهنگی خوب و بد داره اما هیچی به فرهنگ ایران نمیرسه
#عربا همه چیزشون خوبه
+همه چیزشون نه بعضی چیزاشون
بازم فاطی خنده کوچیکی کرد انگار این زن امروز سرنخ تمام حرفام رو میگرفت یه جورایی انگار ذهنم رو میخوند
+خب با اجازه من برم فعلا
-من منتظر طرحاتون هستم بیصبرانه
+چشم
از در که زدم بیرون یه لحظه هردوشون بلند خندیدن و گفتن بعضی چیزاشون و دوباره خندیدن
فهمیدم که زیاد کار سختی ندارم ام پر ریسکه
شب تو گوشی که میچرخیدم دیدم فاطی وضعیت گذاشته در مدح حکومت
کلهام داغ کرد و چند تا دریوری نوشتم
پیام داد که لطفا اینجوری نگو
+تو چه میدونی بر مردم چی میگذره و چی میکشن اومدن تو خیابون واسه فقرشون واسه بیکاریشون حتی شوهرت نمیتونه چهار تا پرده برات بدوزه اونوقت تو ازشون دفاع میکنی
-من پرده نمیخوام بدوزم
+یعنی کنسله کارتون و طرحها رو براتون نزنم
تا دکمه ارسال رو زدم دیدم جمله بالایی رو پاک کرد و تازه دوزاریم افتاد
-؟ نه کنسل نیست شما طرح هاتون رو بزنین
+باشه ولی بدون منم زخمخورده همین سیستمم الان دوماهه شبا نمیتونم بخوابم
-چرا
+از درد پشت و کبودی تنم
-وا یعنی چی چرا کبوده
+هیچی بیخیال ولش
-خب بگین من محرم اسرارم
+اره فردا هم همه چی رو بزاری کف دست شوهرت
-یعنی خبر چینم
+میخوای بگی نیستی
-نه بخدا
چندتا عکسی که از بدنم داشتم رو براش فرستادم و زیرش نوشتم اینارو ببین و بگو نظرت چیه
وقتی عکسها رو دید چند تا استیکر ترس گذاشت. نوشت اینا چیه
+نگو چیه بگو مال کیه
-خب همون
+اینها عکس پشت و بازو و رون پاهای منه تو سه هفته ایی که مهمون بازداشت سپاه بودم
-الهی دستشون بشکنه بچه هاشون بمیرن که این کار رو میکنن
+چیشد تو که تازه اونجوری میگفتی
+بخدا خبر نداشتم از قاسمم میپرسیدم میگفت میاریم باهاشون حرف میزنیم تا آدم شن
+نفرین نکن چون یسریاش کار خود قاسم جونته
-باور نمیکنم
+هر جور راحتی ولی هنوز آثار کبودیا تو بدنم هس
-میشه ببینم
+تقریبا داره تموم میشه وبعدشم بدن نامحرم و دیدن تو
-الان هیچی برام مهم نیست اگه میتونی عکس بگیر
+خواهرت نیست
-نه تنهای تنهام
اینجا بود که شیطنتم گل کرد و با مالیدن کیرم بزرگش کردم ک از قسمت پایین طوری که نصف صورتم هم بیوفته از کبودیهای پام طوری عکس گرفتم که کیرمم توش بیفته و براش ارسال کردم
+نصف صورتت گذاشتم تا ببینی دروغ بهت نگفتم
-الهی ببخشید دیگه
+تو چیکاره ایی هیچی یه زن خانهدار
-آره والا
دیدم استیکر میمون که چشماش رو گرفته برام فرستاده
+گفتم که نبین خجالت میکشی
-از بابت کبودیا که متاسفم اما یه چیز دیگه رو که نباید میدیدم دیدم
+چی رو
-هیچی ولش
+خب بگو تو که بدن نیمه لخت منو دیدی از چی خجالت میکشی
دیدم داره یه عکس برام میفرسته عکس که لود شد دیدم همون عکسو برام فرستاده
+خب این همونیه که خودم بهت دادم
-متوجه نشدی پس بیخیال
+بابا ما مردا مثل شما زنها نکتهبین نیستیم خودت بگو
-داخل شورتت و همون استیکر میمون رو گذاشت
+ببخشید متوجه نبودم معذرت پاکش کن
-مهم نیست اذیت نکن خودتو الان طرحها رو کی میفرستی
+ ۴ روز دیگه
-باشه قاسم اومد کار نداری شب بخیر چتامون رو هم پاککن خدافظ قاسم اومد
+باش بای
-الان دیگه پیام نده
+چشم
-میگم پیام نده حتی جواب اینم نده بای
با این حرکتش متوجه شدم که پس درسته راهم
فردا شب هم بازم وضعیتش رو چک کردم و جواب دادم و باز هم چتامون شروع شد و بیشتر در بحث سیاست و مذهب و اینا حرفیدیم که آخرای چت مثه شب قبل هول هولکی خداحافظی کرد شب سوم خودش ساعت ۷ پیام داد که آقا چطور شد طرحهای ما آماده نشد منم گفتم نه ولی تا فردا آماده اس کاری ندارین
-بیکاری
+چیزی شده
-نه تنهام خواستم بازم حرف بزنیم حرفات برام تازگی داره
+باشه ولی قاسم کو
-نیم ساعت پیش رفت که به قول تو بچهها رو بزنه
+نگو اعصابم خراب میشه باید ببندمش به فحش خواهر و مادر
-خواهر و مادر اشکال نداره به زنش چیزی نگو
+نه زنش واسه واقعیش خوبه نه فحش
اینو ارسال کردم و سریع فهمیدم چه اشتباهی کردم و پاکش کردم اما اون روی پیامم ریپلای زد و گفت مثلا چکاری
با این پیامش دیگه مطمئن شدم من اینو میکنم و خیلی راحتم میکنمش
+هیچی اشتباه شد
-چه اشتباه شیرینی
+ولی ما از ا ن شیرینی چیزی ندیدیم
-میخوای ببینی مگه
+ندیده که نمیشه همه چی خورد ممکنه مریض بشی یا باب طبعت نباشه
-یعنی تو اصلا منو ندیدی
+کجا باید میدیدمت تو که همش با چادر بودی بعد هم قرار نیست من هر جا رفتم چش چرونی کنم داشتم مشتریهایی که لخت بودن ولی دست نزدم و نگاهشون نکردم
-وا امکان نداره زن پیش نامحرم لخت بشه
+چرا اتفاقا بود ولی من هیچ کاری نکردم
-این دیگه امکان نداره
+بخدا، قرار نیست هر جا گوشت هست دستدرازی بشه
-الان گوشته یا شیرینی
+بستگی داره به طرف که ببینیم چیه تا جنسشو تشخیص بدیم
-میترسم
+از چی
-از اینکه عکسام پخش شه
+مگه تا الان از من جایی چیزی شنیدی
-نه ولی خب...
+باش هر جور راحتی
-اینجوری نگو یه جوری میشم
+چجوری میشی
-میخوام یه چیزی بگم اما هم میترسم و هم روم نمیشه
+بگو
-قول بده بین خودمون بمونه و پیشش هیشکی نگی حتی اگه قبول نداشته باشی
+قول میدم
-من بهت علاقمند شدم در اصل یعنی عاشقت شدم و از لحظه ایی که وارد مغازهات شدم یهو بند دلم واست پاره شد
+بمیرم برات خدا نکنه
-بجان مادرم که قسم راستمه
+من باید الان دقیقا چیکار کنم
-همراهم باش صحبت کنیم چت کنیم وو
+فقط همین
-و
+یعنی؟
-اره همونی که تو فکرته
+چرا خودت عنوان نمیکنیش
-خجالت میکشم
+شرط اولم اینه با من هستی باید بدترین کلمات رو بکار ببری بدون ذره ایی خجالت وگرنه من یکی نیستم وقتی قراره با هم باشیم چیز مخفی نداریم و تمام
-باشه
+خب بگو و یعنی چی
-یعنی سکس و اینا (بازم استیکر میمون چشمبسته)
+اوکی ولی من که هنوز چیزی ندیدم و تو هم چیزی ندیدی
-چرا من که دیدم ولی تو ندیدی
+تو دیدی؟ کی دیدی؟
-اون عکسی که برام فرستادی
-کجاشو دیدی اون که همه کبودی بود
عکسمو دوباره فرستاد منتهی ایندفعه دور کیرم خط کشیده بود و زیرش نوشته بود واسه همین پریشب اون استیکر خجالت رو برات فرستادم این واقعا مال خودته
+نه مال همسایه است قرض گرفتم
-خدا نکشتت مردم از خنده همینقدریه یا بزرگتر هم میشه
+یه کم دیگه جا داره
-جوون
خب من به چی بگم جوون
دوباره عکس برام فرستاد که مغزم گوزید یه تاپ و شلوارک نارنجی چسب پوشیده بود که توش کس تپل کوچک با سینه درشت داشت اما صورتش معلوم نبود
+از این عکسها که تو اینترنت پره
-نه به جان مامانم
+راست میگی یکی بده که صورتت مشخص باشهه
وقتی فرستاد دیگه مخم گوزید به معنای واقعی کلمه چون این دفعه با شورت و سوتین داد
+یه عکس از کونت بده
-میخوای چیکار
+اصلش رو که نمیتونم پاره کنم ولی عکسشرو باید پاره کنم
-از کجا معلوم شاید اصلشم دادم پاره کنی
+راست میگی؟ من و اینهمه خوشبختی محاله
-گفتم شاید با اون چیزی که تو داری من باید برم زیر بخیه
+نترس جوری انجامش میدم که کار به اونجا نکشه فقط و فقط لذت ببری حالا کی میای
-نمیدونم تو کی وقت داری
+من همیشه وقت دارم تو باید تایمت رو تنظیم کنی با اون شوهر کیریت
-آخرش رو خوب اومدی واقعا کیریه از نوع کیرای کوچیک و زود انزال که فقط باعث سردرد میشه ماهی یه بار از کس میکنه ۴ بار از کون نه جلو حال میکنم نه پشت تازه میخوام لذت ببرم که آقا تموم شد
+پس بگو چرا گفتی اصلشم شاید بدم پاره کنی از کون به شوهرت میدی
-اره لذت داره
+یه سوال بپرسم راستش رو میگی
-هر چیزی دوست داری بپرس و جون مامانم راستش رو میگم
+اختلافت با قاسم سر چیه به غیر از سکس
-سکس اولیشه دومیش اینه اسپرماش نابارورن اول فک میکردیم مشکل از منه بعد آزمایش که دادیم دیدیم هردو مون مشکل داریم من با دارو درمان شدم ام اون نه و واسه همین گیراش بدتر شده و منم ازش زده شدم
+اوکی
تازشم از ۱۰ بار سکسمون ۸ تا از پشته دوتا از جلو زود هم آبش میاد باورت میشه من هنوز ارضا نشدم تو این ۸ سال
+غیر ممکنه
-بالا قسم خوردم فقط راستش رو بگم تو این چند شبم با خاطره عکست خودمو میمالوندم
+اینا رو ولکن کی بریم
-فردا شب دقیقا بهت میگم فعلا خدافظ جواب اینم نده قاسم اومد
فردا ساعت چهار پیام دادم که سلام خانوم فلانی طرح هاتون آماده شد انتخاب کنین و دستور بدین
×سلام اوستا طرحتون قشنگه دوخته بشن هم به همین قشنگی اجرا میشن
+بله خانوم خیالتون راحت
×من خانوم نیستم شوهرشم
+به جناب... چون گوشی خانوم بود فک کردم خودشونن
×میدونم خانومم طرحای انتخابیش رو میفرسته و شما لطف کنین هزینه هاشو بگین و نحوه پرداختش
+چشم
×ممنونم
فاطی گرونترین طرحها رو انتخاب کرد و منم قیمتهاش و نحوه پرداختش رو گفتم و من و قاسم به توافق رسیدیم و قرار شد ۱۰ روز بعد برم برای نصب
-سلام نفسم
+سلام خانوم...
–الان من غریبه شدم
+شما مگه آقاشون نیستین
-نه بابا قاسم رفت
+سلام عشقم
-ببین من واسه پسفردا شبرو کامل میتونم کنارت باشم قاسم میخواد بره تهران و منم گفتم میرم پیش دوستم و با اون هماهنگ کردم چون میدونه قاسم با خواهرم اوکی نیست بهش گفتم به هوای خونه تو میرم پیش خواهرم و به خواهرم گفتم میرم خونه دوستم تو چکاره ایی
+من کیر به دست منتظر اومدنت هستم و لحظهشماری میکنم
باهم هماهنگ کردیم و خداحافظی کردیم دل تو دلم نبود لحظه انتقام داشت میرسید
روز موعود فرا رسید قاسم فاطی رو برد خونه دوستش و رفت تهران یه ساعت بعد فاطی اسنپ گرفت اومد به مکانی که گفته بودمش
از در که وارد شد فقط ماچ و بوسه بود و هم آغوشی
صدای آیفون که اومد رنگ از صورتش پرید گفتم نترس غذا آوردن نمیشه که گشنه بمونیم تا صبح کار داریم غذا رو که تحویل گرفتم چادر رو از سرش وا کردم و ماچ و بوسه شروع شد یواشیواش همدیگه رو لخت کردیم وای چی میدیدم بدن سفید که شیو کرده و نکردهاش یکی بود سینههای درشتش بود که نوبتی میخوردم و یه دستم به کسش بود و یه دستم به کونش اونم سر و صورتم رو میبوسید و کیرم رو میمالوند آروم بردمش رو تخت یواشیواش همینجور که بوس میکردم بدنش رو اومدم رو شکم و ناف و کسش آب بود که کسش رو خیس کرده بود زبون کشیدم رو کسش اولش مخالفت کرد اما زبون بود که رو اون کس کوچیکش میرفت و میومد لبای کسش بود که نوبتی میمکیدم منو برگردوند و ۶۹ شدیم کیرم که وارد دهانش شد حشرمون بیشتر شد و با نالههای ریز مشغول خوردن کس و کیر هم شدیم اینقدر زبون زدیم که صداش در اومد و گفت بیا بکن تو کسم برگشتم و همونجور که به پشت دراز کشیده بود چندباری کیرم رو چوچولش و کسش میکشیدم تا تشنهتر شه
-توروخدا بذار تو که طاقت ندارم
+چشم نفسم کیرم رو وارد کسش کردم وقتی تا تهش رفت گفت بذار یه کم باشه تا لذتش رو ببرم پس از چند لحظه خودش شروع کرد به تکون دادن کمرش طوری که انگار از زیر اون داشت تلمبه میزد
+عزیزم شروع کنم
-اوهوم
منم شروع کردم به تلمبه زدن و همزمان سینههاشو مالیدن و لب گرفتن یه چند دقیقه ایی تلمبه زدم که گفت
-عزیزم تا میتونی بذار بره ته کسم میخوام تو رحمم حسش کنم منم تلمبه هامو عمیق و آروم ادامه دادم چند دقیقه همین جوری کردمش که دیدم داره ناله میکنه و آه میکشه و ه قاسم فحش میده
-یاسم کسکش بیا ببین به این میگن کیر اونی که تو داری دوله دول ببین زنت زیر ادن کسی که کتکش زدی داره کس میده اونم با لذت و عشق میکنه مادر جنده حرومزاده
با شنیدن اسم قاسم دوباره آتیش انتقامم شعلهور شد و شروع کردم به محکم تلمبه زدن که به هشتمین تلمبهام نرسید ارضا شد و شروع به ناله کرد و میگفت جان دستت درد نکنه عشقم بعد ۸ سال با کیر ارضا شدم ممنونم که منو با آرزوم ریوندی من از امشب مال توام هر وقت و هر جا خواستی میام بهت کس میدم بازم شروع کردم به کمر زدن و اون داشت لوت میبرد از سکسمون گفتم تو بیا بالا بشین من به پشت خوابیدم و اون اومد روم و شروع به کیر سواری کرد همزمان چوچولش رو به زیر شکمم میمالوند و منم یا ازش لب میگرفتم یا با دستام کون و یا سینههاشو میمالوندم که دوباره ارضا شد و تو بغلم دراز کشید و کلمات محبتآمیز بود که بهم نثار میکردیم دوتا رو کونش زدم که لذت ببره اما اون فکر کرد که من کون میخوام و گفت چشم عزیزم بذار یه کم از بودن کیرت تو کسم لذت ببرم کون هم بهت میدم
+اذیت نشی
-مردن زیر کیرت آرزومه
+جون خدا نکنه
از رو کیرم بلند شد. و رفت از تو کیفش لوبریکانت رو آورد و گفت بمال به کونم دیشب به قاسم کون دادم یه کم گشاده ولی چون کیرت ازش بزرگتره بهتره بزنی
لوبرکانت رو مالیدم به سوراخ کونش و یه کم با انگشتام ماساژش دادم تا قشنگ جا باز کنه
+عزیزم هر موقع حاضری بگو
-من آمادهام
مدل داگ استایل شد و منم آروم آروم شروع کردم به فرو کردن کیرم نه به سختی و نه به راحتی کیرم واردکونش شد و شروع کردم به تلمبه زدن یه ۳ _ ۴ دقیقه آروم تلمبه زدم که دیدم داره لذت میبره و میگه محکمتر مثله وقتی داشتی کسم رو میکردی کونمرو بکن منم محکم شروع به کردن کون قشنگش کردم و اسپنک بود که با دستام رو کونش میزدم حدودا ۵ دق از کون کردمش و دوباره برگردوندمش تا به پشت بخوابه دوباره گذاشتم تو کونش و محکم تلمبه میزدم که بازم ناله هاش شروع شد و میگفت آره همینه این کون رو اینجوری میکنن نه با اون دول موشی که فقط درد کون دادن رو به آدم تحمیل میکنی و دو سه دقیقه بعد ارضا شد و منم کیرم رو ازکونش بیرون نکشیدم اما تو بغلش تا تونستم سینههای ۸۰ رو میخوردم
+عزیزم آماده ایی برای دور بعدی
-آره نفسم آره عشقم آره عمرم
دوباره شروع کردم تو کونش تلمبه زدن و همزمان کسش رو هم میمالوندم خودشم سینههاش رو میمالوند دیگه وقتش بود که همزمان هم از کس و هم از کون بکنمش دوتا تو کونش تلمبه میزدم و دوتا تو کسش دستم که رو چوچولهاش رو میمالوند یه ده دقیقه ایی اینجوری کردمش که گفت تندتر
+عزیزم تندتر کنم منم ارضا میشم
-عیب نداره ما که وقت زیاد داریم بزن و بریز تو کونم منم نزدیکه ارضا بشم
با این حرفش شروع کردم به کردن چندتا توکونش و چندتا تو کسش تلمبه زدن یع لحظه در آوردم و سریع داگ استایل گرفت و منم دوباره شروع کردم به ۲ - ۳ نکشید که دیدم دارم ارضا میشم بهش گفتم و اونم گفت منم دارم میام نزدیکای اومدنم بود که اون ناله شهوتناکی کشید و دیدم داره ناله میکنه و میگه ریختم ریختم دستمو که گذاشتم رو کسش دیدم داره به انزال میرسه و با دیدن انزالش منم کیرمرو تا ته تو کونش کردم و تمام آبم رو توش خالی کردم
-آخ این چه حالیه که تا الان من ازش محروم بودم و همونجور که کیرم تو کونش بود دراز کشید و منم روش دراز کشیدم و کیرم رو در نیاوردم و صدای نفس هامون بود که تو اتاق شنیده میشد و قربون صدقه رفتنامون چند لحظه بعد کیرم کمکم کوچیک شد و از کونش در اومد و یه صدایی کرد و هردومون خندیدیم کنار هم دراز کشیدیم و یه ساعت خوابیدیم
شام رو که لخت مادر زاد کنار هم خوردیم و یه استراحت یه ساعته کردیم و دوباره رفتیم رو کار این دفعه اون بود که با کونش رو کیرم نشست و بالا و پایین میکرد و همزمان تو کس و کونش فرو میکرد خلاصه اون شب تا صبح فاطی یه ده باری ارضا شد و منم بخاطر قرصی که خورده بودم ۳ بار ارضا شدم صبح هم یه اسنپ گرفتم و فرستادمش خونه و اینجوری انتقام همراه با شهوت رو از قاسم گرفتم الانم هنوز با همیم و هفته ایی یکبار سیرابش میکنم
ممنون و شرمنده که طولانی شد
|
[
"زن شوهردار",
"بسیجی",
"انتقام"
] | 2023-11-15
| 55
| 5
| 82,601
| null | null | 0.004361
| 0
| 19,804
| 1.69386
| 0.123174
| 3.254944
| 5.513421
|
https://shahvani.com/dastan/الهام-برده-مریم-خانم
|
الهام برده مریم خانم
|
الهام برده زنان
|
با سلام خدمت دستانه گلم این اولین داستان منه که دارم مینویسم به خوبیه خودتون ببخشید
اسم من الهام هست ۲۴ سالمه من با دوستم مریم با هم زندگی میکنیم من و مریم از دبیرستان با هم بودیم دانشگاه هم هردومون یه رشته و یجا بودیم اولین رابطهای که داشتیم وقتی بود که سوم دبیرستان بودیم من اونوقت فیلمه لز میدیدم چندتا سیدی داشتم هروقت خونهمون خالی میشد سریع سیدیها میگذاشتم و شروع میکردم با خودم ور رفتنن یه روز مریم دوستم بود چندبار خواسته بودم بهش حالی کنم ولی اصلا تو این فازا نبود فقط سرش به درسش بود بزرگترین خلافش این بود که کیفه مدرسش بذاره صبح جمع کنه چندتا از بچهها بودن که سر و گوششون میجنبید ولی من خیلی با اونا نمیگشتم بعدشم از ابروم میترسیدم اگه یکیشون زبون لقی میکرد دیگه ابرو واسم نمیموند ولی نکته مهم مریم خشکلیش و خوش هیکلیش بود قد نسبتا بلند با پاهای کشیده و موهای بلند و چشمای رنگی چهره و هیکله خودمم هیچی از اون کم نداره همچی معمولی پیش میرفت تا یک روز همینطور که توی حیاط مدرسه باهم حرف میزدیم بحثمون کشیده شد سر رقص و اموزش و رقص و از حرفها مریم گفت من یه سیدی آموزش رقص عربی دارم منم که عاشق رقص عربی گفتم اگه میشه سیدی و واسم بیار فرداش سیدی و واسم اورد یک هفتهای سی دیه دستم بود شبی که فرداش میخواستم سیدی و واسش ببرم یه فکری به سرم زد یکی از سیدیهای لز که داشتم دقیقا کپیه سی دیه مریم بود اون سی دیم با خودم بردم مدرسه قبل از اینکه سیدی و بهش بدم ازش پرسیدم تو خونه بازم از این سیدیها داری گفت نه اینم دزدکیه مامان بابام نگاه میکنم هیچکی نمیدونه من این سی دیه دارم منم جای سی دیه خودش سی دیه فیلمه لز و بهش دادم از فردا همش منتظر بودم ببینه ۴ روز طول کشید صبح اومدم مدرسه دیدم دم در مدرسه منتظرم وایساده وقتی دیدم دوید طرفم حدس زدم سیدی و دیده منم خودم و زدم به ندونستن وقتی بهم رسید دیدم رنگش پریده بود به تته پته افتاده بود دستش و گرفتم اوردمش توی کوچه کنار مدرسمون ارومش کردم هم ترسیده بود هم میخواست یه حالت عصبانیت به خودس بگیره یه لحظه جدی شد یه کشیده بهم زد خیلی محکم نبود ولی اشک تو چشام جمع شد اون خیلی دوستم داشت این و چند بار بهم گفته بود منم خودم نباختم گفتم چیه چرا میزنی با یه حالت جدی گفت چرا این فیلمها نگاه میکنی؟ چرا به من دادی؟ نترسیدی کسی ببینه ابروم بره منم خودم زدم به مظلوم بازی و شروع کردم اروم اروم گریه کرده دستش گذاشت رو صورتم اشکم و پاک کرد گفت بسه دسگه گریه نکن بعدا باهم حرف میزنیم رفتیم داخل مدرسه گذشت تا زنگ تفریح دوم وقتی میخواستیم از کلاس بیایم بیرون گفت بمون کارت دارم با یه حالت اخم باهام حرف میزد منم عاشق این حالتشم دوست داشتم باز من و بزنه دوست داشتم دستاش و بوس کنم انگار حسی که سالها درونم بود و نمیدونستم چیه امروز کشفش کرده بودم دوست داشتم من بردش باشم و اون اربابم باشه داخل کلاس موندم همه بچها که رفتن بیرون اومد پیشم نشست گفت چرا اون سیدی و بهم دادی منم دل و زدم به دریا و همچی و واسش گفتم اونم چشاش گرد شده بود و داشت من و نگاه میکرد گفت یعنی واقعا تو دوست داری با همجنست باشی گفتم اره من ذاتا از همه پسرها متنفرن (البته به پسرای پیج برنخوره) زد به در نصیحت که اره این چیزا خوب نیست و این حرفها دست و گذاشت رو دستم گرمای دستاش که بهم میخورد اتیش میگرفتم دل و زدم به دریا دستش و اوردم بالا یه بوس پشت دستش کردم دستش و کشید گفت چرا این کار و کردی من فقط سرم و انداختم پایین شروع کردم به گریه کردن اومد کنارم نشست سرم و بلند کرد گذاشت تو بغلش گفت الهام تو چی میخوای چرا این کارا رو میکنی گفتم من میخوام تو... تو... گفت من چی؟ چی میخوای؟ گفتم میگم ولی قول بده درکم کنی گفت باش بگو گفتم میخوام بردت باشم تو اربابم باشی گفت یعنی چی؟ گفتم من دوست دارم من عاشقت اخماتم امروز وقتی زدی تو گوشم فهمیدم این همون حسی بود که دنبالشم بلند شد ازکلاس رفت بیرون همون موقع زنگ خورده تا اخر زنگ هیچی باهام حرف نزد وقتی هم که تعطیل شدیم سریع بدون خداحافظی رفت من احساس بدی داشتم کل اون روز و به خودم بد و بیراه میگفتم ولی وقتی به اینکه مریم اربابم باشه فکر میکردم کل تنم اتیش میگرفت فرداش داشتم صبحونه میخوردم که زنگ درمون و زدن مامان رفت در و باز کرد اومد گفت مریم جونه اومده دنبالت اخه خونهشون ۳ فش کوچه با خونه ما فاصله داشت بیشتر وقتها باهم میرفتیم و میومدیم سریع بلند شدم کفشم و پوشیدم و رفتم دم در سرم انئاختم پایین گفتم سلام گفت سلام بیا بریم کارت دارم همینجور که سرم پایین بود کنارش راه افتادم تا چند متری که رفتیم ساکت بود بعد سر حرف و باز کرد گفت دیشب کلی فکر کردم میخوام اربابت باشم این و که گفت انگار تموم دنیا بهم داده باشن گفت از امروز تو نوکره منی اگه فقط یه کلمه فقطی کلمه حرف زیادی بزنی یا حرفم و گوش نکنی چنان کتکیت بزنم که دیگه نای حرف زدنم نداشته باشی منم فقط گفتم چشم مریم گفت چشم؟ موندم چی بگم با اخم داشت نگاهم میکرد گفتم هرچی شما بگین گفت از امروز میگی چشم خانم گفتم چشم خانم دستم و گرفت اون زورش خیلی از من بیشتره دستم و فشار میداد هی میگفت چی؟؟؟ میگفتم چشم خانم میگفت چی؟؟؟ میگفتم چشم خانم از خوشحالی دوست داشتم جیق بزنم فقط یه لحظه وایسادم مریم محکم بغل کردم گفتم عاشقتم عاشقتم البته بخاطر این کارم تنبیه شدم مریم تا خوده مدرسه واسم شرط و شروط گذاشت میگفت به هیچ پسری حتی فکرم نباید بکنی اون روز خیلی خوب بود زنگ اخر ورزش داشتیم گفت نرو ورزش تو کلاس بمون گفتم چشم خانم به بهونه درس کار کردن باهم از معلم اجازه گرفت که نریم ورزش در کلاس و بست کنار در وایساد که اگه کسی اومد بفهمه گفت بیا رفتم جلوش وایسادم قلبم تند تند میزد دستش و کرد توی موهام (اخه توی کلاس مقنعه نمیپوشیم) پشت گردنم و گرفت لبش و چسبوند به لبم یه بوس کرد دیگه من دیوونه شده بودم لبمون توی هم قفل شد بود ۵ ۶ دقیقه از هم لب گرفتیم هردومون دیگه به نفسنفس زدن افتاده بودیم بغلم کرد سرش کنار گوشم بود در گوشم گفت تو برده کی هستی گفتم برده شما خانم گفت افرین برده خوبم افرین یه بوس به گردنم کرد دستم و گرفت نشوندم روی میز گفت برنامها دارم واست دیشب کلی نوی اینترنت درباره بردهداری و اینا خوندم چندتا فیلمم دیدم قرار شد عصر بعد از مدرسه به مامانم زنگ بزنه اگه اجازه داد برم خونهشون تا عصر دل تو دلم نبود عصر وقتی مامان گفت اشکال نداره برم رفتم یه ست پوشیدم ویکم ارایش کردم چند ساعت قبلشم رفته بودم حمام و خیلی خوب تمیزکاری کرده بدوم یه تیپه خفن زدم و از خونه زدم بیرون ۱۰ دقیقه بعدش در خونه مریم اینا بودم زنگ زدم مریم ایفن و برداشت گفت کیه فهمیدم خودشه گفتم بردتون واسه خدمت گذاری اومده خانم در و باز کرد رفتم داخل مامان بابای مریم هردوشون شاغلن و توی شرکت باباش کار میکنن واسه همیت تا ۶ ۷ شب نمیان خونه ۲ ۳ ساعت وقت داشتیم رفتم بالا دیدم در بازه یه سلام کردم و رفتم داخل گفتم مریم جان از اتاق صدای مریم اومد گفت در و ببند بیا توی اتاق جنده وقتی فحشم میده خیلی دوست دارم فهمیدم هیچکی خونهشون نیست در و بستم رفتم توی اتاق دیدم یه ارایش خفن کرده با یه جوراب شلواریه شیشهای با یه ست مشکی پوشیده بود وقتی دیدمش دیوونه شدم تا چند دقیقه فقط وایساده بودم داشتم به بدن مثل بلورش نگاه میکردم پاهای خیلی خوشگلی داشت سفیده سفیده بودن کفه پاشم یه رنگه صرتیه ملایم داشت دوست داشتم هرچه زودتر به ارزوم برسم و اون پاهای بلوریش و بلیسم محو تماشاش بودم که با یه داد گفت پتیاره مگه با تو نیستم به خودم اومدم گفتم بله خانم گفت بیا باید سگم بشی اولش بهم گفته بود که اگه چیزی بگم یا کاری کنم اشکالی نداره منم گفتم نه من برده و نوکر شما هستم هر کاری و بخواین انجام میدم حتی اگر بخواین حاضرم بعد از ادرار کستون و با زبون پاک کنم ۴ دست وپا شدم رفتم طرفش وقتی بهش رسیدم پشت پاش و یه بوس کردم موهام و گرفت سرم و کشید بالا با یه حالت اخم گفت برده جنده تا وقتی من بهت نگفتم حتی حق نداری یه نگاهم به پاهام بندازی گفتم چشم خانم میدونست عاشق پاهاشم یه طناب از پشت تخت اورد بست به گردنم بلند شد رفت سمت هال گفت واق واق کنان پشت سر من بیا منم هی هاپ هاپ مکردم و پشت سرش میرفتم رفت تلویزیون و روشن کرد جلوی تی وی نشست منم کناش ۴ دست و پا روی زمین بودم با پاش اشارم کرد رفتم جلوش پاهاش و بلند کرد گذاشت روی کمرم خیلی پاهاش و دوست دارم اون لحظه دلم میخواست پاهاش و بلیسم ولی نمیذاشت البته همینم که نمیذاشت پاهاش و بلیسم یه حسه بردگی بهم دست میداد که دوست داشتم یه چند دقیقهای توی همین حالت بودم که پاهاش و برداشت یه سیب از توی ظرف میوهی روی میز و برداشت با دهن یه گاز کوچولو ازش زد یکم توی دهنش چرخوند بعد اوردش بیرون انداختش چند متر اونورتر بعد پاهاش و برداشت گفت برو بخورش منم با همون حالت سگی رفتم با دندون گرفتمش اوردمش جلوش انداختم بعد خوردمش مریم یه خنده شیطانیه بلند کرد سیب و انداخت روی زمین با پاش چند بار بهش فشار اورد بعد گفت بخورش منم اول یکم هاپ هاپ کردم بعد شرو کدم خوردن داشتم به سیبه لیس میزدم مریمم داشت همینطور میگفتای سگ گرسنهای سگ بدبخت بخور بخور غذایی که اربابت بهت داد و بخور منم همینطور سیب رو لیس میزدم مریم یهو گفت جنده کثیف جلو پام بخواب منم روی کمر خوابیدم سرم به طرف بالا رو به مریم بود دهنش و اورد بالای سرم یه تف انداخت روی صورتم بعد یه تف دیگه همینطوری ۴ / ۵ تا تف انداخت روی صورتم بعدم با پاهاش اونارو کشید روی صورتم منم زبونم و اورده بودم بیرون هی پاهای مریم و میلیسیدم بعد کفت پاشو میخوام برم توی اتاق بلند شدم مثل سگ جلوش نشستم اونم سوارم شد رفتیم توی اتاق توی راه هی میزد د کونم میگفت بروای حیوون کثیف بروای جنده بروای برده و نوکر من رسیدیم توی اتاق گفت پاشو لباسات و همش در بیار اولش یکم روم نشد ولی همه لباسام و بیرون اوردم وایسادم جلوی مریم گفتم بفرما خانوم نشست لب تخت گفت بخواب روی پاهام میدونستم میخواد مثل توی فیلمهای فتیش کنه خوابیدم روی پاش یه تف انداخت روی کونم بعد شروع کرد به زدن اولش کم بود ولی بعدش دیگه محکم شده بود منم با هر زدنش داد میزدم و گریه میکردم یه ۱۰ دقیقهای که زدم گفت الان یه سورپرایز واست دارم لایه کونم و باز کرد یه تف انداخت روی سوراخ کونم و کسم منم گفتم خدا رو شکر شاید میخواد یکم واسم بماله اروم بشم ولی چشمتون روز بد نبینه یکم که با سوراخه کونم بازی کرد یهو حس کردم پاره شدم یه درد عذاب اوری بهم واد شد که نگو یه جیق کشیدم و زدم زیر گریه دستم و سریع بردم پشتم دیدم مریم دسته بوروسش و کرده توم از جیقم مریمم ترسید سریع کشیدش بیرون من روی زمین افتاده بودم دستم در سوراخه کونم بود و مثل مار به خودم میپیچیدم مریم اومد اول سریع پشتم و نگاه کرد بعد اومد گرفتم تو بغل میگفت بخشید فکر نمیکردم انقدردرد داشته باشه معذرت میخوام غلط کردم یه حکت زدم مریم کفش برید مثل سگ نشستم با وجودی که خیلی درد داشتم خودم اوم گفتم گفتم نه اربابم نه من برده شما هستم شما هر بلایی دوست داشته باشین میتونین سر من بیارین مریم یکم نگام کرد گفت باش بخاطی که جبران کرده باشم اجازه میدیم ۲ دقیقه پاهام و بلیسی بلند شد نشست لب تخت من انگار از این قحطی برگشتها شروع کردم خودن پاهاش یه دستم در سوراخم بود باهاش یکم بازی میکردم که دردش بخوابه یه دسته دیگمم زیر پای مریم بود پاهاش خیلی خوشمزه هستند خیلی خیلی تا اینکه مریم گفت واسه امروز کافیه برده احمق من بلند شو لباسات و بپوش گمشو برو واسه فردا بهت زنگ میزنم هروقت زنگ زدم ۱۰ دقیقه بعدش باید اینجا باشی منم گفتم چشم خانم و بلند شدم لباسام و پوشیدم و رفتم اون شب همش تو فکر اتفاقات اون روز بودم پشتم خیلی درد میکرد شب که میخواستم بخوابم یکم کرم بهش زدم تا اروم بشه توی تشکم که بودم دستم رو سوراخو بود و توی فکر اون روز بودم یه لحظه نگاه کردم دیدم ۲ تا از انگشتام توی کونم و دارم عقب جلو میکنم دیدم درد نداره یه حسه خوبیم داشت ساعت و نگاه کردم دیدم دیروقته همه خوابن بلند شدم کامپیوتر و روشن کردم یه فیلمه بود زنه داشت با یه کیرمصنوئی یه زن دیگر و میکرد صفحه رو بزرگ کردم ا. مدم توی تختم کلی کرم به سوراخم زدم بروسم و اوردم دستش کوچک بود یکم بیشتر دردم نگرفت ولی حس خیلی خوبی داشت با یه دستم بروس و عقب و جلو میکردم با دست دیگم کوسم و میمالیدم تصمیم گرفتم کامپیوتر و خاموش کنم اخه نورش زیاذ بود احتمال دداشت بفهمن بیان ببینم چرا تا این موقع بیدارم خاموشش کردم رفتم زیر پتو دسته بوروس دیگه تا ته توی کونم بود تند تند عقب جلو میکردم تا اینکه به ارگاسم رسیدم گرفتم خوابیدم...
اگه دوست داشتین بگین تا بقیه ماجراهامم واستون بگم این تازه قضیه آشناییه ما بود الان با هم زندگی میکنیم و همچنان من برده خانمم هستم.
|
[
"برده"
] | 2014-06-10
| 16
| 1
| 211,478
| null | null | 0.001393
| 0
| 10,780
| 1.351844
| 0.103995
| 4.071265
| 5.503714
|
https://shahvani.com/dastan/مهین--خاطرات-یک-ترنس-سکشوال
|
مهین، خاطرات یک ترنس سکشوال
|
مهران
|
همه چیز از حرفهای دیگران شروع شد. حرفهای پسرهای همسن و سالم در مورد من: اینکه مهران روحیه دخترونه داره و نباید قاطی پسرها بشه. البته شاید حرف شون درست بود. من واقعا روحیات دخترونه داشتم. از بچگی به بازی با عروسکها بیشتر ار فوتبال علاقه داشتم و بیشتر دوستام هم دختر بودن.
چهارده سالم بود و در سن رشد بودم. یک پسر نوجوان که روحیات لطیفش و برخوردهای بقیه گوشه گیرش کرده بود. تا وقتی بچهتر بودم میشد با دخترهای همسایه دوست باشم و باهاشون بازی کنم اما وقتی بزرگتر شدم دیگه صورت خوشی نداشت و هم والدین من و هم پدر و مادر دخترها مانع میشدن. بنابراین روز بهروز تنهاتر شدم.
اوایل تابستون بود. مدرسهها تعطیلشده بود و من اغلب توی خونه تنها بودم. چند روزی بود تو ساختمون صداهای بلندی شنیده میشد. مادرم مثل همیشه غر میزد و بابام مثل همیشه سعی میکرد آرومش کنه و میگفت: «دو سه روز تحمل کن. اسبابکشی که بدون سر و صدا نمیشه.»
همسایه جدیدی وارد ساختمون شده بود و توی تنها واحد طبقه بالا مستقر شده بود. چیز زیادی در موردش نمیدونستم چون اصلا ندیده بودمش. تنها چیزایی که در مورد میدونستم این بود که یک زن تنهاست و اینکه مادرم یکبار سر میز غذا گفت: «قیافهاش یه جوریه... زمخته»
به مرور زمان من از همسایه عجیب طبقه بالا چیزای بیشتری فهمیدم. عجیب از این نظر که رفت و آمد به خصوصی نداشت و در طول اسبابکشی فقط کارگرها بودند که کارها رو انجام میدادند. تنها اطلاعاتی هم که در مورد اون درز کرده بود از خبرگزاری آپارتمان مون، زهره خانم بود که آمارش رو در آورده بود: اینکه اسم خانم همسایه مهین بود و معلم خصوصی زبان انگلیسی بود.
اولین برخورد من با مهین حدودا دو هفته بعد در راهروی ساختمان بود. برای خرید بیرون رفته بودم و موقع برگشت مهین رو دیدم که داشت از پلهها پایین میاومد. در همون لحظه اول میخکوبش شدم. نه به خاطر اینکه خوشگل بود یا سکسی. به خاطر اینکه ظاهر عجیب و متناقضی داشت. بلافاصله با دیدنش یاد حرف مادرم افتادم که گفته بود: «قیافهاش یه جوریه... زمخته». واقعا قیافهاش یه جوری بود. صورتش حالت باد کردهای داشت. لبهای کلفت اما ابروی نازک، فک و چانه قوی اما گونههای ظریف. دستها و انگشتهای بزرگ اما ناخنهای دراز زنونه. سینه و شونه برجسته اما کمر باریک. حدس زدن سن و سالش اصلا برای من ممکن نبود. نمیدونم متوجه نگاه من شد یا نه. اما با یک لبخند از کنارم رد شد.
خیلی زود مهین رو فراموش کردم و غرق دغدغههای روزمره خودم شدم. سن بلوغ بود و تغییرات جسمی هم کمکم داشت در بدن من بروز میکرد. برای همین آروم آروم متوجه بدن خودم شدم. یک میل ناشناخته درونم بوجود اومده بود که میخواستم هر چه زودتر کشفش کنم. وقتیکه حموم میرفتم مدت طولانی لخت جلوی آینه میایستادم و به بدن خودم نگاه میکردم. بدنی که اصلا شبیه بدن پسرهای دیگه نبود. سینههام بیشتر شبیه سینه دخترها بود. شل و نرم و بزرگ، دست هام گوشتی سفید و کمی تپل و صورتم که ظریف بود و هنوز اثری از ریش و سبیل هم درش وجود نداشت.
تابستون به نیمه رسیده بود و من هنوز عاطل و باطل توی خونه میگشتم و اصرار مادرم هم برای بیرون رفتن و بازی با بچهها بینتیجه مونده بود. یک شب سر میز شام پدرم خیلی بیمقدمه و البته کمی جدی و تند بهم گفت: «از فردا روزی یک ساعت و نیم میری پیش خانم شکیب و باهاش انگلیسی کار میکنی»
میخواستم بهونهای بیارم که پدرم خیلی جدیتر بهم گفت که باید حرفش رو گوش کنم چون اصلا تحمل این وضع رو نداره و بعد آرومتر گفت: پسر جون ده سال دیگه کسی انگلیسی بلد نباشه بیسواد محسوب میشه.
فردای اون روز ساعت پنج بعد از ظهر با پدرم جلوی آپارتمان خانم مهین شکیب بودم. پدرم زنگ رو زد و وقتی مهین در رو باز کرد من رو بهش معرفی کرد و بعد خودش از پلهها پایین رفت.
مهین که من رو سر به زیر جلوی در دید دست گذاشت زیر چونهام و با مهربونی گفت عزیزم بیا تو. صداش خشدار و کمی بم بود. خونه به طرز عجیبی تزئین شده بود. مثل خونه ما یا خونه همسایهها سنتی نبود و خیلی مدرن و شیک بود. روی دیوار چند تا تابلوی بزرگ از تصاویر عجیب و غریب وجود داشت و کلی مجسمه هم روی میزها و عسلیها گذاشتهشده بود. اولین مجسمهای که توجهم رو جلب کرد مجسمه عقابی بود که خرگوشی رو زیر چنگال هاش گرفتار کرده بود.
مهین بهم گفت که برم توی اتاق بغلی و خودش رفت سمت آشپزخونه. رفتم توی اتاق و ساکت روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد مهین با یه سینی از میوه و بیسکوییت وارد شد و بعد سوالاتی ازم پرسید. اسمت چیه؟ چند سالته؟ کلاس چندمی؟ و چند تا سوال در مورد انگلیسی که بفهمه در چه سطحی هستم.
بعد از این سوالها چند تا گرامر کلی بهم گفت و دو سه جمله تمرینی بهم داد تا اونها رو بطرز درست بنویسم. مشغول نوشتن شدم و چند دقیقهای زمان برد. وقتی سرم رو از روی دفترم بلند کردم دیدم مهین یه جور عجیبی بهم زل زده. نگاهش به گردن و سینهام بود و متوجه نبود که من دارم نگاهش میکنم. وقتی فهمید لبخند زدم و دفتر رو ازم گرفت و گفت: خوبه، تونستی جملهها رو درست بنویسی. و بعد ادامه داد: برای امروز کافیه.
جلسه دوم احساس کردم مهین با من راحتتر شده. لباس راحتتری پوشیده بود. یک پیرهن بدون آستین که بازوهای قویاش رو نشون میداد و یک دامن کوتاه که از زیرش پاهای بزرگ و ناخنهای مشکی رنگش معلوم بود. طبق معمول شروع کرد به گفتن چند نکته و مدام روی دفتر خم میشد تا بتونه ببینه که چی نوشتم. گرچه فکر میکنم منظورش از نزدیک شدن به من چیز دیگهای بود. چون چند بار دستش به بدنم خورد. به پاها و سینه و دست هام. خیلی زودتر از موعد جلسه رو تموم کرد و این بار من رو تا دم در همراهی کرد. من جلو میرفتم و اون از عقب دست هاش رو گذاشته بود روی شونه هام. جلوی در، قبل از باز کردن در از عقب زیر گردنم رو بوسید.
تا چند روز به این بوسه فکر میکردم. به تماس دست هاش با بدنم. به فشار انگشت هاش رو بازوهام. به بدنش که به هر بهانهای به بدنم میخورد، و به دندونها سفید و براقش که از لابلای لبخند هاش برق میزد. شب همون روز به حموم رفته بودم. جلوی آینه ایستادم و به بدنم نگاه میکردم. به جاهایی که اون نگاه میکردم. گردنم با پوست سفیدش. سینههام که برجستگیاش حتما از روی تیشرت معلوم بود. آب گرم رو باز کردم و ناخواسته دستم رفت سمت سینههام و گردنم. خودم رو میمالوندم و چیزی از نوک انگشتهای پام شروع به جوشش کرد و بالا اومد. داغ شدم و همزمان با داغی یک خارش شدید همه بدنم رو گرفت. دستم رو گذاشتم رو کیرم و دست دیگهام رو بدنم. خودم رو میمالوندم و یکدفعه با یک تکان شدید چیزی از کیرم خارج شد. اولین بار بود خودارضایی میکردم.
سه جلسه بعد معمولی گذشت و برای من که منتظر اتفاقی بودم هیچ اتفاقی نیفتاد.
جلسه چهارم هم تا نیمه معمولی گذشت. اون معنی کلمات رو میگفت و من اونها رو داخل دفترم مینوشتم تا اینکه یک آن احساس کردم مهین نزدیکم شد تا دفتر رو ببینه. ناخوداگاه کار دیگهای کردم. سرم هنوز روی دفتر بود اما کمی به سمت راست کجش کردم تا گردن تپل و سفیدم معلوم بشه. همزمان همون حس لذتبخش گرما تو بدنم شروع به حرکت کرد. نگاهم به کلمات انگلیسی بود در حالی که روی گردنم نفس سنگین مهین رو حس میکردم. و بعد یک سردی مطبوع. سردی لب بزرگ مهین روی گردنم. وقتی مهین دید واکنشی نشون ندادم وحشیتر شد. دهنش رو باز کرد و با لبهاش پوست گردنم رو گرفت و بعد دستاش رو دورم حلقه کرد و شروع به مکیدن من کرد. سست شده بودم. متوجه خودم نبودم و فقط میدونستم کف زمین پخش شدم و مهین روم افتاده و داره گردنم رو لیس میزنه. پاهام رو به هم فشار میدادم تا لذت ببرم. مهین انگار فهمید. درازم کرد و بعد با یک حرکت پیرهنم رو درآورد. با دیدن سینههام آهی کشید و شروع کرد به خوردن سینههام. فشار دندوناش که پوست سینهام رو داخل میکشید حس میکردم. همزمان با دستاش شلوارم رو باز کرد و کیرم رو گرفت و شروع کرد به جق زدن. با یه دستش کیرم رو میمالید، با دست دیگه ش سینهام رو و همزمان هم سر و صورتم رو میلیسید. اصلا متوجه نبودم تو چه وضعیام فقط میدونستم همونقدر در برابر مهین بی دفاعم که خرگوش گچی در چنگ عقاب گچی بیدفاع بود.
این شروع رابطه من با مهین بود. شروع رابطه یک پسر ۱۴ ساله با یک زن ۳۷ ساله. اوایل همه چیز خیلی عادی پیش میرفت. طوری که انگار همه چی از قبل برنامهریزیشده: در شروع هر جلسه کمی انگلیسی باهام کار میکرد و بعد سراغم میاومد. تمایلش به من عجیب بود. مدام گردن و بدنم رو مزه مزه میکرد و همیشه خودش رو بهم میمالید. حتی یکبار هم لباسهای خودش رو از تن باز نکرد.
مدرسهها باز شده بود. دیگه خانوادهام اصراری به رفتن من پیش مهین نداشتند اما من هنوز میخواستم برم و اونها هم مخالفتی نمیکردند. بعد از یکی از روزهای آبان ماه بود. هوا کمی سرد شده بود و مهین شوفاژ رو روشن کرده بود. طبق معمول کمی انگلیسی بهم گفت و بعد سراغم اومد. این بار اما طور دیگهای. همیشه من رو به پشت میخوابوند و شروع میکرد به خوردن سر و سینهام اما این بار چهار دست و پا من رو نگه داشت و از پشت بهم چسبید. همزمان دست کشید جلو و سینههام رو به چنگ گرفت. اگه بخوام حالت مون رو توضیح بدم باید بگم که در پوزیشن سگی بودیم. منتها کسی که عقب نشسته بود مهین بود و داشت خودش رو بهم فشار میداد. روم خم شد و پشت گردنم رو لیسید. دردم گرفته بود. هم درد فشار ناخون هاش رو سینهام و هم سنگینی وزنش رو کمرم. خواستم بچرخم که نگذاشت. یک دستش رو گذاشت رو سرم و دو تا پاهاش رو فشار داد رو پاهام و من رو پخش زمین کرد. الان کاملا روم مسلط بود. دیگه مثل دفعات با کیرم ور نمیرفت فقط محکم کمر خودش رو به کون من فشار میداد. بعد از لیسیدن گردنم روم نشست و من حس کردم برای اولین بار داره دامنش رو درمیاره. حدسم درست بود. دامنش کنار تخت پرت شد. شروع کرد به باز کردن شلوارم و این کار رو با خشونت انجام میداد. شلوارم رو کامل از پام بیرون کشید و دوباره روم افتاد. بین شکاف کونم چیزی رو حس میکردم. انگار چیزی اونجا حرکت میکرد. دو سه بار خواستم برگردم اما دستش رو گذاشته بود رو سرم و مانع میشد. مهین وحشی شده بود. گاز میگرفت و اصلا بهم توجه نمیکرد. دستم رو عقب کشیدم تا پسش بزنم اما با دو دستش از عقب دستام رو گرفت و خودش رو کشید بالا و رو کونم محکم جابجا میشد. یکلحظه تونستم خم شم و ببینم داره چیکار میکنه. اصلا باورم نمیشد. کپ کرده بودم. مهین هم مثل من کیر داشت. نه خیلی بزرگ اما به اندازه مال من میشد. دیدم که کیرش رو گذاشته لای لمبرهام و عقب جلو میکنه. بدون اینکه کیرش رو تو کونم فرو کرده باشه. شروع کردم به گریه کردن و مهین که تازه متوجه شد من کیرش رو دیدم سرم رو نگه داشت و یکی یکی انگشت هاش رو تو دهنم میکرد. ناخونهای تیزش زبونم رو خراش میداد و نمیتونستم نفسم رو بیرون بدم. ترسیده بودم. الان مهین جریتر شده بود. من رو برگردوند و دوباره شروع کرد به مکیدن سینههام و همزمان مالیدن کیرش به کونم. کاملا مسلط بود بهم و اصلا جرئت نداشتم کاری کنم. چند دقیقهای گذشت و حس کردم چیز داغی با فشار رو کونم پاشید. مهین سست روم افتاده بود. با دستش کمرم رو فشار میداد و گردنم رو بو میکرد. وقتی حالش سر جا اومد بلند شد و دستمال آورد و تمیزم کرد. شلوارم رو پام کرد و لباسام رو مرتب کرد. بعد به ساعت نگاهی انداخت و گفت خیلی دیر شده باید بری. بلند شدم برم که خودش هم دنبالم اومد. جلوی در دوباره از پشت بغلم کرد و گوشم رو کرد تو دهنش و محکم به خودش فشارم میداد. بعد دو بار محکم صورتم رو ماچ کرد و در رو برام باز کرد.
از مهین فاصله گرفتم. منظرهای که دیدم حسابی من رو ترسونده بود. شروع کردم به تحقیق در اینترنت درباره چیز عجیبی که دیده بودم و با خوندن یک سری مطالب همه چیز رو فهمیدم. فهمیدم که مهین یک دوجنسه هست و دوجنسهها خصوصیتهای عجیبی دارن، چیزی هستن بین زن و مرد. مهین هم یکی از همینها بود. یک زن بود اما اندام جنسی مردانه داشت. تازه راز و رمزهاش رو درک میکردم. تازه میفهمیدم چرا صورتش کلفت و بدون ظرافت هست، صداش خشدار و اینقدر تمایل داره از پشت بهم بچسبه. بینهایت ترسیدم و تصمیم گرفتم دیگه سراغش نرم.
یک هفته نرفتم و در جواب سوالات پدر و مادرم میگفتم که بنظرم انگلیسیام خوب شده و دیگه لازم ندارم. روز هشتم بود که زنگ خونه زده شد. من توی اتاق بودم و حواسم به کارهای خودم بود که مادرم من رو صدا زد. مادرم جلوی در ایستاده بود و با اشاره بهم گفت برم پیشش. رفتم جلوی در و مهین رو دیدم که بهم لبخند میزد. مادرم گفت: «تو که گفتی دیگه انگلیسی ت خوب شده، پس چرا خانم شکیب میگن هنوز کار داره، بازم از زیر درس در رفتی؟»
خواستم بهانهای بیارم که نگاه سرد مهین ساکتم کرد. ترسیدم اگه به حرفش گوش نکنم ماجرا رو به مادرم بگه یا بعدا بلایی سرم بیاره. به ناچار گفتم از فردا دوباره میام.
مهین دوباره همون آدم همیشگی شد، مهربون، شوخ و گرم. این بار بیشتر از همیشه باهام انگلیسی کار کرد و وقتی تموم شد سراغم نیومد. برعکس اومد کنارم نشست، دستش رو گذاشت رو دستم و برام حرف زد:
بهم گفت که اصلا نمیخواسته من رو اذیت کنه فقط نمیدونه اون روز یکدفعه چش شده بود. معذرت خواست و گفت که من رو دوست داره. و بعد از مشکلش برام گفت. اینکه اون یک ترانس سکشوال هست. در مورد این مشکل برام توضیح داد و گفت چون در یک خانواده سطح پایین بوده بنابراین نتونسته به موقع برای درمان اقدام کنه. درس خونده و آخر سر دانشگاه زبان انگلیسی قبول شده. بعد به استخدام آموزش و پرورش دراومده اما بخاطر ظاهر و صداش دیگه قراردادش رو تمدید نکردن بنابراین توی آموزشگاهها و بصورت خصوصی تدریس میکنه. گفت که چند سال پیش رفته تایلند و بواسطه نوع بدن و جنسیتش اونجا تونسته پولی جمع کنه و برگرده. بهم گفت که اون بیشتر به مردها نزدیکه تا زنها. و در آخر بهم گفت که اصلا نمیخواد باعث رنجش من بشه بنابراین فقط سه چهار جلسه درس میدم بهت تا بابا مامانت مشکوک نشن و بعدا دیگه نیا. اون روز بدون هیچ اتفاقی به خونه برگشتم.
تمام اون شب با یک حس بزرگ تردید گذشت. حس دوگانهای داشتم. از یکطرف تصویر کاری که با من کرده بود دام جلو چشمم میاومد و از طرف دیگه میخواستم ببینمش و باهاش باشم. آیا مجذوبش شده بودم؟ باید مسالهام رو با خودم حل میکردم. واقعیت این بود که من هیچ وقت زنی جذبم نکرده بود. گرچه بچه گی با بازی با دختربچهها گذشت اما وقتی بزرگتر شدم و کمکم میل جنسی در من شکل گرفت بیشتر دلم میخواست مفعول باشم. که همیشه در موقعیت ضعف باشم. شروع کردم به گشتن تو اینترنت و چند تا فیلم از ترانسها دیدم که مردها رو میکردن. با دیدن یکی از فیلمها لذتی سراغم اومد که هرگز تجربه ش نکرده بودم.
جلسه بعد مهین کاملا جدی داشت چند تا قاعده انگلیسی بهم میگفت. من اصلا به درس توجه نمیکردم و فقط میخواست زودتر تموم بشه. مهین متوجه بیحوصلگی من شد و گفت چون خسته شدی پس تا همین جا بسه. کتاب رو بستم اما از جام تکون نخوردم. مهین نگاهم میکرد. گفت: «نمیخوای بری؟». گفتم نه. مردد نگاهم میکرد و نمیدونستم تو چشماش چه حسی هست. فهمیدم که باید خودم شروع کنم. رو زانو بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم. مهین بیحرکت بود. شلوار و شرتم رو هم در آوردم. اما باز اون حرکتی نمیکرد. آروم آروم به سمتش رفتم. حالا دیگه تو چشماش گرما و شهوت دیده میشد. فقط یک کلمه لازم داشت. گفتم: منو بخور.
بلافاصله دست هاش رو گذاشت رو کفل هام و جلوم کشید. طوری که سینههای سفید و گوشتی م جلوی دهنش قرار داشت. دهنش رو باز کرد و با یک گاز دردناک سینهام رو تو دهنش جا داد. شروع کرد به خوردنم و من این بار کاملا با هدف در اختیار اون بودم. حرکت دستاش رو بدنم داغم میکرد. هرم نفس هاش و بوی تند تنش بیهوشم کرده بود. داشت با کیرم ور میرفت که لغزیدم از دستش و به حالت سگی پشت به اون نشستم. مهین با تردید اومد جلو و کیرش رو چسبوند به کونم، ولی حرکتی نمیکرد. شروع کردم به تکون دادن کونم و این کار رو تا جایی ادامه دادم که مهین کنترل رو به دست گرفت. دستاش رو گذاشت دور گردنم و روم افتاد و کیرش رو مرتب بین لمبرهام حرکت میداد. لحظهای رسید که دیگه نمیتونستم تحمل کنم. گفتم بکن تو. گفت چی. گفتم بکن تو. مردد بود اما وقتی برگشتم روبروش تردید نداشت. دهنم رو باز کردم و اون آروم کیرش رو داخل دهنم کرد. طعم بدی داشت و دو بار عق زدم اما اونقدر شهوتی بودم که نمیخواستم حتی یه لحظه رو از دست بدم. ناشیانه شروع کردن به خوردن کیرش. تخمهاش حالت طبیعی نداشت و یکیش خیلی از اون یکی کوچیکتر بود. مهین تو آسمونها بود. چنگ انداخته بود تو موهام و نفسنفس میزد. یه مدت که خوردم خسته شدم. فهمید. برم گردوند. کیرش رو گذاشت لای سوراخ کونم. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. قبل از اینکه بکنه تو از تو کمد کرم برداشت و مالید به کونم و کیرش و بعد آروم سرش رو کرد تو. کیرش خیلی کلفت نبود. اولش درد نداشت اما وقتی تا نصف رفته دردش شروع شد. خیلی آروم منو میکرد تا اذیت نشم. بغلم کرده بود و مدام ماچم میکرد. آروم آروم میکرد تو. من درد داشتم اما خودم رو کنترل میکردم. انگشتای بزرگش رو تو دهنم کرده بود و من داشتم ناخون هاش رو لیس میزدم. از یه جایی به بعد همون خارش لذبخش شروع شد. تمام کونم میخارید و وقتی کیرش رو میکرد توم خارشه آروم میشد. بهش گفتم محکمتر و اون محکمتر من رو میگایید. کمی که گذشت دوباره شد همون مهین وحشی. چند تا سیلی محکم به کونم زد. چنگ زد به سینهام و مشغول کردنم شد. خیلی وحشیانه منو میکرد. سعی کردم با پام مانعم بشم اما پاهای بزرگش رو انداخت رو پاهام و جرم داد. ده دقیقه یک ربعی زیر مهین گاییده شدم. مهین هر لحظه داشت وحشیتر میشد اما این بار من نمیترسیدم. دلم میخواست باز هم وحشیتر بشه. دلم میخواست با دندوناش تیکه پارهام کنه. دلم میخواست زیر ناخونهای درازش جون بدم. آخرای کار بود. مهین محکمتر میزد و فهمیدم دیگه چیزی نمونده. با چند ضربه آخر دستش رو دوباره انداخت دور گردنم و منو کشید سمت خودش. کیرش رو بیرون کشید و روبروم گرفت و با چند بار عقب جلو بردن دستش آبش با فشار ریخت رو گردنم. داغی آبش منو میسوزوند. مهین زانو زد جلوم. با دو دست گردنم رو گرفت و سینهام و لیسید. زیر لب میگفت عاشقتم، عاشقتم، عاشق... ت... م... و بیحال شد.
از اون زمان شش سال میگذره. شش ساله که با هم رابطه داریم. من کاملا به مهین وابسته شدم بطوری که اگر حداقل هفته دو بار مهین من رو نکنه احساس کمبود میکنم. سعی میکنیم تو رابطه مون تنوع زیادی باشه. گاهی هم من اون رو میکنم. اما زیر پاهای مهین بودن لدت بیشتری میده.
بزرگتر که شدم جریتر شدم. گشتم دنبال ترنسهای دیگه و با سه نفر دیگه هم آشنا شدم. پریسا، اعظم و محبوبه. اگر خوشتون اومد از این خاطره من کامنت بگذارید تا شرح ماجرا با اونها رو هم بنویسم.
|
[
"ترنس"
] | 2017-05-08
| 40
| 2
| 20,426
| null | null | 0.002535
| 0
| 15,818
| 1.636189
| 0.59637
| 3.357716
| 5.493859
|
https://shahvani.com/dastan/جنده-خونه-آلمان
|
جنده خونه آلمان
|
آرمین
|
جنده خونه آلمان
سلام اسمم آرمینه خاطرهای که تعریف میکنم مال ۲۰ سال پیشه الان زن و بچهدار و خلاصه عیالوارم امیدوارم خوشتون بیاد برام مهم نیست که باور کنید یا نه همینقدر که خوشتون بیاد برام کافیه از بچگی عاشق سکس بودم از اون موقعی که خودم را شناختم با عکس سکسی زنان و دختران با خودم ور میرفتم فیلم هم اون موقع تی سون مد بود با این دستگاه ویدئوهای بزرگ یه فیلم سوپر میگرفتیم ۱۰ نفری اجاره میکردیم خونه خالی و تا صبح چندبار نگاه میکردیم یه چیزی هم مثل علف بعنوان سیگاری درست میکردیم و میکشیدیم ۹۰ درصد علف بود ۱۰ درصد گراس اما دلمون به همون خوش بود با عرق سگیهای اون موقع تا صبح مثلا عشق و حال میکردیم اون موقع به ماها فکر کنم میگویند دهه ۴۰ یا شاید هم ۵۰ هنوز این دههها رو یاد نگرفتم الان ۴۵ سالمه خودتون حساب کنید درهر صورت اونوقتها جنده و دوست دختر خیلی کم بود یکی تو کوچه اگه موفق میشد کسی را تور کنه ۳۰ نفر تو کف بودند که چطوری طرف تونسته موفق بشه ببخشید سرتون را درد آوردم آره مدرک لیسانسم را گرفتم بعد هم سربازی و پس از سربازی دوره بیکاری و دنبال کار گشتن شروعشده بود که بخت به من یار کرد از طرف یکی از فامیلهای گردن کلفت تو آلمان برام ویزای دانشجویی آلمان جور شد و با هزار دنگ و فنگ ترجمه مدارک و سفارت راهی آلمان شدم شهر زیبای ماینز که رودخانه راین از وسطش میگذره و به گفته خودشون یه شهر دانشجویی که کارناوال معروفی هم داره واقعا هم کارناوال زیبایی داشت بگذریم باز از بحث دور شدم آنقدر خاطرات خوب ازاین شهر دارم که حد نداره اونجا کلاس زبان میرفتم مدرسه فولکز هوخ شوله ماینز هر روز کلاس داشتم (بجز شنبه و یکشنبه) و چون بقول معروف خوره دید زدن و کشف چیزهای جدید بودم بعد از کلاس بیشتر تو خیابانها پلاس بودم تا تو خونه تمام فروشگاههای زنجیرهای، رودخانه ماینز، تموم کوچهها، کافههای ماینز مغازههایی که فیلم سکسی میفروشند حتی کلیسا به همهجا سر میزدم هدفم فقط یه چیز بود گشتن و لذت بردن و در کنارش دیدزدن کس و کون زنان و دختران، دو سه ماهی که در ماینز بودم زبانم کمی خوب شد قبلا ایران هم خونده بودم گفتم که آرمین حالا وقتشه اولین سکس را داشته باشی فامیلمون به من کار نداشت بنده خدا همش به فکر کار کردن بود در اصل خونه اون پناهگاه برای خوابیدن من بود من تو کتابخانهها درس میخوندم و تو پارکها و خیابانها پلاس بودم غذا هم همیشه سرپایی میخوردم خلاصه دربند شکم نبودم فقط دید میزدم و راه میرفتم و کشف میکردم فقط شبها میاومدم خونه فامیلمون و دو کلمه با هم رد و بدل میکردیم و بعدش هم میخوابیدیم بازم ببخشید از بحث دور شدم یک روز که بقول معروف خیلی آتیشم تند بود و کمرم هم حسابی پر از منی بود و تخمام درد میکرد تصمیم گرفتم برم جنده خونده شهر اول رفتم به یکی از مغازههایی که فیلم سکسی میفروختند البته اونجاها پاتوق من بودند و یه جورایی منو میشناختند زیاد اونجاها رفت و آمد میکردم چون مثل سیدی فروشیهای ما پر از فیلم بود اما خوب از نوع فیلمهای سکسی عکسهای روی اونها و مطالبش برام جالب بود کیر مصنوعی و کس مصنوعی هم داشتند و نگاه کردن به CDها برام در روز جزو برنامه روزانهام بود ویترین این مغازهها از بیرون هیچی نداشت و فقط بالای مغازه زده بودند اروک سنتر یعنی مرکز شهوت حتی تو مغازه میتونستی بادادن ۵ مارک اون موقع مارک بود یورو نبود ۱۰ دقیقه از هر فیلمی که دوست داشتی در اتاقکهای مخصوص نگاه کنی و حتی تو اتاقک جق بزنی و تخلیه بشی (اتاقک شبیه اتاق پرو لباس فروشیهای خودمون دارای یک تلویزیون دیواری و یک صندلی، فیلم را به مغازهدار نشون میدی بعد ۵ مارک میدی میگه برو اتاق شماره فلان میری اونجا درب را میبندی چراغ را خاموش میکنی رو صندلی میشینی فیلم رو برات پخش میکنه دوست داشتی جق هم میزنی ۱۰ دقیقه از فیلم را برات پخش میکنه دستمال هم مثل دستمال توالت برات گذاشتند بوی عطر زنانه هم تو اتاقک همیشه هست) بعد که خارج شدی دوست داشتی فیلم را میخری باز هم از بحث دور شدم آره یه روز تصمیم گرفتم برم جنده خونه یه سکس حسابی بکنم خلاصه ۱۰۰ مارکی هم پول جور کرده بودم رفتم یکی از همین مغازهها که البته بعد از چهار ماه تو شهر بودن خانزاد اونجا شده بودم به مسئول مغازه گفتم فلانی یه جنده خونه خوب به من آدرس بده با تعجب گفت چهار ماه اینجایی همه جارو زیرپا گذاشتی هنوز جنده خونه رو جاشو یاد نگرفتی گفتم نه من چنین ساختمونی ندیدم گفت روزی چندین بار از جلوش رد میشی همون ساختمون جلوی بانهوف (ایستگاه قطار) جنده خونه اس خیلی هم معروفه (من وقتی پای مسئله سکس باشه آلمانی حرف زدنم پرفکت میشه) خلاصه کلی در مورد اون ساختمون با مغازهدار حرف زدم و دراومدم عجیبه چطور من ندیده بودم رفتم جلوی بانهوف یا همون ایستگاه قطار آره راست میگفت یه درب کوچک که جلوش عین قهوه خونههای قدیم ما نایلون آویزون بود تابلو هم نداشت انگار همون نایلون بزرگ نشانه جنده خونه بودنش بود رفتم داخل دوستان مسافرخانههای درجه دوی ایران را تصور کنید شبیه اون پر از درب هم سمت راست هم سمت چپ پلکان هم داشت برای طبقات بعدی البته آسانسور هم داشت بعضی از دربها بسته بود بعضیها هم باز اون درهایی که باز بود جلوی درب یک دختر رو چهار پایه نشسته بود از یکطرف به خودم نفرین میفرستادم خاک برسرت چهار ماه جق زدی اینجا نیومدی از طرف دیگه کمی هم ترس برم داشته بود به خودم میگفتم نکنه الان از یه اتاق یک غول بیابونی بیرون بیاد من رو به باد کتک بگیره بگه با اجازه کی اومدی اینجا چه میدونم اینجا کلوپ و این حرفاست اما گفتم نه این دوست مغازه دارم من را سرکار نمیزاره کلا آلمانیها اهل سرکار گذاشتن نیستند ۱۰ دقیقه ایستادم به چپ نگاه کردم به راست نگاه کردم دیدم یکطرف دختر بیشتر دم دربها نشسته راه افتادم دخترها تماما با شرت و سوتین نشسته بودن دربهای بسته معلوم بود که داخل کسی با مشتری مشغوله و نمیشه داخل شد دربهای باز هم که این زنها منتظر مشتری اند راه فتادم همه رنگ، همه هیکل، چشم بادومی، سیاه، سبزه، قد بلند، قد کوتاه از دید زدن اونها بیشتر حال میکردم تا انتخاب کردن بدمصب تمومی نداشت بیشتر طبقهها را رفتم دوستان تصور کنید از اینکه تو یه راهروی مسافرخونه دارید قدم میزنید و دختر و زن نیمه لخت برای حال کردن جلوی هر اتاق روی صندلی نشسته و دید میزنید و سبک و سنگین میکنید کدومو انتخاب کنید چه حالی بهتون دست میده مثل زنهای ایرانی که وارد جواهر فروشی میشند و به جواهر نگاه میکنند من که تمام حسم را در نگاه هام خلاصه کرده بودم حسابی داغ داغ شده بودم با نگاه کردن به هر کدوم کیرم همون تو راهروها سیخ شده بود این صحنه و سر زدنها به اون جنده خونه را بعد از اون بارها روزهای متمالی تکرارش کردم (شش ماه در ماینز بودم) و الان که بیست سال از اون میگذره هیچوقت فراموش نمیکنم خاطرهاش تو ذهنمه حتی قیافه بعضی از اونها هنوز تو ذهنمه خلاصه کیفی میده بیحد و حصر مفت تو راهرو قدم میزنی کس و کون دید میزنی از همه رنگ و همه سایز برای انتخاب مخصوصا برای من خوره سکس همینطور که راه میرفتم و سیر نمیشدم احساس کردم اگه الان یکی را انتخاب نکنم آبم بیخود و بیجهت میاد و سکس نکرده از اینجا خارج میشم تصمیم گرفتم به یه تایلندی شاید هم فیلیپینی نمیدونم خلاصه چشم بادومی پیشنهاد بدم خیلی جوون و سفید و ریزه میزه بود خودم هم قد و بالای زیاد بلندی ندارم گفتم اولین سکسم را با یک همسایز خودم شروع کنم موهای صاف خیلی قشنگی داشت قدش کوتاه بود اما بنظرم خیلی زیبا بود حیف که این شغل را انتخاب کرده بود وگرنه حاضر بودم زنم باشه اگر هم بهش میگفتم فکر نمیکنم قبول کنه چون درسته اسمشون روسپی است اما خیلی برای خودشون کلاس میگذارند و بعضا شغلشون رو خیلی دوست دارند بهش نزدیک شدم خیلی مودبانه گفتم نرخ شما چنده؟ گفت ۵ دقیقه ۵۰ مارک بدون لب گرفتن و با کاندوم -چی ۵ دقیقه ۵۰ مارک؟ پرسیدم اگه بخواهی یک شب با من باشی چی؟ گفت ۱۰۰۰ مارک دود از کلهام پرید ای بابا من خرج یکماهم در آلمان ۱۰۰۰ مارکه بدم برای یک شب جالب اینجاست که نرخ استاندارده جای چونه زدن هم نداره من البته خودم را خسته کردم شروع کردم به ایرونی بازی درآوردن و چونه زدن اما میدونستم فایده نداره به خودم گفتم باشه این ۵ دقیقه را برای اولین بار امتحان کنم حداقل به قول بچه ایرانیها از پسر بودن در بیام گفتم باشه و رفتیم داخل اتاق یه تخت دو نفره با یک دستشویی و حمام در کنارش، لبه تخت نشست و شلوارم را کشید پایین و کاندوم را به راحتی زد به کیرم چون حسابی راست بود و سفت سفت از رو کاندوم کمی ساک زد من از رو کاندوم ساک زدن را خوشم نمیاد احساس میکنم مصنوعیه نگذاشتم ادامه بده گفتم پنیس ام (کیرم) بره داخل قبول کرد و سه سوت شرتش رو درآورد لبه تخت پاهارو داد هوا منم اولین بارم بود سریع بدون درمالی و مالوندن فرستادم داخل، کساش وحشتناک خیس بود (نمیدونم من که آمادهاش نکرده بودم چطور اینقدر غرقاب آب بود شاید مواد ضدعفونی لزج مخصوص اینکار میزنند بعدا که با دو نفر دیگه یه فرانسوی و یه سیاهپوست اینکارو انجام دادم اونها هم همینطور وحشتناک خیس و گشاد بودند) خلاصه عین فیلمها شروع کردم به تلمبه زدن اصلا متوجه کیرم نبودم و شاید باور نکنید از قسمت پایین هیچ احساسی بهم دست نمیداد انگاری تو یه تشت کوچک آب و ریکا داری شلپ شلپ کیرترو بهش میزنی شاید بخاطر گشاد بودن بیش از حد کساش بود نمیدونم، دو تا دستام رو سینهاش بود و در همان حالت تلمبه زدن سینههاشو میمالیدم و به چشماش نگاه میکرم و از هن هن کردنش خیلی خوشم میاومد احساس کردم بدش نمیاد و از کیر من که سایز خوبی هم داره خوشش اومده اما من واقعیتش از مهبلش زیاد خوشم نیومده بود بیشتر از مالش سینههایش و نفس زدن هاش و نگاهش خوشم میومد و لذت میبردم قسمت پایینتنهام فقط ادای وظیفه میکرد لمس سینههاش زیر دستام بیشتر بهم کیف میداد نمیدونم میدونید قانون دیگهای اینجا داشت به محض اینکه آبات بیاد کار تمومه اگه زیر ۵ دقیقه باشه مشکل خودته زمان را ازدست دادی اگه در ۵ دقیقه آبات نیومد بازم کار تمومه و دیگه ادامه نمیده حتی اگه آبات هم نیاد ادامه نمیده مگر اینکه ۵۰ مارک دیگه برای ۵ دقیقه دیگه تمدید کنی و همون لحظه هم باید پول را پرداخت کنید اگه اصرار کنی و با زور بخواهی بیشتر بمونی بلافاصله زنگ گوشه تخت را میزنه بادی گاردها میایند و پرتت میکنن بیرون در ضمن بوس از لب هم به کل ممنوعه برای اینکه بیماری منتقل نشه از بدنش هم من بوس نکردم احساس کردم خیس عرقه و بو میده سرتون را درد نیارم زیر ۵ دقیقه آبم اومد و تموم به همین سادگی، بهش گفتم چطور بود؟ یه جمله خیلی خوبی گفت که هم برام لذتبخش بود هم برام آموزنده هم یه جور اعتماد به نفس برای همیشه بهم داد که ۵۰ مارک میارزید گفت مجردی؟ گفتم آره فکر کنم زودتر خودش اینو فهمیده بود گفت ناراحت نباش میتونی از پس زن آیندهات بر بیایی و سکس خوبی باهاش داشته باشی ناقلا نمیدونم از کجا فهمیده بود که من برای بیشتر امتحان خودم و توان خودم و اینکه چقدر کیرم به زن آیندهام حال میده اومده بودم نه سکس حس روانشناسی خوبی داشت دوستانه ازش خداحافظی کردم و خارج شدم بعد از بیست سال همیشه به جملهاش فکر میکنم نگران نباش کیر خوبی داری و میتونی به زن آیندهات حال بدی (این قسمت را خداکنه زنم نخونه واقعا هم همینطوره همیشه آلت من رو وقتی کاملا آماده است تصدیق و تایید میکنه)
دوستان ممنون که برام وقت گذاشتید خیلی دوست دارم اگه عمری باقی بود حداقل بعنوان توریست به اون جنده خونه یه سری بزنم البته اگه هنوز ساختمانش پابرجا باشه دوست دارم بدونم قوانیناش تغییر کرده یا نه؟ دلم هم برای دوست مغازهدار آلمانیام تنگ شده البته اگه زنده باشه بای
|
[
"جنده خونه"
] | 2014-02-16
| 6
| 0
| 243,018
| null | null | 0.002138
| 0
| 9,841
| 1.20412
| 0.073591
| 4.55793
| 5.488294
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-برادرزاده-ام-فریبا
|
سکس با برادرزادهام فریبا
|
سردار
|
سلام خدمت همه دوستان شهوانی خاطرهای که میخوام براتون تعریف نکم مال ۲ ماه پیش اتفاقی که زندگی منو از این رو به اون رو کرد من یه برادر زاده دارم اسمش فریبا خیلی خوشگله اصلا نمیتونم از خوشگلیش براتون تعریف کنم خب از اصل داستان دور نشیم ۲ ماه پیش عروسی این فریبا خانوم ما بود منم که بد جور تو کف این ملکه زیبایی بودم خیلی دلم میخواست تا تو یه فرصت مناسب جرش بدم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم روز عروسی فرار رسید و همه دنبال کارهای عروسی منم یکی از آنها من یه پژو زیر پام بود که با آن اینور اونور میرفتم قرار شد فریبا رو من با ماشین ببرم آرایشگاه از آرایشگاه که اومد بیرون نمیدونید چه جیگری شده بود تو راه همش سعی میکردم زیر چشمی نگاش کنم تا بالاخره گفت چیه عموجون جرا اینقدر نگام میکنی منومیگی رنگم شده بو زرد با تته پته گفتم خیلی خوشگل شدی خوش گفت چشمات خوشگل میبینه گفتم خوش به حال علی (شوهرش) دیگه چیزی نگفتم گفت منظورت چی بود گفتم خودت که بهتر میدونی امشب قرار چه اتفقی بیفته خودشو زد به اون راه گفت چه اتفاقی گفتم دیگه روم بهش باز شده بود گفتم همون شب حجله و از این حرفا سرشو انداخت پایین گفت خب نوبت تو هم میرسه یه چیزی گفت خشکم زد گفت شب حجله ما خیلی وقته تموم شده گفتم یعنی چی گفت علی ۴ ماه پیش طاقت نیاورد پرددمو زد یکم از دردشو این حرفا برام تعریف کرد یه ده کیلومتری مونده بود به روستامون گفتم فریبا گفت جونم عمو جون گفتم از اول آرزوم بود بتونم یدونه لب از لبای خوشگلت بگیرم سرشو پایین انداخت و آخه تو عموی منی گفتم مگه من دل ندارم گفت چرا حرشو قطع کردم و زدم رو ترمز گفتم بگیرم گفت خودت میدونی که بین همه فامیل اتز همه بیشتر به تو علافه دارم از خدام هم هست پس معطلش نکن لبامو بردم جلو چسباندم بهش وای چه لبای داغی داشت داشتم آتیش میگرفتم کمکم خودشم داشت همراهیم میکرد یدفعه دیدم دستشو گذاشت رو کیرم به خودم جرات دادم و منم دستم و گذاشتم رو کوسش یه آخی گفت و شروع کردم به مالوندنش گفت عمو جون زود باش جرم بده که منم آرزوم بود واسه یه لحظه تو بغلم حست کنم بغلش کردم و بردم عقب ماشین شیشههای ماشین هم دودی بود زیاد معلوم نبود جاده روستای ماهم زیاد ماشین رفت و آمد نمیکرد لباساشو در آوردم و افتادم به جون کوسش تا میتونستم خوردمو صداش عالمو بلند کرده بود بلند شدم کیرمرو جلوی دهنش گذاشتم و شروع کرد به خوردن نمیدونید با چه ولعی داشت کیرمرو میخورد بهش گفتم ایجوری بخواهیم ادامه بدیم دیر میشه گفت راست میگی مفصلشو میذاریم واسه یه روز دیگه الان فقط بذار تو کوسم که دارم آتیش میگیرم منم بدون هیچ حرفی فرو کردم تو کوسش و یه آخی گفت منم تلمبه میزدم کمکم داشت آبم میومد بهش گفتم میخوام کونتم صفا بدم گفت هر جور راحتی عمو جون فقط دیر نکینم نمیشه بذاری واسه بعدا منم به حر عروس خوشگلم گوش دادمو شروع کردم به تلمبه زدن کمکم کم داشت آبم میومد و بهش گفتم گفت روم نریز بو میگیرم بده بخورم از تو کوسش در آوردمو گرفتم جلوی دهنش چها پنج تا واسم ساک زد که آبم با فشار پاشید تو دهنش همشو خورد و بلند شدیمو ازش چند تا لب گرفتم و همه رژ لبشو پاک کرده بودم از تو کیفش رژ شو درآورد و مالید به لبشو لباساشو تنش کردم را افتادیم تا اونجا یه سره با کیرم باز یمیکرد میگفت خیلی از کیرت خوشم اومده مال علی هم کوچکتره هم سیاهتر ولی مال تو هم خوشگله هم بزرگتر بالاخره رسیدیمو عوسی شروعشده و بعد مراسمات خاص به پایان رسید فردا واسه پاتختی فامیلامون رفتند خونهشون منم رفتم دم در بهش گفتم دیشب با علی خوش گذشت گفت بد نبود ولی به پای سکس بعدازظهر خودمون نرسید بهم قول داد دو سه روز دیگه که علی رفت سر کار دعوتم کنه واسه یه سکس تو پ و مفصل که اگه دوستان شهوانیم بخوان اونو هم واسشون تعریف میکنم ببخشید اگه بد نوشتم.
بدرود
|
[
"برادرزاده"
] | 2011-11-20
| 6
| 0
| 188,976
| null | null | 0.005636
| 0
| 3,212
| 1.20412
| 0.055602
| 4.55793
| 5.488294
|
https://shahvani.com/dastan/-ناهید-میلف-همسایه-
|
ناهید میلف همسایه
|
Mehdivahidi
|
سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمدهفروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسبابکشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسبابکشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریبا چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید؟ بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونهها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همونجوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفیدی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنجشنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی (همون چادری) تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایهها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفهمه سیو کردم خودشو معرفی کرد وگفت از کارت مغازم فهمیده پارچه لباسی فروشم واین خانوم با تعداد زیادی از کارمندا قراره برای دخترای ضعیف چادر بخرن وزنگ زد از من راهنمایی گرفت وقرار شد خودم براشون پارچه چادری ارزون بگیرم وبفرستم اینکارو کردم وخیلی تشکر کرد وکمی صمیمیتر باهام پشت گوشی صحبت میکرد دقیقا یک هفته بعدش زنگ زد گفت عروسی بچه خواهرش نزدیکه وبرای خودش پارچه مجلسی میخواد اول گفت چند نمونه براش واتساپ کنم ولی با اصرار من قرار شد دو روز دیگه بیاد مغازه نزدیکای بعد از ظهر بایه لباس کارمندی وچادر اومد مغازه منم سریع براش قهوه درست کردم وحین دیدن نمونهها از زندگیم پرسید منم همه چی رو گفتم وفهمید مجردم که یهو گفت جوون به این رعنایی وکاسبی چرا باید مجرد باشه اگه زودتر میدیدمت برای بچه خواهرم تورو پیشنهاد میکردم ومدل وانتخاب کرد ورفت چند روز بعد نزدیکای ساعت نه رسیدم خونه یه دوش گرفتم رفتم پایین زنگ ناهید خانم وزدم وگفتم مهدیم پارچه رو آوردم فقط زشته من بیام دم خونهتون بیاید پارکینگ که گفت نه بیا بالا من بچه پنجم بودم وناهید چهارم با آسانسور رفتم وزنگ وزدم با یه شلوار گشاد وپیراهن روسری مشکی اومد جلو در وقتی خواستم خدافظی گفت بیا تو یه چایی بخور رفتم داخل موقع چایی خوردن گفت شام خوردی؟ گفتم نه ولی میرم خونه زنگ میزنم یه پیتزا بیاره گفتش الان یه برنج دم میکنم قرمه سبزی هم از قبل دارم بعد چند وقت غذای خونگی بخور اون شب خیلی صحبت کردیم واز زندگیم وتنهاییم گفتم اونم از شوهر مرحومش راستی دخترش چون سمت پونک دانشگاه میرفت شبایی که تا دیروقت کلاس داشت میرفت خونه مادربزرگش تو سردار جنگل وقتی رسیدم خونه دل وزدم به دریا وپیام بهش دادم من از شما خوشم اومده نمیدونم چرا ولی یه حس اگه نگم تا آخر عمرم خودم ونمیبخشم منتظر بلاک شدن بودم ولی نه جواب داد نه بلاک کرد تا اینکه چند روز بعد پیام داد میخوام ببینمت یه کافه سمت سهروردی هست جای دنجی باهاش قرار گذاشتم که گفت نه تو ماشین صحبت کنیم ترسیده بودم منتظر بودم که نصیحتم کنه وبگه نه که یهو گفت منم از تنهایی خسته شدم خجسته (دخترش) هم چند سال دیگه عروسی میکنه ومن تنهاتر میشم بهم پیشنهاد صیغه سه ماهه داد ولی گفتش قصد ازدواج نداره فقط برای رفع تنهایی ومیخواد کسی نفهمه چند روز بعد صیغه کردیم ولی فرصت نشد تا باهم تنها بشیم فقط تونستم تو ماشین ببوسمش اونم روی گونه تا اینکه یه جمعه زنگ زد گفت من به خجسته گفتم با دوستام قراره بریم جمکران ماشین وچندتا کوچه اونورتر پارک میکنم ومیام پیشت کل شب از استرس نخوابیدم تمیز کردم تا اینکه زنگ وزد اومد تو وقتی رفت تو اتاق لباس عوض کرد دیدم یه زن سفید بیمو با تاپ وشلوارک جلوم دووم نیاوردم نیم ساعت مثل وحشیها فقط لبشو خوردم وسینههاشو مالوندم اونم دیگه داشت دیوونه میشد قبل اومدنش قرص تاخیری خورده بودم با سیدنا بردمش روی تخت لختش کردم از سینه شروع کردن به خوردن سینه وماچ کردن از گردن تا انگشت پا ونوبت رسید به پایینتنه لختش کردم و دیدم یه کس خیس سفید شیو شده جلوم جوری خوردم که نفسم بنداومد دوباری پاشو جوری به سرم چسبوند که داشتم خفه میشدم فک کنم یه بارو ارضا شد بعد نوبت اون شد بلد نبود بخوره فقط سرشو بوس میکردو لیس میزد لنگاشو واکردم و وقتی گذاشتم توش داغی عجیبی حس کردم چون مطمئن بودم نمیاد عجیب تلمبه کرد که آه وآهوش بلند شده بود تاخیری فک کنم خیلی قوی نیم ساعتی نمیومد بعد از کلی عرق کردن بالاخره تو داگ استایل اومد جوری که سرم گیج رفت چشمام نمیدید چند دقیقهای تو بغل هم قفل بودیم بوسم کرد و گفت بهترین سکس عمرم بود یه دوش گرفتیم و اون روز دوکله دیگه کردمش جوری که دیگه جون تو بدنم نبود تا بهمنماه پارسال صیغه بودیم وحداقل هفتهای دوبار میکردمش چون میترسید که بیرون کسی مارو ببینه کم خرجم بود کافه رفتن ورستوران رفتن نداشت فقط کردن وآوردن پارچه وهدیه از مغازه براش تااینکه با یه دختر پیلاتس کار به اسم درسا توبهمن دوست شدم ویه شب وقتی داشتم میاوردمش خونه بکنمش ناهید خانوم مارو تو پارکینگ دید هیچی نگفت ورفت چند دقیقه دیگه پیام اومد که همتون لاشی هستید ومگه من چی کم گذاشتم وتوهینهای دیگه وبعدگفت ده روز دیگه هم صیغه تموم میشه مارو به خیرو شمارو به سلامت وبلاک شدنم از همه اون شب درسا رو خوب نکردم فکرم پیش ناهید بود کس سن بالا که از دستمون پرید درسا کسکشم اون شب شد آخرین سکس ما باهاش وبه هم زد ودوباره تنهایی شانس که نداریم هر موقع تو رابطهایم بهترین کسا پا میدن هر موقع تنهاییم سگم پا نمیده تا آخر سال اونجا بودن بعد رفتن که یه ماه بعدش فهمیدم خونه رو فروختن وسمت سردار جنگل نزدیک خونه مامانش خریده هنوزم بهترین روزای عمرم اون چند وقتی بود که ناهیدو میکردم
|
[
"میلف",
"زن همسایه",
"صیغه"
] | 2023-08-17
| 55
| 6
| 164,901
| null | null | 0.003301
| 0
| 6,990
| 1.672104
| 0.113201
| 3.274103
| 5.474641
|
https://shahvani.com/dastan/کردن-پیرزن
|
کردن پیرزن
|
ابراهیم
|
با خانواده دوستم ۳۰ سال رفت و آمد داشتم، ۲ سال بود ک پدر ۷۵ سالش دوران کهنسالی رو طی میکرد و یواشیواش آب میرفت، توی خونه شون پیرمرد همراه با خانمش و خواهر ۳۰ سالش زندگی میکردن، هر از گاهی سری بهشون میزدم و واقعا من رو دوست داشتن، عید امسال رفتم دیدنشون، پیرمرد آخرهایش بود، خانمش ک زن نزدیک ب ۷۰ سال رو داره گفت خیلی دوست داشتم بغلت میکردم ولی حیف ک نمیشه، باهاش شوخی کردمو، چند ساعتی اونجا بودم و تمام، گذشت تا ۲ ماه بعد پیرمرد ب رحمت خدا رفت، تمامی مجالس رو با قدرت بودم تا بعد از چهلم، تو این بین تشکرات همهی خانواده میرسید، ۲۰ روزی از چهلم گذشته بود که خانم مرحوم زنگ زد و بعد از کلی تشکر خواست منو ببینه، برای عصر قرار گذاشتم و رفتم منزل، بعد از خوشآمد گویی گفت هنوزم دلم میخواد بغلت کنم. منم گفتم جای مادربزرگمه و دستم رو باز کردم به نشانه بغل، اومد توی بغلم، پیرزنی نحیف و البته گرم، چند ثانیهای گذشت و گفت توهم منو بغل کن، انجام دادم، گفت احتیاج ب نوازش دارم، پشتش رو مالیدم، اما با تعجب احساس کردم دستش به کیرم میخوره، بهش گفتم حاج خانم ظاهرا بیشتر از نوازش کار داری، نگاهم کرد و گفت، بله، غریبه نیستی، نیاز به رابطه دارم، چندسالی هست که محرومم و هرچی فکر کردم دیدم فقط به تو میتونم بگم، حالا هم راستش میخوام دستی به سرو گوشم بکشی، خشکم زد، با این سن و بچههای ۵۰ ساله هنوز دلش میخواد! مردد بودم ولی اشکش در اومده بود، گفتم جهت رضای خدا چشم، بوسیدم و تشکر کردو گفت کی انشالله، گفتم فردا ظهر خوبه، شاد شد و با شیطنت گفت البته، فردا چند مدل کاندوم و لیدوکایین و ژل و ویاگرا خریدم و سر راه ویاگرا خوردمو رسیدم، به خودش رسیده بود و خبری از چادر نبود، بعد از پذیرایی مختصر، گفت میرم توی اتاق حاضر شم، منم لخت شدم و لیدوکایین زدم و چند دقیقه بعد رفتم توی اتاق، نمیدونستم درسته یا نه، با مادر بهترین دوستم. دیدم روی تخت به پهلو دراز کشیده و روش یه چادر انداخته، خجالت میکشد، رفتم پشتش زیر چادر چسبوندم بهش، سینه که چه عرض کنم، لواشک رو شروع کردم به مالیدن، کمی دست به کونش کشیدم و دیدم بدک نیست، چادر رو کنار زدم دیدم پایینتنه ش خوبه، سفید و کشیدس، گفتم بکنم توش؟ سرش رو تکون داد و، کاندوم رو ژل زدم و گذاشتم دم کوسش، نم نمک کردم توش، بد نبود، حس خاصی نداشتم بیشتر گفتم کارش راه بیفته، تا ته کردم توشو، تلمبه زدم، گشاد بود و حال نمیکرد، کاندوم خار درشت خریده بودم، کشیدم روی کیرو، دمرش کردم از پشت کردم توش، تلمبه و تلمبه خوشش اومده بود، کونش رو میآورد عقب، تند تند تلمبه میزدم، روی شکم خوابوندم و لنگاشو دادم بالا، بدک نبود،، تلمبه میزدم و چوچول آویزونش رو میمالیدم خیلی بهش حال میداد، بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه ک عرقم رو درآورده بود ارضا شد، روی تخت عین ماهی از آب افتاده جول میزد، یکم آروم شد، من آبم نیومده بود، دوباره تلمبه زدم اون ک حساس شده بود، دوباره شروع به لرزش کرد. کاندوم رو در آوردم کردم توش، داغ داغ بود، آبمروآوردم ته کوسش، بیحال افتادیم بغل هم. تا حالا ۳ بار کردمش، خدارو شکر رو اومده، فکر نمیکردم پیرزنم اینقدر حال بده، خدا قسمتتون بکنه
|
[
"پیرزن"
] | 2023-09-30
| 24
| 8
| 69,701
| null | null | 0.004884
| 0
| 2,675
| 1.229734
| 0.328126
| 4.4514
| 5.47404
|
https://shahvani.com/dastan/خودارضایی-به-روش-فشارکی
|
خودارضایی به روش فشارکی
|
فشارکی
|
همیشه فکر میکردم آقایون به روشی تقریبا یکسان خودارضایی میکنن.
شلوار و شورت خویش را درآورده...
دست راست خویش را به مادهای مرطوب (آب دهان، کرم، صابون، روغن زیتون (بر حسب درآمد شخص!)) آغشته کرده...
دست خود را بر آلت مبارک کشیده و بالا و پایین کرده...
و سپس ارضا میگردند.
این فرمول به نظرم فرمول اصلی بود. حالا ممکن بود کمی تغییر درش ایجاد بشه. مثلا کسی بدون در آوردن شورت و از رو خودارضایی کنه یا مثلا به جای اینکه دستش رو بالا پایین کنه، چپ و راست روی آلتش حرکت بده.
اما اخیرا توسط دو دوست، درهای علم و دانش تجلق به روی من گشوده شد و از جهل خودم در حیرتی عظیم فرو رفتم.
چند هفته پیش، یه دوست عزیز همجنسگرا برام پرده از روش خودارضایی خودش برداشت. گفت که به یه شکل خاص، کاری میکنه که با هر دفعه ارضا فقط مقدار خیلی کمی اسپرم ازش خارج بشه و اینطوری میتونه به دفعات متعدد و پشت سر هم (مثلا هفت بار به نیت هفت سامورایی) ارضا بشه!
تو فکر این روش بودم که چند روز پیش دوست دیگهای رو دیدم. بحث با ایشون از پدیدهی گرمایش زمین، قیمت دلار و احتراق موتورهای درونسوز رسید به خودارضایی! ایشون هم گفت که یه جوری خودارضایی میکنه که مطلقا اسپرمی ازش خارج نمیشه! یعنی به اوج لذت میرسه بدون خروج منی و اینطوری بدون اینکه بدنش ضعیف بشه و دچار رخوت، لذت میبره...
با خودم گفتم: خاک بر سرت... ببین ملت عالم به چه جاهایی رسیدن؟ علم تا کجاها پیشرفت کرده؟ بعد تو داری به روش قرونوسطایی و همون طور که افلاطون و ارسطو و کوروش کبیر جق میزدن، جق میزنی؟ هزارهی سومه بدبخت... به خودت بیا و کاری بکن...
فکر کردم بد نیست که برم و توی اینترنت چرخی بزنم شاید روشهای نوین خودارضایی رو یاد بگیرم. اما بعد فکر بهتری به سرم زد. با خودم گفتم چرا خودم یه روش تازه ابداع نکنم؟ مگه آلتم کجه یا تخمم باد کرده؟ مگه بقیه هفت تا سوراخ دارن و من شیش تا؟! یه روش قشنگ با بیشترین لذت ابداع میکنم که توی تاریخ به اسم من بمونه و هرکس که به این روش جق میزنه بعد از ارضا فاتحهای نثار روح من کنه. اینجوری یه باقیات و صالحاتی هم از خودم به جا گذاشتم برای مجلوقین و مجلوقات عالم...
ابتکار اول
اومدم توی خرت و پرتای میز توالت و انواع کرمها و لوسیونها گشتم تا یه چیز جدید پیدا کنم برای جق زدن. چشمم افتاد به یه پماد خنککننده. از همونا که بوی ویکس میدن و آبی هست رنگشون و خنک میکنن پوست رو... فکر کردم باید چیز جالب و متفاوتی باشه. در حالیکه داری جق میزنی یه خنکای خوبی رو توی آلتت حس میکنی...
اول یه سر انگشت ورداشتم و مالیدم روش. فکر کردم شاید کم باشه. یه سرانگشت دیگه ورداشتم و مالیدم و شروع کردم به زدن! حس بینظیری داشت. خنک مثل نسیم صبح گاهی... با طراوت مثل ابر بهار... تو همین حیص و بیص یوهو سر و کلهی مادرم پیداش شد. منم سریع تغییر موضع دادم و دستم رو از تو شورتم بیرون کشیدم. مامانم شروع کرد به بو کشیدن.
گفت: این بوی ویکس چیه پیچیده تو خونه؟
گفتم: کمرم درد میکرد یه کم از این پماد آبیه که خنک میکنه زدم بهش...
گفت: خوب کاری کردی... اون پماده معجزه میکنه.
گفتم: چه طور؟
گفت: تو یه دقیقهی اول که میزنی خنک خنک میکنه. بعد شروع میکنه به داغ شدن. اونقدر داغ میشه که انگار اتو روشن کرده باشی. الان کمرتو داغ میکنه و خوب میشی!
خشکم زده بود. داشتم کمکم داغ شدن آلت بی نوای خودمو حس میکردم. در کمتر از ده ثانیه انقدر داغ شد که انگار یه اژدها همزمان که داره از دهنش آتیش میاد بیرون، داره برام ساک میزنه! سرآسیمه دویدم تو دستشویی. شروع کردم شستنش با آب سرد. ولی مگه این مادهی لزج لعنتی پاک میشد. همونطور که عربده میزدم از درد و سوزش، هی آب سرد میگرفتم روش... جلوی چشمای کور شدهی خودم، سوختن و جزغاله شدن آلت عزیزتر از جانم رو داشتم میدیدم. بعد از ده دقیقه شستن کمکم سوزشش کم و کمتر شد. به آلتم نگاه کردم. یه چیز درب و داغون و سوخته و تاول زده ازش مونده بود...
تا یه هفته با اعمال شاقه ادرار میکردم. موقع ادرار انگار یه سیخ داغ میکردن تو سوراخ آلتم! هی در میاوردن هی میکردن توش!... خدا خدا میکردم چیزی یا کسی یا فیلمی منو تحریک نکنه که باعث شه شق کنم! چون اگه یه بار هم شق میکردم مطمئن بودم آلتم به صد قسمت مساوی تقسیم میشه و فرومی ریزه از بس ترد و شکننده شده بود! بنابراین تو این مدت هر وقت داشتم تحریک میشدم بلافاصله به آقای دکتر احمدینژاد یا آیتالله جنتی فکر میکردم و سریع آلتم به حالت کوچولوی خودش بر میگشت!!
ابتکار دوم
بعد از سه هفته گذروندن دورهی نقاهت آلت محور، آلتم رنگ و روی بهتری به خودش گرفته بود و عملا مثل مار بوآ پوست انداخته بود و جوون شده بود. فکر کردم حالا که خدا یه بار دیگه آلتم رو بهم پس داده، دوباره تلاش کنم برای یک روش متفاوت خودارضایی. البته این بار نه با مادهی مرطوبکنندهی جدید بلکه متفاوت در اجرا.
بارها شنیده بودم تحریک پروستات مردان از طریق مقعد یه عمل بسیار لذت بخشه. و فکر کردم همزمان شدن تحریک پروستات از طریق سوراخ با ور رفتن به آلت میتونه یه لذت عمیق و اساسی ایجاد کنه. البته مطمئن بودم که این روش خیلی هم تازه نیست و سالهاست که احتمالا دوستان همجنسگرا یا غیر عم جنس گرای مفعول، این روش رو امتحان کردن. ولی این مهم بود که بتونم با تمرین و تکرار این عمل، این روش رو گسترش بدم و راهکارهای جدیدی در تحریک پروستات ابداع کنم. با خودم فکر کردم اگه دو سه هفته با این روش ترکیبی با خودم ور برم احتمالا دستاوردهای علمی عظیمی به دست خواهم اورد.
همه چیز رو مهیا کردم. روغن زیتون (از نوع بدون بو البته!) اوردم و گذاشتم کنار دستم. طاقباز خوابیدم. دست راستم رو روغنی کردم و شروع کردم به ور رفتن با آلت عزیز. اونوقت دست چپم رو هم چرب کردم برای تحریک پروستات عزیز. دست چپم رو از روی بدن بردم تا به سوراخم برسونم ولی دیدم نمیشه اینجوری. خوب مسلط نبودم روی سوراخ. بنابراین دست چپم رو این بار از زیر بدنم حرکت دادم و رسوندم به سوراخ و سعی کردم سوراخ رو باز کنم و انگشتم رو به پروستات برسونم.
اما دقیقا فاجعه از همین جا شروع شد!
حشرم زده بود بالا و عقلم نمیرسید که دیگه اون جوون ۲۰ سالهی سابق نیستم. و اینکه قهرمان ژیمناستیک المپیک هم نیستم. و اینکه وزنمم زیادتر شده... هیچ کدوم از این مسائل بسیار مهم یادم نبود! بنابراین احمقانه شروع کردم بالا و پایین کردن و حرکت دادن بدنم تا هم آلتم بهتر تو دست راستم تکون بخوره و هم انگشت دست چپم بتونه توی سوراخ حرکت کنه که یوهو...
با یه صدای بدی، یه صدای خیلی بدی دست چپم از شونه در رفت! زیر بار وزن بدنم لهشده بود! عربدهای زدم که باعث لرزیدن لوستر اتاقم شد. با درد و گریه سعی کردم از جا بلند شم. دست چپم جوری در رفته بود که امکان تکون دادنشو نداشتم. بنابراین انگشت دستم هنوز توی سوراخم گیر کرده بود! سعی کردم برای جلوگیری از آبروریزی یه جوری دستم رو ساماندهی کنم اما حتی یک تکون بسیار کوچولو انقدر دردناک بود که انگار برج میلاد رو بکنن توی کون انسان.
حالا با همون وضعیت ریدمان و آبرو بر باید لباس میپوشیدم! پیرهن رو بیخیال شدم. با دست راست سعی کردم شلوار بپوشم. خودم رو توی آیینه دیدم! خدای من!!!
بعد از سالها زندگی کردن با آبرو و اون همه ادعا و کلاس، مردی رو توی آینه دیدم که دستش توی کونش گیر کرده! و قراره با همین وضع بره به بیمارستان!
با خودم گفتم ای خاک بر اون سرت. آخه کسخل دوزاری، ابداع روش جدید خودارضاییت چه کس شعری بود؟! میتمرگیدی مثل همون سابق جقتو میزدی. حالای چی زندگی تو جدید و مدرنه که جق زدنت باشه! الحق که یه ایرانیه واقعی هستی که مدرن شدن رو از آلتت شروع کردی! حالا چون مسئولین رده بالای نظام میگن باید رفت به سمت رشد علمی و نهضت نرمافزاری میخواستی تو جق زدن رشد علمی کنی؟؟ حالا تحویل بگیر: مردی با دستی در کون...
همین مونده فردا مطبوعات تیتر بزنن:
حادثه در سعادتآباد... مردی که دستش در کون خویش گیر کرده بود تحت عمل جراحی قرار گرفت!
ماموران آتشنشانی دست مرد جوان را از کونش بیرون کشیدند!
اسنپ گرفتم برای خودم به مقصد بیمارستان. تو راه نیگاهای رانندهی لعنتی و پوزخند کثیفش رو تحمل کردم. چارهای نداشتم. تو بیمارستان هم تو بخش اورژانس همه داشتن به من نیگا میکردن و میخندیدن. حتی یه پیرزن که همون موقع خبر فوت شوهر ۹۵ سالهاش رو بهش دادن هم یه لحظه گریهاش رو متوقف کرد و یک دقیقهای به من خندید و دوباره شروع کرد به گریه!
شده بودم سکهی یه پول... با گریه به متصدی اورژانس که خانوم پتیارهای بود التماس کردم که کار منو زودتر انجام بدن... بالاخره نوبت من شد و دکتر ارتوپد رسید بالای سرم و شروع کردن به سامان دادن وضع داغون من. البته هم دکتر و هم پرستارا در حال خنده وشوخی بودن سر این موضوع... میخواستم بهشون بگم بیاین برین تو کونم! ولی دیدم وقتی دستم اون توئه اینا دیگه توش جا نمیشن! من عادت دارم همیشه در مواقع بحرانی شعر میگم. بنابراین در همون حال با درد و گریه شروع کردم شعری در وصف خودم و حماقت خودم سرودن...
ای علی، دست چپت در کون توست!
آنچه میریزد ز شورتت، خون توست!
یک دو جین مشکل به همراه جق است
هر که زد بسیار جق، کونش لق است!
آلت خود را مده با جق به گا
جندهای را برگزین، او را بگا
چنگ اندر شرع و در اسلام زن!
گر زنی جق، اندک و آرام زن!
اندک و آرام زن جق، بهتر است
آنکه خود را کرد انگشت، او خر است!..
|
[
"جلق",
"طنز"
] | 2018-10-27
| 96
| 3
| 68,996
| null | null | 0.01017
| 0
| 7,946
| 1.976304
| 0.548916
| 2.769259
| 5.472898
|
https://shahvani.com/dastan/-سی-دی
|
سیدی
|
King
|
خیلی خوابم میومد هر کاری میکردم نمیتونستم از جام بلند شم چند دفعه تو خواب و بیداری میشنیدم که مامانم داد میزنه: بهاره... پاشو دختر خواب میمونی مگه مدرسه نداری؟ از یه طرف نگران مدرسهام بودم که ممکن بود دیر بشه و رام ندن تو از یه طرفم بدجوری خوابم میآمد آخه تا دیر وقت داشتم فیلمی که از سمیرا گرفته بودم رو نگاه میکردم. سمیرا یه دختر زبر و زرنگ بود توی مدرسمون که هر کی هر فیلمی میخواست میرفت سراغ اون چون همه جور فیلمی داشت کماندویی، جنایی، پلیسی، ترسناک، وسترن، و... اما فیلمی که من ازش گرفته بودم رو بگم...
یه روز تو کلاس که سمیرا فیلمای بعضی از بچهها رو داد به من که تازه باهاش دوست شده بودم و خود سمیرا هم میگفت منو خیلی دوست داره و دختر باحالیم) به خاطر کسخلیم میگفت این حرف و چون خیلی به قول دوستام از مرحله پرت بودم (گفت: تو چی بهاره فیلم نمیخوای؟ گفتم نه بابا وقتشو ندارم یا خوابم یا درس میخوونم... خندید و گفت یه فیلم دارم که اگه ببینی برق از چشمات میپره... با تعجب گفتم چه فیلمی؟ گفت میخوای بدم بری ببینی شرط میبندم اگه ببینیش مشتری میشی در حالیکه خیلی کنجکاو شده بودم ببینم چه فیلمیه فکری کردمو گفتم: ترسناک که نیست؟ خندید و گفت نه بابا نترس لولو نداره توش... گفتم باشه... حالا چی هست؟ گفت چیز خوبیه ولی وقتی تنها شدی نگاه کن اونجوری خیلی بهتره موقعی که زنگ خورد بهت میدمش...
سمیرا خودش یه دختر معمولی بود از لحاظ چهره. در مورد خانوادهاش هم چیزی نمیدونستم چون تازه با هم آشنا شده بودیم یه جورایی انگار به من اعتماد نکرده بود هنوز که بخواد همه اسرارش رو بگه... فقط میدونستم تو مدرسه به خاطر اینکه فیلم پخش میکرده یه دفعه گرفته بودنش اما به قول خودش شانس آورده فیلمایی که همراش بوده موردی نداشته وگرنه اخراج میشد. البته خیلی خیلی زرنگ بود خودش میگفت به یه بچه فضول فیلم دادم همون لو داده منو... از اون موقع جوری حواسش جمع بود که عمرا خبرهترین پلیسها هم نمیتونستن بگیرنش چه برسه به مدیر و ناظم مدرسه ما...
خلاصه اون روز اومدم خونه و بعد از ناهار رفتم تو اتاقمو در حالیکه داشتم از کنجکاوی میمردم سریع سیدی رو گذاشتم و منتظر شدم... یه کمی که گذشت و بعد از معرفی شخصیتها و نوشتههای انگلیسی و این چیزا گذشت نمیدونم چرا یهو ضربان قلبم تند شد... طاقت نمیآوردم به آرومی فیلم رو نگاه کنم خیلی هیجان داشتم میخواستم ببینم این چه فیلمیه که اینقدر سمیرا ازش مطمئن بود... فیلم رسید به اینجا بعد از حدودا ۱۰ دقیقه: خانومه رفت تو اتاق یه آقایی که انگار اونجا شرکت بود و اون آقاهه رئیس بعد یه کمی حرف زدن و خانومه موقع رفتن در حالیکه خیلی هم موقع راه رفتن به خودش پیچ و تاب میداد یهو یه سری پرونده که دستش بود میریزه زمین و اونم دولا میشه جمع کنه که موقع جمع کردن همه جاش معلوم میشه شورت پاش نبود و همه جاش دیده میشد و اون آقا هم خیره شده بود به خانومه و خودش رو میمالید... من که مثل مجسمه داشتم به فیلم نگاه میکردم چشم از تلویزیون بر نمیداشتم... اولین بار بود از این فیلما میدیدم هر چی بیشتر از فیلم میگذشت چیزای عجیبی که شنیده بود م رو با چشمم میدیدم... پس سکس که میگن این شکلیه... اون روز من اولین فیلم سوپر زندگیم رو دیدم.
دوستام خیلی مسخرهام میکردن و میگفتن ما تا حالا شونصد تا از این فیلما دیدیم اما تو یکی هم ندیدی بیچاره... بدبخت شوهرت چه زنی میخواد بگیره حتما بلد نیستی شورتت رو هم دربیاری نه؟!! همیشه اینجوری مسخرهام میکردن و سر به سرم میذاشتن من از اینکه اینقدر به قول اونا شوت بودم خیلی خجالت میکشیدم اما امروز از اینکه فیلم رو دیده بودم هم راضی بودم هم ناراضی چون اولا بالاخره میتونستم جلوی اونا کم نیارم و بگم منم دیدم دوما من از چیزی که خوشم میاومد بدجوری بهش عادت میکردم میترسیدم به این فیلما هم عادت کنم... بگذریم... اون روز من صد بار تا شب فیلم رو دیدم خودمم جوری شده بودم که دلم میخواست جای شخصیتهای زن اون فیلم باشم چون به نظرم خیلی حال میکردن جوری که جیغ میکشیدن تا نصفه شب هی فیلم رو میذاشتم و خودم رو با دست میمالیدم اما کار زیادی بلد نبودم بکنم دوست داشتم مثل اون زنه یکی منو بکنه اما کی... تو ذهنم خودمو میذاشتم جای اون زنا و چشمام رو میبستم و خودم رو میمالیدم و اینقدر این کار رو میکردم تا ارضا شم بعدم مثل یه جنازه ولو میشدم... خلاصه واسه همین اون روز صبح خواب مونده بودم چون شب قبلش همه انرژیم گرفتهشده بود و منم چون بار اولم بود زیادهروی کرده بودم و چند بار تا صبح خودمو ارضا کرده بودم.
با هر بدبختی بود از جام بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز صبحانه... مامانم یه کمی نگام کرد و گفت بهاره بیحالی امروز؟! چیه؟ گفتم هیچی دیشب تا دیر وقت درس میخوندم یه کمی خواب آلودم... من غیر از خودم دو تا داداش داشتم. بهزاد که ۲۶ سالش بود و بهنام که ۲۰ سالش بود. بهزاد نامزد داشت و یه ۶ ماهی میشد که عقد کرده بود و بهنام همدرس میخوند... سر میز طبق معمول بهزاد که نبود و صبح زود رفته بود سر کار من و بهنام و بابام بودیم... یه کمی با بهنام زدیم تو سر و کله هم تا بقول مامانم ثابت کنیم که هیچیمون به آدمیزاد نرفته... من و بهنام کارد و پنیر بودیم همش در حال جنگ بودیم با هم... بر عکس بهنام، بهزاد... اینقدر با اون راحت بودم که حد نداشت... نه گیر میداد... نه اذیتم میکرد... نه کرم داشت که بیاجازه بره تو اتاقم... خلاصه خیلی ماه بود... بابام که دید منو بهنام باز داریم میجنگیم گفت: واقعا که همین چند دقیقه پیش تو اخبار همزیستی مسالمتآمیز گربه و جوجه رو نشون میداد اون وقت شما دو تا که مثلا آدم هستین نمیتونید با هم کنار بیایید... گفتم بابا تقصیره بهنام همش... همیشه اول این شروع میکنه... ببین داره تو لیوان من شیر میخوره... بهنام خندهای کرد و گفت بیا نینی جون... اینم لیوانت... بذارش تو جهازت... مامانم چشمغرهای به ما رفت و گفت زود باشید دیگه تا کارتون به جاهای باریک نکشیده آماده شید که دیگه دیرتون نشه... رفتم تو اتاقمو اول اون سیدی رو یه جای درست و حسابی گذاشتم یعنی تو کشو لباسم که کسی اونجا کار نداشت بعدم لباسامو پوشیدم خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون...
تو راه به این فکر میکردم که به سمیرا چی بگم... بگم خوشم اومده؟ میگه چه ندید بدید بوده اومده میگه... نگم خوشم اومده میگه پس چرا سیدی رو نیوردی اگه خوشت نیومده؟ مغزم طبق معمول کار نمیکرد گفتم حالا میرم ببینم اصلا چه حرفی پیش میاد... تو حیاط سمیرا رو دیدم به یه سری از بچهها که روی پلههای کناری سالن نشسته بودن و داشتن حرف میزدن... نمیدونستم برم جلو یا نه... آخه از دوستای سمیرا خوشم نمیاومد خیلی قیافه هاشون خفن بود میترسیدم ازشون... رفتم یه گوشه و کتابمودر آوردم و خودمو سرگرم کردم... چند دقیقه بعد سمیرا منو دید و خودش اومد طرفم سلام کردیم و گفت بهاره بیا پیش ما... گفتم نه ممنون... تو برو... گفت مسخره بیا بریم دیگه تو که تنهایی ببند کتآبترو بیا بریم با بچهها آشنا شو... تا اومدم حرف بزنم دستمو گرفت و کشید و برد سمت اونا... ۵ نفر بودن به ترتیب معرفیشون کرد یکی شون که خیلی قیافش ضایع بود اسمش مینا بود... ضایع به این خاطر که یه آدامس انداخته بود تو دهنش اندازه یه کف دست و بد جوری هم میجویدش آدم چندشش میشد خیلی بد نشسته بود پاهاشو باز کرده بود طوری که درز خشتکش هم معلوم بود که دوختش به صورت زیگزال بود... خیلی بدم اومد ازش از همه بدتر طرز حرف زدنش بود که مثل لاتهای چاله میدون حرف میزد... اه اه... به زور منو کشوندن تو جمع خودشون و از شانس گندم هم بعدا فهمیدم این مینا دوست جون جونی سمیرا هستش یعنی هر جا سمیرا هست مینا هم هست گفتم خدا رو شکر که تو یه کلاس نیستن...
سر کلاس که با سمیرا تنها شدیم اومد کنارمو گفت بهاره فیلمه چطور بود؟ خواستم کم نیارم گفتم بد نبود... بلند خندید جوری که همه نگاش کردن بعد بهم گفت: خیلی پررویی دختر... بد نبود!!! من که میدونم اولین باره از این فیما میبینی... اینم میدونم آدم باره اول چه احساسی داره میخواد به عالم و آدم بده و تجربه کنه... پس خواهشا دیگه نگو بد نبود... بگو عالی بود و حسابی کف کردم... خجالت کشیدم از اینکه اون دقیقا حالت منو فهمیده بود... دیشب دلم میخواست مثل این جندهها راه بیفتم بیرون و به همه بدم از بس که شهوتی شده بودم... چیزی نداشتم که به سمیرا بگم آخه واقعا فیلمش عالی بود و منم کف کرده بودم فقط سکوت کردم و اونم با سکوتم فهمید که حدسش درست بوده ظهر که مدرسم تموم شد راه افتادم برم خونه همش دعا میکردم کسی خونه نباشه تا راحت با صدای بلند اون فیلم رو ببینم آخه درسته که تو اتاقم کسی نبود و راحت بودم اما بازم باید صداشو کم میکردم کسی نشنوه در صورتی که همه حال این فیلمه به صداش بود دوست داشتم صداشونو بلند و واضح بشنوم... اه وقتی رسیدم خونه دیدم علاوه برمامان بهزاد با نامزدش هم خونهمون هستند خیلی تعجب کردم اون ساعت اون دو تا خونه بودن اما انگار مهسا نامزد بهزاد حالش خوب نبوده واسه همین بهزاد مرخصی گرفته و مهسا رو برده دکتر بعدشم آوردش خونه خودش دیگه نرفته سر کار... مهسا تو خونه ما خیلی راحت میگشت یه تاپ تنش بود با شلوار همون جوری جلوی بابام و بهنام میگشت درسته که بابام بهش محرم بود اما خب تاپش به نظر من خیلی باز بود چون چاک سینهاش هم به خوبی دیده میشد واسه بهنام خوب بود که از هر فرصتی واسه دید زدن استفاده میکرد. میدونستم از هر فرصتی واسه دید زدن استفاده میکنه فرقی نمیکنه کی باشه بهنام از دید زدن همه لذت میبرد چند دفعه دیده بودمش گاهی وقتا که مهسا شام پیش ماست بعد از شام که دولا میشه میزو جمع کنه بهنام چه جوری سینههاشو دید میزنه بعضی وقتا اونقدر تابلو نگاه میکرد که بابام بهش چشمغره میرفت حتی مواقعی که مامانم استراحت میکنه میره دیدش میزنه آخه مامانم تو خیلی لباسای پوشیده تنش نمیکنه چون نزدیکای تابستون بود مامانم همیشه یه تاپ نازک تنش میکرد که همه رنگ و مدل سوتینش دید داشت حتی وقتایی که دولا میشد یا دراز میکشید و استراحت میکرد دامنش میرفت بالا و گاهی تا شورتش هم دیده میشد بهنامم هی به یه بهانهای میرفت جلوی مامان میشست و دید میزد...
من اینا رو میدونستم اما مامانم اینا نمیدونستن بابام هم فکرمی کرد بهنام اگه دید میزنه از سر کنجکاویه نه حشریت... خلاصه ناهار و خوردم و رفتم تو اتاقم تا به درسام برسم اما مگه میتونستم هی وسوسه میشدم برم سراغ اون فیلم و دوباره نگاش کنم بالاخره هم کم آوردم و رفتم سراغ فیلم... اما هر چی گشتم نبود... وای یعنی چی شده؟ اگه کسی پیداش میکرد آبروم میرفت... فایده نداشت همه کشوی لباسم رو زیرو رو کردم نبود که نبود خب معلوم بود کاری کیه بهنام! مطمئن بودم کار خودشه چون مامانم اگه همچین چیزی پیدا کنه همون اول از عکس العملش معلومه بابام هم که اصلا تو اتاق من نمیاد بهزاد و زنش هم که کاری با کشوی لباس من ندارن پس میمونه بهنام فضول که نمیدونم سر کشو لباسم دیگه چی کار داشت اخلاقش هم طوری بود که نمیتونستم برم مستقیم بگم سیدی رو بده چون ممکن بود همه چی رو لو بده باید خودم سیدی رو گیر میآوردم اما اون که همیشه در اتاقش قفل بود اه لعنتی... تمرکزم بهم ریخته بود باید سیدی رو پیدا میکردم آخه به سمیرا گفته بودم فردا میارمش... بهنام یک ساعت دیگه میامد خونه باید صبرمی کردم هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید نمیدونستم چی کار کنم اینقدر صبر کردم تا بهنام اومد چند دقیقه بعد رفتم بیرون ببینم عکس العملش چیه دیدم خیلی عادی نشسته سر میز و منتظره مامانم ناهارشو بیاره...
رفتم تو آشپزخونه تا منو دید گفت علیک سلام... سلام بلد نیستی؟ اینقدر بیحوصله بودم که حال نداشتم جوآبشرو بدم گفتم برو بابا... نشستم رو صندلیه روبه روش خیلی عادی بود کثافت میخواست رد گم کنه واسه همین اینقدر عادی رفتار میکرد باید حالشو میگرفتم اما الان نه بهزاد و مهسا نبودن حتما رفته بودن تو اتاق بهزاد همونجوری زل زدم به بهنام اصلا حواسش به من نبود داشت از سالادی که پیشش بود میخورد اصلا هم به من نگاه نمیکرد خوب بلد بود فیلم بازی کنه اینقدر نگاش کردم تا خسته شد و گفت چیه بابا؟ آدم ندیدی تو؟ گفتم چرا دیدم ولی نه به پررویی تو مامانم گفت باز شروع کردید شماها؟ چرا مثل آدم نمیتونید با هم حرف بزنید؟ چیزی نگفتم و بلند شدم رفتم تو اتاقم... باید صبر میکردم به زور یه چند دقیقه با کتابام خودمو سرگرم کردم تا غذای بهنام تموم شه چون اتاقش کنار اتاق من بود ورود و خروجش رو ناخوداگاه میفهمیدم واسه همین تا کلید انداخت به در اتاقش فهمیدم صبر کردم تا بره تو اتاقش چند دقیقه بعد من در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش داشت شلوارشو عوض میکرد گفت در زدن بلد نیستی؟ گفتم نه مثل تو که اجازه گرفتن بلد نیستی همون جوری که با شورت بود رفت سمت جالباسی و شلوارشو برداشت که بپوشه نگام کرد و گفت چیه وایساده منو نگاه میکنه خوشت اومده؟! گفتم همه که مثل تو پررو نیستن اخم کرد و گفت بهاره داری عصبیم میکنیا چی کار داری زود باش بگو و برو گفتم هیچی اومدم با هم حرف بزنیم گفت راجع به چی مثلا؟ به خودم گفتم با اینکه نمیشه کلکل راه انداخت ممکنه لج کنه پس بذار خرش کنم گفتم هر چی حالا چه فرقی میکنه حوصلهام سر رفته بود گفتم بیام اینجا... گفت مگه اینجا شهربازیه حوصلت سر رفته بود اومدی اینجا من درس دارما هی میخوای رو مخ من راه بری؟ گفتم نه بابا چقدر تو بد اخلاقی بهنام من که کاریت ندارم میشینم همین جا تعجب کرده بود نگام کرد و گفت بشین خودشم رفت سراغ کیف و کتاباش نمیدونستم از کجا شروع کنم آخه چی بگم؟ بگم بهنام تو فیلم سوپر منو ندیدی؟ چی میگفتم وای گیج شده بودم یه ذره فکر کردمو گفتم بهنام من یه چیزی رو گم کردم که خیلی واسم مهم بوده فردا هم باید ببرم به صاحبش بدم بدون اینکه نگام کنه گفت خب؟! گفتم کمکم کن پیداش کنم گفت حال چی بوده؟ گفتم خودت میدونی... سرشو بلند کرد و گفت منظورت چیه؟ گفتم خب داداشی یه چیزی تو کشوی لباسم بوده الان نیست میدونم تو برداشتی تروخدا بده مال من نیست آخه پرید وسط حرفمو گفت دیوونه شدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چی میگی و چی میخوای؟ حرصم دراومد گفتم خودتو نزن به اون راه چی توی کشوی لباسم بوده و تو برداشتی؟ زود باش بدش دیگه ماله من نیست زل زده بود بهم و فقط نگاه میکرد گفتم با توام کری؟! گفتم برو بیرون بابا تو قاطی کردی باز من اصلا تو اتاقت نیومدم عجب جونوری بود این بهنام اصلا نمیخواست سوتی بده کفرم دراومده بود با عصبانیت بلند شد مو گفتم باشه خودت خواستی یادت باشه من مثل آدم باهات حرف زدم گفت برو بابا حال نداری.
رفتم بیرون از اتاقشو وارد اتاق خودم شدم. وای چیکار کنم حالا؟! بهنام هم که هیچ جوری خر نمیشه... خیلی فکر کردم تا اینکه دیدم شب برم تو اتاقشو خودم بگردم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه میدونستم میخواد اذیتم کنه و یه مدت سیدی رو نده بعدم با کلی حق السکوت سیدی رو پس بده ولی آبروم حسابی رفته بود پیشش. آخه من همیشه بهش تیکه میانداختم و میگفتم اگه ریگی تو کفشت نیست چرا همیشه در اتاقت قفله؟ حالا دیگه یه ریگ گنده از خودم پیدا کرده بود تنها مواقعی که در اتاقش باز بود شبها بود چون هیچ وقت موقع خواب در اتاق هیچ کدوممون قفل نبود... حوصلهام سررفت پاشدم برم پیش بهزاد و مهسا رفتم طرف اتاق بهزاد و چند ضربه به در زدم و تا اونا جواب بدن دستگیره رو چرخوندم که برم تو همیشه اینجوری میرفتم تو اتاق کسی در میزدم تا بیان جواب بدن بگن بیا تو یا نیا تو من درو باز میکردم اما این دفعه شاخ درآوردم بهزاد که به سرعت داشت شلوارشو مرتب میکرد مهسا هم که رو زمین نشسته بود پشت تخت و نمیدیدمش فقط پاهای لختش یه کمی تو دیدم بود که معلوم بود هیچی پاش نیست اینقدر هول شدم که درو بستم و دوباره رفتم بیرون خیلی ضایع شدم هم من هم اونا من که مثل گاو میرفتم تو اتاق و اونا که حتی وقت نکرده بودن در رو قفل کنن این قدر خجالت کشیدم که دیگه نرفتم پیش اونا دوباره برگشتم تو اتاق خودمو نقشه کشیدم تا شب چه جوری برم تو اتاق بهنام ساعت حدودای ۸ و خوردهای بود که بابام از سرکار اومد و داشتم وسایل آماده میکردم واسه شام بابام اومد رفتم طرفشو سلام کردم خیلی سرد جواب داد و رفت پیش بقیه گفتم باز حتما خسته است اینجوری جواب میده خلاصه سر شام هم هی به من محل نداد و هر چی من شوخی میکردم نمیخندید و بی اعتنایی میکرد بازم گفتم بیخیال باز معلوم نیست چشه... بعد از شام بهزاد مهسا رو برد رسوند خونهشونو و برگشت تا منو تنها گیر آورد گفت دختر تو کی میخوای شیوه صحیح در زدن رو یاد بگیری؟! گفتم تو کی میخوای یاد بگیری قفل در رو واسه چه موقعهایی گذاشتن خندید و گفت خب دیگه برو سراغ درس و مشقت زبون دراز... گفتم الان وقت لالاست نه درس و مشق... موقع خواب هر کی رفت تو اتاق خودش منم رفتم تو اتاق خودمو تی شرتمو درآوردمو یه تاپ داشتم اونو پوشیدم با یه شورت ولو شدم تو تختم خوابم که نباید میبرد باید صبر میکردم تا همه بخوابن برم تو اتاق بهنام باید آدمش میکردم تا دیگه نره تو اتاق من بیاجازه هنوز تو پذیرایی سرو صدا بود یه کم معلوم بود کاملا نخوابیدن... سرو صداها یواشیواش خوابید یه کم دیگه باید صبر میکردم تا حسابی همه خوابشون ببره به زور جلوی چشمام رو گرفته بودم تا خوابم نبره اینقدر به پیدا کردن سیدی فکر کردم تا خواب نیاد سراغم ساعت حدودای ۱: ۲۰ دقیقه بود که دیگه دیدم خوب موقعیه و حتما همه الان بیهوش شدن تا اومدم از جام بلند شم دیدم صدای دستگیره در میاد سریع خودمو زدم به خواب یعنی کی بود؟ جوری خوابیده بودم که پشتم به در بود و نمیدیدم... وای من خیلی ضایع خوابیده بودم هر کی بود قشنگ کونمرو میدید آخه یه شورت نازک پام بود و تاپم هم که فقط سینههامو پوشونده بود چون نیمتنه بود... از ترس نفسم بند اومده بود نصفه شبی کیه اومده تو اتاقم آخه چی کار داره؟ حتی نمیتونستم نفس بکشم چند دقیقه بعد در به آرومی بسته شد و صدای قفل شدن در اومد...
احساس کردم یکی اومده نزدیکم اینقدر ترسیده بودم که میخواستم جیغ بزنم... قلبم داشت از سینه میزد بیرون. من خیلی ترسو بودم واسه همین بهنام زیاد اذیتم میکردو بعضی وقتا از این اداها در میآورد به خودم گفتم نترس بابا نترس حتما بهنامه اومده اذیتت کنه اصلا نترس. هی خودمو دلداری دادم تا اینکه دیدم یه دستی کشیده شد روی کونم... جم نمیخوردم... بهنام عوضی حالا دیگه به منم رحم نمیکنه کثافت... دست آروم رفت لای پام و کسمو یه فشار آروم داد آااخ چه لذتی داد ولی ترسم نمیذاشت زیاد لذت ببرم سرش نزدیک کونم اومده بود نفسهاش میخورد به کونم... باز داشت کسمو میمالید دیگه وقتش بود حال این پسره پررو رو بگیرم یهو برگشتم و گفتم دیدی کثا... فت... وای... خدایا چی میدیدم!!! باورم نمیشد کسی که داشت اونجوری کس منو میمالید بابام بود... خشکش زده بود در حالیکه یه دستش روی کیرش بود همونجوری مونده بود... فقط بهم نگاه میکردیم بالاخره کسی که سکوت رو شکست بابام بود که گفت: هیس!!! ساکت باش و صدات درنیاد. دختری که تو این سن از این سیدیها نگاه کنه معلومه خیلی حشریه و با خودش یه کارایی میکنه بگیر بخواب و صدات درنیاد... اصلا صدام هم درنمیامد. فقط خوابیدم و نگاه کردم بابام دستشو گذاشت رو کسم و گفت فکر نمیکردم بهاره اینجوری باشی. اون چه سیدی بود تو کشوی لباست؟... چشام هشت تا شده بود از تعجب نمیتونستم حرف بزنم بابام داشت به آرومی کسم رو میمالید من هم ترسیده بودم هم کنجکاو شده بودم هم حشری. معلومه چیزی که بیشتر موفق میشه حشریت هست اینقدر با کسم ور رفت تا احساس کردم به آخرین حد شهوت رسیدم بابا م از نفسهام فهمیده بود دستشو کشید کناررو گفت برو کنار... رفتم اون ورتر و اون اومد رو تختم تاپمو وحشیانه درآورد و انداخت کنار سینههام افتاد بیرون خوابید رو مو سینههامو گرفت تو دستش و شروع کرد به مالیدن آاخ داشتم میمردم چشمامو بستم و صدای نالهام بلند شد بابام هی میگفت هیس! آرومتر صدات میره بیرون... ولی خودش از من بدتر بود چون اونم نمیتونست جلوی آه و اوهش رو بگیره سینهمو برد تو دهنشو سرشو محکم میمکید یه لیس میزد بهشو یه گاز کوچیک میگرفت اینقدر لذت میبردم که شقیقه هام تیر میکشید و مرتب اون صحنههای فیلم میآمد جلوی چشمم... سرشو فشار میدادم به سینه هم میگفتم آای بخور... محکمتر بخور... آخ بازم گاز بگیر... ای بازم... اونم محکم و تند سینههامو میخورد و فشار میداد... حرارت بدن هر دومون از یه مریض تبدار هم بیشتر شده بود سرشو برد پایین و زبونشو زد به شکمم و دور نافم هر لحظه آمپرم میرفت بالا یه دستشو گذاشت رو کسم و محکم میمالید اینقدر حشری شده بودم که خودم شورتم و درآوردم بابام شورتمو گرفت تو دستشو یه کمی از روی شلوارکش مالید روی کیرشرو بعد انداختش پایین تخت بد جوری کیرش بزرگشده بود... سرشو برد بین پاهامو مثل اون فیلم شروع کرد به لیسیدن کسم وای زبون داغ و خیسش که میخورد به کسم تموم تنم میلرزید. داشتم میترکیدم پاهامو فشار دادم دور صورتش اونم دستاشو گذاشته بود روی رونام و به شدت میمالیدشون... داشتم از حال میرفتم وای که چقدر لذت داشت دلم میخواست هر دقیقه سکس داشته باشم... چقدراین سکس خوب و لذت بخشه...
چرا من احمق تا حالا با کسی سکس نداشتم حالا میفهمیدم چرا دوستم سمیه یه بار که به دوست پسرش حال داد دیگه نمیتونست بیخیال بشه و هفتهای دو سه بار با هم بودن. خب حق داشت خیلی حال میده بابام زبونشو فشار میداد به کسم و فرو میکرد توی کسم صدامو رو خفه کرده بودم و یه گوشه پتومو گاز میگرفتمو تختمو چنگ میزدم... دوست داشتم کیرشرو فرو کنه توش اصلا برام مهم نبود که دختر هستم اه این چه بدبختی بود چرا این پرده مثل یه سد سرراه دختراست... کاش که همچین چیزی اصلا نبود بالاخره بابام سرشو کشید کنار و به تندی برق شلوارک و شورتشو درآورد و کیرشرو به آرومی گذاشت روی کسم و مالید کس من که خیس خیس شده بود خیلی روون حرکت میکرد کیر بابام سر میخورد روی کسم و هر دومون داشتیم میمردیم از لذت بابام که تازه یادش افتاد رکابیشو درنیورده سریع اونم در آورد و همون جوری که کیرش رو کسم بود افتاد رومو لبشو گذاشت رو لبام... زبونشو فرو کرد تو دهنمو لبامو میخورد گردنمو لیس میزد و گوشهامو آهسته میبوسید و میلیسید... دستمو بردم طرف کیرشرو فشار دادم رو کسم که بابام گفت مواظب باش فرو نکنی توش گفتم آخ میخوام فرو کنم توش... بابام که دید من قاطی کردم خودشم از حرفای من لذت میبرد و میگفت فعلا میخوام بمالم رو کست ببین دارم کیرمرو میمالم رو کست... منم بدترمی شدم و میگفتم آاای چه داغه... آخ سوختم... چقدر کلفته بابا... بابام میگفت جون باید خیلی تنگ باشه نه... سینههامو گرفت تو مشتشو اینقدر محکم میمالید که تمام سینم درد گرفته بود... اینقدر کیرش رو مالید رو کسم که یهو لرزیدمو ارضا شدم... پتو مو محکم گاز گرفتم و گفتم آای... تا چند ثانیه میلرزیدم... بابام هم چند دقیقه بعد کیرشرو گذاشت وسط سینههامو آبش مثل تو اون فیلم ریخت روی سینههام چه داغ بود... سفید و لزج و داغ درست مثل همونی که تو فیلم دیده بودم یه لیس به کسم زد و گفت از کس مامانت بیشتر حال داد سریع لباساشو پوشید خیلی خسته شده بود همه صورتش پر از عرق بود و سرخشده بود...
حالا که ارضا شده بودم یواشیواش داشتم عادی میشدم... دوباره بهت و خجالت اومد سراغم... اصلا انگار این چند دقیقه نفهمیده بودیم چی شد... اصلا چرا یهو بابا اینجوری اومد سراغم... گیجیم دوباره اومد سراغم... این چه کاری بود که ما کردیم... من؟؟... با بابا سکس کردم... باورم نمیشد... احساس میکردم دارم خواب میبینم... بدون اینکه بهش نگاه کنم آهسته و با ترس گفتم بابا اون سیدی رو چه جوری پیدا کردی؟ گفت مامانت پیدا کرده بود.... لباساتو از روی طناب جمع کرده و اومده بذاره تو کشوی لباست که دیده یه چیزی مثل سیدی از لای لباسات زده بیرون برداشته دیده سیدی حدس زده چی باشه چون یه سیدی معمولی جاش توی کشوی لباس نیست... ظهر که من زنگ زدم خونه اینقدر نگران بود که بهم گفت یه سیدی تو کشوی لباست پیدا کرده و گذاشته دیده که فیلم سوپره... منم بهش گفتم اون تو این سن نسبت به این چیزا کنجکاوه تو به روش نیار من خودم باهاش صحبت میکنم... اما بهاره از وقتیکه مامانت بهم گفت فیلم سوپر داشتی یه شهوت عجیبی اومده بود سراغم... همش تو رو لخت تو ذهنم مجسم میکردم که با دیدن این فیلم حشری شدی و خودت خودتو ارضا کردی تا الان که دیدی نتونستم خودمو کنترل کنم... من هنوزم گیج بودم... گفتم پس کار مامان بوده... زیر چشمی بهش نگاه کردمو گفتم بابا من اون سیدی رو میخوام ماله دوستمه و فردا باید بهش بدم... خواهش میکنم بدش... بابام چشمکی زد و گفت صبح که خواستم برم سرکار میذارم تو اتاقت الان نمیتونم در کمد مامانت رو باز کنم صدا میده و ممکنه بیدار شه... یه لب از من گرفت و دستشو کشید روی کسم که هنوز خیس بود و رفت طرف در و آهسته و بیسر و صدا قفل در رو باز کردو رفت بیرون... موقع رفتن گفت راستی بار آخری باشه که ازا ین سیدیها تو کمدت پیدا میشه. باز خجالت کشیدمو جواب ندادم...
در و بست و رفت منم سریع خودمو تمیز کردمو لباسامو پوشیدم و سعی کردم بخوابم اما مگه خوابم میبرد این اتفاق عجیب اصلا از فکرم بیرون نمیرفت و نمیذاشت بخوابم همش به سکسم با بابام فکر میکردم... نمیدونم کی خوابم برد ولی صدای مامانم خبر میداد که صبح شده بهاره با توام دیرت شدها ساعتو ببین... با بی حالی بلند شدم و لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون... دست وصورتمو شستم و رفتم سر میز... بابا و بهنام و مامان سر میز بودن عجب شبی بود دیشب... بابا جوری برخورد میکرد انگار اتفاقی نیفتاده... من که چقدر خنگ بودم به همه شک کرده بودم غیر از مامان و بابام... عجب اتفاقاتی افتاده بود... خودمم باورم نمیشد اون اتفاقات واقعی باشن به خودم میگفتم شاید خواب دیدم هنوزم گیج بودم مامان یه چایی گذاشت جلومو گفت خوابآلود زود باش بخور مدرسهات دیر نشه بعد از چند دقیقه بابا صبحونهاش تموم شد و جلوی در آشپزخونه به من گفت بهاره پولی که میخواستی رو میذارم رو میز تو اتاقت بردار اومدم بگم کدوم پول که بابام گفت خب دیگه من میرم خداحافظ... صبحونه امو به زور تموم کردمو رفتم تو اتاقم دیدم بابا سیدی رو گذاشته روی میز واسم خیلی خوشحال شدم سریع آماده شدم سیدی رو گذاشتم تو کیفم و خدافظی کردمو زدم بیرون از خونه بعد از اون اتفاق بابام دیگه هیچ وقت سراغ من نیومد... شاید اونم دچار یه حس ترس و شهوت شده مثل من... منم دوست داشتم دوباره اون سکس رو تجربه کنم اما نمیخواستم این سکس با ترس باشه... برخلاف فکرم بابا ابدا به روی من نمیآورد... انگار نه انگار که اون شب یه اتفاقی افتاده... خودمم دوست نداشتم شریک سکسیم بابام باشه... تا یه مدت خجالت میکشیدم باهاش مثل قبل صحبت کنمو شوخی کنم... همش میترسیدم فکر کنه من خیلی دختر حشری هستم... خب درسته که بودم اما میخواستم اینو فقط خودم بدونم نه هیچکس دیگه... اون اولین سکس زندگی من بود... اونم با کسی که حتی توی خوابم هم نمیدیدم.
|
[
"بابا"
] | 2010-08-10
| 11
| 1
| 100,908
| null | null | 0.00344
| 0
| 22,754
| 1.239159
| 0.323294
| 4.404632
| 5.458041
|
https://shahvani.com/dastan/بابابزرگ-بازم-منو-بكن
|
بابابزرگ بازم منو بکن
|
فتانه شرور
|
از همان آوان کودکی متوجه تفاوتهایم با دیگران شدم دختری آرام خجالتی و گوشهگیر بودم که در جمع بزرگترها راحتتر بودم این رویه ادامه پیدا کرد تا وارد دبیرستان شدم اکثر دوستام دوست پسر گرفته بودن و مرتب درگوشم میگفتن تو هم یدونه بگیر هم برا شوهرداری آمادت میکنه هم وقتی دستمالیت کنه اندامت جاافتاده و زیبا میشن حتی چند نفری رومعرفی کردن که با برخورد سردم فراریشون دادم دست خودم نبود با پسرای هرزه و علاف دم دبیرستان نمیتونستم کنار بیام بیشتر وقتم در اتاقم به مطالعه یا نگاشتن شعر میگذشت همین ایام مریضی قند مادر بزرگم شدت گرفته بود و بابایی گاهی منو میبرد خونه بابابزرگم که از بچگی بهش میگفتم پاپا جون منم عین فرفره میچرخیدم و جای خالی مامانبزرگ رو توی کار خانه داری پر میکردم
پاپاجونم بازنشسته بود ولی اهل رفیق بازی و پارک گردی نبود اکثرا سرش توی رمان و کتابای تاریخی بود و موقع خستگی پیشش مینشستم و باهم موسیقی سنتی گوش میدادیم و پاپا جونم پیپش رو چاق میکرد وقتی کنارش بودم عجیب احساس آرامش میکردم چون انسان کاملی بود که جواب همه سوالاتم رو بدقت میداد بعضی وقتها شیطنتم گل میکرد مثلا یبار که دوتایی خونه بودیم وقتی برا ناهار اومد دنبالم خودمو بخواب زدم کونمرو قلمبه کردم و دامنمو کامل دادم بالا طوریکه شورتم معلوم شه پاپا جونم اومد روتخت دامنمو مرتب کرد بعد بوسم کرد چشامو باز کردم و منم بوسیدمش وگفتم پاپایی چرا هر روز صورتت رو اصلاح میکنی خندید و گفت موهام سفید شدن میخوام جوون بشم گفتم پس چرا موهای سینت سیاهن و دستمو کردم تو سینش
ماهها ازین از وضعیت گذشت رابطهام با پاپا جونم بهتر و بهترشد یک رابطه دوستانه و پاک که باعث بهبود وضعیت روحی هردومون شد پاپا جونم داشت به سیگنالهای قلبم جواب میداد اگر چند روزی خونهشون نمیرفتم میومد دنبالم معمولا هدایای گرانی برام میگرفت و پول توجیبی تپلی بهم میداد
بعد میرفتیم پارک و پاپایی سفره دلش رو باز میکرد قربونش برم لابلای حرفهاش فهمیدم
چقد تنهایی و انزوا کشیده حتی بعد از ازدواج مامان بزرگم بیشتر تو آشپزخونه بوده تا اهل دل و همدم بابا بزرگسال آخر دبیرستان بودم رابطهام با پاپایی خیلی خوب بود ولی مشکلی که بود برخلاف اون من دختری جوان با اندامی زیبا بودم که گاها تحت حملات شدید جنسی قرار داشتم
فیلمهایی که دوستام تو گوشیم میریختن اندام برهنه مردان جوانی که در آتش شهوت میسوختند آتیشم میزد با اینکه پشت کنکوری بودم ولی نمیتونستم روی درسام تمرکز کنم این اواخر پاپام تا دست بهم میزد خون میدوید تو تنم وداغ میشدم احساس میکردم از نزدیک شدن زیادی بهم اجتناب میکرد هر چه او دورتر میشد من مصرتر میشدم
فهمیدم تنها راه باقیمانده اینه که در مقابل عمل انجامشده قرارش بدم چند روز تعطیلات پیش اومد همگی داشتن میرفتن شمال من بخاطر کنکور موندم و پاپایی بیحوصلگی رو بهانه کرد و نرفت چقد حالم کرد که نتونست تنهام بذاره یه دامن کوتاه پوشیدم و عین زنش شدم شام آبگوشت بار گذاشتم عین خانم خونه شامشو دادم بعد براش چایی بردم و سرش غر زدم که یه ژاکت گرم بپوش سرما میخوری پاپایی یدست لباس ورزشی آبی فیروزهای سرتاپا پوشیده بود که خیلی بهش میومد بارون ورعدبرق بر سرتهران فرو میریخت در آن سرما من اما داغ بودم کسم مث تیکهای زغال داغ میسوخت رفتم تو اتاقم کامل برهنه شدم داشتم روانی میشدم عقلم دیگه جواب کرده بود و اختیار افتاده بود دست کسم رفتم جلو آیینه وحوله حموم رو جوری دورم تنظیم کردم که از پشت یکی از پاهام تا نزدیک باسنم معلوم باشه از جلو هم ممههای شقم غیر از نوکشون معلوم بودن رفتم پایین جلو روش ایستادم و خیلی غلیظ گفتم عزیزم من برم یدوش بگیرم زودی میام
موقع خواب زودتر رفتم تو اتاق و روی تخت دونفره دراز کشیدم دستم توی کسم بود که پاپایی اومد تو اتاق میدونست از رعدوبرق میترسم واسه همین زودتر اومد تو تختخواب و کنارم دراز کشید یه نیم ساعتی گذشت که صدای خروپفش بلند شد به پهلو خوابیده بود کونمرو قلمبه کردم و گذاشتم تو آغوشش همچنان خروپف میکرد با پا چندتا تکون به پاش دادم که اینبار احساس کردم بیدار شد چون صداش قطع شد و اینبار من شروع کردم خروپف کردن یعنی خواب بودم و تصادفی اینجوری شده چند لحظه بیحرکت بود ولی نهتنها عقب نکشید بلکه بزرگ شدن سریع کیرش رو با باسنهام حس کردم لامصب عین جک بزرگتر میشد و بکونم فشار میداد ایجان چه لحظه نابی بود داشت کنترلش رو از دست میداد تو کونم عروسی بود هم منو میکرد هم مقصر میشد تو این فکرا بودم که گرمای دستش رو روی ممههام حس کردم یکم از رو تاپ مالید وبعد دست کرد تو تاپم کرست نداشتم ممههام افتاد تو چنگش بار اولم بود شل شدم و غرق یه لذت جدید تاپمو درآورد حتما فهمیده بود که بیدارم ولی تسلیم و راضیم خیلی آرام و حرفهای از زیر گوشم شروع به لیسیدن کرد و با دستش کونمرو ناز میکرد چقد خوب و ریلکس مالشم میداد حقا که پیر اینکار بود
کونمرو دادم بالا که راحت دامنمو دربیاره خیالم راحت بود که غرق لذتم میکنه بدون اینکه بهم آسیب برسونه یه شرت سبز فسفری پام بود که اونم درآورد بعد بغلم کرد وچرخوندم سمت خودش روددررو بودیم ولی هنوز چشام بسته بودن محکم بغلم کرده بود و داشت ممههامو بنوبت کامل میکرد تو دهنش یه لحظه داغی دستشو رو کسم حس کردم کسم خیس خیس بود
اومد بین پاهام پاهامو بازکرد سرکیرش رو با آب کسم خیس کرد و بهم لاپایی میزد سرگنده کیرش روی کس کوچولو و خیسم سر میخورد و بهترین لذت دنیا را تجربه میکردم روی ابرا بودم یهو کنترلمو از دست دادم و باصدای بلند گفتم آیش شکرت خداجونم که پاپایی سرعتشو بیشتر کرد همزمان ممههامو چنگ میزد کنترلمو از دست دادم داشتم ارضا میشدم که پاپا فهمید روم خوابید و کیرشرو سفت لای پا و کسم فشار داد و ممههامو کرد تو دهنش
یه لرزشی تو بدنم افتاد همزمان داغی مایعی که از کیرش تراوش میشد روی کسم حس کردم
و دیگر چیزی نفهمیدم بیهوش افتادم
|
[
"بابابزرگ"
] | 2013-01-22
| 12
| 2
| 355,920
| null | null | 0.011583
| 0
| 4,978
| 1.196183
| 0.244199
| 4.55793
| 5.452118
|
https://shahvani.com/dastan/بابای-مهربون-و-دختر-ناتنی
|
بابای مهربون و دختر ناتنی
|
بابای مهربون
|
پنج سال از ازدواج منو میترا میگذشت دخترش بهار بعد فوت پدرش و عدم قبول کردن حضانتش توسط عموهاش اومد تا با منو مادرش زندگی کنه منم با کمال میل قبول کردم چون تنها چیزی که میخواستم خوشحالی همسرم بود میترا هفت سالی ازم کوچیکتر بود و تو بیست سالگی از شوهر سابقش بچهدار شده بود
اولایش بهار مثل مهمونها رفتار میکرد و حتی برای باز کردن در یخچال اجازه میگرفت یه سالی گذشت تا به وجود من عادت کنه و باهام راحت باشه اما کلا دختر کمرویی بود
مادر بزرگ بهار (مادر مادرش) مریض شدو میترا مرخصی گرفت تا ازش مراقبت کنه سعی کردیم براش پرستار بگیریم ولی یه پیرزن غرغرو بد اخلاق بود و با کسی جز دخترش نمیساخت
میترا ازم عذر خواهی کرد گفت مجبوره چند روزی بره پیش مادرش به بهار هم گفت بیاد ولی خب یه پیر زن بد قلق محبوبیتی نزد نوه هاش نداشت بخاطر همین بهار با مادرش نرفت و پیش من موند
از سر کار برگشتم خونه دیدم کانالارو بالا پایین میکنه
+فیلم خوب پیدا نمیکنی؟
_نه همشون چرتن همش کمدی و اکشن و این چیزان
+میخوای شب بریم سینما حوصلت هم سر نره؟
_مامان ناراحت نشه؟
تن صدام عوض شد؛ برا چی ناراحت بشه میخوام با دخترم برم سینما مشکلش چیه؟
لبخند رو صورتش اومد و گفت باشه
+من ی ساعت چرت بزنم که شب سرحال باشم
_باشه منم وقت گرفتم باید برم آرایشگاه
+موهای خوشگلتو کوتاه نکنیا!
دوباره لبخند زد؛ نه تا مدرسهها باز نشده میخوام جلوی موهامو مش آبی کنم البته از مامان اجازه گرفتم گفت اشکالی نداره
+راحت باش تو ۱۶ سالته این چیزا مقتضای سنته.
از خواب بیدار شدم چایساز و روشن کردم آبی به دست صورتم زدم
وارد خونه شد کفشاشو در آورد
با لبخند نگاهم کرد شالشو برداشت؛ خوب شده؟
+چقدر خوشگل شده کاش همه موهاتو رنگ میکردی
دستشو گذاشت جلو دهنش خندید موهاشو تو دستم گرفتم نوازششون میکردم ترکیب چشم ابروی مشکلی و صورت سفیدش با موهای آبی بی نظیرش کرده بود
+مبارکت باشه خیلی خوشگل شده
_ممنون لطف دارید
+اینقدر باهام کتابی حرف نزن خب
تو سینما اخرای فیلم نگاه کنارم کردم دیدم بهار خوابش گرفته بیدارش کردم گفتم پاشو بریم خونه
با صدای خوابآلود گفت نه خواب نبودم تازه چشام گرم شده بود بزار فیلم تموم شه بعد
+خودمم از فیلم خوشم نیومد پاشو بریم عزیزم
سوار ماشین شدیم صندلیشو دادم عقب تا راحت بخوابه
وارد پارکینگ خونه شدیم از خواب پرید
_دیشب گردنم درد میکرد نتونستم خوب بخوابم بخاطر اون امشب اینجوری شدم.
واردخونه شدیم بیمعطلی رفت رو تختش پتو رو کشید رو خودش گفت شب بخیر آقا البرز ممنون ک وقت گذاشتی منو بردی بیرون
دستم رو چارچوب در بود ریشمو خاروندم؛ بهم نگو آقا البرز من باباتم بهم بگو بابایی
از خجالت نمیدونست چی بگه
رفتم کنارش از پیشونیش بوسیدم؛ شب بخیر عزیزم
دستمو گرفت تو چشمام نگاه کرد؛ ممنون بابت همه چی
دستشو آروم فشار دادم؛ وظیفمه هر وقت دلت گرفت یا حوصلت سر رفت بگو ببرمت بیرون
تازه چشمم گرم شده بود با صدای شیونهای بهار بیدار شدم رفتم تو اتاقش آروم تکونش دادم از خواب پرید نفسنفس میزد دست کشید عرق رو پیشونیشو پاک کرد
از شونش گرفتم؛ آروم باش عزیزم چیزی نیست خواب بد میدیدی
بغلم کرد زد زیر گریه؛ داشتن از پام میکشیدن منو ببرن.
سرشو نوازش میکردم؛ فقط خواب بد دیدی
_چند تا زن با موهای شلخته از پاهام میکشیدن تا آب جوش بریزن روم
دست به صورتش کشیدم؛ چیزی نیست نترس عزیزم
_میشه همینجا بخوابی
+عزیز دلم فقط خواب بوده واقعی که نیست نترس.
هنوز تو حالت شوک بود
_تو رو خدا پیشم بمون خیلی میترسم
+باشه چشم فقط نترس من کنارتم
پیشش خوابیدم پتو رو کشیدم رو جفتمون خودشو انداخت تو بغلم
سرشو نوازش میکردم و با موهاش بازی میکردم دم گوشش آروم میگفتم نترس دختر گلم بابایی کنارته
به ده دقه نرسید دوباره خوابش گرفت
بدنمون بهم فشردهشده بودو رو تخت یه نفره جایی برای فاصله گرفتن نبود نفساشو تو صورتم حس میکردم مثل بچه گربه تو بغلم خوابیده بود و انگار دیگه کابوس نمیدید
این اولین باری بود که تو بغلم گرفته بودمش همیشه سعی میکردم بهش محبت کنم ولی باهام رسمی برخورد میکرد
با صدای بهار بیدار شدم
لبخند ملیحشو جلو چشمام میدیدم
_پاشو تنبل ظهر شده ساعت ۱۰ و نیمه
قلنجامو میشکوندم خمیازه کنان گفتم الان میرم نون تازه میگیرم صبحونه رو باهم بخوریم
_خودم گرفتم همه چی آمادس البته نمیدونستم تخممرغ آبپز دوست داری یا نه.
انگار از دیشب همه چی عوض شده بود بالاخره بهار داشت قبول میکرد منو بابای خودش بدونه
عصری میترا یه سر اومد خونه دوباره معذرتخواهی کرد گفت ببخشید که تنهات گذاشتم از بهانهگیریها و غر زدنای مامانش کلافه بود منم با حرفام خیالشو راحت کردم که بی استرس از مادرش مراقبت کنه
شب شدو بعد شام نشستیم با بهار فیلم ببینیم یه فیلم با موضوع جن و روح بود
+مگه مجبوری این مدل فیلمارو ببینی بعدش تو خواب بترسی
چشمای خوشگلشو مظلوم کرد؛ ببخشید اگ دیشب جات بد بود نتونستی بخوابی
+نه عزیزم اذیت نشدم فقط بخاطر خودت میگم
خودشو تو بغلم ول کرد سرش رو سینم بود موهاشو نوازش میکردم
_میگم به مامان نگی دیشب پیشم خوابیدی
+خب بفهمه مگه چیه؟
_نگو دیگه لطفا قول بده نگی خب؟
+باشه چشم نمیگم
حرفم باعث شد محکمتر بغلم کنه تو یه لحظه با بوسیدن صورتم غافلگیرم کرد
چسبودنمش رو سینم تند تند سرشو بوس میکردم
_چقدر قلبت تند میزنه
+دخترم تو بغلمه خب
انگشتهای کوچولوی ظریفشو رو صورتم کشید و با ریشام بازی میکرد چشم تو چشم بودیم و لبخند مرموزی رو لبش بود
لپشو بوس کردم و صورتشو نوازش میکردم
_بابایی میشه شب پیش تو بخوابم؟
+من فدای اون بابایی گفتنت بشم چرا نشه
_مامان ندونه رو تختش کنارت خوابیدم.
+گفتم ک بهش نمیگم ولی بدونه هم چیزی نیست
خودمم به حرفی که میزدم باور نداشتم درسته که مثلا قرار بود براش پدری کنم ولی خوابیدن یه دختر شونزده ساله تو بغل ناپدریش برای هیچکس قابل هضم نبود
موقع خواب خودشو انداخت تو بغلم گفت بوسم کن از لپش بوسیدم گفت محکمتر بوس آبدار میخوام خخ
محکم میبوسیدمش صورتشو عقب میکشید میخندید یهو صورتشو اینوری کرد اتفاقی لبشو بوسیدم
زود به خودم اومدم؛ ببخشید
_مگه چی شد بابایی؟
از خجالت سرخ شدم؛ هیچی دخترم
صورتمو بوس کرد خودشو چرخوند پشتش بهم بود صدام کرد بابایی بغلم کن
دودل بودم ولی چاره چی بود دستمو از زیر سرش رد کردم وی دستمو انداختم دور شکمش بغلش کردم با فاصله پشتش بودم
چند دقیقهای طول کشید دیدم خوابش برده
تو حالت خواب و بیداری بودم یهو نرمی کونشرو حس کردم خودشو عقب داده بودو کامل بهم چسبیده بود.
+بیخیال اون جای دخترته نباید بترسی ولی کیرم خیلی باهام همنظر نبود حس کردم داره تکون میخوره چشامو بستم سعی کردم نادیده بگیرمش
تو خواب تکون میخورد و مدام کونش به کیرم برخورد میکرد
+بهش فکر نکن تو قرار باباش باشی نباید به این چیزا فکر کنی
با خودم حرف میزدم و تو همین حین کیرم نیمه راست شده بود
دستم رو شکمش بود و خودمو کنترل میکردم که نمالمش
یهو چرخید چشماشو نیمهباز کرد؛ بابایی آب میخوام خیلی تشنمه
زود پاشدم آبو بیارم تو آشپزخونه کیرمرو زیر شلوار راحتی جمعو جور کردم
آب و خوردو لیوانو گذاشتم رو میز آرایشی
دستاشو باز کرد و دور گردنم انداخت صورتمو بوس کرد؛ بابای مهربونم خیلی دوست دارم
تو بغلم فشارش دادم؛ منم دوست دارم دخترم
دستش رفت پایین اتفاقی خورد به کیرم
از خجالت خودمو عقب بردم سعی کردم دیگه بهش نچسبم با بدبختی شبو صبح کردم
غروب بود بهار گفت میشه بریم بیرون خرید دارم
+آره عزیزم شامو بیرون بخوریم یا بگیریم بریم خونه مامان بزرگت اونجا مامانتم ببینی
_ن شام دوتایی باشیم من خونه اون پیرزن بد اخلاق نمیرم الانم مریضه رفتاراش بدتر شده
+باشه هر چی تو بگی چی میخوای بخری؟
_لاک میخوام بگیرم با یه پنکک و یه ریمل آخه لوازم آرایشی ندارم هیچی
+تا حالا آرایش کردن تو ندیدم😃
_خب پس امشب آرایش میکنم ببین، راستی لباس زیر هم باید بگیرم🙈 ولی اونجا نمیتونی بیای داخل یکم بیرون باید منتظرم باشی
خریدارو کردیم شامو خوردیم اومدیم خونه
با شوق رفت جلو آینه و شروع کرد به آرایش کردن
صورت سفیدش رو تقریبا برنز کرده بود مژه هاش بلندتر و پرتر دیده میشدن لباش خیلی پررنگ نبود ولی برق میزد
لاکو داد دستم گفت برام لاک بزن
+من که بلد نیستم چجوری بزنم
_کاری نداره ک رو ناخنم میزنی دیگ خودم با دست چپ نمیتونم پامو بزنم وگرنه دست راست و پای راستمو خودم زدم
+اگ مالیده شد به پات چی؟
_اسیتون گرفتم مالیده شد پاکش میکنه
دستاشو به سمت عقب برد و پاهاشو دراز کرد پای خوشگلش که اندازش ۳۶ بودو تو دستم گرفتم با دقت و حوصله لاک قرمز رو میزدم
دستم ناخودآگاه رفت رو مچ پاش
نوبت دستش رسید
ناخونای دستشو هم لاک زدم تموم شد
لباشو کج کرد؛ مرسی بابایی ببخشید اگ اذیت شدی
+ن دورت بگردم اتفاقا لذت بردم از اینکه برا دخترم لاک بزنم
دستاشو گرفت جلوم؛ خوشگل شدن؟
بیاختیار دستاشو بوسیدم؛ عین خودت خیلی ناز شدن
دستشو رو صورتم کشید دوباره دستشو بوس کردم
یکم خجالتزده شد ولی خندید؛ بابایی میشه آلبالو بشوری خیلی دلم میخواد خودم نمیتونم چون لاکم هنوز خشک نشده
+چشم عزیزم تو امر کن فقط من انجام بدم
پیشدستی رو گذاشتم رو میز عسلی اومد آلبالو رو از توش برداره گفتم ن لاکت خشک نشده بزار خودم بزارم دهنت
همش میخندید و دستشو میگرفت جلو دهنش؛ باشه فقط نمک بزن خیلی خوشمزه میشه آلبالو رو گذاشتم دهنش
با دهن پر گفت دونشو چیکار کنم دستمو گرفتم زیر دهنش گفتم بنداز اینجا
_وای نه زشته یه پیشدستی بیار لطفا
+باشه میارم ولی بندازم تو دستم
مشغول خوردن بود بهش گفتم اینقدر خوشگل میخوری منم هوس کردم
_خب توام بخور همشو که من نمیتونم بخورم
+آخه دوست دارم از تو دهن تو بخورم
با تعجب گفت وا آخه چرا؟
+چون دوس دارم البته مثل اینکه تو بدت میاد
از تو دهنش آلبالویی که نصف شده بود و در آورد دهنمو باز کردم گذاشت تو دهنم
+وای طعمش معرکس انگار از خود بهشت اومده
دستشو انداخت دور شونم؛ بابایی امشب چت شده
تو چشماش نگاه میکردم حرفی نمیزدم نگاهام گویای همه چیز بود
پاهاشو دور کمرم حلقه کرد؛ خوابم میاد منو ببر تو تخت خودت
با انگشت شصتم گونشو ناز میکردم کیرم حضورشو با راست شدنش اعلام کرد
با همون حالت تو بغلم بلندش کردم
خوابوندمش رو تخت
دستاش دور گردنم بود پاهاشم دور کمرم
انگشتمو کشیدم دور لبش لبخند زد انگشتمو کرد تو دهنش
چراغ سبز روشن شد دیگ مجوز از سمت بهار صادر شده بود
لبامو بردم جلو لباشو بهش چسبوند
بدون اینکه حرفی بزنم لباشو میخوردم و فقط نفسای شهوتی بهارو حس میکردم
اولین باری بود که اینقدر سکوت خونه لذتبخش بود
میک زدنهای عمیق و محکم لباش
رژ لب قرمزشو کامل پاک کرد
دست به صورتم کشید؛ بابایی لباسامو در بیار
بدنشو بو میکردم و میرفتم پایین تیشرتشو در آوردم نوبت شلوارش شد وقتی درش آوردم تازه متوجه خیسی شورتش شدم
مثل دیوونهها شورت صورتی توری نازکشو بو میکردم اومدم بالا دوباره شروع کردم به خوردن لباش دستم رفت زیر شورتش
انگشتای مردونمو رو کوس کوچولوش کشیدم
صدای آهش در اومد
از بازوم گرفت و دستم هل داد تا بیشتر فشارش بدم رو کوسش
با دوتا انگشت چوچولشو میمالید و همزمان از هم لب میگرفتیم
دستمو بردم سمت سینش از زیر سوتین توری صورتیش درآوردنشون
خیلی کوچولو بودن شاید حتی به سایز هم نرسیده بود نمیشد اندازهای براش گذاشت زیر ۶۵ بود بر خلاف زنم که سینههاش نسبتا درشت بود و کون و رون بزرگی داشت بهار خیلی اسکینی و باربی بود
زبونمو بردم رو نوک سینههاش آروم خوردمشون
چشماشو از لذت بسته بود و دستشو رو صورتم بازی میداد
سینههاشو کاملا تو دهنم چلوندم
صداش در اومد؛ بابایی توام لخت شو
دکمههای پیراهنمو با دستای کوچولوش باز میکرد
شلوارمو در آوردم کنارش خوابیدم
تندتر از دفعه قبل لبای همو میخوردیم دست به بدنم میکشید و ناخونای خوشگل قرمزش لای موهای سینم میرفت
_بابایی شورتتو هم در بیار میخوام اونو ببینمش
+خودت برام درش بیار بعدش بخورش دوس داری؟
حالت ۶۹ شدیم اون شورت منو در آورد منم شورت اونو
با اولین زبونی که به کیرم زد حس لذت بند بند وجودمو فرا گرفت
زبونمو به لبههای کوسش میکشیدم و همزمان با انگشت باهاش بازی میکردم
سر کیرم تو دهنش داغ شده بود با اینکه سایز متوسطی داشتم و قطر معمولی داشت ولی تا ته خوردن کیرم براش غیر ممکن بود
عقب جلو شدن دهنش رو کیرم باعث میشد تندتر کوسشو بلیسم و انگشتمو رو چوچولش بازی بدم
آه و نالش بلندتر شد به حرف اومده بود؛ بابایی تندتر بخور دارم میمیرم
+دختر نازم چ کوس خوشگل کوچولویی داره اینقدر میخورم تا دخترم تو دهنم ارضا بشه
حرکت انگشتام رو کوسشو تندتر کردم
کیرم تا نصفه تو دهنش بود گرمای دهنش ارضا شدنمو نزدیکتر کرد آروم تو دهنش تلمبه میزدم و با لبههای کوسش ور میرفتم
آهی بلندی کشید و مایع غلیطی تو دهنم حس کردم بوی ادرار میداد ولی طعمش عجیب بود
تلمبههای کیرم تو دهنش تندتر شد کیرمرو کشیدم بیرون آبمروریختم رو سینش
انگار تمام انرژی بدنم توی لحظه خالی شد
بدنشو پاک کردم تو آغوشم گرفتمش
تو چشمای هم زل زده بودیم دست به صورتم میکشید منم میبوسیدمش
_بابایی بازم تکرار میشه یا اگه مامان برگرده...؟
+تا هر وقت تو بخوای ادامه داره میخوام دخترم لذت ببره
_بابایی عین یه راز بینمون میمونه؟
+معلومه که آره، راز پدر دختری
خودشو تو بغلم جا کرد
لبای همدیگرو بوسیدیمو لخت تو بغل هم خوابمون برد
پایان
|
[
"پدر ناتنی",
"تابو"
] | 2024-03-30
| 59
| 13
| 84,701
| null | null | 0.009572
| 0
| 11,180
| 1.572998
| 0.304212
| 3.465285
| 5.450885
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-من-و-کیانا-با-سرانجام-خوش-
|
سکس من و کیانا با سرانجام خوش
|
پــــارســـــــا
|
داشتم قدمزنان سمت خونه عموم میرفتم هدفون روی اخر صدا بود و از عالم بیرون هیچ چیزی نمیفهمیدم بارون نمنم و ریز در حال باریدن بود سر کوچه بودم پیچیدم تو کوچه چشمم به ماشینی افتاد که درش نیمهباز بود جلوتر رفتم کیانا بود داشت از یه پسره تو ماشین لب میگرفت چند ثانیه بیاختیار مکث کردم انگار سنگینی نگاهم زیاد بود و کیانا برگشت و باهام چشم تو چشم شد. قدم هام رو تندتر کردم و رسیدم به خونه عمو محسن زنگ رو زدم سحر در رو باز کرد سحر زن عموم بود زن مهربونی بود و من رو خیلی دوست داشت. رفتم سمت اسانسور ذهنم درگیر بود تو فکرم داشت فکر میکردم چه حالی میده تلافی دو سال پیش رو سرش خالی کنم، بیچاره شدم سر اون ماجرا در همین فکرها بودم که باز شدن در من رو به خودم اورد صدای گرم سحر جان رو به رو شدم که نرسیده داشت سلام و احوالپرسی میکرد تا رسیدم با یه چایی گرم و کیک و تنقلات ازم پذیرایی کرد من خونشو زیاد میومدم اما صبح بهم گفته بود یه نرمافزار رو میخوام بیا روی دستگاهم نصب کن منم برای همین اومده بودم. ساعت ۶ بود میدونستم عمو محسن ۷ و نیم ۸ میاد یه بیست دقیقهای گذشت که صدای در اومد کیانا آروم در رو باز کرد و با رنگپریده اومد تو و سلام کرد منتظر بود ببینه چی میشه من چیزی به کسی گفتم یا نه، با ترس سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و رفت تو اتاقش به زن عمو سحر گفتم بریم شروع کنیم چون طول میکشه کیفم و برداشتم و رفتم تو اتاقی که لپ تاپش رو میگذاشت نشستم پشت لپتاپ و سیدی رو درآوردم گذاشتم و شروع کردم به نصب زن عمو سحر هم داشت با خواهرش حرف میزد کینا و عمو محسن همیشه از این کار زن عمو سحر شکایت داشتن و سرگرم نصب برنامه بودم که کیانا اومد تو اتاق و در حالی که داشت با موهاش بازی میکرد کنار میز به دیوار تکیه داد منم خیلی عادی گفتم:
+چطوری چه خبرا؟
-هنوز نگفتی
+نه نگفتم
-میگی بهشون؟ اره میدونم میگی ولی میشه نگه؟
+ (سکوت)
- (همنطور که داشت با موهاش بازی میکرد) ببخشید اون دفعه بچه بودم تا الانش که نگفتی ازت ممنونم ولی میشه به کسی نگی ترو خدا هر کاری بگی انجام میدم قول میدم دیگه تکرار نشه ولی نگو بهشون اگه بگی خیلی برام بد میشه دیگه نمیزارن نفس بکشم
+یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی بگم اخه از دست تو باشه نمیگم ولی به یه شرت
-اخم هاش رفت تو هم و گفت هدس میزنم چی میخای همه پسرا همینن.
+من نمیدونم چی هدس میزنی ولی فقط به این شرط که هواست به خودت باشه دختر گرگ زیاده
-لبخندی روی چهرش اودم و گفت یعنی واقعن تلافی نمیکنی؟
+نه بابا حوصله این بچهبازیها رو ندارم.
-ببخش منو تو راه چقدر بد در موردت فکر کردم و چقدر بهت بد و بیراه گفتم
+بهش یه خنده تمسخر امیز زدم و گفتم: اشکال نداره
کیانا یه سالی ازم کوچیکتر بود تازه میرفت توی بیست سالگی تقریبا دو سه سال پیش بود که با یه دختری اشنا شدم و در حد حرف زدن و چت کردن بود دو سه باری با هم تو پارک محل مون قرار گذاشتیم یه بار کینا ما رو با هم دید و کلی عکس از ما گرفته بود و به همه نشون داد به مامان بابام و مامان بابای خودش خلاصه که همه تا چند وقت به چشم بد میدیدنم البته پدر و مادر باز یه زره خوب بودن و اشکالی خاصی پیش نیومد هر چند که هر دفعه میخواستم برم بیرون پدر گرامی یه تیکهای چیزی بارمون میکرد داشتم فکر میکردم میتوانستم یه کاری کنم حسابی ازیت بشه تازه اونم تو چه حالتی دیده بودمش
تو افکارم غرق بودم تا صدای زن عمو سحر اومد بچهها بیاید عصرانه بدویید که سرد شد.
برنامه در حال نصب بود پاشدم یه نگاه به خودم انداختم و سر و وضعم رو چک کردم و از اتاق اومدم بیرون کیانا نشسته بود کنار میز و داشت با گوشیش ور میرفت زن عمو سحر هم داشت عصرانه رو میکشید املت درست کرده بود و کلی هم مخلفات روی میز بود تشکرم کردم و نشستم کنار میز رو به کیانا کردم و از اینترنت پرسیدم که خرابشده بود چون دیگه حرفی نبود که بزنیم و سکوت ازار دهندهای حاکم بود گفت هیچی درست شد شروع به تعریف کرد
نشستیم و عصرانه رو خوردیم کیانا پاشد ظرفها رو بشوره منم توی جمع کردن سفره کمک کردم و رفتم سراغ لپتاپ تقریبا داشت نصب میشد که صدای در اومد عمو محسن بود رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد از گپ گفت گفتم من دیگه برم به زن عمو گفتم کامل
نصب شد و زن عمو سحر هم تشکر کرد و تعارف کردن که بمون شام و نرو و... ولی به هر حال کلی کار داشتم خونه باید میرفتم از خونشو زدن بیرون چند تا کوچه با خونهمون فاصله ندارن بارون بسیار ریز و کم بود و هوای خیلی خوبی بود تصمیم گرفتم یه زره راه برم فکرم مشغول بود راهم رو کج کردم به سمت دوتا کوچه اون ورتر سیگار رو از کیفم درآوردم و شروع کردم پک زدن انقدر تو افکارم غرف بودم که زمان به سرعت گذشت و رسیدم سیگار رو توی سطل اشغال سر کوچه انداختم و رفتم به سمت خونهمون وارد خونه شدم و رفتم سمت اتاقم خوابیدم.
شام خورده بودم و مشغول خواندن کتاب بودم که موبایلم زنگ خورد ناشناس بود:
+بله بفرمایید
-سلام اقای پارسا...
+خودم هستم بفرمایید
-از طرف کلانتری تماس میگیرم
یه حس بدی بهم دست داد تو دلم گفتم خدا بخیر کنه معلوم نی چه گهی خوردم این موقع شب خلاصه بعد از چند دقیقه فهمیدم بله کیانا رو گرفتن توی یکی از پارتیهای شبانه بالا شهر تو وضعیت بدی هم بوده کیانا هم من رو به جای برادرش معرفی کرده پاشدم لباس پوشیدم برم بیرون سویچ متور رو برداشتم برم بیرون که بابا گفت چی شده این موقع شب گفتم هیچی دوستم تصادف کرده میرم بیمارستان خلاصه پیچوندیم و زدیم بیرون تا کلانتری با متور نیم ساعت راه بود خلاصه هر جور بود خودم رو رسوندم دیدم کیانا رو یه مقنعه کرده سرش و نشوندنش با چند تا دختر و پسر روی صندلی کنار دیوار خلاصه امضا داد و بعد از یه ساعت با مکافات اومدیم بیرون منم اعصابم خورد شده بود بد جور بدون هیچ حرف سوار متور شدیم ساعت نزدیک ۱۲ بود کیانا نشست پشتم و دستش رو دورم حلقه کرد دستاش گرم و ظریف و نرم
بود راه افتادیم چند دقیقه نگذشته بود که چونهاش رو گذاشت روی شونم و در گوشم گفت مرسی امشب نمیتونستم به هیچکس زنگ بزنم ممنونم ازت صداش اروم بود ولی باد نفسش به پشت گوشم بر خورد میکرد و منم سرعت رو کمتر کردم تا نفسش بهم بیشتر برخورد کنه حال عجیبی بود من تا قبل از این کیانا رو دوست داشتم دختر خوشگل و با مزهای بود ولی خواهرانه دوسش داشتم و هیچ وقت این شکلی دوسش نداشتم حس متفاوتی بود داشتم میرفتم سمت خونهشون که گفت:
-نرو سمت خونهمون
+چرا!؟ کجا برم؟
-اخه گفتم با چند تا از دوستام با تور یه سفر یه شبه میریم قم با دوستام هم هماهنگ کردم مامانم هم وقتی نبودم زنگزده بود به یکی از دوستام که میشناختش و اون هم تایید کرده بود واسه همین دیگه باور کرده بود و راضی شده بود بودن
+دختر داری چیکار میکنی با خودت اخه؟!
از دستش اعصابم خورد بود گفتم خوب برو بگو ماشین خراب شد وسط راه برگشتیم
گفت نه اخه قرار بود رسیدم پیام بدم منم بهشون پیام دادم رسیدیم واسه همین راه نداره
گفتم خب پس بیا بریم هتل دیگه با ناراحتی گفت شناسنامه همراهم نیست
گفتم ای وای یعنی هیچی نیاوردی
داشت دستهی متور تو دستم خورد میشد سرعتم رو کم کردم گفتم چیکار کنیم فکرمون به هیچ جا نمیرسید گفتم میخای بریم خونهی ما که گفت نمیشه اخه دو دقیقه بعد مامان بابام میفهمن و اصلا میگن شما دوتا با هم چیکار میکنید راست میگفت نمیشد
یه کاری به فکرم رسید گفتم یه فکری دارم و به سمت خونهمون راه افتادم فکر احمقانهای بود ولی خب به امتحانش میارزید قرار شد من برم بالا اتاقم رو به روی در ورودی هست اگر خواب بودن مامان بابام بیاد بره تو اتاقم اخه سال تا سال کسی تو اتاقم نمیاومد و بیشتر اوقات بسته بود در اتاقم قرار شد اگه رفتم بالا و بیدار بودن سویچ ماشینرو از بابام بگیرم و بریم تو ماشین بخوابیم با هم خلاصه رسیدیم به خونه قرار شد کیانا بیاد و بیرون خونه وایسه در خونه رو کامل نبستم تا بتونه بیاد تو رفتم همهجا تاریک بود فکر کنم همه خواب بودن رفتم جلوتر که یه سرک بکشم که بابا صدام زد گفت اومدی نگرانت شدم چی شد از شهبد چه خبر؟
+هیچی بردیمش بیمارستان من اومدم لباس بردارم برم احتمالا تا صبح پیشش بمونم نگرانم نشید بابام گفت میخای بیام کاری باری کمکی چیزی نمیخای گفتم نه چیزیش نشده خوبه فقط یه چیزی میشه لطفا سویچ ماشینرو بدی لازم دارم خلاصه رفتم یه سری لباسهایی که نو بود رو از تو کمدم برداشتم و ریختم تو کیفم و اومدم بیرون کیانا وایساده بود پشت در اروم گفت چی شد سویچ ماشینرو نشون دادم و فهمید خلاصه رفتیم پایین گفت حالا چرا تو اومدی باهام افتادی تو دردسر خودم میرفتم گفتم مهم نی بیخیال ولی خودم هم برام سوال بود و جوابی براش نداشتم چرا داشتم خودم رو بهش نزدیک میکردم پس اون حس خواهری چی شد کجا رفت چرا دیگه اون حس جاش رو با یه حس نا اشنا عوض کرده بود رسیدم پارکینگ کیفم رو انداختم سمتش گفتم بیا هر کدوم خاستی انتخاب کن بپوش
برق توی چشماش واضح بود گفت واقعن با این لباسها سختم بود مرسی یادت بود رفت تا یه گوشه پارکینگ لباس عوض کنه منم ماشینرو بردم بیرون اومد سوار شد چند تا کوچه دور شدیم و رفتم کنار یه پارک وایسادم هوا ابری بود نه سرد نه گرم به قول معروف ملس بود هوا، کیانا هم یه بلیز قرمزم رو پوشیده بود که با اینکه گشاد بود بازم سینههای خوش فرمش معلوم بود یه شلوار لی هم از توی لباسها انتخاب کرده بود و پوشیده بود لباسهای خودش هم ریخته بود تو کیف خلاصه یه زرهای بخاری زدم هوای ماشین گرم شه دوتایی در سکوت بودیم و به سقف ماشین خیره شده بودیم که کیانا سکوت رو شکست و گفت:
امشب چه شبی بود وقتی اومدی واقعن خوشحال شدم ممنونم ازت وقتی اون دفعه به کسی نگفتی فهمیدم قابلاعتمادترین کسی هستی که میتونه همه چیم رو بدونه ممنونم ازت
حرف هاش برام آرامشبخش بود ولی حسابی داغ شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود توی افکارم غوطهور شده بودم و تو حرفهای کیانا غرق نمیدونستم اون در مورد من چی فکر میکرد مثل یه برادر یه دوست نمیدونم بعد چند دقیقه نفساش آروم شد و نظم دار هدس زدم خوابش برده دیگه با خیال راحت بهش نگاه میکردم چه صورت زیبایی داشت بدن کم نقص و زیبایی داشت پاهاش کشیده ولی نه لاغر نه تپل متوسط نفهمیدم چی شد ولی خوابم برد. ساعت تقریبا ۴ صبح بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدیم کیانا انقدر ترسیده بود صدای قلبش میومد بابام بود نگران شده بود گفتم هیچی خوبیم و منم الان تو حیاط بیمارستان هستم و خوبه بد نیست و اینها از ماشین اومده بودم بیرون و داشتم قدم میزدم عادت دارم وقتی حرف میزنم با تلفن راه میرم تلفن رو قطع کردم گفتم خوبی چرا ترسیدی بد جور ترسیده بود تو داشبورد اب بود یه زره اب خورد داشتم قدم میزدم خوابم نمیبرد در عقب رو باز کردم یه سیگار از تو کیفم برداشتم و پک میزدم به سیگار و قدم میزدم کیانا داشت با گوشیش ور میرفت زیر نور چراغی که دود سیگار ازش گذر نمیکنه تصویر زیبایی بود چند قدم اون ورتر روی نیمکت پارک نشستم و داشتم به خودم و اینده و اینها فکر میکردم که یکدفعه کیانا نشست کنارم روی نیمکت و رشتهی افکارم پاره شد با تعجب پرسید تو هم سیگار میکشی؟؟ اصلا بهت نمیاد. پاکت کنارم رو برداشت و یه نخ بیرون اورد و روشن کرد یه پک سنگین زد به سیگار با تعنه بهش گفتم پس همه فن حریفی با خندهی تلخی گفت دیگه کار روزگار به ما ربطی نداره فضای عجیبی شده بود بهش گفتم دیگه نمیشناسمت کیانا هم من عوض شدم تو هم که بیشتر از من عوض شدی خندهی تلخی کرد گفت جدی ولی من ترو خوب میشناسم از ثانیه به ثانیه حرکاتت میتونم بفهمم چی تو سرت میگذره حتی یه احساس در مورد من که داری باهاش میجنگی.
هر دو مون حالت طبیعی رو گذرونده بودیم راست میگن از یه ساعتی بعد شب آدم حرف هاش رو راحتتر میزنه حرف هاش از ته ته قلبش هستن به نظرم واقعن درست میگن.
کیانا رفت توی ماشین و سیگار رو لب پنجره گذاشته بود سیگار دوم تموم نشده بود که بارون گرفت به ساعت نگاه کردم ۴ و ربع بود انگار ثانیهها هم حال گذر نداشتن قدمهای اهسته تا ماشین برداشتم کیانا بد جور تو فکر بود و به ماشین جلویی خیره شده بود
ماشین پر شده بود از دود سیگار هامون سکوت سنگینی بود کیانا بدون برگشتن بهم گفت:
-می دونم سر شب چی تو فکرت میگذشت
+چطور چیز مهمی نبود
-حسی که تو چند ساعتیه داری من چند ساله دارم حالا میفهمی چه حس بدیه
+چرا هیچ وقت چیزی بهم نگفتی؟
-ترسیدم اون دفعه هم که با اون دختره دیدمت قلبم درد گرفت و شکست تحمل دیدن کسی که با تو باشه رو نداشتم حالا یه چیزی میخام ازت بپرسم
-جانم؟
+هستی!؟
-برای چی؟
+برای یه کاری با هم
+تا تهش هستم.
بدون وقفه بدنش روی خودم احساس میکردم
لبهای داغ و زیباش قفل شده بود به لبم لبم رو میمکید یه دستم رو انداختم دور گردنش و دست دیگم پشت گردنش بود بدنش داغ داغ بود لب گرفتنمون طولانی شد ولی خیلی برام کوتاه بود دستم رو بردم زیر تیشرت و بدن ظریف و بدون یه تار موش رو نوازش میکردم کمکم دستم رو رسوندم به کرستش برگشت و به پشت خوابید روی من، باسنش چقدر نرم بود شهوت همه وجودمون رو فرا گرفته بود و رفتارمون دست خودموم نبود زیر نور زرد چراغ برق بدنش میدرخشید دقیقا کونش روی کیرم بود و گرماش به وجودم وارد میشد دستم رو به کرستش رسونده بودم و خیلی اروم بردم زیر کرست سینههای نسبتا بزرگی داشت خیلی نرم بودن و حس حال باور نکردنی بود به گردنش بوسههای ریز میزدم کیانا داشت به ارومی با یه دست زیپ شلوارم رو باز میکرد سرش رو چرخوند و یه نگاهی کردم بهش چشماش خمار خمار بود اروم دستش رو به کیفش رسوند و یه کرم دست و صورت بهم داد زیپ شلوارم رو باز کردم و شلوار کیانا رو آروم دادم پایین دستم به کون نرمش خورد که شرت لای اون گیر کرده بود شرتش رو با ارامش کنار زدم داشتیم لب میگرفتیم فضا حیلی کوچیک بود و جای تکون خوردن نداشتیم یه زره از کرم روی دستم زدم و دستم رو کیرم رسوندم و حسابی چرب کردم کیرم رو گذاشتم بین چاک کونش و بالا و پایین میکردم با دستام سینههاش رو گرفته بودم و خودم رو بالا پایین سر میدادم کیرم بین لمبرهای کونش پایین و بالا میرفت چقدر نرم بودن کیرم سفت سفت شده بود که لبش رو کنار گوشم اورد و اروم گفت سریعتر پارسا، با دست چپ سینهاش رو فشار میدادم و توی دستم جا به جا میکردم دست راستم رو بردم زیر کونش و سعی کردم انگشتم رو در سوراخ کونش فشار بدم اروم اروم سوراخ کونش رو باز کردم و با دو انگشت داشتم میچرخوندم کیرم خیلی کلفت نبود ولی بلند بود اروم کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و با یه فشار آروم هل دادم تو یه اه کوچیک و خفیف کشید خیلی حشری شده بودم اروم کیرم رو بالا پایین میکردم تا جا باز کنه ولی انقدر تنگ بود که نمیشد کیانا خیلی درد داشت ولی هیچی نمیگفت و فقط چشم هایش رو رویهم فشار میداد
بعد از چند دقیقه دیگه تقریبا جا باز کرده بود منم تلمبه هام رو سریعتر میکردم کیانا اه و نالهاش تبدیل به جیغ شده بود و با دستش داشت با کسش بازی میکرد صدای برخورد بدن هامون به هم ماشینرو پر کرده بود تلمبه هام سریع و سریع میشد تا یه جیغ کوچیک زد و لرزید فهمیدم ارضا شده ولی من هنوز ارضا نشده بودم سریف تلمبه زدم تا چند ثانیه بعد ارضا شدم و ابم رو ریختم توی کونش چند ثانیه بیحرکت بودیم سریع با یه دستم دستمال برداشتم و بهش دادم و خودم هم تمیز کردم از ماشیم بیرون اودیم و خودمون رو درست کردیم کیانا رفت دستشوویی که نزدیک اونجا بود نشستم تو ماشین و تو فکر بودم ما چیکار کردیم اصلا چی شد یکدفعه. با صدای در از افکارم دست کشیدم کیانا اومد هر دومون یخ کرده بودیم ماشین ماشینرو روشن کردم تا بخاری روشن بشه، بدون هیچ حرفی اومد این طرف و مثل دفعه قبل روی من خوابید یه لب ازش گرفتم و دوتایی چشمامون رو بستیم دستش رو انداخته بود پشت گردنم خیلی اروم بعد از یه ربع ماشینرو خاموش کردم چون گرم شده بودیم توی همین حال خوابموم برد
نور افتاب توش چشمم افتاده بود و اذیت میکرد کیانا هنوز خواب بود دنبال موبایلم گشتم با دستم اروم موبایلم رو از صندلی کناری ماشین برداشتم تنم خواب رفته بود بد جور ساعت ۸ و نیم بود، یه بوس از لپش گرفتم و کیانا هم بیدار شد تا چشماش رو باز کرد چشم تو چشم شدیم گفتم بهبه سلام صبح بخیر مثل همیشه یه خنده ریز توی چهرهاش پدیدار شد برگشت و پشتش به من شد منم اروم پشتی صندلی رو اوردم بالا و هر دو به حالت نشسته شدیم گفت بدنم خواب رفته گفتم اره تن منم خواب رفته دوتایی اومدیم از ماشین بیرون و اب به دست و صورتمون زدیم، کیانا داشت توی کیف کولهام دنبال مانتواش میگشت بالاخره مانتو رو پیدا کرد یه ماتو شیک جلو باز بود با بلیز قرمز زیرش قشنگ شده بود ماشینرو روشن کردم و راه افتادم کیانا با تعجب پرسید حالا کجا میری؟ گفتم وایسا جای بدی نمیریم یه رستوران خوب سراغ داشتم که صبحانه عالی داشت رفتیم و اونجا یه صبحانه خوردیم همونجا تصمیم گرفتیم از علاقه مون به هم به خوانوادهها بگیم اون روز یکی از روزهای بزرگ زندگی هر دو ما بود ما به خوانواده هایمان گفتیم اولش خیلی استقبال نکردن مخصوصا پدران ولی بعد از چندین ماه تلاش و صحبت و رفت آمد الان یک ماه و سه هفته هست که با هم نامزد هستیم و امیدوارم هر چه زودتر عروسی رو برگذار کنیم
ممنون از دوستانی که وقت گرانبهای خود را صرف خواندن داستانم کردند
|
[
"سکس در ماشین",
"دختر عمو"
] | 2022-06-10
| 55
| 6
| 60,201
| null | null | 0.000621
| 0
| 14,502
| 1.672104
| 0.353064
| 3.252221
| 5.438052
|
https://shahvani.com/dastan/افسانه
|
افسانه
| null |
ماه سوم بعد از ازدواجمان، افسانه برایم جشن تولد گرفت. یک مهمانی کوچک خانوادگی که خانواده روزبه هم دعوت بودند. از ظهر، روزبه برای خرید و کمک، بالا آمدهبود و در تمام طول شب، سنگ تمام گذاشت. افسانه آن شب خواستنی و دلربا شدهبود. یک شلوار لی نسبتا چسب پوشیده بود با یک تاپ قرمز که پیراهن سفید و نازکی، روی آن را میپوشاند. ناخن هایش را هم همرنگ با تاپ قرمز رنگش، مانیکور کردهبود و لاک زدهبود. با اینکه لباسش نسبتا مناسب یک جمع خانوادگی بود، اما هر جا میایستاد یا مینشست، در کانون توجهات بود و همه نگاهها را به دنبال خود میکشید.
مراسم تولد آن شب، پایان خوشی داشت و با باز کردن کادوها و بریدن کیک و روبوسی به اتمام رسید.
وقتی افسانه کادوی خودش را که یک کراوات نفیس بود به من میداد، آهسته در گوشم گفت که، آخر شب، خودم را برای هدیه ویژهاش، آماده کنم.
ناگهان سرم سوت کشید. برای چند لحظه تمام ماجراهای پر تبوتاب شب عروسی، مثل یک فیلم، از مقابل چشمانم گذشت.
شوقی دلپذیر وجودم را فراگرفتهبود. نمیتوانستم حدس بزنم که این بار افسانه چه سناریویی را برای بازی مخصوصش، طراحی کرده. افسانه هم متوجه هیجان و تغییر حالتم شد. از دور خندید و چشمک زد. تمام اتفاقات و مراحل آن شب را در ذهنم مرور و بازسازی کردم. خیال میکردم مگر ممکن است چیزی فراتر از آنچه که افسانه آن شب انجام داد، وجود داشته باشد. من به سقف لذت جنسی در هیجانانگیزترین حالت ممکن، رسیدهبودم. اما افسانه باز همدست برتر را داشت و میخواست دوباره مرا غافلگیر کند. آخر شب که همه رفتند، بعد از جمع و جور کردن ظروف و ادوات مهمانی، به اتاقخواب رفت و شروع کرد به آرایش کردن و آماده شدن و به من گفت: «کادوی تولد چی دوست داری بهت بدم عزیزم؟»
من که حدس میزدم افسانه چه مسیری را در پیشگرفته، این بار با اعتماد به نفس جواب دادم: «میخوام بترکونی! حتی از اون کارایی که شب عروسیمون کردی، خیلی بالاتر!»
افسانه همانطور که مشغول آرایش بود، چشمانش گرد شد. برگشت و به من نگاه کرد و پرسید: «به! به! ظرفیتت رفته بالا. مطمئنی میتونی تحمل کنی عشقم؟»
بازی شروع شدهبود و از همین ابتدا افسانه قصد غافلگیری داشت. اما این بار من تصمیم داشتم ابتکار عمل را بهدست بگیرم. پاسخ دادم: «من کاملا آمادهام. اما میترسم اینبار تو نتونی تحملش کنی و کم بیاری!»
افسانه خندید. به سمت من برگشت و پیچ و تابی به بدنش داد. نگاهی به سرتاپاش کردم. پاها و پایین تنهاش، در شلوار لی چسبان، بیاندازه دوستداشتنی و تماشایی بود. قسمتهای بالایی هم زیر تاپ قرمز و پیراهن جلو باز نازک، اگرچه نسبتا پوشیده بود، اما جذابیت اغواگرانه اندامش وقتی با عطر مخصوصش آمیخته میشد، هر بینندهای را سرمست میکرد.
افسانه همانطور که موهایش را مرتب میکرد، با اعتماد به نفس عجیبی گفت: «تو که میدونی من حد و مرز ندارم! هیچ وقت هم توی اینجور کارا منو سر لج ننداز! میدونی که کم نمیارم. امشب هم میخوام دیوونهات کنم. میخوام کاری کنم که لحاف تشکها رو گاز بزنی!» و خندید. کارش که تمام شد، پیراهن نازک را از تنش درآورد و مقابلم ایستاد. بند قرمز رنگ سوتین در کنار بند نازک تاپ، روی سرشانههای سفید و تپلش نمایان بود. برجستگی اندامش از زیر تاپ به همراه کمی از خط سینهها، به جذابیت صحنه اضافه میکرد. افسانه به سمتم نزدیک شد و لبهایش را آرام روی لبهایم گذاشت. دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و فشار داد. بوسهها که تمام شد، چشمهایش خمار بود و شهوت از آنها میطراوید. افسانه در همان حالت بیقراری گفت: «امشب هر کاری بخوای واست میکنم. بدون محدودیت! تو فقط باید منو بدی!»
حال غریبی به من دست دادهبود. تمام افکار کثیف و سرکوب شدهام، به یکباره جان گرفتند و بالا آمدند. بدنم رعشه خفیف و لذتبخشی گرفت. در موقعیت حساسی قرار داشتم. به ذهنم رسید شاید این موقعیت، دیگر هیچگاه تا آخر عمر، تکرار نشود.
دستهایم را دور کمرش گذاشتم. پهلوهای نرم و سفیدش در اختیارم بود. لبهایش را بوسیدم. افسانه در آغوشم تسلیم محض بود. در همان حال محکم فشارش دادم و لبهایم را به سمت لالههای گوش بردم. آنجا را بوسیدم و در ادامه به زیر گردن آمدم. خوشش آمدهبود. به بوسیدن گردن ادامه دادم. عطرش داشت دیوانهام میکرد. دوباره به لبهایش بازگشتم. افسانه شهوتی شدهبود. چشمهایش حالت مخصوصی به خود گرفتهبود. فرصت را مناسب دیدم و با احتیاط گفتم: «افسانه جون! امشب هر کاری بگم برام میکنی؟»
افسانه که منتظر شنیدن این سؤال بود، با حال غریبی جواب داد: «جوون! گفتم که! امشب هر کاری بگی واست میکنم عشقم.» دلم را به دریا زدم و گفتم: «مطمئنی از پسش برمیای؟» افسانه کمی جا خورد. قبل از اینکه فرصت فکر کردن به او بدهم لبهایش را غرق در بوسه کردم. همزمان پهلوها و باسنش را از روی لباس مالیدم. افسانه با چشمان خمار گفت: «امشب شب توئه! هر کاری که بخوای میکنم. ولی فقط امشبه! بد عادت نشی یه وقت!»
بدنم شروع به لرزیدن کرد. افسانه متوجه تغییر حالتم شد. با همان حال نزار گفتم: «آخه... کاری که ازت میخوام... از ظرفیت خودمم بالاتره!... تو هم باید کمک کنی»
افسانه که حسابی کنجکاو شدهبود، با حالت شهوتانگیزی پرسید: «جوون! تو که میدونی من دیوونه اینجور کارام. حالا مگه چی هست این، که خودت هم اینجوری جا زدی؟»
آب دهانم را به سختی قورت دادم، نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط گفتم: «همون کاری... که شب عروسی با من...»
افسانه صحبتم را قطع کرد و با همان لحن پرسید: «همون رو دوباره میخوای عشقم؟»
با ترس و لرز ادامه دادم: «آره!... ولی با یک تغییر کوچیک. اینبار میخوام، اینبار میخوام...» و برای لحظاتی زبانم قفل شد.
افسانه با کنجکاوی پرسید: «اینبار چی میخوای عشقم؟ بگو خجالت نکش!»
بهسختی ادامه دادم: «این بار میخوام تماشاگر باشم!»
افسانه به چشمهایم خیره شد. قلبم تند میزد. نگاهم را دزدیدم. بازوهای سفید همسرم زیر نور اتاق میدرخشید. آنها را به آرامی لمس کردم. همزمان بوسیدمش. لبهای افسانه اعتماد به نفسم را دو چندان کرد. در همان حال پرسید: «درست متوجه نشدم! من دقیقا باید چیکار کنم؟»
دلم را به دریا زدم. نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم. آهسته گفتم: «اون بازی رو... جلوی چشمای من... با یکی دیگه... انجام بدی!»
افسانه مکث کرد، کمی از من فاصله گرفت و با تعجب پرسید: «مثلا کی؟»
و من در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم، جانکندم و گفتم: «مثلا... مثلا... روزبه!!!»
|
[
"بی غیرتی"
] | 2024-07-11
| 32
| 15
| 42,701
| null | null | 0.007854
| 0
| 5,432
| 1.207164
| 0.667391
| 4.50224
| 5.434942
|
https://shahvani.com/dastan/صاحبخونه-مهربون
|
صاحبخونه مهربون
| null |
نوشته: رئوف
ای خدا بازم شروع شد. صدای فحش داد و بیداد اونم ساعت ۱۲ شب گفتم ایندفعه میرم فحش میدم که دیدم ویدا خانوم باگریه پایین میاد بیاعتنا به من یه ساک دستش گرفته بود داشت میرفت بیرون منم مرامم گل کرد- جلوشو گرفتم گفتم ویدا خانوم کجا ساعت ۱۲ کجا میخوای بری گفت بذار برم دیگه ازاین نکبت خسته شدم مردتیکه میره عرقشو میخوره کوسشو میکنه اونوقت میاد برا من گردن کلفتی میکنه - گفتم آخه این موقع شب که همه تو خیابون یه زن تنها رو مثل گرگ پاره میکنن تو کجا میخوای بری گفت نمیدونم هرجا غیر از این جهنم گفتم باشه بیا تو خونه من کلید واحد زیر زمینو بهت میدم فردا صبح هر کجا که میخوای برو یه فکری کرد گفت باشه منم رفتم تو واحدم کلید زیر زمینو آوردم دادم بهش گفتم واحدش تکمیله فقط ملحفهها رو بر دار همه چیز تمیزه گفت باشه منم خداحافظی کردم رفتم تو واحدم تو تختم بد خواب شدم یادم میاد ریحانه زنم دوسال پیش سرطان گرفت واز دست رفت ومن موندم و این خونه یه خونه ۳ طبقه که زیرزمینش یه واحد کامل بود همکف من بودم وطبقه بالاشو به یه زوج شهرستانی دادم ولی به کل آسایشم به هم خورد چرا که آقا کوروش یه دائمالخمر و خانومش یه زن جوون وزیبا و صبور خلاصه تو این افکار بودم که تلفون زنگ زد از اونور خط ویدا خانوم گفت آقا هومن من تنهایی میترسم اگه امکان داره بیایید پایین منهم که چاره نداشتم رفتم پایین دیدم ویدا خانوم با یه تاپ دامن خیلی جیگری درو باز کرد منهم باسلام رفتم تو واحد یه تخت دونفره بیشتر نداشت منم گفتم رو کاناپه گفت باشه ورفت تو اتاقخواب و درشو بست منم یه پتو برداشتم ورفتم تو هال رو کاناپه خوابیدم تو حالت بدی بودم دوسال تموم نفس هیچ زنی به من نخورده بود وحالا با یه زن هم خونه شدم ساعت ۳ صبح بود که دیدم یکی آروم منو تکون میده ازخواب پریدم دیدم ویدا خانومه گفتم چی شده گفت به خدا منظوری ندارم ولی میترسم گفتم چه کار کنم گفت بیا تو اتاقخواب بخواب گفتم باشه ولی کجا گفت تخت دو نفرست پتوتو برداربیا یه طرف بخواب منم یه طرف دیگه قبول کردم روی تخت درازکشیدم رومو به طرف ویدا خانوم کردم دیدم دوتا مروارید به من زل زده گفتم ویدا خانوم چرا به من زل زدی گفت هیچی ولی خوب دو ساله تنهایی یه مرد تنها با یه غریزه چه کار میکنه گفتم منظورت چیه گفت هیچی! منم دیدم حرف نزنم بهتره ولی خوابو چکارش کنم حسابی بد خواب شده بودم هرچی این پهلو اون پهلو شدم دیدم نه خیرخوابه اصلا نمیاد ویدا خانوم هم همینطور به من زل زده بود انگار دلش یه چیزی میخواد ولی روش نمیشه گفتم ویدا خانوم چیه چی شده؟ گفت راستش شما خیلی جذابید راست میگفت عرق شوهرشو از قیافه انداخته بود بایدم اینو میگفت گفتم اختیار دارین چشاتون قشنگ میبینه گفت نه واقعا قشنگین گفتم راستشو بگو چی میخوای گفت میتونم بهتون نزدیک بشم گفتم باشه اومد نزدیک تا اومدم بجنبم دیدم یه بوسه نشست تو صورتم نشست منم اختیارمو ازدست دادم و درد دوسال تنهاییمو رو لباش گذاشتم ویه لب اساسی ازش گرفتم دیگه نمیفهمیدم چکار میکنم فقط دیدم دارم وحشیانه تاپشو درمیارم افتادو روی پستونای نازش مگه آدم سیر میشد صدای ویدا در اومده بود هم لذت میبرد هم دردش اومده بود هی آه وناله میکرد وهی سر منو تو سینش فشار میداد منم تا تونستم سینهشو خوردم آروم آروم با زبونم سینهشو لیسیدم تا رو نافش ویدا دامنشو در آورد باورم نمیشد ناقلا فکر همهجا رو کرده بود اصلا شورت پاش نبود منم رفتم سراغ کوسش تا جا داشت زبونمو کردم تو کوسش چه نالهای میکرد گفتم یواش الان اون شوهرت بیدار میشه گفت غصه اونو نخور الان تو کونش عروسیه اگه فردا خانوم نیاورد تو واحد! گفتم بیخیال و کوسشو تا جا داشت خوردم دیگه داشتم منفجر میشدم شلوار راحتی رو در آوردم وکیر خوش استیلمو بیرون آوردم ویدا تا کیرمرو دید گفت جانمی چه کلفته گفتم مال تو اونم افتاد روش تا جا داشت ساک زد اونم چه ساکی داشتم منفجر میشدم ۶۹ شدم من کوسشو اونم کیرمرو ساک میزد دیدم داره از کوسش اب میزنه بیرون منم فرصتو ازدست ندادم کیرمرو گذاشتم دم کوسش وهل دادم تو یه آه بلند کشید و شروع کرد ناله کردن منم تا جاداشت با سرعت تلمبه زدم باور کنید از کیرم داشت دود بلند میشداونم هی ناله میکرد دیگه طاقت نداشتم دیدم ویدا میگه میخوام کاری کنم که هیچ وقت نکردم در بیار بکن تو کونم منم درآوردم وبا همون کیر خیسم گذاشتم در کونش آروم کردم تو ویدا سرشو توبالش فشار میداد و ناله میکرد منم که کیرم تو جای تنگی قرار گرفته بود طاقت نیاورد میخواست بیرون بزنه که ویدا گفت همشو میخوام منم کیرمرو دم دهنش گذاشتم ویدا هم مثل پستونک شروع کرد ساک زدن وهمه آبمرویه جا خورد!
دیگه خسته بودیم هردو مثل خرس خوابیدیم تا صبح تو بغل هم بودیم صبح ساعت ۹ بلند شدم دیدم ویدا خانو بلند شده وداره صبحونه رو درست میکنه بنده خدارفته بود خودش خرید کرده بود و اومده بود داشت صبحونه رو درست میکرد منم که به سرویس نرسیده بودم بلند شدم رفتم تلفن کردم اداره که امروزو برام مرخصی رد کنن ویدا خانوم اومد تو اتاق تا منو دید شلیک خندش به هوا رفت آخه من هیچی تنم نبود دریغ از یه شورت خودم هم خندم گرفته بود دستمو رو کیرم رفتم تو اتاقخواب تا لباسمو بپوشم که دیدم ویدا پشت سرم وایساده گفت آقا هومن شما چطور دو سال طاقت آوردید گفتم خوب تحمل کردم دیگه ته دلم گفتم ولی امثال تو رو که میدیدم جلق میزدم. خلاصه هنوز تو چشماش حشریت مو ج میزد گفتم ویدا جون فکر بد به سرت نزنه که الان معدم سوراخ میشه. چشمش برقی زد گفت بعد از صبحونه. گفتم دختر خجالت بکش شوهر داری گفت اون به من وفا کرد که من بکنم دیگه حرفی نداشتم حرف منطقی جواب نداره. چه صبحونهای خوردیم هم همدیگه رو میخوردیم هم صبحونه ویدا هم امده بود کنارم نشسته بود هی کرم میریخت با یه زوری صبحونه رو تموم کردیم من گفتم گفتم آره گفت برو. منم عین فشنگ رفتم بالا وسایل حمومو آوردم پایین ویدا گفت راستی یه بلیط شیراز برام تهیه میکنی گفتم شیراز برا چی گفت الان اون عوضی زنگ میزنه خونهمون اونا رو نگران میکنه گفتم نمیخواد بری زنگ بزن کوروش بگو من خونه دوستامم بعد شماره اینجارو بهش بده بعد شماره واحد پایین رو بهش دادم اونم زنگ زد کوروش و طبق نقشه عمل کرد. خلاصه منم عزم حموم کردم ویدا گفت منم بیام شوکه شدم. آخه این زن چقدر خونگرم و خودمونی بود گفتم باشه برق خاصی تو چشمش دیدم با هم رفتیم تو حموم تو رختکن تازه فهمیدم چی گیرم امده بدنش عین برف سفید بود عین مجسمه خشکم زده بود دیدم ویدا کونشرو به من میماله میگه بیا گیره سوتینمو باز کن کفتم باشه رفتم سوتینشو باز کردم دیدم دوتا بلور خوشگل بیرون افتاده اب دهنمو قورت دادم گفتم حیف تو نیست که دست این نامرد افتادی گفت از اول ازدواجم زورکی بود و الا من کوروشو نمیخواستم خلاصه رفتیم زیر دوش چه بدنی بود یه ذره مو توش نبود حتی دریغ از یه خال فقط کوسش معلوم بود چهار پنج روزه صاف شده اونم خیالی نبود دیگه طاقت نیاوردم افتادم رو لباش تا تونستم خوردمشون اونم هی به خودش قر میداد و روی کیر من مانور میداد منم عجیب راست کرده بودم و از شق درد داشتم منفجر میشدم شروع کردم گردنشو خوردن خیلی خوشش اومده بود اینو از خنده هاش فهمیدم بیاختیار دستم رفت رو پستوناش تا تونستم مالیدم اونم بیاختیار شد اومد کیرمرو کرد تودهنش شروع کرد ساک زدن باور کنید انگار خایه هام ازتو سوراخ کیرم میخواست بیرون بزنه اینقدر این عزیز هوس داشت منم فقط ناله میکردم اروم بلندش کردم نشستم و تا زور داشتم تو کوسش زبون زدم خیلی حشری بود هی ناله میکردو به خودش پیچ وتاب میداد اونقدر ادمه دادم تا ارضا شد نشست قمبل کرد منم کیرمرو گذاشتم در کوسش و تا ته فرو کردم یه ناله جیگری زد که نگو شروع کردم تلمبه زدن اونم هی اخ و اوف میکرد تا اینکه گفت دیگه نکن طاقت ندارم گفتم هنوز ارضا نشدم گفت بزن تو کونم منم کیرمرو درآوردم یه تف به سر کیرم زدم یه تفم به سوراخ کونش زدمو هولش دادم تو نباید این کارو میکردم یهو جیغی زد که توفضای بسته حموم گوشم سوت کشید گفت نامرد جرم دادی کلی شرمنده شدم خواستم بیخیال شم گفت نه ادامه بده منم کیرمرو اون تو نگه داشتم تادردش بخوابه خداییش خیلی دردش اومد ۵ دقیقه همون حالت موندم تا حالش جا اومد بعد شروع کردم تلمبه زدن اونقدر کونش تنگ بود که ده بار تلمبه نزده ابم اومد و همشو کشیدم بیرون رختم روی کمرش بلند شدیم بنده خدا نا نداشت بلند شه اروم کمکش کردم یه دوش گرفتیم بعد بردمش خشکش کردمو تو پذیرایی رو کاناپه خوابوندمش بعد لباسمو پوشیدم رفتم دوتا پیتزا سفارش دادم خلاصه پیتزا رو اوردن مزش هنوز زیر زبونمه پیتزا رو خوردیم و من گفتم باید برم بیرون یه کم خرید کنم.
ویدا جون گفت باشه منم رفتم موقع برگشتن دیدم کوروش با یه خانومه دارن میرن تو خونه منم عین هشتپا خودمو لای دوتا درخت قایم کردم اروم اروم رفتم کوروش یه سرک تو خیابون کشید و درو پشت سرش بست منم صبر کردم تا اونا برن بالا بعد کلید و انداختم تو درو رفتم تو آروم رفتم پایین دیدم ویدا با یه صدای خوشگلی داره یه آهنگی رو زمزمه میکنه آروم رفتم پیشش گفتم ویدا جون یه چیزی میگم ولی خودتو کنترل کن گفت باشه گفتم کوروش با یه خانوم رفتن بالا یه دفعه دیدم عین لبو قرمز شد گفت غلط کرده الان حقشو کف دستش میذارم گفتم صبر کن ولی مگه میشد اونو ارومش کرد یه دم داشت به کوروش فحش میداد گفتم ویدا جون با این کارا نمیشه اونو تنبیه کرد بذار یه نقشه بهتر بریزم گفت باشه گفتم زنگ بزن ۱۱۰ بگو خونهمون دزد اومده اگر بگی شوهرم کوس آورده مسخرت هم میکنن وقتی اومدن دم در جریانو بگو ویدا گفت اقا هومن شما شیطونو درس میدین گفتم نه من برای خودت این کارو میکنم والا هیچ مسالهای برا من نبود ویدا طبق نقشه به پلیس زنگ زد و مامورا اومدن دم در ویدا هم کل جریانو گفت مامورا اومدن دم در ویدا هم با کلید خودش درو باز کرد و اونا داخل شدن صدای زنه از تو اتاق بلند بود انگار زیاد حال میکرد ماموره رفت دم اتاقخواب و درو باز کرد یهو دیدیم صدای اخ واوف به یه فریاد ترسناک مبدل شد مامور گفت بد نگذره که کوروش بایه پتو اومد بیرون ویدا هم نامردی نکرد همچین خوابوند تو گوش کوروش که گفتم الان گوشش کنده میشه سرتون درد نیارم - حکم اعدام کوروش به دلیل زنای محسنه با وساطت من و رضایت ویدا تبدیل شد به یه جریمه سنگین و طلاق ویدا از شوهرش بعد هم که مهریه اشو اجرا گذاشت و تا قرون اخرشو از کوروش گرفت سه ماه بعد من و ویدا تو حجله عروسی با هم حال میکردیم!
خونه رو هم یه طبقشو دادم به برادر ریحانه همسر اولم زیر زمین رو هم دادم به آبجی ویدا جون اخه ویدا میگفت هومن با همه علاقهای که بهت دارم ولی به هیچ مردی اعتماد ندارم منم هیچوقت بهش خیانت نمیکنم آره من عاشق ویدا هستم.
|
[
"صاحبخانه"
] | 2009-12-08
| 13
| 1
| 205,690
| null | null | 0.006385
| 0
| 8,984
| 1.288197
| 0.109538
| 4.214489
| 5.429093
|
https://shahvani.com/dastan/رفیق-کیرگنده
|
رفیق کیرگنده
|
کونی امیر
|
سلام این داستان کاملا واقعی و برای گرایش گی هست.
خب بریم سراغ داستان سال دوازدهم دبیرستان تازه شروعشده بود و ما برای تحویل خوابگاه باید چند روز زودتر میرفتیم، مثل هر سال ۳۰ ۴۰ نفر دانشآموز دهمی جدیدالورود اومده بودن و من و رفقام به شوخی میون خودمون برا هم تقسیمشون میکردیم، البته اون پسرایی رو که بیبی فیستر و کوچولو بودن.
اما میون اونا یه پسر قد بلندی بود که کاریزما از صورتش میبارید، روم نمیشد به رفیقام بگم من از این خوشم اومده چون برا بچهبازی اصلا نبود، از من قد بلندتر بود و قیافه جدیش مردونهتر از ماها که یه سال بزرگتر بودیم میزد.
خلاصه مدرسهها باز شد و خوابگاه دایر و ما هر روز ارتباطمون با دهمیها بیشتر میشد و من با همون پسر قد بلند که اسمش امیر بود خیلی دوست شده بودیم طوری که تو حیاط مدرسه اکثرا با هم بودیم.
امیر برخلاف قیافه خوب و قد بلندش دوست دختری نداشت و تو این زمینه خیلی هم ساده و مثبت بود؛ یه مدت گذشته بود و روی این دهمیها به رویهم باز شده بود و یه روزی که امیر داشته تو اتاقشون شلوارشو عوض میکرده یکی برجستگی بزرگ کیرشرو از رو شورت دیده بود.
از فردای اون روز همه به امیر میگفتن جانی و این در واقع نقطه شروع علاقه جنسی من به امیر شد. از اون به بعد هر وقت دقت میکردم میدیدم واقعا برجستگی کیرش از رو شلوار معلومه و وقتایی که تو خوابگاه شلوار راحتی میپوشه بیشتر معلوم هم میشه.
اما هر طور فکر کردم نمیشد باهاش حرفشو باز کنم چون بهم مثل برادر بزرگتر احترام میگذاشت و حساب دیگهای روم باز کرده بود، تا اینکه تصمیم گرفتم با اکانت فیک دختر بهش پیام بدم.
فرداش یه آیدی به امیر دادم و گفتم دوست رلمه و دختر خوبیه برو بهش پیام بده و مخشو بزنم اونم گرفت و خیلی هم خوشحال شد.
شب دور و بر ساعت ۱۲ شب بود که دیدم به همون اکانت فیک دختر که درست کرده بودم پیام داد.
انتظارشو نداشتم اینقدر ساده باشه و با یه عکس پروفایل و چت قبول کنه دختر پشت اکانته شاید هم از اعتمادش به من بود که وویس یا ویدیو نخواست.
چند روز باهاش حرف زدم و بحث رو بردم سکس چت و ازش عکس کیرشرو خواستم، اونم بدون اینکه ازم چیزی بخواد عکس کیرشرو فرستاد، واقعا چیز خوبی بود، یه کیر سفید گنده، تا حالا کیر به اون بزرگی ندیده بودم.
فرداش بهم گفت که عکس فرستاده و عکس کیرشم با خجالت بهم نشون داد منم گفتم لامصب واقعا جانی که میگن هستی اونم گفت آره ولی خیلی اذیتم میکنه، گفتم چطور؟ گفت تو خونه راحت نیستم تو خوابگاه هم نمیتونم هر لباسی رو بپوشم، تازه وقتی شق میکنم خیلی درد میگیره تو شلوار و شورت.
دیگه کمکم پخش پیشم آب میشد و میتونستم راجع به کیرش ازش حرف بکشم و من از این کار خیلی لذت میبردم.
دیگه با اون اکانت فیک بلاکش کردم و اونم تلاشی نکرد.
بعد یه مدت بهم گفت که چند سال قبل چند تا پسر براش خوردن و لاپایی زده و این برام امیدوار کننده بود.
خودم جای همه اونایی که براش خوردن و لاپایی زده میذاشتم و جق میزدم، اما نمیشد به خودش چیزی بگم.
گذشت و گذشت و ما تعطیل شدیم بعدشم کنکور و جدایی، اما رابطه مو با امیر مجازی حفظ کردم و مجازی ازش جوریکه نفهمه حرف میکشیدم.
امسال بعد دانشگاه قرار شد باهم بریم بیرون بعد یک سال ندیدن هم.
وقتی دیدمش باورم نمیشد اون همون امیره، قدش بلندتر شده بود، قیافش مردونهتر از قبل، موهاشو زیاد کرده بود و یه تیپ خیلی شیک زده بود یه لحظه متحیر جذابیتش شدم. برا اولین بار بود که احساس کردم دارم عاشق یه پسر میشم.
وقتی نشست تو ماشین برجستگی کیرش بیشتر از قبل شده بود.
کمی نگذشته بود که گفتم سالار چطوره؟
-پدرمو درآورده
-چرا؟
- ۲۱ سانت شده
-لامصب چه خبره؟
-دیه چیکار کنم
-بازم خوش به حالت
-نه بابا تو شورت جا نمیشه شق بشه بدبخت میشم تا بخوابه
-خوش به حال اونی که سوارشه
-هیشکی نیس خودممو و دستم
-چرا پس؟
-تو رو نگاه نکن که دورت پر دافه من یدونه هم پیدا نمیکنم
-خب از اون پسرا یکی رو بگیر بکن
-کصکش مگه گیام، اون موقع هم بچه بودم. من دختر میخوام
این حرفش یه جور ناامیدم کرد ولی فکرش بعد از اون قرار از ذهنم نمیرفت مدام با فکر خودش و کیرش جق میزدم و خالی میشدم.
تا اینکه یه شب که مست بودم و باهاش چت میکردم همه چی رو بهش گفتم از علاقم به کیرش تا اکانت فیک دختر اولش ناراحت شد بعدش گفت همه چیو فراموش میکنیم مثل دوتا داداش ادامه میدیم من گفتم باشه ولی مگه میشد!
مدتی به هم پیام ندادیم تا اینکه یه روز دوباره اوب من زد بالا پ رفتم بهش پیام دادم و بحث رو دوباره کشیدم سمت حشریت، این باز شلتر از قبل بود و حرف میزد و من باورم نمیشد تا اینکه گفت کیرم زده بالا خیلی اذیتم میکنه نمیذاره کنکور بخونم.
گفتم خودم خالیش میکنم، استیکر خنده فرستاد و گفت: واقعا موندم باهاش چیکار کنم؟
گفتم هفته بعد اگه بیکاری بیا برات سورپرایز دارم گفت چی گفتم میبینی؟
گفت من یکی رو میخوام تا تموم شدن کنکور جور کیرمرو بکشه وقت و حوصله دختر رو ندارم.
گفتم پس برات فرق نمیکنه طرف کی باشه؟
گفت نه فقط بلد باشه خوب خالیم کنه
گفتم دختر پسر بودنش؟
گفت نه.
گفتم خودم نوکرتم و اونم باز خندید و ما قرار گذاشتیم یه روز بعد از مدرسش برم دنبالش و بریم برا سورپرایز
رفتم سوارش کردم از یه طرف حس استرس از یه طرف هم حس لذت داشت دیوونم میکرد
تو راه بهش گفتم مردم تا امروزو ببینم
گفت امروز رو یا کیر منو
گفتم هر دو رو
گفت امروز میبینیش
رفتم یه جا خلوت و ماشینو نگه داشتم
گفت سورپرایزت کو؟
گفتم خودمم
تعجب کرد منم سریع از رو شلوار کیرشرو گرفتم انگار برق گرفته بودتش
ولی یکم گذشت و داشت لباشو بهم میمالید و چشماش خمار میشد منم داشتم با یه دستم کیرشرو میمالیدم از یه طرف قربون صدقش میرفتم.
چند دقیقه نگذشته بود که کیر لخت و کلفت و درازش دستم بود
بهم گفت خم شم
خم شد دستش برد رو کونم منم از سر کیرش بوسیدمو و سرشو میمالوندم لبام
کمرمو باز کردم دستشو از زیر شورت کرد رو کونم و مالید منم شروع کردم براش ساک زدن
چند دقیقه زدم که محکم سرمو گرفت و تو دهنم خالی کردم
بلند شدم با اینکه همشو قورت دادم ولی انقدر آبش زیاد بود که از دهنم باز میریخت.
خودمونو جمع و جور کردیم و برگشتیم یه مدت بهم محل نذاشت تو مجازی یه روز هم رفتم دنبالش و قالم گذاشت.
از این رفتارش بیشتر خوشم میومد که دنبال کیرشم اونم محل نمیذاره یه جورایی حس حقارت داشت.
تا اینکه کیر امیر آقا دوباره زد بالا و بهم پیام داد و باز چت سکسیمون شروع شد این بار بدون تعارف و خجالت، من داشتم با یه پسری که دو سال ازم کوچیکه با عنوان مفعول سکس چت میکردم و این دیوانه کننده بود.
هفته بعدش خانوادم رفتن یه جا و خونه از یه صبح تا غروب خالی شد و من با امیر هماهنگ شدمو آوردم خونه
تا درو بستم پریدم بغلشو لباشو کردم دهنم اونم بغلم کرد و کونمرو مالید
بردمش اتاقخواب در عرض چند ثانیه لخت شدیم
و براش ساک زدم
گفت بسه پاشد یکم اسپری تاخیری که گرفتم بودم براش زدم و یه کاندوم کردم کیرش
الان یه پسر لاغر قد بلند کیر کلفت آماده بود که منو جر بده.
داگی شدم محکم زد تو کونم قربون صدقم رفت منم فقط آه و ناله به سوراخم وازیلین زد و یکم کیرشرو مالید و آروم کرد سرشو توم خیلی درد داشت میخواستم فرار کنم ولی دیگه نمیشد محکم گرفته بودتم آروم آروم داشت میفرستاد تو منم از درد داشتم میمردم دیگه لذت نبود حس سوختن و درد بود، یکم گذشت همش توم بود و منم داشتم از درد گریه میکردم و به گه خوری افتادم بودم اونم فشم میداد، کمکم شروع کرد تلمبه زدن و درد منم کمتر شد دیه داشتم آروم آروم حال میکردم که گفت داره میاد کشید بیرون و رفتیم حموم کاندوم کشیدم بیرونو کردم دهنم تو دهن نزده بودم که کشید از دهنم بیرون ریخت همشو صورتم انقدر زیاد بود که کل صورتمو آبش پر کرد.
داشتم میومدم عقب که شاشید رو هیکلمو داشت میخندید اول شوکه شدم بعد ولی خوشم اومد پسری که دو سال پیش بهم میگفت داداش بزرگه و احترام میگذاشت منو گاییده بود و داشت روم میشاشید چی بهتر از این؟
چند روز کونم میسوختم و پارگی شو احساس میکردم برا اولین بار کیر به اون کلفتی برام زیاد بود.
یه مدت هم من هم اون پشیمون شدیم و همه چیو فراموش کردیم اما از چند روز قبل دوباره شروعشده. کون من بیتاب کیره امیره و کیر امیر بی تابه کونه من.
|
[
"حقارت",
"رفیق",
"گی"
] | 2025-03-11
| 23
| 1
| 16,501
| null | null | 0.010748
| 0
| 6,959
| 1.47022
| 0.429326
| 3.692236
| 5.428398
|
https://shahvani.com/dastan/اون-فقط-یه-جنده-بود-
|
اون فقط یه جنده بود؟
|
SexyMind
|
به دوستم زنگ زدم و گفتم اونی که دفعه قبل اومد رو برام ردیف کنه واسه فردا شب. به خاطر کار، نمیتونستم خودم رو درگیر رابطه کنم. از طرفی هم دیگه سنم با خودارضایی جور درنمیاومد. هر از گاهی زنگ میزدم به دوستم و اونم از یه وری یکی رو برام جور میکرد. همیشه هم میگفتم رقم بالاش رو جور کنه برام. نمیدونم شاید اینجوری میخواستم خودم رو قانع کنم که طرف کمتر از بقیه با مردای مختلف خوابیده. چون از این آخریه خوشم اومده بود، دیگه میخواستم همش اون بیاد. این بار چهارم بود.
فردای اون روز، طرفای غروب بود که صدای آیفون خونه بلند شد. خودش بود. اومد بالا و گرم باهاش سلام و احوالپرسی کردم. اون دیگه میدونست کیه و چیه. منم که خب خود همیشگیام بودم. نشستیم و با نوشیدنی ازش پذیرایی کردم. بعد از یکم حرفزدن دیگه وقت اصل مطلب رسیده بود. همون اول مثل همیشه باهاش حساب کردم.
-به به آقای خوشحساب.
-میدونی که چیکار کنی؟
یه چشمک بهم زد و رفت داخل اتاق و منم از بیرون داشتم نگاش میکردم. آروم آروم تمام لباساشو درآورد و یه جوراب مشکی ساق بلند پوشید و کفشای پاشنهبلند قرمزش رو پاش کرد. به سمت من وایساد و اشاره کرد برم سمتش و داشت دلبری میکرد. رفتم و نشستم رو صندلی. اونم نشست روی پاهام. عاشق این پوزیشن بودم. متوجه کبودی پشتش شدم. آروم دست کشیدم روش و گفتم: «درد میکنه؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «بیخیال. واسه من عادیه.»
یکم حالم گرفته شد. با دستام شروع کردم به لمسکردن بدنش. دستاش، سینههاش، پاهاش.... خودش رو کامل به من سپرده بود و با صداش داشت دیوونهام میکرد. منتظر بود برم سراغ اصل کاری. دستم رو بردم رو کسش و آروم شروع کردم به مالیدنش. یکم خیس شده بود. از اینکه داشت لذت میبرد منم لذت میبردم، هرچند که اون فقط یه جنده بود. انگشتام رو با دهنم خیس کردم و دوباره بردم سمت کسش. اندام ظریفی داشت، سفید، بدون مو. از همه مهمتر این بود که عملی نبود و خودش رو با آرایش خفه نکرده نبود، واسه همینم بود که دفعه اولش، دفعه آخرش نشد. سرعت دستم رو بیشتر کرده بودم و اونم خودش رو محکم بهم فشار میداد. انگشت وسطم رو کردم تو کسش و دیگه وقت ارضا شدنش بود. یکم دیگه ادامه دادم و ارضا شد.
چند لحظه گذشت. سرحال که شد بلند شد و شلوارک و شورتم رو درآورد. تیشرتم رو هم خودم درآوردم. با دستش کیرمرو گرفت و یکم مالید که سفتتر بشه. شروع کرد به خوردن. سرمو تکیه دادم عقب و چشمام رو بستم. کارش عالی بود. نمیدونم بار چندمش بود و راستش خیلی هم مهم نبود، چون اون فقط یه جنده بود.
کیرمرو از دهنش درآورد و داشت با دستاش باهاش بازی میکرد: «آبترو بیارم یا نه؟»
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: «نه. بخواب رو تخت.»
به پهلو خوابید رو تخت و منم خوابیدم پشتش. اهل پوزیشن عوضکردن نبودم زیاد. احتمالا همین کارم رو راه میانداخت. یه کاندوم برداشتم باز کردم و کشیدم رو کیرم. هیچوقت این چیزا رو نمیتونم نادیده بگیرم. آروم فرو کردم تو کسش. عجلهای نداشتم و قرار نبود مثه سگ بکنمش چون فقط یه جندهست. شروع کردم تلمبهزدن. موقع سکس، دائم بدنش رو لمس میکردم و اونم داشت لذت میبرد. شایدم فقط ادا اصول بود که من خوشم بیاد. بعد چند دقیقه یکم خسته شدم و گفتم: «بیا روم.»
رو به من شد و نشست رو کیرم. با همون سرعتی که تلمبه میزدم، بالا پایین میکرد و من با دیدن چهره شهوتیش لذتم بیشتر میشد. بعد از چند دقیقه آبم اومد و خودش هم یکم قبلش ارضا شده بود. خوابید روم. بعد چند لحظه خواستم پاشم برم دستشویی که...
-میشه یکم همینجوری بمونیم؟
با بردن سرم رو بالش و دستم رو کمرش موافقتم رو اعلام کردم.
-تو چرا اینجوریای؟
-چجوری؟
-باهام خوبی.
-نباشم؟
-بقیه نیستن. جوری باهام رفتار میکنن انگار دارن با یه سگ رفتار میکنن. آره من جندهام ولی نمیشه شما یکم آدم باشین؟ فکر کنم فقط وقتی از پیش تو میرم میتونم راحت راه برم و جای کبودی تو تنم نیست.
-چون من ازت بدی ندیدم.
-من نمیخواستم اینی باشم که هستم.
صداش پر از درد بود و معلوم بود که بغض کرده.
-مادرم مرد. من حتی ندیدمش. بابامم یکی بود مثه بقیه مشتریام. الکلی بود، معتاد بود. وقتی مست میکرد... وقتی مست میکرد...
بغضش نذاشت حرفش رو کامل کنه و من تا آخر داستان رو خوندم.
-فرار کردم. موقع گرسنگی دزدی کردم، ولی بیشتر از دو سه شب نمیتونی تو پارک بخوابی. یکی پیدام کرد که الآن بهش میگیم خاله. چیزی برام نمونده بود که بخوام ازش دفاع کنم. آدم گرسنه دین و ایمون نداره.
چیزی واسه گفتن نداشتم و فقط داشتم گوش میکردم. نمیدونستم به خاطر اینکه باهاش خوب بودم باید خوشحال باشم یا از اینکه اون یه آدم بدشانسه، ناراحت.
یکم ساکت شد بعد پاشد تندتند لباساش رو پوشید. رفت کیفش رو آورد و پولی که بهش داده بودم رو درآورد و گذاشت رو میز.
خواست از در بره بیرون که وایساد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: «این دفعه به خاطر خودم اومده بودم نه پول. لطفا دیگه هم نگو من بیام. هر وقت از پیش تو میرم یادم میره که من فقط یه جندهام و فکر میکنم آدمم و چندتا از مشتریام رو میپرونم. کاش یجور دیگه باهم آشنا میشدیم، یه جای دیگه. خدافظ.
پایان
|
[
"اجتماعی",
"جنده"
] | 2021-03-28
| 143
| 6
| 69,301
| null | null | 0.008353
| 0
| 4,346
| 2.113341
| 0.745071
| 2.566902
| 5.424741
|
https://shahvani.com/dastan/دستمالی-من-توسط-خواهر-شوهر
|
دستمالی من توسط خواهر شوهر
|
نازی
|
حدود ۶ ماه بود که ازدواجکرده بودم و از سکس با شوهرم هم خیلی راضی بودم اما همیشه یه حالی داشتم بعضی موقعها دوست داشتم یه دختر باهام ور بره. یا دوست داشتم به بدن لخت یه دختر نگاه کنم.
خواهر شوهرم از من یک سال بزرگتر بود. باهام خیلی راحت بودیم. تو خانواده شوهرم زنا باهم خیلی راحتن. اما من خیلی خجالت میکشیدم. خواهرشوهرم به شوخی دست به من زیاد میزد. یه بار تو اتاق نشسته بودم از بالا سرم اومد و دستشو کرد تو سوتینم و سینههامو مالوندن که ببینم علی چقدر با اینا ور رفته. نرم شده یا نه. منم هم خجالت میکشیدم هم حال میکردم. یا به شوخی دست میزد به کوسم یا کونمرو میمالید. بقیه هم وقتی میدیدن میگفتن مریم بس کن قرمز شد.
همین جوری ادامه داشت تا من حامله شدم. همه میخواستن چکم کنن ببینن بچه دختره یا پسر. مریم صدام زد گفت بیا اینجا باهم رفتیم تو اتاق عمه شوهرم و خواهر شوهر بزرگمم بودن. من ایستاده بودم. مریم اومد جلوم زانو زد. لباسمو داد بالا. بد شانسی شورتم خیلی بالا بود. مریم با دستاش شورتمو گرفت یه کم کشید پایین. انگشتاش داخل شورتم بودو به کسم برخورد میکرد منم کاملا حواسم پرت شده بود اخه مریم هی تو صورتم نگاه میکرد و انگشتاشو تکون میداد منم روم نمیشد جلوی اون دوتا چیزی بگم. اونا همدست به شکمم میزدن و میگفتم بیضی و از این حرفا. یکی میگفت دختره یکی میگفت پسره. عمه شوهرم گفت گفت از هاله سینه میشه فهمید خواستن سینههامو ببینن که من التماس کردم که روم نمیشه و خجالت میکشم مریم گفت با من راحت من میبینم. نمیدونستم چیکار کنم میخواستن بالاتنمرو کاملا لخت کنن. مریم هم فهمیده بود از اینکه دستشو زده به کسم حالی به حولی شدم. مریم دستمو گرفت و منو برگردوند طرف خودشو پشتم به سمت اون دو تا بود داشت به زور لباسمو درمیاورد. میگفت دو روز دیگه باید سینههاتو بندازی بیرون بچه شیر بدی. همین حین بود که مادر شوهرم صدا زد مگه نمیخواید بریم خرید حاضرشید دیگه. اون دو تا رفتن از اوتاق بیرون و مریم گفت من پیش نازی میمونم یه وقت اگه حالش بد شد باشم. مریم به من گفت اونا رفتن. راحت باش. اما من خیلی خجالت میکشیدم و هم میترسیدم لخت شدن تو همین جا خلاصه نشه. مریم بلوزمو درآورد. اومد جلو خواست سوتسنمو باز کنه گفتم از همین جا ببین دیگه. گفت تو چقد مسخرهای زنم. مرد که نیستم. بیچاره علی. سوتینمو باز کرد انداخت اون ور. خم شد جلوم دو تا سینههامو گرفت دستش گفتم مریم بسه اما اون میخندید از خجالت کشیدن من خوشش میومد. سینههامو میمالوند و میگفت شیرت داره میاد خیلی نرم شده. با نوک سینم ور میرفت میگفت بچت احتمالا پسره هاله سینت تیرست. منم شلتر شلتر میشدم. خونه هم خالیشده بود و من بیشتر میترسیدم. دوباره جلوم زانو زد شورتمو با دستاش گرفت و شروع کرد انگشتاشو تکوندادن مثلا داشت شکمم رو بررسی میکرد. اما این دفعه انگشتاشو بیشتر تکون میداد. گفتم مریم بزار برم فهمیدی که. با دستاش شورتمو گرفت و کشید جلو و به کسم نگاه کرد گفتم مریم تو رو خدا دستمو گذاشتم رو کسمو کشیدم عقب. اما منو هل داد افتادم رو تخت. گفتم مریم زشته. من به پهلو بودم مریم اومد پشتم به پهلو دراز کشید و بغلم کرد. سینههامو میمالوند و من تغلا میکردم. دستشو میخواست بکنه تو شورتم که من نمیزاشتم. اما یه دفعه دستامو از جلو گرفتو شورتمو از پشت کشید پایین. من بیحرکت موندم. داشتم اب میشدم. کونمرو نگاه میکرد ومی مالید با انگشت میکرد تو سوراخ کونم. منم هم خیلی خجالت میکشیدم هم حشری شده بودم. اینکه مریم پشتمه و داره کونمرو نگاه میکنه و انگشتش تو سوراخمه واقعن حشری کننده بود. با دسته دیگش شورتمو کاملا کشید پایینو منم دیگه مقاومت نمیکردم چون کاملا شل شده بودم کونمرو بیخیال شد و منو برگردوند منم روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم چشامو خمار میکردم. سینههامو میخورد و منم کارم رسیده بود به اه و ناله. اومد پایینو پاهامو از هم باز کرد زبونش خورد به کسم کل بدنم داغ شد. علی دوست نداشت کسمو بخوره و این اولین بار بود که کسم به وسیله زبون نوازش میشه. دهنشو چسبونده بود به کسمو اروم تکون میداد منم دیوونه شده بودم خیلی حال میکردمو نمیدونستم چیکار کنم دوست داشتم منم واسش یه کاری بکنم اما نمیخواستم از اوج بیفتم. احساس میکردم یه چیز میخواد از بدنم خارج بشه. تا حالا این احساسو نداشتم. بدنم تکون تکون میخوردو من دیگه نمیتونستم تحمل کنم یه دفعه یه جوری شدم از این اذت بالاتر نبود دیوونه شده بودم گفتم مریم فقط بخور. مریم هم یه چیزایی فهمید. دهنشو محکم چسبوند به کسمو چوچولمو مکید. اختیارم دست خودم نبود بلند بلند اه و ناله میکردم و کونمرو بالا پایین میدادم. میگفتم مریم ولکن. نمیتونم. تو رو خدا ولکن. طول کشید تا کمکم اروم شدم. مریم تو صورتم نگاه کرد گفت حالت خوبه؟ مریمو انداختم رو تختو شلوارو شورتشو کشیدم پایینو منم شروع کردم به خوردن دوست داشتم همه جاشو بخورمو. مریم خیلی سفید و نرم بود کس و سینشم صورتی بود و من اینو خیلی دوست داشتم درسته زنم اما لختش خیلی قشنگ بود منم ارضاش کردم بعد شروع کردم همه بدنشو با دقت نگاه کردن. کون سفید و بدون موش خیلی نرم و بازی کردنی بود. دوسش دارم.
|
[
"خواهر شوهر",
"لزبین"
] | 2012-09-01
| 31
| 5
| 436,097
| null | null | 0.020237
| 0
| 4,386
| 1.438061
| 0.386484
| 3.770701
| 5.422498
|
https://shahvani.com/dastan/از-چادر-تا-بیکینی
|
از چادر تا بیکینی
|
wonder woman
|
شوهرم محمود تو یه سانحهی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛ با پول دیهی محمود و کمکهای خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راهپله میدیدم (ساختمون آسانسور نداشت) سلام و علیکی میکردیم با هم
رفتهرفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازیهای یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پلهها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت: سلام وقت بخیر؛ عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم: سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست...
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم (همسر واحد ۵) شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایهها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمهای پختم و ظرفها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقههای بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحهای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛ بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد همسن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاقها نم زده بود؛ منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد نگاه میکنه و با خرج خودش درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛ با هم به اتاق رفتیم و براش توضیح میدادم و یاسین هم بود
متوجه شدم که اقا فقط حواسش به بدن منه و من رو داره دید میزنه
تلفن زنگ خورد و یاسین رفت جواب بده
من همینجور که کنارش داشتم براش توضیح میدادم و صحبت میکردم که خیلی بهم نزدیک شده
گذشت و رفت تا اینکه چند روز بعد یاسین با پسرای واحد ۵ رفتن که برن سالن ورزشی فوتسال بازی کنن
تازه از حموم اومده بودم و شلوارک و تاب زردی تنم کرده بودم که خودم با دیدن خودم تو آینه تحریک میشدم
چون بدن توپری دارم حسابی تو این لباس به چشم میومد
موهام خیس بود و خواستم سشوار بکشم که در زدن
از چشمی نگاه کردم یعقوبی بود؛ خواستم باز نکنم گفتم شاید کار واجب داره
چادری به سر کردم و باز کردم
+سلام وقت بخیر خوب هستین؟ ببخشید اومدم یه عکس اون سقف بگیرم برای دوستم بفرستم که قراره بیاد درستش کنه و من از بالا مشکل رو حل کردم و البته اگه مزاحم نیستم
_سلام مچکر خواهش میکنم باشه موردی نیست
فهمیده بودم اسمش فرزاد هست و اونم فهمیده بود من مینا هستم
داخل اتاق رفت و من به اشپزخونه رفتم و یک چای ریختم و براش روی میز تو پذیرایی گذاشتم
اومد و تعارف کردم تا چای رو بخوره
بعد خوردن چای گفت تشریف بیارین
به اتاق رفتیم و کنارش موندم و شروع به توضیح کرد که این قسمت فلان میشه بهمان میشه و کمکم به پشت سر من رفته بود و یکلحظه متوجه برخوردش با باسنم میشدم
اولش جدی نگرفتم و این برخورد و تماس بیشتر و بیشتر شد و رسما داشت خودشو به کون گنده من میمالید
حس عجیبی اومده بود سراغم؛ انگار از برخوردش بهم لذت میبردم
همش سوال میپرسیدم تا بحث ادامه پیدا کنه و پشتم بهش بود و اونم چند ثانیه یکبار میمالید به من خودشو و حرف میزد
تو برخورد بعدی متوجه کیرش شدم که شق شده بود و به باسنم میخورد
آخ که چه حالتی بهم دست داده بود؛
نه قدرت تموم کردن اون بازی رو داشتم نه قدرت مبارزه با شهوتی که سرتاسر منو احاطه کرده بود
چادرمو بالا داده بود و کامل به کون من چسبیده بود و هر دومون خیلی عادی صحبت میکردیم
کیرش از زیرش شلوار لای کونم بود و من داشتم میمردم
انگار لال شده بودم
یهو دست انداخت و سینههامو گرفت و چادرمو کند
سرشو روی گردنم برد
+اخ
انقد حالم خراب بود که به هیچچیز جز سکس فکر نمیکردم
فرزاد با مهارت خاصی گردن منو میخورد و سینههامو میمالید
+جان چه بدنی داری حیف نیست قایمش کردی زیر چادر
به طرفش برگشتم و شروع به خوردن لب هاش کردم
مثل وحشیها لب هاشو میخوردم طوری که کبود شد
دست انداخت و تاپ منو درآورد و سوتین مشکی سایز ۸۰ هم درآورد و سینههای من با نوک قهوهای روشن رو به دندون گرفت
نوک سینههام رو میخورد
من دست توی موهاش کرده بودم
+اه اه لعنتی
_جونم به این سینهها
سینههام رو میخورد و میمالید
کصم خیس بود و پر آب
من رو روی زمین انداخت و شلوارک و شورتمو بیرون کشید و پاهامو باز کرد
+اخ چه کصی داری تو باید زودتر از اینا میگاییدم تورو
شروع به خوردن و لیسیدن کصم کرد
کصم چون لبههای آویزون نداره با دست بازش میکرد و وسطشو با زبونش لیس میزد
+ای اه اه کیر میخوام
زبونشو توی سوراخ کصم میکرد و باز وسطشو لیس میزد و من رو برای کیر مشتاقتر میکرد
لباساشو تو چشم بهم زدنی درآورد
اغراق نمیکنم تو سایز کیرش اما سایز مناسبی داشت.
+فقط بکن توش
انقد کصم خیس بود که به هیچ روغن و چیزی احتیاج نبود
به پهلو کنارم دراز کشید و پای من رو بالا داد و کیرشرو وارد کصم کرد
+اه جان اه
بعد تقریبا دو سال کیر وارد کصم شده بود
_اخ لامصب چقد داغ و تنگه
سینههامو میمالید و تلمبه میزد
+اه بکن منو اخ کیرترو میخوام
_جان کصترو میگام خوشگل خانوم
پنج دیقه نشده بود که کیرش وارد کصم شده بود صدای در اومد
زهره ترک شدم و فکر کردم یاسینه
رفتم و چشمی رو نگاه کردم طیبه خانم بود
فرزاد رو فرستادم تو حموم با لباساش (حموم تو اتاق بود) و خودمم تاپ و شلوارک رو پوشیدم زود و اومدم جلو در (نمیشد باز نکنم چون میدونست خونهام)
+سلام مینا جان خوبی مزاحم که نشدم عزیزم
_سلام طیبه جان نه این چه حرفیه
اومد داخل و من تو دلم بهش فحش میدادم
کص داغ و خیسم اون پایین منتظر کیر بود
+ببخشید عزیزم بد موقع مزاحمت شدم اومدم اگه زحمتی نیست یکم لوبیا قرمز بهم بدی تموم کردم
_باشه میارم برات
به آشپزخونه رفتم و نمیدونستم دارم چیکار میکنم
کمی لوبیا براش تو نایلون ریختم و آوردم
+بفرما عزیزم
_لطف کردی ممنون ببخش مزاحم شدم اگه دوس داشتی بیا بالا من تنهام و سعید سر کار هست
+باشه عزیزم ایشالا سر فرصت
رفت و درو پشت سرش بستم و زود به اتاق برگشتم
فرزاد از حموم بیرون و اومد و گفت: کی بود؟
گفتم: هیشکی بابا این طیبه خانم
دوباره لب هامون بهم گره خورد و بعد از چند دیقه لباسامو درآوردم و زانو زدم و کیر فرزاد رو تو دهنم کردم و کمی ساک زدم براش
باز به همون حالت برگشتیم و کیرشرو داخل کصم کرد
+اه جونم اه
بیوقفه و با سرعت تلمبه میزد
+آه آه آه آه بکنن منو
_اره جرت میددم
سینههامو میمالید و کیرشرو تو کصم میکرد
کیرشرو درآورد و باز سراغ لیس زدن کصم رفت
زبونشو تو سوراخ کصم که حالا کمی بازتر شده بود میکرد
+وای اه کیرترو بکن تو کصم اه
من رو داگی کرد و آروم کیرشرو فرستاد توی کصم
عاشق کص دادن تو حالت داگی بودم
+جانم اه
_اه خیلی تنگه کصت
+اره اهعع
آروم آروم کیرشرو عقب جلو میکرد
تا ته میکرد توش و درمیاورد
+تندتر بکن اخ
سرعتشو بالا برد و حالا صدای برخورد بدنامون بهم هم قاطی صدای نالههای من شده بود
به لرزه افتادم و ارضا شدم
کصم خیلی بیشتر کیر میخواست
فرزاد محکم تلمبه میزد و من ناله میکردم
+اه اه اره بگا منو اره دارم پاره میشم
_اخ اره کص تپل
کیرشرو بیرون کشید و گفتم صبر کن یه زنگ بزنم ببینم یاسین کجاست کی میاد
رفتم گوشی رو آوردم و زنگ زدم
گفت تازه میخوان برن دور دور و خیالم راحت شد قطع کردم
فرزاد چادر رنگیمو اورد که اینو بپوش و خم شو
خندیدم گفتم دیوونه شدیا
چادر رو پوشیدم و خم شدم و چادرمو داد بالا
از پشت دوباره تو کصم کرد
+اخ اخ
_جوونم میدوونی چند وقته تو کف گاییدنتم
+اخ اره میدونم
دستاش رو کونم بود و تلمبه میزد
بیرون میکشید و دوباره میذاشت توش
با شدت تلمبه هاش برای بار دوم ارضا شدم
پاهام جون نداشت سرپا وایسم و رفتیم تو پذیرایی دراز کشیدم رو مبل و پاهامو باز کردم و فرزاد هم اومد و کیرشرو تو کصم گذاشت
+اه داره میاد
_جانم ابتوو میخوام
تلمبه هاش سریع و سریعتر میشد
+اه اه اه جان اخ کصم
کیرشرو بیرون کشید و آبش که داغ بود رو روی شکمم خالی کرد
+اه جان
بعدش حسابی از هم لب گرفتیم و فرزاد ازم تشکر کرد و لباساشو پوشید و رفت
منم دوباره رفتم حموم
چند روز بعد صیغه فرزاد شدم و هر بار هوس کیر میکردم فرزاد از خجالتم درمیومد.
|
[
"زن چادری",
"اروتیک",
"زن بیوه"
] | 2022-03-26
| 120
| 19
| 206,001
| null | null | 0.037986
| 0
| 8,636
| 1.878254
| 0.189388
| 2.885561
| 5.419815
|
https://shahvani.com/dastan/معلم-خصوصی-عاطفه
|
معلم خصوصی عاطفه
| null |
سه ماه بود که معلم خصوصی شده بودم. چاره نداشتم تازه از سربازی اومده بودم و هنوز دنبال کار میگشتم واسه رفع بیکاری بد نبود. حداقل اینطوری میتونستم دم دهن بابا ننمو ببندیم. یه اموزشگاه بود که بهم کار داده بود.
درامدش زیاد نبود ولی از هیچی بهتر بود. چون تازهکار بودم شاگردهایی که فاصلشون دور بود رو به من میدادند. شاگرد زیاد داشتم. دختر و پسر همه جور ادم بودند. چادری بلوز شلوار مینی ژوپی، خلاصه ادم تازه پی به اختلاف موجود در بین افراد جامعه میبره.
شاگردی بود که سر غروب که میشد ازم خواهش میکرد میگفت نظر کردم نماز اول وقت بخونم. نمیدونم شاید همون کارو کرد که دانشگاه قبول شد. شاگردی هم داشتم که روز عید جلوی باباش با هام روبوسی کرد. خلاصه ادم گیج میشه نمیدونه تو این شهر با ادماش چطوری برخورد کنه. دو ماه بود که خونه عاطفه میرفتم. عاطفه یه خانودهای داشت نه ازاد و نه مذهبی. یه خانواده معمولی. مادر پدرش اهل نماز بودند ولی مادرش اصلا جلوی من روسری سرش نمیکرد حتی خود عاطفه هم همینطور. البته همیشه عاطفه لباسهای بلند میپوشید. هیچ وقت ندیدم که دامن بپوشه یا ارایش بکنه. شاگردهای خصوصی اکثر شاگردهای خنگ نیستند بلکه بیشتر احتیاج به تشویق دارند اعتماد به نفس خودشونو از دست دادند اگه معلم زرنگ باشه باید بیشتر روی روحیه و اعتماد اونها کار کنه. کار سختیه ولی چارهای نیست. درس و بلدند ولی موقع امتحان به علت نداشتن اعتماد به نفس کافی خراب میکنند. عاطفه هم از این جور شاگردها بود. توی امتحان میان ترم یه درس ریاضی افتاده بود ولی با کمک من تونسته بود در اخر ترم نمره خوب بگیره. واسه همین اعتماد خانواده و خودش هم به من بیشترشده بود. موقعی که بین تدریس استراحت میکردیم از خانوادش برام میگفت. از اون فامیلشون که میخواست بیاد خواستگاری و عاطفه اصلا اونو دوست نداشت تا اون دوست باباش که سر باباشو کلاه گذاشته بود و فرار کرده بود رفته بود کانادا
یه روز در بین همین صحبتها بود که عاطفه ازم سئوال کرد:
شما دوست دختر دارید؟
این چه سئوالی میکنی؟
همینطوری پرسدیم. فضولی نباشه.
زیاد خوشم نیومد. از خودم بدم اومد که زیادی به شاگردم رو دادم. اونم اینقدر پرو شده که از معلمش همچین سئوالی میکنه.
نع
تا اخر کلاس سر سنگین برخورد کردم. چیزی نگفتم. موقع خداحافظی تا دم در اومد بدرقم.
از دست من که ناراحت نیستید؟
برای چی؟
به خاطر اون سئوالم. ببخشید. نباید میپرسیدم.
نه خواهش میکنم.
انگار داغ دلتونو تازه کردم.
دختر پر رو. به توچه. مگه فضول منی؟ جلسه بعد دو روز دیگه بود. یادمه روز پنجشنبه بود و عاطفه هم شنبه یه امتحان داشت. واسه همین هم بود که مجبور شده بودم زود کلاس بذارم. وقتی زنگ زدم باباش اومد دم در. از دیدن من تعجب کرد. انگار خبر نداشت که امروز کلاس دارم
ببخشید امروز کلاس دارید؟
بله قرار گذاشتیم. چون عاطفه خانم شنبه امتحان دارند واسه همین خودشون خواستند که امروز هم بیام خدمتشون.
باباش یه دست کت و پلوار شیک پوشیده بود و کراوات زده بود. یه عطری هم به خودش زده بود که بوی عطر من توی بوش گمشده بود.
ببخشید من مزاحمتون نشم مثل اینکه میخواستید برید مهمونی
نه خواهش میکنم. جایی که نمیریم ولی سرمون شلوغه و مراسم داریم. من تعجب میکنم چطور این دختر یادش نبوده؟
حالا مسئلهای نیست من میتونم فردا صبح بیام.
نه بفرمایید تو. تا اینجا تشریف اوردید دیگه
کس کش سر ادم منت هم میزاره. انگار من التماس کردم که امروز بیام. میدونم که اینقدر گداست واسه اینکه جریمه لغو کلاس رو به من نده به زور دعوتم کرد توی خونه. وارد که شدم بوی خیار پوستکنده و ادکلن با هم قاطی شده بود. تا رفتم دیدم بهبه چه خبره. دو تا زن و دو تا مرد مهمون بودند. همه شق و رق و عصا قورت داده. مشخص بود که خانواده هستند. پدر و مادر، دختر و پسر. سلام کردم. همه از جاشون بلند شدند. با مردها دست دادم. پسر خانواده خیلی جوون بود. یه کراوات زده بود مثل کراوات عین الله باقر زاده. اصلا بهش نمیود. از دور داد میزد که بار اولشه. بابای عاطفه منو بهشون معرفی کرد. ازم خواست که بشینم روی مبل. خودش هم رفت تو اتاق پیش عاطفه. دو دقیقه نشد که اومد بیرون.
بفرمایید خواهش میکنم.
از جام بلند شدم و رفتم به طرف اتاق. باباش جلومو گرفت
امروز خواهش میکنم یه ساعته کلاسو تموم کنید. ما مهمون داریم. با عرض معذرت
رفتم تو. عاطفه نشسته بود رو تختش و سلام کرد. اصلا بهم نگاه نمیکرد. یه دستمال کاغذی دستش بود. تا منو دید تو مشتش قائم کرد. معلوم بود که گریه میکرده. چیزی نگفتم. خودمو زدم به اون راه. کاپشنمو از تنم درآوردم.
خوب امادهای برای امتحان؟
چیزی نمیگفت. دماغشو بالا کشید. هنوز سرش پایین بود. به نظرم حالا که گریه کرده بود خوشگلتر شده بود.
مشکلی هست؟ میخوای من برم؟ من گفتم به بابا من فردا هم میتونم بیامها
نه اشکالی نداره. خودم بهتون گفتم بیایید.
از شنیدن صداش تعجب کردم. بدجوری گرفته بود. اصلا نمیتونست حرف بزنه.
اینا اومدند خواستگاری. اصلا ازشون خوشم نمیاد. بابا اومده میگه از قصد گفتم که شما بیایید برای تدریس.
اا پس من برم. خیلی زشته که. چه عجله ایه؟ فردا میام.
نه اصلا. هیچ ایراد نداره من خودم از قصد گفتم بیایید. اینام از شمال اومدند شب هم اینجاند و شام هستند و بعدشم میخوابند.
این دیگه چه جور مراسم خواستگاری بود؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. یاد قزوینیه افتادم که با زیر شلواری میره خواستگاری و...
پس اگه فردا بیام بازم اینا اینجاند؟
آره دیگه. منم شنبه امتحان دارم.
تو که زودته ازدواج کنی
اینو به بابام بگید.
حالا بیا زود اشکالاتو حل کنیم که من یه ساعته باید برم.
کجا؟ تروخدا نرید. بذار اینا از حسودی بترکند.
بهش نگفتم که باباش گفته. چون حتما اوضاع خرابتر میشد. منم میشدم آتیش بیار معرکه.
اخه درس نمیخواییم بخونیم فقط رفع اشکاله. زیاد طول نمیکشه.
شروع کردیم درس خوندن. هنوز یه ربع نگذشته بود که یهو در باز شد. یکی از همون زنها اومد تو. یه سینی میوه و چایی هم دستش بود. منو عاطفه دوتایی روی یه کاناپه دو نفره نشسته بودیم. تقریبا میشد گفت که بهم چسبیده بودیم. هردوتامون روی میزی که جلومون بود خمشده بودیم.
بهبه عروس گلم. خسته نباشی. یه خرده استراحت کن. نیومدی پیش ماها؟ یادت باشه.
عجب فضول. اخه ادم مهمون باشه بعد.... عاطفه هم با دیدن خانومه یه لبخند مصنوعی زد و حس کردم که خودشو بیشتر به من چسبوند. بعد یه نگاهی با همون لبخند به من کرد
اخه من شنبه امتحان دارم و ایشون هم قرار بود بیاند برای تدریس.
من خیس عرق شده بودم. آاخه اگه تو نمیخوای با این خانواده وصلت کنی به من چه؟ منو چرا این وسط خراب میکنی؟ بیچاره دلم برای مهمونشون سوخت. تو دلم میگفتم خدا به داد شوهر این دختر برسه. وقتی از اتاق رفت بیرون دوباره مثل قبل نشست.
کثافت آشغال. اومده ببینه من و تو توی این اتاق چیکار میکنیم. اینقدر فضوله. بذار از حسودی بترکه.
اینکه درست نیست. به بابات بگو نمیخوای باهاش ازدواج کنی.
اینا فامیلای بابان. بابا به خیالش از آسمون افتادند پایین. اگه اینا برند دیگه هیشکی نیست.
کلاسو به زور تموم کردم و رفتم خونه. هفته بعد جلسه بعدی بود. وقتی رفتم دوباره باباش اومد دم در. اینبار با زیر شلواری و زیر پیرهن بود. اینطوری بیشتر بهش میمود تا کت شلوار و کراوات. یعنی من اینطوری بیشتر دوسش داشتم. اصلا بهش نیومد کلاس بذاره. عاطفه هم اومد استقبالم.
سلام بفرمایید.
رفتیم تو اتاق.
امتحانمو خیلی خوب دادم. اون جلسه رفع اشکال خیلی خوب بود. هم تو نمرم تاثیر داشت هم تو زندگیم.
فهمیدم که اون خواستگارای بدبخت دست از پا درازتر برگشتند شهرشون. ازش نپرسیدم چی شد. زود رفتیم سر درس. عاطفه اصلا دلش نمیخواست درس بخونه. همش میخواست حرف بزنه. منم چیزی نمیگفتم. گفتم بلکه تموم بشه و درس و شروع کنیم. نمیدوم فکر میکرد براش کار مهمی انجام دادم. فکر میکرد وجود من در اون روز باعث شده که اون خواستگارها برند.
فردای همون روز گورشونو گم کردند و رفتند.
من چیزی نگفتم. نه آره گفتم نه نع. بلکه بفهمه که باید بس کنه.
البته مامان هم مخالف بودها ولی خوب چیزی نمیگفت میگفت شاید من خوشم بیاد.
ول نمیکرد.
مامان میدونه که من از پسر خالم بیشتر خوشم میاد.
پسر خاله دیگه کی بود؟ به من چه.
با هم خیلی عیاقیم. هم دیگه رو خوب درک میکنیم. حتی سکس هم با هم داشتیم...
اینو که گفت دیگه حرفشو قطع کردم
بهتر نیست درس و شروع کنیم؟
جنده خانم هیچی نگم میخواد تا اخر زمون حرف بزنه. به این دادم. واسه اون ساک زدم اون کسمو دیده این کونمرو انگشت کرده و...
اون روز اصلا نه درس درست حسابی خوندیم نه درست و حسابی حرف زدیم. نمیدونم چش شده بود. همش یه ریز حرف میزد. هی وسط حرفشم ازم نظرمو میخواست. کلاس از دستم در رفته بود. منم دیگه چیزی نمیگفتم. کون لقش خودش که نمیخواد بخونه منم چیزی براش نمیگم. موقع رفتن ازم خواست بشینم. از اتاق رفت بیرون و برگشت. دیدم با مامانش اومده توی اتاق.
اگه میشه غذا رو با ما بخورید
نه متشکرم باید برم. دیر میشه
بدم نمیومد باهاشون غذا بخورم. اینقدر بوهای خوب خوب میومد که گرسنم شده بود.
حالا اینبارو به ما افتخار بدید. قول میدم اگه دیرتون شده باشه بابای عاطفه شما رو تا یه جایی برسونه.
دیگه چیزی نگفتم.
عجب غذایی. سر میز همه با هم شوخی میکردند. اصلا انگار نه انگار من اینجام. منو از خوشون میدونستند. خوشحال بودم. حس میکردم کارم با موفقیت پیش رفته. هم شاگردم و هم خانوادشون از من راضی بودند.
کلاس بعدی ۷ - ۸ روز دیگه بود. قرار بود ۴ بعد از ظهر برم خونهشون.
درست شب قبل از کلاس عاطفه بهم زنگ زد.
سلام حالتون خوبه؟
مرسی. بفرمایید.
میخواستم اگه میشه ازتون بخوام فردا صبح بیایید خونهمون.
الان میگید چرا؟ من فردا صبح کلاس دارم.
حالا اگه میشه یه کاریش بکنید. اگه نه که همون ساعت بیایید. ولی سعی خودتونو بکنید.
تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و جوآبشرو بهت میگم.
چه میدونم لابد بعدازظهر میخواست بره پاساژ گلستان یا میدون کاج یا بازار صفویه یا.... اینقدر قمپز اینجاها رو برام درکرده که دیگه گوشم از این حرفا بود. هرچی هم خرید میکرد میاورد بهم نشون میداد. البته اگه لباس زیر خریده بود جور دیگه رفتار میکرد.
اینو دیگه نمیتونم بهتون نشون بدم
منم چیزی نمیگفتم
میخوایید ببینید؟
نمیخواستم حرمت شاگرد و معلمی از بین بره. دوست داشتم یه حدی بین خودمون باشه.
نه. بیا بشین درسو ادامه بدیم.
به یکی از شاگردهای صبحم زنگ زدم و قرار کلاس و برای یه روز دیگه گذاشتم. اونم قبول کرد. به عاطفه زنگ زدم.
سلام فردا صبح ساعت ۳۰ / ۱۰ اونجام.
دستتون درد نکنه
صبح ساعت ۱۵ / ۱۰ در خونهشون بودم. زنگ زدم. از پشت آیفون خود عاطفه جوآبمروداد. درو باز کرد و منم رفتم تو. در ساختمون که رسیدم دیدم بازم خوشه اومده استقبالم.
سلام بفرمایید تو
سلام خوبی؟
وارد که شدم پشت سرم در و بست و قفل کرد. تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
مامان نیست؟
نه کار داشت رفت بیرون. فقط منم خونه.
یه بوی عطری میومد که نگو. نفسم داشت بند میومد. ضربان قلبم یکمیلیون بار در دقیقه شده بود. اصلا نمیتونستم نفس بکشم. عاطفه دامن پوشیده بود و پاهای بدون جوراب. تا حالا ندیده بودم. عجب سفید و توپولی بود. یه دونه مو هم نداشت. پشت پاش عضلهای بود. دلم میخواست یه گاز به پاهاش بگیرم. یه تیشرت تنش بود بدون کرست. راحت میشد از پشت تی شرتش نوک سینههاشو تشخیص داد. عجب حال و هوایی داشت خونهشون. ساکت و آروم. هیچ وقت صبح خونهشون نیومده بودم. انگار یه خونه دیگه بود. نور افتاب تا وسط اتاق میومد.
خوب تا کجا خونده بودیم؟
صبر کنید من الان میام.
از اتاق رفت بیرون و دوباره برگشت. داشتم از تعجب شاخ در میوردم. یه سیگار روشن کرده بود و لای انگشتاش بود و با همون دستش هم یه جا سیگاری رو گرفته بود.
سیگار چرا میکشی؟
من سیگاریم
اصلا باورم نمیشد. یه دختر به این سن و سال اینطوری استادانه سیگار میکشید. با ولع خاصی به سیگار پک میزد. انگار داره از پستون ننش شیر میخوره. ولکن نبود. اومد نشست رو کاناپه کنارم.
الان که بوش همهجا میپیچه. مامان بیاد که میفهمه سیگار کشیدی.
بابا سیگار میکشه. از سیگارهای بابا کش میرم.
واسه چی اصلا میکشی؟
اعصابم خرد میشه سیگار میکشم.
مگه الان اعصابت خرده؟
نه زیاد ولی عادت کردم تا تنها میشم زود یاد سیگار میافتم و میرم یکی میکشم.
نمی دونستم چی بگم. اون همه صحبت و درس و نصیحت باد فنا بود.
آخه مشکلت چیه؟
همش با بابا جرو بحث دارم. سر همون فامیل عوضیش.
خوب بشین باهاش صحبت کن. براش حرف بزن و دلیل بیار. فکر نمیکنم بابات آدم غیر منطقی باشه.
میگه ایراد نداره باهاش نامزد میکنی درست که تموم شد میری خونه شوهر. هر چی بگم یه چیز دیگه جوآبمرومیده. من حریفش نمیشم.
چی بگم. نمیدونستم. تو بد مخمصهای گیر کرده بودم نه راه پس داشتم و نه پیش.
من با پسر خالم دوستم. با هم خوابیدیم. همدیگرو دوست داریم.
خوب بهش بگو
می دونه واسه همینه میخواد زود شوهرم بده.
وقتی صحبت میکرد همش بهم نیگا میکرد. زل زده تو صورتم. خودمو زدم به نفهمی
می دونه باهاش خوابیدی؟
خندش گرفت.
اگه میدونست که منو تا حالا کشته بود. میدونه من از اون خوشم میاد.
سیگارش تموم شد. اونو تو جا سیگاری خاموش کرد. لهش کرد.
درسو شروع کنیم.
نه اصلا حالشو ندارم
جنده منو کیر کردی؟ حالشو نداری واسه چی گفتی من بیام؟ یه بدبخت دیگه روهم برنامشو بهم زدی. از اینکه زود خودمونی میشند و فکر میکنند آدم مثل نوکرشونه حرصم میگیره. ساعتی دو تومن بهم میدند فکر میکنند دیگه بردشونم.
پس چیکار کنیم؟ مگه نمیخواستی درس بخونیم؟ این همه هول داشتی که تروخدا فردا صبح بیا.
نه گفتم که وقتی تنهام اصلا نمیتونم درس بخونم.
یه پاشو چرخوند و انداخت رو پای دیگش.
ولش کن امروزو ترو خدا. بیا حرف بزنیم.
من نیومدم اینجا حرف بزنم. کلاس شاگردمم کنسل کردم به خاطر تو. حالا بیام باهات لاس بزنم.
بدجوری بهش توپیدم.
نمی خوای نخواه. تازه پولشو بهت میدم. فکر کن داری بهم درس میدی. منو بگو که میخواستم به شما چیزی رو نشون بدم. دلم میخواست برات درد دل کنم.
همینطوری زل زده بودم بهش. چیزی نمیگفتم. سعی میکردم با چشمام باهاش حرف بزنم. بلکه چیزی حالیش بشه.
سرشو انداخته بود پایین چیزی نمیگفت. به پاهاش نگاه میکرد. اون پاش که بالا بود هی تکون تکون میداد. ناخنای پاشو لاک زده بود. آدم دلش میخواست بخوردش.
چی میخواستی نشونم بدی؟
هیچی. اگه بخوایید میتونید برید.
اون که حتما اما قبلش اون چیزی رو که میخواستی نشونم بدی بیار ببینم.
چیزی نمیگفت. حالا نوبت اون بود که ناز کنه.
پاشو برو بیار ببینم. یالا دیگه. دسشو گرفتم کشیدم تا از جاش پاشه.
یه لبخند مرموزی زیر لب زد و رفت سراغ کمدش.
چشماتونو ببندید.
این جوریشو دیگه نداشتیم. ولی خوب واسه اینکه دوباره ناراحت نشه چشمامو بستم. اومد طرفم و روبروم وایساد. هنوز بوی عطرشو حس میکردم. عجب بویی. ادم دلش میخواست صاحب عطرو بخوره.
حالا باز کنید.
بازم باورم نمیشد. یه شورت زنونه توری به رنگ سبز فسفری تو دستش بود. دو تا دستشو کرده بود توش و اونو کشیده بود تا کشش از هم باز بشه. دیگه داشتم دیوونه میشدم. مونده بودم چی بگم. گفتم لابد مانتویی، دامنی، گردنبندی،... خریده میخواد به من نشون بده. منم الکی بگم خیلی قشنگه و اونم بپرسه راست میگید؟
این دیگه چیه؟
خیلی راحت شروع کرد به توضیح دادن.
با دوستم رفته بودم فروشگاه... اون میخواست لباس زیر بخره. منم اینو خریدم. قشنگه؟
والا چی بگم؟
میگند مردها خوششون میاد
مردا کلا از شورت زنا خوششون میاد
نه منظورم اینه که میگند از این جور لباسها با این رنگ خیلی خوششون میاد.
حالا واسه کی میخوایی بپوشی؟
شما اول بگید خوشتون میاد؟
مونده بودم چی بگم. آخه اینم شد سئوال؟ اگه همسن و سالم بود یه چیزی. همش میترسیدم یه وقت مامانش بیاد. حس میکردم به کسی نگفته تو این ساعت با من کلاس داره.
آخه اینا رو زنای شوهر دار میپوشند واسه شوهرشون تو که دختری. واسه کی میخوای بپوشی؟
دوست داشتم خریدم. میخوام بدونم شما خوشتون میاد؟
چیزی نگفتم. شونه هامو انداختم بالا.
این عطرم خریدم. همینی که الان زدم به خودم. خوبه؟ چه احساسی دارید؟
یه شیشه ادکلن خاکستری رنگ نشونم داد. از آرم خرگوشی که روش بود فهمیدم مال پلی بوی باید باشه. آره روشم نوشته بود مخصوص خانمها.
اینو خریدم ۳۶۰۰. میارزه؟
آخه اینا به درد تو نمیخوره. مگه تو شوهر داری؟
نه میخوام بدونم واقعا تاثیر داره؟ الان چه احساسی دارید؟
من همش داشتم سر ادکلن رو بو میکردم. خوشم میومد.
تحریک کنندس
یعنی چی؟
یعنی آدم تحریک میشه دیگه.
یه لحظه صبر کنید
از اتاق رفت بیرون. دلم مثل سیرو سرکه میجوشید. باخودم عهد کردم اگه از این خونه رفتم بیرون دیگه تدریس و ببوسم بذارم کنار. اگه الان مامانش میمود تو خونه من چی داشتم بگم؟ با خودم فکر میکردم که اگه باباش بیاد خونه و این وضعو ببینه. دخترشو که نمیکنه منو میکنه. با این ادکلن سکسی اسمل که هم بوش همهجا پخششده دیگه رد خور نداره. تو همین حین در اتاق باز شد و عاطفه دوباره اومد تو. بدون هیچ حرفی رفت و نشست رو کاناپه. پاهاش انداخت روهم و بدون معطلی دامنشو زد بالا. دیگه داشتم میمردم. وای قلبم داشت وایمیستاد. عجب رونهایی داشت. یه لحظه چشم از پاهاش بر نمیداشتم. شورت سبز فسفری رو پاش کرده بود. عجب خوشگل بود.
حالا چی؟
چی بگم دیگه نمیدونستم چی جواب بدم. عجب گهی خورده بودم اگه سئوال قبلی را مثل آدم جوابش میدادم دیگه کار به اینجا نمیکشید.
این چه کاریه کردی؟
می خوام ببینم تحریک میشید یا نه؟
بابا بگو بیا منو بکن و خلاصم کن. این دیگه چیه؟ نیمساعته منو کاشتی الکی وقتمو بگا دادی تا اینو ازم بپرسی؟ اصلا نمیتونستم چشم از شورتش بر دارم. کس کش چه جذبهای اشت. از لای سوراخای ریز و درشت شورت توریش چند تا تار مو زده بیرون. پاشو از همی دیگه باز کرد. انگار نه انگار من اونجام. خیلی راحت به شورتش نگا میکرد. چندتا تار مو یا همون پشم کسش روی شورتش بودند اونا رو یکی یکی برداشت و ریخت رو فرش دوباره به شورتش نیگا کرد و مطمئن شد که دیگه چیزی نیست بعد با دستش دو سه تا ضربه زد رو کسشرو مثلا پشماشو جارو کرد. من که دیگه داشتم میترکیدم. اگه میدونستم امروز جریان چیه لاقل شلوار جین نمیپوشیدم. کیرم داشت تو شلوارم میترکید. زبونم بند اومده بود. میشد تشخیص داد که عجب کس پشمالوی تپلی داره. نمیدونسنم شاید هم پشماش زیاد بود و الکی شورتش پفکرده بود. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. از جام پاشدم. کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد تازه وقتی از جام بلند میشدم میشد اینو فهمید. اونم با بلند شدن من زل زد تو چشام. میدونست دیگه دست خودم نیست. رفتم کنارش و شروع کردم بوسیدنش. هیچ کاری بلد نبود.
نه من دوست ندارم لب بدم. بدم میاد ببخشید.
خاک بر سرت. اگه یه بار لب داده بودی این حرفو نمیزدی. همونطور که سر و صورتشو میخوردم دستمو گذاشتم رو سینش و شروع کردم به مالوندش. چشماش همش به دنبال کیرم بود. بهش دست نمیزد ولی با یه ولع خاصی به زیپ شلوارم نگا میکرد. پیرنشو زدم بالا و شروع کردم به خوردن سینههاش. سفت سفت شده بودند هاله قهوهای رنگ سر سینهاش خیلی بزرگ بود شاید قطرش پنج سانت میشد. نفسش داشت بند میومد. اصلا نمیتونست حرف بزنه.
یواش... یواش.
همونطوری که نوک سینهشو گاز میگرفتم دستمو روی شکمش کشیدم و بردم پایین. یهو پاهاشو بست. انگار برق گرفته باشدش.
من پرده دارم
مواظبم. میدونم
توش انگشت نکنیدها.
کس کش پس چطوری با پسر خالش حال کرده بود، لب که نمیده، کس که نمیده، کون که مطمئنا نمیده. ما که سر درنیوردیم.
دستمو کردم تو شورتش. خودش پاهاشو از هم باز کرد. سینهشو از دهنم ول کردم. دستمو تو شورتش فرو کردم. همش پشم بود. یه گوله پشم. حالم داشت بهم میخورد. احمق به جای اینکه پشماشو بزنه رفته واسه من ادکلن و شورت فسفری خریده. چیزی بهش نگفتم. خودش پاهاشو جابهجا میکرد. به دیوار مقابل زل زده بود. اصلا حرفی نمیزد. یعنی اگر هم میخواست نمیتونست چیزی بگه. دستمو تو شورتش چرخوندم و چرخوندم تا بالاخره انگشت وسطی دستم تو مسیر درستش قرار گرفت. شروع کردم یواشیواش دستمو پایین و بالا بردن. عاطفه اینبار به دستم زل زده بود. دستشو گذاشت رو دستم و راهنماییم میکرد. پایین بالا کردن دستمو کنترل میکرد. نمیذاشت زیاد پایین بریم دوست هم نداشت دستمو از روش بردارم. دستم خیس خیس شده بود. داشتم تو ذهنم تصورشو میکردم که اگه الان دستمو بیرون بیارم بهش یه مشت پشم چسبیده باشه. هراز چندگاهی یه میک به سینهاش میزدم. نوک سینههاش سیخ سیخ شده بود. به اندازه یه بند انگشت. اصلا توچهی به من نداشت همش دستمو نیگا میکرد. تقریبا ده دقیقه طول کشید یهو دیدم نفس زدنش فرق کرد. بریده بریده نفس میکشید. انگار داره خفه میشه. سرشو چسبوند به دیوار پشت سرش و دستشو گذاشت رو چشماش از زیر دستش میشد لب و صورتشو دید. لباشو گاز گرفته بود. وقتی نفسشو داد بیرون نالةای هم همراش کرد. حس کردم عضلههای روناش سفت شدند و برای مدت ۳۰ ثانیه همونطوری موندند بعد یواشیواش عضلاتش شل شد.
مرسی بسه دیگه
دستمو از تو شورتش کشیدم بیرون. حدسم درست بود. کف دستم ۱۰ - ۱۵ تا پشم چسبیده بود. دستم خیلی خیس شده بود. وقتی انگشتامو بهم میچسبوندم موقع باز کردن میتونستم چسبناک بودن و لزج بون اونارو حس کنم. پاشدم از اتاق رفتم بیرون. میدونستم دستشویی کجاست رفتم و زود دستمو شستم. حالم داشت بهم میخورد. وقتی اومدم بیرون رو مبل یه شورت زنونه افتاده بود که موقع اومدن تو خونه اونو ندیده بودم. وسط خشتکش هم یه خط زرد بود. برش داشتم و اوردمش تو اتاق. دیدم عاطفه رفته رو تختش دمرو دراز کشیده. دیگه جرات پیدا کرده بودم و رفتم طرفش. کون خوش فرمی داشت بدون معطلی دست گذاشتم روش شروع کردم مالوندنش.
عاطفه پاشو. الان یکی میادها. بیا این شورتتو عوض کن و اونو در بیار.
اصلا حرفی نمیزد. حس کردم از اینکه کونشرو میمالم خوشش میاد و واسه همینه که نمیخواد حرف بزنه. دستمو از رو کونش برداشتم.
پاشو دیگه یالا. مامان میدونه من الان اومدم؟
چشماشو باز کرد و خندید.
نع
پس بجنب من باید برم تا کسی نیومده
هم دلم کس میخواست هم اینکه دلم میخواست زود از اونجا بزنم بیرون. میترسیدم کار دست خودم بدم. آبروم میرفت.
از جاش بلند شد. مثل یه شاگرد خوب حرف گوش کن از تخت اومد پایین و شورتشو در آورد. به تازه میشد فهمید کسش چقدر پشم داره. فکر کنم از اولی که کره زمین درست شده تا حالا پشماشو نزده بود. دو سه تا دستمال کاغذی برداشت و پاهاشو از هم باز کرد و لاشو خشک کرد. اینقدر با حوصله اینکارو انجام میداد که من داشتم دیوونه میشدم.
چرا اینقدر ترشحاتت زیاده؟
وقتی یکی دیگه برام میماله اینطوری میشه. خیلی حال میده. دستتون درد نکنه.
پس پسر خاله شم براش فقط میماله.
من باید برم الان یکی بیاد خیلی بد میشه.
نگاهی به ساعت کرد
مامان که یه ساعت دیگه میاد. مطمئنم.
باشه من برم
میشه خواهش کنم قبل از رفتن به منم نشون بدید؟
خودمو زدم به اون راه
چیو؟
آلت تونو
از اینکار خجالت میکشیدم. دختری که هفت هشت سال از من کوچیکتر بود و شاگردمم بود. حالا میخواست کیرمرو ببینه.
دیر میشه الان میان r
فقط یه لحظه.
خیلی خوب فقط یه دقیقهها چون زود باید برم.
کیرم خوابیده بود. هنوز دلم کس میخواست. قبل از اینکه درش بیارم یه خرده روش دست کشیدم تا گندهتر بشه.
فقط میخندید. زل زده بود بهش چیزی نمیگفت. شده بودم برده این دختر بچه هم کسشرو بمالم هم کیرمرو بهش نشون بدم. دلم نمیخواست باهاش کاری بکنم. دلم آشوب بود. اصلا نمیخواستم دیگه اونجا وایسام.
بگیرش تو دستت.
بدم میاد
باید بهش عادت کنی
جنده خانم. کیر به این خوشگلی و شق و رقی و تمیزی رو بهش دست نمیزد اون وقت من دستمو تا مچ تو کس پشمالوش میکردم. زود زیپمو کشیدم بالا. کیفمو برداشتم که برم
شما کاری نکردید که
تو ارضا شدی کافیه
دیگه یه ثانیه هم معطل نکردم. از خونه زدم بیرون و یه تاکسی دربستی گرفتم.
شبش بهم زنگ زد. از تو اتاقش صحبت میکرد. یواشکی و پچپچ.
سلام خوب رسیدید؟
آره. تو چی کسی نفهمید که؟
نه
صداش بدجوری میومد. نفساش بریده بریده بود.
چیکار داری میکنی؟
دارم میمالم.
مگه ارضات نکردم؟
چرا ولی کیرترو لاپام نذاشتی.
از پشت تلفن خیلی راحتتر و بیپروا حرف میزد.
عجب کیری داشتی. از کیر پسر خالم هم بزرگتر بود.
اون شب تا نصفههای شب باهاش حرف زدم. ولکن نبود. چند بار پشت تلفن جلق زد. همش میگفت چرا کیرترو نذاشتی لای پام.
چند ماه بعد دیگه تدریسو واسه همیشه گذاشتم کنار و رفتم سراغ یه کار دیگه. دیگه هیچ وقت برنامهای با عاطفه نداشتم. ولی خاطره اون روز هیچ وقت یادم نمیره.
|
[
"معلم خصوصی"
] | 2010-01-12
| 12
| 1
| 492,138
| null | null | 0.015681
| 0
| 20,792
| 1.264462
| 0.607811
| 4.283309
| 5.41608
|
https://shahvani.com/dastan/منشی-خوشگل-دفترمون
|
منشی خوشگل دفترمون
|
حسنk1
|
با سلام خدمت دوستان جقی سایت شهوانی، من دست به قلمم زیاد جالب نیست ولی سعی میکنم با بهترین حالت ممکن بنویسم
یه جوون ۲۸ ساله م، قدم ۱۸۷ وزنمم ۹۲
تپل محسوب میشم😁
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه کل پول و سرمایه مو داخل فارکس بگا دادم، اینقدر وضعیت بد بود که به خاطر غرور وحشتناکی که داشتم به هیچکس نگفتم دار ندارم رو بگا دادم و بلند شدم حرکت کردم به سمت تهران تا اونجا برم یه کار پیدا کنم و از صفر دوباره شروع کنم
روز اول که رسیدم تهران رفتم روزنامه و آگهی هارو برداشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن، تخصص خاصی نداشتم ولی تو همه چیز سررشته داشتم، از جوشکاری، کابینت سازی، تراشکاری، کشاورزی رانندگی، و خلاصه کار با کامپیوتر به صورت نیمه تخصصی و خلاصه یه آچار فرانسه تمامعیار بودم
به هر جا زنگ میزدم کار مد نظرم جفت جور نمیشد
تا اینکه شب شد و رفتم سمت میدون امام حسین و تو یکی از این اتاقهای سگ دونی اجارهای که ده نفر دیگه هم داخلشن گرفتم یه چرت زدم
بعدش به ذهنم رسید از تو دیوار هم دنبال شغل بگردم
بعد اینکه به چند جا زنگ زدم
یه آقایی بود که دنبال کارگر ساده میگشت برای شرکت خدماتیش
منم از مجبوری بخاطر اینکه پول دستم کم بود گفتم بهش زنگ بزنم یه چند روزی برم پیشش تا بی خرجی نمونم
خوشبختانه پشت تلفن گفت گواهینامه داری؟ گفتم آره نیسان هم داشتم قبلا
اونم گفت که برای نیسان و خاوراش راننده میخواست
منم گواهینامه پایه دو نداشتم بهش گفتم فقط واسه نیسانت میتونم بیام
خلاصه گفت اگه معتاد نیستی همین الان بیا دفتر تا ببینمت
خلاصه یه اسنپ موتوری گرفتم و رفتم بالاشهر تهران (اسم منطقه رو نمیارم)
ساعت ۸ ونیم بود که رسیدم و رفتم داخل دفترش
مدیرش یه پسر ۳۵ ساله که خیلی مغرور بود
(اسامی رو از دم اشتباه مینویسم که یه وقت داستان نرسه به دست اونا...)
آقا رضا بعد چند دقیقه صحبت کردن و سوال پرسش فهمید آدمی هستم که به دردش میخورم
چون از هر چیزی حرف میزد من یه چیزی واسه گفتن داشتم
خلاصه سوئیچ نیسان داد گفت بریم یه دور بزنیم ببینم رانندگیتو
بعد تایید رانندگیم برگشتیم داخل دفتر و بهم گفت از رفتار و اخلاقت خیلی خوشم اومده
مشخصه پسر سالم و کار بلدی هستی
مخصوصا بعد اینکه فهمیده بود سایت و برنامه نویسی هم مقداری بلدم
باورش نمیشد با این همه استعداد زنگزده بودم واسه کارگر خدمات شدن...
تو همین حین بخاطر اینکه غرورم زیاد له نشه بهش گفتم میدونی فارکس چیه؟ گفت آره ولی زیاد سر در نمیارم! بهش گفتم دوست دارم سابقه تراکنش هامو بهت نشون بدم تا ببینی چه پولی رو بگا دادم چند روز قبل و الان اومدم پیشت کارگری
خلاصه بهش نشون دادم و پشماش ریخته بود
بهم گفت لطفا اینجا بمون پیشم کار کن و اعتمادم رو جلب کن بهت سرمایه میدم واسم ترید کنی
ایشون رفت و من شب داخل خوابگاه رانندهها رفتم استراحت
روز بعدش یه سرویس با نیسان بهم داد سمت جنوب
موقعی که برگشتم جلو دفتر از روی gpsماشین متوجه شد و زنگ زد گفت حسن بیا دفتر اصلی کارت دارم
دفتر اصلی دو تا کوچه اون طرفتر پارکینگ ماشینا بود
خلاصه رفتم دم دفتر
با لباسهای خاکی و بهم ریخته
دستای روغنی شده و خلاصه تیپ ظاهر بهم ریخته
رسیدم دفتر و زنگ درو زدم
ریموت درو زد
رفتم داخل
اولین چیزی که اومد جلو چشمم
یه دختر خانم فوقالعاده خوشگل و بانمک بود که از پشت مانیتور بلند شد و خیلی خیلی گرم خوشآمد گویی کرد
بعدش آقا رضا از اتاق خودش اومد بیرون و گفت ساناز جان ایشونه که از دیشب دارم تعریفشو واستون میکنم
اینو که گفت از خجالت سرخ شدم
چون یه پسر شهرستانی چشم گوش بسته بودم سرمو انداختم پایین و گفتم نظر لطف شماس
خلاصه نشستم تو دفتر و زیر چشمی ساناز رو داشتم برانداز میکردم میگفتم دهنش سرویس عجب منشی ردیف کرده و قطعا هر روز خودش این اینجا میکنه
یادم رفت بگم
دفترش دو تا اتاق سه در چهار داشت که یکیش واسه خود آقا رضا بود یکی دیگه هم واسه رفت آمد رانندهها و حساب کتاب با خانم منشی
تو افکار خودم بودم و داشتم به این فکر میکردم عجب کسی میکنه اینجا و داشتم واسه خودم پلن جق میریختم که به یاد ساناز بزنم
آقا سجاد اومد بیرون از اتاقش و گفت حن جان چی میل داری واسه ناهار؟ کلی تعارف کردم و گفتم چیزی میل ندارم اما مجبورم کرد که بمونم و باهاشون یه کوبیده مشتی بزنم
خلاصه اون روز بعد ناهار اومدم بیرون و ماشینو بردم سرویس و مشغول کار شدم
یکی دو هفتهای اونجا بودم و حسابی مشغول کار بودم و همه از دستم راضی بودن
حتی بقیه رانندهها که رقیبم بودن از نظر شغلی منو دوس داشتن چون خیلی خوش اخلاق و خوشبرخورد بودم
بعد اینکه تقریبا اعتماد آقا رضا رو جلب کرده بودم
یه صبح بهم زنگ زد گفت برو ماشینو تحویل فلانی بده و بیا دفتر تسویه حساب دیگه نمیخوام پیشم کار کنی
منو پشت تلفن برق گرفت
باورم نمیشد!
هیچ اشتباهی نکرده بودم
داشتم تو دلم میگفتم مگه چیکار کردم که این خواهر کسه داره اینجوری میکنه! دیدم تلفن قطع کرد روم
منم بهم برخورد و رفتم ماشینو تحویل دادم و اومدم برم تسویه حساب
با عصبانیت رفتم داخل دفتر که دیدم ساناز رو یه کاغذ کوچیک نوشته داره باهات شوخی میکنه و میخواد بیارت اینجا کمک کن باشی تو حساب کتابهای دفتر
چون نمیخوام زیاد طولانی شه سعی میکنم زیاد نرم تو جزئیات
خلاصه من داخل دفتر مشغول به کار شدم
رانندهها زنگ میزدن بهم تبریک میگفتن و میخواستن هواشونو داشته باشم و زیر سیبیلی سرویسهای بهترو بهشون بدم
در همین حین متوجه شدم ساناز جون یه دوس پسر پولدار داره که هر روز با سانتافه میاد دنبالش و میبرتش خونه
خیلی حسرت به دلم نشست وقتی اینو فهمیدم
چون واقعا عاشق ساناز شده بودم تو این دو سه هفته خیلی باهام خوب رفتار میکرد
تقریبا بیشتر زندگیم رو واسش تعریف کرده بودم و از جزئیات زندگیم با خبر بود...
هر روز بیشتر به هم نزدیک میشدیم
و حتی قبل اینکه بیام بشم منشی دوم دفتر یه جوری رفتار میکرد که همه رانندهها متوجه این شده بودن
خانم منشی به من داره پا میده، چون همیشه بهترین سرویس هارو به من میداد میرفتم...
خلاصه بعد اینکه تو دفتر دیدم با دوست پسر بچه سوسولش حسابی لاس میزنه و خوش بش میکنه داشتم شکنجه میشدم
من واقعا عاشقش شده بودم
یه بچه شهرستانی بودم که هیچی نداشتم
داشتم از صفر شروع میکردم
بخاطر اینکه وضعیت مالیم خیلی بد بود اعتماد به نفس نداشتم بهش بگم که ازش خوشم میاد
از طرفی هم تازه فهمیده بودم رل داره و بازم ضایع بود اگه میرفتم پیشنهاد میدادم
اصلا یادم رفته از ساناز بگم
یه دختر خانم سبزه
چشم زاغی
گونههای برجسته
صورت فوقالعاده زیبا و بانمک
سینههای ۷۰
کون گرد تپل
قد ۱۷۰
وزن ۶۰
شاید زیادی زیبا نبود ولی واسه منی که عاشقش شده بودم بهترین و زیباترین دختر زندگیم بود
خلاصه یک هفتهای گذشت و من رفتارم خیلی سنگین شده بود با ساناز
اونم کامل فهمیده بود دلیل رفتار سنگینم چیه
یه روز دم رفتن بهم گفت شبا بیرون نمیری؟ میری تو خوابگاه رانندهها میخوابی؟
گفتم خب آره دیگه من بدبخت کیو دارم تو این تهران
مجبورم برم اونجا
گفت الهی قربوونت بشم منو داری غصه نخور
امشب با حامد و دوستاش میریم مشروب خوردن
تو هم با ما بیا
کامل مشخص بود تعارف نیست و داره از ته دل میگه
گفتم نه ساناز جان ممنون من نمیتونم بیام
دوست ندارم یه وقت دوست پسرت ناراحت شه
بلافاصله گفت بخدا حامد خیلی دوست داره باهات آشنا شه
من کل زندگی تورو واسه اون تعریف کردم و اونم دوست داره باهات آشنا بشه
اینو که گفت خیلی تعجب کردم
چرا ساناز باید بره در مورد من با دوست پسرش حرف بزنه...
در حال فکر کردن بودم که برم یا نرم
دیدم ساناز باز پیله مرده میگه بیا امشب با هم باشیم خوش میگذره
ته دلم میگفت برو
اما وقتی به این فکر میکردم که حامد قراره دست ساناز بگیره یا تو مستی بغلش کنه بوسش کنه دیونه م میکرد
واقعا اسمش حسادت نبود
اما دوست نداشتم همچین صحنهای رو ببینم
عذاب میکشیدم
فکرم مشغول همین چیزا بود که یهو دیدم ساناز لپمو کشید و گفت آمادهباش ساعت ۸ با بچهها میایم جلو خوابگاه دنبالت...
و بعد تموم شدن تایم کاری هم خدافظی کردو از شرکت رفت بیرون
منم دفترو قفل کردمو رفتم خوابگاه دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم تا آماده بشم بچهها بیان دنبالم
به ساناز پیام دادم گفتم چند نفرید؟ گفت من حامد و یزدان و نامزدش
بدجوری بهم فشار میومد که تصور کنم سانازو با حامد تو مستی...
به ساناز اس دادم گفتم نیا دنبالم من نمیتونم بیام
ساعت ۸ شد دیدم داره زنگ میزنه
جواب دادم گفت بیا پایین
گفتم ساناز نمیتونم
گفت کس نگو بلند شو بیا
اولین بار نبود اینقدر راحت باهام حرف میزد
اینو که گفت بقیه رفیقاش تو ماشین شروع کردن به خندیدن
بعدش از پشت گوی حامد گفت آقا حسن بیا زیارتت کنیم مشتاق دیدارتم
ساناز گفت حسن بیاد دیگه همه دوس دارن بیای
گفتم چشم و رفتم پایین
دیدم یه سانتافه سر چهار راه پارکه و داره جفت راهنما میزنه
فهمیدم خودشونن
رفتم در عقب باز کردم دیدم ساناز عقب نشسته و اون دو تای دیگه هم کنارش
حامد هم جلو و صندلی جلو خالیه
خیلی تعجب کردم
بعد سلام کردن گفتم ساناز چرا عقب نشستی؟
گفت آخه تو گوریلی و عقب راحت جا نمیشی مجبور بودم هواتو داشته باشم رفیق جان
هر چی گفتم نه بابا زشته بیا برو پیش عشقت بشین دیدم راه نداره رفتم جلو نشستم
تو ماشین در حال حرکت شروع کردیم به مشروب خوردن
بعدش که تقریبا مست شده بودیم رفتیم سمت فرحزاد تو یه کافه خصوصی مشغول ورقبازی کردن و قلیون کشیدن شدیم
اون شب خیلی خیلی به همه خوش گذشت و تنها کسی که داشت نقش بازی میکرد که بهش خوش میگذره من بودم
وقتی میدیدم ساناز تو بغل حامد ولو شده روانی میشدم... بخدا حسادت نبود
احساس میکردم اون داره جلو چشمم به عشقم تجاوز میکنه و من عرضه اینو ندارم هیچی بگم
خلاصه برگشتیم و اون شب گذشت
روز بعد تو دفتر ساناز دوباره گفت امشبم برنامه داریم باید بیای
گفتم بخدا قسم نمیام
گفت چرا؟؟؟
گفتم دوست ندارم حامد فکر بدی بکنه
چون منو تو پیش همیم تو دفتر احتمالا بگه کیوان داره سعی میکنه حرکتهایی بزنه...
گفت اصلا اهمیت نده بهش کون لقش
خیلی طبیعی گفت اینو
بعدش گفت امشب با حامد اینا نمیریم
یه اکیپ دیگه ن
اینو که گفت خیلی خوشحال شدم
واقعا پر در آوردم از خوشحالی
گفتم چشم پایه م😁
اینجا فهمیدم که میدونه از حامد خوشم نمیاد
شب شد و دوباره اومدن دنبالم
ایندفعه ماشین فرق میکرد
رفتم دیدم ساناز با یه پسره دیگه س
اول فکر کردم رفیق حامده
اما بعد چند دقیقه ساناز اس داد سوتی ندی دیشب با حامد بیرون بودیم
دو هزاریم جا افتاد که بله ساناز داره زیر آبی میره
اون شب با ساناز و دوستش که به قول خودش میگفت داداشیه رفتیم مشروب خوری
چند روز گذشت و یه شب ساناز با ماشین خودش اومد دنبالم
و رفتیم دنبال همون دوستش که باهاش اون ب اومده بودن
رفتیم مشروب گرفتیم و رفتیم خوردیم
بعدش موقع برگشت داداشیش گفت بریم حسن رو برسونیم که گفت نه مسیرم دور میشه بیا اول تو رو برسونیم... بعد پیاده کردن اون شروع کردیم به چرخیدن داخل تهران
گفتم چرا نمیری منو برسونی؟؟؟
گفت یکم دور بزنیم بعدش بریم
ساعت تقریبا یک شب بود
جفتمون مست مست بودیم
به خودم گفتم بهترین موقعیت به بهش بگم بهت علاقه دارم و شروع کنم به زدن مخش
گفتم ساناز میخوام یه چیز بگم بهت اما الان روم نمیشه
اونم مشخص بود میدونه من میخوام چی بگم خیلی راحت بهم گفت هر چی دوس داری بگو
اگه خوشم اومد که چه بهتر، اگه نه میزارم رو حساب مستی😅
گفتم باشه برو بریم تو کوچه خوابگاه تا بهت بگم و بعدش برم که نمونم، چون خجالت میکشم بعدش😅
رفتیم داخل کوچه و منمن منمنکنان بهش گفتم بهت شدیدا علاقه دارم، یا خیلی راحتتر بگم تو این مدت واقعا عاشقت شدم
اما از موقعی که فهمیدم حامد هست کلی عذاب میکشم وقتی با تلفن باهاش حرف میزنی و لاس میزنی من شکنجه میشم
اونم خیلی معصومانه و دلبرانه به چشمام خیره شده بود و میگفت خب🥺تمام احساساتم رو بهش گفتم و اونم در جواب گفت حسن منم یه حسی بهت دارم، از روز اول این حسو نسبت بهت داشتم اما نمیخواستم پا پیش بزارم...
گفتم خب مگه با حامد اوکی نیستی که این حرفو میگی؟؟
گفت آخه یه چیزایی هست نمیدونم چجوری بگم
گفتم رفیق راحت باش باهام درد دل کن شاید تونستم کمکت کنم
دستشو گذاشت جلو چشماش طوری که مثلا خجالت کشیده
گفت حامد اصلا تو رابطه هات نیست
اونی نیست که من میخوام
اصلا انگار یه بچه دبستانیه که هیچی در مورد سکس نمیدونه
(قشنگ مشخص بود مست مسته که اینقدر راحت حرفو رسوند به سکس)
منم گفتم منظورت چیه؟
گفت نمیتونم راحت حرف بزنم، یه نیشخند ریز هم زد گفت دارم خجالت میکشم حسن😅گفتم راحت باش لطفا
جفتمون هر چی گفتیم میزاریم رو حساب مستی...
گفت باشه!
بعدش گفتم حامد مثل خروسه؟
خندید گفت تقریبا اره😅و ادامه داد گفت الان شش ماهه با حامدم
تو این مدت حتی یک بارم منو نتونسته ارضا کنه
اصلا هیچی نمیفهمه از سکس
انگار من اولین دوست دخترشم
بلد نیست چجوری رفتار کنه تو سکس...
اینارو داشت میگفت و منم داشتم تو ذهنم پلن میریختم ای جان وقتی خود داره میگه حامد بلد نیست منه ارضا کنه یعنی منظورش اینه که دوس دارم تو منو بکنی و آرومم کنی... تو همین فکرا بودم که قطعا میتونم این عروسک رویایی رو بکنم که با خنده گفت اصلا حواست هست من چی میگم؟
منم با خنده گفتم بخدا فکرم رفت یه جاهایی که نباید بره😅گفت دیوس منحرف فکر بد نکن فردا تو دفتر روم نمیشه بهت نگاه کنم😅خلاصه اون شب هم تموم شد و من رفتم خوابگاه و خوابیدم
روز بعد هیچکدوممون در مورد حرفهای دیشب حرف نمیزدیم
ساعت چهار و نیم عصر بود که حامد زنگ زد به ساناز که میام دنبالت
ساناز هم بهش گفت نیا دنبالم با اسنپ میرم خونه و بعدش باید برم کرج خونه داییم اینا دعوتیم
بعدش که قطع کرد و به من نگاه کرد و با خنده گفت خب حامد امشبم پیچوندم
گفتم کجا میخوای بری مگه؟
گفت دوس دارم با هم بریم دور دور
اینو که گفت واقعا خوشحال شدن رو تو چهره م دید
من زیاد تابلو بازی در نیاوردم که بگه چقدر هول بود...
(در ضمن اینم بگم که تو این مدت که اومده بودم داخل این شرکت به هیچ وجه هول بازی در نمیاوردم و یه جور خاصی رفتار میکردم که انگار سیگماترین پسر دنیام
همین باعث شده بود ساناز مجذوب من بشه
اینو خودش بعدا اعتراف کرد)
بعدش به ساناز گفتم خب تو که باهاش اوکی نیستی چرا بهش نمیگی؟ چرا باهاش کات نمیکنی؟؟
یکم مکث کرد گفت چون دارم ازش پول میتیغم
اگه اینو بهش بگم پر میشه
منم خندیدم و گفتم خدا رو شکر ما پولدار نشدیم یکی اینجوری بماله در کونمون😁
خلاصه خندید و گفت پایهای امشب بریم دور دور؟
گفتم خودت جوابش رو میدونی
چرا میپرسی؟ 😁گفت باشه من برم خونه یه دوش بگیرم و به خودم برسم (یه چشمک ریز زد اینجا) که معنیش این بود برم صفا بدم پایینو و واسه آبیاری آماده ش کنم...
ساعت ۹: ۳۰ بود که اومد کوچه پشتی خوابگاه و بهم گفت بیا فلان جام
ماشینش یه پژو پارس مدلبالا بود که با زحمت خودش خرید بود
رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
بهم گفت دوست داری کجا بریم؟
از عمد گفتم دوست دارم از این شلوغی تهران نجات پیدا کنم و یه سر بریم سمت جاجرود محل کار قبلیم رو ببینم (چون اونجا رو بلد بودم میدونستم مکان عالی واسه سکس تو ماشین زیاد داره)
گفت پس بریم یکم آبجو از فلانی بگیریم و بریم
تو راه نفری یه آبجو یک لیتری دستساز رو زمین زدیم و تقریبا کله جفتمون گرم گرم بود
از همه چی حرف میزدیم
حرفهای عاشقانه و رمانتیک بهش میزدم و اونم در مقابل بهم میگفت که منم واقعا از صمیم قلب بهت علاقه پیدا کردم و دوست دارم حامد کلا حذف کنم و تورو به خانواده م معرفی کنم
واقعا فاز ازدواج گرفته بودیم جفتمون
من با اینکه میدونستم گذشته جالبی نداره
اما با جان و دل عاشقش بودم ودوست داشتم باهاش ازدواج کنم
ساناز اینو قشنگ فهمیده بود
واقعا این درک میکرد که عشقی که من بهش دارم واقعا از ته دله
و بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر
واسه کسایی که دنبال مکان میگردن (جاجرود بالای تپه سیف) بهترین لوکیشن واسه هر جنایتیه😁
بعد چند دقیقه سکوت و گوش کردن به موزیک... جفتمون میدونستیم برای چی تو این مکان خلوت پارک کردیم
من سکوت رو شکوندم و دستش که رو دنده بود گرفتم و گفتم ساناز دوس دارم طعم لباتو بچشم
خیلی شدید مشتاق این لحظه بودم که این حرفو بهت بگم و تو بهم اجازه بدی که تورو مال خودم بدونم
ساناز چشاشو بست و دستمو فشار داد و سرشو آورد رو شونه م گذاشت گفت هر کاری که دوست داری انجام بده عزیزم
این جمله رو که از زبونش شنیدم واقعا دل تو دلم نبود
خیلی خوشحال شده بودم که ساناز بلاخره مال من شده
خیلی آروم تو بغلم درازش کردم و شروع کردم به مکیدن لباش
یه جوری از هم لب میگرفتیم که جفتمون داشتیم دو ابرا پرواز میکردیم
همزمان که لبم رو لبش قفل بود با دست چپم سینه سمت چپش رو داشتم میمالید و با دست راستم تو بغلم نگهش داشته بودم
پاهاشم رو صندلی راننده دراز کرده بود و داشت از شدت شهوت خودشو بهم میمالید
خیلی حشری شده بود
جفتمون داغ داغ شده بودیم
من که بیشتر از دو سه ماه بود هیچ سکسی نداشتم و تو این مدت فقط دو سه بار تونسته بودم به یاد ساناز یه جق ریزی برم تو حموم خوابگاه حسابی کمرم پر شده بود و آماده بودم تا سانازو جر بدم
همزمان که داشتم لب میگرفتم و سینههاشو میمالیدم یواشیواش دستمو بردم زیر جاکتش و شروع کردم به لمس کردن پوست بدنش
خیلی نرم و گرم بود
احساس میکردم حرارت بدنش داره دستمو داغ میکنه
لبو جدا کردمو گفتم ساناز چقدر داغه بدنت لعنتی😅
گفت حرف نزن و فقط ادامه بده دارم لذت میبرم
اینو که گفت آمپرم چسبید بالا و بیشتر حشری شدم
یاد این افتادم که گفته حامد بلد نیست من آرومم کنه و تو این شش ماه حتی یک بارم باهاش ارضا نشدم...
تمام ذهنم متمرکز شد که حتما اینو امشب ارضا کنم
اگه نتونم ارضاش کنم طرف پریده
با همکاری خودش جاکتش رو در آوردم و لامپ داخل ماشینو روشن کردم که سینههای تقریبا کوچولوش رو بیشتر ببینم
چشمم به دوتا سینه گرد و سفت سایز هفتاد افتاد
دهنم آب افتاد و شروع کردم به لیس زدن نوک سینههاش
اینقدر سینههاشو لیس زدم که داشت آه ناله میکرد و قربون صدقه م میرفت
نوک سینه ش رو میک میزدم خودشو تو بغلم تکون میداد و ناله میکرد
همزمان با مکیدن نوک ممههاش دستمو مستقیم از زیر شلوار بردم تو شرتش و چند دقیقه با کصش و رفتم که داشت تو بغلم خودشو تکون تکون میداد که انگشتمو کردم داخلش که یه آه بلند کشید گفت تورو خدا بیا کیرت فشار بده توش که دارم هلاک میشم
صندلی شاگرد رو خوابوندم و دراز کشیدم
ساناز هم به زحمت شلوار و شرتش رو سریع در آورد منم مشغول در آوردن شلوارم شدم که اونم اومد شروع کرد به خوردن کیرم
یه جوری ساک میزد واسم که هنوز فراموش نکردم لذتش رو
تا بحال هیچکس اینجوری واسم ساک نزده بود
جفتمون لخت لخت بودیم
من رو صندلی دراز کشیده بودم و اون اومد روم دراز کشید و دستشو انداخت دور گردنم و لبامو میک میزد و کصش میمالید رو کیرم
اینقدر کیرم سفت شده بود که داشت منفجر میشد
اون داشت لبامو میخورد و منم داشتم کون گردش رو چنگ میزدم و کیرمرو فشار میدادم به کصش که خودش فهمید وقتشه که کیرمرو فشار بده تو کصش
کیرم زیاد بزرگ نیست تو بهترین حالت ممکن هفده سانته ولی کلفتیش خوبه
پاهاشو گذاشت کنار صندلی و خودش کیرمرو گرفت و با کصش تنظیم کرد یواشیواش همه کیرم رفت تو کس داغ و خیسش
از ته دل یه آه کشیدم و قربون صدقه کس تنگش رفتم
واقعا کصش تنگ بود
احساس میکردم کیرم رفته تو یه تنور داغ
دستمو انداختم دور گردنش و به سمت خودم کشیدم و لباشو ریز ریز گاز میزدم و کیرمرو با فشار خیلی زیادی تو کصش فشار میدادم
دستم رو پشتش انداختم و همزمان لباشو میخوردم تلمبه میزدم تو کصش
اونم خیلی شدید ناله میکرد و آه میکشید میگفت خیلی کیرت کلفته دارم پاره میشم
با شنیدن این حرف وحشی شدم و با سرعت بیشتری تلمبه میزدم که آه ناله ش مثل یه موسیقی آرامبخش روح و روانم رو جلا میداد
یهو حس کردم آبم داره میاد ولی اون هنوز ارضا نشده بود
بهش گفتم بیا دراز بکش میخوام کصترو لیس بزنم
دوس دارم طعم کصت بره زیر زبونم
خیلی سریع جاهامون رو عوض کردیم و درازش کردم رو صندلی شاگرد و شروع کردم به لیس زدن کصش
خیلی حرفهای لیس میزدم واسش
خیلی رو کصش حساس بود و حسابی تحریک میشد
از تکون خوردن هاش که از روی لذت و شهوت بود لذت میبردم
زبونمو لول میکردم و فشار میدادم تو کصش
خیلی با این حرکت حال میکرد
بهش گفتم ساناز دوست دارم. تو دهنم ارضا بشی و مزه آبترو بچشم
دهنمو چسبوندم رو سوراخش و یه جوری میک میزدم که خودش میگفت احساس میکنم دل و روده م داره از سوراخ کصم میاد بیرون
ده دقیقه بیشتر بود که داشتم مثل یه سگ کصش لیس میزدم که داشت آه و ناله ش خیلی بالا میگرفت و شدید تکون میخوردو کمرشو بالا پایین میکرد میگفت تند تند بخور دارم میام
همینو که شنیدم گفت دوست دارم. کیرم تو کس داغت باشه و موقعی که داری میای کیرم داخلت باشه
گفت پس داگی بزن که من دوست دارم تو حالت داگی ارضا بشم
صندلی شاگردم یکم آوردم بالا و چهار دست پا شد منم دوباره شروع کردم به لیسیدن و مکیدن کصش که دوباره بزنه بالا بعدش کیرمرو بزارم تو کصش
دوباره لرزشش شدید شد و اومدم پشتشو کیرمرو با کصش خیس خیس کردمو محکم فشار دادم داخل که دوباره یه آه بلند کشید گفت توروخدا فقط تند تند تلمبه بزن دارم میام
دستم انداختم رو شونه هاش و با تمام قدرت تلمبه میزدم تو کس داغش
کیرمرو تا سرش میآوردم بیرون و دوباره همشو میکردم داخل
نزدیک دو دقیقه تلمبه زدم که خیلی شدید لرزید و ارضا شدو دراز کشید رو صندلی
داخل کصش فوققلیز شده بود و حرارت داخلش خیلی زیادتر شده بود
تو همون حالت تلمبه زدم تا اینکه منم آبم اومد و چشمام بستمو همه آبمروتووش خالی کردم و کیرمرو بیشتر فشار دادم توش و شاستی صندلی رو گرفتم که صندلی بخوابه پایین و خودم روش دراز کشیدمو مشغول بوسیدنش شدم شروع کردم به قربون صدقه رفتن و تشکر کردن ازش که بهم. اجازه داده بود این کس تنگشو با کیرم پاره کنم
همینجور که روش دراز کشیده بودم میگفت بعد یه مدت طولانیه دارم. تو سکس ارضا میشم و منم ازت ممنونم که آرومم کردی
با خنده گفت خاک تو سر حامد که منو تو حسرت این لحظه گذاشته بود
بعدش چند دقیقه بلند شدیم خودمون مرتب کردیم و حرکت کردیم به سمت تهران
تو راه کلی بهم کس شعر گفت که چرا آبترو خالی کردی داخلم
منم گفتم چون دوست دارم مامان بچه م بشی اینکارو کردم😁رفتیم جلو داروخانه و قرص ldگرفتم واسش و بعدش حرکت کردیم رفتیم سمت خوابگاه که منو پیاده کنه بعدش بره خونه
بهم میگفت دوست نداشتم اولین سکسمون تو ماشین باشه ولی دیگه مجبور شدیم...
از همه دوستان عزیز معذرت میخوام به خاطر غلط املایی و سوتیهای تایپی
من زبان مادریم کوردیه و چون از کیبورد کوردی زیاد استفاده میکنم سوتی زیاد میدم تو نوشتار
و حوصله نداشتم برگردم ویرایش کنم متن رو
اگه از این داستان خوشتون اومد
میام قسمتهای بعد رو هم مینویسم که چه اتفاقی واسه حامد افتاد و رابطه عاشقانه منو ساناز به کجا رسید
چون ساناز خودش اهل شهوانیه
امیدوارم اگه روزی این داستان رو خوندی بدونی که از صمیم قلب دوست داشتم و دست تقدیر اینجوری خواست که خودم رو از همه کس پنهان کنم
حتی تو...
|
[
"سکس در ماشین",
"خیانت",
"منشی"
] | 2023-09-02
| 74
| 12
| 156,901
| null | null | 0.009028
| 0
| 19,335
| 1.708855
| 0.306553
| 3.167573
| 5.412922
|
https://shahvani.com/dastan/-اولین-لز-ناقص-با-دوستم
|
اولین لز ناقص با دوستم
|
Am
|
داستان از جایی شروع شد که من یه خوابی دیدم، خواب دیدم دارم با یکی از دوستام که مال دوران راهنمایی بود و خیلی وقت بود ندیده بودمش لز میکنم، وقتی از خواب بیدار شدم یه حسی داشتم، خیلی حشری بودم، نه خودارضایی میخواستم نه چیز دیگهای، فقط دلم میخواست برم سراغش و مطمئن بودم حتی اگه کصشرو میدیدم ارضا میشدم، با خودم کنار اومدم و سریع بهش زنگ زدم، پرسیدم کجایی چیکارا میکنی برنامه امروزت چیه، که از قضا حالش خوب نبود، گفت تازه با دوست پسرش کات کرده و حالش بده، سریع از این موضوع استفاده کردمو گفتم خب مگه من مردم، بیا بریم بیرون راجبش صحبت کنیم، فقط اشتباهی که کردم بیرون باهاش قرار گذاشتم چون نمیتونستم خودمو دعوت کنم خونهشون و اینکه خونه خودمونم مامانم اینا بودن نمیشد کاری انجام داد، ولی همون بیرون که رفتیم چندین بار باهاش شوخیهای جنسی انجام دادم و سر مسخرهبازی میگفتم الان به کصت دست میزنم یا میزدم در کونش، خلاصه یکم روشو باز کردم (البته دردو دلاشم گوش دادما یکم که سبک شد رفتیم رو فاز شوخی و مسخرهبازی) خلاصه من این دوستمو یکم آمادش کردم که بدونه من روش نظر دارم، یک هفته از این موضوع گذشت و خب رابطمون بیشتر شد چت میکردیم، زنگ میزدیم و اینا، دیگه ریز به ریز کارامونو به هم میگفتیم، تا اینکه یک روز بهم پیام داد گفت میای بریم استخر، منم از خدا خواسته دیدم چه پیشنهاد خوبی داد گفتم حتما بریم، و قرار گذاشتیم، اون کلاس شنا رفته بود حرفهای بود، ولی من خیلی میترسیدم، و هیچیم از شنا بلد نبودم، تو استخر بودیم که گفت بیا یه حرکت ساده بهت یاد بدم، دقیق یادم نیست اسم حرکتش چیبود ولی میگفت من کمرتو نگه میدارم توهم منو نگهدار و پا بزن، منم کامل چسبیده بودم به تنش و مثلا اینکه داره بهم این حرکتو یاد میده تو اب حرکت میکردیم ولی من عمدا کصمو میمالیدم رو شکمش، یکمی که انجام دادیم واسادیم گوشه استخر، خودش سر حرفو باز کرد، گفت کصت تپلهها! و یه دست ریز بهش زد، گفتم نکن کسایی که تو استخر نیستن از بالا همه چیزو میبینن، بعدا میدم سر فرصت دست بزن، گفت باشه، من گفتم فک کنم مال توهم خیلی تپل باشه، گفت نه بابا بیا تا کسی نمیبینه یه دست بزن، منم سریع دستمو بردم سمت کصش، یه انگشت کشیدم رو چاک کصش ولی خب نمیشد زیاد دست زد چون ضایع میشد، خودم دستمو کشیدم. کصش برعکس اونچیزی که فک میکردم ازین کوچولوها بود، ولی با اینحال حشری شده بودم و میخواستم یکجا فرصت بشه دست بزنم بهش، عمدا بهش گفتم من که درست نفهمیدم کصت چه مدلیه چون کوچیک بود نتونستم بهش دست بزنم بعدا بهم نشون بده ببینم چقد با من فرق داره، که گفت باشه ولی توهم نشون بدیا، گفتم حله، یکمی دیگه شنا کردیمو از استخر اومدیم بیرون رفتیم داخل اتاق سونا، اونجا هیچکس نبود، پر مه بود و اصلا وقتی وارد میشدی سکوهای دور اتاقو نمیدیدی، باید میرفتی جلو تا ببینی اونجارو، رفتیم نشستیم اونجا، باهم صحبت میکردیم که سینهشو از مایو درآورد (و خب همینجوری که متوجهید ما اصلا به روی خودمون نمیوردیم فقط مثل اینکه داریم هی بدنامون رو باهم مقایسه میکنیم همدیگه رو دید میزدیم) گفت نوک سینهای من از تو بزگتره نه؟ مال من از روی مایو سیخ وایساده بود، از روی مایو نوک سینهمو دست گرفت فشارش داد، گفتم: وای من خیلی رو نوک سینم حساسم خیلی حشری میشم کسی بماله، که تعجب کرد: واقعا؟؟ منکه اصلا حس ندارم، دستمو بردم سمت سینش و براش میمالیدم هم چنگ میزدم هم با نوکش بازی میکردم، پرسیدم واقعا الان حسی نداری؟ گفت نه! بعد یکم فکر کرد گفت یکم حشری میشما ولی نه زیاد، یکم بازی بازی کردم، بعد پاشدم رفتم در اتاق سونا رو بستم که اگر کسی اومد یکم وقت داشته باشیم خودمونم جمع کنیم، گرچه ورود افراد اصلا مشخص نبود و خب ریسک بزرگی بود بخوایم اونجا کاری بکنیم، نشستم پیشش گفتم راستی قرار بود کصترو نشونم بدی، گفت اول خودت نشون بده، من مایوم زو زدم کنار و پاهامو از هم باز کردم، لاشو هم با انگشتام باز کردم، داشت نگاه میکرد کصمو ولی روش نشد دست بزنه، البته عینکی بود درستم نمیدید چی به چیه، بهم گفت مال من انقد تپل نیس، گفتم بزار مال تورو ببینم و خودم مایوشو کنار زدم و بالاخره کصش مقابل چشمام بود، اخ که دلم میخواست بپرم دهنمو بزارم روش و اون کص کوچولوشو براش لیس بزنم، از ظاهرش بگم کصش تپل نبود ولی لبهای بیرونیش کامل روهم بودن و چوچولش مشخص نبود، با انگشتام لاش رو باز کردم میخواستم خوب ببینم که یهو گفت خب بسه دیگه و دستمو کنار زد، در حد ۲ ثانیه تونستم چوچولشو ببینم، خجالت میکشیدم بهش چیزی بگم یا بخوام بازم باهاش ادامه بدم، تایم استخر تقریبا تموم شده بود ولی من هنوزم دلم میخواست، تازه انگار به یه تشنه اب رو نشون دادی ولی نزاشتی ازش بخوره، مسئول استخر اومد و بهمون گفت برید بیرون چون دیگه کلا میخوان تعطیل کنن، من دیدم فایده نداره، اینهمه اومدم جلو اونم راضیش کردم اما ناکام موندم، بهش گفتم میای بریم خونهمون؟ گفت اره، دوش گرفتیم لباس پوشیدیم اومدیم بیرون، از مغازه برا خودش و خودم بستنی گرفتم و اسنپ گرفتیم اومدیم خونه ما، بابا و مامانم خونه بودن، سلام کردیم رفتیم داخل اتاق من، گفتیم چیکار کنیم، که پیشنهاد داد بیا فیلم ببینیم، مانتوهامون درآوردیم و دراز کشیدیم رو زمین، اون ب کمر خوابیده بود من به دنده، سرمو گذاشتم رو شونش، و اون فیلمو تو گوشی خودش پلی کرد، دستمو گذاشتم رو شکمش (روم نمیشد یهویی ب کصش دست بزنم میخواستم ذره ذره برم جلو) همینطوری بازی بازی میکردم لباسشو یکم دادم بالا که دستم ب پوست شکمش برخورد کنه، اروم و نوازشگونه رو شکمش انگشت میکشیدم، گاهی دستمو میبردم جلوتر و از کش شلوارش دستمو میبردم داخل، ولی کامل نه، چون هنوزم استرس داشتم و خجالت میکشیدم، باید بازم روشو باز میکردم که بتونیم باهم راحت باشیم، دستمو از رو شلوار اوردم رو کصش، و میخواستم فشار بدمش ولی نشد (هم کصش کوچیک بود هم شلوارش تنگ بود و فاقش یکم اومده بود بالا برا همین درست نشد فشار بدم) گفتم بیب بیب و همون فشار ناقص و نادرستو وارد کردم، که خودش گفت بیب بیبت درستکار نکرد، با این حرفش جرئت پیدا کردم و بهش گفتم حالا که بیب بیبم درستکار نکرد پس اینکارو میکنیم، و دستمو بردم داخل شلوارش از رو شورت فشارش دادم، چیزی نگفت، خیلی پیش رفته بودم، دستمو دیگه نیاوردم بیرون از شلوارش، همونجا نگه داشتم و با انگشتم چاک کصشرو از روی شورت نوازش میکردم، اون مطلقا چیزی نمیگفت و هر دومون تو حس بودیم ولی فیلم بهونه بود که به روی خودمون نیاریم داریم چیکار میکنیم، از بغل شورتش یکم انگشت به کصش مالیدم و دیدم راضیه کمکم دستمو کامل بردم تو شورتش، دیگه کصش تو دست من بود، با انگشت اشاره و انگشت وسط بین لبهای کصش رو باز کردم، دقیقا این جمله رو گفت: مرگ، خاک تو سرت کنن، و خندید، منم خندیدم، انگشت کشیدم لای کص بیمواش، از دم سوراخش تا روی چوچولش، حسابی خیس بود، فهمیدم شیطون بلا خیلی وقته تو فازه و من خبر نداشتم، اون مطلقا به من دست نزد، و من مدام براش میمالیدم کصشو، هم اون حسابی خیس بود هم من، بین پاهام کامل لیز شده بود و ابم شلوارمو خیس کرده بود، حرکت دستمو رو چوچولش تندتر کردم، سرم رو شونش بود که فهمیدم لرزید و ارضا شد (این اولین تجربه رسمی من از دوستم بود، چند مورد مشابه بعد این اتفاق افتاد باهاش ولی من تو هیچکدوم ارضا نشدم، چون ضدحال میزنه گاهی اوقات و نمیزاره کاری کنیم، ولی من کسی نیستم که بیخیالش بشم، هدف بعدیم باهاش یه لز کامل و خوردن کصشه، و ایشالا انجامش میدم و حتما مینویسمش، این یک خاطره بود و کاملا واقعی، اگر میبینید زیاد صحنه خاصی نداشت چون من عادت ندارم چرتو پرتایی ک تو مغزم ساختمو بنویسم و همش عین واقعیت بود:)
|
[
"استخر",
"لزبین"
] | 2023-09-05
| 38
| 1
| 35,401
| null | null | 0.024352
| 0
| 6,478
| 1.647941
| 0.365638
| 3.283485
| 5.41099
|
https://shahvani.com/dastan/معلم-نهضت-سوادآموزی-
|
معلم نهضت سوادآموزی
|
اکبر کاظمی
|
سلام دوستان
قصد دارم خلاصهاش کنم. کم و کسری رو ببخشید
دهه هفتاد، این مملکت جهنم واقعی بود. بخاطر فرار از سربازی رفتم دنبال شغل مزخرف معلمی، معلمی یعنی فقر و فلاکت. یعنی حقارت، یعنی عقده.
من سهمیه یه منطقه محروم بودم. با مرکز استان بیش از دویست کیلومتر فاصله داشت.
جوان بودم و پر انرژی. از اداره کل ابلاغ گرفته بودم. با ماشین پدرم که یک جیپ آهو بود راهی منطقه شدم. اولین بارم بود که چنین مناطق محرومی را میدیدم. روستاهای بدون آب و برق، خانههای خشتی گلی و محقر، بچههای کثیف اکثرا چشمهای پر از عفونت. زن و مردهای لاغر و سیاه با ظاهری کثیف و مندرس.
غروب رسیدم به شهرستان مورد نظر. جایی برای خواب نداشتم. رفتم جلو اداره.
یک مشت معلم تازهکار مثل من اونجا منتظر بودن تا سرایدار اداره براشون موقتا جای خوابی دست و پا کنه.
تنها کسی که ماشین داشت من بودم. بقیه مشخص بود از من فقیرتر بودند. جوانانی که بدون هیچ پشتوانهای بسنده کرده بودن به این حقوق بخور و نمیر معلمی.
نمیخوام سرتونو درد بیارم.
فردای اون روز تو اداره تقسیممون کردن... دورترین روستا رو بمن دادن چون دیدن ماشین دارم.
یک روستا با سی خانوار جمعیت، بدون جاده بدون آب و برق.
گرمسیر با درختان خرما و مرکبات
مدرسه روستا از اول دبستان تا پنجم را من باید در یک کلاس پنج پایه درس میدادم.
خلاصه به لطف جیپ پدرم منو فرستادن آخر دنیا.
رفتم تو روستا و مدرسه رو سرو سامون دادم و یک اتاق رو هم با یک تخت و تشک و کمی ظرف و ظروف آماده کردم جهت بیتوته خودم.
خیلی زود با مردم روستا دوست شدم. مردمی نجیب و خونگرم و مهماننواز.
سه وعده غذامو برام میاوردن. دختر بچهها اتاقمو تمیز میکردن و ظرفامو میبردن سرقنات میشستن. پسر بچهها برام آب میاوردن و خلاصه زندگی خوب بود.
جیپ پدرم شده بود آمبولانس اهالی روستا.
بیار و ببر. تا مرکز بخش چهل کیلومتر جاده داغونی بود.
هر کس مشکلی داشت. اقا معلم مشکلگشا بود.
همه دوستم داشتن و منم همه اهالی را خانواده خودم میدونستم.
اواسط آبان بود که لندرور نهضت سوادآموزی را دیدم که داره به مدرسه بدون دیوار من نزدیک میشد.
کنجکاو بودم که چکار داره.
نگو این لندرور داشت بهشت منو برام کامل میکرد.
بله. مسئول نهضت سوادآموزی بود که برام کمکی آورده بود.
ابلاغ خانم ف که آموزشیار نهضت بود و به مدرسه من فرستادهشده تا همکار من باشه.
خانمی تقریبا صد و شصت قد. کمی تپل با دستانی گوشت الود که بجز صورت بشدت سفیدش و دستای تپلش بقیه هیکلش تو مانتو و مقنعه و چادر پیچیده شده بود.
حقیقتا خوشحال شدم که با این خانم همکار شدم ولی فکرشم نمیکردم که این حوری بهشت من خواهد شد.
بلاخره ماشین نهضت رفت و من موندم و خانم ف
شب اول خانم معلم را تحویل کدخدا دادم تا کنار دخترای کدخدا بخوابه.
فردای اون روز. با خانم ف شروع کردیم به جابجایی صندلی شکستهها و تمیز کردن انبار مدرسه جهت بیتوته خانم ف
البته بچهها کمک دادن و کار خوب پیش رفت.
خانم ف شد همسایه و هم خونه من.
شبهای پاییز کمکم سرد میشد و من مجبور بودم برای بخاری و نفت و سایر کارها بیشتر و بیشتر به اتاق خانم ف سر بزنم.
وقتمون تماما با هم میگذشت.
روزها تدریس به بچهها که جمعا ۱۴ نفر بودن.
غروبا قدم زدن و گاهی کمی ماشینسواری و آخر شب هم خواب.
خیلی دوست داشتم باهاش رابطه جنسی برقرار کنم ولی این کار تو اون زمان غیر ممکن بود مگر با ازدواج.
منم اهل ازدواج نبودم. حداقل تو اون مقطع.
یک شب تو اتاقم زیر نور یک چراغ نفتی سرگرم خوندن کتاب خواجه تاجدار بودم که خانم ف از پشت درب اتاق صدام زد.
درب را باز کردم دیدم با لباس خانه، کاملا پوشیده ولی نه چندان گشاد، ظرف اشی برام آورده.
ظرف را گرفتم و تشکر کردم و اومدم داخل اتاقم که با خنده گفت: آقای کاظمی ایناش رو آوردم با هم بخوریم.
خجالت کشیدم و تعارف کردم.
اون شب نشستیم تو نور ضعیف چراغ نفتی از هر دری سخن گفتیم. خانم ف از ازدواج اولش حرف زد و اینکه شوهرش در حادثه رانندگی فوت کرده. دختر کوچولویی داشت که نزد مادرش بود.
با هم حرف زدیم و درد دل کردیم.
من تا اون شب هرگز دستم به زنی نخورده بود.
خانم ف از شدت علاقهاش گفت و منم سکوت کردم. دلم نمیخواست با بیوه ازدواج کنم. ولی خیلی تمایل داشتم بگیرمش تو بغلم.
خودش پیشقدم شد و از حال خرابش بعد از عادت ماهیانه گفت. نیازش را راحت بیان کرد و دستامو گرفت گذاشت روی پستونای درشتش که مثل سنگ سفت شده بود.
تا اومدم بخودم بیام لخت مادر زاد تو بغلش بودم و داشتم تو کوس تپلش تلمبه میزدم.
اون شب برای اولین بار ابم را داخل کوس یک زن خالی کردم.
شبها و روزها پشت سر هم میگذشت و ما دهها روش عشقبازی و سکس را تجربه میکردیم
سی سال گذشته. من هرگز لذت اون روزها را فراموش نکردم.
دو سال بعد خانم ف با یک مرد ثروتمند بازاری ازدواج کرد و رابطه شیرین ما قطع شد.
هرگز نتونستم اون لذت رو تجربه کنم. بعد از ازدواج متوجه شدم چه نعمتی رو از دست دادم.
در خلال سکس برام سنگ تموم میگذاشت. تمام ذرات وجودش از سکس لذت میبرد و این لذت شیرین را به من هم منتقل میکرد.
روز و روزگار خوش
|
[
"روستا",
"معلم",
"اجتماعی"
] | 2024-08-29
| 68
| 11
| 93,101
| null | null | 0.023521
| 0
| 4,308
| 1.681349
| 0.560773
| 3.212541
| 5.401403
|
https://shahvani.com/dastan/به-كدامين-گناه-
|
به کدامین گناه؟؟؟
|
الاله
|
سلام، من آلاله م ۳۳ سالمه، این یکی ازچند تا خاطره سکسی محدود زندگیمه مه که مال ۲۱ سالگیمه، امشب تو یکی از داستانهای شهوانی یه چیزی خوندم که یاد اون شب افتادم گفتم بد نیست براتون بنویسم، یکم از خودم بگم, هجده سالگی دوست پسر فابریک داشتم تا ۲۰ سالگی، اولین بار با اون سکس رو شناختم، دوسالی که باهاش دوست بودم چون هر دومون موقعیت داشتیم هفتهای دو سه بار سکس میکردیم، اولها لاپایی بود، بعد از کون منو میکرد تا بلاخره راضیم کرد پرده مو زد و از کس هم دادم, رابطه سر مسائلی که مهم نیست بگم بهم خورد، یه کم طول کشید دل کندن از ادمی که اولین خاطره هامو باهاش داشتم،
چند وقتی گذشت، خب خودتون میدونین کسی که کس داده بعدش به دوست پسرای دیگه ش هم میده، ۲۱ سالم بود کمی از نظر فکری بچه بودم ولی بشدت سکسی و هات بودم، این خاطره مال پسریه به اسم نادر که تو رستوران ازش شماره گرفتم و اولین سکسم باهاش تو ماشینش بود, نادر ۲۹ سالش بود وقتی دوست شدیم، تو حرفامون بهش گفته بودم دختر نیستم و اون بیشتر مشتاق شد باهام باشه، اونم تو اولین فرصت یه جای سوت و کور تو ماشین صندلیو داد عقب و یه ورم کرد و گذاشت تو کسم، سکس اولمون خیلی هیجانانگیز بودو باعث شد زود بهش علاقمند بشم و هر تایمی که میخواست جور میکردم و بهش میدادم انصافا ادم هات و خوش سکسی بود، تنها ایرادش این بود نمیزاشت ارضا بشم و باهام ور نمیرفت ولی بد میکرد منو، بعدش همیشه تا یه ساعت کسم میسوخت، اما ماجرا بازم این نیست، حقیقتش این نادر یه دوستی داشت به اسم مانی که چند باری باهاش رفته بودیم بیرون واسه دور زدن، مانی خیلی واضح با من لاس میزد و نادر هم ظاهرا یا نمیفهمید یا به رو خودش نمیاورد، چند باری هم مانی پتههای نادر رو میریخت رو اب و از شیطونی هاشو و دوست دختراش میگفت که حتی موفق شده بود با این کاراش بینمون دعوا بندازه، نادر ظاهرا حساس نبود فقط میگفت شر و ورهای اینو باور نکن به من حسودیش میشه، البته دوستای صمیمی بودن و زیاد کل داشتن و انگار عادی بود واسشون، تا یه بار که من و نادر سر یه موضوع دیگه دعوامون شده بود و قهر بودیم، مانی چند باری در نقش احوالپرسی بهم زنگ زد، و بعد کلی صغری کبری ایجاد زمینه، بهم گفت نادر با دختر خاله ش دوسته و قصد ازدواج با اون داره و تورو فقط واسه کردن میخواد و بیا با من باش که عاشقتم و اون قدرتو نمیدونه و لیاقتتو نداره و ازاین کس شعرا، منم اون موقع بچه بودم و احساساتی، چندین بار بهم زنگ زد، نمیفهمیدم چرا باید اون این لطف رو در حقم بکنه، خلاصه عادت حرف زدن با مانی و حس انتقام از نادرکار دستم داد و یه روز خودمو تو تخت مانی دیدم که پاهام هواست و ک
یرش داره تو کسم جولان میده، البته انصافا خیلی خوب و بهتر و با احساس بیشتری منو میکرد و حسابی ارضام میکرد، ولی بازم این ته ماجرا نیست، با نادر بهم زده بودم و دیگه با هم حرف نمیزدیم و بهش فکر نمیکردم، حتی مانی هم حرفشو نمیزد و میگفت رابطه مون بخاطر تو کم شده، یه ماهی گذشت، مانی خیلی بهم توجه میکرد و حتی صحبت ازدواج میکرد، کمکم باورم شد که مانی عاشقمه، اخر یه هفته گفت بریم سر باغ یکی از دوستام و اونم با دوست دخترش میاد و دو سه تا دوست دیگه با دوست دختراشون و شب اونجا میمونیم، ما راه افتادیم رفتیم، حدود ساعت ۶ بود که رسیدیم، هنوز کسی نبود، مانی گفت کلید دارم و ما اول همه رسیدیم، مانی گفت تا کسی نیومده بریم یه کم بهم انرژی بده، خلاصه داشتم تو حالت سگی بهش کس میدادم و صورتم به سمت در اتاقی بود که توش بودیم، من تو اوج لذت کسم از پشت تو هوا داشتم ناله میکردم که بکن محکمتر بکن، مانی سینهها مو از زیر شکمم گرفته بود و داشت تلمبه میزد، یهو همینجور که میگفتم بکن بکن در واشد، من از ترس یهو پریدم، فکر کردم کمیتهای چیزیه اما همونجور با بدن لخت نادر رو جلوم دیدم، داشتم سکته میکردم، زبونم بند اومده بود، نادر گفت چیه جنده زبونت بند اومد برگشتم به مانی نگاه کردم دیدم خیلی خونسرد داره نگام میکنه، تو چند ثانیه فهمیدم چی شد اما حیف خیلی دیر بود، خواستم با جیغ و دادو فحش به دوتاشون در برم، اما نشد، مانی، مانی که عاشقم بود، پاشد دو سه تا خوابوند زیر گوشم، دستمو کشید دوباره هلم داد رو تخت گفت کجا شیش پولی، این حرفش یادم نمیره، نادر هم با خونسردی لباساشو درآورد و اومد جلوم ایستاد کیرشرو گرفت جلو دهنم گفت بخور، مانی محکم لگدم زد از پشت و گفت کونترو بده هوا، دیگه میدونستم چی میشه و میدونستم کاری از دستم بر نمیاد، مانی از پشت کرد تو کسم نادر از جلو گذاشت دهنم، دوتاییشون مثل سگ افتادن بجونم، چند بار پوزیشن عوض کردن، تو کسم کردن تو کونم گذاشتن اخرشم هم یکی کرد تو کون
م اون یکی مجبورم کرد بشینم رو کیرش، خلاصه بدجور جرم دادن دوتایی، من با هردوشون سکس داشتم و میدونستم اخرش یه ربعه ابشون بیاد، اما اونروز راحت یه ساعت ونیم منو میکردن، از درد و خستگی و بیچاره گی من فقط بیصدا گریه میکردم و اونا هم همش جنده جنده میکردن، ابشون که اومد بزور ریختن تو دهنم و ولم کردن، فقط گفتن لباساتو بپوش برو، تا چند روز زیر دلم درد داشتم و شوکه بودم، این جریان مال ۱۲ ساله پیشه، بعدها فهمیدم سر اینکه من به نادر خیانت میکنم یا نه، و اینکه مانی میتونه مخم رو بزنه یا نه شرط بسته بودن، چراشو نفهمیدم، مگه من کی بودم یا مگه نادر میخواست منو بگیره؟، خب هر کی جای من بود شاید اگر میفهمید دوست پسرش دختر خاله شو میخواد ولش میکرد، بعد این جریان تا چند ماه با کسی دوست نشدم بعدش با یکی دیگه دوست شدم اونم چند وقت منو کرد و بعدش به بهونه اینکه دختر نبودی ولم کرد، تا سه سال بعدش که با شوهرم اشنا شدم عاشق هم شدیم و ازدواج کردم البته قبل ازدواج باهاش سکس داشتم اما شکر خدا این بخیر گذشت، الان رابطه سکسی م با شوهرم عالیه و اونم خیلی سکس منو دوست داره، یه دختر و پسر دوقلو دارم که عاشقشونم، نمیدونم داستانم سکسی بود یا نه یا خوندنش لذتبخش بود یا نه، برای من فقط یه خاطره از یه زمان از زندگیمه که فرق بین کشش جنسی و عشقو نمیدونستم و فکر میکردم برای اینکه کسی رو راضی نگهداری باید بهش بدی، البته نامردی اون دوتا و کاری که باهام کردنو فراموش نمیکنم، امیدوارم سرتونو درد نیاورده باشم، دوست دارم بدون قضاوت کردن من نظر بدین، ممنون. آلاله
|
[
"دوست",
"پسر"
] | 2016-02-19
| 7
| 0
| 28,557
| null | null | 0
| 0.055556
| 5,278
| 1.230449
| 0.434701
| 4.386209
| 5.397007
|
https://shahvani.com/dastan/مشکل-خواهرم-با-درس-دخترش-و-کیر-دامادش
|
مشکل خواهرم با درس دخترش و کیر دامادش
|
رضوان
|
سلام. من رضوان هستم. ۴۲ سالمه. سه تا پسر دارم که دوتاشون ازدواج کردن و یکیشون خدمت رفته... اگه واقعا کسی هست که مشکل مشابه داشته، خواهش میکنم بگن چطور میشه از همچین اتفاقی، بدون اینکه اتفاق بدتری بیفته فاصله گرفت. خواهرم فرح ۴۸ سالشه و تنها عضو خانوادهام هست بعد از فوت پدر مادرمون. فرح یه دختر داره اسمش مهسا است و سه ساله که ازدواجکرده. شوهر مهسا، اسمش علیرضا است و خیلی پسر گلی هست. از زمانی که علی و مهسا با هم ازدواج کردن، فرح خواهرم هم با دختر و دامادش زندگی میکنه... مهسا برای دوره کاراموزی رواندرمانی، حدود بیست روزه که توی یکی مراکز تهران شروع به کار کرده و باید دوره سه ماهه رو اونجا باشن. یک هفته پیش رفتم سر به فرح بزنم. دوماه یکبار وقتی فرح تنهاست میرم که فرح بدنم رو موم بندازه. اینبار که رفتم یکم شوخی کردیم ولی دیدم مثل قبل نیست. یکم سر به سر من گذاشت و از شوهرم پرسید که هنوز مثل قبل میکنه منو که منم گفتم بدتر شده و از کون کردن مهدی شوهرم شکایت کردم (البته به شوخی) بعدم یهو فرح پرسید با چی میکنه، که گفتم اوایل با کرم نرمکننده ولی یه مدت که گذشت فقط با تف... من زیاد از شوهرش حرف نمیزنم چون سال سوم ازدواجش، شوهرش تصادف کرد و فوت کرد و خودش با حقوق معلمی دخترش رو بزرگ کرد. من لخت شدم و فرح برام موم انداخت و من رفتم شستم بدنم رو و وقتی برگشتم با تعجب دیدم فرح با شرت و سوتین نشسته و من تعجب کرده بودم چون هر وقت میگفتم بیاد براش موم بندازم, میگفت تو که شوهر داری باید صاف و صوف کنی. شکم و پاهاش و زیر بغلاش رو موم انداختم و که شرتش رو درآورد و با استرس گفت کوسم رو بنداز... موهاش بلند بود، گفتم درد دارهها... خلاصه به سختی تحمل کرد و منم به شوخی گفتم خب حالا خوشبحال اون کیر که میره داخلش... یه نیش خند زد و بهم گفت پشتم رو هم میندازی؟ من دیگه مشکوک بودم،...، شروع کردم موم رو حاضر کردن و به فرح گفتم بالشت بذار زیر شکمت و باز به شوخی گفتم نکنه اونم کون دوست داره... زدم زیر خنده و پرسیدم حالا کی هست... و برگشتم که موم بندازم به کون آجیم که صحنهای که دیدم منو سر جام خشکوند... جای پنجه دست روی دو طرف کون فرح سرخشده بود و آروم دست کشیدم روی کونش که فرح بغض کرد... بهش گفتم کی اینکارو کرده... واقعا کسی به ذهنم نمیخورد... بهش گفتم آجی،... که فرح نذاشت حرفمو تمام کنم و بهم گفت کامل موم بنداز که درد میاد با مو... منم از ناراحتی بغضم گرفت و آروم در گوشش گفتم کی اینجوری کرده تو رو... اشکاش رو پاک کرد و یواش گفت دومادم... تا گفت دومادم... یهو گفتم وای خاک بر سرم... راست میگی آجی... گفت اره و نشست و بهش گفتم علی که پسر خیلی خوبی بود. چی شد که روش شد بات بخوابه... فرح گفت مقصر خودش بوده... گویا علی دی وی دی حریم سلطان رو گرفته بوده و یه شب توی اتاق علی از عصر با کامپیوتر داشته حریم سلطان میدیده که همونجا روی تخت علی و مهسا خوابش برده. گفت چون تنها بودم ساپورت و تاپ بدون سوتین تنم بوده... علی هم ساعت یک شب از شیفت اومده بوده که فرح رو دیده روی تخت با اون لباس، خوابیده روی تخت. فرح گفت یه لحظه یه چیزی بیدارم کرد... چشمام رو باز کردم و دیدم دست علی توی تاپم هست و از پشت بهم چسبیده... گفت ترسیده بودم... نمیتونستم کاری کنم. علی یکم به ساپورت فرح ور میره که در نمیاد و بلند میشه میره بیرون... فرح گفت منم به شکم خوابیدم که سینههام زیر خودم باشه و علی نتونه دستمالی کنه... فرح گفت چراغ راهرو روشن بود و وقتی دیدم علی دم در لخت شد انگار یکی دست و پاهام رو بسته بود... گفت علی اومد زیر پتو و منم به خیالم زرنگی کردم روی شکم خوابیدم... یه لحظه دست علی رو پشت کون و ساپورت حس کردم. گفت علی نشست روی پام و با زیر چشم دیدم قیچی گذاشت روی گل میز کنار تخت، یه لحظه فکر کردم قیچی چرا که گفت توی دو ثانیه شرت و ساپورتم از پشت باز شد. فرح گفت سرمو برگردوندم و خواستم عکسالعمل نشون بدم ولی قیافه علی رو که دیدم ترسیدم... به علی گفتم علی جان، منم مامان، مادمهسانت هستما... علی هم خوابیده روی کونم و کیرش کامل لا پام بود، خواستم تقلا کنم که دیدم در کونم لیز شد. کیرش بلند و تقریبا کلفت بود و از پشت کیرشرو کرده داخل و فرح بیهوش شده... میگه صبح بیحال، با تکون تکونهای دومادم بیدار شدم که دیدم به کمر خوابونده منو و داره از کوس میکنه کیرش رو داخل و سینههام رو میخورد... فرح میگه از تنگی کوسم اینقدر خوشش اومده بود که دو روز نرفت سرکار و این دو روز من وقت نمیکردم شرت بپوشم. فرح گفت برام اینقدر عادی شده بود که خودم دستمال میگرفتم براش که آبش رو بریزه و نریزه داخل و توی این بیست روز داره هر شب میکنه و مثل دیشب اگه مقاومت کنم، از کون میکنه. به فرح گفتم پاشو بریم خونه ما و به مهسا میگیم که فرح هول شد و گفت خاک بر سرم. نه به هیچ وجه... بهش گفتم خب یعنی این دوماه رو چکار میکنی... فرح هم گفت علی دومادم هست، بجز این موضوع، از همه چیش راضیام. مهسا هم دوستش داره... بعد به شوخی گفت تلافی شوهر نداشته... خ... عصبانی شدم و گفتم خب بهش بگو کوس ازین تنگتر، چرا کون میکنه!؟ فرح خندید میگه شوهر تو توی این سن کون دوست داره، اینکه جوان هست. بعدم قسم ارواح خاک پدرمادرمون رو قسم داد که هیچی نگم و قسم خورد که منم با علی ارضا میشم. حالا زنش نیست میاد سراغ من... زنش بیاد دیگه بام سکس نمیتونه داشته باشه که اشاره کردم به کونش و گفتم تا اونموقع جر میخوره پشتت که همینجوری هم کونش به اندازه یه پرتقال در سوراخش سرخشده بود و حتی کوسش تحمل موم نداشت بسکه دومادش تلمبه زده و پوستش نازک شده. دیشب زنگ زدم به فرح و گفتم بیام پیشت که راحت بخوابی... خندید و گفت نه دیوونه، خودم تونستم راضیش کنم به اندازه بکنه، تو نیا که میدونم به کون من رحم نکرده، به مال تو که مثل جنیفرلوپزه که اصلا رحم نمیکنه. در واقع خواهرم بخاطر زندگی دخترش راضی شده که دومادش اون رو بکنه وگرنه هیچکس راضی نمیشه یکی کونش رو کبود کنه و با کیر خرکی از کون سکس داشته باشه. نمیدونم چکار کنم.
|
[
"داماد"
] | 2017-03-25
| 30
| 12
| 234,510
| null | null | 0.036765
| 0
| 5,076
| 1.237119
| 0.58602
| 4.361331
| 5.395484
|
https://shahvani.com/dastan/خاله-مریم-بدنشو-نشونم-میداد
|
خاله مریم بدنشو نشونم میداد
|
حمید 28
|
یک
بلوغ و زندگی جنسی من قبل از موعد و بواسطه سکس با یک زن میانسال و دوست مادرم آغاز شد.
در طی سالهای بعد اگر چه با زنان مختلفی ارتباط برقرار کردم ولی هنوز هم برای من صحبت از جنس مخالف تداعیکننده چهره مهربان خاله مریم است.
خاله مریم هیچگونه نسبت فامیلی با من یا بقیه ساکنان آپارتمان نداشت ولی همه خاله صداش میکردیم و عین یک عضو خانواده دوستش
داشتیم. همان سالی که خاله مریم از تدریس بازنشسته شده بود شوهرش در یک تصادف به دیارباقی شتافته بود و با شوهر دادن دوتا دخترش روزهای خاله با پرورش گل و گیاه در یک گلخانه کوچک سپری میشد.
خاله عقل کل محل بود و زنهای همسایه پیش وی درددل میکردند. اینجور مواقع خاله از پشت عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی به این زنان جوان مینداخت و راهنماییشون میکرد.
در شهر کوچک ما و در نبود امکانات تفریحی روزهای طولانی تابستان به کندی و دشواری سپری میشدند.
به پیشنهاد خاله قرار شد من هر روز عصر برای یادگیری زبان انگلیسی به منزلش برم و این پیشنهاد
بلافاصله توسط مادرم که خاله را بسیار دوست داشت پذیرفته شد. من که در مکتب طفل گریز پای بودم سرکلاس خاله با عشق و جدیت حاضر میشدم و همین سبب خوشحالی و البته تعجب والدینم شده بود. کسی خبر نداشت من و خاله خوبم یک راز نگفته داشتیم. در اوان نوجوانی بودم و نسبت به بدن زنها کنجکاو شده بودم ولی خاله تنها کسی بود که حین درس دادن لباس راحت میپوشید تا من بدن سفید و چاک سینههاش رو دید بزنم.
دو
از شدت گرما و تشنگی داشتم بیهوش میشدم. خانه ما طبقه دوم بود. وقتی دقالباب کردم مادرم بود که درب را باز کرد. یه یاالله بلند گفت و رفتیم داخل.
یا الله گفتن اسم رمزی بود تا زنهای همسایه که خونه ما مشغول سبزی پاک کردن بودند فرصت داشته باشند حجابشون رو درست کنند. در کودکی که چیزی حالیم نبود زنهای همسایه و فامیل جلوم راحت میگشتن ولی حالا که به دیدن بدنشون احتیاج داشتم همه بدنشون رو ازم قایم میکردند.
ظرف آب را برداشتم و به اتاقم رفتم. اگر درست خاطرم مانده باشد آب را ننوشیده روی تختم از شدت خستگی خوابم برد. اتفاقهای شوم همیشه در یک آن رخ میدهند. وقتی بیدارم کردند قیامتی برپا بود. کف اتاقها پر از چمدان و لباس بود. یکی میومد و یکی میرفت. بجای صدای خنده و شوخی زنهای همسایه اینبار صدای شیون و گریه بر فضای خانه مستولی شده بود. پدرم که سابقه نداشت این ساعت از روز خانه باشد روی میز نهارخوری نشسته بود و گریه میکرد. همینجوری درمونده و بهتزده وسط هال ایستاده بودم که مادرم بطرفم اومد و گفت برو لباس هاتو بپوش پدربزرگ فوت کرده باید به مراسم ختم برویم.
از شنیدن خبر مرگ پدربزرگ خوشحال شدم. هروقت خونهشون میرفتیم عین مبصر کلاس غرغر میکرد و نمیگذاشت شیطونی و بازی کنیم ولی حالا خونه مال مادربزرگ بود و هر کاری دلمون میخواست میتونستیم انجام بدیم. برای رفتن حاضر شده بودیم که خاله خوبم به دادم رسید و گفت این پسرک رو نبرید شیون و عزا روی روحیهاش تاثیر بد داره و از درس زبانش جا میماند.
پیشنهاد خاله بود و لابد حکمتی توش بود پس کسی توان مخالفت نداشت. ازینکه یک هفته با خاله مریم عزیزم تنها بودیم در اونجام عروسی بود ولی ناقلا بودم و قیافه عزادار به خودم گرفته بودم.
سه
آفتاب سوزان پشت کوهها غروب کرده بود. از شر گرما و کسالت خلاص شده بودیم. نسیم خنکی پردهها را کنار میزد و داخل خونه سرک میکشید.
بوی خوب قرمه سبزی در هوا پیچیده بود. در گلخانه کوچک خاله سرگرم آب دادن و هرس کردن گلها بودیم. برای اولین بار بود که خاله لباس زیر نپوشیده بود و ممههای خوشگل و سفیدش مشخص بود. حتی یکبار هنگام خم شدن یکی از سینههاش کاملا بیرون افتاد و من با چشمان خیره نگاهش میکردم و در عالم خیال با ممه خوشگلش عشقبازی میکردم.
شام را که خوردیم مریم خانم سرگرم شستن ظرفها شد. منم چند تاظرف کثیف روی میز را برایش بردم. صدای موسیقی زیبایی از تلویزیون پخش میشد.
ظرفها را روی سینک گذاشتم. مریم جون گفت مرسی پسرم. خرمن موهاش روی شونه هاش ریخته بود. بوی عطر ملایم و جذابی میداد. چشمان سیاه و درشتش به پایین دوخته شده بود و سرگرم کارش بود. از نگاه کردنش خسته نمیشدم. ناخواسته صورتمو جلو بردم و بوسه شیرینی روی پیشونیش گذاشتم که تا هنوز طعمشو فراموش نکردم.
تا حالا اینقدر نزدیکش نشده بودم. داشتم قد خودم رو باهاش مقایسه میکردم. علیرغم فاصله سنی قدمون تقریبا برابر بود. یه شلوار راحتی سیاه پوشیده بود که روش گلهای کوچک آبی رنگ داشت. باسنهای بزرگش در شلوار تنگ و چسبان بهم چشمک میزدند.
دستمو روی باسنش گذاشتم و آروم نازش کردم. کونش نرم و بزرگ بود. لمس و دستمالی کردن کون بزرگ و نرمش وجودمو غرق لذت کرد. دستمو پایین بردم دستم لای چاک کونش رفت. چاک کونش را با انگشتم نوازش کردم. سوراخ کونش را زیر انگشتم حس کردم. کیرم بزرگشده بود و از روی لباس مشخص بود. چسبیدم بهش. کامل بغلش کردم. کون گرم و شهوانیش تو بغلم بود و با دستهام ممههاشو فشار میدادم. برای دیدن کون بزرگش بیقرار بودم. هنگام غلبه شهوت عقل بسرعت زایل میشود. با دو تا دستم شلوارش رو گرفتم و خواستم پایین بکشم که خاله متوجه نیتم شد و سکوتش را شکست و بهم گفت پسرم میشه ظرف آب را ببری بگذاری داخل یخچال؟
در محیطی کوچک که زندگی خشک و خشن بود و با رسیدن کودکان به سن بلوغ فکر میکردن مرد مستقلی شدیم و در جنگل آسفالت رهایمان میکردند یک فرشته مهربان در زندگیم پیدا شده بود که به همه نیازهایم توجه نشان میداد.
چهار
تحریکم کردی پسر جان حالا حموم لازم شدم. خاله اینو گفت و راهی حموم شد. چند دقیقه بعد یک نیروی مرموز و قدرتمند منو هم دنبالش بطرف حموم کشید.
رختکن و توالت با یک درب کشویی شیشهای از حموم جدا شده بود. حالا فقط یک شیشه بینمون بود.
بت زیبای من لخت و برهنه زیر دوش بود و برجستگیهای بدنش حتی از پشت شیشه مشخص بود. راه دومی باقی نمونده بود. با دست به درب شیشهای ضربه زدم. درب را باز کرد یک دستش را روی ممههاش و یک دستش را پایین شکمش گذاشته بود. قدرت تکلم را از دست داده بودم.
لبخندی زد و گفت ای شیطون بلا میخای باهم حموم کنیم؟ باز هم سکوت برقرار شد. آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است. دستهاشو از روی بدنش برداشت و لباس هایم را درآورد. غرق تماشای بدن برهنه و خیسش شدم.
یک پیکره سفید و نرم جلوم بود که قطرات آب خواستنی ترش کرده بود. کسی که لباس را اختراع کرد نمیدانست بشر را از دیدن اینهمه زیبایی محروم میکند؟
قطرات آب و کف شامپو از جنگل موهاش پایین میرفت و روی گودی کمرش میریخت و دوباره از تپههای بلند باسنش بالا میرفتند.
با لیف به جونم افتاد و تمیزم کرد. آب حموم خنک بود و مثل آبتنی داخل استخر عموم بود. ولی آن کجا و این آبتنی با این فرشته زیبا کجا؟
پوست بدنش سفید و بدون لکه بود.
کیرمرو با صابون کفی کرده بود و با دستش میمالید.
چند تار موی سیاه دور کیرم سبز شده بود.
تماس دستهای نرمش سبب بزرگ شدن کیرم شد.
من سرپا ایستاده بودم و خاله کف حموم نشسته بود و پاهاشو باز کرده بود. تماشای پاهای چاق و کوتاهش بدنمو داغ کرد.
سرشو بالا کرد و گفت این خیار تازه و نوبر مال کیه؟ گفتم مال شماست خاله جونم. گفت معلومه مال خودمه دو ماه خودمو نشونش دادم امشب وقت برداشته.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و کیرمرو تا ته کرد تو دهنش. محکم بغلم کرده بود و عین گرسنهها کیرمرو میخورد. بعد کف حموم دراز کشید و پاهاشو کامل باز کرد. گفت بیا بخواب روم میخوام به شوهر کوچولوم کس بدم. میخواستم با خاله یکی بشم ولی چجوریشو نمیدونستم. کیرم بین پاهاش سرگردان بود. خاله با دستش کیرمرو گرفت و گفت ای جون میخوام پسرخودمو مرد کنم. ورود کیرمرو به بهشت داغ و خیسش حس کردم. روش خوابیدم. لبهاشو بوسیدم. خاله توی فضا بود آه و ناله میکرد. میگفت یواش تو رو خدا کسمو جر دادی. حرفهاش دیوونم کرد و محکمتر کسشرو تلمبه میزدم. صدای آه و ناله خاله حمومو پر کرده بود. آیش پاره شدم. آفرین پسرم محکمتر بکن قربونت برم. ممههامو بخور. یکیو بخور و با دست اون یکیو بگیر.
چند دقیقهای روش بودم که یه جیغ بلند کشید و بدنش لرزش شدیدی کرد و ساکت شد. من تازه داشتم لذت میبردم و محکمتر تلمبش میزدم. چشاشو باز کرد و سرمو بوسید و گفت بکن قربونت برم من خسته نمیشم. هیچکس توی این محل به اندازه من به کیر احتیاج نداره چرا باید من مجرد باشم. مگه من آدم نیستم. این چه سرنوشتی بود برای من رقم خورد؟
چیزی در کمرم حرکت کرد و داخل بدن خاله خالی شد. اولین ارضا شدنم را تجربه کردم. همچنان روش خوابیده بودم. خاله تو حال خودش بود. گاهی گلایه و گریه میکرد و گاهی میخندید و قربون صدقم میرفت.
|
[
"خاطرات",
"زن میانسال",
"خاله"
] | 2021-07-21
| 96
| 16
| 313,901
| null | null | 0.011686
| 0.037037
| 7,272
| 1.790946
| 0.676909
| 3.011784
| 5.393942
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-پسر-خواهر-
|
سکس با پسر خواهر
|
ساناز
|
سلام دوستان حشری من اسم من ساناز خاطرهای که میخوام تعریف کنم برمی گردده به تابستون ۸۹ که تازه درسمو تازه تمام کرده بودم
من الان ۲۵ سال دارم و با قدی ۱۷۰ و وزنی ۶۱ کیلو و سینههای ۷۰ و باستنی گرد و بزرگ، چند وقتی بود که تویی خونه بود و کامپیوتر و موبایل فیلم سکی نگاه میکردم و حسابی حشری بودم و بیشتر وقتها با خودم ور میرفت و خود ارضاء میکردم یا شبها وقتی همه خواب بودن یه تکه دسته شکسته کف گیر که نوکش نه زیاد باریک و بقیش کلف بود سرش کاندوم میزاشتم در کونم چرب میکردم باهاش حال میکردم
خانواده من تقریبا کمجمعیت بودیم با من ۳ تا خواهر هستیم که ۲ ازدواج کردن و فقط من خونم و بیشتر وقت پسر خواهرم برای درس خوندن به خونه ما میاومدن و من درسش میدم.
یه شب کلی حشری بودم و هر چقدر با خودم ور رفت سرحال نیومدم
ما تویی از شهر گرم خوزستان زندگی میکنیم و از گرما شهوت به اوج خودش میرسه داشتم میگفتم براتون که اون شب هر چقدر تلاش کردم حالی نبودم و با اعصاب خراب شب و صبح کردم و صبح با صدای زنگ به سمت در رفت و در باز کردم مهدی بود پسر خواهر بزرگم که برای درس خوندن به خونه ما میاومد تازه میخواست کنگر بده خلاصه مهدی گفت سلام خاله کفتم سلام کفت چرا اینقدر بهم ریختی کفتمش اعصاب ندارم حال خوب نیست صبحانه خوردی گفت ارمه کفتم من میرم تویی اتاق بعد رفتم تویی اتاق من نگاههای مهدی دید ولی متوجه نبودم وقتی وارد اتاق شدم تویی آینه دیدم بله از ۲ دکمههای پیراهنم بازه و تازه سوتینم هم تنم نیست با این پستانهای گندهام و خط سینهام هم مشخصه خلاصه زدم به بیخیالی؛ من اعصابم از دیشب خراب بود و رفتم پشت کامپیوتر که چند بار مهدی برای سوال کردن به اتاق من اومد و به بهانهای سوال سینههام دیدی بزنه ولی من سوتینم بسته بود ولی پشت کامپیوتر داشتم فیلم سکسی نگاه میکردم ولی فکر نمیکردم که مهدی چیزی رو دیده باشه و اون روز کسی خونه ما نبودو فقط من بود مهدی؛ مهدی سوالش کرد رفت و به مدت کمتر از ۱ ساعتی شد که خبر ازش نبود که من با دیدن فیلمها فشار شهوتم بالا رفت و روی تخت رفتم چشاشمو بستم دکمههای پیراهنم باز کردم و شروع کردم با سینههایخودم بازی کردن و دستموی دهنم میزارشتم و خیس میکردم به سینههام میکشیدم و بعد شلوارم پایین اورده بودو و با کسم باز میکردم نمیدونم چقدر طول کشید داشتم ارضاء میشدم که با صدای بالا از جا پریدم خلاصه از ترس مرده بودم خشکم زده بود که دیدم مهدی با دست پاچی میگفت خاله, خاله و پا به فرار گذاشت و از خونه بیرون رفته بود
اون شب سمیرا مامان مهدی به خونه ما اومد من تمام روز دیگه ساکت بودم موندم بودم که مهدی به مادرش چیزی گفته یا نه و ظاهرا خبری نبود و سمیرا کتابهای مهدی برد. که به مادرش گفته بود دوستش اومده دنبالشوبعد رفت و متوجه شدم هیچی به مادرش نگفته ۵ روز ازاین داستان میگذاشت که مهدی بعد از ظهری به خونه ما اومد سلام کرد و داخل شد و با؛ بابام و مامان سلام احوالپرسی کرد ونشست من سریع رفت براش میوه اومدم و بهش گفتم مهدی خبری ازت نیست دیگه نمییای درس بخونی طور بخورد کردم که اینگار هیچ خبری نیست و مهدی گفت قراره از فردا بیاد اونجا درس بخونه من هم گفتم چرا از فردا از امشب بیا, یا اینکه مامان گفته که نیای؛ مامانم بهش گفت مامان جان مهدی عزیزم خالت راست میگه چرا از امشب نمییای گفت باشه من اون لحظه موبایلم دستم بود گفتم بلوتوث روشن کن, روشن کرد و یه کلیپ ۲ دقیقه سوپر براش فرستادم که یه مرد زنی از کون میکنه و مهدی فرستادم بره یه روسری از اتاق بیاره و به مادرش بده و چون تازه لباس شوسته بودم تمتم شورت و سوتینم هم روی جالباسی تویی اتاقم بود چون خوزستان بیشتر وقتها خاکه و مطمئن بودم که مهدی خوب دید میزنه چون میدونستم اون روز خوب کس خالش دیدی زده وبراش هم یه دستی جعق زده خلاصه اون شب مهدی رفت که بر گرده من هم رفتم حمام و صفای به خودم دادم کون و کس خوب تمیز کردم از شامپوی بدن استفاده کردم و کمی شام خوردم و مهدی اومد اومد جالب اونجا بود که اون یه صافی به خودش داده بود و حمامی و لباس عوض کرده بود و با خودش لباس اورده بود خلاصه مامان و بابام شاغل بودن و صبح باید میرفتن اداره و من شروع کردم به کمک کردن به مهدی که بهش گقتم کلیپ دیدی رنگ سرخشده بود و گفت اره خاله من هم گفتمش چیز طبیعی اره گفت اره خاله, همه از اینکتر میکن من اوشب با یه دامن زرد جیغ و تیشرت طوسی وشورت قرمز و سوتین سفید بودم سوتینم شول بسته بودم و توب راه رفتن سینههام بالا پایین میرفت و تیشرت بود که یقه بازی داشت و توی خم شدن سینههام معلوم بود خیلی سریع کردم مهدی حشری کنم و خیلی اون طرف این طرف میرفت که پاهام معلوم بشن ساعت نزدیک به ۱ شب بود که من به مهدی گفتم میخوام بخوابم گفت خاله من برم بیرون چراغ خاموش کنم گفتم نه من خیلی خستهام زمینلرزه هم بیاد من بیدار نمیشم, گرفتم خوابیدم منتظر بودم ببینم مهدی چرا کار میکنه و پشت کردم بهش و کون قلمبه انداختم سمتش بعد از ۱ ساعت بود که صدای جا لباسی شیندم که رفته بود سراغ شورت سوتین ام وبعد امدسمتتم صدای نفس بلند شده بود و حس کردم شهوتش زده بالا من هم کامل روی شکم خوابدیم که بهم گفت خاله من هم جواب ندادم زیر لب گفت جنده ببین چه کونی داره اف, من از شنیدن این کلی خوشحال شدم و بعد سریع کرد خیلی اروم دامن زد بالا و تمام هیکل از زیر دامن ببینه, بعد از دید زدن من اروم چرخیدن و مهدی بیخیال شد پرفت خوابید صبح شد و بیدار شدم و صبحانه خوردم ساعت نزدیم ۸ و نیم بابام ومادر رفته بودن بیرون و مهدی بیدار کردن مه درس بخونه و صبحانه بخوره ساعت نزدیک ۱۰ داشت میشد مهدی کلافه بود و حال درس خوندن نداشت که یه باره امد سمت گفت خاله یه سوال بپرسم گفت اره گفت تا حال کسی دوست داشتی یا داری گفت کی گفتم مثلا تو گفت نه کسی که دوست پسرت باشه و عاشقش باشی گفتم پیش نیومده گفتم عاشق کسی شدی گفت نه گفتم کسی دوست داری گفت اره مثل کی گفت شما گفتم توی بیخود میکنی من دوست نداشته باشی گفت شما که خیلی دارم گفتمش چیزی شده گفت چیزی بگم خاله ناراحت نمیشی گفتم نه گفت من هیچ دوست دختری ندارم و با هیچ کسی هم دوست نیستم و هیچ نمیرم باهاش گفتم خوب من هم ندارم مهدی گفت من دوست دارم داشته باشم گفتم من دوست دختر میشم مهدی گفت نه خاله نمیشه گفتم چرا گفت دوستام دارن میگن چراکار کردیم چه نکردیم گفتم چی اشکال داره توهم با من بکن گفت نه خاله نمیشه گفتم مثل کلیپ که بهت دادم گفت اره خاله گفتم تو هم بکن تازه تو هم راحتتری یامن میام پیشت یا توی میای همیشه خونه خالی هست کسی شک نمیکنه کسی هم برای کسی ناز نمیکنه دوست نداری دوست پسر خالهات باشی یا دوست داری یکی از دوست خود دوست پسر خالهات باشه گفت نه خاله بعد یه آهنگ گذاشتیم شروع کردیم به رقص و بعد هم همدیگر بغل کردن بعد هم روی تخت و خوب لبامو میخواد خوب بلد بود و باسینههام بازی میکرد توی این فاصله کیرش شق شده بود از پشت شورت شلوارک خیلی بزرگشده بود یه کمی از کیرش ترسیدم ولی زدم به بیخیالی خوب حشری شده بودم کسم داشت خیس میشد و همچنان من با مهدی از هم لب میگرفتیم مادر جنده خوب بلد سر و گردنم میخورد ولی خجالت میکشید که و شروع کردم با کیرش بازی کردن بهش گقت مهدی تیشرت در بیار گفت باشه خاله (گفتمش دیگه این موقع به من خاله نگو بگو ساناز) گفت باشه ساناز جون من تی شرتم درآورد و شروع کرد به خوردن همهجا سوتین سفیدم درآورد و با مهارتی سینههام خوردن خوب لیس میزد خیس کرده بود؛ من هم تی شرتش درآورد کمی سینههاشو خوردم و لی شهوت زده بود بالا دوست داشتم کسم جرمی داد نفس ما درآوردمده بود بعد سریع من چرخدن و از پشت گردن تا پایین کمر لیس میزد دیگه حالی برام نمونده بود و همینطور که میلیسید کیرش لای کون انداخت بود گفتمش مهدی دامن هم در بیار گقت سانازم شورت در بیارم گفتم مهدی من بکن خواهش میکنم من بکن دامن درآورد بعد شورتم و شروع به لیس زدن کسم کردم عرق سردی تمام وجودم گرفت و کسم خیس خیس بود همینطور که کسم میلیسد انگشتش هم تویی کون گذاشته بود.
بعد من به شکم خوابدن و روغنی از کیفش درآورد و به کونم و کیرش زد و خیلی اروم اروم توی کونم کرد کون کامل بیحس شده بود ۱۰ دقیقی داشت کونم میکرد که ارضاء شد چون با کسم بازی میکرد خیلی از این سکس حال بردم و تازه هم برخورد تخمش به کسم احساس میکردم خلاصه ۳ ربع ساعتی کون من گایید و داشت آبش میامد که گفت کجا بریزم دوست داشتم روی سینههام بریزگفتم بیا بریز روی سینههام و تمام ابش روی سینهام ریخت و با سر کیرش به همجا سینه پخش کرد و بیحال کنار هم ول شدیم و بعد از یه ریعی بود که خواستم برم دوش بگیرم که مهدی گفت من هم میام و وقتی توی حمام بودیم کیر مهدی راست شد گفتم این چطور توی کنم بود گفت خوب دیگه نگو روغن مخصوص سکسی با خودش اورده بعد کیرش دیدم شروع کردم براش ساک زدن... خلاصه بعد از حمام امدیدم بیرون ساعت نزدیم ۱ ونیم بود که باید خودمون جمع جور میکردیم
امیدوارم خوشتون امده من شرمندم چون بار اوله مینویسم و شاید اشتباه توش باشه
ولی ادامه داره
|
[
"پسرخواهر"
] | 2011-10-31
| 9
| 1
| 366,812
| null | null | 0.004189
| 0
| 7,607
| 1.182755
| 0.117632
| 4.55793
| 5.390912
|
https://shahvani.com/dastan/تا-مایا
|
تا مایا
|
مایا
|
این داستان نیست، زندگی منه.
چون با هم فرق طبیعی و بدنی داریم زندگیمون با هم متفاوت بوده پس دلیل نداره به هم بد و بیراه بگیم.
اگه خوشتون نیومد لطفا فقط فحش ندین
خاطرات دوران بچگی و نوجوانی من پر از خاطرات دکتر و روانشناس و مشاوره است توی خونه هم از وقتی به مدرسه میرفتم لباسام رو خونوادم انتخاب میکردن و مدام میگفتن چی بپوشم و چی نپوشم و چطور با همکلاسام رفتار کنم.
من تهران متولد شدم لاغر و تقریبا کوتاه قد و روشن پوست بودم و بدنم ظریف بود، کمی برجستگی سینه هم داشتم. اسممو شهنام گذاشته بودند. از همون بچگی احساس میکردم با پسرهای دیگه فرق دارم. از یه طرف دوست داشتم مثل پسرهای دیگه باشم از اون طرف احساس میکردم بیشتر شبیه دخترهام. بعد از چند سال به خاطر کار پدرم مجبور شدیم به یه شهری بریم که بیشتر مردمش پوستشون تیره بود. اینطوری من تو مدرسه بیشتر به چشم میومدم. بعدها فهمیدم اون همه تلاشهای پدر و مادرم برای این بود که اونها از همون اول میدونستن که من یه پسر معمولی نیستم و نمیخواستن تو چشم باشم و صدمه ببینم. بعدها خودمم عادت کردم و همهاش سعی میکردم مثل پسرهای دیگه به نظر بیام. ورزش میکردم و زیاد با کسی دوست نمیشدم اگرم دوست میشدم نمیگذاشتم در موردم چیز زیادی بفهمند.
از ۱۳ سالگی دیگه کاملا فهمیدم موضوع چیه. فهمیدم که احساسم درست بوده و از درون پسر نیستم ولی نمیدونستم چطور میشد که نه پسر باشم و نه دختر. پدر و مادرم خیلی منو پیش دکترهای مختلف بردند. بعدا فهمیدم اونها مشکل منو فهمیدن اما با اینکه یکی از دکترها که دوست خانوادگیمون بود بهشون گفته بود که بهتره منو بفرستن خارج از کشور و اونجا تطبیق جنسیت بدم، اونها ناراحت شده بودن و بازم منو پیش متخصصهای دیگه برده بودن و خلاصه یه جوری خودشون رو قانع کرده بودن که مشکل من جدی نیست و سنم که بالا بره وضعیت جنسیام ثابت میشه.
من آدم حرف گوش کنی بودم و خودمم میترسیدم موضوع هویت جنسی و احساسهای دخنرونهام رو کسی بفهمه بنابراین خیلی گوشهگیر بودم و فقط درس میخوندم. زندگی کردن توی اون شهر باعث شده بود که بتونم خودم رو با پسرها تطبیق بدم و خیلی اوقات احساس شدید دخترونهام رو از خودم هم پنهون میکردم.
موقع کنکور رسید. من خیلی درس خوندم ولی رشتهای که میخواستم قبول نشدم اما از یه نظر خوب شد، خوب شد که تهران قبول شدم البته دانشگاه آزاد. اولش پدرم تلاش کرد که خانواده دوباره به تهران برگرده اما نشد. بعد قرار شد به خونه داییام برم. پدرم به هیچکی اعتماد نداشت ولی بالاخره قبول کرد که به خونه داییام برم تا زمانی که یه فکر دیگه بکنه
داییام یه پسر ۲۵ ساله داشت و پدرم به خاطر اون نگران بود
روز انتخاب واحد توی دانشگاه یه پسره اومد و ازم یه سوال راجع به انتخاب واحد کرد من نمیدونستم و بهش گفتم ترم اولیام و خبر ندارم اون یه لبخند خاص زد و رفت. چند روز دیگه که نشسته بودم و یکی از کتابا رو نگاه میکردم دوباره همون پسر اومد و ازم درباره یکی از استادها سوال کرد. برام عجیب بود چون گفته بودم تازه واردم ولی اون سر حرف رو باز کرد و از شهر و خوابگاه و خانوادهام پرسید. من هم تلگرافی جوآبشرو دادم و بلند شدم از ساختمون دانشگاه بیرون رفتم.
از اون به بعد هر وقت منو میدید سلام علیک میکرد و بعضی وقتا کنارم مینشست و صحبت میکرد. آروم آروم بهش عادت کردم. هیچ دوستی نداشتم و اون یه جورایی ازم حمایت میکرد. هرچی میگذشت میفهمیدم که آدم بدی نیست و ازش خوشم اومده بود، زود با هم صمیمی شدیم و وقتی با همدیگه بودیم مثل این بود که شخصیت اصلیمون بروز پیدا میکرد. من حس دخترونه م فعال میشد اون هم خیلی راحت برخورد میکرد ولی نمیدونستم اون هم مثل من احساس دخترونه داره یا یه جور دیگه است. اون روزها توی خونه داییام معذب بودم ولی نمیتونستم به بابا اینا بگم. اون پسره که اسمش «بردیا» بود یه بار دعوتم کرد که برم خونهاش. گفته بودم خونهمون تهران نیست و پیش داییام زندگی میکنم. عذرخواهی کردم و نرفتم خونه ش. چند روز بعد که با پسردایی ام برای چندمین بار بگومگو کردیم و ناراحت بودم بردیا رو دیدم. ازم پرسید چرا اینقدر ناراحتم من هم یه دفعه مثل اینکه ترسم ریخت براش تعریف کردم که با پسرداییم مشکل دارم و توی خونه داییم راحت نیستم. ازم پرسید چرا خونه نمیگیری؟ اولش نمیخواستم حرف بزنم بعدش گفتم بابام خیلی گیر میده و به زور اجازه داده که بیام خونه داییم. با یه حالت مهربونی گفت تو که دیگه بچه نیستی به بابات اصرار کن، اگه اصرار کنی بالاخره راضی میشه. بعد دوباره دعوتم کرد که برم خونهاش.
فرداش کلاسای عصر رو پیچوندم و رفتم خونهاش. برام جالب بود که تنها زندگی میکرد و احساس خیلی خوبی توی خونهاش داشتم. پیش خودم فکر کردم چقدر خوب میشد که من هم میتونستم مستقل زندگی کنم و مثل اون راحت باشم. اون روز بردیا یه لباس تو خونهای پوشیده بود که فکر کردم دخترونه اس. گفتم لباس دخترونه میپوشی؟ گفت این دخترونه اس؟ بقیه لباسامو ندیدی! بعدشم چه اشکال داره دخترونه باشه... من که با اینا خیلی راحتم. خوشگل نیست؟ بعد از اون همه سال احساس دختر بودنم بالا اومد... گریهام گرفته بود... با اشک گفتم آره خیلی خوشگله، خیلی.
وقتی متوجه شد دارم گریه میکنم دستشو بالا آورد و اشکمو پاک کرد وقتی این کار رو کرد گریه بی صدام تبدیل به هقهق شد. بعد بردیا بغلم کرد... اول خواستم از تو بغلش فرار کنم بعدش احساس کردم بهش نیاز دارم و خودمو تو بغلش ول کردم و کلی گریه کردم. بردیا هیچی نمیگفت فقط منو بغل کرده بود و موهامو نوازش میکرد وقتی گریهام تموم شد هم خجالت میکشیدم هم احساس سبکی میکردم. نمیدونستم چرا باید تو اون لحظه گریه کنم. از بردیا خیلی عذرخواهی کردم و اون همهاش با خنده میگفت بخند خوشگلم... بخند دختر خوشگلم.... یه حالت دخترونهای به خودش گرفته بود و من فکر میکردم داره دلقک بازی در میاره یا اینکه راز منو فهمیده یا اینکه خودشم مثل منه.
چند بار دیگه هم رفتم پیش بردیا. هر بار لباسایی مثل لباسای دخترونه میپوشید. یه بار از اتاق بیرون رفت و نزدیک یک ربع بعد برگشت... از تعجب خشکم زده بود. مثل یه دختر بود. با ساپورت و پیرهن زنونه و آرایش غلیظ و موهای تاکمر بلوند...، نمیدونستم چرا اینکارو کرد هر جوری بود قلبم هری ریخت. بردیا کلاه گیسش رو در آورد و روی سر من گذاشت، تو آینه رو نگاه کردم باز هری دلم ریخت. انگار بردیا میخواست پله به پله زن بودن منو به یادم بیاره اما نمیدونست با همون چند بار کارهایی که کرده بود شخصیت زنانه من برگشته و آماده انفجار بود.
از چند روز بعد شروع کردم غر زدن درباره خونه داییم و هروقت با بابا مامان حرف میزدم یه عالمه از خونه دایی شکایت میکردم. بالاخره یه روز بابا گفت چند روز دیگه میام یه کاری برات میکنم. به بردیا گفتم بابا راضی شده، قراره بیاد تهران برام یه کاری کنه... شاید خونه بگیره برام.
هفته بعد بابا اومد تهران. همه فامیل هامون تهران زندگی میکنند. یکی یکی خونه فامیلها رو بهم پیشنهاد کرد، من هیچکدوم روقبول نکردم. خوابگاه هم خوشبختانه اون ترم نمیدادند. خلاصه بابا با کلی نصیحت کردن و توضیح دادن شرایط خطرناک من ازم قول گرفت که برام نزدیک خونه یکی از فامیلها خونه بگیره به شرطی که من دست از پا خطا نکنم. من بهش گفتم بیماری خودمو میدونم و اینم میدونم که زمان بگذره همه چیز برام مثل بقیه مردها میشه و توی این مدت مثل همیشه طوری رفتار میکنم که هیچکس هیچ بویی از مشکلم نبره. همون موقع میدونستم همچین چیزی مسخره است و من زن هستم و تا ابد زن میمونم اما بابام رو قانع کردم.
بعدش دنبال خونه مناسب برای من میگشتیم. بابا چند روز وقت داشت و از صبح دنبال خونه مناسب برای من بودیم. به بردیا همه اینها رو گفته بودم البته در مورد زن بودنم بهش نگفته بودم، اون خودش از رفتارم یه چیزهایی فهمیده بود و حتا بعدا گفت اولین بار که منو دیده میدونسته که یه چیزیم میشه و فکر کرده بود ترنس یا گی هستم.
خلاصه چند روز از جستجوی ما میگذشت و دو سه مورد خونه مناسب پیدا کرده بودیم که بردیا یه روز تو دانشگاه بهم گفت «چرا دنبال خونه میگردی؟ الان که بابات موافقت کرده بیا پیش من». یه لحظه تجسم کردم که با بردیا همخونه بشم و همه وقتمو با او که تنها کسی بود که منو میشناخت و درک میکرد، بگذرونم... فوقالعاده بود.
گفتم «بردیا بی تعارف میخوای بیام پیشت؟» گفت شوخی ندارم... من و تو خوب با هم کنار میاییم... من خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی میشناسمت. گفتم یعنی چی؟ گفت تو مثل یه دختر ظریف هستی و همه ش خودتو سانسور میکنی... به نظر من تو دختری!
گفتم اگه من دخترم تو میخوای با یه دختر همخونه بشی؟ گفت آره منم خیلی مثل تو هستم.
از این صحیتها یکه خوردم و گفتم حالا چطور بابا رو راضی کنم؟
خلاصه با بردیا نقشه کشیدیم. با خوشحالی بهبه بابام گفتم یکی از بچهها خونه گرفته و تنهاست... همخونه میخواد میتونم برم پیش اون، اینجوری امنیتم بیشتره و پول کمتری هم خرج میشه.
بابا با عصبانیت گفت یعنی میخوای دونفری با یه پسر توی یه خونه زندگی کنی؟ گفتم مثل همه این سالها مواظبم... اون هم پسر خوبیه. اگه موافقین میتونین ببینینش.
با بردیا هماهنگ شدیم، یه بار بیرون با بابام بردیا رو دیدیم یک بارم اومد خونه بردیا. بردیا خیلی مودب و متین رفتار کرد و بابا ازش خوشش اومد اما هنوز شک داشت که اجازه بده من با یک پسر تنها همخونه بشم. خلاصه چون فرداش باید برمی گشت سر کارش، بهم اجازه داد فعلا برم پیش بردیا تا بعدا ببینیم چی میشه. هفته بعدش اومد و بهم سر زد و خیالش راحتتر شد.
این شروع قسمت اصلی زندگی من بود
خیلی زود همه رازهامون رو به هم گفتیم. بردیا چند سال بزرگتر از من بود و با تاخیر دانشگاه قبول شده بود و از من باتجربهتر بود
توی خونه لباسهای زنونه میپوشیدیم. من تا اون موقع لباسهای گشاد میپوشیدم و صورتم رو اصلاح نمیکردم که قیافه م مردونه باشه. بردیا همیشه باهام حرف میزد و بهم اعتماد به نفس میداد که زن بودنمو قبول کنم. برای من که ۲۰ سال خودمو سانسور کرده بودم سخت بود یه دفعه احساساتمو نشون بدم. بردیا زندگیمو عوض کرد. خودش هم حالت زنونه داشت اما ظاهر و بدنش بیشتر مردونه بود. کمکم وقتی رفتار منو دید در مورد تطبیق جنسیت باهام حرف زد.
یه روز وقتی تنها بودم و بردیا بیرون بود حموم رفتم، بدن و صورتمو شیو کردم و لباسهای زنون بردیا رو پوشیدم و آرایش کردم. میخواستم سورپرایزش کنم. بردیا وقتی اومد خونه من جلوی آینه داشتم صورتمو چک میکردم که مطمین شم خوب شدم. زدن موهای کمپشت صورتم ظاهرم رو خیلی تغییر داده بود. بردیا اومد تو اتاق، به طرفش برگشتم، معلوم بود خیلی سورپرایز شده. سلام کردم جواب نداد، به طرفم اومد و بغلم کرد. تا اون روز فقط همدیگه رو بغل میکردیم یا لباس زنونه میپوشیدیم و از دیدن همدیگه لذت میبردیم ولی اون روز به طرفم اومد و بغلم کرد، محکم بغلم کرد و لبمو محکم و طولانی بوسید. سینههای کوچکم رو فشار میداد و من احساس خیلی جدیدی رو کشف کردم... بیحال شدم و گفتم بیا بریم رو تختم... بردیا منو برد روی تختم، اینقدر تحریکشده بودم که دوست داشتم باهام سکس کنه. بردیا میبوسید و نوازشم میکرد... منتظر بودم که لختم کنه... ولی نمیدونستم چه نوع سکسی میتونیم با هم داشته باشیم. اون لباسامو در آورد اما فقط سکس سافت باهام کرد. بیحال بودم... بهش گفتم میخوام، زودباش... ولی اون فقط همون کارها رو کرد و بعد بلند شد رفت توی هال.
حالم عادی شد... از بردیا عصبانی بودم از خودم بیشتر که اونطوری خودمو در اختیارش گذاشته بودم.
شب با هم حرف نزدیم. فرداش بهم گفت یه فکری به نظرم رسید. هیچی نگفتم.
آخر هفته یه مانتو کوتاه و یه شلوار و شال و کتونی خریدیم. پیشنهاد بردیا این بود: با لباس زنونه بریم بیرون. به راحتی قبول کردم. بردیا میگفت بهش اعتماد کنم، این کار مهمیه. من دیگه آب از سرم گذشته بود، زن پوشی در مقایسه با کارهایی که با بردیا کردم چیز خیلی مهمی نبود.
پنجشنبه غروب رفتیم بیرون. بردیا لباس مردونه پوشیده بود و من لباس زنونه. میترسیدم ولی دلم به بردیا گرم بود. آرایش معمولی کردم و با آژانس تا نزدیک یک مرکز خرید رفتیم. دل تو دلم نبود. قدم گذاشتیم توی خیابون و بعدش رفتیم توی مرکز خرید. دست بردیا رو گرفته بودم و انگار پشت قد بلندش خودمو قایم کرده بودم، اول جرات نداشتم به آدما نگاه کنم. یه دفعه چشمم به یه زنپوش افتاد، چند نفر بهش زل زده بودن و دو تا عابر هم برگشتن و با هرزگی به همدیگه نشونش دادن. گفتم بردیا مردم من رو هم مثل اون نگاه میکنن؟ گفت خل شدی؟ خب نگاه کن. حرفش بهم اعتماد به نفس داد، پشتموصاف کردم و روبروم رو نگاه کردم. میگن در زندگی یه لحظاتی هست که خیلی کوتاهه اما تمام زندگی و تصمیم و آینده آدم رو روشن میکنه و باعث میشه در یه زمان کوتاه همه چیز برات واضح بشه. اون لحظهها برای من اینطوری بود. مردها و زنها نگاهم میکردن اما کاملا معلوم بود که منو مثل یه زن و به عنوان یه زن نگاه میکنن. خیلی خیلی واضح خودمو دیدم، زن وجود خودمو دیدم که الان دیگه همهی من بود. مست لذت شده بودم، اون لحظه ۲۰ سال دختر بودن سانسور شدهام توی جسم و روحم پیچید... اون روز روزی بود که من کاملا زن شدم.
بعد از اون روز بیرون رفتن با لباس زنونه بهترین لذت و تفریحم بود. یه آرایشگاه پیدا کردم که صبحها پیشش میرفتم و دیگه ظاهرم خیلی دخترونه شده بود البته مجبور بودم با سوتین هایی که پرشون میکردم سینههام رو بزرگتر نشون بدم. با بردیا سکس سافت داشتیم، اولاش لذت زیادی داشت ولی بعدا هر دومون نا امید شدیم، بردیا نمیدونست همجنسگراست یا ترنسه، من هم از نظر بخش تناسلی نقص داشتم و دوست نداشتم با اون وضع تناسلی، بردیا باهام سکس آنال کنه.
درگیری با بابا و مامان هم بماند که چقدر آزارم داد، اما واقعیتش این بود که اونها از زمان نوجوانی مشکل منو میدونستند و اگه زودتر با تطبیق جنسیتم موافقت میکردن من این همه بدبختی و خودسانسوری نداشتم و وضعیتم یکسره میشد.
رفت و آمدم به خونه بردیا هم خودش مشکلی شده بود چون زیاد پیش میومد که با لباس زنونه بیرون برم. دانشگاه و حرف و حدیثهای اون هم قوزبالاقوز شده بود. خلاصه زندگی دوباره سخت شده بود. برای من و برای بردیا. بردیا زنونگی منو زنده کرده بود و بهم اعتماد به نفس داده بود اما خودش هنوز تکلیفش روشن نبود و نمیدونست کیه و چیه و باید چیکار کنه.
بعد از اینکه گشت ارشاد یه بار توی خیابون با بردیا گرفتنمون و معلوم شد که من اونطوری هستم دیگه نتونستم تحمل کنم.
با همون قیافه زنونه و لباس مردونه رفتم خونه پیش بابا اینا و رک و راست بهشون گفتم «من زن هستم. خودتون بهتر میدونین و اگه کمکم میکردین این هم زجر نمیکشیدم و منزوی و توسریخور نمیشدم. الان هم از این وضع خسته شدم. خواهش میکنم کمکم کنین که یکطرفه شم». مادرم گفت «یعنی میخوای تک پسرمون دختر بشه و از دست مون بره؟» رفتم جلو مامان رو بوسیدم و گفتم قربونت برم شما تک دختر داشتین، من یه دونه دخترتون بودم. تو الان منو چی میبینی؟ من دخترم یا پسر؟
منتظر بودم که مثل خیلی باباها، بابام بهم بد و بیراه بگه و کتکم بزنه، اما فقط بلند شد و رفت.
دو سال و نیم بعد از اون روز در یه روز پنجشنبه پاییزی جشن تولد جدیدم رو گرفتم، «مایا» شده بودم. جراحیهای تطبیق جنسیتم رو انجام داده بودم، بعضیاشو لازم نداشتم و خیلی زود تو وضعیت جدید جا افتادم.
این اتفاقها بدون تلفات نبود. مجبور شدم دانشگاه رو ول کنم. مجبور شدم از بابا و مامان فاصله بگیرم و در یه آپارتمان کوچیک، نزدیک اونها زندگی کنم. مجبور شدم توی یه فروشگاه فروشنده بشم. حتا مجبور شدم که رابطه جنسیام خیلی کم باشه و مجبور شدم بردیا رو از دست بدم. بردیا راه منو روشن کرد اما خودش توی راههای تاریک گم شد. حقیقت اینه که من خوششانس بودم و بدنم به خوبی تغییراتم رو پذیرفت و از نظر ظاهری نسبتا خوب شدم اما بردیا سرنوشتش این بود که همیشه اون وسط معلق بمونه. طبیعت با او مهربون نبود، برای زن بودن بدن و روح مناسبی نداشت. هیچوقت هم نمیتونست یه مرد استریت باشه.
توی جشن تولدم اومد اما کاش نمیومد. اون پسر خوشخنده که مهربونیهای یه دختر مهربون رو هم داشت تبدیل به مردی افسرده و به هم ریخته شده بود.
خلاصه این داستان من شاید داستان مبارزه و بیداری و سرکشی و لذت باشه، ولی زیر پوست اون و خیلی جزییاتش که اینجا ننوشتم پر از درد و رنج بود.
براتون آرزو دارم که هیچوقت مجبور نشین با چیزهایی مثل جنسیت و خانواده و عزیزانتون مبارزه کنید..
|
[
"ترنس",
"زنپوش"
] | 2022-06-04
| 13
| 0
| 6,401
| null | null | 0.002167
| 0
| 13,872
| 1.361728
| 0.646061
| 3.957823
| 5.389478
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-ایستاده-در-اتوبوس
|
سکس ایستاده در اتوبوس
|
مدوزا
|
هنوز به چهل نرسیدم ولی هرچی سنم بالاتر رفته بیشتر به خودم رسیدم تا ظاهر و اندام خوبی داشته باشم. کارم نتیجه داشته، توجه مردها رو حس میکنم. کدوم زنی بدش میاد بهش توجه داشته باشن؟ میدونم که توجه داشتن مردا به زنا همون نظر داشتنه، درسته، ولی همین توجه بهم اعتماد به نفس و انرژی میده و اشتهامو باز میکنه. موقعی که هنوز شوهر داشتم همین انرژی باعث میشد شب رمقشو بکشم!
یه روز کارم تو شرکت طول کشید، به سرویس نرسیدم. هوس کردم با اتوبوس برم خونه. توی ایستگاه که منتظر بودم یه آقای خوش تیپ تو صف بود. دستش تو جیبش بود. وقتی دقت کردم متوجه شدم داره بیلیارد جیبی بازی میکنه. یاد روزی افتادم که دست کردم تو جیب حمید سویچ ماشینو بردارم. دستم خورد به چیزی که منتظرش نبودم. بیاختیار گرفتمش و فشارش دادم. فورا «تو دستم بزرگ و سفت شد. اصلا» بیرون رفتن از خونه یادم رفت. همون جوری که دستم تو جیب حمید بود مثل دیونهها کشوندمش به اتاقخواب. اگه بدونی چه مزهای داشت!
یاد اون سکس اشتهامو باز کرد. به خشتک مرده خیره شده بودم و سعی میکردم اندازه معامله شو حدس بزنم. یه آن متوجه نگاهم شد. بهم لبخندی زد. تازه فهمیدم ناخوداگاه نیشم باز شده بوده. رومو برگردوندم و قیافه جدی گرفتم.
بالاخره اتوبوس اومد. لامصب پر پر بود. درش که باز شد مرده پرید بالا و با فشار واسه خودش راه باز کرد و به منم گفت سوار شم. اون موقع هنوز اتوبوس زنونه مردونه نبود. مردد بودم. فکر کردم بهتره منتظر اتوبوس بعدی بشم که گفت بعدی از اینم پرتره.
با خودم گفتم ببین یه لبخند بیموقع چطور آقا رو خودمونی کرده، انگار دخترخاله شم. روحیه ماجراجویی ترغیبم کرد سوار شم. مرده انگار که اسکورتم باشه واسم راه باز کرد. قسمت عقب اتوبوس دستمو گرفتم به دسته صندلی و اون آقا هم پشت سرم وایساد. کیف چرمیش که بین ما حایل بود به باسنم چسبیده بود. از شلوغی همه به هم چسبیده بودن و جای اعتراضی نبود. به محض اینکه اتوبوس راه افتاد بیهوا پرت شدم عقب و چیزی سفت فشار آورد به باسنم. معلوم بود دستشه که روی کیفش بود، چیزی نبود که بخوام واکنشی نشون بدم. وقتی موج حرکت متوقف شد انتظار داشتم دستش از باسنم فاصله بگیره ولی همچین اتفاقی نیفتاد. میخواستم جامو عوض کنم ولی کار راحتی نبود چون همه طرف کیپ بود و جا به جا شدن سماجتی میخواست که نداشتم. با خودم گفتم ایستگاه بعدی که اتوبوس وایساد جامو عوض میکنم.
توی این فکرا بودم که کیفشو از بین بدنامون کشید بیرون و تکیه ش داد به دسته صندلی. ارتباط دستش با باسنم موقتا " قطع شد ولی با تکون اتوبوس دوباره برقرار شد. حالا دستش روی باسنم حرکت میکرد: دایرهای، از بالا به پایین یا چپ به راست و بین دو لپ باسن کمی مکث میکرد و فشار میداد. کیفش دید سمت راسترو بسته بود و سمت چپ هم که یه خانم پشتش به ما بود. به خودم گفتم چشمت کور، عاقبت هیز بازی همینه، تحمل کن تا ایستگاه.
اتوبوس تکونی خورد و دستی که به باسنم چسبیده بود تغیر حالت داد. حالا نه با پشت دست که با کف دستش کار میکرد. با ماساژی نوازش گونه شروع کرد. ناخوداگاه خودمو فشار دادم به صندلی جلو که فاصله بگیرم. نتیجه ش این بود که وقتی خودمو شل دادم فقط جای مانورم کمتر شده بود. گوشت باسنمو مثل خمیر کف دستش ورز میداد و میمالید. منتظر لحظهای بودم که شجاعت واکنش نشون دادن رو پیدا کنم که وقتی انگشتانش همراه پارچه لباس و شورت رفت لای شکاف باسنم گفتم دیگه وقتشه. سرمو برگردوندم و چشمغرهای رفتم ولی با قیافهای خونسرد مواجه شدم که نگاهش متوجه بیرون بود. انگار نه انگار. چرا لال باشک گرفتم، نمیدونم. امیدوار بودم همین چپ چپ نگاه کردن کافی باشه.
ترافیک سنگین بود و معلوم نبود کی به ایستگاه میرسیم. به خودم دلداری دادم که توی اتوبوس کاری بیشتر از این نمیتونه بکنه، بیخیال. ولی اون بیخیال نبود. یه وقت متوجه شدم دستشو زیر لباسم رسونده و داره بدنمو لمس میکنه. یعنی دکمههای پشت لباسمو باز کرده؟ یه حالی شدم مثل آدم برق گرفته که میخواد تکون بخوره ولی نمیتونه، میخواد داد بزنه ولی نمیشه. تا من تو این فکرا بودم به راحتی از زیردامنی توری کوتاه عبور کرده بود و رسیده بود به شورتم که از این مدلهای نازک و کم عرض و بدون لبه دوزی بود. همیشه از این مدل استفاده میکنم چون از روی دامن یا شلوار مشخص نمیشه.
دستشو روی شورت حرکت داد تا به قسمت لخت باسن رسید و از اونجا لغزید بین رونام. این حرکت چنان سریع و غافلگیر کننده بود که نمیدونستم چکار کنم. نفسم حبس شده بود. تماس مستقیم دستش با پوست قسمتهای حساس بدنم منو ترسوند ولی تحریککننده هم بود و انگیزه واکنش رو کم میکرد. مدتها بود سکس نداشتم و اضطرابی که داشتم باعث نمیشد هوسی نشم. دستش جایی که رونا بهم میچسبن جا خوش کرده بود و از روی شورت با کسم ور میرفت. آروم فشارش میداد و لاش انگشت میکشید. با خودم گفتم الانه که خودمو خیس کنم، تا کجا میخواد جلو بره؟ آبرو ریزی نشه؟ پس کی به ایستگاه میرسیم؟
دلش میخواست بره جلوتر و قسمت بیشتری از کسمو بگیره تو دستش ولی پیشرفت به سمت جلو عملی نبود، دستش نمیرسید. بعد مسیر حرکتشو به سمت چاک باسن عوض کرد. حالا یه انگشتش تا عمق شکاف نفوذ کرده بود و از روی شورت دنبال سوراخ عقب میگشت و بعد از یه کم بالا و پائین رفتن لای شکاف پیداش کرد. روی سوراخ و دوروبرش میچرخید و تحریکش میکرد. یک آن فشارشو بیشتر کرد. حس کردم نوک انگشتش همراه پارچه شورت یه کم رفت تو. انگار شوک برق وارد شده باشه ناخوداگاه فشرده شدم به جلو. مقعدم منقبض شد، دستش لای باسنم که بهم کیپ شده بود گیر افتاد. با فشاری که از عقب و جلو بهم اومد حس کردم بادکنک پر از آبی تو دلم ترکید و شورتمو خیس کرد. زیر دلم غوغایی بود از هیجان و شهوت.
شهوت، هیجان، گستاخی و دلهره. وای! یه مرد غریبه توی اتوبوس پر از آدم داره کس و کونمرو دستمالی میکنه؟ باور کردنی نبود. قلبم داشت میومد توی دهنم. به جایی دست زده بود که بهش حساسیت داشتم. حمید هر وقت کسمو میخورد با سوراخ عقبم بازی میکرد که خیلی دوست داشتم. حالا هم تحریکشده بودم، در اوج دلهره.
تا اون لحظه جز یکبار چشمغره عکس العملی نشون نداده بودم که فایدهای هم نداشت. عرضهی داد و هوار هم نداشتم. از آبروریزی میترسیدم. دیگه از لحاظ ذهنی هم مقاومت نکردم. با خودم گفتم گور باباش، بذار اقلا " حالشو ببریم، هرچه بادا باد!
دستشو از لای باسنم بیرون کشید. حالا با قسمتی از لمبر کونم که از شورت بیرون بود بازی میکرد. نوازش و فشار دادن قسمتی لخت از بدنم در اون فضا مثل سکس دزدکی پرهیجان و برانگیزنده بود. با اینکه اضطراب داشتم لذت هم میبردم.
با کمی حستجو لبه شورتمو پیدا کرد، دستشو کرد توش. فقط حس و هیجان اینکه دست یه مرد وسط اتوبوس، رفته باشه تو شورتت آدمو میرسونه به نزدیکای اورگاسم. خیسی شورتمو حس میکردم.
این تجربه رو دوره نامزدی داشتم که حمید توی تاکسی دست کرد تو شورتم و من هم تلافی کردم. اون موقع از خیس بودن شورتم خجالت کشیدم و حالا دوباره اسباب خجالت پیداش شده بود.
بگذریم، دستش از روی رون چپم لغزید به طرف کسم. همزمان چیزی فرو رفت لای باسنم که حتما «کیرش بود که لایههای پارچه کلفت ترش کرده بود. حرکت خزنده دستش به سمت مرکز سکس آب کسمو بیشتر راه انداخت. بالاخره به جایی که میخواست، یعنی به کسم، دسترسی مستقیم پیدا کرد. با موهاش که بازی کرد احساس کردم چوچولم زد بیرون و چند ثانیه بعد زیر دستش در حال تحریک شدن بود. میخواستم ادامه بده ولی در ادامه دستش رفت پایینتر، جایی که شکاف کس لبریز آب بود. دوباره شوک سکس وارد شد. میخواستم دستشو همونجا نگهدارم تا بیشتر حال کنم ولی اون میخواست بره پائینتر. سعی کرد انگشتشو بکنه توش ولی نمیشد. این بود که دوباره برگشت بالا، به نقطه دلخواه من که رسید دستمو گذاشتم رو دستش و همونجا نگهش داشتم. مشغول بازی با چوچولم بود و داشتم کیف میکردم که اتوبوس نیش ترمزی کرد. پرس شدم به صندلی، فشار دستش به نقطه حساس از حد گذشت. از طرف دیگه کیرش دوباره رفت لای باسنم. انگار منتظر همین بودم. تحریک به اوج رسید، بدنم منقبض شد، فیوز سکس پرید و برقش زیر دلم پخش شد. رسما» ارضا شدم. زانوهام سست شد. اگه تکیهگاه نداشتم شاید افتاده بودم. وقتی به خودم اومدم که اتوبوس تکونی خورد و متوقف شد. خوب شد خودمو کنترل کردم صدایی ازم در نیومد. سعی کردم حالت عادی داشته باشم. نمیدونم یارو چه وضعی داشت. شاید اونم ارضا شده بود. به هر حال دلم میخواست بازی ادامه داشته باشه ولی رسیده بودیم به ایستگاه و مسافرا در حال پیاده شدن بودن. مسلما «توی اتوبوس خالی نمیتونست بهم چسبیده بمونه. فورا» خودشو جمع و جور کرد و احساس کردم لباسم به حالت اول برگشت. دلم میخواست دوباره اتوبوس شلوغ بشه و بچسبه بهم که نشد چون اواخر خط بود و مردم فقط پیاده میشدن.
ایستگاه بعدی با رخوت بعد از سکسس و پاهای لرزون پیاده شدم دلخور از اینکه ارتباط قطعشده بود بدون حتا یه شماره تلفن. به طرف خونه که میرفتم توی ذهنم هنوز پیگیر ماجرا بودم و لحظهلحظه شو مرور میکردم. تعجب میکردم چطور اجازه دادم همچین اتفاقی بیفته و باهاش همراهی کردم. برای زنی با موقعیت من جفت و جور شدن با مردی مناسب چه در محیط کار چه در محل زندگی یا کلاسهایی که بعد از بیوه شدن میرفتم کار سختی نبود. تن دادن به سکس نصف و نیمه و همراه با اضطراب با مردی ناشناس در اتوبوس پرازدحام در روز روشن معنیش چی بود؟ چی داشت که منو طلسم کرده بود؟ طرف جوون ناپختهای نبود که بگیم جسارتش فقط ناشی از جهالت یا ترشح ناگهانی آدرنالین بوده. مسلما «لبخند ناخوداگاه منو چراغ سبز گرفته بود که با خیال راحت بهم چسبید ولی من چرا بهش راه دادم؟ اینکه مدتی از سکس محروم بودم و اون مرد میل جنسیم رو تحریک کرد حتما» موثر بوده ولی کافی نبود. پس چی بود؟
هرچی بود غیر منتظره بود، اصلا " فکرشم نمیکردم، غافلگیر شدم. جسم و ذهنم هنگ کرده بود. تعلل ناخواسته در تصمیم گرفتن و واکنش نشون دادن به اون فرصت پیشروی داد، با پیشروی اون من تحریک و بعد تسلیم شدم. تهوری که نشون داد منم جسور کرد و گذاشتم تا اون حد جلو بره. آره، شرایط غیر منتظره، غافلگیرشدن با سکس جایی که انتظارشو نداری میتونه طوری به هم بریزتت که نتونی جلو خودتو بگیری. همونجوری که وقتی اون روز دستمو توی جیب حمید کردم غافلگیر شدم.
روزهای بعد توی همون مسیر سوار اتوبوس شدم بلکه دوباره با شریک جنسی ناشناسم روبرو بشم ولی نتیجهای نداشت. بعد از مدتها هنوز نمیتونم از فکرش بیام بیرون. خاطره اون سکس چند دقیقهای و پرهیجان بعد از این همه مدتی که گذشته طوری زنده است که انگار همین دیروز اتفاق افتاده.
|
[
"اتوبوس",
"اروتیک"
] | 2018-03-06
| 69
| 5
| 149,593
| null | null | 0.003034
| 0
| 8,925
| 1.795994
| 0.642798
| 2.998217
| 5.38478
|
https://shahvani.com/dastan/تصادفی-که-پاکیمو-ازم-گرفت
|
تصادفی که پاکیمو ازم گرفت
|
زهرا
|
سلام بند اول-دوم توضیحاته حوصله نداری نخون عزیزم
من زهرام ۲۴ سالمه قدم ۱۵۶ عه وزنم ۴۲ چندساله که حجابم کامل رعایت میکنم ولی به استایلم میرسم و آنلاین شاپ دارم با پولام ماشین خریده بودم تنها مشکلم حالا گواهینامه بود که هی رد میشدم، بچه طلاق بودم و مادر پدرم کاملا از هم دور بودن ماشین از مترو خلاصم میکرد و بازار و خریدهامو راحتتر میکرد و گشتن و تفریحم بیشتر! با مامانم تمرین میکردم بعدازظهرها یه روز گفت کار دارم منم گفتم میرم تنها تمرین چی میشه مگه؟! تو یه کوچه کاملا اتفاقی خوردم به یه بیام و خب گفتم خسارت میدم و طرف گفت لطفا بزارید افسر بیاد برام مهمه، گواهینامه نداشتم میدونستم این اتفاق مشکل سازه! بعد کلی حرف قرار شد ماشین هامونو بزاریم دفتر محل کار پسره تا فردا یا پسفردا هماهنگ کنیم بریم چندتا تعمیرگاه، تو پارکینگ:
پسره گفت خانوم اگه میخواین بیاین یه چایی-آبی-چیزی بخورید اشاره به لرزش بدنم کرد گفت حالتون انگار خوب نیست واقعا خوب نبودم رفتم دنبالش، دفترش خالی بود در باز گذاشت نترسم گفت راحت باشید دیگه تعطیله همه رفتن، گفت چی میل دارید؟ نسکافه گفتم ممنون رفت با دوتا لیوان نسکافه و یکم کیک و شکلات اومد گفت بخورید اگه میخواین شماره خانوادتونو بدید تماس بگیرم یکم قندم بالا اومد نگاهش کردم واقعا پسر خوش استایل و مردونهای بود بهش نمیخورد آدم بدی باشه!
گفتم من گواهینامه ندارم بحث پولش نیست
گفت آخه چرا؟! میدونید به کسی بزنید چی میشه پول و خسارت مالی به جهنم
گفتم آخه من ۸ بار آزمون دادم الکی ردم میکنن
گفت مگه میشه الکی رد کنن؟!
یه پوف کردم گفتم الان چی میشه
گفت امروز که نمیشه ولی پیش کارشناس شما نشون میدیم هر چقدر گفتن قبول دارم یه باشهای گفتم و شماره تلفن و کارت ملیمو دادم و هماهنگ شدیم و رفتم!
صبح زود بیدار شدم، کارشناس از یکی دوستام پرسیده بودم هماهنگ کرده بود رفتم دوش بگیرم، یه نگاه به بدنم انداختم دیدم چقدر بهم ریختم خودم شیو کردم، یه آرایش ملایم کردم و راه افتادم رسیدم دفتر آقاعه کارشناس اومد با شوهر دوستم بهم گفتن اگه ازت شکایتم کنه نزدیک یک و یک پونصد خسارت باید بدی واقعا خبر بد بود که پشت هم بهم میرسید گفت باهاش بهتره حرف بزنی یجور سر و تهش هم بیاری روز تعطیل بود تنها دوباره نشسته بودیم دفتر، صحبت باز کردم نمیدونم چطوری شد و چی شد ولی به خودم اومدم دیدم لباسم درآوردم زانو زدم جلوش و اون نشسته رو مبل و کمربندش وا کرده کیرش حدود ۱۷ سانتی بود و کلفت بود، چندباری کوبید رو صورتم شروع کردم با تمام تلاش درست ساک بزنم هی دستشو پشت سرم میذاشت تا مرز خفه شدن پیش میرفتم یه چک ریز هربار که عوق میزدم بهم میزد و یه جنده نثارم میکرد! بغض گلومو گرفته بود ولی چارهای نداشتم هیچکس اینقدر پول بهم نمیداد خودمم میخواستم بدم حداقل نصف چیزی که جمع کرده بودم تو سه سال بود بلندم کرد نشوند رو کاناپه بهش با لرز گفتم پرده دارم لطفا جلو نه! گفت بهتر کونت پاره میکنم جنده کوچولو یه پاهامو بالا گرفته بود چندباری رو کصم کشید آهم در اومده بود، گفت معلومهتر تمیز کردی جنده کاربلدی هستی ولی منم بکن کار بلدیم حرفاش مثل پتک تو سرم بود یهو یه درد شدیدی حس کردم نفسم گرفت ۲ / ۳ دقیقه بهوش نبودم وقتی بهوش اومدم یور شده بودم داشت توم تلمبه میزد سوزش حس میکردم یهو گفت به پشت شو (سگی) شروع ب اسپنک زدن کرد و موهام کشید ۶ / ۷ دقیقهای مداوم کرد! من فکر میکردم پسرا زودانزالن ۲ دقیقه س همش ولی ۱۵ - ۲۰ دقیقه بود هرجور میخواست داشت منو جر میداد اشکم دیگه در اومده بود که بهم گفت آبم داره میاد بشین، کیرش گذاشت دهنم آبش خالی کرد گفت قورت بده! مزه بدی نمیداد
گفت خسارت افت ماشین بخشیدم، تعمیر کی میدی؟ با پوزخند گفت و بعدش گفت اگه بچه خوبی باشی ماشینتم درست میکنم من داشتم لباسم میپوشیدم اشک میریختم اون سیگارش روشن کرده بود، گفت تا شب خبر بده و آخرشب فقط یه باشه اسام اس کردم! از درد خوابم برد حتی درست نمیتونستم بشینم
-یه هفته بعد زنگ زد سریع خودمو رسوندم اینبار آدرس متفاوتی یه اپارتمان بود طبقه ۹ م یه برج، تمام مدارک درست بود و گفت حالا وقت عمل کردن توعه چارهای نداشتم یعنی شاید خوشمم اومده بود اینبار اومد جلو، صورتش اورد نزدیک فکر کردم میخواد لبمو ببوسه روسری برداشت انداخت اونور، مانتوم درآوردم لباسم کمربندم باز کرد گفت درار جینمو از پام درآوردم پشتم بهش بود که محکم زد تو کونم واقعا دست سنگینی داشت سوتین نپوشیده بودم یه شورت توری، گردنم گرفت کشوند سمت خودش گذاشت رو کاناپه دستم با شالم بست شلوارشو درآورد کیرشرو اورد نزدیک صورتم یه پنج دقیقهای خوردم تا خفه شدن چندباری پیش رفتم اینبار بهتر بودم، شورتمو گوله کرد گذاشت تو دهنم واقعا نمیفهمیدم چرا انقدر تحقیرم میکنه یه دو سه تا چک زد تو صورتم یه تف انداخت رو کصم با سر کیرش یکم رو کصم بالا پایین کرد و اروم اروم کرد توش واقعا درد داشت، اولین بارم بود هنوز درد پشتم خوب نشده بود درست راه نمیرفتم نمیتونستم راحت بشینم، این مثل وحشیا اینبار کصمو داشت پاره میکرد و بعد ۱۰ - ۱۲ دقیقه که اوج لذت درک کردم ارضا شدم یه دقیقه رفت با یه چی مثل دیلدو اومد کرد تو کصم ویبره بود، خودش دوباره کاندوم کشید سر کیرشرو کرد تو کونم ۱۰ دقیقه گذشت ارضا شدم ویبره از کصم درآورد خاموشش کرد تو کونم، خودش پاهامو گرفت بالا کرد تو کصم بعد یه دقیقه پاهام از رو شونش به دور کمرش رسید توم با فشار آبشرو خالی کرد!
بعد ده دقیقه به زور خودم بلند کردم راه رفتن برام غیر ممکن بود، یه مسکن و یه قرص ضدبارداری بهم داد ته محبتش همین بود!
یه سری چیزم جلوم گذاشت امضا کنم سوییچ ماشین و داد بهم گفت پارکینگ فلان تعمیرگاهه به مامانم زنگ زدم گفتم بیاد اونجا ماشین برداشتیم رفتیم مامانم متوجه حال بدم شد گفتم بدجوری تو اسکیت سواری دیشب زمین خوردم
|
[
"تصادف"
] | 2024-12-20
| 28
| 8
| 34,201
| null | null | 0.004254
| 0
| 4,916
| 1.303243
| 0.340327
| 4.12442
| 5.375119
|
https://shahvani.com/dastan/از-اسنپ-تا-سکس-با-دختر-رییس-شرکت
|
از اسنپ تا سکس با دختر رییس شرکت
|
راننده اسنپ
|
سلام یه پسر ۲۷ ساله هستم فوقلیسانس مهندسی شهرسازی از دانشگاه ازاد که ۴ ترم معدل الف شدم و معدل کلم ۱۸ / ۵ بود ولی بعد از فوقلیسانس و کلی گشتن دنبال کار دیدم ادامه دادن و پول ریختن تو جیب دانشگاه واسه من کاری از پیش نمیبره و باید برم سر کار و بیخیال درس بشم از طرفی مدتها در زمان تحصیل تو شهرداری به عنوانهای مختلف کار اموزی و کارورزی هزار دوز و کلک کار کشیدن ازم ولی نه استخدام شدم نه کاری برام کردن توی شهرداری از مجبوری و خرج و مخارج بالا زندگی مجبور شدم برم اسنپ کار کنم که دستم پیش خونوادم بعد ۲۷ سال دراز نباشه و البته خونوادم هم فهمیده بودن. وضع مالی معمولی داشتیم و با قرض و قوله ماشین سمند خریدم ۱ سال قبل فارغ التحصیلی و قسطاشو خودم میدادم. از وضع ظاهریم بگم که مثه بیشتر دوستان هیکل ارنولدی و کیر ۳۰ سانتی ندارم یه قد ۱۸۴ سانتی و وزن ۹۰ کیلو و کیر ۱۹ سانتی دارم مثه بیشتر مردها.
سرتونو به درد نیارم رفتم اسنپ ثبتنام کردم و از همین روز شروع کردم به مسافرکشی تو اسنپ و با ادمای مختلفی سر و کار داشتم و بعضی وقتا ادمای عوضی و بد عنق به تورم میخورد ولی بیخیالی طی میکردم به هر حال مجبور بودم در روز با ۱۰ نفر سر و کله داشته باشم. یه روز اوایل صبح بود یه مسافر قبول کردم که اقا بود توی اپلیکیشن و زمانی که رسیدم دیدم یه خانوم اومد و توی ماشین نشست و با تعجب گفتم شما اسنپ گرفتین؟ خانومه هم گفت گوشی برادرم بوده برام گرفتن و شروع کردم به حرکت ناگفته نماند که به چشم خواهری خوشگل بود و حدود ۲۵ ساله و موهای بلوند و کلی ارایش بماند. دومسیره بود و خانومه گفت توی مسیر اول ۱۵ دقیقه کار داره و باید منتظر باشم رسیدیم مسیر اول و رفت توی یه خونه و بعد ۱۵ دقیقه برگشت و لباساش کلا عوض شد و نشست و رفتیم برام عجیب بود که رفت و چرا لباساش عوض شد و از طرفی با شخصیت بود و بهش نمیخورد رفته باشه داده باشه چون مشخص بود اگر کص هم باشه خیلی باکلاسه ولی نمیخورد بهش سر سنگین بود و تلفن هم که زنگ زد در مسیر دو سه باری خیلی معدب و محترمانه صحبت میکرد تصمیم گرفتم سر صحبتو باز کنم به بهانهای بفهمم چرا رفته لباسش عوض شده اومده و گفتم ببخشید شما مدل هستین؟ چون لباساتون قشنگ بود قشنگتر شد البته فضولی نباشه اونم خیلی سرد و خشک گفت نخیر منم جرات نکردم ادامه بدم و حواسشو به گوشیش پرت کرد و فهمیدم تمایلی به حرف زدن نداره و رفتیم و توی مسیر دوم رسوندمش و بهم گفت لطفا صبر کنید مجددا به مسیر اول منو برگردونید مبلغو بیشتر حساب میکنم منم دیدم مشتری، مشتریه این یا یکی دیگه وامیستم شاید بفهمم چی کارس از یه طرفم مونده بودم که نکنه کم کرایه بده قال کنم که از صبح منو الاف کردی و فلان که اومد بعد از ۵ دقیقه نشست و گفت برگردیم لطفا همونجا که منو سوار کردین توی مسیر ۱۵۰ هزار تومن داد و گفت ببخشید معطل شدین منم تو کونم عروسی بود که با یه مسافر پول یک روزو در اورودم ولی یه ساعتی معطل شده بودم و ازینجا خودش سر صحبت و کمکم باز کرد و فهمیدم خیلی هم خشک نیست و از کارش و مدرکش گفت که لیسانس عمران داره و ۱ ساله جداشده و شوهرش هم کلاسیش بوده که فقط ۳ بار با دوتا دختر دیگه دیده بودش و خیانت کرده بود بهش و ازش جدا شده بود و الان تو کار طراحی لباس و مدلینگ هست و میره خونه شاگرداش که هم کاراشونو ببینه و هم به عنوان مدل میره عکس میگیره و برای سایتهای تبلیغات لباس و مزونها میفرسته و فهمیدم که الان هم رفته لباس عوض کرده حتما برای عکاسی بوده و برای همین اینهمه ارایش کرده بود انصافا همه چیزش عالی بود صورتش صداش موهاش، سینههاش مشخص بود از روی لباس دومی که پوشیده بود مشخص بود تقریبا یا ۸۰ یا ۸۵ باید باشه ولی تو فکر کردنش نبودم چون میدونستم ازین بچه پولدارای باکلاسه که به ما نمیخوره خونهشون هم بالاشهر بود که سوارش کردم و لا به لای حرفاش گفت که پدرش دفتر مهندسی و ساخت و ساز ساختمون داره، ولی خودش ماشین نداره و علاقه به رانندگی نداره و میگفت علاقش به طراحی لباس و مدل بودن داره و رشته دانشگاهی مدل بودن چون نبوده از فرط اینکه ریاضیش خوب بوده رفته عمران و اصرار پدرش برای کار توی شرکت بوده که دیده علاقهای نداشته و اومده دنبال علاقش منم لا به لای حرفم شروع کردم از خودم گفتم که کلی درس خوندم و فوقلیسانس دارم و به عناوین مختلف توی شهرداری کار کردم و از خرج و مخارج اومدم تو اسنپ و بعد از این گفت شاید بتونه توی شرکت پدرش برام یه کاری بکنه که مشغول به کار بشم خلاصه رسوندمش و تلفنمو دادم و گفتم اگه توی شرکت پدرتون مشغول به کار بشم حتما شیرینی شما محفوظه و از طرفی میدونستم دارم گنده گوزی میکنم شیرینی ما به اندازه دسر ایناهم نیست و طرف شیرینی ما واسش هیچه ولی گفتم و خدافظی کرد و رفت و امتیاز ۵ توی اسنپ داد ولی کیرم بود چون مهمتر از اون کاره برام مهم بود
دو سه روز گذشت و گفتم اینم خالی بست و رفت و مارو کیر کرد. نزدیک ظهر ساعتای ۱: ۳۰ بود که رفتم ناهار بخورم توی یه ساندویچی دیدم تلفنم زنگ خورد جواب دادم که یه اقایی با صدای کلفت گفت سلام اقا محمدرضا اولش به خودم ریدم یا خدا این کیه دیگه بعد گفت من پدر خانوم جابری هستم چندروز پیش اسنپ گرفته بودن اونجا دوهزاریم افتاد و در حال خوردن ساندویچ پاشدم از بس حول شده بودم سعی کردم معدبانه صحبت کنم از یه طرف خوراک هندی تو دهنم بود به زور قورتش دادم نزدیک بود خفه بشم ولی بعد از ۱۵ دقیقه سوال پیچ شدن از اینکه مدرکتون چیه و چقدر کار کردین و سابقتون چیه و منم با جزئیات توضیح دادم و قرار شد فردا صبح ساعت ۸ دفترشون باشم خلاصه تا شب چند تا مسافر زدم و رفتم خونه خوابیدم صبح ساعت ۶ بلند شدم رفتم دوش گرفتم و ریشامو یه مقدار کوتاه کردم یه کت شلوار پوشیدم و ساعت ۷: ۳۰ زدم بیرون که به ترافیک و چیزای دیگه نخورم که دیر برسم دفعه اولی رفتم جلوی شرکت والله شرکت نبود یه کاخ یا قصر بود با سنگهای گرانیت خوشگل که نمیدونستم اینجا اینا کار میکنن یا عشق و حال فضای داخل چندتا ابنمای زیبا با چمنهای سرسبز و یکدست واقعا به هرچیزی میخورد غیر از شرکت ولی مشخص بود که چه گردن کلفتهای پولدار و هنرمندی اینجا کار میکنن که همچین فضایی برای کارشون ساختن وارد شدم یه عمارت بود که دو طبقه بود ولی زیربنای ساختمون نسبت به فضای کل ساختمون خیلی جور در نمیومد بگذریم خودشون دلشون خواسته اینجوری بسازن وارد شدم از زیبایی داخل هرچی بگم کمه (ببخشید داستان طولانی شده چون مرتبط به هم هست تمام قسمتها)
خلاصه توی یه سالن وارد شدم حدود ۱۰ نفر منشی و مهندس نشسته بود همه هم جلوشون لپ تابهای اپل بود و مشخص بود وارد یه شرکت معمولی نشدم و از همون اول فهمیدم اینجا بعیده بتونم استخدام بشم چون سطح کلاسشون خیلی بالا بود و از طرفی به خودم دلداری میدادم که چند ترم معدل الف شدی و یه چیزایی بارت هست نترس رفتم طرف یکی از خانوما که منشی بودن و معرفی کردم خودمو و گفتم اقای جابری گفتن بیام خدمتشون تلفن زد و بعد از چند دقیقه باز یه خانومی از طبقه بالا اومد و صدام کرد که برم بالا از پلهها که بالا میرفتم طبقه دوم باز برای خودش یه وضعی بود ۵ تا در بود و یه سالن حدود ۱۰۰ متر تو همین مایهها ۴ تا خانوم فوق سکسی منشیهای بالا بودن و با خودم میگفتم این همه منشی چی کار میکنن کلا ۵ یا ۶ تا مهندس با این همه منشی چی کار میکنن بعد از ۵ دقیقه باز بالا نشستن و معطل شدن رفتم داخل و دیدم یه اقای کراواتی خوشتیپ پشت میز نشستن و وارد شدم سلام علیک کردم و توضیح دادن درباره رزومه و سابقه و مدارکم البته سابقه هام به درد عمم میخورد چون یه راننده اسنپ بودم که مدرکشو باید میذاشت در کوزه آبشرو میخورد حدود بیست دقیقه جلسه ما طول کشید که در همین حیث دختر همین یارو جابری که اون روز رسوندمش هم اومد داخل و بر حسب اتفاق بود یا خبر داشت نمیدونم وارد شد و جلوش بلند شدم و رفت پیش باباش یه صندلی دیگه بود نشست و توضیحات الباقیو دادم و اقای جابری بهم گفت که برم بیرون پیش منشی مراحل استخدام ازمایشیم برای یک ماه انجام بشه و تشکر کردم از روی خونسردی و بی خیالی که انگار برام خیلی هم مهم نبوده و از طرفی دیگه تو کونم عروسی بود که تو همچین شرکتی و بعد از کلی درس خوندن استخدام شدم و گفتن یک ماه ازمایشی هم همراه حقوق بود و پرسیدم از منشی که برام حقوق ۵ تومنو در نظر گرفته بودن برای شروع که با خودم گفتم از ۸ تا ۳ میام بعدش هم میرم اسنپ ۳ تومن هم اونجا کار میکنم ماهی ۸ تومن دیگه خدا بده برکت. خلاصه همون روز که کارم تموم شد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم وبعد از چند دقیقه که راه افتادم دیدم از درب پارکینگ همون شرکت یه ماشین سانتافه اومد بیرون و تا سر خیابون هم مسیرم بود که سر چهارراه دیدم شیشه پایین اومد و دختر همون جابری بود حقیقتا مجال صحبت نبود پشت سر چراغ سبز شد و بوق و فحش ملت داشت نصیبم میشد که کنار زدم و وایستادم و اونم پشت سرم وایستاد و پیاده شدم و رفتم نزدیک و کلی تشکر ازش دعوت کردم که ظهر ناهار مهمون من باشین بابت شیرینی استخدام و لطفی که کرده بود برای کار بعد از دوبار تشکر و ناز کردن بالاخره عنتر خانوم قبول کرد البته بگم هنوز هم تو فکر کردنش نبودم چون هنوز در حدی نبودم که بخوام به کردنش فک کنم از همه بیشتر به فکر کار و رفتن از فردا صبح به همچین دفتر کاری بودم و خوشحال که الان میرم یه اتاق مخصوص به من میدن و میگن اقای مهندس و فلان خلاصه حدود ساعت ۱۰ بود رفتم دوباره تا ظهر مسافرکشی که حداقل پول ناهار گنده گوزیه ظهرو دربیارم. سرتونو درآوردم ببخشید خلاصه دیگه با جزئیات میگم خدممتون. ساعت ۱ بود که رفتم به همون رستوران که زودتر رسیدم که ببینم منو غذاهاش چه جوریه چون اولین بار بود میرفتم و خیلی گرون بود ولی مجبور بودم که در شان باشه کمترین غذاش پرسی ۱۰۰ تومن بود که با خودم میگفتم چه غلطی کردم میبردمش ساندویچ کثیف که با غذاهای قشر متوسط هم اشنا بشه و خلاصه دیگه گفتم جهنم باید حداقل ۳۰۰ یا ۴۰۰ پیاده بشم ولی ارزششو داشت ولی خداوکیلی خسیس نیستم چون اوضاع مناسب نبود میگم و بعد از ۳۰ دقیقه نشستن و منو بالا پایین کردن خانوم تشریف اوردن و تیپی که داشتن غیر قابل توصیف بود که فقط پول لباساش فک کنم اندازه کل لباسای توی کمد خونه ما بود همه مارک و برند. یه دست گل شیک هم اورد و داد به من به عنوان تبریک کار که تو دلم قند اب شده بود اخه تاحالا گل نداده بود کسی بهم و منو رو دادم بهش و گفت به انتخاب خودتون غذا سفارش بدین که سلیقتونو ببینیم منم ریدم به خودم که خدایا اگه غذای ارزون سفارش بدم ابروم میده منم گفتم کیرت باشه کم نیار جلوش البته ته کارتم کلا ۱ تومن مونده بود که ۶۰۰ تومن غذا سفارش دادم با همه چی سالاد و ماست و نوشابه و همینا سر میز و موقع خوردن غذا ازم پرسید که زن داری یا مجردی که سر صحبت باز شد و دلو زدم به دریا و لا به لای حرفام از تنهایی و بعضی نیازها و عاطفی بودن حرف زدن که فقط از قسمت عاطفی حرفام بیشتر خوشش میومد و دنباله همونارو میگرفت و خودش هم میگفت خلاصه یه مقدار صحبت کردیم و ناهار خوردیم و رفتم و از فرداش هم رفتم تو شرکت مشغول به کار شدم و به عنوان مهندس ناظر چند روزی میرفتم سر پروژهها و ساختمون هایی که در حال ساخت بود بررسی میکردم و دو سه باری توی شرکت که میرفتم گزارش کار بدم دختر اقای جابریو دیدم البته روز رستوران اسمشو پرسیدم که گفت اسمش سارا هست و چند باری سارا توی شرکت اومد و میرفت و داداشش دوهفتهای بود که رفته بود المان برای خرید لوازم ساختمان و اینجور چیزا. سارا توی اینستا هم پیج داشت مربوط به خودش که بعد از هفته اول کاری بهش درخواست دادم و قبول کرد و عکسای سکسی و اونجوری نداشت البته حقیقتا منم چون دختر رییسم بود تخم نمیکردم کاری بکنم چون میدونستم اگه اتفاقی بیفته اخراج دوباره سر خط اسنپ واسه همین نه تو شرکت با منشیها خیلی گرم میگرفتم که حرف دربیارن هم سارا البته سارا هم میومد و میرفت فقط در حد سلام خوبین و خدافظ کلا توی شرکتها رییسها و بچه هاشون اخلاقای سگی دارن و به کسی رو نشون نمیدن که پررو بشن و کار از دستشون بیرون بره واسه همین اخلاق خوبی توی شرکت نداشت خلاصه گذشت ماه اول ازمایشی و منو به طور رسمی استخدام کردن و حقوق اول هم ۵ تومن دادن که یه مقدارش بابت تشویق و حسن انجام کار خوبم بود تو اسنپ هم یه دو تومنی درآوردم و خداروشکر گذشت چند ماهی و حقوقمو به خاطر تلاش و کار زیادی که میکردم از ۵ تومن به ۸ تومن رسوندم و ماه هفتم، اواسط ماه یه روز توی شرکت موندم ساعت ۳ باید شرکت تعطیل میشد فردا هم باید یه پروژهای تحویل میدادم توی شرکت هم کلا دوتا از بچهها بودن با دوتا منشی خود اقای جابری ساعت ۲ وارد اتاقم شدن و از وضع پروژه جویا شد و از اهمیتش گفت که توی مزایده نوع قیمت و نوع کیفیت خیلی مهمه به لطف یکی از دوستای دوران دانشگاهم نرمافزارهای مهندسیو خیلی خوب یاد داشتم کار کنم واسه همین به بهترین نحو پروژه هارو طراحی میکردم و کارو تحویل دادم و شرکت ما توی مزایده برنده شد و واسه از طرفی هم اقای جابری تا حدودی خبر داشت بعضی از منشی هاش با مهندسای شرکت روابط سکس و اینجور چیزا دارن و یه جورایی به خاطر تخصصهایی که بعضی هاشون داشتن نمیتونست اخراجشون کنه البته خودش هم منشی مخصوص خودشو بیکار نمیذاشت بعضی اوقات و بچهها بیخبر نبودن و از رییسشون یاد گرفته بودن. بعد از انجام اون پروژه یه شب اقای جابری منو دعوت کرد به شام به طور خصوصی گفت برام یه پیشنهاد داره و منم قبول کردم و به یه رستوران خیلی لاکچری منو برد و همراه دخترش و پسرش رفتیم و در حین خوردن غذا گفت که یه شرکت دیگه توی دبی میخواد راه بندازه و چند نفر مورد اعتماد و کار بلد میخواد بفرسته با حقوق بالا در اون لحظه داشتم بال در میاوردم که واقعا قراره برم دبی اخی تا حالا تنها مسافرتی که رفته بودم مشهد بود اونم به لطف یکی دیگه و الان با این پپیشنهاد نمیدونستم چی باید بگم واقعا خلاصه قبول کردم و به طور ازمایشی قرار بود دو هفته دیگه بعد از انجام ویزا و کارای رفتن یک هفتهای در دبی باشیم و پروژهای که ساخت یک هتل اقامتی تفریحی بود بررسی کنیم و شروع به کار ساخت بشیم. در رابطه با پولی که اقای جابری داشت فقط همینو بگم که توی جاهای مختلف ایرانزمین و ملک و املاک داشت و توی کیش فقط یک هتل ۵ ستاره داشت که خودش ساخته بود و این کمترینش بود توی تهران دیگه بماند خلاصه کوتاه کنم که همه چی انجام شد و سوار هواپیما بودم سارا هم با ما اومد به بهانه خرید لباس برای تفریح من به همراه اقای جابری و برادرش و دوتا از مهندسای شرکت عازم دبی شدیم ضمنا سربازی هم معاف شده بودم به خاطر کفالت پدرم و توی هواپیما ردیف وسط ۴ نفره من اول کنارم اقای جابری و کنارش سارا و اخر هم داداشش بد عنقش که خودشو یه جوری میگرفت انگار که خریه میخواستم بارها بگم که میمون با پول بابات پز میدی خودت هیچ خری نیستی ضمن اینکه تنها هنرش رفتن به سر پروژه بود و از جیب باباش ماهی ۳۰ ۴۰ میلیون برای خودش حقوق میزد و باباش هم تنها پسرش بود خیلی کاریش نداشت و مهم نبود خلاصه رسیدیم دبی و توی مسیر یه نیم ساعتی چرت زدم و قتی رسیدیم همه با مانتو روسری اومدن با تاپ و شلوار و دامن پیاده شدن و اونجا برای اولین بار سارا دیدم با یه دامن و تاپ که خیلی هم باز نبود ولی سینههاش قشنگ ۸۰ بود و سفید که داشتم از شق درد میمردم با دیدن سارا و این همه دختر و خانومای ایرانی خوشگل و سکسی انصافا ایرانیها زیباترین هستن توی دنیا سفید و بینقص خلاصه رفتیم هتل تا رسیدیم و اتاق من خوشبختانه از شانس خوبم تنها افتادم دوتا مهندس باهم و اقای جابری و دخترش و پسرش تو یه اتاق شب بود که برای شام رفتیم همگی بیرون و خداروشکر اقای جابری نذاشت کسی حساب کنه و منم کلا با خودم ۲ هزار دلار برده بودم و بعد از صرف شام رفتیم توی شهر یه دوری زدیم و برگشتیم هتل و صبح قرار بود سر پروژه اتاق هامون توی یه طبقه بود و طبقه ۷ بودیم اتاق اقای جابری و دوتا مهندسها کنار هم بود ولی اتاق من ۴ تا فاصله داشت خلاصه اقای جابری و پسرش رفتن توی اتاق من توی لابی نشسته بودم و رمز وای فای میخواستم بگیرم که بیکار نباشم البته خسته نبودم که سارا اومد و روی مبل کنار من نشست و سر صحبت باز شد و ازش تشکر کردم بابت اینکه من الان اینجا هستم و اون روز اگه شما نبودین من هنوز اسنپ کار میکردم و هشتم گرو نهم بود وتعارف تیکه پاره کردن لا به لای حرف زدنامون هم ادما رفت و امد میکردن و من همش به خانوما و دخترا که با چه لباسای سکسی و باحالی میرن میان که سارا یه دفعه گفت میان اینجا به بهانه دادن و تیغ زدن همشون که من پشمام ریخته بود و مونده بودم چی بگم که گفتم دیگه نیاز دارن و هم میدن هم پول میگیرن هر دو طرف راضی که از اینجا شروع شد ماجرا و باعذر خواهی بابت طول کشیدن داستان ولی همین شروع صحبت شد که بهم گفت خیلی نگاه میکنی بهشون اینا جنده پولین و هزار نفر روشون رفتن و دیگه فلان و منم از بس کف کرده بودم گفتم والله نه دوران دبیرستان نه دانشگاه دوست دختر نداشتم چون دانشگاه ازاد بودم اکثرا با بچه پولدارا بودن و دختر پسرها یا دنبال زید خوشگل بودن دخترها هم دنبال پسرهای پولدار و خوشتیپ حالا ما خوشتیپ بودیم یه مقدار ولی پولدار نبودیم کسی هم سمت ما نیومد و فلان خلاصه یه نیم ساعتی صحبت کردیم رفتیم و وارد اسانسور شدیم ازم پرسید که صبح شما برای پروژه با پدر میرین از چه ساعتی صبح بیدار میشین که خیلی دوهزاریم نیفتاد که برای چی پرسید و منظور خاصی داره یا نه تو باغ نبودم و البته تصمیم داشتم صبح ساعت ۸ برای صبحانه که قراره بریم از ۷ بیدارشم دوش بگیرم و مرتب برم خلاصه صبح ساعت ۷ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و پشمامو زدم و خودمو مرتب کردم ساعت ۷: ۱۵ بود صدای در اتاق اومد فقط حوله دورم بود که درو باز کردم دیدم ساراست و سریع رفتم پشت در فقط سرم معلوم بود که ببینم چی میگه و گفت میشه بیام داخل که ازش خواستم برم لباس بپوشم ولی درو نبستم حوله رو از دورم برداشتم که لباس بپوشم صدای بسته شدن در اومد و برگشتم دیدم سارا جلوم ایستاده منم لخت مونده بودم واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم البته سارا لخت نبود تنش یه تاپ تنگ که سینههاش داشت منفجر میشد توی تاپ و یه شلوارک تا زانو منم لخت و کیرم اویزون بهم گفت تاحالا دوست دختر نداشتی میخوای نشونت بدم دوست دختر چی کار میکنه منو هل داد روی تخت منم ولو شدم و فقط نمیدونستم باید چی بگم از یه طرف دختر رییسم بود و اگه میفهمید خودشو پسرش و دوتا مهندسا منو تو همون دبی میکردن و اخراج بودم از یه طرف هم سارا نمیشد ازش گذشت شروع کرد برام ساک زدن جوری ساک زد که نمیتونستم وصف کنم کار بلد بود قبلش تو حموم یه دست زده بودم واسه همین ابم میدونستم دیر میاد و خودمو سفت گرفته بودم که نیاد خودش لخت شد و اومد رو کیرم نشست و بالا پایین میرفت و منم از فرصت استفاده کردم سینههاشو فقط میخوردم و اه اهش بلند شده بود که بلندشد و به حالت داگی خوابید و گفت فقط بکنم منو خیلی وقته همچین حالی نکرد منم ترسیده بودم که کسی نفهمه و فقط برای رفع نیاز فعلیش نباشه بعدا بفروشمه منو از یه طرف داشتم میکردمش حال میکردم از یه طرفم نگران کارم بودم که خرج خونوادمو دارم میدم نکنه کارم از دستم بره خلاصه یه یه ربعی سکس کردیم دوبار ارضاش کردم اخرش هم که ابم داشت میومد کشیدم بیرون روی سینههای سفید سارا ریختم و از هم لب گرفتیم و رفت و دوباره رفتم حموم حقیقتا عذاب وجدان داشتم که چرا همچین چیزی شد هیچ مردی از سکس بدش نمیاد منم بدم نمیاد ولی باهر بدبختی بود دوباره رفتم حموم وساعت ۸ رفتم پایین برای صبحانه که دیدم اقای جابری و پسرش و سارا هم نشستن سر میز سارا هم خیلی عادی بلند شد سلام کرد اصلا انگار نه انگار نیم ساعت پیش داشتم میکردمش خجالت هم میکشیدم ولی نشستم صبحونه خوردیم و رفتیم سر پروژه و شب شد کارامونو انجام دادیم و شب خسته رفتم توی اتاق خوابیدم که تلگرام پیام اومد ودیدم سارا بود و ازم تشکر کرد بابت صبح و نظرمو پرسید مونده بودم چی بگم ولی منم ازش تشکر کردم و گفتم خیلی جا خوردم و انتظار نداشتم ولی خیلی لذتبخش بود با تو ولی بیشتر نگران کارم و اینده شغلیم بودم که کسی نفهمه وگرنه هم ابروم میره هم کارمو از دست میدم و سارا هم نوشت مطمئن باش نه کسی میفهمه نه قراره بفهمه ضمنا اگه کسی بفهمه ابرو خودم هم میره و ازین حرفا و از یه طرف خیالم راحت شده بود که کلکی تو کارش نبوده و ازم خواست که صبح دوباره بیاد توی اتاقم سکس کنیم و منم قبول کردم و تو کونم عروسی بود و با سارا رابطمون شروع شد و یکی دوز همینجوری صبحها میکردمش و دوروز اخر دیگه خودم گفتم ضایس بابات یا داداشت میفهمن هر روز بیای و دیگه برگشتیم ایران و این یه هفته جز بهترین لحظات زندگیم بود و خداروشکر نزدیک ۲ سال هست میگذره و توی شرکت بابای سارا مهندس ارشد هستم و در رفت و امد به دبی برای پروژهها و از راننده اسنپ رسیدم به مهندس ارشد به لطف سارا که هنوز هم باهم سکس میکنیم خداروشکر داداش عنترش هم بیشتر با باباش دبی هستن و مدیریت شرکت با منه و سارا هم بیشتر اوقات بعد از کار بامنه و دوست دخترم هست و توی شرکت هم میدونن همه و باباش هم فک میکنم بیخبر نیست از رابطمون ولی سکسو نمیدونه و فک میکنه باهم در ارتباطیم واسه ازدواج البته هنوز قسمت نشده و نمیدونم چی بشه ولی معذرت میخوام اگه سرتونو درآوردم و خسته شدین داستان واقعی و بدون کوچکترین جا انداختگی امیدوارم اگه جایی غلط نوشتاری یا گفتاری بود به بزرگواری خودتون ببخشید... راننده اسنپ
|
[
"اسنپ",
"همکار",
"شرکت"
] | 2022-01-25
| 80
| 21
| 126,401
| null | null | 0.003349
| 0
| 17,978
| 1.624227
| 0.144844
| 3.3075
| 5.372131
|
https://shahvani.com/dastan/سیاه-مست
|
سیاهمست
|
کنستانتین
|
از فاصله نیم متری رهایم کرد و روی تخت پرت شدم. رها کردنش آرام نه، خشن بود و بیانعطاف! ارتفاع کمی بود اما برای من سیاهمست انگار که از قله اورست سقوط کرده بودم هیجان داشت. با خودم که تعارف نداشتم، خوشم آمده بود! خندیدم، بلند و مستانه. صدای خشخش و بعد باز شدن زیپ شلوارش را شنیدم. از فکر به چیزی که قرار بود پیش بیاید تحریک شدم. تنم کوره آتشی بود که لهله میزد برای زغال بیشتر. نمیدانم چرا از این سکس که حتی هنوز شروع نشده بود انتظار زیادی داشتم. احساس میکردم قرار است لذت بخشترین رابطه عمرم را تجربه کنم، آنهم با مردی که نمیشناختم! چراغهای اتاق همگی خاموش، پردهها کشیده و فضا تاریک تاریک بود، اما من خم شدنش را احساس کردم. پایم را دراز کردم و ندیده روی شانهاش گذاشتم. احتمال میدادم نمیدید اما با عشوه نوک انگشت اشارهام را گاز گرفتم و خندیدم، همزمان با فشار پا به عقب هلش دادم. دوست داشتم با خشونت پایم را کنار بزند و تنم را غرق بوسه کند. مرا چه شده بود؟ هیچگاه مثل امشب طالب رابطه توأم با خشونت نبودم. نگاهم را به جایی که احتمال میدادم صورتش است دوختم. چشمهایم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود و الکل فراوان قاطی خونم مانع دید بهتر میشد. میان آن همه سیاهی برق چشمهایش را شکار کردم. برق خبیثی بود! شبیه به چشمهای گربه. بیشتر خوشم آمد و رطوبتی میان پاهایم حس کردم. ناگهان برق چشمهایش جلوتر آمد و صدای نفسهایش را درست بغل گوشم شنیدم. از این حرکت ناگهانیش قلبم به شماره افتاد. اسمش را نمیدانستم، سنش را نمیدانستم، نمیدانستم خوش قیافهاست یا نه، خلاصهاش کنم، هیچچیز از او نمیدانستم! الکل لعنتی روی صفحه خاطراتم خش انداخته بود و چیز زیادی به خاطر نداشتم، تنها حدس میزدم ساعتی پیش در مهمانی یکی از دوستهایم یا شاید در بار انتهای خیابان تا خرخره خورده و بیمقدمه از مرد مقابلم درخواست رابطه کرده بودم. خودم را میشناختم، هنگام مستی شرم و خجالت تا ذره آخرش از وجودم رخت میبست. لبش را روی گردنم حس کردم و رمق از تنم رفت، حس لبهایش، آخ حس لبهایش! کاش جای گردن لبهایم را میبوسید تا بهتر احساسش میکردم. لبش را در امتداد استخوان ترقوهام کشید و مهر آخر را بالای سینههایم کوبید. راضی نبودم اما فاصله گرفت، دستش را بند لباسم کرد و از تنم بیرون کشید. در این تاریکی تن لختم را میدید؟ شرم و لذت را باهم حس کردم. هرزه نبودم که دست هر که را رسید بگیرم و به تختم بکشانم. قطعا در وجود این مرد ویژگی قابل توجهی به چشمم آمده بود. دوست داشتم زبان بگشاید و تا صبح از زیباییم صحبت کند اما لعنتی هیچ نمیگفت. باز جادو را با ورد بوسههایش شروع کرد. درست چند سانتیمتر بالاتر از شکاف سینههایم نقطه شروع حرکات لبهایش بود. با حس دستهایش مطیع و بیمعطلی کمرم را بلند کردم. به ثانیه نکشیده قفل سوتین را یافت و باز کرد. سوتین از روی سینههایم برداشته شد و هنوز کمرم را روی تخت نگذاشته بودم، ضد حملهاش به نوک سینه راستم شوکهام کرد. در سکس کارکشته بود، این را وقتی فهمیدم که نوک سینهام را با زبانش به رقص در آورد. لذت همچو صاعقههای کوتاه و پر قدرت به تنم اصابت میکرد. چه میشد اگر آن زبان را بین پاهایم میگذاشت و زبان میزد؟ انتظار زیادی بود؟ خب چه میشد اگر آن لبها را روی لبهایم میگذاشت و حسرتم را پایان داد؟ چه میشد اگر....
-آخ!
لعنتی! نوک سینهام اسیر دندانش شده بود. فکر میکردم تمامشده اما وقتی با نوک انگشتهایش چند سیلی پشت هم به سینههایم نواخت، فهمیدم فکر اشتباهی بوده.
-واسم میخوری؟ لطفا!
این صدای من بود؟ با دست دهانم را پوشاندم. این صدای من بود! اصولا کسی که به او التماس میشد من بودم اما حالا شخص ناشناس مقابلم بدل به اولین مردی شده بود که التماسش را میکردم. از جانبش حرکتی ندیدم. لعنتی خبیث! به حرفم گوش نداد. خندیدم. که اهمیت میداد؟ اصلا بیخیالش، یک شب که هزار شب نمیشد. انگشتهایش قوس کمرم را رو به پایین طی کرد و تنها کمی بالاتر از برجستگی باسنم، کش لباس زیرم را گرفت و کشید. پاهایم را بلند کردم تا آخرین تکه لباس روی تنم را آسانتر در آورد. نرمی پارچه شورت را که به پایین کشیده میشد دور پاهایم لمس کردم و در نهایت، صدای افتادنش پایین تخت به گوشم رسید. خیلی ساده شرمگاه مقدس لای پاهایم را سخاوتمندانه تقدیمش کرده بودم و از هیجان زیاد قفسه سینهام مرتعش بود. حالا میخواست چه کند؟ انتظار سخت بود، برای فهمیدنش صبر ایوب میخواستم. ناگهان برق خبیث به زیر شکمم عقبنشینی کرد و بعد، معجزه اتفاق افتاد! دهانش واژنم را آماج حملههایش قرار داد حالا من خوشحالترین سرزمین مورد تجاوز در جهان بودم! آخر این زبان کار بلدش کارم را میساخت، این را با بند بند وجودم احساس میکردم. با دست ران پایم را چنگ زد. چند کبودی روی تنم بود را نمیدانستم، اما خلق و خوی وحشی این مرد لحظه به لحظه شمار کبودیهایم را افزایش میداد. چیزی در وجودم جوشید. اوایلش آرام اما بعد پر شتاب و داغ به سمت واژنم حرکت کرد. تا دهان گشودم که از ارگاسم ناگهانی فریاد کشم، لبهایش از شکاف واژنم فاصله گرفت. آه کشیدهام همراه با ناباوری بود. این کاریترین ضد حال عمرم بود. بیاختیار به دستش چنگ زدم و به سمت خودم کشیدم، اما دستهای ظریف من کجا و هیبت ترسناک او کجا؟ با حس جسمی روی واژنم میخ چشمهای براقش شدم. آلتش بود، قسم میخورم آلتش بود! درحال شکافتن مرز تنم، هنوز کلاهکش کامل واردم نشده بود که دهانم باز ماند. اگر فقط سایز کلاهکش این بود که کارم زار بود! بزرگ بود، اصلا غولی بود برای خودش! غولی که در عین ترسیدن از او ندیده دوستش داشتم. کمرم را بالا دادم تا آلتش را بیشتر لمس کنم. احساس کردم پوزخند میزند. با اخم کارم را تکرار کردم. میخواستمش و این دست خودم نبود. شانههایم را گرفت و این بار تا انتها فرو کرد. آه عمیقی کشیدم و تنفسم برای چند ثانیه دچار قطعی شد. سنگین بود برایم. کاش آن غول لعنتی را بیرون میکشید. وقتی آرزویم برآورده شد نفس راحتی کشیدم اما به ثانیه نکشیده کمر زدنهای پر سرعتش ترکیب لذتبخش درد و لذت را به وجودم برگرداند. مستی به عنوان کاتالیزگر غریزهام را تحریک میکرد. حالا در رگهایم به جز خون و الکل، ماده خالصی به نام شهوتهم جریان داشت. به ملافه چنگ زدم و خودم را بالا کشیدم. به زیر شکمم نگاه کردم اما همه چیز تاریک بود. دوست داشتم به چشم ببینم آلتش چطور با آن سرعت سرسامآور که به خاطرش سینههایم آرام و قرار نداشتند بدنم را پر و خالی میکرد. طاقت نیاوردم، خم شدم و گوشی موبایلم را از روی کنسول کنار تخت برداشتم. تا خواستم چراغ قوهاش را روشن کنم گوشی از دستم کشیده و به گوشهای پرت شد. بیهیچ حرفی دوباره رویم خم شد و به گاییدنم ادامه داد. معترض گفتم:
-هی!
صدایم میلرزید. تا خواستم چیز دیگری بگویم، عمل را متوقف کرد، از کمرم گرفت و با خشونت روی شکم درازم کرد. هنوز این تغییر پوزیشن را درک نکرده بودم که خزیدن خوشآیند آلتش را به عمق وجودم احساس کردم. صدای اسپنکی که به باسنم کوبید آمد و چند صدم ثانیه بعد از آن، سوزش خوشآیندی را احساس کردم. چند بار دیگر کارش را تکرار کرد. شاید تا هزار سال دیگر حتی فکرشهم به ذهنم خطور نمیکرد اما حالت غیر طبیعی ناشی از مشروب باعث شد باسنم را به عقب بدهم و بگویم:
زورت همینقدر بود؟
صدای نفسهایش تند شد. عصبی شد حشری؟! برای من هر دو هیجانانگیز بود. به کمر باریکم چنگ زد و ضربههایش را محکمتر از قبل کوبید، جوری که صدای برخورد بدنهای خیس از عرقمان در فضای اتاق پیچید. دوباره چیز داغی در وجودم جوشید و به سمت زیر شکمم جاری شد. این بار دیگر مرا به سخره نگرفت و نهایتش شد لرزیدن تنم و یک ارضای عمیق. از خیسی دو چندان واژنم ارگاسمم را فهمید. نفسهایش سنگین شد. تا همینجا هم تحملش کمنظیر بود اما حدس زدم اینجا دیگر ماکزیمم قوای جنسیش است. حدسم خوبترین اشتباه عمرم بود. طاقت آورد، پنج دقیقه، ده دقیقه و شاید یک ربع. رکورد خودم را شکستم و با دو ارگاسم دیگر رسما لذت بخشترین سکس عمرم را تجربه کردم. مرد بینام و نشان مقابلم برایم بدل به اسطوره سکس شده بود. یک خدای بیهمتا که بالاترین لذتها را به زن مقابلش تقدیم میکرد و چه خوشاقبال بودم که امشب آن زن من بودم. دیگر نا نداشتم. حتی جان نداشتم تکان بخورم که اتفاق افتاد. صدای نفسهایش کر کننده شد. چند آه مردانه کشید و در نهایت داغی منیاش را روی گودی کمرم احساس کردم. آب فراوانی از بدنش خارجشده بود و وجودش را با چشمهای بسته به خوبی روی کمرم احساس میکردم. صدای خشخش دیگری آمد و بعد، چند دستمال کاغذی روی کمرم کشیده شد. لبخند زدم. این مرد خارقالعاده بود! با خود گفتم کاش همیشگی بود، کاش. با صداهایی که شنیدم با ناامیدی چشمهایم را گشودم و به او دوختم که در تاریکی لباس میپوشید. مستی از سرم پریده بود. میرفت اما یادگارش تا ابد در ذهنم حک میشد. یک شب شگفتانگیز، به احتمال فراوان بهترین شب زندگیام اما کاش لااقل اسمش را میدانستم. صدای قدمهایش که به سمت در اتاق برداشته میشد را شنیدم و آخرین تیر را در تاریکی شلیک کردم.
-حداقل اسمتو بهم بگو.
مکث کردنش را حس کردم. چند لحظهای زمان برد تا صدای بم و رگهدار مردانهاش و بعد از آن صدای بسته شدن در بیاید.
-یه غریبه.
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
|
[
"سکس خشن",
"هاردکور"
] | 2021-09-14
| 31
| 1
| 57,501
| null | null | 0.001913
| 0
| 7,858
| 1.57406
| 0.385169
| 3.412714
| 5.371817
|
https://shahvani.com/dastan/کاش-ازدواج-نمی-کردم
|
کاش ازدواج نمیکردم
|
؟
|
دوستان عزیز این داستان شاید اصلا از نوع داستانهایی نباشه که شما دنبالش هستید و بیشتر جنبه درد دل داره
محبوبه هستم ۲۹ ساله از کاشان
تقریبا بیست و یک ساله بودم که برادر دوستم اومد خواستگاریم و خیلی زود ازدواج کردیم کهای کاش ازدواج نمیکردیم
همه چی اولش خوب بود تا اینکه بعد از کمتر از شش ماه شوهرم پرخاشگر شده بود و خیلی زود عصبانی میشد و میزد وسایل رو هم میشکست و حتی روی من همدست بلند میکرد
من هیچ وقت باهاش بحث و مخالفت نمیکردم ولی اون همش تو خونه غر میزد و با کوچکترین چیزی عصبی میشد
وقتی حتی اخبار هم نگاه میکرد دائما در حال فحش دادن به این و اون بود
رفتارش خیلی تغییر کرده بود و خیلی تلاش کردم اما فایده نداشت و زندگی ما سرد شده بود و خیلی کم با هم سکس داشتیم
چند سال به همین منوال گذشت و من فکر میکردم اگر بچهدار بشیم اوضاع بهتر میشه, دوستام همش بهم میگفتن اشتباه میکنی و بچهدار نشو و ازش جدا شو ولی من نمیتونستم این کار رو انجام بدم و امیدوارم بودم که زندگیم خوب بشه, برای بچهدار شدن هم تلاش کردیم ولی نشد
اوضاع بدتر و بدتر میشد و ممن هم دیگه حوصله و اعصابش رو نداشتم و سال آخر کلا شده بودم مثل یک نظافت چی و آشپز و کلفت برای شوهرم و حتی شش ماه هم بود سکس نکرده بودیم و من رو آورده بودم به خودارضایی من رو حتی یک پارک یا سینما هم نمیبرد و به زور مهمونی میرفتیم و دیگه حوصله مهمون داری هم نداشت وقتی هم میرفتیم خرید من حق نداشتم زیاد داخل مغازهها بچرخم و به اولین مغازهای که میرسیدیدم باید اون چیزی که میخواستم رو میخریدم و برمی گشتیم
خیلی با هم حرف زدیم و سعی کردم درستش کنم ولی نمیشد و حتی پیش مشاور هم رفتیم اما کارساز نبود
از خواهرش و مادرهامون هم هر چی شنیده بودم انجام میدادم اما باز هم فایده نداشت تا به این نتیجه رسیدیم که از هم جدا بشیم و بعد از پنج سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم
وقتی جدا شدم اومدم خونه بابام, بیشتر از قبل احساس تنهایی میکردم, خودم تنها رفتم پیش مشاور و باهاش حرف زدم و کمی روحیه بهتری گرفتم و تصمیم گرفتم برم جایی سر کار که بابام مخالفت کرد
یک پسر عمه دارم به اسم امیر
خیلی پسر خوبیه و تقریبا همسن هستیم
از نظر بدنی یه کم لاغر بود ولی همیشه شیک میپوشید, از بچگی باهاش هم بازی بودم و اون رو دوستش داشتم و حتی تصور میکردم که در آینده شوهر من میشه
بعد از اینکه طلاق گرفتم دوستام همش بهم پیشنهاد میدادن با یکی دوست شم ولی من نمیتونستم اصلا این کار رو انجام بدم و حقیقتش هم میترسیدم برام دردسر یا آبروریزی بشه و هم اینکه هیچ وقت اهل این چیزا نبودم
برای برطرف کردن نیاز جنسی خودارضایی میکردم و اکثر مواقع هم امیر رو تجسم میکردم که داره با من سکس میکنه
یه شب ساعت حدودا دو بود رفتم به امیر پیام دادم
سلام بیداری
فکر نمیکردم بیدار باشه ولی خیلی زود پیامم رو دید و جوابم رو داد و خلاصه اونشب کلی باهاش حرف زدم و درد دل کردم و به امیر گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اینجا نمیشه بعدا هر زمانی که از نزدیک دیدمت بهت میگم خودم نمیتونستم اونجا بهش بگم امیر دوست دارم باهات سکس کنم
امیر هم گفت باشه و بعد من براش نوشتم دوستت دارم و امیر هم نوشت من هم دوستت دارم
من واقعا دوستش داشتم ولی امیر همینجوری بدون احساس گفته بود
دلم نمیخواست خودم رو بد و خراب جلوه بدم, هنوز یه ذره ته دلم امید داشتم شاید بتونم با امیر ازدواج کنم
مطمئن بودم که عمه م آدمی نیست بیاد برا پسرش بره خواستگاری از دختری که قبلا ازدواجکرده بوده و طلاق گرفته
اما من رابطهام با امیر خوب بود و امیدوار بودم و همیشه این دلداری رو به خودم میدادم که امیر یه روزی میاد خواستگاریم و بیشتر از قبل سعی میکردم خودم رو جلوی عمه م و شوهر عمه م عزیز کنم
ازاین ماجرا گذشت تا اینکه مهمونی دعوت شدیم و امیر هم بود و من با خودم میگفتم خدا کنه فراموش کرده باشه و یادش نباشه که چی میخواستم بهش بگم ولی بعد از شام اومد کنارم و بهم گفت راستی چی میخواستی بهم بگی
من گفتم چیز خاصی نمیخواستم بگم ولی امیر اصرار کرد و گفت نه بگو
من هم پیچوندمش و ازش پرسیدم امیر دوست دختر داری گفت نه, قسمش دادم واقعا نداری و گفت نه مادرم حساسه رو این مسائل و اگه بفهمه رفتم دنبال این چیزا قاطی میکنه, من بهش گفتم اشکال نداره من خودم میشم دوست دخترت و هر وقت هر کاری داشتی بهم بگو و دو تایی خندیدیم
کنارم نشسته بود و باهام حرف میزدیم, یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه به بهونه برداشتن میوه و یا جا به جا شدن شونه خودم رو برای چند ثانیه میچسبوندم به امیر و خیلی حس خوبی داشتم, دلم میخواست امیر به عنوان شوهرم الان کنارم میبود دلم نمیخواست مهمونی تموم بشه و حتی به خاطر امیر دلم نمیخواست بلند بشم و برم کمک بدم
چند وقتی گذشت و رابطه مون صمیمتر شده بود و حس میکردم میتونم دل امیر رو به دست بیارم برای ازدواج اما مشکل اصلی عمه بود که اصلا نمیدونستم چیکار کنم
همه چی داشت خوب پیش میرفت تااینکه خبر شدم عمه م رفته خواستگاری برای امیر
بدترین خبر ممکن بود که میتونست بهم برسه, اصلا نمیتونستم باورش کنم و داشتم دیوونه میشدم و واقعا نمیدونستم چیکار کنم و به امیر پیام دادم و ازش پردسیدم آیا حقیقت داره که امیر هم تایید کرد آره
داشتم گریه میکردم ولی براش شکلکهای خنده و قلب میفرستادم و میگفتم مبارکت باشه عزیزم
خیلی برام سخت بود
می دونستم که دیگه به امیر هم نمیرسم
یک روز جمعه صبح زود قرار بود خانواده پدرم برن روستا برای تعیین زمینها و ارث و میراث
تنها بودم تو خونه و میدونستم که الان امیر هم تو خونه تنهاست و عمه و شوهر عمه هم رفتن روستا و به این زودیها برنمی گردن
زنگ زدم به امیر و بهش گفتم امیر شیر آب آشپزخونه مون خرابشده تو رو خدا زود خودت رو برسون خونه ما تمام آشپزخونه رو آب گرفته هیچکس هم خونه نیست درستش کنه و منم نمیدونم چیکار کنم, امیر بهم گفت باشه شیر اصلی رو ببند من الان میام
میدونستم از یکطرف دیگه به این زودیها خونهمون خالی نمیشد و از طرف دیگه امیر هم قرار بود عقد کنه و دیگه اینطور موقعیتی به وجود نمیاد, دلم میخواست با امیر سکس کنم دلم میخواست تمام اون شبهایی که به یاد امیر خودارضایی کرده بودم به واقعیت تبدیل بشه حداقل برای یکدفعه هم که شده باهاش سکس کنم
امیر خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم رسید خونه مون
وقتی در رو براش باز کردم از در سالن اومد داخل با دیدنش هم خوشحال شدم و هم دلم براش سوخت
آخه هوا سرد بود و سرما با موتور با سرعت اومده بود که مثلا کمک بکنه و حسابی سردش شده بود
اصلا ازش انتظار نداشتم بااین سرعت بیاد و این قدر بهم اهمیت بده, کاش شوهرم یه خورده محبت بهم میکرد
یادمه یه شب دوستم با شوهرش اومده بودن خونه ما و من بهش زنگ زدم گفتم زود بیاد خونه میوه هم نداریم و بهش گفته بودم تو مسیر برگشت برو فلان چیز هم بخر اما نهتنها اینکه دیر اومد بلکه نصف چیزایی که گفته بودم رو هم نخریده بود و هر چی که خودش میخواست رو گرفته بود
اشک تو چشام جمع شده بود و امیر رو بغلش کردم و زدم زیر گریه امیر گفت الان درستش میکنم دختر دایی
رفت تو آشپزخونه دید لوله و شیر آب سالمه و آشپزخونه خیس نیست برگشت با تعجب گفت چی شده؟!
من با همون حالت گریه باز بغلش کردم و گفتم امیر دوستت دارم
من رو نوازشم کرد و برد کنار مبل و نشستیم کنار هم
سرم رو گذاشتم رو شونه ش و و تا میتونستم درد دل کردم و گریه کردم
یه خورده آرومتر که شدم بهش گفتم امیر ازت یه خواهشی دارم روی من رو زمین ننداز
امیر بهم گفت هر چی بخواهی انجامش میدم
بهش گفتم باهام سکس کن
چشمهاش از حالت تعجب گرد شده بود و نمیدونست چی بگه
ازش خواهش کردم و گفتم تو چند وقت دیگه ازدواج میکنی, نذار آرزو به دل بمونم و همینطور که باهاش حرف میزدم از روی شلوار کیرش رو هم میمالیدم که خوابه خواب بود
بالاخره راضیش کردم و زیپ شلوارش رو باز کردم و کیرش رو آوردم بیرون و شروع کردم براش ساک زدن
هنوز یک دقیقه هم براش ساک نزده بودم که امیر بهم گفت دارم میام و کیرش رو از دهنم در آورد و تمام آبش ریخت روی لباس من و شلوار خودش
کلی ازم معذرتخواهی کرد بابت کثیف کاری
با دستمال لباس خودم و شلوار امیر رو تمیز کردم و گفتم اشکال نداره و ناز و نوازشش میکردم
ده دقیقه گذشته بود تقریبا که خودم کلا لخت شدم و ازامیر هم خواستم لباسهاش در بیاره که امیر هم بدون اینکه حرفی بزنه تمام لباسهاش در آورد
کیرش نه بزرگ بود نه کوچیک, تقریبا هم تازه موهای کیرش رو زده بود
نشستیم کنار هم و از امیر خواستم سینههام رو بخوره, اونم بدوناینکه حرفی بزنه سینههای من رو میخورد و میمالید ایندفعه دیگه براش ساک نزدم و ازش خواستم دراز بکشه و با دستم میکشیدم رو کیرش و باهاش بازی میکردم تا کامل راست بشه و بعد با آب دهنم خیسش کردم و یه کم هم آب دهن مالیدم به کس خودم و نشستم رو کیرش, وقتی کیرش رفت تو کسم امیر سرش رو برد بالا و چشاش رو بست و آهی کشید, میدونستم اگر بخوام بالا پایین کنم باز هم زود آبش میاد و برا همین همینطور که کیرش داخل کس من بود, من خودم رو جلو عقب میکردم
می دونستم داره به زیر شکم و بالای کیرش فشار میاد, حتی از خودش هم سوال کردم که امیر دردت میاد؟ اما اون گفت نه راحت باش
اما از کشیده شدنه زیر شکمش کاملا مشخص بود درد داره, من شهوت تمام وجودم رو گرفته بود و میدونستم دیگه این اتفاق تکرار نمیشه و میخواستم فقط از اون لحظه لذت ببرم و اینقدر روی امیر خودم رو جلو عقب کردم تا اینکه ارضا شدم
وقتی ارضا شدم تمام بدنم سست شد, افتادم رو امیر و بغلش کردم و بوسیدمش
دلم میخواست باز هم گریه کنم
دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه
بعد از چند دقیقه امیر بلند شد و لباسهاش پوشید و براش پذیرایی آوردم بدون اینکه چیز زیادی بخوره رفت
کنجکاو بودم بعد از اون اتفاق رفتارش نسبت به من چه تغییری میکنه, ولی نهتنها رفتارش بدتر نشد و پرروتر نشد بلکه خیلی هم احترامش بیشتر شد و اصلا از این اتفاقی و سکسی که کرده بودیم حتی یک کلمه هم حرفی نزد
کمتر از دو ماه بعد هم ازدواج کردن, شب ازدواجش وقتی دیدمش خیلی دلم گرفت, اشک تو چشام جمع شده بود ولی جلوی خودم رو هر طوری که شده بود گرفتم که گریه نکنم
خیلی آقا شده بود و کت و شلوار دامادی خیلی بهش میومد الان هم به تازگی صاحب یه دختر کوچولوی خوشگل شدن و من هم با خانمش رابطه خیلی خوبی دارم و امیدوارم خانمش و خدا من رو ببخشن
اواخر دوباره رفتم پیش روانشناس و از نظر روحی بهتر شدم ولی هنوزهم احساس میکنم امیر رو دوست دارم
ببخشید اگر این داستان اون چیزی که شما میخواستید نبود
|
[
"ازدواج",
"زن مطلقه"
] | 2019-01-27
| 112
| 16
| 122,591
| null | null | 0.003629
| 0
| 8,849
| 1.874468
| 0.427487
| 2.860675
| 5.362243
|
https://shahvani.com/dastan/تنها-در-پاریس
|
تنها در پاریس
|
shahx
|
من برای یک مرد ثروتمند که شرکت واردات و صادرات داره کار میکنم همه حاجی صداش میکنن به عنوان مترجم دستیار مسئول کامپیوترهای شرکت ترخیص کار و خلاصه دست راست این آدمم تو سفرهای خارج کل کارها به جز انتخاب اجناس بامنه ایشون هم تا میتونه شیطنت میکنه زن مشروب همه چی... اما برای دیگران خیلی خسیسه مثلا حتی یکبار به من شام نداده صبحانه یا ناهار چون با هتله مشکلی نیست اما چون شام با خودمونه خودش تنها غذا میخوره یا اگر من سرمیز باشم فقط ۱ سالاد برای من سفارش میده میگه چاق شدی!! ۲ ماه پیش تو آخرین سفر مون به پاریس درست ۲ روز بعد از رسیدنمون از ایران زنگ زدن که پدرت فوت کرده چون تنها پسر اون مرحوم بود همون موقع از کانسیژ خواست با فرودگاه تماس بگیرن براش بلیط رزرو کنن یک پرواز منقطع گیرشون اومد پاریس به ترکیه و از اونجا بعد از ۸ ساعت تاخیر یکی به ایران حاجی گفت پول جنسا رو دادم ۱۰ هزار یورو برای مخارج و کارها به اضافه ۳ تا کارت اعتباریم به تو میدم بمون کارها رو ردیف کن رفتم پایین اتاقو پس بدم بک فکر شیطانی به سرم زد اون همیشه بهترین سوییتها رو برای خودش میگرفت یک اطاق تخمی درجه ۳ (ملوانی) هم برای من به مسئولش گفتم یکی از اطاقها رو پس میدیم یکی از پاسپورتها رو میخوام پاس اونو گرفتم اطاق خودمو پس دادم اون رفت من برای اولین بار سویت رو از داخل ددیدم همیشه دم در با من حرف میزد هیچ وقت تو راهم نمیداد کف کردم تختخواب پادشاهی جکوزی تو تراس یک یخچال پر از خوراکی و... مستقر شدم رفتم پایین تو بار هتل که حاجی شبا میرفت اما برای من ممنوع بود میگفت برو بخواب صبح باید پاشی!!! دیدم یک سری میز پر از دخترای خوشگل که دور هم نشسته بودن یک سری مرد هم کنار بار رو صندلیهای ۳ پایه بلند. نشستم سفارش دادم شروع کردم دخترها رو دید زدن سر یک میز ۲ تا دختر یکی موطلایی یکی موقرمز نشسته بودن حدود ۲۲ - ۲۰ سال موطلاییه چشمو گرفت داشتم فکر میکردم چی بگم شروع کنم دیدم با انگشت اشاره کرد بیا اینجا کوه قند تو دلم اب شد رفتم تا امدم حرف یزنم گفت اگر هر کدوم ما رو تکی بخوای ۱۵۰ یورو جفتمونو با هم بخوای ۲۵۰ یورو... بد خورد تو ذوقم عذر خواهی کردم رفتم بیرون قبلا سکس پولی داشتم اما اون شب برای چیز دیگهای رفته بودم. رفتم اطاقم خوابیدم فرداش تو شرکتی که با ما کار میکرد با پسری به اسم... یک نیمه ایرانی نیمه عرب که فارسیش از ما بهتره همه تجار ایرانی که از اروپا خرید میکنن و یک سفر پاریس رفتن اینو میشناسن هماهنگ کردیم که بریم کارگو تو راه گفت چته پکری گفتم تاحالا که این حاجی نمیزاشت من کاری انجام بدم حالا هم که خیر سرش نیست دیشب اونجوری شد گفت چی انتظار داشتی؟ گفتم با یکی آشنا شم چند دور مشروب بخرم براش بعدم بریم بالا تو اطاقم!! گفت تو اصلا حالیت نیست. اون دخترها که دیدی تو بار هتل همه خود فروشن اون صندلی هم که روش نشستن رو به صورت ماهیانه از بار کرایه میکنن یک جورایی دفتر کارشونه!! گفتم آخه شبیه جندهها نیستن خیلی تمیزو مرتب موهای آرایشگاه رفته و... گفت جندههای هتل با کنار خیابونیها فرق دارن چون با دیپلماتها تجار رئیسهای شرکتهای بینالمللی کار میکنن خیلی باید خوشلباس باشن گفتم پس از کس مفت بلند کردن خبری نیست؟ گفت ۲ تا خیابون پایینتر از هتل یکبار دانشجویی روبروی دانشگاه است پر از دخترهای مست و ول شانستو اونجا امتحان کن گفتم انگلیسی من خیلی قویه اما فرانسه من افتضاحه در حد مخ زدن نیست گفت تنها کاری که باید بکنی اینه که یک دخترو انتخاب کن توسط مسئول بار براش نوشیدنی بفرست برمیگرده نگاهت میکنه اگر خوشش بیاد به بهانه تشکر واسه مشروب میاد و آشنا میشینو هی براش مشروب میخریو... اگرم نپسندتت توسط همون گارسن که نوشیدنیو برده پیام میفرسته من منتظر کسیم یا با دوستام آمدم با هم باشیم یا...
گفتم اوکی شب رفتم اونجا تو ۴ ساعت برای ۶ دختر نوشیدنی فرستادم هیچ کدوم راه ندادن ۴۵ یورو پول مشروب دادم با اعصاب خطخطی پیاده برگشتم هتل داشتم فکر میکردم من ۱۰ شب. هرشب بخوام اینقدر پول مشروب مفت بدم یک قطرش رو هم خودم نخورم آخرشم هیچی دخترها بار هتل که ارزونتر میوفتن!! خلاصه رفتم هتل رفتم بار نگاه کردم دیدم صندلیشون خالیه!! نشستم یک آبجو گرفتم ساعت نزدیک ۱۲: ۳۰ بود برگشتم نگاه کردم به صندلیشون مسئول بار گفت... با یک مرد رفتن بالا امشب شاید دیگه نیان منم چند دقیقه دیگه نشستم تا پاشدم حسابو بدم برم دیدم از در بار امدن تو برای اینکه خودمو مشتاق نشون ندم شلوارمو مرتب کردن دوباره نشستم ۱۵ دقیقه بعد پاشدم برم طرفشون دیدم پاشدن که دیگه برن (ساعت ۱ بار هتل میبست) رفتم جلو موطلاییه منو شناخت با لبخند گفت تصمیمت عوض شد؟ انگلیسیو خیلی خوب حرف میزد گفتم بریم بالا تا صبح برای اینجور حرفا وقت داریم گفت شب خواب بخوای نفری ۵۰۰ یورو دونفرمون با هم ۹۰۰ یورو دیدم زرشک!!! گفتم شماها که دارین میرید خونه پس از مشتری دیگهای خبری نیست حالا ۲ تا حق انتخواب دارید ۱) با من میاید بالا تو جکوزی حسابی خستگی امروز و در میکنید شب هم روی یک تخت کینگ سایز میخوابید صبح که میرید کرایه معمولی تاکسی رو میدید صبحانه یا ناهار رو هم مهمون منید ۲۵۰ یورو هم پولدار ترید ۲) الان میرید خونه کرایه تاکسی رو دو برابر میدید (کرایه تاکسی خیلی گرون و شب از ۱۲ به بعد ۲ برابر است) رو تخت معمولی میخوابید ۲۵۰ تا هم کمتر پول تو جیبتونه تازه از ماساژ مخصوص من هم بینصیب میمونید!! خندید گفت ماساژ هم میدی؟ گفتم بالاخره یکی یکیو ماساژ میده!! به هم نگاه کردن گفتم واسه دونستنتون بیشتر از این پول ندارم گفت تو سوییت (A) داری جکوزی دار مخصوص پولداراست گفتم سوییت رییسمه مجبور شد برگرده موند برای من یکمی مکث کردن شونشو بالا انداخت گفت اوکی فرستادمشون دم اسانسون سریع از مسئول بار یک بطری شامپاین ارزان گرفتم رفتیم بالا به محض اینکه رفتیم داخل خیلی راحت لباساشونو درآوردن انداختن کف اطاق رفتن تو جکوزی موقرمزه پانل خاکستری روی دیوار مرمری کنار جکوزی رو باز کردن چند کلید رو زد روشن کرد (من بلد نبودم) من هنوز وسط اطاق مثل خنگا وایساده بودم داشتم دید میزدم که موطلاییه برگشت نگاهم کرد گفت تو هم اجازه داری بیای!! یوهو برق گرفتم جوری با دستپاچگی شلوارمو درآوردم که نزدیک بود با مغز بخورم زمین زدن زیر خنده ۲ تا کاندوم از جعبه پلاستیکی برداشتم گزاشتم رو لبه مرمری دیوار کوتاه کنار جکوزی ناگفته نماند نزدیک جکوزی دوباره نزدیک بود بخورم زمین جفتشون خندشون گرفت گفت بار اولته؟؟ گفتم نه بابا یکمی مستم (نبودم اینو گفتم ابروم حفظ شه!!) یکمی حرف زدیمو شامپاینو خوردیم گفت که اهل کیف است آمده پاریس درس فیزیوتراپی بخونه شهریه گرونه مجبور شده با یک عکاس که عکسای لخت میندازه برای مجلات سکسی کار کنه ولی چون اون کار همیشگی نیست برای درآوردن شهریه دانشگاه با پولت (موقرمزه) شبا اینکارو میکنن البته چون واحدهای بهار تموم شده دیگه تا دیر وقت کار میکنه... یکمی دیگه شامپاین خوردیم پاشد نشست رو رون پاهام پاهاشو دور کمرم حلقه کرد چند لحظهای بوسیدمش لباش خیلی شیرین بود مزه شامپاین میداد بعد رفتم رو گردنش بعد از خودم دورش کردم سینههاشو خوردم با وجود نوع شغلش سینههاش واقعا سفت خوشفرم و عالی بودن بعد پاشدم نشستم لب جکوزی پاهام تو آب بود امد جلو شروع کرد خیلی آهسته با زبونش نوک التمو لیسید بعد رو قسمت بیرونی کلاهک که حالت عدد ۸ فارسی رو داره زبونش رو چرخوند یکم بعد اروم شروع کرد مکیدن انگار حرکت اهسته بود ولی خیلی عالی بود هیچکس تاحالا به این خوبی برام نخورده بود بعد پاشد از جکوزی امد بیرون نشست رو دهنم خم شد رو آلتم شروع کرد لوله رو مکیدن مو قرمزه هم امد جلو از داخل جکوزی اروم تخمام رو میمکید همزمان داشتن میخوردنم پاشد نشست مو قرمزه هم شروع کرد لوله رو مکیدن بعد هم امد بیرون نشست رو التم کسش بد نبود اما تنگ هم نبود ولی خودشو دورانی رو التم میچرخوند و هر چند حرکت یکبار باسنشو به چپو راست میلرزوند حرکت جالبی بود بعد از چند دقیقه پاشد موطلاییه نشست روش این یکی خیلی اهسته بالا پایین میکرد انگار حرکت اهسته بود موقرمزه امد کتارم دراز کشید موهای سینهمو نوازش کرد بعد هم موهای سرمو اروم خم شد منو بوسید بعد هم بدون اینکه من چیزی بگم سینههاشو تو دهنم گذاشت شلتر و کوچیکتر از مال اون یکی بود فکرکنم یکی دوسالی جوونتر بود یکلحظه احساس کردم داره میاد بهش گفتم اهمیت نداد ابم تو کاندم امد اهسته درش اورد خم شد منو بوسید میدونید من هیچ وقت نتونستم خودمو ۱۷ دقیقه نگه دارم همیشه ۱۶: ۴۰ ۱۶: ۳۰ اینطوراست برام عقده شده یکبار بدون قرص و دوا طبیعی خودمو ۱۷ دقیقه نگه دارم کسش خیلی گرمو نرم بود دوست داشتم تا صبح توش بمونه ولی... پاشدن رفتن تو تخت من همینجوری رو زمین مرمری تراس کنار جکوزی طاقباز دراز کشیده بودم اسمونو نگاه میکردم احساس سبکی خاصی داشتم چند دقیقه بعد پاشدم خودمو تمیز کردم رفتم از جعبه پلاستیکی ۱ قرص سیالیس خوردم رفتم تو تخت بینشون دراز کشیدم بهش نگاه کردم گفت چی میخوای؟ گفتم میدونم دیروقته شما خستهاید خندیدن گفتن حالا که کلاسا تموم شده ما روزا میخوابیم ساعت ۵ عصر پامیشیم الان سرحالیم گفتم ببینم سر کلاس فیزیو تراپی چی یاد گرفتی!! دراز کشیدم رو شکم رو کمرم نشست یکم ماساژم داد اصلا خوب نبود ولی موقرمزه که کف پاهامو مالید میخواستم از خوشی جیغ بزنم عالی بود پاهامو بعد کمرمو مالید موطلایه امد پایین اون نشست رو کمرم موطلاییه گفت قرار بود تو مارو ماساژ بدی گفتم مشکلی نیست دراز کشید من تو ماساژ خیلی واردم همیشه همه التماس دعا دارن حالی بهش دادم شروع کرد اهو اوه گفتم موقع سکس صدات در نیومد حالا اهو اوه میکنی؟؟ گفت اخه اون اصلا بهم حال نداد این چرا!!! سنگین ضایعم کرد گفتم تو صد در صد بچه تهرانی مارو گزاشتی سرکار گفت یعنی چی؟؟ گفتم هیچی بگذریم!! بعد به قرمزه گفتم تو بخواب اون هم ماساژ دادم یواشیواش قرص داشت تاثیرشو نشون میداد موطلاییه گفت این سکس از کون زیاد خوشش نمیاد چیزی نگفتم برش گردوندم بدنشو از پایین خوردم رفتم بالا بعد اروم داخلش فرو کردم شروع کردم به حرکت دادن بعد غلط زدیم اون امد رو برگشت پشت به من نشست رو التم بالا پایین رفت منم داشتم سینه موطلاییه رو رسیدگی میکردم که یکدفعه پاشد نشست روش پشت به من بالا پایین کرد بعد کنارم دراز کشید یک پاشو برد بالا من از پشت تو کسش فرو کردم اخرین نفسامو اونجا زدم دیگه حال نداشتم ولی نمیومد کاندم رو درآوردم سینم عرق کرده بود ولی ارضا نشده بودم گفت بشین تکیه بده به بالشت گفتم نمیتونم رفت پایینتر دراز کشید بین پاهام شروع کرد ملایم برام خوردن حرکت اهسته زبان گرم که زیر التم رو نوازش میکرد مو قرمزه گفت (خیلی کمحرف میزد) میرم دستشویی گفتم برو یکلحظه احساس کردم داره میاد اما دلم نمیخواست متوقف بشه دست بردم از لوله گرفتم اروم از دهنش اوردم بیرون گرفتمش به سمت راست که بریزه رو پاهام اما متاسفانه چون دیر اقدام کردم ریخت رو دستو شونه و یکمی از موهاش شروع کردم عذرخواهی گفت اشکالی نداره ولی من خیلی ناراحت شدم پاشدم دستش رو گرفتم بردم سمت حموم موقرمزه که در امد رفتیم تو بردمش زیر دوش موهاشو شستم شونهها گردن و ستون فقراتشو زیر اب گرم مالیدم با یک لبخند خسته گفت مرسی بردمش تو اتاق خشکش کردم و بیحرف خوابیدیم... صبح که پاشدم دیدم زودتر از من بیدار شدن ساعت حدود ۱۱ بود دارن لباس میپوشن گفتم صبحانه رو با من میخورید؟ گفتن ساعت صبحانه رایگان تا ۱۰ بود بیحرف تلفن رو از کنار تخت برداشتم گفتم هرچی میخواهید سفارش بدید بیارن بالا برا من هم سفارش بده رفتم صورتم رو شستم برگشتم غذا رو با میز اوردن تو اطاق املت. خمیر گندم با خامه. و... جای عزیزانی که دارن اینو میخونن خالی همچون الاغ چریدیم!! بعد رفتم از ساک نمونهها یک کیسه بدلیجات سفارشی یک تاجر ایرانی که تهران به عنوان نمونه داده بود برای سفارش رو تعداد. تل نگین دار سرویس دستبند و این چیزا چند تا جدا کردم گفتم اینا رو یادگاری از من داشته باشید منو بوسیدو گفت خیلی مهربونی تا دم در بدرقشون کردم خیلی دلم میخواست فبل از برگشتن با اینور اونو کردن هزینهها یکبار دیگه برنامه اون شبرو تکرار کنم اما متاسفانه نشد...
|
[
"دختر خارجی"
] | 2014-11-13
| 33
| 2
| 55,413
| null | null | 0.003733
| 0
| 10,217
| 1.561367
| 0.208615
| 3.429352
| 5.354478
|
https://shahvani.com/dastan/مثبت-بود-
|
مثبت بود
|
فرید
|
از ۱۴ سالگی فهمیدم گی هستم و از افراد سن بالا خوشم میاد به خاطر عقاید مذهبی و بعدش ترس از اینکه فیلم و عکسی ازم نگیرن با کسی رابطه نداشتم
روابط جنسیم سال آخر هنرستان شروع شد از گروههای گی با مردی سن بالا دوست شدم یه مدت باهم بودیم اوایل سافت سکس میکردیم ولی ۵. ۶ بار دخول داشتیم اونم بدون کاندوم حتی یکی دو بار شلنگ شور مقعدی نداشتم اونم براش مهم نبود و جفتمون خیلی لذت میبردیم دوستی ما تموم شد منم دیگه اون پسر خجالتی مذهبی قبل نبودم برا شهریه دانشگاهم سکس پولی میکردم [البته این بهانهای برا توجیه اشتباهام و آروم کردن خودمه وگرنه میتونستم پارهوقت برم سرکار] فقط سه تا از مشتری هام با کاندوم باهام سکس میکردن بقیه میگفتن اینجوری حال نمیده یا آبمون دیر میاد منم نمیدونم چرا قبول میکردم شاید فکر میکردم مرگ مال همسایس
البته اینم اضافه کنم من بیزینسی قهاری نبودم شاید ماهی هشت بار برنامه میرفتم اونم کلا با چند نفری که مشتری ثابتم شده بودن و مکان داشتن
اوایل ۲۱ سالگیم بود مدرک فوقدیپلم گرفتم و مشغول کار شدم چون با خانوادم زندگی میکردم و خیلی تحت فشار نبودم تصمیم گرفتم بیخیال بیزینس بشم و طمع پول رو نکنم به نسبت بقیه گیها خیلی زندگی سختی نداشتم خانوادم میدونستن حسمو هر چند مخالف بودن ولی اذیتم نمیکردن شاید بخاطر این بود که برادر خواهرام ازدواجکرده بودن و من عصای پیری مادر پدرم بودم
دلم رابطه واقعی عاشقانه میخواست تا این سن همش رابطههای جنسی بدون عشق رو تجربه کرده بودم دلم میخواست بیرون از سکس برای نفر مهم باشم خارج از سکس کسی دوسم داشته باشه بارها پیش اومده بود رویابافی میکردم و توشی زندگی عاشقانه با مردی ک دوسم داره رو تصور میکردم
تو پاساژ داشتم دنبال لباس قیمت مناسب میگشتم چشمام زوم شد رو یه آقایی یه خانم و دختر بچه باهاش بودن اومد از کنارم رد شد برای لحظه حس کردم قلبم وایساد و گرمی عشقو تو سینم حس کردم برگشتم عقبو نگاه کردم دیدم اونم سرشو برگردونده عقب و نگام میکنه
راهمو ادامه دادمو تو شوک بودم به اون مرد فکر میکردم ویژگیهای ظاهریش خیلی شبیه مرد خیالی رویاهام بود
با همین فکر از پاساژ بیرون اومدم یهو یه ماشین جلوم بوق زد انگار تو این دنیا نبودم راننده سرم داد زد مگه کوری اگ زیرت میکردم چی
دستمو تکون دادم و معذرتخواهی کردم
درخواست تپسی دادم خیلی قیمتش بالا بود یکم پیادهروی داشتم تا سوار ماشینهایی که تا آزادی میرن بشم
ی صدایی از پشت شنیدم
_سلام یه لحظه وایمیسی؟
عقبو نگاه کردم در کمال تعجب همون آقای تو پاساژ بود
نفسزنان گفت: میگم جسارت نباشه امکانش هست شمارتو داشته باشم؟
لبخندی رو صورتم بود و گفتم آره شمارم زدم تو گوشیش
+فقط زنت نفهمه؟
_من زن ندارم اون خواهرم و بچش بودن من زود باید برم اسمتو بگو بعدا حرف میزنیم
+اسمم فرید هستش شما چی؟
_منم مهرداد هستم خیلی خوشبختم از آشنایی باهات در ضمن خیلی تند راه میری دویدم تا بهت برسم خخ.
دست دادیمو خدافظی کرد
شب اسام اس بازی هامون شروع شد
از خودش گفت که ۴۵ سالشه تنها زندگی میکنهی بار ازدواجکرده بعد چهار سال جدا شده بیشتر به پسرا حس داره
منم بیوگرافیم رو کامل بهش گفتم
باورش نمیشد ۲۱ سالم باشه چون کل بدنم رو لیزر میکردم ریش نداشتم بهم کمتر میخورد
بهم گفت با اختلاف سنی که داریم مشکل نداری منم گفتم نه مرد پخته و باتجربه دوست دارم
دو سه روزی تلفنی و چتی باهم در ارتباط بودیم که گفت حضوری همو ببینیم
اومد دنبالم شامو بیرون خوردیم یکم حرف زدیم از آینده از هدف هامون و بقیه چیزا به ساعت گوشیم نگاه کردم و گفتم ببخشید دیگه واقعا دیره اومدم تپسی بگیرم
گفت خودم میبرمت چند باری گفتم ن زحمتت میشه ولی سر حرفش وایساد گفت خودم میبرم میرسونمت منم بیکارم تو راهم مشغول حرف میشیم
تو مسیر راجب مسائل مختلفی حرف زدیم اولین مردی بود که تو دیدار اول حرفی از رابطه جنسی نزد و دستمالیم نکرد همین رفتارش باعث شد یه حس خاصی بهش پیدا کنم
بعد اون دو بار هم رفتیم بیرون ولی اصلا سعی نمیکرد منو بماله یا بگه بیا خونم
یه روز تو چت بهش گفتم دلم بغل میخواد
_بغل ناقابلی دارم میتونم تقدیمت کنم خخ.
+ی سوال کنم؟ حس میکنم بهم حسی نداری آخه اصلا کنجکاوی جنسی نسبت بهم نداشتی
_عزیز دلم اگه حس نداشتم چرا وقت گذاشتم باهات بیرون برم چرا اومدم شمارتو گرفتم فقط من یه اخلاقی دارم دوس ندارم طرف فکر کنه اگه خرجی کردم چیزی خریدم باید عوضشو یه جور دیگه در بیاد.
+میخوام امشب تو بغلت باشم دیگ طاقت ندارم
_چشم میام دنبالت شبو پیشم بمونی خوبه؟
+لطفا زود نخوابی دوست دارم خیلی بغلت کنم
_چشم از طرف خونه مشکلی نشه برات.
+ن اونجوری هم نیست بگم شب خونه دوستمم نمیام کاریم ندارن آخه پسر سر به راهی هستم خخ.
تو مسیر خونش همش بغلش میکردمو بوسش میکردم اونم صورتمو بوس میکرد و قربون صدقم میرفت
رسیدیم خونش لباسامو در نیاورده چسبیدم
بهش و لباشو بوس کردم صورتمو گرفتو لبامو میک زد اولاش آروم میک میزد دستمو بردم رو شلوارش و کیرشرو از رو شلوار میمالیدم حشریتر شد و عمیقتر لبامو میک زد
سرپا بودیم تو همون حالت دکمههای پیراهنش رو باز میکرد منم کمربندشو باز کردم و زانو زدم و کیرش که نیمه راست بود رو تو دهنم کردم سایزش به نسبت چیزایی که دیده بودم معمولی بود شاید ۱۴ سانت
تو همون حالت براش میخوردم و شهوتیش کرده بودم میگفت تندتر بخور
ساک زدنم تندتر شده بود و حلقی براش میخوردم بعد چند دقیقه گفتم میخوای بکنی؟
_داخلو تمیز کردی؟
جواب دادم آره خیالت راحت کیرت کثیف نمیشه و خندیدم
_مگه بدون کاندوم سکس میکنی؟
ادا تنگا در آوردم گفتم ن چون به تو خیلی حس دارم سر اون گفتم
_هر چقدرم به یکی حس داشته باشی هیچ وقت بدون کاندوم سکس نکن من تو زندگیم فقط با زن سابقم سکس بی کاندوم داشتم
+منم تا حالا نداشتم فقط بخاطر تو گفتم
رفتیم تو اتاق رو تختی وری خوابیدم لوبریکانت رو زد به سوراخم کاندومو زد به کیرش و از پشت چسبید بهم آروم فشار میداد و منم خودمو شل کرده بودم سرش رفت داخلی آخی گفتم
کیرشرو بیشتر فرو نکرد و تو همونجا تلمبه میزد کونمرو شلتر کردمو پامو بازتر کردم
با تفش کیرمرو خیس کرد و برام جق میزد و همزمان تو سوراخم تلمبه میزد
دستاشو گرفتمو سرمو به عقب برگردوندم ازش لب میگرفتم خیلی با حوصله و بدون عجله و بدون خشونت تلمبه میزد و کیرمرو بازی میداد
منم لباشو میک میزدم و جزو معدود بارایی بود که تو لب بازی لب کسیو میک بزنم
هر تلمبهای که میزد حس لذتی بود که بهم میداد
لباشو میخوردم و دستاشو محکم گرفته بودم یهو دیدم آبم داره میاد دستمال کاغذی رو انداختم زیر کیرم و با دستای مهرداد آبم خالی شد
تو چشماش نگاه کردم لبخند میزدم یکم شدت ضربه هاشو تندتر کرد و بعدی دقیقه آبش اومد
سرمو بوس کرد منم رفتم تو بغلش موهای سینش که شیو شده بود به صورت نرمم میخورد و حس جالبی داشتم
موقع خواب سرمو نوازش میکرد و رفتارش بعد سکس باهام سرد نشد
۶ ماه از دوستی ما میگذشت و بدون استثنا هیچ سکس بدون کاندومی نداشتیم یا اگه داشتیم سافت بود
بهم گفت دوست داره پیشش زندگی کنم منم ابراز آمادگی کردم گفتم دیگه از تنهایی خسته شدم دلم میخواد کلا پیشت باشم
درسته وضع مالیش معمولی بود ولی خیلی قلب مهربونی داشت و اصلا آدم خسیسی نبود و خب منم واقعا عاشقش شده بودم
گفت تنها شرطم یا بهتره بگم تنها درخواستم اینه که آزمایش اچ آی وی بدی و اگ مشکلی نداشتی دیگه با خیالت راحت سکس کنیم آخه کاندوم لذتو کم میکنه وقتی سافت برام میخوری متوجه میشم چقدر حس خوبیه وقتیی پلاستیک رو کیرت نیست الانم ۶ ماهه گذشته قطعا اگه مشکلی باشه معلوم میشه
حقیقتش حرفش یه کوچولو دلخورم کرد ولی بهش حق میدادم قبول کردم و رفتم آزمایش دادم ۶ روز بعد که رفتم جوابو بگیرم خانومه اسممو صدا زد وقتی خلوت شد آروم گفت تا حالا آزمایش اچ ای وی داده بودی؟
گفتم آره ۲ سال و نیم پیش برا عمل بینیم
نفسی کشید و گفت ببین عزیزم این پاکتو همینجوری مهر موم شده ببر سازمان انتقال خون
نمیدونستم داستان از چ قراره گفتم چرا مگه چی شده
گفت آخه مشکوک به مبتلا هستی
خنده تلخی زدمو گفتم مگه میشه آخه یعنی چی؟
گفت ببین ببر اونجا تست تاییده PCR از سازمان انتقال خون بگیر اون موقع میتونیم قطعی بگیم اصلا شاید مثبت کاذب باشه
برای لحظه چشمام سیاهی رفت و قلبم ریخت
بهش گفتم داری بهم روحیه میدی نمیخوای مستقیم بگی ایدز داری
سعی کرد آرومم کنه گفت عزیزم برو اونجا مشاوره هم دارن شاید اصلا منفی بود منم نگفتم مثبت اعلامشده گفتم مشکوکه
تازه یاد گندایی که زده بودم افتادم بهش گفتم آخه خانم من سکس ناایمن زیاد داشتم سر همین میترسم
افسوسی خورد و آدرس سازمان انتقال خون رو داد
به مهراد الکی گفتم سه روز دیگه آماده میشه خودمم سرما خوردم بزار خوب شدم میرم میگیرم
فرداش رفتم سازمان انتقال خون برگه رو باز کرد گفت آزمایشت مثبته ولی اونجا نخواستن شوکت کنن چون ما اینجا مشاوره و قرص برای کنترل اچ ای وی به صورت رایگان داریم و...
اشکام از گوشه چشمم جاریشده بودن نمیخواستم با واقعیت کنار بیام اما خودمم میدونستم مبتلا شدم
آخرین امیدمو هم امتحان کردم رفتم یه آزمایشگاه دیگه آزمایش اورژانسی دادم سه روز بعد جوآبشرو داد،، بله مثبت بود من واقعا آلودهشده بودم
با گریه و نا امیدی زنگ زدم به مهرداد
همین که الو گفت گریم گرفت
_چی شده چرا گریه میکنی
+مثبت بود
_داری دروغ میگی؟ شوخی نکن
+لطفا برو توام آزمایش بده درسته تمام رابطمون با کاندوم بود ولی بازم بده
چند روزی گذشت مهرداد فهمید جواب آزمایشش منفیه و آلوده نشده
گفت میاد دنبالم بریم بیرون چند باری ن آوردم چون روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم
با اصرار اون دیدمش سعی میکرد مهربون باشه ولی چند بار ک تو ماشین تو بغلش بودم
اومدم ازش لب بگیرم از رو لبم بوسید ولی لبامو تو دهنش نکرد و میک نزد
بهش حق میدادم نمیخواست ریسک کنه اومدم خونه بهش پیام دادم تو این ۶ ماه بهترین روزای عمرمو باهات داشتم ممنون که همیشه باهام مهربون بودی ولی ادامه دوستی ما اشتباهه بابت همه خاطرات خوبی که برام ساختی ازت ممنونم بابت تمام هدیههایی که گرفتی ازت ممنونم
جواب داد توام بهترین روزا رو برام ساختی ازت میخوام نا امید نشی و به زندگی ادامه بدی داروهایی که میدنو مرتب مصرف کن برنامهها و رویاهای زیادی برای زندگی باهات داشتم ولی افسوس که اینجوری شد
امکانش هست برای آخرین بار زنگ بزنم صداتو بشنوم
گفت آره عزیزم چرا نشه
زنگ زد با گریه سلام کردمو گفتم خیلی عاشقتم خیلی بیشتر از اون چی که فکر کنی
سعی کرد دلداریم بده و بهم روحیه بده
آخرین حرفو زدمو قطع کردم؛ پیشاپیش سال ۱۴۰۲ مبارک عزیزم امیدوارم همیشه خوش باشی.
دوستان هیچ دلیلی نداره که فکر کنید حرفام غیر واقعیه چون با گفتنشون مدال و جایزه بهم نمیدن یه بخشی از سکسمون رو هم تعریف کردم چون نمیتونستم در قالب نکات پند آموز براتون بنویسم
اینارو هم برا جلب ترحم و دلسوزی شما نگفتم منم انسانم میخوام اگه کسی این حرفارو میخونه به خودش بیاد و تو سکس ریسک نکنه شاید اگ چند سال پیش یه نفر خاطرشو با جزئیات بهم تعریف میکرد منم الان سالم بودم در حال حاضر افسردگی گرفتم و افکار خودکشی همش تو سرمه یه ساله با کسی نبودم و قرارم نیست باشم
پایان
|
[
"گی",
"ایدز",
"سن بالا"
] | 2024-03-14
| 40
| 6
| 24,101
| null | null | 0.008582
| 0
| 9,402
| 1.525015
| 0.226597
| 3.511014
| 5.354349
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-غریق-نجات-
|
سکس با غریق نجات
|
سیندل
|
سلام اسم من «سیندل» هست و این اولین باریه که چیزی اینجا مینویسم. نظراتون رو بگید.
شنا کردن و سکوت زیر آب خیلی زیاد باعث خالی شدن ذهنم از استرس و فکر میشه. ولی خب دروغ نگم تو استخر کلی زن جوون خوشهیکل و سکسی با کمترین میزان لباس رو میشه دید و شاید باهاشون آشنا شد و برای من که تو یه محیط خستهکننده و مردونه کار میکنم آره، استخر برای من منبع لذته...
دیگه تو این چندساله میدونم چه روزی از ماه و هفته و چه ساعتی از روز برم که کمترین تعداد آدم رو تو استخر ببینم و معمولا هم تنهایی میرم.
اون روز هم روز خوبی واسه استخر رفتن بود. وقتی رسیدم دم استخر به جز خودم، دوتا پیرزن و یه مادر و دختربچه تو قسمت کمعمق بودن و یه نفر هم تو قسمت عمیق.
مثل همیشه یه نگاه هم به غریق نجاتا کردم که خب به نظرم همیشه خوشگل و هات هستن. دوتا غریق نجات برای اون تعداد شناگر کافی بود. یکیشون که نزدیکتر بود یه زن حدودا ۳۰ ساله و حسابی برنزه بود. خوشهیکل بود و طبق عادت نجات غریقا سرش تو گوشیش بود. اون یکی رو نمیتونستم خوب ببینم، ته استخر بود. بی خیالش شدم و کمکم رفتم تو آب. اون روزا به تجویز دکتر برای تنظیم پریودم قرص ضدبارداری میخوردم و خب این قرصا سایز سینه رو بزرگ میکنه. در حالت معمولی من سایز سینههام ۷۵ ه ولی با اون قرصا به نزدیک ۸۵ رسیده بود. خیلی خوشفرم و سفت شده بود، ولی مثل اینکه با این سایز جدید مایو برام تنگ شده بود و یه کم اذیت بود و هر چند متر که شنا میکردم مجبور بودم دستم رو تو سینههام کنم و جا به جاشون کنم. کمی که شنا کردم برای بار سوم گوشه استخر داخل آب داشتم سینههامو جا به جا میکردم و به خیالم کسی منو نمیدید که یکی گفت وای چه سینههایی... سرمو بلند کردم و دیدم که غریق نجاتی که نتونسته بودم ببینمش بالاسرم وایساده و داره داخل یقه دید میزنه.
من که همیشه تو استخر کلهم یا بذارید صادق باشم: کصم حسابی داغ میشه، لبخند زدم و گفتم قابل نداره، بکنم؟
زانوهاشو خم کرد تا بهم نزدیکتر بشه خندید و گفت نه همینجوری ببینم قشنگه. البتهای کاش میشد قرض بدی بهم. ماه دیگه عروسی دعوتم، رفتم لباس خریدم همه جاش عالیه جز کاپ سینهش ک بهم گشاده.
گفتم وا خیلی خوبه که هیکلت. بسه دیگه (منظورم حجم سینههاش بود) مگه چی هست لباسه؟
گفت: نه همه میگن سینههام خوبه ولی تو مایو و سوتین خوش فرمه. رو لباس صاف و فلته. خندید و گفت باور نمیکنی نشونت بدم؟
با حالت شیطنت گفتم: من که دوسشون دارم و روی سطح آب خوابیدم و شنا کنان رفتم سمت پله استخر که بیام بیرون و باهاش حرف بزنم. دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم. اصلا یکی از دلایلم واسه تنها استخر اومدن پیدا کردن کیس واسه سکس یا تریسامه.
از استخر اومدم بیرون. یه کم لب استخر نشستم. نمیخواستم خیلی خودمو مشتاق نشون بدم. فقط چند بار بهش نگاه خریدارانه کردم و اونم انگار آمار میداد.
به نظرم ۳۲ سال اینا میومد. قدش از من بلندتر بود. من ۱۶۷ م با این حساب قدش ۱۷۰ میشد. لاغر نبود و شاید یه سه چهار کیلویی هم برای شغلش اضافهوزن داشت. برخلاف همکارش، پوست سفیدی داشت و کیفیت پوستش به نظرم عالی بود. از اینا که هیچ لک و ترکی رو پوستش نبود. از فاصله هفت هشت متری که میدیدمش چیز خوبی بود و همینجوری که پاهام آویزون تو آب بود و تکونشون میدادم دربارش خیالپردازی میکردم. کاملا متوجه شدم که خون توی کصم جهید و رونای خیسم به هم فشرده شد.
از لبه استخر بلند شدم و مسیرم رو انداختم سمتش که مثلا میخوام برم سمت سونا خشک. همین که از بغلش رد شدم سرش تو گوشی بود ولی به من گفت: نیومدی برم دوتا دخترامو نشونت بدمها. انگار باورت نشد سینههام اندازه جوشه. وایسادم و گفتم اینجا نشونم بدی؟
گفت اینجا که نه. اتاقمون. منم که از خدا خواسته گفتم بریم. البته مطمئن بودم که اینجا کار به جایی نمیرسه اما حداقل شمارهای، آیدی اینستاگرامی چیزی رد و بدل میشه. از رو صندلی پاشد و به همکارش، همون زن برنزه گفت ما میریم اتاق. همکارشم خندید و با سر تایید کرد.
یه چند متر رفتیم و به فروشندهای که تو یه غرفه وسایلی مثل مایو و کلاه و... میفروخت گفت: عشقم ما این سمتیم و اتاق ناجیها رو نشون داد.
پشمام داشت میریخت. یه لحظه اصن حشر از سرم پرید. باورم نمیشد یعنی این اتاق واسه اینا مکانه که اینجوری هماهنگ با هم عمل میکنن؟!؟! باز به خودم گفتم حشری شدم و عقلم خوب کار نمیکنه. فقط دنبالش رفتم.
نرسیده به رختکن و دوشها سمت چپ یه راهرو بود که دیدم یکیش آبدار خونس و دومی هم همون اتاق استراحت و رختکن ناجی هاست.
رسیدیم به اتاق و در رو باز کرد گفت بفرمایید... اول من رفتم تو و بعد خودش اومد داخل.
نفهمیدم در رو قفل کرد یا نه. ولی اینجور که اینا با هم هماهنگ بودن عمرا کسی نمیومد تو.
همین که در رو بست مایوش رو از یقه پایین کشید و گفت بفرما... ببین.
فهمیدم که گول خوردم، البته راضی بودم از گول خوردنم. سینههاش عالی بود. تقریبا سایز ۸۰ سفت و سرجاش. نوک سینههاش هم باب سلیقهم صورتی و سیخه سیخ. با خنده و بیشتر هیجان گفتم دوربین مخفیه؟
گفت: اگه اینا خوبه پس مال تو چین؟ و با سر اشاره کرد که یعنی تو هم سینههاتو نشون بده.
مایومو از بالا تا روی نافم کشیدم پایین. سینههام به دوطرف رها شد و یه تکون ریزی خورد که به خاطر سنگین بودنش بود. اومد سمتم و گفت او لالا و لبش رو با زبونشتر کرد.
بیشتر اومد جلو و خودش رو چسبوند بهم. جوری که نوک سینههامون به هم میخورد. بالاتنهش رو تکون میداد تا سینههاش سینههامو تکون میده. منم طاقت نیاوردم و پایینتنه مو چسبوندم بهش. یهو گفتم کسی نیاد!؟ گفت نه نترس. دست کرد و آروم کلاه شنامو از سرم درآورد و موهای خیسم رو شونه هام ریخت. دستشو برد تو سینههام و همینجوری که میمالیدشون منو برد سمت دیوار.
لبامو بوسید و سریع رفت سمت سینه چپم. اونو میخورد و با دست چپش سینه راستمو میمالید. صدای خوردنش حسابی حشریم کرد و دستم رو بردم سمت کصش.
کلیتوریسش برجسته شده بود و پیدا کردنش سخت نبود. شروع کردنم به مالوندنش و صداش موقع خوردن سینهم بلندتر میشد. اومد بالا و شروع کرد به خورد گردنم اما از خودم جداش کردم و رفتم سمت سینههاش. زبونم رو دور نوکش میچرخوندم. دلم میخواست سینههاش رو گاز بگیرم اما میترسیدم دردش بیاد و ناراحت شه. مایوش رو کامل از تنش درآوردم. نشستم و شروع کردم از جلو به خوردن کصش. همون طور ایستاده پاهاش رو بازتر کرد و یه کم زانوهاش رو خم کرد تا کصش بیشتر باز شه و زبونم بیشتر بره داخل. انقدر صدای ناله هاش خوب بود که میتونستم تا فردا براش بخورم. انگار داشت ارضا میشد اما نمیخواست به این زودی ارضا شه برای همین منوبلند کرد گفت درار مایوتو...
منو خم کرد رو میزه توی اتاق. اول یه کم با کونم ور رفت. وای که من راحت با لیسیده شدن کونم میتونم ارضا شم از بس که نقطه حساسیه برام. اونجایی از کونم رو که نزدیک کوصمه رو میخورد، میک میزد و میلیسید. صدای ناله هام رو کنترل میکردم تا بیرون نره اما یه لحظههایی واقعا نمیشد. چند باری زبونش رو کرد تو کصم و منم دستم رو بردم پشت تا سرش رو فرو کنم سمت کصم. انگار زبونش برام کافی نبود گفتم انگشتم کن. سرش رو بلند کرد کونم رو محکم مکید و پاشد. منو برگردوند و با دوتا انگشتش کرد داخل کصم و تند و تند و تند و تند حرکت میداد. بالاتنهم روی میز بود. همینجور که انگشتش توی کصم بود و حرکت میداد، اومد روم و شروع کرد به خوردن سینههام. ارضا شدم و نتونستم صدامو کنترل کنم.
چه زوری داشت! بدون اینکه زحمتی به خودم بدم منو هر جای اتاق که میخواست میبرد.
با هدایت اون نشستیم کف اتاق و فهمیدم که میخواد سیزرینگ (قیچی✂️) کنیم. حرکت مورد علاقهی من. ولی اصلا توقع نداشتم یه همچین جایی بشه اجراش کرد. ولی مثل اینکه قبلا اینکارو اینجا تو این اتاق انجام داده بود. من رو خوابوند کف اتاق. پاهام رو باز کرد. انگشتاش رو گذاشت روی کصم و دوباره یکم باهاش بازی کرد که واسه دوباره ارضا شدن آماده شم. خودمم دستمو بردم رو کلیتوریسم و مالیدمش. حسابی که حشری شدم با ناله و بیتحمل گفتم بشین روم.
کصش رو گذاشت روی کصم. اول آروم و دورانی خودش رو میچرخوند و با سینههام بازی میکرد.
منم دستم رو کونش بود و میچلوندمش. که یهو انگار خیلی حشری شد و شروع کرد به تلمبه زدن. بهترین قسمت این سکس همینجا بود. همینجور که تلمبه میزد سینههاش بالا پایین میرفت. از شدت حشری بودن نفس کم آورده یود و سقف رو نگاه میکرد. کونش میخورد به پایین کونم و چون از قبل بدنم با آب استخر یه کم خیس بود شالاپ شالاپ صدا میداد. من داشتم ارضا میشدم. حس کردم اون هم داره میشه. دید داره از من عقب میمونه دستشو برد سمت کلیتوریسش و همینجور که تلمبه میزد میمالیدش و ۴ ۵ ثاینه بعد ارضا شد و با صدای ارضا شدنش منم ارضا شدم و همینجوری افتاد رو من و منم شروع کردم به خوردن سینههاش. باز براش یه کم کلیتوریسش رو مالیدم تا حالش جا بیاد. نفسمون که بالا اومد گفت حال داد...
گفتم آره اصن فکر نمیکردم استخر امروز انقد حال بده. بیحال خندید
مایوشو برداشتم و سریع بهش دادم که زودتر بپوشه و بره سر پستش.
همینجور که داشت مایوشو میپوشید قفل گوشیشو باز کرد و گفت ایدی اینستاتو بده گم نکنیم همو بلا.
بدون اینکه چیزی بگم خودمو براش پیدا کردم و به خودم رکوئست دادم.
مایو رو پوشید و لبمو بوسید و گفت من میرم لب استخر. میبینمت و چشمک زد. گفتم نه دیگه جون نذاشتی بمونه برام. میرم دیگه
یه قهقهه ریزی زد و گفت باشه.
سریع رفتم دوش گرفتم و خیلی حالم خوب بود. زیر دوش یادم افتاد من اصن اسمشو نمیدونم ولی خیالم راحت شد تو اینستا دارمش.
|
[
"لزبین",
"لز",
"استخر"
] | 2021-02-28
| 74
| 7
| 142,801
| null | null | 0.009891
| 0
| 8,066
| 1.791806
| 0.719565
| 2.983473
| 5.345805
|
https://shahvani.com/dastan/دختر-تازه-وارد
|
دختر تازهوارد
|
متواری
|
_نگاش کن، چه خوشگله، تازه اومده نه؟
_آره، وای، چقدر بدنش خوبه بیشرف،
_شنیدم بازیش خیلی خوبه، ی والیبالیست خفن،
_پس بگو، ورزشکاره،، وای، خیلی خوبه خدایی، میخوامش،
_منحرفا رو نگاه، میخوایش هان؟ یک مهره، بزار برسیم بعد به ملت گیر بدین،
_انقدر ضد حال نباش دیگه نازی، بعدشم منحرف خودتی، برا تیم والیبالمون میخواستمش،
_آره جون خودت،
ضد حال هان؟ شاید راست میگن، یازدهمم، یازده سال تموم، تو این زندانا گذروندم، با همسن و سالام، هم سنایی که هیچ وقت شبیهشون نبودم، هیچ وقت درکشون نکردم، هیچ وقت، بیخیال،
،،،
_هوی نازی، کجایی، با توئما، عاشقی؟ نکنه این دختر جدیده چشتو گرفته؟
_ببخشید حواسم نبود، و اینکه خفه شو، بله؟
میگم برو باهاش حرف بزن، چونت خوب کار میکنه تو، باهاش گرم بگیر، بیارش تو اکیپ،
_بیارتش تو اکیپ؟ نکنه واقعا میخوایش آدرینا؟
_ببند مائده
_من میرم پیشش
،،، فقط میخواستم بپیچونم شون، رو مخمن، احمقا،
_سلام، خوبی؟ من نازیم
صداش که زدم جا خورد، تو حال خودش بود.
_سلام مرسی تو خوبی؟ جانم؟
_به خوبیت، هیچی دیدم تنهایی، ی گوشه رو سکو کز کردی، اومدم پیشت، اسمت چیه؟
آروم خندید، چه خندهی قشنگی داشت. اون چشمای درشت و مهربونش، خندش، راست میگفتن، واقعا خوشگل بود. جوآبمروداد: «مریم، اسمم مریمه»
_خوشوقتم، تنها نشستی، تو فکری؟
_کسیو نمیشناسم خب، تازه اومدم
صدای زنگ بلند شد. گفتم از الان منو میشناسی. صفه،
دارن کلاس بندیو میخونن، بیا بریم. وقتی بلند شد چشم به بدنش افتاد، سینههاش، باسنش، عجب چیزی بود.
ناراحت شدم، تو کلاس ما نیفتاد، از صبح تا الان تو نخشم.
_نازی، بیا شام
با خودم گفتم (آروم ترم بگی میشنوم خب مادر من، چه کاریه)
_اومدم
_تو فکری، چرا غذاتو نمیخوری؟
_نه چطور، خوبم!
(بازم فکرم رفته بود سمت مریم، اینجوری نبودم که من، چم شده)
_راستی، من و بابای مدت نیستیم، بلیتا جور شدن، فردا شب میریم، تو هم به درسات برس،
_به سلامتی، خوش بگذره بهتون
***دیشب خوب نخوابیدم، خستم بابا، گوه تو مدرسه،
_سلام، خوبی نازی؟
مریم بود
_سلام، تو خوبی؟
_ممنون،
چقدر آروم بود این دختر، با بقیه فرق داشت، حوصله هیچکسو نداشتم، اما اون،،
_چشات قرمزه، نخوابیدی؟
_نه، دیشب خوابم نبرد، حالم خوش نبود.
تو دلم گفتم، البته بیشتر داشتم به خود خرت فکر میکردم.
_الهی، نکنه بچم مریضه؟ بغلم کرد!
جا خوردم، اونقدراهم باهاش صمیمی نشده بودم، نکنه اونم،، همون حسیو داشت که،،،
خودمو چند لحظه بهش فشار دادم، بدن نرمش، دیوونم میکرد،،،
زنگ خورد، رفتیم سر کلاسامون، کلاسای مزخرف مدرسه، تازه داشت خوش میگذشت، ورزش داشتیم، معرفیهای کسلکننده هفته اول، و بعدشم داستان تیم و مسابقات تو مدرسه، حوصله نداشتم، ته کلاس لش کردمو چشامو بستم،
زنگ آخر، رفتم پیش مریم، یاد حرف بچهها افتادم، (شنیدم والیبالشم خوبه) بهش گفتم: دبیر ورزش کلاس شما هم اومد؟
_آره، چطور؟
_شنیدم والیبالت خوبه؟
_بد نیست، کلاس میرم،
_من یکی که توش افتضاحم، میگم، بهم یاد میدی؟
از ورزش خوشم نمیومد، ولی میخواستم بهش نزدیکتر شم،
_چرا که نه، اتفاقا امروز میخواستم برم تمرین، بیا دوتایی بریم، بهت یاد میدم،
_جدی؟ خوشحالم کردی، شمارمو داشته باش، بهم زنگ بزن برا امروز،
دور و بر ساعت پنج گوشیم زنگ خورد، برداشتم، مریم بود. ی آدرس داد و گفت ساعت شیش برم اونجا.
ی خونهی بزرگ، زنگو زدم، در باز شد و رفتم تو، خونه ویلایی بود، حیاطش همه چمن مصنوعی و دورشم باغچه، قشنگ بود،
مریم اومد بیرون و دعوتم کرد بالا، گفت کسی خونهشون نیست و خانوادش رفتن مهمونی، نشستم و چایی آورد، یکم حرف زدیم و بعد گفت «، خب با این لباسا میخوای ورزش کنی؟ تو دست و پات نیستن خدایی؟ خندید،، ی دست لباس ورزشی دارم، برو تو اون اتاق و لباساتو عوض کن،» لباسش برام گشاد بود، بخصوص سینههاش، با اینکه تو مدرسه هم دیده بودمش، ولی از رو مانتو زیاد نشون نمیداد، فکر نمیکردم سایزش از من بزرگتر باشه، از اتاق که اومدم بیرون، دیدم مریم بای ست شورت و سوتین وی توپ وایساده جلوم، باورم نمیشد، چقدر بدنش خوب بود، پوست سفید، و اون سینههای وسوسه کنندش تو اون ست مشکی،
_زل زدی؟ ی دست لباس ورزشی داشتم که تن جنابالیه، چیه نکنه چشتو گرفته؟
سر شوخیو باز کرده بود، منم با پررویی گفتم آره، چشمو گرفته، چه توپ بزرگی داری،
با خنده جواب داد، آره، توپ والیباله دیگه، حرصمو در آورد با این حرفش، ولی نتونستم جلو خندمو بگیرم، رفتیم تو حیاط، ی تور سیار داشت، بازش کرد و شروع کردیم به بازی، هر بار میپرید و سینههاش تکون، میخورد، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که بهش زل نزدم، اونم انگار فهمیده بود و بدش نمیومد، بعدی مدت، گفتم دیگه خسته شدم، حسابی عرق کرده بودم، گفت منم، رفتیم بالا رو مبل نشستم و اومد کنارم،
_بد نبودی، برای کسی که میگفت والیبالم افتضاحه خیلیم خوب بود،
یکم خودمو چسبوندم بهش، دستمو انداختم دور گردنش و گفتم، معلمم خوب چیزی بوده، و بعدش با خنده اضافه کردم، یعنی منظورم اینه که معلم خوبی بوده، زل زد بهم و گفت آره جون خودت، یهو دستشو آورد سمت گردنم، لمسم کرد و گفت، چقدر عرق کردی، گفتم آره خب، این همه فعالیت داشتیم،،
_میخوای بری حموم؟ اون سمت، در آخر،
_آره، بدم نمیاد،
_میخواستی بدتم بیاد؟ بو سگ گرفتی خخ، برو منم بعد تو میرم،
خندیدم، بلند شدم و رفتم سمت حموم، از عمد، جایی که هنوز تو دیدش باشم لباسامو در آوردم و رفتم تو، دیگه مطمئن بودم که اونم مثل منه، زیر دوش، دستم رو کس خیسم بود و داشتم با خودم ور میرفتم که یهو در باز شد،، مریم، لخت مادرزاد، جلوی در بود، عجب چیزی بود، ی کس صورتی و تمیز، و با سینههای خوش فرمش، نگاهم کرد، خندید و گفت داری چی میکنی شیطونها؟ جواب دادم «اینو باید من از تو بپرسم،»
گفت «آها، فک کردم حموم بزرگه، جا برای دو نفر هست، و اینکه توهم میتونی پشتمو بشوری» بعدش با طعنه اضافه کرد، ولی فکر کنم سرت شلوغ باشه و خندید، گفتم آره، سرم شلوغه و تقصیر شماست، پاهامو باز کردم و گفتم نگاه کن، ببین چیکارش کردی؟ اومد جلو، دستشو به کسم مالید و گفت، اوه، چه خیسه، پس اگه تقصیر منه خودمم بایدی کاریش بکنم نه؟ و شروع کرد به مالیدن کصم، داشتم دیوونه میشدم و شهوت رو میتونستم از تو چشمای اونم بخونم، سینههاشو گرفتم تو دستمو و انگار تو آسمونا سیر میکردم که، صدای زنگ در، شهوتم رو تبدیل به وحشت کرد،
(منی نویسندم، و این متنو عجلهای نوشتم، اگر خوشتون اومد، منتظر داستانهای بیشتر و ادامه همین داستان باشید)
|
[
"همکلاسی",
"دبیرستان",
"لزبین"
] | 2025-01-06
| 61
| 4
| 68,001
| null | null | 0.015764
| 0
| 5,477
| 1.761421
| 0.442042
| 3.03288
| 5.342178
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-الهام-با-رئیس-بانک
|
سکس الهام با رئیس بانک
|
الهام۲۸
|
سلام من الهام ۲۸ سالمه قد ۱۶۸ وزنم ۸۵ کمی تپلم از ناحیه رون و باسن. من متاهلم و به خاطر نبودن کار تو شهر خودمون به ساوه اومدیم یکی دو سال اول اوضاع خوب بود ولی الان خیلی اجارهها رفته بالا تصمیم گرفتیم وام ودیعه بگیریم. با هزارتا مکافات ثبتنام کردیم و کد رهگیری گرفتیم همه کارها رو انجام دادیم قرار شد قبل عید ضامنها رو ببریم بانک. ما که اینجا آشنا نداشتیم مجبور شدیم زنگ بزنیم اقوام از شمال بیان برامون امضا کنن اونا که راه افتاده بودن از بانک بهمون زنگ زدن که جلوی وامها بستهشده آخر ساله وام نمیدیم. منم حاضر شدم رفتم بانک پیش معاون گفتم بخدا صاحب خونه داره بیرونم میکنه اگه راه داره بهم کمک کنید که گفت نه سیستم قطعه و منم ناراحت به سمت در رفتم یهو چشمم افتاد به رئیس بانک گفتم یه رویی هم به اون بندازم بلکه قبول کرد با استرس و عصبانیت رفتم جلو سلام کردم و از مشکلاتم گفتم، گفتم حالا که ضامن هام تو راهن میگید وام نمیدیم دیدم گفت حالا شلوغش نکن بشین ببینم پروندهات رو، وقتی دید معاون رو صدا کرد که آقای فلانی به استثنا این یه پرونده رو کارشو راه بنداز بذار بیان ضامن هاش امضا کنن اگه سایت باز شد پرداخت کنیم منم خوشحال شدم ازش تشکر کردم بلند شدم برم گفت خانم احمدی یه شماره تلفن بدین که من بهتون خبرش رو بدم منم چون شوهرم تو شرکت معمولا پشت دستگاهه جواب نمیده شماره خودمو دادم و رفتم خونه دو ساعت بعد یه پیام اومد که شرمنده به هرجا که میتونستم زنگ زدم و کاری از دستم بر نمیاد منم گفتم من رو حرف شما حساب کرده بودم گفت حالا ببینم میتونم ۵ فروردین که بانک باز میشه برات درستش کنم. گفت حالا که اومدن بیار امضا کنن که آماده پرداخت بشه. خلاصه گهگاهی پیام میداد و میگفت کاری از دستم برنمیاد و از این حرفها گذشت تا تعطیلات تموم شد و ما هم صاحب خونه فشار آورده بود پول پیش میخواست به تلفنبانک زنگ زدم گفت تا الان چندین بار تلاش کردم ولی اجازه پرداخت نمیدن فهمیدم که دنبال چی هست یکم باهاش گرم شدم بیشتر پیام میدادم یه روز پیام داد گفت اگه وامتو پرداخت کنم شیرینی چی میدی بهم منم که خوشحال بودم گفتم هرچه که بخوای. گفت هرچه؟ گفتم آره گفت قول؟ گفتم قول بعد ۵ دقیقه وام اومد به حسابم ازش تشکر کردم گفت شیرینی من یادت نره گفتم چشم. همونجوری پیام میداد تا گفت من اون روز دیدمت ازت خوشم اومده منم راستشو بخوای بهش وابسته شده بودم با هم قرار گذاشتیم بریم بیرون دور دور دیدم داره از شهر خارج میشه گفتم کجا گفت سوپرایز بذار برسیم و قسم خورد نگران نباش تا تو نخوای بهت دست هم نمیزنم بعد از طی مسیری طولانی رسیدیم به ورودی باغ رفت در رو باز کرد رفتیم داخل درختها پر از شکوفه بودن و باغ بزرگی بود پیاده شدیم درختها رو بهم معرفی کرد و یه اشاره به اتاق گوشه باغ گفت میخوای اونجا رو هم ببینی اون رفت منم دنبالش رفتم گفت چای بذارم گفتم میل ندارم گفت کمی بشین، نشستم رو مبل اومد ایستاد روبه روم گفت اجازه هست کنارت بشینم گفتم آره بشین، همین گه نشست دستشو گذاشت رو رونمایی و یه نگاه شهوتی بهم انداخت چرخید سمتم لباشو آورد جلو و چشماشو بست منم چشمامو بستم و لبامو قفل شد شروع کردیم به لب گرفتن یواشیواش سینههامو میمالید و لبامو میک میزد یه نگاه به خشتکش انداختم که بله آقا کیرش داره شلوار رو پاره میکنه بلندشدن ایستاد گفت پاشو بیا بغلم منم بلند شدم محکم بغلم کرده بود و داشت لبامو میبوسند دستاشو برد سمت باسنم منم کمکم خیس کرده بودم و دیگه اختیارم دست خودم نبود همونجوری که تو بغلش بودم کیرشرو میمالید بهم سفتی کیرشرو رو شکمم احساس میکردم چون قدش بلند بود و چهارشونه. دیدم رفت از گوشه اتاق یه تشک پهن کرد گفت نترس کاری نمیکنیم فقط میخوام راحت بغلت کنم بعدم منو خوابوند رو تشک و خودشو انداخت روم سنگینی وزنش رو تمام بدنم احساس میکردم دستشو از زیر مانتو برد سمت سینههام یهو نالهام بلند شد گفت جون و شروع کرد به میک زدن و با ولع خوردنشون منم به خودم میپیچیدم گفت میتونم لخت بغلت کنم گفتم نه شروع کرد به درآوردن لباسهام خودشم لخت شد و افتاد تو بغلم دیگه هیچکدوممون تو حالت عادی نبودیم یدفعه گفت من تحمل ندارم کص میخوام دستشو برد سمت کسم وای حسابی خیس بود انگشتشو کرد تو درآورد آبشرو میک زد و حسابی کسمو مالید منم آه و ناله میکردم و لذت میبردم یدفعه اومد روم پاهامو داد بالا و کیرشرو هل داد تو کس خیس و داغم منم یه آه ه ه ه جانانه کشیدم و شروع کرد به تلمبه زدن با دوتا دستش لبههای کسمو باز کرده بود نگاه میکرد و کیرشرو عقب جلو میکرد گاهی درش میآورد تا منو بیشتر حشری کنه منم شروع کردم به مالیدن چوچولم و بهش گفتم محکم تلمبه بزن اونم با قدرت تلمبه میزد و حرفای سکسی میزد با لرزش عجیب و یه لذت خاص ارضا شدم گفت قمبل کن. قمبل کردم براش لبای کونمرو باز کرده بود و محکم کیرشرو تا ته میکرد تو کسم ده دقیقهای تو همین حالت بودیم که بالاخره ارضا شد و آبرو ریخت رو کمرم.
|
[
"رئیس"
] | 2024-04-30
| 33
| 17
| 70,701
| null | null | 0.00602
| 0
| 4,178
| 1.185434
| 0.209187
| 4.50224
| 5.33711
|
https://shahvani.com/dastan/تو-مراسم-خواستگاری-منو-کرد-
|
تو مراسم خواستگاری منو کرد
|
زهره
|
سلام
اسم من زهره س ۳۱ سالمه، یکبار قبلا ازدواج کردم ولی بعد از چند سال مجبور شدم با وجود یه بچه طلاق بگیرم اماخاطرهای که میخوام بنویسم مربوط وقایعیه که از پارسال تا الان برام اتفاق افتاده که احتمالا کمی طولانی میشه این نکته رو بخاطر راحتی اون دسته از دوستانی میگم که به خوندن داستانهای بلند بیعلاقه هستن شاید با این یاداوری بتونن از وقتشون به شکل بهتری استفاده کنن
شوهرم آدم بی مسولیت و عوضی بودواسه همین به هر زحمتی بود ازش جدا شدم و با پسرم زندگی بدون دغدغه و توام با ارامشی رو که چند سال از داشتنش محروم بودم رو تجربه میکردیم
اما مگه نصیحتهای دلسوزانه اطرافیان و خانواده میذاشت آرامش داشته باشم روزی نبود که به پرو پام نپیچند و ازم نخوان زودتر یکی رو از بین خواستگارام انتخاب کنم دیدم زیاد هم بیراه نمیگن بلاخره منم جوونم تا کی باید نیازهامو سرکوب کنم واسه همین ترغیب شدم یه بار دیگه شانسمو واسه خوشبخت شدن امتحان کنم
از خودم که بخوام بگم قدم ۱۶۸ و وزنم ۶۳ کیلویه پوست سفید و چهره خوبی دارم هیکلم هم بخاطر اینکه سالهاس حرفهای ورزش میکنم خوب و رو فرمه فقط سینههام بنظرم یکم درشته سایز ۸۰ و یه ذره هم باسنم که البته واسه خانوما حسن به شمار میاد
خواستگار از همه صنفی داشتم اما رو هر کدوم عیبی میذاشتم تا یه روز که اتفاقی با یه سایت همسریابی اشنا شدم و پروفایلی واسه خودم ساختم همون روزای اول یکی پیام واسم گذاشت که شرایطمو خونده و خوشش اومده ولی وقتی تلفنی باهاش تماس گرفتم خیلی زود متوجه شدم که قصد جدی واسه ازدواج نداره و فورا بلاکش کردم ازینکه به این سایت اعتماد کرده بودم پشیمون شده بودم ولی پیش از اینکه appاین سایتو که رو گوشیم ریخته بودم پاک کنم پیامی از یه آقایی دریافت کردم که بالحن خیلی محترمانه ازم خواهش کرده بود این فرصتو بهش بدم که شخصیتشو بهم بشناسونه و بتونه نیت خیرشو نشون بده
دودل بودم اما بلاخره کنجکاوی بر تردبدهام غلبه کرد و با استفاده از شمارهای که تو پیامش واسم گذاشته بودتلگرامشو پیدا کردم و واسش پیام گذاشتم شاید هنوز نیم ساعت هم از ارسال پی امم نگذشته بود که واقعا پشیمون شدم
خدایا این چه کاری بود که من کرده بودم
من دوباره و با وجود یه تجربه که موجب پشیمونیم شده بود باز به این سایت اطمینان کرده بودم و واسه خودم ماجرا درست کردم بودم از هولم نمیدونستم چیکار کنم پی امم یه تیک خورده بود و دیگه امکان حذف کردنش وجود نداشت واسه همین هول هولکی و تا پیش از اینکه پیامو ببینه ووا کنه بلاکش کردم که نتونه جواب بده
اونروزگذشت و خبری نشد به خیال خودم مشکلو ریشهای حل کرده بودم تا اینکه ۱۱ روز از ماجرا گذشت دیگه حتی یادم رفته بود جریانو تا اینکه یه روز غروب که با دختر خواهرم تازه از بیرون برگشته بودم و هنوز مانتوم تنم بود گوشیم زنگ خورد شماره رو سیو نداشتم اما یکم بنظرم آشنا اومد واسه همین جواب دادم صدای قشنگی با لحن مودبانه پاسخ داد تیراس هستم اگه خاطرتون باشه تو سایت... واستون پیام گذاشته بودم و شما هم محبت کرده بودین تو تلگرام به پیشنهاد آشناییم پاسخ داده بودین
واقعا نمیدونستم چی باید بگم یکم هول شده بودم از طرفی تصمیم گرفته بودم ازدواج ازین طریق رو بکلی فراموش کنم و از طرفی دیگه شنیدن اون صدای مودب و آرامشبخش بود که دلمو حسابی لرزونده بود عکسی رو که تو سایت واسه پروفایلش گذاشته بود رو بخاطر آوردم ترکیب زیبای کت روشن و پراهن تیرهای که یقهاش روی یقه کت رو پوشونده بود، چهره جذاب و چشمای خوش حالتش لحظهای از جلو چشمام دور نمیشد راستش واسه من که همیشه ارزو داشنم همسر مودب و خوش تیپی داشته باشم این موقعیت خیلی ایده آل نشون میداد واسه همین تو یه لحظه تصمیم خودمو گرفتم و
ابنطور جرقه آشنایی و ارتباط من و تیراس زده شدبعدها وقتی ازش پرسیدم چرا واسه تماس باهام ۱۱ روز تعلل کرده فهمیدم اون کلا تلگرامشو دیلیت اکانت کرده بوده و بشکل کاملا اتفاقی و تصادفی هوس میکنه یه سری بزنه به تلگرام که پیام منو میبینه البته اونموقع ۱۱ روز از فرستادن پیام من گذشته بوده
پذیرفتم که بیشتر با هم آشنا بشیم واسه همین بیشتر اوقات تلفنی باهم حرف میزدیم وتیراس هر روز بیشتر بدلم مینشست گاهی شبها مون تا صبح به گفتگوی تلفنی و چت کردن و فرستادن متن، شعر و گاهی هم سلفی هایی که از خودمون میگرفتیم میگذشت
تیراس یه جنتلمن واقعی بنظر میرسید ازانجام هیچ کاری برای خوشحال کردنم فروگزار نمیکرد از گل فرستادنهای گاه و بیگاهش گرفته تا سورپرایزها و هدیهها ش و دعوتهایی که واسه شام و نهار از من و پسرم بعمل میاورد طوری که پسرم که تازه ۷ سالشه و جز یکی دوبار ندیده بودش حسابی عاشقش شده بود اونم بنظر میرسید پسرمو بعنوان پسر خودش پذیرفته و هر بار به بهانهای هدیهای واسش تهیه میکردو اینطوری عقل و هوش بچه رو برده بود
البته نهتنها بچه فکر میکنم خودم هم حسابی دلباختهاش شده بودم همش به اون و بودن باهاش فکر میکردم
تقریبا ۵ سال از جداییم میگذشت ۵ سالی که من مث یه راهبه گذرونده بودم در حالی که همه جور آدمی هم سر راه زندگیم قرار میگرفت اما تو این مدت من با هیچکس رابطه نداشتم خودمو فراموش کرده بودمو وجودمو وقف پسرم کرده بودم
ازون جایی که طبیعت گرم و یا بهتر بگم هاتی دارم
اون اوایل خیلی اذیت میشدم و احساس نیاز و تمایل به داشتن یه آغوش نوازشگرو گرم که توش به آرامش برسم لحظهای دست از سرم برنمیداشت اما ازون جایی که تو یه خانواده سنتی و کاملا معتقد بزرگشده بودم همیشه و همیشه و با وجود همه نیازهایی که هر از چند گاه واقعا ذلهام میکردن صبر میکردم البته منکر این نمیشم که یه روزایی هم بود که اونقدر این نیازها باشدت بهم فشار میاورد که بعد از مشورت با روانشناسم و بنا به پیشنهاد اون تصمیم گرفتم برای در امون موندن از مشکلات عصبی ناشی از سرکوب جنسی که خیلی هم نگرانکننده بنظر میرسید به خود ارضایی متوسل بشم که البته هیچوقت هم نتو
نست اونجور که باید و شاید منو به نشاط جنسیای که در آرزوش بودم برسونه ولی از حق نگذریم نقش پیشگیرانه و آرامش بخشش تو گذروندن این دوران خیلی بهم کمک کرد
تیراس همونجور که قول داده بود به وعده هاش عمل کرد و چند شب بعد از اونکه موضوع خاستگاریشو به پدرم گفتم واسه آشنایی با پدرم اومد اونشب داداشم هم ناغافل از راه رسید وموجب شد جمعمون یکم شلوغتربشه ولی تیراس به همون خوبی که از عهده کسب اعتماد من و پدرم برامده بود داداشمو هم شیفته خودش کرده بود طوری که بعد از رفتنش هم اسمش از زبون داداشم نمیافتاد و من غرق در شادمانیهام پیش خودم رویا پردازی کرده و خودمو همسرش تصور میکردم و ازینکه خداوند خواسته مزد صبرکردن و خطا نکردنم رو با قرار دادن تیراس سر راه زندگیم بهم بده تو پوست خودم نمیگنجیدم بعد از اون شب آشنایی بود که دیگه خودمو خوشبختترین زن جهان وخواستگاری تیراس رو همون همای سعادتی میدیدم که اومده بود منو آرزو هام برسونه
بعد از اون شب و جلب شدن اعتمادم خیلی بیشتر از با هم راحت شدیم طوری که اون براحتی ازم میخواس با لباسهای لختی سلفی بگیرم و براش بفرستم منم با شوق و ذوق میگشتم تو لباسامو و تنگترین و نازکترین لباسهامو پیدا میکردم و بعد از کلی آرایش در حالتهای مختلف از خودم عکس میگرفتم و براش میفرستادم دیگه کاملا دستم اومده بود که هر چی لباسهام نازکتر باشن و یقه شونو موقع عکس گرفتن بیشتر باز کنم ببشتر مورد پسند و تعریف و تمجید و قربون صدقههای تیراس قرار مبگیرم
دیگه الان بیشتر وقت مکالمه ما حول حوش من و عکسام و اینکه الان کدوم شورت و سوتینمو پوشیدم میگذشت و منهم ازونجا که تو صحبتهامون و از خلال صحبتهای خودش متوجه شده بودم خیلی حشری و داغه بهش ایراد نمیگرفتم که هیچ تازه واسه تیزتر کردن آتیش هوسش واینکه ببینم چطور بیقرارم شده از هیچ شیطونی ای که به فکرم میرسید واسه تحریک و دیوونه کردنش فروگذار نمیکردم البته حدود و مرزهایی رو که واسم اصل بود رو هم رعایت میکردم مثلا با وجود همه این عکسای تحریککننده وقتی به اونجا رسیدیم که ازم خواست که لباسمو دربیارم و با سوتین ازخودم عکس بگیرم ازش عذر خواستم و اونو موکول به
بعد از ازدواج کردم تیراس که اتفاقا خیلی حاضر جواب همبود اونروز از بین روایات معتبر اسلامی روایتی واسم نقل کرد که طبق اون مرد حق داره بدن برهنه همسرشو قبل از ازدواج ببینه و بپسنده راستش زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی باید بگم تنها چیزی که به ذهنم رسید برای فرار از فرستادن عکس برهنهام این بود که این واسه وقتیه که ازدواج قطعی شده نه حالا که حتی بصورت خانوادگی نیز به خواستگاریم نیومدی!
مکث تیراس واسه چند لحظه موجب شد فک کنم زدم تو خال و موفق شدم دلیلی قانعکننده و محکم بیارم ولی هنوزچند لحظه ازبیان این بداههی نجاتبخش نگذشته بود که پاسخش شادیمو زایل کرد
در حالی که با خنده کوتاهی حرفمو تصدیق میکرد ادامه داد تو درست میگی هر چیزی به وقتش... و ادامه داد میذاریمش واسه پنجشنبه شب که قراره با خانواده برسیم خدمتتون
فکر اینکه اون چطوری میخواد وسط اون جمع بدن لختمو ببینه بخندم انداخته بود بیشتر بنظرم یه شوخی مسخره میومد که با شنیدن راهحل پیشنهادیش هنگ کردم خوب یادمه اینطور شروع کرد: زهره جون تو واقعا منو دوس داری گفتم آخه این چه حرفیه عشقم مگه شک داری گفت من که مطمینم ولی فکر کردم شاید تو هنوز تردیدات از بین نرفته باشه و من مجبور شدم از جانب خودم مطمینش کنم گفت پس با این وجود مشکلی نمیمونه روز خواسنگاری من از پدرت اجازه میگیرم که بتونم نیم ساعت خصوصی باهات صحبت کنم که این هم رسمه و هم غیر عقلانی نیس و شما اونجا منو به اتاق دیگه راهنمایی میکنین و همونجا و پیش از هر چیز لخت میشی تا من بتونم همه بدنتو ببینم راه مخالفتی برام نمونده بود پرسیدم لخته لخت؟ و اون گفت آره عزیزم لخته لخت بعدشم من اون بوسی رو که سر شرطبندی چند روز پیش بهم باختی رو ازت میگیرم و بعدشم حرف میزنیم و نیم ساعت بعدشم میایم بیرون
حس اینکه تیراسی که واسه بودن باهاش لحظهشماری میکنم اینجوری و با این دقت واسه دیدن بدن برهنه من و لمس کردن من نشسته و برنامهریزی کرده بوجدم میآورد احساس کردم لای پام خیسه خیسه صحبتو همونجا و با وجود اینکه حسابی داست به هردومون خوش میگذشت قطع کردم نباید میذاشتم فکر کنه اختیار احساساتمو تونسته تو دست بگیره!!
روزها تند و تند میگذشتن تا سهشنبه که در حین صحبت به قرار پنجشنبه اشاره کرد و ازم خواست به خرج اون برم آرایشگاه و همه بدنمو اپیلاسیون کنم میگفت دوس داره اولین بار که منو میبینه منو تو بهترین حالت ببینه نمیدونستم چی بگم دوس نداشتم ناراحتیشو ببینم موافقت کردم اماترجیح دادم واسه این قضیه پولی ازش قبول نکنم این بود که از آرایشگاهی که همیشه میرفتم واسه چهارشنبه عصر وقت گرفتم
چهارشنبه وفتی که کارم تموم شد پیش از خروج از اونجابا دیدن بدن خودم تو آینه قدی اتاق پرو سالن زیبایی کاملا هنگ کرده ومختل شده بودم اولین بار بود که همه جای بدنمو انقد لطیف، شفاف میدیدم راستش با دیدن بدن خودم حسابی تحریکشده بودم
فردای اون روز یعنی پنجشنبه ساعتی بعد از غروب بود که میهمانها اومدن
تیراس مادر و برادرشوباخودش آورده بود من واسه اونروز ترجیح دادم یه لباس ابایی حالت مانتو بپوشم لباسی که هم پوشیده باشه وهم این قابلیتو داشته باشه که بشه تکی و بدون لباس دیگهای پوشیدش من و تیراس هردوبخاطر اتفاقی که قرار بود اونروز بیفته استرس داشتبم و حسابی هم تحربک شده بودبم اینو از برافروختگی چهره تیراس و حالت غیر طبیعی جلو شلوارش که بنظر میرسید به زور موفق به مهارش شده میشد فهمید حال منم که از دیروز حسابی خراب بود سبنه هام سفت شده بودن و نوکشون بطرز بیسابقهای شق شده بود بین پاهام و شورتمو که نگو... شده بود آبشار
یه ساعتی که گذشت تیراس که عرق رو پیشونیش گواهی از حال خرابش میداد رو به بابام خواسته شو مطرح کرد و واسه نیم ساعت گفتگوی خصوصی واسه گفتن آخرین حرفها اجازه خواست و لحظاتی بعد من داشتم اونو واسه رفتن به اتاق محاور راهنمایی میکردم بمحض ورود ازم خواست آب براش ببرم منم همینکارو کردم آب رو که دادم دستش گفت زود باش وقت نداریم عشقم
وقتی گرمای بدنشو که انگار داشت ازش شهوت میریخت رو تو نزدیکی خودم حس کردم بدنم یهو داغ شد حس کردم گردش خونم شدت گرفته و نهایتا اون خواستهاش... اون داشت تو چشام نگاه میکرد... انگار داشت بهم دستور میداد که لخت شم وای این طرز برخورد دیوونم میکرد فوری لباسو ازتن بیرون آوردم و شلواررو شورت و سوتینمو هم بسرعت برق درآوردم انقد کسم خیس بود که زیر نور لامپ برق میزد یه لحظه که بخودم اومدم از چیزی که دیدم هم متعجب شدم و هم ترسیدم تیراس هم داشت آخرین تیکه لباسی که تو تنش مونده بود یعنی شورتشو در میاورد ینی واقعا من انقد تو فکر و خیالام بودم که متوجه درآوردن شلوار و پیراهنش هم نشده بودم در حالی که سعی میکردم مانع از لرزش صدام بشم آروم گفتم چرا اینکارو میکنی این قرارمون نبود گفت دوس دارم لخت تو بغلم باشی شاید اگه در حالت معمول همچین کاری کرده بود همه چیزو اونجا یه طرفه تموم میکردم اما اون لحظه با دیدن کیر شق شده تیراس احساس کردم اولین و تنها کاری که من باید تو اون لحظه انجام بدم اینه هر جور شده گرمی و سفتی اون کیر گنده رو رو بدنم حس کنم واسه همین بحث رو ادامه ندادم و با اشتیاق تو آغوش داغ تیراس فرو رفتم در حالی تو آغوشش فشارم میداد بعد از یکی دوبار مالوندن بدنش رو سطح بدنم که حسابی حشرمو بالا برد کیرشرو دقیقا رو سوراخ خیسم نگه داشت و در حالی لبامو میمکید آروم کیرشرو میمالوند رو سوراخم چنان استادانه و با احساس سینههامو میمالوند و میک میزد که بزرگترین لذت زندگیمو حس میکردم
از دوره نوجونی هر وقت پیش میاد که تا این حد تحریک میشم اشکم سرازیر میشه اونروز هم وقتی تیراس داشت در حین مکیدن لبام کیرشرو رو سوراخ کسم میمالید هم زدم زیر گریه بیصدا اشک میریزم و میگفتم چرا داری اینکارو میکنی من هر چی تو خواستی انجام دادم اما اون انگار بیخیال و فارغ از هر ترسو دلهرهای مشغول مکیدن و لیسیدن پستونام بود و هیچ توجهی بهم نمیکرد البته فک کنم اونروز شانس حسابی باهاش یار بود که داداشم رفت بود ماموریت و برای همین اونروز غیر از من و پدرم و خانواده خودش کس دیگهای تو خونه نبود (آخه من سالهاست که مادرمو از دست دادم) واسه همین کسی نبود که بخواد احیانا عروس و دومادو چک کنه پدرم هم که با پای شکستهاش که تو آتل بود بزحمت خودشو از خونه خودش تا اونجا رسونده بودواسه همین احتمال اینکه بخواد در اینمورد کنجکاوی کنه تقریبا صفر بود
دیگه با مالشهای تیراس هردو در اوج بودیم شاید یه جایی لای ابرا از عشقبازیمون لذت میبردیم! تیراس که به نظر میرسید بدتر از من بیطاقت شده دستشو زیر رون راستم انداخت و آوردش بالا و بعداز اینکه چند بار سر کلفت کیرشرو کرد تو کسم و در آورد در انگار که دیگه طاقتش تموم شده باشه کل کیرشرو تا ته کرد تو کسم... آه کسم از فرط خیسی لیز لیز بود واسه همین در حین عقب جلو کردن چند باری از کسم در اومد که هردفعه هم تیراس فوری اونو بجای خودش برگردوند خیلی لذتبخش بود برام که کیر کلفتشو تو کسم عقب و جلو میکرد در حالی که اشک میریختم همه جای صورتشو میبوسیدم هی آروم در گوشش میگفتم کسم
و دوس داری؟ تنگه؟ داره بهت حال میده؟ برام خیلی جالب بود تیراس حتی در حین گاییدن کسم هم دوراندیشانه عمل میکرد و داشت واسه عشق و حالای بعدیش که از قبل انگار برنامشونو ریخته بود محیط رو آماده سازی میکرد انگشت وسطشو که با آب کسم خیس کرده بود تا ته تو کونم کرده بود و همین باعث میشد از سکسی که بهم تحمیلشده بود لذت ببرم تو یه لحظه حس کردم بین زمین و هوام و لحظهای بعد داشتم رو کیر تیراس که رو زمین دراز کشیده بود بالا پایین میرفتم و بعد از چند لحظه منو تو همین حالت رو خودش خوابوند و با شهوت شروع کرد به لیس زدن پستونام و حتی زیر بغلام خیلی بهم حال میداد احساس کر
دم دارم ارضا میشم واسه همین خودمو محکمتر و تندتر رو کیر تیراس میکوبوندم تو این حالت تیراس منو خوابوند کف زمین و خودشو بین پاهام رسوند و کیرشرو دوباره هل داد تو کسم و بعد از چند تاتلمبه و قبل از اینکه بتونم ازش بخوام آبشرو اون تو نریزه یهو سوختم و از آب داغش پر شدم اما اون هنوژ تلمبه میزد طوری که باهر بار که کیرشرو هل میداد تو کسم از کناره هاش مقداری آبش سر ریز میشد ولی اون هنوز داشت پستونامو میلیسید احساس کردم کیرش که بعداز ارضا در حال کوچکتر شدن بود دوباره داره سفت میشه یهو دیدم با عجله از روم بلند شد و منو به سینه خوابوند و قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم
کیرشرو گذاشت در سوراخم
کیرش ازونجا که خیس آب بود کاملا لزج و لغزنده آروم آروم راهشو تو سوراخ تنگم پیدا میکردو با هر کمری که تیراس میزد مقدار بیشتری از اون کیر کلفت و داغشو هل میدادتو کونم چون قبلش یه چند دقیقهای انگشتم کرده بودسوراخم آمادهشده بود ودرد زیادی حس نکردم، با یه ریتم یکنواخت ولی خیلی آروم آه آه میکردم در همون حال که تا آخر کیرشرو تو کون تپلم فشار میداد سرشو از زیر بغل چپم گذروند و در حین مالوندن سینههام گاهی با مکیدن و گازگرفتن و لیسیدن اونا تنوعی تو سکسمون بوجود میآورد بعد بکی دو دقیقه منو دوباره به پشت برگردوند و اونقد پاهامو باز کرد و بالا برد که که کیرشرو تو
نست با سوراخم همطراز کنه و اینبار دخولش واقعا دردناکتر از دفعه پیش بود ولی خوب ارزششو داشت آخه من با دیدن اون که داره از گاییدن من و با استفاده از بدن من لذت میبره خیلی حال میکردم اون همونجور که بارها پشت تلفن وعده داده بود خیلی خوب و لذتبخش داشت کونمرو میذاشت منم واسه اینکه با این سکسش حسابی حال کنه و خاطره بشه واسش شروع کردم به مالونودن سینههاش وبازی با نوکشون قبلا تلفنی بهم گفته بود که اینکار حشرش خیلی بیشتر میکنه اینکارم باعث شد که کلفتتر شدن کیرشرو وقتیکه در حال کردنم بود تو کونم حس کنم سعی میکرد بدون ایجاد صدا به پستونام و مخصوصا نوکشون که حسابی هم تیز شده بود ضربه بزنه طوریکه فقط تولید درد کنه دردی که واسه من تبدیل میشد به لذتی بیسابقه که هرگز تاحالا تجربهاش نکرده بودم و با هر ضربه من دیوونهتر میشدم چند ضربه آخری که پیش از ارضای همزمانمان به پستونام میزد توام شده بود باحرکت سریع و با شدت کیرش تو سوراخ کونم و بعدش دوباره احساس سوختن و پر شدن اما اینبار فوری بلند شد و دستمالی رو از کنارش برداشت و شروع کرد به پاک کردن سوراخم اما بعد از ۱۰ ثانیه دوباره خوابید روم و کیرشرو تا ته هل داد تو کونم واقعا میخواست بازم بکنه نیم ساعت ما ۵ دقیقه دیگه تموم میشد اما اون انگار تازه داشت استارت یه سکس دیگه رو
میزد گفتم تیراس ۲۵ دقیقهاش رفتا الانه که صدامون کنن وتنها بعد از این یاداوری بود که تیراس از روم بلند شد وفوری هم کمکم کرد تامنم بلند شم لباساشو پوشید و به منهم تو پوشیدن لباس کمک کرد... ساکت بود و مرموز وشاید هم متفکر
وقتیکه داشتیم آماده میشدیم واسه بیرون رفتن دیدم رفت از بالای کمد موبایلشو برداشت
اینجا بود که معنی بعضی حرفایی که موقع سکسمون به زبون اورده بود ولی من ازشون بیتوجه گذشته بودم رو متوحه میشدم
وقتی در جواب من که ازش میپرسیدم تیراس منو ول نمیکنی که؟ یا از من سیر نمیشی که؟
میگفت ازین به بعد همیشه تو رو میکنم هر وقت اراده کنم کس و کونترو پر میکنم
اینحرفاشو میذاشتم به حساب لذتی که تو اون لحظه داره میبره و گاهی هم سادهدلانه میذاشتمش پای استواریش و پایداریش برای ازدواجمون
مراسم نیم ساعت بعد از بیرون اومدنمون از اتاق تموم شد و مهمونا مون رفتن اما اونروز تو اتاق خونه خودم اتفاقی برام افتاد که منو واسه همیشه زیر پا خواب تیراس کرد!
آره تیراس فیلم کاملی ازاولین سکسمون گرفت
اما... این موجب نشدکه بخواد به عکس خیلیها ازون سوء استفاده کنه... نه اون مردونه به قولهایی که داده بود وفا کرد و اون فیلم هم واسه ما که الان زن و شوهر هستیم و یه خانواده خوشبخت محسوب میشیم
فقط یه یادگاریه ارزشمنده که گاهی با دیدنش تجدید خاطره میکنیم.
روزو روزگار بر همه شما خوش
.
|
[
"زن مطلقه",
"خواستگاری"
] | 2016-05-20
| 66
| 16
| 369,780
| null | null | 0.00569
| 0
| 16,790
| 1.585226
| 0.487609
| 3.363977
| 5.332665
|
https://shahvani.com/dastan/رامین-برادر-همجنسگرای-من-
|
رامین برادر همجنسگرای من
| null |
این داستان درباره برادر گوچکترم رامین ه، رامین دانشجو ه و ۲۲ سالشه، چون ازش بزرگترم خیلی با هم صمیمی نیستیم و یه رابطه برادری معمولی داریم. رامین قد متوسط و هیکلی توپر و کمی تپل داره. سفید و خوشگل ه ولی هیچوقت فکر نمیکردم که همجنسگرا باشه. گاهی دعواش میکردم بخاطر مدل مو یا بعضی لباس هاش. خیلی دوست و رفیق نداشت. کمحرف بود و توی جمعهای فامیلی و خانواده کمرنگ بود و ساکت.
یه روز که برای کارم میخواستم یه برنامه نصب کنم، لپتاپام نشد و گفتم برای تست روی لپتاپ رامین نصب کنم و اجراش کنم و تستاش کنم. خونه نبود و رفتم توی اتاقاش و روی لپتاپاش کار کردن. کارم که تموم شد، محض فضولی داشتم درایو هاش رو میگشتم که متوجه یه فولدر توی درایو ویندوزاش شدم. خلاصه گشت و گذار توی لپتاپ رامین چند تا کلیپ گی پیدا کردم و بعد چند تا کلیپ ایرانی بود. اولش نگاه کردم ولی بعدش که خوب دقت کردم توی یکی از کلیپها پوستر و در و دیوار داخل کلیپ مثل اتاق رامین بود. شوک شده بودم. صورتها معلوم نبود ولی میشد از هیکل پسری که توی کلیپ بود فهمید که رامین ه. یه مرد توی کلیپ بود که رامین داشت روی کیرش بالا و پایین میرفت. مادرم که اومد توی اتاق که ببینه چه میکنم توی اتاق رامین، سریع جمع و جور کردم و نشد درست و کامل ببینم.
فقط ریختم توی فلشام و لپتاپ رو خاموش کردم. فرصت نشد دوباره کلیپ رو ببینم. اول میخواستم وقتی رامین از دانشگاه اومد خفتاش کنم و ببینم چه غلطی داره میکنه. دوست نداشتم واقعی باشه و ترجیح دادم اول یه بار دیگه کلیپ رو با دقت ببینم و بعد مطمئن شم. شب رامین اومد خونه و بهش گفتم نبودی و لپتاپات رو کار داشتم. یه کم هول شد ولی انگار مطمئن بود که من کلیپها و جایی که گذاشته رو پیدا نمیکنم.
شب توی اتاقم یواشکی کلیپ رو با هدفون گوش دادم. از اول به همه جزئیات دقت کردم. اتاق که اتاق رامین بود، مدل مو از پشت سر و بدنش خودش بود. اولش داگی لبه تختاش بود و کسی که تاپ بود از صداش معلوم بود که پسر و خیلی جوون نیست و شاید ۴۰ اینا میشد. با انگشت با سوراخ رامین کمی بازی کرد و بعد یه کم کونش رو مالید و آروم آروم کیرش رو داخل کرد. صدای رامین کم بود ولی صداش مشخص بود که جون جون میکرد و آه و ناله حشری میکرد. مرد ه دستش رو روی کمرش میکشید و سعی میکرد که رامین کمرش رو بده پایین و قوس بده. تلمبه هاش شروع شد و بعد از دو سه دقیقه کلیپ تموم شد. از روی اسم هاش معلوم بود که کلیپ بعدی کدومه. باز کردم و دیدم که رامین روی کیرش مرد ه نشسته و داره بالا پایین میکنه. از پشت فیلم گرفته بود و در اتاق و فضای بیرون اتاق کمی معلوم بود. در کل سه تا سکس بود، دو تاش خونه خودمون بود و یکی یه جای دیگه.
شوکه بودم، میخواستم نصف شب برم توی اتاقاش و حسابی از خجالتاش دربیام. اما دلم براش میسوخت. حس میکردم چقدر تحقیر شده و اذیت شده. توی این محل چند سالی بود که تازه اومده بودیم و فضای محل همه مجتمع بود و آپارتمانی و خیلی کسی کسی رو نمیشناخت و این خوب بود که مثل محل قدیم امون نبود که تابلو بشه. تا دو سه روز مدام حواسم بهش بود و نمیدونستم چه کنم. از طرفی میدونستم دست خودش نیست و اینجوریه دیگه و از طرفی حس اینکه اتفاقی بیفته یا آشناها بدونن و چه نگاهی به خانواده مون دارن اذیتم میکرد.
یه بار که رفته بود حموم، گوشی اش رو برداشتم و زیر نور الگوی موبایلاش رو که جاش مونده بود رو باز کردم و تلگراماش رو چک کردم و اکانتی که باهاش چت و اینا میکرد رو پیدا کردم. با وب تلگرام اکانتاش رو روی لپتاپ خودم باز کردم که اگر هم چک کرد از مدل گوشی نفهمه که من اکانتاش رو دارم. کل فردا داشتم چت هاش و سکس چت هاش رو میخوندم. عکسهای از کون و بدنش که میفرستاد رو دیدم. کلا با دو نفر چت میکرد. یه مرد از کرج بود که رامین اونجا دانشگاه میرفت و یه پسر که چند سالی از من بزرگتر بود و انگار خیلی دور بودن و به ندرت سکس میکردن. صبحها، چتهای دیشباش رو میخوندم. با مرده خیلی رابطه عاشقانه بود و انگار رابطه خیلی محکمی دارند. کمکم یه جورایی حس و حالش رو درک میکردم. کلی سرچ کردم و اینترنتی با یه روانشناس صحبت کردم. سخت بود ولی باید میپذیرفتم که برادرم گی ه و خیلی تنها است و درباره چیزی که هست عملا با هیچکس نمیتونه صحبت کنه و رفتارهاش و تو خودش بودن هاش رو میفهمیدم. جرات صحبت کردن باهاش رو نداشتم. کمکم سعی کردم باهاش مهربونتر باشم و حمایت بیشتری ازش کنم تا شاید خیلی حس تنهایی نکنه. یه جورایی از رنجی که میبره ناراحت بودم و دلم براش میسوخت.
یه روز که پدر و مادرم برای کاری میرفتن تبریز و خونه وقتی من سر کار بودم خالی میشد، دیدم رامین به مرده پیام داد و برای سهشنبه که میشد فردای رفتن پدر و مادرم قرار گذاشت. اونرو دانشگاه داشت و مرد ه که اسمش پرویز بود مکان نداشت و بعد از کلاس صبح میخواسته بپیچونه و با مرد ه بیاد خونه. اول میخواستم موبایلم رو بگذارم یه جایی از اتاقاش ولی شدنی نبود. اون روز مرخصی گرفتم و با ماشین تا مترو رسوندمش و یه جوری حرف زدم که فکر کنه شب بر میگردم و برگشتم خونه و ماشینرو کوچه پشتی پارک کردم. احتمالا حدود ۱۱ و ۱۲ اینا میرسیدند.
منتظر شدم که بیان خونه، به محض صدای کلید روی در رفتم و توی کمد دیواری اتاقام قایم شدم. صداشون ضعیف میاومد. اول رامین اومده بود تو و داشت کل اتاقها رو چک میکرد و بعد پرویز اومد تو. در اتاق من نیمهباز مونده بود و از کمد اومدم بیرون، پشت در گوش تیز کردم. صدای لب گرفتن و قربون صدقه رفتن پرویز رو میشنیدم. رامین یه موزیک گذاشت و صدا کمتر شنیده میشد. دعا میکردم که برن توی اتاق خودش، ساکت شده بودن و فهمیدم رامین رفته دستشویی که خودش رو تمیز کنه و پرویز هم رفته توی اتاق رامین. اتاق من و رامین یه تراس مشترک داشت و اتاق پدر و مادرم یه تراس جدا، از در تراس رو باز کردم و منتظر صدا شدم. صدای رامین رو که در تراس رو کمی باز کرد که هوا بره داخل شنیدم. صدای پرویز میاومد ولی نمیشنیدم چی میگه. آروم آروم نزدیک در تراساش شدم. پرویز داشت میگفت که رامین کیرش رو ساک بزنه و رامین با جون گفتن قربون کیرش میرفت. صدای رامین که داشت ساک میزد رو میشنیدیم. گاهی وسطاش عق میزد و پرویز با جون گفتن تشویق میکرد که ادامه بده. جرات نداشتم از گوشه در نگاه کنم.
خم شدم روی زمین که سایه نیفته و از کنار در و پردهای که تکون میخورد کمی نگاه کردم. پرویز لبه تخت نشسته بود و پاهاش رو باز کرده بود و دستاش رو پشتش برده بود و به دستاش تکیه داده بود و داشت به سقف نگاه میکرد و چشماش رو بسته بود و رامین وسط پاهاش نشسته بود و با دستش کیر پرویز رو گرفته بود و خیلی حرفهای ساک میزد. بدن لخت و اون حالتاش صحنه خاصی برای من بود. برادرم داشت کیر یه مرد رو با ولع ساک میزد. چهره پرویز رو از عکساش دیده بودم. یه مرد حدود ۴۰ و خردهای بود و مهندس ساختمان بود. متشخص و با کلاس بود و یه جورایی رامین رو خیلی دوست داشت و بهش میرسید.
میترسیدم که یه دفعه یکی اشون من رو بیینه و با استرس تماشا میکردم. کیر پرویز سرخشده بود و حسابی شق شده بود. رامین گاهی کیرش رو تا ته داخل دهنش میکرد و نگه میداشت و دستای پرویز که روی سرش بود به نشانه تایید موهاش رو نوازش میکرد. رامین که از کیر سر بلند میکرد عقب میکشیدم و دوباره که صداش میاومد نگاه میکردم.
پرویز که خم شد و رامین کیر رو از دهنش درآورد کشیدم عقب، با صدای حرف زدن و صدای شلپ شلپ سیلیهای آروم پرویز به کون رامین با احتیاط نگاه کردم. حال ارامین کج لبه تخت نشسته بود و یه پاش روی زمین بود و یه پاش روی تخت بود و پرویز داشت سوراخاش رو لیس میزد و گاهی به کونش سیلی میزد. این مدلی خیلی خوب بود. من راحت میتونستم نگاه کنم. بدن لخت رامین که معلوم بود شیو کرده و بدن بزرگ و عضلانی پرویز که پشمالو بود کنار هم خیلی خاص بود. کونش با هر سیلی که پرویز میزد سرختر میشد. صدای حشری رامین کل اتاق رو پر کرده بود. یه دفعه یاد پنجرههای کوچه پشتی شدم که نکنه کسی نگاه کنه و من رو ببینه که قایمکی دارم نگاه میکنم ولی خبری نبود.
صداشون میاومد ولی آروم حرف میزدند و نمیشنیدیم. دیدم پرویز از اتاق رفت بیرون. رامین از تخت پاشد و سریع اومدم توی اتاقم. حواسم به در اتاقم بود که نیمهباز بود. با صدای پرویز فهمیدم برگشته توی اتاق. کمی صبر کردم و دوباره گوش تیز کردم. رفته بود از کیفاش کاندوم بیاره. نمیدونستم پوزیشن اشون چه شکلی و میترسیدم نگاه کنم. با صدای آه بلند رامین نگاه کردم. پرویز داشت کیرش رو داخل میکرد و رامین هی دستش رو میآورد پشتاش و میگفت آروم آروم. یه کم دیگه صدای رامین کمتر شد و پرویز بدناش رو گرفته بود و سعی میکرد تکون نخوره. پشت سر رامین ایستاده بود و کیرش داخلاش بود و فقط یه بخشی از بدن رامین معلوم بود. آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن و رامین با آه و ناله حشری همراهی میکرد.
تلمبههای پرویز حسابی خشن شده بود و حالا دستش رو دور سینه و گردن رامین حلقه کرده بود و رامین با زانوهاش روی تخت بود و ایستاده توی بغل پرویز بود. حس عجیبی داشتم. هم کمی حشری شده بودم و هم کمی خجالت میکشیدم که برادرم لخت توی بغل یه مرد ه و پرویز داره از بدنش و گاییدنش لذت میبره. البته از حال رامین معلوم بود که خودش هم خیلی لذت میبره. مدام میگفت سینههام سینههام و دستای پرویز روی شکم و سینههای رامین میچرخید. یه دفعه پرویز همونجوری که بغلش کرده بود چرخوند و من کشیدم عقب. صداشون نزدیکتر شده بود.
اومدم توی اتاق خودم، آروم از در رفتم بیرون و از آینه دکوری توی پذیرایی که سمت اتاق رامین بود فهمیدم رامین رو روی تخت به سمت تراس خوابونده و خوابیده روش. در اتاقش باز بود. از آینه دکوری پاهای رامین رو که زیر پاها و بدن پرویز بود و باز شده بود رو میدیدم. کیر پرویز خیلی تند عقب و جلو میرفت. گاهی محکم فرو میکرد و رامین نالهاش بلند میشد ولی پرویز محکم نگهاش میداشت و دوباره تلمبه هاش رو ادامه میداد. برادرم زیر یه مرد خوابیده بود و من نالههای شهوتیاش رو میشنیدم. کیرم شق شده بود. انگار یه فیلم پورن میدیدم. با این تفاوت که بازیگرش برادرم بود. خسته شده بودن. پرویز که کیرش رو کشید و از روی رامین بلند شد از جلوی در اومدم داخل اتاق. صدای ناله رامین قطعشده بود، یه کم بعد صدای خنده اشون اومد. خم شدم و از پایین آینه رو نگاه کردم. پرویز از پشت کمر رامین رو گرفته بود و داشتن میاومدن توی پذیرایی
ریسک بود نگاه کردن، دوباره صدای آه و اوه کردن رامین بلند شد، با صدای موزیک آرومی که پخش میشد قاطی شده بود. دوربین موبایل رو روشن کردم و از کنار در باهاش نگاه کردم. نمیدیدمشون. روی مبلهای پذیرایی نبودند. زاویه موبایل رو عوض کردم فهمیدم روی یه نشیمن قدیمی چرمی داریم گوشه پذیرایی رامین پاهاش رو باز کرده و روی شونههای پرویزه و پرویز داره حسابی ترتیباش رو میده.
به فکرم رسید این صحنه رو فیلم بگیرم. پرویز حسابی حشری شده بود و محکم و بیملاحظه داشت رامین رو میگایید. سینههاش رو توی مشتاش گرفته بود و میکشید و رامین با ریتم تلمبههای پرویز عملا جیغ میکشید. صداش بلندتر شد و انگار که ارضا شده باشه، صداش قطع شد ولی پرویز هنوز داشت تلمبه میزد و محکمتر و عمیقتر میگایید. جوری که بدن رامین با هر ضربه روی نشیمن عقب و جلو میشد و سینهها و شکمش میلرزید. پرویز که ارضا شد. موبایل رو جمع کردم. با صدای رامین که گفت اون یکی اتاق فهمیدم خبری ه و پرویز یا میاد توی اتاق من یا اتاق بعدی. سریع رفتم توی تراس و وسط دو تا اتاق ایستادم. پرویز اومد توی اتاق من و یه چی برداشت و رفت بیرون. آروم توی اتاق رو نگاه کردم و فهمیدم دستمال برده بدن رامین رو پاک کنه.
یه نیم ساعتی گذشته بود، فقط صدای موزیک میاومد، بعدش صدای رامین از آشپزخونه میاومد که داشت میوه و بیسکویت رو میآورد و چایساز رو روشن میکرد. یک ساعت بود که توی پذیرایی نشسته بودن. از صدای رامین متوجه شدم که میره و میآد و داره پذیرایی میکنه. صداش که نزدیک میشد میرفتم توی تراس، چون ممکن بود بخاطر چیزی بیاد توی اتاق من.
فکر کنم یک ساعت و خردهای گذشته بود که صدای رامین رو که به پرویز میگفت تو برو تو تا منم بیام شنیدم. میخواستن برن حموم. یه کم بعد رامین هم رفت داخل حموم. فرصت خوبی بود که بزنم بیرون. با احتیاط اتاق رامین و پذیرایی رو چک کردم و آروم آروم به حموم نزدیک شدم. از نور و سایه اشون فهمیدم دوتایی تو هستند. میخواستم از فرصت استفاده کنم و بزنم بیرون که از صدای پرویز که جون جون میکرد و میگفت خوشمزه است؟ بخور؟ همهاش مال خودته عزیزم متوجه شدم رامین دوباره داره ساک میزنه. دیگه وسط سکس اشون سریع زدم بیرون.
با ماشین سر کوچه منتظر شدم. چند بار فیلمی که گرفته بودم رو تماشا کردم. کمی چهره رامین معلوم بود و از ترس اینکه گوشی گم بشه یا بزنن توی این موقعیت پاکاش کردم. از سر کوچه چشمام به ساختمون امون بود. نزدیک ساعت ۳ بود که زدن بیرون. با فاصله دنبال اشون رفتم. رستوران رفتن و کمی گشتن و پرویز دم در پیادهاش کرد و رفت.
انگار یه روی دیگه رامین رو میدیدم. شخصیتاش با پرویز یه شکل دیگه بود. خوشحال بود و مدام میخندید. این حس خوشحالی و آرامشاش جلوم رو میگرفت که کاری کنم یا باهاش دعوا کنم. اگرچه شاید ته ذهنم کارش رو زشت و ضایع میدونستم و مایه آبرو و اینکه چی میخواد بشه. اما خیلی گذشت تا درکاش کردم. فقط مراقباش بودم و با کنترل چت هاش و رفت و آمدش مواظب بودم خودش رو به دردسر نندازه.
بعدها فهمیدم اون پسری هم که باهاش دورادور رابطه داره بچه شمال ه و وقتی میریم شمال و از طرف اداره بابام جا میدن بهمون اون پسره از کارکنای اونجاست و با هم سکس میکنن.
|
[
"گی",
"مرد میانسال",
"برادر"
] | 2023-05-26
| 50
| 5
| 47,001
| null | null | 0.012055
| 0
| 11,555
| 1.651046
| 0.518563
| 3.224346
| 5.323543
|
https://shahvani.com/dastan/نیمی-از-جامعه
|
نیمی از جامعه
|
کیر ابن آدم
|
پرده اول: ختنه
شیش سالم بود که مامانم یهو بهم گفت باید ختنه شی. از صبح که این حرفو بهم زد، ترسیدم. فک میکردم میخوان دودولمو ببرن. دم ظهر که شد، زنای فامیل عینهو لشکر مغل ریختن خونهمون. آخر سر یه آقایی اومد با یه کیف. مامان و بابام به زور لختم کردن و دست و پامو گرفتن. همه زنای فامیل بهم نگاه میکردن، حتی زهرا دختر خاله رباب. شده بودم عین فیلم سینمایی. کار آقاهه که تموم شد دودولم میسوخت. هنوزم همه داشتن نیگام میکردن. بعضیا درگوشی یه چیزی میگفتن، بعد یه نگاه بهم میکردن و ریز ریز میخندیدن.
از اون موقع تا حالا هر وقت زنای فامیلو میبینم که دارن در گوشی صحبت میکنن فک میکنم در مورد من صحبت میکنن. هر وقت میبینمشون که میخندن فک میکنم دارن به من میخندن... از اون موقع تا حالا، هر وقت به زنای فامیل بر میخورم یه حس بدی دارم، حس یکی که بهش تجاوز شده.
پرده دوم: وقتی از سرکار برگشتم
امروز وقتی از سرکار برگشتم دوباره زنمو دیدم. عینهو اکوان دیو بود؛ شلوار گشاد، اخمای تو هم، موی شلخته و خلاصه مصداق بارز برج ظهر مار... نشد یه بار یکی از این آریشایی رو که واسه بیرون رفتن میکنه، واسه دل صاب مرده من بکنه. وقتی اینجوری میبینمش به گه خوردن میفتم. به قول ممد رضا: آخه مومن! آبت نبود، نونت نبود، زن گرفتنت چی بود؟
پرده سوم: ترم اول
ترم اول دانشگاه که بودم یه اکیپ دختر که گویا خیارشور شیاف کرده بودن تو کونشون منو کرده بودن سوژه خنده. خلاصه من هی هیچی نمیگفتم، هی اینا پر روتر میشدن. یه روز یکیشون بهم گفت شنیدم دولت کوچیکه... واسه همین خجالت میکشی جوابمونو بدی؟ یه آن جا خوردم... اینا دیگه عنشو در آورده بودن... بهش گفتم: سایزشو از مادرت بپرس... باید حفظشده باشه تا حالا سایزشو!
این حرف من به گوشه قبای حضرات برخورد... حدودا ۲۰ دقیقه داشتن در مورد خشونت علیه زنان سخنرانی میخوردن (!) اون روز کارم به حراست دانشگاه کشید.
پرده چهارم: خانوم فاطمی
خانوم فاطمی زن همسایه طبق بالاییمه. از بد روزگار با زن منم رفیقه. آقای فاطمی تو شرکت ما چارت ریاست داره. منم سرپرستم. خانوم من خیلی حسوده. فیالمثل اگه خانوم فاطمی عنش سفید باشه میگه چه خوشگله عنش. وای قاسم عنشو ببین... چه نازه! منم عن سفید میخوام برام بخر.
حالا اگه عن سفید براش نخرم اقلا یه هفته قهره. یکی نیس بهش بگه زن حسابی حقوق شوور اون زنیکه جنده سه برار منه، از کجا بیارم که هر چی چشت دید برات بخرم؟
پرده پنجم: مزاحم خیابونی
شاید شمام به پست این دخترای ۱۸، ۱۹ ساله خورده باشین که فک میکنن با یه شب تو کمد خوابیدن آدم کمدین میشه. چند روز پیش داشتم تو کوچه پسکوچهها قدم میزدم که یهو یه عده دختر دبیرستانی از ناکجا جلو روم سبز شدن. شروع کردن به متلک گفتن. اون روز که گذشت و هیشکی بهشون چیزی نگفت. ولی من به این فکر میکنم اگه من و همسن و سالام مزاحم یه دختر دبیرستانی میشدیم ملت شریف چه واکنشی نشون میدادن!
پرده ششم: پسری که کونیه!
یه گپ بود که یه مدتی توش بودم و با بچه هاش رفیق بودم. اما رفاقتمون تا زمانی بود که این جکای پسری که فلانه یا فلان کار میکنه کونیه شروع شدن. دیگه من هر کاری میکردم دخترای گپ میگفتن پسری که اون کارو میکنه کونیه... یه بار دوبار اول آدم میخنده. بعدش به تخمش نیس... دفعه بعدی ناراحت میشه ولی چیزی نمیگه تا اینکه بار آخر جوابشونو میدی...
بار آخری که بهم در قالب جک گفتن کونی گفتم دختری که جک سکسی میفرسته جندس.
یکی دو نفر از دخترا لفت دادن. چند نفر فحش دادن. یه چند تایی هم از این کس شرای فمنیستی تحویل دادن.
طبق معمول یه سری کس لیسم همراهیشون کردن. آخر سرم ریمووم کردن.
پرده صفرم: These very words
وارد شهوانی شدم... یوزر و پسوردمو زدم و وارد اکانتم شدم. طبق معمول اول قسمت داستانو چک کردم. «نیمی از جامعه» چشممو گرفت. روی لینک کلیک کردم و تا صفحه لود بشه با خودم فک میکردم تا کی باید از حقوق «زن» بنویسن تا بفهمیم اونام جزو جامعه هستن... شروع کردم به خوندن. در مورد جنس خودم بودم... در مورد مردا... یه آن تنم سرد شد...
پ. ن: توجه داشته باشید که بنده به عنوان نویسنده ابدا مخالف حمایت از حقوق زنان نیستم. و حتی حرفی هم مبنی بر اینکه مردا شرایط دشوارتری نسبت به زنا در جامعه دارن نزدم. تمام حرف من اینه که ما مردا هم توی بهشت زندگی نمیکنیم و اگه در جامعه مشکلات بیشتری نداشته باشیم، مشکلات کمتری هم نداریم. ضمن اینکه خیلی از اوقات حکومت مقصر نقض حقوق زناست نه جنس مرد. ما مردا دشمان شما نیستیم. ما هم رنج میکشیم. و مسلما اینها تنها گوشهای از مشکلات یه مرد در جامعه ماست. منصف باشید.
|
[
"خاطرات"
] | 2019-02-10
| 51
| 6
| 19,886
| null | null | 0.018368
| 0
| 3,881
| 1.637171
| 0.71325
| 3.248695
| 5.318667
|
https://shahvani.com/dastan/این-چند-ماه-بارداری
|
این چند ماه بارداری
|
حلیمه
|
نمیدونم اصلا بین خوانندههای اینجا خانوم هست یا نه، کلا اینکه جای فیلم بیاین داستان بخونین رو هم فلسفش رو درک نمیکنم. خواستم شانسم رو در نوشتن امتحان بکنم و این وسط اگر توفیقی بود علاوه بر شما کمی هم خودم رو ارضا بکنم...
اونایی که خواسته یا ناخواسته باردار شدن درد منو میدونن، یه روز داری دیوونه میشی از فکر سکس و فقط میخوای یه چیزی لای پات بالا پایین بشه ولی لامصب علاوه بر شکم گندت که مانعی هست بین راه، خشکی و سینههایی که از درد میترکن وقتی لمس میشن همه و همه ضد حالن، خانوما اغلبشون تا از خارج تحریک نشن از داخل ارضا نمیشن و باید یه همزمانی باشه که به اون ارگاسم خفن برسن حالا هزاریم پوزیشن عوض کنین بهترین ارگاسم اون وقتیه که داره نوک سینت رو میمکه و همزمان واژن و کلیتوریس در حد اعلا با تلمبههای ریتمیک تحریک میشن که اینم زمانی رخ میده که یا تو روی اون ولو شدی یا اون روی تو هست، که نمیشه با یه شکم قلمبه اینکارو انجام داد... خلاصه که توی این چند ماه چه زجرهایی که کشیدم... هر دو سه روز یه بار طرفم با دستش ارضام میکنه که خالی بشم... اما بعضی روزا فکر اینکه دوباره بره تو واژنم و اونقدر بالا پایین کنه تا بدنم بلرزه و با یه نفس عمیق و یه جیغ ریز با تمام وجود از اون گوشت سفت و گرم که این حسو بهم هدیه داده تشکر بکنم رهام نمیکنه... یه بار تو این چند ماه خواستم یه حالی خودم به خودم بدم، فکرم بدجور مشغول شده بود و داشتم هلاک میشدم، عین معتادا کل خونه رو گشتم که چیزی پیدا کنم مثل آلت باشه، چند تا کاندوم خاردارم از قبل جلوی ساک مسافرتمون مونده بود، چون تاخیری داره و اشتباهی خریده بودیم اصلا استفادش نمیکردیم، اولا خوب سخته مردا واسشون دیر ارضا بشن که زنم حال بکنه ولی خوب رفتهرفته راهکارا دستشون میاد و معمولا نیازی به تاخیری نیست، خلاصه این کاندومای خاردار تاخیری که خاک داشتن میخوردن برداشتم، گشتنم نتیجه داد به میوهجات محترم و دو تا خیار رو که اندازه و قطرشون شباهت متناسبی داشت برداشتم، روغنی هم که برای ترک نخوردن شکمم استفاده میکردم برداشتم، خیارا سرد بودن، نزدیک یه دیقه گذاشتم تو مایکروفر که گرم بشن و عین یه آلت شق کرده گرم و نرم به نظر بیاد، کاندومارو کشیدم روشون و دو تا آلت کاردستی رو با خودم بردم تو اتاق، میدونستم دستم بخوره به اونجا که نباید زودی ارضا میشم و همه فانتزیام به باد میره، یادم نیست طرفم کجا بود که حالا من آزاد بودم اونطوری به خودم یه حال اساسی بدم، روغنو مالیدم به خودم و بیشترش رو به سوراخ پشت زدم، خیلیم واقعا روغن لازم نبود چون فکر دو تا آلت الکی با کاندوم خاردار که قرار بود کمکم کنن کاملا خیسم کرده بود. دراز کشیدم به پهلو که فشار روی شکمم نیاد، اول خیار منتخب برای واژنو داخل کردم که داغ بود و انگار یه آلت واقعی بودش که حسابی سفت شده باشه، بعد روغن بیشتر مالیدم به پشت و اونیکی خیار عزیزم رو هم فرو کردم تو که اصلا داخل نمیشد و کلی عقب جلو کردم که یه کم جا باز بشه و بکنمش تو، حالا واقعا اونچیزی که کم داشتم یکی بود که نوک سینههامو بخوره ولی خوب عیش کامل نمیشد و خواستم با خیاری که کردم تو پشتم اون حسی که تحریک سینه بهم میداد رو جبران بکنم، شروع کردم با یه ریتم کندی عقب جلو کردن آلتای ساختگی قشنگم و کاملا حواسم بود که زود ارضا نشم، اصلا نمیذاشتم دستم به جایی که نباید بخوره و پاهامو کامل باز کرده بودم که فشاری نیاد که مبادا الکی زود ارضا بشم. دیگه اونقدر ادامه دادم که کمکم داشت دردم میومد، و دیدم نه نمیشه همونطوری با دو تا خیار پاشدم اومدم جلوی آینه خودمو تماشا کردم، سینههام که قهوهای پررنگ شدن رو نگاه کردم، کشو رو باز کردم و ریشتراش شوهرم رو برداشتم سریش رو درآوردم و یه پنبه هم گذاشتم روی اونجام و روشنش کردم، خیلی ویبره خفنی داره ریش تراشش، دیگه خیارا هم داخلمو پر کرده بودن، کمتر از یه دقیقه همون ارگاسمی که میخواستم بهم دست داد، تنم لرزید، خیاری که تو پشتم بود خود به خود افتاد و اون یکی هم اومد پایینتر تا بیفته، دیگه سریع خودمو جمع و جور کردم، به هدفم رسیده بودم و طرفم داشت میومد، چیزی براش تعریف نکردم، رفتم دوش گرفتم و از وقتی اومد اونقدر آویزون سر و گردنش شدم که شب خودشم حسابی دل منو از عزا درآورد و یه سکس خوب با هم داشتیم و منم راضیش کردم... حالا کمی مونده که بچه به دنیا بیاد تا دوباره آلت واقعی و گرمشو بذاره تو واژنم و تلمبههای آروم و ریتمیک بزنه و نوک سینههامم مک بزنه تا ارضا بشم...
خوب این یه داستان واقعی از مغز یه زن باردار بودش... اگر تونستین زن باردارتون رو راضی کنین که خیلی عالیه، وگرنه بهشون بگین که حق داره خودش از خجالت خودش دربیاد و هرطور بهتره ارضا بشه...
|
[
"بارداری",
"استشها"
] | 2022-04-14
| 21
| 8
| 64,001
| null | null | 0.007125
| 0
| 3,958
| 1.166781
| 0.322552
| 4.55793
| 5.318104
|
https://shahvani.com/dastan/کارگر-خونه-مادر-زن-
|
کارگر خونه مادر زن
|
سعید
|
با سلام خدمت دوستان عزیز و شهوانیهای گرامی. سعید هستم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به چند سال قبل هست. ۳۷ ساله متاهلم یه بچه ۴ ساله دارم. چهره و تیپم معمولی ورزشکار و بدنساز و خفن هم نیستم فقط از دار دنیا یه کیر سیاه و کلفت دارم. وضع مالی خودم متوسطه ولی وضع مالی خانواده زنم خیلی خوبه ولی آدمهای نیستن که مثل پولدارها زندگی کنن از پولداری فقط شمال رفتن و کارگر گرفتن و بلدن ولاغیر. ویلا شمال و که سالی چند بار میرن کارگر گرفتن هم از دوستای خانوادگیشون یاد گرفتن چون تا همین چند سال پیش صفر تا صد کارهای خونه رو مادرزن خودش میکرد و آخر هم تو سن ۵۵ سالگی به کمر درد و پا درد و و آرتروز و... مبتلا شد و چند سالی هست که به خاطر کمر دردی که پیدا کرده و البته بیشتر به خاطر افه و ادا اطوار و کم نیاوردن مقابل فامیل و در همسایه چند سالیه از خانمهای خانوادگیشون یاد گرفته که کارگر بگیره و دست به سیاه و سفید نزنه. به دلیل بد دلی و تعصب تخمی داشتن پدر زنم فقط کارگر زن میگیره. پدر زنم هم معمولا تا ده و یازده شب دنبال کار و کاسبی هست و زیاد خونه نیست ولی تلفنی یا با سوال و پرسش از آدمهای خونه آمار و دقیق داره. خانم منم از مادرش یاد گرفته و کارگر میگیره و معمولا کارگرهای اونا تو خونه ما هممیان. خانم هم مثل من مشغول کاره و بچه همیشه پیش خانواده زنم هست و با مادرزنم بازی میکنه و جمع و جور کردن بچه کلا با اونه در اصل مادر اصلی بچهام مادرزنمه تا زنم. القصه چند تا کارگر زن گرفتن یکی از یکی تخمیتر. هرکدومشون یه مشکلی داشتن یکی سن بالا بود و درستکار نمیکرد یکی هیز بود یکی خالی بند بود میگفت دختر خان بودیم به الانمو نگاه نکنید. یکی معتاد بود و حب مینداخت بالا یکی دزدی میکرد / یکی حراف بود یکی فضول /... و بعد یه مدتی کارگرها رو جواب میکردن. چند هفتهای کارگر نبود و خودش و بیشتر زنم و خونه و تمیز میکردن ولی چون مادرزنم کمر درد داشت و زنم هم زیاد اهل کار خونه نبود به این و اون میسپردند برای کارگر گذشت و گذشت تا اینکه یکی از دوستهای مادرزن یه زن حدود ۴۰ ساله و برای کارگری معرفی کرد. ماهم همیشه میرفتیم خونه مادرزن که ناهار اونجا بخوریم چون زنم سر کار بود و دو سه ساعت بعد من میومد و معمولا هم شب اونجا شام و میخوردیم و میرفتیم خونه خودمون. در واقع خونه خودمون فقط برای خواب بود. مادر زنم گفت آقا سعید داری میایی خونه بیزحمت یه تی کنفی بگیر من نمیتونم با بچه برم بخرم. نگفت کارگر داریم یا یادش رفت یا هر چی. منم گفتم باشه کارم و زودتر تموم کردم گفتم زودتر برم که یه چرتی هم بزنم. ساعت حدود ۲ و نیم بود تی به دست رفتم خونه. القصه زنگ نزده کلید و انداختم و در واحد و که باز کردم دیدم یکی داره قمبل کرده داره جلوی سرویس و با دستمال تمیز میکنه. یه تیشرت صورتی با شلوار استرج مشکی که از زیر شلوار سفیدی بدنش و رنگ شورتش کاملا معلوم بود. هاج و واج داشتم دید میزدم. با خودم گفتم مادر زنم چه هیکل و گل و کونی داره چه کوسی شده چرا تا حالا ندیده بودم و... در همین خیالات بودم که دختره پرید بالا یه نیمچه جیغی زد و پتپت کنان سلام کرد. رنگ از صورتمپریده بود فکر کردم واحد و اشتباه اومدم اصلا به فکرم نرسید کلید انداختم خودم اومدم تو واحد واحد خودم ماست و... اون کارگره هم ترسیده بود و مثل مجسمه وایساده بود. تیشرتی که تنش بود معلوم بود کهنه است و زیاد نو نیست ولی سینههاش اندازه دو تا هندونه اینقدر بزرگ بود به اندازه ده سانت تیشرتش و از سینههاش فاصله داده بود. موهای به هم ریخته و صورت عرق کردهاش و دیدم دلم براش سوخت. اصلا یادم رفت کجام یه یهو دیدم مادر زنه از اتاق خودشون اومد بیرون و گفت اوا آقا سعید چرا زودتر اومدید یادم رفت بگم کارگر داریم و سریع به دختره گفت آزاده جان بدو برو لباس مناسب بپوش آقا سعید دامادم هستن. آزاده هم دوید و رفت و یه ده دقیقهای پیداش نشد. مادر زنم رفت لباس بهش بده و تذکری بده که خودش و جمع و جور کنه منم پسرم و گرفتم بغل و باهاش بازی کردن ولی فقط تو فکر آزاده بودم. شاید اگه قنبلش و نمیدیدم اینجوری نمیشدم. مادر زنم اومد و گفت کارگر جدید گرفتیم و فلانی معرفیش کرده و کارش بد نیست و خیلی حرفای دیگه که هیچکدومش و نفهمیدم فقط تو فکر کون سفید و گنده آزاده بودم. ناهار و که کشید سر میز اومد در یخچال و نوشابه هم آورد و گفت آقا سعید کارگر جوان داریم هر وقت تشریف آوردید زنگ بزنید. یه کم بهم بر خورد ولی گفتم باشه ولی شما میگفتید کارگر داریم منم گاگول نیستم که در نزده بیام تو. گفت آره منم یادم رفت برای از این به بعد گفتم. ناهار و خوردم رفتم دراز بکشم کون آزاده میومد جلو چشام دمر میشدم کون اون و میدیدم هر کار میکردم نمیشد کونش نیاد جلو چشام. با اینکه سینههای بزرگی هم داشت ولی به نظر من کون یه چیز دیگه است. چند دقیقه تو این فکرا بودم که دیدم مادر زن در میزنه و میخواد بیاد تو که خودم و زدم به خواب و آروم اونم برگشت و رفت. یه ساعتی تو فکر و تخیلات به ۱۷ روش سامورایی ترتیب آزاده رو دادم که دیدم داره خداحافظی میکنه که بره. نمیشد برم بیرون. یه ربع بعد رفتن آزاده رفتم آماده بیرون. یه چایی برام ریخت و رفت برنامه کارتون برای پسرم گذاشت و اومد پیشم برای خودش هم چایی ریخت. گفت دختر خوبیه, کاریه, احتیاج داره و... خودم و زدم کوچه علی چپ و گفتم کی؟ گفت کارگر جدیدمون دیگه. نظرت چیه؟ بدون اینکه هول شم گفتم من ۱۰ ثانیه دیدمش نظر چی بدم؟ گفت خودش و نمیگم کارش و میگم ببین زیر تلویزیونی و چطوری برق انداخته؟ گفتم مگه زیر تلویزیونی هم دارید؟ که خندید و گفت فقط یه کم جوانه به روی خودم نیاوردم گفتم خوب عوضش کنید یکی دیگه رو بیارید. گفت نه دختر خوبیه کارش هم تمیزه خیلی هم درد و دل کرد باهام خیلی گرفتاره. گفتم چیزی که زیاده کارگر محتاج. گفت نمیدونم والله. گفتم حالا جوانی مگه جرمه یا ترس داره؟ سریع منظورم و گرفت و فهمید که منظورش و گرفتم گفت نه و حرف و عوض کرد. زنم هم یکی دو ساعت بعدش اومد از کارش تعریف کرد. خلاصه قرار شد یه چند وقتی بمونه. باور کنید همش تو فکر این بودم که یه وقتی پیدا کنم مخشو بزنم و بکنمش. هفتهای دوبار بیشتر نمیومد. دل دل میکردم که یکشنبه و چهارشنبه بشه برم دیدش بزنم و مخش و بزنم. دفعه دوم که اومد برای تمیزکاری تقریبا خودش و پوشونده بود با لباس گشاد و شلوار و دامن روش و روسری کیپ و... سلام کرد خیلی با روز اول که یهویی و سر و کون باز دیده بودمش فرق کرده بود. احوالپرسی باهاش کردم و رفتم آشپزخونه. دیدم مادرزن کونکش به حالت کمین کردن و فالگوش ایستاده حال و احوال کردن من و ببینه. تا من برم سمتش خودش و کشوند یه طرف دیگه که مثلا ح است به ما نبوده ولی فهمیدم آمار خواسته بگیره. یکی دوبار باهاش چشم تو چشم شدم. هربار سرخ شد و سرشو انداخت پایین و راهشو کج کرد یه طرف دیگه. حس کردم اونم از من خوشش اومده. خلاصه ناهار و خوردم گفتم کار دارم میرم بیرون. رفتم بیرون یه دوست دارم اسمش نصیره. فکر کنم ۱۰۰۰ تا کوس کرده باشه. گفتم یه زن مطلقه ۴۰ ساله پیدا کردمنمیدونمچطوری مخشو بزنم. ۱۰۰ تا راه و روش یادم داد به نحوی که گفتم ۱۰۰۰ تا کوسی که کرده خداییش کم بوده. هر راهکاری برای زدنمخ ۵۰۰ تا زن و دختر از هر طیف و قبیلهای کافیه. گفت اکثر زنهای مطلقه تشنه کیرن و محبت. چون ندارن خیلی میخوان. ولی محبت باید مقدم به کیر باشه یعنی هر چقدر هم زن حشری و کیر ندیده باشه با دفعه اول و یهویی نمیده. اول محبت دوممحبت سوم محبت بعد کردن. خیلی توصیههای بیشرمانه کرد که توضیحش و نمیدم. با خودم و راهکارهای خودم همیه جمعبندی کردم گفتم چون کارگره میتونم پول بیشتری یواشکی بهش بدم یا چیزی براش بخرم ولی آخه چطور؟ یکی دو هفته یه کم دیرتر رفتم خونه مادر زنم یه کم جدیتر شدم و به هوای کار زودتر از خونهشون اومدم بیرون و... بعد دو هفته یه چهارشنبه که میومد باز دیرتر رفتم خانه پدر زنه. رفتم و در و باز کردم یالله گفتم دیدم داره زیر مبلها روتر تمیز میکنه یه لبخند زیبا زد. سلام کرد با سر جوابش و دادم و رفتم آشپزخانه دیدم مادر زنم نیست. گفتم حاج خانم کجان؟ گفت آقا پسرت و برده حموم. گفتم حالا وقتشه. ولی دست و پام میلرزید و صدای ضربان قلبم و میشنیدم. سریع کیفم و باز کردم و ۴ تا تراول ۱۰۰ هزاری که هفته قبل تو پاکت گذاشته بودم درآوردم. صداش کردم اومد جلو گفتم این هدیه ناقابل برای شما که زحمت زیادی میکشید و شاید اونجور که باید و شاید جبران نمیشه. پت پتی کرد و گفت حاج خانم و حاج آقا خیلی به ما میرسن نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم میدونم ولی اینم کادوی من به شما فقط بین خودمون باشه میدونید که اینا یه کم سنتی و مذهبی هستن یه وقت شر نشه. چشم تو چشمم گره زد و لبخندی زد و گرفت و سریع رفت گذاشت تو کیفش. البته قبلش پاکت و گذاشت ته ساکش و پولها رو تو جیب بغل کیفش. گفتم بگو من الان اومدم با نگاه دلنشینی چشم و گذاشت رو هم که یعنی چشم. رفت دم در حموم و گفت دامادتون تشریف آوردن که همون لحظه با خود آزاده اومدن تو سالن. لباس پوشیده بود و پسرم هم مونده بود تو وان آببازی کنه. یعنی فقط پسرم و برده بود حمام آببازی کنه و خودش نرفته بود. یعنی ۳۰ ثانیه جلوتر میومد بیرون پول دادن و گرفتن ما رو میدید. از این خانوادههای کیر مغزی هستن که اگه همچین چیزی و میدیدن ۱۰۰۰ تا داستان درست میکردن ولی خوشبختانه اتفاقی نیافتاد. منم اصلا به آزاده نه نگاه میکردم نه توجهی میکردم که شک نکنه. خلاصه میکنم داستان و که حوصله تون سر نره یه چند وقتی گذشت و عادی رفتار کردن من و یه کم از حساسیت مادر زنه کم کرده بود ولی هرازگاهی یه چیزی میگفت. البته زیر زیرکی نگاه کردن من به آزاده و لبخندهای اون هم ادامه داشت یه بار هم از سنگهای تزئینی که لاجوردی رنگ و شکل قلب بود یواشکی بهش دادم یه بار دیگه هم یه کرم دست انداختم تو ساکش و اونم با سر تشکر کرد ازم ولی نه اون نه من جرات صحبت و حتی حال و احوالپرسی طولانی نداشتیم. فقط یه سلام و یه جواب. نه سوالی نه پرسشی نه چیزی فقط نگاه زیر چشمی و لبخند ملیح اونم بعضی روزها اصلا امکان نداشت انجام بشه. القصه یه روز که آزاده اومده بود و داشت با خانوادهاش صحبت میکرد نمیدونم کی پشت خط بود میگفت فلانی میخواد باهات حرف بزنه اینم شمارهاش و برای نفر پشت خط خوند. منی که حشریتم به بشریتم غلبه کرده بود در کسری از ثانیه حفظش کردم. اومدم گوشی ام بردارم شماره رو بزنم که دیدم سر خر چایی ریخته و اومد نشست جلوم اونم شنید که این داره برای کسی شمارهاش و میخونه. شماره آزاده هم رند نبود و همه عددی داشت. اومدم پاشم و موبایلم و بردارم دیدم ضایع است مثل ذکر بعد نماز تو دلم شماره رو تکرار میکردم و الکی مثل تسبیحات اربعه بندهای انگشتم و میشماریم که مثلا دارم ذکر میگم. عاشق نماز خوندن بودن و ذکرهای مختلف بودن خانواده زنم. هی شماره رو تکرار میکردم که یادم نره و مثل کسخلا لبخند میزدم به مادرزنم که فکر کنه دارم ذکر میگم. این کسکش همهی سوالات تخمی میپرسید که چه سالی بود رفتیم کربلا؟. این چایی و حاجی که از فلان دوستش جاکشش خریده خوبه مزهاش؟ دیدم شماره و داره یادم میره گفتم به دوستم یه زنگ بزنم میام. جلوی خودش شماره یکی از بچهها رو گرفتم و شروع کردم به حرف زدن و پاشدم رفتم سمت سالن و گوشی و قطع کردم سایلنت کردم و سریع شماره آزاده رو زدم و الکی به حرف زدنام ادامه دادم. رفیقم هم بدبخت هی زنگ میزد ولی گوشی سایلنت بود و منم با حرارت مثلا داشتم باهاش حرف میزدم. حالا این رفیق ما هم کونکش ولکن نبود و هی زنگ میزد ببینه چکارش داشتم که وسط حرف زدنش قطع شد ولی چون گوشی سایلنت بود متوجه نشد مادر زن. پیام دادم بهش بهت زنگ میزنم ول کرد دیگه. سیوش کردم دیدم واتساپ هم داره و عکس یه دختره روشه. هزار بار با خودم کلنجار رفتم که پیام و زنگ بزنم یا نه؟ تا شنبه هفته بعد که دل و زدم به دریا و یه پیام دادم بهش گفتم فلانیام. یه مزاحمتی دارم براتون. تیک خورد ولی جواب نداد. ریدم به خودم گفت سعید به گا نری خوبه. دو ساعت بعد جواب داد. دو ساعتی که برام ۲۰۰ سال گذشت. گفتم الان به مادرزنم میگه به زنم نگه به پدر زن آمارمو نده. همینجوری که ۴۰۰ از من گرفت شاید اونا هم بهش دادن که آمار من و بده بهشون که ببینن اهل زیرآبی رفتن هستم یا نه. شاید الکی میگن این کارگره و هزاران فکر دیگه و... تو همین گیر و دار بودم که پیام داد و احوالپرسی کرد. نفسم بند اومده بود. گفتم خواستم بدونم میتونید برید خونه پدر مادر منم زحمت بکشید. منتظر جواب بودم که زنگ زد. با ترس و لرز جواب دادم. دیدم با لحن لطیف و خاصی گفت فلانی من خونه ۳ نفر دورهای میرم خونه مادر خانم شما یکشنبه و چهارشنبه خانه و کتایون خانم دوستش شنبه و سهشنبه یه دوشنبه هم خونه یکی دیگه از دوستاشون میرم فقط پنجشنبه و جمعه بیکارم و پیش دخترم و انجام کارهای خودم. گفتم عکس پروفایلتان عکس دخترونه؟ گفت بله چطور گفتم خیلی شبیه خودتونه فکر کردم عکس ۵ ۶ سال قبل خودتونه. گفت نه عکس دخترمه ۲۱ سالشه. اینقدر ماشالله و بهتون نمیخوره و چشمام شور نیست ولی اسفند دود کنید... گفتم خودش فهمید دارم خایه مالی میکنم. گفتم اگه یه پنجشنبه رو وقت بزارید بیایید خونه پدر مادرم که توان تمیز کردن ندارن منم از خجالتتون در میام. گفت آخه فقط ۵ شنبه و جمعه رو استراحت دارم گفتم الان چند ماهه ما شما رو میشناسیم ولی درخواستی نداریم فقط همین یه بار. با کلی منمن و فلان قبول کرد. با پیام و پیام بازی یه کم براش نمک ریختم و خودشیرینی کردم ولی میدونستم که اونم از من بدش نیومده. برای خودشیرینیام کامل بشه چند تا جوک دوپهلو و جنسی براش فرستادم که جواب نداد. بعدا گفت هم سر کار بوده که نتونسته جواب بده هم شب ترسیده زنم ببینه کلا جواب نداده و معذرت خواست. حالا من مونده بودم با ۵ روز فاصله با کردن کوس آزاده جونم. همون روز رفتم مرخصی ۵ شنبه رو گرفتم. فقط مونده بود مکان. به نصیر گفتم گفت مکان خودم جور نیست و نمیشه. یکی دو جای دیگه رو زدم اونا همنشد. کلافه شده بودم یهو یه مکان مطمئن به ذهنم رسید فقط خونه پدر مادرم. فقط یه مشکل وجود داشت. اینا مثل مرغی که تخم میزاره و از جاش بلند نمیشه از خونه تکون نمیخوردن. گفتم چند روز وقت دارم. فرداش که آزاده میرفت خونه مادر زنم گفتم کار دارم نمیام و رفتم خونه مادرم اینا. یه خانه ویلایی کوچولو شهرستان داریم و پدر بزرگ و مادربزرگم شهرستان دفن کردیم گفتم تنها راه اینه که اینا رو راهی کنم. به مامانم گفتم نمیرید شهرستان. گفت نه یه ماه پیش اونجا بودیم. گفتم آخه عروسی فلانیه گفت فامیل دوره دعوتمون هم نکردن بعد هم الان کسی عروسی فامیلهای درجه یکش هم نمیره چه برسه فامیل دور. گفتم شهرستانیها دوست دارن به قوم و قبیله زن و شوهرشون بگن ما فامیل تهرانی داریم شما برید سوپرایزشون کنید. گفت ولکن دیگه سعید چرا چرت و پرت میگی؟ سوپرایز چیه؟ دعوت نیستیم کجا پاشیم بریم آخه؟ گفتم راستش عزیز و خواب دیدم (به مادربزرگمون میگفتیم عزیز) گفت چند ساله کسی خیرات نداده هوس حلوا کرده بود دستش میلرزید توی خواب خیلی پیرتر شده بود به دست باقی مردهها نگاه میکرد و حسرت میخورد و نذاشت ادامه بدم گفت اتفاقا یه ماه پیش که اونجا بودیم حلوا خیرات کردیم. دیدم انگار با تخیلاتم باید آزاده رو بکنم. با صلابت و تحکم گفتم همه اینا بهونه بود نمیخواستم بگم میدونی عمو رضا (: عموی مادرم) چشمهاش و عمل کرده و افتاده خونه و کسی بهش سر نزده و افسردگی گرفته؟ گفت آره بیست روز پیش عمل کرده حالشم پرسیدم الانم خوبه و افسردگی هم نداره بعد عموی منه به تو چه؟ دیدم ولکن نیست هر چی میگم یه چیزی میگه. رفتم سراغ پدرم. گفتم پدر چرا نمیرید شهرستان.؟ گفت اونجا حوصله مون سر میره شما هم نیستید حال نمیده. میدونستم با عمو رضا یه کم کنتاکه گفتم این و بگم تحریک بشه لوتی بازیش گل کنه و با محبتش طرف و خجالتزده کنه آخه خیلی از این کارا میکرد. و متلک و بدی و با خوبی جواب میداد. گفتم عمو رضا چشمهاش و عمل کرده حالش و نپرسیدند از شما توقع نداشته حالشو نپرسید یه کمگلگی کرده پیش فامیل. نمیدونستم بابام قبلا بهش زنگ هم زده و امروز هم از دنده چپپا شده که یهو با عصبانیت گفت گه خورده مرتیکه کونکش دو بار خودم بهش زنگ زدم هر بار هم نیم ساعت مخ ما رو گاییده حالا میگه ما حالشو نمیپرسیم؟ دیدم ریدم آب هم قطعه و آقام داره دنبال تلفن میگرده عمو رضای از همهجا بیخبر و کسکش جاکش کنه. گفتم حالا فامیل یه چیزی گفته شما خودتو ناراحت نکن. گفت نه این رضا آدم لاشیه هر بار یه کیری برای ما میتراشه الان جلوش درنیام ول نمیکنه. مامانم اومد و گفت به کی میگی رضا لاشی؟ غلط میکنی هر بار یه چیزی میشه فامیل من و فحش کش میکنی. دیدم داره درگیری میشه گفتم سعید آخرش هم حشریتت یا خودت و بگا میده یا اطرافیانت و. هر چی میگفتم بابا بیخیال عیبی نداره حرف باد هواست و... فایده نداشت یهو بابام یقهام چسبید و گفت اصلا کدوم جاکشی این و گفته که ما حال اون و نپرسیدم؟ یکی از فامیلای ننهات دیگه. اینا حرف مفت زنن. مامانم از آشپزخانه دوید تو سالن و گفت اولا این به درخت و صندلی و دمپایی میگن نه عمو رضا دوما خودت و جد و آبادت حرف مفت زنید. حالا که اینجوریه من میرم شهرستان یه سری هم بهش میزنم. فامیل منه هرکاری بتونم میکنم تا چشات دراد. بابام همگفت اولا دمپایی و صندلی از فامیلهای تو بیشتر خاصیت دارن دوما برو بابا با اون فامیلای درب و داغونت همشون یا کورن یا لنگن هر روز باید بیمارستان پیداشون کنیم. مامانم گفت ولی من برای دیدن فامیلهای تو زحمتی ندارم چون فامیلای تو رو همه شون و یه جا توی تیمارستان میبینیم. منظورش پسر دایی بابام بود که یه کم شیرین میزد تو خیابون یقه مردم و میگرفت و دعوا میکرد و وسط خیابون میشاشید و کیرش و نشون زنها میداد و... خانوادهاش بنده خدا رو و برده بودنش تیمارستان. بابام بلند شد بره عربده بکشه تو سر مامانم اومد بره سمت آشپزخونه که پاهاش خورد به پاهای من و رفت رو هوا و ولو شد وسط اتاق و شروع کرد دریوری گفتن به من. خلاصه با پا درمانی من و خنده مامانم که بابام ولو شده بود وسط اتاق و ۱۰۰ تا نصیحت اخلاقی که خودم به هیچ کدومشون اعتقاد نداشتم ختم به خیر شد و قرار شد ۵ شنبه برن شهرستان. گفتن عصر ۵ شنبه میریم شهرستان. گفتم عصر دیره صبح برید هوا خنک جاده خلوت یه جایی رو ببینید ماشین خراب شد یکی به دادتون برسه. بابام فکر کنم شک کرد ولی چیزی نگفت و قرار شد صبح ۵ شنبه برن. با پیامک و اس بازی بهش گفتم ۵ شنبه صبح میام فلان جا که ببرمت خونه مامانم اینا اونا هممنتظرن ببیننت. خلاصه به خانم هم نگفتم مرخصیام و ساعت ۸ رفتم سر قرار و سوارش کردم و راه افتادیم سمت خونه مادرم. ۲۰ دقیقهای تو راه بودیم کلی چرت و پرت و حرفای مورد دار بهش گفتم. اونم فقط سرخشده بود و میخندید. یه مانتو خوشگل و سر ووضع انتیکی زده بود که اگه پلیس میگرفتمون اگه میگفتم این مریم مقدسه بیشتر باور میکرد تا میگفتم کارگر خونهمونه. از تیپش فهمیدم که اومده واسه عشق و حال وگرنه لازم نبود کسی که داره میره کارگری اینقدر تیپ بزنه. تیز رسیدیم خونه و اومدیم بالا. با یه لبخندی گفت پس مادرتون؟ گفتم میاد نگران نباش. لبخندی تحویل داد و مانتوشو درآورد. بدنش مثل پری دریایی بود حتی از روی لباس. گفت از کجا شروع کنم؟ برش گردوندم گفتم از لبام. منمن کرد و روش نمیشد که خودم چسبیدم به لباش و جفت لباش و کردم تو دهنم. چشمهاش و هی درشت میکرد که مثلا دارم خفه میشم. لبش و ول کردم گفت آقا سعید گفتم هیچی نگو امروز زن منی. گفت گناه داره و بفهمن ال میکنن و بل میکنن گفتم تخم تو رو نمیتونن بخورن. خندید و دوباره لباشو گرفتم تو دهن. دیگه داشتم میجویدمشون. همینجوری که میخوردم لباس و درآوردم. با شورت و سوتین مشکی و بدنی به سفیدی برف جلوم وایساده بود. اونا رو هم درآوردم یه دستش و گذاشت رو کوسش و با یکیش همجفت سینههاش و گرفت که اصلا در این کار موفق نبود. بردمش رو تخت. هی میگفت زشته گناهه. گفتم بابا صیغه میکنیم یه چیزی خوندم اونم گفت قبلت. در حالی که اون باید میخوند و من میگفتم قبلت. خلاصه گفت اینجوری بهتر شد و الان حلالیم.
تو دلم گفتم همین کسشعرا و اهمیت دادی که الان کارگری دستهاش و گذاشت رو سینههاش و یکی از رو چشماش. واقعا خجالتی بود ولی شهوتی شده بود. پاهاش و باز کردم کوسش سفید با موهای بور ریز و یه کوچولو کشیده و دراز بود. یعنی چاک کوسش از اول تا آخر حدود یه وجب میشد. کلوچهای و تپلی نبود ولی خوب بود. و زائده و دل و روده بیرون زده نداشت. با دندون یه ورش و گاز گرفتم و بعد زبونم و انداختم لای چاک کوسش. نفس نفسی میزد که نگو و نپرس ولی اصلا بلند داد نمیزند و میریخت تو خودش. ۵ دقیقهای لیس زدم براش دیدم خیس شده ولی آب نداده. برش گردوندم گفتم مثل روز اول که قنبلی دیدمت بشو. برگشت و قنبل کرد. باور کنید هر لوپ کونش دوتا هندوانه محبوبی بود. گفتم عمل کردی گفت اگه پول داشتم به جای اینکه عمل کنم نمیرفتم خونه مردم کارگری که. دیدم راست میگه. لپ کونش و واکردم. سوراخ کونش اندازه یه نخود بود نخود پر چین و چروک. گفتم با این حجم از کون سوراخش چرا ریزه؟ گفت خوی دختر خوبی بودم کون ندادم. گفتم تو که راست میگی ولی فکر کنم کون نداده بود چون هم این بار هم چند بار دیگه که خواستم بکنمش هر کاری کردم حتی سرش هم تو کونش نرفت. خلاصه رفتم لای پاهاش یه قطره آب کشدار از کوسش آویزون شده بود. یه لیس از اول چاکش زدم تا ته چاکش که به کونش میرسید. برای اولین بار آه بلندی کشید و سرش و گذاشت رو متکا و دستش و کرد توی موهاش. گفت بکن توش دیگه دیونهام کردی. سر سالار و گذاشتم در سوراخش اینقدر خیس بود با نیمچه فشاری رفت ته کوسش. ولی توش مثل کوره داغ بود. ده ثانیه ثابت موندم که دیدم خودش داره کونش و عقب جلو میکنه. نگهش داشتم گفتم وایسا من بزنم. گفت د بزن لعنتی سوختم از شهوت. آقایون و خانمهای محترمه شروع کردم تلمبه زدن. ماهیچههای کوسش و روی سالار قشنگ حس میکردم. معلوم بود خیلی وقته که نداده. به بغل خوابوندمش و شروع کردمتلمبه زدن. با هر تلمبه یه کوه گوشت سفید میرفت بالا و میومد پایین. هر ۵ دقیقه یه بار هم چند بار محکم میزد رو تشک زیرش. فکر کردم آبش اومد ولی گفت خیلی دیرارضا هستش و حالا حالاها آبش نمیاد. برش گردوندم و پاهاشو انداختم رو دوشم. زدم وسط پاهاش تا ته رفت تو. یه کوچولو شکم داشت و یه ناف کوچولو. با تکون دادنهام شکمش بالا پایین میرفت. خوابیدم روش که لب بگیرم نمیذاشت. در حین کردن با دستم چوچولهاش و که برجسته شده بود میمالیدم و اونم دستشو کرده بود تو موهاش و داشت دیگه جیغ میزد. عرق از صورتم چکه میکرد رو بدنش اونم خیس عرق شده بود ولی ابش نمیومد. گفتم چرا آبت نمیاد گفت زر نزن فقط بکن. بیشتر بکن تو. روده هام و جرواجر کن. داغون شدم بزن دیگه. با این حرفش تحریک شدم و داشت آبم میومد که ازش کشیدم بیرون دیدم با کیر آب نمیده رفتم سراغ لیس. مثل تولهسگ افتادم به لیس زدن کوسش. اینقدر لیس زدم که فک و دهنم سر شده بود دیگه. زبونم و لول میکردم میکردم تو کوسش گفت کیر سیرم نمیکنه چیه زبون؟. چوچولهاش و با دندون میگرفتم و میکشیدم و سرم بیشتر فشار میداد. فکر کنم ۲۰ الی ۲۵ دقیقه اینقدر لیس زدم دیگه آب دهن خودم خشکشده بود. مثل کشتی گیرا پل زده بود و کمرش و از رو تشک بلند کرده بود. یهویی گفت با کیر بکن بکن بکن بکن زود زود زود کیر و درآوردم و زدم تو کوسش اینقدر خیس بود حس تو رفتن و بهم نداد. فقط میگفت بزن بزن بزن دارممیشم بزن بزن آقا انقدر تحریکشده بودم که آبم اومد و ریختم توش ولی گفتم اگه از روش بلند شم صد در صد میکشتم. یه دقیقهای با بدبختی و کیر نیمه شل تلمبه رو ادامه دادم که ارضا شد و حین ارضا چنان داد بلندی زد که همسایهها متوجه شدن و با چنگ پهلوها و گرفت و یه کوچولو زخمی شد که تا چند روز تخم نمیکردم لخت شم تو خونه و اینقدر نفسنفس زده بود که گوشه دهنش یه کم کف کرده بود خوابیدم روش و یه جوری رعشه گرفته بود که گفتم آلان میمیره. یه وضعی بود که نگو و نپرس. نفسنفس زدنش کل اتاقو پر کرده بود. ۱۰ دقیقهای رو هم افتاده بودیم بلند که شدیم دیدیم اندازه یه بشقاب زیرش خیس خیس شده از آب کوس. با بدبختی شستیم و انداختیمش رو مبل که خشک بشه. بهش گفتم قرص بخوره چون ریختم توش و کلی بد و بیراه گفت. یه ساعتی که گذشت گفت بریم راند دوم و.؟ گفتم راست نمیشه به خدا وگرنه بدم نمیومد. دو سه ساعتی موندیم و چایی خوردیم از خودش و دخترش و مادر زنم کلی حرف زدیم. گفت شوهرش ولشون کرده و رفته و معلوم نیست مرده یا زنده است. حشرش خیلی بالاست ولی جرات نمیکنه به خاطر دخترش و آبروش کاری کنه. از منم که بعد چند ماه زیر زیرکی دید زدن خوشش اومده بوده. مادر زنم هم گفت که خیلی کسخله بهش گفته نماز بخونه و روزه بگیره تا شیطون نیاد سراغش. گفت چیزی راجع به من مستقیم بهش نگفته ولی بهش فهمونده باید تو خونه سرسنگین باشه و یه وقت کسی و هوایی نکنه. مخصوصا گفته که چون لگنش (باسنش) بزرگه حتما لباس گشاد بپوشه. منم گفتم تو همچه خوب پوشوندی شون. تا حالا ۷ ۸ باری ترتیبش و دادم. بیشترش تو خونه خودش بوده ولی یه بار دیگه تونستم ارضاش کنم. دهن سرویس و باید ۴۰ دقیقه بیوقفه بکنی تا آبش بیاد که کار هر کسی نیست منم با لیسیدن و مالیدن و... سعی میکنم ارضاش کنم که تو این مدت فقط دو بار شد ولی موفق نشدم کونش و بکنم. با کلی التماس و خواهش یه بار راضی شد و حتی وازلین و کرم و سفیده تخممرغ و... زدیم ولی حتی سرش هم نرفت توش. شاید ما بلد نیستیم. زیاد هم روزهای که خونه مادر زنم ایناست نمیرم اونجا. خوشبختانه تا حالا که لو نرفتیم که اگه بریم به گا خواهیم رفت بد فرم. ولی واقعا وقتی باهاش سکس میکنم خیلی آروممیشم. همه تون به خداوند متعال میسپارم. پیشاپیش هم از کاربران محترم
احمد ۱۳۵۸ _ NA _ ایستاده با مشت -که به همه فحش و بد و بیراه میگن تشکر میکنم و نظراتتون و بنویسید اگه استقبال کردید سکسهای بعدی با آزاده رو هم براتون بنویسم.
|
[
"مادرزن"
] | 2024-02-17
| 82
| 9
| 188,501
| null | null | 0.016749
| 0
| 21,779
| 1.808246
| 0.311489
| 2.937921
| 5.312484
|
https://shahvani.com/dastan/پاکسازی
|
پاکسازی
| null |
۱۶ مرداد ۱۳۸۰
مینا:
مقابل آینهی تمامقد ایستاده بودم و به بدن لختم خیره شده بودم. یه بدن لاغر سفید که جای تیغ و چاقو و کبودی رو دست و پاهام و سینههام حسابی تو ذوق میزد. با صدای بلند احمد به خودم اومدم که گفت: «پس کجا موندی؟! زود باش برو که تا غروب برگردی. حالم بده، خمارم!»
یه شلوار پارچهای تنگ و یه مانتوی کوتاه پوشیدم. یه آرایش غلیظ هم کردم و از خونه زدم بیرون. هنوز صدای احمد تو گوشم بود که گفت: «این بار اگه دست خالی برگردی، جفت پاهات رو قلم میکنم!»
به طرف جادهی «خین عرب» رفتم. اون موقع روز نسبت به شبها خلوتتر بود و به جز من و دو نفر دیگه کسی اونجا نبود.
سعید:
آخر هفته بود و بعد از ناهار، زهرا و بچه هارو رو بردم خونهی پدرم و خودم برگشتم. تو راه برگشت طبق معمول به طرف جادهی «خین عرب» رفتم. جلوی پای اولین نفر ایستادم و شیشه رو دادم پایین. چهرهی معصوم و بچگونهای داشت. پرسیدم: «قیمت چنده؟!»
سرش رو آورد داخل ماشین و گفت: «ده هزار تومن! بریم؟!»
گفتم: «بریم.»
سوار ماشین شد و راه افتادیم. یکم بهش نگاه کردم و گفتم: «اسمت چیه؟ چند سالته؟»
گفت: «مینا. ۲۰ سالمه.»
صورت زیبایی داشت و با تموم فاحشههایی که دیده بودم فرق میکرد. چشمها و ابرو هاش مشکی، دماغش کشیده و لبهاش قلوهای بود. تو کل مسیر سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه میکرد.
مینا:
به طرف پایین شهر رفتیم. تو یه کوچه قدیمی ایستاد و یه چادر مشکی از پشت ماشینش برداشت و بهم داد. گفت: «این رو سرت کن و صورتت رو بپوشون که همسایهها صورتت رو نبینن.»
پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تو راهروی خونهشون کلی گلدون پر از گل بود که با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد. همین که وارد پذیرایی شدیم، در رو قفل کرد و گفت: «آماده شو.»
رفت تو اتاق و با پول برگشت. پول رو برداشتم و شروع کردم به درآوردن لباس هام. یه گوشه نشست و بهم خیره شد. شورتم رو هم در آوردم و بهش نزدیک شدم. شلوارش رو تا زانوهاش پایین کشید و چشم هاش رو بست. با آب دهنم کیرش رو خیس کردم و با دست هام شروع کردم به مالیدن. بعد آروم لب هام رو دور کیرش حلقه کردم و شروع کردم به ساک زدن. به یک دقیقه هم نرسید که گفت: «بسه! دمر بخواب.»
دمر خوابیدم و با آب دهنم کسم رو خیس کردم...
سعید:
روی پاهاش نشستم و سر کیرم رو چند باری روی شیار کسش کشیدم و بعد محکم کیرم رو تا ته کردم تو کسش. دستم رو گذاشتم رو کونش و شروع کردم به تلمبه زدن. رو پشتش تتو زده بود «مرگ اوج آزادی...»
کاملا خوابیدم روش؛ پشت گردنش رو مکیدم و شدت تلمبه هام رو بیشتر کردم. چند دقیقه بعد با شدت تو کسش ارضا شدم... بعد از ارضا شدن سریع روسریش رو برداشتم و تو همون حالت دور گردنش انداختم، گره زدم و فشار دادم! نالههای خفیفی از ته گلوش بلند شد و با تمام زورش دست و پا میزد. با به یاد آوردن خراشها و کبودیهای صورت زهرا ناخودآگاه روسری رو محکمتر کشیدم. با بیشتر شدن فشار روسری دور گردنش، دست و پا زدنش کمتر و کمتر شد. چند دقیقه بعد دیگه خبری از ناله و دست و پا زدن نبود. زیر دستهام آروم گرفته بود. برش گردوندم که مطمئن بشم مرده. صورتش کبود شده بود و چشم هاش نیمهباز بود. لبخند زدم و گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون... فحشا و بی بند و باری عاقبت خوش فرجامی نداره...!»
دفترم رو برداشتم و تو سطر شونزدهم نوشتم: «شونزدهمین فاحشه هم به نام» مینا «پاکسازی شد.»
کیفش رو باز کردم و پولم رو برداشتم. یه دفتر یادداشت سبز رنگ تو کیفش بود. دفتر یادداشت رو برداشتم و خوندمش. موکتی رو که از قبل آماده کرده بودم رو از انباری آوردم و دور جنازه پیچیدم. منتظر موندم تا غروب که هوا تاریک بشه. وقتی هوا تاریک شد، جنازه رو پشت ماشین گذاشتم و به سمت جادهی «خین عرب» حرکت کردم. حوالی جاده جنازه رو تو بوتهزارهای گوجهفرنگی انداختم و به خونه برگشتم. غسل گرفتم، نماز مغرب رو خوندم و برای شام به سمت خونهی پدرم رفتم...
یک هفته بعد...
گیتی:
آمادهشده بودم برم سر کار که معصومه گفت: «مامان تورو خدا امروز دیگه برام بوم نقاشی میخری؟!»
بعد از کمی مکث یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «آره دخترم...»
از خونه زدم بیرون و به سمت میدون شهید فهمیده رفتم که به راننده کامیونها تریاک بفروشم. نیم ساعت بعد یه ماشین جلو پام ایستاد و ازم قیمت پرسید. البته قیمت تریاک رو نه... قیمت خودم رو! بعد از مرگ شوهرم با هر خلافی که بود شکم بچهها رو سیر کرده بودم ولی تا اون موقع تن فروشی نکرده بودم. میخواستم ردش کنم بره که یاد بوم نقاشیای که قرار بود برای معصومه بخرم افتادم. با تردید قیمت رو گفتم و سوار شدم. تو کل مسیر بجز پرسیدن اسمم، حرف دیگهای نزد و خیلی ساکت بود. وقتی به نزدیکی خونهاش رسیدیم از من خواست با چادر، صورتم رو بپوشونم تا کسی متوجه نشه من یه زن غریبهام و اگه همسایهها ما رو دیدن خیال کنن من از اقوامش هستم. وقتی وارد خونه شدیم، درها رو قفل کرد! اولش ترسیدم؛ فکر کردم میخواد بلایی سرم بیاره ولی وقتی دیدم هیچ وسیلهای دستش نیست، خیالم راحت شد.
داشتم روسریم رو در میاوردم که یهو از پشت سر بهم حمله کرد و روسریم رو دور گلوم انداخت و با تمام زورش فشار داد. با ناخنهام دست هاش رو چنگ زدم و با آرنجم محکم زدم تو شکمش. هر جوری که بود از زیر دست هاش خلاص شدم. خواستم فرار کنم ولی در قفل بود. واسهی همین شیشههای داخل هال رو شکستم. ترسیده بودم و جیغ میکشیدم که مردم بیان کمکم کنن. اونم ترسیده بود و التماس میکرد و میگفت: «آروم باش... بخدا کاریت ندارم! آروم باش تا اجازه بدم بری.»
میدونستم میخواد آرومم کنه و دوباره بهم حمله کنه. به سمت اتاق عقبی دویدم و به طرف پنجره رفتم. پنجره به کوچه مشرف بود. با صدای بلند گفتم: «اگر در رو باز نکنی شیشه رو میشکنم و میپرم بیرون.»
به سمت در رفت و قفل در رو باز کرد، دستپاچه گفت: «کاریت ندارم بیا برو...»
گفتم: «از در فاصله بگیر.»
به محض اینکه از در فاصله گرفت، به سمت در دویدم و از خونه زدم بیرون. انقدر ترسیده بودم که روسری و کفش هام رو فراموش کردم...
میخواستم برم و همه چیز رو به پلیس بگم. ولی پای خودم هم گیر بود. هرجوری که بود خودم رو به خونه رسوندم. معصومه خواب بود. از ترس میلرزیدم و نمیدونستم چیکار کنم. هنوز شوکه بودم که معصومه از خواب بیدار شد و گفت: «مامان بوم نقاشی برام خریدی؟!»
یه هفته بعد تو طرح ویژه پلیس دستگیر شدم و تموم ماجرای اون روز رو براشون تعریف کردم...
شهلا:
با دستبند آوردنش و رو صندلیای که رو به روم بود، نشست. هیچ اثری از ناراحتی، نا امیدی یا پشیمونی تو چشم هاش دیده نمیشد. بر خلاف تصورم از قاتلها، اصلا شبیه یه قاتل نبود. یه قیافهی معمولی داشت با ریشها و موهای جو گندمی. بهش نگاه کردم و گفتم: «سلام آقای حنایی. من شهلا مرادی هستم، مددکار اجتماعی. اینجا نیومدم که ازت بازجویی کنم. اینجام که اگه راهی باشه کمکت کنم. پس برام تعریف کن. از اول تا آخرش رو... که چیکار کردی و چرا کردی؟!»
«اسمم سعید حنایی، شغلم بنایی هست و متأهلم. از هفتم مرداد سال گذشته تا الان ۱۶ زن رو کشتم. از کارم هم به هیچ وجه پشیمون نیستم و اگر دستگیر نمیشدم قصد داشتم تعداد قتلها رو به ۱۵۰ تا برسونم!»
«واقعا چرا آقای حنایی؟ هدف، انگیزه و دلیلتون برای این قتلها چی بوده؟!»
«من قاتل نیستم! این اقدامات من صرفا به منظور اصلاح یه فساد اجتماعی بود. وقتی میدیدم این زنهای ناپاک، تو یه شهر مقدس مثل مشهد، به این راحتی تو روز روشن مشغول فساد فی الارض هستن و دولت هیچ کاری نمیکنه، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم. البته دلیل اصلیم برای اینکار انتقام بود!»
«انتقام از کی؟ یا چی؟»
«دو سال پیش، وقتی همسرم زهرا از روضهخوانی به سمت خونه برمیگشت، سر خیابون میایسته که تاکسی بگیره. یه ماشین شخصی اون رو سوار میکنه و به سمت بیرون شهر میره. وقتی زهرا میفهمه اون راننده چه نیتی داره، شروع میکنه به داد و هوار کردن. ولی فایدهای نداره. تو ادامهی مسیر و طبق نقشهی قبلی یه نفر دیگه سوار ماشین میشه و دو نفری به زهرا تعرض میکنن! زهرا اجازه نمیده زیادی پیش برن، مقاومت میکنه و از دستشون فرار میکنه. هنوز هم جای کبودیها و خراشهای روی تنش رو یادمه. هنوزم یادم نرفته شب تا صبح، مثل ابر بهار میبارید و زار میزد. اون اتفاق تاثیر عمیقی رو من گذاشت و تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. اوایل رفتم سراغ مردهایی که زنهای خیابونی رو سوار میکردن. ولی به جایی نرسیدم و اکثرا کتک میخوردم. تصمیم گرفتم برم سراغ زنهای خیابونی! به بهونهی رابطه سوارشون میکردم و تو خونه کارشون رو تموم میکردم و جنازشون رو بیرون شهر مینداختم...»
«قبل از کشتنشون، باهاشون رابطهی جنسی هم برقرار میکردید؟!»
«نه! من آدم با دین و ایمانی هستم و از زنا متنفرم. همین تنفر باعث شد دست به این قتلها بزنم!»
«ولی پزشکی قانونی چیز دیگهای میگه! از اون شونزده نفر سیزده نفرشون قبل از مرگ رابطهی جنسی داشتن!»
«خب این طبیعیه، اونها روسپی بودن و احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین من بشن با فرد دیگهای رابطه داشتن!»
«واقعا از اینکه ۱۶ نفر انسان رو به قتل رسوندید پشیمون نیستید؟ بعد از کشتن اونها عذاب وجدان نمیگرفتید؟»
الان چهرهی من شبیه یه آدم پشیمونه؟ من برای رضای خدا اینکار رو کردم و به هیچ وجه از کارم پشیمون نیستم! تو استخر ماهیها با کم شدن چند تا ماهی هیچ اتفاقی نمیفته. مهم اینه که آب مسموم نشه! "
«شما آدم عجیبی هستین با اعتقادات عجیبتر. میشه آدرس خونهتون رو بهم بدید؟ میخوام با خانوادتون در این مورد حرف بزنم.»
«آره چرا که نه. فقط یه موردی هست که دوست دارم بهتون بگم.»
«بفرمایید؟!»
«آخرین نفری رو که کشتم، تو کیفش یه دفتر یادداشت پیدا کردم! چیزهای جالبی تو اون دفتر نوشتهشده بود و تصمیم گرفتم اون دفتر رو نگه دارم. یه صندوقچه کوچیک دارم که تو انباری خونمه. کلیدش هم زیر سومین گلدون تو راهروی خونمه. وقتی رفتی با خانوادهام حرف بزنی اون صندوقچه و کلیدش رو بردار. بجز اون دفتر یادداشت سبز رنگ، یه دفتر دیگه هم اونجاست که مال خودمه. چون نمیتونستم در مورد قتل هام با کسی حرف بزنم، اونها رو تو اون دفتر مینوشتم که خالی بشم. اگه همسرم اجازه نداد اون صندوقچه رو برداری بهش نشونه بده که مطمئن بشه خودم بهت گفتم که برش داری.»
«چه نشونهای؟!»
«بگو رد دندونها و قاشقهای داغ شده رو سینه و بازوها! دیگه خودش میفهمه.»
«رد دندونها و قاشقهای داغ؟!»
«آره! اگه دوست داشتید جریانش رو از زهرا بپرسید، بهتون میگه. راستی خانوم مرادی، میدونستی اولین زنی رو که کشتم فامیلش مرادی بود؟!»
حرفها و رفتار هاش به شدت عجیب و غیر قابل پیشبینی بود. حتی با جملهی آخرش بهم فهموند که اگه بخواد میتونه من رو هم بکشه و کشتن آدمها براش راحته. همون روز به سمت آدرسی که بهم داده بود رفتم. آدرس مربوط به یه محله تو پایین شهر بود. وقتی به کوچهشون رسیدم، دوتا دختر بچه رو دیدم که تو کوچه رو یه موکت نشسته بودن و داشتن عروسک بازی میکردن. بهشون نزدیک شدم. یکیشون روسریش رو دور گردن عروسکش گره زده بود و خطاب به دوستش گفت: «محدثه... بابام میگه که بابات اینجوری اون زن هارو میکشته، درسته؟!»
دوستش جواب داد: «نمیدونم چون اون وقتهایی که بابام اون زنهای بد رو میکشته ما خونه نبودیم. ولی داداشم میگه وقتیکه بزرگ بشه مثل بابام زنهای بد رو میکشه که زمین از گناه پاک بشه!»
«از کجا بفهمیم کدوم زنها بد هستن و کدوم زنها خوب؟!»
«نمیدونم ولی مامان بزرگم میگه اون زنهایی که تو خیابون هستن خیلی بدن و خدا اونها رو میندازه تو جهنم!»
«یعنی اگه ما الان بریم تو خیابون خدا مارو میندازه تو جهنم؟»
«نمیدونم شاید! ولی اگه من بزرگ بشم، مثل اون زنهای بد نمیشم!»
بهشون نزدیکتر شدم، لبخند زدم و گفتم: «خدا کسی رو نمیندازه تو جهنم! خدا همه رو دوست داره، مخصوصا شما بچه هارو.»
یکیشون پرسید: «حتی زنهای بد رو؟!»
گفتم: «حتی زنهای بد رو!»
اون یکی پرسید: «حتی بابای محدثه که زنهای بد رو میکشته؟!»
مکث کردم و گفتم: «حتی... نمیدونم!»
با صدای یه زن به خودم اومدم که گفت: «محدثه بیا تو.»
سریع به سمتش چرخیدم و گفتم: «منزل آقای سعید حنایی؟!»
اخم کرد و گفت: «اگه از خانوادهی اون جندهها هستی و برای گله و شکایت اومدی، برو...»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «نه... من مددکار اجتماعی هستم، من امروز با شوهرتون حرف زدم و الان هم اینجام که چند تا سوال ازتون بپرسم و برم، میتونم بیام داخل؟»
رفتم داخل. یه حیاط کوچیک داشتن که یه زیر زمین داشت و کنار زیر زمین سه تا پله میخورد به راهروی خونه. وارد راهرو که شدم گلدونهای بزرگ گل نظرم رو جلب کرد. حس بدی بهم دست داد و با خودم گفتم: «این گلها آخرین گلهایی بودن که اون زنها قبل از مرگشون میدیدن!»
خونهی قدیمی و سادهای داشتن و با نگاه کردن به در و دیوارش، حس بدی بهم دست داد. مادر محدثه بهم نگاه کرد و گفت: «خب؟!»
گفتم: «اسمتون چیه؟ شما همسر آقای حنایی هستید درسته؟!»
گفت: «زهرا. بله همسرش هستم.»
«من نمیخوام زیادی وقتتون رو بگیرم چند تا سوال میپرسم و میرم. شما بعد از اینکه فهمیدید همسرتون تو نبودتون زنهای خیابونی رو میاره تو خونه و اونها رو به قتل میرسونه، چه حسی بهتون دست داد؟ چیکار کردید؟»
«اولش شوکه شدم و باورم نمیشد. سعید مرد محجوب و با دین و ایمانی بود و غیر ممکن بود همچین کاری بکنه. ترسیده بودم و گریه میکردم. دو شب اول خواب نداشتم و فکر کردن به اینکه شوهرم تو خونهی خودمون شونزده نفر رو کشته، نمیذاشت خواب به چشم هام بیاد. میترسیدم برم بیرون و نمیذاشتم بچهها هم برن بیرون. با خودم میگفتم چه جوری تو اجتماع سرمون رو بلند کنیم و جواب مردم و در و همسایه رو چی بدیم؟ چند روز بعدش پسرم وقتی رفت تو بازار و برگشت، فهمیدم خیلی خوشحاله. میگفت بیرون همه تحویلم گرفتن و میگفتن که بابات کار خیلی خوبی کرده و تو باید سرت رو بالا بگیری و بهش افتخار کنی! همین باعث شد کمکم به زندگی عادی برگردیم. اکثر مردم حرکت سعید رو درست میدونستن و معتقد بودن سعید داشته فساد رو ریشهکن میکرده! بعد از شنیدن حرفهای اطرافیانم، فهمیدم که سعید کار درستی کرده و هدفش خیر بود. الان دیگه حس بدی بهش ندارم و بهش افتخار میکنم!»
«یعنی به نظر شما کشتن اون زنهای خیابونی اشتباه نبوده و همسر شما کار درستی کرده؟!»
«سزای زنی که با پای خودش میاد تو خونهی مردی که اصلا نمیشناسه و میخواد در ازای پول بهش تن بده، جز مرگ چیز دیگهای نیست. سعید من فقط میخواسته فساد رو از جامعه پاک کنه و تو همین راه خودش رو فدا کرد...!»
رفتار و گفتار و ذهنیت خانوادهی سعید و مردم هم مثل خود سعید، اصلا قابل پیشبینی نبود. همهشون با اطمینان کار اون رو تایید میکردن و زنهای خیابونی رو مهدورالدم و عامل فساد میدونستن!
وقتی میخواستم برگردم، یاد صندوقچهای که سعید گفته بود، افتادم. جریان صندوقچه رو به زهرا گفتم و ازش خواستم صندوقچه رو بهم بده. طبق پیشبینی سعید، اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه نشونه رو بهش گفتم، قبول کرد و صندوقچه رو بهم داد. وقتی صندوقچه و کلیدش رو گرفتم، ازش پرسیدم: «میشه بهم بگی جریان رد دندونها و قاشقهای داغ شده چیه؟! البته اگه ممکنه.»
گفت: " رو تن سعید پره از رد دندونهای مادرش و رد سوختگی توسط قاشق داغ شده! خانوادهی سعید به شدت سختگیر بودن و تو بچگی سعید رو محدود میکردن و حتی اون رو تنبیه بدنی هم میکردن، اون هم به طرز فجیعی! حتی الان هم رد دندونها و سوختگی رو بدنش کاملا مشهوده. ولی میگن هیچ کار خدا بیحکمت نیست؛ شاید اگه برخوردهای اونها نبود، سعید من، اونقدر شجاع نمیشد که الان دست به همچین کار بزرگی بزنه...!
وقتی برگشتم خونه، بدون معطلی رفتم تو اتاقم و صندوقچه رو باز کردم. طبق گفتهی سعید، تو صندوقچه دوتا دفتر بود. یه دفتر عادی و یه دفتر یادداشت سبز رنگ. اول دفتر خود سعید رو باز کردم. تو اون دفتر از اول تا آخر قتل هارو با جزییات نوشته بود. جالبه تو اون دفتر اصلا از رابطهی جنسی با اون زنها چیزی ننوشته بود، بجز مورد آخر! تو مورد آخر نوشته بود که، چون اون دختر به شدت زیبا بود، نتونسته جلوی خودش رو بگیره و برای اولین بار، با یکی از اون فاحشهها رابطهی جنسی برقرار کرده. حتی یه لحظه از کشتنش منصرف شده بود ولی بعد از ارضا شدن، عذاب وجدان میگیره و کبودیها و خراشهای روی تن زهرا یادش میاد و اون رو هم مثل قبلیها با روسری خفه میکنه!
دفتر رو بستم. دفتر یادداشت سبز رنگ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
" احتمالا وقتیکه شما دارید این متن رو میخونید من دیگه تو این دنیا نیستم!
من مینا هستم. ۲۰ سالمه. ده سالم که بود پدرم شوهرم داد. میگفت اگه الان بری خونهی شوهر، همونجوری که خودشون میخوان بارت میارن! پدر شوهرم تریاک میکشید و یه مدت بعد شوهرم هم شروع کرد. پونزده سالم که شد، منم شروع کردم. وقتی ۱۸ ساله شدم شوهرم مجبورم میکرد که کنار خیابون بایستم و تن فروشی کنم تا پول موادمون جور بشه. اوایل قبول نمیکردم و به شدت مخالفت میکردم، ولی این مخالفت عاقبت خوبی نداشت و شوهرم با چاقو بازوها و پاهام رو زخمی میکرد و تا اونجایی که میتونست، کتکم میزد. از اینکه در مورد کارهای شوهرم با پدرم حرف بزنم، میترسیدم. اون هیچوقت به من اهمیت نمیداد و میگفت دختر با لباس سفید میره خونهی بخت و با کفن سفید برمیگرده!
حالم خوش نیست... داغونم و دلم یه آغوش امن میخواد. دلم میخواد واسه یه بار هم که شده، واسه یکی مهم باشم و فقط یه تیکه گوشت تو رختخواب نباشم...
امروز قبل از اینکه برم سر خیابون بایستم، میرم خونهی پدرم و همه چیز رو بهش میگم و ازش کمک میخوام. اگه کمکم کرد و ازم حمایت کرد، دیگه هیچوقت تن فروشی نمیکنم! ولی اگه باز هم مثل یه حیوون از خونه بیرونم کرد، برای آخرین بار، با یه غریبه میخوابم و بعد از اینکه عذاب وجدان تلخ همیشگی اومد سراغم، خودم رو خلاص میکنم... مردم میگن که من جهنمیام. من رو از جهنم باکی نیست. جهنم از زندگیم بهتر نباشه، بدتر نیست... دنیا جای خوبی نبود؛ امیدوارم جهنم جای بهتری باشه... "
نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست...
تو دادگاهی سعید حنایی، خانوادهی سیزده تا از مقتولها قصاص خواستن و سه خانواده درخواست دیه کردن! یکی از اون سه خانواده، خانوادهی مینا بود...
سرانجام سعید حنایی در ۲۸ فروردین ۱۳۸۱ در محوطهی زندان، اعدام شد. آخرین جمله سعید قبل از مرگ، خطاب به قاضی پرونده این بود: «قرارمون این نبود!»
۲۰ سال بعد...
شیشهی ماشینش رو داد پایین و گفت: «قیمت چنده خانوم خوشگله؟!»
«ساک صد، کامل سیصد، بریم؟!»
«بریم.»
دختر سوار شد و راه افتادند. پسر نگاهی کرد و گفت: «چه چشمهای خوشگلی، اسمت چیه؟!»
دختر گفت: «محدثه!»
پایان
(برگرفته از یک داستان واقعی. تمامی اسامی بجز اسم «سعید حنایی» مستعار میباشد.)
نویسنده: سفید دندون
|
[
"جنایت",
"اروتیک"
] | 2021-02-28
| 62
| 5
| 28,101
| null | null | 0.014241
| 0
| 15,811
| 1.747778
| 0.719755
| 3.0383
| 5.310274
|
https://shahvani.com/dastan/دختر-خدمتکار
|
دختر خدمتکار
| null |
داشتم با کلفت خانه که قد و قامت زیبایش بیشتر به هنرپیشههای سکسی هالیوود شبیه بود تا خدمتکار ور میرفتم و لبهایش را میبوسیدم که ناگاه مثل اجل معلق پدرم از پشت سر گوشم را با دو انگشتش محکم گرفت و چنان پیچاند که داشت کنده میشد. خدمتکار که شوکه و رنگ و رخسارش مثل مردهها شده بود پشت دستش را گاز گرفته بود و هاج و واج نگاه میکرد و یککلام حرف نمیزد.
پدرم در همانحال که بدنش از شدت خشم و غضب میلرزید و فحشهای آبدار میداد با آن جثه عظیم و قلچماقش بلندم کرد و انداخت روی تختخواب و سپس کمربندش را در آورد و بر فراز سرش چرخاند و شروع کرد به زدن آنهم چه زدنی. در حالی که در زیر ضربات محکمش خطهای سرخ روی بدنم میافتاد غرورم اجازه نمیداد که حتی خمی به ابرو بیاورم و کوچکترین آه و ناله سر دهم:.
پسر لندوهور لااقل از عکس امام روی دیوار و آیه قرآنی که زیرش نوشته خجالت میکشیدی و دست به ناموس مردم دراز نمیکردی، مگه آب و کاهت کمه، چرا با آبرو و حیثیتم بازی میکنی بیشرف. نمک میخوری و نمکدون میشکنی، الهی این یه لقمه نون کوفتت بشه و تو گلوت گیر کنه.
تا بحال او را چنین غضبآلود و خشمگین ندیده بودم. بدنم در زیر مشت و لگد و ضربات پی در پی کمربند درب و داغان شده بود و دردش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد و من صم و بکم دهانم را قفل کرده بودم. وقتیکه خشمش کمی فرو کش کرد عرق پیشانیاش را با گوشه ملافه رختخوابم خشک کرد و پس از پرتاب کردن تفی به صورتم رفت بطرف کلفت اما هر چه سوراخ سمبهها را گشت پیدایش نکرد. انگار فلنگ را بسته و از خانه بیرون رفته بود. با خود میگفتم که آخر چه کسی چغلیام را کرده بود که او سرزده وارد شد و تمامی کاسه و کوسه هایم را بهم ریخت، هیچکس در خانه نبود، بر خلاف همیشه که سرفه میکرد و با سلام و صلوات وارد میشد اینبار حتی نفس هایش را در سینه حبس کرده بود و انگار پاورچین پاورچین وارد خانه شده بود، هر چه فکر میکردم عقلم هیچ قد نمیداد و بیشتر گیج و ویج میشدم.
پدرم مثل بقیه مردم خیلی ناموس پرست و غیرتی بود و به این مسائل بینهایت حساسیت داشت، یادم میآید که در چند هفته قبل وقتی شنید که در محله یکی از جوانان علاف چند بار به خواهرم متلک گفته است، نزدیک بود که خون بپا کند و اگر پا در میانی ریش سفیدان و بزرگان محل نبود متلکگو را به اسفل السافلین پرتاب کرده بود و برای همین آبروداریها ارج و قربش در بین دور و نزدیکان بالا بود و خرش خیلی بیشتر از آن چه که فکر میکردیم میرفت. خوشبختانه پس از چند روز خشمش فروکش کرد و اوضاع و احوال قمر در عقرب به حالت عادی بر گشت. شاید خواست که با آن مشت و مال درسی بهم بدهد تا وقتیکه بزرگ شدم مانند او به مسائل ناموسی حساسیت و غیرت نشان دهم و با این قضایا مثل مردهای بیغیرت غربی برخورد نکنم. همان غربیهای کافر که اگر حتی زنشان روابط آنچنانی و سکس با نزدیکترین دوستانشان داشته باشند زیر سبیلی رد میکنند و قفل دهانشان را میبندند، در حالی که در مملکت اسلامی مردهای غیورمان تا سر از تن آنها جدا نکنند یکلحظه آرام نمینشینند.
از حادثهای که اتفاق افتاده بود پدرم حتی یک کلمه هم به مادرم که محرم رازهایش بود در میان نگذاشت، هر چه بود چند پیراهن بیشتر پاره کرده بود و راه و چاه را بهتر میدانست. من هم مثل یک موش آب کشیده سر در لاک خود برده بودم و به روال عادی بر گشتم، با اینچنین عشق خدمتکار ۱۹ ساله که اسمش ترانه بود در دلم شعله میکشید. چه قد و قامت بی همتایی، چه دندانهای سفید و گونههای دوست داشتی و چشمهای مسحور کننده زاغی داشت. آن لبها و پستانهای درشتش که آروز داشتم شبی سرم را آرام و بیدغدغه به رویش بگذارم و در حالی که به چهره خیال انگیزش نگاه میکنم به خواب خوش ابدی فرو بروم.
احتمالن ترانه جادویم کرده بود. ۲۴ ساعت رنگ و رخسارش در خیالم خودنمایی میکرد، آیا عاشق شده بودم، یا حال و هوای بلوغ و شهوتی که در تکتک یاخته هایم زبانه میکشید باعث این فضای اثیری شده بود. دوریاش کلافهام میکرد داشتم دیوانه میشدم، نه در مدرسه و نه در خیابان و نه در هیچ کجای این کره خاکی یاد دل انگیزش از خیالم محو نمیشد، در اتاقم روی رختخواب در نیمههای شب چهره دوست داشتی اش را مجسم میکردم و موهای بلند و لطیفش را به نرمی دست میکشیدم و بر لبهای تب آلودش بوسه میکاشتم و از گرمای لذتبخشی میسوختم. میدانستم که در کجا زندگی میکند و اسم و آدرسش را داشتم، درست انتهای محل در کوچه بهجت. اما ترس از پدر و عواقبش مانع از آن میشد که ردش را بگیرم و باهاش خوش و بش کنم.
پس از آن اتفاق یک هفته به خانه مان برای رفت و روب نیامده بود و این یک هفته برایم به اندازه یک سال گذشت، مادرم در سر سفره گفته بود که تلفن زده است که ناخوش است و اگر حالت مزاجیاش بهتر شد بر میگردد. در این بین پدرم کلید در ورودی خانه را بی آنکه مادر بداند ازم گرفت تا دوباره وقت و بیوقت در زمانی که ترانه مشغول رفت و روب خانه است بر نگردم. میدانستم که اگر این بار مرا با او تک و تنها در گوشه اتاقم ببیند، واویلا میشود و به آنجایم پرتاب میکند که عرب نی انداخت. مجبورم کرد که روزانه با او به مسجدی که گهگاه مداحی میکرد و اشک تمساح میریخت برای نماز جماعت بروم و آداب و شرعیات را بجا بیاورم. من هم که دمم به تله افتاده بود به امر و نهیاش گردن مینهادم و برای نماز مغرب و عشا بی آنکه وضویی گرفته باشم به مسجد میرفتم و در پشت آخوندی که شکم هایش تا بیضه هایش پایین آمده بود و هر را از بر تشخیص نمیداد و بوی جورابش هنگام سجود تا هفت کیلومتری میرفت بی آنکه کلمهای به زبانم بیاورم خم میشدم و سر به مهر میگذاشتم و در همان حال شکل و شمایل ترانه را در نظرم مجسم میکردم و تن و پیکر لخت و عورش. در پایان نماز هم مثل کسی که کشتیاش غرقشده باشد بی آنکه حتی یککلام با پدرم صحبت کنم به خانه باز میگشتم.
بالاخره بیماری ترانه بهبود پیدا کرد و بعد از یک هفته به خانه بر گشت. بر خلاف گذشته چادرش را به دور کمرش گره زده بود و روسریاش تا نصف و نیمه پیشانیاش را پوشانده بود. در تمام ساعاتی که در خانه بود در حالی که دمادم از کنارش رد میشدم تا گوشه چشمی به من اندازد اصلن نیم نگاهی هم نمیکرد. میدانستم کهترس برش داشته است و جرات ندارد که مانند گذشته به من نگاه کند و در خفا لبخند بزند. دانشجوی مملکت و از خانواده فقیری بود و برای اینکه خرج و خوراکش را بدست بیاورد و اجاره اتاقش را بپردازد مجبور بود که هفتهای دو روز کار کند. کار و بار دیگری تا آنجا که خودش گفته بود در این اوضاع تحریم و بیکاری که اکثریت جوانان مملکت در کوچه و خیابانها ولو بودند نمیتوانست پیدا کند. اولین باری که هوسم را بر انگیخت زمان درست ساعت دو و نیم بعد از ظهر روز دوشنبه دوم خرداد ماه بود. داشت خانه را با جارو برقی تمیز میکرد. کلید خانه را با اعتمادی که پدر و مادرم به او پیدا کردند بعد از مدتی بهش دادند تا در زمانی که کسی در خانه نیست خودش در را باز کند و مشغول نظافت شود. آن روز در خانه بودم و از لای در اتاق در حالی که تنها یک شلوار کوتاه چسبان بتن داشتم و در رختخوابم دمرو دراز کشیده بودم به تن و بدنش که وسوسهام میکرد دزدکی نگاه میکردم. نمیتوانستم که چشمم را ازش بر دارم، پیراهن گلدار آستین کوتاه و قشنگی در تن و روسری را از سرش بر داشته بود. انگار که متوجه شده بود که من به او زل زدهام و برای همین خودش را سکسیتر نشان میداد و کمی دولا و راست میشد و تن و بدنش را به رخم میکشید تا لب و لوچهام را بیشتر آب بیندازد. وقتیکه کارش در راهرو تمام شد با انگشتش به در اتاقم زد و گفت که میخواهد اتاقم را جارو کند منم بی آنکه کلمهای بگویم لبخند زدم و بهش نگاه کردم او هم در حالی که لپ هایش گل انداخته بود لبخند زد. با پررویی و بی حیایی بهش زل زده بودم وحتی به اندازه یک پلک زدن چشم ازش بر نمیداشتم، او هم تمام حواسش در حالی که کار میکرد به حالات من بود، بعد از چند لحظه بهم گفت که آقا منوچهر باید زیر تختخواب را هم جارو بکشم. منظورش این بود که چند لحظه پا شوم تا او راحتتر به کارش برسد، در حالی که تنها شلوار کوتاه در تن داشتم ملافه را کنار زدم و بیاختیار پا شدم او هم تا چشمش به من افتاد خندید، چشمش به آلت نعوظم افتاد که داشت شلوار کوتاهم را پاره پوره میکرد. من هم در همان حال که داشتم از شدت هوا و هوس میسوختم آرام سرانگشتان لطیفش را در پنجه هایم فشردم و دستهای کشیده و صافش را با سرانگشتانم نوازش. بر گونههای شفافش لبخندی نشست و دندانهایش مانند گلهای یاس سفید در زیر چتر آفتاب صبحگاهی برقی زد. شهوتی توفانی به همراه شرمی پنهان و مرموز در اعماق نگاهش موج میزد و حکایت از خواهشی تند و آتشین میکرد. همانجا روی تختخواب نشستم و او هم به روی زانوانم. لذتی بیپایان مثل شراب کهن در رگانم میدوید. نفسهای گرمش در نفسهای عطشناکم ممزوج میشد و چشمهایمان در سکوتی معطر و رازآلود با همسخن میگفتند. در حالی که بناگوشش را به آرامی بوسه میزدم دکمههای پیراهن گلدارش را به نرمی یک به یک باز کردم و لب بر لبش گذاشتم. دراز کشید و من هم اما، به ناگاه صدای زنگ در به صدا آمد. خواهرم بود با آنکه کلید داشت اما بر طبق عادت همیشگی ابتدا زنگ میزد، تمامی کاسه و کوزه و طرح و نقشه هایم را نقش بر آب کرد. صدای ترق و تورق کفش پاشنه بلندش از حیاط شنیده میشد که بطرف ما میآمد، ترانه به سرعت دستی به سر و صورت خود کشید و روسری را بر سر گذاشت و شتابزده جارو برقی را بر داشت و در اتاقی دیگر مشغول شد من هم در اتاق را بستم و از حادثهای که چند لحظه قبل رخداده بود مست بودم و در رختخوابم غلت میزدم، با خودم میگفتم که خدایا طلسم شکسته شد. در عمرم تا بحال هرگز اینچنین شوخ و شنگ نبودم، برای اولین بار دختری را در بغل گرفته بودم و لب بر لبش گذاشتم و آن کارهای بد بد که بزرگترها میگفتند کردم. بد بد بد
دیگر نمیتوانستم رهایش کنم. همان بوسه تند و آتشین کار خودش را کرد. میدانستم که چند سال بزرگتر از من است اما آتشی که در تن و جانم زبانه میکشید توفندهتر از آن بود که بتوانم از او دل بکنم. پس از آن اتفاق میمون به خود بیشتر میرسیدم و هر روز صورتم را صاف و صوف و کمی ژل به موهای بلندم میمالیدم و خودم را به شکل هنرپیشههای خوشتیب در میآوردم. با رویاهای قشنگش اصلن نمیتوانستم در یک جا بند شوم، او همه چیزم شده بود. در خونم گردش میکرد و در خیالم عطر مطبوعش را میپراکند و آرزوهایم را رنگین. تا که شصتم خبردار میشد در خانه کار میکند از مدرسه فلنگ را میبستم و تند و تیز به خانه میآمدم و به سئوالهای مشکوک مادرم یک مشت دروغ و دونگ تحویل میدادم که معلم مریض بود و اله و بله. مادر هم کمی شک برش داشته بود اما به روی خودش نمیآورد. میخواستم که با ترانه تنها باشم و در خلوتم بهش نگاه کنم به چشمهایش به لبخندش، موهایی که با حالتی زیبا و بهتآور روی شانههای لختش نشسته بود به عطر تنش و نفسهای لطیفش وقتی لبم را بر روی لبهایش میگذاشتم گوش کنم، اما دیگر این اتفاق زیبا نمیافتاد. همیشه یا مهمان ناخوانده داشتیم یا مادر و خواهرانم در خانه بودند. پول و پلهای هم نداشتم که تا اتاقی تهیه کنم، تازه اگر هم داشتم محال بود که او به اتاقم بیاید، اگر کس و کارم بو میبردند و راپرتش را به پدرم میدادند نفلهام میکرد.
یکبار تعقیبش کردم و طوری طرح ریختم که در راه با او تلاقی کنم. همینطور هم شد و وقتی دیدمش سبدی خرت و پرت از مغازهها در دستش بود، لبخندی زد و من با پررویی، نه بهتر است بگویم با جسارت باهاش راه افتادم. در همان دم سر صحبت را باز کرد و گفت که من سن و سالم از تو بیشتر است و خوبیت ندارد که ما با هم خلوت کنیم. این کار اصلا و ابدا آخر و عاقبت خوبی ندارد. من هم نمیدانم که این جواب چگونه و از کجا ناگاه در فکرم خطور کرد و گفتم که رسول خدا در اولین ازدواجش ۱۵ سال از خدیجه فرست لیدی اسلام بیشتر سن داشت و تا دم مرگش باهاش وفادار ماند، من که ۵ سال از تو کمتر سن دارم.
از حاضر جوابیام گویی خوشش آمده بود و از اینکه بزرگتر از دهان و سن و سالم حرف زدم تبسمی کرد و به چشمهایم در بین عابرانی که بیخیال رد میشدند نگاه کرد، من هم همینطور. بعد راهش را کج کرد و رفت. چند بار هم برایش هدایایی که پولش را از جیب بابایم کش رفته بودم خریدم تا عواطف و احساساتش را بخود جلب کنم. اما راه نمیداد و گاردش را سخت و سفت بسته بود.
من اما نمیتوانستم که فراموشش کنم زندگی بدون او برایم پوچ و بی معنی جلوه میکرد و رنگ و روی خودش را از دست میداد، لحظهای نمیشد که ازش غافل بمانم، خواب و بیداری کوچه و خیابان همهجا عطر یاد مطبوعش مستم میکرد و مرا به ناکجاها میبرد. در کلاس درس از بس که در این عوالم بسر میبردم اصلن حرفهای معلم را نمیشنیدم. یکبار از پشت بهم تشر زد که مگر کشتیات غرقشده چرا حواست نیست و من که اصلن در باغ نبودم یکهو از جا پریدم و همکلاسیها زدند زیر خنده.
وقتی زنگ تعطیل خورد اصلن حال و روزم خوب نبود، شبیه آدمهای مالیخولیایی شده بودم و ناگهان بیادم آمد که کتابها و دفتر و دستکم را فراموش کردم که با خودم بر دارم و همانجا در کلاس مانده است. حوصله بر گشتن را به هیچ عنوان نداشتم، یکبار همین طور که از وسط خیابان عبور میکردم نزدیک بود زیر چرخهای یک کامیون له و لورده بشوم. شانس آوردم که بموقع ترمز زد وگرنه از دار فانی رخت بر بسته و هفتاد کفن پوسانده بودم. راننده که آدم چاق و چله و قلچماقی بود از ماشین پرید پایین و با چهرهای که اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد، یکراست آمد بطرفم و با دودستش جثه تکیدهام را گرفت و انداخت توی جوی کثیف کنار خیابان. من هم صم و بکم یک کلمه از دهانم در نیامد و در حالی که او فحشهای آبدار میداد سرم را پایین انداختم و انگار که شتر دیدی ندیدی راهم را ادامه دادم.
شب در خانه مهمان داشتیم، پدر بزرگم بود چند سالی میشد که ندیده بودمش، هنوز با آن موهای سفید و چین و چروک صورت استخوانی و عصای نقرهایاش شوخ و شنگ بنظر میرسید. مرا که دید بغلم کرد و منم بوسیدمش. از قیافهام فهمید که پکرم اما به روی خود نیاورد و با آنکه سینهاش از سیگار کشیدنهای پی در پی خشخش میکرد با بذلهگوییها و نقل خاطرات شیرین سعی داشت که سرحالم بیاورد. منم با حرف و حدیث هایش کمکم سر حال آمدم و شروع کردم به خندیدن. هر سال تابستان که مدرسه تعطیل میشد با شور و شوق به نزدش که در حواشی جنگل چالوس بود میرفتم به بهشت ایران. باهاش خیلی اخت بودم. با آنهمه تجربیات و سن و سال، چم و خم همه چیز را میدانست و قلق همه چیز را زود بدست میآورد. گهگاه هم از عشقها و فراز و فرودهای زندگیش برایم تعریف میکرد و میدانست که از آن داستانها خوشم میاید. آدمی دیندار و کمی هم اهل تریاک بود و میگفت که بدون این آب حیات آدمی نمیتواند اینهمه غم و دردی را که از در و دیوار میبارد تحمل کند. شام که خوردیم همه خوابیدند من اما خواب به چشمانم نمیآمد و با ریموت کنترل یکی یکی کانالهای ماهوارهای را که به دستور پدر دیدنش ممنوع بود عوض میکردم. در یکی از کانالها زنی اروپایی با پستان برهنه و پاهایی لخت و عور مثل حوریهای بهشتی میرقصید. صدای تلویزیون را حداقل کردم و در حال تماشا بودم که ناگهان دیدم که پدر بزرگم که تا آن زمان تلویزیوونهای ماهوارهای و زنهای لخت و پتی ندیده بود در اتاقش را باز کرد و بی آنکه به تلویزیون چشم بدوزد نزدم آمد و نشست و با لهجه مازندرانی گفت: وجه جان نتومه باخسم (پسرم خواب به چشمم نمیآید) هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگاه چشمش افتاد به زنی که با آن قد و قامت بهشتی لخت و عور میرقصید، یک استغفرالله گفت و کافران را لعنت کرد و گفت در روز قیامت آتش در دبرش میکنند و از دهانش خارج میکنند. نمیدانستم که معتی دبر چیست اما فهمیدم که لعن و نفرینش میکند برای همین کانال را روی جام جم اسلامی تغییر دادم. یکی داشت روضه میخواند و بقیه به سر و سینه میزدند و آه و ناله سر میدادند. پدر بزرگ در جا گفت:
بچه جان چرا عوضش کردی و گذاشتی روی پشم و شیشه، بذار همون کافرا رو نیگا کنیم. لامذهبا با اینکه گوشت خوک میخورن و روز و شب شراب بالا میزنن مثل هلو میمونن. من هم دوباره روی همان کانال گذاشتم، رقاص که زیبایی خیرهکنندهای داشت شکمهای زیبایش را بطرز شگفت و وسوسه آوری میچرخاند و باسناش را مثل منارجنبان خودمان میجنباند. پدر بزرگ که چند آجیل در دهانش گذاشته بود و ملچ و ملوچ میکرد بهم گفت
عجب دبری، عجب دبری اینجا بود که معنی دبر که همان باسن بود را فهمیدم، پا شد و چند قدم جلو رفت و باز هم جلوتر. میگفت که در سر پیری چشمهایش نمیبیند و مجبور است باز هم نزدیکتر برود، چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد و هی به تلویزیون ۴۲ اینچی نزدیکتر میشد. دهانش با آن سن و سال از دیدن دختر ترگل و ورگل از شهوت کف کرده بود و چشمهایش از دیدن پر و پاچه آن دختر قشنگ میدرخشید. نمیتوانست که باور کند همچنین دخترانی با آن موهای بلوند و بدنی که از حوریهای بهشتی هم زیباتر جلوه میکردند وجود داشته باشند و دائما احسن احسن میگفت. در همین لحظه بناگاه در اتاق پدر باز شد و از همانجا بی آنکه چشمش به پدر بزرگ بیفتد گفت، چرا هنوز بیداری مهمان داریم. پدر بزرگ هم در همین حیص و بیص جیم شد و با لب و لوچهای آب افتاده رفت به اتاقش و من هم خوابیدم صبح زود که بیدار شدم دیدم که پدر بزرگ روبروی تلویزیون نشسته است و با ریموت کنترل مشغول عوض کردن کانالهای ماهوارهای است. مرا که دید پا شد و دوباره بی آنکه یک کلمه حرف بزند با عجله به اتاقش رفت.
چند هفتهای گذشت و رفتارهای خشک و سرد ترانه ادامه داشت و برای من این بی اعتنایی و محل نگذاشتنها کشنده و دردآور بود، خانه هم همیشه پر بود و نمیتوانستم باهاش یکه و تنها باشم و درد دل کنم و این موضوع عذابم میداد. با آنکه بمن گفته بود که گذشتهها گذشته و همه چیز بین ما تمامشده است اما من هنوز لحظهلحظه بهش فکر میکردم و بی آنکه بفهمد تعقیبش. بار دیگر خطر کردم و باز هدیهای برایش خریدم اما او با قیافهای عبوس آن را پس زد و گفت که بهت گفتم که دور مرا خط بکش. آن اتفاقی که افتاد یک حادثه بود حادثه. من همدست از پا درازتر دمم را روی کولم گذاشتم و با حسرت و ناامیدی بر گشتم. هر چه فکر کردم عقلم قد نمیداد که چرا او بعد از آن اتفاق صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داده است.. پس از چند روز برای آخرین بار طرح و نقشه ریختم و عقلم را رویهم گذاشتم تا راهی پیدا کنم. همین کار را هم کردم. صبح چهارشنبه که او تک و تنها در خانه کار میکرد به مدرسه نرفتم. کمی در حول و حوش خانه علاف قدم زدم و وقت را کشتم. حوالی ده صبح بطرف خانه بر گشتم کمی دور و بر را چک کردم خلوت بود و کسی در دور و برها دیده نمیشد. از آنجا که کلید در را نداشتم از دیوار خانه بالا رفتم و پریدم درست در کنار گربهای که در حیاط چرت میزد، ترسید و با صدای بلندی میومیویی کرد و من هم که ندیده بودمش، نزدیک بود که زهره ترک بشوم. پس از چند لحظه از کار خودم خندهام گرفت. دلم از بیمی ناخودآگاه به تپش افتاده بود و تلپ تلپ میزد. از کنار دیوار حیاط سلانهسلانه حرکت کردم. ابتدا میخواستم سر و گوشی آب بدهم و بعد بهانهای جمع و جور کنم و باهاش گپ بزنم تا شاید بدخلقیاش را کنار بگذارد و رام شود. از پلهها آهسته بالا رفتم و در ایوان از پشت پنجرهای نیمهباز پرده را کمی کنار زدم و به داخل چشم انداختم. هیچ سر و صدایی نمیآمد. انگار کسی در خانه نبود اما امکان نداشت خودم کشیک داده بودم و با چشمهای خودم دیده بودم که ترانه کلید انداخت و در را باز کرد و وارد خانه شد. پاورچین پاورچین در راهرو را باز کردم و به داخل سرک کشیدم. داخل یکی دو تا اتاق را هم کند و کاو کردم اما انگار که یک قطره آب شده بود و در اعماق زمین محو. رفتم آشپزخانه و در یخچال را باز کردم و شربتی بر داشتم و توی لیوان ریختم و بعد از مزه مزه کردن در دهانم سرکشیدم. حالم کمی جا آمد. داشتم به طرف اتاق خودم میرفتم که ناگهان از داخل اتاق پدر صدای آه اوخ و یواشتر آمد. کمی یکه خوردم. دزدکی رفتم و از سوراخ قفل در به داخل اتاق چشم بستم. از چیزی که میدیدم چشمم داشت از حدقه بیرون میزد، پدرم روی تن و بدن ترانه لخت و عور افتاده و هی تلمبه میزد و در همان حال پستانهای درشتش را با دهانش میمکید. آیا اشتباه میدیدم و خواب و رویا بود. نه حقیقت داشت و چشمهای من بمن دروغ نمیگفت. داشتم دیوانه میشدم و از حسادت آتش میگرفتم و در همان حال نعرههای پدرم در گوششم میپیچید:
بیشرف، بیغیرت با ناموس مردم چرا، مگر خودت خواهر مادر نداری دست بردم و از شلوار پدرم که در گوشهای آویزان بود کیف پولش را که پر از اسکناسهای درشت بود بر داشتم و همینطور که از راهرو خارج میشدم عکس امامی را که در قاب عکس بود بیرون آوردم و در دستم حلقه کردم و در وسط حیاط پارهپارهاش کردم و انداختم وسط باغچه. وقتی در ورودی خانه را بستم انگشتم را گذاشتم به زنگ و بطور ممتد فشار دادم و رفتم آنطرفتر پشت درختی ایستادم و منتظر شدم. پس از چند لحظه دیدم که پدر سراسیمه و با چهرهای بر آشفته و کبود در را باز کرده و به چپ و راست نگاه میکند. رنگش پریده بود و ترس از چهرهاش میبارید شاید فکر میکرد که مادرم از کار بر گشته است.
|
[
"خدمتکار"
] | 2014-12-29
| 6
| 0
| 207,654
| null | null | 0.008557
| 0
| 17,843
| 1.20412
| 0.196593
| 4.404632
| 5.303705
|
https://shahvani.com/dastan/من-فاحشه-نیستم-
|
من فاحشه نیستم!
|
سفید دندون
|
بعد از اینکه از داروخانه کاندوم خریدیم به سمت آدرسی که محسن بهمون داده بود رفتیم، علی تو کل مسیر سعی میکرد من رو به انجامش راضی کنه ولی من کلا مخالف رابطهی قبل از ازدواج بودم اونم با یه جنده!
آدرس مربوط به پایین شهر بود. رسیدیم سر کوچه، ولی کوچه به قدری تنگ و باریک بود که دو تا آدم کنار هم به زور رد میشدن حالا چه برسه به ماشین. ماشینرو پارک کردم و گفتم: «تو ماشین منتظرت میمونم.»
گفت: «رضا سر جدت اذیت نکن من روم نمیشه تنها برم، نمیخواد جنده برداری فقط باهام بیا.»
پیاده شدیم و رفتیم تو کوچه، انتهای کوچه یه خونهی قدیمی بود که دروازهاش باز بود و یه پردهی سفید درش کشیده شده بود. پرده رو زدیم کنار و وارد شدیم، یه حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش اتاق بود. وسط حیاط یه حوض کوچیک بود و کلی بچهی قد و نیم قد مشغول بازی کردن بودن. گوشهی حیاط یه فرش کوچیک پهنشده بود و سه تا مرد تقریبا میانسال با بافور مشغول تریاک کشیدن بودن. گوشهی دیگهی حیاط هم چند تا زن مشغول غذا درست کردن بودن. یکی از اون مردهای میانسال با صدای گرفته گفت: «فرمایش؟!»
علی با آرنج زد تو پهلوم و با صدای آروم گفت: «تو بگو.»
گفتم: «از طرف محسن اومدیم، مشتری هستیم.»
بلند شد و به سمتمون اومد، دهنش رو تا بناگوش باز کرد و گفت: «خوش اومدید. زن من بهترین گزینهی اینجاست و تو اون اتاق آخریه، برید و به نوبت کارتون رو انجام بدید. اگر به هر دلیلی زن من رو نخواستید بهش بگید دخترای دیگه رو بهتون نشون میده.»
خواستم بزنم از اینی که هست کج و کوله ترش کنم که یادم اومد خودمون هم برای سکس اومدیم و دسته کمی از این کسکش نداریم. در اتاق رو زدیم و یه زن تقریبا ۳۵ سالهی توپر با پوست سفید اومد جلو در، خواست حرف بزنه که گفتم: «مشتری هستیم.»
گفت: «بیاید تو.»
خطاب به علی گفتم: «منتظر چی هستی نکنه میخوای اینجام باهات بیام؟!»
گفت: «حاجی روم نمیشه جون من تو هم بیا. تو فقط بشین و قوت قلب باش.»
خندهام گرفت و گفتم: «بیا برو تو کست رو بکن و بیا بیرون اعصاب من رو بیشتر از این تخمی نکن.»
علی رفت تو و یه پسر بچهی تقریبا پنج یا شش ساله از اتاق اومد بیرون، با خودم گفتم این طفلی اینجا بزرگ میشه آیندهش چی بشه خدا میدونه. همون جا به دیوار تکیه دادم و منتظر موندم، با صدای یه دختر به خودم اومدم که گفت: «های عمو! مشتری هستی؟»
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم، یه دختر جوون ۱۹ یا ۲۰ ساله بود با چشم و ابروی مشکی. موهای بلندش رو ریخته بود رو شونه هاش و لبهای نازکش رو با رژ قرمز پررنگ پررنگ کرده بود. دوباره صداش رو بلندتر کرد و گفت: «ها چیه؟ آدم ندیدی؟ یا لالی؟ یا شایدم کوری؟ یا شایدم کری که جواب نمیدی؟»
از شیرین زبونیش خندم گرفت و گفتم: «نه لالم، نه کورم، نه کرم، نه مشتریم!»
گفت: «اگه مشتری نیستی پس چرا داری با چشم هات منو میخوری؟»
گفتم: «چون چشم هات خیلی قشنگن!»
گفت: «قابل شما رو نداره ۲۰۰ تومن ناقابله.»
دستم رو کردم تو جیبم و چهار تا سپر چک پنجاه تومنی در آوردم و گفتم: «بیا!»
گفت: «اسکلم کردی؟ یا خودت اسکلی؟ یا خودتو به اسکلی زدی؟»
بازم خندم گرفت و گفتم: «گفتم که مشتری نیستم، اسکلم نیستم، فقط دلم خواست بهت کمک کنم.»
پوزخند زد و گفت: «دلت غلط کرد! من گدا نیستم که بهم پول بدی. دارم کار میکنم، سرویس میخوای بیا نمیخوای هری.»
یکم مکث کردم و فکری به ذهنم رسید، گفتم: «آره مشتریم. کجا باید بریم؟!»
گفت: «ساک صد، سکس کامل سیصد، از کون هم نمیدم، اگه میخوای دنبالم بیا!»
دنبالش راه افتادم، از پشت اندام قشنگش بیشتر نمایان میشد، هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر به زیباییش پی میبردم. رفت تو یکی از اتاقها و منم رفتم تو. یه حصیر کف اتاق پهنشده بود و گوشهی اتاق پر بود از ته سیگار. در و پنجره هارو و بست و پرده هارو کشید، خواست لباسش رو در بیاره که گفتم: «صبر کن.»
گفت: «ها چیه؟!»
گفتم: «حیف تو نیست به این خوشگلی داری تن فروشی میکنی؟ بخدا خیلیها اون بیرون منتت رو میکشن و حاضرن برای به دست آوردنت هر کاری بکنن.»
سرش رو به علامت تاسف تکون داد و به سمت در رفت، در رو باز کرد و گفت: «میدونستم مشتری نیستی، بیرون!»
گفتم: «ببین من الان میتونم سیصد بدم و مثل بقیه حالم رو بکنم و برم، ولی حیفم میاد فرشتهای مثل تو بین این آدما اینجوری حیف بشه.»
خندید و گفت: «فیلم هندی زیاد میبینی؟ نکنه میخوای بگی مثل تو فیلمها و قصهها عاشق یه جنده شدی؟ نگو آره که دیگه مطمئن میشم املی.»
بهش نزدیک شدم و شمارهام رو بهش دادم، گفتم: «من به این راحتیا عاشق نمیشم، ولی میخوام کمکت کنم، این شمارمه میتونی رو من حساب کنی.»
شماره رو گرفت و به چشم هام خیره شد، از کنارش رد شدم و گفتم: «منتظر تماست هستم.»
اون سر حیاط علی رو دیدم که از اتاق اومد بیرون، با نیش باز به سمتم اومد و گفت: «اوف رضا نمیدونی چه کسی بود جات خالی.»
تو مسیر برگشت به خونه همهش تو فکر اون دختر بودم، تو کل عمرم دختری به این جذابی و زیبایی ندیده بودم، تو افکار خودم غرق بودم که علی شروع کرد به تعریف کردن: «حاجی خداوکیلی جات خالی خیلی زن هاتی بود. بدون اینکه من کاری کنم اومد جلوم و زانو زد، شلوارم رو در آورد شروع کرد به ساک زدن، وقتی سر کیرم رو میک میزد خیلی حال میداد، بعد گفت بشینم روش یا خودت میکنی؟ منم گفتم بشین روش، کف اتاق دراز کشیدم و اومد نشست رو کیرم. وای رضا نمیدونی چقدر داغ و لزج و باحال بود. رو کیرم بالا پایین میکرد و همزمان ممههاش رو صورتم بود. وقتی ارضا شدم کاندوم پر آب بود. میخوام سیصد تومن دیگه از بابام کش برم بازم بیام بکنمش. نظرت چیه؟!»
گفتم: «ها!»
گفت: «هیچی بابا یه ساعت دارم با خودم حرف میزنم، اصلا فهمیدی چی گفتم؟!»
گفتم: «آره... یعنی نه... نمیدونم!»
گفت: «کسخل شدی؟!»
گفتم: «نمیدونم!»
چند روز گذشت، همهاش گوشیم تو دستم بود و منتظر تماسش بودم ولی خبری نشد. تا اینکه یه روز بهم پیام داد: «امروز ساعت ۴ کافه سپیده. همون چشم قشنگه هستم.»
خیلی خوشحال شدم و کلی به خودم رسیدم و سر ساعت تو کافه بودم. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. با سر و وضع کاملا متفاوت ته کافه نشسته بود. بوی عطر و آرایش ملایمش هوش رو از سرم پروند، یه مانتوی قرمز رنگ و یه شلوار جین پوشیده بود و عینک دودیش رو میز بود. با یه لحن متفاوت با دیروزش گفت: «خوش اومدید.»
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: «رویا هستم.»
باهاش دست دادم و گفتم: «خوشبختم، منم رضا هستم.»
گفت: «بابت بیاحترامیهای دیروزم عذر میخوام، راستش کلی با خودم کلنجار رفتم که بهت پیام بدم یا نه، که شخصیتت مجابم کرد بهت پیام بدم. راستش اولین باری بود که دیدم یه مرد تو سن تو از سکس بگذره و با خودم فکر کردم که میتونم بهت اعتماد کنم و این قرار رو بزارم.»
گفتم: «خب.»
گفت: «دیروز گفتی میخوای کمکم کنی، خب الان من اومدم که کمکم کنی، چه جوری میخوای کمکم کنی؟!»
یکم فکر کردم و گفتم: «من میتونم برات کار پیدا کنم که دیگه برای پول تن فروشی نکنی.»
یکم به سر وضع خودش نگاه کرد و گفت: «بنظرت الان من شبیه کسیم که پول لازم داشته باشه؟! من هم پول دارم و هم کار!»
تعجب کردم و گفتم: «پس مشکلت چیه که تن فروشی میکنی؟!»
پوزخند زد و گفت: «یادمه وقتیکه ۸ سالم بود، متوجه رفتارهای غیر عادی پدرم شده بودم، به بهونههای مختلف با دستاش بدنم رو لمس میکرد و التش رو به بدنم میمالید. روز بهروز این کارهای پدرم بیشتر میشد و تو نبود مادرم همیشه من رو لخت میکرد و آلتش رو به پاهام و آلتم میمالید تا ارضا بشه. همیشه میگفت این یه رازه و نباید کسی بفهمه وگرنه آبرومون میره و خدا مارو تو جهنم میندازه. تا ۱۵ سالگی بخاطر احساس گناه لب نزدم و به کسی نگفتم، تا اینکه وقتی ۱۵ سالم شد پدرم بهم تجاوز کرد و بکارتم رو گرفت، اونجا بود که همه چیز رو به مادرم گفتم! اولش کلی کتکم زد و بعدش بهن گفت تو یه جندهی دروغگویی! همون روز مادرم همه چیز رو به پدرم گفت و پدرم با کمربند کل تنم رو سیاه و کبود کرد و گفت معلوم نیست رفتی به کی دادی و اومدی این اراجیف رو سر هم میکنی! بعد از اون ماجرا زندگیم از قبل سیاهتر شد. از کتکهای هر روزهی پدرم بگیر تا حبس شدنای چند روزه تو انباری. بعضی وقتها با خودم فکر میکردم میگفتم شاید واقعا من سر راهی هستم و بچهی واقعیشون نیستم، شایدم واقعا بچهی واقعیشون بودم و داشتن این بلاها رو سرم میاوردند. صبرم تموم شد و از خونه زدم بیرون. دیگه چیزی واسه از دست داشتن نداشتم، کسی که چیزی واسه از دست دادن نداره خیلی ترسناکه. تو اون روزای سخت تنها چیزی که به دادم رسید تنم بود. بدنم رو در اختیار مردهای شهوتپرست میذاشتم عوضش گرسنه نمیخوابیدم. عوضش دیگه مجبور نبودم زیر پدرم بخوابم. الانم با همین پول تن فروشی هم خونه دارم هم پول دارم هم ماشین. ولی هر کاری میکنم نمیتونم از تن فروشی دل بکنم میدونی چرا؟! چون روحم مریضه چون من دیگه اون آدم سابق نمیشم، چون من طعم محبت پدری و مادری رو نچشیدم چون من یک عقدهایم!»
سرم رو پایین انداختم و گفتم: «واقعا متاسفم.»
لبخند زد و گفت: «سعی نکن به من و امثال من کمک کنی، چون ما یکی دو تا نیستیم، ما یه قبیلهایم که همه از دم کمبود داریم و نه با پول نه با محبت نه با کار درست نمیشیم. ما روحمون مرده!»
اشک هاش رو پاک کرد، بلند شد و گفت: «دوست داشتم باهات درد و دل کنم. میز رو من حساب میکنم.»
با تق تق کفشهای پاشنه بلندش ازم دور شد، دیگه هیچوقت ندیدمش، من موندم و یه تصویر کوتاه از چشم هاش و یه حس مابین عشق و ترحم کردن...
چند سال بعد...
وارد اتاق شدم و رو نزدیکترین صندلی به روانپزشک نشستم. روانپزشک لبخند زد و گفت: «خب!»
گفتم: «یه مدته حس میکنم دختر ۹ سالهام مورد آزار جنسی قرار گرفته! شبها کابوس میبینه، از لمس شدن میترسه، گوشهگیر شده، همهاش میگه من دختر بدی هستم، استرس داره، تو درس هاش یهو افت کرده، کماشتها شده، بدون دلیل گریه میکنه، بد اخلاق و پرخاشگر شده... اینها میتونه نشونه هایی از آزار جنسی باشه؟»
روانپزشک گفت: «متاسفانه این مواردی که گفتید همه از نشانههای آزار جنسی در کودک هستند!»
بغضم رو قورت دادم و گفتم: «الان ما باید چیکار کنیم؟!»
روانپزشک گفت: «ببینید شما کار سختی در پیش دارید اگه الان به فکر درمان فرزندتون نباشید میتونه تو آینده لطمههای بدی بهش وارد کنه، خیلی از بچههایی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن، در بزرگسالی دچار افسرگی و انزوا میشن، بعضی هاشون به روسپیگری رو میارن و برخی دیگر عقدهای، سرکش و پرخاشگر بار میان. بدترین حالتش اینه که بچهای که مورد ازار جنسی قراره میگیره تو آینده نمیتونه از رابطهی جنسی لذت ببره و از رابطه وحشت داره و همیشه احساس گناه میکنه. تو قدم اول شما باید محبتتون رو نسبت به فرزندتون بیشتر کنید. اون رو در آغوش بگیرید و با مهربونی ازش بخواید که در مورد احساسات و راز هاش با شما حرف بزنه. اونایی که از بچهها سواستفاده میکنن اغلب بهشون میگم که این یه رازه و نباید کسی بفهمه. شما باید به فرزندتون بگید که هر رازی که باعث عذابش میشه رو باید به پدر و مادرش بگه. سعی نکنید با سوالات مداوم و سخت بچه رو تحت فشار قرار بدید و آروم آروم پیش برید. وقتی بچه با شما احساس راحتی کنه باهاتون در مورد اتفاقی که افتاده حرف میزنه. به هیچ وجه بچه رو سرزنش نکنید و او را ببوسید و بهش بگید که مقصر نیست. مطمئن بشید که آزار جنسی هنوز هم ادامه داره یا نه، اگه ادامهدار بود حتما به پلیس خبر بدید، در غیر اینصورت به فرزندتون بگید که بدن اون کاملا خصوصی هست و نباید اجازه بده کسی تن اون رو ببینه و لمس کنه. ازش بخواید اگر کسی خواست تنش رو ببینه یا لمس کنه حتما به شما اطلاع بده. در آخر حتما فرزندتون رو پیش روانپزشک ببرید و تا میتونید بهش محبت کنید، خانوادگی به مسافرت برید، برای کودک اسباببازی و اون چیزهایی رو که دوست داره بخرید. امیدوارم به فرزندتون کمک کنید که این دوران سخت روحی رو به خوبی پشت سر بزاره.»
دوباره بعد از سالها یاد «رویا» افتادم، نمیخواستم دخترم بخاطر سواستفادهی جنسی یه حیوون زندگی و آیندهاش حروم بشه، روانپزشک میگفت تنها راه درمان روح کودک قربانی رفتار درست پدر و مادرشه، شاید اگر مادر رویا به اون نمیگفت دروغگو و حرف هاش رو باور میکرد و درکش میکرد، الان رویا یه فاحشه نبود...
|
[
"جنده",
"اجتماعی"
] | 2020-12-24
| 139
| 9
| 118,001
| null | null | 0.009586
| 0
| 10,321
| 2.065852
| 0.631952
| 2.566902
| 5.302841
|
https://shahvani.com/dastan/-حامد-و-نامادری
|
حامد و نامادری
|
حامد
|
سلام
اسم من حامد و ۱۸ سالمه.
وقتی پنج سالم بود مادرم فوت کرد بابام وسایل شخصی من و خودش جمع کرد رفتیم خونه مادربزرگ چون نمیتونست جای خالی مادرمو ببینه من تکفرزند بودم بابام نمایشگاه ماشین داره و ما وضعیت مالی خوبی داریم اون موقع بابام کلید خونهمون داد به عموم با سند و کلی لوازم بفروشه چون دوست نداشت برگرده تو اون خونه منم درس خوندم و کنارش میرفتم تو نمایشگاه ماشین کار میکردم یک شب که مادر بزرگ همه پسرها و دخترها و عروسهای خانواده و دامادها رو دعوت کرد آنجا منبعد از شام یک پیشنهاد دادم به همگی که من بزرگ شدم دوست دارم به بابام زن بدید دوست ندارم تنها باشه وقتی بابام فهمید ناراحت شد منم بهش گفتم اگر زن نگرفتی میرم خونه فامیل زندگی میکنم به عمهها و عموهام گفتم شما پسر میخواهید میخوام بیام پیشتون زندگی کنم همشون جلو بابام گفتند قدمت روی چشم.
بابام منو خیلی دوست داشت و گفت به خاطر تو زن نگرفتم الان داری با رفتن منو تهدید میکنی گفتم منم چون دوستت دارم باید زن بگیری چیزی نگفت.
خلاصه یک هفته بعد زن عموم یک خانوم زیبای برای بابام پیدا کرد یک خانوم به اسم فریبا یک خانوم سفید قد بلند چشم سبز خوشگل و ناز.
فریبا یک خانواده متوسط زندگی میکرد پنج سال بود از شوهر اولش جدا شده بود دوتا پسر داشت که پیش شوهرش بودن بعد مراسم خواستگاری شرط و شروط بابام و فریبا عقد کردن بابام فریبا رو آورد خونه منم چند روز تنهاشون گذاشتم گفتم راحت باشن بالاخره بابام بعد چند سال مجردی یک کس بکنه منم مزاحمش نباشم.
گذشت فریبا خیلی به من و بابام میرسید یک روز صبح رفتم نمایشگاه ماشین پیش بابام تو نمایشگاه بودیم بابام گفت حامد دست چکم رو تو خونه جا گذاشتم میری بیاریش گفتم چشم سوار ماشین شدم تخته گاز رفتم در خونه معمولا مامان فریبا بعد از اینکه صبحانه رو میداد میرفت بازار خرید میکرد برای نهار رفتم داخل دیدم درب حال بازه یک جفت کفش مردانه داخل هستش رفتم خیلی آروم دیدم صدای عجیبی میاد رفتم سمت اتاقخواب صدای نیمه گریه و با صدای سکس خیلی آروم سرمو کردم تو اتاق دیدم یک مرد سبزه خیلی هم بد قیافه داره فریبا رو به حالت داگی میکنه داشت پاهام سست میشدن فریبا هم هی بهش میگفت زود باش الان شوهرم میاد اونم میگفت خفشو جنده کیرم تو کس تو کون شوهرت سریع گوشیمو از جیبم درآوردم خیلی آروم که منو نبینند یک فیلم چند ثانیهای کامل از دوتاشون گرفتم.
گوشی گذاشتم تو جیبم از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم که برم به بابام بگم ولی ترسیدم که اتفاقی بیفته نمیدونستم چیکار کنم رفتم تو گوشی فیلم چند بار دیدم کون و سینههای فریبا هم حشریم کرد بود وای چه بدنی داشت از یکطرف دیگه این مردی که داشت با فریبا سکس میکرد با اون شکمش صورت زشتت چقدر کیری بود حالم بد میشد.
گوشی زنگ خورد دیدم بابامه گفت چیکار کردی نمیدونستم چی بگم بهش گفتم تازه رسیدم زنگ بزن مامان فریبا دست چک بیاره در همون لحظه همون مرده از در حیاط آمد بیرون و رفت چند دقیقه بعد مامان فریبا با یک چادر آمد سلام کرد دست چک و داد گفت چقدر اینجا هستی؟
گفتم چند دقیقه گفت خوب شد آمدی این آقا مامور آب بود آمده کنتور آب چک کنه من نگاهش کردم گفتم آب خودتو یا آب خونه رو؟
گفت منظورت چیه؟
گفتم خودت میدونی گفت حامد درست نیست آدم تهمت بزنه خندیدم بهش گفتم آمدم تو خونه دیدم حالت داگی داشت باهات سکس میکرد بهش گفتی زود باش الان شوهرم میاد اون زشت کیری هم بهت گفت کیرم تو کس تو کیرم تو کون شوهرت منم برگشتم بیرون.
فریبا وسایلتو جمع کن از اینجا برو و هیچ وقت نیا وگرنه به بابام میگم هر بهانهای داری بگو برو و هیچ وقت نیا.
منم گاز ماشین گرفتم و رفتم سمت نمایشگاه داشتم خودخوری میکردم دیدم فریبا زنگ زد گفت به بابات میگم خواستی باهام سکس کنی ولی نزاشتمت حالا داری تهمت میزنی.
بهش گفتم خیلی خارکسه تشریف دارید ولی من فیلم تو رو گرفتم بهش نشون میدم الان فیلمتو میفرستم تو واتس اپ برات تا ببینی نگی دروغ میگم.
زدم کنار فیلم تو واتس اپ براش فرستادم و حرکت کردم دیدم زنگ زد و التماس میکرد ترخدا آبرومو نبر هرچی خواستی بهت میدم هر کاری خواستی برات میکنم بهش گفتم هیچی ازت نمیخوام فقط برو آمدم خونه بودی جلو خودت فیلمتو میدم دست بابام.
و رفتم نمایشگاه پیش بابام گفت دسته چک آوردی؟
بهش دادم صورتم تا دید گفت چی شده گفتم هیچی نزدیک بود تصادف کنم.
برام آب آورد گفت چیزی نیست نگران نباش.
وقتی دیدم پدرم به این خوبی چرا همچین جندهای گیر بابام افتاده داشتم دیونه میشدم.
یک پیام دادم به فریبا بهش گفتم جنده هر بهانهای میخوای بیاری بیار فقط آمدیم تو خونه نباشی درجا میری دادگاه درخواست طلاق رو میدی وگرنه بابام بفهمه آتیشت میزنه.
پیام داد توروخدا بس کن بهت میگم جریان چیه فقط تمامش کن هر وقت خواستی بهت حال میدم.
نوشتم خفشو جنده به خدا قسم ساعت ۱ ظهر آمدیم آنجا بودی فیلمتو با پیامتو نشون بابام میدم.
حالا ببین اصلا زنگ میزنم عموم هام بیان.
دل دل میکردم رفتم خونه آنجا نباشه.
آنقدر تو فکر بودم حالم بد بود که روی صندلی نمایشگاه بودم بابام گفت پسرم بریم خونه؟ گفتم بریم وقتی رسیدیم خونه کل خونه قفل بود مامان فریبا وجود نداشت هیچکس تو خونه نبود بابام بهش زنگ زد گوشیش خاموش بود.
روی تلویزیون یک نامه بود.
دادم به بابام روش نوشته بود من دارم میرم دادگاه دنبال طلاقم چون نمیتونم بدون بچه هام زندگی کنم میخوام برگردم سر زندگی اولم.
بابام هیچی نگفت ظاهرا بعد مدتی طلاق گرفتند.
بابام داغون شده بود ولی بهتر این بود که جریان خیانتش میفهمید داغونتر میشد.
به مادربزرگ گفتم خودت یک زن خوب براش پیدا کن اونم گفت چشم.
یک روز تو حیاط خونه بودم همون زن عموم آمد با همه سلام کرد به غیر از من و رفت داخل بابام صداش کرد گفت شعور نداری با حامد سلام کنی؟
بهش گفت نمیدونستم پسر هیزی داری تا الان بابام خواست بزنش همه جلوشو گرفتن بهش گفتم چیکار کردم گفت خودت میدونی گفتم هیچی نمیدونم.
گفت تو باعث جدایی مامان فریبا شدی از بابات من میدونم گفتم چه ربطی داره.
گفت بهش پیشنهاد رابطه دادی قبول نکرد باعث جدایی اونها شدی و تهدیدش کردی بهش گفتم تا حالا نخواستم بگم تو یک جنده رو دادی به بابام.
نگاه کردم به بابام گفتم اون روز که گفتی برو دسته چک بیار یک نفر داشت باهاش سکس میکرد.
زن عموم گفت آره تو راست میگی مگه ما خریم.
گوشی موبایل از جیبم درآوردم دادم دست بابام فیلم پلی کردم عموم رفت دید حال بابام بد شد و گفت چرا زودتر نگفتی.
گفتم اگر اون موقع میفهمیدی ممکن بود هر اتفاقی بیفته عموم به زن عموم گفت خجالت بکش اینم مدرک.
زن عموم فیلم دید زد تو صورتش گفت این جنده بهم گفت حامد گفته اگر بهم نمیدی از خونه برو.
این بود جریان ما.
|
[
"خیانت",
"زن بابا"
] | 2024-02-11
| 84
| 15
| 152,901
| null | null | 0.008716
| 0
| 5,671
| 1.731813
| 0.494671
| 3.054018
| 5.288986
|
https://shahvani.com/dastan/داداشم-یه-کون-سیر-ازم-کرد-
|
داداشم یه کون سیر ازم کرد
| null |
سلام این یک خاطره شیرین است که مینویسم و داستان نیست است
خاطرهای که میخواهم براتون تعریف کنم بر میگرده به عید پارسال یعنی موقعی که من هفده سالم بود بگذارید از خودم بگم قدم ۱۷۶ وزنم ۶۹ کیلو سینههام هم ۷۰ است و یه داداش دارم که اسمش میلاد است که دوسال از خودم کوچکتر است ماجرا از اونجا شروع شد که توی مدرسه یه دوست داشتم به اسم پریسا که همیشه میگفت آدم باید دوست پسر داشته باشه و از این حرفها وهمیشه توی موبایلش یه عالمه فیلم و عکس سکسی داشت چند روز مونده بود به آخر سال که کلاسها به هم پاشیده بود بیشتر بچهها مسافرت بودند یا اصلا نیامده بودند ما هم فقط میومدیم سر کلاس و میرفتیم یه روز همه بچهها بیرون بودند و فقط من و پریسا توی کلاس بودیم پریسا گفت بیا امروز میخوام یه چیز جالب نشونت بدم
یه فیلم از یه دختری بود که با یه دستگاهی خود ارضایی میکرد پریسا میگفت دوست دارم جای این بودم میبینی چه لذتی میبره اسمش ساشاگری است وعشقه منه بعد ازش پرسیدم اینا چیه که باهاش حال میکنند گفت دیلدو بعد اومدم که از تو کیفم خوراکی بردارم وقتیکه خم شدم دیدم که یه چیزی رفت لای کونم یه دفعه جا پریدم دیدم پریسا هست که یه خیار قلمی دستش بود و داره میخنده وگفت که خوشت اومد راستش یه کم جا خوردم گفتم پریسا چه کار میکنی گفت دارم بهت حال میدم من که کارم شده همین وقتیکه رفتم خونه ماجرای اونروز توی زهنم بود رفتم دستشویی خودم رو که تمیز میکردم دستم رو مالیدم به سوراخ کونم انگار خوشم میومد با نوک انگشتم قلقلکش میدادم انگشتم رو یه کم دادم تو لذت داشت اومدم توی رختخوابم دلم میخواست به خودم وربرم اصلا خوابم نمیبرد ساعت دو ونیم صبح بود یاد پریسا افتادم رفتم سر یخچال یه دونه خیار کوچک بر داشتم و اومدم گذاشتم دم سوراخ کونم خیلی حال میداد ولی میترسیدم داخل کنم یه دفعه دلم رو به دریا زدم ویه بار امتحان کردم داخل نرفت با آب دهنم خیسش کردم دوباره امتحان کردم یه کمش که رفت داخل دردم اومد بیخیال ماجرا شدم و خوابیدم فردا صبح ماجرا را برای پریسا تعریف کرد خندید وگفت چه زود خوشت اومده من که یه خیار بزرگ رو قشنگ داخل خودممی کنم و همش مورد این ماجرا صحبت میکردیم مدرسه رو تعطیل کردند توی راه که با پریسا میومدیم همش راجب همین حرفها صحبت میکردیم سر کوچه ما که رسیدیم یه دفعه چشمم به داداشم افتاد اونها هم تعطیلشده بودند و داشت با دوستاش فوتبال میکرد پریسا بهم گفت خوش به حالت که این داداش خوشگل رو داری اگه افتخار میداد باهاش دوست میشدم گفتم پریسا خجالت بکش این حرفها یعنی چی گفت بابا شوخی کردم ولی خوشگلهها دوست داشتم همچین پسری کونم بگذاره کفرم در اومد خندید و خدا حافظی کرد و رفت اومدم خونه مادرم همهجا رو تمیز کرده بود و فرشهامون رو هم که خشکشده بود رو پهن کرده بود همهجا برق میزد یه دفعه میلاد با کلی خاک و خول اومد تو خونه صدای ما درم در اومد که برو گم شو تو حمام لباسهات رو هم عوض کن پوستم کنده شده ازبس نظافت کردم بعد از چند دقیقه میلاد صدا زد که مامان یه حوله برام بیار مادرم صدا زد مریم یه حوله نو براش گرفتم از توی کمد براش ببر وقتی بردم در حمام بسته بود در زدم گفتم داداشی بیا حوله بگیر دیدم که اومد بیرون همون لحظه به پریسا حق دادم یه شورت اسپرت که خیلی سکسیش کرده بود پاش بود ویه کیر که خیلی حشری کننده بود از زیر شورتش که اومده بود بالا معلوم بود که کیر بزرگی داه حسابی حشریم کرده بود فردای اونروز (روز قبل از عید نوروز) مادرم گفت که مریم من با پدرت میریم که یه سری خرت و پرت بخریم مواظب باش این پسره سر به هوا دوباره همهجا رو به هم نریزه ممکنه که یه کم کارمون طول بکشه اگه دیر اومدیم غذای داداشت رو بهش بده بخوره و مواظب باش تا ما بر گردیم نزدیکیهای ظهر بود برنج رو دم گذاشتم و مرغ رو هم درست کردم و رفتم پای کامپیوترم رفتم توی اینترنت دنبال عکسهای سکسی ولی همشون فیلتر بودند یه دفعه یاده اون زن سکسی افتادم اسمش رو سرچ کردم که نگو و نپرس همشون رو با دقت دیدم داشتم میمردم رفتم سر یخچال یه خیار برداشتم و با کرم چربش کردم و گذاشتم دم سوراخم یه کم از کرم رو هم به سوراخم مالیدم خیار رو یه فشار دادم نصفش رفت داخلم دردم گرفت ولی حال میداد درش آوردم و چند بار تکرار کردم لذت توصیف نشدنی داشت بیشتر فرو کردم دیگه حالم دست خودم نبود لباسهام رو به کلی در آوردم و داشتم لذت دنیا رو میبردم و دعاش رو به جون پریسا میکردم یه نیم ساعتی گذشت توی حس بودم خوابیده بودم روی تختخ پاهام رو جمع کرده بودم توی شکمم و تا آخر خیار رو فرو میکردم که یه دفعه دیدم میلاد بالا سرم وایستاده اصلا متوجه اومدنش نشده بودم انگار برق سه فاز به بدنم وصل کرده بودند سریع خودم رو جمع و جور کردم گفتم بیشعور چرا در نزدی که گفت فهمیدم دست پیش رو میگیری که پس نیفتی وای اگه مامان و بابا بفهمن چه دختر خانومی بزرگ کردند قسمش دادم که نگه گفت حالا نهار من رو بده که خیلی گرسنه هستم راجبش بعدا یه فکری میکنم نهارش رو دادم ولی اصلا از گلوی خودم پایین نرفت ساعت ۳ و ۴ بود که مامان و بابام اومدن خونه بابام گفت زودباش که خیلی گرسنه هستم مادرت امروز هم جیبم رو خالی کرد هم انرژیم رو داشتم نهار بابام رو میکشیدم که مامانم پرسید راستی داداشت نهار خورده گفتم آره خورد و دوباره رفت بیرون شب داداشم چیزی نگفت ولی وقتی میرفت بخوابه گفت اینم عیدی من به خواهرم تو هم عیدی من یادت نره گفتم باشه هر چی گرفتم بهت میدم گفت گوگولی پول نه ولی بعدا بهت میگم دو سه روز از عید هم گذشته بود و داداشم به قولش وفا کرده بود و حرفی نزده بود روز سوم عید بود که میلاد پیشم اومد و گفت من به قولم وفا کردم حالا نوبت تو است که به قولت وفا کنی گفتم باشه هرچی بخواهی بهت میدم راستش بد جور ازم آتو داشت گفتم چی میخواهی منمن کرد و گفت هر چی بخام گفتم آره گفت همون که به خیار میدادی باورم نمیشد که از داداش کوچیکم چی میشنوم گفتم متوجه نشدم گفت خودت رو به اون راه نیار خوب میدونی چی میگم گفتم بیشعور من خواهرتم گفت نمیدونم قول دادی من هم روش حساب کردم که یه دفعه صدای مادرم اومد گفت بچهها زود بجنبید میخواهیم بریم خونه خاله داداشم گفت قبوله یا بگم گفتم باشه تو رو خدا نگو گفتم کی گفت خودم برنامهاش رو ردیف میکنم رفتیم خونه خاله واینا واز راه رفتیم خونه مادر بزرگم شام رو که خوردیم سفره رو جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه میلاد اومد پیشم و گفت وقتی بابا اینا خواستند برن خونه بگو من و میلاد پیش مادر بزرگ میمونیم من هم به مادرم گفتم اون هم به شرط اینکه مادر بزرگم رو اذیت نکنیم قبول کرد ومن ومیلاد پیش مادر بزرگ موندیم مادر بزرگم که یه زن پیر و تنها بود قرصهای آرام بخشش رو خورد و خوابید اینجا بود که فهمیدم مخ داداش میلاد مثل ساعت کار میکنه عجب نقشهای کشیده بود ساعت ۱۲ شب بود که که میلاد گفت بیا توی اطاق پذیرایی با کلی ترس و دلهره رفتم توی اطاق گفت چند وقته این کار رو میکنی گفتم به خدا تازه شروع کردم گفت حال میداد گفتم نه زیاد گفت دروغ نگو خودم دیدم که چه حالی میکردی گفتم خوب حالا چه کار کنم گفت مثل همون روز لخت شو شلوارم را با هزار ترس و لرز در آوردم که میلاد گفت جونم به این کون چقدرتا حالا به خاطرش جلق زدم گفتم چی گفت من همیشه دیدت میزنم و هر موقع تنها میشم یا توی حمام میرم این کار رو میکنم و کیرش رو در آورد اصلا باورم نمیشد از اونی که فکر میکردم بزرگتر بود کلاهک کوچک ولی هر چی به ته میرفت کلفتتر میشد منم دراز کشیدم گفت روی شکمت بخواب نمیخواهم که کوست رو بکنم گو گولی بعد میلاد هم لخت لخت شد و روی کونم نشست لپهای کونم رو از هم باز کرد یه تف که مثله چسب بود دم سوراخ کونم مالید و کیرش رو گذاشت دم سوراخم یه فشار داد که دنیا دور سرم چرخید اشکم در اومد گفتم داداشی تو رو خدا ولم کن گفت کجاولت کنم کلی نقشه کشیدم گفتم خب آرومتر گفت باشه دوباره فشار داد یه کم از کیر کلفتش رفت داخل نفسم بند اومد بیحرکت موندیم درد داشت گفتم میلاد درش بیاردارم جر میخورم گفت چیزی نگو که تمومه و همش میگفت جون جون چه کونی بخورمش کیرش رو در آورد گفت فهمیدم چی خوراکت است و یه خیار برداشت خیسش کردو تا آخر توی کونم کرد وگفت اجازه بده که یه کم بازش کنم که اذیت نشی فکر کنم تخصص داشت خیلی حال میداد درد کیر میلاد همراه با لذت اون خیار. همش میگفتم داداشی ممنون یه چند دقیقهای این کار رو کرد ودرش آورد و یه تف دیگه به سوراخم زد و کیرش رو گذاشت دم سوراخ کونم و یه فشار دیگه داد که فکر کنم تاآخر کیرش رفت داخل چون شل شدم و نفس کشیدن یادم رفت درد لذت آوری داشت شروع کرد به بالا و پایین رفتن چند لحظهای
گذشت درد تبدیلشده بود به لذت کامل توی آسمونا بودم دوست داشتم اون لحظه تا ابد ادامه داشته باشه میلاد هم میگفت دیگه مال خودمی و همش جون جون بدنش عرق کرده و گردنم و گوش هام رو میلیسید که کاملا حشریم کرده بود ور پریده خیلی حرفهای بود کیرش داغ داغ بود و توی حس عجیبی بود که فهمیدم داره ارضا میشه سرعتش بالاتر رفت که یه دفعه حس کردم یه چیز داغی داخلم خالی شد میلاد هم از حرکت افتاد و تکون نمیخورد بیحال بود نای بلند شدن نداشت دو دقیقه بعد بلند شدولی وقتی کیرش رو در آورد انگار یه چیز از بدنم کم شد دوست داشتم در نمیآورد گفت دم آبجی گلم گرم زود برو یه وقت مامانبزرگ بیدار نشه من میرم حمام و و همین جا میخابم ساعت یک و نیم بود رفتم سراغ مادر بزرگ دیدم که خواب خواب است اصلا انگار تو این دنیا نیست از اون به بعد کار من و میلاد همین شده تقریبا هفتهای دو بارکونم رو که ماله خودش میدوند رو جر میده اگه دوست داشتید بقیهاش رو هم براتون تعریف کنم نظر بگذارید ولی شرافتا توحین نکنید.
|
[
"برادر"
] | 2012-01-10
| 39
| 4
| 622,388
| null | null | 0.000123
| 0
| 8,147
| 1.567524
| 0.056403
| 3.372893
| 5.287089
|
https://shahvani.com/dastan/یک-شروع-ناب
|
یک شروع ناب
|
سعید
|
در ورودی قسمت زنانه رو کمی باز کردم و از لای در صدا زدم: ببخشید میشه ناهید خانم رو صدا کنید!
+سعید جان بیا تو، کسی نیست! بر خلاف تصورم پشت در، راهرویی بود که به سالن اصلی منتهی میشد. درست میگفت کسی نبود اما با دیدن خودش توی این تیپ و استایل، جوری شوکه شدم که فراموش کردم برای چی اومدهام! باور کردنی نبود، ولی به حدی سکسی و تحریککننده بود که تمام تصاویر قبلش رو شست و از دیدنش هنگ کرده بودم. دست خودم نبود، هاج و واج یک نگاه از سر تا پا بهش انداختم و بصورت وا رفته گفتم: بهبه، تبریک میگم عروس خانم! چه کردی با خودت ماشالله، خوشگل، جذاب، سکسی!
در حالیکه فکر میکرد شوخی میکنم و میخندید، دوباره کنجکاوانه سرتاپاش رو براندازی کردم. خوب طبیعی بود که برای عروسی تنها دخترش سنگ تمام بذاره و اینجور به خودش برسه ولی من نمیتونستم این تغییر یهوییه صد و هشتاد درجهای رو هضم کنم، پس تعجبی نداشت که شوکه باشم! آرایش خاص موها و صورت، پیراهن اندامی یشمی رنگی که با وجود بلند بودن اما بدون آستین و تا روی سینهاش بود و قسمت بالا تنه کاملا لخت بود! همون یک وجب لختی بالا تنه به تنهایی آنقدر برام شهوتناک و تحریکآمیز بود که نتوانم مقاومت کنم، اما انحنای بدن، برجستگی سینهها و باسنش که بخاطر اندامی بودن پیراهن، بیشتر خودنمایی میکرد، هم به کمکشون اومده و قیامتی به پا کرده بودند.
با صداش به خودم اومدم: خدا بگم چکارت کنه! تو دست برنمیداری از اذیت کردن؟
نگاهم رو که روی سینه مرمرینش قفل بود، برداشتم و زل زدم توی چشماش: نه جدی میگم به خدا، این حجم از زیبایی و خوشگلی، خیلی مشکوکه، نکنه خبریه؟!
اینبار خندهاش به قهقهه تبدیل شد: نه بابا چرا حرف درمیاری واسم، چه خبریه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور کنید اگر مریم جون رو نمیشناختم فکر میکردم امشب عروس خودتون هستید!
احساس میکردم از اینکه اینجوری هوش از سرم برده و توجه من رو جلب کرده ناراضی نیست، چون هیچ تلاشی برای مخفی کردن یا پرت کردن حواسم نداشت: سعید جان تو هم خیلی خوش تیپ شدی! انشالله عروسی خودت عزیزم!
با وجودی که نمیتونستم چشم ازش بردارم، یهو یک نفر اومد داخل. ناهید ضمن خوشآمد گویی، لبخندی به اون زد و رو به من پرسید: خوب سعید جان چقدر گرفتی؟
تازه یادم اومد برای چی اومدهام، گفتم: آهاا یک بسته پنج تومانی و دو بسته هم دو تومانی! البته اگر نیاز بود خودم هم یک مقداری ده تومنی دارم! ضمن تشکر پولها رو گرفت، اما قبل از اینکه برگردم سرم رو تا نزدیکی گوشش بردم و آروم گفتم: ناهید جون امشب حتما یک اسپند واسه خودتون دود کنید، خیلی جیگر شدی، کاش مال من...!
در حالیکه ناهید بهتزده زل زده بهم، دیگه ادامه ندادم و رفتم به سمت در. دستگیره در رو که کشیدم صدام کرد: سعید!
برگشتم بهسمتش: جانم!
نوک پنج انگشت دستش رو چسبوند به هم و برد بسمت لبش و بوسید و گرفت به سمت منمن!
یهو انگار ته دلم خالی شد و خنده سرشار از ذوق روی لبم نشست. قبل از این کسی دیگه سر برسه یا کارم خرابتر بشه رفتم بیرون!
با ذهنی مشوش برگشتم توی سالن، ولی رسما چیزی از مراسم نمیفهمیدم.
ناهید خانم و مریم دخترش هفت سالی بود که به محله اومده بودند وکوچه بالایی ساکن شدند. راستش نمیدونم چطور با مامان عیاق شد و پاش به خونه ما باز شد ولی بعد از مدتی رابطهشون اونقدرگرم شد که اکثر روزها وقتشون رو با هم سر میکردند. خوب طبیعتا توی این رفت و آمدها رابطه منم باهاشون خوب بود، البته یک رابطه خانوادگی و معمولی. بعد از هفت سال اینقدر توی خونهها رفت و آمد داشتیم که همسایهها فکر میکردند فامیل هستیم. ناهید خانم مذهبی یا روگیر نبود اما همیشه پوشیده و یا گاهی هم چادر به سر داشت و در طول این سالها چیزی ازش ندیده بودم. با مریم خیلی شوخی و کلکل میکردم ولی ناهید هم گاهی بینصیب نمیموند! با اتمام دانشگاه مریم یک نفر اومد خواستگاریش و بالاخره بعد از یکسال نامزدی، اونشب عروسیش بود. از بین همسایهها و اهل محل فقط ما دعوت بودیم که خیلی هم عجیب نبود، چون تنها با ما در ارتباط بودند. چند روز قبل از عروسی، ناهیدگفت که پول نو براش بگیرم، منتهی وقتی به تالار رسیدیم یادم رفت بدم مامان براش ببره و در اصل رفته بودم که پولها رو به دستش برسونم!
با هزار فکر و خیال شبرو به آخر رسوندیم و عروس و داماد رو هم تا دم خونهشون رسوندیم و برگشتیم. راستش با وجود تحریک شدن و وسوسههای ذهنی که دست از سرم برنمیداشت نمیخواستم اعتماد و احترامی که بینمون بود رو نابود کنم! پس سعیم بر این بود که اونشب رو فراموش کنم و باز هم به روال سابق برگردم.
ناهید تا یک هفته بعد از عروسی آفتابی نشد و سرگرم بود. شنبه هفته بعد غروب که رفتم خونه، با همون تیپ سابقش پیش مامان بود! طبق عادت که معمولا باهاش شوخی میکردم، سلامی دادم و گفتم: بهبه ناهید خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد؟! من که دیگه فکر میکردم ما رو گول زدی و اونشب عروسی خودت بوده!
در حالی که میخندید: عزیزم نوبتی هم باشه نوبت خودته که داماد بشی!
چند دقیقهای به شوخی و احوالپرسی از مریم و زندگیش گذشت و با وجود اصرار مامان برای شام قبول نکرد و رفت. دو ماهی از عروسی گذشته بود و منم تقریبا فراموش کرده بودم، ولی چند وقتی بود که احساس میکردم ناهید گاهی به عمد شیطنتهایی میکنه. اوایل سعی داشتم به خودم بقبولانم که اشتباه کردهام و اثرات فکرای منفی منه، ولی نه، اینطور نبود. نهتنها دیگه مثل سابق سعی بر پوشاندن خودش نداشت، بلکه گاهی مخصوصا دور از چشم مامان بدن نمایی و یک جورایی دلبری میکرد. میان شک و تردید من در مورد رفتارش، بالاخره بعد از چندین بار حرکات نصفه و نیمه یک روز عصر که اومده بود، زمانی که مامان توی آشپزخونه و دستش بند بود، ناهید به بهانه رفتن به آشپزخونه از جاش بلند شد ولی چادرش سر خورد و افتاد روی زمین. خوب پیش میاد، اما اتفاق اصلی در زیر چادر و رفتار بعدش بود، تاپ آستین حلقهای و شلوارک تنگ اسپرتی که به تن داشت و علاوه بر دستها و گردن، از زانو به پایین هم لخت بود! بازهم برجستگی سینه درشت و باسن و پوست سفید دست و پاهای تقریبا تپلش نگاهم رو به سمت خودش کشید و هرچقدر تلاش کردم نتونستم حواسم رو پرت کنم یا نادیده بگیرم. با دهنی نیمهباز چشمام روی بدن و اندامش قفل شد! اما میان بهت و گیجی من، انگار ناهید عجلهای نداشت و همراه با لبخند شیطانی و کمی عشوه چند ثانیهای لفتش داد تا بالاخره با برداشتن و کشیدن روی سرش رفت به سمت آشپزخونه! همراه مامان برگشت. نیم ساعتی نشست و در حالیکه هنوز گیج بودم، خداحافظی کرد و رفت.
دیگه شک نداشتم که به عمد این کار رو کرد، اما من باید چکار میکردم؟ شاید فقط داره سربهسر من میذاره و قصدش اذیت کردنه وگرنه این همه سال چرا هیچ حرکتی نکرده؟
لابهلای بلبشوی ذهنی من، مامان تصمیم گرفت مریم و سیاوش رو پاگشا کنه! حین صحبتاشون در مورد شام، ناهید گفت: مریم همیشه از جوجه کبابهای سعید تعریف میکنه! مامان هم سریع پی حرف رو گرفت و گفت: خوب درست میکنه! چند دقیقهای به شوخی نق زدم و با ناهید کلکل کردیم ولی در نهایت تصمیم بر این شده همون بساط جوجه رو راه بندازیم.
مهمونا رسیدند و وقت شام شد. حین درست کردن، مریم و سیاوش چند دقیقهای اومدند پیشم ولی به بهانه بوی دود گرفتن لباساشون، فرستادمشون داخل اما چند دقیقه بعد ناهید مثلا به بهونه اینکه ببینه کمک نیاز دارم یا نه اومد توی حیاط.
همینطور که من سرگرم باد زدن و چرخوندن جوجهها بودم، اومد بالای سرم: بهبه، چه بویی! حسابی به زحمت افتادی، انشالله بتونیم جبران کنیم!
نه بابا چه زحمتی!
با کمی مکث میگم جوجه خالی خالی اصلا مزه نمیده!
نگاهی بهش انداختم: چرا خالی، مگه برنج نیست؟
خنده کنان یکی زد پس کلهام: منظورم نوشیدنیه! یک چیزی که کنارش سرمون گرم بشه!
متعجب نگاهش کردم، اولین بار بود که در مورد نوشیدنی صحبت میکرد، اونم با این صراحت!
البته توی خونه داشتم ولی با تردید گفتم: مگه تو هم میخوری؟ پس چرا زودتر نگفتی تا بگیرم؟
نگاهی به خونه انداخت: خیلی وقته نخوردم! الان که نمیشه، حاج خانم بدش میاد. جلوی بچهها هم نمیخوام بخورم!
مثل اوسکولا داشتم حرفش رو تجزیه تحلیل میکردم، حاج خانم که بدش میاد جلوی بچهها هم که نمیشه، پس میمونه من و ناهید! از خنگ بودن خودم خندهام گرفت! آخه تا این حد خنگ بودنم نوبره به خدا! طرف آشکارا داره نخ میده بعد من دارم چرتکه میندازم!
تا ساعت دوازده نشستند و شب با شوخی و خنده و شادی تموم شد و مهمونا رفتند و ما هم خوابیدیم.
صبح جمعه که از بهشتزهرا برمیگشتیم، مامان گفت بریم سری به دایی بزنیم. رفتیم ولی دایی و زندایی گیر دادند ناهار بمونید. حوصله نداشتم و گفتم من کار دارم. رو به مامان گفتم اگر دوست داری بمون عصر میام دنبالت. ولی باز دایی به جای مامان جواب داد: دوست داری چیه؟ بذار بمونه خودم میارمش! چرخی توی خیابونا زدم و برگشتم خونه و خوابیدم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ساعت نزدیک یک بود. اولش میخواستم جواب ندم ولی باز گفتم شاید مامان باشه، اما ناهید بود. ضمن سلام و احوالپرسی مرسوم و تشکر بابت شب قبل، سراغ مامان رو گرفت، گفتم خونه داییه! اولش خیال کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید نه، با تعجب گفت پس چرا دیشب چیزی نگفت؟ گفتم برنامه نداشت. صبح که از بهشتزهرا میاومدیم رفتیم سر بزنیم دایی نگهش داشت. در حالی که اون داشت میگفت پس چرا تو نموندی؟ یهو توی ذهنم جرقهای زده شد و یاد حرفای دیشب ناهید افتادم و موضوع نوشیدنی! شاید امروز بشه کاری کرد. پرسیدم: مریم چکار میکنه، هنوز خوابه؟
نه بابا، سیاوش کار داشت ساعت ده رفتند!
جون گرفتن کیرم رو کامل حس کردم و بیاختیار دستم رفت توی شلوارم کیرم رو سفت گرفتم توی دستم و گفتم: پس تو هم تنهایی، ناهار خوردی؟
نه هنوز!
خوب حالا که تنهایی پاشو بیا اینجا یک چیزی میخوریم!
انگار دستم رو خوند! همراه با پوزخند: نه مرسی، یک چیزی درست میکنم!
با لحنی جدی گفتم: تعارف میکنی؟ غذا که از دیشب زیاد مونده، گرم میکنیم میخوریم.
زیرکانه پرسید: حاج خانم کی میاد؟
فشاری به کیرم دادم و گفتم بعید میدونم قبل از شش بیاد، چکار به مامان داری زود بیا مردیم از گرسنگی!
با کمی ناز و تعارف الکی، باشه!
خوب وقت کمی داریم تا ناهید خانم برسه. به سرعت شیشه ودکا رو از زیر تختم بیرون کشیدم و گذاشتم توی فریزر و رفتم دوشی گرفتم. برای اطمینان تماسی با خونه دایی گرفتم که ببینم کی برم دنبال مامان، اما به جای مامان صدای بلند دایی به وضوح شنیده شد: سعید فردا خودم میارمش! کمی تعارف کردم ولی خوب روی حرف خان دایی که نمیشه حرف زد!
به عمد فقط یکه شلوارک رو پوشیدم و سری به یخچال و قابلمه غذاها زدم. غذا بود و لی به سرم زد برم کتف و بال آماده بگیرم. نیم ساعتی طول کشید ولی بالاخره صدای زنگ بلند شد. در رو زدم و مثلا رفتم در یخچال! همزمان با باز شدن در خونه صدای سلامش اومد! از همون توی یخچال گفتم: سلام ناهید جون خوش اومدی! با کمی مکث بلند شدم سرپا، با دیدن وضعم، لبخندی زد: راحتی؟
نگاهی به خودم انداختم و مثلا تازه متوجه شدهام: ای وای شرمنده یادم رفت تیشرت بپوشم! خنده کنان اومد به سمت آشپز خونه: پس کو، چرا چیزی بیرون نذاشتی؟
ناهید جون تا تو یک ماست و خیار آماده کنی من ترتیب غذا رو میدم!
با تعجب گفت میخوای درست کنی؟ گفتم نه سر خیابون میگیرم و میام.
گفت این همه غذا دیشب موند گرم میکنیم!
همراه با لبخند لپش رو نیشگون کوچیکی گرفتم و بدون جواب دادن رفتم لباس پوشیدم. تا قبل از بیرون رفتن چندبار تکرار کرد همینا رو میخوریم ولی گوش ندادم و رفتم بیرون. وقتیکه برگشتم چادر رو برداشته بود. تیشرت و ساپورت تنگی که با اشکال نا منظم هندسی منقش بود به تن داشت و موهاش هم پشت سرش آویزون بود و یک آرایش ملایم رو صورتش. خوب پس میدونه برای چی اومده وسایل رو گذاشتم روی میز و و رفتم دوباره با همون شلوارک برگشتم! نگاهی بهم کرد وخنده کنان پرسید: بازم یادت رفت تیشرت بپوشی؟
منم خنده کنان گفتم: مگه تو هوش و حواس واسه آدم میذاری!
ضمن خنده و شوخی میز رو آماده کردیم و نشستم روبروش و گفتم: ناهید جون دیگه اگر چیزی کم وکسر است به بزرگی خودتون ببخشید!
در حالی که نگاهش فریاد میزد: خودتی دادش! زل زده بود بهم!
متعجب نگاهی به ناهید بعد هم به خودم انداختم وگفتم: خوب اگر معذبی برم تیشرت بپوشم!
زد زیر خنده: الان زیتون، چیپس و ماست و خیار آوردی که فقط جوجه بخوری؟
خندهام گرفت! راست میگفت اصل کاری رو یادم رفت! برای اون کمی بیشتر از خودم ریختم. زل زدم تو چشماش و لیوان رو بردم به سمتش وگفتم: به سلامتی چشمای خوشگلت!
همراه با عشوه و ناز، لیوانش رو زد به لیوانم: نوش وکمی مزه کرد!
ناهار رو نیمساعتی طولش دادیم و حین خوردن چشم ازش برنمیداشتم و هرزگاهی لبخندی بهش میزدم. ته مونه لیوانش رو سر کشید و رفت روی مبل نشست. و قتی که داشت میرفت به سمت مبل، از حالت چشماش و نو رفتنش معلوم بود که داره اثر میکنه. تا من آشپزخونه رو مرتب کنم سرش رو تکیه داد به تکیهگاه مبل و لبخند به لب چشماش رو بسته بود. مدتی خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کرده تا با حس خوبش حال کنه و کمی غذاش هضم بشه!
+سعید، عجب چیزیه، دست و پام داره مورمور میشه!
رفتم ببیرون وکنار مبلش ایستادم. با کشیدن سرش به سمت خودم صورتش رو چسبوندم به شکمم! نیمنگاهی به بالا کرد و با لوس کردن خودش: سعید ولم کن، حس خوبی دارم!
بدون توجه به حرفش دوتا دستم رو گذاشم روی سرش و مشغول نوازشش شدم. برخورد نفسهاش به شکمم و گرمی صورتش باعث شد کیرم هم بیدار و یواشیواش سفت بشه. چند ثانیه نوک انگشتام روی صورت گردن وگوشش حرکت میکرد و سفت و شل شدن پوست رو حس میکردم. با چسبدن کف دستش به شکمم، کیرم ناخواسته تکانی خورد و انگار سفتتر شد. خر کیف از وضع موجود چشمام رو بستم و به خلسه رفتم. دست ناهید شروع به حرکت کرد و یک فضای کوچیک رو نوازش میکرد. ترکیبی از مستی و شهوت روحم رو جلا میداد و باعث شد برای چند ثانیه سرش رو به شکمم فشار بدم. ناهید نفس عمیقی کشید و بوسه کوچیکی به بالای کش شلوارکم زد و همزمان دست دیگهاش دور باسنم چرخید. با این حرکتش یک دستم رو از روی سرش رسوندم به روی شونه وگردنش و با کشیدن نوک انگشتام به روی پوستش باعث شدم که ناهید هم بیکار نشینه و با بوسههای ریز و کشیدن لباش به روی شکمم دست بکار بشه. هر لحظه نفسهام عمیقتر میشد و بازی دستام بیشتر! انگار حرفامون رو با سکوتمون میزدیم و نمیخواستیم چیزی رو بیان کنیم! با احساس دست ناهید به روی کیرمثل سنگ شدهام، آهی کشیدم و دوباره سرش رو بیشتر به شکمم فشار دادم. دستش از روی شلوارک به آرامی بالا و پایین میشد. هر چند ثانیه بوسهای میزد به شکمم و همزمان ناخنهاش روکمرم کشیده میشد که حس فوقالعادهای بهم میداد! بعد از یک دقیقهای توی اون حالت، با کشیدن شلوارکم رو به پایین به اندازه کلاهک کیرم از زیر شلوارک آزاد شد و بدون حرکت اضافهای ابتدا بوسهای به نوکش زد و برای چند ثانیه نوکش رو گرفت بین لباش! جوری نفسنفس میزدم که انگار تمام بدنم با دم و بازدم پروخالی میشه و همزمان با صدای بلند آه میکشیدم. با حلقه شدن لباش به پشت کلاهک کیرم، انگار همه دنیا رو بهم داد وداشتم پرواز میکرد. همراه با گفتن جون خم شدم و دستم رو از توی یقه رسوندم به زیر سوتین و گذاشتم رو پستونش! خیلی بزرگتر از حجم دستم بود وو فقط بخشیش توی دستم جا میشد. نوکش رو بین دوتا انگشت وسطی گرفتم و همزمان با مالیدن اطرافش، گاهی نوکشون رو فشاری میدادم. بدون اینکه لباش رو باز کنه یک میک محکم زد و شروع کرد با نوک زبونش بازی کردن و لیس زدن دور کلاهک. خوشبختانه انگار کارش رو خوب بلد بود و افسوس این همه سالی رو میخوردم که بیهوده هدر شده! همزمان که کلاهکش توی دهنش بود و میخورد، شلوارکم رو تا زیر تخمام پایین کشید و با گرفتن توی دستش به آرامی با نوک انگشتاش مالش میداد. ترکیب مستی و اون حال خوب حسابی برده بودم بالا و گاهیمثل اسب شیهه میکشیدم. اما در صورت ادامه دادن بدون شک تا یک دقیقه دیگه آبم میومد که این رو نمیخواستم! دستم رو از توی سینههاش بیرون کشیدم و برای چند ثانیه سرش رو کیرم فشار دادم تا نصفش توی دهنش جا گرفت. چرخیدم وجلوی مبل و نشستم رو دو زانو، با نشستنم کیرم هم از دهنش بیرون اومد و بجاش صورتامون با هم مماس شد. انگار هیچ خجالتی بین مون نبود و البته نیاز هم به حرفی نبود، یورش بردیم به سمت لبای هم و شروع به خوردن کردیم. هرچند ثانیه جای لبای بالا و پایین جابجا میشد و همزمان دستامون روی سر و صورت هم حرکت میکرد. خودش رو کشید رو به جلو تا بیشتر به هم نزدیک بشیم و دستامون دور گردن هم حلقه شد فقط صدای ملچ و ملوچ میاومد و قربون صدقه رفتنهای گهگاهی. دستام رو از کنار بدنش تا پایین کشیدم و با گرفتم لبه تیشرتش، کشیدم رو به بالا و همراه با سوتین از تنش خارج کردم. لباش رو رها کردم و با خوردن چانه و زیر گلو رفتم به سمت پایین تا رسیدم به سینههاش. سینههای درشت و سفید با هالهای از قهوهای تیره دورش که حسابی آدم رو سر ذوق میاورد. با دوتا بوسه از نوکشون شروع به خوردن کردم و همراه با نوازش و مالش سعی میکرد مقدارزیادیش رو توی دهنم جا بدم. صدای آه و آخ کشیدنهای ناهید هم پر تکرار بود و دستاش روی سر و شونههای من حرکت میکرد. یک دستم رو رسوندم به لای پاش و همزما با خوردن سینههاش، روی کسش حرکت میدادم. با کشیدن خودش رو به جلو و همزمان فشار دادن من بهبه خودش سعی کرد فاصلهای بینمون نباشه و تمام بدنمون همدیگر رو لمس کنه. با رسیدن لبام به زیر سینههاش ازش خواستم سرپا بایسته اما انگار مستی هم به اوج خودش رسیده بود و نمیتونست سرپا بمونه، پس اذیتش نکردم و ضمن بوسیدن شکمش ساپورت وشورتش رو هم همزمان کشیدم تا زیر زانو و دوباره نشوندمش روی مبل. با بوسیدن روناش و با کشیدن ساپورت رو از پاش خارج کردم، انگشتان پاش رو یک جا کردم توی دهنم، همرا با جیغ خواست پاش رو بکشه ولی محکم گرفته بودم و نتونست. با کشیدن زبونم به نوک انگشتاش، بدنش مثل مار پیچ و تابی خورد و خنده مستانهای روی لباش نشست. پای دیگهاش رو هم به همین شکل از ساپورت بیرون کشیدم و با بوسیدن و کشیدن نوک انگشتام به روی پاهاش رفتم سراغ دروازه بهشت. تمیزی و خوشبو بودنش نشون میداد که همین امروز یا نهایت دیشب حمام کرده! پا هاش رو کامل باز کردم و با خم شدن بوسهای به روی گنبد زیر شکمش زدم و لبام رو رسوندم به روی لبههای کسش. پس چند لیس به روی شکاف کسش با کشیدن نوک زبونم به روی لبهها مقداری از زبون رو کردم توی کش، اما ناهید بدون ترس یا مراعات، چنان جیغی کشید که برای چند ثانیه گوشم سوت میکشید! با ترس و تعجب سریع سرم رو عقب کشیدم و زل زدم بهش! انگار مشروب تازه اثر کرده بود و بد جوری هم اثر کرده بود! چشماش شده بود عین خون و حالت عصبی داشت! قبل از اینکه بپرسم خوبی یا چی شد؟ چنان کشیدهای توی گوشم خوابید که احساس میکردم یک موشک نقطهزن توی صورتم فرود اومد! قبل از اینکه حتی بفهمم چی شد، چنگ انداخت توی موهام و با همه توانش سرم رو کشید به سمت کسش و دوبار با فریاد: درد بگیری سعید، که من این همه وقت تو کف بودم!
میان غافلگیری وگیجی من جوری ابتکار عمل رو بدست گرفت که فرصت عکس العملی نداشتم! با فشار سرم به روی کسش مجبور به خوردن با شدت بیشتر شدم. خوب شنیده بودم بعضیها موقع سکس وحشی میشن ولی این مدلیش رو ندیده بودم. یکلحظه ترسیدم به خاطر مستی بین این کنشها از روی مبل بیفته یا سر یکی مون به میز بخوره! چند ثانیه همزمان با فرو کردن سه تا انگشتم توی کسش و تلمبه زدن، براش هم خوردم زبون زدم و بیتوجه به فشارها بلند شدم سر پا و با انداختن کامل شلوارکم منم مثل خودش با چنگ زدن تو موهاش سرش رو کشیدم جلو و کیرم رو چپوندم توی دهنش! ولی زرشک انگار از این کار لذت برد، چون با قفل کردن دستاش دور باسنم وکشیدن رو به جلو سعی داشت تمام کیرم رو بکنه توی دهنش! خوشبختانه جیغ و در پی اون کشیدهاش که زده بود انگار همه چیز برای من از اول شروعشده بود و خبری از اومدن آبم نبود. نزدیک به سی چهل ثانیه در حالیکه آب از دورتا دور دهنش بیرون ریخته بود توی دهنش تلمبه زدم و کشیدم بیرون. با کشیدن موهاش بردم و خوابوندم وسط پذیرایی، حتی اجازه اینکه خودم رو جابجا کنم نداد و محکم کشیدم روی خودش! خوب وقتی خودش اینجور میخواد دیگه من چرا نرم باشم؟ نیمخیز شدم و با بردن دستم کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و بدون حرکت یا بازی، با همه زورم فشار دادم داخل! با باز شدن دهنش برای جیغ زدن چهارتا انگشتم رو چپوندم توی دهنش و سعی کردم صداش رو خفه کنم! کمی دلم براش سوخت ولی اون همین رو میخواست! با تلاش زیاد دستم رو از دهنش بیرون کشید و به صورت دستوری و با غیظ: خوب لعنتی چرا هی وایمیستی؟ تند تند بکن! دوباره با چنگ زدن توی موهام سرم رو کشید پایین و وحشیانه شروع کرد به خوردن لبام! البته خوردن که چه عرض کنم با گازهایی که به لبام میزد هر آن احساس میکردم یک تکه از لبم توی دهنش جا موند. شاید همین رفتارش باعث شد که زمان ارضاء شدنم طولانی بشه و چند دقیقهای دوام بیارم! بدونه وقفه باسنم بالا و پایین میشد و ناهید هم با سر و صدا مشغول خوردن لبام و گاهی هم خنج کشیدن روی کمر و بازوهای من بود! خدا خدا میکردم هر چه زودتر ارضاء بشه وگرنه به احتمال زیاد یکی مون اون وسط شهید میشد! بالاخره بعد از سه چهار دقیقه تلمبه زدن در حالیکه جونی توی بدنم نبود و از طرفی هم از گردن به بالا بیحس بودم، خانم با ول کردن لبام وگذاشتن ساعدم لای دندوناش و فشار دادن، ارضاء شد، بعد از یک مکث کوتاه وآروم شدن، انگار به خودش اومد و سعی داشت با بوسیدن و نوازش کردن جبران کنه! بالاخره وقتش رسید و منم به اوج رسیدم. با بیحالی تمام دوسه تا ضربه آخر رو زدم و سریع کشیدم بیرون و با کمک ناهید شیره وجودم رو پاشیدم روی بدن ناهید و ولو شدم کنارش! چنددقیقه بعد که حالم کمی جا اومد چرخیدم روش و زل زدم تو چشماش، چشماش رو بست: سعید روم نمیشه نگات کنم، دورت بگردم، منو ببخش! به خدا دست خودم نیست!
لبش رو بوسیدم و ضمن بالا آوردن دستم و نشون دادن جای گازش به شوخی گفتم: حالا بازم خدا رو شکر که دست خودت نیست، و الا فکر کنم قطع عضوی هم داشتیم! با بردن دستم به روی لبش، جای گازش رو بوسید و با کشیدن صورتم رو به پایین و ضمن بوسیدن: الهی دستم بشکنه که زدم توی گوشت! با حرص سرم رو برداشتم و با یک گاز کوچولو از لباش بلند شدم سر پا و رفتم به سمت یخچال و با صدای بلند گفتم: ناهید خانم، چون بار اولت بود اشکال نداره، مهم اینه که حال کردی. ولی اگر دفعه بعد تکرار بشه کونت رو هم به باد میدی!
در حالیکه مینشست، با انگشت داشت رد خیسی آب روی شکمش رو دنبال میکرد و با لوس کردن خودش: وای نه سعید از پشت اصلا خوشم نمیاد!
دوتا ته پیک دیکه ریختم و اومدم به سمت پذیرایی. لیوانش رو دادم بهش و با بردن لیوانم به سمتش گفتم: به سلامتی یک شروع عالی! لیوانش رو زد به لیوانم ولی قبل از خوردن: سعید یکم بیا جلو! با تعجب رفتم جلوتر سرش رو رسوندبه به کیرم که دیگه پلاسیده بود و با کردن کلاهک توی دهنش میک کوچولویی زد و کشید بیرون: به سلامتی اونی که حالم رو جا آورد!
نوش!
پایان
|
[
"زن میانسال",
"زن همسایه"
] | 2022-10-22
| 82
| 3
| 133,401
| null | null | 0.000258
| 0
| 19,409
| 1.908733
| 0.59755
| 2.769625
| 5.286475
|
https://shahvani.com/dastan/سقف-قرمز
|
سقف قرمز
|
هیچکس
|
توی یه چهار دیواری سفید حبس شده بودم. دست و پاهام رو با طناب به تخت بسته بودند و یه لباس سفیدرنگ تنم. احساس خفگی خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ گلوم. هیچ پنجرهای توی اتاق نبود و هر چی نگاه میکردم دری هم توی اتاق پیدا نمیکردم. فقط چهارتا دیوار سفید احاطهم کرده بودن و حتی سقفی هم وجود نداشت. بالای سرم یه ابر تیره و تار بود و هر لحظه منتظر بارشش بودم. دست و پا میزدم. جیغ و داد میکردم؛ اما نه کسی صدام رو میشنید و نه من صدای کسی رو میشنیدم. ترس، وجودم رو تسخیر کرده بود. عاجزی و ناتوانیم آزارم میداد. ناگهان، صدای وحشتناک رعد و برق رو شنیدم. یخ زدم. چشمام رو بستم تا کمی خودم رو آروم کنم.
بارون شروع به باریدن کرد. صدای سقوط قطرههای بارون رو میشنیدم. چشمام رو باز کردم. از دیدن چیزی که میدیدم، جا خوردم. هرچی زور زدم که کمی خودم رو از تخت جدا کنم، بیفایده بود. داشت خون از آسمون میبارید. لباس، اتاق، تخت و دیوارها کمکم داشتن قرمز میشدن. بیشتر زور زدم تا از تخت جدا بشم؛ اما تخت از من جدا نمیشد. بارون شدت گرفت. آسمون داشت خون گریه میکرد. انگاری یه ابر سیاه کل زندگیم رو پوشونده بود و داشت عذابم میداد. یه گناه که داشتم تاوانش رو پس میدادم. هر ثانیه که میگذشت، شدت بارش بارون هم بیشتر میشد. از ترس داشتم گریه میکردم. تمام بدنم با خون قرمز شده بود. زار زار گریه میکردم و فریاد میکشیدم. کسی نبود کمکم بکنه. این تنهایی و بیکسی بیشتر از هرچیز دیگهای توی اون اتاق آزارم میداد. خون آسمون، توی اتاق تخلیه میشد و همونجا میموند؛ ولی بارش بازم ادامه داشت. ابر بیانتها میبارید. وقتی قطرات بارون به سر و صورتم برخورد میکردند، بدنم درد میکشید و میسوخت.
داشتم توی خون غرق میشدم. نفسام به شماره افتاده بودند. به زور سرم رو بالا گرفته بودم؛ اما کاری نمیتونستم بکنم. باید میمردم...
سراسیمه از خواب بیدار شدم و دور اطرافم رو نگاه کردم و وقتی فهمیدم که خواب بوده، نفسی از سر آسودگی کشیدم. یکی از بدترین کابوسهایی بود که تا به حال دیده بودم. احساس میکردم اتفاقی توی زندگیم قراره بیفته که قبل از اینکه واقعی بشه خوابش رو دیدم. این حس انقدر شدید بود که کنترل خودم رو از دست دادم و شروع کردم به گریه کردن. دیگه مادرم هم کنارم نبود که شبها از کابوسام بیدارم کنه و دست نوازش روی سرم بکشه و بهم بگه: «دخترم، چیزی نیست فقط یه کابوسه! نترس من پیشتم.»
زندگی، فرشتهی نجات شبانهم رو ازم گرفت. هرچند همیشه میگفتم این زندگی لیاقت داشتن یکی مثل مادرم رو نداره. توی این خونهی بزرگ همه چیز بود؛ جز شادی. پر از اتاقهای خالی، لبریز از تنهایی.
پدرم فقط شبها به خونه میاومد. بقیه زمانش رو به شرکت و کارش اختصاص میداد. البته اینجوری وانمود میکرد وگرنه از حقیقت ماجرا خبر نداشتم و راست و دروغش برام معلوم نبود. برام مهم هم نبود. تنها چیزی که میخواستم این بود که باور کنم توی شرکته و باز هم پیشم نیست. از یه کسی که هیچوقت نبوده چه انتظاری میشه داشت؟
بعد از مرگ مادرم، تنها دو چیز حالم رو خوب میکرد؛ بوم نقاشیم و کسی که گاهی اوقات باهام نقاشی میکشید.
توی کافه باهاش آشنا شدم. وقتی دیدمش، اصلا فکرش رو هم نمیکردم که حتی بتونه قلمو توی دست بگیره. حداقل اون کمی درکم میکرد. بهم گفته بود که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست داده و تنها فرزند خانواده کوچیکشون، تنهاتر از قبلشم شده. اون هم مثل من کسی رو نداشت. مثل من زیاد با بقیه حرف نمیزد. هر وقت میخواست حرف بزنه با یه لبخند، شنوندهش رو مجذوب خودش میکرد. با اینکه من هیچوقت ناراحتیش رو ندیدم؛ اما یه حسی بهم میگفت گذشتهش پر از درد و رنج بوده؛ ولی بروزش نمیده. حسهای من هیچوقت اشتباه نمیکنن. همه چیزی که من ازش میخواستم رو داشت. چند وقتی بود که باهم تصمیم گرفته بودیم این رابطه رو رسمیتر کنیم؛ اما تنها مشکل پدرم بود. شوقی برای سر گرفتن این رابطه از خودش نشون نداده بود. حتی یه بار علنا بهم گفت که از سهیل خوشش نمیاد.
وقتی بیاد خونه، برای آخرین بار هم که شده ازش درخواست میکنم که با ازدواجمون موافقت کنه. امیدوارم جوابش مثبت باشه...
شب بود. دو نفرمون روی میز شام بودیم. جای مادرم مثل همیشه کنار خودم خالی بود و پدرم روبهروم مشغول خوردن غذا بود. صداش کردم: «بابا؟»
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه جوابم رو داد: «بگو!»
آرزوم این بود یه بار که صداش میکنم بهم بگه: «جان دخترم؟»
حسرت این یه جمله روی دلم مونده بود. مادرم بهم گفته بود که پدرم همیشه یه پسر میخواسته؛ اما با اینحال من از خونش بودم. آدم از همخون خودش که متنفر نمیشه. آب دهنم رو قورت دادم و بهش گفتم: «من و سهیل با هم حرف زدیم. هردومون خیلی همدیگر رو دوست داریم. اگه شما اجازه بدید فردا شب بیاد واسهی خواستگاری.»
_اجازه نمیدم یه پسرهی بیکس و کار دومادم بشه.
+درسته کسی رو نداره؛ ولی حداقل روی پای خودش ایستاده. خودش، خودش آورده بالا و اسم و رسمی برای خودش پیدا کرده.
_سهیل حتی اگه به اندازهی قارون هم ثروتمند باشه بازم جواب من «نه» هستش و تغییر نمیکنه. تا زنده باشم نمیذارم این وصلت سر بگیره.
دستام رو محکم روی میز کوبیدم و با گریه پلهها رو بالا رفتم. در اتاقم رو محکم بستم و خودم رو زیر پتو قایم کردم. میدونستم حتی اگه تا صبح هم گریه کنم به حالش فرقی نمیکنه. حتی برای یه ثانیه هم که شده به اتاقم نمیاد تا ببینه چه حسی دارم و یا چرا ناراحتم.
گوشیم رو برداشتم و به تنها کسی که میتونست آرومم کنه زنگ زدم. گوشی رو برداشت:
_جانم؟
همین کافی بود که کمی آرامش بهم تزریق کنه. انگاری سهیل دقیقا میدونست من به چه چیزی نیاز دارم و همون رو بهم میداد. با صدای لرزونم ازش پرسیدم: «کجایی؟»
_همین الان از سر یه ساختمون دارم بر میگردم. چرا میپرسی؟
+برای اینکه یهکم بیشتر باهات حرف بزنم.
_باز ناراحتت کرده؟
+بهش گفتم و باز هم مخالفت کرد. دیگه نمیدونم چیکار کنم.
_باهم حرف میزنیم.
+میتونی بیای دنبالم.
_میتونی بیای بیرون؟
+میتونم. حتی بود و نبودم توی خونه رو هم متوجه نمیشه.
_تا یه ربع دیگه دم درم.
+اوکی...
گوشی رو قطع کردم. از روی تخت بلند شدم. خودم رو برای رسیدن سهیل آماده کردم.
به محض اینکه سوار ماشینش شدم حرکت کرد و نگاه پر اضطرابی بهم انداخت.
«میشه بریم یه جای خلوت؟ جایی که هیچکس غیر ما دوتا نباشه. میخوام باهات تنها بشم.»
+میریم. فقط آروم باش...
هوا بارونی بود. هر لحظه منتظر بارش بارون بودم. کمی شیشه رو پایین کشیدم. نسیم دلنوازی صورتم رو نوازش میکرد. حرفی نمیزد. بهش نگاه کردم. به جلوی خودش خیره شده بود و با شستاش روی فرمون به آرومی ضربه میزد. همیشه وقت فکر کردن، لبخندش محو میشد. انگاری توی افکارش جایی برای خنده نبود. شاید هم الان وقت خندیدن نبود. کاش میتونستم بفهمم داره به چی فکر میکنه. وقتی یه نفر رو دوست داری کوچکترین کارا و حرفاش برات مهم میشه. وقتی باهم دعوا میکنید، دوست داری هر حرفی بعدا بینتون زده میشه رو به اون ربط بدید. هر ناراحتی که داره رو به خودت ربط میدی که نکنه من باعث و بانیشم. اونجا دوست داری بمیری و ناراحتیش رو نبینی. بعضی وقتها هم هر چی زور بزنی چیزی درست نمیشه. تا بخوای حرفی بزنی یا کاری بکنی که درستش کنی، بیشتر خراب میشه. بعضی چیزها رو باید گذاشت توی تعمیرگاه زمان. اما من هیچوقت آدم صبوری نبودم. صبر دردناکه چون همیشه یه شکی هست که «آیا میشه؟ یا نمیشه؟» و همین شک نابودت میکنه. شاید هم اون اتفاق خوب بیفته؛ ولی وقتیکه خیلی دیر شده باشه. وقتیکه صبر کردنت بیفایده باشه. یه حسهایی هست که هیچوقت از دلت پاک نمیشه. حسهایی که به آدمایی داشتی که هیچکس جاشون رو نمیگیره. شاید درای قلبشون به روی تو بستهشده باشه؛ اما اونا تا ابد همونجا توی دلت دارن پادشاهی میکنن و تا آخر، حسشون باقی میمونه.
با صدای ترمز ماشین، به خودم اومدم. از شهر بیرون اومده بودیم و کنار یه درخت گردو ماشینرو نگه داشته بود. آروم شده بودم. بهم نگاه کرد. لبخند روی لباش بود و دوباره مجذوبم کرد. جواب لبخندش رو با لبخند دادم و دستش رو توی دستام گرفتم. دستاش سرد بودن. دست دیگهم رو هم روی دستاش گذاشتم و بهش گفتم: «چقدر دستات سردن!»
_همیشه همین طورین.
+میدونی یکی از علل سردی دستها میتونه مشکل اعصاب باشه.
_به من نمیاد مشکل اعصاب داشته باشم.
+منم از همین میترسم. بعضی وقتها آدمها خیلی خوب یه سری چیزها رو پنهان میکنن و بروز نمیدن. تو همه چی رو پشت اون لبخندت مخفی میکنی. ولی من میخوام تا آخر عمرم این دستای سرد رو بگیرم.
دستش رو بالا آوردم و بوسیدم. توی چشماش نگاه کردم؛ ولی بلافاصله نگاهم رو از چشماش دزدیدم. دلیل این کارم رو میدونست. مثل دفعات قبل بهش گفتم: «میدونی از چشمات خوشم نمیاد. من رو یاد بابا میندازن.»
آب دهنش رو قورت داد. از پشت شیشه به تاریکی بیرون خیره شد و گفت: «هر بار که این حرف رو میزنی دوست دارم چشمام رو بکشم بیرون و پرتشون کنم. تقصیر من نیست که چشمای ما دوتا بهم شبیهن. امیدوارم یه روز از دستش راحت بشم.»
+منم خیلی وقتها آرزوی مرگش رو میکنم؛ ولی انگاری توی این دنیا همهی آرزوها قراره به خاک برن.
مرگ پدرم! چیزی که بارها توی زندگیم خواسته بودم. پدرم بود و خونش توی رگام جاری؛ ولیای کاش نبود. کاش به جای مادرم اون میرفت. کاش اون به جای مادرم بیمار میشد. کاش اون درد میکشید. پدری که همه چیز رو توی پول خلاصه میکرد. محبت، ابراز علاقه، مهربانی، خنده و خیلی چیزهای دیگه، براش بیارزشتر از اسکناسهای توی جیبش بودن. انگاری خدا اون رو آفریده بود که باهاش من رو عذاب بده. نمیدونم؛ ولی بعضی وقتها حس میکنم که شاید خدا هم از خلقش پشیمون شده باشه.
دستم رو روی چشمای سهیل گذاشتم. چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. بدون مکث لباش رو بین لبام گرفتم و محکم بوسیدم. تنها چیزی بود که حال حاضر بهم آرامش میداد. حداقل خودم میخواستم که اینجوری باشه. دستش رو گرفتم و روی سینههام گذاشتم. از لباش فاصله گرفتم و خیره صورتش شدم. نفساش تند شده بودن و لباش نیمهباز بودن. دستم رو توی موهاش بردم و گردنش رو بوسیدم؛ اما یهویی صدای باز شدن در اومد و تا به خودم اومدم، دیدم که داره از ماشین میره بیرون.
کلافه شده بود. انگاری کار اشتباهی کرده بودم.
دستش رو توی موهاش برد و به آسمون خیره شد. از تعجب قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم و نمیتونستم کاری بکنم.
پاکت سیگار و فندکش رو از توی جیبش بیرون کشید. چقدر بهش گفتم که از آدمای سیگاری خوشم نمیاد؛ ولی گوشش بدهکار نبود. نمیتونستم از اون خوشم نیاد. تنها سیگاری بود که دوستش داشتم.
صداش زدم. در جوابم گفت: «الان نه سایه! نمیتونم این کار رو بکنم و نمیخوام بپرسی چرا.»
با ناراحتی و جوری که دلخوریم رو بفهمه بهش گفتم: «هر وقت تموم شدی من رو برسون خونه.»
سیگارش رو جوری میکشید که انگار آخرین سیگار روی کرهی زمینه. اصلا نمیتونستم حالش رو درک کنم. واکنشش برام غیرقابل پیشبینی بود. شاید از پدرم ناراحت بود. شاید با مرگ اون همه چیز درست میشد و بعدا میتونستم سهیل رو برای همیشه پیش خودم داشته باشم.
به خونه رسیدم. عصبی بودم. حتی ازم خداحافظی نکرد و رفت. توی کل مسیر بازگشت حرفی نزد. حتی اون لبخندش رو هم روی صورتش نداشت. گیج بودم. توی راهروها قدم میزدم و دلم میخواست مقصر همهی این دردا رو زجر بدم و از بین ببرم. پاهام جلوی در اتاق پدرم ایستادن. دستم بدون ارادهی خودم در رو باز کرد. با دیدنش ازش بیشتر متنفر شدم. راحت توی تخت خوابیده بود و انگار نه انگار که من توی خونه هستم یا نیستم. یه آدم چقدر میتونست خودخواه باشه. به سمت تخت رفتم. با دیدن چهرهش و اون سیبیلهایی که بیشتر از من بهشون اهمیت میداد، برای کاری که میخواستم بکنم مصممتر شدم. بالش کنارش رو برداشتم. روی تخت اومدم و بالش رو روی صورتش گذاشتم. با زانوهام روی دو طرف بالش نشستم و محکم فشارشون دادم. داشت کمکم از خواب بیدار میشد. دست و پاهاش رو تکون میداد و میخواست هرجوری که هست من رو از روی خودش بندازه. کل قدرت بدنم رو جمع کرده بودم توی پاهام و محکمتر فشارشون میدادم. با دستام مانع از حرکت دستاش شدم و دستاش رو به تخت فشار میدادم تا حرکت نکنن. فقط چند دقیقه تا مرگ قاتل آرزوهام فاصله داشتم. تنها کمی تحمل لازم بود. دندونام رو محکم بهم فشار میدادم. میدونستم اگه بذارم بلند بشه دیگه کار خودمم تمومه.
نمیدونم چند دقیقه گذشت؛ ولی دیگه دست و پا نمیزد. ترسیدم که حتی این کارش یه ترفند باشه تا ولش کنم. یکم دیگه تحمل کردم تا شکی بر زنده بودنش توی وجودم باقی نمونه. وقتی احساس کردم که دیگه تموم کرده، با ترس و لرز از روش بلند شدم. حس بدی داشتم. یه ندایی توی وجودم بهم میگفت که کار اشتباهی کردم. میخواستم گریه کنم ولی اشکام حاضر نبودن به خاطرش جاری بشن. بالش رو از روش برداشتم. قلبم تندتند میزد. بهش گفتم: «بابا بیدار میشی با هم حرف بزنیم. ولی چیزی درست نمیشه با حرف.»
داشتم با یه مرد مرده حرف میزدم. بعضی وقتها باید بدترین کارها رو انجام بدی. به قولی که میگن: «وقتی بدترین راه ممکن تنهاترین راه ممکنه به بهترین کار تبدیل میشه.» جز این چارهای نداشتم.
سراغ گوشیم رفتم. برای سهیل فقط یه پیام نوشتم. میدونستم اون هم از مرگش ناراحت نمیشه. حتی خودش چندباری به شوخی یا جدی گفته بود که میخواد بمیره. یه پیام براش نوشتم:
«کشتمش، دیگه همهی دردها و بغضها تموم شد.»
روی همون تخت، کنار بابا دراز کشیدم. دوبرابر نفس میکشیدم. نفسهای اون رو هم به ریههام فرو میبردم. دلم میخواست براش سوگواری کنم؛ ولی هر چند فکر میکردم به این میرسیدم که مردهش هم برام فرقی با زندهش نداره.
نمیدونم چقدر گذشته بود. با صدای زنگ آیفون به خودم اومدم. حتی نمیدونستم خوابیدم یا نه، یادم نبود. توی حالتی مثل خلسه بودم. وسط خواب و بیداری، کنار آیفون رفتم. از لابهلای تاری چشمام، چهرهی دوتا مامور رو به زور تشخیص دادم. نور قرمز آژیر روی صورتشون میخورد و هربار که میدیدمشون احساس میکردم نگهبانهای جهنم، پشت در ایستادن و منتظر منن. اما چه کسی اونا رو به اینجا کشونده بود. تنها یه اسم توی ذهنم اومد. جز این حدسی نداشتم.
داشتم خفه میشدم. بغض خرخره رو میجوید و زندگی نیزههاش رو توی قلبم فرو میکرد. دلم نمیخواست باور کنم. شاید همهش یه خواب بود. ولی حسهایی که داشتم و دردایی که میکشیدم، توی خواب هم به اندازهی واقعیت دردناک نبودن. احساس میکردم از پشت بهم خنجر زدن. کسی که تنها کسم رو براش فدا کردم، بهم پشت کرد. دیگه زندگی چه معنایی داره وقتی کسی پیشت نباشه؟ وقتیکه همهی دردا روی کولهبار غمت جمع بشن؟
وقتیکه مرگ برات با ارزشتر بشه. دیگه مهم نیست. جایی که نتونی به هیچکس دل ببندی. هر کاری بخوای بکنی هم باعث یادآوری زخمهای گذشته میشه و دوباره خون ازشون جاری میشه.
به سختی پلهها رو پایین رفتم. صدای یه پیام من رو از رفتن منصرف کرد. برگشتم و گوشیم رو برداشتم. بدون اتلاف وقت پیام رو باز کردم:
پدرمون رو کشتی! چندین سال قبل پدرمون با مادر من ازدواج کرد. ازدواجی که کسی قرار نبود ازش باخبر بشه. اون رابطهی برای پدرت، فقط یه هوس بود؛ اما برای مادرم چیزی بود که بهش امید زندگی کردن میداد. مادرم عاشقانه پدرت رو دوست داشت. البته اینا همهش چیزاییه که مادرم تعریف کرده. یه سال که از اون رابطه میگذره، پدرت ما رو ول میکنه. البته بیخبر از اینکه قراره یه یادگاری رو توی شکم مادرم جا بذاره. به خاطر اینکه کمی از عذاب وجدان نداشتهش کم بشه، یه مقدار پولی رو هم برای مادرم جا میذاره به شرط اینکه چیزی از این رابطه نگه. انگاری عشق رو با پول میشه خرید. بعد از مدتها پیداتون کردم. با اولین نگاهم و با عکسایی که مادرم بهم نشون داده بود، فهمیدم خودشه. همون کسی که چشماش رو به ارث برام گذاشته بود. اینقدر ازش متنفر بودم که دلم میخواست همونجا بکشمش. صبر کردم. خیلی صبر کردم. میخواستم درد کشیدن خودش و اطرافیانش رو ببینم. مادرم زیر خاک بود و دلیل مرگش، زنده روی خاک راه میرفت.
تو رو هم پیدا کردم. اینقدر زیر نظرت داشتم که حتی میتونم بهت بگم قبل از اینکه بشناسمت و تو رو عاشق خودم کنم میدونستم کجا میری و کجا میای. میخواستم دردی که مادرم کشیده بود رو تو هم بکشی.
آخر پیامش با بیرحمی تمام نوشته بود که: «زندگی بیرحمه. مرسی از اینکه کارم رو انجام دادی...»
دنیا دور سرم میچرخید. نفسام بالا نمیاومد. اشکام یه ریز داشتن از چشمام سرازیر میشدن. زندگیم یه شبه وارونه شده بود. روی زمین افتادم. دیگه هیچی رو ندیدم.
بیدار شدم. سفیدی اتاق چشمام رو اذیت میکرد. هیچ پنجرهای توی اتاق نبود. خواستم بلند بشم که متوجه شدم دست و پاهام رو به تخت بستن و یه لباس سفیدرنگ تنم کردن. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو به سقف سفید اتاق دوختم. شاید بالای سقف اتاق یه ابر تیره و تار بود.
آریودرچی
|
[
"جنایت",
"عاشقی"
] | 2022-05-02
| 83
| 3
| 30,001
| null | null | 0.001758
| 0
| 14,246
| 1.913917
| 0.737664
| 2.758393
| 5.279336
|
https://shahvani.com/dastan/آبدارچی-مهربون
|
آبدارچی مهربون
|
هرکس
|
این یه داستانه
داشتم آماده میشدم که برم خونه. تلفن زنگ خورد مدیر شرکت بود. سلام لطفا مدارکی که برای فردا لازمه رو آماده کنید جلسه اول صبحه. تو دلم به گیج بودن خودم فحش دادم و با چشم قربان و خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
لیوان رو برداشتم که از فلاسک چای بریزم دیدم آبدارچی فلاسک روبرده.
جنده خانوم حالا من چی کوفت کنم؟
یه کم قهوه داشتم توی کشو برداشتم و رفتم سمت آبدارخانه. آبدارچی یه زن تقریبا چهل ساله با قیافه معمولی ولی مهربون بود و کار ادمو راه مینداخت. رسیدم دم در و رفتم داخل. داشتم آب میریختم توی کتری که بذارم جوش بیاد و با خودم میخوندم. کیرم کیرم کیرمضون کشته؟ کونم کونم کو نمنم بارون؟
برگشتم سمت در دیدم تو آستانه در آبدارچی مون با قیافه متعجب وایساده. مثلا سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و عادی باشم گفتم: الان اومدی؟ پوزخند زد و گفت آقای مهندس انگار اوضاع خیلی خوبه؟
گفتم خدارو شکر و برگشتم به سمت کتری و کارمو ادامه دادم. که مثلا بهش رو ندم.
چند روز گذشت. نمیدونم چه مرضی بود که از اون شب کل مغزم درگیر شد. به سکس با آبدارچی مون فکر میکردم. آخر سر با خودم گفتم مخشو میزنم هر چی شد شد.
اومده بود برای نظافت اتاق داشت میزارو تمیز میکرد. گفتم کارت خیلی سخته و کسی قدر نمیدونه. نه تشکری نه احترامی آخر ماهم کلی ازت کسر میکنن چون فلان مهندس کون نشور باهات حال نکرده. نگاهم کرد و گفت حالم بکنن بازم زیر آب میزنن. گفتم خب توام تف کن تو چای شون. بلند بلند خندید و گفت از کجا معلوم شاید تف کنم. از اون روز به بعد کمکم باهم راحتتر شدیم. یه روز به تلفن اتاقم زنگ زد و گفت لپتاپ دخترم ویندوز میخواد بیارم برام نصب میکنی؟ گفتم آره. گفت هزینهاش؟ گفتم یکماه حقوقت، خجالت بکش چه پولی؟ پنجشنبه آورد گفتم شنبه بهت میدم. تشکر کردو رفت. جمعه بعد از ظهر تموم شد کارش. بهش پیام دادم ویندوزش رونصب کردم. گفت آدرس بده میام میبرم. گفتم آدرس بده خودم میارم. تعارف کرد و گفتم بیرون کار دارم. آدرس داد. رفت در خونهاش. یه خونه نقلی با نمای سنگ سفید و در کوچیک با شیشههای رنگی مشجر. زنگ زدم گفتم دم درم. اومد دم در. لپتاپ رو دادم. بهش گفتم میدونی چرا اومدم؟ با تعجب پرسید برای لپتاپ دیگه؟ گفتم نه. بعد کل ماجرا رو براش گفتم. یه چند لحظه فکر کرد و گفت ما همکاریم و تو از من کوچیکتری. بعدا دردسر میشه. گفتم من فقط سکس میخوام دنبال حاشیه و دردسر نیستم. با قیافه متعجب بهم نگاه کرد و گفت خجالت نمیکشی؟ زشته. گفتم انتظار داری بیام کلی دروغ بگم و چرت و پرت بگم و سرکارت بذارم و اذیتت کنم آخر شم بگم کون لقش؟ صادقانه دارم بهت میگم. درسته کلماتم بده ولی آدم بدی نیستم و حرف بدی نگفتم.
گفت فقط برو.
رسیدم خونه بهش پیام دادم.
فکر کردی؟
به چی؟
به اینکه نظرت چیه؟
باز همون حرفارو تکرار کرد و گفت واقعا انتظار نداشتم اون قدر راحت حرفتو بگی. گفتم نه تو بچهای نه من پس دلیلی ندارن وقتت رو تلف کنم. میدونم تو احتیاج داری منم همینطور. میدونیم باید مراقب باشیم و هستیم. منم مزاحم نمیشم هر وقت راحت بودی باهم حرف میزنی و رابطه هم هر وقت تو بخوای.
گفت تو اصلا از چی من خوشت میاد؟ نه جوونم نهخوشگلم تازه شغلی که تو داری با من خیلی اختلاف داره. من یه آبدارچیام.
گفتم اولا سنت برام مهم نیست چون نمیخوام ازدواج کنیم چهرهات هم برام دلچسبه و میبینمت کیف میکنم. تازه مگه خود من بردپیتم؟ بیشتر شبیه در پیتم. اونم که گفتی آبدارچی و فلان چرت وپرته. قبل از اینکه به شغلت نگاه کنم به این نگاه میکنم که آدم درست و قابل اعتمادی هستی و ازت خوشم میاد.
برگشت گفت تو این همه زبون میریزی اگه برای یه دختر بیست ساله تلاش کنی بهتر نیست؟
گفتم من از تو خوشم اومده هر وقت از یه دختر بیست ساله خوشم اومد درباره حرفام با اونم فکر میکنم.
گفت من چندساله شوهرم مرده و با سختی دارم زندگی میکنم نمیخوام دلم هوایی بشه. تازه همیشه سر کارم هر وقتم زمان دارم به دخترم میرسم
گفتم یبار با من امتحان کن اگر بد بود دیگه سمتت نمیام.
چند بار پیام نوشت ولی نفرستاد
آخرش گفت فقط یبار
گفتم حله.
قرار گذاشتیم. یه روز بعد از کار رفتم یه جایی دور از شرکت براش لوکیشن فرستادم اسنپ گرفت و اومد. سوار که شد یه مقدار معذب بود. منم همینطور. نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود که اولین بار اینجوری داشتیم شروع میکردیم.
یه مقدار چرت و پرت گفتم و پشت سر شرکت و همکارا حرف زدیم تا رسیدیم در یهسوپر مارکت. رفتم یه مقدار خرید کردم. و رفتیم خونه. دم در گفتم من اول میرم بعدتو بیا. رفتم بالا وچند لحظه بعداومد بالا.
رفتم وسایل رو گذاشتم تو آشپزخونه. با لبخند گفتم شام با من. گفت یه چیزی بگم؟ گفتم بفرمایید. گفت من تا الان با نامحرم زیر یه سقف نبودم. جالبه که خوشم اومد از حرفش. گفتم حالا چکار کنیم؟ گفتصیغه بخونیم. خوندو محرم شدیم. شالش رو درآورد. مغزم سوت کشید موهای بلند تاکمرش که با کش جمع کرده بود. کمپشت و صاف و خوشگل. مدهوش شدم وقتی برگشت به سمتم از نگاهم متوجه لذتم شد. گفت خوبی؟ گفتم اینا کجا بود تا الان؟ خندید و رفت سمت آشپزخونه. گفتم چی شد؟ گفت میشه یه چیزی بخوریم؟ با لبخند گفتم عزیزم من اصلا عجله ندارم و اگر تو دوست نداشته باشی هیچ کاری انجام نمیدم. خندید و گفت اگر الان بگم نه چی؟ گفتم هیچی. باهم شام میخوریم و فیلم میبینیم و هر لحظه بخوای میبرمت خونه اگرم دوست داشتی همینجا میمونی.
اگر این تجربه رو داشته باشید که طرف مقابل در کنار تون احساس امنیت کرده باشه و بهش بفهمونید که قرار نیست مثل یه تیکه گوشت فقط بکنیدش این جای داستان رو درک میکنید. یه دفعه اومد نزدیکم و گفت تو خیلی خوبی. بغلم کرد سرش رو گذاشت روی سینهام و منم بغلش کردم. همون تماس کافی بود تا کیرم سفت بشه. نگاهم کرد و با لبخند گفت خیلی هولی. گفتم هر چی گفتم روپس میگیرم تا نکنمت نمیذارم بری و خندیدم و لبخند زد. لبهاشو بوسیدم. چشم هاشو بست و آه کشید. با دستام سرش رو گرفتم و آروم آروم لبهاشو بوسیدم و اونم همراهی میکرد. جدا که شدیم بدنم داغ داغ بود. آرامش خیلی لذت بخشی که نمیشه توصیفش کرد. گفتم شام بخوریم؟ گفت هر چی تو بگی عزیزم. شام آماده کردیم و شروع کردیم بهخوردن. در حین آشپزی باهم حرف میزدیم و هر از گاهی بغلش میکردم از پشت و اونم خودش رو میچسبوند بهم.
بعدغذا گفتم دم نوش میخوری؟ گفت تو قهوه که درست میکنی من غش میکنم بوی قهوه رو خیلی دوست دارم برام قهوه درست کن. بلند شدم و با وسواس و یه مقدار با آرامش قهوهرو آماده کردم. انگار چندساله کارم اینه. دوس داشتم حس کنه خیلی اینکار رو خوب بلدم. قهوه رو که خوردیم تازهچشمامون باز شد
نشستم رو زمین کنارش.
بوسیدمش. گفتم عزیزم اجازه هست؟ گفت هر چی شما بگی. آروم آروم همون طور که لباشو میبوسیدم لباسم رو در آوردم اونم همینطور
بدن شل و ولی نداشت. یه مقدار شکم داشت و پوست بدنش از صورتش روشنتر بود. سینههاش اندازه خیلی خوبی بود نه کوچیک نه خیلی بزرگ و از همه مهمتر آویزون و شل نبود. آروم آروم اومدم رو گردنش و لاله گوشش. لیسیدم و مکیدن. چشم هاشو بسته بود. از لذتی کهمیبرد خوشم اومد و ادامه دادم با دستم دوتا سینههاشو چسبوندم بهم و بینی مو بردم بینشون و نفس کشیدم. ارامش عجیبی داره این کاربرام. با انگشتام نوک سینههاشو گرفتم و دوباره لباشو بوسیدم و زبونم رو کردم تو دهنش. محکم میمکید. نفسهاش تندشده بود. نوک سینههاشو ول نکردم. بدنشو لیسیدم و اومدم پایین با صدای همراه با ناله ولی آروم گفت چیکار میخوای بکنی؟ لبخند زدم و صورتمو بردم بین پاهاش. کوسش رو آروم لیسیدم. یه تموم به بدنش داد. سرمو گرفت تو دستاش و آورد بالا و گفت نه. این کارو نکن. متعجب گفتم چرا؟ گفت بکن. دیگه وقت لیسیدن و... نبود. کیرم گرفتم دستم و سرش رو با اب دهنم خیس کردم و گذاشتم رو سوراخش. به محض اینکه کیرم رسید به کوسش کمرش و آورد بالا و آه کشید و سرش رو برد عقب وچشماشو بست. منم تا جایی که میشد فرو کردم تو و شروع کردم به تلمبه زدن. هم درد داشت هم لذت. هم میخواست بکنم هم میخواست از زیرم در بره. پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود و با دستاش به سینهام فشار میآورد که ازش دور بشم. دستام رو کنارش ستون کردهبودم و تلمبه میزدم. دیدم اینجوری نمیشه دستامو بردم زیر سینهاش و چسبودندمش به خودم و تلمبه زدم.
دیگه کامل هم دیگه رو بغل کرده بودیم و در حین تلمبه زدن آبهای همو میخوردیم. گردنمو میمکید و ناله میزد و پاهاشو بیشتر از همباز میکرد.
یه لحظه چشماشو بست و بدنش سفت شد و محکم کمرمو چنگ زد و همون چنگ زدنش حشر منم هزار برابر کرد و ابم اومد و تا به خودم بجنبم ریختم تو کوسش.
خواستم بلند شم کیرمرو در بیارم که محکم بغلم کرد و نذاشت. یه لحظه کل لذتم پرید و تو ذهنم گفتم بگا رفتم هیچی دیگه الکی الکی بابا شدم. سگ کیرمرو بکنه که شد مایه دردسر.
آروم که شدیم و نفس گرفتیم گفتم ریختم تو الان داستان میشه. گفت نترس. بعد درباره دوره تخمگذاری یه چیزایی گفت و منم دیدم اگه قرار باشه چیزی بشه شده دیگه حرصشو نمیشه خورد. لبهامو بوسید و گفت واقعا اینهمه لذت رو تجربه نکردم حتی زمانی که شوهر داشتم. منم گفتم تا الان هیچکس مثل تو زورش بهم نرسیده بود و خندیدم. چند دقیقه که گذشت و بدنم آروم شد بلند شدم یه سیگار کشیدم و برای هر دومون یه مقدار شیر آوردم چون حوصله نداشتم سر پا وایسم و چیزی درست کنم. تقریبا نیم ساعت از ارضا شدن مون که گذشت گفتم بازم بریم؟ گفت آره تازه سر حال شدم. گفتم چرا نذاشتی برات بخورم. گفت همون جا که نوک سینههامو گرفتی کافی بود که حشری بشم فقط کیر میخواستم نه چیز دیگه. خندیدم و گفتم حالا اینا بهانه نمیشه که مال منو نخوریا. گفت من خیلی وقته انجام ندادم نمیخوام اذیت بشی ولی در عوض با سینههام برات میمالم کیرترو که دوباره راست کنی. دراز کشیدم سینههاشو با آب دهن خودش خیس کرد و با دستاش چسبوند بهم کیرمرو گذاشتم لاشون. دیدن سینههاشو و لذتی که داشت از اینکار و نمیسینههاش درکنار هم باعث شد موتورم روشن بشه. خیلی عالی بود. چشمامو بستم و به تمام چیزای خوب فکر کردم. چیز برگر با پنیر اضافه. جوجهکباب. بارون کوس. کون نرم. حالا ناله من بلند شده بود. چشمامو با کردم گفتم نکن الان میام. بلند شد وایساد. گفت برام میخوری؟ رونهاشو گرفتم کشیدم سمت صورتم کوسشو گذاشت رو صورتم. منم لیسیدم. انتظار نداشته باشد مزه بهشت بده. مزه کوس میده. منم دوست دارم. چند لحظه گذشت. بلندش کردم و نشست رو کیرم. اول یه مقدار گیج شد و بهش گفتم آروم آروم روی کیرم بالا پایین بشو و با دستام بدنشو راهنمایی کردم. سینههاشو میآورد پایین و میخوردم. خیلی عالی بود انگشتم رو آروم بردم رو سوراخ کونش و فشار دادم. دردش گرفت ولی ادامه دادم اونم ادامه داد. لذتش بیشتر از دردش بود.
دوباره بعد از چند دقیقه ارضا شدیم تو بقل هم.
گفتم عزیزم میدونم بازم میخوای. اما بدن من الان دیگه کم میاره. چون تو خیلی وقته سکس نداشتی ولی من نه. امشب بیا استراحت کنیم یه فرصت دیگه دوباره انجام میدیم.
قبول کرد و دراز کشیدیم. نفس مون که سر جاش اومد ازش تشکر کردم که بهم اعتماد کرده و گفتم دوست دارم بازم باهم باشیم.
اون شب گذشت.
چندماه باهم رابطه مون رو حفظ کردیم. بعد از یه مدت باهم به این نتیجه رسیدیم که ادامه ندیم.
البته الان با هم رابطه داریم ولی کمتر سکس میکنیم. آدم مورد اعتماد ومهربون و خوبیه
فکر کنم از قیافه و بدن و سکسی بودن مهمتر همینا است.
|
[
"همکار",
"زن بیوه",
"شرکت"
] | 2021-09-15
| 68
| 3
| 154,501
| null | null | 0.002715
| 0
| 9,602
| 1.828965
| 0.714307
| 2.885561
| 5.277589
|
https://shahvani.com/dastan/ثواب-عیادت-از-بیمار
|
ثواب عیادت از بیمار
|
سعید
|
عصر جمعه همراه نادر رفتیم ملاقات حمید که جراحی کرده بود. به بیمارستان که رسیدیم هنوز وقت ملاقات نشده بود و توی اورژانس منتظر نشسته بودیم. همینجوری که سرگرم صحبت بودیم. دوتا خانم ایستادند بالای سرمون و سلام کردند. نگاه بالا کردیم، دوتا خانم که بهشون میومد خواهر باشند. یکی شون که کمی تپلتر بود، سلام احوالپرسی گرمی کرد وگفت شرمنده، میخوایم داداش رو مرخص کنیم، ظاهرا کارتم سوخته و نمیتونم کارت بکشم. متاسفانه یک مقدار پول کم داریم، مقدور هست براتون یک لطفی کنید، تا فردا تقدیم تون کنم؟ با اون احوالپرسی گرم و اینکه میگه فردا بر میگردونه، تصورم این بود که خانواده حمید هستند و شناختهاند. بدون تعلل عابر بانکم رو درآوردم وگرفتم سمتشون، رمزم رو هم گفتم. چند دقیقهای رفتند جلوی صندوق وکارت رو برگردوند و بعد از کلی دعا و تشکرگفتند در سریعترین زمان ممکن بر میگردونن!
اونا که رفتند نادر پرسید کی بودند؟ گفتم لابد خواهر حمید! با تردید گفت: بعید میدونم! پس چرا حمید نگفت امروز مرخص میشه؟ ابرویی انداختم بالا و بلند شدیم رفتیم توی بخش. راست میگفت وضعیت حمید نشون از ترخیص نمیداد. نادر موضوع رو بهش گفت و اونم با اشاره به خانمش گفت نه، فقط خانمم اینجاست و منم به گفته دکتر فکر کنم چند روز دیگه اینجا باشم!
پس اونا کی بودند؟ سریع نگاهی به اسام اسها کردم: چهارصد هشتاد ودو هزار کشیده بودند. اگرکلاهبردار بودند، پس چرا حداقل رندش نکردن که بشه پانصد تومان!! نادر شروع کرد دست انداختن و شوخی کردن. برای اینکه ضایع نشم گفتم حالا عیب نداره، واسه کار خیر بوده! یک ساعتی پیشش موندیم و برگشتیم. توی پذیرش و مسیر رو نگاه کردیم ولی دیگه ازشون خبری نبود. خوب دیگه مطمئن شدم پول پریده و برگشتی هم در کار نیست.
دو روز بعد که برگشتم خونه صدای زنگ اومد. گوشی رو که برداشتم نیمرخ یک خانم پشت در بود.
بله بفرمایید
سلام شبتون بخیر
سلام خانم، بفرمایید
میشه یکلحظه تشریف بیارید جلوی در!
ببخشید شما؟
همسایه هستم، توی بیمارستان مزاحمتون شدیم!
همسایه؟!! لباس پوشیدم و رفتم جلوی در. درسته خودش بود همون که تپلتر بود. با تعجب سلام کردم. بازم احوالپرسی گرمی کرد و گفت شرمنده دیروز هم اومدم خدمتتون ولی متاسفانه تشریف نداشتید! یک پاکت که توی دستش بود رو گرفت به سمتم و دوباره کلی دعا و تشکر بابت پول. گفتم خواهش میکنم شرمنده من دیروز نشناختم! فکر میکردم از اقوام دوستم هستید!
سریع گفت: واقعا؟ من معذرت میخوام که معرفی نکردم خیال میکردم میشناسید! با اشاره به آپارتمان کنار خونهمون، همسایه هستیم، طبقه چهارم میشینیم!
جویای احوال داداشش شدم. انگار خیلی حرف داشت و منتظر یک گوش بود. چند دقیقهای از بیماری و مشکلات داداشش گفت. برای اینکه بیخیال بشه بصورت تعارف گفتم بفرمایید تو اینطوری زشته سر پا ایستادید!
بدون مکث: ببخشید من هنوز اسمتون رو نمیدونم، مزاحم نیستم؟
گفتم نه خواهش میکنم، اسمم سعید. از جلوی در رفتم کنار، راست راستی اومد تو!! خوشبختانه خونه مرتب بود. در حالی که رفتم زیر کتری رو روشن کنم، نشست: آقا سعید راستش خیلی دلم میخواست یک روز بیام حیاط تون رو از نزدیک ببینم، خیلی باصفاست!
نگاهی بهش انداختم، نه مثل اینکه خیلی وقت زیر نظرم داره. خونه ما تنها خونه ویلایی کوچه است که هنوز سر پا مونده. از همون قدیم حیاطمون تبدیلشده بود به گلخونه مامان. الان هم که چند سالیه مامان فوت کرده یک جورایی شده سر گرمی من و مراقبشون هستم.
معمولا آقایون اهل گل و گیاه نیستند خوبه که شما اینقدر علاقه دارید!
لبخندی زدم: راستش منم بر حسب عادته و این حیاط وگلاش یادگاری مامان هستند. یک جورایی شدن همدمم!
اجازه هست از نزدیک ببینم؟
با اشاره به در گفتم خواهش میکنم. نیم ساعتی توی حیاط چرخید و با گلا خودش رو سرگرم کرد و حرف زد و بعد از خوردن چایی خدا حافظی کرد و رفت.
اینقدر راحت وبی ریا بودنش برام جالب بود. چند هفتهای گذشت، روز جمعه ناهار خواهرم اومدن و رفتند. عصری از سر بیحوصلگی رفتم توی حیاط و خودم رو سرگرم کردم.
سلام آقا سعید حالتون چطوره؟
نگاهم داشت دنبال صدا میچرخید. دستش رو از توی بالکن طبقه چهارم تکون داد. دیدم همون خانمه خمشده روی نردههای بالکن و یک کتاب توی دستشه. سلام و احوالپرسی کردم. باز شروع به صحبت کرد. دیدم اینجوری هی باید بلند بلند حرف بزنم. گفتم اگر وقتش رو دارید تشریف بیارید یک چایی در خدمتتون باشیم
انگار به هیچ دعوتی نه نمیخواد بگه! باشه یک ربع دیگه میام!
چایی گذاشتم و وسایل پذیرایی رو بردم روی میز پلاستیکی توی حیاط و منتظرش نشستم تا اومد. بعد از سلام واحوالپرسی مجدد یک بشقاب شیرینی که همراهش آورده بود رو گذاشت رو میز: دخترام اومده بودند پیشم، هفته دیگه هم نیستند خیلی حالم گرفته!
ببخشید اشکالی نداره اسمتون رو بدونم؟
با خنده: ای بابا! ببخشید من خودم رو معرفی نکردم، رویا خلیقی هستم!
رویا خانم به سن و سالتون نمیخوره بچه داشته باشید؟
یکم خندید، آقا سعید متلک تون قرض بمونه!
جدی عرض کردم، متلک نبود!
با همون خنده: شما لطف دارید! دوتا دختر دارم باران پانزده سالشه، سحر سیزده سال! با باباشون زندگی میکنن!!
با تعجب گفتم شوخی میکنید؟ دیگه اصلا بهتون نمیاد دخترتون پانزده ساله باشه، (درست هم میگفتم حداقل قیافهاش این رو نشون نمیداد)! البته با عرض معذرت، شما متارکه کردهاید؟
نفسی کشید: آره، پنج سالی میشه!
انگار منتظر یک تلنگر بود برای باز کردن سفره دلش!!
ازدواجمون از اول هم اشتباه بود. هیچ سنخیت و همخوانی با هم نداشتیم. دنیا هامون خیلی با هم فرق داشت. آدم بدی نبود ولی با هم نمیساختیم. خیلی هم سعی کردیم، ولی بالاخره پنج سال پیش به این نتیجه رسیدیم که از هم جدا شیم!
این بار نزدیک به سه ساعت نشست و حرف زدیم. بیشتر معارفه بود، چهل سالش بود و کارش مترجمی وبصورت تخصصی کتاب و رمان بود و به گفته خودش از این راه امرار و معاش میکرد. تعارفش کردم شام بمونه، ولی گفت کار داره و رفت.
ازش خوشم اومده بود، یک خانم ساده و بیآلایش به نظر میرسید. نکته مثبتش با توجه به مطالعاتی که داشت و اهل کتاب بود، سخنور خوبی بود و برای پر کردن تنهایی و بیحوصلگی عالی بود. تعارفش کردم هرموقع وقت و حوصلهاش رو داشت بهم سر بزنه.
کمکم رابطه مون گستردهتر و رفت وآمدش هم بیشتر شد وگاهی شبا هم تلفنی چند دقیقهای صحبت میکردیم. چند باری هم شام رفتیم رستوران و یا توی پارک پیادهروی. هرچند شوخی و خند ه دیگه عادی شده بود، ولی هیچ اتفاق غیر عادی در میان نبود.
چند ماهی از این دوستی گذشته بود. یک روز جمعه که اومده بود خونه، در مورد رمان و داستانهای غربی بویژه اونایی که ترجمه کرده بود، صحبت میکردیم. ازش پرسیدم راستی توی رمانها هم چیزی هست که بخواد سانسور کنه؟ گفت آره بستگی به نویسنده و نوع رمان داره و گاهی نیاز به سانسور شدید داره! از روی کنجکاوی پرسیدم تا الان همچین موردی داشتی؟ با خنده گفت آره چند تا، ولی یکبار یک دوست، کتابی برام آورد بیشتر از سیصد صفحه بود وقتی کارم تموم شد نزدیک صد صفحه کم شد. منم دیدم کلیت موضوع داستان عوض میشه برای چاپ ندادم!
با تعجب گفتم صد صفحه سانسور؟ مگه موضوعش چی بود؟
گفت آره، موضوعش زندگی ومشکلات دو نفر بعد از پایان یک جنگ و مهاجرت بود. منتهی لعنتی بیشتر داستان سکسی نوشته بود. هر دو به خاطر از دست دادن عزیزان شون عصبی و پرخاشگر شده بودند، صبح تا شب با هم میجنگیدن وکتک کاری میکردن ولی تا سکس نمیکردن نمیرفتن خونه هاشون!
ناخواسته گفتم: فکر کنم فانتزی جالبی باشه، بعد از یک دعوای اساسی، سکس کردن!
خندهاش گرفت و چند ثانیهای با صدای بلند خندید: بهت نمیاد دعوایی باشی!
تازه فهمیدم چی گفتم و سعی کردم با عوض کردن موضوع بحث، سوتیم رو بپوشونم.
مدتی گذشت جمعه ظهر با بچهها قرار داشتیم. رویا تماس گرفت. پرسید خونهای؟ گفتم نه بیرونم. یکم صحبت کردیم احساس کردم صداش گرفته است. گفتم چیزی شده؟ گفت اعصابم بهم ریخته، اگر خونهای یکسر بیام پیشت! گفتم ناهار بخورم برمیگردم. تا ساعت دو پیش بچهها بودم و برگشتم. حسابی به هم ریخته بود و با حرص حرف میزد. با مهران (همسر سابقش) دعواش شده! علتش رو پرسیدم.
بیشعور اصلا منو درک نمیکنه! با زور و تهدید بچهها رو نگه داشته پیش خودش. تمام مدت پیششن ولی یک روز جمعه که میخوان بیان پیش من، هزار جور فیلم و بامبول درمیاره! مقداری بهش بد و بیراه گفت و زد زیر گریه. رفتم یک لیوان آب و دستمال براش آوردم و نشستم کنارش ومشغول صحبت ودلداری دادن بهش شدم. نمیدونم چی بینشون گذشته بود، ولی دلش خیلی پر بود. روی دو زانو نشستم جلوش و دستاش روگرفتم و بیهدف پیشونیش رو بوسیدم: رویا جان اشکال نداره، همه چیز درست میشه! اوضاع که همینجوری نمیمونه! انشالله بچهها به زودی بزرگ میشن و خودشون تصمیم میگیرن کجا برن وکجا باشند! شاید اونروز آقا مهران، حال و روز امروز تون رو درک کنه و به اشتباهش پی ببره! در حالیکه پیشونیش رو تکیه داد به شونه من، دستام رو بردم پشت شونه هاش و کامل بغلش کردم. لحظاتی گریه کرد تا کمی آروم شد. ولی انگار نوبت به نا آرامی من رسید!! بازوها و بدن گوشت آلود، پستونای درشتی که بین مون گیر افتاده بود و تماس پوست صورت و گردن هامون با هم انگار احساس خفته منو بیدار وحالم رو دگرگون کرد. با وجودی که رویا گریهاش بند اومده بود ولی من کوتاه نمیومدم! هنوز توی بغلم بود و داشتم شونهها و بازوهاش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم. نمیدونم اون لحظه رویا چه حسی داشت، ولی اونم ازم جدا نمیشد و یا عکس العملی نداشت. نمیخواستم از اون وضعیت سو استفاده کنم و بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفتم در حین حرف اشکاش رو با دست پاک کردم و صورتش رو بوسیدم! کمی خیره شده بهم. گفتم: پاشو یک آب بزن سر و صورتت تا حالت جا بیاد!
رویا جان شام چی میخوری به فکر باشیم!
میرم خونه، مرسی!
کجا میخوای بری؟ همین جا با هم یک چیزی میخوریم توی این شرایط تنها نباشی بهتره!
سری تکون داد، بالاخره که باید برم!!
به شوخی گفتم حالا امشب رو اینجا بمون! منم آدم بی آزاریم، قول میدم شیطونی نکنم!
لبخند محوی زد و صورتش رو برگردوند.
سعی کردم با شوخی و جک و خنده، حال و هواش رو عوض کنم و موفق هم شدم. نیشگونی از رونش گرفتم وگفتم من برم وسایل جوجه رو آماده کنم امشب یک جوجه بزنیم! نظرت چیه؟
آخه زحمتت میشه؟
زحمت چیه یکشب که هزار شب نمیشه!
رفتم یک تکه سینه و یک بسته کتف و بال گذاشتم بیرون ومشغول آماده سازی شدم.
اومد توی آشپز خونه: کمک نمیخوای؟
نه مرسی فعلا کاری ندارم.
نمیدونم با منظور یا بی منظور گفت من فقط کتف میخورم سینه دوست ندارم!
ولی من با منظور گفتم: جدی میگی؟ سینه که جون میده واسه خوردن! اصلان تو سینههات رو بده من میخورم!! نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و در حال خندیدن رفت توی پذیرایی.
شاممون رو خوردیم و جمع کردیم و بازهم یکساعتی سرگرم صحبت شدیم. شالش رو انداخت روی دسته مبل و رفت که ظرفا رو بشوره. به بهانه نذاشتن، از پشت کامل بهش چسبیدم و بغلش کردم. با چند ثانیه مکث سرم رو بردم در گوشش و جوری که تقریبا لبام به گوشش چسبید، گفتم رویا جان، بذار بعدا خودم میشورم. چرخوندم و به همون شکل بردم توی پذیرایی و روبروی آینه نشستم و رویا رو هم نشوندم روی پاهام که بتونم حرکاتش رو ببینم. موقعی که روی پاهام قرار گرفت چشماش رو بست. کیرم داشت سفت میشد ومطمئن بودم که سفت شدنش رو داره حس میکنه! برای دقایقی بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه توی حس بودیم. دستای من دور شکم رویا حلقه شده بودم بینی ولبام نزدیک گردنش بود. نفسام به گردنش میخورد و انگار داشت کار خودش رو میکرد و رویا هم تحریک میشد! آروم دستاش رو گذاشت رو دستام وسرش رو کمی متمایل به راست چرخوند. بوسه ریزی به پشت گوشش زدم، بی اختیارگردنش رو بیشتر به لبام چسبوند صدای وایی ش پیچید توی خونه! دستام رو کمی کشیدم رو به بالا تا چسبید زیر پستونای گندهاش و دوباره گردنش رو بوسیدم. دیگه نیازی به کار یا حرفی نبود و هر دو میدونستیم که چی میخوایم. کمی با ساعد پستوناش رو بالا و پایین کردم و دستام رو از هم باز کردم وآروم بردم زیر تیشرتش وگذاشتم رو شکمش. شروع کردم بوسیدن کامل گردنش و گاهی نوک زبونم رو میکشیدم. دستش رو آورد بالا و گذاشت روی طرف مقابل صورتم وصورت خودش رو چسبوند به طرف دیگه. نفساش بیشتر از بینی و نا منظم بودند و بدنش خیلی نرم وول میخورد. دستام رو کشیدم بالا و بعد از چند ثانیه بازی از روی سوتین، سوتینش رو کشیدم تا بالای پستوناش. واسه کامل توی دست گرفتن پستوناش دستام حداقل باید دو سه برابر بزرگتر باشند! رویا صورتم رو محکم چسبونده بود به صورت خودش وخیلی آروم صورتش رو بالا و پایین میکرد. انگار زبری ته ریشم صورتش رو ماساژمیداد و خوشش میومد. یک دستم روی پستوناش میچرخید و یکی دیگه روی شکمش که دمای بالاش، حال روزش رو خوب نشون میداد. با شستش میکشید روی لبام و هر لحظه پیچ و تابای بدنش بیشتر میشد و باعث میشد کیرم به سرعت سفت بشه و مدام فشار بیاره به باسنش. همینجوری که دستم روی شکمش میچرخید، آروم رفت زیر شلوارش و از روی شورت کشیده شد روی کوسش. صدای آهش کاملا ول شد توی فضا! چند ثانیه از روی شورت انگشتام رو، روی کوسش بالا و پایین کردم وانگشت اشارم رو از کنار شورت کردم تو و به آرومی فشار دادم توی کوسش. همراه با صدای آخ، سرش رو کامل چرخوند و لبش رو چسبوند به لبم وبوسید.
کوسش کاملا آب افتاده بود و انگشتم توی آب شناور شد. نمیدونم اصلا بعد از شوهرش سکسی داشته یا نه و یا اصلا آخرین بار کی بوده ولی احساس میکردم که شدیدا نیاز داشته! چند ثانیهای که کوسش رو انگشت میکردم و پستوناش رو مالیدم، یهو انگار یک کیسه آب توی کوسش ترکید و اندازه یک استکان آب ازش سرازیر شد. نشون نمیداد که ارضاء شده باشه و هنوز بدنش رقص وموجش رو داشت. دستم رو از توی شورت وشلوارش کشیدم بیرون و تیشرت وسوتینش رو از سرش بیرون آوردم. بدنش عین پنبه سفید وشفاف بود و پستوناش با وجود بزرگی، آویزون نبودند. مجددا مشغول مالش و نوازش پستوناش شدم و چند دقیقهای همراه با بوسیدن سر شونهها وگردنش ادامه داد م وآروم در گوشش گفتم میشه بلند شی سر پا؟
روی دو زانو ایستادم جلوش و با بوسیدن شکمش، شلوار و شورتش رو هم کشیدم پایین و درآوردم. یکجور تپلی جذابی داشت نه اونقدر تپل که بدنش رو از فرم خارج کنه! ولی تمام اعضای بدنش گوشت آلود بود. همینجوری که سر پا بود لبم رو گذاشتم رو برامدگی بالای کوسش و دوتا انگشتم رو کردم توش. کمی پاهاش رو باز کرد و دستاش رو گذاشت روی سرم. با انگشتام تند تند تلمبه میزدم و کوس واطرافش رو میبوسیدم وگاهی زبون میکشیدم روی چوچولش. آروم و نفسزنان گفت: سعید اینجوری سختمه میشه بشینم. بدون اینکه جوابش رو بدم چند ثانیه دیگه به کارم ادامه دادم و از جام بلند شدم ودستش رو گرفتم وبردم سمت اتاق و بصورت طاقباز هلش داد روی تخت. پاهاش از زانو آویزون بودن رفتم روی تخت وبصورت ۶۹ رفتم روش ودوبار مشغول انگشت کرد و بوسیدن شدم. بعد از چند ثانیه کش شلوارکم رو گرفت و کشید تا روی زانو هام. دیگه دیدی بهش نداشتم وکار خودم رو میکردم. کمی گرفت توی دستاش بازی کرد و نوکش رو کشید روی لبش باسنم بیاختیار رفت رو به پایین و رویا کلاهک کیرم رو توی دهنش جا داد. دوسه دقیقهای توی این پوزیشن برای هم خوردیم و بازی کردیم. از دهنش کشید بیرون: سعید میشه بکنی توش؟!
سریع لخت شدم و چرخیدم. کلاهک کیرم رو گذاشتم لای چاک کوسش وسرم رو بردم سمت پستوناش. همینجوری که پستوناش رو میخوردم و میک میزدم کلاهک کیرم رو هم لای چاکش حرکت میدادم. خودش کیرم رو گرفت توی دستش وآروم کمی فشار داد تو، خودم نرم فشار دادم تا کامل رفت توش. کوسش تنگ نبود و بیشتر گوشتی بود و ترشحات زیادش باعث میشد تلمبه زدن لذتبخش باشه. بعد از مکث کوچیکی به آرومی شروع به حرکت کردم و نرم تلمبه میزدم. دستاش رو انداخت زیر چونهام و سرم رو کشید رو به بالا و با بوسیدن لبام، مشغول لب گرفتن شد. آروم آروم سرعتم رو زیاد کردم و با ولع بیشتر لباش رو میخوردم. یک دو دقیقه در حالت دراز کش بودیم و از روش بلند شدم وپاهاش رو گرفتم و کشیدم تا باسنش لبه تخت قرار گرفت پاهاش رو دادم بالا مجددا کردم توش بعد از یک دقیقه چون لبه تخت کوتاه بود خیلی راحت نبودم. چرخوندمش وبه حالت داگی از پشت کردم توش. ضرباتی که از پشت به باسنش میخورد موجهای ریزی توی باسنش درست میکرد و یک جذابیت خاصی داشت که تشویقم میکرد ضربات محکمتر و سریعتری داشته باشم. یکی دو دقیقه گذشته بود دستام رو گذاشتم روی پهلوش وفشار کوچیکی دادم، همزمان شد با ارضاء وبی حال شدنش. کامل ولو شد روی پستوناش و باسنش با مقاومت من در حالت قنبل موند. عضلات داخلی کوسش دور کیرم باز و بسته میشد و کیف بیشتری میداد. سرعتم رو تندتر کردم تا آبم اومد، سریع کشیدم بیرون و ریختمش روی باسن و پشتش. متکا رو کشید زیر سرش و بیحال، دمر ولو شد روی تخت. دستمال برداشتم وآبهای روی کمرش وکیرم رو پاک کردم و کیرم رو گذاشتم لای پاش و دراز کشیدم روش. دستم رو از بالاشونه کردم زیرش و پستونش رو گرفتم ومشغول بوسیدن صورتش شدم و ازش تشکر کردم. چند دقیقهای روش خوابیدم. آروم گفت: سعید اشکال نداره یک دوش بگیرم؟ از روش بلند شدم: نه عزیزم تا تو دوش بگیری، منم چایی رو آماده میکنم
پایان
|
[
"زن همسایه"
] | 2021-08-04
| 133
| 6
| 195,901
| null | null | 0.007126
| 0
| 14,491
| 2.08005
| 0.693027
| 2.527466
| 5.257255
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-ضربدری-که-اخرش-گروهی-شد
|
سکس ضربدری که اخرش گروهی شد
| null |
بعضی ادمها میگن گذشته گذشته و باید بی خیالش شد اما یه چیزایی تو گذشته من هست که نمیتونم فراموش کنم. به محض اینکه شروع میکنن در اعماق ذهنم دفن بشن یه اتفاقی میوفته که همه چیزو دوباره یادم میاره. معمولا دوراه برای مقابله با این مشکل دارم یا سعی کنم فراموش کنم یا اینکه دوباره به افق خیره بشم و از خودم بپرسم شاید اگر...
ده سال پیش همین موقعها بود که در یه پارتی با یک دختر جدید اشنا شدم با اینکه هرگز نتونستم توضیح بدم چرا این یکی برام از هر نظر متفاوت بود. شاید برای همینه که ذهنم به طور مداوم به اون زمونا بر میگرده. حتی اون موقع هم میدونستم که زندگیم برای همیشه تغییر کرده. زندگی جنسی من خواسته هام و کارهایی که به طور معمول برای رفعشون انجام میدادم اینبار برای همیشه تغییر کرده بود. اوائل فقط برای شوخی راجع به سکس سه نفره و چهار نفره حرف میزدیم. برای اینکه خلاصه کنم باید بگم من و لیزا فقط برای ارضای کنجکاویمون به سمت سکس ضربدری کشیده شدیم. تو مدتی که با هم بودیم همه نوع سکسی رو تجربه کرده بودیم ما هر کاری برای ارضای هم میکردیم این حقیقت که ما در طول هفته همدیگه رو نمیدیدیم باعث میشد اخر هفتهها رو کاملا به سکس اختصاص بدیم. وقتی به هم میرسیدیم بدون مقدمه مشغول میشدیم همیشه دنبال راههای جدید برای ارضاء و ایجاد لذت برای طرف مقابل بودیم بار اول که سکس مقعدی کردیم اون از شدت درد جیغ زد اما حتی این هم باعث نشد من توقف کنم یا اون ازم بخواد دست نگه دارم سکس واقعا برامون همه چیز بود.
قدم اول به سمت سکس ضربدری رو وقتی برداشتیم که یک شب بعد از یک سکس مفصل در کنار هم دراز کشیده بودیم طبق عادت انگشتام تو کسش بود و داشتم قلقلکش میدادم که برام تعریف کرد وقتی دانشجو بوده دو دختر هم اطاقیش بهش پیشنهاد سکس سه نفره دخترونه رو دادن اما اون رد کرده و برای خوردن مشروب رفته بیرون. همون یک جمله برای روشن کردن اتش کافی بود تصمیمم رو گرفتم حالا که میخواد این لذتو تجربه کنه باید براش فراهم کنم. قدم اول وصل شدن به اینترنت بود همونطور که لخت دراز کشیده بودیم و اروم کیرمرو نوازش میکرد رفتیم تونت یه سایت پیدا کردیم که مردم اگهی میدادن چی میخوان. سایتش مجانی بود واقعا مجانی. نه مثل این وب سایتای مسخره امروزی که فقط پول میگیرن و نصف پروفایلهایشون حتی واقعی هم نیست. بعد از چند بار تلاش و قرار شام با زوجهای دیگه ما با الیس و اندی اشنا شدیم. ما طرفدار جدی ضربدری نبودیم پشت سر هم زوج عوض نمیکردیم و هرگز نزاشتیم این تبدیل به روش زندگیمون بشه. فقط یکم تحقیق خوندن کامل پروفایلها و اشنایی اولیه از طریق ایمیل برای ارضاء کنجکاویمون. اما خوب بالاخره باید از یه جایی شروع میشد. پس از طریق ایمیل بهشون اعلام کردیم که مایلیم ملاقاتشون کنیم. باید اعتراف کنم بلند بلند خوندن پروفایل زوجها از روی اینترنت در حالی که همزمان دستامون کیر و کس همدیگه رو نوازش میکرد واقعا لذت داشت. بالای چند صدتا پروفایلو خوندیم بعضیا عکس داشتن بعضیا نه. کنجکاو بودم بدونم چیو پنهان میکردن؟ لیزا اصلا خجالتی نبود. یه لباس لختی و سکسی مشکی براق پوشید. منم با کتو شلوار کنارش وایسادم. هم با کلاس بودیم هم سکسی. البته من تو عکسا سیخ کرده بودم که همین جالبترشون میکرد!! اما پیدا کردن اون زنی که میخوای از روی نت اسون نبود. کسی که از شوخیات نرنجه حرفای سکسیتو بد برداشت نکنه. کسی که جلوش راحت باشی بتونی بگی سکس میخوام بدون اینکه از چشمش بیوفتی. ما دنبال زوجی بودیم که باهاشون راحت باشیم. درسته قرار نبود ازدواج کنیم یا تعهدی به هم داشته باشیم اما برای ما مهم بود یه رابطه روحی یه اشتیاق و یه کشش دو طرف بینمون باشه تا زمانی که وقت سکس شد کسی معذب نباشه. به محض اینکه یه پروفایل جالب پیدا میکردم به لیزا پیام میدادم اونم میخوندش و اگر موافق بود بهشون درخواست میدادیم. چون هردوی ما به تازگی به چهل سالگی رسیده بودیم جواب رد شنیدن برامون عجیب نبود. دنبال ادمهایی در رنج سنی خودمون بودیم اما اونا اکثرا جوونتر هارو رمیخواستن. درضمن مجبور بودیم خیلی مراقب باشیم. هر دوی ما شغلهای مهمی داشتیم و اگر قضیه لو میرفت برامون بد میشد.
وقتی الیس و اندی به پیام ما جواب دادن واقعا خوشحال شدیم. الیس خوشهیکل بود و من برای خوردن بدنش لحظهشماری میکردم. لیزا هم بدجوری به کیر راست شده اندی که حتی توی عکس هم از زیر شلوارک خود نمایی میکرد زل زده بود. کلی ایمیل ردو بدل شد و سر همه چیز به توافق رسیدیم. اما مهمترین سوال بیپاسخ مونده بود واقعا انجامش بدیم یا نه؟ همش در مورد اونها با هم حرف میزدیم که علامت خوبی بود بالاخره تصمیم گرفتیم برای صرف نوشیدنی به یکبار نزدیک خونه دعوتشون کنیم اینجوری اگر ازشون خوشمون نمیاومد ادرسمون رو نداشتن و دیگه مجبور نبودیم همدیگه رو ببینیم. اونا قبول کردن. میدونستم که قراره یه ملاقات ساده باشه معمولی گپ بزنیم در حالی که از هر فرصتی برای زل زدن به سینههای خانمها استفاده میکنیم خانمها به بهانه تجدید ارایششون با هم به دستشویی میرن و اونجا راجع به کیرهای ما با هم حرف میزنن. میدونستم لیزا به الیس میگه چه پستونای فوقالعادهای داره و واقعا دلش میخواد نوکشونو میک بزنه و بخوره و من به شدت قراره سیخ شدن کیرمرو زیر میز غذا پنهان کنم!! چون هر کدوم از ما کنار زن طرف مقابل نشسته بودیم زل زدن به سینههای خانمها برامون اسون بود چند دفعهای هم یواشکی دستامو زیر دامن به پاهای لخت الیس کشیدم دلم میخواست داغی کسشرو لمس کنم اما از واکنشش مطمئن نبودم به بهانه گرفتن مشروب با لیزا رفتیم کنار بار که اونا با هم تنها باشن و تصمیم بگیرن. وقتی با به خروار چیپس سوس زده و نوشیدنی برگشتیم الیس یه چیپس برداشت گذاشت تو دهنم. منم انگشتشو لیس زدم الیس با لبخد گفت ما پایهایم!! واقعا خوشحال شدم لیزا هم در حالی که کیر اندی رو از روی شلوار فشار میداد گفت منم راضیم!! چیپسها رو با عجله خوردیم و نوشیدنیها رو روش. اونا با ماشین خودشون دنبالمون امدن وقتی رسیدیم لیزا بازم براشون مشروب ریخت اندی نخورد اما الیس دو تا لیوان پشت سر هم سر کشید بعد با بی تفاوتی لباسشو درآورد و روی زمین انداخت حالا با کرست و دامن وسط سالن وایساده بود و جلوی نگاه گرسنه ما برامون ژست میگرفت. خانمها رفتن یخ بیارن اما دیگه ازشون خبری نشد واقعا عذاب اوره وقتی دو تامرد با کیر سیخ شده روبروی هم بشینن و راجع به اقتصاد و سیاست حرف بزنن!! وقتی خیلی طول دادن ما هم رفتیم ببینیم اینا کجا موندن که دیدیم جفتشون با بالا تنه لخت مشغول لب گرفتنن و با دستاشون دارن کس همو میمالن بلافاصله کیرهای ما سیختر شد!! لیزا اولین نفری بود که مارو دید با پوزخند گفت بد نگذره اقایون چشم چرون!! الیس لیزا رو ول کرد اومد طرف ما اول صورت اندی رو برای خر کردنش بوسید بعد خودشو انداخت تو بغل من و مشغول لب گرفتن شد. صادقانه بگم ترجیح میدادم پستوناشو بخورم ولی خوب هر چیزی یه وقتی داره. لیزا هم بدون رودرواسی کیر اندی رو گرفت و کشوندش به سمت اطاق خواب. منم بیکار نموندم اول الیس رو هل دادم به سمت دیوار بعد گردنش رو لیس زدم و بدون مکث پستوناشو از زندان کرست ازاد کردم. فشار دادن پستونایی که تمام شب جلو چشمم بود برام لذت عجیبی داشت سرشو بالا گرفت و اه کشید یکم دیگه زیر گردنشو لیس زدم به محض اینکه خواستم سینههاشو بخورم الیس منو هل داد عقب و گفت اونجا بشین!! با عجله همه لباسامو درآوردم و نشستم اونم زیپ دامنشو از بغل باز کرد و شورتشو پایین کشید. خط موی بالای کسش به دقت به شکل مثلث تراشیده شده بود. الیس به جلو خم شد و منو بوسید در حال لب گرفتن کیرمرو گرفت تو مشتش. من شروع کردم بالای سینهشو بوسیدن اما اون با مشت کردن دستش رو کیرم حالیم کرد که اهستهتر بخورم. با احتیاط لبامو رو نوک پستوناش گذاشتم مکیدم و بوسیدم و گاز گرفتم اون واقعا دلش میخواست بره پایین سراغ کیرم اما من پستوناشو ول نمیکردم یکیو میخوردم اون یکیو فشار میدادم و سعی میکردم بیشتر و بیشتر تو دهنم جاشون بدم. وقتی برای نفس کشیدن یه لحظه دهنمو باز کردم بالاخره پستوناشو از دستم ازاد کرد سریع رفت پایین و کیرمرو گرفت بین لباش!! اول زبونشو تو چاک نوک کیر بالا و پایین برد بعد کلهاش رو مکید و بعد کل کیرو قورت داد یکی از دستاش تخمامو نوازش میکرد و اون یکی کونمرو فشار میداد بعد از یک مدت با دستش انتهای لوله کیرمرو گرفت و ثابت نگه داشت. بعد شروع کرد سرشو رو کیرم بالا پایین بردن. در عرض چند دقیقه چند جور متفاوت برام ساک زد احساس کردم ابم داره میاد اما اون گفت الان نه!! شروع کرد با انگشتاش انتهای لوله رو فشار دادن که جلوی اومدن آبمروبگیره. خم شدم که پستوناشو فشار بدم اما دستم نرسید فقط موهاشو نوازش کردم سرشو که بالا اورد گفتم بریم اطاق خواب!! در حالی که کیرم تو دهنش بود لبخند شیطنت امیزی روی لبهاش نقش بست. پاشدیم در سکوت رفتم جلوی اطاق و از لای در دیدم اندی لیزا رو خوابونده و داره کسشرو لیس میزنه من در حای که پستونای الیس رو از پشت گرفته بودم کیر راست شدمو لای لپای کونش گذاشتم و شروع کردم منظره رو تموشا کردن ناگهان خیلی بیمقدمه اب اندی اومد. الیس بلافاصه جلو رفت زانو زد وکیر شوهرشو میک زد و همه ابها رو خورد. منم پشت الیس زانو زدم لپهای کونشرو فشار دادم و با کسش بازی کردم بعد سرمو پایین اوردم و از پشت سوراخ کون و خط کسشرو لیس زدم لیزا هم جلو اومد و کسشرو گذاشت دهن اندی. بعد از لیسیدن مفصل کسش توسط اندی لیزا شروع کرد نوک پستوناشو مالوندن که برای من که کاملا میشناختمش علامت ارگاسم شدنش بود همه بیحرکت موندیم و جیغهای لیزا رو موقع اومدن ابش گوش کردیم. لیزا مثل مار به خودش پیچید و خودشو بالای تخت کشید. الیس همچنان به ساک زدن ادامه داد وقتی کیر اندی سفت شد الیس هم بالای تخت دراز کشید و با دست به من علامت داد که برم کنارش مونده بودم بدم ساک بزنه یا بکنمش. اما کاندم دم دست نبود و کیرم داشت میترکید پس رفتم کنار تخت و دستمو گذاشتم رو دیوار و به جلو خم شدم الیس هم سرشو بالا اورد و کیرمرو گذاشت دهنش. لیزا یواشیواش حالش جا اومد. پاشد و شروع کرد به من لب دادن منم نوک پستوناشو وشگون گرفتم. لباش هنوز طعم گیلاس روژ لب الیس رو روی خودش داشت. اندی هم پاشد وایساد اون طرف الیس و منتظر نوبتش شد که کیرشرو ساک بزنن اما الیس که از طعم کیر من خوشش اومده بود اصلا محل نزاشت فقط سعی میکرد مال منو عمیق ترو غمیقتر تو حلقش فرو کنه. اندی شروع کرد از پشت پستونای الیس رو با حرص مالوندن که در نتیجه الیس سرشو عقب برد و سعی کرد کیر هردومون رو همزمان تو دهنش نگه داره که به خاطر زاویه ایستادنمون نسبت به بدنش موفق نشد. پس نوبتی کیر ماها رو میکرد تو دهنش و در میاورد مکث بین ساک زدنش ضد حال بود اما قیافش نشون میداد خیلی داره حال میکنه برای همین چیزی نگفتم. کاملا مشخص بود الیس به این وضعیت عادت داره چون خیلی مسلط این کارو انجام میداد. مشخص بود اینکه دو کیر کلفت رو وادار کنه که همزمان ابشون بیاد و بتونه دوش اسپرم بگیره واقعا براش جذاب بود. لیزا جلوی تخت وایساده بود و زل زده بود به کس الیس بهش گفتم منتظر چی هستی؟؟ با دستم اروم هلش دادم تو تخت لیزا اول دراز کشید پاهای الیس رو از هم باز کرد قسمت داخلی رونهاشو لیس زد و اروم اروم به سمت کس الیس پیشروی کرد. اول فکر میکردم اوج لذت الیس اینه که دو تا کیر همزمان داشته باشه اما وقتی لیزا شروع کرد کسشرو لیس زدن الیس جوری اهو ناله کرد که منو اندی احساس بی فایدگی کردیم. سکس واقعی بین ان دو تا زن بود ما فقط ماست خیار سر سفره بودیم!! الیس رونهاشو به اطراف سر لیزا فشار میداد. و برای اینکه ما مداخله نکنیم همزمان کیر هردومون رو ساک میزد ولی ناله کردن هاش باعث وقفه میشد این هم که یکی در میون برامون میخورد خودش باعث ضد حال بود. الیس کونشرو از روی تخت بلند کرد معلوم بود از شدت لذت نمیتونه ثابت بمونه نگو لیزا همزمان با لیس زدن حالا انگشتش هم رو داخل کس الیس فرو میکنه. دست اندی پشت گردن لیزا رو گرفت اون میدونست الیس الان ارگاسم میشه پس صورت لیزا رو ثابت نگه داشت تا تمام اب الیس رو بخوره. لیزا هم جوری با لذت تمام اینکارو کرد که شک کردم کدومشون بیشتر حال کرده!! ابم داشت میومد پس کیرمرو از دهنش درآوردم گذاشتم کامل بپاشه رو صورتش. الیس شروع کرد با خوشحالی تمام خندیدن اب اندی هم همون لحظه اومد حالا صورت الیس از اب هر دو مرد کاملا خیس بود و اون سعی میکرد با لیس زدن لباش طعم هر دو رو بچشه!! ظاهرا من تنها کسی نبودم که از این جریان لذت وافر بردم. خوشحال بودم که لیزا زنی رو پیدا کرده که بتونه نیازهای همجنسگرایانش رو باهاش رفع کنه خوشحال بودم که الیس اینقدر ساک زدن برای منو دوست داره و البته بیشتر از همه خوشحال بودم که زوجی پیدا شده که کاملا با ما هماهنگه. نوبتی رفتیم زیر دوش و خودمونو تمیز کردیم و برگشتیم. لخت کنار هم روی تخت دراز کشیدیم خانمها وسط بودن و داشتن با هم لب بازی میکردن هنوز خیلی کار نکرده داشتیم من عجلهای نداشتم. اما ظاهرا خانمها نمیخواستن صبر کنن. وقتی یه سکس ضربدری درست انجام میشه زمانی که زوج کاملا مناسب رو پیدا میکنید دیگه نیازی به ترسیدن از بیان خواسته هاتون ندارین اینجور وقتا راحت بودن با هم از سایز اندام بدن مهمتره. در حالی که دراز کشیده بودم شستو نه شدن خانمها رو تموشا کردم. اینبار الیس به ارزوش رسید و اب لیزا رو تو دهنش مزه کرد.
رابطه دوماهه ما با اون زوج سوای لذتهای بی شمارش یه بدی هم داشت. لیزا به این نتیجه رسید که تمایلاتش به زنها فقط یه هوس زودگذر نیست اون یه لزبین واقعی بود که کمی تمایلات دوجنس گرایانه داشت. چیزی که همیشه من رو ازار میده اینه که اگر من به سمت ضربدری نمیرفتم ایا ما هنوز با هم بودیم؟؟ یا سرنوشت باز هم کار خودش رو میکرد و لیزا در نهایت یک همجنس گرا میشد؟؟ ایا در محور زمان دست از تجربههای جدید بر میداشتیم یا هنوز مشتاق ماجراجویی بودیم؟؟ این چرا هاست که ارامش ذهن منو گرفته. در پایان تنها توصیه من به زوجهایی که میخوان تو این راه قدم بزارن اینه که شریکهای جنسیتون رو به دقت انتخاب کنید. دقیقا بدونید که از شریک هاتون چی میخواید و بزارید اونا هم اینو بفهمن و مهمتر از همه... تا میتونید لذت ببرید چون خوشیهای زندگی هرگز دوام ندارن!!
ترجمه: شاه ایکس
|
[
"ترجمه"
] | 2018-11-10
| 38
| 3
| 80,858
| null | null | 0.007718
| 0
| 12,012
| 1.585601
| 0.124871
| 3.314415
| 5.255339
|
https://shahvani.com/dastan/اولین-تجربه-رعنا-تو-17-سالگی
|
اولین تجربه رعنا تو ۱۷ سالگی
|
رعنا
|
سلام دوستان اسمم رعنا است الان ۳۰ سالمه این داستان که میخوام بگم برا اینکه طولانی نشه و حوصله سر بر
ی بخشی از جزئیاتش حذف میکنم و اگه خوشتان آمد تو چند بخش مینویسم
حدودا ۱۶ یا ۱۷ سالم بود که اولین تجربه رابطه با جنس مخالف داشتم اون یه پسر خاله دارم اسمش جواد خیلی بچه شری بود همیشه خدا خالهام داشت آمارش به باباش میداد باباش ام با کمربند دنبالش تو کوچه جواد سه سال از من بزرگتره من عاشق موتور سواری بودم خیلی دوست داشتم وقتی رو موتور باد میخوره به صورتت این هیجان بین ماشینها رفتنش جوادام که میدونست چقدر موتور دوست دارم از رفیقاش موتور میگرفت قایمکی منو میبرد موتور سواری چون هم باباش از موتور خوشش نمیامد هم پدر و مادر من میگفتن خیلی خطرناکه، بگذریم تو همین موتور سواریها بود که یبار گفت میخوای جلو بشینی منم بچه و از خدا خواسته من نشستم جلو و اون پشت سرم البته اون روز با این موتور پلاستیکیها آمده بود نیازی نبود دنده عوض کنی گازش که میدادی میرفت منم دوچرخهسواری بلد بودم زیاد برام سخت نبود این نشست پشت سر ما و شروع کرد مسخرهبازی در آوردن دست انداخته بود دور شکمم و الکی در گوشم بسمالله و اینها میخوند که الان میزنی موتور زمین و به کشتنام میدی منم میخندیدم میگفتم مردیام مشکلی نیست خاله از شرت خلاص میشه اینم تو همین مسخرهبازی هاش و مثلا گرفته بودم نیفته و ترسیده از رانندگیام چند باری دست زد به سینههام اون موقعها سینههام کوچیک بود سوتین نمیبستم من فکر میکردم اتفاقی دستش میخوره چیزی نگفتم ولی وقتی چندبار تکرار کرد دیدم نه منظور داره قشنگ داره سینههام میگیره راستش حس خواصی نداشتم ولی میترسیدم یکی ببینه همین که با موتور منو برده بود دور دور اگه خاله یا مامانم میفهمیدن جرم میدادن چه برسه بگم دستمالیام میکرده برا همین وایستادم گفتم بسته دیگه منو ببر خانه خودت برو اون زمانها سمت خانه مون خانه باغ زیاد بود پیچید توی کوچه بنبست و خلوت که کلا دوتا خانه توش بود یکیش که کسی توش نبود خالی بود اون یکیش ام خانه حسن آقا بود که بنده خدا معمار بود از ارتفاع افتاده بود خانهنشین بود خیلی کم خانمش بیرون میامد رفت پشتی درخت وایستاد گفتمش خیلی تا خانه مانده چرا اینجا وایسادی حسش نیست اینهمه پیاده بروم گفت رعنا یه چیزی ازت بخوام گفتم چی گفت میخوام بوست کنم راستش جوادو دوست داشتم پسرخالهام بود هوام داشت شاید برا بقیه شر بود ولی هوا منو خیلی داشت منم خجالت کشیدم سرم انداختم پایین اونم بدون سوال مجدد لوپم بوس کرد انگار آب داغ ریخته باشن روم داغ شدم و از خجالت سرخ اونم چندتا دیگه بوسم کرد بعدم ی بوس پیشونی ام کرد و یکمم بغلم کرد منم مثلی تیکه سنگ فقط سرم انداخته بودم پایین اون موقعها اصلا بچهها عقلشان به این چیزها نمیکشید مخصوصا دخترش هنوز پسرها بیشتر از این چیزها حالیشان بود اون روز گذشت دیگه این شده بود کار همیشگی ما منم دیگه خوشم امده بود نمیفهمیدم چه حسیه ولی دوست داشتم کمکم پیشرفت کرده بودیم خانه ما حیاط بزرگ داشت گوشه حیاط پارکینگ بود که مثل اتاق درست کرده بودن از کوچه یه در بزرگ داشت از تو پارکینگی در به حیاط وی در هم داشت که میرفت رو پشتبام عصرها معمولا میرفتم خانه همسایه مون زهرا خانم با دخترش که همسن من بود حرف میزدیم و این کارها مادرم نگران نمیشد کجا رفتم جوادام میدونست عصرها بابام مغازه است مادرمم گیر نمیده کجا میروی میرفتم در پارکینگ باز میذاشتم و خودم میرفتم تو پلهها پشت بوم تا جواد بیاد همو بغل و بوس کنیم کمکم جواد پیشرفت کرده بود سینههام میخورد سینه که نمیشه گفت قدی گردو بود کلش😅
برا اولین بار بود ک جواد داشت سینهام میخورد دستم گرفت از رو گرمکن ورزشیاش گذاشت رو کیرش برام جالب بود تا حالا کیر ندیده بودم من همینجوری دستم بهش بود که گفت رعنا برام بمالش من که حالیم نبود یکم فشارش دادم که اذیت شد گفت بسته برگرد برگشتم دستش کرد تو شلوارم از رو شرت شروع کرد فشار دادن کونم خوشم امده بود ولی حرفی نزدم یکم که فشار داد گفت برگرد پشتت بهم بکن یهو ترسیدم گفتم برا چی گفت خوشت میاد اگه اذیت شدی بگو میروم منم برگشتم که دست انداخت دو طرف شلوارام با شرتم تا زانو کشید پایین بعدم امدم از پشت بغلم کرد حس کردم ی چیز نرمی داره به کونم فشار میاره وقتی برگشتم برا اولین بار کیر یه پسرو دیدم هم ترسیده بودم هم کنجکاو بودم که چیه برم گرداند و با دستش لپهای کونم از هم باز کرد خم شد یه تف انداخت لا کونم بعدم بلند شد از پشت کیرش گذاشت لاکونم شروع کرد مالیدنش ب کونم راستش اون جا بود تازه حس شهوت داشتم میفهمیدم کله کیرش که میخورد به سوراخ کونم گاهیام لاپام که فشار میداد سر کیرش میخورد به کصم خیلی حس باحالی بود شهوت و ترس و هیجان خوشم امده بود یکم که اینکار کرد حس کردم ی مایع داغی داره بین رونهای پام میاد پایین منکه نمیدونستم چیه دیدم رنگش شیریه ترسیدم گفتم جواد این چیه گفت آب مرده چندبار دیگهام اینکار میکرد ولی تا من میآمدم حال کنم اون ابش میامد میکشید بالا و میرفت من تو کف میموندم دیگه رومون بهم باز شده بود یبار تا امد بکنه گفتم نکن گفت چرا گفتم تو زود آبت میاد من میخوام بازم گفت میخوای برات بخورم منکه نمیدونستم چی میگه گفتم آره یه سری وسیله اضافه بود اینارو بابا گذاشته بود تو پاگرد آخر، پشت در پشتبامی صندلی کهنه بود برداشت خاک هاش تکوند و گفت روش برعکس بشین من نفهمیدم چی میگه گفت برعکس بشین زانوهات بذار بالا کونتا بذار سمت من خودش مارو نشوند و رفت پشت من شروع کرد لیسیدن کص و کونم اولین تجربه ارضا شدنم مال اونجا بود اینقدر لیس زد تا دست و پام شل شد و شروع کردم لرزیدن نمیدونستم این یعنی ارضا شدن حالم که جا امد گفت دوست داشتی با سر تایید کردم گفت حالا تو بهم حال بده گفتم بذار لاش تا بیای گفت نه میخوام بکنم تو کونت من ترسیدم گفتم نه گفت دوست نداشتی ادامه نمیدم بلاخره خرم کرد کیرشی تف زد و گذاشت دم سوراخ با اولین فشار کلهاش کرد تو آنقدر دردم امد کهی جیغ بلند کشیدم اینم ترسید سریع جلو دهنم گرفت خداروشکر مامانم نفهمید خیلی دردم گرفت شروع کردم گریه کردن اون روز گذشت دیگه تا مدتها محلش نذاشتم آخه زخم شده بود موقع دستشویی خیلی میسوخت ولی از ترس هیچی به کسی نگفتم ولی تجربه خوردنش خیلی دوست داشتم میخواستم دوباره یکی برام بخوره ولی از دردی که اون روز کشیدم دیگه نمیخواستم جواد اینکارو بکنه یه دوستی داشتم مریم خانه شون نزدیک خانه ما بود همسن خودم بود خیلی باهاش صمیمی بودم ولی در مورد این چیزها حرفی نمیزدیم با هم به این فکر افتادم با مریم تجربه کنم ولی چطور باهاش سر حرف باز میکردم اگه به مادرش میگفت چی و...
اگه خوشتان آمد لایک کنین داستان خودم و مریم براتون بنویسم ببخشد طولانی شد
|
[
"دخترخاله",
"خاطرات جوانی"
] | 2023-12-13
| 49
| 7
| 92,101
| null | null | 0.006878
| 0
| 5,709
| 1.596091
| 0.113171
| 3.291719
| 5.253884
|
https://shahvani.com/dastan/دوست-مامانم-سارا
|
دوست مامانم سارا
|
میلاد
|
سلام به همه دوستای شهوانی
میلادم ۲۵ سالم
قیافم معمولیه
چندسالی میشه ورزش میکنم و بدنم خوبه
بریم سر داستان
حدود یکسالی میشد که سارا خونه ما رفت و امد میکرد
سارا یه زن حدودا ۴۰ ساله با اندامی زیبا بود
چهرش معمولی بود
از شوهرش جدا شده بود و با پسرش زندگی میکرد
معمولا بیشتر وقتا ابجو میخورد
هروقت میومد خونهمون اگ من خونه بودم بهم میگفت قلیون بیار بکشیم تقریبا اخرای سال ۱۴۰۱ بود که یروز که خونه تنها بودم زنگمونو زدن رفتم دیدم سارا دم در ایفونو برداشتم گفتم بله گفت منم باز کن
منم گفتم شاید وسیلهای چیزی اورده چون میدونست مامانم نیست خلاصه اومد بالا گفت عه مامانت نیست گفتم نه تنهام پرسید کی میاد گفتم نمیدونم میخوای بیا تو زنگ بزنم ببینم کی میاد گفت کارش داشتم یه زنگ میزنی ببینی کی میاد گفتم باشه بیا داخل الان زنگ میزنم
اومد تو گفت چه بوی قلیونی میاد گفتم دارم میکشم اومد تو زنگ زدم مامانم نگفتم سارا اومده پرسیدم کی میای گفت خونه خاله اینام شام بیا اینجا توام خاله نزاشت بیام گفتم باشه قطع کردمو گفتم اخر شب میاد خونه خالمه میخواست بره که گفتم قلیون میکشی امادس یکم بکش گفت بیار حالا که اومدم یکم بکشم بعد برم
چون همیشه باهم قلیون میکشیدیم باهم راحت بودیم تقریبا
اومد تو گفتم ابجو نداری بخوریم😁
گفت اتفاقا الان میخواسم برم بگیرم ببرم خونه بخورم گفتم منم خیلی هوس کردم گفت خب برو بگیر بیار منم بخورم یکم
گفتم باشه رفتم بیرونو ازین دلستریا گرفتمو زود برگشتم
وقتی اومدم تو واس اولین بار بود اینجوری میدیدمش
معمولا خونهمون میومد فقط شالشو برمیداشت
دیدم مانتوشو درآورده شالشم برداشته منتظر منه اومدم تو لیوان و یکم خوراکی اوردم نشستیم رو مبل شروع کردیم خوردن تا لیوان اخر باهم کلی خندیدیم خیلی شوخ بودو منم بدتر از اون
لیوان اخرو که خوردیم پاشدم دوباره ذغال گذاشتمو قلیونو اماده کردم نشستم داشتم قلیون میکشیدم گفت عجیبهها
گفتم چی گفت دوس دخترتو نیاوردی گفتم کات کردم سینگلم😁
خندید گفت میگم اخه تنهایی
گفت خیلی راحت شدید خدایی ما اینجوری نبودیم خیلی کم میتونسیم اونموقها همو ببینیم
گفتم اره دگ الان همه چی راحتتر شده گفت رابطهام داشتی باهاش
اولین بار بود اینجوری حرف میزدیم شاید بخاطر ابجو بود گفتم اره خندید و رفت تو گشیش منم داشتم با گوشیم ور میرفتم دیدم تلگرام یه شماره ناشناس بهم پیام داده سلام خوبی
گفتم این کیه دیدم عکس نداره اسمشم یه. بود پیام دادم سلام مرسی شما
گفت دوس دختر قبلیت
گفتم شما
گفت وا گفتم دگ
گفتم میگی کی یا بلاک کنم
گفت انقد عصبانی نبودیا قبلا
من هنوز دوست دارم
گفتم تو که دوست دختر قبلیم نیسی معرفی کن
تا جواب بده سرمو اورد بالا دیدم سارا داره تایپ میکنه کنجکاو شدم یواش نگاه کردم دیدم عع داره به من پیام میده
پشمام ریخت چرا اینکارو داره میکنه گفتم شاید میخواد اذیت کنه
جواب داد همونم تو عوض شدی انگار
منم که فهمیده بودم زدم به اون راه خودمو گفتم عع اگ خودتی پاشو بیا خونهمون تنهام
گفت تو فقط واس همین میخوای منو
گفتم نه ولی الان ابجو خوردم خیلی دلم سکس میخواد
جواب داد منم ولی نمیشه ک
گفتم چرا گفت حالا دگ نمیشه میترسم
گفتم دقیقا از چی گفتی یکی بیاد یا کسی بفهمه
گفتم نه کسی میفهمه نه کسی میاد تو اوکی؟
گفت اره ولی
گفتم ولی نداره که جفتمونم دلمون میخواد
گفت بزار خبر میدم بهت
منم که دیدم حال اون بدتر از منه سریع پیام دادم خبر دادن نداره که شروع کنیم؟
گفت بزار بیام خب
گفتم من ک میدونم تو کی پس شروع کنیم
پیاممو ک خوند نگام کرد رفتم سمتش دستمو گذاشتمو رو کمرش و شروع کردم لباشو خوردن
اونم اروم شروع کرد به خوردن با دست دگ سینههاشو گرفتمو شروع کردم از رو لباس مالیدن
دستشو گرفتمو گفتم پاشو بریم تو اتاق بردمش تو اتاق نشوندمش رو تخت تیشرت و شلوارمو درآوردم اومدم جلوش تیشرت اونم درآوردم بهش گفتم دراز بکش شلوارتم در بیارم گفتم خودم در میارم پاشد پشتشو کرد به منو وقتی درآورد از پشت که دیدمش هنگ کردم بدنش نه چربی داشت نه پهلویی نه شکمی خیلی خوب بود نتونستم تحمل کنم از پشت بغلش کردم گردنشو شروع کردم خوردن از جلو کسو سینهشو میمالیدم داشت میوفتاد دگ
نشوندمش رو تخت وایسادم جلوش شرتمو درآوردم کیرمرو ک دید با دستاش شروع کرد مالیدن کیرمرو تخمام یکم مالید بعد صورتشو اورد جلو شروع کرد خوردن
خیلی خوب میخورد یکم ک خورد هولش دادم رو تخت دراز کشید پاهاشو باز کردم شرتشو درآوردم اوردمش لب تخت فک کرد میخوام بکنم گفت فقط یواش لطفا خیلی وقته سکس نداشتم گفتم وقتش شد باشه گفت یعنی چی
نشستم بین پاشو شروع کردم کسشرو خوردن گفتم یعنی این
دگ فقط ناله میکردو اخ اوخ کسش مو نداشت تازه زده بود و بوی خوبیم میداد کلا خیلی به خودش میرسید
بعد که یکم خوردم رفتم بین باهاش کیرمرو میکشیدم لای کسش بهش میگفتم تازه شروع شد ازین به بعد دگ فقط باید بهم کس بدیو میخندیدم اونم میگفت باشه میدم بکن توش لطفا حالم بده سر کیرمرو گذاشتم دم کسش اروم کردم تو واقعا تنگ بودو خیلی خیس
اروم شروع کردم جلو عقب کردن هی سرعتمو بیشتر میکردم اونم از لذت چشماشو بسته بودو فقط اخ اوخ میکرد بعضی وقتا میگفت بکن محکمتر وای بلندش کردم خودم خوابیدم اومد نشست رو کیرم حالا نوبت اون بود شروع کرد رو کیرم بشین پاشو رفتن یکم ک گذشت خسته شد داگیش کردم دستاشو اورد پشتش رفتم شالشو اوردم دستاشو بستم میگفت چیکار میکنی یواش تروخدا رفتم پشتش صورتشو گذاشتم رو تخت کونش قشنگ اومد بالا گذاشتم تو کسش شروع کردم محکمو تند تند عقب جلو کردن اونم دگ داشت جیغ میزد صداش خیلی زیاد شده بود دگ شرتشو برداشتم کردم تو دهنش شروع کردم وحشیانه کسشرو کردن دگ تو حال خودم نبودم داشت ابم میومد دگ تند تند کردم آبمرورو کونشرو کمرش خالی کردم نشستم رو تخت چند ثانیه که گذشت تازع یادم افتاد دستشو بستم پاشدم رفتم جلوش شرتشو از دهنش درآوردم سرشو اوردم بالا کیر نییمه خوآبمروبردم جلو گفتم بخور کرد تو دهنش چنبار جلو عقب کرد درآوردم گفتم خب تمیز شد دستشو باز کردمو با دستمال تمیزش کردم همونجوری تو بغل هم یکم لش کردیم گفتم چطور بود گفت خیلی حال داد دگ نا ندارم پاشم گفتم بازم میخوای گفت جون ندارم دگ گفتم نه منظورم بعدا بود گفت اره تازه پیدات کردم
یکم لش کردیم بعد لباساشو پوشیدو گفت میرم خونه دوش میگیرم بعد پیام میدم فقط لطفا هیچکس نفهمه رابطمونو گفتم باشه رفتو منم دوش گرفتم رفتم خونه خالم واس شام
از اونموقع ۵ بار دگ باهم سکس داشتیم و هنوز باهمیم
کلا خیلی با سن بالاتر از خودم نمیپرم ولی سکس با سارا خیلی بهم حال میده واس همین باهاشم
مرسی که خوندید داستانمو
راستی خود سارا میدونه که داستانشو نوشتم تو سایت
هروقت پیشم بود میایمو کامنتاتونو میخونیم
ببخشید طولانی شد♥️
|
[
"مستی",
"دوست مامان"
] | 2023-04-23
| 47
| 18
| 163,801
| null | null | 0.008382
| 0
| 5,654
| 1.363681
| 0.208835
| 3.852127
| 5.253072
|
https://shahvani.com/dastan/بعد-و-قبل-ترنس
|
بعد و قبل ترنس
|
آلاله
|
من یک زنم. ۳۶ سالمه. اسمم آلاله است. اسم اصلیم نیست یکی از اسمهاییه که خیلی دوست داشتم. با بدن سکسی. سینهها و باسن و ران بزرگ. لبها و چشم درشت. واژن تپل وتقریبا بزرگ. چند ساله که زنم. همیشه زن بودم اما یک عضو زیادی وسط پاهام بود. درسته من یک ترنس بودم که چند سال پیش جراحی کردم و یک زن شدم
ده سال پیش یک عالمه رویا داشتم. رویام این بود که عمل کنم زن بشم با یک مرد خوب ازدواج کنم. یه جوری بچهدار بشم، بچه به سرپرستی قبول کنم یا بچههای شوهرم رو بزرگ کنم و و با شوهرم زندگی خوبی داشته باشم. رویا بود دیگه.
بعضی وقتها که خیلی تحریک میشدم در رویا میدیدم که ماشینها جلوپام ترمز میکنن و من سوار نمیشم. اونا قیمت ازم میپرسن و من میرم و سوار ماشین خودم میشم و میرم خونه.
بعد از چند سال هورمون درمانی چنج کردم. قبل از هورمون درمانی اول شروع کردم پوشیدن لباسهای زیر زنونه. بعد قیافه و ظاهرم رو زنونه کردم و هر وقت میشد با لباس و آرایش زنونه بیرون میرفتم. بعدشم که از یکی دو سال قبل از چنج دیگه لباس مردونه نمیپوشیدم. آرایش خیلی غلیظ میکردم از زنهای دیگه غلیظتر. بعد از چنج هم اون اوایل لباسهای بدننما و آرایش غلیظ استفاده میکردم حتا یه بار با دوستم به خاطر بدحجابی گرفتار گشت ارشاد شدم. همه زنهای توی ون ترسیده بودن ولی من خیلی خوشحال بودم وته دلم کیف میکردم. چون منو به عنوان یک زن بدحجاب گرفته بودن. به عنوان یک زن.
بعدش دیگه زن زن شده بودم ولی میترسیدم سکس داشته باشم... وقتی روسریم میرفت بالا بیاختیار میکشیدمش پایین. اما میل جنسیام کم شده بود. گاهی یادم میرفت. تا یک سال میگفتن جای نگرانی نیست. بعد از یک سال خوب که نشدم بدتر هم شدم. تنها دلخوشیم رفت و آمد با دوستام بود. توی فضاهای زنانه میرفتم.
به هر بهونهای وقت آرایشگاه میگرفتم و میرفتم با زنها اختلاط میکردم... مجبور بودم کلی دروغ بگم. راجع به بچهدار شدنم راجع به پرید شدنم راجع به شوهرم راجع به بیماریهای زنانه و راجع به تخمدان و رحمم که نداشتم.
بیشتر اون زنها دوست داشتند جای من باشن چون قدم بلندتر از همه شون بود و ظاهرم یک زن مرد پسند و سکسی.
اما از درون بخشی از من هیچی نبود. زن نبود مرد هم نبود. همون بخش خیلی مهم. یعنی لذت جنسی.
ده سال قبل که مردم فکر میکردن دو جنسه یا گی هستم از رابطه جنسی خیلی لذت میبردم و خیلی هم خجالت میکشیدم. الان دیگه یادم رفته بود اون لذت رو. بعد از کلی مبارزه و طرد از خانواده و اتفافات عجیب و یک مدت زندگی با یک مرد فهمیدم من شاید توی یک عکس سکسی یک زن سکسی باشم یا توی خیابون زن سکسی و خوشگلی باشم اما توی بغل یک مرد هیچی نیستم و لذت نمیبرم فقط باید هر جور شده ارضاش کنم و آه و ناله الکی کنم. دوباره برگشتم نزدیک خانواده.
دور مردها رو خط کشیدم. الان یک لزبین ام. نه یک لزبین داغ و سکسی. یک دختر ۳۶ ساله که توی بغل دوست دخترش میخوابه و یادش رفته پایینتنهای هم داره.
نمی گم ترنسها رو درک کنید. نمیگم ترنسها فرشتهاند. میگم ترنسها هم آدمند آدمهایی که من ازخوش شانس هاشون بودم و لااقل از لحاظ ظاهری الان یک زنم. ببینید بقیه چقدر در فشار از طرف خانواده و محیط اند.
راستش رو میخواین؟ هیچ جراحیای ترنسها رواز نظر جنسی یک زن یا مرد کامل نمیکنه. کامل که هیچی خیلی کمتر از اون هم نمیشه.
|
[
"ترنس"
] | 2018-12-01
| 36
| 3
| 15,084
| null | null | 0.00284
| 0
| 2,825
| 1.563431
| 0.689044
| 3.357716
| 5.249558
|
https://shahvani.com/dastan/بستنی-آلاسکا
|
بستنی آلاسکا
|
خاقان
|
توی تاریکی نشسته بودم و به زندگیم فکر میکردم، به مسیری که تا اینجا طی کرده بودم. به کنارم نگاه کردم، به بدن برهنهی تنها عشق زندگیم، رو شکم خوابیده بود و یه زانوشو خم کرده بود و بالا اورده بود، کون گرد و گوشتیش مسحور کننده بود، به پهلو چرخیدم و از بغل بهش چسبیدم، پامو بین پاهاش انداختم و کیرمرو به کون پنبه ایش چسبوندم، دستمو دورش انداختم، کمی جابجا شد و خودشو بهم فشار داد. اروم دم گوشش گفتم عاشقتم مامان.
بذارین از اول شروع کنم. ۳ سالم بود که بابام خیلی ساده از دنیا رفت، اپاندیسش یهو گرفته بود و قبل از اینکه به بیمارستان برسه ترکید، عفونت تو تمام بدنش پخش شد، اونطور که مامان میگفت دوا و درمون هم جواب نداده بود و بعد از دو هفته موندن تو بیمارستان، از دنیا رفت. من و مامان تنها موندیم، مامانم معلم بود، شیفت صبح رو توی یه مدرسه درس میداد و شیفت بعد از ظهر رو تو یه مدرسه دیگه تا هزینههای زندگیمون رو تامین کنه، مستاجر بودیم و تنها دارایی مون یه پیکان مدل ۷۰ بود. مامان بعد از دو شیفت کار کردن، خسته و کوفته به خونه میومد، با همون حال، مشغول پخت و پز و جمع کردن ریخت و پاشهای من میشد، بدون اینکه خم به ابروش بیاره. من تا ۷ سالگی، روزهارو تو خونهی مادربزرگم میموندم و مامان وقتی از سر کار برمی گشت، منو با خودش به خونه میبرد. از هفت سالگی به بعد، بعد از مدرسه به خونهی خودمون میرفتم، خیلی زود، گرم کردن غذا و درست کردن نیمرو رو یاد گرفتم تا وقتی مامان سر کاره، گرسنه نمونم. گفتم که اجارهنشین بودیم و از نظر مالی هم تو مضیقه بودیم. توانمون به خونههای تک خوابه و کوچیک میرسید، واسه همین از وقتی یادم میاد، من کنار مامان تو تخت دو نفرهاش میخوابیدم. وقتی تو بچگی مامان منو با خودش میبرد حموم، هیچ وقت لباسای زیرش رو در نمیاورد، از حدود هشت سالگی هم دیگه یاد گرفتم که تنهایی حموم کنم. مامان وقتی از حموم بیرون میومد، یه حوله دور بدنش میبست و یه حولهی کوچیک به سرش، اول جلوی میز ارایشش مینشست و موهاشو خشک میکرد و سشوار میکشید، بعد بلند میشد و همونجوری از زیر حوله شورتش رو میپوشید، بعد پشتشو به من میکرد و حوله رو باز میکرد و روی دوشش مینداخت، سوتینش رو از جلو میپوشید، بعد حوله رو مینداخت زمین و سوتینش رو از پشت میبست و بقیه لباساشو میپوشید، بعد از ۱۰ سالگی، دیگه خودم خجالت میکشیدم و وقتی مامان از حموم درمیومد، خودم از اتاق بیرون میرفتم و درو میبستم، بعد از اون هم مامان کنار من بلوزش رو عوض میکرد، ولی برای عوض کردن شلوار به اتاق میرفت و درو میبست. مامان اندام خوبی داشت، وزنش همیشه بین ۶۵ و ۷۰ کیلو ثابت بود، قدش ۱۷۰ بود، پستونای ۸۰، شکم معمولی و کون بزرگی داشت. قیافهاش هم قشنگ بود. بعضی وقتها تو مهمونیها، میشنیدم که زنهای فامیل به مامان میگفتن که تو که هم خوشگلی هم جوون و سالمی، چرا ازدواج نمیکنی؟ مامان هم همیشه طفره میرفت و بحث رو عوض میکرد. من حتی بعد از به بلوغ رسیدن، هیچوقت نظر بدی به مامان نداشتم، مامان همیشه مامان بود، با اینکه این اتفاق هیچوقت نیفتاده بود ولی حتی اگه اتفاقی کاملا لخت هم میدیدمش، نظرم عوض نمیشد. ولی یه شب اتفاقی افتاد که جرقهای شد واسه یه تغییر اساسی تو زندگیمون. من ۱۵ سالم بود و مامان ۳۸ سالش. اینم بگم که من عادت داشتم همیشه فقط با یه شورت بخوابم. نصفههای شب بود که از خواب بیدار شدم، چندتا اتفاق همزمان در حال افتادن بود. اولیش این بود که مامان داشت ناله میکرد. من سمت چپ مامان به پشت خوابیده بودم و دومین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که دست چپ مامان از روی شورت رو کیر من بود، ولی چون خوابالود بودم بهش توجه نکردم، نالههای مامان نگرانم کرده بود واسه همین گفتم مامان چیزی شده؟ مامان سریع دست چپشو از رو کیرم برداشت، دست راستشو هم که تو شلوارش بود بیرون کشید و با دست پاچگی گفت نه چیزی نشده، بگیر بخواب، بعد از تخت پایین اومد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد دوباره صدای مامان رو شنیدم. حسابی نگران شده بودم. واسه همین از اتاق بیرون رفتم، دیدم مامان تو پذیرایی نشسته، صورتشو بین دستاش گرفته و داره گریه میکنه. رفتم و کنارش نشستم و دستمو انداختم دورش و گفتم مامان قربونت برم بگو چی شده اخه نگرانم کردی، کجات درد میکنه؟ مامان سرشو بلند کرد و درحالیکه سعی داشت گریه اشو کنترل کنه گفت هیچی نشده، سرم درد میکنه، گفتم خوب پاشو بریم دکتر، یا بیمارستان. گفت نمیخواد، قرص خوردم الان خوب میشه، تو برو بخواب عزیزم، گفتم بی تو خوابم نمیبره. مامان بهم تکیه داد و سرشو رو شونهام گذاشت. گریهاش دیگه بند اومده بود. نیم ساعتی نشستیم و بعد مامان گفت دیگه خوب شدم عزیزم، پاشو بریم بخوابیم. بلند شدیم و رفتیم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدیم. یکی دو روز گذشت. مامان سعی میکرد زیاد بهم نزدیک نشه و شبها موقع خواب، لبهی تخت میخوابید و پشتشو بهم میکرد. یه شب بعد از شام، مامان یه متکا رو زمین گذاشته بود و به پهلو دراز کشیده بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد. یه پتو هم روی خودش کشیده بود. منم رفتم پشت سرش دراز کشیدم. کمی بعد، مامان گفت بیا زیر پتو سرما نخوری. پتو رو بلند کردم و رفتم زیرش. باهاش فاصله داشتم. چند دقیقه بعد مامان گفت کمرت از پتو بیرونه، سرما میزنه به کمرت، بیا جلوتر، کمی رفتم جلوتر. هنوز چند سانتی با مامان فاصله داشتم، کمی که گذشت، مامان شروع کرد به حرکت کردن، شاید هر بار فقط یه سانت عقبتر میومد. بالاخره بعد از چندتا حرکت کوچیک، اولین تماس بینمون حاصل شد. کاملا به هم نچسبیده بودیم، یه قسمت از کون مامان به بالای رونم چسبیده بود. واقعا هیچ تاثیری روم نداشت چون گفتم که هیچ نگاه جنسی بهش نداشتم و تو اون لحظه کونش با کف پاش هیچ فرقی برام نداشت، کمی بعد، مامان به جلو چرخید و چند دقیقهای رو شکم خوابید، وقتی دوباره به پهلو برگشت، اینبار کونشرو کاملا تو بغلم فشار داد. کون گنده و نرم مامان کاملا به جلوم چسبیده بود. دستمو زیر سرم ستون کرده بودم و یه نگاه از بالا به مامان داشتم، صورتش کمی گل انداخته بود و نفسهاش تند شده بود. بعد احساس کردم مامان داره اروم کونشرو بهم فشار میده. فکر کردم شاید سردشه، واسه همین از بالا و پایین بهش چسبیدم و دستمو هم بردم جلو، ساعد دستم رو شکمش بود و کف دستم رو زمین. مامان ساعدمو گرفت و کمی بالا کشید تا جایی که ساعدم به زیر پستونش چسبید. نفسهای مامان تندتر و صورتش قرمز شده بود، گفتم مامان حالت خوب نیست؟ انگار رنگت قرمز شده. دستمو بلند کردم و به پیشونیش گذاشتم، حسابی داغ بود. گفتم انگار تب داری، سرما خوردی؟ مامان ازم فاصله گرفت و گفت نه فقط گرمم شده، یه دوش بگیرم درست میشه. بعد بلند شد و با عجله به سمت حموم رفت. حالا که به اون موقع فکر میکنم از رفتارم خندهام میگیره. من تو مدرسه همیشه با بچه مثبتها و خر خونها دوست بودم و تو محل هم دوستهای صمیمی زیادی نداشتم چون ترجیح میدادم وقتم رو با مامان بگذرونم. اهل جق و اینجور کارها هم نبودم و تموم تمرکزم رو درسم بود تا بتونم ادم موفقی بشم و به مامان کمک کنم. اونشب با اینکه فرداش مدرسه داشتیم، مامان تا دیروقت بیدار بود و اومدنش به تخت رو ندیدم. مامان دوباره چند روزی ازم فاصله گرفت. مثل اینکه تنهایی و شهوت بهش فشار میاورد و باعث میشد که یه کارایی بکنه، بعد عذاب وجدان میگرفت و چند روزی ازم دوری میکرد. بعد از یه مدت، مامان شروع کرد به پوشیدن لباسهای باز و بدننما، تاپهای یقه بازی که قسمتی از سینههاشو نشون میداد. شلوارهای تنگ و نازک. همینطور شبها تو تخت از جلو یا عقب بهم میچسبید. رفتارهای مامان برام عجیب بود. یه بار تو مدرسه، به دوستم گفتم که مادر یکی از دوستام اینکارا رو میکنه، معنیش چی میتونه باشه؟ دوستم که حسابی هیجانزده شده بود گفت کیر میخواد دیگه، میخواد با پسرش سکس کنه، گفتم نه بابا، طرف مادرشه. گفت چه بهتر، کاش من جای اون بودم، من خودم تو کف مامانم هستم، همیشه دید میزنمش، اگه مامان من این کارارو میکرد درجا میکردمش. گفتم فرض کن مامانت این کارارو میکرد، همینطوری میگفتی مامان بیا بکنمت؟ اگه اشتباه کرده باشی و منظور مامانت سکس نباشه چی؟ کمی فکر کرد و گفت خوب وقتی مامان داره خودشو بهم میماله منم خودمو به اون میمالم تا ببینم چکار میکنه، اگه دلش بخواد، همکاری میکنه، ولی اگه دلش نخواد بلند میشه میره دیگه. تا چند روز فکرم درگیر حرفای دوستم بود. یعنی واقعا مامان ازم سکس میخواست؟ بلاخره تصمیمم رو گرفتم. اونشب مامان یه شلوار تنگ و نازک سیاه و یه تاپ یقه باز سیاه تنش بود. طبق معمول لباسامو درآوردم و با یه شورت رفتم زیر لحاف. اون زمان یه پسر لاغر و استخونی با ۴۵ کیلو وزن و بدن بیمو بودم. کیرم هم حدود ۱۳ سانت ولی کلفت بود. کمی بعد مامان از دستشویی برگشت، چراغ رو خاموش کرد و اومد زیر لحاف و نزدیکم دراز کشید. من به پشت خوابیده بودم. مامان هم به پشت خوابیده بود. ولی هرچی منتظر موندم اتفاقی نیفتاد. احتمالا دوستم اشتباه میکرد و قصد مامان سکس نبود. دیگه بیخیال بیدار موندن شدم و خوابیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای نالهی مامان از خواب بیدار شدم. چشممو یه ذره باز کردم، مامان کنارم به پشت دراز کشیده بود، دست راستش توی شورتش بود و با دست چپ از روی تاپ پستونشو فشار میداد. هر از گاهی یه نالهی خفیف از گلوش شنیده میشد. کمی بعد، مامان اروم و زیر لب اسممو گفت. فکر کردم فهمیده بیدارم، واسه همین سریع چشممو بستم، ولی چند ثانیه بعد، این بار با ناله گفت آه آرش. بعد از چندبار تکرار کردن اسمم، مامان به ارومی دست چپشو از رو شورت گذاشت روی کیرم. خیلی زود کیرم تو دستش راست شد، مامان با یه دست کیرمرو میمالید و با دست دیگه کوسشو. کوسش حسابی خیس شده بود و صدای فرچ فرچش به گوش میرسید. مامان نفس نقس میزد و گاهی اسممو میگفت. چند دقیقه بعد، نفسهاش تندتر شد. بالاخره نفسشو حبس کرد، بدنشو از رو تخت بلند کرد و چند ثانیهای لرزید، بعد دوباره رو تخت دراز کشید و نفسشو داد بیرون. دستشو از رو کیرم برداشت و ساکت و بیحرکت دراز کشید. مامان خودشو ارضا کرده بود و من شق درد گرفته بودم. به پهلو چرخیدم و پشتمو کردم بهش. کمکم کیرم خوابید و منم بالاخره خوابم برد. حالا دیگه مطمئن بودم که مامان چی میخواد. صبح روز بعد، رفتار مامان عادی بود، برام چندتا لقمه گرفت و باهم راه افتادیم، منو تا یه جایی رسوند و خودش هم رفت مدرسه. تو مدرسه رفیقم ازم پرسید از دوستت و مامانش چه خبر؟ گفتم نمیدونم، باهاش حرف نزدم. ولی تمام روز فکرم به این بود که چطور میتونم به مامان بفهمونم که من هم مشکلی با سکس ندارم. ولی به نتیجه نرسیدم. تصمیم گرفتم کاری که دوستم گفته بود رو انجام بدم. وقتی مامان خودشو بهم میچسبوند، منم خودم بهش فشار میدادم، وقتی از پشت بهش میچسبیدم، ساعدمو به زیر پستوناش میچسبوندم و کیرمرو به کونش فشار میدادم. حدود یه هفته بود که تقلا میکردیم و تو اتیش شهوت دست و پا میزدیم ولی هیچکدوم جرات شروع کردن رو نداشتیم. بالاخره از شق درد و تخم درد خسته شده بودم، تصمیمم رو گرفته بودم و فقط منتظر یه فرصت کوچیک بودم. اونروز مامان کمی دیرتر از معمول به خونه اومد و گفت که شاگرد خصوصی داشتم. از بیرون ساندویچ هم خریده بود. شام رو خوردیم. مامان حسابی خسته بود و بدنش هم درد میکرد. یهو یه فکری به سرم زد. گفتم مامان میخوای ماساژت بدم؟ گفت مگه بلدی؟ گفتم اره از تلوزیون یاد گرفتم. (تو تلوزیون ایران کی اصلا در مورد ماساژ حرف زدن؟ چه برسه عملا هم نشون بدن که کسی یاد بگیره؟) مامان اعتراضی نکرد و فقط گفت باشه. گفتم بریم رو تخت؟ گفت بریم. مامان رو تخت روی شکم خوابید. گفتم میشه بشینم رو باسنت؟ اینجوری راحتتره. گفت باشه. رو کون نرم و پنبهای مامان نشستم و از همون اول کیرم راست شد. شروع کردم به چنگ زدن و مالیدن شونه هاش، وقتی اومدم پایینتر کمی انگشتامو به پشتش فشار میدادم و میچرخوندم، بهش گفتم خوبه؟ با ناله گفت اره. بهش گفتم مامان بلوزت نمیذاره، میشه درش بیاری؟ مامان بعد از چند ثانیه مکث، گفت باشه، بلند شو. کنارش نشستم، مامان بلند شد و نشست و بلوزشو بالا کشید و درش اورد. یه سوتین بنفش پستوناشو پوشونده بود. دوباره دراز کشید و رو کونش نشستم. کف دستامو رو پشتش گذاشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن. الکی دستامو به بند سوتینش گیر میدادم، بعد بدون اینکه اجازه بگیرم، قلاب سوتینشو باز کردم. مامان اعتراضی نکرد. کمی پشتشو مالیدم، بعد بلند شدم و کنارش نشستم، دستامو پشت رونهای گوشتیش گذاشتم و کمی فشار دادم. بعد دلمو زدم به دریا و گفتم مامان بدون شلوار خیلی راحتتر میشه ماساژ داد، میشه شلوارتو دربیارم؟ مامان یواش گفت باشه و خودشو بلند کرد. شلوارشو از کنار رونهاش گرفتم و شروع کردم به کشیدن، شلوارش انقدر تنگ بود که شورتش هم تا وسطای کونش پایین اومد و بعد رد شد. حالا حدودا نصف کون سفید و گوشتی مامان از شورت سیاهش بیرون بود. دستامو انداختم زیر کش شلوارش و تا زیر زانو کشیدمش پایین. بعد مامان شکمشو رو تخت گذاشت و زانوهاشو خم کرد و پاهاشو بالا اورد. شلوارشو کامل درآوردم. نگاهم به کون معرکهی مامان بود. دستامو رو مچ پاهاش گذاشتم، یه فشار دادم و اومدم بالاتر. همینطوری پاهاشو کمی تو دستم فشار میدادم و چند سانت میومدم بالاتر. لمس رونهای گوشتی مامان واقعا حال میداد. مامان هم زیر لب ناله میکرد. میدونستم مامان سکس میخواد، حالا که تا اینجا چیزی نگفته بود، بعد از این هم هرکاری که میکردم چیزی نمیگفت. وقتی به زیر کونش رسیدم، دستامو انداختم زیر کش شورتش و تا جایی که خودم رو پاهاش نشسته بودم یعنی رو زانوهاش کشیدم پایین. کوس سفید ولی پشمالوی مامان از بین پاهاش معلوم بود. دستامو روی کونش گذاشتم و چنگ زدم، رد دستام روی پوست صاف و لطیف کونش میموند. حتی لای کونشرو باز کردم و سوراخ کون قهوه ایشو هم دیدم که دورش کمی موی نازک هم داشت. مامان همچنان ناله میکرد. بعد از کمی مالیدن کونش، کامل روش خوابیدم و کیرمرو به چاک کونش فشار دادم. هنوز شلوار و شورتم تنم بود. دم گوشش گفتم از اینجور ماساژ خوشت میاد؟ مامان با صدای لرزون گفت اره. کیرمرو محکم به کونش فشار میدادم. کمی بعد گفتم مامان کیرمرو دربیارم؟ دوباره با صدای لرزونش گفت اره دربیار، دربیار. نشستم و شلوار و شورتمو پایین کشیدم و کیرمرو درآوردم. اینبار کیر لختمو تو چاک کونش فشار دادم. کون مامان فوقالعاده نرم بود. کیرمرو همونجور خشک خشک لای کون بینظیر مامان جلو عقب میکردم. مامان کونشرو به کیرم فشار میداد. کمی بعد، دیدم مامان داره سعی میکنه دستشو بینمون جا کنه، خودمو بلند کردم تا ببینم چیکار میکنه. مامان کیرمرو تو دستش گرفت، خودشو کمی بالاتر کشید تا سر کیرم بین لبهای خیس کوسش و دم سوراخش قرار گرفت. به طور غریزی شروع کردم به فشار دادن و کیرم اروم اروم وارد بهشت شد. یه سوراخ خیس و تنگ که کیرمرو سفت گرفته بود و میمکید. واقعا باورم نمیشد کار به اینجا رسیده باشه. شروع کردم به تلمبه زدن، با هر تلمبه مامان ناله میکرد و آه میکشید. جثهی کوچیک من رو بدن گوشتی و توپر مامان واقعا یه منظرهی دیدنی بود. رو بدن فوقالعادهی مامان خوابیده بودم و به ارومی تو کوسش تلمبه میزدم. مامان گاهی دستشو به پشتم میرسوند تا به خودش فشارم بده. هردو عرق کرده بودیم. سرعتمو کمی بیشتر کردم و چند دقیقه تو همون حالت تلمبه زدم. کمی بعد مامان گفت عزیزم بلند شو. کیرمرو کشیدم بیرون و از روش بلند شدم. مامان چرخید و طاقباز خوابید و پاهاشو باز کرد و با دست دوتا ضربه به کوس خیسش زد. بین پاهاش نشستم، مامان دوباره کیرمرو گرفت و تو کوسش هدایت کرد. وقتی کیرم تا ته رفت تو، مامان دستاشو روی کونم گذاشت و هربار که کیرمرو عقب میکشیدم، منو به طرف خودش میکشید و باعث میشد کیرم دوباره تا ته بره تو. پستونای گندهی مامان جلوی روم بالا پایین میپرید. کیرمرو تو کوسش میکوبیدم و تخمام به کونش میخورد. سرمو پایین انداخته بودم و به رفت و امد کیرم تو کوسش نگاه میکردم. مامان گفت آبترو نریزی تو، سرمو بلند کردم و تو چشمای پر از شهوت مامان نگاه کردم و گفتم چشم. به تلمبه زدن ادامه دادم، مامان چشماشو بسته بود ولی دهنش باز بود و مدام ناله میکرد. مامان با دست راست شروع کرد به مالیدن چوچولهاش. کمی بعد مامان تند تند نفسنفس میزد و اسممو میگفت. بدنش شروع کرده بود به لرزیدن و صدای ناله هاش حسابی بلند شده بود. تو یه لحظه، مامان دستاشو انداخت دور گردنم و پایینم کشید و سفت بغلم کرد و شدیدا شروع کرد به لرزیدن. کوسش که به حد کافی تنگ بود، انقباض موقع ارگاسمش هم باعث شده بود که کیرم تو کوسش قفل بشه و تکون نخوره. واسه همین کمی بیحرکت تو همون حالت موندم. بدن مامان کمکم شل شد و دستاشو از دور گردنم باز کرد. خودمو بالا کشیدم و به تلمبه زدن ادامه دادم. یکی دو دقیقه بعد کیرمرو بیرون کشیدم و با چند بار مالیدن، ابم با فشار رو سینهها و شکم مامان پاشید. کنار مامان افتادم و بیحرکت موندم تا نفسم جا بیاد. مامان همچنان به پشت خوابیده بود و من به پهلو رو به مامان دراز کشیده بودم. کمی بعد وقتی اروم شدم گفتم مامان؟ گفت سیس، هیچی نمیخواد بگی. به پشت خوابیدم و ساکت شدم، مامان بلند شد و رفت دستشویی و خودشو تمیز کرد. وقتی برگشت، چراغو خاموش کرد و بدون اینکه لباسشو بپوشه اومد تو تخت. کمی به پشت دراز کشید. بعد به پهلو چرخید سمتم، از بغل بهم چسبید و دستشو رو سینهام گذاشت. تو همون حالت اروم اروم خوابمون برد. صبح با صدای مامان که بلند بلند صدام میکرد بیدار شدم، دیدم مامان با عجله داره شورتشو میپوشه، با نگرانی گفتم چی شده؟ گفت پاشو خواب موندیم، دیرمون شده، به ساعت نگاه کردم، از هفت هم گذشته بود. سریع بلند شدم و لباسامو پوشیدم و باهم راه افتادیم. به مامان گفتم به ناظم چی بگم؟ گفت بگو مامان زنگ میزنه توضیح میده. ناظممون میدونست مامان معلمه و معمولا هوامو داشت. وقتی رسیدم حیاط خالی بود. ناظم دعوام نکرد و فقط گفت بدو سر کلاست. اونروز چیزی از درس نفهمیدم و فقط به سکس دیشبش با مامان فکر میکردم. اون روز عصر وقتی مامان اومد خونه، انتظار داشتم که در مورد سکس دیشب باهام حرف بزنه، ولی مامان نهتنها حرفی در مورد سکس نزد، بلکه کلا باهام کمی سر سنگین بود و حتی به سختی به صورتم نگاه میکرد. شب هم انقدر تو پذیرایی موند تا من خوابم ببره و اومدنش رو ندیدم. نمیدونستم موضوع چیه، فکر میکردم ندونسته کار اشتباهی کردم و مامان ازم ناراحته. دو روز به همین منوال گذشت. عصر روز سوم تو حموم بودم که یه فکری به ذهنم رسید. مامان رو صدا کردم. وقتی اومد پشت در، گفتم مامان میشه بیای پشتمو کیسه بکشی؟ کمی مکث کرد و بالاخره گفت باشه. اب رو بستم و مامان اومد تو. وقتی دید کاملا لختم، یه لحظه جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. کیسه رو دادم بهش و پشتمو کردم. مامان شروع کرد به کیسه کشیدن، حرفی بینمون رد و بدل نمیشد، وقتی کمرم تموم شد چرخیدم و گفتم مامان لطفا زحمت جلو رو هم بکش. مامان طرف راستم وایساد، دست چپشو رو شونهی راستم گذاشت و با دست راست مشغول کیسه کشیدن به سینهام شد. کیرم صاف وایساده بود و نگاه مامان روش بود. دست راستمو رو گودی کمر مامان گذاشتم و اروم بردمش پایین روی کون تپل و طاقچهای مامان. مامان چیزی نگفت، حتی تو چشام هم نگاه نکرد، فقط با کیسه، سینهام رو نوازش میکرد و به ارومی پایین میومد. منم داشتم کون پنبه ایشو چنگ میزدم. نوک انگشتامو رد کردم زیر کش شورت و شلوارش و دستمو بردم تو. حال کون لخت مامان تو دستم بود و اون هم داشت به شکمم دست میکشید. وقتی شکمم هم تموم شد، مامان کیسه رو انداخت زمین، دستشو رو سینهام گذاشت و صاف رفت پایین تا اینکه دستش دور کیرم حلقه شد، من کون لختشو میمالیدم و اون هم دستشو رو کیرم بالا پایین میکرد. دستمو از تو شورت مامان بیرون کشیدم، پهلوهاشو گرفتم و ۹۰ درجه چرخوندمش تا پشتش به من شد. انگشتای شستمو از دو طرف زیر کش شورت و شلوارش انداختم و تا زانوش پایین کشیدمشون. مامان دستاشو رو زانوهاش گذاشت و کونشرو داد عقب، قد مامان کمی ازم بلندتر بود، دستامو رو کونش گذاشتم و کمی به پایین فشار دادم، مامان زانوهاشو خم کرد و کونشرو انقدرآورد پایین تا جلوی کیرم قرار بگیره. لای کونشرو با دوتا دست باز کردم و سوراخ کون قهوهای و کوس پشمالوشو نگاه کردم. دستمو رو کوسش گذاشتم و کمی مالیدمش، منظرهی بی نظیری بود، کون سفید مامان حسابی میدرخشید، مخصوصا که تاپ و شلوارش هم سیاه بود و با پوست سفیدش کنتراست قشنگی ایجاد میکرد. بالاخره پشتش وایسادم، سر کیرمرو دم کوسش گذاشتم و به ارومی فشار دادم. وقتی کیرم رفت تو، مامان یه آه بلند کشید، وقتی تخمام به کوسش و شکمم به کونش چسبید، کونشرو از دو طرف سفت گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. مامان ناله میکرد و اسممو میگفت. با هر تلمبه یه موج قشنگ رو کون گوشتی مامان ایجاد میشد. سرعتمو بیشتر کردم، مامان بلند ناله میکرد، صدای شالاپ شلوپ تلمبه هام تو حموم میپیچید. کیرمرو تا ته تو کوسش فرو کردم و ثابت نگه داشتم، تاپشو از پشت تا شونه هاش بالا کشیدم و قلاب سوتینشو باز کردم. بعد از جلو دستامو بردم زیر تاپ و سوتینش و پستونای بزرگشو تو دستم گرفتم. مامان شروع کرد به چرخوندن کمر و کونش. با اینکار مامان مثل مهرهای که دور پیچ میچرخه، کوسشو دور کیرم میچرخوند و حرکت میداد. کمی پستوناشو تو دستام چلوندم و با نوکشون بازی کردم. بعد دوباره کونشرو گرفتم و به تلمبه زدن ادامه دادم. مامان تو همون حال تاپ و سوتینشو درآورد و انداخت تو سبد رخت چرکا گوشهی حموم. تند تند که تلمبه میزدم، یه لحظه زیادی عقب کشیدم و کیرم دراومد. مامان سریع کیرمرو گرفت. به جای اینکه دوباره با کوسش تنظیم کنه، اول چند ثانیهای سر کیرمرو روی سوراخ کونش مالید و لای کونش بالا پایین کرد. کیرم که از ترشحات کوسش کاملا خیس بود، راحت تو چاک کونش حرکت میکرد. کمی بعد دوباره کیرمرو به کوسش هدایت کرد و مشغول تلمبه زدن شدم. مامان با ناله اسممو تکرار میکرد. کمی بعد مامان جلو رفت و کیرم از کوسش دراومد، مامان خم شد و شلوار و شورتشو کامل درآورد و انداخت تو سبد. مامان چرخید و شونه هاشو به دیوار چسبوند و پاهاشو حسابی باز کرد. بین پاهای مامان وایسادم، مامان با یه لبخند گرم و مادرانه نگاهم میکرد. کیرمرو دوباره تو کوس پشمالوش فرو کردم، پهلوهاشو گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. مامان هم دستاشو انداخته بود دور گردنم. برای اولین بار موقع سکس داشتیم تو چشمای هم نگاه میکردیم، چشمای مامان پر از عشق و شهوت بود. انگار دیگه به خاطر سکس با پسرش احساس گناه نمیکرد و به همین خاطر به راحتی به چشمام نگاه میکرد. پستونای گنده و توپر مامان بالا پایین میرفتن. کوسش تنگ و خیس و داغ بود، کمی بعد مامان کاملا از دیوار جدا شد و بهم چسبید. دستامو رو کون مامان گذاشته بودم و تند تند تلمبه میزدم. پستونای گندهی مامان به سینهام چسبیده بود و حالمو بیشتر میکرد. مامان صورتشو به صورتم چسبونده بود و دم گوشم نفسنفس میزد. مامان دم گوشم با ناله گفت قربون کیرت برم، محکمتر بکن، آرش، دارم میمیرم ارش، اخ چه حالی میده، کیرت تو کوسم چه حالی میده ارش. کوس مامانتو دوس داری؟ گفتم اره. گفت اره؟ کوس تنگ مامانتو دوس داری؟ گفتم اره، گفت جون پس بکن، محکم تلمبه بزن. معلوم بود انقدر حشری شده که کنترل خودشو از دست داده، چون تو حالت عادی امکان نداشت مامان یه همچین حرفهایی بزنه. نفسهای مامان تندتر و ناله هاش بلندتر شده بود. کمی بعد با گفتن ارش ارضا شد، منو سفت به خودش فشار میداد، تموم بدنش میلرزید و کوسش بدجوری تنگ شده بود. کمی تو اون حالت موندیم تا نفس مامان جا اومد، گفت هنوز ابت نیومده؟ گفتم نه هنوز. گفت میخوای واست بخورم؟ گفتم اره. مامان جلوم زانو زد. کمی کیرمرو تو دستش مالید و بعد گرفتش تو دهنش و شروع کرد به عقب جلو کردن سرش. یکی دوبار سر کیرم رفت تو حلقش و باعث شد مامان عق بزنه. واسه همین فقط سر کیرمرو تو دهنش نگه داشت و دستهاش رو هم با دست میمالید. چند لحظه بعد گفتم مامان داره میاد. مامان کیرمرو از دهنش درآورد و محکم شروع کرد به مالیدن کیرم و گفت جون اره، آبترو میخوای کجام بریزی؟ میخوای بریزی رو پستونام؟ گفتم باشه. مامان سر کیرمرو پایینتر گرفت و بعد از کمی جق زدن، ابم با فشار پاشید رو پستوناش. مامان گفت جون. مامان آبمروبا دست به همه جای پستوناش مالید. بعد نگاهم کرد و خندید. خیلی وقت بود که خندهی مامانو ندیده بودم. مامان بلند شد و گفت بیا یه دوش بگیریم بریم بیرون. بعد از اینکه آبمرواز پستونای مامان شستم، همدیگه رو بغل کردیم و زیر دوش ایستادیم. مامان گفت عزیزم نباید به هیچکس بگی که اینکارو کردیم، باشه؟ گفتم میدونم مامان جون، دیوونه که نیستم.
|
[
"مادر",
"تابو"
] | 2021-10-15
| 70
| 13
| 146,101
| null | null | 0.002709
| 0
| 20,725
| 1.663837
| 0.327844
| 3.154232
| 5.248127
|
https://shahvani.com/dastan/با-مادرزنم-در-مسافرت
|
با مادرزنم در مسافرت
|
حمید 28
|
تعطیلات عید فطر در راه بود و همه در تدارک مسافرت بودند. بخاطر کرونا دوسال مردم زندانیشده بودند و حالا هرکسی رو میشناختم در تدارک سفر بود. در اداره هم یاحرف از گرانی ماکارونی بود یا درباره مسافرت و مقایسه شمال و جنوب حرف میزدند. این بحثها وارد خونه ما هم شد و قرار شد سرشام جدی درموردش صحبت کنیم.
با خانمم به طبقه بالا که خانه پدرش بود رفتیم. زنم و مادرزنم روی رفتن به مسافرت دست به یکی کردند و چون حرفشون نابجا نبود من و پدرزنم چارهای جز موافقت نداشتیم.
حالا مونده بود انتخاب مقصد. شخصا آدم صلح طلبی هستم و هرکسی هرچیزی بگه تایید میکنم صرفا برای اجتناب از درگیر شدن در بحثهای پایانناپذیر و بیثمر.
اینبار ولی خیلی جدی رشته صحبت را بدست گرفتم و گفتم اینجوری که من فهمیدم همه در حال ترک تهران هستند و جادهها ترافیک میشه و اقامتگاهها و هتلها از همین الان پرشدهاند. به دو تا آژانس مسافرتی هم زنگ زدیم ولی ازبس کارو بارشون پررونق بود جواب درست و درمانی ندادند و تنها تاکید کردند که شمال جا برای سوزن انداختن نیست.
ساعت یازده شب بود و به هیچ نتیجهای نرسیده بودیم.
مادرزنم طبق معمول گرهگشایی کرد و گفت برادرم در شهرستان یک خانه باغ داره که درجای دنج و خلوتیه و همه امکانات لازم را هم دارد. یک رودخونه هم نزدیک خانه باغه و چون منطقه خلوتیه ما خانمها هم میتونیم شنا کنیم. من که عاشق جاهای دنج و دور از شلوغی هستم بلافاصله موافقتم رو اعلام کردم. پدرزنم هم که بازنشسته و طالب آرامشه گفت به داداشت زنگ بزن.
تنها خانمم مخالف بود که میگفت تعطیلات باید جایی بریم که شلوغ باشه و چهارتا آدم ببینیم که بعد یک ربع بحث قانعش کردیم.
ثریا خانم (مادرزنم) به برادرش زنگ زد و قضییه را مطرح کرد. برادرش گفت ما خودمون عازم مسافرت به شیراز هستیم ولی کلید را جلوی درب داخل کنتور آب میگذارم.
روز موعود فرا رسید و لیست وسایلی که برای پنج روز لازم داشتیم را تهیه کردیم و راه افتادیم.
من از روی مسیریاب گوشی رانندگی میکردم و پدرزنم جلو نشسته بود و بعد از خروج از تهران تا مقصد چرت میزد.
نزدیک غروب به مقصد رسیدیم و علیرغم خستگی بساط کباب را برداشتیم و به لب رودخونه رفتیم. آتیش روشن کردیم و تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم.
حقا منطقه بکر و خلوتی بود. غیر از یک خانواده دامدار کسی اطرافمان نبود و تعطیلات دلچسبی در انتظارمان بود.
ساعت دوزاده به خانه باغ برگشتیم. من و خانمم در هال خوابیدیم و پدرزن و مادرزنم در اتاق خوابیدند.
رویا (خانمم) همینکه چشماشو رویهم گذاشت خوابش برد و شروع به خروپف کرد. دلم میخواست بعد یه روز خوب باهم سکس کنیم ولی عشقبازی با کسی که خسته و بیحال بود عین تجاوز بود برای همین دست بهش نزدم.
دستهامو زیر سرم قفل کرده بودم و به سقف خیره شده بودم. صدای باز شدن در رو شنیدم. از پنجره نگاه کردم مادرزنم بود که برای دستشویی به حیاط رفته بود.
یک درخت بزرگ توت کهنسال وسط حیاط بود. مادرزنم زیر درخت ایستاد. فهمیدم طبق معمول گرمش شده است ولی دریغ از یک نسیم و تکان دادن برگی.
یک تاپ بلند قرمز رنگ تنش بود که تا روی زانوش میرسید.
یکلحظه تابش را با دستاش بالا زد و شروع به بادزدن خودش کرد. زیر تاپ چیزی نپوشیده بود. یک لامپ بزرگ بالاسرش بود و همه چیز بوضوح دیده میشد. کون خوشفرم و بزرگش بیرون افتاد و از سفیدی برق میزد. هیکلش چاق و کوتاه بود و نصف بدنش کون دلفریبی بود که کیرم را عین سنگ سفت کرد. خودم را سرزنش کردم و به پهلو غلتیدم و چشمام رو بستم ولی خبری از خواب نبود.
یک حس قدیمی که بارها سرکوبش کرده بودم دوباره زنده شده بود. فیالواقع قبل از آشنایی با زنم مادرش را دیده بودم. پیشتر در یک شرکت واردات پارچه در تهران کار میکردم. یک روز خانمی جاافتاده و زیبا به دفترمون مراجعه کرد و چند نوع پارچه را سفارش داد. موهای قرمز رنگ و چند لکه کک و مک روی صورتش بود. پوستش از سفیدی و شفافی برق میزد. من روی این نوع صورت فتیش داشتم و همیشه در پورن هاب فیلم چنین زنهایی رو نگاه میکردم. قدرتش را نداشتم به چشماش نگاه کنم و عین برق زدهها تنها چشم میگفتم. میدانستم در معامله باهاش ضرر میکنم و باید از جیبم جبران کنم ولی به هر بهایی میخواستم چند وقت یکبار ببینمش.
بعد از چند ماه رفت و آمد رابطمون خوب شد و صحبتهای غیرکاری رد وبدل میشد. تا چشم باز کردم دیدم گرفتارش شدم و خودش هم احتمالا دوزاریش افتاده بود. وقتی پیشنهاد کرد با دخترش ازدواج کنم با اینکه دخترش
پنج سال ازم بزرگتر بود و بیماری صرع داشت ولی قبول کردم چون میخواستم کنارش باشم. البته توان زندگی به سبک گذشته را هم نداشتم و مادرزنم وعده داد که از لحاظ شغلی و مسکن کمکم میکند که به وعدهاش وفا کرد. با استفاده از نفوذ پدرزنم در یک اداره دولتی اول بعنوان آبدارچی و بعد بعنوان حسابدار شروع بکار کردم. در طبقه اول خانه پدرزنم ساکن شدیم و خودشون طبقه بالا بودند.
بعد از مدتی به پادوی خانواده و رانندشون تبدیل شدم.
زنم اندام لاغر و نحیفی داشت. دختر خیلی خوبی بود ولی همیشه من یا مادرش باید مراقبش میبودیم که هنگام حمله بیماری هواشو داشته باشیم. من از لحاظ جنسی بسیار هات و سرکش بودم ولی زنم پاسخگوی نیازم نبود.
هر روز بیشتر جذب مادر زنم میشدم. گاهی دوتایی برای خرید بیرون میرفتیم و صدای خندههای شیرینش تنها دلبستگی من به این دنیای بیرحم و شکنجهگر بود.
یکبار توی اتوبان چند تا سگ دنبالمون کرده بودند و مادرزنم که بشدت ترسیده بود سرشو روی شونهام گذاشته بود. منم ماشینرو کناری زدم و به بهانه آروم کردن بغلش کردم و پیشونیشو بوسیده بودم. یکبار هم موقع شام پامو روی پاش گذاشته بودم و چون واکنشی نداشت آروم پاهاشو مالش دادم. همیشه بدنش را در لباسهای خانگی دید میزدم ولی فکر نمیکردم چنین کون روفرم و عالی داشته باشد.
غرق این افکار بودم که دیدم سپیده صبح رسید و هنوز خوابم نبرده است. ولی دیگر میلی به خواب نداشتم دلم میخواست زودتر روز بشه و ثریا جانم را ببینم.
اصل ماجرایی که میخوام تعریف کنم در سومین روز تعطیلات اتفاق افتاد: از صبح باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و آسمان شروع به بارش کرد. به خاطر همین بیرون نتونستیم بریم. ساعت دوازده نهار رو خوردیم. پدرزنم طبق معمول رفت سراغ تلویزیون و اخبار. زنم رفت برای چرت بعد نهار. من هم تو گوشی پورن نگاه میکردم. مادرزنم اومد سراغم و گفت با برادرش تلفنی حرف زده و قرار شده چند تا دیگ که توی ساختمون قدیمی هستن را برای خودش بردارد.
ازم خواست کمکش کنم. ساختمان قدیمی در گوشه حیاط بود و قبلا اونجا سکونت داشتند.
وارد حیاط که شدیم باد و باران شلاقمون زدند. تندی بطرف گوشه حیاط رفتیم. قفل زنگزده بود و بسختی بازش کردم. وقتی وارد شدیم نیمه تاریک بود و برق هم نداشت. انباری طبقه بالا بود. از پلهها که رفتیم بالا مادرزنم جلو افتاد. دامن نازک سیاهی تنش بود و لرزش کون بزرگش کاملا توی چشم بود. شاید سنگینی نگاهم را روی پشتش حس میکرد ولی معذب نبود و کونشرو بیشتر تاب میداد. دامنشو برای اینکه خاکی نشه با دست جمع کرد و پاهای سفید و نازش معلوم شد. امروز انگار چیزیش میشد. انباری اتاقکی کوچک پر از خرت و پرت قدیمی بود.
یه پنجره کوچک داشت و نیمه روشن بود. میدونستم مادرزنم تا همه چیز رو وارسی نکنه دستبردار نیست.
کنار پنجره رفتم و پایینو نگاه کردم. تا اونور رودخونه معلوم بود و همهجا سیلاب براه افتاده بود. یهو صاعقه مهیبی با صدای گوشخراشی اومد. فکر کنم اون اطراف اصابت کرده بود. صدای جیغ مادرزنم رو شنیدم و بطرفش دویدم. رنگش پریده بود و میلرزید. بغلش کردم و موهاشو بوسیدم. گفت پسرم بیا ازینجا بریم من میترسم. سفتتر بغلش کردم و دوباره بوسیدمش و گفتم نباید بترسی قربونت برم چون من همیشه مواظبت هستم. دستمو کردم توی موهاش و نازش کردم. بعد دستمو پایین بردم شونه هاشو ماساژ دادم. دستشو کرد توی تیشرتم و با موهای سینهام بازی میکرد. گفت پسرم؟ گفتم چیه قربونت برم؟
گفت راست میگن توی خونههای قدیمی مارها زندگی میکنن؟
گفتم مار بیجا میکنه نزدیک گل من بشه. دوباره صاعقه زد و خودشو تو بغلم ولو کرد. چهار سال چشمم دنبالش بود و حالا با پای خودش اومده بود توی بغلم. سفت بغلش کرده بودم و موهاشو غرق بوسه کردم. نمیدانستم میخواد تا کجا پیش بره و آیا قصد داشت خودشو تسلیم کند یا نه؟
تنش از حرارت تندی میسوخت. سینههاش برجسته شده بود و میخواستن از بلوز بیرون بزنند. نفس هاش به شماره افتاده بود و سینهام از گرمای نفسش داغ شده بود.
دستمو پایین بردم کمرشو نرم و آروم ماساژ دادم. یکباره دستمو پایین بردم و روی باسنش گذاشتم. واکنشی نشون نداد. شروع به حرکت دادن دستم کردم. یک دقیقهای کونش رو مالیدم که مرتکب اشتباه خیلی بدی شدم. یه درکونی بهش زدم و گفتم چهار ساله تو نخ این کون خوشگلت هستم. بلافاصله اخم کرد خودشو از بغلم جدا کرد. نباید پا روی حرمتها میگذاشتم و خط قرمزها را رد میکردم. ساکت و مغمموم سرگرم جمع کردن دیگها بود.
بدون هیچ حرفی به کمکش رفتم. زیر لب گفتم متاسفم. نمیدونم شنید یا نه. ازم فاصله گرفت و رفت لب پنجره.
نمیخواستم دست به کاری بزنم. میخواستم ریش و قیچی دست خودش باشد. نمیخواستم خاطرش مکدر شود یا زندگی زناشویش در معرض تهدید قرار بگیرد.
کیرم خوابیده بود و سرگرم کارم بودم. چند دقیقه گذشت که خوشبختانه زبون باز کرد. گفت پسرم اون درخت بزرگ کنار رودخونه رو میبینی؟ به پنجره نزدیک شدم و پشتش ایستادم. بارون شیشه رو کدر کرده بود و زیاد چیزی معلوم نبود. گفتم بله میبینم. گفت وقتی بچه بودیم اونجا بازی میکردیم یبار بدجور از بالای درخت افتادم و دستم شکست.
گفتم آخی قربونت برم حتما بدجور دردت گرفته بود. گفت هروقت اون درخت رو نگاه میکنم یاد اون روز میفتم. احساس کردم خودشو داد عقب. یخورده جلوتر رفتم و چسبیدم بهش. تنش داغ و ملتهب بود. تحریکشده بود و بدنش شل شده بود. کیرم دوباره راست شده بود و گرمکن رو بلند کرده بود. یه فشار دادم کیرم رفت لای چاک کونش. با دست موهاشو از روی صورتش کنار زدم. با دست اطراف رودخونه رو نشون میداد و خاطرات بچگیش رو تعریف میکرد. تو بغلم فشارش میدادم و موهاشو میبوسیدم و قربون صدقش میرفتم. دستمو روی سینهاش گذاشتم توجهی نکرد و حرفاشو ادامه داد.
ممهاش رو نرم و ریلیکس مالیدم. کونشرو بیشتر داد عقب و با کیرم بازی میکرد. فهمیدم میخواد سفتتر بغلش کنم. دو تا دستمو دور کمرش حلقه کردم و کون داغ و بزرگش رو محکم بغل کردم. دستمو از یقه بلوزش داخل کردم و ممه داغ و بزرگش رو گرفتم. دستم رو بیحرکت نگه داشتم ولی وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد ممه شو شروع به مالوندن کردم. بدنش رو رها کرده بود و دراختیارم گذاشته بود. اون یکی دستم رو شل کردم و روی رانش گذاشتم. یخورده که رونش رو نازکردم دستمو بالابردم و بین پاهاش گذاشتم. کسش افتاد توچنگم و سکوت کرد. منتظر اجازش بودم پس دستمو بیحرکت روی کسش نگه داشتم. دوباره شروع به حرف زدن در مورد گذشته کرد. دستم شروع به حرکت کردن کرد و کس داغش رو چنگ میزدم. اینبار مراقب بودم حرفی نزنم و خودمو به اون راه بزنم. کیرم بین پاهای داغش بود و ممه و کسش توی دستم بود. باور این خوشبختی بزرگ برایم دشوار بود. قبلا هم نامحسوس دستمالی و بغلش کرده بودم ولی هیچوقت تا اینجا پیش نرفته بودیم. هرلحظه بیشتر تحریک میشد و نفسهای شهوتناکی میکشید. یکی از دکمههای دامنش رو باز کردم توانی برای مخالفت نداشت. دومی و سومی را که باز کردم دامنش پایین افتاد.
دستمو بین پاهاش روی شورتش گذاشتم. حرارت کسش دستمو داغ کرد. شورتش و لای پاش کامل خیس بود. شورتشو کنار زدم و چوچولشو با انگشت بازی دادم ترشحات کسش هرلحظه بیشتر میشد و انگشتم کامل خیس شده بود. دست از حرف زدن کشیده بود و چشاشو بسته بود. بخودش فشار میاورد که صداش درنیاد ولی زیر لب نالههای ریزی میکرد.
توی فضا بود. از فرصت استفاده کردم و شورتشو تا روی زانوش پایین کشیدم. شلوارکم را دادم پایین و کیر بزرگ و داغم را بین پاهاش گذاشتم. دستهاشو روی لب طاقچه گذاشت و کونشرو قمبل کرد. این مجوز عبور بود. کیرمرو خیس کردم و کلاهکش را روی سوراخش گذاشتم. با یک فشار کلاهک کیرم وارد کس خیس و داغش شد. یه جیغ ریزی کشید. کیرمرو درآوردم و وقتی نفسش جااومد دوباره کسش گذاشتم. اینبار نصف کیرمرو داخل کسش کردم. جلوی خودشو نتونست بگیره و نالهاش بلند شد.
کمرشو توی دستم گرفتم و تا ته تو کسش کردم. چند لحظه توی کسش نگه داشتم و شروع به تلمبه زدن کردم.
چند تلمبه شدید تو کسش زدم که تکون خورد و کیرم بیرون افتاد. چون کونشرو عقب داده بود لای پاش کاملا باز شده بود. سوراخ قهوهای کونش معلوم بود. کیرمرو لای کون بزرگش گذاشتم و سوراخ نازش رو بازی دادم. یه لحظه کیرمرو خارج کردم که خیسش کنم. لمبرهای کونش رو بهم چسبوند و ورودی را قفل کرد. از کون نمیخواست بده. دوباره کیرمرو روی کسش گذاشتم و شروع به بازی دادن کسش کردم. خودشو شل کرد و پاهاشو باز کرد.
نوک کیرم را داخل کسش کردم و و سینهاش رو چنگ زدم.
شروع به آه و ناله کرد. تلمبههای رگباری و شدید توی کسش را از سرگرفتم. هوارش بلند شده بود و تقلا میکرد خودشو رها کنه منم شدیدتر و محکمتر میکردمش. با هرتلمبه صدای شلاپ شلوپ کسش توی انباری میپیچید.
یه لحظه خسته شدم و کیرمرو بیرون کشیدم. دستمو فشار داد و برای کیرم تمنا میکرد. نفسی تازه کردم و دوباره تو کسش گذاشتم. آه و نالهاش بلند شد. اینبار اشکارا و بلند ناله میکرد و داشت بشدت لذت میبرد. تصور نمیکردم در این سن و سال اینگونه عشق کیر داشته باشد.
داغی و خیسی کسش هرلحظه بیشتر میشد وسروصداش بیشتر میشد. فهمیدم در آستانه ارضا شدن است. هردو بشدت عرق کرده بودیم و تنمون خیس بود. تلمبههای آخر رو با تمام شدت و توان تو کسش کوبیدم. وقتی ساکت شد و شروع به لرزیدن کرد منم به اوج لذت رسیدم و با یک تلمبه محکم آبمروتو کسش خالی کردم. وقتی آروم شد و کیرم کوچک شد از کسش بیرون افتاد. آبم از کسش سرازیر شده بود. با یک پارچه کس و کونشرو تمیز کردم. بوسیدمش و دم گوشش ازش تشکر کردم. گفت پسرم یخورده برو عقب الان کسی ببینه فکر میکنه کار بدی میکنیم. متوجه منظورش شدم گفتم نه بابا چکار بدی فقط یخورده کمرتو ماساژ دادم.
دامنش رو بالا کشیدم و دکمه هاشو بستم. گفتم همهجات پر از گرد وخاک شده شما برو یه دوش بگیر خودم دیگها رو میارم پایین. باشه چشم گفت و بطرف پایین حرکت کرد.
|
[
"مادرزن",
"خیانت",
"سفر"
] | 2022-05-12
| 106
| 21
| 472,401
| null | null | 0.010783
| 0
| 12,092
| 1.786165
| 0.631367
| 2.937921
| 5.24761
|
https://shahvani.com/dastan/کون-دادن-من-واسه-پودر-بدنسازی
|
کون دادن من واسه پودر بدنسازی
|
SASAN
|
سلام اسم من جواد ۲۰ سالمه این داستان برمیگرده به دو سه روز پیش خواهش میکنم کسی که داستان گی دوس نداره خو نخونه مجبور که نیستی (...) قدم ۱۷۲ و وزنم ۶۲ بدنمم خیلی کم مو و بدنم سفیده موهای خورمایی ندارم اما علاقه زیادی به بچه خوشگلا دارم در واقع گی هستم اما هیچ وقت جرات نکردم اینو به کسی بگم شرایط ما تو ایران طوریه که اگه دنبال این کارا باشی مسخرت میکنن اگه این کارو کردی که دیگه هیچ... میشه گفت که قشنگم خوب خوشقیافه هستم تیپم میزنم در سطح لالیگا من تو یه باشگاه بدنسازی کار میکنم وقتی میرم باشگاه همه از خشکلی نگام میکنن چند ساله که متاسفانه هر چی کار میکنم هیکلم نمیاد داستان از اونجا شرو میشه که یه شب که داشتم تو باشگاه کار میکردم مدیر باشگاه اومد بالای سرم یه اهوال پرسی گرمی کرد گفت خیلی وقته میبینم داری کار میکنی همیشه همینطوری هستی میخوای یه پودری بهت بدم بدنت سر حال بیاد منم به این خاطر که پول نداشتم گفتم نه ممنون که دیگه با اصرار زیاد گفت بهت میدم بدا پولشو بده منم از خدا خواسته گفتم باشه البته با ناز همون شب شمارمو گرفت رفتم خونه ساعت ۱۲ شب بود یه اس عاشقونه داد تعجب کردم!!! که چی شده که اینکه جواب سلام بچه هارو تو باشگاه نمیده چی شده واسه ما پیام داده اونم عاشقونه؟... فردا شب رفتم باشگاه وقتی دیدمش یه لبخندی زد رفتم پیشش سلام کردم به خاطر اون پودری که داد تشکر کردم گفت قابلتو نداره عزیزم بازم از اون کلمههایی گفت که اصلا نمیگفت!!! اون شبم کار کردم رفتم خونه بازم اس داد این دفعه یه راست حرفشو زد گفت دوست دارم و دوس دارم که مال من باشی؟؟ جوآبشرو دادم گفتم منظورت چیه؟ گفت تو عشق من شو هرکاری که گفتی برات میکنم؟؟ منم تعجبزده گفتم خدا چی کار کنم در ظما از این کار بدم نمیومد دوما از همین مدیر باشگاه خجالت میکشیدم موندم بین دوراهی که چیکار کنم که یدفعه اس دادم گفتم باشه حالا که عشقت شدم میخوای برات چی کار کنم؟؟؟ اولش پیش خودم فکر کردم فقط واسه دوستی منو میخواد نه سکس که اسام اسش اومد پیشنهاد سکس داد که جا خوردم! خدا حالا چیکار کنم دوباره اس داد گفت تصمیم با خودته اگه خواستی فردا باشگاه تعطیله (اخه جمعه بود) ساعت ۱۰ شب بیا کلی با خودم ور رفتم تا راضی شدم فردای همون شب کلی به خودم رسیدم یه ماتیکم کشیدم رو لبام رفتم باشگاه وقتی رفتم تو دیدم پشت کامپیوتر نشسته داره فیلم گی میبینه بدون هیچ تارفی اومد بغلم کرد منم از خجالت هیچی نمیگفتم خابوندم رو زمین و ازم لب میگرفت هم از حال هم خجالت داشتم میموردم من روی سینههام خیلی حساسم وقتی میگرفتشون از حال میرفتم بهم گفت لباساتو دربیار منم با کلی خجالت لخت شدم فقط شرت پام بود اونم پاشد لخت شد وای چه کیری خیلی بزرگ و کلفت که وقتی دیدمش ترسیدم دوباره خوابوندم و لبامو میخورد باورم نمیشد که دارم با کی سکس میکنم سرشو برد پایین برام ساک میزد با دستاش هم سینههامو گرفته بود که تو اوج حال بودم که اروم و بیحال میگفتم بکنم دیگه رفت کرم اوورد زد به کونم حسابی چربش کرد کیرش خیلی گلفت بود اول با انگشت توش میکرد تا خوب باز شه بد یه دقیقه دوتا انگشت کرد تو کونم که دیگه باز شده اروم سر کیرشرو گذاشت در سوراخ کونم از درد داشتم میموردم هر کاری کرد نرفت تودوباره کرن زد اون خابید من اومدم روش نشستم اینطوری راحتتر بود سر کیرش با کلی درد رفت تو داشتم از درد میموردم که با یه فشار محکم کل کیرشرو کرد تو که از درد کون نیمدونستم چیکار کنم اینقدر درد داشتم که انگار یه وزنه رو گذاشته بودن تو کونم یه چند دقیقهای که گذشت درد شد حال و من بالا و پایین میکردم روش یه چندتا روشی که بلد بود روم انجام داد یه ۱۰ دقیقهای تلمبه زد که داشت ابش مییومد که کیرشرو دراوورد همه آبشرو خالی کرد تو صورتم بد اینکه آبشرو داد اومد بازم ازم لب گرفت و میگفت تو دیگه همیشه مال منی لباس پوشیدیم با ماشینش رسوندم خونه خدا حافظی کرد رفت حالا موندم امشب با چه رویی برم باشگاه برام دعا کنین (دنبال یه دوست همسن سال خودم میگردم اهل گی)
به امید دیدار...
|
[
"کون دادن"
] | 2013-08-01
| 8
| 1
| 123,756
| null | null | 0.009749
| 0
| 3,418
| 1.150878
| 0.05146
| 4.55793
| 5.245622
|
https://shahvani.com/dastan/زن-بابای-حشری
|
زن بابای حشری
|
ناشناس
|
سلام
داستانی خورده طولانیه بخاطر فضاسازی جزئیات اگ دنبالی مورد برا اینین ک کارتون راه بیوفته این داستانو پیشنهاد نمیکنم!
ماجرا از اونجا شروع شد که سه سال از فوت مادرم میگذشت...
من مونده بودم وی داداش ک ۵ سال ازم کوچیکتر بود، تو این ۱۹ سال از زندگیم سختیای زیادی کشیده بودم اما از دست دادن مادرم واقعا ی چیز دیگ بود...
تو این سه سال باید همدرس میخوندم هم از داداشم مراقبت میکردم
ژنتیک ما طوری بود ک هم پسرامون و هم دخترامون از نظر چهره زیباییه زیادی داشتن. من و داداشمم همینطور بودیم طوری بود ک خودم همیشهی مشکلی داشتم ک بخاطر زیبایی و جذابیت چهرم (فقط دارم سعی میکنم فضاسازیه درستی کرده باشم و حقیقتا رو بگم وگرنه تعریف از خود اصلا از اهدافم تو این داستان نیست) همه فک میکردن ترنسم یا اینکه گیام در صورتی ک اصلا اینجوری نبود و منی پسر کاملا نرمال بودم ک هیچ علاقهای ب کوچیکترین رابطهای با هم جنسام نداشتم. البت این مشکلم بعد از اینک استخونای صورتم رشد کردن و ریش و سیبیلم تا حدودی در حد تینیجرا در اومد برطرف شد. اما این ژنتیک علاوه
بر چهره و اندام و کیر ۱۷ سانتیی بدی هاییم داشت و اونم کوتاهی قد بود ک برا مردا واقعا ازار دهندس من با اون قرصای کلیسمی ک خوردم نهایتا ب ۱ / ۷۲ رسیدم.
از معرفی خودم بگذریم و برسیم ب جایی ک حس میکردم پدرم تنها مونده و بعد چند وقت دیگ ک من و ارسام زن گرفتیم قراره چی ب سرش بیاد...
این بود ک ی روز نشستم باهاش حرف زدم و گفتم ک میدونم مامانو خیلی دوس داشتی و نبودش برات سخته ولی الان ۳ ساله ک گذشته و دیگ برنمیگرده و بعدهها ب همدم احتیاج داری، ناگفته نمونه ک پدربزرگ و مادربزرگمم کلی رو مخش بودن ک زن بگیره و تنها نمونه.
بعد این قضیه خب طبق روال معمول مخالفت کرد ولی من پا پس نکشیدم و بعد چند ماه تصمیم گرفت ک تجدید فراش کنه. بابام ماشالله خوشتیپ بود و وضع مالیشم از متوسط بالاتر بود این بود ک اگ رو کسی دست میزاشت ن نمیشنید البته ن دختری ک تا حالا ازدواج نکرده چون مطمئنا با ارسام و من مشکل داشتن ک همخونه باشن ازی طرفم من دیگ ۱۹ سالم شده بود
چند وقتی گذشت تا اینکی روز بابام من و ارسامو صدا زد و گفت ک میخواد باهامون حرف بزنه
گفت ک تو تلگرام بای زنی اشنا شده ک شوهرش فوت کرده و اون زن میخواد بیاد با ما زندگی کنه و اگ ب تفاهم رسیدن ازدواج کنن باهمدیگ
مام یکم اوایل سخت بود برامون اما خب خودکرده را تدبیر نیست!
سه چهار روز بعد اون قضیه بابام از خونه زد بیرون و رفت دنبال خانوم تبریزیش
بعد نیم ساعت کلید ب در انداخته شد و دیدم بابام بای خانوم خوشگل از در وارد شد
+معرفی میکنم سیمین خانوم
سلام و احوالپرسی کردیم و اشنا شدیم
سیمینی زن ۳۰ ساله بود ک پوستش تقریبا سبزه بود اندامش فوقالعاده بود حتیی ذرع شکمم نداشت اما خب سیکس پکم نداشت این اندامشم حاصل چهار پنج سال ورزش کردن (پیلاتس و...) بود.
سینههای هشتاد و سر بالا، فرم اندامش ساعت شنی، جعبه عقبو ک نگو هر شلوار ک میپوشید توش خودشو نشون میداد از بس گنده بود اما میدونی چی بیشتر از همه حشریش میکرد؟! اینکه انگار از اسلایم واتر ساختهشده بود از ژله هم لرزونتر بود پیش خودم فک میکردم این موردا تو تلگرام چرا ب پست ما نمیخوره
روناش طوری بود ک وقتی بهش نگا میکردی میگفتی این حتما از عربستان اومده درشتو لرزون
این چیزایی ک راجب اندامش گفتمو بعدهها فهمیدم روز اول هیچ حسی بهش نداشتم طول کشید ک حتی بخوام ب چشم مادرخوانده نگاش کنم
فرداش مادربزرگم بهم گفت ک ب بابات گفتم فعلا ی صیقه یساله بخونن اگ اوکی شدن بعدش عقد میکنن
روزها میگذشت و هر روز صمیمیتر میشدیم
اما من هیچوقت نمیتونستم ب چشم دیگای نگاش کنم چون غیرتم اجازه نمیداد خانواده ما خیلی غیرتی بودن
اوایل با لباسایی میگشت تو خونه ک چاک سینش مشخص بود اما با گذشت زمان مث اینک بابام بهش تذکر داده بود ک بچه هاش پسرن و سرشون میشه اونم دیگ رعایت میکرد. گاهی میومدم از تو یخچالی چیزی بردارم میدیدم داره ورزش میکنهی حرکتایی میزد ک لامصب انگار ادمو برق میگرفت وقتی نگاش میکردی مثلا ۱۸۰ درجه پاهاشو باز میکرد بعد رو ب جلو خم میشد برا تمرین کشش ک کونش قلمبه میشد و ادمو دیوونه میکرد اما من تا چشمم میوفتاد سریع رومو اونور میکردم ک تحریک نشم نمیدونم چرا حس میکردم اگ نگا کنم ب بابام خیانت کردم...
بعضی وقتا از حموم ک میومد بیرون موهای خیسش ک تا روی زانوش بود ادمو دیوونه میکرد.
اما سیمین زن حشری بود کامل ازش مشخص بود بعضی شبا بابام از اتاقش میزد بیرون منم ک سرم تو گوشی بود معمولا تا ۵ صب بیدار بودم میدیدم ک کلافس بعدهها فهمیدم ک بابام بخاطر مشکل قلبی ک داشته نهایتا سه بار در هفته میتونسته سکس کنه و سمین ازش بیشتر میخواسته
وقتی ارسام مدرسه بود و بابام سر کار و من پای درس خوندن برا کنکور بودم مدام بهم میرسید برام میوه میاورد، چایی میاورد، مغز بادام و و و و... گاهیم انقد حرف میزد ک از درس باز میشدم اما رفتاراش با من یجوری بود گاهی صورتشو خیلی بهم نزدیک میکرد منم خجالت میکشیدم خودمو عقب میکشیدم من حتی نمیتونستم تو روش نگا کنم از اینکی حسی ب غیر از اینک مادرم حسابش کنم توم ب وجود بیاد میترسیدم
ی شب دیدم سیمین بدون اینک چیزی بگ خیلی عصبی رفت تو اتاقشو درم بست اما قبل اینک بره از غر غراش مشخص بود ک مسته انگار با بابام خورده بودن
شامم ب ما نداد خودم پاشدم رفتم اشپزخونه داداشمو صدا زدم و جاتون خالی با داش ارسامی شینسل پفکی زدیم تو رگ و رفتیم تو اتاقمون ک بخوابیم ساعتای ۳ بود ک احساس کردم از اتاقی صدایی میاد دقت ک کردم دیدم صدای آه و ناله سیمینه هرچی بیشتر گوش میدادم حشریتر میشدم تا اینک طاقت نیاوردمو سایت پورن باز کردم وی جق حسابی زدم.
دو سه روز از اون قضیه گذشت ک دیدم ی روز بابام حسابی عصبی شده و اومد خونه با جنگ و دعوا و داشت با گوشیش حرف میزد ک مدام میگفت من از این قضیه خبر نداشتم ب ولله من خودم دو تا بچه دارم چطو همچین کاری میکنم اخه؟!
تا اینک شروع کرد ب بحث با سیمین صداشونو ک میشنیدم متوجه شدم سیمین تازه از شوهرش جدا شده وی دختر داره ک فقط ۸ سالشه
خیلی شوکه شده بودم سمین شیش ماه ب ما دروغ گفته بود ک شوهرش فوت کرده و از همه بدتر اینک بچه داشت!
حالا دیگ بابام خودشو مقصر از هم پاشیدن زندگیهی دختر ۸ ساله میدونست
چند ساعت بعدش دیدم سیمین در حال جمع کردن وسایلشع بابام مث اینک گفته بود باید بری از اینجا مدام اشک میریخت
اومد ارسامو بغل کرد بهش گفت تو این شیش ماه عین پسر خودم بودی میدونی ک چقد دوست دارم ارسامم زد زیر گریه و بعدش اومد منو بغل کرد منم چیزی نگفتم چون ازش عصبی بودم اما حتی بغل کردنشم عادی نبود از نوک پا تا نوک سرشو چسبونده بود بهم!
تا اینک فرداش از اینجا رفت
تازه پی امای ما تو تلگرام شروع شد میگفت ک با بابات حرف بزن ک منو برگردونه من شوهرم نمیخوادم هیچوقت قبولم نمیکنه اینجام بخاطر کاری ک کردم خانوادم ازم متنفرم چند روزه خونه دوستمم.
مدام از خودش عکس میگرفت و میفرستاد میگفت این چطور شده ب نظرت و ب بهانههای مختلف خودشو میخواست نشون بده
من برام عجیب بود ک چرا باید تو عکس خودشو باید ب دیوار تکیه بده و کونشرو قمبل کنه و اون عکسو برا من بفرسته چون مسنترین دوس دختری ک داشتم ۲۳ سالش بود و این عکسا ک من میدیدم فقط بین زوجین رد و بدل میشد!
کمکم باهام سر بحثو باز کرد مثلا میگفت من یسری احتیاجا داشتم ک بابات نمیتونسته رفعش کنه و...
تا اینکی روز دیدم ی عکس فرستاد ک زیر لباسش قشنگ میشد سینههاشو ببینی
گفتم سیمین جان تو حکم مادر برا من داری و با بابام بودی ممنون میشم این چیزا رو برا من نفرستی ی وقت بابام بفهمه خیلی ازم میرنجه
گفتش ک من و بابات دیگ چیزی بینمون نیس و من دیگ قرار نیس اونجا بیام!
این بود ک منم خط قرمزم از بین رفت
شروع کردم ب حرف زدن باهاش
ی ماهی ک گذشت انقدی صمیمی شدیم ک میومد میگفت کاکل ب سرمون حالش چطوره؟! (ب کیرم میگفت کاکل ب سر خ) بده ببینمش دلم براش تنگ شده
یا اینکه تو ایمو زنگ میزد ک سکس تل کنیم
یبار از همیشه خیلی تحریککنندهتر شده بود سینههای بلوریشو روغن زده بود و مشخص بود نوکش سفت شده وای از پشت دوربین داشت برق میزد لرزیدنش شبیه ژله بود مدام نوکشو میگرفت و در حالی ک دست دیگش رو کصش بود و میمالید و اه و ناله میکرد منو بگو داشتم دیوونه میشدم اخه منی چیز خیلی حشریم میکنه و اونم اینه ک تمام بدن طرف مقابلم باید عین کف دست باشه انگاری اصلا مو نداشته! سمینم ک همیشه اپیلاسیون میکرد...
خلاصه انقد تشنهی همدیگ بودیم ک واقعا تبدیل ب مشغلع فکریم شده بود ک بکنمش
تا اینک از بابام شنیدم ک میخواد سیمینو برگردونه! برق از سرم پرید (ینی باز باید دیدم نسبت بهش عوض شه؟! باز باید مادر حسابش کنم؟) گفتم اخه چطور؟! گفت ک الان سه ماهه گذشته شوهرش بهم زنگزده گفته سمین دیوونم کرده از بس زنگ میزنه میگ ک بهت بگم ک من نمیخوامش در ضمن گفته بود ک نمیخوام همچین مادری با دخترم حتی توی شهر باشن چون روش تاثیر میزاره!
اما از مادربزرگم شنیدم ک بابام بهش گفته فقط برای مدت کوتاه میارمش و بعد میفرستمش شهرش بازم!
منم دوهزاریم افتاد ک بله بابا خان زده بالا و این همون فرصتیه ک میخواستی پسر!
چند روز گذشت و دیگ موقعش شده بود بابام رفت ترمینال دنبالش
بازم کلید انداخته شد ب در و بله سمین خانومه ارسام از خوشحالی پرید بغلش
منم فقط باهاش دست دادم وی روبوسیه خشک و خالی چون چیزی بینمون بود از قبلم محتاطتر شده بودیم ولی من اینو ب سمین نگفتم ک قراره زودی بره شهرشون و اینجا ماندگار نیست چون ممکن بود قبول نکنه ک بیاد و اونوقت من میموندمو حسرت کردنش...
شب شد و خوابیدن... منم از استرس و ذوق ک خوابم نمیبرد اصلا تا اینک حدودای شیش صب بود خوابم گرفت دیگ و خوابیدم. ساعتای ۹ صب بود ک دیدم سیمین اومد رو سرم گفت پاشو تنبل خان صبحانه چیدم بابات رفته سر کار و ارسام رفته مدرسه...
وای ینی این همون فرصتی بود ک میخواستم؟! ینی الان میکنمش؟!
سیمینو نگا کردم دیدم مث همیشه لباس پوشیده و رفتم سر میز صبحانه
صبحانه رو ک خوردیم شروع کردیم ب حرف زدن رو مبل نشسته بودیم کنار هم ک هی حس میکردم سیمین داره بم نزدیکتر میشه صورتش انقد بهم نزدیک شده بود ک میتونستم نفساشو ک میخورد ب صورتم و خنکم میکردو حس کنم چون هردو بشدت عرق کرده بودیم
چشاش خمار شده بود انگار مست بود
صورتمو نزدیکتر بردم و لبامو چسبوندم رو لباش نمیزاشتم چیزی ب اون برسه از بس ک حشری بودم
دستامو عین مار حلقه کرده بودم دورش حتی با پاهامم بغلش کرده بودم!
لب پایینش بین لبام بود و نرم بودن و لطافتشو با تمام وجودم حس میکردم و میک میزدم و گاهی انقد حشری میشدم ک گاز میگرفتم لبشو دیدم سرشو داد عقب و گفت یواشتر وحشی کبود میشه بابات میفهمه منم گفتم باشه ولی خیلی از اینک طرف خودشو عقب بکشه عصبی میشم بهش گفتم زبونتو میخوام!
زبونشو تا جایی ک راه داشت کردم تو دهنم و میک میزدم اروم ارومی دستمو بردم رو سینهی راستشو و نوکشو میمالیدم انگار سنگ شده بود لامصب دست دیگمو اروم اروم بردم سمت کصشرو و دستمو کردم تو شرتش
خیس شده بود چ خیسی اروم شروع کردم ب مالوندنش میشد گاهی از لب دادن باز میموند اه میکشید
انگشت وسطمو کردم توش و میچرخوندمش هردو غرقشده بودیم
دستشو کرد تو شورتمو شروع کرد و مالیدن کیرم خودمو عقب کشیدم و لباسشو درآوردم سوتین نپوشیده بود بلندش کردم شلوارشو شورتشو درآوردم وای چی میدیدم ی کص توپولو خوشفرم ک بخاطر ابش برق میزد اونم لباسای منو درآورد و همونجا رو مبل حالت ۶۹ شدیم
من زیاد از کص لیسی خوشم نمیاد اما این یکی فرق داشت تپل و تمیز و بدون مو ادم دلش میخواست تا ته بکنه تو دهنش
زبونمو میکشیدم روش و چوچولاشو میکمیزدم و میکشیدم اونم ناله میکرد و کیرمرو تا اونجا ک جا داشت میکرد تو حلقش خیلی حرفهای ساک میزد زبونشو میچرخوند دورشو گاهی حس میکردم ک میره تو حلقش انگاری اونجام ی سوراخ کصی بود واسه خودش هیچوقت نشده بود ک از ساک زدن ابم بیاد اما اینبار خیلی حشری بودم تا اینکه لیسیدن کص خوشبوشو سریعتر کردم و اونم با ولع ساک میزد یهو حس کردم ک لرزید و منم ابم اومد هردو ارضا شدیم ابش رفت تو دهنم اما رفتم تفش کردم ولی اون همه آبمروخورد
هردو خیس عرق بودیم و برگشتم و باز افتادیم ب جون هم دیگ
اومدم بغلش کردم و ب حالت کلاسیک یا همون پوزیشن میشینری افتادم روش کامل بغلش کرده بودم و بدنمون دیگ بیشتر از این نمیتونست باهم تماس داشته باشه
کیرمرو تنظیم کردم رو کصش با دستم چون روش دراز کشیده بودم و دید نداشتم
تو چشام نگا کرد گفت تا ته بکن تو کصم
منم سرشو یکم دادم تو
دیدم آهی کشید
مردمک چشمش ب سختی دیده میشد چون هم چشاش یکم بستهشده بود و هم داشت از شدت شهوت بالا رو نگا میکرد چشاش مسته مست بود
کیرم تعریف نباشه از نظر کلفتی و اندازه واسه پسر ۱۹ ساله عالی بود (۱۷ سانته) اما ب سختی میرفت تو چون کصش خیلی تنگ بود انگار تا حالا نداده بود و این بخاطر این بود ک کصش حلقویه ارتجاعیه
اروم اروم کردم تو پیش خودممیگفتم دو تا تلمبه بزنم ابم اومده انقد ک حس خوبی داشت خلاصه تا ته کردم تو کصش دیگ بیشتر از این جا نداشت
اما بازم از شدت شهوت فشار میدادم هرچند دیگ تهش بود
چند باری کشیدم بیرون باز کردم توش اونم ناله میکرد و میگفت نمیخواد رمانتیک باشی وحشی دوس دارم، بکن دیگ چیکا میکنی؟!
شروع کردم ب تلمبه زدن
اونم همش اه و ناله میکرد صداش کله خونه رو برداشته بود
گاهی میومدم سمت سینههای هشتادش نوکشو میکردم تو دهنم و میک میزدم ک باعث میشد حواسم از تلمبه زدن پرت بشه و تلمبه هام اروم بشه اونم دستاشو دورم حلقه کرده بود
بوی عرقش وقتی ب مشامم میخورد حشریتر میشدم
در حال تلمبه زدن بودم ک حس کردم بازم ارضا شد دیگ توان نداشت حتی تکون بخوره
یکم دیگ ک تلمبه زدم حس کردم منم دارم ارضا میشم ک کشیدم بیرون واس اینک بتونم از کون بکنمش
قبلا بهم گفته بود ک تا حالا از کون نداده واس همین دوس داشتم حتما افتتاحش کنم
بهش گفتم برگرد میخوام از کون بکنمت گفت ن و تا حالا ندادم و میگن خیلی درد میکنه و خلاصه با خواهش کردن برگشت وی بالش گذاشتم زیر شکمش ک کونش قشنگ قمبل شه
وقتی نشستم رو روناش و در حال دید زدن کونش بودم انقد ک نرم و لرزون بود دلم نیومد سریع بکنمش شروع کردم اول چنگ زدم و بعدش انقد بهش چک زدم ک قرمز شده بود واقعا برام جالب بود انگار کودک درونم میخواست بازی کنه!
بهش گفتم لاشو با دستات برام باز کن تا برم وازلین بیارم
برگشتم و نشستم روش بازم
برام لاشو باز کرد وای چ سوراخ خوشگلی داشت با رنگ پوستش هیچ فرقی نداشت رنگش
وازلین زدم ب دستم و شروع کردم ب مالیدن سوراخش
انگشتمو کرم زدم و اروم اروم کردم توشی بالش دستش بود ک اونو گاز گرفته بود ک صداش در نیاد
خلاصه یکم عقب جلو کردم انگشتمو و بعدش دوتا از انگشتامو کردم توش
دیگ جا باز کرده بود
کیرم یکم خوابیده بود در این حین
گذاشتم رو سوراخش یکم با کیرم بهش ضربه زدم و دوتا لمبرای کونشرو با دستام ب هم چسبوندم و کیرمرو گذاشتم بینش یکم عقب جلو کردم ک باز شق بشه
طولی نکشید ک باز شق کردم کامل
گذاشتم در سوراخش و اروم فشار دادم تو ک دیدم لمبرای کونشرو ک گرفته بود تا باز بمونه رو با قدرت بیشتری فشار داد فک کنم خیلی درد داشت
اروم اروم فشار دادم تو و تا ته کردم تو کونش
وای ک چقد تنگ بود کونش انگار بهشت بود برام
یکم گذاشتم تو همون حالت بمونه و اروم کشیدمش عقب
شروع کردم ب تلمبه زدن و دراز کشیدم روش دستامو از زیر بردم و سینههاشو گرفتم محکم و تلمبه هامو سریعتر کردم
داشتم دیوونه میشدم حسش خیلی ناب بود موهای بلندشو داده بود کنار گردنش و سمت راست گردنش ازاد بود واس همین همزمان ک سینههاشو میمالیدم و تلمبه میزدم شروع کردم ب خوردن گردنش
تلمبه هام هی داشت تندتر میشد
تا اینک حس کردم ابم داره میاد و محکم بغلش کردم و آبمروتا ته ریختم تو کونش
یکم تو همون حالت موندیم هردو بعدش سرمو بردم سمت صورتش و یکم لب گرفتیم تو همون حالت و بهش گفتم خیلی بهم خوش گذشت ممنونم ازت و اونم گفت کاش میشد با تو بجای بابات ازدواج میکردم (نمیدونست ازدواجه چی کشکه چی فردا پسفردا رفتنیه)
رفت دستشویی و خودشو تمیز کرد و بعدش اومد بغلم دراز کشید و نیم ساعت خوابیدم باهمدیگ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه اگرم نیومده ممنون میشم فحش ندید فقط بگین دیگ ننویس منم نمینویسم.
|
[
"زن بابا"
] | 2019-04-01
| 37
| 12
| 263,807
| null | null | 0.012947
| 0
| 13,770
| 1.345848
| 0.446917
| 3.896857
| 5.244576
|
https://shahvani.com/dastan/کوص-مالی-لزبین-
|
کوص مالی لزبین
|
دریا
|
سلام عزیزان. میخوام در مورد یه اتفاق براتون بگم یه اتفاقی ک خیلی دوسش داشتم هرچند در حسرت دیدار مجدد با اون دوست عزیز هستم.
من از ۱۶ سالگی متوجه میشدم که خیلی علاقه به لز دارم البته اون موقع آشنایی با اسماش نداشتم و فقط میدونستم که دلم میخواد با دختر سکس کنم. یادمه خیلی هم خجالتی بودم. شاید براتون خندهدار باشه اما از بغل کردن دوستم هم لذت میبردم مخصوصا وقتی سینههام به سینههاش برخورد میکرد اما نزاشتم کسی بفهمه. همیشه خجالت میکشیدم و خودم رو سرکوب میکردم اما از یه سنی به بعد متوجه این شدم که انگار تقصیر خودم نیست. همیشه سرم تو درس بود اما تنها چیزی ک باعث آرامشم میشد، رویا و خیال سکس با یه دختر از همجنس خودم بود.
یادمه تو ۱۵ سالگی با صمیمیترین دوستم همیشه حرف از لز میزدم اونم هی میگفت نگو... از اون به بعد دیگ به کسی چیزی نگفتم و اصلا دیگ با هیچکس در این حد صمیمی نشدم ک بتونم چنین حرفایی بزنم. سالها سپری میشدن اما من با خودم میگفتم بلاخره بهروز تجربه ش میکنم. اینقد فکر میکردم ک تمام پوزیشنهای ممکن رو تو ذهنم بررسی کرده بودم. آره میدونم خنده داره اما هرکسی که گرایش به سکس غیرمتعارفی داره مجبوره فقط باخودش دراون مورد حرف بزنه و رویا ببافه. تابستون ۹۷ بود خیلی تنها بودم و دیگ خسته شده بودم ۲۲ سالم بود تصمیم گرفتم هرطورشده یه راهی پیدا کنم. من تا اون سن با هیچ پسری رابطه نداشتم و کلا سکس نکرده بودم. یه روز اتفاقی تو اینستاگرام لزبین سرچ کردم. یه پیج برام بالا آورد. از بیو فهمیدم مدل ۶۹ دوس داره. نوشته بود لز بیاد پی وی. به خودم گفتم حتما از این پیجهای فیکه از شانس منم حتما طرف پسره. اعصابم خورد بود ک چرا نمیتونم یه دختر لز واقعی پیدا کنم. مثل اینه ک شما بستنی وانیلی فقط دوس داری اما همه بگن شکلاتی ک خوشمزه تره!!!
گفتم بیخیال اگر پسر باشه بلاخره متوجه میشم. براش نوشتم سلام خوبی؟ __خوبم ممنون. شما خوبی؟؟
از اینکه نوشته بود شما گفتم چقد مودبه. خوشم اومد ازش حس کردم دختره. چون اگر پسر بود زود صمیمی میشد و نیازی به کلمه «شما» نبوده.
__تو بیو نوشتی لز... ببخشید منم واسه این اومدم. حالا لز هستی؟؟. خیلی راحت گفت آره و من شوک شده بودم و باور نمیکردم ک بلاخره یکی شبیه من باشه. بهش گفتم میشه اثبات کنی دختری؟. ___ وا تو پیام دادی اونوقت من اثبات کنم؟؟ اول خودت.
گفتم اوکی من مشکلی ندارم و براش یه ویس فرستادم. بعدش اونم فرستاد. اسمش غزل بود. منم گفتم دریام.
تو حرفاش بهم گفت متاهله و نامزد داره. از من ۳ سال کوچیکتر بود هر دو بر حسب اتفاق تو یک شهر بودیم من یکم باهاش فاصله داشتم. خوشحال بودم و یه حس ناشناخته ولی پر از هیجان. گفت تجربه داشتی؟ گفتم نه ولی همیشه تو آرزوش بودم. گفت من داشتم.
حالم داشت بد میشد دوس داشتم بیشتر تعریف کنه برام ولی نگفت. تعجب کردم که چطور تو ۱۹ سالگی تونسته تجربه لز داشته باشه.
گفت دریا بیا حضوری باهم باشیم.
گفتم من پایه م.
خودم تعجب کردم ک اینقدر سریع و بدون فکر جوآبشرو میدادم. و حتی پیشبینی نمیکردم که شاید اتفاق بدی برام بیفته چون من باکره بودم و اصلا هم غزل رو نمیشناختم.
آیدی تلگرامشو بهم داد و رفتیم اونجا چت کنیم. عکسشرو برام فرستاد و منم فرستادم از هم خوشمون اومده بود. میگفت وقتی بیای دوس داری چیکار کنیم؟ گفتم من همه چی دوس دارم.
اون گفت من عاشق ۶۹ هستم. دوس دارم بخوریم واسه هم. از حرفاش فهمیدم دوس داره کوسشو بخورم. منم از قصد هی میگفتم منتظرم بیام برات بخورمش.
گفت حالا تو بگو چیو خیلی دوس داری؟ گفتم همیشه تو کف بودم دلم میخواد کوس هارو بمالیم به هم دیگه. بیام روت پات باز باشه و بیام بشینم وسط پات. خیلی خوشش اومد گفت وای دیوث زودتر بیا.
گفتم باشه. کجا بریم حالا؟ من میگم بریم هتلی جایی.
گفت باید با شوهرم سامان مشورت کنم. بعد از نیم ساعت پیام داد گفت دریا سامان مارو میرسونه تا هتل و خودش منتظر میمونه تا دوباره منو برگردونه. یکم ترسیدم و خجالت و موندم چی بگم. گفتم شاید کارمون خیلی طول کشید. گفت عب نداره سامان منتظر میمونه تو ماشین.
دوس نداشتم شوهرش منو ببینه حقیقتا خجالت میکشیدم بدونه لزبین هستم. گفتم نه راحت نیستم. گفت دریا پس باید بیای خونهمون. گفتم نمیشه که. گفت مادرم هست کاری نداره تو اتاقم نمیاد اصلا. خواهرمم میره سرکار تا غروب. بابام همسفره.
نمیتونستم فک کنم شهوت همه وجودم و گرفت با فکر اینکه قراره لخت بغلش کنم و ۶۹ بشیم، دیگ نمیدونستم عاقلانه فک کنم.
گفتم باشه من از کجا بدونم منو دور نمیزنی. گفت یعنی چی؟
گفتم نمیدونم میترسم بیام و چند تا پسر اونجا باشن. ناراحت شد از چت کردنش مشخص بود بهش برخورده.
گفت دریا میدونی چی میگی؟ من خانوادم هستن من نامزد دارم یعنی یه دختره شوهر دارهستم. بعدشم خونهمون اپارتمانه کلی همسایه داریم.
اینارو ک گفت یکم دل گرم شدم. گفتم باشه میام. قرار برای فرداش گذاشتیم ساعت ۱۱ صبح.
گفته بود من قبلش باشگاهم ولی تا ۱۱ میرسم.
خیلی حالم خراب بود ذهنم پر از پوزیشن بود و بازم رفتم فیلم دیدم. نخندین بهم. نمیدونید بعد اون همه سال قراربود به آرزوم برسم یعنی چی. واسم حکم قهرمانی مسابقات کشوری رو داشت!
رفتم حموم و شیو کردم. دست کشیدم به رونام و گفتم فردا قراره لمس بشی بلاخره اونم توسط به دختر دیگ. بلاخره صبح شد خیلی دیر میگذشت. به مادرم گفتم میخوام برم با دوستم بیرون برم هرچند دانشجو بودم نیاز به اجازه نداشتم ولی چون روز آفم بود تابلو بود چیزی نگم. ناراحت شدم از دروغی ک گفتم اما به خودم قول دادم همین یه باره فقط، اونم واسه آرزوی چندین سالهی این کوس لامصب!
برام لوکیشن فرستاده بود ازتلگرام. غزل حتی شمارشو بهم نداده بود و از سکرت چت باهام حرف میزد. دلخور میشدم اما تحسین میکردم ک اینقدر رو حساب پیش میره.
رسیدم تو یه شهرک که ساختمونهای مرتب و منظم داشت. بهم پیام داد کجایی. از پنجره دارم میبینم چرا ندیدمت. گفتم نمیدونم کدوم ساختمانی. هیچ کدوم ساختموناش پلاک نداشت و همه اسم و عدد بود! برام سخت بود پیدا کنم چون همشون شبیه هم بودن. گفت میام دم در. دیدمش و همو گرم بغل کردیم. گفت بریم بالا و منو هول داد.
قرار بود به مادرش بگه دوست دبیرستانش هستم. با مادرش گرم احوالپرسی کردم. غزل هم ازم پذیرایی کرد چایی و بیسکوییت میوه آورد. یکم گرسنه بودم چون از ذوق چیزی نخورده از خونه بیرون زده بودم. یکم چایی بیسکوییت خوردم و با مادر غزل حرف میزدم. مادرش دوس داشت بیشتر صحبت کنیم غزل هی با چشماش اشاره میکرد ک دیگ بسته. آخر اومد زیرگوشم باحرص گفت دریا بسته بیا بریم اتاقم.
توراه ک میومدم لباس زیرم خیس شده بود از شدت شهوت!
دیگ کوسم کامل خیس بود و آماده. دستمو گرفت از مادرش اجازه گرفتم عذرخواهی کردم رفتم اتاقش. دیدم غزل زود گوشیش برداشت گفت بزار به سامان بگم اومدی... هی پیام داده ک دریا رسید یا نه...
تعجب کردم گفتم مگه سامان میدونه من قرار بود بیام؟ گفت آره من هیچی ازش مخفی نمیکنم.
اینقدر خنگ و خجالتی بودم ک با وجود شهوتم قدرت اجرای خیالاتم رو نداشتم. نشسته بودم رو تختش و نیم ساعت اول فقط حرف میزدیم.
میگفت من هم به پسر حس دارم هم دختر.
گفتم کدومشش بهتره حالا؟ گفت نمیتونم بگم هرکدوم کیف خودشو داره.
عکسای خودشو سامان بهم نشون داد شوهرش هم تیپ خودش بود اونم خوشگل بود. گوشیشو داددستم عکساشو ورق میزدم یهو یه عکس سکسی دیدم که داشت کوس غزل رو لیس میزد و غزل هم انگار عکس گرفته بود. گوشیشو دادم دستش و گفتم ببخشید یهو اومد معذرت. خیلی راحت گفت نه اوکیهه راحت باش. تازه میخوام فیلم سکسمون هم نشونت بدم. تعجب کرده بودم. گفت منو سامان هروقت سکس میکنیم فیلم میگیریم از رابطمون. بعدا ک تنها میشم نگاه میکنم خودارضایی میکنم. گفتم سامان ناراحت نمیشه؟ گفت ن خیلی دوس داره بهش زنگ میزنم میگم با فیلما نشستم کردم. هم خندم گرفته بود هم تعجب. معلوم بود از لحاظ سکس داغ بودن هردو. گفت من حتی به سامان گفتم که لزبین هستم. گفنم چی؟ واقعا گفتی؟ یا داری منو مسخره میکنی! گفت آره بهش گفتم. البته کمکم و آروم اروم. خیلی متعجب بودم!!
غزل آروم و قرار نداشت حالش بد بود گفت آه پس کی شروع کنیم همش حرف میزنیم پاشو دیگ.
خجالت کشیدم ولی پا شدم خیلی بهم نزدیک شد لبامو بوسید و مکید و کمکم زبونش وارد دهنم کرد و دو طرف زبونم رو گرفته بود و مک میزد حس خوبی داشتم تاحالا همچین لب خوردنی سابقه نداشته برام. بیشتر داغ شدم سینههاشو مالیدم. رفت عقب پیراهنشو درآوردم اونم خواست لباس منو دربیارع. سوتین هارو درآوردیم. شلوارم همینطور.
گفت شورتت هم دربیار دیگ. برام سخت بود ولی درآوردم کوسم خیلی داغ شده بود. دوباره اومد سمتم و شروع کرد لب گرفتن. سرپا بودیم سینههاش به سینههام میخورد فشارش دادم سمت خودم ک سینهها بیشتر چسبیدن به هم. غزل دست کشید رو کونم و سینههام گفت وای دیوث سینههات از من بزرگ تره. وای چه کونی هم داره. دوتا زد به کونم منم خوشم اومد. رفت رو تختش دراز کشید رفتم روش سینههاشو مالیدم دیدم خوشش اومد شروع کردم خوردن سینههاش. غزل سفید پوست بود و از من سفیدتر بود و نوک سینههاش صورتی بودن. سینههاشو میخوردم صداش داشت کمکم درمیومد. از صدای آه کردنش منم داغتر میشدم گفتم غزل مادرنت نشنوه گفت ن الان اهنگ میزارم. باگوشیش یه موزیک پخش کرد. از وسط سینههاشو تا روی ناف تو یه حرکت زبون کشیدم اونم هی شکمش میآورد بالا. دوس داشت زود برم پایین. منم رحم نکردم باز رفتم سراغ رونهای سفیدش. غزل لاغر اندام بود اما استخوانی نبود. رون هاشم زبون کشیدم موهام پخششده بود رو کوسش دیگ طاقت نداشت سرموبرد رو کوسش نگهداشت.
هیچوقت دوس نداشتم کوس بخورم فک میکردم خیلی بده اما ترجیح دادم تو عمل انجامشده قرار بگیرم. فقط زبونم درآورده بودم و بالای کوسش سمت چوچوله رو هی با زبونم بالا پایین میکردم لیس میزدم کوسش خوشطعم بود برام. غزل نفساش دراومده بود. گفت جون خیلی خوب کوس لیسی م رو میکنی. سامانم خوب برام کوس لیسی میکنه از ته وجودش برام میخوره
بعد خواست بلند شه ک من رفتم کنار از روش. گفت دیگ طاقت ندارم جنده بستهه. دو تا محکم زد به کونم دوتا هم زد به کوسم. از حرف زدنش خوشم اومد.
اینو ک گفت روانی شدم. پاهاشوباحرص باز کردم و خودم رو به روش نشستم کوسم بردم سمت کوسش. چقد خیس و داغ بودم. همین ک کوسم رو کوسش تنظیم کردم، یه گرما و یه تپلی خاصی رو احساس کردم چیزی ک همیشه آرزو داشتم. چسبونده بودم بهش و از بالابه پایین کوسم رو به کوسش میمالیدم. بینظیر بود حسش... گاهی هم با کوسم بهش ضربه میزدم. غزل حالش بد بود وحشی شده بود. ولی من داشتم لذت میبردم و سعی میکردم اون حس هارو تو ذهنم نگه دارم ک یادم نره. یه دفعه دیدم غزل رفت عقب و پا شد منو خوابوندم اومد روم پامو باز کرد و پاهای خودشم بازکرد ی پاش انداخت رو شکمم و خودشو مالید بهم. هم غزل میخواست بکنه هم من. هم اون از فاعل بودن لذت میبرد هم من. و در این مورد باهم صحبتی نکرده بودیم. اون لحظه گفتم کاش بجای حرفهای مزخرف اول... همون لحظه لختش میکردم و کوسم میمالوندم بهش تا بیشترحال کنیم و حیف شد. حدود نیم ساعت فقط منو غزل مشغول مالیدن کوسهامون به همدیگه بودیم و فک کنم این پوزیشن واسه هردوی ما لذتبخشتر بود. فکرم رو متمرکز کرده بودم فقط روی داغی کوسش و تپل بودنش و اینقدر لذت میبرم ک خوشبختانه ارضا نشدم چون حواسم پرت لذت بود. غزل خواست ۶۹ شیم. من روی غزل رفتم. غزل کوسم رو میخورد و حال میکردم اما نه به اندازه مالیدن کوسم به کوسش اصلا قابلمقایسه نبود لذش. از نفسهای غزل فهمیدم ارضاش نزدیکه و تو اوج رفته. پاشدم از روش و سرم گذاشتم بین پاهاش و تو چشماش خیره شدم اونم خمارشده بود چشماش. براش با زبونم لیس میزدم و حرکت پایین و بالا میکردم.
نفساش خیلی تند شده بود با نگاهش التماس میکرد سرمو فشار به کوسش. خودش سینههاشو میمالید. منم یه دستم بردم به سینه ش و محکم فشارش میدادم و حرکت زبون و دهنم رو تند کردم و با دست هم براش کوس مالیدم خودشم دستشو آورد ک ارضا شد.
بوسم کرد و لبام خورد باز همون بوسهی لامصب وداغ! وسط سکس گفتم غزل اونی ک باهاش لز کردی ازش راضی بودی؟ گفت آره خیلی وارد و حرفهای بود. خیلی بهم حال داده. یکم دلخور شدم حس کردم فهمید اولین بارمه و خیلی حرفهای نیستم.
گفت نوبت منه حالا، اومد ک برام بخوره. گفتم نه غزل من فقط میخوام کوستو بمالی به کوسم. گفت باشه پس خودت بیا بکن ک بیشتر حال کنی. خوشم اومد ک فهمیده بودبا فاعل شدنم دلم میخواد ارضا بشم. باز روبروی هم پاهامونو باز کردیم کوسمو محکم بهش میمالیدم و صدای به هم خوردن کوسها داشت دیوونم میکرد و تو اتاق پیچیده بود. بماند ک غزل آهنگ هم پلی کرده بود ولی خودم صداشو میشنیدم. حدود ده دقیقه از شهوت زیاد زود آبم اومد... غزل بغل کردم اونم دستاش دورم گذاشته بود. مادرش صداش کرد مجبورشدیم زود لباسارو بپوشیم.
گوشیش داد دستم گفت برو فیلمارو ببین تا میام. رفتم تو گالری دهنم باز مونده بود که چقدر فیلم سکس خودشو سامان تو گوشیش بود یکیشون پلی کردم داشت غزل رو از کوس میکرد و تند تند تلمبه میزد و صدای کردن و تلمبه زدنش تو فیلم افتاده بود بازم داغ شده بودم. غزل با لبخند برگشت. کنارم نشست. گفتم ساعت چنده گفت ۱. باورم نمیشد ۲ ساعت میشد اومدم. سکس ما خیلی کوتاه بود از نظرم. گفتم من دیگ برم غزل. گفت باشه. هروقت خواستم بازم میشه بیای. گفتم باشه عزیزم. گفت من وقت دیگ عروسی میکنم میرم خونه خودم ک اون نزدیک شماست و میتونی بیشتر بیای پیشم. خوشحال شدم و خداحافظی کردیم و برگشتم. اون روز بعد از برگشتن به چت کوتاه کردیم. فرداش برام کار پیش اومد و نتونستم آنلاین بشم بهم پیام دادم چرا بهم پیام ندادی چرا سراغمو نگرفتی. سعی کردم ازش دلجویی کنم. فرداش دیدم در کمال ناباوری بلاکم کرده! خیلی دلم شکست و دلخور شدم اما گفتم شاید شوهرش نزاشت چون ارتباط مارو میدونسته مانع شد! بااینکه پیج اینستاگرام شخصیش رو داشتم دیگ پیامی ندادم بعد از دوماه دیدم عکس عروسیش گذاشته.
و بعد از اونجا هم بلاک کرد! هرچی فکر کردم متوجه این نشدم که چرا این کارو کرد اما حتم دارم دلیل اصلیش همسرش بوده. همیشه به غزل فک میکنم و اون قشنگترین اما تلخترین خاطرم بود. چون من ازش خواسته بودم به این شرط سکس کنیم که همیشگی باشیم چون من آدم عاطفی و وابستهای هستم و دلم میگیره یهو بری اما زیر قولش زد دقیقا!
امیدوارم هرجا هست شاد باشه.
ببخشید طولانی شد میخواستم همه چیو بنویسم.
🙏🌷
به هرحال گاهی بعضی اتفاقا فقط یه بار میفتن اما خاطره و حسشون همیشه برات تکرار میشه. قدرش بیشتر میدونی مخصوصا اگر لزبین باشی ولی نتونی رابطه برقرار کنی با کسی از ترس مسخره شدن و طردشدن...
به امید روزی که...
|
[
"لزبین",
"مالیدن"
] | 2022-04-10
| 30
| 0
| 88,101
| null | null | 0.009957
| 0
| 12,375
| 1.60206
| 0.740762
| 3.272664
| 5.243004
|
https://shahvani.com/dastan/چطور-گروگان-گرفته-شدم
|
چطور گروگان گرفته شدم
|
m_nou
|
سلام دوستایه خوبم. امروز اولین روز هست که آمدم این سایت ناخواسته به این سایت رسیدم. کسی رو نداشتم که درد دل کنم. وقتی اینجا آمدم و داستان یکی از بچه هارو خوندم و دیدم چقدر راحت میشه اینجا درددل کرد و مشکلات رو با آدمهای متفکرتر و باعقلتر از خود درمیون گذاشت تصمیم گرفتم ثبتنام کنم و یکم درددل کنم باهاتون.
شاید به نظرتون حرفام مسخره باشه و یا اصلا اینجا جایی واسه حرفای من نباشه اما منم آدمم و حق درد دل دارم و خواهش میکنم بیاحترامی نکنید. مهم نیست که باورش نکنید هیچ اجباری نیست به باورش. فقط بیاحترامی نکنید چون به اندازهی کافی بهم بیاحترامی شده.
نمیخوام اسممو بدونید هیچ اسم مستعاری هم انتخاب نمیکنم. من ۱۹ ساله هستم. در یکی از بدترین نقطههای ایران زندگی میکنم. جنوب شرق ایران. سیستان و بلوچستان شهر زابل. جایی که زندگی میکنم هر روز حرف از دزدی و تجاوز و قتل هست.
هیچ دختری نمیتونه به راحتی از خونه بیاد بیرون.
داستانی که میخوام واستون تعریف کنم برمیگرده به دو سال قبل. وقتی ۱۷ سالم بود. اواخر سال ۸۹. من اون موقع سوم دبیرستان بودم. رشتهی تحصیلیم کامپیوتر بود واسه همین نیازی به خوندن پیشدانشگاهی نبود. اهل دوستی با پسر نبودم. یه دختر آروم بودم که سرم تو لاک خودم بود. همهی زندگیم شده بود درس.
نیمهی اول مدرسه تمامشده بود. وسطایه نیمه دوم بود. در اوج درس خوندن واسه امتحانایه نیمه دوم بودم. دوست صمیمی نداشتم. فقط یکی از دوستام بود که باهاش راحتتر از بقیه بودم و گاهی اوقات میرفتم خونهشون واسه درس خوندن. یه روز واسه اینکه یکی از درسایه تخصصی رو بهش توضیح بدم مجبورم کرد برم خونهشون و من هم قبول کردم. یکی از هم کلاسیهامون که دختر خوبی نبود هم اونجا بود. اما من اون موقع نمیدونستم دختر خوبی نیست. میگفت پدر و مادر نداره تنهاست. اما دروغ میگفت. وقتی خواستم از خونهی دوستم برگردم خونهمون ساعت ۱ ظهر بود. خونهی دوستم خیلی دور بود. آمدم سر کوچشون که تاکسی بگیرم اما تاکسی تلفنی بسته بود. مجبور شدم منتظر تاکسی بمونم. گوشی هم نداشتم که زنگ بزنم خانوادم بیان دنبالم. چند دقیقه که منتظر بودم بعد رانندهی سرویس همون دوستم که میگفت پدر و مادر نداره آمد جلویه پام ترمز زد و گفت سلام من آمدم دنبال نسرین (دوستم) شما بیاید من برسونمتون بعد نسرین رو میرسونم. خیلی اصرار کرد منم چون تاکسی نیامد مجبور شدم سوار شم. تا نصف راه که رفت مسیرشو عوض کرد گفتم کجا میرید چرا مسیرتونو عوض کردید. گفت یه ماشین دنبالم هست نمیدونم چرا تعقیبم میکنه به ناچار قبول کردم. خیلی سرعت ماشین زیاد بود. رسید به یه جاده خاکی. ماشینی که میگفت دنباله آمد کنارش وایساد و فهمیدم حرفاش نقشه بود. ترسیدم پیاده شدم و فرار کردم. اما گرفتنم. پسره رو هول دادم اما با چاقو زد به دستم.
دو نفر منو با طناب بستن و انداختن روی صندلیه عقب ماشین. گریه میکردم اما خدا اون لحظه نبود که اشکامو ببینه. منو بردن به یه روستایه خیلی دور از شهر. نمیدونستم کجا بود اما خیلی تاریک بود. هیچ لامپی روشن نبود. بردنم داخل یه خونه و داخل یه اتاق که هیچ پنجرهای نداشت زندانیم کردن. یه خانوم اونجا بود. انگاری همهی دستورا رو اون خانوم میداد. اما بعدش دوستم هم اومد اونجا... فهمیدم همهی اطلاعات رو دوستم داده بهشون و اون خانوم هم خالهی دوستم هست. دوستم به خانوادم گفته بود من دیدم دخترتون رو دزدیدن و گفته بود راننده سرویس من دزدیدش. خانوادم به پلیس اطلاع داده بودن. من حالم بد بود خیلی بد. دستم هم که پاره شده بود بدتر. نمیخوام تعریفی کنم از خودم ولی خوشگلم و این خوشگلی از کوچیکی واسم دردسرهای زیادی بوجود آورده. دو تا مرد آمدن داخل اتاق یکیشون منو گرفت و یکی هم لختم کرد. هرچی جیغ میکشیدم میگفتن کسی صداتو نمیشنوه. به زور لختم کردن. پسره میخواست پردمو بزنه. نمیدونم این تیکه خدا کمکم کرد یا هر چیزه دیگهای. وقتی پسره منو دراز کشوند و خواست پردمو بزنه گوشیش زنگ خورد. داداشش بود زنگ زد و بهش گفت پردشو نزنی به پلیس خبر دادن. خداروشکر پردمو نزد. اماای کاش منو میکشت. خواست از عقب بذاره خیلی مواقمت کردم و یکسره لگد میزدمش. وقتی نذاشتم ببره داخل عصبانی شد و از از دوستش چاقو گرفت و فرو کرد پشتم. یه ذره چاقو رو فرو کرد. پشتم خونی شد. بعد کشید چاقو رو بیرون. و در حالی که جیغ میکشیدم و داشتم از خون رزی بیهوش میشدم و نمیتونستم مقاومت کنم از پشت بهم تجاوز کرد.
۷ شبانهروز منو به عنوان گروگان واسه دریافت ۳۰۰ میلیون پول گرفته بودن. فامیل ما فامیل بزرگ و مشهوری هست و تا حالا از بچههای فامیل چند نفرو دزدیده بودن اما اونا پسر بودن ولی من دختر.
تویه اون ۷ شبانهروز که منو گروگان گرفته بودن هر روز حداقل یکبار بهم تجاوز میکردن. هروقت مقاومت میکردم یه جای بدنم رو چاقو میزدن. منو با طناب میبستن و به چاقو روی بدنم خط مینداختن و لذت میبردن ازین کار.
روز هفتم که رسید ساعت ۱۰ صبح منو انداختن تویه یکی از خیابونایه شلوغ زابل با بدنه تیکه تیکه و فرار کردن. و مردم منو رسوندن بیمارستان.
فقط خواستم به پسرای عزیز که هم نوعاشون این بلاهارو سر من آوردن این چیزا رو بگم. ازتون متنفر نیستم چون شما هم آدمید. چون شما هم نیاز دارید اما این راه خوبی واسه برآورده کردن نیازاتون نیست. من ۲ سال قبل ساعت ۱ ظهر وقتی س, ار اون تاکسی شدم مردم. روحم از بین رفت. دیگه نمیتونم ب چیزی دل ببندم. افسردگی شدید گرفتم. دیگه به هیچچیز نمیتونم دل ببندم. تو این ۲ سال خودمو تو خونه زندانی کردم. وقتی کسی میاد خونه و خطایه رویه دستامو میبینه شروع میکنه به پچپچ کردن به بغل دستیش. وقتی متوجه نیستن میشنوم صداشونو که میگن این همون دختر جندهای هست که دزدیدنش. خودشون میگن دزدیدنش پس اگه منو دزدیدن چرا میگن جنده. مگه من چیکار داشتم. تنها چیزی که آرزومه مرگ هست. تا حالا چند بار رگ زدم اما بردنم بیمارستان. قرص خوردم اما هیچی روم اثر نمیکنه یکی به من یه راهی پیشنهاد کنه تا راحت بمیرم. یه چیزی که مرگمو ۱۰۰ ٪ کنه.
میدونم خیلی طولانی بود. اما خواهش میکنم اگه دوس ندرید باور نکنید اگه دوس ندارید نخونید فقط فحشم ندید. چون منم آدمم. منم هم نوعه خودتونم. نمیخوام بهم بیاحترامی شه. فکر کنید منم دختر یا خواهره خودتونم.
ممنونم ازینکه حرفامو خوندید.
|
[
"گروگان گیری"
] | 2013-07-20
| 4
| 0
| 259,686
| null | null | 0.007212
| 0
| 5,307
| 1.146128
| 0.682937
| 4.55793
| 5.223971
|
https://shahvani.com/dastan/خاطره-ای-از-یک-معلم
|
خاطرهای از یک معلم
| null |
سلام به همگی
از همون سال اول تربیت معلم قصدم این بود که بعد از فاغ التحصیلی سال اول کاریمو با دل جون کار کنم و اون سال قید ادامه تحصیل و ارتقا مدرک رو بزنم و همه وقتم رو صرف دانش آموزام کنم تا لااقل اون یه سال رو از معلم بودنم راضی باشم. با این فکر و کلی انتظار بالاخره فارغ شدم. با کلی امید و البت به ناچارا راهی یکی از روستاهای دور افتاده شدم تا نقشههایی رو که سرنوشت برام کشیده بود دنبال کنم. اول مهر رسید و با لگد پرتم کردن تو یه کلاس پنجم مختلط با حدود بیست دانش اموز ولی چون به قول گفتنی صفر کیلو متر بودم جیک نزدم و رفتم سر کلاسی که بعضی از دانش اموزاش بخصوص دخترا رسما هم قد خودم بودن. اوایل خواستم به رسم قدما گربه رو در حجله بکشم ولی نشد. خیلی زود دانش اموزا از سر و کولم بالا رفتن به قول خودشون دوست شدیم. تا جایی که با هم بازی میکردیم و بر خلاف میل مدیر و نظر معلمای دیگه دخترا بهم دست میزدن ومنم خیلی راحت باهاشون برخورد داشتم، حتی موقع تصحیح برگه جوری بهم مچسبیدن که همهی برجستگی هاشون (شرمنده روم نمیشه بگم سینههاشون) رو حس میکردم ولی این باعث نمیشد که حسی شهوانی بهشون داشته باشم. البته بگم که این رفاقت بین من و دانش اموزام خیلی جواب داد. جوری که اخر سال از بین همون دانش اموز ردیا پنج نفرشون نمونه دولتی قبول شدن که هنوزم بهشون افتخار میکنم و باعث شد اسمم تو اون مدرسه و روستا موندگار شه. فکر کنم تا اینجا به اندازه کافی لفت دادم و زمینه رو واسه دوستان فحش کار فراهم کردم پس برم سراغ اصل ماجرا...
با همهای این اوصاف افسانه رفتارش با همه فرق داشت. یه دانش اموز دو سال ردی با مشکل خانوادگی شدید (باباش رسما رهاشون کرده بود)، به شدت ناز نازی یا به قول دوستان افادهای همه اینا رو جمع ببندین با بیماری نارسایی کلیه. این مشکلاتش باعث شد که بین دانش اموزای دیگه با افسانه ناخواسته فرق بزارم که گاهی باعث حسادت بقیه میشد بطبع افسانه هم خیلی به من وابسته شده بود جوری که چندین بار از دست مسخره کردن پسرا به اغوشم پناه اورده بود و تو بغلم کریه کرده بود. این مشکلات باعث میشد که مادر افسانه بیشتر از همهی اولیا به مدرسه سر بزنه و حتی با بقیه اعضای خانواده مادریش اشنا شم، شده بود که شب به خاطر دارو نخوردن افسانه داییش اومد دنبالم که باهاش حرف بزنم. اون سال تموم شد و تابستون خبر ازدواج افسانه شکم (شکهام) کرد. از اخرین باری که دیدمش پنج سال گذشت.
یه روز با لباس خاکی و زانوهای خونی از زمین فوتبال روستا اومد بیرون. سوار ماشینم که شدم طبق عادت یه نگاهی به گوشیم انداختم، یه شماره ناشناس پنج تا میس انداخته بود. خیلی عادی و ریلکس شماره رو گرفتم گوشی رو با اولین بوق برداشت صدای اون ور گوشی یه حسی خوبی رو در من به وجود اورد. اره افسانه بود (این بهترین حس واسه یه معلمه که دانش اموزش ازش یاد کنه) با سلام اول صداش رو شناختم و به اسم و فامیل صداش کردم. اونم از اینکه فوری شناختمش خیلی خوشحال شد. با وجود اینکه لهجشون رو کاملا یاد گرفته بودم ولی باهام فارسی حرف میزد منم به خواست اون فارسی حرف زدم بعد کلی حال و احوال کردن ازم پرسید هنوزم اونجام (روستاشون) گفتم اره منم از زندگیش پرسیدم که با یه کمی ممنمن گفت اره راضیم. اون مکالمه زیاد طول نکشید! و ازم خداحافظی کرد.
رفتم خونه بعد حموم بازم رفتم سراغ گوشیم (کلا وقتی ازش دور باشم اولین کارم چک کردنشه) از همون شماره افسانه یه اس داشتم که الان یادم نیس چی بود ولی مضمونش دل تنگی بود منم یکی واسش فرستادم همین که کلمه Delivered اومد رو گوشیم اس داد که بیداری؟ گفتم اره چه سوالیه هنوز سر شبه چرا خواب باشم؟ پرسید مگه هنوز مجردی؟ از این سوالش مورمورم شد! گفتم اره چیه فکر میکنی خودت متهلی سر شب میخوابی همه هم اره. یه جوابی داد که برا چند ثانه بعد خوندش مکث عجیبی داشتم، گفت: من خودم نمیخوابم به زور میخوابوننم. فهمیدم که داره یه رابطهای غیر معلم شاگردی به وجود میاد. خواستم که از این شاخه بپرم چون تصورش هم برام خجالت اور بود بازم از زندگی و کار شوهرش پرسیدم در کمال ناباوری گفت که قهر کرده و احتمال داره جدا شه. کلی نصیحتش کردم که زندگی بچهبازی نیس که هر موقع خواستی بزاری کنار ولی حرفام نیمهکاره تموم شد اخه شارژ گوشیش تموم شد. اون شب حدود ساعتای دو یا دو ونیم خوابیدم از فرداش خاطرم جم بود که نمیتونم برم مدرسه واسه همین تخت زدم زیر خواب. صبح ساعتای نه صدای گوشخراش کوبین در همراه با شکستن شیشه (شیشه در رو با لنگ گش به جای گربه زده بودم از قبل ترک داشت) بیدارم کرد دست کشیدم عینکم رو پیدا کردم گذاشتم رو چشمام رفتم دم در، زن صاحب خونه بود بنده خدا مثه اینکه تا حالا مرد با رکابی ندیده بود ماتش زد (واسه شیشه بود) بعد مکث طولانیش گفت دم در کارت دارن وانستاد بپرسم کی بود و رفت. برگشتم داخل پیرهن پوشیدم رفتم تو حیاط، زن صاحب خونه هنوز جلو در بود (با صاحب خونه تو یه حیاط بودم) و انگار با اون که اونور در بود خوش وبش میکرد، حدس زدم ولیه یکی از دانش اموزا باشه خواستم که برم نزدیک که زن صاحب خونه رفت کنار یه زن با یه چادر بندری یه جور اشفته اومد تو باورم نمیشد افسانه باشه، ولی خودش بود همش چند قدم تا در فاصله داشتم که دوید طرفم بعد افسانه یه زن دیگه هم تو چارچوب در پیدا شد با همون نگاه اول شناختم مادرش بود. هنوز منگ این فکر بودم که اینا اینجا چه میخوان که یه نیرویی به عقب حلم داد. دیگه کار از کار گذشته بود افسانه بغلم کرده بود. نفهمیدم چکار کنم فقط با یه زحمت خودمو نگه داشتم که نیفتم، صدای بسته شدن در به خودم اورد با نگاه به مادر افسانه سلام کردم. هم میخندید هم نگاه عجیبی داشت انگار گریه کرده بود. حواسم به افسانه که تو بغلم بود رفت داشت گریه میکرد خواستم جداش کنم الته از خجالتی که از مادرش و زن صاحب خونه میکشیدم ولی نشد محکم گرفته بود. با اشاره زن صاحب خونه فهمیدم که باید ببرمش داخل. با هزار زحمت و مکافات همونجور که بغلم بود رفتم داخل اخه چادرش به دست و پامون میپیچید و چون تا حالا کسی رو بغل نکرده بوم بلد نبودم اینجوری راه برم. داخل که رسیدم روی کناره نشستم هنوز جا مو درست نکرده بودم که افسانه تمام وزنش رو ول کرد روی من یه پام رو به زور جم کردم زیرم اون یکی نشد. افسانه دراز به دراز افتاد رو پا هام و سرش هنوز تو بغلم بود یه دستم رو از زیر بغلش رد کردم که از فشار به گردنش کم کنم این کار باعث شد سینههاش کاملا بهم بچسبه گرمای سینههاش باعث تعجبم شد بعدش حواسم به سینههاش رفت دو تا سینه نسبتا نرم (شاید مال بغضیا سه تا باشه) که فکر کردن بهشون باعث شد کیرم انکار بهش تقه بزنن تکون خورد یه حس عجیبی پیدا کردم انگار یه جعبه کامل شیرینی بخورم، تو دلم یه هول و ولایی شروع شد مطمئن بودم اتفاق امروز به اینجا ختم نمیشه. این موقع بود که مادر افسانه اومد طرفمون و با معذرتخواهی اونوو ازم جدا کرد. بعدش نشستیم به حرف زدن که خیلی طول کشید واسه همین بیخیال میشم خلاسه این شد که اسای دیشب من در افسانه اثر کرده بود و میخواست بره سر خونه زندگیش ولی حالا شوهرش تاقچه بالا میذاشت. خلاصه ساعتای یازده افسانه رو اروم کردم و با مادرش راهی کردم که بره خونهشون در رو که پشت سرشون بستم اومدم شیشه خردهها رو جارو کردم و بر خلافه همیشه رخت خوابم رو جم کردم اخه اونا که اومدن هنوز پهن بود، خیلی ضای شدم. یه نیم ساعتی رو تو شک اتفاق پیش اومده بودم که صدای زنگ نابهنجار گوشیم بلند شد. شماره افسانه بود جواب دادم اینبار مادرش بود بعد سلام و احوالپرسی گفت که اشتی کردن و افسانه میخواد بره فقط چند تا از عکسای زمان مدرسشو میخواد گفتم اشکال نداره بگو بیاد واسسش سیدی میزنم. گفت من خودم میام دنبالش خیلی عادی گفتم باشه تا شما میرسین امادش میکنم. گفت نه بزار خودمم بیام گفته از کدوم عکسا میخواد گفتم باشه. قبل از اینکه برسه اتاق رو مرتب کردم pc رو هم روشن کردم رفتم سراغ پوشهای که اسمشو گذاشته بودم مدرسه. صدای در که اومد رفتم جلوی در خودش بود مادر افسانه، بدون تعارف راه افتاد اومد داخل خونه جوری که خودم ازش جا موندم از پشت که نگاش کردم اصلا به هیکلش نمیخورد دختر شوهر داده باشه یه هیکل رو فرم داشت با موهای مشکی بلند که از زیر چادر نازک بندری خیلی قشنگ بود چادرش اونقدر نازک بود که زنجیر دور گردنش هم پیدا بود وقتی رفتیم داخل یه هو همون حس عجیب جعبه شیرینی اومد سراغم. وقتی نگاهش به مانیتور افتاد مستقیم رفت رو صندلی جلو کامپیوتر نشست و با کیبرد عکسا رو زیر رو میکرد یه کم بالا سرش وایسادم وقتی عکسا رو میدیدیم کلی خاطره برام زنده شد که از حس جعبه شیرینی در اومدم.
رسیدیم به عکسی که خیلی باعث خندش شد جوری که بلند خندید. این موقع به خودم اومدم که یه زن غریبه تنها تو اتاق باهامه بهش گفتم میرم در رو ببندم بیام فهمید که از خنده هاش ترسیدم کسی بفهمه اینجاس، از این موضوع معذرتخواهی کرد با یه لهن شیطون گفت برو زود در رو ببند تا صاحب خونهتون نیومده. زود اطاعت کردم و رفتم در رو بستم سر راهم یه چهارپایه که موقع اصلاح استفاده میکردم رو برداشتم با خودم اوردم وقتی وارد اتاق شدم یه چیز توجهم رو جلب کرد! چادرش از سرش افتاده بود و موهای روغن مالیش مشکی مشکی بیرون بود. برگشت سمتم دید چهارپایه دستمه گفت اونو بده من بیا سر جات بشین قبول نکردم اسرار کرد موقع بلند شدن از رو صندلی جوری کونش رو بهم مالید کیرم فاصله بین دو لمبر کونش رو تو چند صدم ثانیه طی کرد.
بلاخره من نشستم رو صندلی و اون روی چارپایه همینجور که عکسا و میدیدیم هرجا به عکس مورد علاقش میرسید با دست میزد روی پام. کمکم دیگه دستش رو از رو پام بلند نمیکرد تو این فاصله کیر منم به خودش اومده بود و ظاهرا یه بوهایی به مشامش رسیده بود واسه همین جوری سفت شده بود که داشت دردم میومد تو این مدت هم با یه مکافاتی به حساب خودم قایمش کرده بودم ولی نگو که تکون تکونام واسه قایم کردنش بیشتر توجه مادر افسانه رو به خودش جلب کرده بود جوری که به قول خودش اخراش دیگه به عکسها نگاه نمیکرد و واسه طفلکی کیر من نقشه میکشید. من از همهجا بیخبر از قلمبگی کیرم شرمنده بود و داشتم به خودم فحش میدادم که چقد بی ظرفیتی!!
مثلا حواسم به مانیتور بود داشتم عکس میدیدم ولی همش نگران کیرم بودم و زیر چشمی حواسم بهش بود که کی شلوارم رو پاره میکنه و میخوره تو صورتم، که حس کردم دستش دیگه رو پام نیس مطمئن شدم فهمیده چقدر بی ظرفیتم و ناراحت شده روم نشد بهش نگاه کنم از خجالت گرمم شد دیگه داشتم عرق میکردم که صدام کرد اقای...!!! خواستم به صورتش نگاه کنم که دستشو از زیر رد کرد و بازوم رو گرفت این کارش باعث سکوت بینمون شد بعد یه مکث چند ثانیهای گفت خوش به حال افسانه که شما معلمش بودی گفتم اختیار دارین من که کاری نکردم گفت: تا حالا ندیدم معلمی این همه دانش اموزشو دوست داشته باشه وقتی دیدم اونجوری افسانه رو بغل کرده بودی واقعا بهش حسودیم شد همه چیزم رو میدم یه نفر منو اینجوری بغل کنه!!
نذاشت به جواب فکر کنم سرش رو روی شونم گذاشت بوی روغنی که به موهاش زده بود حالی به حولیم کرد دیگه مطمئن شدم که این بانوی محترم واسه کرده شدن اومده واسه همین دستم رو ازش جدا کردم و بغلش کردم، خودش رو بیشتر بهم چسبوند منم به خوم فشارش دادم یه کم تو این وضعیت موندیم. از اونجایی که خیلی موی مشکی دوست دارم دستم خود به خود به طرف موهاش رفت تو این مدت که چادرش افتاده بود روم نمیشد مستقیم بهش نگاه کنم. موهای تقریبا بلندی داشت با اون همه روغنی که زده بود اگشتام خیلی راحت بین موهاش حرکت میکرد ظاهرا خوشش اومده بود اخه اون چیزی رو که موهاشو بسته بود باز کرد (به جون تک تکتون نمیدونم چی بهش میگن) جوری سرش رو تکون داد که یه موج ازموهاش به راه افتاد وقتی موهای صورتشو کنار زد جوری که کاملا منظورش رو بفهمم صورتش رو جلو اورد میخواست بوسش کنم ولی من امتنا کردم و فقط بغلش کرد وقتی صورتش نزدیکای شونم رسید یهو یه چیز خیلی گرم به لپم چسبید! اره بوسم کرد اونم یه بوس گرم و شهوانی منم دیکه گاو بازی رو کنار گذاشتم و یه بوس طولانی مهمونش کردم البته نه از لپش، پیشونیشو بوس کردم. سرش رو از رو شونم سر داد و گذاشت روی سینم بعد یه مکث سرش رو بلند کرد و مستقیم به چشام نگاه کرد مم بهش خیره شدم بازم بوسی منم این دفعه گونشو بوسیدم، خندید و گفت: قلبت میخواد در اد (راس میگفت) نکنه شاید ترسیدی؟ مگه در رو نبستی؟ گفتم نه از این نیس! واسه اینه که تا حالا کسی همچین حسی رو درم به وجود نیاورده بود (دروغ محض) بازم بوسم کرد گفت زیاد وقت ندارم داداشم (دایی افسانه) منتظره که افسانه رو ببره قبل از اینکه برم یه خواهشی بکنم نه نمیگی؟ گفتم تا چی باشه! گفت میخوام همونجور که افسانه رو بل کرده بودی منم بغل کنی از خدا خواسته چند تا عکسی رو که انتخاب کرده بود تحویل nero دادم همش چس کیلو بایت شد نرو شروع کرد به رایت سیدی ما هم همزمان از جلوی مانیتر بلند شدیم. بعد از اینکه کیرم رو یه جور تابلو جابجا کردم راه افتادم طرف کنارهها که یاد شیشه شکسته در اتفتادم گفتم یه نگاه بندازم بد نیس از شیشه شکسته یه نگاه انداختم همهجا امن بود.
به اتاق برگشتم روی کناره نشسته بود رفتم کنارش نشستم. دستم رو از پشت گردنش رد کردم و به خودم چسبوندمش، خواست بوسم کنه پیشدستی کردمو بوسش کردم. خودشو تو بغلم ول کرد این موقع بود که همراه با چشام کیرم هم میخواست از جا دراد اخه سینههاش معلوم بود یه پوست خوش رنگی داشتن همون تصویری که همیشه تو عکسهای سکسی دنبالش بودم. خیلی وسوسه شدم که همون لحظه دست بزارم از داخل سوتین سیاهی که خیلی هم بهش میومد درشون بیارم ولی به خودم نهیب زدم عجله نکن! با هزار زحمت جاشو رو پاهام درست کردم که رو به بالا چرخید این موقع دیگه نصف بیشتر سینههاش از سوتین وبلوزیقه بازی که پوشیده بود بیرون زد. محو تماشای سینههاش بودم که دست انداخت دور گردنم و به پایین کشید لبامون تو هم قفل شد. جوری لبامو میخورد که هیچ نیازی به مهارت من نبود. از نحوه لب گرفتنش معلوم بود بنده خدا خیلی تو کفه! دستم رو از رو شکمش بالا کشیدم و خیلی اروم زیر سینههاشو لمس کردم جایی که سوتین زیر سینههاشو گرفته بود اونجا مکث کوتاهی داشتم بعدش بدون مقدمه سینهشو تو دست گرفتم با هر بار فشار من به سینش یه تغییر در نفس کشیدن و لب گرفتنش به وجود میومد. با صدای بیرون اومدن سیدی لباشو جدا کرد و یه نگاه انداخت خیلی زود برگشت سر کار اولش. منم دیگه سوتین رو کنار زده بودم و بدون هیچ واستهای پوست لطیف سینههاشو میمالیدم نک برجستهی سینههاش خیلی برام جالب بود خیلی دوست داشتم بخورمشون، لبامو به زور جدا کردم، تا جایی که میشد خم شدم ولی لبام به سینش نرسید، فهمید؛ خودشو سبک کرد که بتونم پاهامو از زیرش بکشم این کارو کردم. پای راستم رو بین پاهاش گذاشتم و تقریبا روش دراز کشیدم. بدون فوت وقت به سمت کوهپایههای سینهای حملهور شدم! و قتی سینش رو دهنم گذاشتم یه اه جانسوز کرد و دست به موهام کشید. منم دیگه دست خودم بود سینههاشو محکم مک میزدم. احساس کردم میخواد خودش رو به پایین بکشه فکر کردم دردش اومده سینهشو ول کردم خودشو به طرف پاهام پایین کشید. ولی بازم سرم رو با سینش چسبوند که این دفعه دوتا از دکمههای بلوزشو باز کردم و رفتم سراغ اون یکی سینش مشغول خوردن بودم که متوجه شدم یه چیزی به زانوم فشار میاره، دقت کمی میخواست که بفهمم این کسشه که داره به زانوم میماله!. اونو به حال خودش گذاشتم و رفتم سراغ کردنش یه چندتا بوس کوتاه گرفتم ولی موهاش که رو گردنش پخششده بود نمیذاشت راحت کارم رو بکنم بیخیال شدم یکی از دستامو ازاد کردم و سینهشو گرفتم واسه همین وزنم یه کمرو اون رفت. حین لب گرفتن سینهشو میمالیدم که دستم رو محکم گرفت با تعجب منتظر عمل بعدیش بودم که دستم رو به طرف پایین هدایت کرد. با کمال میل کل کسشرو تو دستم گرفتم بیتجربه نبودم و لی تجربه چندانی هم نداشتم. از روی دامن مشغول مالوندن کسش شدم ولی حال نمیداد واسه همین دست کردم زیر دامن و از کش شلوارش رد کردم تا به شرتش رسیدم. خیسی شرتش حکایت از حال خوبی داشت که تا اینجای ماجرا بهش داده بودم. یه کم که از روی شورت مالودم لبامو از لباش جدا کردم که راحتتر نفس بکشه اخه دیگه داشت نفسش بند میومد. همزمان با خوردن سینش دستم رو از زیر شرت به کسش رسوندم. با همون حرکت اول دستم تو چاک کسش جا گرفت به قول بچه شهریا کیلیتوریسش رو خیلی راحت پیدا کردم و با نک انگشت سبابه یه فشار کوچیک بهش دادم که نفسش بند اومد. دستش رو سینم گذاشت و به بالا حل داد فهمیدم که باید بلند شم. نشست و دست گذاشت زیپ شلوارش رو باز کرد (صرفا جهت اطلاع؛ شلوار بندری پاچش زیپ داره) خیلی با عجله یکی ار لنگههای شلوارش رو درآورد و نفسزنان کفت زود باش که الان دنبالم میان منم از خدا خواسته گرمکن و شورتی که به جای اینکه پای من باشه سر کیرم بود! رو با زحمت تا زانو پایین دادم و کیرم رو بین پاهاش جا دادم. یه لحظی به فکر ابی که سر کیرم موقع درآوردن از شلوار دیدم افتادم گفتم نکنه حاملش کنم بد بخت شم، بیرون کشیدم و با دامنش سر کیرم رو پاک کردم. این بار بین پاهاشو بیشتر باز کردم و خواستم سوراخ کسشرو پیدا کنم که تیشرتم مزاحم بود نها چیزی که دیدم خال روی کسش بود تیشرت رو به دندون گرفتم و با دست کیرم رو تو چاک کسش تنظیم کردم. با یه فشار کوچیک همه کیرم فرو رفت خیلی کس گرم و نرمی داشت تقریبا با پنج شیش تا کس دیگه که کرده بودم فرق داشت. شروع کردم به تلمبه زدن الارغم گشادی کسش تو دوسه دقیقه اول داشت ابم میومد یه نگاه به صورتش انداختم مثه مرده گردنش از کناره اویزون بود از گاز گرفتن لباش فهمیدم تو حس رفت. سرعت تلمبه زدن رو کم کردم شاید دیرتر ابم بیاد ولی فایده نداشت. تندی کیرم رو بیرون کشیدم و محکم گرفتمش با یه وضع افتضاح (کونم معلوم بود) به سمت میز کامپوتر که دستمال کاغذی روش بود رفتم دستمال رو تقریبا دور کیرم پیچیدم و اجازه دادم خالی شه. هرچه دستمال بهش اضاف کردم اخرش بیرون زد و دستم هم کثیف کرد. انگار از کمر به پایین تعطیل بودم نمیتونستم سر پا وایسم با همون دستمالا که دستم بود روی صندلی نشستم.
بهش که نگاه کردم داشت زیپ شلوارش رو میبست بلند شد اومد طرفم. سرم رو بوسید و سیدی رو ورداشت و لای یه دستمال پیچید موقع رفتن موهاشو جم کرد زد زیر بلوزش و چادرش رو مرتب کرد و رفت. بعد اون تا دو سالی که اونجا بودم چندین بار دیگه مادر افسانه رو کردم ولی خودش رو با وجود اینکه خودش موقعیت جور میکرد نکردم فکر کنم از رابطه بین من و مادرش خبر داره!!!
|
[
"دوست زن"
] | 2013-04-20
| 4
| 0
| 191,465
| null | null | 0.009295
| 0
| 15,561
| 1.146128
| 0.078701
| 4.55793
| 5.223971
|
https://shahvani.com/dastan/شاگرد-خصوصی-و-پسر-استاد
|
شاگرد خصوصی و پسر استاد
| null |
این داستان گی هست. لطفا کسانی که علاقه ندارند این داستان رو نخونن و پی علایق خودشون در سایت برن.
اسم من حسام هست ولی گی نیستم. خاطراهام برمیگرده به دورانی که با جنس مخالفم سکس نداشتم و اون زمان شاید گی محسوب میشدم. داستان مربوط به زمانیه که سال دوم دبیرستان بودم. درسم اصلا خوب نبود مخصوصا ریاضیم. خانواده تصمیم گرفتن که برام معلم خصوصی بگیرن و برای همین با معلم ریاضی خودم در دبیرستان صحبت کردن و قرار شد من برم خونهشون و بهم درس بده. اخلاق خوبی نداشت (منظورم اینه که بد اخلاق و سختگیر بود) بچهها هم میگفتن که معتاده اما من که متوجه نمیشدم و از ظاهرشم معلوم نبود که معتاده و فکر کنم براش حرف در آورده بودن.
قرار شد که منبعد از ظهر فلان روز برم خونهشون، اون روز اومد و بابام منو رسوند خونه معلم ریاضی. زود رسیدیم. منو پیاده کرد و رفت. قرار شد ۲ ساعت بعدشم بیاد دنبالم. ۱۰ دقیقهای تو کوچه بیکار گشتم تا موقع کلاس شد. در زدم و رفتم داخل و جلسه اول رو به طور کامل بدون هیچ مقدمهای درس داد و خیلی هم خوب درس میداد جلسه اول تمام شد. جلسه دوم هم به خوبی پیش رفت تا اینکه جلسه سوم که رفتم خونهشون پسر آقای معلم (بهزاد) در رو باز کرد و گفت بیا تو اما بابام نیست. گفته که بیا تو بشین زود میاد. بهزاد یک پسر خوشگل، سفید، لاغر و چشم آبی بود. وقتی دیدمش خیلی حال کردم. تنها عیبش این بود که دندوناش رو ارتودنسی کرده بود و کمی تو ظاهرش تاثیر بد گذاشته بود. ۱ سال هم از من بزرگتر بود و سال سوم دبیرستان و در حال دیپلم گرفتن بود. رفتم داخل نشستم تا معلم بیاد اما خیلی طول کشید تا بیاد و بهزاد داخل اتاق اومد و کلی برام حرف زد اما لحن حرف زدنش رئیس گونه بود (احساس رئیس بودن بهش دست داده بود، چون بلاخره باباش معلم من بود و من شاگرد باباش!) حرفهای زیادی زد از جمله اینکه: با اینکه باباش معلم ریاضیه اما اصلا تو درساش به اون کمک نمیکنه و بهش درس نمیده. این رو هم گفت که باباش اغلب خونه نیست و خیلی از شاگرد خصوصی هاش از بی نظمی هاش عاجز شدن. این رو هم گفت که چند مدت پیش پدر یکی از شاگردهای بابام به خاطر همین بی نظمیها بابام که بچهاش را میآورده و اون خونه نبوده، نه چندان جدی بحثشون شده و قرار گذاشتن که بابام بره خونه اونا تا حداقل اگه یادش رفت بره شاگرد وقت کمتری ازش تلف بشه و...
تو همین اوضاع بود که معلم اومد و بدون اینکه لباساشو عوض کنه اومد تو اتاق و بعد از سلام و احوالپرسی و عذرخواهی شروع کرد به درس دادن و تمرینهای جلسه قبل رو بدون اینکه درستی اونا رو نگاه کنه خودش حل کرد و گفت کلاس بعدیش تا نیم ساعت دیگه شروع میشه و مجبوره که کلاس رو همینجا تموم کنه، فکر کنم ۴۵ دقیقه هم نشد. من فکر کردم هر موقع که بیاد از همون موقع تازه زمان کلاس شروع میشه اما اینطور نبود. من هم وسایلم رو جمع کردم و رفتم به سمت خانه. البته یه جورایی که من (یعنی یک دانشآموز ۱۶ ساله) متوجه بشم بهم فهموند که از نظر نمره مشکلی نداری و نگران اون نباش.
جلسه بعدی هم که رفتم بهزاد در را باز کرد و گفت بابام نیست. منم طبق معمول جلسه قبلی رفتم داخل و بهزاد هم اومد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن و گفت تا اومدن باباش اون به من ریاضی یاد میده. منم چیزی نگفتم و دفتر تمرین و کتاب و جزوههای باباشو گذاشتم جلوش. اونم شروع کرد به درس دادن اما زیاد از حد ایراد میگرفت و کنایه میزد. منم ناراحت شدم و گفتم که نمیخواد تو به من درس بدی و درس دادنش همونجا تموم شد. به من گفت که تا باباش میاد بیا بریم تو اتاق من. منم حس فضولیم گل کرد که ببینم خونه معلمم چجوریه بلند شدم و همراهش رفتم تو اتاقش (خونهشون به خونه یک معلم نمیخورد و نسبتا شیک و بزرگ بود). توی اتاق بهزاد یکم احساس آرامش و پررویی میکردم. بهزاد چیزی گفت که بدون اینکه هیچ کدوممون بدونیم سر آغاز کارها و اعمال بعدیمون شد. بهزاد گفت بچههای مدرسهای که اون توش درس میخونه خیلی اذیتش میکنن و جالب اینکه باباشم تو همون مدرسه ریاضی و هندسه درس میداده. روشهای اذیت کردن بر میگشت به ظاهر و زیبایی بهزاد. ازش خواستم برام تعریف کنه که بچهها چجوری اذیتش میکنن و اونم گفت که پشت سریش چندین بار انگلش داده. من یهو یه حس خوبی درونم شعلهور شد که آخ جوون اگه منم بتونم بهزاد رو انگل بدم چی میشه! ولی اون از من بزرگتر بود و این کمی کار رو خراب میکرد.
بهش گفتم چون بابات معلم همون مدرسه هست که تو هم توش درس میخونی پس راحت نمره میاری؟! (البته خداییش درس خون بود و احتیاجی به سفارش پدرش نداشت) بهزاد گفت نه ولی برای ۲۰ گرفتن آره به بعضی هاشون میگه. ازش پرسیدم درس ورزش رو میری سر کلاس و امتحان میدی یا همینجوری نمره میدن بهت؟ بهزاد هم نگاهی بهم کرد و گفت اتفاقا عاشق ورزش کردنم و تکواندو کار میکنم، بعد وسط اتاق شروع کرد انعطاف بدنیشو به من نشون دادن، مثل ژیمیناستیک کارا بدنش نرم بود و پاهاشو ۱۸۰ درجه باز میکرد. هی این کارا رو جلوی من انجام میداد و من با دیدن کونش و بالا رفتن لباسش و دیدن شورتش حشری شدم و کیرم کمکم راست شد. بهش گفتم برای خم شدن و رسوندن سرت به طرف زانوهات کمکت میکنم. رفتم پشتش وایسادم و دستمو آروم گذاشتم رو کمرش و خیلی آروم فشارش میدادم به سمت پایین. بهزاد گفت مثلا خواستی کمک کنی جون نداریا. منم فشار دستمو بیشتر کردم و یواشیواش کیرمرو نزدیک کونش کردم ولی جرأت چسبوندن کیرمرو به کونش نداشتم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو دیدم بهزاد میگه هووی این چیه پسر (با خنده) چرا اینجوریه؟ منم با خجالت گفتم چشه مگه؟ مال تو چجوریه مگه؟
گفت مال منم همینه ولی چرا اینجا راست کردی؟
گفتم تو رو که دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
بهزاد گفت: نامرد ما با هم رفیقیم. آدم برا رفیقش که راست نمیکنه (با خنده و تعجب) – (حالا یک هفته بیشتر از آشناییمون نگذشته بود که ادعای رفاقت میکرد، البته بعدها با هم رفیق شدیم و شکل و فرم رفاقتمون هم با رفاقتمون در این داستان متفاوته)
من گفتم: مگه مال تو کی راست میشه؟ تو اگه جای من بودی راست نمیکردی؟
بهزاد گفت: نه
گفتم مال تو رو ببینم چجوری راست میشه و چه اندازهای هست؟
گفت: برگرد، منم برگشتم و بهزاد خودشو از پشت چسبوند بهم. تا خودشو چسبود بهم کیرشرو حس کردم و بهش گفتم تو هم که نامردی! خندید و گفت نامردیم به اندازه مال تو بزرگ نیست (منظورش کیرش بود، کیرش از رو شلوار تو خونش اصلا معلوم نبود که راسته)
خیلی سکسی و حشری کیرشرو به کون من میمالوند. منو خوابوند رو زمین و شروع کرد به فشار دادن به کون من. منم ازش خواستم که لخت بشیم. اما قبول نکرد. سکس ما اون روز به همونجا ختم شد آقای معلم هم نیومد و من که کمی دیر هم شده بود مجبور شدم برم خونه.
برای جلسه بعدی و بعدی و بعدی کلاسها برگزار میشد و آقای معلم خونه بود و کلاسها برگزار میشد (ببینید چه ضد حالی میخوردیم ما، مخصوصا من) من که درسهای آقای معلم رو اصلا نمیفهمیدم و فکرم مشغول بود و بهزاد رو میخواستم گیر بیارم.
تا اینکه بعد از چند جلسه انتظار و بدبختی باز همکلاس به روال بی نظمی رسید. یک روز دیگه که خبر نداشتم آقای معلم خونه نیست رفتم دم در خونهشون و در زدم، بهزاد درو باز کرد، همش خدا خدا میکردم بگه بابام خونه نیست که دقیقا همین جمله رو گفت. من داشتم بال در میاوردم اما روم نمیشد برم داخل که بهزاد گفت بیا تو بریم تو اتاق من.
منم از خدا خواسته سریع و بدون معطلی وارد اتاق شدم و منتظر بودم که آمان هم بیاد. که یکدفعه دیدم بهزاد با یک پارچ شربت اومد داخل (این رو هم بگم که تا قبل از این پذیرایی در کار نبود) با دیدن پارچ شربت فهمیدم که رابطه من با بهزاد خودمونی شده و میتونیم با هم راحت باشیم. (البته این را هم خوب یادمه که فکر ترس از اینکه با پسر آقای معلمم دارم شیطنت میکنم همیشه تنمرو میلرزوند و استرس داشتم)
بهزاد شربت ریخت و خوردیم و بعد از خوردن شربت لپهای منو یه بوس آبدار کردو تیشرتمو زد بالا و شروع کرد به لیس زدن ممه!!! های من {: D}، و اومد تا بالای کمربندم و شروع کرد به باز کردن کمربندم. شلوارمو کشید پایین و شورتمو در آورد و کیرمرو کرد تو دهنش (داشتم شاخ در میاوردم که این چه کاریه! اصلا باورم نمیشد. بهزاد به این خوشگلی داره برام ساک میزنه؟؟!!) چنان حرفهای ساک میزد که نگو و نپرس.
کیرمرو خیس خیس کرده بود که حتی شورتمم خیس شده بود. خایه هامو مثل توپ میکرد تو دهنش و با فشار فوتشون میکرد بیرون که لذت خاصی داشت.
بعد از این همه ساک زدن حرفهای اومد ازم لب بگیره که من به دو دلیل مخالفت کردم. یکی به خاطر اینکه ساک زده بود و دیگه رقبت نمیکردم و دومی به خاطر ارتودنسی بودن دندانهای بهزاد.
بعدش نوبت من شد و من هم تا تونستم براش خوب ساک زدم اما اون راضی نبود و میگفت که بلد نیستی اما من تمام سعیم رو کردم چون بهزاد بدون درخواست من اینهمه حال داده بود و مرام به خرج داده بود و نامردی بود اگه من براش درست ساک نمیزدم.
کیرش خیلی سفید بود و رگهای روی اون بخوبی معلوم بود و وقتی مدت زمانی از ساک زدونهای من گذشت کیرش قرمز قرمز شده بود و این من وبهزاد رو حشریتر و شهوانیتر میکرد.
بعد از ساک زدن از بهزاد خواستم تا برگرده و اونم این کارو کرد و کیرمرو خیس کردم و گذاشتم دم سوراخ کونش (واقعا کون سفید و بی مویی داشت، عالیه عالی بود، صورت و قیافه خیلی جذاب و سکسی هم داشت حیف که کمی لاغر بود.) (لوازم نرمکننده و چرب کننده و همینطور کاندوم نداشتیم و فکر کنم بیشتر لذتش به نداشتن همین چیزا بود)
با هزار زور و تقلا تونستم کیرمرو بکنم تو کونش. چه داغ و گرم و نرم بود. با هر عقب و جلو کردن و تلمبه زدن بیشتر بهش علاقهمند میشدم و گردنشو با شدت هر چه تمامتر از پشت بوس میکردم.
یادم نیست چقدر طول کشید ولی مدت زمان سپریشده در اون حالت خیلی عالی بود و هیچوقت فراموشش نمیکنم.
با تلمبههایی که زدم دیگه موقع این بود که آبم بیاد و با فشار آبمروریختم تو کون بهزاد جونم. و بعد از چند ثانیه کیرمرو از کونش درآوردم و سریع ناخداگاه شورت و شلوارمو کشیدم بالا. یکدفعه بهزاد گفت یعنی نمیخوای بذاری من بکنم؟
منم که کارم تموم شده بود و خیلی حال کرده بودم دیدم اند نامردیه که بهش ندم. برای همین دوباره شلوار و شورتو از پام درآوردم و به سینه خوابیدم و بهزاد هم از پشت کیرشرو رسوند به کونم و با فشار هر چه تمامتر کیرشرو هل داد تو و وحشیانه عقب و جلو میکرد. دادم در اومد و بهش گفتم یواشتر خیلی تند میکنی دردم میگیره. خوب بود منم در حقت نامردی میکردم و کونترو جر میدادم؟ بهزاد هم آرامتر کارشو انجام میداد ولی مشخص بود که حال نمیکنه و اصلا لذت نمیبره. بازم دیدم بعد از این همه حالی که به من داده، قیافهاش هم که خیلی از من بهتره، بازم نامردیه. بهش گفتم هر جور راحتی کارتو بکن. اونم از خدا خواسته با شدت هر چه تمامتر تلمبه میزد و آه و اوه میکرد (برای اولین بار بود که در عمرم سکس میکردم، و برای اولین بار و آخرین باری بود که میدیدم کسی در سکس کردن اینقدر عجله داره و وحشیانه و با شدت سکس میکنه، بعدها بهم گفت که با هارد سکس خیلی حال میکنه)
بعد از اینکه آبشرو تو کون من ریخت تمام تنمرو گاز میگرفت و آخر هم کار خودشو کرد و ازم لب گرفت. لب گرفتنشم خیلی هارد بود و با اون میلههای تو دهنش!!! دهن منو سرویس کرد.
امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه.
|
[
"شاگرد خصوصی"
] | 2014-02-08
| 4
| 0
| 139,892
| null | null | 0.00814
| 0
| 9,537
| 1.146128
| 0.549237
| 4.55793
| 5.223971
|
https://shahvani.com/dastan/سکس-در-دفتر-کارم
|
سکس در دفتر کارم
| null |
هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم شریک جنسی من بیشتر از یک نفر بشه که اونم باید شوهرم باشه میدونید ده سال قبل ازدواج کردم و همیشه تو سکس با شوهرم مشکل داشتیم... خیلی کم سکس داشتیم و اگر هم داشتیم هیچوقت من رو آماده نمیکرد و همیشه سریع میرفت سر اصل مطلب و این بود که از این قضیه زده شدم... کمکم روابط ما اینقدر سرد شد من همیشه تنها بودم و هیچوقت کنارم نبود. پای نت که مینشستم کمکم تحت تاثیر محبت آدمهای مجازی قرار گرفتم و با کسی آشنا شدم که دو سالی هم از من کوچکتر بود ولی پسر خیلی سرشناس و خوش تیپی بود... واقعا نمیخواستم قرار حضوری باهاش بگذارم اما نمیدونم چی شد که با اصرار اون راضی شدم یکبار ببینمش... به واسطه دوستان میشناختمش اما یه روز که محل کارم بودم (دفتر طراحی و تبلیغات داشتم اون زمان) و پرسنل رفته بودن دعوتش کردم که بیاد و همدیگه رو ببینیم و اون هم به چشم بر هم زدنی اومد...
خوش تیپ بود و جذاب... هنوز پنج دقیقه نشده بود و من یه چای ریخته بودم که باهم بخوریم گفت بیا بشین روی پام... رفتم کنارش نمیتونستم انگار بهش نه بگم... بدون هیچ حرفی منو کشید سمت خودش و لبهام رو محکم گرفت... قلبم اینقدر تند میزد که باور نمیکردم! واقعا فکر میکردم فقط میبینمش و فکر اینجاش رو نکرده بودم!! یه کمی مقاومت کردم انگار مردد بودم خودمم نمیدونم عذاب وجدان بود یا نه چون هم دلم میخواست اینکار رو بکنم و هم میترسیدم... تو همین افکار بودم که بغلم کرد و دستش رو برد زیر تاپام... قلبم تند تند میزد و صدای نفسهای خودم رو از اون بلندتر میشنیدم هی میگفتم نه... نه... خواهش میکنم... و اونم بدون اعتنا فقط میگفت آخ چقدر خوشگلی تو! دستش رو برد و به ثانیهای تاپ و سوتین ام رو با هم از بالای سرم بیرون کشید هنوز نفسنفس میزدم و لبهاش رو گذاشت روی سینههام و وحشیانه شروع به خوردن کرد... هم لذت میبردم و هم ترس داشتم! اینقدر حشری بود که به ثانیهای بعد لخت روی مبل بودم! سریع لباسهای خودش رو هم درآورد... هیکل سکسی و قشنگی داشت و من هیچوقت فکر نمیکردم هیکل یک مرد میتونه اینقدر اغوا کننده باشه... مست شده بودم از هیجان و دلم میخواست که زودتر منو بکنه... اونم اینو فهمیده بود و انگار داشت کش میداد که منو بیشتر داغون کنه... محکم همدیگه رو بغل کردیم و همش لب میگرفتیم داغی تناش رو حس میکردم و نفسهاش رو که دیونهام میکرد... گردن و گوشهام رو میلیسید و میرفت پایینتر... تمام تنم رو میبوسید و من داشتم دیوانه میشدم... تا رسید به کسام و وحشیانه توی دهنش فرو برد و میمکید... داشتم روانی میشدم و از ترس صدا نمیتونستم زیاد جیغ بزنم... زبونش رو تا ته فرو برده بود و بعش آروم اومد بالا و کیرش رو گذاشت روی لبهام منم بی هیچ حرفی تا ته کردمش تو دهنم و براش میخوردم... چشماش رو میبست انگار خیلی خوشش میاومد حتی توان نداشتم که از جام بلند بشم همونطور خوابیده کیرش رو میکرد تو دهنم و در میآورد... یهو کیرش رو در آورد و رفت پایین بدون هیچ مقدمهای تا ته فرو کرد تو کسام... هر دو تا یه آهی کشیدیم و اون شروع کرد به کردن من... وای چقدر لذتبخش بود... مزه یک سکس واقعی رو داشتم تجربه میکردم... میگفتم تا ته میخوام... تا ته... همینطور که لبهام رو میبوسید یهو کشید بیرون و آبش رو ریخت روی سینههام... اینقدر فشار داشت که به مبل و دیوار هم پاشیده شد!... طول کشید تا نفسام سر جاش بیاد و از اون وضعیت خارج بشیم اما این سکس اولین سکس لذتبخش من بود با تمام عذاب وجدانی که داشتم بعدش اما با خودم کنار اومدم... دیگه ندیدمش تا چند ماه بعد که طلاق گرفتم
|
[
"متاهل"
] | 2011-10-05
| 4
| 0
| 74,180
| null | null | 0.020715
| 0
| 3,055
| 1.146128
| 0.598873
| 4.55793
| 5.223971
|
https://shahvani.com/dastan/زر-زیادی
|
زر زیادی
|
؟
|
یه داستان کاملا تخیلیه ما مازوخیستا هم گناه داریم بزارین یه چهارتا داستانم ما بدیم...
سارا دیگه داری اعصآبمروخورد میکنی، یه کلمه دیگه ازت بشنوم فکتو خورد میکنم
تو؟ عمرا (با پوزخند)
اگه جرات داری بیا جلو تا نشونت بدم جوجه (اینو با عصبانیت گفتم) بلند شد اومد سینه به سینه جلوم ایستاد، اخم کرد و تو چشمام زل زد و با صدایی که معلوم بود از خشم میلرزید گفت
الان روبروتم، اومدم جلو، دستت بهم بخوره مردی قدش حدود ۸ سانت ازم بلندتره، خشمو تو چشماش دیدم، ترس برم داشت، آب دهنمو قورت دادم، ولی نباید جلوش کم میاوردم، نباید میزاشتم یه دختر بهم امر و نهی کنه دستمو بردم بالا که بزنم تو صورتش، مچ دستمو رو هوا گرفت و با دست دیگهش چنان سیلیای خوابوند تو صورتم که برق سه فاز از چشمام پرید. تو شوک سیلی بودم که چشمام از حدقه زد بیرون و روده هام اومد تو دهنم، پایینو نگاه کردم که فهمیدم با لگد کوبیده وسط پاهام، پاشو که پایین آورد منم باهاش سقوط کردمو افتادم کف اتاق. مچ دست چپم هنوز تو مشتش بود، کف پای چپشو گذاشت رو کف دست راستم، با پای راستش محکم و پشت سر هم میزد رو شکمم، با تمام قدرت و از ته دل میزد، حدود ۲۰ تا که زد دستمو ول کرد و پاشو گذاشت رو گلوم، نشست و تو چشمای از حدقه بیرون زدم نگاه کرد و با خونسردی گفت:
تو چه غلطی کردی؟ میخواستم التماس کنم و به غلط کردن بیوفتم که بهم رحم کنه ولی داشتم زیر پاش خفه میشدم و توان حرف زدن نداشتم، چشمام از حدقه بیرون زده بود و داشتم واسه نفس کشیدن تقلا میکردم، سارا هم با خونسردی جون کندنم زیر پاشو نگاه میکرد، کارم به دست و پا زدن کشید و کمی بعدش دیگه حتی نمیتونستم دست و پا بزنم، داشتم مرگو به چشمای خودم میدیدم. آخرای جون کندنم بود که بلند شد و پاشو از رو گلوم برداشت، به سختی هوا رو میکشیدم تو ریههام تا زنده بمونم، چند دقیقه گذشت که تونستم درست نفس بکشم. گلومو گرفت تو مشتش و سر پا نگهم داشت، کمرمو کوبوند به دیوار پشتم و از رو زمین بلندم کرد، صورتشو آورد نزدیک صورتم دوباره گفت:
تو چه غلطی کردی مارمولک بیریخت؟
گو گو گو گو گوه خوردم با زانو محکم کوبید وسط پاهام و همونجا زانوش رو فشار میداد از شدت درد داشتم عین یه بچه گریه میکردم
نشنیدم چی گفتی
غ غ غ غلط ک ک کردم سارا، ت ت ت تورو خدا
باید ادب شی که دیگه از این غلطا نکنی دوباره زانوش رو برد عقب و کوبید، دو بار دیگه هم اینکارو کرد که خودمو خیس کردم، گلوم رو ول کرد و رفت عقب، عین یه جسم بی جون افتادم جلو پاش، خودم رو انداختم رو پنجه پاش و التماس کنان پاشو میبوسیدم و لیس میزدم
خانم تورو خدا رحم کنین [هق]، دیگه ادب شدم [هق]، تورو خدا دیگه نزنید [هق] پای راستشو گذاشت روی سرم و گفت
یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، فقط کافیه احساس کنم فراموش کردی کی هستی و جات کجاست مطمئن باش مثل سگ میکشمت [یکم مکث]، حالیت شد یا حالیت کنم حیوون؟
بله بله خانم غلط کردم [گریه] موهامو گرفت تو مشتش و رو زانوهام بلندم کرد، با کف پاش یه لگد محکم خوابوند رو دلم و پرتم کرد و سرم داد کشید:
گورتو گم کن تو اتاق کارت و تا نگفتم بیرون نمیای جونم رو برداشتم و فرار کردم تو اتاق کارم.
|
[
"مازوخیسم"
] | 2015-06-29
| 4
| 0
| 33,255
| null | null | 0.004454
| 0
| 2,682
| 1.146128
| 0.609243
| 4.55793
| 5.223971
|
https://shahvani.com/dastan/ممکن-بود-جنده-بشم
|
ممکن بود جنده بشم
|
دختر دهاتی
|
اگه بچه دهاتی باشید مثل من که اکثرتون تهرانیه اصیل هستید باس بدونید که تک و توک بین ماها یه دختر پسرهایی پیدا میشن که یه کم قیافه داشته باشن شاید اون صورت کک مکیم و موهای روشنم منو از بقیه متفاوت کرد مثل اکثر بچه دهاتیها بابام کشاورز بود و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم زندگیم تا سن ۸ سالگیم روال عادی خودشو داشت تا اینکه مزرعه افتاد تو انحصار ورثه این داستانا ما اومدیم تهران پدر بدخت ما جز کارگری کار بلد نبود مادرمون جز کلفتی سال ۷۸ بود که رفتیم توی یه باغ شدیم سرایدار اونجا باغ که چی بگم جنگل بود بگذریم
زمان با کلفتی ننه ما و حمالی بابامون اونجا سپری میشد مثل همه خانوادههای مایهدار این کشور اونها هم یه مشت آدم تازه به دوران رسیده عوضی بودن سه تا پسر داشتن سه تا دختر که پسر کوچیکشون همسن من بود همه یکی از یکی عوضیتر بودن تنها شانسی که داشتیم زیاد نمیومدن ولی وقتی هم که میومدن اونقدر رفتارشون بد بود با ما که تا چند روز من اعصاب خوردی داشتم تنها کسی که توی اون خانواده متفاوت بود همون پسره کوچیکه که گفتم بود گاه گداری رو عالم بچگی باهم بازی میکردیم همیشه مامانم دعوام میکرد که باهاش بازی نکنم که مبادا خانوم ببینه پوست از تن من جدا کنه خلاصه نمیخوام زیاد حرف بزنم حوصلتون سر بره
زمان گذشت با همین روالی که گفتم تا سال ۹۰ من پا به سن گذاشتم از طرفی ارباب مریض پیر شده بود دیگه نای جم خوردن و داد و بیداد و لواسون گردی رو نداشت دیگه زیاد نمیومد بیشتر هم پسر کوچیکه میومد یا با دوستاش یا تنها که اغلب تنها بود منم همونجا کنار مامان و بابام کار میکردم پول درسو دانشگاه که نداشتم دور تموم آرزو هامو خط کشیدم و تا سوم راهنمایی به همون سواد خوندن نوشتن ساده که مادرو پدرم نداشتن تن دادم از یه طرفی داداشمم مشکل خونی داشت و داروهاش گرون بود دیگه ما هم شدیم کلفت کاخ ارباب خدا رو شکر اوضاع از روزهای بچگیم خیلی بهتر بود پسره بر خلاف همهی خانوادش ادم حسابی بود همیشه غذا که میگرفت برا ماهم میگرفت یا مثلا هیچ وقت پدرمو به اسم صدا نمیکرد و دستور نمیداد مثلا میگفت: آقا یدالله میشه فلان کارو کنید
بر خلاف اون خواهرای جندش منم راحتتر بودم دور از چشم مامانم بهش نزدیک میشدم یه وقتهایی براش میوه میبردم ماجرا اصلی از اونجا شروع شد که یه شب با داییش اومده بودن اونجا دوتایی که اونم مثل خودش آدم بدبخوری بود داییه دکتر بود که احمدرضای ما دست بر قضا حالش بد میشه اون شب میاد بالا سرش و خلاصه دایی میگه بیارش مطب و... اونم هفته بعد منو احمد رضا رو میبره مطب تو راه نمیدونم چه طوری بحثمون به اونجا کشید ولی همه حرفای توی دلمو بهش زدم اینکه دوست داشتم منم درس بخونم دوست داشتم بچگیم باهاش بازی کنم دوست داشتم اون عروسک اسبشو داشته باشم و اینم بهش گفتم که همیشه براش ارزش قائل بودم اونم فقط ساکت بود گوش میکرد هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد
بعد از اون روز دوتا بار سبک از روی دوش من برادشته شد یکی اینکه خیالم از بابت برادرم راحت شده بود که اوضاع و احوالش بهتره و هر روز لازم نیست یکی تو سرمون بزنیم دوتا رو پامون و دوم اینکه یه نفر بالاخره دردهای منو شنیده دو سه هفته خبری نبود دو هفته خبری ازش نبود فقط یه بار یکی از اون خواهرای جندش با دوست پسرش اومدن اونجا و کلی هم مارو تهدید کردن که اگه کسی چیزی بفهمه جلوپلاسمونو میریزن تو کوچه خب اینم یه روش زندگیه دیگه چه میشه کرد؟
هفته بعد دوباره خودش اومد اواخر تابستون بود هوا نیمه خنک بود مثل همیشه کنار استخر نشسته بود و کتاب میخوند و آهنگ گوش میکرد مامانم یه ظرف میوه داد بهم و یه پتو مسافرتی و گقت: اینو ببر برا آقا ببین چیز دیگه لازم نداشته باشن
جنس احترامی هم که براش قائل بودیم فرق داشت برای بقیه از سر ترس احترام قائل بودیم برای اون از سر علاقه رفتم پیشش و سلام کردم مثل همیشه با خنده جواب سلامم رو داد و گفت: چه عجب کجا بودی تو
بفرمایید براتون میوه آوردم اینم پتو اجازه بدید بنداز رو پاتون سرما نخورید خدایی ناخواسته
گفتش نمیخواد بنداز رو شونه هام اگه میشه ممنونت میشم
چشم بفرمایید اینارو هم مادرم داد گفت اگه چیز دیگه خواستید بفرمایید من براتون بیارم اگه هم اجازه هست من برم
بیا بیا بشین برات یه چیزی آوردم قلبم داشت تند میزد ترسیده بودم نشستم کنارش و از توی کیفش همون عروسک اسب رو که گفته بودم رو درآورد داد بهم گفت بیا اینو دوست داشتی فقط خوب ازش مراقبت کن
باورم نمیشد یه آدم چقدر میتونست مهربون باشه هیچ وقت توی اون ۱۹ - ۲۰ سال اینقدر خوشحال نشده بودم خیلی دلم میخواست بغلش میکردم ولی نمیتونستم عروسک رو در عوضش محکم توی بغلم فشار دادم محکم این اولین باری بود که اشک از روی خوشحالی تو چشم هام جمع میشد نمیدونستم چه طوری تشکر کنم ازش تو همین حال بودم که مادرم اومد و با حالتی بهتزده گفت زهرا؟؟؟ چرا نشستی اینجا مزاحم آقا شدی از جام بلند شدم اومدم حرف بزنم که اونم از جاش بلند شد و گفت
سلام مریم سلطان حالتون چه طوره؟
سلام آقا حالتون خوبه در حالی که دست منو گرفته بود گفت ببخشید این دختر من مزاحم شما شد
نه خودم خواستم بشینه گفتم دوتا قاچ از این هندونه بخوره پسرتون حالش خوبه بهتر شده؟
این گفت گو تموم شدو مادر دست منو گرفت برد توی اتاق خودمون و کلی دعوام کرد که دیگه اینکارو نکنم و... بگذریم از اون شب دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم همیشه با عروسکم صحبت میکردم دو سه ماهی خبری ازش نبود و فقط سایر اوباش خانواده میومدن تا آذر ماه که مادرو پدر من رفتن ختم یکی از اقوام توهمون روستای کذایی و به دستور ارباب ما موندیم تو باغ عشق اون شب صدای زنگ رو که شنیدم خیلی ترسیدم و جرات نکردم برم بیرون درب رو بازکنم تا اینکه تلفن اتاقمون زنگ خورد و گفت: آقا یدالله هستید چرا نمیایید؟
منم سلام کردم و گفتم ببخشید آقا میام الان زود میام خلاصه رفتم درو باز کردم و ماشینش رو برد اورد تو هوا سرد بود نمههای بارون هم میزد دنبال یه بهانه بودم که منم برم تو امارت پیشش که خودش بهم گفت اگه کاری نداری بیا کارت دارم رفتم تو عمارت نشسته بود رو مبل گفت بیا بشین چرا وایستادی
من که هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم گفتم نه اقا خیلی ممنونم
دستمو سفت گرفت و منو نشوند پیش خودش و بهم گفت: ببینم من از بچهگیم با تو بزرگ شدم چرا اینقدر با من تعارف میکنی؟
سرمو انداختم پایین دستشو گذاشت زیرچونم سرمو برد بالا گفت منو نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشام نگاه کن
گفتم چشم آقا
اون شب گفتی دلت میخواست درس بخونی و بری دانشگاه و... درسته؟ برات یه پیشنهاد دارم اسمتو توی یکی از مدارس شبانهروزی تهران مینویسم
برق از سه فازم پرید و گفتم ولی
دست گذاشت رو دهنم و گفت اول گوش کن کامل بعد حرف بزن اسمتو مینویسم خودمم با مادرو پدرت صحبت میکنم برو داییمم برات تو یه درمونگاه اطراف اونجا میسپارهام کار پیدا کنن شهریه مدرسه رو هم نگرانش نباش
خوشحال بودم و گفتم مرسی آقا من نمیدونم این همه مهربونی رو باید چه طوری جبران کنم ولی ولی من کاری بلد نیستم سواد آ «چنانی هم ندارم بخوام کار کنم مارو برا کلفتی ساختن
دیگه در حد ۱ تا ۱۰۰ بلدی که بشماری یا نوشتن اسم و فامیلی
بله آقا
پس حرف نباشه تا دیپلمپو بگیری و یه فن جدید یاد بگیری
چشام خیس اشک شده بود بیاختیار سرمو گذاشتم رو پاش و دستشو بوس کردم که اونم دستشو کشید گذاشت رو سرم منم با همون حالت و همون صدا هقهق کنانم ازش تشکر میکردم
گفت پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور من گرسنم از ظهر تا حالا هیچی نخوردم بعد از شام خوردن خیلی دلم میخواست این لطفو خوبیهاش رو توی همه این سالها جبران کنم براش شب وقتیکه تو تخت خوابیده بود رفتم تو اتاقش چیز زیاد بلد نبود گفت کاری داری باهام
گفتم بله آقا میخوام همه خوبی هاتون رو جبران کنم منتها به روشی که در توانم هست بعد نشستم کنار تختش تی شرتمو درآوردم افتادم تو بغلش شروع کردم به بوسیدن صورتش اون مقاوت کرد و هلم داد کنار گفت میدونی داری چیکار میکنی؟
گفتم بله اقا میدونم این تنها چیزیه که من ازتون میخوام لطفا منو رد نکنید
یکی خوابوند توی گوشم محکم طوری که صدای سوتش هنوز یادمه سرم داد زدو گفت اینطوری میخوای بری تهران؟
اینه یه عمر بدبختیه مادرو پدرت؟
افتادم رو پاهاش شروع به گریه و التماس کردم زار میزدم ازش معذرتخواهی میکردم که به کسی نگه اونم لباسمو انداخت روی تنم گفت ندیده میگیرم برو بیرون تا نظرم راحب حرفای اول شب عوض نشده
تنها چیزی که بهم حس آدم بودن رو برگردوند رفتارهای خوب اون بر خلاف خانوادش بود از سال ۹۰ من رفتم مدرسه شبانه و توی یه درمونگاه هم مشغول به کار شدم حقوق زیادی نمیداد ولی شکم سیری بود و هفتهای یه بار هم میرفتم لواسون به مامان و بابام سر میزدم همین که میتونم بهشون خنده هدیه بدم بهترین و زیباترین حس دنیاست و همه این زیباییها مدیون مردونگی و خوبیهای یه نفره یه نفر که نمیدونم الان کجاست و نمیدونم چیکار میکنه ولی میدونم با قلبی که اون داشت افرادی که کنارش الان خوشبختترین آدمهای دنیان.
اون پسر دوسال بعد اون ماجرا یعنی سال ۹۲ از ایران رفت پیش برادرش ارباب هم به رحمت خدا رفت بالاخره باغ لوسون رو یه نفر دیگه صاحبش شد خانواده من هم رفتن با همون سبک زندگی منتها توی یکی از مناطق بالاشهر تهران شدن سرایدار یه برج منتها چندتا دکترو... تو ساختمون بودن که اونها آدم حسابی بودن
بعد از اتمام درسم و گرفتن دیپلمم توی داروخانه همون درمونگاه مشغول کار نسخه زنی و... شدم الانم حدود یه سالو نیم میشه که با پیمان آشنا شدم و باهم قول قرار ازدواج گذاشتیم و همیشه براش از خوبیهای اون پسر میگم.
این داستان رو براتون تعریف کردم که بدونید مردها فقط فردین و قیصر و... نبودن و سلطان قلبها و... فقط فیلم نبودن.
ممنونم که خوندید داستان من رو یادتون باشه هیچکس از دادن خوبی به کسی ضربه نمیخوره و هیچکس هم از بدی کردن به کسی سود نصیبش نمیشه اگه غلط املایی و... بود مارو بخشید دیگه
|
[
"خاطرات"
] | 2019-06-12
| 61
| 12
| 53,274
| null | null | 0.008466
| 0
| 8,338
| 1.607876
| 0.422221
| 3.248695
| 5.223499
|
https://shahvani.com/dastan/تخت-سبز-آبی-طبیعت-
|
تخت سبز آبی طبیعت!
|
negarmmm
|
ماهان با حالتی که انگار غیر ممکنترین کار دنیا رو انجام داده جلو اومد. با دیدن ماهی آویزون از قلابی که حتی به اندازهی یه کف دستم نبود لبامو تو هم کشیدم تا از خنده پخش زمین نشم.
_بدو گلی باید آتیش درست کنیم ناهارمونم که صید کردم.
شنیدن همین جمله کافی بود تا غش غش ریسه برم. ابروهاشو تو هم کشید و اخم کرد.
_رو آب بخندی، چشه خب؟
اشک گوشهی چشمم پاک کردم و همونطور که سعی میکردم بشینم گفتم: آخه احمق این به کجای من و تو میرسه؟ بندازش تو آب بدبختو. با گیجی و ناامیدی سرش خاروند: خب ناهار چی بخوریم؟ من گشنمه
سبد زرد پلاستیکی رو به سمت خودم کشیدم، زیرانداز کمی خاکی شد. با اکراه پاکش کردم و کنسرو لوبیا رو از بغل فلاسک برداشتم.
قوطی رو بالا گرفتم: میدونستم از تو ابی گرم نمیشه
چوب ماهیگیریو روی زمین انداخت. نزدیک شد و کنارم نشست. اخماشو تو هم کشید و غرغر کرد: یعنی انقدر به نظرت بی عرضم گلی؟
چشامو با حرص گردوندم و جوابش دادم: خب دو ساعته اینجاییم، اوج شاهکارت این فسقله ماهی بود که به هیچ دردی نمی...
با دیدن ماهی بدبخت که روی خاک افتاده بود و دیگه تکون نمیخورد یادم رفت چی میخواستم بگم و هین بلندی کشیدم: ماهان! مگه نگفتم زبون بسته رو بنداز توی اب، نگاه تلف شد بیچاره
_خب به تخمم که تلف شد، بزار ناهار بخورم بابا
چشمغرهای بهش رفتم، حتی سرشو بالا نیاورد که نگام کنه و دولپی مشغول خوردن شد.
بیخیالش شدم و به منظره رو به روم زل زدم. دریاچه کوچیک و زیبایی جلومون بود که با هر وزش ملایم باد موجهای کوچیکی برمیداشت و رنگ سبز آبی قشنگشو به رخ میکشید. تپههای کوتاه و بلند، اطرافمون رو کمی کوچکتر و دنجتر نشون میدادن.
تنها بدیای که اون روز داشت هوای ابری و گرفتش بود که به خورشید اجازه نمیداد نورشو رو تن بلوری آب پخش کنه و اوج شفافیتش رو نشون بده... یهو هوس آبتنی به سرم زد. بلند شدم و مشغول درآوردن تیشرت و شلوار جینم شدم.
ماهان معترضانه با دهنی پر که به سختی میشد تشخیص داد چی میگه شروع به حرف زدن کرد: هوی مگه اینجا کالیفرنیاس، میان میکننمون تو گونی یه وقت... بپوشون اون سک و سینه
نگاهش از بالا تنم به پایین کشیده کشیده شد و با نیش باز ادامه داد
_کس و کونو
شلوارو به سمت صورتش پرت کردم آخ بلندی گفت و شروع به حرف زدن کردم: کسی نمیاد اینجا، خودمونم به زور پیداش کردیم
_چشممو کور کردی احمق این دکمش صاف رفت تو چشمم
کش موهامو باز کردم، با تکون دادن سرم ب چپ و راست موهای خرمایی روشنم دورم پخش شدن. ماهان دوباره شروع به غر غر کرد: نکن میگم، بپوش این لامصبا رو شاید یه کوفتی چیزی بود تو آب
بیتوجه جلو رفتم. باد اروم میوزید و از بین موهام رد میشد. حس کمتر تجربهشده و خوبی بود. لبخندی زدم و به آب رسیدم اروم انگشتای پامو توش کردم و... یخ زدم! لرز بدی تا استخونم حس کردم. حتی یه درصدم احتمال نمیدادم انقدر سرد باشه. سریع پامو بیرون کشیدم ناخوداگاه با جیغ اسم ماهانو صدا زدم. در عرض چند ثانیه بهم رسید. محکم از پشت بغلم کرد و نگران پرسید: چیشد گلناز؟ چیزی گزیدت؟
لبامو غنچه کردم و صورتمو به سمتش برگردوندم. چشماش ترسیده به نظر میرسیدن. ته دلم کلی از این نگرانیش ذوق کردم و با کلی ناز گفتم: خیلی سرد بود!
تو یه لحظه ابروهای نگرانش تو هم گره خوردن. عصبانی هلم داد. تعادلمو از دست دادم. نزدیک بود با کل هیکلم توی اب بیوفتم که دستمو محکم کشید و جفتمون ناجور روی زمین افتادیم.
اخ بلندی گفت. حقم داشت... با کمر زمین افتاده بود و من که روش بودم هیچیم نشده بود. فقط از شدن خندیدن نمیتونستم نفس بکشم. دادش دراومد: من تو رو خفت میکنم دخترهی احمق دیوونه
لش و با مسخرهبازی دماغشو بوسیدم و گفتم: جوون عصبی که میشی جذابتر میشی
کمرمو گرفت و با حرص پرتم کرد رو زمین با جیغ جیغ گفتم: خاکی شدم دیوث. بلند شد. در حالی که خاکای روی لباسشو میتکوند نیشخندی زد و مسخرهبازی رو شروع کرد: ولی خوب خورد تو چرخ و چنبیلتا! خانوم چه فاز شنا کردن ورداشته بود واسه من... راستی تو چرا مایو پوشیدی؟ یعنی جدی جدی به قصد شنا اومدی؟
چشمغرهی بدی بهش رفتم که باعث شد نیشش بازتر شه. روی زیر انداز نشستم پوفی کشیدم و گفتم: خب فکر میکردم یه آخر هفتهی رویایی بشه. ماهی کباب کنیم و بعدشم شنا... منم کلی به سحر و آتوسا پز میدادم ولی تو انقد احمقی که همش به مسخرهبازی گذشت. خندید: کمتر فیلم ببین اسکل
بسته شکلاتو بیرون کشیدم و مشغول شدم. ماهانم نشست. سرشو رو پام گذاشت و دراز کشید. چند دقیقه به سکوت گذشت، هر دومون به منظره رو به رومون زل زده بودیم. این آرامش کنار این احمق دوستداشتنی، دوست داشتم!
سرشو به سمت صورتم برگردوند و بیمقدمه گفت: گلی اولین باری که باهم بودیم و یادته؟
نیشم باز شد: منظورت روزیه که بکارتتو از دست دادی؟
سینهمو محکم چنگ زد و حرصی گفت: نبود بار اولم!
آخ بلندی گفتم و مشغول مالیدن سینم شدم: مرده شورتو ببرن، دردم گرفت! قبول کن دیگه، خیلی ضایع بودی.
اولش که لخت شدم همینطور منگ نگاهم میکردی زیر دو دقهام ابت اومد... جالبه قبلش چقدر گفته بودی من خوش سکسم و کاری میکنم نتونی از جات بلند بشیو اینا، منم کلی ذوق مرگ بودم... نگو که با یه خروس طرفم
کلافه نفسشو بیرون دادو گفت: باشه بابا گه خوردم حرف زدم
_چیشد یادت افتاد حالا؟
_خب هوا ابریه امروز یاد حس و حال اون موقعمون افتادم
چند دقیقه بیحرف سپری شد. یادآوری گذشتهها حس خوبی داشت. ماهان سکوتو شکست و ذهنمو از خاطرات خوشمون دور کرد: نظرت چیه اولین سکس تو طبیعتمونم تجربه کنیم؟
لبمو گزیدم. ریز خندیدم و گفتم: آخه اینجا؟
بلند شد. سریع دستشو به سمت گرهی مایوم برد: اره همینجا... مگه نگفتی که میخوای اخر هفتت عالی باشه؟
کمتر از چند دقیقه لخت توی اغوش هم بودیم. سنگینی وزنش رو تنم حس خوبی بهم میداد. بوسهی محکمی از لباش گرفتم. زبونمو اروم بین لباش فرستادم و بعد لب پایینشو توی دهنم کشیدم و مکیدم. لباشو جدا کرد و روی گردنم گذاشت. همون چند ثانیه لیسیدن کافی بود تا خیس شدنمو حس کنم و آه و نالههای ضعیفم بلند شه. دوباره لباشو روی لبام گذاشت و اروم و بی هیچ عجلهای مشغول شد. به زور سرمو عقب بردم. با نفسنفس گفتم: کاندوم!
_ولش کن بابا
میخواست دوباره لبامو ببوسه که سرمو عقب کشیدم: بدو ماهان تو سبده
شاکی و حرصی جوآبمروداد: تا نکنمت از اینجا جم نمیخورم. حواسم هست نریزم تو... و بعد سرش توی گردنم رفت.
کمکم بیخیال شدم و شل کردم. پاهامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم فشار دادم. خیسی و سفتی کیرش بیشتر تحریکم میکرد.
چرخی زد و حالا من رو بودم. کیر شق شده و سفتشو روی شکمش گذاشتم، شیار کسمو روش تنظیم کردم و جلو عقب شدم. با دستاش سینههامو گرفته بود و من غرق در لذت به کمک خیسی جفتمون راحت و با سرعت جلو عقب میشدم.
دلم میخواست اه و ناله کنم و اسمشو جیغ بکشم اما میترسیدم کسی بشنوه. لبامو گاز گرفتم و به موهام چنگ زدم. ماهان پهلوهامو گرفت و اروم روی زیر انداز گذاشتم. لبشو به گوشم نزدیک کرد: میخوام جوری بگامت که از بلبل زبونیای چند دقه قبلت پشیمون شی. هیجانزده و در حالی که تند تند نفس میکشیدم منتظر ادامه حرفاش شدم.
_پس هر چقدر دلت میخواد جیغ بزن! نترس هیچکس نمیفهمه که تو داری اینجا بهم کس میدی!
جفت پاهامو گرفت و روی شونش گذاشت. دستشو روی گلوم گذاشت و سر کیرشرو روی کسم کشید. بیطاقت شده بودم و با تمام وجود دلم میخواست میکرد تو. خواستمو به سختی به زبون اوردم: بکن تو کسکش عوضی، مردم!
دو تا انگشتاش از روی گردنم راه دهنمو در پیش گرفتن. فرو رفتن و صدام خفه شد.
_اعتراف کن میمیری واسه اینکه کیر من توت باشه نه؟
در کونی محکمی بهم زد. لذت و درد باعث شد تو جام بپرم. ناله هام پشت انگشتاش خفه میشدن. انگشتاشو یهویی بیرون کشید همزمان که دوتا پامو باز کرد کیرش یهویی و بیمقدمه داخل کرد و با تمام وزنش روم دراز کشید. در گوشم گفت:
تولهی خودمیی!
از حرکت یهویش جا خوردم و جیغ بلندی کشیدم همونطور که گردن و گوشامو تند تند میخورد تلمبه میزد و منم بین احساس خفگی و لذت گیر کرده بودم.
حس جالبی داشتم. عوض سقف اتاق، ابرای خاکستری و محوی رو بالای سرم میدیدم. میتونستم از ته دلم ناله کنم و نگران رد شدن صدام از دیوارای نازک خونه و رسیدنشون به گوش همسایهها نباشم!
ماهان بلند شد و کیرشرو بیرون کشید. خمار و حشری نگاهش کردم. خواستم بلند شم و داگی بشینم که با گذاشتن دستش رو شکمم مانعم شد. جدی و با کمی اخم زل زد تو چشمام، سینههامو محکم گرفت و بهم چسبوند از بینشون شروع به لیسیدنم کرد و پایین رفت. حس تهریش زبرش روی پوست نازکم قلقلکم میداد. زبونش که روی کسم رفت، برای یه لحظه نفسم بند اومد.
نمیدونستم کجا رو چنگ بزنم! تمام تنم میلرزید. انگشتامو بین موهاش فرستادم، حرکت سریع و حرفهای زبونش رو چوچولم دیوونم میکرد و ناخوداگاه با رونام به سرش فشار اوردم. چند بار اهسته از بالا تا پایین کسمو لیسید. نمیدونستم لبامو گاز بگیرم یا اه بکشم.
با ورود انگشتش به داخل و لیسیدن همزمانش خم شدم و نشستم. دستامو عقب بردم و روی زمین گذاشتم: بخورش همینجوری بخورش نگه نداار، عاشقتم ماهان عا... شش... قتم!
چند ثانیه کافی بود تا با تمام وجود بلرزم و با نفسنفس زدن اروم بگیرم. ارضا شده بودم. ماهان سرشو برداشت و خودشو بالا کشید و لبامو بوسید. دراز کشیدم. چشمام کمی سیاهی میرفت و سرم گیج بود. تازه سرمای کم هوا رو احساس میکردم و دلم میخواست سریع لباسامو بپوشم.
ایستاد و دستمو چنگ زد: بشین گلی من نشدم هنوز... از فکر اینکه تا چند لحظه دیگه ابش روی بدنم میریزه الکی ذوقزده شدم و سریع نشستم. سینههامو با دستام بهم نزدیک کردم و کیرشرو لاشون گذاشت. تقریبا بزرگ بودن و به درد این حرکت میخوردن با سرعت بالا پایینش کرد مایع رقیق و کمرنگی سر میخورد و بین سینههام میریخت و به روون شدن حرکت کیرش کمک میکرد. الکی آه و ناله میکردم تا لذت بیشتری ببره.
کیرشرو از بین سینههام برداشت و به دهنم نزدیک کرد سرشو داخل دهنم کردم و انگشتامو روش حلقه کردم و جلو عقب کردم صدای اههای مردونه و ضعیفش بهم انگیزه بیشتری میداد، حرکت دستمو سریعتر کردم. بیهوا برش داشتم و تا جایی که میتونستم کیرشرو داخل دهنم کردم. سرمو سریع جلو عقب کردم به موهام چنگ زد و محکم کشیدشون، پوست سرم یه لحظه سوخت. یهو سرمو به عقب هل داد و کشیدش بیرون: داره میاد! سرشو به سمت سینههام هدایت کرد و اب داغش روی سینهها و شکمم ریخت.
*
ماهان پتوی کوچیک مچاله شدهی گوشه زیر اندازو برداشت. با بیحالی به سمت سبد رفتم و دستمال مرطوب رو برداشتم و مشغول تمیز کردن سینههام شدم. خندید و گفت: چه مجهزم اومدی، وسط کردن میگه کاندوم وردار از تو سبد!
خودمم لبخندی زدم ولی دیگه حوصلهی کلکل نداشتم. شورت مایومو پوشیدم و شورت اونم چنگ زدم و دستش دادم. بعد از اینکه پوشیدش هر دو اروم زیر پتو رفتیم. سرمو روی سینش گذاشتم: حالا به این میگن یه اخر هفتهی حسابی، حیف که نمیتونم پزشو به کسی بدم!
_همین که منو داری خودش ته پزه اصلا
خندیدم: حتما همینطوره.
دستشو اروم بین موهام کشید و مشغول نوازششون شد. باد اروم میوزید و ابرا رو پراکنده میکرد. میتونستم باریکههای ظریف نور خورشیدو روی پوست برهنهی بازوهام حس کنم. پاهامو بین پاهای ماهان چپوندم و توی بغلش وول خوردم. به دریاچه زل زدم، لبخند زدم، مطمن بودم آبی خوش رنگش همیشه یادم میمونه!
|
[
"سکس یواشکی",
"خاطرات",
"طنز"
] | 2021-01-07
| 37
| 2
| 29,901
| null | null | 0.008446
| 0.142857
| 9,552
| 1.605686
| 0.73755
| 3.248695
| 5.216385
|
https://shahvani.com/dastan/پریود
|
پریود
|
معلق
|
[این داستان فاقد صحنههای سکسی میباشد]
پاهامو توی شکمم جمع کردم موهامو گذاشتم پشت گوشم و سعی داشتم با این کار درد شدیدی که توی شکمم میپیچید رو فراموش کنم... فایدهای نداشت... فکر کنم پنجمین ژلوفنی بود که میخوردم... حال تکون خوردن نداشتم ولی بردیا نباید گرسنه میموند... خودمو سمت اشپزخونه کشوندم و بستهی مرغ رو از فریزر بیرون اوردم... سمت اتاق بردیا راهی شدم...
دستم بیاختیار سمت صورت نرم و لطیفش رفت... خوشحالم که عین مامان نیستی... خوشحالم که دختر نیستی... هر ماه درد نمیکشی... توی اولین سکس درد نمیکشی... وقتی حامله میشی درد...
با چرخشش ریشهی افکارمو پاره کرد بوسهی ارومی روی گونهاش گذاشتم
-عشق مامان؟ پسر گل من؟ قهرمانم؟ بیدار نمیشی؟؟
+مامان یکم دیگه...!
-نه نفس من پاشو دیگه مامانی ناراحت میشهها!
سفت بغلم کرد گونمو بوسید...
+پس برم جیش کنم...
بردیارو راهی دستشویی کردم... وارد اتاقخواب شدم در رو بستم... نشستم کنارش و اروم انگشتام رو روی پوستش کشیدم
-سامان؟ بیدار نمیشی خوابالو...
لای چشماشو باز کرد با بوسههای ریزی که روی انگشتام میزد صبحمو داشت به خیر میکرد...
+بیدار شدم خانومم...
پاهام توی شکمم جمع شد از شدت درد ابروهام تو هم گره خورد...
+صدف؟ خوبی؟ پریودی؟
با سرم تایید کردم... از روی تخت بلند شد من برم یه دوش بگیرم...
بردیا با پاش درو باز کرد و مثل همیشه داشت ادای قهرمانارو در میاورد...
دستمو کشیدم روی سرش... مرغارو سرخ کردم... توی ماهیتابه روغن ریختم که داغ شه...
صدای تلویزیون داشت مغزمو سوراخ میکرد...
-بردیا اون بی صاحابو خاموش کن
صدایی توی جواب نشنیدم... پاهامو از حرص روی زمین کوبیدم و کنترل برداشتم خاموش کردم و با حرصی که تموم نمیشد روی مبل پرتش کردم... پیازهارو ریختم توی ماهیتابه روغن لعنتی گل گازو به گوه کشید... با کلافگی تند تند هم میزدم که کمتر همه جارو روغن بگیره...
-خانوم صبونه اماده است؟
+نه!
سامان انگار واسه خونش خدمتکار گرفته بود... وقتایی که به یکم محبت و کمک نیاز داشتم همیشه از زیر کار در میرفت... مثل همین چند لحظه پیش که واسه اینکه نوازشم نکنه سریع رفت حموم...!
کتری رو روی گاز کوبید از ترس پریدم!!
-سامان اروم!!!
اخماش رفت توهم... چیه باز پریود شدی سگاتو وا کردی؟؟؟!
با چشمغرهای نگامو ازش دزدیدم...
پیاز رو تند تند هم میزدم... دیگه واسم مهم نبود ته ماهیتابه نسوزم با قاشق فلزی اسیب میبینه...!
صدای برخورد قاشقش با لیوان عینه چکشی بود که مدام توی مغزم میکوبید... پیاز رو روی مرغ ریختم اب هم ریختم و زیرشو کم کردم...
رفتم توی اتاق کیسه اب گرم رو برداشتم... همون کیسهی ابی روشن با گلهای ریز بنفش...!
قبل اینکه بردیا به دنیا بیاد سامان دورم میچرخید... هروقت پریود میشدم خودش برام پرش میکرد... میبوسیدم و با نوازشاش ارومم میکرد... کیسه رو پرت کردم روی تخت... گوشهی تخت نشستم و موهامو بستم... دستم روی پیشونیم خزید و سعی داشتم با ماساژ شقیقه هام خودمو اروم کنم...
صدای برخورد در با دیوار عینه گلولهای بود که توی مغزم شلیک شد...
-مامانی مامانی اینو ببین...
حوصلهی هیچیو نداشتم حتی پسر یکی یدونمو ولی سعی میکردم اوضاع رو خوب نشون بدم...
+چیو عزیزم؟
-هیولای جدید بنگ
دستشو مشت کرد و کوبید به شکمم از درد جیغم رفت هوا...
-صدف... صدف چی شد؟ پدر سوخته چیکار کردی؟
+بابا هیولای جدیدو نشونش دادم...
بردیارو راهی اتاق خودش کرد... همونجوری که سمت کمدش میرفت لب زد خوبی؟
-اوهوم...
کت شلوارشو درآورد از توی کاور و روی تخت انداخت...
-سامان یه هم میزنی غذارو؟
+عزیزم میبینی که مشغولم!
اره دارم میبینم... حداقل من عینه تو چشمامو نمیبندم و همه چیزتو میبینم...
پاهامو روی زمین گذاشتم... سرامیک سرد بود... وزنم روی پاهام انداخته شد... سعی میکردم صورتم رو نبینه موهام روی صورتم ریخته شد ولی هیچ انگشتی واسه کنار زدن پردهی موهام جلو نرفت... اشکام راهشون رو بلد بودن... اشکایی که از بی اهمیتیایی شوهرم جاری شدن رو خوب یاد گرفته بودن... مرغ رو هم زدم و زیرشو خاموش کردم...
-بردیا؟؟؟ کی کلاست شروع میشه؟؟
+ساعت ۵!
-سامان تو میبریش؟
صداشو از اتاق نشنیدم سمت اتاق رفتم... داشت دکمههای پیرهنشو میبست... نگاهم خیره موند به اون انگشتای کشیده با رگی که از روی انگشت اشارش کشیده میشد روی مچ دستش... صحنهای واسم تداعی شد که با لاک قرمز دکمه هاش رو با تمام سرعتم باز میکردم...
-صدف؟ چی شده؟
با لحن ملایمش به خودم اومدم...
-امروز بردیارو تو میبری؟
عطرش رو با بی تفاوتی روی گردنش اسپری کرد...
+نه کار دارم... تو خونه بیکاری دیگه برو!
من خونه بیکارم؟؟؟ من که کارمو فقط واسه بردیا ول کردم... من که فقط واسه بچم از همه شرایطم گذشتم!!!
-حالم خوب نیست وضعمو که میبینی تو برو!
+حالا یه پریودی دیگه کوه که نکندی... نمیرسم صدف برو خودت لطفا...
نگاهم روش موند... دستگیره رو داد پایین داد و خدافظ سردش کل تنم رو سرد کرد... انگار یخ زدم و خیره موندم روش... روی تخت نشستم... دست سردم رو روی شکمم گذاشتم و سعی داشتم خودمو اروم کنم... ولی یه مشت هورمون عصبی کننده توی مغزم در حالا بالا پایی پریدن بودن... که هرچقدر بیشتر بهشون فکر میکردم سرعتشون تندتر میشد...
از اتاق خارج شدم بردیا داشت درس میخوند عاشق وقتایی بودم که بدون اینکه بهش بگم خودش به کاراش میرسید...
میز رو چیدم و بعد خوردن ناهار و جمع و جور کردن ظرفها...
-بردیا مامان میرم استراحت کنم مریضم یکم بیدارم نکن...
روی تخت دراز کشیدم هجوم فکرهای بیخود و رفتارهای سامان درد بیشتری رو توی سرم ایجاد میکرد... خودمو مچاله کردم واسه ساعت ۴ الارم گذاشتم
با صدای الارم از خواب پریدم عینه همیشه که با صدای الارم بیدار میشدم ترس تموم وجودمو گرفته بود و قلبم از جاش داشت کنده میشد... روی تخت نشستم نفس هامو اروم کردم...
بلند شدم از جام که دیدم دایرهی قرمزی روی تخت نشسته...
گندش بزنن... شلوارم تمام خونی بود...
شلوارم رو عوض کردم انداختمش روی روتختی پتو و رو تختی رو جمع کردم و داخل کیسهی بزرگ گذاشتم...
وسطای رونم خونی بود... به بردیا گفتم که با اژانس بره واسش اژانش رو هماهنگ کردم و رفتم حموم...
زیر دوش وایسادم و سعی داشتم با گرم کردن اب خودمو اروم کنم... خونریزیم به قدری شدید بود که چند قطره خون کف حموم روی سرامیکهای سفید دیده میشد... موهام رو شستم و لیف رو روی پوست سفیدم میکشیدم با وسواس تمام رونام رو تمیز کردم حولهام رو دور تنم پیچیدم چندتا دستمال کاغذی رو تا کردم و لای پام گذاشتم... نشستم روی صندلی میز ارایشم ساعت ۵. ۳، بردیا ۷ تعطیل میشد و باید دنبالش میرفتم... موهای مشکیمو با دقت تمام شونه کردم خشکشون کردم و بالای سرم بستم یکم ارایش کردم و لباسامو پوشیدم و در حالی که کیسهی رو تختی خونی رو برمیداشتم به سامان زنگ زدم... جواب نداد...
ماشینرو روشن کردم ساعت حدودای ۶. ۱۵ بود اتقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چجوری رسیدم به خشکشویی...
سوار ماشین شدم گوشیمو چک کردم ۳ تا میس کال...
-بله سامان؟؟؟
+کجا بودی جواب ندادی؟؟؟
-خشکشویی!
با حالت تمسخر زمزه کرد باز گند زدی؟
اشک توی چشمام حلقه زد از توهیناش خسته شده بودم... از زن بودنم خسته شده بودم پام رو روی پدال راست فشار دادم...
اشکی که جلوی چشمام بود دیدمو گرفته بود و من جوری گاز میدادم که انگار این گاز منو تا انتهای زندگیم میبرد...
یه چیزیو جلوم حس کردم پام رو روی ترمز گذاشتم ولی دیر بود... برخوردش با شیشه کل وجودم رو لرزوند...
از ماشین پیاده شدم خون زیادی داشت از دست میداد عینه من... حتی شمارهی اورژانس یادم نمیومد... رهگذرها کمک کردن و راهی بیمارستان شدیم...
توی اون هجوم درد و فشار، نمیتونستم به مردی زنگ بزنم که بازهم میدونم بخاطر ساختار فیزیکیم سرزنشم کنه...!
|
[
"شوهر"
] | 2017-12-19
| 42
| 3
| 41,795
| null | null | 0.063324
| 0
| 6,616
| 1.626861
| 0.443637
| 3.200971
| 5.207534
|
https://shahvani.com/dastan/خواهرشوهر-دوستم
|
خواهرشوهر دوستم
| null |
وباره سلام سینا هستم که خاطرههای حق السکوت و امتحان رو نوشتم و حسابی فحش خوردم البته بگم فحشهای نا حق بره برای آبا و اجدادشون، قراره نظر بدین نه فحش. اون دفعه هم گفتم اینا اتفاقاتی که برام افتاده و میفته.
اگه تو داستان قبلی یادتون باشه من با پروانه دوست بودم که یه خواهرشوهر به اسم زهرا داشت که باهاش راحت بود و همیشه که پروانه بهم زنگ میزد من با زهرا هم حرف میزدم. زهرا اونموقع سال سوم دبیرستان بود و چون آمارمو داشت که اصلا دور هیچکدوم از دختر دبیرستانیا نمیرفتم کلی برام حال میکرد و برای پروانه هم تعریف کرده بود اونم دیگه کمتر گیر میداد.
تا اون موقع من فقط چندبار زهرا رو از دور دیده بودم لاغر بود با قد متوسط ولی پوستش سفید بود. تا یه روز که با پروانه قرار شد بریم بیرون من ماشین آوردم و چند کوچه پایین خونه شون منتظرش بودم که دیدم زهرا هم اومده باهاش یه مانتو کوتاه تنش بود با یه شال سبز رو سرش، نزدیکتر که اومد دیدم خیلی ضایع هم آرایش کرده بود ولی در کل قیافه ش بدک نبود. نشستن تو ماشین. از همون لحظهی اول که زهرا نشست تو ماشین میخ شد تو آیینهی ماشین منم روم نمیشد چیزی بهش بگم که دیدم در گوشی ولی یکمی بلند که منم بشنوم به پروانه گفت: چه چشایی داره (آخه من رنگ چشام سبزه) دیدم پروانه هم خندید. زهرا تو ماشین داشت بدجور لوس بازی درمیاورد، یه عروسک تو ماشین بود که برش میداشت و میبوسیدش یا میکشیدش رو سینههاش. چند لحظه نیگاش کردم که متوجه شدم داره اشاره میده منم از لج اون ماشینو یه جای خلوت نگه داشتم به زهرا گفتم میشه جلو بشینی. که رفت جلو نشست، ولی داشت پشتو نگاه میکرد که افتادم به جون پروانه و همه جاشو خوردم، اونم بهش برخورده بود ولی به روی خودش نیاورد. هیچی اونروز گذشت. زهرا رشتهاش انسانی بود و منم تو دبیرستان ریاضی میخوندم. یه بار که پیش پروانه بود و بهم زنگ زدن گفت: آقا سینا میتونی تو درسام کمکم کنی؟ گفتم: من اجازم دست پروانه س که پروانه گفت: فردا شب بیا اینجا شوهرم نیست خونه زهرا هم میاد اینجا. منم قبول کردم. فردا شبش ساعتای ۱۱ بود که راه افتادم، به خونه هم گفتم امشب میرم پیش یکی از دوستام البته اونا عادت کرده بودن که من شب خونه نباشم. رسیدم در خونه باز بود آیفون رو زدم و رفتم تو دیدم پروانه یه تاپ مشکی تنش بود با یه شلوار تنگ که آدم با دیدنش سیخ میکرد. دیدم زهرا هم خیلی خودمونی لباس پوشیده همونجوری مثل پروانه یه تاپو شلوار تنگ پاش بود البته چون لاغر بود بهش نمیومد. بعد از سلام و احوالپرسی پروانه رفت تو آشپزخونه برام غذا بیاره که من هرچی گفتم سیرم قبول نکرد و غذا رو آورد. میگفت باید امشب برای یه سکس هارد آماده بشی. این وسط زهرا هم میخندید. غذا که سالاد الویه بود رو سه نفری با هم خوردیم. زهرا خواست بره کتاباشو بیاره که دیدم پروانه رفت تو اتاق و منو صدا زد. منم پشت سرش رفتم زهرا اعصابش خورد شده بود میگفت: پروانه نمیشه بزاری یه وقت دیگه، تو همین حرفا بود که من در اتاقو باز کردم دیدم پروانه لخت رو زمین نشسته و منتظر منه. با خنده به زهرا گفتم: تو خودت پسر بودی از این مال میگذشتی؟ دیدم روشو برگردوند. گفتم زود تموم میشه و برمیگردم. رفتم تو از دم در تا رسیدم پیشش شلوارو پیرهنو شرتو هرکدوم یه طرف پرت کردم، امونش ندادم به پشت خوابوندمش و پاهاشو روی شونه هام گذاشتم سر سینا کوچولو رو میکشیدم رو کسش (اینکارو خیلی دوست داشت) که صدای اف و اوفش بلند شد و بدون معطلی کردم تو دو پوزیشن دیگه هم امتحان کردیم و خلاصه کارمون تموم شد. اومدم بیرون دیدم زهرا دراز کشیده و حالش گرفته اس منم نشستم پیشش و گفتم کتاباتو بیار. اونم بلند شد و با ناراحتی گفت: تموم شد؟ گفتم: آره. ولی نمیدونم یه جوری بودم با خودم گفتم چجوری امشب یه حالی با اینم بکنم اما نمیشد پروانه مثل عقاب میومد و میرفت. یه ساعتی میشد که داشتم براش درس میگفتم و تو این مدت هم پروانه ازمون پذیرایی میکرد. تا حدود ساعت ۱. ۵ بود که پروانه گفت میخوام برم حموم، منم تو کونم عروسی شد گفتم ۵۰ ٪ درست شد، پرسیدم میری حموم یا میخوای دوش بگیری؟ هیچی جواب نداد و رفت تو حموم (در حموم تو یکی از اتاقها بود) تا صدای دوش حموم اومد خودمو چسبوندم به زهرا، شروع کردم به خوردن زیر گوشش و لباش، که اونموقع فهمیدم که زهرا هم دلش میخواسته ولی نمیدونسته چجوری بگه. چون همش میگفت الان پروانه میاد بس کن تمومش کن. منم چون وقت تنگ بود سریع لباساشو در آوردم ولی لباسای خودمو در نیاوردم. سوتین نبسته بود و سینههای ریزش اندازهی دو تا لیمو بود که وقتی شروع کردم خوردنشون زهرا چنگ میزد تو موهام ولی همونجوری میگفت سینا بس کن، ولی معلوم بود بدش نمیومد سریع رفتم سر اصل مطلب شلوارشو کشیدم پایین و گفتم داگ استایل وایسه کیرمرو با کرمی که رو میز بود چرب کردم سوراخ کونشم همونطور کیرمرو گذاشتم رو سوراخ کونش، یه دستمو گذاشتم جلو دهنش و بهش گفتم دردت اومد گازش بگیر ولی جیغ نزنی و با اون دستم با سینهها و کسش بازی میکردم، میلیمتری جلو میرفتم (جوری حشری بودم که انگار نه انگار ۱ ساعت پیش سکس داشتم) دیدم زهرا تکون نمیخوره ولی هرچی جلوتر میرم فشار دندوناش بیشتر میشه شاید دو دقیقه همون حالت بودیم که دیگه بیشتر از نصف کیرم تو رفته بود همونجوری یواشیواش شروع کردم عقب و جلو کردن چند دقیقهای طول نکشید که دست چپم خیس شد فهمیدم خانم ارضا شده و دیگه فشار گاز گرفتنش کمتر شد. دیگه داشت آبم میومد که چیزی بهش نگفتم و آبم تا آخرش تو کونش خالی کردم. برش گردوندم یه لب اساسی ازش گرفتم و لباساشو تنش کردم و نشستیم پای درس. دو دقیقه بعد پروانه حوله خواست زهرا نمیتونست راه بره من بلند شدم رفتم حوله رو به پروانه دادم. اون شب تا صبح پروانه یه کلمه هم باهام حرف نزد. ساعتای ۷ بود که اومدم حتی جواب خداحافظیمم نداد و تا یه هفته جواب زنگامم نداد که زهرا بهم زنگ زدو گفت باهاش یه دعوای حسابی کرده، تا بعد از اون یه هفته دوباره انگار نه انگار پروانه بهم زنگ زد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده با هم بودیم تا آخرای دوستیمون یه بار که بهم زنگ زد همه چیزو گفت: که اون شب فقط دوشو باز کرده و تو حموم نرفته و همه چیزو دیده بود.
نوشته: سینا
|
[
"دختر دبیرستانی"
] | 2012-03-17
| 6
| 0
| 157,256
| null | null | 0.006191
| 0
| 5,201
| 1.20412
| 0.248283
| 4.321019
| 5.203025
|
https://shahvani.com/dastan/چرخ-گردون
|
چرخ گردون
|
مهران
|
علی نقشهبردار شرکت میگفت: دیروز دوست دخترم رو بالاخره به خونه آوردم ولی دختر حاضر به سکس نشد. میگفت نتونستم تحمل کنم و با زور دختر رو مجبور به سکس کردم.
نظردادن درمورد کار علی بحث اونروزمون تو زمان استراحت کاریمون بود.
یکی میگفت حقش بوده. دختری که میاد خونه خالی رو باید گایید!
حسام میگفت: سکسی که با رضایت نباشه اصلن لذت نداره!
_مهدی با صورت سرخ و عصبانی میگفت: غیرت و شرف داشتی با ناموس مردم اینکارو نمیکردی!
_ احمد که ۴۵ سالش بود و پشه رو هم رو هوا میزد! با اون عینک ته استکانی خودش از ظاهر و اندام دختر میپرسید و دنبال شنیدن جزییات سکس اونها بود!
_فرهاد خیلی متفکرانه گفت: بستگی به دختر داره. اگه از روی سادگی اومده خونه نباید اینکارو میکردی. اگر هم میدونی طرف قبلن داده کردنش مجازه!
_سامان هم با همون تریپ فرنگی خودش! میگفت: اینکارها مختص یه مشت آدم دهاتی! کسی که فرهنگ داشته باشه اینکارو نمیکنه!
_حمید آبدارچی شرکت هم درحالیکه چایی تعارف میکرد خودش رو وسط بحث انداخت و گفت: دختر سالم که خونه خالی نمیره. کردنی رو باید کرد! لازم باشه بازور!
خلاصه بحث بالا گرفته بود که در اتاق باز شد. آقای احمدی نگاهی به ما کرد. کمی دود سیگاری که به سمتش میرفت رو با دستش کنار زد و آروم وارد اتاق شد.
احمدی مرد ۴۲ ساله و حسابدار شرکت بود. یه آدم خاکی و باحال. باوقار و شیکپوش. نگاهی به ما کرد و با خنده گفت: دوباره شما جلسه گذاشتین؟ لااقل آرومتر حرف بزنید! کل شرکت جریان زورگیری علی آقا رو فهمیدن! خانمهای شرکت از ترس یکی یکی دارن تسویه حساب میکنن.
با خنده و احترام به داخل دعوتش کردیم. روی صندلی نشست. با دست موهای لخت خودش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت: از اتاقم صدای شما رو میشنیدم و ناخواسته به بحث شما علاقمند شدم.
نظرش رو درمورد کارعلی پرسیدیم.
احمدی با کمی مکث گفت: بزارین جواب سوال شما رو با تعریف کردن یه خاطره از زمان دانشجویی خودم بدم. با تأیید و سکوت ما شروع به تعریف کرد.
یه خونه نقلی و تمیز با هم دانشگاهیم «اسماعیل» اجاره کرده بودیم. هردو همدرس میخوندیم و هم پارهوقت مشغول به کار بودیم.
همزمان با دختری به نام الهام تو دانشگاه دوست شدم و خیلی زود بهم علاقمند شدیم. الهام دختری خونگرم و اجتماعی بود. اندام فوقالعاده و سکسی داشت. چشم و ابروی مشکی و موهای لخت و بلندش آدم رو محو و جذب خودش میکرد. یه دختر ایده ال واسه هر پسری بود. هردو دلبسته هم بودیم و قرار بود بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کنیم.
یکسال بعد از آشناییمون بالاخره الهام رو به خونه آوردم. کمکم عشقبازیهای ما که از روی علاقه بود مارو بیشتر عاشق و وابسته هم کرد. هرچند اون دختر بود و نمیشد کامل سکس کرد ولی لذت به آغوش کشیدن الهام و بوسیدن و خوردن اون تن رویاییش واسه من از سکس کمتر نبود.
کمکم کلید خونه رو هم به الهام دادم و دیگه با رعایت احتیاط تو تایمهایی که میدونست اسماعیل سر کاره و خونه نیست خودش آزادانه به خونه میومد و میرفت. چند باری هم با اسماعیل روبرو و آشنا شد. برق چشمای اسماعیل موقع دیدن الهام رو هیچوقت فراموش نمیکنم. کاملن مشخص بود که دوست داشت صاحب الهام بشه و به خاطر همین اکثرن تو نبود اون الهام رو به خونه میآوردم و حتی نمیزاشتم متوجه بشه.
اسماعیل چندباری از نگاهها و خندههای زن همسایه برام گفته بود. از اینکه به نظر اهل حال دادنه و ازون خوشش میاد ولی من که فکر میکردم قصد و نیتی از این حرف نداره جوابی بهش نمیدادم.
زن همسایه ما یه زن بیسواد روستایی و حدود ۳۵ ساله بود که به خاطر کار شوهرش به تهران اومده بودند. از لباس پوشیدن تا صحبت کردن و حتی آرایش اندکش هم میشد فهمید که زنی ساده و غیراجتماعیه. همیشه خونه بود و من هیچوقت متوجه رفتار عجیب ازون نشده بودم و به نظر زن ساده و خوبی میومد.
صبح جمعه بود. از صدای ناله و التماس زنی از خواب بیدار شدم. در اتاق رو کمی باز کردم. وسط پذیرایی اسماعیل زن همسایه رو روی زمین خوابونده بود. دامنش رو بالا داده بود و شرتشو تا زیر زانو پایین کشیده بود. دکمههای پیراهن زن رو باز کرده بود. سوتینش رو بالا زده بود و سینههای بزرگ زن بیرون افتاده بود. خودش هم لخت روی زن دراز کشیده بود. با یه دست جلوی دهن زن را گرفته بود و با دست دیگه نوک سینههاش را آروم فشار میداد. همزمان از پایین هم مشغول تلمبه زدن تو کس اون بود.
زن به مرحلهای رسیده بود که دیگه کمتر برای نجات تلاش میکرد و تسلیمشده بود. صورتش رو به سمت دیوار برگردونده بود و بیصدا اشک میریخت. با تسلیم شدن زن، اسماعیل دستش رو از جلوی دهن اون برداشت و سینههاش رو با عطش میخورد و صورت زن رو مدام میبوسید و محکمتر تلمبه میزد.
اونروز من هم از دیدن این صحنه تحریکشده بودم و دلم میخواست واسه اولین بار سکس کامل و لذتش رو تجربه کنم و هم با دیدن اشکهای زن دوست داشتم سمت اسماعیل حملهور بشم و زن رو نجات بدم. از طرفی میترسیدم خودم رو نشون بدم و بعدها در صورت بروز مشکل از طرف زن پای من هم وسط کشیده بشه.
در نهایت بدترین تصمیم رو گرفتم و مثل یه آدم بزدل و بیوجدان قضیه رو نادیده گرفتم و فقط تماشا کردم. تصمیمی که هنوزم بابتش افسوس میخورم و خودم رو نمیبخشم.
اسماعیل بعد از اتمام کارش، زن بیچاره و ساده رو تهدید میکرد که اگر حرفی بزنه و صداش در بیاد زندگی خودش نابود میشه و به شوهرش میگه خودش اومده خونه و...
زن با گریه لباسش رو مرتب کرد، چادرش رو سر کرد و موقع رفتن به اسماعیل گفت: امیدوارم این بلا سر عزیزترین آدمهای زندگیت و ناموس خودت بیاد...
بعدن فهمیدم اسماعیل جلوی در خونه کمی با زن همسایه صحبت کرده و وقتی میفهمه شوهرش خونه نیست زن رو که به گل و گیاه خیلی علاقه داشت به بهونههای دروغ به سمت باغچه کوچیک داخل حیاط کشونده و ازونجا به بعد هم با زور زن رو به داخل میاره و...
اونموقع تصمیمی که گرفته بودم و سکوت در مقابل این کار رو تصمیم عاقلانهای میدومستم و خیلی حس بدی نداشتم. بعضی وقتها حتی واسه اینکه به اسماعیل تو سکس ملحق نشدم به خودم افتخار میکردم!
اما دیگه به اسماعیل اعتماد نداشتم و چون قولنامه خونه به نام خودم بود ازش خواستم حداکثر تا یک هفته دیگه ازین خونه بره. اسماعیل با کلی تهدید و جروبحث بالاخره ازون خونه رفت. میگفت تو خودت مدام با الهام تو خونهای و الان به چند دقیقه سکس من گیر میدی؟؟
گفتم الهام با میل خودش به اینجا میاد نه به زور.
یکی دوهفته بعد اسماعیل دیگه سر کلاسهای دانشگاه هم نمیومد و من هم بیتفاوت سراغی ازش نگرفتم.
آقای احمدی عینکش رو درآورد و آهی کشید. از آبدارچی خواست چایی بیاره و در کمال تعجب از حسام یه نخ سیگار خواست و بعد از روشن کردن سیگار و گرفتن کام اول که با سرفه اون همراه بود ادامه داد:
حدود دو ماه گذشت. یه جمعه لعنتی دیگه! با الهام صبح زود به کوه رفتیم و بعد از کوهنوردی و خوردن صبحانه به خونه اومدیم. هردو به حمام رفتیم. این طولانیترین حمام زندگیم بود! غرق در بوسیدن و لذت بودیم. اونروزالهام بالاخره قبول کرده بود که برای اولین بار بتونم از پشت باهاش سکس کنم. زیردوش مدام تو بغل همدیگه لبها و سینههای هم رو با عطش میخوردیم. کنار دوش بارها و بارها الهام جلوم زانو زد و با شهوت زیاد برام ساک میزد.
هروقت احساس میکردم دارم ارضا میشم بلندش میکردم و من جلوش زانو میزدم و اینکارو براش انجام میدادم. اصلن دوست نداشتیم ارضا بشیم و هردو با عشقبازی همدیگه را تا اوج میرسوندیم. با انگشت حسابی با سوراخ باسن نرم و کمی بزرگش بازی میکردم و تقریبن نیمه آماده بود که ازش خواستم بریم و ادامه کار رو روی تخت انجام بدیم.
بعد از خشک کردن بدنهامون و آماده شدن، الهام رو روی تخت خوابوندم و با کرم مشغول بازی با سوراخ کونش شدم. اون هم هرجوری بود تحمل میکرد. بالاخره روی شکم خوابوندمش و خوب کیرم و سوراخ الهام رو چرب کردم. میدونستم واسه اولین بار این بهترین حالت نیست ولی دلم میخواست رو تنش دراز بکشم و نرمی باسن اونو زیر خودم حس کنم.
همیشه اولینها اگه بهترین هم نباشن تو ذهن آدم میمونند و من هم هیچوقت لذت اون لحظه را فراموش نمیکنم! جیغها و فریادهای الهام شروع شد. دلم نمیومد اذیت بشه و میخواستم از روش بلند بشم ولی میگفت به من توجه نکن و کارتو انجام بده. میگفت من امروز قول دادم و باید این کار رو واسه تو انجام بدم.
آروم آروم درد اون کمتر و سرعت من بیشتر شد. هرچند خیلی نتونستم ادامه بدم و زود ارضا شدم ولی اون بهترین لذت سکسی زندگیم تا اون لحظه بود. بعد از نیم ساعت از خستگی زیاد هردو لخت تو بغل هم خوابیدیم...
این بار از صدای جیغ بلند الهام از خواب بیدار شدم. از روی تخت بلند شدم و با عجله خواستم به بیرون برم. در اتاق از پشت قفل بود و من با نگرانی به در ضربه میزدم و الهام رو صدا میزدم. اتاق پنجرهای نداشت. هر چند ثانیه یکبار صدای التماس الهام و درخواستش واسه کمک رو میشنیدم و نمیدونستم چیکار کنم. ساعت فلزی و رومیزی توی اتاق رو برداشتم و محکم به شیشه بالای در ضربه زدم. بعد از چند ضربه شیشه شکسته شد. نمیدونم چجوری میخواستم از اونجا به بیرون برم ولی تو اون شرایط مغزم کار نمیکرد و فقط میخواستم یه کاری کنم و خودم رو به بیرون برسونم. صدای شکستن شیشه ظاهرن کار خودش رو کرده بود و بعد از چند دقیقه الهام در حال هقهق زدن در رو باز کرد.
روی تخت خوابوندمش و براش آب قند آوردم. کمی که آروم شد ازش پرسیدم چی شد؟
گفت کمی بعد از خوابیدنت برای شستن خودم به دستشویی رفتم. چون کسی خونه نبود لباسی هم نپوشیدم. چند دقیقهای تو دستشویی بودم و وقتی برمیگشتم سمت اتاق حس کردم کسی پشت سرم داره بهم نزدیک میشه. تا اومدم برگردم از پشت من رو گرفت و دستش رو روی دهنم گذاشت. من رو تو همون حالت وسط پذیرایی برد و روی زمین انداخت و روی من دراز کشید. نه میتونستم داد بزنم و نه صورتش رو میدیدم. فقط صدای نفسنفس زدنش رو کنار گوشم میشنیدم.
خیلی سریع پایینتنه خودش رو کمی از من جدا کرد و شلوارش رو کمی پایین داد و دوباره محکم بهم چسبید. هرچقدر بیشتر تلاش میکردم از دستش خلاص بشم ریتم نفسهاش تندتر میشد و بیشتر بهم فشار میاورد. تو یه لحظه تونستم دستش رو کنار بزنم و چند تا جیغ بزنم تا تو رو بیدار کنم. ولی دوباره جلو دهنم رو گرفت و با فشار و وحشیانه... صدای گریههای الهام تو اتاق پیچید و دیگه هیچ حرفی نمیزد.
پرسیدم موقع فرار کردن تونستی ببینیش؟ با بغض گفت: بعد از احساس سوزش و درد شدید بین پاهام به خاطر از دست دادن باکرگیم به این شکل، شبیه یه جنازه بیهوش زیر پاهاش بودم و دیگه چیزی واسم مهم نبود. با اینحال اون خیلی سریع خودش رو به حیاط رسوند و من نتونستم ببینمش.
یاد تهدیدهای اسماعیل و نگاههای معنیدار و پراز شهوتش به الهام افتادم. گفتم من زنده نمیزارم این اسماعیل رو! وقتی الهام رفته دستشویی اومده و در اتاق روی من قفل کرده تا راحت کاری که توش تبحر داره رو انجام بده. شک نداشتم کار همون آشغال! فقط اون کلید خونه رو داشت. حتمن قبل از تحویل دادن کلید ازش یکی ساخته.
الهام که کمی بهتر و آرومتر شد به اصرار و خواسته خودش به خوابگاه رفت. من هم چون آدرسی از اسماعیل نداشتم منتظر موندم تا صبح به محل کارش برم. صبح تو شرکتشون فهمیدم مدتی میشه که بدون اطلاع دیگه سر کار هم نمیاد. دانشگاه هم که نمیومد و من به ناچار سراغش رو از تمام همکارها و بچههای دانشگاه میگرفتم تا بتونم پیداش کنم. ولی فایده نداشت.
دختری که سه سال عاشقانه تو آغوشم بود و به خاطر احترام به خواستش هنوز باکره بود رو خیلی ساده از دست دادم. هنوزم الهام تو ذهن و باور من برام یه دختر باکره بود. دختری که روح و قلبش رو جز من با کسی شریک نشده بود. ولی اون من رو مقصر این اتفاق میدونست. از اینکه اسماعیل رو نشناخته وارد زندگیم کرده بودم شاکی بود و حق هم داشت.
به درخواست الهام قرار شد مدتی رابطه مون رو کمتر کنیم. اون دختر خونگرم و پرجنب و جوش الان بیشتر تنها بود و تبدیل به دختری سرد و ساکت و بیتفاوت شده بود. الهام دیگه هیچوقت اون الهام سابق نشد.
تو امتحانات ترم آخر دانشگاه بود که بالاخره اسماعیل پیداش شد. ریش بلندی گذاشته بود و با پیراهن مشکی و با تاخیر وارد جلسه امتحان شد. بعد از پایان امتحان جلوی دانشگاه یقه لباسشو گرفتم و باهاش درگیر شدم. بچهها و حراست دانشگاه به زحمت ما رو از هم جدا کردن. اسماعیل با تعجب فقط میپرسید چی شده؟؟؟ چته؟؟ دیوونه شدی چرا؟؟؟
آقای احمدی نگاهی به ما کرد و گفت: خسته شدین! ببخشید انگار زیاد حرف زدم!
_نه اختیار دارین. خوب چی شد آخر؟ الهام؟ اسماعیل؟؟
الهام روزهای آخر دانشگاه بعد از ساعتها حرف و گفتگو بهم گفت: من رو میبخشه و از من دلخوری نداره. میگفت هنوزم دوستم داره ولی با این اتفاق نمیتونه دیگه کنارم زندگی کنه و بهتره دوستانه از هم جدا بشیم.
اسماعیل هم میگفت: بعد از شنیدن خبر تصادف پدرش به شهرستان رفته. پدرش یک هفتهای تو بیمارستان بستری بوده و درنهایت فوت میکنه. اسماعیل که تنها پسر خانواده بوده بیخیال درس و کار میشه و تا چهلم پدرش کنار مادر و سه تا خواهرش بوده و اونها رو آروم میکرده. قسم میخورد که اصلن تهران نبوده وحتی به خاطر حرف من دلش شکست و بیشتر داغون شد.
چند روز بعد واسه خالی کردن و تحویل دادن خونه مشغول بار کردن اثاث منزل بودم. بعد از تموم شدن کارم و موقع رفتن چشمم به مرد همسایه افتاد که لب پشتبام خونهشون ایستاده بود و با نگاه معنی داری برام دست تکون میداد...
بله علی آقا! کافیه فقط بعضی وقتها با دید بازتر و از بالا به اتفاقات خوب و بد زندگیمون نگاه کنیم. کافیه به تصمیمهایی که تو زندگیمون گرفتیم و سیر اتفاقات بعد اون بهتر توجه کنیم تا بفهمیم هیچ کدوم از کارها و رفتارهامون تو زندگی بیجواب نمیمونه...
|
[
"شرکت"
] | 2019-03-18
| 34
| 2
| 42,852
| null | null | 0.01015
| 0
| 11,545
| 1.572879
| 0.656797
| 3.3075
| 5.202298
|
https://shahvani.com/dastan/لاپایی-با-پسردایی
|
لاپایی با پسردایی
|
سارا
|
من یه دختر فوتبالی ام و یه پسر دایی دارم که چند سال ازم کوچیکتره و اوایل جوونیشه و تازه کاره.
چند روز پیش که یه فوتبال مهم داشت و میدونستم خانوادهاش مسافرتن زنگ زد بهم گفت بیا خونهمون فوتبال و با هم ببینیم. راستش و بگم منم یکم میل جنسی بهش دارم.
منم از زیر یه تاپ و شلوارک پوشیدم و بقیه لباسامم پوشیدم و رفتم خونهشون. کسی کاری باهامون نداره میدونن با هم رفیقیم.
خونهشون که رسیدم در و زد رفتم تو دیدم با یه شلوارک و بدون لباس در و باز کرد و گفت ببخشید من برم لباس بپوشم. تا حالا بدون لباس ندیده بودمش یکم تو پره قدش بلنده نوک سینههاشم صورتی بود و یکم آویزون🤤دلم میخواست همون لحظه بپرم تو بغلش.
وقتی اومد فقط یه تیشرت پوشیده بود و هنوز شلوارک پاش بود و برجستگی کیرش از زیرش کامل مشخص بود.
دوتامون رو مبل نشسته بودیم که مبل اون به تلویزیون نزدیکتر بود و من پشت سرش بودم. دائم نگاهم رو کیرش بود که انگار کمکم بزرگتر و برجستهتر میشد. گاهی اوقاتم بهش دست میزد و میخاروندش که دیوونه میشدم. نیمه اول فوتبال که تموم شد گفت اه حوصلم سر رفت یه فیلم بذارم ببینیم این چه فوتبالیه!!
بگید چه فیلمی گذاشت؟ fifty shades:))))
قصدشو فهمیدم. به صحنههای اولیهاش که رسید کوسن مبل و گذاشت رو پاش وسطاش کوسن و فشار میداد به خودش ولی اصلا برنمیگشت منو نگاه کنه. به نفسنفس افتاده بود و صورتش قرمز شده بود. گفتم تازهکار و جوونه بخاطر همین سریع وا داده بود. یه لحظه برگشت نگام کرد دیدم چشماش خماره با پشت دستش کشید رو دستم که روی دسته مبل بود. زل زدیم تو چشای هم منتظر بود من به دادش برسم منم دیدم وضعیتش اینه خودمم میخوام دل و زدم به دریا. پاشدم سریع پیراهن و شلوارمو درآوردم زیرش یه تاپ سفید بندی کوتاه تا شکمم و یه شلوارک پوشیده بودم کوسن و از رو پاهاش برداشتم. کیرش داشت شلوارکشو پاره میکرد. سریع نشستم رو پاهاش دستمو گرفتم دور گردنش لباشو مک میزدم بعد دستمو بردم زیر تیشرتش نوک سینههاشو گرفتم لای انگشتام و فشار دادم گفت اخ...
تیشرتشو با هم در آوردیم دوباره لباشو خوردم اون سنش پایینتر از من بود و بخاطر خجالتش هیچ کاری نمیکرد و فقط داشت لذت میبرد. لبامو بردم رو گردنش داشت از داغی میسوخت. من فتیش نوک سینه مردارو دارم به همین خاطر آرزوم بود مال یکیو بخورم. لبامو بردم رو سمت راستی و مک زدم دادش در اومد خیلی حساس بود اون یکیو با انگشتام میمالیدم. حرکت کیرشرو از روی لباسم حس میکردم کمرمو با دستاش گرفت و کیرشرو میمالوند به کصم گفت شلوارکتو دربیار گفتم نمیخوام پردمو بزنی. گفت باشه میذارمش لای پاهات. بلند شدیم گذاشت لای پام و با دو دیقه جلو عقب کردن ارضا شد. موقع ارضا شدن کمرمو محکم فشار میداد و گردنمو گاز میگرفت هنوزم جای کبودیش یکم هست.
گفت هنوز تخلیه نشدم گفتم خب میخورمش زانو زدم جلوش سرم و دو دستی گرفت و تا ته میکرد تو دهنم و درمیاورد اخرش خیلی تند تلمبه میزد که نزدیک بود بالا بیارم منم تخماشو با دستم میمالیدم. این بار پنج دیقه طول کشید ریز ریز میگفت داره میاد داره میاد...
منم از پشتش گرفتم فشارش دادم تو دهن خودم. پاهاش داشت میلرزید این بار آب بیشتری ریخت تو دهنم.
گفت کامل تخلیه شدم گفتم پس من چی؟!!
گفتم دراز بکش رو زمین. خوابیدم روش کصم انقدر خیس بود سر میخورد روی کیرش خلاصه چند بار کلیتوریسمو مالیدم بهش منم سه چهار باری ارضا شدم. یکم رو هم خوابیدیم زنگ زدم به مامانم گفتم فوتبال دیر تموم میشه نصفه شب نمیتونم بیام میخوابم همین جا بعد یکم اصرار قبول کرد. این اولین بارمون بود فکر کنم از این به بعد باز اگه مکان پیدا کنیم برنامه همین باشه🙄
|
[
"پسر دایی",
"لاپایی"
] | 2024-07-30
| 28
| 9
| 26,501
| null | null | 0.02324
| 0
| 3,082
| 1.276075
| 0.497944
| 4.076278
| 5.201636
|
https://shahvani.com/dastan/سیزده-سال-داشتم-و-عموم-چهل-سالش-بود
|
سیزده سال داشتم و عموم چهل سالش بود
|
بهاره
|
رو تختم خابیده بودم و داشتم با گوشیم فیلم سوپر نگاه میکردم تازه سیزده سالم بود و دوسه ماه میشد که در مورد سکس و ارضا شدن وای چیزافهمیده بودم هر روز که تنها میشدم تو اطاقم با گوشیم فیلم میدیدم، با یکدستم گوشی و دست دیگم تو شورتم بود و داشتم با خودم بازی میکردم بعد از حدود یک ربع فیلم دیدن در حالیکه حشرم زده بود بالا و کسم را میمالیدم و داشتم ناله میکردم صدایی از پشت در شنیدم، با عجله سمت در دیدم که در نیمه بازه و عمویم به آرومی داخل اطاق رو نگاه میکنه، خیلی برام تعجببرانگیز بود اینموقع روز عمو بهرام اینجا چیکار میکنه گوشی رو به گوشه یی پرت کردم و خودم رو تخت نشستم، عمو بهرام که حدودا چهل سالشه با دیدن این وضعیت اومد تو اطاق و با جدیت تمام پرسید بهاره داشتی چیکار میکردی، تو اون گوشی چیه و گوشی را برداشت وقتی فیلم رادید گفت چشمامون روشن خانم بهاره دارن فیلم سوپر نیگاه میکنند، خیلی ترسیده بودم زدم زیر گریه وگفتم بار اولمه این چیزا رو دیدم قسم میخورم، و با گریه ازش خواهش کردم تا به کسی چیزی نگویداو هم قبول کرد تا به کسی چیزی نگوید، عمویم با خونوادش تو کانادا زندگی میکند فقط چند روزی میشد اومده بود ایران و روزها با بابام میرفت مغازه بابام وشبها میومدن خونه آنروز بابام با مامان رفته بودند شهرستان بخاطر دیدن خالم و اینا که پسرش رو نامزد کرده بود و تا شب برنمیگشتند و من با خاهر کوچیکم سمیرا که ده سالشه تو خونه بودیم ومن فکر کرده بودم که عموم هم بابابام رفته شهرستان، بعد از ساعتی صدای عموم از تو حموم میومد که داشت من را صدا میکرد، درو باز کردم عموم گفت بهاره بیا باهم خودمونو بشوریم، با عصبانیت گفتم زشته عمو من الان بزرگ شدم با خنده گفت به همین زودی فیلم و گوشی و تختخوابت را فراموش کردی،، بدو حوله تو بیار که منتظرم، من که ترسیده بودم گفتم درسته عمو دو دقیقه برمیگردم حولمو گرفتم رفتم تو حموم عموم لخت بود و تو وان حموم نشسته بود حولمو آویزون کردم و لباسهامو درآوردم، بدن سفید من عمو رو داشت دیوونه میکرد و دیوونه وار نیگاه میکرد هنوز شورت وسوتینم رو در نیاورده بودم.
گفت: چیه هنوز خجالت میکشی، من و تو که باید فیلم نیگاه کنیم پس خجالت چیه دختر؟ عیب نداره بیا تووان بعد شورت و کرستت رو درآر. من هم وارد وان شدم عمویم تو وان بصورت چهار زانو نشسته بود، روی آب وان مقداری کف بود که زیر آب پیدا نبود من هم تو وان روبروی او نشستم و شورت و کرستم رو درآوردم و انداختم گوشه حموم. عمویک کم آب بطرف صورتم پاشید و شروع کرد به خنده بازی و آب پاشیدن به سر و صورتم و گفت: حالا دیگه خجالت نداریم همه چیزها پیش خودمون میمونه؟؟؟ هاهاها... و هی بهم آب میپاشید و من هم که دیدم اینجوریه و خندم گرفته بود و شروع کردم آب پاشیدن به عمو و کلی آببازی کردیم و دیگه خنده هامون بلندتر شده بود و خجالتم کمتر، از آببازی خسته شدیم و کمی بیحال شدیم. گفت بهاره من خسته هستم. کمک میکنی منو بشوری؟ عوضش من هم کمک میکنم و میشورمت. بعد پاهاشو تو وان دراز کرد. با این کارش مجبور شدم کمی بلند بشم و بعد روی پایش بشینم من وقتی بلند شدم تا رو پاش بشینم، کوسم رو دیدمیزد که هنوز موهاش کم و لطیف و خرمائی رنگ بود و اون لبهای صورتی کوسم از میون اونها نمایان بود. باسنم را روی پاهاش گذاشتم و نشستم، عمویم گفت: پاهاترو دراز کن دیدن بدنم تحریکش کرده بود ولی سعی میکرد به خودش مسلط باشه. سینههایم سفت با اندازه پنجاه وپنج و نوکاش رو به بالابود و خیلی تحریککننده بود داشت با حشر سینهها و شکمم را نیگاه میکرد و گفت بهاره. زود باش، کمک کن همدیگه رو بشوریم، باید زود بریم بیرون... تا بابا مامانت نیومدن بلند شدم و اومدم لبه وان کنار ش نشستم و شروع کردم با لیف بدنشو شستن. اوهم خودش رو تو وان ولو کرده بود و در حالی که سرش رو لبه وان بود چشماشو رو بسته بود تا بدنش رو لیف بزنم. هنوز رو آبی که تو وان بود کف داشت و ازکمر به پائینش رو ندیده بودم (بهتره بگم کیرش رو ندیده بودم) بعد از چند دقیقه با دستش به آرومی قامه وان (درپوش خروجی آب) رو کشید تا آب وان خالی بشه و بتونم همه بدنش رو بشورم وقتی آب وان پایین رفت، کیرش پیداشد، حالت خیلی سفتی داشت (کاملا شق بود) و بزرگیش بخوبی معلوم بود، من که در حال شستن پشت و سینهاش بود دوباره لیفم رو صابونی کردم تا بقیه بدنش رو بشورم، با این کارم داشتم تحریکش میکردم وخودم هم داره تحریکشده بودم، بخوبی صدای ضربان قلبم رو میشنیدم که تند و تندتر میزنه. خم شدم از نوک پاهاش به سمت بالا شروع کردم به شستن و لیف زدن پاهایش، کیرش داشت بزرگ و بزرگتر میشد. بازوم رو گرفت و گفت دیگه لیف نمیخواهد، لیف رو ازم گرفت و گفت بقیهاش رو با دستت بشور، دستهای نرم و ظریفم رو صابونی کردم و شروع کرد به روی رونهاش کشیدن کمی خودشرو جابجا کرد تا بتونم پشت رونهاش رو همدست بکشم با اینکار طوری قرار گرفتیم که سینههام نزدیک صورتش شد عمو هم دستهاشو صابونی کرد و شروع کرد بدنم رو شستن (دست کشیدن) با این کارم حسابی تحریکم میکرد به آرومی پشت و بعد جلوی تنم و بعد هم با دستهای صابونی و لیزش سینههای قشنگم رو شروع به شستن کرد من هم هنوز داشتم رونها و بغلهای پاهایش رو دست میکشیدم، دیگه حالت نوازش گرفته بودیم و منظور هر دومون از دست کشیدن بیشتر لمس کردن هم بود تا شستن، درحال شستن سینههام گهگداری نوکش رو فشار کوچولو میداد که دیگه داشتم به نفسنفس میافتادم دستم به سمت کیرش رفته بود و دیگه تو حال خودم نبودم و داشتم با کیرش بازی میکردم، صحبتی نمیکردیم و فقط با احساسی که به همدیگه میدادیم داشتیم همدیگه رو نوازش میکردیم. از تو وان به آرومی بلند شد و در حالی که هنوز دستم به کیرش بود و او هم بازوهام رو گرفت و نشوندم رو لبه وان و شروع کرد با دست کفی و لیزش بدنم رو دست کشیدن. گفت حیف این بدنه که بخوام با لیف آزارش بدم، باید با دستم بشورمش. تمام بدنم رو دست کشیدو پاهامو از هم باز کردم و شروع کرد کوسم رو دست کشیدن و شستن، لبههای کوس کوچولوی دستنخوردهام رو با انگشتهایش شست و بعد دوش رو باز کرد وبا دوش بدنم رو آب کشیدتا کف صابونها از بدنم پاک بشه،، حالاعمو تو وان ایستاده بود و من رو لبه وان نشسته بودم، خودش رو هم آب کشید، من هنوز چشمهامو از حسی که داشتم بسته بود، که یکباره عمو لای پام نشست و بازبونش شروع به لیس زدن کوس کوچولوم کرد. نفسهایم به شماره افتاده بود و چشمهایم بسته بود، درحالیکه کوسم رو برام لیس میزد، با دستهاش سینههامو میمالید و من هم چشمهامو بسته بودم و سرمو به عقب خم کرده بودم و پاهامو به دو طرف سرش فشار میدادم، رونهای نرم و ظریفم به صورت و گوشهایش فشار میآورد اونقدر برام اینکار رو کرد که با نفسها و صدای آه و اوهی که راه انداخته بودم و تکانهائی که به تنم دادم و لرزشی تمام وجودم و فشاری که با پاهام به سرش آوردم ارضاء شدم و حسابی کوسم خیس شد و آبش راه افتاد. به آرومی از لای پام بلند شد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کردبا بوسیدن لبهایم به کیرش اشاره کرد و من هم زانو زدم با دو دستم از کیر بزرگ و کلفت شق شدهاش چسبیدم و مثل فیلمها شروع به ساک زدن کردم عمو هم با دستهایش موهایم راچنگ را زده بود و داشت محکم تلمبه میزد باهربار فرو رفتن کیرش تو دهنم نفسم بند میومد وچشمانم پر اشک شده بود و با برخورد کیرش تو حلقم اوق میزدم اما عمو وحشیانه داشت دهنمو میگایید. داشتم زیر کیرش میمردم اما عمو داشت حال میکرد که دیدم سرعتشو بیشتر کرد وبیشتر کرد تا بلاخره آبش اومد و همه رو توحلقم خالی کرد من هم تو اون حالت همه آب کیرش تو حلقم ریخته بود قورت دادم و اووق زدم وباچشمان پراشکم میدیدم که باکیرش به صورت و دهنم میکوبید،، بعد چند لحظه پیشونیم رو بوسید و تو بغلش گرفت صورتم رو به سینهاش گرفته بودم و خودمرو سعی میکردم بیشتر بهش فشار بدم. او هم کمی فشارم داد و گفت خوب بود؟ بهت خوش گذشت؟
گفتم: تا حالا اینقدر خوب نبودم. خیلی عالی بود.
گفت: حالا فعلا زود خودترو بشور و بریم بیرون بعدا بیشتر راجع بهش صحبت میکنیم.
با لبخندی که زدم، شروع کرد تنم رو آب کشیدن و شستن و بعد هم خودشرو آب کشید و شست و حوله هامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون.
|
[
"عمو",
"حمام",
"خاطرات نوجوانی"
] | 2022-12-20
| 30
| 5
| 91,301
| null | null | 0.012211
| 0
| 6,876
| 1.4236
| 0.274508
| 3.653697
| 5.201402
|
https://shahvani.com/dastan/آخوند-ده
|
آخوند ده
|
Arfan-A
|
سلام به همه بروبچ شهوانی امیدوارم که کیرو کس و کونتون همیشه خندان باشه
در زمان قدیم توی یکی از دهاتها مکتب نبود
اهالی ده تصمیم میگیرن توی پایین ده یه اتاق درست کنند و اونجا رو مکتب کن و بچه هاشون رو بفرستن تا سواد یاد بگیرن
بعد از اینکه بنایی اتاق تموم میشه به مشکل معلم بر میخورن
چون کسی انچنان سوادی نداشت که بتونه به بچهها درس بدن
برای همین منظور به شهر میرن دنبال معلم
توی شهر پرس و جو میکردن دنبال معلم که یک نفر ادرس یه آخوندرو میده
خلاصه میرن با اخونده قرارداد میبندن که بیاد به ده و مشغول به تدریس بشه
اخونده میاد و چند وقتی درس میداد یه روزی یکی از دانش اموزها (غضنفر) مامانش میاد دنبالش
اخونده بدجور دلش پیش زنه گیر میکنه
هر روز فکر میکرده که چطور میتونه به وصال زنه برسه
و بیشتر به بچه اون زنه بها میداده
زمان قدیم هم که تلفن و موبایل و... این چیزا نبوده
و دنبال راهی میگشته تا با زنه ارتباط برقرا کنه
یه روز اخر زنگ اخونده غضنفرو صدا میکنه میگه وقتی میری خونه به مادرت سلام منو برسون بهش بگو معلمون گفت إهه إهه
غضنفر میاد خونه و به مادرش میگه معلم سلام رسوند گفت بهت بگم إهه إهه
شب زنه شوهرش رو در جریان قرار میده
شوهرش میگه آی حروم زاده اخوند
پدرش غضنفرو صدا میزنه بهش میسپاره که برو به معلمتون بگو به مادرم گفتم
اون هم گفت به شما بگم إیهم إیهیم
غضنفر میاد سر کلاس و آخونده صداش میزنه و یواش ازش میپرسه
به مادرت گفتی
غضنفر میگه اره گفتم
آخونده پرسید مامانت چی گفت
گفت إیهیم إیهیم
اخونده میگه افرین پسر خوب برو بشین سر جات
اخر کلاس که تعطیل میشه اخونده غضنفرو صدا میکنه و میگه
میری به مادرت میگی (از چی ایهیم إیهیم) فقط به هیچکس هیچی نگو فقط به مادرت بگو
غضنفر میاد خونه و پیام اخونده رو به مادرش میگه
شب زنه به شوهرش میگه اخونده گفته از چی إیهیم إیهیم
شوهره به زنش میگه به غضنفر بگو که به اخونده بگه از بوقلمون إیهیم إیهیم
غضنفر میاد و پیام مادرش رو به اخونده میرسونه
توی ده هم که مردها روزها میرفتن به کشاورزی
اخونده دم ظهر یه بوقلمون چاق و چله که قبلا خریده بود و میزنه زیر بغلش و میره خونه مامان غضنفر
در میزنه و مامان غضنفر درو باز میکنه و اخونده میره داخل و بوقلمون رو رها میکنه تو حیاط میره تو خونه
زنه هم براش یه چایی میریزه و تا میاد میشینه کنار اخونده
در میزنن زنه میگه این وقت ظهر کی میتونه باشه!!!
زنه بلند میپرسه کیه!؟؟
شوهرش پشت در داد میزنه زن بیا باز کن منم
اخونده هول میکنه میگه چیکار کنم حالا کجا برم
و زنه میگه بیا برو زیر سبد (قدیم از چوب باریک درخت رو میبافتند و در کارهای کشاورزی استفاده میکردن)
تا نگفتم بیرون نیا جیکت هم در نیاد
اخونده حالت داگ استایل میشه و زنه سبد رو میزاره روش
مرده میاد خونه
میگه امروز کارم زود تموم شد یه چایی بیار بخوریم که خیلی خستهام
زنه چایی میاره و باهم میشینن میخورن
و مرده میگه زن این زبون بسته مال کیه توی حیاط
زنه میگه فامیل من بابت تشکر برامون اورده
مرد میپرسه بابت تشکر چی!؟
زنه میگه بچهاش دستش شکسته بود من آتل بستم خوب شده
مرده میگه اهان یادم اومد
میگه خوب شد خیلی وقته هوس گوشت بوقلمون کرده بودم
بلند میشه بوقلمون رو میکشه و میاره و سریع منقل به راه میکنه و قشنگ بوقلمون رو کباب میکنن و میخورن
آخوند بدبخت هم از زیر سبد هم داشته نگاه میکرده و جیک هم نمیزده
بعد خوردن کباب مرده میگه زن اون چیه زیر سبد ???
زنش میگه گاومون زایید بچه گاوه اوردم گذاشتم زیر سبد تا یکم جون بگیره طفلی خیلی ضعیفه و من هم هواسم بهش باشه
مرده میگه زن!! اون گاو نازا بود
راستش من نیت کرده بودم اگر بزاد من بچه گاورو بکنم
زنه میگه مرد خجالت بکش این چیه تو نذر کردی...
مرده میگه خیلی عصبانی بودم و از روی حرص نذر کردم و دیگه چاره نیست من اینو میکنم تا نذرم ادا بشه
مرده میره حسابی کون اخونده میزاره اون بدبخت هم صداش در نمیاومد تلاش میکنه و از دست مرده فرار میکنه
چند روز بعد باباعه به غضنفر میگه میری به معلمت میگی
مامانم گفت إیهیم إیهیم
غضنفر میاد کلاس و میره پیش آخونده میگه مامانم گفت به شما بگم إیهیم إیهیم
اخونده یه پس گردنی محکم میزنه به غضنفرو میگه برو بتمرگ پدرسگ
اون مامانت جندهات هوس کباب بوقلمون کرده و
پدر دیوست کون آخوند
|
[
"طنز",
"آخوند",
"روستا"
] | 2021-05-18
| 58
| 10
| 117,601
| null | null | 0.003344
| 0
| 3,600
| 1.617878
| 0.196546
| 3.212541
| 5.1975
|
https://shahvani.com/dastan/شب-پر-هیاهو
|
شب پر هیاهو
|
جادوگرسفید
|
سلام به دوستان و دشمنان محترم
این داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشتهشده است.
یک شب سرد بود، تازه بارون بند اومده بود، گوشه خیابون ماشینرو پارک کرده بودم توی ماشین نشسته بودم، بخاری ماشین روشن بود، از شیشه ماشین زیاد نمیشد بیرون رو دید آخه بیرون سرد بود و بخاری هم روشن...
یادمه اون موقع داشتم آهنگ هتل کالیفرنیا رو گوش میدادم و چشمامو بسته بسته بودم
آخرای آهنگ بود، اونجاییش که میگه:
We are programmed to receive.
قراره از ما پذیرایی بشه
You can check-out any time you like,
هر وقت که خواستی میتوانی حساب کنی
But you can never leave!
اما هرگز نمیتوانی اینجا راتر ک کنی
یهو دیدم صدای ترمز یک ماشین اومد، سریع چشمامو باز کردم تا ببینم چه خبره، از شیشه چیزی مشخص نبود، بخاری رو خاموش کردم و سویچ رو برداشتم، از ماشین پیاده شدم رفتم بیرون، کسی توی خیابون نبود جز یک خانم که افتاده بود وسط خیابون و ناله میکرد...
اونموقع نمیدونستم چیکار کنم، ساعت حدود ۲ شب بود، میخواستم زنگ بزنم به اورژانس اما ترجیح دادم به جای هدر دادن وقت برای رسیدن اورژانس، خودم اون خانم رو ببرم بیمارستان... یک خانم حدود ۳۰ ساله بود، با موهای مشکی، وقتی بلندش کردم که بگذارمش داخل ماشین وزنش حدود ۶۰ کیلوگرم میخورد، بیچاره ناله میکرد، خلاصه وقتتون رو نگیرم، گذاشتمش داخل ماشین و بردمش بیمارستان، از سوال و جوابهای بیمارستان که چیکارته و خرجش چقدر میشه و دکتر نداریم و باید زنگ بزنی خانوادش و غیره که بگذریم، این خانم رو بستری کردن و گفتن طوریش نیست فردا مرخص میشه فقط یکم کوفتگی داره...
چون جز من کسی رو اونجا نداشت و موبایلش شکسته بود تا به اقوامش بتوانیم خبر بدیم و ساعت ۴ صبح شده بود، شبرو داخل ماشین موندم
صبح رفتم داخل اتاقش تا حالشو بپرسم
سلام خانم، من دیشب...
حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت
میدونم شما دیشب جون منو نجات دادید، خیلی ممنونم ازتون... جبران میکنم
یک لبخند زدم، راستش دلم نیومد دست خالی برم، واس همین از بوفه بیمارستان واسش یکم آبمیوه گرفته بودم، آبمیوه رو گذاشتم روی میز کنارش، تشکر کرد
نمیدونستم چی بگم آخه شبیه فیلم هندیها شده بود
داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که گفت
اسم من سارا هست، ۲۸ سالمه، دیشب با خانوادم بحثم شد زدم بیرون، داشتم راه میرفتم توی خیابون که نمیدونم بعدش چیشد، چشمامو باز کردم دیدم اینجا هستم
گفتم سارا خانم اونوقت شب از خونه هم که بزنی بیرون، وسط جاده که نباید راه بری، مگه ماشین هستی، راستی منم علی هستم
خندید
یک لبخند زدم و بلند شدم
گفت کجا؟
گفتم شماره خانوادتون بدید تماس بگیرم بیان و منم برم به کار و زندگیم برسم
سرشو انداخت پایین
گفتم چیز بدی گفتم؟
گفت نه فقط... فقط نمیخوام خانوادم چیزی بدونه
گفتم آخه نمیشه که...
رومو برگردوندم از اتاق بیام بیرون یهو گفت علی آقا؟
گفتم بله چیزی شده؟
گفت میشه لطفا یک روز من رو تحمل کنید؟ قول میدم فردا که بهتر شدم برم
نمیدونستم چی بگم، تعجب کرده بودم... گفتم آخه من...
گفت متاهلی؟
خندیدم گفتم نه آخه درست نیست شما و من...
خندید گفت چیه نکنه نمیتونی جلو خودتو بگیری
من تنها زندگی میکردم، کسی هم نبود خونه، پس قرار نبود کسی چیزی بفهمه واس همین لبخند زدم گفتم باشه، پس من برم کارای ترخیص شمارو انجام بدم...
رفتم پذیرش واس ترخیص، اولش فکر میکردم یه امضا هست و بعدش بریم خونه، دیدم نه از این خبرا نیست، خلاصه بعداز طی کردن هفت خان رستم و شکست دادن شیطان رجیم و گرفتن انواع و اقسام تعهدات، مارو از زندانستان یا همون بیمارستان، آزاد کردن
ساعت حدود ۲ ظهر بود، من که شکمم داشت حرکات موزون میرفت، سارا رو نمیدونستم، یک رستوران دیدم، ماشینرو پارک کردم و رفتم پایین یک چیزی سفارش بدم تا با پیک بیارن خونه، وقتی جلوی صندوق رستوران وایساده بودم، مدام به این فکر میکردم
یعنی قراره امشب چی بشه... من... سارا... تنها...
اوی اقا کجایی
صدای صندوقدار بود
غذا رو سفارش دادم، برگشتم دیدم ماشین نیست
پشمام ریخت...
وای بدبخت شدم حتما سارا ماشینرو برداشته و رفته
همینطور که من مثل آفتابپرست مدام داشتم رنگ عوض میکردم از استرس و ترس
دیدم صدای بوق میاد
حدود ۵۰ متر جلوتر بود، ماشین خودم بود، ضربان قلبم تازه داشت به حالت نرمال برمیگشت...
با عصبانیت رفتم سمت ماشین...
خانم چرا ماشین من رو برداشتی و...
سرشو انداخت پایین گفت آخه پارک ممنوع بود شما هم سویچ رو جا گذاشته بودی، پلیس اومد من هم ماشینرو بردم جلوتر...
نمیدونستم الان باید تشکر کنم یا دعواش کنم
سکوت کردم یکنفس عمیق کشیدم و ادامهی این راه رو رفتیم خونه
اولش گفتم یه شب سرد بود، اما امروز شده بود یه روز جهنمی...
سرتون رو درد نمیارم، رفتیم و ناهار خوردیم، من باید میرفتم به کارای شرکت برسم
خونه رو بهش نشون دادم و رفتم
نمیدونم خونه چیکار کرد، چی شد آخه من نبودم اونجا
شب شده بود، وقتی برگشتم خونه ساعت حدود ۱۰ بود
گفتم حتما خوابیده، آروم در خونه رو بستم، یهو دیدم یکی گفت سلام خسته نباشید
برگشتم دیدم سارا وایساده، شام هم درست کرده منتظر من بوده
شام خوردیم، یکم صحبت کردیم درمورد مشکلاتش
سارا با خانوادهاش زیاد گرم نبود، درکش نمیکردن، اون هم اونارو درک نمیکرد
وقت خواب بود، سارا لباس خواب نداشت
من گفتم میتونه توی اتاق من بخوابه
رفت توی اتاق
رفتم یه لیوان آب خوردم، برگشتم ببینم چیزی نمیخواد، لای در باز بود دیدم لباسشو داره میاره بیرون، حواسش نبود
چندثانیه بیشتر طول نکشید تا برگردم اما همون چند ثانیه کافی بود تا از لای در ببینم اندامشو
سینههای خوش فرمی داشت، یه بدن سفید، پشت شونهاش هم یک خال کوچولو داشت...
تا من برگشتم، اومد در اتاق رو بست
نمیدونم چرا باز بود لای در، شاید خودش میخواست ببینم، شاید حواسش نبوده...
برقا رو خاموش کردم و رفتم بخوابم، خونهام یک اتاق دیگهام داشت خوشبختانه پس لازم نبود رو مبل بخوابم
دراز کشیده بودم
فکرای سکسی میومدن به سراغم
یه حس بهم میگفت علی، برو تو اتاق ترتیبشو بده
موش خودش دم به تله داده
پیشش نبودم اما روحم اونجا بود
وقتی لبامو میذاشتم روی لباش و دستم رویسینهاش بود رو حس میکردم
وقتی آروم با لبام گردنش رو نوازش میکردم حس میکردم
حس میکردم وقتی روم دراز کشیده و با دستام آروم کمرش و پشتش رو نوازش میکنم
حس عجیبی بود اما خوب بود
آلت تناسلی ما هم، عین سربازهای ارتش، خبردار، مستقیم وایساده بود
تو حال خودم بودم و توی فکرم داشتم آروم لباشو میخوردم که...
تق تق تق
دیدم داره در میزنه، خودمو جمع و جور کردم... نمیدونستم چیکار کنم، گفتم لابد اومده که فکرای سکسی من، تبدیل به سکس واقعی بشه...
بفرمایید؟
آقا علی ببخشید میتونم بخاری اتاق رو روشن کنم؟
یه لحظه گفتم به خودم، علی، توام شانس نداری
بهش گفتم آره، اگر میخواید بیام روشن کنم واستون
تشکر کرد و گفت نه خودم بلدم
خلاصه وسط حال کردن باهاش، یهو ضد حال زد
توی رویاهام داشتم سینههاش رو میمالیدم و اروم دستمو میکردم داخل شرتش، همینطوری که دستم داخل شرتش بود و نانازشو میمالیدم، یهو از خواب بیدار شدم... ساعت ۹ صبح بود...
از اتاق اومدم بیرون در اتاقم باز بود اما سارا اونجا نبود...
گفتم لابد دستشویی هست یا حمام، اما نبود
رفتم سراغ یخچال، روی میز ناهار خوری، یک کاغذ دیدم... بازش کردم
نوشته بود:
«صبح بخیر علی آقا، میدونم بیدار شدی و دیدی من نیستم، راستش دلم نیومد بیدارت کنم، دیروز شما به من خیلی محبت کردی، نمیدونم چطورر میتونستم جبران کنم... دیشب میخواستم بیام توی اتاقت وقتی به بهونه بخاری در زدم، شاید با اومدن توی اتاقت میتونستم کمی از لطفت رو جبران کنم اما نتونستم... نتونستم این حس قشنگ و مهربونی رو که برای اولین بار تجربه کردم تبدیلش کنم به حسهای جنسی و سکسی که بارها و بارها میبینیم بین مردم، حلال کن من به شما خیلی زحمت دادم، چیزی نداشتم در قبالش بدم اما یک مقدار پولی که داخل کیفم بود رو گذاشتم روی تختت امیدوارم حداقل جبران غذا بشه... شاید یک روز همدیگه رو دیدیم، به صورت تصادفی مثل اون روز... تا اون موقع خداحافظ»
یادتونه گفتم بهتون دیشب به خودم گفتم علی توام شانس نداری؟
بفرما، ندارم دیگه!
رفتم تو اتاق، روی تختم پول بود، اما دیگه سارا نبود...
هیچوقت اون تصادف و اتفاق نیفتاد تا سارا رو دوباره ببینم اما این اتفاق بهم یک چیزی یاد داد، اینکه... زندگی و مهربانی، سکس نیست...
«با عرض معذرت اگر داستان حشری نبود و عدهای شاید خوششون نیومده باشه، اما تفاوت داخل داستان و آموزنده بودنش رو به لایک و کامنت ترجیح دادم»
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
|
[
"تصادف"
] | 2018-06-18
| 24
| 7
| 19,277
| null | null | 0.001108
| 0
| 7,225
| 1.259987
| 0.464347
| 4.12442
| 5.196717
|
https://shahvani.com/dastan/ازدواج-با-زن-داداشم
|
ازدواج با زن داداشم
|
حمید 28
|
وقتی برادرم در تصادف جان باخت پرده سیاهی بر دنیای خانواده ما کشیده شد که تا شش ماه نمیدانستیم چی هستیم و کجا هستیم. این حادثه شوم بیشتر از همه روی زندگی من تاثیر گذاشت. طبق رسم شهر کوچک ما من ملزم بودم با زن داداشم ازدواج کنم تا زنش ویلان نشود و خانهاش ویران نشود. عجیبتر اینکه خواهرم را فرستادند با زن داداشم صحبت کند و هیچکس نظر من را جویا نشد. نرگس زن داداشم مانند برادرم معلم بود و دو سال از من بزرگتر بود و من مغازه داری هستم که خرید و فروش دلار و طلا و... هم انجام میدهم.
سه بار با نرگس صحبت کردند تا راضی شد و من یک خونه داشتم که مجبور شدم مستاجر را جواب کردم و شبانه مانند دزدها وسایل زن دادش را آوردند داخل خونهام چیدند.
نرگس آن زن زیبا و پرانرژی و همیشه خندان دلش مانند لباس هایش سیاه و ماتم گرفتهشده بود. سکوتی عجیب کرده بود و در روز بیشتر از چند کلمه صحبت نمیکرد.
سه ماه از ازدواج من و نرگس گذشت اما هیچچیز تغییر نکرد. اتاق کوچکی که قبلا انباری بود شده بود اتاقم. مثل سابق بیرون غذا میخوردم و جز سلام و شب بخیر کلامی بین من و نرگس رد و بدل نشده بود. یکبار که به بیمارستان رفته بودیم تا آمپول سرماخوردگی بزند وقتی پرستار بهم گفت این داروها را برای خانمت تهیه کن یک تکانی خوردم که سبب تعجب پرستار شد. من متاهل شده بودم در حالی که نمیدانستم زندگی مشترک چگونه است.
سکوت آزار دهنده نرگس کماکان ادامه داشت و گویا همه چیز برایش به پایان رسیده بود. کسی که میخندد گریه میکند یا فحش میدهد معلوم است چه حالی دارد اما نرگس مشخص نبود چی میخواد یا نمیخواد.
من از یکطرف سعی میکردم زیاد جلو چشمش نباشم و رعایتش را بکنم و از طرفی باید به خانواده دو طرف دروغ میگفتم که همه چیز خوبه و سر جاشه.
نهتنها رابطه جنسی نداشتیم بلکه حتی وقتی زن داداشم بودیم رابطمون بهتر بود. اون موقعها میگفتیم و میخندیدیم و به هم فیلم معرفی میکردیم و در مورد همه چیز صحبت میکردیم. صبحها میرفت سرکار و بعدظهرها خودشو با خیاطی سرگرم میکرد. منم شبها بعد از اینکه شامپو بیرون میخوردم یکراست میرفتم توی اتاقم و خودمو با کتاب و فیلم سرگرم میکردم.
چند ماهی به این منوال گذشت. یک شب که به خونه رفتم با صحنه عجیبی روبرو شدم. نرگس توی حموم داشت موهاشو رنگ میکرد. از موبایلش هم داشت آهنگ پخش میشد و خودش هم با آهنگ زمزمه میکرد. اولین بار بود توی عمرم نرگس رو سر برهنه میدیدم. سریع رومو برگردوندم و رفتم توی اتاقم. صبر و طاقتم ازین بلاتکلیفی تموم شده بود. به موبایلش پیام دادم گفتم من هم مثل تو در این ازدواج ناخواسته بی تقصیرم. هر لحظه که بخوای برای طلاق حاضر هستم. تو جوون و زیبا هستی حق داری بری دنبال زندگیت. تا دوازده منتظر شدم جواب نداد خوابیدم. فرداش وقتی بیدار شدم رفتم توی هال فقط یک شورت تنم بود. از چیزی که دیدم یکه خوردم. نرگس توی هال روی مبل نشسته بود و منم با یک شورت جلوش خشکم زده بود. گفتم ببخشید تورو خدا نمیدونستم خونهای. گفت چیزی نشده که. بعد گفت بخاطر برف مدارس رو تعطیل کردن. دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه درست کردم. منم خواستم کاری انجام دهم گفت پس برم دوتا سنگک داغ بگیرم. اولین بارم بعد سالها توی خونه صبحونه میخوردم آنهم کنار یک زن. دو بار خواستم بگم که دیشب پیامها را دیدی ولی منصرف شدم.
غروبش هم زنگ زد گفت بیرون شام نخور غذا درست کردم. بعدش هم پیامک زد یک لیست خرید فرستاد. آن شب وقتی با دست پر به خانه میرفتم جز معدود دقایقی بود که توی زندگیم احساس خوشبختی میکردم. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده بود. نرگس لباس سفید و زیبایی پوشیده بود و مثل گذشتهها از زیبایی میدرخشید. موهای نرمش را دو طرف شانه هایش رها کرده بود. تلویزیون روشن شده بود و موسیقی پخش میکرد. خواستم بهش یادآوری کنم که سرش برهنه است و یقهاش بازه ولی یادم افتاد زن و شوهریم و اتفاق عجیبی نیست. خوشمزهترین شام زندگیم را خوردم. نرگس حرف میزد و از فروش مغازه و اجناس تازه میپرسید.
برف یکریز میبارید و مشخص بود فرداش هم مدارس تعطیل میشود. ساعت ده که شد گفتم حالا که تلویزیون روشن شده میخوام اگه اجازه بدی یک فیلم نگاه کنم. گفت فیلم چی هست. گفتم کار جدید نوری بیلگه جیلان است که تازه در اومده و خیلی برای دیدنش مشتاق هستم. بعد گفتم تو برو توی اتاق چون زیرنویس داره صداشو کم میکنم که اذیتت نکنه. گفت هنوز که خوابم نمیبره منم میخوام ببینم. فیلم رو پلی کردم و دراز کشیدم. نرگس هم یک متکا گذاشت و کنارم دراز کشید. از فیلم هیچچیز نفهمیدم. همش استرس داشتم کیرم برای تن بینقص نرگس سیخ بشه و آبروم بره. بالاخره فیلم تمام شد و آزاد شدم. خواستم برم توی اتاقم که نرگس گفت دو تا پتو بیار همینجا کنار بخاری بخوابیم. ازین حرف هنگ کردم. سرعت اتفاقات زیاد بود کیرم هم در جا مثل سنگ سفت شد. بالاخره کنار هم میخواستیم بخوابیم هر چند هر کدام زیر یک پتو بودیم ولی صدای نفس هاش و ضربان قلبش را توی تاریکی حس میکردم. خیلی زود خوابش برد و وقتی فهمیدم قرار نیست اتفاق جدیدی بیفتد چشام سنگین شد و خوابم برد. یهو با صدای گریه یک زن از خواب پریدم. چشامو باز کردم هوا تازه روشن شده بود. نرگس توی خواب گریه میکرد. تکونش دادم که بیدارش کنم. چشمهای درشت و سیاهشو باز کرد و به چشمام زل زد.
یک کشیده خوابوند در گوشم. مبهوت بودم که چه اتفاقی افتاده است. گفت به تو میگن مرد. به تو میگن شوهر؟ چرا منو وسط برف بین گرگها رها کردی. پتو رو کشیدم روش. گفتم چیزی نیست فدات بشم سردت شده خواب دیدی. موهاشو از روی صورتش کنار زدم. اتاق رو برانداز کرد. تقلا کرد پتومو کنار بزنه. پتو رو باز کردم خزید توی آغوشم. دستشو کرد تو موهای سینهام. خودمو به اون راه زدم و اشکهای خوشگلش رو از روی صورتش پاک کردم. گفت یبار دیگه منو تنها بزاری میکشمت. گفتم باشه چشم همیشه مواظبتم قربونت برم. گفت آره از پیام هات مشخصه چقدر برات مهم هستم. جواب دادم درسته که به روش غلطی بهم رسیدیم ولی هیچ کدام مقصر نیستیم. من از خدامه که نوکرت باشم. پیشونیش رو بوسیدم. وقتی اعتراضی نکرد. صورتمو جلو بردم که لباشو ببوسم. صورتشو نزدیک کرد و باهام همراهمی کرد و لبای همو بوسیدیم. یه لحظه حس کردم دستشو بین پاهام گذاشته و با پشت دست کیرمرو لمس میکرد. بعد کیرمرو از روی گرمکن توی دستش گرفت و باهاش ور میرفت. پشت سر هم حرف میزد. نمیدونم چی میگفت. تمام بدنمگر گرفته بود و مغزم از کار افتاده بود. در آن لحظات خوشبختترین مرد جهان بودم. دستمو پایین بردم و سینهشو گرفتم. سینههای درشتش که سالها با حسرت دید زده بودم حالا توی مشتم بود و عین قحطیزدهها چنگشون میزدم. دستشو توی شورتم کرده بود و کیرمرو فشار میداد. تماس دستهای نرم و گرمش با کیرم منو به آسمون برد. گرمکن و شورتم رو با هم پایین کشید و کیرم بیرون پرید. کیرم متورم و قرمز شده بود. هیچوقت چنین بزرگ نشده بود. سرشو بالا گرفت. چشماش خمار و شهوتی شده بود. گفت اولش تصمیم گرفتم قید همه مردها رو بزنم. ولی مگه میشه بدون کیر زندگی کرد. دیگه طاقتم تموم شده. زبونشو روی تخمام کشید و سر کیرم رو بوسید. یک آه بلند کشیدم. با اولین حرکت کل کیرم رو توی دهنش جا کرد. دوباره از پایین تخمامو لیسید و کیرمرو توی دهنش کرد. از شدت لذت از خود بیخود شده بودم که خودشو ازم جدا کرد. اینبار بهم پشت کرد و کونشرو توی بغلم گذاشت. کون بزرگ و نرمش بهترین هدیهای بود که در زندگیم گرفته بودم. سفت بغلش کردم و کیرمرو روی کونش فشار میدادم. گفت وقتی زن داداشت بودم کونمرو دید میزدی نگو نه که ناراحت میشم. گفتم هربار که خونهمون بودی و این کون بزرگ رو میلرزوندی اون شب خواب بهم حروم میشد. گفت راستشو بگو جلق هم میزدی؟ گفتم آره دیگه تو تنها زن زندگی من بودی. شاید دلیلش همین بود زیر بار ازدواج نرفتم. گفت دیگه بسه ولم کن خوابم میاد. برای این حرفها دیر شده بود. خاکستر چند ساله شعلهور شده بود. بین پاهاش نشستم و با یک حرکت شلوارش رو درآوردم. شورت کوچک و خیسش به کسش چسبیده بود. خواستم درش بیارم که مقاومت کرد. گفت نه دیگه دست از سرم بردار. وحشی و هار شده بودم. گفتم خفه شو جنده خانم من اگه مرد بودم همون شب اول بزور سوارت میشدم. شورتشو طوری کشیدم که جر خورد. دستهاشو روی کسش گذاشت. بهش اشاره کردم که دستشو برداره. سرشو تکون داد و مخالفت کرد. چنان سیلی در گوشش زدم که صداش توی اتاق پیچید و اشک توی چشماش حلقه زد. بین رانهای سفید و تپلش یک کس خوشگل لبخند میزد. تمام بدنم میلرزید. پاهاشو بلند کردم و روی شونه هام گذاشتم. گفت نه وایسا اینجوری دوست ندارم. یه بالش بهم بده. بالش رو زیر شکمش گذاشت و کس و کونشرو برام قلمبه کرد. یک تف گنده بین پاهاش گذاشتم و خوابیدم روش. کیرمرو بیهدف فشار دادم و بعد چند فشار راهشو پیدا کرد و رفت توی کسش. با تمام توان تا دسته توی کسش فرو کردم. چنان جیغی کشید که گفتم به فنا رفته. بالاخره نفسش بالا اومد و گفت یواش وحشی برای کس کردن باید قبل از هر چیز خونسرد باشی. گفتم کس و کونترو جر میدم جوری که نتونی دو روز راه بری. گفت ببینیم و تعریف کنیم. دوباره توی کسش فرو کردم و جیغ کشید. کسش داغ و خیس بود. از زیرم در رفت. التماسش کردم گفتم تو رو خدا طاقت بیار و دوباره توی کسش کردم. گفت میدونی چند وقته ندادم کسم تنگ شده. کسشرو بوسیدم و لیسیدم و وقتی حس کردم حاضر شده دوباره توش کردم. اینبار شروع به تلمبههای شدید کردم. صدای کس خیسش توی اتاق پیچیده بود و هر دو با صدای بلند داد و فریاد میکردیم. به اوج شهوت رسیده بود و تمام تنش غرق عرق شده بود. داد میزد جرم بده قربونت برم. این حرف کارمو ساخت و به لحظه انفجار رسیدم. کیرمرو تا ته توی کسش کردم جوری که تخمام به در کونش چسبید. آبمروبا فشار پاشیدم روی کسش. داد زد آتیش گرفتم دارم میام. بدنش به جنب و جوش افتاد و باهم آرام گرفتیم. سکس داغون توی صبح زود برفی حدود پنج دقیقه طول کشیده بود ولی هر دو از پا افتاده بودیم و نفسنفس میزدیم. چه خریتی کرده بودم دیر ازدواجکرده بودم و خودمو از بهترین لذت دنیا محروم کرده بودم. از طرفی به خاطر کتک زدن و حرفهایی که زده بودم خجالت میکشیدم. وقتی کیرم کوچک شد و از کسش خارج شد برگشت و توی چشمام زل زد. صورتشو جلو آورد و لبامو بوسید. گفت صبحونه چی میخوری برات درست کنم. لبخندی زدم و گفتم فقط کس خوشگلتو
|
[
"ازدواج",
"زن داداش"
] | 2024-02-20
| 78
| 18
| 113,901
| null | null | 0.010815
| 0
| 8,692
| 1.649476
| 0.478357
| 3.148944
| 5.194107
|
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.